قسمت هفدهم

در میان این محیط آسمان

خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

که هم تاجور بود و هم تخت گیر

ضائت لنا بضیائه الافاق

لنگی و کری و بیهوشی بود

و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من

زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین

دستها بسته و مهمان شده برخوان کسی

دور بادا بوی گلخن از صبا

رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم

در بستگی را گشاینده باش

هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

بازار تو را بهانه دیدم

مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

از برای عاشقان دنگ را

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

مگر خوش بخفتم برآواز تو

نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری

پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد

سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست

که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید

دور بادا بوی گلخن از صبا

بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی

ز بیهوشیم باز هوش آورد

شبه مهجور عاشق من وصال مصرم

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش

ما ز ابر عشق هم آبستنیم

زن بترسید و دل از ایمان بکند

چون سخن من هم فروخوردم تو را

ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم

بجز پی فراخی در آهنگ نیست

هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

پشت زیر بار آن کوهی که داشت

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

دانک از شاه همنشین دارم

عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا

خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب

ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد

پراکندم از دل بر آتش سپند

شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی‌آید

به اقبال جوان تو از این پیر بجستم

نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

رو سخن از کبر و از نخوت مگو

غمزه خونی مست آن شه خمار ما

که به روز آورم شبی با تو

ازو گنج گوهر پدید آوری

پای بنه در آتشم چند از این منافقی

کرد ناگه خر مگر بادی رها

عاشق دیوانه را سرمست و حیران می‌کند

از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است

ای معطل کرده دست افزار را

شد سجده‌ی تو بر همه کس چون نماز فرض

ز گردش به گردون برآورد گرد

ما هیچ نمی‌رویم از این ده

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل

بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم

بهر تهدیدست و عدل کبریا

لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را

عالم‌افروز سهیلی علم افراز مهی

نوائی نه کز بینوائی بود

زهر از هوس دریا آب حیوان گشته

همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

پس از آن حال خود نمی‌دانم

که بی‌نظیرم و سلطان بی‌نظیرانم

کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم

این چنین باشد چنین کار قضا

حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو

چو عمر شه آن راه باشد دراز

خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی

یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

این چراگاه خران را من چرا بشناختم

ور دروغست این سزای تو دهم

سوی زهر قهر چون شکر بیا

من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون

برم رخت بیرون ازین سنگلاخ

آب چه که می‌خواهد تا درفکند ناری

برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را

خنده‌ی برق درخشنده ببین کوی به کوی

وز غصه بیالوده رو کم ترکوا برخوان

این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما

یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا

که من تنگ دل از بهر تو پرداخته‌ام

فلاطون نهد خامه را بر حریر

گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری

که در او همچو دل من اثر از بیماریست

دور دارش ز دیده انکار

به گلشن ابد و سرو پایدار روم

زود معشوقش بکل خود رود

قالب از روح بپرداز میا

واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز

مرا زین شب محنت آری به روز

پس چه بود پیش وی اسرار تو

بر کسی نه خواندی نه دیده‌ای

چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو

شود جان خصم جان من کند این دل سزای من

چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب

غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی

به من گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید

به ابریشم ساز کن حلقه گوش

یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده

وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست

بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم

چو فکرت بی‌لب و دندان بگوییم

در بد و نیک آمد آن ننگرم

چرخ شاید جای تو یا سدره‌ها یا منتها

قربان دست و بازوی صید افکنت شوم

نبینم مگر خواب آشفته نیز

یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی

چون نکردی زین سگ آخر احتراز

دهان غنچه‌ی من تر نشد ز هیچ سحابی

حاضران کاسه و خوان توییم

در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو

همچو خورشید همه بی‌سر و پا

نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد

همه لحنهای جهان را زیاد

سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

خاک بر دست آب و آتش کرد

چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال

بنمایمش جمالت از دور من برستم

با توکل زانوی اشتر ببند

هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد

نام خدایست بر او ختم کن

هم ساغر سلطانی اندر دورانستی

چون بخفت آن مرد حالی خر برفت

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

فی ظل دین مسند لا تغلقوا ابوابکم

ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست

بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا

چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری

ازین ناله زار گردم خموش

و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه

زانکه معذور بود هر که در این کار افتد

از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل

نه آن خود نه آن دیگرانم

کز ره گوشم عدو بر بست چشم

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس

ز سودای بیهوده خواب آورد

ز بحر هست و عدم لا اله الا الله

از خرابی پا و سر گم کرده بود

شاد باد آنکه تو بدویی شاد

به درد عشق تو همخانه گشتم

چون زر پخته در دهن گازم

که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت

درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم

که ساکن کنی در سر این نغز را

بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه

کرسی از یاقوت برمینا زدند

می‌نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف

یا دل و جان وقف دلداران کنم

آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود

تا سجده راست آید مر آدم صفی را

خورشید شعله‌ی شمسی آفاق سوزماهی

به خشگی کشی تر آرد فرود

ز اصل آورده‌ای دانم تو قانون شکرخایی

وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات

ما که شرب روح قدسی خورده‌ایم

گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم

از چون تو خوبرویی و ز چون تو دلربایی

تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا

سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط

خریدار گوهر بود گوهری

ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری

دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند

بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم

صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام

کین سخن را در نیابد گوش خر

هین دست درکشیدم روی از وفا متاب

جز آب تیغ او نرود در گلو مرا

طرب بادلش سازگاری کند

وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه

خضر نبود برکنار چشمه‌ی حیوان غریب

عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز

مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم

تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن

به دانش پژوهی برومند باد

تا ز خرد درنرسد راز نو

بر قدم رهروان دراز نباشد

بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

گر ملک باشد سیاهستش ورق

آن زنده کننده زمین را

که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو

زمین سایه بر آفتاب افکند

در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری

پس گرفت از فرش آرایش نظام

غم تو داد نشانم غم تو

مقیم خانه خمار گشتم

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

جانا یکی بها کن آن جنس بی‌بها را

بر آتش پر زنان پروانه‌ی شمع جمال تو

زهره و مه مشعله داریش کرد

برون آیی نیابی در چه شیرین است بی‌خویشی

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

روز وصالی که ندارد فراق

نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون

شهر بغدادست از وی چون بهار

که تا پیدا شود اسرار امشب

اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم

فراغت دهم زانچه نتوان شنید

به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست

گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان

وی بنده‌ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن

آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

گرد سر تو از سر خد بی‌خبر هنوز

کسادی گریزد ز بازار من

دکان شکران را یک یک فراز کرده

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

وز قدش سرو و شجر را چه خبر

تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم

گفت جانم از فراقت گشت خون

پر کرد کمان خود تا راه زند ما را

جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود

سخن بر دعای شه آغاز کرد

خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده

گشوده‌ام در مقصوره‌ی جهان‌بین را

هم پای به آن زبر نهادم

از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

جلوه‌گر این است پر دلها زره خواهد شدن

که مهری ز خاتم درآرد به موم

از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده

گر ترا از من دلسوخته باور نشود

تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم

هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام

تا نرنجد شیر رو رو زود زود

که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست

حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط

مباد از دلش هیچ رازی نهان

تو قفل زده کلید برده

زود پیش بشر حافی آمدی

من از تیمار او تا روز بیدار

ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم

آن مست ناز را عرق انفعال چیست

بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را

پادشاهیست که احوال گدا می‌داند

جز او را به او دید نتوان ز دور

بالا همه باغستی پستی همه کانستی

از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد

رحمت خویش را از او بمپوش

ز سرمستی او مست است عالم

حالتی خوش کرد بر جانش نزول

خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها

بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من

شها بر تو باد آفرین خدای

سرگشته چو آسمان خیره

این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر

زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم

دل بند بدراند او را نتوان بستن

بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت

زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا

از فراموشان بی‌نام و نشان خود بپرس

نوازشگری کن به آهنگ خویش

کاری نمی‌بینم دگر الا نوای آشتی

بدین غریب پریشان دلفگار آرد

جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس

چه بازی‌ها تو پختستی و من خام

بر جهید و زد کله را بر زمین

من بر سر دیوارم از بهر علامت را

گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب

ز بی دانشان دور شو یاد دار

دستی سر زلف او دستی می بگرفته

پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را

در شهر دلی کو که در او خانه نکردی

دل صدپاره خود را به نوایش دادیم

بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم

کوته نگشت و هم نشود این درازنا

بی‌خود از وسواس دل سوی گریبان می‌رود

هر دو جهان بسته فتراک اوست

گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی

شکر به می سرشته که یاقوت احمرست

که ما را بی‌سر و پا داری امروز

سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم

مرا چون دید زانسان گشت خندان

کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب

به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم

خانه بر نقطه زحمت توئی

برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه

می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم

چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست

تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا

هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد

ور گلی از باغ تو بوئی بیار

خون جگر می‌سپرم در طلب قافله‌ای

عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح

شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک

که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

ز پر کرشمه نگه‌های گاه گاه تو گردم

تو بادی جهان داور دور گیر

از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده

پس شوی از ضعف چون مویی مدام

جان من در ره آن شوخ دل آزار بود

دلا برو تو ز پیشم تو را نمی‌جویم

که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست

که بامداد سعادت دری گشاد مرا

دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد

همان ناخردمند را چاره ساز

ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی

در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست

بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

دایه‌ی ابر دهد پرورش او به کنار

زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا

کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده

من گنگ را در خروش آوری

صد عقل و جان اندر پیش بی‌دست و بی‌پا آمده

من ندانم هیچکس هرگز رسید

کاروان بگذشت، منزل چون کنم

هر جا که روی خوش رو هر دم که زنی خوش زن

ز مشکین هر طرف بر لاله خالی

گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا

که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ

خروسان دیگر بکوبند بال

چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

که ازو رایحه‌ی مشک ختن می‌آید

سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار

در حال بسوز همچو خارم

گر نهی تو بر فلک نهد پا

از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا

جلوه‌ات آموخته کبک خرامان را خرام

به دین و به دانش گراینده باش

گر از شکرقندت در جام کنی حالی

ز آفتاب سینه تابش می‌نیافت

گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری

فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش

این شعشعه نو را این جاه و جلالت را

انقلاب از نگهی میفکند در سپهی

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا نی

برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند

برخیز تو زینهار برخیز

ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام

تا قیامت گذاشت ذکر جمیل

بر قد مرد می‌برد درزی عشق او قبا

همای حس فکنده است سایه بر سر او

ز سرمستی من مست است عالم

تا شحنه فراقت دستان دل بریده

گاو می‌بست و ازو می‌ریخت نور

گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم

تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم

خون ریخت چو دور من و پیمانه‌ی من رشد

من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا

دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا

گلی دارد و گلعذاریش نیست

نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم

وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم

شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من

پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

خویش را پروانه‌ی آن شمع بی‌پروا کنم

جان سپردن هر دمی شد مذهبم

تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری

دل از آن انبوه پر اندوه دید

کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی

گر ننالیم پس چه کار کنیم

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟

خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا

به راه تا سر دوش که تکیه‌گاه کنی

بگو الحمدلله درفتادم

مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شاهی تو و حاجبت هلالست

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

هست آیت نخستین از مصحف نکوئی

سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

ای دست در آستین کشیده

اقبال بنده‌ی در دولتسرای ماست

هر کسی را هست پنداری دگر

که از خون جگر پر گشت جامم

گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد

ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ

با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود

طریق عشق را آباد کردم

ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه

چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

تا ز گل پر کنند دامن خار

در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم

هر که در حیز مکان باشد

چشم تو را باز کند توتیا

اگر دهان بگشاید هزار بار صدف

اشکوفه من بود نثارم

باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری

پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن

هر دو عالم دم به دم می‌کاسته است

پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

که چشم‌های جهان را همه بخسبانند

درفتاده در شب تاریک بس زلزال‌ها

شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی

گریه نصیب تن است من گهر جانیم

وی عاشق بی‌دل را درمان و دوا چونی

ذره دلشده را آتش خور کم نشود

چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم

برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

هر کجا فیض عام ایشان است

غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما

امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد

همچو روبه از میان نگریختم

ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

وز تو در شورند عشاق جهان

نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو

چرا ببسته هر داروی فسون باشم

هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور

ای جمالت رونق گلزارها

پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم

دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان

درخواسته من از وی او نیز کرم کرده

راستی را جایگاهی روشنست

همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم

بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم

بر سر شاه خاوران باشد

اگر مقیم بدندی چو صخره صما

تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی

و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین

به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره

ثابت و سیاره آرد آشکار

تا درآیی تو به اعزاز امشب

زود روان روان شود در پی تو روان من

صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت

دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

از صحبت هم گل و سمن حظ

هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده

شور در تنگ شکر اندازد

کس کند باور گل خندان ترش

تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام

که حفظ گنج را سازم طلسمی

فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت

نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد

ای دیده و ای چراغ نورم

چون تو از آن قان نه‌ای رو که یکی مغولکی

پوستی بستد ازو مجنون مست

هر قصه که این نیست مجاز است چگویم

قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم

لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم

برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین

با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده

چاره‌ی کار آب خواهم کرد

جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم

ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم

سری در جمع بیداران در آور

بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا

صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین

به گرد ساقی خود طالب مدد گردم

ماند این دم گرم شعله خواره

کاخر ای بی‌خواب یک دم شب بخفت

کاشانه را به عنبر سارا گرفته‌ای

ای دل از جان خویش بیزارم

این گردنی که در خم زنجیر آمدست

حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا

کس خط ننوشته است به روی قمر از مو

ز چه رطل گرانی من چه دانم

نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری

واهوان صید خواب خرگوشت

گاه کند فربهم تا نروم در جوال

به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

و گرنه بود جهان مستعد ویرانی

که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا

ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد

ز توست ار شادمان وگر حزینم

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

راز زیر پرده با حق گفته بود

تن فرو دادیم و در نگریختیم

بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

ته مانده‌ی این رطل که من خورده‌ام از تو

دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد

درد دل را گلشکر خوش نیستم

چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

ز آب دیده نمک بردل کباب زنند

دعای سوخته درویش دل ریش

پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

بر تن او زخم ز اندازه بیش

شاه کند خنده تو بنده را

از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس

بجهم از این میان و سخن و کنار گویم

ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی

گفت آن ساعت که او در دل بود

سالی که بگذرد به رخ هم چو ماه تو

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

بر تو هزار باد وزیده

جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما

که فردا بی‌وصیت مرده باشم بی‌شهادت هم

ما همه ذره در هوای توییم

همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا پوسی

تسبیح برافشاند سجاده براندازد

جهان چگونه منور شدی بگاه سحر

ماحضر با عشق او می ساختیم

خالق ما، رازق ما را سزد

که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا

سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود

لا تنسا هجراننا لا تهدموا دارینکم

آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده

برهنه دیدش کسی با یک از ار

چشم دو دارم ولی یگانه ندارم

صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن

دعای زیر لب اندر میان آه نهانی

بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

محرم راز نگه‌های نهانش باشی

بگذشت از آنک پرده سازم

چو خم را وا کنی سر سر مرا ده

بوسه برصحن سرای صنمی باید زد

تا سر بی‌تن کند گرد تن خود طواف

دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم

گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

آنجا که گردن دل من مانده در کمند

ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم

نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری

ز بهر درد فدا کرده است درمان را

در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما

پیر بیا تا که جوانت کنم

بر گردش چرخ و بر زمان بندم

لهم الفضل علینا لم مما سبقونا

که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان

ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم

مشوران مرغ جان‌ها را که ایشان را سلیمانی

جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد

بر پای منبر او مکرر مکرر

محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم

تاریک باد آینه‌ی مهر انورت

خدای داند تا چیست عشق را سودا

وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو

سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم

تا شب همگان عریان با یار در آب جو

گشت سر غوغای رسوایی ازو

نرسم بر چنان که خود هستم

شود دل خصم جان من کند هجران سزای من

آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند

از جام عشق او شده این مست و آن خراب

دیدم آئینه‌ی روی تو و گویا گشتم

برو آن جا که من باری نخواهم

ای مطرب شیرین قدم می‌زن نوا تا صبحدم

مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت

سقا جودک فی الفقر منتهی الاقبال

جهان کهنه را بنیاد کردم

عید احرار و قبله‌ی ابرار

من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا

ور نمی‌خواهی تو بر خورداریم آن هم مباد

ز ساقی باده منصور خواهم

یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده

نور جبین و لعل شکر خای مصطفی

ورنه در گلخن نشین گر استخوان می‌بایدت

هر چه امروز بگویم بکنم معذورم

آن نیمه‌های شب که او با مدعی ساغر زند

پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

امروز در این مجمع شاهنشه سردانی

زانکه قصاب کوچه دلداریست

گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم

تو دهان گیر و من جهان گیرم

جامه را چاک زد سراسر گل

یا کامل الملاحه و اللطف و العلا

توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

پریت خوانده به حمام و کرده‌ات لابه

شد مسلمان عاقبت آن پادشاه

گو یک جان را هزار تن باش

درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم

مگسی بود که مهمان سرخوانی بو

ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا

گذاری کن که من زین درد بی‌زنهار می‌میرم

نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه

هر نسیمی که مرا مژده‌ی جانان آرد

به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش

کز این گل چون گل و سوسن برآیم

دیده خوب است به شرطی که بود نابینا

و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک و چوب

اقبال شهنشاهی در مرتبه‌ی خانی

در میان کار چونت یافتم

شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی

کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

بنفشه پریشیده بر نسترن

به جان عشق که از غیر عشق بیزارم

دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم

براق عشق ابد را به زیر زین کشدا

هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد

نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم

دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی

بشکر خنده‌ی شیرین چو در آمد

دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر

در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین

گر هجو کسی کنی چنین کن

هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا

هجر را مانع سودای تو نتوان کردن

راستی گویم جدا نشکیفتم

از تلخکامی می‌رهی در کامرانی می‌روی

یک سر ناخن سپیدی آشکار

تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید

وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

از حبس فراق تو سلامت بدرآمد

دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا

گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شد

گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم

در چاره بداختران با روی چون ماه آمده

دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

نی نام گذاشت خواجه نی ننگ

جان را به جهان بی‌نشان بردم

درختان که تا دوش بودند عریان

اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا

خنده‌ای کرد نهان آن گل خندان که مپرس

ولی در حق خود بیداد کردم

که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره

تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات

از خنده شره را شکرستان نمی‌کنی

گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم

ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود

شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

که از زمانه برافتاده است نام نشاط

که ز مستی بندانند که ما درمانیم

باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

اگر گنجی نمی‌ارزد خرابی هم نمی‌ارزد

حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر

تا سر آن گنج چو مار آمدیم

ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار

تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی

که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید

در عشق امیرداد باشیم

قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب

تو دانی دیگر و من می ندانم

همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم

که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز

به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

سازند خاک پای تو را توتیای چشم

بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان

نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی

هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست

زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم

کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم

دیگران را به خانه می‌آری

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

گاهی چو شعله‌ی خاسته گاهی نشسته‌ام

ز بی‌خویشی نداند شادی از غم

بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره

گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا

قسمت عاشقان او حسرت دل کشیدنی

کو مهره ربود از نبردم

شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو

مست شدم برد مرا تا به کجاها

گشت افسرده دل از سردی افسانه‌ی ما

ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن

چه نادره گر آب شود مردم آبی

بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

ز رگ هاش و پی‌هاش به چنگاله کشیدیم

زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن

آنچه به دست آمدش از روزگار

از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست

مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری

در پرده آن مطرب کو زد ضربان من

و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست

دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته

خاک گشتم فرش آن طارم شدم

که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ

یکی شبی چه شود از برای یار مخسب

از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس

در دیده عشق بی‌مکانم

به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده

ولوله از جان شیخ و شاب برآمد

اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال

عدل است همه ظلمش داد است از او بهتان

هزاران خنده بر باغ ارم کرد

در بر کی کشیدست سهیل و قمری را

که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد

از گرمی میدانت برسوزد تابستان

مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی

گو بده باده درین حجله که سورست اینجا

گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی

گر تیغ زنی ز تو نگردم

جوی خون بر در بیداد روان باید کرد

دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

از نگاه غضب‌آمیز تو حظی و چه حظ

از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان

سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد

کی داند تا چه کاری اندر این دل

گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن

گر چه سعی طلب ز حد بیش است

چنو امیر بباید سپاه سودا را

جای دیگر آه سرد و گریه‌ی بی‌حاصلی

چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین

در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه

تر شد آن سرگشته از باران و برف

پرده‌ی هستی به دم برداشتیم

سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم

زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش

حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم

این می کشدم بالا وان می کشدم هامون

ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی

هنوزت آتش اندر عین آبست

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم

و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم الکلام

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب

التفات غلط‌انداز تو را بنده شوم

یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری

باستین خلعت آن بسترد زود

تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی

گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من

بودی آفت دل ، راحت جانست امروز

که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا

نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع

کز او خوردم نمی‌دانم کجایم

جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی

وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود

جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش

بی‌رخ خورشید ما می دانک ما آواره‌ایم

بپرس اول ره حمام اخلاص

که خاطرش بگرفتست این غبار چرا

نیم جنبشها تمام از گوشه‌ی ابروی او

گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

شب دراز و تب و رازهای ناگفته

باز کردندی دل بریان من

گر نیست مرا غبار درگیرم

جمع معلق زنان مست به دریا دویم

هر که بر خاک درت کرده جبین فرسایی

مبارکی ملاقات آدم و حوا

کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد

چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن

سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی

زانم هنوز رشته‌ی جان در کشاکشست

هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم

هر جفایی که کند بردارم

که نوک دشنه در دل کرد خانه

صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت

تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر

یا رب که چه خانه‌ست این یا رب که چه کوی است این

ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را

زلف ساقی نه کوته و نه دراز

فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما

که می‌بینم عجب روئی و می‌باشم عجب جائی

به پیشم داشت جام می گه گر میخواره‌ای بستان

هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی

اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست

یا که به بیرون خوش و با ما ترش

یا من از تو دوا بیاموزم

به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان

چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی

دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد

شعله سینه منی کم مکن از شرار من

نو کرد عشق ما را باده هزارساله

خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات

کین می‌دانم که می ندانم من

دادم قراضه زر و کانی خریده‌ام

نه مسلمانی و نه برهمنی

انت کشاف الغطا بحر العطا

یک حدیثی موجب آزار صد خاطر شود

چون آتشی از چنار جسته

وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله

بس که بر جامها گلاب زنند

خانه غلط کرده‌ای عاشق بی‌سیم و زر

نه در مرو و نه بغداد و نه طائف

به سان خشک لبی برکنار آب زلال

نبود مرا سر ماجرا

ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم

که فروشی همی به سیم سیاه

بی‌هوشی جانی تو گیرم که جفا کردی

تا بباشم گم درو یک بارگی

بر سر آتش بماندم ساقیا

غرض را درج کرده در میانه

کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد

گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب

آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس

همی نگردد کارم نفیر چون دارم

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد

و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش

که ای زمانه‌ی فضل و هنر زمانه‌ی تو

کهگل دیوار این ده را سراسر می‌خورد

کدامست از این نقش‌ها آن ما

محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن

ورنه به فضل موی معانی شکافتم

بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

نیست بر بازوی مشتی ناتوان

چون شکر زهر غمت زان می‌خورم

بار خواهد به مجلس خورشید

که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

جهان خود چه باشد بر اولیا

ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب می‌دیدم

بی‌شما راحت و نخواهد دید

چگونه باشد یا رب وصال در دیده

با گل روی تو بازار لطافت بشکست

روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس

به نزد مبطل باطل به نزد دانا حق

ایام شه نوش مبارک بادا

مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین

باشد آن نزد همت تو سلیم

می‌جوشد و می‌روید از عین حسد خنده

از جمالش تازه بودی جان من

بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»

یادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشید

نخلی شوم که خنجر الماس بردهم

آتشکده‌ها سردست مرا

به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد

بر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مال

صلا ای شهره سرهنگان به درگاه

نگین خاتم یاقوت احمر آمده است

توبه صدساله را یار دراشکست دوش

پیش مخلوق با می و معشوق

به ما عداوت دیرینه در میان دارد

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

خود پریشانیم و با جمعی پریشان می‌رویم

ما را بدهد جواب ناخوش

نصیحت چیست جستن از میانه

می‌بباید رفت راه دور دور

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

زیر این گنبد گیتی‌فرسای

غم وتیمار مادر و پدرم

کای تشنه بیا ای تشنه بیا

که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم

با زبانی چنین خموش منم

میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی

صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

وز خطرهای مجلس اینت بتر

بیرون ز تصرف زمان است

وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را

مکن چو آینه خود را مقابل همه کس

او ز سیری و من ز گرسنگی

نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی

بر سر آن طشت خاکستر نشست

شاهان همه گردند اسیر سپه تو

هست یمن چاکران از خامه‌ی تو در یمین

تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود

مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را

می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم

آبان خدای را شبانی

کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی

پیرامن شکرت نباتست

به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خواهد انصاف و من تهی‌دستم

کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله

خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما

کرشمه از در و دیوار گلشن کویش

هنوزش از سر انصاف خاک می‌روبم

گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه

لعل لبش می و جگر خستگان کباب

نفسی می‌زند به سوز و گداز

هریکی زیشان محیط از غایت بی‌برزخی

ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو

تو برآ بر آسمان‌ها بگشا طریق و مذهب

بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد

کایدت گاه آنکه نتوانی

کواز دهد کسی که نان نه

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

سگ اصحاب کهف و صاحب غار

وان ز حرمان خدمتت رنجور

بزم تاریک ما منور کن

که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا

همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد

در حال حیوة این جهانی

گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر باری

هرگزم نامد به عمر خویش پیش

تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی

در خدمت تو عبث مپندار

هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد

درج کن در نبیذ افیون را

بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی

بر خرافات ژاژ ژنده‌ی خویش

خون خواره صد آدم جان ملکی بوده

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گشته ز ایمان جمله ایمانتر

سخن چنانکه چنان به بود ز من شنوی

وجود تو مستظهر کاینات

غم فردا و وسوسه سودا

من آب گردم و ز خجالت روان شوم

وی محیط فلک سپرده به پای

مست و خراب و دلکش از باده مغانه

گویم از زندان چه آرند ای اله

هست هر دو بر من دیوانه خوش

که تا پیدا شود عفو بزرگان

رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست

مرغزاری که اخرج المرعی

شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد

ز خاطر نکتهای بکر زادن

کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش

از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر

چون حروف شراب ، نیمی آب

منتظر بوی جوش جام تو را

وز آه سینه سوز من مبتلا بترس

همی کوشم که خوش باشم ولیکن

که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه

در گوش من مجال نماندست پند را

ای ماه نارسیده به تو نقصان

لوحست و کفایت تو خامه

لرزان شده به گردون کوکب

احیاکم جلالی جل جلالیا

صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او

بحر جود ترا مکارم سیل

لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله

ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید

پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش

لام او هرگز نبیند روی ضاد و روی میم

کز فلک مهر بگذراند افسر

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

از کوههای درد نکردی فروتنی

پس مه اندیش هم مصحف شکر

بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی

خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید

تاج سر من ز خاک پای تو

کرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس

جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد

تا نگشایی بود آن در خفا

در پیکر کوه اضطراب از ذره‌ای نور افکند

هر دو را سخره‌ی خود کرده به تادیب سخن

مستان نگر و نقل و شرابات افندی

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست

زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر

چو دست بخششت از آستین برون نکنی

بنایی را که شاه ماست بانی

ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما

که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع

وان دو یکی محدث و دیگر قدیم

شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

مدح من دشنام لیلی باد و بس

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

خواجه آنست کاید از پی فی

دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم

کم آرد جامه رسان را

نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن

یک منی از کباب و افزون نه

مه سجده همی‌کردت ای ایبک خرگاهی

سر در قدم تو پایمالست

ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس

بر جهان و جهانیان مویان

به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی

جان را برسان در دل دل را مستان تنها

در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند

با روزگار سوده عنان در برابری

بی‌زحمت دشمن دم عشاق شنود او

تا به کی در بازی این جان شریف

کای همه سرگشتگان را راهبر

خرد باید چه قارونی چه عوری

سر بسیار گدایان که لگد کوب شود

انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا

کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم

که از لفظ و معنیش دامست و دانه

قرب الخیام الیکم و الدار

چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

شراب و شاهد و ساقی بی‌شمار نگر

گفت ای کسی که بر دو جهانت گزیده‌ام

تاختن آورد بلایی بر او

چونک سهر باید یار مرا

که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم

کس را گناه نیست چنین است طالعم

اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای

تا دران خانقاه آشفته‌وار

کس را نبود طاقت جور و جفای تو

وی دریغا نیست معشوقی سزاوار غزل

سخت پرکاری نمی‌دانم که استاد تو کیست

رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب

اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد

امنی از قلم آن همه در آسانی

که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی

دل فتنه یار سیمتن بود

بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم

سازی طریفلی که کنی دیو را پری

که فلک پایه‌ی ادنای شماست

ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا

افسر شاه خاوران باشد

و آثار این ز عادت خوب تو مستعار

عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی

تاب بر خورشید و در خورشید تاب

گرچه چون زلف در قفای توام

برای من که هجا را بود هجا نکنی

با من این نوع که جانانه‌ی من بود امروز

غمزه غمازه خون خواره را

لیک من از عقبت ادعیه می‌افرازم

حدیث پایه‌ی ما هست پیش پستی ماهی

یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی

رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

تا ز دیدار تو شدم محروم

پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو

خیز مزن خنبک و خم برگشا

حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ

اگر انصاف دهی آیت بخلیست مبین

فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

تا کدامین گل به غم به سر شسته

گر شناسند و اگر نی سوی توست

تا نگردی به گرد آن پایه

بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو

ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا

شاه دیوانه و شی ماه مشوش موئی

حلقه‌ی گوش فلک حرفی و آن از نام تو

که رخ خود به کف پاش بود مالیده

چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد

و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک

ضبط کردی به مختصر نیکی

که یک فلوس ز وجه برات بستانم

در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا

که به جرئت تخیل نگزیده‌ام هنوزش

تا دگر دامنی به دست آرم

از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه

قاف تا قاف جهانش لشگری

بی نام تو نامها همه ننگ

که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم

چه غم بودی اگر خود را به این حرف آشنا کردی

برگ منت هست به گلشن برآ

گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم

لفظ و معنی همچنان یعنی که ما هم‌پیشه‌ایم

پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه‌ای ساقی

با مملکت مصر به زندان نتوان بود

شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش

خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم

مفتاح در گنج طلا خانه‌ی جود است

تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب

چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ

هزار ناکس پیشم گرش به کس دارم

مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته

ماهست یا رخست یا صبح شب نقاب

تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

گر محل دولت و اقبال گردد ربع من

اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم

آن مه دریادل جانانه را

دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ

گرنه تدبیر تو بود در پیش

ولی پنهان کنش در ذکر الله

دلم حدیث میانش چو در میان آرد

دید که خود بود دل خانه محبوب خویش

چه کنی روی سرخ خویش سیاه

غریب جانوری دور گشت از سر من

چون سخن آخر فروخوردم تو را

صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری

در کمال علو تو عیوق

صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده

می‌ربودند آن ز هم روحانیان

همه با عقل همنشین دیدم

شب یلداکه روز نوروزم

این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود

قبای لعل ببخشیده چهره ما را

نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

زین شعرکی نه نیکو بل شعرکی بهاشم

زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی

گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود

وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

که گویم عشوه اول روز و آخر روز دستوری

قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت

در پیش او می‌داشتم گفتم که ای شاه الصلا

اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن

چون ز بلور سپید بسد ساده

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا

جان ما در پیش ما ایثار ماست

امید رستگاری اگر داری

درجواب این که گفتی نکته‌ای در راه بود

عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا

کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو

سدید فقیهی سدید فقیهی

از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته

وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

در باغ مصاف کرده نوروزی

رخ از ذوق بساط خرمی تافت

گرد چنین مایده گرد ای گدا

قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند

هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف

کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

مکن بی حکم مردی عزم این کار

کجا بماند که روز نکرد هنگامه

ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی

تو آیی نزد ما یا ما بر تو

معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی

از خروشیدن مرغان سحر نندیشد

با آب شراب را میامیز

ترازو چشمه دارد سر بگردان

آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل

آن عیش بی‌روپوش را از بند هستی برگشا

نخست ثبت کند مدحت امام امم

خرد به باغ سخن بی‌شکوفه‌ی هنرم

در نقد بلا نجات نسیه

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

همه در خانه‌ی غلام توایم

این خانه‌ی اندوه را بگذار تا ویران کند

فکان شمسا اشرقت بخدودها

دل در گرو جلوه‌ی شمشاد تو رفتم

کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید

مثال بادبان این بار برجه

بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

با چون خودی نمای مرا یا شراب ده

چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام

اصفر خدی من جوی و ابیض عینی من بکا

زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند

امر و نهی ترا به طوع مطیع

من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی

شد دامن من دجله‌ی بغداد ز دستت

با درد تو در میان نهادم

یعقوب و نسیم و بوی پیراهن

ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم

زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

این شهر شکربار که دارد که تو داری

این همی دانم که من زان قطعه جان پرورده‌ام

روح مطلق شده و تابش جانیم همه

اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند

تنگ شکر را چه نسبت با دل بس تنگ تنگ

به شرط آنکه دگر دردسر نیارم بیش

صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال

روز و شب را کی گذارم روز و شب

خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد

چو میخ کوفته سر چون طناب راه‌نشین

در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه

می‌زند بر هم به یک دم کشوری

به سنگ اندرون زاده‌ی باستانی

ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری

تن بنده‌ی دل آمد و با دل همی رود

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ

مدتت را زمانه همسایه

این فرش زمینی را چون عرش بیارایی

خون جگر از دیده‌ی گرینده روان بود

در تن من خون نماند خون دل رز بریز

مجمل از مفردات وهم و خیال

نگون از طاق این فیروزه منظر

یا نور ض ناظرا یا خاطرا مخاطرا

عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ

رستمی می‌کند مه بهمن

ماننده آن دلبر بنما که کجا داری

پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا

از دو چشم خون‌فشان افشانده‌ایم

گر چاوش تو به پاسبان برگذرد

پیش قصرت به سر دست کمین دربان باد

ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش

راویان را گرمی هنگامه‌گو هرگز مباش

صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته

چین گیسو را ز رخ بتخانه‌ی چین کرده‌اند

می‌کشد جان را از این گل تا به سربالای دل

از نعمتهای این جهانی

که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز

الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی

هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ

چرا بر من فروبستی چنین خشک

ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده

فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب

خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار

بر سزاواری سلطان بنمایم برهان

چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ

آواز یارست قم فاسقنیها

رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش

در تن دانش و رامش به لطافت جانی

تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند

بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

برنجید این دل انده نمایم

یک جنس خود به مایه‌ی سد بحر و کان فروخت

صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما

برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش ازین

در خاک نهاد روزگارش

ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

کان پری صید کند دیو سلیمانی را

با شب و روز در چه کاری تو

مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار

یا از آن ترکان یغما پیشه‌ی غارتگری

در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما

نوبت حسن می‌زند کودک پادشه وشی

غمم چراست که از تو به نامه خرسندم

ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی

دهانت چون دلم معدوم موجود

راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ

ادرار چون خوریم چو جهال صوفیان

خامه در او بلبل دستان زن است

آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست

به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم

چو اعتقاد تو صافی قرابه‌ای دارم

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

با مردمک چشم من از علم سباحت

پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شهمات است

سر برزند از مشرق رخساره‌ی او

اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

و المشجر ندمانی و الورد محیانا

زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او

بیخ صحن تو همنشین سمک

صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی

گوئی از جرم قمر زهره‌ی زهرا بنمود

چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم

هست از آن شرم چون قلم رنگم

مبارکباد گوی خلعت او

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

بر زبانش گله‌های تو دروغ

نه ره ده بار در مدح تو سفته

بی‌ولوله زاغی بی‌گرگ جگرخایی

نکشد هیچکس کمان شما

گه همدم جاثلیق رهبانیم

سقفت از سقف چرخ دارد ننگ

پیکان جفا چند خورم بر جگر از تو

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار

واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی

بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده

سرمست شراب ناب خواهد

آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار

هر طرف بند قبا بافته بربند قبا

در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما

یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین

می‌دهش چندان که چون فرزین شود رفتار او

عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته

بر سر راه میکنند شتاب

گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی

سپاس دارم فردا پگاه بفرستم

از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند

دهن نطق بی‌زبان دیدم

ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده

سر شوریدگان سامان نخواهد

دانه دیدی آن زمان از دام ترس

بوده نقش نگین دولت و دین

از فضایت گر وزد بر عرصه‌ی گیتی صبا

فدیتک ما ادریک بالامر ما ادری

زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم

باطل شده در زمانه‌ی تو

نهادستی به هر گامی تو دام

نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب

که من طاقت برگ کاهی ندارم

یک طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلک

یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست

و محنه فتنتنا و خاب من فتنا

دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او

در اسرار اختران سفته

قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری

خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست

صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم

من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران

در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار

هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ

یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم

مدحتی گوی تا عطا بینی

زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی

زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست

خیز ای ساقی مستان قدح باده بیار

درآیم یا هم از در بازگردم

که یک امروز به نظاره‌ی رویش نروم

چشم در چشم خانه چون سیماب

بگوشم می‌زند کان آتشین رخسار می‌آید

می‌گویم کی بود که روز آید باز

که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی

کنج میخانه طربخانه‌ی خان می‌ارزد

شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم

ای دریغا حاتم طایی و معن وائده

پیراهن غنچه نیم کار است

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید

تو بدانی اگر نداند کس

ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته

یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست

از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم

وگرنه نیست در طبعم بخیلی

که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم

تدور بنا الکاسات تتلو علی الولا

آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم

تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان

وقت حشرانگیزی در چالش و میخواری

با خاک ره برابر و از عرش برترند

خانه دغل او بود کو نشناسد جمال

برو ای خر فراخ کون که تویی

شود تمام که ماهیست ناتمام هنوز

بگریختم از خانه خمار مرا یافت

بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف

مجلس سردان نخواهد گشت گرم

بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست

عادت او چنین بود به خزان

داور ار لطف تو بود جستم

که کسی به کوی خوبان پی آبرو نیاید

آنک بدیدست تماشای شب

دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش

دستش به مثال پای مرغابی

که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی

چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح

بی‌مزه کلمه بامزه کلکل

نیست بر خاطر تو پوشیده

خاصیت آب زندگانی بادا

فادخلوا الدار یا اولی الالباب

در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی

وایستادن به پیش مرد خسیس

ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌ای

وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست

چون به هم اندازم وضم چون کنم

طفل را از پایه‌ی اول نبودی برتری

نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد

و قد جاوز الکونین هذا عجائب

وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

سرخیل عشرت‌ها شوی گر چه ز غم چون مو شوی

هر زمانی بد گرینگ برون می‌آید

وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم

ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین

در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد

انت النهی و بلاک لا اتهذب

با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار

که گر خورم به قیامت مصوص برخیزم

یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی

روز و شب معتکف گوشه محراب چراست

تابنده چون رخسار آن سیمتن

حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم

هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو

وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون

اندر همه باغ من کدویی تر

بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی

که اوست در همه حالی که غمگسار منست

آمدیم از سفر ز راهی دور

نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای

چو آخرهای روز از طفل مکتب

بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

موج قوی جنبش طوفان عشق

خوشه‌ی عمر جاودان چیده

گمرهی گشته‌ست فاضلتر ز راه

در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست

چشم بگشاده فغان در بسته‌ام

وانگهی حال جعل بین در مثل

گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

لب خود را به هر دردی میالا

که چنین مانده در او پای دل هرجائی

روزها رخسار فتح آراسته

هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی

سنبلش شوریده‌ئی بس پر دلست

باشد تن خاکسار انباز

بر تو و بر خویشتن آسان کنم

ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است

گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما

ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم

غوطها خورده در تموج خوی

بستان شده گورستان زندان شده کاشانه

کار ما هیچ نمی‌آید راست

به کار ناید رو در دروغ رنج مبر

فارغ از چنگ و نای و بربط و نی

رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم

هزاران عید در اسرار ما را

چشمم سفید شد به ره انتظار تو

تو در فاژه افتی و من در عطاسه

تو همشان دست و پای راستین ده

صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد

کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش

لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز

آن گریه و دعای سحر کرده است کار

ای دور قمر بنگر دور قمر ما را

به میلش می‌کشم از یک طرف نازش عنان دارد

خر بغایی مکن تو گرد آخر

دود جان‌ها برشده هفت آسمان برخاسته

حاجتی به ز دوست نتوان خواست

کز حد بگذشت آه سردم

جگر خویش اگر نرندد به

حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند

بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا

به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم

در جوی آسیا متوطن نگردمی

جان دیده رسیده در دیده

راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست

پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم

اوستادی نیمه‌ای را کرد نقش مانوی

رهگذر مردم دیوانه نیست

پیش کشی آن بت دردانه را

خدنگ نیمکشی کاندر استخوان بدود

جز عیال گران مدان به جهان

چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی

زانک مجلس روضه‌ی رضوان و شاهد حور ماست

تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی

پیر دهقان گفت من لذاتنا این الملوک

که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد

فغدا دماء العاشقین مبددا

تاب هجران میبری بیرون ولی کو تاب دل

صعب رنجور و نیک بی‌برگم

خط در دو جهان درکش چه جای یکی خانه

حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد

به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار

به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری

سخن بر لب و گریه‌ام در گلوست

ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما

نگاه دلکش ناوک گشای آهویش

به مکر و حیلت و دستان و تلبیس

باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی

زانکه رخت شمع شبستان ماست

کنون من بی دل و بی دین نشستم

زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه

که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید

وان دگر در نفی و در سوزست خوب

می‌توان رفتن به زیر بار یک عالم گناه

هیچ تریاق به ز طای طلاق

شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی

صورتی صورت نمی‌بندد که بست

ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

خفته گردی چون کمان از بیم در اقلیم خویش

بیا و ز یاریم بردار از خاک

میان داغ نبشته که نحن نزلنا

ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد

وین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطر

بنگر آخر این و آن آمیخته

شمسه‌ی طاق تا بخانه‌ی ماست

ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی

که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی

بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند

همان بخردان نیز و هم راستان

روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم

کف و کلک تو مجمع‌البحرین

شاهی است تو باور کن بر کرسی جباری

غنچه جان پیشکش باد صبا می‌آرد

چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف

شرمت بادا ولیک نوشت بادا

وز همه آن زاویه پرداخته

بیاراست با کاخ شاهنشهی

رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید

دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه

باغ را نوبهار پوشیده

کمترین زاویه‌ئی بر در کاشانه‌ی ماست

امروز چنان دیدم زنار میان من

بر سر آفتاب و ماه کلاه

در زخم بستن جگر لخت لخت ما

به گفتار خوب و خرد کاربند

کاین آه در تراوش باران آتش است

تا که بزاید به سر آن شوم

گهی آیی نشینی بر کناره

زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود

نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور

که نیفزاید از این بیهده الا که ملال

حکایتهای مهر آمیز گفتی

بیاراسته چون به نوروز باغ

درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر

از مهتران فرشته و از کهتران مگس

زیرا که می‌نگردد انگور نافشرده

وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست

نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

خانه‌ی انوری کجا باشد

نه آن چه بگویم همی بدانم

بدان تا توانایی آرد پدید

هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن

تا چند عنا و رنج فرمایم

شربت شادی و شفا زود به بیمار بده

درد عشق تو بامید دوا می‌خواهند

که آمد این دو رنگ خوش از آن بی‌رنگ جان اینک

ملک پدر در سر شیرین و شور

وزان گوهر محیط هستی آغاز

نخواهی که دایم بوی مستمند

گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف

لم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس

خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله

شاه چون آن دید، بازو بند خویش

که صواب از خطا نمی‌دانم

به بیگانگی می‌کشد آشنایی

چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او

مسکنی تن بینوا همان رقص کند

سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون

کز آن هر بدر بود او را ملالی

تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی

بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند

یک لحظه ز آتشم مپرهیز

هم بوی مشک دارد و هم گونه‌ی عقیق

دی شب به جامه‌ی من و با جامه خواب تو

ندارد کس آن روزگاران به یاد

در رمز دهان او سر بسته معمائی

سواد عالم عین و تو چون سواد از عین

جان وصف گهر گویا زین‌ها همه گوهر به

کز دلش می‌زد چو دریا موج خون

ای خواجه‌ی زبر دست رحمی به زیر دستی

یک نصیحت گوش دار از بنده قاضی ناصحی

اندر دو ساق پایش دو خار جست

زان مست بدین مست نپرداخته‌ای

به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی

که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک

در عزای تو مکان و لامکان بگریسته

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند

افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم

ازین سردی و تاریکی به اندک پنبه و روغن

هر چه تقدیر ایزدی باشد

به خواب اندرون بود با ارنواز

وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه

اگر وحی باشد هراسان فرستم

از نور جمال خود نی خرقه پشمینه

مستی آوردی و افکندی ز راه

یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم

چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی

چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار می‌گویی

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار

گفت خیرگیر می‌کند سلطان

والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده

دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم

آفتابی و آسمانی نو

گله‌ای باد بر چراغم از آن

فروزنده را مهره در قار زد

که نامش بر زبانها کمتر از فرها می‌آید

زهی از تو جهان را صد تفاخر

عجب خبری که می‌دهدم دم و غم او کر و فر او

پنج ره هم سنگ مشکش خواستند

تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما

سد همه دشمنان گشادیم

اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد

سیم دشت گردان و ایران‌زمین

عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد

بر قبه‌ی عرش آشیانه

وین تلخی من گشته دریای شکرخایی

رخت را باغ رضوان می‌توان یافت

عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

تو از بخت بیدار اندی که شادی

نظر از ره کهکشان برنداشت

که بگشای بر من نهان از نهفت

در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی

کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام

چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

کار تو برگوی کانجا چون نشست

بسی خواری و بی برگی کشیدیم

ترا در کجا می‌خورد زندگانی

ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت

ز دفتر به گفتار خویش آورم

چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش

با صورت ایشان نفسی می زن و برخور

به پیش سلطنت او که را بود زهره

که این حدیقه بب روان نمی‌ارزد

مثل ندارد باغ امیدش

نزد رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی

کاین همان دشمن ارباب زمان است که بود

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

من خاک در زبخت نگون می‌کنم به سر

قباد دلاور بدو داد گوش

صد آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

گفت ریگ و خاک گرمست این زمان

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

بشد با یکی نامدار انجمن

اینهمه آزردگی داری و خرسندی هنوز

ز گیتی همه کام دل یافتی

مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم

ز مشک سیه سوده انقاس خواست

که بودم من به جان دلخواه روزه

که از لعل تو کامی برنیاید

ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل

همانا ز ایران تهم‌زاده بود

فضای باختر تا خاوران باد

خردمند و بیدار و روشن روان

گر خم شود از بار چنین قد چو نونم

همان مردم خویش و بیگانه را

دامن کشان ز عالم انوار آمده

عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت

زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو

به هرجای درویش و بی‌گنج کیست

زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم

شود تیره گیتی بدو روشنا

عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

تا نباید کرد بر مفسد نماز

دم فروکش تا نداند هیچ کس

وزو خاستی موج دریای نیل

کردم در این معامله من با تو کوتهی

به نیک اختر و فال گیتی فروز

در لرزه است خامه صورت نگار ازان

مهست و سرافراز و گیرنده شهر

بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

هر زمان در دیده دیگرگون میا

که ای پرهنر پاکدل سروران

غنچه گویا خنده‌ای در کار بلبل می‌کند

چون بلبل مست ز آشنائی برگو

دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی

ز شاهوی پیر این سخن یادگیر

که برگو تا چه می‌خواهی و زین حیران چه می‌جویی

وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده

از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر

پراگند شد غرم و او مانده گشت

فلک بر صورت بال عنادل

برآمد برین روزگار دراز

چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق

بزرگان و سالاروش بخردان

نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد

کز خلیل خویش آخر جان مخواه

که من معشوق اینم کان ندارم

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد

که آن جز به نام جهاندار دید

غرفه‌ها ساخته‌ام بهر تو از گوشه کنار

ز پوشیدن و خورد و جای نهفت

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

زیر هر معنی جهانی راز داشت

فالعیش بلا نداک ابتر

که پرسید موبد ز نوشین‌روان

چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین

تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد

بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی

که نامش بماناد تا جاودان

بی‌صورت او هستم چون صورت گرمابه

بر سر خاکستری بنشسته بود

این همه شور و شر نه در خور ماست

هم از آسمان کرگس تیرپر

با خویشتن ببردی مانا قرار من

چون بشناسی دگرچه در می‌آید

سپرده‌اند به آن گوشه‌های چشم سیاه

رخ تاجور گشت همچون زریر

گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده

هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی

بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

هجو هم خوب می‌توانم گفت

پر از هوش مغز و پر از رای دل

اگر ماهی سهیل‌آسا برون آید چنین آید

که آزادگان را بدو بود فخر

گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده

گشت از ابلیس موسی رمزخواه

گشاده شد به دریا دیدگانم

چه گویی سخن‌های ناسودمند

گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او

شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چو سروی را به لطف قد رعنای تو می‌بینم

همی هرکس از کار برداشت بهر

چندانک خوری می خور دستوری دادن نی

لاف می‌زد از کله داری خویش

جنگ بگذار جام و ساغر گیر

هر آنکس که بود از رد و بخردان

مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل

این میدانم که مست برخاسته‌ام

که خود را می‌کشم در قید تا صیاد می‌آید

وزین مرزها رنج و سختی گذشت

وی زمین را آسمان پنداشته

مگر بوی زلف دلارام ماست

چنین سوار نیاید به هیچ میدانی

روان درخشنده بگزیندش

گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد

چنین گفت با مرد زنهاردار

این نخل هنوز نو قیام است

همه جای عاج و همه جای تاج

و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای

حال تو چونست در دار القرار

قبله لو رزقت من شفتیک

جز از نامدارانش همره نبود

پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان

پراگند بر لاژورد ارغوان

من بسته کمر به عذرخواهی

همان دختر شاه را برده‌اند

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

معینست که سوداست عندلیبانرا

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چو بنشست سالار با رای‌زن

ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای

همی ساختی راه درمان شاه

موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش

خردمند موبد که بودش وزیر

برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته

گاه خرم گه خرامان می‌گذشت

هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش

همی آب رشک اندر آمد به چشم

ز درد ناامیدی می‌خروشید

گسستند پیوند از جمشید

رو کرده جهان خریدار

بر دختر شاه آزاده‌خوی

مه بی‌تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری

بود بالایی، بر آنجا رفت شاه

فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی

ز مردان جنگی به فر ونژاد

شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا

سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز

ز صوت فاخته و نغمه‌ی هزار چه حظ

چنو کس ندارد ز شاهان به یاد

وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی

خورشید فلک به زرد رویی

چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

از آن گلگونه کرده ماه را چهر

که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

کز اسب کین پیاده نمی‌گردد از غرور

حریفان راست گشتند از چپ و راست

احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده

هم ز تاب جان زفانش سوخته

پای در گل دست بر دل مانده‌ایم

نیست به از دانش حکمت رقمی

دل‌افگاری دلارامی بیابد

نبود ز نظاره هیچ پروای سخن

که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق

قالب این سکه به از آدمی

با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی

گر ندهی داد می‌ستان که توانی

لیس فی الدار سیدی دیار

سوخته برویش برابر نماز

امروز شده‌ست نوبت تو

تا چون مه و آفتاب پرنور شوی

بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من

خبر گو بعد فیروزی چه سان بود؟

وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته

هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

که صف تیغ داند باغ سوسن

بسیار زود بود به این عشق چون کشید

زمین شد به کردار تابنده عاج

تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد

که با خردان بزرگی تازه کردی

نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال

که آن در سعادت را کند جفت

هر که جادر ساحت این نیلگون خرگاه کرد

چون قوس قزح تا بزنی انگشتک

زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد

خلافش رومیان را گشت معلوم

قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی

بهر آرایش همه در پیش داشت

قصه‌ی سوزن است و شانه پدید

کای کرده لب تو گوش من باز

که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم

ز ترس جهاندار با باد سرد

به گردون می‌رسد افغان عاشق

کمر در بست در مهان نوازی

فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق

تشنه دایم شده خشک دهان آمده

بازگرد ای مرغ گر چه خسته‌ای از چنگ باز

به ریز هر یکی دیگر شماریست

در کوره‌ی سپهر زر مهر را گداز

خداوند روزی ده رهنمای

به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش

ریزم بسر چنید ثانی

به گرداگرد ویران خانه خانه

جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز

روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود

برد پیوند صحبت‌های جانی

عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را

تو حیله‌ی ما مخور که ما مکاریم

به این اعتبار اعتباری ندارم

به آب دیده می‌کشت آتش خویش

چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی‌گردی

کاشکی هیچ کس رسیدستی

از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز

چو نامت بر پدر گشته مبارک

پدر من وزیر خان بوده‌ست

که گوش نیوشنده زو برخورد

بلی نتیجه‌ی عهد تو و فای منست این

جگر آسودگی یابد ز آشام

بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی

وگر دورم بخوانیدم بواز رباب

از بلاهای آسمانی تو

که این بلقیس گردد آن سلیمان

چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم

نیابم که از بر شدن نیست رای

دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک

بتان را در دست شوند از خون؟

کای جنت روحانی وی بحر صفا چونی

درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم

خاک زمین صندل پیشانیش

به نام او مزین مهر افلاک

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش

شام عدم صبح وجود از تو یافت

عالم ز بلای او دستار کشان کرده

دعوتی آغاز کرد از بهر عام

نوز ناخورده تمام از دل بر

ور نه علف خانه‌ی آب و گل است

کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد

بس عاشق را که کشت بازی بازی

کشی به قدر گناه انتقام از من زار

درامد بی سپاه اندر سپاهان

ز لطف خود مرا صفراشکن ده

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل

بیست خزینه ز صد و بیست و پنج

داروی کاری که براند شکم

بی‌جنبش عشق در مکنون نشود

صد بار از مضایقه خونم جگر کند

نرگس سرمست در آید به ناز

تا زنده شود دمی شکسته

در کدامین جای در خاکت کنیم

ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

ستاره در رهش مسمار گشته

می‌خواهم و دسترس ندارم

به شاهی کمر برمیان بر ببست

که شب تا صبح دم می‌گردمش بر گرد سر یانه

عروسانه بر آمد بر سر تخت

روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته

خط تو یعنی که هستم پهلوی

تا جگر او کشید شربت موفور خویش

در مرقد چرخ شد سبک سیر

بر علفزار فلک بیند و دندان خاید

ز دریای‌ها رودها را بتاخت

از یکدگر نمی‌گسلد کاروان حسن

همت به فلک برابری داشت

سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

جلدش از اکسون و اطلس دوخته

گه فرو شدن تیره‌شب سپیده‌ی بام

بوی علیکی رسد و السلام

صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

به باغ بهار اندر آورد گرد

تحفه‌ی مور به درگاه سلیمان برسان

کرد به دشنام زبان را در آن

ملالت بر برون تو نمی‌گویی چه کاره ستی

جامه پوشیدی و خود رفتی نهان

پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس

بکار بناها کند استواری

مژده باد ای پادشاه عالم جان، مژده باد

به رسم کیان بر سرش تاج زر

که در جان باختن بی‌اختیاریهای من بینی

می پروردت زمانه در ناز

به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش

همه دردی کش و همه قلاش

برات مردمی بر وی نبشتی

در آرزوی چشمه‌ی حیوان که داری

سه خسرو نژاد از در تاج زر

برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند

رکابش عرش را پیرایه داده

شکری دیگر به دندان آمده

برآوردی دمی یا می برآری

گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش

که مردم عشق و باقی آب و خاکست

نه بر مردم نه بر دور اعتباریست

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

دام که پاره کرده ورام که بوده

درو بهرام چوبین را بسوزد

زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است

در اول گام هرک این ره سپردست

به قصر لعل سازد جای آن حور

که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب

گر جان خواهی ز حلقه‌ی جان مگریز

گشوده بود و به من لب نمی‌گشود هنوز

فلک درهای دولت باز کرده

وی کشته وجود همه و خویش به زاری

پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار

که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش

به نیلوفر به دل شد گلستانی

معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان

نیست هیچ آتش، چرا جوشیده‌ای

ناز کافتاده به دنباله‌ی چشم سیهش

ز قسم دگر بی خبر مانده‌اند

آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی

در سینه همی زند زبانه

خویش بباید فروخت عشق بباید خرید

به کوه سنگ شد چون کوه پولاد

چین برابر و نزد و روی به دیوار نکرد

دو کون مست گردد از غایت نکویی

آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک

نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام

و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی

خواند حالی عاشق گم‌راه را

دردیش خوشتر است یا صافش

رسید آگاهی اندر گوش خسرو

اختر سعدی و چه سعد اختری

فدای روی تو چه جای جانی

ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا

خون به حد جرعه به جامی نماند

کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

هر دلی که کو طالب این کیمیاست

چو شب در خواب رفتم بر سر تخت

از درد همین است فغانی که مرا هست

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

گلاب آن گل حسرت که از تو چیدم و رفتم

برون آمد بر آئین شتابان

دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش

که و مه سبحه و سجاده جسته

خوی زدای جبین منفعلان

صدر دین عثمن عفان آمدست

که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی

هفت بگویم به درستی نه یکی:

گفتم نشدی بی‌دل دلدار چه می‌جویی

فکرت کنند در صفت و عزت خدا

سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته

بر آمد جان و شیرین بر نیامد

دلم را گر به لطفی مبتلا کردی چه می‌کردم

هر دو لب را شکرستان کردی

آن دوده که زیب ورق یاسمنستش

چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی

هیهات چنان رویی یابند به بی‌رویی

توبه بشکست و پی شهوت گرفت

خانه بر بام چرخ اخضر گیر

که عقدی بست بر رسم مغانی

به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد

هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد

عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من

ز موج شادمانی دل چو دریا

بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم

سرشته زاب غم شب نام کرده

که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد

خواه زاهد باش خواهی فاسقی

نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری

فروزان شد چنین گیتی فروزی

ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

احوال این و آن را دانی و چیز دیگر

به غارت داد بلبل خانه زاغ

بود سراسیمه چو دیوانه‌ها

ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده

سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند

غلامم لیک خسرو نام دارم

آن شاه دلارامم و آن محرم جانی

گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی

چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم

رخشنده شد آن قبیله را رخ

نه دل سنگست پنداری که آزردن نمی‌داند

هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه

دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن

شد شیفته‌ی فلان پری روی

به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی

با مرید چارصد صاحب کمال

تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم

دلم دیوانه‌ی زنجیر مویت

که برد دیگ حجله بر وی رشک

در نکویی آیتی دیدار او

با دل قرار فرقت دل دار داده

کنیزان ترا آئین پرستی

الامان و الامان از سلسله

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

تو گر نشانه‌ی تیر نگاه من باشی

ز دل در یا وش و از لب گهر بار

نیم جانی هست و می‌آید نیاز ازمن هنوز

عشوه خرد از تو هر زمانی

تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه

به مشگوی خود آمد با دل ریش

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

چون آتش و آب زندگانی

خورشید بی‌نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم

چو می در جام و گوهر در خزینه

زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است

بی سر زلف او پریشانی

نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم

سرمایه ده سرای دنیا

جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای

خار وی بفتاد وی خارید سر

مانده تویی ما ز کجا مانده‌ایم

کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی

به باده بود لب آلودن تو زود هنوز

پیش در میر ولایت گذشت

سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی

لاجرم پر شورشد هر کشوری

من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم

درونم خوان بشاد روان مقصود

نسیم خزان می‌کند زر فشانی

فلک از دست قدرت جامه زد چاک

سیلاب بند دیده‌ی گریان ما رسید

به شسته گرد غم باران نوروز

پیش سلطان فی ستر الله

کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است

و آسمان گشت سیمگون سیما

که عالم پر شد و گنجینه خالی

در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست

محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده

نهانی اتفاق یار با اغیار می‌فهمم

سرمایه ده‌ی تهی نشینان

زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری

چون مخموران گره بر ابروی

آن کو شکار توست کسی چون کند شکار

که شیرین آمدش تمثال شیرین

از در شاه موکب آمال

ترک دل و برگ بوستان کن

پیش تو بی‌جان شده دیوار وار

دو دل بودند یکدیگر گرفتار

بر سر باده باده‌ای خورده

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری

خود تویی از هر دو بیرون جاودان

تا تو برون آمدی ای در پاک

زشت باشد که شعر گوید کس

چشم سوزن که درو چشمه‌ی حیوان دارد

یک جهان طی می‌کند چون بادپاهی میکنی

همه شب تا سحرگه بگریستی زار

باده چون زر تو بر این دست نه

در فراست بوده بر وحیش سبق

تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم

کمینه بخشش او جان پاکست

حدیث خود به خاصانش ادا کرد

می‌ندانم تا کسی می‌داندش

تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش

در هر چه فتد افگنده‌ی تست

در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله

رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی

گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی

گرم چو شیر است گرش نیست عنا

کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

خطت احاطه دور قمر نکرده هنوز

سخن را با معانی داد پیوند

صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی

سیه گر بود و پوشیده سیاهی

چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش

گبر ستیزنده نیامد به زیر

که هست از نان کماج آن نمودار

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

ندمد جز گل یک رنگی او از گل من

آب در آن شیر درآمیختی

وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته

کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر

از هستی خویشتن فنا گشتیم

گه آرد پادشاهی گه گدائی

چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو

خاکیان را عمر بر باد او نهاد

آیینه‌ی آفتاب در زنگ

زمان دیگر از پستی نژند است

هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری

در همه چیز از همه برده سبق

گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل

گهی در بزم و صل آرام گیرند

گر کند دعوی به زلفت نافه‌ی آهوی چین

چست از بهر شبیخون آمدی

تا تیغ میکشی دل من آب می‌شود

ازپر فرشته‌ی رفته راهش

بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری

نور عالم رحمة للعالمین

تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست

کز آب گل کند گل را نمازی

که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد

هر زمان فال دگرسان می زنی

نمی‌دانم چه در دل دارد آن کان حیا از من

به مهمان رفت در مهمان سرایش

از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی

ما اسیر بند و زندان مانده

گر افتاده‌ست او از خود نیفتاده‌ست از دستم

به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد

دست اندیشه‌اش از ذیل کند کوتاهی

بربایم ز لب او شکری

خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی

گر بزاری یک رهم کردی خطاب

این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی

خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی

یک شکل ز صد هزار اشکال

دم زند جادوی دماوندی

که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را

زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

در پی دانه‌ی خال تو عبث بود عبث

بی‌دل و بی‌قوت و قوت آمدم

ای رونق خانه چند خسبی

عشق در جانان یکی شد صد هزار

در خم آسمان سلام علیک

گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی

به تخت شهریاری کامکاری

پس چرا دم در تعصب می‌زنی

از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم

ابن عم مصطفا، شیرخدای

ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

تو با منی و من ز تو غافل بمانده

نرگس شهلا به تماشای تو

بر گرفته ز ره به فرزندی

آری کلیددار در بوستان منم

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

ز گل واگشتی این جا سر نهادی

لاف نیکویی ز جایی می زنی

که عالم‌ها کنی شیرین نمی‌آیی زهی کاهل

بر من و من می‌نبینم ز ابلهی

که شمعش مهر بود و ماه دوده

بفشاند روح دامن از خاک

این جامه بر قد او ترسم دراز باشد

زان می‌سوزم که می‌نسازی

گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی

که می‌گردند سرگردان دریغا

چون دهد نامحرم از پیشان نشان

از هر سر مویم امتحانی

چهره افروختن و میل کبابش نگرید

نه نشستی و نه آسودی دمی

ز بس کز شست او بر دل خدنگ بی‌درنگ آید

سزد گرد روی در دیوار دارم

و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی

جدا از صحبت یاران بمانده

که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده

سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

گفت از من بشنو گوش باغیار مکن

بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای

جان آمد از لحد برآیی

فوق هفت آسمان همی‌یابم

گر قبایی هست بر بالای توست

در معرض صد گناه افکنده

یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد

چون به فردوسی فرو آورد سر

بس که حیران گشته‌ام برقد رعنای تو من

چون جام جهان نما کنم باز

از هوای خانه او صد هزاران خانگی

نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی

که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور

ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای

عیش و عشرت کنند رضوانی

خوشتر ز حیات جاودانی

از برای لطف استغنا نمای او هلاک

گفت با تو برنیاید کار من

چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی

بردند سفال را به خمدان

زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر

منت روی زمین بر من نهی

نگفت اما هنوز از چون و چندم

کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد

یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته

گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی

اگر رویت در این گفتن سوی او است

پرده از روی کار باز کنی

هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش

در خرابی می‌روم بی‌باده من

ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ

گه دل و گه جان مختصر بربایی

اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش

تو گه دل بسته‌ی چاهی و گه در بند زندانی

از سر روزن آن اصل بصر بی‌بصری

زانک چشم نیم خوابش مست بود

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

دو عالم خلق برخوردار گردد

خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد

قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

به رغم من به هر آتش درآیی

دلداه‌ی لب تو هر جا که دلستانی

بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع

تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش

تو محال‌اندیش تنها چون کنی

که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی

اما نخست هیبت چندین خطر نموده

همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی

چون باد گذشت خاک استاد

دلق ازرق مرائیانه مپوش

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد

همه جان بر کف اندر زینهارت

بر فلک از مهر تو مه داغدار

شب شده از پرتو او مثل روز

مگر که عاشقی باشد مجازی

هر پر او جلوه‌ی آغاز کرد

بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک

هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت

خروس از صبحدم در شک فتاده

بیش می‌ارزد دو عالم پر گهر یک گوهرم

ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک

وز بنده جدا مشو که جانی

ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

مست گردانی و در کار کشی

گفت از تو دریغ نیست گر جان منست

نام یوسف مانده دایم در زفانش

سد بار بنده‌ی لب پر خنده‌ات شوم

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

نیم خالی ز زخم خار باری

به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا

نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر

تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده

به رخصت که هجو شما می‌کنم

روز بازار یاسمن شکنی

رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

رو تو ز میان که چون سحابی

تا کی سوزی مرا به خواری

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

هر کجا سرسبزیی از پر او

هر که او لشکری چنین دارد

دانم که مرا چنین نمانی

سکه‌ی شاهی به نام پادشاه نوجوان

در جمله‌ی عمر تا مرا دیدی

چو از اصحاب و از یاران مایی

با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای

کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ

قطره‌ی آبست نه نیست و نه‌هست

این غل هجو تو مبارک باد

سرکشی و هر زمان افزون کشی

وز قیروان کشید تتق تا به قیروان

در داد صلای می از ننگ مسلمانی

تا بدانند که امروز در این میدانی

هر دمم سوی شیوه‌ای رایی

تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

پاره‌ی نان داد آن ساعت زنش

که دیگر بر سر افسانه رفتم

گه به خروش آوری گه به فغان افکنی

بر سر خسروان روان باشد

که صد عالم ورای عرش و فرشی

نه همدم آه ما را هیچ جانی

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست

گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی

همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته

خسته و سرگشته چون گوی افکنی

زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری

کینه‌ی آن هر زمان چندی کشی

لاجرم بی زحمت جان می‌زیم

مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید

فارغ ز کشاکش تمنا

نازی که در میانه‌ی لطف و عتاب بود

گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

نی رست و به صد نوا برآمد

خراب کرده خراباتیی به یک بارش

باشد که به حلق ما چکانی

شده نقش نگین آفرینش

هم خط تو پرده‌ها دریده

همچو خورشید نیم‌روز صبیح

آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر

با کدامین پای راه بی‌رهی بسپرده‌ای

در بلا و رنج و بیماری فتاد

صبرم از کف برد لعل شکرینت

سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند

چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند

نه در جان نه برون از جان کجایی

من به این زاری و او بر سر آزار هنوز

زان پرده گور او کند این دیر پرده در

هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی

گرسنه افتاده بد بی‌توشه‌ای

زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر دم

گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار

خرقه‌ی هستی ز سر بر می کشی

بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی

هم چو خلقان دگر کن خرمم

امسال چرا شدم کبابی

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

فکندم خویشتن را در خطر باز

مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی

که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب

کوته نکند مگر فنایی

کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد

به تریاک سعادت کی رسانی

آری به حق آنک مرا تو گزیده‌ای

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

کشته که کشد هزار باره

دوید بر اثر او جنیبت تقدیر

بر گناه امت من یک نفس

منور از تو کند خانه‌ی مدور دل

ما طالب گنج کنجهاییم

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

تو به مویی گره‌گشای منی

طایران را همه از بال و پر انداخته‌ای

بگذر که گذشت عمر ای ساقی

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

گفت پر خونست چاه و نیست آب

دارند چشم ای بی‌وفا یاران ز یاران بیش ازین

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

هزاران در ز جنت برگشایی

گر به خون صد رهم بگردانی

مکرم و مشفق پردل و بی‌دل

کز همه در همت افزون آمد او

الامان از سینه پرکین دربان، الامان

سر ز تکبر بر آسمان که نداری

شد میان من و یاران همه صحبت واقع

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

مردگان را بنشانی و به جان ترسانی

زان قند که مغز پسته داری

کایمن از مدح و ذمت می‌میرم

بستان خراج خوبی در ملک کامرانی

قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز

حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

آن مقامات خوش روحانی

پرها زنم چو زین قفس تنگ بر پرم

خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال

به هارونی میان دربسته محکم

تا مرا هجو او نباید کرد

وز آب درو بلاد احکم

ولیکن نه مستی صهباست گوئی

همه در وی گم و از وی نشان نه

آورده تو نرد دلربایی

از دست مده می مغان را

به هم نوش کردن می ارغوانی

خون او از دیده در جوش آمده

باعث خوشحالی جان غمین من کجاست

بس دل که برو کباب بینی

با شهسوار سر کش گردون فراز من

بر خاک نشسته باد پیمایی

که از وی در فغان دیدم جهانی

برتر ز ضمیر و وهم داناست

چرا از او که خبر می‌کند کنی آزار

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

قهرمان زمان ولی سلطان

کی توانم داد از یاران خبر

روزی غیر به غیر از غم روز افزونم

نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی

جمال عشق و روی عشق باری

که گربگان تنک‌روی می‌کنند شکار

که درد خویش را درمان ندیدم

خفت آن شب بر فراشش مرتضا

نه مرده و نه زنده نه برکار و نه معزول!

