چو بیداری بخت شد رهنمون
|
|
ز تاریکی آمد سکندر برون
|
چنان رهبری کردش آن مادیان
|
|
که نامد چپ و راستی در میان
|
بر آن خط که روز نخستین گذشت
|
|
چو پرگار بود آخرش بازگشت
|
چو اقبال شد شاه را کارساز
|
|
به روشن جهان ره برون برد باز
|
سوی لشگر آمد عنان تافته
|
|
مرادی طلب کرده نایافته
|
نیفتاد از ان تاب در تافتن
|
|
که روزی به قسمت توان یافتن
|
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
|
|
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
|
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
|
|
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
|
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
|
|
به از غرقه در آب دریا شدن
|
برنجد سر از درد سرهای سخت
|
|
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
|
بسی کار کز کار مشکلتر است
|
|
تن آسان کسی کو قوی دلتر است
|
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
|
|
نهادند سنگ ره آورد پیش
|
همه سنگها سرخ یاقوت بود
|
|
کزو دیده را روشنی قوت بود
|
یکی را ز کم گوهری دل به درد
|
|
یکی را ز بی گوهری باد سرد
|
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
|
|
پشمیانتر آنکس که خود برنداشت
|
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
|
|
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
|
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
|
|
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
|
ترازو طلب کرد و کردش عیار
|
|
ز بسیار سنگین فزون بود بار
|