قسمت هفدهم

تا یار مرا به شست گیرد

ز پیوند بقا شیرازه‌شان باد!

درد مجروحی که نالد از دل افگار خویش

زین قصر دوازده دری ساخت

پس عاشق دلسوخته را کار نهادند

وی نوازنده‌ی دل‌های نژند!

مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد

ز دیده‌ی تر من همچو شمع، آب بریز

که بدانم که نمی‌بایست جست

سردی آیین جوانمردی نیست

کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد

تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم

زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی

بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست،

باران از کشتی که یاران نیست او را

من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

گفت به خورشید لقا دختری

زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت

گواهی میدهد دل آن کمان هم

خون من خورد و ندید از دوستی در روی من

اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا

وز صفیر تو در آفاق نفیر

سوخت جهانی ز زمین تا سپهر

خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست

یوسف مصر نگردد همه زندانی

همای دولتش آمد به پرواز

همچو براتی که برخواب نویسند

جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

پایه‌ی اقبال شدی پست او

که آن بالای هم‌چون تیر چون است؟

غارت هاروتیان شد زهره‌ی زهرای من

توسنان زمانه رام تو اند

چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟

به پیشت بشکنم دندانه‌یی چند

دردم از آن فزود که درمان نیافتم

هم بخفتند آن سو از بیم عسس

پس از سالی که شد بدرش هلالی،

کز شیشه‌ی دلیل امید صواب نیست

میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم

به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

کوشش از دانش همی گیرد رواج

نشان نقطهای انبیاء دان

زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه

شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار

تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:

بسیار خوبان دیده‌ام اما تو چیز دیگری

آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد

تا کی زنم چو ذره‌ی سرگشته دست و پای

تا بهره به قدر آن رساند

صورت و معنی به صفت هر دو تیز

که چون تو مجلس آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را

خیمه بر طارم افلاک زدم

گر دست من نگیری صد بار وای من

وقت طرب و کنار جوی است

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

هیچ سودی ندهد خواهش ما

بر تشنگان سوخته لطفی که درهمند

آنگه که هزار جان فرستیم

سر و دستار نداند که کدام اندازد

لطافت را نکو آوازگی داد

خوش گریه‌یی است بر سرآتش کباب را

پای صورت در میان نتوان نهاد

ز دم فسرده‌ی من نفس سحر بگیرد

یابد اندر خلوت آن ماه، راه

دیده‌ی بد آفت روی نکوست

سپهی به ز زلف و خال تو نیست

تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها

در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اش

نبود امید پیش دیده‌ی بیدار می آید

ز آتش رخسار تو تاب بصر می‌رود

چو یکی جامه‌ی شوخی و قضا صابون

گشت ز بی‌مهریشان کینه‌جوی

نه از جان بلکه از دل زنده باشم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

بپا شد سایه در زرین‌درختان

نبشتند یکسر همه رایگان

نتوانست بر کنار افتاد

وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس

بر صدر شرف خجسته‌بدری

دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

نفخه‌ی صور در دهان بگشاد

تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد

همچو سایه به زمین افکندش

عاشقی دین من و بی‌خبری کیش من است

که از جان من در من آتش فتاده است

نشستن بدریوزه در رهگذاری

قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز

یارب چه خیالست این اینجا من و آنجا او

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را

که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست

بسا انوار ، کن مستور ماندی

گل گرچه خو برو بود و باغ جای خوش

چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد

با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم

بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!

که تابودست خوبی بی‌وفا بود

قالت جنون عادلک هاوی هموم قاتله

اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

به بزم خسروان غوغای او بود

غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

پسین میوه‌ی باغ هفت و چهار!

چرا خاطرت را پریشان کنند

کند زندانیان را از غم آزاد

گه مرده و گه زنده آهی و دمی سردی

وز عاشق خویش منفعل بود

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

ز نور قرب وی نومید گشتند

تا تو در پیش من نشستی نیست

آن مرغ پرد که پر ندارد

ندیدم هیچ سرگردان ندیدم

ز رحمت پا درین روشن حرم نه!

حسن تو یکسو نهم مه بد گرسوی تو

شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب

کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

کوه ببرند و پی کان شوند

تفسیر چنین خواب پریشان ز که پرسم

رسولی روان کرد و همراه او

بس بیخبری، اگر چه هشیاری

از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ

از من مسکین مپرس کان دل افگار کو

روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

به سلامت برسانش به کنار!

ماننده‌ی آفتاب مشهور

که تا جان برنیاید، برنیاید

از وجود خویش پنهان می‌زیم

خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کوه البرز و پشه حمالش !

نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من

فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

عشقش به در از حد و قیاس است،

عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می‌کشد

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا

بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند

وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق

بگرداند رو در هوای هوایی

بس طواف شکر کامسالش کنم

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

گرد این نقطه چو پرگار برآی!

بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید

گر جویم هم ندیده خواهم

ذره‌ی حیران شدم ای جان من

گشتند کسان لیلی آگاه

پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟

که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه

تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا

چاک در پرده‌ی عادت کرده

کس از میخانه عاقل باز نامد

نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم

گفت، بد کار از منافق بهتر است

نسخه‌ی صحت رنج است و الم

باز رهانم که رهاننده‌ای

مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن

در میان پختگان عشق او خامم هنوز

نیست والا گهری به ز سخن

خلقی بگمانند که محراب کدامست

آبت از چشمه‌ی خواص دهند

سر خود بر قدمت می‌میرم

تافتی روی رضا؟ راست بگوی!

چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش

نخلی است که خار با رطب دارد

بند رقیت ز پایت بر کند

کزین پس صبر را دشوار بینم

که من دیریست کز یادت فراموش کرده‌ام جان را

رفته بی‌زحمت راه ظلمات

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

عرضه‌ده مخزن پنهان کوه

از برای کوری چشمان خودبین کرده‌اند

کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد

در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

هر یکی مطلع انوار قدم

چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم

سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود

نیستم یک نفس آزاد از تو

آینه‌ای بهر ره آورد برد

نیم شب را زوالگه می گفت

گر عشق این است ازین بتر خندد

می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا

وز ملامت شد فزون تیمار عشق

و از دو جهان یک نفسش ده سلام

بگریزد نه بند بر پای است

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

وز فزع ساق تو پیچد بر ساق

آمد شبم به روز سخن مختصر کنم

دم ز خامان جهان دربسته‌ام

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد

گرم رفتاری مهر از عشق است

وز در او سر به سر آفاق پر

مقید به اینها ندانم تو را

خورشید درون پرده پرواز

جهان چون خانه‌ی مرغان بر او تنگ

رود در قعر دریا ربع مسکون

امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان

شست در مجلس ترش چون زهر و مار

شتری برد به قربانیشان

کاوازپای اسب و تو ناگاه بشنوم

هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

دلش را روی در مهراب دوشین

ور کشیم به رایگان گرد سر تو جان من

بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ایم

بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روح بقا جست ز هر روح پاک

اندرین ویرانه سلطانی هنوز

هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد

که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو

به تحصیل تمنایش عنان تافت

به ملک خشکی و تری مکن ناز

برده و در تنگنای شام شکسته

گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا

دل قیری، رخ کافوری چند؟

روی نما گشته چو آبی به چاه

کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت

شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر

مرده بود بی‌سخن جانفزای

ولی من پای فرسنگی ندارم

کاب من و سنگ من غمزه‌ی یارم ببرد

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

با گل تن رنگ تعلق گرفت

من کجا یارم که گویم یارمش

بر بساط نیاز می‌غلطم

آب روی عاشقان ابروی تو

بود کاهل‌تنان را تازیانه

بر صفحه‌ی دیده لاله روید

نه گلی از چمنت یارم جست

انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

چشم‌های بحریان چون اختران

در دلم خار خار دیرینه

لیک محمل برجهان خواهد شکست

نکته‌هائی را که ما آموختیم

و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟

بازش به سر زلف پریشان تو یابند

کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

شکیب از جان غم فرجام رفته

زانکه بادیست هر زمان سر او را

با داعیه‌ی تو نیم گام است

هرگز سری ندارد چندان که برشمارم

چشم انسان را جمالت مردمک!

چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا

بر صورت من راست چو خورشید سما بود

کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

سر من در عبادت پایمالت!

رفته زنه گنبد بالا برون

زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

غیر وی این عرصه نپیمود کس

لیکن تمنا می‌کنم فتراک صید آویز را

بر سر این همه خشم تو چراست

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

صد گل راحت ز گل او شکفت

دوستان آشفته و زارم کجاست؟

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید

از سر به پای رفته وز پای سر نموده

رو بهر چه در وبال داری؟

مست بگوش کی کند کن مکن حکیم را

آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد

ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما

بر سر خوان خودش نپسندید

کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت

جز در حرم جانان پرواز نخواهند

گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی

فتنه‌ی ارباب نظر خواستند

زحمت خویش بردم ورفتم

شحنه‌ی امید را کاری رسد

کردم سال صبحدم از پیر می فروش

ترک همراهی بیراهان گیر!

بگیر باده که هنگام پارسایی نیست

ناله‌ی آتش بگاه سوختن بر من گرفت

در کون و مکان کجات جویم

نه جوان، سوخته جانی دیدم

که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را

حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده

جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا

به دل یعقوب را شوری در افکند

که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی

ما کجا محرم جمال توایم

خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

دل بی‌عشق در عالم مبادا!

هم خواهد شد چرا نخواهد شد

بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن

ز حقه دهنش چون شکر فروریزد

علاج خسته‌جانیش اندر آن دید

چه خوشست گل ولیکن چه کنم که خار دارد

نی مشک و می شود آنگاه زیر آب

از هیچ وجود اثر نمی‌دانم

مرحله‌ی خاک قرار از تو بافت

ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن

صدف جویم الا نهنگی نبینم

زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا

لجه‌ای ژرف شود چشمه‌ی حرف

ننهاد آرزوی من اندر کنار من

سیل خون از میان برانگیزد

بنشاندند مرا خواه نخواه

چشم نظارگیان مست نظر

چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را

من مقامر دلم چنین باشم

که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش

نمانده آرزویی در دل او

شود گل آب و در پیشت بریزد

لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام

می‌دادم و می‌خوردم و بی می ننشستم

طعنه‌ی بدخواه و پند نیک‌خواه

خلعت عیسی فگنم بر خری

مهری که نبوده است سرشتن نتوانم

ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

عقل فعال‌اش از آن کردند نام

آهو بره‌یی به خواب خرگوش

از جرعه‌ی ناتمام روزی است

نه دوست شناختست نه دشمن

خفته به شب مرده‌ی کاشانه‌ای

شام عدم را سحرآمد پدید

که با غم زور بازویی ندارم

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت

ماری کزینسانم گزد، کی در خور افسون بود

ازو جز زشت کرداری نیاید

بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی

ولی هر لحظه شد اندوه او بیش

خبر ما بر آنکس که ز ما بی‌خبر است

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما

تارک تاج سعادت باشی؟

یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین

حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت

توسن زهدش همه جا تاخته

در آن آشفتگی حالش بپرسید

گنج زر اندر نظرم چیست ؟ خاک!

پایان پدید نیست چه پایان کنار هم

به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

محرمان کردندشان دانای راز

درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟

گرد سرا پرده‌ی مراد چه پویم

دوستکانی چون خورد با پهلوان

مهره و مار آمده با یکدگر

داد جهان راز ظفر بهر نو

وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

تار بگسست، چه دستان است این؟

نماندی نام هندو ز اصل تا فرع

دل مهر تو بر زبان نهاده است

کیست آنکس که هواخواه من است

واندر ره بی‌خودی قدم زد

آه پیدا نمی‌توان کردن

چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

و آنجا همه شب قرار کردی

این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب

امانی ده که ما را بیم غرق است

سر فدا کرده صاحب اسراران

به زانوی ادب پیشش نشستند

داد باران گنه شوی ز عین غفران

فلاطون از آنها یکی در شمار

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

جانی پر از آرزوی لیلی

نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد

همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

سردار رمه شبانی آگاه

ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت

هر که این می‌بیند آن می‌خواندش

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد

وز گام‌زدن به سوی لیلی

دانم که زاهدید اگر توبه نشکنید

به حرف ضلالت قلم درکشید

پس به چه معنی من و ما مانده‌ایم

کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز

بیا به صحبت یاران بی‌ریا و نفاق

چه سود که بختم سوی بامت نرسانید

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

به تخت عز و صدر جاه بنشاند

چون بدیدی که در کمند توایم

به گوش آمدش بانگ طبل رحیل

در آن درماندگی، فریادها کرد

به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!

خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم

آفتاب روی تو پنهان بماند

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است

همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز

که تو جانی و جان من بدن است

باور کنی آسمان و ماهند

که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم

باشد به لقای دیگری شاد

چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است

نام غم از هیچ زبان کس نیافت

دم به دم در جان مستش می‌رسید

چراغ افروز جان روشن من!

چنین بخشد به دلها راحت و روح

دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب

جای آسایش جهاندار است

بر خط حکم تو نهد سر ملک

هر چه گویند از آن تنگ دهن می‌آید

که اینجا خانه در کویی ندارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

از قفای او در آید دیگری

آن صبر که هر بار بد این بار ندارم

جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید

مخموری من ز نرگس مستش

به عزم مصر با بخت خجسته

سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را

در سایه‌ی زلف کرده بالین

رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

گوی اسرار به چوگان می‌زد

قبله‌ی عشاق نیست جز خم ابروی دوست

ازین بتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس

بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

نمانده باز جز چشم ستاره

قطره چکانید به کام همه

صفت بی‌زوالی افتاده است

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش

عبیر رحمت جاوید برکفن مالم

چون تیغ فراسیاب در ده

یا بیا گر کافری اقرار ده

جیب ادب مخزن اسرار اوست

که هر نهال که شاندند باز برکندند

جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد

هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

زو درین گفت و شنید آمده‌ایم

برون کن از پس سر گر غلط کردم زبان من

دست را حالی به خنجر می‌برد

عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت

هزاران نکته‌ی باریک چون موی

که خوب رویان البته بی‌وفا باشند

رعاها الصبر ویلی ما رعاها

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی

کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی است

تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم

هزار گونه گره در فتاده در سخنم

اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته‌ای

بنگر که باز بر گل خوشبو چه میرود؟

در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن

گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا

جام سوار آمدو قنینه پیاده

جز آب دیده خون جگر در کنار نیست

پاداش خوشی‌ش ناخوشی کرد،

نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

قلمی کز دلم شکسته‌تر است

بلبل بیچاره را پروانه کرد

سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

سوی دل باز گردانم ز دیده

چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست

گرچه دانم که آن به کس نرسد

شکر گویم به صد زبان از تو

تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری

برآفتاب به خط غبار بنویسد

در عرض وی انگشتری جم نپذیرد

چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما

وز من دم دشمنی نیابی

مسلمان بودنم امکان نباشد

در آینه‌ی صبح به بوی تو ندیدم

بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای

گربکشتند بسی صید رها نیز کنند

مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر

در سایه تو بلبل باغ جهان شدم

کز پی تب بریدن بشر است

هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست

ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد

گفتا که به یاد من کن این نوش

الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی

اهل سخن خود که شمارد که چند

می چو تیغ فراسیاب دهید

این برادر زان برادر خردتر

کس داد نشان ز بی‌نشانی

گاه هم‌خانه گاه هم‌خوابست

ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند

بسکه خون میریزد از انگشت تو

کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی

تن شاه بردند زان آبگیر

تا رخش قدر عنان درآرم

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

صبح اول دیده‌ی عمرم چنان شد کم بقا

نمکی را به کباب آلوده است

مرتبه‌ی گنبد گردان طلب

هر لحظه طواف بیشتر کردم

مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند

من بسم ، اسکندر مغرب گشای

آشتی نیست همه اشتلم است

ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا

در زدن چشم ز دریا گذشت

مردم آن چشمها جمله سپند تو باد

کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان

بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی

تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را

چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد

کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی

گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم

شیر مردان را از نافه‌ی آهو کم نیست

این نفسی چند در هوس به چه تازم

آن سایه که در قفای او بینی

مرا ببیند و از دور رخ بگرداند

زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت

همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند

دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم

هر چه بود، آن شیر و این روباه بود

نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی

کس نخورد، در همه شهر ، آب خوش

که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی‌تابد

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

رحمی کن ار حقه‌ی مرهم بگشایی

بگو با آن مه نامهربانم

عرش مجید ذات مرا آشیانه بود

با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم

ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب

مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت

کو دست به خون من نیالاید

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

حجت آن اژدهای کوه شکاف است

حلقه بگوشم، به رضای تمام

و آمده تا هوش را خانه فروشی زند

هر زمان گرد و غبارش می‌سترد

آن داغ که از نخست کردی

بین سوی خود لیک به چشم کسان

بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت

تا می لعل آوردش خون به جوش

سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی

شرم نداری که بگوئی سخن ؟

کانگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید

واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

هفت اقلیم است سروران را

چنین کز یاربم می‌خیزد از هر خانه یا ربها

از خون سر چار سوی شستیم

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

رضوان مجاور حرم روضه سان اوست

نسخه‌ی دیباچه‌ی نوروز کرد

جستیم و نیافتیم تدبیر

رام از چه شدی، رمیدن آموز

می‌شتابد به هر کران که توئی

مجمع اوصاف خطابش دهم

از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند

که گل تا هفته دیگر نباشد

زرین شود آن گوی گریبان که تو داری

عقل سراسیمه و اندیشه مست

زان می که خلاف مذهب آمد

مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده

در زکامی و مشک می‌پوئی

آمده از مهر و شده هم به مهر

از واقعه‌ی من همه آفاق خبر شد

این جیراننا و کیف الحال

بر راه دی کمین به مفاجا برافکند

وزان گیسوی شب را شانه کرده

اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است

بسی کردی بخوبان سوگواری

که بهر دم جگر ما بخوری

مهره بچید از ندمای دیگر

خامی گردون روانم سوخته است

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند

از پی ملک ست مرا گفتگوی

آنجا که اوست هم به پر او پریده‌ام

آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم

صد کار به کار درشکستی

گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت

ز آتش سودا ببین که در چه گدازم

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

بند و طلسم او همه درهم شکستمی

گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟

مونس شده تا بگاه روزم

سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست

این دم قیامت است که خوش‌تر فزوده‌ای

زد همه بنشست غبار زمین

کز توی ناحق گزار نیست گزیرم

بی صوت هزار خوش نباشد

خود کوی تو را نشانه بایستی

نی خامه نکوتر از نی قند

جان‌های خلق در او رسته به جای گیا

هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر

کیسه‌ی من ز ناز تو چون لب تو به لاغری

به این دیار نیامد کبوتر حرمش

پرتو توست که سایه فکن است

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

جگر خواری مکن واپرس کای غم‌خوار من چونی

کاو از پای اسپ تو ناگاه بشنوم

ندیده هیچ کس زخم گشادت

بر من گریست زار که فصل شتا رسید

بحری و قطره قضا آمده‌ای

که در هر یک ایمانی آویختست

اکنون که کنار برنیامد

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

بها اینک، بیاور هر چه داری

کان دیگری را به دل آید که چون

گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن

ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل

به من یزید چنین تاج سر بیار بها

شرمت نیامد از من و اشک روان من

دردی که من از غم تو خوردم

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا

داروی تلخش ز نصیحت به کام

شاهدت درد و میزبان خلوت

چه تفاوت که ماش یا عدسی است

گر در دلم آید که در آغوش من آیی

گریه کنان کرد ز دریا گذر

راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

از تیه لا به منزل الا الله اندرآ

دیده گشای دل عبرت گزین

کاین آتش غم جز آب ننشاند

وی عجب آبستنی داری هنوز

تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها

نویدی میدهد اما ندارد

لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

تحلیها بوشی او وشاح

بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت

نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم

دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری

کر د فراهم سپه‌ی بی قیاس

هوای تو عرضی نیست مادر آورد است

کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

پر طوطی سوی شکر کشیدی

هر لحظه می‌آید به سر ما را چه پیشانی است این

که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست

گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم

بینم نشسته بر سر کویت مجاوری

چون به صفت من توام و تو منی

نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد

باد همی ماند زسیرش بجای

سخن رفته ز سر بازمگیر

گنجهایش نگاهبانی داشت

سپاس زندگانی نیست بی‌تو بر سرم باری

که ذکر او بدین مقدار باشد

جماشی چشم پر عتیبش بین

طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم

زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند

غمازی آن دزدی ازمشک ختن بشنو

چون حجله‌ی شکوفه برانداخت نوبهار

وی دیده در انتظار می‌ساز

بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی

چندین هزار بازروی زور آزمای را

مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد

این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست

آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید

من در آن کس که ترا بیند وحیران نشود

از سر غیرت جهانی می‌کنم

اسیر پنجه‌ی باز هوائی

همچون دندان شانه گل چه خوری

برحال پریشان پریشان شده‌یی چند

که جانان خریدن بصر برنتابد

و لو آذیتنی بالهجر و الحجر

آن زخم مار نی که به باد فسون بری

زد قلعه و مهره رایگان برد

او هنوز از جور موئی کم نکرد

تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل

کامروز به تیر غمزه خستی

سرخاک ره قاصد فرمان که می آید ؟

دود سیاه بر صدف آسمان کشد

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است

داد فریاد خوان خواهد داد

سرمه در چشم ماه می‌کردم

نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم

اگر بادی وزد، ناگه گدازد رو بویرانی

که در شب امل من سپیده شد پیدا

زو سگ بازار به مقدار به ...

سر عاشق بدان فرو ناید

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

بر نمکش ساختم مردم دیده کباب

آمد وگفت که سرو تو ز گلزار برفت

بگیرد تر و خشک گیتی تمام

کلی به دل جهان فرو شو

نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی

بگو خوابی که دیدستم شب دوش

ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

سخن از بارگاه می‌گوید

کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

دلم چون سوزن عیساست یکتا

میان جان برآمد آفتابی

مطرب جان خوش نواست نغمه‌ی موزون بیار

در عرصه خیال که آمد کدام رفت

گویی کز ایزد آمده در شان کیستی

یاره‌ی جان نشود لل و مرجانش

کانصاف ز کس ندیده باشم

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

روزگار این به روزگار کند

گه رقص‌کنان گوشه‌ی خمار گزیدیم

کس خمار هوسش نشناسد

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

که سرد آتش عنبرافشان نماید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

آئینه خیال برنتابد

با تو تا روز خفتنم هوس است

نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی

تا ابد عمرت زیان خواهد بدن

فلک عرش توست استوایی طلب کن

به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

تن دردادم چنان که داری

شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

باز دیگر جای مسکن می‌کند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند

که دل در مهر آن دلدار بستم

چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

ناگه بزنی زخمی چون کژدم و بگریزی

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

ذخیره زین فزون نتوان نهادن

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

کافرا معجزه دارا که تویی

به سر می‌برد دیده‌ی اشکبارم

کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید

یافته پیرانه سر رونق فصل شباب

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

چون سایه ز من رمید یارم

بر چهره نه خال حیرت آمد

ولاتخفی الهوی خوف الفضوح

چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم

تا لشکر شبروان شکستم

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

که شکار آهوی ختن کردی

عقل فرسوده است و در فکر سریم

هوا برد رنگی که من داشتم

که شب تا روز اختر می‌شمارم

یزدادلها صبغ فی احمرها القانی

یک حیله‌ی کارگر چه سازم

فرق سر بر آستان می‌آیدم

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی

ز انوارت، زمین را تابناکی

فریاد بسوخت در دهانم

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

پیشکش‌های تو زر بایستی

نه قلبی‌ایم و نه جناحی‌ایم

چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

بهر بغداد دلی تازه‌ترم بایستی

در دامن من تهیست بسیار

بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی

چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

بانگ دولاب آسمان بشنو

پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند

سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی

نقش شش روز کمتر از کم دان

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

از طرب این هشت گوش را خبر آورد

کز فروغ تو نظر می‌سوزدم

از پری‌روی سلیمانی بخواه

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

برفتی خاک بر روزن فشاندی

بستم و باز بگردن کردم

آن می هنوز در خم چندین خمار من چه

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست

می‌نبینم روی درمان درنگر

از نیل و بقم دکان نهاده

انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل

ناز مشعل‌دار سلطان برنتابد هر دلی

بخسته، دست و پا و پشت و گردن

دستار سر سران ربوده

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

از سوی رخنه‌ی دل جان به شرر باز دهید

عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام

چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده

که دوست خود روش بنده پروری داند

چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی

عسس خسته از گشتن و شب دراز

پشت دست از نهیب سرخاید

حریم درگه پیر مغان پناهت بس

فالنفس من قبل الصبی ربت جنانا بالدم

هیچ آبی بر جگر دارم ز تو

وز دیده زبان راز بستیم

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

چه معنی که معلول و حیران نماید

دل خلق خدای رنجاندن

کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

کاب روی اندر ره آن دلستان افشانده‌اند

هر دو عالم بوی یکتا موی تو

که: «ای از جهالت تهی خاطران

که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

او را به جوی زین غم غم‌خوار نیندیشم

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

فالدیک فی اذان والکاس فی الصلوة

هفتاد و دو فرقه را خم شستش

که این دم با چنوئی درنگیرد

دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

از کار بازماند همچون بت از خدائی

دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

روشنم شد کشنایی مانده نیست

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

لاجرم عاقلی نیم، مستم

ز بخشش به کوشش گذر چون بود

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

دیده راوق فروش می‌بشود

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

نیارد بداد اندرون کاستی

دل در وفای صحبت رود کسان مبند

الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی

کمر از زلف مشکبار تو من

که کژی به باغ اندر آورد بر

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند

جرسش ناله‌ی شبانگاهی است

در شارستانها گشادند باز

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب

پس آن بهتر بود کاکنونت جویم

نه دارای داراب و گردان سند

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

گر تو به خوان وصلش مهمان نمی‌کنی

که هنگام جدل شمشیر قارن

رهایی نباشد ز چنگ زمان

که از سال ملولیم و از جواب خجل

که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی

به صد جان من شدم در شیون دل

سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

بود یک هفته را محل منهید

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

همه خون ز مژگان به رخ برفشاند

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

شاه زمین را به نورهان ظفر آورد

خفتگان مست را دشنام ده

ز دیدار دیده سرش ناپدید

چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

زود بر حرف وفاداری نهی

چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

یکی مایه‌ور باره و شهر دید

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

بسته‌ی صلیب زلفت عقل هزار عیسی

تا ابد آن حلقه را شمار نیابی

بسی گوهر و گنجش آمد به مشت

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب

وان، به پیراهن تنگش خندید

که روی زمین جز به دریا نماند

چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی

گر زنم دم بی تو نامحرم زنم

به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

ما را بگو ای ماه تو، کز آسمان کیستی

غرق در دریای ماتم کرده‌اند

ز روم و ز ایران گزیده سران

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

ماند نفس فسون گران را

گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش

برهنه تن و پوست و بالابلند

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

یک پیک وفا روان ندیده است

چشمه‌ی چشمم بماند غرقه‌ی در یتیم

پرستنده برخاست از بارگاه

گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی

کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام

کسی را که از مردمی بود بهر

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

در ره امید من قافله‌ها می‌زنی

بر نقطه‌ی خون نگر چنینم

بران خواسته نیز گنجور بود

گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی

دور از روی تو با هر موی تو

به جده درآمد فراوان نماند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما

در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

ز ایوان بیامد به نزدیک شاه

که خاک میکده ما عبیر جیب کند

گمان برد کاین عشق کاری است بازی

ور همی ترسی تو از جان الحذر

به تابوت او بر شدند انجمن

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

چو شب به طره طلسم سیه‌گری رسدش

فرستاد زی فیلسوف سترگ

تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

چه باشد این ورق را در نوردی

باز یابم بی سخن صد جان ز تو

به دیبا سر گاهش آراستن

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید

تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم

همی رفت با جامه و رنگ و بوی

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

داور پیش نشین بایستی

ذره‌ای عشق می‌دهد پرواز

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت

کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است

در پیش دردنوشان بر پای ایستاده

سوی قیصر اسکندر شهرگیر

هاتف غیب ندا داد که آری بکند

به هر دردی مرا درمان تو باشی

تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من

ز خوردن نیامد بدو در کمی

ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند

یا ز جام وصل تو قطره‌ای به دست آرم

چو بر خوان نشیند خورش ننگرد

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند

یک سر موی است پیش روی تو

ز کار گذشته فراوان براند

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

بی‌سپاس آسمان خواهم گزید

هر نفس تازه جهانی داشتم

وزین سو نگهدار این مرز و بوم

من به آه سحرت زلف مشوش دارم

نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد

گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم

سرافراز گردان و کنداوران

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

خوناب قبه قبه به شکل حباب شد

دل بدادم چون گرفتارم به جان

پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند

که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم

همی گفت با نامدار اردوان

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

در تو نگرم کینه دیدار نمایی

اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم

سر بخت ایرانیان گشته دید

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

از بهر کعبه پرده‌ی رنگین زرنگار

زانکه دایم بی من و ما می‌روم

یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

که نه برگی نه بری خواهم داشت

صد نور به آفتاب داده

همی پرنیان گردد از رنج خار

به که نفروشند مستوری به مستان شما

آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید

با حریفی آب دندان خورده‌ام

هم از دوده و لشکر و انجمن

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند

گر نگردد گرد راهت نرسدش

ابا لشکر و گنج و گسترده کام

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

صبح را غالیه‌ی تازه‌تر آمیخته‌اند

کز خطوات تن و جان گم شدم

ازیشان به دل در نیامدش یاد

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

تا به مرغ نواگر اندازد

قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش

سپه را به منزل فرود آورید

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی

تا ناقصان عشق نیابند بوی تو

سر نامداران پر از باد کرد

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا

چون با گل تازه خار دارم

که رایش همی از خرد برخورد

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

سفال دل چو ریحان تازه کردی

بعد از آنش بر زمین زد والسلام

بدانست کش روز کوتاه شد

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

وز همه عالمم نشان برخاست

از بس که بگریم به نظر باز ندانم

زمانی نگردم ز پیمان اوی

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

و آتش از روی خنجر افشانده است

اندیشه‌ی بر دوام داریم

همه در خور جنگ روز نبرد

که از یمین و یسارت چه سوگوارانند

بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری

زان بی تو همیشه بی قرارم

همان بخت دارا جوانه نبود

می‌کنند این دلستانان الغیاث

نمود بر ورق روز از شب استادی

با خاک ببینی تن هامون شده‌ی من

ز هر سو گرفتند بر شاه راه

سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج

آن را همی که تره دهی نان نمی‌دهی

نه نام بماند و نه نشانم

بداندیش را درد پیکان دهاد

که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش

بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب

دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم

بر شاه منشین و منمای دست

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب

در پیش رخ تو ماه‌پاره

فروزنده‌ی آتش و نعم و بوس

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

نفسی، هم‌نفسی داشتمی

تو در میان جانم گنجی نهان نهاده

برهنه سپاهی به کردار دیو

ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید

خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند

صد هزاران چشم چون گردون ز تو

کزو شاد بد آن همه مرز و بوم

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی

خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم

همه لشکر فور برهم زدند

از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

مرغی است پر بریده که از آشیان ماست

از کام و دهان مار مندیش

بباید که باشیم با ترس و باک

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی

سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر

یکی داستان زد برین مرد سنگ

منظری از چمن نزهت درویشان است

خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد

جمله‌ی ذرات چشماروی تو

پذیره شدندش بزرگان دو میل

همچو من افتاده دارد صد قتیل

در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب

در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده

بران نامور بارگاه آمدند

گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند

گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند

از همه چین مشک ارزان می‌بسم

سکندر چنین گفت با ماهیار

بود همراز و هم زانوی فرخ

زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی

لاجرم بی کار و باری مانده‌ام

چو آگه شد از پیش بهمن برفت

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم

نیا شد به دیدار او شادکام

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

عقل در این خطه کیست؟ شحنه‌ی راه فنا

آتشین شد مزاج معتدلم

دو یاره یکی طوق گوهرنگار

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

تو جان منی به جای آنی

همچنان می‌رو که غایت نبودش

که بر باره‌ی دژ پی شیر بود

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

فغان ز کفر تو و آه ازین سبک‌دستی

زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز

ازین پرهنر نامداران خویش

بیار باده که این سالکان نه مرد رهند

جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

که فرمان یزدان کی آید که دم

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

بگذری بازوی وفا شکنی

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

به برزن یکی جایگه ساختش

که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ

ز دو کونش رکویی می ندانم

ز گشتاسپ نشناختی کس ورا

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

ترک غازی که چنبر اندازد

این سر نتوانمت بیان دادن

ز کوشش بدی خوردن هر کسی

از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

دندان مار بر جگرم چون گماشتی

وزین فیروزه‌گون چنبر میندیش

که از نکهتش بوی ناخوش بیافت

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

عاشقی را که شمع‌وار کشی

برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم

شده هر دو از بیم خواری دژم

چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

یکایک دل لشکر آشفته دید

دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم

شده نام او در بزرگی بلند

که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

که آورد زان روی لشگر به راه

این جهانی و آن جهانی من

نهد پی بران خاک آباد بوم

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

همه کار دارا بر ایشان شمرد

از درد مغان صفا همی جویم

چنین گفت کاکنون جزین نیست رای

شبان تیره مرادم فنای خویشتن است

بگفتند کان را نشاید شمرد

هین که بسی درد فزود ای غلام

مخوانید ما را جز از بیقطون

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

که آگاهی مرگ نتوان نهفت

زانکه اینجا نیست افزون آمدن

بیاوردشان تا میان دو کوه

دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

نشست کیان افسر موبدان

صد هزاران سرور بی سر ببین

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

به دشمن رسد تخت چون بگذرد

تا تو به درآیی از شبستان

ورا نام دستور شاپور کرد

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

میان اندرون شاه شاپور بود

خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده

به هامون سپه بیش بود از نبات

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

کسی را نبود آشکار و نهان

چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو

چو دیدی ز ما کن برو آفرین

پیرانه سر هوای جوانیست در سرم

چه گوید کرا بود تخت مهان

در میکده رند درد خواریم

ز داد وی آبادتر شد جهان

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

ز بهر خورشها برو بسته راه

ز سر تا پای قرایی بباشیم

نشسته برو سبز مرغی سترگ

از من ایشان را هزاران یاد باد

وان دگر در زیر کامش جست لخت

من ز حیرت بی سر و سامان شدم

گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار

نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش

لیک باید رفت آنجا نیست بد

گاه ز تن عین زیان بوده‌ام

ابر گرید باغ خندد شاد و خوش

شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

می‌کنند ای جان به نوبت خدمتی

داد نفسی نداده باشیم

او احد می‌گفت بهر افتخار

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آب می‌ترسید از آن و می‌شکفت

تا ابد در خود تمنایی ببین

این چرا نوش است و آن زهر دهان

چو زلفت درهم و زیر و زبر باد

او ز ظلمت ما ز نور روشنیم

همچو خورشید آشکاره کنم

وانگهانی اندر آ تو اندرون

تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

این دهل زن را بران بر بند راه

هرچه خواهی بکن ولی این نه

عاشقان چون برگها لرزان شده

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

گفت این را بخش کن از بهر خورد

هستم حبشی که داغ او دارم

یا که وا یادت دهم شرط کرم

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

باز گردانید ز اوج آسمان

کی بدانند قدر مختصران

مات او گشتند در دعوی مپر

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

من چو تیغم وان زننده آفتاب

ولیکن راه محو و کاروان نه

ای ز کوری پیش تو معدوم شی

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

می‌شنوی ناله‌ی زار ای غلام

از سر و از دم کدامینش بهست

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

گفت کین مه از خیال تو دمید

پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو

هم تواند کرد این دی را بهار

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد

جمال خویش بر صحرا نهادیم

تن زنم یا در عبارت آرمت

که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع

گفت از جان مار من پرداختش

مرد جان در آستین می‌بایدش

بندگان خویش را ای منهتک

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

فایده‌ی آن باز با تو عایده‌ست

یک نفس با تو نمی‌پرداختیم

گرچه عورم دست و پایی می‌زنم

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

صد خیالت می‌فزود و شک و ظن

اثر آن ز دور دیدستی

می‌نمود افسانه‌های سالفه

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

پیش از آن کین نفس کل پابست شد

آن دم بتر از بت خطا باشم

بام را کوشنده نامحرم بود

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

پای در نه زانکه داری دست رس

خوی زشت تو نگردیدست وشت

کان جا همیشه باد به دست است دام را

پای خلق از زخم آن پر خون شدی

عالمی از آه خون آلود خویش

حق برو نسیان آن بگماشته

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

این چه بهتانست بر عقلت جنون

در میان حلقه‌ی کفار شو

که فرج از صبر زاینده بود

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

راست کن بهر بهیمه کاه و جو

مست و خراب کار خرابات می‌کنیم

تا شود استاره‌ی آتش فنا

در خدمت قامتت نگون باد

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر

برهم سوزد همه زمانه

حق همی خواند الغ بگلربگش

کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید

پر معانی تیره‌صورت همچو لیل

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

نیم‌شب نبود گه این شر و شور

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود

او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو

زندگی جان ز جانان یافتم

سوی خانه‌ی آن جهود بی‌امان

گدای خاک در دوست پادشاه من است

بود او گنده‌دهان دندان سیاه

گرد به گرد در و بامت کنم

هم‌چنانک بوی یوسف را پدر

در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر

جز من بی مثل و با فضل و خطر

اجسام خیره گشته ارواح حال کرده

قبله‌تان غولست و جاده‌ی راه نه

ورای مدرسه و قال و قیل مسله بود

زانک علم خط و ثبت آن دست راست

هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو

بی فن من روزیم ده زین سرا

عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

در وصال حق دو دیده چه کمست

کز زبونی سیلی ایام خور

باز مستی از دم مطرب چشید

که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه

خویشتن را زبون توان کردن

حق ترا آنجا رساند ای دژم

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

خنجر اندر کف به قصد تو رود

یک چشمه ندید چشم بحرین

هم در آن چه عاقبت خود افکنی

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

چون قضا آید چه سودست احتیاط

کز باده‌ی عشق سر گران دارم

قسم سادس در تمام مثنوی

که استظهار هر اهل دلی بود

خرس حارس گشت از دل‌بستگی

بر زرده نشست آفتابم

ریع تقصیرست و دخل اجتهاد

اگر طلوع کند طالعم همایون است

چون درختی را نداند از درخت

واینه فارغ ز نشان دیده‌ام

که کنون جامه دریدیت از عزا

ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

استخوانها را بدان با جان کنم

زردرو از سبزه‌ی آن چشمه‌ی نوش آمدم

وز دلال و کینه و آفات او

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

تو نمی‌دانی ز اسرار خفی

بتر از خویش دشمن می ندانم

تو به جای خنده خون بگرستیی

که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام

افتخار هر نبی و هر ولی

یک شکر از درج لولوی تو بس

امر معروف و ز منکر احتراز

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

زین غرض باطل گواهی می‌دهند

صبح دم زد ما چنین خام ای غلام

سوی سنگی می‌روی از گوهری

آهنگ خصم او به سراپرده عدم

کی پزد کی وا رهاند از نفاق

چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی

عایشه بگریخت بهر احتجاب

تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

شب نخفتستم ز عشق و سوزها

چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم

در کنار لطف آن اکرام‌ساز

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

واندرو تخم فساد انداختن

گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم

که حقیقت دختر ما جفت تست

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

در میانه داشتی حجره‌ی دگر

این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر

تا در افتد صید بیچاره ز راه

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

پهلوی شور خداوندان پاک

سر در آن ره چون گریبان باختن

هی چه بسیارید ای دخترچگان

وگر به روز شکایت کنم به خواب رود

صیدها گیرند بسیار و شگرف

کسی کز دور و از نزدیک دیدش

در شب معراج مستصحب شدم

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

او ایازی بود و شه محمود وقت

به کار خود درافتادم ز خر باز

که چه شد این رخت و این اسباب کو

در حلقه چمن به نسیم بهار بخش

که هلاکم عاقبت بر دست اوست

با جمله‌ی زاهدان به انکاریم

می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل

که دایم با کمان اندر کمین است

تا جنون باشد سفه‌فرمای او

پس کرده سال از چشیدن

که فخ و صیاد لرزان شد ز درد

که به جایی نرسد گر به ضلالت برود

خواجه بود و از هوا آزاد بود

در همه عالم سمر شد چون کنم

سفره‌ی رویش نشد پوشیده‌تر

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

چند دبوسی قوی بر خفته زد

هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم

که فغان می‌کرد کای واویلتا

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

هر طعامی کو نخوردی ریختی

ای بس که برآمدم ز هر سویش

پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

جان و مال و خانقه در باخته

یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی

در خریداری این اسود غلام

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

او درون خویش حکمت یافتی

جمله از چشم خون فشان گفتن

گفت دمش را به سوی خانه کن

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

در گل و می‌خنددش هر ابلهی

نسیه نبود پرتو رخسار او

از تو دارند و سخاوت هر سخی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

شیر پیشت آورم ای محتشم

در میان جان و دل پیدا شده

دی نبردی باغ عیش آموز را

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

ابغض الاشیاء عندی الطلاق

تا بدیدم سیم هفت اندام تو

تو بنه نامش عجوز سال‌خورد

به مومیایی لطف توام نشانی داد

گفت تا نور اندر آید زین طریق

خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم

خرد کردش پیش او بود آن صواب

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

چند پرید از ازل سوی ابد

صد سیل ز دیدگان برانم

گفت آخر نیست دکان قصاب

زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود

که کبودم زن بکن شیرینیی

یکباره ترک کار مزور گرفته‌ایم

چون جنازه نه که بر گردن برند

فکر هر کس به قدر همت اوست

رو بگردانید از آن و خشم کرد

قربان شدن است در رهت کیش

لیک چون از حد بری غماز اوست

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

آن طرف چون رحمت حق می‌دوند

ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

زو بجو که با دلستش اتصال

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

آن دگر کوری چه باشد وا نما

غرقه‌ام تا آشنایی پی برم

تا رود از جسمت این رنج کهن

هان بنوشید دم به دم می ناب

امر اعرض عنهم پیوسته شد

تا نام نهند پهلوانش

قد کمان و هر حسش تغییر شد

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

این چه رمزست این بکن یا رب بیان

از تیر جفا هزار ترکش

گفت به ارزد ز صد خروار زر

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

گفت در من کرد یک دیوانه رو

نعره‌زنان بر دو جهان تاختیم

هیچ آزادی نخواهم زینهار

بجز ساغر که باشد دستگیرم

خود بدیدم هر دوان بودند لنگ

تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم

بر سپه بگزیدش و فرزند خواند

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت

کارزوی آشنایی می‌کنم

سوی صحرا و کهستان صیدگیر

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود

کو بر ارکان بصیرت متکیست

تا بمیری روی در دیوار کن

نه ده انگشتش بجنبد در عمل

کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

لیک جمع‌اند و جماعت قوتست

در گرد خط تو نارسیده

شیعه عاشورا برای کربلا

یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

در حقیقت گشته‌ای دور از خدا

گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

هیچ کس از حال او آگاه نی

که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

با حقارت ننگرید اندر رسول

ارواح حال کرده و اجسام حل شده

مخزن هر دولت و هر برگ را

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

کمد این سلطان بر من بامداد

بگسستم دگر چه می‌طلبی

ای ذکور از ابتلاات چون اناث

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

شرکت اندر کار حق نبود روا

در انتظار وصل چنانم بسوختی

در حدث مدفون شدست آن زفت‌گنج

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

سوی خلدستان جان پران شوند

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

آفرید او شهسواران جلیل

عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای

شیخ را بشناخت سجده کرد زود

چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

لیک سرخیل دلی سررشته‌ای

ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای

بر دکان او و بر خوانش بدی

کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

نه کهی یابی به راه کهکشان

مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای

چون زنان مر نفس را بودن زبون

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

رومیان در علم واقف‌تر بدند

ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی

طاعنان را از حدیثت رافضم

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

مستمع را رفت دل جای دگر

گفت هین برخیز و بستان باده‌ای

درگذشتی از دو صد ذکر و نماز

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

پر شده آفاق هر هفت آسمان

از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم

تا نشد فارغ نیامد خود درون

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

شاخ شاخش شیر نر پاره کند

دارم سر او و سر ندارم

روی در رو کرده چندین عمرو و بکر

تحریر خیال خط او نقش بر آب است

زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

با جماعت کرد و فارغ شد ز راز

نور ز خورشید جوی بو که برآید

آنچنان شد که شنیدستی تو حال

من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام

می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا

کاین رشته از او نظام دارد

قحبه گشتند و ز غم تن کاستم

بگسسته نفس نفس شمردیم

گفت تو بگزین مرا کاری فتاد

به سیب بوستان و شهد و شیرم

پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست

گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

که بخیری ره‌نما باشی مرا

که شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید

دفتری باشد حضور یار پیش

کرد از حروف زلف تو عالی روایتی

گفت ای شاهان و ارکان بلند

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

قطره‌ای را سوی عمان چون برم

ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید

اندر آمد کور در تعظیم سگ

غلام همت سروم که این قدم دارد

کش نداند برد از ره ناقلی

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست

وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

گر فزون آیید اندر امتحان

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

گفت کان زنجیر بود و ما اسد

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

از دهان غیر بر خوان کای اله

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

می‌دواند در میان کودکان

زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

من ضعیفم گرچه زفتستم جسد

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

مرگ من در بعث چنگ اندر زدست

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

کش خضر بنمود از رب علیم

خدا را زین معما پرده بردار

که بدی بر نور خورشید او دلیل

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

گاه وصل این عمر ضایع کردنست

کژ همی‌گردم بهر سو هم‌چو بید

صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

چه عجب گر بر دل دانا زند

دانه‌ها بر دام ریزی نیست جود

کرد ما را پیش مهمانان خجل

من برنجم زین چه رنجم می‌شوی

این دلیل اختیارست ای صنم

خویشتن کم بین به خود غره مشو

کار کار تست برحسب مراد

که بری خوردیم از ده مژده ده

خاک بر احوال و درس پنج و شش

کین تو در سینه مرد و زن گرفت

باز هجران آوریدی تاختن

سجده‌ی افسوسیان را او بخورد

رنگ رخساره چنین چون ریختی

بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی

راه‌بان و رازدان و دوست‌بین

چون شناسی بانگ خویشاوند خود

هر دو را در حجره‌ای آویخته

همچو اعداد عنب در بوستان

کارسازیهای شادی می‌کند

نه از عروقی کز حرارت می‌جهد

عقل کلی را کند هم خیره‌سر

چون مشبک کرده باشد پوست را

لطف آب از لطف تو حسرت خورد

شاه پیغامی فرستاد از وجا

دست در زیر حصیری کن بر آر

یک مذن کو بود افصح بیار

آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

وآن دگر از زرق جانی می‌کند

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

از سموم بادیه بودش علاج

این قدر اندیشه دارد ای عمو

آن طبیعت جانت را از مادرست

چون کنم صبری صبورم لاجرم

تا سوی باغش بنگشایند پوز

در میان روز روشن چیست لاغ

واندر آن پرسش بسی درها بسفت

که بدان فهم تو به یابد نشان

مهر اول کی ز دل بیرون شود

گفت او را چند باشی در زحیر

تا بدم اوشان رهاند از جناح

خود نبودش قوت و امکان حول

چونک نومیدم من از دلخواه من

لیک مقصودش جمال شاه بود

ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها

آنک دارد شیخ عالم بایزید

همچو آن گم کرده جوید اشتری

وقت فر او وا نگشت از خصم تفت

در اجابت قاصدان را شاد کرد

در دلت ضیفست او را دار خوش

خویشتن را بهر جلوه ساختند

گر خورد خرما که حق کردش عطا

آفتاب آن رنگها بر تافته

می خدایم می‌دهد از نقش وی

در جواب او فصیح از راه غیب

موی عانه هست نقصان نماز

در میان آن دو عالم جاهلی

نورت از پستی سوی گردون شتافت

هین به بیرون کم روید از حصن آب

طالب معروفی است و شهرگی

کای مذن بانگ کردی وقت هست

صورتی کم گیر زود این را ببر

مر مرا سجده کن از من سر مکش

صبر کرد آن دلقک و گفت الامان

چون خمش کردی تو او هم شد خموش

تا رهد از دست دوزخ جان تو

هر نواحی بهر جمع جادوان

که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن

سوخت ما را ای خدا رسواش کن

سست گردد در قرار و در ثبات

بوسه باران کرده از لب بر لبش

نقش او اینست که اندر کاغذست

پس پیاپی جمله زان سو برجهند

راستی آری سعادت زایدت

چند الله می‌زنی با روی سخت

کم نگردد ماه نیکوفال عشق

گفت خانه از کجاش آمد بدست

پس قضا آمد ره عیشش ببست

تا بدو اندر جهد در یابدش

غیر خبث جوهر تو ای عنود

این چه غلغل بود شاهنشه نخفت

وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن

رمز یعنی سوی سبلت بنگرید

بر من آمد آن و افتادم به چاه

کرد مستعمل بهر جا که رسید

گر بنشکافی تلف گردد هلاک

دیدن و تمییز باید در پسند

سابقون السابقون در راندند

مرد در جست و قوایمهاش بست

کمترین سگ بر در آن شیطان او

زر ببخشش در سر ای شاه غنی

چون نیاموزی تو بنده داشتن

زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی

پس ز بام افتاد او را نیز طشت

نامد او میدان که در وهم و شکیست

نامه‌ی سنی بخوان چه ماندی

که کند فرعون و ملکش را خراب

جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز

پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

سوی خانه با دو صد جهد طویل

تا سگالد مکرها او نوع نوع

کی ز ارواح مسیحی بو بری

مر مسلمان را رضا باید رضا

این ضیا اندر ظرافت بد فزون

بی سفرها ماه کی خسرو شود

کاد فقر ان یکن کفر آمدست

گفت این صوفی سه خو دارد گران

کین ز حکم ایزدست ای با خرد

تا که حزم خواجه را کالیوه کرد

چونک عهد حق شکستند از نبرد

مغز چون آگندشان شد پوست کم

که بود با تیغشان چون گوی سر

گفته آید شرح یک عضوی ز پیل

در نیابد جز شهیدی مقبلی

من چه کاره‌ی نصرتم من بنده‌ام

عشق لرزاند زمین را از گزاف

با یکی پر بر امید آشیان

گفت در کافرستان بانگ نماز

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود

کی خورد او باده اندر گولخن

این چه شیدست این که می‌آری مدام

قصرها از بهر او آراستند

آنک جویندست یابنده بود

بر محبان از چه داری س ظن

خلعت و هر کس ازیشان زر کشید

این چنین سغری ندارد کرگدن

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

چون نیارد روبهی خر تا گیاه

سخت از جا برده است این نعره‌ها

سر خویش کرده سوی آسمان

مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

بروها و چهرش پر آژنگ شد

منزل ما خود تو باشی ای شریف

غم ناچریدن بدین بگذرد

سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم

ز دیبا یکی پر بیرون کشید

هین در آ خواجه در آن گوشه نشین

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

تو نه‌ای رخت کسی را مشتری

تو گفتی که با باد همباز گشت

اشتر تو زان میان گشته نهان

کسی را که بسیار گوید مخوان

صد هزاران عیب پوشند انبیا

بزرگان و کار آزموه ردان

جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش

بر او نشسته بسی رهنمون

تا ببینی فسق شیخت را عیان

همی رفت خواهی به زابلستان

ما شقی زین دولت و ایشان سعید

به سال فراوان نیاید به چنگ

گفت پشتم درد می‌آید عظیم

از اندازه‌ی کار برتر شدند

راست دارد این سزای بد خو است

به گردن برآورده گرز گران

غیبت ایشان کنی کیفر بری

برفتند یکسر پر از جنگ و جوش

نی درو قالی و نه در وی حصیر

دو دیده‌تر و خاکسار آمدند

این جهان تاریک گشتی بی ضیا

برین روز بیهوده خامش چراست

کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست

که ای شیردل مهتر نامدار

تا شود پیدا شما را این خفا

سر گوسفندی تواند برید

همچو اشتر بر نشین می‌ران مرا

همان جامه‌ی رزم و پوشیدنی

چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

که ازماه پیدا نبود اندکی

در تک چون برق این سگ بی تکست

به نزد مه کابلستان شوید

جز سعادت کی بود انجام نصح

نگارش همه گوهر پهلوی

خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت

ببردند لرزان و پرآب روی

گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

به یاد جهاندار بر پای خاست

امتحانی می‌کنی ای مشتری

نگه کن بدین کردگار جهان

راست را دانم تو حیلتها مجو

که فردا چه پیش آورد روزگار

خرد نبود این چنین ظن بر کبار

شب و روز خندان به بر داشتش

کرد سجده حمل من ای ذوالفطن

که آرند بدبخت را بسته خوار

کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

نهادند یکسر به آواز گوش

از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش

زبان و روان پر ز گفتار تلخ

تیغ غازی دزد را آلت شود

ز گردنکشان سر برآورده‌ام

من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

نه در آشکارا نه اندر نهان

گفت بنمایم ترا تو باش خوش

ز کار تو ویران شد آباد بوم

پدید آمد از کاستی راستی

فراوان سخن راند از لشکرش

تن و پیکر پهلوان داشتی

همان روز کیخسرو نیک‌پی

که کاری گرفتیم دشخوار خوار

خروشان برو نامدار انجمن

نگوید سخن پادشا جز که راست

به فتراک بر گرد کرده کمند

همه چاه بد کنده در زیر راه

ز گیتی به دیدار او بود شاد

تو شادانی و خواهرانت به بند

یکی کودک زیرکش مرده بود

بر آواز ایشان همی خست روی

بدان فر و آن خسروانی کلاه

فرو ماند بر جای پیل و سپاه

به بالای دژ درنمانده بسی

گرفت آفرین بر خداوند ماه

سواری نجست از بد بدگمان

ز گفت زواره بسی کرد یاد

یکی جوشن و مغفری نامدار

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

پراندیشه و دست کرده به کش

گرفته شب و روز اندر برش

مرا تلخ شد در جهان روزگار

سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

درفشی درفشان پس او به پای

در گنج بگشاد و دینار داد

به دکان بر خویش بنشانیم

دلش مهر و پیوند او برگزید

یکی ژرف دریای بی‌بن بدید

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدانی سر مایه و ارز من

هم از کوس و رویین و هندی درای

در پیش شدی که حاجبم من

حاش لله از کمال جاه او

هر کجاتان دل کشد عازم شوید

چو او دست بردی به سوی کمان

مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست

گفت زشت‌آوازم و ناخوش نوا

من ز جان سیر آمدم اندر فراق

چو از راه نزد پشوتن رسید

جان فروشی به یکی مشتی خاک

فایده‌ی اول که آن شخص علیل

هنوز داغ نخستین درست ناشده بود

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

چون در سخن‌ها سفت و الارض مهادا گفت

گفت حق نه بلک لا انساب شد

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

چو نان خورده شد هر یکی را سه جام

زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران

پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند

نیست این کار کسی کش هست کار

همی گفت کای پاک دادار هور

دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی

او چنین و کودکان اندر پیش

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند

زده حربه‌ها را بن اندر زمین

ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید

چون ببینم کان لبش جنبان شود

تا به روزی که به جوی شده بازآید آب

یکی نره گوری زده بر درخت

از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی

ورنه من بیناترم افلاک را

من گدا و تمنای وصل او هیهات

چو گفتار و کردار پیوسته شد

هر دو گامی مست عشقی خفته‌ای

پوستین را بازگونه گر کند

جانش خندان شد از آن روضه‌ی رجال

به بالا و دیدار سام سوار

خدایا عمر نوح و عمر لقمان

او همی‌گوید بکش پیشین مرا

تا خلیفه گفت که ببرید دست

کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس

من ز شمع عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم

تو نگاریده‌ی کف مولیستی

خداوندا تو ایمان و شهادت

شتر بود و اسپان به دشت و به کوه

ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است

دستکت بوسم بمالم پایکت

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

سپاهی ز زابل به کابل کشید

کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند

در دعا می‌خواستی جانم ازو

گر نبینیش و سلامت وا روی

هرانکس که دارد روانش خرد

چو لا تاسو علی ما فات گفته‌ست

گفت لا حول این چه افزون گفتنست

غیر صندوقی ندید او خلوتی

شما سوی رستم به جنگ آمدید

عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن

پاکشان کرد از مزاج خاکیان

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد

مرا نیست فرخ مر آن را که هست

در حلقه آن مستان در لاله و در بستان

دفتر صوفی سواد حرف نیست

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

بزن پایی بر این پابند عالم

تا ز روز و شب گذر کردم چنان

وام دارد از ذهب او نه هزار

ببندی همی رستم زال را

شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی

وان دگر در نعل او می‌جست سنگ

رو پی مرغی شگرفی دام نه

مگر خوار گیرم تن خویش را

از این مستان ننوشی های و هویی

گفت کاری کرد کان عار ویست

گاه می‌گویم چه بودی گر نبودی روز حشر

سه جام میش داد و پرسش گرفت

مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان

گفت شیر از روشنی افزون شدی

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

بفرمود تا داغ دل گرگسار

ز من و ماست که جانی بگشاده‌ست دکانی

روح او با روح شه در اصل خویش

از ره پنهان ز عینین پسر

به رای و به داد از پدر برگذشت

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود

ور بخوردی بی دل و بی اشتها

بنده‌ی ممن تضرع می‌کند

بدو گفت کای شاه برتر منش

یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی

آن غلامان میوه‌های جمع را

که درمانده‌ام دست گیر ای صنم

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو

گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو

گفت نااهلان نکردندت بساز

پای مرد آمد بدو دستش گرفت

بگویید کاسفندیار آمدست

صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان

فلسفی منطقی مستهان

جز دل محجوب کو را علتیست

همی راند تا پیشش آمد دو راه

ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو

گفت خامش کن که آن کار تو نیست

یکی گفت کاین بندیان شب روند

پشیمانی آید ترا زین سخن

چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان

ظل او اندر زمین چون کوه قاف

به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم

ببردند پیش یل اسفندیار

وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری

چونک بادی پرده را در هم کشید

سیلی نقد از عطاء نسیه به

که نام تو یابد نه پیچان شود

ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه

وام او را حق ز هر جا می‌گزارد

صورتی از صورتت بیزار کن

نخستین کمر بستم از بهر دین

دردهایی کدمی را بر در خلقان برد

تا مرا صحت رسید و عافیت

برات خوبی و منشور لطف و زیبایی

دل کهرم از پاسبان خیره شد

قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر

چینیان گفتند یک خانه به ما

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

به سام نریمان کشیدی نژاد

تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو

گرچه شه ناخوش شد از گفتار او

او زرم داد و تو دست زرشمار

ازان پس بپوشید روشن برش

ای بی‌تو حیات تلخ گشته

کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود

احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت

بدو گفت رو لشکر آرای باش

با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری

صوفیان تقصیر بودند و فقیر

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

در فرهی بر تو اکنون ببست

من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم

آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست

خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

باری تو هزار گنج داری

ور نخواهد دید حق را گو برو

کی دهد زندانیی در اقتناص

به ایوان رستم مرا کار نیست

بگریز ز همسایه گر سایه نمی‌خواهی

چون مگس حاضر شود در هر طعام

گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی

که روزی نبد زندگانیم خوش

دیدبانا که تو را عقل و خرد می‌گویند

شد حواس و نطق بابایان ما

که چندین ز تیمار و دردم مپیچ

بران سان که هرکس که بیند ترا

برپریده مرغ ایمانت کنون

خلق را تاب جنون او نبود

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

ز مجمر یکی آتشی برفروخت

چونک اندر سر گشادی نیستت

آن درختی را که تلخ و رد بود

چون به مقصد آمد از ره آن جوان

خنک آنک بر کینه گه کشته شد

چاکر خنده توام کشته زنده توام

رفت آن مسکین و سالی در سفر

رو به مصر آنجا شود کار تو راست

خروشی برآمد ز زابلستان

تنم را بین که صورتگر ز سوزن

یک سر مو از تو نتواند برید

شمایلی که نیاید به وصف در اوهام

کمان آر و برگستوان آر و ببر

قضا آمد بدیدم ماه رویی

آن ستونهای خللهای جهان

شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت

چو جاماسپ را دید پویان به راه

نه آن معنی که زاید هیچ حرفی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه

جمله فرزندانش در اشغال مست

زن گازر از درد کودک نوان

برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را

دود گلخن کی رسد در آفتاب

آن معیت کی رود در گوش من

که شاه جهان جاودان زنده باد

دغایانی که با جسم چو پیلند

آتش ظلم و فساد افروختن

به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین

دژ گنبدان بود راهش یکی

جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله

جامه‌های خلق بدریدی ز خار

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند

تگ مران درکش عنان مستور به

تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست

که پیش پدرم آن جهاندیده مرد

چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی

رخت خود را من ز ره بر داشتم

گفت بر کی بیشتر رحم آمدت

ازین سو خروشی برآورد رخش

بیم است فلک سیاه گردد

برد او را زخم آن دبوس سخت

ای نهاده پای رفعت بر فلک

پدر درپذیرفتش از نیکوی

بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان

سجده کرد و گفت کین گاو سمین

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

برآشفت رودابه سوگند خورد

ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی

بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست

مرغزی و رازی افتند از سفر

خداوند کیوان و ناهید و هور

بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام

هشت روزی اندرین خط تن زنید

ز من در دل آزار و تندی مدار

راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار

ساعتی در روی من خوش بنگرید

سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند

جهانجوی بگذشت بر هیرمند

آن دم پرده سوز گرمش را

گفت حق اندر سفر هر جا روی

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش

بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده‌ام

گفت شاهی شیخ را اندر سخن

خود غراب البین آمد ناگهان

چو از خواب بیدار شد تیره شب

سر کاغذ گشاده دست اجل

باز فرمودش که در رنجوریم

چون فطامش شد بگفتم با پری

جهاندار داند که دستان سام

ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم

از خیال و وسوسه تنگ آمدی

بس مالکان باغ که دوران روزگار

که دستان بدگوهر دیوزاد

به هفتم چرخ نوبت پنج داری

خواستم ایم قحبه را بی معرفت

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

زواره به زودی گشادش میان

یا کسی دیگر برای همدمی

چون دوایت می‌فزاید درد پس

عشق را در پیچش خود یار نیست

هیونی که بود اندران کاروان

از خاک برویند در این دور خلایق

صاحب رایست و آتش‌پاره‌ای

زود کبریت بدین سودا سپار

همی گفت هرکس که این نامدار

ای گشته چو باد از لطافت

خاصه شه‌بازی که او عرشی بود

گر به نومیدی ازین در برود بنده‌ی عاجز

چو در پیش او انجمن شد سپاه

بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو

کای امیر صید و ای شیر شکار

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

بدو گفت گازر که اینت سخن

در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان

سنگ آورد و مگس را دید باز

ترهات چون تو ابلیسی مرا

چنین گفت کز کار اسفندیار

صبحی که همی‌راند خیال تو سواره

گفت آری پهلوی یاران بهست

ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی

بکوشی و آن را بجای آوری

دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش تویی

گفت آن فرعست این باید نیاز

گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی

میل خشکی مر ترا زین دایه است

ای نقره باحرمت در کوره این مدت

چون نتیجه‌ی هجر همراهان غمست

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

در چه مرگم چرا می‌افکنید

گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر

صد هزار ابلیس و بلعم در جهان

حاتم ار بودی گدای او شدی

هر منجم سر برهنه جامه‌پاک

خود پرده‌ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو

خویش‌بین چون از کسی جرمی بدید

گفت کو آن تیر و از حق باز جست

می‌زنم تا در رسد حکم خدا

نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی

صوفیان را پیش رو موضع دهند

ز خاک شاهدی روییده باشد

دزد آید از نهان در مسکنم

نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی

چون خطاب یار شیرین لذیذ

من از بیگانگان دیگر ننالم

مقصد ما را چراگاه خوشست

گر غروب آمد به گور اندرشدی

چونک وقت آید که جان گیرد جنین

که اکابر را مقدم داشتن

بر دروغان جمع می‌آید دروغ

ای آنک ز روز و شب برونی

مشکهای آب و سرکه می‌زدند

جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

همه از دست دل فریاد کردند

چون به معراج حقایق رفته بود

سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال

او مجال راز دل گفتن ندید

از رحموت گشته‌ای در رهبوت رفته‌ای

بر نیایم یک تنه با سه نفر

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

گفت یادم نیست الا همتی

این جا گفتن ز روی جسم است

خویشتن آراسته از بهر او

خون چکان رو کرد با شاه و بگفت

در سفر گر روم بینی یا ختن

لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق

هست اندر نقش این روباه شیر

گفت با قاضی و پس اندرز کرد

سنگ و آهن را بدم در می‌کشید

بدیدم عشق را چون برج نوری

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن

ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن

گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد

بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی

خاطرش شد سوی صوفی قنق

معنی آب زندگی و روضه ارم

هان و هان منگر تو در زفتی من

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

گر شود پر شاخ همچون خارپشت

هر دو را دل از تلاقی متسع

صد هزاران طفل می‌کشت او برون

من آنم کز فراقت مستمندم

هر که دور از دعوت رحمان بود

گفت کودک آن خیال دیووش

تو کجا در می‌روی ای مرد خام

شیران همه ماهتاب جویند

بز مرا که بز میانه‌ست و وسط

دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست

من به پیشت حاضر و تو نامه خوان

محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی

جمله اهل محکمه گفتند ما

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل

هین زنان امسال اقبال شماست

از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای

زیره را من سوی کرمان آورم

قصد شه آن نه که خلق آمن شوند

من ز هر کس آن طمع دارم که او

بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی

مرگ بی مرگی بود ما را حلال

تا بنشناسد ز گفتن قاضیش

می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب

در آب حیات رو چو ماهی

عار نبود شیر را از سلسله

در باغ امل شاخ عبادت بنشانید

نور چشمانم چو آنجا گه روید

پردگی و فاش تو آفت او باش تو

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید

ارباب حاجتیم و زبان سال نیست

چون بزادش آنگهانش بر کنار

ذوق جان‌ها می‌زند بر جان تو

گفت چه صورت زنم ای پهلوان

سجده خود را می‌کند هر لحظه او

گوشت اندر شست تو ماهی‌رباست

شرط است بی‌قراری با آهوی تتاری

عین آن حکمت بفرمودی رسول

آن ملک برخاست شب شد پیش او

آنچنان کن که دهانها مر ترا

همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت

ماه می‌گوید به خاک و ابر و فی

به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش

ور ندیدش نه از برون نه از اندرون

ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی

او به یک مشتم بریزد چون رصاص

هر که چون لاله کاسه گردان شد

بعد از آن گفتش که این هر دو جوال

کجایید ای ز جان و جا رهیده

من حفر برا نخواندی از خبر

بر هر آن عضوش که افکندی نظر

هر یک از ره این نشانها زان دهند

هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا

سال قحط از آفتاب خیره‌خند

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

من ترا بیدار کردم از نهیب

چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد

چون همه انوار از شمس بقاست

ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک

اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف

خنده‌ی او گریه‌ها انگیخته

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

وز دم الممنون اخوه بپند

زیر دیوار وجود تو تویی گنج گهر

این عجب که نیستی از من جدا

چون فکندی تیر از قوس ای سعاد

هان که بویای دهانتان خالقست

دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی

گفت اگر رویش به شهر و دم به ده

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته

این چراغ شمس کو روشن بود

ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته‌ای

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

تا بدانند این خداوندان ملک

جمع آرم ساحران دهر را

رحم القلوب بفتح‌ها و فتوح‌ها

جام صحت را نبودی سنگ تب

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست

رفت پیش شیخ با چشم پر آب

صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه

گفت نالان از چی ای اوستاد

روی آورد آن ملک سوی وزیر

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی

شش جهت را نور ده زین شش صحف

این کلید صبر را اکنون چه شد

گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق

از پای درفتادی و از دست رفته‌ای

چون رسن یک گز ز صد گز کم بود

عمر به افسوس برفت آنچه رفت

من به تبلیغ رسالت آمدم

در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند

آنک زو هر سرو آزادی کند

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

نیکوان را رهنمایی می‌کنم

ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده

چون بگفتی ای صبور و ای حلیم

از فضولی تو کمان افراشتی

گفت پیغامبر نشانی داده است

چو که‌ها را شکافانید کان‌ها را پدید آرد

نفقه و کسوه‌ست واجب ای صنم

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

آنچنان رو که همه رزق و شرست

باد خزانست غیر زرد کند باغ را

رو به عقل خود چنین غره مباش

دگر قامت عجزم از بهر خواست

که بلی من هم شتر گم کرده‌ام

هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق

گفت روزی یار او که امشب بیا

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

پس جواب او سکوتست و سکون

پیش مهمانان به صورت حاضری

او پس از تو زاد و از تو بگذرید

قرةالعینت چو ز آب و گل بود

خانه را بخرید یا میراث یافت

آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را

گفت با خود کز کف طفلان گهر

این چه حکمت بود که قبله‌ی مراد

گفت عمران این زمان چون آمدی

چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو

آنچ معلوم تو نبود چیست آن

سنگ‌وش در ره سیلاب کجا دارد پای

از غبین و درد رفتی اشکها

آه که این پنجره هست حجابی عظیم

پنج گوهر دادیم در درج سر

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

داد حق اهل سبا را بس فراغ

طوطیانند که خود را بکشند از غیرت

موجب ایمان نباشد معجزات

خود نگفتم چون درین ناموقنم

وان فرار از نکته‌های ناصحان

ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی

با چنین پنهانیی کین روح راست

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

گفت دانم کز تجوع وز خلا

میل تو با کیست جان تا بشوم خاک او

من ز شه بر می‌نگردانم بصر

ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک

مشتری نبود کسی را راه‌زن

تو سباحی و از سباح زادی

زانک واقف بود آن خاتون پاک

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد

ای آسمان برین دم گردان و بی‌قراری

تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت

دیو می‌آورد پیش هوش مرد

جمله اجزای تنش خصم ویند

تو لیلیی ولیک از رشک مولی

هین بیا زین سو ببین کین ارغنون

در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من

گفت آن هندوی دیگر از نیاز

خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی

ما ندانستیم ای خوش مشتری

چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

او شکسته‌دل شد و بنهاد سر

وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده

سخت می‌رنجی ز خاموشی او

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

باز را گویند رو رو باز گرد

گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی

آن شراب حق بدان مطرب برد

در شبان‌روزی وظیفه‌ی چاشتگاه

کین گواه صدق گفتار منست

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی

ورنه آدم کی بگفتی با خدا

چون به آزادی نبوت هادیست

آن دو خصم از واقعه‌ی خود واقفند

ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما

بود هم این خواجه را خوش دختری

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار

هلا ای فکرت طیار برپر

ز اتفاق طالع با دولتش

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

باطلست این زانک رای کودکی

من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم

من ز استیزه نمی‌جوشیدمی

من بدین وقت معین ای دلیر

اندرین کوچه یکی زیبا زنیست

شنودی تو که یک خامی ز مردان می‌برد نامی

جمله را حمال خود خواهد کفور

گر نگوییم آتشی را نور نیست

که بگفتی چند کردم من گناه

افسانه ما شنو که در عشق

رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین

کسی روز محشر نگردد خجل

پس گلوی گاو ببرید آن زمان

بر عشق چو می‌چسبد عاشق ز چه رو خسپد

گرچه بر آتش‌زنه‌ی دل می‌زند

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

بی تو نظم و قافیه شام و سحر

تویی ز کون گزیده تویی گشایش دیده

خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد

پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد

چون ز ظن وا رست علمش رو نمود

هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را

تا بکی این ابتلا یا رب مکن

گفت بی‌ریت شری خود فاسدیست

شب ببردش بر سر یک روزنی

همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت

تو ز خرمنهای ما آن دیده‌ای

من از کرم برکنده بودم به زور

شاه از آن هیبت برون جست آن زمان

نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی

رنج بدخویان کشیدن زیر صبر

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بر خران پشت‌ریش بی‌مراد

طاق‌های سبز چون بندد چمن

کز تناقضهای دل پشتم شکست

تا بگوید با حریفان در سمر

با معبر گفت و با اهل نجوم

بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی

ترک را از لذت افسانه‌اش

هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر

تا بدین شیوه همه جمع آمدند

تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز

رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین

این قدر دریاب کاندر خانه‌ی خاطر، ملک

گفت پیغامبر که از بهر مهان

صد روح غلام تو تو هر دم چو کنیزک

دم این استور نفست شهوتست

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

گفت از پیریست ای شیخ نزار

خدایت چون سر مستی نداده‌ست

آنک کس بود و شهنشاه کسان

خیز ای پس مانده‌ی دیده ضرر

ای مقلد تو مجو بیشی بر آن

آن سلسله کو به دست دارد

که مرا از بندگیت آزادیست

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند

برفشانم بر شما چندان عطا

سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان

آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید

بتا جور دشمن به دردش پوست

هر طرف که ساحری بد نامدار

لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او

جغدها بر باز استم می‌کنند

به روی ما زن از ساغر گلابی

نه قضای حق بود کفر و نفاق

بر کنار او ربابی در کف او زخمه‌ای

هم برون افکن هر آنچ افکندنیست

آنچ بعد العسر یسر او دیده بود

از سفر بیدق شود فرزین راد

ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو

گفت چون باشد سگی کوری پلید

دارم دلی همچون جهان تا می‌کشد کوه گران

دزد دیگر بانگ کردش که بیا

برداشت ربابکی دل من

هر محدث را خسان باذل کنند

به پارسایی ازین حال مشورت بردم

عیب باشد اول دین و صلاح

جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند

قصه‌ی پاره‌ربایی در برین

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید

گوش کن هاروت را ماروت را

به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش

نه مرورا راس مال و پایه‌ای

کرد فعل خویش قلعه‌ی هش‌ربا

لطف کن این نیکوی را دور کن

خامیم بیا بسوز ما را

گفت پاره‌ی آرد ده ای کدخدا

بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت

در سخن بسیارگو همچون جرس

دل سیر نمی‌شود به جیحون

طول و عرض و وصف قصه تو به تو

بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن

من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم

ای کریمی که کرمهای جهان

به ممنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت

حاجیان حیران شدند از وحدتش

تو دریایی و می‌گویی جهان را

عشرهای مصحف از جا می‌برید

بر ستیز قول شاه مجتبی

نی چراغی در شب و نه روز نان

اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری

باد پنهانست از چشم ای امین

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان

از سخن می‌گویم این ورنه خدا

آن را به دانه بردی وین را به دام بردی

مرغک آمد سوی او از ناشناخت

نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی

می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا

هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی

هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

این چنین کژ بازیی می‌باختند

زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند

بشمرند آن ظلمها و امتحان

گر نبودی احول او اندر نظر

گوسفندان حواست را بران

چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی

کاروانی دید از دور آن ملک

بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می‌روی

پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد

گر طبل وجودها بدرد

عشق شوی و شهوت و حرصش تمام

تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان

این سال وآن جوابست آن گزین

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من

گر نبودی گوشهای غیب‌گیر

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر

خفیه می‌گفتند سرها آن بدان

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت

دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس

هرکه باشد قوت او نور جلال

خلق را می‌خواندی بر عکس شد

در پیش چنین فتنه و در دست چنین می

قبله کردم من همه عمر از حول

چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل

او به حسن و جلوه‌ی خود مست گشت

بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش

هم به سعی تو ز ارواح آمدند

دریغ است فرموده‌ی دیو زشت

کر و فر و آب و تاب و رنگ بین

مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره

گفت دزدان آمدند اندر نقاب

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

باز در دل زود استغفار کرد

کاین عالم خاک خاک ارزد

دور عیسی بود و ایام مسیح

دلقک اندر ده بد و آن را شنید

تا بکوشد او که نی من خفته‌ام

چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوزم

اندرین امت نبد مسخ بدن

گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان

دور ازو و دور از آن اوصاف او

تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه

گفت می‌جویم به هر سو آدمی

کجاست آنکه به انگشت می‌نمود هلال

سجده کرد و رفت گریان و خراب

نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن

نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد

که را گویم که با این درد جان سوز

تا بپالاییم صافان را ز درد

ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب

صدق موسی بر عصا و کوه زد

در میان آن دو لشکرگاه زفت

گفت خسپم هم برین درگاه تو

چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی

پستر ما را بگستر سوی در

هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز

کس نتاند بیش و کم کردن درو

ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم

چند گویی با دو کهنه نو سخن

دارالشفای توبه نبستست در هنوز

گفت اندر قصر کس را ره نبود

یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو

حسرت آزادگان شد بندگی

بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

مغز علم افزود کم شد پوستش

در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایی

چون امیرش دید گفتش ای وقیح

گرانی نظر کرد در کار او

طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست

صلا مستان و بی‌خویشان صلا ای عیش اندیشان

خلق خایف شد ز فتنه‌ی عامه‌ای

غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

به دل طور درآید ز حجر نور برآید

چون ضرورت بود دختر را بداد

نهالی به سی سال گردد درخت

هر حوایج را که بودش آن زمان

جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود

بنده پروردن بیاموز ای خدا

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ممنان در حشر گویند ای ملک

دنبال شیر گیری کی بی‌کباب مانی

عامیانه چه ملامت می‌کنی

عجب در زنخدان آن دل فریب

صورت مردان و معنی این چنین

گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی

آنگهان تنبل کنی جایز بود

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

زهره نه عمران مسکین را که تا

به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت

با محمد بود عشق پاک جفت

چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟

از بهشت انداختش بر روی خاک

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

بر سر که رفت آن از خویش سیر

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم

در طلب زن دایما تو هر دو دست

نقلست از رسول که مردم معادنند

زخم دیگر خورد آن را هم ببست

زنی جنگ پیوست با شوی خویش

از پیام اندر پیام او خیره شد

هنوزت خار در پای است بنشین

گفت بهر سخره‌ی شاه حرون

گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن

تا بیامد بر لب جوی بزرگ

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد

من ندارم طاقت آن تاب آن

چون گرانباران به سختی می‌روند

قاصدی دانا ز دیوان ادب

والله کو یوسف است بشنو از من از آنک

خر ز دورش دید و برگشت و گریز

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

این جنین مر آن جنین را سجده کرد

طره‌های مشک را دربافتی دربافتی

ظن نیکو بر بر اخوان صفا

اگر همچنین سر به خود در برم

می‌نمود آن مکر ایشان پیش او

مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت

گشته بود آن خر مجاعت را اسیر

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

قول پیغامبر قبوله یفرض

تو چگونه دارویی هر درد را

هم‌چو کزدم کو گزد پای فتی

کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره

که درین کشتی حرمدان گم شدست

همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم

خانه می‌روبد به تندی او ز غیر

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند

وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام

خود نباشد جوع هر کس را زبون

نه سگ دامن کاروانی درید

آن یکی رومی بگفت این قیل را

شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده

هین ز گنج رحمت بی‌مر بده

زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو

مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش

چونک فروشد تنش در تک خاک لحد

باز این سستی این ناموس‌کوش

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

گفت واعظ چون شود عانه دراز

چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد

کی توانی کرد در خون آشنا

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

حسن یوسف دیده‌ی اخوان ندید

هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو

باز خود را سرنگون از کوه او

بخندید و بگریست مرد خدای

دست دیگر باختن فرمود میر

در پی هر منوری هست یقین منوری

شربتی که به ز خون اوست ریخت

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده

من نیم در عهد ایمان بت‌پرست

روپوش برنتابد گر تاب روی این است

حال باطن گر نمی‌آید بگفت

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

شیر چون وا گشت از چشمه به خور

اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده

خشت و خشت موش در گوشش رسید

به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه

مردی این مردیست نه ریش و ذکر

خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس

من در خانه‌ی کسی دیگر زدم

زن و مرد با هم چنان دوستند

جنگها کرده مظفر آمدند

شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را

بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره

چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی

مرده‌ای باشم به من حق بنگرد

گرفتم من که دنیایی و دینی

او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز

مقل علمت ببابل هارو ...