نه هست امیدم که کس آید به بر من

که شراب بی‌خماری و بهار بی‌خزانی

ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی

کان جا همگی تویی و ما نی

آب بردش تا بناب آسیای

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال

توم گرچه نباشی غمگساری

از کوی معشوق آواره‌ی عاشق

دید بر دریا نشسته کودکی

ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی

با همه کس ولیک چندین نه

کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ

دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند

چگونه ماهی، ماهی بود به سر روزه

گر باغبان ببندد از گل هزار دسته

می نوش به یاد ملکت جم

تو شاد و خرم و فرخنده باشی

کمالت عقل را تشویر داده

کاین آب صافی بی‌گره جان می فزاید دم به دم

در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای

بزاید کودکی بلغاری آن زن

طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی

بر صید آن کشیده کمان تیر این زده

نشنود هرگز کسی آوای من

تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری

می‌فروشم گر به دیناری بود

با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته

چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی

بیان حال به کام و زبان نمی‌باشد

از عشق به گوش عاشقان گفت

سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود

بر داده به باد لاابالی

آن چشمه زندگی کجا دیدی

پس همه فرمان شیطان می‌برم

وین اختیارها را بشکسته اختیارش

ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان

زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای

که خبر نبود دل را که تو در میان جانی

به تعلیم اشارات نهانش کار می‌کردم

پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد

شربت بیاورند که مخمور شربتی

در مخنث خانه‌ای دیدش کسی

سرگرم ز هر گوشه پی تاز و تکستی

گفت آخر یافتم حجی تمام

ماننده‌ی موی کافران است

به صد عالم از آنجا بر گذشته

که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی

ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی

همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

دست بر دل مانده پای اندر گلی

دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش

گه نعره‌زنم یابی گه جامه‌درم بینی

به هجران وصل بگراید ز شیرین

میندیش آن زمان تا خود کجایی

همه جای تو سیم بر نازک

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

همه دستک زن و گویان که تو در خانه مایی

صورتش چون موش دو چشمش پر آب

ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز

با سلیمان منطق الطیر تو خوش

می‌کنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن

چه عجایب دیده‌ای در زیر خاک

هست دم داری در این ره روبهی

آن دو روبه را ز هم افکند باز

جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز

کرد دین بر من به طراری تباه

بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد

از سر صدقی کنند ایمان قبول

که می‌خواهد باخلاص از خدای من بقای من

پیر گفت ای بی‌خبر، تن زن خموش

پرنده‌تر ز مرغان هوایی

رویها گردد به یک ساعت سیاه

توبه‌ی پیش به یک جرعه‌ی می برشکنم»

آتش عشقت از توانایی

پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو

گفت صوفی خوش نباشد جنگ‌ساز

وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی

چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی

چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

چشم من چشمه‌ی خون زاد از تو

خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

شتربانان همی‌بندند محمل

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش

هست در اهلیتت جمعیتی

یا زبانی یا دلی برجاستی

گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت

آهوان را به مشک ناب انداخت

ماه تو ز مشک در غباری

ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

برای خوشه خرما به گرد خار می گردم

تو مجازی دو بینی و شنوی

ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی

دید آن باز خوش خوش‌زاد را

در تو سرگردان شدم ای جان من

بدید آن بر پهلوان سپاه

این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست

من چه دریابم ز گفت آن جوان

سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار

ازان نامداران روز نبرد

دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی

چون ملایک اعتراضی کرد دل

اهل جنون سلسله در پای تو

شغاد فریبنده بدخواه اوست

کز تنم‌آن کو نشان می‌جست خاکستر ندید

فعل من بر دین من باشد گوا

حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار

سپه را به دیدار او بد شتاب

او راست چشم روشن و گوش پیمبری

جد گود فرزندکم تحقیر نیست

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

به شب آنش و روز پردود دید

از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی

کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور

مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک

همه گنج خویشان او برفشاند

مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای

تسخر و بازیچه‌ی اطفال شد

نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب

زواره فرامرز را پیش خواند

که نیک است از برای چشم بد دود سپند من

می‌دراند پرده‌های غیب را

ز هر چه از تو بلافند صادقست نه لاف

غریوان و بر کفتها بر سبوی

اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی

تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها

وز شرم ره زنان گزینیم

دلم شد به دیدار تو شادکام

عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز

دیدن و گفتن بهم آمیختند

بیا که ماه تمامی در آسمان سماع

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی

جمله رنجورش همی‌پنداشتند

که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری

همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه

که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست

مار کشت آن دزد او را زار زار

نور چشمست یا اولوالابصار

سخن رفت هرگونه از کارزار

بار دیگر با می و ساغر بلی

او به صدر صفه با یاران نشست

ای بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام

یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه

نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه

بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند

نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و مه وش

که ای از کیان جهان یادگار

تا ز روی من به روزن‌های غیبی بنگری

از بهیمه یاد آورد آن زمان

که چاره همه دردی شراب نابستی

یکی تیغ هندی گرفته به دست

با فلک سفله بسی سر زدیم

بر چنین خوانی مقام خام نیست

خنجر جنگ ببر چنگ بیار

خنک آنک دل شاد دارد به نوش

شکر باشد ز هر حسیش جاری

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو

چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

بیارای تن را به دیبای چین

خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری

گفت نیم عمر تو شد در فنا

آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم

برو طبع من کامگاری کند

نظاره صورت اقداح تا کی

همچو اختر که برو خورشید تافت

آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی

پراگند بر قیر مشک و عبیر

هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را

تا رماند مار را فرصت نیافت

خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش

که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت

کی باشد جان که گویم جان فزایی

خرج کردی بر فقیران جهان

رحم کن بر دیده‌ی گریان من

چو آهرمن از جام می گشت شاد

با ما چه سبب هست ترا، یا چه شمارست

صورت آن استخوان را زنده کرد

مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام

نهادند خوانی چنانچون سزد

یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری

کو برد روزی ز گردن این سرم

بر دو رخ من دو گل افکند زرد

می سرخ و جام از گل شنبلید

که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد

تا نبیند چشم من آن رستخیز

جان ما صوفییست معنی دار

شنیدم همه درد و تیمار تو

همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی

که بدان مرده تو زنده می‌کنی

صد دام معنبر است در شستش

خورشها بخوردند و می خواستند

برایش نرم کرد آن خاره دل را

از سلیمان چند حرفی با بیان

چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز

ازین تیره‌تر کس ندیدست روز

هله بشکن قفص ای جان چو طلبکار نجاتی

خنده زد بر کار ابلیس لعین

طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

که پیل ژیان گشت با خاک جفت

پر از نقد وفا و مهر یک گنجینه‌ی جانم ده

می‌گریزند از تو می‌گریند خون

لا تضیق علی العباد تعال

بیاموخت رستم بدان پور شاه

چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی

کز شماها کیست در دعوی گزین

کز میکده ره بدر نمی‌دانم

برفتند با او سه هشیار و گرد

گر بخیلانرا مدیح آری، بلی باشد هجی

زود شمشیری بر آورد و شتافت

چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال

برفتند یکسر بر پهلوان

چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی

باز باید گشت و کرد آن را تمام

کی بود که بود ما نبودست

ز گفتار پیکار بسیار گشت

ترا با آنکه سد بار آزمودم

یاد ناوردی تو حق مادری

وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش

ز راه و ز آموزش گرگسار

و امروز در خرابی دردی فروش و مستی

خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم

چنین گفت کای خسرو داد و راست

گوی اندر روح تو مضمر همی‌گردد بدن

از لب شکر چه زاید شکرآب

وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

خنک روز کاندر تو بد جمشید

تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری

از سر سوزن کبودیها زنند

وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی

که یار تو بادا جهان کردگار

تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

سخت بر بندند بار قیدها

وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

زبان پر ز گفتارهای کهن

ای دوست مرا چه می‌فریبی

نه بحاجت بل بفضل و کبریا

از دلق برون آمدم از زرق برستم

بیامد هم‌انگه به پرده سرای

میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا

ده یک قدرش ندیدی صد وزیر

جمله اسرار ز توست آشکار

نوازنده‌ی رود و گوینده‌یی

که جان جان خورشید سمایی

او درین دین قبله‌ای و آیتیست

از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی

یکی تا بدان بستگان جست باد

خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

بهر پرسش آمدیم اینجا بجان

بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس

همان کشور و مرز بسیار داد

وقت نازش تیزگامی وقت صلح آهسته‌ای

بهترش دیدی ز فرزندان خویش

درد عشقت شفای بیماران

بران باره‌ی پیل پیکر نشست

خوشم جوانی و این بوستان و این برکه

پهلوی من مر ترا مسکن شدی

هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان کنیم

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

به میان باغ خندان مثل انار باشی

نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

بر من آن عارض چو تازه سمن

بیاورد چون باد لشکر ز جای

شب مرا ماه و روز خورشیدی

داد بخششها و خلعتهای خاص

با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش

ازین نامبردار مرد کهن

مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی

چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم

ز پس در تک زدن چون سایه بگذار

برفتند با فرخ اسفندیار

سیم چون حجره‌ی قیصر، چهارم قبه‌ی کسری

پس بگفتندش بکن این را نکند

گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

مر او را گرفتن همی ساختند

در پی خورشید رخشان می‌روی

جر کند وز بعد جر مدی کند

که ایران بدو گشت تازه جوان

روانت ز دیوان ببالد همی

گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد

چون نبودی مرده در پیش امیر

ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش

ورا دید پژمرده و زردروی

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

چشم و دل بر بست روز امتحان

در جهان پس چگونه آه کنم

بدان تا کی آید ز ایران سپاه

که از دست تو می‌نالد دل کوه

چارقت دوزم کنم شانه سرت

او نیست منم سنگین کاین فتنه همی‌شورم

ببوسید و بسترد رویش به دست

رموز سر پنهان را چه دانی

قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد

نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست

به بر بر زره را همی دوختند

خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

یا برای فصل کردن آمدی

بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی

این دوا خواهند از بهر جنون

هر شب از شرم، پر فغان از تو

ز دم سپه رفت تا پیش رو

نه از گروه کرامست و نز عداد اناس

لیک عیب خود ندیدندی به چشم

مبادا هیچ کس ای یار فارغ

همی از جهان آفرین یاد کرد

نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی

در دل او پیش می‌زاید خیال

تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی

بیاورد جاماسپ را پیش تخت

ما را شکایت از قلم مشکبار تست

من حقم رنجور گشتم نامدی

پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم

دژم گشته از خانه‌ی شهریار

بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی

چون دو کوری دارم و من در میان

در ره عشقش نوایی می‌زنیم

بسر بر نهاد آن کلاه مهی

طناب راحله بربست روزگار خزی

شد ملازم در پی آن بردبار

شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم

کجا نام بردند زان انجمن

وقت نماز آمد برجه چرا نشستی

با چنین برهان و این خلق کریم

به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»

بشد پیش او فرخ اسفندیار

اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما

تا چه قدر مشترک یابم نشان

رسید دلشدگان را گه کنار کنار

که پیکانش را داده بد آب رز

جانی شرط است کبریایی

آن مگس زو باز می‌آمد دوان

ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم

بزرگان و بیداردل موبدان

سخن با کوهکن سربسته می‌کرد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم

هنرمند و بادانش و نیک‌رای

صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری

اندر آ در سایه‌ی نخل امید

زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی

یکی راه و آیین دیگر نهاد

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ

هر یکی شوخی بدی لا یوفیی

ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل

بدین کارکرد از که یابی درم

همچو روبه از میان بگریختی

چون همه لطف و کرم بد خوی او

صد گونه سجود معتبر کردم

بدادش ز هر گونه چندی پیام

همچون ارمش نقش مهنا و گزینست

می‌رسید از وی جگرها را نمک

این جمله جور بر من مسکین روا مدار

ازان خستگیهاش بریان شدند

به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

آن صحابی را بحال نزع دید

صد جهان جانش خریدار آمدست

مادر یحیی که دورست از بصر

رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد

مر عزیزان را بکردی بازجست

درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز

تشنگان بودند و بس مشتاق آن

وی روی من گرفته ز روی تو زرگری

سایل شه را ز حاجت وا خرید

اشک فشان همچو شمع چند گدازم

جمله شب او همچو حامل وقت زه

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

زانک دل پهلوی چپ باشد ببند

نه در هر ظلمتست آب حیاتش

محو شد در نور اسلام و صفا

ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری

امتحان کرد آن نکو اندیش را

همنشینان او به بزم و به خوان

چون جوابات خضر خوب و صواب

ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم

گوییا آن دم مر او را آفرید

زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش

کاسپ من بس توسنست و تندخو

پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی

از پی آب او چو ماهی زار بود

دلبرت صد بار آمد بار ده

در هلاک آن یکی بشتافتند

و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود

لیک بی خورشید ما را نور نیست

چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

بر سر آمد تابناکی ساده‌ای

کو نشان از باغ ایمان گر شکفت

میغ و او در میان میغ قمر

در سوم دفتر بهل اعذار را

سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش

تا که میوه آیدش بهر فراغ

خون چون میست جوشان بنشین شراب می‌چش

پس ز خوف او کمان را در کشید

کمد به جان ممن و کافر اشارتی

بازگو آزار ما زین مرد دون

همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

مطرحه‌ی خاشاک و خاکستر کنند

صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری

من ز نار و او ز خاک اکدرست

مفرش نمرود به آتش سپار

امتحان نقد و قلبم کرد حق

نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی

چیست بر شیر اعتماد گاومیش

از گل سیب و از گل بادام

از کفت بگریخته در پرده‌ای

ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله

چشم بیند یا نبیند آن جمال

از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

بنده فرمانم بدانم کار نیست

بلبل بگرفت باز زاری

بر وساده‌ی آشنایی متکی

در راه او دلی را بر کار می نبینم

می‌کند بعد اللتیا والتی

اوراق عشرهای مجلد کند همی

ارمغانی در نظر نامد مرا

تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

می‌زدی از درد دل آه و فغان

در عالم چون بهار می‌آیی

بر دل خلق از طمع چون کوه قاف

که یک جان را عوض آنجا هزار است

همچو خمری عقل و دانش را بری

مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را

او همان را وا نبشتی بر ورق

بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس

ساکنان عرش را همدم بدیم

اگر چه بی‌دلان بسیار داری

آن یکی گفت ای عمر اینک هلال

در عشق تو جان خرده‌دانان

که کنی با محسن خود تو جدال

سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز

روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم

که اینت گوید گولست و آنت گوید دنگ

کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس

در سبک روحان یک دل کی رسی

تا بجنبد جان بتن در چون جنین

که نه از می خبرم هست و نه از مینایی

معده‌اش نفرین سبلت می‌کند

من شناسم نه مرغ فارغ بال

نفس جنبید و تبه شد خوی من

فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر

گفت ما را از دهان غیر خوان

پریشان دل به جایی من به جایی

تا پدید آید که تو چه گوهری

چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر

آب ما را حصن و امنست و سرور

بخور موافقتش را نبیذ نو شنبد

صحت رنجور بود افسون او

آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر

هین مترس از شب که من خویش توم

زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی

بوی گل شد سوی گل او ماند خار

نه زهره راست فروغی در آسمان امشب

چون سگ صیاد دانا و محب

صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش

حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار

مهلتش ده متسع مهراس از آن

زین سان که تو نهادی قانون می فروشی

بر من آسان کرد سیلی خوردنم

زان حلقه‌ی زلف حلقه در گوش

من ترا با وی رسانم رو سپید

وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

لطف حق غالب بود بر قهر غیر

تا بکند جانب دریا نظر

هر لباساتی که آری کی خرم

که تو آشفته مایی سر اغیار نداری

گرچه شد رویم ترش کالحق مر

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

در نماز آمد بمسکینی و درد

روز حشرش همچنان خواهند کور انگیختن

گشته ناسی زانک اهل عزم نیست

که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

حاصل آمد از قرار دلستان

بی نام و نشان کجات جویم

سوی معنی هوش که را راه نیست

بدم در بستر خورشید پر نور

بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش

ز دست رفت دل من چو دید سر بازش

در کشد مه خاک درویشان بچشم

چنین جان و جهان آرا چرایی

چون پسندی بر برادر ای امین

گفتا:یکی همه گره‌ست و یکی شکن

با نبی می‌باختند اهل نفاق

سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود

چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست

گلوگیر آمدت چون شهد شیرش

ز آستان او براه اندر شوم

که خدایت دهدا بیداری

شد جزای آن به جان من رسان

زانکه تو در جانی و جان کس ندید

لیک دانی کین نشانیها خطاست

تا به دو دست و به دو پای بنفشه سپریم

او نیارد برد پیشم رشته‌تاب

از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم

باحثی مر گفت او را کرده جرح

بی آب سفینه را روانی

غدر خیاطان همی‌گفتی به شب

باز کرده در شادی و در حجره فراز

چون علامتها رسید ای نازنین

که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد

از جز حق از همه احیا نهان

به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر

رخت را بر گاو عزم انداختند

نشسته دو به دو جانی و جانی

وین همه برخاست چون الفت رسید

تا قیامت برون توان کردن

وز فراغت از غم فردای او

بیداری من با تو خوشست و وسن من

اندرین مجلس سالم را جواب

آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش

یک حدیث‌انداز کرد او را سال

که تعلیمم بده نوعی گدایی

یک به یک با آن خلیفه وا نمود

آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست

از جهالت زهربایی خورده‌ای

که اینهم در میان مردمان افسانه‌ای باشد

در دلش شمع هنر افروخته

بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

بر جهانیدش ز خواب اندر شبش

مندیش از آن جمال و زیبایی

بنده‌ی بد منکر دین منی

زآتش جوش دلم آمد به جوش

گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

که جانت از وصالم باد خرم

کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل

که منم طاووس علیین شده

که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی

نقل و قوت و قوت مست آن بود

آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

می‌دود در خانه ناپاک و دنی

جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش

او نبیند من همی‌بینم ورا

که روح‌هاش به جان سجده می‌کنند از دور

لوت چربی خورده‌ام در انجمن

می‌بخش و می‌ربا که همین است داوری

گر زبون صفعها گردانیم

دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل

هین به بالا پر مپر چون جغد پست

شکم کرده هنگام زادن گران

این کند با خویشتن خود هیچ کس

چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ

وقت شادی و مبارک‌باد تست

در چراغ ما تو روغن کرده‌ای

بدعتی چون در گرفتی ای فضول

این را چه حیل باشد و چه درمان

این همه الله را لبیک کو

تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش

هست مردی و رگ پیغامبری

که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر

یک صنم چون من ندارد خود شمن

بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی

لاغ کردی سعد بودی بر دوام

می ببازم تا خبر دارم ز تو

وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا

مفرش کنون ز گوهر و مسند زند بود

گوش کران آن حکایت را شنید

نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم

گشت غیبی بر همه حسها پدید

چو تو راضی شوی در ابتلایی

در جهان گردان حسامی نامه‌ای

کاش برداری و بر گردن دلها فکنی

که عروس نو گزیدم ای فتی

سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را

داده‌ی بختست گل را بوی نغز

مر جمله جهان را همه از کار برآریم

سافروا کی تغنموا بر خواندند

چون دل به تو بنگرید جستی

خود هوایش مرکب و مامون بدی

شوریده‌دلان بیقراریم

تا بگیرد او به افسونهاش مار

با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما

گفت اکنون زود خردش در شکن

چشم من و تو روشن بی‌روی زشت زاغ

حفره کردی در خزینه آمدی

تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری

تو تماشا کن که دفعش چون کنم

با شیر و با پلنگ به یک مرغزار

تا در آید آنک می‌باید بکف

دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید

کو خورد مال یتیمان از گزاف

ما را صلای فتنه و شور و هزار شر

واقف آن غلغل و آن بانگ شو

ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی

مستغاث المستغاث ای ساقیم

عاجز و فرتوت و حیران درنگر

جمع آردشان شه و صراف مصر

چون روی پریرویان با رنگ و نگارست

که نمی‌بیند چنان چاش کریم

لیلتی دار قرار دونها دار القرار

تا کنون وا ماند از تعویقها

بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بسته از جوق زنان هم‌چو ماه

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

در هزیمت کشته شد مردم ز زلق

هوایی همی بیهده زیستم

تا بیندازیم اینجا چند روز

مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش

بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد

خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری

گفت او را قایلی کای مستمد

بر روی تو دیده کی کنم باز

این طرف رسوا و پیش حق شریف

ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها

دید رفته رخت و سیم و اشتران

گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز

بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم

آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی

یا که این نیکو گهر بهر خدا

آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری

این پیمبر گفت و گفت اوست مهر

چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام

من ندانم تا چه می‌خواهی ز من

که نیست در همه اجزاش تای موی ترش

دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد

در گوش حلقه کرده به قانون چاکری

شاهمات و مات شاهنشاه خود

هر آن توبه کزان کردم، شکستم

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

بپوشید بر کوه سنجابها

مشتری شو قبض کن از من ثمن

برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم

هم به شهر آمد قرین صحبتش

نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی

این زمان در عشق و اندر دام تست

به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

که برند از روزی درویش چند

تمام متفق و جمله همزبان شده‌اند

در جواب پرسش او خنده فزود

بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

تا در افکند آن تعب اندر خویش

به باطن همچو باد بی‌قراری

بی‌تردد کن مرا هم از کرم

معتکف شد عقل و جان در کوی تو

تو ازین صوفی بجو ای پیشوا

که مویز ای عجبی هست به انگور قریب

گفت او واپس‌روست و بس حرون

چون شجر و باد به وقت بهار

او ز تقوی عاریست و مفلسی

کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

خوی بد را بیش کرده بد کشش

خورشید را ز پرده‌ی مشکین نقاب بست

بارها بنگر چو مرد عیب‌جو

از کمین برخاست ناگه غمزه‌ی صید افکنش

ماتم آن خاندان دارد مقیم

جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

آن بگو کان خواجه چون آمد به ده

چون باغ به موسم خزانی

هم تواند کرد این را بی‌ضرر

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

مر مریدان را کجا باشد مغیث

آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست

کردمش آزاد من بر روی تو

وز گل همه جباری وز خار سلام علیک

وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار

تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی

که بر او بد کساد و بی‌خطر

ترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستی

آتنا فی دار عقبانا حسن

ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم

سوی افسانه‌ی عجوزه باز رو

هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه

همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی

خیره‌ای کی این دکان نانباست

حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

لیک راز از پیش چشمم دور نیست

بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبردست

لیک در وی بود مانده عشق شوی

مگذار شاهدان چمن را در انتظار

در خم مالی و جاهی در فتاد

مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری

وآن صیاد آنجا نشسته در کمین

ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال

بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم

ور نبودی زخم و چالیش و وغا

تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش

در شکار پیل‌بچگان کم روید

می نوشد و ممکن صلا نی

چون نیابد گوش گردد چنگ بار

یک صراحی باده ما را وام ده

که تو خواهی بود بر بالای من

که من مخمورم و میلم به جامست

این چرا هوشیار و آن مست آمدست

چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

هم جلاب شکرش می‌داد صاف

نیابی در چنان تا تو چنینی

که رگ دستست با دل متصل

در خیل خرقه‌پوشان نه ننگی و نه نامی

جمله اسرائیلیان بیرون شوید

تاکی عنان کشیده توان داشت آه خود

صورت امثال او را روح ده

چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال

پوستها شد بس رقیق و واکفید

مجلس ما را بیارا ساعتی

که امید صحت او بد محال

تشنه‌ی لعل آبدار تو من

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

آذر برزین پیغمبر آذار بود

جامگی سی امیر او چون خورد

می‌گریزد خواجه از شور و شرش

خرگه اندر کوی آن شهری زدی

ای ماه بگو که از کجایی

بی‌کمال نردبان نایی به بام

روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»

شه تنی را کو لعین درگهست

آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست

تا بیاراید رخ و رخسار و پوز

اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر

مصطفی چون در معنی می‌بسفت

هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی

پس نهادش زود در کف وزیر

من ز خود رستم و درو جستم

از پی پیغامبر دولت‌فراز

ره و رسم وفاداری ندیده‌ست

در غنیمت اوفتادش یک غلام

وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش

موش غره شد که هستم پهلوان

این بازماندگان را تا یار می‌کشانی

تا بیابد کان قج برده کجاست

در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت

از همه عاقلتری تو ای فلان

بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران

در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی

وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

یک امیری آمد آنجا ناگهان

گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی

خوش به خان و مان خود بازش رسان

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

کو اولوا العزم و رسول آگهیست

ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین وداد

تا بکی باشم درین خواری چرا

گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش

نی شود او پیر نی هرگز بمرد

وی جان سوی جان جان گذشتی

بلک هستش صد دریغ از بهر فوت

گرد خاک در سرای تو است

دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست

پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش

تا شود زفت و عظیم و منتجب

نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر

بود از بیگانه دور و هم ز خویش

حلقه گوش روان و جان انسانیستی

گر بشد باده تو بی‌باده خوشی

کز نخستین روز مست افتاده‌ام

کز زیارتهای مردم خسته بود

که تا اوست محبوس در منظری

هفت سال او دایم اندر مطلبی

او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر

تا نماید انتقام و زور خویش

ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

با حله‌ای نگارگر نقش او زبان

این خطا اکنون که آغاز بناست

به گیتی اندر بی‌شک بماندمی جاوید

پس بگفتش بر میانت چیست این

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

دوچاری و دوچاری و دوچاری

او در آمد از ره دزدیده تفت

از من چه عجب اگر شوم مستش

تا یکی مستور کردیمیت جفت

جشن سده، طلایه‌ی نوروز و نوبهار

جوهری زربخششی دریادلی

چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

که ز مسجد می برون آیند زود

طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی

امر و نهی و ماجراها و سخن

ننشسته‌ای به حسرت، نشمرده‌ای ستاره

تا ترا در زیر خاکی آورند

در تماشا گاه دیگر نقش دیوارم مکن

خالق جان می‌بجوید تای نان

یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم

وا شناسی مر ورا در لحن و قول

ز آنک جان این جهان مرده‌ای

بود کوته‌قد و کوچک هم‌چو فرخ

گرفته جان پرخون دامن دل

می‌کندشان این پیمبر شرمسار

گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل

در نیفزاید سر یک تای مو

در این مجلس نمی‌بینم نشانش

می‌رسیدند از سفر از راه دور

رستند و گذشتند ز دم‌های شماری

ترس ترسان بگذرد با صد حذر

تا مو به مو اسیری در شهربند هستی

جمله را جستند و او را هم نمود

بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

جمله را گویم بمانم زین مقال

من نشسته تا چه باشد رای دل

مکر ننشاند غبار جنگ من

زهره‌ام را ببری در غم خود آب کنی

دف زند که خر برفت و خر برفت

خون ریز ز دیده چون صراحی‌ایم

گویدت این دوست و در وحدت شکیست

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی

بر دیگ وفا نهیم سرپوش

نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما

همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی

هست هم‌چون ماه اندر شهر ما

ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی

چون دلیل آری خیالش بیش شد

آینه آورده‌ام عرض جمالی بده

که همی لرزد ترا چون پیر دست

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

جز تبسم جز بلی ناورد پیش

بر چرخ روح گاه دویدم باختری

ما بدادیمت ز غیب این دستگاه

چون خاک بدر بدر چه سازم

عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد

بر دل من ریخته گلنار نار

موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت

ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

که هم اکنون باز پرد در عدم

گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی

هین چه می‌جویی به سوی هر دکان

همواره چنان شهرده و شهرستان باد

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

کز من و جان منش نیز مددکاری هست

در میان آن زنان شد ناشناخت

چشم جهان حرف مرا گوش دار

سر سر پوستین و چارقت

دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی

که در آن خدمت فزون شو مستعد

چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم

تو بدین احوال کی راضی شوی

بهاران شد به دشتی غصه پرداز

تا بیابی صد نجات و سروری

به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم

تا یکی تیری خورم من جای‌گیر

تا لذت عشق را ببینی

آن سر بی‌دانش مادرغرش

گاهی از آب لاله را مرکب

ور فزاید فضل هم موقن شوم

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش

ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

روی زشتت را کریه و سخت کرد

ز چشمه زندگی جوشید آبی

کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین

گاه بال و گاه پر می‌سوزدم

تا به نزدیک آمدن صبری نکرد

که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش

آن شب اندر کوی ایشان سور بود

قافله خیال را بهر لقاش می زنم

که ترا بس دولتست از امر کن

نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی

هین بده ورنه کنون من غالبم

یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار

در تانی درد جان کندن دراز

جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز

کین علف جز لایق انعام نیست

هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم

غرقه گشتی کشتی تو در شکست

تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی

زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

ترک سخن عادت و طامات گرفتیم

با خلیفه زینچ شد رمزی مگو

ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق

که رود عقل چو کوهت کاه‌وار

بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ

شو نبود اندر کفائت کفو او

ز آنک قصد ممن و ترسا و کافر داشتی

عاقلی هرگز کند از عقل نقل

لاجرم خونریز و خونخوار آمدست

فارسان راندند تا صف مصاف

آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود

بازی خصمت ببین پهن و دراز

قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال

قصد خفت و خیز مهرافزای کرد

ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی

نان جو در پیش من حلوا شود

گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

که به عالم نیست مانندش نگار

بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند

عشق ساید کوه را مانند ریگ

تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم

که بکشت او شیر و اندامش چنان

ز تو هم سوی تو که آسمانی

قدر آن دادی بدو نه بیش و کم

دو رخ لعلفام و قامت راست

رفت سوی چشمه تا آبی خورد

رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد

لایق آن هست تاثیر و جزا

مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق

مرد مضطر بود اندر تن زدن

گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی

حکم حقست ای دو چشم روشنم

هیچ وجهی نیست الا روی تو

که شود جنگ و عداوتها دراز

آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ

خانه پر از دیو و نسناس و دده

که باد تا به ابد جان‌های ما جامش

بس گلوها که برد عشق رغیف

چون مایه صد جنون نگشتی

جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست

لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی

که به پیش اژدها بردی مرا

بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم

روی کردی سوی قبله‌ی آسمان

خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم

ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل

ز خانه جانب میدان فرستی

ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک

تا دم درد تو با همدم زنم

وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد

دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم

تا به من راوق کند مژگان می پالای من

دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش

نازنده‌تر ز سروسهی بر کنار آب

ز نی هر دم نوایی نو برآری

خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست

با وجود این وداع صعب گریان نیستیم

قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار

از چه روغن کشیم بهر چراغ

او پادشاهی من بینوائی

که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی

شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش

جان کجا آید ز دلتنگی پدید

ز شیرینیش شیرین خوشه چینی

نباید به یک دوست چندین نعیقا

داد مس خاک را گونه‌ی زر عیار

بود دعوی مشتاقیت سردک

آفتاب هفت کشور سایه‌ی پروردگار

می‌کند از اختران شیوه لشکرکشی

کوشش و جهد را علل منهید

ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست

چون باد شده است عنبرافشان

این ننگ جان‌ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش

از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم

یا رب تو در آن نظر چه داری

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

چون کنم با نیم جانی بی‌تو من

مستمندی سوگوار افتاده‌ئی

همچون تنور گرم مشو از پی شکم

کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم

از آن گلشن گلی بر چاکر انداز

این رسم بیقراری زو یادگار دارد

تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی

کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این

تیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمی

آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض

زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا

ور خشم کنی رضا جویم

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی

دامان جان بگیری تا یار می‌کشانی

کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام

شوریده و خسته دل ازینم

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان

چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم

اقبال کرد باز بر این مملکت گذار

در جهان جان‌ها حاصل شدی

آبستن لعل توست مریم

پری در خانه‌ی آیینه پنهان است پنداری

مهر نگارین گزین نه ملکت کسری

چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من

خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم

هین سبکتر ای گرانان الرحیل

نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد

چون شمع در این میان نهادی

کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار

رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده

نشسته در غم و از غمگسار خود محروم

چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ

صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش

خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم

مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده

که چون دیدم تو را بیخم بکندی

با تو و صد ساله ره اندر میان

حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو

سپاه شام شد بر روز پیروز

دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد

اسم بی‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم

زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم

اگر او را رضا بودی چه بودی

سر دو گوش سرشنو خواهد همی

وز لب و خال تو گشت دیده‌ی من آبدان

عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم

منزل اندر آب و آتش کرده‌ام

بجز یک جا که بهتر تشنه مردن

فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش

ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم

چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست

که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری

نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش

سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه

هم برگه‌ی تو خجلت جام جهان نمای

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر

در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم

سرم به پایه‌ی کروبیان فرو ناید

صحت تازه شد از رنجوریی

تو بدین سو سرم گرفته کنار

در هوای خویش منزل کرده‌ام

مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست

خویشتن کردن مستان و خراب

گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر

کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم

وزین گرداب خود را بر کران گیر

گر سر کشی سرگشته ایام بمانی

متدرع به شخص انسانی

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

که دل را ذوق بخشد دیده را نور

مستحسن است‌هر چه بود اقتضای حسن

عمر در کار رصدبان چکنم؟

من بر در دل باشم او آید در کویم

زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد

آخر به جفا دلم شکستی

پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان

گر تو هم از عاشقانی جان مبر

امید از زندگانی بر گرفتم

ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین

کف بر لب آوریده و آلوده معجرش

صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم

سایبان مهر انور کرده‌ئی

جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی

تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن

از دل بیوفای تو شادی

هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست

مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده

محنت این دل هم چنان بربود و بس

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

به نام ایزد زهی لطف خدائی

خداوندا نگه دار از جدایی

هر منزلی و ماهی من اختری ندارم

گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش

چه داند دل که خوبان در کجابی

که مستجاب زود شد دعای او

کاتش خورشید کرد خانه‌ی باد اختیار

من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم

چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی

تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری

صبح دو عید بنمود از سایه‌ی هلالش

کو چو عرش سیم ساق افتاده است

بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار

مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها

دم زد و بوی میش ز کام برآمد

برخوانم افسونش حراقه بجنبانم

به جان آورد شرط جان سپاری

تویی بت واجب آید بت پرستی

دیوانه‌ی هوا ز هلال معنبرش

راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام

باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر

چو صبح صادقم دل گشت روشن

هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم

بر طرف دانه دام بر آتش نهاده‌ئی

اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی

حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار

هو یکفی من الذی ظلما

ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم

وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت

در یمنی جزع تو حجره‌ی هندی صنم

تو آن مناجاتی من آن خراباتم

گوش با گفتار ایشان کرده بود

صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی

کوس بشارت نوای کاسه‌گر آورد

هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل

در میان بودی چو یاری آمدی

به فرمان او هر چه علوی و سفلی

هیچ جا آشیان نمی‌یابم

زهر مرا غوطه ده اندر شکر

تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست

تا نقش و نگار را بدیدی

پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار

فتنه شود، آزموده‌ایم بسی را

تا کند نوبهار نقاشی

بگریز که او دشمن فرزانگی آمد

که کس را در این باب محرم ندارم

مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

اشگ ریزان ناله را چون میکشید

هیچ دیدی کافر از دیوانگی

طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم

همچو بحر می‌جوشم تا کجا رسد کارم

در آتشست شکر مصری بسان نی

و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به

باد بهشت زاده ز خاک مطهرش

سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش

آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست

ای حیات جان و سر شاد آمدی

وی درد تو پای‌مرد درمان

کاتش عشق در دل افتادست

روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟

همچون نیاز تیره و همچون امل طویل

آمد و عید جلال بر اثر آورد

اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم

چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده‌ئی

گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری

با پختگیش جوهر خورشید خام خام

وانگهی بر خاک راهش دیده خون‌افشان کنیم

در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد

نه محضر و نه قباله و بنجه

چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش

که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار

کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

که دهد خاک دژم را صفت جانوری

از تب نکنم کبود هر دم

صد گره نیز حاصل افتادست

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن

مارد بخت یگانه زای صفاهان

و امروز هزار شکل و روپوش

مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی

در زمین و آسمان افکنده‌ای

به از درد تسکین فزایی نبینم

که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم

با دوستان نشین و می خوشگوار جوی

وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود

نقش دل آسمان ببینم

تو گل را لطف و خندیدن میاموز

شادی پار و عشرت پیرار

نیش زهر است و شکل نوشی

من رخ به آب دیده مطرا برآورم

چگونه مشکلم کاری فتادست

چو زلفت گشتم از آشفته حالی

از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم

تن را دل شادمان مبینام

نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز

کزدم او دردمندان را دوائی میرسد

سر اسب را مگردان که تو سر نه‌ای تو سنبی

وی کعبه‌ی قدس را تو زمزم

ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

کجا پروای این دیوانه دارم

همی‌خوریم و همی بوسه می‌دهیم به دنگ

گرنه روشن روی کاری داشتم

یقطع عن شاربه کل ملال و فشل

از عنبر سوده سایبانی

گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی

کشش همت اخوان به خراسان یابم

به یک ساعت هزارم اوفتادست

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی

من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه

اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم

کز لطف چگونه گشت رنگش

به وضع رفعت او آسمان با تعظیم

به کف آورند زاغان همه خلقت همایی

که باز از گزند بلا می‌گریزم

گر ز عشق تو زیانی داشتم

چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

گوهر حمرا کسی از لل بیضا کند

در خون جان شوم نشوم آشنای نان

ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق

ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم

ظن کژ را در دلش جا می‌کنی

درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان

انصاف بده که جای آن هست

شعله میزد هفت کشور میگرفت

هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم

ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان

کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار

جهانی به خوبی و در لطف جانی

که ایشان می‌کشندت سوی پستی

غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان

صد هزاران درد بی درمان ز تو

مرا زین حکایت خبر هیچ نیست

بگشاده زبان رومی و عبری

رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین

سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم

از پی نسخ بتان سومنات آورده‌ئی

زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی

بر سر خوان تهی کس نکند آفرین

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

غاشیه‌دار لب تو گشت جان

در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد

همدم جمریان طنازیم

زین شهره چراگاه تو محروم چرایی

وز صحف من فضلا عشر خوان

نه پرده‌ی افلاک به یکبار بسوزم

که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد

زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد

کتشین خندق است گرد حصار

در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد

وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند

بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی

رساند آیت رحمت به انفس و آفاق

که تا مشغول عشقی عشق بند است

خدایگان مخالف کش موافق ساز

از زلف او به فالش جیم جنون برآمد

کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم

چشم خود بر یار دیگر باز کرد

درد سهلست اگر امید دوائی باشد

همیشه گربه در انبان نگشتی

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

تا ابد حبل‌المتین یک موی تو

گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی

به بدنامی خویش همداستانی

یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان

کرده پر از خون جگر در طلب خار

عزیمت چمن و رای گلستان دارد

ز آنک صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری

من در چه آتشم ز اخوان

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

نموده روی به بیچارگان و باز برفت

کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد

باج و دواج نه به سرا پرده‌ی امان

چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار

هم رو بب دیده و هم دست از آبروی

همایی تو همایی تو همایی

کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن

آسمان را فکند در تک و تاز

دل شوریده شوری در جهان بست

یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی

اینکه به دست چپ است داغگه ران او

زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار

نکتهی از روضه‌ی دارالقرار آورده‌ئی

دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای

جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی

پنجه‌ی زهد و زرق برتابیم

نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم

نعل بها داد عمر بر سر میدان او

مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور

قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان

آن به که رقص آری دامن همی‌کشانی

رسته‌ای ار ننگری رسته‌ی خذلان او

آنگاه روا بود نشان دادن

ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد

بر ارغوان طویله‌ی یاقوت معدنی

خیز از سیاه خانه‌ی وحشت به پای جان

پیش از آنک بر او نشیند گرد

صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد

در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

مشک است پیل بالا در سنبل ترش

ماه و خورشید طفل یک هفته است

چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت

چندان نبود این که ز هم دوستان برند

یاری از خرمی چو باد بهار

شب روان خیزید وقت راه شد

ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه‌ئی

پی موسی تو طورم شدی از طور کجایی

خارج عادت شدن عده‌ی غم داشتن

در بلندی دستگاهت نرسدش

نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی

برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی

بامش فضای گردون، دیوار خط محور

چون به دم گرم جگرسوز شد

ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم

مرا بی‌یار گردانید یاری

سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر

ز اشتیاق لب شکر بارت

هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی

باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم

این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش

چون بیامد چون شد و چون می‌رود

ز پیش پرده‌ی گوهر نگار بگشایند

غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی

نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری

می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید

پس سر رشته در میان گم کرد

گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی

عشق بازاری نیاراید ز من

دود سیاهی ظلم بر دل شب می‌دمد

برنگیرند دل از معتقدان جانی

همچو جان ناپدیدم در تک بی‌نشانی

گاه از کرشمه دیده‌ی اختر شکسته‌ای

جام بلورینه از می خام

صد جانش فرو ریزد گر زلف بیفشانی

کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم

که گرد راه بنشانم ز دیده

نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود

و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود

ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی

وزین پس نیز جان جان تو باشی

یک نفس بود این شد آمد والسلام

که آن دیوانه یغما برنتابد

نزدیک خردمندان می را لقب اینست

و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی

کی نعبده و نعم معبود

حکمتی هست نه از باد هوا می‌خندد

بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی

ساقی برات ما ران بر عالم خرابی

هندوی رویت بصر نیکوتر است

ای صد هزار حاتم طائی گدای تو

در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند

شب به سحر کن به روشنائی باده

از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند

پسته و عناب هرگز دیده‌ئی

ماییم و تویی و خانه خالی

چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی

گر راه بین راهی در حال ما نظر کن

دلم هزار گره در سر زبان انداخت

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

بر سر میدان توست دست گشاده هوا

او ز کان کرم عیار نهاد

به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد

چرا از وسوسه صدپاره گشتی

دستارچه زان زلف پریشان که تو داری

گرد می‌گردد و در چاه کند ژرف نگاه

مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز

گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است

بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه

اقرار به پیش او چو انکار

خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی

تو هشیاری بیا باشد بیابی

مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

کند یکبارگی خود را فراموش

« خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس

فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه

نیم از دل تو آگه که وفاگر منی

چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد

تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود

بی خزانی نوبهاری دیده‌ای

صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

جواب داد که خود این متاع با ما نیست

بیعانه‌ی جان چیست که سودا نکند کس

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی‌خبر

صدائی گوش کرد از گوشه‌ی بام

هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره‌ای

بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو

جام جم پر آب حیوان خورده‌ام

خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی

جز او از نیست هست آور، دگر کیست

سرمه‌ی گیتی بشست گریه‌ی چشم سحاب

حسن‌های جمله عالم حسن او را بنده شد

در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

که شد چشمم ز تو ابر بهاری

که قلم نقش بند هر صور است

برابر آمد بر من کنون خزان و بهار

ای برتر از شهان جهان دستگاه تو

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی

خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

بو که آرم به دست مرهم قرض

ای ماه بگو که کی برآیی

شب روز نماید چو تو دیدار نمایی

زحمت هندوی بصر چکنم

زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم

هاویه خوبتر از روضه‌ی رضوان گردد

عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا

وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

سرو که قد تو دید گفت زهی راستی

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

گردون گره‌ی قبای او بینی

روز سپید سایه‌ی چتر سیاه تو

« من جرب المجرب حلت به الندامه »

شهپر لا برگشای کنگر الا طلب

از رشته‌ی جانم گره غم بگشایی

مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست

تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای

خرمی از مزاج دهر مجوی

فارغ از امروز و فردا می‌روم

نشستن شاد و داد عیش دادن

هر زمان کبک همی‌تازد، چون جاسوسی

گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی

کیست بر در کیست بر در هم منم این الفرار

که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن

ماننده‌ی مرغ بسمل از ما

نسیم الانس موصوب الجنان

به امید نگاهی بر سراین رهگذر مانده

بگشای زبان، قصد آن مه کن

با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

که شب پوش و عرقچین تو دارد

حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند

کز ورق نام و نشان گم شدم

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

که اندر محنت و اندوه مانی

حاصلی نیست جز دریغ از تو

هر که را در سر این خمار بود

خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید

در آتشدان و کانون شو که بودی

کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو

چون بسرایی برنده‌ی هوش سر است

اگر او را رضا بودی چه بودی

بی‌لاله و بنفشه و سوسن چگونه‌ای

یا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند، مادری

به شیوه گله بانی که گله را پاید

قصد بنیاد مسلمانی مکن

ز خداش وحی آید که هنوز وام داری

در کام دلم نفس شکستی

سر نه چو سرشک در کنارم

که آذر در ته خاکسترستم

نهادش پلکها بر هم چو بادام

کن حمایل هم برای قرصه‌ی خور ساختند

چو وصل او بگشاید کنار بازآید

دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست

کز این روز و شب خون خوار چونی

تا حلقه‌ی زلف برشکستی

من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی

قضای توبه از من دور داری

یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست

آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من

من نتانستم مرا باری ببرد

طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز

در او بوس و کنار بی‌کناری

سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری

کز همه کس فارغم بیرون ز تو

بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

آنگه نشستمی که طنابش گسستمی

بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌ای

عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی

ماه فلک را که مه بهیم و تو زشتی

کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست

مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن

این آتش را زبانه بایستی

هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد

بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی

از این سرگشته هرگز برنگردی

زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا

بیچارگیی تمام داریم

ز دیوانگان رهنمائی طلب

وز او میزان عقل و جان گهرسنج

گر بر محکم زنی نیابی

هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

گوئیا سرو خرامان میشود

خالی کننده دل و جان مشوشی

تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا

که خلق عالم و عالم سراب است

به هفتاد و دو ملت کافرستم

تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش

سایه‌ی او از او کنار کند

ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند

که پادشاه جهانست تا جهان باشد

و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

خون کرد هزار جان شیرین

راز عشقش را نگه دارم به جان

ورت هست فریاد و زاری مکن

به شیرین نکته‌های حالت انگیز

افتاد قرار بی‌قراری

بسته شد روزنه‌ها رفت عدد

به نام ایزد زهی لطف خدائی

تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی

وعده‌های کژ مده پنهان مشو

کاین نام بدین معنی او راست مسلم

نقشهای تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند

که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت

صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی

ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند

حدیث نافه‌ی چین میکند باز

گر بوی برد که تو چه داری

آری ببرد تب‌ها گر نیشکرم بخشی

آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

بنگر از رای بزرگان سر متاب

به دل سد کوه غم از بار حرمان

آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند

که در اندرون بوریایی ندارد

از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد

آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری

گفتار چه باید که همی‌دانی کردار

به صد افسون و صد دستان و نیرنگ

به هر کس باز گفتم قصه‌ی خویش

من شده از دست صبح دست بسر چون رباب

پیش آن جان جان جان نبرد

بوک چوگان سر فرود آرد بگوی

تأمل کن از آن روزی که زادی

چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم

باد چو بر گل گذرد بامداد

رواج‌آموز کار بی رواجان

عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی

بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

هزار بیدق سیمین به دست سحرنما

در میان حلقه‌های شور و غوغا بودمی

نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی

کز نگاهی کار صد پیمانه‌ی می می‌کنی

سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی

شکر فشانی اینان که در شکر خندند

از سر آز خون دل چه خوری

پس دل من از برون خیره چرا می‌رود

قیامت هم حسابه گر تو جویی

نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی

چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

برو آن خسته دلرا دل بدست آر

کسش جز در برون در نبیند

بر لبم آورده جان با که گزارم عنا

به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

می‌فرستد حوری و رضوان بلی

آن میانجی هم از میان برخاست

قامت شمشاد را در شکن آورده‌ای

وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز

که تنم هیچ چون تو یار نداشت

باده عجب راوق است و جام شکسته

هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار

قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری

آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند

تا حاصل روزگار دارم

بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن

ز خواب انگیخته بخت جوان را

چنین دجال فعل این دیر مینا

وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر

نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد

برابر با سری کش پا تو دیدی

چشم ناآمده بین بایستی

چون گل سوری به یکی پیرهن

بهشت جاودان بازارشان بی

یاران نمی‌توان به خود اینها قرار داد

فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری

ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

« خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار »

تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی

بیار آن گریه‌ی تلخ صراحی

وانگشت‌نمای اهل طاماتیم

کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا

که شیرین در وی آساید زمانی

که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو

که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد

نشان به کوی مغان و می مغانه دهد

از زرق من و فسوس دعوی

حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا

عاشقی محرم اسرار کجاست

کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است

چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان

زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد

زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی

چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای

آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی

گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

بدان کوهی که ناظر داشت مسکن

طرب افزای تو زر بایستی

طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار

به کارخانه‌ی عیشش سری و کاری نیست

تن کی بود محدثی دی و پریرینه‌ای

کعبه را هر هفت کرده‌ی هفت مردان دیده‌اند

که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

همچون جرس از درازگوشان

که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند

همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار

جمال یوسف مصریست پیش دیده‌ی اعمی

و آن غیب همچو آتش در پرده‌های دودی

جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو

حالی ز دو خر پیاده باشیم

لطف بین کین گل نورسته‌ی رعنا دارد

نه هر دانش به این مقصد برد پی

جان عیسی در صلیب موی تو

ماییم ز دوست غرق گلزار

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

سبک روحی مرغان را چه کردی

بوالعجب‌وار بهارا که تویی

لیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توست

هم بید سایه بر سر آب روان فکند

نگه دار آسمان گو راحت خویش

که چون می مجلس جان تازه کردی

بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر

وز عدم اوضاع موجودات پیدا کرده‌اند

گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

به خط خود قلم بر سر کشیدی

تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو

تاراج دل به طره‌ی عنبر فشان کند

به عزم شهر راند از جای خود رخش

زر سامری نقد میزان نماید

زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور

میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست

در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی

در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی

که هستم زاهدی صاحب کرامات

کنون گه هست به هر گوشه‌ای کناری خوش

شروع در سخن مدعا تواند کرد

به دست مهر ببستی و مهر بنهادی

گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

در سر باده کنم خانه‌ی هستی چو حباب

از مصحف حسن او بخوانی

که ره جان به پای تن کردی

گل می‌طلبی ز خار مندیش

وزان داد هر بینوائی بده

چرا عالم کنی بر خویش تیره

چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده

تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر

غبار چیست دگر باره در میانه‌ی ما

بنده گردد شکر و حلوا بلی

بده چون اشک من جام صبوحی

خاک در تو بودم در عالم جمادی

ما را ز دوستان قدیم آور آگهی

سد خدنگ انداختی، بر استخوان آمد همه

وز معمای عشق می‌گوئی

تا بگذارند که افسرده‌اند

به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟

کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی

هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب

تو دانی و بس حال دگرگون شده‌ی من

فلک دردانه بر دریا پراکند

به هر جزوی ز حسن او قصوریست

شمس را بر قمر ندوخته‌اند

در غم و شادی تو تا روز شد

لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد

کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی

جای قسم است داوران را

قلتبان شکل نیست لیکن هست

که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست

امید من از عمر کوته نبود

زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن

این چنین عادت خورشیدپرستان باشد

تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

پدیدآرنده چون ناپدیدی

گرنه جمال رویت در روزگار بودی

زانکه تا این درکشی دیگر رسید

قضا قضای خدایست هرچه بادا باد

به ناگه دور افتادن ز یاران

یک دو جنس از روی یکسانی بخواه

گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

نمی‌دانم دری باقی تو دانی

تا بریزد هر کجا استاره‌ای

بارک الله همه سال این سفرم بایستی

این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری

درفشان در نقاب آسمانی

خوش آنکه ز سرچشمه‌ی حیوان تو آید

آن دختر آفتاب در ده

سنگ‌ها را لعل سازد میوه را رنگین کند

گلشن و بستان و ایوان گو مباش

ترسم که بگویمت خدایی

دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن

تا تو می‌رنجی منی داری هنوز

زمان باقی زمین بر جای باشد

به هر سنگی ز شیرین داستانی است

اینت مسیح راستین درد نشان کیست او

ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود

وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی

چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی

تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری

به سر موی ز من دور چرائید همه

رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی

چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید

وفا گل بود، بر دشمن فشاندی

تا همچو روان صفا پذیرید

وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده

دو چشمم ماند بالا ای افندی

بوئی چو باد عیسوی رنگ چو اشک مریمی

هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز

میشد از اطراف خاور رایت روز آشکار

که در اثبات و نفیش قیل و قال است

عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی

زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد

غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند

درهم شکنی به لن ترانی

اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه

تا به بنیاد کالبد چه رسد

وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی

پر به ما منمای زاهد خرقه‌ی پشمینه را

کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی

شاید که با وجودت در ما عدم درآید

زمانی جانم از زاری بیاسود

نه زمین و نه فلک می‌سپری

از شکرهای لفظ او اثر است

خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی

صلای رغبت هم آشیانی

هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو

چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست

بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی

پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان

غرقه‌ی فیض مکرمات تو نیست

چو آتش گشت و شد با باد همراه

درد محبت است که درمان پذیر نیست

آن کیمیای جان‌ها وان گوهر نباتی

بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر

غمی کان سنگ خارا بر نتابد

هین وقت دعاست الصلایی

از آن یک‌ذره کمتر وانکردی

غم کشی بی غمگساری مانده‌ام

که گوئی عاشق جان و جهان بود

خوشا آغاز سوز آتش عشق

که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

دارای هفت کشور و معمار نه حصار

جهانی زین خیال اندر زیانی

چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی

صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی

زهی حلاوت لب لااله الالله

بیش ازین هم گرمی بازار خواهی داشتن

چون سایه دویده در رکیبش بین

خوی را خود واکند در حین و خو با او کند

او را اسیر و حلقه بگوشند انس و جان

به رحمت برگ کاهی را ربودی

یک اهل در این میان ندیده است

دست هزار عذرا از آفتاب برده

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

ولی چون عاشق از خود رفت بیرون

زانکه پرورده به خون جگری

وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر

نه بر گنج فراوان میبرم رشگ

حاتم از دست سلیمان برده‌ای

کسمان ترسم به درد یارب و یارای من

حاصل چه ازین سرای تزویر

مراد دیده‌ی خلوت نشینان

با ما کشش خاطر او یک سر مو نیست

گفتن چه سود با تو که فرمان نمی‌کنی

هر چند سبک دستی ای دست از آن زوتر

در جهان کامکار خواهد بود

تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

بازار زهد ما را بشکست عشق خالی

چون پرده راست گشت من اندر میان شدم

تیر بلا نیاید جز بر نشانه‌ی دل

نماید شاخ سروش چنگل باز

صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب

آشکارا و نهان می‌آید

نمیدانم که درمان چون توان کرد

چون بگستردی تو دین بیخودی

پای که از سر کنی در صف عشاق نه

معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده

بدان مجنون بی‌سامان بگوئید

بی آب شود جوهر یاقوت محالست

پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من

در فغانند از او از فقعی تا عطار

ای مایه‌ی عیش و کامرانی

دام عشق دلبری دردانه‌ای

مهر بر چون من کم‌آزاری نهی

پیوسته میان خود بربسته به زنارم

از ره صبح کاروان از در غیب قافله

نگاهت کرده سرمست و خرابم

وی مست جام عشقت مردان راه معنی

چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

جنانی تربع روض الجنان

جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی

به صفات درنگنجد به خیال در نیاید

به کسانی که سرور هنرند

داند که میان این و آن فرقی هست

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است

زیر و زبرست شهر و بازار

ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد

کز او اندر رخم پیداست تابی

سایه نشین دیده‌ی گریان کیستی

پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم

با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی

که با تیر نگه سازد اسیرش

با بوی مشک و رنگ می از گلستان کیستی

ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار

دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

که چون دیدم تو را بیخم بکندی

نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی

این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است

به راستی که بلائی است این نه بلائی

خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست

بسیار جفای چست کردی

چو درفتادی در دام کی رهات کنند

به باغ مژده‌ی ایام نوبهار آرد

ز فضلت این کرامت نیست دوری

که آه من و لعل جانان نماید

یک درد به صد دعا همی جویم

هزاران مدعی را سوته دیرم

ترا تن فربه است و چهره گلرنگ

بر تو هر هفت زیور اندازد

وز حسد ناشسته رخسار آمدند

سلیمان دوم جمشید ثانی

یا رب چه لطیف ارمغانی

هژده هزار عالم ازین سوی لا رها

کارزو بهر عمر می‌باید

صبر برون میجهد از دل شیدای ما

این بخت نباشد سر شوریده‌ی ما را

زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن

جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید

نباشد بی می صافی صفائی

وگر چه شد تنم در عشق زاری

کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی

من از هر دو جهان بیرونت جویم

بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

طلسمش تا به اکنون ناگشاده

هنگامه دریده اختران را

چونک در پوست نگنجد چه کند

که اینت بفسرد آنت بسوزد

ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده‌ای

فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا

برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری

که ترک مسکن و ماوی نمی‌تواند کرد

بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم

چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی

مرغی باشد که پر ندارد

این خیالست که ما از سر او درگذریم

گه در صعود انده و گه در نزولمی

شد گره اندر گره حلقه‌ی درع سحاب

کی بود کی چون نهایت نبودش

از کجا یافت در این گوشه‌ی ویرانه مرا

به خاصیت بر او آب است بادی

جفا گفتی نخواهم کرد، کردی

ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

که اینت بفسرد وانت بسوزد

در آیینه بدیدی آنچ دیدی

هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله

ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری

چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد

درمانده‌ام و چاره‌ی این باب ندارم

وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست

کو زبانی که مجابات زبان تو بود

حکایت گفتن بیهوده تا چند

ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و بدستی

کز عشق روی او چه غم آمد به روی من

چند زنم بانگ که زود ای غلام

دلم دریای خون از دیده بگشاد

نه مانند سخن غماز باشد

شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید

قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد

تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی

خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند

او بر در خدای کفن بر روان کشد

ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

خدای را نروی دست ما و دامن تست

در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب

که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد

به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری

می‌دود پیش و پس چنان که توئی

مست منگر خویش را هشیار کن

شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان

بیان رنج عشق و محنت عشق

عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب

ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد

سپهر کسوت روحانیان شعار کند

بدو گفتم ملولی هست گولی

قفلی زده بر دهان نهاده

امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش

که خسرو نشانی و خسرو نشانی

کنم قناعت و راضی شوم به برگ گیاه

بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا

به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد

مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

از گوشه سینه‌ای برآری

ما را بگو که لعبت خندان کیستی

چنان غرقم که مویی می ندانم

مانده در قعر چاه می‌بینم

ز هر پرده نوایی دارد آهنگ

در ملک نیم روز شبستان تازه کرد

مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار

همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد

غم این قدر نداند کخر تو یار مایی

تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید

خاک شروان ساحری دیگر بزاد

که باد خطه‌ی عالیش تا ابد آباد

اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود

چون نرانند به دیوان قدر باز دهید

کان برون از شمار خواهد بود

نگردی این چنین دیوانه‌ی کس

تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی

جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی

ای نگارستان جانم روی تو

پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا

خروشان همچو سیل افتاد در دشت

صفت عدل شاه می‌گوید

هم مست دوان دوان به محشر

به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند

نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی

کز عدم کس نشان نخواهد داد

زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده

ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه

جان چو کف ز او به جوش می‌بشود

کس نداند حالت من ناله من او کند

نوای بربط و آواز عود و بانک رباب

به نزد او نیرزد خاک زاری

بر همه ملک جهان خواهم گزید

لاله‌ی سرخ روی را، سوخته‌دل چو من نگر

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

هوس را مرهم زخم درون ساخت

پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند

کز ره جان جامه دران آمدند

ابواسحاق سلطان جهان را

برای خاطر ایشان نخسبی

بیضه‌ی آتشین براندازد

سر تخته‌ی خاک آمد و دل خانه‌ی خون شد

چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

گره رشته‌ی تسبیح ز سر بگشایید

دامان زر دهند و خرند از بلیس درد

مایه‌ی این پادشاهی زان گدائی یافتیم

اشارت می‌کنی خندان که آری

کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند

وز قبله‌ی روی خود محراب دگر کرده

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

که ناظر شد ز بزم خرمی دور

و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد

بنگر به مثر تو چه چفسی به اثر بر

علم بفراشت خورشید جهانگیر

جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی

آنجا که درد دادی درمان نمی‌دهی

کز بر مشتری ورا مقر است

از آن خوش زندگانی دورم انداخت

ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان

بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند

قاعده اهل این دیار نه این بود

مرا زان ماه مهر افروز ببرید

موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای

در پس آینه رویم زن رعنا بینند

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

خرامان بر کنار جویباران

گره از سیم و قفل از زر گشادن

سود محاکا در این حدیث چه لاف است

آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد

امیدم حاصل و بختم جوان بود

به جامی پرده‌ها را بردریدی

کاین پیر طیلسان مطرا برافکند

لاتخف حق جواب من رانده است

دوا و چاره‌ی هر مستمندی

بر آستانه‌ی آن در سر نیازی هست

پرده‌ی روی تو شدم پرده‌ی من چرا دری

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

همه آسایش جانی همه آرایش عیدی

خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی

می نیایی به میهمانی من

وزین بر زیانی که ما را زیانی

ز ابر دیده دریا کرد دامن

شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته

برد معشوق ناز و عاشق درد

شکسته‌ایست که در بند مومیائی نیست

پنهان پنهان چه می‌گریزی

انجم فروز گنبد هر انجمن نیند

دولتت دولت محمد باد

ز باد نفخه‌ی مشک تتار میید

چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

در روزن من هم نرود صورت مهتاب

در حال دلم گریزپا شد

ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی

گر سر موافقت بدانی

تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست

مردم آن نرگس جادوی تو

شبکی در کنار ما باشی

به نام عقل نامی کرد نامه

پس پیشین خبری خواهم داشت

سپیده چهره دل را به کار می‌ناید

دگر ره با سر افسانه رفتم

از ره دور به سر آمده دانشمندی

یک‌رنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

فلک مهابت مه روی آفتاب نوال

طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم

جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن

که می‌دهد به خماران به گاه زودازود

دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد

کفو تو نبود آن نشانی

دم دهی پس به آشکار کشی

عقل را در کار او مضطر ببین

میان عرصه‌ی میدان صنع گردان کرد

حکیمانه علاج خویش می‌کرد

خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را

همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد

سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی

هم‌دم خویش کسی داشتمی

فرقت آن یار غم‌گسار برافکند

ستاره جیش مخالف کش و موافق ساز

عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه

هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند

که غمزه‌های دلارام طبل حسن زنند

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

گلرخا خوش سوی سوسن می‌روی

برگشاده است و عنبر افشانده است

زاهدان را ناشکیبائی ببین

من سرگشته در این واقعه حیران شده‌ام

جهان گردید چون دریای آذر

دانه‌ی دل رایگان خواهم فشاند

کان ترک ختا به خرگه آمد

چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد

بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای

وفای گل و صحبت مل مجازی

جرم فلک پس سپر آهنین گریخت

می‌رسد بانگ سرود از همه جای

ز چشم من آبی ز دل آذری

بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی

چون ز کف دوست بود خوش بود

دریافت به سوی خویش میلی

از فضل تو کرده پیش پایی

هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند

بنشین و دمی مباش هشیار

وز آه و نفیر دم فروبست

نمی‌گشت از حریم خسروی دور

نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

ز غم‌های جهان آزاد می‌زیست

گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی

هم به صبح از کعبه‌ی جان روی ایمان دیده‌اند

یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد

کند غمازی از صد پرده‌اش بوی

هر غباری که ترا از سم توسن برخاست

زانکه نگنجد در او هستی ما و شما

ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد

پرده ز دستان کهن باز کرد

که روشنتر از این نبود بیانی

سنگ سازی، سبوی ما شکنی

اسیر بند خودرایی بباشیم

حجت اثبات وجود تواند

که گردد چون فلک عالی بنایی

وز آه عاشقانت دریا بخار کرده

بر امید بوی دلدار آمدند

چون قلم از بند برانداختی

کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای

تا ندانی ز کجا آمده‌ای

زار نالید که کبکان سرائید همه

کشتی افتاده به توفان توایم

ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست

بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری

از برای دل یاران چه شود

دل یعقوب را مشعوف خود ساخت

ماه چرخی چه زیان دارد اگر پست روی

ترکان که کمین گشای خوانی

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

کاخ حکمت را قوی کرده اساس

که سوی شهر منظور آمد از دشت

تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من

از برای دل پرآتش یاران چه شود

به خدمتکاری یوسف میان بست

مرگش طلبی اگر ستانی

در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی

رفت ز من آن تبی کز آتش آز است

جهان را یادگاری جز سخن نیست

که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

کامروز پاره‌ی دگرش در فزوده‌ای

آنچ گذشتست قضا می‌کند

بر سر جمع، سیاست کردند

بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی

وان نور تویی که جان جانی

علم پی کردن از عیان گفتن

آن در همه فن بزرگ کارش

دواند گلخنی را تا به گلخن

مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این

که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید

زین هنر پایه‌ی خود عالی کن!

در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی

موج خون بنگر و فغان بشنو

وز کرکس فلک ز پر و بال درگذشت

که بودت آشیان بیرون ازین کاخ

میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست

صد ماه مقنعم نموده

وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

نور چشم است سواد رقمت

چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی

وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست

مبتلای درد بی درمان شدم

مرکب جهد سوی اعدا راند

شبی در خواب شد آشفته خاطر

ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم

اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید

نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن

ز قعر بحر پیدا شد غباری

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب

ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته

که صبر و هوش را خرمن بسوزد

وین طرفه که تیرت ز کمانخانه نجسته

کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند

هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر

بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

هرگز دو دوست یک‌دل و همدم نیافت کس

شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو

با همه، بی‌همه، تو، ای همه تو!

که دارد مرگ در پی زندگانی

دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد

ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد

نهان روی دعا در آسمان کرد

انجم و شمس و قمر بگریستی

بندش از زنجیر گیسوی تو بس

دیده چون پالونه‌ی آهن فرو پالودمی

در آن بازار بیع او هوس داشت

یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم

ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید

به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید

رقم هستی‌اش از تخته‌ی خاک

بفزای حلاوت جوانی

تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم

در خلا دین مزور داشتن

هر چه هست از طرف توست نخست

به کار خود ورا مشغول سازد

گر دهد جام زرم دست بر او افشانم

زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند

تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش

بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی

زانکه با دردکش قرین باشم

چون بخوانی جواب می‌نرسد

مزرع فردا شناس امروز را!

تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد

لیکن به سرا پرده‌ی او بار مرا بود

از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

مرگ بر حرف تو انگشت نهد

چرا عاقل شدی هشیار گشتی

به آن خشت، بر من در گفت و گوی!

گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم

گفت و گوی ناصحان بسیار شد

که باشد لایق مسند نشینی

از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست

که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

کار شیرین کن شیرین کاران

چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی

شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر

چو روز موسی عمران فروشد

بی‌روشنی تو چشمه‌ی قیر

تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت

که پیک نازنین رفتاری ای باد

پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی‌خبر

گشته از آن نقطه زبان‌ات زیان

گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

نام تو بسوزد از زبانم

وصل‌طلب فصل بهار ای غلام

به آیینی که می‌بایست، آراست

نه کوهی سرفراز با شکوهی

گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم

عیسی گلروی از این هر دو زاد

آن چون قیس‌اش هزار مجنون

مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌ای

حلقه‌ی دلم به حلقه‌ی زلفش اسیر نیست

کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست

ولی افزود از آن خود را رواجی

که در معنای آن حیران بمانی

یادگار اکنون گیایی مانده نیست

گلعذاران از گلستان می‌رسند

پشت برین دیر سپنجی کنند

یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی

کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

جهان را در بسی غوغا نهادیم

جان او افتاد از آن غم در گداز

طریق مهر می‌کردند ظاهر

کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است

گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

خال سیه گشت رخ راغ را

چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده‌ای

ولی کم بود اژدها گنج‌زای

که به شیر سگش بپروردند

منتهی گشته به این نقطه‌ی درد

ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن

بود گردش نه سپهر از سخن

به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد

میان خاره و خارش فکندند

گشت خندان روزگارم اندکی

روزگارم زمان دهد؟ ندهد

گه به خرابات دوان بوده‌ام

قاعده‌ی صحبتشان استوار

هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست

زان که بر روی زمین جستیم نیست

هر گوشه مقال و ماجرا بود

صد بار دل از زمین برآمد،

نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای

خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست

من زین دو بحر شاکر آثار می‌روم

وز کمند زلف او، مارش گزید

که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم

یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید

کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

شب در آن مرحله کردند نزول

ما بند شدیم و تو بجستی

شمشادوار تازه و خرم پدید نیست

ناگزیری چو جان و ناگذران

خارجش نگذاشت از زیر نگین

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت

مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد

تن کی باشد که سنگ‌ها جان شد

بنفشه جعد عنبر بوی خود شست

وی آتش عشق از چه درسی

سر صلاح ندارم سبوی باده بیار

کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند

وز این غوغا بلند، آوازه گردد

گنه ما درین سر کو چیست

سلطان همه عالم مولای تو اولی‌تر

چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

بانگ زه از گوشه‌ها برخاستی

همی‌تابد عجب نقش و نگاری

زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست

به یکی در همه نظاره کنم

پر شده‌ی مغز وفا پوستش

چون سبزه رخت بر لب جوی تو می‌کشد

به کشورگشایی سفر ساز کرد

از این دو حال مشوش بگو کدام برید

داغ پروانگی‌اش لم یزل است

که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی

خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟

کنیتش دهر بوتراب کند

به دامن پای جمعیت کشیدند

کردار همه باژگونه باد

زمهریر از روان برانگیزد

ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود

لیک در نور یقین، مرد تمام

تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

چون شنوی تو که سلامت کنم

گروهی از خواص خانه، نیزش

ز دیدگانم باران غم فرود آید

همسایه‌ی نور آسمانی است

در هوای شاهدی و لقمه‌ای ای بی‌حضور

هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت

چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی

درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست

پس به بار عام پیش صفه‌ی مهمان آمده

ذوق تجرد به ملک عشق داد

مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو

مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم

جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر

هر یک آویزه‌ی گوش دگرست

دلتنگ ز غم چو کاف کوفی

واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد

یعنی که به بندگی ده اقرارم

قائد لشکر مهجوران را

تا در میان غمزه‌ی بیداد جوی کیست

کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت

رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

که زبانت دگر و دل دگرست

همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری

به ملک دگر تافت عزم‌اش زمام

بازان کز آشیان طریق پریده‌اند

نگردد شادی‌ای پیرامن او

تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان

وقت بنفشه دارم سودای بی‌شمار

گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

عرصه‌ی گیتی ز دینار و درم

تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی

برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد

پیش رویش بر زمین می‌بایدش

باغ لطفش رونق دیگر گرفت

آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان

من درد نوازنده به مرهم نفروشم

مبادا در دو عالم کار دیگر

ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست

که به از سرو نبود سایه بانی

کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد

که اسلام بدو تفاخر آرد

شد بدو پیوند امیدش قوی

در بند کسر حرمت این آستانه باش

غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد

تشنه را بانگ سقا می‌آید

کز آن بر دل ارم را بود داغی

وز سینه جدا مشو که جانی

با پیر مغان موافقی باید

در دق و ورم مانده از رشک هلال تو

از پس آن پرده‌نوائی شنید

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

پیشکش صد جان شیرین آورم

که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید

به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار

سرمست ز کوی ما درآیی

دو صد خرقه‌ی تن رفو یافته‌ست

گر شحنه‌ی بدگوی او در حلقم افغان نشکند

بر لوح بیان چنین رقم زد

به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است

همچو شیر و شهدشان کابین کند

میهمان شد به سر خوان خلیل

آراسته‌ست خوانی در می‌رسد صلایی

راستی کار او جز خم موی تو نیست

چشم تو و صد هزار دستان

جلوه‌نمائی همه با خویش داشت

در کام، زبان همی چه پیچانم

کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود

که همه شیوه می را دل خمار بداند

وز مهر کشیدش اندر آغوش

برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی

دم او خواب پاسبان بگشاد

با جاه نو رسید و به امکان نو نشست

گرفت آن صیقلی آیینه در دست

ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

ز دل بیرون دهد اندوه خانه

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

اندوه تو ابر تند خون‌بار

نمی‌دانست خود را آرزویی

تو می‌خرامی و من رشک بر زمین دارم

کن مانده به چنگ غم گرفتار،

عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

گل از وی نافه‌ی تاتار گردد

تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری

این بس مرا که دیده‌ی من شد شکوفه‌بار

گوش را بربند آخر، چند بندی خواب چشم

موکبش ناظم عالی گهران

اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای

هزاران رخنه در ایمان بیاید

نیمه‌ای خنده بود و نیمی درد

بار خود بر ساحل بحری فکند

ساقی وصل شراب صمدی پیمودی

از پایه‌ی خود فرو فتد پست

در ره سودای تو می‌باختیم

ماند حیران فکرت دانشوران

آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست

هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد

نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد

دست مهر از لطف بر دوشش نهاد

دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

ز هندوی گژمژ سخن درنماند

چتر او در قبه‌ی افلاک نقصان آورد

فشاند از آتش دل، خاک بر سر

که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند

افتاد به ساحل این سفینه

کاین شب و روز چون نمی‌خسبد

پای کردی سوی میدان در رکاب

پرهای کشته بهر نشانی نهاده‌ای

چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید

حلقه‌ی زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم

بایدت از معنی آن کام یافت

یار حال من بیمار ندانست دریغ

و آن حجلگی عماری راز،

از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور

تیر مخالف به تنش جا گرفت

فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی

کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم

با تنگی آب و نان مادر

می‌گذرد، آن به خود و این به خواب

دام فریب آب که و دانه‌ی که بود

داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم

شادی آن صبح‌ها کز یار پرکافور بود

که باشد عالمی خوش، عالم عشق

یا ضربت جدایی یا شربت عطایی

کز او مانده پیداست بر روی روز

با بت شیرین سیم‌اندام خور

نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری،

از دور ایستادن و خندیدنش چه بود

هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر

جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد

و آن دهم باشد مثر در جهان

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر

هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته

بجز روز سیاه نامیدی

ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم

کز تو آوازه در جهان افتاد

حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد

در حرم حاضر و ناظر بودم

ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی

که چون سلطنت یافت بر وی قرار،

توبه کن زین هر سه و دین دار شو

تازه کن عهد قدیم دل است

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم

یا منیرا زاده نور علی نور مزید

به خنده نوش نوشین کرد شیرین

ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی

عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند

عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک

از نوای سحری سحرنمای

تا چند دست و پا زند صید گلو افشرده‌ای

یاد خیال انس رسان تو می‌خورم

چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد

سحرکاری کرد در تعلیم او

رو که سوی یار مه وش می‌روی

مقبول خرد به خرده‌یابی

هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده

وزین گل عطرپرور کن دماغم!

کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند

دانم که نیرزدت به زنجیر

هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید

به تمنای تو خاموشی ما

چون تویی را زهره کی بوده‌ست کی

هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است

که چون برید رگ کون بریده شد رگ چشم

هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟

حرف عنایتی که تبسم، نگفته خواست

خاک پر کن که جای مرهم نیست

به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد

زنده کن مرده‌ی آوازها

چو صهبا و چو حلوا این عروسی

برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است

کافسوس بود که من مرا باشم

همی زد کوس شاهی، نام تیموس

یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

به پیامی که سازدم دریاب

وی لطف تو کرده باغ را سیر

هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم

بیا ای آب بحر زندگانی

چون تو را شد حصار جان خلوت

به خاک آن تن دردناکش سپردم

نی تمنای دلش حاصل شود

کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد

دیده‌ام را نصیب خار افتاد

ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد

در خلاف آمد عادت داده‌ست

که اندر گلشن جان نیست خاری

تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر

کاندرین ره کم نیایی از مگس

خالی از آن مایه‌ی دردسرست

آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست

از شش در تو گذر نیندیشم

بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود

زلیخا را عجب دردی و سوزی

گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت

هم ز فیض سحاب و بر صبا

روی ارادت به مزارات کرد

ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت

انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت

که ما فی الدار غیر الله دیار

که عمری در پرستش کاری‌اش بود

آب دریا تا میان آید همی

نقطه بر حلقه‌ی مرکب چه خوش است

شش‌پنج‌زنان کوی خماریم

نهاد اسباب جشن اندر میانه

بر تن از آب دیده توفانیست

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را

از جام صبوح سر برآرید

گشتی به ره طلب روانه

آفتاب و صد هزاران همچو دی

خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم

که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود

شدی مفتون او هر کس شنیدی

بوی گل مروت زین بوستان نیاید

در آتش سوزنده چه آرام توان یافت

وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید

در سیل بلا فتاده چون کوه،

چنانک وهمشان شد که خیالی

زاهدان را توبه آن خواهد شکست

نقدی روشن چو چشم تو عین

کز عشق تو قیس را دل افسرد

غیر از سر بریده و بال شکسته‌ای

بجویم بو که دریابم جمالت

از یکی دلبر روایت می‌کند

گشت بر مرغ دلم عالم تنگ

آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی

کز پی آن در سر افتاده است باز

من او را شناسم مرا او شناسد

زلیخا را ز جان برخاست فریاد

که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

همراه سرشک و آه می‌رفت

این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود

به صد مهرش به پیش خویش بنشاند

قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی

وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

صد هزاران راز پنهان یافتم

طلوع صبح کردش کارسازی

سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص

در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد

که بایزید از این شیردان یزید شود

تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام

عجب ز اصحاب ایمان و امانی

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

کز بس سیهیت دلفکارم

چو گرگان نهان در صورت میش

ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران

اکنون که بهار نافه بوی است

روح طبیعی به فلک واسپرد

همی زد سر تمنای شبانی

تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی

وین پرده‌ی سینه کوب سازد

اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم

نم از سرچشمه‌ی انعام او یافت

که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد

ور حلقه به گوش تو لقب دارد

آمدم کتش بیارم درزنم در خار خود

برآمد یوسف شب رفته در چاه

آن نور لطیف جاودانی

جهان را گهرریز ازین راز کرد

نغمه‌ی جغد بر ایوان اسد

از کمان چرخ، پی در پی رسد

کلید وصل ، که دستی چنان درازم نیست

طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم

جمله صداع گردد جمله خمار ماند

همه اسباب حشمت بود حاصل

تو خبیری تو خبیری تو خبیر ابن خبیری

غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش

پس چگونه در جزا خواهم رسید

وز دو دیده خون چکانیدن گرفت

رحم گو بر جان محنت دیده‌ی فرهاد کن

نسیم سحرگه گذر برنتابد

چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند

گوهر مدحت دریا سفتی

تو مانی در میان شرمساری

دل از آن جان جهان نشکیبد

صلح و جنگ نیکوان بدرود باد

بهر معراج مقامات بلند

لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

بلبل جان‌ها بنسراید

حوادث پای در دامن کشیده

پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی

بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

تا نیفتی دور از محمود خویش

یا گلی از گلشن راز آمده؟

دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت

از برای دل یاران چه شود

وگر خوردش از کوشش خویش بود

مگر من یونسم در بطن حوتی

به نسبت جز جفاکاری نیاید

شمشیروار در کف دریا شعار توست

به جنگ اندرون داد مردی بداد

از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم

چون دائره جمله تن کمر گردد

دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد

سوی کید هندی سپه برکشید

تو آن کوهی که در هامون نگنجی

از کوی امید در نمی‌آید

سرگشته نبودمی چو پرگار

سوی مادر روشنک نامه کرد

باز بینم شده مطاوع خاد

ز آن لب که آتش است و عسل می‌دهد برت

آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند

سرآمد برو تاج و تخت مهان

بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی

پی ز کوی یار نگسستی هنوز

بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته

سیه گشته و چشمها چون چراغ

گرم اختلاط داغ درون کسی مباد

زد ساغر عیش خویش بر سنگ

طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید

ز بابک سخنها فراوان براند

مرگ است به نام زندگانی

که بر او عشق، تیر غم نزده است

هجده هزار عالم است آینه‌ی جمال تو

جهاندار کز وی نترسد بدست

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد

خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد

به دانش کهن گشته و سال نو

کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری

یک رنج بازگوی که من آن نیافتم

مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته

بیاراست گیتی به داد و به مهر

اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد

هم شما هم شما که شیرینید

نبرداشت هرگز دل از آرزوی

بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی

چند جامی بکش از باده‌ی گلفام بخسب

وارهان از ننگ و از نام ای غلام

زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی

وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم

بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت

شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر

در مردم از خرمی شاد بود

کان شیرینی بنامیزد بلی

که تو ماهی و مه در برنیاید

روی سخات در خوی خجلت نهان شده

هوا شد به کردار چشم خروس

برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام

تا بر درت این و آن فرستیم

بیرون ز جهان جهان کی دارد

که بر درد زان پس بباید گریست

تو چرا تازه چو شاخ شجری

هوای تو به سر تازیانه باز آورد

راز دل خویش چون نهان دارم

نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی

هرکس که هست بنده و آزاد من

به نثار لب و خالش برسد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

نگونسار شد پرنیانی بنفش

خوش می‌خوری و همی‌رسانی

ز تقصیرشان گرم شد خوی او

دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد

که چون خیزد از دانش اندر نبرد

واندر زندان به ناز در خوابم کرد

در شعبده صنع ساحری ساخت

ما را مقام و مجلس عرش مجید باید

کجا بود با رای او شاه سوس

که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی

مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد

چو خود را مرد جوشن می ندانم

یکی بی‌کران ژرف دریا بدید

گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای

لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد

که بی‌پناه تو کس را نشاید آرامید

که بد ریخته زیر خاک اندرون

دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

کار جهان تا ابد قرار ندارد

به جهان جوی دین طراز فرست

به مردی مگردان سر خویش کش

ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد

کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم

یار کسی شدیم که او یار می‌کشد

نه آید بدین پادشاهی گزند

غریب این جهان و آن جهانی

یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست

در غم لعل درفشان توام

مگر چهر گلنار دیدی به فال

بلی چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است

چه سگ‌جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد

لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند

که یک روز نشکیبی از اردوان

می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

که این ره دامن تر برنتابد

جان چو کف زد به دوش می‌بشود

طلایه سنان را به زهر آب داد

روز قدح کشیدن و عیش نهانی است

روح القدست همین نویسد

کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد

چهل روز تا پیش دریا گذشت

نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی

پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد

یک بار به قعر جان فرو شو

ز شبگیر تا بود هنگام خواب

چرا باید کشیدن رنج عالم ترک راحت کن

وفا را زور بازویی نمانده است

آن طرف ترک تاز باید کرد

به پیری چرا خوار بگذاشتی

خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری

نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست

چون ملخ بر ملا گریخته‌ام

که هرگز مبیناد نیکی تنش

گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

مایه در وجه زیان نتوان نهاد

هفت قدح از دگران برفزود

جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی

تصدیع برادران نجویی

خاصه که عالم ز غم‌گسار بپرداخت

با چنین جان عشق نتوان باختن

بدو اندرون مردمانی سترگ

به جستجوی تو چون گرد باد فرد بیایم

آن پای نهد که سر ندارد

شیرگیری که چون پلنگ آمد

به نیکی بر خویش بنشاختش

تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری

به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز

تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

چو شب تیره گشت اندر آمد بری

غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود

وز یک جهتم دو قبه برخاست

ما را سقط همه سگان گیر

ندیدند زیشان کس آرامگاه

زنده کنی مرده را جانب محشر کشی

بر دل من برگمار تیر جگردوز را

یک گره از زلف هندوی تو بس

یکی نامه فرمود پر جنگ و شور

تو این می گوییا در صحبت بیگانه‌ای خوردی

ز دود دلی کاسمان‌وش فتاده است

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کزویست نام بزرگی به جای

آه که چه دیوانه شد جان من از سوره‌ای

جان و دل قربان همه سالش کنم

تا پلیدانت خاک ره نکنند

خردمند و جنگی و ساسان به نام

به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا

کنون با جور جفتی یاد می‌دار

که جایی دد و دام و ماهی ندید

خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا

چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر

چو آمد سوی مرز او با سپاه

مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی

زبان را به تمهید شکر و سپاس

ذره ذره غیب دانی می‌کند

نماند به چهر تو هم چهر من

آینه کون شد رفت از او آهنی

آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد

حد وفا همین بود، جور ز حد چه می‌بری

درم داد و روزی دهان را بخواند

تو به عیش کوش و مستی که فراغ بار داری

طالعی به ز اتصال تو نیست

جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود

برفتند گردان پرخاشجوی

تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی

خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم

سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم

بدیدند با رنج دیده سوار

گر سینه‌ای خراشد و جیبی درد کسی

ز تسکین آن فتنه درمان ندید

جانب اسرار چه پیغام داد

که من پیش رومی ببندم کمر

برد مسلمانیم وای مسلمانیی

طائفه‌ی عقل‌ها هم به اثر می‌رود

کو خیمه‌ی نشاط به صحرای غم زند

چه گوید ز بالا و پهنای پارس

چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی

از دور خیال جام روزی است

که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

به پالیز کینه درختی بکشت

زیرا که آفریده نباشد قلندری

چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند

واینه از جمله نهان دیده‌ام

نکردی جز از دانش و رای صید

یارب نصیب من مکن اینست اگر آسودگی

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد

به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ازان هر یکی چون یکی سرو برز

زیرا که آفریده نباشد قلندری

رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم

که دعای بد نیکانت رساد

همی گفت با من خداوند پند

آن غمزه‌ی حریص غضب را چه می‌کنی

روز جهان فرو شد راز نهان برآمد

کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

نماند کسی از نژاد مهان

آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

بر آسمان وبالم و بر روزگار هم

لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم

سپاهی بلند اختر و رزمجوی

از که این راه و روش آموختی

سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام

وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار

جهاندیده با داد و فرمانروا

وز لاله و که شنو صدایی

ازین باریک‌تر تاری نپندارم که دارد کس

به مگس راندنش نمی‌ارزد

پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار

چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر

از کاروان گسسته و بار اوفتاده‌ایم

راه از این جمله گرانی‌ها نهانست ای پسر

بهی جست و دست بدی را ببست

خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی

بی‌دمش بوی جان به کس نرسد

خویش را خوش در بن دریا فکن

ترا مردم از مردمان نشمرد

دیده‌ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید

به سر خاک باز می‌غلطم

هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید

که نگذشت گویی بروباد و خاک

گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی

صلایی به بالغ‌دلان در فکند

اینت بنیاد که جان را حرم است

سوی پارس آمد دمان اردشیر

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

بیامد یکی مرد با دستگاه

در قدح جان من آب کند آذری

کز بس خروش زارتر از زیور آیمت

چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم

جهاندار با کرد نزدیک شد

زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود

عهد تو دانی چه بود باد هوا بود

که هر قرار که دارید بی‌قرار کنید

برافراخته سر ز جای نشست

از آتش تو ای بت آگه چه شسته‌ای

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

کز چند فن فلاطن یونان شناسمش

به رومی همی نام یزدان بخواند

طرح بنای عشق محبت اساس ما

ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود

زیر فرمان کس نمی‌آید

شهنشاه زان تیز دم شد دژم

این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری

چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت

بر چهره‌ی گلرنگ او چون لاله در خون آمدم

دو کرسی ز پیروزه و لاژورد

بر جان کسی اینهمه آزار نیاید

بدان تخم اقبال جاوید کشت

ور پیامی از دل سنگین او داری بیار

که داراب را اندرو خفته دید

در شکار جان ما آموختی

عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت

تا هم فلک به جای عطارد نشاندش

فزاینده و فرخ و دلپذیر

گو قضا کن طاعت خود هر که اینش کیش نیست

عافیت از راه بم زود بدر می‌رود

رسدش گر به نظر گردن فردا بزند

سکندر گرانمایگان را بخواند

عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی

کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم

تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو

یکی نامدار از نژاد قتیب

کاین حسن فروشان همه قدر توندانند

در بزم، سران بی‌کلاهند

که نگوسار یک نبیذ آید

جهاندار و نیک‌اختر و پارسا

ز پی خشم رهی ساعد و کف می‌خایی

مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیدم

رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند

جهان چادر قیر بر سرگرفت

به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

بگریم کشنارویی ندارم

کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

وزان ماندن او بران آبگیر

چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی

نفاقت سوخت جانم این چه برق است

تو چو دری در بن دریا شده

بیابان گرفتند و راه دراز

این سر که من می‌بینمش لیکن به سامان کی رسد

کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند

هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

زمین پر ز آب آسمان پرخروش

صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری

که ضروری و حالی افتاده است

از چنین کیمیات نیست گزیر

هرانچش به دل بود با او براند

گر می‌کشد آن عربده کیشم بگذارید

از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد

کس از ایشان دگر نیارد یاد

به نزدیک آن نامور بازشو

عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

جز نیستیی که بر دوام است

نیست هرگز روی بیرون آمدن

سرش تا به ابر اندر از چوب عود

نرگسش بر گوشه‌ی دستار خوش ترکانه بود

ننگ آیدش از گونه‌ی من زر نپذیرد

از دست شیر صید کجا سهل درربود

جهاندیده و کارکرده سوار

چیز دیگر گشته‌ای تو رنگ پیشین نیستی

بس سیه بینم زبان و کام خویش

راه هزار ساله بریدم به صبح‌گاه

نگه داشتندی همه راز اوی

گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

کمال از حد آفرینش، برون

که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز شیراوژن اسکندر شهرگیر

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

در هوس پختن وصال توایم

صد علم عشق برافراختیم

که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد

لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند

محنت عشق نیز می‌بایست

خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید

بپرسد ز پرهیزگاران سخن

از غلغل سگان چه زیان دارد؟

باژ به زلف شست تو عنبر ناب می‌دهد

عم پدید آورده بود ارنه پدر گم کرده بود

دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر

از ره گوشم به دل خاری رسد

از غایت حلاوت نام تو نام عید

به خوبی به پیوند گفتار نو

کرده گره دامن بر دامنم

در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد

صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

که گوینده یاد آرد از باستان

نشین با شیشه همزانو و می را یار جانی کن

بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار

ای بسا سیل که از دیده گریان آرند

بران باره بر شد دمان شهریار

بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

در تک دریا رو و مرجان طلب

کاینه عیب نمای است مرا

بیاراسته جایگاه نشست

جز ناله‌های زار چه آرد هوای نای؟

چون جهانم که بس افکنده سم است

مرا در هجر بی‌زنهار مگذار

شده شادمان مرد برنا و پیر

تار جهان را بجز از باد پود

کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست

بر لوح فنا به سر دویدن

ندارد پسر شهریار اردشیر

چندان که دگر طاقت فریاد نباشد

هاتف صبح را جواب دهید

تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر

شده با زبان و دلش تیغ کند

برچه نهادی تو الهی بناش؟

هم‌چنان دان که نیشکر خاید

ریخت به هر دریچه‌ای آقچه زر شش سری

که آن را میان و کرانه ندید

آنروز آمدی که نثاری نداشتم

هست غمم بی‌کنار لهو چه جویم

که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید

جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم

هرگز نرود زجای خویش آجل

همی دارد خمارم در بلاها

آتشم در دل خراب مزن

راه ننمود که بر چشمه‌ی حیوان برسم

گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب

سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد

محال باشد یک مه بهار و دی باشد

به کمان‌کش مژه‌ی تیغ زنت

در طلب تا و مگر تار خویش

چون صورت چین بدیع‌پیکر

که ز ایمان بر او طراز نداشت

کز سر دل تا میانم سوخته است

پر خاک و هوا و آب و آذر

نگونسار شد دولت فیلقوس

برای هر متظلم سپاه فضل احد

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

به لولو بشست ابر گرد از عذارش

هر زمان زنجیر دیگر می‌برد

از دو عالم بی نشان خواهد بدن

زین دو رصد خط امان کس نیافت

پرکنی زینها کنون بی‌شک جحیم

جائی که هست برون از وهم ما و شما

از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند

او به آتش قصد خرمن می‌کند

بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم

کان روی به آفتاب برخندد

این ده اشتر که میر فرموده است

او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

هم صورت مار است و ببرند سر مار

همت ز وجود برتر آرم

روی مرا نادره گازی رسید

چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت

داده است بر آنت دهر منشور

بر در ایوان جان مرد همی افکند

کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس

آن سینه که سوزش تو را شاید

نابوده و بی‌حد و مر نباشد

ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد

رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر

زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم

چون بهره‌ی خود یافتی از دانش مضمر؟

حجره‌ی روح القدس به ز تو مهمان نداشت

جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر

که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمی‌تابد

چو سرو قامت من در حریر بود و حلل

هر دم ازو بازویی دگر بدر آید

بنگرش تا در چه سودا می‌رود

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید

دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ

کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست

نیست بر حق تو به استحقاق زن

چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد

روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم

آشتی رنگی کنند آنهم نکرد

از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر

وز یار کناره جوی شستیم

دانه‌ی تو چه چیز است جز می و جام؟

گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد

بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته

به هر سینه گنجی ودیعت نهاد

چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟

آسایش تاج سروری شد،

پیش تو قربان قربان چه باشد

گردن گردن‌کشان رام کمند تو باد

گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم

چه عذر آرم که موئی درنگیرد

دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش

می‌زد به حریم دوست گامی

هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

عقل بستاند ارچه جان بخشد

در او را نه همی یابم هر سو که شوم

صبرش گرهی گشاد نتواند

چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود

که چو درمان کنم بتر گردد

همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

کز دست یارب من یارب به یارب آید

پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش

کانچه بوده شود نمی‌پاید

تا کین دل از فلک بتوزم

در وصف تو عقل حکمت اندیش

چو آراست روی زمین چون عروس

همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

تیغ فراقت درید پرده‌ی رازم

کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود

همه نور حکمت ز سر تا به پای

لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟

طوطی شکرفشان می‌خواندش

که به یک نان جوین شد خرسند

من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم

وان مغز تلخ باز بدو اندر

از طاعتم هزار هزاران خزانه بود

هین بر کف ما نهید ساغر

آب از مژه در میان شکستم

چیست درین قول اهل علم اوایل؟

من از دل و جان خویش فردم

وز من دلشکسته دست بدار

سر موئی ز تنت یارم جست

ازیرا سیه سار پی برنتاود

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد

گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود

تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود

با عشق تو در میان نهاده است

دانم از صبر هیچ نگشاید

در مملکت عاشقی انباز نخواهند

گر ز آهنست نرم کند گردنش

هشتم هفت تنی از طبقات

اسب غم را در قدم‌های طرب‌ها پی کنید

ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام

چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

صف عقلم به یک نظر بشکست

اگر یک ذره بتوانی چشیدش

تا تو خواهیش دو قولی سخن است

دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش

در خط شد و کار برنیامد

که قربان تو باشد ای نکوکار

که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است

کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد

بر صدف فلک رسان خنده‌ی جام گوهری

به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم

رسته از دوزخ و عذاب الیم

سر به هفت آسمان فرو ناید

خدای داند کاین دل در آن دیار چه می‌شد

گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد

وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

گر پیت سرسری توانم شد

از باطن هیچ پرده آواز

ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم

گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال

جان به تمنا هزار بار برآورد

کژ با راست راست کی آید

که نه سگ نه عسسش نشناسد

سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

از پی آن سیاه می‌پوشد

که او هجای سگی گفت رو که هم شاید

به منزل درنگی که من داشتم

دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

آفاق جمال برنتابد

کارد چون سوی استخوان آمد

وز دم دیگرت قصاص دهند

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

هردم از لب بوی جان می‌آیدم

هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم

مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد

فزاینده در گردش ماه و سال

به خورشید و مه، عالم افروزی‌اش!

هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند

نالان و ستم رسیده باشم

خردمند است بار و بی‌خرد خار

چه دارد پس که دل‌جویی ندارد

این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک

تا روی تو کدخدای دارد

جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

آخر آبم ز جگر بازمگیر

وای آن را که جست سایه بید

کوشید و نبود هم نبردش

با روز همی چه چراغ باید؟

از موکب غم شغب کشیدم

گر به قرب جانفزایی پی برم

هم نیست عجب ز روزگارم

پس هر لشکری یکی مجاهز

کز وی زمانه حامله‌ی غم شد

هرگز این در وجود آن نرسید

من هم جو زرینم کز نار نیندیشم

لقمه‌ی یارت به چشم خوبتر آید

از در صبر آستانی می‌کنم

یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند

بر شاخ گلش به ناز بستیم

از من و من زو کنون به طبع جهانم

بر بساط قلندر اندازیم

هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

نه من همچو تو بنده‌ی چرخ پیرم

کز رمزهای درد تو سری گشاده‌ایم

گه به گریه های هایی می‌کنم

گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم

پیری چو کبست کرد و خربق

ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد

از طالع بررسیده خواهم

ذات تو ز نوع و جنس برتر

که خود در شما آب و سنگی نبینم

تبرک از شرف آوردی آستانش را

بی‌واسطه به حضرت خاصش رسیده‌ام

خداوند و سالار گاو و خریم

بر او زین سرنگون نتوان نهادن

صد هزاران جان‌ها تا لب رسید

درد را هم مزاج مرهم دان

چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار

گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند

گویی همه آب بود و آتش

گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد

به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

کن خاک‌نشیمن زمین گرد

چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند

از یارب من به یارب آمد

دست کجا در دهان مار کند؟

آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد

زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا

ز حال سکندر چنین زد رقوم

بیدار داشت بادک نوشینم

که مادر در جهان حسن زادت

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

از تو چو فرزند مهربانت نبرد

قدم درنه و رهنمایی طلب کن

تا شوی از خویش برخودار او

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

تو همی تاز در نشیب و فراز

نصار دین و نصیر اسلام

پای پر از خار شد دست یکی گل نچید

چرخ از عدل او نهد بنیاد

در گه و بیگه به خراسان رجال

کرده دستت دست برابر مطیر

نپندارم که پر گردد دگر بار

به استناد بیفزود پایگاه صدور

برهاندی از این رمه‌ی نسناس

ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر

خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید

جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد

چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟

باز در صدر ملک گشت مقیم

می‌بتوان دید روی در رویش

لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر

مگر راه بر طبل عطار دارد

نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز

دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر

زبده‌ی شکلهای گردون باد

عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم

در و دیوار دین و داد معمور

کاین هر سه کیمیاست به یک جای کس نیافت

سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل

وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار

با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار

آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار

با چنین بد مهر مادر داورم؟

ذروه‌ی سقف تو سپهر عیار

خونابه گرفت دیدگانم

در اساس استوار او ثابت طور باد

چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر

ناله‌ی بلبل و آواز بت سیم عذار

چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند

بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان

ز غدری که طبع است آن خلق را

همه با آه و ناله بودم کار

نجویم غزال و نگویم غزل

دیریست که پیغام نسیم سحر آمد

بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد

شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود

بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

که نه پیرایه‌ی دگر دارد

از طره‌ی سر فکنده‌ی تو

هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر

کز مکر او به وقت بپرهیزد

خواجه‌ی اختران غلام تو باد

وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد

داد از ره صماخ دماغ مرا خبر

دادی کم و خود هیچ نستدی کم

هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار

بر جهان اسب تاختم چو برفت

وز دگر جاه قاهرت کین‌توز

به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد

ماه رزین او چو ماه خیام

آب نبود او که به سرما فسرد

ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد

جز شکر تو نیست غمگسارم

بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام

یک صوفی محقق پرهیزگار کو

نه پیدایی تمام و نه مستر

بایدت باز داد به ناکام یا به کام

وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار

بدادش پر و پرانید آخر

شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم

با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟

هست هر ساعت کمالی بر کمال

چون باد دی ببست رکاب و عنان آب

نه چوب و تیشه‌ی نجار را درو رونق

صحرای سیمگونش خضرا شد

وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم

خویشتن را ترش نتانم کرد

خدایگان وزیران و قبله‌ی آمال

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

آفتاب آسمان‌افروز باد

کرده پریشان شکنش صد سپاه

خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر

بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟

عرصه‌ی آسمان زمین تو باد

خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار

به تو بنیاد عدل محکم باد

تو گهی مست خفته گه مخمور

وی بمعنی ورای سیر نجوم

بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد

صادر و وارد صبا و دبور

تا زنده شب تیره پس روز منور

زاندازه‌ی کبریای تو کم

هم شما هم شما که شیرینید

سپهر باز نزاید همی شبی دیگر

کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

محسوت نشان آفرینش

وز یک نسیم صبحدم للی لالا ریخته

هست مختار مهتران جلیل

کرا آز باشد دلیل و نهازش

کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم

چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد

موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر

تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

در انتظار مجلس تو دسته دسته باد

سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته

همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می‌رود

ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند

آشکار و نهان ز تابش خویش

شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر

که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم

در جهان پادشه نشان باشد

هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته

خزان شد چون بهار از بس نوادر

بر دشت نبشت سبز مبرم

اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد

لیک عهدی کرده‌ای با یار پیشین یاد دار

وی تو مختار خاص و عام بشر

عقل بسته است و به تن بسته‌ی دیوانم

هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور

بیرون ازین دو عمر تو را یک پشیز نیست

مجلس و معرکه را مردم و مرد

که «امیرا هزار سال ممیر»

کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک

ببین صیاد را در شست منگر

بخت بیدار تو حی لاینام

کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

دلم به دست نیاز از دماغ بستاند

برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته

وی به جود و سخا عدیم نظیر

آن را که خاک آمد خورش

امور دولت و اشغال خلق موزون باد

اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید

جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

به نام تو بر منبر آفرینش

ازین دندان کن آئینه سیما

هم گام من به معبد پیر و جوان رسید

گشتن نه رفیقم و نه یارم

از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار

شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید

وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار

کش طمع طراز بود شستم

هم بهشت از غیرت صحنت به درد

بال بگشاده و کمر بسته

عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس

چون شه رومی فروشد سوی شام

چون به دست غروب داد زمام

گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد

در علو از زمانه بیرونم

سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم

چون بینمش که نیم هلال است قند او

که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال

از شست و دو گشته است زار حالم

بر بی‌بدل چه‌گونه گزیند کسی بدل

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار

بگردند هردو به هردو صف اندر

چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک

از چشمه‌ی خضر آب داده

هزار دور طواف سعود گردون باد

جعفر از سعد و سعد از اسمعیل

سقفت از سقف چرخ دارد ننگ

چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود

بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم

در سد کوه ، آیینه ز آب حیات

بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان

پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد

مسندت پشت شهریار جهان

سایه همی کرد به بالای کوه

تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان

بی‌پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر

مبارک باشد و میمون و خرم

کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است

شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن

مشاطه‌ی جمال تو لطف ازل شده

مهر تو نهاد مهر خاتم

چه ابلهند کسانی که دل همی بندند

خبر داشت کس را تن از دل دل از جان

سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود

با آتش تو چو ساق هیزم

به مشک بر ورق لاله زار بنویسد

رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام

دلی است معتکف و همتی است برحذرم

نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال

آشنایی با چنین خصمان نه حد چون منی است

موکبش تا به سعادت رود و آید باز

که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

وانکه بردست بدایت به ازل

همه سوگواران آن مرز و بوم

پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار

من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده

ملک گیتی به رونق و به نظام

ز دور سنگ خورم با گهر چه کار مرا؟

معمار حزم تو در و دیوار روزگار

جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد

شیشه‌ای نیمه بر کناره‌ی طاق

غم تو جمله خوردم و رفتم

پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل

دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد

امنش قرار مملکت مصر و شام داد

تا شود آن ماه بخورشید جفت

در معرکه سلطان شکار باشد

چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

عجب کو را همی راحت نیاید

سراپای آن نامه بوسیده‌ام

کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر

کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام

جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم

منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست

تا بگویی دوزخست و اژدها

خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد

به سرت گر سر جهان دارم

دست از من شکسته‌ی بی‌تاب شسته اند

کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته

... راست برشود به شکم

مرا این واقعه بس مشکل آمد

این حدیثی است که بهر دل ما نیز کنند

شیر مرده کی بجستی در هوا

به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد

در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم

هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست

مرو را خدمت تو قید گریبان نشود

کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم

چیزی که نیابم آن چه جویم

احوال جگر خوردن پنهان به که گویم ؟

صافی عالم بر آن شه گشت درد

سوختم ای دوست بیا زود زود

بیش از این اسب جفا را زین مکن

گر چه صد جای سینه پاره کنم

ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی

با زهر پیکان در کمین ترکان خون‌خوار آمده

بهتر گواه عدل بود و او گواه تست

تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را

رحم قسم عاجزی اشکسته است

در وجود بنده پنهان ای پسر

به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست

هر که از دردت نصیبی یافت فارغ از دواست

در گوی زدن شکر سواری

تا بنشینیم به هم ای غلام

یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی

چه خویش بودی اگربودی زبانش در دهان من

باز باشد تا قیامت بر وری

گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

در همه دلها هوس روی تو

خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی

برای چون تو جان سودای جانان

هفت دریا سبو نمی‌دارد

ببرید ز خاص و عام پیوندم

داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟

راستت آن جان ربانی بود

از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر

راز پنهان مرا پیدا مکن

هم بته‌ی پای تو باشد سرم

خویشتن بسته در حمایت تو

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

از کل زمانه بر سر آید

دنبال تو به بوی تو رفتست و می‌رود

عاشق آن وقت گردد او به عقل

ای نهانان سوی بوی آن پرید

وی یار ناموافق آخر تو با که مانی

کاینک طبیب آمده درمان رسیدنی است

هر دو را خوش بسوز همچو سپند

مصحف عزلت عوض آن نهاد

گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود

رود جان هم که محمل باز نامد

من برآیم میوه چیدن بر درخت

مرا جمال و کمال شما چه سود کند

هر دو بر طاق خم ابروی تو

کشته‌ی آن لب چو قند توایم

زهی نارسیده به زلف تو چنگی

در عشق تو هم به تو سپردیم

آنچه هجران تو با ما می‌کند

که تماشای گلستان شما خوش باشد

می‌زند بر آسمانها خرگهی

پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود

بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست

کان خواب هنوز در سرماست

در یوزه‌گر سایه‌ی پر کله ماست

اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته

هست گرفتار همچنان که تو دیدی

پسته و عناب هرگز دیده‌ای ؟

حادثی ابر چون داند غیوث

که هزار موج باده به دماغ من برآمد

غم حاضر و غمگسار غایب

بدان جان، زندگی بخشید دل را

که به پایان رسید عمر دراز

کین چه درد است در نهاد دلم

که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد

خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست

بی‌نظیر و آمن از مثل و دوی

زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید

خدمت او فریضه شد چو نماز

کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد

ز بد عهدی دل خود را خبر کن

که به تیر جفا جگر دوز است

من از این عمر و عیش بیزارم

اشک آیدم کاندر غمت انبار گردد محرمی

در گریوه و راه و در بازار و کو

همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد

زلف تو پیش او نقاب شده

گوییا سرو خرامان می‌شود

که بر لافگاه سر چار سویی

چون به سر می‌نشد قلم برسید

چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب

رحمت نکرد بر دل امیدوار من

با مریدان جانب صحرا و دشت

که صبرم نیست تا ایام دیگر

اگر بیشتر نیست کم زان مکن

این باد مشک بو که به شبگیر می‌رود

گوشه‌ی شبپوش تو بر طره‌ی طرار تو

هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده

بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

هم بدان خاک درآید و مشویید مرا

این چنین دان جامه‌شوی صوفیان

خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

روزگارش این چنین خاری نهد

خروشان برفت ازمیان سپاه

با حاجب بارت آشنا کن

کشتی روان روان برانم

پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب

از شب یلدا سپه آورده‌ای

درس گیرد هر صباح از تربتم

ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار

بس غزل تر که یادگار بماند

داغ تو یادگار دیرینه

طبع در پهنام عنبر بیخته

آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد

قدمش جای تارک قمرست

هر کرا باغچه‌یی هست به بستان نرود

که به فرجه وارهند از اندهان

دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم

که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی

هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه

پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

گرچه همه محنتی به روی رساند

در گوش وی این قدر بگویید

ورنه دستنبوی من بودی تبر

بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود

روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید

آن همه دیدم ولی آن گل رخسار کو

زین سپس دانی نکوتر داشتن

دیگری پیل که شد فسق پرست

غمی دارم همیشه همدم دل

جز دیده که هر چه داشت درپایم ریخت

دور باشد از تنت ای ارجمند

قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید

زان لب لعل شکربار خود آباد کنی

باستقبال خواهد شد که بوی یار می آید

کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب

سر برون زد ز چشمه‌ی نوشت

کانگشت ازو نگار می‌گیرد

حال دل غرقه زان ره ندانست

ور هلم ترسم که افتد او به پست

وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند

آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست

بر همه الوان نعم کرده بار

پارسایی شگرف و طاماتی

در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته

ور جان باشد عزیز جانی

سبزه صف خویش بصحرا کشید

لب گزید آن سرد دم را گفت بس

آفرین‌ها بر صفای آن بصر

با چنین صد غمت خریدارم

کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد

صورت حال و محال انگیخته

کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

ترا جای شکرست و دانی که دانم

که خوابی هم پریشان نیست او را

کور کمپیری ببرد کوروار

کاندیشه‌هاست در سرم از بیم و از امید

بحمدالله بدان نهمت رسیدی

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

اهرمن را صفت برتری یزدان نیست

که جز عذر زادنش رائی نیابی

چون سر زلف تابدار توام

هر کجا می‌نگرم لاله ستان دگر است

قشر قصه باشد و این مغز جان

هر که سوی چشمه حیوان شود

خانه‌ی صبر مرا ویران مکن

حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری؟

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

واله‌ی راهی شگرف و غرق بحری منکرند

وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

به روزگار سر زلف او فراز رسان

آن همی‌دیدی و بتر می‌شدی

که چیست قیمت مردم هر آنچ می‌جوید

دل ز دستم عنان بخواهد برد

من دانم و همچون منی ، کاندوه دوری چون بود

خانه‌ی لهو و طرب را یک زمان در باز کن

که میدانش آتش و او نی‌سوار است

اکنون نه بر آن طراز می‌بینم

رخ ز خورشید ذره‌یی کم نیست

ماجرای مشورت با او بگو

ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید

برون ز اندازه نازی برگرفتی

بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد

ظهور ظاهر اظهار داری

ز هر موییش جویی خون روانه است

کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات

مایه‌ی عمر بجز جان دگری بود مرا

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند

روزکی چند باب ناز و نیاز

که دراز ماند دردل هوس قد بلندت

نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

ز چرخ ناله‌ی وا اسعداه زود برآمد

افتاده در دو پای تو از آرزوی تو

چو گلبنی که بر او هیچ‌گه صبا نگذشت

مر ورا نه دست دان نه آستین

جانشان در آتشت چون عود باد

گر ز سوی وصل تو باد آمدی

نشنود ناله‌ی حزین مرا

جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو

این شور از آن عظیم‌تر بود

هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست

ترک رخ وزلف تو نتوان گرفت

زود در یاب ای شه نیکو خصال

پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

که آب دیده‌ی من آتش تو بنشاند

گو برو این همه چون از بر من یار برفت

یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن

قله‌ی برف و صبح‌دم، شیبتش از معطری

عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست

که از آن گریه نمی‌آیدم آواز به گوش

یا مویز و جوز و فستق آورم

جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر

که پیشکار قضا و مدبر قدرست

دردل من شاهد زیبا همان

بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست

یکی چون زلف تو بر هم نماند

از رنگ دگر همی بیارایی

مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد

تو نداری عقل رو ای خربها

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

آراسته رسته رسته دلبندان

هر که بیند شکند بالب و دندان دهنش

تا دو چشمت ز جگر مایه‌ی طوفان نشود

دل گشت مور ریزه خور از خوان صبح‌گاه

می‌خورد چون نوش و باور می‌کند

چگونه می‌گسلد دانه‌های لولو را

تو مبین او را جوان و بی‌هنر

گر نخواهی برهمش زن ور همی‌خواهی بدار

چه باید جهانی به هم برنیارم

دیوانه شد و برید زنجیر

بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی

از روی سپهر ماه برگیرد

چو بر من غم او همی سرنیاید

این ره که تو میروی به جائی نرسی

با خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب

چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد

کار کلی هنوز در قدرست

نشنوم، ار خود کندم آفرین !

انس دل و نور بصر و عین حیاتی

ره به پنهان شوم انشاء الله

من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای

در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده‌ای

تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای

ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید

کان روی نکو چنان نماند

چو کس مقیم نماند درین خراب آباد

خاک تیره بر سر ایام کن

پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد

عیش من خوشتر از شکر باشد

که دین حق گرفت از وی نظامی

موجب آن تا من آن افزون کنم

چه زهره دارد کان چهره را غلام بود

هم دولت بی‌غمی سر آمد

گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش

من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی

تاج هفت اجرام بالائی فرست

دل در رکاب روی نکوی تو می‌رود

خانه روان ، خانگیانش مقیم

ای عجب آنجا رسید و یافت ره

نری جمله نران با عشق کند آید

خار تو هر پای نیارد سپرد

آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی

پرده‌ای در آفتاب روی اوست

وین بخت ز رخنه درنمی‌آید

پیش مبین بیش که افتی به شست

وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد

چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر

هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای

هر خون که در و بود برانداخت همه

رغم مرا مشک سیه بیختی

نزدیک آفتاب لباس سیاه برد

کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن

چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا

پس پدرشان پیش آمد ناگهان

شکسته بند همه گرد آن کدو گردد

با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن

که هرشب در چه کارم با دل خویش

او را بر خود بار مده بار مرا ده

کین چنین میراث غم با شهسواران می‌رسد

ز گل قسمم بجز خاری نیاید

بس‌که در جان من اندیشه‌ی آن روی بماند

مست ادب بگذاشت آمد در خباط

علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود

که بر مسند جهانی از رجالست

چون شمع درآفتاب بی نور

سر آن حور بریده که ندارد سر تو

همه بلال معانی، همه اویس هنر

وز حال منت خبر نخواهد شد

ترا چگونه می‌اندر گلو فرود آید ؟

وز جمادی یاد ناورد از نبرد

هم دل من راه عیاران ابله می‌زند

گیتی نخرد دمت که شنگست

عیش همی کرد و نمی کرد کم

چون دور آسمان دگری به گزین مکن

چو تیر از شست او باشد خطا نیست

روی ز رویت بگو چگونه بتابم

مرهم نمی‌دهی دل افکار خویش را

که ندانی تو از آن رو اعتلال

زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند

برگ گفتار کمابیشم نماند

درد دل من کرد اثر در چشمت

رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده

دوات من به دو معنی بدان نشان ماند

عافیت را کس به کس می‌نشمرد

از سر کوی ناگهان مست به سرا که همچنین

که بپرسید از خیل حق مراد

یابد او هستی باقی بیرون ز حد

غلام روی خوبت شاید امروز

که بوی گلرخ من باصبا بود

هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر

که گل تازه به دلداری ما می‌آید

دعوی داو تمامت می‌کند

یارب به فضیلت آن را دوا کن

بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

تا که ظلمات را شهید کنند

در دل و دیده خوار می‌نشود

وحده لا شرک له می گفت

کفر درهم شده را پرده‌ی ایمان کردن

چون خروس است زناکار و لیم

ز تو دست‌برد و ز من بردباری

بردل تاریک خسرو و باده‌ی روشن بریز

اعتراض و لانسلم بر فراشت

خیره گشته همچنین می‌کرد سر

هر روز ز عالم دگر خیزد

سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب

در حلقه‌ی مشکینش آرام نهادستی

تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد

وز باده‌ی ناب توبه بشکستم

گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود

وانگهان ویران کنی این را چرا

آفتاب عاشقان تابنده باد

ز دیدگان قدمت را نثارها دارم

وانگه سر زیر و پای بالاش کنند

یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن

کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی

رخنه رخنه شد از غمت جگرم

گریه‌یی واجبست بر حالش

بخش کن این ملک و بخش خود بگیر

به عاشقان خدا جز می خدا مدهید

سایه‌ی عدلست هرچه ساحت دین است

روی زیبا و می روشن و ایام بهار

که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد

مداد از لعل خندان می برآرد

زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد

المنته لله که امروز بدامست

منسی است این مستی تن جامه کن

خورشید را برای مصالح سفر دهد

جان بدان یک دیدنت بفروختم

خوب‌ترین نعمت هندوستان

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه

فارغی از من و همی دانم

ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز

تا زند بر وی جزای آن خلاف

مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر

گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس

دیده‌ی مهر تو برویم فراز

چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما

بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند

بار دگر با سر دیوان شوم

سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا

قحط بیخ ممنان بر کنده است

در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود

نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد

زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست

در عاشق خود یکی نظر کن

گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور

کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد

که اینان تنگ چشم آنان حقیرند

لا اله الا انا ها فاعبدون

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

راستی باید نه گل خاری نماند

دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟

بخت او چون عمر او برناه باد

بیرون ز ضمیر دل و اندیشه‌ی جان است

که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد

محرق ازآتش خورشید تیر

بوی جنت خواه از رب غنی

که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد

جانیست مرا و یک جهان درد

که آن دیوانه از زنجیر چونست؟

سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی

تا چراغ کیان فرو مرده است

هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود

به بیرون و درون نبود ز تو فرد

تا ببندی پور ما را بر گدا

رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر

وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من

در مقام سرفرازی خشت بالین کرده‌اند

پس اخلاق او نور کلی چراست

وز دهان در شاهوار افتاد

همه روی زمین شکر گیرد

نامه‌ی رحمت پس از عذاب نویسند

میر لشکر کردش و سالار خیل

که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

هر کرا دست غمت برمی‌کشد

کاهل بیکار به پیکار به

هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود

چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته

که برآنم که بیش از آن ارزد

که چند گه زعزیزان خود جدا باشند

صورت کل پیش او هم سگ نمود

ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر

اسب حسن این است کو زین می‌کند

به پیش اختر دیرساز آمدم

من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد

وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد

دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد

کان زمینی است که از وی همه مجنون خیزد

فرخ او گردد ز بعد باز باز

که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید

کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد

سخن صدف رها کن گهری نمای مارا

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

که حصن شام و عرب از حسام او زیبد

در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم

لرزه درآورد بروئین حصار

اندرو هر سو ملیحی سیمبر

در جهان همچو جان مبارک باد

هیچ در انتظار می‌نرسد

کز پی آین مار نشینم به گنج

دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود

دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زهرچ آن جز وفا باید جدا باش

نیستی هست لیک هستی نیست

هین که گرگانند ما را خشم‌مند

کاندر فنای خویش بدیدست عود سود

مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

چو خفته باشم و مست و خراب در سایه

از دور نگاه کرده دزدیده

تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه

چه باشد گر ستمکاری نباشد

تو گل جویی و او اصلا ندارد

فوت شد از من چنان نیکو رفیق

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید

اثر این بود فال میمون را

عاشقان را کرد گویا پسته‌ی خاموش تو

او چرا در خانه‌ی ویران نشست

چونست که درست دید نتواند

تازیم گرد سر تربتشان خواهم گشت

از خرابی خانه مندیش و مه‌ایست

فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید

تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار

کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست

سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین‌تو

نه محنت زمانی زمان می‌دهد

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش

می‌شکافی و پریشان می‌کنی

عاشقان رفته را از روی او آگه کنید

من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

امروز ز می پناه گیریم

نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد

تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

رسم و آیین تو ز بر دارم

درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم

لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای

بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود

مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد

داد نویدم به صف بندگی

سرگشته به پیش زلف و خال تو

الا طواف قبله‌ی پاکان کجا کنند

چو چین زلف تو بر هم شکستند

هر که در کوی مغان گشت شهید ای ساقی

مسخ گردی تو ز لاف کاملی

لطیف و خوب و چست و تازه و تر

چرخ جز کوکنار می‌ندهد

هم به سوی خویش فرازم بری

چشم و دهن فراخ و تنگ تو

چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد

تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم

دیده نشاید که بود پرغبار

کوفت دستار و کله را بر زمین

لاجرم شیوه دگر میرند

چون به کارت رسند درمانند

چون او بنشست رفتم از هوش

پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا

که صورت کرم امروز آفریده‌ی اوست

الحق نه که هیچ درنمی‌باید

گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد

گفت ای بگزیده‌ی رب العباد

نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد

هرکرا دستیست بر سر می‌زند

من دو چشم خویش می پندارمش

رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود

که در هر قطره صد طوفان ندارد

یارب چه کارها کند او گر وفا کند

بی غرض اماج خدنگی شوم

گشته‌ام امروز حاجتمند تو

هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد

کانچه خواهی تو جز چنان خواهد

وانگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم

از سر کله خواجگی و کبر نهاده

نقش سود است هرچه بر شجره است

هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم

یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را

وهم قلب نقد زر عقلهاست

به رقص اندر مثال چرخ دوار

نبوت آن نیز به پایان رسید

بس دست تظلم که به دامان تو یابند

نهان از گوشه‌ای ما را به عین سر اشارت کن

غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت

زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

که نالان‌تر ز خود چنگی ندارم

کرد مردان را اسیر رنگ و بو

دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد

چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند

آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟

اسب شادی به زیر زین کن

ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت

تا به عمری از این یکی زاید

می‌مرد از ان پیکان کین پیر و جوان از هر طرف

ور روی کژ از کژم خشمین مشو

سینه را سبز و لاله زار کند

با یاد تو اندر دهن مار توان بود

باد برداشته تا خاک خراسان ببرد

آوازه‌ی کوس «لن ترانی»

با خویش دگر نخواهم آمد

بر دلم باد خرمی نوزید

کرد به آگوش تن ارجمند

تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب

آفتابی با قمر آمیختند

بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست

تو مباش غافل ای جان که هنوز کار دارد

دیده‌ی اخلاص را چون طوق بر زنار زن

کائی به کمین دل من ران بگشائی

مقصود تو از میان برآید

که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را

تا ببینم مر ترا نظاره‌وار

ربنا اصلح شأننا اوجد به عفو یا جواد

هردم ز تو فتنه‌ای به نویی

گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم

سیاره کنون ریشه‌ی دستار منستی

از جمال تو هفت یک نبود

او رفت و نیست جز غم او غمگسار من

گردیگری نداند من دانم از که باشد

که امرش آمد که بیندازش ز دست

که راه بند شکستن خدایشان بنمود

قدمی باز پس نمی‌آید

ای امید من و عهد تو سراسر همه باد

درد می درده برای درد این محنت زده

که سحر باربد در نغمه‌ی اوست

به جفا هیچ ازو نیازارم

چو آن آواز کز زنجیر خیزد

شرح کن با من از آن یک اندکی

میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد

در شان وصال آیتی باید

که تنگ گشته برگل و سمن است

صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن

چو حدیث مرد نابینا بود

آفت توبه‌ی نصوح بیار

اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا

زشت را در بزم خوبان جا شود

فر آنی بفناکم و حسد

چو دانستم رهی دیگر گرفتم

نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ز آنچه او در میان راه کند

گر هیچ هست هیچ کسان دارند

تو با وی موافق مشو زینهار

خنجر زهرآب داده در کف قصاب داد

هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد

بنگرش چون محو آن انوار شد

به خنده می‌فشانی شکر امروز

در خرمن ما خوشه روید

مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده

هر که بیچاره نشد تاوان کرد

تو توانی اگر تواند کس

شد رخ نیکوان بلاعقل و دل سلیم را

ماند حیران اندر آن خلق بسیط

کز پی من جام و کدو می‌رسد

چون پرندوش نه بیهش نه به هوش

سیری ندارد هیچگه، خون دیده از دیدار تو

پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو

که در جهان سخن ملک او سلیمانی است

در شراب لعل آویز ای غلام

بنشینم و فسانه‌ی آن ماه بشنوم

یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد

پای کوبانند و قومی در میان زمهریر

دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام

بد نام کرده‌اند به مستی شراب را

پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند

دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت

روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی

صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟

شور ننشاندم که شور انگیختم

زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود

گرنه با روزگار یارستی

تا دادمن ز تو بستاند خدای من

رود را پیش دل سراب مکن

آن جنابت برگرفت اشکی که طوفان تازه کرد

زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم

به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب

محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

آخرم امروز در دام آمدی

بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را

یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی

عشق بازیدن ز جانی دیگر است

از دست دل ساده سرانجام بماندم

بر خط لاهوت وطن ساخته

حجره‌ی من ز اشک خون چون لاله‌زار

شانه‌ها و شبه‌ها و سره روغن‌ها تر

از رسیلان ناله‌ی جرسم

گفت به دم مشنو و نیکو شنو

تو نیز چو خویشتن نبینی

در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته

در دل ز تو همچنان هوادارم

کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است

وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم

زانک از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد

کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

گفت که بسیاردرین گفتگوست

خورشید بپیمود مسیر دوران را

زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمی‌کشد

وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب

غنچه‌ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد

برهان کف موسی دارد به جبین اندر

تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر

کوه را در سر از صدا سورست

من گویم و او خندد تنها من و تنها او

تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله

پس این زبان چو تیغم به تیغ باد قلم

بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم

ز نازکی بتوان دید روح در بدنش

گه عبیر بیخته بر لاله‌ی احمر کند

جان ما بی‌خویش شد زیرا که شه بی‌خویش بود

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دل دهد طره‌ی دلاور او را

نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند

عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

که من از بهر رخت زنده‌ام

حرسها الله عن الحاد ثات

دو نقاش شکر پاش گهر نوش

نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید

من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت

فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن

که اینجا ز بیم خطا می‌گریزم

هدف ناوک قضا بودن

خام بود پختن سودای ملک

تو به خون کشتگان ماخوذ باش

تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید

تو همچون روزگار آری جفا کن

با صورت خویش عشق بازی می کرد

اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر

خویش را گم کرد ره زان بازیافت

به جان تو که بازاری ندارم

مانده به دهلی ز فراقم به رنج

هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند

چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

مشک است طرازنده بر طره‌ی ماه تو

که می‌باید به هر مو شانه‌یی چند

کار بر کام بدسگال مکن

پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم

آتش غم گشت خاک پای تو

نام او برنامه‌ی دولت به عنوانی نشست

عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم

باز به فریادم هم او رسید

جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم

که مهر از دوستان یک بار بگسل

قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه

کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست

دامن باد عبیر افشانست

کایشان درون پرده‌ی این راز محرمند

وین خرقه‌های دعوی بر هم درید باید

صد هزاران دل گرفتارش نگر

در اول دوستی وفا کرده

که عمر از بهر رفتن در شتاب است

آتش اندر بار مایه‌ی کعبه و زمزم زنی

بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم

رایت جور برافراشته‌ای

بت شکن بت پرست را چه زنی

تحقیقها نمایش و آبم سراب شد

همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد

این کارهای بسته‌ی خود برگشادمی

از ننگ چات باز رشته

همه تهنیت مرحبا مرحباست

بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست

بر گل از سنبل نگار آورده‌ای

همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت

همه چیزی که باید هست ما را

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد

خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی

هر دو را افتاب نور قدم

وای آن مسکین که با او خورده‌ای

این بوی که بودست که باد سحر آورد؟

چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات

همچنان کان مردک طباخ کرد

بیش از این چبود که خونم خورده‌ای

فریاد که در گوش نگارم نرسانید

تحویل کند در آبگینه

جان ناپروای من پروانه‌ای است

نه نوبدی که تازه دارم رای

چگونه عیب تو !نیم کرد بر نقاش ؟

از سخن خویش مباش چو گوی

یونس وقتم نجاتم می‌دهد

می‌دان که به رخ قیامتی‌ای

این چه بازی است که برجان من آموخته‌ای؟

در جام تو قطره‌ای و مردی

بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست

آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد

ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت

فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست

زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر

چون دل او دگری بایستی

از تشنگان دریغ ندارند آب خویش

مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب

پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است

چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی

کجهای دکان قصا بست

مر ترا پیوسته بازارست گویی نیست هست

عقل آن را جز که مفرش چون بود

زان گونه روزگار که آن روزگار بود

هست در ایشان و زیادت هم است

غمزه‌ی چشم جاودانه‌ی تو

برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال

آخر تو کجا به من فتادی

پخته و سنجیده درو ریختم

لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز

تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر

بازم به دست بازی تو دست برنهادی

ره ظلمات را مشکل نگویم

تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن

کو چنین لب گشاده می‌آید

ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای

کایزدت از حادثه دارد نگاه !

به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد

از دست شدی و سر برآوردی

هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست

ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی

شروان شه از کمال سلیمان دوم است

طبع دربار بر سری بودی

در شور میاور دل آرام گرفته

یا بساط کبر و ناز اندر نورد

پیش او نقد وقت و حالی باد

وصل را هیچ روی ننمودی

بباید ترک او گفتن که شه نیست

وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا

می‌ترسم از آن که جان بسوزد

پیوند و جمال بیشتر داری

کله بالای پیشانی نهاده

از در بندیم و زنجیر ای پسر

مگرش جای دهی بر سر گردون دگر

گرچه به جفا یکی هزاری

بدان خواری سران کفر مقهور

تا بنده‌ی رندان خرابات نگردی

ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد

وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی

جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها

جز خوبی و لطف هیچ مندیش

گهی دل همه را سخره جواب کنید

کز این سرمایه باری کم نداری

گر من بجز وفای تو کاری دگر کنم

به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی

در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد

از این بهتر چه باشد یادگاری

که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را

هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم

منصوروار خوش به سر دار می‌رود

در چشمه‌ی خور به چشم خواری

سنگ ز نزدیکی خور زر شده است

آنچنان در شرابخانه منه

نتیجه‌ی شب و روزی که در هوس بگذشت

هر زمان قصد جفایی می‌کنی

امت بیچاره نرفتش ز یاد

در کم زدن اوفتاده ماییم

وز خنده او شکر بخایید

روی نیکو چنین کند آری

دل دیوانه‌ی من پهلوی ایشان چون است؟

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

وز لات و عزی نعره‌ی اقرار برآمد

هرچند که عهد من شکستی

آخر آن سوخته‌ی سوخته خرمن آنجاست

که به عشق اندرون شکایت نیست

از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد

بیا در میان نه به حق هرچه داری

کجا برم بدن غم رسیده‌ی خود را

حقا که کار خویش بتر می‌کنی مکن

دید کاین منزل خس است برفت

با این همه چابکی و عیاری

لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن

گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم

جان باقی خوش شاد معطر گیرند

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن

سرو شرمنده شد از بالای تو

جان چیست مگو چه جای جان است

کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی

امشب بران غریب ببین کوچه میرود؟

پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست

شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد

مسرع قیصرست و فغفورست

چشم مست تو که خواب آلودست

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری

یا تعزیت امام دارم

بزن رود و بیاور باده حالی

دهانم بود نزدیک بنا گوش

چون دام بناگوش توبه دام ندارد

از عرش رسد خروش دیگر

بسته‌ی تقدیر نگشایم همی

ای کافر نامهربان آخر مسلمانی است این

پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد

وین شیوه گرفتنم غرور است

روزی چنان که آید عمری چنانک دانی

پیشانی گل گشاده باید

کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر

گر زخمه زنی بزن به هنجار

باد ببر پیروزی و شاهی قرارت

فتنه عشق گشت باز گرد سر کوی تو

دانم که همین قدر بدانی

علی‌وار تخم کرم کاشتش

بیا کامروز چون جان جهانی

چند به ناکسان دهی سلسله‌ی رموز را

نه همانا که همانی، که دگرگونی

برخیز و حجاب نفس بردر

بر فراز روز روشن می‌زنی

به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

گل برده و بگذاشته بر دیده‌ی ما خار

نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است

وز لعل تو شربها چشیدیم

خراب اندر پی آن بوی رفتم

چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش

کی گردد کارهاش معمور

خویشتن را بر کرانی افکنی

وین دردسر به مهر به درمان که می‌برد؟

عصر عالم را به پای و عمر را به سر

برده‌ی بزم خسروانه اوست

گر کنم با او خصومت می‌کنم

سر به سر اندام زمین شد گران

نه همین آب و زمین بخشید باید با منت

آب دریا آتش و موجش گهر

ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی

روزی در ین هوس رود البته جان من

بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن

دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

خنده‌ی دزدیده پنهان می‌کنی

میخواره و پخته بهتر از صوفی خام

از برای بوسه چیدن گرد سایه‌ی مرکبش

راه از این هر سه نهانست ای پسر

در کله‌داری تو افزون می‌کنی

همه دنیا گرفتی، شسته بر جای

چند گویی از اویس و چند گویی از قرن

که گردون تو را خواند خاقان اکبر

کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست

ز میم نام او پوشیده خاتم

هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد

با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

این آه‌های سرد برای که می‌کشم

یک تار مو ازآن سر زلف دو تا بیار

تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای

لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد

انده جانست وان در می‌زنی

ما چاک سینه‌ایم و شما چاک دامنید

جادوی بلبل اسیر چشم پر نیرنگ تست

جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر

وز گوشه‌ی دل نهاده ما را

چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت

زان که بنهادیم سر در پای تو

سر من از سر زانو کند دامن گریبانی

چون بت آزری به زیبایی

تاجوری زاد در آن کوکبه

چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست

تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر

سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی

و لیک هم بنوشتیم ماجرای غمش

از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا

خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود

جز شحنه‌ی عشقت را فرمان بنمی‌ماند

دزد آمد و سر ز پاسبان برد

تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم

گوی را با دست و یا با پا چه کار

هر زمانی تازه ایمانی دگر

که چون شد پار نتوان کرد پیوند

دلها همه در نقطه‌ی پرگار کشیدی

که بحر دستش زرین بحار می‌سازد

دوستی کن شرط بر پیمان مزن

بر سر یک حلقه هزاران نگین

مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی

کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی

بلی خود کرده را درمان نباشد

جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست

چشم تو جانم هدف تیر کرد

ببرد آب همه معجزات عیسی را

سبزه صف خویش به صحرا کشید

دل برد و به جانم اندر آمیخت

که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد

چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد

آئینه کجست و دیده احوال چکنم

قصه‌ی افلاک را بر تارک آفاق زن

که بر محیط جهان خامه‌ی تو پرگار است

وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام

نوازنان که در و عندلیب و فاخته‌اند

تا همتش بریده ز هر دو سرا شود

صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد

صبر بیچاره راه برگیرد

زانکه بوی تو زهر قطره‌ی خون می‌آید

گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی

گر برون جان می کند اعدا خوش است

جزعت به غمزه پرده‌ی روحانیان دریده

بجان تو که دلم را سر جدایی نیست

مر این دل را یکی دلدار باید

حلقه‌های عشق تو در گوش باد

خضر طرب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد

داد سبک جامه به قیمت گران

صبوحی لعلشان صبح و سحر کن

نارنج از آن خرد که ترازو کندز پوست

آن نیز به دولتت گران آمد

کرد طلب کشتی گردون رکاب

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

الی البقاء یبلغ من الفناء یذود

خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم

بهر تار مو جانی آویختست

ای برادر کس او باش و میندیش از کس

او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد

یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین

وان بخت که پرسش کندم یار ندارم

بر سر کویی که باشی فاش باش

گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تو باقی مان که مارا با تو کار است

یار ما را عجب گرفت زبون

که در دیده‌ی بخت خوابی نبیند

شاید اندی که تو برآسایی

چو چشم ناتوانش ناتوانم

تنگ شکر از دهان تنگت

یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که سیر

زاندیشه‌ی غم خون شد هم زهره نمی‌دارم

زمین زان دوابر در افشان یکی شد

این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او

وز همه کار جهان بیگانه شد

اسباب فراغت بهم افتاد جهان را

ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا می‌کشد

تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط

گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند

که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را

جز دیده‌ی درویش مر او را سپری نیست

داور شرق آفتاب‌وار بماناد

اگر جانت همی باید جهان‌گیر

کزو نازند هم انجم هم افلاک

بوسه‌ای ده زان لب نوش ای پسر

ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد

ناقص همه این را شد و زاید همه آن را

که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد

که خار جفت گلست و خمار جفت نبید

با وصالت به بتر بایست نیست

زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم

تا جامه‌ی جان قبا نخواهد شد

گهی با جام باشم در مناجات

وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد

صبح سعادت دمید دولت و دین را

شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را

پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی

پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد

گر بر این پای استوار کند

هزار جان مقید ز بند برهاند

هر چه نشانست و بالست و بس

لیکن عاشق دراز گوید

خلاصه‌ی به حقیقت خلاصه‌ی به سزا

ازینم میکشی جانا از آن هم

عرق سنگ سوی چشمه‌ی حیوان آرند

عشق شاه همه سلاطین است

هر زمان زو رنج خاری می‌کشم

تو که دیوانه و مستی بتو غم نتوان گفت

رنج بردار یار باید بود

من نخواهم مستیی کز می‌رسد

بی‌رایض گشت خوش لگام آخر

بر لبت بوسه دادنم هوس است

گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای

چون صبح نمود آن صدف غالیه سائی

چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست

ز پی دل خودست این که من حیات جویم

روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود

بسته آن حلقه شو چون گوشوار

بجز غم می‌نبینم ساحل خویش

ز قدر او نموداری شب قدر

پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید

که یک دل بیش یک جان برنتابد

که آفتاب جلالست و آسمان سخا

از دگری پرس که عیب تو چیست

خوردن می محنت خمار نیرزد

این لقب شد فاش زان مرد نجی

جز با وصال تو نبود کامرانیم

فرض شده خدمت شه کردنم

آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن

عز اسلام و ضیاء بصرند

جفا بینم هم از تو برنگردم

اسباب مهیا کن آن جان که می آید ؟

در دام تعلق اوفتادیم

هم گواهی دادنست از سر خود

قضای بد ز همه کس نهان تواند برد

شرح شکن طره‌ی پرتاب تو دارد

عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین

عشق را با وی آشنایی نیست

تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست

کز دل داننده‌ی حکمت پناه

دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اسپهش افتاد در قتل عدو

پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب

سواران ببر خون دشمن بریز

با صفوت و نور خاکپای تو

بهتر ز مجاوران کعبه

پس مرا بیغاره‌ی مهر و وفا تا کی کنی

ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است

بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد

در شکار خود ز صیادی دگر

گر نباشد رهی روا باشد

رنجه چه‌داری به حضورم هنوز

بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار

دل و جان بنده‌ی غلام تو اند

نه به جان و سرت که جان داری

کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران

ماه دیدم رهی و زهره سما کاره‌ی دوست

و از سوادش حیرت سوداییان

پیش از بس که عذر لنگ آورد

فیض ز یک خواندن قران فرود

بی رخ تو جهان روشن من

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

عقل بر هیچ گوشه ننشاند

بس که بلبل ناله‌ی مستانه کرد

از آن می‌ها که از جانم کم کند غم

کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان

گر چند بلای جان ما بود

برده بالا نمی‌توان کردن

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

نه اسم حزن و نه اسم طرب بود

وگر باشد مرا باری نباشد

هندوست که پا بر سر محراب نهاد

پایه‌ی تخت خود از خورشید برتر داشتم

گفت جرمت این که افزون زیستی

از وجود خود از آن سیر آمدم

چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها

جان به شکل شکار خواهد کرد

در قمره‌ی زمانه به خاکی بباخت بخت

کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

بر سبحه‌ی نست شرف چنگ و نای را

کش بجا ماند دل و هوش ای پسر

تا نگردد شرمسار آن مبتلا

تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد

شب تا به روز باده گسار که بوده‌ای ؟

پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای

می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد

امروز یکی هزار می‌بینم

به جایی که نبود امید رهایی

زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد

که اندر آن سستیش رشک رستمست

که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت

گردان چو باد گرد برآن سرو قامتی

ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این

بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟

از آن بندگی می‌کند خاص و عامت

پریشان روزگارم با که گویم

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

خرگاه آسمان همه در خز ادکنست

نی به وجودیکه بود از عدم

در بادیه‌ی هجر ز حیرت علمی زن

صد و یک جان به جانان برفشاند

شاخ انصاف باز بار گرفت

که من آن سر انداز را می‌شناسم

گر نه او پیش رو فوج بهارستی

ای تو مهمان‌دار سکان افق

فتنه‌ای در فکندی ای دلبر

بنشینم و فسانه‌ی آن ماه بشنوم

اگر چه عاشق بسیار داری

یا ز اقصای بلاد چینستان آمد

بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم

دیوانگی آورد و نماندیم خردمند

مذهب و اعتقاد و دین نکنند

اوستادان صفا را اوستاد

زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم

وین شرف از وری به پسر بازگشت

تا کی بود از تو بیوفایی

تا که چشمم بر آن نگین افتاد

رنگ غافل چو ارغوان باشد

گشت باقطاع «اوده‌ی» سرفراز

بگذشته به زیر گام عاشق

بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خاک گلرنگ و باد مشک پریش

آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را

خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

آشیان زین دو شاخ برتر گیر

گفت من نزد تو به نیم جو است

زین مایه‌ی بیزاری بیزارم بیزار

سوی من آید پی این بالها

جز نفس سرد یادگار ندارم

تیغ بیفگن که منم آفتاب !

با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی

خطی سرسبز زیبا می‌درآرد

تو شرم نداری که ز من شرم نداری

گهی لشکر کشی گه پهلوانی

زان بگفتی از تو می‌خواهم یاری ای پسر

شهوتت نبود نباشد امتثال

اگر صد درد بی‌درمان ندارم

شکر آنرا یک نظر در حال نا شادی بکن

تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای

دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب

دی همه روز اگرچه بر سر بود

ازهر چه جز این کردم از کرده پشیمانم

وز تن من پریده گردد هوش

حبس آهو کرد چون استمگران

پای دل در میان نمی‌خواهیم

به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش

پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار

کورا گه پشت و گاه روی است

بیهوده است جور و جفا چند زین کند

هم زسر هم ز درد سر برهم

گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش

اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند

به دشنامی چرا یادم نیاری

هر چه تو گوئی، به ازان گفته‌اند

محراب منست خاکپای تو

خیره خیر این نیلگون بی‌در کلات؟

جای آن در سینه پیدا کرده‌ام

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

فریاد من از خنده و بیداد تو از داد

خوردشان آن هفت گاو لاغری

ره میخانه برگیرم در طامات بربندم

لشکر مغرب سوی مغرب شتافت

باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ

در هر پیچی هزار می‌پیچد

اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند

کوکم از آن مرغ بود در هنر

والله که میان خانه صحراست

عشق نبود هرزه سودایی بود

که در حدیث نیاید چو در حدیث آید

دور شنیده می‌شود در دل شب فغان من

کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری

همی رام گردد برو بر زمین

می‌گیریم ار چه دانشمندیم

تا به شستش از کرم آن آب آب

که زر به کان بری و گل به بوستان آری

این ستم ای کاشکی هر بار بر من بگذرد

کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا

خط سبزش قضا را بر قدر زد

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دو دیده را به کف پای خویشتن مالم

انگشت کند بر آب زورق را

یا چه دولت ماند کو واصل نشد

قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

گوبرو از بر من این همه چون یار برفت

یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله

گاه کم و گاه فزون گاه راست

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش

قاصدی رو به راه می‌کردم

من ننشانم ز جان باد هوای ترا

آب هوشت چون رسد سوی ثمار

پند خردمند نیاید به کار

دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت

چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند

بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

من میدانم که از کجا می‌آیی

این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

دست عقل مصطفی بازش کشید

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

خود را به نانمودن خویش ارجمند کن

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری

بدو کن عنایت که تنت ایدری است

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است

وی کرده تنم ز هجر مدهوش

کین همی گوید رسولم از اله

بسته کمر و قبا گشاده

باز می‌گیرند زوهم صحبتان دیدار خویش

ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش

که هرگز رخش چون رستم نباشد

همایون بادت این روز و همه روز

گذر چو طایر قدسی زاوج این نه طاق

کاکنون به شغل بی دلی اندر فتاده‌ایم

مالک خود باشد اندر اتقوا

به دیگری نگرد یا به خود محالست این

همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود

ای قد کشیده سرنگون شو

خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید

ناخوش آن میلست کز ما می‌کند

که هست هر خم مویی از و شکنجه‌ی جانی

ماروت تو ز شعبده دارد مثالها

چون توکل کرد یوسف برجهید

تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم

آن طره به یکسو نه از گوش سخن بشنو

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی

بس که گفت و بس گل معنی که رفت

کو بتواند چنین صورتی انگیختن

چه کند این دل مسکین که پریشان نشود ؟

جز جانب معشوق اگر صوفی صافید

باد را پوشید و بنمودت غبار

ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی

که بدان دولت دراز رسد

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری

که دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشت

یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست

هست عقل عاقلان را دیده‌کش

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

در سوئال و جواب تو بستست

که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ

پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح

میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود

اگرش خواجه‌ی جهان خوانی

سرمه‌ی روحانیان خاک کف پای تست

ور بود بد در لحد مارت شود

که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم

که روزگار درو جز قضای بد ننوشت

آمدم بی‌جان و دل در وای تو

بیرون ز جهان نی، نه در جهان است

جایی دلم برفت که حیران شود عقول

به شعری در ز حرص آنکه یابد دیده‌ی بینا

جان برد جزع تو و آسان برد

وز نتیجه و فایده‌ی آن بی‌خبر

من فارغم از هر چه بگویند که هستم

هست امروز همان رتبت پیغامبری

وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

کاین سخن سر علم افلاکیست

در سرایی که درو تابش روی تو بود

وا شکافد تا کند آن شیر انین

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

روح او از عروق بگریزد

شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب

ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»

خطا کردی به تیغ هجر خستن

یک جهان زر ناب می‌باید

کاهلی کردن و سستی نه رواست

اندکی ز اسرار آن باید نمود

بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی

که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه

بر سیم ز سیب جاه داری

جوشن آب زخم پیکان یافت

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

چون رخ باغ در بهاران باد

که او عاشق چو من بسیار دارد

چون زبانه‌ی شمع او بی‌سایه شد

شیرین بود از لب شکربار

عفو جان‌بخشت خریدار گناه

روشنایی دیده‌ی بینای من

شش ستاره بر کنار هر مهی

بار دلست همچنان ور به هزار منزلم

به جای قطره‌ی باران عرق چکد ز سحاب

آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

غوطه خورد از ننگ کژبینی ما

کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم

سایه‌ی رحمت خدای آرد

چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین

این شرح‌ها که می‌رود آنها بداده‌اند

وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود

کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب

گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

چونک خواهی بر کنی زو لخت لخت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

نیک تیمار خور ای نیک‌شبان این رمه را

جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه

عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار

آدم از ننگش بکردی خود خصی

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست

عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند

ور راستی روان خلایق همی ربود

زان چشم همی‌کنم به هر سو

درهم زده صفهای حور عین

وز مغابه‌ی جام تو قندیلها بر هم شکست

یا نمازش جایز و کامل بود

لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی

گرد قناعت بر آستانش نلرزد

وقت گرمست نه وقت کرمست

گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

هیچ پیرایه بر زمانه نبست

مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان

یزلقونک از نبی بر خوان بدان

صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر

پیش آن دریای مالامال از آب حیات

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی

زلفت به گره‌گشایی آمد

که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن

هر نفس که از نفوس انسانست

در میکده با نگار بنشست

او صفیا عالما بین المضر

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

به چنین روزگار اگر نازی

که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته

از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

اسلم الشیطان نفرمودی رسول

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

غمی از دست و طبعت ابر و دریا

ذات تو ز جنس و نوع برتر

به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد

قصد هلاک مردم هشیار می‌کند

عذر عذرت مخواه معذورست

تا بدان نرگسان چه خواهی کرد

وز تکلفها و جانبازی و جود

که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید

جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند

موی من مانند روز و روی تو مانند شب

ندانم قرص خورشیدست یا رو

به سر تو که نیک محتاجست

ما ازین معنی بی نام و نشان آمده‌ایم

هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم

دگربارش که بنمودی فراپوش

آز را از بی‌نیازی جاودان قارون کنند

اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد

و آن چیست که غیر توست آن چیست

قیمت لعلش به صد جان می‌کند

باش دانستم چو تاج صالحست

ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس

ای شه سرمایه‌ده هل من مزید

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

چو تو حراث روزگار نکشت

پیش اندازه‌ی صدقش به کمان آید تیر

چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود

شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی

این چون حدیث دشمن و آن چون عتاب دوست

اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد

در یکی حقه معذب پشک و مشک

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم

در زد آتش به آسمان دوتاه

ای نه مشک و می چو روی و موی تو

چرا شبنم به دریا زنده نبود

عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز

مبارک دگر عید قربان و اضحی

با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس

لیک باشد حسرت تقصیر و فوت

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

وی مقصد زمین و زمان آستان تو

این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد

معروف به امروز و دی و فردا

داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

باقی جهان جمله کم گرفته

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

قایمی ده نفس را که منثنیست

از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود

حق تعالی گواه و آگاهست

زیرا که نداری خبر از درد جدایی

به یک غمزه‌ی حیله‌گر می‌ستاند

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

از عطا یادگار اسلافست

زمانه‌را و تو را کی توان مساعد کرد

می‌خراشد در تعمق روی جان

کز هر چه در خیال من آمد نکوتری

سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست

اندر دو جهان شاه بلند اختر می من

بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست

گناه توست که رخسار دلستان داری

که گرت هیزم هر روزه نیست خر بفرست

چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر

بازگویم مختصر آن را مثال

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

پایه‌ی تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری

بر دیده‌ی خویشت بنشانم ننشینی

از طلب چون تو دلستان نشکیبد

که بامداد در حجره می‌زند مأمول

باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته

جستی از دام پس دمی کم گیر

بنگر اندر بول رنجور از برون

اگر تلخست و گر شیرین جوابی

تا که شاگرد اوست استادست

چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر

مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟

هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی

چه نالهای حزین بود و حالهای تباه

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

نوحه و زاری تو از بهر کیست

پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید

پای‌بند طویله و گله نیست

و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود

دوست از دو روی او دو جهان نمود

شکرینست از آن دهان گفتن

هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ

دادیم به خود راه بلاها و المها

مر کرا باشد چنین حلوای خوب

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

کافتاب از ماه و چرخ از خاک و کعبه از کنشت

هیچ دولتخانه چون ابروی تو

آن است نکو و خوش سوی دانا

خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی

جاه تو الواح نحوست سترد

کانچه یوسف داشت صد چندان تراست

گشت گریان آب از چشمش دوید

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

جز به یادت ز دوستداری لب

جلمه‌ی عشاق را غاشیه بر دوش بین

هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم

که اندر عمر خود یکبار باشد

محال باشد جستن بهی و پیش گهی

کشف گردد که کی گم کردست راه

کاختر به درآمد از وبالم

آمدی در قلب شهر از طرف دشت

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی

پر نقش زعفران و طبر خون است

کاندر آن عاجز بماند سامری

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان

او نخواهد هیچ کس را تن‌درست

در چمن کس دید سرو سیمتن

که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را

بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

ورنه هرگوشه صد چو عنصری‌ایست

بر رخ از خون دیده ره کردم

تیرها خوردم درین رزم و سنان

پس بگردان شراب شهدآمیز

کاه کهتاب باد و جو کشکاب

وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل

هیچ گردنده‌ای که بی‌کار است

غلام خویش کرد و حلقه در گوش

کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست

نعره‌ی عشق از گریبان تا به دامن چاک زد

خر جماع آدمی پی برده بود

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

زندگانی چو مرگ ناخوش گشت

صبح ز تشویر همی کند روی

نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

کدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری

تا فلکشان به غم بفرساید

یک دلشده او را ز ره ناز نیابد

بندهای بسته را بگشوده است

که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم

گردد از رنج غم دلش مجروح

بر اسب جفا نهاده ای زین

ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز

گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید

بر عارض تو ز روشنایی

مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست

رو در دل زن چرا بر هر دری

نه احتمال نشستن نه پای رفتارم

چنگی تر و خوش همی سراید

باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند

واگه نه که آشنای من کیست

جای دیگر روشنایی می‌کند

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم

کار من سهوست و نسیان و خطا

مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای

که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

کس ندیدست و جمله خرسندند

باز چون افتاده‌ام در دام عشق

کاین بحر همیشه در انقلابست

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

تا بدین غایت کسی آلت نساخت

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها

ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

هر کرا خدمت جان‌پرور تو روزی کرد

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

وز مار چه خاستست جز ماری

وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

ز مجدش ملک را کردند قانون

هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو

اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد

روشن کند این غره غرا که تو داری

ز مخدومان گرانی دور دارد

بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن

شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی

واسمان را در کفایت مقتداست

چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد

از جان بشست دست و به جانان دراز کرد

تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن

ز آل یاسین چو از نبی یاسین

خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب

علم را سرمایه‌ی بازارگانی داشتن

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

نه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست

دل من کردی گمراه و حزین

خوردم خرماش و خست خار مرا

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

سخن رفتن و نارفتن من در افواه

بر امید دانه در دام او افتادیم ای پسر

قسمت همای وار بجز استخوان نداشت

تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

به دست چار خوارزمی سپردست

از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا

زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

سروبالا دلستانی می‌کند

اندرین روزگار معذورند

جز بدو مرد را ولایت نیست

جان بلند خویش نفرساید

کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود

عذر این آمدن که داند گفت

تا نام تو بر زبان ندارد

هر دو مصورند ولی نامصورند

بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن

نفرت آهو و خشم شیر هست

مبارک باشدم ایام و ساعات

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود

خرمن روزگار پیمودست

عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها

روی ننمود و روزگارم برد

وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود

که آب چشمه‌ی شمشیر تیز خاصبک دارد

با عشق خوش شوخی در کار نباید شد

ز آتش ادبار، خوش میسوزیم

الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

نرهاند جز اعتقاد درست

کفرش همه هدی شد و توحید کافری

بسیار شنوده‌ای کلامش را

که دنیا و دینم فراموش بود

همه بر بوی جود تو هستند

در گذار مهره‌ی اصل بنی آدم زنیم

همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست

که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی

جفته همچون کمان به زه کردست

هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار

آنچه او زان موی شبگون می‌کند

همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

جبر کسر هزار ساله کنند

الحمد کنان آید جانش به کباب اندر

هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

نه این بدعت من آوردم به عالم

که گیتی با بزرگیهاش خردست

عیسی به تعلم شده موسی به گدایی

یقینم شود چون یقین محمد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

می‌شناسم که فاعلیست نه خرد

وان پیش دو شمامه‌ی کافور یا دو سیب

دل از تیمار کار آسوده کردی

و ان هجرت سواء عشیتی غداتی

گناه از بنده و عفو از خداوند

تا کی از کعبه هین در خمار

اندر گل خویش مبتلا گردد

بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

بر دامن تو دست معالی نرسیده

تو مهر مرا به یاوه مفروش

گر این برزگر میکند سرگرانی

باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

به کف دست تو حواله کنند

منشور جمال جاودانی

زود برخیز و راح روح بیار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

بر رخ روز درآرند شب ظلمانی

بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان

گر که کار فلک اخضر نیست

بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

هفت اختر و نه فلک تولا

گر ز آنکه تو خود همی نیایی

در حلقه‌ی دام شب مثالت

تا بیاموزد پری رخسارگی

که فرمان بر زن کند خویشتن را

نکته گویست اگر چه ناطق نیست

کاش روحم به پدر می‌پیوست

خوشتر که پس از تو زندگانی

مست از خطا نگردد واجب عقاب را

خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر

که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد

بیم آنست که دیوانه شوم

از خدای و خدایگان دارند

زهی ما بر تو غلام سفر

رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

پیوسته کشیده تا بناگوش

آدمی‌زاد از بقا یکبارگی مایوس شد

مجلس جان علیک عین‌الله

سزد گر درد بسیارم فرستد

گر به شکار آمدست دولت نخجیر او

بر جهان آتش بلا بیزد

از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود

روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

عیبم مکن که در سر سودای یار دارم

گشته در دوران کل خیرالسموت

نیست با رخسان او بی‌شاه دارالملک دین

زردشت چنین نبشت در زند؟

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

بحر معقول کان محسوسست

وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

پس در آوردست‌شان اندر جهان خواب و خورد

آتش عشق تا کی افروزی

همه کفار را مسلمان کرد

گوید دو آفتاب نباشد به کشوری

تا به ابد بر در طغرل تکین

گه راه مقامران لنگر زد

سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

گره عهد و بندگیش ز بخت

وز مه فرود آویختی کرده به چنگ اندر عجین

که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

که لعنتهای رکنی بر طمع باد

چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش

سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش

عشق و مستوری نیامیزد به هم

خاطر لقمان و اسکندر نداشت

سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار

چون سوخته شد ز تو نشان یافت

کردیم و صبوری از تو نتوان

جز مثل که این یکی نمی‌یابی

از کوی برآی تا برآییم

ز بیداد تو، چند نالم چو نای

جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید

روزها رخسار فتح آراسته

کاجزای او گرفت همه طرف جویبار

کس دیدی که دادش داد خرداد

چشم خردمندی و فرزانگی

بر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشد

بفزود هزار جان به جانم

گرفتاران مسکین را رهاندیم

کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود

روزیم فاضل آمد و روزم خجسته شد

گه به خاک آردت چو عزم قدر

بانگ بر کون و مکان خواهم زد

مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید

زان چنانها که خاطرم را خوست

در کنج خرابات می خام گرفتیم

خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست

صاحب نظران به عشق منظور

که کسی چند پاره در راهند

کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر

نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن

مگرش طبع سقنقور و دم کافورست

بت پرستیدن از سیه روییست

چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت

فراموشم شود موجود و معدوم

این گویهای زر که بدین سبز گنبدست

هر چه تدبیرست جز بازیچه‌ی تقدیر نیست

جانی که نداشتم ز تن بود

باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری

ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب

بپیوست هجرش به غم روزگارم

داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

که تحمل نمی‌کند خارش

دل و طبع تو مجمع‌البحرین

چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال

واراسته به دیبا دنیا را

غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او

بر خداوند این همایون جای

زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق

رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

از گردش روزگار دارم

کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

حسنش نام و روی هم نامش

از سر مویی زبان‌بندی کند

به همه عالمش از من نتوانند خرید

هم وهم ترا از عدم آگاهی

بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی

آفتابیست آسمانش گاه

زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر

همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ

که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی

مردمی کرد و سخت نیک آورد

گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد

مرا زین خاکدان تیره بردار

خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند

مثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین را

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

درد تو دریچه‌ی عیان است

تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی

بیش از این گرد پای حوض مگرد

جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم

غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ

چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری

ورا شراب عناب و مرا شراب عنب

ورنه با ویل و وای و ویر مباش

خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟

هنوز وقت نیامد که بازپیوندی

هزار معجزه‌ی رنگ رنگ بنمودست

گه چو معشوق جفت صد جانم

گر ترا نیز چنین رائی هست

گو سر قبول کن که به پایش درافکنم

ملک در دست مشتی افسوسیست

زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال

که بت رهروان وجود بود

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

واجب‌تر از ادای صیام و صلات باد

از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم

نهفته گفت بدو این غم نهانی را

کو به رامش کردن آن جا می‌رود

که با خفته بختم به راز آمدست

بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال

روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان

میسرت نشود عاشقی و مستوری

که مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چیند

نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود

خورده بسی خوشه و خروار را

حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن

خورشید کیست پرتو رای صواب تو

چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند

جان از دو جهان کنار دارد

دامن عفوش به گنه بربپوش

هر زمان زحمتت همی آرد

گشته مستانند هان هشیار باش

جفا دیدن از آب و گل، روزگاری

متصور شود شکیبایی

دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست

یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد

این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته

دانم که همین قدر بدانید

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

از این صورت ندانم تا چه زاید

خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین

هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

خاک کوی تو در بصر نکشد

باز کردند بامداد دری

از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری

درع وفای او نه به بالای پست ماست

درم آورد چو دینار نداشت

رنجه شو پیشتر چرا نایی

کاندرو جز کبریا را نیست راه

باز عهد استوار خواهد کرد

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو

رفتم چگونه گوید آن کو خراب رفت

هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد

این نه راه زندگی، راه فناست

همسایه لعبتان کشمیر

بکند چون به فضل برخواند

در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی

که می عشق سر گرانم کرد

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

قومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیست

حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

سل السهران عن طول اللیالی

تا که با وصلت اتفاق کند

هم خواست نداند که تو خواهنده‌ی مایی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

همچون طلسم پای خجالت به دامنند

گپ مزن گرد حدیث او مگرد

ناخورده شراب چون شود مست

صحبت از رسم و ره دیگر کرد

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

شاعرم هم به مدح و هم به هجا

زهره‌ی زهره بسوز زان رخ چون مشتری

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

همت ناستدن هست و لله الحمد

انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

افتاد بسی و جست بسیار

که منت آشنای درگاهم

در باغ مصاف کرده نوروزی

حجره‌ی دیده را گلستان کرد

که هرگز مبادم ز عقشت رهایی

صبر کن تا ببینمت نظری

چهره از ناقد گمان و یقین

ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد

درماندگیم به هیچ نشمردی

پس از تکبر دامن بدو نیالوده

شد چو پشت شمنان شاخ سمن

بر روی زمین خرقه و زنار نماند

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

دربهار آفتاب با گل کرد

ز تاریکی به تاریکی درافتی

در فکندی جمله را در یک نفس

دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

وین هم ز کیادت زمانست

گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی

یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری

گه از یاقوت کردن چشمه‌ی نوش

آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته

گفتم چه دهند از این فسوست

ز شاخسار همی بی‌ثبات نسراید

پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند

تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم

یافت از مشرق و لوشینا

صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست

که گستراند قضا و قدر براه تو دام

منقل بگذار در شبستان

تا چو برخیزیم بر هر شش زند

دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی

سیرت خلق جهان دگرگون شد

تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی

گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را

کار بازی بازی از لاف و بازی در گذشت

رخ من شاهد هر انجمن است

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

یا موقف عرض انس و جانست

سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی

هر که او در بند جانان اوفتاد

کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی

به ما بر دست فرمانت گشادست

آن سیه مژگان زهرآلود همچون تیر چیست

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

با او مگر او را به عنایت نظری بود

از ابر جود در آنم یکی یم مقلوب

از سه سو دین و جان و تن را سور

که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

گفتا چنار عمر من افزون‌تر از دویست

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

مگر حلال ندارد مظالم درویش

به بهینه زنان دریغ بود

من بی من به بهار تو شمن

همه کون مکان پر گفت و گوی است

گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری

که نداند همی و نتواند

نیست کردارت چو گفتار ای پسر

بهتر از لوزینه می‌پنداشتش

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

بجز از محض قلتبانی نیست

به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

طبع شورانگیز را دست از لگام

پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه

ایزد در فردوس برو بر بگشاید

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

ولیکن آدمی را صبر باید

هست در کلک و خاتمش تضمین

جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»

چو چشم نیم‌خمارش ز خواب برخیزد

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید

یکی شاهنشهی دیگر الهی

چون شدی عاجز گرفتی کر گسی

ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی

دعوت منعم نبود بی فقیر

فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب

آمده که بیجاده در آفاق کهی کو

تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی

گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو

این‌چنین دلگشای دشمن بند

عرش مجید جاه مرا آستانه بود

کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

ماه رخساری ملایک منظری

آب دستار خواجگیش ببرد

زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم

بر خداوند من آن صورت تایید خدای

چون طاقت هجرت من درویش ندارم

مرد نادان ز چارپا بتر است

که ساکن گردد آشوب رقیبان

رنگ طاوس و کبک و زاغ آمیخت

باز پرید سوی معدن خویش

بر ره ناسزا نه خرسند است

می‌نشاید رفت پیش داوری

چرخ در غبن و رشک و تاب منست

ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم

معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود

دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست

برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث

پیش لعلت از بن دندان رود

سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش

آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست

تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست

چون محمد تکین بغراخان

این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست

موجها آید که گویی کوههای ظلمتست

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند

واندر آن سحر کرد و در افشاند

نیاید بجز باده‌ی تلخ یادم

هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت

که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

پیش از آن کز سرت برآرد گرد

نازند به خاکپایت ای دوست

گذشت از بامکی بر جو کناری

سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم

نام پسر و کنیت تو خواند

پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت

گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست

آخر به غلط یکی وفا کن

هیچ بیرون از این دو معنی نیست

زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست

بهم بشکن این طبل خالی میانرا

ندانستم که پیمانم نپایی

ولیکن او بدین بی‌ساحلی نیست

که چو صدرست و دیگران چو روی

ره زاهد غرور اندر غرور است

بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید

تا نریدیم هیچ سود نداشت

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش

بر که بر نفس همتت پیوست

بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم

کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا

گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری

وزان زمانه نهفت آنکه سالها بسرشت

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

بر دوش تو این بار بس گرانست

صید را پای ببندند و رها نیز کنند

دامن دولتش از دست فلک چاک بود

قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن

عشق بی درد دل حرام بود

ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم

خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

گوهر تحقیق را سوداگری

بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری

گر علم را به کلک و نظر تربیت کند

زان که نداند همی شکل لبش هوش او

چرا حالت شده است از دشمنانت؟

پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید

هست زاحوال بدسگال تو چست

پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

بالله ار جز ثنات خواهم گفت

عرش و فرش از لحاف و بستر تو

دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد

جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر

روی از شرم رای تو بنهفت

دل سوخته پوینده شب و روز دوانم

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

گر بدو نافذست فرمانت

در پرده‌ی غیب عشقها بازم

کشتنیان را سیاستی دگر آمد

نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی

ز گیتی مرجع دیگر نداند

خود منم دیوانه بر عارض ترا زنجیر چیست

شد پایبند، خاطر آزادت

افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی

جودت آنرا جواب فرماید

تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون

هر دل که سراسیمه‌ی آن زلف به خم شد

گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن

از پی نظم جهان کرد بساط شطرنج

نام تو بود اول و پای تو بود پیش

خانه‌ی تزویر را بنیاد رفت

کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند

شمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیب

قافیت همچو چشم سوزن تنگ

گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود

دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد

گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

که ز حاتم حدیث جود کند

عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین

صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

صورت آفتاب بنگارد

همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم

که هریمنش گرفتست سر دیگر

هرگزش گوش نشنود پندی

عقل کل هم پای بر خاکش بدشواری نهاد

پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی

نگرفت آرام جز به داد و به استاد

گهی بر حال بی سامان بخندم

چو برد مژده‌ی فتحت به باغ و بستان باد

نیست دگر آنچه گمان منست

دست بسی را ببسته‌اند به دستان

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

چرخ با همت تو درویشست

خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی

ببین گل که چون پای بر خار دارد

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی

چون مسیح مریم از صفر حمل تا پای حوت

زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار

مهر صفت، شهرتش آفاق گیر

یا مه چارده که به سر برنهد کلاه

زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد

پیک اجل در رسید ساخته کن راحله

ببینی نهان را، نبینی عیان را

شراب صرف محبت نخوردست تمام

اتفاق تنگ دستی دوست را دشمن کند

دل را به امید عشق دادیم

بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

ضرورتست که با روزگار درسازی

شغل خاک ساکن اندر سکنه‌ی من صرصری

تیرگی از وجود شد به عدم

غمزه‌ی تو به یک زمان بشکست

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

باشد که تسلیی فزاید

مرا هجران بدری چون هلالی

افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری

ممکن نبود پری ندیدم

اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد

از حجتهای دین یزدان

کاینها خبر دهند همی زانها!

ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

از ضمیر تو در نقاب نماند

حرف و بیان شد نهان نام و نشان شد پدید

و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر

به پرویزن ابر گوهر چه بیزد

جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین

جان خود آئینه‌ی جانان کند

چون نظر می‌کنم به رفتارش

هرگز از دست او به جان نرهد

در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

نمی‌ارزید این بیع و شرا را

مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

الا نفسی سه چار معدود

تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را

گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم

دستوری او چیست رود یا که درآید

صد شیفته را از غم او کار برآمد

وین یکی جامه بیکسوی کشید

جمعیت خاطر پریشانم

پای قدرت فلک همی ساید

بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن

از بد و نیک بر کران آمد

تا تحمل کند آن روز که محمل برود

هزار سال در اندیشه‌ی دراز افتد

هیچ صورت چو تو تمام ایزد

تو ز یک راهی و ما از یک راه

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

صدر دنیا ضیاء دین مودود

وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن

انگور نه از بهر نبیدست به چرخشت

داند که سخت باشد قطع امیدواران

به دگر دل چو عدل بزداید

زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست

فروغ محفل شب زنده‌داران

وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم

در این بیجاده و بیجاده‌ی آن خون کند

که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان

در زمانی به یک گدا بخشد

میان این همه تشویش دام برگیرم

همی لرزه در چرخ پیروزه آید

وز خون دو دیده پر کنم جام

ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی

تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید

هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن

وین بر و این تخم نه هر ساعت است

صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر

توچه گویی که باتو چند کنند

دل شد و با دل قرار از دست رفت

وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

الا ای گل نازپرورد من

همی گفت ای به گاه خواجگی زفت

تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من

هر زمانی برق دیگرگون جهد

مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم

ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید

موی سیاه تو گر چه اصل گناهست

بانگ بر دربان و خدمتکار زد

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

مدبران را تدبیر تشت و خایه نماند

آب زد ز آبروی روح امین

گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

جوان و پیر به تصریح چند رانندت

آنکه با تار قصب مهتاب کرد

ز سیه کاریش امانی داشت

که من اسیر نیازم تو صاحب نازی

بستری غم‌فزای و شادی‌کاه

دایه‌ی حورست و روح بوی خوش و خوی او

زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی

که می اندوه فردا وام گیرد

با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر

ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

آتش سودا به آب چشم جام

در جام ماه نو می چون آفتاب خواه

به دو بحر آب داده از یک عین

بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند

مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام

به عمر ملک سلیمان و نوح داده نوید

در ره آزادگان صحو و درس کم کنید

هر دمی، صد زخم بر من میزنی

یا به رحمت به کشته می‌نگری

گنج بزرگست پس از رنج خرد

خیمه‌ی ادبار خود کفر از خجالت در ظلم

هر گل که ز بوستان برآمد

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

چه حدیثست به جان ارزانی

هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن

چرا با آفتابت الفتی نیست

که مونس دل و آرام جان و دفع غمی

کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین

پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد

هر خطبه که هست جز به بام تو مباد

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

آخر شمار او بکن از بهر مزد را

من همه دیده چو عبهر مانده‌ام

ساعتی اشکی و دمی آهی است

روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان

چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست

بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن

وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

وی ابر زفت همبر بذل بنان تو

حاضر آیم تو می حسیر شوی

در باغ و چمن چمیدن آموز

شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر

لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

دست به انصاف و سخا بر گشاد

تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

دوستی با غزنوی چون آب و روغن گفته‌اند

تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای

بزد بال و پر، از بی دست و پائی

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی

همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست

دیده‌ی رضوان و شخص خویش را گریان مکن

کز دو سو ره بر تو حیران بسته‌اند

دل از محبت دنیا و آخرت کندم

بر هر بی‌خردی نیست که چندین دد نیست

کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت

چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

در گوشه‌ی حبسش گرو حادثه کردست

چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری

ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

چو بلبل در قفس روز بهاران

به حل و عقد ممالک منوب دورانست

بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست

بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

فی‌المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد

کان سیاهی سپید برکردست

ممکن نبود که عود گردد

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری

مشتری گردد همیشه محنت مخراق را

شب خریدیم و سحر بفروختیم

اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

آنچنان خر فراخ کونی را

وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن

روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

که من از عشق توبه نتوانم

دنبک زند و حق طمعها بگزارد

برد و زیر پای عشق اکراه کرد

مرا کندست سیل اشک، بنیاد

اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی

فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند

در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت

مشمر که شمار بی‌شماری است

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا

در عالم عالمان دویدیم

از تیشه‌ی هیزم شکن و اره‌ی نجار

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

میوه و گوشتی فرستادست

به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی

دست تابستان از روی زمین کوتاهست

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

روز شنبه از ربیع‌الاول از بعد سه هشت

جان ما را بخر ز دست خیالا

روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری

از غم دوست به روی چو زرم برخیزی

تازه از انعام تو چیزی حکایت کرده‌اند

تابوت شوم روی شده بوستان تو

گفتا که مرا ازین خبر نیست

که نباشند رفیقان حسود انبازم

چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم

مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

من نیز دلاوری نمودم

حاش لله تا نداری این سخن را سرسری

گر هیچ پدیدستی زان همگانستی

ره‌گذر دیده نی چو دیده‌ی مور است

آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم

لیس للانسان الا ما سعی

از گشت آسمان وز آسیب روزگار

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای

سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای

دل در غمت از میان جان داد

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

طبع پاک تو از چه پژمردست

که نه ره همه‌ی عاشقان وصال کند

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

اگر به کون من اندر بدی کرفس و سداب

که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن

غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

گر ضم کنی بر آنچه مسماست هم‌نکوست

نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

ز دست دوست نشاید که انتقام کنند

سوی ایوان تو آورده به علیین پی

ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه

جان او از ذوق عشق آگاه نیست

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

یا جفای سپهر بد پیوند

سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست

معلوم نشد که چون شد این کار

تا کی زنم آبگینه بر سنگ

با حجت عدل تو ستم بیهده گویی

سخنی سخت مختصر باشد

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید

که بر خماهن گردون فروغ او سیماب

گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشانده‌ام

پایدار و بلند مقدار است

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من

در نهاد خود فلک سقف و زمین بنیاد باد

گهی دیوم و گه ددم گه ستورم

زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

وانکه در کلک او هنر تضمین

یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن

که نه روز آسایشی دارم، نه شب

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

انگشت اشارت کنان بریده

به فعل خویش بدان نام نام باید کرد

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی

باش در زیر ریش او تیزست

خاص دانش اگر چه عام بود

چه خواهد بود گر زین پس نباری

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

آنجا که بر کتف علم پیرهن بهست

زان که عقلش ز جهل کمتر بود

زنده شد چون در مکنون تو یافت

از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی

قلب دیماه شاخ بسد را

رخت بدبختی ز دل از خانه‌ی احزان کشد

بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

می‌تواند ولیک می‌نکند

خانه‌پردازیم و سوی خانه‌ی یزدان شویم

مرد زمستان و بهاران بزاد

نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

همه عمرت به شادمانی باد

نام جز تو شنود نتوانم

بهر جا خاطری دیدی شکستی

پیغام دوستان برسانی بدان پری

نیست مبارز مخنث بن خانه است

گه بر آن بی گهر درافشانی

کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی

که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیران‌ها

عفیفه مریم مر پور خویش را پدری

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

در عالم عشق تاج سر شد

چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم

که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

بیداری بلبلان اسحار

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

خجلت‌زدگان روزگاریم

همی کردار بد را میستائی

هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن

ره بدو می‌نتوان آسان برد

وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب

رقص کنان بال و پری برفشاند

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

گلنار به رنگ توزی و پرنون شد

کو نامه‌ی عشق در جهان داد

طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

روز و شب در چرخ سرگردان بماند

می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین

منزلگه صیاد جانشکار است

کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

هست در آرام تو خود در شتاب

گه رقص همی کرد بر آن حال دل و هوش

هرگز این سود و زیانرا نشمریم

غمت خوردند و کس را غم نخوردی

دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود

مسخر وی گشتند جمله سرهنگان

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ما را ز جهان جز بقا هوا نیست

وان عشق مجازی بد و آن سود و زیان بود

همه یکباره بر چیدند دامن

خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم

کار با تو سر به سر خواهیم کرد

اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن

نه آگهی تو که این رشته‌ی گرفتاریست

تا من یکی از هزار گویم

تیری ز قضای بد بگشاد برو راست

گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی

خفته را آگهی از خود نبود، آری

انگار که خاک آستانم

لب لعلش به دندانم نیامد

مال با جودت نماند همچو شادی با ستم

چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان

سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند

ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد

بدست تو، این کارها کار نیست

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

جان به جانان سپرده باید شد

هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان

برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد

آب گلستان ببرد شاهد گلروی من

حوران نکو طلعت پیروزه قبائید

زمانی گرد سازم با لباسات

بپیچید و گردید چون مار چنبر

گل بهشت مخمر به آب حیوانی

دل ز من بربود و درجانم نشست

وان راه که احرار گزیدند گزیدیم

وزان بار گران، هر دم خمیدی

که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی

زانجات به حیله‌ها فرو خواند

با دم عیسی و دست موسی عمران تراست

چون ستاره روشنی بخشید و رفت

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری

درد بسی برد که درمان نبرد

چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو

بسا نرخها را که ارزان کنند

دم به دم شعله زنان می‌سوزم

با دل پر خرد سزاوارند

در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را

چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

هر دو عالم تا ابد پنهان بود

بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو

ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

یا راه مرا باز نما تو به بر دل

گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

نه انصاف باشد که بی ما روند

جهان سرنگون را دستگیر است

منم و یک خر و دو سه همراه

زانکه چون من فزون و چون تو بسی است

بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید

رونده است همواره بیشی و کاست

پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود

تو چنان پنداشتی کافزون شدی

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

در میان حلقه‌ی زنار شد

زر به درویش داد و عمر به شاه

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست

در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات

دایما دیوانه‌ای لایعقل است

به دست جور و جفا گوشمال داده بسی

نشاید ز دانا نکوهش بری را

زندگی همه در مردن اوست

مداد از لعل خندان می بر آورد

صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی

تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

وز حال خویش عالمیان را خبر کنم

وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد

چشم من از هر که جهان دوخته

کار ازو همچو آب زر گردد

از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم

گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد

و امروز همه روز تمنای سلامی

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم

که در دیده او را پدیدار باشد

که تحمل کنندش این همه ناز

وان دید تو را که یک نظر داشت

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

دامن معشوقت اندر چنگ نیست

چگونه دوست ندارد شمایل موزون

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

در کنار از دیده جیحون بود دوش

جمله مردند و اثر زیشان که یافت

کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

فکندست در چرخ چرخ کبود

نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه

دل در آن شورش هوای یار کرد

حکایت می‌کند بتخانه چین

ذره‌ی خاک درت می‌افتد

هر کجا نثریست زیبا نامهای ناز تست

ز هر یک قطره‌ای بحری روان است

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

ذره ذره پای تا سر نور شد

سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست

هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت

در و مرجان خوانمت یا آب حیوان ای پسر

لاجرم بر دو کون پیروز است

وز محنت فراقش بر دل بماند باری

کی را خبر موی میان می‌نتوان داد

مور در آرزوی نان ریزه‌ست

چشمه‌ی خورشید گردد جان فشانت

ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی

نو بهار و مهرگان یکسان بود

یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست

مرا زنار زلفش بر میان است

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست

حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

هم در میان بحر نگونسار می‌روند

وز صحبت دوست ناگزیرم

بویی از پیراهنش پیدا شود

مردم تو جوهر ناریستی

ز عشق شمع او دیوانه گردد

تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول

گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی‌رسد

از در آنکه شب و روز درو در نگری

ایمن از تیمار دام و دانه‌اند

نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی

که اینجا غیر ره بین رهزن آمد

از شرابی دو تا فتوح کنیم

کامد غم عشق و حلقه بر در زد

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد

دلت پر درد و رخ چون کهربا کو

سرمست به معراج مناجات برآمد

گو بزن جان من که ما سپریم

تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد

صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم

که دو کون از تو یک اثر دارد

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

خرقه‌ی سوخته در حلقه‌ی زنار نهاد

تن و جان از عدم فرو شوید

کز لبت قطره‌ای زلالم نیست

که هست از دیرگه باز آشنایی

نه در میخانه کین خمار خام است

دستگاه کفر بیش از مایه‌ی ایمان شمر

پیر چون طفل نا رسید آید

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

که با خورشید و مه در گردن آورد

در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین

همه عالم به زیر سایه در شد

گر باز کنند از شکن زلف تو تابی

زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد

بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد

شرح حالم اشک خونین من است

به نقد این ساعت اندر بوستانم

کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد

یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران

بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

گر بود ستاره‌ای نهان بود

نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام

بر سر صد هزار غم یاد جفات می‌کند

دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید

اندوه دل‌افزایت تف جگر انگیزد

این کار تو نیست جز خدایی

کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

از دست سر زلفت هر شب حشری سازد

ور نگیری ز من کنار مگیر

قبله‌ی رویت آفتاب بس است

دگر چه چاره که با زورمند برنایند

گاه می‌سوزد چو عود و گه دمی خوش می‌کشد

هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست

در خور جام تو شراب نداشت

به اتفاق ولیکن نبات خودرویی

در گوش کرده حلقه معشوقه‌ی الست

من شب و روز جگر خسته ز آزار توام

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

پیش خورشید پای‌کوبان نیست

به بند گران بسته اندر حصاری

تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست

تا هم اول نمی‌کند آغاز

زآرزوی لب و دندان تو نیست

دیده‌ی عقل و بصر بردوختم

در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

مهر و مه را دو پیشکاره کند

بر سرش کلاه ارغوانی

گه نهان و گه آشکار نهاد

هر چه ما را لقب دهند آنیم

هرچه دارد به میان در بازد

عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

تا خود پس ازین چه رنگم آید

کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری

ز غمت جان ز میان برخیزد

برگ را بنگر چو روی ممتحن

چون که سلطان نیست سلطان کی شود

در حضرت سلطان که برد نام گدایی

هرگز آن توبه خدا نپذیرد

زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد

هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری

چه زنگی بچه ناگردیده دارد

بدین پر کن به سینه اندر خزینه

به شب از روزن دیده درآمد

ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی

عقل را ذره‌ای بصارت نیست

کز خوبی او خبر ندارد

برآورده همه در کافری دست

و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

اگر هم درد تو درمان نگردد

بی‌عقل مرد سنگ بود خاره

هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت

من بر گل شقایق رخسار می‌کنم

کم ز کم نبود نصیبم زان کم است

بفزود ز آب روی روحم

شور جهان‌سوزی عجب در انجمن افتاده شد

که ز سر برگذشت سیلابش

گر سوی من چشم بگشایی بس است

کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

وز کفر نهاد خویش دین‌دار نخواهم شد

گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی

که این بالای پیدا و نهان است

از سردی زمستان و ز گرمی تموز

سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند

چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد

ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

یارب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازد

چه جای سرو که مانند روح در بدنی

که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید

شربت کفر چشیده علم کفر به دست

آنچه می‌جویی هم آنگاهت دهند

چه بود بی وجود روح تنی

که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین

بر سر من اشک‌فشان می‌کند

به تماشای لاله و سمنی

همچو دزد چار سویش می‌کند

نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی

هزار شور و شغب در شکرستان فکند

همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

چه سودایی است کاندر سرنگنجد

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید

تا توانی دوستی با یار معنی دار دار

چون کار تو از قرار بیرون است

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

تا مرا در هجر تو یاری بود

چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟

کان کار به جان رسیده چون گشت

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

از شرح و بیان دریغم آید

اعدای تو را سوی مغاکی افگند

همچو من تا که بود حیران بود

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

اگر ز وصل توام مژده‌ای به گوش رسد

روی نهاده به ما جغاله جغاله

خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شد

که تو صورت به کس نمی‌مانی

شور لب لعلش همه شیرینی جان است

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست

تا به عهد تو سوی چشمه‌ی حیوان آید

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

راستی نه مردمی نه مردم است

چون سپری گشت دانه چون خر لانه

گره بر ابرو و پر خشم و سرمست

آرام دلی و مرهم جانی

چون نمی‌بینم تو را ماتم به است

چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست

هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

دست موری به آسمان نرسد

برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

ای هستی تو کامل باری زهی ولایت

ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد

ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد

هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی

دعوی یگانگیت عام است

شو گر به حیله جست توانی بجه

حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد

به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی

عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت

آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد

هر گلی در چشم او خاری شود

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

کس قیمت عشق تو ندانست

چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟

خوش بود آن گلشنی که خار ندارد

سرو ندیدم بدین صفت متمایل

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

عاشق بوستان و گل بودست

ره فراوان گشت و دین بسیار شد

توبه صوفی به زیان آوری

کارم ز جور حادثه از دست درگذشت

این نعمت بی‌کران و الوان؟

چگونه چست و موزون می‌نماید

مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

جام جم در جنب جان خواهم نهاد

من دل و جان را به تیر غمزه‌ی او خسته‌ام

سر سبزتر از خط سیاهت

از که جویم دوا و درمانش

به وقت شرم صد چندان برآید

زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

کو ز چشم خویشتن پنهان بود

گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

کین راه به نیستی توان رفت

با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست

در نظر هندوی بصر که پسندد

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

مست را در عذاب می‌آرد

هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد

الیک قلبی یا غایه المنی صاب

می‌سوزم و کس خبر ندارد

بی‌شک به رویت آید بی‌روئی

بهره‌ای گویی ز عمر جاودان برداشتند

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

هر که آب حیات تو طلب کرد

چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟

رندی و مقامری بر آورد

چه گردد ار دل نامهربان بگردانی

روح از حلقه‌ی او رقص‌کنان رسوا شد

رادمردی و مردمی سپریم

آنجا نتوان مگر عدم شد

همچو محرابی و من چون عابدی

در میان بند زنارم کشد

تا ناوری دل از حرم دلبران برون

صد جانش به رایگان گران بود

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

خاک در چشم عقل افشاند

بر زمین نشکیبد از دیدار یار

از خویشتنش فراستاند

شهد بودست شیر پستانش

طوطی روح چه پرواز کند

این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی

او قیمت عشق تو آخر قدری داند

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

سر ببازند و سرفراز آیند

خویشی خویش را وطن نبود

همه کفار را جواب دهد

هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود

در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

لعل او می‌بیند و جان می‌دهد

خورشید ما برآید هر شب نماز شام

که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید

کمیخته‌اند با گل من

یا نسیم گل تر می‌آید

آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟

در دام هوای کس نمی‌آید

تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی

چون روی ز زیر پرده بنماید

در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش

از نسیم گلاب چگشاید

حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن

بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند

چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

از توام جز توام نمی‌باید

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

هر دو جهان بازی خیال نماید

عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم

به مه و آفتاب بنماید

شود کار گیتیت یکسر دراز

که دو ابروش حاجب می‌نماید

چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی

جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

جدا کرد سالار آن انجمن

همه عرصه‌های عالم به همان قدر بگیرد

می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر

باز نتوان گشت ازین در بی فتوح

که شمعی برافروختی ز آفتاب

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

آنکه زوالی است فعلش و بدلی

نار از رخ گل در دل گلنار نهادند

چو بیندش بینادل و نیک‌بخت

که کس مردی یک جولان ندارد

دیده بر گردن دل بارها

جوش بخاست از جگرم کو نشست

نیارست رفتن بر دژ فراز

گر زر عشاق را سکه‌ی رخساره نیست

سر بیابی چو یافتی پایان

ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

دیده‌ی او محرم دیدار نیست

کارامگه خویش برانداخته دارد

گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

یکی نامه از شاه وز گیو نیو

که این بار آن بار می‌برنتابد

مدو کت برآید به دیوار بینی

عدد گردید از گفت زبان دید

نخواهد ز تو کژی و کاستی

زین جهان حیله‌ساز و روزگار کینه کش

ز ایوان به کردار آتش براند

تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

وزویست گردون گردان بجای

در میان آب بودم دی و دوش

عنان تگاور بباید بسود

چون سر ز خطا باز خط ناری؟

به گودرز گفتی که بگشای گوش

موضع مردم مرایی نیست

ببخشید یکسر به مردان مرد

گرد و درد و رنج یابد زان گله

که بیدار بخت اندرآمد به خواب

شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود

ازو بهره زهرست و تریاک نیست

گشتن او عنصری و جوهری

که چون باید او را ستودن توان

آن شب که ترا به خواب بینم

سرشکی که درمان نداند پزشک

هرگز که دهدش پادشائی؟

ز درگاه آگاه شد بار بد

آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود

کزان بد گهر دشمن آزاد شد

من به شعر آرم کنون از بهر تو

همه کوه وهامون پراز لاله شد

چو برقی که بیرون کشی از غمامی

به ماهوی سوری کنارنگ مرو

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

ازان تو بیش است نابرده رنج

درد عشاق را نهایت نیست

که بوند ازو پیشتر در جهان

زین است به کار اندرون تباهی

همی کر شد مردم تیزگوش

نشسته بر سر کوی تو باشم

بنان آمد آن پادشا رانیاز

بنهفته به زیر هر گلی خاری

که بنهاد پرویز دراسپریس

نقل همه نقلها پسته و بادام تست

بدان تا چگونه سرآید سخن

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

برو خواندند آفرین کیان

عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق

نویسنده بنوشت تابان چوشید

همره و یارانت، هلا برنشین

ببندی کمر همچنان بر میان

کز نشاطت صبرم از دل بر پرید

بزرگان برو گوهر افشاندند

وآید به نشاط حسی از نامی

از ایران و توران برآورد گرد

کز تو به خودم نماند پروا

ز گفتار بیدار مرد کهن

نشد هیچ کس را زمانه یگانه

چو از گردش روز برگشت سیر

قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد

بران باد کو باد دارد جهان

من خاطر از تفکر نیسان کنم

که ای نامور مهتر جنگ جوی

به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار

که جاوید بر دل نگردد کهن

بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین

ندارد بیاد از کهان و مهان

عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد

ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

که گستهم با گردیه گشت جفت

هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست

دد و دام بودی فزون از گمان

تو اهل روم و گشت دهر غازی

همو بر شبستانش مهتر بدی

شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم

به نزد دلیر و بزرگان رسید

گردان نه‌ای به حال و تو گردونی

شد از درد گریان هران کان شنید

یک دم زدنت امان نخواهم

که هرگز ندیدی چنو کودکی

همی زین نیلگون چادر گذاره

که بهرام را آن نه پدارم شد

ز شوق لعل شکربار جانان

وز آنجای هرکس به ایوان شدند

خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم

چنین گفت پس رومیان را بخوان

جز از قصاب ناید خواستاری

همه کهتران زو توانگر شدند

مطمنه با سه دشمن در یکی پیراهنست

بران مرز چندیش پیوند بود

از شخص همی به مردمان مانی

بدو گفت کای مهتر به آفرین

بر عقل زیرکان بزند راه اختیار

که با او بروی اندر آورد روی

قرطه‌ی گلبن به باغ و مفرش هامون؟

که از نیزه داران نماند ایچ گرد

زیر قدم سگ ترا خاک

کهن بود کار جهان نوشدست

همی از خر بر بندد ازاری

به درگاه بر بود چون پرده دار

چنبرست ای نگار چوگان هم

که در خاک شد تاج شیروی شوم

سلسله بایدت ازو ده منی

ز بدخواه وز مردم نیک خواه

دین و دل خویش را فدی کردم

نیاید مرگ کار نا تندرست

کنون چند گه جان‌وشی پوش کن

بزرگان و رزم آزموده ردان

آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت

خردمند مردم چرا غم خورد

آنگه به فریب هرکه را خواهی

گرفت این جهان جهان رابه دست

از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت

نشینم برین تخت بر شادمان

مرد به کاری کزان شده‌است پشیمان

ندیدی زنی کو جهانجوی شد

خام خامست صلاح ای پسرا

ممان‌تا کس آید به ایران زمین

نوحه کنی که وای گل و وای خار من

که از آسمان روشنایی ببرد

پرده آن پرده‌ست کاکنون عاشقی خواهد درید

از ایدر برو تا در مرزبان

کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟

بر اندیشم از مرگ فرزند خویش

یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد

که شد کشته آن شاه با آفرین

هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

که او راهمی‌داشتندی ستوه

و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش

بپرسید سعد از تن پهلوان

پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی

همان تخت پیش اندرش دام بود

بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

که تا مرز طوس اندر آمد سپاه

نیست درو نیز شما را مقام

ز نیکی دهش بر جهان آفرین

بنما خلق انبیایی را

کزو دید نیرو و بخت و هنر

فتنه‌ی غزل نغزی و ترانه

بیامد یکی تیغ توری به چنگ

در میان لعل خاموش شما

هر آنکس که هستند نوگر کهن

احسنت و زهی هوشیار خامه

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

شبان و روز با هم مست و خرم

یکی پورش آمد همانند شاه

که آید به دام اندرون گرسنه

به پرداخت بی داد و بی‌کام گاه

امسال هنوز در خمارم

نیارست شد نیز در پیشگاه

تا درو ناید ز حکمت حور عین؟

سپه را همه بدره و تاج داد

بی روی تو خلد شد جهنم

چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟

وی خال جمال تو گمانم

سخره گرفته است تو را این جهان

بفروز به نور وصل جانم

خبر بفرست اگر هستی همیدون

با موی تو دل تیره‌تر از نقش کمانیم

گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان

چشم تو شوخ هست و رعنا هم

نبسه‌ی گردون دون نبود مگر دون

جامه‌ی ناموس قضاوت مکن

با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان

قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

ما روی بر آن سمنبر آریم

بندیش یکی ز روز پیشین

باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان

بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟

یک زمان از می طریقت سنج کن

به دو صد چشم در این تیره زمین چندین

چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

تا دیو مر تو را نگرد بسته

پیوسته به دام او شکاریم

تا به شبانروزها همی بروم من

کعبه‌ی کعبتین بازانیم

نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

شدم سرگشته و حیران جانان

چندین هزار مست بر آشفته؟

پیری که از بقای بقیت دلش بریست

زین طارم پر شمع‌های رخشان

آخر این صبر نیز چند بود

او را سوار همچو سلیمانی

تن پیش بلا و غم سپر دارد

بی‌علم یکی است رازی و تازی

زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد

زین مرکب مراد فرو نه زین

آویخته از دوال فتراک

اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟

شاید که مرا درم نباشد

وز غزل و می به طبع در بشلی

بر دست زیار یادگارم

براسپ زبان اندر این پهن میدان

گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد

مرا از دوستی گشته‌است دشمن

دیوی سیهی به لولو آبستن

چون بشویندش آن فریشتگان؟

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

چنین واجب آید بهار علی

ازین گفتمت من که بد میزبانی

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

قصد سوی کشتن این مار کن

قضا در موکب تقدیر نفراشت

همی‌گفت هریک به بانگ بلند

ور نسیم لطف تو بر شعله‌ی دوزخ وزد

منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره

وقتی که هنوز آسمان طفل

چو بالای سیصد به زرین ستام

گشاده طره‌ی او بر کیمن جانها دست

خوانی است زمین پر ز نعمت

نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن

پراز درد و غم شد ز تیمار اوی

در آب دیده همی گشت زلف مشکینش

کشتن و خون ریختن در کافری

به خاصیت همه سنگش عقیق للبار

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند

صولت و سرعت زمین و زمان

گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست

جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد

که باری نزادی مرا مادرم

وانکه قصر خراب دولت را

بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای

سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست

هم از شاه و دستور و ز لشکرش

قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل

هرگز کس آن ندید که من دیدم

سپهر قدری کاندر ازای قدرت او

سرمایه‌ی آن ز ضحاک بود

از سپهرت به رفعت آمده ننگ

بر مردمک دیده‌ی عشاق زنی گام

جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر

نخستین چنین گفت کای بخردان

حشمت از حشمت تو محتشم است

خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود

بر عادتی که باشد گفتم که کیست این

ز مریم همی‌بود شیرین بدرد

خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست

ای امیری که بر سپهر جمال

به ظل جاه تو در پایه‌ی سپهر نهان

ز گردان بیدار دل ده هزار

نه کسی یک زمان مرا مونس

بنگر که عمر تو به رهی ماند

هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب

سر نامه کرد آفرین از نخست

زبان بود در کامها بی‌تو خنجر

جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی

برفت باد مروت بگشت خاک وفا

به درویش بخشید چندی درم

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

تو را شست هفتاد من بند بینم

خورشید می اندر افق جام نکوتر

به باغ اندرون بد یکی پایکار

می‌نماید که از رسیدن عید

ترا رخصت که داد ای مهر پرور

هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک

به آموی یک چند بنشست و بود

چون طناب شفق ز هم بگسست

گر نیست مراد خستن دستت

بذل نزدیک همت تو چو وام

سپاه دلاور به ایران کشید

موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان

به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده

حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط

جهاندار خاقان بیاراستست

دخل مدح تو از خواص و عوام

هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید

بوالمظفر که به عون ظفرش

بدو گفت شاها انوشه بدی

سلطانت کریمةالنسا خواند

بیش ازین کار تو چو بسته نمود

هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود

زبان برگشاد اردشیر جوان

ای جوان بختی که مثل و شبه تو

بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی

صاحب صاحب نشانی خواجه‌ی سلطان نشان

چو آن دادگر شاه بیداد گشت

نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر

گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست

از موالید جهانم من و در کل جهان

بود بیست شش بار بیور هزار

دولت تو چو ذکر تو باقی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود

خاتم و خنجر قضا و قدر

بد و نیک بیند ز یزدان پاک

هلال عید پدید آمد از کنار فلک

همانا به صحرا نظر کرده‌ای تو

به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه

هر آنکس که او دفتر شاه خواند

چون وزارت آسمان رفعت شود

ابر آشفته برآمد وز دمن

از شرف پاسبان کهسارم

سوی او شدند آن بزرگ انجمن

آنکه در خاک حلم او آرام

خوبی خوبان عالم گر بسنجی بی‌غلط

ای بلبل بوستان تجرید

به از بندگی توختن شست سال

تو ز اندیشه آن سویی و جهان

گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی

هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان

یکی نامه بنوشت با درد و خشم

بازار مصر جامع ملک از مکان تو

اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان

یا در آن حورا نسب کودک شروعی می‌کند

بدو گفت هر کس که شاه جهان

هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی

هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی

درخت مفلس از گنج طبیعت

گزین کرد از ایران چل و هشت هزار

پادشاه جهان که فرمانش

ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

گوید به چند روز دگر طبع نفس را

بیامد نیاطوس با رومیان

کمترین آستان درگه تست

از مرگ کس نجست به بیچارگی

چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا

نشاید مگر دانش و تخت را

بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش

آسمان رنگم ولیک از روی شکل

به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود

چو پیداشد آن فرخورشید زرد

حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند

طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک

روی تقدیر از شکوهت در حجاب

ددی بود مهتر ز اسپی بتن

بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای

آسمان خاک بیز از کوی تو

بکرم یک سخن بنده تامل فرمای

از آن آگهی شد دلش پر ز درد

این دود عود شکر که جانست مجمرش

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو

اشک این چون آب شنگرف تو سرخ

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

چهل سال مشاطه کون کرده

شیوه‌ی خمر و قمر و رمز مدام

آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد

بفرمود تا پور هرمزد راه

گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین

نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا

به خانه درون بود با یک رهی

در سر خمار باده و بر لب نشاط می

تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی

پیموده گشت عمر به پیمانه‌ی نفس

شنیدم که آن ریمن بد هنر

داده رنگ ترا قضا ترکیب

بدخواه تو مال است که مالیده‌ی اوئی

پیش وهم تو کند سیر شهاب

به عنوان بر از پور هرمزد شاه

ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست

گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن

همه شهر زان کار غمگین شدند

دیدم اندر سواد طره‌ی شب

تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش

آورد پای مهر چو در دامن زمین

به دستور پاکیزه یک روز گفت

تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

آن به جاه و به هنر به ز فلک

چو پژمرده شد چادر آفتاب

نظرت حافظ نظام امور

گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر،

سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا

به گستهم گو ایچ گونه مپا

عدو بندی که کلکش در دهاده

چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم

عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه

بسی مهتر و کهتر از من گذشت

فتنه‌ها از بخت بیدار تو در زندان خواب

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا

کرد خالی شهاب کلکش باز

بزرگان به بازی به باغ آمدند

صدر دنیی ضیاء دین خدای

گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر

سیر تو به گرد خط ناورد

مرا بود نوبت برفت آن جوان

نامانده چو تو اختر در برج شاعری

چون سخن‌گوی بود آخر کار

ترا بیرون ز تشریف شهنشاه

که آگاهی ما به خسرو برند

در دهر جز خرابی مستی نیافتند

بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود

ارواح انبیا ز مقامات آخرت

منم گفت فرزند شاهنشهان

می چون عهد دوستان به صفا

صبر کنم با جهان ازانکه همی

تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام

که جانش به دوزخ گرفتار باد

ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست

در حجره‌ی مهجوران چون کلبه‌ی زنبوران

صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا

بخراد بر زین چنین گفت شاه

آن خسرو خسرونشان که تختش

دیو از تو دست خویش کجا شوید

به سجده پشت سرو ناز خم کرد

به گفتار زشت و به خون پدر

منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می

خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

بر سر بستر کین افکندش

به شیرین فرستاد شیروی کس

وصل تو و زحمت رقیبانت

همانا چنین مانده زین پست از آنی

هر که گرفتی ز هوا دست او

سنانهای الماس در تیره گرد

که: «ای واقفان از معاد و معاش!

نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو

همچو گل از دست من دامن مکش!

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد

برفت او و ما هم بخواهیم رفت

شهره سرائی و استوار ولیکن

بانگ صریر از قلم سحرکار

بدان مجلس اندر یکی جام بود

گل رخسار تو تا جیب بگشاد

دل بدخواه سوز اندر عشق

چو دید از دیدن او بهره‌مندی

بدانست اختر شمر هرک دید

آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان

گر سر ز خطا باز خط ناری

خاست مردانه به مهمانیشان

خداوند پیروزی و فرهی

لطف از مزاج دهر بشد گوئی

از خوبی خود غیرت خوبان جهانی

به زندان گر درآید، خرم و شاد

درمشان بده رومیان را زگنج

ز دمسازی این عروسش به بر

زمانه بسی پند دادت، ولیکن

ملامت‌های عشق از هر کرانه

بدان نامداری که بهرام بود

دلها به خروش آید چون زلف برافشاند

صحبت زنار بندان پیشه‌گیر

کای فرازنده‌ی این چرخ بلند!

پذیره شدشت با سپاه گران

آن حال کز وفای سگی باز گفته‌اند

هست شگفت آنکه همی ناصبی

مذهب تاج‌ها، زرین کمرها

چو بهرام بشنید بالای خواست

جزع تو دل را هزار نیش فرو برد

مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ

به سان مردم‌اش در دیده بنشست

نبود آن زمان رسم بانگ نماز

جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی

چند کنی صحبت دنیا طلب؟

شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه

و گرنه هم اکنون ببرم سرت

بیا مطرب و، عود را ساز ده!

روز فروزنده به روی و مرا

همه خفاش آن خورشید گشتند

چو بشنید ازو آسیابان سخن

تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ

سخن از کاف و نون دم بر قلم زد

بدر بر همی‌بود تا هرکسی

یک‌دم و نیم جان گرو دارم

پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو

بهر خود، گرمی جز سردی نیست

ز جهرم بیامد سوی طیسفون

من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می

گر تازی و علم را به دست آری

برخاست به مقتضای سوگند

چنین گفت پس دخت پوران که من

غلامش خواستم بودن، دلم گفت

مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش

بر ناقه‌ی رهنورد دم زد

یکی باره‌ی تیز رو برنشست

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت

شده تیره اندر سرای درنگ

آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت

گاه دشنام زدن طاقچه‌ی گوش مرا

زلیخا همچو مه می‌کاست سالی

بیک روی جستن بلندی سزاست

نفس عاشقان و ناله‌ی کوس

خواهی که بمانی و هم نمانی

بی‌نصیب از تو نه چندست و نه چون

هر نفس از چرخ ماه را به تعجب

آن دلشده چون رسید آنجا،

مهری که خود نهاده‌ای آن مهر بر مدار

مرغ جان راست صریر تو صفیر

به رخ خویش بنازی چنان

یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

می‌خواست که غور آن بداند

هزار نقش برآرد زمانه و نبود

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

بی دیده ز لطف تو بخواند

بر فرازنده‌ی فیروزه‌رواق

در بهای بوسه‌ای از من لبت

تا زهد تکلفیت برخیزد

گر راه نیست سوی تو پیری را

چون شد از هر دو طرف صفها راست

کس سیرت و خوی تو نداند

هرک اندرون پنجره‌ی آسمان نشست

سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن

چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟

بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده

گند پیری گفت که‌ش خوردی بریخت

که ای دانا به اسرار نهانی!

آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت

سخن مایه‌ی سحر و افسو بود

از چهره‌ی خود باغی بر خاص گشادستی

چو در حالش عزیز آشفتگی دید

دل گم نشود در آنچنان زلف

شد آن اژدها، گنج در مشت تو

ناگاه گلستانش پدید آرد گلها

گل بختش شکفتن کرد آغاز

چهره پنهان مکن که در خوبی

در دلم غصه‌ای گره گیر است

جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا

بگفت: «ای قبله‌ی جانم جمالت!

ماه رخسارت نه بس در میغ هجر

من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر

مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد

شنیدم کز غمش زالی برآشفت

صد هزاران دل به غوغا برده‌ای

ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب

آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند

هر عمل دارد به علمی احتیاج

برانی که خونم به خواری بریزی

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی

گه رفته به دشت با تماشائی

تا به ناخواست دهی کاهش ما

چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم

وفا از شهربند عهد رسته است

از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب

تن بگذارند و همه جان شوند

برکند به دست عشوه از بیخم

هودج نازش نگنجد در جهان

همی خوانند و می‌رانند ما را

چون دید که قیس حق‌شناس است

نظام داد مقامات ملک را به سخن

دین و دنیا حجاب همت ماست

چنو در بزرگان بزرگی که دید

ز چتر زر به فرق نیک بختان

با که گویم که حق من بشناس

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز

چندین مفشان ردا، چرا جان را

دید یکی عرصه به دامان کوه

بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند

هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو

روی آن کز خاصیت دارد خبر

به گردش ز آب و گل، سوری کشیده

برخوان از آنکه طعمه‌ی جانست هیچ تن

ز دیدار او مادرش ماند باز

سر و سامان این میدان نیابد

بلبل از منبر گل نغمه‌نواز

بدان تا روزگارم خوش کنی تو

گر به مستی سخنی گفتم، رفت

اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی

گسترد دست اجل مهد فراق

در تمنای یک دمی بی‌غم

برنشین ای عمر و منشین ای امید

برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی

ز غازه رنگ گل را تازگی داد

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

حلقه‌ی ابریشم آنک ماه نو

وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را

چو گل هر دم رواجی تازه‌شان باد!

آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند

بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!

من به گردت کی رسم چون باد را

بر در دل رسید و حلقه بزد

مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

روزی از آنجا که فلک راست خوی

من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی

پیش عناب لبت عناب‌وار

من بر ره این جهان همی رفتم

نه برین نقطه درین دایره پای!

اگرچه خاطرم آزرده‌ی تست

خیل عشقت به جان فرود آید

کس نیست به بیدلی نظیر من

دست مالیدی بر آن چالاک و چست

نیست از دل خبرم در غم او

مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود

بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ

زود بینم ز تیر غمزه‌ی تو

ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان

بنموده فلک مه نو و خود را

که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!

با بذل دست بخشش او ابر مدخلست

بنه گوش را دل به فهم سلیم!

شکر چه نهی به خوان بر چون نداری

آن واقعه فاش شد در افواه

کف کفایت و رای صواب صدر اجل

ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار

در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست

ز ابروانش طاقت او گشت طاق

از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند

مرغی که تواش همای خوانی

نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی

از ملامت سخت گردد کار عشق

آن دوستیی چنان بدان گرمی

هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون

تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار

بیقراری سپهر از عشق است

از تابش روی و تاب زلفت

چه طرف‌ها که نبستم ز رهنمائی دل

شد پرده میان تو و ان حکمت

فرصتی می‌جست در بیگاه و گاه

بر کشتی عمر تکیه کم کن

به پیوند تو دارم چشم روشم

تلخ نو شیرین‌ترست از شهد و شکر وقت کین

ره به سوی مهر جمالش سپرد

ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی

ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟

بر خود این تنگ‌قفس چاک زدم

مرا این غم که هرگز کم مبادا

عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام

مایه‌ی عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست

اگر عالم به یک دستور ماندی

باش تا صبح دولتت بدمد

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

درختانت همی پوشند مبرم

در بلورین صدف چرخ کهن

با روی تو در تفکرم کایزد

گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

بر نافه‌ی مشک و باغ گل دایم

گفت کز سجده‌ی آدم ز چه روی

ترا گفتم که با من آشتی کن

به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

سیه کرد بر من جهان جهان

علاجی کن! که یک دیدار بینم

مرا گویی که در بستان این راه

ز خوبان هرکه را بیش آزمائی

بدل و شق بپوشیدی درع

زلیخا همچنان در خواب نوشین

در غم تو سر همی ز پای ندانم

عشق به اول مرا همچو گل از پای سود

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

رو به مهراب عبادت کرده

این مراتب کنون که می بینی

جانم شکوفه‌وار شکافان شد از هوس

دستان دو دست تو به عیوق رسیده

گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم

خطا گفتم من از عشقت به حکمت

ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک

چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش

کز «عامریان» بلند قدری

در سر من خمار انده تست

ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب

در همه‌ی هست و نیست، از تری و تازگی

از ره صدق و صفا دوری چند؟

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس

سرزد ز دلش هوای مجنون

به ابر اندر حصاری گشت کهسار

تمادی یافت ایام وصالش

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما

عشق تو به منشور کهن جان ستد از من

اگر مشتاق دلداری و دایم

گر کنی آن نقطه ازین حرف حک

سایه بر کار من نمی‌فکنی

چون بارگی از حرم برون راند

گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است

روز پی خور سگ دیوانه‌ای

هر زمان گویی بریزم خون تو

روزی به هوای نیمروزی

من خاتم کرده‌ام دو بازو

غنچه‌ی پیکان به گل او نهفت

در هر پس در مجاوری داری

آن شما ندانم و دانم که تا منم

قول تو خط توست، مر خرد را

کارگر چون اوست در گیتی تمام

سرمایه‌ی صدهزار غم بیش است

مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد

ای یوسف عصر همچو یوسف

با گروهی از نژاد خسروان

کاشکی بر دست کار چاپکی

چون نشینم کژ که خورشید امید

آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب

کای وجودت خوان احسان را نمک!

ورقی باز کن ز عهد قدیم

مرهم‌نه داغ دلفگاران

صفات قدس کمالش بری ز علت کون

دید بحری همچو گردون بیکران

چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت

دیده پرآب کرده‌ای رو که به دست غمزه‌ات

وام جهان است تو را عمر تو

کیست از شاه و حکیم او را مراد؟

ای شده پای دلم آبله در جستن تو

لاله ز خون جگر در تپش آفتاب

بر عرصه‌ی شطرنج خوبی

پی تعظیم و اکرام وی از شاه

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر

بیا گوش را قائد هوش کن

دل به حورالعین حکمت کی رسد

چون خلیل آن خللش در دین دید

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت

کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را

ناظر و منظور همو بود و بس !

ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب

نماز عاشقان بی‌بت روا نیست

چونکه نشوئی به خرد روی جهل

کای جان پدر! چه حال داری؟

بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان

گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است

بر افسر شاهان جهانم بودی فخر

پدر چون بهر مصرش خسته‌جان دید

خاک پای توام و زاتش سودای مرا

گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود

غم عشق از دل کس کم مبادا!

ولیکن همین غم به آخر که با این

شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب

درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی

نارسیده میوه‌ای بود از نخست

هر وعده که بود در میان آمد

نه میی از قدحت یارم خواست

فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی

ای که چو شکل خوشت آراستند

دیوانه‌ی زلف و خسته‌ی چشمت

دم سرد از دهان بر آه جگر

در باختن قمار با دوست

چند گاهی ره آگاهان گیر!

من همی دانم که تا جان در تنست

چو نور خرد بودش اندر سرشت

گوهر کان دلم نیز چنین شاید

ناگه آشفته جوانی دیدم

با آن بت کم‌زن مقامر دل

گفتا به روزگار بیابی وصال ما

تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود

شه مصر و سران ملک را خواند

گله‌ی عشق تو در پیش تو نتوانم کرد

کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب

بنگر که چه کرده‌ای به حاصل

ز شیرین خنده آن لعل شکرخند

هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید

گفتم به دل که تحفه‌ی آن بارگاه انس

تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده

گرفت اسباب عیش و خرمی پیش

تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

از پس خویشت بدواند همی

چون ز حال او خبر جستند باز

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم

هوا چون شحنه شد بر عالم دل

جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان

باده‌های دولت‌اش را جام ریخت

بر عارض تو حلقه‌ی زلف تو گوییا

عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است

نغمه‌ی خنیاگر دستان‌سرای

مرا گویی چنین هم نیست آخر

به بهانه‌ی حدیثی بگشای لعل نوشین

عاشق بیچاره‌یی بی‌پرسشست آخر تنم

زلیخا بود مرغی محنت آهنگ

ناوک غمزه مزن آندان که او

از زهد کنار جوی کاین وقت

زین قبه که خواهران انباغی

دیدن حشمت او باده اثر

حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد

پروانه‌ی عشقم اوفتان خیزان

به کس از ابتدا رسول مباش

ز دل صبر و ز تن آرام رفته

گفتم که به صبر به شود کارم

دل بی‌نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد

چرا که باز نداری چو مردمان به هوش

همه اسباب شاهی حاصل او

بر باد تو داد روزگارم دل

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست

ای در دل و جان من نشسته

مایه‌ی آزار او بی گاه وگاه

کمالی یافت عالم زو که با او

اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو

این سبز بیابان که چون شب آید

چند سر در ره عادت باشی؟

چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت

چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

حرف فنا خواند ز هر لوح خاک

شد توانگر جانم از تیمار و غم

عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند

این دشته بر کشیده همی تازد

درین محنت‌سرای بی مواسا

روز شادی چو راز گردونست

جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر

سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک

دایره‌ی چرخ مدار از تو یافت

سر زلفت سر آن دارد اکنون

اشک من باران بی‌ابر است لیک

گوئی درشت و تیره همی بینم

کرده میان تو مرصع کمر

چه دارم ز عشق تو عمری گذشته

دل نیارامد و هم معذور است

می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم

گر تو در حرف نهی لطف شگرف

از کمان ابروان کرد آنچه کرد

آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید

تا کی کشی به ناز و گشی دامن

ساز بشکست، چه افغان است این؟

تو ز شادی و خرمی برخور

کن زخم دوال خورده‌ی عشق

گاه چون نعل اندر آذر بست

در راه تو عقل فکرت‌اندیش

در رکابت فلک فرو ماند

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون

علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی

منزل به دیار یار کردی

بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی

چون ماند برون ز کوی لیلی

با وصل تو ملک جم نخواهم

هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو

حاصل ناید به جسم و جان تو در

بزم جودش را چو می‌آراستم

خالی مدار خرمن آتش ز دود عود

در سر کار هوا شد دین و دل

تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم

سران ملک را سودای او بود

خنده‌ی آن لعل عیسی دم مرا

مه سپر کرده و شب ماه سپر

پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی

ناگه رمه‌ای برآمد از راه

برکشیدم جامه‌ی شادی ز تن

تیغ جفا در نیام کن که زمانه

بی روی تو روح چیست بادی

بست بیتی ز دو مصراع به هم

با رنج تو راحت دو عالم

رضوان لقب تو یوسف الحسن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن

خاطر به هوای دیگری داد

در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد

نه به نو شیفته گردم چو به من

صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف

نظر لطف بدین کشتی دار!

نکنی جز جفا که نشکیبی

درد من بر طبیب عرض مکن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو

به دیدار پدر احرام بستند

بس که ز عشق تو اگر من منم

گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود

ناصیت راست چو بر تخته‌ی کافورین مشک

هر ورق کز سخن آنجاست رقم

با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه

اگر با غمت گرم در کار نایم

همی دانم که گر فربه شود سگ

کنیزان جلوه‌گر در جلوه‌ی ناز

خنجر تشویش با نیام به صلح است

به بازار تو مشتری بی‌بصر به

خون حرامست خیره خیره مریز

بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من!

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل

وانگه که تهی شدی ز فرزندان

کز سر مهر و شفقت مادری

بر کمالش خط نقصان می‌کشد

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را

گفت کز هر جا خبر جستند باز

گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا

مرد آن باشد که پیش تیغ تو

به میدان خویش اندر اسپ سخن را

ز مدین کاروانی رخت‌بسته

راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا

عشق را مرتبت نداند آنک

گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز

ناگذشته از گلویش خنجری

دست عشقت هرکرا دامن گرفت

شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

چون گل جان بوی تعشق گرفت

گرچه بر من یزید عشق غمت

گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد

اگر خاطرش را به خط خطیر

غلامی بود پیش رو، عزیزش

الحق نه دروغ راست باید گفت

افتاد در آن کشاکش درد

چیست آن مرده‌ی فریشته خوار

زلیخا آن تمنا را چو دریافت

از شمار وصال دوست مرا

وصل تو به وعده گفت می‌آیم

مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز

پیر روزی دم عرفان می‌زد

هم جمره برآورد فرو برده نفس را

نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام

اگر دیبه‌ی جان همی بایدت

درین بستان‌سرای پر نظاره

مگر بر کجا آمد آسیب هجرت

کشتی صبر من چو از غرقاب

حاجی به شعاع او به شب در

خرد را زو نموده دم به دم روی

نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت

چه آتش سوخت بستان وفا را

خاک را قرصه‌ی خورشید همی درزد

چون ماند ز طوف کوی لیلی

مرا خصمست در عشق تو بسیار

عشق تو در مرغزار عقل زد آتش

بی‌جمال خوب لاف یوسف مصری مزن

صبح طرب مطلع انوار اوست

چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی

نقاب برفکن و آتشی به جانم زن

بر روی نکوش چشم رنگین

مگر دان سر ز من تا خون چشمم

طرفه شکریست آن لبان تو

روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک

گر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول

مرا به نوک مژه غمزه‌ی تو دعوت کرد

اگر ندانی حال دلم روا باشد

دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک

بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن

گوشه‌ی جام شکسته سوی خاور شد پدید

آوازه‌ی تو فرو نشیند

ساقیت اشک و مطربت ناله

مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند

صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن

با این همه غم که از تو می‌بینم

دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

چو سیری نیابد همی کس ز خوانت

پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر

عقل با دل گفت کاندر باغ عشق

سلطان جمال است او من بر در ایوانش

هیچ آشوب نیست در عالم

تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی

که خواهد رست از این آسیب فتنه

کله کژ کرده می‌آئی قبای فستقی در بر

یکی گند پیر است شب زشت و زنگی

دشمن کامم ز دوستداریت

جان و دل گرچه عزتی دارند

چه پندم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد

به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری

از پی آن تا حصار غم بگشائی

در هوای تو ملک پر بفکند

برانگیخت لشکر پی قهرشان

تو سوی خرد ز بندگانی

صبح امید مرا به تاختن هجر

آزادگان روی زمینش رهی شوند

چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش

گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم

به تو وزلف کافرت ماند

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

خورشید پرست بودم اول

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

به سر تو که جان دهد بنده

پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم

ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان

از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم

داستانی ز غصه‌ی همه سال

خواجه‌ی جان گو مسلسل باش چون راهب که ما

به آتش خرسندی یشکش بسوز

هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده

در بوستان شادی هرکس به چیدن گل

خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی

روزگارم وفا کند هیهات

گرچه پیش از وعده سوگندان خورد

رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی

از گل سوری ندانستی کسی عیوق را

مرا جان درافکند در جام عشقت

روزگارم ز باغ بوک و مگر

یوسفان را به چاه می‌فکند

منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک

در ساز ناز بود تو را نغمه‌های خوش

هیچ‌کس نیست زیر دور فلک

به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا

بگداخت مرا طره‌ی طرارش از آن سان

مجروح توام شاید اگر زخم ببندی

بودش همه خرمی و خوبی

یک وام لبت نداده باشیم

گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا

با بر همچو سیم ساده‌ی او

گفتی که دل بداده و فارغ نشسته‌ای

همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه

در وعده خورد خونم پس داد وعده‌ی کژ

گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست

اثر نماند ز من در غم تو این عجب است

چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز

با بلاها بساز و تن در ده

وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت

در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال

چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود

عاشق‌تر و زارتر ز من یابی

چرخ بر روزنامه‌ی عمرم

او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان

گر چه همرنگ نار دانه بود

شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل

بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار

بوس وداعی از لب او چون طلب کنم

صاحب سر درد و رنج گشتم

ز غمت گرچه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام

سودیست تمام اگر دلی را

چون آگهی که شیفته و کشته‌ی توایم

پوست در تن خشک دارم همچو چنگ

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ

بند معشوق چون به بستت پای

از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است

دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف

عقل جان بر میان به خدمت تو

دل عمر به عشق می‌دهد رشوت

من آن آب نادیه نخل بلندم

هرگز نبری تو نام عاشق

ماتم عمر رفته خواهم داشت

داعی عشق او چو به بازار دین برآید

بدان شرطی فروشد دل به کویت

پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت

آه سوزان کز ره دل می‌برم سوی دهان

هین که طوفان غم جهان بگرفت

شو که سلطان فتنه را همه سال

در راه حقیقت نشوی قبله‌ی احرار

آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست

بار اندوه و رنج محنت او

باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر

کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم

زان زلف شکسته عاشقان را

تا شد دلم آویخته در حلقه‌ی زلفین تو

دست دست توست و جان ماوای تو

رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد

بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب

کنون نقشم کسی می‌باز مالد

که: «ای اولین تخم این کشتزار!

خوش بزی با دوستان یک دم بزن

ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه

روی از تو بتا چگونه گردانم

چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

ای دو عالم گرفته اندر دست

ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده

چون مرا دید ساعتی از دور

چون مرا از راه کعبه است این فتوح

تو بازپسین یار منی و غم عشقت

طره‌ی تو به رغم من چون شب من به تیرگی

گفتم جانی به سر آید مرا

وین طرفه که در هوای وصلت

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل

زبان عشق می‌دانی ز حالم وا نمی‌پرسی

گره ابروی سیاست تو

خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست

من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل

گفتی به طلب رسی به کوی ما

چند از تو مرا نکوهش آخر

ز لشکرگه خود به درگاه او

شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو

پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص

دو هاروت تو کردی بود جان بر

گفتی به مغان رو و به می بنشین

دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را

سر است قیمت این تاج گر سرش داری

دست برکرده به شوخی از جیب

جستم دل آشنا و تا حشر

مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک

نقش امید چون تواند بست

فکندم دفتر و جستم ز طامات

گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند

گاه سوزان در آتش عشقیم

شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد

چند گویی مست گشتم می بنه

بحر نهنگ‌دار غم از موج آتشین

باز ما را جاودان در بند کرد

گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن

گویی از دست هجر جان نبری

به ملک عدالت علم برکشید

چون کسی را به مهر بگزینند

بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت

بر سر کوی او شبی گذرم

جهان بستد ز ما طوفان عشقت

با مایه‌ی جمالت ناید ز مهر شمعی

ذره‌ی ذات تو خورشید لقاست

با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری

سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه

او دلبر خوب خوب خوبست

گر به جان فرمان دهی فرمان برم

جانی خراب کردم در آرزوی رویت

این دل سرگشته همچون لولیان

دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی

دانم که مه جبینی ای آسمان شکن

از من چو جهان مبر که تو دانی

سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد

خورشید رهی او نزیبد

مرد کامی و عشق می‌ورزی

باغ وصال را به همه حالها درست

با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست

بنده‌ی خاص ملک باش که با داغ ملک

ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها

آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب

اختر عشق را به طالع من

بادی نبرد در همه آفاق که از ما

گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار

با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم

رای رخشان تو بر چشمه‌ی خضر

هر دل که ترا جست چو دیوانه‌ی مستی

گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم

جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم

از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب

بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند

آنچه در آینه بینم نه منم

از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی

تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر

قبه‌ای کز فروغ دیوارش

پخته‌ی غم‌های عشقم لاجرم

در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش

محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است

دوستی گویی نه از دل می‌کنی

از غایت نور عارض تو

صنعتش سال و ماه عشوه و زرق

روی صافیت باید آینه‌وار

تو نه و من در جهان زندگان

به حریر تن و دیبای رخت

از پی عشق بتان مردانگی باید نمود

دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم

صد گونه زیان همی پدید آید

خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم

آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق

خروس کنگره‌ی عقل پر بکوفت چو دید

تا شاخ زمانه کی گلی زاید

پیش زخم تو کعبتین کردار

گر بنالی ز حال عشق ترا

ارق فضلاتها فالارض عطلی

به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من

در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت

حسن تو دامست ولیکن ترا

پیش‌گاه ستم عالم را

کی شود واقف کسی بر طبع تو

در صدر دیده‌ای که چه اقبال دیده‌ایم

گاه چون نای بدم از غم تو با ناله

هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای

آورد فراق زردرویی

نتواند نشاند درد دلم

با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد

داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح

هجر و وصلت درد و درمان منست

روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

تا به خروارست شکر لعل نوشین ترا

مرهم به قیامت است آن را

به رنجم از تو رنجم را شفا باش

کعبه صفت‌اند و راه پیمای

با تو چه کند رقیب تاریکت

آسمان را گسسته شد زنجیر

وز ملاقات صبا روی غدیر

صحن سراچه‌ی او صحرای عشق شده

گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی

چون مار کنی زلفین وز پرده برون آیی

اگر در دل تو مسلمانی است

بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان

خورشید نهان شود ز گردون

دل من از جفای خود ممال زیر پای خود

در غم ماه گریبانت مرا

صد ساله ره است راه وصلت

طمع خیره چه داری که شوی باقی؟

تنم چون رشته‌ی مریم دوتا است

ز دل نالم ز روی تو چه نالم

جان خاک تو شد که خاک را هم

زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی

از پی خون‌ریز جان خاکیان

دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد

بلندی و پستی نخوانم تو را

توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد

بجای من که بر عهد تو ماندم

جهان کیست پرورده‌ی اصطناعت

تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب

چکنی تو ز آب و آتش یاد

گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی

بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب

صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو

اگر ممکن نباشد وصل باری

صبح آخر دیده‌ی بختم چنان شد پرده در

شگفت ماندم در بارگاه دولت تو

صد عمر به کار آید یک وعده‌ی او را

گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی

دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی

تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن

چه دریاست عشقت که هرچند در وی

یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی

ساغری چون اشک داودی به رنگ

هر شب خیال روی تو آید به پیش من

ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

کنار نسترن پر سبزه کردی

گفتم شب عیش را بود روزی

هر که او پای بست روی تو شد

ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس

هم‌چون فلک که بر سر خوان قبول ورد

شاد بدانم که در فراق جمالش

برانم بازوی خون از رگ چشم

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

اژدها زلفی و جادو مژگان

بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته

چه عجب گر ز وصل محرومیم

گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار

از سگان کی به زهره‌ی شیر

بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری

نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم

ز رنج غیرتت بیمار باشم

نه کلکش به نیشکر ماند

در آرزوی روی تو از دست برفتیم

عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال

نافه‌ی آهو غلام زلف عنبر بوی تست

هواک الکاس الذی لاتستفت فیها

که خورد بر ز تو که تو هرگز

لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد

از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان

این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا

کشتی صبرم شکسته از غمت

نیست امیدم که در راه دلم

هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه

پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوان‌وش چو صبح

هرچه خوبان را به کار آید ز حسن

پیوسته ز کار خود خجل بود

جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را

یک وعده در دو ماهم داده که می‌بیایم

یک به ریشم کم کن از آهنگ جور

با شوهر خود چو سرکشی کرد،

چون چنگ به چنگ بر نهادی

بر طارم وصالت نارفته دست هجر

یک به دستم کم کن از آهنگ جور

صد عیسی دردمند را بیش

رخ زردم به گلی ماند نایافته آب

جان چه خاک است که پیش تو کشم

به قدر واسطه‌ی عقد جنبش و آرام

به غلط بوسه‌ای بخواهم ازو

جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد

لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی

برکنارم ز یار اگرنه مرا

چون به در اختیار نیست مرا بار

چشم من و روی دلفریب تو

از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق

به راه وصل می‌پویم ولیکن

مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا

بگریخت دلم ز تیر مژگانش

قدر بغداد چه داند دل فرسوده‌ی من

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

اندر جهان منم که محیط غم مرا

رایت و رویت منور او

دل خوش کردم چنین که دانی

بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی

چون ندید اندر دو عالم محرمی

راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی

ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم

کار آن عشرت ز تو اندام یافت

تا ملاحت را به حسن آمیخته است

گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

چو نقش عارض و زلف تو نوک خامه‌ی تو

سیه‌رویی من چون آفتابست

عاشق همه زهر خندد از عشقت

هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من

ناز تنهات بود عادت و بس

تا نام تو بر زبان بیفتاد

زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان

هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار

وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر

درین وحشت آباد پر قال و قیل

صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ

چو خورشید آمدی بر روزن دل

روزی که به دست ناز برخیزی

هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را

هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید

نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی

هیچت غم هیچ‌کس ندارد

پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد

نگار خانه‌ی چین است و ناف آهوی چین

هات من الدن دما فاشرب هنیا فی‌الملا

به دشنامی که دشمن را بگویند

دیت آن را که سر برد به شکر

ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان

منم آن بید سوخته که به من

بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود

رفت زمانی که ز راحت در او

محمول نه‌ای چنانکه اعراض

ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو

تا کی ز دروغ راست مانند

عشق آمد و جام جام درداد

زیرا که درم هم از جهانست

راحا کعین دیک اصفی من الفرات

بعد از این هم بکش روا دارم

شب تار و ره دور و خطر مدعیان

نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان

لب یار من شد دم صبح مانا

همی گویی انصاف تو بدهم آری

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم

سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست

بر طرف لب تو جان عیسی

گفتن اندر همه مسلمانی

در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این

نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو

جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی

ای سرم را ز دیده لایق‌تر

با من امروز فلک را به جفا

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم

حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد

گردون غبار پایه‌ی تخت بلند او

در همه روی زمین به ز تو دارنده‌ای

بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی

زخم که جانان زند همسر مرهم شناس

عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم

از هجر تو ایمنم چو می‌دانم

چون تو صنم و چو ما شمن نیست

با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی

رهی دلسوزتر از روز هجران

خوش عطاری است باد شب‌گیر

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی

نه خورشید هم خانه‌ی عیسی آمد

بر ضعف تنم قضا موکل

صبح چون رخش رستم اندر تاخت

ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن

آتش پرست رویت جان هزار زردشت

چند باشم دروفای دلبران

خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او

آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب

هجر توام ز خون جگر طعمه می‌دهد

هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی

بر لاشه‌ی عجز بر نهم رخت

از پیش سجاده بر گرفتیم

هر کجا برداری انگشت جفا

به یک دل وصلت ارزانم برآمد

چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت

مه جبهت و آفتاب رویی

هجران یار بر جگرت زخم مار زد

من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست

آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان

چون مایه همی در پی یک سود بدادید

باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح

وانکه جانش همچو دل نبود به کار

از مکن گفتن زبانم موی شد

چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا

مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت

چه گویم مرا با غم تو خوشست

من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی

آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم

یا بهشتست و حوض کوثر او

دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من

گوئی که ز عشق او نشان ده

من ز سودای تو بر سر می‌زنم

باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد

بند من در عشق آن بت سخت بود

روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو

عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است

گه به دستت ببندد از دل پای

آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست

از جهان آن دوست داری کاتشی

تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد

نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل

چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد

من خود از سودای تو سرگشته‌ام

چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی

گردش ایام دوش تعبیه‌ای ساختست

مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی

نسخه‌ی زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح

بدیدم زرد رویش گرم و لرزان

گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل

در طلب خون من قاعده‌ها می‌نهی

خون دلهای عزیزان ریختن

مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم

سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز

در شیب و فراز این دو منزل

برنیارم سر گرم در سرزنش

از شهر شما دواسبه راندیم

خونم از دیدگان بپالودی

بر صرع ستارگان دم صبح

مه نخوانم ترا معاذالله

باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا

باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید

درخت خرما از موم ساختن سهل است

وی ز تیره غمزه‌ی تو روح را

بر شاه‌راه سینه‌ی من سوز عشق تو

ای سنایی تو مکن توبه ز می

زهره داری تو ز بیم دل خویش

معروف لبت به تنگ‌باری

عافیترا خانه همچون سیم رفت

از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک

نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک

دل عالم نمی‌دانم یقین دان

هر شب به سیر کویش از کوچه‌ی خرابات

باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم

صبح فنک پوش را ابر زره در قبا

گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی

دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد

از از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو

زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت

تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او

ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست

همه بر حرف هجران داری انگشت

بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر

هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری

با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر

قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فی‌البلوی هلک

آری همه دولتی گران آید

بس که از خصم توام بیم سر است

گر نبودی شده ایمن دل بید از باد

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

آنجا که زلف تست همه یکسره شب است

درین کار شاگرد بودش هزار

هست پنهان ز سفیهان چو قدم

حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست

ای به جایی کاسمان منت پذیرد

مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست

خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند

رنجور سینه‌ام لب و زلفش دوای من

بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد

بر درگه تو ناله کسی را رسد که او

پخته‌ی عشق شود گر چه بود خام ای جان

هر هفته ز تیغ تو عطیت

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن

گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است

مرا که فتنه و پروانه‌ی بلا کردند

به هر زخمی مرا مرهم تو سازی

تو به زر مایلی و نیست عجب

از شب هجران بپرس تا به چه روزم

فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش

در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد

مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت

جهانی نیم کشت ناوک توست

هم تویی ماه قدح‌گیر ای غلام

از تیغ بی‌وفایی بینی چو برنشینی

چون بخت جوان و خرد پیر گشادند

تنها همه شب من و چراغی

چشمکانت جاودانند ای صنم

دیده بانان بام عالم را

ترا گر کار من دامن نگیرد

که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

ما را غم فراقت بحری است بی‌کرانه

باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان

بردم به سرشک خون شبیخون

حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد

آفتابم گرو شام و شما بسته حلی

آنکه قضا در حریم طاعتش آورد

تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق

رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح

نرگس مست تو هشیارترین مرغی را

گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو

آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم

ذره در بارگاه خورشید است

بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم

رنجی که من از پی تو دیدم

حریفانت همه یکرنگ و دلشاد

آفتابی از شبستان وفا

گر بلایش می‌کشم عیبم مکن

دل سبوی غم تهی بر من کند

آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن

کی غمم بودی اگر در غم تو

گردون غبار پایه‌ی تخت بلند تو

ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه

کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد

چون بنابود دل قرار گرفت

در میان دلی و خواهی بود

در عشوه‌ی وصل او عمری به کران آرم

بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل

چار زبان رباب دوش به مجلس

کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد

عرانی السحر ویحک ما عرانی

میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی

ماه نو از فلک به منزل نه ماه

وان مرغ رمیده وز قفس جسته

مست به عاشق و پوشیده چنانک

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

مهره‌ی شادی نشست و ششدره برخاست

عشق با عافیت نیامیزد

مرکز خاکی نبود جای تو

چون رزم کنی و بزم سازی

کرته‌ی فستقی بدرد چرخ

فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان

صبر با این بلا ندارد پای

کفر و دین را نیست در بازار عشق

خاک لب تشنه‌ی خون است و ز سرچشمه‌ی دل

مرا اسلام ماندست اندر آن کوش

ور دهد تاج عقل با دو کلاه

عرصه تا کی کرد خواهی عارضین

از سیل اشک بر سر طوفان واقعه

خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه

به روزگار هوای تو کم شود نی نی

جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند

از گل سرخ رسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای

آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش

سوز غمها کار من کرده است خام

در ره او جستن مقصود از او

یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک

چند گویی که از بلا بگریز

اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی

غمزه‌ی غماز او چون می‌رباید جان و دل

در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

شکل فلک دوازده برج

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را

از هول صور فکرت من در قیامتند

قاصد عشق او ز ره چو رسید

تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس

پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب

گنج درها نتوان برد به بازار عراق

نازها می‌کند جفا آمیز

خاموشی لعل او چه می‌بینی

تا با خودم از عدم کمم کم

جنبید شیب مقرعه‌ی صبح دم کنون

رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است

چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر

عاشق‌ترم ای پسر ز خسرو

با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را

شادیی باید ز غم آخر مرا

بربود دلم کمند زلفت

هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری

معجز این گر نهنگ بحر فشان است

از سر جاروب فراشان او هر بامداد

همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما

از پی نظاره‌ی آن شوخ چشم

میوه دارم که به دی مه شکفد

میزان آسمان را عدلش عدیل گشت

در جمال روی او نظارگی

هر روز بامداد برآیی و بر زنی

وصل تو را به جان و دل می‌خرم و نمی‌دهی

جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین

آنان که چو من بی پر و پروانه‌ی عشقند

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری

چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست

از تو به جان و دلی مشتریم وصل را

دل من عاشق عشقست و شاید

بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی

چون قضای گنبد فیروزگون

بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد

نسخه‌ی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست

رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند

حزم و عزمت چو بر سال و جواب

هر که از غیر تو لافی می‌زند

ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای

شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر

گر تو به کوی مراد راه مسلم روی

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ

دست و ساعد گرفته دو نان را

سایه‌ی یزدان کز تابش خورشید سپهر

دل گفت حدیث بوسه میکن

چنگ بستان و قلندروار زن

سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی

مدتی ملک در تزلزل بود

آتشی زد غم تو در جانم

زین سپس دست ما و دامن دوست

روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز

یک گام به کام دل خودکامه نهادم

اینجا گذاشته پر و بالی که داشته

ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب

آن خون سیاوش از خم جم

امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش

شب و روز او چون دو یغمایی‌اند

ناید ز جمال روح روحی

اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند

این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست

مفلسی من تو را از بر من می‌برد

رای همه زیرکان بسته‌ی تقدیر تست

خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق

با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی

انصاف بده چرا ننالم

دل به چین رفت و بازگشت و ندید

روز یک اسبه بر قضا رانده است

خدمت تو مرا ز جان بیش است

ز آتشین پل چو تشنه در گذری

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی

رشته‌ی جان سیه کنی چون شمع

ز عشقت رازها دارم ولیکن

نیست به عالم تنی که محرم عشق است

گویی که ندارد به جهان پیشه‌ی دیگر

دیده می‌پالای و گیتی خاک پای

این دو معشوقه‌ی دو قوم شدست

تو را هر دم غم صد ساله روزی است

تا پای تو از دایره‌ی عهد برون شد

مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر

ملک زیبایی مسلم شد ترا

گر قدم بر آسمانم پیش تو

عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل

ای آنکه در صحیفه‌ی حسن آیتی شدی

شعله‌ی آفتاب را بکشد

وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو

این کعبه را که سد سکندر حریم اوست

دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک

برد رنگ دیبا هوا لاجرم

شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر

هر دل که زیر سایه‌ی زلفش نشان دهند

کی فرود آید غمت جای دگر

گفتی که بجوی تا بیابی

گر نه عشقت سایه‌ی من شد چرا هر گه که من

چرخ در این کوی چیست؟ حلقه‌ی درگاه راز

به غم باری دلم را شاد می‌دار

در درد فراق تو دل من

در بحر کمال تو ناقص شده کاملها

رواق چرخ همه پر صدای روحانی است

زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی

جان هم نکشد به حیله تا روز

ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام

گفتی سگ من چه داغ دارد

چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم

چون یار ز من برید سایه

کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد

می چون بوستان افروز ده زانک

نکوگویان نصیحت می‌کنندم

من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان

در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان

باد سر زلفت از سر آغوش

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند

باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم

سایه‌ای مانده بود هم گم شد

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی

شراب عشق روی خرمت کرد

من خاک توام به جای اینم

سر که به کشتن بنهی پیش دوست

فریاد کز آتش دل من

ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق

بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند

ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست

به عیاری که هفت مردان راست

کیست آن کو پیش تو سجده نبرد

بهای بوسه جان خواهی و سهل است

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

تا نیارم زر رخ از لعل اشک

ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای

گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم

آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم

عشقبازان را برای سر بریدن سنت است

روز و شب ز اشک چشم و گونه‌ی زرد

می‌داشتی چو مهره‌ی مارم به دوستی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ

ای خیل خیال دوست هر ساعت

عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح

دور نباشد که خلق روز تصور کنند

جهان فرش توست آستینی برافشان

آن روز که زلفین نگون تو بدیدند

نیرو ده توست ناف خرچنگ

افتاده زمین به حضرت او

وصیت چنین کرد با حاضران

پیش تو همی گردم در خون دو دیده

در صدف در است و در حوت آفتاب

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

که چون صبح اقبالش آید به شام

ما بی‌دلیم و بی‌دل هر چه کند رواست

عید منی و شادی می‌بینم از هلالت

کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است

آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ

نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور

چو آتش در درخت افکند گلنار

بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه

بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش

نامرادی است چو معلوم امید

کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق

تا صاعقه‌ی عشق تو در جان من افتاد

در تماشای ره عشق نیابی تو درست

نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست

دیگران با همه کس دست در آغوش کنند

وحشتی دارم تمام از هرکه هست

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا

با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

در زمانه کار کار عشق توست

آتش به صفات خویش در زن

وینک خزان معزم عید است و بهر صرع

نسیم باد صبا بوی یار من دارد

بر کنار دو جوی دیده‌ی من

در زمانم مست و بی‌سامان کند

غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده

از دل به دلت رسول کردیم

میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء

وز حسد لفظ گهر پاش من

به صید عالمیانت کمند حاجت نیست

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن

خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین

خسرو چین از افق آینه‌ی چین نمود

گر مرا عشقت به سختی کشت سهلست این قدر

گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان

از هیچ مادر یا پدر چون تو نزاید یک پسر

من ز چرخ آبگون نان خواستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است

زان می که کند ز شعله پر آتش

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون

هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت

رخش گلبرگ خوبی ساز کرده

بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه

دگربار از پری رویان جماش

دسته بند سنبل سروی سرائی کشته‌ئی

از بهر پسر به سر بیاییم

هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس

در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر

گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد

چشمم به زبان حال گوید

مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی

رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد

بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام

پیش دگری نمی‌توان رفت

در شبستان عبیر افشان زلف

به آتش کنندم همی بیم آن جا

بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

وانجا که مراد دل برآمد

چون زر جوزائی اختران سپهرند

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش

کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی

ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو

در عاشقی خموشی و در هجر صابری

در ترازوی قیامت ز پی سختن نور

رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری

عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه

این عالمی است جافی و از جیفه موج زن

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

خرم کسی که با تو روزی به شب رساند

بنهاد ز سر ریا و طامات

گشت چو جنت ز نور قبه‌ی چرخ از نجوم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

نوار لله از تف نفس و آه مشعلش

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون ثبات فلک و کار جهان می‌بیند

بنمای جمال خویش و بفزای

تا چشم تو ریخت خون عشاق

ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح

وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن

خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان

مهست این یا ملک یا آدمیزاد

عروس مهر رفت اندر عماری

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش

رخش همت برون جهان چو مسیح

تا صبا می‌رود به بستان‌ها

تشریف داد و باز اساس طرب نهاد

اثر دوزخ ار نمی‌خواهی

هر دم هزار بچه‌ی خونبن کنم له خاک

من ندیدم به راستی همه عمر

وگر به حال پریشان ما کند نظری

تا در کف اندوه بماندست دل من

سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را

اگر دانی که در زنجیر زلفت

سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس

برفشان برفشان دل و جان را

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

از وصالش تا طمع ببریده‌ام

ایمان و کفر چون می و آب زلال بود

هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من

اینست بهشت اگر شنیدی

بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد

وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر

چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

به غمزه چشم مستش کرده پیدا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

پویم پی کاروان وسواس

آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی

چو من دل درمی و معشوق بستن

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لل

پارس در سایه اقبال اتابک ایمن

دست موسی است در طلیعه‌ی صبح

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی

مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش

کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما

پیش چونین نوید گر که ترا

ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست

بالا بلندی گیسو کمندی

مهر خوبان بر دل و جان نقش کن

طفل می‌خواندمت، زهی بالغ

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد

خود دجله چنان گرید صد دجله‌ی خون گویی

بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی

آخرالامر هیچکس نگشاد

بردوش غایه کش او زهره می‌رود

به وحدت رستم از غرقاب وحشت

که نه بر ناله مرغان چمن شیفته‌ام

بازم بطره از چه دلاویز می‌کنی

چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید

من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

خرامان شد بر آن سرو آزاد

تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم

خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک

ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست

واضحی الروض مخضرا فبادر

نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو

از بس خون‌ها که ریخت غمزه‌ی سرتیز او

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

زلف مشکینش پریشان گشته بود

نظرمان مباد از خدای ار به تو

هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص

هر که یک بارش گذشتی در نظر

دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته

زلف تو شیطان ملایک فریب

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

گاه اشگش سوی صحرا میدواند

گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی

ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن

فرهاد را که با دل شیرین تعلقست

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

شوم هم در انده گریزم ز انده

ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون

چنان در عشق او دیوانه گشتم

نکته‌ی مرد فکرتست و نظر

افضل الدین امیر رملک سخن

دل سنگینت آگاهی ندارد

ما همه بندگان حلقه بگوش

که هزاران خانه از یک نقد گنج

ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

بسکه در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند

هرگز نشود غمت ز یادم

ندارم دل خلق و گر راست خواهی

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد

وقت کشت آمد زهی پر سود کشت

هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم

بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل

صبح از صفت چویوسف و مه نیمه‌ی ترنج

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش

ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

گفت چون طفلی به پیش والده

بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من

یا مگر داود مهمان میکند ارواح را

بر دم مار آمدم ناگاه پای

از تب هجران تو ناخن کبود

خمار در سر و دستش به خون هشیاران

خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک

خشک شد از تاب آتش مشک او

بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام

جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو

مرا به عشوه‌ی فردا در انتظار مکش

او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع

جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است

مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت

حدیث زلف خود از چشم من پرس

سالها این دوغ تن پیدا و فاش

دیروز چو افتاب بودی

ای که هرگز ندیده‌ای به جمال

همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

عشق در عقل و علم درماند

از لب و دندان من بدرود باد

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت

با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد

این ترازو بهر این بنهاد حق

هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع

المنه لله که دلم صید غمی شد

از حروف آن حرف کاندر فاتحه است

ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد

گرچه نوای جهان خارج پرده رود

بهشتست این که من دیدم نه رخسار

آنانکه راه عشق سپردند پیش از این

چون شدی تو پاک پرده بر کند

سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری

بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت

چون صبا بر چین زلفش میگذشت

مرا بی خویشتن بهتر که باشم

چون صفر و الف تهی و تنها

تو خود نایی و گر آیی بر من

مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته‌ئی

من عدوم مر ترا با من مپیچ

بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست

مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

غرقه در دریای هجران توام

دهر چو بی‌توست خاک بر سر سالار او

گر خاک پای دوست خداوند شوق را

سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار

بکلی از خرد بیگانه گشتم

بی‌عشق وصال تو نباشد

کرد قباهای گل خشتک زرین پدید

توبه کردیم پیش بالایت

به ناز تکیه زده بر کنار آب روان

ای بسا ریش سیاه و مردت پیر

در غمت ای زود سیر تشنه‌ی دیرینه‌ام

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ندارد سودی این افسانه گفتن

حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست

از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ

هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

دامن یار به دست آر و ره میکده گیر

گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام

خامه‌ی ما نیست طلع، چهره گشای بهار

خوابست مگر که می‌نماید

هر غمزه‌اش سنانی هر ابرویش کمانی

اول به تکلف بنوشتیم کتبها

خاصه که به هر طرف نشسته است

عقل چون پروانه گردید و نیافت

آب هر لحظه چو داود زره میسازد

آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد

تا درون چار طاق خیمه‌ی پیروزه‌ای

حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را

به گریه چشمه‌ی چشم بریخت چندان خون

رندی در زهد و کفر در ایمان

تا نکنی زنگ خورد آینه‌ی دل که عشق

می‌رود در راه و در اجزای خاک

با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

چون صفر آید شود شاد از صفر

خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش

کابر آزاد و باد نوروزی

چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم

دارالغرور ما را دارالسرور کردی

غم که درآید به دل بنگری آسیب آن

پری پیکر بتی کز سحر چشمش

وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده‌ئی

نقشهای زشت خوابت می‌نمود

بر چون پرند، لیک دلش گوشه‌ی پلاس

مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت

شمار جوش سپاهش ستاره را مانند

آن غمزه که بد بودی با مدعی سست

کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟

آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن

شکر ایزد که ما نه صرافیم

زین قدم وین عقل رو بیزار شو

چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

شعله‌ی شوق تو هر لحظه درونم میسوخت

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

بی‌لطف تو کب زندگانی است

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

بلابه گفت که از حد گذشت جور رقیب

رویش از گلزار حق گلگون بود

چرخ بر کار و یار ما به صبوح

تا من در این سرایم این در ندیده بودم

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار

گر مه میخواره خوانندت رواست

کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی

زیور همان دو رشته مرجان کفایتست

یک لحظه به پنهانی گر وصل تو دریابم

آن خداوندی که دزدیده بود

گر گونه‌ی غمگنان ندارم

کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست

ز شوقت بر دل دیوانه‌ی ماست

جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب

مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود

عقل را یاد آید از پیمان خود

دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار

دست در دل کن و هر پرده پندار که هست

شد نقاب عارضش زلف سیاه

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را

نیست شب کز رخ و سرشک بهم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر

دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت

شادی بچگان و یاد دوستان

هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم

تا سر زلف تو ربود دلم

بدو گفت هر کس که افزون خورد

حوران بهشتی که دل خلق ستادند

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد

آنک سرها بشکند او از علو

تناور یکی لشکری زورمند

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند

که پیش این و آن جان را و دل را

به جایی که آمد سکندر فراز

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت

گفت صالح را گدا گفتن خطاست

نجوید جز از خوبی و راستی

واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او

در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان

بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

بر آن نالیدن من رحمت آورد

دست می‌زند بهر منعش بر دهان

سوی فور هندی سپاهی براند

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اسیری کو تمنای تو دارد

رو که عیسی دلیل و همره تست

نوشتند نامه که پور همای

دیدی که وفا به سر نبردی

هر زمان کز دوستان یاد آورم

چند صیادی سوی آن آبگیر

پذیره شدندش بزرگان شهر

یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند

که داند که حالم چگونست بی تو

نه از فر تو کشته شد فور هند

من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم

بر این نیلوفری کاخ کیانی

آه گر داد تبر را دادمی

هران بد کز اندیشه بیرون بود

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد

گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده‌ایم

عشق هم عاشقست و هم معشوق

بر اردوان همچو دستور بود

نگویم می لعل شیرین گوار

گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش

دست بر بالای دستست ای فتی

سکندر بیامد به نزدیک شاه

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

به زخم تیغ مقیمان خطه‌ی خاور

از مدرسه و صومعه کردیم کناره

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند

کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم

آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست

خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند

وزان جایگه شاد لشکر براند

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

دلا بکوش مگر دامنش به دست آری

آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس

بسان زنان مرد پوشیده روی

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

تا کی باشد عبید بی تو

تو نگشتی سیر زانها در زمن

سکندر بیارد سپاهی گران

آن را مسلمست تماشای نوبهار

تا بود در میانه‌ی پرگار

گر چه از جور تو سیر آمده‌ام تا بزیم

به اسکندری کودک و مرد و زن

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب

دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور

که مرادت هست تا یاری کنم

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی

دلم را از لبش بوسیست حاجت

جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس

پر از روغن گاو جامی بزرگ

تو گر دعوی کنی پرهیزگاری

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید

رحمت از ما چشم خود بر دوختست

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

گوش دل رفته به آواز سماع

چه مقبل هندویی کان خال زیباست

به دور نگم چو روی و موی نگار

همی زرد گردد گل کامگار

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم

غمزه را گو خون مشتاقان مریز

لیک زان نندیشم و بر خود زنم

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

اینک من و زنگیان کافر

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست

مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال

بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم

ابواسحان سلطان جوانبخت

هر یکی در بخش خود انصاف‌جو

هم‌انگه طلایه بیامد ز روم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

ز درد دوریش دیوانه گشتم

انگشت نمای همه دلها شود ار چه

برآسود و ملاح را پیش خواند

عقل بیچارست در زندان عشق

دلم سوجه ز غصه وربریجه

آهن ار چه تیره و بی‌نور بود

یکی نامه بنوشت نزد پسر

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین

ز هر سو دشمنانم را خبر شد

کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟

ز دیبا سراپرده‌یی برکشید

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا

ثانیا باشد ترا عمر دراز

کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق

شکوفه باز بخندید و لطف خنده‌ی او

عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود

جهاندار ابوالقاسم پر خرد

چشمان تو سحر اولین اند

چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال

گفت ای ابله برو و بر من مران

همه روی سرخ و همه موی زرد

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

ای آنشهی که گر تو بگوئی روا بود

ما ازین باطل خوران آشنا بیگانه‌وار

یکی پادشا بود فریان به نام

ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم

گهی به کوی خرابات با مغان همدم

غازیان حمله‌ی غزا چون کم برند

پدر را بران گونه چون کشته دید

اول منم که در همه عالم نیامده‌ست

سزد که سر به فلک در نیاورد ز علو

رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

یکی کوه دید از برش لاژورد

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

پرتو رویش چو می‌تابد ز دور

صورت او باز گر زینجا رود

سر ماه را لشکر آباد کرد

هر که را پیش تو پای از جای رفت

اگر روزی دو صد بارت بوینم

دیریست تا به یادش می نوش می‌کنم

شگفت آیدم چون پسر خوانیم

با تو بباشم به کدام آبروی

چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق

که چگونه گفت اندر روی شاه

بدو گفت شادم ز فرمان اوی

در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت

به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت

در راه من نهاد نهان دام مکر خویش

سکندر چو از لشکر آگاه شد

روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب

شکوفه هر زری کاورد بر دست

هیچ کس را زهره نه تا دم زند

به نزدیکی تخت بنشاختش

آن روز که روز حشر باشد

شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهر

اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد

که نه نامور ز استواران خویش

ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد

به غمزه چشم مستش کرده پیدا

نه همه جا بی‌خودی شر می‌کند

بخوردند آب از پی خرمی

بند بر پای توقف چه کند گر نکند

به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار

برآوردن برای فتنه‌ی خلق

سر نامه گفت از خداوندپاک

نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی

عقابی تیز پر را رام کردم

زان شناسی باد را گر آن صباست

چو بشنید گفتار جانوشیار

ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند

تشنگان را بر کنار جو ببین

خنده‌ی تو چون دم عیساست کو

ستودان مرا بهتر آید ز ننگ

نه به خود می‌رود گرفته عشق

روح فزائی که او طبع کند شادمان

پیش تو این حالت بد دولتست

چو رعد خروشان برآمد غریو

گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل

ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم

که یزدان ترا مزد نیکان دهاد

هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود

زمزم مرغان سخندان شنو

یا کند آب دهانت را عسل

بدیشان درود سکندر ببرد

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی

که عشقی تازه می‌افروزدم دل

گر شراب و شیر خواهی ریخته بر ارغوان

به هر سو ز باران همی تاختند

تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید

به رفعت با فلک دمساز گردان

که کجا بودست مادر که ترا

چو منزل به منزل به حلوان رسید

من ز دست تو خویشتن بکشم

بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد

گر فوت شود همی نماز از تو

یکی نامداری بد آنگه به روم

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد

اصل لشکر بی‌گمان سرور بود

از ایوان به نزدیک شاه آمدند

شمع من روز نیامد که شبم بفروزی

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت

یا بر دل خسته چون زند تیر

به اسپ و به نفط آتش اندر زدند

ما به مسکینی سلاح انداختیم

چون شمع هجران دیده‌ای باید که تا او را رسد

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم

همه شهر بگرفت و او را بکشت

به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور

خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر

ندانی که پیش که داری نشست

امکان دیده بستنم از روی دوست نیست

ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب

چون گذشت آن حال گفتندش صباح

چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ

خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا

چو آواز کوس آمد از پشت پیل

ندارم چون تو در عالم دگر دوست

چون با کمر به راز درآید میان او

صلح کن با این پدر عاقی بهل

شهنشاه خواندند زان پس ورا

اگر صد نوبتش چون قرص خورشید

خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر

دارنده‌ی شرق و غرب سلطان

چو آمدش هنگام برخاستن

بوی گل آورد نسیم صبا

به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش

خاصه از بالای که تا زیر کوه

سپه را میان و کرانه نبود

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان

در میان لجه‌اش سیصد نهنگ داوری

پس لشکر او بیامد سپاه

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه

از دور چو کشتگان ببینی

رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه

بکوشید چندی نیامدش سود

ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست

شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی

حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم

پر از باد لب دیدگان پرزنم

عمر کوته‌ترست از آن که تو نیز

ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید

چون در افکندت دریغ آلوده روذ

ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه

بهشت روی من آن لعبت پری رخسار

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه

بپیچید در جامه و سر بتافت

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد

عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشته‌اند

نیست عاقل تا که دریابد چون ما

یکی تاج پرگوهر شاهوار

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

سپهت را همیشه نصرت و فتح

فاسقی بودی به وقت دست رس

همان اردشیرش پدر کرد نام

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا

گرت به دست فتد دامنی که مقصود است

ذره‌ای خود نیستی از انقلاب

زن گازر و شوی و گوهر بهم

قضا به ناله مظلوم و لابه محروم

ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح

گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز

همه دشت زیشان پر از خفته دید

من با همه جوری از تو خشنودم

سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی

گفت حق دانم که این پرسش ترا

یکی شهر بد تنگ و مردم بسی

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد

به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند

ز شاهنشه اسکندر فیلقوس

بود که پیش تو میرم اگر مجال بود

قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان

جز شباب تن نمی‌دانی به کیر

بگویش که آن چیست کاندر جهان

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

گفت آنچنانکه باز برو رشک میبرند

از تف دل و آتش عشقت برهیدیم

بر هر عمودی کنامی بزرگ

عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند

همه دردناکان درمانده‌ایم

گفت آن یک که بگویی آشکار

که لشکر کشد جنگ را سوی روم

نه حرامست در رخ تو نظر

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه

یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست

مر او را خجسته پسر بود هفت

من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز

چمن میشد ز عکس عارض او

این دعا چون ورد بینی بود چون

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب

زینسان که آتش دل من شعله میزند

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان

به نزدیک قیدافه‌ی هوشمند

نپندارم که در بستان فردوس

خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید

گفت تو کوهی دگرها چیستند

جهاندار ایران سپاهی ببرد

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

ز شمرق شاه خاور تیغ برداشت

خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت

برهمن چو آگه شد از کار شاه

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

جمال ملک و دین شاه جوانبخت

ممن خویشست و ایمان آورید

چو سیر آمد از گفته‌ی رهنمای

تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری

روی در کعبه‌ی جان کرده به سر می‌پویم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

چنین گفت کاکنون به راه اندرون

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد

بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل

دل بخردان داشت و مغز ردان

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران

مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده

در مجمره‌ی عشق و غمت سوخته گشتم

به مادر یکی نامه فرمود و گفت

باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد

بب زندگی این خوش عبارت

گفت نتوانی و طاقت نبودت

بیاورد لشکر ز رود فرات

ندهیمت به هر که در عالم

ز مسجد رخت بر کوی مغان کش

چون رای تو هست کشتن من

که بنوشت بیدادی اردوان

دل شکسته مروت بود که بازدهند

غمت را گو بدار از جان ما دست

چه زیان دارد گر از فرخندگی

گر او بی‌عدد سالیان بشمرد

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

مسبحان فلک در سجودگاه افول

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

از ایوان خویش انجمن دور کرد

ترسم ای میوه درخت بلند

گه گهی هم باده حاضر میشدی

تا ترا آن بو کشد سوی جنان

چو بنشست برگاه گفت ای سران

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

مرا عهدیست کاندر پاش میرم

مریم کده‌ها بسیست لیکن

ز دارای داراب بن اردشیر

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد

مسخی از تو صاحب خوبی شود

همه هرچ باید بدو در فراخ

رخ از ما تا به کی پنهان کند عید

آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

به پرده درون روشنک را ببین

وین پرده بگوی تا به یک بار

ما کجا اسباب دنیا از کجا

تا ببینی خیر او و شر او

به نزدیکی اندر تو دوری ز من

دوری از بط در قدح کن پیش از آنک

خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد

با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا

پس از روزگار سکندر جهان

تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل

با عشق جان ما را سوزیست در گرفته

تا ز مغرب بر زند سر آفتاب

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق

آن عرقست از بدنت یا گلاب

با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست

بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت

وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم

هم ز استعداد وا مانی اگر

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست

به خلوتگاه آن آرام جان رفت

گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟

خرامان آمد اندر خواب نوشین

ما را تو به خاطری همه روز

وانکس که بر در تو نگردد کلید دار

پس بپرسیدند ازو کای ره‌گذر

نبودی با منش جز مهربانی

پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

نه می‌اندیشم از دوزخ به یک جو

غمخواره شدیم در ره عشق

با هیچکس شکایت جورش نمیکنم

می‌رود وز خویشتن بینی که هست

مست شده است گوئیا کز سر ذوق مینهد

زانک موسی جادوی کرد و فسون

مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی

گو دگر گر هلاک من خواهی

چو سودا داری ای دیوانه در سر

نی نی که اگر نیست ترا هیچ سر ما

میدید شمع در من و میسوخت تا به روز

کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم

چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

چون برآمد بر درخت آن زن گریست

هوس در بناگوش تو دارد دل من

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم

خونابه‌ی سرشکم ریزند مردم چشم

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو

گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور

دولت اقبال در بالای چترت دائما

گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش

مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو

چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد

اگر زر می‌زنی در ملک معنی

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن

ناله‌ی گرگان خود را موقنیم

چو رندان خیز و چابک دستیی کن

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد

در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه

راستی را حق به دستش بود انکارش مکن

بوی پیراهن گم کرده خود می‌شنوم

ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند

وز نباتی چون به حیوانی فتاد

برای رونق بزم معاشران لاله

باغبان گر نگشاید در درویش به باغ

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته

خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند

فرخنده درگه تو شهانراست سجده‌گاه

طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را

راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم

حکمت اظهار تاریخ دراز

به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

بهر طرف که روی نغمه میکند بلبل

عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت

در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن

هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی

فضای حضرت او دلگشا چو صحن چمن

توبه‌ی سست بروتان شده‌است

لعل در پوش گهر پاش ترا للی تر

اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

منم و ناله‌ی شبگیر بدین سان که منم

خوش خوش از جهان و جوانمردی

نوید فتح صفاهان و مژده‌ی اقبال

ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن

خط طومار عمر می‌خوانم

چند بی سرمه سای خواهد بود

مکن با چشم سرمستم دلیری

تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او

بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی

گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج

خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد

عیب کنندم که چند در پی خوبان روی

هنر خود ندانم و گر نیز هست

مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند

وگر اوج قدست کند آرزو

زنار بود هر چه همه عمر داشتم

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

روز فراق رفت و برآمد شب وصال

همت ما از سر صورت پرستی در گذشت

از ما به یک نظر بستاند هزار دل

علاج سینه‌ی دل خستگانی

موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر

خداوندا اگر چه دورم از یار

خرم تن آن که با تو پیوندد

دو هفته هفتصد بکر از عماری

شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او

دلم را از لبش بوسیست حاجت

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد

مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا

ما گدایان کوی میکده‌ایم

ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست

بروی خوب مرا دیده روشنست ولی

در جهان جمالت از رخ و زلف

دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

به صد جمال درآمد عروس گل به چمن

وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد

تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا

ولی میداد هردم دل گوائی

فتنه را در عالم آشوب و شور

عاشق دلشده را پند خردمند چه سود

جای پرهیزست در کوی شکرریزان گذشت

آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد

این نعمت جان را که به ناگاه در آمد

نشاند شعله‌ی خورشید در خزانه‌ی شب

نیکخواها در آتشم بگذار

گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان

گویند ازین میدان آن را که درآمد

فتادم باز در پایش به خواری

مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم

پرتو رخسار تو مایه‌ی مهر منیر

امر امر تست یارب با پیمبر در نبی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی

شب تاریک هجرانم بفرسود

وی سروری که هر نفس از خاک درگهت

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز

خورشید نورگستر و مفتاح دولتست

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

بر من خسته‌ی بیچاره ببخشید که من

باز نطق زبان در بارت

تا چشم دشمنان شود از بیم او سفید

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت

مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

همه کاخ پر موبد و مرزبان

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا

سرمایه‌ی گوهران این چهار

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

سر عهد کرد آفرین از نخست

ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی

شیخ را زان باد حالت شد پدید

جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست

به نزد جهاندار دستور گشت

از صعود حیات و فضل دلش

پدید آید آنگاه باریک و زرد

وز سخن گفتنش چنان مستم

جهاندار بیدار و نیکو کنش

من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم

گرچه ما را خود ستودن راه نیست

مردم هشیار از این معامله دورند

ز کار جهان یکسر آگه کنید

داده‌ی هر هفت فلک بذل کرد

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

که گر هم بدین نوع باشد فراق

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

با کس نتوانم که بگویم غم عشقش

من که بر سنگ زدم شیشه‌ی تقوی و ورع

گویند بدار دستش از دامن

بدو داد شنگل یکی دخترش

لعل مصنوع آفتاب بود

مگر کز پدر یاد دارد پسر

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

که درهند مردی سرافراز بود

ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید

گر بگویم عذر یک یک با تو باز

یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل

چنین گفت کاین مرد بهرامشاه

آنکه شد تا سخاش پیدا گشت

بکشتی و مغزش بپرداختی

اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

چنین گفت شنگل به یاران خویش

گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال

بوالعجب دامی بسازد از هوس

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند

اگر خویش شاهست گر مهترست

همواره رهش مسیر حاجت

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

روی پنهان دارد از مردم پری

جهانجوی بر تخت زرین نشست

نیکویی و لطف گو با تاج و کبر

چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت

سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ

همی‌خواهم از داور بی‌نیاز

چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک

روان اندرو گوهر دلفروز

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

ز هامون بر مرغزاری رسید

نه عجب گر خروش من بفزود

در باغ سرو را ز حیا پای در گلست

نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم

یکایک همه هند زو پر خروش

ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان

سپاه انجمن شد به درگاه او

نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب

اگر پارسا باشد و رای‌زن

ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا

چو با ما می‌توانی بود هر شب

گل با وجود او چو گیاست پیش گل

بفرمود تا پیش او شد دبیر

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد

پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

چو بر تخت پیروز بنشست گفت

راه خرابات را جز به مژه نسپرید

آن همی‌خواهم که تو شاهی کنی

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم

که آن چیست کز کردگار جهان

در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک

ورا کندرو خواندندی بنام

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

بدو گفت کای مرد چیره‌سخن

شاه بتانی و عاشقانت سپاهند

نثار تو کنم منت پذیرم

کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل

زهردانشی موبدی خواستی

گوید از سختی ور امیر سرخس

جوانی بیامد گشاده زبان

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی

یکی خرم ایوان بپرداختند

نه مالیده است زیر پا چو خوسته

دل دلش تابی و در جانش تفی

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

فراوان بگفتند با او ز پند

سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن

ببالید برسان سرو سهی

گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر

مگر نامور شنگل از هندوان

بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده

در حال جواب داد شمعش

اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

بیامد بدین‌سان به هندوستان

خورشید نماینده بتی ماه جبینی

بگو مر مرا تا که بودم پدر

هزار تندی و سختی بکن که سهل بود

درم ریختند از کران تا کران

جان جهان خواند مرا آن صنم

دیشب آن رند که در حلقه‌ی خماران بود

من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو

سر نامداران زبان برگشاد

بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن

به روز خجسته سر مهرماه

گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا

که شد گنج شاه بزرگان تهی

زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت

بی یاد حضور تو زمانی

ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه

کش در چمن رسول بخرامم

بفرمود تا برنهادند زین

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ستاره زند رای با چرخ و ماه

کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی

موی تو و شخص من پر کره و پر شکن

هلاک ما چنان مهمل گرفتند

فرستاد هندی فرستاده‌یی

بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین

چو بنشست بر جایگاه مهی

بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق

سوی شاه هیتال شد ناگهان

خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار

صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای

همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید

چوخاقان چینی نبود از مهان

از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب

نهان گشت کردار فرزانگان

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین

ز دانندگان دانش آموختی

باده‌ای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز

پس زفان بگشاد هم چون آتشی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست

قصه تا کی گویم از بس خواب خرگوش خسان

چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بستم به عشق موی میانش کمر چو مور

نه در دست تقدیر ملکی بگیری

گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین

گفته بدی من ندانم و نتوانم

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

ز هرچه باشد خرسند را بسنده بود

آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت

نخستین به سلم اندرون بنگرید

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم

زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست

شد بر او هم ایاز و هم حسن

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری

زین چنین کون دریده مادر و زن

اگر همچنین نیز پیمان کنی

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

هرکه بر درگاه و اندر مجلس تست از خدم

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

چون در خور او نمی‌توان شد

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

بوده در بذل و جود چون حاتم

گرمی و تری در طبع هلاک شکرست

وزان جادوان کاندر ایوان بدند

کجا به صید ملخ همتت فروآید

نان فرو زن به خون دیده‌ی خویش

به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

روزم شبست بیتو و چون روز روشنست

یا رب از فردوس کی رفت این نسیم

هست نایاب باده اندر شهر

رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود

خداوند رای و خداوند شرم

هر که بینی به جسم و جان زندست

نه ماه دولتم از چرخ می‌دهد نورم

چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها

گفت ای پرندگان بحر و بر

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

ما را فلک گزاف پیشه

عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم

برفتند و هر سه بیاراستند

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست

صد بار به عقده در شوم تا من

چه خبر دارد از حلاوت عشق

سجاده نشینان نه ایوان فلک را

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

نزاد مادر گیتی به صد هزار قران

شب دیجور شد ز روز جدا

خداوند کیوان و گردان سپهر

دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم

افزون نکنی برانچه داری

هم ساکن خانقاه بودیم

کاشکی گر محرم مسجد نیم

جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد

با هیچ‌کس نگشت خرد همره

بهشت عدن را بتوان خریدن

بگویش که گرچه تو هستی بلند

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

بوده در وقت فطرت عالم

چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است

خط ستد زان قوم هم بر جایگاه

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

در فراق رخ چو خورشیدت

آفتاب حمل آن گه بنمود

چه گویم که خورشید تابان که بود

روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود

خواهش گری به نزد کمال‌الزمان شدند

همچو خورشید و ماه در تابد

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره

راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا

تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمه‌ای

وز پی قدر خویش صدرش را

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی

زر فشاند ز صبح هر روزی

گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما

گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست

هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع

جان دید جمالش را ور نه به همه دانش

که مرداس نام گرانمایه بود

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی

اندر آی اندر آی تا بشناسیم

چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت

بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

بر سپیدی که جای گریه بود

بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست

مرا با سپاهم بدان سو رسان

درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت

بنیاد جهان اگر کهن بود

گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست

از پی اشنان سوی بقال شد

در حلقه کارزارم انداخت

که من از دوری تو دور از تو

سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله

به گفتار پیغمبرت راه جوی

ما خود از کوی عشقبازانیم

چه خورم خون پنج و شش روزان

هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست

جمله‌ی مردان راه، راه گرفتند پیش

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

بدان معنی که فردا تا به محشر

شیر فلک را شدست از پی کسب شرف

همه موبدان را ز لشکر بخواند

خون شد دل من ندیده کامی

چیست دانی محمد یوسف

ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس

از گهر طوقی مرصع ساخته

چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت

می‌گیر جهان به روی خنجر

اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم

به جوی و به رود آبها راه کرد

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

در بد و نیک جهان دل نتوان بست ازآنک

در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست

چون خبر آمد به محمود از ایاس

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات

من ز شعر تو دیده موسی‌وار

برو تیره شد فره‌ی ایزدی

فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت

خرد زال را بپرسیدم

ای دل تو ز سیم و زر چگویی

نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست

سفر قبله درازست و مجاور با دوست

عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت

فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

عمر خوش خوی روترش کرده

قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان

مردم چشمت بدان خردی که هست

تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم

لطف باری بریده باد از من

ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت

به نزد نیا یادگار پدر

یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد

روزی خلق تو به یوم‌الدین

جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد

من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

هست مهمانکی مرا امروز

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

کمر بست با فر شاهنشهی

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب

بدو ایام بیض و من صایم

ور نمی‌دانی که خود جانان چه باشد در صفا

از زلف تو مشک وام کرده

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

بگردانی دل حوا ز آدم

از لب تو شرم داشت مایه‌ی مل در قدح

برین گونه گردد سراسر سخن

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

گرگ و خراز این لیمان‌اند

رایت عشق از فلک بفراختم

جان جداکردند ازیشان آن نفس

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

جز به سعی تو دفع می‌ناید

جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

چرا ما با تو ای معشوق طناز

پیراهن مدت تو دوران را

ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را

یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه

ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل

کسی کو شود زیر نخل بلند

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین

چو وقفنامه‌ی دولت قضا به نام تو بنوشت

از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام

همچو بلبل قدسیان خوش سرای

از آن ساعت که دیدم گوشوارش

ز سرخ‌رویی توفیق تست نزد خرد

گه تمامی داده مایه‌ی آب دستت را فلک

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن

تا نگویی که شعر نیرنگیست

چون ترا در خور تو بستایم

آنک حق طاها برو خواند از نخست

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان

زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی

اگر تجلی آن ماه سبز خط این است

هر جا که سروقامتی و موی دلبریست

تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم

تاج جان پاک را در راه دل

دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن

وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

به مستی خارجی‌ها کرده‌ام چندان که از خجلت

گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب

گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت

هرچه مکنون خطه‌ی اشیاست

در باغ چو بنگریم رویش

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد

برو که عاقل از این اختیار آن بیند

آوازه‌ی تو در هوای وحدت

حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

حسین گفت که جو خواستست حق داند

نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت

شد ز آب خم همی تلخش دهان

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

سیصد و سیزده پیغمبر مرسل بودند

ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان

با نسیم طره او در بهارستان رومم

هر حکم که بر سرم برانی

زانکه بدو تند کره رام توان کرد

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند

قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید

تا در کفم آستین ساقیست

شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب

آن برد زر ترا کو از تو زر بیرون کند

باز عشقت جمله باز آن را چو تیهو صید کرد

زرد شد خون بریخت از وی بسی

سوختم گر چه نمی‌یارم گفت

کز نسیم گل بمیرد در زمان

در روی او بخندید از بهر حال کو خود

با غمش تا طاقتی داری بساز

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

دست مبارک تو بخواهد همی درست

چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش

در چشم زدی ز دست بر هم

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

گردن و گوش آفرینش را

طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل

سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشه‌ای خوشم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

چه فرمایی کنون پیغام او را

ور مملکت روم بگیری چو سکندر

مرد گفتش کاین سخن ناید به کار

خاصه ما را که در ازل بوده‌ست

داده رنگ ترا قضا ترکیب

تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند

هر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفت

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند

راضی بدان نیم که به غیری نگه کنی

گر شراب و شیر خواهی مضمر اندر یاسمین

قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد

عقل کهن بار جفا می‌کشد

پرسی و گویی که ز من بد مگوی

ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون

گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست

مرغ ملوف که با خانه خدا انس گرفت

شکر ز لبش چو خواستم گفت

حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون

از قضا دیوانه چون آن بدیدای

گر آبروی بریزد میان انجمنت

تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش

محروم گشته از گهر عقل جان تو

غم تو را به نشاط جهان نشاید داد

آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل

جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی

جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم

گفتم این لحظه یافتم شکری

به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند

گفت تو خر نی چه می‌ترسی

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال

با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل

دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد

مفخر دهری بده زبان و بنه روی

به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی

خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

دل و دست تو گاه فیض و سخا

گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم

جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم

اما اخالص ودی الم اراعک جهدی

درآمد مرغکی وانگه به منقار

باغ خندانی به عشرت ماه تابانی به لطف

دانی که خوشی او چه سان بود

آتش آست و دود می‌رودش تا به سقف

سخن چند معجزست مرا

با چنین مهتران بی معنی

سمند چرخ که بی‌تازیانه می‌رقصد

هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری

دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او

می رنگ کند به جامم اندر

جمله را یابی عوض الا مرا

به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی

در زوایای رسته‌ی معنی

گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی

کنون که بر سر بالین نیامدی ما را

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

ز خشم غالب و از حرص با برگ

به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی

مدتی دیگر ز راه افتاده بود

حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی

ز فضل و هنر چیست کان نیست او را

آیم بر تو به طبع زیراک

تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

نی گوشه‌ی کنجی و کتابی بر عاقل

باده نوشیم بی ریا از آنک

در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ

صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر

گر پرسدم کسی که ز جودش چه یافتی

روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار

خون دل چند خوری زین فلک مینایی

شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش

تا که امید کمالست پس از هر نقصان

بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ

گفت چون عاشق شدی بر شهریار

آن که صبر از جمال او نبود

اعانت کن مرا امشب به سیکی

گوش خود و گوش همه آراسته کردیم

چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

همچو معنی که در بیان باشد

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی

سوختم در آتش هجران او

عدیم را که تمنای بوستان باشد

در خاک نهاده آب و آتش

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری

جهان بگذار تا بر من سر آید

شراب دار ندانم کجاست تا قدحی

سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان

وز کمال نور روی خویشتن

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

مرا گفت چون بارگیری نخواهی

یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین

نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

بر شاخ وجود بنده مرغیست

ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال

آتش از جان در دلش افتاده بود

شادم به تو مرحبا و اهلا

چون تیر نهاده کار عالم را

زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید

ای مرهم ریش دردمندان

وزان نشاط که آن نظم ازو منقح شد

از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی

وین خیمه‌ی چار طاق ایوان

بر دیده صاحب نظران خواب ببستی

دلم گفت خاموش تا من بگویم

از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم

در ره عشق پی ناله دل باید رفت

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

نه هرجا که باشد سخن زر نباشد

جز به مهر تو میل نیست مرا

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی

چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی

در دو دم بنشانده از باران تیر

ترا ز جمله‌ی اهل نشابور

گاهی به دل کند جا، گاهی به دیده ما را

وین بوالعجبی و چشم بندی

خطی نه چنین چنانکه باید

رمز سخن‌های من ار دانیی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است

همه مرغان خلاص از بند خواهند

در تمیز میان جنت و تو

از تومان آرزوست بره و شیر

در اشک من به چشم حقارت نظر مکن

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش

یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست

شیشه‌ی پر اشک دارم نیز من

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد

من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم

من ز غم مرده‌ام که کی بود او

راهروان صفا از همه دل واقفند

جهد کردم که دل به کس ندهم

قصد و میل نیکخواه و بدسگالت همچنوست

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

آخر به عجز معترف آیند کای اله

آن که سر در کمند وی دارد

زلزله‌ی قهر توشان پست کرد

ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر

ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار

فلک از دور همی دیدش کی دانست او

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را

مسکین دلم که حلقه‌ی آن زلف تابدار

پایت بگذار تا ببوسم

روزه‌ی روزی درآمد خواجه بی‌روزی مباش

تا ما ز پی تنقیت و تقویت او

دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد

هر صفتی را دلیل معرفتی هست

ترک و تازیک شما جمله سگانند و خران

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

از غلامانش برتبت بیش داشت

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

تویی عالم داد و دین را مدبر

چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن

گر برانند و گر ببخشایند

حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات

عقل چون دید اهل میکده را

صاحب نظران لاف محبت نپسندند

نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو

هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم

همه جعمیت عشاق پریشان می‌شد

این چه وجودست نمی‌دانمت

اندرو خاصیت مغناطیس

تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

چون من آب زندگانی یافتم

عجب مدار که امروز مر مرا دیدست

جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان

سر حلقه‌ی سلامت در دام او فتادن

گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز

گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ

رفت پیش خواجه‌ای او بی‌قرار

ما کلبه زهد برگرفتیم

نکنم خدمت و نگویم شعر

حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت

بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی

بلخ را پیروز شاه احمد همان هجرت نمود

کبک را بین تا چگونه شد خجل

قزح زان آشکارا شد که یک روز

بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

آب مراد زیر پل کس نمی‌رود

خیره ماند از لب تو بیجاده

بر گردش ساقی است چشمم

بپوش روی نگارین و موی مشکین را

منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی

داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی

بر تن یوسف چنان بازو گشای

خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست

به وقت خواندن این قطعه دانم این معنی

رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان

دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی

باغبان گر ببیند این رفتار

غزل و مدح و هجا هرسه بدان می‌گفتم

صد دل داری تو چون دل من

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ای به عشق درخت بالایت

طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب

زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم

من مگوی ار ز خویش بی خبری

گفت چون کردند آن دو نامدار

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم

قصد آزار دوستان نکنیم

در بر غمزه‌ی طفلی سپر انداخته‌ام

گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی

پس از این در تهی نیاید نیز

صد مشعله از عشق برافروخته دارم

بنواز مرا که بی تو برخاست

گر به داغت می‌کند فرمان ببر

ز اعتدال بهار خاطر تو

روز و شب گر بنغنوم چه عجب

آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

نه به از خدمت تو آلت جاه

کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری

عاشق آن باشد که چون آتش بود

تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر

آبروی خدایگانی تو

جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ

در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح

گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست

حلال گشته به احکام عقل بر دانا

گاه می‌خوردم گه از بحر دعا

می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت

هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

حقا که شوی به مهر مه بر

ای توانگر همچو قارون از جمال

بینایی من در رخش از گریه فزون شد

حور خطا گفتم اگر خواندمت

تاج داری خروس وار از علم

پسرا خیز و جام باده بیار

گفت مردی بینم استاده زبر

غلام حلقه سیمین گوشوار توام

از بخیلی نبود آنکه کسی داده‌ی خویش

سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش

چون خداوندان خوبی کوش شاهی می‌زنند

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

که باز آید همه کار ندیمان

سرمه‌ی چشم سپهر تربت درگاه تست

جبرئیل آمد هرگز گرد گر

چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم

گرچه مردانگی به جهد کند

وی امانت جای چرخ سبز پوش

لب پر شکر تو شهد فشانیها داشت

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

خاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلال

عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد

بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

ننشست نظیر او ولیکن

ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل

غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو

نه دست صبر که در آستین عقل برم

کافرم گر قطره‌ای زین پس ریم

هرگز مبرید نام عاشق

ترک فلکش به جان همی گفت

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

سرو آزاد ار قبول بندگی یابد ز تو

ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع

صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای

چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق

تیره ماه امید را داده

ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا

خشک نانی پیش او آورد زود

در دل غم تو کنم خزینه

کبشکی داری اگر بخشی به من

به جوی تو همه آبی روانست

خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب

هیچت افتد کریم دین که دهی

مبر این ظن که عشق را به جهان

هرکه را پسته‌ی خندان تو از دیده بشد

سزد گر گمانی برد بر سه چیز

شده چون تو توانگر را خریدار

بگشای کمر پیاله بستان

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی

جهد آموختن بباید کرد

بار پیمودم همه عمرتمام

خداوند بهرام و کیوان و شید

جهان گر سراسر همه عنبر است

ایام چو ما بسی فرو برد

هم منظر زیبای تو مهری است منور

سیاوش بر شمع تیغی به دست

چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من

روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او

این پرده‌ی نهادت بر در ز هم که هرگز

بیاراست پیلان و برخاست غو

نه دیده خواری افتادگان را

گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی

بر دامن او بند نشد دست مرادم

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

یاد تو خورم به ساتکینی

چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد

که آمد ز توران جهاندار شاد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

جان و دل بردی به قهر و بوسه‌ای ندهی ز کبر

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم

همه دانش ما به بیچارگیست

هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی

نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست

عاقبت هنگامه‌ی او سرد خواهد شد از آنک

دو منزل یکی کرد و آمد دوان

کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان

چکند عرش که او غاشیه‌ی من نکشد

در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم

شب و روز رفتن چو شیر ژیان

تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن

جان را بدهم به خدمت تو

شد از آن روزن تگرگی آشکار

همی بگذرد بر تو ایام تو

دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان

به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر

چو خواهی که یابی ز تنگی رها

فقر را دیدم مثال کان لعل

قاعده‌ی کار زمانه بدان

دید محمودش چنان درمانده

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی

گر چند قدیمست خلاف گل و آتش

گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد

چو دانی که ایدر نمانی دراز

پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم

خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان

جد و جهد اینجات باید سالها

همان سرخه نامور کشته شد

غرقه‌ی گرداب حیرت از تو شد

ز من برد اندک اندک زندگانی

نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم

کسی کز نژاد بزرگان بود

اشتران سربریده پای بالا می نهند

ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب

آسمان را در زبردستی بداشت

خواجه انصاف می بباید داد

لب نانی که به آب دهنت گردد تر

گه دست بلا فراز دل گیرد

نقد جان دادم و یک بوسه نداد

آن وقت بیا که من ز مستوری

تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه

گهی شطرنج بازم با حریفان

گر در من بسته ماند، چون کنم

در خرابات بود یار من و من شب و روز

گرسعادت یار باشد بنده را

یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی

ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا

ای شمسه‌ی نیکوان به خوبی

ما مستتریم یا پیاله

ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی

اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت

تا نگفتی سخن ندانستم

بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

چوبی که ز هجر تو بود خشک

مروت را مگر سیلاب برده‌ست

عیش چون نوش مرا چون زهر کرد

چون بود آنکس که او عمری گذاشت

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم

در دل مجنون چه سوز بود زلیلی

مرا زان چه که چونان گفت ابلیس

به هر چه می‌نگرم جلوه‌ی تو می‌بینم

تا دور شدی ز پیش چشمم

دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی

از موی سیاه اوست شامم

زانک خوردی آب حیوان چند راه

از قد بلند و زلف پشتش

اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی

قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار

گردید امید دلم از ذوق فراموش

پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات

قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی

گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی

مرغ شب خوان که دم از پرده‌ی عشاق زند

با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

جز روح طوافگه نداریم

سر نالیدن مرغان قفس کی داند

گشاد از چشم من صد چشمه‌ی خون

از پرتوی که افتد در چشم‌ها ز رویش

خرد داند که وصف او نداند

شد در سر کار تو همه مایه‌ی عمرم

چند ازین آیات نخوت خواندن

نمی‌دانم دهانت هست یا نیست

جان و دل کردم فدای مهر تو

هم خاک در پیر مغان سرمه‌ی چشمم

در صورت عشق ما نگارا

گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو

ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان

شیخ گفتش بی سر و بی پا همه

بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه

چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود

به باغ صبح در هنگام نوروز

دوش در دامن پاک صنم باده‌فروش

بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم

شست حق است آرزو و روح ماهی است

بسته‌ی تو هزار نادان هست

چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من

تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

با تو در صدر نشستیم هلا

نه کنون می‌خورد آن صف‌زده مژگان خونم

دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند

مگر این را به خواب خواهم دید

گر هست بی گناه دل زار مستمند

گه دم عشق علی الاخلاق زن

مطرب سرمست را آواز ده

اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی

افلاک توانگر از ستاره

بخر به جان گران مایه وصل جانان را

باد جدا کرد زلفکان تو از هم

هله دل من هله جان من

هر دمی آن خاربن افزون شدی

تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

به کسی مبتلا شدم که نرست

سوی دلاکی بشد قزوینیی

بگذشتم از بهشت برین آستین فشان

ای ایاز از تو غلامی نور یافت

اختران گویند از بالا که این خورشید چیست

بود لقمان در غلامان چون طفیل

هر گیاهی که بروید پس ازین

نه به وقت خشم و کینه صبرهات

عشق ستمکار تو رفته به پیکار جان

گفت تشنه بوده‌ام من روزها

شهید خنجر مژگان شاهدی شده‌ام

گفت صورت کوزه است و حسن می

می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو

پس قیاس فرع بر اصلش کنیم

ز هر مویی که اندر زلف او بود

صدق عاشق بر جمادی می‌تند

هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود

پنجه زد با موسی از کبر و کمال

تا آینه از خوبی خود با خبرت کرد

شاه مردان و امیرالممنین

دانم که برشکستی تو محو دل شدستی

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود

واقعه چونست چون بگریختی

گاه درخشید و گهی تیره ماند

نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت

برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن

وارهیده از همه خوف و امید

شورنده صد هزار فتنه

اهل چین و روم چون حاضر شدند

هر که در عقل لجوج خویش ماند

هرچه آید از جهان غیب‌وش

جمال عشق خواهی جان فدا کن

بانگ بر زد غیرت حق کای صفی

پیران کهن بر لب انهار نشستند

پس توانم که همه حلوا خورم

ایا نجما خنوسا فی ذراه

گفت خادم را که در آخر برو

این سرو کدامست که در باغ روان شد

چونک خرگوشی برد شیری به چاه

در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی

بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند

زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را

عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف

چو زهره می‌نوازم چنگ عشرت

تا توانی پا منه اندر فراق

این قدر دانم که عالی بنده ایست

زان مهم‌تر گفتنیها هستمان

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

چون عمر بر آسمان مه را ندید

از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت

گنبدی کرد از بلندی شیر هول

در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی

مارگیرش دید پس بشناختش

طره‌ی او صد دل مجروح داشت

از خیال زشت خود منگر به من

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

پس مراقب گشت با یاران خویش

چرخ شود غلام من، دور زند به کام من

با مسلمانان بکر او پیش رفت

نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق

آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت

از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی

پس خدا آن قوم را بوزینه کرد

شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم

دست می‌مالید بر اعضای شیر

قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند

موجب کین تو با جانم چه بود

بگریست بر ما هر سنگ خارا

پایکش بست و پرش کوتاه کرد

گفت نیست آن تو به ره، ریش منست

هر که خواهد از تو از یک تا هزار

عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است

چون بیامد آن دوم در پیش شاه

من دشمنم به خیل نکویان که این گروه

گفت از باغ خدا بنده‌ی خدا

بر هر شاخی هزار میوه

گفت یک کوریت می‌بینیم ما

صید خواهی کرد دلها را به زلف

سایلی پرسید واعظ را به راز

غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان

گر ببیند نور حق خود چه غمست

دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است

بس عجایب دید از شاه وجود

گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی

خواند او آن نکته‌های با شمول

سرو را باشد سماع از ناله‌ی دلسوز مرغ

با کدامین روی می‌آیی به من

از طمع و حمله و پیکار ماند

مطلع بر نقش هر که هست شد

مایه‌ی مستی ما باده نبودی هرگز

با دو کهنه مهر جان آمیخته

بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو

هین منه تو شور خود ای شوره‌خاک

جان پاکان خاک جان پاک او

هین حکایت کن از آن احوال خوش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

زهره نه کس را که لقمه‌ی نان خورد

زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد

هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ

خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم

هفت اختر هر جنین را مدتی

وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند

مثقلان خاک بر جا ماندند

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

وز تو می‌خواهند هم تا وارهند

گر توان وصل تو را دید بخواب

خربزه چون در رسد شد آبناک

هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی

کرد آگه آن رسول از وحی دوست

بالشت ز سنبل و سمن ساز

چون رسول آمد بگفت آن شاه نر

ای بوی وفا شنیده از تو

ناگهان انداخت او خشتی در آب

هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم

گفت این ایمان اگر هست ای مرید

در این دریا چه کشتی و چه تخته

چون ضیاء الحق حسام الدین عنان

داشت بس برنا، جنید راه بر

پس میان حمله‌ی شیران نر

ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل

هی تو مادر را چرا کشتی بگو

تو چشمه‌ی خورشیدی من ذره‌ی محتاجم

او چه داند امر معروف از سگی

داده‌ست ز کان تو لعل تو نشانی‌ها

آدمی مخفیست در زیر زبان

در درون دل درآیی یک زمان

که بگیر اینک شهت ای قلتبان

ره فتنه‌ی دزد عیار باز

هم بوام او خانقاهی ساخته

روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود

زان رسولی کش حقایق داد دست

گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش

آن خداوندی که از خاک ذلیل

چون کنی این هفت دریا باز پس

ملک ملک اوست فرمان آن او

بهر بهای وصلت عشاق تنگ‌دل را

می‌فتد او سو به سو بر هر رهی

به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت

بنده‌ی ما را چرا آزرد دل

ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر

مر مرا آموز تا احسان کنم

هرچ حق از بارگاه کبریا

در بیان ناید که حسنش بی‌حدست

ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع

هم عیال تو بیاسودی اگر

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

مرد زن را گفت پنهانی سخن

مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز

که چه مقصودست نقشی ساختن

شد یکی پروانه تا قصری ز دور

چون ندید او را خلیفه مست گشت

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست

چونک از عقلش فراوان بد مدد

چهره‌ی شاهد مقصود نخواهد دیدن

فکر غم گر راه شادی می‌زند

جمله تجار ما اهل دل و انبیا

صد هزاران معجزه دیدی ز من

چون ربودم شکری از لب او

شب ز اندیشه که فردا چه خورم

تو، به کز توانائی خویش گوئی

از کمال طالع و اقبال و بخت

نعره‌ی منصورت از هر مو به سر خواهد زدن

مصطفی ساکن شدی ز انداختن

دل از این جان برکن و بر وی بنه

آن مسلمان سر نهاد از خستگی

چون بخورد آن نیم بادنجان که بود

این که فردا این کنم یا آن کنم

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

احتیاطش کرد از سهو و خباط

اندیشه‌ی مردم همه از شور قیامت

چون میان پای آن خاتون نشست

حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز

اندر آ در سایه‌ی آن عاقلی

گفت این دیدم عجایب حسب حال

ور نبیند عاقلی احوال عشق

بسرش، فکر دو صد سودا بود

باغبان ملک با اقبال و بخت

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش

غالب آمد خنده‌ی زن شد دراز

مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق

آب را در چشمه کی آرد دگر

منکری با شاه گفت ای پادشاه

نعلهای بازگونه‌ست ای پسر

دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر

دور از عقل تو این دیگر مگو

به جرم بی‌گنهی کشتی‌ام خوشا روزی

شیر کشتن سوی خیمه آمدن

چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست

روزن از بهر چه کردی ای رفیق

گرچه عالم پر جمال یوسف است

تیر خوردن بر گلو یا مقتلی

ندارد هیچ خوبی فر آن ماه

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم

از می طرب نزاید روزی که من ملولم

از دکانی گر کسی تربی برد

نادیده گرفتن این جهان را

چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

ای خری ز استیزه ماند در خری

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

بعد از آن رو شیر با روباه کرد

هر خواب فتنه‌خیز که بینند مردمان

نامه‌ی عذر خودت بر خواندی

زهی سال و زهی روز مبارک

گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای

دیده‌ام آب زندگانی تو

او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر

گفت سبحانا تو پاکی از زیان

خواهی نکند خطش از دایره‌ی بیرونت

روبهک خورد آن جگربند و دلش

ز آفتابی کفتاب آسمان یک جام او است

مشرف و اهل قلم بر دست راست

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

زین شکسته شدن، دلم بشکست

پس ره پند و نصیحت بسته شد

افتادگان بند تو جایی نمی‌روند

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

اندر آب انداز الا نوح را

چون شوی دور از حضور اولیا

تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست

کژ روی جف القلم کژ آیدت

چمن از خجلت روی چو ماهت

سر او خوردی و شور انگیختی

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز

گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون

جان ماهی آب باشد صبر بی‌جان چون بود

خشمگین شد با مگس خرس و برفت

فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل

بهر مهمان گوشت آورد آن معیل

چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را

گفت با اینها مرا صد حجتست

تا گل به هواخواهی روی تو درآمد

پس بگفتندی چه دانستی که او

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری

گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

کای خدا زین خواجه‌ی صاحب منن

نه توان بود بردبار و صبور

گفت بیماری مرا این بخت داد

مردم سپند بر سر آتش نهند و تو

هر که را گلشن بود بزم و وطن

تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا

چون شدم نزدیک من حیران و دنگ

چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان

جمله اعیان و مهان بر خاستند

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف

در عین مذلت سگ او همدم من شد

باده سرمایه ز لطف تو برد

درزیا آهنگری کار تو نیست

از میان بر جست یک شیر سیاه

بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست

آن جوابات سالات کلیم

گر ز دست دیگری نعمت خوری

خویش در آیینه دید آن زشت مرد

شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد

مهر داناییش جوشید و بگفت

گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت

دور دور از عقل چون دریای او

مانده‌ام در تنگنای این جهان

گشت بیدار او و زن را دید خوش

چو گل دید آن ابر را رهسپار

او خدو انداخت در روی علی

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت

گر نماز از وقت رفتی مر ترا

سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز

چونی ای دریای عقل ذو فنون

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

مذن آمد از یکی لفظی بجست

در کوی تو کدیه کردن ای دوست

کندرین زندان بماند او مستمر

آتش زدگان ستم یار خموشند

قوتت از قوت حق می‌زهد

نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم

خام را جز آتش هجر و فراق

خاک بر وی گشته بود و روزگار

کز برای عز دین احمدی

گرامی وقت را، فرصت شمردی

در عیادت رفتن تو فایده‌ست

سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد

یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای

او نعره زنان گشته از خانه که این جایم

گفتم ار هر ذره‌ای خونی شود

پرورده‌ی طبع گشت خاموش

او همی بانگی کند بی گوش و هوش

خون جگر نظر کن سوداپزان خود را

نیم بهر حق شد و نیمی هوا

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم

چون برابر اوفتادم با تو من

یا رب یا رب که چه سان می‌کند

ما رمیت اذ رمیتم در حراب

شورشی در عقل بیهوشم فتاد

روی پنهان می‌کند زیشان بروز

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

نه ازو نقشی بیابی نه نشان

یک دل ز تو شادمان ندیدم

دست بستندش که قربانش کنند

کسی کو گفت دیدم شمس دین را

حبه‌ای را جانب کان چون برم

درین دشواری ره جان من شد

تا لگد بر تو نکوبد زود باش

میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان

غیب مطلوب حق آمد چند گاه

من آشنات دانم و تو غیر خوانیم

دیو چون باز آمد ای بطان شتاب

غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد

زانک لقمان گرچه بنده‌زاد بود

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

از دهان غیر کی کردی گناه

ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی

از پی نظاره‌ی او حور و جان

ز زنجیر سر زلفش توان یافت

ناگهان مردی ورا بیدار کرد

جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست

این زمان بشنو چه مانع شد مگر

چون چنگ دو تا شدم به عشقت

حمله‌ی دیگر ز بسیارش قلیل

چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست

گرچه او با شاخ صد چاره کند

شب های فراق آخر بر آتش دل پختم

آن تاسف و آن فغان و آن نیاز

بیا که بحر معلق تویی و من ماهی

یاد دادش جور اخوان و حسد

گفت لیلی را کجا یابی ز خاک

تا زند تیری سوارش بانگ زد

لذت قند و نبات چاشنیی از لبش

زانک مرگم همچو من خوش آمدست

دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام

پس زمین تیره را دانی که چند

ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان

گفت ای شه گاو وحشی بخش تست

عزم ره کردند عزمی بس درست

هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد

درافکندش بصندوقی از آهن

کی ستاره حاجتستی ای ذلیل

حلقه‌در گوش پیر میکده‌ایم

پیشه‌ی اول کجا از دل رود

روح ز روز الست بود ز روی تو مست

پرتو آن وحی بر وی تافتی

هیچ گونه شاه می‌نفروختش

آتشی از تو نسوزم چاره نیست

اندر حریم سینه‌ی مردم به قصد دل

چونک من من نیستم این دم ز هوست

در عهد زلفش یک جمع شیدا

ای نبی و ای رسول کردگار

نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو

اگر من نرفتی به مازندران

عارض از کافور و زلف از مشک داشت

صاحب مسجد چو مسجد قلب بود

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست

کز ایدر به نزدیک دستان شوید

ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد

که نمی‌باید مرا این نیکوی

گر به جهان آن گنج نبودی

سپاهش همه زو توانگر شدند

گر خبر یابم به مرگ این پسر

وز هوس وز عشق این دنیای دون

حدیث عاشقی با او بگفتیم

بنه بر سرت افسر خسروی

شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو

این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود

بگویم به تأیید محمود شاه

اینجا حلول کفر بود اتحاد هم

اولا اخوان شدند آن دشمنان

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

می و رود بر خوان و میخواره خواست

نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری

چون سخن در وی رود علت شود

قطار شیر می‌بینم چو اشتر

ز جایی که بد شادمان بازگشت

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده

غمز کردندش که اینجا کودکیست

از عشق گل رخش به صد دستان

یکی انجمن ساخت از بخردان

بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد

این دو دعوی پیش تو معنی بود

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست

درختی گرفته به چنگ اندرون

چو هیچ آزاده‌ی داننده دل نیست

ریش او ببرید و کل پیشش نهاد

چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون

بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا

در زمان از سوی میدان نعره‌ها

لا عیش لخایف کیب

بدان نامداران زبان برگشاد

من کنون در بندگیت ای پادشاه

کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن

در فراقت چو مرغ محبوسم

ز بهمن شنیدم که از گلستان

بالای او مرا به بلا کرد مبتلا

دیده‌ها بسته ببیند دوست را

خویش را بعد از این چنان دزدم

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش

لاجرم مردم ترا دشمن گرفت

وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

به نزدیک اسفندیار آمدند

تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می

کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ

زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون

زواره همان و سپاهش همان

تاج ده پیمبران باج ستان قیصران

چون ز جو جست از گله یک گوسفند

عقل در سایه‌ی حیرت شده زآن رو و دهان

به ایرانیان گفت رستم کجاست

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش

از وطن پرسید و آوردش بگفت

از دست به دست می روان کن

درم دارد و نقل و جام نبید

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

گفت چون دانی دروغ و راست را

کودکان، پیراهنت را میدرند

ز من پاس این بر به اسفندیار

اگر به چشم درستی نظر کند معشوق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام

چون فدا گردند جاویدان شوند

به دژخیم فرمود پس شهریار

روی یوسف بود در برقع نهان

شادمانان و شتابان سوی ده

بچشمه، ماهیان سرمست بازی

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

خط سر زد از آن لبان شیرین

وانک اشتر گم نکرد او از مری

تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

شد در اسرار معانی نعره زن

بر در آن صومعه‌ی عیسی صباح

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

بدو گفت زال ای زن کم خرد

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

تا دعای او بود همراه من

یکی دیدار او صد جان به ارزد

کنون کارهایی که من کرده‌ام

چون به میدان آمدی آن مشک موی

می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام

جان و دل و عقل هر سه هستند

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت

از برون شهر آن شیرین فسون

در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان

بدو گفت کای مرد بدبخت خوار

گر شود در پای خاری ناگهت

راه را بر ما چو بستان کن لطیف

مه چو خورشید جویدت هر روز

بدو گفت کای بد تن بدنهان

ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد

گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان

سینه خود باز کن روزن دل درنگر

بفرمود تا بسته را پیش اوی

از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن

گفت نی نی این غرض نبود ترا

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام

بیارید چیزی که دارید خوان

چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند

من برون کردم ز گردن وام نصح

به قدر گریه بود خنده تو یقین می‌دان

کنیزک پسر زاد روزی یکی

در رهی اوفتاده‌ام که درو

دست بر سبلت نهادی در نوید

ندیدندم بجز برگ و گیا، روی

ز دیبای زربفت کردش کفن

هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری

گرد رخت من مگرد از کافری

دوان شو سوی شیرینی چو غوره

اگر کینه بودت به دل خواستی

گر نبودی هیچ نور و هیچ نار

مقدم موسی نمودندش بخواب

به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن

کباب و می آورد و نوشیدنی

من باک ندارم مگر از بی بصرانی

ور برو خندد کسی گوید دو است

دارالسلام ما را دارالملام کردی

چنین گفت کو چون بیامد به بلخ

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

گفت ای عمران برین در خسپ تو

گو لباس تن از میانه برو

کجا نامه‌ی خسروان داشتی

صبح نورانی دیدار تو طالع نشده

گفت در شطرنج کین خانه‌ی رخست

یفسد ان جاع الی مکل

همایون بدی گاه کاوس کی

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

حیله را خوردند و آن سو تاختند

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

نبینم همی دشمنی در جهان

همه شاهان سپر افکنده‌ی تیر فلکند

میل دریا که دل تو اندرست

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند

به هر چیز پیش از پسر داشتش

هر مریدی کان او بود ای عجب

گفت اه چون حکم راند بی‌دلی

مقام وصل بلند است و من برو نرسم

بفرمود تا شد زواره برش

چشم امید ز خاک در می‌خانه مپوش

می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر

بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را

دل شاه ایران بدان تنگ شد

گفت دایم یاددار این یک سخن

حق تعالی گفت در گوش شعیب

عرق بر عارض تو آب بر آب

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند

مژده‌ی قتل مرا داد و به تعجیل گذشت

می‌نیاید یک جواب از پیش تخت

داد ایمان داد زلف کافرت

همی راند تیر گز اندر کمان

خورشید که بسیار بگشت از همه سویی

چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

همی خواندندی ورا چهرزاد

زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت

پشم رنگین رونق خوش یافته

آب تلخی شده بر جانوران آب حیات

همی رفت تا پیشش آمد دو راه

داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد

کز سفرها ماه کیخسرو شود

خصم گوید که روا نیست نظر در رویش

یکی کوه پیش آمدش پرگیا

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

گرچه می‌دانی که هر طفل پلید

این خوشی چیزی است بی‌چون کید اندر نقش‌ها

بیامد دمان تا لب هیرمند

گفت تا نقاش غیبم نقش بست

لیک بنمایم نشانی با شما

اگر از حال منت هیچ نمی‌سوزد دل

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت

گفت نه مستور صالح خواستم

کیمیا و زر نمی‌جویم مس قابل کجاست

نخستین که نوک قلم شد سیاه

نذر کرد آن روز شاه دادگر

وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند

خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن

خرامان بیامد ز پرده‌سرای

یک جا خراب باده‌ی آن چشم پر خمار

دو مه و سه ماه مهمانش بدی

ز حسنش گفتنی بسیار داری

پدر را بگوید چو بیند کسی

گرچه معموری بسی خوش یافتم

بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

بدو گفت کز کار اسفندیار

ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش

آن امیر از بندگان شیخ بود

ز بازار جهان بیزار گشتم

بدو گفت رو تیغ هندی بیار

چرا کینه‌ورزی کنون با کسی

اندر آن حمله که نزدیک آمدش

نظر در آینه کن تا تو را شود روشن

بدو گفت یزدان سپاس ای جوان

سنبل ز بوی زلفت بی صبر و بی سکون شد

چون مرا تو آفریدی کاهلی

عقل از بهر هوس‌ها دارداری می کند

همی بود پیشش پرستارفش

ما زنده به بوی جام عشقیم

بر نیی گشته سواره نک فلان

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

کتایون قیصر که بد مادرش

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

باز فرمود او که اندر هر قضا

تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب

سراسر همه دشت نخچیرگاه

ما را ز جام باده لعلت گریز نیست

گفت معشوق این اگر بهر منست

دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه

چنین گفت با او یل اسفندیار

یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن

آمده در بار کردن کاروان

سرخیل بی‌دلانم استاد منبلانم

ازان برگذشته نیاکان تو

مرتضای مجتبا، جفت بتول

گر گران و گر شتابنده بود

تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

سحرگه خروش آمد از کرنای

قصه‌ی توفان نوح افسانه‌ای از موج اشکم

راند عمران جانب میدان و گفت

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان

چنین گفت کز کین اسفندیار

قرب سی سالست تا او مرد و رفت

هر که می‌آمد بگفتا نیست این

مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن

چو آمد بر لشکر نامدار

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی

جای زاهد خشک بود او ترمزاج

گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می‌بود

سپه را همه سربسر بار داد

در دار ملک عشق خلیفه کسی بود

روستایی در تملق شیوه کرد

آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم

دل گازر از درد پژمرده بود

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

او بسی مردم فرستاد آن زمان

منم سکندر این دم به مجمع البحرین

سپهدار چون پیش لشکر کشید

کز من مسکین جوی بستاند او

بعد از آن گفتند ای بابا به ما

گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

مگر بشنوی پند و اندرز من

دامن کشان گذر ننمودی به خاک من

این سخن پایان ندارد مکرهاش

از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان

هرانکس که از لشکر او را بدید

رفعتی کان رایت ایمان گرفت

موسیا خود را خریدی هین برو

گر فراموشت کند لطف خدای

ز سربر همی کند رودابه موی

تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید

من ترا اندر دو عالم حافظم

چو چشمت بست آن جادوی استاد

دید صوفی خصم خود را سخت زار

هست یک یک ذره یعقوب دگر

آنچنانک پار مردان را رسید

نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن

او چو که در ناز ثابت آمده

خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی

بوالفضولی گفت ای مجنون خام

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

قصد جفت دیگران کردم ز جاه

هاتفی برداشت آوازی بلند

هر زمان می‌گفت ای عمران مرا

چرا کنند کم از دسترنج مسکینان

این ندانی که می من چه کنی

امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس

قشر جوز و فستق و بادام هم

ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر

حق همی‌دید آن ولی ستارخوست

زن ندیدی تو که از آدم بزاد

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو

خنده‌ی چه رمزی ار دانستیی

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات

گفت از پیریست ای شیخ قدیم

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

کو کرم کو سترپوشی کو حیا

هر زنده که اندروست امروز

سخت می‌تولی ز تربیعات او

با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت

من اگر هولم مخنث دان مرا

تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده

پس بگفتندش که از تو چست‌تر

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز

ورکه باور نیستت خیز امشبان

در چشمه، بشوق جست ماهی

هم‌چو من که بر هوا راکب شدم

تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق

شب همه شب می‌سگالیدند مکر

موسی جانم به که طور رفت

رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان

تا کی از زنجیر زلف تافته

ماهیان از پیر آگه ما بعید

ای که با چرخ همی بازی نرد

پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی

زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم

آن یکی گفتش که پیغامبر نماز

زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی

آنک گل آرد برون از عین خار

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

گفت آخر در سبو واگو که چیست

با چنین صورت که از معنی پر است

مطرب ایشان را سوی مستی کشید

گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد

این چهل روزش بده مهلت بطوع

ای یوسف یوسفان نشستی

پس به چه نام و لقب خواندی ملک

در خلافت میل نیست ای بی‌خبر

آدمی کو علم الاسما بگست

کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل

خلق را در دزدی آن طایفه

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

آن یکی گفتش ادب را هوش دار

جبرئیل و صد چو او گر سر کشد

گفت شو من نفقه چاره می‌کنم

رقعه‌ای بنبشت چست و لایق او

پادشاهی این شنید از صادقی

با دلارام من مرا تا روز

صاحب خرمن همی‌گوید که هی

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق

گوشتهای بندگان حق خوری

اگر شد نقش تن نقاش را باش

می‌ندانم که چه خدمت آرمت

گفت من از شوق دست شهریار

چون سگ صیاد جنبان کرده دم

ز راه دیده ناگه در درونم

بر سر بارو یکی مرغی نشست

تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد

پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند

او فدایی است هیچ فرقی نیست

گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان

بیست روز آن حالتش برداشتی

کین فقیر خفته را جوییم هم

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

گر بدانی سر ما را ای مضل

مرا گویند از آن رو دیده بربند

بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش

نرگس خمار او ای که خدا یار او

تو مرا می‌دار بنده و یار غار

از همه کون بی نیاز شود

آن یکی ترکی بد و گفت این بنم

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

شاه بیرون رفت با آن سی امیر

در خنده آن شیرین پسر، از پسته می‌بارد شکر

چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

قرب صد سوراخ در منقاراوست

شکرهای آن جماعت یاد کرد

هنگام چاشت، سفره‌ی بی نان ما ببین

غیرت عقل است بر خوبی روح

هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم

پروریدش از طفولیت به ناز

عمر را ضایع مکن در معصیت

خفته بودستید تا اکنون شما

تا کی ز ناتمامی در حلقه‌ی تمامان

می‌زد اندر آفتابش او به خار

من که آزد و خوش و سرسبزم

چون ز صد پایه دو پایه کم بود

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

جمعه شرطست و جماعت در نماز

یک لحظه جدا مباش از من

باز سلطانست زان جغدان برنج

گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام

گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

نه چو تو پس‌رو که هر دم پس‌تری

جیحون که به عشق بحر می رفت

ای همایی که همایان فرخی

اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست

بنده باش و بر زمین رو چون سمند

اندرین بزم طرب، گوئی ترا

گفت ریشت شد سپید از حال گشت

جان به سودای تو می‌دادم و می‌رنجیدی

چون نبودش تخم صدقی کاشته

باریک شده‌ست از غم او ماه فلک نیز

می‌نهاد آنجا سر انگشت را

درد نوشان درد را به صبوح

چون ز یک دریاست این جوها روان

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

خفته نه روز اندر آخر محسنی

گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند

ناله و نوحه کنند اندر بکا

امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی

بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد

این تواند بود، اما آمدند

من چه گویم پیشت اعلامت کنم

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

عاقبت جوینده یابنده بود

مجمع دل‌های پراکنده چیست

چون در آمد آن ضریر از در شتاب

نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو

این دلم باغست و چشمم ابروش

هر دو دادندم به سبقت سروری

گفت اگر جدت نبودی و غرام

تله و دام و بند بسیار است

ابتلاام می‌کنی آه الغیاث

من شب همه شب نشسته بیدار

ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد

دو صد دهان و جهان از برای عز لبت

سخت پس پس می‌رود او سوی بن

چون تتق از آفتاب چهره کنی دور

بانگ آمد نه بینداز از برون

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر

گر مرا در حرمت راه دهند

شب ندزدیدی چراغ روز را

قبله جمعی شعله شمعی

گفت خان ار آنست که من دیده‌ام

چون مرا بس خویشتن دشمن بدید

چون مسن گشت و درین ره نیست مرد

چو طائران دگر، جمله را پر و بال است

گفت باری اندکی پیهم بیاب

نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه

چند گلگونه بمالید از بطر

دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او

چونک دل غیبست خواهی زو مثال

شیخ صوفی گفت ای مرد صبود

سنگها در آستین بودش شتاب

چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد

نری خر گو مباش اندر رگش

خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو

گفت هر چت دل بخواهد آن بکن

نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر

بر سر چاهی بدید آن دزد را

بی‌دلی چون آن شنید و کار دید

پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند

هر روز به هر کسیت میلی

نه حراره یادش آید نه غزل

آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید

تا حروفش جمله عقل و جان شوند

چرخ گردنده تو را چون رام شد

اولا وقت سحر زن این سحور

آن مرید راه و پیر راهبر

گفت چونست و چه ارزد این گهر

بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست

که چرا قبله نکردم مرگ را

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم

پس بدو گفتند ای حارس بگو

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

من بدین دوستی شدم راضی

چون تو مشغولی بجویایی عیب

بدانید کان کس که گوید دروغ

شمع خندید بهر بزم، از آن معنی سوخت

این عادت قلةالمبالات

بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق

چون مناره‌ی خاک پیچان در هوا

بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان

سروست اگر گوی زند سرو به میدان

گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی

سوی کاخ بازارگانی رسید

عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست

نظام داد همه کارهاء معظم من

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟

بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما

که داند که بی‌صبر کوتاه عمر

سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی

ترا چاره اینست کز راه شهد

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است

هیچ دل با تو بد نشد که فلک

هم زخم ز شست تو شود مایه‌ی مرهم

نور آن گوهر چو بیرون تافتست

چو آدم توبه کن وارو به جنت

کارزوی توام جهان فراخ

همچو موسی بازو و زوریم نیست

یکی بیشه پیش آمدش پردرخت

در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را

تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد

دانه‌ی تسبیح ما را حالتی هرگز نداد

سر به فرمان بنهد خورشیدش

یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو

با برگ و با نوای چنین بنده‌ای چو من

خوشتراز صد مدح یک دشنام او

همه بومها پر ز نخجیر گشت

اگر بلبل کند ذکر تو در باغ

روز کوشش بحر گردون کر و فر

راه در جمع پراکنده دلانش ندهند

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

به خدا و به پاکی ذاتش

کمترین بندگانت انوری بر در به پایست

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

ز چشم بر رخم از عشق آن دو لاله‌ی تر

هر کجا کو نشست از پی طب

چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا

آب دونده به نشیب از فراز

خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی

سه کس به زاویه‌ای در نشسته مخموریم

چون سراین حقه برگیرد اجل

تو گفتی که بازآمد اسفندیار

مرا بلبل به صد دستان قدسی

نشود راست تا بود هشیار

ساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل

کی هلدم با خود کی می‌دهدم بر سر می

از مثال تو جهان در نقش الله المعین

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن

ز دیوار دژ مالکه بنگرید

همگی کودکان مهد منند

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است

در راه نه به بال و پر خویشتن پرند

چند بگویی که همین بار و بس

کار دولت چنان بساخت که نیست

خاک او بودند دلبندان همه

سر نامه کرد آفرین از نخست

خستگان را ز طعنه، جان خستن

اسباب نشاط جمله داریم

سینه چاکان محبت همه دانند که من

بی‌نواییم و رسیده ما ز دور

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی

آن سپهرم درو که گوی سپهر

کجا پیغمبری دانی که آن روز

برو داستانها همی خواندند

به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب

آنچ از آن چاره نیست آنرا باش

صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو

چون شدی فتنه‌ی ناخواسته‌ی خویش؟ بگوی،

نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن

لمعه‌ی رخسار جاه و عکس اشک دشمنت

ایکه جمالت ز بهشت آیتیست

بدو گفت روز تو فرخنده باد

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه

به صد عید چونین فلک باد ضامن

کسی داند حدیث تلخ کامی

تا برون آید رود گستاخ او

بهار و صد بهار از تو خجل شد

چون از این هر دو مرد خالی ماند

تویی آن مرد کز نور وجودت

بیامد جهاندیده دانای پیر

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم

ای چرخ پست از بر رای رفیع تو

از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر

دردییی بر جان من ریزد ز درد

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

کین چنین جود اگر بحق گویی

هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست

به درگاه چون خواست لشکر فزون

روز، میگردید از کوئی بکوی

پشتی شده در نیک و بد جهان را

گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن

گر نبودی خلق محجوب و کثیف

دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید

حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب

گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی

به یک روز و یک شب به آموی شد

بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت

بحر سوزی چو در سخط رانی

اهل بینش همه در جلوه‌ی او حیرانند

جانت نمانده‌است جز به داد در این بند

عمری تو و عمر بی‌وفا باشد

خواجه‌ای بنده‌ی خود را نه به تکلیف سوئال

چل هزاران سال بدهد بردوام

چنین گفت هرکو کمان را به دست

جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل

بادی که کشیدی بساط او

گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر

صبر نبود چون نباشد میل تو

مگس‌ها را ز غیرت ای برادر

خبرت هست کز جماعی چند

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

کنیزک نبودی ز شاپور شاد

خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند

آنکه تا بنده می‌خرد جودش

اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی

در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست

هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد

سه شبانروز شد که از مستی

در نجاست مشک بویی، زان چه سود

به نخچیر شد شاه روزی پگاه

هر که در سایه‌ی تو باشد نیست

از آسمان که نام و لقب را نزول زوست

هیچ نمازی نپذیرد قبول

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت

زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام

سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

نخست آفرین کرد بر کردگار

دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد

آرام خاک تابع پای رکاب تست

گهی ز نرگس مستانه‌ی تو مخمورم

وان ابر همچو کلبه‌ی ندافان

سوی قدح دست کن ما همه را مست کن

طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا

چون نخواهد بود از شمعت وصال

درم بار کردند خروار شست

با همه ینبوع نور چشمه‌ی خورشید

دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم

در درون شیران بدند آن لاغران

این بکند زهره که چون ماه دید

اگر از من بپرسد کو چه می‌کرد

دم مزن خون می‌خور و صفرا مکن

می و جام بردند و رامشگران

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

تیز دادیم و گندها کردیم

کس به میدان عشق روی نکرد

حلقه در گوش کرد خلق را

من تبریز نبعه منبته و ینعه

دخل مدحش ز شرق تا غربست

زان سپیدی مرد بودش بی‌خبر

اگر شهریاری و گر پیشکار

فصل باران است و برف و سیل و باد

سینه بر خاک نه مربع‌وار

در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا

گشت ممن گفت او را مصطفی

هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان

دست قدرت صورت آدم همی کردی نگار

در سخن گفتن شکر ریز آمده

نپرداختی شاه روزی ز جنگ

بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی

از افق برکشید شیر علم

ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

درون خویش بپرداز تا برون آیند

من ندیدم ولیک تا نه چرا

زانک چیزی گر برو ظاهر شود

سراپرده و خیمه‌ها ساختند

من در حرم عشقت همخانه‌ی هجرانم

اگر بی‌تو نشستی بود ما را

خرم دل قومی که به یاد لب لعلت

سحر و ضد سحر را بی‌اختیار

ای روی خوشت دین و دل من

نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی

آسمان پر انجم آراسته

به میدان تو گفتی یکی سور بود

ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک

مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم

شبی به آخر مستی به طیبتش گفتم

گفت ای روحانیان آسمان

همه پاک در پارس گرد آمدند

آنجا که چهره‌ی تو گسترده خوان خوبی

بی‌طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست

در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند

سال دیگر آمد او دامن‌کشان

قایم شو و مات کن خرد را

ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد

گاه می‌برید بی‌تیغی کمر

بپرسید مهتر که بهرامشاه

به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم

آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم

وقتی که چاره‌ی دل عشاق می‌کنی

گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی

مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل

از نکته‌ی طوطی لب تو

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

چو آگهی آمد به بهرامشاه

بر درج درت ز لعل پیرایه

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر

هین بزن آن شاخ بد را خو کنش

گفتم این دل را که چوگانش ببین

بیتی از گفته باز می‌گفتم

از قرص مهر و گرده‌ی مه کم نواله کن

پرستندگان پیش آذر شدند

هر که جویای تو بود همه روز

خیری خانه گر خراب شدست

ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن

چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر

بهر جمال تو است جندره حوریان

بنده را خدمت پیوسته‌ی ده ساله مگیر

آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار

بدو گفت لشکر که قیصر تو باش

من بهر جائی که مسکن میکنم

عرصه‌ی همتت چنان واسع

در ورطه‌ی شوق تو چه اندیشه ز بحرم

یا چو غواصان به زیر قعر آب

چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست

که ز چشمم به عشق خدمت تو

شاخ شرک از جان او برکندمی

سپاهی ز رومی و از قادسی

آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا

شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو

در دست هر کسی نفتد آستین بخت

از فعل منافقی و بی‌باک

گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد

نکبتت عام نکبتی است کزو

خواجه گفتش ای غلام کارکن

گزین کرد از تازیان سی هزار

هر که پیوند تو جوید، خوار است

ز ناودان قضا آب حکم بگشادست

من نیستم حریف تو با صدهزار دل

بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار

کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن

بنتوانی شنید آخر که گویند

گاهم از کفر به دین باز آری

چنین گفت کز دادگر یک خدای

یک نظر کرد و مرا از من ببرد

دوستی دارم که در روی زمین

خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد

هر که را در هر دو عالم قبله‌ای است

گر خماری باده خواهی اندرآ

تا مرا در میان تابستان

آه باشد، درد باشد، سوز هم

نوشتند نامه به هر مهتری

نشاید در چمن، دلتنگ بودن

دانش خضر و نعمت قارون

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار

توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی

چه سود از آنکه از این پیش خسروان کردند

دل خسرو شهر و عقل دستور

ازین چاشنی هست نزدیک من

زن از نخست بود رکن خانه‌ی هستی

عیش خوش بر دلم حرام شدست

کوی تو ای دلبرا، کعبه‌ی اهل صفا

داناش گفت «معدن چون و چراست این»

عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود

بنده با شاهدی و مطربکی

تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست

مر او را به هر بوم دشمن نماند

درد فراق تو هلاکم کند

طبع شد بیگانه با آز و نیاز

در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت

چون مستمعان جمله بروند

وز خد آنکه قطره‌ی آبست و برگ گل

عاشق ز فنا چگونه ترسد

بدان موبدان گفت تاج از نخست

مرغکان میپراند این گنجشک

حق سلطان این چنین باید گزارد

آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من

مداد آنجا که باشد لوح سیمینش

خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد

پشت زمین کرد چو روی سپهر

هر یکی در گوش دری شب‌فروز

بیاورد و بنشاندش زیر تخت

ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست

ولیکن کسی را که زن شوی باشد

بتی دریده به تن جامه‌ی صبوری من

کاغ کاغ و نعره‌ی زاغ سیاه

نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند

چون گذاری که بر زند هر روز

دختران خاطرم بکرند چون مریم از آنک

خروشی برآمد ز هر مرز و بوم

من، همی خندم برسم روزگار

میر بوطالب آنکه مطلوبش

حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق

عنایت نمودن به کار غریب

در و بام مرا دی می شکستی

گفتا بدن ز فضله‌ی آمال ممتلی است

خون چشم شفق که می‌بینی

خداوند پیروزی و برتری

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

در دو دم بنشانده از باران تیر

هر گوشه ز تیر غمزه‌ی او

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد

ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه‌ست در گوشم

خلق رابی‌وجه روزی عمر خواهد بود نه

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

به شبگیر چون تاج بر سر نهاد

چشم تو به غمزه‌ی دلاویز

باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد

تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم

روز عمری که بیخ بر باد است

معشوقه روح را بدیدن

ملک و دین را زمان زمان تو باد

کز کدامین گم شده ماندست دور

بدانست کامد به نزدیک مرگ

تا ز کمال یقین چراغ نباشد

به نماز در تو بگرایند

گر دم زند ز طره‌ی او باد صبح دم

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست

من گران گوشم بنه رخ بر رخم

ای پار گشاده بند امسال

ما با تو چو تیر راست گشتیم

بدو گفت کای پاک‌زاده پسر

این سیاهی، سیاهی تن نیست

اجرام ز رشک پایه‌ی قدرت

قربان قاتلی که شهیدان عشق او

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را

من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او

روزگاری در کمال ناقصان

گر بسی بینی عدد، گر اندکی

بپرسیدش از تخت شاهنشهی

به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر

کیست بحری که موج بخشش اوی

آهی است کز آتشکده‌ی سینه برآمد

هر کسی شد بر خیالی ریش گاو

سخن جان رهی گفتی دوش

با قدر تو اوج زحل از دست فتاده

چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد

به آواز گفتند ایرانیان

مدعی، دیگر نیامد بر درش

مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند

هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او

اندر آمد ز در حجره‌ی من صبحدمی

بود کافر را نمازی زان خویش

بدان چربه دستی رسیده به کام

گفتن از زشتروئی دگران

اولا نایبی که نیست به کار

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

سجده آوردند پیشش کالامان

همچون مسیح مایده از آسمان بیار

خود بعد انتظار درازم گلو گرفت

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

بفرمود تا رفت پیش اورمزد

سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد

واثق شده بر فتح نخستینت

عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان

چو رخسار شمن پرگرد و زردست

شد کفر چو شمع‌های ایمان

گردون غبار پایه‌ی تخت بلند اوست

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد

از ایران همی راند تا مرز روم

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

طنز می‌کرد با جهان کهن

دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی

شمع جمله شد زبانه پا و سر

هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او

گر ز بالای سپهر آگه نه‌ای

کنون روحانیان عرش را بین

بزد تیر بر سینه‌ی شیر چاک

ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید

وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم

آخرش چرخ به زندان مکافات کشید

گل تر را ز دم صبح به شام اندازد

اندیشه چو دزد در دل افتاد

مجد دین بوالحسن که طیره کند

گرده‌ی نشکستم اندر گلخنم

یکی کودک آمدش هرمزد روز

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت

کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند

حال عشاق تو گلهای گلستان دانند

تا بزانویی میان آب‌جو

گر لذت دوستی نبودی

فلکت پشت پای از آن بوسد

من چه بلایی است هر نفس که ندارم

بدان تا ز قیصر دهند آگهی

مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر

در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر

جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب

چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست

جان حقایقی و خیالات دلربا

نوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدف

پند گیر ای دل که گرداب بلاست

چنین بود تا کودکی کفشگر

از خدا وصل اوست حاجت من

حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس

تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای

خلق بر وی جمع چون مور و ملخ

چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم

وز طریق دگر شناخته‌ام

آن ترا از خویشتن روشن شدست

که خواهشگری کن به نزدیک شاه

بر سر خاکی که پایگاه من و تست

آن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع

نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند

ماه فشاند پر خود چون خروس

وان نیز به بند و مهر او نیست

گر کسی در پیش بشرش یافتی

بیامد به کرسی زرین نشست

صاحب آنهمه گفتار امروز

آن بلنداختری که پیش درش

نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم

گفت این سو آ بیامد آنچنان

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

قلتبانی که شصت سال بزیست

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

به آواز گفتند پس موبدان

گرفتار تو زآن گشتم که روزی

سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی

می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را

چو بردل مرد را از دیو گمره

سجده کنان پیش درت نفس کل

خاک از او به که گر کسی به مثل

روز روشن بر دلش تاریک شد

ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد

لاف عشقت می‌زند با هر کسی

آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری

نه دل از طره خم برخمت توان برکند

گفت پیغامبر که با این سه گروه

چو از راهت ببردم شرط نبود

جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت

در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب

یکی مرد بر گاه بنشاندند

چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان

چکند گرچه نیست بر تو عزیز

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم

جامه‌ی دریوزه بر آتش نهاد

تا فسون هیچ کس را نشنوی

گفته‌ای از روی آزادی نزولی کن درو

هوشیاری را گرفت از وی ملال

کجا نام آن رومی آزاده بود

پس نماند ز سابقان در راه

از سیاست آسمان بندد تتق

رسم تو عاشق کشی شیوه‌ی من عاشقی

گر نخواهی رشک ابلیسی بیا

هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ

منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته

جامه‌ی تسلیم در بر کرده‌اید

ابا هر سواری پرستنده سی

ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله

گویمت بوسه مرا گویی جان

تا سرکشان دیومنش را کشد به خون

کلید بهشت و دلیل نعیمم

بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی مکن

هر که او دل نهد به مهر زنان

گفت این سگ ظاهری دارد پلید

شتربارها نار و سیب و بهی

سوی کوی جانان و جانهای پاک

خاصه آن پادشا که چترش را

هم خط نوخیز تو سبزه گل‌زار جان

ظلت الارباح خسرا مغرما

ز من نباشد اگر پرده‌ای بگردانم

گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ

هاتقش آواز داد و گفت هین

بفرمود تا خلعتش ساختند

خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده

زانکه گر حاجت فتد تا فضله‌ای را کم کنی

به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد

پیش شمع روی چون خورشید تو

مثال اختران از بهر تابش

نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا

معراج انبیا و شب قدر اصفیا

چنین داد پاسخ که ای شهریار

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

ای ولی‌نعمت احرار سوی نعمت و ناز

تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد

جفته اندازد یقین آن خر ز درد

ای بلبل و ای هزاردستان

آنکه بی‌داغ طاعتش تقدیر

من از تو به جان خود جفا دیدم

بریشان سپهدار کرد آفرین

برخسار و بتن، مشاطه کردار

بی‌شرابی آتش اندر ما زدست

گر بوسه‌ای توان زد یاقوت آن دو لب را

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین

تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید

مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره

بدژدر هرانکس که بد مهتری

مرا دست خلیل الله برافراشت

زن چرا شاید آن را که بری بر سر چاه

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را

گفت ابلیس لعین دادار را

بدید آمد از آن آتش به ناگه

گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس

من بنده‌ی بی کس ضعیفم

چنین گفت با نامداران شهر

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش

جان موسی صفات او روشن

دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام

بیننده‌ی انوار تو بس دوخته چشم است

همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند

تویی آن سایه‌ی یزدان که شب چتر تو کرد

در میان کوه خاک او فکند

چنین گفت کز دور چرخ بلند

هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

آنکه داند که حال عالم چیست

بس چنگ زدم به دامن پاکان

احمد چون کوه لغزید از نظر

گر با تو ز من بدی بگفتید

کز غمت انوری ز آتش دل

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

نشستند با او به سوک و به درد

گفت، با شبرو گیتی چکنم

کله با همتت بنهاده کیوان

هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند

دل مپیوند تا نشاید بود

از آن روزن فروکن سر چو مهتاب

ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم

دگر آنک دانش مگیرید خوار

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

دیده‌ی دیده‌ی ذکاء تو است

یک سلسله دیوانه‌ی آن حلقه زلفند

گیرم این وحی نبی گنجور نیست

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی

ای نفس به رسته‌ی قناعت شو

داد دریا آن نکو دل را جواب

همان آرزوی پدر خیزدم

ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی

اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر

گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر

گنج در جای خراب اولیتر است

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ

... خر یاد می‌کنم لیکن

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن

فرستاده‌یی جست روشن‌روان

گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش

ماند یک چیز آنکه خود نکند

کار هر کس که بر آن ترک کمان‌دار افتاد

یک کدویی بود حیلت‌سازه را

درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را

عالم مجد که بر بار خدایان ملکست

چو جان نوشید جام جان فزایش

چنین گفت کای نامدار انجمن

اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست

هر که پیشش کمر به خدمت بست

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی

هر درختی که ز جایش به دگر جای برند

چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر

ساحتت آب قندهار ببرد

گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد

پدر چون بدیدش بهم برده چشم

رمز خلقت، بما نگفت کسی

ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی

نوک مژگان سیاهش را نگر

چار وصف تن چو مرغان خلیل

گفته بودی کز توام بگرفت دل

سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد

گفته بودی در خط خویشت کشم

همه مهتران را ز ایران بخواند

گهی ز کاسه‌ی بیچارگان، بری گیپا

به نادر معده‌ی آزی بیابی

در ره ساقی به انکسار فتادم

صاحب‌نظری اگر دمم بیند

سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست

بالله به نان و نمک او که جهان نیز

در فراقت شمع دل افروختم

شب آمد ندانم همی راه را

مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی

کرمش پایمرد گشت و مرا

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام

ابر را گوید ببر جای خوشش

خسته و بسته‌ست دل و دست من

گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کرده‌ای

چون دل تو دشمن جان آمدست

که بهرام را دل به بازیست بس

در جهان نیکوان بسی بودند

که مرا درد هجر تو بر سر

خطت را عین ظلمت خلق کردند

اگر هرچه بفزاید و کم شود

بی تو بودی تو بر سر چرخ

در پرده‌ی راست راه دانم

گر دعای خوش دلی آموزیم

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

محیط لطف چو دریا مدام در موج است

چون به مستی برفت بار دگر

کام توان یافتن ز نرگس مستش

بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام

هابده چیزی به درویشان خویش

ماهتابیست این علی مهتاب

مانده در انقلاب چون گردون

که هر شاه کز داد گنج آگند

آنچه از لطف و نیکوی در تست

زانکه هرگز به هیچ دندان مزد

از پی پیوند حلقه‌ی سر زلفت

چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت

پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا

داریم کودکی که چو روی و چو موی او

این جهودان، گفت معذورند نیک

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

خورشید جهان را به هر وظیفت

محقق را مقلد کی توان گفت

چون به ما بویی رسانیدی ازین

یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم

در سواری تو لاف فخر مزن

وان دم که تهی شود صراحی

به راهام مردیست پرسیم و زر

در کنار او نشستی صبح و شام

رفعت اهل زمانه کسب کند زانک

هم چاره‌ی هر نیشی از خنده‌ی نوشینت

نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد

وقت رحم است بکن کینه مکش

فتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوخت

عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب

برو خواندند آفرین خدای

بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست

یاد کردی ز انوری به کرم

هم از سر عشاق و هم از سینه‌ی مشتاق

یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش

دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم

گفتی ای آنان کتان آماده بود

چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش

که این کار ز اندازه اندر گذشت

مشکلم است این که چون همی نکند حل

زهر آسیب زمانه نکند هیچ خلل

با یک جهان صباحت چندین ملاحتش هست

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود

بگفتمش که چرا می‌کند چنین گردش

در جهان بوی عافیت نگذاشت

موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز

به نرسی یکی نامه فرمود شاه

بی‌بهره ز دولت غم تو

چرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیر

دل ها شکسته از شکن زلف کافرش

دیدمش سوی چپ او آذری

می‌فروشد او به جانی بوسه‌ای

از رای اوست تابش خورشید عاریت

خرد نطق خوشت را کار بسته

نگر تا نباشی بجز دادگر

بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی

نیابد همتش از نفس رخصت

صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد

خود هیچ نیاساید و نجنبد

خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش

ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر

شیخ سوی او شد و کردش سلام

به پیش شهنشاه رفتند شاد

زیر ابروت ماه رخسارت

ازخلفات ذات دویم چون برفت

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

دیو زان لوتی که مرده حی شود

راضی شدی که بیش نجویی زیان ما

واندر زمین مملکت از حرص خدمتت

گر بریزم پیش رویت اشک زار

ببخشید روی زمین سربسر

سگ آدمی رو ولایت پرست

آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست

غمت را پاک‌بازی می‌بباید

گاه چون مه تافته بر بام‌ها

اوجش فلکیست کز بلندی

دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند

کنیزک سوی چاره بنهاد روی

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

کهتران را چو مهتران به کرم

کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش

سهو و نسیان را مبدل کن به علم

غزال خویش به من ده غزل ز من بستان

وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی

در حوصله‌ی جهان نگنجد

برآورد زاغ سیه را بزه

باد خزان نکبت ایام ناگهان

امر و نهی تو بر زمین و زمان

ز سحر چشم تو شاهین پنجه‌ی شاهم

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار

گمان بری که ظریفی ولی نمی‌دانی

گفت فردا اهل دوزخ زار زار

تا نگوئی سخنوران مردند

گدایی بر سر کویت نشسته

حاتم از خاک گربرآرد سر

به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش

گفت آب دیده نامش بهر چیست

چو روی روز نهان شد به زیر طره شب

آورده زیر کان ز پی فایده برون

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر

ظلمها می‌رود بر اهل زمان

از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان

گفتم که نور چشمه‌ی خورشید از کجاست

وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم

ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید

پارسا در خانه‌ی تو نان تست

صد هزاران سایه‌ی جاوید تو

کانچنان دز در آن دیار نبود

بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم

صعب و تاریکست دوراز وصل تو شبهای من

خواجگی از پیر مغان دیده‌ام

گر بمیرد استخوانش غرق ذوق

برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را

چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک

لیک اگر بنگری به حلقه‌ی زلفش

حکایت کند دردمندی غریب

مقصد این ره ناپیدا را

یکماه دگر گر ندهی سوزن عدلش

برید از همه جا دست روزگار مرا

ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره

چار سفلی را از آن ام نام کرد

گفت شد با پاسبانی عشق یار

گفت ای جگر و جگرخور من

دست با خود به کار دوست مبر

به بیست بیت مدیح تو در کرم بینی

هرگز نشود مشتری یوسف مصری

خوان و مهمانی پی اظهار راست

بر دل سوخته‌ام آبی زن

بی‌تو ما را به حق نعمت تو

گر به سر کوی خویش پرده‌ی عشاق را

ز کس چین بر ابرو نینداختی

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست

پلنگ خلافش نزد هیچ کس را

هر سیل که برخاست ز کهسار محبت

زلف او کافتاده بینم بر زمین

عاقبت امر به گوشش رسید

لیکن پس از آن جهان معنی

تا که ندهد دست وصل پادشاه

صد مرد گزین کارزاری

از سر کوی او به کعبه مرو

تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

هر که میرد خود تمنی باشدش

سی پاره به کف در چله شدی

زمانه روزی چند از طریق عشوه گری

گفت پنداری ز درد کار خویش

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند

چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز

می‌کند بی خم از جا اشکی که می‌فشاندم

تعویذ وفا برون کن از گردن

زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن

بی‌شما هیچ بر گل دل او

داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد

گفت ای ورق شکنج دیده

نه غم آب و نه غم دانه داشت

عاقل به چنان طایفه‌ی دون نگراید

یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل

گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

گفتم ای پیر مبارک خیر مقدم مرحبا

همچو خاکم بر زمین افتاده خوار

درخت کهن میوه‌ی تازه داشت

محتشم گر به رفاقت شود آن بت مهمان

آدم به دست جود خودش پنبه کاشته

دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد

کرد از یک روی دنیا آشکار

سرو سوسن را همی‌گوید زبان را برگشا

سوئال کرد که امسال عزم حج دارم

بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما

آمدند از خبر شنیدن او

طوطی شیرین عمل نطق من

زیرا که تو کعبه جلالی

گر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاست

کرم سرگین در میان آن حدث

ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم

دوش از حساب هندو جمل بنده‌ی ترا

چون بیامد مرد با تیغ آن زمان

پدر را جفا کرد و تندی نمود

گردی که سرمه‌ی‌وش زره‌ی خود به من رساند

پند احرار دامنت نگرفت

دست غیبت ار بدرد پرده‌ی ما را نه عجب

فردات نیامد، و دی کجا شد؟

همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار

ندارد بیشه‌ی دولت چو تو شیر

مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر

رشک رخ ماه آسمانی

از خدا بهر کحل بینائی

تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان

روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را

گوشور یک‌بار خندد کر دو بار

یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش

گر زند خیمه بر دروغ زند

چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای

وگر درنیابد کرم پیشه، نان

پایه‌ی ده عقده ز گیتی گشای

آخر این اختران بی معنیت

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد

ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس

جنگ کنم با دل خود چون عوان

کردن قذف و کینه جستن مهر

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

قانون مغنینان بغداد

سویم از روی نوازش کن روان

چون تیر نهاده کار عالم را

بی مغبچگان نمی‌توان زیست

تا گشاید عقده‌ی اشکال را

آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن

آنچه از پارسی و تازی او

چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟

چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر

پس چه گویی صرف یارم کرد بر درگاه تو

ای دل چو خطش سر زد پیوند از او مگسل

حلوا نخورد چو جو بیابد خر

ز خارش‌های دل ار پاک گردی

میوه در ناضج اوفتاد و کسی

به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم

صاحب هنری حلال‌زاده

کاندرین باغ ز خوشبوئی او

آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ

جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست

گر چه شرمین بود شرمش حرص برد

چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی

گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم

واقعه‌ی آدمی هست طلسمی عجب

یکی را به نیرنگ مشغول دار

از خرد تاریخ او کردم سوال

ای تلف کرده منفقان سخات

به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را

کی تواند بود مرد راهبر

در روزن سینه‌ها بتابید

مرا خدای تعالی ز آسیای فراز

هرچ او را بود اسباب و ضیاع

صیاد چو دید بر گذر شیر

در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم

ز شیر بیشه‌ی سلجوقیان به یک جولان

آتش به درون من کسی زد

ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام

هین که نه‌ای بی‌زبان پیش چنین جان‌ها

عود و شکر ده به من کین غم به من آن می‌کند

زان پیش خمار در سر آید

چو حجت نماند جفا جوی را

طمعی نیست مرا لیک ملولم که چرا

آسمانیست آفتابش رای

شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب

چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد

مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد

آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست

هم فلک آرد پدید و هم زمین

هم سیل بلا بدو رسیده

طبعم چو در غمش الف از ب نمی‌شناخت

سپهر برشده تا رای روشنش دیدست

کم و بیش آن که به دو چشم ترحم دای

فعل و قول آن بول رنجوران بود

گفتی چونی چنانک ماهی

حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون

هم دمش حق بود و او هم‌دم بس است

به پرخاش جستن چو بهرام گور

مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم

چیست جهان قعر تنور اثیر

دلی باید از خویش بیگانه گردد

بر خاک درت به زاری زار

طوق زر عشق او هم لایق این گردن است

تا دیگران دلیر نگردند همچو او

از دل تنگ شکر شور برآمد روزی

گفت بر باد نه پی خاکی

گشت اکرم نزد حق کاندر رخش

خداوندی که بنهادند گردن

نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر

جبرئیلش می‌کشاند مو کشان

همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی

گر درستست این سخن معلوم کن تا آن برات

سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش

که نالد ز ظالم که در دور تست؟

جهان گردید از ماتم دگرگون

گرش بینی بگو ای آنکه پایت

گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب

باده فراز آورید چاره‌ی بیچارگان

چشم دل داند چه دید از کحل او

روی هر خاکی که از موزه‌ت جمالی کسب کرد

برمشک مزن گره برآب مکش ز ره

مجنون چو گل خزان رسیده

ناگهش ایام ز بامی فکند

گفت زین مقر یک همی جوشم

گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند

صبرشان بخش و کفه‌ی میزان گران

رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز

آنچه بر گردن است ترکاج است

حق تعالی گفتش ای صدر کبار

شفیع الوری، خواجه بعث و نشر

میر کریم آن که مساوی نمود

چو وهم تو در سیر برهان نماید

پیروی پیر خرابات کن

هر که از دشورای هستی برست

لب بسته چو بوبک ربابی

نیلگون برکه‌ی عنبر گل بسد عرقت

گر من افتادم در آن آب روان

مجنون چو پرنده زاغ پویان

خوانده ز آیندگی خطبه‌ی پایندگی

باز برداشت وهن ملت و ملک

یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن

مال رفت و زور رفت و نام رفت

در تغاری دست شویی آن تغار

خاقانت نخوام که سزاوار خطابت

چون برآمد هفته‌ای گفت ای اله

نیاساید اندر دیار تو کس

با وجود طفلی از اوضاع چرخ

آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف

جانم از تن سفر نمی‌کردی

نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من

یا قلب ابشرک به وصل و رحیق

من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل

چشم بسته می‌روم در سال و ماه

گل بر سر سرو دسته بسته

ای دور پای بر سر اندوه زن که زد

غرض چه یعنی دزدیست بی‌حیا آخر

مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت

این عمل وین کسب در راه سداد

چو در مجلس آیم شراب است و نقل

یا همچو سرو نش در آزادگی کند

ز پیدایی خود پنهان بماندی

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری

مستعد قبول نطق کند

یکی سپرده تن سخت را به هجرانش

کون و مکان چه می‌کند عاشق تو که در رهت

هست تقاضاگر او لطف او

گرگ را دمدمه‌ی فتنه همی گوید خیز

سرنگون شد، پوست اندر سرفکند

صبح از سر شورشی که انگیخت

شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف

حلقه‌ی گیسوی تو کمند مجانین

گر چه رخنه نیست عالم را پدید

شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی

نظر چشم و بوسه‌های لبت

سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب

جفا دید و با جور و قهرش بساخت

به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور

پیغام زنان می‌بر و دیبای به زر پوش

ز مویت کافر زنار بندم

گفته‌است تو را که «بی مقامم من»

ای هر چه بگویم و نویسم

مرغزی‌وار گر چه قافیه نیست

گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست

لیلی ز سر ترنج بازی

ازینت دوستر دانسته بودم کز فراق خود

نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی

چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا

چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری

و آسمان در طلب واسطه‌ی عقد نجوم

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

پس از غرم و آهو گرفتن به پی

میرامین‌الدین محمد که آسمان

دولتی داشت بس به غایت تیز

اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم

از حلقه‌ی عاشقان بی دل

آب حیوان نه که در تاریکی است

من چو نیم دستخوش آسمان

هفت دریا یک شمر اینجا بود

چون محمد شدی ز مسعودی

باز از پرتو همسایگی شعله‌ی نار

تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک

جز مهر تو در دلم نرفته‌ست

این جمله فرمان‌ها از بهر قدر آمد

نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی

گرچه جفا دارد با عاقلان

با چو من کس که ناتوان توام

که صاحب نظر بود و درویش دوست

از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست

با عقل بگفت ماجراها

دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار

شادی بدین بهار چو می‌بینی

ز آب و گل این دیده تو پرگل است

یک گوهر تر و نام او بحر

آن اطلس سیه که شب تار نام اوست

در اشارت چنان نمود برید

گران سنگ شد لنگر حلم او

ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری

تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد

به لامکان به سوی مرغزار روحانی

آب حیات تو گر از این بنده تیره شد

زین چرخ دونده گر بقا خواهی

از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا

چو بشنید بیچاره بگریست زار

با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است

از این آتش که در عالم فتاده‌ست

دوش در گذرگاهی دامنش به دست آورد

بر سر موی است جان کز دیرگاه

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او

در طلب آنچه نیامد به دست

هم نشان آشنایی یافت او

از زلزله مصاف خیزان

چو تاریخ او خواستم عقل گفت

چنان در بحر مستی غرق گردند

عشق می‌گفتم و می‌سوختم از آتش عشق

همه بر قلب می‌زند عاشق

کله سر را تهی کن از هوا بهر میش

ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم

گهی تابوتم اندازی به دریا

همه ضعف و خاموشیش کید بود

فغان که زود همای وجود او فرمود

ای دل چو به دام او فتادی

من غلام آن نظربازم که با منظور خود

کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز

باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است

تا سرش نبری نکند قصد برفتن

شاه را چون دید، گفتش دورباش

اندام تنش شکسته شد خرد

از دل و جان بود مولای علی و آل او

روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد

نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم

به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت

اختران فلک آیند به نظاره ما

خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی

بینداختم شانه کاین استخوان

وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را

تا رخ ننمود جمله نور است

هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد

جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند

با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله

وان چیز که با حد و مر باشد

جز کمر کیست آنکه میگنجد

کیست جز خواجه مید رای

جمعی ز کینه در پی آزار مردمند

غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد

از طاق ابروانت وز تار گیسوانت

عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم

زمینی خود که باشد با غبارش

دانا داند که ندارد به طبع

کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب

مرا با چنین دل سر عشقبازی

تسکین دهنده‌ی فتن آخر الزمان

جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست

یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت

محسوس نیستند و نگنجند در حواس

بنگر تا به چه لطفش بردی

تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟

اگر زین پیش جان میپروریدم

آمد پدرش زبان گشاده

وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را

همه بی‌خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت

پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم

چو عشق سلسله خویش را بجنباند

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان

آنها که هوای می ندارند

جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس

ز من اعزه چو تاریخ فوت او جستند

هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را

دیباچه‌ی امید من آن صفحه‌ی رخسار

این سوز که از زمین دل خاست

نشاید نشاید ستم کرد با من

پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است

خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

چون مجنون را رمیده دل دید

آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی

خدای می نپذیرد دعای قومی را

با جام آتشین چو تو از در درآمدی

آن باغ‌ها بخفته وین باغ‌ها شکفته

از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر

بر بتان چین و ترکان چگل

کسان را خبر کرد و آشوب خاست

مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی

به من بنگر که بودم پیش از این عشق

سینه نهادم به دم تیغ عشق

تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد

بده می گر ننوشم بر سرم ریز

می گوی محال ز آنکه خفته

برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان

افلاس خران جان فروشیم

رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب

یا بوی بغل ز خود برانی

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند

بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود

سر گران گشته از آن باده بی‌ساغر من

دل نهادی در این سرای سپنج

چون اویس این حرف بشنید از عمر

دل سائل از جور او خون گرفت

عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش

گویی که من شب و روز مرد نمازکارم

جانان اگر نشیند یک بار در کنارم

خاموشی به که وصف عشق تو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

وایم از این دشمن بدخو که هیچ

صوفیی گفت آنک او بودت پدر

قاروره آب سرد گردد

گل بهار سخاوت که در محل کرم

بر خوان منشین که نیک خامی

دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای

شربت رحمت تو بر همگان گردانست

شیر دهد شیر به اطفال خویش

عقوبت محال است اگر بت‌پرست

عشق با نام و ننگ ناید راست

که گفت ارنه سلطان اشارت کند

بجاست پرده‌ی گوش فلک که بسته هنوز

چو بینی مر مرا نادیده آری

ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد

ز بهر آنکه تا در دامت آرد

دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی

شادمانی بدان که‌ت از سلطان

چشم من سودازده یا درج عقیقست

هر شیفتگی کز آن نورداست

نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش

زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان

من امروز در عالم عشق شاهم

باد تکبر اگرم در سرست

فی البیان انفراج فی مطار للضمیر

زین عارض همچو پر شاهین

به بلای جهانت دارم دوست

شنیدم که شخصی در آن انجمن

در آفرینش شخصی سخن به معجزشان

ندانم تا چه خار است اندر این جوی

چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو

رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی

خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی

مقرم به فرقان و پیغمبرت

پس به عالمیان نمودندی دلم

از ترازوی او جهان دو رنگ

چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد

بدان شرطی که با ما کژ نبازی

کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخه‌ی صور

کس دید دلی که دل ندارد

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر

دردی در ده که توبه بشکستم

که در سینه پیکان تیر تتار

وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است

آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد

در آن باغ بتان و بت پرستان

وانچه نابوده نافزوده بود

گر به دست این نخل می‌مالد یکی

طیاره تند را شتابان

ناگه گرفته شد به کسوف اجل جهان

باد شبگیر که چون پیک خبرها آری

عیش‌ها می‌کنم ار خون خوریم فصل بهار

از رخ ماه او چو ابر گشود

ز طنازی شکوفه لب گشاده‌ست

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟

امروز دگر هستم دردی کشم و مستم

چو درویش بیند توانگر بناز

هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن

آتش باده بزن در بنه شرم و حیا

گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد

درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین

با آل او روم سوی او هیچ باک نیست

دی بمرد و من بمردم از غمش

احسنت زهی امیدواری

آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم

نه آن گوهر که از دریا برآمد

پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم

باری نبود آگه زین سو که می‌رساند

شد جمله جهان سبز از دم تو

گر خیر خیر کرد نخواهی ستم

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

نروید نبات از حبوب درست

حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی

در صورت مات برد می‌بخشد

نرگس مخمور را جام به کف داده‌ای

باندوه چرایند شب و روز بمانده

جان‌ها که پرید دوش در خواب

به دو سوی صف دو برادر مبارز

زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار

آن کز دو جهان برون زند تخت

شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات

آتش خوران ره به سر کوی منتظر

هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت

بشکن از باده در زندان غم

علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس

زمانی در تماشای خیالی

چو آمد بر مردم کاروان

در اولم یکی از قابلان لطف چو دید

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت

گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن

آن روی بین که بر رخش آثار روی او است

آمده سوی مکه از عرفات

غرق ادبارم ز زندان آمده

دستاس فلک شکست خردش

یکی صاحب خلق و خوی حسن

نخواهد ماند این یخ زود بفروش

با من مکن مدارا اکنون که در محبت

گل صدبرگ برگ عیش بساخت

هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است

وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم

دل مرد میدان نهانی بجوی

ریاض سلطنت را تازگی داد

این جا که منم بجز خطا نی

تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز

یا کسی دیگر مر او را بر کشید

چند پرسی مر مرا از وحشت و شب‌های هجر

کیست مر این قبه را محرک اول؟

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای

نقل دهن غزل سرایان

آن داور زمانه که دارائی جهان

چو جان بیند جمال عشق گوید

کوثر به خیال لب میگون تو دم زد

از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن

غذاها هم غذا جویند از وی

چون سایه جهان پس من آمد

قندیم فرست و مرهمی ساز

به شب گفتی از جرم گیتی فروز

سمی صدر رسل هادی جمیع سبل

با کدامین دست بردی حادثات دهر را

ای که می‌گویی به آهی نرم کن سنگین دلش را

پیش نظرم عالم چون روز قیامت باد

بنه سر چون قلم بر خط امرش

ای نشانده‌ی دست روز و سال و ماه

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

از سوک پدر چو باز پرداخت

زور آور بلند سنان قوی کمند

ز گفتار حکیمان بازجستم

دوش چه شب بود که در نیم شب

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد

به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت

چو دشمن کرم بیند و لطف و جود

درخشان سهیل سریع الغروب

گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار

در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش

جسم تو فرزند طبع و گردون است

نقش فناست هیزم عشق خداست آتش

فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

شروانشه کیقباد پیکر

میر سلطان مرادخان آن جا

تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین

چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد

کم کار ولی درو جهان گم

زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟

مهی از برج سلطنت گردید

وگر چرخ و زمین از هم بدرد

لما شربته نفس و ترا

وگر یک ذره درد عشق یابد

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود

نهان اندر بدان نیکان چنانند

شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل

دارای سپهر و اخترانش

چون فارس خیال زند بانگ بر فرس

بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز

آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی

هر دم از جورش دل آرد نو خبر

آخر چه بوده‌ای و چه بوده‌ست اصل تو

بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش

خلق بی‌سرمایه حیران مانده

پسر گفتش ای بابک نامجوی

چنان ره سر کن به سرعت که از تو

من تشنه به آب جوی رفتم

در تک این بحر چه خوش گوهری

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟

او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند

هردم ز دیار خویش پویان

مخدومه‌ی جهان که اگر ننهد آسمان

همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته

بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی

مرید خواند خداوند دیو وسوسه را

ور در لطف ببستی در اومید مبند

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز

زهی دربان تو یعنی که افلاک

نازک بدنی که می‌نگنجد

منادی زن برای سجده‌ی عام

از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش

گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد

نبات خط او چون از شکر رست

نور منی باش در این چشم من

گل سرخ بر سر نهاد و ببست

ایکه بر گوشه‌ی چشمم زده‌ئی خیمه ز موج

مجنون جگر کباب گشته

داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر

کجایید ای شهان آسمانی

هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد

خواب آمد ما و من‌ها لا شدند

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان

ازو ناشده حال دوشیزگی

زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است

بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )

قضا را روزی اندر نوبهاران

گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید

ز وصفت رسیده‌ست شاعر به شعری

خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود

وزیر و شاه و پیلان و سواران

جاه او دو رخ نهاده ماه را

دلتنگ چه دستگاه یارش

آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر

گر آب حیات را بدانی

عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی

جمله آب زندگانی زیر تختش می‌رود

هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

به خدمت میان بست و بازو گشاد

از مهر من بناحق کردی تمسکی راست

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی

روزی پسر ادهم اندر پی آهو

گرچه دلم در کشید روی چه مقصود

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی

پیر کرد آن قوم را حالی سال

ای برآرنده سپهر بلند

هر لباسی که بدوزم از هجو

آفتاب امروز گشته‌ست از پگاه

بسی این کار را آسان گرفتند

من چه زنم با دم و با مکر او

دیگران بردند حسرت زین جهان

پس نه همانم من و جهان نه همان است

عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم

سیاهان براندند کشتی چو دود

لاجرم تاریخ فوتش هرکه کرد از من سوال

یا شعاعی زان رخ مهتاب او

آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود

همه عقل‌ها خرقه دوزند لیکن

اگر خر همی کشت حالی چرد

در همه نوعی خریدارش شدم

سیاره به دست بند خوبی

ولی چون پس از اربعینی شدش

برفروز آتش زنه در دست توست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر

گر گشت جهان خراب و معمور

عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا

چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟

چون گوی بمانده در خم چوگان

یلان کماندار نخچیر زن

به عزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه

به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست

چون جمالت برنتابد هیچ چشم

شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما

چونکه من پیرم جهان تازه جوان

یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور

آن بخت که کار ازو شود راست

وانکه در برداشت تشریف قبول

ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی

چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او

ای بر در و بام تو از لذت جام تو

می‌گدازم می‌گدازم هر زمان همچون شکر

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب

گر پرده ز روی خود گشایی

خطابین که بر دست ظالم برفت

روی بشارت نمود زآینه‌ی صدق و گفت

دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب

همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک

نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو

وز سخن ونامه‌ی من گشت خوار

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی

آنچه مقصود شد در این پرگار

عموم سجده‌ی شکر ظهور او رسانیده

بنگر کاین دشمنان دست زنان گشته‌اند

ز روی زرد همچون زعفرانم

روبه عقل گر چه جهد کند

چو جمله راه‌های وصل را بست

همی راز گویند تا روز هر شب

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

مپندار جان پدر کاین حمار

اول آن نونهال گلشن جان

اگر صد خنب سرکه درکشد او

چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده

من ندارم زهره خاک پای تو کردن طمع

آن می گلگون سوی گلشن کشان

شاهی که عطاهاش گران است ستوده‌است

هنوزت خال هندو بت پرستست

کاغذ ورق دو روی دارد

در چشمه سار چشم زند دیده‌ی پدر

ای کرده به زه کمان ابرو

اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر

آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند

دی خیال تو بیامد به در خانه دل

به نیسان همی قرطه‌ی سبز پوشد

آخر به سر خاک من آیید زمانی

که دوشینه معذور بودی و مست

وزرای دگر که داشته‌اند

پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب

آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی تازد

این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک

تا متابع بوم رسول تو را

شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال

گشت نعمان و منذر از هنرش

آن که در طفلی ز استعداد ذات

یکتا شده خوش ز هر دو عالم

خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان

گرد من می‌گشت یک لولی پریر

جامه صبر می‌درد عقل ز خویش می‌رود

راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت

گشت از اول قطره‌ی آب آشکار

عنان باز پیچان نفس از حرام

با آن که لطف بی‌بدل او به این محب

همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته

چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی

نرگس جادوت دل از من ربود

سر نهم آن جا که سرم مست شد

گوشم نشنود لحن بلبل

هر سالی کن ز دریا میکنم در باب موج

بر عامریان کفایت او را

خون ز شریان جبرئیل آرد

نوبهار حسن آید سوی باغ

هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد

گاو سیه شب را قربان سحر کردند

زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست

تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟

مرد گفتش ای جوانمرد عزیز

دهانی به خنده چو گل باز کرد

اگر این آصفی می‌بود این بر خیارا هم

چو مرغابی ز خود برساز کشتی

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز

مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن

آز تو را گل نماید ای پسر از دور

از دست تو فردا بروم داد بخواهم

به شکار افکنی گشاد کمند

دارد خبر که عامل دارالعیار یاس

مثالی لایق آن روی خوبت

ایا جان دلبر ایا جمله شکر

لا یطلب حمدنا لفخر

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان

فرزند این دهر آمده‌است

گه رخ همچو ماه بنمایی

که پس آسمان و زمین چیستند؟

مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب

بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت

همه غمگین شوند و جان عاشق

دلم در درد تو درمان نجوید

گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان

محمول نه‌ای چنانکه اعراض

حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس

شد کبک دری ز قهقهه سست

وان حیله ساز شوم که تا زاده مادرش

ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو

وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است

آتشی کردی و گویی صبر کن

فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا

حیران و دل شکسته چنین امروز

ز حل و عقد عشق ملک رویت

تو را هر که گوید فلان کس بدست

خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد

در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش

چه عذر و بهانه دارد ای جان

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان

در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

سری که بود ز پستی گران رسید به گردون

ای صد هزار شمع نشسته بدین امید

سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم

کاروان حیات می‌گذرد

ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان

با آنک ازو جدا شود او فردا

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

به بدبختی و نیکبختی قلم

این موت به از حیات جاوید

نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را

کار او دارد کموخته کار توست

گر کسی در قطره بودن بازماند

چون بسوزد پرده دریابد تمام

دل بر تمام توختن وام سخت کن

وقت کوچست و کرده مهجوران

برو شکر کن چون به خر برنه‌ای

جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است

خاک تو گر آب خوش یابد چون روضه‌ایست

اگر بر گور من آیی زیارت

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش

پر شود خانه دل ماه رخان زیبا

مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد

پس بگفتی آنچ کس نشنوده است

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

یافت حرفی زور برائی بالماس خیال

تا کی عطارد از زحل آرد مدبری

هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز

هستشان آگهی که نه ز گزاف

زان جام بی‌دریغ در اندیشه‌ها بریز

قول تو چه بار است و تو پربار درختی

بود آیا که شود بخت من خسته بلند

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند

ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی

زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

گشاده ابروست و بسته کیسه

کبوتر دل من در شکار باز پرید

گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت

همان به است که بازانش پر شکسته بوند

چو پیر از جوان این حکایت شنید

به عشرت کوش کز هر گوشه می‌بینم چو ماه نو

مباد آن روز کز تو بازماند

هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست

هر که یک ذره می‌کند اثبات

هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش

بسیار بدین و بدان به حیلت

با سرو قامتت شمشاد گو مروی

پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند

دل ویران هرکه بود نهاد

بر بوی قبله حق صد قبله می‌تراشی

اندر دلم ز غمزه غماز فتنه‌هاست

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود

عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد

جز گفتن شعر زهد و طاعت

در بن دریا فکنده بود شست

سعادت گشاده دری سوی او

ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید

کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق

همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق

چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر

ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟

جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی

متی طلع البدر اشتعلت صبابة

از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

قرین صد هزاران نقش و معنی

کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب

ز آسمان حق بتاب ای آفتاب

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی

صدف وار گوهرشناسان راز

چو نقد مهر اینک می‌دود در مشرق و مغرب

آن مه اگر برآید در روز رستخیز

بار دگر آن صورت پنهانی عالم

تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی

مرا خوش بشوید ز آب و ز گل

بر در بخت بد فرود آید

هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست

اکاد اذا تمشی لدی تبخترا

چنان بست آن سنگ دل دست ما را

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند

آن عددها که در انگور بود

اگر گویم تو می‌گویی من آن ظلمت ز خود بینم

هر آن ناز کغاز او آز باشد

گفت تن زن خون جان من مریز

شکر عاقل از دست آن کس نخورد

مثقبی باریک‌تر از فکر خود ترتیب داد

چون گلشن نیستی نمودی

نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد

دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن

گشت آب پر از تم و کدر صاف

ماه تا آفتاب روی تو دید

از مقامات تا ثریا همچنان

بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا

عمری تو و عمر را وفا نیست

شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد

طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین

آنک از شیر خون روان کرده‌ست

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده

یا اگر کس به پیشگه نرسد

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل

به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان

ای نشسته با حریفان بر زمین

جهانیست جنگ و جهانیست صلح

واگر صد توبه‌ی محکم بیارم

مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد

ارز سخن خوب خردمندان دانند

گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست

ز دست شما مرده بر خویشتن

هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال

با دل گفتم چنین خوش استت

عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی

بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود

لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی

تن همان خاک گران سیه است ار چند

شربت او را ده نخست آنگه مرا

به عذرا درد وامق می‌نمایم

میر صفی گوهر اختر شعاع

پاسبان در تو ماه برین بام فلک

دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن

ور در جهان نیند علی‌حال غایبند

از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج

ملک را استوار کرده‌ستی

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

تکبر مکن چون به نعمت دری

سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان

دست بر لب می‌نهی یعنی خمش من تن زدم

خطی بستانم از میر سعادت

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق

حقایق‌های نیک و بد به شیر خفته می‌ماند

گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان

وز گردش جام حسن ساقی

ز میدانش خالی نبودی چو میل

چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال

چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل

آن پشت ز عشق روی گردان

چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم

شور است آب او ننشاندت تشنگی

گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست

مرالصبا عبثا و ابیض ناصیتی

گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان

چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو

ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

جهان کفست و صفات خداست چون دریا

ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری

گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند

هر کسی می‌آمدند از هر دیار

مه عابدان گفت روزی به مرد

ناگهان شاه‌باز روحش کرد

ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم

چون نکو ننگری که چرخ به روز

زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او

به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من

عجب دارم از جعد مشکین او

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

فتنه‌ای انگیخت که از هم گسست

زخم آیت بندگان خاص است

نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید

روحه روحی و روحی روحه

چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را

همه روحانیان بر جای مانده

چو خود را به چشم حقارت بدید

آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور

چشم جان می‌دید نقشی بوالعجب

ز اشک خون همچون اطلس من

گفتم که کنم توبه در عشق ببندم

برآ بر خرمن سیب و بکش پا

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت

عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر

به پای بت اندر به امید خیر

بودی او را برادر کوچک

با چنین زفتی چگونه کم زنی

در خرمنت آتشی درانداخت

نوری که نیارم گفت در پای تو می‌افتد

آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید

چو گردن کشید آتش هولناک

در آن ماتم از دست غم چاک شد

پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی

هر که در عشق روت غوطی خورد

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای

جان من جان تو جانت جان من

این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت

یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

فکنده طرح شگرفی مهندس تردست

پس فراموش شدستت آن‌ها

در بحر عجایب‌ها باشد بجز از گوهر

گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام

چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم

به داور خروش، ای خداوند هوش

گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

شاه مباش و گدا مباش که آنجا

چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم

مالی نشناسم ز عمر برتر

بگرد چشمه‌ی نوش تو سبزه گر بدمید

گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو

گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را

عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی

بخل کفی کو که ز قبض تو نیست

بس ابله شتابان شده سوی دامش

عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر

که پسر بود دو مر آدم را

خواست شد در ناو مادر کان بدید

چو پاکان شیراز، خاکی نهاد

بود از دولت آن مالک مملوک نواز

نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی

اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران

دهقان به تعجب سر انگشت گزانست

اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش

برو خود همدم خود باش اگر چه

رمق مانده‌ای را که جان از بدن

این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست

قصد بام آسمان می‌داشتی

روان گشتند جان‌ها سوی عشقت

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر

قد قدم الساقی نعم السقا

وان باد چون درفش دی و بهمن

تو باز گشاده بال همت

مدام از پریشانی روزگار

چون تو را دیدن عرق ز عرق

هنوز از کات کفرت خود خبر نیست

ای گشاده هزار در بر ما

عشق وقف است بر دل پر درد

اگر یار جانی و یار خرد

از لذت و از مستی این دانه دنیا

ز هستی هر چه در چشم تو آید

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

گل دسته‌ی گلشن جلال افزون دید

آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش خو

دانم که زبان و گوش غمازند

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا

گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد

ما بال قلبک قد قسا فالی متی

تو را چو از شکرت بوی شیر می‌آید

نصیحت که خالی بود از غرض

یکی از هاتفان غیبی گفت

عشاق همه شدند حلوایی

نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟

آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی

درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد

لب شیرین او یا جان شیرین

آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند

سر گردنکشان محمدخان

نجنبد شاخ و برگی جز به بادی

ور تو مستی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای

همی‌رسد به گریبان آسمان دستش

اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا

قال لبدره لقد احرق فیک باطنی

بگذشته ز هستی و گرفته

برآشفت بر وی که کوری مگر؟

گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان

نگویی کار دارم در پی کار

در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست

در هوایی که ذره خورشید است

نظر اولشان زنده کند عالم را

گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم

چون شود شخص تو چون مویی نزار

که می‌داند که خشت هر سرایی

با آن که زآتش کرم هیچ به اذلی

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد

سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد

دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست

بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن

نوبهاری کو جهان را نو کند

پادشا گشت آرزو بر تو ز بی‌باکی تو

آن مسیح حسن را دانم که می‌دانی کجاست

اجری خور توتیا چه بیند

گرگ آن خر را بدرید و بخورد

یا من تملک مألوف الذین غدوا

یعنی گزیده‌ی نایب نواب نامدار

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد

آن روح لطیف صورتی شد

چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی

چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو

ای آنکه نگشته است خالی

بر امید زلف چون زنجیر تو

حدیث لطف و بی‌لطفی مولی

سرنای جان‌ها را در می دمی تو دم دم

یک حمله دیگر همه در رقص درآییم

چنان در هیچ پنهان بود عالم

نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید

بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده

بر امید آنک بیند روی او

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

عید دوم حکومت شهری که صاحبش

هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی

چونک ستاره دلم با مه تو قران کند

دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند

سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد

آن‌ها که قوی دستند دست تو چرا بستند

دیوت از ره برد و لاحولیت نیست

که شاه ارچه بر عرصه نام آورست

جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست

غیر برونی بدست غیر درونی بتر

عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان

جهان را به آهن نشایدش بستن

دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق

چو مهره توست مهر جمله دل‌ها

می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می

داروی تربیت از پیر طریقت بستان

ولی چه بر سر راهم برای خرجی راه

هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد

چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست

جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد

سوی بی‌گوشی سماع چنگ می‌آید ولیک

در عین نظر بنشین چون مردمک دیده

پس در آن موضع که زر بنهاده بود

بگفت ای هوادار مسکین من

داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران

روزی که بپرد جان از لذت بوی تو

تا بگریم در فراقت زار زار

چونک ز تو خاسته‌ست هر کژ تو راست است

این دل ز هوای تو دل را به هوا داده

دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو

بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین

رایت رفعتش افکنده لباسی دربر

خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت

به باغ‌های حقایق برات دوست رسید

هزار ساغر می‌نشکند خمار مرا

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر

از کم آزاری من هرگز دمی

سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد

نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت

گرفتم من که الیاسی و خضری

غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن

چون تو ز جهان یافتی بقا را

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد

روز خندان در رخ عین الیقین

گر از آن سنگی فتد در دست میغ

ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد

کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط

دریا بدیده‌ایم که در وی گهر بود

سر خم را گشاد ساقی و گفت

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان

چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او

بردار صراحی را بگذار صلاحی را

قصد کعبه کرد روز حج گزار

سکندر که با شرقیان حرب داشت

سرشک ماتمیان در عزای او گردید

گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی

ای آنک ایمنست جهان در پناه تو

دور از رویت آتشم در دل

گفتا بروم کاری است مهم

همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو

پرده از ناسازگاری بازکرد

مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما

وزین سراچه فانی قدم کشید و رسید

هم برآوردی سر از لطف خدا

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو

سوی درختان نگر ای نوبهار

چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او

وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری

ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم

به تگ ژاله می‌ریخت بر کوه و دشت

آن که کلک دو زبانش بودی

به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران

آن مه چو گریزانه آید سپس خانه

روی گلنار چو بزداید قطر شب

خورشید جهان دارد اثری

آه الیس ناظری مختلف لطیفه

بودیی تو مست‌تر از من بسی

خداوند فرمان ملک سلیمان

ظل قدرت چو آسمان عالی

سبزه‌ها جمله در این سبزی تو محو شوند

ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته

خود را تو سپر کن به قبول همه احکام

کف تو کف تو کف رحمت تو

پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری

چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت

یکی در میان معده انبار بود

آتش قهرت ار زبانه کشد

نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

سزد گر ز رشک نظر خون شود دل

عمری گشتی همچون کشتی

زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق

روی نه بر خاک گرم و خاک کوی

استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

توسن سرکش سپهر بلند

تا ببیند آسمان در نیم شب

خزان خفت و بهاران گشت بیدار

عقل بفروش و جمله حیرت خر

من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم

در سوخته جان زن از آهن و از سنگش

در میان آن گروهی بی‌ادب

بد اندیش را لفظ شیرین مبین

چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان

فرصت ز کجا که تا کنی لاحول

تو گویی خانه خاقان بود دل‌های مشتاقان

تا گوش و چشم یافته‌ای بنگر

ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان

نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی

زان زنی پیری به خون آغشته بود

دیوش از راه معرفت می‌برد

بدین سان که از هر دو مصرع زنند

ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش

جامست تن خاکی جانست می پاکی

چشمی که ز چشم من طرب یافت

هست سماوات در آن آرزو

زین عالم چون سجین برپر سوی علیین

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم

زره پوش خسبند مرد اوژنان

مالک گردون شکوه کامکار

گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت

فالراح نسخ للعقول بنوره

دلم از دلبران بتی بگزید

ای طالع ما قرص مه تو

تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت

داد آن ساعت جوابش مور لنگ

دل اگر پاک بود خانه‌ی ناپاک چه باک

سپهر مرتبه‌ی معصوم بیک آن که رساند

میان هر دو گر جبریل آید

تو باشی سجده و یار تو تعظیم

پیش از این در عجب همی‌بودم

رها کن کاهلی دریاب ما را

وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی

در دایره‌ی گردون گر در نگری در من

پدر هر دو را سهمگن مرد یافت

عقل چون تاریخ قتلش خواست از پیر خرد

در حیلت خدا بر تو گشاده‌ست

نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود

طاعت اگر اصل همه شکرهاست

هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا

در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد

ز خوان مرحمت آنها که می‌دهند نصیب

به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت

زمان تو و دور والدتست

دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم

در هر کویی از او فغانیست

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم

بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود

ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم

کی رسی در وصال خود هرگز

نه روی با تو نشستن نه رای ( ... )

هست شش ماه که از بهر دعا گوئی تو

عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید

ای دمت عیسی دم از دوری مزن

بگرد روی همچون ماه گویی

و الحسن علی البها تجلی

باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

چو پوسیده دیدش حریرین کفن

چون به این لطف سرافراز شد اکنون آن به

الله الله کاین جهان از روی خود

جان میزبان تن شد در خانه گلین

تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست

چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب

گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی

در افتادی به دریای حقیقت

شنید این سخن پیشوای ادب

وان سبک روح حلم پیشه که بود

آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان

ذرات جهان به عشق آن خورشید

طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر

و للعشق نور لیس للشمس مثله

گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

تا رشحه‌ای از سحاب غفران

به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید

چراغ عالم افروز مخلد

در جهان بس شهرها کان جا شبست

ما اطیب العشاق فی اشواقهم

جان چو تویی بی‌شکی پیش تو جان جانکی

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم

که اگر زین فتاده مور ضعیف

در آینه نظر کن و در چشم خود نگر

هر آن کو گشت بی‌خویش اندر این بزم

می‌نکند به صد قران ترک کلاه‌دار چرخ

هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند

ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی

گه گرفتی اشک در خاکستر او

نه در مهد نیروی حالت نبود

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن

خداوندا تو می‌دانی که جانم از تو نشکیبد

پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر

درفکنده‌ای خویش غلطی بی‌خبر همچون ستور

چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

که حاصل کند نیکبختی به زور؟

وگر بحر جمعیتی خورده برهم

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام

بی‌چون تو را بی‌چون کند روی تو را گلگون کند

ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان

بینی ار بینی در آب و آینه

مثال عمر، سر بر کرده شمعیست

ای اهل ورع وظیفه خوارت

تنت چون جامه غواص بر خاک

آن ماه دو هفته در کنار آید

گفتم کی پیش قدت سرو نهالی

با کسی دیگر زبان گردد همه

کوه از او سبک شده مغز از او گران شده

گرنه در حق جان و دل گم دارمی

بشد مرد نادان پس کار خویش

که اگر زین فتاده مور ضعیف

در آیینه نبینی روی خوبان

یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود

آن عاشقان که راست چو پروانه‌ی ضعیف

چند گریختم نشد سایه من ز من جدا

تا پرده برانداخت جمال تو نهانی

پیرزن در حال گفت ای بوعلی

به شب گر ببردی بر شحنه، سوز

نطقش از شیرینی در ثنایت می‌نهد

آفتابش تافته در روزن هر عاشقی

به غیر قوت تن قوتی ننوشد

مرا گوید نمی‌گویی که تا چند از گدارویی

تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود

ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم

تو ز ناز خود نگنجی در جهان

چنین گفت یک ره به صاحبدلی

ولی آن گروه مدارا مدار

چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک

باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی

چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند

خضرست مگر که سرنوشتش

کنسیم النعیم حیث حللتم

ز شعر شاعر شیرین فسانه

بسیار عاشقان را کشتی تو بی‌گناهی

تن از تو همی‌کند کرانه

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو

آفت عالم شده‌ست ماه رخی زهره سوز

چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی

برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود

به دیناری از پشت راندم نشاط

ازین نخلست واین صورت هویدا

کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را

آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی

چون در فتاد در محن عشق زان سپس

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو

از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی

گر سخن از نیکوی چون زر بود

ما لک فی‌الخیمة مستلقیا

صورت لطف خدا کهف‌الوری نورالهدی

سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد

عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل

و دنا کریم وجهه قمر الدجی

راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد

ماده می‌پرسد ز نر، کی رخنه‌جوی

سپاهی در آسودگی خوش بدار

آصف دهر کش سلیمان وار

ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

آب انگور خزانی را خوردن گاهست

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی

معین ملل کز ازل قسمتش زد

دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر

بعد از این بر آسمان جوییم یار

آفتابی ناگهان از روی او تابان شود

اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من

جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین

علم در وصف لبش لایعملی

شنیدم که مقدار یک روزه راه

در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور

چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

نعره‌ی رندان شنید راه قلندر گرفت

در میان مهربانان مهر دار و گو مباش

گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را

اهل زندان را نبود از جزو و کل

آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر

شکر دگر که شیر خدا شاه ذوالفقار

داریم ز عشق تو براتی

گویند عشق چیست بگو ترک اختیار

ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی

همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد

زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما

چون سلیمان کرد آن گوهر نگین

سرو چشم هر یک ببوسید و دست

افتاده‌ای که بود گران جان تر از زمین

درربا جان را و بر بالا برو

ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه

کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو

گفت اگر تو بازیابیم ای غلام

همه شب در اندیشه کاین گنج و مال

هر بنده‌ی بارگه نشینش

خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت

کرد جان خویشتن حیدر نثار

بفرمود جلاد را بی دریغ

میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین

گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی

زهره را دیدم همی‌زد چنگ دوش

وصفش چه کنی که هرچه گویی

ولایت در ولی پوشیده باید

داد جگر مصادره از خود لعل پاره‌ها

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی

تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را

ز جان برخاست ز آتش‌های عشقش

گر مانده‌ای در گل روی آر به صاحب دل

گوهر از هر طرفی می‌تابد

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان

فانی شده در زمان فوتش

رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم

ز بدحالی نمی‌نالد دو چشم از غم نمی‌مالد

فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است

تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست

اذن الفاد لکی یبوح بسره

احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست

کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند

می‌زند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست

گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون

وان جا که مراد دل برآید

چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان

در جسم نمی‌گنجی وز جان نروی بیرون

عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

به صدقش چنان سرنهی بر قدم

اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود

برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو

هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز

گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع

ای دل، از میل به چاه زنخ او داری

روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین

پیر گفتا من بدیدم کانبیا

صرمت حبال میثاقی صدودا

هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد

تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد

در خود چو نظر کردم خود را بندیدم

من زاری عاشقان چه گویم

با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

صاحب سر سلیمان آمدی

از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب

نه همانا که درین واقعه من

ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را

نکر فرعون و شکر موسی کرد

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس

سرو، با قدی که می‌بینی چنان

لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت

حق تعالی گفت اگر هستی خلیل

اگر دوست بر خود نیازردمی

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار

جرعه آن باده بی‌زینهار

این دو رنگ مخالف از یک هجر

دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب

ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن

از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی

جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد

بر امید آنکه بینم روی تو

بر خور هله از درخت ایمان

ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی

بی قراری پیشه کرد و روز و شب

جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد

ببین بی‌نان و بی‌جامه خوش و طیار و خودکامه

چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمه‌ی شوق

عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی

تسبیح بده، پیاله بستان

پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک

بیا ای عشق این می از چه خمست

گر خاک شویم وگر بریزیم

به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز!

