قسمت هفدهم

در سرکه درافتاده آن خوش لب حلوایی

تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را

مراد خاطر شیرین عنان کش

طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان

مانند آب و روغن و مانند قیر و قار

کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی

و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده

تا به می بفروشد این دستار ما

سرو را در دیده باریک بین اندام نیست

لا رأسا تری و لا اذناب

وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم

بر سر بختی زمانه‌ی زمام

کز معجزه زنده کرد صد بارم

روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله

تو را از بهر این کار آفریدند

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

من به رحمت بس جوامردم تو را

تمنای کنار و بوس تاکی

بر سر حافظ محمد جان رسید

صندوق درشدست او بیمار می‌نماید

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی

ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود

شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت

زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را

که اثرها بکند عاقبت این ناله‌ی زار

که ز دور ایستاده بهرام است

وین تو نمی‌کنی بتا زلف دوتات می‌کند

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند

بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری

دو نقطه نبود اندر اصل وحدت

آن را که دل نگشت گرفتار این کمند

پای بندت با ویست ار چه پریدستی دلا

نهادند از کرانه در میانه

که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم

که ای مسجود جان زنهار زنهار

که دل را امانی و جانرا امانی

نشانی زین چنین فتنه نشانی

ورنه می‌دانم که با جان آشناست

آغوش تو از تو سیمتن حظ

که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا

تو که کاروان جانها به لب زلال داری

از انتظار وعده جو شد دراز گوش

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر

نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی

شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات

چو شد برگ درختان زعفرانی

مواکب ظفر آثار شهریار جهان

کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر

وز برای دوست می‌خواهم جهان بین

شاه بین با ترجمان آمیخته

بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند

تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود

کو زنده کند ابد شکاری را

خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود

بر لوح دل نشسته‌تر از سکه بر زر است

هم صحبت آستان ما باش

سبزه‌ی خط تو کز طرف قمر می‌روید

هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی

گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

سخااش مرده است و لخت لختست

به گردن بردم او را تا فلان سوی

تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر

و السعی الی السعود مسعود

وز مویه ضعیف‌تر ز مویم

میان خاک و مور و مار رفتی

برای نام همین بس که: بنده‌ایم و غلامت

شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست

در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات

دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن

کس به این رنگ دیده دزد خری

ما بی‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم

شادی روی او شدی غمخوار

تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی

غیرت بود مشایخ طاعت فروش را

کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم

می‌دانک تو از خودی برستی

که شهر علم احمد را بود در

ازین دار فانی بدارالقرار

در این میدان بغلطانید آخر

می‌روم و نمی‌روم از سر من هوای تو

المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

برمیدم ز برش، تا نرمانند او را

به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب

که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر

واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر

که یارد سوی خود هرگز کشیدش

حبذانکهت انفاس نسیم چمنش

جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی

دستگیری کن و امروز نگه دار مرا

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست

به آن آهنگ می‌آیم به آواز

عقل را داده سر به حیرانی

قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر

وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن

چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری

حال من نشنید و دل خون شد دوات

همه جمعیت است آشفته حالی

جانش می‌گوید حذر از چشمه حیوان چرا

بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا

صفای دوده‌ی آدم خلاصه انسان

بر مثال ذره سرگردان شدم

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

اندر وثاق این دل بیمار آمده

باز در زندان شاه انداختند

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

چون زنده شدیم از بت خندان خرابات

بیابان از پی او ساختی طی

به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است

کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز

زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل

هم این جا و هم آن جا این عروسی

زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را

باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است

نه که امروز خماران تو را میعادست

یارب که بخت شور و جنون کسی مباد

فتادند از پا به حکم قضا

بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش

نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد

کز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی

گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

نثرن جواهرا جما و وفرا

ز دیگر بوم و بر نی این جهانی

بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر

من نبودم چنین چنانم کرد

ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم

که هفت بحر بود پیش او یکی قطره

چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود

که عالم را منور در شب دی جور میدارد

سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما

از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل

غرقه شده و آشنا همی جویم

لطیف الکشح ممسوخ من الفردوس مسروق

فدای تو که جان جان جانی

از همه ذرات کون او چو خریدار شد

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را

سراپای وجودش عشق گیرد

دادند داد کوشش و امداد و اهتمام

برو اندیشه و ره در گیر

وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی

وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی

همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست نیست

خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی

چون شود اشجار سخن پرثمر

با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش

یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند

بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری

بجز دوستیت اختیاری نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

برو کوتاه کن دستش ز فتراک

سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب

ز بوسه‌های چو شکر در آن کنار چه می‌شد

خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او

ببرد از اتفاق آسمانی

که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت

چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد

هم بدو وا می‌رویم از انقلاب

که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند

تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند

شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری

فی‌المثل گر سوره‌ی یاسین بود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را

ز آسیب زبان یک سر نرستی

سپهر معارف جهان فضائل

چون برآید ز عشق شد جاوید

ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی

وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا

سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد

همیشه مست می‌دارد میان اشتران ما را

از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است

نه مونسی که کند در فنای من امداد

در آینه‌ی همه جهانش

که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست

بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره‌ای

ولی شاهد همان آیات کبری است

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

این ماه پرستان را مازار مخسب امشب

کشد مرغوله ای در مرغزاری

برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن

از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود

کمان حسن بر بازوی ترکان

در میکده اکنون که تو انگور فشاری

که از مقابل او روی آن پسر بگذشت

بیچاره از محبت ناچاری رقیب

صد دل به فدا باید آن جان بقایی را

گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این

ز جنبش لب بخشایش خدیو جهان

از سواد چشم چون آهوی تو

دل بدلبر می‌سپارد جان بجانان می‌فرستد

هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی

میلاد شادیها همی از روز دیدار شما

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

فانی کقلبی او سلامی لائب

محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست

فلک نغمه ارجعی ناگهان

صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر

که غرق بحر مودت نترسد از شبنم

خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی

به قصد من چه دانستم که چندین خار برخیزد؟

آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود

کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت

مر مرا کشته بود نومیدی

گذشت از سر این دایه خواجه میرحسن

پیدا گردد همه نهانش

از سواد خط آن لاله عذار آوردند

بنالانی روان را تو ننالی

من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد

که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل

آموخت ز بانگ بلبلان گفت

در او می‌ها همه صافی و بی‌غش

گذشت از سر ویرانه جهان آخر

شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور

روشن بود بتیره شب از ماهتاب می

دود را نور عیان پنداشته

پیش او راه بیشتر دارد

ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا

دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا

باو اظهار سوز سینه‌ی سوزان خود کردم

هزار و صد و چار مطلب عیان

زنار سر زلفش عشاق کمر کرده

گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند

به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری

این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

که دشمن می‌نپرسد کار ما را

پس آنگه از وصالش سرفرازد

تو به راه تغافل افتادی

که راز نرگس مخمور با شما گوید

انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی

برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی

ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟

عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس

که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است

چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود

گفتند شد مسافر سلطان محمد ما

که سپهرت نمی‌دهد خشخاش

نسبتش دل بتیر آرش کرد

چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری

پوشیدن مه روا نباشد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها

به رویش کی در وصلی گشاید

تا بر خوری از شفاعت او

هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد

و گر پسند تو گردم شوم پسندیده

ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی

زحمتی دارد، که آهی می‌کند

غریق العشق فی بحر الوداد

که بعد رنج روزه روز عیدیست

بیش از بغل و دامن اغیار نباید

همه‌ی سرها به داس تیغ درود

از تو نیاید بدان نشان که نداری

حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

مرا کشته‌ست آب زندگانی

جز وفای تو به یادم نبود روز وفات

بیمار بازپرس که در انتظارمت

چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را

عتابی با عبارت سخت پیوند

یکی زیاد برآمد برون یکی کمتر

هین که تیرش در کمانست ای پسر

ز دست یار سبک روح روح ثانی کو

تو ده کل را کلاهی ای برادر

کمر، که قد بلند تو در میان دارد

من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث

از بهر چه بگشادی دکان گلابی را

خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب

مظلوم نواز و دل رحیمی

از سر جان درگذر مردانه خوش

تاب در جان ساغر اندازد

کجا دریا رود در ناودانی

مادر دور سپهر پیر ندارد

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

گر دوش نمی‌خفتی امشب بتری امشب

زر و سیم است دام، آن دانه‌ی دام

شود صحرا نورد و دشت پوئی

ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل

ندیدم هیچ خالی زو مکانی

اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا

کاینک ز راه قافله‌ی شکر آمدست

ز جلدش هم لباسی داد فاخر

بر براق فلک سواره کنم

کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست

برخور ز وفا اگر جفا دیدی

ز حسنش نفس گویا گشت عاشق

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

کهسار در خروش که ای یار غار ما

و یا چون سنگی از پولاد رنجه

زان قطره‌ها که بر رخ من می‌شود قطار

تا بگویند زر کان آمد

طاق محراب بود خوابگه جادوئی

آن را که تو در کنار می‌آیی

بدیدی، چه حاجت به گفتار ماست؟

چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من

وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

به عجز خود بلاغت راست اقرار

لاجرم آن آمد این مقهور شد

نافه‌ی مشک ختا گر چه متاعیست نفیس

زان زلف مشوش چلیپایی

چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد

که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را

نشاید هرکسی را در گشودن

جمشید نوظهور جوانبخت کامران

ای بخت خندان خندان چه باشد

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی

ز اندیشه خود فزون نگشتی

از خود به جهان یک دل بی‌درد نهشتست

نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست

ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

بر چرخ عالمی را دست دعا بماند

کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

نیم جانی بود و با قاتل بماند

جان دگرت گویم یا صحت بیماری

سر آن نیست که از روی زمین برخیزد

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا

همه ره چون دلی از تیرگی پاک

کان بیسارت قسم هم بی‌مینت یمین

چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند

یاقوت لب تو کوثر دل

از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی

درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد

که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم

صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها

درآرزوی گوشه‌ی زندان تو باشم

یکی نام دارد سپهر اقتداری

همچون سر زلف او مشوش

بهوای سمن و سنبل تر باز آمد

گر دیگ شکست شیردوشی

برون رفتی و بشکستی روان عهد

گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا

تمامی از رسوم صید آگاه

گسترده باد بر سر او ظل کردگار

مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد

زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام

پیش آر شراب را تو حالی

رها کن حدیثش، که جانی ندارد

سایه‌ی شبهای هجرت از سرما کم مباد

می‌گو که جفای تو حلواست همه حلوا

با دل او که بحر احسان است

که بنده جایزه از مال خویش می‌خواهم

دل نتوانی به این و آن دادن

تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق

در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی

هم پردگی و پرده و هم پرده‌دار مست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ

بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت

کوتهی کرده پایه‌ی ادراک

فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

از قدح سیم می لعل فام

خلقان همه صورت و تو جانی

دریاب، که آخر زمانست

مرغ غم را بر سر ما بی‌پر و بی‌بال کرد

آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست

زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما

که هم زانوی بانوی جهان است

که نیاید به کارت این تن و توش

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

بنهاد ز عقل نردبانی

در چنین سینه‌ی تنگ از چه نشست آوردند؟

گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

میان بندگان سلطان کدامست

که اکسیر وجود اکسیر عشق است

وز علم جعفری دگری گشته کامیاب

منگر برون شیشه بنگر درون ساغر

گل روی قدح بشبنم خم

وی صورت تو به از معانی

نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

که تا گردد الف چیزی که نونست

ابر عنایتی که ریاضی شکفته خواست

به ملاقات الهی شایق

فارغ از امروز و فردایی ببین

سرم چو نرگس مخمور بر نمی‌آید

تو اندر اطلس و اکسون نگنجی

غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده می‌دارد

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت

به مهجوری دل از غم پر ز خون تر

بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟

لیس لدنیا غرور یا سندی لا تحید

نمونه‌ئیست ز نقشت نگارخانه‌ی مانی

در حلقه خلق آن جهانی

غم که پوشیدم، آشکار شد

جز لشگر غمت سبب انقلاب را

مر مرا از ذکر نام شکرینش منع‌ها

زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای

دل او حسن مجد بغدادی

تا مرد زبان نکرد خاموش

قصه‌ی مجنون دلفگار بگوید

هر چند قلندر جهانی

گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد

نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

رست از حدثی و شود او چاشنی افزا

کز آن گرمی کند آتش گدایی

ساعتی بنگرم به هستی خویش

در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر

چگونه رخ ننهیمت چو مات می‌جوئیم

بی جوش تو خام زندگانی

در قوت احتمال ما نیست

ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی

ما خود هستیم یاد بی‌ما

از زمین دیگر به عزم کعبه‌ی مقصود خاست

ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان

که عاشق وار سودایی بباشیم

صیقل آئینه‌ی جانم می چون زنگ بود

رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری

به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

همان اندوه یوسف در دلش بود

هم بدان ساعدان سیمینم

شدستم از خلاف و لا و لم سیر

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی

آمد مهمان فی ستر الله

هرگز بغیر نپردازد

جای آن دارد که از دستت کسی کافر شود

چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را

که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید

به لحنی دگر داستان از جدایی

خرقه و سجاده بیفکن ز دوش

قفل بر درج لعل خاموشت

چون چشم عروس بین بکایی

گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا

مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب

عروس دولتش آید در آغوش

از چه افتاده وز چه حاصل شد؟

چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار

تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم

با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی

خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد

امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا

پرفنا و علت و بیمار ماست

بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم

کین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگری

خطاب آید که موسی لن‌ترانی

ز می مست و من فتنه‌ی چشم مستش

تا روز حشر بینی سرما بسوخته

که آمد شد کاروانت نباشد

دادند قراری و ببردند قرارم

تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا

کزو چشمت همین بر زلف و روی است

دید آنکه چو مه به طرف بامت

این دلم از زلف تو بندی گشود

نیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدن

یک جوی زر جانب کان آمده

ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!

رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست

به وقت صبح بازآرد روان را

صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد

چشمه‌ی آب زندگانی دل

چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید

قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت

بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی

ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

بخوابانیم عقل ذوفنون را

خمار شب شکسته جرعه‌ی روز

به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا

از لامکان شنیده خیزید محشر آمد

ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی

شفق از آفتاب آمد نشانی

و گرم کوزه‌گر از خاک سبو کرده بود

تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا

شیوه‌ها گم کرده مسکین شیوه‌ها

گل نچینند که من با خس و خارش سازم

و انباشته به ساغر زرین شرابها

آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

که طاقت غم هجران آن نگار آرد

زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی

که: بما اول او نیازی بود

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

مکرم کن نیاز مشتری را

که غیر از سایه همپایی نبیند

عبیر تر به پیراهن فشان از حقه‌ی سوسن

ای پرتو خیال تو بوده امام عید

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای

بیارم کسی، تا ضمان شود

وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد

جمال آن عدو پیروز ما را

تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم

هر کجا جلوه‌ی آن تازه جوان می‌گذرد

جام محبت او با بوسعید آمد

از سرشک دیده‌ی گوهر فشان بدرود باش

درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود

که گر سرم برود برندارم از قدمت

بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

در او شد سینه‌چاکی هرطرف چاک

پر از عنبر اشهب و مشک اذفر

به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‌آید

این خیالست من خسته مگر در خوابم

ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی

اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی

تو لعلین کن رخ همچون زرم را

آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند

که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله

نه سر نه پای چون گردونت جویم

ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند

هوش ما را تو مران از سلسله

دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها

کنم با نیروی عشقش ز بنیاد

که بدین قافیت یکی دیگر

به زاغی کز کف تو جست منگر

بنالد از فغانم کوه نالان

ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد

صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث

بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا

دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد

لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم

تا صید کنند کمند گیسویش

کاین طایفه در کوی خرابات مغانند

دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی

بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

کاین خنده گری پرده‌ست مرا

جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل

که رخ خوب دوست باز ندید

کز چنگ‌های عشق تو جانست تار تار

زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی

سوی تاج تابنده‌ش آرید روی

بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد

آب خضر نصیبه اسکندر آمدی

که گوهرهای جانی جمله سفته‌ست

ای مگس مرگ تو در نوش است اندر نیش نیست

کز نوا افتاده‌ام افتاده‌ام تا در قفس

بیش مبر آب ز کار ای غلام

یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید

سرافگنده و دست کرده به کش

خانه‌ای را که در و مثل تو رضوانی هست

قدر یک ساعته عمری که در او داد کند

ان فی صمت الولا لطف الخطاب

در او از زیر می‌شد آب چون یخ

کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

از چه برگردن قمری بود از غالیه غل

نماند اندرو خویش و بیگانه را

که توانم ز تن و قوتم از کام برفت

که می‌رویم به داغ بلندبالایی

از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را

هنوز او مستی خون جگر خوردن نمی‌داند

آدمی صورت است و خر معنی

چو شمعی آمدم رفتم به سر باز

که درستست که چشمت نبود بر دینار

نماندند از خواسته نیز چیز

کاول ندیده بودم پایان این بلا را

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بگشاده بدان در جهان‌ها

شود آخر شهان را زیب افسر

ای عراقی، مگو که عاقل نیست

زان ز گرگین تو را گر افزاید

همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن

تو داری به آرام و گنج مهان

نرگس مست بر یسار آمد

روان کن جانب من تاری از جعد سمن سایت

آن کس که بدید کبریا را

ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن

در نیابد کمال بینایی

وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده

تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ

برین بر سرش بر سپاسی نهم

به هر دیار که رفتند شهریارانند

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست

گل نورسته‌ی جان پرور خویش

عاشقان را بجست و نیک بیافت

گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید

نی سرو براستی روانی

ببردند شمع از بر جویبار

حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد

به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب

زان آشیان جانی اینست ارغوان را

و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

ز کار ممن و کافر میندیش

نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست

که بودی بر او آشکارا نهان

کس نیست که از چشم تو دادم بستاند

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب

نیابد جای جز بیرون درگاه

از من مستمند زار نژند

جان خرد سوی سماوات برد

ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان

بدان رادمردان و اسپهبدان

دانه نبود او، که زمینش فشرد

دل ویران به ملاقات تو آباد که بود

کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا

این محرم پیغام رسانی که مرا هست

در عبادت به آشکار و نهفت

گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام

وز خرد اجتناب خواهم کرد

مرین دین به را نباشد رهی

با من رها نکرد و همان دوستی بجاست

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

طومار خیال منطوی را

که پروازش بود در دست صیاد

ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد

ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار

وینم عجب که روضه‌ی رضوان طلب کنی

درفشان کنم در جهان نام تو

چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند

جنبش لعل شکرخای تو بی‌چیزی نیست

تو فزون از داستانی فاسقنا

رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد

ابد اندر بقای ایشان است

از عجز نبود آن سخن پیش

آتشم از جگر سوخته در دار افتد

وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد

بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

آن جاست یقین نشانه ما

ز عشقت بی‌سر و سامانی من

هر که آمد به جستجوی مراد

نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد

و گرت راه غلط شد به شب تار مرو

ز شادی به هر کس رسانیده بهر

کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟

فلعلی لک آت بشهاب قبس

گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست

پرسند اگر به حشر سبب را چه می‌کنی

شد پس از زلزله بنیان تازه

هم نفس جرعه‌ی جامت کنم

بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

گروگان ازان مرز چندی سران

به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

از غیب گشاد او کمین را

دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان

چون من اسیر محنت هجران شود نشد

ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

از سرفرهاد شور شکر شیرین

که خاقان ره راد مردی بهشت

همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟

نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم

کاین جا ما را عظیم کاریست

مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود

خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهان سرای او

لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد

از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک

که چون ابر غرنده آواز داشت

که در صحت علامتهای بیماری پدید آید

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

آهنگ کند به صید عنقا

خطی از هاله بر دورش کشیده

کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر

گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی

برین روزگار گذشته بتاو

به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد

شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد

خوش باش که می‌دهد نجاتت

آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود

چه باکش از غم دوری و کربت و غربت

بر ریگ همی زنند دنبال

گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود

که گردد تباه این جوان سترگ

در نهان او مسلمانی پدیدار آورد

دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست

چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر

تا دایره‌ای روان نماید

که داند آنک به ادراک عرش وار بود

گوئیا عقد لسان قلم او کردیم

به آگاهی درد لهراسپ شد

چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است

مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست

چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست

شهپر باز سایبان باشد

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

کار گیرم ز سر زهی سر و کار

کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد

سپاسی نهی جاودان بر سرم

چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت

سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه

ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را

راه سیارگان بگرداند

وز ایشان رعد سان برخاست هرا

روا مدار که موقوف داریم به بهار

یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

بنالید ازان روزگاران بد

تو هم حلاج‌وار این دم برآری

آتش نشه‌ی آن در من مدهوش گرفت

باوفایی باوفایی باوفا

طول و عرضش همه ایران و همه توران باد

جگر سوزدت از دم سرد من

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ

مگو و مکن طبع با رنج جفت

باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت

مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست

متقن همه جا بنای تقوا

پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته

چون آن به هم رسید کسیشان جدا نکرد

چون سکندر ز پی چشمه‌ی حیوان بروم

که آرام آن مار نستوه بود

فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند

از وفا یک ره تو هم زان بی‌دل ابتر بپرس

می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا

ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار

که مشک و عبیرش بود خاک و خشت

سر زلفش هزار تاب دهد

عزت نوح بخواری پسر کم نشود

به من تازه کن لشکر و افسرت

که بشناسد بدان اسرار پنهان

مرضیه السجایا محموده الخصائل

استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا

از مردی و از حمیت تو

یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است

با چنین رخ چه می‌کنی گلزار

اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن

مرا داشتند از چنان کار باز

گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت

زان میان دلبسته موی میان او که بود

که من از نفی مستم نی ز اثبات

طبیعتی و مزاجی و اعتدالی هست

ز آتش غم سوختن با سوز هجران ساختن

تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی

خرم مشو درو که ز دوران روزگار

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

لبسوا لباس الجد منه و ساروا

فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست

خار ز فیض تو گل آورده بار

دیدنت گرچه شوق افزاید

ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار

من نه میر ملک و شاه کشورم

ابا مهتران و گزینان در

اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو

چنان نکرده قبولم که باز رد کندم

مانند گهر میان دریا

آنچه می‌گویند از مجنون تنها گرد چیست

که ملک دل پادشه ندارد

که درو هیچکس پدید آید

وانرا که سری باشد در پات سر اندازد

سپه را همی کرد خواهد تباه

عاشقانند بر فنا بودن

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا

به پای دل نشاند خار نفرت

به خانقاه منه پا که صوفیان مستند

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

بگذر که این مزابل سفلی نه جای تست

بپیچید و شادیش کوتاه شد

دل ندارد صبر از دلدار من

سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید

چون دور کنند ز تو غمان را

وی ترا آفتاب غاشیه دار

این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد

وز علم مجوس تا نخوانی

صید ملخ کار شاهباز نباشد

شناسنده‌ی آشکار و نهان

زله دهد از پی زلات من

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست

زانکه خود سخت بی‌زبان باشد

اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند

که شما چون کدوی رنگینید

کاخر اینجا در که کردای شیخ حال

چنانچون بود رسم آزادگان

از لب حلوایی دلجوی تو

چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد

کاندر دل ما از اوست غوغا

کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد

پاک دامان وی از لوث گناه

گاه گلگون عشقت این راند

بر سر دوش عاشقان باریست

سوی کوه رفتند ز آوردگاه

تا قیامت وای او ای وای او

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

هر که دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا

ترا موی سر از خاصیت آن

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر

وین چه فتنه ست که دیگر برخاست

خداوند بهزاد را کرد یاد

مستک و سرسبز شد از لب خمار تو

که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت

نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا

بنده‌اش من که عجب بنده نواز آمده بود

شربت از دست دوست خوش درکش

نخواهد بود یک ساعت قراری

غمهای جهان جمله فراموش توان کرد

برو بر نشست آن شه خسروان

هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو

نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم

سودای بپوسیده پوسیده سودا را

پیر گردید و همان سخت کمان است که بود

به قماط هوس فرو بسته

چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است

چرا کرد رایت مرا خواستار

چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن

جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم

زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را

که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی

لیک جویان درد عشق توایم

تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد

بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند

سوی تو خرد رهنمون آورم

مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را

از سر خوان عدمش قسمت است

ندای فادخلوها خالدین رفت

ولیک هست چو بیمار دق واپستر

آنچ می‌گویم یقین بودی ترا

همه آذران را نیایش کنیم

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را

لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما

با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش

منتظر یافت عشق بر سر حد

بارها زین قفس پریدستی

مگر ترانه‌ئی از قول آن نگار بگوید

ز خون شد همه رزمگه جوی جوی

دندان خرد بنما نعمت خور همواره

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

از خدا واپرس تا گوید تو را

ز مهجوری سری بر جیب غم داشت

گرنه با غیر همنشین شده‌ای

چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند

زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست

ولیکن به خلخ نه فرخ شدند

هذا سکنی هذا مددی

به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد

گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‌شما

هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن

امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب

از خاک سر کویت خود را گذری داند

کانگشتری بدست سلیمان رسید باز

بگشتی بران انجمن جفت جوی

حلقه او دیدم اندر گوش من

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را

در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله

در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

وعده تو گوش مرا گوشوار

همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست

بلند آسمان از برش برکشید

چنین بندد کمر از شیوه تو

که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت

چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

که اعتماد بر این صبر حیله سازم نیست

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

تا به سودای تو سر بفراختیم

حیف باشد که بافسوس بپایان آرد

رخ از درد زرد و دل از کین تباه

با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

هر چند تن پلید با ماست

که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان

به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار

واندر سر زلف دلکشت پیوست

پر از درد پیچان و تیره‌روان

وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین

گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی

سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب

سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

نقل و می از آن لب شکر پاش

چندین تک و پوی در جهان چیست

درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک

سیم نام او بد دلافروز طوش

هین براق وصال را زین کن

گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

نه این زمان فراق‌ست و آن زمان لقا

به لب آورده کف در عالم آب

سوخت ما را، چو موی در آتش

حلاوتیست در آن رو که زد نگار نگار

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

گر چه نه بر پای توست اندک و بسیار من

که باغ حسن را از وی طراوت یاب می‌دیدم

به شمشیری که آن یک قطره آبست

نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار

عشق فرمود اولا به مرید

گیر زناری و در خمار شو

برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت

بپویم بگویم به اسفندیار

نی کز کژی و راست مبراست آرزو

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا

اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من

چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم

می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست

پذیره نیاید مرا نره شیر

آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو

آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس

گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

گوییا می‌آیدت زان حلقه‌ی فتراک حیف

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد

ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش

که برمی‌آرد این دلو ملمع

بالله رها کن کاهلی می‌ریز چون خون عدو

چشمی و صد نم جانی و صد آه

خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا

گردیده به یاران وفادار مصاحب

به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

پیش جولان عشق تنگ آمد

گاه می‌گریم چر ابر نوبهار

مایه او بود برون از قیاس

ما هکذی عشقی به لا تحسبوا

جهان را بر خرابی دیده‌ی خونبار من باعث

هزاران دست و پا خسته‌ست هیهات

گاهی به نور برق همی خندی

ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

در فنا در فراوان یافتم

که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی

ما را تو تعاهد کن سالار تویی در ده

که مستحق کرامت گناهکارانند

در پی او جان پرانوار را

من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

بدر منیر است محمدعلی

در شکست و جست دربان ای پسر

خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی

کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد

آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته

چشم لطفی کز من آن بی‌درد و غافل بست و رفت

واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا

وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس

نبودم شکوه‌ای گر چون دلش می‌بود پیمانش

زانکه عاشق را زبانی دیگر است

هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد

تا نکند در ره باطل شتاب

بر طارم چارم شد او در سفر روزه

کخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

رامت الاموال کی تنثر له اموالها

خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا

نگرفتش به ناز بر سر ران

امروز قند وصل گزیدن گرفت باز

روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده

ز روز من سیاهی وام کرده

از پی خرج بود مکسبه‌ها ورزیدن

صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ

شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را

با جان خسته و دل افکار من نکرد

چنان زیبا جوانی را چنین باغ

هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم

درشکنج نغوله تاب زنند

ز تارک افسر دولت ربوده

آن مردمی را اکنون دو تا کن

تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

که در فکر آنچ آید چارتویست

گو داد می‌زنید تو میران به راه خود

هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

درافتم هر دمی از بام دیگر

باری به هیچ روی ز من روی بر متاب

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

ذره ذره خاک را از خالق جبار مست

از خوی شرم می‌شود تر گل

پس به مویی دلش بیاویزد

گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب

دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست

بنه از عجز رو بر خاک کویش

که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو و بنشین

که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

کز حد نبرند ساحری را

به آن طوری که می‌باید نبینی

همنشین گشتند در خلوت‌گهی

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست

ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست

یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو

لاله‌ی داغ دل کنم داغ الم زدایرا

دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

آنها چه کرده‌اند که اینها نمی‌کنند

وز بند من مرا نرهاند مگر شراب

ندهدت پیشی به یک گام ای غلام

سایه‌ی خورشیدش ار بر سر نباشد گومباش

که نبود از سفیدی جای مدی

آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله

اهل نظر معامله با آشنا کنند

این بخت و سعادت سنی را

نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت

که از آن فهم خلق عاجز ماند

شود دمی همه آتش شود دمی همه دود

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را

زیور آسمان و زیب زمین

اضاء لنا غیر الدیار دیار

زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد

دودآلودست و خام و رسواست

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

منبع جود ببین معدن احسان بنگر

می‌توان هم بر زمین جستن قرینت

نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

ماکجاییم و تماشاگه دیدار کجا

از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را

کز عهد می‌آید برون یک دیدن پنهان تو

در هوای دلم کبوتر عشق

چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند

هیچ دردی ناچشیده جمله مست

روز میدان نه گاو پرواری »

تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده

که کمر بسته او صد مه زرین کمر است

به پر و بال مردان را چه پرواست

آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

پشت خمیده می‌رود در غم گوشمال تو

گلی کس نبیند که خاریش نیست

به گلخن تابی او شب کند روز

در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو

که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما

زندگی بخش کسی عمر کسی جان کسی

نرسیده است هم چنان به مذاق

وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید

مردم دیده‌ی من غرقه‌ی خوناب چراست

آورد و در دیار جرون در زمان فروخت

بنده شده‌ست و شکار یار مرا همچنین

با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود

هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا

می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

به گرد لاله‌ی آن سرو قد موی میان

کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد

سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه

رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم

فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته

دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند

که فخر من بکمالات بیشمار خودست

دم به دمش خود به خود افسانه‌ای

که می‌کند ز عشق و فرهاد وقت تو

فتاده در ره آن شهسوار بسیار است

ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا

بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا

چون خدمت من بدو رسانی

جان به که کنم نه کان به میتین

هستم سزای بند ولی جای پند نیست

که تیغش ملک را ماریست بر گنج

چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من

این حکایت‌ها که از طوفان کنند

تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را

به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز

شد به دارالسرور کلبعلی

تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید

کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب

به گوش شه رسد حرف جنونش

عشق شود عشق جو دلبر عیار بین

ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم

ز لعل بار سلطان وش گرفتست

می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست

آنکه از بدو فطرت اولی

لیک زلف تو درخت گندم است

در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر

ثوابت را ز جنبش پا شکستی

خطاکن را ز عفو او غمان کو

وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

در آن ساعت هزار اندر هزارست

خانمان عالمی را سوختی

تخم خیرات جاودانی کشت

اندر زمین نماند یک عقل هوشیار

سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم

از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است

دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن

مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر

مرده در پای حسن گل، بلبل

هرگز نرود به کافرستان

لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست

دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد

در جفا آهسته‌تر چندان مکن

کبریاییست که در حشمت درویشان است

زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست

کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!

ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار

چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست

کتاب فتنه‌جویی باز کرده

قطره‌ای این کند آنک نکند زان دو سبو

اما حریف ساختن جوی شیر نیست

که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو

افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش

آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست

تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

داد به دلال سر ریسمان

به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند

کخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید

طیره نتوان شد که آن تابی خوشست

که فریاد از دل پر درد فریاد

هر دمم دم ده بی‌باک ستمکاره مکن

زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم

وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

کو هست به ما بر مدار کرده

طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما

احسنت زهی مقام عالی

آن درج عقیق نیست هستش

به دورش کس نداد از فتنه یادی

قصد موج و غره دریا مکن

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا

مجال گریه‌ی خونین و چنگل باز است

بر سر عالم فشاند ماتم او خاک غم

شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر

گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

وفادارانه خود را می‌ستودند

بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره

نشود یار به این سخت کمانی قانع

چه باشد تار و پود لاف اسباب

نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست

جز به کویت کجا کند پرواز؟

کان کمان پیوسته بر بازوی اوست

یک به یک قصه‌ی ما را همه جا می‌گوید

زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست

کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

آیینه رویا آه از دلت آه

خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست

فتادش سربه پیش از خجلت خویش

گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو

بر جای آفتاب ستاره‌ست یا قمر

آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است

سواد عالم هستی ز بس پریشانی

و افسردگان بی‌مزه در کارها آویخته

نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آید

چون صید می‌کند او اشیاء منتفی را

که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید

کین چرا پیش ازان خلیفه نبود ؟

صد سال به یک زمان فرو شو

در حجاب عدم نهان گردد

که خوردند سیی ز باد خزانی

پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین

به یاد نرگس جادوی فرخ

پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست

نازم عقوبت شب یلدای خویش را

شده خلد ماوای سیدعلی

وگر کرانه نماید قصور جام بود

قایم افتاد آن زمان در پای او

گویا که مگر زبان مار است

کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین

جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست

کو نشد آونگ بر دار قضا

تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم

قد و گیسو حمایلش بینی

کز گردش روزگار بیرون است

ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک

هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی :

کو مست بود خفته از حال همه آگه

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا

برسان بندگی ما به خداوند قدیم

شب ما با خیال تو روز است

نیست در آخر چو خسان بی‌مدار

چه التفات ببانگ جرس نجیبان را

دام ره کبک دری ساخته

در هوای عید بی‌پایان تو

غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند

رفته باشد عشق بر کوه صفا

مرا این بس که آنجا ناله‌ی زاری ز من باشد

که نشاید سخن در آن گفتن

تا کی ز جمال تو جدا باشم

پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

ده و نه کمترین حرفش به افلاک

بر رنگ و رخ همچون زر من

ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر

کس را نگزم که نی سگم من

کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد

وز غم دوری من غرقه به خون جگر

پا منه گستاخ ور نی رفت سر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

از و احوال مکتب باز پرسید

چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن

که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود

برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب

چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو

به من این شیوه را عطا کردند

هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر

دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز

که بگویید اختراع کجاست

که جمعند هر دو به کانون من

گر چه دارد او جمالی بس جمیل

کسی کان ماه از چشمش نهانست

شکر که جان ترا طاقت آزار هست

پس به ایوان شاه حسن درآی

چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود

ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را

که همچون دال بوسد پای این نام

تا گل و ریحان تا گل و ریحان

ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس

کای شکر و سپاس مر خدا را

آنکس که به راه سر میدان تو آید

که جز وی را سوی کل می‌فرستم

چه روز و چه روزگار آن دارم

گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد

به سد اکرام پشت خویش خم کرد

تا به ابد چیره باد دولت خندان تو

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

هم در آن آتش بگداز میا

صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد

حرفی مگر از دهان ما جست

وان را که گوهرست گهرها همی‌دهند

عذر خواهد باز چون آگه شود

هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت

به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست

فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را

این خانه‌ی تنگی که من او را به زندان می‌کنم

یا خود او این سرود نشمارد؟

هوا خوش گردد و با طبع خسرو سازگار آید

از باد هوا خادم ریحان نتوان بود

خشت در او بود مربع نشین

صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو

ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید

صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا

زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد

باده ناخورده، مستم از بویت

چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید

چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان

بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است آن

بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود

مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما

کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد

پر فشان سوی گلستان جنان بگشود بال

بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم

همه گویند که عمرت بسرآمد

غنچه گشا باد مسیحا در او

و آن دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب

سنگین دلی ، غریبی ، عاشق کشی ، بلایی

که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی

ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید

باز بموئی دلم آویختست

حوضه‌ات باشد بجای چشمه آب بقا

ما را امیر گردان او را غلام گردان

از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید

که از شیرش چشیدی بیست این جا

اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود

مادر دهر چون تو فرزندی

وز دهان تو سخن چون شکر است

گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود

از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند

بوی جامت بی‌قرارم کرد آخر جام کو

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را

بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد

که شد آماجگاه رنج و تعب

مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

زانک به می‌ارزدم هر دم هنوز

که این کفه شود زان کفه مایل

ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ

گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست

مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد

وی رخت را غلام شمع چگل

من این بت کم ز سوزن می ندانم

گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید

برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر

اندر طلب آهوی تاتار رسیده

هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند

لثامست و لثامست و لثامست

اگرخورشید را نبود زوالی

گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

مرا بردند و آوردند دیگر

ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام

که از یاری به سر بردم وفا را

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

تا جان بود به صورت بی‌جان چه احتیاج

که شنیده‌ام کرم شما

نیست جایی که نباشد سخن ما مشهور

خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود

کشیده از سزای ما لگام او

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

طوبا که درخت بی‌خزان است

به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می

بهانه را نپذیرم بهانه‌ها مدهید

تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم

پس از سالی گل از خاری برآید

دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو

که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

مرگست بدن جدا از این جا

بی موجبی به جنگ رسانیدش چه بود

شعله‌ی نار پرتو نور است

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش

منبر پیش آور و بردار دار

کجا شد آن گشایش‌ها کجا شد آن گشاینده

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

وقت نثار گردد مر شاه بوستان را

جانی که به نزدیک لب آورده‌ام از تو

ز خورشید زین و ز مه نو رکاب

بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر

این چه کار تست آخر شرم دار

به رسم موبد پیشین و موبدان موبد

زین دو بزاده روز و شب چیست سبب مرا بگو

نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است

ز هجر ازرق زنگار امشب

که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم

من از شرم تو گفتم آسمان کرد

بعد از این مرکب آهسته به زین باید کرد

بگوی کز لب میگون دوست وام کنند

راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار

هست امید شب روان یقظت روزهای تو

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا

تا چون گلی زو بشکفد یا میوه‌ی آن کی رسد

ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس

که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر

کز قفص پیش از اجل برمی پرند

که بر اندوده به طرف دم او قار بود

این چنین قوم را به من مرسان

کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی

که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت

که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ

روان از دیده‌ی احباب سیل خون ازین ماتم

همه چیزی چنین و آن چنان نه

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند

در آخر ز آتشی آبش ببردند

بیا امروز دیگربار برگو

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

کش از کمین بدرآیند آن سپاه نهانی

غوطه‌خواران بحر نورانی

ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد

ذره‌ای نه شک شناسد نه یقین

چون دسته‌ی طنبوره گیرد شجر از چنگل

به کم از ذره می‌شود ز نهیب سنان تو

عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد

کی کرد در صدفی آب را جواهرها

ناگاهی آشکاره شود رازم

چاک زن طیلسان و خرقه بسوز

دریغست ازو روزگار جوانی

هر نفس کان صنم شنگ برون می‌آید

باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم

جز ز زلال صافیت می‌نخورد نهال تو

بود خاکش ز خون ارغوان به

کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب

کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو

هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو

من زبان بستم ز گفتن ای پسر

یک نفس غافل مباش ای ناگزیر

سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست

سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران

که بوی او من میخواره را خراب انداخت

بپوشیدست این اجسام بر ما

کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم

کرد از این خاکدان رو به مقام امین

از تو خود صبر چون توان کردن

که بر افروخت آتش کاوس

به روزگار بهاران کندت رنگرزی

پر شده تا سقف سماوات من

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

ز آدمست در و نسل و بچه حوا را

گشت باران او زر و گوهر

روان شد سوی عقبی میر ممن

رو به بازار و ربابی از برای من بخر

کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا

به نور سپید اندر، آن دختران

که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان

کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج

چو غم چون سنگ و آهن هست برجا

بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود

به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟

آمد و بر جان من پنهان نشست

چشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهر

باز جسته دامن هر دیبهی

ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا

گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل

حسن عذرا ز چشم وامق پرس

سنبله پا به گل از مرغزار

هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست

وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پر غالیه

می‌باش در شکنجه از خویش و درفشردن

با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم

سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما

آتش فکند شعله‌ی گلخن به تخت ما

به چنین شعر و حکمت عشقت

ای همه سود و زیانم غم تو

لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

کز آن گسترده خوان بهر بداندیش

بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم

که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است

تا بوی بود بر عود گوا

گر اندک اختیار به دود جگر دهم

من که در کوچه‌ی او ره ندهندم به گدایی

که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

گلم افسرده بین آب چمن ده

تو را کار است سوی کار می‌رو

اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را

بی او همه خنده گریه افزاست

از دست تو بر خاک مذلت بنشینم

در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز

صد قیامت به یک زمان برخاست

تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش

باد عنبرسوز، عنبرسوزد اندر لاله‌زار

دشمنان را کور کن شادان مکن

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

گرد بنشست بر همه اسباب

تو می‌دانی که غم با روزگار او چها کردی

بد مبیناد محمد کاظم

شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر

که روی تو پشت و پناهی خوشست

که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش

این است مها خشک و تر من

که به قد طاقت او نبریده‌ام هنوزش

گر چه اندر قالب او در خانه آلایش است

نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید

که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی

که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش

که نرگسینی غرقه شود به خون پلنگ

زود انگشت برآرد خرد کافر من

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانست

از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز

ابر بگرید به سان دیده‌ی وامق

اندر عدم گریز از این کور و زان کبود

نه منی برخیزد اینجا نه توی

جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها

تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن

منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود

واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب

عشاق را زبان شکایت بریده‌اند

یا خانه‌ی من جایت یا خانه‌ی زین بادا

دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم

از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش

بسا فساد که در یثربست و در مکه

زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

دو صد چندین ز دست شهریارست

که هم اغیار و هم یار آزمودم

آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار

برادران را از حق بخواست آن شه زاد

چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

رها کن کو و کو دررو در این کو

گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش

بربست به آهنگ سقر رخت ز عالم

چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی

با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

باز چون دسته‌ی سوسن دم هر طاووسی

در دست فنا مانده تو با دست بریده

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

از جمالت غافلم باری بیا رویی نما

مادر و خواهر و دختر به زنی

چرخ پای از درشت رفتاری

گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید

درمیان بحر استغناش جای

برطللها نوحه کردندی و بر رسم بلی

ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا

عاقبت کاری کند صبرآزماییهای او

دردی از این بتر که بود یار با رقیب

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود

چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق

وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست

ره بسته بود خار مغیلان گذاشتیم

بسی ز کنگره‌ی عرش برتر آورده

این پرده را دریدی آن پرده را مدوز

دست خود بر پوستین بگشاد سخت

به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم

ببین چه صید کند دام ربی الاعلی

کردم از خاک درت تقویت بینایی

آشکار است رازهای نهان

سالوس و نفاق را خریداریم

وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد

همی عبیر کند باد بامدادی آس

اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین

اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

او را و مرا یکی‌ست مذهب

که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست

به قصد دشمن از بهر شبیخون

که از غم تو بماند ز انتفاع شکر

هر شبم تا روز بر بالین بسوخت

دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی

نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان

که از خیال تو خالی شود دل همه کس

ما را سر کوه این تمامست

کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو

صنیع دانا انگاره‌ی دل داناست

که صد عالم فزون‌تر پایه‌ی توست

کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز

جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو

یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

جهان پرموج و دریا ناپدیدست

در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم

قوام دین و ملت این نظام ملک و دولت آن

قطره به دریا در و مرجان شود

می‌ندارد جانم از تحقیق دست

مخور غم کاخر از من دل کنی شاد

ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

چون دهند از بهر تو دستارها

آشنایی شد ضرورت تاب یک روزش نبود

کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ

خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری

که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره

دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام

گر سر مویی ز حسنش بی‌حجاب آید به ما

تیمار کشی تقویت کنی

دو جهان کم ز قطره‌ای شبنم

روی را صاف و بی‌غبار کند

ای چراغ چشم وای جان پدر

فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا

با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته

چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند

این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست

وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند

آستان تو سجده‌گاه من است

سوی باده همی‌دهد پیغام

تمنا از گدا وز پادشه جود

وفا نمود جای او به جای او

وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا

چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود

همچو مرغ از چمن برون جستست

گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین

از آن در آب و گل هر دم همی‌لغزیم مستانه

چه حکمت است که می‌دارد اینچنین ما را

مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را

ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم

یکی سبز کسوت ز سر تا به پا

جز یکی نیست دیده دیده‌وران

حکمت یونان طب وز حکم یونان درگذر

برآسمان بر، استارگان شوند شوی

خواجه دیوان برگو برگو

ما دم همت بر او بگماشتیم

عجب آن یار بی این یار چونست

با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم

شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ

سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار

چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست

چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب

با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از می نابم به گوش یک دو سه غلغل بس است

زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست

زانکه یک لحظه به ویرانه‌ی من بود امروز

گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی

تا به تو نام من بماند یاد

نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد

ندهی داد و همی‌داد ز من بستانی

جز زره‌هایی که دارد موی تو

زنده رود باغ کاران یاد باد

مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را

حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو

چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود

که زهر از او چو شکر خوب و خوب خو گردد

زود از دینت برآریم اینت کار

امسال به هش باش که امسال نه پارست

ما را به عصا چه می‌فریبی تو

تابنده بود بر سر او افسر بلا

حلقه زن درگه فقر و فنا

آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند

پیش سگان کویش ریزند استخوانم

همه دست‌ها ببستی به کمال دلستانی

وز پرده‌ی کثرت رخ وحدت بنمائید

چه سازم در فراقت با دل و جان

ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا

جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

در نقش دین بماند والله که کافر آمد

خورشید بین که ماه محرم گرفته است

وین گل به سوی نحل بود دایم طیار

این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان

که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش

چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا

وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت

لمحه‌ای در نگر به عالم خویش

همه غمها تو را آری فتادست

ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد

گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما

پای نه بر بام هفتم آسمان

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا

زان می‌تند که در رطل گرانست امروز

پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود

قند او در دهان مبارک باد

زیرا که ناله‌ی دهل از دور خوشترست

نه معذورم، نه معذورم، نه معذور

بیا از راه بام و نردبان شو

اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است

به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

اندر هوای دوست دلی ذره‌وار کو

که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد

خاکش همه از عنبر و کافور عجینست

بوی دهانت شده اقرار تو

فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت

با جان مگر برون رود این اضطراب از او

باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد

راستی در نقش رویت داد خوبی داده است

که آنجاست آن سرو بالا رفیقا

تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان

کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند

تا ظن نبری که آن دو نیمست

از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

هم نشینان صالح و عاقل

تاب او باز کرد یک ز دگر

گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود

آب انگور گساریم به آب

تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا

کجا بری دم مردن قباله‌ی املاک

عاقبت بر روی خاک تیره در این بوستان

دام عشق آمد و در او پیچید

مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب

آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست

زلف تو حال پریشان من

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

که نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ

این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست

باد ماوای علی‌اکبر بهشت جاودان

از ظلمت کفر در خماریم

خنده‌ها بر چشمهای ما زدند

ده نافه و ده نافگک مشک نهانست

حدیثت از زبان گویم زهی رو

شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

از صفات خوش معنبر ما

در دشت‌ها به وهم دویده

جمع کرده دل از چهار وز شش

چون سگان از برون در میرند

گلخنی گفتش که دیدی جایگاه

جام دگر آور، به کف دست دگر نه

از هوس وصال تو وز طلب جهان تو

اگر می‌آید امشب جزم با اغیار می‌آید

خوش است گنج خیالت در این خرابه ما

ما نیز اسیریم به سد غم بتر از تو

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

مرد نباید که تنگ حوصله باشد

دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند

خاصه که باده خوردن با بختیار باشد

هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

چالاک و لطیف و برجهیده‌ست

هرگز از پیش دل عربده جویش نروم

تا مشکل تو همه شود حل

کز سر پستان عشق نور الستش مزید

ترا که سبزه براطراف چشمه‌ی نوشست

لبش عقیقین و قعر کامش اسود

و آن غمزه‌اش از دریا بس سخته کمان گشته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

حسرت ده طالبان نان را

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

با اختر سعد کرده پیوند

واینه را حافظ آن دیده‌ام

مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد

تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند

للبرکات مطلع للثمرات معدن

دل مجروح من پیشش سپر باد

به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا

که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم

این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت

لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر

چشم دریا دل من لل لالا می‌ریخت

خروش ساری و دستان بلبل

مده به کوره هر کوردل گداز مکن

نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را

ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا

که به پیش دگری دست تمنا ببرد

کار آفاق با نظام کند

از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار

بریمین و یسار می‌افتد

دل عنبرین بود، چو عقیقین جسد بود

درآ جواهر اسرار کردگار بجو

و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب

کجا باشد مقامش گوشه‌ی میخانه‌ای باشد

که روز دگر دادخواهی برآید

و زان گلزار عالم‌های دل زار

ز آب دیده لبالب کند بیابان را

دامن بادام‌بن پر لل فاخر شود

در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده

گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ

جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب

گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش

در خور خیل صادقان نشوی

گاه گریان گاه خندان باختن

صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد

مشکت از مه نافه دارد، ماهت از مشک آسمان

من از سود و زیان گویم زهی رو

بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

بود که کشف شود حال بنده پیش شما

هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند

وان کس که می‌ستاند از او جام باده کیست

جوی بکن کب به جو می‌رسد

عقل را با این سخن بیگانگیست

دو سه بوسه بدهیم آنگه نقلش شمریم

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست

به سوی غیب آ طیار این‌ست

دلم که بسته‌ی آن طره‌ی دلاویز است

که شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید

صد نگهبان و دیده‌بان برخاست

وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ

ای ترک چنین شیفته‌ی خویش چرایی

سر فروکرده‌ست آن مه ز آسمان

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا

رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد

ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا

که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

مرا ده ساتگینی بر تو وامست

وز می کهنه بنه آغاز نو

به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ

تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم

در ملاقات اتصال شده

تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم

گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست

عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز

اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود

نرویهم معنانا الوانا الوانا

عقل کی منصوبه‌ی این نرد می‌داند که چیست

خضر می‌رفت از پی سرچشمه‌ی حیوان کجا

غمزتها ساحره ریقتها من سکر

طناب چنبری بر مشتری بست

بر مشک بید نایژه‌ی عود بشکنی

فراق از چپ و از راستم گشاده کمین

خوش است عمر اگر بی وفائی نکند

که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا

بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم

که انگیزد ز خون خصم طوفان

جان خون آلود من پیمانه‌ای است

ترا شمع شبستان می‌توان یافت

آنجاست همه ربع و طلول و دمن من

گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو

مملوک این جنابم و مسکین این درم

بالسنه الاسرار شکرا له شکرا

نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری

شد حقیقتی اگر مجازی بود

وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر

من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

روز رش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد

و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن

از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست

به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا

ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا

دور سپهرش ز نظرها نهان

کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

ملک در بیع نیاورده بها می‌خواهند

دو چشم من بدو چون چشم بیژن

تا نبیند رویشان آن قلتبان

جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

وان دو سه قندیلک آونگ را

دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت

و مت فممن یطلبون بثاریا

ای مگس‌ها شده از ذوق شکرهات شکر

مثالی بر مه از عنبر نوشتست

همی‌زد بتعجیل پرتابها

رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری

که یک گیاه نروید ز جمله صحرا

تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار

التفاتی کند، شود مقبل

دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار

که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح

سر ز نخل و دم ز حبل و برزسنگ و سم ز روی

کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا

گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او

نور دارند از آن ضیا عشاق

اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور

همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست

پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه

فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده

عمل به قول رقیبان بدعمل کردی

اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها

رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

همه مستان عشق بی می و کاس

گه روی نهاده بر زمینم

بر سرای تو ریم ای خام رگ

چون ماه سه و دو پنج در پنجه

خندان جهت دعوت اصحاب رسیده

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

در زمان قربان بکردی خود چه باشد مال‌ها

حرف باید زد به حد خویشتن درویش را

سوی شکرستان، شکر می‌فرستم

هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر

منقطع گردد امید از کاینات

گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای

تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته

شهره‌ی عشق تو رسوا تر ازین می‌باید

سجده دادیش چو سایه همه را

برد خود را کسی در شاهراه تهمت اندازد

بی‌شک و شبه دانه‌ای ز سیاه

پرتو از روی جهان‌آرای توست

گر بخوردی شربتم این نابکار

یکی را بارکش فرمود و پا بست

آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو

با ما به جام باده صافی خطاب کن

که آن جا رسم طاعاتست و زلات

مگر وقتی که نبود قوت گفتار می‌گویی

نام این فرقه‌ی بدنام فراموشش باد

از می عشقست سرم پرخمار

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

هر دو دست خویش ببریده بر او مانند چنگ

وای ار آرد به ساحری رو

تا زین ستم اباد برم داد تو رفتم

چو سیماب از خطر در اضطرابست

که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم

روز شب کرده بود و شب‌ها روز

برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند

نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده

برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

از حسن جمالات پرخرم تو جانا

سود کم کرد با قضا حذرم

که نوزاد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

گوهر عشق را تو خوار مدار

لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست

یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند

هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را

که ز ابرش هوس قطره‌ی بارانی بود

سوخت برگش از سموم مرگ و شاخش ناگهان

چون توان کرد از تو آزادی

مفتی مطلق علی الاطلاق اوست

ماند ورشان به مقری بصری

بس بود مستی او عذر همه بی‌ادبان

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

ای خدا این بوی از کنعان کیست

گویی ز دل بخردان گمانم

هر زمانی ارادتش افزود

سرفتنه‌ای کز اوست رخ عاشقان زریر

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را

نگوید سخن با سخنگستری

ذاک حسن و نحن احسن

لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است

ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا

کی رود طفل زجایی که تماشا باشد

کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید

پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای

هم بنا بر آب دارد درنگر

پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن

دست و دلش درشکست باز بماندش دهن

که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم

در شفاعت مو به موی احمد مختار مست

بعد سد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست

لب نگشوده غنچه‌ای خنده نکرده پسته‌ای

دست زنان آمدست ای دل دستی برآر

گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را

فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی

روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو

از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه

در آن لبست همیشه گشاد کار چرا

نقد حیات صرف در این کار کرده ای

از من گرفت لاله عذارم را؟

صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی

بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی‌معنی

سر جان مصطفی را بازگو

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست

خانه سیاه می‌کند نسخه‌ی کیمیای تو

مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند

ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار

کز چه اندازند بر من سنگ و خشت

پیکانهای پهن زبرجد کند همی

سی سال دور باشد سی را چهل مکن

آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت

به حق تلخی آن شب که ره سپار مخسب

تا تکیه به خار و خس ندارم

منتظر تا رویم در سر تو

که میان حشمت می‌میرم

جزو باشی به کل کجا گروی

زیان و سودش از بازار عشق است

آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب

مفتی منم به دین محبت سال چیست

بکش آزار کسان و مکن آزار کسی

کدام کوه که او را عدم چو که نربود

ای همه شادی و هیچ اندوه نه

سر رمز علم الاسما شنو

که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره

آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ

به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا

که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست

غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا

بی می نباید گذاشت ایام

در خصومت از سر جهل آمدید

من که گوش شیر نر مالیده‌ام

من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست

با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست

دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر

شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما

مرغ حیران گشته بر شاخ درخت

سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره

نام تو می‌برم که زبانم بریده باد

کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب

که من زنجیر کردم پاره در دارالشفا رفتم

نیم مستان عشق را ز خمار

خود به عشق خویش ناپروا شده

که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است

از تکبر می‌رود از دست خویش

ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده

مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را

گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را

گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید

ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید

خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت

ای دریغا همدم و همراز من

منه رنج تن سگسار از این سو

رایت من هضبات الحمی قباب خیام

چو دونان نان ربایی مصلحت نیست

بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او

حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی

کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است

یک سری مویم نبود از خود خبر

ای ترا خانه چو بیت العنکبوت

تا کی کند سود و کی دارد زیان

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست

همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

قصه‌ی جور تو با او به جهان خواهد ماند

لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر

که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است

سوی آن شیر او دویدی همچو یوز

چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده

چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است

عالم الحس انکروا عیسی اذا

وفاداری طمع می‌دارم از طبع جفا جویت

وحشت از پیر و جوان و مرد و زن

در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی

تا دست ز جان و دل نشویی

بوک بنده کان طرف شد جان برد

می‌دهد اندر دهان دندان نو

ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم

که آن نشکند زیر هفت آسیا

اغراق در صعوبت رنج سفر کنید

از درد به جانم از دوا هم

که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد

زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

از ضمیر خاک می‌گویند راز

جرم من و واعظ و قصاص من

کان شکر لهجه‌ی خوشخوان خوش الحان می‌رفت

اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما

ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند

زین خشکسال حادثه برگ تری نماند

تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت

می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی

ساختی مکری و ما را سوختی

چگونه باشد چون دررسم به نوبت او

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

بفروشم جنت را بر جان نهم جنت

که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور

یک نفس در دیده‌ی خویشم نهند

لیک همره شد جماعت رحمتست

طفل عشقی سر پستان بستان

دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

در جستن درش معبری هست

با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست

تا جهان است عمر باد تو را

وز طیلسان و خرقه قلم برگرفته‌ایم

روی خود گلگونه بر کردم کنون

چونک من باشم تو گویی ما و تو

بر عرعر و بر چنار برگو

در کردن سحر ذوفنون باد

در پی گام تیز او چه محل باد و برق را

نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است

باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد

که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر

وز همه بیرونت باید آمدن

هیچ آن را مقطع و غایت مجو

این عمر منقطع را عمری مدام کن

که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد

سر او را کف معشوق بمالیده خوش است

تیز از اثر جنبش دامان که داری

جز عشق تو اندیشه‌ی کاری نه و هرگز

شماری بی‌شمارم اوفتادست

چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار

کرده بود اندر همه ارکان اثر

که همچو موم همی‌گردد از کفش آهن

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

چون نچشیدی تو ز حلوای شب

و اندر سخن شناخته‌ای اقتدار من

می‌کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

کان نه از خم بود نه از انگور

بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست

در طریق انبیاء و اولیا

منزلش جز به سماوات مکن

سال دگر که دارد امید نوبهاری

جان محجوب از او مفخر حجاب شدست

وحشی غلام اختر تابنده‌ات شوم

به خوبی روضه‌ی رضوان به صافی چشمه‌ی حیوان

کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم

گاه همچون ماه از بس نیکوی

کل سر جاوز الاثنین شاع

که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو

که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع

نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا

از جهان بی او مرا در گوشه‌ی حرمان چه حظ

در بدر می‌روند و کوی به کو

گناه غنچه بر نیلوفر انداز

باغبانی نشسته بر سر آب

او چه داند جای آب روشنش

شدم بی‌دست چون جعفر مرا ده

از طرفی کن خروج از همه بستان خراج

سجده آرد ز حرص هر دون را

نوعی نما که کم نشود آب و رنگ تو

کاندر آن کوی رخت بنهادند

تازه گردان چند داری در تعب

که آدم بود یک کف خاک نمناک

کافرید از خاک آدم را صفی

جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

گفتم آخر جان جان زین سان ز بی‌چیزی شدست

آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو

روان از حسرت بالای آن سرو روانستی

سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز

قامتت گفت بر کشیده‌ی ماست

بی وجوهم چون پس پشتم نهید

چند بگوید لبم راز شهنشاه من

با وجود آن که هردم بر تو عاشق‌تر شوم

کز بهر نشان بود کرامات

مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز

از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک

کام دل جاودان برانم

این زمان می‌گویمت محکم بدار

بس خرابی در فتادی و کمی

ذابوا و تضاحکوا و نالوا

حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

جنگ و برکندن پرها ز کجاست

دلم گر خو به آن شوخ بلا کردی چه می‌کردم

رشته‌ی عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه

فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر

روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

در بزرگی مردمک کس ره نبرد

تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او

ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی

هزار پیر ضعیف بمانده برجا را

سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم

درد خود را دوا نمی‌دانم

سرمایه‌ی عمر جاودان است

کز غم رنج تو رنجورم ز تو

بردم از بی‌دانشی و از نشاف

حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن

که به هر حالتی این است بهین اوضاع

خوش لقا شو برای روز لقا

که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را

جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

تا فتدش جمله بدان جا نظر

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

این چنین آبش نباشد نادرست

بی‌تو گل را نبود برگ چمن

چند گویم ز برای تو دروغ

چون سنقرئک فلا تنسی

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

قرین عشرت جاوید و دولت سرمد

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی

ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای

هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن

به یک جرعه جوانم کن که پیرم

چو مشکلیش نباشد چه درخورست جواب

عجب گنجیست اما تا طلسم آن که بگشاید

به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی

نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر

عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست

زانک ظلمش در سرش آینده بود

کار مرا یار برد تا چه شود کار من

در باغ روی او داد گل را مزاج آتش

که تصور کنم ختام تو را

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟

که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد

کافر گردد اگر از اولیاست

قوت خود سازد از و تا دیرگاه

آفرین بر دست و بر بازوی تو

قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو

هزار ساحر چون سامریش در گله بود

رها کن صورت نقش و پلنگت

حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش

بالای گل از سنبل تر بسته کلاله

چنین بیهوده پریدن میاموز

مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

ناقةالله و سقیاها چه کرد

راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو

بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ

مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

او عجب بی اعتباری بوده است

یارش از کوی خود بدر کرده

دل شد از کار جهان چون ساده‌ای

گشت محوش نام یوسف از زفان

خالقست آن گوییا مخلوق نیست

بشکاف حجاب بام برگو

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

فیها حمائم یتلقین ما تلا

خداوندا نگه دار از گزندم

جهلا بحالی و حال الصب مجهول

که شب قربان شود پیوسته در روز

موی در موی این چنین بین درنگر

تا نباشی از عداد کافران

غزل تمام کنم گوییم مکرر گو

بهتر که او براندم از آستان خود

گفت برون آ بر من دلبرا

در پرده‌ی گل خار بنی چند نهانند

جز اینکه بار جفایت به دوش خویش کشیدم

عشق چون پادشاه کامرواست

خواست تا توبه کند زهره نداشت

گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

بد بود پیری در ایام صبا

وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش

در انوار بی‌انتها پر زنیم

که آن جا نقل بسیارست امروز

هیچ می‌دانید کین آواز طاس

دم بود بر روی آیینه زیان

تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست

چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب

که من از خود به یک پیمانه رفتم

ابدا ذوالجلال و الاکرام

شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری

برقعی گلگون فرو هشتی به روی

یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

ولیکن شرط من درخورد من نه

آری چه کنم دولت دور قمری بود

تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا

بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن

مرجان داری، نهاده بر در شهوار

نک خسته بی‌قرار برخیز

وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست

وین خزانی ناخوش و زردش کند

پیوند کرده را چه جدا می‌کنی مکن

نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید

گر نباشد زر تو سیمین بر بیا

بیرون در گذاشت به حال سگان مرا

صبر و آرام از دلش برمید

گنج ترا تهی کند این پادشاه تو

رحمت اینجا کی بود بر پرده راست

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چند چراغ ارزد آن یک صلا

خیره مطپ که کره‌ی تو در کمند ماند

بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است

کاندر دل تو رسید آواز

هر یکی بر حد خویش آمد پدید

چشم عارف سوی سیما مانده‌ست

دید و بخندید دلستان من

گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را

خاصه امروز که با ما خوشکست

ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد

که برون آمد از یکی حمام

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!