وان پشیمانی که خوردی زان بدی

اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم

بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

رفته‌ای در خون جانم آشکار

می درده و اختیار ما بستان

کی شناسی گر خیالی سر کند

زهی ملک و دوران سر در نشیب

سخت می‌خندید هم‌چون بنگیان

هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد

چون برآید صبح گردد سبز دشت

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

از برای غصه‌ی نان سوختی

تو گویی می‌روم رنجور دارم

هم‌چو شاخ بید گردان چپ و راست

نیک‌بختان به راحت ماضی

ظلم آری مدبری جف القلم

بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی

اندکی گفتیم زان بحث ای عتل

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری

نکته گفتی جبریانه در قضا

کلیمی که چرخ فلک طور اوست

دید صد چندان که وصفش کرده بود

خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم

او بگفتی خانه‌ی دل خلوتست

ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما

گفت بشکن گفت چونش بشکنم

بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو

ترکمان را گر سگی باشد به در

پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد

گفت من از خودنمایی نامدم

تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد

جای روح پاک علیین بود

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

پادشاهی کن ببخشش ای رحیم

تو جهان زندگی و این جهان بندگی

زن بخوردش با کباب و با شراب

سپهرش به جایی رسانید کار

تا بدین سالوس خود را جا کند

در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک

نوال دست تو بطلان منت خورشید

از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران

مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود

آخر تو چه جوهر و چه اصلی

رونق عالم تصرفهای کلکت می‌دهد

و مجلسنا یحکی منازل جنة

گرفته مکنت او عرصه‌ی صباح و مسا

در غار فتم چون دل و دلدار حریفند

سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای

رایگان روی نموده‌ست غلط افتادی

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات

ندانی که چون راه بردم به دوست!

گاهی از دوری خورشید همی شد فربه

زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد

گفتیی چرخ پرده‌ی کحلیست

نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو

آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه

ما و منی پاک رفت ماء منی خشک شد

تکاورانی در زیر زین به دولت او

و یا برف گدازان بر سر کوه

گشته باطل ز عکس دیوارت

کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت

از می حشری به که درآرند به مجلس

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار

رستی ز خمار هر دو عالم

چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی

ز یاران یکی گفتش اندر نهفت

همه بستر ز اشک من رنگین

ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله

نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر

عرضه کردش می نپذرفت او به خشم

قدر در سکنه‌ی ایام نگذاشت

عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این

داده بی‌میل و کرده بی‌کینه

آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد

با روضه‌ی ممالک و ملت که تازه باد

ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان

خاک با حلم او چو باد خفیف

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

مسرع عزم تو برید قضا

تو به گوش دل چه گفتی که به خنده‌اش شکفتی

هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج

نیاید به نزدیک دانا پسند

جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت

چو جوششی و بخاری فتاد در دریا

آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس

چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی

صدر ملکش فلک مسلم کرد

به تو سوگند بخوردم که از این شیوه نگردم

بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود

عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر

از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز

وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی

حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم

آن پس از مبدع و پیش از ابداع

چه بود باطن کبکی که دل باز نداند

بنده امشب با جمال‌الدین خطیب

زنی گفت من دختر حاتمم

الا از آن لعاب که منسوج کلک تست

میان خوبرویان جان شده چون ذره‌ها رقصان

حصار برشده بی‌آب و گل ولیک به صنع

هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو

نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق

شش جهت گوساله‌ای زرین و بانگش بانگ زر

در جلوه کشیده کشف نطقت

بضاعت به چندان که آری بری

باد بر سده‌ی تو هم نرسد

تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد

در اجسام زمین سیرش مثر

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم

چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان

سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم

بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ

چو دید اردبیلی نمد پاره پوش

بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون

دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او

با برکه‌ی تو رای نباشد به کوثرم

کوسه را بد بر زنخدان چار مو

کلک تو شرع ملک را مفتی

ماهی ز کجا شکیبد از دریا

بخت بیدار تو حی لاینام

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی

نه ز سعی جمال محرومم

عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ می‌زن

حلم ترا کمانه همی کرد آسمان

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام

از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی

ساعد و ساق عروسان چمن را بینی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست

نیارد داد گردون هیچ دولت

دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم

هر دو در تاب خانه‌ای رفتیم

از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

خلق نادیده در جبلت تو

تو نعمانی در این مذهب بگو درس

اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر

شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی

صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی

به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن

آنکه با داغ طاعتش زاید

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

ملک را بی‌کلک تو بازار کند

ای دل از عالم چنین بیگانگی

بازگیرد پس از این رونق ملک محمود

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر

که پیش خدمت او از دو پای بنشیند

امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر

هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن

چنان شد باغ کز نظاره‌ی او

لما حدا الحادی و جد رحیلهم

کردم نظر به فکر در احکام نه فلک

خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود

راضی ز تو ای رضیةالدین

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

صورت قندهار پیش تو زشت

در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند

بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی

یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟

دهر در مدحتت گشاده زبان

وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی

در سلسله‌ی زمان مخر

شه نوازیدش که هستی یادگار

طرازی نه چون طاهربن مظفر

الله الله تا نگوید دشمنی

انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت

اقر بان الصبر الزم منس

گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم

شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد

جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر

چه نور پنج و ششی تو که آفت حبشی تو

نقش تحریرش از سینه‌ی مظلومان خشک

مدامش به روی آب چشم سبل

وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل

جفایی کز بر معشوق آید

نه به فر تو در کمان برجیس

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل

مهری که وحوش و طیور را

امروز بس خرابی هم جام آفتابی

بر دامن کسوت بهیمه‌ات

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین

طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی

یکی از تف سینه در قعر دوزخ

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

خطبه‌ی تو بوده اندر نیکنامی معجزه

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک

اگر دشمنی پیش گیرد ستیز

میر مودود احمد عصمی

عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی

به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست

بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند

کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ

در این دریا بسی رگ‌هاست صافی

از شرم رای او رخ خورشید خوی کند

من مصفی ممن یقدر جوره

محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند

چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی

با وفاقش الم دهر شفا

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری

گفتم آن نعل خنگ دستورست

چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم

برد سلکی ز مروارید شب تاب

شغال نگون بخت را شیر خورد

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون

مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر

رومی از آن گونه که افگند برون

ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما

اگر ناوک نمی‌اندازد از چیست

چون باشد در خمار هجران

سیاهی بس که بسته ذیل جاوید

بقای ملک باد این خاندان را

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری

یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی

دراسانیم شکر اندیش گردان

ما و می و زاهدان و تقوا

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی

فراوان صید کردی دام و دد را

بکرد از سخنهای خاطر پریش

آسیابان گویدت کای نان خوار

بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من

شکر گفتا که چون من خود برانم

قدر جان زان می‌ندانی ای فلان

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان

در هر گره نگه کن وضع خدای بین

مقیمان زمین در پرده‌ی راز

فتن العابدین صدر رخیم

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو

اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر

ز آنجا به طریق تاجداری

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

گویند نظر به روی خوبان

سحر حلال آمد بگشاد پر و بال

ز قد مریمش نخلی ببر داد

پسندی که شهری بسوزد به نار

نغمت آن کس که او مژده تو آورد

اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی

صبح دمی خضر ز خضرای دشت

گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگ جان جوشیده‌ای

عجب از پادشه که سایه‌ی او

تو از او نمی‌گریزی تو بدو همی‌گریزی

هر دو دلاور چون به کین آمدند

دهان مرده به معنی سخن همی گوید

از گریه آسمان درآمد

چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل‌ها طمع کشتی

ختم الخلفاء درین کهن طاس

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

از لعل لبت بده زکاتی

ملک در پرده با دلدار بنشست

چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز

پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن

ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی

بدین رنگین خیالی پرنیان سنج

دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین

ز تیره غمزه‌ی عاشق کش تو ایمن نیست

الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید

مصافی کرد چون فیروزمندان

فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق

آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی

گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی

دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

گر کند انعام او در من مسکین نگاه

شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر

به زیور بهر دو خورشید پر نور

به میدان عشق تو در اسب سودا

عشق فروخت آتشی کب حیات از او خجل

اشتر ز سوی بیشه بی‌جهد نمی‌آید

پس چو چنین است سخن جان ماست

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب

عالمی پرآتش عشاق بود

خضر خانی کش از دیوان تقدیر

بیچاره‌ی توفیقند، هم صالح و هم طالح

فی القلب بارق مثل الطوارق

از خود شیرین چنانک شکر

خورشید به نیلگون عماری

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل

در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی

برگ شود بر گل نسرین فراخ

مپندار چون سرکه‌ی خود خورم

بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را

آن جنس که عشاق در این بحر فتادند

چنان دور افگند کاز بعد یک چند

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

همچو سرچشمه‌ی نوش تو ز بهر سخنم

تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند

گه از لبها نصیب جان ربایند

قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد

سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید

به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی

کمر بر بست در کارش زمانه

همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار

بر درت ای مایه ده زندگی

توانگر ترش روی، باری، چراست؟

لو قطعنی دهری لا زلت انادی

به هر لحظه وصال اندر وصالی

تماشا کرد لختی بر لب جوی

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت

چندین هزار خانه کی گشت از زمانه

نیندازد، گر آید ببر و یا شیر

روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند

اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی

جمال آراست، این ماه دل افروز

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد

چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستم

ز بعد شکر یزدان شد بر آن عزم

در آغوش وی دختری چون قمر

ادب عشق جمله بی‌ادبیست

از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش

خود ز پدر گر چه کنون آمدی

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

وگر بازارئی غمخواره دیدید

نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره

ز نوش ساقیان و نغمه‌ی ساز

بشر الینا بالرجاء بمنه

یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته

عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود

ترا کز آشنایی صد زیان بود

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

مبادا هیچ دل را زین چنین عشق

شاه در و دید و دریافتی

نگفتی که قبله‌ست راه حجاز

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی

تو زیبا شو که این آیینه زیباست

دود اجل خاست ز هر بندشان

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم

خون دل می‌خور که هم روزی رسانندت بکام

تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد

روزی که آن کوه به صحرای خاک

تن درست چه داند به خواب نوشین در

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد

زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد

چو بر کارش فتادی چشم یارش

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

نه تو را از من مسکین نه گل خندان را

قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع

زان شیردلی که داشت با خویش

مکن بد که بد بینی از یار نیک

دهان پرپست می‌خواهی مزن سرنای دولت را

صید کرده جان هر مشتاق را

ز گنج بخششم هر چیز دادی

می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی

کردند ترک صحبت عهد قدیم را

بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان

عروس غنچه را نو شد عماری

چو فندق دهان از سخن بسته بود

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی

به ترتیب جهان بودی شب و روز

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم

ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او

او به خصومت همه نفرین فزود

زمانی برآشفت و گفت ای رفیق

عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان

چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن

عروسانی که حسن شه پسندند

دوش همی‌گشتم من تا به سحر ناله کنان

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم

هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات

زبانی پوزشی کان در حرم کرد

به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله

در مذهب عشاق به بیماری مرگست

یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است

خمار عشق بازی در سر افتاد

در پاش فتاده‌ام به زاری

غیرتم هست و اقتدارم نیست

در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست

بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است

چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان

که تا دوران گردون را روائیست

هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم

هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد

ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی

شدی از دست چون شوریده کاران

به چشم کوته اغیار درنمی‌آیند

ما غریبان فراقیم ای شهان

چون می‌پری بر پای تو رشته خیالی بسته‌اند

و گر خواهد دو تن را نام فراهم

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

از باد زند گیاه موجی

درین پیرانه عقل آن را پسندد

قضا را درآمد یکی خشک سال

شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر

پس آنکه در غرض بگشاد لب را

یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان

گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند

ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل

دگر گفت: سعدی نه از کس کم است

به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی

وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی

سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده‌ای

آن به که کنون، درین تفکر

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

می‌خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

ذره به ذره کنار شوق گشادست

همه گفتند کاین رسمی نو افتاد

که ای نفس من در خور آتشم

غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی

اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم

سواد تیره چون سودای جانان

ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را

از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی

کار حق کن بار حق کش جز ز حق

بی صرفه همی شتافت چون کور

یطاف علیهم والخلیون نوم

طوارق زرننا و اللیل ساجی

و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید

زخم عصی خورد بد انسان ز کمین

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

غافلست از صورت زیبای او

ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا

بنشست پدر به شادمانی

خنک روز محشر تن دادگر

عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال

همه ذرات عالم زنده گردد

نه خوش دارد شراب لاله رنگم

آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند

گوئی در فتنه و بلا بگشود

مکار را ببینی کورش کنی به مکری

مقصود وی آن بت یگانه است

مپندار از آن در که هرگز نبست

خوابی الغیب قد املاتها مددا

گفتا ز چه بی‌هوشی بنمای چه می‌نوشی

مرا بگذاشتی در خاک خواری

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

آن که منظور دیده و دل ماست

از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت

از چارده بگذرد چو سالست

نرنجید از او حیدر نامجوی

اگر در سر بگردانی دل خود

خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته

سخن در قصه‌ی یوسف که ناگاه

زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر

پیش طبعم که ازو لل لالا خیزد

چو پر و پاش نماند چو او ز هر دو بماند

دل اگر این مهره آب و گل است

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش

با طلب آتشین روی چو آتش ببین

چشم من و چشم تو حریفند

ممالک گیر سلطان جهان بخت

زاهد خام که انکار می و جام کند

خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم

از کمال لعل جان افزای خویش

کسی را کاین همه یک جا دهد دست

کرا خانه آباد و همخوابه دوست

باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او

بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی

پس آنگه بر طریق اندوهم کیش

هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد

فرهاد را مکش بجدائی و در غمش

میان شهر نی منشین بر آذر

ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز

گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد

فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی

چو نیت چنان داشت در دل نهانی

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

همی‌گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم

عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع

به دامان تو خواهم کرد پیوند

گر افتد به یک لقمه در روده پیچ

صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم

با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی

به شیرین گفت میدانی که کارم

هاتها صهباء من خمر الجنان

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست

در چنین شمعی نمی‌بینی که از سلطان عشق

آنکه به گرماست همین رنجش و بس

بداندیش او را درون شاد گشت

مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش

بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها

اگر چه عاشقی خود بت پرستیست

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ماه خندانت گواهی می‌دهد

بدو گفت: ایکه آتش می‌کشی تند،

یکی خویشتن را بیاراستی

چو تو در آینه دیدی رخ خود

من بنده خوبانم هر چند بدم گویند

بدار ز خاک ره که پستم

تو را خواب غفلت گرفته است در بر

جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری

خضر و سمن چو رندان بشکسته‌اند زندان

ای جلوه گر بهار خندان

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد

دو دستش را به تخته دوختستند

بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است

رموز آموز عقل نکته پیوند

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست

گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی

مکلل زیوری در خورد شاهان

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

صد زهره ز اسرار به آواز درآمد

بیا بشنو حدیث پوست کنده

در شرع، نظام دین احمد

شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را

قضا را از اتفاق بخت قابل

آن پنجه‌ی کمانکش و انگشت خوشنویس

بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه

گر صورت گرمابه نه‌ای روح طلب کن

تیغ برآورده سیاست گری

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

ما نامه بدو سپرده بودیم

ای باده تو از کدام مشکی

ز تاراج سپهر دون بیندیش

که این دفع چوب از در کون خویش

و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا

بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه

از آن پس داد با اندک غباری

چند بگشایی سر انبان لاف؟

دل در پی او فتاد و او را

بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت

شکوه مرد در عهد درست است

از دست قاصدی که کتابی به من رسد

رو سایه سروش شو پیش و پس او می‌دو

سری ز خاک برآور که کم ز مور نه‌ای

همی‌راند با شاه بوزرجمهر

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

صید بیابان سر از کمند بپیچد

بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن

خنیده بهر جای جمهور نام

چو سالاری از دشمن افتد به چنگ

گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی

عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌ای

همی خواست تا گنجها بنگرد

این مکان بوده است روزی خیمه‌گاه اهل‌بیت

سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ

ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان

بگسترد هم پاکی و راستی

سرافرازیم اگر بر بنده بخشی

که جنباننده این نقش و معنی‌ست

این کیست بگویید که در کون جز او نیست

یکی نامه نزدیک بهرامشاه

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی

کاین باد بهار می‌رساند

فزاینده نام و تخت قباد

به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )

و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی

گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی

نشستند یک روز شادان بهم

حدیث علم رسمی، در خرابات

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند

بیامدش پاسخ ز هر کشوری

دوام پرورش اندر کنار مادر دهر

گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را

هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری

نباشد همی ایدر از هیچ روی

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

بی گهان در پیش کردی روح‌های پاک را

ز خشکی خورش تنگ شد در جهان

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند

اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم

که من زین فرستاده‌ی شیرمرد

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را

گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان

تا ز قونیه بتابد نور عشق

که که را به که دارم و مه به مه

ولیکن تو را صبر عنقا نباشد

خم‌ها است از آن باده خم‌ها است از این باده

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی

نخستین چنین گفت کن کز گناه

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

درد دل من ز حد گذشتست

لیک از تو شکایت است دل را

بخندید و بهرام را گفت شاه

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم

چون دولت بی‌شمار را دیدی

در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی

پزشک سخنگوی وکنداوران

نه به جانش، طوالع انوار

چشم توام اشک جوید از چشم

می‌خند چو گل در این گلستان

همان تا لب رود جیحون ز چین

زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا

چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد

گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

بویژه که باشد به بالا بلند

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

جانی کمال یافته در پرده‌ی شما

گفته مستان ساقیا هل من مزید

بیاسود بهرام تا نیم‌روز

یکی در برش پرنیانی قباه

شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن

ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن

شما را سوی من گشادست راه

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده

بر سر کوی خرابات خراب اولیتر

نهادم دست بر دل تا نپرد

به بهرام گفت ای پسندیده مرد

نفرت تجانبا فاصفر وردی

یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری

سرش مگشا مگو نامش که آن چیست

بزرگی نماید همی شاه تو

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

ای شکر بنده تو زان شکرخنده تو

بران تخت شاهیش بنشاندند

که بر من نکردند سختی بسی

هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید

حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان

چنین آگهی یافت شاه جهان

در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟

هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم

چشم پیاپی چو ابر آب فشاند

بدان آرزو نیز پاسخ دهد

برادران لحد را زبان گفتن نیست

به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش

هلا بشکن دل و دام حسودان

چو آگاه شد پور او یزدگرد

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست

آخر چه زیان اگر بیفتد

همه لشکر خویش را برنشاند

به کوشش توان دجله را پیش بست

چه پرخونست پوز و پنجه شیر

در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی

روانهای روشن ببیند به خواب

آنکه بندد از ره حق پای مرد

تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من

چه چنگ اندر تو زد عالم که او را

خور وخواب با موبدان داشتی

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

پر از درست بحر لایزالی

بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده

چنین گفت کز کردگار سپهر

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

بیم آنست دمادم که برآرم فریاد

ای چو خفاش نهان گشته ز روز

هرانکس که دارد روانش خرد

که فعل فلان را بباید بیان

چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته

ای چون فلک دربافته‌ای همچو مه درتافته

چغانی شهی بد فغانیش نام

هرکه رو از وجود محدث تافت

دل افروزی چو آن خورشید خوبان

گفتم ای عقلم کجایی عقل گفت

یکی عهد نو خواست از شهریار

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

ای بیخودی جان‌ها در طلعت خوب تو

باری من بیچاره گشتم ز خود آواره

پراندیشه شد جان کسری ز مرگ

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

مبادا در جهان دلتنگ رویی

جوهری بیند صافی متحلی به حلل

هر امیری کو کشد گردن بگیر

بلای خمارست در عیش مل

بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ

نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی

بوی زلف مشکبار روح قدس

هر زمان، در ذکر حی لایموت

طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل

از بر سیمین تو کارم زر است

خانه ز مشتی غله پرداخته

بسیار برنیاید، شهوت پرست را

بدان زشتی به یک حمله بمیرد

معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

در سفرش مونس و یار آمده

نه روزی به سرپنجگی می‌خورند

که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست

چه گویم گر نبودی آن که دانی

چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم

به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!

مجلسیان سحری را شب دوشین

ماییم چون درختان صنع تو باد گردان

دیده به هم زد چو شتابش گرفت

بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت

زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر

الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را

ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی

من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی

ندهد بی‌چشم تو چشم من آینگی

جست از سوی دکان سویی گریخت

ز خورشید پنهان شود موش کور

مما احب بان اقول فدیتکم

بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه

رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان

کارم از هندوی زلفش واژگون

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم

بفشار به غم تو دزد خود را

گرچه در خشکی هزاران رنگهاست

بدین صحیفه‌ی مینا به خامه‌ی خورشید

از ره هجر آمده و آورده ما

گه پای مشو گه سر بگریز از این سو

در خانه حسن بود ماهی

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود

گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول

در خراباتی که مجنونان روند

صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا

زبان آوری بی‌خرد سعی کرد

جان شده بی‌عقل و دین از بس که دید

پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی

چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد

کم نشد هرگز دواتش از قلم

تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد

مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف

گاو که خرمهره بدو در کشند

اهذا هلال العید ام تحت برقع

مرا گویند بامش از چه سویست

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی

فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم

تا ملامت نکنی طایفه رندان را

ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش

لابه و زاری همی کردند و او

تو را با حق آن آشنایی دهد

ناامیدانی که از ایام‌ها بفسرده‌اند

نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی

موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش

ای خوش آنکو رفت در حصن سکوت

پیش رویت شمع تا چند ایستد

تا گمان آید که بر تو ظلم رفت

گفت یکی وحشت این در دماغ

زمین پارس دگر فر آسمان دارد

فروبریم دست دزد غم را

سر را چه محل باشد در راه وفاداری

بیار نقل که ما نقل کرده‌ایم این سو

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

ما روی کرده از همه عالم به روی او

به باطن جان جان جان جانی

چون بحق بیدار نبود جان ما

مرو از پی هرچه دل خواهدت

مدوزان خرقه ما را مدران

انگشت نما و شهره گشتیم

ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم

گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را

در بام فلک درافتد آتش

چونک شد از پیش دیده وصل یار

تو به بازی نشسته و ز چپ و راست

بدین سان مهتری یابد هر آن کس

دیده همچو ابر من اشک روان نباردی

مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت

چه جای خاک که بر کوه جرعه‌ای برریخت

بهر این بعضی صحابه از رسول

گهش جنگ با عالم خیره‌کش

ای خلق حدیث او مگویید

تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی

جز در بن چاه می ننالم من

عارفش گفت: این که بهرش در تکی

وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر

بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان

ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود

یا لهف عصر شباب مر لاهیة

در لعل بتان شکر نهادی

از برگ نمی‌نازد وز میوه نمی‌یازد

خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند

از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی

کان عدد را هم خدا داند شمرد

چو آن سرفرازی نمود، این کمی

الف بدر حول بدری سجدا خروا له

ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام

آری منم ولیک برون رفته از منی

نصف آن شامش بدی، نصفی سحور

بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال

پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را

تا به یکی نم که برین گل زنی

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست

اگر یک روز باقی باشد از دی

هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان

ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند

شراب خانگی ترس محتسب خورده

بیا که گر به گریبان جان رسد دستم

آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او

ظاهر نقره گر اسپیدست و نو

خبر داد پیغمبر از حال مرد

دهانی بسته حلوا خور چو انجیر

گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک

ای آفتابت دایه‌ای ما در پیت چون سایه‌ای

باز گیرم شهنشهی از سر

گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند

آن چشم‌های مست به چشمت که ساقی است

خاصه کلیدی که در گنج راست

دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم

ذا مناخ اوقفوا بعراننا

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید

لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا

ای مطرب خوش نوای خوش نی

کای شده آگاه ز استادیم

فروان سخن باشد آگنده گوش

یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی

گر تو کتاب خانه‌ای طالب باغ جان نه‌ای

درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست

جهانی چون غباری او برانگیخت

مصحف و شمشیر بینداخته

ارجوک مولای فیما یقتضی املی

ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان

زمین را بهر تو گهواره کردم

درون خانه بنشستن حرام است

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت

روز و شب آویزش پستی نداشت

نگارا قصه‌ی خود را به خدمت

دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی

جنون طرفه پیدا گشت در جان

چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم

رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ

طبیب عاشقان درمان نسازد

به مانندش ز اول تا به آخر

گوهر چشم از ادب افروخته

گوهر ز سنگ خاره کند، لل از صدف

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

بنشان تو جنگ‌ها را بنواز چنگ‌ها را

ما را تو به زرد و سرخ مفریب

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب

آه بخور از نفس روزنش

همان کاین سخن مرد رهرو شنید

چو باشد آب‌ها نان‌ها برویند

بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم

«ظاهرت، چون گور کافر پر حلل

هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش

ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی

زین همه گل بر سر خاری نه‌ای

دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش

اندر دل هیچ کس نگنجیم

آن کیست که او را به دغل خفته نکردی

کی بمانیم اندر این خانه

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو

جای دو شمشیر نیامی که دید

تولای مردان این پاک بوم

تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست

کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن

هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر

گوهر یکتای بحر دودمان دانشم

عهد می‌کرد که از کوی عنایت نروم

پیش آتش رو تو از نقصان مترس

آن به خلافت علم آراسته

چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر

ماییم همیشه مست بی‌می

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای

ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان

بر آن عقل خسیست طمع کردم

بر سر کار آی چرا خفته‌ای

سرش باز پیچید و رگ راست شد

ما به پر می‌پریم سوی فلک

بیار آن معجز هر مرد و زن را

از سر چه صد رسن انداختی

ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند

بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم

از آن شکرستان دیدم نشان‌ها

بینی آن باشد که او بویی برد

بزرگ پیش خداوند بنده‌ای باشد

چو عنقا برپرد بر ذروه قاف

گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم

در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

چنان غریو برآورده بودم از غم عشق

در آینه بدیدم نقش خیال فانی

گر ملکی عزم ره آغاز کن

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بر مخزن نور حق امینی

تا عشق کنار خویش بگشاد

این چنین آینه‌ای می بینم

فتنه‌ی ایام و آشوب جهان

جهان پرست ز دردیکشان مجلس او

گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته‌ای

کعبه مرا رهزن اوقات بود

چو بازآمدم کشور آسوده دیدم

پس به علت دوست دارد دوست را

نگفتی یک دل و مردانه باشیم

در عشق روم که عشق را من

با این همه هر آن که نه خواری کشید از او

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را

با همه نزدیکی شاه آن جوان

همچو دف می‌خورم از دست جفای تو قفا

آن سجده گه مه و فلک را

ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند

عدم دریاست وین عالم یکی کف

خرده بینانند در عالم بسی

ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند

اگر نقوش مصور همه از این جنس اند

اعتماد جمله بر گفتار او

بحر آفرید و بر و درختان و آدمی

که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد

به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان

روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها

سینه گو شعله آتشکده فارس بکش

من همه قصد وصالش می‌کنم

به هر جانب یکی حلقه سماعی

در دلم آید که دیانت دروست

ندیمی زمین ملک بوسه داد

پر در پر بافته رشک احد گرد رخش

آن شمع که می‌سوزد گویم ز چه می‌گرید

هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز

خلص الارواح من قیدالهموم

صفا ز باده‌ی صافی طلب که صوفی را

همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته

شیفتن خاک سیاست نمود

که ای شوخ چشم آخرت چند بار

زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او

چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی

این مرگ که خلق لقمه اوست

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

ایا بت جان افزا نه وعده کردی ما را

پیر بدو گفت چه افتاد رای

زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت

ای عشق تو در دلم سرشته

ای جزو چون بر می‌پری چون بی‌پری و بی‌سری

ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار

رو کسی جو که تو را او هست دوست

جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات

چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او

کای کمینه بخششت ملک جهان

خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش

که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او

روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا

گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود

از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم

چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر

هنوز از پیش تازیان می‌دوید

تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق

خداوندا اگر آهن بدیدی

جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق

نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد

هر روز سر برآری از چارطاق نو

مه که به شب تیغ درانداختست

جای گریه‌ست برین عمر که چون غنچه‌ی گل

شکر باکرانه را شکر بی‌کرانه گفت

هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی

در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان

بس احتراز کردم صبر دراز کردم

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

برفت آن زمین را دو قسمت نهاد

ور پنهانست او خضروار

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه

حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر

نی میسر این جز الحان سال

سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی

شاه بویی برد از اسرار من

برو، گفت دست از جهان برگسل

آن ساغر پرعقار برریز

گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ

از دو صد شهرم اگر بیرون کنند

به می عمارت دل کن که این جهان خراب

شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد

ای صورت حقایق کل در چه پرده‌ای

از قمر اندوخته شب بازیی

چو شیرینی از من بدر می‌رود

پندی بده و به صلح آور

آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو

ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن

بهائی جوید از من زهد و تقوی

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را

چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه

گفتی از آنجا که نظر جسته بود

نه اول خاک بودست آدمیزاد

ور جادویی نماید بندد زبان مردم

دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین

تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم

زان ازلی نور که پرورده‌اند

همی گفت بر چهره افگنده خوی

کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام

چه با لذت جفاکاری که می‌بکشی بدین زاری

هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت

امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب

راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس

مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین

گر رسدت دل به دم جبرئیل

خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت

جان را تو چو مشک ساز ساقی

چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه

خاکی به تو رسیده به از زری رمیده

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مثل زیرکان و چنبر عشق

سوداییان جان را از خود دهی مفرح

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه

که بی گردش کعب و زانو و پای

گفتا که که را کشم به زاری

من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم

ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم

خمرة من نار موسی نورها

آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن

موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست

چون دهن تیغ درم ریز باش

کیف لهوی بعد ایام الصبی

فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله

نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها

سر هزارساله را مستم و فاش می کنم

ایا پرلعل کرده جام زرین

آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخست

حق تو را از جهت فتنه و شور آورده‌ست

هرکه جز آن خشت نقابش نبود

دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی

کرم را شادمان کن از جمالت

دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره

ما خون جگر خوریم چون شیر

آن یکی گوید: حساب و هندسه

گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را

می‌افشاری مرا چو انگور

نک فلان شه از برای زرگری

فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

ساقیان سیمبر را جام زرین‌ها به کف

بربسته و بررسته غرقند در این رسته

کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

از کمال رحمت و شاهنشهی

باز به بط گفت که صحرا خوشست

چو سیلاب ریزان که در کوهسار

ببین آن حسن را کز دیدن او

چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی

شیر است یقین در بیشه جان

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

تذرو جان من از آشیان برون می‌شد

کیست کمپیرک یکی سالوسک بی‌چاشنی

سر پنهانست اندر صد غلاف

خود به یک بار از تو بستاند

آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش

در دیده هزار شمع رخشان

یک دمم چشمه خورشید کند

با یار شکرلب گل اندام

طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین

ای آشنای شاهان در پرده سپاهان

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

حسودی پسندت نیامد ز دوست

در میان شکران گل ریز کن

تو را با من نه عهدی بود ز اول

هر صبح بر آن دو زلف مشکین

الهی به عابد! الهی به باقر

اگر نیست ضعفی در آن چشم مست

این همه بگذشت آن سرو سهی

خشک شد آندل که زغم ریش بود

با دوستان مشفق و یاران مهربان

الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید

بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

صورت سنگین دلی کشنده سعدیست

عنان درکش پیاده پروری کن

بعد ازین دستوری گفتار نیست

میان بست مسکین و شد بر درخت

بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر

به نور مه بدید اشتر میان راه استاده

گلم ار چند که خارم در پاست

لطف دلدار اینقدر باید

بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز

تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم

درمیان قوم موسی چند کس

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

خورشید چون برآید هر ذره رو نماید

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم

حاصل از این سه سخنم بیش نیست

عفت الدار بعد عافیه

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

جمله شکوفه‌اند اگر میوه است او

من نخواهم شد ازین خلوت برون

نیاید نکوکار از بدرگان

در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی

ساقی ماه رویی در دست او سبویی

نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم

تلخ کرد این نان و حلوا کام تو

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم

در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی

منزل تو دستگه سنجری

من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم

گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها

گر حبه‌ای آید به من صد کان پرزرش کنم

بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز

هر نظری کو بدید روی تو را گشت

گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست

نمی‌توان که به دست آورم کلاله تو

گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد

نه گاوی که کشی بیگار گردون

لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو

گر ز دیو نفس می‌جویی امان

پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری

هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد

کاهن شمشیرم در سنگ بود

دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک

بی خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود

گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه

دانی که از چه خندم از همت بلندم

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

نظر پاک مرا دشمن اگر طعنه زند

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این

در یکی گفته ریاضت سود نیست

نه کورم ولیکن خطا رفت کار

سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود

آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی

غم بیهوده در جهان نخوریم

در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل

خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را

ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد

گفت اینک اندر آن کارم شها

زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار

تو چشم آتشین در خواب می‌کن

پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری

به حق آنک به فراش گفته‌ای که بروب

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

امروز بنفشه در رکوع است

گفت استاد احولی را کاندر آ

بخواهم به کنج عبادت نشست

چه می‌گویم اشارت چیست کاین جا

در این عالم مرا تنها تو بودی

جان همه جانا ای دولت مولانا

سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ

راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید

صد گون گره است بر دل و نیست

آنکه ورا دوسترین بود گفت

دع ترمنی بسهام لحظ فاتک

ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان

در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد

حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

تابشش بر چادر مریم رسید

بی‌خبر بودند از حال درون

کسی جان از آسیب دشمن ببرد

اسب و رخت راست بر این شه طواف

گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

می‌رسد از تو نوید لاتخف

مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه

نالان تو صد هزار رنجور

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید

زجرت طبیبا جس نبضی مداویا

بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد

امروز قیامت تو برخاست

از ما مپوش راز که در سینه توایم

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار

به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست

چون قلم آمد شدن آغاز کرد

کنون دست مردان جنگی ببوس

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای

یک موی نمی‌گنجد در حلقه مستان

وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو

رخ بر رخ دلبران نهادیم

هر کرا دست دهد وصل پریرخساران

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم

از چمن انگیخته گل رنگ رنگ

دامن کشان که می‌رود امروز بر زمین

جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم

کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن

نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

شد عطارد مست و اشکسته قلم

آن امیر دیگر آمد از کمین

کز او داد مظلوم مسکین او

صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود

چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد

هم پرده من می در هم خون دلم می خور

مأخذ کل، قدرت بی‌منتهی است

معینست که طوفان دگر پدید آید

گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو

نیکوئیت باید کافزون بود

درخت سبز نمی‌بینی ای عجب در باغ

چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد

دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را

ما بدر نی ایم و از پی بدر

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت

سقط‌های چو شکر باز می‌گوی

ملک سلیمان مطلب کان کجاست

یکی سیل رفتار هامون نورد

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک

کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود

چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم

رخصت اریابد ز ما باد سحر

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

مونس و یار دلی یا تو دلی

خواجه مع‌القصه که در بند ماست

پدر گفتش ای نازنین چهر من

روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر

اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را

من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب

روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش

چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان

این دو فرشته شده در بند ما

فرومایگی کردم وابلهی

طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم

همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم

وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست

ور نبود جامه‌ی اطلس تو را

سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قماشات تو اندر همه بازار که راست

بیگنه از خانه برویم کشید

الجن والانس والاکوان جمهرة

درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل

این دولت تازه بی‌تو بادا

آن چنان کردیم ما مجنون که دوش

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد

تجلی کن که تا سرمست گردند

گفت ای نور حق و دفع حرج

یکی زان میان گفت و زنهار خواست

در آن کاروانی که کل زمین

ای تو مدد حیات را از جهت زکات را

رسن را می گزی ای صید بسته

بر علم رسوم چو دل بستی

چون کنم نقش ابرویش بردل

آفتابی کفتاب از عکس او است

شعبده تازه برانگیختم

چو سرگشته دیدند درویش را

اگر دشمن تو را از من بدی گفت

در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو

بحر من غرقه گشت هم در خویش

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود

جان در ره او به عجز می‌گفت

ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده‌ای

بوسه دادندی بر آن نام شریف

چنین گفت دیدم گرت باورست

که پروانه نیندیشد ز آتش

سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی‌سر نشوی

همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش

سجاده‌ی زهد من، که آمد

هر دل که به دستش نبود رشته‌ی دولت

گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی

هر که او بنهاد ناخوش سنتی

عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم

تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین

از جای در بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی

فراختر ز فلک گشت سینه تنگم

به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می

جوفروشست آن نگار سنگ دل

جنبش جان کی کند صورت گرمابه‌ای

مادر بتها بت نفس شماست

به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی

از این هفت آسیا ما نان نجوییم

دلا می‌گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه

مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت

نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت

اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان

بگیر این عقل را بر دار او کش

تا به من امید هدایت کراست

آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان

سماع آن جا بکن کان جا عروسیست

هر حاصلی که دارم بی‌حاصلی است بی‌تو

مأمون امین را تو می ران که رو ای خاین

برآی ای صبح روشن دل خدا را

بخت نیکت به منتهای امید

ز شب رفتن ز چالاکی چه آید

زور جهان بیش ز بازوی تست

نه هرکس سزاوار باشد به صدر

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد

از ساغر او گیج است سرم

اندر طلب مقام اصلی

بشکن خمار من بلب لعل جان‌فزای

چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی‌قلم تو

آنک از حق یابد او وحی و جواب

ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان

سحر تو نمود بره را گرگ

ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده

چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق

ور آفتاب جان‌ها خانه نشین بدی

طفل را گر نان دهی بر جای شیر

ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج

تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی

من آنم کز فراقت مستمندم

دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ

قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی

تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم

نگوید هیچ را بد مرد این راه

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست

تا که آب از عکس تو گوهر شود

ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده

خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم

رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل

ندانستم از غایت لطف و حسن

جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب

تا کمر از زلف زره بافته

اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش

تا نیازارد تو را هر چشم بد

بپیوندید پیوند قدیمی

گه چو عیسی جملگی گشتم زبان

بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست

گویند که زیباست بغایت مه نخشب

چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود

امشب مخسب ای دل می‌ران به سوی منزل

درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن

در عشق توام گشاد دیده

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

در تتق گردها لطیف هلالی

ترک قصب پوش من آنجا چو ماه

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

ای کف چون بحر گوهرداد تو

خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

یارب، به عبادت زین عباد

ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند

وقت است که در وجود خاکی

یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت

گوید اندر جهان تویی امروز

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند

گهی سوزد دلم گه خام گردد

گر که قافی تو را چون آسیا

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

اگر پیشم نشینی دل نشانی

و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی

بین که بزنجیر کیان را کشید

کنون دشمن بدگهر دست یافت

هیچ بختی در جهان رونق گرفت

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود

صیت عابد رفت تا چرخ کبود

جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب

ای خم خسروان که تو داروی هر غمی

حسابی را کزین گنبد برونست

بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟

ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی

چو شه معشوق را مولای خود دید

پسندیده پرسیدی ای هوشمند

نی که منم بر در بلک توی

گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی

ای کار دو چشم تو بی‌جرم و گنه کشتن

کای عمر تباه گنه پیشه!

مشنو که دل خسته‌ی دیوانه ما را

ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت

بیا شام و بخور خوردی که خواهی

گر مرید صورتی در صومعه زنار بند

عقل تا تدبیر و اندیشه کند

از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت

کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر شب گردک بدیدی این طلاق

جوابش داد کاین محکم سوالست

به تنها یکی در بیایان چو بید

آخر عشق به از اول اوست

عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند

مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود

ز دوائر عشر و دقایق وی

چو جانان سرگران باشد بپایش

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم

چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب

گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست

قد وجدت امراه تملکهم

طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست

درسوزد پر و بال خورشید

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری

شکنجه گرچه پنجه‌اش را کند سست

تو را صبر بر من نباشد مگر

گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست

زین منزل شش گوشه بی‌مرکب و بی‌توشه

رقص کنان خواجه کجا می روی

گر پای نهند به جای سر

شب رحیل خوشا در عماری آسودن

جان دید کسی بدین لطیفی

صبح از گل سرخ دسته بسته

هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی

چو چشم خود بمالم خود جز تو

به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر

از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل

چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر

به نیروی تو بر بدخواه پیوست

پس از گریه مرد پراگنده روز

یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز

نیست نزار عشق را جز که وصال داروی

غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین

زین بیش خطیه پناه مباش

اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا

کدامین آب خوش داد چنین جوی

و انما مثل الدنیا و زینتها

فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی

ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین

یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی

نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری

زین سحر سحرگهی که رانم

شنید این سخن نامبردار طی

اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد

امروز می باقی بی‌صرفه ده ای ساقی

دل‌ها بر ما کبوترانند

بر ظواهر گشته قائل، چون عوام

بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت

شاهدان استاره وار اندر پیت

هم آخر چون شود دیوانگی چیر

افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت

تو میرابی که بر جو حکم داری

همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار

جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل

کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی

ستون سرو را رفتن در آموخت

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

ز طوفان فناام واخریدی

یک زمانی که ز من دور شود

جان به بوسی می‌خرد آن شهریار

منصور بقا از گذر دار فنا یافت

جان‌ها بینی چو روز روشن

خروش طبل وی گفتی دو میل است

منشور در نواحی و مشهور در جهان

عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او

چو آب و گل به آب و گل سپردی

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر

ز توست حامله هر ذره‌ای به سر دگر

سرم را بخت و بختم را جوانی

پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد

بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر

جهان کشتی و تو نوح زمانی

تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان

گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»

هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند

هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی

چو گرگ افزون بود در چاره‌سازی

ز خسروان مقدم چنین که می‌شنوم

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم

که بیخ بیشه جان را همه رگ‌های شیران را

هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم

گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی

بازآی که از غم تو ما را

پریر رفتم سرمست بر سر کویش

ز تو گر باز پرسند آن نشانها

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

شکار نسر طایر را به گردون

بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد

هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست

سعی می‌کن تا به فعل آید تمام

چو اختیار من از کاینات صحبت تست

در عشق تو پاشکستگانند

کاین بیکس را به عقد و پیوند

سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش

ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را

در عالم بی‌رنگی مستی بود و شنگی

در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم

وه که دردانه‌ای چنین نازک

می‌نپنداشتم که روز شود

صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است

ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی

تو آنی کزان یک مگس رنجه‌ای

چو بر می‌آید این آتش فغان می‌خیزد از عالم

اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم

قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی

تا برون آیم ز فقر و احتیاج

دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد

قسمت آن باردان مایده و نان گرم

چنان افتاد تقدیر الهی

قضا روزگاری ز من در ربود

چو سایه کل فنا گردم ازیرا

ای عمر بی‌مرگی ز تو وی برگ بی‌برگی ز تو

مقصود نور آمد عالم تنور آمد

عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

صدقات همه شاهان که سوی نیست رود

به عیاری ز جای خویش برجست

در این نوعی از شرک پوشیده هست

وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور

ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری

ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست

ورنه حق مقصود داری ای خبیث

چو ماه مهر فروزت به زیر سایه‌ی شب

از روح بجستم آن صفا گفت

مدارا کن که خوی چرخ تند است

سکندر که بر عالمی حکم داشت

باد بهار پویان آید ترانه گویان

از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن

چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دامن دولت جاوید و گریبان امید

یک یوسف بی‌کس است و صد گرگ

به دریا مانی از گوهر فشانی

فرو گفت و بگریست بر خاک کوی

قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو

تو عقلا یاد می‌داری که شاه عقلم از یاری

جز که بر خاک درش ننشینم

این عبادتهای تو مقبول نیست

بلالش خازن فردوس جاوید

صحن گلستان عشرت مستان

که گر چون گوسفندم میبری سر

نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند

زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور

اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران

هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

برف پیری می‌نشیند بر سرم

در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی

ای هیچ خطی نگشته ز اول

اگر تشنه مانی ز سختی مجوش

اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی

وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را

جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم

«لا» نهنگی است، کاینات آشام

خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

پاک کن رگ‌های خود در عشق او

بت زنجر موی از سیمگون دست

هات العقار و خذ عقلی مقایضة

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین

چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم

و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها

نه وصل بماند و نه واصل

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان

هزارت حاجت از شاهی رواباد

سزد گر به دورش بنازم چنان

طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه

کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند

بند من است مشتبه باز گشا گره گره

در تعلم، هست دانا ناگزیر

بروزگار تواند اسیر قید فراق

به وصلش مر سما را فخر بودی

ز هر سو قطره‌های برف و باران

نیاید همی شرمت از خویشتن

تو هر چه داری نه جویانش بودی

آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود

خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

به موی تافته پای دلم فروبستی

بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر

سوم صف جای بیماران بی‌زور

بدو گفت کاین خانه کیست پس

که دردمید در آن نی که بود زیر زمین

همان ترتیب مجنون را نگه دار

پی بوسه گل را که فر بخشد مل را

هر صبح که روح القدس آید به طوافت

چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم

تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی

بسی دارم سخن کان دل پذیرد

وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش

بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل

این دم که نشسته‌ایم با هم

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب

گر همه عالم ز لوح فکر بشویند

سر بریدی صد هزاران را به عشق

نه ابر از ابر نیسان درفشان تر

به شب سنگ بالایی ای خانه سوز

مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو

ز خلق عالم جان‌های پاک بگزیدند

برآ بر چرخ چون عیسی مریم

با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن

شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند

ای هجر تو ز روز قیامت درازتر

خروش کوس و بانگ نای برخاست

از هزاران در یکی گیرد سماع

فتاده دیدم دل را خراب در راهش

کبوتروار نالانند در عشق

در طلسمات شمس تبریزی

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که دارد در همه لشکر کمانی

هله ای روح مصور هله ای بخت مکرر

چو زین ره بستگان یابی رهائی

مدر پرده بر یار شوریده حال

فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا

آه دردت را ندارم محرمی

صد هزاران ممن توحید را

السلام ای آهن دیوار تیغت آمده

دل شکسته که در زلف سرکشت بستم

با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع

جهانداور جهاندار جهان باد

رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟

از نور آن نقاب چو سوزید عالمی

صلا که یافت هر گوشی و هوشی

خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

ای دل تو دلی نه دیگ آهن

چو گردد خواب را فکرت خریدار

دلاور به سرپنجه‌ی گاوزور

تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او

بیا ای آهو از نافت پدید است

عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم

عتابت گرچه زهر ناب دارد

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند

به پیش ما خزینه سیم مشمر

این چه کرامت است ای نقش خیال روی او

عقل هم انگشت خود را می گزد

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

همه عالم جمال طلعت اوست

گر خواب و قرار رفت غم نیست

ز سالار ختن تا خسرو زنگ

با لشکر غمزه‌ی تو در شهر

نرنجم ز آنچ مردم می‌برنجند

بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه

چون صید شدم چگونه پرم

این دشت، خوابگاه شهیدانست

بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت

گر رطل گران دهند درکش

خیالت پیشوای خواب و خوردم

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

زمین و آسمان‌ها پرشکر شد

زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی

معده گاو گرفته‌ست ره معده دل

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

من خود چه کسم که وصل جویم

صاحب جهت جلال و تمکین

آگه از حال من شوی آنگاه

هم سیاهی و هم سپیدی چشم

منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست

عجز خواهید روح را که ز عجز

همسر پرهیز نگردد طمع

کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی

بشکفته است شوره تو غوره‌ای و غوره

چو بدر انجمن گردد هلاکت

قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ

جان هم به سماع اندرآمد

به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن

براق عشق گزیدم که تا به دور ابد

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

عجب آن بام بالای چه خانه‌ست

بساز ای بخت با من روزکی چند

پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار

ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود

گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت

بی‌او ز برای عشرت من

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری

دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد

هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد

چو وا جستیم از آن صورت که حالست

تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز

منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو

بدین شکرانه می‌بوسم لب جام

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی

ما را بنمای مهر و الفت

هرجای چو آفتاب راندن

گر آزاده‌ای بر زمین خسب و بس

فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب

چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده

در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو

هشیاریم افتاد به فردای قیامت

صدمه‌ی غوغای من ستر کواکب می‌درید

یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست

بهاری مشگبو دیدم در آن باغ

جماعتی که بپرداختند از ما دل

دلم از مهر در ماتم نشسته‌ست

گهی چون چاره غم‌ها را بسوزی

یا چو بازی است که از عشق همی‌پراند

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی

تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی

دگر باره شد از شیرین شکرخواه

مکن سعدیا دیده بر دست کس

هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود

چه ساکن می‌نماید صورت تو

به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت

نفس تو گمره است و همی ترسم

چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد

همه خاموش به ظاهر همه قلاش و مقامر

سبک رو چون بت قبچاق من بود

در آن لحظه رویش بپوشید و سر

هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان

عشق من و روی تو از عهد قدم بوده‌ست

هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک

ای خدا مجنون آن لیلی کجاست

به گنبد در کنند این قوم ناورد

جوانان پیل افگن شیر گیر

چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد

کنار پرگل و روی چو ماهت

تناقص صبری بازدیاد ملالکم

زهر باد، چون گرد منما بلندی

چون شبش گرد ماه خرمن کرد

به خیالی به من آیی به خیالی بروی

بفرمودش به رسم شهریاری

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما

با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی

ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست

جهان را اولین بطنی زمی بود

به اندازه‌ی بود باید نمود

بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی

بگشای دهانت را خاشاک مجو در می

خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی

تا چند، به تربیت بدنی

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد

او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی

مولا شده جمله ممالک

مرا همچو تو خواب خوش در سرست

تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ

دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر

بس ناله مس‌ها شنیدیم

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی

ز یاری حکم کن تا شهریاری

بباید چنین دشمنی دوست داشت

بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم

چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی

تا عشق تو پای ما گرفته‌ست

یغماگر افلاک، سخت بازوست

وانکه سپر شد بر پیکان او

صبحدم آن صبح من زد یک نفس

بسی تیر از کمان افکنده بودم

چو نشناسد انگشتری طفل خرد

وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن

از روزن تن خود چون نور بازگردیم

فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

نی بهانه‌ست این نه بر پای نی است

به تنگ آمد شبی از تنگ حالی

که گر عقل و طبعش نباشد بسی

فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت

چند گویی این جهان و آن جهان

هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو

تا کی از دست ساربان نالم

نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست

نیزه کشی بردری تو کمر کوه را

جوابش داد دانای نهانی

آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش

آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک

درپوش چنین خرقه می‌گرد در این حلقه

دو چشم خاین نامحرمان را

غلام همت آن رند عافیت سوزم

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست

هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود

به چربی گفت با او کای جوانمرد

شب آن جا بیفگند و بالش نهاد

چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او

درده بی‌دریغ از آن شیره و شیر رایگان

دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟

خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد

دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت

شیریست نشسته بر گذرگاه

ایها العاقل اف لبصیر یتعامی

چو دست متصل توست بس هنر دارد

عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط

از قدم درشت او نرم شده‌ست گردنم

به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

بوی بهار می‌دمدم یا نسیم صبح

چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد

چو شیرین را عروسی بود می‌گفت

بپرسید کای مجلس آرای مرد

از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد

اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند

گر کرامات ببخشد کرمت

به یادم نیاید، به صد اضطراب

درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند

ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی

چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

گل صدبرگ دید آن روی خوبش

از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری

بر نام و نشان او رفتم به دکان او

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

تو چرا صاف چو صحن فلکی

اگر هر زاهدی کاندر جهانست

نه دشمن برست از زبانش نه دوست

بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز

تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور

قرب شاهان، آفت جان تو شد

چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال

زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی

در این مشکل فرو ماندند یک چند

به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم

وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد

این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات

در شان من به دردکشی ظن بد مبر

گر من از خار بترسم نبرم دامن گل

سینش گوید که فاستجیبوا

هزار اشتر سیه چشم و جوان سال

به دلداری آن مرد صاحب نیاز

چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد

چشمش را بین خشمش را بین

مثال سیل‌ها در جستن آب

چشم بر اجر عمل، از کوری است

عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد

کی باشم من که مانم یا نمانم

ای حاکم کشور کفایت

بی‌زر میسرت نشود کام دوستان

پیاپی از سوی مطبخ رسول می‌آید

از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا

میان جان چاکر کار کردی

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین

جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی

غافل منشین نه وقت بازیست

قبا بست و چاپک نوردید دست

پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید

چو روح قدس ببیند ورا سجود کند

یا رب من بدانمی‌هیچ به یار می رسد

یا برید الحی! اخبرنی بما

چو گلگون سرشکم مردم چشم

آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او

خاک عرب از نسیم نامش

کدام عیش درین بوستان که باد اجل

چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست

مسلمانان سرم مست است از آن روز

چند تلخی کشید جان ز فراق

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

از چنین نجار یعنی عشق او

جهان را کرده‌ای از نعمت آباد

بسر برده ایام، بی حاصلی

گهی قباش درید و گهی به کوه دوید

دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی

بوی سیب آمد مرا از باغ جان

تو همایی، همای، چند کنی

من چو بی یار سر از پای نمی‌دانم باز

گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی

به چشم نیک بینادت نکو خواه

تواریت عنی بالحجاب مغاضبا

یا صافیه الخمر فی آنیه المولی

حسن تو و عشق من در شهر شده شهره

ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است

امروز که در دست توام مرحمتی کن

ای سرو خرامان گذری از در رحمت

زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل

سرم را تاج و تاجم را سریری

شنید این سخن مرد پاکیزه خوی

تو را چو نوحه گری داد نوحه‌ای می‌کن

جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد

ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله

وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم

برآتش فکند از خم طره‌ی عود

گر مرگم از او است مرگ من باد

از این مشگین رسن گردن چه تابی

ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان

چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر

چو حوران بهشتی باد خندان

ای خرمن گل شتاب مگذار

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

مرا که گفت دل از یار مهربان بردار

مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش

چه پنداری که خواهم خفت ازین پس

چو مردانه‌رو باشی و تیز پای

میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل

برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن

قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟

از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش

کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش

فرو رفته دلش را پای در گل

دگر سبزی نروید بر لب جوی

چون چشمه بجوش از دل سنگ

چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است

گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ای بلبل گوینده وای کبک خرامان

تو خورشیدی و جان‌ها سایه تو

بباید داغ دوری روزکی چند

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد

ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش

فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان

دیگر حدیث کوثر و سرچشمه‌ی حیات

گوهر تو و این جهان چو حقه

سوادی نه بر آن شبگون عماری

زهی زمانه‌ی ناپایدار عهد شکن

میان صد کس عاشق چنان بدید بود

ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن

در حلقه عاشقان قدسی

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

هر که بازآید ز در پندارم اوست

گر ز آنک کله نهی وگر نی

بدرد آمد دلش زان بی‌دوائی

بزرگان نهادند سر بر درش

دل پرخون ببین تو ای ساقی

ای کرانه رفته عشق از ننگ تو

چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین

فاغسلوا یا قوم عن لوح الفاد

مرغ جان در هوات پر می‌زد

گم شده‌ام من ز خویش گر تو بیابی مرا

شفیع انگیخت پیران کهن را

پوشیده کسی بینی فردای قیامت

این جا به خدا که دل نهادیم

این دلبر پرفتنه با جمله دستان‌ها

سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب

گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید

دو صیدافکن به یکجا باز خوردند

کسی زین میان گوی دولت ربود

من کان ارضیا ما جاء مرضیا

میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی

گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

چشمت از دیده‌ی ما خون جگر می‌طلبد

ای بسته بند عشق حقستت

فلک بر پای دارو انجم افروز

هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست

اگر سایه کند گردن درازی

ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت

بغل‌هایت بگیرم همچو پیران

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست

تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید

به خط چین و زنگ آورد منشور

سر پادشاهان گردن فراز

کجاست شیر شکاری و حمله‌های خوشش

فقیرم من ولیکن نی فقیری

ما ذره آفتاب عشقیم

قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن

هزار دل ز سر شانه‌اش فرو بارد

ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت

همان رسم پدر بر جای می‌داشت

از آنم که بر سر نبشتی ز پیش

نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی

از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او

مستی تو وانگهی سر و پا

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

بدگمان باشد عاشق تو از این‌ها دوری

من استضعفت لاتغلظ علیه

گفتم او را این چه زلف ( ... )

خیز که از هر طرفی بانگ چنگ

بیا ای دست اندر آب کرده

ای دو دیده ز نظر دورم کن

تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب

بسکه در دیده‌ی من کرد خیال تو نزول

گفتم که بگو سخن گشاده

عطارد کرده ز اول خط جوزا

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست

عجب در آخرین بازی شدی مات

ما سایه آن بتیم گویی

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم

خیال روی کسی در سرست هر کس را

هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

بسان گوسپند کشته بر جای

کسی گفتش این عابدی پارساست

مجلس ایثار و عقل سخت گیر

از شرم تو گل ریخته در پای جمالت

هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته

یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم

ز وصف کوی تو گر شمه‌ئی نسیم بهار

نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض

صائد الابطال من عین الظبا

ایا ای عاقل هشیار پرغم

سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی

هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

از سیل بلا چو کاه مگریز

مرقع بر کش نر ماده‌ای چند

ولیکن تو بستان که صاحب خرد

خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست

چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری

بر امید خیال گوهر تو

دلا به سایه‌ی غم رو که افتاب طرب

مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر

شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار

چو آگه گشت بهرام قوی رای

ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد

مبارکی دگر کان به گفت درناید

ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر

باغ خلد است جان من تا من

به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش

نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت

ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم

در این منزل بهمت ساز بردار

چو در چشم شاهد نیاید زرت

آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف

جبریل همی‌رقصد در عشق جمال حق

حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری

من که با خود برده بودم شور از میدان عشق

مرا گر زور و زر داری میازار

می‌گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی

به گرداگرد خرگاه کیانی

اگر بر نگردد به صدق و نیاز

خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

ای آتش خرمن عزیزان

چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب

در آن مدت که شد فرهاد را دید

اگر جستم از دست این تیر زن

نکند کسی ز خوشی سفر

گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد

عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت

چو سنگ خورد نهانی تنم به لرزه فتاد

هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

پرست خانه دل از موکل عجمی

در آن مستی نشسته پیش مریم

تجانب خلی والوداد ملازمی

پیش به سجده می‌شدم پست خمیده چون شتر

در این دریا و تاریکی و صد موج

دشتی که چراگاه شکاران تو باشد

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

کلیم روح به هر جا رسید میقاتش

چو من نقش قلم را در کشم رنگ

یکی را بگفتم ز صاحبدلان

ترنگ و تنتنش رفته به گردون

عزیزی بودم خوارم ز عشقت

معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم

چو غیر چید گل وصلت از مساهله من

چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد

رفعت آمد سرو سهی را

پرستاران و نزدیکان و خویشان

گوشه‌ی چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن

جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر

که مهمانان مثال چار فصلند

دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت

ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت

گروهی بر شیخ آن روزگار

می‌دانک حدث باشد جز نور قدیمی

برون کن خرقه کان زین چار رقعه‌ست

ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا

ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر

ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس

خدای داد دو دستت که دامن من گیر

یکی افسانه آینده می‌خواند

خرمای به طرح داده بودند

می‌ران فرسی در گلشن جان

رها کن این همه با ما تو چونی

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست

روز و شب آخ و آخ و ناله و وای

چو بهمن به زاولستان خواست شد

خود از کف دست من مرغان عجب رویند

دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل

دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان

گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را

از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست

تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان

ملک اعظم اتابک داور دور

ماه فرخنده، روی برپیچید

دو گوشم بست یزدان تا رهیدم

از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین

ایا ساکنیها من فضیله سیدی

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک

در آن دیر کهن فرزانه شاپور

نمی‌خواستم تندرستی خویش

چو خوان آسمان آمد به دنیا

ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو

به کوی عشق آوازه درافتاد

ای که ربوده‌ای به رخ صد دل و مایلی بدین

پای بند غم سودای تو مسکین دل من

بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن

در آمد کار اندامش به سستی

هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان

گفتم ای سر خدا روی نهان کن

ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران

کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد

تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی

اگر به دست کند باغبان چنین سروی

ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی

به شام و صبح اندر خدمت شاه

همه تخت و ملکی پذیرد زوال

گر رقص کند آن شیر علم

ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من

در پوست من و تو همچو انگور

زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم

چون ندارم زور و زر هم چاره‌ی من زاریست

بدی تو بلبل مستی میانه جغدان

تعصب را کمر در بسته چون شیر

خدای را به تو خلق نعمتیست چنان

جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد

درویش ز خویشتن تهی شد

آنچ محال است تصور دهم

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

سرانگشتان مخضوبش نبینی

نور دو عالم عشق قدیمی

در پیروزه گون گنبد گشادند

چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز

دیدمش مست می‌گذشت گفتم ای ماه تا کجا

هر شاخ همی‌گوید من مست شدم دستی

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

حدیث درد مرا دهر در میان انداخت

باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین

اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد

تو با چندان عنایت‌ها که داری

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند

چونید و چون بدیت در این راه باخطر

پیش لیلی می‌برم من هر دمی

دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب

که نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان

در طلبی تو در طرب افتی

ملک طغرل که دارای وجود است

ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی

دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی

مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی

به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم

تفاوت‌ها شدی در غیرت و بی‌غیرتی پیدا

هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان

سایه هماست فتنه شاهان و این هما

به هر خارش که با آن خاره کردی

بر دل مسکین هر بیچاره‌ای

چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم

گویی که گزیده‌ست ز مستی رخ من بر

آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ

قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

دوشم نگار دلبر می‌داد جام از زر

زهر دروازه‌ای برداشت باجی

مخور هول ابلیس تا جان دهد

خورشید پناه آرد در سایه اقبالت

اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد

از بندگی خدا ملولم

به چشم رمز گو می‌کرد سحر اندر جواب من

آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست

ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه

فریدون بود طفلی گاو پرورد

کهف الاماثل فخرالدین صاحبنا

آتش و پنبه را چه می‌داری

شود سرهای مستان فارغ از درد

شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

کس اندر عهد ما مانند وی نیست

عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید

چو شیرین دید روی مهربانان

دلش خون شد و راز در دل بماند

رباب دعوت بازست سوی شه بازآ

تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را

بگشاد دلم بغل که می جو

به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد

لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود

در سور مهی بنفشه مویی

همان تمثال اول ساز کرده

آفتابی در اوج خویش بلند

نفس آهوان او چو رسید

یک بار بگو که بنده من

گر چه فروتر بنشستم ز لطف

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا

چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی

بسی کوشیدم اندر پادشائی

گنه بود مرد ستمگاره را

اگر دریا درافتی ای منافق

ابر دل ما ز عشق این مه

آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است

نامه‌ی قتل محتشم چون کنی از جفا روان

مرغ دلم زعشق گلستان عارضت

گفتم خلاص من به هلاک من اندر است

در آن صحن بهشتی جای کردند

یادش آمد حدیث آن استاد

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد

هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم

هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

وز یارک خود دریغ داری

شه مشرق که مغرب را پناهست

که زنهار از این کژدمان خموش

کرده شاهان نثار تاج و کمر

پیشکشم نیست بجز نیستی

ما یکی بودیم با صد ما و من

ندارم در شب هجران درون کلبه‌ی احزان

ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا

دوش آمد خواجه‌ای بر در بگفتش عشق او

ز سودای جمال آن دل‌افروز

آمد از گنبد کبود برون

الموت فی لقائک یا بدر طیب

امروز به بستان آ در حلقه مستان آ

گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم

چنان در لطف بودش آبدستی

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت

تا نیفتد بر جمالت چشم بد

خداوند نام و خداوند گنج

در عشق رسید بحر خون دید

نه کشیدن به سوی خود گستاخ

در ملک بی‌نیازی کون و مکان چه باشد

مشک است سخن نافه‌ی او خاطر دانا

جهان عشقست و دیگر زرق سازی

شه زبان برگشاد چون شمشیر

سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی

دگر بهره را بر برادر سپرد

تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو

من به گوش خود از دهانش دوش

هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد

مرا گوئی «اگر دانا و حری

چرا این ثابت است آن منقلب نام

تو را آتش ای یار دامن بسوخت

گفت الست و تو بگفتی بلی

ز میرین به هر گوهری بگذرم

چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را

دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند

بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست

چون درختان ببارند به دیدار ولیکن

نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده

دید نزهتگهی گران پایه

ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی

که چندین به افسوس خوردی خزر

گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر

گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم

خیره بدادی به پشیز جهان

چو من زین ره به مشرق می‌شتابم

دو درویش در مسجدی خفته یافت

من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل

چماننده‌ی چرمه‌ی نونده جوان

آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه

هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش

گرم بتیغ جفا می‌کشی حیات منست

سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ

از او تا چارپایان دورتر بود

بود پیری بزرگ نرسی نام

ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی

نخفتی به منزل چو برداشتی

جان نماییم جسم عالم را

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

ای برادر ما به گرداب اندریم

چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن

طلب فرمود کردن باربد را

مرا خود دلی دردمندست ریش

گر دبه پرزیت بود سود نیست

به ایران زمین باز کردند روی

زهر عالم همه عسل شد

می‌کنم از خوی نازکت شب هجران

آن رفت که از نکهت انفاس بهاران

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب

در آوردند مرغان دهل ساز

تا شب آنجا نشاط و بازی کرد

از او پرس از او پرس اسرار ما

سپهبدش را گفت فردا پگاه

خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم

به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر

هر که مرو را کند این دردمند

که ترسم مریم از بس ناشکیبی

چرا با رفیقان نیایی به جمع

در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان

نباشم برین نیز همداستان

کاروان‌ها که بار آن شکر است

تا تو قرار داده‌ای قتل مرا به تیغ خود

ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن

من قول جهان را به ره چشم شنودم

چو روز از دامن شب سر برآورد

گفت این خانه قفل بسته چراست

وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک

دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی

بیار جام اناالحق شراب منصوری

مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت

خطاست این که دل دوستان بیازاری

چنگال مزن در این شتابنده

صفیر مرغ و نوشانوش ساقی

نبینی که چون با هم آیند مور

بسته بدانست در آسمان

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

ای می فروش این ده ساغر به دست من ده

سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل

تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من

وین ابر به جهد خشک‌ها را

بسا مرغا که عشق آوازه گردد

کانچه در نامه کاتبان راندند

گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد

خود و اهرن از جای گشتند باز

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را

جامه بدرند از اعدا و آنک

اشارت کرد کان مغ را بخوانید

همی رفتی و دیده‌ها در پیش

هر آن کز بیم تو خاموش باشد

خجسته پی و نام او زردهشت

شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی

مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران

ز چشم آهوانش خواب خرگوش

مر مرا آنها دادند که سلمان را

چو کوه آهنین از جای جنبید

تا نزد بر ختن طلایه زنگ

خیره و سرگشته و بی‌کار کن

مر او را دهم دخترم را همای

انهضوا نادی المنادی الصلا این الرجال

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب

صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار

خانه‌ی معموری و مار است جهل

درونم را به نور خود برافروز

بگفت ای پسر قصه بر من مخوان

گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست

درختی گشن سایه بر پیش آب

نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم

هنوزت بدشنام من پیش خوبان

اشکم ز دیده قصه‌ی طوفان سوال کرد

من راز فلک را به دل شنودم

خردمندان نظر بسیار کردند

همه را در نگارخانه جود

فی وجنه المحب سطور رقیمه

شه نیمروز آنک رستمش نام

در آتشم ار فروبری تو

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند

ستم گار زی تو خدای است اگر

به رسم مهترانش حله بر بست

به هیکل قوی چون تناور درخت

تیغ برآور هله ای آفتاب

یکی نامه بنوشت خوب و هژیر

در کنار محرمان جان پروریم

تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع

ترا بر جان من فرمان روانست

چون گرفتی قرار و پست نشست

می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد

بست چون زرد گل به رعنائی

شراب عشق ابد را که ساقیش روح است

همان به که من سوی ایشان شوم

ما را هم از آن آتش دل آب حیات است

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب

ببربط چون سر زخمه در آورد

گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت

مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این

به زاریش گفتند گر شهریار

در عشق جان سپاران مانند ما هزاران

ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی

هیچم بدست نیست که در پایش افکنم

نگشاید نیز چشم و گوشم

در اندیشید ازان دو یار دلکش

چون برین سبزه زمردوار

در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ

نهاده به سر بر کیانی کلاه

چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

زود بیفگن ز دلت بند آز

به برخورداری آمد خواب نوشین

بگفت از پس چار دیوار خویش

این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من

یکی دیزه‌یی بر نشسته بلند

زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون

حواله دل محروم من نمی‌شود الا

عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند

پیاده با سواران جمله بی‌جان

آنچه تغیر نپذیرد توئی

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست

دو گوهر بد این با دو گوهر فروش

بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان

عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

جوینده‌ی جسته گشت، از من

تو را خواهم از هر مرادی که هست

فتد تشنه در آبدان عمیق

جلوه گه جمله بتان در شبست

همه کوهسارانش نخچیر بود

بجوشند از درون دل عروسان

وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش

چون نام من خسته باین کار برآمد

دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام

ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای

کانچه گوینده دگر گفتست

او ره خوش می‌زند رقص بر آن می‌کنم

نیاید بدرگاه فرخنده شاه

چند شود زمین وحل از قطرات اشک من

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک

چو زیرک بود شاه آموزگار

سراسیمه گوید سخن بر گزاف

دامن هر خار پر از گل کند

از ایران سوی روم بنهاد روی

قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم

ز سوز دل چو به او شرح حال خویش نویسم

بسا خرمن که در یکدم بسوزد

زانک ازینها خود تهی ماند بهشت

حدیثی که پرسد دل پاک او

دیو بندد به خم خام کند

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

همی کشت زیشان همی خوابنید

زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

وین سر که تو داری ای ستمکار

پس جهان تا ابد بفرساید

سوی عجم ران منشین در عرب

گدا را چو حاصل شود نان شام

طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت

مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی

باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد

پر صقالت بود روی، از گشت چرخ

سنبل او سنبله روز تاب

شیرداران دو شیر مردم خوار

ملاحت‌های هر چهره از آن دریاست یک قطره

چنین گفت هیشوی کان سرفراز

معذوری خود دیده در خویش ترنجیده

گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست

نه از بهر آن کاین چنین گوهری

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

و سکره لفادی من شمائله

بر آیین شاهان نمازش برید

گر چه مردانیم اگر تنها رویم

به طول و عرض شبی در وصال می‌خواهم

خورشید اگر چه شرفه‌ی ایوان کبریاست

مرد را سودای دانش در دل و در سر شود

بدان پیکر از راه افسونگری

روز خانه نه روز بستان بود

لا و الذی حاز الملاحه و البها

هرانکس که بودی مر او را همال

صورتت سهمناکی حالتت دردناکی

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر

امید چه داری که کام یابی؟

فرو رفت شب روز روشن رسید

تنی چند بر گفت او مجتمع

صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان

سر موبدان بودو شاه ردان

زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم

همت از یار مرا رخصت استغنا داد

هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق

از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود

فلک باد گردنده بر کام او

زلف شب چون نقاب مشکین بست

من می‌روم توکلی در این ره و در این سرا

ببر تخت و بالا و زرینه کفش

این طرفه که با تن زمینی

پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

همو مایه‌ی زهد و دین هدی

ز پرسیده‌ی شهریار جهان

دمی منتظر باش بر طرف بام

دریدی پرده ما این چه پرده‌ست

به پیش صف دشمنان ایستاد

ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است

فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده

در حقیقت نیست در پیمان درست

بدرید بر تن سلب مشک بید

فرشته نمودار ایزد شناس

از سواران پره بسته به دشت

مده پند و مبر خونم به گردن

برفتند هر دو شده خاکسار

از تو دل من نمی‌شکیبد

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

سرابستان در این موسم چه بندی

پر تو و بال تو جوانی و جمال است

چو فرمان چنین آمد از شهریار

به تلبیس ابلیس در چاه رفت

چونک از خوردن باده همگی باده شوم

چنین گفت قیصر که من زین سپس

پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من

از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر

ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد

خردمند روی از پذیرش نتافت

هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت

چون می احمر سگان هم می‌خورند

ببد چشمه‌ی روز چون سندروس

یومذ مسفره ضاحکه بود چنان

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

ناوک غمزه بر دل سعدی

میوه و گل از معانی سازم همه

بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت

زن خوب خوش خوی آراسته

خار او سرمایه گل‌ها بود

به ایران فرستم فرستاده‌یی

ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی

هست باقی رشحه‌ای از وصل و جان من کباب

چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه

نشناخت مرا رفیق پارین

کله داری آن شد که بر هر سری

آراسته کرد و رفت پویان

تا نیابم آن چه در مغز منست

به گاهی که باد سپیده دمان

تا من بلند باشم پستم کند به داور

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

تلخست پیش طایفه‌ای جور خوبروی

گر بلند است در میر تو سر پست مکن

روز شده با قدمش در وداع

مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت

لب بوسه بر شد جفت شکر شد

که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت

چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد

کام بخشی عالمی را لیک غیر از عاشقان

از مور پیامی به سلیمان که گذارد

از آن ناز گذشته بگرفته است تو را

سابقه سالار جهان قدم

اوستادان کار می‌جستند

اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی

بیامد گو و دست کرده بکش

لوح و قلمیم نی حروفیم

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت

ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی

زرامش سوی دانش آورد رای

نه از بهر آن می‌ستانم خراج

چون بر سر کوی یار خسبیم

به هر جای کاواز او آمدی

ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده‌ست

تا پای حیات من نلغزد

ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

عالم کان بود و منش زر و کنون من

این ده ویران چو اشارت رسید

دولت ز عتاب سیر گشته

من ضاق به دار او اعطشه نار

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ندا رسید به آتش که بر همه عشاق

لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه

چنین گشت بر من به دانش درست

زهی دولت مادر روزگار

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست

که بر گرد آن کوه یک راه بود

به دم ناشمرده زنده شویم

زین باده‌ی دو ساله که می‌آورند باز

چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز

گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان

بود درین گنبد فیروزه خشت

بر دیو شهاب حربه رانده

ولکن بریق القرب افنی عقولهم

پسر بود او را گزیده چهار

گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه

به فرمان شه پیر دریا شکوه

بر ابروی عابد فریبش خضاب

این جا سر نکته‌ای‌ست مشکل

ازایران یکی نامدارم دبیر

پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد

گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر

دیده دریا دلی از خون دلم می‌بیند

رسولی شغب کو میان دو صف‌شان

چو فرهنگ خسرو چنان بازجست

آهی به شکنجه درج می‌کرد

هر سوی که عشق رخت بنهاد

چنین گفت با دختر سرفراز

عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا

این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز

ز گنج سخن مهر برداشتم

چو تمکین و جاهت بود بر دوام

گل داند و بلبل معربد

نگارنده‌ی چرخ گردنده اوست

خاصیت من این است هر جا که روم اینم

چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب

سرشک بود که او روی ما نگه می‌داشت

تا پاک شد اکنون ز تو گناهان

ز پرسیدن شاه ایزد شناس

از راه رحیل خار برداشت

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

فلان جا ایستاد و سوی من دید

در من از این خوشتر نگر کب حیاتم سر به سر

چو در میان مراد آورید دست امید

گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چونکه سوی حصار خرسندی

بهر دولتی کاوری در شمار

شنیدم که مردی مبارک حضور

سرسبز کند چو تره زارت

آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری

زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو

هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد

گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر

ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش

برآواز من جمله مرغان شهر

آفریننده خزاین جود

در هر گوشی از او سماعیست

نه دریا بلکه پیچان اژدهایی

گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

ای تاخته شصت سال زیرت

فرق به زیر قدم انداختم

نگه داشت بر طاق بستان سرای

در روزه اگر پدید شد رنج

فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد

با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم

تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی

داغ تو داریم و سگ داغدار

زان آب که بر وی آتش افشاند

دودت نپزد کند سیاهت

نهد گل زیر پا آسیب خارش

روشن است آن خانه گویی آن کیست

خون ما خوردند این کافردلان

دل مردم دگر کسی نبرد

یافته حج و کرده عمره تمام

نیندیشم دگر زین خورده سودا

زن بی خرد بر در و بام و کوی

من خر نخوهم که بند کاهند

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

که جز در ظل آن سلطان خوبان

زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من

ببند خادم ایوان در سراچه که ما

گهی در بارد گهی عذر خواهد

ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب

منصوبه گشای بیم و امید

صورت اگرت چو تیر انداخت

بساطی کش نبوت مجلس آراست

ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

آز، گر او را امین کنی، بستاند

دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق

که فکرش بلیغ است و رایش بلند

شد جمله روح عشق محبوب

وحشی به پای دار چو ما را برند خلق

عود دمد ز دود من کور شود حسود من

امان می‌خواهم از کثرت که گویم یک سخن با او

من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش

چو من پادشاه تن خویش گشتم

گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام

نومیدی تو سماع کردم

کی منتظر نسیم باشد

غرورش مصلحت را آنچنان دید

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین

هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست

فعلت نه به قصد آمر خیر

ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی‌معنی

غم خویش در زندگی خور که خویش

پیشت به فسون و سخره آیند

به کدام علم یارب به دل تو اندر آیم

چون کبوترزاده برج توییم

از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند

چراغی کزو شمع مجلس فروزد

هم مقصر بوم به روز و به شب

نی مسکین تو با شکرلب خو کرده‌ست

ای شیفته چند بیقراری

چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم

ملال خاطر شیرین چو دیدند

همه شادان و دست انداز و خندان

بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

توفیق دهم برانکه در دل

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

روزگار وصال چون بگذشت

درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل

ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این

ز گرم خونی و غم‌خواری تو کار حسد

کی تواند زد قدم با کاروان

زمانه به کردار مست اشتری

چون به تجلی بتافت جانب جان‌ها شتافت

طبال نفیر آهنین کوس

جان‌ها همه شب به عز و اقبال

سخن در کفه ریزد آنقدر در

ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

آخر ای نادره دور زمان از سر لطف

گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من

لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست

نگه کرد شیخ از سر اعتبار

در یم صدفی قرار گیرد

در جرگه‌ی او گردن جان بست به فتراک

ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان

بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش

گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان

زنهار ظن مبر که چنین مسکین

نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم

بر گفت ز راه تیزهوشی

سلطان حقایق و معانی

کشد یک خشت از بنیاد سستش

عشق مهمان شد بر این سوخته

دهان شهد تو داده رواج آب خضر

به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

زین زال دور باش که او دایم

نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم

قفا خوردی از دست یاران خویش

بس کشته زنده را که دیدم

سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو

دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی

لاله‌رویان ز ساغر خوبی

جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم

ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان

من از قندم مرا گویی ترش شو

پاس شب را ز خیل خانه خاص

هر جا که روی هش است مفتاح

میان روز و شب فرق آنقدر بود

عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست

نام سخن‌های من از نثر و نظم

من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام

چو بام بلندش بود خودپرست

صعوه ز کجا رهد که سیمرغ

بر کوهی و به گونه‌ی دریایی

ای بر لب من نهاده مهری

آن که می‌گردد به جرم دیدنت بسمل همان

از دفتر معانی نقش صور فرو شوی

فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است

خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم

پرسید ورا چو سوکواران

هر آب چو پرده دار گشته

می عشرت به گردش صبح تا شام

گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد

یا رب این آتش که در جان من است

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد

بر نه به سر کلاه خرد وانگه

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید

مپرور تن ار مرد رای و هشی

چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی

تا تنم خاک محنتی نشود

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر

نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت

از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چون بری نام هر کرا خواهی

تا نسوزی بوی ندهد آن بخور

ز آتش تا به باد از آب تا خاک

آه که امروز دلم را چه شد

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام

روا باشد که از چون تو کریمی

عدو را بجای خسک در بریز

بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی

تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت

از جهت این رسول گفت که الفقر کنز

چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم

بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست

مر کهین را خدای ما بگزید

بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی

شاخ آبله هلاک یابد

همی‌نالد درون از بی‌قراری

غرض چون بود آهنگ شکارش

مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

غلط گفتم ای یار شایسته خوی

شب تتق شاهد غیبی بود

خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان

اندرآییم مست در بازار

ای که آگه نه‌ای از آمدن آن بت مست

از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی

بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد

من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس

مجنون به همان قصیده خوانی

چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود

بیا زین کیمیا زر کن مست را

کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم

کمر کوه کم است از کمر مور این جا

نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور

مکتب تعلیم عشاق آتش است

طمع کرده بودم که کرمان خورم

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست

شاهان جهان را به مدح‌ها

اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه

نگهی کرد و به من فهمانید

کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست

به نازی کزو دیگری رنجه گردد

قل تعالوا آیتیست از جذب حق

زلفین مسلسلش گره‌گیر

هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر

که هر نوگل که عشقم می‌نهد پیش

اگر در آینه دم را بگیری

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه

دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید

اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای

ای طره پربندت بگشاده گره‌ها را

دوم پرده بر بی حیائی متن

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات

در زندان جهان را به شجاعت بکنیم

من چون کنم که طور بد ناپسند من

از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون

گر یار وصال ما نجوید

آنچنان کز حجاب تاریکی

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

لبش را خشک شد سرچشمه‌ی نوش

یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی

و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش

تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من

مکن خانه بر راه سیل، ای غلام

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند

مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم

همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن

زمان چو ز جان می‌رسد به لب قدری

برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود

نه باک داشتم که همی عمر شد به باد

چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد

گه شست به آب دیده رویش

نپرد عقل جزوی زین عقیله

ولی داند کسی کاهل خطا نیست

داروی درد دلم درد وی است

شود چون بید لرزان سرو آزاد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

شب هزاران در در گیسو کشید

من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا

چو دید اندر آشوب، درویش پیر

یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان

آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را

جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم

یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست

خلل از ملک چون شود زایل

چون که من دارو بدم هر درد را

برداشته دل ز کار او بخت

ز راه خرد بنگری اندکی

ز عاشق چون برد صبر و قرارش

به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

تن تو خادم این جان گرانمایه است

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بدانست روزی پسر در کمین

یکی آتشی برشده تابناک

چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم

آن شاهدی نه‌ایم که فردا شود عجوز

چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت

بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین

بیچاره مشک بید شده عریان

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

زان تازه ترنج نو رسیده

مرا گفت کز من چه باید همی

چو بی‌خود آید از جانی فغانی

جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو

راهم مزن به وصف زلال خضر که من

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست

بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم

مروت زمین است و سرمایه زرع

همی کرد باید کزین چاره نیست

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش

به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم

پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را

چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند

چون گربه مر فرزند را

که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند

خصمان چو خروش او شنیدند

ز هر کشوری مهتران را بخواست

برآورد از شکاف سینه‌ی خویش

قوام عالم محدود چون ز بی‌حدی است

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان

ور گشت شمیده گلبن زرد

زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود

چو بی بهره عزم سفر کرد باز

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

دهقان چه خوب گفت چو می‌کند خاربن

در این ویرانه جغدانند ساکن

می‌گشت لبم خضاب اگر دوش

زنجیر دل تافته را در غم و دردم

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

شاه پیغمبران به تیغ و به تاج

مراو را ز دوشیدنی چارپای

به هر خدمت که فرمایی برآنم

امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

دست‌ها را چون کمر کن گرد من

شنیدم که گفت از دل تنگ ریش

به کاخ اندر آمد دوان کند رو

دارد خبری آن نگه خاص که سویم

چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو

چند افکنی در آتش سوزان دل مرا

که رساند ز دل خسته‌ی جمعی پیغام

گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان

چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد

نی شروانشاه بل جهانشاه

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست

که بینی هرکجا رنجور عاشق

بیار آنک نگنجد در این دهان نامش

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

یک چند جمالم فزون همی شد

دردی وجودت را صافی کن و پالوده

ز اهوی شیرگیر روبه‌باز

سرانشان به گرز گران کرد پست

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار

هر جفاکش طالب روز وفاست

به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن

جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم

تا به پیشت یکی دگر فاسق

گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم

می‌گشت به هر بسیچ گاهی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

ندانم چونی از این رنج و تیمار

من عاریه‌ام در آن که خوش نیست

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

نشان من به سر کوی می‌فروشان ده

عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم

اگر سیبش لقب گویم وگر می

چپ و راست لشکر کشیدن گرفت

زمانه بر آسود از داوری

بر آن کس کز هنر یکسو نشسته

چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم

تا شد نگارخانه‌ی چشمم تهی ز غیر

بده آن باده‌ی نوشین که ندارم سرخویش

جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد

بر سر کارگاه خوبی بود

سکه بر نقش نیکنامی بند

مگر خود درنگم نباشد بسی

چه خوش عهدیست عهد عشقبازی

عشق او صد جان دیگر می بداد

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد

والله کشانم او را چندان به گرد گردون

نه هرجا که بینی خطی دل فریب

چه گویم کیم بر سر انجمن

گریبان می‌درید و آه می‌زد

ای که ما در میان مجلس انس

آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را

چون صید او شدم من مجروح خسته را

تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند

بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت

از بندگی زمانه آزاد

به شعر آرم این نامه را گفت من

ورش خواهی همان نابود و ناباب

پیر ما را ز سر جوان کرده‌ست

ای نسیم سحری بندگی من برسان

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

خواهم که شود دست سراپای وجودم

دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش

کسی نام حاتم نبردی برش

پسر خود گرامی بود شاه را

به کین دردمندانش کمر سخت

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم

هرکه در راهی به عزت کشته‌ای را دید و گفت

دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست

این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

این بود بلندی کلاهت؟

ز خاور برآید سوی باختر

کسان همزبان را یاد می‌کرد

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

در چند کارزار فتاده

او به دست من و کورانه به دستش جستم

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

هنر خوار شد جادویی ارجمند

گره در گوشه‌ی ابرو فکنده

پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری

چه جائیست کوی تو کانجا مدام

راستی را شاخ عرعر می‌درفشد همچو بید

همه خرقه‌ی صلاحم شده خارخار و گل گل

چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته

می‌خواند سرود بی‌وفائی

کشیدند با لشکری چون سپهر

که چون جان باشدش مشغول تن نیز

گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش

میان عارفان صاحب نظر نیست

به خون غلتیدم از عشق تو، سد چون من نگرداند

چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان

شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد

که نام بزرگی که آورد پیش

پس آنگه گفت او را کای خردکیش

خورشید لایزال چو ما را شراب داد

عدلت ز عدل کسری و کی می‌برد سبق

اگر بلبل برون آید ز بستان

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من

زحمت اغیار آخر چند چند

زین سوی ورق شمار تدبیر

بیامد دمان با سپاهی گران

حریف هم به بزم میگساری

امروز ظریفم و لطیفم

نامه تعزیت دختر رز بنویسید

به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم

از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد

نبودی بجز آه بیوه زنی

جهانجوی با فر جمشید بد

ز اوج کامکاری اوفتادن

مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم

کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل

سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند

کیست بدخواه تو ای همت پاکان با تو

دل سنگین او چون ریخت خونم

در پرده عاشقان خنیده

به فرزند تا لشکری برگزید

به شبها سوختی چون شمع تا روز

هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار

ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده‌ست

صبح چنان صادقست در طلب او

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی

فلک را گرمی خور سوخت چندان

فاخف القصر لا تبدی و من یسلک لا تهدی

تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در

دوستان را نسیم باد صبا

به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه

نمی‌بینم تو را آن مردی و زور

روزی ز طریده گاه آن دشت

چو بیننده دیدارش از دور دید

نه هر کو بر فراز منبر آید

چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

عشق و سودا و هوس در سر بماند

یکباره چرا قطع نظر می‌کنی از ما

زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را

قلم زن نکودار و شمشیر زن

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

اگر در دیده‌ی مجنون نشینی

گر کژ نهدم کمان ابرو

هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو

برآید از دل مشتاق کعبه ناله‌ی زار

فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را

هزار رستم دستان به گرد ما نرسد

در نام سلیم عامری بود

به پیلان گردون کش و گاومیش

که چند از رنج بی‌حاصل کشیدن

یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است

از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل

صد مشعله افروخته گردد به چراغی

طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید

چو سررشته اشارت‌هاش دیدی

خجل بازگردیدن آغاز کرد

بدان تا گذر یابم از روی آب

کرامت کن درونی درد پرورد

گفتم که دلا مبارکت باد

در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب

عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر

این غرور نازیاد از بندی نو میدهد

درافکن کهنه‌ای گر زر نداری

یاری دو سه از پس اوفتاده

که بر هفت کشور منم پادشا

نگو آسان طلسمش را گشادم

چون باشد شهر شهریارا

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

آن چنانش به ذکر مشغولم

آن نصیحتها که می‌کردیم اهل عشق را

بیا ای خواب مستان را ببسته

نخواهی که باشی چو دف روی ریش

ز نام و نشان و گمان برترست

اگر خواهی هنر را سخت بازو

سررشته نیستی به ما ده

مرض عشق من آن مایه‌ی بد نامیها

در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم

رفت آن سوار تندرو ماند این سگ دنباله‌دو

ظلمت شک جای من بادا

زانحال که بود زارتر گشت

توانم مگر پایه‌ای ساختن

مهی کش در دل و جان است منزل

در ما نگرید و در رخ عشق

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین

مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز

آن در که همیشه بسته بودی

در اوباش، پاکان شوریده رنگ

از این سه دو پاکیزه از شهرناز

ز ره شد از خرام کبک بازش

ای شهر جهان خراب بی‌تو

سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش

آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک

سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم

آن دایه عقل و آفت عقل

صلب شاهان همین اثر دارد

پدید آمد از هر سویی خسروی

به جانان حرف دوری در میان داشت

خاری که به باغ دوست روید

یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

یاسمین بویی که سرو قامتش

کلکی که بسی خورده قار و گیتی

در آب حیات غسل کردن

کسی قول دشمن نیارد به دوست

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

نهاد از آتشی بر عاشقان داغ

شادی ز میان غم برانگیز

این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب

گل صد برگ را بباید ساخت

بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من

ای آنک طبیب دردهایی

اولین فصل آفرین خدای

نیایش به جای پسر داشتی

چه دیدی کاینچنین بی‌تابی از وی

هر جان به ولایتی و شهری

امروز قدر پند عزیزان شناختم

از پیش تو راه رفتنم نیست

محتسب در جستن می پرده‌ی ما می‌درد

جان شب را تو چون چراغی

که را قوت وصف احسان اوست؟

ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت

به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند

اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند

می‌کند ایزد ندا کای فلک فتنه‌زا

از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند

آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس

راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب

چون وامق از آرزوی عذرا

خرد رهنمای و خرد دلگشای

ز دانش یافت قدری آن خرد کیش

شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

با چشم شوخ نیز گرفتم بر آمدی

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

چو آمد به کاراندرون تیرگی

کبر زشت و از گدایان زشت‌تر

خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی

وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن

ای گلبن جان برای مجلس

دردی کش عشق و درد پیمای

از اختر چنین استشان بهره خود

هرگز ای آتش تو صابر نیستی

آن لحظه که بی‌هوشم ز ایشان برهد گوشم

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست

هیچکس را به جان مضایقه نیست

از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود

به یاد حق از خلق بگریخته

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

قسم هر روزش بیاید بی‌جگر

دام بشر لایق آن صید نیست

در غین مهر این که مرا کشته‌ای نهان

من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم

هر چیز که جز باده بود گو برو از دست

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث

بینا کن دل به آشنائی

چراگاه مردم بدان برفزود

بانگ آمد کار چون اینجا رسید

دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش

انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم

ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو

تو را دیده در سر نهادند و گوش

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین

گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین

هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد

به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود

نظر بفرقت صوری مکن که در معنی

نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس

وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم

پدری و برادری بگذار

جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان

هفت دریا را در آشامد هنوز

پیش از این ناز و خشم می کردم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه

هر که بیفتاد به تیرت نخاست

چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن

ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته

یتیم ار بگرید که نازش خرد؟

در فراقند زین سفر یاران

بعد ازین اندر پی صیدی میا

ای بسا فکرت باریک که چون موی شده‌ست

به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم

گویند صبر در مرض عشق نافعست

ز مقصودم بر آوردی رقیبا

گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد

از بسی گور کو به زور گرفت

فوق همه‌ای چون نور شوی

جان من کمتر ز طوطی کی بود

گفتم به خدا گر تو بروی

مبتلا گشتم در این بند و بلا

عاقبت از ما غبار ماند زنهار

تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش

به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟

بجای آور، ای خام، شکر خدای

برپایه‌ی تخت شه شاهان به سجود آی

رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر

تا روح شویم جمله می ده

یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک

ملک محمودی از کجا یابی

ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو

مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

چون قهقهه کرد کبک حالی

رشک برم کاش قبا بودمی

همچنانک عقد در در و شبه

عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا

زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش

کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم

یار به یک بار میل سوی جفا کرد

به شکرانه گفتا به سر بیستم

چونک ترا در دو جهان خانه نیست

گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن

همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم

ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست

دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته

ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را

دل امام به محراب ابروان بربودی

در حلقه رشته گره‌مند

فشکرا ثم شکرا ثم شکرا

گفت این از بهر تسکین غمست

سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

از سرود درد من در بزم او افتاد شور

شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت

یکی را که در بند بینی مخند

فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار

گفت احمد راست گفتی ای عزیز

بس شنیدم های و هوی عاشقان

داده خواص نافه به ناف زمین هوا

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست

سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق

لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من

یکی گرز پولاد بر مغز خورد

تو شاه عظیمی که در دل مقیمی

نیست حاکم تا کند تیمار او

خمار شعر نگویم خمار من بشکن

کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او

ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی

دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد

در معرفت دیده‌ی آدمی است

ز آب و آتش چو باد بگذشتی

همچو صیادی که گیرد سایه‌ای

تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری

هست از سر بریده او یک رهم امید

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن

جام می کشتی نوح است چه پروا داریم

خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا

طمع کردن رایان چین و چگل

قالوا تسلی، حاشا و کلا

خنده می‌آمد نقیبان را از آن

آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است

شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم

کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست

کمان کیانی به زه راست کرد

همه چاره جویان ز تو پای کوبان

حبس کردی معنی آزاد را

سخنم مست شود از صفتی و صد بار

ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن

ذوق فقیران خاقان نیابد

زین چاکهای سینه که کردند ره به هم

کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد

طمع دار سود و بترس از زیان

بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی

زانک موسی را منور کرده‌ای

ای خشم کرده دیدار برده

دلی کو عاشق رویت نباشد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

فریب تاج مرصع مده به سربازان

عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت

اگر جانب حق نداری نگاه

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی

پس بدو گفتند یا وجه العرب

چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو

دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم

چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند

لطف آمد و تلافی سد ساله می‌کند

در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟

چه کردی که درنده رام تو شد

برافکن برو سایه‌ی از سعادت

بر سر دریا همی راند او عمد

مما احب بان اقول فدیتکم

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او

به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم

دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش

ولی از پیروی چون همدم آمد

شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت

زهر از تو مرا پازهر شود

از ره خشک آمدست و از سفر

فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا

آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش

ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

میان آشنایان هر چه می‌خواهی بکن با من

سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین

به خیمه درون مرد شمشیر زن

لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا

هله خان من هله مان من

سر ز حسرت به در میکده‌ها برگردم

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش

بنه تن بر هلاک، از خویش بینی

چو نامردم آواز مردم شنید

روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش

گفت نه من خود پشیمانم از آن

آفتابش روی‌ها را می کند چون آفتاب

گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان

خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم

تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو

به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود

نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من

زهد من می جهاد من ساغر

گفت زن آهنگ برم می‌کنی

عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود

گر چه دریا را نمی‌بیند کنار

بی‌رخ او طرح صبر انداختی

شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد

کین سه را خصمست بسیار و عدو

ای فسون اجل فراق لبت

گرنه در خلوت خاصت بدمن می‌گوید

در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی

کدام سنگدل از درد من خبر دارد

سودی ندارد از کس یاری نمودن دل

چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی

دوش جمال تو همی‌شد شتاب

خاتم ملک سلیمانست علم

به هر دم صد هزار اجزای مرده

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بیا که روز عزیزست مجلسی برساز

چون گرفتار آمدی در دام او

چون این جهان نبود خدا بود در کمال

نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت

خط زنگارگون آن بت چین را

بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون

حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟

که تا هرکسی را که دارد پسر

چو آن مه برآمد به چشمش درآمد

ناطقی یا حرف بیند یا غرض

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

بهشتی صورتی در جوف محمل

زان خم زلف می‌کشد منت بند جادوان

سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او

ورا نام شاپور کرد اورمزد

ای خواجه، بهل، فتراک مرا

هرچه هستی جان ما قربان تست

آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان

ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ

تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون

منجم بیاورد صلاب را

به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد

گو که ما را غیر این اسباب نیست

صح عند الناس انی عاشق

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق

ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را

هر خسته را که کعبه‌ی دل خاک کوی تست

سوی شهر شد شاددل با سپاه

مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه

ترک این شرب ار بگویی یک دو روز

در آن دریا مرو بی‌امر دریا

هشدار ای غزال که صد جا نشسته‌اند

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید

سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست

خورشید جبینی، که فروع رخش از دور

ازان پس شهنشاه بر پای خاست

نه حیات خواهم، نه زکات خواهم

ناقه‌ی صالح چو جسم صالحان

اول از آهنگران تعلیم گیر

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را

رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن

صفات حق تعالی لطف و قهر است

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو

چون تعلق یافت نان با بوالبشر

سجده گه ما خاک در تو

نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست

در گذر از عمر آنکه پیش محبان

با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم

سود جهان به مردم عاقل بده، که من

جهان را همی داشت با داد و رای

ضء فضاء الفلا عن درک ادراکه

مهر و رقت وصف انسانی بود

آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان

زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

ندهد دل ما گوشه‌ی هجر تو به سد وصل

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری

طلایه نه و دیده‌بان نیز نه

اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست

زین سپس من نشنوم آن دمدمه

از قل الروح امر ربی فهم شد

بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست

بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست

ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست

گر دود زلف از آتش رویش جدا شود

ز ما ایزد پاک خشنود باد

جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!

کز فلک راه برون شو دیده بود

سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

همچو طوطی هر زمانی صدره‌ی دیبا مپوش

کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش

ای باد، مده به زلف او دل

نباید زدن تیر جز بر سرون

در این راه بیراه اگر سابقی

باد کشتی را به گردابی فکند

صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق

پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش

که چونان بدیم از بد یزدگرد

تو شاه عظیمی که در دل مقیمی

گفت بوجهل این دوم نادرترست

عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

خندان نشست و شمع شبستان غیر شد

عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست

به هر سو سواران همی تاختند

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها

نکته‌ی لا ینبغی می‌خوان بجان

ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن

داری دلی که هست محل ملایمت

گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت

بیرون دویده‌ایم ز محنت سرای غم

بود حکمش روان چون شاه عادل

شب و روز زان چرم گریان بدی

نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم

پس ازین فرمود حق در والضحی

گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست

ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق

وجود خسته من زیر بار جور فلک

خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری

پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم

گرازیدن گور و آهو به شخ

بر در حیرت، بکش اندیشه را

نفع باران بهاران بوالعجب

هله المنه لله که بدین ملک رسیدم

گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر

دل دیوانه‌ام از بند کجا گیرد پند

این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید

ندارد کل وجودی در حقیقت

سزای تومان جایگاهی نبود

بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا

بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای

گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو

نیایش کنی پیش یزدان پاک

ز آدمی چون پری رمیدم من

جسم و جان و هرچه هستم آن تست

پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است

در ورطه‌ی عشق بتان ناکرده خود راامتحان

عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست

بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست

گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز

خرد بر دل خویش پیرایه کرد

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست

چونک خصم خویش را در آب دید

طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید

نه من انگشت نمایم به هواداری رویت

وحشیم من کشتن من اینکه رویت بنگرم

صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟

دروغ از بر ما نباشد ز رای

علت اولی نمودی خویش را با فلسفی

چون ورا نوری نبود اندر قران

هر دو عالم بی‌جمالت مر مرا زندان بود

مردم مردمند جمله بتان

گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم

پادشاهان و نکویان دو گروه عجبند

آیا بر که گویم: این قصه‌ی پریشان؟

پرستندگان را ببخشید چیز

هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا

مدعی را قحط جان اندر سرست

شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند

در گلویم ز تو این گریه که شد عقده‌ی درد

غم نیست گر شد آبم، یا هجر داد تابم

چه با رنج باشی چه با تاج و تخت

دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی

مرد حق باشد بمانند بصر

هموا لریته فلاحت شمسه

گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب

بیار آن می که در خمخانه باقیست

شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده می‌ترسم

دریاب، که دست ما فرو بست

شب و روز و گردان سپهر آفرید

عشق وجیهی، بحر یلیه

ای بسا امساک کز انفاق به

عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است

چشمی که نه فتنه تو باشد

گر بیارند کلید همه درهای بهشت

گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم

بر رشته‌ی پروین زده صد سوزن طعنه

چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ

اما تصغی الی قلب حریق

خواجه چون بیلی به دست بنده داد

آمد محمود باز بر در حجره ایاز

جمالش ذره در صورت قالب نمی‌گنجد

بهر موئی دلی دارد ولیکن

چو باشد باده در خم تلخی و حالی دگر دارد

دلبر اگر می‌کند گوش به فریاد ما

کسی را نیامد بران دشت خواب

از تو پدید آمده سودای عشق

در جهان خاک ابر و آب بود

خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک

تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

چنان گمان بودم کاسیای گردون را

دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف

بدو گفت هرکس که تو شاه را

صرت انا لا انا غیرک عندی فنا

چون رسید او پیشتر نزدیک صف

از قوت شراب به فریاد جام تو

از تو به جان آمدم اندیشه کن

خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

آمد به بزم رندان مست از می شبانه

کواکب گر همه اهل کمالند

ز دینار گنجی ز بهر نثار

توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد

در تو نمرودیست آتش در مرو

چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو

ببین که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ

حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر

همه بر باده‌ی رشکیست که در جام منست

مالم به دست نیست، که درپای او کنم

سرای سپنجی نماند به کس

نانچ خوردی بده به مخموران

پشت او خم گشت همچون پشت خم

طاعت و ایمان کند آن کیمیا

از احسن محتشم گوش فلک گردد گران

مپرسید از لگن سوز دل شمع

نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد

چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر

بخوردند سوگند یکسر سپاه

چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست

هر که او اندر دل نوح است رست

از دست برده بود خمار غمم سحر

تنها نه من به دانه خالت مقیدم

مرحبا این بهار جان پرور

حلول و اتحاد از غیر خیزد

نبودم فراوان من از تخت شاد

هزار جام پر از زهر داده بود فراق

مکرها کردند آن دانا گروه

سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت

کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا

گر چه خلقی شده‌اند از غم لیلی مجنون

داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را

زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر

به گفتار تو گوش دارد سپاه

من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو

حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود

ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

با هرچه آدمی است همی گویی

شریعت را شعار خویش سازد

و دیگر که من پیرم و او جوان

الا تبریز بشراک دواما

هر که شد مر شاه را او جامه‌دار

از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم

نقش مراد نرد محبت که وصل توست

بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست

به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست

من از داغ هجر تو هردم به نوعی

سرنامه کرد آفرین مهان

آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو

عذر احمق بتر از جرمش بود

اگر نه از نسب آدمی برو مگری

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی

شهرت حسن کند زمزمه عشق بلند

داری دهنی، که از لطافت

برآرست منذر چو بایست کار

اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد

هر یکی از وی مرادی خواست کرد

ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین

نکوست رشته‌ی زرین مهر و هاله‌ی ماه

شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست

دوزخ جور برافروز که من تاقویم

ما همان اقرار اول می‌کنیم

خداوند داد و خداوند رای

روان چرات نیابد چو پر و بال ویی

مرد غرقه گشته جانی می‌کند

زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به قدش سرو را نسبت توان کرد

عدم آیینه‌ی هستی است مطلق

چو ایوان او بود زندان من

صفهای پری رویان، در بزم سلیمانی

ای عمر بر جه ز بیت المال عام

تو گویی کو و کو او نیز سر را

آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

عباس بیک اعظم کز بار احتشامش

از آن گفته است عیسی گاه اسرا

ببازارگان گفت ما را سپنج

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند

چه شراب است کز آن بو گل‌تر آهوی ناف است

به دور لاله دماغ مرا علاج کنید

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

به بوستان تو گر مرغ ما نمی‌گنجد

گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

چو سحر پرده می‌درد تو پس پرده می‌روی

جامه‌ی ما روز تاب آفتاب

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی

گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

نخلی که ز باغ لایزال است

دل درین وادی ز تاریکی بسوخت

چو نومید شد او ز چرخ بلند

باده خوردی و بر فلک رفتی

راویان این را به ظاهر برده‌اند

جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

به رود نیل فکندند دیده‌ی پدران

چرا کردند نامش عرش رحمان

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بالله رأسک حرک هکذا طربا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی

سوف تلاقیه به میعاده

روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت

گر صورت جانان نبود دل که ستاند

گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود

ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم

به دینارشان یکسر آباد کرد

گر گل او در نگشادی، چرا

آنچ حق آموخت کرم پیله را

مهارش آنک حاجتمندشان کرد

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

مرا کمند میفکن که خود گرفتارم

دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس

دل یاد تو در ضمیر دارد

به دژخیم فرمود کو را ببر

عاشقان را چه سود دارد پند

نفحه‌ی دیگر رسید آگاه باش

گاو و بزغاله و بره گردون چرخ

با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس

بیدل غمزده را مژده‌ی دلبر دادند

سد پرده‌ی خون گشت بر عقده‌ی غم خشک

ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل

بیامد ز آموی یک پاس شب

هزار جام سعادت بنوش ای نومید

دامهاشان مرغ گردونی گرفت

جست دلم ز قال او رفت بر خیال او

طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

ندانم هیچ کس در عهد حسنت

چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل

اقبال به کعبه‌ی وصالت

تو بیدار باش و جهاندار باش

بدانک پیر سراسر صفات حق باشد

چون خدا خواهد که پرده‌ی کس درد

وگر روی از اجل شد زعفرانی

کام جویان را مده در بزم جای ماه که هست

می‌رسد قاصدی از راه و چنان می‌شنوم

جانند بدین وجه کشان نیست وفایی

جو فروش مفتی را از نماز و از روزه

نخواهیم یکسر به شاهی ترا

من فرش شدم زیر قدمهای قضاهاش

چون سر رشته به دست و کام تست

این راه بی‌نهایت گر دور و گر دراز است

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان

بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد

با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن

به من پادشاهی نهادست روی

ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما

همنشینی با شهان چون کیمیاست

چو من ایزار پا دستار کردم

عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران

آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب

سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو

ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش

بکشتند و خانش همی سوختند

زیرا که آفتاب پرستند، سایها

زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور

گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است

پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال

ما به یک شربت چنین بیخود شدیم

ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و می‌ترسم

عدم با هستی آخر چون شود ضم

چنین گفت با رای‌زن شهریار

افسرده شدیم و زرد گشتیم

هر دمش صد نامه صد پیک از خدا

آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل

غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا

بر عرصه‌ی حدوث قدم در قدم زنند

تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت

یک ذره گر دل تو میلی بما نماید

هم‌انگه پدر کرد بهرام‌نام

کم اتلفنی بلن حبیبی

گفت با خود من شهان را دیده‌ام

ور بگفتم نکته‌ای هستش بسی تأویل‌ها

منظور خردمند من آن ماه که او را

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری

چه روزگار خوش است آن برای رفع مظنه

چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم

فرستاده را موبد شاه گفت

از خشم دو گوش حلم بستی

گفت خواهی که ترا نخلی کنند

گنج طلب کن ای پدر من

بنگر به عشق و بوالعجبی‌های او کزو

مکن قصد من مسکین که خوبان

در کمان ناز آن تیری که من می‌خواستم

باد تواند درو رسید، سلامش

برفتند کارآگهان ناگهان

بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو

روی بالا کرد و گفت ای عندلیب

اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط

کژی بر راستی زو گشت غالب

به صورتگری گفت پیغمبرم

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد

همچو اسرافیل کوازش بفن

عادت خوبان جفا باشد جفا

ملک دل می‌رود از دست که کردست ظهور

گلستان رخت در دلستانی

فرسوده سرها در رهت در هر سری سد آرزو

نوبت آن وصل را که وعده همی داد

به آزادگی لنبک آبکش

فذاک الوصال، بما نشتری

دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند

نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

متاعهای وفا هست در دکانچه‌ی عشقم

نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی

بیامد به پیرامن طیسفون

بخر جان و دلرا ز اندیشها

اندرین عالم هزاران جانور

قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده

اگر نقاب گشاید گل سمنبر من

ز اشکم سنگ می‌گردد ولیکن

داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی

خلل در راه سالک نقص مغز است

بدو گفت کاین عهد من یاددار

غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست

شد پشیمان خواجه از گفت خبر

به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا

تخت زمرد زده است گل به چمن

ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

خیره فرو ماند فلک ز آن که ما

انصاف داد عقل که: در بوستان حسن

پدر کرد بیداد و پیچد ازان

لگام‌ها بکشیدند تا که واگردند

گوش من لایلدغ الممن شنید

در عالم خارستان بسیار سفر کردم

اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید

ظاهر آنست که برصفحه‌ی منشور جمال

نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم

آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست

به اخترشناسان بفرمود شاه

یا بدر اما تقل من این؟

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد

طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی

ز من ضایع شد اندر کوی جانان

آخر نه منم تنها در بادیه سودا

ما و تو هم درد و هم داغیم ای مرغ چمن

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟

بسان بهشتی یکی سبز جای

و سقی‌الصب و قد اسکرنی

گرچه از میری ورا آوازه‌ایست

که تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج

زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت

زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود

بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن

خبری شد عیان من از فکر

به شاهنشهی در چه پیش آوری

همه مرغان چو دانه چین تواند

هر که اول ممنست اول بدید

زنده کند هر وطنی ناله کند بی‌دهنی

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

برگردنم ز تیغ تو سد بار منت است

صید توام، ترک من مگیر، که دیگر

دل گور بردوخت با پشت شیر

چو پرده برانداخت گفتم دلا هی

سوی چاهی کو نشانش کرده بود

پیش کشی می‌کنی پیش خودم کش تمام

باز در وادی غیرت به هوای صنمی

مفرح جگر خسته و دوای خمار

در خود نیافتیم مدارا به اهرمن

آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا

تنش را به خلعت بیاراستند

قد قیل بمن یراک یوما

ور بگرییم ابر پر زرق وییم

هر زمان جانب دگر تازم

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز

سرو اگر نیز آمدی و شدی

اینست که چون دید پریشانی من ، گفت :

سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی

نخست از نیایش به یزدان کنید

تا بدانستیی ز دشمن و دوست

چون قضا بگذشت خود را می‌خورد

از من مپرس چونم می‌بین که غرق خونم

مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها

گهی که شست گشاید هزار نعره زند

با خاک من آمیخته خونابه‌ی حسرت

گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم

بفرمود تا لنبک آبکش

یا من زارنی، وقت‌السحر

مرده باید بود پیش حکم حق

ما مثال موج‌ها اندر قیام و در سجود

چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر

دست بیچاره چون به جان نرسد

دیرتر دولت پابوس تو دریافته‌ام

ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم

بهاران و گوران شده جفت جوی

نی غلطم، عاریه بود این وطن

گفت نی اول شما ای ساحران

جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم

دردبر درد خود افزودن و صابر بودن

سلطان بنده پرور و قهار سخت گیر

کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد

بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز

بدانید کز کردگار جهان

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

آن حکیمش گفت کز جذب سما

گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را

بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

کامران آن دل که محبوبیش هست

گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم

با فقیه از عقل می‌گوید سخن

سه دیگر بدانی که هرگز سخن

چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند

ظلمت چه به که ظلمتهای خلق

چو دیدی آن چنان سیمین بری را

آثار صبح حشر نمود و فلک نه شست

گر کام تو اینست که جانم بلب آری

من خود گره به کار خود انداختم که تو

اندر آیینه هیچ ننماید

وزان پس بشد موبد پاک‌رای

بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای

چون مثالی برنویسد در فراق

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

جهاندار چون دید بنواختش

تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم

همزبانی خویشی و پیوندی است

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره

تو آن ستاره‌ی مسعود پرتوی که به است

باش تا آب حیاتی که خضر تشنه‌ی اوست

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم

بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود

خورشها فرستاد و چندی نبید

گر تو ز خورشید حمل سر کشی

صورت ما اندرین بحر عذاب

ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

لایق خدمت تو نیست بساط

بسکه شب قصه‌ی دیوانگی از من سر زد

کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای

منم پاک فرزند شاه اردشیر

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه

ز یاد دوست شیرینتر چه کار است

عشق اینک از ره می‌رسد ای جان به استقبال رو

دلم چون کشد مهد سلطان عشقش

بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

جهان گر شود رام با کام من

یا مولی یا مولی، اخبرنی عن لیلی

آنش گوید هر دو عالم آن تست

رو مسلمان سپر سلامت باش

شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن

بکش چنان که توانی که بنده را نرسد

ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی

آن کو به یقین نبیند او را

نبودش دران کار افزار سخت

ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را

در تو تا کافی بود از کافران

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ز دل کردم برون بهر نزولت جمله‌ی خوبان را

از عقل پیر درگذر و جام می بخواه

خاک بادا به سر آن مژه‌ی گرد آلود

اگر از پای در آییم به سر باید رفت

به پشت هیون چمان برنشست

تو گویی گرفتار هجرم مگر

از فسون او عدمها زود زود

ای شده از دست من چون دل سرمست من

کی بود در زمانه وفا جام می بیار

عجب از دیده گریان منت می‌آید

گر آهن بگداخته در بوته‌ی ما ریخت

مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

که پیدا شد آن فر شاپور شاه

ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی

طاوس میان باغ دمان و کشی‌کنان

از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای

تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

با جلوه‌ی حسنت چه کند این تن چون کاه

همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم

همیشه بوی شاد و پیروزبخت

او چو سرکه‌ست و می‌کند ترشی

رفته و فرمودنی، مانده و فرسودنی

هر چند که استادی داد دو جهان دادی

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

گویند به جانبی دگر رو

کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری

بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن

یکی چاره باید کنون ساختن

کنت فی سیر خفی صورتی فی‌ذالسکون

من روزه بدین سرخ‌ترین آب گشایم

ای تو تمام لطف خدا و عطای او

پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم

به تنگیم از جدایی کاشکی می‌شد یکی پیدا

وجود علم از آن دریای ژرف است

بیاورد لشکر ز آذر گشسپ

کیف هذاالجفا و انت وفا؟

مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی

پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

شب هلاکم می‌کند اندیشه‌ی غمهای روز

دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش

که تاج کیی تارکت را سزاست

زمین خود کی تواند بند کردن

یکی را طبع آتشناک داده‌ست

بر درختی کشیان مرغ توست

شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را

این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان

نه نگفتم نکو معاذالله

همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر

چنین گفت کای نامور بخردان

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور

عنیزه برفت از تو و کرد منزل

ای همه دستان ساقی مستان

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

چنین پسر که تویی راحت روان پدر

ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین

جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام

چوبش همه از صندل و از عود قماری

کی سیر شود ماهی ز تری

بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ

عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم

عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را

بارها جان عزیز خویش را در پای او

سر نامه کرد آفرین نهان

مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت

هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم

دیده کی از رخ تو برگردد

طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

قهر تو چون بلند کند گوشه‌ی کمان

رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم

پرستنده سیصد ز ایوان شاه

« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز

وان نسترن چو ناف بلورین دلبری

چو تشنه‌ای دود استاخ بر لب دریا

ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید

چشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیست

دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد

گر التفات به زر دیدمی ترا روزی

درم داد و اسپ و نگین و کلاه

به نو نو هلالی به نو نو خیالی

نرگس چون دلبریست سرش همه چشم

بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو

راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان

پندارم آهوان تتارند مشک ریز

تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش

ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک

ز هندوستان تا در مرز چین

طاب ما ادبنی دهری بالضر ولم

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست

با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق

به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر

ای قاصد از آن همسفر غیر خبر چیست

دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه

چو نزدیک ایوان شنگل رسید

جان سوارست و فارسی، خر تن زیر ران او

بامدادان بر هوا قوس قزح

پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر

خانه عشق در خراباتست

خوردم به وصلت تو بسی باده‌ی نشاط

من آن خاکسارم، که گر برگذاری

چو ایوان خالی به چنگ آمدش

باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار

ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم

بی‌دست می‌کشی تو و بی‌تیغ می‌کشی

به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد

ای عزیزان گر بصد جان می‌نهند ارزان بود

کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را

حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت

ای به صد لطف کارسازنده

چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک

ولیکن ماه دارد قصد بالا

گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم

بر آن چشم سیه صد آفرین باد

اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی

لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند

بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد

گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی

گر بپرسد، چه صورتت باید؟

در زمجره شد چو مطربان، بلبل

دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او

طوبی از قدت پیاپی می‌کند رفتار کسب

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که تو

گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

مر او را دهم دخترم را همای

پیشه‌ی کیمیا خود این باشد

ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من

طور ندا کرد که آن خسته کیست

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست

که بپسندد از باغبانان گل

شدیم مات به شترنج غایبانه‌ی تو

روزی که به قتل من شمشیر کشد دشمن

یکی دیزه‌یی بر نشسته بلند

خیال بد رسول دیو باشد

نرگس بسان حلقه‌ی زنجیر زر نگر

ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا

به این امید که روزی شکاری خورم از تو

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت

نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم

عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم

مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی

ما را چه عدم، چه هست، چون تو

از میان خانه‌ی کعبه فرو آویختند

گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

در گریز نبستست لیکن از نظرش

پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست

بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم

اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی

همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولیست

هر جایگهی کنجا آمد شدن تست

جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی

من نمی‌گویم بپرس از دیگران احوال من

میانش یکسر مو در میان نیست

کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت

چکد اندر دهانش قطره‌ای چند

روی ترا ماه نگویم از آنک

می درغمی خور اگر در غمی

طریق و مذهب عیسی به باده‌ی خوش ناب

عذیری منک یا مولا فان الهم استولی

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان

بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت

نه آخر علت غایی در آخر

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر

چو نامم از ندایت کوه بنشیند

ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم

از طره دو تا به دو زنجیر بسته است

تا بخون جگر جام بیالایندش

سد صلا می‌زند آن چشم و به این جرأت شوق

از شکایت‌ها که هست این بنده را

دگر بهره را بر برادر سپرد

بلبل مست سخت مخمورست

بر زند نارو، بر سرو سهی «سرو سهی»

ای ز تو بیمار حبیب و طبیب

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

خارست به زیر پهلوانم

از خواری ویحک چرا زمینم

من میکنم آن طاعت کز بنده سزد، لیکن

به زاریش گفتند گر شهریار

دلق شپشناک درانداختی

ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم

نفس شومت را بکش کان دیو توست

گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین

گفتم که چیست آنخط مشکین برآفتاب

شرح رازی که میان من و او خواهد بود

از روی تو کام دل چه جوییم؟

پی عهدت نیاید جز در آن راه

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس

به ساقی گفت آن مینای می کو

تو شاهنشاه صد جان و جهانی

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست

گو کم یار برای دل اغیار مگیر

اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش

بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

به ایران زمین باز کردند روی

چه دهم شرح اشتیاق که خود

به زیر پر قوش‌اندر، همه چون چرخ دیباها

گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن

به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج

اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی

حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم

سه گونه نوع انسان را ممات است

کاین قصه‌ی محنت از غمینی

هر مرده‌ی که خواهی برگیر و امتحان کن

به جان اندر قوتست و به مغز اندر مشکست

شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات

گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر

ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من

هر کسی را چنانکه روی نمود

بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر

میان عاشقانم کن سر افراز

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو

ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند

آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت

غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند

نه مخلوق است آن کو گشت واصل

بوسید، چو مادران، سرش را

برید غیرت واگشت و هر یکی می‌گفت

به یادم می‌تراشد کوه را روی

خیز سبک رطل گران را بیار

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست

شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

کدام پرده بماند درست و پوشیده؟

جایی نه که دیده را برد خواب

در آفاق گردون زمانی پریدی

ز یاران رنج به کاو بر تن آید

چند بپرسی که رخت زرد چیست

گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد

هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد

یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست

دلم از هر دو جهان روی تو می‌خواهد و این

که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت

اگر حسنش بتابد بر سر خاک

تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی

از لب اقبال و دولت بوسه یافت

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

عمری زدم لاف سگی اما چه حاصل چون مرا

اگر تاریخ عالم را بخوانی

چون باز آمد رمیده را هوش

میان خار و گل این سینه‌ها چو بلبل مست

دل من بردی و از خویشتنم دور کنی

دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها

نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را

با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا

چندین به میسر شدن کار چه نازی؟

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

همچو پری، باش ز خلقان نهان

لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن

مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری

از درد دل چو مار بپیچید سالها

با شاهد و می خجسته نامان

بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش

گهی بتازد برمن، گهی بدو تازم

چو آینه ز جمالت خیال چین بودم

اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور

ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد

زورق گران و لجه خطرناک موجه صعب

بر نمی‌دارم ز زانو سر به حق دوستی

چون غم زده را در ان تحیر

لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها

این یکی گویا چرا شد، نارسیده، چو مسیح!

هر لحظه مرا در پیش رخت

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

گویند نظر چرا نبستی

مادر و دختر و خواهر که تراست

به کوشش از متصور شود وصال رخ تو

دو دست خود به خون دل گشادست

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم

بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش

ای رخ خورشید سوی برج من

بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را

شب تاریک اگرت وصل میسر گردد

از لاله‌ی جگر خون احوال کوهکن پرس

گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی

هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد

طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی

به بانگ نخستین از آن خواب خوش

عدم چون اژدهای فتنه جویان

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار

نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم

نتوان شکایت ستم روزگار کرد

من افشاندم و آسمان برگرفت

در هوشها فتاده نهایات بیهشی

جز این ابر و جز مادر زال زر

من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی

شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض

تو چه یاری که نداری غم و اندیشه‌ی یار

التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت

حدیث دوستی و قصه‌ی وفاداری

آنکه روی تو دید باز از عشق

برون بری تو ز خرگاه شش جهت جان را

اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی

چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان

گر من آلوده دامنم چه عجب

بر کوزه آب نه دهانت

زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای

وجود اولیا او را چو عضوند

وافکنده کمان غمزه در بازو

منه لب بر لب هر بوسه جویی

رادمردان را هنگام عصیر

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا

شهر ویران کرده‌ای را باد صحرا در دماغ

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست

مانند سگ هرزه رو صید ندیده

من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست

منمای همه جفا گه مهر

عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!

این زبیب ای عجبی مرده‌ی انگور بود

ای معدن آتش بیا آتش چه می‌جویی ز ما

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات

به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش

حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی

پسر بود او را گزیده چهار

ای ماه پاره همچون ستاره

از روی سلاطینش هر روز بساطست

بسیار مرکب کشته‌ای گرد جهان برگشته‌ای

با تیزی مژگان تو نقاش چه سازد

می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس

قانون خود به چنگ مخالف کنم به ساز

در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم

هرجا که رسم برابر من

لو ان شرارا من هوانا تبلجت

نماز بامدادان کرد باید

دست نمودم که بگو زخم کیست

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

این همه زورآوری و مردی و شیری

رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل

چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم

بنده گشت از بهر تو دل دیده را

خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز

کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم

گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم

من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن

باید که حدیث من دیوانه‌ی سرمست

تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم

به دردش گر دلم زین پیش می‌مرد

به وجهی خون همی بارم من از دل

هر دیده که بهر تو بگرید

آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست

اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

میرم به آن عتاب که گویا سرشته‌اند

تامل کن به چشم دل یکایک

پیش از این عمری به باد عشق او بر داده‌ام

سد پیش و پس تو این عارست

معجون مفرح بود این تنگدلان را

شه من باده فرستد به چه رو می‌نپرستم

گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید

چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی

معلوم مهربانی اهل هوس که چیست

صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش

عشق تو حقیقت است ای جان

مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن

نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد

آنک او نان را بت خود کرده است

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم

پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو

شادی وصلت به هر دل کی رسد

چون بگریزی نرسد در تو کس

آن گل که به گردش در نحلند فراوان

عاشق اندر حلقه باشد از همه تن‌ها چنانک

یک ذره نمی‌فروشم ای گل

سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست

از دل برآید شعله‌ای کاتش به عالم در زند

به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را

هیچ دم نیست که بر جان و دلم

ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی

گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته

هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

بند بر پای تحمل چه کند گر نکند

ور همی دیو بینم از تو رواست

دیده را با رخ تو کاری رفت

یک دم از درد عشق ناساید

ای چرخ بی‌قرارت وی عقل در خمارت

چون ز گردون بر ازین سلسله‌ی زر اندود

گفت دل کاندر خم چوگان او

چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا

در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد

می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست

دشمن از غصه‌ی من علت بیماری داشت

گشت قانع به پاسخ تو دلم

گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی

زردگل بیمار گردد، فاخته بیمار پرس

پرده خوبی تو شقه زلف تو است

برآی ای آفتاب صبح امید

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

گفتی گله‌ای ز ما نداری

کردست رقیبان را خار گل روی خود

از خم زلف تو سامان رهایی نبود

وز هر چهی برآید از عکس روی تو

وگر ایدونکه بینجامدمان نقل و نبیذ

چو نور لامکان آفاق بگرفت

ای ناصخ از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان

لطف کند وز برای خاطر رامین

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق

رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد

در دائره‌ی جهان محدث

چون تو بحری و صورتت ابرست

این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود

نفس کل و عقل کل و آن دگر

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی

اگر جز کعبه‌ی کوی تو باشد قبله گاه من

تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو

گشت یکبارگی دل ریشم

صراحی‌وار خون گریم به پیشش

بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت

چه خوشی‌های نهان است در آن درد و غمش

نیست امشب محمل لیلی روان یا کرده‌اند

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان

صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید

وقت باشد بر سر بازار عشق

جان من و جان ترا پیش ازین

از بامداد تا به شبانگاه می خوری

آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند

زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار!

تنها تو همه جهانی و آن کس

ای خوان لطف انداخته و با لیمان ساخته

بنده وفادار و هواخواه تست

غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود

پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل

چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود

چه دید از من که چون بر هم زدم چشم

کدام است آن جهان کان نیست پیدا

مردی چه طلب کنم ز آتش

نزلت چشیدم رویت ندیدم

نبودم سخت مستور و نبودند

می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق

به پای بوس تو دست کسی رسید که او

زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت

قامت من چون الف بود از نشاط

خویشتن بر طریق ایشان بند

گر ندمیدی غم او در دلم

چون با دگری من بگشایم، تو ببندی

توبه من برای او توبه شکن هوای او

نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش‌تر از آن

ایکه بر خسته دلان می‌گذری از سرحشمت

شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم

اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم

دلم سجاده‌ی عشقش برافشاند

از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو

چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد

شد جمله جهان بهشت خندان

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم

خواهم که دمی برآورم با تو

همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی

خنیاگر ایستاد و بربطزن

رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه

ماه نو از نهایت تعظیم گشته است

اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو

خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است

خلق می‌گویند: زهد و عشق با هم راست نیست

باز این شب تیره‌ی جگر سوز

غرقه‌ی دل دان و طلب کار دل

هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

قاصد مگر آهوی ختن بود

آرزو دارم طلسمی رخنه‌ی او بسته عشق

به دست کوته ما این گرو نشاید برد

طمع وصل تو ندارم ازآنک

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم

فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی

هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک

کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند

میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس

آنکس که گشت باعث سوز فراق ما

باده نوشان لبت جمله خرابند امروز

بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری

العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا

ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان

ماجرایی رفت جان را در الست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون است

آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست

رقابت است که چو در دلی به کینه نشست

صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب

تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست

به ناله باز سپیدم، بسان فاخته شد

عاشقی کو بر میان خویش بر بسته‌ست جان

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

توان گرفت بزر ز احترام گوشی را

وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان

بجز جور و جفا کردی نکرد آن مه بحمداله

چو روی او نمی‌بینم نباشد دیده را سودی

در غم هجر صبر من برسید

قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان

شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود

حسن یوسف قوت جان شد سال قحط

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

پیش قدمش به سر دویدم

بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن

مشکل خود را ز رای خرده‌دانی بازپرس

هر گریه که کرد موج خون ریخت

مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر

ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی

الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی

میرم از رشک زیان‌کاری جان باخته‌ای

غلام آن بت چینم که سرحد ختنش

رفعت آن جامه که آرد به قد قدر تو راست

از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟

وانگه ز خراش سینه‌ی خویش

ز گلها که روید بهارت ز دلها

سپردم بدو من قفاری که گفتی

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم

از نظم و نثر عاجز گشتم

ز تاریکی زلفش روز شب کن

هجر تو بر امید وصل خوشست

ز آن شکر روی اگر بگردانی

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک

ای حلقه به گوش و عاشق گل

گر دم به دمم گریه گلو گیر نگردد

با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز

سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع

ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

عشق عمرم ببرد و عشوه بداد

ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا

من خواب ز دیده به می ناب ربایم

دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو

چنان پر شد فضای سینه از دوست

بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند

چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی

گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم

صبری نه که سازگار دل باشد

چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد

زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید

بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین

آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک

اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار

گنجیست غم اندرون سینه

وعده کردی کایم، وعده را می‌پایم

حاسدم خواهد که او چون من همی‌گردد به فضل

عیش ما نقد است وآنگه نقد نو

خدای را مددی ای رفیق ره تا من

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

مکش زحمت برای راندن ما

آن چه با رنج یافتیش و بذل

در کار تو نیست عقل بر کاری

کی برشکافت زره بر تن چنین کافر

بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان

عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن

جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب

آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می‌زند

از رنج دل اندکی بگفتم

چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد

از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده

گفتم ای دل کجایی آخر تو

برفت یار بیوفا و شد چنین

دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

هر کس سر سودایی دارند و تمنایی

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا

دل ما ننالیدی از چشم تو

من تخته‌ی عاشقی ز سر گیرم

عجب که دوش کجا بوده است این دل من

که گل چون راز خویش از پرده بگشاد

ای که در باغ رخش ره بردی

به نوعی کرده درخواهم غم افسانه‌ی عشقت

زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت

پروانه سوزد از پی سد گام پرتوت

ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست

گویی به هلاک جانت برخیزم

فوصلکم مدید صلوا بلا انقطاع

نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی

مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور

این چنین بیخود نرفتی سنگ دل

رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری

هم از الله در پیش تو جانی است

ناز بسیار می‌کند لیکن

نی که یوسف خزید در چاهی

راست پنداری بلورین جامهای چینیان

خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم

از اضطراب درد تو بر بستر هلاک

تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت

نگهبانت به سوی فتنه و ناز

سر در نیاورند ز اغلال در سعیر

خاک درگاه ترا سرمه‌ی خود خواهم کرد

لطفهایی که کرد چندین گاه

مرا تو گویی می‌خوردنست اصل فساد

چو آدمی به غم آماج تیر را ماند

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او

ز لب آب وصلی بدین سینه ریز

نرگس چشم و سرو قامت تو

بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد

به روزگار زمستان کندت سمیگری

اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم

خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم

منعم مکن ز گریه که در آتش فراق

مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش

جام در دست گرفتیم به یاد دهنش

منصوبه منه که با دغای تو

ولیکن ز مستان به مکر و به دستان

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نبود روی از این سو همه پشت است از این سو

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم

ای مدعی، از نکوهش ما

در کار تو من هنوز گرمم

یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا

یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا

کباب و می از این سو دود از آن سو

از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل

با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید

گر چه می‌دانم که دشوار است صبر از روی دوست

زهی ساقی که او از یک پیاله

نهاده به سر برکیانی کلاه

به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره

و گر آزمایمت صدبار دیگر

چند شود تر زمین از مدد اشک من

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد

چو با ایشان شود خاک و هوا ضم

از بلای تو چون توان بگریخت

هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش

در شود بی‌زخم و زجر و در شود بی‌ترس و بیم

از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او

محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو

گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست

بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق

تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را

کار عاشق به سیم گردد راست

بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش

صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم

آنک عشقش خانه‌ها برهم زده‌ست

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود

ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج

از یک نفس برآر ز من دود شمعسان

همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش

چشم تو آهویی است بس نادر

تو عاقل ازانی که عاشق نه‌ی

ناله‌ی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی

بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش

گرچه کفر است ز بس سرکشیت می‌ترسم

مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند

از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان

گر جمالت را بدیدی بت ز دور

چماننده چرمه‌ی نونده‌ی جوان

گر بت جان روی نمودی به ما

بنمای دوستداری، بفزای خواستاری

منتظر بنشسته‌ام تا دررسد

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان

اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را

عشق چون در حدیث وعده شود

فکرت درین ره شد ژاژ خایی

فضایش چون سرای می‌فروشان

چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او

به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد

غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز

حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما

آن ماه که سجاده نشینان در او

بود با گرد ران گردن ولیکن

چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد

لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه

این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس

گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف

به مهجوری صبوری کار من نیست

شهر پر شور شد از پسته‌ی شکر پاشت

گیرم که ز بد بتر شود گو شو

هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا

بدانسان غسل گاهی ساخت کبش

بگفتمش خبر نو شنیده‌ای او گفت

راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی

این شیشه‌ی ظریف که صد جا شکسته بیش

هر صباحی تازه گردد جان ما

از بر تو گر غمیم آرد رسول

امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته

پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد

سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او

مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت

به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت

خار و خون می‌دارم اندر دل ز چشم مست او

گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد

تویی شب فروزم تویی بخت و روزم

پیش روی تو آفتابی زلف

به سر تو که جدایی مندیش

شاه طهماسب‌خان که سپهش

مستسقی که تشنه‌ی دریای وصل بود

شد ز تو زهر خوردنم مایه‌ی رشک عالمی

بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی

این محتشمیست با بزرگی

هوا شد معتدل، هنگام آنست

تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار

کتب العشق علینا غمرات و محن

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی

یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر

تنم به تیغ قضا طعمه‌ی هزبر نهند

لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن

آهی ز جگر چنان برآورد

غلام صبوحم ولی خصم صبحم

چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش

گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه

زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست

می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان

عمر خود در کار او کردم به امید دمی

زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ

رفت مسیحا به فلک ناگهان

تماشا کن که این نقش عجب چیست

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم

ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من

هنگام سحر، ز بخت ناشاد

لا تسکر جاهلا لیما

چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت

فتاده آتش خواب اندر این نیستان‌ها

چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران

سری کز سر عشقش نیست خالی

نه خیره گردد چشم من از شب تاری

عقل دل را ز تمنای تو سعیی می‌کرد

به پیش صف دشمنان ایستاد

هذا مرادی هذا فادی

به من گفتا که دارویی مرا هست

زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

این قاصد از کدام زمینست مشک بوی

سگ خواری کش عشقم به گردن طوق خرسندی

دردم همی فرستی هر ساعت از برخود

کاندیشه به حلقه‌ایش درشد

سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی

دمساز کلام جان فزایت

فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به

نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل

ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست

تا نپرسیم از آن مست که کی می‌زده‌ای

به رخش علم و چوگان عبادت

نوبهار آمد و جهان بشکفت

درد دل را اگر نمی‌بینی

گشته شاعر، بلی شود شاعر

دم تو دم تو دم جان وش تو

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت

گفتمش: بر روی خاک‌آلود من نه پای، گفتا:

چون ز پی تست چه شادی چه غم

گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد

هیچ کسم نیست به همسایگی

دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی

زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر

کدام یار که او روی ما نگهدارد

نقدینه وفاست همان بر عیار خویش

چه گویی که: صوفی نخوردست می؟

گلی نشکفت باری این زمانم

نیستی در خانه، فکرت تا کجاست

کوته شود فسانه دور و دراز خصم

که جمله ترشی‌ها بدان گوار شود

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من

آنست آدمی که در او حسن سیرتی

عشق چون بر سر کس حمله‌ی بیداد آرد

چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟

محمد جهانگیر حیدر مصاف

ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق

محیط حادثه آماده تلاطم بود

ز غمم همچو کمان تیر مزن

نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز

پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم

از حال ما چنانکه درو کارگر شود

آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق

با خیال روی معشوق ای عجب

من سکر مقلتیه اری کل جانب

گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم

تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم

آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش

کاه نبد او، که به بادی پرید

لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده

مترس از خصم و تو فارغ همی باش

قدر بر لوح هستی چون قلم زد

من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش

روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو

چو داند حال او کز تشنگی مرد

رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست

این که می‌آید دم صبحست یا باد ختن؟

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او

دعانا خالق کل دعاء

میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت

در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی‌دلان

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

تا کوه گرفتم ز فراقت مژه‌ای آب

خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد

به عکس سیر اول در منازل

بیا مدگو و دست‌کرده به‌کش

فلک از تو حارس زحل از تو فارس

ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک

فلا یعلوک نحس انت آمن

نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم

از حرم طارم نشینان چمن

خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری

زلف را وقتی اگر تابی دهی

حساب وصل با عشقت بکردم

اگر چه تیره شبی رو به صبح صادق آر

شل به یکی دست وبه یک پای لنگ

مجهول مرو با غول مرو

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

سجاده نشینی که مرید غم او شد

بود علامت باران اشک خرمی ما

عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند

با توبه بیشی صبر درنتوان بست

لیک دور و تسلسل اندر عشق

گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست

ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان

به شراب لبش آلوده نگردید که دید

تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته‌اند

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان

اگر انکار کنندم به محبت همه خلق

نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل

کل سراج حدث ینطفی

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

ناگهان افکند طشت ما ز بام

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

نه ماه سیامی، نه ماه فلک

گیسوی بنفشه خاک بوسان

گفتمش قصد خون من داری

جست بیرون ز پشت دشمن شاه

آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل

چو ممکن نیست بودن بی‌بلا بسیار ممنونم

آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی

درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد

چه وفا این چه ژاژ می‌گویم

می‌برمی از بد و نیک کسان؟!

پستان شکوفه است پر شیر

سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت

سرانگشتان صاحب دل فریبش

گل تو خارهای خود راییست

اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی

به هر جای کاو از او آمدی

زیر سایه درخت بخت آور

به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده

الیس الصحو منزل کل هم

از خم موی توام رشته‌ی جان میگسلد

مطرب دستانسرای مجلس او را

چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش

بر گل بنفشه ز بیم قفا

تا پدید آمد شراب عشق تو

می‌شکفد از نظرت باغ دل

شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی

گرچه عمری شد که کشت از درد استغنا مرا

ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟

هیچ شب نیست تا ز خون جگر

غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی

هیچ بیمار در این دور به صحت نرسید

هزار بار سبو را به سنگ بشکست او

چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد

همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده

چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید

پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

لقد نهج الهوی منهاج کبد

غره و سلخ نیابند در آن دایره راه

شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

ای روی تو آرام دل خلق جهانی

گر عیاذبالله از رازی که می‌پوشم ز تو

مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم

شب منم و خلوت و قندیل جان

ز حد بگذشت و منظورش نیامد

کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد

چه سود سرمه‌ی آسودگی بدیده کشیدن

اگر نه لطف نماید نسیم باد صبا

نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من

من و تو عارض ذات وجودیم

عمری کمان صبر همی داشتم به زه

ولیکن سر عشقش شکرستان

ز ننگ ما به خود پیچند افلاک

چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو

باده درده چند از این باد غرور

گلی به دست من آید چو روی تو هیهات

پاینده باد ملکش و ملکی است ملک او

همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

در حقه‌ی جان بردم غم تا بنداند کس

بر لب بحر تو مقیمم مقیم

چکنم کان نمی‌توانی کرد

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی

به آن رخسار گندم‌گون جمالت راست بازاری

تا تو در چشم منی از لب سرچشمه‌ی چشم

این منم، این منم به خدمت تو

در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب

چه خواهد کرد چندین غم ندانم

سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو

به گورم کی توانست این سخن گفت

آمد امروز یار گفت سلام علیک

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست

از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی

بر سر خوانند نزدیکان ولیکن لطف شاه

چونت ز دل برآمد، جانا که بی‌رقیب

چندان که رسانید بلاها به سر من

اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده

ز نقش حلقه‌ی میمش دهد یاد

بر سر گوری بخوانی فاتحه

ناز از شکرستانت هر چند مگس راند

آنکس که بود معتکف کعبه‌ی قربت

ما را به دست رشک مده خود بکش به جور

که چون حاصل شود در دل تصور

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه

هست جهان سفره‌ی احسان او

ای وعده تو چو صبح صادق

به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش

مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا

من که میسرم شود صافی جام او چرا

مطرب آن نغمه‌ی سبک برزد

چو تو داشتی صحبت از ما دریغ

ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس

زریست لایق همیان و کیسه‌ی تاجر

نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان

سخن می‌گفتم اندر بزم با پهلونشینانش

سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم

کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن

وجود تو همه خار است و خاشاک

دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو

ای بت شنگ پرده‌ای گر تو نه فتنه کرده‌ای

شرط الطاف به جا آوردید

ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد

شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان

پروانه که و ، محرمی خلوت فانوس

از آن آموخت انسان پیشه‌ها را

کردیم به کام دشمن ای دوست

ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی

در قیامت مگرش باز ببینم که فتاد

من کنت هواه کیف یهلک

گر سر کشیدی یکباره معشوق

عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند

بشتابید و به مجروح کهن مژده برید

چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین

ای جان و روشنایی به زین همی بباید

این چنین باده و چنین مستی

آگه نیی که از پی وجه معاش خویش

دست بزد خرقه من چاک کرد

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

جذب محبتش کشد، هست بهانه‌ای و بس

سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن

در راه تو کارها بنامیزد

رهی که جمله جان‌ها به هر شبی بپرند

دارم از بله تا به دانشمند

ماه برآید تو مگویش برآ

ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنه‌ات

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز

تا جان ندهم جای جراحت ننماید

آمد پدرش به مردی پیش

چرا آسان نماید کار دشوار

در آن شب ناظر از هجران منظور

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار

غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل

ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

آنکه ز درد جدایی تو بمیرد

چه دهی وعده‌ی فردا که مرا

در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی

نیست دانم که در ولایت تو

بر جای باده سرکه غم می‌دهی مده

در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی

شکر آن شیرین دهان خواهیم گفت

غم و تیمار عشقش عاشقان را

بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو

بر دربار ز بسیاری سرهای سران

مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون

کشید روز به شامم چه شام آن که درو

ملامت می‌کنندم پارسایان

صعوه‌ی کم زهره‌ام من وین دلیری از کجا

مگر او رحمتی کند، ورنه

هست بسی یوسف یعقوب رنگ

جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست

رو به در قاضی حاجات کرد

شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان

بی‌ترس و باک من به خطا ترک کس مکن

می‌رساند رنج و پندارم که راحت می‌رساند

آنچه مارا خوار می‌کرد آن محبت بود و رفت

خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب

بهین سرمایه صبر و روزگارست

درده آن باده اول که مبارک باده‌ست

روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی

چو در کان روم او عقیق است و لعل

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

باری اگرش شربت آبی نچشانند

از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا

دیده‌ای دارم درو پیوسته آب

یک هفته، ز بخت تفته‌ی من

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

که تابر جای خرمن خرمن مشک

نظر به روی حریفان بکن که مست تواند

همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت

گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود

بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود

اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب

او در سخن و رفیق خاموش

لاقت قمرا اذا تجلی

چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو

شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم

هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست

ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را

دعاهای سحر گویند می‌دارد اثر آری

نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین

بیرون دهم از دم درونی

اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم

جواب سلامم ندادند باز

سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او

به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم

کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند

ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم

زلف سیه را به ازان می‌شکن

همی کشت زیشان همی خوابنید

چو مرده مرده‌ای را کرد معزول

هم خود بگو که از پی تحریر هجو من

راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو

روی زرد است و آه دردآلود

شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق

به بوی مشک جراحت شود فزون و مرا

مشک را در فکنده خون به جگر

مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو

یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد

خردسالی‌ست شسته لب از شیر

جانم اندر پی دل می‌آید

آن که از صدمت عدالت او

من در نیاز بودم و اصحاب در نماز

امید نیست مرا کز کسی امید بود

اول بتو دادم دل آسان و ندانستم

چون پیکرش از نشان نستی

عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش

به رسوایی شود ناگه فسانه

بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد

گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم

باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی

از ما اگر کناره کنی حایلی بکن

آتشی کندرین دل از غم اوست

گویی اندر کنار وصل شوم

مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید

خلعت خسروانه سر تا پا

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق

چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم

گر برآرم فغان به صد دستان

داد مریض مرا مژده‌ی صحت طبیب

ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن

شه نیمروز آن که رستمش نام

ز مستان سلامت ز رندان پیامت

مجلسی او دل آگاه او

آن کوه احد پشمین شده‌ست

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

ای طبیب دل مجروح روا می‌داری

گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد

به عفت شهوت خود کرده مستور

چون گل از نارکی ز باد هوا

جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت

دوزد از رشته باران و سر سوزن برف

رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست

به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده

همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است

با لاابالی مشربان خوش‌بر سر میدان درآ

خرد از دیدن احوال عقبا

عاشق محنت‌زده چون هست شاد

خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می‌کند

خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید

پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

نشسته‌ام مترصد که از دریچه‌ی صبح

من خود از حیرت تو خاموشم

نکو اندیشه کن ای مرد عاقل

جزعش به کرشمه درنوشته

باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن

قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان

سر به صحرا می‌دهی ای قبله‌ی لیلی و شان

روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان

ای بی‌وفا برو که بر این عهدهای سست

ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند

زندان صبوحی همه مخمور خمارند

و گردانی که آن یار مسافر

خود چه باشد پیش او هفت آسمان

در ضمیرت هیچ می‌گردد که پار افتاده‌ای

ترنم می‌کند بر شاخ بلبل

ماهی که بود پادشه خیل نکویان

سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او را

در کوکبه‌ی رخ چو ماهت

پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار

نبودی گر نجوم عالم افروز

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای

می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند

خبر چشمه‌ی حیوان بسکندر بردند

این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد

درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم

گریه‌ی من شور در عالم فکند

بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال

از این بی‌مهر یاران دوری اولا

در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین

هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را

بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل

گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم

هر که قتل ما بدید آگاه شد:

در جهان برنیاید آب به آب

آسمان را و زمین را خبرست و معلوم

شعاع نیر فتح از لوای او لامع

چو او طره برافشاند سوی عاشق همی‌داند

چه شد که گر از بی‌تکلفی یک بار

شدم خیالی و در هر طرف که می‌نگرم

بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید

چنان می‌نالم از سودای آن گل‌چهره هر صبحی

اندرین ایام در باغ وفا

هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان

نوبت او گذشت و شد تاریخ :

بر در من کیست که در می‌زند

در خز این درد و دوا چه بگشایند

مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم

ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان

بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد

مایه‌ی کیمیاست خاک درت

میا بی‌دف به گور من ای برادر

آن دیگ لب شکسته‌ی صابون پزی ز من

اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است

به من می‌کنی لطفی از حد زیاده

باز آی که بی رخ تو ما را

غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم

نه عجب خرقه‌ی پرهیزم اگر پاره شود

ز لعب دو رخت بر نطع خوبی

بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی

آخر مجلس او بزم جدل را آغاز

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند

گداز یافته‌ی سیمت کدام گرم نگاه

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت

گر چه باشد به شهر او راهت

دل ترا دادم وگر جان بایدت

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد

در او خوش صورتان پرنیان پوش

چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب

عداوتم به دل کاینات داده قرار

ترک پری روی من ندانمت امروز

عشق غالب گشت اگر در بزم او آهی زدم

درد نهان مرا هیچ علاجی نبود

ور نمی‌یابد آن سلسله موی

کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است

از آن فایض به خلوتخانه‌ی گل

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

هرچه در دل داشتم او را به خاطر می‌گذشت

خون قدح بمذهب مستان حرام نیست

گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند

اگر نوری ز خود در تو رساند

ز مادر تا تو زادی کس ندیدست

خورشید که می‌درد از او مشرق و مغرب

رایتت کز هر آفت است مصون

ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم

بر سر داد محبت که حسابی دگرست

ابرویش تا چه شد که پیوسته

باد دستت خشک همچون خامه‌ی آن ماهرو

ای زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف

شحنه‌ی عشقت دلم را چون بخواند

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست

طرفه ریاضی‌ست که تا رستخیز

شد عقل و خرد دیوانه تو

نگهت اگر نگهت گیسوی اوست

پیش چشمم ز حیا آب شود چشمه‌ی نیل

یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار

دیده‌ی گریان به دلم فاش همی گفت خود این:

باز کاری درگرفتستی مگر

یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح

دو عمده‌اند برابر به سد جهان لشکر

جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده

ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی

گرد مه جادویش فسون در باغ

جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی

بده ساقی، چو کشتی ساغر می

هرکسی آمد به استقبال من

چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی

خوش پرده درانه می‌زدم نیش

انتقال للدجاج وسط دار للحبوب

می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو

جم را از جگر سوخته دلخون کردیم

مرا به میکده ، ای محتسب رجوعی نیست

دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته

دلم رفت و ز تو کاری نیامد

زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش‌ست

چیست افغان غلامان شه باقی مگر

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر

چو گوی از غم به سر می‌غلطم و بر خاک می‌گردم

مروساقی که بی آن لعل میگون

در نمی‌گیرد باو نیرنگ سازیهای ما

غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای

کی به پیمان من درآرد سر

ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است

حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست

آبستن است نه مهه کی باشدش قرار

گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی

ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران

من آن نیم که بدی سر زند ز یاری من

شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد

جان سوختن و جگر خلیدن

هم آب و هم آتش برادر بدند

مهجه‌ی نور فشانش چو کند جلوه گری

خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو

از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب

از نافه‌ی تاتاری بر مه فکند چنبر

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است

دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ

به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان

بیرون سبب باشد اسرار و عجایب‌ها

تند شد و گفت سزایش دهند

افلاطونی جالینوسی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا

مسخرت نشود تختگاه ملک وجود

صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم

نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ناید بر من خیال او هیچ

امروز وفا کن آن سوم را

جغد به میراث در او خانه گیر

خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر

ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی

هر درونی که درو آتش عشقی نبود

دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان

جان هزار بیدل در لعل آبدارت

خدمت ما بجز هبا نشمرد

آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او

این حرم وین ریاض گرد حرم

از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

برآنم چو شرطست درکیش ما

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

دوست گیرد نهان و فاش کند

با کس به مگوی نام تو چیست

از دعوت تو فنا شود هست

معلم را به سوی خویشتن خواند

شب روان فلکی پرنورند

به کشاکشم فکنده سر زلف تابداری

هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر

پلنگ خوی غزالی که می‌رمد ز فرشته

او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند

عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را

لعل لبی کو که ز کان تو نیست

شده برف ظاهر به فرق صنوبر

تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم

ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز

ز خالش حال دل جز خون شدن نیست

به نادر اگر بازی راست بازد

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

عاجز از موی میانت مردمان موشکاف

گل چو تو را دید به سوسن بگفت

هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان

صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست

خورده قسم اختران به پاداشم

به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من

مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت

ز هر حلقه از آن زلفین پربند

به ناگه پیشم آمد پیر دانش

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

ز ساقی کمان ابرو شنیدم

چند کنی دعوتم بتقوی و توبه

به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد

ز تمنای تو برخار جفا می‌خفتیم

دل به بدی تن زده تا به شود

عزم سفر دارد جان می‌نهیش بند گران

به چین در دور عدل آن جهاندار

بر این لبم چو از آن بخت بوسه‌ای برسید

در عالمی که رتبه‌ی حسن از یگانگیست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت

گر بپرسیدنم نهد گامی

شد در پی آنکه تا چه سازد

باده به دست ساقیت گرد جهان همی‌رود

خال رخش داغ دل آفتاب

هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی

بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را

جان تشنه‌ی لعل آبدارش

به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل

نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت

در زاویهای چین زلفت

چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من

عکس هر رازی که در دل بگذرد آید پدید

خون ما را رنگ خون و فعل می‌آمد از آنک

دیده پرنور شود نرگس نابینا را

در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت

مبادا مرا پیشه جز راستی

درون دل نهان نقشیست از تو

هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است

تن به سان ریسمان بگداخته

آه من در صف عشاق به گردون شده آه

نیندیشد معاشر در شبستان

خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز

پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی

ببی راه پیدا یکی دیر بود

مبارکست هوای تو بر همه مرغان

بسکه انصاف تو برتافته سرپنجه‌ی ظلم

آتش بی‌باکی اندر چرخ زن

حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور

در حلقه‌ی رندان خرابات مغان آی

در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی

گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی

چه کردی که بودت خریدار آن

چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم

ازو دردی و صافی ساز کردی

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران

از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن

نخستین آیتش عقل کل آمد

دبیر سرافراز را پیش خواند

چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

تو گفتی از فلک انجم نمی‌تافت

ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد

من صیدی‌ام کز سرکشی حکمت شکارت می‌کند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

وحشی از عهده‌ی شکر تو نیاید بیرون

عندلیب از عشق گل در بوستان

کنون رای و گفتارها شد ببن

عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند

ز طالعست که خونی کزو کشی دامان

دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

چو می چشیدم ز خود برفتم

از پی دویدمش که عنان گیریی کنم

به یاد آور مقام و حال فطرت

دلیران که دیدند خشت مرا

ساقی وفاداری کز مهر کله دارد

خوش کشوری که او علم داد می‌زند

راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو

عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت

ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق

تیره مغاکیست تنگ خانه‌ی دلگیر خاک

چون خریداران بدیدندش ز جهل

چنین گفت پیرخراسان که شاه

زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم

گویی سخن از مهر به هر بی ره و رویی

بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال

گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن

خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق

برآمد عمرها کز دور دیدم نخل بالایش

پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد

که از شاه ایران مشو ناامید

چنگ تن‌ها را به دست روح‌ها زان داد حق

از آن طیره گشتم که بخت بدم

غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر

مشرب رواج یافته چندان که محتسب

گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز

زان اجل اختیار جان تو کرد

هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی

به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس

جز آب دگر آبی از نادره دولابی

مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست

شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک

چون دل خسته‌ی ما رفت بباد از پی دل

از آن روایی بازار کم عیارانست

چو نور حق ندارد نقل و تحویل

دو هفته برآمد بفرمان شاه

زخمی که زدست وانمایید

ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم

با جهان بی‌وفا ما آن کنیم

چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل

هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس

جان من گویا نشان تیر بیداد تو بود

کسی را که با رویت افتاد مهر

همی راه جوید که دیرینه کین

شرق تا غرب شکرین گردد

چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو

چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده‌ای

چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان

گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم

آن ترک ظلم پیشه دگر می‌رود که باز

تا صوفیان به باده‌ی صافی رسیده‌اند

تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند

آن خنده‌ها که غنچه‌ی سیراب می‌نهفت

ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون

نرگس چشمت ای گل می‌فکند دمادم

کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان

روح آن کشته‌ی غم شاد که تا بود دمی

ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست

بشاهی مرا این نخستین سرست

دیدم آن شاه را آن شه آگاه را

دل چو آینه ام تیره شد در این پستی

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست

سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد

طلعت خورشید و شست یا قمرست این

روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم

دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!