ای بی‌خبر از خویش که از عکس دل تو

خواند خلقی را به صد ناز و طرب

شبی بر ادای پسر گوش کرد

هین! پرده بساز و خوش همی سوز

گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را

ای ز عشقت عالمی ویران شده

ز ابر سیه‌روی سمن‌وی راد

در بتکده‌ای برد مرا مست و بدیدم

چشمی که مناره را نبیند

درآن میان دل شوریده حال من گمشد

موذن گریبان گرفتش که هین

دلم را خسته می‌داری ز تیر غم، روا باشد

ور عارفی حقیقت معروف جان منم

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید

هر زمانی که می‌رود بی‌عشق

چو بلبل در آمد به دستان ز شوق

نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست

گفت کی جمعیتی یابم ز کس

گرستند و از گریه جویی روان

مشاطه‌ی منطق تو کرده

گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی

بیابد خلوت عشرت مسیحا

زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون

او باد پای رانده و ما داده دل بباد

دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند

چون ندارم همدمی، با باد می‌گویم سخن

چه آتش زد نهان دلبر به دل‌ها

یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من

ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند

ای باغ، مشو غلط ز رویش

برخیز که آویخت ترازوی قیامت

آن بار که گردون نکشد یار سبکروح

یکی شخص از این جمله در سایه‌ای

ای از برای بردن گنجینه‌های مور

ما دوسر چون شانه‌ایم ایرا همی‌زیبد به عشق

آن یار همانست اگر جامه دگر شد

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش

دارم به لب تو حاجتی، لیک

خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی

ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من

خود پرستی خییزد از دنیا و جاه

جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر

وگر ساقی جان عاشقان را

حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان

مه تابان بجز از خوبی و ناز

گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل

پنجره‌ای شد سماع سوی گلستان تو

نه وسمست آن به دلبندی خضیبست

ندانی که برتر مقام تو نیست

آیی و بگذری به من و باز ننگری

که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان

لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید

گل خندان چو برفکند نقاب

چو اشیا هست هستی را مظاهر

برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه

دلبر از ما جدا و دل بر او

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

چو من تن در بلای عشق دادم

نیستانت ندارد تاب آتش

عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد

همچو نغزان روز شیوه می‌کنند

ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد

شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو

آفرین خدای بر پدری

کسی را که همت بلند اوفتد

گرت بیافت در آتش کجا رود به بهشت؟

داوود را فریبی در دام ملک و دولت

مگریز ز سوز عشق زیرا

دهقان در بوستان همی سحر آمد

بی‌سخن دم ببسته طوطی را

هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری

غریبی از غریبان دور مانده

تأمل کن از بهر رفتار مرد

وآن را که قبول عشقت افتاد

آن که از آن طراری باز بر او برشکنی

زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند

جز طالع مبارک از مشتری چه یابی

با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو

یا زهره و ماه است درآمیخته با هم

دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد

تفکر شبی با دل خویش کرد

زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم

رخ قبله‌ام کجا شد که نماز من قضا شد

روزی گذرد ز هجر تو سالی

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

گر زبان در کام من شیرین شود چون نام او

بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو

تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب

در این باغ سروی نیامد بلند

چون خاک در تو بوسه دادم

جان پاکان طالب جان زر است

کان شکرهاست او مستی سرهاست او

دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود

عناصر جمله از وی گرم و سرد است

چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان

آیین وفا و مهربانی در

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان

کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم

جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد

به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی

وجود کل ز کثرت گشت ظاهر

ما را بفریفت ما چه باشیم

چون قلم قصه‌ی سودای تو آرد بزبان

به لطف خویش خدایا روان او خوش دار

عاشقان تو نیک معذورند

اندیشه و غم چه پای دارد

لایجوز و یجوز تا اجل‌ست

ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان

دل در جهان به حلقه ربایی علم شود

روح که سایگی بود سرد و ملول و بی‌طرب

تنها دل منست گرفتار در غمان

شنیدش یکی مرد پوشیده چشم

تا سر زلف تو را دل جای کرد

گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان

وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند

زان می‌پیچم که تاج را چندین

نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم

بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن

شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم

تو را با من است ای فلان، آتشی

مشت خاکیم به خون جگر آغشته همه

رطل گران شه را این مرغ برنتابد

جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده

گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست

ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو

مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت

از روی تو سر نمی‌توان تافت

به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز

از آرزوی روی تو جانم به لب رسید

هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو

تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم

سمن را شد نفس باد و روان آب

گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل

به فصل خزان بود صفراش غالب

اگر چشم بد من راه من زد

پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک

نگفتمت به خرابات طرفه مستانند

نگر تا کور مادرزاد بدحال

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

بفرمود کشتن به شمشیر کین

تا کی بود این محنت؟ تا چند کشم زحمت؟

هر درخت آنچ که دارد در دل

زان روزنه نظر کن در خانه جلیس

آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشت

پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی

رنج فربه شد برو دیوانه شو

آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند

گشت جدا موج‌ها گر چه بد اول یکی

دلیل حرقت این سینه‌ی رنجور بنماید

از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم

تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی

بسی جهد کردم که فرزند من

یاری ده محنت زده مشناس جز او کس

این یک هنرت هزار ارزد

گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز

دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او

مهره با هاروت بابل باخته

عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد

بر سر میدان جانبازی دلم

درفکن اندر دماغ مرد و زن

تو خواهی که مرا مستور داری

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی

دست کوته مکن از باده و باقی مگذار

روحی است مباحی که از آن روح چشیده‌ست

تا پای مبارکش ببوسم

گرت صورت حال بد یا نکوست

فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد

به دوران تو منسوخ است شیشه

باده او همدل من بام فلک منزل من

گر تو به هوس جمال او خواهی

چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد

چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد

گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد

چو روبه حیله‌ها سازی ز بهر صید عوانی

ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی

دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه

چادر افکنده عروسان روح

از او چون روشنی کمتر نماید

چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را

چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را

که سعدی که گوی بلاغت ربود

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

چون بانگ سماع در که افتاد

من در عجب افتادم از آن قطب یگانه

زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی

شود با وجه باقی غیر هالک

ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای

زبان را چه بینی که اقرار داد

در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند

از پی این عشق اشک‌هاست روانه

هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر

چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش

تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح به دست

بخواه ای دل چه می‌خواهی عطا نقد است و شه حاضر

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

ندیدمش روزی که ترکش نبست

چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان

شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود در زیر چتر

زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده

تو هستی شبنمی دریاب دریا

عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل

گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی

دیو بود طالب نگین سلیمان

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

شد دل بیچاره از دست وفات

از شعاع نور و نار خویشتن

چشم از نظرش چه مست می‌گشت

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او

مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

دانم که: سوختی ز غم عشق خود مرا

از عالم خاک برگذشتی

بروید دل گل و نسرین و ریحان

از سبزه زمین بساط بوقلمون شد

هر آنچه در مکان و در زمان است

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

کرا وصال میسر شود که در کویت

برآوردم از بی قراری خروش

زنده چو نباشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟

همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند

گفتی به خرابات دگر کار ندارم

ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد

بقایی یابد او بعد از فنا باز

نور ز شرق می‌زند کوه شکاف می‌کند

لب‌های تو خضر اگر بدیدی

همه شب در این غصه تا بامداد

در کنج خرابات یکی مغ‌بچه دیدیم

گفت مرا می خوری یا چه گمان می‌بری

گر چه که تاریک بود مسکنم

چون هست یقین که نیست جز تو

نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل

روی ببینید روی بهر خدا عاشقان

مجلسیان سحر محرم اسرار عشق

تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق

جای خالی یافت از غوغا و شور

اگر نه عشوه‌های باد بودی

بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید

او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ

گشاد از دل تنگ درویش یابد

یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر

پندی بشنو که تا چو مخدومم

بگفت آن خردمند زیبا سرشت

از شراب الست روز وصال

جان پیش کشیم و جان چه باشد

خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان

هرگز ناراست جز از بهر تو

جهان چون توست یک شخص معین

رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی

نه خرقه پوشم که باده نوشم

برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند

تا چند آخر امید یابیم؟

دکان چرا رویم که کان و دکان تویی

در هاون اقبال عنایت گهری کوفت

گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست

قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی

ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست

دل تو از کجا و غم ز کجا؟

اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن

در شرح درنیایی چون شرح سر حقی

جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن

تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی

بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا

هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم

همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا

چو مرغ کشته قلم سر بریده می‌گردد

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

انبار نعیم را زیان چیست

زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان

عشق همایون پیست خطبه به نام ویست

من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه

که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز

به آخر نماند این حکایت نهفت

نیم‌جانی دارم از تو یادگار

اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد

جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته‌اند

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز

شریعت پوست، مغز آمد حقیقت

چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو

دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون

ترکیب آسمان و طلوع ستارگان

ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم

به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد

من سر نخوهم که باکلاهند

ای ز تو دردکشان دردکشان

بی‌دهان و لب چو شکر او

هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی

بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا

که بسم الله اول به سنت بگوی

کو تابش می که پخته گردیم؟

زیانتر خویش را و دیگران را

دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب

گرچه جهان را بسی کس است شکیبا

ز قدش راستی گفتم سخن دوش

کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد

به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم

قیامت که بازار مینو نهند

چون پریشانی سر زلفت کند

عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست

بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم

روح در این غار غوره وار ترش چیست

شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم

بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی

بر سر خشمست هنوز آن حریف

چه خوب است تشریف میر ختن

تا جام لبش کدام می داد؟

پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌ست و بس

بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست

فردا جانت به علم زور نماید

از زلف تو حلقه‌ای ندیدیم

در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو

رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند

اقصای بر و بحر به تأیید عدل او

با دل ریش عاشقان، وه! که چها نمی‌کنند؟

از لعل تو دل دری بدزدید

در عشق چنان چوگان می‌باش به سر گردان

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید

بر رخ خوبان جهان خط کشید

جان زرین و جان سنگین را

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟

که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی

از حلقه برون نه‌ایم ما نیز

با زنگی خال تو که بر ماه

چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟

ای طربستان ابد ای شکرستان احد

میان حلقه‌ی رندان مگو ز توبه و تقوی

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی

اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی

مسکین دل آواره آن گمشده یک باره

هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر

رنج من زان چشم خواب‌آلود تست

جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره

چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر

قضا کشتی آن جا که خواهد برد

چو با خود خوش نمی‌باشم، بیا ، تا با تو خوش باشم

جهان فانی نماند ز آنک او را

هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد

مکر و ترفندت کنون از حد گذشت

چو رضای او در آنست که دردمند باشم

نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق

آنجا که یار پرده عزت برافکند

هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب

عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند

مرغ دلم می‌طپید هیچ سکونی نداشت

چو ایشان را حریف از اندرونست

سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد

چو من هستم به ذات خود معین

ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده

عجب گر در چمن برپای خیزی

هم از خبث نوعی در آن درج کرد

سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

روزی کنار گیری ای ذره آفتابی

جان حیاتی داد کوه و دشت را

بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث

عدم موجود گردد این محال است

چو بدان بنده نوازی شده‌ای پاک و نمازی

آنرا که دلی بدست نارد

تو را که درد نبودست جان من همه عمر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم

چونک غم پیش آیدت در حق گریز

عالم شکارگاه و خلایق همه شکار

زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز

رنج که بردیم باد برد و تلف گشت

اندر لحد بی‌در و بی‌بام مقیمی

کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

ما را به کرشمه صید کردست

چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟

عاشق مشک خوش بو می‌کند صید آهو

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم

سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است

جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام

آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد

طبیبانرا اگر دردی نباشد

ز مروارید تاج خسروانیت

چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی

هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد

درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت

ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان

راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست

نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

گر او زهر برداشتی فی‌المثل

نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:

گر گهر داری ببین حال مرا

اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی

سخن می‌رفت دوش از لوح محفوظ

هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو

ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی

چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست

پزشکان بماندند حیران در این

مرا به دست سر زلف خویش باز مده

چو تاری گشتم از آواز چنگی

ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل

خوش برآییم دوست حاضر نیست

بیا، که درد ترا من به جان خریدارم

در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

مترس از جوانان شمشیر زن

ای کاش به جان برآمدی کار

عاشق او خرد نیست زانک نخسبد

شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد

تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش

تجلی گه جمال و گه جلال است

آن آهن تو نرم شد امروز ببینی

نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا

زهدت به چه کار آید، گر رانده‌ی درگاهی؟

بدان مخسب که در خواب روی او بینی

هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی

همه فانی و خوان وحدت تو

ور دو دیده ز تو روشن گردد

داد من امروز ده، که روز ضرورت

چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا

تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند

چو خواهی که نامت بماند به جای

در بهشت وصل جان‌افزای او

دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

فکندی آتشم در جان و رفتی

سازی ندیده‌ایم و نوایی ازو، مگر

ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت

بود بی لعل همچون ناردانت

هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند

جایی که عاشقان را درس حیات باشد

ز دارالملک عشقم رخت بردی

نگذارد نه کوته و نه دراز

بلبلان مست و مستان الست

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

آمد بتی بی‌رنگ و بو دستم معطل شد بدو

ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست

سمیلان چو بر می‌نگیرد قدم

ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی

همین دانم که مجلس از تو برپاست

از پرده عراق به عشاق تحفه بر

مرد خرد همچو خر ز بهر شکم

دل به جان از رخ تو بویی خواست

چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش

دل من در گو زنخدانش

پروانه کیست تا متعلق شود به شمع

لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی

گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو

غیرت تو گفت برو راه نیست

انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال

روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر

مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو

آفرین خدای بر پدری

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟

من خسته که روی تو نبینم

نهادی سر که پای من ببوسی

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

امروز چو دل نشد جدا از گل

پیرهن ما قبا کند به نسیمش

آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان

آهویت کرده بر شیر گردون کمین

متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد

چو بلبل به نام رخت خطبه خواند

چون صورت جان لطیف کاری

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد

بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره

ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر

انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده

تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب

به سختی بنه گفتش، ای خواجه، دل

در خانه‌ی ما نمی‌نهد پای

عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی

به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست

گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد

روزی که کاسه‌ی سرم از خاک پر کنند

ای صورت روحانی وی رحمت ربانی

با گل رویت چه زند لاله و نسرین

جهاندیده پیری ز ما بر کنار

اسرار خرابات بجز مست نداند

نگفتی تا بود خورشید دلگرم

چشم کشید خنجری لعل نمود شکری

ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد

دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

بخواه و مدار ای پسر شرم و باک

یاران من ز بادیه آسان گذشته‌اند

که فردوسش غلام آن گلستان

جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل

قوت جان آن را که خواهد در نهان

رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی

دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی

از سهی سرو که در راستیش همتا نیست

بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش

هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت

گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان

در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

بی‌قفا روی نیست در خارج

یک رنگ کند شراب ما را

حور عین می‌گذرد در نظر سوختگان

نه از مشتری کز ز حام مگس

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده

به سوی آسمان رفتم چو دیوان

در سروستان بازست، به سروستان چیست

گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست

بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو

بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد

در بالصحاف علی‌الندمان مصطبحا

از می ناب جزع او گرچه خراب گشته‌ام

بر آن چشم دروغت طمع کردم

شفق وارم به هر صبحی به خون در

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی

هزاران موجب خیزد هر دم از وی

بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ

از در بخشندگی و بنده نوازی

سرش موی و رویش صفا ریخته

مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش

هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

زیرا که قیامت قوی را

صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت

شود در گردن جانم سلاسل

یکی را اجل در سر آورد جیش

خرم آن عاشق، که بیند آشکار

ای چراغ و مشعله هفت آسمان

ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران

چو یار مست خرابست و روز روز طرب

این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی

گر دلی داری به دلبندی بده

برون رفت و هر جانبی بنگرید

نان تو آتش است و به دینش خریده‌ای

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی

عقل اگر سلطان این اقلیم شد

همی تا کند پیشه، عادت همی کن

به نفس چون نسیم جان بخشد

گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی

با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی

قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمی‌آید

در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم

عقل‌ها نعره زنان کخر کجاست

همی‌نالم که از غم بار دارم

چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند

از خصم نمی‌نالم وز تیغ نمی‌ترسم

زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نگه کرد و موری در آن غله دید

چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟

چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست

دود به پیش خیالت خیال‌های دگر

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان

هر که او را دیده‌ای باشد، شناسد صورتی

زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

برآرد تهی دستهای نیاز

شدم نومید کاندر چشم امید

یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی

چون کام و مراد دوست جویی

ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان

زین‌سان که گریبانم بگرفت غم عشقت

یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

مکن گفتمت مردی خویش فاش

بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس

ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری

هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند

فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد

آن رفت که اقبال بخارید سر ما

مخمور دل افروخته را قوت روان بخش

و طریق مسلوب الفاد تحمل

چون ز من جدا نه‌ای، چیست که آشنا نه‌ای؟

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده

خدایا تو دانی که بر ما چه آمد

دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی

دیده را فایده آنست که دلبر بیند

دمادم شراب الم در کشند

گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد

عشق تا در میان کشید مرا

گر چه می‌گفت که: از بند شما آزادم

در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده

بزم صبوحی ز قدح برفروز

ز هر ناحیت کاروانها روان

مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود

منورتر به هر دو کون ای دل

اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح

دوش گفتم ساقیش را هوش دار

در آخر گشت پیدا نفس آدم

ستاده‌اند صفات صفا ز خجلت او

ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست

به خواب اندرش دید و پرسید حال

در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟

نمی‌تاند نظر کاندر رکابت

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد

چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد

بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند

در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی

اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل

دل مرا که به باران فیض تو زنده است

در این چون شد چگونه چند مانی

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

سایه شادیست غم غم در پی شادی دود

دل من آینه‌ی صورت او بود و ز غم

از سوی چرخ تا زمین سلسله‌ای است آتشین

مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم

هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت

آیینه‌ی سینه زنگ غم خورد

هست چشمش قلزم مستی نعم

بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم

وانگه آن دم که میان من و اوست

وجود هر دو عالم چون خیال است

ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته

از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو

می‌زنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک

حیران همه مانده‌ایم و واله

قولی که در عراق است درمان این فراق است

عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم

رقص شما هر دو کلید بقاست

راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بی‌پناه

آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق

در خرابات با می و معشوق

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت

چندین مدوید کاندر این خاک

بر درت آفتاب را همه شب

ظهور کل او باشد به خاتم

فما کاسه منه الا نجی

تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان

چه باشد پادشاه پادشاهان

جز به دشنام و جفا نامم مبر

دهل پیدا دهلزن چون است پنهان

بلادری‌ست در عالم نهانی

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو

بخاری مرتفع گردد ز دریا

چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد

دلی عجب نبود گر بسوخت کتش تیز

یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی

دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل

گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری

ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو

دل من صاف دین در راه او باخت

زهی مطرب که از یک نغمه‌ی خوش

یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم

هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

چه مایه بر سر این ملک سروران بودند

به زبانی، که بیدلان گویند

خاموش نمی‌هلی که باشم

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

به آخر بداند خداوند لاف

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی

ما را سر باغ و بوستان نیست

چه می‌خواهم از طارم افراشتن؟

در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی

نشاط عاشقی گنجی است پنهان

آینه جویی‌ست نشان جمال

بگرفت مرا چنان که مویی

بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من

سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو

کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان

یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا

در صومعه چو مرد مناجات نیستم

خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین

بتان را جمله زو بدرید سربند

زهر بنوش از قدحی کان قدح

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب

جان آب لطیف دیده خود را

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

گر اندیشه باشد ز خصمت گزند

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

اگر بی او دمی از دل برآرم

هر کرا رفت، همی باید رفته شمری

از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد

رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع

نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید

من هنوز از عشق جانی می‌کنم

تو لطیف و بی‌نشانی ز نهان‌ها نهانی

خواب مسکین به زیر پنجه عشق

اندک اندک زین جهان هست و نیست

گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما

هر آتش زنده از دم توست

به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟

مرا گفتی که: فردا روز وصل است

هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر

دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل

عمری است که تا از آن خویشی

تن عاشق بمیرد در جدایی

عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد

سر ملوک زمان پادشاه روی زمین

ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو

بر فرق خاک آب روان کرد عشق او

هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا

بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد

ای دلبری که عارض چون آفتاب تو

بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی

آفتاب حسن او تا شعله زد

به زندان فرستادش از بارگاه

تا سر زلف تو پریشان بدید

هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش

کوهست نیست که که به بادی ز جا رود

همچون نقطی سیه پدیدار

عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده‌ی صافی

تا بار دگر دمدمه‌ی کوس بشارت

هرکجا شکرلبی دشنام داد

بر کف بنهاده لاله جامی

دلا می‌جوش همچون موج دریا

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

زاهد از سر تو ز آن رو غافلست

آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان

دانند جهانیان که در عشق

همه روز نیکان از او در بلا

خون شد جگرم از غم و اندیشه‌ی آن دوست

گر ز تو باخبران بی‌خبرند

دف دریدست طرب را به خدا بی‌دف او

تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را

دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود

شمشیر درنهاده سرهای سروران را

الا والله لا اسلو هواهم

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟

زمین تا آسمان دود سیاه‌ست

به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت

نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر

آن میر اجل نیست اسیر اجل است او

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان

چکان خونش از استخوان، می‌دوید

عالم آیینه‌ی جمال تو شد

خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس

گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو

آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار

ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او

در رسته بازاری هر جا بده اغیاری

هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح

چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه

گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم

آفتابی کو به کوه طور تافت

درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست

بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری

جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شنیدم که نامش خدادوست بود

در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد

دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری

در مجلس جان فکر چنانست که گفتار

نتوان گفت به صد سال آن غم

به گوشه‌ی نظری کار خستگان فراق

شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه

بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست

همه کارداران فرمانبرند

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

دگربار ای خیال فتنه انگیز

عجب آن شهره بازار خوبی

شیرخوار کرمند و نگران

گفتم: نتوانی دل شهری بربودن

گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

پری پیکری بود محبوب من

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی

آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

فریاد برکشید چو مست از شراب عشق

پشت فلک شکسته مهر قضا توانت

الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی

یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد

ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران

از یار خودم جدا فکندی

این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است

هر نور که آید او از نور تو زاید او

در هوس این سماع از پس بستان عشق

گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو

از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده

آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

کسی گفتش ای یار شوریده رنگ

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم

اگر سنگت ببیند بر تو گرید

بگرد آتش عشقش ز دور می‌گردی

از در سرشک و گوهر اشک

باریک تر ز موی سالیست در دلم

آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب

بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده

به دستهای نگارین چو در حدیث آبی

زان به چشم من درآیی هر زمان

چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد

بود نور نبی خورشید اعظم

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده

ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

گزیدند فرزانگان دست فوت

نشد از بزم وصل خوبرویان

کناری نیست این اقبال ما را

وان غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی

ساقیا آب لعل ده که دلم

دلم آونگ آن زلفست و جان خسته می‌خواهد

هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی

عذارت آفتاب صبح خیزان

تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد

مدبرات امورند در مصالح خلق

چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز

توشه‌ی جان خویش ازو بربای

مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

پدر دیده بوسید و مادر سرش

پنهان چه شوی؟ که عکس رویت

جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده

باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم

شاهد سرمست را ز خواب برانگیز

من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم

از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی

ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم

طال ما صلت علی اسد الشری

دوست می‌دارمت به بانگ بلند

خلایق همچو کشت و تو بهاری

اندر سفرست لیک چون مه

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو

نه مهرست این، که داغ دولتست این

آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب

لعلست یا لبانت قندست یا دهانت

یکی خلق و لطفی پریوار داشت

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

خبرها می‌شنیدی زیر و بالا

هرگز خزان بهار شود این مجو محال

زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک

در ازل جان دل به مهرت داد و این

آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود

گدائی کز خرد باشد مبرا

قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر

چو بسته زیر پای پیل ملکی

وگر او در صمدیت بنمودی احدیت

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک

سست پایی بمانده بر جایی

ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو

گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید

همه روز اگر غم خوری غم مدار

با یار بگوی کان شکسته

پست و بالا عشق پر شد همچو بحر

مستست از آن باده با قامت خم داده

حلقه‌ی زلف توام چون بند کرد

بگو سیمرغ و کوه قاف چبود

حیلت بگذار و آب و روغن

رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

آخر این بخت من از خواب درآید سحری

ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی

چه ماند صورتی کز خود تراشی

شمشیرها جوشن شود ویرانه‌ها گلشن شود

دانه‌ی خالی، که بر رخسار تست

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

وگر دانی اندر تبارش کسان

در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان

هم به منش ده مها مده به دگر کس

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست

لب گشایدتا ببینم وانگهی

چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟

تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی

کای بدل پرده سوز شاهد روز

کهل گشتی و همچنان طفلی

حسن لیلی صفت چو حکمی کرد

به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا

پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان

آن سبدکش می‌کشد آن لقمه‌ها را تون به تون

عارض او در خم زلف چو مار

ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار

غم خوردنم امروز حرامست چو باده

چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت

از می عشق دلی مست و خراب

گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی

چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن

گرچه چون کاهی شدم از دست هجر

از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ

ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته‌ای

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی

روی خوب تو که هر دم دگران می‌بینند

خورشید به پیش نور آن شمع

چگونه جان برد سایه ز خورشید

مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد

چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا

هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست

فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

عزیزی که هر کز درش سر بتافت

یک دمی دارم از جهان و آن نیز

در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد

بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود

جان بود نگین عشق و مهرت

از روزگار غایت مطلوب من کسیست

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای

ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح

سفرهای علوی کند مرغ جانت

نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد

این درد ز غصه فراق است

دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند

خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو

سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت

چون چرخ حریف آفتابیم

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

ز درویش خالی نبودی درش

به پرسش من رنجور اگر نمی‌آیی

من باغ و بوستانم سوزیده خزانم

دست بر هر کجا نهی جانست

چون شد خط سبز تو پدیدار

ز روح‌الله پیدا گشت این کار

صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود

باری نظر به خاک عزیزان رفته کن

گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد

طاقت عشقت ندارد هیچ جان

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید

دیده‌ی آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست

گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن

می‌کند با خویش خود بیگانگی

برون تاخت خواهنده‌ی خیره روی

از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن

تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت

بیگانه شدند آشنایان

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت

از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن

گر ز دست ساقی تحقیق جامی خورده‌ئی

میزان عدل لایجور ولا یحی ...

در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد

بخورد آن بازی من خشمگین شد

قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین

هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد

سرایی ساختی اندر دماغت

جاندار سراپرده سلطان عدم باش

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق

بر این در دعای تو مقبول نیست

به عالم در، ندارم غمگساری

منم از دست تو بی‌دست و پایی

جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو

گلهای بهار نیم مرده

وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند

مه گوش همی‌خارد صد سجده همی‌آرد

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار

چگونه باشد در دام مانده حیران صید

چون تیر روی و بازآیی

هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید

با دم او می‌رود عین الحیات

گر ز مرغ جان به شاخ دل رسید

کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد

نیکخواهانم نصیحت می‌کنند

تگاپوی ترکان و غوغای عام

دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد

آن جام شراب ارغوانی

ره گم کردم درین بیابان

عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم

از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم

بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس

راه گم کرده از طریق صلاح

تو ای امیر! اگر خواجه‌ی غلامانی

جهان چون نی هزاران ناله دارد

ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست

به درون جنت به میان نعمت

ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق

ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی

شرمش از روی تو باید آفتاب

چو غنچه گرت بسته بودی دهن

هر که را دل در او قرار گرفت

سبب غیرت توست آنک نهانی و اگر نی

در شام اگر میری زینی به کسی بخشد

چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد

دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار

نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی

آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

هر که از خاک درش رفعت نیافت

یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت

سیر گردی زان همه جفتان تو زود

شها نوای تو برعکس بانگ داوودست

کند گرمی دگر ره عزم بالا

ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

جهان گشته و دانش اندوخته

می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم

ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت

آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد

بر باد داده دل را آوازه‌ی فراقت

بر آب چشم من کشتی برانید

به دیگر کس مده آنچم نمودی

شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال

دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد

سوی مستان با دو لعل می فروش

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش

تخته بند فراق تخت نشست

چه پردها بدرانید عشق او برما!

بهر رضای مستی برجه بکوب دستی

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

پیش شمع رخش چو پروانه

چون مو شده‌ست آن مه در خنده است و قهقه

زان می که ز بوش جمله ابدال

همچو گویی در خم چوگان عشق

بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی

فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما

همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر

نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست

آفتاب روی او خواهیم دید

هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق

ماهی که بیافت آب حیوان

از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می‌رسید

دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش

اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا

چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

به محمود گفت این حکایت کسی

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان

الحمد شدم ز حمد گفتن

آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد

به مجلسی که زند خنده لعل میگونش

خط آمد سبزه‌زار عالم جان

مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

امید امن و سلامت به گوش دل می‌گفت

ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت

مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان

کیست که هر ساعت پنجاه بار

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره

نظر زهره کند، خنجر مریخ زند

تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند

به آزار فرمان مده بر رهی

وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمه‌ای زند

ماهیی لیک چنان مست توست آن دریا

هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار

دلی که آب وصالش به جوی بود روان

به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم

دانی که درخت من در رقص چرا آید

این خیالیست که در گرد سمند تو رسم

ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

بگشا سر خنب خسروانی

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

چونک بینایان نمی‌بینند رنگ جام را

من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست

به بزمش جان‌های ما ندانستی سر از پایان

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

تهیدست تشویش نانی خورد

در صومعه چند خود پرستی؟

در کشتی نوح همچو روحی

بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند

ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست

چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش

گر صبر کند باری مشکل نشود کارم

بدین ماند این قامت خفته‌ام

این همی دانم که گفت و گوی ما

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

سگ اصحاب کهف و نفس پاکان

خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید

کرد از هوای خویش دلم گرم ذره‌وار

گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

قفسهای مرغ سحر خوان شکست

از من مسکین مبر یک‌بارگی

زین چنین عزلی شه ار واقف شدی

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد

در شهر ندا زنیم و گوییم

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده

سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟

شده‌ام خراب لیکن قدری وقوف دارم

تا حال جوان چه بود کان آتش بی‌علت

تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی

مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام

الحق تو نگفتی و دم باده او گفت

دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود

دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم

ز جورش در فغانم، چند نالم؟

صلا کاین مغزها امروز پر شد

باز آن بدوی به هجده‌ای قلب

آتش عشق بیدلان تو را

طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز

بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را

هر کرا عقل درین راه مربی باشد

سلیمی که یک چند نالان نخفت

تا نپنداری که بی‌روی خوشت

نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست

آفتابا راه زن راهت نزد

هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی

ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته

برای ماه بی‌چون را کشیدی جور گردون را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

بگفت این قدر ستر و آسایش است

چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید

قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی

اسب خسان را به رخی پی بزن

همچون گویم که در ره او

نغمه‌ی شیرین مرغان سحر

نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین

بجهانی شدم از دمدمه‌ی کوس رحیل

نظر در آینه‌ی روی عالم افروزش

چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته

گر پای سگی ره تو کوبد

از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن

جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش

دست قضا چو نسخه‌ی خوبان همی نبشت

زان می‌خندی چو صبح صادق

مطرب از دست من به جان آمد

به دانش بزرگ و به همت بلند

سخنی، کز تو بشنود گوشم

دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان

تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید

اگر سالی نمی‌بینی نشان، هرگز نمی‌پرسی

ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

نباید ستن اندر صحبتی دل

ز شادی در همه عالم نگنجم

کبوترها سراسر باز گردند

هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست

شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام

آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد

درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی

نهد عامل سفله بر خلق رنج

به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز

شکر وفا بکاری سر روح را بخاری

پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد

هرچیز که داشتم تر و خشک

آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان

همی‌کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی

برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی

صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید

یک وعده‌ی خود بسر نبردی

دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد

دلم چون برگ می‌لرزد همه روز

کف او خار نشاند کف او گل شکفاند

مایه‌ی راحت و آسایش دل بودی تو

ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی

بالای چنین اگر در اسلام

چنان نادر افتاده در روضه‌ای

از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن

بردانم و ندانم گردان شده‌ست خلقی

اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید

گر همه طاعتی به جای آری

خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند

گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

نازنینان حرم را خون خلق بی‌دریغ

نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی

جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه

به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست

بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش

گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی

از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده‌ست

در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست

چو خود را به هر مجلسی شمع کرد

کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟

بسی گشتی در این گرداب گردان

زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش

می‌تافت پیاپی و دمادم

تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد

برون پرده درند آن بتان و سوزانند

نه حور بهشت از طراوت بهشتی

گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر

با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟

مثال باز سلطان است هر نقش

سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر

سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم

دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی

آن که گویند به عمری شب قدری باشد

به آخر ز وسواس خاطر پریش

بر من مسکین ستم تا کی کنی؟

آن جا که تویی کی راه یابد

چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را

بهشت خوش نبود بی‌جمال نازک یار

برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان

خوشا میان گلستان و جام می بر کف

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم

رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته

حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست

هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان

گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

عدو را بکوچک نباید شمرد

پرده بردار از آن رخ پر نور

شادی جان‌ها ذوق دهان‌ها

پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت

تا دور فتاده‌ام من از تو

حکیمان کاندر این کردند تصنیف

هر که اسیر سر بود دانک برون در بود

علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس

به هر مقام که پای مبارکت برسد

بیا در گلشن ای بی‌دل، به بوی گل برافشان جان

این چه جام است که از عین بقا سر برزد

تیغ زدی بر سرم ای آفتاب

آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت

دل شکسته‌ی من گم شد، این سخن روزی

فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او

مهربانی می‌نمایم بر قدش

کسی خسبد آسوده در زیر گل

چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت

ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان

در زیبایی و عالم افروزی

به جز هست حقیقی هست نشناخت

می‌گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم

کسی که نسخه‌ی خط تو می‌کند تحریر

بر آب دیده‌ی مهجور هم ملامت نیست

ماتم زدگانیم، بیا، زار بگرییم

جز دام تو نیست کفر و ایمان

تا خارششان همی‌کشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن

مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی

پس چو به بنگرم بر تو و من

به خون عزیزان فرو برده چنگ

چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت

خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری

پدر بر خم خمرم وقف کردست

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

دم در کشیده بود دل من ز دیر باز

به درگاه خدای حی قیوم

بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته

فقدت زمان الوصل والمرء جاهل

در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای

گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا

ماه وجودش ز غباری برست

حقیقت کز تعین شد معین

در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم

سیلاب ز سر گذشت یارا

وعده‌های خوشم همی داد

خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم

نقش‌ها را پشت و پایی می‌زنی

مگرد ای مرغ دل پیرامن غم

از آن بر خاک کویت سر نهادم

میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل

آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد

بساز با من دم بسته و کلید نجات

دگر روز در خوشه چینی نشست

جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

تویی دریای مخلد که در او ماهی بی‌حد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

نگردد نقش جز بر کلک نقاش

ابا برق و با جستن صاعقه

عقل است شبان به گرد احوال

دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع

همه سنگها پاس دار ای پسر

کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی

آن دم که به طوف خود بطوفی

رستم دستان و هزاران چو او

هر شب سپهر پرده‌ی زربفت ساخته

بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را

کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل

محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند

روی بنمای، تا نظاره کنم

چو نور از ناودان چشم ریزد

شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی‌ست

چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود

به حکمت باشدش جان و دل آگه

می زده مییم ما کوفته دییم ما

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

مگر دشمن است این که آمد به جنگ

در جلوه‌گاه معنی معشوق رخ نموده

آن دم که نهان شوی ز چشمم

در شکار بی‌دلان صد دیده جان دام بود

تو گویی آب خضر و آب کوثر

سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا

برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم

مشعشعة اذا اسکرت منها

چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است

جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم

نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود

چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد

و گر دوران ز سر گیرند هیهات

تعالی الله از حسن تا غایتی

قطره کز دریا برون آید همی

تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید

در دیده می‌فزاید نور از خیال او

سوز ما با عشق او قوت نداشت

پیش خورشید جمال روی او

رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش

با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر

به ره در یکی دختر خانه بود

بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت

کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز

خورشید چو دید خاک کویت

غافلی را لطف بفریبد چنان

خون من ریزی و دل گیری نوا

گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

همه شب پریشان از او حال من

دل من آینه‌ی توست، پاک می‌دارش

خوش برآمد آن گل صدبرگ من

بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد

خیز ای ساقی و می‌ده به صبوح

در کار سر زلفت یک لحظه که می‌پیچم

امروز عجب چیزی می‌افتی و می‌خیزی

کوکبه‌ی قافله سالار صبح

وعده‌ی دیدار هر کسی به قیامت

ای نیک، ز من همه بد آمد

با سایه یار رو یکی شو

تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است

گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را

زبان سوسن او جمله گویاست

ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی

عاشقان کشتگان معشوقند

کسانی که با ما در این منزلند

هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز

دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش

گر نه دل‌های شما مختلفند

چون گذر کردیم از بالا و پست

به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل

تا دل شب تیره نشکند

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد

گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است

رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار

چون پیشترک روی تو از خود

ور دو دیده به تو روشن گردد

پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم

گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست

با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

بنشینم به ذکر او تا صبح

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو

رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل

نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون

به هر تردامنی رخ می‌نمایی

بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری

علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم

به فریاد ما گر چنین می‌رسی

در پرده عراقی می‌زد به نام ساقی

مهر از سر نامه برگرفتم

حلال است از او نقل کردن خبر

او را چه خبر از من و از حال دل من

پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما

به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود

بی نمکی چند کنی باده نوش

مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ

چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد

چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست

هر چند نه‌ایم در خور تو

چون همیشه آتشت در نی فتد

می‌کش که درست باد دستت

ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف

میان در بند چون مردان به مردی

خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون

عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

خردمند از او دیده بردوختی

خود با دو جهان چکار ما را؟

می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد

ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق

صد جهان ناپدید شد که نشد

گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن

دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر

گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی

مهربانی و دوستی ورزد

یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد

سره مردا چه پشیمان شده‌ای گردن نه

من و تو هیچ از این جا نرویم

مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم

لاف نخستین «بلی» می‌زنم

هر مست درآویخته با مست ز مستی

هیچ مصلح به کوی عشق نرفت

در این بود درویش شوریده رنگ

به غمزه‌ای چو مرا مست می‌توانی کرد

هم از برگ و هم از میوه ممتع

پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد

جان اگر زو داری و جانانت اوست

وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی

نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق

غریبست از کسانی کاشنایند

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم

بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست

در هر حرفیش مستمع را

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

سوسن با تیغ و سمن با سپر

در دل زده‌ای تو آتش عشق

صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

پری چهره هرچ اوفتادش به دست

خون خور، که درین سرای پر غم

بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق

دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم

ذره‌ای خورشید رویش شد پدید

عناصر مر تو را چون ام سفلی است

درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما

بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال

اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست

فرزند رسول را بکشتند

با خیال گلستانش خارزار

شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش

ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را

یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان

تن را چو بنان شکار کردی

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

سکونی بدست آور ای بی ثبات

پیوسته ز غم شکسته بودم

ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن

هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می‌نهد

چون فتنه‌ی آن ماهی چون رهرو این راهی

ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوان

ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان

توانگران چو علم برکنار دجله زنند

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

رفت دل و نمی‌رود آرزوی تو از دلم

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

بوطربون گشت مه و مشتری

خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد

به عادت حالها با خوی گردد

زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

بر سر کویش نظاره کن که هزاران

نکرد آن دوست از من یاد روزی

شکران در عشق او بگداختند

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست

چون هویدا شد آفتاب رخت

طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه

ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله

از خاک درت برنتوان گشت که کردند

دوست به دنیا و آخرت نتوان داد

بیا، تا پیش روی تو بمیرم

تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی

صدای نای آن جا نکته گوید

گلو چه حاجت می‌نوش بی‌گلو و دهان

توانایی که در یک طرفةالعین

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی

جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید

جام عیش مرا نه دردی بود

وانکه یاد لبش کند روزی

پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی

آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس

درهم ز دست دست سر زلفش از شکن

به رغم من برود هر زمان، که در نظرم

ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد

تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی

به مال غره چه باشی که یک دو روزی بعد

چه باشد ار بنوازی نیازمندی را؟

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی

ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان

چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم

حوری که در مششدر خوبی جمال او

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

چو خلوت نشین کوس دولت شنید

چنین دانم که حسنت کم نگردد

سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد

ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش

ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد

به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم

اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم

بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل

نوشین روان و حاتم طایی که بوده‌اند

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او

ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا

ز پیش آب و گل من بدید روح تو را

چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم

شکر آن که خواب می‌گیرد به شب

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

به خون تشنه جلاد نامهربان

تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن

گردت چرا نگردم چون خانه خدایی

یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف

مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند

بی‌درد عشق منشین، کندر چنین بیابان

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد

نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

احوال برادرم شنیدی

جامی از میکده روان کردند

ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی

هست گواه قمر چستی و خوبی و فر

گرمسیر ضمیر جای ویست

عیش نیکوست کسی را که تواند کردن

در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن

خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن

اگر نفع کس در نهاد تو نیست

لب میگون جانان جام در داد

مرغان پاسبان تو هیهای می‌زنند

چو زلف درهمش درهم از آنم

اگر روی تو نیست خورشید عالم

تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت

هزاران نکته در عالم بگفتم

بهر ایامی این عشرت دهد دست

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند

بنمای رخت به دردمندی

عجب همراز نفس سگ پرستی

در انگشت پری مهر سلیمان

شیشه عشق را فراغت‌ها است

ز چشم اوست دلها مست و مخمور

دو کف به سوی دعا سوی بحر می‌رانی

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

به سودای جانان ز جان مشتغل

علی اعلی المعارج و المعالی

خیالت شحنه شهر فراق است

اندر همه ده اگر کسی هست

از میان تو چو مویی شده‌ام

ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینه‌پوش

هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون

مرجان تو پرده دار لل

پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

از غیرت الهی در عرش حیرت افتد

مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی

چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی

قریب آن هست کو را رش نور است

یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت

هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد

خدایا تو شب رو به آتش مسوز

من با تو سزد که در نگنجم

تا چند کنم ز مرگ فریاد

مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره‌زنست

هاروت تو چاره ساز سحر است

غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول

پیش از تو جهات نقد بوده‌ست

گر از بهشت نگارم عنان بگرداند

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

ز بند زهد و قرابی برستم

مشکل هر دو جهان آه چه حلوا شود

به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق

مطبخ جان به سوی بی‌سوییست

ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن

یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

نشان سگ از پیش و از پس ندید

ابر محنت خیمه زد بر بام دل

یکی صورت رود دیگر بیاید

خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب

من کیم خاک توام بادی به دست

زین بیش مده وعده به فردای بهشتم

فغان کردن ز شیر حق بیاموز

حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری

سبحانه من عظیم قادر صمد

بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست

روان‌هایی که روز تو شنیدند

امروز آن کسی که مرا دی بداد پند

هر جا فقیر بینی با وی نشست باید

می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

شب از درد چوگان و سیلی نخفت

برون کن از درون سودای گیتی

عنکبوتی بتند پرده اغیار شود

خود از این سو که نه سویست و نه جا

از سر نام و ننگ و روی و ریا

ببین یک ره که تا خود عرش اعظم

تشنه‌تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم

زلف سیاهت شام غریبان

من این روز را قدر نشناختم

شاید که دگر نعره‌ی مستانه برآریم

رسول غم اگر آید بر تو

هش دار که آب زیر کاه است

ابروی چون سنبله بی‌خبرست از مهش

با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش

لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را

زین سان که وجود توست ای صورت روحانی

کسانی که پیغام دشمن برند

از تو نگریزد دل من یک زمان

جان همی‌تابید از نور جلالت موج موج

آمد رمضان به خدمت دل

بر بوی یقین که بو که بینیم

طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی

همه دربند هوااند و هوا بنده ماست

در حال که من دانه‌ی خال تو بدیدم

آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم

بس عجب نبود که سودایی شوم

که عاشق همچو سیل و تو چو بحری

دل چون چنگست و عشق زخمه

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

ای چشم چمن می‌بین وی گوش سخن می‌چین

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

توان گفت او را سحاب کرم

گهی از درد بی‌درمان بنالیم

ای آب زندگانی در تشنگان نگر

سقای روح یک باده ز جام غیب درداده

هر که او سرسبزی خط تو دید

نسیمی بیاور ز پیراهنش

بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته

با سرشک ما حدیث لل لالا مگوی

حکیم بار خدایی که صورت گل خندان

ناخوش چو منی بود که پیوست

ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را

این پرده نیلی را بادیست که جنباند

چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد

راز دل زان فاش می‌گردد، که دوست

یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

با آن که تو مهر کس نداری

هر آن کو قلم را نورزید و تیغ

مگر از زلف دلدارم صبا بویی به باغ آورد

برون آب ماهی چند ماند

ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی

گاه از چوگان زلفش حلقه‌ی مشکین ربای

اگر مقبلی هست،در بند اوست

بسی خفتی تو مست از سرگرانی

بگو که ایمه نامهربان مهر گسل

دلش بر وی از رحمت آورد جوش

از گل روی یار قسم دلم

پازهر تویی و زهر دنیا

چه دارید چه دارید که آن یار ندارد

مست شد و بر سر کوی اوفتاد

بر چمن و سبزه آفتی مرسادش

چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

کسی خوشتر از خویشتن دار نیست

بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت

می‌غلط به هر طرف که غلطی

چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا

چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف

تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

نگارا، بر تو نگزینم کسی را

امروز حریف خاص عشقیم

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان

موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند

سلوکش سیر کشفی دان ز امکان

تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

یکی گفتش این خانه‌ی خلق نیست

الا یا حبذا! نفحات ارض

در زلزله است دار دنیا

ماهی و دریا همه مستی کنند

جانت چو به جان او فروشد

هر چنبری چو ماری، هر شقه‌ای تتاری

شبی بر گرد محبوسان گردون

چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا

شنید این سخن پیر روشن روان

در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین

همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی

مرا بیدار در شب‌های تاریک

مشک چینی را ز غیرت بر نمی‌آید نفس

پیغام دل است این دو سه حرف

عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی

بخوشید سرچشمه‌های قدیم

چو خدنگ غمزه‌ی او دل و جان و سینه خورده

در نیم شبی رسید شمعی

بغرد شیر عشق و گله غم

ناوک‌انداز آسمان چو بدید

به راه تو بر هیچ خاکی ندید

عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک

چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش

نگه دار فرصت که عالم دمی است

من از عشقت گریبان چاک کردم

هر کجا زشتی جفاکاری رسید

هر کس که سری و دیده‌ای داشت

گفتی که ز دل خبر نداری

آن ملک با ملکی رفت باز

صد کاسه همسایه مظلوم شکستی

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

همی گفت شولیده دستار و موی

چراغ خانه‌ی دل شد ضیای نور روی تو

در بزم سرای شاه جانان

خاری که ز گلبن طرب رست

صد هزاران دل کامل شده در کوی امید

آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست

گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را

باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش

کام هر جوینده‌ای را آخریست

زان به چشم من درآیی هر زمان

قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید

جان تو چو گلشنست لیکن

کیمیای کیمیاسازست عشق

ممن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد

یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد

ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری

کجا عقل یا شرع فتوی دهد

بر چهره‌ی کواکب از صنع تست نور

ریحان گوید به سبزه رازی

آن یار همانست اگر جامه دگر شد

گر کند اندر رخ جانان نظر

از آن حال دل پرخون تباه است

ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل

دستار صوفیانه و دلق مرقعت

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

گفتم که چو روی گل ببینم

هر سحری مستمر منتظرم منتظر

دارد هنر و هزار دولت

چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی

از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص

ز درد و حسرت تو جان لاله‌ها سیه است

به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی

چنین گفت دیوانه‌ای هوشیار

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو

تربیت آن پری چشم بشر باز کرد

بپوشان قد خوبت را از ایشان

بر گشاید کار هر دو کون را

به سر سیم طبیبانش فرستیم و به جان تحفه

درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه

نام خالش مبر که وحشی را

ما کشته‌ی نفسیم و بس آوخ که برآید

بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام

ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم

باری دل من صبوح مستست

چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت

عجب نبود که ذره دارد امید

صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

گذر کرد بقراط بر وی سوار

باز دست غم گریبانم گرفت

خار شد این جان و دل در حسد آینه

اندر سخنش کشان و بو گیر

پس تو را حیران میان این دو راه

گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک

قناعتست و مروت نشان آزادی

از راحت‌های این جهانی

غنچه و گل‌ها مغفرت آمد

نقدش برکش ببین که چندست

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش

افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی

یکی را چون ببینی کشته دوست

اگر بر پری چون ملک ز آسمان

بیا، که خانه‌ی دل گرچه تنگ و تاریک است

گفتم به نای همدم یاری مدزد راز

ور زان که نیاز پیش آری

به دست خویش در پای خودم کش

یار آن کس شود، که مینوشد

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز

از آنکه من به تأمل درو گرفتارم

سخن از تو و جان ز من این به آید

شیر و شکر را شمس و قمر را

آن کس که هوای شاه دارد

کردم از حیرت سجودی پیش او

به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو

زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

قوی در بلاغات و در نحو چست

یک روی و هزار آینه بیش

در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو

پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم

کوزه‌ی دردی به یک دم درکشید

جهان جمله فروغ نور حق دان

از برای صوفیان صاف بزم آراسته

چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت

گرت به شب نبدی سر بر آستانه‌ی حق

ای دیده بیا، که خون بگرییم

دولت شفاست مر همه را وز هوای او

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود

بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو

ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی

هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد

ستایش خداوند بخشنده را

از گفته‌ی خود سیاه‌رویی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

نتوان خورد بی‌تو آبی خوش

صورت ماه را رقم بستر

مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی

چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز

نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه

بوسی به دغا ربودم از تو

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم

مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه

برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب

بار عشقت کجا کشد دل من

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

تو به یک خنده چرا راه زنی

شد بی‌قدمت سرا خرابه

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی

ای نوازش کم و بهانه فراخ

منطقم را کرد ویران وصف تو

معطرست دماغ معاشران ز بخار

مگر شاهنشه اندر قلب لشکر

بیچاره کسی که از در تو

ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن

از جرم و جفاجویی چون دست نمی‌شویی

چون ز سر لطف مرا پیش خواند

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

بگفتا نه آخر دهان تر کنم

چشم میگون یار هر که بدید

تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی

یار آمد و جام باده بر کف

بر من بی دل جهان مفروش از آنک

تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من

جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد

زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر

بسیچ سفر کردم اندر نفس

تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی

من مصحف باطلم ولیکن

ای کار تو مرده زنده کردن

هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی

بگذارد ز دل زلیخا را

ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست

دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه

گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات

جان نبرم از تو من خسته‌دل

عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست

فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد

طرب افزای مقیمان درت زاری ماست

بتی داشت بانوی مصر از رخام

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران

اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون

آن جان و جهان رسید و از وی

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی

سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

پراگنده خاطر شد و خشمناک

یاد ناورد آن نگار بی‌وفا

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم

هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند

ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز

مگر دل نهادی به مردن ز پس

کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟

خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم

بی مهر تو هر که آسمان رفت

توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت

چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز

دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

به مقصوره در پارسایی مقیم

ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی

در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او

مستان شبانه را بشارت

کشتیم بر آب دریا هست و من

هر چند که یار ما ختاییست

چو پر کردند گوش ما ز پیغام

بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر

بالا تمام کرده درخت بلند ناز

همه‌جا مست و نیست گویی می

صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا

صحرا گیریم همچو آهو

ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم

آن چنان خواهم درین مجلس ز مستی خویش را

ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند

کز حسرت درهای یتیمش چو یتیمان

چو منعم کند سفله را، روزگار

تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را

در این منازل گردون در این طواف همایون

تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت

گفتی که جمال خود نمایم

زلفت، که به کژ روی بر آمد

شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان

چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند

چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس

کی برافشانم به روی دوست جان؟

چو بشنید کو رفت با لشکرش

شکر از شکرست آستین پر

دلی که کاهل گردد نداش می‌آید

سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم

غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده‌ست

ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک

شب و روز در بند زر بود و سیم

با سوز تو از چه رو نسازیم؟

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

هر باد چغانه‌ای گرفته

تا تو نشوی چو ذره ناچیز

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

اگر عالم به غم خوردن به پای است

حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی

بدرکرد ناگه یکی مشتری

تا بشکند چو توبه، هر بت که می‌پرستید

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین

گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل

ابروی همچون کمان بسیست ولیکن

این حلقه زرین را در گوش درآویزم

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان

حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

ز دینار وز گوهر شاهوار

چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این

دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان

وانکه دید روی نگار من

چند گویی بی‌نشان و بانشان

بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

وان غمدوا سیف اللوا حظ فی الکری

ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

هر عود تلف شود ز آتش

ندا برآمد امشب که جان کیست فدا

سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

یکی گفتش: ای مرد راه خدای

مرا شادی گهی باشد درین غم

ازان سه یکی را به بستور داد

زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ

جانم که فلک ز دست او بود

چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی

در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی

قمرت بخال هندو خطی از حبش گرفته

غادر الحب صحبةالاحباب

بازیچه مدان، تو خواجه، ما را

دگر جادوی نام او نام خواست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش

آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد

دیباچه‌ی خوبی ورق روی منیرت

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

چو بینی یتیمی سر افگنده پیش

از خوان فلک نواله کم پیچ

کمانچای چاچی بینداختند

روی تو و خوی تو لطیفست

خیز تا از خودی برون آییم

گزیده‌ی دو جهانی بسان طالع سعد

در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می‌رسد

مهر رخ تو مشتری آسمان حسن

در سراپرده‌ی عصمت به عبادت مشغول

تو ز من فارغ و من از غم تو

جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

بر مظلومان راه هجران

هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا

محتشم را نرسد سرزنش درویشی

گهی از دور دور استاده باشی

یک بامداد اگر بخرامی به بوستان

بگفتا بود مطبخ امروز سرد

بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین

همه لشکر شاه و آن انجمن

در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی

بر امید روی تو در کوی تو

جمال حقیقت کسی دیده باشد

چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی

کی شکیبد دلم از چشمه‌ی نوشت هیهات

یا ناقلا عنی بانی صابر

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید

بیامد سپهبد هم از بامداد

گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی

گر در طلبت هزار باشند

باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن

خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد

در میانه بی‌دلی ده چوب خورد

زان چنان رخ، که تمنای دل است

یکی چرمه‌یی برنشسته سمند

ای شب شمران اگر شمارست

مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست

دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی

ز ناله تو مرا بوی خر همی‌آید

دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

پران باشید در پی صید

چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان

جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان

جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

طالب گنجش مبین خود گنج اوست

کسی که خاک درت دوست‌تر ز جان دارد

که تو باژ بدهی به سالار چین

او را چه خبر بود ز عالم

نرگس چو بدید چشم مستش

گیرم که مهر او ز دل خود برون برم

سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه

ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم

یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی

من رفته از میانه و او در کنار من

به الیاس قیصر یکی نامه کرد

او جای دگر نرفته باشد

گربه را و موش را آتش زنیم

اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم

بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

زهره نه کس را که پیش آید به جنگ

در هر آیینه‌ای نمی‌گنجد

که نپسندد او را به دین‌آوری

در وهم نبود این سعادت

صد تنگ شکر چشیده هر دم

روی او چون دید نقش ما و من

صورت مثل چادر جان رفته به چادر در

مرجان کهینه بنده‌ی یاقوت و للش

براندیش ازان بنده‌ی پر گناه

به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید

وزانجا خرامید تا رزمگاه

عقلست چراغ ماجراها

باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست

از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست

به هر سو چاره جستی حیله کردی

ما را دگر به سرو بلند التفات نیست

هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود

کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته‌اند

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند

بازوی تو قوس خدا یافت یافت

در عشق ز اختیار بگذار

در میغ خون دل شب هجر آشنای ما

در زمین دل همه عشاق

یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا

و وداع النزیل خطب جزیل

اگر جانم به لب آید عجب نیست

درخت و گل و آبهای روان

از عشق تو در سجود افتد

ای نور رویت ای بوی کویت

اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان

ستارگان سماوات جمله مات شوند

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید

لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد

من این زان بگفتم که تا شهریار

باده‌ها در جوش از او و عقل‌ها بی‌هوش از او

گر وصال شاه می‌داری طمع

گر تیغ زنند رخ نپیچیم

تفکر از برای برد باشد

از ما مجوی شرح غم عشق را بیان

سرای دولت باقی نعیم آخرت است

حسنت چو برون تازد، عالم سپر اندازد

همه موبدان را به کرسی نشاند

چون روز شود به هوشیاران

چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش

چون شاه ما سپه انگیزد

زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

زد منادی هر که اندر پنج روز

چون فراموشت شد آنچه دون است

به فردوسی آواز دادی که می

آن تیر که جان شکار آنست

دین و ره ایزدی رها کرد

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

نای بنه دهان همی‌آرد صبح ناله‌ای

جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

گذشته به هر دانشی از پدر

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید

آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو

نشینی تو با هر کسی وز کسی من

زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی

چه توان گفت در لطافت دوست

بی ز جهدی آفریدی مر مرا

کارم همه با جام می و شاهد و شمع است

چنین گفت کز داور داد و پاک

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد

مدتی رازی که پنهان داشتم

ز آب بی رنگ شد عنب موجود

نظر کردم کلاه از سر بیفتاد

طره هندوش بین کاندر همه هندوستان

ذکرت لیالی الوصل و اشتاق باطنی

سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن

مران جای را داشتندی چنان

وجودی که نرست از سایه خوش

تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته

طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن

کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

دو علم بر ساخت اسپید و سیاه

مرا گه گه به دردی یاد می‌کن

به من ده دل‌آرام دخترت را

جویی‌ست جهان و ما برونیم

مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد

وقتی که حرص و شهوت خواری کنند بر دل

جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده

با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب

بقائد نصر الاسلام دولته

جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب

همی گوید آنکس کجاکین اوی

چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند

مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد

فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا

خورشید را نگر که شهنشاه اختر است

زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین

آن مرید ذوالفقاراندیش تفت

دردی غمم مده، که من خود

همه برگ وی پند و بارش خرد

مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم

گر تو بر خوان عشق خواهی بود

ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین

بنده یاقوت ترا از بن دندان لل

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

تا گوهر شب چراغ گم کردم

به دل کین همی داشت ز اسفندیار

طلعت خورشید کجا برنتافت

خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت

از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را

ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن

به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم

این چنین کز یار دور افتاده‌ام

بدان جای خرم فرود آمدند

صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست

تا فسونت کرد چشم ساحرت

دود دل ما کسی ببیند

یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی

آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد

هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی

داستان دلبران آغاز کرد

براندیش با این سخن با خرد

ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست

طبیبی بلک تو عیسی وقتی

ماه گردون از برای گرد خاک آستانش

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

پشت با وی کن تو رو در قبله آر

غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت

وزو بازگشتند هر دو به درد

وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را

های و هوی عاشقانت هر سحر

چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی

چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی

عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک

ز باغ عارضت یک گل بچیدند

درنگ آوری کار گردد تباه

خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی‌گنجد

گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت

آن حور شکر خنده که از حقه‌ی لعلش

خواجه تو عارف بده‌ای نوبت دولت زده‌ای

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو

ز داروخانه‌ی لطفش چو دارو جان نمی‌یابد

برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت

هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بر بد

دل ندارم تا غم زلفت خورم

نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم

گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم

یاقوت بمی شسته و آراسته خورشید

از شراب شوق جانان مست شو

این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من

فرستاد نزدیک قیصر پیام

فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش

باز هر ذره شد چو نفخه صور

پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت

شد خانه چو زندانم شب خواب نمی‌دانم

مشتری را بهای روی تو نیست

دست‌بوس شاه کردند و وداع

چه خوش باشد خرابی در خرابات

چو او را ببینید بر تخت و گاه

درست گشت مرا آنچ من ندانستم

تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار

شراب اینجا زجاجه شمع مصباح

گلگونه چه آراید آن خاربن بد را

چشم گهر پاش من قلزم سیماب ریز

شنید این سخن دزد مغلول و گفت

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

چو هیشوی کوه سقیلا بدید

تو را چو عقل پدر بوده‌ست و تن مادر

چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن

بزرگی کاندر آنجا هست مشهور

آن میوه که از لطفش می آب شود در کف

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

چون بجوشید از درون چشمه‌ی سنی

کس نگوید نوش جان‌ها را نبات

خرامید تا رزمگاه سپاه

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت

دوش سرمست درآمد ز درم

بخواند راوی مستان به صوت داودی

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او

خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم

تو را با من ار زشت رویم چه کار؟

با چاکر خرد خود بسی لطف،

چو خورشید ازان کوشش آگاه شد

هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم

خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما

خواب در چشمم نمی‌آید به شب

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی

وین جان من سوخته را جز سر زلفت

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

هذا انیسی، عندالفراق

مرا گفتی که ترک ما بگفتی

من ز سفرهای خود سود بسی داشتم

لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه

اگر چون آن پری پیکر در آفاق

مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش

از مجلسیان خروش برخاست

فرستادگان سپهدار چین

همه یاوه گشته همه قبله هشته

ما را چو لطف روی تو بی‌خویشتن کند

مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار

ساغر تا لب می‌خور تا شب

اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش

چون شنید این شخص کین با شه رسید

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

یکی گرد کردی به کاخ انجمن

بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست

زر می‌خواهی که دل دهی باز

خرابات از جهان بی‌مثالی است

ای از پس صد پرده درتافته رخسارت

خون عشاق اگر چند حلالست ولیک

همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی

با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

صد مثل و نام و لقب گفتمت

ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان

آه از جگر صورت دیوار برآمد

جان بی‌تو یتیم آمد مه بی‌تو دو نیم آمد

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

از مروت باشد ار شادم کنی

هیچ خیری ندیدم اندر خود

از ایران ره سیستان برگرفت

بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست

زلف جانان را شکن بیش از حد است

بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود

چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین

عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست

گوی در میدان حسن افگنده‌ای

چو از کوه دید آن شه بافرین

یافتی فدیتکم فی امل اتیتکم

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند

هزار بار گر از خدمتم برانی تو

بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم

اهل نظرانند که چشمی به ارادت

گفت دی نیم درم راضی‌ترم

خواهی که همچو زلفت عالم بهم بر آید؟ژ

ز دریا بدریا سپاه ویست

خاک پای توام ولی امروز

ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش

در این تسبیح و تهلیلند دائم

ای بدیده لعبتان دیو را

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند

چنان مکن که به بیچارگی فرومانی

در بیابان عشق پی نبرد

آن شعله که لاله نام دارد

فقد احرقت فی صد و بعد

عهد و سوگند سخت سست شود

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:

از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

یار کرد او عشق درداندیش را

از فراق خویش همچون دشمنانم می‌کشد

ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم

جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال

چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر

به گرد کوی تو دیوانه‌وار کی گردم

وجود ظاهرم تا چند بینی

قاضی حاجت وحوش و طیور

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

خود همیشه کرده‌ای بر من ستم

دفتر شکوه‌ی گل مرغ چمن بگشاید

بدان نشان که دمم داده‌ای از می که خویش

دل سپیدست و عشق را رو سرخ

سوختم در فراق و نیست کسی

برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

آنچ در ره دید از رنج و ستم

نبرند از وفا طمع هرگز

جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

چون لب شیرین تو خواهیم دید

تو تویی خود از میان برگیر

ای رخ شاهانه‌ات آورده جان پروانه‌ای

جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده

چنانکه سیرت آزادگان بود کرمی

بده کام دلم، مگذار، جانا

نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ

سجود کل اوج او حضیض

در بسته به روی من یعنی که برو واپس

رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان

ایا اصحاب روشن دل شتابید

به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز

نرد دل با هم‌دگر می‌باختند

عمری بتپید بر در یار

روزی که میرم از غم محمل نشین خود

آتش دل بر شده تا آسمان

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

مرا زیبد ار لاف شاهی زنم

پوشیده قباهای صفت‌های مقدس

بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون

رونده رفت ندانم رسید یا نرسید

تا گوهر شب چراغ گم شد

مقیم کشتی نوح است در دم توفان

یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید

گوهرش اسرار و هر سویی از او

روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن

هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

لیک عمر هرکه باشد بیشتر

از غم غمگسار می‌نالم

من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش

چو در برج عشاق پا درنهاد او

خنجر خون‌ریز او خونم بریخت

چو آیات است روشن گشته از ذات

سالوس نتان کردن مستور نتان بودن

تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز

تحمل چاره‌ی عشقست اگر طاقت بری ور نی

آفتاب جمال بر ما تاب

سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق

نان بی‌تو مرا زهرست نه نان

ز آزار دلت گر چه نگویی

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن

چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

او کله بخشید و تو سر پر خرد

تا چند پزیم دیگ سودا؟

گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله

تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه

گر دین و دلم ز دست شد شاید

گاه بر رست چون نبات از گل

تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم

با طلعتت ز چشمه‌ی خور دست شسته‌ایم

فی زمان سجع الطیر علی‌الغصن رخاما

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار

خورشید لعل پوش چگویم کنایه‌ایست

چو گشاده دستم، چو ز باده مستم

فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها

از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب

کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌ای

هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر

آفتاب حق بر آمد از حمل

یا حسد برد دشمن بد دل

در کار ما مضایقه‌ای داشت ناخدا

بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت

بر محک دیرخانه ناسره آید

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را

هرکه از مستی و دیوانگیم نهی‌کند

لان هلاک النفس عند اولی النهی

وی جان، بشتاب بر در دوست

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید

چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند

تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی

شنیدستی که الفرقه عذاب

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

پادشاهی را خدا کشتی کند

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی

حسرت آن مرغ کز خرم بهاری دور ماند

هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد

هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند

قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم

بگشای دو دست خود گر میل کنارستت

عروسی را که او صاحب جمالست

چو ناپخته آمد ز سختی به جوش

به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم

سخنی در جواب شوهر گفت

یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین

زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان

شهری از قصر جنان و باغ جنت نسخه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم

او نگفتت که کمان را سخت‌کش

ننهاده هنوز چون پیاله

یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست

نورک شعشاعه یخرق حجب الدجی

تا نمیری به گرد او نرسی

چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد

با دوست وفا کن که وفا وام الست است

ای باد صبا بهر دل خسته‌ی یاران

دع‌الکتاب و خل الکیس یا اسفا

دل من با خیالت دوش می‌گفت:

پس ز پی جایزه‌اش بر دهن

خلوت آنست که در پناه کسی

قاب قوسین از علی تیری فکند

رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو

ای برگ پریشان شده در باد مخالف

به دلارام بگو ای نفس باد سحر

خفیه زان وراق کت همسایه است

همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش

تو دانی که دل در کجاها فتادست

نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران

از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار

بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش

بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم

مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد

بردار ز رخ نقاب یکبار

بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه

و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم

بی‌زخم نیابی تو در این شهر یکی دل

بگریست چشم ابر بر احوال زار من

بر لب جو من ترا نعره‌زنان

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم

رقیبا می‌دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت

کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی

بلی دیده‌ای کز حقیقت گشاید

زندگی بی‌روی خوبش بدتر است از مردگی

چه خوانم من فسون ای شاه پریان

چون صبح برآمد به سر بام که رفتی

چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید

فتور غمزده‌ی تو خون من بخواهد ریخت

به سویش دیده قدرت گشادی

تو رنگرزی، تو نیل‌پزی

چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب

سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن

تن روح برافشاند چون دست برافشانی

هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو

چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر

بارگاه دل، که بودی جای تو

گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد

الله مراد لی والله مریدی

از شوق رخت چراغ گردون

دیده‌ی ما، اگر چه بی‌نور است

در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو

بیاقوتت برات آورده سنبل

عقل می‌گوید که این رمز از کجاست

بر من مسکین نمی‌بخشی، مگر

از دست تو کلک معجز آثار

جان سخن بخش که از تف او

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک

دوش دیدم صورت دل را چنانک

آینه‌ای پیش آفتاب نهادست

تازیانه‌ش مار نر بود از شرف

در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان

جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد

مقلة عینی لک یا ناظری

هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد

سازده، یار گیر دانش و عقل

در آن گلزار روی او عجب می‌ماندم روزی

گر بدانستمی که فرقت تو

خجل گفت کانچ از من آمد خطاست

از باده‌ی عشق تو یکی جرعه چشیدیم

معاذاله زهی فرخنده حمام

همه شب جان تو را شود قربان

ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت

زنده کردن روان خود به علوم

جان مشتاقان نمی‌گنجد همی

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

چشم شه را فر و رنگ او ربود

ای دریغا! دیده‌ی بختم بخفتی یک سحر

عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت

چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری

گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری

مردم از هجر دوست، یک دمه‌ای

فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن

باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست

خدایا گر بخوانی ور برانی

رحم آر، که بی‌تو زندگانی

گر چه دانم که نمی‌یابیش ای مردم چشم

فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا

در نمازند درختان و به تسبیح طیور

در سماع توام، چو حال گرفت

بازرهان جمله اسیران جفا را جز من

این چه نظر بود که خونم بریخت

گفت گیر این رقعه کش آثار نیست

عمر ما شد، دریغ! ناشده ما

به آه و ناله‌ی شبها اسیرم کرد و فارغ شد

سماع باره نبودم تو از رهم بردی

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف

قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ

با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری

تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز

ای دوست بر جنازه‌ی دشمن چو بگذری

از حریرش لباس بود آخر

به پسر داد نوبت شاهی

العشق فنی، والشوق دنی

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی

پیش قصری رسید و در نگرید

در خرابات مفردان رفته

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

پیش شه شه‌زادگان استاده جمع

در دلم نه حلاوت مستی

شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی

این شمع و خانه منم این دام و دانه منم

یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم

اندرین مزبله چه می‌پاییم؟

مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی

زلف مشکین چون براندازد رخ

شه به خوبی چو روی دلبندان

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

زخم بسی خار بر اندام داشت

جسمی کالخردله احرقه ذاالوله

آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند

یضیق من الفراق نطاق قلبی

ای تو گشاده در هفت آسمان

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

آن یکی گفت ای گروه مکر کیش

کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا

بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا

منم آن ذره هوا که در این نور روزنم

چون درآید به جلوه ماه رخش

عقل کل هست گنگ و لایعقل

بر دل قفلی گران نهاده

رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان

روز بهرام و رنگ بهرامی

تو طبیبی و ما چنین بیمار

ز بس تاریکی شب نور انجم

ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی

چون ز عقل و جان و دل برخاستی

نفسی راه لطف پیش گرفت

ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

یاد من کن پیش تخت آن عزیز

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم

در رخ و رنگ و چشم تو پیداست

فربه کند از غرور پهلو

تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال

گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه

زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی

چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ

ای مرغ ز آشیان رمیده

پادشاهی که ساحت بارش

چون عرب گردی، بگویی «فاعلاتن فلاعات

در دل مقام سازد همچون خیال آن کس

تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی

هم رایت احسان را هم آیت ایمان را

ای قافله سالار چنین گرم چه رانی

که وفای وام او هستند و بیش

گر تو روزی به گفتن سخنی

نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا

لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی

مداد اینجا چه باشد لوح سیمش

مرغان حرم ز رشک مردند

این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند

و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی

بر نمودار خاک صندل فام

از دولت لطف تو، که عام است

بر تنش گشته پیرهن خونین

کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود

دل از متاع جهان کند از آن به آسانی

ای دیده عجایب‌ها بنگر که عجب این است

توبه کند مردم از گناه به شعبان

زان فکنده‌ی گاو آبی عنبرست

یک دایره فرض کن جهان را

ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال

آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز

چو بر جان آشکارا گشت جانان

تو ز فارغی و ما داریم

چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن

اسدی بود کرده طالع تخت

در آنجا ز سعیش که مشکور باد

بلبل این باغ پرآوازه باد

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت

اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه

شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش

چشمه‌ی فیض گشا خاطر فیاض شماست

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

او بگوید رو بدان دیگر دکان

چو با یکدیگر خوش درآمیختند

تخته‌ای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار

ای دلا گرد حوض می‌گشتی

در گذر از کون تا تاب آوری

چون محبت به شوق تسویه داد

چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم

تا منزل ما کوی خرابات مغان شد

شیر با او چو سگ بود به نبرد

به گلزاری من ای صبا چون رسی

والی ملکش به غضب پیش خواند

هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی

تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید

آن‌که در روزگار معدلتش

مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

هیچ ناورد از ره کدیه به دست

ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل

پریشان حال خود بودم در آن وقت

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست

از سر بیداد سر سروران

در میان آمدمی چون سر زلفت با تو

هر باطلی که بیند گوید که هست حق

سرشک دیده که می‌رانم از پی تو مرانش

از عرب تا عجم سوار شدند

یا آن صنم مراد دل من دهد نداد

بر یمین و یسار تو چو روند

ما را ببری ز سر به عشوه

چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد

چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن

حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

محتسب بد او به دل بحر آمده

بگسلیم از هم طناب خیمه‌ی هفت آسمان

به مکتبخانه حاضر گشت ناظر

و دوام السکر من کأس البقا مددا

عشقت به همه جهان دریغ است

مگر میان بتان روی آن صنم دیدند

این منصب من بس که چو رخش تو شود زین

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد

شه در آن حجره نانهاده قدم

حیف از آن شمع فروزنده که بود

از جفاگر غرضت ریختن خون من است

عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود

زهی باغی که خندانید از فضل

از شراب الست مستانند

رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن

ای سخت کمان سست پیمان

وان دگر را عیسی صاحب‌قران

خالی است گر خم فلک از باده‌ی نشاط

طلب کردم چو تاریخش خرد گفت :

بیا حیات همه ساقیان بپیما زود

ندارم دل بسی جستم دلم باز

داد مظلومان بده تا چند ای بیدادگر

چون بیفسایدم چو مار، غمی

در چمن همچو شمع مجلس ما

آنچنان رفت عهد من ز نخست

بر سرو و سمن لل تر ریخته باران

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی

شانه نبود او که به مویی شکست

طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم

لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت

سروبالای منا گر به چمن برگذری

با دو گمره همره آمد ممنی

یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

مرد سالک، جوان صاحب درد

از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم

ایکه امروز ممالک بتو آراسته است

همه در زیر تخت پایه شاه

چهره‌ی زیبای او برده ز من صبر و هوش

ز ما غیر از گنهکاری نیاید

غریبان برستند و تو حبس غم

شکرینست یار حلوایی

چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من

مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی

سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن

زد ز دارالملک تبریز سنی

تن مهجور چون رنجور نبود؟

فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت

در حلقه‌ی آن سلطان، در حلقه نگینم من

خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا

عنت الورق علی قلقلة الاقداح

زرد گوشان به گوشه‌ها مردند

زان مقامش ملال پیدا شد

نموده هیأت پروین به عینه چون گویی

ز خون بر رخ من بدیدی نشان‌ها

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست

سالکان طریقه‌ی علیا

دل من در هوس سرو و سمن رخساریست

خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات

شد به پیروزه گنبد از سر ناز

نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است

به گرد تو گردند نیک اختران

گر نبدی رشک رخ چون گلشن

ننگ بادت هر دو عالم جاودان

گفت و گوی تو روز و شب یارم

ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست

معاشری که مدام از قدح گزیرش نیست

رخت را سوی سبز گنبد برد

در بیابان عشق ره نبرد

گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند

جان مایی و شمع مجلس ما

گر چه طوطی خود از شکر زندست

تا دلم را هوای باطل بود

هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‌داری ها

شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ

جام زر بر گرفت چون جمشید

گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل

پی آن تا قدم درره نهد پاک

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد

فلک برد از جهان حاجی حسن را

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم

زهره بر برج پنجم اقلیمش

پیش ازین دوست بودیم از مهر

شکرلله که حفظ یزدانی

چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل

ای شاد آن زمان که درآید وصال تو

اندرین ره، اگر مقامی هست

خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز

ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین

ز آدمی تا به جمله جانوران

هفتمین طارم آستانه‌ی او

چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی

ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر

بشکافت تنم غمزه‌ی تو گرچه چو مویی است

تو ای سرو روان تا از کنارم بی‌سبب رفتی

زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا

افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب

مشتری را ز قوس باشد جای

بر نقش و نگار فتنه گشتم

خلعت خاصه کز شرافت آن

مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود

ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می‌خواند

عاشقان را نه دود و نه عود است

من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله

دست و ساعد می‌کشد درویش را

به فراغت به کام دل بنشست

گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ

به هزل دست به دستش برند و اندازند

این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست

خواهی که وصال دوست یابی

بر در دوست گر رهم بودی

دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم

گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند

سوی گنبد سرای غالیه فام

بی‌خبر در بریدن منزل

چرا زان رو که خلعت شد مشرف

آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم

هر صبحدم که دام شب و روز بردریم

فرق کردن به چشم سر نتوان

به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای

ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

با چنان گرمیی نکرد شتاب

هرکه او در غم تو دل بنهاد

به تاج نامداری سربلندی

هفت آسمان ز عشق معلق زنان او

وآنکس که بنا در این گهر یافت

نخست چون در میخانه بسته شد گفتم

چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری

لعل تو در خون باده نوشان

ازان نامه‌ها ساز رفتن گرفت

این چنینم هنوز بگذارد؟

به خود می‌گفت هر دم از سر درد

آن چه شاهان به خواب می‌جستند

اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری

به قمصر داد فرمان تا بسازند

نفس گرم نگر فیض اثر بین که اگر

جمال ماه پیکر بر بلندی

سلیح و درم خواست واسپان جنگ

کوکب بخت بلند بی‌زوال

در ته کاسه‌ی خیری پی نقاشی باغ

درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم

با دلی پر آتش و چشمی پر آب

منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم

گفتی به عشق دیگری آلوده‌ای تهمت مکن

باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین

ز هرگونه‌یی داستانها زدیم

شیر با صولتش آید به نظر گربه‌ی زال

به خود زد رأی در تغییر فرزند

طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو

از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر

بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست

نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته

صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام

به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت

بود چشم صفای آن صادق

اطلس چرخ برین است بلند

نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن

چه برخیزد از خود و آهن تو را

مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری

بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین

بدو گفت کاین پهلوان سوار

دایم اندر نماز و روزه‌ی عشق

غبارم را فکن در رهگذاری

به دست طره خوبان به جای دسته گل

منم خراب خرابات و مست طاعت حق

حکمت از چیست روان بر همه کس؟

جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق

حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین

بسازید جای شگفتی طلسم

زانکه روی تو را ز غایت لطف

سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان

تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین

ترک منی گوش به من دار از آنک

بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت

ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم

خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل

چو خسرو شما را بدید او برفت

کی از شرمندگی با مهربانان

میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب

یا من وجهه، ضعف القمر

کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد

فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی

گیرم ز ناز منع توان کرد حسن را

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

بسازیم تا او بنیرو شود

چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات

برآمد دود از کاشانه‌ی خاک

چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او

رخنه می‌جویی خلاص خویشتن

ای فضولی، چرا ز نادانی

سحر گل خنده می‌زد بر شکایت گوییی بلبل

ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده

زدیبای زربفت چینی قبای

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان

هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز

منم دل سپرده برانداز پرده

رو بنمایید ای ظریفان

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

دل رشک پرور من همه سوخت چون نسوزد

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کجا نام او بود دانا پناه

شد نهان در تیره خاک آن قیمتی گوهر که بود

ساخته‌ام من به تمنای خویش

هین، قصه‌ی آن بهار برگو

مانده کرده عالمی دل دیده را

ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی

دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ

آن هندوی پر دل تو در چین

ورا نیز بندوی بفریفتی

کرد بازم مشام جان خوشبو

زلف کجش حلقه کش گوش ماه

پیش رویت چو قرص مه خجلست

هر که سبوی تو کشد عاقبت

تا غمت ساکن دل من شد

ممکن نشود که بوستان گردد

گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان

چنین لشکری نامبردار و گرد

که به او جان دهم به آسانی

دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم

گر برافتد برقع از پیش رخش

رفت امیر زمان تاج اعاظم که بود

بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم

می پرستان قدح کش نرگس سرمست را

همی باد شرم آمد از رنگ اوی

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر

که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابست

هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او

بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق

دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او

نظری کن به من خسته که ارباب کرم

چنین گفت کای نیکدل سروران

بیت معمور او مقر شرف

زمین مسندگه کمتر غلامت

سر ز کفن بر زن و ما را بگو

مرده دل گر ازو نشان طلبد

دیده را دیدن تو می‌باید

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

گر بی بصران شیفته‌ی نقش و نگارند

که اوریغ بد نام آن شارستان

دل رهاندن زدست تو مشکل

علم پایه بلندی که در او شقه چرخ

دل من شیر بیشه را ماند

بدان اصلی نگر کغاز بودی

خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار

بنداخت بحر آن چه تو برچیدی

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

ز بس بند و پیوند و نیکو سخن

باری تو نه‌ای چو من مقید

طرفه صحرا دوی‌ست ، خاصه بهار

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

اشکال بدایع همه در پرده‌ی رشکند

ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد

یابی به جهان عمر تا که قاف

به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

بیاراسته میمن و میسره

شاه عشاق و عارفان بود او

بود بر بار دایم دیگشان لیک

چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی

سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند

با یار شرح درد جدائی چسان دهم

گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری

مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل

بی گردش خورشید کم و بیش حرارت

بشر به پای دویده ملک به پر بپریده

نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم

روی آیینه را چه داری تار؟

میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا

رسید عمر بپایان و داستان فراق

خروش آمد و ناله‌ی گاودم

رفت ازین گلستان چون گل و احباب را

در آن ده مجاور شدم هفت ماه

درون خار گلست و برون خار گلست

بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان

منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای

مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی

فرستید هرکس که دارید خویش

ای که خوانی به عشق مغرورم

در این عالی مقام پر غرایب

ساقی خاص روحی، در ده می صبوحی

از آنجا هرچه آید راست آید

هزار افسوس از آن نخل برومند ثمرپرور

بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر

با ما اساس عربده و کین نهاده است

زقیصر یک نامه آمد بلند

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

دگر باغ شد پر نثار شکوفه

به فردا میفکن فراق و وصال

باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست

مرغان حرم در آشیان‌ها

بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

چواز دور ترسا بدید آن سپاه

ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب

شاهد عیش نهان بود پس پرده چرخ

ما املاء عصتی و وجدی

عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم

از اکارم به مکارم برتر

بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست

رخساره فراز سرو سیمین

بهرجای کرسی زرین نهاد

قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم

چشم حلمش خطای پوش همه

لو ان فراقی حمل‌الطور والصفا

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

از عدل بسی قاعده نهاده

آتشی دارم که می‌سوزد وجود

بیامد بنزد برادر دمان

از جمالت خجل شود خورشید

شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی

چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم

هیچ جمعیت اگر یافت کسی

که پسندد چو من هنرمندی

ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی

برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی

پسر برنشست از بر تخت اوی

آنکه ذاتش بری است از آهو

تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار

مثال ده که نیاید ز صبح غمازی

صورت دل صورت مخلوق نیست

این همه شادی و نشاط و طرب

من رند گدا پیشه و او پادشه حسن

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

نگه کن خسرو بدین کار زار

از شراب الست روز وصال

زین طربخانه نشاط انگیز

فاذا انتم سکرتم فوق السکر سکرا

مرغ توام بال و پر بریخته از عشق

همه از بیخودی خوش وقت بودند

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم

وگر سودای گلرویان نباشد

بیامد دبیر خردمند و راد

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم

نسبتی هست چو با اسب تو او را در اصل

گر بگریزی ز خراجات شهر

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت

از رخ خود همه‌ی یاران را

می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

سپاهی گزین کرد زآزادگان

به نازک تن بپوش آنگه حریر از لاله‌ی حمرا

رفت یکی روز به ویرانه‌ای

کان بنیان عبد کم خربا

آنچه بر مریم ز راه آستین زد

نسیمی همه نفخه‌ی مشک سارا

دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی

شوریدگان حلقه‌ی زنجیر عشق را

چو دیدش بنالید و بردش نماز

آفتاب جمال بر ما تاب

اگر سد سال باشی با کسی یار

به باد باده مرا داد همچو که بر باد

عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

که تو زنده بادی که قیصر بمرد

غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی

دلفریبی که در آیند روانی به سجود

مها، بار دیگر نظر کن به چاکر

نی نی که نه یک تن و نه یک جانست

روزی آغاز کرد بر منبر

از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود

جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت

یکی اسب و مردی بروبر سوار

آن که از بحر طبع گوهرزای

بوی بد زخم تن آن خمار

همچو یوسف گناه تو خوبیست

برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را

با دلش رمزکی فرو گفتم

اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

پذیره شدندش بزرگان شهر

نزدیک به آن شد که زهم ریزد و پاشد

چه کنم زن جلب که یک باری

اشبع طربا و رو عیشا

مست گشتم از تو گفتی صبر کن

نفسی وصف یار می‌راندم

آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید

تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک

بپرسیدمش تا چه داری بیاد

نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ

من از زخم عشقش چو چنگی شدستم

سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی

مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم

کو عشق تا شوند همه معترف به عجز

تا مست نباشی نبری بار غم یار

فرستاده آمد بر شاه نو

بندگان را تفقدی فرمای

می‌باید گفت باز سد فحش

للعشق ظعنت یا مقیما

بس که اندر وادی سودای او

در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم

وه چه بامست که جاروب کشش دیده‌ی من

بدین مشک سائی و عنبر فشانی

همی‌گفت هرکس که راند سپاه

از تو غایب نبوده‌ام یک روز

در میان شب رغیبش سد گل صحت شگفت

دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم

به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو

دامن غنچه را پر از زر کن

گرنه از یاران بدی دیدی چرا

پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه

طلایه بیامد بگفت این به شاه

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در

ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید

اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس

چون پا زنند دست گشایند از جهان

کی برون آیی ز پرده آشکار؟

اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن

با درد خود مرا بگذارید و بگذرید

که هرچند این پادشاهی مراست

هر ذره ازین نقوش و اشکال

به تاراج برگ درختان ز هر سو

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی

همچو عنبر حمایلیم همه

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم

هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش

چه گویم تا که کاری برنسازد

از گلستان جمال دلگشات

موکبی با جهان جهان شوکت

از آن سوی پرده چه شهری شگرفست

تا دایره وار کرد زلفت

با غمت زان خوشم که جان مرا

ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی

چو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشت

یک زمان صحبت جدایی یار

دل فگارم، چرا نگریم خون؟

صبا کو کز حریم عفت او

کم خلقنا و نقضنا لک، لا عهد لنا

همه مرغان ز چمن هر طرفی می‌پرند

قصد و مقصود و آخر و اول

هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

چون غم زدگان به درد می‌بود

گر نبردی قرار و آرامم

به دستور از معلم حال گفتند

تو نوی بخش و بنده‌ی تو کهن

چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم

حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم

در این جریده افسوس رنگ معنی نیست

منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی

از زندگیش نبود اساسی

دوست می‌دارمت به بانگ بلند

ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ

به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را

مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند

جهانگیر و جهانبخش و جهاندار و جهان داور

از لشکر توجه تو کمترین سوار

بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب

همی گوید آن کس کجا کین اوی

در کوی او عزیز کدام است و کیست خار

دولت بود متابع بخت جوان تو

عقل تو پای‌بندی، عشق تو سربلندی

بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان

وگر یک دم به وصلش خوش برآرم

من بودم و نمودی و باقی خیال تو

کار ما با ستمگری افتاد

خرامید و نیزه به چنگ اندرون

نه از کین به روی تو تیغ آختم

آرد در خم ،برنج در انبان

که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی

چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی

چون ز قوت سوی کمال آمد

گو مکن غمزه‌ی او سعی به دلداری ما

اندرونم ز شوق می‌سوزد

خرامید تا رزمگاه سپاه

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب

ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت

اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »

گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند

یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت

جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا

تدبیر چه سود از آنکه نتوان

از آن سه یکی را به بستور داد

عشق در هر دلی که سر بر زد

به کام فکر ملکی چند گشتم

ما تسلیت عنکم، ما نسینا حقوقکم

گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد

باد آن را ز لطف حق دائم

بسته دو پای و دوخته دو دیده

خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

بیامد سپهبد هم از بامداد

راز کونین به میخانه شود زان روشن

رازق ما آن که به خوان نعم

چگونه باشد عاشق ز مستی آن می

چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد

مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن

سخن طوطی خطت به چمن می‌گفتم

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

صحن عالم ازو کند مامن

سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا

همچو بت باش پیش آن بتگر

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک

صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری

پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر

مادر که بدید حال لیلی

هست وصف جمال و نعت لبش

ز لشکر تو سواری اگر برون تازد

می‌رسانم سلام و خدمت‌ها

چو خلق را به سر آستین به خود خواند

مرا دانی که بیمارم ز تیمار

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

دیگران گر ز برای زر و سیم آمده‌اند

آتش زده گشت کون و کان هم

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد

ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد

چه شعله‌ها برکردی چه دیک‌ها بپزیدی

همچو زر یک لحظه در آتش بخند

دهد یاد از نیک بینی به گلشن

گر چه لبت می‌دهد مژده حلوای صبح

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

کبکی که شکسته بال باشد

حیف از آن مهر جهانتاب بلند اختر که شد

این چه صورت بود کز هر گوشه زرین افسری

فلا زالت تزف لک التهانی

گر ماتم دلم به مراد دلم کشم

برای قطع نخل هستی خصم

تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان

یک یک این پنج نامه تا پایان

چو تو از حسن در عالم نگنجی

نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا

ماهیان می‌طپند اندر ریگ

هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند

بر فرق کاینات چرا پا نمی‌نهم؟

به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

به فردوسی آواز دادی که می

بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد

گلستانی ز باد فتنه رسته

تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت

چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت

رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود

فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد

شبی خورشید را در خواب دیدم

مر آن جای را داشتندی چنان

ذروه‌ی عرش و قسوه‌ی ملکوت

این جوان نورسی شد وان نهال نوبری

خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب

دیده بینای مطلق در میان خلق و حق

بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت

ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد

ای یار آشنا علم کاروان کجاست

دیباچه گشای باغ و بستان

رفت محمدعلی آن تازه گل

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت

تداولوا کوسا واسکروا رسا

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد

زیر بار سرم این دست بفرساید به

چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی

ریزان گل و لاله، شست در شست

نبرند از وفا طمع هرگز

آمده سیر از تک و پوی همه

بگو به نفس مصور مکن چنین صورت

هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد

دست امید که یک بار نقابی نکشید

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان

نازک تن لاله‌ی دل افروز

کاندر آماج نطق معنی جوی

به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

اگر ملولی بستان قنینه‌ای از مستان

مرغی که دراوفتد به دامت

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب

ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا

گهی می‌کشی بفریبم گهی می‌کشی بعتابم

نثاری کزان در برانگیختم

چون که در دام تو گرفتاریم

قضا چون رایت هستی برافرخت

و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن

اگر یک ذره رحمت هست بر من

دو ز اهل حبش چهار از روم

هر جا سگ تو دیدم رو داد گریه بیخود

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

پرداخته دل ز صبر و آرام

نیایی نزد این رنجور یک دم

تا بشارت زند به فتح تومهر

برید غیرت شمشیر برکشید و برفت

نایافته وصل جان بدادم

چاره‌ی درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

به وفای تو که تا روز قیامت باقیست

چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی می‌نالد

بر عزم شدن ز جای بر خاست

روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم

خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت

فروگرفت مرا مست وار و می‌گفتم

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده

وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست

ای مرغ به دام دل گرفتار

رفتند ز بهر خواستاری

بعد از آن چون نماز جمعه بکرد

گر به اندازه‌ی قدر تو و صدر تو زیند

فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی

دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من

دلا بردار از لب مهر خاموشی و با دلبر

ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن

خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست

هست بی نیست آشکار و نهفت

در بادیه‌ی عشق و ره شوق رساند

شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای

بدن را قفص دان و جان مرغ پران

ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق

چون به ترتیب ذکر جمع آیند

زبانم می‌سراید قصه‌ی اندوه و می‌ترسم

اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست

کس را کمر وفا مفرمای

یک‌یک ز نشان فراتر افتاد

به شهدی داده خوبان را شکر خند

وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟!

