شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
|
|
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
|
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر
|
|
به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی
|
سپاه بیکران داری ولیکن بی وفا جمله
|
|
همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی
|
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته
|
|
ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی
|
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه
|
|
که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی
|
روا باشد که قوت جان به اندازهی حشم گیرد
|
|
که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی
|
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
|
|
که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی
|
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو
|
|
خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی
|
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد
|
|
کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی
|
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان
|
|
از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی
|
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو
|
|
که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی
|
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو
|
|
چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی
|
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل
|
|
چه پوشی جامهی شهوت دل و جان را چه رنجانی
|
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی
|
|
چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی
|
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان
|
|
نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی
|
تو خود ایوان نمیدانی تو خود کیوان نمیبینی
|
|
نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی
|
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش
|
|
سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی
|
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی
|
|
عزیزست ای مسلمانان علیالجمله مسلمانی
|
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی
|
|
بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی
|
ای می خوردهی غفلت کنون مستی و بیهوشی
|
|
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی
|