از آواز اسپان و بانگ سپاه

وانمودی هر آنچ می‌گویند

باغبانا خار در راه تماشاچی منه

خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد

دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین

آن خط سبز هیچ دانی چیست

به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم

در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن

چوبینی ندانی که این بند چیست

یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم

چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت

تا شمع نمی‌گرید آن شعله نمی‌خندد

به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز

آه کز دود دل نیارم کرد

کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود

شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن

چو بندوی و گستهم بردست شاه

عقل اگر سلطان این اقلیم شد

چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی

باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را

چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بی‌باکی

از برای معاشران صبوح

مارا به هما دعوی پرواز بلند است

از طالع خود بر سرگنجی بنشینم

بدان باره اندر کشیدند رخت

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند

حالم مپرس ای همنشین بی طره‌ی آن نازنین

دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو

وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست

چو بدامنش غباری ز جهان نمی‌پسندم

دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست

اگر یابم از بوی زلفش خبر

چنین گفت زان پس به بانگ بلند

ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی

سبک خشک شد چشمه‌ی بخت من

خون عشاق کهن خود نشود تازه بود

ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز

قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری

نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست

عمر منی، وفا کن، تا برخوردم ز وصلت

بیامد چوشاهان که دارند فر

چو خاص و عام آب خضر نوشند

بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت

چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ

طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم

برویم گر بخندد چرخ گوید

یاد آن روز که دامان توام بود به دست

گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت

بران شارستان ایمن و شاد باش

صد شعله‌ی آتش است در دیده

بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج

زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم

آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من

چون غمزه‌ی خونخوارت برقلب کمین سازد

پناه ملک و ملت میرمیران

آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی

بدو گفت عهدی ز ایرانیان

اندر حرکت نهانست روزی

بر پای من دو بند گران است چون تنی

در آتشم در آبم چون محرمی‌نیابم

خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا

زان لعل آبدار که همرنگ آتشست

دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس

رقت چشم آرزومندان

وزان روی خسرو بیابان گرفت

ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست

گر وعده‌ی وصال نبودش به دیگران

نکته مگو هیچ به راهم مکن

سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا

مه برخسارت پناه آرد از آنک

از کدامین درد خود نالم که از دست غمت

ما نظر با روی او از راه معنی کرده‌ایم

بدو گفت کای مهتر جنگجوی

شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری

نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود

صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا

زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش

وصل گل و بلبل و فصل بهار

گهی عارضی سازد از سوسنی

دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک

ازان ماند بهرام اندر شگفت

به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد

بردی دل مرا و به حرمان بسوختی

بیاور بیاور شرابی که گفتی

برکس مکن اطلاق هلاکم که ز دنیا

آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود

ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی

ای که با هر کس چو گل بشکفته‌ای

چوگشت از نوشتن نویسنده سیر

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ام هلاک

تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی

بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات

از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا

از دور من و دست و دعایی اگرم تو

ای با همه طلعت تو نیکو

گرای دون که گویی که پیروز نیست

او صید شود به تیر غمزه

مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع

کار تو این است که دل پروری

نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن

برسر چار سوی خطه‌ی عشق

در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم

بر ما بجز نام آن رخ مگوی

چو خسرو به نزدیک ایشان رسید

پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا

از آن دریا و کان کمد محیط مرکز دوران

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری

عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان

قد او تیر بلا، غمزه‌ی او ناوک فتنه

یکی دخترش بود مریم بنام

کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود

امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص

ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن

تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما

از مویه تنم بسان مویست

برون آور ز جیبت آن عنایتها که می‌دانی

زین منازل نکرده آب گذار

بدو گفت کای شاه نابختیار

بود مه سایه را دایه به مه چون می‌رسد سایه

بس زار که بگذاشتیم روز

برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح

مروت گر چه نامی بی‌نشان است

پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت

هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان

ای خط سبزت برات خون من

برفتند پیران به نزدیک اوی

فارس چو تویی باید ای شاه سوار من

به آواز دف و نی خاکبوس دیر می‌گوید

تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد

نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا

زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار

مرا به کنگره‌ی وصل او صلا مزنید

کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد

گریشان بیایند وفرمان کنند

غمگین ز چیی مگر تو را غولی

آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد

گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست

ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی

ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی

وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود

شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت

کنون گر تو پران شوی چون عقاب

در وحشتی بماند که تن را گمان نبود

دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی

بنگر حشر مستان از دست بنه دستان

عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من

شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند

محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه

باغ، که او خاک معنبر کند

گزین کرد زان جنگیان سه هزار

تو باشی چون صدا و یار غارت

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد

نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

من غریب که گشتم ز خویش بیگانه

تو همان یاری که با من داشتی سد التفات

مهر، که در حسن پادشاه نجومست

ز آشوب بغداد گفت آنچ دید

شیر آهو می‌دراند شیر ما بس نادرست

وحشی صفتم جامه‌ی سد پاره بدوزند

گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن

ای که در مهد همایون میروی سلطان صفت

بدان قرار که دلبستگی نماید و فصلی

نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض

هر دم بنفشه‌وار فرو می‌روم به خود

نشسته زنی خوب برتخت ناز

گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان

چون معدن الماس شد از عمزه‌ی تو سینه‌ام

خواهی که همه دریا آب حیوان گردد

صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان

گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن

اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو

به قیصر چنین گفت پس رهنمای

الجد یسجد راحنا متخاضعا

پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق

بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را

کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا

بسی شکایتم از سوز سینه در جانست

ای رونی‌یی که طرفه‌ی بغداد، تو

زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها

به پیش اندر آمد یکی خارستان

گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس

ازین بی همتان خواریست حاصل اهل حاجت را

ای غم برو برو بر مستانت کار نیست

منه فزونم ازین بار جور بر خاطر

رخت هستی از سرمستی بنه برآستان

نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من

آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل

مرا تو اول شب رانده‌ای به خواری ومن

در میان جان و دل پیدا شود

سهم کشنده ناوکی می‌کشدم که در پیم

حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را

دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

بر در او از برای دیدنی

مانند گوی در خم چوگان حکم او

گر بگویی پس روم نی پس مرو

عشقبازان رازداران همند از من مپوش

در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود

بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند

هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید

ما بیکسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت

باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود:

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر

گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است

فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا

هنگام ترکتازش طاقست در نظرها

کز بوستان دمید چو بر خد دلبران

ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی

زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام

عشق تو بحری است من چو قطره‌ی آبم

در خانه مجو که او هواییست

چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست

غیب دان کن سینه‌های خلق را

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز

خیزید و بنگرید نباید به جادویی

درین دانه مرغی تواند رسیدن

زان کنم گریه که اندریم بخت

استیزه مکن مملکت عشق طلب کن

بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی

در حسد افتاده‌ایم دل به جفا داده‌ایم

چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ

از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی

صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم

یک شبی درتاخت دل مست و خراب

غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من

کو جرگه‌ای که باز نماند نشان از او

در میان هفت دریا دامن تو خشک کو

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران

مارست غم عشقش و او گنج لطافت

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام

سر به خاک پایش در افکنم

هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

عشق تو آورد شراب و کباب

گر دیگر از پی تو دوم داد من بده

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

گوی چوگان هوس گشته رقیب

طاوس جلوه ساز گلستان عشق را

درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم

در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم

دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم

جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر

با تارک گل آمد موبند فروهشته

شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد

در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس

عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر

ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی

بکنج لانه، مور آرمگه ساخت

هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم

لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک

ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند

در عین افتقار رساندم به آسمان

چون قصه‌ی اندوه فراق تو نویسم

زنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوز

نیابی در اجزای من دره‌ای

دل ز من بردی و گفتی غم مخور

ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد

به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی

فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی

اجل که بی مددی قتل این و آن کردی

وان رند کو که بر در دردیکشان درد

بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا

ای آنکه درین پرده شما راست مجالی

ز بس کاندیشه‌های خام کردی

عاشق چو پیاله پر ز خون بود

زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من

حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان

به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه

صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند

کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن

زین جهان من داشتم جان و دلی

تا کیم خاری نهی می خور چو گل

بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور

باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر

زندگی‌ام وصل تو مرگم فراق

از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش

به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم

در اصل حل مسأله عشق کس نکرد

ورقی باز کردم از سخنش

ساختم با آنکه عمری سوختم

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست

این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید

آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود

چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما

کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را

از دست بنده چه کار آید؟

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح

و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو

آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

بازرسید از الست کار برون شد ز دست

خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی

وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق

منت کحل الجواهر می‌کشد چشمم زیاد

چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟

کشیدند و بردندشان سوی قاضی

بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره

سفر کردم ز کوی آشنایی

بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو

گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا

با دل خسته‌ی یکتای من سودائی

از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید

شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب

همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو

بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف

خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان

راح نما روح مرا تا که روح

محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند

بزلف کافرت آوردم ایمان

به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم

قیامت بیند آن دستی

دل و دیده دریای ملک تنند

حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس

لازمه‌ی عاشقیست رفتن و دیدن ز دور

در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو

من و تغافل چشمی که سردهد چو نگاه

هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند

غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم

خطت طوطی است آب حیوانش در بر

آن یوسف مصر الصلا گوید

شاه تهماسب آنکه دست و دلش

العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه

رموز ناله‌ی بلبل که داند

خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک

حاش لله گر بشوید صدمه‌ی توفان نوح

مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان

عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار

آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از و

هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما

ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد

صبح خیزان بنغمه‌ی سحری

اله اله چه رشکها که برند

جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت

هم نام به باد داده هم ننگ

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی

چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار

نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود

تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو

کشتی ما که موج غمش داشت در میان

گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌کند

هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست

از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج

ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست

ایکه وصف روی زردم در قلم می‌آوری

گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم

هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند

تویی مگر مگس این مطاعم عسلین

زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات

وگر یار جسمی و یار هوا

چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل

چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر

صبا در طره‌ی شمشاد پیچید

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد

هر آنک ترک خر گوید ز مستی

جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت

از می لعل پرگهر بی‌خبری و باخبر

حقاکه گر به خاک برابر کنی مرا

تیر بلای او را جز دل هدف نشاید

بر مائده‌ی خلد خورانم همه خونم

زان طرف لالهای سرخ برست

از دیده‌ی او بدو نظر کن

در صرصر عشق عقل پشه‌ست

افتاده خسم چرا هوس چندین

آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود

گرچه می‌گویم و غیرت به دهان می‌زندم

از چه رو بستانسرای خلد را

لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

وقت آن آمد که تدبیری کنی

چون خیال ماه تو ای بی‌خیال

سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز

فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این

بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند

براه بادیه‌ای ساربان چه جوئی آب

مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این

دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند

باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب

دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری

دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است

چمن دوزخ بود بی لاله رویان

نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم

به یاد روی تو هر بامداد دیده‌ی من

هر پارگی بهمت من میشود درست

شیر نظر با سگ اصحاب کهف

آنکه می‌پرسد نشان راحت و لذت ز ما

هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد

ولی خالق اکبر علی عالی قدر

مبر نام مستی که شرب مدام

داغی که روغنم بچکاند ز استخوان

ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا

جان و دلم سوخته است از طمع خام تو

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر

بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ

بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم

داشتم از شاخ عمر وعده‌ی برخوردنی

فضای خانه و باغش هوس بود

جنس فرعون هر کی در منیست

به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده

اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو

چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است

بیا که در غم هجر تو کار دیده‌ی من

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم

ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید

در ملت مسیح روا نیست عاشقی

جان من با اختران آسمان

عشق است که سر در قدم ناز نهاده

آسمان را چو کرد همچون خاک

دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او

شیر گیران پلنگ پیلتن

مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان

صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من

در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم

دست برخنجر خرامان می‌رود آن ترک مست

کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال

نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر

تا ترا دیو و پری جمله مسخر گردد

خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل

به طفلی کرد باز احساس عالم

چون جمله یکی است در حقیقت

آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

مس را که زر کنند یکی علم دیگر است

گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید

همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار

تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو

ز رویت پرده‌ی دوری زمانی گر برافتادی

چون گلشنی است دل که در آن روید

هر بار ز جرعه مست بودم

جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب

گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش

در دانش تیزهوش برجیسم

گر ز تو لاله‌رخ دلم ناله کند، روا بود

هر دو عالم هیچ می‌دانی که چیست

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه

کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای

تبلی السرایر است و قیامت میان باغ

با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن

به هر جا می‌رسم افسانه‌ی عشق تو می‌گویم

جذب مغناطیس بین کاهن به خود چون می‌کشد؟

نقش بام و درم ز سیم و زر است

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

در اجزای من خوش درآمیخته

نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی

کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک

سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

مست برم آمد و دردیم داد

نه روز بخت می‌خواهد نه شب آرام می‌جوید

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم

به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا

چه نکهتست مگر بوی دوستانست این

گر یار خبردار شود از غم عاشق

دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی

گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش

شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من

در گمان افتد دلم زین واقعه

با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست

این کنار از کام دل برمی‌شود سوی سماک

همه عالم به نور اوست پیدا

خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد

تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست

دوش خیال نگار بعد بسی انتظار

نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش

گویای بی تلفظ و بینای بی بصر

یاقوت ناب و آب فسرده است جام می

نه آن این گردد و نه این شود آن

زبونی هر چه هست و بود از تست

در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست

بی سبب هر زمان چو پایه‌ی خویش

چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین

قلعه‌ی تن که خطر از سپه تفرقه داشت

لعل تو شکریست ازو رفته آب قند

کافران را که آدمی نسبند

ز چشم او همه دلها جگرخوار

سوز عشقش بس بود در جان تو را

چرا در بزم خلوت بی‌گرانان

امیر اجل فخر دین بوالمفاخر

هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

ز تو دیده چون بدوزم که توئی چراغ دیده

گفتند زهره را ز فلک دور کرده‌ایم

به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی

به که از مطبخ وسواس برون آئیم

ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان

ایام در مواکب قلب سپاه تست

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست

بشوی دلق مرقع به آب دیده‌ی جام

تا ستونم رسد به خیمه‌ی او

اگر بودی مرا در دست مالی

جان‌های عزیز را درین درد

تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست

آنچه این زن به مزد می‌خواند

صافی شرم توست نهان در حجاب غیب

به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ذات مقدس تو جهانیست از کمال

اگر خواهی که گردد بر تو آسان

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان

خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

گویم این نیست بدان دشواری

اندر عدم و وجود افکند

چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید

دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم

ملک‌الموت کوفته دارد

هزار جامه‌ی پرهیز دوختیم و هنوز

مردانه به کوی ما فرود آی

گر از وی درفشان گردی ز نورش بی‌نشان گردی

دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی

جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده

همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را

قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند

ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو

از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده

هیچ یک از دریچه‌ی جانش

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب

قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی

دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر

شاه احمد نام موسی معرکه

خرابات آشیان مرغ جان است

چو دریا عقل دایم قطره بیند

من تو را مشغول می‌کردم دلا

از نام خدای و رسول نامت

من کان مخرسا جمادا

غمزه که جادوگر مردم رباست

عمرم بنهایت رسد و دور بخر

سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست

ز شاهد بر دل موسی شرر شد

مکن هرگز بطاعت خودنمائی

عاشقان غرقه‌اند در شکراب

اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی

حج پیاده می‌روی تا سر حاجیان شوی

در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم

چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید

بیخ بدعت چنان بکند که دیو

بدان صفت که کمر در میان کشید ترا

سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد

درخواست همی کنیم هر دو

دیده غماز بدوزد فلک

تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من

اگرت بر سرست سایه‌ی مهر

سایه بر قحبه‌ی جهان مفکن

با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو

کس ندانست چه سحرآمیزی

تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی

نه که خود آدم به ذکر تو تقرب می‌نمود

بلک شود آتش دایه خلیل

ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیم‌وار

نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل

بازار یکی مزرعه‌ی تخم فسادست

بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما

همچو من صد هزار سرگشته

اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی

به ذروه‌ی فلک و ماه برکشیده سرود

همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو

چون غجک دم به دم آید ز دلم ناله‌ی زار

مگر بشهر شما پادشه منادی کرد

ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند

کرد اگر حکم که شاه سلیم

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست

تو چو کوهی و در مفاصل کوه

روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو

چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم

از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم

بی‌نهیب روز محشر طالبان آخرت

وز پی سال اجلش عقل گفت

خاک پای او به نوک برگ چشم

من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری

مدتی بنده نیابد خبری زان انعام

بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی

من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر

جامی بده ای ساقی تا چهره برافروزم

کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی

جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر

زمانه به گنج تو تا چشم دارد

ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند

راه آن هیچ گونه می‌نروی

بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در

تا به نزدیک‌ترین وعده‌ی وصلت برسم

هر کس که گرفتار نگردد به کمندی

فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز

میر عالی‌رتبه یک تاریخ او شد در حساب

گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت

می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند

بی‌شک بود مولد تب لرزه‌ی نیاز

خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد

نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار

ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

غلام را بفرستاد بامداد پگاه

با دگر اشعار کز پی می‌رسد این قطعه هست

جفا از آب و گل میدید بسیار

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش

از مقاماتت اگر فصلی بخونی بر عدو

از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور

خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنه‌کاران

خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی

تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین

زبان خامه نقاش کرده صنعتها

همچو من در عشقت ای جان ترک جان‌ها گفته‌اند

بگشای به امیدی تو دیده جاویدی

وان جهانم درو که بحر محیط

قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

زین گونه بضاعت مودت

رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع

یاره و طوق زر من بفروخت

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی

بخت بیدارت خروسان سحرگه‌خیز را

پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی

گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی

سر پیوند آرزومندان

برو در سایه‌ی اقبال او رو

در بنای مستقیم الجود میریزد مدام

هر که پریشان نشد از زلف تو

ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت

کاشکی در ابتدای آفرینش کردگار

عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم

رسمش اندر زمانه تصنیف است

ای همنشین اگر طلبند از تو هم‌دمان

هزار مرتبه گفتم که خانه‌ی صیاد

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

به کعبه‌ی سخن اندر چه ذکر او رانی

از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی

زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست

گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز

به خدایی که مجمل روزی

زبده‌ی ساداتش ار خوانم رواست

خورشید گرفته لوح از سر

که رسول حق الناس معادن گفته‌ست

... در زهره‌ی سپهر نمود

چونک او بی‌تن شود پس خلعت جان آورند

علامت شه حسن است قد و کاکل او

مرا چو شیشه‌ی می دستگیر خواهد بود

تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد

لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب

زینهمه نخهای کوتاه و بلند

دادیش یکی شربت کز لذت و بویش

تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد

خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل

آه بلند شعله‌ی من گرد کوی او

موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند

گردی ار عقل داشت صحن دماغ

ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی

جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی

لطف تو دریاست و منم ماهیش

جایی که زلب حیات بخشی

نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه‌ها

دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم

من ز خیری به تابخانه شوم

پیر خرد ز مرگ جهان سوز او چو کرد

نامه‌ی دیو تباهیست همان بهتر

جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست

هیچ سر آستان تو بنسود

مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی

در هفت زمین تزلزل انداخت

کسی کو خویش را در یار پیوست

هین که برکرد مرغ و ماهی را

برف طراحی باغ از رشحات نمکین

گرچه شب اندر شکست ماه بلند است

در چه طبع تو خیالاتست

زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله

بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی

بر آستانه میخانه گر سری بینی

کردم گذار برسرکویش وزین سپس

آنکه با اشتمال انصافش

ز باغ غصه کوه از پا فتاده

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی

صحنش حرمی که در حریمش

تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان

از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ

چرا کردی بقول بد سگالان

به دست بنده ز حل و ز عفد چیزی نیست

دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین

هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است

از تیر مژه چه صید می‌کرد

بنده را شاگرد خوارزمی است شیطان هیکلی

لاف ز شه می‌زند سکه ز مه می‌زند

در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر

خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا

قاقم و سنجاب در سرما سه چار

نه من آن کوچه پیمایم که شبها تا سحر بودی

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

سوراخهای او کندم وام ریشخند

بی‌دلان را جز آستانه‌ی عشق

بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش

گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز

در انتظار تو چشم عوام گشته سپید

به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن

آن جامه که از تو جان ما یافت

در جیب شما چو دردمیدند

بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود

روضه‌ی خاکش عبیر و روح‌پرور روضه‌ای

که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری

پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده

هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالممنین

با برادر همرهی کرد اختیار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن

جلبی چند بوده‌اند حریف

آن که با جود کفش هر روزه

خوبان بشتابید به دل جوئی عاشق

ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین

گرچه در محنتی فتادستم

طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان

چون شراب عشق در وی کار کرد

شیری که به صید شیر گیرد

به امیدی تمام بعد الله

رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را

ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشته‌ی صحبت

به بالا بلندی به یاقوت قندی

به وصف حجره‌ی پیروزه در بود

تا که از گلشن دوران بردند

قفسم گر زر و سیم است چه فرق

گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید

عدل تو ز روی خاصیت کرده

بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی

چشمت به خدنگ مژه‌کار دل من ساخت

هندویت رانده برشاه خاور سپه

روی زمین شست ز گرد ستم

دوش از عطیه‌ی تو ای نوبهار دولت

ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری

ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان

ما چو قرص ارزن و حوت غدیر

از سر مستی همه دریای هستی در کشند

غنچه که گوئی دهنش گشته گوش

شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم

در مزان هرکه بیندش گوید

آنچنان کن کز استماع نوید

خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید

میر بوطالب آنکه او ثمرست

گردون ستمگر کند این کار که باشد؟

خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری

بگذر از نرگسش که نتوان داشت

با هوای سقف او رونق نبیند نافه‌ای

مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش

بی‌تو از بس که چشم من بگریست

از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک

زر نابم ده ازپی کابینش

پادشاه دیار جود و وجود

ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر

خادم ایوان در خلوت ببند

بسکه کوشد که با تو دم نزند

زین ملک و سلطانت سلطان حسین

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست

عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس

ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر

های و هویم لرزه در گورافکند منصور را

چو این سراچه‌ی خاکی مقام عاریتیست

تا من از تو جدا شدم به خطا

لیک از نظم گران سنگ مناسب‌تر نیست

جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را

دهان جمله غمگینان بخندد

پاره‌ای ازاعتقاد خویش نزد من فرست

ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق

دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند

خوش بر کنار چشمه‌ی چشمم نشسته‌ئی

گیرم که یکی دو زان بدزدد

با آن که در کفایت آن سعی‌ها نمود

نداشت دیده‌ی تحقیق، مردمی کاز دور

دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد

هم دست تو دستگاه روزی

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

بخت نگون نمود گرانی که صیدوار

ما بی رخ او و ناله‌ی زار

باز چون دست به شطرنج تفرج یازی

وز پی سال رحلتش دل گفت

به هواداری گل ذره صفت در رقص آی

چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد

ثانیا این کمال مستوفی

زیر برقع، چو آفتاب منیر

خلعت عشاق را می‌داد خیاط ازل

چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی

دو جهان‌گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان

ولی در آخر کارم چو یافت ناقابل

چو بفروختی، از که خواهی خرید

گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد

بارها می‌گفت کایم نزد تو

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی

تا ز مژگان لعل پاشم در رهت پرورده‌ام

کوته نکنم دست دل از زلف جوانان

تویی آنکس که ذکر مدت تست

آن چه او گفت در طریق حساب

از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار

امروز غیر توبه نبینی شکسته‌ای

قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار

روی بنمود و دل ببرد و نشست

پرگار خود چو عشق به گردش در آورد

چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید

آنکه در شان او ثنا منزل

خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد

گه روئیدن من بود امروز

دوست چو در چاه بود چه خوشست

صدگونه چو من یتیم احسان

آفتابی، که عرش ذره‌ی اوست

پاکش از دیده‌ی غیر و به دلم ساز مقام

بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت

به آبی چند آبش باز روی آر

برمه عید نخواهم نظر کس که تمام

هم ز فقر خویشتن بیزار شد

هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته

ماند یک چیز اینکه او چو بکرد

مرا جدا ز تو ویرانه‌ای است هر شب جای

بده جام می و از جم مکن یاد

شرط فراشی در دیر مغان دانی چیست

دست او را خواستم گفتن سخیست

دستار سرخ اوست عروسانه معجری

شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

این سخن را عزیز دار که دوش

یابم از دیدن تو آب حیات

از گلستان او همه کس را به کف گلی است

کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد

قحط فرموده قلتبانی چند

ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل

هرگه که به خون خطی نویسی

در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات

چون کریمان از او قبول کند

چون که حسن آمد از عدم به وجود

بیدار بود دیده‌ی کید رقیب لیک

لبش خواهی بناکامی رضا ده

خسروان نقش نگین خسروی

آن که خاک در کاخش متغیر شده است

خرمی کردیم وقت خرمی

ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن

چاکران حضرتش نزد من آوردند دی

چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند

ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری

فلفل فکنده است برآتش بنام ما

دورها بگذشت بر خوان نیاز

در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت

گرچه مستند از شراب بیخودی

دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم

غرض او تویی و خدمت تو

کامیابی که هر مراد که خواست

چهره‌ی هجر به خواب آید اگر عاشق را

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود

نگوئیش کاندر جفای فلان

چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون

سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای

شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی

همش بر آسمان دست اوامر

در دلم آرزوی عشق تو را

ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش

شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی

وانکه بی‌مهر خازنش در خاک

مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم

هم بی خبرم ز کار هر دم

چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد

رنگ او با زمانه درنگرفت

دست از عاشقی نمی‌دارد

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

گیرم که سنت صله برخاست از جهان

گل باغ صفا صفی‌الدین

بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم

دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود

بر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشت

ز بی‌تابی همی جویم ز هر کس چاره‌ی دردی

سر رشته‌ی رضا به دل غیر بسته یار

تا جدا مانده‌ام از روی تو ای سیمین بر

چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود

در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم

چون به زیبایی آن داری تو

از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش

چو عاقبت همه را تا به سنجر اندر مرو

بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن

شاهد بخت چون کرشمه کند

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

پاس تو گر اندیشه کند در کان

وز بلندی زد سر ایوان وی

گر که منظور تو زیبائی ماست

آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من

سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم

رشته‌ی عمر آن یگانه گهر

نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس

بفرهاد ار رسد پیغام شیرین

وانکه گفتی طبع ما را شاد گردان گاهگاه

چه مولی آن که در بازار معنی است

در پرده اگر حریف مایی

در هر طرفی یکی نگاریست

همتت از سر علو و سمو

آیت عشق تو چو بر خواندم

بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب

هرگز از صدر نشینان سلاطین با تو

آنکه با عدل او نمی‌گوید

تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

این چه باغست این که جنت مست اوست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش

به محفل دگران در هوای کوی توام

با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید

فلک ساغر ماه نو پیش دارد

سمی شاه ولایت علی نوشت یکی

راهبر تا درگه حق گام گام

بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه

مکن به عذر و تلطف دل مرا دریاب

برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا به حق

ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد

ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست

ناوک عصمت بدوزد چشم روز

علاجی نکردند تلبیس را

این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس

بفرمایی برای انوری را

این دایره بیش نقطه‌ای نیست

من خورده قسم به عصمت تو

شام زلفش چو می‌رود در چین

هر که او خورد ساتکینی زان

ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر

چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم

خورشید تویی و ذره از توست

نزد عهدت وفا برابر دین

نام گنهی نبرد تا کشت

تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان

تو سایه‌ی یزدانی و بی‌حکم تو کس را

آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل

روح را از ناشتائی میکشیم

جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان

نامه‌ی فتح تو سیاره به آفاق برد

شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر

باز به گوش مه و کیوان رسید

حنا مگر امروز درین مرحله تنگست

باز بی‌پاس دولتت کبک است

هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند

ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش

جان به قدم رفته در کتم عدم رفته

داغ آسیب دور تو دارد

دل ما را فراغت از جان است

آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم

هم بر آن گر بماند از چه سبب

مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین

ای که هر درگهیت سجده گهست

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران

از برم دل به خدمت تو رسید

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش

گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود

می چون زنگ بده کاینه‌ی خاطر ما

تو بمان صد قران و گر به شبی

جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است

طفلی که ز دایه دور ماند

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت

در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت

به هاتف خرد بهر تاریخ گفت

بس که در سرکشی آن مه به من استغنا کرد

چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها

ستراعلی جلال دولت و دین

بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت

از تیرگی و پیچ و خم راههای ما

بی پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد

ور زانکه باز رای ادب کردنی بود

دیدمش، چون ز غیب روی نمود

دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت

هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار

ای سفیه فقیه‌نام تو کی

می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند

آنجا که تویی و جان دل مسکین

همه در غصه و در تاب و عشاق

زانکه بر بی‌نیاز واجب نیست

بس تجربه کرده‌ام ندارد

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی

مارگیری را ماری ز سر سله بجست

بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید

از هم گسست رشته‌ی عهد و مودتی

مشک آمد پیش طره او

سقف تو با سپهر همسایه

برافراخت بنیان افعال نیک

تا نگردد خواری من برملا پیش کسان

چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک

میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او

ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را

چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان

به سر تیغ ملک بستانی

عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست

دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او

چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری

در و مروارید طوقش اشک اطفال منست

والی یم دل ولی سلطان که در دوران او

برآشفت بر وی طناب و چنین گفت

سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری

عجب مدار که اندر سرای عالم کون

باغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به می

همچو بلبل بینوا دور از گلستان می‌شویم

هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست

تا بتوانی حذر کن از منت

هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند

زلف تو زنار خواهم کرد از آنک

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او

تو گر گویی که روز آمد به آخر

تا من اندر سماع عشق آیم

ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی

لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات

یا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک

بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور

ره سپردم روزها و ماهها

آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت

به آسانی فکندی سایه‌ی حشمت بر آن پایه

نور خود را جلوه داده در لباس این و آن

قیامتست قیامت که صور فتنه دمید

قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک

دل من از سیهی دادن تو سیر آمد

وگر بهم نرسد خرجی آن قدر بد نیست

یک نظر بر تو فکندم جان و دل

فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم

چو حلقه‌ی در کعبه بگیرم از سر صدق

عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار

اگر فراش دیری فرض عینست

بر چهره‌ی گیتی اگر بخواهی

همایون طایر توفیق و اقبال

بر شاخ هنر چگونه خوری

استیزه مکن مملکت عشق طلب کن

دربند خواب او همه حیران بمانده‌ایم

ما گرفتار دام عشق توایم

خوبی به غایتی که زلیخا نمی‌برد

مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن

سیب انصاف را ببندد رنگ

اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست

نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم

خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود

زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت

نکو ستاند دل از حریفان

در نامه‌ی عمل ملک از آدمی کشان

چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی

زاستین کرم تست اگر درهمه عمر

چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

در گلشن ذوق او فرورو

به گیتی فتنه کی بنشستی از پای

هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ

به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را

یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود

وز برف ریزه گوشه‌ی هر ابر پاره‌ای

صدای نوبت دولت بلند گشت و درید

چون نیک نگاه کردم آن روز

از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید

دان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمان

نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ

جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد

تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی

خدمت خاک درگهش همه عمر

اجل گرد ماتم رسانیده دیگر

اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ

تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است

کیک دریاچه‌ی من افکندی

بالای بلند خوش خرامان

جهان اگر به مثل کام اژدها گردد

بگاه جلوه برطرف گلستان

هردم ز غایت و رعش کاتب یمینش

زمانه تا سر سالش اگر امان دادی

ملک حسن آفتاب روی تورا

صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی

نه آن دامن کشیدست از تکبر

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند

صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر

آورده بخونم رخ زیبای تو خطی

ولیک باد خزانش چو شاخ عمر شکست

رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب

تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج

بی آبی خویش جمله دیدند

بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب

بود از پاکی طینت تا بود

چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل

ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان

نعال بارگاه ترا گرد دستگاه

به میراثش اکنون تو را می‌رسد

خواستم تا دل نثار او کنم

هر شمع گدازیده شد روشنی دیده

مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز

از مصلی فراز منبر شد

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

دیشب دل دیوانه‌ی بگسسته عنانرا

تویی که عاشق عهد بقای تست جهان

اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها

فغان من ز خداوند من حمیدالدین

من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر

فریبی خورده‌ای ای غیر از آن پرکار پندارم

محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون

از خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافت

در ترازوی جود سنگ سبک

جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت

بگو ای نای حال عاشقان را

ای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمت

چه بلا بود کان به من نرسید؟

هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ

هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند

کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک

کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو

با گرانسنگی و پاکی خو کرد

اگر چه مست جام عشق بودم

با این همه شرح حال شرطست

از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب

شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز

تو بیفکن، هرک راباید، ز راه

مال چهار بنگر و جذرش بروفزای

وین حسن موافقت که گفتم

هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها

بخت را دانی که یارد کرد حی لاینام

به کسی التفات کن نفسی

آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد

خاک قدم تو سرمه‌ی حور

دو طلایه است حزم و عزم ترا

واندرین شهر به صد رسوائی

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت

در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر

چون حدیث تو بشنود گوشم

دمی صد بار از درد تو می‌مرد

گر شما هستید اهل جنگ و کین

کدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغ

وین دم به رسم تحصیل دارد کسی که برده

خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم

شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی

انوری پس تو نیز یاد آور

جانب خلد برین بار سفر بست و شد

در انتظار رویت ما و امیدواری

مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود

دوش دور از تو ای مدبر عقل

نازنین صورتی که تصویرش

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

طبل وفا کوفتند راه سما روفتند

روز و شب در عبادت خالق

زنده جانان مرده در غم یار

مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن

دل بر در انتظار یابی

زینت ملک پادشاه جهان

سواری می‌کند زین رخش ناهموار دوران را

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام

عشق همچون نهنگ لب بگشاد

با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من

که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس

چون ز خدمت به کف نیاید این

صد چنین در بطنش اندر پرورش

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

ور کلفی باشد عاریتیست

هرچه از عالم بخیلی جمع کرد

گفتم از جور چرخ ناهموار

گریخت گاو شب از شیر بیشه‌ی مشرق

خون می‌خور و پشت دست می‌خای

برکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازوی

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

بی قراری زانکه در جان و دلت

چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم

پختکی داشت دیگ دهر و نداشت

دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم

بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون

حلقه‌ی زلف چو زنجیر پریرویان گیر

صورت قندهار پیش تو زشت

مرغ روح از هوس قفس شکند

کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمه‌ی من

ای خوب مناز کاندر آن گور

به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند

یک جرعه و صدهزار ساغر

سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون

از کجا این منزلت آمد پدید

دی حیات تو نهادستی مرا در تن چنانک

خدایگان صدور جهان که در آفاق

چون بدو ره نی و بی او صبر نی

گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد

بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد

درین غمخانه شد دلگیر جانش

نور حق ز آینه‌ی روی تو دایم پیداست

شکر حکایتی ز دو لعل شکر وشش

باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج

چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند

گویم آن در خزانهای ازل

هر یک از جام قبه‌ی نورش

قرار وفا کرده با من نگاری

کاشکی گر در خور مصحف نیم

چشم جهانیان ز پی دیدن جهان

چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو

این آتش تیز را که در جان است

نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن

شرر شعله‌ی سیاست تست

به ارادت درآمد از در او

می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای

لاجرم پایت نمی‌آید ز شادی بر زمین

تا تو تعیین کرده‌ای یعنی که شعر تست شعر

که طالع گشت خورشید جهان‌تاب

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی

خبر داری که فرزند عزیزت

چون ز سیمرغ دید شهپر عشق

لب امید بلبیک محتشم بگشا

کی توان گفت از دهان تو سخن

آن بلنداختری که پیش درش

روز هم خواهشم این بوده که در هیچ محل

گه در طلبش ز دست رفتیم

جان را به مثال عود سوزیم

همه بگذار این نه بس که ملک

تا با خودم، از خودم خبر نیست

ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند

گر کنی قصد دل خسته‌ی یاران سهلست

بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست

وانکه تاج سر معقولات است

غم شکستگیم نیست، زانکه دایه‌ی دهر

هم از جمله سیه روییست آن نیز

نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی

از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست

عروش هشت جنت در فراقت

هزار ... خر اندر ... زن آن قوم

عید سوم وزارت نواب کامیاب

به حسن رای خویش اندیشه کردم

روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم

چو می‌دهد همه چیزی به قدر حاجت من

مولد او چون دل احباب را

غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

سخره‌ی داغ و طوق عرق شماست

خرد فکر تاریخ وی کرد و گفت

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است

جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم

نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام

شوق دل‌ها ارادت تو بود

قسمی از بیگانگی دارد که می‌بارد از آن

گر به سر زلف دل ز من بربودی

امروز اگر از این سه برون آریم به جود

آن چنان کن کز استماع نوید

چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام

گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید

اسباب دهر داده‌ی دست سخای تو

کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی

سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان

شه عرصه‌ی فلک را به دو رخ دو دست برده

به تفکر رسد به سر فلک

لطف دیگر علاوه این ساخت

تا خفت ز خستگی زمانی

شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر

بر در و بام حضرت عالیت

که همی شد سوار اندر ری

ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر

چون مگس افتد به دامش سرنگون

برنخیزد مگر به دست ستم

ارتفاع اساس جاه تو را

عاشق که در ره آید اندر مقام اول

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

مسعودی و در دادن اقطاع سعادت

شد دلم، تا شدم گرفتارت

خواب ملال تا رود از سر زمانه را

چو روشنست که هر روز را زوالی هست

کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام

ز قبه‌ی سپرت لامع آسمان شکوه

زر کانی را چه نسبت با سفال

حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان

جز تو کرا در صف عرض جهان

یک دم از گلخن بدن بپرید

مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی

منظری سر بر فلک افراشته

داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی

رایتی صیقلی مهجه نورانی او

چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم

چو خورشیدی و از خود پاک گشتی

زهی مفید که تنبیه کرد بی زجرم

گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران

ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن

به رنگ زنگ زداید ز جان اندهگین

یعنی امین بار گه سلطنت که هست

نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

آنکه با عزمش آسمان عاجز

عاشقان را به لطف بنوازند

به می‌خوردن مگر هر دم ز مجلس می‌رود بیرون

چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما

جان که دلش سیر نگردد زتن

چون ازیشان چو شاعران دگر

تا جان دارم ز عشق جانان

کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی

موزه‌ی خاص ترادستار کردم از شرف

زان صراحی، که جام رضوان است

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

کاکل مشکین تو غالیه برنسترن

هزار بار ز بهر طلایه‌ی حزمت

شبی چو غره ماه محرم اول او

مرا به سفره‌ی خالی زمانه مهمان کرد

به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی

گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند

دو هوایی اگر نورزی به

مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت

بوده‌ای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس

تو ناصر دینی و ازین معنی

پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی

به گرد سنبل تو جان‌ها چو مور و ملخ

خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند

به فرمانش بنا کردند باغی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

مه سایه پرور شب خورشید مسکنش

نقش طبیعی سترد روزگار

هر مصرع ازین سه بیت غراست

تو غافلی و سپهر گردان را

خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا

فلک جاه ترا خارج عالم داخل

بوسه‌ای چند ز لعل لب تو می‌طلبم

در میان شاهدان گل دگر باد بهار

در فصل بهار و موسم گل

تیز دندانی حرارت می

وانکه در مهد از جبینش می‌نمود

نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست

شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان

همی شرم دارم که پای ملخ را

یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند

که می‌بینم که این دشت مشوش

فصل بهار باده گلبوی لاله گون

شرابشان نرسیده است و بنده درمانده

اشرار از شراره‌ی قهر تو امینند

خوش بکار دوستان پرداختی

ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند

صورتی روحانی از بالای منبر می‌نمود

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی

مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب

گنج نهانی اما چندین طلسم داری

گوشتی ماند و من درین ماندم

که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست

دور بگردان و شتابی بکن

ساقیا از دست تو بس دست‌ها از دست شد

کار فرمای دهد رونق کار من و تو

اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا

بی تو به حال مر گم و جان به عذاب می‌کنم

نشان دل بمیان شما از آن آرم

در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت

تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان

جای افسون کردن مار هوی

لذت بی‌کرانه ایست عشق شدست نام او

آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید

بست عقد ازدواج و اتصال

گر بجنبد باد می‌میرم که از بی‌تابیم

چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی

بخت بیدار مهربانش گفت

فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر

آخرت آن روی و دنیا این دگر

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ

درگهش قبله‌ی ارباب حوائج شب و روز

چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس

بگو که فاتحه‌ی باب صبح خیزان را

ثریا با علو همت تو

آن والی زمانه که کوس ولای او

گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت

گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو

شربت خوشگوار امروزت

آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام

بر سر ایوان عرش اینک منادی می‌زند

روی تو که شمع نه سپهر است

جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار

در صبوح سلطنت می‌خواند از عظمش قضا

تو ز خون پوشیده قوس قامتم

پرده اندیشه جز اندیشه نیست

اگر آز من نعمت تو بداند

دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود

رخسار عافیت را کایام کرده پنهان

زلف سیهش را دل شوریده گرفتار

که چندین نگار از تو برساختند

خشت ته فرش آستانش

ز بیم هژبران، پناهنده گشتن

دورست رواق‌های شادی

دریده درفش و نگونسار کوس

بر دلم ساحران غمزه‌ی تو

براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا

سد ره جانست، جان ایثار کن

ز فریاد شیپور و آواز کوس

بهر تاریخ وفاتش هاتفی از غیب گفت

دل بر سر ره ماند که می‌دید که هستش

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

چو کارآگهان آگهی یافتند

دلم از عشق توست دیوانه

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

حاجیان چون روی در راه حجاز آورده‌اند

مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد

زان مدت و گفت

امروز گذشت و بگذرد فردا

ز نابینا برهنه غم ندارد

مراو را سپارد گل و برگ و باغ

هوای قصر جنان کرد از جهان خراب

از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست

گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی

درای جگر تاب و فریاد زنگ

به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم

خمار و قلندر شو مست می دلبر شو

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان

پر از خشم سر ابروان پر ز چین

رسید کار به جایی که یار بگذارد

آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک

کشیدند صف قلب داران روس

قلب بسیار بوده رد عالم

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

ای رونق مطربان همین گو

بیاراسته همچو باغ بهار

چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او

خواهم شومت دچار اما

یا به ترک شهر، وین کشور بگوی

نفیر نهنگان درآمد به اوج

غمی که داده به چندین هزار کس دوران

در راه فتاده‌ام به بوی آنک

گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق

همان پور فرخنده زال سوار

جامه‌ی علم و عمل کاو را بود

بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی

گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست

کند هر زمان صلح و جنگی دگر

صاحب لوای تاجور بارگه نشین

جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب

همانا که باشد به روز شمار

وه! که ناگه بسر برآید باز

کرد عیسی ز فلک مرحله چند نزول

روی عالم پر شد از غوغای او

سوی میسره تنگ چشمان چین

لب نشاط شه از انبساط خندان گشت

تا برد دل ز من سر زلف معنبرش

بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم

پری چهره را بچه بود در نهان

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

خیز تا می خوریم و بنشانیم

نهان آشکارا درون و برون

مه چارده ساله‌ای کام یافت

خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشمست او

چو دستور فرزانه با موبدان

جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق

توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز

در بسته میان خود به زنار

ز فرمان او زیر چرخ کبود

نایره‌ی مهر ازو شعله‌ی تابان شعاع

کسی کز خوان وصلت سیر نبود

صد پرده در پرده گر باشد در چشمی

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای

صورتی خوب دید و حیران شد

زان همنشین ستاره که می‌تابد از زمین

چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد

چون فرستادی رسولی پیش زن

سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

وان دیده بخت جاودانی

چه آوای نای و چه آوای چنگ

چسان من ننالم ز هجران که نالد

آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان

بعد از آن دردی درآمد در دلش

شد قیامت عید و بی‌دینان دهل

دگر سادگان پس گروه نخست

تا ابد ختم کرد چهره‌ی تو

زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق

بیامد سپه را همی بنگرید

آهن خویش را به آینه ساز

من خود ای شوخ گنه کارم و مستوجب قهر

دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن

جمع آمد خلق بر وی آن زمان

یکی زبده مردم نیکنام

کسی را قدرت بذل و کرم بود

رحمت اوست کب و گل طالب دل همی‌شود

به نام خداوند خورشید و ماه

بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم

ساقیا بر ساحل غم مانده‌ام وقتست اگر

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز

ور بکاریدی امل از عوریش

از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار

هر که امروز معایینه رخ یار ندید

تلخش چو بنوشی و بخندی

بدادند زان روز تلخ آگهی

غرفش خوشتر از ریاض بهشت

جذبه‌ی دل برده شیرین را به کوه بیستون

سنبل پرتاب هرگز چیده‌ئی

حاجتش نبود به سوی که گریخت

تاج سر زمان که زمین حریم او

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را

سپه را به سالار لشکر سپرد

چو بیرون شد از دنیی دون و شد

سوخت تن از سوز تو ای دل بر او

چو با ما غمگساری می‌توان کرد

امر حق بشنو که گفتست انظروا

چو از نامجویان نزد خیری

در آتش هجر انتظارم

بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش

چو نزدیک شاه اندر آمد زمین

با مدعی از یاری گاهی نظری داری

کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت

تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی

مثنوی پویان کشنده ناپدید

ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار

تو ندانم به چه امید نهادستی

چه ماند هیبت شمشیر چوبین

بکوشید کاین جنگ آهرمنست

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت

بجز عشقت ندارم کیش و دینی

تا به پشت آدم اسلافش همه

چاشنی آن به مذاق حسود

از لطیفی که هست آن دلبر

بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد

چنین گفت با بخردان شهریار

چون به دارالسرور خلدبرین

طور من آن یگانه نمی‌آورد به یاد

پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت

پس عوان که معدن این خشم گشت

خاتم ملک کرد چون در دست

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

راه وصل تو، راه پرآسیب

ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را

در همه عالم نمی‌دانست کس

هیچ معهودش نبد کو آن زمان

دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید

وز فروغ لعل روح‌افزای خویش

جان که صافی شدست در قالب

ز گیتی برآمد به هر جای غو

من چنانم که پیش ازین بودم

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی

که نظرگاه خداوندست آن

ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه

من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست

چو از خیمه ایرج به ره بنگرید

شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من

پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای

نی نی چو ربابم از غم تو

هم‌چو از آب و گل آدم‌کده

بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد

جانا ره عشق چون تو معشوقی

من چرا گرد جهان گردم چو دوست

بدو گفت نزدیک رودابه رو

نخل بلندش که بود سرو ریاض جهان

چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت

یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

بزرگ حوصله‌ی محراب بیک دریادل

بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست

دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز

مه فرودین وسر سال بود

چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام

ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز

دیوانه‌ی عشق او هرجا که خردمندی

نیمشب آواز با هولی رسید

خرد چو خواست ز هم اسم او به ایمائی

مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح

چیست در آن مجلس بالای چرخ

چنین تا برآمد برین روزگار

به قابوس و به صابی از رعونت

با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد

بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست

کون می‌گوید بیا من خوش‌پیم

گر شکوهت مکان طلب گردد

کشت و زرعی به ملک جان میکرد

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد

نگاری بد اندر شبستان اوی

خاک در او ببوس و از ماش

هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم

در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است

شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه

در رهت همچو بندگان همه روز

زلف برهم فکنده می‌گذرد

به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی

چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد

دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی

درج محبت بر مهر خود نیست

چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم

گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان

چو خواست دل که برد ره به گنج تاریخش

خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد

ای ساقی خوب شکرلله

بدانش نیاید سر جنگجوی

لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک

عطری که چون عنبر بر اطراف من فشاند

پیش شد محمود و گفت ای بی‌قرار

پس طبیبان الهی در جهان

بر او بارید چندان ابر رحمت

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد

گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود

چنان شد ز گرد سواران جهان

طعمه‌ی گرگ اجل شد یوسف رویش چو بدر

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده

گفت دهلیزیست والله این سخن

بهر نقدی که درین وقت به از گنجی بود

پشت در افتاده، اما پیش بین

گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است

بباید یکی شاه خسرونژاد

ز آرزوی قد تو سرو سهی

کشتی را که به یک جذبه‌ی گرداب تعب

هرک را آن لحظه گردانند روی

پس غزا زین فرض شد بر ممنان

ناگه ازین دام گه پرخطر

یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند

چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد

هر اسپی که رستم کشیدیش پیش

گرفتش دل ازین تنگ آشیان و طایر روحش

با وجود آن که ضبط گریه خود می‌کنم

در ده شراب روشن و در تیره شب مرا

یک گروه دیگر از دانش تهی

عنایت متزلزل زبان صاحب جمع

بتن، این پیرهن دلکش من

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد

چنین داد پاسخ به مهراب باز

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن

یک چند در اندیشه‌ی روی تو نشستم

ذلة الارواح من اشباحها

جغدی که در خرابه‌ی ادبار خانه داشت

گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت

گفتم به صبوح خفتگان را

چه چاره است جز خون او ریختن

خیز، کز لعل یار نوشین لب

گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر

صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد

باد را دیدی که با عادان چه کرد

اما ز عزت جو کمیاب پربها

همقدم تاجوران زمین

چون گل زردی ز عشق لاله‌ای

بدام آیدش ناسگالیده میش

روز و شب، سال و ماه آواره

بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما

فریاد کنان فلک که احسنت

بیشتر در آب می‌افتد ثمر

از رهبر خود مباش غافل

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش

بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من

پذیره شدش سام یل شادمان

در جهان، گر دل از تو بردارم

تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو

چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی

جبر بودی کی پشیمانی بدی

ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید

گشت اندر چشمه‌ی خون ناپدید

هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی

بتان پاسخش را بیاراستند

خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا

گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم

دهن اوست در همه عالم

در پناه جان جان‌بخشی توی

اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد

چون شکستی نبود جانان را

مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف

به کار آگهان گفت تا ناگهان

دلیری که دارد ز سر پنجه‌اش

محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد

ای بسا در گرانمایه که آید به کنار

الصلا گفتیم ای اهل رشاد

ای در حق منقبت سرایان

بگفتا مکن خاطر خویش تنگ

سگ اصحاب را خوی سگی نیست

قباد از بزرگان سخن بشنوید

به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد

ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار

لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است

گرچه می‌دانی بصفوت حال من

چو اعرابی چشید آن آب بر جست

جهان عشق تو نادر جهانی است

امروز شما هیزم آن آتش خویشید

سه روز اندران کارشان شد درنگ

نافه‌ی چین است مشکین خامه‌ات کثار وی

به جائی می‌رسد شخص هوس در ملک خود کامان

بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی

حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان

ز خط کاتب بی‌مثل و مانند

اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی

بانک سرنای چه گر مونس غمگینان‌ست

به دو هفته باید که ایدر بوی

ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان

بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی

خواجه‌ی کونین و سلطان همه

چون رسیدم در حطیم آوازها

نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است

به دشواری به دست آید چو من کس

جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه

یکی بچه بد چون گوی شیرفش

ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر

چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر

قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها

آن که حزمش به صولجان ظفر

از نظر باز حسودش می‌نهفت

سیب را بو کرد موسی جان بداد

به سالی ده و دو بود ماه نو

بنده را شاعری نپنداری

صیادوار ز آهوی دیر التفات او

درآمد پیش پیر ما به زانو

چون نشینی بر سر کوی کسی

قضا صولتی کاسمان سده‌اش را

جادوی کشمیر نیارد همی

پی گشادن درهای بسته می‌آیند

به هر جایگاهی بیاراستی

هین! که گلزار من روان بشکفت

رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را

روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم

هم بدانجا ناله‌ی مشتاق کرد

خلف المصطفی امین‌الدین

گهری کاز صدف آز و هوی بردی

با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم

که آرمت با دخت ناپاک تن

مالک الملک قادر بی‌عیب

امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب

ز اول حقه یک شب مهره‌ی ماه

میل جان در حکمتست و در علوم

در بحر صلاح روحی بیک

ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا

چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته‌ام

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت

هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد

ای تن از جان بر دل چون نال نال

نیست را چه جای بالا است و زیر

دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور

چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست

هر کس که دید چهره او نشد خراب

نهادند سر سوی افراسیاب

از مناهی دین حذر کردن

از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه

زان دو لعل آتشین آبدار

این سخن آخر ندارد وان جوان

آن که شدش در صغر سن ز فیض

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم

امروز به از دینه ای مونس دیرینه

برآمد سیه چشم گلرخ به بام

به طبع آزمایی هجا گفتمت

از خم زلف بعد ازین جا منما به مرغ دل

گوهر آرای قطره در اصداف

او همی دانست که آن کو عادلست

ذره‌ای را آفتابی بر گرفت از خاک راه

کمین گاه پلنگ است این چراگاه

این عشق که مست آمد در باغ الست آمد

نشستند بیدار دل بخردان

طعن‌ها از قد چون سرو روان

دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را

جگرم سوخت که از لعل لبش

گفت هستم در مهمی قندجو

بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید

دل سوخته بر بلا نهادم

به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم

چو لشکر به نزدیک جیحون رسید

نره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیر

خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او

باده می‌نوشم و از آتش دل می‌جوشم

گر بپوشیمش ز بنده‌پروری

خادمان رفیع قدر تو را

عقل را بازارگان کردن ببازار وجود

برو بر ره بپرس از رهگذریان

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

گرچه از تو به بوی خرسندیم

خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب

چون لاله ز سر کله بینداز

دید زاغی زاغ مرده در دهان

شد دست چرخ پر شهب از بس که می‌جهد

چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد

چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین

چه پوشد کجا برافرازد درفش

هر دلی کو به عشق بینا شد

ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است

از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان

دور عثمان آمد او بالای تخت

فتنه چو بود این که جهان را گذشت

دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد

هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست

کند آفرین کیانی براوی

رمضان میکده را بست خدا داند و بس

هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز

ابروی تو رستها چو تیراست

سر فرو کردند قومی بوالعجب

این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر

دور از روی تو هر دم بی تو من

در خواب کنی سوختگان را ز می عشق

به پیش اندرون رستم پهلوان

قطار نخلها از هر دو ساحل

در قتل من امروز مبر خوف مکافات

اشک محیط سیلم خون از فرات رانده

آنک گر خواهد همه خاک زمین

چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود

آن، ز ژولیدگی مویش گفت

زیر و زبر گشت خرابات ما

برفتند بیدار تا هیرمند

خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون

دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک

هم عمل هم علم با هم یار داشت

گر بلادر خورد او افیون شود

که اول بوده چوب خشک در باغ

گم شو اینجا از وجود خویش پاک

عشوه و عیاری و جور و دغل

پذیره شدن را بیاراستند

وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو

ربیع العمر فی مرعی حماکم

نوای نغمه‌ی عشاق از اصفهان چه خوش آید

که خدا شیرین بکرد آن میوه را

ز غصه صدهزاران قصه دارم

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن

جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب

یکایک بران رایشان شد درست

گفتم: ای جان جان، من مسکین

از شکر خوش‌ترست و شیرین‌تر

ماهرویی و ازین رو ای پسر

عشق و سودا چونک پر بودش بدن

چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم

یکی یاد کرد از نیا زادشم

آن گروهی که از تو باخبرند

راه حریم کوی تو بر من رقیب بست

تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم

خصم تنها گر بر آرد صد نفیر

کی بود که ز خود خلاص یابم

در راه تو کند آسمان چاه

وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم

بدو گفت مادر که ای جان مام

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی

لاله و گل از رخ تو منفعل

رونقی کان عرصه‌ی کونین یافت

معنی الله گفت آن سیبویه

شاید ار یکدم غم کارم خوری

گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم

ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی

دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی

همای همت من باز کرده بال طرب

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم

شکرها و حمدها بر می‌شمرد

از خودی خودم خلاصی ده

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست

برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

گفتم: ار چه تو نیز بیماری

چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

که مرا افسانه می‌پنداشتید

چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه

پسته‌ی تو در سخن تا شکرافشان شده

تیغ حجابست رها کن حجاب

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

خزان چو بگذرد از پی بهار می‌آید

نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز

بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی

قوم تو در کوه می‌گیرند گور

دل، که از دیدار تو محروم ماند

مندیش که دام هست یا نه

جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته‌اند

چو کابلستان را بخواهد بسود

چون دم از آشنایی تو زنیم

خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر

من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا

نیست اینها بر خدا اسم علم

تا مستی رندان خرابات بدیدم

پسری کز خط سبزش چو قلم

خالق ارواح ز آب و ز گل

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

به دست یکی بست زیبا نگار

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

چو ریش خستگانرا مرهم از تست

تو منی من خویشتن را امتحان

ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی

ز پای مادران کندیم خلخال

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

به تخت کیان اندر آورد پای

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

غمزه‌ات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق

آن همه در سینه‌ی صدیق ریخت

مادرش پرسید کای کره چرا

آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم

از بند نصیب خویش برخیز

دل اندر بی‌غمی پری بیابد

دگر آفرین بر فریدون برز

صد شکر که شد کشته به خواری و ز قتلش

یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست

برو طبیب و صداعم مده که مخمورم

پس به معنی آن شجر از میوه زاد

دلم دربند زلف توست، ورنه

تا خلق ازو رسند بسایش

ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال

بدانید هر پنج و آگه بوید

نفسی از همه تبرا کن

چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز

آنک او در دست خاری مبتلاست

چون همی آورد امانت را ز بیم

آتش دل چون نمی‌گردد به آب دیده کم

پری رویا کنون منشور حسنت

فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را

درجفای جهان نظاره کنان

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

از برم بگذرد و خاک رهم پندارد

خلق دیوانند و شهوت سلسله

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی

مشک برگشت خاک عودی پوش

وصف حسن جمال خود خود گو

کار موقوف نگاهیست میان من و او

جمله گفتند این زمان ما را به نقد

جز یکی لقیه که اول از قضا

بیدلان را جز آستانه‌ی عشق

وگر گویی به لب جان خواهمت داد

گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان

یافته از ره اصول و فروع

بر دلم بار هجر پیش منه

زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل

حلقه‌های جعدش از هم باز کن

در بیابانهای پر از خار و گو

فراق یار بی‌رحمت مرا در بوته‌ی زحمت

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

خم شراب میان هزار خم دگر

زمین را به مردم برآراست چهر

ای کشته‌ی غمزه‌ی نکویان

ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان

فرو ماندم درین راه خطرناک

ظاهر دستار چون حله‌ی بهشت

آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد

هر کسی از نقش روی تو خیالی می‌کند

مرا گفتند راه راست برگیر

به کشتن چو دادی تنومندیم

سایه‌اش نور مرحمت باشد

قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت

دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم

که اگر حقست او پیداش کن

اینک به امیدی به درت آمده‌ام باز

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

گر چو زنجیر به هم پیوستیم

محمد که سلطان این مهد بود

دل عاشق ز عشق بیمار است

بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن

با طوطی عقل خویش همدم

گفت جرمم چیست ای دانای راز

حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟

بدری که در مقابل خورشید آمدست

سبوی می چه می‌جویی دهانش را چه می‌بویی

توئی برترین دانش‌آموز پاک

جوانمرد و جوانبخت و جوان طبع و جوان دولت

آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی

عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست

گفت داودا تو هجرت دیده‌ای

چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمی‌ارزم

اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی

گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند

رقیبان شب گشته سرمست خواب

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور

نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت

ای ساقی عشق جام در ده

گر در آییم ای رهی در بتکده

چون دید به عاقبت که دلدار

هر که را باز عشق صید کند

آهوی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها

چراغی که پروانه بینش به دوست

خون بدخواه نامراد خضاب

ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود

کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی

در ببستم تا کسی بیگانه‌ای

مرا یک ذره اندوه تو خوشتر

جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد

تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند

بنال ای دل رعد چون کوس شاه

غمش گفتم نهان در سینه دارم ساده‌لوحی بین

آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد

چون بود کز بحر پر گوهر بسی

زهره نه با آن غضب که دم زنند

هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست

باز چون سایه‌ای همه روزش

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

شب و روز از این پرده نیلگون

عشق معنی صراط عشاق است

به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس

از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان

می‌نکردی او دعا بر اصفیا

به صد پرده بلبل نواساز گردد

شبی کز چهره، برقع برگشائی

ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار

کز صنم خانه‌های گنبد خاک

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

بی خبر زد کرشمه‌ات رگ جان

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

گفت خود را اندر افکن هین ز بام

با چنین دیده، که پرخوناب است

گم شدن و بیخودی است راه خرابات

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم

توانا و دانا به هر بودنی

آتش به سپهر زد شراری

بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد

مو آن عودم میان آتشستان

چونک من فارغ شدستم از گلو

بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او

یک تنه سوی صید رفت برون

شمس دین، آنکه بدو دیده‌ی من روشن شد

خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان

یا نه بادی است که از طره‌ی مشکین بتی

تری تن را بجویند آبها

هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من

به یقین از دهن پرشکرت

ز هست و نیست برون‌ست تختگاه ملک

هرکس از خوبی و جوانی او

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود

یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است

ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت

غالبی بر خواجه دام او شود

هم بسوزیم ز تاب رخ تو ناگاهی

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز

گلنار چو دید گلشن جان

دان که هر مدحی بنور حق رود

حیف از آن گوهر یکتا که کرد

من بار راه هجر کشیدم جهان

در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر

باز صوفی عذر درویشی بگفت

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم

آب رویم مبر که بی رویت

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی

هین کرم بینید وین خود کس کند

تبرزین نه کلید فتح و نصرت

مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش

در سایه‌ی ایوانش اگر راه نیابی

تو ز بیم بانگ آن دیو لعین

بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند

بس نبود مصر مرا این شرف

نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح

گشت آگاه زان گزیده خصال

خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه

پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر

او گناهی کرد و ما دیدیم لیک

هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا

ترک جانت گوی آخر این که گفت

بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن

گفت من با حق دعاها کرده‌ام

آن گره سالکان، که ره بردند

ظل همای وصل که گسترده شد مرا

بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن

اندریشان حرص بنهاده خدا

عاشق که گذر کند به کویت

خود سلیمان شدن به ثروت و جاه

زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس

این سبب را باز گو با من که چیست

بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد

جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر

گفت برمن ختم شد اسرار عشق

رقعه‌ی دیگر نویسم ز آزمون

خوش بلایی است عشق از آن دارند

مرا در عشق تو چندان حساب است

هزار صورت زاید چو آدم و حوا

انبیا را تنگ آمد این جهان

همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان

دیده‌ها در طلب لعل یمانی خون شد

از تو خالی نبودمی یکدم

آن محمد خفته و تکیه زده

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود

از چه معنی، در شکستی بی سبب

بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو

در نگر در صنعت پاره‌زنی

زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو

بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست

درین تنهایی و سرگشتگی من

پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام

خون جگرم خوردی، جانم به لب آوردی

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

خرقه غم و شادی را دانی که که می‌دوزد

گفت داودش بگو ای بوالکرم

خوش بلایی است عشق، از آن دارند

ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز

دائم خیال قدت بر جویبار چشمم

ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت

رفت عمری کمدی کاری ز من

سرانجام کردار بد، نیک نیست

گر روم گزید جان اگر زنگ

تو مبین این پایها را بر زمین

چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

های طاها در دل او های و هوست

گفت نامت چیست برگو بی‌دهان

خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم

در بر دیندار دیر چست قماری بکرد

ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی

عور می‌ترسد که دامانش برند

آن کاملی که رتبتش از غایت کمال

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او

کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران

تیره روزش کرد، چرخ نیل فام

خجل است از رخ یارم گل تر

اندرین اندیشه تشویشش فزود

حیف از آن نخل برومند ثمرپرور که ریخت

کم مبادا که طراوت ده باغ طربست

هرک در هر دو جهان بیرون ما

یک حکایت هست اینجا ز اعتبار

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

چو سر چاکری عشق دریافت

آنک یک دیدن کند ادارک آن

ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان

بده تا بگویم به آواز نی

از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر

غیرفهم و جان که در گاو و خرست

به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی

ز بس گردید هر دم تیره ابری

در بیابان غم از دوری دارالملک وصل

پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا

به آشیانه نبستند عندلیبان دل

شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست

نارسته هنوز دار منصور

تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن

به سوی من گذری کن، که سخت مشتاقم

بتافت از زلف آن روی چو خورشید

بگه برخیز فردا سوی او رو

در تنور پر ز آتش در فکند

در نوشته سرادق جبروت

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی

از ترازو کم کنی من کم کنم

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز

سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد

جمله عالم خود مسبح آمدند

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین

آن یکی را جنبش مادام داد

هین قم اللیل که شمعی ای همام

به جان من غم تو، شادمان باد،

از بهر شکار روی گلگونت

ای گل و گلزارها کیست گواه شما

آن توی که بی بدن داری بدن

نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

صورت نتوان بست چنین موی میانی

داد ده ما را که بس زاریم ما

حال دل بودی پریشان پیش ازین

هزار قطره‌ی باران چکید بر رویش

این عدم خود چه مبارک جایست

هم بگوییمش کجا خواهد گریخت

یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد

که را رسد که کند عیب دامن پاکت

گور کندن دید و یک ساعت نمرد

عقل او کم بود و حرص او فزون

آمدم در کوی امید تو باز

چون جمالت صد هزاران روی داشت

یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی

یا عدم دیدست غیر این جهان

دل ز احوال نیک و بد آزاد

ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر

رخسار تو در شکنج گیسو

تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت

در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند

نه گله‌ایش از فلک نیلفام

گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد

او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم

کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه

اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس

روز پنجه هزار سال آنجا

بارها گفتند زر را وا بریم

دست ازین عاشقی نمی‌دارد

مرد آن باشد که همچو شمعی

صاف او بی‌درد بود و راحتش بی‌درد بود

گاو قربانی و نانهای تنک

دو گهر یک شبه دو لل را

روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم

ز لعل دختر رز چون مراد بستانم

بود اندر عهده خود سحر افتخار

دل مرده، برون کشیم خرقه

یا نهان شد در پس چیزی و یا

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند

کین چه شاید بود وا پرسم ازو

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان

خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده

یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد

چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد

دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت

چون نیست غلط کننده پیدا

چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد

قوم گفتندم جواب آن سلام

سخنی کان از آن لب دلجوست

دوری که اقتضای غضب کرده طبع می

گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا

صورت کار سلیمان دیده بود

می‌سوزیم درون و تو در وی نشسته‌ای

دون‌ترین کسبی که در عالم رود

می‌زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست

گفت استا راست می‌گوید روید

دل دیوانه در سر زلفش

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

وقت نامد کز نمکدان لبت

آمد از غم بر در کعبه بسوز

نام و ننگ ما همه بر باد داد

عاشق دل سوخته را دست گیر

صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم

رفته است آوازه‌ی عدلت چنان

بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت

سایه پرورد بلا می‌شوم آخر کامروز

دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا

ای بدیده در فراقم گرم و سرد

چه خوش باشد که پیش از مرگ بینم!