چه کشد در چشمها الا که یشم

جان می‌شنود از قرط اذن

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چند کشی در کنار صورت گرمابه را

که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد

کز هر که رسم دوات جویم

مرگ جعلست در عبربیز

آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

بهر خویشم نیست آن بهر تو است

گفت من هم ز ویم جامه دران

حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید

چو بازرگان بداند قدر کالا

که گنج کلبه‌ی ویران من رفت

که چنو یار ندارم به جهان دگری

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار

شاید که شبنمی نکند قصد آشنا

باز گرد خانه‌ی همباز گشت

ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو

ز من محرومتر کی سائلی بود

منتظرانند کشاننده را

بر ایزد پاک غیبدان است

مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد

در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز

بر سر آن جمع گوید کردگار

چونک پر شد طشت در وی غرق گشت

عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او

بر آستانم از قرق پاسبان مدار

دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

ماندم، افسوس، پای بر دم مار

سایه‌ی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

جان فشانان در پناه او شدند

در میفکن خویش از خودراییی

سود من بی‌روی تو بد زیان اندر زیان

رند را آب عنب یاقوت رمانی بود

صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست

با همه هر نوع می‌باشی به یک دستور باش

هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی

مانند قضا تو تندی و تیز

هیچ شک نبود که بگشاید کسی

لتزول منه اقلال الجبال

هر چند نهان دارم از من بجهد خنده

جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج

چشمه فرستی جگر خاره را

سر راه تو نگیرد به طواف کو نیاید

شد ازین غمخانه سوی قصر حورالعین روان

گفت: به رنج اندرم از خویشتن

سر بریدن خواهی یا آوارگی

بر کند از بنده جامه‌ی عیب‌پوش

خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان

به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

گرت باور نمی‌داری به دست امتحانم ده

هم ز صفا بی‌نظیر، هم ز شرف بی‌بها

آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد

دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا

حیله‌ی فرعون زین افسانه بود

بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه

دارد همیشه توسن ایام زیر ران

وقت تو خوش ای قمر خوش لقا

به صید من چه سعی است اینکه دارد صید بند من

حاجب بارگاه او فغفور

رستی ز غم و ز غمگساری

دلی در بند تا بیدار گردد

زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش

وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا

وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب

از خلق و خوی نیکو چون خلق را نکوخواه

در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سوی جودش قافله بر قافله

او بزد زخمی و پنهان کرد رو

که بنداز گردن صیدی چنین صیاد نگشاید

تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را

طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

هرچه گویم هزار چندین است

دم نزد، آن جمع را دل داد باز

گر بدم کافر مسلمان می‌شوم

بدان هوس که خورد غوطه در میانه جو

بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

ز بهر تو هنرمند عظیمست

کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد

« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»

ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود

چنین در حدیث تو پیچیده است

درمیان ماند آهنی آویخته

آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او

بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

شمع تویی جان چو پروانه را

او را که به عشرتگه ما راهنما شد

وی طایر آرزو! فروتر پر

گر یک نفسم به خویش خوانی

گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی

چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش

آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا

جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم

وز ملامت میان تاب و تبیم

جان شنید آن فسون نمی‌خسبد

وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت

بهر ناموس مزور جان کنیم

ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

این عدم نیست که باغ ارمست

گهی باز در آبگون چادری

نه خاطرم ز غم طره‌ای پریشان بود

راست از دست خدا شرع مبین شد

من ز خون خویش بودم بی‌خبر

اندر آیند اندرو زار و خجل

وی تیر دو چشم تو جگرجو

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

شکر چو کم نیست شکایت چرا

وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید

که این نه کار تو این کار ، کار گردون است

ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر

گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب

کوه را دیده ندیده کان بکوه

برون آیید از زندان و از چاه

که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش

بالله تستمع لمقالی و حالیا

کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت

روز روشن مرا شب تار است

آورده خط به خون من و در عمل شده

این همه غوغا نبودی در جهان

جهد کن رنگ کبودی سیر زن

این مغز مرا پرمشغله کن

افتتح یا مفتح الابواب

که ماه ما به خوبی بی‌نظیرست

فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن

جز کشتن شمع محفل ما

وان نرگس او چو روز محشر

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

ور بصلح و عذر عکس مهر اوست

تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو

که هست صد دل بی‌غم برای من مجروح

وی بخت که آن طره طرار مرا یافت

دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید

همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

صفاتت صد یکی تقریر داده

نیست جانش عاشق حسن و جمال

له عذر و برهان مبرهن

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

آنچ نباشد دل فرزانه را

جانم به لب رسیده که در انتظار تست

برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا

کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند

نان نیک مرد در بدنامیست

فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب

چنگلش چنگی شود با تن تنن

ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم

مغرور مشو که روی پوش است

اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست

نشوی به درد و الم قرین، گر از این الم برهانیم

شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی

با سلیمان قصد شادروان کنی

دست و پایی می‌زند از بیم سر

بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب

طرز خاص نکته پردازان کاشانی هنوز

رو قدم به لاله و نسرین زن

گفت که خورشید به من بنگرید

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

جان مرده یافت از وی جنبشی

که از هر کس همی‌پرسد عجب خود هست اندیشه

سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد

تا که شوی حاکم و فرمانروا

اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد

باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟

که گوگرد سرخ است گرد سمندت

من کنم سود و ترا نبود زیان

او ز یک تصدیق صدیق آمده

چو وا چرخ آیم بود اختر او

وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش

اندر شب قدر قدر ما راست

آتش در قبله‌ی آزر زدیم

ز اندیشه‌ی فراق چنانم بسوختی

بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر

نکشد گوشه‌ی خاطر سوی گلزار مرا

این قدر بستان کنون معذور دار

بپرد جان مجرد به گلستان منن

فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این

فالوقت سیف قاطع لا تفتکر فیما مضی

چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله

بکاهد جان چون نبود جان فزایی

حکم کنی بر همه جهان که توانی

از لوح درون خط روان را

سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید

وی به گه رزم مهین صف شکن

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم

کیل گهر همی‌رسد بر مشتری و مشترا

«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه‌ای

که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند

زهر بدان کس دهند کوست معود به قند

سر مکش زنهار از این اسرار باز

راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا

بر چهره‌ام ز دیده نشان می‌کنی مکن

عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست

یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا

هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش

دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد

ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار

جمله‌ی زیر زمین پر لعبت سیمین بر است

در شهادت گفتن آمد بی درنگ

آن دلداری و آن سزا کو

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت

قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود

از طلب اکنون به استادم، تو دان

زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

آخراندیشی عبارتهای اوست

سبک کرد و ببرد از وی قرار او

علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

که چشم ساقی اسرار مستست

ز هر سو دامنی پرسنگ طفلی در کمین دارد

خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری

صد عالم کافری نهانی

پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد

من نه خرگوشم که در گوشم نهی

چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

لیس لب العشق سرا قد فشا

دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام

تا نسوزد ز شعله بستان را

تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار

می‌دوید آن رند در عشقی تمام

پوستشان برکن کشان جز پوست نیست

به زمین در تو چو سیماب مرو

باده صافی به دست آور تصرف بر طرف

که در لطف تو خندد لعل کان‌ها

باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست

مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولی‌تر

هر عبادت را نمی می‌بایدت

عمره عمری بود تا می‌کرده بود

تا تر و تازه بمانی تا ابد

عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو

کسی ز سایه این در به آفتاب رود

ماننده راح روح افزاست

وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم

یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان

مر ورا با چشمه و سقا چه کار

ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

همنشین آن لب و آواز نیست

در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو

تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد

گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه‌ست

یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است

امید زیستن چندان که دارد؟

کز سر کین تیر مژگان می زنی

این نه جلابی بود کاتش بود

بر درش شستن بود حیف و غبین

چو خوش کردند همشان آفرین ده

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

تلالات لسناه بمهجتی و صفا

کان یار باقی است و خود این جمله فانی است

قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟

من خشک دماغ و گفت و تکرار

آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا به هفتم آسمان افروخت علم

نظر کن در مه خندان و می‌رو

به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش

آن جا بنشین که خوش مقامست

ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال

عمر ناخوش می‌گذارم، مرگ به زین زندگی

بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست

بسوز آخر چو آتش گاهگاهی

طعم شیرین رنگ روشن چون قمر

ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو

که غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد

حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا

به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد

ای عراقی، بگو که: عاقل نیست

چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

قاب قوسینش ثنا خوان آمدی

ذات ظلمانی او انوار شد

پاک مکن روی خود از خاک من

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

انوار جلال تو بدریده ضلالت را

نیم فسونی بدم وعده وصالی بده

وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا

نومید ز چون تو دلستانی

سلطنت او را سزاوار آمدست

پیر را بگزین و عین راه دان

پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش

تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟

که صورتیست تن بنده دست و پا دارد

خیز اگر بازارگانی سیم گوش

زو دو اسپه در عدم موجود راند

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست

فلیأت علی شوق فی خدمه مولانا

مایه‌ی عیش دل اندوهگین من کجاست

بسکه بر خاک درت خون جگر می‌ریزیم

اینت آشفته دهانی که توراست

بار دیگر گرد عالم دربگشت

هیبت این مرد هوشم را ربود

ای چاره ساز جان‌ها یک شیوه دگر کن

لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم

نعم التلاقی قم فاسقنیها

فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران

ساخته با درد بی‌درمان تو، مسکین فقیر

که او به عاقبتش عالم بقا سازد

ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما

دست سوی آسمان برداشته

سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه

چو پیراهن این فتنه پیرامنم را

مرهم این ریش جز این ریش نیست

چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد

مرا چون یار می‌دانی چرا اغیار می‌داری؟

آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی

زیر قدمش بهشت شد کوی

کز تو در اول قدح این درد خاست

کیست کسی بگو دگر کیست کسی به جای تو

که چرخ هشتمش هفتم زمین است

کز دو عالم به از این جستیم نیست

بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد

یاد حلوا و شکر نتوان کرد

کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد

پیش رویت که برکشیده‌ی تست

خلق دریاها و خلق کوه و دشت

وی به معنی تو جهان اندر جهان

بر نهال عشق خود اما بر بی‌غیرتی

سین دندان‌هاش یاسین منست

زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

آن دم که همی نه در حضور است

در مطلع نور قرب جانان

کز مری آن دست و پاهاشان برید

سلامم زان نکردی بر سر راه

خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

نور سقفی لاجوردی عاقبت

چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست

در دام فراق تو نگونسار، ببخشای

داده دل را هر دمی صد فتح باب

پس شما را کار با من کی بدی

آن نظر که بیند آن را راست کو

من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است

عقل را بیگانه کردی عاقبت

چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

از خون جگر شراب بینی

دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه

این مگر دو جسم بود و روح یک

منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو

هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

کاندر او ایمان ما انکار ماست

آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش

کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

از برای ابتلا و امتحان

حاصل آید هرچ در دل آیدت

اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه

و اندیشه روان کرده از خون دل پاره

برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی

سرو رقصان گشته کاین بستان کیست

گر چه عاشق خوار می‌باید، چنین خوارم مکن

امید وصل ندادی همیشه تسکینم

آمد آن روی با هزار نگار

می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

بر درخت و برگ شب نا ساخته

در چشم‌هاش غمزه ایاک نستعین

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است

چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

ورنه ناموزد جز از جنس خودش

ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

کارمت از خطه‌ی هندوستان

دل من شد تغار او سر من شد کدوی او

که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم

چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت

رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست

مرا چون جان ، غم تو درخور آید

چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی

پس نهادی سیب بر فرق غلام

کز سماعش پر برستی فیل را

دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه

جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم

روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت

از هم نمی‌برند اگر از جهان برند

همی آر دامان و می‌بر شکوفه

زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه

کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را

گر نپوشد چشم عقلم را قضا

گذر از پار و از پیرار برجه

با شعله‌های سوز درون می‌کنم به سر

تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست

چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد

در ره بماند و راه نیاورد سوی تو

کین کافر کهنه توبه بشکست

چند خواهی بود حیران تو چنین

تا به بالای درخت اشتافتند

خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

در گوش ضمیر رازدانت

یعنی که اندکیست زمان بقای حسن

فمالی للجهر مولائی و مالی

کشف گردد صاحب در شگرف

رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست

چونک در چشم دلت رستست مو

هر عاقل جان ناعاقل تو

از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو

وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست

غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم

کس می نخرد، چه می‌فروشیم؟

تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی

کشی در چاه محنت‌ها بلایی

موبمو ملک جهان بد بیم سر

بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو

هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن

سینه چون آلوده باشد این سخن‌ها باطلست

ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نور دادند از آن ضیا عشاق

کاشکی گفتی که تبنا ربنا

گر درو نرسم درو برسم تمام

پیش کفرش جمله ایمانها خلق

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

دوش می‌داد به میخانه نشان تو صریح

هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت

ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب

قیدش کن و بسپار بدان غمزه‌ی خونریز

ترکتاز طره‌ی هندوی توست

سایه‌ی حق خواجه‌ی خورشید ذات

متصل گردان به دریاهای خویش

چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما

وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده

گر نباشد، مباش، گو: غم نیست

پیش ما چندی امانت باش گو

دوربینی صفت عاقل دور اندیشست

تو که خود از فایده در پرده‌ای

چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو

صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت

بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

درد و غم این است کاکنون می‌کشم

زانک نتوان ساختن از خودسری

پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف

ور نکند یاد من او وای من

شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

نمی‌داند که اندر جانش خارست

زندگی را ورنه من می‌ساختم بر وی تباه

بر نه به دلم مرهم، آخر نظری فرمای

کای شهید حق شهادت عرضه کن

عقل را دل بخش و جان را حال ده

تو ببین کان شیر در چه حاضرست

انتقال فی هوان و انتقال فی جنان

بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد

خیال خوب آن دلدار ما را

پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست

که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری

همچو شمعی چند بگدازی مرا

لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید

هرگزش میل آرمیدن نیست

گرگ ماند و گوسفند و ترکمان

ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست

نبود عجب کز نظم او از در مکنون بگذرد

هیچ باشد که یار ما آیی؟

تا دهد بر بعد مهلت یا اجل

صورت این حال پریشان ماست

ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست

ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن

خود از کدام خم است این که در سبو داری

سوی درختی که بگفتش بیا

یکباره متاع دل و دین باخته اینست

حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان

در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم

تو کجا افتادیی هرگز به ما

کان فریب است اینکه ما سد بار دیگر خورده‌ایم

که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزنده

علم عشق تو بر بام سماوات بریم

خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت

که به پیش دگری دست تمنا ببرد

این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

منطق الطیر و مقامات طیور

در امید به رویش چنین فراز مکن

چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو

آن به کز این گریوه سبکبار بگذری

تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما

از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد

جان ما بر آتش سودا نهاد

شفا از نعره‌های عاشقانه است

نه سر پیدا و نه پایان دریغا

آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار

عاشقان پخته بین از وعده‌های خام او

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

این کف دست جوامردم تو را

وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را

شعله و نار پرتو نور است

گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

تو ز غفلت کرده ایشان را رها

افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

چون رفته بود سوی خوش تو

بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

که در بزمت به این تقریب یک دم بیشتر مانده

آب حیوان رایگان در جوی تو

روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری

تا زبور عشق خوانم زار رار

وحشی این افسانه‌ی دور و دراز از بهر چیست

به هیچ کس نرسد نعره‌های جانی من

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

و تبریز منه کالفرادیس قد غدا

تا جان هدف ناوک صیاد نکردم

ز بی نانی اگر از حد گذشته‌ست اضطرار تو

خواه قول و خواه فعل و غیر آن

نه هستی شور و مستی هم حجابست

مهی را گوش بر افسانه‌ی شبهای من باشد

بسیار بگردیده احوال سفر برگو

عاقبت دل خوش کن صد ناخلف حیف حیف

گویید خسیسان که محالست و علالا

سازد زمین صومعه یاقوت احمرش

از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم

من نبینم همی ازین دو نشان

خشک لب هم مبتدی هم منتهی

باز می‌دانم که با او کار خواهی داشتن

چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست

که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد

من می‌کنم، دعای تو، این نیز بگذرد

بر سریر شاه شو گو متکی

همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب

کو صلای جرعه‌ای تا بشکنم سوگند خویش

همچون حلوا بنشین بنشین

قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد

مگر آمیزشی با بخت سرگردان من کردی

جماعتی ز حریفان که نکته دان شده‌اند

بجز جان پیش تیر تو سپر کردن توان؟ نتوان

تا ازین نو رسیده خود چه رسد

خارم از مژگان چون سوزن نهی

کجا باشم مقیم گوشه‌ی ویرانه خواهم شد

چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو

به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها

به صد زبان و تو با وی هنوز دمسازی

زین قضا و زین بلا و زین فتن

یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست

کسی به خلق تو نامهربان نمی‌باشد

هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو

صد شیوه دیگر که محال است بیانش

حلقه‌ی زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم

چنان که برگذرد شعله‌ی دلم ز افلاک

لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است

درین عزلت خدا را یار دارم

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو

پرده دار حریم حرمت اوست

چشم سر مست دل آزار نداری، داری

که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد

کارم کنون بساز، که از کار مانده‌ام

غازیی بر مردگان نتوان نمود

زانکه قلب فلک نشانه‌ی ماست

بر بنای جان وحشی نام معموری مباد

الروح فدا روحک بالروح تجود

به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن

مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید

ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد

صبح برهنه می‌کند بر تن چرخ زیوری

عزت از من یافت افریدون و جم

آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من

امتحان او بیابد امتحان

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش

قلاب شهر نیز باین معرض اندر است

هیچ پیش میهمان نتوان نهاد

که گرفت از خوی یزدان خوی من

ده خراج عالم آسان یافتی

آن همه جا روشن است دیده‌ی موسا طلب

جاذبه خیزان او منگر در خیز من

که خود را می‌کنم آزاد تا صیاد می‌آید

که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم

گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست

دگر لحظه دو چندان می‌نماید

شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است

ز آرزوی آب خضرم در گداز

دل و جانی که بود ز آهن وخارا ببرد

از بینش بی‌چون تو خوارزم تو پا کوفته

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

نه قابل جامم نه سزاوار سبویم

داغ بر دست نازنین دارد

نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی

کو غسول تیرگیهای شماست

هر یکی را نقره خنگی زیر ران

ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست

اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین

آراسته در عشق تو بیرون و درونم

گفتا قرین آن که شود هم نشین من

آنکه اشک گرم و آه آتش آلودی نداشت

در دل ماست چو شکر غصه‌ی چون شرنگشان

رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه

تا توانم بود سرهنگ گهر

ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن

شراب الروح یشربه الصیام

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم

وآنچنان چون همال سوی همال

که او نگاه به چشم خوش ایاز کند

کو بتگ با اسب می‌کردی مری

ترا ورای لطافت لطیفه‌ی دگرست

اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم

سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی مکن

آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت

نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری

چو من با کسوت عریان تنی خوگیر و عادت کن

کامم همه زان دهان برآید

به حسن پیشرو نیکوان ترکستان

آن زمان برخاست از یاران نفیر

وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد

حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو

بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای

من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم

تیر پرکش کرده زان ابرو کمان آمد همه

در سایه‌ی دو زلفت پنهان چه کار دارد؟

از پر تو بادبیزن می‌کنند

هرگزت نفروختم چون هر کسی

من که در آتش نگردانم عیار خویش را

چند بیگار دیگران کردن

حسن به جنبش آورد سلسله‌ی عتاب را

صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟

سیمرغ را چو شب پره شب‌گرد کرده‌اند

بحر تقوی و حیا کان وفا

کسی کز جور یار و طعنه‌ی اغیار بگریزد

بی‌نشانی هر نشان را برشکن

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

و گر نه در دل خارا اثر توان کردن

خلخال دار حلقه‌ی زرین چشم باز

به آفتاب توان دید کفتاب کجاست؟

در خموشی مغز جان را صد نماست

گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

که سبزه سرزده اطراف جویبار خوش است

گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه

که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد

هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم

اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد

به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد

زیر آن زلفکان چون شمشاد

تا رسی مردانه زان سوی صراط

مرد و حرفی گله آمیز از و نشنیدم

از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود

بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی

که سر درخانه‌ی جان کرد عشق خانه پردازت

یاران همه مست و ما به هوشیم

احذروهم هم جواسیس القلوب

کز فرط حرارت دل من در خفقانست

که پیش یار ستمگر نمی‌کنند نگاه

والله که بنگذارم در شهر یک افسرده

کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است

دیدم که چها خورد و چها برد و چها کرد

نداند حقیقت که من کیستم

کردمی صبر ز روی تو، اگر داشتمی

جز مشامی که گدای است مرا

مرد را رسوا کند بس زود زر

اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

تازه کند دم به دم کین تو و کین من

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی

ز آیینه‌ی من هیچگه گرد کدورت کم نشد

وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟

رونقی یابد ز نوحه آن نماز

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست

در بیان حال آن دل این زبان برخاسته

چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا

چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم

سوسن به زبان آوری خویش که لالست

زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود

زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد

چشم دل از تیغ نترسیده‌ی ما را

وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو

دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد

بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شده‌ای

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

صد بلا و غصه معجون است باز

با دو صد دلداری و بگذاشتی

گر کسش بیدارگر نبود رواست

باقی‌ست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان

بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو

ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق

هم شورش آفاقی و هم فتنه‌ی ایام

زهد و صلاح و خرقه‌ی پشمینه باقی است

بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟

قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است

هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت

هر روز عنای دهر ادرارم

چون دلم برنجهد زان بت برجسته من

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

چه تیغ‌ها که نزد پنجه‌ی نگارینش

در این اندیشه‌ام کز غیر می‌ماند نهان یا نه

بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری

شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

آبیست پیش کوثر آتش نشان ما

تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود

پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن

ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح

گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند

بادا بقای عمر تو و زندگانیت

که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد

چه گویم، به من بازگشتن توانی

نه سر و نه کران همی‌یابم

مرا بخر که خریدار من زیان نکند

و آن گاه چو سرمستان می‌گو که زهی دانه

این موهبت رسید ز میراث فطرتم

ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود

کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را

سر به سر عالم شود ناکام، نیست

فرق را آخر ببینی والسلام

روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست

که از ژرفی آن چاه را ته نبود

چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او

وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق

نه ناله کرد مرا در غم تو امدادی

من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

چو خونم ریختی فارغ نشستی

شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت

تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید

عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش

که تعبیه‌ست دو صد گلشکر در آن احسان

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند

آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود

از لطف نکرد شاد ما را

هیچ می‌بینی طریق آمدن

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

جانست نه سنگست که فرسوده نگردد

تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او

که هر زبانه‌ی آن برق سد چو خرمن تست

صدبار بمردیم و بزادیم دگربار

وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما

چون دریغ آید، نجوشم چون کنم

این آتش نهفته که زد شعله آه کیست

گل تو گل تو گل احمر تو

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

کشته‌ی تیغ بلا، غرقه‌ی بحر غمند

که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من

بو که ببینم اندر او طلعت دلگشای تو

صاف گردد دردش ار دردش کند

پس به عشق غیب مطلق شاد شو

وحشی رند خانه برانداز نیستم

جان من این جاست برو جان مکن

گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب

تو خواجه بزرگی، من بنده کمینم

نمی‌گویم که خاص از شیوه‌های دلنوازم کن

و آب حیوان رایگان در جوی تو

که جان خواجه که سلطان دیر بود برآمد

تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی

زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد

هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید

زین جنس محبت که بر او گرد نشسته

بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان

او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

بس غنیمت گرد آمد بی‌شمار

آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود

که دل آن به که باشد پاره پاره

گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است

یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش

حاجت به تغافل زدن و تندی خو نیست

جان و دل و دین کنی فراموش

هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

عمر شد کی درد را مرهم کنی

وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای

زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده

در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز

آسوده‌ام به ناله‌ی ناسودمند خویش

گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان

چون همی‌سوزند عامه از حسد

همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات

که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

سر خود را ولی افتاده در پای تو می‌بینم

یوسفش را همه‌ی عمر به زندان می‌کرد

عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند

ذره‌ی آن آفتاب سایه‌ی آن مهر ناب

که از شیر لرزد دل هر شجاعی

هست او از قول پیغمبر عمر

قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ

کان زر بین چون بخوانی لم یکن

که می‌رقصند با هم مست و هشیار

یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن

عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه

وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!

وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر که او از بندگی خواهد خلاص

آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش

لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته

که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها

که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم

از بن همی بشوید بنیاد من

تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

در میان چندین تفاوت از چه خاست

چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص

آن کو نشد مسلم او را نژند کن

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

گلبن تر سرخ روی از گریه‌ی رنگین من

کامروز ز دیروز بسی زارترم من

و آن یار نشد، دریغ، حاصل

رو نهاده سوی دریا بهر در

کاروان رفت و خستگان در خواب

در هر مزار افتاده است اینسان چراغ مرده‌ای

چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد کن

زان که مسافر از وطن بار چو بست می‌رود

تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم

وحشی بی خان و مان در کوه و صحرا همچنان

افتان خیزان، چو لاشه‌ی لنگ

کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک

یک دکان زینجا که هستی برترآی

در چمن وحشی چنین دامن پر از گل می‌کند

به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو

بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من

هم از آن روی نکو یوسف هر بازاری

ترسم که سر زند ز تو بی‌اختیار داد

ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟

چون کنون می‌رانیم تو از جنان

زان یکی کان در عدد آید ترا

علاج دعوی سد خونبها تواند کرد

چو دل جمع گردد شود تن پریشان

چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید

بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند

که صید بیشه‌ی بسیار در کمین دارم

زحمتی هر دم ز دیوان می‌کشم

پرده زین کار مکن باز امشب

ابری است عین قطره به بازار آمده

یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه

با هواداران ره رو حیله هندو ببین

تا قیامت سرانگشت به دندان ماند

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ

فریاد و فغان از دل ابرار برآمد

شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج

چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم

کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید

حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او

به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد می‌آید

چین کاکل به سرت چتر فرازیها کرد

بر هر کسی گشاده طریق صلات تو

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟

درون بس فراخ و سرش تنگ بسته

تا به سنانی ز مه قمر بربایی

به روز عرض جزا حایل گناه توام

خشم از شیران چو دیدی سر بنه شیشاک شو

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

ز هشیاری چه می‌گویی که مستم

کز آفتاب پل کند از باد نردبان!

وآن شیفتگی هنوز برجاست

گفت من هم در فنا بگریختم

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم

در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن

بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش

که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام

غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای

که دارد این چنین یاری؟ دریغا

بس که در ره گذرش کشته‌ی بسیار بود

ز آتش عشق آب من شد جوش زن

و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار

نهان چون ترک در خرگاه روزه

وفای صحبت یاران و همنشینان بین

اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را

به ازین کار و بار داشتمی

حرص هر که بیش باشد ریش بیش

دانیم که از درد توان جست دوا را

تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم

چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو

تو دانی خرقه پشمینه داری

تا رخ خوب تو شد سرمایه‌ی حیرانیم

کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست

گر عاشق صادقی نشان کو؟

بر همه یکسان درآید شام‌گاه

در عذابش آرمیده بودیی

حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال

خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

که پر شد ز گوهر همه آستینم

همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر

تیر به زین در کمان نتوان نهاد

این جهان و آن جهان بر خوان تو

کند روشن شراب همچو زنگست

نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب

کل شیء منکم عندی حسن

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش

تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن

عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟

گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار

تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب

هرگز طلب نکرد دل باز رسته‌ای

هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو

از نظر ره روی که در گذر آید

برون ز دایره کافر و مسلمان باش

خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود

در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست

میان ناز و نیاز آشنایی نشدست

خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده

یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار

هم گل به شکفته ست بدین رنگ و بدین بو

از کناری باد صبح انداخت خود را در میان

صد علم از عاشقی افراشتی

نه ز غدرسپهر کین‌توز است

آهنگ حجاز گیر و اهواز

زانست که بی نعره‌ی مستانه نباشم

چونک برافشاند یار آستین

دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ

پاداش وفای من جفا کردی

کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

بنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق را

چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت

کاندر تموز مردم تشنه‌ست برف جو

می‌بارد از آسمان خریدار

تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمده‌ای

دست جد تو ذوالفقار نداشت

بی‌گلستان رخت چند تپد در قفسی؟

چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

تو از دی و ز فردا بر گذشته

گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب

هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه

خیال باشد کاین کار بی حواله برآید

تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ

یک نفس با من نیارامید رفت

غافلست از طالب و جویای خود

نهان در چین شبگون سایبانست

کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما

شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده

اگر به مصر بردبار از چمن بویش

که من زو نشان جستم از بی‌نشانی

تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما

چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی

ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری

زان سخن در ششدرم افتد همی هفت اخترم

به پیش کلبه‌ی من حکم بوستان دارد

ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا

بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن

نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید

از آن شیرین لبش کامی دریغا

اندک‌اندک رخت عشق آنجا کشد

چون گریزم زو که با من هم تگ است

این زمان جرمهای یکسو چیست

آه سرد و اشک گرم و چهره‌های زرد کو

که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را

هر دل که سراسیمه‌ی سیمای تو باشد

غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید

باشد که شود دوست دگربار که داند؟

می ندارد سود با تو پس زیان می‌بایدت

بی ستون کرد و زمینش جای کرد

به صحبتی که مراکس طلب نکرد بیایم

که ای من غلام چنان ناگهان

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق

برو برو که تو پنداری امتیازی هست

که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن

کرد عالم را پر از شمع و عسل

چو نیکو بنگری ثعبان حجابست

نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست

و آن روح قدس پاک است از صورت‌ها ساده

استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب

شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید

دزدیده هم از دور تماشا نکند کس

کشت مرا جفای تو بی‌سبب جنایتی

برساز ستا چاک زد این سبز دوتائی

مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار

چه موجب است که سازند تاج دولت دال

یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازه‌ای

که بعد حرق هوا التیام بود محال

از رخ چون نگار خویشتنی

رفت صوفی سوی صافی ناشکفت

گوهر کان لامکان اختر برج کبریا

کس نداند که کدام است مه ومهر کدام

بی‌وصالش جان نیابی جان مکن

که تاب گرمی آن پرده‌ی حجاب ندارد

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام

زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟

ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا

یک لقمه خورد کاسه‌ی سر پر غرور یافت

تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین

می‌نگنجد در جهان در خویشتن پا کوفته

جوان بخت جهانم گر چه پیرم

ولی مقید آن حلقه‌های گیسویم

چمن خوش بود خاصه در بامدادان

نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن

مبتلی گردد میان ابلهان

زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش

لقبشان کرده حوران خانه خانه

هم به یاد او سوی تخت سلیمان می‌رویم

ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم

اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار

آن زاهد خشک جان فشان کو؟

که مسیح کرم زمانه‌ی اوست

وز هر ورقی گلی نشان کن

از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا

گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو

گمان مبر که بدان دل قرار بازآید

زان قد و قامت و بالای به من

بهانه غمزه‌ی مشکل پسند کرد و گذشت

او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

عقده‌ی چندی دگر بگشاده گیر

در درون ره دادش و بستد جوی

آن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تست

وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو

تا بی تو زین کباب چه خونابه‌ها چکد

که گناه از طرف عاشق دل داده نبود

همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست

میزار از من بی‌دل، که سر در پایت افکندم

چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

گفت یا رب در دلم افتاد شور

پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو

که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

که یار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد

پرخماری در پی این باده پیماییم هست

دلت آیینه‌وار باید کرد

بیخبر از حالت خندندگان

آنجا که سراپرده‌ی سلطان من آنجاست

حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

هست شرابات ما از کف شاهنشهان

خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد

اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم

خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

بی‌نور بماند در شب تار

بیمار توام باز نپرسی و نیائی

بر اوج سریر چرخ خضرا

گه بسته‌ی تهمت خراسانم

کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو

بشکست عهد چون در میخانه دید باز

که در پناهش پیوسته بی پناهانند

که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد

مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام

سجده‌ای از من نبیند هیچ کس

تو می‌دانی چه می‌ها دوش از پیمانه‌ای خوردی

بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان

ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست

تو بر سریر حسن امیر ستم گری

رنگینی منقار ز خون دل باز است

بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو

چنگ از جان باز دارد مردوار

زیرا که دیر ساله‌ی زندان حسرتم

می‌نال در این پرده زنهار همین شیوه

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید

با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد

می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

که نشاید سخن در آن گفتن؟

گفت جوع الکلب زارش کرده است

ازچه می‌ندهی به عزرائیل جان

طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود

باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون

آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

گو بیایید به میخانه ، خرابش نگرید

مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟

از آن به خانه‌ی زراد خسروان ماند

که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را

وحشی چنان نشد که شود باز رام من

هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن

که عقل کل به صدت عیب متهم دارد

غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

رفع عطش نمی‌شود تشنه‌ی این زلال را

چون تو به غمم همیشه شادی

چیست دارم گوهری در اندرون

ولی نبود فراق تودر گمان ما را

کیست کو سد آفرین بر اعتقاد ما نکرد

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

بس که نهادی بلند پایه‌ی اعجاز را

هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم

من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی

چون که من رنجور و بیمار توام

این تنگ‌دلی من از آن است

در دلش کی کینه‌ی موری بود

انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد

در دی نبود سردی فی لطف امان الله

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

یک جمع سراغ از در خمار گرفتند

ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد

لاله‌زاری؟ چمنی؟ بستانی؟

تو چرا مخصوص باشی ای ادیب

گر چه کوثر نمی از جرعه‌ی پیمانه‌ی ماست

به پوزش کجا چاره این بود بس

ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او

نیالاید به خون دامان عاشق

حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد

ور از در درائی دیارت کجاست

چو اندر گوشت کرمان اوفتاده

دور فلک به کار و قرار زمین بجا

نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور

که کردیم با چرخ گردان شمار

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی

بسی را فکند اندران داوری

در خم زلف پریشان چه خوش است

وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

در جهان هرگز نکرد این احترام

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای

وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

هر بار که یاد لب و دندان تو کردم

نه اینست اگر بازجوئی درست

با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟

چون دو عالم پر زر و پر خواسته است

بنگر که با تو چند بگفتند انبیا

همان خواهش و رای و آرام او

لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق

از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

که جام باده شد سرچشمه‌ی آب بقای من

برآهخته شمشیر و بر بسته تیر

چشم خوش نرگس از چه بیناست؟

کف بی‌دریا ندارد منصرف

ده برادر آمدند آن جایگاه

ز کاخ همایون به هامون شدند

ای تن تنتن کرده تن را همه جان کرده

اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار

که به بازار غمت جای خریدار نماند

که در خود یکی ذره سستی نیافت

نیست ممکن که جمال تو در آنجا بینیم

زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش

سرگشته‌تر ز دایره بی‌پای و بی‌سرم

بگیرم کشانش بیارم بروی

فرق‌ها پیدا شود از کوفته تا کوفته

و الله ما راینا حبا بلا ملامه

مشک چین را به خطا خواهم دید

چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر

لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو

تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست

سزد گر برو بربگیریم راه

وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو

کو باده اجل که مرا بی خبر کند

که هیچ کس ننهاده‌ست این بنا جز تو

نه دل بلکه پولاد را کرد نرم

عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم

جهانی ماورای نار و نور است

نفس تو از تو خری برساختست

تو با شاخ تندی میاغاز ریک

زاری این قالب چون چنگ من

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد

نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

چو از ژرف دریا برآید نهنگ

امید که از درم نراند

تا پرش در نفکند در شر و شور

می‌شد و می کرد بد مستی بسی

زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی

انت لنا البر ولی المنن

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند

که پشتت قوی باد و بختت جوان

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

که خود نیلش سراب عمر خوار است

به ملک فقر آمد افتخارت

که نشنید کس بچه‌ی پیل تن

همچو گوهر تافته از عین کان این است او

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی

نگارنده نقش این کارگاه

کر می لعل یار سر مستیم

حیرت او دم به دم می‌گشت بیش

خوشی فردوس برخاست از میان

بیاراست لشکر چو بایست شاه

گر نوش کنی لوزینه من

آنکه از شمشیر او خون می‌چکید

اندوه و آن دو سنبل شب رنگ می‌خورند

کو نظرگاه خداوند لباب

کز بهانه در گمانی ساقیا

میان ببسته به زنار در مناجات است

دو درست سیم آمد حاصلم

به کین پسر داد دل را نوید

رها کن ماجرا را ای یگانه

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

درویش گرفت و پادشا هم

تا شده ظاهر ازیشان معجزات

جز به تیغ خویش قربانم مکن

همه را گوش فرا داد و شنید

هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست

خردمند و روشن روان آمدند

مرا راهی به سوی آن یمن ده

دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب

خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم

تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی

در بهارم ز دست می‌برود

هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک

پای تا فرقت بیالودی همه

ابا موبدان و ردان تیز گشت

ای بی‌تو سماع‌ها فسرده

در گردشند بر حسب اختیار دوست

بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

آب شوری جمع کرده چند کور

که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش

بلبل شیفته، یغماگر نیست

کرد انکار و بدین راضی نبود

همه کار و کردار فرخ نهید

در رقص چو ذره‌هاست دیده

خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را

من که ننالیده‌ام ز هیچ عذابی

نامه‌ی دیگر نویس و چاره کن

هم بدان ساعدان سیمینم

زان آب حیات اینک یک جرعه به جامم کن

ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

به گوراب اندر همی دخمه کرد

بی‌کار شوی هزارکاره

ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش

یک به یک واگفت از گیسو و رو

لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

ولیکن چون نظر کردم چنانست

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه

شاباش زهی شکر فسانه

غمی دارم و غمگساری ندارم

بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم

گر فزون گردد توش افزوده‌ای

که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد

یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند

مانده‌ام در میان غوغایی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده

یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم

جان او از باد باده می‌چشید

از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد

که در خور تو، ازین به که میستانی نیست

تا به مرگ خود نمیرد آن نگار

به نزد سپهبد یل زابلی

چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو

به لشگر عجبی وقت کارزار من آمد

سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند

بنگر آن سردی و زردی خزان

یافته زان بهشت زیب جمال

دانی از چیست زان دهان بشکست

بنیاد همه به باد برداد

به نیکی و پاکی و فرزانگی

هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

آن شبه‌ش در گردد و اویم شود

نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟

راهم این بود، نبودم گمراه

یا یخی بس سوخته از درد این

جهان را نمانند بی‌کدخدای

ماییم کمان و باده چون زه

که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد

پیغام می‌شمردم حرفی که می‌شنیدم

در نبرد و غالبی آغشته‌ای

جان ز شوقش پیش دستی می‌کند

هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری

گرچه گفت اسکندر و باور نداشت

که گیتی مرا از کران تا کران

جان چشم به خویش درنهاده

گشت طغیانی ز استغنا پدید

هر کجا خامه‌ی نقاش کشد تصویرم

او همه رد کرد از حرصی که داشت

که امید دل و جانش تو باشی!

گه شکستم، گه خمیدم چون کمان

چو تار طره او روز من شب تارست

کزو دارد این تخم ما تار و پود

با شیر توایم خوی کرده

به آن صیاد جان بودم گمان بر

نومید کس مباد ز امیدگاه خویش

بر دروغ تو گواهی می‌دهند

نیم جانی مانده وین هم برده گیر

اگر عشق از بن و بیخت بکند است

تا روزه‌ی تو روزه بود نزد کردگار

همی تخت شاهی بیاراستند

گل از رخ زرد من دمیده

تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما

بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

از شقاوت غافلست و از شرف

دست با وی در کمر خواهیم کرد

همان بر سرم از جور آسمان شرریست

مهر تو در جان من گنج بود در خراب

ببر تا بیاموزد او سرفشان

و آن نیز برفت پاره پاره

آن وحشی که با من صحرانورد نیست

که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود

و اعتقاد خوب با برهان تو

تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته

ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

همی برگشایم به فریاد لب

او نیز بجست یک سواره

ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها

برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن

از سلیمان تا سلیمان فرقهاست

ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی

کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت

سهلست اگر بقای شما در فنای ماست

رخان چون گلستان و گل در کنار

سر می‌کند از نهان خیره

به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز

که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند

یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی

که سگان را دهان بود در وی؟

نرسد زو مگر به جامه زیان

تن کیست طفیلیی به فتراک

همش تاختن دید و هم کارزار

بر گنبد چرخ نردبان نه

پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا

اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم

تا بدیدی جرم خود گشتی معاف

نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه

همائی را فکندن استخوانی

نه به یک کرت، به صد کرت مدام

یکی رستخیز است گر رامش است

ننگ باشد ز مرگ لنگیدن

خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ

گل منفعل از غنچه‌ی شاخ چمن تو

کژ روم با تو نمایم دشمنی

وز معجزه‌ی موسی زلفش شده ثعبانی

کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد

کی از آن سرگشتگی بیرون شود

همه در پناه جهاندار بید

در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو

که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

نموده‌ایم سوالی، شنیده‌ایم جوابی

می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی

کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد

هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت

هندوچه‌ی بستان جمالست نه خالست

فراخیش را زود بینی کلید

طفقوا الی صوت النداء و ساقوا

هدف تیر نگاه تو و آهی نکند

هیچ کس موی ندیده‌ست بدین پیچانی

صد سقم بینند در تو بی‌درنگ

یاد رویت راحت افزایی خوش است

روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز

وافکند اندر سر این مشت خاک

که آمد به پیروزی و فرهی

ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو

مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا

از کفر چو برگشتی جوینده‌ی ایمان باش

نام من اینست بر لوح از قدر

سرمست شوی ز چشم رعناش

که دزد هوی را بزندان کنند

پیش این سر پا برهنه می‌دوی

وزین تازی اسپان آراسته

مرگ نقد و حیات نسیه

به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را

سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد

انتم الباقون و البقیالکم

ورای عرش و کرسی متکایی

چهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمری

گفت بر ما شد ترا کشتن حرام

که خورشید چهر و برومند بود

تا گل چینیم دسته دسته

قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را

حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک

وآنچ با قارون نمودست این زمین

مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟

شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

این سخن گفتن بود از من هوس

همی نام یزدان بروبر بخواند

سر سر عاشقانش در بلا آموخته

آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک

تا تخته‌ی تن پاک بگشت از همه رنگم

تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش

از روی جهان زلف شب تار گشادند

می نیابی تو به شرق اندر مردی هشیار

آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر

ازو بر شده موج تا آسمان

در دماغ عاشقانش باده و افیون شده

جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا

وه که با این همه امید بسی نومیدم

تا دو سه روزک شود از قوت خوش

روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟

از توسن غرور بزیر آید

زین گونه شکسته پر و بالست

ز گردان و سالار و از کشورش

خدمت کاووس و آذرنام کن

نامسلمان پسری فتنه‌گری پادشهش

با چنین آتش چسان مانم خموش

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

در دل غمگین حیرانم گرفت

خوردن افعی همه تریاک شد

زیر یک آواز او صد راز بود

برآساید و رام گردد زمین

آب بنوشد ز ثری یاسمن

گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا

صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

سوی بلقیس و بدین دین بگروید

فراقش کرد پیرم، با که گویم؟

از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

که بلبل در قفس بی پر و بالست

برین سان بود گردش روزگار

تا کی نهان بود دل تو در میان طین

بهر خدا نوازشی سینه‌ی فکار خویش را

گواه من نبود غیر بی‌گواهی من

از پی تعلیم او را گورکن

جان و دل و چشم همه از کار برآمد

هرچه درد و دردی است آن کار ماست

پستی و زردی گزید تا برهد از گزند

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو

از پی امتحان بخور یک قدح از شراب ما

هم در حضور دلی هم غایت از نظری

راز ما را روز کی گنجا بود

خویشتن را گو، مرا تاوان مکن

بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

وز لب شراب داده که این آب کوثرست

هژبر از بیابان به دام آورد

عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو

با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست

ترسم به هیچ نامه نگنجد گناه تو

تافت بر تو آفتابی بس عظیم

چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولی‌تر

اشتری ده که زیر بار درند

پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی

که بر سر نیارست پرید زاغ

من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او

سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

در حلقه‌ی مویش به همان روز سیاهم

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

خر بسی رانده‌ام برون از راه

عادت کژدم مگیر و پیشه‌ی ثعبان

می‌گزم دایم به دندان پشت دست

شود تا سخنها کند خواستار

ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم

که بترک نام و ننگ آن عاشقان

ناگهی بر سر مراد رسید

که توان گفت پیش ایشان راز

بر بوی وصال جانفزایی

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را

چون شعله‌ای که از سر آتش شود بلند

آب جویش برده باشد تا به دور

بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟

بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر

پیش جیحون سرشکم برود آب فرات

نهادی به روی زمین بر شکم

وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته

دوش منت کش آن بار گران بود مرا

زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند

بی صداع و نقل و بالا و نشیب

شود آسان، چو در کارم تو باشی

کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست

منع واجب آمدی بر دیگران

برون آوریدم به رای و به جنگ

واکنون همه بی‌بوی تو رنجور بماندیم

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها

کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم

آن برون آثار آثارست و بس

صبح امیدم به شام افتاد باز

که درین ره، بهر قدم چاهی است

وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست

برآیین و رسم سرای سپنج

نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار

پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی

ولی دریغ که از خاطرت فراموشم

سنگ چه بود گل نکوتر از زرست

با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟

باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار

تا تو از رخ نقاب بگشایی

پدید آمد آن دختر نامدار

بی نصیبم زان لب شیرین مکن

در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

پشه باشد در ضعیفی خود مثل

که ز خود مشکل است سر دیدن

که تو را بر گل دیگر وطن است

با این جگر سوخته حاجت بکبابست

بدو داد دل شاه آزرمجوی

تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل

این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را

تا جعد مشک‌بوی تو را باد شانه کرد

مرده بود افسون به فریادش رسید

که بر خاک در خود خوار بینی

مثال نور نویسد بر او قلم تمثال

می ده که ز می صفا برآمد

به راه گلان دیو واژونه نیست

من چنین در رنج و تو آسوده‌ای

سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

هر گه که آید از خانه بیرون

نه مثال علت اولی سقیم

میان خون تپانم، با که گویم؟

طفل خرد، آن اشک روشن میمکید

از برای نو به گندم شد دلیر

که هرگز نیامیخت کین با خرد

که در چشمم ز یاد او دمی صدبار می‌آید

چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق

ما و به جلوه‌گاه او جامه‌ی جان دریدنی

والتمسناها وجدناها لدیک

هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد

تو ز فقر بحر در هامون میا

شده چون دحیه الکلب قریشی

ببستند آذین به هر کشورش

که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم

سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن

واستان شمشیر را زان زشت‌خو

با آب نگار در نگنجد

نوید برگ سبزی هم نیاری

کز پسته‌ی تنگ تو یقینم بگمانست

نشست از بر چرمه‌ی تیزرو

کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟

خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست

برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید

عاقبت اندر رسی در آب پاک

پریشان‌تر ز زلف توست کارم

که در گردن از زه طنابی نبیند

زانک نتوان زد به غیر دوست دست

همش باد و هم بادبان تخت شاه

در سر هوس و هوای ساقی

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

هر کس که مست نرگس شهلای او بود

غره‌ی هستی چه دانی نیست چیست

بر جان همه عشق او نگاریم

هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

من به فغان نواگری یاد دهم رباب را

ازین تیزهش راه بین بخردی

جویای سر زلف چو شستیم دگربار

کیفیت صلح و صورت جنگ

تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی

نیم حیوان نیم حی با رشاد

که هر دم سوی میخانه گرایم؟

شده مبهوت جزع خون‌خوارت

برداشته دست در دعاییم

سپه را سوی زاولستان کشید

محنت زده‌ام، چه می‌کنم ناز؟

از تو دارد آرزو هر مشتهی

زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام

کز شهنشاهان مه پالوده است

ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر

کزین کار، کارت بجائی رسد

زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست

مگر نزد یزدان به آیدت جای

طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟

پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند

جلوه‌گاه عجبی بود و نثار عجبی

گفت من رستم مکان ویران شود

آرزویی در دل این ناتوان انداخته

آن آینه که هست به رویش نشان آب

زانک باشد در خرابی جای گنج

نهادند بر سر ز آهن کلاه

بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی

در پی آن بایدت تا مصر رفت

صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم

عقل را سودای لیلی در ربود

چنان که گوشه‌ی دامن به خون نیالایی

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

قمر در سایه‌ی پر غرابست

بران سان که بد تخت بی‌کار گشت

ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت

یک آفتاب نیست که در او زوال نیست

که به سر چشمه‌ی زمزم ندهم

که بدیدستم ز رب العالمین

نیست یار لعل تو تنها شکر

سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانه‌است

بندگی افکندگیست ای هیچ کس

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟

بر زند بر مه شکافیده شود

خاکسار بتان کج کلهیم

خون مظلومان بگردن برده‌ای

با رخت کفر من همه دین است

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

سپهبد شد از کار ایشان دژم

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

به زور غمزه‌ی کمان‌ها کشیده تا سردوش

آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند

بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام

بر روی تو شیفته چراییم؟

چون شود دوست آشنای دو تن

کو نمیرد تا نمیری زار تو

نه چون بخت تو چرخ گردان شنید

عفا الله نیک فریادم رسیدی!

در تن خود غیر جان جانی بدیذ

تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی

که آن دو ننشستند بر جای رسول

گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی

چون من از درد تهیدستی نکشت

تا چرا نه ذوق دارم من نه حال

ترا تیغ کینه بباید کشید

تدارک بالرحیق من الحداقی

مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید

ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد

خصم خود را رو بیاور سوی من

از پی آن کشش دگر، همچو ذباب می‌روم

دل به ما ده چند باشی بت‌پرست

بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی

پر اندیشه دل پر ز گفتار سر

جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید

دیوانه را به حلقه‌ی زنجیر می‌کنند

وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

که همه روی مه از مهر فروزان آید

که تا دوا کند این درد ناگهانی را

چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست

بگفتند تا برنشاند سپاه

عیش خوش جاودان نمی‌یابم

کوی درویش به نزهت گه سلطان نزدیک

نی هم است و نه اندیشه‌ی سودم

از خیالی کرد تا خانه رجوع

خواهی که شوی به دوست باقی؟

شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین

جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی

زان جنایت مرا گرفت وزیر

شب هجران مگر پایان ندارد؟

چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

کمد به در از پرده مه چارده تو

خوش فرود آمد به سوی پایگاه

بی‌قدر شود گهر شکسته

دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست

کز فسون و فسانه گوش گرفت

که در روی تو عمرش رفت بر باد

که میل طبع بی‌تکلیف می‌شد در تماشایش

کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این

گفت اشتر بام بر کی جست هان

بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی

مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب

در ره دنیا نه مرد و نه زنی

و آفرینش ز جاه او بر جای

در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات

ورنه بختم داد عقلم هم دهد

گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید

نه به شب چوبک‌زنان بر بامها

نشنیدی و گوش وا نکردی

داستانهاست بهر گوشه ز دستانش

خانه‌ی موت و ولادت برکشد

دست از اندیشه بر شقیقه نهاد

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

سرش گرمست از پیچیدن دستار می‌فهمم

بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش

باخبر گشتند از مولای خویش

اندر آن بودم که غیرت گفت: نی

نقب به گنج عزیز خوار برافکند

از خجل بفسردی و بگداختی

خرد داد بر تو گدائی نخست

نیابی خوشدلی را جایگایی

هر دم از مطلب جداتر می‌بدم

که توان تن و کام دل و نور بصری

وانگهی مفتاح زندانش به دست

در حریم هستی، او تنها شود

ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن

گفت او را نیست از شمع آگهی

شفاعت گر روز بیم و امید

آنچنان رخ کسی نهان دارد؟

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

یاد او آمد و فکر همه را باطل کرد

باز گردد زان صفت آن بی‌هنر

گفت و گویی از میان برخاست

ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه

خاک بر سر می‌فشاندی بردوام

به زنجیر فکرت شده پای بست

طعنه مزن، که: نیستی شیفته‌ی جمال من

کی خورد دانه چو شد در حبس دام

روزی به دیدن شب تارم نیامدی

بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست

مگر که خاک سر کوت دلنواز آمد؟

ز مرغان چمن برخاست فریاد

گرسنه بودی و سیر از جان مدام

غصه را دست بست و غم را پای

بیاراست جانم به فضل درر

حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند

این گریه‌ی مستانه شد سرمایه‌ی خندیدنم

گر جوابش بر نویسی هم رواست

سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم

آزاد رست و رخت امان بر کران کشید

چو روستایی ده گنج می‌نهد به حصار

بگیر ای صدف در کن این آب را

چون چشم یار مخمور از مستی شبانه

اتی وبالم در ربیع و در خریف

مرید پسته‌ی شکرفشان شیرین باش

تو مبین این خلق را بی‌سلسله

مرا باری نظر دایم بر آن رخسار می‌آید

چه کند راحله و مرکب رهواری چند

من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب

هم از بازی چرخ گردنده گیر

الاق مرور ایام التلاقی

گر بیابیدش به سوی خانه‌ی حافظ برید

یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن

در درون آن عمامه بد دفین

بهم کردند و عشقش نام کردند

تا ابد رهنمای و رهبر ماست

مغز آن سرگشته دل پر دود شد

مپیچان عنان من از راه بخت

سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده

روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا

تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش

پر غم و رنجند و مفتون و عشیق

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم

چاه مرگ است درین سیرگه خرم

که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

ز ناف زمین سر به اقصی نهاد

همه خود نقش آن نگار بود

کان نورسیده میوه‌ی بستان ما رسید

گر سامری تو باشی گوساله می‌توان شد

وان در و دیوارها زنده شده

ندارد هیچ سودی، هم بگرییم

جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته

خاک بر سر باد پیمای آمده

برافروخت چون چشمه‌ی آفتاب

که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک

گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا

خلقی که در آن حلقه‌ی فتراک نکردند

روز محشر این زمین را نقره گین

چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟

یکی انده و آن یکی شادمانی

زانک مه از روی او یک موی نیست

خرد را دگرگونه پیرایه‌ای

خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من

بود بدیده‌ی باریک بین کبود هنوز

که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود

آن سخن بر شیشه خانه‌ی او زدی

غمت هردم دگرسان می‌نماید

صد و یک جان به جانان می‌سپردست

در نسخه‌ی توست این لغت ضم

راست رو شد به عالم افروزی

که غمزه‌ی خوش ساقی بود خمستانش!

من شکستم ز امر تا شد ریز ریز

لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی

ما همه ظلمت بدیم او نور بود

وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟

از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

یک سخن با من بگو، دیگر مگوی

از درختان بس شگفتم می‌نمود

کابر رحمت بر سرم باران کنی

کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است

که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم

خود مجالش می‌نداد آن تندخو

بازم رهان، که با غم و تیمار مانده‌ام

بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده

از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد

تا امام جمله آزادان شد او

بازم تو امیدوار کردی

تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر

بنده‌ی خود را به هیچ بهر چه بفروختی

خلف من باشند در زیر لوا

علی رغم من مسکین شنیدی

که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن

بود آن این یک بر آن دیگر ببست

دل چه داند کوست مست دل‌نواز

ولکن ان فنیت اکون باق

که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی

اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند

آن نه کانگشتان او باشد دراز

شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار

تا درو زاغ برگرفت نوا

از بار گران همچو کمانی بخمیده است

زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست

نی کرده پایمردی با او دمی مدارات

کی بگفت اندر بگنجد فن من

آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد

هین گو آمد میل کن در سوی چپ

عیش خوش جاودان نیابم

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

ما دست داده‌ایم بهر حال بند را

پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای

قلب عشاق را شکست افتاد

از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

دعوت اهل ضلالت جود نیست

آورده خط به خون من و در عمل شده

جان هم سجود سهو برد هم قضا کند

مور در چه مانده بر مه کی رسد

در کدامین خانه گنجم ای کیا

دمی ز شاه معطل نبود خانه‌ی تو

وان سقامت می‌جهاند از سقام

ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم

ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای

اگر یک بار دست از خود بشویی

هماندم که او خفت، رنجور مرد

کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا

تاکه در عقل و دماغی در رود

گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

بیگانه‌ای که هیچ نگشت آشنای تو

تا بر آرم بی‌سپاس و منتی

هر دو عالم گوشه‌ی میدان ماست

که کمتر خط پیشش عقل پیر است

تا ترا یک جبه بخشم بی‌سخن

تو چه دانی سر این دام و حبوب

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را

از آن خوش تر که دیدار رقیبان

رسم مهمانش به خانه می‌برد

نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟

جست و خیز تو بهر ملتمسی است

وانچ دانستی و می‌دیدی همه

تا به یک سو گردد این دعوی و کار

کز بهانه درنمانی ای پسر

عالم آشوب سپاهش نگرید

که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش

ز آرزوی گوش تو هوشم پرید

چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟

از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشم

بی واسطه در کشیده دریایی

بد قضا گردان این مغرور خام

گرد سر کوی او بپوییم

آمده بد تیر اه بر مقتلی

پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین

زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت

سودای مجاز در نگنجد

اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

صرف شد در راهشان عمری دراز

بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش

گله از بخت و روزگار کنیم

از شراب وصل ساغرهای مالامال زد

فریاد که سرمایه‌ی خون جگرستی

ترک تون را عین آن گرمابه دان

برین شکسته دلم از غم تو آن آمد

رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد

شیردادش حالی و در برگرفت

بو کند آنگه خورد ای معتنی

دور از تو چنین بمانده خواری

نگذریم از حکم او ما سه یتیم

گر کسی گوش دهد، قصه‌ی شیرین دارم

عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر

گردش روزگار چتوان کرد؟

ساختیم آرامگاه و مامنی

ولی ترا چو من خسته یار بسیارست

من نیم گستاخ یا آمیخته

بی‌ضبط می‌نهد شتر بی‌مهار پای

مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش

که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی

هست جانی در ولی آن دمی

بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت

که خیالت به خواب می‌نرسد

جان نخواهد ماند و دل بنهاده‌ایم

گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو

شکری زان لعل جان‌افزای دوست؟

ز امر مادر پس من آنگه چون کنم

با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

روز روشن را برو چون لیل کرد

که بیند دیده‌ی عاشق به خلوت روی دلدارش؟

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

هرک گوید نیست این سوداست بس

آنچنان دوزد که پیدا نیست درز

بشیر مادر اندوه زای اندیشه،

مرا ز مهر تو بی‌خواب و خور نکرده هنوز

فرق من و خاک کف پای تو

تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست

چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ

هر چه دشوارتر و هر چه بتر

که را باشد مسلمانی مسلم

پیش ازین بر من نظر ننداختند

گوش من نشنود ازین سان پند

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند

زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست

غم حور و سر رضوان که دارد؟

بهنگام شیاری و حصاری

دارویی آمد پدید آن درد را

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

با دولت وصالت خوش بود روزگاری

گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم

ور بی‌هنرم دوباره بفروش

نامه را تصحیف خواندی نایبش

تا بر سر کوت جان‌فشانم

چون بر خط او نظر گمارد

صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد

با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی

از درگهت، آن کامیدوار است

اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش

بال قدرتم بنگر، پر اقتدارم بین

تا برآمد عشر خرمن از کفه

نقش دومین چشم احول

تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

مرد سوی آسمان برکرد روی

عقل از آن اشکالشان زیر و زبر

با غمش غمگسار داشتمی

رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند

خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن

سنگ مرگ آمد نمکها را محک

دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد

آری من دیوانه سر کوی تو دارم

من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده

هر کجا آوازه‌ی مستنکریست

بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟

دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها

گهی ز تیشه‌ی نازت چه ریشه‌ها که نکندی

می‌برد از کافرستانشان به قهر

چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو موری لنگ در چاهم ترا

شیر را عارست کو را بگروند

هیهات! که خورشید پرستیم دگربار

تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

انتظار دود کندوری بدند

چون پود تو محکمی ندارد

زهره‌ی بوقبیس آب کند

همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام

لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند

وزان خون لعل و مرجان آفریدند

تا نباشد بر تو حیفی ای پدر

همه‌ی شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد

او سگ قحطست و تو انبان آرد

ور رد کنی، اینت خاکساری

اگر چهر گل را بود رنگ و تابی

قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی

گر بمیرم هست مرگم مستطاب

جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

میسر نیست یکدم شاد بودن بی‌بلای او

پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد

می‌رهانم می‌برم سوی سرا

نشناخت کسی که در چه خوییم؟

گاه گوهربار گردد، گاه گوهربر شود

مرد من نیست آنک دنیا دشمنست

جوع ازین رویست قوت جانها

چند از کرشمه جان را ربایی؟

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم

ای بظلمت گاو من گشته رهین

مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا

آن بمثل لنگی و فطس و عمیست

ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند

دست را بر حرف آن بنهاده‌ای

دست در زلف یار چتوان کرد؟

که شما در خط این سبزه وطائید همه

سیر شد زو دل به یک بهتان ترا

زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت

چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است

خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا

نمی‌دانم چه سیمین غبغبی بود

گنجهاشان کشف گشتی در زمین

چون همت سرفراز داریم

بخوشی چون صف گلشن کردم

او را که دهد قطره‌ئی از بحر سماحت

می‌گریزد او سپس سوی شکم

به کف آریم جام نوش گوار

جنبش فکن در ابروی محراب می‌شود

من دیده‌ام قیامت خود در قیام او

عقل باشد در اصابتها فقط

بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه

با درد غم تو شادمان است

ور خطاب آید ترا کز جان برآی

صبر تا مقصود زوتر رهبرست

از عاشق خود ملال تا کی؟

از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند

سالها نتوان شنودن آن بگوش

نخست آنگه قدم زن در مراحل

مرا آرامگه شد چشمه‌ی خون

مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را

آب را گویی عسل شو یا که شیر

از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟

به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را

حایل میانه‌ی من و دلدار می‌شود

با همین خواجه جفا بنموده است

بجای خرقه به قوال جان توان انداخت

محبوس به آشیان مادر

خود کشیم و خود دیتشان می‌دهیم

قدر او قدر سکره بیش نی

طیره مشو، که چشمه‌ی حیوانم آرزوست

دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

سودازده در هر سر بازار نبودم

نوحه می‌داریم با پشت دوتو

از دل و جانم برآید صد نفیر

دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست

ظلمت آمد اندک اندک در ظهور

بر در لطف تو، ز راه نیاز

با حریفان جدل آغاز نمی‌دانم چیست

عوض لعل تو سرچشمه‌ی کوثر گیرند

هست اندر کاهلی این خوف بیش

چاک زن طیلسان و خرقه بسوز

چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز

هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید

کرده باشد آفتاب او را فنا

که سحرگاه از آن دیار آمد

لیک آن صدتو شود ز آواز زن

زین نکته توان یافت که اهل درکستی

آن نگر که مرده بر جست و نشست

چون کنم؟ چون بینوا افتاده‌ام

که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

می نبود آنگه که بودم می پرست

تا که غازی گردد او یا راه‌زن

در نیابد کمال بینایی

برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را

ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم

تا بیابد طالبی چیزی که جست

دانم ندهی شراب نابم

ودیعت به یزدان پاکش سپردم

دم مزن از پاک بازی پیش جمع

چاکری خواهند از اهل جهان

کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد

انما الدنیا و ما فیها متاع

هم خورده ز لعل تو امل باده‌ی خروار

لیک ازو مقصود این خدمت بدست

از آن در آرزوی رنگ و بویی

تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد

حسن عالم وقف رویش سر به سر

چونک بدنامست مسجد او جهد

شاهد مذکور گردی بی گمان

گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد

که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش

انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر

رو بر در یار زاریی کن

هر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی

گفته‌ام پیش شما باری هزار

چشم‌روشن به وگر باشد سفیه

رنگ و بوی سحر دهند به شام

خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی

در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم

که همی‌بینم سپاهی من شگفت

بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم

صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

آب زرد و گنده و تیره شود

مگر خورشید از روزن برآید

فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد

هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی

در نهان‌خانه‌ی لدینا محضرون

بر آشیان وحدت بی‌بال و پر پریدم

زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته

ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی

که نقوشش ظاهر و جانش خفیست

چون من ز میان کار رفتم

خویش را افکند اندر آتشی

بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان

تا رهی یابم در آن آغوش من

از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد

هر که در راه علم، رهسپر است

ریخت اشک گرم بر خاک و برفت

کین خطر دارد بسی در پیش و پس

وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم

که اهل عشق را ننگ از من بی‌نام و ننگ آید

یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی

هیچ او را نیست از دزدانش باک

کاتشی در پیر و در برنا نهاد

هر که از عشق تو یک دم غافل است

بر بساط شاه بی‌قیمت بود

می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت

چیره بود به خون من دولت اتصال تو

من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا

گر فرو می‌رفت پایت بر گلی

بوالفضولانه مناجاتی بکرد

ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی

همان شربت به بدخواهان چشاندیم

روز محشر عذر خواهی روشنست

راه دین پویم که مهلت پیش ماست

زان چنین سوکوار می‌گریم

پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک

وان گه ز چشم او نگه آشنا ببین

دیگ دولتبا چگونه می‌پزد

به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟

بر سر خوان، بچه‌ی سیمرغ بریان آورد

هیچ باقی هست از حسن و کمال

خشیت پیلان ز مه در اضطراب

خود گرانی یار مرگ جان بود

چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری

که شما فانی و افسانه بدیت

دشمن آسا مکن از در، بدرم

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

از دور من و خاک ره و داد ز دستت

آتش شوق از دلت شعله زده

یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین

مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام

سر ما و قدم سرو سهی بالایی

انقلی یا نفس سیری للغنا

چو ماهی ناگهان افتد در شست

ذره‌ای هست آمدن یارا کراست

من ندانم تا بدو کس یافت راه

تا رهی از ترس و باشی بر صواب

حالم از خود پرس: تا چون کرده‌ای؟

بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها

اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن

لیک صد اومید در ترسش بود

با ما سر همدمی ندارد

بجان پرداز و با تن سرگران باش

زان آب آتشی برآتشم زن آب

شکر آنک کرد بیدارم ز خواب

شاید اگر آشکار باشد

آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک

که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

که ز ناری راه اصل خویش گیر

از دست فراق وارهاند

ایشان چه کرده‌اند بگو تا من آن کنم

بی‌خودم آهی برآمد از جگر

همچنانک جوشد از گلزار کشت

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

شاید که بجز باده‌ی ناب از تو نخواهند

میل تن در کسب و اسباب علف

زهره نه کهی برآرم، الغیاث ای دوستان

ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا

همچنین در ذبح نفس کشتنی

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

کف پای تو بیشتر نازک

غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم

می گواهی داد بر گفتار او

به من آور، که نیک ناشادم

شب و روزش چو عید و نوروز است

رشته‌ی آن سگ به دست خود گرفت

روشن اندر روشن اندر روشنیست

ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم

سر ببر تا عشق سر بخشد مرا

در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن

مردن عشاق خود یک نوع نیست

دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم

این هنر دایه‌ی باد صباست

مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست

تا شوی علم و صفات معنوی

بجز غم خوردن او را نیست کاری

چو ملک عشق به یکبار شد مسخر دل

زلف بلند سروقدان طوق گردنم

نور خور از قرص خور دورست نیک

که بدو در رخ زیباش هویدا بینند

از شرم سرخ روی و شفق‌وار می‌روم

وین دگر شیرین ترست از انگبین

بهترم چون عود و عنبر سوخته

سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد

اندرو مهمان کشان با تیغ کند

سر بسر نور آفتاب مثل

و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری

روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب

لیک از لطف و کرم نومید نه

دمبدم بر جان و دل آن جام جان‌افزا زنند

دستبازی به آن ذقن مشکل

هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند

پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود

که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش

مرا گفتا که این ره بی نشان است

ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام

طالب خاصان حق بودی مدام

چون بدین نام خوشم بستوده‌ای

بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش

که نباشند از خلایق سنگسار

بخر یوسف، سر زندان ندارم

چون برق جهان ز ابر آذار

برگرفته ریش و آزرمیت نه

راه ندهد جزر و مد مشکلش

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

کافتد اندر دشت محشر چشم قاتل بر قتیل

کوته از آغوش تو دست قضا و قدر

لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای

از دست جور تو نه همانا که جان برم

به من آئید که آهوی ختائید همه

لبم گشاد به خونابه‌ی جگر روزه

خواجه راکشتست این منحوس‌بخت

مزار تو، کم ز آرزویی

سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

در اشکی که من از دیده به دامن کردم

بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی

از درگه پادشه گدایی

هیچ ماهیش نیفتاد به شست

دمبدم سوی آشیان شما

که زبانت گشت در طفلی جریر

بیا، که با تو مر صدهزار پیوند است

شوخ و عاشق کشی و سنگین دل

تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند

سفره‌ای آویخته وز نان تهیست

هم در سر زلف اوست گر هست

چو دایم زندگی تو بیاراست

جز من که بداند که چه آمد به سر من

کفرشان آید طلب کردن خلاص

ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانه‌ی تو

بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه

نفخ حق باشم ز نای تن جدا

کزو به هر فلکی آفتابی افروزی

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب

پرسم این احوال از دانای راز

چه آید ترا از کتاب و کراسه

که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم

که دل سوخته و دیده‌ی گریان دارم

آنک بکشد گاو را کاصل بدیست

فالش نکند فلک خجسته

سه روز عده‌ی عالم بداشت پس بگذشت

تا بی‌فتادم به خواری از بهشت

چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر

سالها در زمین دولت و دین

نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را

فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم

گفت ای میر من ای بنده‌نواز

ای بسیطش سیر فرمان تو صد ره کرده طی

شاه، گر خفته یا که بیدار است

در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

کردن اندر گوش و افتادن بدوغ

تو یکی شاعر گران‌سایه

که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم

هرگز آلوده به سر چشمه‌ی حیوان نشود

تعزیت‌جامه بپوشید آسمان

ای ز سکانش چون سواد از عین

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

زین همه آرایشی برساختند

پر شدی ناخواست از میوه‌فشان

که فرستی به من صراحیکی

ورنه گردد هر چه من دارم کساد

من هم به خیل سوختگان آتشین دمم

غیر گرمی می‌نیابد چشم کور

شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی

توشه‌ی آز در انبار نداشت

هنوزت عقرب اندر اضطرابست

ز اتفاق بانگشان دارم شکوه

سبک اجابت و نازک‌شکن چو چلقوزه

به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم

که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام

یکسواره نقش من پیش ستیست

وی ز خورشید گوی برده به رای

گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه

به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان

از یمن زادی و یا ترکیستی

یعنی به شرابخانه‌ی تو

چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا

هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد

جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد

که ای خلقت چو جودت بی‌کرانه

روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری

با تویی تو یکی من یکی

آن زمان گردد بر آنکس کار زار

چو عذر خواهد نام گناه او نبری

محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز

کز جام باده حال خرابی نداشتند

شد فراموشش ز خواجه وز مقام

فی‌المثل گر بود بادنی شیی

من پیش تو نوا زنم و دستان

او فکندی در رهم خاری چنین

بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

مرحبا خواجه درآ خواجه درآی

بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا

کز نشه‌ی بیداری کیفیت خواب اولی

نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم

که از ناکسان خواستن مومیایی

او بانگشت خود انگشتر کرد

تن من همچو خسی بر سر آب افتادست

پس نگون کرد و از آن ماری فتاد

صف می‌دری و جگر همی دوزی

از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست

بسته‌ی زلف تو آسوده ز هر سودایی

هر کجا خواهد ببخشد تهنیت

شب فترت به خواب نادیده

تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود

دایمم هم جامه و هم جای پاک

سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب

که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی

ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد

کو برهنه بود و ترسید از فساد

به گوش دلت چون فرو می‌نخوانی

مطیع خویش کن حرص و هوی را

یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست

که ز گفتن لب تواند دوختن

ور نبود می بماند بنده پیاده

من در شکنجه بودم و او در عذاب بود

گفتا که باید از همه قطع نظر کنی

در بشر واقف ز اسرار خدا

که کند دور روزگارش طی

بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست

دردم چو طبیب دید در دم

این سه تاریکی و از غرقاب بیم

با عیش چنان مع‌الغرامه

زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم

گفت کو بانگ دهل ای بوسبل

وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین

گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست

که در آیینه عیان شد مر ترا

زان نداری محاسن و خایه

به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد

زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان

تشنگی را نشکند آن استقا

تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو

دارد از باغ شاه باختر او

پیرم سخن از می نهان گفت

تا درون چشمه یابی این دلیل

اگر پیش آردت تلخی و شوری

این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

پس چرا یار قدیم از نظر انداخته‌ای

که مرا اندر گریزت مشکلیست

من در خلاص او به مثل حمله بردمی

مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

هر طرف که بنگری اعلام اوست

باری اندر طمع و حرص کم از انسانی

خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا

هم سوخته‌ی داغ تو آسوده ز مرهم

آفتابی اندرو ذره نمود

نه از آتش و آب وز خاک و بادی

که مرد بی بلا مرد لقا نیست

من به تو هر روز جان افشانده

نه بنفرین تاندش مهجور کرد

کز پی خواهنده داری خواسته

دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا

بر یک قرار نیست دل بی قرار من

خاصه وقت جوش و خشم و انتقام

مخمور ز باده‌ی شبانه

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

چو آبگینه دل نازک قدح بشکست

خلق اندر ریگ هر سو ریخته

به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی

قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی

پس از خاک به کیمیائی نیابی

در جنب وجود او مهیاست

ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر

روزها همچو بخت خود خفته

که چرا باشید بر دزدان رحیم

کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند

می در اندازی چنین در معرکه

به دیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین

کژدم تن را بسر، پائی بزن

اینجا که منم همه وصالست

آتشی در جانشان افتاد تفت

دانند همگان که مه شعر و مه شاعری

در عشرت به رخ اهل محبت بندان

وز چشم سیه مستت شهری به امان داری

تکیه کم کن بر دم و افسون خویش

خنده‌ی بی‌وقت را خندیده کردی داوری

کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

بل جهد از کون و کانی بر زند

ز اسمان امر و نهی بی‌اکراه

بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین

ورنه این بی‌داد بر تو شد درست

در این فن چو در زلف ژولیده شانه

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست

آسمانا چند پیمایی زمین

بر پای تو سر نهاده چون دامن

به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد

ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم

خنده را من خود ز خار آورده‌ام

روز رجب اصل شادمانی

نخل کیانی به نخل‌زار بماناد

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

جز که از بعد سفرهای دراز

بدو چوبش تمام جوشیده

همه جا شاهد رعنائی هست

که روزگار نشاند به روزگار منش

سر من خاک ره خانه خمار هنوز

خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی

بود هم زین شیوه سرگردان که هست

زانکه برآن روانش منزلست

مر ترا رام از بلاد و از جمال

حدیث مصطفی می‌دان و بو ایوب انصاری

بار دگر امید رهائی مگر نداشت

نگذارد که خدنگش ز کمان برخیزد

نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب

آنک تو و ملک جاودانی

کوه ثهلان شوم انشاء الله

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را

رادی و راستی و کم‌آزاری

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

از ره کفر به سر منزل ایمان شده‌ایم

گردن سالوس و تقوا بشکنی

چون برآید برهد زین همه سرگردانی

تا دل ندهند کارزاری است

اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست

چیست که آن پرده شود پیش صفاها

بوی آن می‌برم الحق تو همانا اویی

هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی

نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد

صفت آسیای او بشنو

در دری و کوکب دری نثار توست

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها

جهد آن کن تا مگر آن نیمه‌ی دیگر شوی

جوانان را بحسرت پیر کردن

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت

در عالم دل جهان پناهی

گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان

لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

بر زده با سوز چون مجمر نفس

که گردد کار او را عهده‌ی کار

توشه‌ی پژمردگی اندوختیم

پای آن توسن که اندر خانه‌ی زینش تویی

از بدآموزی امروز بسی ممنونم

عاجزی خود به شفاعت بریم

بگسست و در حمایل روح المین گریخت

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما

شد تخت نشین سیمین تخت

گه خودپسندی و پندار نیست

شام در مستی، سحر در نعره‌ی مستانه باش

که میدانم به خصم من نخواهی داد جان من

که شهر آسوده گشت و کشور آباد

در دلم صد هزار تاب انداخت

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

در تو را جان‌ها صدف باغ تو را جان‌ها گیا

ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ

چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان

تا ز قضا خط امانت دهند

دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد

غبار آلوده چون باد خزانی

کو بود مراد روزگارم

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا

تخته‌ی اسما ز پدر خوانده‌ی

تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

بکان آن شربتش روزی شد از دهر

ز دو رخ گل و از دو عارض سمن

خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست

نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا

تعلیم دگر به باد گیرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی

شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد

میان خار غلطیدی شبانگاه

مرغان نفس را ز درون سر بریده‌اند

کوه احد گر تو نهی نیست بار

هم نهاد اندر پس کون بیست خشت

ز مهرت خون دل هم خوابه‌ی من

بصبح زندگانی مرده بودن

خانه‌ی همسایه را یک سر به توفان می‌دهد

که چشم باده کش سرمه‌ی ناکشیده‌ی اوست

به یک خرمن دلش کی گیرد آرام

زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی

که گر چه راه خطا می‌روم صواب منست

از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا

خنده‌ی دزدیده نهفتی بنوش

سوی ناکسی، بردن از عجز کاری

کام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمی

ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند

هر دو به هم شیره‌ی جان تواند

کایشان دم و بال رسان دارند

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار

همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا

معرفت هر دو سرا داده‌اند

که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

کار زمانه ساخته از لطف کارساز

حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

و ز طرفی بوی وفایی در اوست

حریفم قاضی و ساقی امام است

کافران کفر شمارند مسلمانی را

خوشتر آید از شرابم زهر ناب

پای فشردند به زور آوری

در آغل، گوسفندان را نشمین

دامان گلستان را از گریه‌تر توان کرد

که دانم از دم افسرده موم سنگ شود

که با تقدیر نتوان داوری کرد

عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا

نشستی هم بر آئین شبانه

ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت

خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار

روی به سیاف که بهر خدای

زین سبب گویی جگر خوار آمدست

زو بپرسیدند کین تاوان کراست

که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا

که دیگر پی شود دو تیغ بازی

زهر را جای شهد نوشاندن

چند غفلت کنی از حالت بیماری چند

که بر آگاهیش آن چهره گواهست امروز

بگشت کوچه‌های شهر پر جوش

در یوسف تو نکرد تاثیر

ز گلستان جمالش نصیب خار آید

تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

از خز بی‌تار بپوشد قبا

دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر

فریاد که تیر من به سنگ آمد

که بهر زود رفتن کوشش بسیار می‌کردم

سوخته شد ناگه از آن شیر سرد

در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست

چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما

بود ز عیسی نفس جان فزای

ما در آن آئینه هرگز ننگریم

از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره

کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی

دم روحانیان کردی معطر

مولی صفت نموده و لالا زبان شده

عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق طراران ما

حدیثی گوش کن زان پس تو دانی

کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

خرمن بلبل بسوخت زمزمه‌ی زار من

وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم

وگر طاعت کنی بی عشق خاکست

آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان

از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز

خوش می‌جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

نظر شد گرم و آتش در دل افتاد

چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی

دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری

دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی

ز نور نیت کرد یک طرف حایل

ز آب چشمه‌ی جان زاد عز الدین بوعمران

که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد

اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا

آن همه در پرده نمانده‌ست بسی

گر یکمن و گر هزار خرواری

عالمی را حلقه در گوشش ببین

خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده

درست افگنده مروارید شب تاب

گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی

چند گریم چون همه اشکم بسوخت

مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا

همان دانندگان و به خردان را

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن

که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم

مکن بخشیده‌ی خود را ز من دور

گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است

ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

پس آن گاهش دهد پوشیده پیغام

شد توده در آن باغ، سحر هیمه‌ی بسیار

کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

می‌توان در بزمت از صف نعال انگیختن

عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد

زان پیش که حرف لا نبودست

کنون فرصت شمار آب روان را

بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را

نشستی یک زمانی بر لب جوی

خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی

ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر

به جز دود سیه گردش دگر هیچ

سخنت زاد سفره‌ی سفره است

تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

که لب بر خنده و دل پر ز خونم

نیتش آرایش مینوی پاک

که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش

در دهن گور آن نواله نهفته

رضا دادم به تقدیر خداوند

کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

کی توان کردن بسوی تو نگاه

چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

که باقی ماند ازیشان گنج شداد

بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت

نرگس نیم مست او کشت به یک اشاره‌ام

که می‌برم دو سه روز این جنون ز سلسله‌ی تو

آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش

گفت محنت یکی بس است برفت

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما

به من کاین نوشکن کردم سبک نوش

از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ

گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند

میروم این زمان بیا آن چه نکرده‌ای بکن

که بنشاند غبار دشمن خویش

دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه

بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست

آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

گاه از مژه دوخت چاک دامانش

حرفهای سخت و ناهموار گفت

گو مذن ز پی بستن قامت باشد

چه بودی قدر پاس دیده‌ی بیدار دانستی

چو دیوی سوی آن غول بیابان

دل دلی داشت خم ران اسد

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا

بنشست به میهمان نوازی

که تا رسید به آن بزمگاه نورانی

درد تو را کرده عشق مایه‌ی درمان دل

من افتاده چگویم ز کدام افتادم

شهید خویش را گرید به زاری

کین یک گذرنده و آن مدام است

تا که مویی مانده‌ی محرم نه‌ای

تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

ترا نیز اندرین باشد ثوابی!