در حضور چنان وجود شگرف

ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت

از وفا فرزند اندوه ترا

آفتاب آسمان حشمت و جاه و جلال

رمد طبعش ز فکر آب و دانه

یا ساقیتی و نور عینی

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست

به کوی عاشقان خود گذر کن

دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن

هم ازو بود و از کفایت او

دستم نرسد همی به شادی

در هلاک دلم چه می‌کوشی؟

به شک از روز مرغان شب آهنگ

غیر احمق به فهم این نرسد

درآمد دوش آن ترسا بچه مست

نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی

خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

ای پسر مذهب قلندر گیر

گرفتش دل ازین دیر پرآشوب

دروغی میسرایم راست مانند

در و دیوار او افسانه گویان

کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست

شیخ عالم، امام غزالی

شکرخا طوطیی دلکش حکایت

خواب از خمار باده نوشین بامداد

غم عشق تو در جان هیچ کم نیست

کم خود گیر، تا جمله تو باشی

فلان روز این طرف فرمود آهنگ

چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد

جمله چون امروز در خود مانده‌اند

باده با مدعیان می‌کشی و می‌ریزی

عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما

کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد

وصل چون دارم از تو چشم که چشم

روانی لفظ روانبخش او

خیالش در دلش هر دم ز جایی

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل

هست منزل‌های خوش مر روح را از مذهبش

دلیر شیرگیر معدلت‌پرور که از بیمش

اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

یکی چرمه‌یی برنشسته سمند

گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید

در این میزان گنج و عقل سنجان

سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم

در طلسمات عجب موی شکاف

زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند

نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان

چو فرهاد گرفتاران بگوشت می‌رسد هرشب

بسا خرمن که آتش در زدی باش

بود بر چرخ انجم اخیار

کمان بشکستش ابروی کماندار

زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت

کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است

کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما

تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

تو یار یگانه‌ای و بایست

عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد

اگر پویی ز اسفل تا به عالی

یک لحظه که من سری بخارم

همرهان رفتند و من بی روی و راه

از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی

به التفات تو دارم امیدواریها

چون بجز ماه ندیدم که برویت مانست

باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید

دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس

اگر چه آتش است و آتش افروز

کرة الحجب وجودی و نی

اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز

بیمار خود را می‌پرس گه گه

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کردم از دیده و دل جای ترا

خدا گواست که گر آنچه گرفته‌ام نکنی

به روز و شب و بیابان می‌بریدند

دعانا بحر ذی ماء فرات

کسی باید که از آتش نترسد

سودای تو در دلم فکنده

بی‌حد بنای آز کشفته

گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم

بی‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست

طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم

به مشکین طره سازد پای بستش

وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی

از خارخار این گر طبع آن طرف روند

دادش ایجاب و سلب هر تحقیق

گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور

چست بودست مرا کسوت معنی همه وقت

چشم تو دلم ببرد و می‌بینم

نه فراغی به حسب حال منت

ز هر یک پرده‌ای عشق فسون ساز

مرا یکدم چو ساقی کم دهد می

لاجرم هرکس چنان داند که نیست

چون به آخر رسید خوش بگریست

به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی

بنور مهر بیارا درون منظر دل

بر در بتخانه‌ی حسنت کنون

بوی تحقیق از آن مجاز شنود

عجب کاریست بعد از شهریاری

خوش بود از جام تو، بیخودی ایم هو کی

لشکر والعادیات دست به یغما نهاد

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش

از آن سبیکه‌ی زر کافتاب گویندش

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

دیده راز تو فاش کرد ازآنک

تویی در جمله عالم آشکارا

چو دست او فرو شوید ز هر کار

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد

زدند کوس رحیلش وزین سرای سپنج

خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان

ترا بقتل احبا مواخذت نکنند

تا از چه گلی که از تو خالی

نیز گویند کو وزیرش بود

چو بیخود از دلی آهی برآید

ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت

اهل دینار کجا امت دیدار کجا

از خجالت خجل شود خورشید

این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست

جان به ترک دل بگفت از بیم هجر

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا

به نزدیک پدر یک روز جا کرد

ای دم تو قوت عروسان باغ

از دهانت چو گوش را خبر است

عاشقان تو نیک معذورند

رموز کشف و کرامات سالکان طریق

دلم چگونه نماید قرار در صف عشق

داد از دل پر طمع چه دارم

میان روضه‌ی خضرا روان شد چشمه‌ی روشن

در آن هنگام کاستیلای عشق است

تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم

بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت

خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده

گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

از نوفلیان چو بی غرض ماند

پیش که برم شکایت تو

ز غم چون خویش را آزاد پنداشت

بردر و بشکن غم و اندیشه را

گر سکندر چشمه‌ی حیوان نیافت

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

روق الغصون صنعا زینت کالغوانی

هیچ شب نیست که اندر طلبت

هان و هان راه خویش گیر و برو

نمک پاش جراحتهای ناسور

کردم کرانه ز اهل زمانه

بحر خونست ای صنم آن چشم نیست

سخنی کز تو بشنود گوشم

آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید

به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی

عشقت به بهانه‌ای دلم بستد

نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس

دمی از فکر این خالی نمی‌بود

زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته‌ای

اگر گویی سرت خواهم بریدن

در رخ او جمال یار ببین

تو خوش نشسته به تمکین و حسن از تو نهفته

چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن

وصل تو اگر به جان بیابد دل

به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم

به نام ایزد چه گنج شایگانی

آن جفاها که کرده‌ای با من

بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

جرعه‌ای خوردیم و کار از دست رفت

با غم تو چنان یگانه شدم

ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟

جوابش داد آن دلداده‌ی عشق

بی تو باغ حیات زندانیست

زیر او بالا و بالا هست زیر

فرماندهی که بر چرخ روز و شب و مه و سال

هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی

چه سود کان مه محمل نشین نمی‌گوید

پرس از حال من ز زلف خبر

شهریار جهان که در گیتی

چو دل را محرم اسرار کردند

چو عزم بحر کند نوح کشتی‌اش باشی

میراث مانده است جهان از هزار قرن

دری برج خدارت در درج احتجاب

وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان

تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک

بر گوشه‌ی عارض چو کافور

آنکه هرگز جز حدیث درد عشق

سخن در کیمیای جسم و جانست

ای عقل و روح مستت آن چیست در دو دستت

گل که باشد پیش رخسارت از آنک

دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل

بلبل گله می‌کرد ز گل دوش به سد رنگ

بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی

ندانم تا فلک را زین غرض چیست

آن که ز ابر کرمش کشت امید

ز حرف عقل کل تا نقطه‌ی خاک

ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین

دست کردی دلبرا در خون ما

نام محمدعلیش ساختند

ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی

حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم

شادم به تو و یقین همی دانم

خلق در ماتم وی و دارد

ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت

چونک به صورت تو ممثل شوی

جانا می عشق تو دلی خورد

سوی خلد رو کرد ازین تیره خاک

هیچ سنگین دل بی‌رحم به غیر از تو نبود

دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق

دل و جانم به لابه بستاند

ز الفت تن خاکی ملول شد جانش

به خون‌ریز اسیران پافشرده

به زخم سیلیش از دل برون کن

تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب

امیری که گردنکشان را بود

پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم

خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر

در پیش جنیبت جمالت

الم یان اخوانی لکم ان ترحموا

شدی هر روز افزون شوق یارش

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال

تا چنین هستیی حجابم بود

ترنوا الی بطرف مدنف خفر

اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت

زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان

مادر چو بدید حال فرزند

داری از عاشقان خویش ملال

کمند زلف مشکین تو دامم

تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند

بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت

جذبه‌ای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن

روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست

همه خطای منست این که می‌رود بر من

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد

به چشم یار رخ خوب یار می‌دیدم

به قصد کبک منظور دل افروز

از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

منتظر فیض حق بود شب و روز و گشت

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند

گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

به نیروی داد آفرین شاد زی

چو وقت آید که بر مسند نهد گام

فی العشق مذرجعتا باللیل ما هجعنا

ای ساقی ماه روی زیبا

نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی

از آتش سودای تو و خار جفایت

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی

پندار درد گشتم گویی که در دو عالم

دگر باره دولت درآمد به کار

چو پرزد دید بال خویش بسته

وهم رنجور همی دارد ره جویان را

تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی

بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی

ما را به صبح مژده همی داد

دینار جسته از زر و رخسار من طلا

چو دل در راه تو بستم ضمان کیست

کرد رها در حرم کاینات

شبی دستور را سوی حرم خواند

مختلف آمد همه کار جهان

دلم نماند و گدازید چون شکر در آب

من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم

خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین

نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد

وان را که کند ز روشنی دور

به بازی درآید چو بازیگری

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت

نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم

خاصه عشقش را که سلطان دل است

خراب و مست به ساقی جان همی‌گوییم

سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی

خاتون بکر مهوش آتش لباس را

در کجا می‌خورد مرا غم عشق

لاجرم او یافت از آن میم و دال

نه هرکس در مقام «لی مع الله»

گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »

اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است

زمانی از من آبستن جهانی

آن قدر آرزوی سجده‌ی رویت که مراست

نباید دل از دست مردم ربود

قبای عشق مجنون می‌بریدند

از آن روشنی بود کان روشنان

تو گفتی مهر کز افلاک بنمود

اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز

سر فدا کردن و سامان جستن

چرخ از بهر ماست در گردش

به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت

هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت

دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف

حلقه زن خانه به دوش توایم

دلم پر شعله گردان، سینه پردود

از جهت کشت غمش آبمی

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

مثال دلبران صیاد بودم

ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان

ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان

چون زد در عروس نومید

به یونان زمین آمد از راه دور

عجب جایی بباید بهجت‌انگیز

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین

پیش خورشید رخت چون ذره‌ای

گر جهان جملگی فنا گردد

هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند

از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان

موج طوفان فتنه‌ی تو نه دیر

به پیرایش نامه خسروی

فضایی خوشتر از فردوس باید

مسبب سبب این جا در سبب بربست

یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی

ز پس کوه معانی علم عشق برآمد

سد گل تازه شکفته‌ست ز گلزار رخش

همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا

خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه

هستی تو صورت پیوند نی

چو خوابش برد در چین دید خود را

بهاران بیاید، ببخشی سعادت

خورشید که او چشم و چراغ است جهان را

گنج کرم آمد مهمان من

سر و سامان مجو از من چو رفتی

بنشست ز باد سحری شمع شبستان

منهی عشق به دست رنگ و بوی

به بخشایش خویش یاریم ده

نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود

روزن آن خانه اگر نیستی

چه خون آشام و مستسقیست این دل

گر بر دل تو غبار بینم

فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم

روزگاری می‌گذار امروز از آن نوعی که هست

چو فرمود سالار گردنکشان

نبیند بی‌خزان کس لاله زاری

نی چپست و نه راست در جانست

تو چو شمعی و من چو پروانه

درد چون آبستنان می گیردم

با مرکز و محیط نداریم هیچ کار

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید

جز به غنیمت نشمارم غمت

ز دولت بهر کار یاریش باد

بود بر زر مدار کار عالم

هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر

دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش

هر لحظه ز حسن یوسف خود

سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو

در همه شهر ای کمان ابرو

در عشق تو بر امید سودی

پیش وجود همه آیندگان

ز چشمش اهل مجلس مست حیرت

نومید همی شود بهر غم

عار از آن داریم ازین عالم که ما

خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق

بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد

از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

نخستین خرد را پدیدار کرد

بلی شرع است ایوان الاهی

نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری

بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود

بنده صورت آنم که از او

می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع

به دل کین همی داشت ز اسفندیار

نگارد یکی نامه‌ی دلنواز

ز نشترهاش کاو الماس دیده‌ست

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده

می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال

جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم

چه خوابهای پریشان که دیده‌ام لیکن

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

که بر هر چه شاید گشادن زبند

بحر و در از بخششش صاف آمده

ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان

مردانه کنیم کار مردان

این صید بی ملاحظه غافل از کمند

سرم فدای قفای ملامتست چه باک

علاء دین اسکندر تاج بخش

من آن گوهر آورده از ناف سنگ

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

ز تندی عشق او آهن چو مومست

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

در خواب سخن نه بی‌زبان گویند

پهلوی من و تکیه‌ی خاکستر گلخن

رخساره‌ی لاله و سمن را

مرا گویند راه عشق مسپر

تنش محرم تخت افلاک بود

شیر عکس خویش دید از آب تفت

کی عشق تو را محرم شمرد

به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما

چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست

دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کامسال، دو نور از اخترم رفت

همانا که آن مرغ عرشی منم

هر لقب کو داد آن مبدل نشد

هیچ کنجی نبود بی‌خصمی

جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد

عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست

پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر

همچون هلالی گشتم چو دیدم

می‌خواست بسی دل هوس باز

ز دانش مبادا دل شاه دور

مهر و هیبت هست ضد همدگر

دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند

خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه

عالم چون را مثال ذره‌ها برهم زدیم

پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را

بار یاران بکش که دامن گل

همه موبدان را به کرسی نشاند

نه آن شد کله داری پادشاه

در وجود تو شوم من منعدم

تو قمرعذاری تو دل بهاری

خطت از پسته‌ی تو بر رسته‌ی است

زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است

به اغیار آنقدرها می‌توانست از وفا دیدن

لعل لب و زلف تابدارت

گردون کبودپوش کردست

رهائی ده بستگان سخن

رو تو روبه‌بازی خرگوش بین

جملنی جماله، نورنی هلاله

هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده

چون مه پی آفتاب رفتم

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

نگذرد بر هیچ کس از عاشقان

دری را که بندش بود ناپدید

گفت پیغامبر که ای مرد جری

رخت اندیشه می‌کشی هرجا

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید

ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل

به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا

گر مرتبه‌ی یار ز بیگانگی ماست

ز داناییت بهره پر برم

نویسد خردنامه‌ی ارجمند

کم بودشان رقت و لطف و وداد

فکرت برون کن، حیرت فزون کن

چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی

گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز

آن پری زاده مه پاره که دلبند منست

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

تازه‌ترین سنبل صحرای ناز

گفت من گفتم که عهد آن خسان

العبد لیس یرضی فی رقه شریکا

باز خندد چو گل به شکرانه

کجا آن مه کجا آن چشم دوشین

آن از پی جمالی بر سر بداشت

باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

راهروان عربی را تو ماه

هست باران از پی پروردگی

فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو

یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم

نی سر ماند نه عقل او را

رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر

از درون سوزناک و چشم تر

ساقی عشق بتم در جام امید وصال

منتظرانرا به لب آمد نفس

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست

باغ و گنج خاکی، مشعله‌ی افلاکی

کله‌دار فلک از عشق خطت

ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم

شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع

دل بسر زلف دلکش تو سپردیم

صبر که ساکن‌ترین عالم عشق است

اول بیت ار چه به نام تو بست

ناقة الله آب خورد از جوی و میغ

ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان

تا قیامت ساقی باقی عشق

گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان

عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند

دل برده شمع مجلس او

دل من باز نمی‌یابد صبر

همه آرزوها شکار تو باد

گفت عزرائیل در من این چنین

آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم

در عشق تو هر که نیست قلاش

چون سر ما مطبخ سودای توست

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول

سوگند خورم من به خدا و به سر او

سر از داد تو بر متاباد دهر

بس گریزند از بلا سوی بلا

تو قانون شادی به عالم نهادی

در آرزوی صباح جمال تو عمری

روز آن است که خوبان همه در رقص آیند

فانوس وار ما را از شمع دل فروزی

گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

در راه تو خوارتر ز حاکم

به سر بر زد ز دست خویشتن دست

می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست

چو آتش در درونت زد، دو دیده‌ی حس بردوزد

دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود

اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو

چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش

هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان

ز بی‌آبی و شوخی در زمانه

گش ایها داراغت خاطر نرنزت

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز

گر نبدی خنده‌ی صبح کذوب

من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو

پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم

چنان شدم ز غم و غصه‌ی جدایی دوست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور

تعالی الله یکی بی مثل و مانند

گفت طوطی ارمغان بنده کو

هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد

چند از من کنی سال که من

من چشم شدم همه چو نرگس

آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلی

دانا مدبری که شهنشاه زنگ را

چو از کوه دید آن شه بافرین

گرش مانم بدو کارم تباهست

نیست چیره چون ترا چیره کند

تو جانان مایی تو خاصان مایی

ای بسا سر همچنین جنبان شده

مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون

شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

مسرور عیش او را این عیش عادتی غم

چمن را سرو داد و روضه را حور

زاغ کو حکم قضا را منکرست

قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت

در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش

از باغ روی تو تا دور گشتم

دل رمیده‌ی من زخم دار صید گهیست

شمع شبستان بنشست برخیز

گر به گیتی نیست دلداری مرا

سرو سرهنگ میدان وفا را

در بیان این سه کم جنبان لبت

سقوا من نهره روض‌الامالی

برهنگان ره از آفتاب جامه کنید

مگو با ما که ما دیوانگانیم

خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم

بازم هوسی گرفت دامن

شب و روز انتظار یار می‌داشت

ای خدایا ممسکان را در جهان

آشتی و جنگ ز جذبه‌ی حق است

شیطان چو به ما رسد کله بنهد

آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده

گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار

سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن

با تو نتوان کرد دست اندر کمر

بهاری نو برآر از چشمه نوش

مکرهای جبریانم بسته کرد

قد کلفنی عشقی، الصبوة لا تشفی

هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود

زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم

به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها

میسرت نشود عاشقی و مستوری

ناوک غمزه مزن او را که او

جهان افروز هرمز داد می‌کرد

او بمانده دور از مطلوب خویش

عوض باده نکته می‌گویی

هرچه اندر دو کون می‌بینم

ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم

طیلسان داری و در بانگ نماز

بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم

تا بدیدم به زیر حلقه‌ی زلف

مقالت‌های حکمت باز کرده

ریش گاو و بنده‌ی غیر آمد او

یراد من‌الطبع نسیانکم

عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه

ز عکس حلم تو تسلیم باشیم

آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست

اگر به بام برآید ستاره پیشانی

چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

آب شیرین و سبوی سبز و نو

من رام لقاک فی جهات

هرچند که در جهان نیم لیکن

پیش آن فربه کن هر لاغری

آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر

سرو بلندم وقتی در آید

غمزهات از بیخ وز بارم بکند

جهان‌بخش آفتاب هفت کشور

ناصحان را دست بست و بند کرد

گر آن روی چون مه به گردون نمایی

این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد

گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد

روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

گرچه غمت کرد چو مویی مرا

بر آمد مشتری منشور بر دست

اینک این دریا و این کشتی و من

رایت الناس للدنیا زبونا

میان مسجد و میخانه راهی است

سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت

نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد

اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

دست ذوق از طعام باز کشید

حاجت او فهمشان شد بی مقال

چه راست می‌طلبی ای دل سلیم از او

سر تا به پای عود گره بود بند بند

باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم

دل خون شد و از دیده‌ی خونابه فشان رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

مگذار مرا به ناز اگر چند

من از بهر صلاح دولت خویش

روی خوبان ز آینه زیبا شود

از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت

فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته

دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری

با اینهمه خجالت و ذلت که می‌کشم

ما بلبل خوش نغمه‌ی باغ ملکوتیم

پای در صلح نانهاده هنوز

ملک چون شد ز نوش ساقیان مست

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت

از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او

خوشتر اسیری تو صد بار از امیری

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش

امید وصل مدار و خیال دوست مبند

کمانهای چاچی بینداختند

در وصف تو لانبی بعدی

کین چنین اندر همه آفاق نیست

ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست

شاخ طربم ز بیخ و بن برکند

حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست

چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی

یکی عیش گذشته یاد می‌کرد

این سبوی آب را بردار و رو

به چاه در نظری کردم از تعجب من

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی

از آتش عشق برفروزیم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود

خون جگرم ز فرقت تو

ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت

دماغش را چنان سودا گرفته است

این زن و مردی که نفسست و خرد

فی برق و جنتیه حیات مخلد

هم جهان در جانت می‌جوید مدام

رها کردم چنان شکرستانی

مهجورم و به روز، فراق تو جفت من

منعم مکن از صحبت احباب که بلبل

با شیر و گوزن هم عنانیم

جهان خسرو که سالار جهان بود

تو مکن با غیر من این لطف و جود

خدات گوید تدبیر چشم روشن کن

سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند

برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو

کز تن به قضا بسته‌ی سپهرم

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

اشک چون سیم و رخ چو زر کردم

دلش گر چه به شیرین مبتلا بود

گر مر او را این نظر بودی مدام

ایا ساقی جان هر متقی

گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد

تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم

این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل

یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن

دامن عافیت ز دست مده

سرو سر خیل شاهان شاه آفاق

پای داری چون کنی خود را تو لنگ

فطوبی لسکراء من مغنم

ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی

جز از لب لعل جان ننوشم

تا به غایت ما هنر پنداشتیم

برخیز که در سایه سروی بنشینیم

گر جان منست ازو به جانم

ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه

چون برآمد روزگار و پیر شد

یار موافق تا صبح صادق

کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو

هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد

تغافل می‌زنی گر یک سخن سد بار می‌گویم

از شقایق در میان سبزه فراش ربیع

کجا دیدست بیجاده چنان خال

پناه ملک شاهنشاه طغرل

تو فرشته‌ی آسمانی یا پری

می‌زند سال‌ها در این مستی

عشق جانان چو سنگ مقناطیس

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی

از خسیسی که هستی ای ملعون

حسن را تا کرده‌ای بازار تیز

چو ما با ضعف خود دربند آنیم

همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط

هذا حبیبی هذا طبیبی

در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب

فما مل من ذاق الصبابه و الهوی

مبین به ظاهر بی‌لطفیش که هست بتان را

از کلک نقشبند قضا در تحیرم

درنیامد ز راه دیده به دل

ز پرگار حمل خورشید منظور

سیل چون آمد به دریا بحر گشت

گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر

اندر چمن ز غیب غریبان رسیده‌اند

ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی

ننهد پای تا نبیند جای

شاهد جانم و دلم غم اوست

ز مظلومان عالم جور برداشت

هر پیمبر امتان را در جهان

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر

من چنان در عشق غرقم کز توام

چون عشق بنا نهاد ما را

رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد

بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست

ره بیرون شد از عشقت ندانم

یگانه دوستی بودم خدائی

مردم نفس از درونم در کمین

تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی

در این سرما به کوی او گریزیم

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل

ای دوست برآور دری از خلق به رویم

هرچه دانی از جفا با من بکن

گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب

چون به دور و تسلسل انجامد

بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد

ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان

آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق

بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان

از برون جهان وفا هم نیست

به کوه انداختن بگشاد بازو

گفت کو پایم که دست و پای رفت

و نشرب من عذب لقیاکم

صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان

یک دمی سنگ زند بشکندم

جرم می‌آید زمن تا عفو می‌آید ز تو

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

وز بزرگی اگرچه در کارست

ز تاریکی در آن شب یک نشان بود

سنت بد کز شه اول بزاد

کم زد آن ماه نو و بدر شد

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

تا لب قند خوشش پندم داد

روزی که برید از ره این کشته عشقش

هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر

بس بوالعجب و بهانه‌جویست

فریدون دوم جمشید ثانی

زن در آمد ازطریق نیستی

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!

بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت

فرع سماع آسمان هست سماع این زمین

بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت

مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی

ولی در پای تو گشتم بدان بوی

چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند

من ترا افسوس می‌کردم ز جهل

چو بردابرد حسنش دید جانم

آنچنان عقل را چه خواهی کرد

کی شود این روان من ساکن

هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست

پیر مغان گرت بخرابات ره دهد

جان و جگرم بسوخت هجران

که با یاران جماش آن دل‌افروز

کز شکسته آمدن تهمت بود

پرده‌ی ناموس کی خواهی درید؟

بر تو ای ماه آسمان و زمین

وگر هزار دل پاک را به هر سر راه

جگرم پاره است و دل خسته

چنان به پای تو در مردن آرزومندم

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم

شد از چشم فلک نیرنگ سازی

گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی

دشمن شادکام بسیارند

چون ز درد توست درمان دلم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی

نشانم ز کنج صوامع مجوی

غمگنان را هر زمان در کنج عشق

دگر ره شادمان می‌شد به امید

دید صدیقش بگفت ای آفتاب

کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت

ما پادشاه رشوت باره نبوده‌ایم

انگشتری است پشتم گویی

خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو

خادم و فراش تو رضوان سزد

غلام عشق شو کاندیشه این است

خلق حق افعال ما را موجدست

دو چشم خویشتن در غیب دردوز

نتواند رفت قطره در بحر

درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی

مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو

نفیر عاشقان در کوی جانان

عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند

قلم زن چابکی صورتگری چست

معجبی یا خود قضامان در پیست

پرده چنان زن که بهر زخمه‌ی

چونک در عاشقی حشر کردند

کس ندارد طاقت ما آن نفس

دارم هوس و نمی‌دهد دست

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک

من به کرانی شدم از دست هجر

چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی

تا چه عالمهاست در سودای عقل

در هوس مشتریت عمر رفت

نوحه از اندوه تو تا کی کنم

ای عمر عزیز عمر ما باش

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن

مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت

چون زند غمزه چشم غمازت

مژه چون کاس چینی نم گرفته

حیله کردند آمدند ایشان بشیر

نداک سکرة الارواح طرا

تو صورت این سماع بشنو

ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی

تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام

حاجت صحرا نبود آیینه هست

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

خدا داند کز آتش بر نگردم

طایفه‌ی نصرانیان بهر ثواب

امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو می‌افکنی

هرگه که برون آید از چشم تو اخباری

چون دید مرا بخرید مرا

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

گر برآریم فغان از غم دل معذوریم

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

ز بادام تر آب گل برانگیخت

آنک زلف جعد و رعنا باشدش

ورنه اینک می‌برندت کشکشان

ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب

خرد که گرد برآورد از تک دریا

یک نگاه لطف از چشم تو ما را می‌رسد

دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را

ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست

دگر ره بود پیشین رفته شاپور

حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف

مست شوند چشم‌ها از سکرات چشم او

خوش خوش بربود جان شیرینم

آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست

انکار مهر سد ره سد تغافل است

دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی

آن که تاج سر من خاک کف پایش بود

بتان چین به خدمت سر نهادند

چون سزای این بت نفس او نداد

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم

مبر ظن کز سرم سودای عشقت

نمی‌دیدم به سویش تا نمی‌شد مدعی غافل

ز سبزه یافتند آرامگاهی

هر غلام و هر کنیزک را ز جود

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

تا پاک نگردی از وجودت

بگشا دهان خود را آن قند بی‌عدد را

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری

گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم

ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف

چه می‌خواهند ازین محمل کشیدن

چون قضا آید فرو پوشد بصر

جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او

اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی

لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم

دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت

فلک را چتر بد سلطان ببایست

برتر از نوبت ملوک باقیند

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت

از عکس جمال جان فزایت

ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته

دشمنت راکه برو حبس مبست حیات

بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف

در آن مهتاب روشنتر ز خورشید

ماهی خاکی بود درویش نان

نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل‌ست

چو بنمایی ز خوبی دست بردی

به گرد نقطه خوبی و مستی

جان را مگر به مشعله‌ی دل برون برم

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ

به گرداگرد آن ده سبزه نو

بنده‌ای داریم خاص و محترم

گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام

از نهانی کس ندیدت آشکار

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من

ما و میخانه که تمکین گدایی‌در او

گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

برایی لشگری را بشکنی پشت

ور به خواب آییم مستان وییم

گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری

ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام

نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی

کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی

ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش

سر نهاد و خواب بردش خواب دید

مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی

چون گذشتم ز عقل صد عالم

زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش

خانه‌ی دل را به دست شحنه‌ای خواهم کلید

جان گرامی فدای خاک رهت باد

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

گل از گل تخت کاوسی بر آرد

چون تحری در دل شب قبله را

یا نعم ساقی حلو التلاقی

بهر خورشید کان چو منتظر است

تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت

طالب عشقی دلی چو موم به دست آر

تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان

در آن صحرا فرو خفتند سرمست

مسندت من بودم از من تاختی

دهان گور شود باز و لقمه ایش کند

چو خورشید از رخ تو ذره‌ای یافت

تو بر آنک خلق را حیران کنی

نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد

در مانده‌ایم با دل غمخواره می کجاست

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

مهین بانو که پاکی در گهر داشت

هر که محراب نمازش گشت عین

چه مرد آن عتابم خیز یارا

شما و هر چه مراد شماست در عالم

تو می گفتی مکن در من نگاهی

الوداع ای سر که ما را می‌برد سودای عشق

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد

از شر نفس و فتنه‌ی خلقش نگاه دار

کین سبو پر زر به دست او دهید

ادعوه سرارا و انادیه جهارا

شرح سر زلف تو دهم من

مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو

خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت

شه مسکین از اسب افتاد مدهوش

مرغ بی‌وقتی سرت باید برید

دل گفت که جان سپارم آن جا

نفس اناالحق تو منصور گشت

باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست

با ما سبک عنان و به غیری گران رکاب

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

این چه اندامست و موج‌انگیزی از آب زلال

نه صبر آنکه دارد برک دوری

خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو

دل سخن چینست از چین ضمیر

شحنه‌ی سودای او شوریدگان عشق را

بیا نزدیک و بر رویم نظر کن

دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک

هر شبی جادوان بابل را

جز فلاطون خم نشین شراب

مده ناخوب را بر خاطرم راه

هست هشیاری ز یاد ما مضی

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

به سال‌ها بربودم من از عدم هستی

ما جوی نه‌ایم بلک آبیم

عجب که باده‌ی رشکی نمی‌رود در جام

مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان

رسید شاه سواری که در حوالی او

به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد

نفحه آمد مر شما را دید و رفت

گر نخریدست جهان را ز غم

جز هوای توام نمی‌سازد

بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم

گر چه توانی چاره‌ام سهل است گو دردم بکش

هر که ندارد خبری از سماع

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

که از بیم پدر شد سوی نخجیر

چند حرف طمطراق و کار بار

گریزپای رهش را کشان کشان ببرند

نیست نور شمع هست آن نور شمع

خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق

نگار آشنا کش دلبر بیگانه سوز من

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

دلم نهاد بنای محبت چو توئی

اگر خار و خسک در ره نماند

نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

صد جهان خون و صد جهان آتش

گر خیال تو در فنا یابم

پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش

مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست

تا چه کند با رخ تو دود دل من

به طاعت خانه شد خسرو کمر بست

گر بپیوندی بدان شه شه شوی

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان

اسرار خیال‌ها نه ماییم

ز من باور کند زاهد زهی عقل

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد

کلید گنجها دادش که بر گیر

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد

یقین دان کز دم این شیرمردان

رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

گرش صدگونه حلوا پیش بودی

لیک بگریزید از سرد خزان

با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی

طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین

به خدا طوطی و طوطی بچه‌ام

یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف

قصد شکار داری یا اتفاق بستان

چند به منتم کشی کز ستمت نکشته‌ام

برآی از کوه صبر ای صبح امید

رمز الکاسب حبیب الله شنو

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان

چو حسنت می‌نگنجد در جهانی

به حق آنک نداند دل خیال اندیش

کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه

با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

مرا در کویت ای شمع نکوئی

مشورت ادراک و هشیاری دهد

دعنا ینافس فی الصهباء من سکر

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت

از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان

خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم

شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان

دو منزلند دل و دیده هر دو خانه‌ی تو

آبادی عالم از تمامیت

زانک گفتندش که فرمان آن تست

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل

در چار سوی عالم شش گوشه‌ی توتویش

کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی

رخم ز چشمم هم چهره‌ی تذرو شود

باده از جام لب لعبت ساقی طلبم

در این چمن گل بی خار کس نچید آری

اجری خور دسترنج خویشم

گفت چون خواهی بگویم آن چه‌هاست

عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا

قسمت حقست قومی در میان آب شور

در عربده افتاده از عشق چنین خوبان

سد کس به یک نگه فکنی در کمان لطف

رضوان در خلد باز کردند

ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور

و گر جان ماند و از قالب جدا شد

مجلس و مجمع دمش آراستی

آن چه باشد کو کند کان نیست خوش

دولت تو هیچ بی دولت ندید

مه توبه کند ز خویش بینی

سود ندیدیم ز نوک قلم

تار آن سلسله‌ی مشک فشان بر هم زن

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که ره دورست ازین منزل که مائیم

خواجه حیران گشت اندر کار مرغ

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه

چون رسن لطف در این چه فکند

رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق

قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت

پیام من که رساند به یار مهرگسل

آن چه قد بود و چه قامت که ز نظاره‌ی آن

ملک چون آهوی نافه دریده

صد هزاران قرن ز آغاز جهان

از طرفی روح امین آمد پنهان

وی بسا آتش که از دل در غمت

همه شب چون عصا افتاده بودیم

مست و خنجر به دست می‌آید

چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من

غلام همت آن نازنینم

نشسته پیش تختش جمله شاهان

خانه‌ها سازد پر از حلوای تر

دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست

شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود

یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری

فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد

اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر

اینست آن که امروز

شنیدم من که آن فرزند قتال

طوطیی زان طوطیان لرزید بس

کنار خویش دریا کردم از اشک

در عالم حسن پادشاهی

گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت

گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

چو دانه گر بیفتی بر سر آیی

دست می‌زد چون رهید از دست مرگ

چوب هم گوید بدم من شاخ سبز

شبه من غم تو روغن من مرهم تو

اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من

بر تارک و گوش و گردن من

آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف

نخستین گفت کای شاه جوانبخت

این از آن لطف بهاریات بود

چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی

روز به کار تو کی توانم برد

نرم است درشت او کعبه‌ست کنشت او

چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد

با جوانان بر در میخانه مست افتاده‌ایم

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

ز عشق او که یاری بود چالاک

قوم گفتندش که او را قصر نیست

روح دهد مرده پوسیده را

یهرق العشق دماء حقنت

دلم از غم گریبان می دراند

اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار

می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست

ابر برای شکست شیشه غنچه

تو آن نوری که پیش از صحبت خاک

کین چه غلست ای خدا بر گردنم

گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم

رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان

ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش

پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو

امید بود که کاری برآید از دستم

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد

اندر آمد چون قلاووزی به پیش

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را

گر چه بی‌دست و دهانند درختان چمن

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن

همه سعدم تویی از آن که مرا

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن

به قدر درک و دانش مرد را مقدرا می‌دانند

نسیم دوست می‌یابد دماغم

قعر چه بگزید هر که عاقلست

تعالوا ان هذا یوم عید

وصال تو یکدم به دستم نیاید

میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش

من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم اما

پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید

عهدها کردند با شیر ژیان

صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته

ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را

چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم

کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت

هر که با صورت خوب تو نیامد در کار

نه به آن ماه رو نگه دشوار

بلابه گفت کای مقصود جانم

خواست تا او سجده آرد پیش بت

چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس

ذره‌ای پیش لعل سیرابت

رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم

ساقی بیا و جام می مشکبو بیار

کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق

فروغ چشمی ای دوری ز تو دور

خواجه با خود گفت کین پند منست

بگو شکرفروش شکرین را

چونک سرزیر شود توبه کند بازآید

ای دولت مصور پیش من آر ساغر

بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید

مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول

نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل

ز ترکیب ملک برد آن خلل را

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست

با منی و من ز توام بی خبر

رنگ شاخ گل او برگ من است

نشود هیچ کم از کوکبه‌ی شاهی حسن

کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد

شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت

این درختانند همچون خاکیان

فان فارق الایام بین جسومنا

چند مخنث نژاد دعوی مردی کند

گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن

پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او

نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور

دست به تیغ چون زنی آتش شوق از دلم

مثالی داد مه را در سواری

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

ای طوق هوای تو اندر همه گردن‌ها

جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود

امروز میان به عیش بستم

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید

کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

چو از خواب اندر آید تاب دیده

چون بنالد زار بی‌شکر و گله

در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل

از یکی حکم او جهان پر شد

چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او

بلبل آوای گلستان فلک را همه شب

ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم

ز دریا در برآورد مرد غواص

همچو قندیلی معلق در هوا

صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد

از برون گفتن که شیطان گمره است

بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر

میان بادیه‌ی غم ز تشنگی مردم

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

جوابش داد کان حرف الهی

اینش گوید نیست چون تو در وجود

صد چشم شود حیران در تابش این دولت

مست آن می گر نه‌ای می دو پی دستار و دل

گوهری را زیر مرمر می کشم

ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا

نه من دلشده دارم هوس رویت و بس

نظر در آینه داری و اضطراب نداری

نخستین صف توانگر داشت در پیش

روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم

رخت را صبح صادق کس ندیده است

مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت

به لطف آ ب روان است طبع من لیکن

چشم آفت مستان شده رخ طیره‌ی بستان شده

قره العین من آن میوه دل یادش باد

مبادا بی تو هفت اقلیم را نور

گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی‌چنگها

امشب به جمال او پرورده شود دیده

به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد

رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم

سخن بسیار و فرصت کم خدایا وصل چون دادی

هیچ از او در میان نمی‌آید

سایه می‌افکند مرغی بر سر مجنون و من

گوهر به کلاه کان برافشاند

چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند

ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز

اگر جانم بخواهد شد ز عشقت

تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی

در آه ما نهفته خزان و بهار حسن

تو آن نی که توانی که خستگان بلا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

جواب آنچه بایستش دریدن

نظاره به پیش در کشیده صف

آن باده انگوری مر امت عیسی را

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر

ما را ز درون موافقت‌هاست

ز هجران مردم و بر سر ندیدم

گر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیر

به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش

بر آن آزاد سرو جویباری

چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم

بس دل پرنور و بسی جان پاک

ور بگوید که که را دارد دوست

کدام عقل روا بیند این که من تشنه

ز تو گفتم ستمکاری نیاید

مهر رویت می‌نهد هر روز مهری بر لبی

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت

نشستم بر آن ناقه‌ی آل پیکر

آب گوید آسیابان را بپرس

وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد

شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین

صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی

کارداران بهار از زرد گل

خوش نرخ خنده‌ی تو به بازار آرزو

ز ماندن دست و بازو ریش گردد

تو مست خواب غفلتی و از برای تو

از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل

ناگهانی برق وصل تو بجست

علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف

بیهوده گرد عرصه‌ی جولانگه توام

ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

کزان افزون که دوران جهانست

بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر

یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست

ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را

از نوک غمزه سفته شد و خوب سفته شد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست

نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی

من خاکی کزین محراب هیچم

نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان

جنونست شجاعت میندیش و درانداز

اگر یک ذره را دل برشکافی

گر طفلک یک روزه شب‌های تو را بیند

پیش دست و قبضه‌ات میرم که خوش مردم کش است

هرکه در چین سر زلف بتان آویزد

اگر نه در خم چوگان او رود سر من

که‌ای تو بزرگ امید مردان

به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم

میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان

هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی

ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم

حلقه‌های جعد چین بر چین مه‌فرسای را

مدعی را اگر آواره نسازم ز درش

به فالی چون رخ شیرین همایون

در لاله‌زار، لاله‌ی نعمان سرخ روی

چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها

سر و سامان فدای عشق کرده

کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل

از روی عزیزی است بسته باز

شب زلفش بر قمر نهد زنجیری

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

نگارین پیکری چون صورت باغ

ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر

گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی

سر برآر از مستی و بیدار شو

واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من

سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت

نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات

رخت را با رخ یوسف مقابل می‌توان کردن

شه از بهر عروس آرایشی ساخت

یک مرغ سرود پارسی گوید

بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر

ذره‌ی سرگشته در برابر خورشید

قرارم کی بود خود در تک گور

پا به حرمت نه در این وادی که موسی حد نداشت

من ازین در به جفا باز نگردم که مرا

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

کشد گرگ از یکی سو تا تواند

نخستین گفتش ای فرزانه استاد

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه

شربتی را کو به مست خود دهد

ذات من نقش صفات خوش توست

به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم

عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد

تیر نگهم زدی چو پنهان

جوابش داد مرد نکته‌پرداز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

ز عشقت باز طشت از بام افتاد

چو مست عشق گشتی کوزه در دست

تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو

بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت

هر کرا دادند مستی در ازل

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

طبیبی در یکی نکته نهفته است

چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده

ما بال قلبک قد قسی فالی متی

سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را

این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌ست

در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا

چو راز من بر هرکس روان فرو می‌خواند

دل نیست برجا فلک بر تو دیدی

سحرگاهان که از می مست گشتم

حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست

تو مادرمرده را شیون میاموز

مرد درد تو درین ره آن است

گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک

همی بپیچم از رنج دل چو شوشه‌ی زر

تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

آیینه بخت پیش رویم

شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری

قال لا تأسوا علی ما فاتکم

اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه

باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او

با روی تو رونق قمر گم شد

شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان

هوا بادیست کز بادی بلرزد

شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی

زهی حلوای گرم و چرب و شیرین

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

به مرغی جبرئیلی را ببندیم

هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست

از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

دهان جز من از جام لبت دور

ما را به از این دار و دل ما به از این جوی

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا

و چون شدند همه سخره سال و جواب

عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب

ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر

دارنده تخت پادشاهی

غراب بین نایزن شده‌ست و من

به حسن خود تو شادی را بکن شاد

از لطافت که رخت را دیدم

الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم

گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی

گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش

به شیرین گفت کای چشم و چراغم

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل

عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی

به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت

ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینه‌ی خود را

به اورنگ لطافت تا به محشر

سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب

بحکم آنکه آن کم زندگانی

ز دستت بیستون آمد به فریاد

ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان

سجاده به می داده وز خرقه تبرایی

تا گوهر حسن تو بدیدیم

خوش می‌گذری غنچه گشای چمن کیست

از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم

چرا چون لاله خونین دل نباشم

زهی چشمم به دیدار تو روشن

میان ما، نه عقدی، نه نکاحی

لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا

نعل آنست که بوسه گه او خاک بود

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو

هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت

طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام

هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو

باریدن بی‌دریغ چون مل

با تست همه انس دل و کام حیاتم

گر غیر تو ماه باشد ای جان

بس عجب کاری است بس نادر رهی

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را

با که گویم غمت که در مجلس

گرم رانی بگو تا باز گردم

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش

درین دور هلالی شاد می‌خند

نشاندش رو به روی و پرده برداشت

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان

مجلس گرم پرحلاوت او

در خشک و تر جهان بتابیم

ترکی که ازو خانه‌ی من رفته به تاراج

که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم

آب رود نیل را از دست ناید رفع آن

شهنشه پای را با بند زرین

گدای کوی تو گشتم به شاهی

از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو

بسی در گفتگوی دوست بودیم

هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم

ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم

شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین

روی تو مگر آینه لطف الهیست

ز واپس ماندگان ناید درست این

به سنگ و آهن از من یار گشته‌ست

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند

آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند

بنده می‌خواهی ز خدمتکار خود غافل مباش

چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود

چون محال است رساندن به هدف تیر امید

جوابش داد کاین ما هم شنیدیم

آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او

فریاد ز تیرهای غمزه

همه فارغ ز امروز و ز فردا

به جان عشق که از جان جان لطیفتر است

ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا

شکسته گیاهی من خشک مغز

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

شکوهش پنج نوبت بر فلک برد

غم دیرین مگو در سینه دارم

جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی

همچو عنبر حمایلیم همه

چشم نرگس خیره در من مانده‌ست

داد منجم نوید، گفت که با اخترت

گر کرامت نشمارند می و مستی را

لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم

همه گفتند چون ما در زمین آی

از آن باده که زردست و نزارست ولیکن

بدرد زهره او گر نبیند

در جهان جان حقیقت‌بین شدیم

هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

دل پرخون من چندان نماندست

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است

جوابش داد کز چندین شهادت

زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها

بنموده‌ای از ترنج آلو

در صفات او صفاتم نیست شد

همیشه تازه و سرسبز دارش

رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم

امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند

تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست

گره بگشای با ما بستگی چند

بوستان گویی بتخانه‌ی فرخار شده‌ست

بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان

درنگر آخر که ز سوز دلم

سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان

ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن

در هم کشم طناب سراپرده کبود

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

چو تنها ماند ماه سرو بالا

گرت خوانم ماه، ماهی، ورت خوانم سرو،سرو

زیرا جز صادقان ندانند

روستایی گر بوم آن توام

من مرد خریدارم من میل شکر دارم

تا چند روم از پی او بند کنیدم

باغ و صحرا اگر از روضه‌ی رضوان بابیست

دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری

خرامان گشته بر تازی سمندی

جستی و یافتی دگری بر مراد دل

یعلم الجهر نقش این آهوست

کاری عجب اوفتاده ما را

تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش

گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسوده‌ایم

سزد گردست گیریدم که کار از دست بیرون شد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

شنیدم چار موبد بود هشیار

ایا رسم و اطلال معشوق وافی

از من پرسید کو چه ساقیست

چشم بد دیدیم ما کز زخم او

گر از فرزند آدم کس نماند

می‌خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو

بریز خون صراحی که در شریعت عشق

نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم

چو عیاران سرمست از سر مهر

شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است

شراب ما ز خون خصم باشد

رهی پیش من آمد بی نهایت

هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید

اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولی

با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

بسی کوشیده‌ای در کامرانی

به میخوارگان ساقی آواز داد

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

کافر عشق بیا باده ببین

از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم

بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت

آدم غمزده را بوی بهشت آوردند

او ز کمال دلبری زیب جمال می‌دهد

تصرف با صفاتش لب بدوزد

همطبع را نبیدش فرزانه‌وار باشد

هر چند به صورت از زمینی

چون قصه‌ی بوسه با میان آرم

دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی

تا گرم گردد هر زمان هنگامه‌ای در کوی تو

خوشا طرف بستان و فصل بهاران

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

و اکنون که به چارده رسیدی

اگر توانی یکشنبد از صبوحی کن

زهی سرچشمه‌ای کز فر جوشش

هر کجا چوگانش راند می‌رود

کریمان جان فدای دوست کردند

یک خم شدن ز گوشه‌ی ابروی التفات

ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم

بنای صنع بهر تو نامهربان نهاد

در می به امید آن زنم چنگ

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت

چون در غم دوست جان بدادیم

جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن

نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست

گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

نوباوه باغ اولین صلب

هنرش هست فراوان گهرش هست نکو

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

زود بردم دست سوی حلقه‌اش

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس

کف‌الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی

اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند

استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود

ای کار گشای هر چه هستند

برنا دیدم که پیر گردد، هرگز

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

پر کرده ز چشم نرگسینش

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم

توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

سری کز طوق تو جوید جدائی

بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست

مخمور توام به دست من ده

ساخته شد از برای طالبان

چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

حلقه‌ی زلف کمند آسای تو

روی تو ز باده ارغوانی

ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت

ابر هزمان پیش روی آسمان بندد نقاب

عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند

چو زلفش دید دل بگریخت ناگه

یا رب من بدانمی‌سنگ دلی چرا کند

دوش کامد با رقیبان مست و خنجر می‌کشید

هر دم از دیده‌ی قدح پیمای

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک

خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

گر جهان زیر و زبر گشت از او

زین خانه شش دری برون رفتم

گر آب فراموشی ازین بیشتر آید

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر

گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز

گر کمالم با کمال انکار چیست

تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن

از بس که بریخت اشک بر خاک

چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو

کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر

شمع را قصه‌ی پروانه فرو خوان روشن

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

اتفاقا شاه روزی شد سوار

سپهر از وی بلند و خاک از او پست

بگذار مرا که خوش بخسپم

خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد

سر سودای کسی قصد سر من دارد

از ما فروتنی‌ست بکش تیغ انتقام

مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی

بسویم بین و یک حسرت برون کن از دلم جانا

پی سپر جرعه میخوارگان

آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم

دریای جمال تو چون موج زند ناگه

دمی درمان یک دردم نسازی

اندر دل درد خانه داریم

با اینهمه بیداد که دیدم ز تو هرگز

چو سرو هر که برآورد نام آزادی

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

چه خواهد کرد شمع لایزالی

جامه برکش چونک در راهی روی

همچون جگر کباب عاشق

پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است

ساقی از آن آب چو آتش بیار

هنوزت ز کین صورت خشم پنهان

وعده تاریخ به سر نامده

نیمجوشیده عصیر از سر خم

ای یار عزیز اگر تو دیدی

چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه

بصیره اهل الله منه مکحل

چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج

از رندی و بدنامی گر ننگ نمی‌داری

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من

از پی صاحب خبرانست کار

چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی

نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او

اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش

بوی جان هر نفسی از لب من می آید

عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو

از حیای چشمه‌ی نوشش شد آب خضرآب

بربند به شاهی کمر و طوق غلامی

مجلسی افروخته چون نوبهار

چشم تو خونخواره و هر جادویی

لطف تو مطربانه از کمترین ترانه

در عبارت همی نگنجد عشق

خاکیان رو به اثر آوردند

میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق

دل خواسته بود از من دلداده ولیکن

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

غنچه به خون بسته چو گردون کمر

دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها

در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ

درده می پیغامبری تا خر نماند در خری

به درویشی بیا اندر میانه

استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد

در آینه روی یار جستم

از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص

چون به وثوق از دگران گوی برد

پس از این شب بود روز جدایی

جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم

نی که از خطت زبانم شد ز کار

عشرت اکنون علم به صحرا زد

خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد

در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

تا سخن آوازه دل در نداد

نبیذ و بوسه تو دانی همی چه نیک بود

پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ

به مرده برگذرد مرده را حیات دهد

ما ز کونین عشق بگزیدیم

مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر

ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت

صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان

در پس این پرده زنگار گون

جهان ما چو یکی زودسیر پیشه‌ورست

جفا می‌کن جفاات جمله لطف‌ست

آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد

جان مرا هشته‌ست و پیشین می رود

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت

گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

تیغ نه‌ای زخم بی اندازه چیست

صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش

گشت شب دیر و خلق افتادند

دانی تو یقین و چون ندانی

اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد

اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه

از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت

به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب

هر که بیدارست او در خواب‌تر

نماز شام نزدیکست و امشب

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را

دل پیش رخت به جان کمر بسته

عشق تو و آنگهی سلامت

زان ترا خاک در کنار گرفت

تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست

هر یک از آن آستنی برفشاند

دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را

صار روحی فی هواه غارقا حتی دری

خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست

از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا

کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر

گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن

زان نگه قافله‌ی صبر گریزان وز پی

عاریت کس نپذیرفته‌ام

در زیر گل خیری آن به که قدح گیری

سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات

کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

او بسر دجال یک چشم لعین

از پسر نردباز داو گران بر به نرد

در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای

گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر

ز سستی مرا آن پدید آمده است

از من همه رنگ زرد خواهی

تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا

کیسه‌بری چند شگرفی نمود

نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور

سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش

از تو صد فتنه در جهان افتاد

این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است

آتش زبان شوید و بگویید حال ما

کاشکی گل نقاب بگشودی

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

در یکی راه ریاضت را و جوع

همی‌زاد این دختر بر سپید

آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود

ما نیستانیم و عشقش آتشیست

چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم

خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام

اسیر بند شود هر که بنده‌ی تو نگردد

ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس

بازپسین طفل پری زادگان

ولیکن لختکی باریکتر ده

طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق

از زلف تو سرکشان ره را

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه

بجز نسیم صبا ای برادران عزیز

فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

با سپر افکندن او لشگرش

گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب

چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو

گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی

اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

دارد آن بت مژه چندان که درو

خلق دیوانه شدند از شوق او

من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم

از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند

هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای

تو به دو پر می پری و من به صد

نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر

طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

قافیه سنجان که سخن برکشند

بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا

جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش

این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک

جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان

بجز من هر کرا دیدی ز بیماران غم گشتی

روان جز لعل جان افزا نجوید

از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا

در طبقات زمی افکنده بیم

بهشتی کوثر اندر چشمه سارش

چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر

ذره می‌شو هوای جانان را

به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم

هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد

چشم مست تو گر چه درخوابست

بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

این ده و این دو امیر و قومشان

شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین

گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد

او میان بست و بیامد تا زمین

زنار نفس بد را من چون گلوش بستم

سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید

به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو

چشمه سرابست فریبش مخور

بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ

مگو باشد که او ما را نخواهد

چون نیکو باز جستم سر دریا

چو آب صاف باشد یار با یار

عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش

برویم فرو می‌چکد اشک خونین

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

اول از آن دایه که پرورده‌ای

گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره

مخمور و مست گردان امروز چشم ما را

خرمنی بودی به دشت افراشته

ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من

شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا

اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود

شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی

صد چو عالم در نظر پیدا کند

آتشی باید چونانکه فراز علمش

طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری

چنان عشق تو در دل معتکف شد

هر چه چرخ دزد از ما برده بود

تو رنجه‌ای زمن و میل من ولی چکنم

همه شب منتظر موکب صبحم که مرا

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

شد نفس آن دو سه همسال او

هنوز اندر آن خانه‌ی گبرکان

از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو

اینک موسی را عصا ثعبان شود

جز حریف ظریف نگزینیم

نازم بدان که هستم شاگرد تو

بینوائی که برو لشکریان جور کنند

ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید

رفت یکی پیش ملک صبحگاه

گل زرد و گل خیری وبید وباد شبگیری

ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی

ترک نیک و بد جهان گفته

گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود

جان و دل کردم نشان پیش خدنگ غمزه‌ات

چه فروشی آب رویم که بملک عالم

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست

او به ظاهر واعظ احکام بود

به هر کار کردم ترا آزمایش

جان شهوانی که از شهوت زهد

گر ز دلق و پوستین بگذشتمی

گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است

سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو

پیش للی سرشکم ز حیا آب شود

می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی

هر کسی کو از حسد بینی کند

از حد و غایت نافرمانی در مگذر

چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر

چون زلف پریشان را زنار برافشاند

در پرده ناموس و دغل چند گریزی

گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود

هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

خانه خالی ماند و یک دیار نه

ایا کریم زمانه! علیک عین‌الله

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

شاه را گفتند او را حجره‌ایست

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

در دام جفا شکسته مرغی‌ام

آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود

نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند

گردن و گوشی ز خصومت بری

چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبال

غم و مصلحت نماند همه را فرود راند

دیده‌ی گریان من پرخون مدار

گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم

چون به ما زین بتر شوی که شدی

اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر

یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع

همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی

سرسیه چون نامه‌های تعزیه

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

اینجا سر بازارچه‌ی لعل فروشیست

چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی

ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو

غلط گفتم که اندر مسجد ما

چه می‌گویم چه بالا و چه پستی

خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی

گر نه هدهد ز سبا مژده‌ی وصل آرد باز

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

تا تو لب بسته گشادی نفس

چه جا آنجا که یار آید ز در باز

برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن

مدتی زن شد مراقب هر دو را

گفته‌ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

در تاب مرو گر دل گمگشته‌ی ما را

به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل

مایده از آسمان در می‌رسید

کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند

درخرام ای جان جان هر سماع

تا در ره نامرادی افتادیم

گفتم که دلا بیار مهره

به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

طفل با دایه نه استیزد ولیک

بر سر سرو زند پرده‌ی عشاق، تذرو

ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم

او به حمام زنان دلاک بود

برو ای مرغ خانه تو چه دانی

پیش تو سبب چیست که ما کم ز رقیبیم

خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت

دل از وفا به تو می‌داد دست عهد ابد

شاه در آن ناحیت صید یاب

من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب

دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان

آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار

سحر رسد ز ندای خروس روحانی

مردیم به آن چشمه‌ی حیوان که رساند

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

کای لطیف استاد کامل معرفت

برآمدن عید و برون رفتن روزه

گر درآید عاقلی گو راه نیست

چون خدا از خود سال و کد کند

که رفت در نظر تو که بی‌نظیر نشد

بنده‌ی بسیار خواهی داشت در فرمان خویش

خوشا وقتی که مستان جام نوشین

گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است

خواستم تا دین ز شه پنهان کنم

حکیم این راز را خود پرده در شد

ولیک آن کو به زندان خفته باشد

تا که بدید چشم من، چهره‌ی جانفزای تو

در این زمان که خمارم مطیع من می باش

اگر مهربانی بپرسد مرا

خدود الغید تحت الصدغ ضاهت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

از درم و دولت و از تاج و تیغ

گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای

طوطیک پنداشته کین گفت پست

دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو

کشیده باد مرا میل آهنین در چشم

مگر خونم بخواهد ریخت امشب

ایزد برای لذت وصل آفرید و بس

تیغ زنان چون سپر انداختند

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم

هم چرخ خرقه‌پوشی در خانقاه عشقت

رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد

ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است

نقش جمالت نگارخانه‌ی مانی

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

عمر همه رفت و به پس گستریم

عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر

گر درآید عاقلی گو راه نیست

چونک هوشش رفت از تن بی‌امان

چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی

بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حسن

از آن چین زلف تو شد جای دل

ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست

زانسوی عالم که دگر راه نیست

شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت

ای عطای دست شادی بخش تو

اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده

رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما

دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان

منزلگه انس تو سراپرده‌ی قدسست

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش

سهم زده کرگدن از گردنش

سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده

هیچ گل دیدی که خندد در جهان

یافت شد واندر فرح در بافتیم

گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را

رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو

موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است

کم کش ایشان را که کشتن سود نیست

برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری

جمله‌ی روی زمین موسی گرفت

گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

چون دهم جان کفنم پینه‌ی مرهم گردد

من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

مرغ هوا در دلم آرام گرد

غیردانست که از مجلس خاصم راندی

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

رفت عزرائیل سرهنگ قضا

گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر

بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود

ور کنم یاد ناوک چشمش

نه چابک‌تری از تو هست ای اجل

پنبه‌ی آن گوش سر گوش سرست

اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد

ماهیان جان ما زنهارخواه

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم

چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد

به من لطفی نداری ورنه می‌کردی سد آزارم

این تذروان نگر که در رفتار

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این به آب رخ برتاب

وان امیران دگر اتباع تو

دل ایستاده به دریوزه‌ی کرشمه، ولی

رهبر کن جان‌ها را پرزر کن کان‌ها را

بهر خوردن جز که آب آنجا نبود

ای بسا دست که خایند حریصان حیات

برخاستم که دست دعایی برآورم

گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت

مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا

دید بنوعی که دلش پاره گشت

بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان

آن لب که بود کون خری بوسه گه او

گر سفالی یافتی در راه عشق

چند کس را نییم خاص چو زر

امید من از طایر وصل تو بریده‌ست

دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش

ز تاب آتش سودای عشقش

دشمن جانست ترا روزگار

تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی

آن کس که خرد دهد خرد را

جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش

وارهیدیم از گدایی و نیاز

رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید

هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل

دست مرا که ساخته‌ای زیر دست غیر

ظاهرش می‌گفت در ره چست شو

همه کار بازیچه گشته است از آنک

اندر آبی که بدو زنده شد آب

خون رز بر چهره‌ی گل نوش کن

جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا

ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا

گفتمش دیوانه‌ی زنجیر زلفش شد دلم

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

تا سر این رشته به جائی رسید

به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی

لیتنی یوما اخر میتا فی فیه

جو کجا از کاه خشک او سیر نی

درمان ز کسی دگر نجویم

ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد

با دلم کس نمی کند پیوند

ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج

حکم چو بر عاقبت اندیشیست

پشت رقیب را همه قربست و منزلت

این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست

عالمی است اشراق نور آفتاب

منم در موج دریاهای عشقت

ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب

نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم

جان درازی تو بادا که یقین می‌دانم

پای درین بحر نهادن که چه

چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو

گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو

وابتغوا من فضل الله است امر

سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل

ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه

گفتم از محمل آن جان جهان برگردم

من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر

چون خم گردون به جهان در مپیچ

این شعله‌های ظاهر و باطن گداز هجر

بشد عمری و از خوبی آن مه

به کار افتادگی خویش هرگز

از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون

بر بی کسی من نگر و چاره‌ی من کن

درین بتخانه تا صورت پرستی

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گفت چو بر من به سر آمد حیات

تو نشسته در مقابل من و سد خیال باطل

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

دام و دد جمله همه اکال رزق

ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم

آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود

دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل

آتش از غیرت این خانه به خود خواهد زد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

به جذبه‌ی نگهی کز پیش کشان می‌برد

دگربار این دلم خوابی بدیدست

جانی که بر افروزد از شمع جمال تو

درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را

به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم

گر دولت وصلت بزر و سیم برآید

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

چون ملکان عزم شد آمد کنند

فرماندهی کشور جان کار بزرگیست

آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را

هر کسی در مکسبی پا می‌نهد

بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است

به راندن از تو شکایت کنم خدا مکناد

ورای پاسبانی پادشاهیست

مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز

کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی

در بیابان آرزومندیت

قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم

ره نظارگیان بسته به مژگان فرما

از حد گذشت ناله و افغان عندلیب

این خرد خام به میخانه بر

در خطاب آدمی ناطق بدی

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند

اگر تو مشترییی گرد مه گرد

بحثشان بسیار شد اندر خطاب

چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان

یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن

مشنو که سر زلف عروسان بهاری

به صورتخانه‌ی چین گر قد و عارض عیان سازی

بر سر آن جیفه گروهی نظار

دادیم جان به راه تو ظالم چه می‌کنی

بر راه گلو گذر ندارد

مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز

جام مردان بیار تا کامروز

ای عقل برچین این دکان از چار سوی عافیت

گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

شاه احول کرد در راه خدا

آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد

چو برنجد بی‌نوا مانند خلق

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی

با من آواره مردم تا به کشتن همرهند

آن ماه تمامست که برگوشه بامست

وضع بدمستانه‌ات زد مجلس یاران بهم

زین همه الماس که بگداختم

می‌توان مرد بهر آن هجران

جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام

زنده‌ی بی سر از آنم که چو شمع

ما و یاران همدل و همدم شویم

هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من

همه بتخانه‌ی چین نقش و نگارست ولیک

قد خمیده ما سهلت نماید اما

بگذر از این پی که جهانگیریست

خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع

مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق

که نه حبس باد و قولنجت کند

که خوابی دیده‌ام من دوش ای جان

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور

ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی

بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی

هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند

من صوفی باصوفم من آمر معروفم

گه دلم باد تافته گوییست

جان من جرعه‌ی عشق تو نریزد بر خاک

زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات

گوش دو ماهی زبر و زیر تو

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

ما فاز عاشق بمحیاک ساعه

بس عجب آمد ورا آن بانگها

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی

خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل

ما را خیال دوست بفریاد می‌رسد

کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را

شحنه مست آمده در کوی من

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی

آب چو خاکی بده باد در آتش شده

رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم

بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست

بود هنگامه‌ی من گرم چنان ز آتش شوق

حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم

و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

تازگیش را کهنان در ستیز

چند گویی قصه‌ی ایوب و صبر او بس است

اما چنین نماید کاینک تمام شد

تهمتی بر بنده شه را عار نیست

خاصه کنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او

بهر آن نا آشنا می‌رم که فرد از همرهان

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر

موی تراشی که سرش میسترد

شدم چون رشته‌ی‌ای از ضعف و دارم شادمانیها

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر

با سر زلفت تو دو عالم را

هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی

ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام

به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها

پیش تو از نور موافق‌ترند

باز آمدی و شعله‌ی شوقم به جان زدی

جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی

او به صنعت آزرست و من صنم

از طرب باد تو و داد تو

نه بجز سوسن ایچ آزادست

اگر ز نرگس مستش چمن نشان می‌داد

اگر روزی غباری آید و گر سرت گردد

پیش او بنوشت شه کای مقبلم

ناقه‌ی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی

ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد

عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما

اندیشه عیش بی‌حضورش

صیدی ستاده باز که بندد گلوی جان

فغان ز دیده که آب رخم برود بداد

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

فتنه آنماه قصب دوخته

سد بلعجبی هست همه لازمه عشق

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی

جملگان بر بامها بودند شب

گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد

ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام

چون دل و چشمت به ره آورد سر

چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق

از غیب رو نمود صلایی زد و برفت

از میان جان ز سوز عشق تو

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی

سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

می نماید خط مشک افشانش از عنبر مثال

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

دانه‌ی هر مرغ اندازه‌ی ویست

غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو

هر چه در دوشاب جوشیده شود

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو

فهرست حال من همه با رنج و بند بود

بعید نبود اگر جان ما شود قربان

ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشه‌اش

روی در دیوار کن تنها نشین

لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود

ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس

می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت

ز نام تو وان نامه‌ی نامدار

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

اینک این طومار برهان منست

اگر خواهی که هر دشوار آسان بگذرد بر تو

نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای

گفت آنک با من ار یک بدمنش

دل را چو انار ترش و شیرین

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن

تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار

خلق چندان جمع شد بر گور او

پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم

چون جمال تو آشکار شود

آن یکی گنج کز جهان بیش است

جایی که بود خاک به سد عزت سرمه

در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

چونک شد خورشید و ما را کرد داغ

مکن مکن که پشیمان شوی چو بر سر راهت

ای صنم خانگی مایه دیوانگی

کعبه‌ی درویش بودی کوی او

گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن

رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری

آن پسر را کش خضر ببرید حلق

از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من

هست تهی خارها نیست در او بوی گل

تا آب زندگانی تو دیده‌ام ز دور

چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش

کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست

لعل لبست آن یا می ناب باده‌ی لعل از لعل مذاب

تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر

حق دو نشاید که یکی بشنوند

مجو پایان دریای محبت

فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا

مار موسی دید فرعون عنود

عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد

اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت

کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت

تنگ دل از خنده ترکان شکر

گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت

در آن زمان همه خون دلم به جوش آید

چه باشد سنگ بی‌قیمت چو خورشید اندر او تابد

حبذا این رخ بهشت آرا

بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک

چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

گفت فلان صوفی آزاد مرد

صیاد تهی قفس نشنید

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل

وانک ایشان را شکر باشد اجل

تو جویایی و من جویانتر از تو

چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست

مردم چشم من از بهر نثار قدمت

به دست شاهد بستان زهر گل آینه‌ایست

پای فرو رفته بدین خاک در

فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی

تا دلم بنده‌ی سودای تو شد

تو مگو مطرب نیم دستی بزن

اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند

خون شود نافه‌ی آهوی تتاری ز حسد

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه

به هست و نیست در آرد عنان من در مشت

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان

گفت من در تو چنان فانی شدم

آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا

اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک

از غایت مضایقه در گفت و گو مرا

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق

تا که دانش گم کند مر راه را

روی تو در زلف همچون عقربت

چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان

زندان بی در است کدورتسرای هجر

از بارگاه مکرمت عام خسروی