هم‌چنین هر نام صافی داشتست

یعقوب برون آمد از پرده مستوری

بوک حیوانات را دردی دگر

شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را

ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود

تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس

پس بگفتی تا کنون بودی خدیو

ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی

دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او

یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

جنون نتیجه‌ی عشقست و عقل عین خیال

از چنو شاعر نس از تو بحردست

ور مرا عشوه کمترک دادی

چند تیرانداز بهر بالها

پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد

سنگ را صد سال گویی لعل شو

سرو تو را به تربیت من چه احتیاج

ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا

آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان

خیر باشد اوستاد این درد سر

چون خرابی چشم مستت می‌کند

چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز

چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد

روی ناشسته نبیند روی حور

بود عاشق، زد از نخست سخن

من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت

اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید

خواجه را کشتی و بردی مال او

آیا بود آنکه بی‌دلی را

آب دیده تا چه دید او از نهان

به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران

چون عبادت بود مقصود از بشر

ساکن است او، مگر تو بشتابی

رنج را از تن مایل به اجل دور افکند

تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو

عذر آوردند کای مادر تو بیست

ندیدم هیچ گلزاری به عالم

چون نیست شوند در ره هست

ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار

بیخ هر یک رفته در قعر زمین

فصرت ولا ادری من‌الیوم لیلتی

در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند

در آنزمان که شود وصل معنوی حاصل

دود پیوسته هم از هیزم بود

در صومعه بیهده چه باشی؟

پس مجو از وی گواه فعل و گفت

چاره روپوش‌ها هست چنین جوش‌ها

این چگونه شمعها افروختست

دلش از هر غمی آسود، چون یافت

باز خواهم غوطه زد در خون که از بحر درون

گر جهان با خویش خواهی برد تو

کو هما کو پشه کو گل کو خدا

از لب و زلف و خال و خط دانه و دام کرده‌اند

در پرده‌ی وجود ز هستی عدم شوند

زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری

این فناجا چون جهان بود نیست

گوییا تخم مهر ما کارد

تو نازک طبعی و طاقت نیاری

تنم مقیم مقامست و جان بمرحله عازم

زور آدم‌زاد را حدی بود

نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم

من نجس زینجا شدم پاک آمدم

به یک دانه ز خرمنگاه ماهت

که بودشان لرزه و تخویف و ترس

گرچه بسیار می‌نواختمت

ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد

میل اگر بودی در آن دو مقتدا

یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند

رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی

گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو

گه جام مست گردد از لذت می تو

ای کریم و ای رحیم سرمدی

تا ببینیم روی خوبت را

ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش

پسته‌ی تنگ تو نقل مستان

آن جنودا لم تروها صف زده

باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده

گفت والله تا ابد ضیف توم

گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا

ریگ را گویی که گل شو عاجزست

سرو رعنای ریاض عزت و مجد و شرف

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

گر شاه به مشورت وزیر است

این رسولان ضمیر رازگو

چون می نخرند زهد و تقوی

دست‌آویزی نکو به دست آمد

گر ولوله مرا نخواهند

اضطراب ماه گفتی در زلال

دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار

صد میل آتشین به گناه نگاه گرم

راستی را شمائل قد او

از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب

دختر نعش گواهی نتواند دادن

که برو از پیه این اشتر بخر

در آینه عکس قیصر روم

چونک سلطان شاه محمود کریم

دل ناتوانم همانا بدید

چه میسائی رخ رغبت به پای آن که می‌داند

یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش

که تانی هست از رحمان یقین

ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان

بس جان که ز پیچ حلقه‌ی زلفت

بحریست دل تو در حقایق

که بتاسانید او را ظالمی

گر جمال بتم نظاره کنی

از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا

فراق لاله رویان سوته دیلم

آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق

دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است

هر پرت را از عزیزی و پسند

می‌گوید دست جام بخشش

یک صباحی گفتش اهل بیت او

هفتمین را برون کنی میدان

گر دلت نشکفته بود از گریه‌ی پردرد من

چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز

معنی تکبیر اینست ای امام

جمله عالم جرعه چین جام اوست

پیک راهی تو به شمع روی او منگر بسی

خرامان جانب میدان خویش آ

هر کجا که یوسفی باشد چو ماه

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی

به هر منزل که رو آرد خدا را

در دیده‌ی من خیال قدت

صورت تن گو برو من کیستم

ز نوش لب چو مرهم می‌ندادی

هر خراج و صلتی که بایدت

امروز فغان عاشقان را

جوع و ضعف و قوت جذب و قضا

از لالی نظم او گشتی

کی عطرسای مجلس روحانیان شدی

چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه

سده چون شد آب ناید در جگر

جایی که این عزیزان جام شراب نوشند

تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس

حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی

هزلها گویند در افسانه‌ها

منش از مردمان رخ می‌نهفتم

سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود

ندانم چه نقشی که مثل تو صورت

گفت آیا ای عجب با چشم کور

دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد

گر دست و ترازوی نداری

حب جاه و سروری دارد بر آن

چون رقم بر وجود انسان راند

ملک جانی کز خرابیها نمی‌ارزد به هیچ

تا شود این نفس کافر یک زمان

در سمرقندست قند اما لبش

چرا خواهد به کام دشمنانم

عشقت چو نشست در دلم ساخت

از ناز شود ولایتی تنگ

مادرش از خشم گفتش هی خموش

مکن به چشم حقارت نظر به درویشان

فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد

درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست

زاهدی بیند بگوید ای کیا

نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم

عقده را بگشاده گیر ای منتهی

آخر حیوان ز ذوق صحبت

ور نباشی مستحق شرح و گفت

غمزه‌ی یار مست و ما مخمور

منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی

جگرم خون گرفت از غم آن

همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ

منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن

بر بساطی که عشق حاکم اوست

اومید تو هر دمی بگوید

گفت هر یک من نکردستم کنون

شب از جفای تو می‌نالم و چو می‌نگرم

عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا

از همه محروم‌تر خفاش بود

گر ندادی جگرم وعده‌ی وصلت هر دم

زر و سیم و گله‌ی اسپش نمود

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

می‌زند کفلیز کدبانو که نی

تو بمانی به کام دل، گر مرد

میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را

افراخته رایت جلالت

این همی گفت و رخش در عین گفت

بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو

خانه بیاراسته‌ام چون نگار

یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل

طوطی نقل شکر بودیم ما

گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست

بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن

ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست

در شریعت هست مکروه ای کیا

دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر

دل مثال ابر آمد سینه‌ها چون بام‌ها

موسیی آن را عصا دید و نبود

تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم

اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره

گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک

گفت در یک خانه گر باشم دو روز

بر سر خوان درد او درد بسی کشیده‌ام

هرآنکس کو ازین یک جرعه نوشید

آن شخص که مردنیست فردا

زین دو جوشش قوت حسها شدم

پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

هر کفی خاک که بر عرصه‌ی دشتی بینی

آن سگی که می‌گزد گویم دعا

ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،

لیک اول پند بدهندش که هین

هر گهری کان ز خزینه خداست

گویم آنگه که بپرسند از بطون

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد

گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک

وادییشان پیش آمد بس سیاه

گفت تاب فرقتم زین پس نماند

کارم نه چنان فتاد مشکل

گوش بنهادند خلق هر دو کون

از ناز همه دروغ گویی

نه تو لا تلقوا بایدیکم الی

بازش مگر حیات دهد لطف شهریار

ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه

سر موئیست میان تو ولی یکسر موی

از برون حس لشکرگاه شاه

فرخ آن بی‌دل، که یابد هر سحر

هین مکن خود را خصی رهبان مشو

بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود

همچو پروانه شرر را نور دید

گردن‌کشی که هر صبح بر درگهش ز مژگان

در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت

برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان

خویشتن را نیک ازین آگاه کن

نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر

نیارد کار خود یک لحظه پیدا

هر که را همت عالی بود و فکر بلند

آنک اندر سیر مه را مات کرد

پس از تعمیر کاشان کز ازل می‌بود ویرانه

به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او

میخواره‌ی سرمست بدنیا نکند میل

تو مکن تهدید از کشتن که من

چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی

گفت ای یاران من قسمت کنید

ترک این شرب بگویند در این روزی چند

از سر که بانگ زد خرگوش زال

دل بسی در غمت به خون غلتید

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست

همکاسه‌ی تو خوان فلک گشت همچو زر

آن دگر گوید دروغست این بران

مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟

قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود

یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

عیان روی گل و دامان گلچین

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق

مسجدی بر ره بد و بانگ صلا

با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟

پس بشر آمد به صورت مرد کار

گهری لطیف کانی به مکان لامکانی

خوف حرمان ازل در کسب لوت

پیش تیر ارادت معشوق

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

تو همی خواهی که دانی سر عشق

گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل

چو با ابروی تو چشمم به پنهانی سخن گوید

بس گهر کز قعر دریای ضمیر

صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید

ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها

خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او

تا به خاک رهم از کینه برابر کردی

خیال زلف و رخت گر معاونت نکند

آنچنانک عاشقی بر سروری

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

خاک را بینی به بالا ای علیل

گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو

پیش مردان خدا کردی نفیر

آخر کار فروشند به هیچش این است

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

در بیان رهنمونی آمده

گفت هین امروز ای خواهان گاو

بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم

قابل امر شدن همچون گوی

ای صد هزار جان مقدس فدای او

یک درخت از پیش مانند امام

که گر یک نظر روی من بنگری

تو ای بشیر بشارت ببر به قافله‌ی جان

چون تو کنار می‌کنی روز و شب از میان ما

کیقبادی رسته از خوف و رجا

نعره ز جان زنیم، همه روز تا به شب

وآن طبیب روح در جانش رود

به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته

او همی‌گفت این به فرمان خداست

صبح او گردید شام از گردش انجم فغان

دوستان در پرده می‌گویم سخن

تویی آن صدر کز دریای جودت

کو غلام ما مگر سرگشته شد

بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟

چون صبا چاک کرد دامن گل

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند

از وجودم می‌گریزی در عدم

نسیمی در آن نگهت مهر پنهان

گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید

ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد

باز مرغی کان تردد را گذاشت

در جهان چشمت خرابی می‌کند

گر رسول آنست که آید از عدم

آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند

بر مسلمانان زیان انداز تو

ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت

میندیش از جزا هرچند فاشم کشته‌ای ای مه

گفت فرزندش کزو کردم سال

کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند

بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز

چون جمالی است بی نشان جاوید

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

از رضا که هست رام آن کرام

دیده‌ای کو رخ تو دیده بود

گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام

گفتم قدم برون نهم از آستان دوست

بعد نومیدی بسی اومیدهاست

ساقی، قدحی، که مست عشقم

گفت بعد از عز این اذلال چیست

در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان

هین جواب خویش گو با کردگار

چون به ایوان عاشقی بر شد

امن انکرتنی عن عشق سلمی

کردی ای موسی به صد دردش هلاک

دست را بر اژدها آنکس زند

با چنین زلف و رخ نه فتنه‌ی ما

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش

ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو

دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب

دایما مشتغل به ذکر خدای

کرده از بی‌اختیاریهای مستی امشبم

چو رفت آب رخم در سر وفاداری

نفس اول راند بر نفس دوم

روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ

هر دو سبزند این زمان آخر نگر

بتراش زر به ناخن از کان و چاره‌ای کن

خادمه سفره بیفشاند و فتاد

چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل

آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم

چون از تو نماند هیچ بر جای

که ز قرآن گر نبیند غیر قال

با هم بودیم خوش، زمانی

گر چنین زیبا نبودی عارضت

جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع

من ترازویی که می‌خواهم بده

بقیت لما سروا جیران اثر هم

بود در قبضه‌ی تسخیر من اقلیم وصال

با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم

دید آنجا کاروانی بس بزرگ

صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی

بار اول از ره تقلید و سوم

نماید آینه سیمای هر کس

چونک تابستان بیاید از گشاد

کرد ارسطو بر سکندر یاد

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شد قطره محیط و ذره خورشید

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق

تا نیابم یک دم از محنت خلاص

با من بگفته‌اند که فانی شو از وجود

ای زهره ییان به بام این مه

دست زاهد هم بریده شد غلط

دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم

باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن

کنارم زان از آب دیده دریاست

کسب را همچون زراعت دان عمو

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می‌کند

عقل او مشغول رخت و قفل و در

شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او

زان نظر روپوشها هم بر درید

به تماشای باغ و بستان شو

بی گمان دولت به میدان رخش سرعت می‌جهاند

گاهم از راه یقین دور کنی

پیشتر از واقعه آسان بود

دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟

تا شده عشق تو در جان معتکف

آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد

آن نثار میوه ره را می‌گرفت

روان شد و به دل جان رسید یاران را

خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد

عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را

هر که آن مسجد شبی مسکن شدش

هجر او را، که جان ما خون کرد

گفت این سو آ مکن هین با خود آ

ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع

یا نمی‌دانی کرمهای خدا

شمع خلوتخانه‌ی آل پیمبر کز رخش

بعد حرمان من نامه‌ی سیاه آن که به تو

ز سنگ لاله از آن می‌دمد که خونین شد

زندگی و مرگ سرهنگان او

از می لعل یار سرمستیم

پاک بری چست بود در ندب لامکان

گفتم که امتحان سعادت به کام کیست

یا که کفش تنگ پوشی ای غوی

ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی

چشم سیهت به تیغ مژگان

جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار

اقتضای داوری رب دین

از پی یک نظاره بر در او

دام را چه ضر و چه نفع از گرفت

ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن

زانک گل گر برگ برگش می‌کنی

ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر

آتشی کز همه‌ی ظاهر نظران پنهان بود

همت عالیم در کار آمدست

یک دو میدان در پی عیسی براند

خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمی‌کند

صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم

سرمایه آمالی و بخشنده‌ی احوال

چون موکل می‌شود ظلم و جفا

تبسم لب ساقی مرا شرابی داد

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش

خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست

هست باشد ذات او تا تو اگر

بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش

تا گشاید قفل و در پیدا شود

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا

در میان موج دید او کشتیی

خاک بر فرق سر چرا نکنم؟

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را

که ترا می‌جوید آن شه خشمگین

پیش از آن کز تو مرا جان به لب آید ناگاه

ذره‌ی سودای تو که سود جهان است

بر مست غم دور فلک دست ندارد

همچنان آن ماجراها باز رفت

به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من

مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک

چشم نرگس به خیال نظرت می‌دیدم

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد

در سر زلف بتان شد عاقبت

از خیالی گشته شخصی پرشکوه

تو گر به سینه دل سخت آهنین داری

مدتی بر نذر خود بودش وفا

قدرش چاکر و قضاش مطیع

خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز

شیخ چندانی که در صحرا بگشت

پیش شیخی در بخارا اندری

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

دریای غم تو موج می‌زد

دل یک قوم به خون خفته‌ی آن چشم سیاه

کی بود ماهیت ذوق جماع

ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امید من

زمان کنم افزون جراحت تن خویش

آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر

چه شرف یابد ز کشتی بحر در

ور وصالش بساختی کارم

چونک او حی الرب الی النحل آمدست

چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش

پاسبان آفتابیم از درون

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام

تو به دست دگران دامن خود دادی و من

پرسی تو ز من که عاشقی چیست

لایق این حضرت پاکی نه‌اید

تا بلبل خوشنوای گم شد

رخ تو آتشی دارد که هر دم

سنگ نالید به حال دل دیوانه‌ی من

منبلی نی کو به کف پول آورد

فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

شکنج زلف و روی دلفروزت

تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین

تا دل من در سر زلف تو شد

جلوه‌گاه و اختیارم آن پرست

ترکان خطایی روش مهر ندانند

خیر باشد نیمشب چه می‌کنی

از می شرق دوست مست شدند

ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد

هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ

آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه

در کوی خرابات جمالش نظر افگند

نیست از جانب من تا به تو یک موی میان

می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا

به نفس چون مسیح جان بخشد

عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

امشب از زمزمه‌ی پرده‌سرا بی خبرم

قمری به کام کرده یکی بربط

حاصلم از غم عشق تو نه بجز خون جگر

در عجب درماند کین لغزش ز چیست

کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی

آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او

تو دی می‌رفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه

به قول دشمنان برگشتی از دوست

چون برون آرم ز خاطر در معنی‌های بکر

می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ

دل ز فراق گشت خون، جان به لب آمد از غمت

درین دریا چو شبنم پاک گم شو

هر گوشه اهل رازی دارد بدو نیازی

این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟

چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟

خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش

عارفان در وجد و ما در های های

روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم

وصف حسن جمال خود خود گوی

در ذکر کردی کدو را آن عجوز

یا از شکنج طره کمندی به ره منه

ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز

چون غم و درد نهانش کرده بود

ره غمخانه‌ی من پرسد از اهل نیاز اول

آتش مپرست تا نباشد

جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان

از زهد و صلاح توبه کردم

چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب

خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم

سر زلفت ز بهر غارت دل

از افق او دمید کوکب رخشنده‌ای

این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن

جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم

شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش

موم از خویش و ز سایه در گریخت

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد

بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی

هرک در جمعیتی خواهد نشست

می دو ساله دم روح‌پروری دارد

مرا دور از رخ دلدار دردی است

چو بازان جای خود کن ساعد شاه

خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را

به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن

با همه خیل ستاره ماه شب افروز

تیر مژگان در کمان ابروان چون می‌نهاد

کجا رسد بکمندت که لاشه‌ئی که مراست

بار منت بر نمی‌تابد دل آزاده‌ام

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم

حبذا ارواح اخوان ثقات

گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن

سزای خویش باید یار جستن

عاقبت افتاد بدامان خاک

گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق

چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن

در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید

مرا توفیق نیکو بندگی ده

هر که را عشق تو طهارت داد

به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم

گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را

نشود دیده‌ی من باز چو بادام به سنگ

بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم

خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه‌ای

حال در مانده‌ی عشق تو نمی‌داند چیست

دل در جهان مبند، که بی‌جرعه‌های زهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را

میزد او خود در صحبت چو من از بی‌صبری

زان خبر نیست از توی خودت

چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

نیابی نزد مهجوران، نپرسی حال رنجوران

کز عشق چو آفتاب گردد

تا نسیم سحر از جعد بلندت دم زد

مرا درویش دیدی، رفتی از غم

نرگس اندر بوستان رخساره‌ی او دید و گفت

من خود از زخم غمت می‌شکفانم گل داغ

چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند

نهاده دین به یک سو و زهر سو

هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد

ایمن از فتنه‌ی این گنبد مینا منشین

اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟

معلوم نشد به فکر و پرسش

نمی‌گفتم سخن درباره‌ی بدگوهران کم گو

گر مورچه‌ای در تو کوبد

چون خشت نهادیم به پای خم می سر

ما که دور از تو ز هجرانت به جان آمده‌ایم

از فلک بی‌قرار هیچ نیاموختن

داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا

نمی‌دارم از دامنت دست باز

نگارا غم عشقت از عاشقان

شبم بی‌زلف او صد نیش عقرب نیست در بستر

چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص

به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن

راههای مختلف می‌راندش

کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم

نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او

جایی‌ست که اندرو کسی را

عمری گذشت تا به امید اشارتی

حقا که ز قدرت همو بود

آیینه پاک کرده‌ام از زنگ قیل و قال

در خرابات خراب افتاده

چون کار بخت و صورت تقوی بدیده‌اند

خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست

همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست

گر فقیری به ما بود محتاج

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

بر زمانه چه دل نهم؟ که روان

روز صیادم بد و شب پاسبان

قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر

گوش بر قول حسودان مکن، ای رانه رواست

اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست

هرچه از ما گفت در غیبت رقیب روسیه

رابعه گفتش که ای شیخ زمان

گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود

از پرتو آفتاب رویت

دل سوخته زانم که کنون از سرخامی

یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش

بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند

نه فکریش از برای آب و دانه

ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری

من بلبل فصیحم من همدم مسیحم

شکفته بود همه بوستان خاطر من

یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد

کوی دل ها همه از شوق به سر می‌غلطید

میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم

بی‌قامت همچو سرو او دایم

غیر را خواست کند گرم زد آتش در من

زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند

میلی که داشتند حریفان به نقل و می

هم دیده‌ی تو باید تا چهره‌ی تو بیند

می‌نگویم از بتر بودن سخن

من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود

میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟

بوسه‌ای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک

از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست

در جام جهان‌نمای می بین

از تو نوشند ار ذکورند ار اناث

چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند

دل ما را ز نعمت غم تو

در عشق که مردم را از پوست برون آرد

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

لیک چون شد واجبم، چون من یکی

براق جاذبه‌ی نوبهار آماده است

گل گر ز رخ تو رنگ ناورد

هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش

پیمانه‌ی حیاتم پر شد فغان که نتوان

گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟

بی وصال تو من مرده چراغم مانده

عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار

طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری

افسوس که با دیده‌ی بیدار چو سوزن

چون از تو ندید چاره‌ی خویش

وآنک آنش نیست باغ بی‌ثمر

اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند

سخن بسیار میدانی وزین سال

تو بدان دام زلف و دانه‌ی خال

دارد آن غمزه کمانی که به چشم نگران

ساکن گوشه‌ی جهان ز جهان

چون آینه و آب نیم تشنه‌ی هر عکس

چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟

قطره‌ای را که او نبود و نه هست

مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت

ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد

گیریم گل در آب به تعمیر دیگران

به دمی زنده کنی صد مرده

گر بود بد تا بدی کمتر بدی

سیل غمت فتاد به فکر خرابی‌ام

لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد

چو از ذکر لبت شیرین کند کام

حور می‌گفتم تو را خواندی سگ کوی خودم

هر گلی را که زینت چمن است

خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها

گر نخواهی کشتنم از تیغ غم

هر که اینجا آشنای او نشد

ببین که در طلب حال آتشین رخ تو

روی زمین چو قصه‌ی فرهاد کوهکن

همی فتاده و مفتون دانه و آبند

خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز

بود که ساقی لعل تو در دهد جامی

یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم

دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟

بر امید گوهر و در ثمین

جز با من دل شکسته در عالم

چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!

تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت

مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند

بگرفتم زنارش در پای وی افتادم

کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست

بی‌کسی را بی‌دل و بی‌جان مدار

سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت

ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال

چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم

فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده

ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت

شاید به گرد قافله‌ی بیخودان رسم

مرا از خود جدا دارد نگاری

دیو بر دنیاست عاشق کور و کر

بعد چندی که شدم داخل کاشانه‌ی دوست

گر مریدی جزو مرادت نیست

آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

مرد زاهد گفتش آخر ای غلام

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان

دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای

دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است

گر عام شود قصه‌ی ما در همه عالم

تر کنم از آب چشم روی چونان خشک را

خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش

سرو از تو در تمایل در کله ربیعی

اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد

از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است

سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی

در محبت چه تطاول که نکرد

اصل او از کجا هویدا شد؟

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

خط تو بر ماه و من در قعر چاه

حیرت مباد پرده‌ی بینایی کسی!

گل از شادی همی خندد، من از غم زار می‌گریم

در ره سودای تو درباختم

به خاک کوی تو شب نیست کاب دیده‌ی من

نسبت گل بتو می‌کردم و عقلم می‌گفت:

از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد

تا غبار خط ریحان تو برگل دیده

از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب

هرگز نکنم تو را فراموش

از پی هیکل شتاب اندر دوید

گر بدین پسته‌ی خندان گذری در شکرستان

گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر

ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف‌تر

بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر

حایطی بودش درختی در میان

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد

از می عشق ار چه سرمستی، مکن

دمی کز ما برآید بی غم او

جمعی همه آشفته‌ی آن سنبل مشکین

در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم

هر تنی، روشنتر از جانی شده

دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود

چو آن هندو ندیدم هیچ کافر

چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا

جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند

هدیه‌ها و ارمغان و پیش‌کش

هم جلوه‌ی ساقی را در جام بلورین بین

بی‌واسطه روزی هوس دیدن ما کن

جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا

شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن

چون جهان سر بر خطت دارد مدام

ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور

همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی

لیک گنجی که قسم عشاق است

کمند عشق را گردن نهادم

چون در آوردیش به پرده‌ی راز

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی

با غم عشق تو تا پنجه در انداخته‌ایم

تجلی سنگ را نومید نگذاشت

هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی

تیغ لا در قتل غیر حق براند

مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه

چون دیده و دل من گشتند فتنه‌ی تو

در طبع من که هستم قربان روز وصلت

نزاکت بین که سروش می‌شود مانند شاخ گل

گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق

نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت

در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت

کی بود کی که پیش شمع رخت

در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب

سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا

با چنین گنج که شد خازن او روح امین

هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

ای که خاک شوره را تو نان کنی

کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست

رخ نمودن را نشانی نیست پیدا

بوسه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر

بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا

محو گردانیم نامت بعد ازین

پرده‌ی شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است

خوشی و خرمی و کامرانی

مست بودم که عشق کیسه شکاف

تا به درها نروی هر سحری کی دانی

دشمنان از شراب وصل تو مست

نخواهم بی تو ملک هر دو عالم

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست

حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست

محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را

این جهان بر مثال مرداری‌ست

آنک او بعد از رئیسی خوار شد

زهاد ز کف رشته‌ی تسبیح فکندند

ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم

عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی

بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال

چون همه تیری بیندازی تمام

علم زد بر فراز بام اهواز

عاشق دیوانه نامم کرده‌اند

همچو مرغ نیم بسمل بال و پر

چون سواری تو که از شیوه‌ی چوگان بازی

سخن گویی و می‌خواهم که دردت زان زبان چینم

خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز

بفشان گره طره‌ی مشکین پریشان

خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم

وصال او نمی‌یابم، تن اندر هجر او دارم

وز حسودی بازشان خر ای کریم

به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی

رشحه‌ی نور در دماغم ریز

آن کس که چو من به روی خوبت

بزم حالیست ز نا محرم و از چهره‌ی راز

آن پر اکنون در نگارستان چینست

در قفای گراز خودکامه

چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی

چو عقلم مات شد بر نطع عشقش

مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر

دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من

بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی

گر طالب دیداری از خلد برین بگذر

از زندگی است یک دو نفس در بساط ما

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی

گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس

گفت پروانه‌ی پر سوخته‌ای

برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان

پنداشتی که چون نخوری روزه‌ی تو آنست

رشته‌ی عمرم ز پیچ و تاب می‌گردد گره

با سگان گشتن مرا هر شب به روز

هر نفس کان در حضور او زنی

مخور فریب نگاهش اگر مسلمانی

اختری حکم و آسمانی جاه

اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

سنبل برانداز از طرف بستان

ز انقلاب چرخ می‌لرزم به آب روی خویش

بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند

چون وفاات نیست باری دم مزن

صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان

گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت

ور نبودی بر سر آزار من در انجمن

پیش یار غار، صدیق جهان

نوبت به کینه جویی دشمن نمی‌دهیم

بوی جان افزای او خواهیم یافت

خیز و خون سیاوش آر که صبح

حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست

خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب

در دندان بنمای از لب همچون آتش

به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او

گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان

برآریم از بحر سر چون حباب

فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد

پیش آب و پس هم آب با مدد

نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم

کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را

خواری کس نخواستم هرگز

سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست

گنج وفا مجوی که در کنج روزگار

جان غربت زده را زود به پابوس وطن

ندارم مونسی در غار گیتی

تو را میان الف است و الف ندارد هیچ

گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز

آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من

مرو از بر ما و گر می‌روی

دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود

غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز

بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش

در جهان یک دم نبودم شادمان

ساقی مستان ما شد شکرستان ما

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری

غمت هر لحظه در پروازم آورد

بر سر کوی تو سودا می‌پزم

بر کوهکن ز رتبه‌ی مقدم نوشته‌اند

هاتفی گفتش برو این لحظه پاک

از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن

سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است

به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت

تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل

همه از فیض نفس زاینده‌است

خط ریحانی بر چهره‌ی مشکین خالش

اینک می‌رسد شورافکنی کز گرد راه

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری

عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد

تا به پای او دادم نقد جان به آسانی

کوه پیموده سنگ و بر سخته

گر از رویت بهار آگاه باشد

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

هزاران درد دارم لیک بی تو

شد مهربان سپهر به من آخر حیات

گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی

گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته

شبی کز شور مستی گریه‌ی مستانه سر کردم

در زمین این بخار هست و دخان

دهان چون پسته و پسته پر از قند

تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی

جز زلف و رخت که دید روزی

جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او

مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست

قوت جذب و قوت امساک

عشق تو داده است در ولایت جان حکم

کی زنده دم تو کشد منت مسیح

من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز

گاهی بی‌خویشتن شوم ز غم تو

سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند

به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم

چو بادی برآید دمی باده درکش

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال

بسکه می‌ترساند از زنجیر و پندم می‌دهد

لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم

گر چه کس را نمی‌شود حاصل

سر چوب تری آن گاه گرید

بس که آلوده شد از خون خریدارانت

جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو

چه کنم، گر طلب کند تاوان

تو قبله‌ی رقیبی و من در سجود تو

بگذر تو ز خویش و از قرابات

در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل

ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی

چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه

یاران خراب باده و من مست خون دل

ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟

کبر شاهانه‌ی تو شاخ امیدم بشکست

در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین

گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست

در دل ما شکوه‌ی خونین نمی‌گردد گره

تافته اندر دلم پرتو مهر رخت

من از او جانی برم بی‌رنگ و بو

در مرهم زخم خود چه کوشم

بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا

بر زمین هر ذره‌ی خاکی که هست

غیر پر کید و تو بی‌قید و من از مجلس برون

از غم تو غنیم وز همه عالم درویش

سوختم صد بار و از بی‌اعتباریها نگشت

ما را به وصال وعده دادی

چون لاله فروغ روی او یافت

زاهد شبی به حلقه‌ی مستان گذار کن

گفتی که: من از جهان برونم

در طبعم آتش تو آب سخن فزوده

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت

بی‌موی میانت تن من در شب هجران

مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر

چند نالم از جفا و جور تو؟

چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز

حقه‌ی یاقوت را قوت روان کرده‌ای

مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی

تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست

شد مست و از تواضع بی‌اختیار او

گفت این نانت که داد ای هیچ کس

ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی

خورشید رخت بر سر ما سایه نیفکند

باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل

آن ماه پری چهره گر از پرده درآید

تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی

محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست

برش ادا نکنم مدعای خود هرگز

جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان

چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود

چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین

غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم

آنکه از اصطفا بر افلا کند

سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند

به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان

هر که به بندی درست دم نزند جز به درد

می‌کننداز من توقع صد دعای مستجاب

دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست

غلط گفتم آن ذره‌ای گر بود هم

به هوای دهنت نقد روان باید باخت

خبر ز کرده‌ی مردان شنیده‌ای به تواتر

گفت، زنگی که در آئینه‌ی ماست

محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت

فریاد ز دست تو که از قید حوادث

آفت جانی از دو غمزه‌ی دلدوز

چند رو گردانی از سرگشته‌ای؟

در این بودم که این چون است و آن چون

ای که به برهان عقل، منکر عشقی

دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا

به دوری که مردم سگی می‌کنند

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

من در آنم تابگویم ترک جان

گوشه‌ی دامن خالی است، که چشمش مرساد!

وی از پی طعن دین نشانده

از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی

طاق ابروی تو گر قبله شود

به گردد حال ازین سامان که می‌بینید و این آیین

کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده

شعله‌ی نیم نظرهای توام پاک بسوخت

دلم چون گیسوی او بر کمر دید

از حباب ما گره در کار بحر افتاده است

به مستی از لب تو وام کرده‌ام بوسی

شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو

تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی

ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی

چه زیبائی بهنگام چمیدن

بدین دستور تاریخ وفاتش

گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی

موقوف به یک جلوه‌ی مستانه‌ی ساقی است

ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد

خاک تن تو شود همه ذره

فراغت دادی از غم‌های دهرم ای غم جانان

تا نشوی فارغ و یکتا، کجا

اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری

ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب

چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی

یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!

جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد

جفای او که روان گریزپای مرا

به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست

وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

از دست زاهد کردیم توبه

چون سلیمان ملک خود چندان بدید

چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد

لازمت باشد اگر عاشق شوی

نشه‌ی عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست

حرکت کرد بر زمین چپ و راست

چو اسبان کره‌ی تند فلک را

از خون یکی کرده‌ی امروز صبوحی

جانم ز جانان سر بر نتابد

به ده ماه از این پیش دیدمت من

زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

هزار جان مقدس سپرد هر نفسی

دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش

ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم

چو دست می‌ندهد لعل او، از آن حسرت

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

تو را شیطان مسلمان گشته جاوید

تابنده بد ز روز ازل نور ذات او

در جهان گر دل از تو بردارم

وگر در عشق او از جان برآیم

تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم

نیم شب دیده‌ی مذن بام

ای مردم چشم دل خیالت!

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

فراش عبادتکده‌ی راهب دیریم

چون کبوتربچه‌ی پروازی

این طرفه که او من شد و من او وز من یار

چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم

نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت

نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست

جاودانی پای بنهاد از جهان

هر که را آیینه بی‌زنگ است، می‌داند که من

دست من نگرفت روزی از کرم

پر شکر شد شرق تا غرب جهان

می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش

گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن

کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد

تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان

از فروغ شمع رخسارم منور کن روان

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم

اندر کژیم منگر وین راست سخن بین

من از دو زلف پراکنده‌ی تو حیرانم

ز بهر فضل و پیشی من، چو کردم با تو خویشی من

کمان ابروی او تیر غمزه‌ای نزند

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینه‌ی من

برآری برفراز طور سینا

اگر ز طعنه‌ی عاجز کشی نیندیشم

کی صید جهان شویم؟ چون ما

گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم

زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است

چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس

وی دیده هر آنچه گفته از دوست

اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر

بر چشم پرخون چون ابر گریم

خلوتی چون خانه‌ی آیینه‌داری پیش دست

گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت

ساقی می جانان بگذر ز گران جانان

خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم

به قدر راستی گیرد سخن سنگ

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر

تویی سلطان مطلق در دوعالم

چون گهر قانعم به قطره‌ی خویش

مبتلا گشتم به درد یار خود

تا که مهر مهر او بر جان زدیم

صید قید او نمی‌یابد خلاص

کوی او بی‌زحمت ناجنس باشد صبح‌گاه

در آغوش چمن، یکدم نشستم

دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق

اینهمه دلها بری ز دست ولیکن

باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا

چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان

لذت نامه‌های تو ذوق پیام‌های تو

شب نیست که با خیال قدت

من شیشه‌ی خود بر سر کوی تو شکستم

ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت

گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود

ما ننگ وجود پارسایانیم

خاری نشد آزرده به زیر قدم ما

بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است

چون دل بشست از بد و نیک همه جهان

خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق

دیده بسیار لطف و ناکرده

آن سعادت کو که بتوانیم گفت

من رند و عاشق در موسم گل

ای بت گلرخ بگردان باده‌ی گلرنگ را

در گوش عشقبازان، چون مژده‌ی وصالیم

تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی

نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم

اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل

مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار

بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد

ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار

عشق را سر برهنه باید کرد

به چشم ناشاسان گوهرم سیماب می‌آید

از وفا و دوستی کم کرده‌ای

از تو تا برکنار ماند دلم

شاید که شود رنگ به خون دل شیرین

کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟

گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل

آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج

ازان باده که اول دادی، ای دوست

جمله بت و بت پرست چون اوست

هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید

برده ابداعیان کن فیکون

ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت

ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو

هر کست از گزاف می گوید

چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت

چون هوا رنگ آفتاب گرفت

جان بارگه تورا طلب کرد

هم چشم سیه مست تو کرده‌ست خرابم

بهشتی طلعتا، آن چشمه‌ی کوثر لبت باشد

گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست

عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش

بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست

تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است

دل بیچاره را به وصل دمی

من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی

تا سرو پی بندگی قد تو برخاست

چو اندر دوستی کار تو زرقست

شعاع روی او را پرده برگیر

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

گفت من پیوسته در کان گشته‌ام

نشاه‌ی پا در رکاب می ندارد اعتبار

چون زلف برفشانی عالم خراب گردد

چون ز هستی خویش نیست شدم

از حال شکست دلم آگاه نگشتی

به دو گیسوی مشک پیوندت

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

به کشتن سر بلندم دیر می‌کردی چه گفتم من

اشک منست یا می گلرنگ در قدح

امروز از این خجسته مقدم

بر عاشق خود مگیر خرده

زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی‌لرزم

دل خلقی به خاک او گرفتار

چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی

دست در زلفت به نادانی زدم

به میزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را

گرچه من جبریل مرغانم ولیک

ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان

در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی

دل فتنه‌ی طره‌ی سیاهت

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم

اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست

خلق جهان مختلف شدند نگارا

پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست

زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز

انجم به آفتاب شب تیره را رساند

چون بی‌تو نه‌ایم زنده یک دم

فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم

زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم

تن او شد به عقل و جان قایم

محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی

گفت اگر ما را بود از عمر بهر

شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار

آفتابا، در هوایت ذره‌ام

سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم

کس گر می‌شنید از من فسون و مکر گردون را

نهال روضه‌ی حسن و جوانی

پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

ز معنی نیستم خالی بهر صورت که می‌بینم

ما را خراب‌حالی، از رعشه‌ی خمارست

اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد

ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند

چه شد خلیل که واله شود ز آتش من

و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن

دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط

تو نداری تاب آن حیران شوی

باده‌ی یک ساغرند و پشت و روی یک ورق

به از هشتم بهشت آید مرا جای

معدوم شیء گوید اگر نقطه‌ی دلم

هم فتنه‌ی مردم شدی از نرگس پر فن

دلش را آتش سودا برآشفت

اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو

داری گمان که می‌شکنم عهد چون توئی

گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید

نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست

چه کرده‌ام که ز درگاه وصل جان افزا

مسلمانی منور گشته از وی

گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی

گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم

ز وصف آن دهان من در شگفتم

گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی

هر جا که صراحیی ز جامی است

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

وگر از عشق جانم بر لب آید

گر دمی آتشین زنم ز دلم

باریک تر از موی شدند اهل دل اما

نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر

مژه در خون چو دست قصاب است

ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی

چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم

بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص

لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده

مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را

توان شناخت که من دردمند عشق توام

علم علم بر برین بالا

خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم

بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک

این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی

بغیر از عقده‌ی دل کز گشادش عاجزم عاجز

جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان

جان انس از شوق او آتش گرفت

چشمت ز نگاه مردم‌افکن

چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:

دست صدقم کشد به میل نیاز

تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر

گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق

در راه باز مانده‌ام، ار یار دیدمی

از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من

خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش

هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند

ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید

نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما

اگر خواهی که باشی از بزرگان

چون گردباد، نیش دو صد خار می‌خوریم

در کعبه چون که نیست مرا جای، لاجرم

در هر نفسی هزار عالم را

گر بت من ز در دیر درآید سرمست

نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم

لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری

سلطان‌نشان عرصه‌ی اقلیم سلطنت

تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف

زمین ساکن و خورشید آتشین جولان

گر صفات خود کند یکباره محو

وجود جمله غبارست تابش از مه ماست

ماهی ندیده‌ام چو تو در چارسوی حسن

آنکه مهرش نیاید اندر چشم

خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی

دگر بقیه‌ی ابدال شیخ امین الدین

سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا

خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا

یاران ز شراب وصل سر مست

عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند

آن جا که پیاله‌ای، خرابم

آنکه ببرید از من بیدل ترا

چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست

از غصه‌ی درشتی خود با سگان او

هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم

ای دست! عنان مکرمت درکش

ز وصل خود بده کام دل من

ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو

هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت

ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد

حق تعالی از زمین تا نه فلک

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

ردا و طیلسان یکسو نهادم

عشق لب لعل تو هزار آتش

اگر به شربت شمشیر او سری داری

شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی

اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی

طیره‌ی جلوه‌ی طوبی قد چون سرو تو شد

خستگان زنده‌دل دانند قدر درد عشق

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب

تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری

بخندان جان ما را از جمالی

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش

کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم

صفیر قمری و بانگ شباویز

به فانوس تن گر رسد گرمی دل

نیست کاری کان پسر را اوفتاد

نگردد قطع راه عشق، بی‌شوق

ز بهر صید دل‌های جهانی

مرغ عقل و جان اسیر دام تو

تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم

وجودم نیست گشت از عشق، تا تو

به شب چون خانه گشتم روشن از شمع

ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید

گر گذری باشدت بمنزل آن ماه

حلقه‌ی بیرون در از خانه باشد بی‌خبر

باز نگر که: می‌کشد بی تو مرا فراق تو

برکن از کار تو دست به یک بار تو

تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی

اگر در عاشقی صد جان به پاشی

که، ای روح بخشنده، لختی درنگ

خدا را از طبیب من بپرسید

گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا

بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس

پیراهن حیای زلیخا دریده شد

این قصرهای خرم و گلزارهای خوش

گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم

ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز

گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک

چیزی به روی هم ننهادیم در جهان

چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟

غصه کجا دارد کان عسل

یک ره پس از هلاک به خاکم گذار کن

داروی دردی که هست از در غیری مخواه

رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند

هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد

بر لب دریا نشینم دردمند

زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک

جانا، روا مدار که با دیده‌ی پر آب

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست

چشم و لب او هر سو گرفته‌ست

در جهان کار سخن پرداختن

شد وقت رحیل و مرد راهی

صبرم آن مقدار میفرما که می‌خواهد دلت

آن آتش مذاب در آب فسرده ریز

من آن را ندانستم اندر کجاست

دلدار نساخت، چون نسوزم؟

چو اسماعیل قربان شو در این عشق

رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی

گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز

چون نوایب هلاک خلق شدند

حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل

همچو من بر آب چون استد یکی

در هر شکست، فتح دگر هست عشق را

چو سایه بر من بی‌نور افگنی گویند

برد از سر دلبری دل مستم

زلف آشفته‌ی او خواسته آشفته دلم

ز هجران گر چه داری صد شکایت

با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من

درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟

جرعه‌ای ریختند بر سر خاک

این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را

تا پاره نگردید ز هم رشته‌ی عمرم

فردا اگر از کلی احوال بپرسند

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

با دگران چها کند عشق که در مشارکت

کودکی اندوهگین بنشسته بود

دامن هر که کشیدیم درین خارستان

کارهایی که چشم یار کند

چون نشان جویم از تو در ره تو

بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر

بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی

اکنون که مرغ پرده‌ی نوروز می‌زند

صیدم از کهسار و آبم ز آبشار

هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم

ده خدایی نیست جز تو هیچ کس

اهل معنی همه از حالت من حیرانند

در دست کوته ما مهر زر ار نبیند

بی او ز زندگانی چون سیر گشته‌ام

در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم

گفت یا رب تا کیم داری عذاب

ای دریغا لباس علم و هنر

چو آنجا که تویی کس را گذر نیست

چند گویم کز تو غم خوردم بسی

اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من

همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس

بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین

موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه

بگذر تو ازین قیود مشکل

چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش

با رخ تو خواهش حور و قصور

نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی

ز آرزوی شیوه‌ی رفتار تو

زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه

گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم

رهین وحشت خویشم که می‌برد هر دم

چه شود گر بگذری تا من

جان می‌کاهم درین ره دور

آن را که چرخ داد به کف سر خط امان

کیستی؟ روی در کجا داری؟

ما از همه کمتریم در ملک

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست

دل ما مرد، بر تن خوش بموییم

وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد

شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد

گر مرغ زیرکی به هوای دگر مرو

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

از جرعه‌ای که ریخته ساقی به جام ما

خدای پاک قدیم ازل که در ره او

از من بی‌عاقبت، آغاز هستی را مپرس

از نیست هست کرده، از بهر جلوه‌ی خود

نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت

یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت

ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست

بریز پای میاور چو خاک و برمگذر

سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم

تلف گشت عمرم در ایام مهر

تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار

از می حسن ار چه سرمستی، مکن

عشق گشاید دهن از بحر دل

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد

نبودت هرگز این عادت، مگر باز

اهرمن را بهوس، دست مبوس

چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو

مساز قبه‌ی زرین که تیز شمشیر است

چون صبح، در پیاله‌ی زرین آفتاب

نگویی تا چه بد کرد بجایت؟

عشق تو نمود دستبردی

منم اولین شکارش به شکارگاه نازش

به هر صفت که میسر شود بکن جهدی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز

مردم همه گویند که خورشید برآمد

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

جان‌ها ز راه حلق بر افکنده خویشتن

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی

خاک می‌خانه آب حیوان است

لنگر کشتی نفوس تویی

گل به بستان جمال ازو گیرد

ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها

نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی

پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید

واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی

چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد

بنالم هر شبی در آرزویش

نبض دل بیتابان، زین دست نمی‌جنبد

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت

تا به کی قصه‌ی مال و زر و بستان و سرای؟

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو

شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار

دیو را در بند و زندان باز دار

گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم

ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم

چون سحرگاه باد صبح بخاست

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت

نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو

ور به قانون ادب بر در او ره یابی

هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش

هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی

از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم

گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل

میوه‌ی عیش بسی چیدم از آن نخل مراد

چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو

دوش در مستی از آن رقعه‌نویسی هر حرف

گر به خونم درافکنی ز درت

ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون

جور دلدار و جفای روزگار

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

دل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافت

خنک دردی که درمانی پذیرد!

تا کند از آدمی شکم چون لحدپر

گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی

آثار صنع بین که بتاثیر نامیه

از گرد کسادی گهرم مهره‌ی گل شد

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلافد

یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند

ای که نمی‌زنم دمی جز به خیال لعل تو

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد

نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را

از آن چون بلبل بی‌دل ز رنگ و بوی گل شادم

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است

گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن

رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت

گر نیست دل تو راست با ما

افسانه‌ات شبی که نمی‌آیدم به گوش

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام

سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست

دریغا! روزگار نوش بگذشت

یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را

گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت

ادیم روی من از پنجه‌ی ندم سیهست

تو گمان میکنی که شاخ گلی

فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره

گفت می‌رو تا به نزدیک ایاز

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

گفتی که: بمردی از غم ما

مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها

هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ

غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو

یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب

دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو

بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم

شد آن عذار دلکش پژمان

دلم، که خون جگر می‌خورد ز دست غمت،

به بدبختی چو دور افتادم از تو

خون می‌چکد ز خامه‌ی خونین دلان شوق

چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق

از آن درخت که در نوبهار گل رستی

تیری که در کمان توقف کشیده داست

نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم

چون صبح، زیر خیمه‌ی دلگیر آسمان

نیاری یاد از من: کای ز غم زار

خورشید چو روی او همی بیند

دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست

چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟

دادخواه و مردم بیدادگر

اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری

جون سر زلف، امید من ناکام این است

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

متصلست او معتدلست او

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

با تو بار سفر دل من بود

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را

ز آرزوی او جگر می‌سوختش

تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم

چو روی تو نبینم هر سحرگاه

دل بسی افسانه‌ی وصل تو گفت

بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم

درود از ما، سلام از حضرت او

من اندر وصف گل درها بسفتم

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم

رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا

ترسم که کند خرابیی باز

چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم

المنة لله که سبک‌بار نشستم

انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد

دستی که به هر دامن حاجب زدمی من

ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار

بگذاشتم، ای عزیز چون جان،

وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار

ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان

برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست

من به دست آورم وصالش لیک

دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد

بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی

صبح وطن به شیر مگر آورد برون

اگر چه من از شرمساری نیارم

هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر

قومی به وصالش نتوانند رسیدن

دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی

از خون جگر سرشک سازید

من به خیال قامتت می‌روم از جهان برون

از صحبت اختران صورت‌بین

نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم

ما را چو به کام دشمنان کرد

کار ما را قرار می ندهی

از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم

اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون

تله مانند خانه‌ایست نکو

به خون ریز من مسکین چو فرمان داده‌ای باری

جانم از دست دل ار غرقه‌ی خون جگرست

آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان

نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد

ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم

گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من

سحرگاهان دعای مستجابت

گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی

برتاب عنان خود ازین راه که رد پی

همان به است که گل زیر غنچه بنشیند

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای

جان ما چوگان و دل سودایی است

چو زلفت گر نشینم بر سر خاک

یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده

به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید

آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست

بر دل ریش چه شیرین نمکی می‌پاشید

دم بدم از گوشه‌ی میدان جان

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست

وانکه دل بست در سر زلفش

گر صلح کند داروی کلیش بسازیم

تا دل من در غمت جامه‌ی جان چاک زد

گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می

ز جوهری که تو را آفریده‌اند ای دوست

تو ناز فروش اگر به سویت

هر نگاری کان بود بر روی آب

نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار

بوده‌ام بر درش عزیز بسی

مریز آب روی من آخر که من خود

در وصف تار مویت یک مو بیان نکردم

نه رونق تو ماند،نه سوز دردمندان

گه روم، آسیا بگردانم

در سفالین کاسه‌ی رندان به خواری منگرید

ز بس کز ناله‌ی من در فغانست

اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد

چو بر رباب غزل پرده‌ساز شد طبعت

هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم

قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست

دل من زان کسی یاری پذیرد

دولت آنست که جاوید بود

گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود

بازآ که در آرزوی رویت

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام

میان خاک و خون افتاده حیران

کشته‌ی عشق را به خون شویند

عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود

به پیش خواجه رونق بخش و نورش

ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید

ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا

بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی

دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را

بنشین، ز آستانه‌ی او برمگیر سر

شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم

کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم

از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا

بی‌لب خندان تو دایم چو آب

بد رندان مگو ای شیخ و هش دار

مشتکی بود از تو و آزرده بود

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز

چو با دریا گرفتی آشنایی

ای غم عشق تو مرا سوخته

اول قدم نهادم در کوی بی قراری

بقای حسن چو گل چند روز می‌باشد

ای که در این خانه صاحبخانه‌ای

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز

شرح سرگردانی مستسقیان بادیه

چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم

این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟

به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن

گر سایه به سرم فکند شاه باز بخت

تو اندر پرده ای با غمگساران

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است

دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند

چه گوهری تو که در عرصه‌ی دو کون نگنجی

چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟

زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی

گرچه تو صد هزار می‌بینی

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم

باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟

جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز

دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات

بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ

شب آمد و جوش خلق بنشست

در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست

دو قدم راه بیش ، نیست ولی

تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة

چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیل سوده‌ام

در غم دنیا گرفتارآمدی

بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است

رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود

هرچه هستند سد راه خودند

دلی می‌باید از آهن کسی را

نظر، کز راستی آید، بلندست

چو بر بط برکناری خفته بودیم

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

هنوز تشنه‌ی آن لعل آبدار توام

بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی

مزار ز من، اگر بنالم

وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه

از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست

آن ناشکفته غنچه‌ی نسرین و شاخ او

ز روی پرده برانداز تا جهانی را

به من عهدی که در عهد از محبت بسته‌ای مشکن

چاه چون بشنید آن تابش نبود

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار

ای مرگ، بیا و مردمی کن

چون ببیند پسته‌ی خط فستقیت

تو صنم قبله‌ی صاحب نظرانی امروز

نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت

بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم

یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف

روح قدسی در هوای مجلس روحانیان

حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی

مرا که بتکده و مصطبه مقام بود

عدم را برگماری جمله هیچیم

گندم خال وی از جنت او خواهم چید

به تایید سعادت اختر مهر

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان

چون دیده‌ی من هر دم گلبرگ رخت بیند

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس

به نقد این لحظه جانی میکن ای دل

دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در

با چشم تو آسوده‌ام از فتنه‌ی ایام

ای به رخسار آفتاب دوم

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

در خرمن خورشید زند آه من آتش

هر که از دامن او دست مرا کوته کرد

این قطره‌ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی

پیاز و گندنا چون قوم موسی

ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده

به تنهایی مرا خاری تمامست

چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار

به شرمساری انگار عاشقی چکنم

آن نه من بودم که در سجده گهی

آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار

المنة لله که پس از محنت بسیار

تیرباران همه‌ی شادی دل

کدام دام نهادی که طایری نگرفتی

رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست

بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم

چشم از آن غمزه اگر دوش نمی‌بستم زود

شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب

خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار

چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده

کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد

بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی

دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی!

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی

آب از پس رفت و آن طفل عزیز

تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند

هر روز هزار بار خود را

عاشقانش را به محشر وعده‌ی دیدار داد

صفت بر و صورت فاجر

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش

بامدادان که صبا حله خضرا پوشد

این ماتم دگر، که درین دشت آتشین

ماتم خویشتن همی دارد

چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال

هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن

بس که خجالت بری به روز قیامت

ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!

این منم کز صیقل آئینه‌ی صدق و صفا

از زرش خلخال و دست ابرنجنش

رسان به دامن صحرای بیخودی خود را

دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش

وین شور چو پا و سر ندارد

دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان

از لطف بما نگاه کن روزی

ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت

دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود

گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان

وطن چاهسار است و بند عزیزان

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس

رستم میدان فکر پیش عروسان بکر

جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش

نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن

چو تو ای بت رخت را سجده کرده

آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست

به عتاب گفته بودی که برآتشت نشانم

مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان

ظاهر آن است که بی‌زاد و تهی دست رود

در پیش رخت پیاده گشته

از روی تو پرده برفکندند

زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ

چیره شد چون بر سیه، موی سپید

بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست

از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو

از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم

با درد بساز، از آنکه درمان

تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی

بخت آن کو که به صحرای طلب

تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت

بدر تمام آنگهی شوی که برآید

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور

گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند

می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را

گو: آمده‌ام به درگه تو

در کنج نفاق سر فرو برد

دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام

لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی

با چشم تو نرگس است همخوابه

بی تکلف هر که دل بر وی نهاد

بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند

هر کجا باشم بغیر از گوشه‌ی دل در جهان

از تابش می دلم برافروز

تو می‌خرامی و خورشید و ماه در پی تو

طرب انگیز گلی در همه گل‌زار نرست

ما بکار خود نمی‌پرداختیم از مهر تو

ما ندیدیم و راه کج رفتیم

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال

مرغان لطیف‌طبع آگاه

هر سراسیمه‌ای نمی‌یابد

گر غباری است از منت زآن است

تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب

تو در دیار خود از خسروان مملکتی

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع

گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد

گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند

عزم درست کار پر و بال می‌کند

چوگان حیات تا بخوردیم

تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه

وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن

ز دیده اشک خون چندین مباران

خنده‌ی ما را، حکایت روشن است

تا بو که دست در کمر او توان زدن

گفت یا رب آب این خم و آب جوی

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد

دایه‌ی لطفت مرا در بر گرفت

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی

نزد حبیب کرده‌ام قصه‌ی درد اهل دل

در جهان بر چه حال خواهد بود؟

کای تو در کار دیگران همه چشم

شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این

ز جام لعل سمن عارضان سیمین بر

رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد

دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد

چو از تنگ دهانم قند ریزد

ای عشق مناسبت نگه‌دار

نموده بود به من غایبانه رخ آن دم

شیخ گفتا چون دلت بی‌خویش ازینست

پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست

چه بلا بود کان به من نرسید؟

تا دل از تر دامنی برداشتیم

از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام

از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست

کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ

با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد

آرزو می‌کندم با تو شبی در مهتاب

دیدند که در روی زمین نیست پناهی

تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم

سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو

عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق

مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود

دوستان به که ز وی یاد کنند

چنان بیرون دویدم بیخودانه

چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود

خطر در آب زیرکاه بیش از بحر می‌باشد

جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر

برگ گلت آزرده شود از نظر تیز

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم

باشدش خوف و بیم از آتش و آب

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب

گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت

در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟

منه دل بر چنین محنت سرایی

خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان

نبودم تیره‌روز از عشق آن ماه

بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی

دست در زلف تو زد دیوانه‌وار

وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر

چون ز نامردی نیم من مرد او

به طاقت دل آزرده اعتماد مکن

بدید تا نظر از دور ناردان لبت

آنکه بر جان خویش می‌لرزد

مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه

از خیال حجر اسود و بوسیدن او

در نفسی هر چه آن تست ببازی

هم بر آن ساده‌دلان خنده سزد هم گریه

گرت افتد به دواخانه‌ی وصلش گذری

چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار

من چو حلقه بمانده بر در تو

اگر خواهی که تو دیوانه گردی

تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد

چو پای بسته‌ی این قبه گشته‌ای، ناچار

پادشاهان که زر همی‌بخشند

کرم ناساخته جا می‌کند اینها در بزم

در صفه‌ی عاشقان حضرت

گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده‌اند

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو

عشق آمده عقل از پی بیچاره‌گیش رفت

داور داده ده، بهادر خان

با تو، رنگ تو هست تا هستی

محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند

مرغ نتواند که در بندد زبان

سفینه در عرق شرم من توان انداخت

آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد

صدر خرابات کسی را بود

آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور

هوش من در گفتن شیرین تست

تو زاده‌ی ایامی مردم نبود زین سان

دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها

شه حکیمان و ندیمان را بخواند

با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم

اگر آن قیامتی را که شنیده‌ام بیاید

باده‌ای بود سخت مرد انداز

به چشم معنی چندان که باز می‌نگرم

فتنه در مملکت دل نکند دست دراز

سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

پوشیده نیست خرده‌ی راز فلک ز ما

بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا

و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی

سال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست

چون سزای سوختن دیدی مرا

دلم در زلف تو بهر رخ تست

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

ز لعل پر نمکت بوی خون همی‌آید

سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق

تیمار تو گر چه جان بکاهد

چون ز چشمت تیرباران در رسد

نکته‌ی عشق تو رفتم که نگویم، گفتم

بدادم عمر و درد دل خریدم

خسته گشت از بوی جانکاهت وجود

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل

گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم

نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست

عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد

دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد

با جام می شبی به شبستان من بیا

هر کس که دید روی ترا نیک روز شد

عاشق از آستینت شکر کشد به دامن

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند

آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست

در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من

خود نیابی چاشنی ذکر دوست

تا زهر چو انگبین نگردد

سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم

آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد

تا غمت در درون سینه‌ی ماست

صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید

چون کنم قطع منازل بی‌گل رخسار تو

طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد

بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان،

به درد و به زاری به اندوه و خواری

هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو

هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟

چون نگین بر دل نشان خویش کرد

شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد

سایلی گفت ای برنگ راز جوی

درود فراوان سوی شاه خوبان

چون دل ما خون شد از هجران او

عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد

گر خون محبان خوری از تاب محبت

گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری

دل گم گشته باز می‌جستم

سگ آن مست غرورم که نگه داند راه

جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است

مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست

چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر

نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری

دانم که: حسابی نبود روز قیامت

دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

شاه چون در قصر تیر انداختی

وز نفسی عرصه‌ی این خاک توده را

ز سودای پریرویان عجب نیست

گر بوسه عوض دهد یک چه بود

خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند

رخت چندان جفا کردست بر من

در طلب کاری گلزار وصالت امروز

ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی

چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی

گفت : «گر این چنگ نوازند راست

زیر برقع چو آفتاب منیر

چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان

در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا

چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی

تو در شهر تن مانده‌ای تنگ دل

نموده رشحه‌کشیها نهالت از می ناب

سری که فلک نبود محرم

پله‌ی دین و کفر چون میزان

ای بار غمت شکسته پشتم

لباس خواجگی از بر بیفکن

سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار

از آن کس که میداردت در عنا

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

به هوای لب شیرین پسران چند کنی

شکار افکن آهویش خدنگ اندازی

ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز

چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود

در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود

تو که از قید گرفتاری دل آزادی

نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت

نشاط آرد هوای مرغزاران

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

در نور جبینش حج اکبر

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان

یکی خراب لب لعل او نخورده شراب

عنبر به دلاویزی بر دامن مه ریزی

نباشد هیچ اندر خطه‌ی خاک

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

تو این بی‌حیائی نگر کز هوا

شود ز شیشه‌ی خالی خمار می‌افزون

آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را

بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی

پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است

حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

چه گردها که برانگیختی ز هستی من

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود

نیاید جز خیالت در دل من

اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی

حلق ما لایق آن حلقه‌ی فتراک نگشت

به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت

تا شد آن طوطی، برای سودگر

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم

از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان

نومیدیی که مژده‌ی امید می‌دهد

غباری از سر کوی تو برخاست

گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج

من از کدورت صاحب دلی خبردارم

متاز اندر پی چون من شکاری

گرفت از پای، بند سرو و شمشاد

ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن

هم از عقل معظم پیش رفته

چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟

رمزی از اسرار باده کشف کرد

چو یک دردی به حلق من فرو رفت

دم از دانش مزن با دانه خال نکورویان

حلقه‌ای نیست خالی از ذکرت

به همه جای می‌رود حکمش

یک جهت تا دیده‌ام با غیر آن بی‌درد را

اهل خرد متابعت نفس کی کنند

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

گشت در معصیت سیاه و سپید

اشتر مستم نجویم نسترن

نتوان کام مرا داد به دشنامی چند

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید

وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی

ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور

وگر نفس و هوا عقلت رباید

از نوبهار عمر وفایی نیافتم

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن

هر دمت رای کسی باشد و اندیشه‌ی جایی

اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری

از روی سیمگون چو سحر پرده می‌کشی

با گلستان جمالش نکشد فصل بهار

سعادت ز پیشش گریزنده شد

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

تو چون دی زاده‌ای با تو چه گویم

هر کس که منع من کند از تار زلف او

به چهره چراغی، به رخساره باغی

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ

نه گفته‌ای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت

همه دلدادگان پاکدلیم

تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت

زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم

با چین طره‌ی او مشک ختن بپاشم

تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق

کس، بدین رزمگه ندارد راه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

خوشا آن صبحدم کز مطلع جام

چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله

با قاتل از غرور ندارد سر حساب

قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی

هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت

گرفته‌ای همه‌ی عالم به حسن عالم گیر

چندان که درین دریا می‌جویم و می‌پویم

یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟

چون شعر رهی نهان نماند

طره‌ی مشکینش تابی در فلک می‌آورد

چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور

گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی

با چنین رو به گرد کعبه مگرد

ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد

منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم

در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم

دوش با شمع گفتم از سر سوز

اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم

همه اسباب پریشانی ما جمع آمد

چون که با ما باده خوردی قصه‌ی رفتن مگوی

ملک خسرو برود در هوس بندگیش

شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست

مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست

فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان

شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار

هر روز وفاداری من بیش کنم دانی

با همه تیر بلا کامده بر دل مرا

دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

مهر من گشته یکی صد ز خطش

بهر منزل که فرمائی بدیده

جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام

روزی به سلام یا پیامی

تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم

چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو

دوش بر آن بوده‌ای تا بخوری خون من

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

زیبد ار خاک درت بر سر کنم

هرگه که وجود تو عدم گشت

یک عمر را به روزه بسر برده‌ام مگر

چو زین سر هست، زان سر نیز باید

امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد

از صدف یاد دار نکته‌ی حلم

چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی

کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست

در دل نکنی مقام یعنی

ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان

نکته خال و خطش از من سودازده پرس

چو دیده‌ی تو کند میل دانه‌ی خالی

سخنش چاشنی شکر داشت

بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز

زود درمالید آن خورشید و ماه

غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز

یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای

غلغلی در فکنده تا به فلک

در حلقه‌ی مشکینت سر رشته‌ی آزادی

آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد

اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار

ستاره زنده‌ی جاوید شد ز بیداری

با داغ غمت درون سینه

ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا

کار من آمد به جان از ستم پاسبان

احوال خود بگویم با زلفش آشکارا

ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست

امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل

سر بریدند آن پسر را زار زار

رو نهان می‌کند از روشنی دل شیطان

دیده‌اید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟

چو گل در مهد آمد بلبل مست

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی

چون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌ای کن

در پی حسن دلربا هر روز

یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی

ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین

یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل

در سینه‌ی هر غمزده پنهان همه او بین

بسوزم پرده هفت آسمان را

مستوفی قلمرو او مالک عراق

همه دانستنیست این به عیان

عرش بر آستانش سر بنهد

نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع

هست در هر ثقبه آوازی دگر

عقده‌ای هرگز نکردم باز از کار کسی

دلی دارم گرفتار غم تو

چون درآمد عشق و جان را مست کرد

کسی رسانده به لب جان نازنین مرا

تو نامه‌ی خدایی و آن نامه سر به مهر

من از برای خور و خواب، تن نپروردم

بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعه‌ی آن

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌شنوم

زمان و مکان را قلم درکشیم

از یار جدا فتاده عمری

گر چه درازگردن‌اند تا سر کوه کی رسند

ضعفم از پای درانداخت خدایا مپسند

ورین معنی بتی را جمع بودی

سپید مهره‌ی روز و سیاه دانه‌ی شب

صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من

روز دعوت ، مرد بی‌خود می‌دوید

گشود لب به شکر خنده غنچه‌ی تصویر

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

گر دل داری تو را سزد عشق

دامن رندان سبک سیر گیر

هر دمی قصه‌ی ما را چه ز سر میگیری؟

شوق گل روی تو چو بلبل

شعله‌ی بازار قتل پست شود گر کنی

مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ

چشم تو ترکی و کشوریش مسخر

پرده از چهره زمانی دور کن

روز فردا ز عشق تو گوید

تنگ شکر از دهان می‌بارد آن شیرین پسر

آنکه بی‌نام او نگشت تمام

از دهنش قند ریخت لعل شکربار او

ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد

صد جان و هزار جان نثارت

شکایت گره دل به روزگار مبر

می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره

مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله

با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن

نبینی به خود غیر ازین صوت و صورت

من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

شاد خواران چو مجلس آرایند

چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟

با وصالت نپخته سودایی

ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا

خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان

مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس

خواست تا بشناسد او را آن زمان

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

پیش که رود؟ کجا گریزد؟

می‌نتوانم سر از تو پیچید

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب

چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی

جفاکار است لیکن می‌دهد زهر جفاکاری

دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من

می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب

چگونه غرق خونابه نباشم؟

من سرگشته چون فرمان نبردم

ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد

گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد

مه نور همی خواهد از روی تو در پرده

در انتظار دردم بسمل شدم هلاک

زهر است مزاج چار عنصر

جهان را سور و جان را نور اعنی

گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی

زیر قدشم هزار مشتاق

نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

تحیتی گهر آگین چو دیده‌ی فرهاد

زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند

نمی‌دانم چو بحر بیکرانی

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن

مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش

بر ندارم سر ز خاک آستانت

همه از دولت خاک سیه است

هزار خانه توان در ره فراغت ساخت

شربتش بردند او گفت اینت قهر

از ما اثر مجوی که رندان پاکباز

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

هر دو لب بربندد آرد قانعم

گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر

هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش

درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی

خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال

آتش زدم از آه درین خرگه نیلی

خواهی ار نی ره تقوا را

با آنکه ز گلشن وصالت

در این خمخانه ما را میهمان کن

طالبان را نیش شوقت خوش تر است از نوش دارو

اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را

عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی

نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام

مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم

ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما

لعل تو شکر توان گفت، ار بود

زان خط سبز بر رخ زردم

تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی

شب دین از فروغ این شده روز

ما قبله‌ی خود روی چو خورشید تو کردیم

من خود از باده‌ی دیدار خرابم امشب

گل و گلشن و نغمه ارغنونی

تا وارهی از دم ستوران

چون تو نه آنی که ره بری به معانی

تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی

خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی

مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من

دیری است که بر در قبول است

کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

کوتاهی از من است نه از سرو ناز من

تا ببینیم روی خوبت را

راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره

گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن

چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت

دیده‌ای کو رخ تو دیده بود

بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بسته‌ام چشم از تماشای زلیخای جهان

ماییم کنون و نیم جانی

سلسله بنگر گر بکشندت

تشنه کامان محبت را نگر

به هر زخمی ز یاری سرمیپچان

چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو

کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را

زلف همچون شست او می‌کرد صید

از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی

کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر

تو چنین پسته دهان و من ز شوق

گل آتش زد چاک سینه‌اش دامان گلشن را

چراغیست روی تو، ای ماهرخ

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار

دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر

خرمی شادی فزا که مایه‌ی مستی است

گل خوی کرده را کنی گر یاد

این مشعله از کجاست بینی

بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق

گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت

زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت

شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد

تویی مختار کل آفرینش

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

جود را پروریده همت تو

چون مرا نام و نشان نیست پدید

پروانه‌ی حریص چه پروا ز آتشش

درد دل را به درد بنشانم

کیسه‌ای دادیم در این شبها

کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون

ار چه در تابست زلفش کاین تطاول می‌کند

دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری

گر اندکی عرق نسترن به دست آری

فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام

از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند

در زمین هر چه جسم و جان دارد

اگرچه دم نمی‌یارم زدن لیکن چنانک آید

مرغ روحش کاو همای آشیان قدس بود

جمله‌ی روزم مگس دارد عذاب

صبح ارنه مرید آفتاب است

دامن همت تو گرد فساد

دام دیوانگی بگسترده

مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد

گفت: کاب از کدام جویستش؟

دست تو رازقست و ضمیر تو غیب‌دان

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند

مرا و حال مرا بی‌جمال طلعت تو

بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو

تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک

به گوشه‌ای کشی آن زلف را به رفق و بگویی

مشغول بوده‌ای که نکردی عیادتم

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

بود سلطانیم پندار و غلط

گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب

سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت

در بن این دیر درس عشق که گوید

تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن

عدل بی‌علم بیخ و بر نکند

گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند

ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی

چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد

ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان

بنده را صاحب استری دادست

تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای

گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی

از نهیبت ستاره بی‌آرام

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان

من چو خود را زنده در عمری دراز

عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است

یارب چه طالعست که خود بی‌معالجت

گهی سجاده و محراب جستیم

از خانه‌ی آن کمان ابرو بود

آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی

آن نمی‌باید که آدم را برون کرد از بهشت

از جام هجر یار چوسرها شود گران

مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم

داغی است که در سینه‌ی صد چاک نهفتند

نارسته ز جهل و برده هر روز

تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم

بر روی کسی بخت گشاید در دولت

روی ترا تکلف زلفی بکار نیست

از جهانی به تست فخرم و بس

دل که دارد سر ز لف تو چو غافل مرغیست

خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم

یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران

می شش و نان پنج من چهار منی گوشت

نخرد نقشت او نه نیک و نه بد

خرقه نهادم به رهن و باده خریدم

چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت

همچون زه و جیب قدر و رایت را

به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است

بیرون نرود راه تو بی‌ترک مقاصد

کجا گردد قبول خواجه‌ی ما

ای برادر خویشتن را صفه‌ای دان همچنان

هر چه غیر خیال معشوقست

خم موی تو را دیدند بر روی

به دل گفتا: بکن زین کار دندان

باز چون در ظل عالی رایتش آرام یافت

وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز

هر چند نیست با کمرت هیچ در میان

تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است

ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم

کسی کو روی این دریا بدید است

مناجاتی خراباتی نگردد

دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین

تو چه گویی که کند نفس ملک همت من

هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد

ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر

بقای عاشق صادق ز لعل معشوق است

وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح

به شب مثال چراغند و روز چون خورشید

می‌توان یافتن از تیشه‌ی فرهاد ای عشق

ای قبله‌ی روح و جسد، وی بیشه‌ی دین را اسد

او ز مستی به یک دو می گروست

من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم

هم سری چندی بریده داشتند

هست به سر تا هوای کعبه مقصود

در هیچ دین و کیش کسی نشیند

سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را

این یکی شب همه شب در غم و اندیشه‌ی آن

دل به راه او چو مرغ نیم به سمل می‌طپید

مهر ورزان چو جمال تو بها می‌کردند

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت

هوا و نفاق از میان برگرفتم

هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو

سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری

روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار

فرهاد رخم پرور چشم حقارتست

ای بسا خسرو که او فرهادوار

زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است

زاسمان تا به پایه‌ی شرفت

فتنه برخیزد آن زمان که سحر

از سر ما پا مکش که با تو به یاری

نه فلز و جواهر کانی

می‌ندانند و فرق می‌نکنند

ز بلده‌ی که عنان تافت غصه تاخت به آنجا

مقیم از گلشن طبعم نسیم شوق می‌آید

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

مشغول مشو به تن نه اینی

گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو

سر خوشم از دور جام و گردش ساقی

برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی

ابر عدلت که عافیت مطرست

بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان

مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید

موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی

چو گردکی که رساند زمین به دامن تو

زلف کژ کرد و برافشاند دلم

زاهد و اندیشه‌ی گیسوی حور

کی از ده نامه‌ای نامم برآید؟

نام سلطان به جمل چون عدد ایشانست

به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو

رخ ار زانکه شستم بخوناب دیده

من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق

در دولت تو کراست نیسان

چون صورت آیینه من تابع آن رویم

گر سایبان سنبل بر فرق گل ندیدی

نه قوت را مجالی در مزاجم

مرا گفتست فردا کاتش صبح

نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی

شربت مرگ از برای عاشقان

به بیت عمادی جوابش بگفتم

سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند

نه در کار بلای هجر دستی

گفت افراسیاب وقت شوی

کو دل و تاب کزان زلف و خط و خال سیاه

پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا

چرخ کبود را ز حسام بنفش او

قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود

بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو

کسی از خرابه‌ی دل نگرفته باج هرگز

زمین بوسیده، می‌گوید به زاری

ز آب‌روی سخای تو روزکی چندست

برند راه به میزان حسن چون تو سوار

ملک اینجا بایدت انداختن

رحمانی خویش را چه خواهی کرد

ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد

یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد

تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف

نخواهم گشتن از عشق تو بیزار

گر قصه‌ی بنده را کنی گوش

الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را

سحاب از بی حیائی بین که هر دم

شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا

قایم به وجود ماست گیتی

جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن

کام خود از مغبچگان جسته‌ام

زدی لاف از وفاداری همیشه

با من غم خرابی عالم به کلبه‌ای

گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من

بعد از آن تعبیر آن کردم تمام

چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را

نه من بوفراسم امیر قبیله

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بلعجب نیست اگر شعبده‌بازیم همه

پیش دستان، که پیش ازین بودند

پاره‌ی ابر سیه را ندهد بهره‌ی نور

قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر

شبه‌اش غالیه آسا و شبش غالیه سا

جز ار طرز مدح و طراز غزل

حکمت اندر نفاذ گشته چنان

چو گرد سینه خود طوف کردیم

وقتی در دل را به رخم باز نمودند

ظلم تاریک و دل سیه کندت

گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست

نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی

تا چه دیدست که آن سنبل گل‌فرسا را

قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ

ز کل جهان کس نظیری نزادت

آسمان از اشتیاق روی تو

خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز

سه به تدبیر ملک و رای صواب

گردن و گوش نفس مردم را

ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص

گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی

آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم

وگر به عیب نخواهی شمرد با دو سه مرغ

ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود

زان غنچه‌ی سیراب چه خون ها که نخوردم

گر نمانی نه در شمار شوی

سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت

سنگسان شو در قدم نی همچو آب

بر خریداری تو آموختم

پای غرور بر سر صید حرم نهد

نتوانند ز رفعت پیمود

دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده

نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم

ببریده ز علم و بهر جاهی

خسروان نقش نگین خسروی

آن مهی که نه شرقی و غربیست

ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم

گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین

نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت

پیک راه عاشقان دوست را

سر مویم همه شد تیغ و سپر سینه‌ی تنگ

چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی

ترا ذوالفقار علی خود گرفتم

هر روز که برخیزی رو پاک بشویی

از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند

نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم

ای مدعی زاهد غره به طاعت خود

تا جان میانه من و جانانه حایل است

دام شرک را دانه جز تو کس نمی‌بینم

نقشبند کل ز تاثیر صبای لطف تو

خلص روحی من هفواتی

اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان

تا نشانده‌ام در دل ساق سرو و سیمینت

تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف

ور نظرش از نظر آگه بود

اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت

از تو آن روز که امید وفایی دارم

تو ناصر دینی و ازین معنی

ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت

مگر از خط سیاه تو غباری دارد

قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید

جز نکویی نکنم با همه تا دست رسد

سر برون کن تا ببینی عالمی

دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم

از دست کینه‌ی تو نیارم که دم زنم

خاتم و خامه‌ی تواند هنوز

جان تو مستست در بزم احد

اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام

ز اسب و تخت تو رشکم نیاید

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا

از غم سینه‌ی سیمین تو ای سیمین ساق

چون که دل پرده‌نشین چندگاه

در کواکب نگاه کن به شگفت

ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل

بازگشت و دفتر خود بازکرد

بدرد جیب آسمان و بر او

به رسولی که بد سبابه‌ی او

لاجرم از بس که بال و پر زدیم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم

شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین

تو جهان کاملی اندر جهان مختصر

نگیرم عیش و عشرت تا نیاید

از حرم ببستانسرا میا

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم

خاطر از اندیشه عاجز و نقد کیسه این

پر نام تو شد جهان و از تو

من ندانم که لب از وصف لبش بربندم

دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن

به گرانمایگی و جود روانی و خرد

چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست

از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن

تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد

چون توشه‌ی وصال توام دست می نداد

زنده‌ی جاودانیم تا حرکات عشق شد

روح خاکی کثیف بود و نژند

اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم

می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی

ای دل ار شور شکر خنده‌ی شیرین داری

اندر حرام‌زادگی از استران دهر

کرده اجرام ماتمت بر وی

جاوید ز خویش بی‌خبر شد

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر

ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته

می‌ندانم ز پای سر زین غم

ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید

گر ره بدواخانه‌ی مقصود نیابیم

کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم

ز شعر نفس تو آن بارهای عار کشید

حل این مشکلم که افتادست

هر جا که بیان کرد کسی قصه‌ی یوسف

در خروشم به صیت آن معشوق

بی‌تو تاریک شد جهان بر من

از جام می خالص پرعربده شد مجلس

در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری

انا افضل الدنیا ما اتی خاطری

در دام حریف نو فتادست

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

شیخ تا حلقه‌ی زنار سر زلف تو دید

غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی

نیم جوشیده دیگکی دارم

ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر

شکرهای آن کنم وانگاه چه

چون تو نه نهانی و نه پیدا

گره‌ی کار مرا دست فلک باز نگرد

نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او

چون تو نیم من که به هر خورده‌ای

رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار

چو مجنون تا درین حی زنده باشی

فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو

جز که پیروز شاه عادل را

آن فلک کان در درون عاشق است

از قهر دل آزارد، وز لطف بدست آرد

از بی‌هنریست او فتادن

در جنب کفت سیاه‌کامه است

شنو از شمس تأویلات و تعبیر

ایکه از سر انا الحق خبری یافته‌ئی

فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را

حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش

بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس

گرفتند مر یکدگر را کنار

کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند

بگوید آب ز من رسته‌ای به من آیی

تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند

گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد

ذره‌ای وصلش چو کس طاقت نداشت

گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند

شود جان کاووس بیره کند

با مدعی ز مینا می در قدح نکردی

میان لشکر هجران که تیغ در تیغست

رحمتش آمد بدان بیچارگیم

به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم

من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل

تو گفتی رو مکن در من نگاهی

ساقیا باده ده که در غفلت

بفرمود تا لشکر آراستند

مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک

خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی‌اثر

هم مریدان هم کسی کان دید ازو

بر خاک رهی تا ننشینی همه‌ی عمر

هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی

پیدا بسی بجستمت اما نیافتم

کاسه‌ی چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام

تنش چون خورش جست و آمد به شور

سری کی شود قابل پای قاتل

چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد

شعر تو عشاق را سرمایه داد

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من

عرقت خوشه‌ی پروین و رخت خرمن ماه

صورت خویش را مکن صافی

آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد

درخت و گیا دید و آب روان

نقد هر دو عالم را باختم به یک دیدن

مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان

بود روی عالم از پیل و سپاه

کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند

دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی

چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان

شمع چگل شد باده گسار شمسه‌ی گردون مشعله دار

که بر شاه ایران کمین ساختی

پرده‌ی تن را به دست شوق دریدیم

هر که اقرار کرد و باده شناخت

بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر

هر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیست

سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را

تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک

ز چشم ما بجز از خون دل چه می‌جوئی

بهشتیست آراسته پرنگار

معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش

گر به خدمت نمی‌رسم به بدن

جمله کم زن مهره دزد پاک بر

یا قافله سالار ره کعبه ندانست

اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان

تیر چشمش که کم خطا کرده است

خوشا طرف بستان و دستان مستان

ز تندی به جوش آمدش خون برگ

کی می‌رسی به حلقه‌ی رندان پاکباز

من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم

گفت من باری به جان بگزیده‌ام

دلم در عهد آن زلف و بناگوش

آرزومند مجلس سلطان

یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم

گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما

فرستاده‌ای چون هژبر دژم

کینم انداختند در دل تو

گر نمی‌خواهی که خردت بشکند

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی

کاسه‌ی خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام

جان من چون بشنید قول الست

از حد گذشته‌اند بخوبی و لطف از آنک

فراوان گرفتند و انداختند

از آتش شوق او به گلشن

سخت دلم همی‌طپد یک نفسی قرار کن

نظر بقلت مالم مکن که نازش من

سلیمان چو شد کشته‌ی اهرمن

چیست بلای دل صاحب‌دلان

تا من خط سبز تو ببینم

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال

چو آمد به گرسیوز آن آگهی

قطع نظر کردمی از کاینات

دکان نعمت از باطن گشاییم

یک زمان زانجا به خود آیند باز

وقتی به فکر حال پریشان فتاده‌ام

قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال

اگر جامه‌ی عمر تو زآهن است

کسی که خاک شود در میان بحر مودت

چنین گفت کای کدخدای جهان

سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما

در آن بزم قدسند ابدال مست

گفت ای دارنده‌ی دنیا و دین

در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو

گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست

ای در ره حل و عقد عشقت

کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم

تو خورشید گفتی به بند اندرست

صف دلها همه از تیر ندوزی، دوزی

از باغ و از عرجون او وز طره میگون او

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر

تو را سرمایه‌ی هستی بلایی است

ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می‌زنند

چنان گرم شد رخش آتش گهر

نومید من که در قدم یار، بی‌نصیب

بند کمرت گشتم ای شهره قبای من

هرک چون مویی شود در کوی او

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی

ز سجود خاک پایش به سرم چه‌ها نیامد

من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم

رفتیم در هوایش و برخاک کوی او

یکی بچه‌ی فرخ آمد پدید

زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر

پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش

چون عوض نبود مرا، بی من مباش

بالمسک قدت نبالها و لها

به کیش زمره‌ی عشاق دوزخی باشم

گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست

کارت از چین سر زلف بتان در گرهست

به اولاد گفت آنچ پرسیدمت

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

از چشمه بونواس مگر آب نخوردی

اولم زان اشک اگر خونی دهید

مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی

سلیمانیم داد لعل لب او

در هوای روی تو جان بر میان

شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن

همی خویشتن را چلیپا کند

در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم

از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را

کس چه داند تا درین حبس تعب

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه

خون غزالان کعبه ریخته چشمت

وگر نقطه‌ی عاشقان نیست خالت

تا دلم در گره زلف دلارام افتاد

خرد داد و گردان سپهر آفرید

در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن

بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند

نور شمعست یا فروغ جبین

دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل

به طرف بام قدم نه که شرم خورشیدی

تنگ دل شد هر که آه من شنود

چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع

که رستم که باشد فرمان من

گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر

آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه

شه بر آن بی‌حرمتی انکارکرد

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم

صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد

سر مویی نمی‌دانی ازین سر

بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست

سوی مرز توران چو بنهاد روی

سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم

دلا از سنگ صد چشمه روان کن

شکر می‌کن پس به شادی می‌خرام

تا کند سیمین قواره در زمین

کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد

در امید و بیم عشقت همچو شمع

چشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوار

بیارم کنون لشکری شیرفش

یار در کشتن من این همه انکار نداشت

شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی

به دیده تا نکشم خاک آستان تو را

حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر

هم غمزه‌ی غمازش بی تیر جگر دوزد

جز این یک هنر نیست مکتوب را

چو یک ماه شد همچو یک سال بود

هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم

هر غم و شادیی که صورت بست

با چنین مردی موکل بر سرم

حقه‌های بلور سیم‌افشان

جمع کن سلسله‌ی زلف پریشانت را

چند در خون دلم گردانی

در چمن افتد غلغل بلبل

همی جست بر چاره جستن رهی

به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی

ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر

تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم

ای کاش چهره‌ی تو سحر بنگرد سپهر

زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق

بارگاه عشق همچون دایره است

گر نرگس مستت نکند ترک تعدی

گرت هیچ یادست کردار من

اختیاری آید اندر دست ما را

آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت

گر ندارم از شکر جز نام بهر

بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان

شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می‌گیرد

آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا

عاقبت اندیش نبود یک زمان

زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی

تو پروا نداری که پروانه داری

چه می‌گویم که طوفانی است عشقت

آن غلام آمد بسی کارش نداد

سپاه انجمن شد برو بر بسی

گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر

غار جنت شود چو هست در او

چون شدم کشته‌ی پیکان خدنک غم عشق

چین زلفت ناف آهو، نافه‌اش خوناب دل

گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد

در غم آب زندگانی تو

گفت آخر گلخنی امشب ز من

به مرو و نشاپور و بلخ و هری

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

اندیشه و دل به خشم با هم

و گر نی اجری خیل حبش را

جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد

از دیده فتاده در بلا دل

واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید

آن شبان را گفت بهر کردگار

دل و پشت گردان ایران تویی

چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست

می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی

هر کجا در زمانه دلبندیست

بر کسی خواجه ما از سر رحمت نگذشت

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

برد زنجیر زلف تو دل من

شعر شیرین مرا ماه مغنی می‌خواند

شب تیره آمد سوی لشکرش

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان

صد افسنتین و داروهای نافع

چون تگرگ از سنگ می‌نشناخت باز

فرماندهی که لشکر کشورگشای او

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش

در پرتو نیستی عشقت

گر تو ما را دوست داری بر دوام

شود شهر هاماوران ارجمند

شب شامی لباس زنگی آسا

زین بگذشتیم دریغست و حیف

مستم از کوی خرابات ببازار برید

خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست

چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک

هر جا که شگرف پرده بازی است

آمده نه از سر دعوی و لاف

به شمشیر هندی برآویختند

راه آدم زنی و روضه‌ی رضوان جوئی

سبو بدهیم و دریایی ستانیم

بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد

به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت

گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران

گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است

صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش

همی بینم اندر جهان تاج و تخت

ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد

شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح

هست علم آن مرد پاک راست گوی

آفتابم بایدی با چشم درد

چون دلم را نور معنی رهنمائی می‌کند

حرمت گرچه مرا روی نمود

درد باید در ره او انتظار

چنان بد همه شهرها تا به چاچ

تا کی کنم ز دیده‌ی می لعل در قدح

چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست

دامنم دجله‌ی بغداد شد از حسرت آن

یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد

عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی

شیوه‌ای دارد عجب در دلبری

سرنهادند آن همه بر روی خاک

که ای شاه پیروز و به روزگار

حوری و چو کوثرش عقیقی

گر تو مرا گویی رو صبر کن

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری

تالله للنیل صفو دجلة لا

به نامه بهر جگر خستگان دود فراق

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان

گفت من می‌جویمش هر جا که هست

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند

گرد باغش گشتم و والله نبود

کار آمد حصه‌ی مردان مرد

نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل

نرگست فتنه‌ی هر گوشه نشینست مقیم

هر که چوگان سر زلف تو دید

ازبن هر موی این کس نه به تیغ

به کشتی به یکروز بگذاشت آب

ای بسا شب کاندرین امید روز آورده‌ایم

دکان خود ویران کنم دکان من سودای او

رشته‌ی جان من سوخته بگسیخته باد

قتل‌گاهی است کوی او کان جا

شب قدرست قدر شب دریاب

چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک

چون تو می‌بینی جراحت روح را

دل شاه کاووس ازان تنگ شد

پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی

معظم دارش اندر دین و دنیا

داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی

دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم

خط سبز تو از سیه کاری

خود تو آتش بر سفالی می‌نهی

چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت

ازین راز جان تو آگاه نیست

کنار از من چه می‌جوئی بیا بنگر که بی رویت

هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است

ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون

ملتی نیست به جز کفر محبت ما را

بنگر از ناله‌ی شبگیر من و نغمه‌ی مرغ

بگردیدم چو گردون گرد عالم

در آن زمان که روند از قفای تابوتم

زمانه چو آمد بتنگی فراز

گل بستان فروز دم نزند

ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را

زانک می‌بینم که هستند این دو چیز

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر

ای قامت تو قیامت عقل

می‌فروشم آبروی خویشتن

باز جان و تن ز نقصان و کمال

تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست

کاف و نون از نسخه‌ی دیوان حکمت نکته‌ئی

زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره

برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او

جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود

کمال معجزه‌ی حسن بین که غایت سحرست

زان دست همه جهان فرو بستی

توقعست که از عاشقان بیدل و دین

کمندی به فتراک بر شست خم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن

ای ساقی خوب بنده پرور

تا نتابد آنچ می‌باید تمام

جام فرعونی خبر ده تا کجاست

جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را

گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه

راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل

چنین لشکری باید از مرز روم

دادم بهوای روی او دل

اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون

گر به مویی زندگی باشد ترا

آن بت طناز را خلوت دل منزل است

دل باز به جان آید کز وی خبری یابد

خون خوری بر روی آن دلدار خور

مرد گفتش ای همه دعوی نه کار

که سهراب شد زین جهان فراخ

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری

چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن

افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان

ناگهان از خدمتش قومی به دولت می‌رسند

طاس زرین می‌نهد نرگس چمن را بر طبق

لعل دانی که چیست رخش لبش

عاشقش از خواب چون بیدار شد

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید

در مرتبت بپایه‌ی دربان نمی‌رسی

آن‌ها تویی وین‌ها تویی وزین و آن تنها تویی

دست زد بر طاس یوسف آشکار

چرخ قرابه‌ی تهی است پاره‌ی خاک در میان

قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی

بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی

آن سخن گفتند با محمود باز

به میلاد بسپرد ایران زمین

با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد

جاء الفرج الاعظم جاء الفرج الاکبر

بیست روز از صبح دم تا وقت شام

زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت

خمیده قد چنبر از چین جعدش

پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد

بنده‌ی بس غم کشم، شادیم بخش

جهان سر به سر نو شد از شاه نو

گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد

ور آدم نیز از ما گوشه گیرد

شاخ وصلم گر ببرآید چنین

نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد

ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار

از باده‌ی من خلق جهان مست بدندی

دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم

پس پرده اندر یکی ماه روی

در شبستان می پرستان کش

بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده

گر نمی‌خواهد که ما را رشته‌ی جان بگسلد

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت

گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال

سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت

بر من بخاک پات که مانند آتشست

بدان تا بپوشند گردان سلیح

بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد

نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم

نهان کی کند خامه رازم که او

ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید

بی عنا و الم او نتوانیم نشست

طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته

پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

می خوردم می خوردم در شهرت می گردم

جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود

گر صفتشان برگشاید پرده‌ی صورت ز روی

همه عالم غمام غم بگرفت

پذیرفت هر مهتری باژ و ساو

شب دراز ندانم دو چشم جادویت

بپرسید از آن‌ها که دیدند نشان‌ها

چون بسی باشد یک اندر یک مدام

با جلوه‌ی آن مه جهان تاب

گفت بی پروانه نتوان یافتن

گر صد ازل و ابد به سر آید

گفت یک نیمه بمن ده‌ای غلام

پس آنگه سوی زابلستان کشید

ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من

من چو استحقاق آن دارم عظیم

مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار

با رخ بستان فروز ویس گلندام

در جگردوزی و جان سوزی سخت

چون درآمد شب، سر آن پاک‌زاد

نخست آفرین کرد بر کردگار

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم

جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق

یک قدم در دین نهادند آن زمان

گفتم که نوش‌داروی عشاق خسته چیست

وانک او بی پر بود، در صد بلا

رشته چو یکتاست در اصلی که هست

اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم

چنین گفت با هیربد ماه‌روی

تا دل ما در غم چوگان تست

در آب و گل فروشد پای طالب

من زفان و نطق مرغان سر به سر

تو ندانم ز کدامین گلی ای مایه‌ی ناز

ساقی می چون زنگ ده کائینه‌ی جان منست

ماه کو از آسمان سازد زمینی

زین تابخانه رخت برون بر که کاینات

سرافراز سهراب با زور دست

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش

مکش جعدش که پیش روی جانان

چون نکند چشم تو چاره‌ی دلخستگان

فرخ او چون حال می‌داند که چیست

به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد

چه رویست آنکه در اوصاف حسنش

که آمد بر ما سپاهی گران

سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو

ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم

در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست

گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست

با کلاه شفشه و با طوق زر

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا

گفتم ایشان را که نبود زین سال

ببینم که این نو جهاندار کیست

آنچ در تست از حسد و از خشم تو

هین باز پرید جمله یاران

گفت احسنت اینت ریش و اینت کار

پیش مهدی که پیشگاه هدی است

سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال

بوالعجب مرغی است جان عاشقت

صید ما کیست آنک صیادست

نه دریا پدید و نه هامون و کوه

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب

آن باده انگوری نفزاید جز کوری

عیب جویا، تو به چشم عیب بین

کیست دانی بهره‌مند از سینه‌ی سیمین بران

تا وضو سازم کنم با تو نماز

هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا

تیز چشمی گفت ای مغرور مست

جگر خسته در چنگ آهرمنم

گر تو در عالم خوشی جویی دمی

چون ببینی روی او را دم مزن

گردن ببند مینهم و سر ببندگی

صبح شد مریم، آفتاب مسیح

عقیقش کاتش اوآب لعلست

اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند

زلال از مشرب جان نوش چون خضر

بیامد بران دشت آوردگاه

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای

کوه طور جان‌ها سودای او سودای او

لل از پسته‌ی خود ریخته کاین چیست حدیثست

بلای جانن من بالا بلندی است

چون نماندش هیچ، بس درویش شد

کور مادرزاد آید کل خلق

ذره را سرگشتگی بینم صواب

یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت

شیخ گفتش مدتی شد روزگار

فسون قل اعوذ و قل هو الله

در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه

حکایت غم او من نگفته‌ام تنها

ماهیی کز سینه چون دم برکشید

بیچاره دلم که چشم مست او

باد در کف خاک درگاه توم

زان دو زاد و ز هر دو آزادست

آنچ او را هست بر ظاهر عیان

همه مهمان خوان لطف تواند

آن نکو سیرت محمد نام بود

کوه کن تا به دل اندیشه‌ی شیرین دارد

چون همه مومست و چیزی نیز نیست

به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت

برگرفتش تا برد با جای خویش

ناگه از ره نسیم یار رسید

گنج معنی که طلسمست جهان بر راهش

عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند

هم نجوم و هم برون آرد پدید

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی

دست چون در کمر کنم با تو

این سخن از وی کس قاضی شنید

در رواق سپهر میباشی

هر چند که در دم نشود قابل درمان

گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم

هرکه آن بشنود از خیل و سپاه

ناصح تیره‌دل چنان داند

پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب

او نگردد نرم از اشکم ولیک

هر غنیمت کافتدم این جایگاه

هر که دل دارد این دلیلش بس

گفتم آخر این چه کارست ای خدای

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

چه منزلست مگر بوستان فردوسست

چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار

گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو

چو گل یک روزه در میانه‌ی صد خار

پاسبان را خواب کی لایق بود

حرف‌خوان صحیفه‌ی خود باش!

من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام

چه داند روستایی مخزن شاه

گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا

به خدا کز تو کسی قطع نظر نتواند

سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت

در جمالت مدام بیخبر است

در حلقه‌ی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان

هیچ در خلد حور نر باشد؟

گفت آخر تو امام عالمی

چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست

پیر چون بشنید گفت ای بوسعید

به طره‌ی تو کسی می‌کشید دست مراد

مرد عاشق را خبر دادند از آن

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست

سید اولین رسل مرسل آخرین زمان

چون تهی کرد سفره و کوزه

کز خوشی جنت و ذوق وصال

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان

مرد عابد دید موسی را ز دور

شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را

زین‌سان که در قفای تو از غم بسوختیم

سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد

گفت من خود را در آب انداختم

تا نخوانی حکیم دو نان را

ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر

ای غم اجلت در این قنینه‌ست

آنرا که زور پنجه‌ی زور آوری نماند

انهمت عذری الهوی و عفانی

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد

گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش

بعد از آن در خیمه‌ی تنها نشست

به یکی میل بی‌گواه مکن

گر بخونم بخط خویش برات آوردی

میان خانه‌ات همچون ستونم

هشت جنت نیز اینجا مرده‌ایست

در بر این پیرزن هیچ جوان مرد نیست

برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت

خون دل ماست یا دل ماست

خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت

باده در خیک و بنگ در انبان

در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند

اگر ناموس راه تو بگیرد

گر به شب از پرده پیدا آمدی

عن مقلة الافاق کحل ظلامها

تو نه‌ای شاهی، که تو دون همتی

چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه

اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی

احدست او نه از طریق شمار

بحرکلی چون بجنبش کرد رای

تعال انک داوود فاتخذ زردا

مذهب خود با توگفتم ای عزیز

درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم

مرد عاشق چون بود در عشق زار

به شکر آنکه زان آتش بسوزد

کیوان که هست برهمن دیر شش دری

به فریب دل خیال انگیز

وان همه مرغان همه آن جایگاه

در میان خون ما پا درمنه

وانگهی می‌گفت برگویید راست

سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان

دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند

ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم

تا بدانندی که با دانای راز

علم بهر کمال باید خواند

ورد سحرم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگست

ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد

زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست

اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد

ادریس کو معلم علم الهی است

عشق دریایی است قعرش ناپدید

چون عزیز مصر یوسف را خرید

ای همه قدسیان قدوسی

در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش

خصوصا آن سگی کو را به همت

کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش

فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن

چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی

چون صومعه و میکده را اصل یکی بود

بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من

هر چه جمع فرشته و ملکند

پیش لعلت که از او آب گهر میریزد

ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن

تاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنی

نعم فلک بل جنة فی ذراهما

داشت آن خسرو یکی عالی وزیر

عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست

زین سخن پروانه شد مست و خراب

گاه لافش ز مذهب تجرید

ای برده آب من زان لعل آبدار

بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او

روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را

فریاد که دل در سر سودای تو ما را

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

ما مسیم و این نفس‌های به درد

عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند

خنک آنکس که او برید از خلق

هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل

بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری

بی شکر شیرین تو در درگه خسرو

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای

برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز

دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست

ماه رویش مثل فردوس آمده

روز چارم چو آش دیر آمد

از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد

چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم

هنوزت سنبل مشگین سمن‌ساست

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم

آب رخ پیش ما کسی دارد

جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته

بی گل روی او چرا یکدم

چشم بی‌خوابشان بر آن رخ زرد

ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری

چو دیدم لوح پیشانی ساقی

گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ئی

چون جرس در سینه می‌نالد دل زارم مگر

تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون

گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو

سخن باده با لبت بادست

میتوانم به وقت زراقی

در جفای من مرو زین بیش نیز

ولیک آثار ما پیوسته توست

پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر

می گساران فارغند از فتنه دور زمان

ای که بالای بلند تو بلای دل ماست

روزی نه به اختیار می‌رفتم

می کشم درد بامید دوا

فرصت خویشتن چو کردی فوت

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق

لا تترکنا سدی صحایا

با تو محالست برآمیختن

طوطی ار پسته‌ی خندان تو بیند گوید

با لب لعل روح پرور تو

درد خمار بنوشید و دل از دست بداد

سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست

پادشاهی بدان توانایی

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد

گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش

زین دو تا مهره‌ی سپید و سیاه

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

چه کمی درآید آخر به شرابخانه‌ی تو

در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست

اندرین کار یار باید، یار

امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت

قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل

هر دو تن می‌آمدند از ره دوان

برکند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف

چشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخواب

می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من

پس دگر شب باز آمد شهریار

لیکن ارواح زنده‌ی ایشان

در میان جمع آمد در خروش

سر فروکن ز بام و خوش بنگر

دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم

رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق

کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم

چه دیده دیده‌ی خونبار من که یکباره

آن تواند قدم نهاد آنجا

شیخ کو را دید آمد در برش

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم

قطره است این جمله از دریای بود

گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد

گوشه‌ای بگزید کافر پاک‌تر

ور برافشاند سر زلف دو تا

بر نیندازی بنای عقل و دین

سر خاری بخور، مشوه خیره

مرغ روحانیش گفت ای پیرراه

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی

بس بود این مفلسی از تو مرا

من کافر محبتم اما به راستی

مادر دختر از آن آگاه شد

جانا نکنی به من نظر تو

واپسین خشتی که پیوندد به خاک

روح قرآن بر آسمان بردند

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع

شتابید شتابید که ما بر سر راهیم

چون نهاد از راه در ویرانه گام

جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز

سایلی گفتش چنین وقتی که هست

در زمستان روی چون گل جلوه کن

در میان راه می‌شد بی‌قرار

گر خوری می به خانه‌ی دگران

جان همی باید ستد از تو به تیغ

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه

برعرصه حسن شاه گردون

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم

چند دارم دیده بر راه امید

در سر شاخ تو ای سرو بلند

هست همت چو مغز و کار چو پوست

نه تنها بدامش نهم پای بند

با یارک خود بساز پنهان

هر کجا رنج و بلایی بیش بود

چشمش پی خون ریختن مردم هشیار

بدار ای ساربان محمل که از دور

آن ذره عشق ناگه چون سینه‌ها ببویید

چو بی‌کام دل بنده باید بدن

گه بنام خودت نگار کند

این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست

اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان

یکی تخت زرین زبرجدنگار

هر دل که شد نشانه‌ی آن تیر دل‌نشین

عاقبت این خانه خود ویران شود

این است جفا که زود بگذشتی

بیاورد لشکر بران رزمگاه

یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،

بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا

لطف شاهان گر چه گستاخت کند

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر

جمله عالم را مسخر کرده تو

گفتند که سیم‌بر نگار است او

کزین خواب نوشین سر آزاد کن

در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟

پیش ادراک خاطر علویش

دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست

فرستاده‌ی بختیار و سوار

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

خود نداند که جز او دیار هست

عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم

چپ و راست هر سو بتابم همی

عشق دیوانه را چو برخوانند

جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او

شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی

ستودن مر او را ندانم همی

هم نشه‌ی هر جامی از چشم خمارینت

پس برآرم اشکم خود بر زبر

دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند

که گر گیو و خسرو به ایران شوند

غیب دان جز به نور نتوان شد

گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام

اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته

چو باشی بدین گفته همداستان

هر گز آن دولت بیدار نصیبش نشود

گفت ابراهیم نی رو از میان

جانا ز شراب شوق تو هر دم

هنر با نژادست و با گوهر است

به سر رشته‌ی خود آیم باز

خرد گر پیشوای عقل باشد

مزن بر عاشقان عشق تشنیع

تو خستو شو آنرا که هست و یکیست

بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق

تا فرستد حق رسولی بنده‌ای

دور می‌باشم از جمال تو زانک

به توران یکی نامداری نوست

کاسه‌ی پر پیاز دوغینه

جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را

نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم

نهادند سر سوی افراسیاب

تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم

هل مرا تا که سه پندت بر دهم

جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد

بریده سرش را نگونسار کرد

ماتمت سور باشد اندر خواب

ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم

همان آز را زیر خاک آوری

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد

گر بود عاقل نکو فر می‌شود

مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش

سپاهی دلاور ز چین برگزین

دل که وحدت سرای این راهست

زان که دارند هم ز اقبالت

اندر چرش جان آ گر پای همی‌کوبی

نخست آفرین کرد بر کردگار

گر شب وصلش کشد به روز قیامت

تا رهی زین جادوی و زین قلق

من آن روزی که نام عشق بردم

پرستنده راگفت خورشید فش

خلعت اقبال بر خود چست یافت

از گریبان شکوفه بادام

اگر چه عامه هم آیینه‌هااند

همی نیزه بر مغفر آبدار

دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن

عقل او را آزمودم بارها

جهان آشفته و شوریده‌دل گشت

دگر گفت کاری که فرمود شاه

شاه چون دانست قدرش را شریف

از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی

که رستم بدش نام و بیدار بود

همه از زورمند در حذرند

چونک استنجا کنی ورد و سخن

تا روز وصال در شب هجر

همه کار بر داد و آیین کنیم

روز بر سفره نان نخوردن سیر

سرخ اگر نیست پس بر هر عقل

فربه از توست آسمان و زمین

کند آفرین بر خداوند مهر

عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست

این محک قرآن و حال انبیا

عقل بفروش و جمله حیرت خر

کسی کو به خلعت سزاوار بود

سلطنت چیست؟ تن درستی تو

آنکه از بیم خنجرش دشمن

بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان

هزار و صد و شست خسرو پرست

چون ننالم که تیغ بر فرق است

بر جهید از جا و گفتا بخ لک

توبه من چون بود هرگز درست

سزد گر بگویم یکی داستان

خلق رومش نماز بردندی

گرمی و تری در طبع فزاید مستی

باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی

بگاهی که رفت آفریدون گرد

غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت

خشک می‌آورد او را شهریار

بحری که اگرچه موج‌ها زد

ردا زیر پیروز بفگند و گفت

آنکه نامش همیبری شنواست

از برای باستانی خسروی را سر مکن

ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر

بهر پادشاهی و خودکامه‌یی

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد

رو کسی جو که ترا او هست دوست

اگرچه خامشی فرمود لیکن

یکی نامه سوی برادر بدرد

گر بدی دامنش گرفت چه باک؟

با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی

بیامد فرخ زاد آزرمگان

ربود هوش مرا چشم او به سرمستی

جمله عالم گر بود نور و صور

مگر افتاد پیر ما بر آن قوم

همی رای زد با بزرگان بهم

بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر

ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره

وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل

نبیند کسی نامه‌ی پارسی

تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند

هست جنت را ز رحمت هشت در

در میان جان و دل پنهان شدی

بفرمای تا اسپ و زین آورند

این تخیل نماند و احساس

حسن اندر حسن اندر حسنم

نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم

چو برخاست گرد نبرد از میان

تو و آن پنجه‌ای که رنگین است

هر شبی تا روز زین شوق هدی

میان دربست از زنار زلفش

از آمل کس آمد ز کارآگهان

به دل از یاد حق نباشد دور

کفر ممکن شدی در سر زلفین تو

ما شاخ ارغوانیم در آب و می‌نماییم

سوی سعد و قاص جوینده جنگ

تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد

پیش بینا برده‌ای سرگین خشک

چون ندارم هیچ آبی بر جگر

چنان هم که یزدان تو را داد تاج

قوم گفتند: «ما جوانانیم

خاطر دوربین روشن تو

بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان

ازان کار او در شگفتی بماند

حدیث زلف جانان در میان است

گفت بنما تا ببیند این جسد

که یابد از سر زلف تو مویی

پس از من پسر بر نشیند بگاه

عقل را زیر دست سازد عشق

دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد

اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست

نرفتند نزدیک خسرو سه روز

آن که چون طومار پیچیده‌ست دلها را به هم

آنچنان پر شد ز دود و درد شاه

برقع از روی برفکن تا جان

ازو نیست آهو بزرگست شاه

نعمتش را سپاسداری کن

لیکن چکنم چگونه آیم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

اگر با تو او را برابر کند

شاهدی تشنه لبم کشت که از غایت لطف

هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب

بلعجب دردی است دردت کاندرو

قلون رفت تنها بدرگاه اوی

خواستندش نشان عشق و دلیل

چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا

آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل

هر آنکس که برگاه شاهی نشست

انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید

در قناعت می‌گریزد از تقی

منادی می‌کنند در شهر امروز

ز گیتی هرآنکس که جوید گزند

تا ز لیلی سر حسنش سر نزد

از شوق تو در دیده‌ی جویان تو ناری

کر شوم تا بلندتر گوید

بفرمود تا پاسبانان شهر

گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست

پس شتابیدند تا دام آورند

گنج عشقت در جهان جد و جهد

به تن زرد و گوش و دهانش سیاه

زان میان یک وکیل خرجی تو

دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج

گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب

ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی

گر ازین دولت نتازی خز خزان

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

علم کان جز حدیث و قرآنست

از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات

در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم

چو من شادمانم تو شادان بزی

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت

آن خداوندی که دادندت عوام

هزارن قرن گامی می‌توان رفت

قژ آگند پوشید بهرام گرد

بیضه وارش به زیر بال کشد

غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من

از باغ جمال تو یک بند گیاهم من

چو پیداشد آن فرو آورند شاه

مانند تو بر روی زمین نادره‌ای نیست

چونک عقلت نیست نسیان میر تست

چند گویم ز خود که در ره عشق

کشنده‌ی پدر هر زمان پیش من

روی مجرم بپوشد او به وفا

جادوی استاد را پیش دو بادام تو

هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی

هماناکه شد سال بر شست و شش

کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است

هم‌چو آن زنگی که در آیینه دید

ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی

یکی نام گفتی مر او را پدر

به رخش تازه‌دار جانم را

تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا

نشان سکه او بین به هر درست که نقدست

در گنجای کهن برگشاد

بیرون نرود به هیچ دستان

ناخن و منقار و پرش را برید

خورشید که دست برد در خوبی

که دانست هرگز که سرو بلند

که نگهدارد آن در خانه

بلبلم خوانده‌ای و سیمرغم

ببوسیدم زمین را سجده کردم

چو خسرو فرود آمد از تخت بار

گفتم از مساله‌ی عشق نویسم شرحی

گفت چون اقرار کردی پیش من

چون بنده شدند پادشاهانت

پسر با برادرش پیش اندرون

هر یکی را در آن جهان جاییست

های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی

چو خسرو گشاده در باغ دید

تا طره‌ی پرشکن گشادی

کی شود گلزار و گندم‌زار این

چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار

همه جادویی دانی و بدخویی

تحفه‌ی جان نهاده بر کف دست

باز گویم نی که پر خم زن بود

ندارم محرم این خواب جز تو

کسی راکه درویش باشد ز گنج

نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم

هر صباحی رو نهادی سوی گور

خط مشکینت جوشی در دل انداخت

به فرجام شیرین ورا زهر داد

بچه‌ی خویش را به ناز مدار

مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن

تا که نظر مست شود ز آفتاب

شتابم همی تا مگر یابمش

طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر

چشم را بر نقش می‌انداختم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین

که ای پهلوان زاده‌ی بی‌گزند

آب بس تیز بود و پهناور

هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان

پیش روزن ذره‌ها بین خوش معلق می‌زنند

بفرمود تا جام بنداختند

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم

این بدن مانند آن شیر علم

لعلت از آفتاب کرد سال

یکی سوی خاقان بی‌مایه پوی

زن بخواهی، ترا رها نکند

تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین

میا به پیش ز درش ببین که می‌ترسم

همی‌ساخت همواره تا آن سپاه

و لدیه لی مشفع من خلقه

که کسی‌مان گفت که امروز آن سند

هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو

برفتند هرکس که بد کرده بود

گر چه بسیار مال و جاه بیافت

هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر

آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش

منادیگری کرد خاقان چین

آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش

هم‌چو موسی نور کی یابد ز جیب

گر بدین برهان کنی از من طلب

فرستاده چون در خراسان رسید

حق چو حسن کمال اسما دید

ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت

بیامد بدان خانه او را بدید

در دیده‌ی عشاق نه کم ز آب حیات است

هم اشارت را نمی‌داند به دست

من نیم اما همه زشتی ز من

شنیدند ازو این سخن مهتران

بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل

پس تو گویی که مرثیت گویش

مست شو مست کن حریفان را

به پرگار تنگ و میان دو گوی

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر

گفت میری مر مرا حق داده است

آن دم ز حساب عمر نبود

گزیدند جایی که هرگز پلنگ

غنچه کو در کشد زبان دو سه روز

شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست

مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد

فرود آمد از تخت شاهی قباد

هنوز قابل این فیض نیستم در عشق

وین نباشد بعد عمر مستوی

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

کنون من ز کسهای آن نامدار

گرد او دودهای ظلمانی

شد عراق از نگار خامه‌ی او

وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در

شبانگاه نیران خرداد ماه

ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر

سبطیان زو آب صافی می‌خورند

جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند

ازین ننگ تا جاودان بر درت

برق رخشان، کند جهان روشن

شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه

گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه

از بن دندان برویاند شکر

گفتمش ای پیر چه دانی مرا

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک

مستمر بر مکارم اخلاق

نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او

مرا گویی به قربانگاه جان‌ها

گر همه سرمایه زیان می‌کند

آینه‌ی خاک تیره کار چه بینی

کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست

هر که را دل ز عشق گشت خراب

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من

چون به عبرت نگاه کرد در آن

گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم

همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس

رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید

زرهی نیست که در خط زره سازش نه

این همه که مرده و پژمرده‌ای

از بس که زنم دو دست بر سر

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی

دست وقتی به توبه دانی برد

یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز

اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی

ای که دلم بردی و جان سوختی

شد فزون بس که خریدار لبت می‌ترسم

کرمکی کاندر حدث باشد دفین

گر نقاب از رخ خود باز کنی

ای آفتاب روش و ای سایه همای

بچه از خانه سر بدر داری؟

ماهت ار نور دهد تری آبست درو

قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر

بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ

خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم

گفت این بار ار کنم من مشغله

عشق اگر نیستی سر مویی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

سر به سر نور و جمله روحانی

خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله

در وصل تو می‌جوید وز شرم نمی‌گوید

خورشید و مهش ز خوبرویی

باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران

از تکبر جمله اندر تفرقه

هر که در کوی تو آید به قمار

از روی نگارین تو بیزارم اگر من

اولین پایه‌ی ارادت تو

ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن

آن باده همی‌جوشد وز خلق همی‌پوشد

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق

جز عمادالملک نامی در خواص

دانی که ز تر دامنی و خامی خود من

نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز

کرده‌ی خویش را منه سنگی

ماهی که رهنمایست از دور رهروان را

همین دانم که از بوی گل تو

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

چشم وی آراسته ابروی پیوسته را

این خران را کیمیای خوش دمی

چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت

چون دلارام می‌زند شمشیر

تا تو در چرخ وای وای زنی

چند بی‌بوسه جای خواهد بود

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن

هنوز اهل صفا پرده در میان دارند

خالق افلاک و انجم بر علا

کور باید گشت از دید دو کون

نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

هر کرا رای شهر ساختنست

گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن

آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است

بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست

ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار

پس قیامت نقد حال تو بود

چو در عشق صادق نیست یک تن

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان

گاه او را عیان به صورت موج

عرشی که سر آسیمه بود ز اول

ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم

و آفتابی خلاف امکان‌ست

یک طایفه هر صبح به امید تو برخاست

هیچ آژنگی نیفتد بر رخت

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر

اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

دهنش در خیال فرزانه

خیزو درین گورها در نگر و پند گیر

سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح

یا شنیدی که در وجود آمد

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب

ورنه تادیب و عتابت کردمی

نتوانم که تو را بینم از آنک

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

دل شب زنده‌دار زنده بود

چون کعبه پر آدمی ز هر جای

درهای باصدف را سوی دریا راه نیست

بارکشیده جفا پرده دریده هوا

ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر

کشت و باغ و رز سیه استاده است

از غم من چون تو خوشدل می‌شوی

مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس

باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟

به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا

آن که همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش

این قاعده خلاف بگذار

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو

گل از شرم رخ او خشک لب گشت

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب

نسبتی دارد به حال من قوی

آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او

ترش دیدم جهانی را من از ترس

اگر کنجی به دست آرم دگربار

هیچ دانی حیات باقی چیست؟

منتهای دستها دست خداست

چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است

غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید

این بلا سنگ آزمایش تست

گر همی یک چند بی‌کام تو گردد دور چرخ

چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

کسی کت به سالی ببیند دمی

رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر

مرد جانان نه‌ای مکن دعوی

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

شب عمرت به وقت صبح رسید

از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم

دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه

عیبت نکنم اگر بخندی

ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

در رهت تا حشر دو سرگشته‌اند

کشته تیر عشق زنده کند

شب کنی روز و روز در کارش

نقش نعل مرکب تو قبله‌ی روحانیان

باغ جان خوش ز سنگ بارانست

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

هر که از دستان دل غافل شود

بهر این فرمود آن شاه نبیه

گر ز من بد مستییی بیند دمی

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

ماده شیری بدیدش از ناگاه

ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک

زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

ای کاج! مرا نسوختی هجر

در مدیحت داد معنی دادمی

من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند

به حسن قامتت سروی در آفاق

به بهشت و بدوزخ و بالم

تعبیه در صدای هر خم اوست

ای دل شکرستان از نمکش شور کن

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد

نفس کافر ترا ازو ببرید

غازیان غیب چون از حلم خویش

یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است

ندانستی که ضدان در کمینند

تن او باشد اندر افزونی

به شخص گردان داد او سباع را دعوت

لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند

ندانم این شب قدرست یا ستاره روز

غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی

پیش از افکندن نبود او غیر چوب

اندر میان مستان چندان گناه کرده

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند

در واسطه‌ی خازن و نقاش بدین شکر

سخندانان چو مشرف بر دهانند

بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز

خاکسترت کنم من روزی در آتش خود

یا بفر دست مریم بوی مشک

چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

کوش تا بی‌حضور دم نزنی

شو راستیی چو من به دست آور

که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:

ای خلیل اندر خلاص نیک و بد

گر گل‌آلود آورم پایم رواست

چشمم بستی به زلف دلبند

رخت همت به خطه‌ی جان کش

از ستاره همه ربایی گوشت

من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت

نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی

وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش

گفت شوهر را کای مابون رد

پرده بازی چنان عجایب کرد

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

هر زبانی به صد بیان گویا

تا قامت چون تیر مرا بینی در گل

ندانم کتش دل بر چه سان است

چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید

ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی

گفت آن مور سوم کز بازوست

از تو گر وصال آید قسم من وگر هجران

من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر

فیض ام‌الکتاب پروردش

کسی که راوی آثار و سیرت تو بود

جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

از برای خوردن حلوای غم

جز همین میلی که دارد سوی آن

چو مژه بر سر چشمت نشاند

بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی

صاحبا، در شب سعادت خواب

آسمانها چون زمین مرکب دربان تست

چو خویش جان خود جان تو دیدم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی

برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود

گفت رگهای من‌اند آن کوهها

زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست

امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب

حاتم آنجا نداشت هیچ به دست

جان تو پاسبان بقای تو بوده باز

چون شب بشود تاری با این همه بیداری

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

پار با دوست بوده‌ایم این جا

صبر کن در موزه دوزی تو هنوز

من موی‌میان نگویمت زانک

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

خود حروفی بدین صفت باید

از تو بی‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان

تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش

تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای

چو برق همتشان شعله بر تو اندازد

راز پنهان با چنین طبل و علم

در چهره‌ی آن ماه چو شد دیده‌ی ما باز

حیران دست و دشنه زیبات مانده‌ام

خواجه حسن و جمال او را دید

ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی

ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان

هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند

جهان فردوس‌وش کن از نسیمی

زلف او چون از درازی بر زمین است

گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا

گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن

مرا سعد علی نانی همی داد

چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان

لبان لعل چون خون کبوتر

چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو

زلفت طراز گوش کن یک نیم ازو گل پوش کن

تو جهانی، لیک چون آیی پدید

یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا

او دلیلست ازو دلیل مخواه

همه ساسی نهاد و مفلس طبع

بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست

تو که همتای خویشتن بینی

مثل دهانت شکری در مصر نتوان یافتن

از رخ تو دلیل اثباتست

تن کشتگان خود را به میان خون رها کن

آن چنان وهم در تو حیرانست

همه بیش از تو بوده‌اند به زور

چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون

چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم

ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست

بی‌رخش روزی نمی‌بیند دلم

فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل

می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی

مردمی چون نبی نداند کس

هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من

آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

درون سینه دلم چون کبوتران بتپد

کرا معشوق جز عشقست از آنست

دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی

به چشمانت که گر زهرم فرستی

کای دل امشب تو را چه اندوه است؟

گه از مسافت با روغنی کنی آبی

به سر توست شاه را سوگند

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند

بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود

جهد کن جهد تا به عشق رسی

در صفات روی چون خورشید او

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن

حق همسایگان بزرگ شمار

هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند

شراب حق حلال اندر حلال است

بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند

مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم

عاشقان در خدمت زلف تواند

گر برفکنی پرده از آن چهره‌ی زیبا

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

بانگ چاووشان دلم از جا ببرد

تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت

یا سلیمان ذی الهداهد لک

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

طبعم اندیشه‌ی سودای تو کردست و خطاست

هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست

چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان

نه هر وقتم به یاد خاطر آید

چار عنصر به چار میخ در آر

باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم

مها با این همه خوشی تو چونی

کاین بخت نبود هیچ روزم

بی‌شب زلف درازت بر من آشفته دل

وصل تو سیمرغ گشت بر سر کوی عدم

یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین

سر درنیاورم به سلاطین روزگار

رفتنی کیست اندرین گوشه؟

بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه

چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی

بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم

اگر به آب وصالش طمع کند غیری

بر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد

در درون چون نافه‌ی آهوی حسن

چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی

در هوای توست تاجم فرق‌سای

ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ

پری را چهره‌ای چون ارغوان است

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

صد کاروان دل را در راه محنت تو

زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

سخت مشتاقیم پیمانی بکن

رند کی میگذشت آشفته

تو جانی و انگاشتی که شخصی

در نقش بی‌نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو

نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم

دل تنگ شود غنچه و لب خشک و جگر خون

بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم

گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان

عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم

چون توکل کنی، مگو از غیر

صد هزاران رگ جان غمزه‌ی خونیش گشاد

گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می

نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما

چون بی‌شمار غصه کشیدم ز هجر او

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم

جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران

کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر

تن پاک ار ز جان جدا باشد

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر

بسیار بود سرو روان و گل خندان

چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد

نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم

لیک اندر جنب او بی قال و قیل

برگ که ما از که بیجاده نترسد

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد

تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل

هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟

طره‌ی طرار تو دل دزدد از مردم همی

در سر گرفته عالم اندیشه‌ی وصالت

در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست

هر یکی در خیل خوبان سروری

خارست همه جهان و آنگه

ببستم نقش‌ها بر آب کان را

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم

جز درد عشق غمزه‌ی معشوق را که کرد

چون درآید تیرباران بلا

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا

دهم از سر، تراش آن خامه

عقل ترسا روح عیسی روی را

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار

ز بانگ رود و آوای سرودم

ز کار عشق او ما را نشاید بود بی‌کاری

در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود

تا چند نهان کنی به تلبیس

گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش

کارها کرده در خلا و ملا

ز عکس رخ تو به هر مرغزاری

به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان

بدخو عقاب کوته عمر آمد

عاشق صاحب جمالی شد دلم

و گر گویی که میل خاطرم نیست

با چنان دیده‌ی تر و لب خشک

از برای کسب آب روی خویش

جان و جهان جان مرا دست گیر

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن

چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا

زلف شبرنگ و روی گلگونت

از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز

بوسه بر دست و پای صد زندیق

نظارگیان رخ زیبای تو بر راه

یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه

همه گو باد ببر خرمن عمر

خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی

چه جای دعوی سروست در باغ

مستی و غرور سخت کاری است

جور از قبلت مقام عدلست

لطف حق درج در شمایلشان

باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ

حلال اندر حلال اندر حلال است

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل

من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم

پس پرده‌ی پندار می‌سوزم اکنون

بر گل روی تو چون بلبل مستم واله

آشپز گر پزد هریسه ز من

آنکه والتین ز بر ندانستی

تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت

آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف

در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش

همچو مرغ از قفس شکسته شدیم

گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

نبود، گر ز زهد گیری رنگ

که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست

کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

گل از شکایت آن جورها که روی تو کرد

می‌خواست تا نشانه‌ی لعنت کند مرا

به آسانی منه در کوی او پای

می‌روی و اندر پیت دل می‌رود

خاطر ابسال چیدن خواست‌اش

همی خور باده‌ی صافی ز غم آن به که کم لافی

ز اول می‌کشد او خار بسیار

دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد

ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش

گر در خور خدمتت نباشیم

خیالی و سرابی می‌نماید

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

نرگس جادوی او خوابش ببرد

قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی

ای عشق که از زفتی در چرخ نمی‌گنجی

خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو

هر چند فراخ آمد صحرای جهان بر من

خواهی که بود خاک درت افسر عشاق

گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را

تا شبی سویش به خلوت راه یافت

از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان

با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته‌ام

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر

زلف تو چوگان به دست آمد پدید

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

هرگز نبرده‌ام به خرابات عشق راه

دید کز راه می‌رسد سنجر

دل بپرداز ازین خرابه جهان

بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش

بر من دل انجمن بسوزد

جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند

در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد

گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق

بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن

هر پیی کش ببرد آب نخورد

از لطف در الفاظ بشر تحفه‌ی وحیی

چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

شکار آهویی زان گونه وحشی

باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل

تا نباشد همچو یوسف خواجه‌ای

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی

غیب‌دان جز به نور نتوان شد

به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب

هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن

چون اسم تو در میان نباشد

گر سرم از پای تو دوری کند

افتاد به دام زلف آن بت

گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم

سیلاب نیستی را سر در وجود من ده

قرب سی سال ماند بر سر پای

نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست

شنیده‌ای که در این راه بیم جان و سر است

عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم

سینه‌ی من هر نفس که زد به فراقش

نه بس کاریست کشتن عاشقان را

تو مخور زنهار ازین می تا تویی

آورده ز غمزه سحر در چشم

منزل خود بلند ساز این جا

ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت

آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید

چشم‌های نیم خوابت سال و ماه

عشق ترا نیک می‌شمردم و بد شد

در زلف تو تاب و گره و بند و شکنجست

چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن

چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال

در تحمل ز بس تمام که بود

گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ

ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی

روی در خاک در دوست بباید مالید

بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت

یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن

دو جهان گرچه سخت با خطر است

چه کند پای بند مهر کسی

خرس نیزار خورد به ناچارش

ای آنکه سر رندی و قلاشی داری

خنک آن بیدق فرخ رخی را

آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست

صبا را چمن کرده هر بامدادی

با دیدن رویت ای نگارین

دستار عقلشان کف طرار عشق برد

هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت

مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار

اشک رخ من چو عقیق و زرست

شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم

نقش چین باید ز سینه محو کرد

در حلقه‌ی سماع که دریای حالت است

ور چنین حور در بهشت آید

سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ

آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیه‌ست

وگر تو فتنه انگیزی و خودکام

ما زنده به ذکر دوست باشیم

زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی

سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب

هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی

آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق

گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند

کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست

چون دست برآوری به خون ریزی

شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم

جامه‌دران اشک فشان آمدم

همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید

چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی

اگر خاطرش را به وقت سخن

بیا گر من منم خونم بریزید

من به کمند او درم او به مراد خویشتن

دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه

از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد

چون بنگنجد شکر برون ز دهانت

یا غریب الحسن رفقا بالغریب

سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم

ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات

شمس و شموسی که سرآخر شدست

با تو برآمیختنم آرزوست

دوش گفتی که: نداری سر من

اگر روزی کف پایت ببوسم

هر که از لب او سال کرده

ناودان چشم رنجوران عشق

و گر من طالب اندوه گردم

در غارت بی باران چون عادت عیاران

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند

گفته بودی قیامتم بینند

فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید

گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد

چون بدیدم لب جگر رنگت

رطب شیرین و دست از نخل کوتاه

رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب

حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه

السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی

این خسته دلم چو موی باریک

از چشم تو مجنون عرب یافته مستی

مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز

برون آید ز جمع خود نمایان

پایان فراق ناپدیدار

یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست

بنده‌ی فضل خداوندیست و آزاد از همه

بشارت‌های غیبی شد غذااش

سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری

روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن

آخر نه ز گلبن تو خاریم

چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را

تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک

ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی

در عالم حسن خود بی‌منت گردونی

با سیب انار گفت که شفتالویی بده

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز

آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد

گر تو اینجا ره بری با اصل کار

گفتم این درد عشق پنهان را

ماهی که می‌سرایم در شوقش این غزلها

با چشم ز تابشت نبیند

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو

ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر

آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند

سلطان غیرت او خون همه عزیزان

از تو کی برخورم که در وعده

بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان

ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو

تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم

سزای دشمنان این بس که بینند

می‌زنم بر سر خود دست به خون آلوده

ای به رخ ماه زمین بی روی تو

خون می‌گریم که قلب افتاد

چون میسر شدی ای در ز دریا برتر

نیامدست مرا در خیال جز رخ تو

مدت حسن و بقای ماه من

جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟

تو مر آن گوهر بیرونی باقی را

مرده آن دل که به صد جان نه به یک

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد

گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود

اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی

ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی

اگر جماعت چین صورت تو بت بینند

بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور

آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی

بیم است که ذرات جهان جمله بسوزد

به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام

آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده

کی ز دوران فلک طعمه‌ی تقدیر شود

بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین

گاه مشهور شد به آیت نور

چون شوخ نه ای بسان نرگس

غیر تو در حقیقت یک ذره می‌نبینم

از عشق کمان دست و بازوش

رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر

شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد

چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را

مطرب اگر پرده از این رهزند

ساقی، بیار باده‌ی گل رنگ مشک بوی

گر چه نفس هوا ز مشکست

سالک مطلق شدم چون آفتاب

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

هر فرض که از من به همه عمر قضا شد

ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد

ز دست تو شود آن سنگ لعل می‌دانم

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید

ز شهر نیز بدر می‌روم، که خانه‌ی خلق

چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت

گر کشته شود عاشق از دشنه‌ی خونریزت

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست

ای سنایی نزنی چنگ تو در پرده‌ی قرب

مرا گویی در این عمرت چه دیدی

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما

از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان

گر در سر این شود مرا جان

دری به روی من ای یار مهربان بگشای

آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او

کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم

شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری

دوست دارم که خاک پات شوم

زان دهان تنگ شیرینم بده

بیازردی مرا وانگه تو گویی

چه جای وهم و فهم است کاندر حوالی تو

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من

گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف

بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین

گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی

چنان شکری، کز دهان تو خیزد

به چهره اصل ایمانی به زلفین مایه‌ی کفری

گویی که مرا باز ندانی چو ببینی

نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز

بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم

توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط

ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان

چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم

تا نهفته مشک باشد مر ترا در زیر سیم

ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید

گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت

تا ارض و سمای من خالی شود از من هم

تو نیز مه چهارده بنمای

گه از من خار رویانی گهی گل

تا به کرم خرده نگیری که من

ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد

ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید

چند ریزم از سر یک یک مژه

کمال الحسن فی الدنیا مصون

بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر

لعل تو به غمزه کفر و دین را

این خبر افتاد به خوبان غیب

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

کس نمیخواهم که گردد گرد او

چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل

زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر

ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم

دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت

گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من

خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران

گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند

ابدال شکسته همه در راه تو توبه

اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان

بذل تو کردم تن و هوش و روان

برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره

عاشقان بر سر اگر ریزند خاک

دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب

برخیز که باد صبح نوروز

فتنه‌ای در میان فگنده ز عشق

نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او

ای کرده خیال را رسولی

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

به شهر خویش چو بیگانگان مرا ز در خود

با مغان اندر سفالی باده خور

خود خلق دو کون کشته گردند

چه شیرین لب سخنگویی که عاجز

رحم، که بر هم شکست ما را

ز دیدارت نپوشیدست دلدار

زهای و هوی ترش‌های ماش خنده گرفت

جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش

چون ز الف شد همه حرفی پدید

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

خدمت حق کن به هر مقام که باشی

تا مرا از تو آگهی دادند

غریبی که شد شهر بند غم تو

هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر

بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا

مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

ناله‌ی من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار

جنید و شبلی و معروف کرخی

گه دست ز جان خود بشوییم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

تا نبیند دیده‌ی من روی غیر

گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

زمستان هجران به پایان بریم

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین

هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است

مرغ جانم را به مشکین سلسله

تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست

ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ

از این آتش چو دودم من سراسر

چه کند بنده حقیر فقیر

بر امید آنکه او را غم خوری

چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم

در شیوه‌ی کفر پیر و استادیم

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

با این کمان و دست که ما راست، پیش تو

محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار

چو بازان ساعد سلطان گزیدم

صد هزارش دست خاطر در رکاب

مرا از آستانت غیرت آید

ور نه می لشکر نوروز فراز آید

هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید

ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی

در عالم از رخ تو نشانی شده پدید

گر سعیدیت آرزوست به عدن

گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست

خود کردن و جرم دوستان دیدن

دل آشفته بجای کس دیگر بستم

هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من

جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن

عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود

تو فخری میکنی بر من، چه حاجت؟

چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست

تشنه ترسم که منقطع گردد

از گل و باغش نبود چاره‌ای

باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند

چون بدادم دل به تو بر یک نظر

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

زلف تو در بند آن هست که: شادم کند

یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده

سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم

بگردد حال ازین سامان و این آیین که می‌بینید

بر نشاط و خرمی یک دم بزی

در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا

از شرم چون تو آدمیان در میان خلق

ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من

تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان

بسی بی‌دیده را سرمه کشیدم

دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست

گر در افتد به کمندم، صنما، چون تو غزالی

از بهر رضای دل تو از دل و از جان

چه جای هزار و صد هزار است

از بس که در نظرم خوب آمدی صنما

ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست

به هستی جبروتی نیاید اندر وهم

درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود

بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص

ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم

این دو سه روز غم وصال و فراقت

مردانه به کوی یار درشو

سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید

اندیشه‌ی باران نکند غرقه‌ی دریا

دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من

ملک الموت برید از دلم آن روز طمع

من نیز به خدمتت کمر بندم

فردای قیامت که سر از خاک برآرم

چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان

صد گنج میان جان کسی یافت

سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود

به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست

هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب

حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی

نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم

رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا

دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون

مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش

تا تو در دایره‌ی فقر فرو ناری سر

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

این دولت بیداران ناگاه نماید رخ

گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز

کردم ز پریشانی در بتکده دربانی

وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

ز من صبر جستی و عقل و سکونت

آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه

چو یارم در خرابات خراب است

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر

گویند ترا مه قدح گیر

در میانم با غم عشقش چو شمع

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست

گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی

درون خمره عالم چو زنبوری همی‌گردم

مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع

کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟

آخر روزی برای ما زی

درین ره پاک دامن بایدت بود

گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد

دوست به پرسیدن تو، روی تو در دیدن تو

صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا

کل امر منه حق مستحق نافذ

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

کردم اندیشه‌ی خود: مصلحت آنست که من

چون اناالله در بیابان هدی بشنیده‌ای

در هر سر موی زلف شستت

کیست کو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد

قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست

آن دل که بیافت قبله‌ای زان

گرد او گردم که دل را گرد کرد

مجال صبر تنگ آمد به یک بار

گر بگزیند مرا از پی کشتن بود

خاک در دیده‌ی خورشید زدن تا کی ازین

در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

از الف و از نقط درشکن این یک ورق

بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی

این دل مجنون مست بند بدرید و جست

سری دارم مهیا بر کف دست

تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

چو تو بنمانده‌ای تو را زیبد

کاش با دل هزار جان بودی

ای که مرد معنی را زیر خرقه می‌جویی

که جز عالم عقل نبود بلی

گویند چون ز دور زمانه برون شدیم

کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد

بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل

سرو در بر دارم و مه در کنار

ای دل محجوب بگذر از حجاب

اگر برابر خویش به حکم نگذاری

به روز جنگ ز دست غمت به فریادم

قبله‌ای ساختی از غالیه بر سیم سپید

مسلمانان کجا شد نامداری

سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان

اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست

گر ندارم آبرویی پیش تو

آن کس که بجز تو کس ندارد

رفیقا، مکن پر نصیحت، که من

در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند

از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز

با تو همه برگ‌ها مهیاست

راه دل رازدار بسته زبان را

از ما بهر حدیث به آزار چون کشد

ای بت بربط‌نواز پرده‌ی مستان بساز

سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست

چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی

غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر

دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت

مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب

ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد

گر فرو استد کسی مرتد شود

من آن نیم که به جور از مراد بگریزم

از لب خود کان دشمن بر میار

یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس

دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه

که دیدست هرگز چنین آتشی

بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی

در بازم با تو خویشتن را

شیر دل پیش نمکدان لبت

گر تماشا می‌کنی در خود نگر

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

در هر آن خانه‌ای که می نبود

یک لحظه بری رختم در راه که عشارم

سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق

دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد

راه پر جان شود آن جای که گام تو بود

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست

باز به گوش تو رساند مگر

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

ز بهر کشتن من چرخ تیز می‌بینم

بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم

سر به ره در نهاد سیل اجل

نصیحت می‌کنندم سردگویان

چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد

بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید

مرا استاد صبر است و از این رو

آن چه ما را در دلست از سوز عشق

این شیوه‌ی چشمهای بی‌خوابت

به گرد خویش همی پرم و همی گویم

گفتند خودی تو درین راه حجاب است

هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد

گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری

لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر

هر رنج که دیده‌ست او در رنج شدیدست او

چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت

دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست

آنچه هجران تو با ما کرد دی

گر بجنبد کاروان عاشقان

تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا

به بوی گل عارض او دل خود

تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان

دست مرا بر سر خود می‌نهاد

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دل به تمنای تو بر در امید زد

چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت

چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چون مگس برسر نهد هر لحظه دست

جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک

انما اجسامنا حالت کسور بیننا

ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد

اشک همچون دجله‌ی من در غمش دیدی بسی

هر زمان آیی به تیر انداختن

نرسد آفتاب در گردت

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی

در مجمع خیل خوبرویان

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو

آن کس که مرا به باغ می‌خواند

مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین

بار اندوهان من گردون کجا داند کشید

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود

برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان

اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم

سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز

که می‌داند که آن زنجیر زلفت

اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد

رو بشارت زنان، که گشت یکی

خواهی که ران گور خوری راه شیر رو

ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم

مالک خود را همیشه غصه گدازد

منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت

از همه خوبی که بجویی ز دوست

اندرین باب شعر ای عطار

تو آفتاب منیری و دیگران انجم

چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!

آب رخ عاشقان نریزی

بلا را من علف بودم ز اول

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

ای دل، منال در قدم اول از گزند

ور گل دولتت همی باید

ای ساقی آفتاب پیکر

مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود

چشم ترکت را غلامان گر چه بسیارند، لیک

با مجال سخات هفت اقلیم

کی دارد روزه همچون روزه من

ندانم از سر و پایت کدام خوبترست

در سینه‌ی من می‌نهد مهر تو بنیاد، ای پری

یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی

هر لحظه هزار عاشق مست

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

چو طوطی جان شکر خاید به ناگه

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی

با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،

هین خیز و ز عکس باده گلگون کن

مسکین دل من چو نزد تو نیست

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

مستوفیان مال بقا را خزینه‌دار

در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست

سبک گردیم چون باد بهاری

درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد

هر لحظه نامه‌ای بنویسم به مجلسی

هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم

ای در غرور دل را داده شراب غفلت

هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم

جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم

اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد

گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را

مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت

ای کاشکی ز خواسته مفلس نبودمی

آن چیز که یافت بس عجب یافت

خاطر سعدی و بار عشق تو

بر سر چار سوی دل مشهور

اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست

به چه کار آید این بقیت جان

چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزه‌ی تر

آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید

چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن

با بلبلان سوخته بال ضمیر من

اگر چه شد ز روانی چو آب گفته‌ی ما

گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»

ابر ترش رو که غم انگیز شد

به راستی که نه همبازی تو بودم من

مشکین کند کنار و لبش هر به مدتی

کشتیش از اندهان ولنگرش از صابری

بدو گفتم که ای گلچهره مگذار

آرام دلم بستدی و دست شکیبم

هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست

آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی

به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن

ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل

ز درش به روز من ار چه دور همی روم

چو از بند خرد آزاد گشتم

هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل

زنار پرستی مکن ای بت که جهانی

مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده‌ست

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

غربت من در جهان از بهر تست

خواب خرگوش آمد از تو عاشقانت را نصیب

نرسد بوی زلف تو به دلم

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل

ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر

چون میر شکار غیب را دیدم

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را

نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو

در دلم آتش فکن از می که می

از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان

چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی

کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف

پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو

عشق آمد و عقل همچو بادی

امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان

از علایقها جدا گردیم و ساکن‌تر شویم

گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن

خود را ز میان خود بردار ازیراک

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی

عشق را بوحنیفه درس نکرد

هرچه بباید ز نیکویی همه هستت

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این

باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته

انگشت نمای خلق بودم

بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای

بسته‌ی تست طبع ناگویا

در چنین راهی قوی کاری بود

به خیل هر که می‌آیم به زنهار

چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:

من سوی تو شنبه و تو نزد من

نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم

چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف

جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو

عالمی علم بر تو جمع شدست

از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی

با آن غرور و غفلت و خردی و بیخودی

راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست

چون وقف کردستم پدر بر باده‌های همچو زر

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها

تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار

ره به خورشید است یک یک ذره را

گر چنانست که روی من مسکین گدا را

نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو

ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست

هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

با چنان رخ ز گل که گوید باز؟

از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم

این راز شگرف پی ببردن

گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست

نو نشود حال عیش و روز نشاطت

همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر

تو عقل خویش را از می نگهدار

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

از گل روی تو چون یاد کنم در چمن

مانده در بند زمانیم و زمان ما را نه

هر کو به وجود ذره آمد

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار

این چار غریب ناموافق را

طمع ندارم از شب روی و عیاری

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی

رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را

عاشقی خواهی و پس توبه کنی

جان باختگان راه عشقیم

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

یارب، آن پرده کی براندازی؟

دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال

هر لحظه اشارتی که هش دار

ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من

نیستی از همچو منی در جهان

عذر تو اگر چه لنگ من پیوست

تلخی ز می لعل ببردند که می را

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

چو جویم میوه‌ی وصلی ز روی او، خرد گوید:

چکنی بود خود که بود تو بود

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست

گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی

برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام

تا جان من از رخت نسوزد

جان مشتی عاشق دل سوخته

مگر از هیت شیرین تو می‌رفت حدیثی

صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست

کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد

وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش

گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر

غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی

بنده‌ی او از سر چشمیم همچون سوزنش

یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

کمتر ز سگیم در شمار او

از برای عز دیدار سیاوخشی و شش

آفتابا رجوع کن به محل

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم

چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن

بشکنی بازار خوبان جهان

پیر گشتی و بسی کردی سلوک

یک رنگ شویم تا نباشد

گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم

عزیزت خوانم ای جان جهانم

آفتاب روی شه عالم گرفت

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

مجال آمدن و پای راه رفتن نیست

هجر تو بر ما زیانی‌ها نمود

از درازی و دوری راهت

مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست

گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز

بوی آن زلفکان مشکینش

متهم را شاه چون قارون کند

به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی

دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن

مایه‌ی عشق بی‌نصیبی دان

بیا تا در تماشای خرابات

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود

جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل

زانک وجد حلق باقی خورد اوست

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

چو دیدی که چشم تو آبم ببرد

چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر

سالها در رهت قدمها زد

گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست

گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست

خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر

بحر بی‌قعرست تنها علم نیست

تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت

امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم

دوش از پیاله‌ای که ثریاش بنده بود

مرا گویی چو گم گردی مرا جوی

رحمتی کن که به سر می‌گردم

دلم به دام بالها در اوفتد چون صید

چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت

قفل کردن بر در حجره چه بود

تو خود سر وصل ما نداری

بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد

در دیده‌ی آفتاب روشن

خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر

چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین

فعلت نه به قصد آمر خیر

جمله را رزاق روزی می‌دهد

روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی

ای هلاک دلم پسندیده

گر صورت عشق و حسن کس بیند

شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را

شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس

جمله فسق و معصیت بد یک سری

ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر

چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر

تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام

سرکشان بر امید یک دانه

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد

بنوشت زمانه گویی آنجا

دست سوی خاک برد آن متمر

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او

چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای

به زبانی که اشک خونین راست

چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی

آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد

نزد دیدارش که بوده بهای بهمن

آنچنان که عاشقی بر زرق زار

وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟

هر ساعت صبر من بود کم

جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند

چندان که بی تو غایت امکان صبر بود

مهربانا، گر توانی رحم کن بر کار ما

یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت

سالها می‌کرد دلاکی و کس

از من مطلب صبر جدایی که ندارم

اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود

دست بر دل هزار بار زدم

مرد عشق تو هم تویی که تویی

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟

از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان

چون تهی گشت و وجود او نماند

آن نه صاحب نظر بود که کند

ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی

چون سر بنهاد در کنارم

در حقیقت چو جمله یک بودست

به هر چه درنگرم نقش روی او بینم

غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان

بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود

از غریو و نعره و دستک زدن

هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد

کار نداریم جز خیال تو، گر چه

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند

کس نیست کز خروش منش نیست آگهی

به کام دل نفسی با تو التماس منست

او گر به اختیار دل ما رود دمی

مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش

صد هزاران معجزات انبیا

به دلت کز دلت به درنکنم

نامه با خودنگاه دار و چو او

هر زمان با تو یار اندیشم

گرچه دل خراب من از می عشق مست شد

وه که به یک بار پراکنده شد

در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد

رگ زدن باید برای دفع خون

مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت

همه گلها ازو شکفته و باز

لبیک زدیم از سر دعوی چو سنایی

در میان اهل دل هر ساعتش

گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید

گر آتش اندوه برین آب بماند

هودج متواریان را نقشبند نوبهار

گفت رو رو دست من بی‌کار شد

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

بدان صفت زده‌ای خیمه بر دلم شب و روز

وز شربت لطف خویش تر کن

در شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد

گو خلق بدانید که من عاشق و مستم

گفتم: به دامنش بکشم گرد از آسمان

نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی

بعد از آن گفتش بدان در مملکه

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را

اختلاط عشق تو با جان من باشد همی

مانده‌ام همچو گوی در ره تو

از خنده شیرین نمکدان دهانت

ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟

بیگانگی ای نگار بگذار

گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم

فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست

در رخ دوستان کمان نکشند

گفتم دل خویش خون کنم من

بارها گفتم بگریم پیش خلق

تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی

و آن که راهست ز حکمت رمقی

میر آخر دید او را رحم کرد

خادمه سرای را گو در حجره بند کن

بر آستان تو از دست منکران محبت

در وصف چو خیری نبود خلق پرستی

چون ز عطار بگذری کس را

گر به خشمست و گر به عین رضا

نقش غمم چون بر دل نوشتی

شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم

گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی

گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم

به خاموشی چرا زین‌گونه عیشم تلخ میداری؟

حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش

خاک او زان شده‌ام تا چو میی نوش کند

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

هر چند بکوشید که بیگاه بیاید

ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت

ذاب جسمی من اشارات الکنی

ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی

غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد

به صبوری توان رسید به دوست

چنانم در خم چوگان فگنده

وصال جان جهان یافتن حرامش باد

آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما

خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل

زانک جمله کسب ناید از یکی

دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان

ازان کرد آشکارا دیده راز من

چشمه‌ی خورشید را از ذره نشناسم همی

چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه

اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی

آنکه سنگی می‌نهد در راه ما

با من به زبانی و به دل باد گرانی

سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان

مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان

گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود

تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار

ذره‌آی چون هزار عالم هست

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود

اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا

زیرکان گفتند بایستی که این

چه دامن‌های گل باشد در این باغ

یا ز دین آشکارا شرم دار

نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو

عشق تو بی‌رحم‌تر از آتش است

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار

گاه چون زلف را ز هم بگشاد

از جزر وز سیب و به وز گردگان

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست

دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده

صد دفتر هجر حفظ کردی

نرگس سرمست نگر کاو فکند

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

بستم دکان مشغله را در به روی خلق

عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق

گفت لوطی حمد لله را که من

با روی تو ماه آسمان را

زود ببینی چو من فاخته را در چمن

راز «ارنی ربی» در سینه پدید آید

گر گدای آستان او شوی

زینهار از بلای تیر نظر

ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست

نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت

یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال

در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود

آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت

چون بگستردی بساط داوری

دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد

ازان زاری نه بیزاری، همانا

بوسه همی رفت چو باران ز لب

پس ز جنس خویش آموز سخن

مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر

گو: بوسه‌ای به جان بفروش، ار زیان کند

خال و کله تو صنما دانه و دامست

یک موی ز زلف کافر تو

زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق

گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف

گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند

فراق آن رخ آبی به کار باز آورد

خیالش ربودست خواب از دو چشم

راستی آن است که از هیچ وجه

همای فری طاووس حسن و طوطی نطق

ز قلیه‌های بزرگان سر که پیشانی

برفشان آن گهر که کافر ازو

گوش را بر بند و افسونها مخور

هر آن وقتی که دیدارش نبینم

معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من

خامند و پخته مانا تو دو شراب داری

تا که جامی تهی کنم در عشق

جهد کردیم تا نیالاید

گر جان طلب کند ز تو جانان، بدین قدر

آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست

هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا

مه پاره به بام اگر برآید

خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو

بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک

پروانه‌ی او شدم که هر ساعت

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

هر که بر بوی گل و ناله‌ی بلبل سحری

در سینه‌ی هر معنی بفروخته آتشها

در دمی از صور یک بانگ عظیم

مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش

برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست

کم زنان را غاشیه بر دوش گیر

ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر

اگر دعات ارادت بود و گر دشنام

ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید

تا چند کند جور و جفا با من عاشق

راه می‌ندهد کسی را اندرو

کشتی در آب را از دو برون حال نیست

جانا، دوای این دل مسکین به دست تست

درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد

جمال ما ببین کین راز پنهان

چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر

سوی آن کو بخیل‌تر در عصر

جملگان از بامها زیر آمدند

هیچم اندر نظر نمی‌آید

اگر در دل کسی بود، آن ندانم

سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان

جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو

آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ

هزار بار مرا سوختی و دم نزدم

فرزانه‌ی خلقت شده از کین تو شیدا

گر مرا ساغر کند ساغر شوم

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب

فرزند بسیست چرخ را لیک

بر امید رخ چون آفتابت

الی العداه وصلتم و تصحبونهم

وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت

ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب

تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن

اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست

ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟

دل تنگ ما معدن عشق تست

نی خطا گفتم که در تاب و تبم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست

فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل

از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست

که ببینم رزق می‌آید به من

گمان مبر که بداریم دستت از فتراک

مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد

ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود

زان درفکند خود را خورشید به هر روزن

هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن

صد بار بر زانو نهم سر بی‌رخش هر ساعتی

اندر خم زلف بت پرستت

مرگ را تو زندگی پنداشتی

از کف ندهم دامن معشوقه زیبا

اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش

هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من

چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر

گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن

جان تن خود را شناسد وقت روز

دربند دمی که بی‌غمی باشم

دلم را سوده‌ای صدبار و چون از عاشقان خود

هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت

گر برآری یک نفس بی عشق او

تا غمت می‌کشد گریبانم

باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی

نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین

بر من از هستی من جز نام نیست

لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح

بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو

بس کس که ز عشق غمزه‌ی او

کره‌ی گل ز راه برگیرد

همه امید در وصل تو بستم

وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»

تا در آمد حکم و تقدیر اله

گرچه هست ای پری‌وش مه‌رو

می‌بایدم خزینه‌ی قارون و عمر نوح

خمیده چو حلقه کرد قد من

می‌کشد هر روز عاشق صد هزار

گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت

ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب

چون گور کافران ز درون پر عفونتند

خاک بر قانون نفیر آغاز کرد

آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن

از برای سخن عقل خطایی باشد

شد خواب ز چشم من رمیده

فتادم در میان دردنوشان

نام بیداد از جهان برخاستی

گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟

گفتی که چه می‌سازی بی صبر دل و جان

حد خود بشناس و بر بالا مپر

ای برادر سختی راست بخواهم گفتن

آن شب چه شد؟ که بی‌رخ لیلی نبود حی

همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

چه زنم خنده که در عشق تو

به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار

بدان آتش آنجا مبادا که سوزم

آن حوالی نیستان و بیشه بود

من اینک در میان کارم ای دل

اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر

گر به شکلم نگه کنی اینم

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار

چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور

بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر

صد هزاران قرن پیشین را همین

دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی

گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت

کعبه‌ی عاشقان سوخته دل

گه گه گویی که دیگری را باش

بی‌غمی خوش ولایتست ولیک

بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی

طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

در کمال صنع پاک مستحث

گویی از من بگذران می‌نگزرد

چون شوی واقف ز راز آن طرف

چند گویی کان و کان یک ره ببین

مطربا قولی بگو از راهوی

دلی و صد هزاران آه خونین

پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم

بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود

آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند

مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت

ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو

در خراباتی که این گوید که فاسق شو بشو

تا همه خون خوریم در غم تو

دین عرب و ملک عجم از تو تمامست

مست توام، چه می‌دهی باده به دست مست خود؟

چو دو خصم قوی که در پیکار

صبح کاذب کاروانها را زدست

در آرزوی شکر و بادام تو صد سال

جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت

زود در گردنم فگن دلقی

خوار شود در ره او همچو خاک

دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد

ای بخت من، به دست من انداز دامنش

بارنامه‌ی چشم آهو از دو دیده کرد پست

نه ز بخل سیم و مال و زر خام

گفتم که چو روزگار برگردد

هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها

یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی

گردون به هزار چشم هر شب

چشمت اندر تیر بارانش افکند

اگر عاشقی ترک ایمان بگوی

علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس

سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد

چو در عشق تو سخت افتاد کارم

سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی

من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش

در کوی هنر مباش کان کوی

گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر

در جهان شاهدی و ما فارغ

گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

گیرم که برگرفتی دست عنایت از من

هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟

برخیز و بیار آنچه زو گردد

لیک عالم ز عشق موج زن است

وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب

خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟

صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع

با دلشده‌ی مسکین چندین چه کنی خواری

در چمن می‌شو و بر یاد گلش می مینوش

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب

بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم

ز کردار تو چون نازارم ای دوست

من بکوشیدم که: گویم حال خویش

جز در خم زلف دلفریبت

خاکش خوش باد کوست عاشق

یک روز دامن تو بگیرم که چند شب

صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز

آه سرد و سرشگ و گونه‌ی زرد

جمله‌ی اهل دیده را از تو زبان ز کار شد

نظر رحمت و رعایت تو

گر کنارت، گوید: از زر پر کنم

سروی و مهی عجایب تو

جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا

به دست هجر خویشم باز دادی

ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم

با پاسبان کویش در خاک می‌رویم

راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت

خون همی ریزی و فارغ می‌روی

انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟

از لب آموز خوب مذهب خوب

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی

از دست فراقت اگرم دست نگیری

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا

گویند سنایی را شد شرم به یک بار

یا منادی کن اناالحق در جهان

کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل

آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده

نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود

لکن الموت حیاه لکم

از کام دل رها کندش دست روزگار

به پایش فرو رفته خار جفا

گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات

ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد

بیگانه مشو چو دین و دل با من

عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا

پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف

این دل من ساده و بی‌مکر بود

ای یوسف عصر بی‌رخ تو

دست ار به وصل موی میانی رسد به روز

ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم

ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن

همرهی جسته‌ای ز من وانگه

یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد

مرا گویی از عشق من بر چه کاری

گنج در پیش چشم و ما مفلس

جان من شد مسکن رنج و بلا

چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره

بارها گفتم که جان هم می‌دهم

کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود

حلقه‌ی کمند گشت زه پیرهنت

نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد

هرکس که به صبر پای بفشارد

مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین

گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو

دو کون به هیچ باز آمد

گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر

چون هوش برفت از رقیبان

به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را

ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن

جان و دل را در هوای مه‌وشان

بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:

یک بار مناجات تو در وصل شنیدم

دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید

از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه

ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار

خویشتن خویش را رونده گمان بر

آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن

گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد

غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید

قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ

مرغ تو حلاج سزد من کیم

به اشارت نهان ز دشمن گفت

ماییم به بار آمده در گلشن هستی

چو استر سزاوار پالان و قیدی

اندر این حلقه تو آنگه ره بری

چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم

دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم

سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار

چون تجلی‌اش به فرق که فتاد

باش تا صبح دولتت بدمد

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب

تو اندر حصار بلندی و بی‌در

من دیدم اگر کسی ندیدست

در باغ روزگار ز بیداد نرگس او

امروز گو: شکفته مشو هیچ گل، که تو

بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را

دیدم کمر تو را ز هر سوی

یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب

هر که ما را بشناسد به خدا راه برد

هر روز منزلی بروی زین ره

هر چه اندر وطن تو را سبکست

زهره کی دارد به کردن هیچکس

چند بپوشیدم این راز دل و خلق را

یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا

هیچ یوسف دیده‌ای کز تخت و تاج

رغم کسی را به خانه در چه نشینی

دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین

تا پر خمار بود سرم یکسر

ابرها گر می‌نبارد نقد شد

ملک تاج‌بخش و تاج ملوک

چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم

چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود

چون درافتادم به پندار بقا

ارغوانم چو زعفران بی‌درد

بادیش در سرست و هوایی همی پزد

با تو روان است روزگار حذر کن

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

دیگ سودای ترا دل در دماغ

در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک

فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد

مرا کز در دل درآید غم او

چشم من توفان همی بارید در پای غمت

نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز

چرخ کهنه به گردشان گردد

گفتمش بس می‌کند چشمت جفا

رشته‌ای نیست نصیحت، که ببندد پایم

بر گل ز مشک ناب رقم می‌کشی مکش

من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع

نیابد بیش از این دانم غرامت

به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟

به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه

رخ معشوق زرد لایق نیست

خود گر سخن از وصال گویی

اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید

هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم

طاقت و صبرم نمانده‌ست دگر هیچ

دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من

شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من

زیر میغ تیره قرص آفتاب

مغزها آمیخته با کاه تن

مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش

ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد

تو خورشیدی از آن پیش تو آرند

نیست از تو یک نفس خشنود دوست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد

آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی

گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش

رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت

هر آیت از عنا و عنایت که منزلست

از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی

از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را

در کف لاله‌ی خود روی نهد سرخ قدح

آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا

گر صد غبار بر دل من باشد از غمت

تخم ما بی‌گمان سخن بوده‌است

تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام

هین که روز و شب زمانه همی

چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا

آب رخ عاشقان مریزید

دلی کز آرزوها گشت پر بت

پای تشریف صاحب عادل

بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم

تا گل در کله چون عروس نهان شد

در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو

در بارگاه حضرتش از احترام و جاه

از بهر فرستان این قصه بر تو

طوفان بلا از چپ و از راست برآمد

گشت فانی ز خویش چون عطار

از عزم او طلایه تقدیر منهزم

گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او

نه به یک بار نشاید در احسان بستن

بربند نامه موی به نزدیک من فرست

آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز

در میان عارفان جز نکته‌ی روشن مگوی

جمله‌ی عشاق را سرمایه‌ها

خام خوانندم که توبه بشکنم

چو مقامیست هر کسی را خاص

کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش

روح بشارت شنید پرده جان بردرید

از قیاسی که تکیه‌گاه منست

گویی: از آشوب او هیچ توانیم دید

خون نیز ترا مباح کردم

او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست

از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم

نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟

از خال و عم به ناحق بستانی

آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن

کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار

کس گناهی بر تو نتواند نشاند

زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند

پیرا بیا ببین که جوانان رند را

فتنه بر فتنه است زو و همچنان

زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد

زیرا که عیب و علت کندی کاردار

هر که را چون بنفشه دید دوتا

هر دم هزار خرمن جان بیش می‌برد

نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه

تا سلسله‌ی عشق تو بربست مرا دست

عارف شهر ار ببیند روی ماهت

بر سرم هرچه عشق بنوشتست

اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک

جود خدای است علت تو و، ما را

همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور

هر روز مرا هزار بد گویی

هر دم از بهر شکار خاطری

گهی کزو به نفورم بر من آید زود

شغبه‌ی آن شکرستان شکربار ار شدم

مرا گویی که از من بجز غم نبینی

گر دلت سیر آید از من طرفه نیست

از تو جهان رنج خویش چون گسلد

گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد

لبت تا دست گیرد عاشقان را

نه به شاهیم طامع و نه به میر

با زحمت شانه چکند چنبر زلفی

از غم جام خسروی لبش

بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی

چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن

نیست عجب کافری از ناصبی

خیز که رستیم ما بند شکستیم ما

هیچ غم را کران نمی‌بینم

آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال

در عشق تو غم مرا چو شادی

دریا که تو را به خویشتن خواند

بر تنم یک موی ازو آزاد نیست

کرده بودم ز وصل جامی نوش

ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود

یاد داری کمدی تو دوش مست

تا گرفتم آشنایی با غمت

مرا از هر که دیدی بیش کشتی

تکیه گه جان و دل گه رخ و گه زلف تست

هر که مویی ز میان و ز دهانت

ز بیم بخشش متواریانند

رنگ دویی رنگ ماست ورنه ز نوری چراست؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال

هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر

بسا جان منتظر بر لب رسیده

بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن

در سرت بادست و بر رو آب نیست

گفتم چو به تو نمی‌رسم باری

نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم

ز لطف تو گر در جهنم یمیست

خاری است خطا زهر بار، تاکی

هر کی زنده‌ست به نورالله

به جانی بوسه‌ای می‌خواستم گفت

دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد

کوی تو شدست باغ عشاق

آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد

گر با همه کس چنین کند دل

ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر

کرد مرا خشم مه و بر رخم

بلعجبی جان من از سر بنه

سر فدا کردم و جان می‌دهم و دل برتست

نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست

بس شب که چو شمع در فراقت

مگر این بود بخششم ز فلک

بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم

تا گرد به جامه بر همی بینی

بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار

هر کو ز می وصلت یک جام بیاشامد

اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی

دوری از عشق اگر همی خواهی

ای یوسف عزیز سفر کرده تا به کی

کافری می‌کنی در این معنی

بدر هر حصار می‌گشتم

گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت

کرد لولی دست خود در خون من

یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد

به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر

ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر

گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را

برنیاید چرخ با خوی بدش

زلفش به عنبر بیختن، استاد در خون ریخت

خویشان تو اند جانور پاک

هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص

در عشق تو گردنان گردون را

میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم

پشت کوژ و تنم ضعیف شدست

ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی

بیا که در پس زانو ز چند روز فراق

هر کس که دید روزی از دور صورت او

بی‌علم به دست ناید از تازی

همی‌شکاف تو کف را که تا به آب رسی

هست بسی یوسف یعقوب رنگ

اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر

حال با شعر فرخی آریم

دست ایامم به روی اندر فکند

خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست

جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی

چونان که فزودی بکاهی ایراک

جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود

من کیم کز عشق تو بر سر زنم

سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی

ده سال فزونست که من فتنه‌ی اویم

از مفرح‌ها دل بیمار را

چنان دست بر خون روان کرد چشمت

آتش دل، که من بپوشیدم

به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست

دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان

هرچه دانش بود گم کردم همه

هر زمان گویی که: فردایی دگر

با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق

همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد

با رخ و دندانش روز و شب فلک

کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند

بنگر در این مثال تن خویش را ببین

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد

خطایی که کردم به من برمگیر

شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی

ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده

در شکن زلف هزاران گره

یادگاری هم نماند آخر از آن

یار پر دستان دوری دوست را

همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند

به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد

آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد

شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق

آنچه نخواهی که به درویش مکار

تا فال گرفته‌ام جمال او

با آنکه کس به شادی من نیست در غمت

او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی

در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد

زیرا که خبر همه ملولیست

چو با جانم غم تو آشنا شد

خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی

جرعه‌ای درد صفا در ریز بر اصحاب درد

تخم وفای او را کشتم به هر زمینی

تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی

درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من

زیرا که روزگار دهد پیری

بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی

کرا در باغ رخسارت بود راه

بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا

گویی ببر از صحبت نا اهل بر من

چون بود کشته از کشنده خجل

غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه

مکونات جهان را تو قطرها پندار

چه دزدی زی خردمندان چه موشی

گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌ای

هرجا که تو دام زلف گستردی

گرم صد آستین بر رخ فشانی

پیوسته چو من فگنده تن گردد

دوش آن مهم به تندی می‌زد به تیغ و می گفت

چون نوبت حسن پنج کرد آن بت

از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو

بگذشت تموز سی چهل بر تو

به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود

دامن از خواب کشان در نرگس

زاهد خام اگر زند طعنی

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب

هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای

یک زمان از تو دور باد دلم

آورده‌ای به دیده‌ی من خط خون و مست

تا کی بود خلاف تو با دانا

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی

کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق

دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن

تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری

ما گدایان را از درگه خود دور مکن

دوستان را اگرچه درد ز تست

چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر

گر از این خانه بیرون رفت باید

بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان

عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است

بی‌چهره‌ی چو شمع تو در خلوت تنم

رسم چنانست که ماه راه نماید

ماه‌رویا جان من در حکم توست

جز غم عاشقی ز بی سیمی

سیم تنا، خوش عملی نیست این

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی

هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود

با فتنه‌ی روزگار تو عیدست

می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست

هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه‌ی چینی

اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان

رنج درون تن را تدبیر اوست کافی

این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد

بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد

دایم شمار وصل همی برگرفت دل

چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران

دوستانم بر سر کارند در بازار عشق

نقد باشد اهل دل را روز و شب

پیش قدرت پشت و روی آفتاب

ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل

دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه

با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش

دست گرد جهان برآوردم

به عهدت دست میگیری، چه سودست؟

خویشتن‌داری کن اندر کارها

ز سیل حادثه یارب خرابیت مرساد

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

آن باده‌ی صافی را در شیشه‌ی جان ریزم

این گوی سیه را به میان خانه که آویخت

لب بگشا هیکل عیسی بخوان

همخانه‌ی هرکه شد غم تو

آدمی باید و حوای دگر دوران را

گر ماه هلال آید در نعت کسوفست

قلاشان را درین ولایت

خدمت چرخ جز به درگه تو

گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت

وزین خیمه‌ی معلق برنپرد

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

با تو چه سازم که چو افغان کنم

چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید

هر شب که کند عشق شکیبایی من کم

معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش

یاد وصلش کنم معاذالله

بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بی‌نیاز

مهر چنین خیره چه داری برانک

هزار صورت و شخص عجب ببیند روح

باشد که بینم از رخ نسرین او نشان

بر دل و بر دیده‌ی من گر کنی حکم، ای پسر

زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند

پرده‌ی عشاق راهی خوش بود

وز پی نفی عقل و راحت روح

ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو

یکی نان دهی خلق را می ولیکن

چون مرا در عشق‌ست ا کرده‌ای

عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس

شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم

فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی

چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من

نبینی همی خویشتن را نشسته

بنمود خدای بی چگونه

دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو

دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای

شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی

در فسق و قمار پیر و استادیم

عقل کوشید با غمت یک‌چند

ز بهر شکاردل خستگان

بر پشت فگنده چون عروسان

مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل

نیست بر اثبات یزدان نزد عقل

بر روی راه این دو سه حیوان، به راستی

غم خوبان و آز مال دنیا

تو طفلی وانکه در گهواره‌ی تو

هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل

اندیشه‌ی مستوری و دین داشتنم بود

همی فرش پرندین برنوردد

از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود

جان نخواهم برد امروز از تو من

کز یاری من نیایدت ننگ

سرو را کی رخ چو ماه بود

در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین

به غمی چون دل بنستانی

بی‌رنگ و سرمه خم ابروی عنبرینت

چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت

هر دل که نسیم من بر او زد

عتاب دوستان یکسو گرفتم

هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی

برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم

وقت رفتن ملک به میر سپرد

به یک برف آب هجرت غم چنان شد

ز خوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته

سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد

جان فدا عشق را که او دل را

زیر بار بلای او همه عمر

ای ترک پری‌چهره، چه بیداد و جفا ماند؟

از حلقه و تاب و بند زلفت

هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست

دل در سخن زرق زراندود تو بستم

ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر

دل خزینه‌ی علم دین آمد، تو را

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند

بردی دل و در کمین جانی

تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان

جمع آر همه تفرقه‌ی خویش به جهدت

کی کند عاشق نگاهی در جهان

آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد

گفتار تو زنبور زبان از شکرینی

منیوش مگر پند خوب و حکمت

بر مثل سیل خوش از لامکان

پندم بدهد همی شود در سر

بی‌فتنه مقیمانش فعلی نپسندیده

گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی

از هر دو کون گوشه‌ی دیری گزیده‌ایم

دارد وصال یار یکی پایه‌ی بلند

به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید

قول فلان و فلان تو را نکند سود

در شب غفلت جهانی خفته‌اند

دردا که بر امید وصال تو در فراقت

از غم او گر بگریی باز پوشان چشم‌تر

لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار

طبله‌ی مشک تتاری همه آتش گیرد

الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا

بر زان دل چو سنگ و بر همچو سیم خام

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش

یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید

هیچ گل ناشکفته از وصلت

گاه گویایی فضیحت گشته‌ای

گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی

صورت در آینه از آینه

محرم پسته‌ی لبت نشدم

ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم

زین فاحشه گنده‌پیر زاینده

ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی

مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا

کو محرم رازی؟ که اسیران محبت

ای همه روی بر خرام به منظر

روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم

صورتش را قضای شهوت نیست

گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند

گرم شود شخص هر که تافته گردد

جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ

بیش رخ منمای کاندر کار تن

هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم

سبب آبروی جانها کرد

حلقه‌ی زلف توام دامی نهاد

هستی جان و دل خصومت ماست

از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز

کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست

آنرا که فلک همی کند نازش

مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟

در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان

معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو

چندین چه کنی به وعده دربندم

لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا

این بلعجبی است، خوش کجا باشد

هر حس معنوی را در غیب درکشید

بر دست تو توبها شکستیم

گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی

هم محنت قال و قیل بردیم

عاشقان را بر امید روی تو

مشتری گر به تو رسیدی هیچ

شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست

نازان و دنان به راه چون دونان

در روز اجل چو من بمیرم

دیده‌ی بخت مرا گریان مکن

در سفر هجر او تا نشود دل ملول

گر صومعه‌ی شیخ خبر یابد ازین حرف

من و شور تو که از سلسله‌ی زلف بلند

سخن بازگیری ز چاکر همی

چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی

بسیار شمرد بر تو گردون

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو

سر مگردان از من و ای جان مرا

بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن

از روی آن صنوبر ما را چراغ باید

چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد

گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد

دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید

بسی بسته شکستی پیش من، پس چون

بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد

چند گویی یار دیگر می‌کنم

حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن

چون بنفشه خفته‌ام در خدمتت

گزند تو را قدر و قیمت که داند

رواق حجره‌ی دل ساخت سمت بهر تو بخت

ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند

گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود

هرچه خواهی از ستمکاری بکن

اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش

که نمیرند جمله باخطران

چون کسی بر آب دریا پی نبرد

نه جز بذل از شهریاری مرادت

مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت

نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو

دور باد از رزم شیران چشم سگ

در دولت تو آخر ما را شبی بباید

میل به ما میکنی، تا بخوری خون ما

چونان شده‌ام من ز نحیفی و نزاری

دلم را اختیاری می‌نبینم

در خون و خاک پیش تو می‌گردم وز شوخی

حال خود ونامه‌ی امیدوار

خفته و نشسته جمله روانند با شتاب

ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین

برو کاندر ستمکاری چو عالم

دل پاره‌های خون فگند همچو برگ گل

هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد

ترک فلک غاشیه‌ی ما کشد

یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب

گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش

ای عشق خونم خورده‌ای صبر و قرارم برده‌ای

دل همی دزدی و منکر می‌شوی

به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز

مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا

زبان از شکایت بر دوست بستم

چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر

پیچش خرطوم بسان کمند

نیابم همی جای خواب و قرار

چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل

لاله بر شاخ زمرد به مثل

پخته ازو شد چو معانی تمام

این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش

هر دم که زنند عاشقانت

انصاف اگر دهیم جانا

جان دادم و درد تو خریدم

به میدان تنگ اندرون اسپ کره

گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید

نیست در بوستان وصل گلی

خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت

رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد

مریخ روز معرکه شاها غلام تست

از شاخ وفا گلم ندادی

جان برد از خانه‌ی تن عاقبت

صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر

هر که بجز عاشقست در ترشی لایقست

مدتی تخم وفا کاشته شد

جان میکن و از بهر وفا دم مزن ای دل

هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود

من ز ترسازاده چون می بستدم

دریغ آن دوستی با من به یکبار

ماجرای دل خود کام چه پرسی از من ؟

مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی

شکر کز آواز من این خفتگان

آزرم ز پیش برگرفتی

تازیم در غم تو جامه درم

شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم

نور ذره ذره بخش هر دو کون

در دفتر تندی و درشتی که همانا

هستی من رفت وخیالش نماند

اینم کند به خطبه درون نفرین

ساقیا دست همه مستان گیر

چون فتنه‌ی دیدار تو گشتیم به ناکام

سر آنروی آتش‌ناک گردم

زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش

در ازل گویی قلم رندم نبشت

مبادا هیچ آسایش دلم را

گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان

نقاب رومی و چینی به نیسان

او دو صد عهد کند گوید من بس کردم

کوژ چو چنگ تو همچو ناله‌ی زیرست

قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر

یا تاج وصل بر سر امید برنهم

همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون

در پرده‌ی دل چو هم تویی آخر

ترا به روز ازل با جیب عهدی بود

غریبی دشمنی صعب است کز تو

آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد

واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو

با چشم آهو! نه که شیران کندشکار

از دست بداده دسته‌ی گل

زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک

راز من در غمت چو پیدا شد

به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند

نگوید کس که ناکس جز به چاه است

چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند

ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز

ای دریغا که خاک خواهم شد

رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی

زان رو به شکل سوزن عیشی شدم که تو

در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل

چاک دامن مژده‌ی بد نامیم داد ای سرشک

امروز به آب چشم تو حورا

سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه

عمر از تو زیان و عشوه سودست

چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی

در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو

گر طمع داری وصال آفتاب

بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی

به برسام فرمود کز قلبگاه

وین بحر بی‌آرامش نگون‌سار

جام دوی درشکن باده مده باد را

فقر غم تو ز باغ دلها

خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته

دست تو طوق گردن دگری

راست گفتی که بر گذرگه باد

روزگارم گلی شکفت از تو

چنین که من ز تولب می‌گزم کم ار گویی

ایوان به گرد گوی درون گردان

ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی

دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار

قلم را داد سودای الهی

چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد

خط تو هزار بیش دارد

باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار

جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک

گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم

زانک تو در سردسیر داشته‌ای رخت خشک

همه عذر لنگست کز تو بدیدم

هر طرفی سحر بیانی نوست

بهر دفع چشم زخم مستش را چو من

بنده‌ی بیچاره گر می‌بایدت

کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر

گر دلم ریش کند و جگرم خون سازد

از امت سزای بزرگی و فخر

گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت

من از وصلت فقع تا کی گشایم

دشنام مرا گفته بدی دوش و همه شب

شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو

بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل

در کار من نظر کن بر حال من ببخشای

قبه اسلام شده در جهان

نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد

من ز هر درد نمی‌گردم دنگ

چند پرهیزی از این پرهیز چند

که آن‌ها که درروی او خوانده‌ام

گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه

سپهر با همه بی مهریش به مهر آمد

ز طبع خود نخواهد گشت گردون

جانست پیام اهل دل را

یاد آمد آنچه منت بگفتم دی

به ماهیان خبر ما رسید در دریا

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

خواستم تا روم اندر طلب رفته‌ی خویش

زان نکردی تو همی ساخت بر من که ترا

از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک

بر آسمان کمالش به هر قران که فتد

به خانه‌ی تو همه روز بامداد بود

از جهل که آن ملک توست، جانم

آفتاب ار ندهد تابش و نور

صفی ملت اسلام و نجم دین خدای

بار خدایا! من غافل به راز،

تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم

غمهاش به جان اگر فروشند

اگر با من نیی بی‌تو نیم من

ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا

وجود از عدم همچنین گشت پیدا

ای مرده را کنار گرفته که جان من

تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف

مرا در اولین منزل ره افتاد

آستین پر خون و دیده پر سرشگ

مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس

از درد تو سخت ناتوانم

هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش

چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

ای ببردستی بطراری ز من

دست در گل همی زنم لیکن

کشت دیگر بتان ندارد بر

می‌رانیم ز مجلس و می‌خوانیم ز در

همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم

مهتاب چه خوش بودی گر بودی و من تنها

خبر همی ز تو جویند جملگی غربا

از در مشعله داران فلک

بل سپهرست کاندرو شب و روز

چو نتوان رشته‌ی گردون گستن

با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست

گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری

کشتی عمرم شکستست ای عجب

ماجرای دوش می‌پرسی که چون بگذشت حال

چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام

هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده

چون به یک نوع از جفا تن دردهیم

هم خون عشقان گنهش را شفیع باد

وان لب عناب گونت طعنه کرد

آمد آن غمگسار جان و روان

تا همی دانی که در کار توام

لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌یی

وعده نبودیش به ملک ابد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار

در کار تو می‌فروشود روزم

تو از برای عشقی وعشق از برای تو

نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد

وا گرفتی ز بیدلی شکری

کارم از دست چرخ پرگرهست

دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت

وز گه شام بپوشد به سیه چادر

در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست

لعل تو در خنده شد رشته‌ی پروین گسست

جان می رود زمن چو گره می زند به زلف

کیست درین عالم کو را دگر

من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی

سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من

بنمای قد خویش که از بهردیدنت

چون عسلی شد زخانت زرد، چرا

شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار

مذکران طیورند بر منابر باغ

ز بیداد تو خورسندم همه عمر

گر نخواهی که بی قرار شوم

گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی

پیوسته ثنا گفت فلک همت این را

به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت

سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد

دردی نهانیست مرا از فراق تو

برق بهر سوی به تابی دگر

تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو

همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین

هر لحظه کجی نهی دگرگون

زین پس به خوبان ننگرم ، در کوی ایشان نگذرم

سرکش و تازنده ستوری بده است

که پاره پاره به تدریج ذره که گردد

گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد

در چمنی هر کس و من بر درش

من خود از بیم بلای عاشقی

هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو

افلاک به رمح طعنه طاعن

مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم

ز نادیدنی چشمها کور ساز

نکند جانب گریز نظر

وانکه قدر در ادای خدمتش افکند

گرهیچ گنجست ای نیک رای

وز بند و بلای فلکی رسته نگردی

چه نعمتست به از باده باده‌خواران را

چنانم من ز هجرانت نگارا

بیتو دایم چگونه باید زیست

مشکل درد مرا چرخ نداند گشاد

ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا

من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین

از دوزخ اگر نشان بپرسند

از همه خلقان دلارامم تویی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

از طالع سعد ما براند

جست، پی هدیه نصیحت گران

عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان

ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت

دوش گفتند که رنجور ترک بود آری

قصه‌ی زلفش نمی‌گویم بکس

اندر ره عاشقی ز باده

رسته‌ها بینم بی‌مردم و درهای دکان

خدایگان وزیران که در مراتب قدر

گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو

برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار

ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت

زحمت سرمای سرد از ماه دی

بشارت میدهم کز پرده‌ی راز

در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین

مگر طراری بسیار می‌کرد

بوسه‌ای خواستم نبخشیدی

ز تودور چند سوزم بمیان آتش غم ؟

آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم

هین که مخموران در این دم جوق جوق

نفی تهمت را اگر دشوار عشق

در صدف چون رشته دندان او

یک روز مرا بخواند و بنواخت

پنج عنصر حیدر کرار دارد

منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک

تازه کن جان خسرو از غم خویش

کدخدای روح را در ملک عشق

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب

پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ

گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن

تیر عشقت در جهان بر من رسید

دام مشکین است زلف عنبرینت

گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است

هر که چنین فرصتی از دست داد

صدهزاران دل فدا بادا دلی را کو ز عشق

عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان

گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند

اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت میگو

بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را

آخر این ناز تو هم در گذرد

جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت

می تست خون خلقی و همی‌خوری دمادم

رایت عشق آشکارا به

چو تو عذر خواهی گنه و جفا را

اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر

بتان رامزن سنگ ای پارسا

با بت آتش رخ اندر ساختم

آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست

از دلم هرگز نپرسد آن نگار

چو هست بنده‌ی خلق آدمی ز بهر طمع

یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست

زین گونه درگشایی داده تو را رهایی

اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست

چنان شو جانب خود رهنمایم

چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش

شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه

دل خانه فروش نام و ننگم زد

گر چه تن من ز پی سوز راست

ترسم که جهان خراب گردد

آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند

با چنین اعتماد بر خوبی

تیزی ازو یافته گوش دگر

چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش

گویند که صبر کن ولیکن

هرکجا رای تو شد راضی به کاری

به باغ غرقه‌ی خون است لاله دانی چیست

بگشاد ز پای بند تکلیف

ور بگیرد ز گل افشانی تو

که در آن سایه کنون مادر شاخ

ایام جوانی به سرزلف بتان شد

مجمع عشاق را قبله‌ی رخ یار بس

در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان

آسمان چون لاجوردت حل شده

نشسته نظاره من از دورشان

قبله‌ی جان ای نگار از صورت و روی تو نیست

نه از آن حالتیست ای عاقل

زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق

هوای گرم و تو نازک، برون مرو جانا

چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را

راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم

آن شد که از تقرب مصحف به اختیار

یک سینه پر از قصه‌ی هجر است ولیکن

عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده‌ام

با این همه فراغت گر بحر را به ماهی

آسمان و مجره و خورشید

دل مده غمزه را به کشتن خلقی

ای آمده به طمع وصال نگار خویش

چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید

جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد

شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی

بیدل و بیجان منم در غم هجران او

عشق خلیلست درآ در میان

طبع بر کارگاه شاخ نگر

بیش آرمی ای ساقی خون‌ریز که پیشت

گر بنده‌ی خوی بد خود نیستی آن ماه

از خرقه و طیلسان دلم خون شد

برق تیغش چو برق روشن و تیز

دهندم پند و بامن در نگیرد

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز

در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم

در زوایای ظل رایت تو

گرم شد آوازه که خورشید شرق

ای چراغ دل نمی‌دانی که اندر وصل و هجر

باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان

هرچه قائم به ذات جز اول

دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان

پای من در دام تو بس سخت ماند

به گوش هوش بگفتم به آب روی برو

صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر

قصه‌ی خونریزی این دودیده‌ی خسرو

گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست

کس را مباد با من و با درد من رجوع

هر ساعتی فریبم دل را به عشوه‌ی تو

ز لب آید همی بوی شرابش

همچون تو شدم مغ از دل صافی

چونک جان محرم اسرارش نیست

عاشقان ترا بدین اومید

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان

گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم

طاعت تو دینست آن را که او

پای دربند آن و این چه کنی

عاشقان گرچه ترا بهرجفا بد گویند

گهی همچون لبک در نالش آیم

ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم

گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم

چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست

باد زلفش از خوشی می‌آورد بوی عبیر

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

گه گهی گر می‌کنی ما را طلب

فرامش کرد عمرم روز را ز اینک

ماه در آسمان سیاه شود

ساقیا دست من و دامن تو مخمورم

گرچه شبهای وصل بود خوشم

ز بهر جهان داری و بادشاهی

در هوای عشق و بند زلف او

بر دست بید بست ز پیروزه دستبند

بوسی ندهی وگر طمع دارم

از روی تو شام صبح گردد

خام ما خام تو و پخته‌ی تست

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ

در سر کبر و جفا هر ساعتی

آهوی چین را جگر در نامه‌ی سواد بسوخت

آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری

در بهای هر غمی خواهی دلی

چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست

نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت

ز ریحان و گل‌ها که روید ز دل‌ها

آری گرت بیابم روزی به کام یابم

گفتمش تیر میزنی بردل

نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم

صبوری را مگر معذور داری

حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد

مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی

سفر کنید از این غربت و به خانه روید

گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد

دادند نشان دل خسرو سوی چشمت

دست بردی به سوی تیر و کمان

زان جراحت چه غمم باشد از آنک

آن سایه‌ی یزدان که تاج او را

چو راند تیغ در صف‌های انبوه

سر به خرابات خرابی در آر

جمله دامن‌های پرزر همچو کان

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس

قصه چکنم که در ره عشق

مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا

و دیگر که گیتی ندارد درنگ

آسمان وا راست دامان مراد ناکسان

نشنوین آنچه ناشنودنیست

چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل

می پرستی پیشه‌گیر اندر خرابات و قمار

نصیحت زندگان را کرد باید

زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب

از نام تو کشتیی بسازم

حال خود عالمی کند حالی

منزل اول که شد از شهر دور

چندین سر اندیشه و تیمار که دارد

ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها

سحرگه صعب‌تر باشد مرا هجران آن دلبر

چو نیم خورده‌ی خود باده بر زمین فگنی

عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست

منزل اندر هر دو عالم کی کند

توحید من آن زلف بشولیده‌ی او بود

جانان مرا به هجر تو هر مونسی که هست

ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک

همچو ماهی دمی به خشک طپید

بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم

بکن کاری همین جا تا توانی

از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود

بس که بریزد گل نازک ز باد

رضوان و بهشت و حور و عین را

محتشمانند درین روزگار

چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی

ای قهر بی‌دندان شده وی لطف صد چندان شده

پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد

گاه روشن همره او گشته آب

درد آمده پاداش که هین ای سر و تن داد

کس سر مویی ندارد از مسما آگهی

یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق

تاترا دیدم و ندادم جان

جرعه‌ای می به جان و دل بخرم

با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید

زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر

بپرسید بیژن که تاجش که داد

پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش

در افعال خلق آشکارا شود

تا کی کمر و کلاه و موزه

پرده برانداخته چون آفتاب

جانم ببرد تا ندبی نرد ببازم

غم خصم خویش داند هم حد خویش داند

چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت

دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من

خاکپای و خار راهش دیده را و دست را

خلقی از روی تو در کوچه‌ی بی آرامی

ای ماهرو نیکو سیر ای روی چو شمس و قمر

لیلی و موی مشک بو، آنکس که دیده مو به مو

ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل

چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش

آهوان در بزم شیران در شکار

بس که ستد روز جهان را زتاب

اگر چشمم ز رویت باز ماند

ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک

در خرابات هر که مرد از خویش

گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟

هیچ جایی نیافت از پی انس

مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند

بنگر اندر گل که رشوت چون دهد

چو جا در سینه‌ی خسرو گرفتی

امشب چه بود که حاضر آیی

تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش

با قافله‌ی مفلسی و مرحله‌ی عشق

چون به تخت سلطنت بنشستی از حکم ازل

جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن

لقمه‌ات مردار آمد شاهدت هم مرده‌ای

در بند تو سر زنان گردون

ز خیال طره‌ی تو چو شب ! ست روز عمرم

گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی

مایه‌ی عمر جو به جو با تو دو نیمه می‌کنم

عاشق خوانند مرا و بی دل

نیستم آسوده از کارش دمی

در ره روش عقل تو ما کهتر عقلیم

راه زنانیم ما جامه کنانیم ما

رامش جانی به لطف و فخر حورانی به حسن

نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش

چون در میان عشق چو شین اندر آمدی

بوستانی ز لاله و سوسن

سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی

گفت که : ای ختم سخن پروران!

وصل تو کی بود نظر دلگشای تو

وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر

فغان ای مردمان فریاد فریاد

اگر آدمی غرقه گردد به دریا

ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک

گر برسد دست، جهان را بخور

خیزیم و رویم از پس یار

از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش

سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش

تو گویی می مخور من می خورم می

عشق بتان اگر چه بلایی است جان‌گداز

وز دست ریا فرو نشستیم

سرچشمه‌ی نمکی خورشید نه فلکی

ار هیچ شکار حاجت آید

چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم

قتال‌ترین دلبرانست

چون صریح و رمز قاضی می‌نداند جان او

چشمه‌ی حیوان چه جویی قطره‌ای آب از نیاز

برو ای صبا و خالی که ترا ز هجر دیدن

یک بوسه ازو بیافتم بس

بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک

اکنون که دلم ربودی از من

نصیحت گوهری دان کان نزیبد

زعفرانست از رخ من توده بر بالین من

ای خرد دوربین ساقی چون حور بین

باز کاسد کرد در بازار عشق

ایزد کجات بهر هلاک من آفرید

چشم و دل ترست و گرم از عشق تو

هر پریشانی که در هر دو جهان

خود قاف ز هم همی فرو ریزد

هر که بگویدت که گل خنده چگونه می‌زند ؟

شد نقص کمالی که مرا بود به صورت

چو خورشید جمالت روی بنمود

گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر

هر کس که ببیندت به یک روز

هست بی تحفه‌ی نشاط و طرب

ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید

تا خط تو بدمیدست ز بهر خط تو

مکن ای امام مسجد من رند را ملامت

آن خم که بر او مهر مغانست نهاده

هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی

عشق تو مرغی‌ست کو را این خطابست از خرد

دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات

گهی شه رخ شوم با عیش و راحت

گم شود در نقطه‌ی فای فنا

دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

به خواب خوش جهانی آرمیده

مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی

جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا

اگر چه خود ندارد با رهی دل

گر دهدم تا جور سر بلند

ای خوشا کوی خرابات که پیوسته در او

نیک دور از خدای بود ز من

من غلام زبان آن بلبل

ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش زارم

گفتم و را بمیر که این سخت منکرست

در فراقند و همه منتظرند

گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته

هستی او تا به عدم خانه بود

بی رخ تو در میان بحر آب

از عبادت غم کشی و صد شفیع

مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش

از تری خواست چکیدن آری

رضوان بهشت حق یقینم

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم

باز در شهر مسلمانان مغی

می حلالست کنون خاصه که از دست حریف

آهسته‌تر، نه ملک خراسان گرفته‌ای

چون گریزد دل از بلا؟ که جهان

بدان شهر دختر فراوان بدی

اگر بشنیدی از مرغی نوائی

آن درد دل که برده‌ای آنگه عروسی است

صد دیگ به جوش هست این جا

نخست آفرین خداوند مهر

ز غزنین تا لب دریا درین باب

از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن

زیر ابر اندر آسمان خورشید

ز جهرم بیامد سوی اردشیر

ترسم از پرده برون افتم چو گل کاین باد صبح

چون من تو شدم تو زی مغان شو

ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست

وزان روی لشکر بیامد چو کوه

دل پاره‌های خون فگند همچو برگ گل

مگر صبح بر اندکی عمر خندد

در ظلمت حال خاطر اندوه

سوی فور هندی سپهدار هند

هیچ رحمی نیست بر بیمار خوش

ندهیم تار مویی که میان جان ببندم

خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد

سخن چون ز گلنار زان سان شنید

در کنج غم افتاده من بریاد سرو خویشتن

فتنه کنیم بر خود پنهان شوی از چشمم

با این همه گر دمی برآرم

ازان مرز کس را به مردم نداشت

سروت چو برای جان ماخاست

صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت

به پیش آمدندش بزرگان شهر

جمال صحبت هم صحبتان غنیمت دان

مور در پایگاه جمشید است

اگر عالم خاک طوفان بگیرد

غمی بود زان کار داراب نیز

ماجرای دل گم‌گشته‌ی بی نام ونشان

چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان

عشق مهمان بس شگرف آمد

چو خواهی که باشد ترا آب‌روی

کسی از هفت بام چرخ بگذشت

از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام

من چو مظلومان از سلسله‌ی نوشروان

به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه

هر صفتی را که بر انگیختم

به یک دل وقت را خرسند می‌باش

مباش کاهل کاین قافله روانه شدست

برو همگنان آفرین خواندند

از باد هوایت دل صد جان بدید این خود

به حق غمزه‌ی شوخ تو در رسم لیکن

عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

دور مکن ز دامنش گرد من ای صبا ازانک

در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف

وان یکی را قهر نومیدی دهد

چو از دور دیدند گرد سپاه

راز با دیوار هم گفتن نمی آرم ازانک

ما چراغ تو و تو آتش و باد

ای ساقی ماه‌روی برخیز

به رسمی که بودش فرود آورید

مرا بهر تو کافر میکند خلق

او خود نزید برای ما هرگز

دست می‌کوفت نیز می‌لافید

سپه را بفرمود تا هرکسی

شبم تازه شد جان بدشنام مستی

در شکر ریز طرب بر عده داران رزان

بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی

جهان روشن از تاج محمود باد

از درونم نمی‌روی بیرون

درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال

ای مظهر الهی وی فر پادشاهی

هرانکس که آید بدین بارگاه

حدیثش چون خبر در امر و در نهی

دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل

از همه خلق دل من سوی او دارد میل

کنیزک نیامد به بالین اوی

مردمان منکر عشقند و منم کشته‌ی او

کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند

سکندر بیامد به سوی حرم

هر لحظه مرا با دل جنگیست درین معنی

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب

چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح

که این را به اندامها در بمال

بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش

تو جهان دگر شدی از لطف

مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر

سپهدار در خان پیل‌استه بود

پروانه وار پیش روم بهر سوختن

هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته

بروبر گرامی‌تر از جان بدی

چون کرد طره‌ی تو غارت قرار خسرو

به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی

آن نقل هزارمن بریزید

زبانها نه تازی و نه خسروی

غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار

قبای صبح را مشکین زره زن

الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد

یکی شارستان داشت با ساز جنگ

مباشری که به کنج فراق می نوشد

کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان

لاله خون آلود می‌روید ز خاک

مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت

شه بته‌ی چتر سیه می چمید

از دیده جام جام ببارم شراب لعل

دوست از من ترا همی‌طلبد

نباشد فراوان خورش تن درست

گر چه توانم ز تو این پا یه برد

خیالت در برم باغ طرب داشت

چو باد را فسراند ز باد آب کند

که برگشت روز بزرگان دهر

گشت علم از خورش ارجمند

تا دل به وصال تو رسد روزی

او را فلک برای طبیبی خویش برد

ازان لشکر روم بگریخت اوی

هم از معشوق و عاشق نیست تمییز

چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک

هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

ملک به میراث نیابد کسی

مرا نمودی کای پای بست محنت ما

هست بر نیست چون توانی بست

چو بشنید سالار روم این سخن

بتی و آفت تقوی و دین آخر نمی‌دانی

درد دل ما به بوسه بردی

گر برآری ز دل بحر غبار

همه خانه قندیلهای بلور

پیل طلب کرد، شه، پیل زور

در آب دیده می‌بینی که چون غرقم به دیدارت

شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا

به نزدیک او مردم انبوه شد

طرز سخن را روش نو دهم

گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو

تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری

اگر برگرفتی ز مردم شمار

راست که شد بر لب دریا رسید

سرنامه‌ی عشق کشتن آمد

متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ

یکی کار بدخوار دشوار گشت

گورفیقان سفر کنند که ما

دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ

چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم

دگر باره از آب زان سو گذشت

که چون آمد دولرانی به درگاه

تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید

افسرده چو سایه و نشسته

همی باد تا جاودان شاد دل

نا تو به مشرق بوی و من به غرب

یارب چه رونق استی بازار ساحری را

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت

مهش در چشم نیکان ریخته تاب

همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح

از دیدن او سیر نگردد دل نظار

یکی نامه فرمود پس تا دبیر

که گر چه می‌نهی بار فراقم

مرا گر خال گندم‌گونت جوجو می‌کند گو کن

ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول

نگه کرد فرزانه ملاح پیر

روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد

نونو از چشمه‌ی خوناب چو گل تو بر تو

صفوة الدین زیبده‌ی عجم آنک

ولیکن برین گونه ناساخته

روی نهان کردم از ابنای جنس

یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی

چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار

گمانی نبردم که از اردشیر

ای نفس صبح‌دم گر نهی آنجا قدم

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان

عکس ماهت به آفتاب رسید

به فرمان به پیش سکندر شدند

من که بدم چاک را و پیش از آن

وادی فکرت بریده محرم عشق آمده

خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم

بفرمود تا تخت بیرون برند

گر کمر کینه کنی استوار

آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او

هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ

بخت بد به نگردد از کوشش

بر زمین صد هزار خون‌ریز است

ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست

بکشتند هرکس که بد نامدار

کای پسر! از ملک و جوانی مناز

شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب

مست از خانه‌ی خود چون بخرامد بیرون

همی پروریدش به بربر به ناز

رخش علل دررهش افگنده سم

گفته بودی که تمامم به وفا

بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد

همه جامه‌ی خسروانی به زر

خاص شد از بهر وداع دو شاه

بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او

چو دختر سپردم به داماد گفتم

یکی سنگ‌باران بکردند سخت

سیل، عنان بس که به تندی گزاشت

برنتوانم گرفت پره‌ی کاهی ز ضعف

تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی

که دشمن که افگندی اکنون کجاست

در نخورد آب وی اندر زمین

روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند

پرده‌ی پندار می‌باید درید

از آتش برافروخت نفط سیاه

به جز یک فتح ملک «دیو گیری»

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

کل ذی روح یفدی فی هواک روحه

جهانجوی چون دید بنواختشان

یکی دخمه کردند او رابه باغ

تا خون نگشادم از رگ جان

مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل

نوشتم یکی نامه‌یی پیش ازین

ناوک غمزه در دلم می‌زد

من اینجا پای‌بند رشته ماندم

همه اسباب عشق این جا هست

نگوییم چندین سخن بر گزاف

تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی

اشک در رقص است و ناله در سماع

گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه

سپهدار هندوستان شاد شد

با که می‌خورد آن ظالم و در خوردن می

مگر فهرست نیکوئی است آن خط

ما دل نهاده‌ایم که دلداریی کند

که گر آب دریا بخواهد رسید

من به فسون و فازان خودت می کنم

علم چهل صبح را مکتبی آراسته

برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف

فرود آمد و بامداد پگاه

گفتم که بسوزم جان برآتش روی تو

تو شکار من و من کشته‌ی تو

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها

به سر بر یکی ابر تاریک بود

زان تن کاهل که گل نازکست

آسان همی بری ز حریفان خویش دل

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین

حکیمی که بد ارسطالیس نام

سنگ وی از بس که به خورشید شود

ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم

بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی

ازان بوی شد شاه ایران دژم

اصحاب هوس چاشنی عشق چه دانند؟

لبت می در می است و نوش در نوش

خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس

چو بر کوه روی سکندر بدید

ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست

سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز

عمری باید تا دیو از او بگریزد

خردمند و بادانش و شرم و رای

قطره‌ی او چشمه‌ی والا شده

چرخ و انجم پلاس شام هنوز

محو گردد در قیامت زان جمال

فرستاد هرگونه‌یی خوردنی

خواستم تا بروم در طلب رفته‌ی خویش

گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی

وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر

چو آمد سپهبد به بالین کرد

فغان خسرو است از سوزش دل

مجلس ز پری‌رویان چون بزم سلیمانی

پیش اشتر دلی چو خاقانی

چنان شد ز بالین ما اردشیر

بوی گلشن به گل همی‌خواند

دیده در پای تو گشتن هوس است

نصیب زاهدان اظهار راه است

سرت پر ز تیزی و کنداوریست

گاه درها می‌گشاید بر فلک

زلف جانان ترازوی عشق است

هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری

چو تاج بزرگی به سر برنهاد

به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر

کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او

در جهان قدس اگر داری سبک روحی طمع

ز جهرم بیامد به ایوان شاه

بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد

خونم همی خوری که تو را دوستم بلی

دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ

از آنکس کشان خواند از جای خویش

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

این فلک کعبتین بی‌نقش است

چون سگ نفسم نمکساری بیافت

روانم روان ترا بنده باد

لعلیست بی‌نهایت در روشنی به غایت

عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است

نرسم در خیال تو چه عجب

چو مغز اندرین کار خودکامه کرد

آه بی‌ساجد سجودی چون بود

عمر کز سی گذشت کاسته شد

به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر

چنین گفت کز مرگ شاهان داد

بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست

چار طوفان تو از چار گهر بگشایید

غرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه

پذیره شدن را بیاراست شاه

پرتو خورشید جدا شد ز تن

لبالب جام با دو نان کشید

وه که بر آه عاشقی با همه آرزو شدم

همی رفت پیش اندرون قیدروش

خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو

جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی

زلزله‌ی غم فتاد در دل ویران

فراز آمدند آن دو لشکر بهم

گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر

مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری

بخت برگشته‌ات از خواب نخواهد برخاست

دمادم به ده شب پس یکدگر

صافی آن باده چو ارواح خورد

خون خورده‌ای نه مه پسر خون رزان می خور دگر

چشم در خاکش بمالم تا شود سیماب ریز

یکی مرد بد نام او شهرگیر

نام و ناموس کی شود مانع

از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم

من هم از بندگان سلطانم

کمینگاه کرد اندران کنج کوه

چون چنین کان زر پدید آمد

نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من

من گنجه نبینم که براهیم در او نیست

که من چون فرستاده‌یی پیش اوی

تختگه نسل شما شد دماغ

لب تشنگان جان را سیاره‌ی حیاتی

باغ پر خیمه‌های دیبا گشت

ز گیتی مرا بهره این بد که بود

که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش

بر زخم‌های جانم هم درد و هم دوائی

آب و آتش یکی است بر تن مشک

پرستنده مرد اندر آمد ز کوه

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست

آتش عشقش ز غیرت بر دلم

سکندر چو بشنید کامد سپاه

ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل

تا که هوا شد به صبح کوره‌ی ماورد ریز

هربار غم که در بنه‌ی غیب سفته بود

چو کودک به زخم اندر آورد گوی

ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت

چون گریزد دل از بلا که جهان

از من به روز عید بیازردی

همان به کزین کار ناسودمند

آن عسسی رفت قبایش ببرد

دروازه‌ی سرای ازل دان سه حرف عشق

سپهر مهره‌ی بازوی بندگان تو گشت

نهانش همی داشت تا هفت سال

هزار نکته نبشتست عشق بر رویم

با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم

صد هزاران محو در اثبات هست

چو جایی ز دشمن بپرداختی

از پس دور قمر دولت بگشاد در

در طبق آفتاب چون مه نو دید

شاهان همه در پناه قدرت

بدیدند خود بودنی هرچ بود

عشق ایمن ولایتیست چنانک

رضوان به روی تو دید این تیره خاکدان را

به پل برون نشود با چنین پلی کارت

چنین گفت داننده دهقان چاچ

وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را

هیچت افتد کاین دل دیوانه را

خیمه‌ی دولتش بر آن زد چرخ

چنو کشته شد دخترش را بخواست

نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان

آن به که پیش هودج جانان کنی نثار

شیرین دهنا بشنو اشعار خوش خسرو

ببر طوق با یاره و گوشوار

عجب نباشد اگر مرده‌ای بجوید جان

ماه نو را نیمه‌ی قندیل عیسی یافته

مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده

به آواز رومی سخن راندند

بی منت کسی همه بر نقره می‌زنند

گه به زبان مادگان عشوه‌ی خوش همی دهی

هر آن مستی که بشناسد سر از پای

سری را نخواهم که افتد به چاه

چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن

یک می به دو گنج شایگان خر

این هفت تاب خانه مشبک شد از دعا

دیده بر دفتر جمعیت نه!

معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا

بر پی دو نان شوی از سر دون همتی

دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است

چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود

چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را

تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه

خاقانی از انده رشیدت

رخت از آن ورطه چو آورد برون

مرا گفتی که ما را یار غاری

دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته

کنم از جیب نظر تا دامن

صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند

مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است

بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود

ز خوابی بندها بر کارش افتاد

که جان عاشق چون تیغ عشق برباید

دل من مست توست او را میفکن

دوش ناگاه رسیدم به در حجره‌ی او

ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!

مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش

چرخ آمده کعبتین بی‌نقش

چرخ را ز آه من زیان چه بود؟

گر از گردون نگردد نور خور گم

ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی

بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل

خنده‌ی شیرین او گریه‌ی من تلخ کرد

نشسته گل ز غنچه در عماری

سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد

در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان

گر خشک‌سال بخل جهان را گرفت، من

پیاپی داد آن نخل برومند

از غیب حصه‌ها را بدهی به مستحقان

در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده

عشق او آسان همی پنداشتم

داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای

بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی

بده فرمان به هر موجب که خواهی

تا کی جوئی طراز آستی من

مقبول عرب به کارسازی

هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

چون زلف خوبان بیخ او پر گره

گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش

سر کشی از هر دو عالم همچو موی

مگر لطفی که از تو چشم دارم

نیکان عهد را به بدی کردن

مائده‌ای تازه برون آمده‌ست

چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس

ای تو به دلبری سمر، شیفته‌ی رخت قمر

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند

گشتی ازین سگ‌منشان، تیزتگ

بهار از من بگردد چون ندانم

چشم من دریای گوهر هست لیک

برگش زمرد است و گلش لعل آبدار

به آن آورد روی جست و جو را

مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت

داو طرب کن تمام خاصه که اکنون

ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند

بر خواند به رسم دادخواهی

شب غریب چو آواز آشنا شنوی

تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب

دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من

شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز

یکی همیشه همی‌گفت راز با خانه

برشکافد صبا مشیمه‌ی شب

باده‌ی کهنه گر از عمرش پرسم گویند

چو روز سال، هر یک سیصد و شصت

گنج زری بود در این خاکدان

همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب

دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو

آنچه خود دانی، روش می‌کن بر آن!

چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی

بهر ثبات ملک چنین کعبه‌ی جلال

چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل

مرکب گرم عنان می‌رانی

هزار بلبل مست و هزار عاشق بی‌دل

در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر

بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم

آن جان به شیشه‌ای که ز سوزن همی‌گریخت

جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل

هر شبی با هزار دیده سپهر

ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی

اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی

حلقه‌ی سیمین زره چون ز شمر شد پدید

سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران

دست وزارت به وی آراستی

یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا

ز نارنج اگر طفل سازد ترازو

جدایی گمان برده بودم ولیکن

آمد از بارگی خویش به زیر

هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد

دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو

آری از صبح دزد بگریزد

بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک

هله ای دل تو خویش سست مکن

چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت

یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه

گر به ما خواهش تو راست شود

ناکشیده دامن معشوق غیب

دیده دارد سپید بخت سیاه

سلطان دلان به عرش براهیم بنده‌وار

هلال‌آسا شبی پشت خمیده

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر

امید وفا دارم و هیهات که امروز

خطا گفتم مگر مشک ختاست او

فاخته چنبر دف کرده ز طوق

با تو موافق شدم با تو منافق شدم

بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی

لاجرم خیبر خزران بگشاد

غم یوسف ز جان او نمی‌رفت

نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد

گل شکر را ز رشک نیشکرش

پاکباز آمدیم از دو جهان

طرب‌سازان نواها ساز کردند

گفتی گزیدی بر ما دکانی

نعل آن نقره خنگ او از برق

مرا به زادن دختر غمی رسید که آن

روزی ...

چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان

نظام کشور پنجم اجل رضی الدین

گذاره کرده بیابانهای بی‌فرجام

نباشد شوق دل هرگز از آن بیش

چون ذره‌ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا

از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد

عقل عالم نه سغبه‌ی جهل است

لب هنوزش ز سخن نابسته

از روی تو تاب یافت خورشید

کرم شب تابم در تابش روز

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

متحد اولی و آخری‌ات

کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا

چار دیوار خانه روزن شد

بس نقد گم ببوده‌ی مردان که یافتند

چون گل آدم سرشتند از نخست

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق

گنج خانه‌ی هشت خلد و نه فلک دادم بدو

عشق با من سفری گشت و بماند

خیمه‌ی ما به سوی ساحل زن!

متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست

هلاک تن شمع جان است اگرنه

نزد محمود شاه هند گشای

در آن خرم حرم کردش نشیمن

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست

کشتیم درست و بر لب خویش

« در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم

تاج به سر نه زرین‌تاجان

زهی نصرت که مر اسلام را داد

در کعبه‌ی حضرت تو جبریل

دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی

گوهر این کان همه یک‌رنگ نیست

تا گشاد او دکان حلوایی

با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم

من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم

ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی

سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند

گر لبت آن منستی ز جهان

اما چکنم قبول کن عذر

در نقد وفاش هیچ شک نیست

آمد خورشید ما باز به برج حمل

پروردگان مائده‌ی خاطر منند

آتشی کرده‌ست خواجه کز فراوان معجزات

بو که از غیب نویدی برسد

تا آفتاب چهره زیبات دررسید

ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی

چو در چهار در ملک شد به چهار جهت

دروغ از راست پیش توست ممتاز

اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین

بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل

لوح یاقوت زرد گشت به باغ

در گفتن این فسانه‌ی راز

امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان

منم آن مرغ کذر افروزد

جان زبیده موکب تو دیده در حجاز

ز وسمه ابروان را کار پرداخت

بدان گلزار بی‌پایان نظر کن

صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی

باز رزبان به کارد برد رز

سبزه و لاله چو لب مهوشان

وگر خراب شوم من بود رگی باقی

چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن

مرغ را چون بدوانند نخست

دوستان نغمه‌ی غم ساز کنند

قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی

تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

طبع بطان از لب دریا گرفت

چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد

گفتم چه شود که من شوم تو

تو تاج بخش جمع سلاطین و همچو من

خاک یک جرعه از آن جام گرفت

هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام

کوس از چه روی دارد آواز گنج باری

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست

یوسف از او کرد نهانی سال

نشوم شاد اگر گمان دارم

این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا

چون گوزنان هوی از جان برکشم

بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است

جان پروانه مسکین که مقیم لگنست

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن

تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی

سخن آواز پر جبریل است

عشق در خویش بین کجا گنجد

آن نه ز گریه است که چشمم به قصد

شمع نه دندانه گردد از شکن آخر

روی در قاعده‌ی احسان کن!

عمارتیست خراباتیان شهر مرا

گنج دولت می‌شمردم لاجرم

کارم انجام نگیرد که چو دوش

نبود آن خواب خوش، بیهوشی‌ای بود

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر

سودای این سواد مکن بیش در دماغ

مرغ کابی خورد به کشور شاه

نخستین خواست ز استادان آن فن

سخن چو روی نماید خدای رشک برد

هر بار نفس که برگشایم

لب شیرینش چون تبسم کرد

گفت: «عاشق که بود کامل‌سیر

چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان

خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو

بلی هر زری را عیاری است و وزنی

چند روزی ز قوی‌دینان باش!

بنمای خانه‌ای که از او نیست پرچراغ

طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده

هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای

زلیخا را غبارانگیز کردند

همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز

خواهی که جان به شط سعادت برون بری

ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت

کیست ابسال از سلامان کامیاب؟

بس زبان کز صفت آن لب او کند شود

شام مشعبد نمود حقه‌ی ماه و به لعب

درد عشق تو که جان می‌سوزدم

عرصه‌ی گیتی که بود باغ‌سان

طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست

ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار

نکنم مدح سرائی به دروغ

روضه‌ی جان را نهال نوبری

قد بشر باللقاء صدقه

عشق تو آورده قیامت پدید

گفتم: دو زلف تو چه فشانند بر دو رخ؟

بعد توست اصل همه تنگی‌ها

ما ز گردون سوی مادون آمدیم

هم‌خانه شوی به مهد عیسی

مفلقی فرد از گذشت از کشوری

لاغر و زرد شده همچو هلال

مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را

رهبان رهبرند در این عالم و در آن

جهانی و چون خانه‌های بهشت

روی عبادت سوی مهراب کرد

نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه

عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد

نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم

قاف تا قاف امتداد دور او

در خرابات دلم اندیشه‌هاست

تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند

به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت

چو یوسف نرگس سیراب بگشاد

خلاصم ده خلاصم ده خلاصی

صد رزمه‌ی فضل بار بسته

صورتش بست کز رسیدن او

امروز شنیده‌ام که جایی

بر پای لولیان طبیعت نهند بند

رو که ز عکس لبت خوشه‌ی پروین شده است

آگه شوی ز خاک ریاضت‌کشان عشق

جمله یکی بود و دوئی هیچ نه

البقره راست بود موسی عمران نمود

گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت

صد جگر پاره بر زمین افتد

که دانایی به راه مصر پوید

آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من

بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران

هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری

چو زندان بر گرفتاران زندان

درده از آن شراب که اول بداده‌ای

چرخ بر من عید کرد و هر مهم

مشکن از طعن ناکسان که سگان

آمد پدر و گرفت دستش

فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست

دوشت همه شب چو بدر دیدم

مستی عشق تو را چند نهان باید داشت

پرده از چشم جهان بین کن باز!

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

از عارض و روی و زلف داری

آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی

قد تو سروی‌ست بهشتی‌چمن

کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی

نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین

صد هزاران هزار قرن گذشت

فلک سرگشته از سودای عشق است

ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد

جهان نیست از هیچ جایی که در وی

خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک

اوست در عالم مفیض خیر و شر

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق

شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل

تا به آسانی نمیری پیش دوست

روز چنان می‌گذرد شب چنین

در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق

پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی

ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان

عالمی یافتم، از عالم، پیش

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد

چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر

غصه‌ای باشد که چون تو گوهری

کرده‌ای عادت و خو، پرده‌ی خویش

زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست

ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار

آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب

هر که آن دولت و شوکت نگریست

نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان

پوشندگان خلعت ایمان گه الست

روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست

چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد

جز شکرش نیست مرا چاره‌ای

ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست

آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون

جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد

به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت

نعش و پرن بافته در نظم و نثر

بشکند توبه‌ی مرا ترسم

جوابی دادش از حسن ادب باز

اگر سیری از این عالم بیا که

گلخن ایام را باغ سلامت مگوی

از دست عشق چون به سفالی شراب خورد

چون به سخن باز شود ساز او

در مژه او گر چه دل را مژده‌هاست

پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح

دل بود جای عشق و چون دل شد

لیک نه آن مهره که روز شمار

فلک ببست میان مرا ز فضل کمر

نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم

غدر چون لذت دزدی است نخست

ز فرقش تاج را اقبال‌مندی

وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان

ذره چه سایه دارد آن سایه‌ام به عینه

بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد

نامه‌ی عمر به توقیع رسید

به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد

زین سفر مقصود امسالش تو بودستی نه حج

چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید

تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین

در مدینه قدس مریم یافتم

ما بر در تو چو خاک بودیم

کز ایوان شه خورشیداورنگ

معاد کل شرود طغی و منه نی

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار

گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری

کتابی بین به کلک صدق مرقوم

بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد

به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست

همه با جعدهای مشکین بوی

به قانون خلیل و دین یعقوب

زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید

نقش سر زلف او رست مرا در بصر

انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او

می‌راند نشید شوق خوانان

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت

در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی

گفتی ز فراق روز با او

از فرشته گذشته‌اند به لطف

چو از عالم خویش بیگانه گشتم

دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ

هر کعبه‌ی روی به قصد منزل

باز جان را ز خویشتن گم کرد

بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت

آن خواجه که می‌دانم جرم همه می‌بخشد

گفت: «ای دل و جان من فدایت!

چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد

برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم

وز نور روی و صفوت لعل تو آورد

گر از جان دم زنم پرورده‌ی توست

سفر بیامد وزان هجر عذرها می‌خواست

خونت ریز بی‌دیت مشمر بادیه که هست

مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر

شد حیله‌گر و وسیله‌اندیش

در دو چشمش بین خیال یار ما

گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم

دیده مهی برخوان دی، بزغاله‌ی پر زهر وی

آشفته و بی‌قرار می‌گشت

قیصر از آن قصر به چه میل کرد

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا

به میخانه امامی مست خفته است

نه در خانه به کاری بند گشتی

آینه‌ست و مظهر روی بتان

امید را بجز غم سرمایه‌ای نبینم

یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می‌کند

چو باشد مرکب رهرو گران خیز

بلبل دل تا ابد سرمست باد

گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش

به خطا گر کشیدمت سر زلف

به هر وقت آمدی از شهریاری

مستیست در سر از می و این تاب آفتاب

به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است

ایمن از کوه نشینان به گذر

تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم

این نیستان آب ز آتش می‌خورد

بهر منال عیش ز دوران منال بیش

عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ

روز دیگر ره پیشینه سپرد

گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست

ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود

چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز

نه ره خورد به خود داده نه خفت

صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم

درخت وفا را کنون برگ ریز است

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را

گفت: «با واهب روزی، بگرو!

عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان

به رنگی کز خم نیلی فلک خاست

رابطه‌ی جان و تن ما ازوست

برادری بنمودی شهنشهی کردی

در جرم ماه و قرصه‌ی خورشید ننگرم

چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز

جان از آن مژده‌ی جانان می‌یافت

آورد برون گردون از زیر لگن شمعی

پیش سریر سران آب ده دست باش

آه خاقانی از آتش بتر است

نظم کلامش نه به غایت بلند،

دلی که نیست در اندیشه سال و جواب

شدستم ز انده گیتی مسلم

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم

در زرق و تملق باز کردند

عید آمد به کف نشان وصال

تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر

خونت به گلو رساد چون ...

هر که درین گنبد نیلوفری

بنگر به طوطیان که پر و بال می‌زنند

آنجا بود سجاده‌ی خاصش به دست راست

وگر در یک قدم صد جان دهندت

سامعان جمله سرافکنده به پیش

چه کمندست که پر می‌کشد این جان‌ها را

ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است

مردی به لب بحر محیط از حد مغرب

گر بدارد دوست از بیداد دست

ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا

روز به پروار بود فربه از آن شد چنین

تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی

سگان را طوق گشته حلقه‌ی دم

درون بحر معانی لا نه آن گهری

از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم

برتر از نقطه‌ی خاک‌اند به ذات

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند

در این برف آن لبان او ببوسیم

بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم

دل نمی‌بینم مگر چون هر دلی

کای به جمال از همه خوبان فزون!

پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست

خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل

پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته

نا آمده از تو رهنمایی

اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم

از شاخ شکوفه ریز گوئی

ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری

دل ازو گوهر دانایی یافت

انتظار ادیم بهر سهیل

جزع تو به غمزه برده جان‌ها

پیک انفاس بر طریق مراد

پرستاران گل‌بوی گل‌اندام

شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت

رنگ به سبزی زند چهره او را مگر

راست گفتی به بتکده‌ست درون

فلک را انجمن‌افروز از انجم

مژده دولت رسید در حق هر عاشقی

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

آنکه فیض دو دست تو بشنید

همه در پیش یوسف کشیدند

شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب

کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه

پرده‌ی پندار کان چون سد اسکندر قوی است

مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش

چون بهار سرمدی حق رسید

من تو را طفل خفته چون خوانم

روز و شب آبستن و تو بسته‌ی امید

به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند

به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق

دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک

اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی

همچو غواصان در این دریای موج سیمگون

گشاده ز آتش او آب حیوان

نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد

زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز

غلام همت درویش قانعم کو را

همچنان در نور روح این نار تن

عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است

پرده برگیرند از پیشان کار

همچو سگ میدویم در پی تو

تنگ بود حوصله آدمی

ای ز پرگار امر نقطه‌ی کل

گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن

هیون کوه را در سایه بستند

پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد

مشرفان قدرم حسب مراد

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی

در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین

از فراقت تلفم گشته خیالت علفم

جام فرعونی اندرآر که صبح

اگر کیمیای وفا جستا خواهی

میان باغ به صد لب شکوفه میخندد

نوبت الفقر فخری تا قیامت می‌زنند

شعری به شب چو کاسه‌ی یوزی نمایدم

هر وقت که می خواران پیمانه‌ی می نوشند

هر کجا صیت تو رفته خطبه‌ها آراسته

نیست زیان هیچ ز سنگ آب را

زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن

سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد

گرفته سنبلش بر گل وطن گاه

در عالم طراوت او یافت بس حلاوت

دل زنده شدی به بوی بویت

مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست

صریر کلک او را دهر محکوم

جادوکانی ز فن چند عصا و رسن

دل گم گشته را همی جویم

دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز

رشگ آیدم همیشه بر حال آن سگی کو

نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان

دل من آرزوی وصل می‌کند چه کنم

چون به هم برفکنی طره‌ی مشک افشان را

از نسیم گلستان تا شمه‌ای

گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر

راستی به که صبر معذوراست

ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان

غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان

کشتی شش گوشه‌ست این شش جهت

شعله‌های آه من در پیش خلق

گر چهره‌ی تو در نگشادی فتوح را

ز عکس چهره‌ی خود چشم ما منور کن

رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش

سایه است هم‌نشینم و ناله است هم‌دمم

چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود

تا بود کاینات را بنیاد

امیر دست درازست و شحنه بی‌باک

چنان بر دیده بندم نقش رویت

شنیده‌ام که حدیثی که آن دوباره شود

ابروکمانی نازک میانی

لذتی هست با شما گفتن

گر زان رخ گندم‌گون اندک نظری یابم

به دست عدل تو باشه پر عقاب برید

از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین

آن کوی را نگر که پرد زو مصورات

گر عتابی ز سر ناز برفت

بیرم سبز برفکنده بلند

می بیارید که ایام طرب روی نمود

تا نشود گردنی گردن کس غل ندید

تراشید مشکین رقم خامه‌ای

گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند

ز کوی او غباری کاورد باد

ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود

ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید

شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست

که ای نوباوه‌ی باغ جوانی

جان‌ها واگشاده پر در غیب

نوری و نهان از من، حوری و رمان از من

چون عقاب الجور آرنده‌ی جور

ناگهان خیل خیالش بر سرم

جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است

فلک جائی به موی آویخت جانم

سرمه‌ی دیده‌ها بود خاکی

نیست در دستم کنون از خشک و تر

عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست

چشمه‌ی دل فسرده بود مرا

نیز فریبم ندهد طمع و جمع

تا شنیدم آتشی در من فتاد

ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما

همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی

یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش

زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور

اندرآ در باغ بی‌پایان دل

عید است این که بر جان کشتن حواله کردی

عمل اژدهات پیش آرند

خرد میگفت کی مدهوش بیمار

آسمان خود کنون ز من خیره است

طرفه‌تر آنکه طره‌ات سر ز خطت همی کشد

چرخ مینا شکند شیشه‌ی عمر تو به سنگ

هرجا که آتش غم دلدار شعله زد

جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم

می‌کشم رطل عشق تا بغداد

زهی آفتابی که در حضرت تو

در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد

رخت را برد و مرا درویش کرد

جعد نشان بر جبین ساده و بنشین

هر شب همی‌درخشد در گلستان

رندی گزین که شیوه‌ی ناموس و رنگ و بو

آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو

بر عامریان گذشت از آغاز

دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگی

گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز

چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز

شیرین شکری‌ست نورسیده

چه می‌گویم چه بیرون چه درون است

سمن فسانه ز رخسار حور میگوید

قرار دولت او خواه و از قرار مپرس

فرسوده‌تر ز سوزن عیسی تن من است

دو نیمه کنم عمر با یک دلی

هر خسته‌ی که دور شد از پیش یار خود

چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد

تو سلامت گزین که نام دلم

میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب

بر آشیانه‌ی او عقل و روح جسته مقام

آن لاله‌ای چو راهب دل سوخته بدرد

از ساغر زمانه که نوشید شربتی

دیدم که گنج خانه‌ی غیب است پیش روی

ز شوق قامتت مردم خدا را

بیار جام حیاتی که هم مزاج توست

زیر سپهر کیست نمی‌دانم

دل عشاق به امید وصال تو خوش است

مسیر تیغ تو با سرعت قضا همراه

تو لقمه‌ای بشکن زانک آن دهان تنگست

چو او پرده سازد شوم جمله گوش

خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک

زو هر آن حلقه بر گوشه‌ی مه میافتاد

تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم

خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

دشمن بیگانه‌ام تا شاهد بزم منی

آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد

حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم

دور از تو گذشت روز عمرم

منم گاو دل تا شدم شیر طالع

ایشان مقیم در حرم وصل مانده‌اند

چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان

من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او

چون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهن

عنان ارادت چو از دست رفت

ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش

بر دست گرفته کاسه یا جام

قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن

هر دمی از آه دود آسای من

پشه باشد که به هر باد مخالف برود

نه من آیم نه توام دانی خواند

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

جز از خیال قد و زلف یار و غصه‌ی شوق

با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد

جان کز تو در این مقام دور است

این دو طفل هندو از بام دماغ

هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن

خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها

بیداد از آن جزع جهان‌سوز نبینند

من نمی‌دارم ز تو درمان طمع

به دست خود کسی چون مار گیرد ؟

در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل

لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس

بود اول خر و آخر شد خوک

ما را ز عشق رویش هر لحظه‌ای فتوحی

بره و خوشه گردون ز برای خورش است

گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل

باغ فردوس نخواهند مقیمان درت

لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری

ای خدا از ساقیان بزم غیب

کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو

نقش رخ آرزو به روی که بینی

گشاده دولت او کشوری به یک حرکت

می‌بخش و مخسب کاین نه نیکوست

در معنی بوسه‌ی تهی هم

گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست

نه ز جور زمانه در خشمیم

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش

قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی

نیزه‌ی چون مارش از بر چرخ ساید نیش او

چو زلفش بیقراری پیشه کردم

لطیفی برآمیخته با کثافت

سه یک دوستان سه شش خواهم

ای غمزده‌ی خاکی کز آتش غم جوشی

هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو

عالمی در دست بر جانم ولی

این دار خلافت پدر را

تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر

پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم

تا بس کنمی زین دل مخالف

بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته

امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل

نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید

از مجلس ما مردم دو روی برون کن

با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

ز بهر فراغت سفر می‌گزینم

بنوش باده‌ی صافی ز دست دلبر خویش

هست ترک و من به جان هندوی او

چه گوهر فشان‌اند این گنج و مار

سخاش نور نخستین شناس و صور پسین

یکی را زان پریرویان طناز

سفر کردی و راه غربت گرفتی

خرمگس برخوان گیتی صف زده است

من کامدم ز خطه‌ی تبریز سوی ری

بتی کز وی بخود پروا ندارم

گفتم: جان پدر این خشم چیست

دوستان همچو مهر، نمامند

غنچه دارد زر تر اندر لعل

ترا که گفت که با کشتگان راه غمت

دل دادن تو از پی آن بود تا مرا

ای خیال یار در خورد آمدی

کفت عیسی‌آسا به اعجاز همت

همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید

دوست در روی ما چو سنگ انداخت

از کیا درگیر کز زر یافت تاج

هزار بوسه ز لب وعده کرده‌ای و یکی

جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی

زنده به امید صبح ماندم

دهر بیخ پیمبری بگسست

ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد

قصد کردی به دل ربودن من

دود وحشت گرفت چهره‌ی عمر

بد نثری و رسائل من دیده چند وقت

گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل

چون ابر بهاری می‌گری زار

سفر کرد ازین ملک، شاه شما

جان می‌کند نثار منوچهر از بهشت

خواهد فلک که حکم کند در جحهان ولی

لیک اندر تیه هجرش گرد من

از دغا بازان نو یک جنس کو

اعدای مار فعل تو را زخم کین تو

جهانی را از آن آگاه کردند

خراباتی است بیرون از دو عالم

دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد

به سلطانی جود چون سر فراشت

اگر روزی به لطف آن پادشا را

سپر آفتاب تیغ کشید

بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی

مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون

کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش

نرگس اوست ای عجب بیمار

من خود از غم شکسته دل بودم

خواص آذربیجان چو دود آذرپیچان

صد بوسه به آسانی از لعل تو بربایم

جان نه تنهاست عاشق رویت

بی‌تو به بازار عشق سخت کساد است صبر

گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست

شوریدگان ما را در بند زر نبینی

اگر گویم همه غمها به یک بار

بربسته زر چهره به پای کبوترت

نه در نبات این بدلی آمد از قدر

در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان

بزد یک دشته بر دل پیر ما را

از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب

گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی

ز چشمم هر شبی مژگان براند

چون اصل همه به قطع هیچ است

ای لاف زده ز عشق و دل داده

زبان خامه‌ی جوشن در زره بر من

چنین تا چند کوشی در هلاکش

برنیارد خورد کس از روی تو

امروز جهان بستد و ما را غم این نیست

تو چه نشین و موکب سیاره آشنا

در دعوی سعادت دنیا و آخرت

از وصف تو هر شرح که دادند محال است

یا مرا بر در میخانه‌ی آن ماه برید

اسباب هست و نیست اگر نیست گو مباش

جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم

تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی

بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن

ترکان غمزه‌ی او چون درکشند یاسج

... ن درستی نیافتم جائی

کس را ز دهان تو سخن نیست

گر ناوک سحرگه من کارگر شدی

صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب

با ضعیفان هرچه در گنجد مگو

اندوه تو کوه بی‌قرار است

خواهی که کشی یاری آن یار منم آری

عطاردی است زحل سر زبان خامه‌ی او

من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود

درین دین گر بقا خواهی فنا شو

او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌ای کانرا

ما را همین بسست که داریم درد عشق

از آن اجسام پیوسته است درهم

بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان

چون علی اقضی‌القضات است و علی نام است هم

من از این شهر اگر برشکنم در شکنم

زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه

تدبیر نیافت غیر ازین هیچ

محنتش نام خواستم کردن

شکوفه‌ها که در آن لحظه چشم باز کنند

جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم

برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم

نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک

دوش در آن سرخوشی هوش ز ما میر بود

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

چه نقش است این که طالع بست تا بر جامه‌ی عمرم

چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش

چو بر جانم فراقش تاختن کرد

ز سر تا به بن زلف او پر گره

مرغی که نامه آور صبح سعادت است

تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان

نهان چون زاهدان تا کی خوری می

بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد

رازی که چو نای از لب یاران ستدم من

دریاست یکی روزگار کان را

در بزم پادشاه جهان باده نوش کن

من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را

باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او

مانده همیشه به گل اندر درخت

قبا گوئی چه نیکی کرده باشد

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

از بن دندان به دندان مزد تو

گر آرایش بت ز بتگر بود

گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند

گیتی به مثل مادر است، مادر

گشاده چشم خواب آلود نرگس

بدو گفتم که کارم توبه‌ی توست

هیچ یک خوشه‌ی وفا امروز

بر این قولت ای خواجه این بس گوا

واله دلبر شکر دهنیم

چون رود راه آنکه هر میلش

در ساحت زمین مطلب کیمیای انس

بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟

قصه‌ی زلفش نمیگویم به کس

زان می که در شب ز عکس خامش

گر بکشم که گهی زلف دراز تو را

تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو

بنیاد عدل محکم و بازوی دین قوی

جوانی و از عشق پرهیز کردن

خستگی سینه‌ی ما را خیالت مرهم است

پیداست به عقل و زحس پنهان

و گرچه روزگارم زو جدا کرد

کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب

چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!

