بیرون آمدن اسکندر از ظلمات

بیا ساقی آن می‌که او دلکشست به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم بدو بخت خود را جوان‌تر کنم

چو بیداری بخت شد رهنمون ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکل‌تر است تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار ز بسیار سنگین فزون بود بار