گفت، در همیان تلبیس شماست

تا واقف از این نکته شود بی خبری چند

ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی

و الماس به سینه خرد می‌کرد

وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا

به جان دوز این هم پیوند جانی

چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ

دنبال چرای گوسپندان

چون گوهر و با گوهر از یک وطن

فرض عینست که از دیده برانند او را

گردد از خواب، چشم بختم باز

نظر می‌کرد و می گفت آفرینی

چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

تا گل قالبت از باده مخمر نکنی

گوشه بگوشه می‌جهد چشم گناهکار من

وگر تیغم زنی رخ بر نتابم

عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته

هنوز دیده به دیدارت آرزومندست

شیشه‌ی امن نفوس اشکسته شد

که دولت بادشه را حلقه در گوش

جهان تاریک شد چون چاه بیژن

وان زلفکان زنگی بر روی انورش بین

حذر کردن ازو خاطر نشان یار می‌کردم

عروسانه ز سر تا پای پوشید

همچو در زیر روی زرد زرنگ

مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت

شانه توان کرد به انگشت خویش

سنگش محک عیار شاهی

گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی

ما همه سرگشتگان باد به دستیم

تو شاه محترمی با من گدا بنشین

که دامان گلشن بگرفت خاری

با طالع سعید به برهان نو نشست

به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ

کلید دولتش در آستین است

این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

دل جمعی پریشان آفریدند

در روی معشوق نظاره عاشق

تمنای درون شب نشینان

در عهده‌ی خون‌بهای من کیست

هر نفس صد پیل اجری بی سبب

گاو نفس خویش را اول بکش

رسیدم با تو کاری دیگر افتاد

بامید من هرگز این ره نپوئی

چه کند دیده‌ی حیرت زده با دیدارش

نه ز آن برمی‌توان گشتن نه دیگر می‌توان گفتن

ناقه سواری سوی ایشان گذشت

تا آنچه کس ندید بدیدم به صبح‌گاه

دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود

به جای سدر و کافورم، پسند است

که بت سوزی از بت شناسی به است

آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

یا با رضای او بگذر از رضای خویش

در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من

چو دریا شد تهی گاه زمین پر

جمله‌ی شب تا سحر بر درگهش افغان ماست

کی رسد راحت بدین پیر غریب

این وطن، شهریست کان را نام نیست

حیا را اندک اندک پرده می‌خاست

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند

به آن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش

که باشد پیشگاه رستگاری

راز صعوه به شاه‌باز فرست

که مدتی ببریدند و بازپیوستند

بحر اشگ ما درین غرقاب بی‌طوفان چراست

بر گنج هنر، گره‌گشایی

بی خار، که چید گل ازین گلشن

زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد

در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم

چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟

گر پس از صد زخم او یک مرهم است

یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست

کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی

بجان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

از خم زلف تو افتاد به زندانی چند

شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو

بهتر ز دو صد سبوی پر درد

دست بر سر چرا گریخته‌ام

کان پری پیکر به یغما می‌رود

به چه بسته دل، به که همنفسی

خاره‌ی کهسار شد اطلس به تهش

بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه‌چینم

بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم

به ایوان دگر ز ایوان شیرین

مرا گویی چرا نالی ز تیمار

روز از شب، شب بتر از روز بود

دائما، طاحونه‌اش در چرخ بود

آراست ز صفه تا به دهلیز

در دل خردش، غم و تشویش نه

می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم

هر کس که به جز تو، بنده‌ی تو

کرده ز حق امتحان کعبه

صبر نیکست کسی را که توانایی هست

این طرفه که نیستند و هستند

غیاث دین و دنیا شد خطابش

صاف خوردیم و رسیدیم به درد

هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود

پرتو به خانه دلم از غرفه‌های چشم

غلط کردم که در گنج اژدهائی

در همه عمرم این صواب بس است

یا بجز تو هیچ خواهم، کافرم

غوغا به سقف غرفه‌ی بالائیان رسید

در حضرت قرب نیست در خورد

ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند

که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم

دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته

به دولت چون ننوشم جام گلرنگ

آن نهاد جاودان بدرود باد

از که می‌پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست

که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

که بر ملکی گدائی را دهد دست

هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست

گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی

شد دجله‌ی خون کنارم از وی

سپردم بدین نامور پیشگاه

برنهاده به دست جام مدام

که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار

ز تاج بزرگی رسیده بکام

سخنیم از برای گفتن نیست

شاید به کنار من آن موی میان آید

گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب

به ایران کسی برف و باران ندید

سرخی عضو دلیل ورم است

خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای

به هرجای پیوسته شد آفرین

گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند

هر نشه که در شراب دیدم

نسبت طاق ابرویت کی به هلال می‌کنم

سر نامداران و شاه مهان

گفتا: یکی قرار تو برد و یکی وسن

مقیم حجره‌ی چشم گهر نگار منست

وز درونت، ننگ می‌دارد یزید»

به قنوج بر کشوری سر بدی

تو آخر طعمه‌ی این اژدهائی

پیچان و تاب دار و گره‌گیر و محکمی

سبک کننده‌ی قدر بزرگ قدر

تو ز آموختن هیچ سستی مکن

زمانه براهیم پنداشتش

سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

که دانم که هستی مرا نیک‌خواه

مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد

با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن

باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این

به نزدیک شاه دلیران شود

لاله‌ی سرخ و باده‌ی روشن

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست

مقتدای اولین و پیشوای آخرین

خردمند و بیدار و روشن‌روان

هنگام شب، آرمیدن آموز

هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا

همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او

سبک سر همیشه بخواری بود

سر به زیر آرم از برای دعا

دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد

رهزن طرار تو را در قفاست

مر آن درد را دور باشد پزشک

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش

بیمار تو شکسته تو دردمند تو

زبان را بیاراست و کژی نخواست

روی آن روی نیکوان یکسر

اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست

بکن جستجویی، بزن دست و پایی

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز

بلبل تو از غم گلزار زار

ابا پیل و چتر و سواران سند

بدی کاید از آسمان خلق را

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

تا ز شر جمله باشم در امان

همه چرم او را به تیر آژدن

با همه خردی، قدمش استوار

حلقه‌ی آن زلف مشک فام گرفتم

منت هم نامیش حمزه‌ی صاحبقران

ز گفتار ایشان برآشفته بود

نه کفر است و نه دین نه هر دوان است

تا بیابم بوی لیلی یک زمان

کرد اندر لوح اجر او نظر

بدان تاکند برگیا چشم گرم

کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال

آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم

بدآموز آزار فرماست گوئی

بجویید رای و دل بخردان

شروان به فرش از حرم امسال درگذشت

تا دگر عیب نگویند من حیران را

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

کجا هرسری رابدی افسری

ورنه من آن چارقم و آن پوستین

ترک مستی که پی مردم هشیار بود

زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی

پذیره شدندش همه بخردان

صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن

بر سر آبند و از دل بر سراب

غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

سپینود و بهرام یل را بدید

هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو

دیگر خیال چشمه‌ی حیوان نمی‌کنی

به خرابات رهی می‌دانم

چو خورشید تابان به باغ بهشت

ملک شهی که مجاهد نظام او زیبد

خفتست او عیب مردم بیدار می‌کند

خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟

که هستیم زین ساختن بی‌نیاز

هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد

صد کاروان قند به بنگاله میرود

ازو مستمندیم وزو شادکام

پرده‌ی دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت

چو جادویش از خواب مستی بخاست

می‌برد بیداد از حد لیک از امداد تو

خردمند و بیدار و دولت جوان

بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

پیمانه‌ام ندادی، پیمان من شکستی

باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده

دو فرزند بودیم زیبای گاه

گر یوسف است دلوکش عصمت من است

حاجت دام گستریدن نیست

از پی رد و قبول، اندر کمین

همی‌خواهد از کردگار جهان

سوی کوه آن ممتحن را خفته دید

که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

افسانه‌ی عشقم به فسون از تو چه پنهان

جهاندیده و راد آزاده‌ای

آسمان گشت چون کبود قصب

پیشه‌ی ما هست سگبانی و بس

که در او نیست ما و من را گنج

بگلزریون بودزان روی چاج

که بکردت حامل عرش مجید

آن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد

ذوقش به جان زیاده ز حد بیان رسید

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

ور دوانیدی کشتن مپسند

تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

خلعتی از فضل درپوشی مرا

تا همه ناله و نفیر افراختند

تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم

به دوستان وی این طرفه داستان برسان

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست

برخاست از میانه نشیب و فراز من

گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار

یک چشمه ز چشم ما فراتست

لیک شهوت کامل و بیدار بود

اکنون که اختیار دل از ما گرفته‌ای

حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ی

نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود

کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکی

به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند

آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است

سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان

هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

مگر به تار سر زلف عنبرافشانی

نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این

ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند

در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد

بندگی قامت رعنای تو

شرم بادت از خدا و از رسول

گفت نصرت یافتم این جایگاه

گوهری از دختر شه یاوه گشت

در صید نظربازان بگشاده کمینش بین

از دست تو ضربتی که خوردم

دلتان دهد که بندگی سم خر کنید

پشه‌ای آمد و شد پیلی مست

وعده وصلش اگر در صف محشر باشد

به زبان حال گوید که زبان قال لال است

سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود

مانع اظهار آن حلمست و بس

خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند

با من چه می‌کند خلف ارجمند تو

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

مرغ به دام آمد و ماهی به شست

که مرا والله دست از کار رفت

شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند

در خانه دلم که تو پیوسته بوده‌ی

آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد

لعلی به صد هزار بدخشان بها شود

تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند

نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت

که با من می‌کنی محکم نباشد

در کنار رحمت دریا فتاد

تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم

دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان

خون مباح و خانه یغما می‌کند

آنکه در کوی تو گدای تو است

دست امید من ز دامانش

ام علی الهجر استمرو اوالجفا

نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

آنک صد حلواست خاک پای او

با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی

تو در شکست غمش برفراشتی رفتی

گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است

خیز و بخرام اگر قصد دل و دین داری

بنگر و بشناس خریدار را

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

چون نکردی صبر در وقت وغا

گر تو هم جوینده‌ی کامی مرید جام باش

مخصوص توست خانه نزهت فزای دل

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

که خجالت زده دیده خون بار شدیم

ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

منت منه که طرفی از این برنبست یار

رنج کوششها ز بی‌صبری تست

دیده‌ی حسرت نگری داشتی

دم ساز در برون به سگ آستان شدم

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری

من چشم ز جام می نپوشم

خواهمت گفتن: نکو زان روست عقل

مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای

دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان

که از دهان تو شیرین و دلنواز آید

که نکوتر ازین تجارت نیست

چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم

چند بینم کجاوه و صندوق

که خورشیدی به زیر سایبانست

هر کسی کاری گزیند ز افتقار

تا بدانند که من هم ز خریدارانم

یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان

بهتر از من صد هزار از دست رفت

تاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد

دنبال‌ترین کاروانم

گرچه از بهر حدوثش، بودنی است

بر هیچ درخت از این ثمر نیست

احمقی باشد جهان حق فراخ

ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم

مرد آزمایی که تو در جام کرده‌ی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم

ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد

من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد

دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد

عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او

آن همه وصفش که می‌کنند به قامت

ننشیند ز پای و ناساید

عین نشاط است و سرور ای صنم

آیه‌ی «لا ترکنوا» را گوش کن

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

از دل بوزینه شد خوار آن گلش

کنون که دست محبت گرفته دامن من

تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی

ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

پیش تیغ او به زنهار آمدست

عاشق بی چاره ره با جرم چه کشتی

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

خاک می‌خانه گشت منزل من

علامتی دگر است از مغایرت پیدا

تلخیی کان شکرستان می‌کند

کمانی که سخت است بازو شناسد

به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی

کای شده با وحشیان در قوت جفت!

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

پس ز علمت نور یابد قوم لد

کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی

یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین

در آتش سوزنده صبوری که تواند

درستش گشت فقر و توبه بشکست

که از دو چشم فسونگر بلای خواب منی

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست

ای مطاع الامر اندر عرش و فرش

رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی

که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم

تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد

خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما

چون نشد، یکبارگی بگذاشتم

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

زندگی را مرگ بیند ای غبین

تا که از سلسله عقل گریزان نشوی

در پهلوی چه خانه‌ی سیاهی نشسته‌ام

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار

تا بدانند که سرمایه‌ی سودای منی

اشکال افزود ز ایضاحش

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

کس نگرید بر فوات هیچ هیچ

تو جور پیشه ندانم که در چه آیینی

دست فرشته‌ای که نویسد گناه او

پرده صبر من از دامن گل چاکترست

مرغ جانم خموش می بشود

کس به وصال تو چون رسد به وسایل

ترک شغلی کان تو را نبود به کار

بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید

عقل کی بود در قمر افتد خسوف

وز آمدنش به دشت رشکم آید

وز تطاول غمزه‌ات از تاجداران باج خواه

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

نه گاه گرایش مر او را گرانی

که به سر وقت من آن سست وفا می‌آید

زین مجازی مردمان تا نگذری

اگر عنایت او پرده دار ما باشد

چیست خود پنهان و پوشیده ز ما

به امیدی که تو را بر سر بالین آرند

کمترین پیشکش ما دل و دین خواهد بود

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

بر کسی کو به تو نیاز نداشت

دامن باغی که گل چین باغبانی می‌کند

سر به سر درد است و خون آلودگی

دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد

دید چشمش تابش صد روز بیش

کز گریه سحر نکرده باشم

بنه ساغر از دست و بردار تیغ

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

ناکامگار کرد گل کامگار او

مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش

ذیل عدل حق، از آن اطهر بود

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

نارسیده زحمتش از ما و کاست

تو ز دهان درج در در عدن آورده‌ای

این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من

حقا که در دهانش این انگبین نباشد

غم جمال برم و انده وحید خورم

رفع غم و دفع بلا کرده‌ام

که ویران کند سیل آن خانمانرا

کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

نیستها را قابلیت از کجاست

که میان من او حاجت پیغام نبود

زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا

رضای دوست مقدم بر اختیار منست

حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر

به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم

جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی

بوی گلی از تو خوشتر آورد

پر خوری شد تخمه را تن مستحق

با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام

کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی

گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت

ز آب حیوان وضو نمی‌دارد

روی زیبای تو دیباچه اوراق آید

کی شود اینها میسر از حلال؟

صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد

ماندم از قصه تو قصه‌ی من بگوی

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

مه به رویت گرچه می‌ماند نمی‌ماند تمام

بر من او خود پارسایی می‌کند

چون کسی کو را باشد نظر میر پناه

که ما را بند بر پای رحیلست

لا تصعب شربها و الامر سهل

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

ور مرا آتش کند تابی دهم

بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت

محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی

کان‌ها که بمردند گل کوزه گرانند

و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

تارش، همگی ز پود زنار

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

قوم دیگر نام سالوسم کنند

زان نمی‌بیند که انسانیش نیست

جان من از من مستان شاه من

با تیر قضا سپر نباشد

چه دانم آنکه هرگز کس ندانست

چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

ای یوسف مصری، به در آی از چاه

ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را

نان شدی عشر دگر دادی ز نان

سراپای من دیده و گوش بود

جاری تراست خون دل از آب جو درو

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

زقه‌ی طفلان دانائی فرست

دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

تا شوی واقف مکانهای خطا

گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود

چون نباشد دل ندارد سود خود

مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

زبس کز نشاء حسنش طراوت‌ناک می‌بینم

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد

پر لاله و پر گل که و بیابان

مگر آن کس که بی بصر باشد

که فراموشت شود، نطق و بیان

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

کز برای حرمت خلاق فرد

آب چشمم ترجمانی می‌کند

که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری

ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت

خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته

پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

ویرانه‌ای چسان کند آبادت

که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

باز آوردی فن و تسویل را

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه

کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست

مونس جانم به تنهایی بس است

برداشتن بگفته بیهوده خروس

وز توبه بجوی نوال و عطا

ای بر رخ تو هزار شه مات

بسته‌ی عقلست تدبیر بدن

ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست

ز پاس دامن آن پرده بر دریدم و رفتم

جز بر دو روی یار موافق که در همست

سیاف پیشه‌ای‌ست که او را تمیز نیست

چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد

کژ روم، با تو نمایم دشمنی

همه شیراز یغمای تو باشد

جان زرگر سوی درزی کی رود

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت

گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

که چرا آدم شود بر من رئیس

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

در نامه من ثبت گناهی که تو داری

مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود

جز بر انصاف تکیه‌گه نکنند

تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند

دل دل، این نارهوس را سرد کن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

صنع مغزست و آب صورت چو پوست

که خارهای مغیلان حریر می‌آید

آویخته چون مرغ کبابیست معلق

زنهار نگویی این نه نیکوست

چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست

دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

تا کس نکند نگاه در حور

در یمین ناید درآید در شمال

مرا تمام یقین شد که سهو پندارد

باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

بخواند قل هوالله طوطی آسا

تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند

خواهی ار تمثیل وی، چون ظل و نور

مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید

کو دهد بس کاروانها را به باد

مگر آن شب که گور بالینست

بی‌کسان را سوختن با ناکسان در ساختن

چون آب در آبگینه پیداست

«ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»

به جانبی متعلق شد از هزار برست

ریحان و گل و بنفشه چیدیم

وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست

برجهید ای کشتگان کربلا

ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست

بس که ز داغ غرقه به خون آمدم

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

دل گرفت از خانقاه و مدرسه

چون رایت منصور چه دل‌ها خفقان کرد

برگهای سبز اندر شاخ چیست

که دل به دست تو دادن خلاف در جانست

در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد

منع من محنت زده زان باده‌ی محنت زدا

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

خاطر تیز تاب من رانده است

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

ریزد از آب دیده‌ام صد گل آتشین فرو

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

تشنه‌ی چاه زنخدان تو نیست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه

وزین جانب محبت می‌فزاید

چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد

که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند

تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو

کفتابست در شبستانت

که تر گردی ز دردی خرابات

تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

ورد سحر قمری و هزار است

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

برآمد ز رای تو خورشید دیگر

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم

کاینان به دل ربودن مردم معینند

چون شاه عشق در دل ایشان فرو نشست

که ما را از سر کویت سر دروا نمی‌باشد

وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز

از روی چو ماه آسمانت

هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده

ناخنش را خون مسکینان خضاب

کز قناعت من دلتنگ به دان ساخته‌ام

باغی که به هر شاخ درختش قمری بود

کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

در بن چاهی به زیر صخره صما

تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست

غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست

تا چه کند باشه‌ی چالاک، باد

کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

تا هست ملک حسن به زیر نگین

بد از منست که گویم نکو نمی‌آید

در خراسان و عراق افتاده است

که چاره در غم تو های های می‌داند

به حق موسی، به حق ناطق

مگر آن کس که به دام هوسی افتادست

هست بر کنگره‌ها کنگر دیم

جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدست

که با غیرم مساوی می‌دهد جام وصال تو

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

فلک را روز و شب چندین شتاب است

بدین هوس که سر خاکسار من دارد

در دام زمانه کم از ذبابست

ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می‌گشت

نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته

کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری

بگذاری مرا شکیبا تو

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد

نرد به یک سو نه و اندر نورد

بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد

از دیده‌ی ما خفتگان نهانست

یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست

کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد

کنیزک را بگو تا مشک ساید

کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون

بماند تاب عصفوری ندارد

کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است

بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

گر سر کوچه‌ی بلا برسی

هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر

یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی

دعوی بکنی که معجزاتست

داری گواهی این چنین رو دعوی اعجاز کن

در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

امسال کار من بتر از پار بنگرید

جبر نقصت نشود فی‌البین

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

شورش انگیز بیابان بلا گردیدم

اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید

کز دور جایگاهی خورشید در کمین است

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند

به قلم نائب حکم قدرند

فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

زود از خیل غم و درد برآورد دمار

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

جای تو جز آتش و جز دار نیست

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست

مگر ضعف پیری، فرامش کنم

که گرم دل بسوخت جان بنواخت

باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی

چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

حیدر صفدر، امیرالموئمنین

مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد

کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد

مجال نطق نماند زبان گویا را

ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

یک سخن همچون شکر بایست نیست

که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

لب گزان، از رخ برافکنده نقاب

و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند

هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند

که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و به یانت

بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم

سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی

از روی تو گل شکفته‌تر نیست

بس توبه صالحان که بشکست

هاتها من غیر عصر هاتها

فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

گره‌گشائی ازین کار کن چنان که تو دانی

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

عقل و جان را سوی او آهنگ نیست

به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد

نور کشف و شهود ذوق حضور

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

عنا می‌نمود از عنا می‌گریزم

کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند

محبت من مهجور با محبت تو

وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

که تمنای آن وصالم نیست

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

بر بهائی ریز، از جام قدم

گوید ببایدت دل از این کار برگرفت

خون ریختی گرش نبدی حق مادری

لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجله‌ی دین ما

اگر زلف تو را مشک خطا گویم

گوشه چشمت بلای گوشه نشینست

که درین وادیش غم جان نیست

بگذرد امسال و همچو پار نماند

پا را از سر، سر را از پا

آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست

شب خوشی از لطف روزگار نیابی

نه با او می‌توان آسوده بنشست

مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من

چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد

تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال

جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر

فدیه باشد بر خدا و بر رسول

نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد

نه نبی خود بزاید از عالم

خام طبعان همچنان افسرده‌اند

شراب ناز به آن چشم پر خمار مده

کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بارگاه تو منزل افتادست

وین خود چه کفایت بیاست

برنیاید زان، مگر عشر عشیر

در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت

خشک آخورتر ازین دیده‌ی تر کس را نی

که در فتنه بر جهان بگشاد

نستانند بلی کشوری از پادشهی

جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد

زانکه نفت عشق تو از نم به است

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

پیش او بود عبث ریختن دانه‌ی ما

چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست

به مدح و غزل درفشان عنصری

کفتابست که بر اوج برین می‌گذرد

یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد

سر به دیوار سرایی می‌زند

نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری

نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست

رفته را باز جا فرستادی

ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست

که غیر یک نفس آواره باشد از در او

ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمنست

به سخن گفتن شما همگان

اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست

صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

خاتم مقتفی نمی‌شاید

بر راه و نظر بر آستانست

به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد

باد گویی کلید رضوان داشت

ای وای دلی کو ز پی عشق برآید

چون روی مجاوران به محراب

چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم

به کشتن می‌کند گویی اشارت

سر دم اژدها خورد بر خیر

دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی

چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر

فتنه بیدار و عافیت خفته است

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی

کخر به کار تو درم ای دوست دست گیر

سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته

آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی

تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش

خون گرفت و زهره‌ی یک آه نیست

چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست

در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم

اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست

دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت

گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین

به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

غنیمت است ملاقات دوستان امشب

نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن

یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی

باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

راز برون ده که رازدار تو گم شد

بی شرع ببر که خانه یغماست

فساد ندیدم که زند نیشتر از مو

سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست

کاملی در خور این کار کجاست

آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد

از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب

لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش

پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

که تو با این خط نوخیز خزانش باشی

می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

کار با تو سر به سر نیکوتر است

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت

زان که از همت صاحب نظران است که تو

اول صبحست خیز کخر دنیا فناست

که راس مال کمال است سوزیانش را

سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید

صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن

رحمتی کن بر گدای خرمنت

سرمه‌ی چشم جهان‌بین من است

خفتست و هزار فتنه بیدار

وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان

که از محبت با دوست دشمن خویشند

حنوط جیفه‌ی ظلمی که سر بریده‌ی اوست

نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند

که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم

عقل را با عشق دعوی باطلست

چون آتش پاره‌ای آن پیر در جست

ببرد قیمت سرو بلندبالا را

یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو

آیا چه جاست این که همه روزه با نمست

کاژدها سر نوک کلک او رقیبش یافتم

که بامداد به روی تو فال میمونست

سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی

گو بده ای دوست که گویم بگیر

درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار

نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت

آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی

سگ شهر استخوان شکار کند

زان می آفتاب‌وش یاد صبوحیان خوری

از چله میان بسته به زنار برآمد

یک دم چراغ دل شو و بنشین به جای چشم

بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

خرقه به خم در زد و زنار بست

آوخ که جهان نه پایدارست

من ناتوان و عشق تو بسیار زوردمند

اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود

چون در ظلال یوسف صدیق دیگری

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

مریض مهر الهیست را ده مرضا

برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

که گاه بگیردت دل از ما

چشمم دور بماند و زیادت مقام شد

تحفه سازم پیش یار نکته‌دان خود کشم

چو لشکری که به دنبال صید می‌تازد

وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده

گر مرا در جهان نظیر تو نیست

برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن

نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست

می‌ندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست

نقاش ببندد در دکان صناعت

بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

نه شاهد محک خلف کان شناسمش

گر این شوخ چشمان به یغما روند

گردش دوران کمان حسن بر بازوی او

که مرده را به نسیمت روان بیاساید

نسترن للی لالا دارد اندر گوشوار

غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

که دیده‌ی نگرانی که داشتم ز تو دارم

کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند

عروس دهرش خوانند و بانوی کشور

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

هرکه را در زمین مکان باشد

نکنم گر خلاف توست نماز

عرش را رخت در گل افتادست

در پایه جمادست او جانور نباشد

که چشمش می‌کند تاراج ایمانم به ایمائی

هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد

صفا و مروه‌ی مردان سر زانوست، گر دانی

اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود

کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من

که شرم داشت که خورشید را بیاراید

امروز من از دی به و امسال من از پار

هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست

اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم

گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست

در هر لب سفالین ریحان تازه بینی

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین

عقلم اندر زمان نصیحت کرد

زآنکه در فریاد می‌ناری مرا

هر چند که می‌کنی نکویی

کان کار وهم و فعل خیالست و شغل خواب

کمینه آن که بمیریم در بیابانش

به امید یک جنس جان می‌دهد

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده

بگذری ای پیک نسیم صبا

که بچه‌ی عقل تو زیان دارد جان را

من از این بازنگردم که مرا این دینست

چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من

ما را همین سرست که بر آستان توست

به بذل گنج خزان از بهار می‌سازد

ای برادر که حال ما دگرست

عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن

که خون خلق بریزی مکن که کس نکند

چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است

مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد

شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع

از دست بیفکند تصاویر

جان بر است و تن درخت برور است

فدای دست عزیزان اگر بیالایند

بی‌ترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی

چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست

بدان گوز در مغز مردم سزاست

ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین

ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست

چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید

وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند

من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم

که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست

جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

که فرودوختند دیده باز

خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار

هر گه که بگرید ابر آزار

چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد

هنوز مستم از آن جام آشنایی باز

که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود

که بینی بلبلان را ناله و سوز

گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

بستان با جاهلان برابر گور است

کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز

گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی

معرفت را نماند جای ستیز

یک روز چو من تهیت بنشاند

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف

لازمست احتمال بوابش

ناچیز شدن مر تورا روا نیست

داند که چشم دوست نبیند قباحتش

من به آن هم ز دعای تو نمی‌پردازم

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند

نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش

تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او

گر برنجد به دوست مشمارش

مدار از فلک چشم نیک اختری را

گو بگو از لب شکربارش

قبله‌ی حاجاتی آخر رو به حاجت‌مند کن

به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش

مایه‌ی صور و زایشی و کان ضیائید

خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

گرگ یاغی سگ شبان باشد

نیست الا چه زنخدانش

زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگست

سیلی که سر برآورد از دیده ترم

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

که گمره شد آنک او نکو ننگریست

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن

و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید

مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب

مردمان از در و بامت به تماشا آیند

چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی

به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست

گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است

هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد

فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند

مردمانند آخر ای دانای حر

آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

سپه را ز دشمن نگهدار باش

بر اسمان نگاه نمی‌کرد بی‌وضو

داد یزدان را تو بیش از بیش دان

پیداست همچو روز که گفتار او خطاست

پیاده بیامد بر نامدار

ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط

می‌کشی از عشق گفت خود دراز

اگر جفاش نماید جفاش بردارد

توان مرا هم روان مرا

اگر از آن نشود باغ منقبت خرم

که نیاید در بها گردد هدر

مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست

سپهبد بزد چنگ هم در شتاب

سروران افسر و بی‌پا و سران سر بازند

باشد اندر دست طفلان خوارمند

گو به غم و دردسر مدار مرا

همان رخش گویی که آهرمنست

از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی

تا بگویم من جواب بوالحسن

آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی

یار او باشم که باشد زورمند

نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا

شدی آفتاب از نهیبش نهان

سر زد چو در خرابه‌ی من آفتاب‌وار

لیک در ایمان او بس ممنم

پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحان‌ها

به میدان کار و به دشت نبرد

ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمه‌های زبانیم

سوی موصل با سپاه بس گران

آغاز زمان تو نیست و مبدا

هرانکس که هستید روشن‌روان

زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او

در به در گردم به کف زنبیل من

چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟

نشستند یکسر همه بر درش

جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش ازین

تا شوند از جوع شیر زورمند

نخست آن نهالش مرو را خلد؟

همه بوم زابل پر از خون کنیم

آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی

در زمستان لرز لرزان از هوا

دانا چو سگ اهل خوار انگارد

پرستنده بر پای پیشش پسر

کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری

هم امیری جنس او خوش‌مذهبی

او هرگزی و باقی و روان است

پراگنده از دشت وز کوهسار

سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین

کافر از ایمان او حسرت خورد

در این پرباد خانه‌ی سست بنیاد

ازان نامداران زابلستان

نشر جهان ستانی شاه جهان کند

حکم حکم اوست مطلق جاودان

کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟

که دارد به بازوی خویش این امید

شکوه‌ی لشگر دل را به زور یک نگه بشکن

که نباشد جانور را زین دو بد

اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست

شد آن بارور خسروانی درخت

گر همه خاک ره بو چشم من است جای او

اهل خود را دان که قوادست او

دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست

بپوشید رخ را به زیر گلیم

بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است

به تنبل فزونست مرد دلیر

همین یگانه خداوند اعلم است علم

جز خیال وصل او دیار نیست

آراسته باش مر خرامش را

مگر باز بیند بران انجمن

از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی

در میان جبری و اهل قدر

بیرون و اندرون زمانه مجاورند

ورا باشد و گنج آراسته

رخش جنون تاخت به میدان عشق

که مکن این ای تو شاه بی‌بدیل

در نطفها و خایه‌ی مرغان و بیخ و حب

سواران جنگی به هامون شدند

گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون

طاق‌طاق جامه کوبان ممتهن

نشینندی مشاطه چینیانت

برین رزمگه بر نشاید نشست

از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون

هر یکی را دست حق عز و جل

کار این عاقلان که هشیارند؟

گر از ما یکی را برآید قفیز

بر محتشم که هست غریب دیار تو

تا خیالات از درونه روفتن

چند گردی به سایه و مهتاب؟

همه کوه پرلاله و سنبلست

که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم

تا نمازت کامل آید خوب و خوش

قیمت به خرد همی گرد دیبا

چنین بر بلاها گذر یافتی

نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصه‌ی محشر

مقعد صدق او ز صدق عشق خویش

بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به بد تیز مشتاب و چندین مکوش

راضی الا به هلاک من آزرده زار

چون بخواهد رست تخم بد مکار

این گنده پیر جادوی رعنا را

برو جامه‌ی خسرو آیین نهید

که به شهد دگران دست و دهان آلائی

که تسلس می‌کند با این و آن

جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

که مردم ندیدی نه چشم ستور

نه پای آن که ز دنبال کاروان بدود

گیر هم‌چون مرغ بالا بر پرد

دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را

بود آب و جای گیای ستور

بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه

وقت شه شه گفتن و میقات شد

چونک الف مردمی کنون نون شد؟

ببد گرگسار از می لعل شاد

روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد

تا بروید برگ سبز متصل

پس چرا خود یکی نه بسیار است؟

بخندید و زان اژدها کرد یاد

کان نقد در قلیل و کثیر است بی‌کسور

گشت عاشق بر جمالش آن زمان

محکم کمری ز پند بربند

که ای نامور شیردل شهریار

آن غمزه که می‌گوید صد نکته به ایمائی

کرده بود اندر بغل دو سنگ را

معروف نیست قول تو زی ترسا

جهان را به داد و دهش مژده داد

یا آب حیات در سیاهی

آن برد دوزخ برد این در جنان

هست شگفتی چو ثواب از عقاب

که تیره شب آواز نتوان نهفت

قیام‌انگیز وی گردید فرقد و بالائی

چشم غیبی افعی و آشوب دید

گر ماه نو خمیده چو عرجون است

نگه کن بدین گردش روزگار

چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی

کی بود این جسم را آنجا مجال

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

مگر بی‌خرد نامور پور زال

یا به خواب من درآ یکبار یا در خواب دل

برگزیند پس نهد شاه مرا

به زر اندرون در شهوار دارد

که از کشتگان خاک شد ناپدید

بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار

او برون انداخت نستد هیچ چیز

روز و شب چون چشمهای بی‌سبات؟

می و رود و رامشگران خواستند

روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه

جمله مستان را بود بر تو حسد

همین بود در دل مکین محمد

تو گفتی که گشتست با خاک جفت

پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است

بلک بر خورشید رخشان راه زد

لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

کند آفریننده را بر تو یاد

من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان

امر کردن سنگ مرمر را کی دید

دست تو را خار او فگار کند

پدرجوی را راز با مادر است

ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی

گشت بر جان خوشتر از شکرنبات

مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

همی رستخیز جهان داشتند

که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار

صد هزاران یار را از هم برید

که سلب را بپا که افگنده است؟

بیاراست روی زمین را به مهر

من ناامید ار نیم امیدوار ازان

پیش مهمان لوت می‌باید کشید

سوی حکیمان به حقیقت بت است

پیاده بیامد برش با خروش

برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه

صورت آن چشم دان نه زان گوش

در این مقام همی نرم و رام باید کرد

اگر نام گیریم ز ایدر سزاست

ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر

که همی‌جنبد بتندی از حصیر

جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

ز هر سو نهادند پیشش بره

که می‌کرد آشنائی از پی آزار من با من

این خوشی را کی پسندد خواجه کی

ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید

سخن را یک اندر دگر بافتم

دورم شراب شیب چشانده است در شباب

گر حیات اینست من مرده بهم

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

چه گوید کسی کو بود زیر دست

کان بت کند ببردنشان امتحان حسن

می‌نیاید پیش بقالی قبول

از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند

ز کشمیر و کابل گزیده سران

ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه

هم‌چو بند سیل ناگاهان گشود

سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد

همه کار فرزند او یاد کرد

که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی

حس را منکر نتانی شد عیان

شمر ماله و نه سبز همیشه طخ

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

او به کارش رساند یک نفس اندر میان

خویشتن پرهیز کن حامل مشو

کی تواند کسی که بگشاید؟

خداوند دیهیم و شاهنشهی

کش باره هنوز نو لجام است

از خجالت پیرهن را بر درید

اینها چون ریاحین‌اند آنها چو گیااند

بخواهد تو این را به بازی مدار

نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد

سمع و طاعه ای دو چشم روشنم

جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت

که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی

کار بخت است این نه جلدی و دها

رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

به دیدار هر دو گرفته شتاب

زود بر گرد و به من مژده‌ی احسان برسان

خورد باده مست شد جف القلم

چشم شکوفه‌ها همه بینا شد

به جان و دل او را نکوخواه باش

کز نم فیضش گذار از حاتم طی میکنی

که به روزی اندر آیی چار بار

خود صیدوار بسته دام که بوده

ترا زشت باشد ازین پس خروش

عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا

پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد

سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن

دل من ز فرزند خود تیره کرد

گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکنده‌ایم

آن ضیا هم واعظی بد با هدی

چه گویم شرح بی صبری چو می‌دانم که میدانی

ز اسپهبدان پیش او صف زده

گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه

بهر این مرغان کور این آب شور

بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث

که با من همی بد کند شهریار

دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری

هدیه آورد و بیامد چون الیف

قیصر انجم حشم کشور گشای کامران

نریمان گرد از کریمان بدست

وگر بی‌تو ز خوبان روزگار چه حظ

تا به شب آن را چرد او سر به سر

کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من

همان رازدارش پشوتن بود

هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی

ور فرو افتی نمیری نکشمت

گاه و بی‌گاه گذار تو به سر منزل من

بیاورد گنجور او از نهفت

گفت خورد از پی عزت او خوار مکن

آه او می‌داد از دل بوی خون

در وادی وفا طلبی کم اراده

سوی زاولستان فغان برکشید

باج سر جهان سر چندین خدایگان

نی یکی همسایه کو باشد پناه

ز تر دامانی چشم نمینم آستینت تر

میانش یکی طاق بر پای دید

زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد

ای رها کرده ره و بگرفته تیه

ولیک تا ابدش دست من به دامان است

چو رود روان خون همی ریختند

بهر من بسته به دقت کمر معشوقی

شیننا خیر لنا خذ زیننا

دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه

ز هر گونه پرسید و کردند یاد

به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی

حمله کرد او هم برای کید را

تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای منست این

همی‌کرد روی و بر خویش چاک

آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته

ناامیدم وقت لطف این ساعتست

این لطف به اغیار که دارد که تو داری

او بهانه می‌جود تا در فتد

از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته

تا نباشد خوردتان فرزند پیل

مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد

که فراموشی کند بر وی نهان

ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی

شب ز اختر راه می‌آموختند

تسکین مجو تمکین مخواه از بی‌قراران بیش ازین

که ترا آورد سیلی بر قفا

در مرکبان سست پی من تک غزال

صوفیان کردند پیش شیخ زحف

او سالم و توانا من ناتوان و خسته

چون سر بریان چه خندان مانده‌ای

کرده‌ای امشب آن کنابه صریح

دزد کی داند ثواب و مزد را

بهر چه گوشه‌گیر شد آخر ز راز من

از چه آمد راست‌بینی و حول

کام خود از شاهد و ساقی برآر

تا پدید آید که حیوان جنس کیست

معنی اندر ورق روح همی کرد نگار

جان‌فزا و دستگیر و مستمر

نور رای ترا تجلی طور

باشد اندر گور منکر یا نکیر

تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

روزگار خود چه یاوه می‌بری

که همی دید قوسی از آفاق

وز عجایبهای استدراج شاه

که هرگز از خط عشق تو برندارم سر

گرد او جمع آمده هنگامه‌ای

تا نسازند کمین و نسگالند جدل

دست کاری می‌کند پنهان ز دل

به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال

گر نبودی خرخشه در نعمتش

لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار

که بگوید اوستا چونی تو زرد

چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل

نه فلک گشتی نه خندیدی زمین

خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر

چون چنین درویشم و عریان‌تنم

وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم

که نیارد برد نی کهنه نی نو

هرچه تقریر کرده موسیقار

در جواب شیخ همت بر گماشت

حال دشمنانت را سگ و یوز

تنگ می‌آید شما را انبساط

فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز

تو بنال از شر آن نفس لیم

وی به انواع شرف گشته مثل

بس درشت و پر وسخ بد پیرهن

بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار

نرتع و نلعب بشادی می‌زدند

کز دوری بساط تو خون بود در تنم

گر بدارد باقیش او را چه کم

اشکم از غم چو لل شهوار

گفت چونش کرد بی جرمی ادب

سعادت ابدی بر هوای او مقصور

چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین

ز خونابه رخسارها چون گلستان

تو پی اشتر دوان گشته بطوف

چه جای صاحبست و صدر و دستور

یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌ای

تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر

اندر آ در بحر معنی چون بطان

ابر جودش ببرد آب غمام

فارس منصب شود عالی رکاب

اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام

آن عصا را قصد کن بگذار بیم

من و معشوق من ز گوشه‌ی بام

پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

آخر مراد ملک روا کرد روزگار

بر تو می‌انداختم از ترس خویش

و یا در نهی تو تاخیر مدغم

پس برون رو ز انبهی و شور و شر

که در انگشت بود عادت سوزانی نار

گوید او را این سخن در ماجرا

جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر

تیر پرانید در صحن فضا

نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر

یک دو رمزی از عنایات نهفت

باز دارد از قلیل و از کثیر

گنج نه و رنج بی‌حد دیده‌ام

کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز

گشت رنجور و سقیم و مبتلا

کریم‌طبع و پسندیده‌فعل و خوب‌خصال

بر سر دریای بی‌چون می‌طپد

در معالی آسمانت پایمال

گفت الصدق طمانین طروب

چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن

منتظر که روید از آهن گیا

نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق

نه از طناب و استنی قایم بود

ازو حاسد چو ضحاک از فریدون

می‌مرد استاره از تریش زود

پای مرد سدید حمدونم

و آن دهان غیر باشد عذر خواه

برکنده قدر بروت قاقم

عقل از سودای او کورست و کر

لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر

عاشقان درگه وی بوده‌ایم

ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر

خاک آن دم باش و از رویش بجه

پر بیفکنده پای ز ابله ریش

و آنچ افزایند من بر کم زنم

سخنت علم غیب را تفسیر

بوی جنسیت پی دل بردنست

پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار

تا بدان راهی نباشد مر ترا

حفظ بیان استوار جهان

بذل می‌کردند کابین گران

روز تو چو روز عید خرم

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

ببیند در دل آبی همی سر

چون فشردی شیره‌ی واحد شود

وانکه در حبس طاعتش اجرام

گاه در بر گاه در خون می‌کشی

سعد فلکی دو دست برهم

آنچ کفو او نبد راهش نداد

بر طبعش غدیر قلزم و نیل

لیک شتان این حسن تا آن حسن

من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار

کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

کای بخت جوان آفرینش

خاص کرده عام را خاصه مرا

که نهد خنگ او به ما بر گام

و آن قبول و سجده‌ی خلق اژدهاست

رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر

زانست کاندر نقشها کردیم ایست

ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان

بانگ چاووشست پیشش می‌رود

میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر

می‌خرد با ملک دنیا دیو غول

روز بار تو ای به جاه سمر

همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار

من کلیلم از بیانش شرم‌رو

توسن روزگار بار سرین

تا اهابش بر کند در دم شتاب

گشت آب حیات و ذوالقرنین

مقصد او جز که جذب یار نیست

به طفیل خودش به علیین

ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش

همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار

چون قضا این بود حزم ما چه سود

یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر

تا ببینی حال اینجا زار زار

حقیر آمدی گوهر آفرینش

سایس و بنده‌ی امیری ممنی

همه همراز در شتاب و درنگ

بنده‌ی امر توند از ترس و بیم

بر روی او فشاند همه گنج شایگان

که فلان مشتاق تو بیمار شد

چون مور نهان گشته در زمین

آگهم مادر غران کردند هین

حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس

بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست

زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام

که ترا در سر نشاطی ملتویست

به مشام فلک برند نسیم

ای مبدل شهوت عقبیش کن

با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل

در نزاع و در حسد با کیستی

آن رازدار غیب شد این رازدار ملک

زان احد می‌یافت بوی آشنا

چو فکرت بی‌نیاز از کلک و دفتر

در دگر ریگی نه قوت مردمست

حشر ناممکن بود روز قیام

لیلی آن ما و تو مجنون ما

القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک

نه به کلی گمرهانند این رمه

بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم

کز کدامین شهر اندر می‌رسد

واخر از بهر خدا این چه جوابست و سال

روزیم ده هم ز راه کاهلی

زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

خمس بدهم مر ترا با دلخوشی

که دهند آفتاب را مرسوم

تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

رفت خواهد عهد تو در عهده‌ی امن و امان

گر نه سنگی چه حریفی با مدر

ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ

دست تو در شکربخشی آیتیست

پاک گردانید تا هفتم طبق

تا بننهی اندرو من الاخیر

که اباد الله کید الکاذبین

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

پس چه چاره باشدم اندر میان

زانک رشک از ناز خیزد یا بنون

مهلتم ده تا چهل روز تموز

آنک پوشیدست نورش روی او

چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای

تو گران کردی بهایش را به بانگ

شسته بر در در امید و انتظار

غیر خوبی جرم یوسف چیست پس

ما ننوشیم این دم تو کافرا

ترک سرمستست در لاغ اچی

سحر ایشان در دل مه مستمر

نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

با شهان تزویر و روبه‌شانگی

بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند

چه زنی طعنه برو خود را بگو

بر قد خواجه برد درزی قبا

بهر ما غرس کرم بنشانده است

نه درو معنی و نه معنی‌کشی

مال و زر و نعمت از کف داده‌ام

گفت آخر نیست جو یا مشرعه

داعی الله را نبردندی نیاز

تا نگین حلقه‌ی خوبان شود

بهر طمع اشتر این بازی کند

پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ

پیر با صد تجربه بویی نبرد

جنبش برگت بگوید وصف حال

گفت وقت دم مرا دمگیریست

بازگو و در مدزد و بر شمر

میل آن را در دلش انداختند

هرچه خواهد دل در آرش در میان

گشت اندر نذر وعهد خویش سست

ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش

بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین

شسته پهلوی قباد شهریار

نه قرینی نه حبیبی نه خسی

آتشی پر در بن دیگ تهی

بر دریچه‌ی نور دل بنشسته‌اند

مور لنگی رو سلیمان را ببین

چون رود در خونشان و مالشان

در بیابان در میان این وحوش

سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

بر گزید آن فقر بس باریک‌حرف

خواجه بر لقمان ترش گشت و گران

غالب آییم و شود کارش تباه

بهر فقر او را نشاید سینه خست

بر نیامد با خود آن دم در نبرد

بر کژی آن فقیر دردمند

لیک تفریق جماعت خواسته

ظاهرش ابتر نهان پایندگی

کودکان را هم کلاه زر نهد

نیست بالغ جز رهیده از هوا

راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم

زین عبادت هم نگردانند رو

روز همچون مصطفی شب بولهب

می‌رسید او را مدد از بی حدی

بعد از آن هم از بلندی ناظرست

ما محبانیم با ما این مکن

تا به گلزار حقایق ره برند

چنگ شعر مثنوی با ساز گشت

فعل دارد زن که خلوت می‌کند

بر زجاجه‌ی دوست سنگ دوست زن

در تنور انداخت از امر خدا

سوی مادر آ که تیمارت کند

نام تو بر زر و بر نقره زنم

من زیان پنداشتم آن سود شد

آدمی بی وهم آمن می‌رود

زاد صوفی چیست آثار قدم

جز عصا و در عصا شور و شری

بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند

لوح شرح کبریایی گشته‌ام

کان خر پیرست و دندانهاش سست

که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج

دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست

تا که شد استاره‌ی موسی پدید

زان یکی چینی ستد رومی دگر

لاجرم نشکیبد از وی ساعتی

او ز ننگ عاقلان دیوانه شد

بر سرش بنشسته باشند چون حرس

که چنین گویی مرا زین برتر آ

کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو

ای مبارک درد و بیداری شب

در وفا بودند کمتر از سگان

دور بنشین لیک آن سوتر مران

نه علی وجهه مکبا او سقیم

بگذر از اینها که نو حادث شدست

کودکان اندر پی آن اوستاد

مهر خلق از بانگ من کم می‌شود

ای خدا فریاد ما را زین عدو

همچو حق بی علت و بی رشوتند

شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند

کرد تعظیم و لقب دادش کریم

وحی و برق نور سوزنده‌ی نبیست

دو فرشته می‌کنند ایدر دعا

شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف

کو درین شب گاو می‌پنداردم

گر خدا خواهد به پیمان بر زنید

گنج زر یا جمله مار و کزدمست

لیک مر فرعون را دل بود و جان

چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

آن برو چون بادبیزن شد پدید

که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود

تاب تابستان بهار همچو جان

گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا

بد گرفته از فغان و سازشان

گفت آری بر کنم روزیش من

اوستاد جمله دزدانت کند

وز خوش تزویر اندر آتشند

تا نپنداری که بی معنیستم

گفت پس هر روز مردی را کشم

مر مخنث را نگیرم لشکری

با قضا من چون توانم حیله جست

در مکافات تو دیگی می‌پزم

غره شیران ازو می‌نشنوی

از حیل آن کورچشم دوربین

گفت رو فرزند لقمان را بخوان

طمع برگ از بیخهاتان بر کند

وانگه او بر جمله‌ی انوار تاخت

نیست دستان و فسونش را حدی

وز فرشته در روش دراک‌تر

که برو آن شاخ را می‌کوفت باد

یخنیی باشد شه پیروز را

گرد هندوستان برای جست و جو

کفتابش جان همی‌بخشد شتاب

چشم کوران را عثار سنگ‌لاخ

جوش دادن از برای لابه را

خیر باشد رنگ رویت زردفام

در حق او شهد و در حق تو سم

که ز سر نامها غافل بدند

صد هزاران سال و یک ساعت یکیست

کرد ممن را چو ایشان زشت و عاق

گفت ازین خور ای بدرد آویخته

تا بیاید زان نهان گشته نشان

چون ببیندشان به چشم عاقبت

گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

گفت آریم آب را ما با کلند

کین خیال تست برگردان ورق

حاجبم من نیستم او را حجاب

عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد

ور نویسم بس قلمها بشکند

هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو

موج در موج لدینا محضرون

سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم

ای بیادت هیهی و هیهای من

عقل گم شد این سخن را برگشا

تا رهیدیت از شر فرعونیان

کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو

گفت بر خرسی منه دل ابلها

آنگهان تو در نگر سوی هلال

بر مگس تا آن مگس وا پس خزد

کیست لایق از برای چون منی

تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب

چونک تنها شد سبیلش بر کنم

پیش خاطر آمد او را آن دعا

گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کن

در تبع آید تو آن را فرع دان

تا پذیرد آینه‌ی دل نقش بکر

که به انسابش بیابی جانی است

وین دگر خفاش کز سجین بود

کرد او اندر غزااش کاهلی

ننگرد در خویش نفس گبر را

صد بلیس نو مسلمان آورد

خواجه‌ی روحم نه مملوک تنم

کر کند خود را اگر گوییش بس

خود نبودی نقص الا بر تنش

ما ندیدیم اندرین ره دود و نار

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

ماند چون خر محتسب اندر خلاب

او درین دیوانگی پنهان شدست

بند کردندش به زندانی نهاد

تا بیابد خضر وقت خود کسی

چون محمد با ابوجهلان به جنگ

با گیاه تر وی احسان می‌کند

وحی خورشیدم چنین نوری بداد

سوی آن افسانه بهر وصف حال

تا که باشد این دو بر باقی گواه

زین سپس جویم جنون را مغرسی

غیر حسن تو که آن را یار نیست

که درو هم ره نیابد آل حق

گفت مولا دست ازین مفلس بشو

بر همه زنجیرسازان میر بود

کدامست گفت از شما شیردل

گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل

دانه آوردیم از جوی و جری

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق

در بشر روپوش کردست آفتاب

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

چون ملک بقا نشد میسر

من بگویم شکر چه خوردی ابا

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

اگر هم نبردش بود ژنده پیل

هستی تو بند توس نیستیی برگزین

این دو دزد آویخت از دار بلند

نافه تاتار را باد بهاری سرگشود

بفرمود تا رخش را پیش اوی

آن چه خضر سالها شتافتش از پی

گفت لا حول این چه می‌گویی مها

نوشتم یکی نامه‌ای شهریار

فرستاده آمد به زابل بگفت

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

هم باومیدی مشرف می‌شوند

این جهان ویران شدی اندر زمان

دل زنده از کشته بریان شود

شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر

چون بیاید صبح وقت بار شد

بیایید یکسر به درگاه من

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

وان را که همی ازو بخندیدی

کای خدا تو منفقان را ده خلف

گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید

که چندین بپیچم که اسفندیار

هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو

گبر این بشنید و نوری شد پدید

بدو گفت قیصر تو داناتری

برفتند هر دو به نزدیک اوی

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

بس دعاها کان زیانست و هلاک

چون به خرگوش آمد این ساغر بدور

همی ریخت از دیدگان آب گرم

هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند

مدتی فردا و فردا وعده داد

که گشتاسپ را سر پر از باد بود

یکی چرخ را برکشید از شگاع

بر توچون من به دل نگریدم روا مدار

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این

سر جادوان را بکندم ز تن

سوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را

که تو اهل نامه و رقعه بدی

غریبی همی برگزینی که گنج

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس

چونک او تر کرد ابرو مه ندید

آن زمان که پیش‌بینی آن زمان

که چشم بدان از تنش دور باد

گر نباشد بارش نام از سما

او ز عار عقل کند تن‌پرست

چو از دور دیدند ایوان شاه

همی گشت رخش اندران مرغزار

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن

همچو صیادی سوی اشکار شد

مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی

به پالیز بلبل بنالد همی

به تشریف غلامی گر بلند آوازه‌ام سازی

آن عیان نسبت بایشان فکرتست

چو شاه جهان روی او را بدید

بدو گفت کای ترک برگشته بخت

گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

گفت آن خر کو بشب لا حول خورد

در سه گز قالب که دادش وا نمود

چنان هم که هنگام کاوس شاه

آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام

دوستی ابله بتر از دشمنیست

اگر باژ بفرستی از مرز خویش

تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند

آبی در ده که این بیابان

یا درو گنجست و ماری بر کران

جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن

سواری که باشد به نیروی پیل

کوه‌کن را می‌کند از شکوه‌ی شیرین خموش

کار عارف‌راست کو نه احولست

بپوشید جامه‌ی پرستش پلاس

زواره به دشنام لب برگشاد

مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

حق همی‌گوید که ای مغرور کور

کین مدمغ بر کی می‌خندد عجب

سپهبد سوی آسمان کرد روی

نقطه‌ای زین دوایر پرگار

زشت آوازم بهر جا که رود

کنون هرک جویند خویشی من

به آواز گفت آن زمان گرگسار

چاکر نان پاره گشت فضل و ادب

عیسی روح تو با تو حاضرست

وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر

پدرم آن جهاندیده‌ی نامور

بت پر کار من کائین دل‌داری نمی‌داند

حیله کرد و کرد صوفی را به راه

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بزرگی و گردی و نام بلند

بیم آن دارم کازین جور و عناد

از سر تقصیر آن صوفی رمه

نام و ناموس ملک را در شکست

که این تاج و این تخت فرخنده باد

اینک قبه‌ی پر نور کز نزدیک ودور

ما به زخم بیل و تیزی تبر

وگرنه فرخ‌زاد چون پیل مست

ندانی که فردا چه آیدت پیش

جانم از شادی نگنجد در جهان

چون تفحص کرد لقمان از سبب

نصیحت گوش کن وحشی که از غم پیر گردیدی

بدو گفت کای بد تن بی‌بها

تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو

چونک گنجی هست در عالم مرنج

بیامد سواری و گفتا به شاه

نژاد من از تخم گشتاسپست

آخر کارت بدزدید آسمان

گفت آدم توبه کردم زین نظر

نک ز درویشی گریزانند خلق

ز خوردن یکی هفته تن باز داشت

طمع در میوه‌ی وصلش، بهائی

کشتم او را رستم از خونهای خلق

بدو گفت چندین چرا ماندی

که او راست تا هست زاولستان

وگر چند مائیم مغز جهان

هست ازل را و ابد را اتحاد

کسی کز عمر بهتر بود پیشم

یکی را برآرد به ابر بلند

اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل

مثنوی که صیقل ارواح بود

چو آن اژدهابرز او را بدید

برفتند گردان لشکر همه

به دهر، هیچکس مهربان نشد با من

عمرها بایست تا دم پاک شد

گر دو سه پرنده را بندی بهم

دگر منزلت شیری آید به جنگ

گفت عارف: آن که هستی روز و شب

چون برید و داد او را یک برین

چه گویید گفتا که آزاده‌اید

چه گویی که امشب چه شاید بدن

گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق

آن سنابرقی که بر ارواح تافت

در مجلسی میانه جمعی نبود یار

چنان بد که یک روز گازر برفت

چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود

از دگر انجم به جز نقشی نیافت

فراز آمد از شاهزاده سخن

تهمتن همی رفت نیزه به دست

جواب داد که آئین کاردانان نیست

نیست امکان واکشیدن این لگام

ای دریغا مرغ خوش‌الحان من

سر نامه کرد آفرین از نخست

دید اجری بس حقیر و بس قلیل

پیش من این تن ندارد قیمتی

پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز

بفرمود مهتر که جام آورید

همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت

آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا

مرغی کز آشیانه‌ی خصم تو بر پرید

پس اسفندیار آن یل پیلتن

ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره

من یقین دانم که عین حکمتست

همه ساله زین روز ترسیدمی

به رستم چنین گفت کای سرگرای

از چه، خود را پشت سر می‌افکنی

مر محبان را نشاید دور کرد

خوی شاهان در رعیت جا کند

بکوشید و پیکار مردان کنید

ای علم افراشته، در راه دین

من دو بنده دارم و ایشان حقیر

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید

اگر مانم اندر سپنجی سرای

گر تو را مستی و عشق بلبل است

بلک این میراثهای انبیاست

از چشم و دیده لل بگشایی

چو شش ماه شد پر ز تیمار شد

من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور

لیک هر دیوانه را جان نشمری

جهان آفرین گفت بپذیر دین

مپیچید سرها ز فرمان اوی

گفت خندید به افتاده، سپهر

کافران دیدند احمد را بشر

این چنین مه را ز اختر ننگهاست

که رستم گه زندگانی چه کرد

دیده ببندی و درافتی بچاه

گفت آری بنده‌ی خاص گزین

پرستنده بودی به گرد اندرش

همی چوب زد بر سرش ساروان

ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل

گر ندیدی جنس خود کی آمدی

جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم

بگریم برین ننگ تا زنده‌ام

دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو

سیب چندان مر ورا در خورد داد

ستاره‌شناس و گرانمایه بود

چل اشتر بیاورد رستم گزین

چو گستردی بساط دشمنی را

گر سفر داری بدین نیت برو

حلقه زد بر در بصد ترس و ادب

ببر پنج بالای زرین ستام

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم

تو حریصی بر رشاد مهتران

چو بند روان بینی و رنج تن

به برج حمل تاج بر سر نهاد

چاره‌ی من چون به دست چاره گران نیست

گفت او هم از ضرورت کای اسد

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

کنون گر بماند سخن در نهفت

فلک بر زمین از دو چشم تر من

طالب زر گشته جمله پیر و خام

به شمشیر جان از تنش بر کنیم

خداوند جان و خداوند رای

همه بر چهره‌ی گل می‌نگرند

گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان

گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود

منم چه خار گرفتار وادی محنت

تافت زان روزن که از دل تا دلست

چهارم بدش نام نوشاذرا

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل

هر که کارد قصد گندم باشدش

چه خوش است از تو وحشی ز شراب عشق مستی

چنین پاسخ آورد ناکس شغاد

به من که ساده دلی کاملم ملاطفت وی

نک مرا در پیری از لطف و کرم

به شادی پذیره شدندش به راه

سپاه پراگنده را گرد کرد

چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم

من چو تیغم پر گهرهای وصال

بیم سر با بیم سر با بیم دین

تنش تیره بد موی و رویش سپید

بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی

کان درختان را نهایت چیست بر

بیامد سبک قیصر از میمنه

که آمد نبرده سواری دلیر

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

هر که او از صلب فطرت خوب زاد

دلبران وحشی حکیمانند ضایع کی کنند

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد

او همی‌افتد به پیشم کای کریم

بدان لشکر خویش آواز داد

چو رستم سلیح نبردش بدید

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم

نک بهشت و بارگاه آمنی

آن دگر گفت آسمان با صفا

بد آید به مردم ز کردار بد

کاکل مشکین به دوش انداخته

آن یکی نوری ز هر عیبی بری

به ایران زمین باز بردندشان

بلند و کهن بود و آزرده بود

تو تا این بادپیمائی شب و روز

حمیت دین را نشانی دیگرست

وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او

چو داراب دید آن سپاه نبرد

به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود

ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید

تو ز ایدر برو تا حلب کینه‌جوی

بگفتند با او سخن هرچ بود

همه جا بوی خوش و روی نکوست

ما بری از پاک و ناپاکی همه

با قضا پنجه زدن نبود جهاد

به شهریور بهمن از بامداد

این چنین فرموده، شاه علم و دین

گفت دنیا لعب و لهوست و شما

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد

همی‌گفت زار ای گو پیلتن

من مانده‌ام ز شام تا صبح

گفت عیسی چون شتابش کوفتی

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را

ظلمتی دارم به نسبت با شموس

یکی تیز گردان و دیگر بجای

ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست

نسزد زندگی و بی‌خبری

سنگ روی خفته را خشخاش کرد

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش

هر زمان دل را دگر میلی دهم

تا نسازی بر خود آسایش حرام

لایق آن دیدم که من آیینه‌ای

چو هر دو برابر فرود آمدند

گفت استا نیست رنجی مر مرا

اگر دیو را با پری دیده‌ای،

چونک موسی این عتاب از حق شنید

منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید

آب را آرند من آتش کنم

ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور

پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول

چنین گفت شایسته‌ای تاج را

گرگ از آهو چو زاید کودکی

بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش

چینیان صد رنگ از شه خواستند

آن نوای رشک زهره آمده

بر سر دیوار عالی گر روی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن

مرد زندان را نیاید لقمه‌ای

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

گفتیی سرمست در سبزه و گلست

خورشید را که سلطنت سخت روشن است

در رحم زادن جنین را رفتنست

ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز

پیل هست این سو که اکنون می‌روید

از بهر مرغان چنین دام تصرف می‌نهی

دید پیری با قدی همچون هلال

همی گفت کای داور کردگار

ترک کرد او ملک هفت اقلیم را

گر نخی از آستینش میشکافت

این چه یاری می‌کنی یبکارگیش

همچنین سرما و باد و آفتاب

آن یکی گفتا بده آن آه را

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

گر گریزی بر امید راحتی

چنین داد پاسخ که پیمان من

کای مسلمانان که دیدست اشتری

بخشیده‌ی خدای ز تو کی جدا شود؟

او پس در مدبری را دید کو

همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع

در جمادات این چنین حیفی نرفت

دو سالک متشابه سلوک را در عشق

گفت چون بودی ز زندان و ز چاه

فرود آمد از باره‌ی دژ دوان

گفت سیلی‌زن سالت می‌کنم

تا خیمه‌ی وجود من افراشت بخت گفت

گفت قاضی کش بگردانید فاش

پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ

همچو گبران من نجویم از بتی

در جوانی کن نثار دوست جان

خلق آمد جانب عمر شتاب

ازیشان چو بشنید اسفندیار

کای خسان نزد خدا هی بلال

سجلی ساختم به خونم لیک

گفت او را محتسب هین آه کن

کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی

بانگ می‌آید که تعریفش کند

از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید

گشت حیران آن مبارز زین عمل

زریر و همه بخردان را بخواند

گفت راه اوسط ارچه حکمتست

تا دیگران گرسنه و مسکینند

لا یسع فینا نبی مرسل

ای که در روتان نشان مهتری

هر پیمبر که در آید در رحم

این طایفه‌اند، اهل توحید

بر ضعیفی گیاه آن باد تند

گزارید پیغام فرخش را

مر مرا از خانه بیرون می‌کند

از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر

گر نبودی نوح را از حق یدی

دل را نوید کاتش خوی تو پاک سوخت

گر ترا مادر بترساند ز آب

شوم تا جان فشان بر وضع بی‌قیدانه‌ات یکدم

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز

چو بفروخت از کوه گیتی فروز

بس کسان را کلت پیگار کشت

دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

بس تن بی‌سر که دارد اضطراب

قطره‌ی علمست اندر جان من

او نشان کژ بشناسد ز راست

با همه خودبینی و کبر و منی

یار آن تانم بدن کو غالبست

نگر تا کرا یابی از دشمنان

شهر شهر از بهر این مطلوب گشت

راضیم گر من درین راه عظیم

باز زفت و فربه و لمتر شود

در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد

گفت عمران شاه ما را عمر باد

ای ناصح عاقل آن کمر بین

که اگر ندهد به تو آن ماه را

چو بستور فرخنده و پاک تن

هر حست پیغامبر حسها شود

چون فتادم یا فروماندم ز کار

جوع هر جلف گدا را کی دهند

آن یکی جودش گدا آرد پدید

یا دهان خویشتن را پاک کن

از دیده‌ی خونبار، نثار قدم او

گر نبودی بهر عشق پاک را

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا

هر که او این ماه زاییدست هین

به چهره شدن چون پری کی توانی؟

گر خر اول توبه و سوگند خورد

آرزو بود که هر لحظه به سویت می‌تاخت

من حسودم از حسد کردم چنین

نبود گر آدم ای ترک خونخوار

باده می‌بایستشان در نظم حال

ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم

صد هزاران موی مکر و دمدمه

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

بنده فرمانم که امرست از خدا

چیست آن کوزه تن محصور ما

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند

رو بسوز! این جبه‌ی ناپاک را

کیست اینجا شیخ اندر بند تو

نی به بستان جمال او شکوفه تازه‌ای

ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ

پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه

باز اگر بیگانه‌ای معبر کند

گر خود شنید جان ز من و مژده از شما

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال

از بس فشردن عرق انفعال تو

پس چرا صد مرده اندر ورد او

طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی

شرح حق پایان ندارد همچو حق

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

چارقت ربع کدامین آصفست

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان

غوره و انگور ضدانند لیک

تا والی مصر وجود شوی

هیچ محتاج می گلگون نه‌ای

کاین برق حدیث تو از آن است

مادران گفتند مکرست و دروغ

مر صورت پر حکمت ما را که پدید است

زانک مثل آن جزای آن شود

وحشی این دل که عزیزست به هر جا که رود

لذت آواز خویشاوند نیز

نوشت نسخه‌ی امساک و صبر هر که گرفت

خانه را من روفتم از نیک و بد

به خوی آتش او من همی‌روم ای یار

قوت جبریل از مطبخ نبود

هیچکس مانند من، حیران نشد

بر جهید آن دلقک و در کنج رفت

نفس همچون زن پی چاره‌گری

تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان

جمله که بینی، همه دارد عوض

گفت سایل آن درازی تا چه حد

گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی

اندرون هر حدیث او شرست

ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز

انبساطی کرد آن از خود بری

ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم

گفت تا هیبت برین یارت زند

آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش

دست زیر بوریا کن ای سند

به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی

دل نیارامد ز گفتار دروغ

همه صید صیاد چرخیم روزی

عشق بحری آسمان بر وی کفی

کاشتران قربان همی‌کردند تا

زانک بی حق باطلی ناید پدید

برحذر بودن ز طغیان هوا

دارم ایمان که آن ز جمله برترست

هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست

گر یکی فصلی دگر در من دمد

آب چاهیت بسی خوشتر در خانه‌ی خویش

آب و ابر و آتش و این آفتاب

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر

همچو یوسف کش ز تقدیر عجب

حرفی که ساخت گوش زدم در ازای آن

گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش

گفتم چو یار گم شدگان را نمی‌نواخت

من بدم غافل بشغل قال و قیل

نهان با خویشتن بس گفتگو کرد

کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

گفتمش این کفر مقضی نه قضاست

خاک بر فرق اعتبار کنم

پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن

بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست

گفت واگو کز چه نومیدیستت

این کمالت بس که در وادی عشق

تیر قهر خویش بر پرش زنم

به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

خوب گشته پیش ایشان راه زشت

می‌کشم پای ز هنگامه‌ی عشقت که فراق

از غفوری تو غفران چشم‌سیر

یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو

گفت باشد کان طرف دزدی بود

کارگر هر که هست محترمست

صدق جان دادن بود هین سابقوا

بهتر از ماهی نبود استاره‌ام

چون مسبح کرده‌ای هر چیز را

قم فلاتمهل فان الصبح لاح

می‌کند بیخ سرور کهنه را

صد هزاران را میان آب دریا سوختی

چون ببینی روی او در تو فتند

کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

عجز و نیاز روزم اگر بی اثر بود

همتی تا بوک من زین وا رهم

تا کرده رقیب آرزوی باده‌ی لعلت

هم‌چنین می‌بود تا کشف حجاب

بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد

آن چهارم گفت حمد الله که من

بدین تلخی ندیدم زندگانی

هم‌چو یوسف که درون قعر چاه

دستبوسش چون رسید از پادشاه

تو جهان راستان در رفته‌ای

این بود احوال جهال، ای عزیز!

زان نبات ار گرد در دریا رود

به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه

مر سگی را لقمه‌ی نانی ز در

ای ز پیدایی و پنهانی تو

چشم سر با چشم سر در جنگ بود

کوه را همچو برق سرعت داد

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق

جوع رزق جان خاصان خداست

ای آنک خوبی تو نشانید فتنه‌ها

ما ذخیره‌ی ده زمستان دراز

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد

چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی

من گنه‌کار توم رحمی بکن

سیر چشمان را گدا پنداشتن

چرخ بدانست که کار تو چیست

گفت گر بودی ورا دل یا جگر

همه شاه دوزی همه ماه سوزی

تا رسید آن شب که مولد بود آن

فانی نشود هر چه کان بقا یافت

سنگ را هرگز بگوید کس بیا

زمان اول حسن است و هستش فتنه‌ها درپی

گفت لبیکم نمی‌آید جواب

زیبا عروس جمله اندیشه‌ام به کار

گریه و خنده غم و شادی دل

ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو

بعد از آن قومی دگر از روزنش

دختر خویش به مکتب بسپرد

سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل

گفت ای شه ناکسی را کس شمار

دست و پا بی میل جنبان کی شود

زانکه از دنیاست، این اوطان تمام

هیچ دانا هیچ عاقل این کند

تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده

چشم بگشا حشر را پیدا ببین

زین مظلم جای خانه‌ی دیو

چون شهیدی روزی جانم نبود

بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق

تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا

دردت مباد و باد بر آتش سپندوار

کز ضرورت بود عقد این گدا

گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت

این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

رو برو آورده هر دو در نفیر

گفت آن خواهم که دایم شد بقاش

چون برآیم بر سرکوه بلند

نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر

تو روا داری روا باشد که حق

بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان

این چنین مستیست ز استدراج حق

امروز یکی نیست صد هزار است

پس بگفتندش که خشمینی چرا

وحشی اگر تو فارغی از درد عشق ، چیست

جفت شد با او امانت را سپرد

وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو

حفت الجنه مکاره را رسید

دفتر عشقش چو برخواند خرد

راستی پیش آر یا خاموش کن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن

روز محفل اندر آمد آن ضیا

رنگ و بو غماز آمد چون جرس

خود فزون آن به که آن از فطرتست

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا

گفت خواهم مرد بر جاده‌ی دو ره

می‌کنی ما را حسود همدگر

کاهلم من سایه‌ی خسپم در وجود

گفتمش ای جان چکنم تا مرا

گفت شاباش و بدادش خلعتی

وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را

های ای فرعون ناموسی مکن

از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه

هر دو پستر گسترید و رفت زن

ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند

چند چندت گیرم و تو بی‌خبر

در سبزه گر روی، کندت دست جور پر

کرد مردی از سخن‌دانی سال

از قناعت کی تو جان افروختی

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

سید حسین روضه کجا شد که سر دهد

انبیا زان زین خوشی بیرون شدند

از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند

ما درین فن صفدریم و پهلوان

میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر

روح حیوان را چه قدرست ای پدر

صعوه را در زمان معدلتش

کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام

پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ

او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو

مرده رنگی و نداری زندگی

گفت آری انقطاع دم بود

جهان چون دل بت پرستان، سیاه

هر که عدل عمرش ننمود دست

ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند

از نشاط از ما کرانه کرده‌ای

لذت تخصیص او وقت خطاب

پرس پرسان کین مذن کو کجاست

گه خسی را بکشد سرمه جان در دیده

زان بیاورد اولیا را بر زمین

گر به روز اشک چو در می‌بارم

گفت زن این گربه خورد آن گوشت را

این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز

گفت خصمان عالم‌اند و علتی

هنوز اندران خاطر اسباب کلفت

بهر این مرده دریغ آید دریغ

هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپر

گه بگفت و گه بخاموشی و گه

درزی ایام زان ره میشکافت

جغد را ویرانه باشد زاد و بود

اسم هر چیزی بر ما ظاهرش

این فلان شیخست از ابدال خدا

ز مقاصد آن، مقصد نایاب

مصطفی بهر هلال با شرف

شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم

کی گمان بردی که او عصیان کند

کار جهان همچو کار بی‌هش مستان

بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو

از دید گاه پاشم درهای قیمتی

شیر دوشیده ز مه فاش آشکار

دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی

چونک دار الضرب را سلطان خداست

زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای

عمرو را جرمش چه بد کان زید خام

چشم تو خفته است، از آن هر کس

روشنی خانه باشی هم‌چو شمع

لا اله گفت و الا الله گفت

دعوت مکارشان اندر کشید

دعوی فهم علوم و فلسفه

پس جوابش داد صدیق ای غبی

هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت

ریش و مو بر کنده رو بدریدگان

چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد

ضد و ندش نیست در ذات و عمل

صلاح کار در انکار عشق بینم لیک

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد

از زر فشانی تو ره درگهت شده

مطمعانش گرم‌تر کردند زود

رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان

تو خوری حلوا ترا دنبل شود

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

خمس صد دینار بستانی به دست

نیم خرگوشی که باشد که چنین

نزد پیغامبر بلابه آمدند

سوئال علاج، از طبیبان دین کن

اخترت گوید که گر افزون کنم

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد

گر بدزدی و توانی ساحرست

نیک بنگر تا ببینی کز درخت

در لواطه می‌فتید از قحط زن

گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست

دل ازین بر کن که بفریبی مرا

گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو

گفت از سختی تنم را می‌خورد

دل ترسنده که از عشق گریزان شده‌ای

هم درآن دم گوشمال حق رسید

پرده میویخت پیدا و نهان

آنک تن را جان دهد تا حی شود

عقل پنهانست و ظاهر عالمی

گفت تو چون بار کردی این رمال

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

تا خیال و فکر خوش بر وی زند

می جوشیده بر این سوختگان گردان کن

با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

چونک در خلاقیم تنها توی

آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست

منبر و محراب سازم بهر تو

خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق

سخت جانی باید این فن را چو تو

ریش خندی می‌کند بر پند تاب عاشقی

باز می‌زارید کای علام سر

گردید نژند خاطری شاد

زآنک این دیوانگی عام نیست

تو مرا در دردها بودی دوا

گفت زن خیرست چون زود آمدی

لم این مرموز اسرار خداست

عاشق میدان و اسپ و پای نی

عاقلان را ز چه دیوانه کنی

بادها و ابرها و برقها

بر یخ بنویس چون کند وعده

که چه می‌خواهی بگو ای ذوالکرم

دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد

نه دهان دزدیدن امکان زان مهان

بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم

می‌رسیدش از سوی هر مهتری

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

شیخ رو آورد سوی آن فقیر

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

زانک آن تابوت بر خلقست بار

حال ما اینست در فقر و عنا

با خدا گفتی شنیدی روبرو

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی

یک غریبی شاعری از راه رسید

نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی

با دم شیری تو بازی می‌کنی

تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم

هم‌چنین لب در ندانم باز کرد

ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی

نخل بزرگ سایه بستان سروری

مرغ با پر می‌پرد تا آشیان

ای رو به قبله من و الحمدخوان من

روبهی اشکار خود را باد داد

تو بگرد هنر من نرسی

خوابها می‌دید جانم در شباب

گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست

این شنیدم لیک پیری مرتعش

خالی شده کوی دوست از دوست

سبطیند این قوم و گوساله‌پرست

تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت

هان و هان ترک حسد کن با شهان

شوره است سفیه و سفله، در شوره

آنچنان زینت دهد مردار را

چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه

وحی آمد سوی زن زان با خبر

وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند

زو تبر آورد و بیل او شاد شاد

رخت از این پنج و شش جانب توحید کش

ای شغالان هین مخوانیدم شغال

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

هم‌چنان دوغی ترش در معدنی

سنگ سرمه چونک شد در دیدگان

آن غبین و درد بودی صد نماز

گر تو خواهی عزت دنیا و دین

بوک فیما بعد دستوری رسد

زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی

چون تجلی کرد اوصاف قدیم

خورشید همه جهان گرفته است

می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب

منم وحشی همین مردود بزمش

روز عبدالله او را گشته نام

جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک

ما ندیدیم این که آن نقش است و کف

مشک تاتاری به هر دم می‌کند غمزی به خلق

این بگفت و خیربادی کرد و رفت

ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای

در میان امت مرحوم باش

نیم دیگر تلخ همچون زهر مار

گفت الا یعلم هواک من خلق

شد عمر تو شصت و همان پستی

تو بخوان آن را به خود در خلوتی

چنین چنین به تعجب سری بجنبانید

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد

هم‌چو ابلیسی که گفت اغویتنی

زین می به جرعه‌ی دگر از خود برون رویم

چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود

رخ امید به عهدت ز عاقبت نگریها

اشتباهی هست لفظی در بیان

منزهی و درآمیختن عجب صفتی است

این نباشد ور بود ای مرغ خاک

گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

بعد از آن خلوت بدیدش پند داد

قبله‌ی حاجت در و دروازه‌اش

گفت یا رب مر غلامت را خسان

حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او

خود نشد یک حبه از گنج آشکار

ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران

الله الله جمله فرزندان بیار

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند

کور بر اشکم رونده هم‌چو مار

ای خطت بر فراز گل سبزه

حصن ما را قند و قندستان ترا

چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق

بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش

بیا بیا که ولی نعمت همه کونی

اژدها بد مکر فرعون عنود

روز بگذشته خیالست که از نو آید

گنده‌پیران شوی را قما دهند

این قدر از بهر ابریشم‌بها

این توقف چیست حیرانی چرا

چه آسان بدامت درافکند گیتی

قهر گردد دشمن اما دوست نی

آنک در سر داری از سودای یار

گفت مجنون تو همه نقشی و تن

غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند

عجل با آن نور شد قبله‌ی کرم

مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه

هیچ کس را تو کسی انگاشتی

سلسله‌ی فتح را می‌کند آخر به پا

گفت من یک کس بدم ایشان گروه

مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد

سالها رفتی و ندانستی

وای بر احکام دیگرهای تو

جان ناری یافت از وی انطفا

چون خضر و الیاس مانی در جهان

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام

من آخر اصل دان کو طارقست

این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال

گفت هجده هفده یا خود شانزده

زان است شفق که طوطی چرخ

چون ببندی شهوتش را از رغیف

بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد

مستمع چون یافت جاذب زان وفود

پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد

سایسی کردی در آخر آن غلام

ور نه دست غیر تستی بر دهان

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

لابه کردش ترک کز بهر خدا

گر توهم می‌کند او عشق ذات

نه زبان نه گوش نه عقل و بصر

غافل بزیر گنبد فیروزه

هر چه او درخواست از نان یا سبوس

خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض

عشرها بر روی هر جا می‌نهاد

با طاقت و هوشیم ما و او خود

مستی دل را نمی‌دانی که کو

مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من

این چنین رنجور را گفت ای عمو

یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان

رستم و حمزه و مخنث یک بدی

هر جان خسیس کان ندارد

این کژاوه گه شود این سو گران

ببینی، گر برون آئی یکی روز

گریه کردی اشک می‌راندی بسوز

سازد اسرافیل روزی ناله را

رفت و پرسید و بیامد که ز ری

یارب، یارب، به رضا، شه دین

آن دم لولاک این باشد که کار

خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین

سایه‌ی خود از سر من برمدار

وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست

گفت مرد زاهدم من منقطع

به شکنج طره او دل وحشی است مایل

تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای

یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده

مهان جهان بر در کیقباد

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند

در عشق حسد برند شاهان

پدرم مرد ز بی داروئی

مگر مرد درویش کز شهریار

او ز آتش ورد احمر آورد

ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی

قم ازل عنی بها رسم الهموم

گر از نزد ما سوی ایران شود

آن جا که منم چو من نگنجم

ای ساقی دل ز کار واماندم

احسان و وفای تو به حدی است بس اندک

شهنشاه تا جاودان زنده باد

وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون

نقد نیازم نزد بر محک امتحان

یکی راز خواهم همی با تو گفت

این داد کیست مفخر تبریز شمس دین

کجا پنهان شود دزدی دزدی

ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

به نزد فرستاده‌ی پارسی

آن خزان نزد خدا نفس و هواست

سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

در روز پسین، که رسد موعود

سپاه مرا سست خواند به کار

چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم

در روز بزم ساقی دریاعطای ما

بسته‌ی میثاق وصلت عمر رفت

که رشک آورد آز و گرم و گداز

این ملک به حق طاهرعلی را

چشم مسافر که بر جمال تو افتاد

شود بر زبان تا وصیت تمام

ستون خرد داد و بخشایشست

هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر

ماه از آن پیک و محاسب می‌شود

بگفت این خصم را راندیم، اما

ورا بود کشمیر تا مرز چین

و آن دگر خرگوش بهر شام هم

گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی

جان و عقل آمد، بعینه، جان نور

شتروار بارست با او هزار

خورشید چون برآید خود را چرا نماید

شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود

جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست

برین سان زنی داشت پرمایه شاه

با این غرور حسن که سد نخل سربلند

سوار عقل که باشد که پشت ننماید

مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم

چو بخشایش آرد بخشم اندرون

هزار جان بفزودی اگر دلی بردی

آن دل نبود که باشد او تنگ

سحرگاهی هوا شد سرد زانسان

نیابد بخواهش همه آرزو

با زبان شطاه شکر خدا

غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم

تا کند شق، پرده‌ی پندار را

سوی پاک هرمزد فرزند ما

ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی

چه گرگینست وگر خارست این حرص

کافر گردی علی الحقیقه

ندید از پرستندگان هیچکس

مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر

بندی مهر تو نیابد خلاص

جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود

چنان دید درخواب کز پیش تخت

چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی

بر در خانه دل این لگد سخت مزن

تن خاکی به پیراهن نیرزد

پزشک سراینده برزوی بود

گفت بر چه موضعت صورت زنم

یاران وفادار جفا را نپسندند

کاش، حد علم را دانستمی

شما را بزرگیست نزدیک من

حرکت کن حرکت‌هاست کلید در روزی

شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند

به چشمت کرد بدچشمی، همانا

که باشد ترا زندگانی سه بیست

سر لشکر هر فتنه که آید پی جانی

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

از بهشتی صفتی غمکده‌ی ما امشب

نباید که گویی که دانا شدم

نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند

تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی

عاقبت، آن مرغک عزلت گزین

غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم

رفته‌ام در بیشه‌ی شیر و پلنگ

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی

«بوحنیفه» چه در معنی سفت

چو بهرام را دید فرزند اوی

بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق

مشو نومید از ظلمی که کردی

با منی شرک است استغفار تو

سخنهای کسری به گرد جهان

نعلم به نام جمله‌ی اجزا در آتش است

نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم

جهان را بدان باز هل کافرید

کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند

تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو

شنیدند ناگه درین بحث پنهان

ازویست فرمان و زویست مهر

دوست دارد یار این آشفتگی

مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست

گبر چندین ساله‌ای در حین نزع

یکی پهلوی نامه از خط شاه

ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان

افدیک روحی عند الصبوح

خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم

پدر تاج شاهی به کهتر سپرد

قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد

من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب

گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا

فرستاد نزدیک فرزند اوی

یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر

لذت عشق با دماغ آمیخت

اندرین محکمه‌ی پر شر و شور

تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی

خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ

بدلدار از من بیدل پیامی

تا به دل فائز شود، از فیض پیر

با رنج ناتوانی ای دوستان مرا

کیست که زنده کند آنک تواش کشته‌ای

ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو

آن بقا از جان نبود از عشق بود

جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت

داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب

چو نیلوفر در آب و مهر در میغ

از بهر ذکر خلوتیان کرده محتشم

یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر

پسند خویش رها کن پسند دوست طلب

آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد

باغبانان همگی بیدارند

بدین مایه داد و ستد بعد ماهی

راه هموارست زیرش دامها

هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی

با بهائی بگو که با سگ نفس

طفلند ممیزان و زینند

تا چند آب ریزد دولاب آسمان

در شش دره‌ای فتاد عاشق

اگر بد کنی چون دد و دام تو

در حجر گک نصیر خباز

وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی

چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست

درین دیار دل محتشم خوش است به یار

قوی باشد اندر زمان تو الحق

باده‌ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی

تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی

گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد

از این داغی بماند یا دریغی

پس زبان محرمی خود دیگرست

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم

قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه

ضایع از عمر من آنست که شعری گویم

چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید

العاشق حوت و هوی العشق کنجر

تا ناوک غمزه‌ی تو دیدم

ولیک تا تو همان عود وزن می‌سازی

نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق

طمع مدار وصالی که بی فراق بود

غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید

در بلاد ملک تو با خاک بیز

از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او

خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

غایت همتت ار کردت سلطان سخن

کای عجب لطف این شه وهاب را

حدیث سوز عشق از پختگان پرس

از قضا، یک شب نیامد آن رغیف

ورنه چو به مرگ جهل مردی

چون در گهر رسید اشارت گداخت او

جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما

اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان

شد مدتی که عزم زمین‌بوس تازه کرد

عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم

حرام باد بر آن کس نشست با معشوق

گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود

چو در سالی مرا ده روز افزون

کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی

چون بی‌نمکی نتوان خوردن جگر بریان

شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی

دیده بر آواز واجب دار تا بی‌شبهتی

پیر تابستان و خلقان تیر ماه

ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی

گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ

برجهان تو اسب را ترکانه زود

بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست

عشق توتاوان است بر من چون نیم در خورد تو

گوش چرخ از صدای نوبت تو

اعمال خرد را ز طبع و دل

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار

باش به هوش ای دل غافل که چرخ

ای خواجه‌ی فیلسوف فاضل

در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق

دل نیست کم از آهن آهن نه که می‌داند

خیره نگرفت جهان، رونق من

مجد دین بوالحسن عمرانی

گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان

ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا

دور است کاروان سحر زینجا

در کنج خزیده چون کشیشی

حارس تویی رمه را ایمن کنی همه را

حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت

مردمان، ای برادر، از عامه

حبذا عرصه‌ی ملکی که درو جغد همی

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش

کس مثل تو خوبروی فرزند

باید به آب داد کتابی که هیچ جا

سیر حکمت از آن سریع‌ترست

آن بر سیمین و این روی چو زر

هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق

دولت نوروز نپاید بسی

سنگ زیرین او همیشه روان

شحنه‌ی قهر خدا زیشان بجست

خرد نشان دهان تو در نمی‌یابد

گر تو برسی به نعیم مقیم

بیش بر یاد ژاژ شعر مده

چگونه خنده بپوشم انار خندانم

آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید

عمری چو قلم به سر دویدم

سوئالیست من بنده را بشنو از من

برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی

هر که را در شهر دید از مرد و زن

هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد

پروانه سمندر ظفر باشد

همچو آبی می‌روی در زیر کاه

بانگ ما همچون جرس در کاروان

سوی من، دزد ره نیابد از آنک

بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا

گفت طوطی کو به فعلم پند داد

از سر دار میندیش که در لشکر عشق

زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

آفتابی و در مراتب جاه

خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان

و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم

گرچیز نیستند برون از مزاج تن

تو نپرسی که آخرت چون زد

حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی

از دیده من پرس که خواب شب مستی

ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز

آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید

ای قدح رخسار من افروختی افروختی

همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست

مگر اندر سه گونه حکم نجوم

چون بطوفی خود بطوفی مرتدی

دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش

چشمت بخط و خال دلفریب است

زانکه اندر خدمت این صاحب صاحب‌قران

رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را

با ماه که همخویم تا روز سخن گویم

آب حیات است می و من چو شمع

اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت

وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت

عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی

ز آلودگی بال ملایک به حذر باش

دوستان و دشمنانت در دو مجلس می‌کنند

میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد

دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

به سر کوی بوده‌ای که همی

چون قضا آید شود دانش بخواب

کرد خون کشته‌ی هجران بیک ره پایمال

من غیر زلالک ما شربوا

مرغ پر نارسته چون پران شود

مسرح روح الله است جلوه روح القدس

شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی

از چه شد همچو ریسمان کهن

گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های

صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

محتشم کز درد دوری خاک بر سر می‌کند

چونک بویی برد و شکر آن نکرد

از سوزش آفتاب محنت

صیادی تیر غمزه‌ها را

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت

گفت من شه را پذیرا چون شوم

عشق سریست کافرینش را

افسانه‌ی گیتی نگفته پیداست

با تو زمین را سر بخشایشست

زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار

در نورت ای گزیده‌ای بر فلک رسیده

مست خرابیم جمله نعره زنانیم

آن چرخ فرومانده کبش بنگرداند

تو و مارا وداع حسن و عشق اولاست کاین صحبت

چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست

مهر ورزان راست وجه آزمون از روی زرد

آن خلایق بر سر گورش مهی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن

گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد

زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن

ما کییم اندر جهان پیچ پیچ

چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست

چند چون بی‌تمشیت بی‌اعتماد است ای فلک

در دلم آید که گنه کرده‌ام

به حق بام بلندی که صومعه ملکست

میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد

هر که پیاده به کار نیستمش

ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید

از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا

تا نمکش با شکر آمیخته

چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان

ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی

تو اندر کشور تن، پادشاهی

رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید

هم نگردد ساکن از چندین غذا

اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار

خامشی باشد، نشان اهل حال

چون خدا اندر نیاید در عیان

که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را

اگر چه دشمن ما جان ندارد

عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق

اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت

فتنه سامریش در نظر شورانگیز

وجه سفید ره نیم سجده‌ی توست وای اگر

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد

فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا

هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست

چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین

او نداند که هزاران را چو او

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم

بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس

فیض کرم کرد مواسای خویش

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم

چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد

خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن

مهر، دهن در دهن آموخته

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب

رهید آن آینه از رنج صیقل

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

باده آنگه شود انگور تنم

گفت در گوش گل و خندانش کرد

هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست

از مقاصد ندیده کسب نجات

زلف بنفشه رسن گردنش

چه می نوش کردی چه روپوش کردی

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد

گفته بودی عزم من کن مردوار

گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه

عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت

باور از بخت ندارم که به صلح از در من

یعنی ولی والا اعظم نظام شاه

برق اگر نوری نماید در نظر

هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر

ساغری چند بخور از کف ساقی وصال

چه دادی جز یکی درهم که خواهی

بزن تو چنگ در قانون شرطش

حمد می‌گوید خدا را عندلیب

یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار

عابدی کاو اجرت طاعات خواست

رخش برو چون جگرش گرم کرد

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان

که یبقی الحب ما بقی العتاب

به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا

ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او

بی‌جوشن فولاد صبوری نروی پیش

صبر هم سودی ندارد کب چشم

نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان

گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی

چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته

بنام زندگی هر لحظه مردن

من شهید عشقم و پرخون کفن

چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ

ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت

حارسی از گرگ جستن، شرط نیست

باز عیسی چون شفاعت کرد حق

بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق

گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش

نقطه‌ی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

گلو بگرفت و آوازم ز نعره

امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من

طغرای فتح‌نامه‌ی اندیشه را خرد

آن به گهر هم کدر و هم صفی

نتوان ز تو عشق صبر کردن

مرا گویی که صبر آهسته‌تر ران

هزار چشمه‌ی روشن، هزار برکه‌ی پاک

شمس حق این عشق تو تشنه خون من است

آب کاهی را به هامون می‌برد

گر درین معنی درستی درد را درمان شمر

اندرین ره چیست دانی غول تو؟

جادوی کردت کسی یا سیمیاست

ماه می‌گوید با زهره که گر مست شوی

یکی جزو جهان خود بی‌مرض نیست

جان را به خرد نکو چو دیبا کن

با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم

به جرم دیدن پنهان بکش به فتوی نازم

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

گر پی بری به کج نظری‌های مدعی

صد هزاران بحر و ماهی در وجود

هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را

نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو

نبایست بر خیره از پا فتاد

جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید

عالمش چندان بود کش بینشست

دی بر در دیر درد نوشان

سبز گشته، چون زمرد، رنگ تو

شد ملک از گفتن او خشمناک

آن ذره است لایق رقص چنان شعاع

ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش

واجب نبود نگار دیدن

من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم

سوختن با آتش است و عشق با دیوانگی

قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید

راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا

بار درافکن که عذابت دهد

از سبب آنک بد در صف ترسنده‌ای

اگر نه خود عنایات خداوند

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات

این چرا کردم چرا دادم پیام

آنها که دام بر گذر صید می‌نهند

سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه

پرده آن دانه که دهقان گشاد

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد

ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر

کاه داری یاخته بر روی آب

وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد

غزال ما نگردد رام وحشی

باور مکن که صورت او عقل من ببرد

دادم ای صبر گونه‌ی دل را

تا نماند در جهان نصرانیی

ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی

در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست

ما در این پرتگه چه میکردیم

مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها

ای که اندر چشمه‌ی شورست جاث

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند

از ته هر کس که برجستی به ناز

ترجمانی هرچه ما را در دلست

می‌گزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد

دانم که سلام‌های سوزان

به چشم او کز ابروی کمان کش

خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست

تا زنده‌ی عرصه‌ی الاهی

نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون

کز در بیدادگران باز گرد

دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت

شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی

علامت خطر است این قبای خون آلود

تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم

آنک از وی فایده زاییده شد

کام من این بود که جان بر تو فشانم

ز ایوان مدائن هنوز پیدا

مایه درویشی و شاهی درو

بگذر از خورشید وز مه چون خلیل

مرگ ما شادی و ملاقاتست

وز تو به مکر و افسون برباید

ای دل و ای جان و چشم روشنم

گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود

تو می‌روی و خبر نداری

بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند

دست بر نبضش نهاد و یک بیک

گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر

چشمه حیوان بگشا هر طرف

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد

ساحران چون حق او بشناختند

بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری

آتش اندر زن در این حلوا و نان

دید پر روغن دکان و جامه چرب

روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال

تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم

چون ز دلبر طعم شکر یافتیم

بت من گفت منم جان بتان

زان عهد یاد باد کز آسیب زهر چشم

عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین

به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم

رابعه با رابع آن هفت مرد

از کوی بی‌نشانش زان سوی جهل و دانش

خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی

دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا

در آن جوشش بگو کوشش چه باشد

ننگ درویشان ز درویشی ما

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

گر نباشد اطاق و فرش حریر

ناوک غمزه‌اش چو سبک پر شدی

ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم

خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا

جان و خرد از امر خدایند و نهانند

آن باید کو آرد او جمله گهر بارد

دور شو گو بلا ز سر تا پا

وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

بلند تا نشود در غمت حکایت من

هرکسی از ظن خود شد یار من

نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت

از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم

به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ

گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین

هر دمی او را یکی معراج خاص

ور چو من محرم اسرار خرابات شوند

ظل، قدرت بود، کل، قبل الوجود

رشته جان بر جگرت بسته‌اند

تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان

زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن

ای دل ز کجا رسید این دم

حله‌ی نو را گرم حور به اکراه دهد

تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را

درین باغند عالی شاخها بی‌حد چه سود اما

جز توکل جز که تسلیم تمام

ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند

هم برو از جا و هم از جا مرو

به نگردد دگر آزرده‌ی این پیکان

چونک فردا شهیم در همه مصر

همچو بطان سر فرو برده بب

از روی تو دیده چون کند صبر

مرحبا، ای پیک فرخ فال ما!

چشم ادب زیر نقاب از منست

امروز می‌گزید ز بازار اسپ او

صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست

ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد

دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته

نه نه کر گر فلک بودم بوته

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمی‌دانم

کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد

بار دیگر تو به یک سو می‌نهی

گاو و ماهی ثری قربان ماست

بگفت، راست نگردد بنای طالع ما

قطره خون دلم را چون جهانی کرده‌ای

چشم دل از مو و علت پاک آر

گشته هندوی خال تومشک ختن

مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک

از پی سودای شب اندیشه ناک

نوش نوش مستیان بر عرش رفت

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای

ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان

بردر خویش بگو حرمت چشمم دارند

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی

بز جر منصب فرهادیم بده اما

از سر اکرام و از بهر خدا

چو به ترس هر کسی را طرفی همی‌دواند

ما عشت فی هذا الفراق سویعه

اندر امید خوشه‌ی هوسی

ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی

گفت من آیینه‌ام مصقول دست

ور او را سرو گویم راست نبود

تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان

برنگر این پشته غم پیش بین

دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش

همه کس بخت گنج اندوز جوید

گر بخواهی تا بدانی گوش دار

گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را

اگر بکشستن وحشی گواه می‌طلبی

دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت

ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی

این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند

در ما بنگر چو می‌شناسی

دمی با مصطفا و کاسه باشیم

کبوتر جست اندر لانه راحت

بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش

گفت من سوزیده‌ام زان آتشی

عاقبت دود دلش فاش کند از روزن

باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف

چون بنه در بحر قیامت برند

جهت تو ز فلک آمده‌اند

قد سکتنا فافهموا سر السکوت

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم

مجلس قیصر روم است بده صیقل دل

ناپخته ثمر اینهمه غوغای خریدار

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست

نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین

بلبل عرشند سخن پروران

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

خمش کن زردهی زان در نیابی

بجای گل آرزوئی و شوقی

عشق یزدان پس حصاری محکم است

باز گو تا چون سگالیدی به مکر

پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود

در زیر خنجر اجلش شکر واجب است

هر کس ازان پرده نوائی نمود

جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف

که بی‌تو سود ما جمله زیانست

او بر دوشنبه و تو بر آدینه

نهاده خوان و نعمت‌های بسیار

ظلمت به پیش چشمه‌ی حیوان تتق کشید

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

هست عفوی که به امید وی از دیده‌ی عذر

من از آن روزن بدیدم حال تو

ز تو خاک‌ها منقش دل خاکیان مشوش

کتاب مکر و عیاری شما را

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان

بلبل مستم و در باغ طرب

دید برون آمده ماری عجب

ور آبروی بایدت ای چشم درفشان

آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم

ملک بدین کار کیائی تراست

چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد

گر زانک نه در میان مایی

در صفات لبت از غایت عجز

شرابخانه عالم شده‌ست سینه من

ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن

از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق

بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان

هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را

ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه

ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو

ای نسیم باغ عیش‌آباد، ای باد مسیح

نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا

مرغ دل با همه‌ی بی‌بال و پریها آخر

خانه زنبور پر از انگبین

بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی

بر غیر خدا حسد نیارد

به فضل خدای است امیدم که باشم

ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی

تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود بس است

نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی

چو قتل بی‌گنهان خواهی ای فلک ز نهار

گفت نگهدار درین پرده راز

ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشه‌هاست

گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست

قاصد پیریم، از دیدن من

بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی

چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین

آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش

دشنام تو زان لبان شیرین

گفت وزیر ای ملک روزگار

بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس

پر باد هدایتست ریشش

می نیایی در میان عاشقان

شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری

هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست

شبان دانم که از درد جدایی

گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال

سنگ و آهن زآب کی ساکن شود

عام شده‌ست این عام شده‌ست این نظم سخن‌ها لیک تو این بین

شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل

معماری عقل چون نپذرفتی

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

به اندک گفتگویی آخر کار

در عین خمار چند باشیم

برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر

ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر

صورت من صورت تو نیست لیک

نه غواص گوهر نه عطار عنبر

از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت

حقوق خدمت سد ساله لعب اطفال است

جهان بی ما بسی بودست و باشد

بر نگاهش دوز چشم ای دل که مرهم کاری

طبع خلیفه قدری گرم گشت

از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو

پنهان یاری به گوش من گفت

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید

امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

ازو چه ره طلبیم بهر حفظ جان کردن

رنجش از صفرا و از سودا نبود

وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده

شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق

درمان چه‌کنیم درد او را

قرار عاقبت کار هم بر این افتاد

جگر زد آبله وز دیده می‌چکد نمکاب

که دانستم که هرگز سازگاری

ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد

ایمن از شر امیران و وزیر

دلی ز من بربودی که دل نبود و تو بودی

عقلت شب قدر دید و صد عید

سپهر پیر بسی رشته‌ی محبت و انس

هر جا که می است بزم آن جاست

قهرت آنجا که در مصاف آید

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای

پرده شناسان به نوا در شگرف

کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید

از عشق بگو که عشق دامست

یکی است با صفت و بی‌صفت نگوئیمش

از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان

افسردگی بس است که باد خزان شود

اگر عداوت و جنگست در میان عرب

ذرات من ز مهر تو مهر خالی نمی‌شوند

هر کمری کان به رضا بسته شد

سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ

در گمان و وسوسه افتاده عقل

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود

مستمع الست شد پای دوان و مست شد

ز موج لجه دریاچه‌اش باد

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد

پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو

مرد مال و خلعت بسیار دید

صدپاره شد دل من و آواره شد دل من

وز بند هزار دام جستی

جای آن داری که صد صد را کشند

ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام

دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود

دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات

در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما

نور دل و روشنی سینه کو

در آن دلی که گزیدی خیال وار دویدی

امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم

رنجشی ما را نبود اندر میان

رحمتی آر و پادشاهی کن

مائده‌ی فیض چه جزو و چه کل

تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر

حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی

پای درین ره نه و رفتار بین

گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود

این بوی گلی که کرد چون سرو

وان کزو روشنی پدید آید

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت

اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد

آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند

آمد از آنجا که قضا ساز کرد

سوداییان ما را هر لحظه می‌نوازی

از آن سو که بهار آید زمین را

کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه

فارغ از سودم و زیان چو عدم

چند در این دشت من تیره روز

می روشن طلب درظلمت شب

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا به زیر چرخ ناری چون حطب

خوشست تلخی دارو و سیلی استاد

موسی چو بدید ناگهانی

عشوه دادی مرا در اول کار

دشمن جانم منم افغان من هم از خود است

از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند

گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال

این جهان محدود و آن خود بی‌حدست

کفش‌های آهنین جان پاره کرد اندر رهش

چو بازم گرد صید زنده گردم

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

در بیشه دل خیال رویت

این استر چموش لگد زن ازآن من

ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب

هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت

پیرزنی ره به جوانمرد یافت

سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت

از گریه آسمان چه روید

با چرخ پر ستاره نگه کن چون

در وصال شب او همچو نیم

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون

آن امیران دگر یک‌یک قطار

سبزه‌ها از خاک بررستن گرفت

بی ما شده‌ایم شاد گوییم

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید

اگر بر آب شدی نقش صورت بشری

بر وچودم به خیال سرزلف سیهت

گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه

پیش مغی پشت صلیبی مکن

من که ز دور آمده‌ام با شر و شور آمده‌ام

نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش

از پای می درآیم و آگاه نیست کس

روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر

با سینه برهنه به شیران نهیم رو

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست

گفتی اثری در تب عشق از تو نمانده

گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد

سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری

داری سر ما سری بجنبان

گر چه در نیرنگ سازی داشت دست

عقل و جان آن جا کند رقص الجمل

که شب افروز چندین شب چراغ است

چون دست دهد پرتو انوار تجلی

عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد

تا نمیرم من تو این پیدا مکن

دلم رو به دیوار کردست ازان دم

سراسر جمله عالم نیم لقمه‌ست

خار بدان گل چننده قصد کند

بس که بسی نکته عیسی جان

به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار

گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو

سیر بیرونیست قول و فعل ما

چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان

جز خلوت عشق نیست درمان

هم اکنون، تراش تو گردد تمام

هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران

از حکم توچرخ کی کشد سر

مرغ شد از ناله‌ی من در خروش

من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق

تا قیامت هرکه جنس آن بدان

هر شکری زین هوس عود کند خویش را

پس الله الله زنهار ناز یار بکش

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم

چه جفته می زنی کز بار رستم

به سد چراغ نبردند از سیاهی شب

بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان

ملوک حسن سپاه تواند اما تو

من نه بباد آمدم اول نفس

باادب باشم گویی که برو مست نه‌ای

گر نبودی جان اخوان پس جهود

پیش نشین همه آزادگان

عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی

فلک گفتی چراغان کرد آن شام

گلعذاران بین که کل پرده بر ما می‌درند

در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای

چونکه ترا محرم یک موی نیست

من گمان‌ها داشتم اندر وفای لطف تو

صاف‌های جمله عالم خورده گیر

چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک

از شیره او من شیردلم

چه متاع رستگاری بودم ز سجده‌ی بت

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

این کاسه سر کاون پر نشه ز عشقت

طعمه من کرم شکاری چراست

سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام

هر که به گرد دل آرد طواف

نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه

آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی

زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک

چو در کنار منی گو کمر برو ز میان

آن چه آمد بر زبان با آن که حرفی بود و بس

چون خرید او را و برخوردار شد

هم آتش و دود گشته پیچان

تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند

تا که وصف دهان تو کردم

ترانه‌ها ز من آموزد این نفس زهره

در بحرها چو ابر گذشته

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

از بهر گردن سگ زرین قلاده‌ات

اندر آ مادر ببین برهان حق

چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید

چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت

تافتن شعاع تو در سر روزن دلی

گفته : ای درفشان گوهر بخش

گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

فضل طاعت را نجستندی ازو

چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی

وز ساغرهای چشم مستت

خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی ز بد؟

ایمان با کفر شد هم آواز

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم

گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت

چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن

جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

تو به دست من چو مرغی مرده‌ای

برین می‌داشت خود را تا زید شاد

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم

پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین

لرزه درافتاد به من بر چو بید

خوبی گلشن ز آب فزاید

نان معماریست حبس تن را

خود تو دانی کز اشتیاق تو بود

همی‌گویند ما هم زو خرابیم

بر کمان می‌کشد آن غمزه‌ی خدنگی که مپرس

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا

گرچه بسی ساز ندارد ز من

نک شب قدرست و بدر کرد عنایت

یکی گوید که این از عشق ساقیست

ز بن برکند گردون بس درختان

گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد

کشیدم از جگر آهی و گفتم

هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم

دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد

در لغت عشق سخن جان ماست

تا ز سینه برزند آن آفتاب

آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت

اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش

آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی

خورشید خادم او ، گردون ملازم او

هزار بارش از این پند بیشتر دادم

رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی

حجله و بزم اینک تنها شده

بشنو شکر وی از من که به جان و سر تو

تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت

ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز

گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است

ز دوران هر زمان شور دگر داشت

منه دل برگل باغ زمانه

سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من

تا به تو بر ملک مقرر شود

بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان

تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند

آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند

بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش

تا کی ای بوستان روحانی

گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت

اصل ایشان بود آتش ز ابتدا

صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دید

چون شما و جمله خلقان نقش‌های آزرند

ز کاردانی دیروز من چه سود امروز

دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست

فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر

صاحب‌نظر از ضربت شمشیر ننالد

چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان

چون خدا خواهد که‌مان یاری کند

دلا خیمه خود بر این آسمان زن

چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش

در دست شه اینها سپرغمند کماهی

مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است

هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

روز فریب بین که گذشت است محتشم

صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش

مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی

میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

عشق غریب است و زبانش غریب

تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان

از جرعه‌ی می بزمگه باده گساران

ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم

می‌رهانی هر دمی ما را و باز

در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست

ساقی صبر بیا رطل گرانم درده

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

قارون نیم که از تو توانم خرید بوس

همچو اسمعیل پیشش سر بنه

بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه

بس غریبی بس غریبی بس غریب

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم

پس از ظهار عجز و خاکساری

ورش صد ابن یامین هست یعقوب

گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌ناله‌ی

چون اشارتهاش را بر جان نهی

لعل گوید از میان کان تو را

روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست

به سان گمان بود روز جوانی

از بهر دل ما را در رقص درآ یارا

تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را

از دست کمان مهره ابروی تو در شهر

در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او

جز که آن قسمت که رفت اندر ازل

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار

دل‌ست تخته پرخاک او مهندس دل

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی

زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بسته‌اش

بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

بسته خوش طاقهای ابرویت

عاقبت اندیش‌ترین کودکی

ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت

چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم

چون قرار کار ما رفتست دی

یأجوج منم مأجوج منم

جفا و هر چه کند گو به من خداوند است

تیر مژگان و کمان ابروش

ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو

با که گرو بست زمین کز میان

به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را

کف هستی ز سر خم مدمغ برود

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد

در این بساط منم عندلیب الرحمان

ز یخ آب را لوح سیمین به دامن

در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال

چون عصبیت کمر کین گرفت

شاد و منصورند و بس بادولتند

لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت

چون خود نکنی چنانکه گوئی

هین که بخار خون من باخبر است از غمت

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی

ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد

در سحر سخن چنان تمامم

ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی

یا رسول الله ستون صبر را

این بیهنر آسیای گردنده

به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد

گفت که از دست عنان داده‌ام

مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

به آئین ملوک پارسی عهد

هم چشمی و هم چراغ ما را

شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان‌ها

ناقصان بلی خویشتنیم

کله‌های عشق را از خنب جان

ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم

مرا در دل ز خسرو صد غبار است

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری

عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش

نکردی نگهبانی خویش، چند

ساغر من تا لب و باقی به نیم

چو خسرو پرسد از من شرح حالش

یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق

چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود

گرفتم هر چه من کردم گناهست

بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی

جزو درویشند جمله نیک و بد

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم

او فرشته‌ست اگر چه که به صورت بشر است

ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است

دلشده پای بند گردن جان در کمند

سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن

نام و نسبت به خردسالی است

صد هزاران روح رومی روی را

عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم

گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز

خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو

یکی را غمزه از مژگان قلمزن

دو چشم سیل بار و روی زردم

کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم

حذر کن زانکه ناگه در کمینی

کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد

تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا

همه شب همچو شمع می سوزیم

سیل بی لطفی همین سر در بنای ما مده

مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز

بران اورنگش آرام اندکی بود

پیش خورشید همان خفاشی

دلا چون طالب بیشی عشقی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

ای روترش که کاله گران است چون خرم

شه انجم سپاه آسمان تخت

مشنو که چو در گوشه‌ی محراب کنم روی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

این نیز چو بگذرد ز دستم

چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت

از خانه و مان به یاد ناید

گر خداوندی از نیاز مترس

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان

بخند، ای گل کز آب چشم وحشی پرورش داری

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

وانکه زیر نگین بود او را

هوا را تشنه کرد از آه بریان

بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را

نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو

ز مکتب هر زمان بیرون دویدی

ای رخت در نقاب شعر سیاه

زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی

ترا گر بر زبان گویم دلارام

دل همی‌گوید که:« تو از کجا من از کجا

که آتشیست که دیگ مرا همی‌جوشد

اگر هر دو جهان بر من بشورند

وگر بیدار کردت زلف درهم

سفارش دل خود با تو این زمان گفتم

گریه گو بر هلاک من مکنید

بی‌محابا غوطه در دریای آتش خوردن است

هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ

دل ویران من اندر غلط ار جغد درآید

دایما فخرست جان را از هوای او چنان

بر بست هر پرنده در آشیان خویش

ای لطف بی‌کناره خوش گیر در کنارم

اشارت کرد تا صحرانشینان

چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر

جناب خواجه حصار من است گر اینجا

سوار تند از آنجا شد روانه

عابد و معبود من شاهد و مشهود من

شنیدی طبل برکش زود شمشیر

زمانه‌ی نامساعد را از این گونه بجز حجت

گر خراب است جهان گر معمور

پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح

بر اوج سخن علم کشیده

جز دشت عدم قرارگه نیست

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست

کاشکی دود آه میدیدم

هزار شربت شافی به مهر می جوشد

مرا این درد دل از پا درآورد

ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد

مر از وصل بس این سروری که همچو هلال

در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد

جوی فراتی روان شدست از این سو

عشق آمد این دهانم را گرفت

از بوی جگر که می‌گدازم

آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه

زین در کجا رویم که ما را به خاک او

مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن

ز یارت بخت باد از بخت یاری

جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم

بزم، خالی شد شبی از این و آن

بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد

درونش را به چشم پاک بینان

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید

غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس

که دایم تازه باش ای سرو آزاد

شیوه یاسمین کن سر بجنبان چنین کن

سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی

تا تو نیائی ننمایند هیچ

نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا

چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب

گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی

سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان

چو نوبت داشت در خدمت نمودن

به گه وصال آن مه چه بود خدای داند

گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من

هیچگه ما را غم صیاد نیست

عقل منکر هیچ گونه از نشان‌ها نگذرد

از بهر وجه آب وضو اندر این دیار

خاموش که چون گل بشکر خنده در آید

امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر

سرای شاه ازو پر دود می‌بود

آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را

یتابع سکر الراح سکر لقائکم

بدان می‌داریم کز عزت خویش

ای شده استاد امین جز که در آتش منشین

قطره‌ای از باده‌ی عشقست سد دریای زهر

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

زنند دست به دست از حسد تمام جهان

به عشوه عاشقی را شاد میکن

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد

نان فرستادیم بهرت وقت شب

درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم

که چونی با جفای بنده زاده

گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات

خوی بد از فتنه‌گریهای اوست

پرسیدن هر که در جهان هست

چه شاخه‌ها افشاندی چه میوه‌ها برچیدی

بدان آواز جان دادن حلالست

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه

دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط

هم خطبه تو طراز اسلام

آخر نه من و تو یارکانیم

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من

اگر ما هر دو را یک باغبان کشت

زاغ را بلبل چمن خواندم

چو بخت من جهانی رفته در خواب

کامم این بود که جان برتو فشانم

محملت را تتق از پرده‌ی شب خواهی بست

مگر سروی ز طارم سر برآورد

که پاسبان سراپرده جلالت او

نجس در جوی ما آب زلالست

ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان

شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد

از واقعه‌ی جور هفت گردون

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

باز محل شد که به جان بشنوند

چنین مهدی که ماهش در نقابست

تا کند جان‌های بی‌جان در سماع

کی به قشر پوست‌ها قانع شود

من از جوی چون بگذرم برنگردم

تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن

هم عهد در او سود و زیان همه عالم

بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم

من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر

وز آنصورت که با چشم آشنا نیست

صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری

همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را

بس بی‌آراما که بستد زو بی‌آرامی جهان

همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش

برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش

به زیر خسرو از برف درم ریز

گهی فراق نمایی و چاره آموزی

روزه به زبان حال گوید

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

وان دگر بر در آن خانه او بنشسته

زمان بر باد ده گو خرمنش را

هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

وه که هرچند آن مهم نزدیک می‌خواهد به لطف

دو زیرک خوانده‌ام کاندر دیاری

در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل

خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی

گر صد هزار سال درین ره قدم زنی

رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی

وحشی نرود از در جانان به سد آزار

مراد خاطر ما مشکلست و مشکل نیست

سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان

چو از پرگار تن بیکار گردد

فرزین کژروی و رخ راست رو شها

من نگویم آینه با روی تو

ز انده ایام نگردد زبون

بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان

بسا یاران که بودی این گمانشان

سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

به خلوت بر زبان نیکنامی

این شرابی را که ساقی گشته‌ای

هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی

مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک

در سخن آمد همای و گفت بی‌روزی کسی

افسر لطف داشته این همه عزتش مبر

گفتم ای عقل زورمند چرا

ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی

کسی کو یاد نارد قصه دوش

گهی پا زنی بر سر تاجداران

چو گردد مست حد بر وی برانیم

از لانه برون مخسب زنهار

چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش

نشان خاتم انگشت امر نافذ تو

تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ

به یک پیاله که افروختنی چراغ رخت را

تنی کو بار این دل بر نتابد

سری ز روزن درکن وثاق پرشکر کن

ز مستی در هزاران چه فتادیم

تو مرا دم به دم اندر غم خود می‌بینی

چو مستان شیشه اندر دست دارند

تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش

زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند

بس است این زهر شکر گون فشاندن

شب بنده را بپرسد وز بی‌گهی نترسد

در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی

گاه شه بودم و گاهت بنده

به تار کاکل خور تاب دادی

دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست

گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست

ندارم جز توئی کانجا کشم رخت

ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد

پرده دار روح ما را قصه کرد

با زمانه نچخد جز که جوانبختی

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا

هر آن شب در فراق روی لیلی

خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن

برون آمد مهین شهسواران

تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی

گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان

گفت را آموخت زان مرد هنر

گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا

کسی را کی رسیدی این به خاطر

مگر پیروزه‌ی خط تو خضرست

چو روزی می‌نشستم بر سر راهت اگر گاهی

ای بر سر سدره گشته راهت

ای نای سربریده بگو سر بی‌زبان

اغنیا خشک و فقیران چشم تر

ز ننگ من نگوید نام من کس

جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی

در خاره کنده‌اند حریفان به حکم عشق

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

می‌رود ای مادر ایام کار ما ز دست

خداوندیش را علت سبب نیست

از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند

چنین کس را سماع و دف چه باید

انفقوا گفتست پس کسپی بکن

این چنین پیدا و پنهان دست کیست

کلک نقاش او گه نیرنگ

دل دیوانگی بمهر افروز

حرف وصلی که محال است مگوئید به من

سهی سرو ترا بالا بلند است

می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو

چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی

باغ را از دی کافور نثار آمد

چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است

به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد

گر آن حلوا به دست صوفی افتد

به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل

چو می‌مردند می‌گفتند هیهات

ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی

یاسمن گفتا نگویی با سمن

استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم

این فرش زمردی ببینید

بشادمانی ارت دست می‌دهد آبی

ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل

کند بالای این نه پرده پرواز

چون نه‌ای حیوان چه مست سبزه‌ای

نوره یهدی الی قصر رفیع آمن

در بر ما یک نفس آرام گیر

مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه

تو خون مرده‌ی وحشی چرا نمیریزی

عیب پیراهن دریدن می‌کنندم دوستان

پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما

شهنشه شرم را برقع برافکند

بی جمال خوب دلدار قدیم

لنگی نکنم نه بدتکم من

چند حرفی نقش کردی از رقوم

ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری

خانه پر از گنج خداداد داشت

صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد

به این گمان که شوم قابل ترحم تو

نگنجد آسمان در خانه من

بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی

جان‌ها چو می‌برقصد با کندهای قالب

پند همی نشنوی و بند نبینی

بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا

فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی

خار مزار محتشم گل می‌دهد از خون برون

پرندش درع و از درع آهنین‌تر

یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی

آن نقل گزین که جان فزایست

حله می‌پرد ز من در امتحان

نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز

رفت فضولی به در خانه‌اش

یا رب این آسیاب دولابی

به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود

شروانشه آفتاب سایه

مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی

این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها

گر تو خواهی کرد کاری صد جهان جان وام کن

ملیک اذا لاحت شعاشع خده

وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی

ای مسلمانان به فریادم رسید

باران عام رحمت او برخلاف رسم

به ناموسی که گوید عقل نامی

گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق

زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی

وآن دگر که برد مروارید خرد

بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان

گریه‌ی ابر بهاری نگر ای غنچه مخند

زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام

تا غیر خاص خویش نداند حدیث او

طبیب روزگار افسون فروش است

بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی

به هر دم از زبان عشق بر ما

فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه

عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد

بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد

ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست

کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب

مرا چشمی و چشمم را چراغی

بتاب مفخر ایام شمس تبریزی

بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او

گفت نرهانید از من جان خویش

ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف

جای عزت طلبان داعیه جان داران

قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت

محتشم پرواز مرغ قدرت او گرد او

به عیاری برآر ای دوست دستی

صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت

گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی

یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من

شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم

به بحر خون شدم از موج خیز حادثه‌ی غرق

حصاری لعبتی در بسته بر من

هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی

قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده

تو ز جایی آمدی وز موطنی

در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه

اینست که بهر خاطر میر

سرمه‌ی دیده ز خاک ره دربان سازد

امید در کمر زرکشت چگونه ببندم

ای خطبه تو تبارک الله

آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ

بحمدالله که خلقان جمله خفتند

ننگری کاین چهار زن هموار

او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو

هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد

دیگری گر همه احسان کند از من بخلست

چند سویت نگرم عشوه‌ی چشمی بنما

حکایت‌های مهرانگیز می‌گفت

چون شکستی شیشه درویش را

هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی

لیک لعب بازگونه بود سخت

گر بسکلد آن نگار بنگر

رهانی گر نه ما را زین تباهی

خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری

مایه‌ی دولت پایه‌ی رفعت نقد هدایت گنج سعادت

قوی پشت و گران نعل و سبک خیز

از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم

ای زنده زاده چونی از گند مردگان

جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای

آنکه سد مرغ است در دامش اگر وحشی رمد

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی

شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز

روزی که او بزاد زمین و زمان نبود

زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده‌ست

پس زیانش نیست پر گو بر مکن

عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود

نشان نعل دلدل قرص ماهش

گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست

ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو

همه زیچ فلک جدول به جدول

دل ما بتکده‌ها نقش تو در وی شمنی

گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست

بینا و زنده گشت زمین زیرا

جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

ای دوستان فغان که من ساده لوح را

نفس در آتش آری دم بگیرد

چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی

بسیار مگو که وقت آش است

زانک از عزت به خواری آمدن

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

کمال نامداری بین و عزت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز

از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها

به عمری کو بود پنجاه یا شصت

اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی

هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم

ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید

دین زردشتی داری تو مگر؟

آدمی را که خارکی در پای

ای فلک رتبه‌ی کابلق حکمت

سلطان عرب به کامگاری

اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست

دست مرا بست شب از کسب و کار

تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا

خانه چرخ و زمین تاریک است

ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب

چشم بی‌غیرت من گر شود از گریه سفید

شد قیس به جلوه‌گاه غنجش

تو به صورت مهی اما به نظر مریخی

شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان

خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان

لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

بندی شش جهتم فرد چو آن مهره‌ی نرد

علم گشتم به تو در مهربانی

هست بر اومید گلستان تو جان‌ها

آتش درزد به هست بنده

کارت این بودست از وقت ولاد

من به هر بادی نگردم زانک من

به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو

تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان

نه از غالب حریفیهای حسن است

تا چون کرمش کمال گیرد

مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری

ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان

چون نیک به خود نگاه کردم

زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین

بد نام عالمیم ز ما احتراز کن

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

باری تو با که بردی و بی‌من درین سفر

چو آتش برون راند برق از بخار

چون عصای عشق او بر دل بزد

شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست

چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر

گر چه شب نیستیش در رسید

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانه‌ی عشق

شبانه هر که به بزمی فتاد و رفت فرو

سکه تو زن تا امرا کم زنند

بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی

تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری

به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان

دهان بربند گوش فهم بسته‌ست

سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد

حقا و به جانت ار توان کرد

ای منم از خمار غم کز تازه دگر

بر آن فیلسوفان مشکل گشای

بر عدد ذره جان فدای تو کردی

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست

پس زر و گوهر ز معدنهای خوش

چون شبم روز گشت ای سلطان

که هنرمندی افسری سازد

بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک

به معبدیست رخ محتشم که می‌کند آنجا

از سر خوانی که رطب خورده‌ای

قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو

بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او

گفته‌ای ایمانت را راهی زنم

در باطن من جان من از غیر تو ببرید

بسان بیژن در مانده‌ام به بند بلا

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت

چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت

در اندیشه‌ی من چنان شد درست

گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است

آنک افلاطون و جالینوس توست

آن ز صیدی حسن صیادی بدید

برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی

منظره‌ای داشت چو قصر سپهر

دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان

در آستین جان تو صد نافه مدرج است

ز پروردن فیض پروردگار

کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز

برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم

برو وحشی تو صید زلف او باش

نمی‌دانم این شب که چون روز شد

ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست

مرا هم ز فرمان نباید گذشت

تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت

عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید

گفت لابد درد را صافی بود

شاخه‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار

سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک

از بلبلان بیدل شوریده آگهی

شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان

که باد افزون ز آسمان و زمین

هم عسس هم دزد ای جان هر شبی

خود چه باشد هر دو عالم پیش تو

در گرفتی شمع و در دادی شراب

از آن نوری که از لطفش برسته‌ست

هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

ای دل که می‌آمد روان تیرش ز قدرت بر نشان

فروماندن از بهر کم بیش نیست

ز روی زرد بپرسند درد دل چونست

چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید

در پذیرم جمله‌ی زشتیت را

قد ما شد پست اندر قد عشق

یاد آن یار سفرکرده محمل تابوت

کمان ابروی آن مه چو یاد می‌کردم

کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند

درآمد خرامان سمن سینه‌ای

هله چنگیان بالا ز برای سیم و کالا

از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته

می‌خواستم که رد کنم احسان خواجه را

ما را مطار زان سوی قاف است در شکار

حریم ساحت انصاف و عدلت

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز

خدا ترس را کارساز است بخت

در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده‌ای

شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی

زان یکی درد او ز جمله دردها

پیش نشترهای عشق لم یزل

که چون خورشید جان بر جسم تابد

گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد

در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست

چو نیروی جنبش در او کرد کار

لا تعجل به مرور و نوی

ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش

چون گل بتان سیم‌بر بر کف نهاده جام زر

عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف

خویش را ساخته آماده سد شعله خسی

من بگیرم عنان شه روزی

خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر

آدم و نوحی نه به از هر دوی

موسی خاک رو را بر بحر می‌نشانی

ملاء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا

عقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

دلم را داغ عشقی بر جبین نه

بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد

ای دل حذر از بادیه‌ی عشق که چون باد

با قفس قالب ازین دامگاه

عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی

غاری که در اوست یار عشقست

غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود

شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است

من آن خمخانه پردازم که بدمستی نمی‌دانم

من در تو رسم به جهد هیهات

نقش دل پیشت کشیدم جان طلب کردی ز من

نخستین ورق کافرینش نبود

ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی

تو را در پوستین من می‌شناسم

باز وا پرسد که خنده بر چه بود

به دام تو که همه دام‌ها زبون ویند

بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک

چو آشنای تو شد دل ز من برید آری

گوهر او چون دل سنگی نخست

تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی

به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند

روی خود ز آستین مپوش که من

صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود

مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

امین گنج الهی که راز خلوت غیب

که فهرست هر نقش را نقشبند

گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش

به ظاهر بندگان را می‌نوازد

که عرض اظهار سر جوهرست

آفتابا مکش ز ما دامن

یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید

دلم بهر نگاه آخرین هم می‌طپد آخر

سخن را نشان جست بر رهبری

وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او

عیسی ز چرخ چارم می‌گوید الصلا

کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است

آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد

گویند که ماهی و نگویند

برون آر اگر صیدی افکنده‌ای

فضل تو علی هین گفت

جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این

که امتحان را شرط باشد اختیار

من بخل و سخا نثار کردم

چو یکجا جمع شد آن شادی عام

ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد

محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها

چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک

رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق

حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن

شب تاریک ره زنند نه روز

چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم

من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز

کنت نبیا چو علم پیش برد

قدحی به من بدادی که همی‌زنم دو دستک

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد

هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق

دو چیز آمد کمند هوشمندان

ببین فرهاد را کز شور شیرین

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

بدینگونه بر نو خطان سخن

برخاست غریو جان ز هر سو

ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه

سایبان است بر تو بخت سپید

لیک روی دوست بینی بی‌خبر باشی ز زخم

رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست

آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی

داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام

خاک به فرمان تو دارد سکون

می‌زن و می‌خور چو شیر تا به شهادت رسی

راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه

این که کرمناست و بالا می‌رود

ای همه هستی مکن از ما کنار

چنین تا کرد جا بر طرف کهسار

چو سایه راه نشینان بپای دیوارت

به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی

چو دولت دهد بر گشایش کلید

سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است

نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند

از دل من جوی خون بالا گرفت

اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم

سپید گشت به من روی روزگار و کنون

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش

بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای

بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند

زین جای برآمدی چو خورشید

کف به حس بینی و دریا از دلیل

همچو موج از خود برآوردیم سر

شود هر چند افزون آشنایی

چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت

کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو

سپیده دمی در شب کاینات

سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم

و الباقی و الباقی بینه یا ساقی

این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت

ناگاه چون درخت برستم میان باغ

منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم

از قبای تنگ بیرون‌آ و جیب یوسفان

چو عالی بود رایت و رای شاه

رنجورانند همچو ایوب

مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش

ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک

در فراقت سزای خود دیدم

بکوشد تا کند بیرون در جای

خواص چشمه‌ی نوشت که جوهر روحست

نمی‌بینم نشاط عیش در کس

چون آن هردو جنبش به یک جا فتاد

نفخ کند جان در دل ترسان

یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر

چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت

یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا

بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی

تا شهسوار صبر سبکتر کند عنان

چو شد بسته نقش نخستین طراز

چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن

در این کو کدخدا شاهی است باقی

وآن دگر بهر ترهب در کنشت

تا که چه زاید این شب حامله از برای من

به گلشن لشکر بهمن گذر کرد

چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم

بر رخم محرومی صحبت در امید بست

مبدع هر چشمه که جودیش هست

چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را

غریو و ناله جان‌ها ز سوی بی‌سویی

آتش کجا در آب فتد چون فغان کند

نشسته می روی این نیز نیکو است

عرصه‌ی ما به مروت که ز عالم کم شد

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق

من که به این آینه پرداختم

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای

رفت به شب بیش ز ده ساله راه

عدل چه بود آب ده اشجار را

جبرئیل است مگر باد و درختان مریم

همه روشندلان آسمانی

شهی که باده‌ی روشن کشد بتیره شبان

بسته بر آخور او استر من جو می‌خورد

هر که به طوفان تو خوابش برد

بی وجودی گر تو را نقصان نهد

به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر

منم و نیم جان و چندان عشق

ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش

عرصه‌ی عشق و حریف ما چنین منصوبه باز

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه

غم و شادی نگار و بیم و امید

انار عشق تو بودست شمس تبریزی

عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی

هر که بگزیند جزین بگزیده خوان

همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او

چو گردد شه نهانی خلوت آرای

زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد

عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد

اگر شد چار مولای عزیزت

سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون

تو سال و حاجتی دلبر جواب هر سال

نرسد بوی راحتی به دلم

نک نشان لاله رویی لاله رویی لاله‌ای

به عالمی که منم منتهای غصه مپرس

فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی

داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز

دو مرواریدش از مینا بریدند

هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب

اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست

این شعاع باقی آمد مفترض

بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن

گدا از هوشمندی شاه گردد

از آستان تو دوری نکردم اندیشه

رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش

شوم چون پیل و نارم سر به بالین

کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو

خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین

خط چه کشی بر من غمکش از آنک

هزار کزدم غم را کنون ببین کشته

وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

فتاده نقد دلی در میان صد دل بر

زده بر ماه خنده بر قصب راه

آن خر بود که آید در بوستان دنیا

انا لولای احاذر سخط الله لقلت

نه شما چون طفل خفته آمدیت

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی

گهرها نی صدف نی حقه دیده

بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل

از روی زاهدان نرود گرد تیرگی

چو دیو از زحمت مردم گریزان

تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی

مکرر بنگر آن سو چشم می‌مال

دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان

تا گم کردش تمام از خود

سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک

آهن افسرده می‌کوبد که جهد

بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق

زبان بگشای چون گل روزکی چند

همه گل‌ها گرو دی همه سرها گرو می

تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو

این گواه فعل و قول از وی بجو

به پیش جام بحرآشام ایشان

گر آهویی بدیدندی به راغی

نبودمی نفسی بی نوای نغمه‌ی زیر

به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص

بدین طالع کز او پیروز شد بخت

برآر نعره ارنی به طور موسی وار

روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست

لیک گفتم به قطع جان نبرم

جان من و جهان من زهره آسمان من

یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق

بکی العذول علی ماجری لا جفانی

خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد

که منعم بی‌مبر کول ایچ درویش

جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز

سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع

هی نه اسپست این به زیر تو پدید

وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری

چو پروانه طلب یاری که آن یار

و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا

کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی

عمل‌داران برابر می‌دویدند

عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو

اگر بدست ترش شکری تو از من نیز

گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم

کس نداند خدای داند و بس

وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود

یتیمان را نوازش در نسیمش

بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید

خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش

یا حریص االبطن عرج هکذا

یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه‌ام

سر این رشته‌های پیچ در پیچ

بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار

چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من

کفن پوشید و تیغ تیز برداشت

شمعی است آفتاب و تو پروانه‌ای به فعل

محمد باز از معراج آمد

گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم

چشم تن بود درفشان از عشق

گر گدای در میخانه خورد یک جامش

حصار قلعه باغی به منجنیق مده

به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما

و گرمی راست خواهی بگذر از زهر

چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد

فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است

کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک

هر کی ترسان بود چو ترسایان

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز

هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می‌فروخت

در هلاکم چه میکنی تعجیل

به پرسش پرسش از درگاه پرویز

آفتابا ذره‌ام رقصان تو

هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید

دهم نه زن نبی که به قدر

پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل

آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند

ظاهر آنست کان دل چو حدید

هان ای سر سودائی راز هوس گرمست

حقیقت شد ورا کان یک سواره

ای صورت جان و جان صورت

تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال‌ها

عمر بی توبه همه جان کندنست

چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم

چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام

یا از پی معیشت سلطان زنگبار

کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم

هراسی نز جوان دارد نه از پیر

خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد

بگو آن حرص و آز راه زن را

زن‌صفت را نیست با این راز کار

گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر

برای خود نشاید در تو پیوست

ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش

خبر دادند خسرو را چپ و راست

گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش

دام شب آمد جان‌های خلایق بربود

نه از برای منتی بل می‌نمود

جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد

غرض کز گفتگو بودش همین کام

وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی

اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است

دو یار از عشق خود مخمور مانده

بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت

عرق جنسیت برادر جون قیامت می‌کند

اشتری ده ه بار من بکشد

ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی

دور از تو در جهان فراخم مجال نیست

از آه من مپوش رخ آتشین که باد

به چندین نذر و قربانش خداوند

گر گلستان واقفستی زین خزان

امروز بنفشه زار و لاله

آن خری شد تخمه وز خوردن بماند

ای مطرب الله الله می بی‌رهم تو بر ره

بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد

محب روی تو رویم نمی‌تواند دید

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

هوی بر باد داده خرمنش را

به میان دلق مستی به قمارخانه جان

از آن زلازل هیبت که سنگ آب شود

گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی

از درد چاره نیست چو اندر غریبییم

این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

طرفه‌تر این کان غلط زین بنده‌ی گمنام شد

گر ایشان داشتندی تخت با تاج

پیلان شیردل چو کفت را مسخرند

خاک بودیم این چنین موزون شدیم

گر ازین زودتر مرا معبر بدی

ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن

به طبع آتشین ناخوش نماید

در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است

عشوه که موجی ز محیط صفاست

درون خرگه از بوی خجسته

ور بگشایم بگویی منگر

چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج

دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله

پی این شیر مست می پوییم

این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش

بر من که دلم چو شمع یکتاست

بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم

دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد

بشکستی از نری او سد سکندری او

مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد

می‌کنی جزو زمین را آسمان

بنوش این را که تلقین‌های عشق است

من این پولاد روییها نمودم

تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او

دمی کشی به عتابم دمی به لطف خطاست

سخن چون شد مسلسل عاقبت کار

ما گدایانیم و الله الغنی

پس جوابم داد او کز توست این کار ما

سرسبزتر از خط تو ایام

گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من

مجنون هزار نامه‌ی ز لیلی زیاده داشت

عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست

گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند

شبیخون کرد و آمد سوی بهرام

نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور

جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد

چون شود تیره ز غدر اهل فرش

آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را

نه آن خاطر که برآزاده سروی

از گل و بلبل اگر برگ و نوا می‌طلبی

ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین

جهانگیر آفتاب عالم افروز

شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم

من چو هدهد بپریدم به هوا

هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر

جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو

وز پی این آهو چشمان باغ

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند

خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش

یکی ناز تو و صد ملک شاهی

همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون

کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم

خر همی شد لاغر و خاتون او

تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه

منم فرهاد و شیرین آن شکرخند

همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی

میسوختی چو ز آتش می پرده‌های شرم

و گرنه ما کدامین خاک باشیم

چون گرفتار منی حیله میندیش آن به

این موسی لو رای تبیانه

آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق

آمد خیال مستش مستانه حمله آورد

ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش

نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو

مطلع مهر شود کلبه‌ی تاریکم اگر

گرامی بود بر چشم جهاندار

کام ملوکان جایزه گیری

قدحی که آن پر دل شود

آن به آید که شوم زشت و کریه

این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش

بسا کس کز هوس باشد نظر باز

چون شرح دهم غصه‌ی دوری که نگنجد

هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل

شبی در هم شده چون حلقه زر

پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد

چه بودی که یک مرغ پران شدی

جانی ز تو بستدند و دادند

جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت

محروم کن گردنم از طوق دگرهاست

دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

مژده‌ای درد که در دام تو افتاد آخر

که فردا جای آن خوبان کدامست

سلسله زلفی که جان مجنون او است

او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده‌ایم

خان و مان چغد ویرانست و بس

تارهای چنگ را مانیم ما

دماغم تیره شد چون خامه بسیار

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان

جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو

ز عدلش باز با تیهو شده خویش

تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس

بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل

دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی

چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری

گویی بزن که حال جهان برقرار نیست

مویی چنین دریغ نباشد گره زدن

شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده

من این گنجینه را در می‌گشادم

خوش ببارم خاک را گل‌ها دهم

به کاسی کاسه سر را طرب ده

گفت صبری کن برین رنج و حرض

ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم

بر این اکسیر اگر خود را زند خاک

پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس

ناوکی ننشست ازو بر سینه‌ی پر آتشم

به فال فرخ و پیرایه نو

جسم که چون خربزه‌ست تا نبری چون خورند

صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا

حق کرده خلیل را اشارت

آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در

وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان

با محتسب شهر بگویید که زنهار

ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام

ز بس کافتادگان را داد می‌داد

پذرفتن صورت از جمادی است

هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد

خود همو بود آخرین و اولین

چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود

به رفتن زود خیز و گرم مایه

چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست

زین‌سان که من در عاشقی دارم حیات از درد او

در آمد زور دستش را شکوهی

حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی

از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود

چون همدمی نیافتم اندر همه جهان

اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی

گرد هر خشم که از تیغ تو در چشم عدوست

ناگزیرست تلخ و شیرینش

دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا

شبی بود از در مقصود جوئی

تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد

از بوی تو جان قانع نشود

هرکرا با ضد خود بگذاشتند

در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی

نداند کز محبت با خبر نیست

طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد

بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند

جهان از جان شیرینش جدا کرد

ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر

انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا

تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر

هر ذوق که غیر حضرت توست

گو مدعی خناق کن از قرب من که هست

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار

نگینش گر نهد یک نقش بر موم

بیامدیم دگربار سوی آن حرمی

ساقیا باده به پیش آر که می

گر بدی غیر تو در دم لا شدی

چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت

دلش با عشق یوسف داشت پیوند

پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند

چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری

خردمندان چنین دادند پاسخ

بیا بیا تو اگر چه نرفته‌ای هرگز

ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست

دستی بر نه اگر کنم سود

در سینه تاریکت دل را چه بود شادی

آنکه سود سر بازار محبت خواهد

ما مست شراب ناب عشقیم

به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

شب رو که راه‌ها را در شب توان بریدن

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

پادشاهان بین که لشکر می‌کشند

منشی روز و شبم نیست شود هست کنم

نقوش کارگاه کن فکانی

دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت

غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر

نشسته خسرو و شیرین به یک جای

چو دانا و نادان شدند از تو شادان

ز اول امروزم او می‌بپراند چو باز

مرا طالع ارتفاعی است دیدم

منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره

ای شاهباز دوری ما از تو لازمست

هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر

مدار از هیچ گونه گرد بر دل

بی‌توم پروانی، جای تو پیدا نی

دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال

چون بیامد در زبان شد خرج مغز

ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من

گهر گر زخم مثقب برنتابد

بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید

تو که داری سر شاهنشهی کشور دل

که گر فرمان دهد شاه جهانم

ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را

بشنو آواز روان‌ها ز عدم

چو پیر ما بدید او را برآورد

ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس

تو دمساز رقیبانی چنین معلوم می‌گردد

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

رقیبان چون گسستی از دلش سررشته‌ی مهرم

کسی کز عشق خالی شد فسردست

جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

خضردلی که ز آب حیات عشق چشید

در چله کس نی که گردد عقده حل

چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را

چو همراهان ازو این حال دیدند

چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست

کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست

به الماس مژه یاقوت می‌سفت

مر مناجات تو را با او نباشد همدم او

تا ساحل بحر سیل پیداست

رخصت این حال ز خاقانی است

چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من

هر کرا هست تحفه‌ای در دست

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

در محمل ناز مطمن نیست

ولی دانم که دشمن کام گشتست

از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن

که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی

چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم

از ملولی هر کی گرداند سری

شراب صبح و صبح شادمانی

آدم هنوز خاک وجودش غبار بود

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

ز دولتخانه این هفت فغفور

گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان

باده خواران به نیم جو نخرند

آمد بنشست و پیر ما را

یکی جوقی پیاده همچو سبزه

نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت

همه قبیله من عالمان دین بودند

چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی

چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت

گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت

این دم اگر از میان برونی

گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی

آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور

کند چندان فغان از جان ناشاد

خضر را آگهی از آب حیان آوردند

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عروسی را که پروردم به جانش

در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته‌ای

چون گشت درست عشق عاشق

بسا دولت که محنت زاده‌ی اوست

آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک

ما شعله‌ی شوق تو به سد حیله نشاندیم

هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد

به دامنش که زمین روب اوست بال ملک

اگر چه سوخته پایم ز راهش

پیک لابد بدود کیک چو او هم بدود

جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه

طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت

عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت

در او هر پاره سنگ از هر کناری

چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم

تنها گذشت و یکقدم از پی نرفتمش

به عشرت بود روزی باده در دست

سینه تاریک را گلشن جنت کنی

صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا

عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود

گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن

خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار

غنچه دیدم که از نسیم صبا

ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش

وز آنجا تا در دیر پری سوز

باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا

چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم

کان زمردیم ما آفت چشم اژدها

هر زمان نقشی کنی در مغز ما

چمن یکسر پر از گلهای زیباست

وانکه چون دیده دید روی ترا

عمرت در از باد برون آن چه میتوان

بسی شکر و بسی شکرانه کردند

به یک غمزه آهوان دو چشمت

گه در یم و گاه سوی ساحل

مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای

نقش چین مر مرا چه کار آید

از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل

چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی

به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من

مرا حیرت بر آن آورد صدبار

زان در و دیوارهای کوی دوست

سلسله‌ام کن به پای اشتر بند

پرم تو دهی چرا نپرم

وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر

بتی کش خو به دلهای فکار است

گر عشق تو در پرده‌ی دل نفکند آواز

آهوی شیرافکن چشم بتان

سهی سروی روان بر هر کناری

که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه

همه نسرین و ارغوان و گلست

گفتی سفری بکن که در راه

دانی که بحر موج چرا می زند به جوش

شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

گر بر من آستین نفشاند حجاب تو

بتان از سر سراغج باز کردند

ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده

خانه بازآ عاشقا تو زوترک

از آن بانگ دهل از عالم کل

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل

گذشته سال‌ها از عصر شیرین

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله

چو مریم کرد دست از جشن کوتاه

در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان

عقرب نهند طالع ری من ندانم آن

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم

داشت سودای رخش وحشی به سر، در هر نفس

به چند حیله شبی در فراق روز کنم

هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز

صف پنجم گنه کاران خونی

نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت

اسقیتنی المدامه من طرفک البهی

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی

زهی گناه که کفر است توبه کردن از او

قفس باشد ارم بر نغمه سازی

مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان

مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود

پرستاران به رفتن راه رفتند

بود در بحر حقایق موج‌ها در موج‌ها

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید

پر کردم از اندوه به یک کوزه‌ی دردی

هرچ آوردند از ره آورد

تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

محمل لیلی به سرعت می‌بری ای ساربان

چو از خرم بهار و خرمی دوست

کسی که زنده شود صد هزار مرده از او

چه گویم با تو ای نقش مزور

چو گل در باغ حسنش خوش بخندم

هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی

چه میشد گر در این ایام دوری

مطربان با مرغ همدستان شدند

برای میهمانی می‌کنم دل را کباب اما

ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت

همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی

ای عشق با توستم وز باده تو مستم

دوست از هر دو تن دو رنگ شود

هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار

تاج و سارق نهاده طالع و بخت

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

شب عارفانه ساقی بزم که گشته‌ای

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان

گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی

چشم خوشش را ابدا خواب نیست

خلق گوید عاقبت محمود باد

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل

چو گرما شد ز حد یک روز منظور

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای

زود جانها به بهای دهنش رفته که بود

اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری

به زیر و به بالا تو بودی معلا

میان ابروی خود چون گره زند از خشم

به حلق آمده جان در درون هر حلقه

دل ما یافت از این باده عجایب بویی

شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

پیوند تن نمی‌گسلد جان که تا رهم

مرا چون نی درآوردی به ناله

بده آن قدح را بگشا فرح را

دیدن روی دلارام عیان سلطانی است

وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی

خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل

چه جای کوه اگر همت گمارم

سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش

در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم

ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو

مجردان همه شب نقل و باده می‌نوشند

زلف برافشان و در آن حلقه کش

بانوی شرق و غرب توئی بر درت مرا

مثال شمع شد خونم در آتش

بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر

غایت آنست که ما در سر کار تو رویم

دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا

ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده

وگر آشنایی، تو دو چشم مایی

زان پیش که دررسد گرانی

از آن از خود همی‌رنجم که منهم در نمی‌گنجم

خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم

سهی سرو ریاض کامکاری

از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی

دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان

گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ

کام من آمد دام افندی

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک

عاشق آن است کو چو پروانه

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

باده‌ی این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد

ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو

پی نشانه دولت چو تیر راست شدی

طفل دوروزه چو ز تو بو برد

نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

زبان سوسنش از گفت خاموش

هاروت در جوار هلال منعلش

به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو

بقای من چو بدید و زوال خود خورشید

فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه

خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست

هر اندیشه که در دل دفن کردی

از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع

آفتابی کز طلوعش بعد چندین انتظار

در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور

مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم

در سرم افکن می و پابند کن

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا

لیک باقی وصف‌ها بستوده باشی جزو در

ز خس گشته هر چاهساری چو خوری

برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من

خود در آب چشم خویشم غرق و می‌سوزم که او

ای جوشن را چو دست داوود

گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم

فکندم خویش را چون سایه پیشت

جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست

گفتمش گویم به گوشت یک سخن

وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

مقرر کرده بهر مدعی مشکل‌ترین قتلی

روز شد و چادر شب می درد

بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم

اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من

گفتم که مها جانی امروز دگر سانی

قدح باده نسازیم جز از کاسه سر

وان سیب بکردار یکی مردم بیمار

خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست

من جان فشاندم از طمع بوسه‌ای بر او

گر خانه عالم است تاریک

عشق را گفتم فروخوردی مرا

بجهم حلقه زلفش گیرم

من همه در خون و خاک غلطم و از اشک

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت

نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد

هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید

سرمه راحت مکش ای دل به چشم

هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

نیت روزه کنی توبره گوید کای خر

فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت

ای می بترم از تو من باده ترم از تو

روز شد ای خاکیان دزدیده‌ها را رد کنید

این یکی سوزد، ندارد آتش ومجمر به پیش

کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک

تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار

زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد

گر آن گل نچیدی چه بویست این بو

کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

ور از انبوهی از در ره نیابی

عجب نبود ز وحشی گریه‌های تلخ ناکامی

او سخن می‌گوید و دل می‌برد

از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش

بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی

بس طبیب است که هشیار کند مجنون را

بیندازم من این سر را به پیشش

چون گوشه تاج او بدیدیم

آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش

گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی

خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم

من که صد پیغام گستاخانه‌ات دادم هنوز

تا من این کارگاه عالم را

یا درآ و نرم نرمک مرده شو

دستار ربود از سر مستان به گروگان

یوسفانم بسته‌ی چاه زمین‌اند ار نه من

چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد

هم به مرگی فگار باد تنی

تا دگر باد صبایی به چمن بازآید

بجز مهر و مهت آیینه‌ای در خور نمی‌بینم

پیرو پیغامبران بودم به جان

در راه ره روان را رنج و طلب نبودی

یک مرده به خاک درنماند

همی‌جستم فزونی بر همه کس

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم

چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد

هوای یار همائی بلند پروازست

یک جان چو درد و جسم نمی‌باشد ای حکیم

چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو

ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید

از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر

یک موی ز زلف پیچ پیچت

جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

آهوان در پایت ای مجنون از آن سر می‌نهند

چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود

سیدی انت من این صاد حسناک ندامی

یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی

طفت به معتمرا فزت به مفتخرا

تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان

ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل

چگونه از خط حکم تو سر بگردانم

چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به

چه پیوندی کند صراف و قلاب

چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی

به روی بحر خاشاکست اغانی

شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی

این جمله جان‌ها را در عشق چنگ سازم

کرد وحشی شکوه‌ی بی التفاتی برطرف

سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

در کامکاری از همه آفاق کمتری

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته

این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها

ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم

معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی

نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست

بفروزیم همی آتش رز

پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار

باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب

ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده

نیست از دانش بتر اشکنجه‌ای

این همه لشکر اندیشه دل

وگر در دیده آید غیر او کس

لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان

از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ببزم اندرون گنج پیدا کند

هر دل که به چنگ او درافتاد

منم آن رند مست سخت شیدا

ای گرفته آتشت زیر و زبر

نیم صابر که صبر آرم به هجران

گویدم مردمک دیده‌ی گریان که کنون

ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون

تو رضا می دهی به کشتن ما

آب کسی ریخته نشد زپی من

طفل کی باشد تو مگر منکری

ببین مثال خلافت به دست نور الدین

اندر آن پرده بده یک پردگی

از وفای پسران عشق مرا طالع نیست

حدیث عشق جانان گفتنی نیست

کجا رفت آن خصوصیت که از همدم نوازیها

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد

این خاک سیه بیند و آن دایره‌ی سبز

تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی

آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب

این دل من صورتی گشت و به من بنگرید

به هر سودا اگر می‌بود سودی

منعم مکن ز باده که ارباب عقل را

می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را

پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

گنج پنهانی تو ای جان و جهان

شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق

اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

دارد گمان زلزله از بی‌قراریم

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من

یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع

کیل گهر همی‌رسد قرص قمر همی‌رسد

معشوق همی‌شود نهان از من

همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم

نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک

شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن

پخته شدم و چو گشت پخته

جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو

هرگز که آب دید مصور در آینه

جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی

چندین سر بی جرم به دار است در آن کو

آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی

با دلم عقده‌ی درد از گره ابروی بخت

چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی

گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان

هر چند یارم گیرد کنارم

کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان

بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو

آن خاک هست والد و گل باشدش ولد

فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت

تیغ اجل سزاست تن کاهل مرا

آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید

کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن

گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه

چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید

با گشادت چه جای تیر و کمان

بهشتم همی عرضه کرد و مرا

من از کنار تو دور افتاده‌ام نه عجب

خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل

زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد

یار تو و مار تو است این تنت

یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق

این ماش برنج احولانست

بیا اکنون اگر افسانه خواهی

ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم

محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا

چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس

مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار

ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

به نی عسکری ملک طراز

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

حجابست اینکه خالی می‌کند پهلوی ما از تو

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل

گر چه کلیمی همه در اعتراض

گر به من از دهر جفائی رسد

ساغر بر دست خرامان رسید

جانی مانده‌ست رهن این وام

تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم

یکی را گفت رو آتش بر افروز

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زور عشقم بین که تازان می‌گذشت آن شهسوار

غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو

یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز

جان عاشق با وجود عشق تو

اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم

ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی

قمر مقابله با روی او نیارد کرد

دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان

هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است

چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را

گر مرا دربان عشقت بار داد

در آن خط صورت و اشکال عشق است

چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر

چوشد سرگران از شراب گران

ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی

بیار آنک دمی کز سرم شود خالی

هر سوی شادمان به نقش و نگار

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر

تیزتر از کبوتری برج به برج می‌پرد

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار

کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه

مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه

به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق

از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سر کند

تو با خردی و این جهان نادان

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست

نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم

شب پرتو آفتاب هم هست

بسان چاه زمزمست چشم من

آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف

سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر

گر ستیزه کند فلک با ما

گر مراد تو زین سخن قصه است

ای آنک باده‌های لبش را تو منکری

همه اهل زمانه دل بنهند

او جان خسیس کی پذیرد

تو به من گذار وحشی که غم تو من بگویم

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین

دیو سیاه است تنت، خویشتن

از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن

از کار جهان کور بود مردم عاشق

هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو

وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش

ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه

بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق

تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است

نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر

از آن کفتاب سخا بود چرخ

ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد

هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان

مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول

مایه نگه‌دار به دین و مخور

آن صورت نهان که جهان در هوای او است

بر خویش پرست همچو خاریم

همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش

وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده

مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان

وین جانوران روان گرفته

دست بردار ز سینه چه نگه می‌داری

پادشاهانیم و ما را ملک نیست

وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر

کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما

یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار

زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا

کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران

بر بنده‌ی تو طاعت تو نیست نیم از انک

عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید

چون عربده می کردم درداد می و خوردم

گر تو مقامرزاده‌ای در صرفه چون افتاده‌ای

وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

مگر خضر مبارک پی درآید

دردی درد خوشش را قدحم

چون دید زمانه که غره گشتم

چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری

دریاست روزگار که هر گوش ماهیی

همه بر همدگر از بس که بمالند دهن

وحشی اسباب خوشدلی همه هست

پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست

دریای عشق خوبان بحری نکوست اما

ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی

بهتر ز کدوئی نباشد آن سر

ور زانک نازنینی بی‌سیم و زر ببینی

لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو

گر بگوید فردا از غرور و سودا

هر کجا پویی ز مینا خرمنی‌ست

بجانت کانکه برجان دارم از غم

از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن

شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین

قران را به پیغمبرت ناورید

همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد

چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری

مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست

خوش است طرز اداهای خاص با وحشی

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

نوبر باغ جمالست که پیدا شده است

ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت

حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد

این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد

گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد

هر چه گویی بجز از ذکر، همه بیهوده است

برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن

هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست

از کمانخانه‌ی ابرو به تکلف امروز

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر

زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه

تو در جویی و خارت می‌خراشد

با بان آهوان که گزیند پلنگ‌مشک

چون نیم نومید ز امید بهی

ز زاغی گهی دیده‌بانی کند

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا

ماییم ذره ذره در آفتاب غره

وگر جمله حق است قول خدای

چون عکس جمال او بتابد

تو آرام دل سوداییانی

چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:

بت ساقی قدح از باده پر کرد

من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم

سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما

باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن

فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط

رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید

یک ذره غم تو خوشتر آید

تا دل گمشده را بر سر کویت یابیم

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن

گفت در راه دوست خاک مباش

آرزوی دیدن جان گر کنی

چرا روی شفق سرخ است هر شام

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش

بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی

در دروغ و مکر ذوقی هست لیک

وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم

من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام

نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو

به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی

آن کان دولتی که نهان شد به نام بد

برگردن من نشسته بودی

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان

با آنکه به ما نمی‌شود راست

بساط دوری و شترنج غایبانه به خوبان

راحت جان باشد از آن قبضه تیغ

از تو مائیم خسته و بیمار

حسن داری وفاست لایق حسن

زین قد چو تیر و الف چه لافی؟

ای بستگان تن به تماشای جان روید

در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم

کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد

در سایه‌ی گل باید خوردن می چون گل

گر رایت اسلام نگون می‌شود از ما

کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل

تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان

هر آنگه کزو باز ماند خطیب

در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز

وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود

هر دمی صد بار از تن می برآید جان من

دانم که تا به دامن آخر زمان کشد

ای سخت جفای سست پیوند

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین

آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن

چه جای پیر که آب حیات خلاقند

اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا

دلا، درمان مجو، با درد خو کن

پرده‌ی راست زند نارو بر شاخ چنار

مطرب پرده‌سرا گوهم از این پرده بساز

تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو

با جمال اکنون کجا جوید تو را؟

خرد تیره و مرد روشن روان

خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین

کاشکی دانستمی باری که تو

ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران

ز بس سرد گفتارهای شمال

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

در آن طبله شکر پر کرد عطار

نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی

کندت پیشه‌ی خویش اندرو همی کج و راست

رخم پر ناردان می‌شد ز خوناب

بکش مرا و میندیش از گنه که همان من

گفت که عاشق چرا مست شد و بی‌حیا

در مجلس مناظره بر عاقلان

مرا اختر خفته بیدار گشت

چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود

مفشان شبنم از سر سبزه

گو مرغ آیی ره بتاب از ما سمندر مشربان

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری

بس بدیدم نقش‌ها در نور فقر

دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا

به دو هفته گردد تمام و درست

معذور همی‌دار اگر شور ز حد شد

در کوی تو آمدیم و ما را

به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری

حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو

تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما

هذا کنفی هذا عمدی

چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو

نشستند فرزانگان شادکام

به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن

دلم در بند زلف توست ور نه

سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو

که پندارم نگار سروبالا

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین

هزارساله ادب را به یک قدح ببری

این فلکی جان مرا شصت سال

چنین گفت کیین تخت و کلاه

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

شور عشقت تا فتاد اندر جهان

گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو

گدائی کو بکوی دل فروشد

چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب

هلا برجه که ان الله یدعوا

سی و دو درم که سست کرد زمانه

عمر کرد اسلام را آشکار

اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است

ای به رشک از لعل تو آب حیات

گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست

ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد

چنین داد پاسخ که شاه جهان

در این تیزاب که چون برگ کاه است

حلقه‌ی امید تا کی بر در وصلش زنم؟

گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی

کدام دوست که دوری گزیند از بردوست

آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست

ای سرخ و سپید بی‌تو ماندم

از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب

یکایک ز ایران برآمد سپاه

در گوش گاو خفته‌ام از امن کز عطاش

گرفتم خود که بگریزم ز دام زلف دلگیرت

دل را که نومقید زندان حسرت است

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را

نامه‌ها پیش تو همی آید

ز هر جای کوته کنم دست دیو

عجب گویی منم روی تو دیده

سخن زلف مشوش بگذار

خداوندم نکال عالمین کرد

گرم روی زمین گردد مصور

یک شهر شد به باد دو روزی خدای را

ور دل برود سوی دگران

از غدر ترساند همی

برادرت چندان برادر بود

وآن دم که عیان نشان خود خواهم

کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را

بیا بیا که تو از عافیت گریزانی

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

ما عشت فی هذا الفراق سویعه

گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان

همه گفتنیها بدو بازگفت

عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی

سیر آمدم از حیات خود، زیراک

ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز

نیست جانش محرم اسرار عشق

ختائی ترک آمد محتشم این که در جنبش

بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی‌خویشم

زانچه داری نصیب نیست تو را

فریدون از آن نامداران خویش

برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار

چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار

تو ناامید گشتی از عمر خویشتن

فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

از غم مات شاه دل خانه به خانه می‌دود

نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت

بدان ایزدی جاه و فر کیان

سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس

مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی

بی‌وفایی کنی و نادان سازی تن خویش

باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست

هزار حرف که از من کند سوال چه حاصل

بد بی‌تو دو دیده دشمن جان

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند

دلش گشت غرقه به آزاندرون

گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو

که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد

ماه رویا مهربانی پیشه کن

گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود

ای خوب مذهب ای ماه و کوکب

قصر تو زین سخن همی خندد

تو این را دروغ و فسانه مدان

چونک مدد بر مدد آید ز عشق

آن رفت که آمد ز من دلشده کاری

ز هجرم جز دل پر غم ندارد

در دلم زان دراز سوختنیست

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم

جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت

کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل

شوم ناپدید از میان گروه

گزلک شاه سعد ذابح دان

مردن و خاکی شدن بهتر که با تو زیستن

تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد

تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها

پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش

ز یک دست سرو سهی شهرناز

شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید

از لطف تو سزد که کنون دست گیریش

به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست

دل رمیده‌ی دعد آنزمان برفت از چنگ

عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن

کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان

بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که تا از اشک بنشانم من آن گرد

مجاهدان رهت تا عنایت تو بود

در کوره‌یی ز آتش غم تافته است

خیمه بیرون بر که فراشان باد

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی

نگوید کس که سیم و گوهر و لعل

منم گفت با فره‌ی ایزدی

وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را

دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد

نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی

چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم

باز محکم می‌شود با درد پیمان دلم

فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم

چو همی بدرود این سفله جهان کشته‌ی خویش

فرستادشان لشکری گشن پیش

اگر کس نباشد پناهش به شروان

ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟

من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم

آخر این مور میان بسته افتان خیزان

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند

مر مرا در میان قافله بود

چنان بد که بودند روزی به هم

دل همه مال و عقار خرج کند در قمار

از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز

تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم

برطرف چمن ناله‌اش آن سوز ندارد

به دور گردی من از غرور میخندد

پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده

یک چند به زرق شعر گفتی

دگر تور را داد توران زمین

از برون پرده ما را کس ندید

یکی عاشقی نازنین است بلبل

حسن و عشقند از دو سو در کار

زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

در خم خسروانی می بهر ماست جوشان

مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

چشم تو شکار کرد جان را

در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست

همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده

آنکه ما را می‌تواند سوختن درمان ما

اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل

در میان باغ حسنش می‌پر ای مرغ ضمیر

تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت

اگر پادشا دیده خواهد ز من

هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده

در کار من بی‌دل، نابوده به کام دل

البته هیچکس بنیندیشد این سخن

بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار

می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد

چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش

صنع تو به دور دور گردان

بز و میش بد شیرور همچنین

تو تیزگوش تری از همه که هر نفست

ز شوق در دل من آتشی چنان افروز

از آواز ما خفته همسایگان

دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست

تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسه‌ای

جان طاقت رخسار تو بی‌پرده ندارد

با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب

برون آورید از شبستان اوی

یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال

چون سلسله‌ی زلفش بند دل حیران شد

بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

پر پروانه پی درک تف شمع بود

در حکمت و علم است جمال تن مردم

برآمد به سنگ گران سنگ خرد

ممن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود

چون عراقی نیستم فارغ ز تو

بود سرو در باغ و دارد بت من

چو از رخش گل صد برگ می‌توان چیدن

محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز

سنت نیکو است این چارق با پوستین

گر نکنی هیچ بر این وام سود

همی رفت منزل به منزل چو باد

هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد

عشرت در آن سر است که آید برون از او

وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

بی‌تو همه بازارها پژمرده اندر کارها

ولیکن ندارد مرا هیچ سود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد

بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان

اکنون یکی به کام دل خویش یافتی

عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم

محتشم چشم امید تو به این رشحه‌ی رشگ

آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را

ور به زمین آمدی از چرخ تیر

تو بشناس کز مرز ایران زمین

شست درافکند یار بر سر دریای عشق

از گل شادی ندیدم رنگ و بوی

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج

بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

محرم راز دل شیدای خود

برگو هله جان برگو پیش همگان برگو

تیره شب و ستاره درو، گوئی

وزان پس ز آرام سردی نمود

چو دیدیم آنچ از عالم فزون است

ز آرزوی دمی دلم خون شد

از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد

ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام

چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری

فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا

گر از علم و طاعت برآریم پر

سپاه فریدون چو آگه شدند

آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد

جان را به چهره شاد کنی؟

وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو

بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

جوش نهد در دل دریا و کوه

زین سود نبینم تو را ولیکن

ترا از دو گیتی برآورده‌اند

آن‌ها که ملولانند زین راه چه گولانند

حکم داری به هر چه فرمایی

چنانکه باز نشناسد امامم

نسیم روضه‌ی خلدست یا شمیم احبا

تخفیف یابد آزارد خلقی شود سبکبار

وگر تنها شدی از یار و اصحاب

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش

برین گونه یک چند بگذاشتم

زهره ندارم که در وصل تو جویم

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

رطل گرانم ده ای مرید خرابات

ذره به ذره مشتریندت

دانی که چگونه من به یمگان

بسر بر همی گشت گردان سپهر

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می‌سازد

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن

ور کنی پس گوشه کشتی بگیر

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم

دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید

بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک

مرا در سینه تاب انده تو

عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب

بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست

از سر مستی عشق گفتم یار منی

نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون

وزان پس جهان یکسر آباد کرد

هر که ز صهبا آرد صفرا

ای امید من، روا داری مگر؟

می‌گیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه

شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

نشست برتنم از تاب تب عرق چندان

فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد

تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش

همی داشتم چون یکی تازه سیب

چون به زلف تو دست بگشادیم

آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم

مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز

گراینده‌ی تیغ و گرز گران

مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید

دلم با اینهمه انده، ز شادی

آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه

کدام رند خرابات دیده‌ئی کو را

محتشم بهر نگاه آخرین در زیر تیغ

این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان

جز که بدکردار کس بیدار نه

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه

آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز

سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود

نباشد چرا خاصه اینطور فصلی

در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ

تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است

کرا در زیان کسان سود باشد

بدو گفت تور ار تو از ماکهی

ابر خوش لطف تو با جان و روان ما

به چشم نرگس کوته‌نظر به وقت بهار

بگیر روز سه‌شنبد به دست باده‌ی ناب

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است

اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو

بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی

سه فرزند دارند پیدا و پنهان

به زین اندرون بود شاه و سپاه

می‌زنم بر آتش عشق آب چشم

داده‌اند اندرین هوس جان‌ها

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت

زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش

نیست بر عقل میر هیچ دلیل

جوانی برآراست از خویشتن

ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن

بیچاره دلم که کشته‌ی توست

درست گویی نخاس گشت باد صبا

جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

چو سجده کرد آیینه مر او را

وین کوه برهنه شده را باز نگه کن

هله زین نیر درگذر، بده آن جام معتبر

می عطسه‌ی آدم شده، یعنی که عیسی دم شده

بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من

چه خوش گزیده‌امت از بساط حسن فروشان

رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار

یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون

چو سرجوش کردی چه روپوش کردی

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی

گر غمزه‌ی مست او ببینیم

ندانستم من ای سیمین صنوبر

خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید

گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی

در سرای عصمت یزدان تویی

ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو

اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را

ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا

مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت

تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز

کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

از بلا و قضا گریزی تو

چون باد خزان بتاخت بر باغ

وارکب خیل السخا، فهو حسان النهی

ای دل آن جایی تو باری که ویست

مرا خوش دار، چون خود را به فتراک تو بر بستم

من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ست دوست

بکش جفای رقیب ار حبیب می‌خواهی

ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله

صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو

وز طلعت من زمان به زر آب

خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!

از دهر خاطر فضلا را مخاطره است

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین

وحشی آن چشم کزو نیست ترا پای گریز

هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد

سایه طایر کم حوصله کاری نکند

مرا آن رند بشکسته‌ست توبه

وان عارض چون حریر چینی

اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس

چو یک دم نبیند جمال و جلالت

بیش مپرس حال من، زآنکه به شرح می‌دهد

بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع

بگردان ساغر و پیمانه در ده

محتشم از کمند شد خسته چنان که چون توئی

دلق تن خویش را بر گرو می‌بنه

تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر

چون بیند توبه روی خوبت

نی نی که مرا دریع می‌آید

نیم جانی پیش او نتوان کشید

ای صاحب متاع صباحت تلطفی

در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

شطرنج همی‌بازد با بنده و این طرفه

هیچ نترسی که تو را این نهنگ

ان کان شاکی، یبغی هلاکی

جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را

چشمم ز رخ تو چشم دارد

مرغ بی بربط، به بربط ساختن دانا شود

چند گوئی که شدی فتنه‌ی رویم خواجو

تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک

ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه

عرب بر ره شعر دارد سواری

و کأسا قد سقیناه دهاثا

بد خلق هرچت فزون‌تر رسد

کار دل من عنایت تو

نگه ذخیره‌ی دیدار گو بنه امروز

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

انعام عام خود را کردی نصیب خاصان

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع

مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست

و آنک در اندیشه یک جو زر است

فریب غمزه‌ی ساقی چو بستاند مرا از من

وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او

خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست

جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم

عیش ما را مرگ باشد پرده دار

وین آسیا دوان و درو من نشسته پست

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفته‌ی

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین

محتاج نیاز دل عشاق چرا شد

صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش

نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

این دل آن عاشق مستان ماست

منت پرسم اگر تو می‌نپرسی

یار سرور و دولتم، خواجه‌ی هر سعادتم

چون دلو مسافران چاهیم

مرا کرامگه زلف تو باشد

به سحرگاهان، ناگاهان آواز کلنگ

عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم

جوانی باز می‌آرد به یادم

از آب و آتش و از باد این خاک

گفتا که وفاجویان خوابی است که می‌بینند

ای تو سلیمان به سپاه و لوا

ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب

ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن

ز رنگ جوهر فیروزه می‌شود ظاهر

ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک

ز یک قطره چه خواهد خورد بحری

جادوان را، جادوانی دیگرند

گل آن جهانیست نگنجد در این جهان

خود کجا آمدی اندر نظرم آب روان؟

برداشته ما حجاب شرم از رخ

بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا

جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل

از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده

چو حلقه بر درت گر چه مقیمم

ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی

عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد

آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی

آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز

وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند

این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم

همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر

باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین

توی عمر جوان من، توی معمار جان من

چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد

تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار

نشستند زاغان به بالینشان

همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل

ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی

بپذیر مدام خوش ز ساقی

ز خوبی روی مه را خیره کردی

ور نهادی که تو کنی برداشت

تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح

گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟

یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست

کس به آرام جان ما نرسد

طبیب عشق منم باده ده که این معجون

ملک تو است تخت‌ها باغ و سرا و رخت‌ها

گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر

مشو مولای هی ناشسته رویی

چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم

با عراقی، که عاجز غم توست

بر گل همی‌نشینی و بر گل همی‌خوری

جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد

در ملک جان زدند منادی که الرحیل

عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا

از عقل گروهی مست بی‌عقل گروهی مست

چو از بامداد او سلامی بداد او

تا نداند سر من تردامنی

ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد

گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در

گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من

مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید

خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی

ترسی که کسی نیز دل من برباید

هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه

آمیزشی به درد کشانم نصیب باد

چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد

شهری است که او تختگه عشق خدایی است

گر جان ز جهان وفا ندارد

گریست دیده‌ی خسرو بریخت در کیانی

برقع تن ز شوق او پیش رخش گشادمی

بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی

تو که در خواب بوده‌ای همه شب

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

یا ساقی دریادل ما بزم نهاده‌ست

به صد عالم نگنجد از جلالت

بحق وصال نورالقلب فضله

چرا چون جام شه زرین نباشیم

من ندارم طاقت آزار تو

عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت

در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن

اگر گویند رزاقی و خالی

در غصه‌ای افتاده‌ای تا خود کجا دل داده‌ای

بشری بولوج روح قدس

چون به صد وجه تو بلای منی

در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟

وداع خویش کن اول اگر رفیق منی

رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ز یاد عالم غدار بگذر

عاشقان را روزهای بی‌نشان

سوی انبان ما و من نروی

مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم

صبح و شامم طره و رخسار اوست

هم بت زنجیر جعدی، هم بت زنجیر زلف

زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت

نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون

تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی

ز خونم بوی مشک آید چو ریزد

تعالی عن مدیحی، قد تعالی

همه کس ز آسمان کند قبله

چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره

این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد

عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست

صبا زان لولی شنگول سرمست

هست احرامت در این حج جامه هستیت را

ز بوی خون دست او همه ارواح مست او

فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا

هر سلامی که در جهان شنوی

بر ما در لطف خود فرو بست

آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس

زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم

چو زمین بوس می‌کند پی تو جان آسمان

دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت

چون بگریزی نرسد در تو کس

آن سر که ببند کس نیاید

بر خاک درش فتاد و جان داد

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

از آنک آتشی‌اند وز عنصر دوزخ

گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان

گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر

ما را چو بجویید بر دوست بجویید

اگر چه یافتی از کشتنم رنج

مقرعه زن گشت رعد مقرعه‌ی او درخش

در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست

ما را بسی مقرب دلدار کرده است

نحن عطاش سندی فاسقنا

صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان

ز تلخ هجر او، شکر چو زهری

بیرون همه صفا و درون تیره

ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن

چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست

کدام گل که به روی تو ماند اندر باغ

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز

من ز لقای مردمان جانب که گریزمی

مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب

بدویدن ازو نخواهی رست

پی فرعون سرکش اژدهاییم

ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه

خاصه که روز دولت مسعود یار باشد

هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان

سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او

خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل

چه بودی گر بدانستی مهی را

ای بسا نازکان و خامان را

چون من اندر صفات افتادم

دل متحیر درو کینت جهانی عظیم

دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی

چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار

خداوندا تو می‌دانی که صحرا از قفص خوشتر

اگرم شاه و بی‌توام چه دروغست ما و من

منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر

دل گرفتار کمند زلف تو

نخوریم انده گیتی که بسی فایده نیست

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید

کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک

ای ببسته خواب‌ها امشب بیا

سبک روحا گران کردی تو رو را

الفخ کامن، والعشق آمن

خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست

گر بر در دوست راه جویم

تا زاده‌ام ای شگفت محبوسم

آن گهرهائی که بر وی بست مشاطه‌ی مزاج

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق

که غسل آرم برون آیم به پاکی

اذا ما فیک افنی فیک احیی

چون بنده بندگان عشقیم

آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل

ای باده خدایت به من ارزانی دارد

ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان

من که چون نی همه دردم بروید از سر من

پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع

سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی

قدامک روضةالمعالی

از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما

چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید

چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی

حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد

اگر امام جماعت طلب کند امروز

هر کی ناگه از چنان مه دور ماند

در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی

ارتمی اغاپسودی کایکا پراترا

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان

دیدیم که بی‌عشق رخش زندگیی نیست

همی‌برگشت گرد قطب جدی

ماه کنعانم برفت از کلبه‌ی احزان ولی

باز در ملک غم از یافتن منصب عشق

الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی

کله کم جو چو داری جعد فاخر

ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی

عنان جیحون در دست طبع خاقانی است

ور بینی عکس روش در جام

ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو

اگر هزار غمست از جفای او بر دل

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی

کجایید ای در مخزن گشاده

عشق طبیبست که رنجور جوست

منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر

ای خانه‌ی دلت به هوا و هوس گرو!

وین نیز عبجتر که خورد باده نه بر چنگ

هم عفا الله صبا که عاشق را

گرچه آواز وی از محفل او می‌شنوم

تخییل‌ها را آن صمد روزی حقیقت‌ها کند

بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو

رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب

ور این فساد ز من دست باز دار و برو

جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید

نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است

در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی

مست گشتی و شیرگیر شدی

چون کشته شوی در او بمانی

نی این شب تیره دید روشن

طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری

بهر چه امر کنی آمری و من مامور

در گرمی وصال تمامم بسوختی

کی بود آب که دارد به لطافت صفت او

غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر

شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی

آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب

جور بین، کز دست دوران دم به دم

ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی

آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای

باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا

اگر تو گریزی ز ما، سابقی

ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر

دل بیمار من بیند نپرسد

گر با تو بردباری چندین نکردمی من

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد

پرورده‌ی تفتنده‌ی بیابان تمنا

گر چه دزدان خصم روز روشنند

جهان جان که هر جزوش جهان است

لطف گل، خار را تو می‌بخشی

تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم

کارم، که چو زلف توست در هم

در دامن کوه، کبک شبگیران

حدیث صبر من از روی تو همان مثلست

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

برو دامان خاقان گیر محکم

چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی

فحب الذی نرتجی دیننا

غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست

هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت

مرا این سخن بود نادلپذیر

یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر

دست مخمورانه‌ای از ناز بردوشم فکند

من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر

از عالم نه جای ندا کرد عشق تو

شیر بیشه میان زنجیرست

شرمت ناید که چون کبوتر

بنالم بلبل‌آسا چون نیابم

به ار خون جگر باشد به جامم

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

اسیر عشق شدن چاره خلاص من است

این‌ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت

از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو

اولا هر چه خاک و خاکی بود

بیاوردیم درها ارمغانی

دل اگر در میانه گم نشدی

نه امید آن کایچ بهتر شوی تو

شمع را زان زبان برند که او

آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز

خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این

بیامد جان که عذر عشق خواهد

نکته‌ی چون جان شنوم من ز چنگ

قعر این دریا جزین دریا نیافت

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی

یکی چون عاشق بیدل، دوم چون جعد معشوقه

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من

تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی

ای دل آن شاه سوی بی‌سویی است

بی‌کار بود سازش سازش نبود نازش

حال من زلفت پریشان می‌کند

زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند

تیره می‌گردد سحرگه دیده‌ی سیارگان

باد یارب در امان از درد بی‌درمان عشق

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

ره چیست میان ما جز نقص عیان ما

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه

تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک

گر باخبری ازو نشان چیست؟

دیر خواب و زود خیز و تیز سیر و دور بین

عشق را پیشانیی باید چو میخ

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد

ای شاهد بی‌نقصان وی روح ز تو رقصان

قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه

گر نبدی غیرت آن آفتاب

مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست

یار در کارم ار نظر کردی

نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی

نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست

صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز

مگر غول بیابانی ره مدین نمی‌دانی

میان عارف و معروف این دل

نه بازی که صیاد شاهان شوی

وای بر حال کسی کو بر مجاز

ما، اگر بر مراد او سازیم

هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را

باران به بساط اول این سال ببارید

بس که در پرده چنگ گفت سخن

بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس

چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد

دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم

گوهر چشم و دل رسول حقست

آتش هجر تو پنهان جگرم می‌سوزد

از یار مکن افغان بی‌جور نیامد عشق

شد مدتی که دیده اختر شمار من

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن

دل را گره گشای نسیم وصال توست

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی

از راحت و دردش نکشم خویش، و ندزدم

دل یاد کند فضایل او

خوان این مجلس جهان آرای

چو اندیشه به جاسوسی اسرار

دل شوریده ما عالم اندیشه ماست

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

عاشقان تو را مسلم شد

ز دور استاده جانم در تماشا

تشبثنا باذیال کرام

بیار باده لعلی که در معادن روح

چون لب و دندان دلدارم بدید

هر چه که می‌دهی بده بی‌خبر آن کسی که او

ساقی بده آن می که دل لاله‌ی سیراب

بده تا به رویت گشایند باز

برجای بماند عقل پرفعل

بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد

هر که از تو کشیده مویی سر

گرچه دودش بر نمی‌آید ز سوز عشق تو

بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی

شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن

چنین مرگی که مردم زنده گردم

اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم

زینت تو ز دست غیری نیست

گشادی چشم و گوش خاکیان را

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب

چون نماز و روزه‌ات مقبول شد

شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من

جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی

عکس رای سماک پیرایش

روی در روی تو آرند همه

گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست

تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت

نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست

با عشق در این پستی کردم طرب و مستی

عوانان اندرو گویی سگانند

چون رزم نمی‌سازی چون چست نمی‌تازی

بقاف بقا آشیان کن چو عنقا

شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه

نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان

هوای خویشتن را سر بریدی

برتر آید ز جان ملک و ملک

ز عشق خوبرویان همچو عطار

بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو

چو جان بالغان لوحی است محفوظ

راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست

یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین

ز حلم او جهان گستاخ گشته

از بستانش سر خر است این تن

برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم

سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد

گرچه برانی از برم باز نگردم از درت

عشقوا لرأیه ربهم و تعلقوا

ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک

در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب

آسمان جاهی که او شد فرش تو

خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن

کم عانق روحه و روحی

بود معن عرب و سیف یمن

طره‌ی طرار تو کرد آن چه کرد

ای رهزن بی‌خویشان ای مخزن درویشان

معلوم شد این حدیث شیرین

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر

پر کن تو یکی رطل ز می‌های خدایی

ای دل بزن انگشتک بی‌زحمت لی و لک

بی‌آتش عشق دانک دودی

جهان گوید که بازآ ای بهاران

یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت

آن ماهی چه خورده‌ست که او لقمه ما شد

بهر دیار که محمل رود ز چشم منش

سیه چشمی برو افسون و مست اکنون محال است این

جهان گم گشت و ماهت آشکارا

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته

ز لطیفی تو، گر شکر ترا

گرچه بسی گرم تر از آتشم

تات در بوته‌زار بگدازد

دست دل خویش را دیدم در خمره‌ای

دردت بکشم که درد داروست

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی

برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین

یا که ز جنات نسیمی رسید

گه نشاط انگیز همچون گلشنش

گر زهد تو نیست جمله تزویر

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما

هر کس که سرو گفت قدت را براستی

چشم بر چشم از رقیب محتشم‌پوشان که هست

اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین

ز تو خنده همی پنهان کند او

ور جان ببری از دست غمش

چرخ آن دو قرص زرد و سپید اندر آستین

هر زمان بهر دل مجروح من

پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو

نسبت عاشق به غفلت می‌کنند

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

به پیش این چنین دانای اسرار

ز رشکت دوست خون دوست ریزد

اول بکاشت دانه و آخر درخت شد

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

تا چند خوری، دلا، غم جان؟

ولیک اسرار خود با تو نگویند

می زنندش نتواند که ننالد نفسی

ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان

اخشوشن بالبلا و ارضی

عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را

جز به کنج عدم نیاسایی

چرا دست آلایی آخر به خونم

فرو شد روز من بی‌مهر رویش

ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

آن کس که منم خاک در او

بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من

ماهی جان ما که پیچانست

آن دم بنگر مبین تو آدم

جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی

جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی

چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر

از دل جن و بشر شعله‌ی غیرت سر زد

خود را هم خویش سجده کرده

معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو

ما ز دستان او ز دست شدیم

طعنه‌ی بیمار پرس صعب‌تر از تب

یوسف گم شده‌ی ما را بین

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان

به هرزه در سر او روزگار کردم و او

صبا گر چاره داری وقت وقت است

جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد

ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله

ز نخلی بزایید خرما و گفت

آخر تو به گفت خویش بنگر

همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی

تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری

تو آن خجسته همای بلند پروازی

امید که از شاخ وصالت نخورد بر

چون آینه آن سینه شان آن سینه بی‌کینه شان

جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد

سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی

گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر

در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده

اکنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان

هم بدهد دور روزگار مرادت

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم

جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب

بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین

تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوین شهی

چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟

عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر

باید که هر کو بیمار باشد

می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید

دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو

چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم

کم خور ازین پاچه‌ی گاو، ای ملک

ز آن میی کاتش زند در خوانچه‌ی زرین چرخ

درین امید عمرم رفت کاخر:

بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر

من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس

سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش

چه صورت‌هاست مر بی‌صورتان را

یار سبک روح! به وقت گریز

هر دانه که چیدیم هله دام بلا بود

گم شد آخر دل ما، بر در تو آمده‌ایم

خوری سوگند که فردا بیایم

بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را

بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بی‌دریغ

به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل

گفت پیمبر به حق کدمی است کان زر

لا تاخذ فلکا حق اذا فارقه

چون نظر بر روی آن دلبر فتاد

ور سرو نه قامت تو دیده است

باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر

قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه

بدین شکسته بیت الحزن که می‌آرد

برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد

براندازد نقابی را نماید آفتابی را

ای دل اندر اصول وصل گریز

تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم

گر نبودی کمر، میانت را

دل سنگین چو یابد تاب آن چشم

برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد

راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد

قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش

چون آینه است عالم نقش کمال عشق است

آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها

جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم

بربند در خانه منمای به بیگانه

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

از حسن پری زاده صد بی‌دل و دل داده

با خالق آرام تو آرام گرفتی

در آن منزل چه طاعت پای دارد؟!

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید

زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما

ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل

بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را

جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن

جامی است به دستش که سرانجام فقیر است

گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر

بگشای رهم که تا سبکتر

ندهد مه و مهر نور هرگز

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم

کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود

پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

این قفص پرنگار پرده مرغ دل است

چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان

زهر آمد آن شکر، که او داد

نحس گوید تو را که بدلنی

از من مسکین به هر جرمی مرنج

ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی

آنکه بیرون ازو طبیب نداریم

خواهم نوشتن نامه‌ای اما نمی‌دانم چسان

افروخت بهار چون گل سرخ

جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان

مشتری درفروخت آن مه را

صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت

از پی صید دل چه دام نهم؟

از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

مستجاب آمد دعای عاشقان

ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر

دلم از جا رود چو گویم او

چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم

به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟

تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر

در کوکبه‌ات خیل وحشم چیست مخائل

گهی به صفحه‌ی رو زلف می‌نهی که بپوشد

سلیمانا سوی بلقیس بگذر

اخگر شده دل در آتش رویش

دل را کباب کردی، خون را شراب کردی

جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه

جز نقش نگار هر چه بینی

مرا یک کدیه گرمی بیاموز

یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست

زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند

چو هستی را همی‌روبی سر هر نفس می‌کوبی

زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه

مگو نام فردا اگر صوفیی

در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل

تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد

دو چشم زشت رویان را لباس زشت می‌باید

کجا سفینه‌ی صبرم ازین میان بدر افتد

پشت امید به دیوار وفای تو که داد

به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان

نه به اختیار باشد غم عشق خوب‌رویان

هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود

منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم

می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

نرگس همه شیوه‌های مستی

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید

همه گل خواره‌اند این طفلان

چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد

بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را

به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش

هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست

یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی

سرشته وصل یزدان کوه طور است

چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی

غم من خور که غم بخورد مرا

چند گویی کو جفا تا کی کند؟

فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما

آشنایان را جراحت مرهمست

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست

اولش جز به سوی خویش مکش

چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا

پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام

سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم

یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی

به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی

ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند

جامه‌ی این جسم، غلامانه بود

گیرم‌نه‌ای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم

دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد

در آن رگ‌ها تو همچون خون نهانی

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

صالح و طالح متاع خویش نمودند

ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار

ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی

خاتم هر ملک و ممالک توی

هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب

چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام

مست شدم مست ولی اندککی باخبرم

در تو زمره‌ی ارباب شوق را منزل

روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان

جمله جان شو ار کسی پرسد تو را

به گوشه چادر غم دست درزن

هیچ کس با صد بصیرت ذره‌ی نشناسدش

در پی شمع شریعت شب و روز

از غمزه‌ی خونریزت هرجای شبیخون است

دریدی پرده‌ها از عشق و آشوبی درافتادی

بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی

بازرسید آیتی از طرف عنایتی

عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی

اگر دریا شود آتش بنوشیم

بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین

که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است

حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما

حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست

در پرده مباش ای چو دیده

گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده

گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده

زان زلف هاروتی‌نشان لرزان ترم از زهره دان

گر بخواهی کرد تیمار دلم

جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست

بر سر خوان لبت دست چو من درویشی

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست

سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد

تبریز اشفعی لی بشفاعة الی من

گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل

چون کمان ابروان پر زه کند

آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد

بی مهر دل سوخته را نور نباشد

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم

ز خود پنهان شدی سر درکشیدی

بخارستان پا بر جای بنگر

چون قصد به جان من کند چشمش

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست

گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست

فرمان برمت به هر چه گویی

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

پنج و شش است امشب مهره قمار

وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن

در سفر ای شاه سبک روح من

اگر در خرقه زاهد درآید

آه! که در طالعم باز پراکندگی است

ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد

چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش

یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی

گربه جان عطسه شیر ازل

راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود

مغز بری در غم؟! نغزی ببر

ترسم از قهر ناخدا ترسان

لوای عشق برافراختی چنان در دل

نهاده بر سرش افسار سودا

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

اگر چه موی میانت به چون منی نرسد

دل قوی دار چو دلبر خواهی

چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل

دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید

باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست

همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود

هر چند از این سوی تو را خلق ندانند

ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش

با وجود رستگاری در صف زنهاریان

چون رفت خزان و رو نهان کرد

مرا خوش خوی کن زیرا شرابی

بر سر خشکی چو ثقیلان مران

گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی

در بستاتین بی‌نهایت او

مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری

آن که پرنقش زد این دایره مینایی

بپیما آن شرابی را که بویش

نیاز آتش است آن میل تنها

چون دید ما را مست تو یارا

آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول

گوشتی لاغر است و چندین سگ

به دربان گفته‌ای مگذار ما را

دمبدم مردمک دیده دهد جلابم

به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت

عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری

ای دل بازشکل من جانب دست عشق او

خلوت ز ما گزیدی آیینه‌ی خریدی

من به صفت کدخدای حجره‌ی رازم

تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند

خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش

مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم

حدیث عشق هم از عشقباز باید جست

از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد

اطلب لباب دینک واترک قشوره

ما چند صنم پیش محمد بشکستیم

روشن نشد این خانه‌ی تاریک دل ما

با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است

نسیم باغ جنت چون عذارش

منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن

ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی

هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود

تا یکی گو نشد اگر چه زرست

خطت که آفتاب رخت را روان بود

چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد

چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من

می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون

چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!

غبار جان بود و می‌رسد دگر جانی

دست در گردن نشاط آورد

روپوش کند او هم با محرم و نامحرم

برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش

دل خسته من گرش همتی هست

رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج

برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را

ظلمت و نور از تو تحیر درند

مهر شرف به صفه‌ی شاه اخستان رسید

ولی چون دیده‌ی منکر نبیند دیده‌ی باطن

بیا ای جان ما را زندگانی

من تن به قضای عشق دادم

از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز

چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه

امروز مستم مجنون پرستم

چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده

ترسا به چه‌ای رعنا، از منطق روح‌افزا

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو

چو از جانانه جانم دردمندست

زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او

ور تو ای استاسرا متهم داری مرا

آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد

هر زمان گلشنی همی‌سوزم

گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو

تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید

زان گرم نگشته‌ای ز خورشید

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

من نظر کردم به جان ساده بی‌رنگ خویش

بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت

سیر ببینیم رخ همدگر

من شاخ ترم اما بی‌باد کجا رقصم

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من

بگو به مور بهار است و دست و پا داری

ای جان من جهان لطافت توئی ولیک

چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت

یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی

می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند

منعما پیش کیقباد دوم

خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار

تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار

جگرها را ز نغمه آب دادند

اگر حاسد دو پایت را ببوسد

ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو

چون خانه هر ممن از عشق تو ویران شد

چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی

از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده

عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

چون محتشم نبوده به گرد درت دوان

ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها

چو عزم زهد کردم، کفر دیدم

هر چه آن کس در جهان با کس نکرد

دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو

نکند میل دل من به تماشای چمن

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان

لعل لب او که دور از لب و دندان تو

تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو

برد عشقت از دلم، زاهدی ایم هو کی

دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او

در دلم بنگر، که از یاد رخت

همی‌جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم

آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی

حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر

اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی

بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود

اتخذالحرص هنا مسکنا

تا تو بیمار نفاقی به درست

چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟

تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش

تویی فرزند جان کار تو عشق است

مشتریان جمله یکی مشتریست

می‌خروشم لیکن از مستی عشق

شب و روز آتش سودای عشقش

او آب زندگانی می‌داد رایگانی

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان

صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را

مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری

هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

توسن دولت، که بودی رام من

مستان ازل در عدم و محو چریدند

بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل

در مقامی که به یاد لب او می نوشند

هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش

عشقت می بی‌چون دهد در می همه افیون نهد

اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!

چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست

بدان خوشم که مرا جان به لب رسید، آری

خمش کردم ولی بهر خدا را

باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم

صد زبان گر با شدم چون بید گویم شکر تو

گفت به خنده که برو شکر کن

اگر آواز سرهنگان نبودی

همه پادشاهان، شکاری بجویند

کس ندیده است نمد زینش خشک

بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی

پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

کلاه لطف خود با تارک من

گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی

نال فادی کأسه عظمه و بأسه

آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه‌اش حکمت بود

بر من خسته، که رنجور توام

جمال گلستان آن کس برآراست

مهی که منزل او در میان جان منست

خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن

گفتم والله که نی هیچ مساز این بنا

امروز سماع ما چون دل سبکی دارد

گر نشکستی دل دربان راز

عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث

چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد

ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو

عشق پوشیده بود و صبر نماند

گل از خلوت به باغ آورد مسند

ولوله در خانقاه افتاد دوش

چرا شاید که با چون من گدایی

خیالی هست چون خورشید روشن

چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین

اگر جمله جهانم خصم گردند

خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان

دانی که چیست قطره باران نوبهار

سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن

در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند

تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری

عمر ضایع مکن، که عمر گذشت

به توکل زیم اکنون به کسب

فتاده چون بود در دام صیدی؟

گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین

عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش

قد تو تا بشد از جویبار دیده من

ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود

رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی

هان ای صفورا بشکن سبو را

از باب فرج دوری و از باب فرادیس

کجایی، ساقیا، جامی به من ده

کجا بردارم این لب از تو ای خاک

ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک

حسن را این همه بر آتش رخساره‌ی او

بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش

گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش

ذاالحال حوالینا و انشق به عینا

پس دل خود همچو مستان خراب

این خود همه هست، بر در او

چو شیر اسکست جان زنجیرها را

میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت

پیاپی باده می‌دادی به صد لطف و به صد شادی

درین دفتر بسی رمزست موزون

در دل ره برده‌اند ایشان به دلبر

اگر دیدی اشعار جان پرورش

بربند این دهان را بگشا دهان جان را

زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست

رشته‌ی جان شد چنان باریک کاندر جسم زار

پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند

تا اول با خود نخروشید ربابی

کرم بریشم، اندیشه دارد

شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست

لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر

چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

گفت نرگس که ز من پرس او را

این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو

ماالعشق یا معنا یشرک انا و انا

ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند

ناخورده دلم شراب وصلت

گر در غم و در رنجم در پوست نمی‌گنجم

هر سری لایق سودای تو نبود لیکن

ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا

گرد او را پاسبانی درنیافت

چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می

صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت

گر مرا در دوستی تو ز چشم

چند باشد بی‌دلی در آرزوی روی تو؟

ولیک آن را نهان کردی ز آهن

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن

بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران

کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه

کرده آماس ز استادن شب پای رسول

کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا

آیا بود که بختم بیند به خواب مستی

طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا

کسانی که روزی نگشتند اسیر

من دل ز توده‌ی ته گلخن نمی‌کنم

گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد

ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید

پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست

پیش یکران ضمیرش عقل را

بیا، تا روی خوب تو ببینم

ز تاب روی تو ماها ز احسان‌های تو شاها

به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام

ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد

بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی‌بها

پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را

ظل خدی مزعفرا کدرا

من دوش عجب چه خواب دیدم

چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام

آثار فلک‌ها را اجزای زمین کردی

گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد

گرد از جمعیت دلها بر آرد بی‌درنگ

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند

چو آفتاب جمالش بدیده‌ها درتافت

جذبه‌ی او داد عدم را وجود

بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست

با من اگر نشینی برخیزم از سر جان

عنایت‌های تو جان را چو عقل عقل ما آمد

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

سی بیت دگر بخواست گفتن

به پیش خدمتش اندر سجودند

ز هر لعل لبی بوست رسیده

مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد

این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند

چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی

ای خواب خوش که گمشده‌ای چند هر شبی

ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد

دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو

دست بر حرف بی‌دلی چه نهی

غم رسید از ترنج تازه تو را

نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل

زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده

سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

و ارضعنی لبانا ترتضیه

هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌کشتنی

به صورت فریبی مرا روز و شب

عقل کمالی که او گردن شیران شکست

آن کس که ندیده روی خوبت

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت

در راه وحدتش دو دلیلند مهر وماه

قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست

چو در صبر آیم بود صدر او

چو سایه می‌دود جان در پی تو

اگر عشقم درون آرام گیرد

ما چاره به کار خویش چون سازیم

ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد

زبون طب افلاطون چه باشی

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ

گو غنیمت شمار صحبت ما

دلا بی‌گاه شد بازآ به خانه

نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر

وانگه شررش وا اصل رود

کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد

برید شوق من از خلعت صفات، مرا

خیز بیار باده‌ای مرکب هر پیاده‌ای

غمزه‌اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی

ای کنج دلها مهر تو در سینه‌ام روزنی

ببین که عالم دام است و آرزو دانه

هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی

هم شاه منی هم ماه منی

وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن

گه گهی یاد کن به دشنامم

که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را

وقتی امیر مملکت خویش بودمی

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

خون گشت نام کوه که نامش شده‌ست لعل

آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی

تو هرچه کنی داعی توم

تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو

دل که سودای تو می‌پخت آرزویش خام ماند

بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را

مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی

نهال عشق که بود از سموم حادثه بی‌بر

ای زهره و مه زان شعله رو

مرا و خانه دل را چنان به یغما برد

چشم پیران کور کی بیند

پر گره دانست زلف تو که من

گرچه من دور مانده‌ام ز برت

دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد

تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده

بوی آن خون همی‌رسد به دماغ

بدایات نهایات لدیها

می‌نماید فسرده هر چیزم

ای بخت، بموی بر عراقی

جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای

به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی

در عوض آنک گزیدی رخم

در هر دو جهان است و نبوده‌ست و نباشد

هرکسی برات حفظ ما دارد در زه قبا

رای تو چون سپهر تو بر توست

نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید

این دانش من گشته بر دانش تو پرده

سعدیا حال پراکنده گوی آن داند

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

از پی هر گمره نیکو دلیل

همی‌گویم افندی ای افندی

سبب این تحیت آن بودست

با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش

دمی از پرده بیرون آی، باری

چو گردون قبول تو بگردد

ضعفم از چشم تو زانروی نهان می‌دارد

ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن

مظلوم می‌کشی و تظلم همی‌کنی

هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود

صیر فی نقد معانی توی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

سرمایه برفت و سود جویم

لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

هر بتی را که شکستی ای خلیل

در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری

هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را

چون پدر و مادر عقلست و روح

چنان که چشم خمارین توست مست و خراب

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

سرشکم می‌دود بر چهره‌ی زرد

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد

دو دیده در عدم دوز و عجب بین

بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین

نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند

مرا باده مده، بوی خودم ده

خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری

اگر دودی رود بی آتشی نیست

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد

ز آب و گل بود این جا عمارت‌های کاشانه

خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت

به سعادت صباحت به قیامت صبوحت

تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری

چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت

قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل

ز خطت صد جمال دیگر افزود

ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش

میان گلبن دل جان بخسته از خاری

علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد

گو بگذر از آنکه شست زلفت

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

ای جان تماشاجو موسی تجلی جو

گرد دو جهان بگشته عاشق

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

خیزید به سوی من کشیدش

چو حلقه بر درت سر می‌زنم من

عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار

اگر غم همچو شب عالم بگیرد

چون خاک در توام ، کرم کن

بجستی ز اشکم مادر که دنیاست

گر وعده‌ات بملکت نوشیروان دهند

بترس از آن که چو من تیر آه افکنم از دل

شب روان را بنماید مه رو

اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت

چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل

ور گهر تاج نابسوده شد از بحر

پیوسته چینین می زده و مست و خرابم

صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی

طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا

منم غرقه به بحر انگبینی

ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک

گر تو مرد ممنی باور مکن

سخن جرعه عاشقی بشنید

ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن

شبی دراز بسا ناله‌ی دل مجروح

طلب کن نشه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را

تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من

سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی

تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد

پنبه را از گوش بر باید کشید

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم

آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد

فریب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

ما را که برای دل حساد جفا گفت

رخ گلنار گر در ره حجاب است

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو

وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان

نشسته بر سر خوان فتوت

گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را

به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده

من و گریه‌ی تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این

هاروت هنر ماروت ادب

خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران

آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی

تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست

تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی

عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو

هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

از بهر دل این شیشه دلان

ای بنده کمینت گشته چو آبگینه

کوه طور از شاهماتش پاره شد

گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو

ای تیر غمت رسیده بر دل

در آن میدان که دیاری نمی‌گشت

چوهر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست

ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا

زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر

خیال طبع به روی خیال روح آید

می‌رسدم باده تو ز آسمان

بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد

اگر گلزار می‌آید کسی را خوش، مرا باری

مرا گفت او تناقض‌های بینا

گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو

ای خمیده چون کمان از غم ببین

به زیر سایه اقبال خفتم

آهوان را بوی مشک از طره‌اش بر ناف زد

چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم

سرورانی که به هر گرسنه نان می‌دادند

چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند

چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت

با حسن طبیعت است کز وی

هین چرا بند شکستی خاموش

تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی

لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته

شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما

عجب زین محنت و رنج فراوان

مخسب ای جان که خفتن آن ندارد

وقتی صنمی دلی ربودی

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

بی‌خون و بی‌رگ است تنش چون تن خیال

سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند

اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز

حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد

آخر این بخت مرا بیداریی

ورا دیدم چو بحری موج می‌زد

چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد

صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت

مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد

از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا

شاد آن که بجست جان خود را

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی

الا ای طوق وصل او که در گردن همی‌زیبی

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

من از این طالع شوریده برنجم ور نی

سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست

ای دوش لب گشاده داد نبات داده

جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی

در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم

غبار خاک درت بر سر کسی که نشست

چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت

دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود

محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق

چو قرآن را نداند جز که قربان

مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد

ای دل از سر صبر را آغاز کن

اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون

از مسما هر که یابد بهره‌ای

حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب

حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل

ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

گر صورت شمع او اندر لگن غیرست

یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم

در میکده با حریف قلاش

لعبت صورت مرا دوخته‌ای به جادوی

آنکه در حلقه‌ی زلفش دل ما در بندست

اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش

دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر

و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر

هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست

دور از تو جان ز من گیرد کنار

بر رخ تو توان فشاندن جان

حریفت حاضر است آن جا که هستی

از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس

مهر بر آن شکر و پسته منه

یکی در خواب حاصل کرد ملکی

رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست

جان کن، که نه لایق وصالی

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی

هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد

جامه‌ی هجر که بر قامت صبر است دراز

در طلبم خیال تو دوش میان انجمن

در ممن و در کافر بنگر تو به چشم سر

پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان

مپذیر این هوس که نپذیرند

تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟

از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری

ای سرو بلند بوستانی

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین

نشستن گوشه ای سودت ندارد

بدری زان کفن بر سینه بندی

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر

بر سرم سنگ جور از چه رسد

ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را

تیغ مکش بر سر مقتول مهر

دست از رکاب من بگسل محتشم که باز

من باز شکارم جان دربند مدارم جان

جهان جویای توست و جای آن هست

ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم

درین حیرت ندارم صبر و غم اینت

از فلک آنکه هر شبی شنوی

امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی

غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری

از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی

ز بهر آبرو یک رویه کن کار

از آن می‌ها ز وصلش مست بودی

عقل ار منصور شودش طلعت لیلی

چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم

با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است

مکن ای آسمان ناموس کم کن

گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین

شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک

خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم

سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به

یکی به گوشه چشم التفات کن ما را

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو

نقشی است بی‌مثل آن رخش پرنور پاک خالقش

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد

بسی زخمست بی‌دشنه ز پنج و چار وز شش نه

سر زلف بتان آرام نگرفت

میا میا که به میدان دل خران نرسند

آنکه بیگانه دارد از خویشم

عشوه می‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان

چه برهم گشته‌اند این دم حریفان دل از مستی

در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را

چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی

گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

کجاست دانه‌ی مرغان؟ که طوطی روحم

دی نامه او خواندم در قصه بی‌خویشی

و گر بهشت مصور کنند عارف را

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت

قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت

هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را

مگو: من او و او من، نیک می‌دان

ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست

تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور

زعفران رخ ما از حذر چشم بد است

چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها

کرد دیدم کو کند دزدی ولیک

ساقی غم که جام جام دهد

بوسی ندهی به طنز و گویی:

من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او

به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

ای منت آورده منت می‌برم

دلی که چون شفق غرقاب خون بود

هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد

شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم

بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین

باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما

ز آتش دوزخم از بهر چه می‌ترسانید

در دار شفایت مرضی دفع نکردیم

دور مکن سایه خود از سرم

خمره را بر زمین زن و بشکن

شراب عاشقان از سینه جوشد

چو خود کردم به جای خویشتن بد

کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟

اقبال کف پای تو بر چشم نهاده

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال

بود رویت به قبله اندر آن گور

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

اگر دل نیستی شهر معظم

در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من

دریای معانی بین بی‌قیمت و بی‌کابین

فارغ بنشست از طلب چشمه‌ی حیوان

دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو

چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره

آن قدح شاده بده دم مده و باده بده

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز

در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک

خوشا آن دم که با ما یار خوش بود

مرا گویی خمش نی توبه کردی

سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود

این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد

ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان

احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا

در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد

وصاف لایزال ز من آشکار شد

نکونام و نکوروی و نکوفال

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل

گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان

فی کلا النقلین ذوق فی ابتدا الانتهاض

دیدی تو چنین سرمه کو هاون‌ها ساید

خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر

چون جان و جهان خود تو را دیدم

مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد

غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم

من درخور تو چه تحفه آرم

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش

این عشق همچو روح در این خاکدان غریب

دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

نظر کن بر دل امیدواری

رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش

دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق

آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف

عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی‌نیاز

دیدم مستش خستم دستش

بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد

دامن از اشک می‌کشم در خون

بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست

مهره که درربوده‌ای بر کف دست نه دمی

چندانک تو می‌کوشی جز چشم نمی‌پوشی

چون کوه احد دلی بباید

چرا از جهل بر ما می دوانی

ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو

ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون

باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر

مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین

گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت

در صحبت بلندان خود را بلند گردان

ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست

دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

یک بار دگر شکرفشان کن

تو دست و پای هر بی‌دست و پایی

که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید

مخلد دار او را همچو جنت

چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد

به شاخ گل همی‌گفتم چه می‌رقصی در این گلخن

از در خویشم مران که از خم گیسو

نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است

بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان

از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده

معزول مکن تو قدرتم را

گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی

اگر کام تو دشمن کامیم بود

این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند

خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین

چون رسید این جا گمانم مست شد

دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد

تو رضای دل او جو اگرت دل باید

شما مست نگشتید وزان باده نخوردید

افسوس بود که بهر جانی

همه عاشق شوندش زار هم بی‌دین و هم بادین

ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد

آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان

خاموش به حضرت تو اولیتر

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر

دوست چون هرگز نیاید در وطن

بیا، ای یار و دل را یاریی کن

شب بود و زمانه خفته بودند

وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد

آه زندانی این دام بسی بشنودیم

به غیر عشق شمس الدین تبریز

افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش

چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش

طبیب دست کشید از علاج درد دلم

هر چند که غافلند از جان

اگر ز تربت من سر برآورد خاری

در من فکند دیدن او لرزه وای اگر

در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی

بر بام دوید از سر عشق

مرا عقل صد بار پیغام داد

قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ

با وجود این چنین زار و نزار

ای گشته ز لامکان حقایق

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می‌خورند

از سر ماه من کله بستدمی ربودمی

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست

اشک و رخ عاشقان می‌کشدت که بیا

چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم

کان جا همه پاکباز باشند

چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین

مه را ز فلک فروفرستد

بقا ندارد عالم وگر بقا دارد

عشق تو دریاست اما زان چه سود

ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر

بی خوبی حسن باقوامت

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

سیدا مولا کریما عالما مستیقظا

وز گریه ابر و خنده برق

از هوس عشق او باغ پر از بلبل‌ست

در دل آتش روم لقمه آتش شوم

دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم

ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال

زمام دل به کسی داده‌ام من درویش

ای رسن زلف تو پابند من

ور گوش تو گرم شد ز مستی

از تبریز شمس دین دست دراز می‌کند

بر سر بازار دهر خاک چه بیزی

دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت

گشتی تو سوار اسب چوبین

چشم برکرده بسی خلق که نابینااند

ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری

بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست

جانم مست است و تن خراب است

دلم صدپاره شد هر پاره نالان

شاد زمانی که نهان زیر لب

دانم که روا ندارد آن خود

گر خنب ببسته است پیش آر

شمع کومجلس اصحاب منور می‌داشت

گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای

ای دوست دعا وظیفه ماست

صبح را در کنج این خانه مجوی

چون توان بودن به صورت بارکش

درآ شاد از درم: کز آرزویت

رو بر سر خم آسمان صاف

همه سروها را بباید خمید

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را

چیزی که تو را باید افلاک همان زاید

می‌آید آن نگار امشب

سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب

مرا از هرچه در عالم به چشم اندر نیامد هیچ

پنداشتی ای دماغ سرمست

خسته‌ی ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد

چو روی منکران عشق در محشر سیه گردد

منت او را که او منت و شکر آفرید

زان کان که بیامدی شدی باز

هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان

عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر

تو گر چه بینیم غلتان به خون در

و آن عقل که کدخدای غم بود

روزی به پای مرکب تازی درافتمش

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود

چون باده ساقی اندرآمیز

گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک

ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند

الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید

یا من نعش العبید فضلا

هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما

جز من تنگ دل ای خسرو شیرین دهنان

نی غلط گفتم جهان چون عاشق است

به پیشت ماند دل با ما نیامد

جان بنوشید و از سرش تا پای

هرچه از ماه تا به ماهی هست

آن کس که جدا فتاد از تو

تویی شاگرد جان افزا طبیبی

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

هر آن کو روزه دارد در حدیث است

صیاد بدایت وجودی

یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم

از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش

عاشقی کز سر جهان برخاست

یا رب که که را همی‌فریبند

حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو

روز محشر که نهد بند به دل قامت حور

بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم

تا لاله ستان عاشقان را

چشم تو در چشم‌ها ریزد شرابی کز صفا

به گناهی ز مخلصان مازار

برای صورت خود سوی من نگاه کنی

چون محرم هر شکر دهان است

مپرس کشته شمشیر عشق را چونی

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم

آنی که بری خسوف از ماه

بدو نیک ار ببینی نیک نبود

ز شادی‌ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم

خرسند ز خاک درگه تو

خون در تن من باده صرف است از این بوی

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز

فلک که سکه عشقش به نام من زده است

من بعد فان تروا غضوبا

خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

چو عشق او جهان بفروخت بر ما

چو دام شعر تو را گشت مرغ جانها صید

از نرگس او است ای گل سرخ

هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم

منویس بر این و آن براتم

چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را

گهی خوشدل شوی از من که میرم

وی جان، ز سرای تن برون شو

چون چشم تو وا کنند ناگه

کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او

جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین

زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل

این هر دو نشان برای عام است

بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته

آن، بز نگر که در پی طفلی همی رود

در دل تنگم نمی‌گنجد جهان

ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

چو نایم ببوسد چو دفم زند

من که در آن نظاره‌ام مست و سماع باره‌ام

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر

چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند

گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست

به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم

برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند

آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود

ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو

برآور بینی و بوی دگر جوی

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی

غم بسیار هست و نیست دریغ،

چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق

آب حیات در لب اینان به ظن من

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی

داشت از روی مصلحت دو سه روز

عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو

ور زانک بجویی و نیابی

چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین

کلاه داری قدرش به غایتی برسید

و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست

وای برجان اسیران تو گر دریابند

گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی

حلقه‌ی جیب کهنه در حلقم

کار روبه نبود عشق که هر روبه را

آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین

من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک

بوده نقاش قضا در شجرت متواری

هر شبی یار شاهدی بودن

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

رو خرابی‌ها نگر در خانه هستی ز عشق

قدر فلک باتو چه گر سخت باخت

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن

که راهی بس خطرناک است و تاریک

فتح رابا سپید مهره‌ی رزم

زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند

شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب

شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان

ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ

شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش

قصد کنی چون در آینه نگری تو

ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم

پیش نظم چون نسیج الوحد تو

گر بگریم چو شمع معذورم

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

هر کی در این خانه درآید ورا

راغب شدم به خدمت او تا شدم چنانک

بی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن

گر از عقبات روح جستی

یکی اندر دل زار ضعیفان

اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو

کشته‌ی عشق چو از خاک لحد برخیزد

عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است

گهی دل را بگریانم چو طفلان

قدر او را سپهر پای سپر

چو یابد نردبان بر چرخ شادی

گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است

سودای محال در دماغم

روضهای خطه‌ی اسلام در ایام تو

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

ساحت عرشست خاک حضرتت

زان آتش باغ سبزتر گردد

شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه

شیدای جمال او در خلد نیرامد

خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را

آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان

تو بده تا ترا ثواب بود

رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم

گفتیم ساز کار تو بکنم

من از آن توام، قبولم کن

با فلک مرکب دوام ترا

نه چنان در کمند پیچیدی

از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام

پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی

ستارگان را صدره به من شفیع آورد

آن ساقی جان نگشت پیدا

به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل

جان که یک ذره انده تو بیافت

گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی

به جام باده چراغ دلم منور کن

رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان

دهل کردیم اشکم را دگربار

جز در جهت باره‌ی عدل تو نیفتد

برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو

مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی

غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من

آن در ابداع و امتحان علوم

من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم

در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه

با جذبه‌ی نوک قلم کاه‌ربایت

از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند

میان بزم تو گردان چو خمرم

با چشم پر آب چون قنینه

دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست

نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو

محتشم را نده بزمت شده از نادانی

تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او

ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت

در راه فکنده‌است دری

در یک ساعت هزار آتش را

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟

مفس با بند آرزو بر پای

چشم چپ خویشتن برآرم

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب

بخت پیروز ترا گنبد فیروزه‌ی چرخ

موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود

حریفا اندر آتش صبر می کن

دردا! که درین سرای پر غم

حبذا شهر نشابور که در ملک خدای

جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات

وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب

به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی

در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها

عاشق از بوی خوش پیرهنت

این همه هست و سبکی عمر من

نه هیچ کیسه‌بری همچو طره‌ات طرار

قولی نبود راست‌تر از قول شهادت

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

ای جان مست مجلس ابرار یشربون

راحت هستی و رنج نیستی

خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری

گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم

نومید چگونه باز گردد

از نهیب او نهنگان رخت بر خشکی کشند

نقش می‌بستم کزو یکباره دامن در کشم

به مدعی پر و بالی مده که پروازش

نخواهم نخواهم شرابی بهایی

گفت نی گفتش آخر از چه سبب

ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی

چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار

چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

حافظ نگشتی شیدای گیتی

در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی

دست از صحبتم چنان بکشید

خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق

که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید

می‌گفت عراقی از سر سوز:

کفت پیوسته قسمت‌گاه روزی

از خاک من خاکی هر خار که بر روید

به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن

گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت

اطراف بساط عریض جاهت

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب

کشت ما را به دوستی، چه کنیم

هین که اسباب زندگیم امروز

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور

به سر تو که ذات هشیاریست

بیا که نور سماوات خاک را آراست

چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم

ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم

شکر شکر تو در افواهست

دلا در باز جان در پای جانان

سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت

آن خشم انبیا مثل خشم مادر است

ترا سهل باشد مرا ممتنع

مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی

عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک

دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت

در حل مشکلات چو خورشید روشنم

تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

که یک جذب حق به ز صد کوشش است

آنکه فیض ترحم عامش

این پرده بزن که مشتری از چرخ

صد چرخ همی‌گردد بر آب حیات او

چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه

زان روی که روزی از فراقت

بسا که راه نشینان پای دیوارت

نمی‌سازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر

گردن غم را بزند تیغ می

خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج

نگر آخر دمی در نحن اقرب

نیست طغرل شرف و عنقا نام

که جزین باده بار نرهاند

مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر

زهر از قبل تو نوشدارو

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

روز مطلق کن شب تاریک را

وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست

ارزد که برای حج در ریگ و بیابان‌ها

پیداست که یار من ملول است

وصلت بتر از هجران، درد تو مرا درمان

درد پای من آن محل دارد

در راه مهر نیست بجز سایه همنشین

بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی

چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع

نتابد بر آن آفتاب حوادث

العقل مساح الزمان و اهله

خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم

بردند به اضطرارم، ای دوست،

حال آدم گوی و نوح و قصه‌ی ذبح خلیل

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

صوفی صومعه عالم قدسم لیکن

اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستانس

من باده همی خوردم و او چنگ همی زد

خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد

شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت

بر در یار ما گذشت نسیم

زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ

در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح

دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی

گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ

باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود

جان پاکان چون شعاع آفتاب

قمع آن را که کند کوه پناه

با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان

تیر ترکانت فارغست از تاب

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم

در آستان جانان از آسمان میندیش

بدان مه ره برد آن کس که آید

آنکه در حل مشکلات امور

به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را

جام را رنگ و بوی می دادند

به استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابد

شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است

نمی‌گفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری

غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی

دیر مان ای قدر و رایت عالم تایید را

اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او

در ده می عشق تا زمانی

بگذری از ذکر اسماء و صفات

آرام خاک تابع پای و رکاب تست

عارفان درویش صاحب درد را

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته

کرم گفتا بلی لیک از هزاران

عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما

چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

سر دندان سپید کرد قضا

گر چه دینار نیک بختانراست

چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد

به خدایی که کعبه خانه‌ی اوست

آن چنگ نشاط ساز نو یابد

نفس عنبرین دار و آه آتشین زن

بی وصل تو در هوای مهرت

آنگه چه زند چو دست نبود

برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم

آن شهابست کلک مسرع تو

پیش تو کسی حدیث من گفت

تو آبی لیک گردابی و محبوس

دل، که با وصلت چنان خو کرده بود

قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش

آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود

جانم از شوق رخت دیر برون می‌آید

جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان

روز مصاف خصم به جیش خطاشکن

عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او

آستینت چو علم کرد مرا

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

اگر پیروزه در پاسش گریزد

نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

ذاب مما فی متاعی وطنی

در عالم تن چه می‌کنی هستی

سر فروکن یک دمی از بام چرخ

تعال انک نوح و نحن فی الطوفان

ز روشنایی روی تو در شب تاریک

سعی کن سعی که در باب چنین خدمتگار

چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم

شعله‌ی آتش سودای رقیبم امشب

شمس الحق تبریزی شرحی است مر این‌ها را

ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را

آن تخم عطای تست در جان

وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار

به گرد خود برآ، یک بار، آخر

شاگرد حصیری چو اداء سخنش دید

این شور که در سرست ما را

دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش

ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم

آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش

آمد شعبان عمدا از بهر برات ما

چون بر دل من نشسته دودی

در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!

من و تایی دو دیگران با من

هر زنده‌ی صاحب دل کز جان خبری دارد

خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت

بدیدی دانه و خرمن ندیدی

به درم هر که دست باز نهد

در دل خم باده چو انداخت تیر

گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی

دلم را از غم جان وا رهاند

چه شود از من این گران مشمر

از دست زمانه در عذابم

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

غم نیارد گرد غمگین تو گشت

ای بخار بحار کله ببند

چون شکستی تو زاهدان را نیز

مرا گفتی ببر از جمله یاران

بر درش گر مفلسان را بار نیست

ور قلم در جهان کشد قهرش

مردم دیده‌ام بخون جگر

ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده

جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک

احتیاج ضرورتی مشمار

این نیست تناسخ سخن وحدت محضست

این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟

دگر از فهم خویش قصه مخوان

قدرش از قدر آسمان برتر

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

آن شاهد فرد احد یک جرعه‌ای در بت نهد

معجزی بین که غور اشکالش

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت

ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است

منقطع می‌شود زبان مرا

ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو

هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند

چون پدر مودود نامش کرد تایید خدای

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو

تا ز عمرم نفسی می‌ماند

جام جهان نمای من روی طرب فزای توست

رحل اجزا و نان خشک برو

طبیب ما یکی نامهربانست

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو

عالمی از کبریایی سر به سر

آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد

عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم

در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی

رای آن بر افق عدل کند خورشیدی

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند

آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده

در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته

تا کی کنار گیری معشوق مرده را

پیش کعبه نفس حسی بهر قربان هدیه برد

دست غم تو بس که مرا پایمال کرد

در خدمت عشق تست ما را

مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش

همه همچون ازل قدیم نهاد

از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده

بسیار شب است کاندر این دشت

ز جان سیر آمدم بی‌روی خوبت

وانکه در طول و عرض همت اوست

تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم

ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد

سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت

امتی در وفای خدمت تو

مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو

دم به دم گرد درت خواهم گشت

در نسبت شیر علم جیشت

با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

تیز برداشتی تو ای مطرب

کرده صف اختران گردون را

از خوشی بوی او در کوی او

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش

مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست

برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد

عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی

مدام از انتظار وعده‌ی او مضطرب بودم

ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم

ای بس همای بخت که پرواز می‌کند

چه غم دارد که خر رفت و رسن برد

مرا گوئی چرا بالا نیائی

مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی

چرخ چو سوگند بمردی خورد

آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند

مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی

ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری

گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش

زین باده که داری تو پیوسته خماری تو

ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی

در بلاد ملک تو با خاک پیر

رخ ز مهمانخانه‌ی گیتی بگردان چون مسیح

بعد طریق کعبه‌ی مقصد ز قرب دل

جان مرا از تن من بازخر

ملک چو بنات را کشیدست

عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه

چون تبرا نیستت از خویشتن

تو به جمال شادمان، بی‌خبر از غمم دریغ!

بر میانم گر معد نبود خلال

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور

یاران همنشین همه از هم جدا شدند

و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا

حیرتم بر بدیهه خار نهاد

از خرمن عشق هر کی بگریخت

اندک اندک دیو شد لاحول گو

از نامه‌ی خود طویله‌ی در

ماجرایی خرده‌وار اندر میان خواهم نهاد

هنوزت جادوان در عین سحرند

چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت

رحمی نکند چشم خوش تو

نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم

چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند

دل افسرده مانده است چون نفسرد دل

چنان بنشست نقش دوست در آیینه‌ی چشمم

آسمان در تنعمش چو بدید

ور بانگ مذنی می‌آید

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

بلک کشد از بت سنگین غذا

شبه تو چرخ هم ترا آرد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان

همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می

همچو طفلان به مکتب حسنت

بر امید آنکه از روی قبول

دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند

با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان

تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی‌گاهی

چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت

ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد

چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو

سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او

خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد

اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده

جرم ماه از اشارت جدش

باد صبا باز وزان شد به باغ

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند

سراپایم فدایت باد و جان هم

جنتست آن عرصه گر بی‌وعده یابی جنتی

بکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدم

عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست

خونم خوردی تا کی گردی

روزم از دود آتش تقدیر

گفتا که بسوزم ار بیایم

مار زرین کافکند تریاک کافور از دهان

بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را

گاو در خرمن من هست مرا می‌شاید

چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند

یا برید الحمی حماک الله

چون آخر کار لعل گردد

دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست

ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او

ولی آیینه ای عارف نگردد

به پیران سر، دل و دین داد بر باد

یک حرف دیگرست که بی‌آن تمام نیست

با وجودم هر که روی چشم پرخون می‌نماید

این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد

بست او گرهی میان ابرو

بارها از شرم رایت آسمان خورشید را

خاک باشی گزید احمد از آن

آوازه‌ی لب تو ز خلقی شنیده‌ام

با چنین خنده گریه‌ی تو ز چیست؟

گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد

دست در خون عاشقان داری

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی

برابری چه کنی با کسی که در ملکش

ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او

دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی

همه کس می کند دعوی عشقت

وانچه باقی بماند از تازیش

نیم شب راه نیمروز زند

ساقیا باده ز خمخانه‌ی دیگر برسان

آب حیاتی شاخ نباتی

رابعا این کریم گنده دهن

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی

سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل

بر درگهت آمدم به کاری

هوس بار سرین تو بیفزود مرا

بیچاره مانده‌ام همه روزی به دام او

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

زلف چو رسن چو برفشاندی

که بدین سده‌ی ناموس فریدون بکنی

که چشم حقد یوسف را نداند

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست

ای یار، بساز تا بسوزم

خر ز روباه می‌بنشناسند

باغ دور از تو بر مدعیان فردوسست

پیش آن شاه جهان‌گیر بمیرم صد بار

مردان طریق چاره جستند

پیشت از گونه گونه بی‌نفسی

بر هر فلکی که ماه او تافت

روز و شب بر خشک کشتی رانده‌ام

یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من

غنی مطلق از غرض دورست

ماست رویت یا ملک قندست لعلت یا نمک

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو

شکر کن کین زمانش می‌بینی

رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود

ز سنگ چشمه روان کرده‌ای و می‌گویی

در نقش دوم اگر ببینی

به رای روشن پاک آفتاب گردونست

ای پسر گر عاقلی دیوانه شو

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

شد صبر و خرد بماند سودا

خرمن جود تو نپیماید

خنک آن هوش که در گوش دلش

قضا هم ز داغ فراق عزیزان

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

گفتمش چون گفت آن اندر گذشت

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

اندرآمیزید زیرا بهر ماست

از تو آباد باد و فرخ باد

چون شاخ زرست این جان می‌کش به خودش می‌دان

مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی

چون بدیدیم آفتاب رخش

فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو

عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق

گر بداند که حریف لب کی خواهد شد

بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر

چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد

تا تو را جان و دل خود خوانده‌ام

جانبازی ما عجب نباشد

وز معرکه‌ی آز بی‌محابا

محتسب در قفای رندانست

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

گفتمش از عاشقان این خون ز چیست

بگو که خوشه آسانی از کجا چینم

موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد

چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد

شراب داد مرا ساقی از خمستانی

وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان

بجز مشاهده‌ی دوستان نباید دید

نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی

بیرون ز جهان مرده شاهی است

من چو کرم پیله‌ام قانع به یک نوع از غذا

بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل

غم او بر دل من پرده‌ی زنگاری بست

هرچه او خواسته شده موجود

گاه باشد به شرق و گاه به غرب

چند خواهی چو من بر این لب چاه

جان نقد محقر است حافظ

همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت

اینک این مباینت حکمیست

چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بوس

رکاب تو ببوسیدند و گفتند

گر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا

موکبت را دل چو با خود می‌برد ای افتاب

خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده

چون ببیند که ترا دست بود بر سر او

چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او

تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی

چاکر درگهش جهان حاجبیش به انس و جان

چه خبر باشد از لشکر جاهت که درو

وان که در بحر قلزمست غریق

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات

زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت

وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف

چون شود بیمار از ایشان سرخ رو

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد

کرده عکس روی تو آیینه‌ی دل گلشنی

هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین

در غمش چون دانه‌ی نارست آب چشم من

ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل

ای زهره ز چشم‌های هندو

بحمدا به اقبال خداوند

گر به قعر چاه نام او بری

که این سحر کاری که من می‌کنم

از فروغ روی خود روی زمین افروخته

ز سنگ ریز در تست دست دریا پر

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

بار دل مجنون و خم طره لیلی

بر تو همه چیز نسیه بادا

مد دریای مکرمت نکند

هر که را پرغم و ترش دیدی

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر

ور تو بر اتفاق و بخت نهی

در اصل چون تعلق جانی حقیقتست

کمان بر من کشید و دل‌نواز مدعی هم شد

واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش

مرا به خدمت شه خوانده‌ای که خدمت او

با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار

پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من

تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری

واقعه از سر بشنو تا به پای

مگر ساقی که بستانم ز دستش

گوش من و حلقه گیسوی یار

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

که از موج دریای دستش کم آمد

شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر

چونک برآرم سجود بازرهم از وجود

ز جور روزگار ناموافق

دفع ایشان نمی‌توانم کرد

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش

شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن

گر ترا شبهت و شکیست در این دانی چه

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید

وقت قدرت سهیل را ز یمن

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت

آیا به چه فن توانمت دیدن

نصیحتگوی ما عقلی ندارد

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست

چو ذکر جاه تو کردند آسمان من هو

در کمینست خرد می‌نگرد از چپ و راست

تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

به من از کربت و بلا آورد

بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان

در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ

داغ نام نکو نهادستی

یک غمزه دیدار به از دامن دینار

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد

می‌گفت کجاست باد فضلی

نشانی زان پری تا در خیالست

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق

خشک ریشی گری کری نکند

چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند

ز حسن یوسفی سرمست بودم

در جهان بیهوده می‌جستم تو را

به صد هزار تکلف به خدمتش بردم

از کجا می‌رسد این رایحه‌ی مشک نسیم

تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او

هله سرنای توام مست نواهای توام

طیره توان داد ملک را به قدر

ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

نزد مخدوم فضل تو نقص است

دیوانه‌ی روی اوست دایم

تا ظن نبری که ما به شاهی

دوش آن غم دل که می‌نهفتم

بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش

فتنه بین کز سلسله انگیختی

چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام

ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد

نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش

بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتد

ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو

بسی تحمل خار جفا بباید کرد

زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست

سکروا بریته و راح لقائه

گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او

زانگه که به عشق اقتدا کردیم

وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش

جهان وظایف روزی و امن باز گرفت

زهر بیاور که ز اجزای من

گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

موزه‌ای کز افسری بیش است در پایش کنم

ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان

یا زلف را مهل که کند قصد خون من

برد یمین ترا سجده خامه‌ی تقدیر

میانش چون تنم در بی نشانی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن

دانش نکند یاری در خدمت او کس را

بس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیش

صدقات شه ما حصه درویشانست

بس که روز پیمبری که گذشت

در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای

چون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمین

به شادکامی دشمن کسی سزاوارست

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

چون ز غایات کون در گذرد

به کتابی که تا بدو داریم

بهل ویرانه بر جغدان منکر

از لذت زخم‌هاش جانم

ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار

عز دین مر ترا لقب داده

هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان

خریداران ز قحط حسن می‌گشتند گرد تو

گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

به بیوسی چو گربه چند کنم

میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست

تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا

حلول و اتحاد اینجا محال است

هزار سال اگر عمر من بود به مثل

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

همایان ارواح عشاق را

هست فرمانش رهنمای قضا

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا

بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه

گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن

گویم کسی که چهره‌ی روزی چنین بدید

یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری

مگر اسرار بزم دوش می‌خواهد نهان از من

به آب چشم برین خاک در نهال امید

شاد باش ای مصطفی سیرت که خلق شاملت

یک موی ز هفت و هشت گر هست

قرصه‌ی مه کلیچه‌ی سیم است

ها، که اسم اشارتست از اصل

ور نام جنینی مثلا در قلم آری

سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا

پیران کار دیده گفتند راست ناید

زبان نداده به جود و عطا رسانیده

این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست

ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو

گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم

آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست

هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ

ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه

ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه

هوا ماه دیگر چنان گرم گردد

این شهر امروز چون بهشتست

در لجه‌ی بحر عشق جانت

کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی

عالمی در حمایت کف تست

من همان روز دل و صبر به یغما دادم

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت

باد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشت

آن لحظه به سبزه گل چه می‌گفت

پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان

ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش

یارب از کاردی بود با آن

از مغبچگان می‌شنوم نکته‌ی توحید

غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایه‌ی دهر

سقفش به صدا پس از دو هفته

کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه

درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی

هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو

شخص اقبال را حیات بشد

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل

عاطفتهای خاص تو دادست

بزن دست و بگو ای مطرب عشق

گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری

دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری

دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش

آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی

چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی

زیر هر غمزه‌ای نمی‌دانم

غلو می‌کرد کز حسنش زمین را

شکرها داریم زین عشق ای خدا

در میکده دست بر گشادن

در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند

اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم

دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

طربسرای محبت کنون شود معمور

بیدار درو نیافت بالش

آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید

یک میر وانما که تو را او اسیر نیست

شراب خوار که نامیخت با شراب این آب

بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس

پروانه سمندر ظفر باشد

دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی

من و قطره‌ای چند سوئر سباعم

آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه

به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری

هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی

گر فرستی تویی فریدونم

ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

گفتم ای گوسفند کاه بخور

در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت

گرد ما در می‌پری ای رشک ماه و مشتری

لالند عارفان تو از شرح چند و چون

روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات

خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت

بزم خاصی گر نهان از من نمی‌آراستی

انده دنیا نداد دامن جانم ز دست

باز چون گاو خراس از تو و از پایه‌ی تو

بلبل نالنده به گلشن به دشت

اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی

مرو به جانب اغیار، اگر مدد خواهی

مقصود از این میانه اگر حقنه‌ی دلست

درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز

در نصرت خرد که هوا دشمن وی است

یارب چه جوانی تو که پای دل پیران

عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست

لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته

خراباتی است بی حد و نهایت

چو بینی دوست را از مهر خالی

بسکه از دیده سیل خواهم راند

اعجاز عشق بین که تمنای هندویی

شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان

شرابی خورده‌ام از جام طفلی

جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان

چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک

آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت

پسر به درد پدر دردمند خواهد شد

مرا که دیده به دیدار دوست برکردم

وفا خواهی جفاکش باش حافظ

بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

از دم تیر بلا کجا بگریزم

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود

مه گوید بی ز آفتابش

ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری

برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند

آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود

چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

سر ما و قدم مغبچه‌ی باده فروش

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

مرغی عجبم زبس که پریدم

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور

دی منکر ما را هوس پرده دری بود

ندانم قامتست آن یا قیامت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

نه تیری بر پر و بالش نشسته

نگاری جسته‌ام زیبا و زیرک

بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من

وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد

به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا

تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟

قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست

گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم

پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد

گر شبی وعده‌ی دیدار تو را خواهد داد

کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی

هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش

می‌نویسم قصه‌ها هر دم به خون دل، ولی

لیک چون گاه یخ گداز شود

صبر قفا خورد و به راهی گریخت

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

نه عاریش از دامن آلوده کردن

چو شیرین تن خویشتن را به تیغ

هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس

مرا گویی چه می جویی دگر تو

یک بار اگر ببینی دل را، یقین بدانی

ز لعلم چاشنی جستی به بوسه

فلک آن پیر زال مکارست

ذره‌ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش

ور سلیمان دیو خود باشی

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن

گر نخواهی تا چو من مسکین و بی‌مسکن شوی

نبود این گمان اوحدی را بتو

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

سپهر برشده پرویزنیست خون افشان

فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی

زانک بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود

زان دمی کو دمید در عالم

نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود

سرها برین بساط، مگر کعبه‌ی دلست؟

غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد

داری سر آزار که تهدید نهانی

نمود عشق تو از آستین غیرت دست

خون‌بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل

بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره

سراید نوای مدیح تو زهره

تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین

چه جنایت بتر که خون خوردن؟

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

بیا و از غبن این سالوسیان بین

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد

از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی

سر به در دوست نهادند خلق

درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت

چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی

امشب دهنده می و نقلی که صد اداست

اندر قمارخانه‌ی این قوم پاک باز

بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو

در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت

دل ز من بردی و نگفتم هیچ

سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی

دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری

دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم

ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل

قفل رومی برگرفت از درج روز

این جمله گدا و خوشه چین اند

گر نمی‌خواهی تراش صیقلش

گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین

گه ناله‌ی دور از آتش دل

زلف عنبر شکن از روی تو سر می‌پیچید

نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز

رفته همچون آب در اجزای خاک

نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم

گه چو روح الله طبیبی می‌شود

یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر

چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری

او شوی گر ز خود فنا گردی

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

سال بوسه‌ی ما را ز لب جوابی ده

جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم

شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود

مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او

اگر خواهی که گردی مرغ پرواز

تا غصهای تست در آغوش دست من

بسیار ورق که درخیالش

تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران

تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را

با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد

و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت

سرمست چنانم که سر از پای ندانم

چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن

چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو

به فندق ضیمرانرا تاب در داد

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

ز من چون شیر از آتش می‌گریزد

الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد

اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری

از باده و از باد او بس بنده و آزاد او

دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو

مرهم ریش سینه و داروی درد میشود

بی آتش رخسار توخون در دل عشاق

گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو

سخن آتشی می‌فروزی، مگوی

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن

از تابش لعل او چه گویم

هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی

از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش

متحرک چراست چرخ بلند؟

چو هست ملک قناعت دیار مالوفم

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

دگر با سیف فرغانی نیاید

پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست

این علم موسقی بر من چون شهادتست

گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او

برآرد غنچه‌ی مهر آن گیاهی

دست زمانه بر سر مردم کند به صبر

خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا

قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر

به جمال تو درین عهد نیامد فرزند

تا بر لب جام می‌نهادی لب

چون از بر تو مدد نباشد

حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک

جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر

طلب گار و ترا چیزی نه بر جای

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

پیر شکسته را نفرستند بهر کار

یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار

خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز

کاشی و آجرت به هر خرده

ببخش بردل مستسقیان وادی فرقت

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم

شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر

زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین

چون به پایان شد ریاحین، گل رسید

فردا سر گورم ار بکاوی

اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟

پس زفان بگشاد شاه نامور

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت

ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی

که یعنی حیله با من می سکالی

ما را بکشت آن بی‌وفا، بی‌موجب و ما شادمان

دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی

ایکه هرگز نمی‌کنی یادم

برتافته است مدعیم دست اختیار

ز آتش لاله علمدار شده دامن طور

اشک ما نسخه‌ی صد رشته گهر بود، گهر

پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد

چون ز اسلام منت ننگ آید

آگاه چون نکردی ما را ز آمدن

بر تو از بسکه مشفقست و رحیم

تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

لایق است او به هر وفا که کنم

دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم

ناقه الله بزاده به دعای صالح

بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من

آن چیز که گفتم آن نباشی

در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم

تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر

کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

اجلم دنبه نهاد از بره‌ی چرخ و شما

گر فقیه از عشق منعت می‌کند،مشنو،که او

گر آزاد مردی تو و دین رندان

ای رخت آینه‌ی جان می چون زنگ بیار

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

چه خواهی از من درویش چون ادا نکند

سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند

کی یابد گرد ایشان را که ایشان

گر دشمن چاشتم خفاشم

نه آخر واجب آمد جزو هستی

به پاکی دیده‌ای کو باز باشد

بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین

نشان دهم به سگش غایبانه مردم را

ذره گر در هوا کند حرکت

هوای سور بلندی فتاده بر سر من

ای که تو نزدیکتر از دم به من

چون همه تو ما همه هیچ آمدیم

ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور

اوست در کاینات مردم و مرد

الف قامتم ارزانکه بصورت نونست

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر

سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته‌اید

فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر

بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد

پس طبیعت به نقش بندی دست

کدام ذره که از آفتاب روی بتابد

بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد

من گهر ناب و تو یک قطره آب

شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت

گفت نزدیکان خود را کان فلان غایت چراست

در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای

گر چه کمر تو پیچ پیچست

نخواهم داشت دست از دامن تو

چو جای چشمه که بر جویبار دیده‌ی من

از برای شرف به نوک مژه

هنگام باده خوردن از لعل شکرینت

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق

بایست بود ترش به مطبخ

مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده

پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود

گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت

مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای

نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

فرخنده منظری شده منظور چشم من

باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی

مطرب، امشب همه آوازه‌ی خرگاهی زن

هرکس از بهر پای‌بند وجود

عاشقان بودند جان بازان راه

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

بر من و بر تو اگر رحمت کند

امروز در میانه‌ی عشاق روی تو

پاره پاره کند یکایک را

گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم

ز دلتنگی اگر رمزی بگویم

به مسافر در این سرای سرور

در ره عشق مسلمان حقیقی آنست

بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او

تویی غمخوار درویشان و هرگز

کحشاش مائدة المسیح نجومها

دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد

نقطه‌ی کاری کناره کن که زره را

دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش

پیمانه‌ی‌پر از می در ده، مگر که با ما

گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان

بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

دل دیوانه از آن کوی به حسرت می‌رفت

اندر سفرش بشد حقیقت

گلابه چند ریزی بر سر چشم

باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان

می سرخت نمد به دوش کند

بنده چو محمود شد خموش که سلطان

بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن

جانا دل تو چو روزگار است

تا رقیب از لب او کام‌روا شد گفتم

شقه علم عالم هر چند که می‌رقصد

موج آن خون چو بگذرد از حد

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

ای رفته و بر سینه‌ی ما داغ نهاده

ما بسی در قعر این زندان و چاه

شد منهزم از کمال عزت

گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

اصحاب کهف‌وار ز ننگ تو زیر خاک

در آن حالی که حالم بازجویی

من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌ام

سوی او راهبر ندانم شد

بنمایی،چرا ندانم دید؟

یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس

دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان

آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد

بتر خلق بدی دان که به طبع

هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم

بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست

ای دانه مشکین تو دام دل عشاق

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عاشق تو نزد خلق جای نجوید

دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند

بخوان بر سینه دل این عزیمت

من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد

که نزدیک لیلی خبر می‌برد؟

ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را

گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

برهنه گر شود آب روان جان بینی

شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند

دل ویران که در و گنج هوای ابدیست

داد خود بستان که ایام گل است

ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟

من ازو دور و او به من نزدیک

منکه چون زلفش شدم سرحلقه‌ی شوریدگان

بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ

کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو

گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست

اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی

گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان

چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

زبان از پند من ای خواجه بر بند

ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او

بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است

وصل تو بدین ودل خریدم

یک روز برون آی، که هستند بسی خلق

از لعل تو یکزمان شکیبم نیست

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر

ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست

گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته

تنم بیمار بود از غم همیشه

کدام قاصد فرخنده می‌رود که مرا

دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم

پر خود سوختم و دم نزدم

قسمت من ز کارخانه‌ی عشق

ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو

ترکتازی کن بتا بر جان و دل

به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم

مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار

صبر بسیار مفرمای من سوخته را

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

بزم بتان جای عشرت است که آنجا

اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب

چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم

شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی

نمی‌بردم گمان از رویت اینها

هزار جان گرامی فدای بالایت

باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک

مرا انبارها پرتوش و برگ است

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر

خرد به استفاده‌ی او برگماشت وقت تمام

لطف تو به مکه‌ی حقیقت

جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم

چشم درگوی ایاز آورده بود

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت

خون چکان بر آتش سودای تو

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی

بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند

حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب

فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر

سخن نوباوه‌ی بستان روحست

کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم

با آن که غیر دامن وصلت گرفته است

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی

ماه ما شب برآمد و این خواب

جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو

عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک

از بهر کار خود چو بکاری برون شوی

آتش رویت که آب گل بریخت

چشم من در ره این قافله راه بماند

حسن رویت ای صنم آفاق را

ماییم و سری در سر سودای محبت

نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت

زهی مشکل که تو خود سو نداری

هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی

نقل کم خور، که می‌خمار کند

گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی می‌نشست

خسرو ز جهان می‌شد و آهسته به شیرین

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

گر پای نهی از سر رحمت به گلستان

پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید

تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت

ز رنگ و بوی گل اطراف بستان

با دیگران بیاری آسان بر آورد سر

گر کژی گوید بدین درگه نه راست

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

تو زبون تن خاکی و چو باد

و قبوله فرشات معارا الامعارا

زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت

نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان

کی به شاخ غمش رسد دستی؟

ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا

ای ز شکر خنده‌ات صد شور در جان شکر

خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم

دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد

هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی

آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا

ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی

تا نهان از دوست، زیر پوست من

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

ریسمان مژه‌ام را به در اشک ای دوست

تا به گوشه‌ی چشمت یک نظر کنم روزی

گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد

اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ

جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

کجا به ناله‌ی زار تو گوش دارد شب؟

چون بگردش در آورند هلال

قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او

ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست

چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران

عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن

ماده و نر به هم چو جفت شدند

دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

به باد هوای تو در روضه‌ی دل

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات

محروم نماند کس از این در

یکی چندی بریدم من از اغیار

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در

چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان

از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود

در مهمات اسیران که به جان در گروند

هر آن سرگرانی که من کردم اول

خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید

غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد

سینه به شکرانه‌ی او سوختیم

ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

چون ماه از طبع من خود نور پاشد

ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش

مردیم ز درد شام هجران

بدان جمال الهی که قبله دل‌هاست

چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم

بس خون فرو چکانی از دیده در غم او

به اذان و به مسجد و محراب

لعل لب در پوش تو چون در سخن آید

تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری

با محنتی که دارند از آشنایی تو

دل شکسته‌ی ما را درست نتوان کرد

چند هزاران سر طفلان برید

و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار

از برای وصف روی خویشتن

و آنچه اصل وجود انسانست

دانی که برعذار تو خال سیاه چیست

به پی ماچان غرامت بسپریمن

تا مرا در غم تو با لب خشک

شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد

اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم

باد منطق برون کن از لنج

بر سر من گر تو خاک راه ببیزی

علم عقلست و نفس علم خدای

نیابی بجز باده‌ی نیستی

آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست

هر که عاشق نشد، به دامن دوست

آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد

ناچریده از لبش شاخ شکر

چگونه چشمه‌ی حیوان درین وادی به دست آرم

می بیار و خرقه‌ی ما را بکن

گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

با ما و نه در میان مائی

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید

رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست

ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام

روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق

شد سعادت طلایه بر تبریز

عکس رخش چون در آب چشم من افتاد

وعده‌ی بوسه چه می‌فرمائی

چو مهر و اشتیاق گوهری دید

کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش

شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما

فلک زین دو تا نان زرد و سپید

اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند

قبای وصل گل رویان نپوشی

از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود

دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ

مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد

چون دوست و دشمن او هستند رهزن او

گر کندم قصد جان دریغ ندارم

ز دم در دامنت دست، ار بگیری

هر شب از ناله من مرغ بافغان آید

ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه

بغفلت رفت زینسان روزگاری

مست مقامات شوق از همه هشیارتر

هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید

جانا به لقا چو آفتابی تو

ای همرهان، پیش دهان تنگ او

تا قیامت هر چه گوید دیگری

گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط

در عامل دو بینی کام از یکی نبینی

آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود

تو دلفریب صفت‌های دلفریب آری

با وصال او دلم را نیست پروای بهشت

به درد مند غم او رمن که میگوید؟

بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت

شده‌ست در خم گیسوش بی‌قرار دلم

کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت

خردم گفت برپر ز مسافران گردون

ششم عروس فلک را امید دامادی

شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق

زانچه هست ار بهش ندانی کرد

گفت چندانی که می‌کردم نگاه

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

من کل شمس اذا بدت فبدا

ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو

من بحل کردم ای جان که بریزی خونم

مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او

تا ببینی تو هر دو گیتی نقد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام

گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری

نی مسند فقر را ز من صدر

خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز

زان سو فلکیست نیک روشن

چند داریم نهان زیر مرقع زنار

یکی نقطه است وهمی گشته ساری

آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو

یاران بخور و خواب بسر برده همه شب

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است

هر چه در مکتب خبر علم است

ماده بر ماده اوفتان دو به دو

همه عالم به دست غم زبونند

بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا

تا تو منظور بیدلان نشدی

دل من با ملک به راز شده

برون نمی‌رود از جان دردمند فراق

نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد

همه ذرات جهان از تو مدد می‌خواهند

بساط بارگهش چهره‌ی امیران است

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

گاه از شوق پرده‌در گردند

معلق صد هزاران دل ز هر سو

ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن

جان من کز هر دو عالم چشم دوخت

صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار

ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید

کو حریفی خوش که جان بفشاندمی

جوش برآورد یکی می کز او

زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری

تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری

کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا

از دل ریشم اگر بی خبری معذوری

دل وحشی است بندی من از علاقه‌ی او

گردن ز حلقه‌ی سر زلف تو چون کشم

نیاز می‌کشدم در گذرکه صنمی

دست و پا و پر و بال دل من منتظرند

پس در آتش چون خلیل بت‌شکن

زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی

گل بی‌خار ازین منزل، که بینی

گر شود دریا ره از خون دلت

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

پرآب نغمه‌ی تردست او ز رود و رباب

داستان یوسف گم‌گشته دانستم که چیست

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم

سر باغ و بستان نباشد کسی را

جدا کن پرده از رخسار چون خورشید نورانی

درد را چاشنیی هست که درمان را نیست

آن لب که من گزیده‌ام امروز کافرم

چنان بیگانه گشته‌ستی که گویی

تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز

عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی

چنان شد دل من که بار فراقت

آنکه با واقعه‌ی عشق تو پرداخت چو من

دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن

زیردستان که ندارند بجز باد بدست

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

سروی است قد شاه که در بوستان سحاب

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست

فمن الهجر ضجت الارواح

حال بنا گوش او به شرح بگوید

نیست راه از تو تا به علت تو

آنها که ندانند ترنج از کف خونین

یک لحظه آرمیده جهان از فغان من

گر به دست اجل از پای درآید تن من

کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق

تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده

خود مرا فرمان کجا باشد ولیک

ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو

هستی نبی را ابن‌عم، از روی معنی لحم و دم

عقل را کنه جمالت متصور نشود

من از بازوی خود دارم بسی شکر

بمعدن، من بسی امید راندم

چون هلاکم می‌کنی جز کوی خود خاکم مکن

آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون

خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید

روز که بی‌وصل بر آید ز کوه

چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی

حال گیسوی تو از باد صبا می‌پرسم

از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی

به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ

جهانی سرخوش از افسانه‌ی اوست

یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد

مردانه در این راه درآ ای دل غافل

جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان

ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار

از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر

مستی افزون شدست و می‌ترسم

یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات

در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن

گذری میکند بجانب من؟

بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه‌ست

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک

سیف فرغانی چون وصف تو می‌کرد گرفت

گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد

از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

زندگی گر صفت روز و شب ایشانست

هر آن حاجت که میخواهی برآری

آن کفن چون در تنم پوشید پاک

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

آفتابی و بی تو نوری نیست

تا ابرویش از کمین برآمد

چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی

نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه

دمی از مردمی دلها نوازد

گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست

وانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترست

از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

مانند موی کرده تنم را به لاغری

اگر منکر شوی من صبر دارم

به جان بین هرچه می‌بینی که توحید

ای کوه بلا بر دل عشاق نهاده

پیش سلطان خشمناک مرو

چون بدید آن قوم را میلش فتاد

بباختم دل دیوانه و ندانستم

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد

نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن

آب غم عشق تو بگذشت ز سر ما را

دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

بناز بار تمنای او بکش که هنوز

به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه

زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد

گوید که نهان مکن ولیکن

از خون رحم چون به گو خاک فتادیم

چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق

این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر

خانه‌ی دل عشق بتاراج داد

غم کهن به می سالخورده دفع کنید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی

بیا که رونق بازار عشق از لب تست

اگر به دست من افتد ز طره‌ی تو شکنجی

چه میخواهی از آن آرام رفته؟

برآید از دل تنگم نوای نغمه‌ی زیر

دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

برمه رویش تعشقی است نگه را

عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید

دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک

هر کس از باده نسبتی دیدند

دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم

چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار

همه زیورم را بیکبار برد

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو

همی‌گفتم مرا صد صورت آمد

چون بدید این تن روان رفته

خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه

ور در سرآن زلف پریشان رودم دل

دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن

نه صحبت داشتم با آشنائی

طالب وصلی اگر با غم هجران خوش باش

چه شکارست که این تیر قضا پرانست

یارب به در که باز گردم

ندارد عالم معنی نهایت

مینماید که نطق و جانت هست

توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان

حدیث مدعیان و خیال همکاران

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست

ما را باری نگار خوش قول

تو با دست تو چون گویی که برگیر

ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت

شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچه‌خوار

برو در خواهد آمد خون چشمم

از گریه‌های هجر شکست بنای جان

دل را مدام زاری از اندوه عشق تست

ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی

ای پرده فروکشیده بنگر

گرچه مویی شدم ز شوق رخت

عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا

تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟

مرد هر چوبی که می‌زد استوار

آن عهد یاد باد که از بام و در مرا

خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد

هر آن نقشی که بر دل بد

عادت زیستن چنین بودست

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد

از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود

می‌بگذری و روی تو از پیشم

گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی

فکر در گفتنش نه پاینده

خورد و خفتم دیدی و ایوان من

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

زین آشیان ایمن خود، یادها کنی

چون شاهد و شاه بیند از دور

تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی

مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله

این جدایی ز کندی روشست

دهان عاشق از لوزینه‌ی وصل

آن صورت آراسته را بیش میارای

نقد دین گرچه ندادن ز کف اولی‌ست ولی

چشم تو از بردن دلهای خلق

سیل اشک ار بکند خانه‌ی مردم نه عجب

جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی

فرو خوان قصه‌ی دردم به گوشش

آن همه جز اول افسانه نیست

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

عشق تو در درون ما ازلی‌ست

صید دل حریصم از شوق تیر دیگر

همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا

زمین ار خورده بودی فارغستی

تا نرفتی در نیامد تیره شب

خانه‌ای بس بود گروهی را

باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

روی زیبای تو آرام و قرار از من برد

آن که بر بندد کمر در خدمت پیر مغان

چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم

ز زهد و نیکنامی عار دارم

کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت

چنین‌ها دوستی را خود نشاید

صبوحی گناهست در پای سرو

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

من سودا زده‌ی جمعم ز پریشانی دل

جان بر او بسته شد و لنگ ماند

مستان الستیم بجز باده ننوشیم

دل دین طلب تنگ تن برنتابد

دود دلها به دادگر نرسد

ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها

چنان ترسیده‌ام از غمزه‌ی مردم شکار او

جواب نامه‌ی مظلوم را، تو خویش فرست

مطرب از گوشه‌ی چشمت چه نوایی سر کرد

شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند

آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم

عدم چبود که با حق واصل آید

این چار عنصر و سه موالید و شش جهت

از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور

پرده‌ی شک را برانداز از میان

اجودی جود منتهی سفن النهی

سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد

نشخوار غمت زنم چو اشتر

رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او

خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل

در چنین وقت که مرغان همه در پروازند

بزور دست و پائی بنده‌ی خود را دگر بگشا

چو خسرو اگر می‌خوهی ملک وصل

هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق

پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت

چو روی نگارم ز چشمم برون شد

گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

عجب گوی زنخ داری ندانم

آتشست این دل شوریده من پنداری

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم

تو پای همی‌کوبی و انگور نمی‌بینی

مرا در راه دی دشنام دادی

نخواهم به عالمی غمت را فروختن

کوکب او ز کوکب دستور

یا خازنان روضه‌ی رضوان بلال را

ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی

ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم

عشق طغیانش به حدی شد که جان

رسن دوست چو در حلق دلم افتادست

آفتاب آسمان غیب را

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری

مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

شیرین سخن تو تلخ شد با ما

منت خدای را که ز هر سو به روی من

در هر سخن از جان شما هست جوابی

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

دل من دردی آن درد به دریا نوشید

زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع

عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا

داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف

دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر

لیک زلفت از درازی بر زمین است

جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل

چه شبها اندرین معنی که گفتم!

موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز

من خاکی که از این در نتوانم برخاست

مایه بستان ازین چنین مردم

به هوای تو عزیزان همه خوراند، اما

چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد

گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز

ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار

گدا، آن به، که سلطان را نداند

دل بی مهر کی شود روشن

تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی

رو غم آن ماه‌رو مخور که ندارد

آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر

در مجلس و بزم شاه اعظم

کی در تو رسد کسی که جاوید

یاد آن زلف و یاد آن رخسار

به اصل از طبع دراک منند این

رسم باشد که بانگشت نمایند هلال

ببار ای شمع اشک از چشم خونین

فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد

گفت چرا هشت جوابش بداد

یک چند سماع گوش کردیم

چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت

از سه حالش سخن بدر نبود:

اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند

بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان

به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم

سودای نیاز من و ناز تو محال است

بس کن و از حرف در معنی گریز

این دل یکتای من شد تو به تو

به قعر اندر رود غواص دریا

حدیث با تو به اندازه‌ی تو باید گفت

زانک می‌گوید ترا با این چه کار

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

از اثر بوی وصل چون دم عیسی

هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم

وقت شمشیر بود واسطه‌ها برگیرید

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند

با دل مجنون من پیغام وصل

حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او

گوش اهل عشق از نظم غزل بی‌بهره نیست

در دهان طمعم چون ترشی کند کند

نامی از جلوه‌ی خورشید جهان آرا نیست

گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش

دلم در درد عشق او چنان است

وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

آن رها کن که نان و هیمه نماند

چند سوزی ایکه میسازی کباب

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس

ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست

سقیالحاء العقص و الداء التی

شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری

عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم

چو مرگ و زندگی باشد مقابل

گر بود مشرق و شمالش باز

اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید

خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من

در کوی خود ار ببینی او را

گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم

جانی که به هر صبوح مستست

زلف برهم زنی و توبه‌ی ما

کی فراموشم شود یادش ز دل؟

چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود

هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست

دیده بخت به افسانه او شد در خواب

زاهنین میله، گردکان مربای

طاق فلک ز زلزله‌ی صور درشکست

نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما

ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید

از من جدا شد و چو من از من جدا شدم

طره‌های سرکشت کی ترک طراری دهند

فتاده بس که حدیث من و تو در افواه

حسن روی تو بیش از این چه کند

غرتک مصر بقاهرة

این عالم چون قیرست پای همه بگرفته

بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت

ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند

زلف بشکستن و نهادن خال

لحظه‌ای بی من بقای جان مخواه

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

گرچه به نصیحتم خردمندان

ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری

غلط گفتم مزاج عشق دارم

روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!

ازین عدل نامان غولی طلب

نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک

بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب

با نعمت عافیت به صد چشم

پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است

محو سکرست پس محو بود صحو یقین

چو جانم روی یار خوش‌نمک دید

گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم

شاه توفیق جوی صافی تن

با منش هر که دید می‌گوید

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

حدیث شاعران مغشوش و حشوست

اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست

برو بر بام پرس از پاسبانان

آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد

اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق

گوش بر قول ناخلف کردن؟

لعل تو زلال مشرب روح

دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت

نظر در آن گل رو می‌کنند، بی‌خبرند

چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان

برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

بر سر خوان غمش در هر طرف

پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی»

عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

اگر در خانه گل خواهی به هر وقت

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر

هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش

ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را

روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن

چند بگویی: ترا من برسانم به کام؟

همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید

خدنگ نیمکش غمزه‌اش نخورده هنوز

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم

پی پی عشق گیر و کم کم عقل

تیره نظر چونک ببیند دو نقش

می‌تپم چون ماهیی دانی چرا

همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد

از آه سینه‌ی تو خبر همیشه دارم

نیک و بد در راه او یکسان بود

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

برگها را ز چهره شویم گرد

در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است

بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک

از روزن من مهی عجب درتافت

من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی

پدرش را چو شد ز حال خبر

نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم

نگین خام عشق است گوهر دل و نیست

گرگ، نزدیک چراگاه و شبانه رفته بخواب

کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی

دیگران از مرگ مهلت خواستند

اگرچه او جهان بفروخت بر من

بس قرنها سپهر بگردد بدین روش

چو ز من دور گشت مستوری

همدم بجز صراحی و جام شراب نیست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

مرا دی نرگس مست تو می‌گفت

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی

هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد

ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز

دلم ز هجر تو اندر حساب داشت غمی

تنی دارم، که نفروشم به جانش

بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است

مشرف کن ای ماه اوج سعادت

چو تو در روم نبود دلستانی

تو و آن نخوتی که بی‌حد است

جان فدای ساقیی کز راه جان در می‌رسد

گرچه آورده‌ای به جان کارم

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد

گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

ترا به بردن دلهای خلق معجزه‌ای است

ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد

ندارد آینه با زشت بغضی

من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد

عشق و لب لعلت، این چه سوزست

راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس

دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی

صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

حلقه‌ی دیوانگان سلسله را طالبند

همه نقش‌ها برون شد همه بحر آبگون شد

ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد

ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم

عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین

تو منی یا من توم، چند از دوی

تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

ز ما دو قطره‌ی کوچک چه کار خواهد ساخت

اکنون که نامرادی ما عین کام تو است

نقش‌ها یک دگر را جانب خویش خوانند

بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش

جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟

ترا بر من که داد این پادشاهی؟

گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم

عاشقان، در همه جا ننشینند

سر زلفی چگونه گردد جمع

نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن

عشق تو چندان که می‌سوزد دلم

نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی

من بی‌سود چه گرد تو توانم گشتن؟

هم ازو بشنو سخنها آشکار

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

کاش بر میکند، زین مرزت کسی

جویباری کند ز دامن چرخ

دلا سر سخت کن کم کن ملولی

زمین ار خورده بودی فارغستی

جمله به یاد رخش خرقه در انداختند

وین وجود ار فنا پذیر بود

ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل

بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته‌ام

میل ندارد به آفتاب و به روزش

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت

از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ

تو به جان و دلی جفا کوشم

بر ما ملامت دگران از کدورتست

آنکه بیرون ز جوهر و عرضست

شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب

بر بست به راستی میان را

فاش شد آن راز که در نیم شب

چو دریاییست او پرکار و بی‌کار

ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،می‌نالم

هرچند سالهاست که این راه می‌روی

گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار

مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم

به شمشیری که از تن سر نبرد

ز آتشی کافتاد از حراق شب

به زیر گلبنش هر کس که بنشست

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

زین سان که کم نمی‌کند آن شوخ سرکشی

ترکیب ماست زبده‌ی اجزای کاینات

قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود

یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون

قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف‌هاشان

تن حامله زنگی دل در شکمش رومی

ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟

تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند

عشاق را به دور تو از باده‌ی حیات

به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام

گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز

دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

هر که کند گوش به گفتار تو

چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟

گر سر مویی نماند از خودیت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار

جمله سخن حرفی از کتابه‌ی عشق است

هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست

لیک در خانه بی‌در تو چو مرغی بی‌پر

هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب

صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین

مرا گر باز پرسی جای آنست

مجنون دلش بحلقه‌ی زنجیر می‌کشد

من محتشم شاعر و شیرین سخن اما

ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب

هیچ حاصل بجز دریغم نیست

بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت

با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری

دانم که: بر حکایت من رحمت آوری

تن آن دل شده، دل این جان

بشیرینی بتم بستست گوئی

اندیشه از محیط فنا نیست هر که را

از برای کار خود، پائی بزن

دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم

روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم

نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم

اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت

فکندی با قیامت وعده وصل

عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم

غم تو هر چه فزونش به نیشتر می‌زد

برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم

خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر، خود مرهم خود گشت

هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد

ترا چو طره‌ی لیلی فرو کشد به قال

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم

بی ماه تو شب سیه گلیمست

گر منکری گریزد از عشق نیست نادر

چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟

به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل

هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت

در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن

آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،

آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است

ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

به زندان عزیزی در شد این دل

منه پای دل اندر بند خوبان

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن

همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند

ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم

پیوسته من ز عشق حذر کردمی، کنون

چاره‌ی پیری کن ای نفس، که جوانی

بسرا مطرب عشاق که مستان از ما

می‌کرد دل انکار وجود دهنت را

هر چه کردیم ماه و سال، حساب

چگونه لاف محبت زند نظر بازی

همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی

لذت دنیی اگر زهرت شود

طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید

کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی

باز از ناله‌ی مرغان سحر

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد

بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ

خویش بد را زبان ببر به سپاس

گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود

دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی

بر من همه دوستان بگریند

تا شام قیامت نکشد منت خورشید

زهره و مه دف زن شادی ماست

هرچه وجودی گرفت جمله غبار است

ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی

اگر آن نور نیک حال بود

چون نماند هیچ معلومت به دست

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

یک شبی آن سفله‌ی بی ننگ و نام

دوشینه داد وعده‌ی خون‌ریزی‌ام به ناز

از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی

آن جمالی که فرشته نبود محرم او

اگر بیچاره‌ای نزد تو میید، مکن عیبش

گفت: عدل تو داد آب او را

باد نوروز چو برخاست نیارند نشست

مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر

بود در دست شاه چون چوگان

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

حیات‌های حیات آفرین بود آن جا

خطش چو به خون من سجل بندد

ناله میکردم و گفت: اوحدی، این روزی دو

چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد

کرده‌ای چندین حج و بس سروری

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان

من تنم و مهر تو جان من است

فقیه و چشمه‌ی کوثر، من و لعل لب ساقی

در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن

وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم

منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین

گر چه آن دوستان ز دست شدند

شرح خط سبز تو مقیمان سماوات

نوگلی کز صوت بلبل پنبه‌اش در گوش بود

چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست می‌میرم

می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم

هر که دلی داشت به پایش فتاد

ما فقر و صلاح کی خریم آخر

پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟

رای او پشتوان رایت شاه

مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند

ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد

بی‌جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را

در پرده راه ندارد کس

از آستان صورت، تا پیشگاه معنی

چو گل نقاب برافکند بلبل سحری

به این صورت که زادت مادر ایام دانستم

برگشای اوراق دل را و بخوان

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید

گر یاوه شد او ز شاهراهی

مرد ره آن است که در راه عشق

ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی

میتوان یک به یک بیان کردن

شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد

یک جرعه‌ی تو مست کند هر دو جهان را

آستان خرگهش شد کهربای عاشقان

بپوشیده ز خود تشریف فقرش

من و دلدار و مطربی سه به سه

مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت

بزیر سایه‌ی زلف سیاهت

سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری

به گوشم گوش شد با چشم شد چشم

نیم جو شادی در آب و دانه‌ی صیاد نیست

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

عطار را به کلی از خویشتن فنا کن

گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی

گناه هر که در عالم بیامرز

تو فروغ شمع می‌بینی خوشی

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را

مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود

گریه‌ی مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود

آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند

قد من همچون کمان شد از رکوع

چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل

مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون

گل صد برگ را دگر در دام

دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من

گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار

رهنمایان راه بین شب و روز

از فرق آسمان برباید کلاه مهر

مرا بد مهر می‌خوانی و اینم

صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

شب ز افغان من نمی‌خسبد

افسوس که در خلوت خاصت نشسته

ولیکن عقل کو آن لحظه دل را

هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند

نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان

گر چه او دلفروزتر باشد

تا صورت جان در تتق عشق ببینید

دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد

در حصار سینه تنگیها کشید

گر دامن جوانان افتد به دست ما را

شیوه عاشق فریبی‌های یار

همه شب جز تو را نمی‌بینند

توسن دل، گرچه تندی می‌نمود

اگر خاری کند وقت ترا خوش

کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور

چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک

بدان سان می‌خورد ما را ز خاص و عام اندر شب

ز چاهی یوسفان را برکشیدم

بوی این درد، که امسال به همسایه رسید

زن پرهیزگار طاعت دوست

چنگی همه از پرده‌ی عشاق سراید

از بهر پای بوس وداعی که رویداد

از دایره‌ی عشق دلا پای برون نه

آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت

به هر دمی دل ما را گشاید و بندد

عمر و عیش از سر صد ناز و طرب می‌گذرد

در هوس بوسه‌ی توایم ولی نیست

با زن دول پند بی‌خرما

محو گردد عقل و تکلیفش به هم

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط

یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند

دولت همه جا برفت و باز آمد

آتش شهوتش به یاد مده

روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس

سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو

مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند

چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش

چو شد او مشتری عشق جنی

گفت با من ساز تا کم سوزمت

اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد

کارش آموز، تا شود بنده

صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش

خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل

کعبه‌ی ما طرف خم زمزم ما درد خام

جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی

ز من چون شمع تا یک ذره باقی است

قیمت قامت او را من بیدل دانم

سخن بسیار دارم، گر دلت را

با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست

با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ

خنده کن که زخم دل خونین مرا

عشق اگر محرم است چیست نشان حرم

پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس

من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست

چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را

سرو آزاد پیش بالایت

اگر نه دایره عشق راه بربستی

جهانی شاد و غمگین‌اند از هرج و وصال تو

کجا به شاهی کونین سر فرود آرد

ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق

دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را

گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه

بر سر آتش سوزنده نشینم هردم

چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن

کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما

ای قبله‌ی جان هر شب بر خاک درت عاشق

تسبیح شیخ حلقه‌ی زنار می‌شود

بر یکی تختند این دم هر دو شاه

پشت صد صد پهلوان می‌بشکند

ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان

نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی

اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود

سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی

چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد

تا طلب جنبان بود مطلوب نیست

اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر

از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر

گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟

مرا که از درت امید فتح بابی نیست

پر از جدول نماید صفحه‌ی آیینه‌ی رویش

چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم

ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود

تا داده‌اند بویی عطار را ازین می

در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود

ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی

چه بود گر بما رساند باد

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

آب بقا از روان خلق گریزان

بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست

ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم

ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف

غم شما گر ازین سان کشد گریبانم

مطربم پرده‌ای همی سازد

ره کعبه‌ی وصل نتوان برید

اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این

همچو من، غافل و سرمست مپر

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی

آن خیال خوش او مشعله دل‌ها باد

گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز

نکاح معنوی افتاد در دین

به اول آزمایش باشد آنجا

چشم او جز بخواب نتوان دید

ای باد از آن باده نسیمی به من آور

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

بنده‌ی عاصی منم خواجه مشفق تویی

این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام

با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم

ز اشک و سوز و آه من حذر کن

دل عرش مطلقست و برو استوای حق

ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر

پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست

بیند این بستر و عبرت گیرد

من و ابروی یار و شیخ و محراب

جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت

از پی یک قطره درد درد دوست

بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

روش آفتاب تابش داد

از سر دردی بدین میدان درآی

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

همه دانند ز درویش و توانگر در شهر

به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد

گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت

دیدم آن جا قومی شنگان

آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت

چون بسوزد دگر به شهر برند

بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب

سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی

در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است

چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی

تیره گلیم توام رشته‌ی صبرم متاب

دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:

هر کس که با درخت گلی دوستی کند

شد یکی دیگر گذشت از نور در

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد

من در خیال موزه، بسی اشک ریختم

بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند

ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور

بسی که از دهن او شکر شود در تنگ

چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ

عدولی عن محبتهم فسادی

در هجر می‌دهی خبر آمدن به من

چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او

نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم

ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان

چون جان من به قوت او مرد کار شد

نبیند این همه خواری که از تو من دیدم

ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد

من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم

بی تو در کلبه گدایی خویش

من خود شکسته بودم از لشکر غم تو

آن ترک نوازنده به سرحلقه‌ی عشاق

رقص است زبان ذره زیرا

نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم

کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها

زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

زلف تو را آن که کرد سلسله‌ی پیوند حسن

بی غم او مرده کش باشد چو نعش

برنیاید به صد هزاران جان

گر بد بودیم بد ببردیم

ساقیا درد درد در ده زود

اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر

مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی

کی تواند شد درین راه خلیل

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد

بسی سرگشته‌ی اخلاص داریم

وعده‌ی قتل مرا هیچ نکردی خلاف

بی برگان را دهیم برگی

بیچاره آدمی که زبونست عشق را

دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟

با یادش ار برهنه به خارم برآورند

با چشم سقیمم دل پر خون بربودند

چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود

من به شکرانه‌ی وصلت دل و جان پیش کشم

اثنی علی الحبر الامام و انما

چون گشادی یافت چشمی در رضا

در میان این دو دربند عظیم

زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو

چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

خویشتن، بی سبب بزرگ مکن

قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست

رو دردی ناز را بپالا

جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر

به یاقوت خود حال اشکم بپرس

یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو

کشد در برقبای فستقی سرو

آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا

مبارکباد گویان، در فکندند

خانه هستیش از سیل فنا ویران باد

دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین

بر تو دارم چشم از روی جهان

مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای

چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ!

تیره بود آن خانه افتادش گمان

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

دست بر هر خودپرستی میگشود

فیروزی هر فالی از طلعت فیروزت

وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار

گر سنگ لحد ببست راهم

محتسب بر گاو مستان را فضیحت می‌کند

شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد

مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

الحق از مهر علی آیینه‌ی دل روشن است

از بوسه آب بر لب جوی

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

روزی به پای خویش بیا و نگاه کن

کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی

در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

دوستان شاه را در عین شادی دیده‌ام

هر که خورد غصه و غم بعد از این

باغ و بهار هست رسول بهشت غیب

شود یک نطفه و گردد در اطوار

سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا

ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم

از پی نصرت سلطان جمالش جمع است

کسی از دست قضا جان به سلامت نبرد

ساقیست گرفته گوشم امروز

با این همه جور کز تو دارم

گنج زری بود درین خاکدان

گرم از خاک لحد کله‌ی پوسیده برآری

از هر چه بر صحایف عالم مصورست

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود

اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست

ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی

تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟

به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم

بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی

خانه‌پرست از ریا رفت و به کعبه کرد جا

عیب نبود تصلف از عاشق

از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز

جان عرشی سوی عیسی می‌رود

هستم از عناب تو صفرا زده

ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟

ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین

آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ

به رخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاق است

اندر شب هجر مطلع تو

پی طفلان نوش لب گیرد

آن دشمن صبرهای عاشق

بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو

سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا

دل ترا دوست‌تر از جان دارد

شادی آن هندوی میمون که او

بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر

قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست

مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد

گر ز دوری جای بانگت بشنوم

آسمان برنامه‌ی عمرم نبشتست این قضا

ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد

اگر جور برما پسندی رواست

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان

غم تو در گریبان دل من

کجا کام حاصل شود رهروی را

لا شویم از کل شیی هالک

در آن خمی که دل را رنگ بخشی

کسی کو از هوای خویش بگذشت

به بوی آنکه چشمم روی او بیند

شمه‌ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم

دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون

خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق

صد جان گران‌مایه گرفت از لب جانان

گفت و گوهای جهان را آب برد

دیده آن دارد که اسرار دو کون

ز آتش و آب مکن چشم و دلم را ویران

در شگرفان حرکاتیست که آتش خوانند

تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

باشد چو چراغ حاصلم آن

سراغی از دل گم گشته دوش می‌کردم

دیده در حق نه و نادیده مگو

چو آن خورشید بر وی سایه انداخت

گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب

مطرب، ار مانعی و عذری نیست

چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق

این که دل دیده شکست از تو درستست درست

دل در طلب تو هست فارغ

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت

آفتابی که ز ما پنهان بود

گر سخن گویم ز چین زلف تو

نسیم گل از شرم بوی سمن

دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد

آزر و محمود را دارید گوش

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

عاشقان از جناب معشوقند

گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من

ور خضروار قلاووز شوی

آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر

یک دم از دستش نمی‌دانیم داد

نشگفت از آه سرد من وز رنگ و روی زرد من

محرمی کو که بود همسخنم جز خامه

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت

ور چو الیاس قلاووز شوی

جان من چون به عشق تو زنده است

آن یار که در وفاش تا روز

چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول

کار تو سهل است و دشوار آن من

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

رو چهره‌ی نازک شریعت

داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش

روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود

سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد

چو پندار باشی ز دلدار دور

دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه

بدور باش فراقم ز خویش دور مدار

گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را

چو قانون فضلم نجات است جان را

آگاه شد از معنی حیرانی عشاق

از خشم مخای هیچ کس را

مدتی پنداشتم کز وصل او

زمانه مایه‌ی بیداد بود و طره‌ی او

جمله او باشم، چو بنشینم به فکر

راه دریا گیر اگر للی عمانت هواست

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

اگر تو برق درافشان ندیده‌ای هرگز

من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی

چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را

امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو

نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟

گر او به کار من خسته التفات کند

بی‌سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی

بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا

مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش

زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

خون دل من بریخت چشمت

حدث از تست ورنه پیش از تو

اندیشه‌ی وصل تو بسر نشتر سودا

در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت

رمح سماک و دهره‌ی بهرام بشکنید

این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو

اگر من خود توام پس تو کدامی

ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن

یاران همه در گلشن وصلند به شادی

زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا

بسته است ره سرایت از بس

روی منما به هر ضعیف دلی

از بس که در قلمرو خوبی مسلمی

گر چه صلوات می‌فرستند

در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند

اوحدی آن چنان درو پیوست

تا ز وصل او به درمانی رسد

دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی

هر سحر همچون سحرگه بی‌حجاب

از جذب و کشیدن تو باشد

هر لحظه زبان فاش کند سر دل من

از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر

بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم

خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل

گرت دل است که سرمایه‌دار وصل شوی

هر سر خبر ز سر محبت کجا شود

شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو

گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر

بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن

در حضرت سلطان معانی به حقیقت

عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

بر توانگر و درویش شکر کم گوید

گر ندیدی سحر و معجز دیده‌ی دل باز کن

دست کسی به نقره‌ی خامش نمی‌رسد

گشت فضای هر سری میل دل و میسرش

شکم بنده حال دهن بستگان

ما رنگ قصه‌ی خود پوشیده از خلایق

تعالی‌الله چنان زیبا نگاری

به برم لباس غیرت شده نام خرقه‌ای را

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین

لاف تقرب مزن به حضرت جانان

با وجود لعل ساقی جرعه‌ی کوثر ننوشم

چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت

تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد

بر آستین خیالت همی دهم بوسه

بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

پوستین بودمت ایام شتا

حرف خراباتیان از کرم کردگار

گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد

دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود

نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی

بر پیرهن ار نقش کنی صورت نرگس

چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

به تختگاه محبت من آن سلیمانم

بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق

آنچه در ذره ذره هست از تو

ز دردش ببین این سرشک چو لعل

چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل

چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت

بی دلان را همه رنجور نخواهی، خواهی

در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد

شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن

بس جهودی میکشم، گویی، مرا

کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم

کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است

از پی تن قبای ناز مدوز

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی

رنج عشقت راحت هر دردمندی

جان من می‌سوزد و دل ندهدم

گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش

به آب دیده بگریم ز هجرت آن روزی

گر مراد دل درویش برآری چه شود

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من

عجب حالیست حال من که در آیینه‌ی دوران

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من

به رویی دیده بگشادم که خون می‌جوشد از شوقش

ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان

خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست

جانم اندر تاب و دل در تب فتاد

کمال شوق بجائی رسید و حد مودت

باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر

ذاتش که یگانه‌ی زمانه است

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد

گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام

چون به مقصد رسم که بر سر راه

طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن

گر چوما نه بی‌برگی ساغری بیاشامی

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی

مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر

سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون

او مرا خاطر برنجاند، من او را عذر خواهم

از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست

هر چند بی هدایت واصل نمی‌توان شد

هست شایسته‌ی فیض نظر پاک بتی

تشنه‌ای را کام بخشی شربتی در کام ریخت

کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه

گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست

ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است

گفتی مرا که: داری میلی به جانب من

دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون

ده برادر برگشادند آن زمان

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

بهر تاریخش یکی از غیب گفت

مصلحت این است کز رویش نپوشم چشم شوق

یک دم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم

لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او

نتانم که وصف لبت کنم

بر دل ریشم دلیلی روشنست

منم گدایت مطیع رایت

سرشک کرده هم آغوش کامکاران را

ابر طبعش بس که حالا مستعد بارش است

بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار

از شعله‌ی رخسارش می‌سوزم و می‌سازم

چه کنی قصد به خونم که دلم

اگر روی و خطش بینی تو بی‌شک

چون یار گرامی ز در خانه درآید

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

از جانب دگر خلف پادشاه روم

این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را

پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان

نزدیکتری به من ز عقلم

بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش

آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست

موی رویم سپید گشت و هنوز

صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک

چابک‌سوار عرصه‌ی دولت که صولتش

پی تحصیل روزی دست و پایی می‌زنم صائب

به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام

هجر و وصل زان توست هرچه خواهیم آن ده

مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید

به امید بوسیدنت هر شبی

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد

شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار

چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما

نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست

دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟

ندارد موئی از موئی تفاوت

عالم ز دل تهی شد و آن مه نمی‌دهد

بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب

چه قلب‌ها که نیارزد لشکر نازش

فلک گر صوفییی پیروزه‌پوش است

گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم

خرقه‌ی پرهیزم از سودای این دل پاره شد

گر بمیرد هر که را با اوست دل

سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار

پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری

شراب آشتی‌انگیز مشرب را به دور آور

مهره‌ی مهر تو از کام دلم بیرون جست

سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان

دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت

هر دل که توانسته این حال طلب کرده

شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش

دوش می‌کردی دلا دعوی بیزاری یار

چون شهید است هرکه مرد غریب

توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته

تا چند تنم پرده‌ی پندار به خود بر

هی نیزه‌ی ستیزه که مریخ راست کرد

چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای

ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

ازین غم آفتاب از قصر افلاک

بی‌پرده عیبهای خود اظهار می‌کنیم

چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو

نه گربه‌ای که روی در جوال و بسته شوی

خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ

من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل

اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود

چه رغبت است که سر بر نمی‌تواند داشت

بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح

همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست

خواهی که شوی خازن اسرار امانت

در میان با کسی همی آید

دل من صبر به هر حال تواند، لیکن

روی نهان کردی و بردی دلم

نرگس مستش ز مژگان خار را

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس

ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر

چو کوتهی نبود در رسایی قسمت

گوشه‌ی ابروی معشوقت نیاید در نظر

کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم

تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز

من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی

بروز حشر سر از موج خون برون آرد

هزار بار ز بی‌لنگری ز جا رفتم

دست فلک ز رشته‌ی تدبیر تافتن

کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست

در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش

چون دریغ آمد به خویشم این شراب

شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی

مانند رکابت رو بر پای تو می‌مالم

جان نگردد پاک از بیگانگی

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

وانکه گرفت از ید علیای علم

آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم

تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق

ز من جزوی ستاند کل ببخشد

زان دست پاک طاهر، نور نگار ظاهر

حاصلت از یار چون بجز غم دل نیست

سوز غم عشق تو در مجلس رندان

از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد

مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب

هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان

اگر درنگ نداری به بزم من نه عجب

پریده زآشیان مایی

حلال می‌کنم، ار خون می بریزد خصم

اگر آن غمزه و ابرو بفروشی روزی

بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر

من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها

آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق

چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار

خضر اگر لعل روان بخش تو را می‌بوسید

تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم

من چو از پسته‌ی خندان تو کامی یابم

در جگر اوحدی نگر، که ببینی

دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما

آواره‌ای کجاست که در کوی عاشقی

سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او

استادگی است قبله نما را دلیل راه

چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز

پس برفت و دید و روی آن ندید

چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی

من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه

تا بکی اشک بر رخ افشانیم

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت

آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد

تا مگر با خبر از صورت عالم گردد

نفسی با تو به از زندگی جاوید است

در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه

از دهانش بوسه‌ای خواهیم خواست

روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان

عمری که بیتو می‌گذرانند ضایعست

یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس

چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور

هر چند که در دیده‌ی ما خار شکستند

چندان که در پیش به درستی دویده‌ام

عشقت آتش فکند در جانم

چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار

چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل

من نه عزت خواهم و نه خواریی

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی

به یک عدد که در اول فزود در ثانی

در شیشه‌ی گردون نیست، کیفیت چشم او

نه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهب

در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل

شراب بیخودی در کش زمانی

گر بوده‌ای به حلقه‌ی خمارمان شبی

بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش

گه به یک حمله سپاهی می‌شکست

هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب

نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت

چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری

قطره‌ی اشکم که آن را نیست حد

حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب

زانک اگر باشد درین ره کامران

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل

من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را

بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب

به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم

گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره‌ی من

شب هجران ترا صبح پدیدار نبود

گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز

که شد اسباب عیش خرد و بزرگ

ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان

کرم خواجه بهر بنده مشخص نشود

من گرفتم که این همه پرده

عدالت چون شعار ذات او شد

درین فراق چه شبها که مردمان محلت

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل

بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر

تو پادشاه حسنی، من دادخواه عشقم

خنک آن را که دست او ببوسید

مرا تنیست که گویی، همین نفس برود

هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم

دلهای شیخ و شاب بخون در فکنده‌ئی

ندارم خیال میان تو هرگز

مهین دستور اعظم رای اکبر

مراست از دل مغرور غنچه‌ای، صائب

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو

چون عقل شد از دست ز مستی می عشق

این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان

گو: رفیقان سفر کنند که من

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

از پی آن گل نورسته دل ما یا رب

محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال

ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب

دل با همه آشفتگی از عهده برآمد

عجب خاکم که من از آتش عشق

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان

دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو

ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون

گر ز دست توبه‌ام پیمانه‌ی عشرت شکست

به جنب نعالش که پایان ندراد

یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد

تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او

پیش سرسبزی خطش چو قلم

دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟

به هر گوشه بینی خرامان و خرم

هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل

مطلبش از دیده‌ی بینا، شکار عبرت است

از خط نافه گشا مرهم هر مجروحی

چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان

در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من

هزار فال گرفتم من از صحیفه‌ی ایام

که ز دست او تواند بورع خلاص جستن

کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون

تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا

بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای

تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان

این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر

خال بنا گوش اوز گوشه نشینان

چه باشد گر به نام من فرو خواند لبت حرفی؟

دل شوریدگان بی آرام

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست

سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم

آتشین‌رویان که می‌بردند ازدلها قرار

دانی که از تفسیر دوستی چیست

گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن

ای به زلف و خال چون لیل دجا

بوسه‌ای زان دهن بخواهم خواست

چو این شکر لبان جان می‌فزایند

نیست همتای تو امروز کسی در شوخی

من که چون خسته عرق کرده

زندان فراموشی من رخنه ندارد

یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی

زلفش که فتاده بر زمین است

بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن

ما را جهان جز سخن دوست مگویید

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم

یار ما چون گیرد آغاز سماع

دو خواهر یکی همسرش سروری

داغی که به به خون جگر کرده بود دل

به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت

اگر گویم مرا معذور می دار

با چنان ساعد که بر بازوی اوست

هم پیش تو بگذرم به دزدیده

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته‌ئی

ز شست شوق تیری خورده بودم

وانکه دارد قبه‌ی زرین مهر

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

چون سحری سر کنند از لب جان بخش او

سر بر خط تو نهاده طوطی

اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر

لبت می‌پرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم

چون مگس را با عسل افتاد کار

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری

زان الم انس و ملک یک سر شدند

فقری که تو امروز به هیچش نستانی

چون ز صحن گلستان گلهای رنگین می‌دهد

گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است

اندک نشمارم من سودای تو گر اندک

در دلم چون غمت قرار گرفت

عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت

عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر

صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم

من تشنه لب ساقی و او طالب کوثر

مغزم همه سوختست وامروز

در آب و آتشم از هجر آنکه بی‌رخ خویش

طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند

دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن

در بوستان حریفان مانند لاله و گل

بر عادت زمانه‌ای داور یگانه

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی

دل های مجرد همه در چنبر آن زلف

ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان

یک ره به پیش دیده‌ی من نام او ببر

ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم

می‌کشد ابروی ترکان برشه خاور کمان

تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو

بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال

ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط

به حلقه‌ای که سر زلف او دست افتد

بسی هر کار را روی است از ما

شد ز چشم ترم به خشم، چو دید

گفتی به دل که: صبر کن، او بی‌قرار شد

می‌سزد چون من خداوندم مدام

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است

بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش

درون خانه‌ی خود، هر گدا شهنشاهی است

تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی

طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو

هر چه بود اندر سر کار تو شد

فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی

نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش

دمی که حور و پری سجده‌ی تو می‌کردند

کوه وجود خصم ز باد عمود او

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق

چون بسوزی همچو پروانه ز شمع

هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد

از روی تو در عید عجم خاسته غوغا

سروی براستی چو تو از بوستان نخاست

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال

برون جست از حصار استوار سینه‌ی مجنون‌وش

آسان نگشته است بهنگ، ساز ما

گوشه‌ی چشمی به سوی من نداری، گوییا

سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم

گر صد هزار نقش بداری مقابلش

مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد

چنان بچشمه‌ی نوشت تعطشی دارم

جنبش دریای غم در گریه می‌آرد مرا

از پی تاریخ وفاتش نوشت

مژگان صفت به دیده‌ی خود جای می‌دهم

هم سر دهانش را می‌جویم و می‌یابم

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

وجود آنجا که باشد محض خیر است

سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

عروس ملک چون می‌بست پیمان وفا با تو

عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق

بلای جان مردم فتنه‌ی چشم سیه مستش

گویند آن کسان که نرفتند راه راست

مسافری، که به شهر آمد و بدید او را

التماس بوسه‌ای کردم شبی، رفتی به خشم

ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا

یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز

خبرهای جدید اهل زمین را

حلقه‌ی در از درون خانه باشد بی‌خبر

چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه

یک شمه ز روح بارگاه تو

هر آن کس کو مجرد چون ملک شد

رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد

ما به افسون کجا رویم از راه

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی

روزی فرزند گردد هر چه می‌کارد پدر

کسی داند احوال پیران عشقش

شوم چون عشق دایم حی و قیوم

گویی که: من ببینم روزی به دیده‌ی خود

یک شبم یار در کنار کشید

صوفی اگر صافی ازین خم خورد

آن چنان تشنه‌ی وصلم که کسی باشد اگر

خورد بهم حد جهانی ولی

هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا

فلک از کعبه‌ی کویش مرا بیرون کشید امشب

چون مست شده دل از شرابش

پدر چون علم و مادر هست اعمال

از نامه‌ی فراقش عاجز شدم، چو دیدم

در طلب صبری بباید مرد را

دوتا شد قامتم همچون کمانی

مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی

تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را

کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند

امروز جمادها شکفته‌ست

عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو

گر تو صد بارم بسوزی در فراق

تا ببیند که که آرد خبری از راهم

چکند گر نکند خانه‌ی مردم ویران

چو باد مخالف برآمد که یک گل

غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان

من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد

مکن، دادیم ده کین نیم جانم

گفته بودی: غم خورم کار ترا

شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند

نمی‌خورید زمانی غم وفاداران

به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم

می‌کند منزل تلافی راه ناهموار را

در مستی آن باده خماری ندهد دست

خود ملک تویی و جان عالم

بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن

آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت

خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل

کو داوری که اکنون گیرد درین میانه

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند

با تو دلم را سر آمیزش است

گر عزیز است عمر مختصر است

با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی

سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را

اگر دم در کشی عیسی وقتی

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم

جمشید عصر حمزه‌ی ثانی که دست وی

مجنون غبار دامن صحرای غیب بود

نفسی نیست که آتش نزند

از خانه به باغ راه داریم

از دلیل این درد را نتوان شناخت

اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟

کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی

من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت

حاصل آن کامران که رخش ثناش

یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند

هرگز ایجاد نمی‌کد خدا آدم را

از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد

نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش

گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی

گر بود مویی اضافت در میان

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

از سیمبری که هست دلبر

ندانم خال او عکس دل ماست

گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد

راستی را در چمن هر دم به پشتی‌قدش

ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا

سرشک بحر بر افلاک زد موج

تخته‌ی مشق نقشها کرده است

من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم

بار امانت چو گران بود و صعب

مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین

بالله که برنگیرم سر ز آستانه‌ی تو

هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

لطف ادنی ملازمانت را

از ره تسلیم، چون شکر گوارا می‌کنم

گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه

می گفت بلی و گاه نی نی

در جهان از شمار شوخی او

دانم که باد را بر او خود گذار نیست

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام

غرض کز جهالت به خدام تو

صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان

کار من است دادن جان زیر تیغ تو

خوشه‌ی عنبرین زلفت تورا

ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم

پیش کافور و زنجبیل نهاد

دوای دل ز دواخانه‌ی محبت جوی

اینش سزا نبود دل حق گزار من

زمین از آسمان شد تهنیت جو

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد

منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق

اگر خواهی که مرد کار گردی

چشمش ز پیش زلف سیه دل نمی‌رود

نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن

لعل در پاش زمرد پوش را

دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی

وز تو آن دیده‌ام امسال که گر شرح کنم

از شراب مارگ خامی است صائب موج زن

غلام عالم ترکیب تا به کی باشی

چون همه دانم ولیکن هیچ دان

از من مدار چشم خموشی، که وقت گل

روی همگان چونکه به محراب ریا بود

ملک نیز این دان و دولت این شمر

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک

دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم

یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند

بر آتشم و هنوز در عشق

ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر

از خال سیاه او بر دام زنم رسمی

طواف کعبه عشق از کسی درست آید

ز اعتماد آن که در زلفت به یک تارم اسیر

ترک و تازی از مخالف تا مالف نسپرند

از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم

ناظم خرگاه اسرافیل باشد

فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف

غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست

هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده

دردم آخر خریداریم کن

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

گرت نیست مشکل به شوکت پناهان

چون آب روان می‌گذرد عمر و تو غافل

خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را

سر نخلم ندانی کز چه سوی است

عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی

تو بودی مطرب و ساقی، تو بودی شاهد باقی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف

قرب آن سرو سمن پیرهن از شوق مرا

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

نزند دست به دامان اجابت صائب

بلای مردم دانا ز چشم فتانی

بیش شد عطار را اکنون غمت

گرگ را کی رسد صلابت شیر؟

ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست

چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند

الصبر مر و العمر فان

از استر چموش فزونست بد رگیش

گر گوش هوش باشد، در پرده‌ی خموشی

چنان مضطرب حالم از چین زلفش

از سینه خویش آتشش را

با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش

آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما

در آشفتگی زلفش آشوب شهری

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

هرکه بی‌اندیشه است از قلزم اندیشه‌ام

تن زار تو فروخفت به خاک

حسن تو پرده ز چشمم برداشت

هر آن رنگی که پنهان می‌سرشتی

هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی

برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود

مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه

گردید ز دندان تو دندانه لب جام

خون بهای دلم از لعل گهربار بیار

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار

نترسد زو کسی کو را شناسد

گر تو درآیی ز پی کاروان

چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم

وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن

غلام بی بدلت محتشم که خواند اول

نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا

به صد تعجیل بستان از کفش پیمانه‌ی می را

تا یک نفسم ز عمر باقی است

چو عریان گردی از پیراهن تن

ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

سپهر مرتبه سلطان محمد صفوی

می‌کنم خوش دل خود را به تمنای وصال

ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد

بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید

وگر در مسجد آید در سحرگاه

ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو

چشم روشن گشته‌ایم اکنون که بعد از مدتی

فشانم بر کدامین جلوه‌اش جان را که پنداری

امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک

برون میار سر از زیر بال خود صائب

خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی

اگر با من نمی‌سازی مسوزم

ما میوه‌ی شیرین درخت دو جهانیم

جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو

روز و شب در پرورش‌شان مانده

مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما

شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم

عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است

بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن

از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم

در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم

در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من

این ضربت بی قانون تا چند زنی برمن

بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا

یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک

ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است

شراب شادکامی را چشیدم

گر بر گیری نقاب از روی

خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر

پیش الف بسکه فتادم چو با

تو گوئی در کنارت مادر دهر

در میخانه ببستند خدایا مپسند

رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن

بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد

آنان که برده ساقی سرمست هوششان

سرحلقه زلف تو گرفتیم

گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها

وقتی که می‌رانی مرا، پایم نمی‌پوید دمی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان

ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار

خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد

من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق

آفتاب هر دو عالم آشکار

بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید

مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم

ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست

ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم

بودش به من گمان خطائی که ذات من

چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن

نه همین دانه‌ی خال تو ره آدم زد

هله ای گنبد گردون بشنو قصه‌ام اکنون

رفت قمری چو بلبل آمد و گل

عشق را با عقل اگر جمع آورند

در نیم شب برآید صبح جهان فروم

مو بر اندام شود راست مه یک شبه را

در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان

شد دست دعا خار به زیر قدم ما

فغان اگر ندهی داد ما گدایان را

گفتی مگریز از غم من

چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ

گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل

برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش

کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

شب گه خواب از این خرقه برون می آیم

پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی

پیش ازینم هر کسی می‌داد پند

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات

به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان

جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن

می‌خورم بر یکدگر از جنبش مژگان او

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان

جرعه‌ی اندوه تو تا دل من نوش کرد

گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش

زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟

گر ترا دردیستی بیداریی

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

شود تا دو تاریخ یکسان عدد

گرد گنه به چشمه‌ی کوثر نمی‌بریم

کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت

آفتابا چو بشکنی دل دی

اندرین خرگاه می‌گویند: هست

آن و اینت به فکر چون یابند؟

رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی

عذرخواهی کندم بعد از قتل

بود آن گلدسته چون از نازکی

این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل

زان به خطا کشتیم که کس نشنیده

هم نهانی هم عیانی هر دویی

هم آه آتشینم کارگر بود

گفته‌ای: در کار عشق من بباید باخت جان

فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک

به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد

برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر

نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی

خاطر آشفته‌ی ما کی کند؟

بگو محتسب را که: بر نام ما

شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی

شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش

مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر

مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت

داغی از دوست رسیده‌ست به من

گل وصلت فراموشم نگردد

چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه

مرا لب تو به دشنام یاد کرد همیشه

گر رسن کردی از آن زلف دو تاه

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

ز هر مصرعی نیز به روی فزود

صائب به زور گریه‌ی بی‌اختیار، ما

ز سحر انگیزیت ای چشم کافر کیش حیرانم

به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی

هر که بر خاک رهت آب رخی دارد چشم

همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون

کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من

داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق

میر سلطان مراد خان که ازوست

عرق رنگ نگذاشت بر روی ما

ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم

با پشت دوتا از غم روی تو چنانم

جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو

ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:

موی بشکافی به عیب دیگران

یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی

هرکس که ز مدح گوهری سفت

امروز نیست سینه‌ی ما داغدار عشق

جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی

ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم

به چشم منکری منگر در او خوار

عید من آن دم بود که بینم

بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی

بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست

رمحت ز صدر زین برباید هزار تن

به سه ماه از آن پس شدی بارور

تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد

جویندگان جوهر دریای کنه تو

با عصای ایمان رو راه وادی ایمن

ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟

کرا بجای شما در جهان توانم دید

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

دمی کز در او در آمد اجل

آسوده درین غمکده از شورش ایام

از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم

مگر به سختی گور از بدن برون آید

هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو

قصه کوته عروس دولت را

نشاه‌ی سودای ما از بس بلند افتاده بود

من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام

خاک ره بر خود نمایان ریختن

زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم

دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست

هرک دیدی روی آن یک لشگری

از دست رفته بود وجود ضعیف من

وه چه حافظ آن فرید روزگار

دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن

می‌خرم خار جفایش را به جان

رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است

گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد

به سال وعده‌ی کامم که می‌دهی نیکوست

اگر بب حیاتم هزار بار برآرند

جامم لبالب از می وصل است و من خجل

بی جهتی ناخن دخل غنیم

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار

هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است

آب صافی عشق هم معشوق راست

فغان این دل مجروح تیر خورده‌ی من

دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی

از ره مرو بنغمه سرائیدن غراب

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

تو که از لطف خالق رازق

نمانید ناکنده جایی ز باغ

چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران

ز خشکیست این عقل و دریاست آن

چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب

قدر خاک درت اینها چه شناسد؟ که آن

من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار

پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن

هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان

بیا بنما که جابلقا کدام است

در عین تیرباران چشم از تو برنسبتم

ای ساقی درد درد در ده

درد و چشم از خواب و سر مستی فتور

ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد

جمله را شرح و بیانی دیگرست

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

وه چه گفتم تو حاتم ید جود

کنون که کشتی می راست بادبان از ابر

پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر

دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی

من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها

ساکن نمی‌شود غم عشقت ز جان ما

تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح

چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب

هیتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین

رها کن عقل را با حق همی باش

هر که لبهای تو را چشمه‌ی حیوان شمرد

روی‌های زشت فانی محو به

ای صبا، از دهن او خبری بارسان

از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

سرآمد علما تاج تارک فضلا

لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است

با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

مرد را در سلوک مرقاتیست

فضای هفت کشور بر دو چشمم

سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم

روی غریب ساختی ای داغ دل که زود

نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم

صائب بگو، که پرده شناسان روزگار

گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن

بر جمال دوست چندان می‌کشیم از جام جان

از خیل که‌ای؟ که بر رخ تو

شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین

زانک ما را در بهشت پر کمال

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

وزین غم به خاک مذلت نشست

خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش

خدایا نوبتی مست بفرست

صلاح ما همه در گوشه‌ی خراباتست

کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت

گفتمش دردانه‌ی دریای وحدت شد دلم

ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او

بنده‌ی پیرتوست کیوان لیک

گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید

وقتی که شدم با خبر از سر دهانش

هر که سر زلف تو در خواب دید

رقیب قصه‌ی دردم که گفت می‌گویم

چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته

پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت

باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک

بی ملالی چو شد از عالم کرد

زآن چمن کشیان جغدان شد

به غیر تیغ پناهم نماند و می‌پرسم

خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست

خواب زندان را چو معنی باز یافت

هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

سمی نبی نور دین ماه ملت

از رخنه‌ی دل است، رهی گر به دوست هست

از دیر و حرم مسافران را

کین جای نه جای قیل و قال است

حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت

جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات

مرغ دل من هوا نگیرد

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

قبه بر روی نیلگون سپرش

صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد

چنگ در تار سر زلف بتی باید زد

سوی اصل خویش یعنی بحر جان

عید را قدر نباشد بر شبهای چنین

ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم

آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته

برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را

دواند تا به درگاه خلیفه

به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب

هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند

در عشق تو صد همدم تیمار برم باید

شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن

محتاج پیک و نامه نباشد مرید را

مرد حیران چون رسد این جایگاه

دایم به لطف دایه طبع از میان جان

ولی این شاهد فرخنده منظر

کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست

هر موی من شکسته شد از بار خستگی

نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک

مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش

ز لعل اوستدم بوسه‌ای به طراری

چنین که بر رخ زردم نظر نمی‌فکنی

از یک هلال اگرچه نه‌ای بیشتر هنوز

دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک

خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش

بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی

ایا موسی سخن گستاخ تا چند

لبت پیش ما هیچ شغلی ندید

طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین

گفت تا کی کوس سلطانی زدن

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند

گر نه سررشته در کف تو بود

چون شرر انجام ما در نقطه‌ی آغاز بود

در روز وصالش چه گنه سر زده از من

از بیم تو گشته شیر گربه

ز آشنایان همچو فرزین بگذری

از پای طلب منشین، کین جات نمی‌باید

دلم کی در فراق آرام گیرد

صدر نگفسون در آن دو چشمست

ای شمسه‌ی جهان که جهان آفرین تو را

یا به ابر اندر عقابی گشتمی

من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو

در صفتت رفت و روب کرد بسی دل

فردا به قیامت گر ازین گونه برآیی

من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون

ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست

کار صواب باده پرستیست حافظا

یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست

ز روی لاله ازان چشم برنمی‌دارم

هم قاصد جانان سبک از راه نماید

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او

بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا

گردن ناموس بزن، نامه‌ی زندیق بدر

گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار

سخنی کامده از حوصله‌ی ناطقه بیش

جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم

قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟

ما را مبصران به نزاری ز موی تو

مست عشق آندم که برخیزد سماع

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

وانکه نامد نظیر او بوجود

دایم میانه‌ی دو بلا سیر می‌کند

از همه کس تظلمی وز تو به لب تبسمی

چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو

ای قلم، شرح حال من بنویس

چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد!

شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

آن وعده‌ی دروغ تو هم گه گهی نکوست

ازین بالاتر این کز فیض کامل

نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا

کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز

تو می‌گوئی که که: من ما هم، ولیکن

با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست

ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله

به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز

چون درگذشت از پی تاریخ او خرد

صائب ز دل به دیده‌ی خونبار صلح کن

سر سبز گشت باغ رخت از بهار خط

کسی سر نهد بر فسونش که چون مار

نگارینی که سرگرداند از من

از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم

یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده‌ئی

ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی

افتابا سپهر ایوا نا

ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی

دل برده از من سروی که دارد

بی گل رویش در ایام بهار

از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

گو که: از نام ما نداری ننگ

برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

طالبان را ره طلب بگشای

در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم

مجلس بهشت گردد از غایت لطافت

در تبریزست تو را دام دل

شوخی که ز سر پنجه‌ی مستان دو چشمش

مکن دورم از باده خوردن، که باز

بود کارم بیاد درج لعلت

چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را

همه در عشق خود فنا طلبند

چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را

در می‌خانه برو باده‌ی دیرینه بنوش

سایه که در قرص آفتاب فرو شد

هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود

سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست

فلیس لی منیه منذ افتقدتهم

گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا

روزی که پاره می‌شود از هم طناب عمر

کو در این خانه یکی سوخته مفتونی

چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست

هفت عضو سرکش را زیر پای ناکرده

از غایت مهر گشته حیران

حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل

رساند کار به جایی جفای گل چینان

مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق

ابروی او که مایه‌ی چندین گشایش است

گر نمانم من ای صنم روزی

نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت

من نشکنم این خمار هرگز

مردمان گفتند بس شوریده‌ای

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران

به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز

هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست

با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم

هزار جام به هر لحظه خرد درشکند

خوبی که ندید روی او کس

دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی

برخیز و بر افروز رخ از جام دلفروز

نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم

صوفی خانقاه الرحمان

گداخت از ورق لاله، دیده‌ام صائب

دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم

عمرت این یکدم حالی است تو را

به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی

بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند

جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند

چو لعل شکرینت بوسه بخشد

بر تن ما تو حاکمی، ای دوست

هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد

گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب

ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت

نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی

با همه پستی بلند همت خود را

دست بخونم شسته و از من

گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم

یا از کمند غیر غزالم جهد نجست

شد هفت سال تا ز خراسان

از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان

گه بر سر درد درد ریزیم

بار غم بر دلم همی بینی

تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟

کسی به زیبایی او هرگز ندید

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان

تصور کان بود بهر تدبر

با وجود محیط رحمت دوست

بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو

همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد

گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار

کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید

چو شمع گرم ملاقات مردمی و صبا

سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان

صائب کمند بخت اگر نیست نارسا

خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت

هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ

عشق را آن کو سپه سازد به عقل

با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود

باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر

ندیده است جگرگاه بیستون در خواب

چون خوی تو می‌دانم از لطف تو مایوسم

ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین

عنبر سارا بهل، که نافه‌ی چینی

اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟

چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی

سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده

در گوش مشتری شده آواز چنگها

ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟

هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد

شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو

چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمی‌دانم

تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی

دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار

گفت: کافهام اگرچه در ماند

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود

نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد

عاشق و درویشی اینجا، در دعا و صبر کوش

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم

جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی

راز در پرده و اهل غرض استاده خموش

نام آن شهر است قم فخرالبلاد ام‌القری

بلبل ز نظر بازی شبنم گله‌مندست

موی او تا با میان نازکش الفت گرفت

تو می‌ترسی که در دنیا مدامت

به روی خود چو در بندم در آمد شد مردم

تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی

گر بیندازند سر از تن مرا

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

چون ننالم که مرا گریه کنان می‌بیند

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی

به لب رسید همان لحظه جان شیرینم

گر خواب شبم ببست آن شه

نیستم آسوده از کارش دمی

راهی که نیست بر در او، سهو یافته

بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

کشی گر آهی از دل خیزد آتش

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری

از روی همچو ماهت بر گیر آستینی

طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن

طبیب خفته‌ی ما را همی باید خبر کردن

کمان داران چشم دلکشت را

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم

سبزه زار عشق را معمور کرد

سوختیم از مهرتان، هم سایه‌ای می‌افگنید

گر نبیند چشم ما جز روی تو

زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم

چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز

ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون

اگر عاشق نمی‌بودیم صائب

زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست

همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل

قیمت وصل تو که داند که: چیست؟

بحاجب چون توان محجوب گشتن

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

بی‌رحمی برق بین چه پرسی

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم

تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز

همه دعا شده‌ام من ز بس دعا کردن

بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست

عاشقان از آرزوی روی او جان می‌دهند

حلقه‌های زلفش از گل برفکن

می‌نهد تا غمزه ناوک در کمان می‌سازدم

به من گفتی که جور من نهان می‌دار از مردم

میخانه است کاسه‌ی سر فیل مست را

هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما

عیش شیرینم برای لذتی

به چیزی توان برد چیزی که این جا

پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

همه نیکی گزید و نیکی کرد

زندان جان پاک بود تنگنای جسم

هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان

ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد

میان بستی به خون ریزم دگر بار

باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید

تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته‌ئی

تمییز من و غیر حوالت به نظر کن

بر بدیهه بگویی اندر حال

چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط

شراب و شاهد و شمع من و ز گوشه‌ی مجلس

بر یاد تو جامه پاره کردم

دل من گر به گلستان نرود معذرست

ور پلیدی درون اندکیست

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال

گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟

افسانه‌ی نسیم به خوابش نمی‌کند

یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان

شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی

در خرابات ما شود عاشق

دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر

از خط سبز او شده چشم امید من

نه لب طفل آرزویم را

گاهی به دوات چاره خواهم

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم

زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را

تا باز رهیم یک زمان از خود

قلب سالوس و ریا را نشکستند درست

ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی

بدار ای مدعی از دامنم چنگ

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

در ره کوی دوست بی‌سر و پا

چو سوخت تشنه‌لبی دانه‌ی مرا صائب

با جان نازنین به کمین گاهت آمدم

نوای طوطیان آفاق پر شد

ای که میان بسته‌ای باز به خون‌ریز ما

دوش می‌گفتی که: پیش من بمیر

چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم

بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک

روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس

صائب در بهشت گرفتم گشاده شد

روزی اگر در آینه افتد نگاه تو

گل مگر لافی زد از خوبی کنون پیش رخت

در جهان نوش لبی را نشناسم امروز

خاطر ما کی خراشیدی چنین؟

چون به نادانی خویش اقرار کرد

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید

ز انسان که خورد نسیم بر گل

غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود

باده‌ی صاف چو دل‌های حکیمان اله

خمش آن شیر شیران نور معنیست

مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی

هر چه از من خواستی یکسر تراست

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی

نامه‌ای خواند و درید آن مه پرکار و برفت

ای عراقی، مکن شکایت دل

نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ

پای طلب کشیدم از کعبه و کلیسا

تخت بنهادی میان خون دل

تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز

میل یار قدیم دارد دل

ما بدیوانگی ار زانک بعالم فاشیم

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من

گر بنوازد کسی این چنگ را

زان شکستم به هم آیینه‌ی خودبینی را

جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع

دانش و دین مرا آن چشم ترک

اوحدی، تن در شب غم ده، کزین شیرین‌لبان

ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی

رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او

بربودش بتی چنان مقبول

براق راهروان است روشنایی راه

شستند به دریای محبت تن ما را

آراسته حسن تو به بازار فروشد

همرهان من، گو: سفر کنید

چو دادی وعده‌ی وصلم به فردا

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

گشت از مسجد و بازار و حصار

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت

پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب

ای چشم که پردردی در سایه او بنشین

از طراوت بیتر زده

این جا به دیده‌ی جان بینی جمال او را

ای دل مجوی نافه‌ی مشکل ختا ولیک

به نام دیگری در عشق می‌گفتم حدیث خود

ور دهد غیر شربت نوشت

چو نی بجو نفس گرم ازان سبک‌روحان

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

در وادی غم تو دل مستمند ما

اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی

گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد

واسطی گفتش که این قوم تباه

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند

گر تو از عشق فارغی، باری

مایه‌ی عشرت ایام کهنسالی شد

هر چند آستینت در دست من نیفتاد

گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد

سری را، که پیوسته بر دوش دارم

گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه

می جوشیده خور که حیف بود

توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری

غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار

کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق

پسند خواجه ما هیچ بنده‌ای نشود

در جهان شوریدگان هستند و نیست

پی همراهی این قافله بودم عمری

گر کرده‌ای تجارت هندوستان عشق

گر برکشی وگر بکشی رای رای تست

به فریاد خمار مفلسان رس

هم رعیت مرید و هم شاهش

نشکنی از چشمه‌ی کوثر خمار خویش را

نمی‌ماند شکیبم در محبت

ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی

خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟

گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم

آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال

داغهای دل خود را هر یک

این نقطه ز سرعت تحرک

درین حدیقه‌ی گل صائب از مروت نیست

با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش

گه معتکفان کوی لاهوتیم

ما را مگر به پیش تولطف تو آورد

هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن

بسرسری سر زلفش کجا بدست آید

نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست

همچو من، دل اسیر او شودت

جذبه‌ی دیوانه‌ای صائب به من داده است عشق

زیر شمشیر اجل بردم پناه از بی‌پناهی

زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان

بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت

سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟

چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت

دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت

هزاران اژدهای کوه پیکر

در چنین وقتی که می‌باید گزیدن دست و لب

تو خود چه گلشنی که هوای خوش بهشت

بگذر تو ازین جهان فانی

به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی

ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد

بود یک جزو غنیمت از قیاس

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر

چون سکندر ازو شنید دعا

من بی‌خبرانه رفتم از راه

نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد

گفته دل من بدو کای صنم تندخو

به امید صلح و کنار تو خواهم

گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک

حکایت شب هجران و حال و روز جدائی

ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت

عداوتی نیست، قضاوتی نیست

می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست

پرسیده‌ام ای لیلی من آن که ای تو

همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم

وی دل که سینه را سپر غصه کرده‌ای

صعب‌تر از درد من در غم هجران او

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز

کمال ظاهر او پرورشگر ازهار

بالای خوشت بلای جان است

ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر

خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم

گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی

شد دلم مستغرق دریای عشق

ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

می‌برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست

شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین

همی تا لعل سیرابت نمودی

ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش

تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی

مست اول، آنک بود اندر جوال

به فیض جرعه جام تو تشنه‌ایم ولی

مور با لطف او قوی چون پیل

ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب

دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند

وگر به قعر چهی درروی برای گریز

عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی

نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه

ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده‌ایم

جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا

گل عشرت‌آمیز آن روضه را

مزن زنهار لاف حق شناسی

روی من و خاک سر کوی عشق

گفتم آخر کار من بهتر شود

سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت

نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم

یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

هر جا که دلیست در غم تو

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد

آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند

گر با تو به فردوس برین جای دهندم

سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست

دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست

می‌دواند میان لشکرگاه

گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب

در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست

روز و شب تا به جهان داشت مقام

فریاد می‌کند سخنان بلند ما

پس از هلاک به خاکم بیا که می‌ترسم

زلف او چون پرده‌ی عشاق آمد زان خوش است

تا کی باشیم پس بر در؟

دستش به جان نمی‌رسد، ار نی به جای آب

لیک آن ساعت ایاز هوشیار

ز شور و عربده شاهدان شیرین کار

داد پستان فکر من به صفا

دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید

گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی

زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم

به جان می‌ماند از پاکی لب دلبر که من دارم

در هوای تو چو بلبل زدمی نعره‌ی شوق

عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود

داشت او دلبری فرشته نهاد

کناره کردن از افتادگان مروت نیست

با غمزه‌ی غارتگر ترکانه درآ از در

پیش طرف کلاه گوشه‌ی تو

از گردش ایام توقع نه چنین بود

فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته می‌گردد

آزاد گشت از همه آنکو غلام تست

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن

ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی

حاسدان را هم از حسد بخرند

رنگ خوبان ز لوح فکر بشست

با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر

تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم

ببین در آینه جام نقش بندی غیب

از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی

ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم

هر سر موی مرا در دیده‌ی بدبین او

آنچه ما دیدیم در عالم که دید

ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای

هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا

آمد کنون بدایت عمرم بمنتها

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

زار بنالم چنان که هرکس بیند

بی‌حاصلی نگر که حضور بهشت را

دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش

هر گه که به خلق بنگریدی

گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی

دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد

لب لعل آبدارت شکری فتاده در می

حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد

تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار

در آن روزی که گلها می‌سرشتند

تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو

از همه ملک دو عالم یک نفس

چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید

کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم

زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست

عشق چون دستبرد بنماید

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد

جان‌ها ذره ذره رقصان گشت

گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته

بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟

گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست

چشم امید شد از فرقت دلدار سفید

رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!

به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟

حال دل سوخته‌ی عشق کسی می‌داند

ساقیا جام می عشق پیاپی درده

سزد که بانگ نگوید دگر مذن مسجد

با همه شکر، که هست در لب شیرین تو

نه مرا معلوم تا در درد کار

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

گرد آن مرغزار می‌گردید

ساقی صبوح کرده ز میخانه می‌رسد

چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود

منتظر باش و چشم بر در دار

چون اله خویش را تقدیس کردم سالها

طاوس جانم از هوس منتهای وصل

ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی

اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را

حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی

ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی

آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری

چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک

یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق

از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری

رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی

قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن

گم شده بودم که: بجویی مرا

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما

ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل

دل ز رشکم طپد چو بسمل باز

سیم آیت در او شد عرش رحمان

ای عشق جهان سوز درآ از در اغیار

چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب

برو یک نقطه‌ی آتش بگردان

چون به سر کوی می‌فروش برآیی

ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

باشدش هیچ میل و رغبت ما؟

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی

گاهی از جلوه‌ی لیلی‌روشی مجنونم

چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب

یار گردن کش ز دامت گر چه سر بیرون برد

به لطف و نوازش بده داد ما

ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا

اگر به قامت موزون کشد دل هاتف

مگر دل مرکز عرش بسیط است

هم شربتی از لعل تو در دکه‌ی قناد

ای از بر من چو تیر رفته

از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم

گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک

بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده‌ام صائب

هیچ مرغ دلی از حلقه‌ی زلف تو نجست

گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد

رندیی کان سبب کم زنی من باشد

دوری اگر او جوید شاید که توان کردن

بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت

زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند

چشم مستت بلای عشاق است

تو کز شراب حقیقت هزار خم داری

چون راستی محال است در طبع کج کلاهان

راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر

ای دانه‌ی در، عشق تو دریاست ولیکن

یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی

چون برونست از احد وین از عدد

چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود

یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان

گر به سنام سر گردون روی

از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را

از دست زلف هندوی او جور می‌برم

ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود

هر دام که افکنده فلک در ره صیدی

خلق در دست قدرت او بود

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار

تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس

هرگه که ز زاد و بوم رستیم

زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!

شبی در گردنت گویی بدیدم

ور بود مرغی که چیند آشکار

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

گفتش: اول به حسن عاشق شو

درین ریاض، چو چشم آن ضعیف پروازم

گر مجال گریه می‌دیدم به خاک آستانت

سرمه نو باید در چشم دل

ما را مجال بود بروبر، به دوستی

اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او

روانم در شب هجران بفرسود

الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین

نفسی بازپرس مستان را

کسی کو عقل دوراندیش دارد

صنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانم

تا نماند هیچ ذره بی نصیب

سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد

در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق

لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در صومعه‌ها چو می‌نگنجد

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را

آن که بر کشتن من تیغ کشیده‌ست تویی

آه که شب جمله در این وعده رفت

زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل

از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا

دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات

غبار راه جنیبت کشان حسن تو را

ای ربوده دلم به پیشانی

یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان

هر چه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو

در تاز و جهان بگیر کز حسن

گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر

هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما

ای محمد، با پدر لطفی بکن

گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

دست ار ندارد سجده‌ی محراب ابرویش

چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد

تاب وصلش نداشت آن پر درد

با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد

من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین

چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب

از محیط غم تو جان نبرند

تو گویی لفظ من در هر عبارت

رخ زیبای او در چنبر زلف

به دل و جان تو را که جان و دلی

دو عالم سود کرد آن کس که در عشق

چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر

گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

کرده از لطف و صنع ربانی

از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

ناله تاثیری ندارد در دلت

عشق برد جوبجو تا لب دریای هو

عقل با هاتف پی تاریخ آن

جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش

درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار

دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت

بیش ازینم ز خویش دور مدار

این شیشه پاره‌ها که درین خاک ریخته است

نظر ز چاره‌ی بیمار خود مپوش خدا را

بر تنگ شکر ز تیر مژگانت

از آنش باغ عشرت جز همین باغ

بسم این کار پریشان، که نمی‌بینم جز

شور از دل یکتای من خسته برآورد

از طعنه رقیب نگردد عیار من

گر نبودی کمر، میانت را

چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام

سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد

که آهوی متأنس بماند از یاران

اگر، ای آفتاب جان‌افروز

روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل

شام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جای

در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش

چون که پی گم کنم ازین هستی

غضب شد اندر او پیدا و شهوت

کیفیت جنون را از من توان شنیدن

بس تن که ز بار عشق یک مویت

هر که از بهر امیدیش به دامان زد دست

چند گویی: زیان کنی از من؟

یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود

بر این جان پریشان رحمت آرید

خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان

بجستیش برق نحوست ز چشم

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش

چو خارخار دلم می‌نشیند از هوسش

تو چه دانی مصالح این کار؟

مپرس اینکه: دیوانه چون شد دل تو؟

زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده

همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن

آفتابم ز خانه بیرون شد

بسان آتش اندر سنگ و آهن

بویت اگر به مجمع روحانیان رسد

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت

من چنان بیخودم که بانگ جرس

گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین

حسن روی تو می‌رباید دل

از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن

چاک گریبان تو، صحن گلستان تو

صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما

من ازین دیده‌ی خونبار شبی می‌بینم

لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد

هوای غیر تصرف کند چو در معشوق

ای روح غنی! بسوز و عاجز شو

سر باختن درین سفر دور، دولت است

جمعی که به بیداریشان کام ندادی

چون می تحقیق خورد در حرم کبریا

رو سوی عالم باقی آورد

گرم به روز قرارست یا به شب بی‌تو

چون کنم آن یک نفس با خویش من

از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم

چون ز غم آباد دهر یافت ملالت نهاد

به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد

من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی

به دستم داد آن یوسف ترنجی

فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

ای که روز و شبت همی خوانم

آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست

مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب

من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا

صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق

بنمای به مرغان چمن دانه‌ی خالت

عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست

روز و شب درد درد می‌نوشم

گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟

ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان

از گردش فلک، شب کوتاه زندگی

آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک

دست بر لب می‌زدی یعنی که تو

چون گشت زمین ز جور گردون

زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی

با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم

گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن

گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن

در ره تو به قرن‌ها چرخ دوید و دم نزد

گر هیچ مجال نطق یابی

منت ز تافتن زلف منع می‌کردم

چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

گر سر صلح داری، اینک دل

ساغر اغنیا پر می ناب

گفتم برای دل ها آخر بده قراری

ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان

از برای کمند گیسویت

چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی

چشم مخمورش که خونم می‌خورد

چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان

شاهبازان در قفس مانده

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را

باخته‌ام از پی یک بوسه جان

مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده

برد دل از همه کس نظم او که هاتف را

حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب

چون کلیم القصه شد بر کوه طور

جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل

غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین

چرا گه در حضیض و گه در اوجند

با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم

گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد

بود از رخسار و قامت غیرت گل رشک سرو

همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت

مطرب پرده‌سرا چون بخراشد رگ چنگ

تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا

به جلفای صفاهان از سر جهل

چو پشت آینه باشد مکدر

تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

آن ملاحت، که حسن روی تو راست

شکر به دامن می‌کشند از لعل او تردامنان

کهنها جمله به یک گندم فروخت

لب و دندانت را حقوق نمک

جوادی که در خشک سال کرم

در آن خلوت‌سرا محبوب گردد

مردم از فتنه ایمنی جویند

با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه

همچو آیینه دیده شو همه تن

طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل

مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی

چو بیرون رفت از غمخانه‌ی دنیای دون و شد

به اخلاق حمیده گشته موصوف

یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل

از کعبه‌ی جان چون که ندیدیم نشانی

آه غبنا و اندها! که گذشت

گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر

هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک

طره شاهد دنیی همه بند است و فریب

دیگر از فهم خویش قصه مخوان

وجودش اندر این عالم نپاید

تا خط سبز تو از یاسمت چهره دمید

برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف

آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد

ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

به صف‌ها رایت نصرت به شب‌ها حارس امت

کرد پیدا بهر خود غمخانه‌ای

شود او مقتدای هر دو عالم

جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار

ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ

گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان

چیست این نقش گونه‌گون؟ ار نیست

چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

هاتف از شوق چو در باغ جهان

زمان خواجه وقت استوا بود

موی عنبر شکنت سلسله‌ی گردن دل

درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد

بودم پی تاریخ که پیر خردم گفت

دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا

طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست

حق معیت گفت و دل را مهر کرد

عاشقان راست چاره‌ی غم عشق

چو تو بیرون شدی او اندر آید

زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام

چون نبودم مرد وصلش لاجرم

خامه‌ی هاتف نوشت از پی تاریخ او

رای رای تست، هر حکمی که می‌خواهی بکن

حیف باشد که بافسوس جهان می‌گذرد

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

گفتم ار بخت خفته خواهد رفت

خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما

برخیز تا ببینی قندیل آسمان را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد

ای گل که ز هر گلی فزون است

نوشداروی امان در گره حنظل نیست

در هر سر موی صید بندش

گر گلشکری این دل بیمار کند راست

از می نیستی چو بی‌خبرند

کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر

چون حساب نحس کرد و سعد از آن

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم

سنگدلی بین که چهر درهم معشوق

صائب فسرده‌ایم، بیا در میان فکن

گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم

ولیک موی کشان آردم بر تو غمت

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید

می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم

کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان

بجه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی

رندی که باز بسته در عیش بر جهان

زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما

خیر است آن چه می‌رسد از دست چون تویی

گر به رویم نظر کنی نفسی

بی‌وجودت جهان وجود نداشت

اوحدی، این گریه کمتر کن، که خاک کوی دوست

آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ

خنده در چشم آب گرداند

غیر از وصال نیست خیال دگر مرا

ز بار و رخت که این جا بر آن همی‌لرزید

چند مانی تو این چنین خفته؟

زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت

چون بر سر آبست ترا منزل مالوف

یک گره را بر هوا درهم زدی

برافکند بر دوش بید نگون

همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم

من ز خود می‌روم و یار قدح می‌بخشد

دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد

من ز کویت بدر ندانم رفت

به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم

هرک در دریای کل گم بوده شد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند

برآور پنبه‌ی پندارت از گوش

همین بس است خیال درست عهدی من

لیک چشم نیک و بد آمیخته‌ست

چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی

خونم ز دل گشود و برویم ببست در

دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می‌سوخت

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

گرش خلق جهان جان جهان گویند می‌شاید

در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟

افراختی از قامت خود رایت خوبی

ز غمت با که برآرم نفسی

به روی آب نگه کن که از تطاول باد

قصه‌ی این غریب سرگشته

زانک چندانی که نانش می‌رسید

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

کامران بودن از طریق عدول

شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش

یک باره مرا مکن فراموش

عشق جان‌ها در آستین دارد

بیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامه

همچون علف برآیند از گورم استخوانها

تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

داده‌اند اندرین هوا جانها

نبشته نامه‌ای در باب معنی

تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون

خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من

گرم تازان عرصه‌ی تجرید

گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان

ای فتنه‌ی صبح خیز آمد گه صبح خیز

بازآی که بازآید عمر شده حافظ

چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی

صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند

نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش

دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر

غم بتان به همه عمر خوردم و افسوس

با مدعی بگوی که: ای بی‌بصر، مکن

در سلسله‌ی زلف رسن تاب تو پیچم

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد

با این همه، این نقوش و اشکال

جذبه‌ی دریا به فکر سیل من خواهد فتاد

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی

چند بینی آنچه آن ناید به کار

بر این خاک تیغ دلیری بجنبد

تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو

عشق آن زن در دلش نقصان گرفت

سواد نامه موی سیاه چون طی شد

پیغام حور نشنود از خازن بهشت

گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین

کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی

تو را غروب نماید ولی شروق بود

دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر

کرده از ما کسان به کیسه شکر

درین آلاله در کویش چو گلخن

چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی

ز بر تخت حکم شاه شود

کار، فرخنده گشته از فرهنگ

ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها

درد هر کس به قدر طاقت اوست

چون تویی صورت و تویی معنی

بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست

من چگونه خواب یابم اندکی

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست

حیف از آن در درخشان گران قیمت که شد

او ازین، این ازو جدا نبود

ای گلبن مراد بدین تازه نازکی

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن

نماند از شب تاریک غم نشان که دگر

ای باد مشکین، گر می‌توانی

گرنه آنست کزو مشک ختا می‌خیزد

عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن

گوش سنجر چو آن نفیر شنید

آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

تبرزین نه عقابی صیدپیشه

تیر فرصت در کمان جهدتست

نسیم نافه یا بوی عبیرست

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

از خیالش چه شاکرم! کو نیز

گفت کن آیینه را دارید پیش !

تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام

در این جهان که در او مرده می‌خورد مرده

چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی

خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم

ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی

دوزخ جای کافران جنت جای ممنان

فکر عالم نمای معنی خوان

بدر آر از گل طبیعت پای

هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت

می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد

خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود

کس چه داند که چه بر سینه‌ی من می‌گذرد؟

گفت اگر می‌دانیی ای بی‌خبر

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو

شست و شو داده موی او باران

چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید

چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او

چون به جوانی ز جهان خراب

به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی

عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی

گشته مردان بندگان از تیغ تو

وصف شیرین به نزد خسرو گوی

بهلیدش چنانکه مست افتد

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد

روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی

هر ارادت که عشق را شاید

عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم

مشفق خلق و نیک خواه بود

به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه

معدن صبرست تن معدن شکر است دل

فقوموا بلامهل و شوقوا مطیکم

زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را

از آه دل سوخته با نغمه‌ی زیریم

زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری

در خاک کرد عشق و شبابم را

طفل معنی به کام پرورده

می‌برم رشک نظربازی که از بخت بلند

هرگز نشوی تو هم نفس کس را

هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت

ساغر و پیمانه‌ای چند پر از می بیار

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت

تا کسی بر گهر نیابد دست

من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق

چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته

ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

حیف از آن بحر سخا و منبع احسان که بود

که به نیروی عدل ساده‌ی تو

وقتی ار سایه‌ی بالای تو بر خاک افتد

آسمان را چون زمین در حقه کرد

نالم که برد بر تو نامم

از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم

روی یوسف باز می‌نشناختند

بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی

غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است

هر که علم از برای زر طلبد

خون به پیمانه کشی مغبچگان بنشینند

بامر حافظ الله المکان یعی

غرض چو رفت ازین بزم و شد به دارالخلد

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق

از ما سخن یار چه پرسید که یکدم

در دل خود دید عالی غلغله

همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک

تا نمیری نباشی ارزنده

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

حقا که اگر تا که جهان بود به خوبیت

بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی

کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟

رسن بازی کنم با سنبلت لیک

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

همی زند صلای مرگ و نیست کس

در جهانگیری ز بس تدبیر کرد

گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم

سوی بحرم کش که خاشاک توام

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار

از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود

چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم

به تاریخش رقم زد کلک هاتف

حافظ راز و محرم پرده است

باده‌ی مستانه بنوش آشکار

هین روی چو آفتاب بنمای

از چمنش برکشید سرو سهی قامتی

چنان زان رخنها نیکت نیامد

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

خام بود آن مرید و بیرون جست

دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را

آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست

برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت

از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان

راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم

جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود

شکایتی ز سگانت نبود هاتف را

صبح تا شام حال او این بود

گر علم دوستی را تعلیم می‌گرفتی

عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن

رخشی بیداد تاختی چندان

یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم

چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

گوش کن سر این فسانه ز من

دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی

گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند

درده می بیغامبری تا خر نماند در خری

همچون طفلان به مکتب عشقت

تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی

تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست

در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم

چون پی اختیار خود باشی

با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

در غم دوستان مهر گسل

مرا به صومعه، گو: شیخ شهریار مده

دامن محمل براندازی مه محمل نشین

خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا

شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم

خوردن رزق خویش و منت خلق

ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم

بدو می‌گفت آن آتش که ای شه

نوروز فر خجسته فراز آمد

یک سخن ناگفته، ما را چون سخن

در فغانم ز دست قاتل خویش

که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام

سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب

رخ زنگی مبین، ببین دل او

تا بر غم روی تو گشادم در دل را

ای دل به میان این سخن در

اسب عزم از زمین ری زین کرد

در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا

ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

زلال حوض آن پیوسته روح‌افزار و جان‌پرور

خلق را بر نماز داشته‌اند

نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند

ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی

گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر

تا غمزه‌ی شوخت را دیدم، ز دلم دایم

ز روزگار میندیش و کار خویش بساز

چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی

دایم از گریه دیده پرخون داشت

درک خیریت، اختیار بود

بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان

دانی تو که چیست چاره‌ی کارت

وحدت او مقدس از تمثیل

هجر تو و مرگ اوحدی را من

منهدم از عروج او قبه‌ی قصر قیصران

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت

تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم

باشدت حکم بر وجود و عدم

کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان

آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند

در جهان غیر عشق نپرستم

ز آتش سینه‌ی ریشم خبرت شد گویی

جور کشیدم ولی نه چندین

زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش

حسنت از روضه‌ی جنان خوشتر

اصل جنی ز نار بود و هوا

ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم

چه می‌گویم که از یک جان چه خیزد

کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد

به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی

اگر بزودی زود آنچه گفته‌ام کردی

در جهان نیست صاحب دردی

آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند

تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل

آفت جانی از آن دو غمزه‌ی دلدوز

مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟

یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن

دین من از عشق زنده بودنست

هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار

جاهل و عام را فضول کند

زلف و چشمش خلق را دیوانه کرد

عجب کاری است کار سر معشوق

یا عاذلی فی هواها ما بذالک قل

چو خواهم بوسه‌ای، گویی: ترا اینها زیان دارد

گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

چه باد است حیرانم این باد دلکش

خواست تا در مجالی اعیان

من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار

ای شب کفر از مه تو روز دین

در سر زلف یار دل بندیم

گویی حسود چاره سگالم چها کند؟

چون زلف تو در کشاکش افتاد

تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را

مگر وارهیم از غم نیک و بد

به ادب رو، که دیده‌ها بیناست

هم دوستان او همه در عیش و در نشاط

جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان

زین صفت درها که طبع تو سفت

گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو

هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا

گر زبان حکیم خاموشست

به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی

دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم

در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد

زین سایه توان گشتن همسایه‌ی نور او

فتنه‌ی بیدار مستان نرگس پرخواب تست

حق بفرماید که نه از خواری اوست

خسرو معدلت نشان که بود

در و دیوار در شمار تواند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود

صد هزاران هزار عالم را

در رفع فتنه و ظلم کوشید در صفاهان

چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت

گاه گلگشت خلد را کوثر

شاهد دل، که نامش ایمانست

آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من

خون چکیده‌ست ره ره این نه بس است

عاشقان پیش چون تو صیادی

دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی

درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

ورد او از مباحیان کهن:

گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست

دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک

گه ز غمزه ناوک پیکان گیر

تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم

بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

زلف را بیهده مکاه که باشد

همره عشق شو، که یار اینست

بی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزا

سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا

آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من

تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم

گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند

چون نمی‌توانست آوازی فراشت

تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب

دید بر رخسار او خال سیاه

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من

تو مپندار کز در تو رویم

کس نپردازد سخن چون اوحدی

ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

خامه‌ی هاتف پی تاریخ فوت او نوشت

کثرت از عقل و عاقل و معقول

به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال

بی من اگرت امیر سازند

بسته‌ی عقل و هوش را زین پس

مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی

کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست

مه شکافد وان دل محجوب نی

در ترقی است کار ما در عشق

قطع این ره به راه‌پیمایی

با بخت سرنگونم الفت گرفته زلفش

پس اکنون کیست محرم در ره فقر

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا

مست گفت ای حق تعالی یار تو

بی خیالش مباد منظر چشم

مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه

حوریان گرد او گروه شده

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی

آخر تو کجا و ما کجاییم

زنده به جان خود همه حیوان بود

گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده

فراق جان ز تن آن لحظه باشد

مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ

ز بر پوشی ز مروارید شب تاب

مهر ابسال از درون او نکند

ساقی به مذاقم از ازل کرده

ای مرا چون جان ببین زاری من

هر گه که علم شدی به کاری

ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،

پس بپوشد خشت آخر روی من

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

گهی در آرز وی چشم دلبند

نتوانش سپاس، فکر آنست

در همه عمر به جز عشق نکردم کاری

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد

توئی کت نگذرد پر دل که روزی

چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:

نه کار آخرت کردم نه دنیا

آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده

چو وقت آید که این غم بر سر آید

رنج و بیشی به یکدیگر باشد

چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی

هر کس که ازین رهت خبر داد

همین است اندرین گفتار حالم

گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان

گر آن جان جهان را باز بینم

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است

جریده بودش آهنگ از مداین

تا چو در وی کند سعادت رو

بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر

تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران

جواهر بند ناهید از ثریا

ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی

دیدم چو هزار خرمن گل

باز آن عین ضلالت را به جود

در عالم وحدت ایستاده

چون درو بود راست کرداری

یار مست می دوشین و حریفان به کمین

گفته بدی عاقبت وفای تو آرم

نگر غازی ملک را کز دل آراست

عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا

زلف تو بر رخت شامست برسحر

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

خوبان قبیله را طلب کرد

نهلد در حجاب ذاتش را

در شاه راه عشق مرو با هوای نفس

چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند

دگر جانب مسلمانان دهلی

ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس

مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن

شد زن او نزد قاضی در گله

چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد

چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست

سرم گوی خم چوگان او شد

گرچه من رندم ولیکن نیستم

دگر گفت: کز راه خوانندگی

بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی

هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست

وگر تاریخ بکشایند ز ابجد

گه به بالین مردگان باشی

مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت

پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد

من قدری بر سر این کار شدم

چون هست شبستانت، پر غلغل مستانت

اگر ببام برآیی که فرق داند کرد

من چه دارم که فداات نیست آن

آموختنش، کجا بود هوش؟!

در ضمیر شه چون این اندیشه خاست

دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌مویان

ایمان چه که با دلی پر از بت

چرا گل دامن از بلبل نچیند

گر عدل بینم از تو و گرنه نمی‌توان

یوسف مصر را بجان عزیز

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

نخست از دیده خسرو خون تراوید

میتوانش فروخت، گردونست

صید ضعیف عشقم، با پنجه‌ی توانا

چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر

عرصه‌ی عالم به مسافت تراست

تا گشت وجود و عدم ما متساوی

ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند

گفت ای ستار بر مگشای راز

شیر خنک از تف و تابش بسوخت

صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!

دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان

مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن

روزی از آن غم که غانش گرفت

و گرش قصه‌ی سرمستی من باور نیست

بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

گر به خرد گنج نهان داده‌اند

گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟

پرده برانداختم از ان رخ و گیسو

باز در حین ببرد از بر همسایه گرو

سوزش‌شان دید درونش بسوخت

زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید

خرد را فریبی و دل را امیدی

پس بگفتی قبض کن جان همه

حیدر کرار بسی کرد جهد

تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار

کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم

بر سر میدان رسوایی عشق

نه شیران را کند کس حمله تعلیم

به بالا چو سروی، برفتن تذروی

به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم

صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

به فرمود کاول برارند جامع

رنج خود بر گرفته از مردم

نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست

عجایبند درختانش بکر و آبستن

گفت رفیقی که نگونیت چیست

با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی

سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من

لیک می‌گویید هر دم شکر آب

تازه شود لاله چو رخسار دوست

از دو رو راست کرده سبلت و ریش

کاش برگردی از این راه که ارباب امید

چون نامتناهی است ذره

وین گل ما بعضی اگر خشک شود

شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم

ما را بدست خویش بکش کان نوازشست

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

نسیم صبح گاه از مشک بوئی

روح ایشان مرا چو محرم داشت

گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت

هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت

چو خود برداشتی اول ز خاکم

گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او

ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی

دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله

خبر بردند بر بهرام سر کش

متقاطر شد ابر و باران گشت

آن را که نقش صورت جانان به خاطر است

یقین دانم که در دستم کم آیی

نی کم زان زن هندو در نیکوی

باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست

موی و رویت روز و شب در چشم ماست

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

مقیمان زمین زان مهربانی

با عتیبه سخن‌گزار شدند

تا بیابی خال او جوینده‌ی هر دانه شو

گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست

برفتن هم رکاب شاه شاپور

در پای ستم چو خاک ره ما را

هر زمانم که نظر بر رخ گل می‌افتاد

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان

برابر چشم بر چشم ایستادند

به طبیبان میار روی و، مجوی!

نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه

صبحدم چون سماع گوش کنی

روان شد سوی فرهاد بد اختر

از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل

مردم چشم عقیق افشان لل بار من

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش

خردمندان چو گشتند انجمن گفت

نفس مستجاب آنکس راست

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن

دراشکن کشتی اندیشه‌ها را

به تن عیسی جانش مانده بی دم

هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود

گر دیگری بضربت خنجر شود قتیل

داده من ایوب را مهر پدر

گشاده شب در این طاوس گون باغ

لیکن آثار روح حیوانی

از شیشه‌ی مقصود گلابی نگرفتم

از بی نمکی و بی قراری

آمدن از خلد به هندش بد از آن

اگر نیستی چون کمان بر کژی

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را

اگر شیرین ز راه بی وفائی

تا ز خشمش بجاست یک ذره

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق

پای آهسته نه که تا نجهد

او سبق امید کرده پر کار

زین پیش بود نفرتم از دور از زمان

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

پس سقام عشق جان صحتست

وصیت اینست کاندر گلشن دهر

گفت: حقی که در شمار آید

اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم

وگر از راز او رمزی بگویم

بزرگ امید گفتش کانچه را یست

من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او

آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

همی کن هر چه خواهی در حضورم

شه سلامان نیز با صد عز و ناز

گفتی صبور باش به سودای عشق من

ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی

خوانی بکشید مهترانه

ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن

غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی می‌نهند

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

جوانی بود دیگر هم نشینش

گرچه یک مرد در زمانه نماند،

دستی نمی‌کشی به سر زلف خود چرا

از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت

چو دید آن اوستادی را به بنیاد

بر سر چار سوی رغبت خویش

آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

گهر سنجی کزین گنجینه‌ی در سفت

زانکه در شکر اگر نکوشی تو

زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست

ممنان را همه عریان کردی

می نگرم کاین عمل صدق زای

از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی

ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست

که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین

گریان نفسی به سر کشیدش

نیست خالی جهان ازین پاکان

تا در خیال حورم و اندیشه‌ی قصور

چون دلم مست شد ز دردی او

کسی روشن کند این آتشین سوز

هر کس از جانبیش می‌جویند

چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

که آمد بهترین پادشاهان

تاج شد از گوهر او سربلند

پر کند سیل سرشکم ز میان بنیادش

پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک

شبی این گونه تاریک و جگر سوز

اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب

رخت در روشنی برد آب آتش

کشته شد در نوحه‌ی او می‌گریست

بهشت و بوستان بی‌دوست زشتست

حاصل این سه علم ارچه بسیست

تا پاک بسوزاند خشک و تر عالم را

چو در دریای بی پایان فتادیم

دانسته شوی به کاردانی

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید

خبر من بسر کوی خرابات برید

به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی

آهو به زبانش بی تظلم

گفت: اگر در میانه کس باشد

دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را

به مصطفی و به هر چار یار فاضل او

ز آنجا که رسید بر چهارم

گر شوی ایمن ز خوف دزد، نیز

کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبوده‌ام

ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود

زین گونه به چاره‌ای که دانست

با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست

دل آینه‌ای است پشت او تیره

چو دیدی دستگاه کوه کن را

دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

شهنشه زان حدیث آمد به خود باز

راه مردان به خودفروشی نیست

گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم

رو چو آتش می‌چو آتش عشق آتش هر سه خوش

به پاسخ شکرین کردم زبان را

با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی

به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند

کنون کامیدم از تو یافت یاری

چون شود جان و جسم آلوده

یک باره سبک‌بار شد از غصه‌ی دوران

تا پادشا گشتی بر دیده و دلم

گردن من زن قدری پیشتر

خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید

چون نرسد دست بلعل لبت

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام

چون سلامان بحر را نظاره کرد

شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد

ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را

روان شد با عروس خویشتن شاه

کجا غصه‌ی دل تواند نهفت؟

چرا ز قید توام روی رستگاری نیست

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

اگر بالا شدم چون دیدمت مست

یک به یک چوگان‌زنان جویای حال

مشکل ز وجود من ماند اثری باقی

چو نقاش ازل از بهر خطش

زمان چون رفت دیگر یافت نتوان

بگذار، که من نماز خود را

هنوزت گرد گل گرد عبیرست

حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان

شکر خائیده شد در زیرگازش

آنکه پنهان کند حکایت دوست

به چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجب

دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست

الپخانی که خالت بود فرخ

برین آستان دعوت هیچ کس

گر شوم خاک رهت کو راه آن

از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او

با این همه گر پذیری این خاک

تا مرید از مراد نفس نمرد

شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن

گرچه به خورشید مرا علم هست

اندیشه بهر بلندی و پست

ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد

دلم از روی تو چون می‌نشکیبد ز آنروی

زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

به بالین گاه او شد با دلی تنگ

چون بدانستی حکیم آن حال را

شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید

دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم

کنون از سینه بیرون ریزم این جوش

احول ما، کجاست، دبیری که بشنود

چه شد که با من سرگشته کینه می‌ورزی

تو همی‌آموزیم که چست ایست

ملایک جمله گفتندش همانگه

ساخت ز آن بند سخت، آزادش

جذبه‌ی عشق کشانید به کیشی ما را

دلی کز دست شد زاندیشه‌ی عشق

عنوان سواد خط سبزت

یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد

از آتش جهنده‌ی عشقت جهان بسوخت

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت

عور ماند، که پرده در بودست

شوق زخم دگر به جان دارد

عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا

هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند

شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا

عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی

سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد

دهن غنچه‌ی سیراب چو خندان می‌شد

از بلا چون به حیله نتوان رست

کی غمی از روز جزا داشتم

گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل

اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم

سرفرازی می‌کنم وقتی که بنوازی به تیغم

برو این دام بر مرغی دگر نه

ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست

آنچه یاقوت گفتیش میناست

حلقه‌ی آزادگان تن به بلا داده‌اند

ز معشوق اعظم به هر جان خرم

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف

چگونه جمع کنم این دل پریشان را

هین به جای می به من زهری دهید

بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست

راستان رنج خود تلف کردند

دلت به سینه‌ی سیمین ز سنگ ساخته‌اند

چون نه خوفت بماند و نه رجا

چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم

با روی تو این سختی پیوند که ما راست

هم آتش می بسوخت مغزم

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان

چون نظر کردم آن غضب کوشی

تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم

بادلان خیره گشته کاین دل کو

کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب

کردم فدای تو دل و دین و توان و جان

آبی نزدی بر آتشم هرگز

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم

این مسلسل سخن که می‌خوانی

زان رو به خدنگ مژه‌ات دوخته‌ام چشم

او یوسف عالم است در خوبی

میر گفتا هرک گرگ یک تنه

به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من

هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان

به گیسوی تو خوردم دوش سوگند

در چنگ زلفش دل پای بندی

چون چهل بگذشت روزی تا به شب

هم حلقه‌ی گیسویت سر رشته‌ی امیدم

مهتر چو خراب گشت و خوش شد

از سر زلف درازت نکنم کوته دست

روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه

یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را

سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی

عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی

«قافیه اندیشم و، دلدار من

شاهین تیر زپنجه‌ی دشت محبتم

رخ زرد و کبود جامه خورشید

کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی

صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است

یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

شاهدان خمیده گیسو را

طفل را نیست بهتر از دایه

میر انجمن جایی در صف نعالم داد

از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب

چشمه‌ی نوشست یا کان نمک یا جام می

برخیز و شمع را بنشان، یا بهل چنان

به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ

آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته

تو درین چارمیخ طبع و هوا

چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل

من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت

لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟

گفتی منشین به راه تیرم

از آن افیون که ساقی در می‌افکند

از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست

تا روی پیش او سلام کنی

زان راه که باریدن باران ز چه روست

درویش ز دوش باز مست است

آنک گوید که عناب نشاند خون را

هیچ جایی ز تو خالی چو نمی‌شاید دید

پیش لب نوشینت تا کی به سال آیم

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

تا پیر خراباتت منظور نظر سازد

هرچه خواهی میسرت باشد

دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم

گفتمش عهد کن به چشم این بار

شنیده‌ام که ز زر کارها چو زر گردد

که گر پا بسته‌ی این نقش گردیم

تا تو منظور منی دیده فرو دوخته‌ام

سر خدا که در تتق غیب منزویست

جعد تو نسیم صبحدم را

چه شکایت کنی ز مردن طفل؟

شکر می‌گوید خدای آسمان را

چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست

تا ترا نفسی و شیطانی بود

عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد

این چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشر

نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی

گر غم بیچارگان داری و درد خستگان

دست دادی که: توبه کردم زود

دوش به هیچم خرید خواجه و ترسم

دلا گر سر عشقت اختیار است

داغ دل آور که در میدان درد

گوش ما را از لبت چشم دعا

چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو

عرصه‌ی آفاق لشکرگاه توست

عشق صدا می‌زند به کافر و ممن

آنچ نوشی خیال تو باشد

بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا

کنون که دست تظلم زدم به دامانت

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی

بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم

جز شب تیره نیست آن ظلمات

در پرده قدح نوش فروغی که مبادا

ز رعنایان نازک‌دل چه خیزد

بروزگار مگر حال دل کنم تقریر

اوحدی مقبل شود در هر دو عالم

از غم عشقت چه جامه‌ها که دریدم

قراری بسته‌ام با می فروشان

آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا

گرنه مانع سختی گردون شدی

قافله‌ی مشک را از ختن آرد نسیم

بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی

ما کنون آن اشک گرم و آه سرد

ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی

خون دلم از حسرت یک جام به جوش است

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن

موئیست دهان تو و از موی شکافی

بر دل اهل ذوق راهش ده

من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن

کسی ننهاد و نتواند نهادن

خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت

صبر میورزیم و غماز آب چشم

پرده ز آیینه‌ی رخسار، خدا را بردار

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود

هر چه از عیب خود معاینه دید

سفره‌ی می‌خانه شد خرقه‌ی پشمینه‌ام

وز میان خویش را برون کن تیز

هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد

گر چهره‌ی چو ماه به بامی برآوری

چشم طمع از همه سو بسته‌ام

بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند

گر چه اسیر تو در شمار نیاید

چون حیات مرد، نی درخور بود

بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان

پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید

چگونه از رجام شراب برخیزد

دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست

من از انجام جهان واقفم از دولت جام

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

چون برون از باده‌ی یاقوت فامم قوت نیست

از تو موری اگر بیزارد

همچنان بس خاک می‌بیزی تو باز

کیمیایی که کند سنگ عقیق

تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی

در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند

هرکرا او هست، کل او را بود

چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان

چگونه از سر کویت کنم جلای وطن

به کرامات و معجز و بولی

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم

گر چه ز هجران او درد سری کم نبود

من پرستار دو چشم خوش بیمار توام

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم

هر یک اندر کار وی رایی زدند

تا کلاغی را شود پر، حوصله

ز انتظار رسول تیغ علی

غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد

در این باغ کش میوه زهرست یکسر

در مذهب صاحب‌نظران باده مباحست

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت

تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم

عون عصمت حصارشان گشته

خاطرم با یار ودل با کاروان

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او

جز عشق دلبر مگزین که خوشتر

آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد

در عالم صورت ار چه هجرست

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را

وه کز ایشان بجز فسانه نماند

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند

آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد

در آن مقام که احرام عشق می‌بندند

حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟

زین همه آلودگی پاکم بری

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو

مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز

چون شتابان سوی او بردم پناه

رنگ ماگیری و سگبانی کنی

تا نپنداری که این دریای ژرف

جور تو سهلست ار می‌پسندی

خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام

عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد

گفت: او را زبان گفتن نیست

پیکرم در مهر ماه روی تو

تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش

بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین

طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان

جمله تاریک است این محنت سرای

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

دلم آن طره هندو بسیه کاری برد

واندرین تیره‌شب ز ناله‌ی زار

بوصال تو که گر کوه تحمل بکند

قرابه‌ی ننگ و شیشه‌ی نام

مرا در حلقه‌ی رندان درآرید

گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد

بتابیش ازین قصد آزار من

این تقواام تمام که با شاهدان شهر

گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا

هر یکی زین چهارده گانه

گفت آن دیگی که امشب بس عظیم

خدای پر شما را ز جهد ساخته است

گنج لطفی و چون توئی حیفست

در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او

هر روز کشی بر من دلسوخته کینی

وانکه را این دو کس نگه کردند

همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من

در بیابان عشق نعره‌زنان

باز آی ای همای همایون که مرغ دل

دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی

هرک کردی سوی آن برقع نگاه

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما

بکن اندر زمان مستی خود

لیک مشغولم، مرا معذور دار

برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست

ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان

ز آشنا دل مردم درست گردد و من

تو ره نبری تو تا تویی تو

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

از آب چشمه تیره شود چشمه‌ی حیات

گفت: دشنام داد و چوب زدم

من که قاضی‌ام نه مرد معنوی

بود تردامن در اول چون زنان

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا

اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت

پادشاهان سایه پرورد من‌اند

چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان

ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلی

شیر مردان دین به آخر کار

در نهان در زیرچشم آن پیر راه

یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد

لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال

ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد

تو که باشی ، این و آن را برفشان

نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد

بزد راهم سماع ارغنونی

هم برین حرف، این خجسته کلام

روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای

چون حضورت نیست در مسجد دمی

اگر خواهی که با تن‌ها نباشم

دلم به تیر غمش خسته گشت و می‌خواهم

هست راهی سوی هر دل شاه را

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک

ای ز سر زلف مشکسای معنبر

دست دل در شاهد رعنا مزن!

از زفافت بت پرستان رسته‌اند

انا کالشوک سیدی کالورد

اثری بیش نماند از من و چون باز آئی

ازو به تیر قضا روی برنگردانم

ناگهی باشد که آن صاحب سرای

چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی

آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست

گل که با گل نشست خویشی یافت

وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش

سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک

خود تو بنگر تا تو با این جمله کار

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

وقت آنست که در پای سهی سرو چمن

تحفه کین مفلس فقیر آورد

هزار نامه‌ی حاجت فرو فرستادم

هر چه عیان بود نهان آمدند

معینست کزین ورطه جان برون نبرم

اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست

چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو

عشوه‌شان را از چه رو باور کنید

گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام

ور رهد زینها بریزد خون به تیغ

چون نبود آن مرد عاشق مرد کار

مرغی که چنین شگرف افتاد

بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم

میوه‌ی وصلت به ما مشکل رسد

خه خه‌ای موسیچه‌ی موسی صفت

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم

کیسه‌ی مظلوم را خالی مکن!

تو تعصب کن که ایشان مردوار

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد

چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم

پروانه‌وارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو

آنک او را این چنین دردی بود

در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار

چیست زهره کخر از وی دل ربود؟

چون بدیدم عجز و حیرانی خویش

گویی ز بنفشه گلستانش را

رنگ رخسارت نمی‌بینم ببرگ لاله‌ئی

زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز

از نکو روییت می‌ببینم نصیب

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی

زیر فرمان وی‌اند اینها همه

رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان

نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش

تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل

ز مهر سر زلفت، ای سنگدل

ازین طاق چهارم روی خورشید

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

قلم و لوح بودش اندر مشت

بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر

چون جمله فرو شدند اینجا

از تنم جز پیرهن موجود نیست

ز غیر تو حاصل بجز رنج نیست

زاری اندر نی ز گفتار منست

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

اگر باری از غمم ندارد بر دل

تو اگر واصلی وسیلت چیست؟

شکر از پسته‌ی شیرین تو شور آورده است

سال کردم گل را که بر کی می‌خندی

قصه غصه درویش اگرت راه بود

نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد

تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

گرم از تشنگی جان برلب آید

قبض کف گر خواستی، انگشت او

هرچ آنرا پای داری یک دمست

چندین غم بی نهایت از تو

که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش

با من نکند خویشی بیگانه‌ی خوی تو

خود صلوة وصوم بی‌حد داشت او

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

به تحفه کهن زنگی مست را

ساقی، از جام جم شرابم ده

هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای

زهی دعوت زهی مهمانی زفت

درین آرامگه چندانکه بینم

بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک

اگر نور وجود تو نبودی

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

وز شگرفان چارده ساله

زهد چون قلعه‌ایست پاس ترا

این همه آثار صنع از فر اوست

تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد

بلبل ز شاخساران با ناله‌ی هزاران

جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد

تا نباشم زرد در چشم کسی

پس برون جست او چو تیری از کمان

هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من

گر گدا یا امیر خواهد بود

فردا که بپرسش اندر آرند

فقر کز وی تو ننگ می‌داری

گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب

دشمنان از پی فراوانند، لیک

مطلوب ظهور سر امر است

از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای

در مهر تو همره بجز از سایه نجستم

آنکه از بهر نان کند توبه

آنک اول حلقه دار السلام

زین همه نقش‌های گوناگون

گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم

جز روی او نباشد قندیل شب نشینان

کار ذی القربی به جان پرداخته

چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد

و فیها نظرت و قد زل رجلی

شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز

در چنین ره حاکمی باید شگرف

بگیر مطرب جانی قنینه کانی

صوفی افسرده را زحمت ما گو مده

ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی

خوش دلی در کوی عالم روی نیست

عشق چو خون خواره شود وای از او وای

کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست

روی در سیر و هیچ زرقی نه

ز رنج تشنگی مردم به زاری

مرا جانان فروشد در غمت جان

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی

بر پای غلامان تو گر روی نمالد

چون نیم من اهل دریا، ای عجب

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند

آن دل که من بملک دو عالم ندادمی

هر چه او داد غایت آن باشد

خضر مرغانم از آنم سبزپوش

گر درآیند ذره ذره به بانگ

گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز

بار و خری که با من دیدی بسان عیسی

جمله گفتندش مکن ای پیشوا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین

کشته‌ی تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام

دل خود را به خون بپرورده

هرچ رابنیاد بر آبی بود

هر که در عشقش چو تیر راست شد

درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق

بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو

سر کس می‌ندارم چون کنم من

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر

ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می‌بینم

به نزدیک من با یکی جام می

گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

و گرت شیخ و شاب طعنه زنند

سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم

عشق گنجم در خرابی ره نمود

ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس

سیب را بشکافتی حالی به تیر

می‌رفت دلم به غرق تا بوک

خیال تو بینم اگر غنچه چینم

چو غم دادی به غم خواران، نیابد کرد تقصیری

یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد

باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

که در جنگ هرگز نسازد کمین

تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون

در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش

تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل

عالمی را بنده‌ی خود کرده‌ای

زان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماند

در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک

ز شام تا بسحر شمع‌وار پیش وجودت

جهاندار نامش سیاوخش کرد

سر فرو بردی همه شب تا به روز

عیسی لب روح‌بخش تو دید

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم

دردش بلای ناگهان، مهرش میان دل نهان

گم شدم گم شدم نمی‌دانم

جان را تو پیدا کرده‌ای مجنون و شیدا کرده‌ای

در کمالیت حسنت نرسد درک عقول

شما را چه کرد آن سوار دلیر

گر ترا صد وعده‌ی خوش می‌دهند

در آشنا عجمی وار منگرید چنین

تو خامه‌ی دو زبان بین که حال درد فراق

مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل

کین گدا گر هیچ بادنجان خورد

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد

هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک

بشد هیربد با سیاووش گفت

هرک او در پاک بازی دم زند

گر به حسامم بکشی نقد جان

چه باشد گر دمی در منزل دوست

گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی

گفت هرگز ای غلام این خود که کرد

این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن

خورشید را بذره‌ی بی خواب و خور نمای

وزانجا سوی روشنایی رسید

در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان

گفته هر قوم هم از مستی خویش

نشان دوست از دشمن چه پرسی

مگرم دهند راهی به کلیسای گبران

گر بیابم قطره‌ای از کوثرش

چون آب روان دیدی بگذار تیمم را

ساکن نشدم در حرم کعبه‌ی وحدت

چنین تا به نزدیکی پل رسید

هر دو عالم بسته‌ی فتراک او

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی

ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت

این را مثال هست به عینه یک آفتاب

خوش می‌روی بر رای ما خوش می‌گشایی پای ما

چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر

بجنبید کاووس را دل ز جای

ما همه در حکم نفس کافریم

شود دمی همه یار و شود دمی همه غار

دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست

دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک

تا نپردازی تو از نفس خسیس

از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج

گر نداری سرآنک از سر جان در گذری

شنیدند و بر دل گرفتند یاد

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم

یک غمزه‌ی ضعیفت صد سرکش قوی را

همه شب منتظر خیل خیال تو بود

قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت

جان گنج طلسم جسم دایم

بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن

تا چشم می‌پرست تو بیمار خفته است

چو تابوت را دید دستان سام

تا قطره‌ی شبنم سحرگاه

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست

حلقه‌ی زلف تو در خواب نمودند به من

آنرا که آرزوی گلستان وصل تست

شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون نویسم حدیث لعل لبش

یکی غرم بریان و نان از برش

با عود بسای عود می سوز

ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن

ندانم کدامی که دامی دلم را

از آفتاب رویت من همچو سایه دورم

پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد

به ترک اندر افتاد خم دوال

کرد در شش روز هفت انجم پدید

نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان

خبر از انده یعقوب نداری و مقیم

به روز وصل چو امید بود می‌بودم

آنک بر بی‌رحمتان رحمت کند

لوطیی دب برد شب در انبهی

بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی

چو بشنید سالار مازندران

عشق گوهر آتشی زد در دلم

کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک

بیرون ز زلف و عارض خورشید پیکران

مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر

جمله‌ی پرندگان خامش شوند

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان

قلم چون سر یک زبانیش نیست

ابر میمنه طوس نوذر به پای

با چنین درگه که در رفعت تر است

نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب

نعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند

بوده ز جور تو ما در همه وقتی زبون

گفت چون این مملکت وین کار و بار

گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

چنین تا به قچقار باشی براند

تویی که در شب تاریک می‌کند روشن

دردیم داد و درد من بفزود

ای شمع مریز اشک خونین

تو می‌گویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان

گرچه نام یوسفش بودی ندیم

نیست مرا کار و دکان هستم بی‌کار جهان

شیرگیران باردات همه در دام آیند

تن و خواسته زیر فرمان تست

من مگر نمرود وقتم کز حبیب

ای لطف تو دستگیر رنجور

ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر

چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو

از ملایک بانگ خیزد کای آله

یا چو اسمعیل صبار مجید

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور

وانگهی بر تو نشسته‌ای امیر

ما را چه مرقع و چه اطلس

مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن

هم ز دردی شد چنین لاغر تنم

به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد

حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان

روح را که طاوس باغ تست

سیاوش گو پیلتن را بخواند

گفت از بی‌رحمی تو کردگار

گفتم کی از دل و جان برده قراری

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز

پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت

هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان

ز لشکر بر شاه شد خیره خیر

چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند

بدو گفت اولاد چون آفتاب

چه کم گردد ز بحر بی نهایت

دهانت چو با پسته‌ای تنگ ماند

رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو

آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل

آه من می‌رفت تا راهم گشاد

بپذرفت دخترش گستهم گرد

چون بهوای کوی تو عمر بباد داده‌ام

بدیشان چنین گفت کافراسیاب

پیش عیسی آن خم آمد در سخن

یتیمان فراقش را بخندان

هر لحظه‌ام از غم تو کرده

کجا کارم ز قدت راست گردد؟

تو شنیدی بانگ از اهل مجاز

نیامد به دل‌ش اندرون ترس وبیم

نه خورشید بامی که خورشید بامی

اگر داد باید که ماند بجای

اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل

پیران ره حروف زلفت

تا که برطور جلالت نبود منزل قرب

گناهم نیست اندر عشق و گر هست

ای ز شفقت داده مهر مادران

ازیشان برزم اندرون نیست باک

اگر صد رهت بشکند روزگار

خرد نیست او را نه دانش نه رای

گفت آخر چند خواهی کشت زار

پرده گردون بدر نعمت جنت بخور

چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم

بی‌تو دمی نمی‌شود خالی و فارغ، ای صنم

تا که رنجوری تو فکرت می‌کنم

اگر خسرو آید به ایران زمین

برکش علم از پای سهی سرو روانش

ز گفتار او گیو را دل بخست

تا دوا ناید پدید این درد را

هر که مویی سرکشید از عشق او

گر خداوندان عقلم نهی منکر می‌کنند

چون اوحدی نگر تا: بر فقر خود نگریی

آن لحظه که جان شود خرامان

بگستهم و گردوی و بندوی گرد

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را

اگر دادگر باشی و پاک دین

یافت عابد از خوش آوازی او

فلک از بهر عاشقان گردد

هر چند گفته‌اند حکیمان که نافعست

سحرست گرد عارضت آن خط مشکبوی

این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش

بشد تیز لشکر بفرمان گو

گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش

بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

اهل معنی از چه رو انکار صورت کرده‌اند

گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود

کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد

سخنها ز هرگونه آراستیم

بود هندوی چشم می پرستان

بفرمان اویست گردان سپهر

در حرف نخست باز یابی

آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق

گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان

شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:

گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده

کنون گر دهیدم به جان زینهار

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل

گرایدونک خشنودی از رنج من

ذره تا ذره بود ذره بود

چون شود خورشید رویت آشکار

ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم

در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم

نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ

نجوید جز از راستی درجهان

میست کاب حیاتست در سیاهی شب

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود

گفت اگر جاروب و غربالم بدی

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی

بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

تا نجوشیم در نیاید عشق

منع را گر ناپدیدار آمدند

فرستاد کس قیصر نامدار

دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد

نهان کرد گیسو به زیر زره

چون علی از غیبهای حق یکیست

چون کار نمی‌کند فغان بی تو

کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه

گر روز می‌کردم شبی با رویت اندر خلوتی

از قضا می‌رفت درویشی اسیر

که از بهر شاهی پدر را بکشت

خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما

ز بس گنج و زیبایی و فرهی

نه خدایی می‌کنی نه بندگی

سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش

دوستی کز مرگ نقصان آورد

نترسد ز کردار چرخ بلند

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست

ز گرز تو خورشید گریان شود

چو اندر عالم جان اوفتادی

بگریخت دلم ز چشم تو زود

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی

تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد

چون بدو دادی تو هر دولت که هست

ز یزدان پذیرفتم این تخت نو

خاکبوس بساط فرمانت

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

چندان که تو شرح عشق کردی

به یک خانه دو بیمارند و عاشق

در حلقه‌های زلفش جانهای ما اسیر

بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان

تا ما گل روی دوست دیدیم

نشسته بران تخت بی گفت وگوی

بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار

چو افراسیاب آن سخنها شنود

زانک هر مردی که نان ما شکست

از هر سویم همی فکن هر دم

تا چند ز دور چرخ نالم

تشنه‌ی لعل توام دیگر ازان می‌دهد

کودکش گفت ای امیر پر هنر

ز بهرام چوبین یکی نامه داشت

ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم

از ایران برآرم یکی تیره خاک

در تعصب می‌زند جان تو جوش

در خم چوگانش یکی گوی شو

عاشق صادق کسی بود که نخواهد

ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده

گر به صدر مملکت خواهی نشست

کجا خواندندیش یزدان سرای

نفس کافر کیش را گر بنده‌ی فرمان کنی

مگر شهر و دختر بماند بدوی

و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت

ذره‌ای گر ز پرده در تابد

رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد

محتسب گو: در پی رندان مرو

من چو ایشانم، ولی در راه دین

دگر گفت ما تخت نامی کنیم

غریبان را چرا باید که بینند

بدرید چنگ و دل شیر نر

چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است

تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو

در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی

خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟

گفت باکی نیست، می‌خواهم پرید

بدو گفت رو پیش خسرو بگوی

یکشب بکنج کلبه‌ی احزان نکرده روز

گرفتند زان پس عمود گران

من نیابم در جهان بی‌آب سود

تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی

ضعف رها نمی‌کند ورنه ز آه صبحدم

هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من

جای باشد پیش جانان صد هزار

همی‌راند نستود دل پر ز درد

زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب

خرد را و دین را رهی دیگرست

تا اگر روزی بر شاهم برند

ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار

زرد شد خیری و مبد باد صبح و ویس گل

از خوی تو بس گل که به خونابه سرشتم

زار می‌گفتی که این داغم بس است

بدیدش یکی جای کرده بلند

باشد دعایش کار من سودای او بازار من

کس از نامداران ایران سپاه

آنک عالم داشت در زیر نگین

بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین

خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست

دوستی را که مه وصال به اندیشه‌ی تست

تا عالم مجاز نهادم به زیر پای

گر از دیر دیرینه آیی فرود

گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن

کمند و پی رخش و رستم سوار

چون بشد ده روز، مرد سوخته

الدوله عیشیه و القهوه عرشیه

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم

خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی

صد گوهر معنی ار توانی

چو بهرام روی شهنشاه دید

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد

ز هر جای روزی‌دهان را بخواند

تو بگو او را که عزم راه کن

زان چشمه‌ی حیات که در کوی دوست بود

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم

نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او

همان به است که پنهان بماند آب حیات

چواین راست گردد بهنگام تو

یک زمان با من بدرویشی بساز

همان نیز کامد نیابد رها

این زمن بستان و با من بیع کن

در خرابات مردان جام جانست گردان

چون به ارزم یافتم من این متاع

ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا

دوستی و دشمنی ما را ببین

ور ای دون که پیروزگر باشد اوی

احمد حنبل چنین گفتی که من

و دیگر فرنگیس را خواستی

چون بسی شد نالهای زار او

چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم

پیش از آن کز حقه برگیرند سر

همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد

گفت آخر صورت موشت چراست

نیاطوس را داد لشکر همه

در جهان او را طلب کاران بسیست

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بنوشت به خون دل جوابی

گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز

بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند

جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست

هر کسی گفتند در روی زمین

همه جنگ و پرخاش بدکام اوی

ز بس که جست بصر چون هلال روی تو را

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

شاه می‌شد، در قفاش آن سگ دوان

از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه

نیاید خسته‌ای کو منکرت شد

هر که او گفت: دل به خوبان ده

من همی ننهادمی بی او به هم

جهان آفرین برتن کیقباد

چون به شهر خود درآمد شهریار

به بر در گرفتش بپرسید زوی

وز حجره‌ی تنگ آفرینش

جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند

یا مرا در خانه‌ی من ده قرار

دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی

به خاصیت تو دری عالم افروز

زمین سر به سر گفتی ازجوشنست

خواست تا تیغی زند بر وی نهان

نرفتم به گفتار تو هوشمند

دل چون بشنید نام می را

فلک طشت است و اختر خایه در طشت

هرکه را در آشیان سی دانه نیست

بر عارضت نشان عرق در بهار گویی

چون بدل کردند خلوت جای من

بخواهر چنین گفت بهرام گرد

چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر

بانگ می‌زد کای مبشر باش شاد

قراضه دو که دادی برای حق بنگر

در خوردنت چیره کن برنهاد

کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا

روی سوی عشق تو آورده‌ایم

شمارا زما هیچ نیکی نبود

چنین شهریاری و بخشنده‌یی

شه بربرستان بیاراست جنگ

بهر خود یک طاس را پر آب کن

آتش عشقت درآمد گرد دل

چو شیروی را شهریاری دهد

بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی

چون سنایی همیشه در بد و نیک

همانا که گل را بها خواستی

بفرمود تا گاو دم بر درش

برفتن مگر بهتر آیدش جای

که صفر بگذشت و شد ماه ربیع

که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید

بدو گفت بشتاب و برکش سپاه

ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته

در صلح چگونه‌ای که باری

تو را تا نسازم سلیح و سپاه

که شاهی دگر برنشیند به تخت

همی گفت زار ای نبرده جوان

مشرق این باد فکرت دیگرست

وز تو کس را دمی درین وادی

شد ازتشنگی دست گردان ز کار

به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من

یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد

بنه برنهاد وسپه برنشست

که یک بار گفتیم و این دیگرست

روانش خرد بود تن جان پاک

هین غنیمت دار در بازست زود

نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح

نیاطوس را داد چندان گهر

پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما

گر دولت یاری کند و بخت مساعد

نگر تا چه فرمایی اکنون مرا

چنین گفت با باغبان شهریار

تهمتن یکی جامه‌ی ترکوار

بس بکوشی و بخر از کلال

در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان

بگوش اندرون خواند خسرو قباد

ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او

یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب

فرستاد روز چهارم کسی

زمانه زمانیست چون بنگری

خم آورد پشت دلیر جوان

چیست برهان بر حدوث این بگو

باز شد خنده خانه این جا

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه

گر چه عیدیست مرگ ما بر تو

اینست رضای او که اکنون

پی دشمن از بوم برداشتی

کجا جهن بر زین بدی نام اوی

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

پادشاهان لب همی مالند شاد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ازین پس کنون تا چه فرمان دهی

ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن

بر سر کوی عاشقی صبرست

جهاندار بگرفت و از نهان

تو را و مرا مزد بسیار باد

وزان روی سهراب با انجمن

از بلیس او پیرتر خود کی بود

دید قبا رفته خمارش نماند

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

رخم گل بود و بالا تیر و کردند

این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر

می‌کند، به صد شکنجه، جانی

ز کشور کنم دور بدخواه را

به بالا ز سرو سهی برترست

تا بماند آن معانی در جهان

در زمان زنار بستم بر میان

مساایچ با آز و با کینه دست

عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه

کرده از شکل عزب خانه‌ی زنبور از غم

دانست مسافر خردمند

گرانمایه پیروزنامه به داد

عهد بستیم و نیستی راضی

گفت ای موسی کدامست آن چهار

بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم

به نفرین شد آن آفرینهای پیش

درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:

ور سنایی هنوز خواهد خفت

همه ساله زین روز ترسیدمی

همه چین برو زار و گریان شدند

گر ترا دست به جور همه عالم برسد

تا بنشکافی به نشتر ریش چغز

وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق

پرستنده‌یی را بفرمود شاه

فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت

عمر سرمایه‌ایست نامعلوم

به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی

کوچ ایشان رحلت صیف و شتا

تا نبیند خصم را پهلوی خویش

ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ

همی پهلوانی برو مویه کرد

بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی

تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان

به کرم رخت خواجگیم بسوز

چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند

بر سر کوی سبکباران عشق

یا کلام بنده‌ای کان جزو اوست

خالص برای لله ازین ژنده جامگان

بدانستم و شاد گشتم بدان

فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت

عشاق چو روی تو ببینند

به بازاری که جان را نرخ خاکست

پس اندر بدی پانصد بازدار

اوحدی، گر عشق می‌ورزی ز سور دل منال

از کسی یاری نخواهد غیر او

نور از درون هیزم بیرون کشید آتش

به خاقان چینی یکی نامه کرد

نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق

هر روز همی شود به نوعی

هرگز دل من مباد بی‌غم

ز پیوند وز بند آن روزگار

جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی

خوی بد در ذات تو اصلی نبود

از ازل تا ابد ز مستی عشق

ز کشور بشد تا به درگاه شاه

زین سر تو بساز چاره‌ی خویش

زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم

گویند که تا کی از در و بام

چنین داد پاسخ بدیشان قباد

مگر تو چاره‌ی کارم کنی و زخم که دارم

تو بخشم شه زنی آن تیغ را

کی گردد سیر ماهی از آب

همی سنگ را درکشیدی به دم

هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست

کی زشت شود روی نکو ار بنشویند

ازیشان چو بشنید اسفندیار

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز

به گوشت همی رسد که: من می‌کنم زیان

مرده گردم خویش بسپارم به آب

چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار

برفت و گرانمایگان راببرد

ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما

ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»

چو بستور فرخنده و پاک تن

چوآمد به نزدیک آن برزکوه

اکنون سپر چه سود؟ که بر دل گذار کرد

چنگ در صلب و رحمها در زدی

نگذاشت شیر بیشه‌ای از هست ما یک ریشه‌ای

ازان پس نمیرم که من زنده‌ام

گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من

ندیدی دین کفرآمیز بنگر

تیمار دلش، به جان نگنجید

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون

بر مثال سنگ و آهن این تنه

ز روی خویشتن بت بر زمین زن

ز یزدان نیکی دهش یاد باد

با دگران مر ترا هر چه میسر نشد

جان و دل را همی نهیب رسد

چون مادر من، کجایی آخر؟

بترس ای گنهکار و نزد من آی

به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او

گفت با اینها ندارم مشورت

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی

ز بدها تو بودی مرا دستگیر

جگر من مسلمان بخوری بدان توقع

همیشه تا بوم در خمر و در قمر

به شهر این مثل شهره‌ی عالمست

فرستاد تا هر که آن دخمه کرد

هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد

جز تو پیش کی بر آرد بنده دست

گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین

بنام تو بر پاسبانان به شب

چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده

چشم بیمار تو ما را ببرید

به ایران زمین باز بردندشان

از آن نامدران ده و دو هزار

بر شده بالا و سوارش بلند

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت

چو گستهم بشنید لشکر براند

آب فراخی همه ره تا به گنگ

مرغزار وصال یافته‌ایم

دید از نظر جمالش

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن

این حدث بر روی زشتت می‌کنی

بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان

نهادند خوان و می چند خورد

خورد خسرو نیست جز غم چاره چیست

بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو

چون از طرفی نیافت یاری

سواران فرستاد ماهوی زود

گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو

گوش گوید من به صورت نگروم

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین

چو سالی برآمد که مریم بمرد

عود به خروار قرنفل به من

یقین دان که تو او نباشی ولیکن

لیک، آن کاندرین خزاین پر

نشستند بر سبزه می خواستند

خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند

که چنین تتماج پختم بهر تو

صورت آن آینه چون جسم بود

مباش ایمن و گنج را چاره کن

سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو

نیست منزل صبر را یک لحظه پیش من چنانک

از امروز تا سال هشتاد و پنج

کزویست بر پای گردان سپهر

مخسب امشب که ازبی‌خوابی خویش

حبه‌ای آن گر بیابد سر نهد

دو هزار دفتر چو به درس گویم

یکی راز گفت آن زن پارسا

آنچه بد از مصلحت ملک راز

هر چند که زهر عشق می نوشد

زو هیچ شمار برنگیرم

فرود آمد از باره بردش نماز

اندرا و میان جان بنشین

چون نکرد آن کار مزدش هست لا

صد درت گر گشاد پنداری است

چو خاقان ورا دید برپای جست

خرچ رهم زان کف دریا اثر

عشق او در قلب ما چون هست سلطانی بزرگ

بپوشید جامه‌ی پرستش پلاس

در گنج بگشاد و چندان گهر

مپسند که در پیش لبت مرده بمانم

هم‌چو میل مفرط هر نو مرید

هر شرابی که دوست ساقی نیست

بدارمش چون جان پاک ارجمند

به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو

کز رفق سنایی اندرین حالت

عمری به بهانه‌ی وداع او را

گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست

گاهگاهی خرامشی نکنی

هم در آن مجلس که بشنیدی تو این

رخش فلکی به زین درآرم

چنین گفت که اکنون بر بوم ری

بشکست می لعلت چون توبه‌ی خسرو را

ز جعدت کمندی و شهری پیاده

تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر

همی‌بود خراد برزین سه ماه

کرشمه داد چشم نیکوان را

گفت شاهش کین پسر از دست رفت

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ

کس کو ز پیمان من بگذرد

چرا خسرو نیندیشی تو امروز

خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای

خورشید چنانچ تیزی اوست

بیاوردم از مرو چندان بنه

مرنج از بهر جان خسرو اگر چه می‌کشد یارت

چونک پرش سوخت توبه می‌کند

دل در ره نفس باختی پاک

بکی موبدی بود را دوی نام

خال تو برلعل لب دست یافت

ولیکن چون سحرگاهان بنالد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

به تیزی ازو چشم خود برمدار

چه کند دل که جفای تو تحمل نکند

در الهی‌نامه بس اندرز کرد

هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار

همی‌رفت نرم از بر خاک گرم

چه داند باز چون بندند پایش

بر ما غم تو چو آسیا گشت

چه گویید گفتا که آزاده‌اید

بدان کارتازین دو شیردمان

کسی که مسکن اصلیش عالم علوی است

گفت شوهر نه سرت گویی بگشت

چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر

نخوردم غم خرد فرزند اوی

خسروا دیده نگهدار ز دیدار رقیب

گر ز مرد گرد بیجاده‌ش پدید آمد چه شد

با توکله بنهم و سر بر سری

چو سرو سهی گوژ گردد بباغ

کرد گز رسوئی حریفان نخست

قوم گفتندش که ما هم زان قضا

هزار دود مرکب که چیست این فلکست

بهار دیده‌ی من نیست جز که عکس رخش

نکته‌ی من گوهر کان من ست

هر که معشوقه‌ای چنین طلبد

هم یاد کنند گه گه آخر

نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

خسرو ز بتان کرشمه بد نیست

هر دل ار سامع بدی وحی نهان

چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

ترا به از عمل خیر نیست فرزندی

گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی

ما را دل پر غمست و گو باش

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان

گیه چو می‌گوید که بنوازم ترا

مرگ‌جو باشی ولی نه از عجز رنج

ما را که پیدا کرده‌ای نی از عدم آورده‌ای

کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد

کارت چنین که پرده‌ی دلها دریدن است

گویی که طلبکار دگر یاری رو رو

راه تسلیم رو که عالم حکم

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان

پس فرو پوشان لحاف نعمتی

نه لاف پاک‌بازی و مردمی همی زنیم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک

در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک

پس از چندی صبوری داد باشد

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل

چنین دانم که آن گوینده‌ی چست

جامه‌ی خفته خورد از جوی آب

لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود

انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش

مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک

خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما

در باغ زمانه هیچ گل نیست

در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی

زمانه تا بود ، دوران او باد

وآن سوم پند دهم من بر درخت

کی بود آخر که بادی در رسد

حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم

عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست

بر امید روی چون گلبرگ تو

ای راحت جان من فرج ده

لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست

عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو

از برای حق شمایید ای مهان

ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده‌ایم

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین

ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود

این همه هست کاشکی باری

چنان موافق طبع منی و در دل من

دشنام از زبان توام می‌کند هوس

از سخن‌گویی مجویید ارتفاع

همچون مگس به ریزه‌ی کس ننگریستم

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

گفت خسرو نگیردت ما ناک

گوید امروز بر من از سر زهد

چو شاه جهان روی او را بدید

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

عفو کن آن را که رضای تو نیست

شادیی آمد ز بیداریش پیش

عشق تو کان دولت ابدست

طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم

طرفه نباتی مکه چو شد در دهن

از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی

از تحیر هر زمانی در رهت

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم

نه شود زور جوانی از تو کم

ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد

مر خداوند عقل و دانش را

از آن خویش مدان خسروا که عاریت است

بنده مشو ز بهر فزونی را

ور سایه‌ی تو بر آفتاب افتد

گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند

سربدره‌های کهن بسته شد

از تو عالم روح زاری می‌شود

خرمش کن به یک شکرخنده

وه وه که بزرگوار حوریست

روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند

گفتم ای مست جمال آن وعده‌ی وصل تو کو

برد از خدمت سلطانم از آن می‌ترسم

مقدور من سریست که در پایت افکنم

چنان نه یاد خود اندر ضمیرم

مشرق و مغرب که نبود بر قرار

برهمی جوید دلم ناکشته تخم

هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست

جانی که از فراق رها کردخانه را

بوسه‌ای را زان لب چون لعل نوشینت به جان

در راه تو انوری تو خود دانی

ز غرقاب این غم، رهایی نیابم

خسروا پهلوی‌من شین ساعتی دل ده مرا

ای ز تو کس گشته جان ناکسان

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد

بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا

ای سنایی بهر خاک کوی تو

شیوه‌ی عهدش دگر با انوری بخرند باز

این چشم و دهان و گردن و گوش

راند زلکهنوتی و دریای هند

حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا

نتوان گفت که هندوی بصر

قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما

اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر

ای رفته ز نزدیک سنایی خبرت هست

زان می‌ترسم که هر متاعی را

مرا گناه خودست ار ملامت تو برم

شه آمد باز از آنجا با دل تنگ

گفت اگر دیوست من بخشیدمش

چون غیورست آن نبات حیات

از تو روحانیترم در پیش دل

شده چون پر زاغ این نیلگون باغ

چون وصیت کنم به عشق ترا

آن کیست که او را چو کف پای تو روییست

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست

برسی ای سوار و بنواز به لطیف خاکی را

کژ شود پالان و رختم بر سرم

گفته بودی کز توام بگرفت دل

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می

منعمان گر چه برانند گدا را از در

دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی

آری این جور و ظلم با که کند

آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار

تمام ار باز رانم شرح این حال

بر مسلمانان نمی‌آری تو رحم

گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها

ای که صبر از من طمع داری و هوش

که از غزنه چو بیرون کرد صمصام

مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز

انوری تا کی از این کافربچه

کس از کناری در روی تو نگه نکند

جهان از قبه‌های کارداران

تا درو اشکال غیبی رو دهد

تا دردی درد بی‌دلان خورد

یاران صبوحیم کجایند

ای گل چه زنی خنده ز نالیدن خسرو

ای بسا در حقه‌ی جان غیورانت که هست

هیچ روزی مرا به سر نامد

همی‌گویم بگریم در غمت زار

تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان

هیچ خطاطی نویسد خط به فن

زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون

هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی

دگر شه معز جهان کیقبادی

بادی داریم در سر ایراک

با عشق درآمدم به دلتنگی

عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند

چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن

نیل را بر قبطیان حق خون کند

پرده بردار و بیش ازین آخر

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز

خود را به دو باده وارهانیم

وز نکورویی چو شعر انوری

از آب و گل چنین صورت که دیدست

ز ابروی خم پشت کمان ساخته

تا از آن واقف کنی مر عام را

ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم

بده ساقی که من مست و خرانم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم

مرا افتاد با بالای او کار

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

از دست غم ت در زمانه

هیکلش از یاد رفت و شد پدید

ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

مثنوی او راست ثنائی بگو

زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،

وانجا که کناری اندر افزایی

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

چو دیدی که هستی بقایی ندارد

مدح تو حیفست با زندانیان

دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست

خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت

مردبینی که روز وصل چو شمع

بر سر کوی عشق بازاریست

زاهدان تسبیح می‌خوانند و خسرو نام دوست

گشت حاکم بر سر فرعونیان

نظری کن که چون بمردم من

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی

لیک بشرطی که درین رای من

صحبت دیدار تو جستم همی

گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش

حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق

دعا زین به نمیدانم به جایت

عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم

به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق

جهان روشن به ماه و آفتابست

گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب

چند بر طاعات ما راحت کنی

تا چند که پوستین به گازر ده

اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین

روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند

هین فسون گرم دارد گنده پیر

در واقعه‌ی عشق رخت از همه نوعی

حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی

ابر صد بار آبروی خویش را بر خاک ریخت

امشب ای دلبر به دام آویختی

از کار جهان کرانه‌ای دل

دایما عادت من گوشه نشستن بودی

مراد خسرو بی‌دل برآور یک زمان بنشین

تا گواهی بدهم و بیرون شوم

این ملولی می‌کشد جان را که چیزی تو بگو

همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت

بپوش از شمع حال سوز خسرو

زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست

با همه دل بگفته‌ام که مرا

چاره صبرست و احتمال فراق

نهانی وعده محکم گشت خان را

گوهری دارم ز تقوی یا سخا

در گلخن تیره سر فرو برده

این همه دلبندی و خوبی تو را

در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق

لولاک لما کنت امینی به حیاتی

درد از چاکرت دریغ مدار

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

دل که به گل ماند نیامد برون

گفت کز صورت مبینید این هنر

اما چو قلب و نیکو ماننده‌اند با هم

نرخ گل و گلشکر شکسته

نام نماند ازدل و جان و هنوز

تا دیده‌ی ما جز به تو آرام نگیرد

از شیوه‌ی خود رمیده گشتم

خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی

جور کردی ، به آه رخصت ده

آن تکبر بر خسان خوبست و چست

ملک کسری در سر زلف تو دید

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان

در غمش خسرو چو چشم خون فشان

گه ساقی باش و گه حریفی کن

گویی آخر این همه بیگانه‌اند

ضرورتست که عهد وفا به سر برمت

گفتم : تویی اندر تنم ما هست جان روشنم

هر زمان نو صورتی و نو جمال

سبو به دست دویدم به جویبار معانی

تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست

بناله آن نوای باربد برمی‌کشد خسرو

در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی

با چنین تمکین نباشد کار خرد

آن گوی معنبرست در جیب

به فرخ روزی اندر خلوت قصر

آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

هستی ما نزد خرد اندکی ست

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی

بودیم به هم درشده با قامت موزون

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم

گر تو درین فن کنی اندیشه چست

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم

قیصر روم عشق غالب باد

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چو بشنید آن خبر جان عزیزش

عاجزم با چشم رنگ آمیز او

آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ

بدنت در میان پیرهنت

چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت

در چاه گه و شه چگونه باشد؟

تن پلید است بخواهم انداخت

به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم

تافته از گرمی خود آفتاب

پیوسته در آن بود سنایی

چه کنم عسکری که نی‌شکرش

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی

ضمیرش محرم دیرینه‌ی عشق

در این بند و زندان به کار و به دانش

روان خفته اگر داندی که در خوابست

با فروغ آفتاب حسن او

من خسروا و شیرین بنگر که چه شکلست این

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود

این همه هست خود ولیکن اینک

همه جان خواهد از عشاق مشتاق

جانا چودل خسته به سودای تو دارم

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد

دیده روی خویشتن در آینه

اکنون که تو روی باز کردی

داد نویدش که از ین قعر چاه

به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو

چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند

گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی

بشر دری دریای وجودش

بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد

هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست

دفتری در تو وضع می‌کردم

گرد سرش کرد موذن چو گشت

اندوه به گرد ما نگردد

دامن من گر به دست عشق نگاریست

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

گرم چنان شد که چو آواز داد

جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

پری روی از نظر غایب نگردد

صبر همی خاست نمی آمدش

نام رندی بر تن خود کن درست

ناخوانده رسیدن این چه رازست

گر سر ما خواهی اینک جان و سر

ز هجران سخت خسرو وه که در عشق

زیرا که بر پلاس نه خوب آید

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد

مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل

چون به گنه معترف آید کسی

چو صیاد خرد لعل تو باشد

چو در پیش لبت از بیم چشمت

چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم

چون به توکل شدم اندیشه سنج

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی

چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو

دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو

به رعنایی منه بر خاکیان پای

آن لب و دندان و آن شیرین زبان

می‌گشت به گرد و کوه و صحرا

یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی

نویدش داد کای سلطان عشاق

جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی

ز آن شرابی که بوی جوشش او

از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام

گر خیال قامتت اندر شر و شور اوفتد

بر انتظار میان دو حال ماندستم

زلف را گو یاری چشمت مکن

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع

عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی

بر نه به خرت بار که وقت آمده است

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

سحر سخنم در همه آفاق ببردند

خرد مخوانم که ز دور ز من

بر خاک نهم به پیش آن روی

زانکه تا دست سیاهش برنهند

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق

ماه رسن بسته چو دلو استوار

نیک نگه کن که در حصار جوانیت

برادرا تو کجا خفته‌ای نمی‌دانی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

یک حلقه به گوش خسرو انداز

یوسف عصر ار نه‌ای پس چون که اندر عشق تو

کدام است گفت از شما شیر دل

تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم

در «اوده» برد ، ز لطفی چنان

تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را

تا نگردی هندوی زلفش به جان

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر

تا جان بود از مهر رخش بر نکنم دل

تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

یعنی ز من ستم رسیده

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

حوض نه گویم که حبابی ز نور

من خویش را ازین سه گوا دارم

هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل

کسی که قیمت ایام وصل نشناسد

نغمه‌ی مطرب زگلوگاه ساز

بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع

آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گوش گران و همه ناموس جوی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم

صبح از شرم سر به جیب کشد

گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد

روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت

در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن

ای رفیقان سفر دست بدارید از ما

چو ملک سند هو کوهستان و دریا

آفتاب از اوج زی دریا شتافت

بنگر که چه خون دل گرفتست

هر که با دوستی سری دارد

دردا که دل ز خسرو بیچاره می‌رود

کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن

مه چون سگ پاسبانت ار خواهی

هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز

یک جو از ین فن چو به دامن نهم

گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه

با خوندان و راندنم چه کار است

چند خواهی روی پنهان داشتن

زلف کج طبع تو هندوی بلا انگیز است

از زلف تابدار نشان گمان مجوی

در خاک می‌نجویم جور زمانه را

گر به جان ناز کنی گر نکنم در رویت

بپوشید رستم سلیح نبرد

طرفه سواری است گل فروخته هموار

گرفتم دامنت از من کشیدی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

چون رهیدی و خدایت راه داد

در حجره‌ی چشم آمد خورشید خیالش

هیچ امسال دیده‌ای هرگز

ز دست دیده ودل هیچ کس پریش نگشت

پر از پور سامست روشن دلم

تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا

زلف در پای چرا می‌فکند زانکه کمند

جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت

همچو نوری تافته بر حایطی

نیست در چنبر نه چرخ یکی پروین بیش

جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست

بر زال رفتند با سوگ و درد

گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق

سر به سر راضی نه‌ای که سر بری از تیغ حق

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

مریما بنگر که نقش مشکلم

بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود

عمر شد و عشوه به دستم بماند

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود

همی مردمی نزد او خوار شد

گرچه گلی تو چو آب‌روی بود

ناگه ز درون جان در داد ندا جانان

گرفتار کمند ماه رویان

تند بادی همچو عزرائیل خاست

هر چند میان کوه لاله

مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن

کشته معشوق را درد نباشد که خلق

منم گفت بر تخت گردان سپهر

نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر تو را

تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو

چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی

از ضمیر من بدانستند زود

از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی

در بحر تحیر تو پایاب

به روی او نماند هیچ منظور

همان دردگاهش فرو دوختند

ایام بر دو قسم است آینده و گذشته

زود شو محو تا تمام شوی

بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم

مرد را صد سال عم و خال او

چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من

با کسی گر وفا کنی همه عمر

حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ

آب تیره است این جهان، کشتیت را

کمر بگشاد مریخ و بینداخت

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

تا بپرسم نه خمش صبری کنم

هر کس نشان نیافت از این راه بر کران

گویی که اگرچه هست کامم

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

ای بر ره بازی اوفتاده بس

شطرنج مباز با ملوکان

دوست تا خواهی به جای ما نکوست

یاد کردم قول حق را آن زمان

چون شب دوشین شبی هرگز مباد

کز کبر به دست التفاتش

هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر

پدر چون به فرزند ماند جهان

آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش

اولا خم شکست و سرکه بریخت

زیب و فریب آدمیان را نهایتست

گفت فردا بشنوی این بانگ را

در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار

زین طرفه ترت حکایتی دارم

موسی طور عشقم در وادی تمنا

که گر حصن دریا شود جای اوی

این گوی به کردار یکی خوان عظیم است

ذره ز که پرسد و چه پرسد

من بیچاره گردن به کمند

چون غلط شد چشم موسی در مثل

خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم

ماییم و سری و اندکی زر

اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی

زبان تیز بگشاد دستان سام

در سپه سامری از بهر چیست

هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی

فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد

تابدانی که زیان جسم و مال

مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا

هست دل در پرده‌ی وصل لبت

فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق

زمین شد به کردار کشتی برآب

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر

چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند

این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن

آن دراز و کوته اوصاف تنست

من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر

کرانه کردی از من تو خود ندانستی

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

چو هنگامه‌ی زادن آمد پدید

چونکه زمینی نشود بر فلک

سینه‌ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد

ما تماشاکنان کوته دست

گربه باشد شحنه هر موش‌خو

پیش تو به قلب و قالب ای جان

آخر ز تو در جهان پس از عمری

موجب فریاد ما خصم نداند که چیست

ستاره‌شناسان به روز دراز

بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو

تا مشعله‌ی روی تو در حسن بیفزود

معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید

زان به قرصی سالکی خرسند شد

هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد

گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان

در آب دو دیده از تو غرقم

بدان سان که آمد همی جست راه

بجز با تو نیارامد چو رفتی

یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن

هزار بار بگفتم که چشم نگشایم

یعرفون الانبیا اضدادهم

در مجلس طنازی بر دست گرانجانان

جوابم فرستد کزین می چه جویی

گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی سبب

برانسان سپه بر هم آویختند

آنکه بداند چگونگیت بداند

نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت

قد ملکت القلب ملکا دائما

هر که او را مقتدا سازد برست

ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم

به صرف جان چو در بازار حسنش

هر که سودانامه سعدی نبشت

ستوران تازی سوی نیمروز

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو

جان من اول که بدیدم تو را

یا ببرد خانه سعدی خیال

در سفر معظم مرادش آن بدی

چو من وصل جمال دوست جویم

از این پس وفا رسم هرگز میا گو

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

گر از تور بر ایرج نیک‌بخت

گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر

می‌دهی دم می‌ستانی جان من

نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا

گر به ظاهر آن پری پنهان بود

گر بد کنند با ما ما نیکویی کنیم

کجا باشد آن ترک بد بیدرفش

مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من

همی رفت ازین گونه تا پیش سام

پس شاه چگونه‌ای تو با بند

غنیست چشم من از سرمه سپاهانی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

قوم گفته شکر ما را برد غول

بار نیامد دلم در شکن زلف تو

رقعه‌ی دردم ز تو بیچاره‌وار

به سرت کز سر پیمان محبت نروم

کسی کو شود کشته زین رزمگاه

گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن

من ندانم کافتابی یا مهی

دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم

آفتابی که بگرداند قفاش

گل و مه پیش تو بر منبر حسن

روی پنهان مکن که راز دلم

به جای خشک بمانند سروهای چمن

نگه کرد دستان ز تخت بلند

چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی

ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها

باور که کند که آدمی را

بعد یکساعت بر آورد از تنور

زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو

چهارم بدش نام نوشاذرا

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

چنین آمد از داد اختر پدید

تو در خز و بز به زیر طارم

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

تو در میان خلایق به چشم اهل نظر

حق تعالی گر سماوات آفرید

سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو

رای وصلت خواستم زو هجر گفت

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

برآمد هر آنچ آن ترا کام بود

یک سخن باد و حرف خویش چنانک

دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

عبرت و بیداری از یزدان طلب

تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک

ادب نایدم بیش ازین در ضمیر

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست

اگر پیل با پشه کین آورد

گشته چون برگ خزانی ز غم غربت

رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده

تن من فدای جانت سر بنده و آستانت

گفت آن دیگر که ای یار یقین

ای سنایی در شبستان غمش

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک

مدار توبه توقع ز من که در مسجد

وزین بندگان سپهبدپرست

نه خواننده نه راننده نبینم

خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

مرگ بینی باز کو از چپ و راست

خواهی که کاروان سلامت بود ترا

گفتی که چو دل جان بده انکار نداری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک

فرستاده باز آمد از پیش سام

جز خوی بد فراخ جهانی را

در غم عشق تو جان خواهیم داد

حیرتم در صفات بی چونست

همچنین تشنیع می‌زد برملا

خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

نفس را عقل تربیت می‌کرد

سپهدار نوذر چو آگاه شد

لیکن فلکت همی بفرجامد

ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم

شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر

چونک پایانی ندارد رو الیک

نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای

لیلی، که بهار عالمی بود

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون

همانا زمان آمدستم فراز

سوی بستی نیازد جز توانا

من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

زفت گردد پا کشد در سایه‌ای

دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی

بگذر ز من عتاب روزی،

از لعل لب شکرفشانت

ز سام نریمان همو بارداشت

بارانی تنت گر گلیم آمد

چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش

الا ای ترک آتشروی ساقی

صورتی که یوسف ار دیدی عیان

تو روی مرا به ناخنان خسته

خود همینست عادت معشوق

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

به مهراب گفت ای هشیوار مرد

مردم اگر جان و تن است از چه روی

در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای

فما ذالنوم قیل النوم راحه

چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها

پارسایی را بود در عشق تو بازار سست

همه توقیع‌ها را کرد باطل

بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت

بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار

بشکست هزار بار پیمانت

تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست

هین چراکشتی بگو گاو مرا

بسا زهاد گیتی را که بردی

جان بر در دل به درد می‌گوید

به سر راهت آورم هر شب

بیفگند بر گستوان و بتاخت

زجاهل بید به زیراک اگر بید

دل زار به های های بگریست

ساعتی چون گل به صحرا درگذر

چون نپرسی زودتر کشفت شود

بم گسسته ست زیر و زار خوشست

درین شبها دلم با عشق می‌گفت

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

چنین داد پاسخ به افراسیاب

پیشه مدارا کن با هر کسی

بر آتش آب چیره بود از فروتنی

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن

در دو صد من شهد یک اوقیه خل

موسا چون مست گشت عربده آغاز کرد

همه روی زمین یاری گزیدم

شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید

اگر داردی طوس و گستهم فر

پر از بادست که را سر دگر بار

از بس که بریخت مشک از زلفش

ماه رویا مهربانی پیشه کن

لطف رویش سوی مصدر می‌کند

بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی

بار وصلش در جهان نگشاد کس

روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین

مینداز آتش اندک به سینه

مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق

تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل

بر بوی تو ز آرزوی رویت

در خون من مشو که نیاری به دست باز

آن را که هلاک می‌پسندی

ز زابل به کابل رسید آن زمان

ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،

رهزن من بسی شدند که من

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

ما خلقت الجن و الانس این بخوان

اکنون که همه جهان بدانست

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک

ز مهراب گرد آوریده پیام

تو را گر همی پند خواهی گرفتن

شبست لیلی و روزست در پیش مجنون

با تترت حاجت شمشیر نیست

هر چه زو زایید ماده یا که نر

نیکو نبود که بی گناهی

کردند، به درد، پیرهن چاک

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

به پرده‌سرای رد افراسیاب

درویش توست خلق به عمر ایراک

بنشان از دلم غبار به می

مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده

تو مبین مر آن عصا را سهل یافت

تا تو به شوخی گری پخته شود کار خام

با منت چون تویی توان ساخت

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

تبیره زدندی همی شست جای

چو ننوازی و ندهی گشت پیدا

روزی که او بغرد صندوق را بدرد

گلم نباید و سروم به چشم درناید

زانک کرمنا شد آدم ز اختیار

خصم به بدی گفتن من لب چه گشاید

چو هر دو برابر فرود آمدند

احبتی امرونی بترک ذکراه

بفرمود تا نزد او شد قلون

وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم

چو دانی کز تو چوپانی نیاید

جمله‌شان از خوف غم در عین غم

همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده

تیر مژه بر کمان ابرو

هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت

همه راستی راست از بخت اوست

برزگری کن در این زمین و مترس ایچ

گنه را لطف تو گوید که تا کی

هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز

خالق افلاک او و افلاکیان

کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست

ای فرو برده به وصلت از طمع

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم

که در خورد تاج کیان جز تو کس

ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی

نور این خورشید اگر زایل شود

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

ای اخاف الله ما لی منه عون

جز از آن نیست که گویند مرا

در روی تو روی خویش بینند

ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند

چو زال آگهی یافت بر بست کوس

نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ

بی خدای لطیف شیرین کار

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ

دلا تا چون سنایی در ره دین

عشق گفت این هجر باری کیست و چیست

جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد

به راه دهستان نهادند روی

غره مشو به عارض عنبر نبات خویش

چو ابراهیم بت‌بشکن بیندیش

هر جا که تو بگذری بدین خوبی

هر گرانی و کسل خود از تنست

پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت

گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

یکی سرو دید از برش گرد ماه

مایه اگر چرخ و طبایع بدی

دید روی زرد من در ماهتاب

ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده

پیش از استحقاق بخشیده عطا

مژه تیری و ابروان چو کمان

گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد

تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان

بیامد به خوار ری افراسیاب

سیب و بهی را درخت و بارش بنگر

چشم بد را چشم او بر خاک راه

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

جوشش خون باشد آن وا جستها

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم

در جهان عاشقی بینم همی

نگاری سخت محبوبی و مطبوع

وزان پس به سالار بیدار گفت

که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

هر کجا اندر جهان فال بذست

من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم

عنایت بر سر هجرم به آیین

غلام باد صبایم غلام باد صبا

فریدون ز ضحاک گیتی بشست

نگار کودکی را که‌ش به من دادی

تا ز ما ذره‌ای همی ماند

چنین صورت نبندد هیچ نقاش

جوع یوسف بود آن یعقوب را

ای نقطه‌ی خوبی و نکویی به همه وقت

طریقی نما از خبر داشتن

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

بفرمود تا رویش از خاک خشک

تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین

سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین

هزار چون من اگر محنت و بلا بیند

هر سیه دل می سیه دیدی ورا

از زلف تو صد هزار منزل

فراز آمد از شاهزاده سخن

ما را که جراحتست خون آید

بهار آمد ازگلستان گل چنیم

جان تو بر عالم علوی رسد

زیرا که شد آمدی که افتاد

من اندرخور بندگی نیستم

میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور

بیابی ز من شرم و آهستگی

بدان لشکر خویش آواز داد

یک روز کمان ابروانش

ببیند یکی روی دستان سام

گر او از در و مرجان گنج دارد

یک عروسیست بر فلک که مپرس

شحنه‌ی هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما

گفت گرد آیید هین یا مسلمین

تا ترا روشن شود در کافری در ثمین

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست

مرا که با توام از هر که هست باکی نیست

نگر تا چه باید کنون ساختن

جای درنگ نیست مرنجان در این رباط

رو خرقه‌ی جسمت را در آب فنا می‌زن

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت

رنجها دادست کان را چاره هست

جوزای کمرکش کشدی غاشیه‌ی من

مرا گفتا ترا با کار خود کار

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

همواره حذر کن ار خرد داری

از ره خشک راه بسیارست

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

جبرئیلا گر چه یاری می‌کنی

گنه آن کردم ای نگار که دوش

به شادی پذیره شدندش به راه

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

و دیگر ز بد مردم بد کنش

در تن خویش ببین عالم را یکسر

آب گرمم به دهن می‌آید

چون در دورسته دهانت

کور را پرهیز نبود از قذر

نزد تو اقبال دوامست و عز

گر فوت گرددش همه‌ی عمر یک جفا

یک روز به بندگی قبولم کن

چو آگاهی آمد به سام دلیر

گفته سخن چو سفته گهر باشد

بشنو ز بهار نو سقاهم

اندرونم با تو می‌آید ولیک

چونک بشنود آن دهل آن مرد دید

هر چند همیشه تنگدل باشم

به معشوق نتوان گرفتن کسی را

اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

منوچهر بشنید و بگشاد گوش

ازیرا که من مر بقا را سزاام

هر سودایی که بیندم گوید

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی

او برهنه آمد و عریان رود

بی باده مباش و بی رهی هیچ

گفتم یارب چه عیشها کنمی من

بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

حورا که شنود ای مسلمانان

در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی

تنک مپوش که اندام‌های سیمینت

ز آدمی که بود بی مثل و ندید

آویخته شد دلم نگون سار

جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو

همه نامداران کشورش را

علی از تبار رسول است و نیست

فرعون نفس را به ریاضت بکشته‌اند

بنده را بر خط فرمان خداوند امور

زانک انسان در غنا طاغی شود

من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل

غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد

گفتم که مگر نهان بماند

همه ساله پیروز بادی و شاد

از من بردی تو دزد بی‌رحمت

اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر

بلبل بوستان حسن توام

نه فدایی می‌ستاند نه زری

ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای

تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی

ز هر بد به زال و به رستم پناه

پیغام فلک بر زبان دوران

از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت

گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای

بی‌مرادی شد قلاوز بهشت

زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد

گه دست عشق جامه‌ی صبرم کند قبا

وگر خشم گیرد به کردار زشت

به کابل که با سام یارد چخید

بنگر که چرا کرد صنع صانع

در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

گفت ای داود بودم هفت سال

گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم

دیده‌ام در پای او گوهر فشاند

چنین که می‌گذری کافر و مسلمان را

بجستند از آن انجمن هردوان

همی سازند تاج فرق نرگس

از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی

در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم

هست هفتاد و دو علت در بدن

گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید

یار گلرخ چو مرا بار ندارد

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

نشست از بر تخت پرمایه سام

به یمگان به زندان ازینم چنین

چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

میل و عشق آن شرف هم سوی جان

از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک

بستدی جان و بوسه می‌ندهی

شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد

که از ده و دو تای سرو سهی

گاهی گمان همی برمش باغی

تو گدا کژ بازی آخر کی رسی

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا

رو بده مال مسلمان کژ مگو

ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی

هم‌دست زمانه شد که در دستان

و گر هلاک منت درخورست باکی نیست

که ز آواز تو خلقی بی‌شمار

دنیا و دین شدند ز تو زیرا

امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست

من کیم کز تو توانم برد ناز

گفت اگر این بار دست از من بداشت

سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست

چون چنین خواهی خدا خواهد چنین

خاک را شوی همین دوست که می‌زاید

تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

اشتری بد کو بدی حمال کوس

چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش

هر چوب ز حجرهای دردش

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

پس امیرش گفت خامش کن برو

از مال مرا چیزهاست بهتر

چو رازها طلبی در میان مستان رو

گر بخوانی مقیم درگاهم

تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان

نبیند هرگز آنکس خواب را روی

هر کس شده در کنار آبی

کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست

آن به قاصد منهزم کردستشان

بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی

من که عطارم یقین می‌باشدم

بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت

من بهر جایی که بینم آب جو

با سنایی چنین توانی بود

نیست چون انوری یکی عاشق

بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان

باغها و سبزه‌ها در عین جان

ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی

سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

او دو صد جان دارد از جان هدی

در دل از مهرت نهالی کشته‌ام کز آب چشم

واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد

گفتم که برآرم از تو فریاد

صد هزاران عاقل اندر وقت درد

همی تابد ز چرخ سبز عیوق

عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز

به گنج شایگان افتاده بودم

اصل ما را حق پی بانگ نماز

گهی اندر سجودم پیش ساقی

به بند روزگارم چند بندی

مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند

پس بگوییدش بیا اینجا تمام

به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت

گر ز آمدنت خبر بیارند

او به عکس شمعهای آتشیست

بر مهر تو دل نهاد نتوان

این دعا خوش بر آستین بندد

آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید

سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت

اشترانند بر این چرخ روان ور نی

نعره‌زنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

چون شدم من روح پس بار دگر

چون خوری می با حریف محرم پر درد خور

خوی تنگش به روزگار آخر

روزی تن من بینی قربان سر کویش

او چو بیداریست این هم‌چون وسن

ز گفتار خیر و به دیدار حق

به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی

تا ادبهاشان بجاگه ناوری

میر میران گر نباشی باک نیست

در فراق تو عاشقان ترا

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

حلیه‌های روح او را هم نمود

بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی

راه جسم و جان به یک تک می‌برند

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

آن دگر گفتی که سحرست و طلسم

گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای

خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان

کوزه‌ای کو از یخابه پر بود

بی‌زن نخورد طعام هرگز

بگشای ای جان در بر ضعیفان

ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت

من کلام حقم و قایم به ذات

اگر غمگنان را غم اندر دل آمد

صد غم از عشق او فزون دارد

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

روز دیدی طلعت خورشید خوب

در تن ار علتی‌ست اینجا خواه

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان

امروز چه ار صحبت ما گشت بریده

نگویی کاین چنین عید و عروسی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

پس مرا زان رزق نطقی رو نمود

مگر عقل تو خود با تو نگفتست

گر در برم کشد او از ساحری و شیوه

گر به میدان محاکای تو جولان یابم

مطربان خواهی و قوال و ندیم

در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق

پیش کین رهبران رهت بزنند

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

این طبیبان نوآموزند خود

طوطیان معنوی پرند در باغ فلک

کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی

ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی

گر بود در راه آب این را بریز

رخنه افتد بیشک اندر دین تو زین کارها

در کوی وفای تو به انصاف

گر خانه محقرست و تاریک

ور صبا را پیک کردی در وفا

شعر و خطش بدیدم و گفتم

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر

بی روی توام جنت فردوس نباید

هست در کوشش امیدم بیشتر

با سنایی همه عتاب میار

عشق را عافیت به کار نشد

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

هیچ گرد خود نمی‌گردد که من

آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

تا کنون حلم خدا پوشید آن

خانه‌ی خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو

چون لب تو باده‌ی خوش رنگ نه

رفته بودیم به خلوت که دگر می‌نخوریم

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر

همت عالی بباید مرد را در هر دو کون

گرم خوش رو به پیش تیغ اجل

مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست

شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست

با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم

خصم همی گویدم که عاشق زاری

رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت

تن برهنه سر برهنه سوخته

جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم

سری که هر دو عالم یک ذره می‌نیابند

صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی

او ببینی بو کند ما با خرد

که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری

کس نداند که آن چه طالع بود

چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ

حارسی از گرگ جستن شرط نیست

دولتش بر کسی که چشم افگند

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد

ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست

حسن ظنی بر دل ایشان گشود

خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما

با حسن تو در نواله‌ی چرخ

کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او

پای تا سر غرق سرگین آن جوان

شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی

هست همه گفتگو با می عشقش چه کار

که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم

تا غذی گردی بیامیزی بجان

گه خمیده چو قد عشاقم

قصد او آن نه که آبی بر کشد

دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس

کین مریدان من و من آب شور

تو چو نرگس کله زر بر سر

مجلس چمنیست و گل شکفته

سعدیا ناله مکن گر نکنم

انبیا گفتند کین زان علتست

یکسان شود آنگهی بر او بر

این به علم استواریش داده

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

وآنچ آن بابیل با آن پیل کرد

ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد

شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش

این چه ماند آخر ای کوران خام

آتش نفس لجوج ار هیچ‌گون تیزی کند

یا در آن لوتی که آن سوزان بود

خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده

ایها السالون قوموا واعشقوا

تشنه تا کی بود خلیفه‌ی دل

به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت

همه اسباب عیشم آماده

گفت حق آموخت آنگه جبرئیل

چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم

فصل دیگر دعای شاه جهان

دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست

مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو

گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست

بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق

گفت رو رو نقش بی‌معنیستی

با چنان روی و با چنان زلفین

می‌چرد در نور گوهر آن بقر

غمزه‌ی او مست و ...

گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل

نیست از جمع مالشان کس را

همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته

آواز دهل نهان نماند

بدر می‌جویم از آنم چون هلال

غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی

در گردنم آر دست و برخیز

عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار

خود ضمیرم را همی‌دانست او

به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن

دل چو بنواخت ارغنون وصال

دل می‌طپد اندر بر سعدی چو کبوتر

هر که دید او مر ترا از دور گفت

ای همایون همای کبک خرام

کرده منزل شب به یک کاروانسرا

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

اعتقاد اوست راسختر ز کوه

خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند

آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او

چگونه وصف جمالش کنم که حیران را

نفس گوید چون کشی تو گاو من

روز و شب اختیار مهر کنند

از مادر خود خبر نبودش

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی

ای بکرده اعتماد واثقی

ره وحدانیت چون کرد روشن دیده‌ی عقلت

ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل

در دل سعدیست چراغ غمت

لا اعود خلق قلبی بالمکان

آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن

دید پامرد آن همایون خواجه را

خسته‌ی مانده‌ام نمی‌پرسی

پس به چنگال از زمین انگیخت گرد

هر کس که برد به بصره خرما

ور شوی کوفته به‌هاون عشق

منم جانا و جانی بر لب از شوق

خوی دارم در نماز این التفات

خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین

شخصی هنری به سنگ و سایه

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم

لیک فتح نامه‌ی تن زپ مدان

آنکه بر شید و شیر نزد کفش

گرچه غلطان است در پای تو زلفت

طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد

ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه

بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را

یک سلامی نشنود پیر از خسی

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

پس تو چون جستی ازیشان برتری

هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان

که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

هیچ ما را با قبولی کار نیست

گر چه کشمیریست آن سیمین صنم از حسن خویش

نز مادر و نز پدر بیادت

گر تو گویی خلاف عقلست این

زهر خواری را چو شکر می‌خورند

پس دل خون شده‌ی تافته‌ی تیره‌ی من

آن همه غوغای روز رستخیز

گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام

گو غلامم را چه کردی راست گو

خود روز همه نوبت تن خواهد بود

هین بیا ای جان جان و صد جهان

گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان

تا ببینم این ندا آواز کیست

هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک

دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت

تو عشق آموختی در شهر ما را

کاروانها بی نوا وین میوه‌ها

روی جز بر جناح چنگ ممال

تا به نعمان خبر رسید درست

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

آن سمیعی تو وان اصغای تو

گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم

دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را

از زیان مال و درد آن گریخت

سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند

پانصد استسقاستم اندر جگر

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

اخ اخی برداشتی ای گیج گاج

از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب

نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن

آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن

من بترسانم وقیح یاوه را

چون دانست او که فتنه بر خاست

زان بوی خوش دماغ پرور

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا یکی روزی بیامد با سعود

مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او

تا این گل دو روی همی‌روی نماید

چو عزمش برآهخت شمشیر بیم

این جواب ماست کانچ خواستید

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله

مال خود ایثار راه او کند

بدل گفتم از مصر قند آورند

پس طبیبان از سلیمان زان گیا

آفتاب ار بی‌مدد تا بد ز عونت زین سپس

چو سرو و سنبله بالاروش کن

زهی چشم دولت به روی تو باز

اصبعت در سیر پیدا می‌کند

از طلعتها چو روی عفریتان

خون که گرفت گردنت را

سر سرفرازان و تاج مهان

چون جری کم آمدش در وقت چاشت

بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را

پاک‌بری تا دو جهان در نباخت

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف

از لطیفی آنت جان خواند از آنک

آن دو فاضل فضل خود در یافتند

ز وصل او چو کناری طمع نمی‌دارم

هم‌چو آن دلاله که گفت ای پسر

می‌کند از خانه‌ی فضل الاهی بهر تو

ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید

به انتظار عیادت که دوست می‌آید

پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود

گر صومعه‌ی خویش خرابات کنی تو

کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد

گفت قول تست برهان و درست

بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت

آنجا که حساب کار عشق است

هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت

تو نمی‌دانی کزین دو کیستی

از سینه نهال امل از بیم بکندم

الله الله زان دز ذات الصور

با طبع ملولت چه کند دل که نسازد

حاصل این اشکست ایشان ای کیا

گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او

شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش

نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن

تو برین دکان زمانی صبرکن

قولش همه زرقست به نزدیک سنایی

قصه ناشینده او داند

تا کی ز درد عشق تو نالد روان من

زان جرای خاص هر که آگاه شد

گر نیایم بگو سنایی کو

سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان

همچنان پیر نیست مادر دهر

دانه‌ی گندم توانی خورد و من

در صومعه پای کوفت از مستی

نه به پنج آرام گیرد آن خمار

گر توان بود که دور فلک از سر گیرند

پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت

از برای کرکسان باطن اماره را

شد همگی جان مثل آفتاب

پایه خورشید نیست پیش تو افروختن

خربطی ناگاه از خرخانه‌ای

تو به از عاشقان امید مدار

تا نگریزد شبی چو مستان

اگر قدم ز من ناشکیب واگیری

مغز او خود از نسب دورست و پاک

دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر

دل من خواست همی بر کف او دادم دل

تو هم گردن از حکم داور مپیچ

از همه نومید شد مسکین کیا

تا دل کم عشق تو در بست به شادی

موش در منقار زاغ و چغز هم

ترا بر من به دل باشد که یارم

روز و شب در جنگ و اندر کش‌مکش

تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت

نعمت ما چو ز مکون بود

چون نمی‌گیرد قراری کار من با وصل تو

چون نه شیری هین منه تو پای پیش

باز بنما روی خود ایماهروی

تا یمن تاب شد سهیل سپهر

یار درد و غمم مدار که من

چون خری پابسته تندد از خری

بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان

بگذشت به کاروان چو یوسف

ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ

ای خنک آن را که ذلت نفسه

بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف

ابرکی یا ناقتی طاب الامور

گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من

پس بگفتندش که تو بر تخت جاه

تا به گوش دلش آن گوهر خوش می‌شنوی

اندر هوای عشق تو از تابش حیات

وانگه من مستمند بی‌دل را

سالکان راه هم بر گام او

خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو

آن روز نشسته بود بر کوه

هر زمان گویی که من نیک آورم

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری

تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد

بیش از این روی انتظارم نیست

باد جان‌افزا وخم گردد وبا

دل ترا دادم توکل بر خدای دادگر

چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب

نهال بختی کز باغ دولتت نبرند

از شهی تو چه کم گردد اگر

ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق

عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل

ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی

تا بداند کودک آن را از مثال

بدره‌ی زر و درم را دست او طیار بود

خنده که نه در مقام خویش است

بر پای جهی که قصه کوته کن

خویشتن را من نمی‌بینم هنر

زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر

درخور دریا نشد جز مرغ آب

گفتم بزیم به کام با تو

جز مگر نادر یکی فردانیی

از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی

لیک ناقه بس مراقب بود و چست

ترا پرسید من خواهم ز سر بیضه‌ی مرغی

جان دوم را که ندانند خلق

چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان

عاقل اول بیند آخر را بدل

شه پیل نبینی به مراد دل معشوق

کاینک من و لشگری چو آتش

روز را رویت به سیلی خواست زد

روی سوی مدرسه کرده صبوح

جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش

نه کمر را ز میانت وطنی است

غمخوار شدست جانم ای دل

تا شبی بنمود او را جنتی

در راه تو نیست عاشقان را

پس به دیوان در دوید از گرد راه

گویم که ز دوری تو هستم

فارغیم از زر که ما بس پر فنیم

سالوسیان دل را در کوی او مصلا

سخن ز علم خدا و عمل خدای کند

از مرهم وصل فارغم زیرا

گفت الدین نصیحه آن رسول

کز مستی و عاشقی ندانیم

زان گوهر و نافه چرخ شش طاق

در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را

ورنه این زاغان دغل افروختند

با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس

غلغلی در اهل اسلام اوفتاد

به بوی وصل خود رنگش نبینی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز

اینست رضای او که اکنون

این ازینجا گوید آن خباز را

گر کنم در عمر دندانی سپید

گرچه عالم را ازیشان چاره نیست

سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته

بر لب دریای چشمم دیده‌ای صحرای عشق

با منت چندین چه باید کارزار

در فتاد از موزه یک مار سیاه

گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم

هم خوابه عشق و هم سرناز

بسان انوری در گلستانم

جمله دانند این اگر تو نگروی

گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم

کمر خواست بستن همی بر میان

همتش آنچنان که از سر عجز

گفت موسی این ملامت کم کنید

چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر

خواستم تا آن به دست خود دهم

قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند

او نمی‌دانست کاندر مرتعه

چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت

خاک و خاشاک منزلت ز شرف

چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه

ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست

صحبتی جوی کز نکونامی

گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ

نه بلا به چاره بودش نه به مال

خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند

پیمانه‌ی هر دو کون درکش

حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر

چون کریمی گویدت آتش در آ

من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن

قرنها را صورت سنگین بسوخت

گر جهان را بود ز حزم تو سد

هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب

تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری

بر مثل وام دار جمله به زندان بدند

آن می‌بینم که کس نمی‌بیند

دست و پایش ماند از رفتن به راه

ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا

باز از نفسش برآمد آواز

یارب این یارب بی‌فایده چیست

چون بدید آن عالم الاسرار را

تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک

کس چه داند که چون شراب بخورد

انوری دم درکش و تسلیم کن

باد آن میوه فشاندی نه کسی

آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت

آن اشر چون جفت آن شاد آمدی

من و معشوقه و بر این مفزای

من که خروبم خراب منزلم

چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش

ز توست این شجره و خرقه‌اش تو دادستی

وانرا که راه در شب ادبار گم شود

پس همان کس کین موکل می‌کند

جوهرت ز اول نبودست این چنین

چون سایه نداشت هیچ رختی

در خورد تو نیست انوری آری

هم‌چو استوری که بگریزد ز بار

گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم

صد جان باید به هر دمم تا من

جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد

گر نبودی تنگ این افغان ز چیست

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

ور بکردی ذره‌ای را مشرقی

فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود

امتحان چشم خود کردم به نور

ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق

چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت

طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد

مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا

راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا

پیکری چون خیال روحانی

داری سر آنکه بیش از اینم

باز گفتی بعد یک دم سوی راست

شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

قصه کوتاه کن که کوته کرد

هرچه از تو یاوه گردد از قضا

مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی

صد هزاران شیر زیر را نشان

با جهل پناه کاندرین باغ

باد را دیدی که می‌جنبد بدان

مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند

چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی

گر دست‌رسی بدی به بوسی

شحنه‌ی صدر جهان بودی و راد

حال تو ای ماه روی چیست که باری

در عالم عشق گشته چالاک

بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید

چون وصیت کرد آن آزادمرد

روا باشد که قوت جان به اندازه‌ی حشم گیرد

تا فتادم از تو یوسف‌روی دور

خویشتن را بدین میار چو من

از کی این سو می‌گریزی ای کریم

شبهای فراق تو ندیدیم نهایت

آن گره کو زد همو بگشایدش

من تشنه بر آن لبم وگر چند

گفت میلش خویشی و پیوستگیست

نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست

چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت

دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد

رحمش آمد گفت هین زوتر روید

چون او قمری قمار دل را

هستی و نیست مثل و مانندت

تیر گردون کیست باری در همه روی زمین

بهر این فرموده است آن ذو فنون

دیدیم که در عهده‌ی صد گونه وبالیم

نفس ما هم رنگ جان شد گوییا

بلبل اندر هوای بزم وزیر

به جنگ آزمائی برون خواست مرد

گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار

او وظیفه داد و تو عمر و حیات

صبع تیغیش چو از نیام بتافت

گفت نیکویی ازینها دیده‌ام

خطی نارایجم دادی و شاید

تو بها کرده بودی ای نادان

پیش دست و دل تو ناچیزست

دگر باره هندی چو شیر سیاه

ای هوش و جان بی‌هشان جان و دل عاشق کشان

حاجت گاهی نرفته نگذاشت

در میانست و خاک پایش را

جان حیوانی ندارد اتحاد

نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه

هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی

به جنب فکرت او برق گوییا زمنست

هم از پرورشهای پروردگار

حالم اینست و حرص و عشقم پیش

هم‌چنان این دو علم از عدل و جور

تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست

باش کشتیبان درین بحر صفا

شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش

مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر

انوری خود کرده را تدبیر چیست

دگر سوالانی و پرطاس روس

هر روز صبح صادق از غیرت جمالت

بسیار دوید و مال پرداخت

راحتم از روزگار خویش همین است

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار

ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور

چون مرا تنها بدید آن ماه روی

داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار

پیاده به کردار یکپاره کوه

با حسن و جمال یار جفتست

اندر آن قلعه‌ی خوش ذات الصور

میان من و تو هم اندر هم آمد

شهره ما در ضعف و اشکسته‌پری

من چه گویم که خود به هر مکتب

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

روز می خوردن تو بدر و هلال

بر آن بود رایم که عزم آورم

آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد

مجنون رمیده نیز در دشت

چون سبک‌روحی گران کابین مباش

هر که در تونست او چون خادمست

شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور

از چهره‌ی او دلم چو دریا شد

به حق آنکه داد ای بت جمالت

ز ما سر براری و با ما نی

تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش

ضد را با ضد ایناس از کجا

چون عاشق زار تو شدم باری

این در آید سر نهند او را بتان

آنچه در طبع خلق خلق تو کرد

مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست

لیکن به گل آفتاب چون پوشم

زمین را ز شورش بر افتاد بیخ

خفته‌ی بیدار بنگر عاقل دیوانه بین

صحرا همه نیزه دید و خنجر

به عهد او که دادیم باد عهدش

آنچ منصب می‌کند با جاهلان

از رفعت او حریم مشهد

تو اندر پرده‌ی غیبی و آن چیز

ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان

همان روسی افکن سوار دلیر

هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری

یک مهی مهمان فرزندان خویش

تو اگر معتکف توبه همی باشی باش

حق همی‌گوید که دیوار بهشت

ای آفتاب جان من از لطف و روشنی

ایا کسی که درافتاده‌ای به چنگالش

هم برین دل اگر بخواهی ماند

ز دانستنش عقل را ناگزیر

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

بستم سخنش به آب دادم

نه جور بخت من و روزگار محنت تو

گفت تا جا کژ مشو بر فرق من

بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز

هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست

من تو نگشتم که به هر خرده‌ای

تا سحر گه نخفت ازان خجلی

از جمال و از بهایت خیره گردد سرو و مه

تازه می‌باشد ریاض والدین

جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت

تا رهد از مرگ تا یابد نجات

باغ شد چون رخ شاهان ز کمال

برون گوش دو صد نعره جان همی‌شنود

چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور

ازین سیل گاهم چنان ده گذار

باش با من تازه چون شاه اسپرم

چونکه تیر یتاقت آوردم

گرچه برخاستی تو از سر این

ای ببرده عقل هدیه تا اله

اندر ازل از بهر چاکرت خود

گر عقل نشان است ز خورشید جمالت

شهریست انوری و شب و روز این غزل

ز بند جهان داد خود را خلاص

جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره

گفت آخر نه یکی مردیست فرد

ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت

آن غلامان و کنیزان بناز

آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد

خمر کهن بر سر عشاق ریز

آفتاب بروج سقفش را

گشاده دل و دیده بر دوخته

پخته نگردی تو به دوزخ همی

می‌برد به هر کناره‌ای دست

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی

ده هزارش داد و خلعت درخورش

سبکتر کفه‌ی ذاتی گران‌تر کفه‌ی جانی

عشق تو دلم در آتش افکند

بیلکی کز شست میمونت رود

برا ای در از قعر دریای خویش

گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی

که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ

چون قدر نقش کاینات کند

چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد

نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر

به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر

هر غمی کز تو باشدم حقا

چون ز صید پلنگ و شیر و گراز

هر چند که خوش نیایدت هل تا

پلپلی چند را بر آتش ریز

کار من روزی شود همچون نگار

نجم ثاقب گشته حارس دیوران

پس به جاروب «لا» فرو روبیم

هرچه ویران شد از تغافل من

چون پای بلا به جور بگشادم

ز نیرنگ این پرده دیر سال

از هر چه برو نشان تو نیست

هم خیالاتش هم او فانی شدی

پیشکارش قدح باده به دست

ای حطیم امروز آید بر تو زود

اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست

شاهدان فنا شما جمله

سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد

دید کین گنبد بساط نورد

هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته

سیمای سمن شکست گیرد

دایم از فتح باب ابر سخات

جنبش اهل فساد آن سو بود

دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند

اگر بر جان خود لرزد پیاده

آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم

در نظامی که آسمان دارد

از پی منت وجود تو کرد

چونک دشمن گرد آن حلقه کند

گفته بودم کزو کنم درخواست

ورنه تسخر باشد و طنز و دها

چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی

منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را

ترسم که جان من کم من گیرد از جهان

یکی را چنان تنگی آرد به پیش

از ناله که می‌نالم ماننده‌ی نالم

جولان زدن سمندت این بود؟

چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار

اعتماد زن بر آن کو هیچ بار

قوتی دارد این سخن بی فعل

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم

خداوند بی نسبت بندگی

گشتست دل آگاه که من هیچ نماندم

هر صباحی یک گره را راتبه

گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی

از گرفت من ز جان اسپر کنید

هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا

مرا در دست اندیشه بمسپار

تو داری سر آن که در کار خویشم

خرد را تو روشن بصر کرده‌ای

او نیست بجز صورت بی هیت بی روح

گمراه و سخن زره نمائی

آنکه پیش سایه‌ی او سایه‌ی خورشید را

درختی سهی سایه در باغ شرع

پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق

کم زن و قلاش و قلندر بباش

غمت با دلم گفت کز عشق چونی

باد نوروزی از قباله نو

مرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم

پس تجسس کرد عقل پادشاه

ور آبروی ملک رود جز به جوی تو

کو هواخواه دشمنان بود است

سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی

بس گل که تو گل کنی شمارش

هر که او دل به غم یار دهد خسته شود

چو خونم می‌بریزی زود بشتاب

به همه محنتی رضا دادن

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو

آمدم و آوردمت آیینه‌ای

شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن

خویشان همه در شکایت او

بی درد چو بد سنایی از عشق

دل چون بشنود این سخن زود

ما عافیتی گرفته بودیم

یا سائلی عمن بلیت بحبه

آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه

گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او

در همه راه تمنا کردمی

ناخن زد و آن ورق خراشید

طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی

بستی به مهر با دل من چند بار عهد

با ما به زبان رسم و عادت

در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک

آنکه می فخر کرد ازو ابلیس

اجزای ما بمرده در این گورهای تن

از خوی بدت شکایتی دارم

می‌رفت سرشک ریز و رنجور

آنکس که ردایی ز ریا بر کتف افگند

در طریق عاشقان خون ریختن

اجل پرتو شعلهای سنانت

کسی که تاج زرش بود در صباح به سر

مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود

روزی هزار کار برآری به یک نظر

پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل

دراعه درید و درع می‌دوخت

ای از پی داغ ما آرایش باغ ما

گفتم: گر خشم تو از نرد نیست

روی خوبت را بسی پشتی ز موست

سرائری یا جمیل الستر قد قبحت

کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او

دسته‌ی خنجرش جهانگیرست

هر ماه ز جامه و طعامش

دو چشمم هر شبی تا بامدادان

بادیه‌ی عشق تو بادیه‌ای است بی‌کران

فلک از هاله سپر ساخت مگر

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق

یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن

بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را

گفت با دل بگو که حالی نیست

روزی که به طالع مبارک

بگزیدیم یاری از خرابات

بر هم افتاده چو زلفش هر نفس

مرا در پای غم کشتی و رفتی

عاشق که بر مشاهده‌ی دوست دست یافت

نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع

پیراهن سیاه که پوشید روز فصل

بیش پای از قفای هجر منه

پنج نوبت زن شریعت پاک

از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز

بدید بیخبری روی او و گفت امروز

گویی از این پست به همه رنج یار باشم

جای دیگر نعیم بار خدای

بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد

کسی که همره ساقیست چون بود هشیار

بر توان آمدن از دریا خشک

گوهر و سنگ شد به نسبت و نام

گر شکر بی‌زهر خواهی خار بی خرما مباش

یارب از تاب زلف هندوی او

عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست

مهر فرمان ایزدی بر لب

به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی

ز خیال نگار من چو بخندد بهار من

گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد

نالنده ز روی دردناکی

هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را

بی تو عمری صبر کردم وین زمان

جواب راست چون دانی که تلخ است

سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود

چینه‌ی دام لبان تو زمان تا به زمان

می‌خندد بر نصیحت من

لیکن ار عشوه بایدت بدهم

خانه‌ای دید چون خزانه گنج

هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام

نه رنگ او تباه کند تربت زمین

غم دل چه گویم تو زین کار دوری

نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق

مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده

چشم در آن باد نهادست خس

مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا

پدر از آتش جوانی او

با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی

گر بیابد عقل بوی زلف او

ترا گویم که به زین باید این کار

لاغرو ان دنف‌الحکیم بمثله

آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار

خفته شکلی اصل هر بیدادیی

سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر

وانگه ز جگر کبابی خویش

ببندد به عشق تو حورا میان

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من

ای بس همای بخت که پرواز می‌کند

کم فی البریة من آثار قدرته

مرا توبه و پارسایی نسازد

آب حیات آمدست روز نجات آمدست

چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند

پری آنگه که برده بود نماز

امید وصال تو مرا عمر بیفزود

سرکشی از هر دو عالم همچو موی

از صدای نوای مطرب او

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید

ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست

از شما کیست کو به هیچ نبرد

تا مانده‌ام از تو برکناری

چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند

تیر مژگان را بگو آهسته‌تر

بس روزگارها که برآید به کوه و دشت

تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام

خیال او چو ناگه در دل آید

هست هم چیزی درین زیر گلیم

دستش از زه نثار در می‌کرد

دوش مرا گفت که آن توام

بسی دستان بکردم لیک در دست

سوگند مخور که من ترا دانم

بتی چون برآرد مهمات کس

گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست

این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار

با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم

گوید از راه عشقبازی او

بیگانه شدستم از همه عالم

کس نداند مرد عاشق را ولیک

رهرو امید را عشوه‌ی تو پی برید

لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم

کجا نور باشد چه جای ظلام

خاصا سعدی که او به هر دم

دل به تو دادم و دهم جان نیز

شاه ازان جان نواز دل داده

شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن

ذره ذره در ره سودای تو

نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت

خالق خلق و نگارنده‌ی ایوان رفیعی

آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود

حریفان گر همی‌خواهی چو بسطامی و چون کرخی

در کوی غمت به جان رسیدم

بانگ دزدیده بلبلان را زاغ

بودیش سر عشق من و برگ مراعات

از پی کم کردن بدمذهبان

بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم

واقبح ما کان المکاره والاذی

هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری

راستی باید از لبت خجلم

آنچه بر گفته شد ز رای بلند

اندر بنه صد شتر بدیدیم

اگر سایه‌ی باطن او نباشد

بر جای عطارد بنشاند قلم تو

هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو

نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست

بل که بر اسب ذوق و شیرینی

گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست

شاه ازان نوبهار کشمیری

گر تو یک ره جمال بنمایی

این طرفه‌تر نگر تو که بر روی اوست گل

آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ

تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید

تفاوتی که درین نقشها همی بینی

مهر آن دختران حور سرشت

همچو یعقوبند گریان زان که تو

دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت

ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف

تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی

فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان

سوسن با تیغ و سمن با سپر

خنده‌ی خنجر ز فتح بی‌قیاست

بود سرهنگ خاص پیش رکاب

مست ثنای عشقست در مجلست سنایی

درآشامید دریاهای اسرار

پرده‌ی یاقوت بر پروین مبند

گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را

وین دیو سرای استخوانی را

ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست

هرکه همچون دانه‌ی انگور با او شد دودل

آفرینش گره گشاده اوست

این عجب‌تر آنکه عشقت رایگان

زیر هر پرده نقد تو گردد

در پناه باده شو چون انوری

حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد

عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق

تا جان‌ها ز خرقه تن‌ها برون شود

رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد

نسلش از نسل شاه دارا بود

خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی

وصل تو گنجی است پنهان از همه

در صف نیکوان به مقام مفاخرت

چنین درخت نروید ز بوستان ارم

در سرا ضرب عقل و نفس و فلک

مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی

جنتی در خاصیت زان چون ملک

در دهم ماه و در ششم بهرام

تا هیچ کسی ترا نگوید

هر که روی چو آفتاب تو دید

در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر

پیش او رو ای نسیم نرم رو

اول دعا بگفتم برحسب حال خویش

تا توانم چو باد نوروزی

اندر ره نیستی همی رو

خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست

بر من از خورشید هم پیداترست

سعی تا من می‌برم هرگز نباشد سودمند

نه اولیت او را بود گه اول

زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ

بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت

خرمی را در او نهاد بنا

این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست

زمانی کفر می‌افشاند بر دین

آشفته دل از جهان جافی

کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق

تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف

هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی

سفهش غالب و چون بخت لیمان خفته

تا شب از دست حور می می‌خورد

به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد

من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام

دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند

گفتم: ای سایق سفینه‌ی نوح

لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را

خورشید کیست چاکر رایش از این سبب

شیر داری ازان میانه دلیر

در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین

نشود باز این چنین قفلی

گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ

همیشه سبز و جوان باد در حدیقه‌ی ملک

سه حرفست نامش که در مرتبت

شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق

وز خطبه چو تحمید او برآید

به پرستاریش میان در بست

اندرین ره گر بمانی بی‌رفیق و راهبر

جان فشان از خنده‌ی جان‌پرورت

با این همه میل من سوی تو

ور به زندان عقوبت بری از دیده‌ی شوق

از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار

که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی

از غمت روی بر زمین دارم

تو را آسمان خط به مسجد نبشت

روشنی را نشان به اوج شرف بر

چو زلفت نیز زناری به صد سال

صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی

همه نامداران و گردن فرازان

بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان

لا یهولنکم بعدکم

ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس

یکی با سگی نیکویی گم نکرد

من نیارم دید در باغ طرب

راست گفتی ز مشک بر کافور

یاران همه رفتند ز ایام حوادث

روحی فدا بدن شبه اللجین ولو

عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور

اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد

چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او

ره نیکمردان آزاده گیر

جز به فر تو ای امیر بتان

فروماند زبان او ز گفتن

کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت

عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

عید بنوشت بر کنار لبش

من این همه ندانم دانم که می‌برآید

تو در پنجه شیر مرد اوژنی

هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری

تا رخت شد ملک‌بخش هر دو کون

تو رنجی و آسان دگر کس خورد

سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست

همچو خنثا مباش نر ماده

ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی

گرفتند شیون به هر کوهسار

ربوده‌ست خاطر فریبی دلش

از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل

ازین چندین بگردید او که ناگاه

سپهبد بلرزید در خواب خوش

در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر

از بزرگیست در دماغ تو کبر

غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست

گرش زآرزو بازدارد سپهر

درآمد نمدپوش چون سام گرد

لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد

همه زر کانی و سیم سپید

بدو گفت ایدر برو به اصفهان

اصحاب را ز واقعه‌ی ما خبر کنند

چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان

شربتی دادش از حقیقت عشق

به گفتار او سر برافراختند

جوانان شایسته‌ی بخت ور

یک مر صلاح را مگر ما

یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی

ز گردنده خورشید تا تیره خاک

اتأمرنی بالصبر عنک جلادة

عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید

به هر کجا عدم آید وجود کم گردد

کشانی و شگنی و گردان بلخ

به موسی، کهن عمر کوته امید

چنگ در زنجیر زلفینش زدم

ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار

جهانجوی بر تخت زرین نشست

مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند

دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه

اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش

ترا هرچ بر چشم سر بگذرد

همان دم که در خفیه این راز رفت

خورشیدوار کردی چون ذره‌های عقلی

عاشق همه رسوا به در انجمن عالم

بپرسید کاین پهلوان با سپاه

پنجه‌ی دیو به بازوی ریاضت بشکن

گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد

بدود شاه جان به استقبال

به پیران چنین گفت کایرانیان

چو سودا خرد را بمالید گوش

آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد

گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار

گهر آنک از فر یزدان بود

در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین

صنع تو به دور دور گردون

ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی

ازین تخمه از گوهر کیقباد

تگاور به دنبال صیدی براند

نی نی که برفت نوح آخر

من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

بس که در آغوش لحد بگذرد

از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت

آب بزن بر حسد آتشین

نگون شد سر و تاج افراسیاب

چو در لشکر دشمن افتد خلاف

چو بیخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم

مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان

چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین

گر خردمندی از اوباش جفایی بیند

عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو

درده تریاق حیات ابد

آب اول داد باید بوستان را روز و شب

بگوی آنچه دانی که حق گفته به

رحمت آری بر من و دستم گری

عرش اگر کرسی نهد در زیر پای

تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور

تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع

تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست

در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل

ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین

رعیت چو بیخند و سلطان درخت

یا همه رخ گرد چون گلنار باش

چون بود آن کس که ندارد میان

از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی

بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند

دیدار وی همان بود و سوختن همان

جنبش هر ذره به اصل خودست

منت خدای را که مر این هر دو وصف را

در آن وقت نومیدی آن مرد راست

جامه‌ی غم بدرم من ز طرب چون تو مرا

حرص زنجیر است این سر فهم کن

کشتند درین راه بسی عاشق بی‌تیغ

زیرا که پادشاهی، چون بقعه‌ای بگیرد

دامن نزند شادی با جان سنایی

هدهدها من سباء اتحفنا من نبً

چون گذشتی ز کاف و نون رستی

نشاید ز دشمن خطا درگذاشت

آنچه بر جانم رسید از عشق آن سیمین صنم

به چه آلتی عشق روی تو بازم

صدهزاران کیسه‌ی سوداییان در راه عشق

پیراهن خلاف به دست مراجعت

جامه‌ی عفت برون انداختم

چراغ عقل در این خانه نور می‌ندهد

همی سام را هیز خوانم پس آن گه

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

نه عجب گر بکشم تلخی گفتار ترا

عطار به وصف تو چون بحر دلی دارد

نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود

کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری

آیتی کز فال عشق تو برآید مر مرا

از آن گل‌ها که هر دم تازه‌تر شد

به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی

مبادا که فردا به خون منش

با خروش و با فغان دیوانه‌وار

خوب رویی شگرف گفتاری

ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود

عجب داری از لطف پروردگار

گویی دگری گیر مها شرط نباشد

زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد

غمزه‌ی نغز و طره‌ی خوش او

بگفتا همی‌گریم از روزگار

آسمان تند و سرکش زیر دست و رام تست

بر خاک از آن فتاد خورشید

نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم

چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را

زینهاری دارم اندر گردنت

پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا

آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد

به رحمت بکن آبش از دیده پاک

این تمنا و این هوس که تراست

در عشق چو یار بی نشان شو

پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین

یا سائلا عن یوم جد رحیلهم

تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا

بانگ مرغان می‌رسد بر می‌فشانی پر و بال

باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب

خورنده که خیرش برآید ز دست

مسکن من در بیابان مونس من آهوان

چون با تو بود عنایت یار

میار طعنه اگر عارض و لبش جویم

بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی

ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت

وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود

جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر

ندانسته از دفتر دین الف

بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار

برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس

از عم و خال شرف مر همه را

آنگه چه محصلی فرستی

سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر

خوش از عدم همی‌پرد این صد هزار مرغ

تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار

توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد

من دانستم که می بلاییست

گوهر وصلت از آن در پرده ماند

ز رازخانه‌ی عصمت نشان مجو از من

فلا تحسبن البعد یورث سلوة

هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست

چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق

شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی

به سالی ز جورت جگر خون کنم

پیش خز تا کنیم بر لب تو

چون چادر مصقول گشته صحرا

زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ

عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت

ای که گفتی که عاقبت بنگر

زین راه نابدید معما کی بو برد

شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر

دریغا که بی ما بسی روزگار

گفت آن وجود فعل بود کاندرو ترا

خلق را چون نیست بویی زین حدیث

از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب

تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش

با زر بزید به کام عاشق

در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست

چه جای مه از زینت ماه فلک آمد

چرا پیش خسرو به خواهش روی

ریخت همی آب شب و آب روز

ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ

چون به زلف و به عارضش نگری

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

گر بهشتی نیست پس جادو چراست

چند بینی صورت نقش جهان

چون شمت شاهسپرم از باد شمالی

یقین، مرد را دیده بیننده کرد

آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت

ما بدادیم دل اما چه کنیم

از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید

عروس ملک نکوروی دختریست ولیک

با همه محنت که دیدم من به عشق

وگر نباشد آن نور دیو را روزی

از رخش گردد منور گر همه جنت بود

نبودش ز تشنیع یاران خبر

کار ما کردست در هم چون زره

آمد آن مشکبوی مشکین مو

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام

یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست

این همه شیوه‌ست مرادش توی

همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم

محقق چو بر مرده ریزد گلش

کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان

دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان

کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را

چه سود کاسه‌ی زرین و شربت مسموم

جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف

هر که فسردست کنون گرم شد

هم ناکسند گر چه همی با کسان روند

ز پشت پدر تا به پایان شیب

ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی

خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد

وصال دوست به جان گر میسرت گردد

چون تو مخنث شدی اندر روش

آب هم از آب مصفا شود

گه چو دندان سپید کرد بطمع

به پشتش درآور چو مردان که مست

دانم که خلل ناید در حشمت او را

ندانم تا فلک در هیچ دوری

عقل ار چه بزرگ رهنماییست

گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم

گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای

ز باد و بوی توست امروز در باغ

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست

دمادم بشویند چون گربه روی

روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را

در بتکده رفت و دست بگشاد

در خرابات نبینی که ز مستی همه سال

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

آخر بنگویی ای نگارین

الحنطه حیث کان حنطه

گاه بودم بره فگنده دو چشم

ز نعمت نهادن بلندی مجوی

ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز

چنان گشتم ز مستی و خرابی

یثنی علیه ذو والاحلام جمهرة

تاریکی هجر چند بینم

از آن که هر که جز این آب زندگی باشد

تا نبینم رخ چون ماه ترا

جوانمرد را زر بقائی نکرد

هر که عاشق شناسد از معشوق

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

در همه عالم ندیدم لذتی

عدو را کز تو بر دل پای پیلست

از نور در آن ایوان بفروخته انجمها

هان ای دل خسته نقل ما را

برین فرق و برین دست برین روی و برین دل

درون تا بود قابل شرب و اکل

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را

خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما

این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست

ز دیگدان لیمان چو دود بگریزند

بنمود رخ و روم به یک بار بشورید

ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی

چند گویی تو چون و چند چرا

دگر دیده چون برفروزد چراغ

از جمع غلامان تو حقا که درین شهر

گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد

مرد آن بود که داند هر جای رای خویش

وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا

نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم

اگر چه رطل گرانست او سبک روحست

به باغ صحبتت دلشاد و خرم

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

من دل کردم ز عشق یکتا

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار

نه چشم طامع از دنیا شود سیر

ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم

از نغمه تو ذره‌ها گر رقص آرد چه عجب

حرارت‌های نفسانی بسوزد دینت را روزی

پسندید از او شاه مردان جواب

اینهمه خوارست کاندر عاشقی

بی او نفسی مزن که ناگاه

ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای

و من هوسی بعدالمسافة بیننا

جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست

چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی

از لعل تو هست عاقلان را

چو بیند کسی زهر در کام خلق

من طاقت هجر تو ندارم

چون زندگیم به توست بی تو

صفا را خاوری سازش ز رفعت

تسائلنی عما جری یوم حصرهم

گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم

تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ

گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین

که حالش بگردید و رنگش بریخت

چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال

یا در غم ما تمام پیوند

چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد

گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب

بلعجب بازیست در هنگام مستی با فقر

دوش حریف مست من داد سبو به دست من

فغان زان سنبل سیراب مشکین

به ظاهر من امروز از این بهترم

جان و دین و دل همی خواهد ز من

گفتمش فانی شو و باقی تویی

از برای این جهان و آن جهان ای دلربای

اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش

گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما

ای مگس دل با لب شکر مپیچ

یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد

تو روی از پرستیدن حق مپیچ

گداخت مایه‌ی صبرم ز بانگ شکر لفظت

چون بهای شکرت صد جان است

کر مسجد را همی نخوانی

امید روز وصل دل خلق می‌دهد

من و خورشید و معشوق و می لعل

شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود

از در دروازه‌ی لا تا به دارالملک شاه

کسی بر گرفت از جهان کام دل

بیگانه بود میان ما جان

چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند

در شوخی دست برد خواهی

شاخی که سر به خانه‌ی همسایه می‌برد

حسن تو چو آفتاب آنگه

روا شود همه حاجات خلق در شب قدر

در کوی امید تو و اندر ره ایمان

نباید سخن گفت ناساخته

با آفت زلف تو که بیند

بر ما چو وجود نیست ما را

ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم

دو رسته لل منظوم در دهان داری

بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا

مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم

رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل

چنان خار در گل ندیدم که رفت

گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون

خاطر عطار از نور معانی در سخن

هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس

سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من

ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند

کوه آتش همیشه همره تست

رضا و ورع: نیکنامان حر

نبیند روز عمر من دگر مرگ

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

ذر حدیثی و ما علی من الشو ...

با سنایی ازین خصومت نیست

دو ولایت که جسم و جان خوانند

به همه عمر اگر کند گنهی

الست از ازل همچنانشان به گوش

راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی

آن چنان جامی که نتوان داد شرح

کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات

نیزه کشید آفتاب حلقه‌ی مه در ربود

غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم

دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک

یکی حجره خاص از پی دوستان

این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا

پهلوانان درت بس بی‌دلند

عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت

در سایه‌ی ایوان سلامت ننشستیم

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز

دولت اندر هنر بسی جستم

بگسترد سجاده بر روی آب

مه در هوای بابل چون یک قواره توزی

که یابد از می عشق تو بویی

والشمس خوان که واو قسم داد زیورش

به قبله‌ی کرمش روی نیکخواهان راست