از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟

نسیم خسته شد و ناتوان و می‌افتد

بود تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاب

به سوسن بوی و توسن خوی ترکم

گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی

به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز

همه کس طالب یارند ولیک

رصد عشق تو جهان بگرفت

گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود

همیشه بر در میخانه میکند مسکن

چون دل من بوی می عشق یافت

ای ساقی فراق گرانی همی برم

عروسی پرنگار و نقش بودی

چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد

نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو

سایه پرورد شد دل تو چو گل

ولیکن گیا را بباید شناخت

ز کوی او غباری کاورد باد

آزر بت‌گر توی کز خز و بز

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد

خوبی و جوانی و توانائی

خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد

زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل

طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت

فزودگان را فرسوده گیر پاک همه

لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه

زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست

عاشق آن نیست کو به بوی وصال

وهم جانت مبر بجز توحید

بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار

جز مردم با خرد نمی‌یابد

از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی

پروردگان دایه‌ی قدسند در قدم

در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را

ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش

نگارا نگارا جدائی ز ما

چون نکنم بیش ازینش خوار که او

پیش بالای تو هم بالای تو

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش

وآنچه شرحش میدهم کان نامده است

کرا خورداد گیتی مرد بایدش

تا در امید من هجر به مسمار کرد

زاروار است کنون بلبل و تا یک چند

که ای هم جان و هم جانانه‌ی دل

چو مه گذشت تو شادی ز بهر غله‌ی تیم

قسم هرکس جرعه بود از جام غم

مادر بسیار فرزندی ولیک

ناسخ نسخه‌ی صحیفه‌ی باغ

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند

برای بوی وصال تو بنده‌ی بادم

یار مستان بی‌هش‌اند از بیم

پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزم

مردم که سخن گوید زان است که دارد

ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی

برای فکرت و اندیشه در منازل قدس

گر ندیدی طناب هاش، ببین

گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من

دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد

از کوی دوست بیخود و سرگشته میرویم

بارنده به دوستان و یاران بر

چه رانی کشتی اندیشه در خشک

جسم بی صانع کجا یابد هگرز

موسم عیشست غنیمت شمار

صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک

خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد

به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را

هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود

دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان

سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

از آن آتش که او را در چراغ است

تن خانه‌ی این گوهر والای شریف است

فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد

دانا گر چشم سر ندارد بیناست

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد

برنا کند صبا به فسون اکنون

پیداست چو آفتاب کان دل

بهره‌ی خویشتن از عمر فرامشت مکن

هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان

تو که لطیفی به جسم دون چه شوی

از اوج آسمان به سر سدره بگذرم

چون به مردم شود این عالم آباد خراب

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار

آز دیو توست چندین چون رها جوئی ز دیو؟

گرفتی به دستور آن، کار پیش

چون دو گوا گذشت بر آن دعوی

خدایگانا گردون پیر میخواهد

محمد رسول خدای است زی ما

ره برده به خیمه‌ی ذلیلان

بده پندش که بگشاید سرانجام

به دار شش جهت انداخت مهره‌ی ایام

او را چنار گفت که «امروز ای کدو

مکن خراب سینه‌ام، که من نه مرد کینه‌ام

از فعل به فضل شو بیفزای

صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک

اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو

برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده

خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام

بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،

آتش رخسار او دیدم سپند او شدم

چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند

اینک شراب اگر هوست میکند وضو

آن است کریم طبع کو احسان

چو داری دل و هوش حکمت گرو

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت

اطلس زربفت را در اختران پوشیده‌اند

گرت همی عمر نیرزد به شکر

هم سنگ خویش گریه‌ی خون راندم از فراق

هم امروز از پشت بارت بیفگن

از بند ریا و زرق برخیز

تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر

به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی

غلام دولت آنم که هرچه بستاند

زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید

بلائی که از عشقت آمد به رویم

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

هزار بار فتادم به دام دیده و دل

ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان

تن چو جان از دیده نادیدار ماند

درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر

سگ کوی رندان آزاده‌ایم

سفله جهان، بی‌وفاست ای بخرد

باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد

گر در کمال فضل بود مرد را خطر

دل و جان باخته است هر دو بهم

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج

یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق

یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون

ملامت من مسکین مکن که در ره عشق

یافتن وصال تو کار نه چون منی بود

میان باغ چو وصل نگار دست دهد

در عشق تو تر نیامدن شرط است

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند

دیده کافوری و جان قیری کند

بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن

از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد

سر زلفش زباد نوبهاری

نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری

در دست و کیسه‌ی ما دینار کس نبیند

از پنجره‌ی صلاح برخاست

سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک

دلم ز دست تو آباد گر نمی‌گردد

دمی بر عاشق خود مهربان شو

رطل دریا صفت آرید که جام زردشت

گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد

چو بگذشت سال وی از هفت و هشت

کلاه از فرق فرقد در ربودند

درین کاخ دلکش نماند کسی

دل فکنده است در این آتش سودا ما را

دل بر امید وعده‌ی او چون توان نهاد

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت

یک بوسه ز پایت آرزو دارم

جهانرا چار عنصر مایه باشد

بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد

لب لعل تو تا در خنده آید

تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو

آینه از دست بفکن کز صفا

تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان

چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم

غرض آن بود کین ابیات دلسوز

گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی‌وفا

زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر

قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت

چون ز یزدان هرچه خواهی میدهد

هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو

باو از هر دری افسانه میگفت

نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند

مدامم خرمی دمساز بودی

بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی

گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر

زان می که تو را نصیب خصمان است

نه بر هر باغ و بستان می‌نهم دل

شبم روشن شده است و من ز خوبی

مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

بودم در این حدیث که آمد خیال تو

به دست خویشتن شمعی میفروز

کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این

نه کار تست این نیرنگ سازی

آلوده به خونابه‌ی هجر تو روان‌ها

بیا امشب مگو فردا که اینکار

ما آستین ناز تو از دست کی دهیم

نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل

داریم درد فرقت یاران گمان مبر

از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز

آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

دل اوفتاده عاجز بر آستانه‌ی تو

بر لبش خال ز گازم اثر است

به دست خویشتن شمعی نیفروز

تابنده مهش ز تاب خود رفت

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست

کارم از دست شد ز دست فراق

از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را

چون از سفر حجاز برگشت

رها کن عقل و رو دیوانه میگرد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست

تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد

دماغ باده گساران ز خرمی در جوش

اگر نزل عشقت بجز جان فرستم

گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما

طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف

به کفر زلفش ایمان هرکه آورد

شو خوانچه کن و چمانه در خواه

این پای خسته جز ره حرمان نمیرود

چو تو در خنده‌ی شیرین دو چاه از ماه بنمائی

اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود

از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک

مبتلائیست که امید خلاصش نبود

مرکب جان به مرغزار غمت

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین

بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان

طلوع کرده ز مشرق طلایه‌ی خورشید

دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار

تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او

چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد

ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده

در دل بی‌قرار می‌نگرم

رخش شوخی مران که عالم را

مکن با زلف شستم عشقبازی

کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم

تو آری نامه از یاران به یاران

نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد

پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد

گرچه خون ریزد دل دار نهان

حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم

بارها گفتی که بوسی بخشمت

نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت

به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری

در او قبله‌ی اقبال بادا

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

بهر که درنگری شاهدیست چون شیرین

دل یار است سنگین پس چه معنی

برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند

شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او

به پایمردی گلگونه میتوان رستن

از قبضه‌ی کمان فلک بر دلم به قهر

به زلف پرشکنت رشته‌ی امید دراز

در آویزش زلفت آویخت جانم

تا به دامان وصالت نرسد دست امید

در قیمت لعل تو چه ارزد

انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟

فتراک او بلندتر از چتر سنجری است

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم

عشق تو چو چنبر اجل شد

موی چون تاب خورده زوبینی است

کنیزی فرستاد و یک تن غلام

وجوه قرض میم هست لیک میترسم

لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

می‌زد دو بال خود را برهم

بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن

اگر عارفی راه میخانه گیر

سود نکند نصیحتم که مرا

خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم

غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده

چه باشد کز سر مسکین نوازی

چو ز آن، برهمانان خبر یافتند

رغبتم سوی بتانست ولیکن دو سه روز

از بس که به صنعتش طرازید

چراغ طالع شب تیره می‌شد

بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز

چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من

زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل

دو روزی گر دلی خرم نباشد

تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست

خرم دریکه باز شود هر سحرگهی

به پای فراست بر آگرد خویش!

به دست هرکه فتد خاک آستانه‌ی تو

نوشی به یقین نماند لیکن

شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال

گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی

ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان

ماه من کاشتر سوار آید به راه

اجرام شد موافق و افلاک مهربان

آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

هر امیدی که داری از یزدان

به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد

پشت من از زبان شکسته شکست خورد

نرگس فتان تو لعبت مردم فریب

درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست

میان موی و میان تو نکته باریکست

می‌سوز مرا که خام کس باشد

جان و دلی که بود مرا چون به پیش او

غرقه‌ی عشق و تشنه‌ی وصلیم

بفرمودم که حاضر گشت فصاد

به حکمت چو در ثمین سفته است

گوش بنهادم به آواز صبوح

دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت

گر آفتاب زردی از آن سو گذشته‌ای

گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت

گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق

خصم تو کور و تو آیینه‌ی شرع

ز نیکان گر بدی جوئی توان یافت

به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل

نیستم ممکن که در باغ جهان

زیر دست غم تو مهره صفت

از من دواسبه قافله‌ی صبر درگذشت

به شام آورد روز عمر ما را

پرنیان جوئی به پای پیل غم

سلامت نزد ما دور از شما مرد

من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک

نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند

ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی

دل دیوانه بشیبد هر ماه

بازارگانی از دل زارتر که دید

میانه‌ی صف مردان بدم چو گوهر تیغ

باد آمد و بگسست هوا را زره ابر

خورشید به تهمت خدائیت

چهره‌ی من جام و چشم من صراحی کن که من

رفتم به مغان و هم ندیدم کس

دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد

همه خلق در بند بینم پس آخر

تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد

بر تو مرا اختیار نیست که شرط است

پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را

هر بار به جرعه مست گشتم

فلک پل بر دلم خواهد شکستن

گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو

از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم

تا بودم بر قاعده‌ی مهر تو بودم

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته

مرغی است دلم بلندپرواز

دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد

خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است

بد است کار من از فرقت تو وین بد را

روزی از روی خودم چون روی خود

از دیده به بالاش فرو بارم گوهر

دل هم از درد به جانی به از آنک

نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش

و آمد عهدی که ز خرم‌دلان

نه تنها بلندی و پستی تویی،

امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند

گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان

ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم

پس عجب نی گر رگ ایمان ما

تا لبش را لب نخوانی زینهار

نخستین چو خور سوی مغرب شتافت

بر چرخ زنند خیمه‌ی آه

با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی

شهری ز تو مست عشق و ما هم

زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم

هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان

از چشم بد ایمنی که دارد

حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز

دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

مهره از باز پس بگرداند

عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان

تا به اسلام عشق تو برسم

دست بر شاخ وصل او نرسد

به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار

گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او

عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار

بر در او ز های و هوی بتان

فرستاد پیش ارسطو کسی

در کار دلی که گمره توست

مسکین زین غم ز پا درافتاد

آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد

اندک سخنی زبانت را عذر

عشق اگر چند مرغ صحرائی است

جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید

هرکه چوگان سر زلف تو دید

شاهد روز در دو حجره‌ی خواب

صبر بیرون تاخت از میدان عشق

به بوسه مهر نوش او شکستم

تن غرقه‌ی خون رفتم و دل تشنه‌ی امید

مائده‌ی جان چو نهی در میان

شد چو کشتی به کژی کار فلک

خاک درت را فلک بوسه نیارست زد

تو هم هستی در این طوفان ولیکن

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او

مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی‌گنجد

دو طرار هشیار و، تو خفته مست

جان را به وداع آفرینش

جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است

هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت

لب به دندان فرو گزد یعنی

همه درد چشم تو شد هستی تو

به جایی که مرگش مقدر بود،

عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد

کی رسم در تو که رخش وصل تو

جان فشان و راد زی و راه‌کوب و مرد باش

دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود

گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم

هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان

از ناله در آن گران رکابی

همچو مرغی از بر من می‌پرد

از تو و بیداد تو ننالم کاول

مرغان روزگار نگر کاژدهای غم

زهره‌ی آن نیستم که پای تو بوسم

زدم عمری از بی‌مثالان مثل

از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین

این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق

چو گشتی شناسای یزدان پاک،

نظرت نیست به من زانکه مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

رسول من سوی تو باد صبح‌دم باشد

یک ناخن کم نمی‌کنی جور

دادم به باد عمری در انتظار روزی

هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم

دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب

گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند

تخم وفاست دانه‌ی دل چون به دست توس

آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش

خلوتی کن نهان ز سایه‌ی خویش

یک شب وصال داد مرا قاصد خیال

تا دلم کردی نشان تیر هجر

در مشرق و مغرب دل من

یاقوت هست زاده‌ی خورشید نی مگوی

به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید

سری را کاگهی دادند ازین سر

تا چشم نظاره زو خبر ندهد

با خوی تو صورتم نمی‌بندد

دیدبان عقل را بربند چشم

چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع

با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست

دوش گرفتم به گاز نیمه‌ی دینار تو

در پیش خسان اگر نهی خوانی

به کتف عمر میکش بار محنت

صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای

آنجا که تو تیر غمزه اندازی

چند از سگ ابلق شب و روز

شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز

بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید

هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان

چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او

دیدیم رخت که قبله‌ی ماست

گر بوس تو را کنند قیمت

بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود

کس برای گره گشادن دل

خزان شد بهاری که من یافتم

تا قیامت غلام آن عشقم

قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده

گاهی بکشم به آه سردش

از هم‌نفسان مرا چراغی است

بالای سر ایستاد روزم

یاقوت بلور حقه پیش آر

تا همایم خوانده‌ای در کام دل

از کوی سوار چون برآئی

دردانه‌ی عقد عنبرینت

مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را

کیسه‌ی عمر سپردیم به دهر

شب مهتاب چون به سر بازی

لیک بی‌زر نتوان یافت به بغداد مرا

امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان

از سر عجب هر زمان با خود

دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی

از پس عمری اگر یکی به من افتد

آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل

ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک

گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست

سایه‌ی خار تو سروستان است

دل ازین و آن گریزان می‌شود

چو بر داغ هجران من دل نهید

گنه کرده بناکرده شمار

لرزه‌ی برق در سحاب دل است

بر کوه بیازمای یکبار

فلک موافقت من کبود درپوشید

همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد

مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید

هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

خردی هنوز طفل زبان دان کیستی

سر و کاری همی بینی کران‌گیر

محل نامیه در چار طاق ارکان کرد

ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو

تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای

می‌نگردد چرخ جز با رای تو

سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست

تا نفریبد در این رهت بروانه

زخمه برآور که نیک جعدی و ساده

هستی هر دوان نمی‌خواهیم

بو که ناگه شکار ما باشی

یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا

چون با غم تو دل آشنا دارم

وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید

آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی

این بار قدح لبالب آمد

من بر تو هزار شب دعا کرده

بوی او بشنیده‌ام غش کرده‌ام

گویی که غمست غم نباشد

در یوزه‌گرش ز خوان انعام

گفتی که کارگاه حریر ملونست

سهیل آویخته از گوشه‌ی ماه

هرچند کارمیده و بر جائی

گرد ز شیران مرغزار برآورد

اگر جز رنج بینم حاصل خویش

«در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود»

گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر

نشینم ز بیهوده گویی خموش

یک به یک بر سر زبان دارم

که سبزه میدمد و گل به بار میید

خوبتر زین کسی نداد نشان

چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم

چرخ را دستبرد ننمایی

«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»

چون کم ز دیم خویشتن از بهر کام دوست

بین که عروش چمن جلوه نمای آمده اسن

اگر کار این است بر هیچ کارم

ز گوهر بر فلک پیرایه بستند

آگاه نه ای ز گرد نفسانی

که نقش خلد برخوانم ز دیده

مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست

بر خاک آستانت وقتی گذار دارد

ای دوست به جان تو که آوارم آوار

که شد پرگهر دامن روزگار

کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی

ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم

مشفق بدند برمن و غمخواره

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید

در شان بدسگال تو و نیکخواه تست

به زر پخته به دل کرد صبح نقره ستام

ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست

سینه‌کنان چو باز گشاده پر آیمت

راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست

که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست

نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین

او کعبه‌ی من و حرم از من دریغ داشت

ز دو صد گریه بود خنده‌ام

ز کبر دامن همت بدان نیالاید

بادبانش رو نهاده سوی باد آفتست

در همه کشتزار آدم نیست

گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی

کند در چشم جانها توتیائی

چون نشسته گرد بر زرین لگن

یک مگس را انگبین جستیم نیست

اقطاع قدیم شالهنگست

به جود دشمن مال و به رای دشمن مال

ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

بر سر تیغ چون توان پای است

ناله‌ی من زار همچنان که تو دیدی

چمن طراوت نزهتگه جنان دارد

کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی

پرده‌ی راز نهانم سوخته است

فتنه بر خواب امن مفتون باد

گل بریزید که آن سرو خرامان آمد

مونس من ماه گردون بود دوش

هر نامه‌ای را که داشت به منقار سر گشاد

مکن جان مکن جان مکن جان مکن

دلم را جان و جانرا زندگانی

ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

جوجو شد از غم نو به نو بی‌روی گندم‌گون او

تخت و تیغ تو و نگین تو باد

که مرا وارهاند از غم قرض

هر دل که ز چشمکانش بگریخت

بر زبان غم دهد پیغام خویش

بجز امید بری بایستی

چو رندان فاش کن راز نهانی

ابر مشاطه شده است و باد دلاله

که همه با گرو به کین باشم

براق روضه‌ی جان کرد عقل بهر تو زین

بر سر بازارهایش دستها بر بسته‌اند

شد یقین کان طره طرارست گویی نیست هست

زمردی است مرا صبر نه ز نامردی

وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب

آنکه بی ما عزم بستان کرده بود

از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

نه تو آئی نه منت یارم جست

ابر جودش چو ابر معطی و راد

نامهربانی شنگی دغائی

آنکه او نیست در حمایت تو

چون تمنا کنم دریغ از تو

در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد

لشگر از بهر شبیخون میکشید

ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان

کو آب طرب به جوی دل راند

ز نیم شب مترصد نشسته املی را

غمش را در میان جان نگه دار

عالم عقل را و برهان هم

عشقت آمد تمامتر بشکست

بنگر که چه انتظار می‌بینم

جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست

چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه

پس به تکلف اندرو حسن تو تاب می‌دهد

بر بستر تیمار تو بیمار توان بود

سودای پادشاهی حد گدا نباشد

باریده بر او ز دیده هانم

ما به شکرانه شکر اندازیم

این کمان را هم تو و بازوی تو

غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی

تا صبح بدین سبب کشیدم

یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را

دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد

کرگس دراز عمر ز خوش خوئی

جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید

به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری

از شهریار هر که رسد شهریار اوست

چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟

بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من

همچنان امروز و فردا می‌کند

بر همه‌کس مهربان با همه‌کس سازگار

سقایی راه را بشاییم

به هر نیک و بد نیکخواه شما

آخر تو چه روز را به کار آیی

نیک باشد گر کنی زان اجتناب

چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟

بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا

عمر که وارث عدل و صلابت عمرست

«ترحم ذلتی یا ذالمعالی»

بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار

مرو از جای که صحبت برجاست

جز غم و تیمار نفزایم همی

شعله‌ی او بر در هر آشنائی میرسد

نگوئی یک شکسته‌ی خویش کی بستی؟

چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو

گفت نیکو می‌کند گر می‌کند

ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم

چه خواهد وصف سرتاپای جانان

صد مشکل ازین‌گونه به یک‌دم بگشایی

در هوای خویش سرگردان مکن

آتشی در عود و مجمر میگرفت

سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد

ز صد شادی دیگر آن در نیاید

دگر ز خاطرم اندیشه‌ی دراز برفت

از درخت صدق بر روی صد عصا ثعبان کنیم

دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم

که چه دیبای شوشتر دارد

نو عروسیست که پیراهن والا دارد

وانگه به زید و خالد بسپاری!

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست

کز این غم تا زیم بهتر نگردم

بوریائی که در او بوی ریائی باشد

همچو شمع از هوس گدازانیم

هم بی‌نمک منافقی باید

تو نیز چو روزگار برگردی

ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی

سوی حکیمان تو از خدای عطائی

آب دیده بریز و پاک بشوی

پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود

غریبی را کسی چون یار گیرد ؟

یار وفادار چنان منست

گر کشتنیم باری در پای تو اولی‌تر

کین لطایف نتیجه‌ی سحرست

که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت

ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی

جان هم بده و به کوی او ره کن

از کارهای خویش که تو در میان نباشی

فغان و آه و زاری پیشه کردم

دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر

مرا در گریه‌ی تلخم دو دریا بر زمین خیزد

من نه درین پرده‌ام گر تو درین پرده‌ای

کاندیشه‌ای ز شکر و شکایت نمیکند

اگر از پی استر و زین حزینی

ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار

درجام او ز عکس رخ او شراب خام

نه کسی درد من خسته مداوا میکرد

کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست

تقصیر نمی‌کنی ز تقصیر

که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

عاشق مطرب خوش آوازیم

چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی

عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود

چون فرود آیی به بازار ای پسر

شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر

هجر تا کی نهد به جان خارم

مکانرا از جهت شش پایه باشد

بر سیرت و بر عادت گیاهی

و آوازه‌ی گل‌شکر شکستی

تا شاخ نرگسی به مثل دار می‌نماید

اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد

دل را ز هوای نفس بر دارد

از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند

دامنت چون ز دست بگذارم

دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد

زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان

جان دهم جای دگر مهمان مشو

او را به تو هم نیاز می‌بینم

با اسیران هرچه بتوانی مکن

جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم

نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم

که خط در دفتر جانم کشیدی

مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

زان است که همواره تو با قال و مقالی

کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

از چنین پرهیز پرهیز ای غلام

چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه

کانچه گفتم ترا کفایت نیست

رمیده خاطرم از دام راه بی‌تاثیر

مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم

کرد منسوخ طبله‌ی عطار

زانکه نباشد عجب از خر خری

از راه زبان بر دل همدم نفروشم

ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

ز وصلش دست ما کوتاه کردند

آخر نه ز باغ تو گیاییم

اشک ز چشمم گشاد مایه‌ی اشک است دود

باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی

بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم

که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود

جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

بود بر هر دو عالم دست ما را

انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

در میان رهم گذاشته‌ای

چنان سیلی که دریا برنتابد

تو پشت در این زهر بار خاری؟

باریک‌تر ز رشته‌ی مریم لبان اوست

بازیی نیکو به کو آورده‌ای

ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم

بوسه وامق‌وار هر دم بر لب عذرا زنیم

خراشید مشحون به غم نامه‌ای

وعده‌ی داد دهی و همه بیداد کنی

از لعل تو بربایم صد بوسه به آسانی

وز زیر روزگار تو بیرونی

هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد

با رای او زبانه‌ی خورشید اسودست

دستم به هیچ چاره‌ی دیگر نمی‌شود

از کمر بر ساخته زنارها

شک نیستی که گرده‌ی گردون بخستمی

غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی

بترس آخر ز آه سوزناکش

چون تن آزاد خود را بنده‌ی خاتون کنی؟

روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو

تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو

مرا شوریده‌ی هر انجمن کرد

برو فرمان بر و کار دگر کن

خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من

که جهان را به عدل صد عمرست

نمیدهی و مرا زهره‌ی تقاضا نیست

جز چاکری و فسوس و طنازی

کاندر خزانه‌ها فلک هم نیافت کس

تا که بی‌چشم پر خمار توام

حکایت باز میپرسید در راز

گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت

یاد وصالش مرا نعل در آتش نهاد

مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد

تا بود خاک و آب و آتش و باد

جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی

وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست

آرد و در دست خونخواری نهد

کاسه که میداشتی عذر که میخواستی

در چشم تو مکر و حیل و زرق و فسونست

هر طبیبی مجسش نشناسد

باز جستم زمانه را سر و پای

من از این کوی اگر برگذرم درگذرم

چون لبالب شد چمانه و بلبله

پیام راز من بگزاری ای باد

از راز دلم چه پرده برداری

غوصه میزد نور می‌انداخت گرد هر کنار

آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد

می‌کن که دست شحنه به تو در نمی‌شود

تا نگفتم طفیلی و مگسم

زبان به شکر نسیم بهار بگشایند

این چند گره نه بر گشائی؟

ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست

همه را قوت از قوام تو باد

من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست

گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم

از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد

تا دو چشمم چهار می‌نشود

چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب

برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین

فریاد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند

کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم

نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر

کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را

بادی که در حمایت بوی تو می‌رود

که در بر سرو سیمین تو دارد

از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟

گرت سوزی است طوفان تازه گردان

صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم

کند در چشم جانها توتیائی

صورت مهر و وفا بنگاشتن

به آن راست کردی همه کار خویش

دلبر ز تتق به در نمی‌آید

نظر با این گدا بودی چه بودی

ندارد سودشان خواهش نه زاره

در چشم من شکوفه‌وش آید خیال یار

کالسلام علیک ای درویش

از رای روشن و خرد خرده‌دان ماست

ما را کی لب چو قند بود

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب

گر ز زلفت گه گهی داد آمدی

مدام بر سر میخانه میکند پرواز

این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

گوهر از چشم جهان بین آورم

یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم

فراقش جامه‌ی صبرم قبا کرد

از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست

زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد

همین است اگر راست خواهی گمانم

زانکه خاطرها پریشان میشود

نه بسته طنابی نه ستونی زده زین‌سان؟

برای پاس خیال تو دشمن خوابم

برون آمد به دستی دیگر امروز

ز دست حادثه‌ی روزگار محنت زای

هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو

قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!

زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن

خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست

بر تو همی دارد همواره کین؟

غم پرورده‌ی چگل چه خوری

من ندانم تا چه افسون می‌کند

ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد

زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد

بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو!

که دایم با تو از ایشان وصالست

دهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار

اگر بازی تو از اندیشه‌سازی

بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر

نی به تو بتوان رسید تا بشتابم

غمت سلطان خلوت خانه‌ی دل

بدره‌ی ناداشتی به روز رستاخیز را

وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم

باشد که یابم از لب نوشین او جواب

و گر ابلهی پارسائی طلب

تن گدازنده‌تر از نال زمستانی

آفاق بر آهنین سپر خندد

به هر جانی یکی باری نیاید

تماشای ریاحین میکند باز

باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار

ز مهر تو بری نه‌ام، به جان کشم جفای تو

که تا عشقت چه می‌فرماید امروز

در رسم و عدل شیوه‌ی نوشیروان گرفت

پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی

تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست

صبر دایم برنخواهد آمدن

خدا را اگر دوست داری مکن

ز بوی گل به باغ اندر اثر کن

هستی خود به دلستان بخشد

که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید

قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها

ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی

در سایه‌ی زلف تو نهانی است

غارت صبر و سلامت می‌کند

غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد

کی باده دهد چو باد رنگت

دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم

از تو انصاف چون ستاند کس

حریمش کعبه‌ی آمال بادا

غریب و سپنجی به خانه‌ی کسانه

یعنی که به سایه‌ی مغیلان

پیرهنی کوست درو بوی تو

که می‌فروشم نام از قباله بردارد

چون یکی درج برآورده به افسونی

دهر غدار امین بایستی

بلکه به خونابه‌ی سرشک عجین است

نظر حرام بود گر به کیمیا دارد

از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی

بی‌من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم

هزار ساله فزون انتظارها دارم

هرزه مده عمر و جوانی به باد

ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن

وز او فر شاهی فروزنده گشت،

که ز دست غم تو جان نبرم

دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز

بنشسته میان نیلگون کندو

دست من گدا به دوالش کجا رسد

در فراقت زرگری آموختم

خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن

تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه

جست از همه کس نشان او باز

کانچه کنی من به سر آن شوم

روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم

ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

خورشید هست زاده‌ی یاقوت احمرت

کافرم گر کنون مسلمانم

مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است

حبیب و آدم و عیسی مریم

تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت

وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت

کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

چه میده است و چه کشکینه‌ی جوینه

یک جرعه مرا به سر نمی‌آید

تا زنده بود او را هشیار نخواند کس

در بوستان دهر گل خرمی به بار

کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی

طاقت ضربت دوال تو نیست

مکن بیگانگی و آشنا باش

کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

شمال اکنون زهر کوهی و غاری

دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز

شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من

در آفتابه کن که در این خانه آب نیست

چو آستینش گرفتم گفت بردا برد

بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم

پوستین ماه و پروین می‌کند

یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز

آذارو دی و تموز و تشرین

یک عالم مال برنتابد

کز یمین ملک در یسار گرفت

وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

من به جای خاک آتش ریختم

دست در دامنت زدم دریاب

حیلتی چونین که دانی می‌کنم

هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا

گرت بشخشد قدم ز پایه‌ی ایمان

در سیه‌کاری سپیدی خوی تو

زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود

به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد

گوش پر در شود آنجا که گلوی تو بود

چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست

گر به جان ساعتی زمان خواهد

با ساده نشین و باده نوشان

با قامت سرو و روی دیباهی

بر کنگرده‌ی فساد بنشست

این بهانه است یار می‌ندهد

نفاذ امر او را چرخ مامور

می خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر

به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است

همچو اشکال هلالی کوز باد

در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش

برگوش همه خلق خاص و عامه

قسم من تا خط بغداد است باز

مرهم درد خود ترا دانند

کوه را پیراهن از اکسون و خارا کرده‌اند

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را

گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم

هر فتنه که روزگار می‌زاید

گه لاله‌زار سنبل تر سایه‌بان کند

از بازی او مگر که نظاری

رود عاقبت، گر چه ماند بسی

کی بود این محل و مقدارم

به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست

دست با زردشتیان در جام کن

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را

راح صافی چو عقل و روح بیار

کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد

تافته زی شد هوای تافته ایدون

جان تو که بیشتر نیندیشم

این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود

رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند

تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی

آیم به سر کویت وز در به درت خوانم

زودا که ز خان و مان برآید

کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد

بر قول من گوا بس پیرار و پار من

پشت دست آئینه‌ی روی تو بس

پای اهلی به دست می‌ناید

چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان

آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان

بیار آتش و درخانه‌ی خراب بریز

که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم

که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

نیست برتر گوهری از علم دین

دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد

زانچه به من در غم هجران رسید

در آن کوچه ما را سرائی بده

اینهمه آشوب کار و بار نیرزد

یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن

تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست

کج‌ای مهروانی کسب اومی کست ؟

نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو

چون تیمم به ساحل یم باد

بر سکه‌ی دل ما نقش درم نباشد

وقت کن ایام و ساعات ای پسر

کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

که تا هردم مرا رنجی نماید

چو احوال پریشان روزگاران

هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!

کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم

هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم

به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش

چون تو به سزا پسر ندارد

کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست

دام دلها زده از مرزنگوش

غرق طوفان شده اندیشه‌ی بارانم نیست

تخمش خواهیم که نپراگنی

تا سنگ را ز گریه‌ی من دل به درد خاست

آراسته خوب صورتی‌ای

نطاق از برج جوزا برگشودند

پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست

ندانم بدر خوانم یا هلالت

عاقبت هم طریق عجز گزید

پناه یافت جهان در حریم امن و امان

زربفت ردای پرنیانی

نورسته گلشن ز آب خود رفت

از تو بهتر هیچ برهانی دگر

وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض

بی داد تو افراخته صمصام ندارد

پری دجله به بغداد زرم بایستی

ایمنی داده آز را ز نیاز

زآنچه وقتی در کناری آمدی

از پس این دیو چرائی دوان؟

زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم

ورق عمرمان کنند فراز

کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند

پس مرد منی دست دگر بار مرا ده

پالوده ز اندیشه‌ی وصل تو جگرها

وصل را چون وعده فردا کرده‌ای

که در حمایت آن دولت جوان باشد

اگرشان یکی نان دهی جان ستانی

گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش

این چه ژاژست کاش خارستی

عجب از معتکف گوشه‌ی ابروئی نیست

زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش

پیاپی جرعه‌ها بر من فشاندی

چون سر زلف او دوتا بودن

که هر ساعت شبستانت بسوزد

نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی

من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

وانگهی گویی محابا کرده‌ام

به رویش چشم جانم باز بودی

حرف بوسست چو لبهای قلم چاکر تو

خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او

در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام

چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

در این بی‌نوا شب گه پر کنه

کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت

آخر نگویدم که هوای که می‌کشم

کند صاحبدلی بر من دعائی

ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم

چون دامن نیاز به دست تو داده‌ایم

کتاب عاشقی را برگرفتم

خلعت و انعام سلطان گو مباش

نخواهد جز زمین و شهر و مسکن

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

زنار چهارگانه بربستم

فلک به دور درافتاده من به چون و چرا

نز پی بلعجبی از پی نظاره‌ی دوست

لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود

بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم

تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

وانم به نامه فریه کند سفته

کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟

هرگز نبود فرقت او در شمار من

بر درگه خجسته‌ی سلطان کامران

گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن

به خاکش فرو نه، برون در افکن

تا در غم تو خون دل از دیده گشادم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

همی بندد صبا بر روی هامون؟

کنارم کم ز دریائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم

قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست

عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او

چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم

تازه صد نوع دگرگون می‌کنی

حکایت خوب و استادانه میگفت

وز بس چراغ و شمع چو بستانی

قضا برنگیرد قدر برنتابد

این بار که نیک نیک دربندم

نه بر هر قصر و ایوان میبرم رشگ

دستهای عاشقان یکباره زیر سنگ تست

تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد

صد هزاران غم دگر دارم

ز تاب آتش دل سینه پرجوش

جز خفتن و خور چون ستور لانه

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا

بر هر نشانه‌ای که زند باز جسته باد

صریر کلک تو با حکمت قدر همراز

چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش

در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی

از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

دگر امروز و فردا بر نتابد

چون جان تست از علوم خالی

گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم

آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم

سر خود گیر تا سر در نبازی

ما مردمان بی دل و بی مکر و ساده‌ایم

یکی دست جامه، یکی خوان طعام

که در حق تو کرداری ندارم

وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله

کسی نیست جز دوستدار علی

سفر کوی مغان است دگر بار مرا

که گجش را مزاح کافورست

کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده

هم کشم گر ز سر بدر گردد

بر امید نوبهاری می‌کشم

هر کجا نامت رسیده سکه‌ها بر زر زده

آراسته قعرش به در و مرجان

کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو

چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم

کعبه‌ی دیگر نباد دلبر ترسای ما

اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن

تا کند سایه را نهان خلوت

ای کافر سنگین‌دل آخر نه مسلمانم

چو مستان بر در میخانه میگرد

کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین

کس نه که بر او گذر ندارد

زودا که فراق تو برد دست به جانم

که در ساعت شبستانت بسوزد

خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود

این مصیبت هزار بار افتاد

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب

تا عاجز اوفتادم بر آستانه‌ی دل

از اول که نوری کنون از ظلامی

دل ز خون‌ریز نهان نشکیبد

پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم

که در حوالیش آب زلال میگذرد

از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق

قصد خورشید غمزه زن کردی

فالی که نه در گمان ما بود

مژه چون آب داده پیکانیست

چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟

جو به جو می‌دید شب حال دل رسوای من

نظیری در همه عالم نداری

چون گرمگهش بود بامداد

دامن شب را از روز گریبان کردن

از ملامت به هر زبان افتاد

بیت‌الاحزان شدست کویم

وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد

در باغ بشست سبزه پیراهن

حالی بسوخت جانم کردم ازو سالی

ایام وفا نمی‌کند چندان

دگر بارش مسلمان چون توان کرد

گاهی زمین تیره و گاهی سما شود

کایینه سیه شود چو تر گردد

گویی که عشوه‌ی تو یک یک ز بر ندارم

از پی مصلحتی چند مسلمان شده‌ام

اگرچه برشود ناکس به کیوان

آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت

هرچه خواهی کن ولیکن این مکن

غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست

افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر

از سر رغبت سر و کاری نهی

بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی

اقبال شد مساعد و ایام سازگار

با غزل و می به طبع چون عسلی؟

تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم

آن روز که آوازه فکندند خزان را

بر قدر بام تو نرود وهم دور پای

تا با تو بمانم ار بمانم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

عنایتی به سر عاشقان زار آرد

نگر تا نتازی به پیش سواران

گل اندر لکه‌ی زمرد ز حجله رخ همی پوشد

بتگری را رخت مب شده

مقام بر لب دریا نمی‌تواند کرد

با خیالت گفته‌ام دوش ای پسر

ما ارچه هزار کان فرستیم

عجب هم در میان هم بر کرانی

وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،

و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری

چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند

نه جز عدل در پادشاهی امامت

چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند

بوسه ای از دوست حلالست و بس

که صید از نگون‌سر شدن درنماند

بازیی نیکو به کو آورده‌ای

بر آستانه‌ی او فتح و نصر گشته مقیم

گر گهرش گوهر فانیستی

در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد

که از خونم فقعها می‌گشاید

چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم

قندی ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست

قدحی از شبه و مرجانست

ز دست داده و سر در سر هوی کرده

تا به هنگام سحر روی خود این مسکین

زان یوسف ما که گرگ خوی است

خون بریزد که همی موی نیازارد یار

که این کاری است با لختی درازی

سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند

بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه

وز خار جفا دلم بخستی

ناله و سوز و آه می‌بینم

کجا باشد همال بی‌همالی؟

کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من

در بندگی روی تو اقرار بدادیم

هیچکس منصور را به ردار نتوانست کرد

ورچه سلب زمین ز دیباست

به تدبیر آن کار بشتافتند

شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی

بهر که برگذری عاشقیست چون فرهاد

نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی

آهنگ دگر سرای دارد

از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد

سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند

خود را به دو دست ما کمندیم

در جستجوی کشتن من آب وانخوردی

خونابه ز چشم من گشادی

دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را

او جسته مر تو را و تو زو جسته

هرگز از کاشانه‌ی کرکس همائی برنخاست

چون تو با من با می و جام آمدی

درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب

خسته‌ی خار یار باید بود

نقاش طراز ساحری ساخت

به دل و جانت مشتری بود

گرش پروای ما بودی چه بودی

زیر ادب‌هاش گران‌بار کن

پنهان مکن یعنی ز من تا عشق‌دان کیستی

معشوقه نیی که روزگاری

روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا

گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

زان زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله

هم از مادر عشق زادست خواری

گویی مرا زبان و دهن نیست

ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا

یک سوره برآید که تو آن برم نداری

که ایام نوبهار چنان بوستان نداشت

چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان

به چشم کیاست ببین کرد خویش!

جفایی که کردم ز من درگذار

تو سازی مرهم امیدواران

پس این واماندگان را پیشوا کو

زهری به گمان چشیده خواهم

برکند نهال کامگاری

این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم

بر سر و دیده نهم رایت رای ترا

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را

کان کیست که در برابر آید

از چیست آن؟ ندانم یارب

مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه

که عشق او عقیق از چشم من ساخت

که به عمری چنان نهد خاری

ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه

در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش

دیده سقا، سینه حمالش کنم

سر ما نداری بهانه چه آری

این سخن را قوی نیامد لاد

دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را

هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم

کی باشد از لبانش یکباره سازواری

نز جفای سپهر در تابیم

این اسب سوار خوار ابلق را

تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب

شب دو و بی‌قرار و هرجایی

گرفته باز شکوهش جهان به یک پرواز

از جاه فرود آیی و در چاه درآیی

آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من

گردن ننهم همی ز جباری

سپاه روز بر شب چیره می‌شد

زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد

که آرزوی من این است و آرزوی تو نه

بر گوشهای کنگره‌ی بارگاه اوست

چو دولت یار باشد غم نباشد

سینه‌ی صد صعوه‌ی بیچاره را بریان مکن

وز دم سبوح‌خوان دربسته‌ام

اگر زو شکر گویی یا بنالی

مباد هیچکس از روزگار خود محروم

چه کردی کز منت آزار باید

ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد

ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی

ده صد و صد هزار خواهد بود

همرهان نان و چارپایان کاه

ابن الله بر نگین نویسد

هزار سال طواف سعود گردون باد

هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد

تا کردمی فدای جمال تو مالها

آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند

پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب

کسی که با سر زلفش نپخت سودائی

عیب را پیش عقل عنوان کرد

جان غم پرورد را خرم نکرد

تا چند بی‌وفایی تا کی ز بدگمانی

تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

جمله‌ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا

پیغام آن ستاره‌ی رعنا به ما رسان

رنجی برگیر اگر توانی

به لطفی کار مسکینی بسازی

او همه چون شکر و می همه گرمی و تری

شو از نیستی توتیایی طلب کن

من ندانستم که این فن می‌زنی

کاری مسیرش نشود بی‌رضای تو

چون ترا دارم در آغوش ای پسر

ز آتش صبح درزمان بگشاد

ماه و خورشید مست و مخمورست

نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد

مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن

گران‌باری افسر برنتابد

آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای

قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

گهی بسوزد آخر فذلک پرواز

مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد

چشمم از خونابه دریا می‌کنی

در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد

لحن داوود با ادای زبور

دل چو پیل پرنیان خواهد شکست

جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی

نزدیک عقل داد و کرم بس گواه تو

هم کمان در دست و هم تیر ای پسر

زمین آهن و آسمان زر بود

آن نه از دل از ریایی می‌کنی

غمزه‌ی غماز تو جادوی معجز نماست

بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

رغم را پیوسته در خون منی

صدف هستی ما را بشکن!

رخ زیر دو زلف خود دفین کن

بی‌آتش رز دیگ هوس خام توان یافت

جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست

که در سلک خریدارانش باشم!»

همچو خنجر شدست گنگ زبان

خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب

گردن بخت مرا خندان مزن

زبانم را ستایش‌پیشه گردان!

که او آیینه‌ی زنگار دارد

که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست

یک زمان یعنی که رحمت می‌کنم

وآنچه نی، می‌پرس از دانشوران!

وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن

امید من ز خلق برین جاودانه بود

یارب تو از این همه چه جویی

که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش

انصاف بده چنو دگر نیست

از زمانه بیست میدان درگذشت

هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی

پرده ز اسرار همه گیتی گشای

وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای

کور آیینه شناسد؟ هیهات

همواره دعا گفت ملک دولت آن را

که همسایه بود یار وفا کیش

بردار ز روی زلف ژولیده

خون دل عاشقان نقش پرند تو باد

بر تن ز تو جامها دریدیم

در آن حلقه ره فریادشان گم

گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن

در کف حقه باز می‌غلطم

ایام به سیف هجر ضارب

زمین را زیب انجم ده به مردم

غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد

ایمه به صد پاره شد کدام شکسته

بار نادادنش امروز بر آن قول گواست

چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست

فوطه‌ی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن

ما در میان راه و غبار اوفتاده‌ایم

کس درندهد تن این دغا را

افسانه‌ی خویش را کماهی

چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان

ای تو میان جانم زان زارتر بریده

ز حد بگذشت الحق ماتم دل

که آرد در کنار آن آرزو را

با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»

کز گردش سپهر مسلم شد

نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا

برون شد گوهر بینش ز دستم

در صید چو بازی نبود جوجه ربائی

با این نسیم خوش ز گلستان کیستی

حقا که اگر جز جان وجه درمی‌دارم

به یار خویش کرد این قصه آغاز

تو حسن خلق و حسن بنده حسن

زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت

در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی

جان حسود از حسدش کاستی

هر چند که آرام تو جز باد گری نیست

خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار

روح را چون زیر و زار آورده‌ای

گشاد از چشمه‌اش فواره‌ی جود

گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری

کانکه تو را دارد اختیار ندارد

بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد

پیش یاران ز دهان کرد برون،

دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد

رسیدی ز آب حیوان تازه کردی

زلف چون در حلق جانی افکنی

قیس هنری درآمد از راه

گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی

چو نقطه‌ی زرهم بر کرانه باز آورد

چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری

خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی

هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار

به همت یک آزاد رنگی نبینم

کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست

بپر تا کنگر ایوان افلاک!

در عدل تو در سینه‌ی اعدات دخانی

وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی

با چو من سوداییی صفرا مکن

با دلی همچو دل شیر، دلیر

صافی می درو چو سهیل و شراب شد

دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد

در سرشک از غبن سنگ لاجورد

همی کرد از درون نشو و نمایی

تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب

چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد

نالها کردم و نبخشودی

مهیا کرد و فارغ بال بنشست

باز در کار آر نوک ناوک کین توز را

شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن

برش سپهر بود چون بر سپهر سها

حدیثش از زبان او نمی‌رفت

بازدانی راز گردون در شهور و در سنین

چون نظر سوی هلالش برسد

زیر فرمان کس نمی‌آید

مو به مو بر تن ما خواست شود

در مکانیم نه از بهر مکان آمده‌ایم

تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد

روزی برسد چو من به کام آخر

نشسته در شفق از خون دیده

هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن

تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم

یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست

خاطرش فرد ز همخوابی و جفت

زین قبل سخره کند بر شیر و بر خرگوش تو

اما ز قضاش دام روزی است

سیرت عشاق روزگار ندارم

به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

حجله‌ی عقلست و جان گوش سخن کوش او

کز آب عافیت جویی ندارم

هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب

متفق باطنی و ظاهری‌ات

دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید

گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد

موی‌کشان گردن ینال و تگین را

خیالی آمد و آن بند بگشاد

محو شد نحو بوعلی نسوی

هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام

لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات

شد به قدش خلعت صورت درست،

خاطر بی خاطران مسکن و ماوای تست

درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟

جنبش گردون طفیل اختیارست

شتربانان حدی آغاز کردند

یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن

نزد بدعهدی نشیمن می‌کند

همه بی‌خار همی زاید ورد

محتاج گواهی محک نیست،

خرسند شدم به عذر لنگ تو

تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی

از تابش خورشید عار باشد

هلال عید را قوس قزح ساخت

کژدمست آن روسبی زن کژدمست

روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد

هرکه ز ابنای انس و جان باشد

ازو گرمی وز ایشان سردگویی

زهاد گرفته همه بر یاد تو باده

که آرزومند زلف و خال توایم

از مراعات زمان سیر آمدم

روشن بصرم ز خاک پایت!

بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن

خورشید هوا نقاب در ده

ای شادی تو آفت درد نهانیم

تا ساحت خیمه‌گاه جانان

ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

گر یکی برکنی هزار کشی

تا ببینندت ای پری پیکر

لل عمان همه هم‌سنگ نیست

با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو

ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت

عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد

زین چمن بوی امیدی برسد

صبر کن تا گوی در میدان برد

این باد ندانم از چه جام است

شب دوشین ز شکل دیگر بود

عقده بند کمر محتاجان

کرده ز ره غالیه آساش حصاری

بنده‌ی کافری توانم شد

گویی به بها ولایتی باید

نه در بیرون به کس خرسند گشتی

آخر یک روز کام عاشق

که هستی‌ده و هست و هستی تویی

تونیز این راه بی‌رحمی رها کن

که داند جز تو کردن کشف این راز؟

من خود از ناقصی غرب‌البین

که عنانش محل پاردم است

دلی می‌باید و من آن ندارم

داشت با خود سخنی آهسته

توبه و عشق بهم ناید راست

همچو گویی در سر چوگان بماند

حوران خلد را به هوس نیل برکشیده

نمام زبان کشید و غماز

کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن

زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته

خودسری باش و کار از سر گیر

از نوا گشته جلاجل زن شوق

ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش

هم خود به صفت میان آهند

دلسوخته شد آخر و من خام بماندم

ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!

دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری

ز آنکه در اصل عالی افتاده است

ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم

به زنجیر زرش زد قفل آهن

شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد

فروغ جمالش بر آن ملک تافت

روی تا کی ز من نهان داری

داده ز فیروزه و لعلش نشان

تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین

ساغر که شکست از می روشن چه نویسد

من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

که درین دایره آرام گرفت

زنار مغانه بر میان بست

زنگ عنا را چو آینه همه رویم

تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

رای سفر در دلشان جان گرفت

هر که «لا» می‌گفت وی را می‌زدی بر جان و تن

نقد روانتر در او خون جگر می‌رود

تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم

کای شده محرم به حریم وصال!

کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان

ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس

آفتابی ز مادر و پدری

دشمنان خرمی آغاز کنند

نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون

هر که را درد کهن‌تر یافت درمان تازه کرد

که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی

که کردند از برایش یک فلاخن

بی روی تو بود چون توانم

آن بود آن کز همه جهان به سر آید

می‌نشاید گفت با هر باردی

روح‌بخش دم اسرافیل است

خوش لقا چون نگار خانه‌ی چین

محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم

عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

پیش جانان نبرد سجده به غیر»

گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده‌ایم

دندان و لب تو شکل یاسین

وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

در پی حاجت مسکینان باش!

که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی

ناله‌ی داد خواه می‌پوشد

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

به زندان کردن او تیز کردند

آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد

از دست روزگار دوال ستم خورد

در سر سودای تو شد روزگار

ز سودای شب‌اش مدهوشی‌ای بود

گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم

من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

به فرقش نارون در چترداری

رفت از بر من جهان و جانم

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد

ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم

نگیرد رونقی بازار انجم

زنده را مرده مرثیت گوید

دست من بر شاخ گلناری رسد

حسدگو دشمنان را دیده بردوز

علاجش از عزیز مصر جوید

می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده

در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

کردم از وی ز سر مهر سال

سخن مرتضا دگر باشد

شکست اندر دلم نیش جفاها

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،

هر ساعت درد من بود بیش

نیش آن مژگان کافر می‌برد

که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم

شد از دیدار یوسف باغ خندان

عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است

چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی

آسمان را آفتاب دیگری

که هم خردی و هم عزیزی چو زر

رطب از استخوان به کس نرسد

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

دورست که ره برد به جایی

ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن

ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی

قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن

بنگر پیش و پس و شیب و فراز!

ور به خطم نگه کنی آنم

گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این

پشت به درد سر اصحاب کرد

داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی

کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم

سر ببازیم و رخ نگردانیم

چیست کوه آتش و دریای آب؟

آن مثل منست با خیال تو

زانکه روح القدس جان می‌خواندش

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

دعوی مائی و توئی هیچ نه

ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله

ستایشگری کرد با او بسی

مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی

بر فرزند، بل فرزند فرزند

تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط

مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمی‌تابد

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

جهان پر فتنه از غوغای عشق است

به جان اعداء کرد او حسام را مهمان

چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن

بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

دادی دل خود به دلربایی

چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر

غم‌گساری نشان دهد؟ ندهد

جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم

روی تو شمعی‌ست بهشت‌انجمن

چون روی او ببیند از شرم گم کند ره

خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت

بنده میان بندگان بسته میان به چاکری

قرب تو مایه‌ی یکرنگی‌ها

وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانیم

تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری

باز کن خوی ز خو کرده‌ی خویش!

باز در سر فضول ساسانی

من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم

منم زین نوبت و تنها نشستن

کی شوی آماده‌ی روز پسین؟

خاک بر سر هزار ره کردم

خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نیست

گر درد فراق یار گویم

دگرباره به خانه میل‌اش افتاد

به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی

حاضر آمد طلاق خواب دهید

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

اوست در گیتی کفیل نفع و ضر

شافعی را در او روایت نیست

کز عشق تو جز دریغ برناید

نپندارم که باشد غالب الظن

بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»

عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین

ترک این‌چنین کند که خورد خون به دوستی

بر من چو بگریم از غمت زار

از ره گوش، برون رفته ز خویش

بر دل عاشقان کمین نکنند

از عالم تنگ خوی شستیم

راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم

کام او ز آن شهد، شکر ریز شد

ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی

ز بد گر نیکی انگاری نیاید

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

ز پایش تخت را پایه‌ی بلندی

نخواهم کرد پس گیتی عمارات

زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار

کیف یحلو زمن البین لدی العشاق

نظم احوال به تقطیع رسید

که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان

هم بدر و هم آفتاب پیداست

تویی برابر من یا خیال در نظرم

جان به حریفان دهد آواز او

نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده

بیمار به روی بستر افتاد

روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن

جامه‌ی آسودگی بر خود درید

چون نیست خبر که تو کجایی

از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

می‌راند به صد شتاب محمل

اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد

در همه آفاق نشان کس نیافت

به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

صد قصه‌ی سینه سوز با او

چون عرش پر از فرشته هزمان

از نیستی دهان نهاده است

نکو کردی علی رغم بدآموز

با دختر عم نکاح بست‌اش

هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد

کهنگ خون من چه دلاویز می‌کنی

بر خاک حریم یار بگذشت،

گه از لطافت با کهربا کنی کاهی

از پسین ششدرت خلاص دهند

به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری

شوریده به هر دیار می‌گشت

گرفتنش باید همی استوارم

هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد

چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار

تربیت لطف تواش باغبان

بر زمین شاهراه کشور تو

دریغا مرثیت گویی ندارد

فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز

بر آیین جمیل و صورت خوب

تا تو اندر جهان چه خواهی کرد

تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

نفع رساند به تو ز آسیب مار

در زیر قدمهایت آرمیده

هم تو سلطان بر آن جهان که توئی

که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

به نام عاشق و معشوق مرسوم

دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش

لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوی‌تر

با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم

همچو تک آهوی وحشی ز سگ

گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو

بر عشق وی این آه جهان‌سوز گوا بود

ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه

به امید وصالش خواستگاری

بر در نادیده معنی خیمه‌ی اسرار زن

پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم

قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

زد گام سوی قبیله‌ی خویش

خاکپای چاکرانت توتیای حور عین

تن نماند و نظر جان به تن است

که نمی‌داندت نشان گفتن

یا ازین مائده برخیز و برو!»

ما در طلب دانه ره دام گرفتیم

صد خدنگ از هر نشانی می‌کنم

غایبم از ذوق حضور ای صنم

بر خرد پرتو عرفان می‌تافت

تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم

زآنسو که توئی نماز بستیم

چنان نوشم که شیرینتر شرابی

تهی از تهمت افشای آن راز

بر عقل زدیم از جهت عجز رقمها

گفتم دو سه بار برنیامد

گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری

بهر ایشان شتری دیگر برد

با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم

من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی

من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی

شود ز آن تازیانه سیر او تیز

همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو

بوی زره‌ی غالیه فامت نرسانید

بشکستی و من بر سر پیمان درستم

تا نشود هر کس از آن بهره‌مند

عید همی بین و قدر در شکن موی او

کو بوسه کخر ار من خاک تو آفتابی

بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

چه عزیزی که نکردی با من

گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله

از نیشکر قلم چکیده

بیا و زنده جاوید کن دگربارم

کن قصه‌ی درد پیچ در پیچ

با جان مترنم شده نیروی تمیزی

امید وعدهای بامدادت

ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

مردن ما، زیستن ما، ازوست

در خام پخته گردان در پخته خام گردان

سرودم به وصف غزالان غزل

که با چنین صنمی دست در میان داری

فسون دلبری بر وی دمیدند

تا چرخ چو من به زیر پای آری

گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد

لاجرم ننگری به مثل منی

هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش

نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا

به دانا فلاطون چنین گفته است:

که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول

محبوب عجم به دلنوازی

ای زنت روسبی غلیواژی

پیش سرای پرده‌ی او سر بریده‌ام

به خرابات دامن پرهیز

بر وی از سنگ رقیب آید شکست

به هم اندر مزن شتاب مکن

خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

پی آسودگی محمل گشادند

چفته شده و خشک چو بی‌توز کمانی

این روز بی‌مرادی در انتظار من چه

وین گل نشکفت هیچ سالم

الم تفرقه را صحت ده!

تو به وصلت دیگران را سود باش

چشم بندش آنچه می‌دانی بخواه

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

پای منه هردم از ایوان برون!

بسان طوطی گویی شکر همی خاید

تا خون دلم به ناخن آری

عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی

افکند آوازه‌ی نیکوفری

مجلس میخواره را فراش باش

گاه از تف سینه برفروزم

گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری

تن از او دست توانایی یافت

با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت

از نیستی در آینه‌ی دل نشان طلب

نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم

پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام

بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم

حدیث مهرجوئی درنگیرد

که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم

ز هر جایی سخن آغاز کردند

نگنجید آن سخا و فضل در تو

جان به میانجی نه و مهمان طلب

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

ور از تن، شیر رحمت خورده‌ی توست

چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش

جز به صحرای جان فرو ناید

کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی

که بی‌کام جوینده‌ی نان بدی

چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن

تا بشناسی که من چه کردم

سخت مجروحیم پیکانی بکن

بلند اختر و لشکر آرای سند

کانچه در کانست در ارکان تراست

خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

سراپرده‌ی او ندیدی پلنگ

تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی

چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است

گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای

میان اندرون چشمه‌ی آب شور

هر سه در عشق بی حقایق نیست

الحق سپه گران شکستم

بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن

به دام بلا در نیاویخت اوی

پر ستاره‌ست جهان را دامن

که قیامت ز جان برانگیزد

هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی

ز ناهید مغفر همی برگذاشت

من جرب المجرب حلت به الندامه

ازین قبل نفس باد صبح‌دم سرد است

گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

بماندند با داغ و درد آن گروه

ای رفیق راه اعلی می‌زدی

وز حریفان کهن یک تن کجاست؟

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه

فتنه‌ی نو میار و حال مکن

ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش

چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه

رو که رستی تو ز آفات زمن

با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم

لیکن وصول نیست به گرد سمند او

کسی کش ز نام و خرد بود بهر

پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد

بر سر سرو صنوبر فکنت

متصور نشود صورت و بالای دگر

بسازند کشتی و زورق بسی

کار را با بخت چون زر کرده تو

گرچه با دل‌ربای دم نزده است

حبیبان روی در روی حبیبان

گروهی ازو شاد و بهری دژم

در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش

اثر گاز بر آن، لب چه خوش است

درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

مهندس فزون آمدی صد هزار

هم ازو مخمور هم از اوست مست

کیسه بجای یکی هزار بپرداخت

به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم

برآشفت و پیچان شد از کین اوی

ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم

برای فصد، قصد نیشتر کرد

نگویی کخر ای مسکین فراز آب حیوان آی

خروشی برآمد ز ابر سیاه

وقت مهر این می‌کند زال پلید

شب‌پوش بر ابروان نهاده

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

که باشد ز ما سوی ما دادخواه

به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد

عذر بپذیر و نظر بازمگیر

امروزم آرزوی تو درداد ساغری

همه روزگارانش مسعود باد

بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد

ما را غم آن است که فردا چه ستاند

به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

ابا لشکر و کوس و با دار و گیر

کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم

برای خشک جانی برنیاید

باز می‌آیی و جان می‌پروری

جهانجوی پیش سپهبد چمید

عاقلی را دیده‌ی خود داند او

به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم

بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم

ابا کرد کشور همه یار گشت

برکش این رومی و بهایی را

نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

فروزنده‌ی ماه و گردان سپهر

دوغ را در خمره جنباننده‌ای

بدل سبزه عود تر خاید

فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم

سرون و میان و بر و پشت و یال

علم باقیست عالمی کم گیر

هم نور جمال او حجیبش بین

دگر جای نصیحت نیست در گوش

همه زر و گوهر برافشاندند

کی بداند آخر و بدو زمین

دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

همه گرد بر گرد او رسته بود

خواجگی در راه تو در خاک راه افگنده‌ام

خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

به دیدار او شاد و خندان بدی

یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر

لب‌های شکرینت غم خوش‌گوار کرده

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

نه ترکی نه چینی و نه پهلوی

بهتر ز حدائق و سکینه

دشمنان همچو ماه، محرم دان

من این دعوی نمی‌دارم مسلم

بیاراست لشکر بران پهن دشت

کرد پیری آن جوان در کارها

چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

بزرگ آنک او تن درستی بجست

ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم

که بر دهر حرون نتوان نهادن

که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری

برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد

مرده از جان زنده‌اند از مخرقه

افتاده‌ی سگ گزیده باشم

راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

هر که گوید جز این سمر گوییست

کز آتش سوختن عجب دارد

گویی که به جسم در میانی

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

مردم و دیو و پری و مرغ را

دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود

همچو من مستند بی میخوارگی

به یاد آمدش روزگار کهن

وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن

هر نواله استخوان می‌آیدم

دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

خرد یار کن رزم او را مجوی

بهر عین کوزه نه بر بوی آب

اجل را سنگ در دندان بیاید

تو در برابر من چون سرو بایستادی

ز شهر کجاران سوی کوه شد

وز دست تو زهر همچو تریاک

خونین صدف از دلم گشوده

پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم

ز اختر ترا بیشتر بود بهر

دوست بهر دوست لاشک خیرجوست

نزدیک شد آفتاب زردش

کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم

که این دانش از من نباید نهفت

ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو

ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

بیایم دمان گردن افراخته

چشم را باشد از آن خوبی خبر

کمان شد خدنگی که من داشتم

که بوستان امیدم بخواست پژمردن

نویسد ز اسکندر شهرگیر

وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن

ای من مگس آن شکرستان که تو داری

درداده ز فتنه تاب در موی

به بالا و چهر و بر اردشیر

نه از لیمی و کسل هم‌چون گدا

در پستی غم فتاد جانم

من عادت بخت خویش دانم

از ایوان شاهی به هامون برند

چون توبه‌ی من خمار مخموران

عهد بندی که عهد ما شکنی

اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

یکی شاه نو گشت با فر و یال

ماهیان واقف شدند و هوشمند

کم کرده‌ای و در سخن زر فزوده‌ای

دو جهان بی تو نیرزد دو جوم

بیامد سوی رزم خود با گروه

لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس

و آسوده‌تر، نه رایت سنجر شکسته‌ای

گویی همه روحست که در پیرهنست آن

همان تیره گشت آن گرامی چراغ

تا نگردد زشت و ویران این زمین

گر عوضش عافیت دهی نپذیرم

نیش سخنت مقابل نوش

دو تا گشته و دست بر سر شدند

داروی دردناکست آنرا که درد نیست

اندیشه در آن است که بر گفته نپایی

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

بدان تا بگوید که گنجش کجاست

آفتابی تاجر گشتت ای کلک

خرمن نشو و نما آمده‌ای

یا از در سرای اتابک غریو کوس

عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد

ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود

در عهده‌ی آن زمانه بایستی

همه خادم شوند غلمانش

یکی نامجوی آید و شهرگیر

از لب تو خواست کردن آدمی

تب‌های نیاز من نبستی

دیگر حیوان به نفخه صور

به خورشید گردن برافراختشان

هست امروز آستانه‌ی تو

در آن عالم کنی، کاینجا نکردی

گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

درو قطره باران نیاید پدید

روی خود را زشت و بر آیینه رید

کافرم گر هوس داشتمی

چون میسر نشود روی به روی آوردن

بباید نمودن به من راه راست

هر چند فرق فرقد جای نشست ماست

ناوک انداز شکارا که تویی

تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

پراندیشه جان ابروان پر ز خم

دشمن و باطل کن تدبیر تست

ور آینه برداردی آئینه جان‌ها یافتی

خون درویشان مریز ای محتشم

نوشته درو دردها بیش ازین

رفتن به خرابات ورا شرم نیاید

رنگ خالش محک دل جوئی

که نبیند جفای اصحابش

که از رنج اسکندر آزاد شد

هم‌چو طفلان عشقها می‌باختم

خون دل من درست کردی

گر فروریزند خون آید به جوی

شکیبایی و خامشی برگزید

چون سامری هزارش چاکر گه فریب

در زیر نگین مسخر آرم

وز همه کس وحشت و بیگانگی

به کیوان تو گفتی که نزدیک بود

خاصه در وقت بهار و ضیمران

تن ناتوانم به محمل نهید،

زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

بجنبید ازان کاهنین بد سپاه

عقل ما را لعل روح افزای تو

زان هیچ نفس زدن نیارم

این گروهی محب سودایی

چو باد خزان برزند بر درخت

که نمی‌یابید در وی راه آه

پی کیسه ببریدنت تیزدست

فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی

دل هرک زین شاد شد کنده باد

از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن

ناله‌ی رعد ز امتحان بشنو

از زلف تو یادگار دارم

که بیچاره باشد خداوند لاف

باز بستانند از تو هم‌چو وام

زانکه داند با وفایی مانده نیست

تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

کزان سان نجست از کمان ایچ تیر

کاندر شب او عقل همی روز گذارد

کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد

زلال اندر میان و تشنه محروم

جهانجوی و پردانش و رهنمای

این بهارت را همی آید خزان

با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید

هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری

خردمند و بیدار و گسترده کام

تا آب ز چشم خود نرانید

طره‌ی طرار تو طیره‌گری می‌کند

تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی

به یزدان پناهید و رفتند پیش

پشت زیر و می‌روم بر آب بر

کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی

سواد زلف چون پر پرستو

چو رعد خروشان فغان برکشید

پس دو دست شاه زنگی بسته در زنجیر چیست

چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

جهان شد ز پرخاشجویان دژم

ور بود بدخوی بتر می‌شود

تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی

آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود

به موی زلف ترکان سلاحی

که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی

چنین کرد بر تخت پیروزه یاد

سخره‌ی استاد و شاگردان کتاب

نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

نگویی مرا خود که شاه تو کیست

با این همه در عشق تو هستیم نو آموز

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

همی تاختند از پس شهریار

تا بدانی زیرکم یا ابلهم

سرنامه‌ی خلق زندگانی

کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

کزان پس کسی را نبد تخت عاج

تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟

از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد

سر بر خط بندگی نهاده

بیاورد ز اصطخر چندان سپاه

یا مگر خود جان پاکت دولتیست

کنجا توئی و منی نیابی

افتاده خبر ندارد از تیر

که زو دید نیک و بد روزگار

زنار چهار کرد بر بست

قصه از پیشگاه می‌گوید

بر وی پراکند نمکی از ملاحتش

همی خواب دید این شگفتی نگر

تازه ماند آن شباب فرخت

بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند

چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی

سکندر سپرده بدو چشم و گوش

بار دگر امید مناجات تو دارم

وز مژه‌ی تو نکرد هیچ خدنگی خطا

و امید نمی‌رسد به پایان

نباشد دل دشمن و دوست شاد

که بخر این را به جای ناف مشک

چون قرعه بر تو افتد آسان نمی‌دهی

اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری

هم‌انگه سطالیس را نامه کرد

و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد

خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا

بازنیایند حریفان به هوش

شوم برگرایم کم و بیش اوی

گنج از زیرش یقین عریان شود

کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی

شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن

درو بافته چند گونه گهر

جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق

چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند

به تو گویم که هم تو درمانی

زمان چون نکاهد نشاید فزود

واسطه زحمت بود بعد العیان

یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند

ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

خردمند سالار شاه اردشیر

تا دل مسکین من شد جای تو

جان کندن ما برای او بینی

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

برآمد برین روزگاری دراز

سروری و امر مطلق داده است

مهر بر عمر ازین قبل منهید

سپری گشت عهد برنایی

جهاندار پیروز را خواندند

عاجز شده‌ی آن دل چون سنگ فلانم

اگرچه لاغر افتاد این شکاری

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی

یکی تاج پر گوهر شاهوار

در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص

شیشه‌ی بازیچه بین بر سر آب از حباب

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

فزونی همی جست هر یک بدوی

عشق تو طوق گردن من

باد زلفت بود با خاک جناب پادشا

تا مگر بر سرم کنی گذری

دگر بدکنش سر برافراختی

ور بداند نشنود این هم به دست

پیکر آفاق گشت غرقه‌ی صفاری ناب

مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی

ز نخچیر دشتی بپرداختند

هر مشک را نقاب قمر می‌کنی مکن

من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی

تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم

به مردی یکی کار سازم بلند

که بناکام از جهان بیرون روی

یک دیت آسمان نخواهد داد

سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری

ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه

دیگر چکنم به جایت ای دوست

در جنب محنتی که ز هجران کنون بری

در باغچه می‌کند گل افشان

سپهر آفرینش نخواهد فزود

زان بود که ترک سرور کرده‌ای

نمی‌پرسی مرا کای تشنه‌ی دیدار من چونی

کمثل البدر فی حد الکمال

شدند اندران آگهی همگروه

تا هست غم توام در آغوش

رو که قیامتی است هم زلف تو در سیه‌گری

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه

این بود یا رب تو زینم پاک کن

سری که دردسر آرد بریدن است دوا

طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم

بزد کوس و آورد لشکر به راه

گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد

یاسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند

گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن

بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام

فکر می‌جنباند او را دم به دم

زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا

وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی

کبستنی به بخت سترون درآورم

فلک را از مه نو حلقه در گوش

نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

زرین جهاز او زده بر خاک مادرش

کاردها بر من زنید آن دم هله

موقف شوق ایستاده کعبه‌ی جان دیده‌اند

وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر

نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان

تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن

سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید

طوق بر گردن نهادی چون حمام

نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش

بهر این پرسش ترا آزردمی

بر سماع و رقص جان خواهم فشاند

به وجودت گر از خود آگاهم

در هر انگشتی شماری داشتم

همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای

وز لب خندان او بلبله بگریست زار

فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی

خوشه‌ی خرمای تر بر طبق آسمان

در زمین نم نیست نه بالا نه پست

یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری

رسمیست که در جهان تو آوردی

مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین

جز سلسله بر دست دل ریش ندارم

من آن جو سنگ خالت را به صد جان می‌خرم باری

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

تکلیف این کثیف منه بیش بر روان

آب جوشان گشته از جف القلم

صبح دم ناله‌ی سگ بین که چه پیدا شنوند

دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش

در باده گریزید که آن کشتی نوحست

عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب

که من حکایت دیدار دوست درننوردم

کاین کلید در رضوان به خراسان یابم

یابد و تری و میوه شاخ خشک

برو ای شوخ که بس مختصری

ور نه بازآید آب رفته به جوی

چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم

تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت

گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا

درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم

امشب همه چو سهات جویم

بحر بی‌شک منتهای سیلهاست

اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد

پادشاهی می‌رود با لشکری

شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین

در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن

چو عیسی پای‌بند سوزن آنجا

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش

تا که صورتها توان دید اندرو

چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

دست موسی برآرد از کهسار

از سایه‌ی کاف کبریای تو

نیاید ز موم این همه تن گدازی

گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم

رجعت کنی از اشارت جم

تا بدانی قوت حکم قدر

گردون درم خرید سگ پاسبان ماست

وین خوی معاندت رها کن

صاعی بساخت کز پی عید است درخورش

نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان

که بی‌پرگار و بی‌مسطر کشیدی

هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری

فتنه‌ی تو کرده سلامت نهان

چون منحک مر قلب را گوید بیا

بنامیزد فتوح اندر فتوحی

باشد که غلام خویشتن خوانی

شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان

وانچه نخواهی که بشنویش مگوی

چون نوش کنم زهر ز آن صعب‌تر آمیزی

که نباشد به امر سلطانش

بگریز از این جزیره‌ی وحشت فزای خاک

ور بوی بی‌صبر گردی پاره‌دوز

این سپید آفت سیاه سر است

نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی

مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

که تا باشم، مرا سلطان تو باشی

یکی منم که ندانم نماز چون بستم

طاووس و بهشت و مار با هم

پیش تو چرخ و زمین مبدل شود

کوه قاف و نقطه‌ی فا هر دو یکسان دیده‌اند

تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

نتوانی برون شد از پرگار

نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد

شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش

سوی برون داد رنگ پسته‌ی خندان او

رایحه‌ی جنت کم آید از دبر

از پی کاوین بهای کاویان افشانده‌اند

حدیث عشق بر صحرا فکندم

ساخته دیباچه‌ی کون و مکان

چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟

کشته در پای تو زر بایستی

شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی

غم تعبیه در میان ببینم

غیر این منطق لبی بگشادمی

روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار

چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست

باغنه‌ی داودی مرغان خوش الحانی

گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن

ماه نوصاع تهی بنمود و بس

تا چد حد حس نازکست و بی‌مدد

به غم مباش که ما را هنوز بر یادی

جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم

آستین دست کس معلم نخواهی یافتن

تا رهد دیده زین شب همه خالا

کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش

استعاذت خواه از رب الفلق

گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

رقص بر شعر بلفتوح کنیم

هندوی نه چشم را به بانگ درآورد

دیر برآید به جهد هر که فروشد به قیر

خاک جناب ارم نمای صفاهان

چون به امرش بر گرفتی گشت خوب

گر چون دو چشمت او را یک کیسه‌دار بودی

انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری

حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم

پشت چون نون و دل چو نقطه‌ی نون

آن جان که وقت صدمه‌ی هجران شود فنا

کدام سرو کند با قدت سرافرازی

شهد سپید در لب، موم سیاه خالش

سر ببرشان تا رهد پاها ز سد

بر سر سیل روان شیشه‌گر آمد حباب

که در پایت فشانم چون درآیی

که تویی خواب دیده‌ی بیدار

یک صفحه ز وصل هم ز بر کن

بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار

حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش

بر دلم تخته پوش می‌بشود

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم

خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش

بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند

تا فدا کردمی به دیدارش

سر خویشی هر دو عالم ندارم

که شما پر از من و خوی منید

صبح دم از اختران نثار زر آورد

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

میوه‌ی غم بود و بس، نوبر بستان او

هم معطل هم معطر مانده‌ام

گفت اینت خوب جائی، خوشتر ز خلد ماوی

یا به خوشتر زین تماشا می‌روی

عمر دوباره در سفر روح پرورش

مصطفی که الولد سر ابیه

کالا حدیث زر فراوان نمی‌کنی

به آستین نرود مرغ پای بسته به دام

لعل تو به بوسه داده تاوان

عشق آمده با نیش که هان ای دل و جان نوش

دندانه‌ی کلید ابد دان دو حرف لا

در هر دو جهان من آن فقیرم

هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم

کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد

باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی

گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم

گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم

کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت

رغم دل رایگان خوران را

کی دست دهد در همه آفاق چنویی

بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش

که اصبع لاغر ز زورش نقش بست

کس نقش وفا از آن ندیده است

کز او می‌برآید دم سرد من

چون نرانند به دیوان چکنم؟

چون سوی کودک شب آدینه‌ای

که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی

به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی

یک مشتریم نه پیش دکان

مثل من نبوند در حسن و بها

گوهری بیرون از آن خواهم گزید

چون بر شکوفه آید باران نوبهاری

دل آشنا هیچ جایی نبینم

از جان به برم گر همه مقصود تو اینست

نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

سالها شد نشان نمی‌یابم

پیش قبطی خون شد آب از چشم‌بند

گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری

خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش

زان است کز غم تو پا و سری ندارم

از برای آنکه من در آب و او در روغنست

که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا

گر به سر بگذرد دگربارش

بهر مراد جسم به زندان مدار جان

تو آبی و پنداشتستی سبویی

که مستان را فکندن نیست مردی

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

خورشید را بجز دل نیلوفری ندارم

تو ز می دار صراح ای پسرا

بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

هرگه که دیدها شودم رهنمای نان

چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال

بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب

بی روی تو می‌برد به زندانم

تات مسلم بود پشت به خم ساختن

خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن

گریز جستی و از دام من برون جستی

وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر

چو گشتم ز انده عزلت ممکن

در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد

کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

آگهی نیست که من سوخته‌ی زار توام

بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی

عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی

این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من

کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار

همه بر دست خون قمار کند

کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم

بسیار دمیدم آتش غم

عمری سپری گشت من اندوه خورانم

بر پرند سحر ندوخته‌اند

گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان

این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی

اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی

کلبه‌ی قصاب را موقف عیسی مدان

جز به نزدیک من قرار مگیر

عده‌ی خاتون خم تمام برآمد

همچنان طبع فرامش نکند پروازش

هست گهر ریز به سوی دهان

کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش

دست آب دهد مجاوران را

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

درشکن از آه صبح سقف شبستان او

ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین

قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار

هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق

که تابره‌ی کاهکشان برگ که ماست

بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار

بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

کرده است فلک ستاره باران

آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید

غیبه‌ی زرین فشاند بر سر او شاخسار

تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام

تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش

دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند

کز نور صبح بینم گنج روان مشهر

هوشم بردی به چشم جادو

مهره‌ی زرین مهر کرد نهان در دهان

گر ترا درد دل‌ست از دیدگان قیفال زن

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

ملک پری پیکری شدیم و برستیم

پس همه ره با همه لبیک گویان آمده

پای در کش به دامن اعزاز

زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در حلقه‌ی زلف مشکسای تو

که دارد دم سرد و خندان نماید

یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن

غوغا به هفت قلعه‌ی مینا برآورم

زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست

طفل خونین به خاور اندازد

چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی

اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش

خاک کوی تو گام گام ایزد

روی پرچین شده چون سفره‌ی زر بگشایید

تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی