قسمت هفدهم

ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا می‌کشی

خوردم و هوش از روان بیرون فتاد

سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو

حال من در دست مجلس داستان است از غمت

ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن

همه کار با تیغ پیوسته نیست

کو نقوعی که در میانه خورم

به دل بشنوش کان ز مغز آورد

ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی

به خاقان که بادا سکندر پرست

آن کبوتر که نامه‌آور اوست

عجب ماند شه در وفاداریش

تیغ عقلی به دست مست مده

آهنین آشیان کنید امروز

که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد

نشتر راحت رسان آخر کجاست

عالی نسبیم اگر یتیمیم

چو این خصمان که از یارت برارند

زبانی که دارد سخن ناصواب

چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان

رسن زود پوسد چو باشد گیاه

کو آن دو به دو بهم نشستن

به فرمان دارای چرخ کبود

خورشید امید باز تابید

سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است

ای هفت فلک فکنده تو

به تدبیر آن شد کزان جان پاک

من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو

همان بهتر که از خود شرم داریم

هرچه داری اگر به عشق دهی

سران سپه سر کشیدند پیش

که همه اوست هر چه هست یقین

ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل‌بان

خاتم اولیاء امام زمان

به سالار چین هر زمان بزم شاه

سوختم ز آتش جدایی او

از من آموخته ترنم ساز

این بود همه بدایت خلق

سیرت او بود وحی نامه به کسری

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

همه مردم دروغ زن دیدم

این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی

بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب

بنشینم و صبر پیش گیرم

سعادت پرتو نیکان دهادش

عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند

ز درد سیاوش خروشان بدم

نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه

جان سپند تو ساخت خاقانی

رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه

گفته‌ی او آفت جان بود و تن

اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت

سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش

از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو

نگه کن که چندست ز ایران سپاه

ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد

انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌سای

ظلام مشرق بر چهر روز مستولی

اوحدی بازگشت گوشه نشین

خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج

یک نشان از درد بر دراعه ماند

ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی

چشم اینم نبود چون باشد

لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:

دل ندارم ورنه بر صید آمدی

مایه‌ی فضلش به دست آورد تیر چرخ را

ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم

انشاء الله که فتح و نصرت

طاوس غراب‌خوار هر دم

چه عجب زانکه تری لب گل

بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم

چند با دانه‌ی دل بریان

کف برآرم در دعا و شکر من

آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود

مدحت شهزاده‌های کامکار نامدار

خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی

ترک سوارست برین یک قدح

او خود آسود در کنار پدر

اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه

آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن

جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه

نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک

چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی

بهر مریخ آفتاب علم

هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد

کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را

چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم

این است که از برای یک‌دم

بر آن کارند کز کارت برآرند

که ز من مدعی فزون باشد

زمانه شد متحیر ز سخت جانی من

زدنش دلفریب و روح نواز

ای هر که بجز تو بنده تو

تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم

جان و جانان و دلبر و دل و دین

دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی

عهدی به هزار عهده بستن

در دوات دیده کلک از نوک نشتر کرده‌اند

آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی

بدین شرم از خدا آزرم داریم

مرشد صدهزار حیران کو؟

جاودانی دیده زان بحر صفا

از رحمت حق مباش نومید

راست از هیچ باب نشنیدم

وین بود همه نهایت کار

تا به آدم نامدار و تا به خاتم کامکار

کافرم گر جوی زیان بینی

دگر باره دلوش درافتد به چاه

دود سوزم به آسمان برسان

خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو »

از لعاب سحاب دیدستند

چکند چشم عالمی سوی توست

با رایت تو کنند پیوند

نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی

نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه

به خوی صالحانش پروراناد

و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی

ساغر دیگر جهة قوش، قوش

که دشمن توان بود در زی دوست

چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد

یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت

وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل

دنباله‌ی کار خویش گیرم

از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش

وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن

الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما می‌کشی

پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند

حصن بام آسمان کنید امروز

جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی

به تدبیر دشمن برآرد هلاک

یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش

هر خدنگی کز کمان افشاندمی

سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم

ز ما باد بر جان خاقان درود

ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده

کیت حق پروری در گهر طغرل است

همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو

به خاموشیش داد باید جواب

رایت رایش شکست آرد کمان سام را

گاورس ز چینه‌دان برانداخت

شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای

که ریزیم در پای تو خون خویش

از درج در و برج ثریا چه خواستی

فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه

در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن

چو بر آتش تیز جوشان بدم

گل بریان و نار دانه خورم

لیک چنان گفت که در دل نشست

مدح این استاد من، دین من و استاد من

ز گردان که دارد درفش و کلاه

انده ما برای مادر اوست

اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش

دوستی دید و نشان بیرون فتاد

چون که به آیینش پندنامه بیاگند

لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند

اول از جیب وشاقان بطر درگیرم

ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد

گیسوان در پاکشان آخر کجاست

در چار سوی امید و بیمیم

ازین خرمن مخور یک دانه گاورس

سیرت آن شاه پندنامه‌ی اصلیست

جان گدازی اگر به آتش عشق

هر دو با یکدیگر به یک خانه

ای شش جهت از بلند و پستی

پشت من چون قلم توست که مادر بشکست

صاحب حق، بهای عالم قدس،

از حجره‌ی سنگ آمد در جلوه عروس رز

کو آن به وصال امید دادن

ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم

که هر که جان رودش زنده چون تواند بود

زن افکندن نباشد مرد رائی

آن دم از من نماند جز نفسی

دیده ز دور آن قد و بالا چو دید

این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت

روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم

این کثرت نفس بهر آن بود

کنون بار تریاک زهر آمدست

همی گفتم این شوم بیداد را

چو خورشید مشعل درآرد به باغ

ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی

من و آن دلبر خراباتی

چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود

لل افشان تویی به مدحت شاه

در مجلس مستوران وندر صف رنجوران

وه چه گفتم که مدعی نی نی

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

روان سعد را با جان بوبکر

چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم

ای تو بیجا همچو جان و من چو تن

هر که خاک درگهش را گاه سازد هفته‌ای

سیبوی گفت من به معنی نحو

در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز

ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن

جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع

بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم

مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات

جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند

زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب

ز آهن هندی به عشقت تیغ او

شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست

ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی

مصطفی چشمه‌ی حیات و مرا

گرنه خاقانی مرا بند آمدی

گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم

در خرگه دوخت روبه سرخ

چونک شدی پر ز می لایزال

رومیان چون عرب فرو گیرند

خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه

من چو موسی ز ضعف کند زبان

چو از آتش خشم شاهنشهی

چون خاتم ارنه دیده‌ی دجال داشتی

کمر بست خاقان به فرمانبری

پس ازین در روان دشمن باد

چنان داند آن خسرو داد بخش

عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود

نبودیم ازین پیشتر سست کوش

دشمنان بیرون ندادند این حدیث

سراندازی که تا بود از برای گردن ملت

راوی خاقانی اینک مرحبا

خاقانی‌وار در خرابات

برو میلرز و بر خود نیز میترس

با من او را چه قدرت دعوی

چراغ مرده فروزنده چون تواند بود

گرم صحبت چو شمع و پروانه

مملوک ترا به زیر دستی

می‌روم در جستن تو جا به جا

زکریا، ندیم رحمان کو؟

بازارگان جرم و بدخشان شکستنش

سر بر خط خاضعی نهادن

گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن

هست نام علی در خاندان مصطفی

به اوج روح و راحت گستراناد

دادم اینک به تو روان، برسان

بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو

عشق را کیمیای جان بینی

خاک ز جمره‌ی سوم کرده قضای زندگی

تا وحدت از آن شود پدیدار

هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل

خضر چشمه یاب دیدستند

به پروانگی پیش میرد چراغ

که چندین مدار آتش و باد را

هیچ نبینی قدحی بوش، بوش

هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن

یک خطا در خطاب نشنیدم

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی

گفتم که چو قومند این ای خواجه‌ی روحانی

خود افکن باش اگر مردی نمائی

رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت

از کبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟!

چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو

در حجله‌ی آهن شد، گلنار همی پوشد

همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد

مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی

عقد پروین بهای لولوی توست

تن را بخورده جانت و بر آسمان شده

نعره در انداخت به بالا و پست :

بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم

چینیان چینی سجنجل کرده‌اند

پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال

همه کوه در جنگ هامون کنیم

شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

دست بر خاقان و خان افشاندمی

فی طریق الهوی کمایاتی

چون سوزن بی‌کران برانداخت

ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند

گل چو دندان پیر شانه خورم

که بدین پشت قباهای بطر درگیرم

این حدیث از دوستان بیرون فتاد

به دستور دانا رسید آگهی

آنچه در سینه‌ی برادر اوست

کنون گرمتر زان براریم جوش

پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی

به گوش اندرون حلقه‌ی چاکری

آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن

که چون ما درین بوم راندیم رخش

قبله از رویمان کنید امروز

نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد

مدحت شاه اخستان آخر کجاست

موقوف امانت عظیمیم

چو عیسی خر برون برزین تنی چند

هر که سر از پند شهریار بپیچید

از مضیق جهات درگذری

من بدو زنده دل چو شب به چراغ

ای گر بصری به تو رسیده

چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس

چه عجب گر به گوش جان همه

ای کم ز موی عاریه آخر ز چهره‌ای

دعوی کردن به دوستاری

دل طوس غمگین شد از کار اوی

با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر

به کام دوستان و بخت فیروز

جان شیرینم اوست، می‌دانی

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

چون ظاهر شد که جز یکی نیست

آتشی کز جوهر اعدای اوست

که روزی شوی ناگهان سوخته

کبوده بیامد چو گرد سیاه

یاران موافق را شربت ده و پرپر ده

به هنگام سر پنجه روباه لنگ

نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز

کیست او هر ندان بر نشناس

گفت: اهل خراباتند این قوم نمی‌دانی

شاه سکندر هدی، چشمه‌ی خضر رای او

بی منت سوال گمانت یقین شده

بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی

از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی

کسی کافکند خود را بر سر آمد

سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن

عمر می‌کاهید بی‌تو روز روز

بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند

من به معنی صدق می‌گویم

او علیه السلام و من بنده

جمله جمادات سلامت کنند

حرز امت سپاهدار عجم

ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری

او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی

گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو

در حجله‌ی طرب ز پری پیکران چین

ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی

گوئی که دوباره تیر خونین

بسی چید بر خدمت شهریار

جور می‌کش همچنین خاقانیا

به آیین خود نزل شه می رساند

طین مختوم و تخم ریحان بس

نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم

همه شروان شریک این دردند

هم از بهر مردی هم از بهر مال

چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده

امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن

تاجدار کشور پنجم که هست

ران خورشید را بدان آتش

سومین بوتراب دیدستند

فرق ناکرده فربهی ز آماس

بمان در پای گاوان خرمنی چند

او به من شادمان چو سبزه به باغ

وسعت ملک لامکان بینی

از کبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟!

بی دیده شده چو در تو دیده

کیقباد خاندان مملکت

آید از سر غیب این کلمه

ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو

دادن به وفا امیدواری

بسی دوران دیگر بگذراناد

شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی

رست از کاهش به تو ای جان‌فزا

سخن من به گوش جان برسان

بی‌ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین

چه فایده از ظهور بسیار؟

راز بگویند چو خویش، و چو توش

خرد سوخته چشم دل دوخته

چگونه نهد پای پیش پلنگ

بی زحمت خیال جنانت جنان شده

که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری

پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن

که ز یک کس صواب نشنیدم

هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت

برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی

آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی

خود افکن با همه عالم بر آمد

من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی

در پس این پرده نهان بود، یافت

برین صفت رود آری مه چهارده هم

گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی

زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو

بپیچید زان درد و پیکار اوی

رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد

پای طرب را به دام کرد درافگند

کهف ملت، نگاهبان ملوک

شب تیره نزدیک ایران سپاه

ناموس نوعروس سلیمان شکستنش

کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم

هم بر اعدایش موکل کرده‌اند

بسی چربی آورد با او به کار

نمردود به آسمان برانداخت

بدان مهر خود را به مه می‌رساند

مار و مرغم که خاک و دانه خورم

بکوشیم تا چون بود در جوال

دشمنان هم دریغ او خوردند

به مهمان خاقان چین آمدیم

بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن

داغ شاه جهان کنید امروز

خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد

که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان

نکرد آن جفاپیشه فرمان من

چنین داد پاسخ که از مهر تو

او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد

روشن و راست همچو شمع از نور

نقلی که نهی دل را در حجره‌ی مریم نه

همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان

از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا

جوی امید رفت خاقانی

هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی

طلایه شب تیره بهرام بود

بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم

من آن شیرین درخت آبدارم

چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش

کیست به گیتی خمیر مایه‌ی ادبار؟

ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار

از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد

گاهی او آسمان سوار و مرا

من کیم نکته دان موی شکاف

ازین نه گاوپشت آدمیخوار

گره ز ابروی خویش بر گوشه نه

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان می‌بایدت

و امروز به ترک عهد گفتن

بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر

دل پاکش جنان پر طرب است

واجدی و وجدبخش هر وجود

ای هر که سگ تو گوهرش پاک

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

گوشه‌ی چشمی فکن سویم به بینائی که داد

روح چو ز مهر کنارت گرفت

گر در نظر تو کثرت آید

یا تاج زر از سر شه زنگ

که آن زن زنی پارسا گوهرست

بس بس از دانه مرغ خواهم خورد

اگر چه ملک داشت بالاترش

کشتی بهروزی از دریای غیب

بدان دل که از راه فرمانبری

ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری

سپه را چو دل داد خسرو بسی

بازوی زهره را به نیل فلک

دشمنانش کز فلک جستند سعی

بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش

بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار

جهانجوی را کمترین چاکرست

نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی

راست روشن ز بنده کردش دور

رخ بی گنهی ز من نهفتن

کند میهمان را پرستشگری

خبر من بدان جنان برسان

بر در شاه اخستان بیرون فتاد

وای هر که نه با تو برسرش خاک

زمان تا زمان گشت مولاترش

وانچه نادیده چشم آن بینی

همی بینم که عنوانش به خونست

وحدت بود آن، ولی به اطوار

که بیدل نیاید که باشد کسی

نه فرمان این نامدار انجمن

لیک ازو بانگ آب نشنیدم

حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت

کمندش سر پیل را دام بود

لافی که زنی جان را از زاده‌ی مریم زن

که بر گوشه بهتر کمان را گره

روحت چنانکه عقل نداند چنان شده

آن که به اقبال او نباشد خرسند

کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی

گویی که عذار رز دیوار همی پوشد

خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی

فراوان نشانست بر چهر تو

چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم

که هم حلوا و هم جلاب دارم

یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو

که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم

چون صبا در شتاب دیدستند

از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی

سره و قلب دهر را صراف

وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش

وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا می‌کشی

تیغ قزل ارسلان برانداخت

چه غم ار من یاوه کردم خویش را

مرغ مالنگ و باسمانه خورم

روح شود پیش تو جمله نقوش

تکیه بر بنیاد مختل کرده‌اند

بوالمظفر نشان کنید امروز

روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش

مصطفی بر براق و دست مرا

او اگر شیشه است من سنگم

اگر زهره شوی چون بازکاوی

به آهستگی کار عالم برار

تا به جایی رساندت که یکی

ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر

گیرم دلت از سر وفا شد

چار ملت را سوم جمشید دان

چون سر کثیر جمله دیدی

هین سلامت می‌کند ترجیع من

ای خاک من از تو آب گشته

نخست از من قناعت کن به جلاب

جانم از اقلیم آسایش غریب آواره‌ایست

نوبت آن شد که زنم چرخ من

ور جوابی دهد تو را کرمش

زینسان هزار کام دل و آرزوی جان

بکند این گرانمایگان را ز جای

کمر بسته‌ی توست در ملک شام

برد آب روی بد دینان صفای رای او

شمع را در سرای خویش افروخت

ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی

به شهر شما گر بلند آفتاب

هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق

بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن

بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم

چو پایه دهد مرد را شهریار

نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن

تاج سر و گوهر سلاطین

بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ

در اندیشه می‌بود تا وقت شام

شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت

برآورد اسپ کبوده خروش

یک دکانی فقاع اگر یابم

آفتاب منی و من به چراغت جویم

گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نه‌ای

سر آزاد کن دور شو زین میان

بحر جود اخستان گوهر بخش

هر که نخواهد همی گشایش کارش

نزد با دلیر و خردمند رای

که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب

تا دل ایشان ازین غم شعله‌ی آذر گرفت

ز لشکر برافراخت بهرام گوش

لافی که زنی باری با شاهد محرم زن

بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب

بی طمطراق عقل فضولی عیان شده

گو: بشو و دست روزگار فروبند

پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی

دل پروانه را به آتش سوخت

باید که تو این اسار از خلق بپوشانی

ببند این در بیم و راه زیان

چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم

شاه گیتی‌ستان کشور بخش

در هلال رکاب دیدستند

خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم

درین خر پشته هم بر پشت گاوی

که در کار گرمی نیاید به کار

رحم به جان غریبم کن به جان مصطفی

او اگر آینه‌ست من زنگم

آن دعوی دوستی کجا شد

چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد

کثرت همه نقش وحدت نگار

وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می‌کشی

بنگر به من خراب گشته

بل گوهر تاج از آن دولت

از جهان و جهانیان بینی

که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟

به من شیفته روان برسان

در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش

عشق عزل گوید بی روی پوش

به‌دل شربت سه گانه خورم

به گوهر کنیز و به خدمت غلام

زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی

نباید که برگیرد از خود شمار

کامتحان چشم احول کرده‌اند

که فردا چه برسازد از تیغ و جام

ز مشرق کند سوی مغرب شتاب

بسا تشنه که بر پندار بهبود

تا رسیدم به او تباه شدم

با یکی عشق ورز از دل و جان

بسی گشت چون چاکران گرد من

من با تو به کار جان فروشی

والله که زیبا می‌کشی، حقا که نیکو می‌کشی

به من دل‌شده، اگر بتوان

به بالاترین پایه پستی کند

مگذار که عاجزی غریبم

همچو گل سرخ سواری کند

تا دم آخر به سوی توست شاها روی من

چو از تیره‌ی شب روز روشن نهفت

فی‌الجمله، ز غیر دیده بر دوز

کمان را بزه کرد و بفشارد ران

ببینی که نه شاه ماند نه تاج

من آن آفتابم که اینک ز راه

لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر

هر چراغی که به باد نفسش بنشانم

کحل «ارنی انظر» در دیده‌ی موسی کش

به اول شربت از حلوا میندیش

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

بر شاه ایران شوی با سپاه

شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی

تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن

قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان

ای ملک، از حال دوستانش همی ناز

زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی

چون بر آشفتم از جدائی او

آن سالات را که من کردم

در خانه رایتش ملک الموت چون شکست

چراغ ار به گرمی نیفروختی

شربت مرد از آن دل سنگین

قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر

راویان شعر من در مدح او

از زبانش جواب دیدستند

به چندین هنر گشت شاگرد من

فریب شوره‌ای کردش نمک سود

که حلوا پس بود جلاب در پیش

وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من

زمغرب به مشرق کشیدم سپاه

از رحمت خویش بی نصیبم

کوه از قصب مصری دستار همی پوشد

نامه‌ی دوست مهربان برسان

طلایه برون رفت و جاسوس خفت

کار تو همه زبان فروشی

راه جستم به روشنائی او

تا به عین‌الیقین عیان بینی

همان دعوی زیردستی کند

این است طریق اهل انوار

سودی نداشت رایت خصمان شکستنش

نه پیلان جنگی نه این تخت عاج

تا گذشته بر او سیاه شدم

باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت

نه خود را نه پروانه را سوختی

خال «فعصی آدم» در چهره‌ی آدم زن

بی‌دست و خنجر می‌کشی، بیچون و بی‌سو می‌کشی

میر و امام امت سیف المناظرین

چون شراب از دل چمانه خورم

اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی

جمله ریاحین پی او چون جیوش

دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم

از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی

پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی

درآمد ز جای آن هیون گران

سخره بر راعشی و اخطل کرده‌اند

ای فلک، از حال دشمنانش همی خند

مکافات یابی به نیکی ز شاه

باز هم در نفس از تف جگر درگیرم

بدین شاددل شاه ایران بود

چو ما را قند و شکر در دهان هست

آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی

بایران ترا پهلوانی دهد

گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده

بر خاکش از حواری و حوران ترحم است

به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی

چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو

کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا

بند بر من نهاد خنداخند

ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی

یکی تیر بگشاد و نگشاد لب

خاطرم را که کرم شب تاب است

اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد

بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت

آخر شعر آن کنم که اول گفتم:

که یکی هست و هیچ نیست جز او

خمیر آمده و آتش اندر تنور

آن کن ز عنایت خدائی

منش دل به دانش برافروختم

می‌بین رخ جان فزای ساقی

فقعی‌کاری از دکان غمش

من مهر ترا به جان خریده

نگهبان لشگر برون از قیاس

بوستان دلم فراق بسوخت

دست تو بر نژاد زبردست چون رسید

سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ

بر ثنای او روان خواهم فشاند

شه آن کرد با چینیان از شرف

کیست او خوش نشین خوش باشی

نقل بیار و می و پیشم نشین

غم و درد بهر دلیران بود

به خوزستان چه باید در زدن دست

از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت

که فتد چون مگس به هر آشی

غمزه‌ی تو عمر هبا خنده‌ی تو عیش هنی

زو هر درم ماهی دینار همی پوشد

ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن

ای رخ تو شمع و میت آتشین

در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی

یعنی آشفته را بباید بند

درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم

کبوده نبود ایچ پیدا ز شب

که تلخک را ز ترشک باز نشناخت

خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است

وحده لااله الاهو

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

تو مهر کسی دگر گزیده

نباشد زنان تا دهن راه دور

هان، نسیمی به بوستان برسان

همان افسر خسروانی دهد

کاید شب من به روشنائی

همچو تریاک از خزانه خورم

در جام جهان نمای باقی

برنشینم در میدان قدر درگیرم

خادم ماهتاب دیدستند

گنج معنی بر جهان خواهم فشاند

نهانی در او چیزی آموختم

بد گوهرا گوهر والا چه خواستی

بدادم به خواهندگان بی‌دریغ

نشستند بر رهگذرهای پاس

که باران نیسان کند با صدف

دریغ آن دلیران و چندین سپاه

زلال آب چندانی بود خوش

باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه

که چندان به دست آرد از برگ و ساز

کی شود ای جان جهان با لب و با غمزه‌ی تو

رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری

در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی

ز حد حبش عزم چین ساختم

چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی

او عروس مرا گرفته به ناز

اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش

شب تیره بی پاس نگذاشتند

صورتم را که صفر ناچیز است

زان فقاعی که سنت عمر است

حصار چرخ چون زندان سرائیست

ز پوشیدنیهای بغداد و روم

اثری از نسیم خاک درش

شکیب آورد بندها را کلید

کس عهد کسی چنین گذارد؟

کیستم من همای گردون پر

روزم به وفا خجسته گردد

هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش

بزد بر کمربند چوپان شاه

دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار

چو یاد آیدش خوب کردار تو

که با فر و برزند و با تاج و گاه

کز او بتوان نشاند آشوب آتش

عشق روحانیست کامد قابل آب حیات

در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم

حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی

مانند محک آمد معیار همه عالم

چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن

همی گشت رنگ کبوده سیاه

همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم

من به زندان به صد هزار نیاز

عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی

دلش رنجه گردد ز تیمار تو

به من زار ناتوان برسان

از غو غصه صفر کند سینه از تو باش

کمر در بسته گردش اژدهائیست

که گردد ز خلق جهانی نیاز

به ختم ز بهانه رسته گردد

شکیبنده را کس پشیمان ندید

کو را نفسی به یاد نارد؟

زمغرب به مشرق زمین تاختم

با الف هم حساب دیدستند

رافضی نیستم چرا نخورم

ز شب تا سحر پاس می‌داشتند

که نزد در هوای هر دون پر

که بود آن گرامی در آن مرز و بوم

بتاراج بینی همه زین سپس

او اگر تیهوی‌ست من بازم

چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی

بر او طالعی دیدم آراسته

غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو

در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه

برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا

به شاهان چین دستگاهی نمود

خواجه صاحب خراج کون و مرا

چنین گفت گودرز و گیو و سران

هر سعادت، که نیست برتر از آن

ز پایینگه آفتاب بلند

چگونه تلخ نبود عیش آن مرد

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست

چون یک به یک این سخن فرو گفت

چو آب از سرگذشت آید زیانی

با یار نو آنچنان شدی شاد

نه نیکوست شطرنج بد باختن

چار سالست کز ستمگاری

نه برگردد از رزمگه شاد کس

به سیه خانه‌ی چرخ آیم و در درگیرم

در سینه‌ی آن سم نه در شربت آن سم زن

و گر خود باشد آب زندگانی

دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی

بدو گفت بهرام برگوی راست

هزار شعله برآمد چو صد هزار علم

داردم بی‌گنه بدین خواری

یارب آن قدوه را بر آن برسان

بزرگان و تیمارکش مهتران

که دم با اژدهائی بایدش کرد

فرس در تک و پیل در تاختن

در گفتن این سخن فرو خفت

او اگر سحر شد من اعجازم

کز یار قدیم ناوری یاد

خبر داده از گنج و از خواسته

از زکاتش نصاب دیدستند

که در قدرت هیچ شاهی نبود

سوی جلوه گاهش رساندم سمند

بکوبند ما را بنعل ستور

هست تیهو زبون چنگل باز

به مرغزاری کان روشنایی اندر وی

جز او هر که این صنعت آرد به کار

تا دید سنایی را در مجلس روحانی

آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد

بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس

ز بس خسروی خوان که در چین نهاد

خواجه صاحب خراح کون و مرا

که ایدر فرستنده‌ی تو که بود

بهر آن تربیت که دل خواهد

به هندوستان کاشتم مشک بید

چو بهمن زین شبستان رخت بر بند

سراینده‌ی پاسخ آمد چو باد

در خواب چنان نمود بختش

گر این دل چون تو جانان را نخواهد

گر با دگری شدی هم‌آغوش

بسا رود کز زخم خوردن شکست

شاه حالی بدو سپرد کنیز

شود آب این بخت بیدار شور

کرزوی تو کنم نوحه‌ی تر درگیرم

هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم

دلی باشد که او جان را نخواهد

با دست به دست او زین زهد به سامانی

کرا خواستی زین بزرگان بسود

هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن

نه تهی بلکه با فراوان چیز

شادی آن به کاممان برسان

بنزدیک پیران ویسه نژاد

حریفی کردنت با اژدها چند

که تا زخمه رودی آمد بدست

کز خاک بر اوج شد درختش

سحر گم شد چو رو نمود اعجاز

ما را به زبان مکن فراموش

جوی نارد از گنج او در شمار

از زکاتش نصاب دیدستند

ز پیشانی چینیان چین گشاد

بکارم به چین یاسمین سپید

ز هومان دل من بسوزد همی

کیست او پیر پر کرشمه و ناز

به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب

به هشیاری طالع مال سنج

امروز بدانست او کان صدر مسلمانی

چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا

خواهی که سنایی را سرمست به دست آری

به چین درنماند از خلایق کسی

پیش خندان لبش ز اشک چو ابر

بگفت آنچ بشنید با پهلوان

چون عراقی صد هزارت بنده

اگر ترسی از پیچ دوران من

گرت خود نیست سودی زین جدائی

ببهرام گفت ار دهی زینهار

مرغی بپریدی از سر شاخ

ولی تب کرده را حلوا چشیدن

شد در سر باغ تو جوانیم

تو شاهی قیاس تو افزون کنم

بر عروسیش داد شیر بها

ز رویین روان برفروزد همی

هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم

به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم

نیرزد سالها صفرا کشیدن

چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی

ز طوس و ز گودرز روشن‌روان

خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن

با عروسش ز بند کرد رها

دوستدارانش چاکران برسان

بگویم ترا هرچ پرسی ز کار

نه آخر ز اژدها یابی رهائی

حساب تو با دیگران چون کنم

رفتی بر او به طبع گستاخ

از جوانانش چشم عرض نیاز

آوخ همه رنج باغبانیم

بجز ماریه کس نشد مار گنج

گریه‌ی آفتاب دیدستند

که خزی نپوشید یا اطلسی

مپیچان سر از خط فرمان من

دل رستم آگنده از کین اوست

من کیم گشته در جوانی پیر

تفاخری که کند او ز روی تحقیقی

کنون کان کفایت به دست آمدش

ز آتش شوق او که در دل داشت

هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد

چه داری دوست آنکش وقت مردن

وگر پیچی از امر من رای و هوش

گوهر ز دهن فرو فشاندی

تژاوست شاها فرستنده‌ام

این فاخته رنج برد در باغ

چو بنمود شاه از سر نیکوی

چنین داد پاسخ که من روز و شب

بسا بیمار کز بسیار خواری

به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد

بروهاش یکسر پر از چین اوست

بجای نیاکان نشست آمدش

تفاخریست مسلم چو نصرت آدم

بماند سال و مه در رنج و زاری

به دشمن تر کسی باید سپردن

بدان تنگ چشمان فراخ ابروی

بر تارک تاج او نشاندی

بسی گونه زین داستان یاد کرد

چون میوه رسید می‌خورد زاغ

بپیچاندت چرخ گردنده گوش

دل آتش کباب دیدستند

از همه در نیاز ناز پذیر

چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم

بنزدیک او من پرستنده‌ام

بیاد سپهبد گشایم دو لب

پر از غم شوم پیش خاقان چین

او اگر طامع خوش آمد گوست

من ندیدم نه اهل بیتم دید

ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو

به حرمت شو کزین دیر مسیلی

اگر چه طبع جوید میوه‌تر

بیننده ز خواب چون درآمد

مکش مر مرا تا نمایمت راه

خرمای تو گرچه سازگار است

جهاندار دارای جوشیده مغز

شوم هرچ هستند پیوند من

چو شه پوزش رای دستور یافت

چو ابروی شه بود پیوندشان

به جائی میاور که این تند شیر

شود عیسی به حرمت خر به سیلی

تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو

با هر که به جز منست خار است

دل خویش از آن داوری دور یافت

صبح از افق فلک برآمد

بجایی که او دارد آرامگاه

بگویم که ما را چه آمد ز کین

به نخجیر گوران دراید دلیر

کاهل حسن المب دیدستند

خردمند کو بشنود پند من

به چشم و سر شاه سوگندشان

طبع من قانع تغافل جوست

اگر چه میل دارد دل به شکر

نشد نرم دل زان سخنهای نغز

نه دروغ است خواب پاکان زانک

چو دستور گرد از دل شه ربود

سلامت بایدت کس را میازار

در آن تندی و آتش افروختن

با آه چو من سموم داغی

بگردان پی شیر ازین بوستان

چون صبح ز روی تازه‌روئی

بدو گفت بهرام با من تژاو

بیامد بنزدیک خاقان چو گرد

اواگر هر زمان پی درویست

بایران گذارم بر و بوم و رخت

از سر صدق خواب دیدستند

پیش من خرمن جهان به جوییست

پر از خون رخ و دیده پر آب زرد

چو با شیر درنده پیکار گاو

که بد را در عوض تیز است بازار

کز او خواست مغز سخن سوختن

کس بر نخورد ز چون تو باغی

سر نامور بهتر از تاج و تخت

می‌کرد نشاط مهرجوئی

سوی ماریه کس فرستاد زود

مده پیل را یاد هندوستان

آنک اصحاب صدق زیشان پرس

طلب کرد کاید ز دیوان دبیر

از آن جنبش که در نشونبات است

بفرمود تا عذر شاه آورد

چون سرو روانی ای سمنبر

شاعر قانعم مجرد گرد

زان خواب مزاج بر گرفته

بلا بر سر خود فرود آورند

سراپرده‌ی او پر از ناله دید

وزین گفتتها بود مغزش تهی

سرش را بخنجر ببرید پست

تا کجا وز چه باب دیدستند

از همه چیز و از همه کس فرد

ز خون کشته بر زعفران لاله دید

بفتراک زین کیانی ببست

درختان را و مرغان را حیات است

به کار آورد مشک را با حریر

از سرو نخورده هیچکس بر

همی جست نو روزگار بهی

زان مرغ چو مرغ پر گرفته

همان قاصدی سر به راه آورد

که بر یاد مستان سرود آورند

آیت رحمت است کایت دهر

دبیر نویسنده آمد چو باد

درخت افکن بود کم زندگانی

زن کاردان چون شنید این سخن

برداشتی اولم به یاری

دو جهان پیش من پشیزی نیست

در عشق که وصل تنگ یابست

ببین تا ز شمشیر من روز جنگ

ز خویشان کاموس چندی سپاه

بلشکر گه آورد و بفگند خوار

بنزدیک خاقان شده دادخواه

گشاد از زر تازه گنج کهن

با دلیل عذاب ددیدستند

نه نام‌آوری بد نه گردی سوار

به درویشی کشد نخجیر بانی

چه دریای خون شد به صحرای زنگ

بگذاشتی آخرم به خواری

نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد

شادی به خیال یا به خوابست

هیچ چیزم به چشم چیزی نیست

علم بفکن که عالم تنگ نایست

روان کرد کلک شبه رنگ را

آن روز که دل به تو سپردم

عار از صحبت جهان دارم

همی گفت هر کس که افراسیاب

فرستاده‌ای را برآراست کار

نفس شیطان نماید آن حاشا

چگونه ز دارا نشاندم غرور

که سپهری شهاب دیدستند

ببرد آب مانی و ارژنگ را

عنان درکش که مرکب لنگ پایست

فرستاد گنجی سوی شهریار

هرگز به تو این گمان نبردم

فخر از این خاک آستان دارم

ازین پس بزرگی نبیند بخواب

چه کردم بجای فرومایه فور

چرا کین پی افگند کش نیست مرد

غرض من نه قیلغ و نه قباست

من رآنی فقد رای الله گوی

که چندین ترازوی گنجینه سنج

نفس بردار ازین نای گلوتنگ

یکی نامه‌ی نغز پیکر نوشت

بفریفتیم به عهد و سوگند

دگر خسروان را به نیروی بخت

گره بگشای ازین پای کهن لنگ

به نغزی به کردار باغ بهشت

کان تو شوم به مهر و پیوند

به یکجای چندان ندیدست گنج

که آورد سازد بروز نبرد

طعنه‌ی شاعران دهر بلاست

کاین نظر بس عجایب دیدستند

به سر چون درآوردم از تاج و تخت

از همه آن شگرف‌تر که به من

چون از این سرزنش بر آرم سر

به ملکی در چه باید ساختن جای

چو بر گنج دادن دلش راه برد

سوگند نگر چه راست خوردی!

سخنهائی از تیغ پولادتر

سپاه کشانی سوی چین شویم

گر ایدون که آید فریدون به من

همه دیده پر آب و باکین شویم

زبان از سخن سخت بنیادتر

نظرش بی‌حجاب دیدستند

هلاک از خود و کینه از شاه برد

که غل بر گردنست و بند بر پای

که چو او بی ز من بود بهتر

پیوند نگر چه راست کردی!

گرفتار گردد همیدون به من

ازین هستی که یابد نیستی زود

زهر بی‌لطفیی عجب خوردم

کردی دل خود به دیگری گرم

درم دادن آتش کشد کینه را

ز چین و ز بربر سپاه آوریم

چو شد نامه نغز پرداخته

ز آن نظر کشت زرد عمر مرا

به هر مرز و بومی که من تاختم

تا ابد فتح باب دیدستند

بر او مهر شاهانه شد ساخته

بباید شد بهست و نیست خشنود

نشاند ز دل خشم دیرینه را

وز دیده من نیامدت شرم

تو بمان جاودان که من مردم

که کاموس را کینه‌خواه آوریم

ز بیگانه آن خانه پرداختم

ز بزگوش و سگسار و مازندران

من که مشهور قاف تا قافم

زده از نور مصطفی خیمه

کسی گو مرا نیکخواهی نمود

ز مال و ملک و فرزند و زن و زور

رساننده‌ی نامه‌ی خسروان

تنها نه من و توئیم در دور

ز من هیچ بدخواهی او را نبود

همه هستند همراه تو تا گور

ز دارا به اسکندر آمد روان

کازرم یکی کنیم با جور

می‌زنم لاف و می‌رسد لافم

کس آریم با گرزهای گران

دست من در طناب دیدستند

مگر سیستان را پر آتش کنیم

مصطفی را ز رنج خاطر من

روند این همرهان غمناک با تو

بدو داد نامه چو سر باز کرد

دیگر متعرفان بکارند

از در روم تا به هند و ختای

چو دادم کسی را به خود زینهار

بریشان شب و روز ناخوش کنیم

یادگاری بود ز من همه جای

نیاید هیچ کس در خاک با تو

نگشتم بر آن گفته زنهار خوار

کایشان بد و نیکها شمارند

دبیر آمد و خواندن آغاز کرد

با بدان در عتاب دیدستند

زبانم چو بر عهد شد رهنمون

آری از بیم غارت گهر است

هست بر هر جریده‌ای نامم

سر رستم زابلی را بدار

رفیقانت همه بدساز گردند

بینند که تا غم تو خوردم

کب را اضطراب دیدستند

ز تو هر یک به راهی باز گردند

برآریم بر سوگ آن نامدار

با من تو و با تو من چه کردم

نبردم سر از عهد و پیمان برون

گشته نامی سخن در ایامم

مصطفی آمده به معماری

به یغما و چین زان نیارم نشست

به مرگ و زندگی در خواب و مستی

نکته دانان اگر نو ، ار کهنند

گیرم که مرا دو دیده بستند

تنش را بسوزیم و خاکسترش

توئی با خویشتن هر جا که هستی

همی برفشانیم گرد درش

آخر دگران نظاره هستند

که دلم را خراب دیدستند

که یغمائی و چینی آرم به دست

همگی پیروان طرز منند

اگر کین همی جوید افراسیاب

مرا خود بسی در دریائیست

نعت او حرز جان خاقانی است

در خراسان و در عراق منم

ازین مشتی خیال کاروان زن

چون عهده عهد باز جویند

نه آرام باید که یابد نه خواب

عنان بستان علم بر آسمان زن

غلامان چینی و یغمائیست

جز عهد شکن ترا چه گویند

که نباشد عدیل در سخنم

کز جهان احتساب دیدستند

به زیر آمدن ز آسمان بر زمین

دیدن مصطفی است حجت من

هر کجا فارسی زبانی هست

همی از پی دوده هر کس بدرد

خلاف آن شد که در هر کارگاهی

فرخ نبود شکستن عهد

کاین دلیل صواب دیدستند

مخالف دید خواهی بارگاهی

ببارید بر ارغوان آب زرد

اندیشه کن از شکستن مهد

بسی بهتر از ملک ایران به چین

از منش چند داستانی هست

این مرا مرهم است اگر قومی

چه داری تو ای ترک چین در دماغ

نفس کو بر سپهر آهنگ دارد

هیچم از طبع بر زبان نگذشت

گل تا نشکست عهد گلزار

چو بشنید پیران دلش خیره گشت

ز لب تا ناف میدان تنگ دارد

ز آواز ایشان رخش تیره گشت

نشکست زمانه در دلش خار

خستن من ثواب دیدستند

که بر باد صرصر کشانی چراغ

که به یک ماه در جهان نگذشت

بدل گفت کای زار و بیچارگان

به جای فرستادن نزل و گنج

آبم اینجا برفت شادم از آنک

یک مسافر نیامد از جایی

بده گر عاقلی پرواز خود را

می تا نشکست روی اوباش

پر از درد و تیمار و غمخوارگان

که کشتند از تو به صد بار صد را

چرا با هزبران شدی کینه سنج

در نام شکستگی نشد فاش

که نبودش ز من تمنایی

کارم آنجا به آب دیدستند

فرود آمدن چیست بر طرف راه

پس به آخر مرا دعا گفتی

یا غزل جست‌یا قصیده من

ندارید ازین اگهی بی‌گمان

زمین کز خون ما باکی ندارد

شب تا نشکست ماه را جام

آن دعا مستجاب دیدستند

به بادش ده که جز خاکی ندارد

که ایدر شما را سرآمد زمان

با روی سیه نشد سرانجام

چو سد سکندر کشیدن سپاه

کز تو ثبت است بر جریده من

چه عجب گر ز سوره‌ی والتین

اگر قصد پیکار ما ساختی

در تو به چه دل امید بندم

کرده مداحی تو مشهورم

ز دریا نهنگی بجنگ آمدست

بخوری بر آتش برانداختی

که جوشنش چرم پلنگ آمدست

اینهمه زان به خویش مغرورم

ورد جان غراب دیدستند

وز تو به چه روی باز خندم

بیامد بخاقان چنین گفت باز

کان وعده که پی در او فشردی

وگر پیش اقبال باز آمدی

غره زانم که مدح خوان توام

که این رزم کوتاه ما شد دراز

کجا عذر اگر عذر ساز آمدی

عمرم شد و هم به سر نبردی

شهرتم این که در زمان توام

تو آن نکنی که من شوم شاد

خبر ده مرا تا بدانم شمار

از این نامداران هر کشوری

ورنه من از کجا و از دعوی

ز هر سو که بد نامور مهتری

که در سله‌ی مارست یا مهره‌ی مار

وانکس نه منم که نارمت یاد

صورتی چند جمله بی‌معنی

با اینهمه رنج کز تو سنجم

سپاه از صبوری به جوش آمدند

بیاورد و این رنجها شد به باد

آن کز و هست حیدری بهتر

کجا خیزد از کار بیداد داد

ز تقصیر من در خروش آمدند

رنجیده شوم گر از تو رنجم

نبرد نام شاعری بهتر

غم در دل من چنان نشاندی

هزبرانم آهوی چین دیده‌اند

سر شاه کشور چنین گشته شد

کم آهوی فربه چنین دیده‌اند

سیاوش بر دست او کشته شد

کازرم در آن میان نماندی

بفرمان گرسیوز کم خرد

آن روی نه کاشنات خوانم

بریدند زنجیر شیران من

وان دل نه که بی‌وفات دانم

دلیرند بر خون دلیران من

سر اژدها را کسی نسپرد

پرتیر و منقار پیکان تیز

سیاوش جهاندار و پرمایه بود

عاجز شده‌ام ز خوی خامت

ورا رستم زابلی دایه بود

تا خود چه توان نهاد نامت

کنند از شغب جعبه را ریز ریز

با اینهمه جورها که رانی

سنان چشم در راه این دشمسنت

هر آنگه که او جنگ و کین آورد

گر آنجا منی گر ز من صد منست

همی آسمان بر زمین آورد

هم قوت جسم و قوت جانی

نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل

بیداد تو گر چه عمر کاهست

غلامان ترکم چو گیرند شست

زیبائی چهره عذر خواهست

ز تیری رسد لشگری را شکست

نه کوه بلند و نه دریای نیل

اگر خسرو شست میران بود

بسندست با او بوردگاه

آنرا که چنان جمال باشد

چو آورد گیرد به پیش سپاه

خون همه کس حلال باشد

هم آماج این شست گیران بود

روزی تو و من چراغ دل ریش

چو بر دوده‌ی دود من برگذشت

یکی رخش دارد بزیر اندرون

اگر نقش چین بود شد دود دشت

که گویی روان شد که بیستون

به زان نبود که می‌رمت پیش

کنون روز خیره نباید شمرد

مه گر شکرین بود تو ماهی

ز پیوند آزرم چون بگذرم

شه گر به دو رخ بود تو شاهی

مباد آبم ار با کس آبی خورم

که دیدند هر کس ازو دستبرد

سنانم چنان اژدها را خورد

یکی آتش آمد ز چرخ کبود

گل در قصبی و لاله در خز

دل ما شد از تف او پر ز دود

شیرین ورزین چو شیره رز

که طوفان آتش گیا را خورد

گر آتش بیندت بدان نور

چو تیرم گذر بر دلیران کند

کنون سر بسر تیزهش بخردان

نشانه ز پهلوی شیران کند

بخوانید با موبدان و ردان

آبش به دهان درآید از دور

ببینید تا چاره‌ی کار چیست

باغ ارچه گل و گلاله دارست

گرم ژرف دریا بود هم نبرد

از عکس رخت نواله خوارست

ز دریا برآرم بر شمشیر گرد

بدین رزمگه مرد پیکار کیست

وگر کوه باشد بجوشانمش

همی رای باید که گردد درست

اطلس که قبای لعل شاهیست

از آغاز کینه نبایست جست

با قرمزی رخ تو کاهیست

به زنگار آهن بپوشانمش

ز ابروی تو هر خمی خیالیست

بهم پنجه‌ی پیل را بشکنم

مگر زین بلا سوی کشور شویم

شه پیلتن بلکه پیل افکنم

اگر چند با بخت لاغر شویم

هر یک شب عید را هلالیست

ز پیران غمی گشت خاقان چین

گر عود نه صندل سپید است

سرین خوردن گور و پشت گوزن

با سرخ گل تو سرخ بید است

ندارد بر شیر درنده وزن

بسی یاد کرد از جهان آفرین

چو شاهین بحری درآید به کار

بدو گفت ما را کنون چیست روی

سلطان رخت به چتر مشگین

چو آمد سپاهی چنین جنگجوی

هم ملک حبش گرفت و هم چین

دهد ماهیان را ز مرغان شکار

از خوبی چهره چنین یار

شما ماهیانید بی پا و چنگ

چنین گفت شنگل که ای سرفراز

مرا اژدها در دهن چو نهنگ

چه باید کشیدن سخنها دراز

دشوار توان برید دشوار

بیاری افراسیاب آمدیم

تدبیر دگر جز این ندانم

سگان نیز کان استخوان می‌خورند

کین جان به سر تو برفشانم

به دندان چون تیغ نان می‌خورند

ز دشت و ز دریای آب آمدیم

به هر جا که نیروی من پی فشرد

بسی باره و هدیه‌ها یافتیم

آزرم وفای تو گزینم

ز هر کشوری تیز بشتافتیم

در جور و جفای تو نبینم

مرا بود پیروزی و دستبرد

هم با تو شکیب را دهم ساز

چو کین آوری کین باستانی کنم

بیک مرد سگزی که آمد بجنگ

شوی مهربان مهربانی کنم

چرا شد چنین بر شما کار تنگ

تا عمر کجا عنان کشد باز

ز یک مرد ننگست گفتن سخن

اگر گوهرت باید و گر نهنگ

دگرگونه‌تر باید افگند بن

ز دریای من هر دو آید به چنگ

اگر گرد کاموس را زو زمان

ندیدی مگر تیغم انگیخته

بیامد نباید شدن بدگمان

نهنگی و گوهر بر او ریخته

سپیده‌دمان گرزها برکشیم

من آن گنج و آن اژدها پیکرم

وزین دشت یکسر سراندر کشیم

که زهر است و پازهر در ساغرم

هوا را چو ابر بهاران کنیم

به نزد تو از گنج و از اژدها

بریشان یکی تیرباران کنیم

خبر ده به من تا چه آرد بها

ز گرد سواران و زخم تبر

گر آیی تنت در پرند آورم

نباید که داند کس از پای سر

وگر نی سرت زیر بند آورم

شما یکسره چشم بر من نهید

درشتی و نرمی نمودم تو را

چو من برخروشم دمید و دهید

بدین هر دو قول آزمودم تو را

همانا که جنگ‌آوران صد هزار

اگر پای خاکی کنی بر درم

فزون باشد از ما دلیر و سوار

چو خورشید بر خاک چین بگذرم

ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم

و گر نی دراندازم از راه کین

همه پاک ناکشته بیجان شدیم

همه خاک چین را به دریای چین

چنان دان که او ژنده پیلست مست

چو نامه بخوانی نسازی درنگ

بوردگه شیر گیرد بدست

نمائی به من صورت صلح و جنگ

یکی پیل‌بازی نمایم بدوی

تغافل نسازی که سیلاب نیز

کزان پس نیارد سوی رزم روی

به جوشست در ابر سیلاب ریز

چو بشنید لشکر ز شنگل سخن

زبان دان یکی مرد مردم شناس

جوان شد دل مرد گشته کهن

طلب کرد کز کس ندارد هراس

بدو گفت پیران کانوشه بدی

فرستاد تا نامه‌ی نغز برد

روان را بپیگار توشه بدی

به مهر سکندر به خاقان سپرد

همه نامداران و خاقان چین

چو خاقان فرو خواند عنوان شاه

گرفتند بر شاه هند آفرین

فرو خواست افتادن از اوج گاه

چو پیران بیامد بپرده سرای

از آن هیبتش در دل آمد هراس

برفتند پرمایه ترکان ز جای

که زیرک منش بود و زیرک شناس

چو هومان و نستیهن و بارمان

دو پیکر خیالی بر او بست راه

که با تیغ بودند گر با سنان

که بر شه زنم یا شوم نزد شاه

بپرسید هومان ز پیران سخن

دو رنگی در اندیشه تاب آورد

که گفتارشان بر چه آمد به بن

سر چاره گر زیر خواب آورد

همی آشتی را کند پایگاه و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بی‌کران جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار چو بیژن فروزنده‌ی کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب شود کشته این دیده‌ام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من شود کشته این پیر با انجمن
که او را بجز راستی پیشه نیست ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه که نیکی‌دهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت نباید همه بهر یک نیک‌بخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایه‌ی تست روشن خرد روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان کنون بشنو از گفته‌ی باستان
که از راستی جان بدگوهران گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بسته‌ام بندگی شاه را نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زنده‌ام خون سرشک منست یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفته‌ی خویش باز آید اوی بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی یکی اختری افگنم نیک‌پی
که فردا من این گرز سام سوار بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمه‌ی خویش رفتند باز بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپای نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون ز پیلان زمین چون که‌ی بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه بیامد بر شنگل رزم‌خواه
بدو گفت کای نامبردار هند ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم ناله‌ی کرنای برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار سواران گردنکش و نیزه‌دار
سوی میمنه سی هزار دگر کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود بهر جایگه‌بر تلی کشته بود
ز بس ناله‌ی نای و بانگ درای زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن بجایی که بد سایه‌ی پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ سخن گفتم از هر دری بی‌درنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر جوان و نوازنده و خوب‌چهر
بدارد ترا چون پدر بی‌گمان برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه زبان پر دروغ و روان کینه‌خواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش پدید آید اندازه‌ی گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستاره‌شناس ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان بدان جنگ بی‌مرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان نمیرم ببزم اندرون بی‌گمان
همی نام باید که ماند دراز نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزه‌ی گاوچهر تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه منم گفت گرداوژن رزم‌خواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانه‌ای زان بزرگ انجمن دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد بواز گفت که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست کفن بی‌گمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او بوردگاه میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هم‌اکنون ز پیلان و از خواسته همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه بیامد بر پیلتن کینه‌خواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن که هان چاره‌ی گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ نگه‌دار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم ز شگنان و چین هدیه‌ی نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند خم خام در کوهه‌ی زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بی‌آز و بی نام و ننگ همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش منم گفت شیراوژن تاج‌بخش
تنی زورمند و ببازو کمند چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی‌سر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار همه رنجه و خسته‌ی کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش برآمد ز پیکار مغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامه‌ی رزم بیرون کنید بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بی‌گمان بگذرد زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیم‌شب بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز بتو زنده گشتیم و گیتی‌فروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان برفتند شادان و روشن‌روان
چو پیراهن شب بدرید ماه نهاد از بر چرخ پیروزه‌گاه
طلایه پراگند بر گرد دشت چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پرده‌سرای برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای زمین بود و خرگاه و پرده‌سرای
بنزدیک رستم رسید آگهی که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه سپردید و دشمن بسیچید راه
تن‌آسان غم و رنج‌بار آورد چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیه‌ی شاه باید نخست پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه نظاره شده گردش اندر گروه
کمان‌کش سواری گشاده‌بری بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس بدو بگرود مرد نیکی‌شناس
کزو بودمان زور و فر و هنر ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستاده‌ای را بجست که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو ببر نامه‌ی من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامه‌ی خسروی ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه بجای
برازنده‌ی ماه و کیوان و هور نگارنده‌ی فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد ستم کرد بر توده‌ی لاژورد
همانگه ز دهلیز پرده‌سرای برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست بران باره‌ی تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چاره‌گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکاره‌ای کرد بر من ستم مرا بی‌پدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان که او باد شادان و روشن‌روان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیره‌بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه شب و روز بودن بوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیه‌ها ساختند یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه بپیش اندرون رستم کینه‌خواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران چنان ساز و آن لشکر بی‌کران
ز اندوه کاموس و خاقان چین ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیده‌ام ز کار آگهان نیز بشنیده‌ام
که او با بزرگان ایران زمین چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم میان تا ببستیم نگشاده‌ایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند ازین کرده‌ی خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید ز لشکر زبان‌آوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم
وزان جایگه شاد لشکر براند بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی پری چهره‌ای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی به دیدار و بالا بی‌آهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد کزین باره‌ی دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی زره‌دار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن باره‌ی تور گرد ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزه‌داران بهم بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از باره‌ی دژ بیرون شدند گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهان‌آفرین نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین نه جای گله‌ست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بی‌آفرین تو لب گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیست‌مان دسترس زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیده‌ام بسی از نبردش بپیچیده‌ام
بپیچید وزان پس بواز گفت که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز تو با لشکری چاره‌ی او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار جوانان و شایسته‌ی کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش زن و کودک خرد و فرزند خویش
همه سربسر تن بکشتن دهیم به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بی‌شمار که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر بکشتند و بردند چندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند برفتم سوی رستم دیوبند
سراپرده‌ی سبز دیدم بزرگ سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوهه‌ی زین لگام بفتراک بر حلقه‌ی خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه بیاید بر رستم کینه‌خواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان شود رام روی زمین بی‌گمان
من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند ز هر گونه‌ای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند سراپرده‌ی او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد ز کار گذشته بسی یاد کرد
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست سرانجام درمان این کار چیست
خرامان بایوان خسرو شدند برای و باندیشه‌ی نو شدند
سخن راند هر گونه افراسیاب ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سیاوش که بر دست اوی چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
ز خاقان و منشور و کاموس گرد گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک این رنجم از یک تنست که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز کنون چاره‌ی کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب که در جنگ چندین نباید شتاب
گر آنست رستم که مازندران تبه کرد و بستد بگرز گران
بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید
مرا نیست پایاب با جنگ اوی نیارم ببد کردن آهنگ اوی
تن و جان من پیش رای تو باد همیشه خرد رهنمای تو باد
من او را بر اندیشه دارم بجنگ بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من وزین لشکر گردن‌افراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز برآوردگه بر کنم ریز ریز

کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو

ای چشم و چراغ دیده و حی

دلا منشین که یاران برنشستند

چو بنمود خورشید تابان درفش

ای یاد تو آفت سکون دل من

قدیمان خود را بیفزای قدر

تا کی دم اهل اهل دم کو

با بقای پدر پسر ناید

عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود

چشمی که نظر نگه ندارد

مکن تا در غمت ناید درازی

روزگار ای بزرگ چاکر تست

ای به تو روز و شب جهان روشن

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

چو شادروان مروارید گفتی

سخا و سخن جان محض‌ست ایرا

چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید

می‌شنیدم به حسن چون قمری

دم صبح کاذب بود زود میر

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

ای ماه صبا بگذر،پیش در آن دلبر

خوب را گو پلاس در بر کن

بیا ساقی آن شربت خوش گوار

دوستانش در فنای دهر دورند از فنا

چون خون ز حلق تشنه‌ی او بر زمین رسید

ما را نه ترنج از تو مرادست نه به

قلم ران این نامه‌ی چون بهشت

ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی

وقت طرب است، ساقیا، خیز

تلخی نشنیدم از لبت هیچ

ماهی فارغ ز چارده می‌بینم

ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف

کجاست کام دل و آرزوی دیده‌ی من

چون تویی از نسل آدم گشت پیدا نیست عیب

یاری بودی سخت بیین و بسنگ

به همه وقت دلیری نکنند

دریغا روزگار خوش که من در جنب میمونت

ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی

بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری

کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق

این راه زیارت است، قدرش دریاب

بلای مردم اهل نظر بود چشمش

این دل که به شهر عشق سرگشته‌ی تست

ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست

آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند

به منزلی که گذشتی ز آب دیده‌ام ای جان

با تست مراد از چه روی هر سو تو

هر چند به دلبری کنون آمده‌ای

بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید

کسی تلخی من داند که بیند خنده‌ی شیرین

خوش آن ساعت که یار از در آیو

من نگویم که قاسم‌الارزاق

کین دم آن سرور شما با ماست

ای دوست سر زلفت در سینه‌ی من بگشا

تا ظن نبری که از تو بگریخته‌ام

آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست

به بازار محشر، من و شرمساری

گفتم چگونه می کشی و زنده می‌کنی

گفت ای سایل سلیمان را همی

با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت

سودای تو کرد لاابالی دل را

باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام

از گل قفس هدهد جانها تو کنی

اگر ریش خواجه ببرند پاک

حافظ آن خود رو درخت باغ نظم

من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت

عزیزون از غم و درد جدایی

خواجگانی که اندرین حضرت

تا مرا دیده شد به روی تو باز

به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف

گر خوب نیم خوب پرستم باری

چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین

ای گدایان تو شاهان سریر سروری

ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هر سو

غم و درد مو از عطار واپرس

پسرا تا به کف عشوه‌ی عشق تو دریم

عشق از سر کوی خود سفر کرد

بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت

با هر دو جهان چو رنگ باید بودن

چند گویی که زحمتت کردم

ای سلام حق ثنایت یا امیرالممنین

یارب که می خوش دلیت باد گوارا

امان از اختر شوریده‌ی مو

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر

ساقی فلک ارچه در شکست من و توست

آتش همگی گلست و ریحان

آن روز که کار وصل را ساز آید

ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده

روز حیات او چو رسید از اجل به شام

بیا ای جهان بر سر من بگرد

رو نیکی کن که دهر نیکی داند

ای روی زردفام تو بر گردن نزار

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده‌ام

هزار سال ترا بینم و نگردم سیر

عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست

مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار

ای سوخته شمع مه ز تاب رویت

گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق

گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم

تا بخواند آیت عشق از خط مشکین یار

بر من در وصل بسته میدارد دوست

آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم

هر کرا راهبر زغن باشد

تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو

هرچیز که بسیار شود خوار شود

گه جفت صلاح باشم و یار خرد

مهیا، ای عروسان نوآیین!

دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون

برزن به سبوی صحبت نادان سنگ

احوال خود چه عرض کنیم هر زمان همی

جز بما دندر این جهان گر به روی

شب دوشینه جان سویش چنان رفت

آن وقت که بحر کل شود ذات مرا

فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم

یار بی‌پرده از در و دیوار

خواستم جورت بگویم خون دل بر بست لب

آن چشم فراز از پی تاب شده است

ای کبک شکار نیست جز باز ترا

نیارم بر کسی این راز بگشود

درین غم که مبادا گره به تار بود

بی‌یاری تو دل بسوی یار نشد

دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کجات بینم و بر بام تو چگونه برایم

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک

چند گویید ای مسلمانان که حال خود بگوی ؟

گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است

دل رفت و در زنخدانش آوا ز دادم او را

گرفت آب کاشه ز سرمای سخت

می‌گریم بر غریبی خویش

صد شکر که کار یافت قوت

تغافل کردنت بی‌فتنه‌یی نیست

بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد

کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی

خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز

چو می‌دانستی افتادن به ناچار

ای آسمان جنیبه کش کبریای تو

دلیل راحت ملک عدم همین کافی است

مهتر قالیان و نور مرند

زهر است مرا غذای هر روزه

تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد

چو خورشید بر زد ز گردون درفش

نظاره کنان به روی خوبت

شخص پنجم به شاه انجم گفت

دوران بقا بی‌می و ساقی حشواست

گر گلوگیر نمی‌شد غم نان مردم را

گر به شروانم اهل دل می‌ماند

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

عقل را دانشی و رائی نیست

هیونی برافگند هنگام خواب

بر اهل کرم لرز خاقانیا

دولت جاوید به طاعت درست

من همت باز دارم و کبر پلنگ

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا

من که خاقانیم ز هر دو جهان

برد بیرون مرا ز ظلمت شک

بیا ساقی! آن جام غفلت‌زدای

ای کرده تن و جان مرا مسکن غم

زندگانی چو مال میراث است

یکی نصیحت درویش‌وار خواهم کرد

عذر داری بنال خاقانی

جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست

نیست در ایام چیزی از وفا نایافت‌تر

همسایه‌ی باغ و بوستان باش

هرکه را غره کرد دولت نیز

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر

ای خداوندان طاق و طمطراق

غربت مپسندید که افتید به زندان

ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو

عشق تو بکشت عالم و عامی را

نخست اندیشه کن آنگاه گفتار

چو برگ غنچه‌ی نشکفته ما گرفته دلان

گوئی بتو داده‌اند سوگند

آن تن که حساب وصل می‌راند نماند

پسر نورسیده شاید بود

زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل

کوس را دیدی فغان برخاسته

تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ

چو خویشتن نتواند که می‌خورد قاضی

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم

شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت

گر خود ز عبادت استخوانی در پوست

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

ز آب سخن بحر ارجیش را من

بر گل چو نسیم سحری سود قدم

ملک چون دید کو در کار خام است

می‌کند باد مخالف، شور دریا را زیاد

باز به میدان ما فوج بلا بسته صف

بوی مشک از سر زلف تو به چین آوردند

سلطان باید که خیر درویش

گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم

زخم هجرت میان جان بگسست

ای دل، چه کنی خیال خوبان؟

همیلا گفت آبی بود روشن

دل خسته و بسته‌ی مسلسل موییست

خواجه بر استر رومی خر مصری می‌دید

نیست رنگی در آبگینه و آب

اگر گویندش اندر نار جاوید

پیک گران سنگ سبک ایستاد

دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد

این همه بیداری ما خفتن‌ست

و رب غلام صائم بطنه خلا

خواست که پیشش ز سپهر برین

هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم

آب فرو ماند چو کوه از شهاب

ماه را دید مرغ شب پره گفت

آب معانی ز دلم زاد زود

داور روی زمین خواندش اکنون فلک

گم شده‌ام راه نمایم تو باش

ملا ابوالحسن که در محیط وجود او

آن نور که ملک یافت از روی تو فرد

مجلس به دو گلستان بر افروز

دل شادی روز وصلت ای شمع طراز

آن بیضه بهم شکست و مادر

گفتم که به پایان رسد این درد و عنا

گر به دل آزاد بودمی چه غمستی

دل هرچه ز بد دید پسندید از تو

من باکمر تو در میان کردم دست

مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری

گفتی که سپاس کس مبر بیش

رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی

جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست

دشنام به غلتبان رسیده‌ست

چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم

مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد

بگریختم از عشق تو ای سیمین تن

یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند

خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من

بلبلکان بر گلکان تاختند

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض

هر فرق که خاک آن ته پاست

منکوب طبعم آوخ و منکوس طالعم

فاخته وقت سحرگاه کند مشغله‌ای

آمد شب و تیره گشت لانه

یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت

کلک او قصر مکارم می‌طرازد هر زمان

ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید

گه زاهد تسبیح به دستم خوانند

دولت و اقبال را اکنون فزاید قدر و شان

یوسفی از برادران گم شد

در بندم از آن دو زلف بند اندر بند

چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای

سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش

داد عمر از زمانه بستانیم

وان ترنج ایدر چون دیبه‌ی دیناری

تا درد رسید چشم خونخوار ترا

ای به شوکت غیاث دولت و دین

کلک او رخسار ملک آرای باد

چون آهوکان سم بنهند و بگرازند

سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه

از بهر نشیمن شه عرش جناب

شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی

زده به بزم تو رامشگران به دولت تو

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم

یارب ز حال محنت خاقانی آگهی

بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب

از بازی خویش یاد داری

نمی‌گفتی که چون گردم مسافر

ای بر سر ممالک دهر افسر آمده

نارنج چو دو کفه‌ی سیمین ترازو

سفره‌ای و بر او چو سفره‌ی گل

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم

بلبل به غزل طیره کند اعشی را

تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام

شاه باقی کو ز عالم رفت عمر میر باد

ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

تیغ خورشید از جهان پوشیده‌اند

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

به دل روزن هوشمندی گشای،

پنداشتمش که در میان چیزی هست

کان حرص کب رخ برد آهنگ جان کند

که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری

خورشید بنده‌ی در دولت سرای تو

که فرصتی که ترا داده‌اند، بی بدل است

چون درنگرند از کران‌ها

مادر این بچگکان را ندهد شیر همی

بی زمزمه‌ی نای عراقی حشو است

حقا که همین بود و همینست غرض

میلشان جز به سربلندی نیست

خود را بکش این زمان رسیده‌ست

گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد

این چراغ یقین که من دارم

در ضمیرم سفر نمی‌آمد

آهوکان گوش برافراختند

بهتر از عشق رهنمائی نیست

زین خاکدان رساند به افلاک موج فضل

بی‌نیازم چه خوب هر دو چه زشت

آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت

زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

که بر کیمیا مرد لرزان بود

صلصل به نوا سخره کند لیلی را

گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

خواهم که کشد جان من آزار ترا

که نبینی بقاش جز به زکات

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

کاهل کم داری آشنا کمتر

پای فلک در میان رسم امان بر طرف

کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافت‌تر

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

غدر آن دولتش هلاک رساند

در دامن مهر پروراندت

همسایه‌ی تو بهانه جوی و دلتنگ

گر خود سر من بود فلک ساست

با پسندر کینه دارد همچو بادختند را

تا چند کناره میگزینی

روشن گردد جمال ذرات مرا

در او باز کن و رو به آن خم نبید

شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست

بیمار و غریب و در به در گشته‌ی تست

زندگانی ترا خانه به یغما دادند

وندر آن دستار آن زن بست خاک

کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک

او نیکی را از نیکوان نستاند

گویی از یارک بدمهرست او را گله‌ای

خصم تن و جان می‌پرست من و توست

گه رندو خراباتی و مستم خوانند

چشم افتادست بر ما یک دمی

کز دو عالی‌قدر و عالی‌شان، مزین شد جهان

مرا از خال هندوی تو بفنود

کاین راز، نهان کنی به لبخند

این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست

نالانم از آن عقیق قند اندر قند

وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا

آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

شو هجران و روز غم سر آیو

درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش

گذر او به مرغزن باشد

بانگ مرغان بین چنان برخاسته

ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز

که بمالی و بمالند و بنگذاری

که بگشایم در آن آشیان من

غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه

به چشمونم نمانده روشنایی

بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب

چو زرین ورق گشت برگ درخت

در زیرزمین نهفتگان می‌بینم

وین مرغ از این قفس بپرواز آید

گویی که همه مهره‌ی نرد شبه بازند

کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را

وان رفته نیامد از سفر باز

درازی شب از بیمار واپرس

عدل تو زیور شهور و سنین

بی‌محل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو

آفتاب از میان انجم شد

بر دامن زیرکان عالم زن چنگ

گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس

ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است

چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا

فغان از بخت برگردیده‌ی مو

نیر اقبال او چون مهر عالمگیر باد

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

خانه‌ی جان به چار حد وقف هوای روی تو

دل را بعنا شکسته میدارد دوست

هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو

در تجلی است یا اولی‌الابصار

باشد که زغم باز رهم مسکین من

او تست ولی باو می‌گو تو

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

ظرفش ز جهان وسیع‌تر خواهد بود

مدد می‌دهم تا تو تاثیر بینی

گر خوار شود به خانه‌ی پار شود

نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب

از یاری حجت خراسان

بر بام، شبی که بود مهتاب

هم بد باشد سزای بدکرداری

نخواهم برد نامت را ز خاطر

که بسیار، بسیار کاسد قماشم

دیده به دو دلستان برافروز

تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است

موی سر او سپید گشت و رخش زرد

بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو

کای فلک با چهار طاق تو جفت

یا با دگری جز تو درآمیخته‌ام

رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم

صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید

هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم

تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد

کامدن ما ز پی رفتن ست

بی‌رخت چشم عاشقان روشن

نبایستی چنین بالا نشستن

ور باده نیم ز باده مستم باری

کوه درامد به تزلزل چو آب

کجاست نور دو چشم رمد رسیده‌ی من

زری که خلاص آمد از نار نیندیشد

بی‌چشم بسوی ماه ره می‌بینم

تند چو ابری که رود روز باد

هجر و غم تو ریخته خون دل من

سود مسافر به بضاعت درست

از خاک سیه شکرفشانها تو کنی

ماه فرود آید و بوسد زمین

از شدت سرما، رخ از این راه متاب

مدد مرهم از میان بگسست

بیزار ز لعل و سنگ باید بودن

آتش طبعم به قلم داد دود

زانکه امروز دست او بالاست

اگر موافق شاه زمانه می‌آید

همراه کجا و هم قدم کو

بی بصرم نور فزایم تو باش

وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالممنین

عقده‌ی سودا گشودمی چه غمستی

بنه بر بند کایشان رخت بستند

گل اندام و شکر لب و مشگبوی

گو:ای دل غم‌پرور،چون نیستی اندر خور

صحبت دنیا نمی‌ارزد فراق

چو زاهد ممسکی در خرقه بازی

که هر که رفت به آن راه، برنمی‌گردد

زد به تیغ کین عدویی بیخ او

کز دهر به بخت نیک زادی

لبش گفتی که مروارید سفتی

بت پرستان ختا روی به دین آوردند

بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند

که نامحکم بود بی‌اصل دیوار

ولی صبح صادق شد آفاق گیر

کی نصیحت می‌دهد تسکین، دل آزرده را

بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام

تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم

کزو بزم گردد چو خرم بهار

ساغر می خواهم و آواز چنگ

بر مرتبه‌ها همه گذر کرد

که نود ساله چون پدر گردد

چنین کرد دیباچه را سر به نشت

همه روی زمین یک لب خندان می‌بود

بی‌نیاز بر درت ناز این به شغل چاکری

زین کاسه‌ی سرنگون پیروزه

عشق تو فزود غصه حالی دل را

پوشیده نقاب غنچه بربود بدم

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

زبانش توسن است و طبع رام است

دامن از غیر تو کشیدم باز

به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا

و ز خط تو افزون شده آب رویت

بر عالم سبک سر از آن سر گران بوم

در ده قدح نشاط انگیز

اندیشه‌ی زلف و خال و خوبان؟

جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت

بناز اگر بدر آید ز مکتب آن محبوب

همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند

که از خوب گویی و از خوشخویی

به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش

خاصه آن به ساعت که باشد نازک اندامی ندیم

بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت

هست از آن سوی تو قرار مرا

زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست

یا خود می تو هنوز قند است؟

نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ

دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا

زانگه که کعبه‌وار در این سبز پرده‌ام

گر فرشته بوسه بربای منی آدم زند

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

نعمت داده از تو بستاناد

خواهد، نه مراد خاطر خویش

به باد شد چو پریشان بیوفتاد دلم

صدسال مست باشد از بوی او نهنگ

بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین

سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی

هزار لاله‌ی خونین ز خاک راه براید

دم شب شد از خنجر او بنفش

هر کرا از خرد و هش یاریست

روان گشته میان سبز گلشن

کسی خون خوردنم داند که بیند گریه‌ی فرهاد

چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو

بر اوج فلک باشد پرواز ترا

دست او زلف ظفر پیرای باد

از یک جواب کشت و جواب دگر نداد

فرستاد نزدیک افراسیاب

رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن

بخواهی ماند با فرعون و هامان

زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت

بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است

نزد عقلا تحفه‌ی اسرار نهان اوست

از برون سرخ و از درون زردیش

به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی‌ماند

در باغ دلم شکفته شد سوسن غم

در سر منی مکن که به ترکیب چون منی

و میزانه من س فعلته امتلا

آنرا که جز از خدا نترسد

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

واقف شده بر معرفت خرقه و خورده

نام او چتر معالی می‌فرازد هر زمان

بوی یوسف دمد باز کنی پیرهنم

و آن جان که کتاب صبر می‌خواند نماند

از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

شاهدت روی و دلپذیرت خوست

کو سر کوی تو تا من زجهان در گذرم

چون زمین، آینه‌ی حسن بهاران شده‌ایم

زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار

جام به وام از چمانه بستانیم

هر چند که از مات گهی یاد نیاید

زلف تو برانداخت نکونامی را

حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست

وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده

رفت از یادم روایات فروع بی‌اصول

خون گشته و کشته‌ی بت هندوییست

و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم

بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر

که این شربتی زیر آن پای بود

از هیچ فلک به دست نتوان آورد

چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد

در حال او به عین عنایت نگاه کن

جانم گسست و عشق به غایت نمی‌رسد

وز جمله جهان برید و نبرید از تو

گه اهل فساد و با بدان داد و ستد

از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام

ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست

با صد شب هجر بیش گفتست به راز

خویشتن محتشم همی دارند

الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم

بین که چه خوش میکشد هجر از وکینه‌ها

دستی بزند به شادمانی دل ما

رسن گر بگیرد به بسیار چیز

در هوا خفتان از آن پوشیده‌اند

که زان اوست گویی زان من نیست

گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو

همچون بلندنی که بود بر بلندیی

از باد لاله‌زار کله بر زمین زدست

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

من همی گویم ولی از من که باور می‌کند ؟

کی باز آرد خرد ز ره برده‌ی عشق

ز نجیرنه این در را سرهاست درین خانه

آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف

گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش

در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای

هزار وای که مرغان نمی‌دهند پر خود

بینم مضرت تن و نقصان جان همی

لیک رخ را چون کنم دارد زیان زرگری

یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم

فریب صید باشد خواب صیاد

تا نگردی ز من گران گران

چون ابر به موسم بهاران

شادی مهتری به سر ناید

دران حریر که آن یار بی‌وفا خفته است

لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور

معصفر شد آن پرنیان بنفش

خون ریختنم چه می‌کنی هی

تو خود شکری پسته و بادام مده

که همان لعبت نگارینست

که هرگز نیاید ز پرورده غدر

بس فتنه که با سر دل آرد

چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

چون بدیدم از آن تو خوبتری

گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت

تبیره برآمد ز درگاه شاه

من رئیس فلان رصد گاهم

زشت را گو هزار حله بپوش

هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی

خامان پنهان دهند پندم

معلوم نشد که در طربخانه خاک

چو خدمتگزاریت گردد کهن

تا پای مرا کشید در دامن غم

ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین

به پای خویش رفتن به نبودی

آهوی کمند زلف خوبان

خیال رزم تو گر در دل عدو گردد

مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد

یک شب به دو آفتاب بگذار

این جور که می‌بریم تا کی

آن عروسست کمالت که سر انگشتان

نه‌یی با بنده چون اول بدین خوش میکنم دل را

به لابه گفت کای ماه جهان تاب

پروانه‌ی مستمند را شمع نسوخت

آهو به دشت اگر بخورد قطره‌ای ازو

مرا گرد سران چشم بیمار

چون چهره‌ی صبح، شادمان باش

گر نار ز پستان تو که باشد و مه

چون می لعلم بچشانی، کنم

فرداش مخوانید به بالین‌گه من زانک

اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس

آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

گمره چنان شدست دلم با دهان تو

کعب همت به ساق عرش رساند

شمس در غرب تا فرو نشود

آن برخورد از جمال خوبان

هزار عهد بکردم که ننگرم رویش

اندک اندک خان و مان آراستن

از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما

سودی ندهد نصیحت، ای واعظ

از بهر آنکه لاف جمال تو میزند

این دست که گشته است پر چین

گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک

من بنده‌ی شمعم، که ز بهر دل خلق

هلال عید جهان را به نور خویش آراست

پیر فانی طمع مدار که باز

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر

کزایران سپاه آمد و پیل و کوس

گر شرح دهم غم تو صد سال

ای صاحب افسران گرو پای بوس تو

در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ

بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست

زان که هر جای بجز در صف حرب

گر بر سر پیکان برود طالب دوست

پیداست به رادی و نهان از کرم خویش

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

دامن من ز دست او بستان

چندانکه به صحرای عدم مینگرم

بماند همی زنده بی کالبد

باده نیز اندر اصل خود آبیست

به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران

چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی

این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار

بتی چون بهشتی برآراسته

بلکه گویم که هیچ بخرد را

سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم

زان می‌نتوان شناختن راز ترا

ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد

عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک

که گفت پیرزن از میوه می‌کند پرهیز؟

بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم

گلبن به گهر خیره کند کسری را

آن نکوتر که خادمان نخرند

بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری

گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان

پر ساخته دامن فلک را

بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما

جوان شیری بر آمد تشنه از راه

یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت

از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید

که تا پاردم سازد از بهر آنک

ای سلیمان بیار نوحه‌ی نوح

بسیار ز زنده به بود مرده‌ی عشق

با وجود خردسالی از بزرگان جمله بیش

آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم

تا او به مراد خود شتابد

آلوده همه جامه به خون آمده‌ای

تا کی ازین گنده‌پیر، شیر توان خورد

خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس

رشته‌ی جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم

منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر

وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت

به سر تو که دوستر دارم

چنان سختش نیاید صاحب جاه

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

باید بد و نیک نیک ور نه بد بد

عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع

عالمی آمد به چشم من مزین وندر او

تا چو زنجیر است موج آب در پای چنار

والی کشور هفتم که زحل دارد نام

وینکه خلق آفتاب خوانندش

ور به تبریزم آب رخ می‌بود

نه به پروردنشان باشد آژیر همی

پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود

ازین بحر ماهی گرفتندی اکنون

در روی تو روی خویش بینند

یارب آنها که ز خمخانه‌ی بیدار ترا

در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع

چون کرد رو به ملک عدم ز آسمان رسید

آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید

کرده پنداری گرد تله‌ای هروله‌ای

چندانکه فذالک جهان می‌نگرم

خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع

به میزان همت جهان را بسنج

گردید سپهر خیمه و انجم میخ

روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ

یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز

پس ز طاعت بده زکاتش از آنک

ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ

طلب عشق و وصل ورزیدن

ساقیا اسب چار گامه بران

عافیت خواهم این سرا نه یسار

ناگفتنیی که بود در دل

بده! تا ز حال خود آگه شویم

پیداست از آن میان چو بربست کمر

دو کریمند راست باید گفت

گورخران میمنه‌ها ساختند

آشنا سیمرغ‌وار اندر جهان نایافت شد

ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه

دشمنانت ز خاک بیشترند

زنگ ظلم از زمین ز دوده‌ی تست

خاک بر فرق دولتی که تو را

دور از وطن خویش و به غربت مانده

این خو تو ازو گرفته‌ای ای سرهنگ

آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند

این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا

از ناله هفت خیمه‌ی گردون شکافتم

آن را که تو سرمه‌اش کشیدی او داند

واحسرتای تعزیه داران اهل بیت

رسم گویی در آن حضرت دگرباره من مسکین

چون دید ترا ضعیف و بی پر

برگشتگی بخت و سیه روزی او

زو به مقراض ارش نیمه دو برداری

چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند

دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد

بر بسته نیم ز اصل انگیخته‌ام

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

به حدیث تو کام دل شیرین

کوشید فسونگر زمانه

نومید نیم ز بارگاه کرمت

آکنده به کافور و گلاب خوش و لل

تا جام شراب و شیشه‌ی می باشد

اختران آبله مانند را

با اینکه خداوند کریم و است و رحیم

ز بند غم ترا چون سازم آزاد

من دانم و دل که در فراقت چونم

کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز

اندر تن ماست یا برون از تن ماست

میزدگان را گلاب باشد قطره‌ی شراب

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم

از همه تا همه دلی که مراست

گفتی که از او همه جهان آب شده است

لای ته خم سندل سر ساخته یعنی

دست او در یمین لم یزل است

ای وای به روزگار مستوری من

از شه چو صفیر ارجعی باز شود

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

خروش بالهاتان اندر آن حین

آری منم از دعای پیران

اوئی و توئی ز احولی مخیزد

گر بودت، خوش خور و بدخو مباش

صحرای وجود گشت در حال

عشق آمد واز نیم رهم باز آورد

زین پس من و دلشکستگی بر در او

وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم

مردانه و مرد رنگ باید بودن

تا خود پس از این زان همه شبهای دراز

بنشین تو و می میخور،خود را به چه رنجانی؟

گشتی چو ز دست من فراری

گر سیر شود از همه بیزار شود

دل گفت کدام صبر ما را و چه کام

شمع جویی و آفتاب بلند

غم همه ز آن است کشنای نیازم

گر نیستم از اهل مناجات رواست

گفتی که نبیند دلت از من غم هجر

از جور تو رستخیز برخاست

ای دیده چه مردمیست شرمت بادا

با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ

یا روز بخت بی‌هنرش را سپید دار

صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است

رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح

نه به سیم این یافتم من نی به زر

گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم

از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را

گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیده‌ام

زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق

من کوب بخت بینم و منکوب از آن زیم

وآن قبله و پیشوای امت

تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

زدل بیرون کنم جانرا بصد شوق

پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت

هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی

چشم سیه مست تو بیرون آورد

مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند

تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ

باز کرد از خواب زن را نرم و خوش

تو به قیمت ز خر مصر نه‌ای کم به یقین

گرفتارم بدام غربت و درد

وز دهر سیاه کاسه در کاسم

مرغ جان من شکسته درون

خواجه شد هندوی غلامی ترک

هرچیز که بسیار شود خار شود

چرخ گر بهر تو شمشیر اجل می‌کرد تیز

خلایق هر یکی صد بار پرسند

در ساحت صحرای گناهی که مراست

صد آب ز چشم ما روان کردی دی

آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب

فلک از کینه ورزی کی گذاره

بود بس قابل ولی شمشیر را

بده تا چو در تن در آرد توان

گزیده‌اند ز من جمله‌ی همدمان دوری

که چون شد به خاک اختر فیلقوس

شک نیست که با عینک ارباب نظر

نحلی که به شهد خرمی کرد

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

درین کشتی چو نتوان دیر ماندن

نزدیک شد که خانه‌ی ایمان شود خراب

زاغ و مار

بهائی، بهائی، یکی موی جانان

پنجم تخت طاقدیسی

در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است

وی به جاروب زرافشان روضه‌ات را خاکروب

در قصد او که جان جهانش طفیل بود

کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد

آن شهد ز روی همدمی کرد

یک زاویه‌ای نیست که پر خون جگری نیست

در دست من و تو، دست دست من و توست

بخواهم داد جان بر باد ازین غم هر چه باداباد

بباید رخت بر دریا فشاندن

ای خواجه چه واقفی تو از خرده‌ی عشق

جا یافته بیش جاوه گر خواهد بود

شیرین به سر تربت فرهاد نیاید

زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز

حاجتومند تو نگرداناد

نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی‌ماند

هست این دولت مرا زان یک نظر

گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار

کاش اول کار ما می‌ساخت آنگه کار تو

کس از کتاب صبر هدایت نمی‌رسد

آن به که بجای مال نیکی ماند

بد دلی بیش بود هشیاریست

رود از خانه سوی کوی و برزن

چو پیش چشم من آمد نایستاد دلم

همی واجم که جایش دلبر آیو

زیرا که حرامست درین کوی تکلف

که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید

صد بار باد بر دهن یاسمین زدست

امروز نگر که صد روان آب شده است

بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم

چرخ سنگین‌دل ز من هر دم کند یاری جدا

شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست؟

نه یار و همدمی نه آشنایی

هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا

قابل شمشیر شد تاریخ او

یک قصه نگویم از هزاران

یا در نظر شمس حق تبریزیست

حرم اندرحرم همی دارند

روز بس روشن و تو در شب تار

با سوخته‌یی چه جای پند است؟

تو که جان و دلی یکبار واپرس

ز من شعر نیک و ز تو نیکویی

از بس شکستها که به ارکان دین رسید

به گردان لیک قربان کن نه آزاد

پروازکنان به دست شه بازآید

گر چه دی بی‌خردی بود کنون بخرد شد

برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را

بابر اندر آمد خروش سپاه

رود خون از دل غمدیده‌ی مو

در باطن خود حرف حقیقت بسترده

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

حق سالیانش فرامش مکن

آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ

یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن

سرمایه‌ی حرمت خراسان

خود را به هلاک می‌سپارد

انگور ز انگور همی‌گیرد رنگ

در پرده کسی نیست هم آواز ترا

کجاست همدم یکتای برگزیده‌ی من

که همان مرده‌شوی پارینست

چون دوست دل شکسته میدارد دوست

او را کجا رسد سخن مایی و منی

گوید پای کمیت طبعم لنگ است

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

از مژگان سیاه برگشته‌ی تست

از سوی شرق بدر برناید

برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب

هرگز نبود به از زنخدان تو به

یارش به بهای جان خریدار شود

به دگر چاکری سپار مرا

عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا

آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

ور نی به هزار ننگ باید بودن

در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست

دو کون ارستانم، بهائی نباشم

گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین

یک وقت شود جمله اوقات مرا

بود پاردم بر گذرگاه تیز

به جمال تو چشم جان روشن

کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم

آوخ که در این آب چه مه می‌بینیم

هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی

خسرو زرین درفش نور بخش خاوری

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

غمهای تو بسیار شد و خوار شد

فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم

رتبتش برتر ازو قیاس شماست

زحمت تو ز رحمت دگران

گندم ندهد بار چو جو می‌کاری

آن را که رفت باید با کاروان همی

مهر منشور سخایت یا امیرالممنین

گویی که ز چشم من برون آمده‌ای

چون دیده شود راست تو اوئی او تو

لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر

کس را چه خبر ز اندرون دل من؟

زین بیش دف و داریه نتوانم زد

چون سیل به بحر یار درریخته‌ام

خورشید به نور پیسه نتواند کرد

تیغ اجل چگونه برون آید از نیام

تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست

از اهل خرابات تو هستم باری

با روز وصال بی‌غمی گوید باز

بنشان شر و شور و فتنه، برخیز

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

کاینها ز تو آید و چنانها تو کنی

ور غم سختست شادکامی ز کجا

جز وقت زوال آفتاب رویت

نادیده به حال دوست بینایی چیست

گل زرد من زو شود ارغوان

دیدی که به عاقبت همان دید از تو

خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند

من کوس فضل کوبم، منکوس از آن بوم

به پای سکندر جهان داد بوس

ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری

گفت: دزدانند و آمد پای پش

تاریخ فوت گشتن او ماه اوج فضل

نزدیک منی چو در خیال دل را

سرد بود لامحاله هر چه بود سرد

در هوای تو می‌کند پرواز

تا چند ملول مینشینی

هر کتم عدم، که پی سپر کرد

شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب

به آخرسفر، روی در ره شویم

چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه

ارمنم آبخور نمی‌آمد

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام

با آدمی مطالبه‌ی نان همان کند

رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند

گنجور بخت گنج سعادت برای تو

زیر پر خویشتن نشاندت

این است تفاوت نشان‌ها

موسیجه همی بانگ کند موسی را

جرم خور پروانه‌ی شمع شبستان تو باد

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

که مرا طبع کژ پسندی نیست

دشمن او دست بر سر ، پای در زنجیر باد

بارز همه عشرتست و باقی حشواست

گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند

که همت جهان سنج میزان بود

آخر غم هجران تو چند اندر چند

کار هر مفلس و گدائی نیست

این عطا بخش آن عطا بخشای باد

مغفرت خواهم آن سرا نه بهشت

در داد و دهش گشوده‌ی تست

بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ

دردی نرسد نرگس بیمار ترا

ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافت‌تر

تا در افتاده به حلقش در مشکین تله‌ای

از سر خاک بر سماک رساند

بودست چو شاخه‌ای برومند

دوستانت ز کیمیا کمتر

جود تو که مایه بخش دریاست

به زکات است مال را برکات

کاز پرده برون نیفتد این راز

تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید

که پری از میان مردم شد

از دل به سر زبان رسیده‌ست

افتاد و شکست کوزه‌ی آب

زاغان گلزار بپرداختند

این دو تن عقل و دین که من دارم

زهره‌ی چرخ آب می‌گردد هنوز از خنجرش

ماننده‌ی خونیان رسن در گردن

دو گوشه‌ی شیزین کمانی بطرازند

دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو

هم به علم و هم به حلم و هم به قدر و هم به شأن

فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض

کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری

که نفس زنده‌ی پخته است زیر ژنده‌ی خامش

نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت

کز مطیعان دولت شاهم

باشد بوی بخور، بوی بخار کباب

دیده را دوختن لعل قبا فرمایم

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو

تا رکاب سه‌گانه بستانیم

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

که تیر آه سحر با نشانه می‌آید

نه رهاشان کند از حلقه‌ی زنجیر همی

چو من آمدستم صدف گیر بینی

ایمن شده از دردسر کون و مکانیم

حقا که هنوز منت دوست بروست

خط آزادیت خواهم فرستاد

تو افسر سر همه را افسر آمده

بدانست کو را بد آمد بروی

بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه

در قمر وصمت نقصان مبین آوردند

خورده بر کشت‌زار شادی

همان گیو و گودرز و رهام و طوس

پس به یک بار از سرش برخاستن

ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت

یا خط عمر بی‌خطرش را سیاه کن

ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند

چارده ساله چون پسر گردد

بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ

به همه دل امید جان بگسست

غم دشمن من شده است و من دشمن غم

که بد را کس نخواهد گفت نیکوی

دی گربه‌ی بید پنجه بگشود ز هم

گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی

هزار سجده برم خاک آن زمین ترا

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به درخت

کو نعمت و احتشام دارد

وز آه چار گوشه‌ی عالم بسوختم

ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند

عتاب دوستان نازست بر تاب

کافتابش فروغ بخشد و تاب

آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درویش مراد خود بیابد

غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ

و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم

ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست

که گویندش مرو فردا به دیوان

فریبی به صد آرزو خواسته

از رخ گردون نشان برخاسته

ور نبود، رنجه مشو گو مباش

راست خواهی به چشم من نه نکوست

یک دل به دو عشق دان برافروز

آتش سیماب سان پوشیده‌اند

ورچه ز هر که خصم بد آسیب خورده‌ام

جبه فشانان شید تابع قانون دف

نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو

کسمان در پرده کارش می‌طرازد هر زمان

از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر

از صومعه بایزید بسطامی را

ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی

صد ساله غم است شرب یک روزه

اینت مبارک همای، آنت همایون فلک

تا وفا دارد از جوان مردیش

معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست

تنگ مباش از پی عیش فراخ

بس مور کو به بردن نان ریزه‌ای ز راه

شده شغلم به کشور آرائی

کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست

عمر چو بادست همی در شباب

هر کجا دل شکسته‌ای بینند

هم صحبت مرغ صبح خوان باش

نام جنت مبر که عاشق را

هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو

ور به ارمن دو جنس می‌دیدم

صواب آید روا داری پسندی

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست

لشکر طره‌ی هندوی تو بر اهل ختا

نه نه صد جان نثار آن دولت

عقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کیاست

بیا مطرب و، ناله آغاز کن!

ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز

عیار لیمان شناسی بلی

سبزه گر احتمال آن دارد

گویند منگرش مگر از فتنه جان بری

ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود

نظری کرد سوی چهره‌ی تو دیده‌ی ما

کدرست هزار مشکل آسان

مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال

درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد

در عشوه‌ی خویشی تو و این مایه ندانی

دو بهر از دینش ار معدوم گردد

آن ها که تو میکنی بر این دل

برآمد خروش خروس و چکاو

آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید

باقی شدم از هدایت عم

تمام عمر من اندرغم جوانان رفت

فراوان فریبش فرستاده‌ام

باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار

گفت خاموش کن که من نکنم

به گذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من

مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت

از آهن مذهب معمور کرده باش

گرچه از کبریت بفروزد چراغ

گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا

از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر

هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال

ژولید، چو آب گشت جاری

چو یاد عاشقان در دل غم آرد

کس در این دولت قوی پیوند

راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود

خیل غوغای آز بشکستند

جان در خم زلف تست بنمای

بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی

با هستی خود نرد فنا باخته بسیار

بس رفت کوه و دشت و کهسر

گر او را هرم دست خدمت ببست

در دبیرستان گردون تا نشان یابد ز تیر

شاعران را مدار مجلس تست

در انتظار قطره‌ی عدل تو ملک را

فریاد ز دست نقش، فریاد

من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد

در محفل پیران و جوانان به لطافت

طفلان بخیال آب و دانه

بپیش سپه بود پولادوند

یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح

هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان

اسب درتاز تا جهان طرب

تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون

قمری به مژه درون کند شعری را

گردم به باد ساری گردی همی ولیکن

بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

آن نوع جواهری کز آن نوع

نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن

تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد

روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور

هر چکاوک را رسته ز بر سر کله‌ای

در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب

چشم زخمی را که دید اقبال‌ها بیند چنانک

پیله که بریشمین کلاهست

سد لقمه‌ی طعمه‌ی گلوگیر

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او

درین دریا سر از غم بر میاور

جامهایی که بود پاکتر از مروارید

شد به نور جمال روشن تو

صیت او چون خضر و بختش چون مسیح

بیا مطرب اسباب می کن تمام

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

مرگ ایام جوانی با تو مه‌پیکر نکرد

شب چو جعد زنگیان کوته شده

در عدل راکرد زآنگونه باز

بیدلکان جان و روان باختند

منزلش صحن قاب قوسین است

بر سر کویت از درازی راه

کی به طاعت این بدست‌آرد کسی

بر سر تعظیم ایشان تنگ و بر قدشان قصیر

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر

بستان دل عاشقان شیدا

چون گردن سیمین طرازی بفرازند

بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا

چندین هزار نافه‌ی مشک امید را

این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را

بی گمان ناگاه تیرش می‌جهد بر پشت چرخ

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

گوهری گم شد از خزانه‌ی ما

عشق فرهاد و طلعت شیرین

وانگه آن کیسه ز کافور بینباری

فغان که از قفس سینه زود رفت برون

گر به مشامی که بوی آز شنودم

می‌جست نشان صورت خود

دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد

صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد

ساقی دو طلب قدح دو بستان

« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟

آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب

با شخص فتنه بس که قضا بود متفق

در کار هیچ دوست منافق نبوده‌ام

گر ز ظلمات خود رهی بینی

پی دفع جنون خویش کردن

سکه‌ی حکمت نمایان‌تر زدند از سکه‌ها

جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا

شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی

با راز به هم باز نهاده لب هر دو

به که برم شکوه پیش شاه خراسان

ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار

بن موسی جعفر آن که عزت

چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی

بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

دهر است کمینه کاسه گردانی

خرامنده ماهی چو سرو بلند

به طفلی بت شکست از عقل در بتخانه‌ی شهوت

ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین

اول از عودم خائیده‌ی دندان کسان

شترهای ما را حدی ساز کن

مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند

پی سوده‌ی سان شود و جان زیان کند

آن موی به از سمور و سنجاب

بنده‌ی حلقه به گوش سگ دربان تو باد

باده بمن ده، که ندارد درنگ

که تواند تو را به خاک رساند

بستست هزار عهد و پیوند

فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو

ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام

کارشان جز شکسته بندی نیست

تا دانه و میوه‌ای رساندت

خوشه‌چین خرمن انعام و احسان تو باد

ای بسا صبح که از شام کمین آوردند

دل به جای دگر نمی‌آمد

ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم

خوشتر از کوی یار جائی نیست

کبوده نیامد بنزد تژاو

شناسد عیار آنکه وزان بود

خفتند و نخاست دیگر آواز

از یاری همدمان راهست

و ز عنب شیره و ز شیره شراب

آن چه با ما می‌کند محرومی دیدار تو

تا چند نژندی و حزینی

فرو خور غوطه و دم بر میاور

اگر ببینم بر مهر او نگین ترا

همه دانند که در صحبت گل خاری هست »

حلقه در گوش من به مولائی

زانک کرد ابلیس این طاعت بسی

ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند

شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید

زو چراغ آسمان پوشیده‌اند

بدان ار غنون ساز طنبور نام

بیمست که: یک بار فرود آید دیوار

همه عالم مشارق انوار

که وقت دستگیری دست‌بندی

که هم خوابه‌ی کبک شد جره باز

کان بری از باغ که خیزد ز شاخ

چو مرغ روح تو مرغ دل رمیده‌ی من

برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش

افزوده به عزت خراسان

مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

که ز خردی بزرگتر گردد

عالم تیره ناگهان روشن

دارد همیشه دوخته از پیش بادبان

در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام

به سر تازیانه بستانیم

مجلس او رباط او ادنی‌ست

خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد

کوس سر بخشی ورایت یا امیرالممنین

نیاید در ضمیرش هیچ نقصان

وز طره‌ی دلربا درآویز

بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی

داورت چون داد در ملک ولایت داوری

همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی

از دردیی سرشته‌ی انوار کرده‌اند

جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند

پس فلرزنگش به دست اندر نهاد

دشمنی با وی از برای تو دوست

سر محمود و خاک پای ایاز

هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ

چون در دل تنگ ما نظر کرد

این دو صف در کمین که من دارم

بتن زورمند و ببازو کمند

یک مست به کیسه ثریاست

از پی روی تو تا حشر غلام نظریم

کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو

از دل نشود به روزگاران

گر سرتان نگسلم زدوش به کوپال

وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا

دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام

که هر گهر که در او بود جمله در صحراست

نزدیک لب و دهان رسیده‌ست

تا بر محک صرف زند زر معدنی

مرکب ناله را عنان بگسست

بسیار خواستم که دل من نایستاد

زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه

ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر

قدر او بر چشمه‌ی خورشید تازد هر زمان

سوی تو کرد اشارت پنهان که این زدست !

وز دو خونی ندید جز در بند

چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد

چه ز ما کز همه جهان گم شد

که هیچگاه از یشان نبود شاد دلم

چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار

با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست

کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند

ماهی گذشت و شب به نهایت نمی‌رسد

هم کلاه آفتاب و هم قبای آسمان

هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن

بر مجمر نیاز به یک‌دم بسوختم

نمی‌دارم روا کز من کنی یاد

با ترکان چگل و قندهار

صد دست فزون مانده و یک دست نبرده

این زمین گرد آن فلک پیمای باد

تا بنگرمش که در چه بند است؟

سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش

ای مدار این چنین مدار مرا

تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو

تو را بر کرم همچنان دست هست

در کشی سرش به ابریشم زنگاری

باران تو بیامد بنشاند جمله گردم

ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک

و آن دست که نقش می‌نگارد

تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت

کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست

بوی قناعت نودمی چه غمستی

با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین

بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار

وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر

پیشت چو لاله بی‌سر و دامن‌تر آمده

ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

ببریده پای و کنده سر اختیار خویش

وز عذار آسمان برخاسته

از کس همی فگند که از کون فگندیی

رویش به سر سوزن بر آژده هموار

یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم

آخر از سوخته‌ی عالم دندان خایم

حمایل سازی آن خط را به گردن

کاموخت مرا ملک نهادی

دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین

از کیسه‌ی او خطاست دریوزه

بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم

بزم دل ازین و آن برافروز

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

وین تن حادث غذا معدن آب و علف

بر مرگ هیچ خصم شماتت نکرده‌ام

گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر

شنیدم که شاپور دم در کشید

زهی حسنی که می‌گیرد چنین زشت از چنان خوبی

ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو

داده بود ایزدم به دولت شاه

هرجا که مولهی چو فرهاد

تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا

اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر

بنموده به گمرهی، ره راست

چو صف برکشیدند هر دو سپاه

بر باد شود کنون به رویت

ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب

دویدم تا به تو دستی در آرم

تا خط تو نودمید گل را

شاها به طواف شاه ماهان

راهیست حقیقت که درو نیست تکلف

چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت

دلت بناخوشی روزگار سوختگان

یارب آنها که نهادند به بالین تو پای

چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب

غله چون زرد شد امید نماند

چو ذوق عشق‌بازی می‌شناسم

حشمت این را فتاده آفتاب اندر رکاب

علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او

چالاک و دلیر و کاردان باش

چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم

شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید

در شهر مرد نیست ز من نابکارتر

برآید جانش از محنت به بالا

وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را

یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو

گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این

خاک عشق از خون عقلی به که غم‌بار آورد

در آرزوی کوی خرابات همه سال

زان به زندان سرای تنگ حباب

کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست

زان آشتی و ستیزه کاری

ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد

ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم

آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات

وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است

به هجران ساختی ما را گرفتار

باد اگر برد خاک را بر چرخ

چون گشت هوای دهر خوشتر

افتد بر آستان تو هر روز آفتاب

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار

خود سگی کردنم نفرمایند

در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است

تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی

لیک چون طالعم به صحبتشان

از بامک آن بلند خانه

پای در کوی زهد و زرق منه

به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند

ولیکن فنای بخیلان مخواه

گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم

که تا این شترهای کاهل‌خرام

تا بر او زین دل زنگار خورد

هرچه می‌کردم آسمان با من

بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید

که گر چون عروسانش در بر نهی

به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل

نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را

جور تو حلقه‌ی جهان بگرفت

چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم

زین منازل نکرده آب گذر

آفتاب رخ جهانگیرت

از در افریقیه تا حد چین

از شادی همدمان کشد مور

دیوار کهن گشته بپرداز بادیز

زهره‌ی گردون نشین زین نغمه‌ی طاقت گسل

نسیه داریم بر خزانه‌ی عیش

بدین خوبی جمالی کادمی راست

سپاهی ز جنگاوران برگزین

در هوای هویتش جولان

جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات

ور کسی گوید نباید طاعتی

سپاهی که بودند با او بخواند

امید بود که روز اجل رود در خاک

عیسی دوم آمده به زمین

خون دل ما بریز و آنگاه

برو غبغبی کاب ازو می‌چکید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا

این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان

هر چه رسد، بیش خور و کم مخور

گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز

بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی

بکشی گر ز روی دلداری

ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه

خورشید عمر بر لب بام اجل رسید

باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون

وا یافت امانت خود آنجا

روز چون رخسار ترکان از کمال

در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت

تخم ادب کاشتم دریغ درودم

شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید

چشمه‌ی نورمنا خاک چه ماوی گه توست

کوروش قائد و عصا طلبی

گر به من دندان کردند سپید این رمزی است

بگرفت نکو به دست قدرت

عم کرد مرا دعا گه نزغ

از لاله‌ی آن و سوسن این

در کوزه نگر به شکل مستسقی

خاک بر سر می‌کند گردون ز دستش کو چرا

ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک

می پر دهد از کدوی تهی

بر آتش بر آب معلق که دید

گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو

ماندی تو ز شبروی، من از خواب

به کشور گشایی روان شد ز روم

رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند

بهر این راه روشن و هموار

در وقت حصاد و خوشه‌چینی

لعنتی بارد برو هر ساعتی

وزان جایگه تیز لشکر براند

نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید

بر بامک آشیانه خواندت

آنرا که ازو فزون بود زور

هیچ کس را نکرده مست و خراب

سررشته‌ی قدرت خراسان

از هنر شهریار پر شد اکنون فلک

اگر بر آسمان باشد ز می‌راست

که بر زین شتابش بیاید ز کین

به اهتمام تو جسم ستم کشیده‌ی من

کس روز عمل نکرد پرواز

کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید

رنگ زدایم به شراب چو زنگ

آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام

بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

می‌کند دم به دم جهان روشن

اگر بگیرم روزی من آستین ترا

بوده رازی با خدایت یا امیرالممنین

نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

در سرای حقیقتش ماوی‌ست

درخت عمر بداندیش را ز پا افگند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

مستسقی را چه راحت از کوزه

آب و گلی خزانه‌ی اسرار کرده‌اند

یک روز همه پست شود، رنجش بگذار

منصب حکم نبوت بر امامت برتری

به دست آرم تو را دستی برآرم

گره از کار من گشایی باز

زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری

با خاک درت بهم برآمیز

ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم

آنگه چو نظر به بام و در کرد

سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا

من از تو جور خواهم دیگران داد

که دگر باره سبز برگردد

او را بجز از وقت صبوحی سحری نیست

کاین تیر به تیردان رسیده‌ست

اگر خوش است همه عمر خوش مباد دلم

چشمه‌ی آتش‌فشان پوشیده‌اند

شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر

نی شاه که ماه بی کم وکاست

بر سبزه هزار ریشخند است؟

گر از رسمش به زیر آید منی نان

گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی

تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده

ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا

از سد هزار جان و جهان می‌توان گذشت

شیرین صفتی برو گمارد

نام او فاروق دین افزای باد

چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن

رفعت آن را دویده آسمان اندر عنان

هوا شد بنفش و زمین شد سیاه

این دو شیر عرین که من دارم

مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر

گشته محبوس باد بر سر آب

بنده‌ی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم

آینه کردم اشک را خاص برای روی تو

بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم

مرکب زرینه زین گو خاک می‌خور بر درش

چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست

در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام

اول قدم از راه خرابی بسپرده

هر چند که اندر گرو رطل گرانیم

این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این

باز بر اسمان چارم شد

ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم

همه نقد از خزانه بستانیم

زنهار مکن در ره تحقیق توقف

زما یادت نیاید، یاد می‌دار

شوند اندرین مرحله تیزگام

که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش

بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند

ور نرسد هم برسد، غم مخور

تا بو که بامداد ببیند لقای تو

رفت و زنجیر آسمان بگسست

اگرچه بقای کرم زان بود

کردم به جهد با هم و در هم بسوختم

تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد

مزدور سلیمان است از کار نیندیشد

بازش از چرخ بر مغا رساند

خال نقصان از میان برخاسته

کاندر آن کوی آشنائی نیست

کاول و آخر دندان کسان را شایم

نیست، در دل مرا نژندی نیست

که فدای سر خاک تو پدر باد پدر

از مقیمان در منشی دیوان تو باد

گر بر دولت درودمی چه غمستی

از در مهر در نمی‌آمد

در سینه دو بوستان برافروز

میوه‌ی این چار باغ گوهر این نه صدف

گفت افضل شرق و غرب بادی

بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی

تخته‌ی خاک از سر کیوان نسازد هر زمان

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی

دلا می‌ساز با خارش، که گلزارش همی گوید:

مگو کز چمن نیست بادا غراب

از پی جان درازی شه شرق

ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک

آن بند شکست بند ناموس

چون مهذب مراست وان دو نه‌اند

آسایش کارگر ز کار است

هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود

یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک

از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز

چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست

بر در خانقه مرو که در او

آن قبله که در طریق سیرش

هرچه می‌تاختم به راه امید

عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش

تو مکن در یک نفس طاعت رها

این یکی در حفظ دانش، پیش از اقران خویش

چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ

یکباره برفت از میانه

با هر که درین رهی هم آواز

که رود شب روانه در گلزار

ز ابتدا عالم از تو روشن شد

شاید که به بزمگاه فرعون

بفرساید زمین و بشکند سنگ

مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر

باغ پر گل بود یارب از چه اول می‌نهاد

بسیار پرید تا که آخر

هر دو عالم درون قبضه‌ی اوست

ای من شهید رشک کسی کز وفای تو

پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست

کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه

وآن خنجر غمزه‌ی دلاور

شیریم سر از منت ساطور کشیده

فغان که چرخ به صد اهتمام می‌شوید

با آن همه توسنی شدی رام

هر نفس با دل شکسته‌ی من

باش، تا رنگ دید و بینی بوی

وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل

موکب شهسوار خوبان رفت

در صبح دم برای صبوح از نسیم می

همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان

دامن گردون شود پرزراگر تابد ازو

قدما گرچه سحرها دارند

خود آن سر کوی بود کاول

دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو

وز همت عاقلان ملت

آن خجش ز گردنش در آویخته گویی

چشم بگشا به گلستان و ببین

از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس

تهمتن بپوشید ببر بیان

دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود

ای آژده به سوزن حسرت هزار دل

ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا

دلا وقت جفا فریاد کم کن

اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت

مغ با مغان به طوع ز من راست‌گوی تر

وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش

خواهم سر سرو را ببرم

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک

اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبه‌ی جاهش

چو شد حالش از بینوایی تباه

مگر بومشان از بنه برکنیم

از قفای بحتری از حله در تا قیروان

مجلس از جام و تنوره گرم و خوش

کس بار مشاهدت نچیند

رخش بر بنفشه گل انداخته

سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین

ساتگینی دهیم و جور خوریم

در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف

هر چه بجوئی و نیابی، مرنج

سوخته‌ی آن روش و چابکی و غنج توایم

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی

می‌نشنود امروز سنایی به حقیقت

کشته‌ی صبرم آشکارا سوخت

آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش

هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد

آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را

گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش

گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا

این که خرد را در ملوک نمودم

ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز

خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم

ای گلبن روان پدر ناگه از برم

هست از حجر و شجر دو آتش

لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب

بر هر دو روی سکه‌ی ایام نام تو

دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم

ظلم از اولرزان چو رایت روز باد

از چرخ طمع ببر که شیران را

زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

زانکه به خواهش نتوان یافت گنج

عافیت هست و دردمندی نیست

آن شادی و شوق و نعمت و ناز

فرضست بر عموم خلایق دعای تو

عقل ازو سکر دید و غافل خواب

مگر نرخ انجیر ارزان بود

بگرفته و داده ساغری چند

بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد

بایران خروش آمد از دیده‌گاه

جان را ز حرص در سر کار دهان کند

از شاخته بشاخه‌ای پراندت

جز ریائی و بوریائی نیست

مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند

طالعم راهبر نمی‌آمد

چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم

نشست از بر ژنده پیل ژیان

بتخت و بگنج آتش اندر زنیم

ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست

کردم آفاق را به شادی غرق

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ

هم تو عجول مردی هم من ملول مردم

باد و آتش زاین و آن برخاسته

تا تخم مجاهدت نکارد

خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار

سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی

تو در دست آمدی من رفتم از دست

که هنگام وفا خوش نیست فریاد

زبان من به روی گردد آفرین ترا

بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف

می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک

گر قد تو یک سری بلند است؟

مدام تا که بود گردش سپهر بلند

کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن

بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی

بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر

« اگرچه مشک بی‌حدم، نباشد وصل کافوری »

شیفته‌ی آن خرد و خط و سخا و هنریم

چادر احرامیان پوشیده‌اند

سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست

این بند به کسرشان رسیده‌ست

سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر

بر سه عنصر تا قیامت می‌بنازد هر زمان

این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین

ره تا در کعبه می‌رود راست

در بی‌خردی کیسه به طرار سپرده

هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضای روی تو

نیست نامعلوم رایش جمع و تفریق هبا

ابر مژگان مرا مایه‌ی دریا دادند

لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم

کس ندارد چنین که من دارم

گل برده و بمانده درین دیده خار خویش

غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش

در پرده او نوا همی ساز

بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر

کز یقین می‌شود گمان روشن

برده شاخ شکوفه را دستار

نماند کس درین پیغوله تنگ

گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف

شد نادره ملت خراسان

خواه از تجوید خوان و خواه از تفسیر دان

پس منه طاعت چو کردی بر بها

هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش

بار او در درون صفه‌ی ماست

بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت

جلوه‌ی آب صاف در گل و خار

دریوزه نشاید از در یوزه

هر لحظه به خون ما بکن تیز

قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم

رو به خارستان بی‌برگی گل بی‌خار تو

کو بختی سرمست است از بار نیندیشد

سخن عشق خود کنی آغاز

بنفشه نگهبان گل ساخته

صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام

از شعله‌های آه دمادم بسوختم

مستانه خفته را همه بیدار کرده‌اند

نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام

قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید

رشته‌ی جانم از نهان بگسست

زانجا به همه جهان سفر کرد

گر در عزلت نمودمی چه غمستی

غبار قبر تو اکنون به آب دیده‌ی من

دورها در میانه بستانیم

همعنان می‌بیندش با رتبه‌ی پیغمبری

لاشه‌ی صبر ما دمادم شد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

رایتش چون کوه پا بر جای باد

گوشه‌ی ظل عطایت یا امیرالممنین

زان دیده وز آن رخان برافروز

خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده

« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »

سهی سرو محتاج بالای او

تو را از حیات کریمان چه سود

از دعا زاد راه می‌کردم

روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل

اگرت چشم دوربین باشد

چون مرا سندس است و استبرق

کو دولت آن جهان خداوند

پیش ما مجلس شراب خوشست

آن کن که درین وقت همی کردی هر سال

خون همی شد ز آرزو جگرم

نگویم در وفا سوگند بشکن

روز عید است طرب ساز که تا کور شود

پرده برانداخت ز روی خیال

تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر

همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام

وز عالم فحل باحمیت

به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد

در پرده این ترانه تنگ

زان گمشدگان نکرد کس یاد

گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی

خفته‌ی عشق تو هر روز فزون خواهد شد

پی غولان درین پیغوله بگذار

تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

وگر نه ز کین سیاوش سپاه

بود صد بازار از کالای هستی پر متاع

آموخت بسیت رسم و رفتار

می‌نماید ز روی هر ذره

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ

با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد

کنم از شوره خاک شیره‌ی پاک

گوهر «کل من علیها فان»

چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد

از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد

قفل به سینه برزدم کوست خزینه‌ی غمت

کردم هوس لبت، ندیدم

وحشی شده مستعد رفتن

زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست

از شعاع آتش اینک صد دواج

جان را به امانت خود آنجا

زنده باشند و به زندان بلایی دربند

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه

چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر

این پرده‌ی تو درست ماند

راست چون صبح دم روشن شود راه صواب

گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار

در حقیقت بجز تو نیست کسی

شاه ثانی نعمت الله، آفتاب عز و جاه

برآشفت و بر میمنه حمله برد

بد گهران را ستودم از گهر طبع

آن دل که همی ترسد از شعله‌ی آتش

بسکه قهرت رود گسسته جلو

مکن خسرو حدیث عشق شیرین

پیش خاک در تو چشم از در

مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح

بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی

چو بذل تو کردم جوانی خویش

یک دو دم بر سه قول کاسه‌گری

همسایه‌ی تو گرسنه در روز یا سه روز

جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش

نالیدن عاشقان دلسوز

آتش از انگشت بین سر بر زده

گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس

پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد

آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب

عالم از زخم مار فرقت او

من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن

بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست

در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین

در سوخته‌ی شب از دو آتش

از مغ هزار بار منم زشت کیش‌تر

خاقانی صبح خیز، هر شامی

از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی

وز پی آن تا کند جامه‌ی بختش سپید

ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست

که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه

آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست

دشمنان سر بزرگش را چو بوم

سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی

آورده‌ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش

خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه

آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب

زان دیده‌ی چو نرگس از خون گلی شده

حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است

از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه

که از مردن بخل ورزان بود

چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری

خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

خیری از بهر شاه می‌کردم

شاید ار قالی مرندی نیست

صف نشین خسروان ، داماد شاه شه نشان

« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »

ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم

و آرزوی جگر نمی‌آمد

مهتاب به این کتان رسیده‌ست

همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد

خمارم را به بوسی چند بشکن

مجلس وعظ را صفائی نیست

کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند

به هنگام پیری مرانم ز پیش

در عذار شبستان پوشیده‌اند

والله که به جز روزه مر او را سپری نیست

نعلین دو دیده‌اش مهیاست

ناپخته مجاز می‌شمارد

دست بر سر زنان چو کژدم شد

ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر

گر بود کیسه بر و گر شبرو

ز ترکان بیفگند بسیار گرد

که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش

تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی

تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش

اگر با خود نداری سنگ فرهاد

روم از هندوستان برخاسته

بر شاهد یوسف نکنی قصه‌ی یوسف

که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت

که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم

دل گور غریبان است از خار نیندیشد

جذر بستاند برای خانه‌ی «یعطی» «زلا»

هر چند که چون شمع سراپای زبانیم

در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن

منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم

در عاجل امروز نمودار جنان اوست

شکر بنده و شهد مولای او

هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده

چار کاس مغانه بستانیم

چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم

خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار

وز سگ هزار بار منم زشت کارتر

گر گهری را ستودمی چه غمستی

تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین

سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش

صد طویله به رایگان بگسست

دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم

حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند

خارج بود ار ندانی آهنگ

نگشاید جز به خون دل روزه

صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو

نیاساید از جنگ هرگز نه شاه

فرشته شو قدم زین فرش بردار

بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر

واداشت، لباس خود بدر کرد

برگرفتم از آن جمال نقاب

تا سلیمان بر تو اندازد نظر

یک شعله زن و جهان برافروز

اکمل از پیعمبرانت در ره دین پروری

دست خوش آن صنم شوخ شنگ

آفتاب رخت عیان روشن

قفل خزینه ساختم دست‌گشای روی تو

وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام

خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند

در کف آشنای بحر بقاست

می‌کند از قرص ماه قرصه‌ی صابون فلک

پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید

در مرثیه به نام نریمان آمده

کامی چو از آن لب شکرریز

حاصل از طاووس دولت، پای باد

پر از نمک دل مجروح خون چکیده‌ی من

دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام

نظارگی خویش به دیدار کرده‌اند

این کرامات بین که من دارم

از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید

زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی

گر چه پوشیده‌ای لباس مجاز

نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان

رایت افرازد چو رایت یا امیرالممنین

زمزمه‌ی لو کشف لخلخه‌ی من عرف

لاله و گل نگر در این گلزار

شد شهره حمیت خراسان

آرزو بود در حجاب عدم

چون تو مقبول سلیمان آمدی

مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد

در جان پوشید و باز خود را

امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست

در چین نه همه حریر بافند

راه میخانه گیر تا شب و روز

پا به راه طلب نه و از عشق

کمر بسته‌ی زلف او مشک ناب

جوانمردان که در دل جنگ بستند

خرم و تازه شهر و کوی به من

کی توان کرد در خم زلفت

چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید

ترکان دلیر بافتوت

گرفتم کتش ناب است قدح حاسدان در وی

گرچه در جای نیست، لیک ز لطف

اینست که قیمه‌ات کشیدم

ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت

اسیری را به وعده شاد می‌کن

نذری کردم که: تا توانم

زاد ره او توجه تست

ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت

محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف

نقشی که کرده‌اند درین کارگاه صنع

دست آن یک وداع شانه کند

از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود

نبرد ذل برآستان ملوک

گفتم اسرار تو بپوشانم

هشیار شود هر که در این میکده مست است

سیاه باد زبانش که بی‌محابا راند

وز مزاج می به روی خاصگان

در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد

آن یکی پیرایه‌ی فر همای سلطنت

کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار

حامله است اقبال مادر زاد او

روز رزم افکند در سرپنجه‌ی خورشید رای

آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت

عیبش مکنید هوشمندان

نفس من ز درد همنفسان

دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر

گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند

ازان پس غمی گشت پولادوند

عقل اگر در میانه کشته شود

معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف

ز گردنکشان پیش او رفت گیو

بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک

از تف دل شرار به صحرا چنان زدم

مادر ایام اگر چه از فنا آبستن‌ست

غیر ازو هر چه می‌نماید رخ

بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش

سرمه‌ی عیسی که خاک چشم حواری است

از گوهر او نور همی گیرد خورشید

چو بشنید افراسیاب این سخن

درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع

دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد

زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش

گفتمش : آمد ز غمت دل به جان

گرت باید تا هم اندر خطه‌ی کون و فساد

یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو

تا در میان ماتم خود بینی آن رخش

یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان

نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند

غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا

هر چند دانم این به یقین کز همه جهان

برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر

چون صبح و شفق دو جام درخواه

رهرو خاقانیا دوری منزل مبین

نه سپهر از برای مرثیتش

ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود

آباد عدل تو که مطرا کند جهان

چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی

افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش

بر تن ز سرشک جامه‌ی عیدی

نغمه‌ی مطرب شده چون نفخ صور

رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری

باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم

اهل دانش نهاده روی به من

گر سوخته خرمنی بزارد

اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم

خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور

ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم

چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

او را ز تو همتی تمناست

کس راز حال من نبود کارزارتر

مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن

پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی

این کارد به استخوان رسیده‌ست

چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا

این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی

امروز به جز خاک مر او را مقری نیست

پای این یک ز ران کرانه کند

چون به نگری پس مدد مایه‌ی کان اوست

روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو

تا مرده‌ی زنده شوی ای زنده‌ی مرده

این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت

پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش

صد دواج رایگان پوشیده‌اند

نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین

تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش

جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم

کفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان

به تمنا به در نمی‌آمد

باز نوپرداز دولت صید گردون آشیان

چون در اسلامیان وفائی نیست

دیت از باده‌خانه بستانیم

خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست

که زلفش کمر بست بر آفتاب

تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد

گر جهت خر نسودمی چه غمستی

گه حله گهی حصیر بافند

ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر

کردند حمایت خراسان

کز دود مهره در سر ارقم بسوختم

به جان و دل ز جان آهنگ رستند

نیست یکباره جز غرور و سراب

در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام

دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد

هرچ گویم بیشتر زان آمدی

تنی چند با او ز گردان نیو

بهر این راه توشه‌ای بردار

چند نوبت به یک زمان بگسست

جمله‌ی اصناف ملک با مردم حور و پری

گفت : گرت جان به لب آید ملنگ

آن بار لباس مختصر کرد

قابله‌اش ناهید عشرت زای باد

کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو

سران را بخواند از همه انجمن

خویشتن را ز خود نهان روشن؟

بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

اندر آن شب که یراق تو به زین آوردند

هر کجا کان طلب کنی آنجاست

آیینه‌ای است صیقل خاکستر آمده

که آسمان شرمنده شد وز کرده‌ی خود لب گزید

این دل نازنین که من دارم

توبه کنم از صلاح و پرهیز

شب چون دل عاشقان برافروز

زبان به مرثیه این کلک سر بریده‌ی من

چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک

در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اند

تا قیامت در جهان برخاسته

پنجه‌ی ماه لوایت یا امیرالممنین

چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش

بر زبانم روانه گشت این راز

ده زبان چون درخت گندم شد

زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام

در ماتم دوستان دل سوزه

رو که مدد می‌کند همت شاه نجف

خاری چه بود به پای مشتاق؟

سخنگوی شهدی شکر باره‌ای

والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد

دادم از مملکت فروزی خویش

برآویخت با طوس چون پیل مست

سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده

اینست جای شکر که در موقف جلال

این لب خاکین ما را در سفالی باده ده

ای داده به باد این مه با برکت و با خیر

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بر کنار گور خودش بینی از جزع

ز باغ وصل پر گل کن کنارم

ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت

جمریان را ز چوب تو بر و دوش

گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید

ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل

اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود

اینست که تیر شد گذاره

یک روز گرانجان و سبکسار نبودست

به سفالی ز خانه‌ی خمار

شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا

گر بدرقه همت تو نبود

از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون

نه ز سردان خورم طپانچه‌ی گرم

تافته هرگز نبینی میم و را و دال را

وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر

در هر چه از اعتدال یاریست

آن تنوره پیشتر کش کز تفش

ای نطق لال شو که زبانت بریده باد

در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا

ز جان کندن کسی جان برد خواهد

گر ز پی ساز کار در الف آز

وآنگاه چو آفتاب تابان

حضرت شهزاده‌ی عالم خلیل الله که هست

چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من

خامه‌ی مصریش راست در دهن افیون مصر

ای دل تیره، گر نگشت تو را

برآشفت و نامش بپرسید زوی

پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را

نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا

دیده باید که جان تواند دید

دیده‌ی اوحدی به جستن اوست

آه از آن ساعت که شه می‌کرد عالم را وداع

بر سر چاه بختم آمد چرخ

در میکده می‌کشم سبویی

یکی لشکری ساخت افراسیاب

ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید

عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده

افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف

دست در آغوش من آورد عور

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

بر روی دو مه که چون دوصبحند

که به غیر از تو در جهان کس نیست

سر معراج ترا هم تو توانی گفتن

صد ره را از پایه‌ی خود انتهای اوج داد

من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم

نیز از علمای خوش رویت

تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب

شود آسان ز عشق کاری چند

در شبستان مرگ شد ز آن پیش

همتی نیز داشتم که مرا

چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب

با مغان باده‌ی مغانه خوریم

می چو عیسی و ز رومی ارغنون

از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی

زان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من

دیدبان بام چارم چرخ را

زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده

دو جهان در نظر نمی‌آمد

که تاریک شد چشمه‌ی آفتاب

تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

هر کسی را برات روزی خویش

تیغیش بران که سر نخارد

گر بیابد به کام دیده جواب

چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم

جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم

کمندی ببازوی گرزی بدست

چنین گفت کای مرد پرخاشجوی

نومیدتر کسی بود امیدوارتر

چو دانی کز فراقت بر چه خارم

ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی

در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن

خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا

سین سلامت فزودمی چه غمستی

ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست

آنکه همی داشت ز من عار و ننگ

آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست

این رخ شرمگین که من دارم

وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن

به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای

دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین

در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی

زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر

تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری

از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش

تا وقت دو صبح جان برافروز

یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

انجامش آن به سازگاریست

عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو

سر از سر هر سرای در کرد

نایب دستگاه نیل فروش

که پیش از دادن جان مرد خواهد

در بنفشه ارغوان پوشیده‌اند

خوش گشت رویت خراسان

شستم به زه کمان رسیده‌ست

سر توحید این بیان روشن

نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم

که بود پیش عقل بس دشوار

ما خود به کجا رسیم پیداست

ورنه او در همه جهان پیداست

فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک

حسبته لله دست رد منه بر روی من

بر زمینش پای تمکین ، پایه‌اش بر لامکان

باشد که بیابم از تو بویی

هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد

مرغ خیالت از قفس دل پریده باد

کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر

گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف

مدد جوی عمر از آن بگسست

یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را

بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش

جز تو موجود جاودان کس نیست

غنه‌ی انجیل‌خوان برخاسته

وز لبش گوش جهان می‌کرد این حرف استماع

از پهلوی زمانه‌ی مردم‌خور آمده

طراوت از غزل و صنعت از قصیده‌ی من

آتشی بی‌زبانه بستانیم

رفعت بی‌منتهایت یا امیرالممنین

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

که به بستان به صد تنعم شد

که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش

زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام

نعل اسبش کحل عیسی‌سای باد

جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان

هر رود که با غنا نسازد

هزاران دشمن و ره‌زن، برای آن پدید آمد

زین بهتر نیز خواهیش دید

تنگدستان ز من فراخ درم

نمانی گر بماند خو بگیری

غضبت راز دار قهر خدای

چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده

دید که در لشکرش قیصر هارون شده است

یار گو بالغدو و اصال

بگریز که باز می‌کنم شست

گه به چشم وهم می‌پوشد لباش اشتباه

مگر زان گل گلاب آلود گردم

اول که به خود نمود خود را

ای سایه‌ی تو پناه عالم

اندر آیینه‌ی جهان بنگر

چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است

در جهان آفتاب تابان است

سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند

بیش بیش آرزو که بود مرا

حسبی الله مراست نقش نگین

حاجت به در کسیست ما را

دهر می‌گوید به این تا آسمان پاید ، بپای

تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی

این گلبنان نه دست نشان دل تو اند

کمربند بگرفت و او را ز زین

دهم روز لشکر بپیران رسید

هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران

هر که نظاره‌ی تو شد دست بریده می‌شود

طمع بقا چه داری معجون شخص تو

من و آن دلبر خراباتی

عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس

خیل زنگی را چو شد در پنجره

بسیار کسا کو بر عیدی چو تو می‌خواست

بدین مایه مردم بجنگ آمدی

در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی

آب خون کرد و چاه سر بگرفت

اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان

او شکر افشان ودلم شکر گوی:

اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست

با چار لب و دو شاهد از می

کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او

بلورین تن و قاقمی پشت او

شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب

دوش از بخار سینه بخوری بساختم

دل همه به کله داری بر عشق سراندازد

لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه

چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد

لب ساقی چو نوش نوش کند

جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش

با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو

تا کی از هجر او تظلم ما

ای ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر

گوش بربط تا به چوب انباشته

سکه‌ی ایام را بر هر دو روی

تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک

برد چو غنا گرش نوازد

سپاهی کزو شد زمین ناپدید

زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده

بیوگان سیر و بیوه زادان هم

بمیران خویشتن را تا نمیری

فی طریق الهوی کمایاتی

انسان شد و نام خود بشر کرد

نقل از آن ناردانه بستانیم

عرش تا فرش سرایت یا امیرالممنین

ز هامون بکام نهنگ آمدی

تا ببینی همان زمان روشن

به بوی از گلستان خشنود گردم

از رحمت حق مباش نومید

کانچه همی خواستم آمد به چنگ

عیب از بوم و دیده‌ی اعمی‌ست

با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان

یار جو بالعشی والابکار

که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری

برآورد و آسان بزد بر زمین

ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم

زیر سایه‌ی علم عشق تو همچون کمریم

قیمت مشک ار نهد بر توده‌ی خاکسترش

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

دلو بدرید و ریسمان بگسست

مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر

یارب که مباد سایه‌ات کم

با دست و آتشست و گل تیره و منی

جم ندید این نگین که من دارم

خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست

مرگ پیشش به خاک ناصیه سای

امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست

دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام

تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا

بگریز که تیرم از کمان جست

و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن

بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی

کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین

چرخ می‌گوید به آن تا دهر می‌ماند، بمان

در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش

یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو

کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم

به شکل دم قاقم انگشت او

با کم کم به سر نمی‌آمد

شعر چینی در زمان پوشیده‌اند

نقش نامش صدر صادق رای باد

بر خاک فیلسوف معظم بسوختم

یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد

زانگله‌ی زهره ساخت زنگل هارون فلک

لقمه‌ی دونان ربودمی چه غمستی

عمر ما در سر تظلم شد

چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر

سه یک بخور و روان برافروز

جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش

سر دقایق ازلت از برآمده

ناله‌ش از راه زبان برخاسته

ساقی می مشکبوی بردار

نظرها را نمی‌یابی، و ناظر را نمی‌بینی

فی‌الجمله، به چشم بند اغیار

هر که زر خواست زرپذیر شدم

بسا پیکر که گفتی آهنین است

این که می‌خوانی شبش روز است رفته در عزا

صد رهت لن ترانی ار گویند

عالم همه به سوک جگر گوشه‌ی تواند

که همه اوست هر چه هست یقین

دست فرمان دهی قوی از تو

گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا

تو سرمست و سر زلف تو در دست

هر که خواهد که روی او بیند

یارب این شهزاده و آن شاه با اقبال و بخت

آب روزی ز چشمه‌ی هر روز

تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا

گویند برو ز پیش جورش

چو لشکر بیاسود روزی بداد

پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان

دریغا گنجه‌ی خرم که اکنون جای ماتم شد

به پیگار او گیو چون بنگرید

صبح چو از خواب درآمد سرم

از لطف چنانست که گر هیچ خرد را

تخم همت ستاره بر دهدم

ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن

بپاسخ چنین گفت کای نامدار

گر شمال خشم او بر دایره‌ی گردون زند

خلعت اسکندر رومی مگر

اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار

ز سیمین زنخ گوئی انگیخته

مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب

هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو

هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد

آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ

دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک

هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل

جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک

پار این دل خاکی را بردند به دست خون

چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش

با جراحت بساز خاقانی

بخت غنود و به درد دل نغنودم

دست خون ماند با تو خاقانی

شو ترحم فرست خاقانی

غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان

هیبتش در کاسه‌ی سر خصم را

خاشاک دو رنگ روز و شب را

چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور

نای بی‌گوش و زبان بسته گلو

سر طوس نوذر نگونسار دید

بر او طوقی از غبغب آویخته

ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم

و آنکه افتاد دستگیر شدم

من می‌روم او نمی‌گذارد

چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری

من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر

ای از چهار گوشه‌ی عالم سرآمده

گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی

گشته شب عریان و کرده‌ی جامه‌ی خود در برش

پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا

اگر خوشدل نشینم جان آن هست

کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست

رسم انصاف را نوی از تو

نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم

آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من

درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن

تا ابد باشند بهر فر و زیب تاج و تخت

پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست

آتش زن و در زمان برافروز

عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین

دست خودم بود در آغوش تنگ

بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش

هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم

بنداز من چاره‌جوی بردار

سپه برگرفت و بنه برنهاد

بارگاه کبریات یا امیرالممنین

فلک است این زمین که من دارم

به صد زاری کنون زیرزمین است

ببینی کنون رزم شیر سوار

جان و جانان و دلبر و دل و دین

در شه هندوستان پوشیده‌اند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو

ظاهر شد و نام خود دگر کرد

بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی

گو: ببین روی جان، اگر بیناست

دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام

یک دو دم بیشتر نمی‌آمد

کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم

هم ز خون خصم می‌پالای باد

امسال همان خواهد وز پار نیندیشد

ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

گر به فراقت غنودمی چه غمستی

که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش

طمع هستی از جهان بگسست

تا قصاص از زمانه بستانیم

خاصه کو عالم ترحم شد

از ره چشمش فغان برخاسته

دل نمی‌داشت برگ خشک آخر

اوحدی این راز چو دانست باز

من خود نه به اختیار خویشم

هیچ درمانده در نماند به بند

آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق

بگیتی تژاوست نام مرا

برانگیخت از جای شبدیز را

از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون

آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش

ز پیمان بگردید وز یاد عهد

غافل مباش دان که ز اندام تو به گور

چو با تو می‌خورم چون کش نباشم

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

ز آن نی آتش تنش داغ سگی

آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری

به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم

ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد

گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید

چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی

نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد

دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا

زعفران در شب شود رنگین و باز

آن می که عصاره حیاتست

هر چه حکمت بر آن اشاره نمود

چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست

چشم سیاهشان گه زردآب ریختن

گر اندام زمین را باز جوئی

دل مرا در خرابه‌ای بنشاند

تغییر صور کجا تواند

سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در

تا به جایی رسی که می‌نرسد

گفتی خاقانیا به شاهد و می‌کوش

دیده‌ی روح بین به دست آرید

تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او

زین سیه کاسه دست کفچه کنیم

هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد

چنگ بین چون ناقه‌ی لیلی وز او

پیش سپید مهره‌ی مرگ اصفیا نگر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

جوشن چرخ را به تیر ضمیر

اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود

چون روز رسد دو روزن چشم

دیده از شرم بر جهان نگماشت

وز جهان بوی تر نمی‌آمد

ز مه طوق برده ز خورشید گوی

باکوره کوزه نباتست

تا رهائی ندادمش ز گزند

پای اوهام و دیده‌ی افکار

در فلک انداخت غریو و غرنگ :

همه خاک زمین بودند گوئی

شقه‌ی اطلس زمین کسوت اکسون فلک

در نعت کمال او اثر کرد؟

بهر دم برآرند کام مرا

گردش گردون برایت یا امیرالممنین

تو را بینم چرا دلخوش نباشم

گرتان آرزوی مولاناست

بیامد دمان تا لب رود شهد

گر دست ز دامنم بدارد

شب به رنگ زعفران پوشیده‌اند

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می‌خایم

تن و جان بیاراست آویز را

بانگ مجنون هر زمان برخاسته

نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال

این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد

که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم

جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام

بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری

راه تبدیل گشت از آن مسدود

سازند مار و مور رفیقی و برزنی

در ثنای خدایگان بگسست

زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا

ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم

«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین

چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی

گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش

ز آن خوانچه‌ی زرفشان برافروز

اینست گنج مهین که من دارم

بر سر شیران دندان خای باد

از مهره‌های نرد پریشان‌تر آمده

کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد

گر من ازین دست بودمی چه غمستی

کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر

طعمه‌ی بی‌بهانه بستانیم

هم ندیده جهان گذشت و گذاشت

گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش

ترک بیشی بگفتم از پی آنک

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

بنشینم و صبر پیش گیرم

هر چه آمد ز دخل دهقانان

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک

طلایه بیامد بنزدیک طوس

برآویخت با دیو چون شیر نر

چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی

چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو

نژادم بگوهر از ایران بدست

از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست

کمر زرین بود چون با تو بندم

از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک

ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر

بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل

پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد

چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را

نه غم از کم ، نه شادی از بیشت

کجا جمشید و افریدون و ضحاک

ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک

یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر

بهر دستینه رباب از جام و می

تقلیب و ظهور او در احوال

همتم سر ز تاج در دزدد

بار یابی به محفلی کن جا

و آن سر نی در سرابستان فتح

آنکه او را میان جان جوییم

در زحل گوئی شعاع آفتاب

آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد

فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند

خوانچه کن و از دومی زمین را

زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران

تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست

عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان

شهریار فلک غلام که هست

در شکر ریز نوعروس بقا

نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید

کشت دولت به بر نمی‌آمد

به تیر و کمان کرده صد دل اسیر

همه در خاک رفتند ای خوشا خاک

صرف می‌شد به خرج مهمانان

جبرئیل امین ندارد بار

در پس این پرده نهان بود، یافت

اظهار کمال بیشتر کرد

ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم

دست در حبل ولایت یا امیرالممنین

که بربند بر کوهه‌ی پیل کوس

چون نیابیم، ذکر او گوییم

دهن شیرین شود چون با تو خندم

زره‌دار با گرزه‌ی گاوسر

ز گردان وز پشت شیران بدست

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

اینت گنج مهین که من دارد

دنباله‌ی کار خویش گیرم

هستی و نیستی یکی پیشت

دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا

زر و بسد رایگان برخاسته

زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم

سرو پیرای و سریر آرای باد

از شتاب در چدن گردد گریبان آستین

از کف شاه اخستان پوشیده‌اند

در کار و بار مردم و در عالم دنی

از خلفای سلطنت تا خلفای راستین

شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش

از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد

بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام

شب با سیاست ملکان چون گذاشتی

با اشک چشم سوز دلت درخور آمده

بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر

چون خوانچه‌ی آسمان برافروز

هر غلامیش پهلوان ملوک

کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

بهر خسرو نشانه بستانیم

دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند

آنچه آمد مرا نمی‌بایست

که پیران نداند سخن جز فریب

کمندی بینداخت پولادوند

دخل و خرجی چنانکه باید بود

کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا

کنون مرزبانم بدین تخت و گاه

چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام

لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

چو می‌خوردی از لطف اندام وی

زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس

گر از من می‌بری چون مهره از مار

چون صدره‌ی تو بافته از پنبه‌ی فناست

بهر مهمان و غیر مهمانت

ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد

من که خاقانیم ندانم هم

جگرها بین که در خوناب خاک است

لحن زهره بر دف سیمین ماه

جان در آن حالت که از تن می‌برد پیوند هست

مصطفی عزم و علی رزمی که هست

ای دیده، تو نیز دیده بگشای

خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان

این ره، آن زاد راه و آن منزل

از گل راه و که دیوار او

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

ملک الملک کشور پنجم

دل عود کن و دو دیده مجمر

کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک

نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع

زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند

دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود

و آنچه بایست بر نمی‌آمد

ز حلقش پدید آمدی رنگ می

ندانم کاین چه دریای هلاک است

خلق راضی ز من خدا خشنود

ما را چو ز خویشتن خبر کرد

چو داند که تنگ اندر آمد نهیب

مرد راهی اگر، بیا و بیار

از امید جنت و بیم جهنم فارغیم

آرزومند لقایت یا امیرالممنین

نگین بزرگان و داماد شاه

سر گیو گرد اندر آمد دببند

من از گل باز می‌مانم تو از خار

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

هست گسترده دایمی خوانت

روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد

بر در شاه اخستان برخاسته

باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم

که چه شاهی است این که من دارم

زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین

در خواب خیالش را دیدار نیندیشد

در دل طمع قبای بقا را چرا کنی

مشتری بام مسیح اندای باد

و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش

ذوالفقارش پاسبان مملکت

پیش قزل ارسلان برافروز

دل چون تنور گشته و طوفان برآمده

هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر

مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی

بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام

قامع اوج اختر پنجم

نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند

که دیدی کامد اینجا کوس پیلش

بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی

ور نه ای مرد راه چون دگران

چون وزیر این سخن به گوش آورد

گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند

درفش جفا پیشه آمد پدید

می‌بین رخ جان فزای ساقی

هست آفت بی‌یاری جایی که از این آفت

نگه کرد رهام و بیژن ز راه

هزار آفرین بر چنان دایه‌ای

آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند

گر از درد سر من می‌شوی فرد

کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما

خادم مطبخ تو آورده

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع

رایت و چتر جلال الدین سزد

روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست

چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا

تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت

آسمان در بوس و سجده بر درش

دانم که کوچ کردی ازین کوچه‌ی خطر

سردار ملوک هفت اقلیم

خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان

دیوان عمر تو ز فنا بی‌گزند باد

ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل

که برنامد ز پی بانگ رحیلش

که پرورد از انسان گرانمایه‌ای

انس و جان کانجاست جایت یا امیرالممنین

دیگ بیداد را به جوش آورد

در جام جهان نمای باقی

سپه بر لب رود صف برکشید

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم

بدان زور و بالا و آن دستگاه

که تیره شود زین سخن آبروی

داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش

من از سر دور می‌مانم تو از درد

عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

بهر یک کس طعام ده مرده

ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین

از لب و چهره زمین فرسای باد

تا سپیده‌دم لرزان چو ستاره‌ی سحریم

صبح و شام آسمان در شرق و غرب

در تیرگی گور ز صحرای روشنی

روئین‌تن هفت‌خوان دولت

ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی

اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد

ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده

از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام

اگر در خاک شد خاکی ستم نیست

بیاراست لشکر سپهدار طوس

حق‌شناسان گر به دست آرند معیار تو را

کد خدائیم را ز دست گشاد

هاتف، ارباب معرفت که گهی

از ایران بتوران که دارد نشست

برفتند تا دست پولادوند

این راه غول‌دار و پل هفت طاق را

آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی

نزد بر کس از تنگ چشمی نظر

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای

جگر خور کز تو به یاری ندارم

تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو

کرده خوانت ز فرط نعمت ناز

تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب

این دعا را انسیان تحسین کنند

گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر

جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد

چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را

ملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

سرانجام وجود الا عدم نیست

سیر چشم نیاز و دیده آز

حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را

دست بر مال و ملک بنده نهاد

مست خوانندشان و گه هشیار

بهامون کشیدند پیلان و کوس

ببندند هر دو بخم کمند

تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی

کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش

مگر خوردنش خون بود گر کبست

بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

ز تو خوشتر جگر خواری ندارم

بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین

ز چشمش دهانش بسی تنگ تر

همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم

عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد

روز دگر امیر اجل گشته گلخنی

همسان سام و همسر اسکندر آمده

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر

ختم کن تا قدسیان آمین کنند

فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام

جهان بین تا چه آسان می‌کند مست

تو گفتی که خود نیست او را دهان

از می و جام و مطرب و ساقی

گفت کین مال دست رنج تو نیست

بزد دست پولاد بسیار هوش

محک نقد حال قلب و سره

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

نی خوش نگفته‌ام ز در بارگاه تو

تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم

دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه

تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»

مرا گر روی تو دلکش نباشد

چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر

اگر مرزبانی و داماد شاه

خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک

رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست

کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو

فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش

زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون

فلک بین تا چه خرم می‌زند دست

حال خوان صحیفه‌ی بشره

از مغ و دیر و شاهد و زنار

بخشش تو به قدر گنج تو نیست

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

همان نام او (نیست اندر جهان)

میر و امام امت، سیف المناظرین

اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش

برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من

سواران ترکان و ایران گروه

من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات

دلم باشد ولیکن خوش باشد

بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم

چرا بیشتر زین نداری سپاه

از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی

هم‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمده

خاقانی غریب سخن یادگار توست

کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم

بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر

نظامی بس کن این گفتار خاموش

رساننده‌ی تحفه‌ی ارجمند

قصد ایشان نهفته اسراری است

یا به اکسیر کوره تافته‌ای

دو گرد از دلیران پر مایه را

زمره پیرای نکته آرایان

در زیر خشت چهره‌ی خاتون خرگهی

ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه

روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا

بدین مایه لشکر تو تندی مجوی

تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت

اگر دیده شود بر تو بدل گیر

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب

نعل سم سمند تو را نام در جهان

سرافراز و گرد و گرانمایه را

که آتش برآمد ز دریای آب

چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

یا به خروار گنج یافته‌ای

که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم

بتندی بپیش دلیران مپوی

در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی

کحال دیده‌ی ملک اکبر آمده

چه گوئی با جهانی پنبه در گوش

به تعریف آن تحفه شد سربلند

که به ایما کنند گاه اظهار

بود در دیده خس لیکن به تصغیر

منتها بین دوربین رایان

چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر

شکایتهای عالم چند گوئی

میر عادل پناه دین و دول

پی بری گر به رازشان دانی

قسمت من چنانکه باید داد

بخاک اندر افگند و بسپرد خوار

درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت

تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست

بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت

تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت

که این پرهنر نامدار دلیر

دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان

و گر جان گردد از رویت عنان تاب

که این مرغ و این بارگی وین کنیز

حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای

نظاره بران دشت چندان سوار

عزیزند و بر شاه بادا عزیز

چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم

بده ارنه سرت دهم بر باد

عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن

عدل تو پاسبان ملک و ملل

ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی

راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر

بپوش این گریه را در خنده‌روئی

تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت

که همین است سر آن اسرار

بود جان را عروسی لیک در خواب

سر مرزبان اندر آرد بزیر

اقبال بر در تو در آسمان گشای

چه پیش آرد زمان کان در نگردد

ز بس ترگ زرین و زرین سپر

که یکی هست و هیچ نیست جز او

هر معیشت که بنده داشت تمام

بیامد بر اختر کاویان

گر اایدونک فرمان کنی با سپاه

رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت

ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت

نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین

نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست

ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب

عتابی گر بود ما را ازین پس

ای به عدلت عدیل نابوده

چه افرازد زمین کان برنگردد

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر

وحده لااله الاهو

شهری از عدل و دادت آسوده

بخنجر بدو نیم کردش میان

همه بستد بدین بهانه‌ی خام

خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم

بایران خرامی بنزدیک شاه

گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن

میانجی در میانه موی تو بس

داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی

ز جوشن سواران زرین کمر

نه مرغی چنین آید آسان به دست

درختی را که بینی تازه بیخش

برآمد یکی ابر چون سندروس

خروشی برآمد ز ایران سپاه

به گفتن چه حاجت که هنگام کار

مهر رسول مرسل و مهر علی و آل

کنون پیش طوس سپهبد شوی

پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت

ظلم از انصاف تو هزیمت کرد

جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش

پسری کرزوی جان پدر بود گذشت

و آخر کار دردمندم کرد

کند روزی ز خشکی چار میخش

بگویی و گفتار او بشنوی

نماند ایچ گرد اندر آوردگاه

تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر

تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم

زمین گشت از گرد چون آبنوس

تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

بنده‌ی خود بدم به بندم کرد

بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی

هنرهای خود را کنند آشکار

به طریقی که کس ندیدش گرد

بهاری را کند گیتی فروزی

کنیزی بدین چهره هم خوار نیست

فریبرز و گودرز و گردنکشان

گرد ظلمی نشسته بر رویم

به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب

سر سروران زیر گرز گران

کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار

پنج سال است تا در این زندان

گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان

ستانمت زو خلعت و خواسته

گرفتند از آن دیو جنگی نشان

دورم از خانمان و فرزندان

که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم

پرستنده و اسپ آراسته

وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن

که در خوب‌روئی کسش یار نیست

چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی

چو سندان شد و پتک آهنگران

به بادش بر دهد ناگاه روزی

که ندانم که چون فرو شویم

دهد بستاند و عاری ندارد

تژاو فریبنده گفت ای دلیر

بگفتند با رستم کینه‌خواه

گرد این غم ز روی خون بسته

بشناس کردگار و نگهدار جای خویش

ز خون رود گفتی میستان شدست

یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه

شاه فرمود تا به نعمت و ناز

راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف

سه خصلت در او مادر آورد هست

که پولادوند اندرین رزمگاه

بر سر ملک خویشتن شد باز

یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم

که آنرا چهارم نیاید به دست

ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن

دیده دریا شد و نشد شسته

دین محمدی و طریق معینی

ز نیزه هوا چون نیستان شدست

بجز داد و ستد کاری ندارد

درفش مرا کس نیارد بزیر

جنایتهای این نه شیشه تنگ

یکی خوبروئی و زیبندگی

بزین بر یکی نامداری نماند

بسی سر گرفتار دام کمند

خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای

چون به شخص ششم رسید شمار

چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه

دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست

وه چه گردی که روی گردآلود

ز گردان لشکر سواری نماند

پرستنده و گنج و تاج و سپاه

چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن

زیر این گرد غصه‌ام فرسود

که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم

بسی خوار گشته تن ارجمند

پس همچنین سنایی غافل چرا شنی

که هست آیتی در فریبندگی

همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ

در سر بخت خود شکست خمار

مگر در پای دور گرم کینه

دویم زورمندی که وقت نبرد

که نفگند بر خاک پولادوند

کرد بر شه دعای پیروزی

گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه

گرد دردی و گرد اندوهی

هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش

کفن جوشن و بستر از خون و خاک

دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست

همان مرز و شاهی چو افراسیاب

بگرز و بخنجر بتیر و کمند

کای ز خلق تو خلق را روزی

تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم

کس این را ز ایران نبیند بخواب

همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن

نپیچد عنان را ز مردان مرد

هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی

تن نازدیده بشمشیر چاک

شکسته گردد این سبز آبگینه

بار هر ذره‌ای از آن کوهی

بده دنیی مکن کز بهر هیچت

پرستار وز مادیانان گله

همه رزمگه سربسر ماتمست

ناله فرماست کوه اندوهم

از رحمت خدای دلش نا امید نیست

زمین ارغوان و زمان سندروس

دلم آن گه بگردد که بگردانی روی

من یکی کرد زاده لشگریم

بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر

سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود

بدین کار فریادرس رستمست

کز نیاگان خویش گوهریم

جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم

که از زهره خوشتر سراید سرود

کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی

ناله چون نبودم مگر کوهم

سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن

سپهر و ستاره پرآوای کوس

دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت

بدشت گروگرد کرده یله

ز خود بگذر که با این چار پیوند

چو آواز خود بر کشد زیر و زار

ازان پس خروشیدن ناله خاست

اگر تاج جوید جهانجوی مرد

خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم

بنده هست از سپاهیان سپاه

باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد

تو این اندکی لشکر من مبین

چون ننالم که لعل و سنگ یکیست

نشاید رست ازین هفت آهنین بند

مراجوی با گرز بر پشت زین

ز قلب و چپ لشکر و دست راست

شهد را نرخ با شرنگ یکیست

کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم

وگر خاک گردد بروز نبرد

باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن

بخسبد بر آواز او مرغ و مار

پدرم بود نیز بنده شاه

گل و سنگ است این ویرانه منزل

جهانجوی را زان دل آرام چست

چو کم شد ز گودرز هر دو پسر

خدمت شاه می‌کنم به درست

لیک شکر است ازین لاغری خود ما را

کاش بودی یکی چه گفتم آه

باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای

بناکام می‌رفت باید ز دهر

من امروز با این سپاه آن کنم

درو ما را دو دست و پای در گل

پدرم نیز کرده بود نخست

بنالید با داور دادگر

چه زو بهر تریاک یابی چه زهر

که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم

خوش آوازی و خوبی آمد درست

تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن

کزین آمدن تان پشیمان کنم

مشک را نیست قدر خاک سیاه

درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ

چنین گفت بیژن بفرخ پدر

که چندین نبیره پسر داشتم

جای در دیده کرده خاکستر

خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا

ندانم سرانجام و فرجام چیست

ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان

از پی دشمنان شه پیوست

حدیث دلیری و مردانگی

نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ

می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

همی سر ز خورشید بگذاشتم

نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی

از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم

سرمه را کس نیاورد به نظر

وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن

که ای نامور گرد پرخاشخر

برین رفتن اکنون بباید گریست

برزم اندرون پیش من کشته شد

سمن نازک و خار محکم بود

راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد

سرافراز و بیداردل پهلوان

بارنامه‌ی ما و من در عالم حس‌ست و بس

شاه نان پاره‌ای به منت خویش

کفش بر سر نهند و پابر تاج

چنین اختر و روز من گشته شد

بنده را داده بد ز نعمت خویش

ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم

لعل سازند زیر دست زجاج

چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من

که مردانگی در زنان کم بود

به پیری نه آنی که بودی جوان

جوانان و من زنده با پیر سر

زن ار سمیتن نی که روئین تنست

دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن

ترا با تژاو این همه پند چیست

از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت

بنده آن نان به عافیت می‌خورد

بر مانند عندلیب از باغ

مرا شرم باد از کلاه و کمر

بر در شاه بندگی می‌کرد

ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم

جای گلبانگ او دهند به زاغ

چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن

ز مردی چه لافد که زن هم زنست

بترکی چنین مهر و پیوند چیست

کمر برگشاد و کله برگرفت

اگر ماهی از سنگ خارا بود

عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک

همی گرز و خنجر بباید کشید

پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک

خاص کردش وزیر جافی رای

سر تاووس کم ز پا دانند

خروشیدن و ناله اندر گرفت

با جفا هیچکس ندارد پای

ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم

بوم را بهتر از هما دانند

گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن

شکار نهنگان دریا بود

دل و مغز ایشان بباید درید

چو بشنید رستم دژم گشت سخت

ز کاغذ نشاید سپر ساختن

زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد

بنده صاحب عیال و مال نداشت

ناف آهو به خاک جای دهند

بلرزید برسان برگ درخت

بجز آن مزرعه منال نداشت

گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

فضله‌ی گربه‌اش به جای نهند

چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن

پس آنکه به آب اندر انداختن

نهادند گوپال و خنجر بدوش

بیامد بنزدیک پولادوند

گران داشت آن نکته را شهریار

از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال

یکی تیره گرد از میان بردمید

باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست

چند ره پیش او شدم به نفیر

تنگ سازند جا به پرتو شمع

ورا دید برسان کوه بلند

کز برای خدای دستم گیر

بنده‌ی شهر تو و دشمن شهر پدریم

کرم شب تاب آورند به جمع

یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

زنان را به مردی ندید استوار

بدان سان که خورشید شد ناپدید

سپه را همه بیشتر خسته دید

بپذرفتنش حلقه در گوش کرد

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو

جهان شد چو آبار بهمن سیاه

تا عیاری به عدل بنماید

بحر زخار خشک گردانند

وزان روی پرخاش پیوسته دید

بر عیالان من ببخشاید

با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

منجلابش به جای بنشانند

چو پذرفت نامش فراموش کرد

ستاره ندیدند روشن نه ماه

بدل گفت کین روز ما تیره گشت

چو آن پیشکشها پذیرفت شاه

پرده‌ی پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار

بقلب سپاه اندرون گیو گرد

یا چو اطلاقیان بی‌نانم

کرده نسخ زبور را اثبات

سرنامداران ما خیره گشت

روزیی نو کند ز دیوانم

تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن

بهر ترویج انکرالاصوات

شد از خوان خاقان سوی خوابگاه

همی از جهان روشنایی ببرد

همانا که برگشت پرگار ما

سحرگه که طاوس مشرق خرام

گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت

بپیش اندرون بیژن تیزچنگ

بانگ برزد به من که خامش باش

سخت بربسته دست و پای پلنگ

غنوده شد آن بخت بیدار ما

رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن

همچو شیرش دوانده موش به جنگ

برون زد سر از طاق فیروزه فام

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

بیفشارد ران رخش را تیز کرد

دگر باره شه باده بر کف نهاد

چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق

وزان سوی با تاج بر سر تژاو

شاه را نیست با کس آزاری

گر هژبر است چون فتاده به چاه

برآشفت و آهنگ آویز کرد

تا کند وحشتی و پیکاری

پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن

دست یابد بر او کمین روباه

برامش در بارگه برگشاد

که بودیش با شیر درنده تاو

بدو گفت کای دیو ناسازگار

بسر برد روزی دو در رود و می

چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه

یلانش همه نیک‌مردان و شیر

دشمنی بر درش نیامد تنگ

مرد کش دست و پاست در زنجیر

ببینی کنون گردش روزگار

تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن

غالب آید بر او مخنث پیر

دگر پاره شد مرکبش تیز پی

که هرگز نشدشان دل از رزم سیر

چو آواز رستم بگردان رسید

سوی بازگشتن بسی چید کار

گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن

بسی برنیامد برین روزگار

پیشه‌ی کاهلان مگیر بدست

فیل نر کاو به کو در افتاده

تهمتن یلان را پیاده بدید

کار گل کن که تندرستی هست

تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن

عاجز آید ز پشه‌ای ماده

بگردنگی گشت چون روزگار

که آن ترک سیر آمد از کارزار

دژم گشته زو چار گرد دلیر

پری چهره ترکی که خاقان چین

گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب

سه بهره ز توران سپه کشته شد

توشه گر نیست بر زیاده مکوش

شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست

چو گوران و دشمن بکردار شیر

اسب و زین و سلاح را بفروش

بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن

که به هر نی هزار دستانی‌ست

به شه داد تا داردش نازنین

سربخت آن ترک برگشته شد

چنین گفت با کردگار جهان

از آنجا که شه را نیامد پسند

سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست

همی شد گریزان تژاو دلیر

گفتم از طبع دیو رای بترس

چه نیستان که نیشکر زاری

که ای برتر از آشکار و نهان

عجز من بین و از خدای بترس

هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

هر نیش توتی شکر باری

چو سایه پس پرده شد شهر بند

پسش بیژن گیو برسان شیر

مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ

برافروخت آن ماه چون آفتاب

مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز

خروشان و جوشان و نیزه بدست

منمای از کمی و کم رختی

نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست

بهستی ز دیدار این روز تنگ

من سختی رسیده را سختی

گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن

عجمی نیست این سخن عربی‌ست

فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب

تو گفتی که غرنده شیرست مست

کزین سان برآمد ز ایران غریو

به زندان سرای کنیزان شاه

با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل

یکی نیزه زد بر میان تژاو

تو همه شب کشیده پای به ناز

سر این نکته نکته دان داند

ز پیران و هومان وز نره دیو

من به شمشیر کرده دست دراز

فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن

این لغت صاحب بیان داند

همی بود چون سایه در زیر چاه

نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو

پیاده شده گیو و رهام و طوس

یکی روز کاین چرخ چوگان پرست

گراینده بدبند رومی زره

گر تو در ملک می‌زنی قلمی

فهم این منطق سلیمانی

چو بیژن که بر شیر کردی فسوس

من به شمشیر می‌زنم قدمی

شاه می‌داند و تو می‌دانی

ز شب بازی آورد گوئی به دست

بپیچید و بگشاد بند گره

تبه گشته اسپ بزرگان بتیر

سکندر که از خسروان گوی برد

بیفگند نیزه بیازید چنگ

تو قلم می‌زنی به خون سپاه

می‌رسد حضرت سلیمان را

بدین سان برآویخته خیره خیر

من زنم تیغ با مخالف شاه

فهم کردن زبان مرغان را

عنان را به چوگانی خود سپرد

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدو گفت پولادوند ای دلیر

در آمد به طیاره‌ی کوهکن

بدان سان که شاهین رباید چکاو

مستان از من آنچه شه فرمود

آن سلیمان که اسم اعظم هست

جهاندیده و نامبردار و شیر

گرنه فتراک شه بگیرم زود

پیش نقش نگین او پا بست

فرس پیل بالا و شه پیلتن

ربود آن گرانمایه تاج تژاو

که بگریزد از پیش تو ژنده پیل

علم بر کشیدند گردنکشان

که افراسیابش بسر برنهاد

گرم شد کز من این خطاب شنید

آن کزو اینچنین گهر سنجم

ببینی کنون موج دریای نیل

بر من بی قلم دوات کشید

آن که بست این طلسم بر گنجم

پدید آمد از روز محشر نشان

نبودی جدا زو بخواب و بیاد

نگه کن کنون آتش جنگ من

ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود

چنین تا در دژ همی تاخت اسپ

گفت کز ابلهی و نادانی

در نطقم چنین گشوده از اوست

کمند و دل و زور و آهنگ من

چون کلوخم به آب ترسانی

زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست

بیابان به نخجیر بر تنگ بود

پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ

کزین پس نیابی ز شاهت نشان

ز صحرای چین تا به دریای چند

چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی

گه به زرقم همی کنی تقلید

آن که طبعم چو فرصتی دریافت

نه از نامداران و گردنکشان

گه به شاهم همی دهی تهدید

به ثنا گوییش دو اسبه شتافت

زمین در زمین بود زیر پرند

بیامد خروشان پر از آب روی

نبینی زمین زین سپس جز بخواب

سیه چون در آمد به عرض شمار

که از کین چنین پشت برگاشتی

شاه را من نشانده‌ام بر گاه

آن که در مدح خوانیش علمم

سپارم سپاهت بافراسیاب

نیست بی خط من سپید و سیاه

عشق ورزد به مدح او قلمم

گزیده در او بود پانصد هزار

بدین دژ مرا خوار بگذاشتی

چنین گفت رستم بپولادوند

پس و پیش ترکان طاوس رنگ

سزد گر ز پس برنشانی مرا

سر شاهان به زیر پای منست

شیرم و بر درش به بند درم

که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند

همه را زندگی برای منست

وقف آن آستانه گشته سرم

چپ و راست شیران پولاد چنگ

بدین ره بدشمن نمانی مرا

ز جنگ آوران تیز گویا مباد

به قلب اندرون شاه دریا شکوه

تژاو سرافراز را دل بسوخت

گر تولا به من نکردندی

غرشم این کلام هیبت زای

چو باشد دهد بی‌گمان سر بباد

کرکسان مغزشان بخوردندی

که ز هولش جهد هژبر از جای

سپه گرد بر گرد دریا چو کوه

بکردار آتش رخش برفروخت

چو بشنید پولادوند این سخن

بجز پیل زوران آهن کلاه

فراز اسپنوی و تژاو از نشیب

این بگفت و دوات بر من زد

گوره خر هست آرمیده هنوز

بیاد آمدش گفته‌های کهن

اسب و ساز و سلیح من بستد

شیر و غریدنش ندیده هنوز

چهل پیل جنگی پس و پشت شاه

بدو داد در تاختن یک رکیب

که هر کو ببیداد جوید نبرد

هزار و چهل سنجق پهلوی

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

پس به دژخیم خونیان دادم

شیر را بند گر شود پاره

جگر خسته باز آید و روی زرد

سوی زندان خود فرستادم

میرد از بیم گور بیچاره

روان در پی رایت خسروی

برآمد ز جا باره زیرش دنان

گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست

کمرهای زرین غلامان خاص

همی تاخت چون گرد با اسپنوی

قرب شش سال هست بلکه فزون

گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست

بد و نیک را داد دادن نکوست

تا دلم پر غمست و جان پر خون

که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست

چو بر شوشه‌ی نقره‌ی زر خلاص

سوی راه توران نهادند روی

همان رستمست این که مازندران

و شاقان جوشنده چون آب سیل

زمانی دوید اسپ جنگی تژاو

شاه بنواختش به خلعت و ساز

شاعران کیستند ، شیرانند

شب تیره بستد بگرز گران

جاودان باد شاه بنده نواز

گرسنه خفته ، چشم سیرانند

ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل

نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو

بدو گفت کای مرد رزم آزمای

ندیمان شایسته بر گرد شاه

تژاو آن زمان با پرستنده گفت

چون لبش را به لطف خندان کرد

فارغ از فکر صید و بی‌صیدی

چه باشیم برخیره چندین بپای

رسم اقطاع او دو چندان کرد

ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی

که آسان از ایشان شود رنج راه

که دشوار کار آمد ای خوب جفت

بگشتند وز دشت برخاست گرد

خرامان شده خسرو خسروان

فروماند این اسپ جنگی ز کار

قیدها را همه گسسته ز خویش

دو پیل ژیان و دو شیر نبرد

ز پس بدسگال آمد و پیش غار

لوح هستی خویش شسته ز خویش

طرفدار چین در رکابش روان

برانگیخت آن باره پولادوند

تنشان را ز شال عاری نه

شهنشه چو بنوشت لختی زمین

اگر دور از ایدر به بیژن رسم

بینداخت پس تاب داده کمند

اشارت چنین شد به خاقان چین

بکام بداندیش دشمن رسم

و ز لباس زر افتخاری نه

بدزدید یال آن نبرده سوار

ترا نیست دشمن بیکبارگی

گر بود شال پاره می‌پوشند

که گردد سوی خانه‌ی خویش باز

چو زین گونه پیوسته شد کارزار

گر بود خشک پاره می‌نوشند

به اقلیم ترکان کند ترکتاز

بمان تا برانم من این بارگی

بزد تیغ و بند کمندش برید

جهانجوی را ترک بدرود کرد

فرود آمد از اسپ او اسپنوی

چه کنند اسب و استر رهوار

بجای آمد آن بند بد را کلید

تژاو از غم او پر از آب روی

پای را باد قوت رفتار

به آب مژه روی را رود کرد

بپیچید زان پس سوی دست راست

عیسی ار ره سپر به پا بودی

عنان تافته شاه گیتی نورد

سبکبار شد اسپ و تندی گرفت

بدانست کان روز روز بلاست

ز صحرا به جیجون رسانید گرد

پسش بیژن گیو کندی گرفت

غم کاه خرش کجا بودی

عمودی بزد بر سرش پیلتن

چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی

پای را ماندگی مباد که پای

چو آمد به نزدیک آن ژرف رود

که بشنید آواز او انجمن

بی جو و کاه هست ره پیمای

بفرمود تا لشگر آید فرود

ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

چنان تیره شد چشم پولادوند

بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید

پس پشت خویش اندرش جای کرد

ره روی کاو پیاده پوید راه

که دستش عنان را نبد کار بند

سوی لشکر پهلوان رای کرد

ندود هر طرف پی‌جو و کاه

نشستن بر آن جای فیروز دید

تهمتن بران بد که مغز سرش

استر و اسب و خانه و اسباب

طناب سراپرده‌ی خسروی

بشادی بیامد بدرگاه طوس

ببیند پر از رنگ تیره برش

کشیدند و شد میخ مرکز قوی

ز درگاه برخاست آوای کوس

خس و خارند در ره سیلاب

چو پولادوند از بر زین بماند

که بیدار دل شیر جنگی سوار

سیل چون از فراز شد به نشیب

ز بس نوبتیهای گوهر نگار

تهمتن جهان آفرین را بخواند

کند از جایشان به نیم نهیب

چو باغ ارم گشت جیحون کنار

دمان با شکار آمد از مرغزار

که ای برتر از گردش روزگار

چو شه کشور ماورالنهر دید

سپهدار و گردان پرخاشجوی

آنچه با ذات آمده‌ست نکوست

جهاندار و بینا و پروردگار

بویرانی دژ نهادند روی

غیر از آن جمله‌ی سبزه‌ی لب جوست

جهانی نگویم که یک شهر دید

گرین گردش جنگ من داد نیست

سبزه‌ی طرف جو بود خرم

از آن مال کز چین به چنگ آمدش

ازان پس برفتند سوی گله

روانم بدان گیتی آباد نیست

بسی داد کانجا درنگ آمدش

که بودند بر دشت ترکان یله

لیک تا جوی از آب دارد نم

روا دارم از دست پولادوند

گرفتند هر یک کمندی بچنگ

چون نم از سبزه باز گیرد پای

بناهای ویرانه آباد کرد

روان مرا برگشاید ز بند

گلخنی را شود متاع سرای

بسی شهر نو نیز بنیاد کرد

چنانچون بود ساز مردان جنگ

ور افراسیابست بیدادگر

سمرقند را کادمی شاد ازوست

بخم اندر آمد سر بارگی

سبزی سبزه ذاتی ار بودی

تو مستان ز من دست و زور و هنر

بیاراست لشکر بیکبارگی

نشدی شعله سیه دودی

شنیده چنین شد که بنیاد ازوست

که گر من شوم کشته بر دست اوی

آب رویش نبردی آتش تیز

خبر گرم شد در خراسان و روم

نشستند بر جایگاه تژاو

بایران نماند یکی جنگجوی

که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم

سواران ایران پر از خشم و تاو

بخت سبزش نمی‌نمود گریز

نه مرد کشاورز و نه پیشه‌ور

بهر شهری از شادی فتح شاه

هر چه آن گاه هست و گاهی نیست

نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر

بشارت زنان بر گرفتند راه

پیش عقلش زیاده راهی نیست

بکشتی گرفتن نهادند روی

به شکرانه رایت برافراختند

به عوارض جماعتی نازند

دو گرد سرافراز و دو جنگجوی

به هر خانه‌ای خرمی ساختند

که اسیران نعمت و نازند

بپیمان که از هر دو روی سپاه

فرستاد هر کس بسی مال و گنج

هر که همچون تو همتش عالی‌ست

بیاری نیاید کسی کینه‌خواه

به درگاه شاه از پی پای رنج

فارغ از کیسه‌ی پر و خالی‌ست

میان سپه نیم فرسنگ بود

کمی و بیش این سرای غرور

ستاره نظاره بران جنگ بود

عاقلان بنگرند لیک از دور

چو پولادوند و تهمتن بهم

هر چه این نقشهای بیرونی‌ست

برآویختند آن دو شیر دژم

در کمی گاه و گه در افزونی‌ست

همی دست سودند یک با دگر

طفل طبعان بر آن نظر دارند

گرفته دو جنگی دوال کمر

بالغان دیده دگر دارند

چو شیده بر و یال رستم بدید

چشم سر حالت درون بیند

یکی باد سرد از جگر برکشید

چشم سر خلعت برون بیند

پدر را چنین گفت کین زورمند

چشم سر جبه بیند و دستار

که خوانی ورا رستم دیوبند

چشم سر قول بیند و کردار

بدین برز بالا و این دست برد

دیده سر درون دل نگرد

بخاک اندر آرد سر دیو گرد

دیده سر برون گل نگرد

نبینی ز گردان ما جز گریز

بس از آن چشم و آب و گل بین هست

مکن خیره با چرخ گردان ستیز

کم از این چشم نقش دل بین هست

چنین گفت با شیده افراسیاب

داد از این دیده‌های ظاهر بین

که شد مغز من زین سخن پرشتاب

ریش و دستار و وضع شاعر بین

برو تا ببینی که پولادوند

ریش و دستار هر که به بینند

بکشتی همی چون کند دست بند

از همه شاعرانش بگزینند

چنین گفت شیده که پیمان شاه

نادر عصر خویش خوانندش

نه این بود با او بپیش سپاه

پهلوی خویشتن نشانندش

چو پیمان شکن باشی و تیره مغز

گوز خر گر جهد ز کون دهانش

نیایید ز دست تو پیگار نغز

آفرینها شود نثار بیانش

تو این آب روشن مگردان سیاه

سد قلم زن قلم به دست آیند

که عیب آورد بر تو بر عیب‌خواه

که ورقها بدان بیارایند

بدشنام بگشاد خسرو زبان

لیک آن حشو را رقم کردن

برآشفت و شد با پسر بدگمان

نیست جز ظلم بر قلم کردن

بدو گفت اگر دیو پولادوند

نه همین ظلم بر قلم باشد

ازین مرد بدخواه یابد گزند

بر مداد و ورق ستم باشد

نماند بدین رزمگه زنده کس

ظلم اندر جهان علم و عمل

ترا از هنرها زیانست و بس

وضع هر شیء بود به غیر محل

عنان برگرایید و آمد چو شیر

وضع شیی که آن به جا نبود

بوردگاه دو مرد دلیر

ضدعدل است و آن روا نبود

نگه کرد پیکار دو پیل مست

حاکم عادلی و دانا دل

درآورده بر یکدگر هر دو دست

فارق معنی حق و باطل

بپولاد گفت ای سرافراز شیر

عدل باشد که من به صف نعال

بکشتی گر آری مر او را بزیر

جا کنم با هزار عقد ل

بخنجر جگرگاه او را بکاف

خصم من کیسه پر ز مهره‌ی خر

هنر باید از کار کردن نه لاف

بر سر صف نهد بساط هنر

نگه کرد گیو اندر افراسیاب

ظلم نبود که با چنان سخنی

بدان خیره گفتار و چندان شتاب

که بود مهزل هر انجمنی

برانگیخت اسپ و برآمد دمان

ضدمن دست رد دراز کند

چو بشکست پیمان همی بدگمان

در نطق مرا فراز کند

برستم چنین گفت کای جنگجوی

با وجود کمال پستی قدر

چه فرمان دهی کهتران را بگوی

برود در صف سخن تا صدر

نگه کن به پیمان افراسیاب

مهره خر نهد به جای گهر

چو جای بلا دید و جای شتاب

جای گوهر دهد به مهره خر

بیمد همی دل بیافروزدش

نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح

بکشتی درون خنجر آموزدش

بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح

بدو گفت رستم که جنگی منم

برمن این ظلم رفت ودر نظرت

بکشتی گرفتن درنگی منم

منع ننمود طبع دادگرت

شما را چرا بیم آید همی

نظر لطفت ار به من بودی

چرا دل به دو نیم آید همی

غیر بیرون انجمن بودی

اگر نیستتان جنگ را زور و دست

گر بدی حامی من الطافت

دل من بخیره نباید شکست

کی تغافل نمودی انصافت

گر ایدونک این جادوی بی‌خرد

لب ز آزار رفته بستم و رفت

ز پیمان یزدان همی بگذرد

بر دل این نیشتر شکستم و رفت

شما را ز پیمان شکستن چه باک

دور عدل تو باد پاینده

گر او ریخت بر تارک خویش خاک

که کند خیر او در آینده

من آکنون سر دیو پولادوند بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگ‌تر گشت و لشکر براند جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند که بی‌تخت و بی‌گنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن بواز گفت آن زمان که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه گریزان برفتند بهری براه
شد از بی‌شبانی رمه تال و مال همه دشت تن بود بی‌دست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامه‌ی رزم بیرون کنید همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بی‌آزاری و جام می‌برگزین که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهره‌ی خویشتن برگرفت همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله که از بارگی شد سپه بی‌گله
ز توران سپه برنهادند رخت سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و ناله‌ی گاودم جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بیین شد آراسته می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی که بر ما همی آتش افشاندی
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان توی پیر و بیدار و روشن‌روان
کسی کش خرد باشد آموزگار نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیک‌خوست ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری ز دینار وز جامه‌ی ششتری
پرستار با افسر و گوشوار همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند که بفزود بر بند پولاد بند

زان آب که چرخ از آن بسر می‌گردد

نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه

زین خانه خاک پوش تا کی

گفتم که نزد من نشین مگذار زارم اینچنین

ته که خورشید اوج دلربایی

غریبی که پر فتنه باشد سرش

مخور در خانه کس هیچ زنهار

به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ

آن چشم که خون گشت غم او را جفت است

بعد از طلب تو در سرم نیست

چو تخت طاقدیسی ساز کردی

زلفت سرو پا شکسته زان است

زشورانگیزی چرخ و فلک بی

هرلحظه به سر درآیدم دود

ای شیخ که هست دایم از نخوت تو

دل من چرا چو غنچه نشو دریده صد جا

چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

این تیغ که شیر فلکش نخجیر است

تاب زلفت سر به سر آلوده‌ی خون من است

دلت ای سنگدل بر ما نسوجه

در قطره‌ی باران بهاری چه توان گفت؟

کس نام مرگ او به کدامین زبان برد

ز تند باد جگرها مرا درونه بلرزد

عشقی نه به اندازه‌ی ما در سر ماست

ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام

به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان

چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک

بروی ماهت ای ماه ده و چار

دل منه با زنان از آنکه زنان

ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست

بیش رفتارت بیاید راه کبکم در نظر

آن روز که مهرگان گردون زده‌اند

ای خداوند قایم قدوس

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد

چون عاشق صادق شدی ایمن منشین زانک

بر خسته دلان راه ملامت میزن

بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی

این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود

چشمم که بود خانه‌ی خیل خیال تو

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای

نیاید از شما در هیچ حالی

بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن

پران باشی چو در صف یارانی

بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم

ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه

بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت

پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا

شعر او همچون سلامت عالم آراید همی

گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

خطت کز لبانت برآورد سر

با نامحرم حدیث اسرار مگو

زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست

کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید

گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد

هر دل که بسوی دلربائی نرود

زشت همی گویی هر ساعتم

گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف

گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش

تا ظن نبری که از غمانت رستم

مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید

شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت

ز بسکه سینه خراشم چو گل ز دست فراق

مائیم و توئی و خانه خالی برخیز

بجهم از بد ایام چنانک

عشق از پس پرده روی بنمود

یکایک تلخی دوران چشیدم

مائیم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم

تلخ کرد از حدیث خویش طبیب

می‌کشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد

ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی

آواز ترا طبع دل ما بادا

هر چند بسوختی به هر باب مرا

دریغا روزگار ما و آن ایام در مهرش

ساقی بیار می که چنان سوخت دل زعشق

گر داد کنی درخور خود داد کنی

مرا به غزنین بسیار دوستان بودند

عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید

هوس دارم پس از مردن قد سرو روان یعنی

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ

در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای

مطرب عشق می‌نوازد ساز

تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم؟

از کم خوردن زیرک و هشیار شوی

بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

شخصی که به ریشیش چو نظر می‌دوزم

اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من

آمد مه شوال و مه روزه گذشت

ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست

ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین

چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق

بیا ساقی آن باده‌ی چون عقیق

ای زده بر فلک سراپرده

گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ

زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار

کسی کن زبر دست بر زیر دست

ای باز پسین زاده‌ی مصنوع نخستین

با اینهمه هم می‌کوش،زهر از کف او می‌نوش

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نخست آرم از رزم خاقان سخن

گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

منم آن مفلسی که کیسه‌ی من

ای گرفته ولایت از تو نظام

نکند دانا مستی نخورد عاقل می

دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟

ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر

ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟

من چون تو نیابم تو چو من یابی صد

دیوه هر چند کابرشم بکند

ترک طمع گیر ز خود شرم دار

چندین هزار قطره‌ی دریای بی‌کران

ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره

گوش توسال و مه برود و سرود

طرفه عروسی شده آراسته

تا با توام، از تو جان دهم آدم را

مسعود جهاندار چو مسعود ملک

ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت

چشم پدر بهر جگر گوشه تر

ساقیا، باده‌ی الست بیار

بومی آمد نامه‌ی عنوان سیه بر بال او

اگرچه در وفا بی شبهی و دیس

سوی فلک رفت زمیدانش گرد

هر بوسه کز آن تنگ دهان می‌خواهی

رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی

دنیا نه مقام ماست نه جای نشست

برق بهر سوی بتابی دگر

خاقانی اگرچه نیک اهلی

رندان خرابات سر و زر نشناسند

آه از این صوفیان ازرق پوش

دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن

تا به ارمن رسیده‌ام بر من

برگ گل سپیدبه مانند عبقری

هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم

تا یک سر مویی از تو هستی باقیست

خواجه یک هفته اضطرابی داشت

اندر ره انتظار چشمی که مراست

بیا ساقی! آب چو آذر بیار!

من که خاقانیم این مایه صفا یافته‌ام

مرغکی را وقت کشتن می‌دوانید ابلهی

هر روز درخت با حریری دگرست

علوی دوست باش خاقانی

هفتمین شخص چون رسید فراز

من آن خاقانی دریا ضمیرم

بگذار که از نسب بگویم

خاقانی اگرچه راست پیوندی

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب

هر سال اگر غلام خاقان

کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی

ریت حق ببر معتزلی

صبر بر قسمت خدا کردن

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

بس کن از سودای خوبان داشتن خاقانیا

آنگه رزبانش را بخواند دهقان

گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست

یارب این درگاه دایم قبله‌ی مقصود باد

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

باز جهان خرم و خوش یافتیم

فلک چون جام یاقوتین روان کرد

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم

نار مانند یکی سفر گک دیبا

ای غره به رحمت خداوند

الاهی رخش عیشت زیر زین باد

آنگونه بپر، که پر نریزی

به رکوع آر صراحی را در قبله‌ی جام

به یک سال در جادویی ارمنی

هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید

دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم

درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف

چنین که هست نماند قرار دولت و ملک

آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته

زان دم که تو خفته‌ای درین غار

خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا

چو نیکو گفت ابراهیم ادهم

گر هیچ سعادتم رساند بر تو

راز زمی آسمان برافکند

عاقل چو به حاصل جهان درنگرد

بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد

گر در طلب صحبتم ای شمع طراز

خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب

این دل چو شب جوانی و راحت و تاب

خواست تا عیبم کند پرورده‌ی بیگانگان

ز روی گرم، کار مهر تابان می‌کند ساقی

نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی

یکی نامداری بد ارژنگ نام

نکویی بابدان کردن وبالست

تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست

آن نه زلف است آنچنان آویخته

تژاو غمی با دو دیده پرآب

آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد

حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟

لعلت از خنده کان همی ریزد

جز تو کس در جهان نمی‌دانم

همایون گفت لعلی بود کانی

به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی

نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند

معشوق چو آفتاب دارم

علیک سلام الله ما لاح کوکب

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل

ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی

آن شب از هر چه به زیر فلک ماه بماند

سید عالی نسب قاضی عمادالدین که شد

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

هیبت او کوه را بند کمر درشکست

گر راست روی محرم جان سازندت

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو

عیاره‌ی آفاق است این یار که من دارم

از ژاله چو لاله راست لل در کام

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

می لعل پیش آر و پیش من آی

باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه

نشنود از پرده کس آواز من

آنم که توام ز خاک برداشته‌ای

نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند

شب رحیل چو کردم وداع شروان را

روز از پی هجر تو بفرسود دلم

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ

گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را

سال عمرش دو ده نبوده هنوز

تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت

آنجا که طبیب شد بداندیش

نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک

می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور

هرچند که از خسان جهان سیر آمد

آن مسکن خرد پاک ایمن

حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او

داد آگهیست چنانکه دانی

ناامیدان غصه‌خور ماییم

ای بر سر حرف این و آن نازده خط

مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید

فریاد ز دست فلک بی سر و بن

گفتی که منم ماه نشابور سرا

اندر همه دشت خاوران گر خاریست

که صبا رسید و بویی زنگار من نیامد

کزان معزول گشت افیون، و بنگ و باده‌ی شیره

صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود

تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است

شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد

چیزی بجز از باده و ساغر نشناسند

نکته‌ی او چون سعادت شادی افزاید همی

تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست

چاک دل را چه کنم گیر که دامن‌دوزم !

به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی

به نامه‌ای ز من آن قوم را نیامد یاد

صولت او چرخ را سقف قمر در شکست

هزار سرو بهر گوشه‌یی خرامان است

نامه‌ای بتر ز روی نامبارک فال او

همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام

پندار دویی دلیل بعدست بخط

تو نازکی و نازنین تنگ آیی از فریاد من

آستر دیبه زرد، ابره‌ی آن حمرا

گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست

جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

گلی که بر سر آن سرو سرفراز براید

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

وی زهره‌ی زمین ز طرب چون رمیده‌ای

صد خلل در کار شرع از فوت آن عالی‌جناب

گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب

مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی

بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی

کز سر سودا خرد را در سر آرد خیرگی

کز سرو بلند اوفتادست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

جانی دارم ز سوز پروانه‌ی عشق

تا عشق میان ما بماند بی هیچ

گر رونده هست لیکن هم‌چو تو آینده نیست

دو پسر خویش را، دو پسر رزبان

مرد را کوزه‌ی فقع سازند

در دامن روزگار، سنگ است

عمرت دراز باد که آن خانه آب برد

هر که باشد دشمن این خاندان نابود باد

در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای

افزوده شود به دردمندی

همی سوزد عجب دارم که پیراهن نمی‌سوزد

برگ گل دو رنگ بکردار جعفری

گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم

عبرت کار یکدگر ماییم

بوی یوسف دمدار باز کنی پیر هنم

بی نور شد و وصال تو ناپیداست

زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار

کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن

جانم بر افشانم روان و منتی دارم عظیم

وز باد سوی باده سفیری دگرست

به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

ازان قامت به خاک خویش رفتار آرزو دارم

رفیقت شادی و بخت قرین باد

ننهد مرد خردمند سوی مستی پی

آغشته به خون عاشق افگاریست

برآورد از جان عشاق دود

بنشست به حق به جای محمود ملک

دوش لفظ شکرفروش مرا

طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او

زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست

وز نسبت جد و اب بگویم

کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست

بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

زینسان که دست کس به نگینت نمی‌رسد

چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

گردنده سپهر، گشته بسیار

ای مست محتسب کش حدیست این ستم را

زی سمن و سوسن بشتافتیم

رخت بر تخت عیسی آورده

خالی و خراب ماند فرجام

کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت

در آب جهد جامه دگر بار بشوید

ملک تو ناقیاس و نامحسوس

چه پرسی ز من حال دل چون ندارم

چو لاله غرقه‌ی خون است چاک پیرهنم

مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال

وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر

از زحمت حبس و فتنه‌ی دام

شگفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد

چون جوژگکان از تن او موی برسته

در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین

بنیاد دی از جهان برافکند

چو درین محیط هامون گهی آشنا نکردی

روی نشسته هنوز، دست به می بردنا

رو تو همی گویی که من نستهم

گرد در و بام دوست پرواز کنند

آه از تو که در وصف نمی‌آیی آه

شب در پی روز وصل نغنود دلم

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی

میازار و بیرون کن از کشورش

ازین میخانه کس با دامن‌تر بر نمی‌گردد

از کمان ختنی تیر خدنگ

ای ماه نشابور نشابور ترا

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

بیامد بنزدیک افراسیاب

ندهد شادیی به طراران

دریغ حاصل من بود و درد حصه‌ی من

فریاد و جزع نمی‌کند سود

چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور

در پیشش ار نیافتمی روی زردمی

نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای

وز بند غمان خود کنم آزادت

بابر اندر آورده از جنگ نام

پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد

سلسله است از آسمان آویخته

در نافه‌ی آهوی تتاری چه توان گفت؟

خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را

نه می، بلکه کبریت احمر بیار!

بر لب از شکر شه کشید طراز

کز عشیرت علی است فاضل‌تر

ور کژ بروی ز دل بیندازندت

که ندارند عقل و دانش و هوش

آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم

اهل ارمن روان می‌افشانند

داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟

فرزانه در او خراب اولیتر و مست

لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست

نااهلانت بدی نمایند

وز تو چیزی نهان نمی‌دانم

اندر سمجی کنند و بسپارندم

چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب

دو شش افتاد چرخ ازرق را

آسوده همین آب روان است درین باغ

کز ابر خاطرش خورشید برق است

به که حاجت به ناسزا بردن

پیوند تو کژ نهاد نپسندد

برخیز و به سوی گل و گلزار خرام

گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است

نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند

بر میر خجند میر نامی است

که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا

دیدنی نیست، ببین انکارش

گر نامه رد کنند گناه رسول نیست

زان خوردن زهر و نوش تا کی

با او هوس شراب دارم

هرچه آن بیشتر به خویش تند

مردم رسد به مردم، باور بکردمی

که با تو آن کند کان زاغ با مار

از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است

عمری است که از معدن جان می‌خواهی

ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد

بهشت از طاقها در باز کردی

جز تو چیزی نشنیدیم که آگاه بماند

نشنوی نیوه‌ی خروشان را

دل بر آن لعل جان همی ریزد

که هم کوثرش نام شد هم رحیق

به یکدست جام و به یکدست چنگ

خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ

در رحمت او کسی چه گوید

که دیدم به تاریخهای کهن

تا نکند راست لبش ساز من

با نهیب و سهم این آوای کیست؟

که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه

کن در زیر دستان نیارد شکست

برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو

کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت

میان دو شخص افکند دشمنی

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

لشکر فریادنی، خواسته‌نی سودمند

که از هیبتش شیر نر آب تاخت

بازیچه‌ی ایام است این کار که من دارم

و ایام صیام و رنج سی روزه گذشت

بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت

تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست

که هر شبی را بی‌اختلاف روزی هست

هردم زخمی فزون ز طاقت میزن

ما درین غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟

نمی‌دانی تو قدر من ازندیس

مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید

یا او سر ما به دار سازد آونگ

تا نشوی چون خجلان شرمسار

در طعنه‌ی آلایش من عصمت تو

چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم

وز پرخوردن ابله و بیکار شوی

هم به فلک ماه زمین بوس کرد

شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است

کیینه‌ی خسان را زنگارها زدائی

که دایم چشم بختم پر نمک بی

آئینه‌ی از آب روان خواسته

صد فصل ز ریشخند می‌آموزم

برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد

یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم

دشت زهر جوی بیابی دگر

وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

دور نه چرخ نازموده هنوز

چنین بیرحم و سنگین دل چرایی

گوشه‌ی هر چشم شده پر جگر

این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود

اندیشه‌ی کار بت‌پرستی باقیست

بیچاره کسی را که تواش یاد کنی

جان پیش کشم مباش گو در خور تو

وگر مانید بس بی‌آب و دانه

با توبه‌ی من داشت نمک جنگ هوا

عجب نبود اگر خارا نسوجه

خشک و تر آسمان به یک جو نخرد

عقل این متاع را به کدامین دکان برد

ز غارتگاه بیاعان نهانی

با مردودان حکایت از یار مگو

دوش آبله کرد پایت از راه دراز

که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا

روشن جانی از آسمان زیر آمد

به سرو قدت ای زیبنده رخسار

از روی سپیده‌دم برافکند نقاب

سکه‌دار از نقش نامت نقد ایمان همه

هر کسی را هر چه لایق بود داد

پری باشی سقط چو بی ایشانی

ندانند این سخن جز هوشمندان

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

و ما طلعت زهر النجوم و تغرب

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

ساز قانون مصیبت از برای من کنید

استاره‌ی جانم چو قمر می‌گردد

از ره عدوان به عیب بنده سخن‌باف

وز پرده‌ی عشاق برآرم آهنگ

یک باره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند

و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست

کردم چو نگاه، روی من بود

اندر شب و روز شاد و گویا بادا

زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او

مهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند

همی گویم به صد زاری، سر ادبار بر زانو

بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا

دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید

هنگام ستیز نیست ای جان مستیز

چون حلقه‌ی او در گوش کردی ز غمش مخروش

والله که بجز سوی فنائی نرود

عاشقی کو؟ که بشنود آواز

زو خواب طمع مدار کوکی خفته است

در دامن درد خویش مردانه نشین

چون نبوت به مصطفی شده تام

مستم کن از می غم انجام

افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان

وز نور تو روشنی دهم عالم را

تا به می بشکنیم رنج خمار

گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت

آن خانه عنکوبت باشد

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

دمنه گفت او را: جزین آوا دگر

کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد

مرغ ماهی خوار و خرچنگ

گفت منک از جهان کشیدم دست

چو یاد آرم من از ایشان به هر ساعت همی گویم:

امشب بر من بیای تا بانگ نماز

ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی

نوروز دو اسبه یک سواری است

گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم

بیدار شو این باقی شب را دریاب

صد شکر خدا را که روزی روزه‌ی ما

در آمد دولت شاهی به تاراج

پیش رخ خویش سجده کردم

بس روز که چون روز روان بود دلم

بسیار فتاده بود اندر غم عشق

بس پاک دلان و نیک کاران

گر عفو خدا کم بود از طاعت تو

ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم

القصه درین زمانه‌ی پرنیرنگ

گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم

هر نفس پرده‌ای دگر ساز

بی‌نشان تو نیست یک ذره

بحریست محیط و در وی این خلق مقیم

چون بخندی خبر دهد دهنت

باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

گفتی تو که بسیار بیادت کردم

تشنه بر خاک گرم مردن به

ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن

در حلقه‌ی عاشقان چو ابریشم چنگ

پندارد کاین نیز نهایت دارد

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما

کشتزار بی‌نم ما از تو صد امید داشت

ای دیده‌ی گلچین بادب باش که شبنم

با مردم اغیار جز اغیار مگو

سخن چین بدبخت در یکنفس

چون پخته نه‌ای می‌جوش از خامی و نادانی

تا در ورق جوی ببینی مسطور

گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ

روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر

حال بیماران عصیان است زار اما ز تو

که باز شانه کند همچو باد سنبل را

آتش میزن به هر نفس در جانی

هر چند مثرست باران

دیده‌ی مصطفی به تو روشن

زیرا که دلی کباب دارم

آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست

بسیار مکن بلند خیزی

حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید

از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را

پرخواری تو جمله ز پرخواری تست

ملک برخاست جام باده در دست

با یاد لب تو عاشقان را

جبرییل ارچه در آن شب ز رفیقان تو بود

آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم

تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک

بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را

قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند

گویند سرانجام ندارید شما

نباید بستن اندر چیز و کس دل

ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط

من نه به خود گفتم، از آنست عقل

تن خرقه و اندر آن دل من صوفی

غریق دو طوفانم از دیده تا لب

گر شیخ به کفر زلف او پی بردی

از آن می مرا ده، که از عکس او

من شربت عشق تو چنان خوردستم

گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت

چون بی‌تو بوم، قوت آنم نبود

برآورد از دشت آورد گرد

واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اند

ناله‌ی زار دوستان بشنود

تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید

اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی

تا پرانی تو حاکمی بر سر آن

چو دست دست تو باشد دراز چندان کن

آن چنان مستم از می عشقت

چنین گفت کامد سپهدار طوس

ای شاد کبوتری که صید عشق است

شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!

دمادم دود آهم تا سما بی

گفتی بت پندار شکستم رستم

در ظلمت خط او نگر زیر لبش

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

چون آب و شراب با حریفان آمیز

سلسله گر بهر عدل آویختند

اصلاح چو کرد خواست تاریخش را

گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی

به اول آنهمه مهر و محبت

گر توانا بینی ار کوتاه دست

پیوسته کلید فتح دارد در مشت

هر که مقبول تو نبود گر همه باشد ملک

بسوجم تا بسوجانم دلت را

صورت خوبان به معنی چون ببینی آینه است

تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد

هر روز کلنگ با نفیری دگرست

که جز عشقت خیالی در دلم نی

ز بهر آنکه با گرگان نکویی

نه فریادی و نه قیلی و قالی

به هر جانب که رخش عیش رانی

فرو ریز تا چون بکشتی شود

دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم

پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را

هر یک داسی بیاورند یتیمان

نظامی که کرد آن جریده نگاه

چون ز دانش داشت ملک شرع در زیر نگین

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»

بی‌خود شده و برده وجود و عدم از یاد

بیا تا سوز مشتاقان و راه بی‌دلان بینی

چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان

هرکس به رهی می‌رود اندر طلبت

بسته زیر گلو از غایه تحت‌الحنکی

قایمی خود به خود قیام تو نیست

در جمله‌ی کاینات بی سهو و غلط

تو گر خشم بروی نگیری رواست

خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش

مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود

طالعش افکند دست در کمر آسمان

ره می‌ندهی که پیشت آیم

از ملک جز این نبود مقصود ملک

ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر

زان روی که از شعاع نور رخ تو

افتادم و مصلحت چنین بود

من نام بگرداندم و یعقوب شدم

یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین

یوسف آسا چون به دلو از چاه رست

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

زلف پریرویان برتافتیم

گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر

آن تو ترا و آن ما نیز ترا

گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

از دو لب داد جهل خویش به من

شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت

بیاد آن قدو قامت سرشک لعل‌دو چشمم

از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام

مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست

کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای

گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر

تا پشت چهارم تو یعنی

پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو

خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم

ای دل دران زلف دو تا می باش تسلیم بلا

در آب کند گردن و در آب بروید

عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا

این مار همیشه میزند نیش

چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن

برگ گل مورد بشکفته‌ی طری

تا بود پر زنند بوسه بر آن

کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید

چراغ من نمی‌سوزد شب ازدلهای سرد من

سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا

نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود

آموخت همی که تا توانی

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی

مادرش بجسته سرش از تن بگسسته

چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش

هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی

اسیر هجر و نومید از وصالم

مطرب سرمست را با رهش آوردنا

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

افتاد گلش ز سقف و روزن

هرگز ترا چنان که تو بی کس نشان نداد

گرسنه زانی که درین تنگنای

چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما

زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم

گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن

هر جا که دری بود به شب بربندند

گر به هر جور که آید بکشد

ماهی‌آسا میان دام بلا

زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را

با این همه نیز شکر میباید کرد

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

خاقانی از این جنس در این دور مجوی

ای پرده‌پوش قصه‌ی من بگذر از سرم

هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست

امروز منم قدیم در خانه‌ی عشق

هر لکه‌ی ابرم چو عزائم خوانی

ز بعد مردنم از سوز دل چنین باشد

بر آتش غم ز باده آبی میزن

ای که از رشک نردبان فلک

نیکان که تو را عیار گیرند

محروم چنانست حسودت که گه خشم

رقص را همچو نی کمر بسته

آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست

خاصه همسایگان نسطوری

کودک نیم این مایه شناسم بخرد

شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم

در دلبری ار چند نخست آمده‌ای

هرکه بد بینی از نژاد علی

روی نکوی تو چکار آیدم

که بر مس ما کیمیایی کند

سیم در دست من نگیرد جای

آری همه کژ ز راست بگریزد

خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست

رفت و رنگ زمانه پیش آورد

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار

خاقانی اگرچه هست میری

دبیری را توئی هم حرفتم لیک

معتقد گردد از اثبات دلیل

در آشتی زد میان دو شاه

به نقد خرد رهنمایی کند

خندید یکی و گفت ریشت گوزم

که مرا عیسی دوم خوانند

خراباتی از وی بهشتی شود

زان پیش که در خاک روی باد بدست

آن دست که بر قبضه‌ی این شمشیر است

نیک‌تر دان ز خلق و عادل‌تر

کو بندد زخم و گه خراشد

لوت را همچو سفره حلقه بگوش

پنجه‌ی خورشید را مطلع گریبان شماست

بر دست بدانت بر گرایند

تا کیست کز این بحر گهر میگردد

پیلم که به زنجیر گران دارندم

لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

چون دال که با الف نپیوندد

پیاپی سیل اشکم تا سمک بی

تا کشد خواجه‌ی مزبق را

هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد

در پیش خجندیان غلامی است

اما نه چنین زار که این بار افتاد

می‌دواند وین دویدن را فذلک کشتن است

بجز دلکش سرود عاشقانه

نفی لاتدرکه الابصارش

به آخر راه و رسم بی وفایی

شعارم صدق و آئین تو زرق است

دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو

خرمنی ازگل بسوزی قطره‌یی ندهد گلاب

آواز تو چون نای شکرخا بادا

جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست

این وصی برحق را، این ولی والا را

بهر زمین که بریزد درخت ناز برآید

در آذر چوب تر تنها نسوجه

از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر

این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود

کاسان نخواهد شد رها ازدام این صیاد من

ای بیخبر از عشق که این را گفته است

خدای عزوجل جمله را بیامرزاد

گویم و دارم یقین که از ره انصاف

پای گمان به صد یقینت نمی‌رسید

بدیاری ندارم مو سر و کار

پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای

شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ

هر که در عهدت به مرگ خویش میرد زنده نیست

ما در خور او نه‌ایم و او درخور ماست

وز دوزخ برد باز هوش مرا

عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا

چراغ خانه‌ی همت به هم روشن نمی‌سوزد

گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت

اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام

یک شفاعت می‌تواند کرد درمان همه

گمان برند که چون قد دل ربای تو باشد

در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ

گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم

آن لحظه که او جمال بنمود

عیبش همه آنست که با بنده نسازد

یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ

پای از سر و آب از آتش و نیک از بد

جای در پای سریر عرش‌سای من کنید

ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را

کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند

ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی

هر زمان زخمه‌ای کند آغاز

شبم تاریک و امید سحر نیست

کز روز ازل تا با بد سرمستم

مشتری در حسرت رخساره‌ی چون ماه تست

هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید

بسوزداز تب هجر تو در لحد کفنم

عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا

که آنگهی که بباید گشاد بگشاید

معشوق چو خانگی است در خانه نشین

کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت

من میدانم که چون مرا یاد کنی

سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار

خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت

گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه

چندانکه برانیش بجائی نرود

چون تهی شد ز دست بندازند

حاجت نبود به ساغر و جام

که خود خوی بد دشمنش در قفاست

با اشتر خار خوار جز خار مگو

به قیامی که هست ضد جلوس

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

چندانکه رسم بجای کج دار و مریز

گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی

شادمان از تو انبیای کرام

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟

کم‌خوار شوی اگر تو کم‌خوار شوی

چون خرد در دماغ می خواران

کار تو نه هست و سهمی بیشتر

بی‌بند نگیرد آدمی بند

واندر همه دم دم فراغت میزن

نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی

کز سینه به کام خود برآرم دم را

وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟

چون پر گشتی ز باد سرگردانی

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

از آب حیوة اگر نشان می‌خواهی

هشیار همه جهان و دیوانه‌ی عشق

مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

با خود از خاک بر فلک برده

هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

که ز مستی نمی شوم هشیار

من پلنگم نکشم جور پلنگ

نان ز ملک می لبی نزد خدای

بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

شاعرم ای دوست نه من کان دهم

از ایرانیان جست چندی نبرد

یک عین فحسب دان و یک ذات فقط

از دور به حسرت نگران است درین باغ

آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او

ابا لشکری گشن و پیلان کوس

شاه ملک شرع شد تاریخش از روی حساب

خس و خاشاک به دریای وجود آمده را

آلوده شدند و زشت کردار

تا با تو شب شبی بیاسود دلم

ما را همه در خورست مشکل کاریست

هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند

بهر ظلم است او چنان آویخته

به جز این یک نشان نمی‌دانم

زنهار به زخم کس نخندی

بنیش چنگل خون ریز تارک عصفور

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

تا راست نگردی تو بننوازندت

الا در عاشقان که شب باز کنند

دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

ز خوناب این دل که اکنون ندارم

و آن لب نمک تمام دارد

خار و خسکش بریخت از بام

چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ

کافتادن نیک نام، ننگ است

صد بار که: می‌نیست درین فصل حرام

با ما بنگویی که خصومت ز چرا

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

نغمه‌ی زیر ناشنوده هنوز

حاصل آنست که در نیمه‌ی آن راه بماند

می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای

بیخود و حیران شده در راز من

میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید

گاهی چو فلک گردم گرد سر تو

گر زین بترم کند که گوید که مکن

حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد

کز برون سو روشنی دارد درون سو تیرگی

چون آبله بردست همی باش به ناز

بیگاه مپر ببرزن و بام

ای بس که بجویی و نیابیش به خواب

کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی

چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟

زاهدی رهروم خدای پرست

همچو شیطان ز آسمان کبریا مردود باد

شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند

این توانم که دهمتان شب و روز آب همی

شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست

کند عیش و نشاطت همعنانی

تخت شاهی را مکان کرد آفتاب

چون روی دلربای من، آن ماه سعتری

نهاد آن لعل را بر گوشه تاج

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست

مسکین ورشان بابم وزیری دگرست

کاب سقای بی‌صفا خوردن

بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او

بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم

برده به آتش درون و کرده به سوهان

خلاف افکند در میان دو کس

درویش ندانند و توانگر نشناسند

به نکوکار پناه آرم و او هست گواه

گوییکه همی چیزی در آب بجوید

هنوز از باده دوشینه سرمست

ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

ارس بنالید از درد حال و قصه‌ی من

کز ملک به تربیت رسد جود ملک

تا دانه نیفکنی نروید

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟

ساخته پایکها را ز لکا موزگکی

که دل برداشتن کاریست مشکل

هیزم کش بو لهب بگویم

دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم

زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام

ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد

دل ز غم هجران بشکافتیم

چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟

دل هر مرجان چو للکی لالا

که دست دست تو باشد اگر بگردد دست

نیکو و باندام جراحتش ببسته

بر ره منشین که کاروان دیر آمد

وز کدوی بربطی باده فرو کردنا

آن بت که ز پندار شکستی باقیست

در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا

هر که را بینی چنان باید که هست

کسیب به مهرگان برافکند

بدی باشد به حال گوسفندان

همه سرگوش و بی‌خبر ماییم

که سها اختران همی ریزد

از پی صید در پس زانو

چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم

اگرچه هر دو خون ریزند لیکن

تنگدستی فراخ دیده چو شمع

بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!

هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد

عیسی و چرخ چارم انگارند

بس جنگ، به آشتی بدل شد

زری که به آتشت شناسند

چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید

بدشان بهتراز همه نیکان

همان سودا گرفته دامنش را

زیبقی را به رنگ باید کشت

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

گوید از دیدن حق محرومند

که نگویم که مکافات بدیشان بد کن

وگر پارسی باشدش زاد بوم

هرروز سحاب را مسیری دگرست

همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی

این که مسکینست اگر قادر شود

من مرغ زبون دام انسم

نیست خصمت را سر و برگ گلستان ، ور بود

آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس

گر صلح کنی و گر ستیزی

آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن

حنجره و حلقشان ببرند ایشان

زین پس از طلعت و مقالت او

هشدار، بسیست در پس و پیش

خط تو نارسته می‌بنماید اندر زیر پوست

مبادا هیچ غم از گرد راهت

از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین

از پشت سیاه زین فرو کرد

غم خسرو هخی دانی و نادان می‌کنی خود را

مرد باید که کند سعی در این باب همی

در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم

آرامگهی نه بهر خفتن

به یک جان خواستم یک جام شادی

رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ

جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت

به تیزی دم من بود و پری غم من

چو بسته‌های زمانه گشاده خواهد گشت

زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری

خواری و اسب گرانمایه مباد

هنگام بهار زندگانی

یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم

تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم

پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی

مادر بد مهر گفتستند عالم را و من

به هلاکش بیازموده جهان

گر کسان گرسنه گرد تو در

بگذار که نام پشت پشتت

مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست

کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او

گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ

خوبتر از بوقلمون یافتیم

ساحت سینه‌های مشتاقان

خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

این نماز از در خاصست، میاموز به عام

مستی از صحبتم بپرهیزد

بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن

بیا مطرب آن چاشنی بخش روح

سر او بسته به پنهان ز درون عمدا

« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم

دگر گونه خواندم من این راز را

یک پایک او را ز بن اندر بشکسته

خود را به کنار در کشیدم

زرین ترنج خیمه‌ی افلاک میخ‌وار

گه بر مگسی کند شبیخون

گردان در پیش روی بابزن و گردنا

شاه خراسان دهد جزای وی آسان

مهره آورد از سر افعی برون

همه عالم صدای نغمه اوست

صرصر هجر تو، ای سرو بلند

با رضای او کوشید در رضای یزدانی»

حلقه‌ی گوشت چو عیاران به حلق

هم تو مطبوع اولیا به قدم

با تو پوشیده حالتیست مرا

رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار

بر سخته‌ی تمام تا چند بر گرائی

گوشم سخن لب تو بشنود

پلاشان و آن نامداران مرد

رشحه‌ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان

صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر

در ساحت قدم نبود کون را اثر

چون براق تو بدید آتش برق عظمت

آن ستون کز پشتی اوقایمندار کان عرش

کعبتین‌وار پیش نقش قضا

بی کمال وجود تو نبود

چو از دور طوس سپهبد بدید

احرام بسته هر که اسباب این عزا

دست بالاست کار تو که فلک

آب هر چه بیشتر نیرو کند

تا نبری ظن که به بازیچه بود

رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید

غره به نزد یکی سلطان مشو

بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بغرید و تیغ از میان برکشید

دگرگون زدم لابد این ساز را

بلبل باغی، مگس خوان مشو

آب هر طیب که در طبله‌ی عطاری هست »

که درستش بیان نمی‌دانم

که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح

بیغوله و پستی و بلندی

نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه

بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

گه دست کسی رهاند از خون

بس آینه را گرفت زنگار

بند ورغ سست بوده بفگند

گشت حیران و در آن آخر بی‌کاه بماند

در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست

سرمست براغ و باغ مخرام

آنگاه که او کنار بگشود

ریشه‌ی عمر من از بیخ بکند

کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود

او جهان را نیازموده هنوز

خشنود شد، از لبت، به دشنام

دیده‌ی شب تا به سحر باز من

بردارد از زمین و به هفت آسمان برد

بامی نه برای سیر و آرام

که شنید این چنین صدای دراز؟

به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره

اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید

این نقش و نگار، ریو و رنگ است

هم تو مبعوث انبیا به مقام

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ

خویشتن سوخته برابر جمع

در بحر قطره را نتوان یافتن نشان

تا خداوند پدیدار کندتان سببی

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه

دو جهان را به نیم جو مقدار

با گل بستان خواص آتش نمرود باد

که کرد از دلم مرغ آرام، رم

همان آتش رسیده خرمنش را

نیکشان از فرشته کامل‌تر

نادره باشد گلو بریدن اطفال!

مترصد چو گربه‌ی خاموش

خروش سینه‌ی من داشت جوش غصه‌ی من

مشکی که به سیرت آزمایند

دور فلک و گردش اختر نشناسند

که به حنا کشند زیبق را

بس خیانتها کزو صادر شود

کز من و جان من سخن رانند

هرروز نبات را دگر زینت و رنگ

هم از جلاد تا فصاد فرق است

بر در دجال ظلم آمد و در درشکست

مشتی آب و گل روزی خوارش

خدا از رنج ره دارد نگاهت

بر مثاب سبزه‌ی نورسته اندر زیر آب

قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید

ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی

گویی که زر دارد یک پاره در میان

مرا این کشت ورنه طعنه‌ی دشمن نمی‌سوزد

کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او

هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر

صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او

ز دور چرخ گفتا رایگان نیست

وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی

گوش و چشمست چشم و گوش مرا

عام نشناسد این سیرت و آیین کبار

تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را

در سر ماهی عیان کرد آفتاب

دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

به صنعاش مفرست و سقلاب و روم

زیر زلفت بین نهان آویخته

با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم

بوقلمونیها درنوبهار

هرچند که می‌کشی پرم نیست

دانسته‌ی عیارم تا چندم آزمائی؟

روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام

با کنیت و با لقب بگویم

کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست

کخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم

ز آرزوی تو شد به دور و شموس

در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه

چنان گشاید گویی که آن چنان باید

این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم

من و این نفس عزیز و خر لنگ

سر ماسورگکی در سر او پیدا

ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار

در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند

همچو خواب از دو چشم بیماران

از هر سر پرش بجهد لل شهوار

این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی

بر زرده‌ی کامران برافکند

ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

وآویخته او را به دگر پای نگونسار

همه با گوشت مرغ خو کرده

زیر پایت روان همی ریزد

زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست

ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین

هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین

همه تن چشم و بی‌بصر ماییم

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا

هم آن جا امانش مده تا به چاشت

عاقبت را جریده بر خوانده

ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی

در آن منزل که چون مه خوش برآیی

گر چون تو پری در آدمیزاد

بس زنگ که پاک شد به صیقل

هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت

یابند که در ظلمت میخانه حیات است

مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک

هوای گرم بود و آتش تیز

در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

در دل عارفان حضرت تو

باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس

چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار

روزگار ناخوشی در انتقام دشمنت

لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه

گربه‌ی محروم اگر پر داشتی

وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی

از همه دیوار ما کوتاه‌تر دید و نشست

یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو

گر سر بنهی و گر گریزی

آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد

کوتاه کنم ز کونشان دست

کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک

با حمله قضا نرانی از خویش

پس اگر بر پریده او سوی تو

پس چرا بسته‌ی اویم همه عمر؟

هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو

گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی

چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان

گرچه داناست نام من، لیکن

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

بر باد شد آن بنای روشن

من چنین آزمند نومیدم

بپور زره گفت نام تو چیست

چون پیله ببند خانه را در

بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر

این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل

داشت هر رقعه وجود تو ز کثرت رختی

فرو گوی و مجلس پر آوازه کن

کوشید بسی که در نمانی

دل زلف تو دانه دید، ناگاه

همه مرز و بوم آتش اندر زدند

وگرنه لطافت ندارد بسی

شد به ناگه ربوده‌ی ایام

در قتل خود کند فلک غافل اهتمام

بیش نگویی سخن از ناز او

دادیم همه بوسه بر لب خویش

افعی دی را همه تن زهر دید

رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست

هست وی از خرمن هستی خسی

راز او از جهان برون افتاد

تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر

می‌گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست

در سر زلف گنه کارت نگر

دل ابدال چاکر تو ز جان

شد رشته‌ی جان من یک تار مگر روزی

حرف ماتم را که باد از صفحه‌ی ایام حک

پیروزه‌وار یک دم بر یک صفت نپائی

آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر

شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم

نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان

سلطان یک اسبه سایه‌ی چتر

هاتف غیب گفت در گوشم

زین دو تا کعبتین و سی مهره

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

نیزه بالاست خون ز غمزه‌ی تو

دل گسسته داری از بانگ بلند

باد از پی کباب جگرهای روشنان

شکر آنرا که نیستی صوفی

بحر ارجیش را به معنی آب

پی حلق این مرغ ناگشته رام

خوش جوابی است که خاقانی داد

مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب

ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!

بر جمال چهره‌ی آزادگان دینار نیست

از پی رد شدن گفتارش

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

عیش میران و باده میکن نوش

چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر

غرقه‌ی بحر خاطرم دانند

گویند که هست باورم نیست

تا تو چه باشی که کمی زو بسی

ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی

با حیله ره فلک نبندی

روی مال خویشتن بیند که روی وام‌دار

فسیله سراسر بهم برزدند

از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید

بس آینه را گرفت زنگار

ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام

گر بتو گویم سخن از ناز من

غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم

نابود شد آن نشانه و نام

جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای

ز ترکان جنگی ترا یار کیست

نپریده ازو بیازرده

بر ماهی آسمان برافکند

هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی

تا نگویی: بدان، نمی‌دانم

صد نهال از محبتت مغروس

روز عمل و زمان آرام

شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین

اگر آن زلف دوتا نیست کمند

کانچه داری در دل و جان خلقت الاه تست

شاهین سپهر، تیز چنگ است

از تو ای قبله‌ی نکوکاران

رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

دست بر شغل گیتی افشانده

تا در شبخواب خوش نهی سر

کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره

روزی اگر به این عمل خود گمان برد

در همه اقلیم‌ها نی در یکی اقلیم او

دل و جان می خوارگان تازه کن

عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

رنجکی باشدت و آواز گزند

نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز

که مر گفته را باز گوید کسی

همچو مار زخم‌دار و شیر خشم‌آلود باد

گردش از چو کان قدرت گوی میدان شماست

چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید

آن دم که لبم لبانش می‌سود

کند خورشید پیشت چهره سایی

در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه

تخم گنجشک از زمین برداشتی

خود صدا کی نگاه دارد راز؟

آن چشمه که می‌جست سکندر نشناسند

در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود

کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی

جان اوتاد از دو دیده غلام

نامه‌ای چون پر زاغ او زبان حال او

نقش دیوار و در دولت‌سرای من کنید

بر ز ایام ناربوده هنوز

افتاد به بوی دانه در دام

هیچ از دم یک وجب بگویم

روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ

چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب

توحید بی‌مشارکت آنجا شود عیان

پروانه‌ی آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم

آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند

خانه‌ی اهریمنان زیر وزبر درشکست

که: به تحقیق بشنو ای گفتار

کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند

تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی

در عقد به کار آیدش این تار که من دارم

بی‌گناهان را روان آویخته

گرو رقعه‌ی قدر ماییم

که به مشکین سنان همی ریزد

خیز تا پیش آنکه ناگاهی

زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا

چه عجب گر ز بحر خاطر من

از همه خورد و خواب بی بهرم

گفت من طاعت آن کس نکنم

در جهان غصه ، یعنی خاطر بدخواه تو

این خانه که خانه وبال است

بس باز و تذرو را تبه کرد

خون بارد از سحاب اگر در عزای او

به زودی باد روزی این سعادت

به جام طرب زنده کن جان پاک

گرفت آن نار پستان را چنان سخت

بودم یکی، دو می‌نمودیم

بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند

به تاریخ شاهان پیشین و حال

بس نقب کافکندم نهان بر حقه‌ی لعل بتان

خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کرده‌اند

نامه‌ای پیچیده طومار مصیبت را تنور

بی‌تو ما بی‌مراد مانده و تو

یغما گر زندگی است ایام

آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد

سد بوبک و بوبکی نیارم

سودای دو زلف بیقرارت

صیاد زمانه، جانشکار است

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

به یکی جان نتوان کرد سال:

بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک

برد اینهمه رنج رایگانی

سنک رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی

آتشی در شجر اخضر هستی افتاد

اصل و فرع جهان وجود شماست

کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی

از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع

بدو گفت ارژنگ جنگی منم

سر او از زبان هر ذره

از گردش روزگار توسن

بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما

ای که ز گستاخی من غافلی

که گویند برگشته باد آن زمین

گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده

گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی

چو بشنید افراسیاب این سخن

مهر از همه خلق برگرفتم

حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم

نیک زشتست با چو تو عمری

این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟

گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو

تا سرینت با میان درساخته است

گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما

چند کشی پیش ملک دست پیش

سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست

دید نیرنگ چرخ آینه رنگ

چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ

خاتم ملک سلیمانی نگر

دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت

آسمان هم ز جور تو چون من

بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم

گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

نور افلاک در نهاد قدم

خردم بسودی آخر در دور آسیائی

گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست

تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است

هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود

دستخون است و هفده خصل حریف

منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک

کردت قمار چرخ مسخر به دستخون

آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش

ماهی چو صدف گرش فرو خورد

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

کافتاب امید را به فلکی

برکشد صبحدم خروس خروش

نیمه‌یی در سایه ماندو نیمه‌یی در آفتاب

بحر ارجیش عذب گردانند

گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی

که نبینم پس از آن دیدارش

کز او مردم آیند بیرون چنین

تات زکاتی دهد از ملک خویش

حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر

وز بدسری سپهر و اجرام

جز یاد تو در تصورم نیست

سرافراز و شیر درنگی منم

ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم

شاهین عدم، بچنگ و منقار

عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام

چون شجر سوخته شده «انی اناالله» بماند

خدای رحمت پس آنگهیش بنماید

چون تجربه یافتی سرانجام

نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای

غمی گشت و بر چاره افگند بن

گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست

مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او

از میان جان و دل گوید چنین باید همی

شرح این کن، که آن نمی‌دانمم

ظلم را پر و بال گسترده

قائم اللیل و صائم الدهرم

تو نماینده‌ی فضلی تو سزاوار ثنایی

کز لب لعل تو یک بوس به چند؟

خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست

خاک بر آسمان همی ریزد

گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین

خیز و ببین بر لب او گاز من

خشکسال نیاز را به باران

که دیبا را فرو بندند بر تخت

کنی از راه عاشقان مطموس

هزاران جان انسانی برویید از گل تیره

که محتاج جرعه است مرده به خاک

وه که در ششدر خطر ماییم

نابود شد آن نمود در بود

ناشده معدوم یک غم ، سد الم موجود باد

چنان خواندم این حرف دیرینه سال

آینه‌ی عیش نا زدوده هنوز

وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود

غیر از می چون خون کبوتر نشناسند

پیداست که وقف چند سال است

تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی

هم تو بشنو، که من نیم غماز

که دیگر بار با سد عیش وعشرت

آید از کاهی سبک‌تر کوه عصیان همه

که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید

یافته از مراد خود همه کام

گریه‌ها پوشیده در تفصیل و در اجمال او

در خور شان و شکوه‌ی کبریای من کنید

کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب

برد از دل من قرار و آرام

سد کیدی وزن جلب بگویم

آب از محیط چشم مصیبت کشان برد

کوهی از مویی روان آویخته

او باشد و هم او بود و هیچ این و آن

ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست

تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ

بی‌خردگی رها کن خردم چو جو چه سائی

لیس فی‌الدار غیرکم دیار

صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم

مایه‌ی آن مانده یک ریزه از خوان شماست

چند از رصد اندیشد این بار که من دارم

گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند

مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند

چون یونسش از دهان برافکند

با صبوحی کنان درد آشام

بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد

ساقی ز می‌و نشاط منشین

روز ناخورده کاب و نانم نیست

چون سایه به آفتاب پیوست

بگذار که من خموش باشم

بیا ساقی آن گنج دان نشاط

ای یار، سخن بگوی با یار

وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان

در حریم حرمتت از سد حفظ ایزدی

که دولت چو رو در سکندر نهاد

بسی کوشید شیرین تا به صد زور

چه حدیث است در جهان؟ که شنید

وطن سازیم در بزم وصالت

اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان

نه از آن طیره‌ام که طره‌ی تو

هیچ باشد که از فراموشی

دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه

صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم

دیگر نشد آن خرابی آباد

باشد که رسم به کام روزی

نامه‌ای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ

کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه

کفن مرگ را بسود تنش

جمله یکی بود، نبود از دویی خبر

بفگند آتش اندر دل حسن

گریه‌ای کاندر جهان نگذارد آثار سرور

رفت و بتو واگذاشت این کار

بر زبان فصیح می‌شنوم

چند ز شیراز و ز رومم، دگر

ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان

مشتری دیده نه‌ای، رویش نگر گوئی کسی

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

بپیران ویسه چنین گفت شاه

گویند بکوش تا بیابی

همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم

نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری

صبح با آن نفس سرد چو دیر آگه شد

چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب

حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش

یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان

کنون خاک را از تو رخشان کنم

زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم

از پی پنجاهه در ماهی خوران

تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق

آن چنانم به بویت، ای گل، مست

همتی داریم عالی در ره دیوانگی

هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه

به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست

راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم

گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را

غرق طوفان وحشتیم ایراک

اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز

چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی

سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند

بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش

هشت باغ و چهار رکن سرور

دل که با بار غمت پیوست، هست

داده همنام خود به ده مطلب

ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون

جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید

پرواز گرفت روز و بر شب

سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب

خون خور و از خوانچه‌شان نان مخواه

جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست

شب نخفته که خان و مانم نیست

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

بوردگه برسرافشان کنم

شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر

خون من هر زمان همی ریزد

خدای بندد کار و خدای بگشاید

رخت به روم آور و شیراز من

جنت عدن با همه ناموس

قضای شیر گشت از پهلوی گور

ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی

که گفتم بیاور ز هر سو سپاه

مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام

نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم

درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم

از شب وصل تو با گریه و با آه بماند

در خردگی به خون جگر پروریده‌ای

زیر پل مکه شد پول به سر درشکست

مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی

آن چه هجران تو از سینه فگند

کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست

سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او

نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین

که گل از بوستان نمی‌دانم

یاری از هندوان نو برده

خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره

با خراباتیان عشوه فروش

بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب

سران را به درگاه او سر نهاد

راه یأجوج حوادث تا ابد مسدود باد

از ظلمت بود خود برآسود

چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید

که اندیشه را در نوردد بساط

سد فقره بلعجب بگویم

یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود

مویی از کوه گران آویخته

می‌تلخ ده و نشاط شیرین

در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او

سخن سرش از سخن پرداز

خلعت عمر نا بسوده هنوز

چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست

شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند

یاد آری در آن خجسته مقام؟

لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی

کوره به شاهباز بلند آشیان برد

دل افروزیم از شمع جمالت

در راه امید می‌زنم گام

نوح ایام را پسر ماییم

پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه

سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند

نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان

تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم

بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید

تب‌های دق از نهان برافکند

از همه کاینات این اسرار

ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

چو گفتار پور زره شد ببن

آن می که چنان که جال مرداست

در پرستش گهی گرفته قرار

چون سوخته شد تمام هیزم

واقعه‌ی عشق نگوید به تو

در آفاق نام ظفر زنده کرد

هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن

بنده‌ی پیرست کیوان کز کمال محرمی

درنگ آمدت رای از کاهلی

بده تا نشاط سخن نو کنیم

ملک را گرم دید از بیقراری

خود سخن گفت و خود شنید از خود

به اشارت حدیث خواهم گفت

اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب

تا خفقان علم خنده‌ی شمشیر دید

چه شود گر کند در آن حضرت

دیدنی‌ها همه دیدی و بگفتی به همه

انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر

لیک از آن در خطم که از خط تو

ور زانکه نشد لب تو روزی

رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون

بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند

گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد

این قطره‌ای ز قلزم توحید بیش نیست

نام قاسم بیگی قسمی به خون‌آغشته حرف

مرکب چوبین تن بی‌یال ودم را بعد از آن

وقت را از ماهی بریان چرخ

که به غیر از تو در جهان کس نیست

آن معنی کدخدا عرب کن

ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس

ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

تا بود محدود با این قدر و رفعت آسمان

قسمی که مرا نیافریدند

باد نسبت به ما کند زیراک

فتنه‌ی خویشیم هر یک در طریق عاشقی

هستند شناسای می و میکده چون ما

شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید

عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح

ز خاک رهگذارت سر فرازیم

واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان

الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی

بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای

چون ببریدی طمع از ناکسان

برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته

روز عمرش خط فنا برخواند

جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس

چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان

آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان

هر زمان یاسج زنان صیاد وار

در چشم سر و دیده‌ی سر مر همگان را

آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای

کی تواند سپیدچرده شده

چون روز کشید دهره‌ی عدل

پیش آن دل بدانکه کس نخرد

رو به میخانه‌ی مغان آریم

چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

و زو مجلس آرای خسرو کنیم

خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب

پیدا نشود از آن سپس دود

کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی

بزرگان آفاق را بنده کرد

گر جهد کنم میسرم نیست

جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود

فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای

ظاهر کند آنچه در نورداست

جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم

کردم اینک سخن برت ایجاز

باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین

گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد

رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست

ناقصی را عنایت تو تمام؟

نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر

ای فدای مرقدت جان من و جان همه

یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام

دانی چه کنم به کام و ناکام؟

گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی

بر در آرید و به جای باد پای من کنید

به یکی مشت ارزن و سه فلوس

ناید یقین حقیقت توحید در میان

عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست

از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست

آنکه کرد ایزدش سیه‌چرده

جز تو موجود جاودان کس نیست

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ

باده در جام و چنگ در آغوش

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

صرف مکن گوهر خود با خسان

نیستم جز خداپرستی کار

ولی مکه کسی بیند، که نبود بسته‌ی خیره

روز نو را میهمان کرد آفتاب

در قافیه‌ی عرب بگویم

مکن گفتا بدینسان گرم کاری

به خدمتکاریت جان صرف سازیم

درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست

برخلاف آسمان قدر تو نامحدود باد

بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم

فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند

نافه‌ها رایگان همی ریزد

بسکه در وقت رقم می‌رفت اشک آل او

هیچ بن هیچ را پدر ماییم

سپهدار ایران شنید این سخن

کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم

جز نفس واقعه پرداز من

می‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او

ز پیری گران گشته و بددلی

خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی

که غریبم، زبان نمی‌دانم

مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید

هر که باور نکند قول تو در چاه بماند

خط شب‌رنگ نانموده هنوز

آئی از بازو کمان آویخته

شب زهره‌ی خون‌فشان برافکند

یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی

دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند

ای کاش مرا نظر نبودی

بپاسخ ندید ایچ رای درنگ

چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان

هر که را بنگرم رضا جویم

در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد

گر چه منم آخر این کاروان

کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی

آن کز دهانه‌ی گاز خورد آب ناسزایی

خاکپای بلال حضرت تو

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد

دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای

چه باید خویشتن را گرم کردن

نکته‌ی یک دانشت را مشتری سازد کلاه

آنچه در دین تو از امن و امان پیدا شد

زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام

بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

دوستان، جز حدیث او مکنید

ای درون هزار پرده شده

گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم

روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک

امیر حاج عشق آمد، رسول کعبه‌ی دولت

هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن

به چه زهره زبان حدیث تو کرد

چون مار مکن به سرکشی میل

آمد شد آن گروه معلوم

گویند که عشق را بپوشان

کم ز هیچ‌اند جمله هیچ کسان

بیا مطربا ساز کن چنگ را

هر چه گیری پیش یارب در صلاح جزو و کل

عقل اول کز طفیلش می‌رسد لوح و قلم

عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات

چو بر بیشتر خسروان چیره گشت

ما گوشه نشینان خرابا الستیم

عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز

با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت

از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد

زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای

چه کم آید که از سخاوت تو

من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری

صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت

گل به چراگاه ستوران مبر

در میکده می‌کشم سبویی

وز پی بریانی و سور بهار

هرکه جان خویش در راه تو می‌سازد نثار

هست در چشم عالمی مانده

توحید لایزال نیاید چو در مقال

در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار

من خود از قطع امل کردم وداع جان خود

آهوی چشمت بدان زنجیر زلف

تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت

گوئی صف آقسنقر آواز

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

با این همه از عالم عار است مرا والله

با مغان باده‌ی مغانه خوریم

رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره

تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

هر که یاد آرمش دعا گویم

چون حظ نظر برابرم نیست

در پهلوی لفظ شب بگویم

چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی

عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید

گشته از راه دین تاج رئوس

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم

مرا در روی خود بی شرم کردن

هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر

اولش مسعود باد وآخرش محمود باد

دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای

بر خیل قراطغان برافکند

وعده‌ی یک بخششت را آسمان باشد غلام

پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او

تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی

یاران مرا فخر است این عار که من دارم

لن ترانی نبشته بر پرده

آئینه در مجلس کوران مبر

هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست

کب رویم زبان همی ریزد

با آنکه همی نقش نگارد صنم چین

نشستن نشاید بدین مرز کرد

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

وز همه کم‌عیارتر ماییم

کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل

نیست پدید آخر و آغاز من

خورشید به گل نشاید اندود

تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم

به نالش درار آن پر آهنگ را

همان آبداری که بودش بچنگ

بر شما بادای هواداران که با یاران خود

برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست

به شاهی و لشکر کشی خیره گشت

که من این داستان نمی‌دانم

که حقیقت کند به رنگ مجاز

در شکر خواب عروسان از دم از دیم او

پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست

نشنیدیم که در هیچ زمان پیدا شد

کار بیچاره‌ای شود به نظام؟

گربه‌ی شیردل نگر لقمه ربای چون تویی

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند

باشد که بیابم از تو بویی

گوسفندان را نشان کرد آفتاب

و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد

بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی

روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال

جان شیران جهان آویخته

رعنا سوار عرصه‌ی حسن از میان برفت

نقش آن پیکر ستوده هنوز

تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار

ربود از منت ای در شاه وار دریغ

فکرم به همه جهان بگردید

گر هفت سرت چو اژدها هست

جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان

آن کس که زیان خویش خواهد

خاک بر سر دبیر حضرت را

رها کرد بر دیگران راه را

گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم

هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین

خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند

زهی گیر کز ذوق آواز وی

دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای

تا به دام آورد دل محمود

وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا

شکفته‌تر ز تو در باغ ما نبود گلی

گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن

ای رخت تاب آفتاب ازل

گام در میدان کام خویش زن مردانه‌وار

چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد

گر که مستوجبست حد ترا

کس فرستاد سوی من دستور

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

دریاب زبان رمز و ایما

پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت

جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان

همچو وحشی سدهزاران مدح گوی و مدح خوان

چو تو گرمی کنی نیکو نباشد

آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود

عنبرین دستارچه گرد رخت

بزد بر سر و ترگ آن نامدار

چشم من شد گناه شوی زبان

بس دل افسرده سر انداز شد

از آفتاب دولت آن راست روشنایی

بسی خویش و پیوند ما برده گشت

جرعه چینان مجلس همه‌ایم

اوحدی باز در میان آمد

صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم

نوبه‌ی خواجگی زنم بهر هوای تو مگر

بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد

ابر آمد و چون گوزن نالید

از پی تیر بلور انداختن

کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک

دلبرانند بر سر گورش

میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد

چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست

وز گوشه‌ی صبر بهترم نیست

تو گفتی تنش سر نیاورد بار

از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم

خواند و رفتم مرا نشاند از دور

نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر

از دم چون تیغ سر انداز من

که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی

بر کوه لعاب از آن برافکند

دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای

بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت

لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام

گلی کو گرم شد خوشبو نباشد

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

کام او زین میان نمی‌دانم

چون به عالم هر که دانایست بستاید همی

زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند

چون نداند همی یمین غموس

کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره

این سنایی شراب ناخورده

طوق غبغب در میان آویخته

پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین

دریاب کنایه و معما

خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست

چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست

حریفان نگردند محتاج می

باد از یمن مدیحت کامکار و کامران

نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست

چه عجب خاک پی سپر ماییم

به خاقان چین راند بنگاه را

زهره‌اش بشکافت خوف خنجر قتال او

پند من و تو نداردش سود

کب سوی دهان همی ریزد

هر هفت سرت نهند بر دست

نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی

به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ

گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم

بترازد به شانه زلف ایاز

رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او

روشن از تو قصور دار سلام

توز رنگین بر کمان کرد آفتاب

اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید

زلف ببریده رخ شخوده هنوز

من گوی به سر بردم این بار که من دارم

کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی

به گر خطری چنان نسنجی

جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان

من مریض درد عصیانم که درمانم توئی

گفت بر تو مرا گمان بدست

بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام

پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک

پروانه که ذوق سوختن یافت

گرچه کفن سپید یک چند

بیا ساقی آن باده‌ی خوش گوار

برآمد ز ایران سپه بوق و کوس

تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی

چو باشد گفتگوی خواجه بسیار

نه به اندازه‌ی تو هست سخن

کی به چنان بال رسد، اوحدی

ذره بی‌تاب مهر چون باشد؟

خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی

با بخت جدل نمی‌توان کرد

کنون نیست امروز روز درنگ

نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست

فتنه در فتراک تو بسته عنان

اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را

چون پس از عمرها که گردیدم

ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم

خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته

رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص

دست غیری مبر که در همه شهر

صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک

شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

کردم آواره از مساکن عز

ابر خون‌بار چشم خاقانی

در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه

بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد

در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش

مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش

هم وبالی نباشدت گر ازو

مانم به خاک کم بها، لب تشنه‌ی آب وفا

هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان

چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

پاره‌ای پیراست از دامان شب

رفت چون دود و دود حسرت او

اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد

اکنون که طریق دیگرم نیست

جهان گشت بر مرد بیدار تنگ

اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی

گر عذابت کنم بجای خودست

نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر

مرغ تو در غایت پرواز من

تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم

راوق کناد خون جگر کز تو بازماند

یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام

که پیروز بادا سرافراز طوس

ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای

به گستاخی پدید آید پرستار

از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه

راه این آستان نمی‌دانم

نوبت ایشان گذشت اکنون توران چون گاه تست

بر سبزه‌ی مرده‌سان برافکن

در گذاری گناه ناکرده

زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره

دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین

در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست

حل منجوس و طالع منحوس

عاشقی می‌کرد می‌گفتی به خط و خال او

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

صاعقه بر جهان همی ریزد

که تا اندوه و غم نهم بر کنار

داد خواهان در عنان آویخته

دردمند این چنین محتاج درمان شماست

قلب کاران کیسه بر ماییم

همی کرد منزل به منزل خرام

کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی

نبود به شعاع شمع خشنود

کسمان آمین کند وقت مبارک باد من

کز وی چو بیوفتی و به رنجی

روز را در بادبان کرد آفتاب

به حیله‌ی گرگ اجل ساختت شکار دریغ

کز جرعه‌ی هیچ آشنا آلوده دامان نیستم

عشق می‌گوید این سخن را باز

کم نشد زین بزرگ دوده هنوز

هم چنانیم بی‌رخت و سلام

ای سوخته توانی کاین خام کم درائی

ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید

بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم

در وقت فرو فتادن از بام

مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا

صد شکایت دارم از گردون اما یکی

گفتم ای سیدی گمان تو چیست

این حالت اگرت عجب نماید

نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز

دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب

باد آن کفن سپید برداشت

که همه اوست هر چه هست یقین

غمی گشت پیران ز توران سپاه

گرچه سهل است این ثنا: بنیوش:

به گفتن با پرستاران چه کوشی

بنشینم و صبر پیش گیرم

من لب خود کرده ز گفتن به مهر

چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید

بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی

تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود

جهاندار پیران هم اندر شتاب

گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند

بر بخت من که کورتر از میم کاتب است

در دها و در سخا و در حیا و در وفا

من و آن دلبر خراباتی

زین درد غافلند همه کس چو مار، گر

همتش آورد پای بر سر هفت آسمان

گر چه زاغ سیاه گشتستم

صدف خاطرش جواهر نطق

همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان

ای به موئی آسمان را از جفا

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همچو آیینه از نفاق درون

چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی

از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم

بدهی این گدای گرسنه را

به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو

برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو

تاج بربود از سر مهراج زنگ

ای عزیزان بر جهان این است

صد گز نبود چنانکه یک کام

ز ترکان تهی ماند آوردگاه

گل عذار تو بی‌وقت شد به زیر نقاب

تا به ترتیب تو توانم زیست

بشنو ز من، ار توانی اشنود

شهر پر آوازه‌ی آواز من :

بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست

گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم

جان و جانان و دلبر و دل و دین

برون آمد از پیش افراسیاب

مهری از لطف، عیب ذره بپوش

سیاست باید اینجا یا خموشی

دنباله‌ی کار خویش گیرم

فی طریق الهوی کمایاتی

ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم

بس سندس و پرنیان برافکند

در جمال و در کمال و در مقال و در خصال

چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره

کزان تحقیق‌ها حالی تو لا یابی و لم بینی

بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند

میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر

بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او

تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای

تازه روی و سیه جگر ماییم

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

بر سر اخستان همی ریزد

نگزینم مقام جز ناقوس

هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد

بر سر من هر زمان آویخته

بدل نان برنج پرورده

کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی

ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین

یاره‌ی طمغاج خان کرد آفتاب

روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم

اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید

زهرش اندر گیای شیرین است

خاکی شو و از خطر میندیش

بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته

گر درین دور فلک شهری گدای محتشم

گفت می‌ترسم از دعای بدت

برخیز، اگر حریف مایی

همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود

حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان

بر چادر کوه گازر آسا

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

دلیران توران و کنداوران

آیت غم از برای عاشقان منزل شدست

ستور پادشاهی تا بود لنگ

از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست

گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود

زاغ گر بشنود کند در حال

ز هر مرز مردان جنگی بخواند

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

خانه زادند و بنده‌ی در شاه

از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد

چند گوئی که کس به ده در نیست

در تو آویزم چو مویی کز غمت

خلعت انصاف می‌دوزد مگر

گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی

سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر

سخن پیرایه‌ی کهنه است و طبع من مطرا گر

خاک از سه گهر به ساکنی پیش

فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته

محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست

مرگ می‌خواهم از خدای خودت

آهنگ شرابخانه کن زود

مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود

دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم

از داغ سیه نشان برافکند

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

در پس این پرده نهان بود، یافت

حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی

به دشواری مراد آید فرا چنگ

گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر

کشیدند شمشیر و گرز گران

زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای

خدمت شاه اخستان کرد آفتاب

زین سخنها کرشمه چو طاووس

سلیح و درم داد و لشکر براند

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

از بود من مباد اثر کز تو بازماند

خانه داران خاندان ملوک

شد به مویی کار جان آویخته

آنکه کس نیست مختصر ماییم

معجزه را همین قدر هست گوای راستین

از حبل متین بینی زنار که من دارم

مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید

تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم

هر گوهری ارچه تابناکست

چو آمد ز پهلو برون پهلوان

دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن

کز سر کین وری و بدخوئی

می‌باش خراب در خرابات

که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم

مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم

بر کتف جهان ردای نوروز

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

چو روز بینوائی بر سر آید

نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش

چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی

شد مقیم سرخس و اندر وی

ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی

هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را

هر زمان گویی از سگان که‌اید

ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر

جور بس کن خاصه چون کسری به عدل

شهریاری کز کف و شمشیر اوست

هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود

ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی

همی نامزد کرد جای گوان

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

در حق من دعای بد گوئی

سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم

جهان بر دل طوس تنگ آوریم

از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر

فر قزل ارسلان برافکند

احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای

مرادت خود به زور از در درآید

همچو دزدی به قلعه‌ای محبوس

آن گنج که او دارد انگار که من دارم

منظورترین جمله خاکست

ابر و برق آسمان مملکت

وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن

بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند

ور بتوانی به چشم مقصود

سگ خاقان تاجور ماییم

شاه زنجیر امان آویخته

من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم

او هست پدید در سه هم کار

چنین گفت هومان که امروز جنگ

می‌بین رخ جان فزای ساقی

زان دعای شبانه شبگیری

بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر

سوی میمنه بارمان و تژاو

تا کنون از استواری علت اولا نیافت

شاه ایرانیان مظفر ازوست

دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم

نباشد هیچ هشیاری در آن مست

زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار

برق تیغش دیدبان در ملک و دین

ای سنایی بود که در غزنین

چون حیدر خانه‌دار اسلام

از تف آه بر لب خاقانی آبله است

چون فایده‌ی سلطانی نانی بود از ملکت

آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم

وان هر سه در اوست ناپدیدار

سواران که دارند با شیر تاو

در جام جهان نمای باقی

ترسم افتد بدین هدف تیری

پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم

بسازید و دل را مدارید تنگ

زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر

تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند

که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی

که غل بر پای دارد جام در دست

او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای

شاهنشه خاندان دولت

می‌ندانند شاه را ز عروس

ابر جودش میزبان در شرق و غرب

جاه سلجوقیان موفر ازوست

آن ملکت یک هفته پندار که من دارم

مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم

ساقی می لاله رنگ برگیر

چو نستهین گرد بر میسره

پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم

پیشتر زان کز آتش کینت

جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح

گر ایدونک زیشان یکی نامور

نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد

ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

تو دولت جو که من خود هستم اینک

نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم

زین پس تو و ترحم روحانیان خلد

نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی

کجا شیر بودی بچنگش بره

نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر

در من افتد شرار نفرینت

پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم

ز لشکر برارد به پیکار سر

میر و امام امت سیف المناظرین

نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم

نصفی به نوای چنگ برگیر

به دست آر آن که من در دستم اینک

خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند

از شاه جهان است این ادرار که من دارم

آن می که منادی صبوحست

پذیره فرستیم گردی دمان

ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم

دست تو بندم از دعا کردن

رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد

جهان پر شد از ناله‌ی کرنای

نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی

گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم

نخواهم نقش بی‌دولت نمودن

تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش

تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات

ز غریدن کوس و هندی درای

نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی

دست تنها نه دست با گردن

رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم

ببینیم تا بر که گردد زمان

آباد کن سرای روحست

مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم

من و دولت به هم خواهیم بودن

هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم

تا کی غم نارسیده خوردن

وزیشان بتندی نجویید جنگ

نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند

زیر بندم کشید و باک نداشت

گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش

یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم

ز دولت دوستی جان بر تو ریزم

نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی

ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم

خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم

دانستن و ناشنیده کردن

بباید یک امروز کردن درنگ

غم این جان دردناک نداشت

نیم دشمن که از دولت گریزم

به گر سخنم به یاد داری

سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار

به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را

هفت سالم درین خراس افکند

عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن

بدانگه که لشکر بجنبد ز جای

طرب کن چون در دولت گشادی

وز عمر گذشته یاد ناری

نهاده همه سر سوی کارزار

کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی

در دو پایم کلید و داس افکند

گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم

تبیره برآید ز پرده‌سرای

مخور غم چون به روز نیک زادی

آن عمر شده که پیش خوردست

ز دریا بدریا نبود ایچ راه

جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی

بند بر دست من کمند زده

خواجه‌ی جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم

همه یکسره گرزها برکشیم

نخست اقبال وانگه کام جستن

پندار هنوز در نوردست

ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه

نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم

من بر افلاک دست بند زده

چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی

یکی از لب رود برتر کشیم

نشاید گنج بی‌آرام جستن

هم بر ورق گذشته گیرش

بانبوه رزمی بسازیم سخت

هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما

او فرو بسته از دعا دستم

نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان

همی رفت لشکر گروها گروه

به صبری می‌توان کامی خریدن

واکرده و در نبشه گیرش

اگر یار باشد جهاندار و بخت

چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی

من بر او دست مملکت بستم

غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم

نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه

به آرامی دلارامی خریدن

انگار که هفت سبع خواندی

بفرمود پیران که بیره روید

تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری

او مرا در حصار کرده به فن

سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت

زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور

عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم

از ایدر سوی راه کوته روید

ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی

من بر ایوان او حصار شکن

یا هفت هزار سال ماندی

نخست انگور و آنگه آب انگور

آخر نه چو مدت اسپری گشت

نباید که یابند خود آگهی

دیده‌ی بیدار باید تا بینند نظم او

چون خدایم به رفق شاه رساند

مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی

به گرمی کار عاقل به نگردد

تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم

ازین نامداران با فرهی

وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی

خوشدلی را دگر بهانه نماند

آن هفت هزار سال بگذشت؟

بتک دانی که بز فربه نگردد

چون قامت ما برای غرقست

مگر ناگهان بر سر آن گروه

بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم

شاه در بر گرفت زاهد را

درین آوارگی ناید برومند

کوتاه و دراز را چه فرقست

فرود آرم این گشن لشکر چو کوه

راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم

شیر کافر کش مجاهد را

که سازم با مراد شاه پیوند

ساقی به صبوح بامدادم

برون کرد کارآگهان ناگهان

گفت جز نکته‌ای که ترس خداست

اگر با تو بیاری سر در آرم

می ده که نخورده نوش بادم

همی جست بیدار کار جهان

راست روشن نگفت چیزی راست

من آن یارم که از کارت بر آرم

آن می که چو آفتاب گیرد

بتندی براه اندر آورد روی

لیک دفع دعا چنان نکنند

تو ملک پادشاهی را بدست آر

زو چشمه خشک آب گیرد

بسوی گروگرد شد جنگجوی

حکم زاهد چو رهزنان نکنند

که من باشم اگر دولت بود یار

تا چند چو یخ فسرده بودن

میان سرخس است نزدیک طوس

آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد

گرت با من خوش آید آشنائی

در آب چو موش مرده بودن

ز باورد برخاست آوای کوس

خویشتن را دعای بد می‌کرد

همی ترسم که از شاهی برآئی

چون گل بگذار نرم خوئی

بپیوست گفتار کارآگهان

تا دعای بدش به آخر کار

و گر خواهی به شاهی باز پیوست

بگذر چو بنفشه از دوروئی

بپیران بگفتند یک یک نهان

هم سر از تن ربود و هم دستار

دریغا من که باشم رفته از دست

جائی باشد که خار باید

که ایشان همه میگسارند و مست

از تر و خشک هر چه داشت وزیر

جهان در نسل تو ملکی قدیم است

دیوانگیی به کار باید

شب و روز با جام پر می بدست

گفت با زاهد آن تست بگیر

بدست دیگران عیبی عظیم است

سواری طلایه ندیدم براه

زاهد آن فرش داده را بنوشت

جهان آنکس برد کو بر شتابد

نه اندیشه‌ی رزم توران سپاه

زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت

جهانگیری توقف بر نتابد

چو بشنید پیران یلان را بخواند

گفت از این نقدها که آزادم

همه چیزی ز روی کدخدائی

ز لشکر فراوان سخنها براند

بهترم ده که بهترت دادم

سکون بر تابد الا پادشائی

که در رزم ما را چنین دستگاه

رقص برداشت بی مقطع ساز

اگر در پادشاهی بنگری تیز

نبودست هرگز بایران سپاه

آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز

سبق برده است از عزم سبک خیز

رهروان آنگه آنچنان بودند

جوانی داری و شیری و شاهی

کز زمین سر بر آسمان سودند

سری و با سری صاحب کلاهی

این گروه ار چه آدمی نسبند

ولایت را ز فتنه پای بگشای

همه دیوان آدمی لقبند

یکی ره دستبرد خویش بنمای

تا می‌پخته یافتن در جام

بدین هندو که رختت راگرفته است

دید باید هزار غوره خام

به ترکی تاج و تختت را گرفته است

پخته آنست کز چنین خامان

به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش

برکشد جیب و درکشد دامان

مگر باطل کنی ساز طلسمش که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم

بیا ساقیا ارمغانی شراب

بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را

همان پاداش بینی وقت نیرنگ

ای مرده و کرده زندگانی

به خاقان چین داد ز او رنگ روم

نادره‌تر آنکه طفلکان نخروشند

کردی خرکی به کعبه گم کرد

ای نفس چون وظیفه‌ی روزی مقررست

به انصاف نه سکه‌ی دادها

از آتش عشق در جهان گرمیها

چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز

تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک

فغان که بی‌گل رویت دلم فکار بماند

ای منکر حضرت رسالت

خوشا آنان که با ته همنشینند

هر بد که به خود نمی‌پسندی

چو یاد آرم از آن ساعت که خرم طبع بنشستم

بچگانش بنهادند تن خویش برآب

بر آتش چو دیک تو خود را میجو

طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد

چون داد قضا صیقل مرآت وجود

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی

رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت

یاری است مرا، ورای پرده

چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها

بر گرد جهان این دل آواره‌ی من

تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را

حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان

تا راه نمودند به ما دیر مغان را

نهالی کن سر از باغی برآرد

سمن ترک سمن بر گفت یکروز

بر تو انوار حق مقرر باد

هر زرد گلی به کف چراغی دارد

استاد مرا بگفتم اندر مستی

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست

تا بنده ز خود فانی مطلق نشود

بندگان را ز حد به در منواز

گر زانکه بود دل مجاهد با تو

مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم

تا ظن نبری که من دوئی می‌بینم

یک اهل دل از جهان ندیدم

در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند

صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود

زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید

جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد

در مبکده چون او باش،می‌خواره شو و قلاش

هدهدک پیک بریدست که در ابر تند

گر درد دلم به نقش پیدا بودی

بر شاخه سرخ گل، مکن جای

چون نشینید از من و ایام من یاد آورید

چون چنین است پی کار دگر باشم به

عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت

یکی را دیدم اندر جایگاهی

دست از دل بیقرار شستم

پیکر در پیکر بنگاشتیم

مائیم که پوستین بگازر دادیم

نامرادی را به جان در بسته‌ام

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

گر ندانی ز زاغور بلبل

آن سر که بود بی‌خبر از وی خسبد

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا

دراج کند گرد گیازار تکاپوی

برخیز و به نزد آن نکونام درآی

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت

نگرید آن رز، وان پایک رزداران

بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است

بالای قضای رفته فرمانی نیست

برتر ز چند و چون جبروت جلال او

کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش

تا دل به برم هوای دل‌بر دارد

گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش

دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت

وان نار بکردار یکی حقه‌ی ساده

هر روز دلم نو شکری نوش کند

دوام دولت اندر حق شناسیست

حسن پوشیده بود زیر نقاب

قومی که مقربان دینند

گویند که معشوق تو زشتست و سیاه

ترک‌تاز غمزه‌ی تو غارت از جان درگرفت

ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام

گزین کرد زان لشکر نامدار

مائیم و دمی کوته و سودای دراز

و کل بلیغ بالغ السعی فی دمی

عشق ناگاه برکشید علم

عشق برآورد ز جانم خروش

آن چیست کز او سماعها را شرف است

بر در خواجه از تظلم خلق

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

باسپ عقاب اندر آورد پای

می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ

بر سر تربتی رسیدم دوش

درنگ آسا سپهر آرا بیاید

سر ز برد یمن، ای برق یمان، بیرون آر

خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش

عدلش ار مهدی نشان برخاستی

گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟

مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن

تا که تبرا بود به کار و تولا

یا رب ز کرم دری برویم بگشا

بود زودا، که آیی نیک خاموش

نی بی‌تو مرا قرار باشد یک دم

این تیغ که در کف آتشی سوزان است

جوشن سرکشی ز سر برکش

گفت: هنگامی یکی شهزاده بود

عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را

فرود آیید ای یاران! از آن بام

هر روز دلم به زیر باری دگر است

چو گشت آن پریروی بیمار غنج

در کارگه غیب چو نقاش نخست

سعدیا! نیست به کاشانه‌ی دل غیر تو کس

چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست

ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد

مهتران جهان همه مردند

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟

مردان رهش میل به هستی نکنند

ای کاش نکردمی نگاه از دیده

باز غوغای او علم برداشت

روزی که بود دلت ز جانان پر درد

عشقت آتش ز جان برانگیزد

سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی

یاد آن جلوه‌ی مستانه کی از دل برود؟

چند گویی که بیا تا بر وزانت برم

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد

ای دل نه هزار عهد کردی

چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت

چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم

اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان

عمل گر دهی مرد منعم شناس

غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما

تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا

دل رفت و عنان طاقت از دست

چرخ فلک هرگز پیدا نکرد

خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق

جانان شد و دل به دست هجرانم داد

صد بار بگفتم به غلامان درت

تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است

ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست

ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای

کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز

به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم

ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال

هر روز در آب دیده‌اش می‌یابم

تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد

کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی

در بحر یقین که در تحقیق بسیست

چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک

سوگند می‌دهم به سر زلف خود ترا

کسی را کو نسب پاکیزه باشد

روی فریاد نیست دم مزنید

امشب نهانی روی را برآستانش سوده‌ام

پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید

خادمان را ز بهر آن بخرند

شد ساقی چرخ پیر خرسند

ز بهر دیدن هندستان زلف تو هر شب

اوج معانی نه به مقدار طبع

چون دوست نمود راه طامات مرا

شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش

تا گل از شرم رویت آب شود

هر طرفش ره بشتابی دگر

ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان

گشتی به وقوف بر مواقف قانع

یک زمان پیش من ای جان و جهانم بنشین

همچو دو آئینه مقابل ز تاب

ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب

عیسی لب و آفتاب روئی پسرا

به بازی مزن تیغ بر جان من

هر تیره شبی که ره به روزی نبرد

خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان

ای خالق ذوالجلال وحی رحمان

صد دوست بیش کشت منش نیز دوستم

جان درد تو یادگار دارد بی‌تو

چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس

ای دل بخریدی دم آن شمع طراز

الا ای ساقی فار غدلان می هم بدیشان ره

هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب

گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن

از پی شهوتی چه کاهی عمر

گرفته در بر اندام تو سیم است

امشب من و چنگیی و معشوقه‌ی چست

خشنودی تو بجویم ای مولایی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه

خیز جانا چمانه برداریم

ای دولت کلی ز مکان تو ممکن

گفتی از شاهان تو را دل فارغ است

ای به عین حقیقت اندر عین

در آرزوی بوی گل نوروزم

با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی

هر که در قوم بردگ است امامش خوانند

ای به نزد عاشقان از شاهدی

بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!

شکست این دلم نادرست اعتقادی

همه عیب‌اند زنان و آن همه را

منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را

گنج دانش توراست خاقانی

ای گریه امروزی مشو این روی خاک آلود من

که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف

نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

بیا ببین که زسیلاب چشمم آب درآید

بودیم به عیش و عهد کردیم درست

چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم

هر که دل صید کند صاحب دامش خوانند

نیست دل که اگر بست کودک دینه است

باده‌های مغانه برداریم

تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم

ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش

یک زمان برفگن ز چهره نقاب

در حسرت آن نگار عالم سوزم

شکرانه هزار جان فدا باید کرد

نیک مردان به هنر برگیرند

که کس تیغ بردوستان ناز خود

به سم خار در دیده‌ی آرزو زد

تا به رخسارشان فرو نگرند

دل ز شاهان فارغ است آری مرا

چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید

کار نادان به آب و رنگ چراست؟

پس چون شده‌ای دلا تو همسایه‌ی عشق

عمر کاه تو هر زمانی چرخ

چاک دل را چه کنم گیر که دامن دوزم !

که محراب زرتشتیان شد ز باب

دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد

ببرید دل زین سرای سپنج

تا بدان خوش‌دلی از جان و جهان برخیزم

پامی که پولاد را کرد موم

از همه معشوقگان معشوق‌تر

تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»

آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت

ستم را بیند از بنیادها

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

وز بد زاغ بوم را چه رسید؟

برادر خوانده‌ی زلفت نسیم است

افسانه‌ی عشق دل‌بر از بر دارد

چون باد بزان شوم ز ناپروایی

کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان

که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم

توحید به نزد او محقق نشود

چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید

کیاخن در رباید گرد نان را

بر دل نزدی عشق تو راه از دیده

گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه

لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال

هم دشمن عمر و هم عدوی جان است

کاندر طلب هوا نگردی؟

از بهر لب چون شکر خود بگزید

جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

همیشه با دل خرم نشینند

به فعل اندر نیاید زو درشتی

تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس

سیل آمد و ره نمی‌توان بست

وان چیست که چون رود محل تلف است

تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را

گوهری و پر هنر آزاده بود

تا آینه دیگر نگذارند برت

بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی

از ره نبرد رنگ عبادات مرا

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟

که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد

در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت

خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

نخواهم نیز عاقل بود و فرناس

ببارش هر کسی دستی برآرد

وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین

که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا

باز کرده ز بهر دیدن عین

کز ذوق گذشته‌ها فراموش کند

وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه

به سینه‌ام ز تو صد گونه خار بماند

گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی

بسیار سفر کرد پی چاره‌ی من

کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است

حسن او بر تو هردم اظهر باد

اندوه تو در کنار دارد بی‌تو

آنکس که خبر یافت از او کی خسبد

در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است

رخساره در نقاب ز بهر چه می‌کنی؟

گردن به حساب عمر من برشمرد

وز دادن پوستین بگازر شادیم

دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم

انوار رخش سوای پرده

هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب

در سایه‌ی دل فکنده دو پای دراز

زانست که او بزرگ را دارد خرد

حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان

وی دیده حدیث گریه کردی آغاز

کگاهم کن ز نیستی و هستی

ای زنده‌ی مرده، هیچ دانی

لبم پر خنده، با یاران و با احباب همزانو

با دردکشان نمی‌نشینند

در شش جهت و برون شش، معبود اوست

خرم و غم زدا و محنت کاه

درهای مغفرت به رخش جمله باز کن

نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی‌گردد

هر ذره ز غم سیاه سیما بودی

چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست

همرنگ شود فاسق و زاهد با تو

من نتوانم، تو توانی بپوش

وز پرده همی بیند معشوقه‌ی شنگ

راهی که درو نجات باشد بنما

درگهت را قبله‌ایم و روضه‌ات را کعبه‌ی نام

ترش شوند و بتابند روز زاهل سال

می‌جوش تو خودبخود مرو بر هر سو

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

تا بهم بر زند وجود و عدم

نی سوی منت گذار باشد یک دم

هر لحظه فتوحی بنوی می‌بینم

سازنده‌ی کارهای بی سامانان

ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند

مگر را سر همه فرو کردند

در صحبت آن یار دلارام درآی

خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان

می می‌خور و خوش می‌باش،مخروش و دلم مخراش

جوینده‌ی نقش خویشتن را می‌جست

در کعبه دوید واشتلم کرد

به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا

ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت

کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است

که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ

کان حاصل رنج باغبان است

وندر سر زلف یار بستم

دل کوته نظران را ز گمان بیرون آر

شدی ارونگ چون ناقوس از آواز

بی تابی من دیده و برتافته‌ای

وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید

این نه موجی است که از خاطر ساحل برود

در هر نفسی درد دلی نیست مرا

تیر هجرانم از جگر برکش

در شرم تو اغراق به نوعی فرمود

عشق او خنجر ستم برداشت

بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او

شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع

هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست

پروای باد نیست چراغ نشانده را

عشق برداشت از میانه حجاب

پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

چون شمع وصال در شب هجران خوش

سواران شمشیرزن سی‌هزار

خودبینی و خویشتن پرستی نکنند

بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت

اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من

برانگیخت آن بارگی را ز جای

پردید ز خون چو ساغری را

پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟

خدمت غم را میان در بسته‌ام

چون تو یکی سفله‌ی دون و ژکور

گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست

کز من اگر شکسته تری یافتی بگو

رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت

که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را

با کس مکن ای برادر من

که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم

در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای

به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را

آزاد باش تا نفسی روزگار هست

خوش می‌گذرانیم جهان گذران را

طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش

وز شیر جفاش در وفا نرمیها

من خود ننهم دلی که بر باید داشت

خون ز گلو بر نیاورند و نجوشند

بشنو آن ناله‌ی پراکنده

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جدا گشت از صدف دری شب‌افروز

نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب

رفته رفته بود جزع مکنید

سبحان اله زهی سفاهت

این سخن سهل تستری گوید

هر آهوکی چرا به راغی دارد

رستخیز از جهان برانگیزد

جان در غم بالاش گرفتار بلاست

که می‌کاوید قبر پادشاهی

بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها

هجر آمد و تب‌های فراوانم داد

کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود

تا روی آفتاب معفر کنم به گرد

به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم

شد ز آتش و آب صبر برده خوابم

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

لاله بر لاله فرو کاشتیم

زنار خط و صلیب موئی پسرا

چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند

چون درد اجل گرفت درمانی نیست

بنگرش گاه نغمه و غلغل

ظلم دجال از جهان برخاستی

کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش

زوال نعمت اندر ناسپاسی است

درهم افکنده چو ماران ز بر ماران

گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش

از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی

اذا کان فی حی الحبیب حبیب

بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده

بلکه گذشته ز سماوات سبع

آب در آن عکس نما، رو در آب

هر قدمش سیر بر آبی دگر

از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم:

به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را

چون منث به مذکر پیوست

برفتند نیمی گذشته ز شب

ساقی ز بلور ناب بر روی زمین

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

فلک به مسخره‌ی مست پشت خم ز فتادن

ترا که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

اسب شادی به زیر ران آریم

زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

تو گفتی یکی باره‌ی آهنست

به هر جا که افتد ز عکسش فروغ

گرد کردند سرین محکم کردند رقاب

خطا کرد پرگار غمزش همانا

خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر

والی ری کز خراسان رفتنم

انکار کسی که شق کند ماه

افضل این مصرع برجسته ندانیم که گفت

آواز دهید، تا ببینند

نام شاهی به شیر دادستند

وان کشندگان سختکوش بکوشند

تو به یک جان دو جان ستان داری

هر که باری ز دل رهروان بردارد

کاین بادیه را رهی درازست

اژدها را روزگاری هول مار نیزه‌اش

برداشت ز رخ نقاب و گفتا:

پر مدم، ار دیگ بسر میرود

خرگوش و شیر

هرباز به زیر چنگ ماغی دارد

آورد به بنده شاهدی خوش گرچه

رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت

هشتم حقه کاوس

از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست

بر آرم آه سوز از دل، به صد زاری و پس گویم:

هر گه که بخواندمت به کاری باشی

که بر ما چو کرد ایزد کار ساز

تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها

خرم و سرسبز مان به همت مولا

زیر خاک اندرون شدند آنان

چه رانی ز داد فریدون سخن

از دوری او به ناخن محرومی

تو از سر شهوتی که داری، برخیز

علم صدق به ایوان فلکها برکش

بده تا به مستی کنم خواب خوش

شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم

با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت

صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد

توحید حلول نیست نابودن تست

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

بی‌قراری عشق شورانگیز

هرچه بی‌راه دید غارت کرد

ور راه به سوی گوهر ما بودی

راست چون پیکان نامه به سراندر بزند

ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

نظاره‌کنان بسوی صحرای دراز

گیتی را چون ارم انگاشتیم

جان همچو عراقی پاش، گر طالب جانانی

بر لوح وجود نقشها بست و در آن

او داد مرا جواب و گفتا که برو

دست در هم زده چون یاران در یاران

نشینید از بر این سطح آرام

خواجه ابوالقاسم از ننگ تو

وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید

هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی

به تجلی ذات، طلعت تو

با این همه ماتم فراقش دارم

جان و دل من جمله توئی می‌دانم

بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

با این همه من ز جان به جان آمده‌ام

چون در سرشان جایگه پند ندید

لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده

بی‌دل شدم وز جان به یکبار

ای عشق کهن ناشده نو کردی دست

زین دام برون جه و در آن دام درآی

منقار ز برگ گل، میارای

شد به گرما به درون یک روز غوشت

ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب

می‌گوید عشق در دو گوشم همه شب

از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست

مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب

چند از دل و دل که در دو عالم

در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست

گر مادر خویش دوست داری

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

بس پادشهان و سرافرازان

این لرزه‌ی دلها همه از معشوقیست

فلک در عقد شاهی بند کردش

نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی

ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک

مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو

کانکه با خود برابرش کردی

غبار خط تو تا شد نهان ز دیده‌ی من

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد

به دست از بارگاهش خاک می‌رفت

هر دو در روی خویش فتنه شدند

خواجه از باد تکیه‌گه کرده

وان آب حیات خوش و خوشخواره‌ی من

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم

میید و میرود نهان تا دانند

گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد

کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز

چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد یارش

دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری

امروز که عهد تست نیکویی کن

بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان

یا فرو بر تنم به آب عدم

اول باده ز عاشقی نوش کند

اگر فضل خدا بر خود بدانی

پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف

چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد

من عاشقم و دلم بر او گشته تباه

نور مهر علی و عترت او

خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل

لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا

همین بی رسم عشق و عشقبازی

هرگز نشود تا نکنی کشف حجب

بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان

روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود

ته که هرگز نسوته دیلت از غم

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

از خرقه‌ی کفر، رقعه‌واری بگرفت

طوطی از خزران نشیمن ساختی

برآرد باغبان از بیخ و از بن

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم

امید وی از عاطفت دم به دم توست

او بدین یک دره‌ی خویش تکلف نکند

کس را چه گنه تو خویشتن را

هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب

تا کی غم امام و خلیفه‌ی جهان خوریم

عالمی پر تیر باران جفاست

تقصیر ز دل بود و گناه از دیده

هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی

اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد

نتوانید هیچ درمان کرد

چو مفلس فرو برد گردن به دوش

خصمان مرا مطیع من می‌گردان

تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو

ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش

من نیستم ار کسی دگر هست

شب تیره و یار دور و کس مونس نه

کس ندید اندر جهان از خلق و خلق

تب این همه تب‌خال پی آنم داد

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

آنجا که مجردان حق می نوشند

«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن

باد سودات بگذرد بر دل

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او

دستی سر راه دامی افکند

در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی

هرچند که بر آتش عشقت آبم

مثل خود در جهان کجا بینی

چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست

«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق

گفتیم باز من و باز سر جان برخیز

جز آتش عشق نیست پیرایه‌ی عشق

برو ای بخت خواب آلود از پهلوی بیداران

یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر

کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس

کسی را کو به اصل اندر خلل هست

دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید

لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ

جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی

چون سجده همی نماید آفات مرا

همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا

چون شمع اگر سرم ز تن بربایی

با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل

ای مرا در روضه‌ی فضل آوریده بعد از آنک

خدای داند کز هر چه جز خدای بود

پیش عین تو عین دوست عیان

طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین

جان در تن من چه کار دارد بی‌تو

که در آیینه بنگری و در آب

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست

تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم

گرچه به هزار گونه محنت گذرد

از تو نتوانم و لیک از سرجان برخیزم

گل، زیور چهر بوستان است

اینست بتا مایه و سرمایه‌ی عشق

کاریست ورای شاهد و شعر و شراب

که تو شب کوریی زاری و من شب کاریی دارم

ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای

پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست

وی محنت ناگذشته آوردی باز

از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت

سنقر از هندوستان برخاستی

هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر

او چه کند؟ آتش تیزست و جوش

آه از دل و صد هزار آه از دیده

زان مکان رفته تا به ذروه‌ی ماه

یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

از او بر نیاید دگر جز خروش

بردند بخاک، حکمرانی

بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد

لشکر شرع به صحرای جهان بیرون آر

بر تیغ زدی و زخم خوردی

خم خانه تهی کنند و مستی نکنند

بین ذالک نه ماده و نه نرند

راست چون راه، سبکبار به منزل برود

از دوست به یاد دوست خرسند

تا بر لب یار بوسه نتوانم داد

ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم

صوفی که به دست جام دارد

کس باز نیاید دگر اندر نظرت

انوار حقیقت از مطالع طالع

از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد

که همه کوشک‌ها برآوردند

که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال

پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟

جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی

هزار سجده برم خاک آن زمین ترا

نیاید زو به جز کژی و زشتی

سنگین دلی که توبه‌ی مارا شکسته است!

من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را

خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا

محراب ترا باد و خرابات مرا

چون روشن گشت نقش آن جزو بشست

با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن

بی‌رحمان را رحیم من می‌گردان

چه خواهم کرد زهد و فضل عباس

اشکم به زبان حال با خلق بگفت

دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

همچون قلم آن کنم که تو فرمایی

و آنچه بر راه دید هم برداشت

تو رسیده به عین و گویی این

هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست

خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه

آب در روغن چو باشد، می‌کند شیون چراغ

قطره‌ای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی

گر جهان سوز و آسمان شکنید

به فرسنگ‌ها رخت بندد دروغ

نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

جان ستان تو جان ستانی چرخ

پیچانید به رشته‌ای سری را

و ز قدح تازیانه برداریم

یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقه‌ی مست

یک دلدل دل روان ندیدم

میکشت عقیق و للتر میرست

وگر کوه البرز در جوشنست

ز زخم سیلی مردان کبود گردن پستش

جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما

می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

بر نکند سر به قیامت ز گور

که زخمی بر آن سینه‌ی نیک‌خو زد

چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش

پس حلی بر تن پلنگ چراست؟

ببخشی میوه‌ی معنی درخت خشک دعوی را

منع کرد آن، نیست آزاری مرا

چون دولت جوان خداوندگار هست

هرکه شمشیر زند خطبه به نامش خوانند

از چیست ز غایت شقاوت

گرچه آن حکم مذکر گیرند

دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست

دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد

بی‌شرم بود مرد چه بی‌شرمیها

بر تو مبارک کند خدای تعالی

دشنام مده به مادر من

که گستاخانه آیند و ته بینند

در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش

ز آهم آینه‌ی دیده در غبار بماند

بالش از بالش پر آکنده

عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

چون در کف فیاض هدایت خان است

به یاقوتی دگر پیوند کردش

کجا از سوته دیلانت خبر بی

پس به کواره فرو نهند و بپوشند

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان

نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم

برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود

ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!

بیم باشد که برتری جوید

اگر بر جای میوه گوهر آرد

رویها یکسره کردند به زنگار خضاب

حسن بی‌آلایش او را جهان اندر جهان

یا دلم ز آتش سقر برکش

جوشید و برآمد ز دل خاره‌ی من

نشینده کس آوازه‌ی اندوه جهان را

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد

ورنه به گزاف باطلی حق نشود

هر سرخ گل از بید جناغی دارد

عکست شود اندر رخ از آیننه نمود

تو بدین ششدره‌ی خویش تفاخر منمای

از در اگرت براند از بام درآی

سد چاک زدیم سینه جایش پیداست

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست

صد روز قیامت است چه جای دراز

چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها

کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن

بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام

زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا

سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت

کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ

دشت به یاقوت‌تر انباشتیم

مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام

زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت

چشم و سر من جمله توئی می‌بینم

نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند

می‌بین رخ من به جای پرده

کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست

هم بر لب تو مست شد و بخروشید

بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم

ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند

زمهریر از روان برانگیزد

گر رنج ز خلق دور داری رستی

در سجده رود خیری با لاله‌ی خودروی

شر و شوری فکند در عالم

بماند بر تو نعمت جاودانی

کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است

پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران

پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید

در عشق چو آب پاک و آتش نابم

هر قطره ز جوش همچو دریا بودی

توتو سلب زرد بر آن روی فتاده

تا بنشیند هزار شاهد با تو

بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش

پای همه بوسید و ره خویش گرفت

در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من

آورد و بر آستین ایمانم دوخت

ای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد

چون دلت، لحظه لحظه انور باد

این جمله بهانه و همه مقصود اوست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

آنگاه دهد به ما و مدهوش کند

چون طره‌ی یار برشکستم

گم گشتن خر زمن چه رازست

شاهد که خط آرد نبود چندان خوش

تو نو باش گر شد فریدون کهن

ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا

کشم آتش غم بدان آب خوش

بود فربی و کلان و خوب گوشت

در کارسازی و اقبال باز

گرد سرادقات جمال و کمال او

هر دو با هم شدند مست و خراب

چو مشرف دو دست از امانت بداشت

این گفت و چو گفت باز پس دید

دوریم از سماع و قرینیم با صداع

شادی مولود شاه خطه‌ی امکان

دیدی که چگونه حاصل آمد

درین دم که بند قبا را به کین

مراد از مردمی آزادمردیست

هرچ از دو جهان تو را خوش آید

آرزو میکند مرا با تو

بیا مطرب آن چفته کز یک فغان

درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی

« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری

به عهد خود آن نغز به کایستی

بیاور طاس می بر دست من نه

در هر آیینه حسن دیگرگون

اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

از پی عشق بتان مردانگی باید نمود

در طرب‌خانه‌ی وصال قدم

همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط

حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس

من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس

گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟

از دست قضا گردن او شد چو گریبان

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن

جای ایشان شدست هند و عجم

گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان

گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک

صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه

در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر

در خرابات عاشقی با هم

چون تو آید ز عین تو همه تو

ز لاله‌زار جهان تا شدی به باغ جنان

اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی

هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان

به پیش سپاه اندر آمد بجنگ

ما برین در زایران کعبه‌ی اصلیم و هست

ندانم پادشه یا پاسبانی

کوتاه شد چو رشته‌ی عمرش ز تاب مرگ

شکفت لاله توزیغال بشکفان که همی

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

در نارون، آشیانه منمای

بیش از این غصه‌ی جهان نخوریم

چو پیران سالار لشکر براند

هفت اندام ماهی از سیم است

چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟

بیا مطربا! زآنکه وقت نواست

از هزاران هزار نعمت و ناز

به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر

صد قافله‌ی وفا فرو شد

شنیدی که زنبور کافر بمیرد

امشب ازین کوچه بدوشم برند

گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست

با من آن روز از قضا بودند

لیک چون مرد به زن پیوندد

خار دریای دل ما ز فراق رخ تست

بس رمز ز دفتر سلیمان

دوست احرام آشنایی بست

هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو

بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی

غلطم من چراغ دلتان مرد

برق تیغش ساختی چون بیشه‌ی آتش زده

جمعیت ایمنی پراکند

دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب

وآنکه مهدی بر گمان داند که هست

برگشته کسی ز دین احمد

رگ جانم گشاده گشت ببند

سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش

ای مه مگو کسمان اهل برون نمی‌دهد

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس

در طمع آنکه کشته را بفروشند

آمدم تسلیم در هرچه آیدم

دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی

خیل عشقت به جان فرود آید

هر قمریکی قصد به باغی دارد

عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را

بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها

کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو

به دو منقار زمین چون بنشیند بکند

نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر

باز به هر گوشه برافراشتیم

غم بیهوده‌ی ایام فراموش کنم

تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی

برگهای رز چون پای خشنساران

بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده

بزن این نوا را در آهنگ راست!

جمعی از اهل معرفت همراه

هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد

باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را

دل ز کام زمانه برداریم

برگش مشکن، که سایبان است

به روز مشعله‌ی تاب‌ناک داده به دستش

نیزه‌ی شیران اگر دشتی نیستان کرده بود

رخصه بایستی شدن باری مرا

شیرازه درید دفتری را

حکم تانیث قوی‌تر گیرند

هر لاله گرفته لاله‌ای در برتنگ

هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟

یک منقطع از میان ندیدم

گوشه خلوت و شراب و کباب

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم

اگر ببینم بر مهر او نگین ترا

بانگ پایت شنوم نعره زنان برخیزم

وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین

چه مرد مسجدی و چه کنشتی

خواندند به دیو، رایگانی

اندیشه‌ی من از دل نااستوار اوست

این است نهایت ضلالت

درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی

همی بینم که مشتی استخوانی

بباید بر او ناظری بر گماشت

وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان

فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال

شاید ار سوکوار و ممتحنید

از دعوی عشق روی زردی؟

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

در گذشته‌ست ز شادی و گذشته زا شد

حرامت باد اگر شکرش نگویی

با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب

اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال

گر چو زن بی‌همتی پس لاف مردان شرط نیست

شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست

ایستاده چو سد ذوالقرنین

از کوثر و از جام فراغت دل و جان را

لاجرم هر دو جا به دردسرند

پیشتر نوک نیشتر برکش

به جای چنگ بر زن طاس بر طاس

نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی

بر بساط صایبی خفتند طراران همه

اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان

کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن

گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه

گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی

دیده‌ی امید از آن در بسته‌ام

خر دید و چو دید خر بخندید

شاخ گل و نسترن آبدار

میدان که منم ورای پرده

دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت

به بستیم بر چین و خاقان چین

به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار

دلم ز داغ فراقت چو لاله‌زار بماند

زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای

کند زاهدان را به کوی مغان

سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار

می‌نماید جمال او هردم

زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش

که در عهده‌ی دیگران نیستی

زرگون ایدون همچون رخ بیماران

بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان

سیل خون از میان برانگیزد

هر زمانت سرور دیگر باد

واکنده در آن غالیه دان سونش دینار

از من و حقیت احکام من یاد آورید

مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش

هستم ز غمش چنان که هستم

به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال

از طول لطف مدت عیشش دراز کن

گر در او دیدی گمان برخاستی

ناچیز گشتی از سطوات جلال او

گر هم از آن باده دهندم که دوش

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

نه به آخر به جز کفن بردند؟

هر دو خوردند بی‌قدح می ناب

نام بیگانه زین حرم برداشت

حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام

میان یلان هفت فرسنگ ماند

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »

دسته‌ای گل ز در روضه‌ی جان بیرون آر

کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند

یکی خشت رخشان گرفته بچنگ

چنان زن که آتش زند سینه را

همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا

عالم همه پرده‌ی مصور

در غلطم، یا سخن آشناست

اگر سر در آری و فرمان بری

ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

بجنبید طوس سپهبد ز جای

گفتا خرم از میانه گم بود

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

گه برآید به کسوت حوا

خطبها چون به نام او کردند

ز بودن تو مرا شادی که بود به دل

معبود تو ملحدیست چون تو

ز انعکاس صفای آب رخت

نخستین رسیدند پیش گله

گر یکی مانع نباشد گویم این بیت‌الحرم

آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت

خود را ز چه غمش برآرم

هر نشانی که تو داری همه دیدیم، کنون

حیف از آن پاکی که می‌رفتند ز اخلاص درست

گفتم این خاک کیست شخصی گفت

ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال

بود از نعمت آن چه پوشیدند

تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود

از بامک پست، دانه مربای

هر که را هست دیده‌ی بیدار

با تیشه‌ی ظلم ریشه‌ای کند

گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب

ماهتان در صفر سیاه شده است

هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب

به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند

زهد و تسبیح دام و دانه‌ی ماست

بگذشت چه قرنها، چه ایام

من به پیران خراسان می‌شوم

سر نامه‌ی روزگار خواندم

که کج جز گرفتار خواری مباد!

روز نشد کفتاب تیغ تو را چون شفق

نه کژدم سر نیش زد عالمی را

موج خون منت به کعب رسید

بلبلی بین که به مقنع بفریفت

کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟

ور او نیز در ساخت با خاطرش

خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش

هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق

خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود

یا دل بنهی به جور و بیداد

تا قیامت غلام آن عشقم

دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار

یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر

هر که دعوی کند ز خوبان صبر

سر به تیغ دشمنان در داده‌ام

چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیده‌ای

عدلش ار بند طبایع نامدی

بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش

قرین و جنس من خمار و مطرب

نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی

تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی

کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد

در لحد خفتند بیداران دین مصطفا

بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست

گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا

چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار

اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟

نشنود ( کل مدع کذاب )

خاک پاک حسین عین‌الله

تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم

و آن چه دادند و آن چه را خوردند

یک جان من که سوخته‌ی هر چهار اوست

کان دانه برای ماکیان است

بسنده‌ست از همه اقران و اجناس

ز پس پرده رخ فتنه‌نشان بیرون آر

ز مشرف عمل بر کن و ناظرش

بر بست ز فتنه‌ای دری را

پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست

جهان پر شد از ناله‌ی کر نای

یا قصه‌ی عشق درنوردی

کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت

یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال

جمله را سکه از درم برداشت

شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد

اگر بگیرم روزی من آستین ترا

آن تو از تو دروغ باشد و مین

کجا بود بر دشت توران یله

نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی

گه باغم و گه بشادمانی

بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه

چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را

ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب

عنوان وفا بر آن ندیدم

کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»

بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود

با طبایع پای داری با کواکب سر زنی

زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش

وایافتنش به اشتلم بود

قصد آزردن یاران موافق نکند

اشیا همه نقش‌های پرده

از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست

ز سر نو کند داغ دیرینه را

او نیز سگی‌ست بی سعادت

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

ز آن چو گردون کبود پیرهنید

به آزادی از تیغ ما جان بری

خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را

گه برآید به صورت آدم

دامن حله بیشتر برکش

به دل به غم شد و در جان بی‌قرار بماند

غصه‌ی بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان

عالم بسوختی ز فروغ جمال او

که قیامت ز جان برانگیزد

پاکدامانان به طرف آستینش آستان

در به روی دوستان در بسته‌ام

منظر قدسیان منور باد

چار طوفان هر زمان برخاستی

قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن

هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش

گر طره‌ی او فتد به دستم

بجز راست را رستگاری مباد!

نیست در حرمت سر موئی کم از بیت‌الحرام

که او را وبال آمد آن نیش کو زد

نرود چشم بخت او در خواب

از ره این دام و دانه برداریم

شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند

چون سمانه که به چادر گیرند

از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید

نیست با میران او کاری مرا

و گر نه بدین هندی آب دار

شاهد و نقل و باده برگیریم

گاه خرم کند دل غمگین

صید مرد است زن اما به زبان

گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد

خدا ترس باید امانت گزار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی

در پرده چو من سخن سرایم

ای سیم تن سیاه گیسو

تو از میان شدی و همدمی نماند به من

تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات

در دام بلا فتاده بودم

تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم

حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز

مرا باید خراباتی شناسد

وز نسیم ریاض انفاست

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز

حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید

از لطف قهر باز نموده فراق او

گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او

هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر

کی مسلم بود ترا توحید

جزو را هست سوی کل رغیب

از همت عالیت سزد در همه وقتی

گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت

بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز

نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط

گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم

آفتاب رخش ظهور گرفت

گفتم آگه نیم ز تاریخش

گرفتند بسیار و کشتند نیز

او طائر بسته در حصار است

میروم از خود چو همی آید او

خون ریخت بکام کودکی چند

بهومان چنین گفت کای شوربخت

لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان

بی‌سخن‌های تو قلب دل ما زر نشود

اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت

چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست

کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر

گو ز تف تیغ تو زهره‌ی شیران نگر

هجو تو چو حاصل تبراست

بیداد به دشمنان نکردم

دیری که سر از سجده‌ی بت باز نیاورد

ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین

بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی

گر صفر باز در جهان آید

با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم

روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم

گر نکردستی قیامت عدل او

گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش

از برونم زبان فروبندد

امین کز تو ترسد امینش مدار

ز پالیز کین برنیامد درخت

دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست

از همان مصرعم نمود آگاه

کز فکر سرم سپید کردی

کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش

آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال

اما تو بجای، همچنانی

بهر گل و کلاله‌ی خوبان کلک زنیم

نبود از بد بخت مانند چیز

آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی

برچید بساط مادری را

پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد

وز دل من غمام غم برداشت

خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس

روزن دل ز آسمان در بسته‌ام

وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی

کیمیای سخن از درج دهان بیرون آر

زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه

زبان من به روی گردد آفرین ترا

چون که اثبات می کنی اثنین

که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را

سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب

چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش

پای تو سر اوج زحل را شده گرزن

او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود

دف و چنگ و چغانه برداریم

و انصاف ز دوستان ندیدم

مرد را صید نگون سر گیرند

هرکس که در او خورد یکی رطل گران را

بر ارم ز ترکان چینی دمار

تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت

چون خوش نبود نوای پرده؟

فهرست جریده‌های طاعت

خر می‌شد و بار نیز می‌برد

رگ او را ز بیخ و بن بکنید

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

آه که قبله‌ی دگر نیست ورای آسمان

گاه غمگین کند دل خرم

آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست

به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند

که ترازو بیار و زر برکش

هم طره‌ی او گرفت دستم

خود قیامت ناگهان برخاستی

غیرتش می‌خواست دارد طلعت ویرا نهان

وز درونم فغان برانگیزد

جان روحانیان معطر باد

از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش

وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن

وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او

باشد از تمکین سراسر عرصه‌ی دارالسلام

قطره را هست سوی یم ابواب

دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند

از شتاب عزم بی‌آرام من یاد آورید

امین باید از داور اندیشناک

نپوشیده بشنید و برداشت راه

تا کی به زیر دور فلک چون مقامران

دیدن غیر تو خطا باشد

بسیار سیه، سپید کردست

این ده که حصار بیهشانست

تیرت از جرم ثریا رشته‌ی گوهر شود

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی

این پرده مرا ز تو جدا کرد

ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز

تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا

چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو

گر کند عالمی خراب چه باک؟

غارتی را عادتی کردند بزازان ما

حیف از آن صورت که وقت حیرت نظاره‌اش

می است الماس و گوهر شادمانی

به جمالت، که مجمع حسن است

بیش تو زان میان به باطل و حق

اینجا اگر به سروری افراختی سرش

گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی

ساقی، قدحی، که از می عشق

بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش

روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام

شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد

هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان

فرزند مگر نداشت صیاد؟

ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود

سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه

دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول

بر قلعه‌ی مرگ، مرزبانی

پیش زانکه ناگهان روزی

قتل تو چو معنی جهاد است

باز اگرچند کبوتر گیرد

سایه‌ی خود هم نبینم تا زیم

مسجد نه که در وی می و می‌خواه نگنجد

چون طفل که هشت ماهه زاید

گله‌دار و چوپان بسی کشته شد

زر ندارم ولیک جان نقد است

مطرب عشق را نوا نو شد

گر زمانه به عذرتان کوشد

نمودم بارژنگ یک دست برد

چون کاسه‌ی یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان

بدعت از هر طرفی سر به میان برد، دگر

محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب

چون بدر او رسی، ای باد صبح

دیده‌ی چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس

ورنه قدرش داشتی طاق فلک

تب پنهانی غم تو مرا

چون ابر همی گرید دریا ز سخای او

رخت از این آشیانه برداریم

که بود از شما نامبردار و گرد

باز را هم به کبوتر گیرند

شو بها بر نه و شکر برکش

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

کین کهن جامه جام جم برداشت

گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی

خاک در دیده‌ی زمانه زنید

دوران سپهر لاجوردی

سر بخت ایرانیان گشته شد

دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب

آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام

از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم

گر بدهد نامه، بیاور، بکوش

بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی

می بگذرم و جهان ندیدم

پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست

تیغ اعجاز نبوت ز میان بیرون آر

سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال

کان می‌کشد از دریا کز نار کشد عدلش

نگردد سفته گوهر جز به الماس

برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را

چند گویی تفاوت ما بین

کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش

در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه

تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود

داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن

پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان

به خاقان رسانید پیغام شاه

سرمایه‌ی طاعت و عبادت

این است خود اقتضای پرده

تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست

اقطاع ده زبون کشانست

سد جوش در این راه هم این را و هم آن را

گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

کرسی خاک از میان برخاستی

مهر را از هلاک یک شبنم

لرزه از استخوان برانگیزد

به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند

ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت

دیده‌ی جان ما منور باد

از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید

چون چشم خوش تو نیم مستم

خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان

در حسرت جمال رخ بی‌مثال او

آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن

نظر این است پیش اهل صواب

عقل اول اعتراف اول به نادانی کند

ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام

بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها

جهاندار خاقان فرخنده بخت

نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش

نی نی،که میان ما جدایی

آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر

بی‌شیر دلی بسر نیاید

تا دم من گوش من هم نشنود

خطبه‌ی من چون شد آخر هر کجا در خطبه‌ها

در شرع محمدی‌ست واجب

می‌نماید که هست و نیست جهان

صد روزه به درد دل گرفتم

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی

شد نوبت خویشتن پرستی

باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی

به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا

وزان جایگه سوی ایران سپاه

هر سعادت که حاصل است تو را

از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد

حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل

اندر آن جام چون خدا را دید

بس یافته نسیم گلستان ز رافتش

گر بدان کفه زر همی سنجی

زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر

تو اکنون همانا بکین آمدی

چون بجز خود کسی نمی‌بیند

ور فلک شربت غرور دهد

اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند

ما ز کردار بد خویش ز جان در خطریم

عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی

ناله پیدا از آن کنم که غمت

یک زمان چون عبید زاکانی

کو سخن غیر نخواهد شنید

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

فرق کوه ار بار قهرش یافتی

ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»

از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند

صلحست میان کفر و اسلام

جودش چو کند غارت دریای یتیم آور

بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره

دست حریف خوبتر آید که در قمار

لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا

سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو

گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود

در یکی حال مستحیل بود

می و معشوق را بگزین به عالم

بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین

بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست

که با خشت بر پشت زین آمدی

که از صد یکی را نبینی امین

سوی لب راه فغان در بسته‌ام

شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم

این خطر بنگر و آن خط امان بیرون آر

با ما تو هنوز در نبردی

مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش

همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال

برفتند برسان گرد سیاه

پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست

عیدی به مراد جان ندیدم

زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب

از کتاب خودی رقم برداشت

ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی

هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست

گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی

گر برسالت بفرستی سروش

جز این دیگر همه رزق است و ریواس

بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان

اجتماع وجود مختلفین

زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را

جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن

سنگ بر ساغر فلک فکنید

بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه

خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود

دل آزرده شد زان نمودار سخت

جان بدین کفه‌ی دگر برکش

جز خطی در میان نور و ظلم

قتل تو به سد دلیل و عادت

وز گاو دلان هنر نیاید

وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را

دوستان تو را میسر باد

تب عشق از نهان برانگیزد

ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند

پشت خم چون آسمان برخاستی

آمد گه آنکه می‌پرستم

آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش

شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان

راه خمارخانه برداریم

هرگز نکند غطای پرده

واسباب قدر او طلب از کار ساز کن

زنده شده به بوی نسیم شمال او

قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام

زان جهت می‌کند به خویش خطاب

کاندر اوصاف تو زین برتر سخن‌رانی کند

نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید

با مغان باده‌ی مغانه خوریم

پس آنگه به آینده داد از ستیز

دو همجنس دیرینه را هم‌قلم

تو تار ردای کبریایی

چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست

ساقی می‌ناب در قدح ریز

سر بیش گران مکن، که کردیم

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار

فارغ شوم از غم عراقی

یک دم شویم همچو دم آدم و چنو

تو رستی از غم این روزگار تیره ولی

صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل

گر بخوانی تو این خط موهوم

اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا

با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار

چه خواهم برد از دنیا به آخر

هفت فرزند تو، که اوتادند،

یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران

یارب به عزت تو که این نخل نوجوان

اول از پیش خویش نه قدمی

ای بی‌خبر ز نفحه‌ی گلزار بوی او

ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا

گر گشائی از شفاعت بر گنه‌کاران دری

شد خاطر تو پاسخ منصوبه‌ی شطرنج

که به غیر از تو در جهان کس نیست

ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما

وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری

تا نیاید غور این غم‌ها پدید

من ز گیتی می‌روم گیتی پناه من کجاست

دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته

بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا

از ما به زبان طعن و دشنام

اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

هجر بر سر موکل است مرا

بجان و سر شاه ایران سپاه

دامن دوست گیر خاقانی

روز صید آن سوار ازین نخجیر

موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک

همه مست بودند ایرانیان

رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس

بر سر بیمار خود، ار میروی

از خشمگنی کز آسمانم

گر سکندر زنده ماندی تاکنون

گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی

از خانه‌ی مار آید زنبور عسل بیرون

یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز

کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را

بشناسی حدوث را ز قدم

ماه نو از آسمان ندیدم

آبی بزن آتشی برانگیز

نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان

هر یک غوث هفت کشور باد

و ز شاه به خنجر سیاست

مصیبتی به من تیره روزگار بماند

از سرم گرد از آن برانگیزد

از زحمت او چو باز رستم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست

گریه را راه نهان در بسته‌ام

آخر بنال زار سحرگه به کوی او

که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه

نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار

وز گریبان عشق سر برکش

جز تو موجود جاودان کس نیست

پر بیفگند، لیک کم برداشت

از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان

جز محل پاردم جای عنان دیده نیست

ما را نبود ردای پرده

گروهی نشسته گشاده میان

بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام

باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش

محمل شان تو را با هودج پیغمبری

تا دگرش زنده ببینی بکوش

تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

پرده بر روی آفتاب تنید

نباید فرستاد یک جا بهم

پیشش از تخت کیان برخاستی

اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم

گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش

اقرار به بندگی و خردی

چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت

باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب

چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی

بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی

پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست

دلی پر حسرت و یک جامه کرباس

تا جدا گردد اصل مال از دین

اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال

وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه

شد فکرت تو حاصل آرایش معدن

مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد می‌گردد

چه دانی که همدست گردند و یار

گرچه به موئی آسمان داشته‌اند بر سرم

گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی

هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان

با درد توام خوشست ازیراک

چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین

گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک

ای کشته‌ی زخم خنجر ما

آن به که همچو شعر سنای گه سنا

چون سگ به زبان جراحت خویش

باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان

بخیمه درون گیو بیدار بود

از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز

دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار

چه گویید اندرین معنی که گفتم

دل نادان من امانت عشق

ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان

هرچه خواهد چرخ گو می‌کن ز جور

نظر از غیر منقطع کن زانک

بجنگ تو آیم بسان پلنگ

آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست

رایت نطق را عرابی وار

بدو گفت آنجا براین هر دو چیز

توش و تنم رفت، مفرمای صبر

جای تو همیشه در دل ماست

هیچ تقصیر در معزایش

آن می که چو روی سنگ شوید

شحنه‌ی وصل کو که هجر تو را

اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا

شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

معنی حرف کون ظاهر کن

از آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌ای سازد

خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت

گر به زه ماندی کمان بهرام را

در میکده می‌کشم سبویی

قطبشان صدر صفه‌ی ملکوت

یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار

یاقوت ز روی سنگ روید

میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم

وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام

هم دردی و هم دوای دردی

که هست اندرین هر دو رمزی عزیز

نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی

بیرون ز در است جای پرده

چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی

به راه پیک اجل چشم انتظار بماند

چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب

تا بدانی بقدر خویش تو هم

ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن

باشد که بیابم از تو بویی

در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال

که مقامش ز عرش برتر باد

اجیبوا ما سالتم ایها الناس

سپهدار گودرز هشیار بود

شاهد غیر در دل آور عین

رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت

آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه

هم به پشتی آن کرم برداشت

می‌شویم و مهربان ندیدم

که از کوه یازد بنخچیر چنگ

از سرم یک زمان برانگیزد

مرد به تن صبر کند، یا به توش

از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش

چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را

کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام

اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود

موی به موی دیده‌ام تعبیه‌های آسمان

اینست جهاد اکبر ما

بر در کعبه‌ی ظفر برکش

مکنید ار موافقان منید

ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش

پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست

لرز تیر از استخوان برخاستی

بگو آنچه گویی خطا و صواب

بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را

فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد

هرچند جراحت از زبان است

من مردم دیده‌ی جهانم

اینکه جان و سر نمی‌بخشید بود از بهر آنک

در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید

سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا

که همه اوست هر چه هست یقین

خروش آمد و بانگ زخم تبر

بر سر کوی هر یکی گردون

سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان

چو دزدان زهم باک دارند و بیم

دست او چون به حکم دستوری

بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس

آه خاقانی از تف عشقت

گفتی که صبور باش، هیهات

ببینی تو پیکار مردان مرد

گر باد و بروتم بجز از خاک در تست

راز مرغان را سلیمانی نماند

درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی

مجلس رندان طرب گرم شد

رفیقا جام می بر یاد من خور

از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان

لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید

زعم من است کسمان سجده‌ی سگدلان کنم

گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد

بشنوید از زبان خاقانی

چند گویی ز حال غیر که قال

رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک

لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو

بر کمان چون بازوی شه خم زدی

و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران

از پی محرمان کعبه‌ی شاه

رود در میان کاروانی سلیم

بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را

نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی

آتش از آسمان برانگیزد

دل موضع صبر بود و بردی

سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود

چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن

هم پسر عم من است امروز و هم داماد من

بر دامن یقین و گریبان شک زنیم

سراسیمه شد گیو پرخاشخر

خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب

صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست

گر همه خود را به زردی چنگ در ساغر زنی

از من و اوحدی قلم برداشت

گوهرت را از سواد سود شست و میل مال

آبی از زمزم هنر برکش

قال بی‌حال عار باشد و شین

چو آورد گیرم بدشت نبرد

که زیر آسیای غم شدم آس

پیش دیوان ز آن دهان در بسته‌ام

آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه

دی چو گذشتم بدر می‌فروش

منت زین بتر باز گویم جواب

مرهم بجز از زبان ندیدم

گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام

کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش

جان و جانان و دلبر و دل و دین

زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان

بنای فرقت ما و تو استوار بماند

قاب قوسین زین و آن برخاستی

چون عراقی کمینه چاکر باد

این سخن‌ها که مقصد سخنید

دیده نبود سزای پرده

چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش

گر آهن هوس داری اینک به دست

به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را

دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین

خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان

دوحه‌ی روضه‌ی منور تو

همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت

طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ

زین خلف جان پدر شاد است شاد

گر غیر من است پرده، خود نیست

ستاده ابر پیش پرده‌سرای

هم چاره تحملست و تسلیم

بر زبانم مهر مردان کرده‌اند

وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت

من و آن دلبر خراباتی

گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او

چون عیسی فارغم که با خود

گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما

چنین پاسخ آورد هومان بدوی

اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ

چون حدیثی کند دل از دهنش

لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد

اوحدی از غایت مستی که بود

چون سنایی ز خود نه منقطعی

بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد

مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار

قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت

باز پرسید هم خیالش را

صلتش بزم هشت خوان بهشت

ورنه به کدام جهد و مردی

یکی اسپ بر گستوان ور بپای

آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم

کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش

آفتابت باده، جام باده، جرم ماه باد

فی طریق الهوی کمایاتی

ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی

کاش کز خواب گران برخاستی

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

که بیشی نه خوبست بیشی مجوی

بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال

کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش

پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب

با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:

که حکایت کنی ز حال حسین

صولتش رزم هفت‌خوان ملوک

ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه

ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را

وگر گنج و زر بایدت خاک هست

جز سوزن سوزیان ندیدم

گسست رابطه‌ی ما ز هم دریغ

نسبتی با مردم بی‌حالت دنیا نداشت

ورنه منم انتهای پرده

باد آتش فشان برانگیزد

می‌توانی داد در تایید حق نظم نظام

تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان

رشک گلزار خلد ازهر باد

همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام

تا چه حال است زلف و خالش را

چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت

شتابان ز خاقان دو حمال راز

برآشفت با خویشتن چون پلنگ

بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است

رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب

تو هم به سزای پرده برخیز

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دولت بیدار دیدی جاودان

ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را

گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان

پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او

آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته

طوفان عام تا چکند چون بسان سام

چون سوزن اگر شکسته گشتم

فر شروان شهی ز راه زبان

خاک در لب کرد خاقانی و گفت

جیب دریده می‌رود گرد قواره‌ی زمین

رسیدند پیش سکندر فراز

در پس این پرده نهان بود، یافت

یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام

چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش

وز دیده‌ی خود گشای پرده

بدست تو آمد مشو در گمان

دنباله‌ی کار خویش گیرم

گر ز خواب جاودان برخاستی

رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب

ز بافیدن پای آمدش ننگ

خر پشته در سفینه‌ی نوح و ملک زنیم

جز چشم وسری زیان ندیدم

اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی

با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش

آب آتش نشان برانگیزد

در فروشی را دکان در بسته‌ام

بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان

نموداری آورده دادند پیش

بیامد باسپ اندر آورد پای

راست گویم هست از دست مخالف در عراق

بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد

می‌بین رخ جان فزای ساقی

بجنگ من ارژنگ روز نبرد

نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود

او روان شاد است تا فرزند اوست

ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد

جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش

ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب

از دام دورنگی زمانه

بی‌خلافی خلیفه‌ی خرد اوست

نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله‌ای

همت از کار جهان برداشته

نمودند راز ره آورد خویش

بکردار باد اندر آمد ز جای

بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام

مستحق الخلافتین خود اوست

در جام جهان نمای باقی

کجا داشتی خویشتن را بمرد

وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب

گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش

هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم

خاقانی را امان ندیدم

زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی

صورت عدل و روان مملکت

روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش

دل به شاه شه‌نشان دربسته‌ام

ناله‌ی خاقانی از آن رفت ورای آسمان

سکندر بخندید از ان داوری

بپرده‌سرای سپهبد رسید

اهل کفر از آتش بغض عداوت پخته‌اند

گر عالم روی وش زنگی شغب است او را

ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب

دلیران لشکر ندارند شرم

زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن

یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم

زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست

عادل‌تر خسروان عالم

خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او

کمترین اقطاع سگبانان اوست

زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب

ز گرد سپه آسمان تیره دید

گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم

داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش

چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی

نجوشد یکی را برگ خون گرم

دران نکته دید از فلک یاوری

الا قزل ارسلان ندیدم

از برای خفت اسلام صد سودای خام

یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان

هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش

قندهار و قیروان در شرق و غرب

به آینه‌ی شاه چین باز گفت

بدو گفت برخیز کامد سپاه

داوری پیش تو می‌آرند زیشان اهل دین

زنجیر فلک گردد حبل‌الله مظلومان

مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا

که پیکار ایشان سپهبد کند

گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس

چون عدل سپاهدار اسلام

ما را طعام خوان خدا آرزو شدست

گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود

از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی

که تدبیر ما گشت با کام جفت

یکی گرد برخاست ز اوردگاه

یاوری کن ممنان رایا امیرالممنین

کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش

مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب

برزم اندرون دستشان بد کند

یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم

چون عقل نگاهبان دولت

همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی

کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین

در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود

ز خاقان بما کاین دو کالا رسید

وزان جایگه رفت نزد پدر

زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری

درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد

مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی

کجا بیژن و گیو آزادگان

در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات

از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم

چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی

بچنگ اندرون گرزه‌ی گاو سر

نموداری از فتح والا رسید

جهانگیر گودرز کشوادگان

چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را

تو گر پهلوانی ز قلب سپاه

که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی

برانگیخت آن را که هشیار بود

کنون کی تواند سر از تیغ برد

چرا آمدستی بدین رزمگاه

دگر آنکه بر ما فرستاد خاک

یکی جنگ با بیژن افگند پی

نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی

خردمند بیگانه خواند ترا

که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی

که این دشت رزم است گر باغ می

نشان خود از خاک چین کرد پاک

هشیوار دیوانه خواند ترا

گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین

وزان پس بیامد سوی کارزار

که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی

تو شو اختر کاویانی بدار

که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی

بره برشتابید چندی سوار

زمین را به من داد خاقان چین

سپهبد نیاید سوی کارزار

فرستاده زان پاسخ نغزوار

نگه کن که خلعت کرا داد شاه

چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را

بدان اندکی برکشیدند نخ

مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

سرو پای گم کرده بی مغزوار

ز گردان که جوید نگین و کلاه

هراسان به درگاه خاقان شتافت

بفرمای تا جنگ شیر آورند

ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی

همی کرد گودرز هر سو نگاه

ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

فرو ریخت پیشش جوابی که یافت

زبردست را دست زیر آورند

بجوشید خاقان و شد خشمناک

سراسیمه شد خفته از داروگیر

بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن

اگر تو شوی کشته بر دست من

چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی

برآمد یکی ابر بارانش تیر

خیال محابا ز دل کرد پاک

بد آید بدان نامدار انجمن

فرستاد فرمان که بر عزم کار

بزیر سر مست بالین نرم

تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس

سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند

به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی

اگر زنده مانند پیچان شوند

فراهم شود لشکر از هر دیار

زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم

ز آب الق تا به دریای چین

سپیده چو برزد سر از برج شیر

عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد

و دیگر که گر بشنوی گفت راست

عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی

بلشکر نگه کرد گیو دلیر

چو دریای چین شد ز لشکر زمین

روان و دلم بر زبانم گواست

خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش

که پر درد باشم ز مردان مرد

همه دشت از ایرانیان کشته دید

که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی

سر بخت بیدار برگشته دید

که پیش من آیند روز نبرد

عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی

پس از رستم زال سام سوار

دریده درفش و نگونسار کوس

به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی

رخ زندگان تیره چون آبنوس

ندیدم چو تو نیز یک نامدار

ز بخشیدن چه عجز آید نگارنده‌ی دو گیتی را

سپهبد نگه کرد و گردان ندید

پدر بر پدر نامبردار و شاه

که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی

ز لشکر دلیران و مردان ندید

چو تو جنگجویی نیاید سپاه

ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد

همه رزمگه سربسر کشته بود

تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی

که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی

تنانشان بخون اندر آغشته بود

بیاید بروی اندر آریم روی

چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر

بدو گفت طوس ای سرافراز مرد

که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی

همه لشگر گشن زیر و زبر

سپهبد منم هم سوار نبرد

اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی

به بیچارگی روی برگاشتند

تو هم نامداری ز توران سپاه

هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی

سراپرده و خیمه بگذاشتند

چرا رای کردی بوردگاه

امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

دلت گر پذیرد یکی پند من

به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی

همه میسره خسته و میمنه

بجویی بدین کار پیوند من

هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی

ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود

کزین کینه تا زنده ماند یکی

گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی

برفتند بی‌مایه و تار و پود

نیاسود خواهد سپاه اندکی

تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی

چنین آمد این گنبد تیزگرد

تو با خویش وپیوند و چندین سوار

تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی

گهی شادمانی دهد گاه درد

همه پهلوان و همه نامدار

که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت

بخیره مده خویشتن را بباد

سواران توران پس پشت طوس

که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی

بباید که پند من آیدت یاد

دلان پر ز کین و سران پر فسوس

مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا

سزاوار کشتن هرآنکس که هست

همی گرز بارید گویی ز ابر

که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی

بمان تا بیازند بر کینه دست

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند

کزین کینه مرد گنهکار هیچ

نبد کس برزم اندرون پایدار

اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی

رهایی نیابد خرد را مپیچ

همه کوه کردند گردان حصار

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو

مرا شاه ایران چنین داد پند

فرومانده اسپان و مردان جنگ

سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی

یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

که پیران نباید که یابد گزند

امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید

که او ویژه پروردگار منست

سپاهی ازین گونه گشتند باز

به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی

جهاندیده و دوستدار منست

شده مانده از رزم و راه دراز

وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا

به بیداد بر خیره با او مکوش

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی

نگه کن که دارد بپند تو گوش

ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد

به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا

چنین گفت هومان به بیداد و داد

فراوان کم آمد ز ایرانیان

نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی

چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

برآمد خروشی بدرد از میان

یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان

بران رفت باید ببیچارگی

همه خسته و بسته بد هرک زیست

که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی

سپردن بدو دل بیکبارگی

شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی

نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای

همان رزم پیران نه بر آرزوست

نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی

که او راد و آزاده و نیک خوست

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی

بدین گفت و گوی اندرون بود طوس

نه آباد بوم نه مردان کار

رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی

که شد گیو را روی چون سندروس

نه آن خستگانرا کسی خواستار

بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره

ز لشکر بیامد بکردار باد

پدر بر پسر چند گریان شده

که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی

چنین گفت کای طوس فرخ نژاد

وزان خستگان چند بریان شده

که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی

چنین است رسم جهان جهان

فریبنده هومان میان دو صف

وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی

بیامد دمان بر لب آورده کف

که کردار خویش از تو دارد نهان

یکی اعضات را حمال موران زمین یابی

همی با تو در پرده بازی کند

کنون با تو چندین چه گوید براز

یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی

میان دو صف گفت و گوی دراز

ز بیرون ترا بی‌نیازی کند

چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

سخن جز بشمشیر با او مگوی

که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی

مجوی از در آشتی هیچ روی

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

چو بشنید هومان برآشفت سخت

ببند درازیم و در چنگ آز

به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی

چنین گفت با گیو بیدار بخت

ندانیم باز آشکارا ز راز

چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را

دو بهره ز ایرانیان کشته بود

ایا گم شده بخت آزادگان

همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی

دگر خسته از رزم برگشته بود

که گم باد گودرز کشوادگان

که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت

فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ

ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی

بوردگه تیغ هندی بچنگ

دلش با خرد همچو بیگانه گشت

پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا

کس از تخم کشواد جنگی نماند

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی

که منشور تیغ مرا برنخواند

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان

ترا بخت چون روی آهرمنست

جهاندیده گودرز با پیر سر

که تا چون زاده‌ی ثانی بقای جاودان بینی

بخان تو تا جاودان شیونست

نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو

اگر من شوم کشته بر دست طوس

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی

نه برخیزد آیین گوپال و کوس

همه جای غم بود و خونین سرشک

حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود

بجایست پیران و افراسیاب

جهاندیدگان پیش اوی آمدند

که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی

بخواهد شدن خون من رود آب

شکسته دل و راه‌جوی آمدند

به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن

نه گیتی شود پاک ویران ز من

یکی دیدبان بر سر کوه کرد

که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی

سخن راند باید بدین انجمن

کجا دیدگان سوی انبوه کرد

وگر طوس گردد بدستم تباه

طلایه فرستاد بر هر سویی

یکی ره نیابند ز ایران سپاه

مگر یابد آن درد را دارویی

تو اکنون بمرگ برادر گری

یکی نامداری ز ایرانیان

چه با طوس نوذر کنی داوری

بفرمود تا تنگ بندند میان

بدو گفت طوس این چه آشفتنست

دهد شاه را آگهی زین سخن

بدین دشت پیکار تو با منست

که سالار لشکر چهه افگند بن چه روز بد آمد بایرانیان

بیا تا بگردیم و کین آوریم بجنگ ابروان پر ز چین آوریم

سران را ز بخشش سرآمد زیان

بدو گفت هومان که دادست مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان بوردگه به که آید زمان
بدست سواری که دارد هنر سپهبدسر و گرد و پرخاشخر
گرفتند هر دو عمود گران همی حمله برد آن برین این بران
ز می گشت گردان و شد روز تار یکی ابر بست از بر کارزار
تو گفتی شب آمد بریشان بروز نهان گشت خورشید گیتی فروز
ازان چاک چاک عمود گران سرانشان چو سندان آهنگران
بابر اندرون بانگ پولاد خاست بدریای شهد اندرون باد خاست
ز خون بر کف شیر کفشیر بود همه دشت پر بانگ شمشیر بود
خم آورد رویین عمود گران شد آهن به کردار چاچی کمان
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ سیه شد ز خم یلان روی مرگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز خم آورد و در زخم شد ریز ریز
همه کام پرخاک و پر خاک سر گرفتند هر دو دوال کمر
ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سر اندر نشیب
سپهبد ترکش آورد چنگ کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بران نامور تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت
ز پولاد پیکان و پر عقاب سپر کرد بر پیش روی آفتاب
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت همه روی کشور پر الماس گشت
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست تن بارگی گشت با خاک پست
سپر بر سر آورد و ننمود روی نگه داشت هومان سر از تیر اوی
چو او را پیاده بران رزمگاه بدیدند گفتند توران سپاه
که پردخت ماند کنون جای اوی ببردند پرمایه بالای اوی
چو هومان بران زین توزی نشست یکی تیغ بگرفت هندی بدست
که آید دگر باره بر جنگ طوس شد از شب جهان تیره چون آبنوس
همه نامداران پرخاشجوی یکایک بدو در نهادند روی
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
بپیچید هومان جنگی عنان سپهبد بدو راست کرده سنان
بنزدیک پیران شد از رزمگاه خروشی برآمد ز توران سپاه
ز تو خشم گردنکشان دور باد درین جنگ فرجام ما سور باد
که چون بود رزم تو ای نامجوی چو با طوس روی اندر آمد بروی
همه پاک ما دل پر از خون بدیم جز ایزد نداند که ما چون بدیم
بلشکر چنین گفت هومان شیر که ای رزم دیده سران دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست که این اختر گیتی افروز ماست
شما را همه شادکامی بود مرا خوبی و نیکنامی بود
ز لشکر همی برخروشید طوس شب تیره تا گاه بانگ خروس
همی گفت هومان چه مرد منست که پیل ژیان هم نبرد منست

چو قند ز حقه کاوس دادی

از باده‌ی لعل ناب شد گوهر ما

بیا ساقی آن سلسبیل حیات

مستمع نیست، تا بگویم راست

پائین طلب خسان چه باشی

شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه

منه بر بدی کارها را اساس

رونده بر شاه برد آگهی

ربا خواری مکن این پند بنیوش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

فرود آمدند از دو جانب دو شاه

این فرع که دیدی همه از اصلی خاست

این تکیه که رشک گلستان ارم است

بنمود چون ز برج بره آفتاب روی

زلفین سیه که در بناگوش تواند

چو چرخ بلند از شبه تاج کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد

من پند کسی نمی‌نیوشم

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود

گفت پندارم کاین دخترکان زان منند

با من چو گل شکفته باشی گه گه

حضور قلب بود شرط در ادای نماز

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی

تاجداران را سری بود و سران را افسری

مائیم و هوای یار مه رو شب و روز

روزی شکن از زلف چو دالت ببرم

بیایید ای رفیقان وفادار!

در باغ به نوروز درمریزانست

بر تخته‌ی دل که من نگهبانم و تو

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام

چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست

پیوستن دوستان به هم آسان است

ز اول که مرا عشق نگارم بربود

نور رخ دوست چو پیدا شود

پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم

آنگه آرند کشته را به کواره

بر ظلمت شب خیمه‌ی مهتاب زدی

سراب، تشنه‌لبان را کند بیابان مرگ

اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم

ترسا بچه‌ای کز می و جامش خبرم نیست

یک چند میان خلق کردیم درنگ

مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر

ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن

به سمنزار درون لاله‌ی نعمان به شنار

اسرار شنو ز طوطی ربانی

جام شراب، مرهم دلهای خسته است

زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ

باز جهان گشت چو خرم بهشت

عمریست که جان بنده بیخویشتن است

از ظلمت وجود که می‌برد ره برون؟

راحت دوستان عمادالدین

بربط تو چو یکی کودکک محتشمست

گر سوزش سینه را به کس می‌داری

وقت شبگیر بانگ ناله‌ی زیر

دنیا که از او دل اسیران ریش است

آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک

آن چیست که لذتست از او در صورت

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر

آن مرغک نازنین پر و بال

باد از سمنستان به تک آمد به طلایه

تا ظن نبری که من کمت می‌بینم

بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک

یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید

رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان

آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟

ای رخت آفتاب عالمتاب

وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد

مائیم که بی‌قماش و بی‌سیم خوشیم

دلا، تا کی همی جویی منی را؟

ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

بر جزوم نشان معشوق منست

ما چو سرواز راستی دامن به بار افشانده‌ایم

ای مایه‌ی اصل شادمانی غم تو

از میوه‌ی باغ، چشم بر بند

بر گردن ما بهانه‌ای خواهی بستن

شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید

سگالنده‌ی چرخ مانند غوچ

رنج مردم ز پیشی و از بیشیست

هر شب که دل سپهر گلشن گردد

رفت زمین را چو حجاب از میان

ساقی، می مهر ریز در کام

ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا

هر آنکس با تو قربش بیشتر بی

قطره که شد زابر چکان بر هوا

کشتیی بر آب و کشتیبانش باد

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار

یکی درد و یکی درمان پسندد

دورم ز قرار و خواب از دوری تو

دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم

غمت در سینه‌ی مو خانه دیره

آن کو به من سوخته خرمن نگرد

دور ماند از سرای خویش و تبار

کی باشد و کی لباس هستی شده شق

ای بی‌نیاز، آمده‌ام بر در تو باز

زان روی که روز وصل آن در خوشاب

الهی، از خودم بستان و گم کن

خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد

ای ز عکس رخت جهان روشن

گرمابه به کام انوری بود امروز

گر ز آن توام هر دو جهانم بستان

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای

ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده

با قضا، چیره زبان نتوان بود

ای مدحت تو نامه‌ی ایمان عطایی

خلقان تو ای جلال گوناگونند

من بگویم ندیده‌ام دهنی

حیدر آتش سنان آمد به رزم

داستان پسر هند مگر نشنیدی

در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش

یکی را که معزول کردی ز جاه

شداد نماند در شماری

آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق

بحریست وجود جاودان موج زنان

مهر تو نگار سرو قامت

ای تازه با علامت آثار جهان‌داری

هر که در خطه‌ی مسلمانیست

یا رب مکن از لطف پریشان ما را

بگذشت و نگه کرد با من

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ

هر که گوید کلاغ چون بازست

آن یار که عهد دوستاری بشکست

کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ

خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم

در سرای به هم کرده از پس پرده

پامال گشت در ره‌ی ما خسرو ودیت

امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد

گر خاک شوم چو باد بر من گذرد

هان ای نهاده تیر جفا در کمان حکم

دهند پند که بازآ من آن مجال ندارم

از عشوه‌ی آسمان مرا بس

منشین با بدان که صحبت بد

بود در خاطرم که یک چندی

زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژت

گر جهان شاه جهان می‌خواندش

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار

یکزمان پیش من ای جان و جهانم بنشین

تا عشق به پروانه درآموخته‌اند

هیچ نیکو نبود هرگز بد

مرا گویند با دشمن برآویز

مرا گویی که دل بر یار دیگر به نهم لیکن

هرچه امن و فراغت است و کفاف

شربهای جهان همه خوردیم

چه سرپوشیدگان مرد بودند

من که پا تابه‌ی همت کنم از اطلس چرخ

جو به جو جور دلستان برگیر

ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش

ماهی امید عمرم از شست برفت

سر زلف کاید همی برلبش

اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی

ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا

پریزاد پریرخ گفت ماهی

گواهی میده ای شب زا ریم را

آفتاب از وبال جست آخر

چه ممسکی که ز جود تو قطره‌ای نچکد

کتاب از دست دادن سست راییست

سرشکم گفت در وقتی که می‌غلتید بر رویم

تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت

ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر

دع الجواری فی الدماء ماخرة

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

گردون قفسی است سبز پرچشمه چو دام

چون نار اگرم فروختن فرمایی

شهر گشایا، جهان بسته‌ی کام تو باد

چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین

ای به صورت ندیم خاک شده

ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش

چون گشایند اهل همت دست خود

دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو

میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت

شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی

تارمویم به من نمود سپید

از بلبل نالنده‌تر و زارترم

من به ری عزم خراسان داشتم

بیا ساقی! آن جام گیتی‌فروز

من که خاقانیم نموداری

چو خاک سیه را دهی آب روشن

چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند

که شب را نهد راز بر روی روز،

چون که امروز بهترک هستی

کهتران را پای‌بست خود کنند

دلش از درد هجران ریشتر بی

وز عالم راز بی‌خبر خوانندت

با کی نبود، سود و زیانم بستان

ز آن نمودن غمان من بفزود

چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز

وز زرد گل ای نگار بیمارترم

گشتی همه گرد کوه اقبال

ز آن که جان بود آرزومندش مرا

یک وصل و یکی هجران پسندد

به سالی گلی بردهد بوستانت

چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست

مختصر دیده‌ام ز طالع خویش

همسایه‌ی من ز ناله‌ی من نغنود

او را همین بس است که او پایمال ماست

در فضای تو کاینات سراب

لل برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم

چو جغدی جای در ویرانه دیره

که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

جز آرزوی صحبت تو کار ندارم

وان چیست که بی‌او است مکدر صورت

کژ بنشیند و لیک راست نگوید جواب

خوشتر ز حیات جاودانی غم تو

همچو گوهر که بیاراید مر معدن را

گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه

همین در دل تو می گنجی کسی دیگر نمی‌گنجد

در تک شکند تارک خورشید بسم

وی طالع تو قبله‌ی احسان خدایی

و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است

نمک سوی هندوستان می‌برد

بنما به شب آفتاب از جام

گر چه پاکی ترا پلید کند

سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند

تا بدان خوشدلی از جان وجهان برخیزم

واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ

بشکن شبه‌ی شهوت و غواص درر باش

وین نادره آب حیوانشان بکشد

افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم

وز تو نبرم ستیزه‌ی ایشان را

اگر در آب کسی جامه‌ی تو برتابد

خطی بنوشته‌ای که خوانم و تو

که از من بدگمانی دور ماندست

بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید

از صبر غنی شدم به سرمایه‌ی عشق

ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ

چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم

بر درگه قبول تو آورده‌ام نیاز

نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم

می‌خفت خرد بر رخ او آب زدی

گرینده چو ابر نوبهارم دیده

عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما

چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ

هر پاره‌ی من زبان معشوق منست

چو چندی برآید ببخشش گناه

به خیال تو چشم جان روشن

هیچ خر آن نبود هرگز حر

وز دام و دوال ما نخواهی رستن

در پای کشان، ز کبر دامن

پامال غمش، توانگر و درویش است

چه عطایی از او چه عاریتی

عالم همه ساکن چو دل من گردد

بر من رقمست تا قیامت

مانند حرم مکرم و محترم است

متلاشی چو نفس حیوانیست

طوطی بچه‌ای زبان طوطی دانی

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

هر چند که هست جرم و عصیان ما را

وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر

وز مهر ضمیر پر هوس می‌داری

کز دهان تو تنگتر باشد

بیت معمور ادب طبع بلند تو بود

که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید

بی‌زحمت دیده هر دمت می‌بینم

لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو

بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است

چون باد بزان شوم ز ناپروایی

در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم

تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

دست خوش ناکسان چه باشی

ور باد شوم چو آب بر من سپرد

رفتن اندر وادیی یکسان نهاد

سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی

شکر کالای او را بوس دادی

کندرین گنبد این نوا چه نواست؟

آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست

که با شیر رباخور کرد خرگوش

حضور خلق ترا در نماز می‌آرد

تبر برده بر سر چو تاج خروچ

که بدوزند، گرت صد دهن است

کشیدند تا آسمان بارگاه

چون بر لب مطربست گوشم

که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا

نشنوندش که دیده‌ها بازست

که شوید همه تیرگیها ز ذات

در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟

نسری ساخت بر سر کهسار

وی تیز به ایامت بازار جهان‌داری

که کس گاه نفرین نگوید سپاس

جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم

به نور پاک بر من اشتلم کن

اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین

خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود

و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم

در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست

گرچه هستم به اصل و دانش حر

کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟

رستم آرش کمان آمد به رزم

عقل که باشد که نه شیدا شود

گرت چالاکی و مردانگی هست

... این مصرع ساقط شده ...

خوش نیست درخت میوه بی‌بار

شمامه پراگند بر لاژورد

که گوی نخوت از مردان ربودند

گر شمع پیش پای نمی‌داشت نور عشق

هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد

که تیره شد آن روزگار مهی

مهمل رها مکن که زمانش بپرورد

بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام

با کار قضا نکرد کاری

بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد

به بازی بود در نخجیر گاهی

بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه

برای چیست؟ ندانی برای کینه‌ی من

چه داری دوست هرزه دشمنی را؟

بیفایده عمرم چو شب مست برفت

خورشید، مومیایی ماه شکسته است

بی باده ارغوان نمیباید زیست

آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم

که اغلب خوی مردم بیوفاییست

تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را

شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا

رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد

ان الرواکد تحتاج المقاذیفا

وز پرده برون شدم به مستوری تو

یوسف از چاه و دلو رست آخر

در خواب شبی بر آتشم ریزد آب

گرد خط او چشمه‌ی کوثر بگرفت

کانجا صنمی چو مشتری بود امروز

وز چاشنی جهان مرا بس

آمد به فغان ز دست ما ساغر ما

آنجا روم و روی کنم در دیوار

خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست

زو در دل شمع آتش افروخته‌اند

شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه

وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

یافت خاقانی از جهان هر سه

گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی

زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

مرغان همه زین قفس پریدند مدام

چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند

گاهی چو الف راست گهی چون نونند

کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری

خاتم دیوبند او بند گشای مملکت

بر نارونان لحن دل‌انگیزانست

امن و راحت به ذلت و درویشیست

دشوار بریدن است و آخر آن است

به نظم و نثر همانا که پیش‌کار منندی

بر سر بازارکان نهند به زاره

مرد نابینا ببیند بازیابد راه را

چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار

دل جوجو شده ز جان برگیر

خوید دمید از دو بناگوش مشت

تابان گشته جمال وجه مطلق

سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست

خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد

پرورده‌ی مکارم اخلاق تو منم

آسمان هم آسمان می‌خواندش

که دلش بود همیشه سوی رز خواهان

بحر نوالا، فلک تشنه‌ی جام تو باد

تا حرب کند با سپه ابر نفایه

به صفت ساکن سماک شده

در معصفری آب زده باری سیصد

مهره‌ی بلور شده در هوا

گشت پدید از ته‌ی آب آسمان

گر خیر کنی فرشته خوانند ترا

آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست

راد مردان غافلان عهد را

از بسکه همی خوریم می بر سر می

از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم

گویی که کراست برگ مهجوری من

بهترین دوستی که بود مرا

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بده! تا ز مکر آوران جهان

با دل همه روزم این سوئالست و جواب

والی ری بند بر عزمم نهاد

ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه

گرچه هر کوکب سعادت بخش

گویند به گرمابه همین دیو بود

منم خاک تو گر دهی آب لطفم

شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست

بده تا چو منزل به خاکم کشد

طلایه ز هر سو برون تاختند

در کف محنت خودی امروز؟

چون دید دوش گل را اندر کنار جوی

چو صبح از افق تیغ بیرون کشید

نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی

نه خله باید، نه باد انگیختن

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

کسی کو بزرگ است کارش بزرگ

چو شاه دلیر این سخنها شنید

بودی شب و روز در تکاپوی

آید بر کشتگان هزار نظاره

اگر یکبار چشمانت بوینم

سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا

بگریز در آن از ستم چرخ که صید

روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم

بالا نگران شدی که بیگانه شده است

هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟

از حسن تو رازها به گوش دل من

باد سحری سپیده‌دم خیزانست

من از درمان و درد و وصل و هجران

چرا جویی وفا از بی وفایی؟

زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود

کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش

دادی همه را به وعده خواب خرگوشی

گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش

در نیاید به چشم تو دو جهان

تا بباشند بدین رز در مهمان منند

فلک هم در دل تنگم نهد باز

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

که دیدار شما بهر من زار

کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست

باید که چو ناله‌ی تو آرام دلست

زان روی دو چشم داد و یک بینی حق

آن جام جهان‌نما به من ده

وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار

چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

ابر به آب مژه در روی کشت

گفتیکه بگویمت چو من مانم و تو

در کیسه‌ی آن کسست هوشم

گر عمر مرا در سر کار تو شود

بگشادش در با کبر شهنشاهان

زین روز شبان کجا برد بو شب و روز

دوستا، آن خروش بربط تو

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه

در وهم نیاید و صفت نتوان کرد

از رخ خورشید چو در وا کنند

امیدوار بر در لطفت فتاده‌ام

بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد

یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز

دلها همه در چاه زنخدان انداخت

بازآی به پرسش و ببین چشم ترم

از بحر تفکرم برآورد خرد

در مرغ و قفس خیره چرا میمانی

بگزین تنگ دستی از این عالم

گشته از رویت آفتاب خجل

به گمان یوسفیت گم شده بود

اکنون کم شد ناله عشقم بفزود

در حضرت اجلال چنان مجنونند

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

با روزی خویش، باش خرسند

تا دور ابد از می تسلیم خوشیم

او عاشق دیگری و من عاشق او

برگرد جهان چو شعله‌ی جواله

دیری است در این قفس ندیده است ایام

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا

کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست

نمرود و بلند برج بابل

سایند سر از ادب به پایت شب و روز

دل در سطوات نور او مستهلک

خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف

کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن

آن به که نهان شویم از دیده‌ی خلق

از باطن بحر موج بین گشته عیان

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

روزی همه آری کنی و روزی نه

از آن بترس که مکنون غیب می‌داند

گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک

از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره

گر فاش کنند مردمانشان بکشند

گر تیر تو ز جوشن فولاد بگذرد

چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم

خصم چون سگ در پس زانو نشست

چون چنگ منم در بر او تکیه زده

به خرد با فرشته هم پهلو

نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ

پروانه و شمع این هنر آموخته‌اند

صد آه برآورم ز آیینه‌ی دل

کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟

گردن چه نهی به هر قفائی

آن پرده و این خیال بازی است

نهم ماه بر کوهان

تو با این مردی و زورآزمایی

سه ماهی و رستن یکی از شست

مفخر اول بشر خوانش که دهر

روزی بینی در آرزوی رخ تو

تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار

آفتاب ار چه روشن‌ست او را

انس و پریش چون ملک زله‌ربای مائده

بر آوردن کام امیدوار

گرو بستان نه پایندان و سوگند

بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود

چاه را سر فرو گرفت الحق

دو نرگس مست نیم خوابش

عمری که ازو دمی به جانی ارزد

دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا

گرچه هر سه ورای مملکت است

با دست به گوش من ملامت

بر آمد آفتابی ز آسمان بیش

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

از جمال تو وقت جان ستدن

همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم

پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا

تنگتر زین دهان فراخ ولیک

خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب

از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست

خطبه‌ی این دار ملک وقف بر القاب توست

بسته‌ی زلف تو گشت روی دل من سیاه

ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام

هر که عیسی‌ست او ز مریم زاد

ز هجرت موی شد خسرو ولی از شادی وصلت

جانش خواهم به چشم من در نگرد

گفتیم یاز من و یاز سر جان برخیز

پشت کس را نکند ز آب تهی

عقل گوید پارسایی پیشه کن

چو نکو بنگریستیم نبود

پدر او لب و دندان پیمبر بشکست

عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب

به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری

دولت که فگند بر سرم سایه‌ی عشق

چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟

یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال

وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس

زیر قدم خود ار چو خاکم سایی

از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش

من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من

از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه

نماند ز ما هیچ مکری نهان

گور من آباد کرد خانه‌ی چشمم خراب

بدترین دشمنی به من بنمود

که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

بین آن موی را باری در کشور نمی‌گنجد

ازشراب جود مست خود کنند

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

وز نرگس نوشکفته بیدارترم

از تو نتوانم ولیک از سر جان برخیزم

برگذر دیده‌ام ز طالع خویش

هر که او یوسفست کنعانیست

نیک دامن‌گیر شد بندش مرا

مست عشقم پارسایی چون کنم

دهم صد گل شکر در یک زمانت

از لطف تو همراه کند فر همایی

ما در سر می شدیم و می در سر ما

چون اشک چکیده در کنارم دیده

گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست

هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را

از غایت تلخیی که در هجران است

به از قید بندی شکستن هزار

دری که ز بیم سفت می‌نتوانم

چون آب روانه گردم از مولایی

بدرقه‌ی رایگان بی طمع و مخرقه

واندوه فراق کوه الوند

پیکان آه بگذرد از کوه آهنین

همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

در پیش و به حسرت از قفا من

کز روی موافقت بهم سوخته‌اند

بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش

آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

سخن نظم، نظم دانه‌ی در

تا شکمشان نکنی از نان پر

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

نه همه تنگها شکر باشد

راهی که نه راه تست، مسپار

زان جز غم روی توفیاوار ندارم

رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند

مادر او جگر عم پیمبر بمکید

کند هرگز چنین دیوانگی مست؟

وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ

قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری

پاره‌ای ابر ناپدید کند

هزار چشمه چو ریماهن است سینه‌ی من

هیچ خوشخواره‌تر ز عافیتی

با میغ سیه به کشتی آویزانست

از دست چنین جان جهان جان که برد

چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد

حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر

اینست که زناری از او بر کمرم نیست

یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو

شد خاک و برفت با غباری

زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین

پره کشند و بایستند کناره

در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی

همی ترسم که از زن کمتر آیی

بر من به غلط ببست پیرایه‌ی عشق

در بنش تازه مداد طبری برده به کار

آری دو سیاه حلقه در گوش تواند

یک مرغ چو من همای خاقانی نام

راضی چه شوی به هر جفائی

گل به مل و مل به گل اندر سرشت

آنگه بنشان نفرت انگشت نهند

کشید آن ماه را در چنبر خویش

ز آلایش خاک پاکم کشد

رودگانیش چرا نیز برون شکمست

یکره صنما بنه مرا بر یک ره

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

همه دامن چرخ در خون کشید

گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان

یک لحظه ز لامکان زند بر صورت

افسوس که رایگانم از دست برفت

به هر پایه باشد شمارش بزرگ

ازشرم به رخساره فروهشته وقایه

بجانم صد هزاران نیشتر بی

هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد

از هر خطر ایمن است تا در حرم است

وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد

خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز

که پایندان نباشد همچو پابند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

تا رنجه شود نخست و در من نگرد

پسندم آنچه را جانان پسندد

مهدی آخر زمان می‌خواندش

سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود

کاخر شبی آن روز ببینم در خواب

آتش چو هوا گرفت کم گردد دود

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

گر چرخ زند نگسلدش دم از دم

ما دیو ندیدیم پری بود امروز

هر آن انده که در انبانه دیره

دلو را ریسمان گسست آخر

به است از دیدن مردان برزن

انگشت به خود کشم به دستوری تو

مشکل ز سر کوی تو برخاستن است

جان در غلبات شوق او مستغرق

کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست

چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟

وز تیغ فراق گردن خواب زدی

وز نسبت سالاری سالار جهان‌داری

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟

ور عشق نهان کنند آنان بکشند

کز خاطر و فهم آدمی بیرونند

سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ

دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام

دف را بمیفشان که نخواهی رفتن

کو چو شیر سیستان آمد به رزم

عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا

از بوسه به یک پیاده خالت ببرم

این ناله‌ام از بنان معشوق منست

گر با خرد و بدانشت هم خویشیست

محتاج بغیر خود مگردان ما را

گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده‌ایم

آن شادیها که از غمت می‌بینم

از زحمت این و آن مرا بس

یا نه از دست رنج وارستی

کو کاسه‌ی می مدام دارد

چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را

باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید

خوشتر آید به گوشم از تکبیر

این نیز از آنهاست که من دانم و تو

مالک الموت شرمناک شده

کردی همه ساله کشف احوال

تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست

آیینه‌ی دل ز آه روشن گردد

پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای

از نشان نعل رخش عرش فرسای شما

چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟

بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی

یوسفت گرگ شد گمان برگیر

گوید به زبان بی‌زبانی غم تو

ذره چه گوید که نه در وا شود

آن ناله قرین هر نفس می‌داری

بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان

نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم

وگر به دور منندی دوات‌دار منندی

کی به چشم تو اندر آید خواب؟

بهر پرده‌ای پاسبان ساختند

نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن

خوارند چو پیش مهر پروین و سها

تا بنگرم اندرو سرانجام

بجوشید وز غم دلش بردمید

لب بر لب خشکم نه و جانم بستان

دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت

عهد تو به میراث دهم خویشان را

صحت آمد ورای آن هر سه

شده از نورت آسمان روشن

سکه‌ی این دار ضرب تازه به نام تو باد

امید کز درت نشوم ناامید باز

آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد

چون کوه بلند پشتیی کن

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید

پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا

بیا مطرب آن علم باریک را

باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه

همچو ماهی بر آسمان نشاط

مانا که ترا دلی پریشان

سکندر جهان گرد کشور گشای

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات

تا مگر گردد از ایادی تو

جایی برسید او به یک دم

بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی

شد دفین در خاک آن گنج گران‌قیمت فسوس

جان پاک تو در صحیفه‌ی خاک

پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟

روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر

آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم

تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن

بینم مگر آفتاب رویت

تا درین باغ و درین خان و درین مان منند

چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان

آنجا که پر است و حلقه و بند

دل زان توست، بر سر کویت فکنده‌ام

ناقوس نوازم که مناجات بت اینست

« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟

دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت

هست از پرتو جمال رخت

نه به قصاصش کنند خلق اشاره

می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی

چشمه‌ی خور به حوض ماهی دان

بیا مطربا! همچو دانا حکیم

وان میغ سیه ز چشم خون‌ریزانست

بیت اولاد و بیت اخوان را

باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت

از یمین الدین شکایت کردمی

باد سحرگاهی اردیبهشت

سربلندان چون به مخدومی رسند

روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی

نویسنده را گر ستون عمل

چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار

فرق باشد میان لام و الف

ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است

ای قبله‌ی دوستان مشتاق

زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است

گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه

سومنات ظلم را محمودوار

چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی

واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد

همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان

زین ابلق روزگار دیدن

از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری

آورد لی به جوال و به عبایه

چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر

به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران

خود به ناحق حق داماد پیمبر بگرفت

تاک رز را دید آبستن چون داهان

هر چند که طوطی دلت کشته‌ی زهرست

اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان

به ابر برشده مانی بلند و بی‌باران

نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامید

در میان دوکدان لاف هر تردامنی

من آفتابم سایه نیم که گم کندم

قابل مدحی نداری چون خط اول همال

چو برزد سر از برج خرچنگ شید

لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ

ناصیه‌ی حور عین پرچم شب‌رنگ توست

دکان ترا جز فلک شمس ندانم

زاری زیر و این مدار شگفت

باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را

بر سر خوان زندگی خورشت

ز کار برادر پر از درد بود

دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند

تو یکی، او یکی، دو باشد دو

ایا سوسن بناگوشی ، که داری

بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد

این یکی زان یکی بباید کاست

بانگ یایت شنوم نعره زنان برخیزم

زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار

آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش

تخم خشکی در زمین انتظار افشانده‌ایم

بیفتد، نبرد طناب امل

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم

ره نبری، گر نه سرت پا شود

گر با همه آن کنی که با من

خرمن در و عقیق بر همه روی زمین

از تقویت حسی و نطقی و نمایی

گر ز دشت اندر آورد نخجیر

این چه آشوب و حشو و لامانیست

شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری

افعال ترا جز دل ابرار ندارم

جهان گشت چون روی رومی سپید

پسر او سر فرزند پیمبر ببرید

دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی

چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ

دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام

قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر

در حلقه‌ی تسبیح شماران گذرم نیست

لولو شکر نثار جان کند مرجان تو

بران درد بر درد لشکر فزود

بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین

نه به دیت پادشاه خواهد ازو مال

نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی

روزی که ترا نبینم آن روز مباد

که روشن کند جان تاریک را

گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان

یا چو ماهی فتاده در شستی؟

بر شک خویشتن هر سوسنی را

به آرایش لشکر آورد رای

تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »

تنگم از مرده ریگ مردم پر

با نرم جهان درشتیی کن

کرد گل و گوهر بر ما نثار

کان جا نرسد کسی به صد سال

دام ستم است، پای مگذار

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار

تابان سحری ز مشرق جام

سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟

کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست

به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه

سایه‌ای در عدم سرای خراب

که فخر زور و زرستی گر اختیار منندی

شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ

از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار

زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز

اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را

بر سر دجال مهدی‌وار کی خواهد رسید

شکمش خاسته همچون دم روباهان

از مکان تا بلامکان روشن

در سینه تپیده روزگاری

گرنه دوران می‌زند کوس تولای شما

آدم مهدی مکان می‌خواندش

که می‌داند از نبض حال سقیم،

مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت

بسته در دیده‌ام ز طالع خویش

پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد

لیک شرم آمد ز فرزندش مرا

برق زد تا ابرسان آمد به رزم

خادمی را خاک پست خود کنند

جسته از نار و نور پاک شده

من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد

چون قطب فرو بردی مسمار جهان‌داری

چو گم کند به کف آرد دگر قرینه‌ی من

بر آخور آسمان مرا بس

آمد و در فکند شست آخر

شهپر روح الامین پر سهام تو باد

چون جگر گوشه‌ای است خوان برگیر

به فرمانبران بر شه دادگر

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان

چون نبودیم در خور خدمت

بسیار کسان که جان شیرین

تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین

دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر

فرض است نیازموده را پند

چه گرانی کنی ز کافه‌ی کاف

آنجا که صلیب است نمودار سر دار

دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد

بر آسمان وزارت گر انجم هنرستی

کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری

زبان کرد گویا بنفرین طوس

در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر

در راه تو، اوفتاده سنگی

بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم

تن او تیر نه، زمان به زمان

چون تو به دل زهر شکر داری از خود

بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم

تبیره برآمد ز هر دو سرای

تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا

تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار

نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط

مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود

آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز

صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن

بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!

رشته‌ای گر هزار تو گردد

لیکن از هشتم و ششم خود را

حور پیش آمده به استقبال

مهتران چون خوان احسان افکنند

یکی زین برزن نا راه برشو

بس فسادی کافت اخیار شد

در دخمه‌ی چرخ مردگانند

فرو گوی زانگونه سوزان و تر

از دو جهان هیچ نبینی جزو

یا بهانه است اینهمه، خود تو

بر زبان تیغ او در شان ملک

دگر سوی خاقان لشکر شکن

افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران

شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت

ور صدائی آید از طاق فلک

چون سوسن اگر حریر بافی

نیست در حلقه‌ی جهان یک اهل

در اوج فضای عشق روزی

بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست

دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض

چون سلیمان نبود ماهی‌گیر

ز استوا مهر طلعت تو بتافت

نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم

از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی

جان پیش رخ تو برفشانم

مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط

گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر

نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد

به زبان شرح عشق نتوان گفت

پدروار خشم آورد بر پسر

دردی خوری از زمین صافی

مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

در پای تو ریزد اولا من

چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن

در خرابه‌ی بام گلخن طبل عطاری مجوی

از قدح های عشق سرمستی؟

زین هوس خانه‌ی هوا تا کی نه ما اهریمنیم

که دستار عالم رباید زسر

می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ

مرا که بی‌مه روی تو دیده روشن نیست

لعنة الله یزیدا و علی حب یزید

پرواز گرفت و من به دنبال

لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ

این گرانی ز بهر ارزانیست

سایه از نور مهر یافت خضاب

بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم

پرده‌ی چشم فلک خاک کف پای شما

آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو

گر بنگرم آن رخ غم انجام

لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین

از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید

پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی

بازش رهانی از تف هجران جان گداز

زهر تن او گردد تو مرد عبر باش

که نمی‌گردد از بیان روشن

به دل اندر همی گزارد تیر

بدان، درد پنهان هر سینه‌ریش

گفت عفوت که السلامة مر

کهتران را هم نشست خود کنند

گر به رخش چشم تو بینا شود

کم ضرر دیده‌ام ز طالع خویش

و آگاه نمودنش ز اسرار

ار ضمیر روح مانندش مرا

به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام

پای اهلیت از میان برگیر

چون سر رشته یافتی یکتاست

در پای تو، در شکسته خاری

که بر آتش نشانی برزنی را

عقد بگشاده، حله چاک شده

جهان شد پر از ناله‌ی کر نای

شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد

شب تیره تا گاه بانگ خروس

صف ملکان پیشت انصار جهان‌داری

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد

پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست

وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم

تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری

زین جادوی دخمه‌بان مرا بس

ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد

خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت

هم فلک کیوان نشان می‌خواندش

وزارت و هنر امروز در شمار منندی

خاتم آورد باز دست آخر

که سرنگون چو کمانه کند سفینه‌ی من

گهش می‌زند تا شود دردناک

گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر

دیده‌ی جانهای ما هرگز نبیند مامنی

بندگی درت کنم چندی

گفتم که شکایتی بخوانم

دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر

در مکه‌ی دین ابرهه‌ی نفس علم زد

یغماگر و دزد، بی‌شمار است

تن خود را عمارتی فرمای

گاه گریان و گه بنالد زار

مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست

تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای

خلعت بوذر نداری گام دینداری منه

هوا تیره گشت از فروغ درفش

نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت

دزدیده، بچهره‌ی سیاهت

گه بر سر عقل را سایه کند تیغ یمان

دل من ارزنی، عشق تو کوهی

از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی

اهل دل کس نیافت ز اهل جهان

یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه

دبیر خردمند را پیش خواند

مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس

از پی دریوزه‌ی وصل آمدم در کوی تو

گر عمامه دیگری بندد رواست

گر ز دریا جدا شود قطره

بس که بیت الحیات را ز نخست

چون آینه گون خنجر در شانه‌ی دست آری

بیا ساقی آن کیمیای وجود

ما همه اوییم، ولی او ز دور

با وجود بی‌قصوری چون زر بی‌سکه است

رنگ جبریل است تیغش را بلی

هزاهز در آمد به هر دو سپاه

جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او

خاطر دوستانت غمگین است

بر بی‌نمکی خوان گیتی

خواری خلل درونی آرد

آهن تیغش دل اعدا بخورد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

رسته از چه چو یوسف و چو مسیح

مهر چون سایه از میان برداشت

عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت

شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد

با وشاقان خاص گیسو دار

ناگاه عقابی اندر آمد

اگر قناعت مال است گنج فقر منم

نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت

خود ذره چو آفتاب بیند

از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد

از کارسازی دل خود عاجز آمده‌ام

گرچه خود غیر را وجودی نیست

گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست

بیدادکشی زبونی آرد

بی‌ریا همچو ایبک و سنقر

خط فرمان قضا موقوف طغرای شما

دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری

که بی همتان را در آرد به جود

غلتیده سرشک انتظاری

تا تو در خانه شاد ننشستی

طبر خون و شبگون و زرد و بنفش

روا رو برآمد به خورشید و ماه

برو ای دل دل از جهان برگیر

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

نه که دریا جدا و قطره جداست؟

آورد شکسته را به چنگال

شاه افلاک برنشست آخر

جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست

دل آگنده بودش ز غم برفشاند

ما چه باشیم در میان؟ دریاب

از نور مصور بین رخسار جهان‌داری

چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ

منتظر ماست، که کی ما شود

در سایه دلش نگیرد آرام

چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد

باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید

بامدادان و روز تا شبگیر

از لطف خویش کار دل خسته‌ام بساز

هفته‌ی دار السلام روز سلام تو باد

بر عراقی شد این زمان روشن

چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟

گهی می‌کند آبش از دیده پاک

بر زبانش وحی از آن آمد به رزم

تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم

گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد

از دست تو پیش پادشا من

بر فلک بی‌نهیب و باک شده

قوت حیدر نداری نام کراری مجوی

مردم، آهن خای از آن می‌خواندش

کاین عمارت نصیب دهقانیست

این چشم نمک‌فشان مرا بس

هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم

اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت

حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی

که بگذرد فلک و نگذرد خزینه‌ی من

گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ

لیکن استنجا به دست خود کنند

وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

شیر نر دیده‌ام ز طالع خویش

روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو

بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین

تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش

باز وقت ظفر به بیت‌المال

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

به من ده که تا شادمانی کنم

تا سنایی ز خاک سر بر زد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

کاین سخت دلی و سست مهری

بیابان همه بیشه شیر گشت

خار پای راه درویشان آن درگاه را

مرهمی ساز بهر خسته‌دلان

مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار

می‌باش چو خار حربه بر دوش

از صدر تو باید که من آراسته زایم

می‌تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین

گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم

او را چه محل؟ که هر دو عالم

نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر

چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من

عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران

اول و آخر اوست در همه حال

آنجا که بود مجمع احرار ترا من

آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود

«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی

در بند خودم، نمی‌توانم

نمرود هوای خانه‌ی باطن و ز بت آگند

گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم

بخت نگر: تا ننهد سر به خواب

خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز

ترک کردیم خدمت و خلعت

که به غیر از تو در جهان کس نیست

آن زبان‌آور و زبانش نه

در رهگذر عزیز یاری

یار با ماست وین سخن ز نهفت

به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست

ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا

دو به دو با حریف جان بنشین

کشیده همه تیغ و گرز و سنان

نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید

یکی نامه بنوشت پر آب چشم

ثانی اسکندری آینه‌ی تو حسام

شیخی پس سد چله پی دختر ترسا

یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال

همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود

در کف شاه آن یمانی تیغ را

دیده‌ای دندان که خاید استخوان

نفست آنجا خلیفه‌ی ارواح

در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان

دل ندهد و جان ستاند ایام

گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان

بیست و یک خیلتاش سقلا بیش

سگ‌تر دیده‌ام ز طالع خویش

آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست

تا خرمن گل کشی در آغوش

نه دیار عرب نه شیر شتر

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری

ز گنج سخن در فشانی کنم

کادمی هم استخوان می‌خواندش

چون باز کند ز هم پر و بال

خبر عاشقان کند تفسیر

جهانی پر از تیر و شمشیر گشت

نقشت اینجا اسیر خاک شده

جرم امروز مرا در خواه فردای شما

همه جنگ را گرد کرده عنان

هر چه زودتر که جمله را خستی

تا درس کند پیشت اخبار جهان‌داری

دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست

مکش در عشق خیره چون منی را؟

ظاهر و باطن اوست در همه باب

گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد

تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ

ز بهر برادر پر از درد و خشم

زیرا که از نخست بپرورده‌ای به ناز

یک به یک غدر آسمان برگیر

مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید

رخت، غمی نیست، که یغما شود

کازاد شوم ز بند ایام

صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد

جز تو موجود جاودان کس نیست

من برون می‌برم چو موی ز ماست

وگر خشم گیری شوند از تو سیر

گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت

در خراسان همه تن آسانیست

آسمان مکی فسان آمد به رزم

جرم از طرف تو بود یا من؟

زین ده دل و جان‌ستان مرا بس

در کف دست عروس مهد عماری مجوی

هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد

بسته‌ی این طارم پیروزه‌ی بی‌روزنیم

خیل دی ماه را شکست آخر

نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی

خراج هر دو جهان یک شبه هزینه‌ی من

جز پیشرو سید احرار ندارم

گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ

مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو

از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر

تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین»

او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش

سر خر کو به خواب در بخت است

درشتی و نرمی بهم در به است

ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز

گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد

گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق

دیدم که نه شرط مهربانیست

چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود

هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد

بس خراب است لهو خانه‌ی دهر

فتنه‌ی روزگار او شده‌اند

تو گفتی سپهر و زمان و زمین

تو داده شعاری به من و یافته شعری

مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست

چندانت به نزدیک من آبست که هرگز

حرف مپندار، به حرفت گرای

بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک

شاه چون خورشید و در کف جو زهر

عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو

بسوی فریبرز کاوس شاه

گر خلق جهان ابرهه‌ی دین تو باشد

گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد

حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز

نیست بی زبده شیر، اشارت کن

تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت

موقوف روانم و روان هیچ

بیا مطربا مو به مو باز جوی

گاه دیوانه را کند هشیار

وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود

خطبه‌ی مدحش چو برخواند آفتاب

ز لرز زمین زبر قلب روان

بیا، اینک نگه کن رودکی را

در قبضه‌ی او چنان نماید

گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی

نیرو شکن است حیف و بیداد

مرکب از چوب کرده کودک وار

بی‌اختیار نعره‌ی هذا حسین زود

خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر

گر صد است، ار هزار، جمله یکی است

خایه‌ی زر پرید مرغ‌آسا

صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده‌ای

چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب

کو دانه‌ی می؟ که مرغ جانم

از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم

چون بر در تو بار بود دوستانت را

از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن

دورتر دیده‌ام ز طالع خویش

از حیف بمیرد آدمیزاد

که کدامست شیر و زبده کجاست؟

کاندر رخ خوب نقطه‌ی خال

به نگه عمر ز آسمان برگیر

ز موی کمانچه نوایی چو موی

اگر بی جان روان خواهی تنی را

گر بود شام اجل مست تمنای شما

از پی این کبود طست آخر

در اندام گاو آرد گشت استخوان

تا مگر این اسم مسما شود

در نیاید بجز یکی به حساب

گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت

گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست

گه به هشیار برنهد زنجیر

یک بار خلاص یابد از دام

با کمند خیزران آمد به رزم

ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ

بپوشد همی چادر آهنین

ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز

ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

یکی سوی پرمایگان سپاه

می‌رسد اما به این بیمار کی خواهد رسید

آن روز که بیرون رفت از کار جهان‌داری

چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه است

تا بستن زنار بگویم خبرم نیست

بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم

در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد

گر بانگ برآرم از جفا من

گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری

من خاک قدمهای ترا خوار ندارم

زین هودج ناروان مرا بس

گر عراقی و گر خراسانیست

مشتری حرز امان می‌خواندش

صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی

آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد

آن یافته جاویدی و این داده فنایی

پس به دروازه‌ی هلاک شده

جان بی شخص از شتاب و شخصی بی جان از درنگ

که حسبی الله نقش است بر نگینه‌ی من

عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»

تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش

دفترت در دوده می‌مالد کرام‌الکاتبین

دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو

پس به بیداری آزمایش را

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش

درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد

آروزها را برون روبیم از دل کارزو

چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او

گر سر برود فدای پایت

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

خصم شد درهم شکسته چون کمند

ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو

قطره به دریا چو دگر باز رفت

گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را

سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را

دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت

سر نامه بود از نخست آفرین

گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب

بر در نقب این خرابه تو را

من لطف ترا جز صفت باد ندانم

آسمان و زمین گرفت این نور

کس ز صوف و فوطه بی‌طاعت نیابد پایگاه

جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را

اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی

بپرده درون شد خور تابناک

که تا چون به مستان رسد ساز او

گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند

خالی است جهان شکار وحدت

بیم سرم از سر زبان است

غبار زمین کله بر ماه بست

سکه‌ی قدرش چو بنوشت آسمان

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر

ساقی منشین که روز دیرست

بی‌تماشای چشم روشن تو

برف خوانند آب را، چو ببست

چرخ را چون سمند نعل افکند

هرکه در خاک لحد خوابد ازین می‌نشه ناک

چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع

کی باز رهم ز بیم و امید؟

از فراقش می‌زند پر مرغ روحم در قفس

بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم

لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم

چو او برادر با جان برابر من بود

نام و نشانش همه دریا شود

می ده که سرم ز شغل سیرست

ماه لوح غیب دان می‌خواندش

کثرت عدم محال در حال

چنانچون بود رسم آیین و دین

گوارا شود می ز آواز او

چون دید که تنگ آمد پرگار جهان‌داری

از زبان او سخن گویند با من یک نفس

باز بینید کین چه نشو و نماست؟

نفس را درون گلو راه بست

کان کمندش در میان آمد به رزم

باز چون حل شود چه گویند آب؟

ز جوش سواران و از گرد و خاک

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

شمه‌ی ریحان فتح بهر مشام تو باد

کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟

جوهری را چون بود در درج نادر گوهری

ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک

تا نگیرند نقب از آن گیر

از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم

گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد

مرا ز درویش زنده بودن نیست

این درد سر زبان مرا بس

دم خر دیده‌ام ز طالع خویش

ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد

چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش

اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت

شیوه‌ی آبستنانست و نه ما آبستنیم

چشم خورشید در مغاک شده

دست از تو نمی‌کنم رها من

تنگ بر نقره خنگ بست آخر

تو دیده‌ی یعقوب ورا بوی پسر باش

که جام جم کند ایام از آبگینه‌ی من

در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی

من قهر ترا جز گهر نار ندارم

میری چکند پیش تو با دلق گدایی

گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ

کی بجایی می‌رسد مردم ز ریش و پوستین

حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو

بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر

لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من

نیامد کس اندر جهان کو بماند

ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند

رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما

پرتو آن نور، که گفتم، یکیست

جز وصل توام حرام بادا

شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان

ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد

بنام خداوند خورشید و ماه

بر سر طور هوا طنبور شهوت می‌زنی

خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو

من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی

اوحدی‌وار می‌زنم در دوست

ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب

گل انصاف کار خاقانی

گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز

ز هرای اسپان و آوای کوس

گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر

خصم را چون در کمندش ماند حلق

جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو

مار به ظلم اگر برد خایه‌ی موش ناسزا

چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم

غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا

ز موج سلاح و ز گرد زمین

تا درد سرم فرو نشاند

این حال تو را چو گشت روشن

روز پرواز کرد و بالا شد

آن می که چراغ رهروان شد

شعر خاقانی از مراثی تو

ببین برابری او با جان که تاریخش

تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی

آب چون رنگ و بوی گل گیرد

به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع

کی خانه‌ی من خراب گردد؟

هست صد عیب طالعم را لیک

هر پیر که خورد از او جوان شد

یک هنر دیده‌ام ز طالع خویش

به جز برادر با جان برابر من نیست

مگر آن کز او نام نیکو بماند

گلین آسمان شد زمین آهنین

نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم

بگذر ز حدیث پار و امسال

حاجت که بخواهم از خدا من

لاجرم نام او کنند گلاب

از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش

تا مهر درآید از در و بام

کان روی نکو دیدم تیمار ندارم

نی به سینه دشنه‌ای رانده نه بر دل خنجری

عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی

ملک محراب کیان می‌خواندش

بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ

مختلف از منزل و از جا شود

وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی

یاور خاقان چین شفقت عام تو باد

عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین

همی آسمان بر زمین داد بوس

تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت

مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو

تا چه در می‌زند ارادت و خواست

خسک از راه دوستان برگیر

کجا داد بر نیکوی دستگاه

بس خناقش کنزمان آمد به رزم

فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی

این اشک گلاب سان مرا بس

شب به کاهش فتاد پست آخر

سنگ خون کرده هر کجاک شده

کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد

کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داری

نکوبد آهن سرد طمع گزینه‌ی من

نمرد آن که ماند پس از وی بجای

شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس

عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما

نصرت نو زاده تا با تیغ اوست

گویندم ازو نظر بپرهیز

سر چو به این جبه برآورد دوست

آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر

تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را

ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند

جهان و مکان و زمان آفرید

روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو

بر قراسنقر اوفتاد شکست

آن زمانت گر در آن هیت فلک بیند شود

ساختم پرده، گر نگردد کج

چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله

خصم در جان کندن آمد چون چراغ

سرمه‌ی بخشش چه سود آنرا که دیده‌ی مدح گوی

سپهدار هومان دمان پیش صف

این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع

چون منوچهر خفته در خاک است

که نماند دراز دشمن من

این سخنان در عراق هست ز من یادگار

به دریای آهن جهان گشت غرق

متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک

خبر ز حالت ما آن برادران دارند

رنجور نفاق دوستانم

با یک دو سه رند لاابالی

مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا

گرد سر کوی حال می‌گرد

خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر

بر زبان فصیح هر ذره

همای همت خاقانی سخن رانم

در صومعه مدتی نشستم

خواست درین قبه که غوغا شود

راهی طلب از غرور خالی

چرخ طفل لوح‌خوان می‌خواندش

که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند

یکی خشت رخشان گرفته بکف

هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق

که هیچ خوشه نگردد برای چینه‌ی من

خاک در او به دیده می‌مال

کردم آهنگ اگر بیاید راست

می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب

خورشید لقب دادش قصار جهان‌داری

بر بوی تو، چون نیافتم کام

پی مور و پیل گران آفرید

پل و خانی و خان و مهمان سرای

وآقسنقر ز بیم جست آخر

نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم

مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری

پرهیز ندانم از قضا من

مهر ازین شوم خاکدان برگیر

امروز چنین داد فلانی به سنایی

ز آن فواقش در دهان آمد به رزم

گر برترت از گنبد دوار ندارم

زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار

نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی

منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من

نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ

ز آمیزش دوستان مرا بس

با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین

هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد

کرده باشد انتظار وعده‌ی صلت ضریر

بست بنات نعش را عقد برای مملکت

یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو

من اثر دیده‌ام ز طالع خویش

هر آن کو نماند از پسش یادگار

بر کس آزار من مبارک نیست

برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف

وزان سوی خاقان شوریده مغز

هرگز نشنیده‌ای که یاری

تا کشف شود تو را حقیقت

او یافته از دولت و از عون و بزرگیت

که همه اوست هر چه هست یقین

تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی

در میکده می‌کشم سبویی

تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب

بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش

ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین

قدر گیتی بهار بفزاید

چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من

باز صدای سخن اوحدی

هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان

گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی

ازویست پیروزی و زو شکیب

فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را

من و آن دلبر خراباتی

ابجد تایید بین کز لوح ملک

همی گفت چون من برایم بجوش

شاه را بین کعبه‌ای بر بوقبیس

میوه‌ی دولت منوچهر است

با صورت خلوه، جلوه کردم

بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان

اینقدر دیده‌ام ز طالع خویش

هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش

درخت وجودش نیاورد بار

چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد

تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم

بر همه کس روشن و پیدا شود

بی‌یار صبور بود تا من

بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت

گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر

برانگیزم اسپ و برارم خروش

از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی

طفل نصرت چون روان می‌خواندش

عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد

فی طریق الهوی کمایاتی

آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم

مهدی ز تو آموزد اسرار جهان‌داری

وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین

بنیک و ببد زو رسد کام و زیب

کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال

پیش دارای دین پرست آخر

جهان گشت پر سوس و برگ بید

چون کمیتش زیر ران آمد به رزم

از آینه‌ی عدوم اعمال

این شاهد غم نشان مرا بس

جان و جانان و دلبر و دل و دین

اخستان افسر کیان ملوک

باشد که بیابم از تو بویی

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

ظاهر گردد تو را به تقصیل

بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم

وگر رفت و آثار خیرش نماند

خرد داد و جان و تن زورمند

جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد

آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند

بنشینم و صبر پیش گیرم

شما یک بیک تیغها برکشید

ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست

قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گیران

خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را

خاقانی را سخن همین است

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

رنگ جبریل است تیغش را که عقل

آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد

درجی در رقم شود مرفوع

کس سلیمان دید دیوی زیر ران

این راز که گفته شد به اجمال

در پس این پرده نهان بود، یافت

نشاید پس مرگش الحمد خواند

کز گفتن جان و جان مرا بس

هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم

سپرهای چینی بسر در کشید

دنباله‌ی کار خویش گیرم

نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد

وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

بزرگی و دیهیم و تخت بلند

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین

پاکیزه‌تر از گوهر شهوار ندارم

وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داری

چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین

وحی پیروزی رسان می‌خواندش

چون دقایق رسد به شصت آخر

او بر آن مرکب چنان آمد به رزم

از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی

رهایی نیابد سر از بند اوی

روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار

چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه

چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی

مبینید جز یال اسپ و عنان

این گوهر منظوم که دارم به همه شهر

خصم شه تا عده‌ی‌دار آرزوست

دیدی چو یقین که می‌توان دید

رایت که فلک سنجد با عدل موافق به

دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت

از کیومرث کاولین ملک است

چرخ ار ندهد قصاص خونم

خرقه‌ی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم

نشاید کمان و نباید سنان

پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر

عاقل آبستن نشان می‌خواندش

ناچشیده شربت آن نازموده درد این

یکی را همه فر و اورند اوی

جز مکرمت و جود تو تجار ندارم

کز عدل جهان دارد معیار جهان‌داری

پس بر در دل نشین چو ابدال

کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد

هر نیائیش بر زمین ملک است

خرمگس گم شد ز خوان مملکت

عدل قزل ارسلان مرا بس

گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند

عنان پاک بر یال اسپان نهید

چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»

در شب و روزش دو خادم روز و شب

با هوای جسم رفتن در ره روحانیان

یکی را دگر شوربختی دهد

صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن

دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد

می‌بین رخ جان فزای ساقی

از عدل جهان‌داران کردار بجا ماند

جمشید زمانه شاه مغرب

ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم

بدانسان که آید خورید و دهید

ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»

جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب

یک تن به همه شهر خریدار ندارم

نیاز و غم و درد و سختی دهد

در لباس دیو جستن رتبت روح‌الامین

پس داد و نکوئی به کردار جهان‌داری

در جام جهان نمای باقی

اقطاع ده جهان دولت

راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد

در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته

بپیران چنین گفت کای پهلوان

سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو

هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت

حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی

ای داده به تو نصرت معمار جهان‌داری

کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم

تو بگشای بند سلیح گوان

در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر

همه داد بینم ز یزدان پاک

در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم

دیده‌ی بینا نداری راه درویشان مبین

چون سبزه‌ی عدل آمد باران کرم باید

کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن

ابا گنج دینار جفتی مکن

از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب

بشد طوس با کاویانی درفش

دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس

کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داری

چه باکم اگر بدره‌ی دینار ندارم

ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن

قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات

ز لشکر چهل مرد زرینه کفش

مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین

تا هشت بهشت آمد یک مائده‌ی عدلت

ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن

که امروز گردیم پیروزگر

هستند جهانی و گل انبوی مه دی

بتوران فرستادمش با سپاه

من بهر خلالی را یک خار ندارم

شد مائده‌ی سالارت سالار همه عالم

تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین

بیابد دل از اختر نیک بر

برادر شد از کین نخستین تباه

جنت باقی کجا یابی و راه بی‌هوان

وزین روی لشکر سپهدار طوس

شب نیست که در فکرت یک نکته‌ی نیکو

بایران چنو هیچ مهتر مباد

تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین

بیاراست برسان چشم خروش

تا روز بسان شب بیدار ندارم

وزین گونه سالار لشکر مباد

باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک

بروبر یلان آفرین خواندند

در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت

دریغا برادر فرود جوان

جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین

ورا پهلوان زمین خواندند

صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم

سر نامداران و پشت گوان

تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت

که پیروزگر بود روز نبرد

با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت

ز کین پدر زار و گریان بدم

بی نیازی را نبینی در بهشت راستین

ز هومان ویسه برآورد گرد

با جان عزیز تو که شلوار ندارم

بران درد یک چند بریان بدم

پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا

سپهبد بگودرز کشواد گفت

همنام تو از پیرهنی چشم پدر را

کنون بر برادر بباید گریست

دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین

ندانم مرا دشمن و دوست کیست

با نور قرین کرد و من این عار ندارم

که این راز بر کس نباید نهفت

تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری

اگر لشکر ما پذیره شوند

مرو گفتم او را براه چرم

روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم

مزن بر کلات و سپدکوه دم

سواران بدخواه چیره شوند

این مکرمت و لطف بجا آر ز حری

همه دست یکسر بیزدان زنیم

بران ره فرودست و با لشکرست

هر چند به نزدیک تو بازار ندارم

منی از تن خویش بفگنیم

همان کی نژاد است و کنداور است

کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر

مگر دست گیرد جهاندار ما

نداند که این لشکر از بن کیند

جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم

وگر نه بد است اختر کار ما

از ایران سپاهند گر خود چیند

با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم

ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان

کنون نامداران زرینه کفش

من قدر ترا جز فلک نار ندارم

بباشید با کاویانی درفش

فراوان سران را سرآرد زمان

بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا

دریغ آنچنان گرد خسرونژاد

ازین کوه پایه مجنبید هیچ

جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم

که طوس فرومایه دادش بباد

نه روز نبرد است و گاه بسیچ

خود چرخ همی گوید کز حادثه‌ی خویش

همانا که از ما بهر یک دویست

اگر پیش از این او سپهبد بدست

او را به همه عمر دل آزار ندارم

فزونست بدخواه اگر بیش نیست

ز کاوس شاه اختر بد بدست

بدو گفت گودرز اگر کردگار

برزم اندرون نیز خواب آیدش

بگرداند از ما بد روزگار

چو بی می‌نشیند شتاب آیدش

به بیشی و کمی نباشد سخن

هنرها همه هست نزدیک اوی

دل و مغز ایرانیان بد مکن

مبادا چنان جان تاریک اوی

اگر بد بود بخشش آسمان

چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب

بپرهیز و بیشی نگردد زمان

ز دل دور کن خورد آرام و خواب سبک طوس را بازگردان بجای

تو لشکر بیارای و از بودنی

ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای

روان را مکن هیچ بشخودنی

سپهدار و سالار زرینه کفش

بیاراست لشکر سپهدار طوس

تو می باش با کاویانی درفش

بپیلان جنگی و مردان و کوس پیاده سوی کوه شد با بنه

سرافراز گودرز ازان انجمن بهر کار باشد ترا رای زن

سپهدار گودرز بر میمنه رده برکشیده همه یکسره

مکن هیچ در جنگ جستن شتاب

چو رهام گودرز بر میسره

ز می دور باش و مپیمای خواب

ز نالیدن کوس با کرنای

بتندی مجو ایچ رزم از نخست همی باش تا خسته گردد درست

همی آسمان اندر آمد ز جای

ترا پیش رو گیو باشد بجنگ

دل چرخ گردان بدو چاک شد

که با فر و برزست و چنگ پلنگ

همه کام خورشید پرخاک شد چنان شد که کس روی هامون ندید

فرازآور از هر سوی ساز رزم

ز بس گرد کز رزمگه بردمید

مبادا که آید ترا رای بزم

ببارید الماس از تیره میغ

نهاد از بر نامه بر مهر شاه

همی آتش افروخت از گرز و تیغ

فرستاده را گفت برکش براه

سنانهای رخشان و تیغ سران

ز رفتن شب و روز ماسای هیچ بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ

درفش از بر و زیر گرز گران

بیامد فرستاده هم زین نشان

هوا گفتی از گرز و از آهنست

بنزدیک آن نامور سرکشان

زمین یکسر از نعل در جوشنست

بنزد فریبرز شد نامه دار

چو دریای خون شد همه دشت و راغ جهان چون شب و تیغها چون چراغ

بدو داد پس نامه‌ی شهریار

ز بس ناله‌ی کوس با کرنای

فریبرز طوس و یلان را بخواند

همی کس ندانست سر را ز پای

ز کار گذشته فراوان براند

سپهبد به گودرز گفت آن زمان

همان نامور گیو و گودرز را سواران و گردان آن مرز را

که تاریک شد گردش آسمان مرا گفته بود این ستاره‌شناس

چو برخواند آن نامه‌ی شهریار جهان را درختی نو آمد ببار

که امروز تا شب گذشته سه پاس ز شمشیر گردان چو ابر سیاه

بزرگان و شیران ایران زمین

همی خون فشاند بوردگاه

همه شاه را خواندند آفرین

سرانجام ترسم که پیروزگر

بیاورد طوس آن گرامی درفش

نباشد مگر دشمن کینه ور

ابا کوس و پیلان و زرینه کفش

چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو

بنزد فریبرز بردند و گفت

زره‌دار خراد و برزین نیو

که آمد سزا را سزاوار جفت همه ساله بخت تو پیروز باد

ز صف در میان سپاه آمدند

همه روزگار تو نوروز باد

جگر خسته و کینه‌خواه آمدند بابر اندر آمد ز هر سو غریو

برفت و ببرد آنک بد نوذری

بسان شب تار و انبوه دیو

سواران جنگ‌آور و لشکری

وزان روی هومان بکردار کوه

بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ

بیاورد لشکر همه همگروه وزان پس گزیدند مردان مرد

زمین را ببوسید در پیش شاه

که بردشت سازند جای نبرد

نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه

گرازه سر گیوگان با نهل

بدشنام بگشاد لب شهریار بران انجمن طوس را کرد خوار

دو گرد گرانمایه‌ی شیردل چو رهام گودرز و فرشیدورد

ازان پس بدو گفت کای بدنشان

چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد

که کمباد نامت ز گردنکشان نترسی همی از جهاندار پاک

ابا بیژن گیو کلباد را

ز گردان نیامد ترا شرم و باک

که بر هم زدی آتش و باد را ابا شطرخ نامور گیو را

نگفتم مرو سوی راه چرم

دو گرد گرانمایه‌ی نیو را

برفتی و دادی دل من به غم

چو گودرز و پیران و هومان و طوس

نخستین بکین من آراستی

نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس

نژاد سیاوش را کاستی برادر سرافراز جنگی فرود

چنین گفت هومان که امروز کار

کجا هم چنو در زمانه نبود

نباید که چون دی بود کارزار همه جان شیرین بکف برنهید

بکشتی کسی را که در کارزار

چو من برخروشم دمید و دهید

چو تو لشکری خواستی روزکار وزان پس که رفتی بران رزمگاه

تهی کرد باید ازیشان زمین نباید که آیند زین پس بکین

نبودت بجز رامش و بزمگاه

بپیش اندر آمد سپهدار طوس

ترا جایگه نیست در شارستان

پیاده بیاورد و پیلان و کوس

بزیبد ترا بند و بیمارستان

صفی برکشیدند پیش سوار

ترا پیش آزادگان کار نیست کجا مر ترا رای هشیار نیست

سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار

سزاوار مسماری و بند و غل

مجنبید گفت ایچ از جای خویش

نه اندر خور تاج و دیهیم و مل

سپر با سنان اندرارید پیش

نژاد منوچهر و ریش سپید

ببینیم تا این نبرده سران چگونه گزارند گرز گران

ترا داد بر زندگانی امید وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند

بیا ساقی آن جام در یا درون

از حال ندیده تیره ایامان را

وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او

نفس ترا شد نفس گور کن

روان کرد شه تخت جمشید را

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید

ای زندگی تو و توانم همه تو

ز ترکان یکی بود بازور نام

چو کردی درخت از پی میوه پست

شاها سربخت بر در دولت تست

این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست

سایه‌ی نور پاش می‌بینم

چون لحن ماه بر کوهان گشادی

چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته

روی جانان به چشم جان دیدن

فریبرز بنهاد بر سر کلاه

با ذره‌نشین چو نور خورشید

گر عشق کند امر که زنار ببندیم

تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او

دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم

به خود کشتن توان زین خاکدان رست

بلکه بخرند کشته را ز کشنده

ساقی بنما رخ نکویت

دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم

آن خواجه که بار او همه قند تر است

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را

ای خواجه، حکایت مجازی

تا کاسه‌ی دوغ خویش باشد پیشم

گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها

از باده‌ی عشق شد مگر گوهر ما؟

مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف

تا در دل من عشق تو اندوخته شد

بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم

برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم

دلدار مرا در غم و اندوه بکاست

بسیار علاقه‌ها بباید ای جان

بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه

یک لحظه کسی که با تو دمساز آید

تا کی گویی که: اهل گیتی

زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

این آب که خضر ازو بقا خواسته است

رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین

بر کار گذشته بین که حسرت نخوری

رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند

با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین

مردانه بیا که نیست کار تو مجاز

چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش

گر بر در دیر می‌نشانی ما را

زلفش بکشی شب دراز اندازد

گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی

صحرا گویی که خورنق شده‌ست

شاه انوشیروان به موسم دی

گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

نقض کرم است آن که قدرش

چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند

ترکی که دلم شاد کند خنده‌ی او

باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم

هست در قبضه‌ی تقدیر، گشاد دل تنگ

آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید

دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت

مالی که ز تو کس نستاند، علم است

شبنم ز باغبان نکشد منت وصال

مائیم که تا مهر تو آموخته‌ایم

چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد

عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟

دریغ آن که گرد کرد با رنج

بستم سر خم باده و بوی برفت

شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد

عشقت که به دل گرفته‌ام چون جانش

نباشد زین زمانه بس شگفتی

افتاد مرا با لب او گفتاری

دشمن به غلط گفت من فلسفیم

بانگ زله کرد خواهد کر گوش

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست

هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند

گر راه نمایی همه عالم راهست

گرچه نامردمست آن ناکس

بس که زمین رفت ز همراهیش

از هر دو جهان مرا مقید کردند

گر هیچ به بندگیت درخور باشم

که بر آب و گل نقش ما یاد کرد

باده چو خورشید پگه تا به شام

شوان استارگان یک‌یک شمارم

دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش

سر سرو قدش شد باژگونه

سی سال درخت بخت من بار آورد

از بهر خدای اگر تویی سرو سرای

دور جهان، خونی خونخوارهاست

ته که ناخوانده‌ای علم سماوات

آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز

کشم آهی که گردون پر شرر شی

برای ختم سخن دست بر دعا داریم

ای مطرب ازان حریف پیغامی ده

آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب

اگر رای رحمت شود با دلم

پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را

دل در طلب تو رفت و دینم

آن صبر که حامی منست از غم تو

عمر دو نیمه‌ست و ازین بیش نیست

نکویی گرچه با ناکس نشاید

چو خواهی که نامت بود جاودان

آذوقه‌ی خویش، کن فراهم

گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست

یکی از بخت کامران بینی

شبها گذرد که دیده نتوانم بست

مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک

در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن

در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت

ای روی تو آفتاب عالم

شاید که ترا بروی زانو

آمد آن حور و دست من بربست

ختن خاتون چنین گفت از سر هوش

کوه عنبر نشسته بر زنخش

فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را

تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی

دادار که بر ما در قسمت بگشاد

پندم مده که نشنوم ای نیک‌خواه از انک

اکنون که گل سعادتت پربار است

دوستی گفت صبر کن زیراک

سلام علیکم اهل بیت کرامة

من که پا تا به‌ی همت کنم از اطلس چرخ

عرشیان سایه‌ی حقش دانند

تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد

الا تا ننگری در روی نیکو

منم و قامت آن لب بر وای خواجه مذن

دل به گرد زمانه می نرسد

خیز تا خود ز عقل باز کنیم

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

شبی روشن کن آخر کلبه‌ی تاریک من چون من

لشکر عزمش جهان خواهد گشاد

بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد

من کیستم آتش به دل افروخته‌ای

دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش

ای دل به نوای جان چه باشی

سرشگی کز غم معشوق بارم

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار

بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند

نیست سالم دو ده ولی به سخن

شد دیده‌ی من سپید از وعدت

ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست

بی رقیب آی شبی تا پیشت

دست و شمشیرش چنان بینی به هم

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق

به می سوگند خوردم جرعه‌یی بخش

شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم

بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام

مردان تو دل به مهر گردون ننهند

گفتم که ببرم از تو ای بینایی

چون شه پیل‌تن کشد تیغ برای معرکه

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا

هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب

چشم تو ز بس حور چو بتخانه‌ی چین باد

در راه تو گوشم از خبر باز افتاد

کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک

جانست و زبانست زبان دشمن جان

لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل

بیا ساقیا! درده آن جام خاص!

ای امیر امرای سخن و شاه سخا

هرچند که درد دل هر خسته بسیست

تا تو ناز فروتران نکشی

از هرچه بگفته‌اند پندی دارم

به خدائی که کرد گردون را

چون ز یاران رفته یاد آرم

ای در آبدار توانی ز پیچ و خم

تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او

وز دست فلک رشته‌ی بگسسته بسیست

تا مسکن و خانه‌ها شود آبادان

در آب شد ز شرمم صد راه زیر آب

که ماهار در بینی باد کرد

وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم

براهت تا سحر در انتظارم

آه و واحسرتا علی من مات

خار خار من به جا مانده از گل رخسار او

که سازد مرا یک دم از من خلاص

والله که به انگبین کس نندیشم

مرا تو را لاف برتری نرسد

دو تا شد پشت او همچون درونه

به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید

ته که نابرده‌ای ره در خرابات

کلبه‌ی قدرت الهی خویش

وز غیرتش آب زندگی کاسته است

دل تاریک در کار تو کردم چشم روشن هم

دارد به غمم زلف پراکنده‌ی او

چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد

نشود سیر ازو دلم یرگس

من با توأم ولی دل و جان جای دیگر است

دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی

ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

تو درمسجد خود زن «والی ربک فارغب»

صوفی باشی و نام ماضی نبری

زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب

وایچ ناساید به گرما از خروش

رها کن ناز سر گیرم که گم کردم شمار خود

یکباره ز من باز مگیر ای بت پای

بر در میدان این درگاه طنازی کنی

در حوصله‌ی امید گنجد

بپوش روی و گرنه در انجمن مگذر

چشم از همه خوبان جهان دوخته‌ایم

صبر کار تو خوب زود کند

در دست و به صبر می‌کنم درمانش

افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم

وان گه به مدیح شه مقید کردند

وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد

با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را

حال خود گویم و تنها گویم

گفتم که ز من سیر شدی گفت آری

زده استادوار نیش به دست

جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو

که ما را در گلو سوگند ماندست

از مستی خود ز قند خود بیخبر است

تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد

به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم

وین دلشده را به عشوه آرامی ده

ور در صفت خویش روی بسته شوی

در میدان عشق باز کنیم

خوش بود، خاصه رایگان دیدن

جان نیز طمع کنی یقینم

جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد

زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد

گر در ره کعبه میدوانی ما را

مکن نام نیک بزرگان نهان

در بردن جان بندگان رای زند

دمی بو که بی‌زای زحمت زید

تا جام طرب کشم به بویت

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست

قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست

آخر چو نکو نکو نگه کردی

حرزی که تو را به حق رساند، علم است

انگشت نمای آل آدم

آغاز بنه ترانه‌ی بی‌آغاز

همه رنگ لب معشوق دارد

آمد به فغان ز دست ما ساغر ما

راست گویی بهیست مشک آلود

مالم همه خورد و کار با دلق رسید

اول و آخر، چو همی بنگرم

که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا

گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام

آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت

بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا

یا با تو دمی همدم و همراز آید

تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک

آن شب همه جان شوند هرجا که تنند

داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل

طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

گفتی که بمیر تا دلت بربایی

به منزل رها کرد خورشید را

دشمنام ترا طال بقا بود جواب

رفت بیرون ز شهر بهر شکار

زان میوه که خشک کرده دهقان

کزو گوهر مردم آید برون

چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد

جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

جز آن میوه دیگر نیاید بدست

وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز

تو کی و نشاطگاه جمشید

نه فلک یک جوان ندیده چو من

چنانک آن پیرماهی زافت شست

مویی نبرد ز عهد نامحکم تو

زبانش ماه بر کوهان نهادی

لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند

زانکه در جمله جاش می‌بینم

محکمه‌ی نیک و بد کارهاست

خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ایم

جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق

زنده شوی، گر بکنی گور تن

در شهر تو سال و مه مجاور باشم

که سر از کوچه‌ی زنجیر برون می‌آرد!

گر جانت بکارست نگه‌دار زبان

هرگز نبود بدین درازی

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

تا تو می‌آیی به مجلس، دل به صد جا می‌رود

وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای

آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم

انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم

با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

کین آب حیاتست ز آدم بیزار

یک روز برم به مهر ننشست و نخاست

دست تو ز جام می چرا بیکار است

معشوق در کنار بود پاک دیده را

من کنون محراب کردم آن نگارین روی را

بافسوس بهر جای گسترده کام

یک شب به فریب داشت غمگین ما را

شبنم به روی گل به امانت نشسته است

ماییم به درد عشق تا جان باقیست

که هم پهلوان بود و هم پور شاه

جا داشته کودکی سخنگو

ور بگشایی چنگل باز اندازد

که تنها بود شمشادی قصب پوش

خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه‌ی عشق

غازی هند را نهد پیل به جای معرکه

کزو نیست بهر من جز سوتام

حلال باد خراجش که مزد چوپانیست

درهستی و نیستی لیمند؟

تاریخ معالی باد آثار تو عالم را

گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر

ور دست نگیری هه عالم چاهست

حل این عقد ز سرپنجه‌ی تدبیر مخواه

اختران نور مطلقش دانند

اگر بر ما ببارد آذرخشا

چندان روان بود که برآید روان او

از دور ندیده دوزخ آشامان را

کز کمین فتح ران خواهد گشاد

زنار مغان در سر بازار ببندیم

امیدوار قبول از مهیمن غفار

نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

مرغ همت به دانه می نرسد

راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

برای مصلحت گه گه بباید

زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته

بی‌برگ و نوا نوان چه باشی

یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست

آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟

دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه

در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد

جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم

دیگری تنگ عیش و کوته‌دست

نه تارها پدید برآنها نه پودها

قدح لیمان مرا شعار نیابی

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد

چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان

کفتاب و آسمان بینی به هم

در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش

که آن جسمست و جانش خوی نیکو

گه به درشتی و گه به خواهش و خنده

و مقصد محتاج و مأمن خائف

بستان همرنگ ستبرق شده‌ست

کرده طلوعی و غروبی به جام

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

گاو زمین شد خورش ماهیش

که گل سرخ به در آمد از پرده همی

گفت بسیاری لاحول و لا قوت

با کینه‌ی دیرینه ازو کینه نتوزد

ببرد ز من نسبت آب و گل

بیاموخته کژی و جادوی

چون ز عمر گذشته یاد آرم

دعوی چکنی عشق دلارامان را

زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار

هلا! رودکی از کس اندر متاب

چون کسی زیر بار بر تو نیست

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

گه بر گردن چو سگ کلندی دارم

ازان پس بفرمود رهام را

که ندیدم ز کارداری عشق

نزدیک رز آید، در رز را بگشاید

تو چون کتان کاهی و من چون کتان کاه

باشد گه وصال ببینند روی دوست

توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا

گر خیمه‌ی چرخ را ستونی باید

بده تا نشاطی برون آردم

آفتابی بدین عظیمی را

بگذار معاش پادشاهی

بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش

به جولان گه آمد صف آراسته

در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است

سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر

سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم

یکی را از ان کرد یزدان بلند

دریاب، که سرعشق بازی

دهم مشک دانه

بر فرق سر نرگس از زر کلاه

بستد ز من او خطی به آزادی خویش

به گز نیزه قد خصم تو می‌پیمایند

تو هستی من شدی، از آنم همه من

سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت

گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی

ای شده نومید چنین، بر کجاست

از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند

مرغان همی‌زنند همه روز رودها

ای بلغاری تو خانه کن در بلغار

چون تو طمع از جهان بریدی

خوش بود در صفای رخسارش

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد

گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند

ای عجبی تا بوند ایشان زنده

ور بی‌برگی به مرگ مالد گوشم

ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند

ناخورده شراب مست گردد

بلبل همطبع فرزدق شده‌ست

چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست

گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه

در سر راه دید مزرعه‌ای

با تو در باغ به دیدار کند وعده همی

هر شعله کز آتش زنه‌ی عشق جهد

جانا پس از این نبینی این نیز به خواب

از بسکه همی خوریم می را بر می

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

دست خوش خویش را کس از دست دهد؟

زان روی به رویم این قدر کار آورد

گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را

گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد

گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست

وان آتش دل بر سر کارست هنوز

وز غایت عزت که خیالت دارد

تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت

سبلت میمال خواجه‌ی شهر توئی

وین وصل که قبله‌ایست در عالم عشق

من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را

ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته

ابن‌الوقتی، جوانی و وقت بری

گه دانه بود زیاد و گه کم

برزند آواز دونانک به دست

وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد

در چادر شب چه دختران دارد عشق

چون فریدون مظفرش گویند

از قوت فواره نگشتست بلند

هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد

میدان که وجود تو حجاب ره تست

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام

وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد

خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست

آبی که از آن دامن خود میچیدم

شروان ز پی تو کعبه شد جان مرا

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

به دو پیوست ناگه سروی آزاد

پس از نیمه شوان که ته نیایی

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است

کرده بازوی قدر در کفه‌ی میزان خویش

سگ درنده چون دندان کند تیز

خون دلها ز بوش چون جوی برفت

لیکن ار فضل هست، دولت نیست

قدم ز بار فراق تو شد کمان او

کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم

ته که سود و زیان خود ندانی

روزیش کشیده‌ای بدامن

اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست

همیشه تا که فلک را بود تقلب دور

دیدار عزیز کردی ای بارخدای

در همه دیوان من دو هجو نبینی

تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند

آن در آن چاه خویشتن نفتاد

بترس از برق آه سوته دیلان

گفتم بده آن وعده‌ی دوشین ما را

جز علم طلب مکن تو اندر عالم

آن که نداد از سببی خالی نیست

این نامه که مدح ناصرالدین شاه است

عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند

ای ساقی ازان دور وفا جامی ده

اگر شخص آدمی بودمی به دیدار

گر تو دروغ گفتی دادت به راستی

چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش

باور نکنی خیال خود را بفرست

گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت

از زمانه چه آرزو خواهم

باشد که به دست خویش خونم ریزی

در راه وفا چو سنگ و آتش گردم

آب رفته به جوی باز آید

بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه

مستوجب این و بیش ازینم

شیرین سخنی بگفت شاه صنمان

اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش

گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر

احیای روان مردگان را

چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن

یوسف چاه را به دولت دوست

شاه ملت پاسبان را بر فلک

گر به چنگال صوفیان افتد

غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله

کوزه و ابریق برداری و راه کج روی

تاری است روان گسسته ده‌جای

به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خم

در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار

مگس را کند در زمان نامزد

چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم

عقل گوید پارسایی پیشه کن

سیرتت را چون بقای بارنامه‌ی صورتست

سر نهم برکف پایت وآنگاه

زنخ او به دست بگرفتم

چونان که تو در دایره‌ی چرخ نگینی

شنیدستی به عالم هیچ عاشق

آخر بر مرثیه‌ی پدر ما را

بلبل ز گلبن برکشد در کله‌ی دیبا نوا

خالی ز خیالها دماغیست مرا

نیمی از آن کردم در مدح تو

امروز شدی ز باد سردم بی‌باک

تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب

گفتار ترا به آزمایش کردم

فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم

بر پای گهی چو پیل بندی دارم

که زمحراب تو برشد به فلک نعره‌ی یارب

آه و واغصتا علی مافات

هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب

در نامه‌ی غیب راز سربسته بسیست

مست عشقم پارسایی چون کنم

بر سر اوت سروری نرسد

گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل

به ارواح قدس‌ام کند متصل

لیتنی کنت ترا با گویم

دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب

کارها به از آنکه بود کند

حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید

ور رشک برد حسود، گو جامی ده

هیچ سودی مگر تباهی خویش

جامه‌ی صدیق در پوشی و غمازی کنی

با عشق چکار است نکونامان را

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت

چون رگ دست من ز نیش بخست

تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم

بویت نفس مسیح مریم

دریافتن روز چنین دشوار است

بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن

تا دختر رز را چه به کارست و چه باید

باشد که چو مردم خردمند

سر برگ درختست، زبان باد خزان

در چه صد هزار باز کنیم

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

تا جان بدهم دامن مقصود به دست

فضل بی‌دولت اسم بی‌معنی است

فردا کنم از دست تو بر تارک خاک

وز سم اسبش به راه لل تر ریخته

ندهندش مگر به شفتالود

گر سر بنهند پای بیرون ننهند

که تا بر سر رای رحمت رید

اندازه ستون خیمه‌ی رفعت تست

سیرتت را زندگی چون بارنامه‌ی صور باد

همواره فلک نگشته یکسان

که از دیده لب معشوق بارد

ز آرزوی بچه‌ی رز، دل او خسته و ریش

همچون ز بر درش سیه کردی

شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای

بر چشمه‌ی خور نام تو چون نقش نگین باد

تا رود غمخانه‌ی تن بر سرش ویران کنم

از هستی و نیستی فراغیست مرا

هفت سلطان پاسبان بینی به هم

تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام

بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه

نیمی در وعده به پایان برم

می خون جگر مردم چشمم ساقیست

نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

می بشکیبم کنون چه میفرمایی

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

در خانه‌ی چشم کرده‌ام پنهانش

نایدشان مشتری تمام و بسنده

زدیده اشک چون باران ببارم

شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

مایه‌ی زور آزمائی بار مقدار تو را

گویند زار زار همه شب سرودها

ترتیب وی از خط محمد کردند

دست بزد و نکرد تمکین ما را

بانگ دونانک سه چند آوای هست

سوسن چون دیبه ازرق شده‌ست

بیاران کی رسی هیهات هیهات

که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانیست

تلخی کام مرا شیرینی گفتار او

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

سیمرغ نه‌ای روی رهی را بنمای

گاهیش نشانده‌ای به پهلو

من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی

که آه سوته دیلان کارگر شی

با هر که در اوفتی چنان باش که اوست

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد

در ما گیرد از آنکه ما سوخته‌ایم

چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را

آشکارا همه نهان دیدن

این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت

چنین من و ماست بیخبر از من و ما است

آباد بعد از آن نبود خاندان او

جدل به چرخ مقوس نمی‌توان چه کنم

تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا

آورد خطی که من شدم بنده‌ی او

چون سکندر موفقش دانند

ما درسر می شدیم و می در سر ما

یاس تو و باغ پر از یاسمن

نی گفت ندانست که آن نیشکر است

تو در حال استخوانی پیش او ریز

کز جای ز تعظیم تو برخاسته است

ریشه در دل می‌کند خاری که در پا می‌رود

وی تازی گو برو سوی عبادان

گر برگردم ز کعبه کافر باشم

نظارگی از رخ نکویت

ذره‌ای در هواش می‌بینم

گر غم آید سبلت و ریشش بکنند

که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد

سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او

بکن هر چه کردنیست بامدام

آزادی را به بندگی نفروشم

که به نقش زمانه می نرسد

هرگز نرود وگر رود باز آید

داغیست که این غلام دارد

شعر و غزل دوبیتی آموخته شد

فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد

خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را

دانی که: همه جهان کریمند

گفتم دومش چیست بگو گفت آری

خایه‌ی مورچه شده چرخ ورای معرکه

وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند

چون میبینم جمله ز بدبختی ماست

آخر به گزاف نیست این ریش دراز

مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار

چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است

تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر

با خود منشین که هر زمان خسته شوی

چندین به غم روان چه باشی

که در آن بود مردم بسیار

خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم

افتاده‌ی خویش را کسی پای زند؟

وین برین تخت خویشتن ننشست

که می‌لرزم ز هر جانب غباری می‌شود پیدا

دامن دامن مشک طراز اندازد

تا فوت نگردد این دم ما حضری

کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

بدانسته چینی و هم پهلوی

اکنون جوشیده است و تا حلق رسید

دانست سرو به خر نمی‌باید داد

به کوشش چو خورشید شد خاسته

که پیدا کند با گهر نام را

زان سوی که آمد به همان سوی برفت

در همه گلزار خلد خار نیابی

برو سنگ و گوهر برون آردم

وان آب دو دیده برقرارست هنوز

کاوارگی آورد سپاهی

همین ترکیب دارد نقش دیوار

که باشند ازو دیگران بی گزند

از گمشدگان یکیست در عالم تو

ششدر هفت آسمان خواهد گشاد

بر آتش من زد سخن سرد تو آب

از پای درآمد و به سر باز افتاد

تا دشمنم از دوست پدیدار آورد

از صحبت پادشه به پرهیز

به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست

بیا مطرب آن مایه‌ی دل خوشی

گر صومعه داران مقلد نپسندند

من که پرگار جهان از بهر او می‌داشتم

بی گل، نشد آشیانه محکم

وزان شوی خاقان شوریده مغز

یک دختر دوشیزه بدو رخ نماید

« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

پیچ از ستم دست بیچارگان

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

عدل او بر تشنگان تف ظلم

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

در دهن لاله باد، ریخته و بیخته

توان تحمل بار فراق کرد به صبر

تاج دولت خدای می‌بخشد

جز در آیینه‌ی رخش نتوان

لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری

هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد

گه گریه و گاه خنده کرده

گر صاف نمی‌دهی، که خاکم

گفت کم صبر نمانده‌ست درین فرقت بیش

تا که وقت تندخوئی چاره‌سازیها کند

گرچه طعنم زنند مشتی دون

بیا مطربا! در نی افکن خروش!

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

میر میران توئی و ما همه رسمی توایم

دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو

ور عطا بخشی ور زنی بر سر

راست چو کشته شوند و زار فکنده

حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک

از نهیبش در چهار ارکان خصم

بنشینم و صبر پیش گیرم

گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست

در قمار وقار بنشینیم

فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را

همین کام و ناز و طرب داشتند

گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه

رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا

پیشگاه مراد چون طلبم

بر جان عزیزت آفرین باد

تا بامداد گردد، از شط و رودها

گفت هشیار باش و آهسته

لوح ازل و ابد فرو خوان

اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناری

به تکاپوی سحاب آید از جده همی

گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی

خاطب او را به ملک هفت اقلیم

گفتم ار آب رفته باز آید

باده‌ی خوشبوی مروق شده‌ست

ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق

تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن

آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت

با که کردستی این صحبت و این عشرت؟

در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد

تا اندران میانه، که بینند روی او

گه به میدان زیر رانت باره‌ای کز گرد نعل

گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد

عمر چو در وعده و مدح تو شد

چنین گفت پیران بافسون پژوه

که فرغول برندارد آن روز

بدو گفت رو پیش پیران خرام

آنکه عمری بگشتم از پی او

یا خبری از لب او باز گوی

مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

خویشتن جبرییل ساز کنیم

کز ایدر برو تا سر تیغ کوه

دنباله‌ی کار خویش گیرم

بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین

صله مگر روز قیامت خورم

با خود اندر سراش می‌بینم

به آخر برفتند و بگذاشتند

هر چند گشایند دگر بار ببندیم

ماهی مرده را چه سود کند

ز من نزد آن پهلوان بر پیام

بر جسم شریفت اسم اعظم

بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار

لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل

بی‌خبران را سخنی زان دهن

دست هر جا مزن چون مردم مست

خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم

در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن

که بر تخته ترا سیاه شود فام

از سر انگشت دف زن ناوک‌اندازی کنی

شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ

خاک پایت در مزاج کافران کافور باد

تو نیز در میانه‌ی ایشان نشینیا

در راه بقا قبله‌ی جان تو یقین باد

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام

هر که را این مقام و رتبت هست

که صوفی کند زو ملامت کشی

به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه

عکس رخسار او عیان دیدن

بی پایه، بجا نماند بنیان

زنا آمد فتح در پای لغز

رفت سوی رز، با تاختنی و خببی

گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او

نگاهداشته از نائبات لیل و نهار

ستم کن ولی بر ستمگارکان

مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان

یاد آر به دردی سبویت

ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم

چون پنبه خشک از آتش تیز

آیدشان مشتری و آید دلال

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

نکویی با وی از حکمت به در نیست

داستانی است که بر هر سر بازاری هست »

پاکتر از آب و قویتر ز نار

قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را

بوسیده گهت و سر گهی رو

ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم

گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار

در تسلی کاری خوی بهانه جوی او

چه توان کرد؟ الجنون فنون

که باشد خروشش پیام سروش

الا همه آبستن و الا همه بیمار

رسمیان را به صخا و سخن توست امید

چار طوفان هر زمان بینی به هم

هم تو را بر سران سری نرسد

بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت

تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب

نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را

که به من آستانه می نرسد

چشمه‌ی آب امان خواهد گشاد

بنگر که تو زین و آن چه باشی

گر کند خطبه بر حقش دانند

راست چو صور دردمند از سر نای معرکه

یکی نام نیکو ببرد از جهان

در همه‌ی بادیه حییست بس

گفتمش گر به دست بگرفتم

لاجرم خلق را به خدمت او

محبوب منی چو دیده‌ی راست

بگویش که کردار گردان سپهر

خانه‌ی حاسد چو قلب نامت و نام پدرت

اندود نکرده‌ای و ترسیم

هر چه شیب و فراز پرده‌ی ماست

روز و شب در بلاش می‌سوزم

یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز

تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست

نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی

یکی برف و سرما و باد دمان

در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد

بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف

گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز

معلوم که بر دل چو در لطف گشاید

لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا

که گر سنگش زنی جنگ آزماید

کشد شایدم جذبه‌ی آن پیام

غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر

از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست

یکبار، نهاده دل به بازی

زان آتش اگرچه پر ز نورست

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش

بوی او را بدو توان دریافت

اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا

بگو تا دمی خرقه بازی کنم

کین نجویم گر آن دراز شود

خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را

آب خضر و نار موسی یافت شاه

برون کن ز پای کسی خار خویش

بر سکه‌ی دین نامت چون نام تو بر سکه

مگذار ز تشنگی بمیرم

جان دو اسبه دوان پی دل و عمر

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

ز آرزوی قطره‌ی ابر سخاش

چون تصور کرده بازار خدا را کج روی

آینده و رفته را نگه کن

تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز

ور گواهی به چار حد جهان

تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش

و آن دگر آثار طلال و دمن

به می دلق خود را نمازی کنم

کمر بندگی بباید بست

روی او را بدو توان دیدن

همیشه چنین بود پر درد و مهر

که نتواندت گفتن آزار خویش

یک لحظه، ترا گرفته بازو

گه که اندازد نگه‌های طفیلی سوی او

تا نگویی: بلاش می‌بینم

ایمن بود آن کسی که دورست

ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار

نایافته قطره‌ای ز جویت

بریشان بیاور هم اندر زمان

چهره‌ی رایات منصور ظفر آثار او

طعنه‌شان خود به عکس باز شود

برون نمی‌رود از مغز استخوان چه کنم

اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم

از موج خون او شده گلگون حسین توست

ورش تیمار داری گله پاید

کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را

آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم

یکی رسم بد ماند از او جاودان

ویرانه شود ز برف و باران

خاک بر شیب و بر فراز کنیم

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش

ای سرو روان به ابروی خم

عزم و حزمش زین و آن بینی به هم

یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل

نقش الحجری بادا کردار تو عالم را

زنخ ساده‌ی تو عذرم هست

صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم

ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن

به یکی زین دوگانه می نرسد

پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی

بشمر که تو در میان چه باشی

در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد

چون صدف دریا دهان خواهد گشاد

زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد

طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه

خامه‌ای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام

بگذراند مصدقش دانند

ازین دون‌نشیمن به عالی‌مقام

چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید

پروانه که نور شمعش افروخت

این که وقتی بنالم از غم او

دیدن روی دوست خوش باشد

جاوید نه موسم بهار است

بیا ساقی آن باده‌ی بی‌خمار

هوا تیره‌گون بود از تیر ماه

شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت

کان صفت کوه را تواند بود

حذر کن ز تیری که آن بد زنی

کوکب لیلی نرود بر ملا

آیا بود آنکه چشم تشنه

گامی زده با تو کودکانه

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

یکی را برآرد بچرخ بلند

از مصیبت گریه بر پیر و جوان می‌افکند

بیشه ستان نیزه‌ها ایمن از آتش سنان

سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس

سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار

به جانم و اجل از من نمی‌ستاند جان

نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش

دستان که تو داری از پریروی

برلب تری باده و خشک ار نم او حلق

ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم

شه سکندر قدر و اندر موکبش

قاعده‌ی کارت محمدوار باشد خلق خوب

من چو هندو نیم مرا از بخت

زان که هنگام رگ زدن شرطست

هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت

حلقه‌ی درگاه ربانی سحرگاهان بگیر

پر کرکس بین به رنگ خرمگس

چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث

بر خوان فلک جز این دو نان نیست

آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد

در کف بحر کف او گردون

در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس

آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار

فرو شوی زین جان خاکی غبار

بس دل ببری به کف و معصم

خاصه رخساره‌ای چنان دیدن

آن به از هر دو احتراز کنیم

به غیری گشایی و بر خود زنی

آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل

حجت قاطع برای خصم دعوی دار او

گوی سیمین گرفتن اندر دست

چون بزم نشین شمع شد سوخت

آتشی از نور دل در عالم غدار زن

سیراب شود ز آب رویت؟

از گل و گرمابه و از شانه‌ی رازی کنی

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

اندر رحم قالب ادبار جنین باد

دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او

جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد

بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را

و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام

درین معامله درمانده‌ام به جان چه کنم

نه که از خود جداش می‌بینم

پرسیده ز شهر و برج و بارو

همی گشت بر کوه ابر سیاه

کز صدا باز گوید آنچه شنود

موکب مجنون چه کند بر علن

یغلغی را کز کمان خواهد گشاد

یکی را کند زار و خوار و نژند

آتش خور این دو نان چه باشی

پیداست چه طرف از در خمار ببندیم

طرب زنگیانه می نرسد

لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم

خضر و موسی همعنان بینی به هم

فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را

گر محیط است زورقش دانند

چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم

شیردلان ز نیزه‌ها بیشه فزای معرکه

تنها نه منم اسیر عشقت

آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش

جان کبکی برون کنیم از تن

در پای تو، هیچ مانده نیرو

یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد

یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح

عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر

آه کز چرخ آه یاوگیان

رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست

بینشم بی‌خدا کجا باشد؟

روی تو گه رای سوی گوهر نارست

حکم عزرائیل و برهان مسیح

آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد

کسی کو بلاجست گرد آن بود

زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب

باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان

ساقی نفسم ز غم فروبست

از پی آن آهوی وحشی ببین

خود گرفتم که در صفای رخش

نیش فصاد اجل پیکان اوست

که چون گم شود جان غمناک من

چو بازور در کوه شد در زمان

حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید

جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری

گر از آهنین قلعه داری پناه

جز آتش خور گرت خورش نیست

یا هیچ بود که ناتوانی

چرخ اخضر چو در شود به شفق

تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب

قلزم تیغ‌ها زده موج به فتح باب کین

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

آن صدا را تو زو چه پنداری

ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا

وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت

خلقی متعشقند و من هم

نریزد کسی جرعه بر خاک من

خویشتن جان شاهباز کنیم

نتوانی همه نهان دیدن

گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن

مباش ایمن از ناوک دادخواه

یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل

دیده‌ی من گوهر ذات گران مقدار او

کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی

می که ده که به می زغم توان رست

چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد

یابد سحری نسیم کویت؟

و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

گر کسی زاندیشه‌ی بسیار گردد زرد فام

کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را

چو به نور خداش می‌بینم

نمی‌دهند به راه عدم نشان چه کنم

جز گران جانی و سبکساری

سوده در عهد طفولیت سر زانوی او

شبیخون نه کردار مردان بود

کو همه رگ‌های جان خواهد گشاد

سر به هم آورده هزاران رسن

وز نام نکو سفته دربار تو عالم را

برآمد یکی برف و باد دمان

در مطبخ آسمان چه باشی

راه سخن مردم هشیار ببندیم

زاده ز موج تیغ‌ها صاعقه زای معرکه

گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم

ناوکی بر نشانه می نرسد

جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم

از خم تیغ ازرقش دانند

در کف و تیغش عیان بینی به هم

آن می که صفای سیم دارد

صورت او چو روشن آینه‌ایست

می‌توان آنچه هست و بود و بود

دوست و دشمن را رضا و خشم او

بیا مطرب آواز بر کش بلند

شبیخون نسازند کنداوران

کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی

روئین دژت ار گشادنی نیست

از توبه و زهد توبه کردم

تا کی ازین جبه و دستار و فش

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش

بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر

همه دست آن نیزه‌داران ز کار

به همزبانیم آیند دوستان لیکن

باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان

گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

شیرین جهان تویی به تحقیق

غرقه‌ی خون هزار کشتی هست

به خرابات روح در تازیم

از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد

بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل

چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست

نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار

دود آن آتش مجسم اوست

خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع

تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن

تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل

نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری

شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

بگذار حدیث ما تقدم

در محنت هفت‌خوان چه باشی

در به روی خرد فراز کنیم

در قفس این باد را تا چند در زندان کنم

چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد

کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد

راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل

که جهان در صفاش می‌بینم

باز شو یک چند لختی دست در کردار زن

بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را

در کف محنت چو گوی پهنه‌ی غازی کنی

فروماند از برف در کارزار

از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد

که یکی بر کرانه می نرسد

زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام

مرده شو و جامه رها کن بزن

در دل اثری عظیم دارد

زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه

در رخ او یکان یکان دیدن

کسی کو گراید بگرز گران

برون بر غم از سینه‌های نژند

عمر بخش و جان ستان بینی به هم

در جهان سالاری رای جهان سالار او

چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم

تا بو که رسم دمی به سویت

اینکه چرخ مطبقش دانند

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او

اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را

مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم

خوبیت مسلمست و ما را

ز سر نو کن آیین عشاق را

آه را از برای زنده دلی

در خم زلف او، چه خوش باشد

آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات

وان چه چشم و گوش دوران انتظارش می‌کشید

جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ای

دل جست و تو را نیافت، افسوس

نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

ای سرور میوه‌ی دلهای اهل روزگار

تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد

هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد

فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز

او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر

بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش

هر چه از کاینات گیرد رنگ

چرخ را خود همین تفاخر بس

ازان رستخیز و دم زمهریر

تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم

جسم تو گوریست روان ترا

چون دو نفخ صور در خشم و رضاش

تو گر با درنگی درنگ آوریم

با عبرت گورخانه‌ی جان

دود برمی‌آورد از آب برق آه من

برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ

نسیه بر نام روزگار نویس

شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود

مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر

به غلغل در آرا این کهن طاق را

جمله در خاک پاش می‌بینم

دل گم گشته ناگهان دیدن!

در عشرت گورخان چه باشی

هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید

گرت رای جنگست جنگ آوریم

واماند کنون ز جست و جویت

خنجر صبح از میان خواهد گشاد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

بر سر این گور چه پوشی کفن

خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد

زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را

اجل نمی‌نهدم مهر بر دهان چه کنم

خروش یلان بود و باران تیر

از زبان حال آن معصومه می‌آمد به گوش

ز آن که نقد از خزانه می نرسد

صبر از تو نمی‌شود مسلم

به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم

ملک‌الموت جان آز کنیم

زهر و پازهر روان بینی به هم

عرصه‌ی گردون به چشم همتت باشد قلیل

چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم

چون سنایی پای همت بر سر سیار زن

کاخور خاص ابلقش دانند

با خس و خاشاک می‌خواهی که بزازی کنی

زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه

آن دم که نخستین بودش بازپسین باد

او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام

طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد

اوحدی در قفای ماست، دگر

تو عهد وفای خود شکستی

با این همه‌ی کره‌ی جهانی

ناز را از برای پخته شدن

بفرمود پیران که یکسر سپاه

بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم

خنجر سبزش چو سرخ آید به خون

ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو

پای برین صفه نه و باز دان

وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین

میوه آن به که آفتاب پزد

خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان

ز پیش فریبرز رهام گرد

در عالم جان و خرد آثار بزرگی

سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت

نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد

آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد

بیا ساقی آن ساغر گرم خیز

عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر

اندر آیینه‌ی جهان باری

باز گفتم کز پی بانگ ملک

هلاک محتشم از زیستن به هست اما

تخته‌ی خاک رزم را جذر اصم شده ظفر

خوی تو نکوست با همه کس

این جهان راز رای او حصنی است

یکی جرعه بر خاک خسرو بریز

دو سه روز از قفاش می‌بینم

اجل مضایقه‌ای می‌کند در آن چکنم

بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم

می‌توانی به چشم جان دیدن

یکی حمله سازید زین رزمگاه

با من ز چه بدفتاد خویت؟

سایه پرورد خانه می نرسد

وز جانب ما هنوز محکم

راز چهل صوفی و یک پیرهن

هیزم آتش نیاز کنیم

حصرم و می را نشان بینی به هم

شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام

برون رفت و پیغام و نامه ببرد

در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن

باد از پی کار دین پیکار تو عالم را

وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی

دجله‌ای گیرم که در هر قطره‌اش پنهان کنم

یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل

کنجهان حد خندقش دانند

چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد

جز در رمه‌ی جهان چه باشی

گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد

حصن در بند از سنان خواهد گشاد

خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه

بیا ساقی آن می که کام من است

من و آن دلبر خراباتی

محیط اشک مرا در غم تو نیست کران

از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف

می‌گریم روز در فراقت

بیامد طلایه بدیدش براه

که همه اوست هر چه هست یقین

تا نه بس دیر از کمال عدل شاه

مگذار که خستگان بمیرند

اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست

با نیازیم تا همه ماییم

شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی

وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین

چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد

مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر

کوه را ز اژدهای بیرق او

این شعر که در مدح تو امروز بخواندم

اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من

تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل

تقویم مهین حکم شش روز

کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس

پر بریده است مرغ خاقانی

راست آمد فال و می‌گویم کنون

رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله‌بر

دور از تو به انتظار مرهم

شور به شیرین سخنان در فگن

چون همه او شدیم ناز کنیم

ز آن سوی آشیانه می نرسد

وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل

بپرسیدش از نام وز جایگاه

کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی

لرزه‌ی برق بیرقش دانند

حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد

فی طریق الهوی کمایاتی

همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد

چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را

جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام

نیاراست بنمود کس دست برد

به من ده که در خورد جام من است

مصر و ری در شابران بینی به هم

من فتاده در آن بحر بی‌کران چه کنم

خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم

جان و جانان و دلبر و دل و دین

بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم

می‌نالم شب در آرزویت

امروز تویی نهان چه باشی

روس را در بند سان خواهد گشان

پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه

مرا با حریفان من نوش باد

پنج حواست چو یکی بین شدند

چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من

دشمنش داغ کرده‌ی زحل است

بر بوی تو روزگار بگذشت

وزان پس برآورد هومان غریو

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

هر سال چو پنج روز تقویم

آلت عشرت ظریفان را

بدو گفت رهام جنگی منم

اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست

نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش

مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد

بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

از نسیم عدل او هر پنج وقت

چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک

باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه

شمع اقبال شه چنان افروخت

خاطرم بر سمع این شمع کیان

رشته‌ی جان دشمنان مهره‌ی پشت گردنان

حریفان بد را فراموش باد

عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم

اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من

چار ملت را امان بینی به هم

از بخت نیافتم چو بویت

بر ببرش راه و بگو این سخن

من بی‌تو گمان مبر که یکدم

از سعادت چه رونقش دانند

آفت عقل عشوه ساز کنیم

یکی حمله آورد برسان دیو

باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال

گم بوده‌ی بی‌نشان چه باشی

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

هنرمند و بیدار و سنگی منم

منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد

رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را

چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام

که فلک بر زبانه می نرسد

حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم

چون به هم آورد کند عقد برای معرکه

مشکل سمع الکیان خواهد گشاد

بیا مطربا ساز کن پرده را

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

در میکده می‌کشم سبویی

بر دعای دولتش در شش جهت

بنشینم و صبر پیش گیرم

بکشتند چندان ز ایران سپاه

خم زلفین خوبرویان را

هرکه جوش تنور طوفان دید

چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست

پیام فریبرز کاوس شاه

هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد

تا هست ملایک را عرش آینه‌ی نوری

حلقه‌ی تن عدوی او بر سر شه ره اجل

صولت جان ربای او بربود

از کیسه‌ی سال و مه چو آن پنج

پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو

دزد این درهاست از عقد سخن

بسوز این دل عشق پرورده را

در پس این پرده نهان بود، یافت

باشد که بیابم از تو بویی

نان در او بست احمقش دانند

دنباله‌ی کار خویش گیرم

که دریای خون گشت آوردگاه

حجره‌ی روز های راز کنیم

باد آینه‌ی عرشی رخسار تو عالم را

چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام

به پیران رسانم بدین رزمگاه

تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد

شه چو سماک نیزه‌ور حلقه ربای راستین

گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم

گوی دولت ز صولجان ملوک

هفت مردان یک زبان بینی به هم

دزدیده‌ی رایگان چه باشی

هرکه درهای بیان خواهد گشاد

رسید از بتان جان خسرو به کام

ز پیش طلایه سواری چو گرد

در زمین بی زمین سجود بریم

راوی من که مدح شه خواند

جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید

در و دشت گشته پر از برف و خون

گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک

خاقانی عاریه است عمرت

کار تو به عون الله از عین کمال ایمن

من زبان روزگارم بر درش

در ریاض عشرتش در هفت روز

بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار

در جهان بی‌جهان نماز کنیم

بیامد سخنها همه یاد کرد

بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد

چون سر تیغش زبان مملکت

کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد

سواران ایران فتاده نگون

به یک زخمه کن کار او را تمام

از عاریه شادمان چه باشی

صد جریر و فزردقش دانند

مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را

اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم

هشت جنت نقل‌دان بینی به هم

سه شراب حقیقتی بخوریم

که رهام گودرز زان رزمگاه

عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد

مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس

ز کشته نبد جای رفتن بجنگ

بر بساطش به مدحت اندیشی

سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است

کنیتش چون بشمری هر هشت حرف

گردانه‌ی لطف خواهی الا

چار تکبیر بر مجاز کنیم

بیامد سوی پهلوان سپاه

حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد

در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس

ز برف و ز افگنده شد جای تنگ

عنصری را دهم سه شش پیشی

آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را

نه فلک را حرز جان بینی به هم

مرغ قزل ارسلان چه باشی

از سنایی مگر سنایی را

بفرمود تا پیش اوی آورند

هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات

خاص بهر لشکرش برساخت چرخ

سیه گشت در دشت شمشیر و دست

باد آیت پیروزی در شانت شباروزی

استاد سرای اوست تقدیر

به یکی باده درد باز کنیم

گشاده‌دل و تازه‌روی آورند

همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد

ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب

بروی اندر افتاده برسان مست

فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را

استاده بر آستان دولت

همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت

نبد جای گردش دران رزمگاه

نعل سم شبرنگت تاج سر جباران

سراینده رهام شد پیش اوی

عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد

حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم

شده دست لشکر ز سرما تباه

بترس از نهان بداندیش اوی

تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا

سپهدار و گردنکشان آن زمان

چو پیران ورا دید بنواختش

در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات

بپرسید و بر تخت بنشاختش

گرفتند زاری سوی آسمان

برآورد رهام راز از نهفت

که ای برتر از دانش و هوش و رای نه در جای و بر جای و نه زیر جای

پیام فریبرز با او بگفت

همه بنده‌ی پرگناه توایم

چنین گفت پیران برهام گرد

به بیچارگی دادخواه توایم

که این جنگ را خرد نتوان شمرد

ز افسون و از جادوی برتری

شما را بد این پیش دستی بجنگ ندیدیم با طوس رای و درنگ

جهاندار و بر داوران داوری تو باشی به بیچارگی دستگیر

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ

تواناتر از آتش و زمهریر

چه مایه بکشت و چه مایه ببرد

ازین برف و سرما تو فریادرس

بدو نیک این مرز یکسان شمرد

نداریم فریادرس جز تو کس بیامد یکی مرد دانش پژوه

مکافات این بد کنون یافتند

برهام بنمود آن تیغ کوه

اگر چند با کینه بشتافتند

کجا جای بازور نستوه بود

کنون گر تویی پهلوان سپاه چنانچون ترا باید از من بخواه

بر افسون و تنبل بران کوه بود بجنبید رهام زان رزمگاه

گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ

برون تاخت اسپ از میان سپاه

ز لشکر نیاید سواری بجنگ

زره دامنش را بزد بر کمر

وگر جنگ جویی منم برکنار بیارای و برکش صف کارزار

پیاده برآمد بران کوه سر

چو یک مه بدین آرزو بشمرید

چو جادو بدیدش بیامد بجنگ

که از مرز توران‌زمین بگذرید

عمودی ز پولاد چینی بچنگ

برانید لشکر سوی مرز خویش

چو رهام نزدیک جادو رسید

ببینید یکسر همه ارز خویش

سبک تیغ تیز از میان برکشید

وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ

بیفگند دستش بشمشیر تیز یکی باد برخاست چون رستخیز

مخواهید زین پس زمان و درنگ

ز روی هوا ابر تیره ببرد

یکی خلعت آراست رهام را

فرود آمد از کوه رهام گرد

چنانچون بود درخور نام را بنزد فریبرز رهام گرد

یکی دست با زور جادو بدست

بیاورد نامه چنانچون ببرد

بهامون شد و بارگی برنشست

فریبرز چون یافت روز درنگ

هوا گشت زان سان که از پیش بود فروزنده خورشید را رخ نمود

بهر سو بیازید چون شیرچنگ

پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد

سر بدره‌ها را گشادن گرفت

چه آورد بر ما بروز نبرد

نهاده همه رای دادن گرفت کشیدند و لشکر بیاراستند

بدیدند ازان پس دلیران شاه

ز هر چیز لختی بپیراستند

چو دریای خون گشته آوردگاه همه دشت کشته ز ایرانیان
تن بی‌سران سر بی‌تنان چنین گفت گودز آنگه بطوس
که نه پیل ماند و نه آوای کوس همه یکسره تیغها برکشیم
براریم جوش ار کشند ار کشیم همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تیر و کمان بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد چرا سر همی داد باید بباد
چو فریادرس فره و زور داد مکن پیشدستی تو در جنگ ما
کنند این دلیران خود اهنگ ما بپیش زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو تو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش سوی میمنه گیو و بیژن بهم
نگهبانش بر میسره گستهم چو رهام و شیدوش بر پیش صف
گرازه بکین برلب آورده کف شوم برکشم گرز کین از میان
کنم تن فدی پیش ایرانیان ازین رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ اگر من شوم کشته زین رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش
بهر جای بیغاره‌ی بدکنش چنین است گیتی پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد فزونیش یک روز بگزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت دگر باره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر همه دشت بی‌تن سر و یال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پیش صف هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود بپیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند یکی موبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگی نماند نباید کت اندر میان آورند
بجان سپهبد زیان آورند به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت که ما را بدین گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغاره‌ی دشمن و شرم شاه بشد گیو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته دیدند هامون و دشت سپهبد چنین گفت با مهتران
که اینست پیکار جنگ‌آوران کنون چون رخ روز شد تیره‌گون
همه روی کشور چو دریای خون یکی جای آرام باید گزید
اگر تیره شب خود توان آرمید مگر کشته یابد بجای مغاک
یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک

شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند

از ذکر بسی نور فزاید مه را

رسولی فرستاد بر شاه روم

پوشیده چو نیست حال برتو

دل نه به نصیب خاصه خویش

تا هزارآوا از سرو برآرد آواز

نمانند در ملک و دولت دراز

همه بازگشتند یکسر ز جنگ

چو برگفتی نوای مشک دانه

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد

بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ

یک عمر شهان تربیت عیش کنند

مهره‌ی ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان

ساقی، بده آب زندگانی

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

معشوقه‌ی ما کران نگیرد هرگز

اکسیر حیات جاودانم بفرست

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

قدش به درخت سرو می‌ماند راست

چون پاک شد از رنگ خودی سینه‌ی تو

گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟

یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟

بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه‌ی ابر

آن دم که مرا بگرد تو دورانست

خشک شد بحری که دهرش کان گوهر می‌نهاد

این کوثر فیض بخش کز خجلت او

گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم

گر عاشق روی قیصر روم شوی

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

آن کیست که بی‌جرم و گنه زیست؟ بگو

زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است

تا در طلب مات همی کام بود

خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار

کی کسان من کنون با بی‌کسان یاری کنید

در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست

امروز مرا سخت پریشان کردی

باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب

ای روی تو آرزوی دیرینه‌ی ما

آسمان آسوده است از بیقراری‌های ما

هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

ای وجودت در جهان افرینش بی‌مثال

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم

مرغ نبینی که چه خواند همی

هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست

زلف تو به حسن ذوفنونها برزد

تا بوستان بسان بهشت ارم شود

دنیا که دلت ز حسرت او زار است

اگر امیر جهاندار داد من ندهد

تا پرده‌ی عاشقانه بشناخته‌ایم

در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه

اندر آن دشت پیرمردی دید

مرگ بی‌منت، گواراتر ز آب زندگی است

گر آتش دل نیست پس این دود چراست

لاله مشکین دل و عقیقین طرف است

تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را

چون روز علم زند به نامت ماند

پالوده شوی در طلب پالودن

زود بخرندشان ز حال نگشته

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل

ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد

مبارک باد عید، آن دردمند بی‌کسی را

همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع

بر گلشن یارم گذرت بایستی

من ترا هرگز با شوی ندادستم

در دیدن این مدینه‌ی زمزم آب

پیوسته است سلسله موجها به هم

آن کان نبات و تنگ شکر نامد

به راه راست توانی رسید در مقصود

مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد

چو گرد آرند کردارت به محشر

خوشا آنانکه هر از بر ندانند

خیال کژ به کار کژ گواهی است

تو ازفرغول باید دور باشی

رود زن از سینه برون برده صبر

بگذشت سوار غیب و گردی برخاست

صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه

وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی

نایی بر من به خانه‌ای شورانگیز

خدایا داد از این دل داد از این دل

عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را

دخت کسری ز نسل کیکاوس

بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد

شبی ناید ز اشکم دیده تر نی

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت

به دشمن بر، از خشم آواز کرد

دست تو که جود در سجود آید ازو

ای راهروان را گذر از کوی تو نه

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم

بوطالب نعمه ای سپهرت طالب

به سمع رضا مشنو ایذای کس

نه نیکان را بد افتادست هرگز

ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان

شاه اسکندر مکان باد از ظفر

هشیار سری بود ز سودای تو مست

مرد دیگر جوان نخواهد بود

چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک

در لانه‌ی دیگران منه گام

گل را مبرید پیش من نام

زبان بگشاد گوهر ملک دلبند

ای آصف این زمانه از خاطر پاک

ز آل غانم اگرچه نفعی نیست

تو آن نه‌ای که به جور از تو روی برپیچند

به قفل و پره‌ی زرین همی توان بستن

ای سنایی کسی به جد و به جهد

گرد از رخ جان پاک رفتی

ای شوخ تا تو در دل من جای کرده‌ای

نمیرد گر بمیرد نیکنامی

پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک

شاه انجم غلام او زیبد

بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من

نه هر که زمانه کار او دربندد

آمد آن رگ زن مسیح پرست

امروز ترا دسترس فردا نیست

با خیال زلف و رویت چشم من

جوان سخت رو در راه باید

ای که تا طبع سنایی نامه‌ی مدحت بخواند

رمحش از طوفان نشان خواهد نمود

همه بر دیگران قسمت مکن غم

و لو ان حبا بالملام یزول

ای که از بهر خدمت در تو

گفتی بروم، مرو به غم منشانم

باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت

چند روزی درین جهان بودم

خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب

چو سنگ نازنینان گل بود برروی مشتاقان

بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق

تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک

ای دوست اگر صاحب فقری و فنا

بی رقیب آی شبی با پیشت

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج

هرکس که ز ارباب عبادت باشد

بلای خفته سر برداشت از خواب

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند

گیتی بهشت آئین کند پر لل نسرین کند

عزمش گره گمان گشاید

از دور مرا بدید لب خندان کرد

گر من به ختن ز یار وادارم دست

اندوه تو دلشاد کند مرجان را

عدل او زهره‌ی ستم بشکافت

ای سوسن آزاد ز بس رعنایی

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

هست کمتر عمر بدگوی تو از روی نهاد

من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای

بیا ساقی! آن می که سیری دهد

چندین چه زنی نظاره گرد میدان

خاقانیا قبول و رد از کردگار دان

من بستر برف و بالش یخ دارم

خاقانیا به بغداد اهل وفا چه جوئی

گل کز رخ او خجل فرو میماند

دور کمال پانصد هجرت شناس و بس

بشنو ای پیر پند خاقانی

تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند

خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم

بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد

زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست

نه حرفی وانویسند و نه خوانند

چیزیش بدان غالیه‌بو میماند

تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:

کز شهر قلب کاران این کیمیا نخیزد

ساقی و شراب و قدح و دور، آنست

درین بیشه‌ام زور شیری دهد

که گذشته است عمر او ز نود

کان پانصد دگر همه دور محال بود

نگشتم یک زمان من شاد از این دل

خاک توست این جوان علم طلب

درستی نام، نغز چون طاوس

وانگه که بیایی به هزاران پرهیز

یا مرگ بود به طبع یا خواب بود

سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم

که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را

هرگز غم این جهان خونخواره نخورد

سرشکم جاری از خون جگر نی

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

شوی دنبال کار و جان خراشی

سرمایه‌ی نزهت وجود آید ازو

هر دم که برون ز ما زنی دام بود

کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را

وز خست خود خاک شوم هر کس را

بر تابش آفتاب رایت غالب

خودبین گردی ز یار دیرینه‌ی تو

دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای

تو گفتی مگر تندر آغاز کرد

زلفش به رسن، که پای بند دل ماست

در مالش عنبر آستینها برزد

سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است

وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد

ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم

مهر از فلک و جهان اغبر کندیم

باورد و نسا و طوس یار من بس

یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟

امروز می زلال بر تو

از جان و خرد تهیست مانند دهل

دست خضرش در عنان باد از ظفر

سرتاسر او تمام، محنت‌زار است

چنان رود که دل مور را نیازارد

امید بود که حی قیوم شوی

زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست

بی‌جرم و گناه در جهان کیست؟ بگو

وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم

ور عود نسوخت بوی این عود چراست

خاشاک ببر، بساز لانه

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

کاروان در کاروان سنگ ملامت می‌رود!

پوشیده‌ی خویش را تو عریان کردی

زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق

جز مهر تو نیست در دل و سینه‌ی ما

بزن، ای مطرب حریفان، چنگ

وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز

باری آسوده‌اند عالمیان

طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید

گریه‌ی طفلان نمی‌سوزد دل گهواره را

از روی طرب پرده برانداختیم

با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

پیش آر حیات جاودانی

ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ

وان آب حیات بحر گوهر نامد

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

فرسوده شوید در هوس فرسودن

عیبی که بر ماست یکی صد بیند

از مکه اگر سعی کنی هست صواب

ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ

او رفت ز جای و گرد او هم برخاست

سکه‌ی دین به نام او زیبد

که نه کس را مبارکباد گوید نه کسی او را

چون یک شبه شد ماه به جامت ماند

بر چهره‌ی او یک نظرت بایستی

اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان

آب چه زمزم به زمین رفته فرو

چهار ساله نوید مرا که هست خرام؟

که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم

وین نکته ز غافلان نهفتی

گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد

مگر بلند شود دست و تازیانه‌ی عشق

مگر زور مندان عاجر نواز

پیریش هم بقا نخواهد کرد

خائیدن رزق کس میندیش

همی بدادی تا در ولی نماند فقیر

که از شخصی شتر سرباز کردند

باید که شعورت نبود جز به خدا

ختن گشتی ز بوی مشک خانه

زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه

بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم

چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست

گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

اینست دوزخی که زخلد برین به است

معجز نوح از سنان خواهد نمود

از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد

فرو مانی چو خر به میان شلکا

حال خود گویم و تنها گویم

ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت

مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم

خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است

در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم

تا دست به جان درنکند هجرانم

چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان

در راه حقیقت آورد گمره را

نیمه‌یی ابر است و نیمی آفتاب

نه بدکردار را فرجام نیکو

شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب

گوهری از وی به خشک و تر برابر می‌نهاد

من ازدیده پذیرم هر گلی کان نازنین بخشد

بر چهره‌ی او نور سعادت باشد

نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن

خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب

ازان چیزی برای من نگهدار

که زهره نیز تنها بود یک چند

سر گری را سخن‌سرای کند

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

هر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست

تا از میان موج سیاست برون شوی

لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند

رخسار شما پردگیان را بدیده‌ست؟

ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه

زبان خلق و به افسون دهان شیدا مار

بست دولت میان و کام گذارد

کام دل و آرزوی جانم بفرست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست

بذل او نافه‌ی کرم بشکافت

همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

وگر گفته آید به غورش برس

تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست

در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید

آیم به در صومعه زاهد دین دار

با حسن وجود آن گل اندام

حزمش رصد زمان گشاید

چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی

میغ نبینی که چه راند همی

گناه تست و من استاده‌ام به استغفار

که در خیلش بود قائم مقامی

تیغ الماس گون گرفته به دست

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

فریاد و جزع بر آسمان پیوندد

ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج

صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود

بر سر خاک باد پیمودم

که با پیران بی‌قوت بپاید

و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد

دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه

لسمعت افکا یفتریه عذول

هرگز که خریده بود دختر کشته!

آب چکان دست چو باران ز ابر

چون آتش اندر او فتاد به خف است

گوید: او را مزن ای باربد رودنواز

نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین

با باد درآویزد و لختی بستیزد

وز بداندیشی پایت نگشادستم

هر تشنه که از دست تو بستاند آب

خروشی برآمد ز هر دو سپاه

چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم

هر صبح و نماز شام ورد خود ساز

گنهکار را عذر نسیان بنه

یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک

هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار

آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

سر از کوه برزد همانگاه ماه

یا کسی در هوا به زور و به قهر

دشت به چه ماند همی

انگشت‌نمای خلق بودیم

در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست

گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان

آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است

مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل

دل میل گنه دارد از آن روز که دید

کرسی افگند و بر نشست بر او

وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟

چو لاله غرق به خونم چو گل گریبان چاک

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان

وین محبت به سد افسانه و افسون نرود

زان لب میگون که هوش ازمن ببرد

که نیابی تو بی‌پریشانی

گردون زبان عقل مرا قفل برفگند

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

گر یبان میدرم هر صبح چون گل

تقدیر به عزم تیز گامت ماند

تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ

در بشکنم و از پس هر پرده زرقی

سر نهم بر کف یایت و آنگاه

اندر تو زنم آتش سودا روزی

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک

جای جای بچه‌ی تابان چون زهره و ماه

خواهی به دیده بنشین خواهی به سینه جاکن

بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش

ای همچو فرشته اندری عالم خاک

سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

پیش از آن کم زمانه آش کند

بی مانبود حلال بر تو

بدویدم بسی و دیدم رنج

بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود

آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

خدای را بستودم، که کردگار منست

پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی

گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است

تا کی بود رازم نهفت، غم، خانه‌ی صبرم برفت

همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلح

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

کشته و برکشته چند روز گذشته

آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد

چون بنشینی خوی بدت گوید خیز

بده! تا درآیم چو شیر ژیان

عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب

دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست

هر طالب نعمت که بدو روی آورد

چون زاغ همه نشست بر شخ دارم

که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز

گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله

در دور زمانه یادگاری نگذاشت

ماه شب چهارده چو بر می‌آید

هرگز انگشت به تو بر ننهادستم

خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد

دستارچه‌ای که یک دمش خدمت کرد

جان علم است فقر و علم تن است

تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد

بدانگونه کن گرد گیتی خرام

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

بر گردد بخت از آن سبک رای

مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق

تو ای تاجور کامدی در نبرد

ایام وجود او به او فخر کنند

طیطوی با موج دریا

سعادت بر گشاد اقبال را دست

واندم که ترا تجلی احسانست

بی رنج، کسی نیافت آرام

یازدهم آرایش خورشید

بدان رفتند و نیکان هم نماندند

از هجر مگو به پیش سلطان وصال

گر به ملک افراسیاب آمد عدو

زیرا که درو مقام دارد امروز

تبرک از در قاضی چو بازش آوردی

آبی که ترا تیره کند زهر بود

اندرز گذشتگان شنیدی

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

چو در مجلس چراغی هست اگر شمع

من دوش حریف تو نگشتم از خواب

چون علم تو هم داخل غیر است و سوی

کان تبنگوی اندرو دینار بود

تو چوب راست بر آتش دریغ می‌داری

آن دل که در او عشق دلارام بود

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

بالله که دولتش نیرزد به جوی

چون درخت خزان که زرد شود

بی‌آینه روی خویش نتوان دیدن

جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده

تو خفته به استراحت و بی تو مرا

بسیار کسا که اندرونش چون رعد

مشگش گفتم از این سخن تاب آورد

وای بر عالم ار فکندی حق

پایه‌ی آن داور مسند نشین بر جا نماند

چه نیکو گفت در پای شتر مور

از کبر جهان سبال خود میمالید

تیغ هندیش از مخالف سوختن

دانه‌ی جوز در زمین می‌کاشت

غم در دل تنگ من از آن است که نیست

گبر ابدی باشد کو شاد نشد

جانم به لب آمده است و من می‌دانم

خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت

دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت

با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم

تیغ هندیش صیقل کفر است

با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟

ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد

این بودن من عاشق و نابود چراست

ظلم را چون هدف جگر بدرید

گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب

حقا که به عهدها نیایم بیرون

در بی‌خبری گوی ز میدان بردی

چون جام و می قبول و رد خسروان مباش

من بد کنم و تو بد مکافات کنی

باشد گه وصال ببینند روی دوست

هم صورت و هم آینه والله که ویست

با قوت عزم او عجب نیست

کارم به دعا چو برنمی‌آید راست

تا هر که در آید بنهد او دل و جان

تا لذت پالودنتان شرح دهد

مغرور مشو بخود که اصل من و تو

از صیقل آدمی زداییم درون

گفتم بروم به عشوه دمها دهمش

آن که خونش می‌خورد حالا غم بی‌مادری

نازم به جهان همت درویشان را

می ده، که کسی نیافت هرگز

تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست

شکوفه‌ای که سر از خاک برکند بی تو

چو مجنون سر نهند اندر بیابان

چو فردا داد خواهان داد خواهند

شو و روجم رود با ناله‌ی زار

همه رسوایی من از صبا خاست

پس فرق میان من تو چیست؟ بگو

پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم

جان در حیرت چو موسی عمرانست

زهی شگفته که امسال نوبهار منست

در ورطه‌ی عقوبت اهل جفا ببین

چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد

ازین گو گل روند آهو چرانند

خون همی گریم چو برآتش کباب

با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟

فضل کن سیدی فرست آن آرد

گر زندگی از جان طلبد خام بود

لیتنی کنت ترا با گویم

تالله که نام بردنش هم عار است

کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند

بر آرم من دو صد فریاد از این دل

سلطان هر دو ملکی این زان تست و آنهم

تا عکس رخت فتد در آیینه‌ی ما

روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب

از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

از دست تو سیر گردد از روی تو نه

سایه‌ی این خسرو نشان پاینده باد

افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان

ته را از حال زار مو خبر نی

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

بی آب حیات زندگانی

پشه را با شه یا همای کند

زهری که ترا صاف کند آب بود

چو زنهار خواهند زنهار ده

چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال

آثار تو و شخص تو دور از ادراک

میترس کزین حدیث محروم شوی

مانند هلال از آن مه تام

آن ستد ز یدر که ناهشیار بود

و ایام چشم بخت مرا میل در کشید

درهم شد و خویشتن زمینها برزد

که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟

کز عکس رخ تو آتش افتاده درو

شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن

در یاد نگر که اوست آئینه تو

بازوی خواجه‌ی عمید ببست

رکنی که ازو کعبه‌ی دلهاست خراب

با درد تو گر طلب کند درمان را

پروانه ز سوز شمع خشنود چراست

لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج

دادم سه طلاق این فلک اطلس را

یک شب از آز خویش نغنودم

خوردی و نصیب بنده پنهان کردی

زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی

تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد

ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد

این آینه زنگی نپذیرد هرگز

این گفتن لا اله الا الله را

گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید

بی سعی، نخورد مرغ دانه

همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم

آسمان گنجینه‌های پر ز گوهر می‌نهاد

که به فصل بهار سبز شود

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

چون راست بدیدمش دمم برنامد

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد

شاه کیخسرو مکان باد از ظفر

از بی‌خبریها خبرت بایستی

آنم بفرست و در زمانم بفرست

که دریا بی اسرار گیتی تمام

گردی و شراری و نسیمی و نمیست

گردش اینجا و مرد در دار بقاست

وین پرده‌ی ایزد به شما بر که دریده‌ست؟

به مردی کن این داوری نی به مرد

آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم

از دولت دل سبلت او را کندیم

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

کافزون ز گلیم خود کشد پای

فارغ چه کند گرد سرای سلطان

کایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند

زیرا که چو معشوقه‌ی خواجه خلف است

ور نیست چگونه هست خواهد بودن

بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را

در یک دو گز آبریز مطبخ دارم

بیرون فکنم از دل او سد بت پندار

مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست

از عهده‌ی حق گزاری یک دمه عشق

او نیست ولی نیک بدو میماند

مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود

این پانصدی که مدت دور کمال بود

حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

به هم برزنم کار سود و زیان

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

یک قطره اشک رحمت از چشم کس نریزد

هر نیک و بدی که بیند از خود بیند

علم جان جوی و جان علم طلب

در کفنی هیچ کشته را ننبشته

بخل را چون صدف شکم بشکافت

بچه‌ی سرخ چو خون و بچه‌ی زرد چو کاه

نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای

که من از مادر باحمیت زادستم

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

عابدان را همه در صومعه پیوند نماز

تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا

دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب

هان تا نروی تا نه برآید جانم

دوست نبینی چه ستاند همی

بهتر ز جامه‌ای که درو هیچ مرد نیست

آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد

باید که به علم هم نباشی دانا

دل که باشد به زلف یار آونگ

چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو

هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم

لاجرم روم رام او زیبد

تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم

دیانت از در دیگر برون شود ناچار

دختر رز با سیه مستان به خلوت می‌رود

کار عالم به دست غانمیان

آن باده که دین حرام دارد

می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد

گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب

در خزر هندوستان خواهد نمود

کو را رسن از زلف و درخت از بالاست

کاشکی همچنان بماندی زرد

همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و کار نغام

در خدمت او بخت ارادت باشد

چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه

کجا به آتش دوزخ برند مردم راست

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

کب فسرده آئی و دریای خون شوی

برفتند یکسر سوی رزمگاه

قران مشتری در زهره پیوست

روزی به عطا دادن عامت ماند

گر چنبر آسمان گشاید

بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر

بمیرد، همچنان روشن بود جمع

ناآمده بهتری تو چون دولت تیز

که ای فربه مکن بر لاغران زور

تا نیست نگشت بوی عود آید ازو

از نام پدر دامن حرصش پر کرد

بهتر ز تو گوهری علی بوطالب

بیا مطربا! وز کمان رباب

زشت است ز خلق خواستن وام

هر حکم را که دوست کند دوستدار باش

مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب می‌گشود

گر آید گنهکاری اندر پناه

قهرش از بهر قطع نسل عدو

گر برآید خط توقعیش برین منشور ما

به قضا حاجت پیش تو ستادستم

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

از فتنه و گیر و دار، طاقی

نه یکی را بخشم کردم هجو

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

تو تار زلف بستی بند در بند

برده مهندس بقا ز آن سوی خطه‌ی فلک

من چو چنگش به چنگ و طرفه‌تر آنک

گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار

صد منت از تو بر من کز دولت جمالت

ور عدو بیژن شبیخون است شاه

همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای

بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر

نیش درماند و گفت: «عز علی»

وقت آن کز نسب نهد خود را

عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی

تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟

هر که از دیدن تو خرم نیست

از قرب و بعدشان که چو خورشید قاهرند

مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من

بر ثبات دولت او تا ابد

در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم

روز دگر آنگهی به ناوه و پشته

از خط عنبرین او خواندن

با سکندر برابرش ننهم

مرغی که نه اوج خویش گیرد

سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه

خیمه‌ی منصوب آن خلد آشیان را دور کند

هر عقده‌ی جوز هرکه مه راست

به پیکار اگر با منی کینه سنج

آن خواجه که با هزار بر و لطف است

در مجلس عشق مفلسی را

ز بس ناله بوق و هندی درای

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود

بهر استدعای خدمت قدسیان استاده‌اند

چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد

مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران

دوستگان دست برآورده بدرید نقاب

گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی

سپهدار پیران سپه را بخواند

باغ بتان را بنشاند همی

همه به تنبل و بندست بازگشتن او

تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز

با من ار می‌روی به جستن او

چون مهتر ما مال همه پاک بریزد

مبادرت کن و خامش مباش چندینا

سپه را چه بیوده داری برنج؟

قفل حیرت بر زبان هر سخنور می‌نهاد

سخن لعل شکرین چه خوش است؟

دامن خویشتن بگیر به چنگ

هنجار هلاک پیش گیرد

وز حلیمی به تو اندر نفتادستم

صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال

لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

پر کن دو سه رطل رایگانی

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد

همی گفت زیشان فراوان نماند

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

همچو عروسی غریق در بن دریای چین

حسبةلله فکر این گرانباری کنید

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر

ز دست حادثه‌اش چاک در گریبان باد

آرم به در صومعه سد حلقه زنار

که از رشته‌ی جان زهش برده تاب

همی آسمان اندر آمد ز جای

مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست

گردید به کردار و بکوشید به گفتار

بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم

شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود

باد در گوش گیر و در دل کارد

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

ز هر بندی مرا دردی جدا خاست

تا هست ذخیره‌ای به خانه

هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان

حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ

نه شرط است کشتن به اول گناه

خندق حصن ملک را حد سرای شاه را

ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم

در بن چرخشتشان بمالد حمال

یا قوم الی متی و حتام؟

با عبرت و بمی و بهت، جفتی

پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن

هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی

این چنین دست را نیابد خست

رستم توران ستان باد از ظفر

نه یکی را به طمع بستودم

بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان

او ز من ناله همچو نای کند

از ملایک نهد نه ز آدمیان

نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند

از پس پرده برون آمد با روی چو ماه

روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج

رحم مادر عدم بشکافت

در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد

بر سمن و نسترن و لاله‌زار

جنبش عدلش نشان خواهد نمود

که مرا در دل عشقیست بدین ناله‌ی زار

چون ماه گه کم آئی و گاهی فزون شوی

هم در بی‌اندازه و هم لل شهوار

که سکندر غلام او زیبد

رمحش به سر سنان گشاید

چو باری بگفتند و نشنید پند

هم از یال اسپان و دست و عنان

از خیال چهره‌ی غماز رنگ آمیز او

از دست مده، بفکرت خام

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

نفاط برق روشن و تندرش طبل زن

این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست

چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد

گل امشب آخر شب مست برخاست

بدانگه که دریای یاقوت زرد

سر فرو برد و بوسه‌ای دادش

داد و ستد زمانه چون بود

از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو

بنفش‌های طری خیل خیل بر سرکوه

باز رفتن بر اشترست ولیک

اول از شیر سرخ لاف زند

فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع

کانچه جستی درون جبه‌ی تست

به هوا و به شهوت نفسی

میر بابک در ظلال دولتش

ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا

فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر

هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو

در یک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش

چو کاری میان من و تست بس

مردان خدا رخت کشیدند به یکبار

ور ز من باورت نمی‌افتد

بختش انگشتری ودیعت داد

ماری که نه راه خود بسیچد

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او

صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد

شاید که دهی به دوستداری

بند دم کژدم فلک را

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

کب حیوان کجا سکندر جست

با وجود انبیا الا صف آرای رسل

ز هر نغمه‌ی زیر، تیری فکن!

چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند

درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد

بجام لاله گون مجلس بیاراست

چه جوئیم فریاد فریاد رس

بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم

بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟

دگر گوش مالش به زندان و بند

از پیچش کار خود بپیچد

کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن

چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد

دیگر مزنید سنگ بر جام

آن ساغر مهر دوستگانی

ناله‌ی بیهده درای کند

از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد

گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

خون ببارید از دو دیده به طشت

با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل

موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند

قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید

جان پاکیزه را نیالودم

به من چوی شکاری نفیری فکن!

پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج

نکته‌ای را در مقابل بدره زر می‌نهاد

آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد

امنیت ملک آشیانه

چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار

پس درآید سگ سیه ز میان

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

ای دوست، چه دادی و گرفتی

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

اردشیر بابکان باد از ظفر

خواهش از روم جوی و خواه از زنگ

روس والان نهند سر خدمت پای شاه را

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

ماهی از بهر آن شکم بشکافت

زند موج بر کشور لاژورد

گه سرفراز گردی و گاهی نگون شوی

ز گوپال و تیغ و کمان و سنان

زان نیزه‌ی مارسان گشاید

تشنه‌ی فیض جام او زیبد

تیغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود

وگر پند و بندش نیاید بکار

آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار

ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم

این پایه‌ی خرد، استوار است

آخر نگهی به سوی ما کن

کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم

هر زمانی به طمع آسایش

آسمان نبوت ار مه را

نشسته سبزه زین سو پای دربند

بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری

نه شکرخای نیست در عالم

اینجا اثری ز رفتگان نیست

اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست

آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش

مهر تیغ تازیانه‌اش با دو قطب

گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک

ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم

یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر

ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش

هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند

طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند

بیا تا به هم دست بیرون کنیم

آنچه نخاس ارز یوسف کرد

مهر جانان به چشم جان بنگر

این صومعه داران ریایی همه زرقند

زاهد که کند سلاج‌پوشی

خضر الهامی که چون سکندر

اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس

سرخی شام آگهی داده است از آنک

برخیزم و ترک خویش گیرم

ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش

تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر

در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث

کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر

وگر آسمان بر زمین گشت راست

زره در خوی و تیغ در خون کنیم

چون شد که تو ماندی و نرفتی

در میان گمان یقین چه خوش است؟

در بیابان جهل چون خر لنگ

سیلی خورد از زیاده کوشی

لشکر کشد و جهان گشاید

سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد

بریشان دل شاه پیچان کنیم

گر هیچ تو با خودم نشانی

میخ نعل تازیان باد از ظفر

تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد

و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را

عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال

ز لب فروشود و از رخان برآید زود

ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید

چون گریبان صبح دم بشکافت

ستاره سرو از آن سو جانب راست

مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر می‌نهاد

چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم

روز خوشی در جهان خواهد نمود

درختی خبیث است بیخش برآر

پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار

هم نشیند گه گهی بر آشیانه‌ی باز خاد

ار ز گفتار خام او زیبد

ای دولت خاص و حسرت عام

که کسی یار چرم خای کند

روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند

چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن

در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان

قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج

رنج بر خویشتن نیفزودم

خسروی منشور معنی شست کز دیوان او

چو خشم آیدت بر گناه کسی

چشم تو نگاه کرد و خفتی

ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید

می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست

بس در طلب تو دیگ سودا

نیزه‌ی دستش که چون شام اسمر است

مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت

نبد پشه را روزگار گذر

صبا می‌رفت و نرگس از غنودن

وز خاک سکندر و پی خضر

لاجرم دل بسوخت گر او را

خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه

و آخرم چون اجل فراز آمد

هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان

آخر نه من زار توام در درد بسیار توام

برفتند با شادمانی زجای

اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر

تیغ شه زهره‌ی زحل بدرید

خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت

از دل و جان برآی، تا برود

یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد

شبروی کرده کلنگ آسا به روز

زما هر دو تن هر که ماند به جای

نسر طائر بیفکند شهپر

من ز خود گشته غایب ، او حاضر

روبه که زند تپانچه با شیر

اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه

ور از من غمت درآید

دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن

چون یتیم بی‌کسان بر بی‌کسی زاری کند

به هر سویی همی افتاد و می‌خاست

بود بر سر روم و چین کدخدای

ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم

عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟

تأمل کنش در عقوبت بسی

دانی که به دست کیست شمشیر

زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان

لباس زندگیش چاک تا به دامان باد

پختیم و هنوز کار ما خام

جان پیش کشم ز شادمانی

دل همی نام دلربای کند

اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید

خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد

عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد

یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آسمان اندر شمار ساحران نامش براند

کرده است آب و هوا از روضه‌ی خلد انتقال

رفتم و تخم کشته بدرودم

چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر می‌نهاد

از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج

صد چشمه به امتحان گشاید

بر مست نگیرند سخن مردم هشیار

صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را

ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

چون شفق احمر سنان باد از ظفر

در دمی همت تو صد فرسنگ

همچو شاهین کامران خواهد نمود

نشستند بر پیش پرده‌سرای

جگر آفتاب هم بشکافت

چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب

که پرش بر سهام او زیبد

که سهل است لعل بدخشان شکست

سوی میمنه گیو گودرز بود

خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر

دریا چو نمک ببندد از سهم

درمان اسیر عشق صبرست

یک چند روزگار جهان دردمند بود

من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد

چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ

کافر ار سوخته شود چه عجب

همه شب ز آوای چنگ و رباب

یار شد گوهرم به گوهر خویش

از غلامان سرایش هر وشاق

ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن

کاهن و سنگ را چو آب کند

رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش

حلق خصمت در تثاوب جان دهد

خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام

آب می‌شد اختر از شرم و فرو می‌شد به خاک

وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید

تیغ او دست موسوی است از آنک

چو نزد سکندر رسید این پیام

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

آنکه اندر جهان نمی گنجد

ماه منجوق گوهر سلجوق

ساقی می‌مغز جوش درده

اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد

جان را ز دو دیده دوست دارم

وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک

هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

در محل آه و زاری بر یتیمی‌های او

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

در ان کام جویی دلش یافت کام

باز و سگ‌اند نامزد صید و هوای شاه را

در میان دل حزین چه خوش است ؟

در نطقش کز فلک پهلوی اختر می‌نهاد

جامی به صلای نوش درده

چون لشکر شاه ران گشاید

چو روزگار من آشفته و پریشان باد

سپه را نیامد بران دشت خواب

زان رو که تو در میان آنی

کو تمطی بر کمان خواهد نمود

کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد

آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ

غلطان به خاک معرکه‌ی کربلا ببین

بر عراقین پهلوان باد از ظفر

از دم آتش‌ریزی و از دیده خونباری کنید

رد و موبد و مهتر مرز بود

هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال

نیل را چون سر قلم بشکافت

شکسته نشاید دگرباره بست

به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب

توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم

در ظلال حسام او زیبد

تا خود به کجا رسد سرانجام

خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد

چون همی نام بت خدای کند

کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن

عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند

اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج

هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان

باز رستم ز رنج و آسودم

سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ

من در قدم تو خاک بادم

تا فشاند بر آستان درش

بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم

آن می که کلید گنج شادیست

از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل

اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود

پس چو دون پروریست پیشه‌ی او

از عاشق خود کران چه گیری؟

محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

من ندانم که من کجا رفتم

محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه

خواجه را این آیت اندر سمع کمتر می‌شود

بود مادر تا به غایت مایه‌ی سامان وی

بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن

عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من

تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد

وزین روی لشکر همه مستمند

مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند

باران مشکبوی ببارید نو به نو

مدد پاس دوده‌ی عباس

سوی میسره اشکش تیزچنگ

وز بس دم دی مهی عدو را

نام و نقش خود از میان برگیر

وز دلیران سپاهش هر سوار

در مبارز خانه‌ی معنی زبان تیر او

چون کمان و تیر شد نون والقلم

ای چراغ یزیدیان که دلت

باشد که تو بر سرم نهی گام

که دریای خون راند هنگام جنگ

بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم

بز چهره نمک‌ستان گشاید

من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند

تا ترا در کنار گیرد تنگ

ز چه رو او سوی تو رای کند

گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را

کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد

پدر بر پسر سوگوار و نژند

بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن

رزم را الب ارسلان باد از ظفر

جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان

وز برگ بر کشید یکی حله‌ی قصیب

کس نداند که من کجا بودم

نشره‌ی فتح این و آن خواهد نمود

گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج

بر گلوی حرف گیران نوک خنجر می‌نهاد

بر انسان که نخجیر جوید پلنگ

چون علی خیبر ستم بشکافت

عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟

سایه‌ی احتشام او زیبد

جان داروی گنج کیقبادیست

مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد

چون با دل و جانش درمیانی

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

کایزدش از فتنه‌ی آخر زمان دارد نگاه

رفت مادر این زمان جان شما و جان وی

از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن

یلان با فریبرز کاوس شاه

میانجی به خاقان خیر گفت باز

رانده است منجم قدر حکم

در جهان غیر او نمی‌بینم

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

من شکسته دل سخت جان سوخته بخت

دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم

از بهر رخ تو می‌کند چشم

همه دشت پر کشته و خسته بود

دور از تو شکیب چند باشد؟

چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز

کانچه خلقان به زیر پای کنند

خواجه جانست، چون بمیرد تن

این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف

تارک ذوالخمار بدعت را

سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم

دفتر او را زمان شیرازه می‌بست و سپهر

حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ

جوشن ناخن تنش بدخواه را

زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی

صورت عدل تنگ قافیه است

از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام

بخون بزرگان زمین شسته بود

ممکن نشود بر آتش آرام

کفاق شه کیان گشاید

آن گه‌ی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم

باده آبست، چون ببرد رنگ

از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان

ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را

او همی بر کنار جای کند

درفش از پس پشت در قلبگاه

ابتدا جامه‌ی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند

دولتش را زیر ران باد از ظفر

از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد

تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود

که اینک برزم آمد ان رزم ساز

دفتر اقران برای جلد دفتر می‌نهاد

که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد

ذوالفقار تو لاجرم بشکافت

دلم امروز هم برین چه خوش است؟

که ردیف دوام او زیبد

از دیده همیشه دیده‌بانی

چپ و راست آوردگه دست و پای

روان شد به جولانگری ساخته

حصنی است فلک دوازده برج

اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم

تندر میان دشت همی باد بردمد

که همه اوست هر چه هست یقین

چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من

در آرزوی رخ تو بودم

فریبرز با لشکر خویش گفت

در دام غمت چو مرغ وحشی

تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم

هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم

اوحدی شد به عاشقی بد نام

از فعال شاعران خر تمیز بی ادب

بر شکافی دماغ خصم چنانک

کی سر صحبت سران دارد

دست ننهادی اگر بر سینه‌ی او روزگار

این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت

آسمان گرنه سرنگون خیزد

از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد

شاه موسی کف چو خنجر برکشد

دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان

که ما را هنرها شد اندر نهفت

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

روز میدان می‌فشان باد از ظفر

آنکه پیوسته کار پای کند

آن نگار از زمانه دارد ننگ

وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد

درع بالای تام او زیبد

و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم

نهادن ندانست کس پا بجای

روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج

زیر ران طوری روان خواهد نمود

فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان

کاقبال خدایگان گشاید

ز رخت بقا خانه پرداخته

پای بر معراج نطق از جمله برتر می‌نهاد

بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد

کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را

جان و جانان و دلبر و دل و دین

ناف سهراب روستم بشکافت

عمری چو نیافتم امانی

یک امروز چون شیر جنگ آوریم

چو پیلان جنگی دران لعیگاه

هر عقده که روزگار بندد

تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

در میکده می‌کشم سبویی

دیده‌ی شرق و غرب را بر سخنم نظر بود

من بی تو نه راضیم ولیکن

همه شب همی خسته برداشتند

شربت لا بر امید درد الاالله کشیم

فرخ آن شاه‌باز کز پی صید

دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم

من و آن دلبر خراباتی

ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان

بر نگین خاتم او تا ابد

پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن

از سخن گر طالعی می‌داشتند آیندگان

جز به نام تو داغ بر ران نیست

خصم فرعونی نسب هم‌چون زنان

چون کام نمی‌دهی به ناکام

چو بیگانه بد خوار بگذاشتند

و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم

دست شه کامران گشاید

از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد

فی طریق الهوی کمایاتی

تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان

آه که نیست این نظر عین رضای شاه را

چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

در آمد به شطرنج بازی دو شاه

ساعد شه مقام او زیبد

من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان

چون پنجه‌ی عروس به حنا شده خضیب

باشد که بیابم از تو بویی

کنیت شاه اخستان باد از ظفر

ای بسا دفتر کزو می‌ماند با پایندگان

مرکب بخت زیر ران ملوک

دو کدان در زیر ران خواهد نمود

بنشینم و صبر پیش گیرم

بر خسته آتش همی سوختند

چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید

وز گرد مصاف روی نصرت

خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو

دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند

نخست از کمان ناوک انداختند

کزین ننگ تا جاودان بر سپاه

بخ بخ آن بختیی که کتف رسول

بر حریر رایت او روز فتح

پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی

دنباله‌ی کار خویش گیرم

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب

جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم

شاهنشه شه‌نشان گشاید

رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد

بخندند همی گرز و رومی کلاه

با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان

شاه سخنوران منم شاه ستای راستین

ز یکدیگر آماجگه ساختند

گسسته ببستند و بردوختند

کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود

جایگاه زمام او زیبد

جاء نصر الله نشان باد از ظفر

گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم

صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ی کهن

آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی

دولت تیز مرغ تیز پر است

در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز

یکی تیرباران بکردند سخت

چو بودند هر دو هنرمند و چست

یعنی که نقاب شهربانو

فراوان ز گودرزیان خسته بود

سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب

باد گردون در ضمان دولتش

گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم

بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب

در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد

فاروق عجم‌ستان گشاید

بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان

بسی کشته بود و بسی بسته بود

نیامد بر آماج تیری درست

کتش مرگش عیان خواهد نمود

چو باد خزانی که ریزد درخت

عدل شه پایدام او زیبد

دولت او در ضمان مملکت

این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام

ابخاز که هست ششدر کفر

ز ناوک سوی نیزه بردند دست

چو بشنید گودرز برزد خروش

زله‌خوار تیغ و مور خوان اوست

تو گفتی هوا پر کرگس شدست

چنبر کوس او خم فلک است

طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم

کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان

گرزش به یکی زمان گشاید

زهر دو در ان نیز مویی نخست

زمین آمد از بانگ اسپان بجوش

وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب

زمین از پی پیل پامس شدست

ساقی کاس او صف ملک است

هم تری باشد که در دعوی راه معرفت

ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر

معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام

روئین دژ روس را علی روس

به شمشیر گشتند دست آزمای

نبد بر هوا مرغ را جایگاه

همه مهتران جامه کردند چاک

صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم

تیغ قزل ارسلان گشاید

هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان

کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب

دران هم نشد قالبی زخم سای

بسربر پراگند گودرز خاک

ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه

چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند

چرخ است کبوده‌ی به داغش

از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی

هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب

چو کردند چندان که بود از هنر

درفشیدن تیغ الماس گون

همی گفت کاندر جهان کس ندید

بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم

افشرده به زیر ران دولت

نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان

دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب

نگشتند فیروز بر یکدگر

بکردار آتش بگرد اندرون

به پیران سر این بد که بر من رسید

هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب

من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم

تو گفتی زمین روی زنگی شدست

به نیروی بازوی پولاد لخت

چرا بایدم زنده با پیر سر

دوال کمرها گرفتند سخت

فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب

ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم

بخاک اندر افگنده چندین پسر

در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

ستاره دل پیل جنگی شدست

ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

چو پیلان که خرطوم در هم زنند

ازان روزگاری کجا زاده‌ام

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز

تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب

به پیچند و خرطوم را خم زنند

ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام

برآمد همی از جهان رستخیز

عندلیب این نوایی در قفس اولاتری

بفرجام چندین پسر ز انجمن

به تاب و توان در هم آمیختند

ز قلب سپه گیو شد پیش صف

قیامت ز یکدیگر انگیختند

خروشان و بر لب برآورده کف

چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم

ببینم چنین کشته در پیش من

تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر

ابا نامداران گودرزیان

هم آخر قوی دست شد شاه روم

جدا گشته از من چو بهرام پور

ز جا در ربودش چو نخلی ز موم

کزیشان بدی راه سود و زیان

کاشکارا آن گه‌ی گردی که ما فرمان کنیم

چنان نامور شیر خودکام پور

گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست

بتیغ و بنیزه برآویختند

فرس تاخت باز و برافراخته

ز گودرز چون آگهی شد بطوس

ز بازو کسی را ستون ساخته

مژه کرد پر خون و رخ سندروس

فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم

همی ز آهن آتش فرو ریختند

خروش از صف رومیان شد به ابر

خروشی براورد آنگه بزار

چو شد رزم گودرز و پیران درشت

ز ترکان چینی تهی گشت صبر

فراوان ببارید خون در کنار

چو نهصد تن از تخم پیران بکشت

در افتاد در قلب خاقان شکست

همی گفت اگر نوذر پاک‌تن

چو دیدند لهاک و فرشیدورد

برآورد رومی به تاراج دست

نکشتی بن و بیخ من بر چمن

کزان لشکر گشن برخاست گرد

سکندر بفرمود تا بی‌دریغ

یکی حمله بردند برسوی گیو

نبودی مرا رنج و تیمار و درد

سلاح افگنان را نرانند تیغ

بران گرزداران و شیران نیو

غم کشته و گرم دشت نبرد

به پیمان شه زینهاری کنند

که تا من کمر بر میان بسته‌ام

ببارید تیر از کمان سران

بران زینهار استواری کنند

بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام

بران نامداران جوشن‌وران

و گر کس به مردی برابر شود

چنان شد که کس روی کشور ندید

هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک

نکوشند کز تیغ بی سر شود

ز بس کشتگان شد زمین ناپدید

بپوشید جایی که باشد مغاک

به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند

یکی پشت بر دیگری برنگاشت

سران بریده سوی تن برید

چو در تابد آماج تیرش کنند

نه بگذاشت آن جایگه را که داشت

بنه سوی کوه هماون برید

چنین گفت هومان به فرشیدورد

برانیم لشکر همه همگروه

که با قلبگه جست باید نبرد

سراپرده و خیمه بر سوی کوه هیونی فرستیم نزدیک شاه

فریبرز باید کزان قلبگاه

دلش برفروزد فرستد سپاه

گریزان بیاید ز پشت سپاه پس آسان بود جنگ با میمنه

بدین من سواری فرستاده‌ام ورا پیش ازین آگهی داده‌ام

بچنگ آید آن رزمگاه و بنه

مگر رستم زال را با سپاه

برفتند پس تا بقلب سپاه

سوی ما فرستد بدین رزمگاه

بجنگ فریبرز کاوس شاه ز هومان گریزان بشد پهلوان

وگرنه ز ما نامداری دلیر نماند بوردگه بر چو شیر

شکست اندر آمد برزم گوان بدادند گردنکشان جای خویش

سپه برنشاند و بنه برنهاد

نبودند گستاخ با رای خویش

وزان کشتنگان کرد بسیار یاد

یکایک بدشمن سپردند جای ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان که برگوید از گفته‌ی باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم ابا برته و زنگه‌ی یل بهم
بخوردند سوگندهای گران که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران برفتند بسیار نیزه‌وران
بکشتند زیشان فراوان سوار بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمه‌ی گیو چون بیست و پنج که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی ازان اختر گیتی‌افروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود دمان باره‌ی گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم گرامی‌تر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو فراوان مرا تازیانه‌ست نو
یکی شوشه‌ی زر بسیم اندر است دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان بران داغ دل بخت‌برگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت که بودند افگنده بر پهن‌دشت
ازان نامداران یکی خسته بود بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زنده‌ام بر کشتگان خوار افگنده‌ام
سه روزست تا نان و آب آرزوست مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی
ازو سرکشان آگهی یافتند سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید ز هر سو بسی تیر گرد آورید

بس ای غلام بدیع‌الجمال شیرین‌کار

ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن

از زهر به مغزم رسید بویی

هزار حیف که در دودمان عشق نماند

هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟

به از پرهیزکاری، زیوری نیست

مال هست از درون دل چون مار

چو لشکر بیامد بر پهلوان

گر زحمت مردمان این کوی از ماست

این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست

از برای خدمتت را صف زده همچون خدم

هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ

ای زلف تو هر خمی کمندی

ای سلسله‌ی زلف تو یکسر جنبان

با دلی رفته به استسقا

ازین سان همی رفت روز و شبان

شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده

زمان ضایع مکن در علم صورت

زین پیش به شبهای سیاه شبه‌ناک

زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر

پیش تو بگو کای بت سوزنده چو هندویم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز

یار، دوشم ز راه مهمانی

صبوری با غمش می گفت در دل

بردند پیمبران و پاکان

زهره‌ی مردان نداری خدمت سلطان مکن

مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد

گرنه دریاست گوهر تیغش

مرحبا بحری که آبش لذت از کوثر گرفت

جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست

دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد

عیب آنان مکن که پیش ملوک

کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد

روشنگر وجود بود آرمیدگی

تا تو ز درون وفای او می‌جویی

خوش صبحدمی، اگر توانی

گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان

خواهم که لب باده پرستت بوسم

کی باشد که ز طلعت دون شما

ملک ایمن درخت بارورست

سودای توام بی‌سر و بی‌سامان کرد

گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب

چو زد زارایش خورشید راهی

باد مثال را حکم قضای ایزدی

کسی کو به گیتی بود هوشمند

زان چهره‌ی همچو باغم، ای دوست

خرسندی را به طبع در بند

هیچ دانی که چیست دخل حرام

نگارنده‌ی لوح این داستان

کمندش بیشه بر شیران قفص کرد

به چاره کین توان جستن ز اعدا

ای آمده از عالم روحانی تفت

عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است

شاید به جوی رفته کند آب بازگشت

آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر

چو آمد در سخن نوبت به شاپور

در عشق تو بی‌تو چون توان زیست؟ بگو

چون کسی کردمت بدستک خویش

خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو

سندان به سنان چنان شکافد

تو را به سایه‌ی طوبی و سدره‌ی جا بادا

حیف فرهاد که با آنهمه شیرین‌کاری

سخن از هر چه واجم واتشان بی

ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد

بی‌دلی را، که عشق بنوازد

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را

امشب برو ای خواب اگر بنشینی

از من شب هجر می‌بپرسید حباب

با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست

از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست

دلا خوبان دل خونین پسندند

تبعته العیون حیث تمشی

ساقی، ز شراب‌خانه‌ی نوش

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

بنمای به من رخت بکن مردمی

زیرکان کاسرار جان دانسته‌اند

یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد

افسوس که بیگاه شد و ما تنها

غم و درد دل مو بی حسابه

اول به وفا می وصالم درداد

گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت

وقت سحرگه کلنگ تعبیه‌ای ساخته‌ست

مائیم که دوست خویش دشمن داریم

روضه‌ی آتشین بلارک توست

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

شوخی که خطش آیه‌ی فرخ فالی است

آن را که بود کار نه زین یارانست

فاساختن و روی خوش و صفرا کم

یارب رود از تنم اگر جان چه شود

رزبان را به دو ابروی برافتاد گره

تا میرود آن نگار ما میرانیم

رو که سوی راستی بسیج نداری

این حوض که دل هلاک نظاره‌ی اوست

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

تا رهبر تو طبع بدآموز بود

دایم نه لوای عشرت افراشتنیست

گفت کسری به پیرمرد حریص

باز لگد کوبشان کنند همیدون

گر عاشق زار روی تو نیستمی

لعلت چو شکوفه عقد پروین دارد

گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند

طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان

هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود

رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست

روح رسا ابوربیع بن ربیع

پیموده شدم ز راه تو پیمودن

کامل ز یکی هنر ده و صد بیند

یا رب به محمد و علی و زهرا

رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم

گر آه کنم آه بدین قانع نیست

آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت

هم چنان کبتی، که دارد انگبین

چون ترا دیدم از پیش بدین زاری

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

ما را شده‌است دین و آیین همه عشق

دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد

هستی که ظهور می‌کند در همه شی

نفس را به عذرم چو انگیز کرد

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم

بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت

پشت وی از بار گهر خم زده

به راه اندر همی شد شاهراهی

بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر

زندان تو از نجات خوشتر باشد

ای ماه ز سودای تو در آتش تیز

تبر از بس که زد به دشمن کوس

من بروم نیز بهاری کنم

آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال

آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو

دروغ است آنکه گوید این که در سنگ

عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید

بیا ساقیا! بین به دلتنگی‌ام!

این عمر که سرمایه‌ی ملکیست نه خرد

رشته‌ی کژ داشتی در سر مگر خاقانیا

خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست

تا نسبت کرد اخوت شعر به من

هرچند که بر جزو بود کل غالب

به خدائی که در ره عدلش

نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده

این شمع که شب در انجمن می‌خندد

چون سوخته گشتم آبرویم بمریز

بندگان را هزار آفت‌هاست

در دریائی کرانه‌اش ناپیدا

می فخر کند ابوت شعر به من

چون بی‌خبران همی به سر باید برد

گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

ماند بگلی که در چمن می‌خندد

جز درد و به درد می‌زنم بر سر ازو

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

کردم از پیش رزستانت دیواری

ببخش از می لعل یکرنگی‌ام!

باشد همه جزو کل خود را طالب

به خاکم همچنان پر خون دارید و مشوییدم

چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان

بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان

چو اشک دردمندان، گوهری نیست

برآینه ریز آنکه خاکستر هندویت

از بهر شما من به نگهداشت فتادم

خورشید همی نمودی از عارض پاک

چون مست شدم جام جفا را سرداد

که من رفتم تو جای من نگهدار

نادیدن آن موجب سد بد حالی است

حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت

روی تو چو لاله خال مشکین دارد

در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم

وز لب دریای هند تا خزران تاخته‌ست

تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم

بستر همه محنتست و بالین همه عشق

یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟

حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم

که معاصیش هیچ غم نکند

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

یا جرم ترش بودن آن روی از ماست

ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر

پنجه‌ی شیران نداری عزم این میدان مکن

تا عهد میان ما بماند محکم

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد

چون صور که آسمان شکافد

که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش

بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید

بفگند هم اندر زمان ز پایم

گفتا: از غیر دوست بر بند زبان

وز برون یار همچو روز و چو شب

پوست کنند از تن یکایک بیرون

وانگه ز برون جفای او میجویی

بر دامن مرغزار بنشین

گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد

بر رخش از مدح نگاری کنم

لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد

پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است

ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما

او سخت بدیع و کار او سخت بدیع

عشق تو مرا زنده‌ی جاویدان کرد

علم جزوی ز آسمان دانسته‌اند

دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟

گفت: لا حول و لا قوة الا بالله

چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر

ناقص همه جا معایب خود بیند

چون بماند داستان من برین:

آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست

کاین پیشه‌ی ما پیشه‌ی بیکارانست

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

نبسته است کسی شاهراه دلها را

مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله

پیمانه چو پر شود فرو گردانیم

خواهی که بری به حال او با همه پی

سرخ شد همچو لالکای خروس

به خرابی کشید و ویرانی

بخت تو مپندار که پیروز بود

بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی

وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود

کسی که خانه‌ی زنجیر را بپا دارد!

فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن

پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست

چو آذر فزا آتشم تیز کرد

کندر دهنت موی شکافی پیداست

یا مرگ بود به طبع یا خواب بود

موج خون چون زند سر تیغش

که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟

می نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم

تا لاف زنم که دیده‌ام خرمی

که پند مصلحت آموز کاربندش نیست

رسید او تا به نزد پادشاهی

هرگز نبود فراغم، ای دوست

نفرین تو از نبات خوشتر باشد

باد جودی شکاف ناوک توست

و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو

فیلکش دشت بر گرگان خباکا

از آتش دل سزای سبلت بینی

کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست

چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است

و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم

ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست

دریای غمم کدام آرام و چه خواب

جان او جلوه‌گاه خود سازد

آیینه است آب چو هموار می‌رود

از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو

مگر چندان که در معنی بری راه

نوید آیه‌ی طوبی لهم تو را بادا

بگفتند با او سراسر گوان

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان

با باد صبا حکایتی گفت و بریخت

نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود

چندان به در سرای تو نه ایستمی

از بی‌ادبان جفای بسیار

بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست

پر از غم دل و ناچریده لبان

وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت

مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری

یک جام بیاور و ببر هوش

چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را

اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم

زو قناعت به میوه باید کرد

بنیاد صبر و خانه‌ی طاقت خراب شد

یاسمین سپید و مورد بزیب

در دهر کدام پادشا می‌خواهد

پشت خم می‌کنند و بالا راست

صد آیه‌ی فیض بیش درباره‌ی اوست

یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر

حدیث از بیش و از کم واتشان بی

یا کدامست خرج نافرجام

مسندش بی‌نور اگر شد مرقدش پرنور باد

شد به خواب عدم از تلخی افسانه‌ی عشق

دلرها برهانید ز سیری و ملال

سخن را تازه کرد از عشق منشور

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

تر می‌کنم به خون جگر، نان سوخته

دلا خون شو که خوبان این پسندند

گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد

خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند

گنه خویش بر تو افگندم

خدا دونه دل از هجرت کبابه

و علی مثله من العین یخشی

نیابد ز آسیب گیتی گزند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

می‌باش بدانچه هست خرسند

چون به سحر گلشن شبنم زده

چنین راست کرد از خط راستان

دیوانه‌ای میانه‌ی طفلان نشسته است

در آرایش بدی خورشید ماهی

چنان کان طیطوی از موج دریا

که مرا بی‌لقای خدمت او

با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟

چو جام بلور از می لاله‌گون

جز آدمیان هرآنچه هستند

از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست

از آب و هوای دهر، سبحان‌الله

بفزود چو کوه قوت شعر به من

بط و سنگ پشت

دل او هست سنگین پس چه معنی

دل او را ز غم به جان آرد

هر شب که به بالین من آید تا روز

دوازدهم نیمروز

کشتی و شب و غمام و ما میرانیم

زلال رحمت حق تا بود بخلد روان

همه دیده پر خون و دل پر ز داغ

به اندیشه بنیاد کاری کنند

مایه عیش مدام دگرانت بینم

مستم کن، آنچنان که در حال

کجاست عالم تجرید، تا برون آیم

که چون فتح اسکندر چیره دست

قفلی به در باغ شما بر بنهادم

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک

فراوان سخن رفت زان رزمساز

مجموعه‌ی عاشقان بود دفتر من

تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر

بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه

سپید سیم رده بود، در و مرجان بود

بدریا گر روم گوهر بر آرم

بزدم بر سر دیوار تو من خاری

در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ

داشت در پیش رویم آینه‌ای

تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

مشکل شده زیستن مرا بی یاران

این همه یکسره تمام شدست

متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست

قمری همی‌سراید اشعار چون جریر

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

صد نقش چو دستارچه بر آب زدم

این راه که راه دزد و عیارانست

در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر

پایهای تو بر لب گور است

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

بنازم دست و بازوی ته صیاد

میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته‌ست

نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت

ما را دل سخت تو در آیینه‌ی نرم

آبی که ترا تیره کند زهر بود

سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول

من زنده به عشق توام ای دوست ولیک

عجز شود ز اشک دو چشم و غریو من

نی روز بخوردن و نه شب بغنودن

دشت ماننده‌ی دیبای منقش گشته‌ست

جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه

در خاک برد دماغم، ای دوست

ساقی عشق است و عاشقان مالامال

بر سرش از در خماری کنم

کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت

خانه از روی تو تهی کردم

چون بگذرد این سر که درین آب و گلست

چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع

شمشیر تو از حیات خوشتر باشد

چون آمدی به کوی خرابات بی‌طلب

ای جان جهان از تو چه باشد کمی

ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه

ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است

بازآمد و محنتی درافکنده چو دود

ای عقل برو که تو سخن می‌چینی

به سرشان برنهند و پشت و ستیخون

هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است

چون چرخ ستیزه‌روی با من مستیز

گفتی که مایست بردرم خیز برو

آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید

باری دل من جز صفت گل نگرفت

وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ

آنگاه تو چنان شوی که بودی با من

من می ز برای خوشدلی میخوردم

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

جزویست که کل خویش را ماند راست

با قاصد دشمنان خود یاریم

اگر به لطف به سر می‌رود به قهر مگوی

مسکین دل آنکه از برش برخیزی

هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده

بسیار تفاخر مکن امروز که فردا

چو معنی یافتی صورت رها کن

به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری

چون در ره دور، دیر مانی

امروز به عارضت همی گوید خاک

دل تنگ من که پتک و سندان

محرام بدین صفت مبادا

من در غم تو چو غنچه بندم زنار

او چنانست کاب کشتی را

چون ز بیخش برآورد نادان

فردا متغیر شود آن روی چو شیر

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد

هر که را بر سماط بنشستی

گلی کز خاک من روید به گوش اهل دل گوید

گر تخت کیان زند به توران

اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست

به گدایی فراهم آوردن

گر درد سریت هست از عشق

کوه را چون سفینه بشکافد

زان کی برهی که نیک و بد با اویی

دشمن چه کری کند که خونش ریزی

خواهی بدیده بنشین خواهی به سینه جاکن

تخت جمشید و تاج نوشروان

با چنین دل چه جای بارانست

که شیرین انگبینی بود در جام

فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار

دایم پنداشتی که داری چیزی

نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت

پر آب دو دیده و پر از آتش دل

زهری که به بویی بیازمودم

در دل بود آرام و خیالی هر موج

گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا

رو بر سر می حباب را بین که چسان

بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد

دارم سر آنکه با تو در بازم جان

ما نیز بگردیم و نباید گشتن

این داشتنیها همه بگذاشتنیست

لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد

از رصدها سیزده سال دگر

گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر

خلق آینه‌ی چشم و دل یکدگرند

سبحان الله رخی و چندین همه حسن

تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نه‌ای

بارد بساز و ترک سر گیر

تا بدیدم درو به آسانی

معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

که من بوی فلان دارم مبوییدم مبوییدم

ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد

خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن

خاک ره او شدم به بادم برداد

سلطان هر دو ملکی این زان تست وآن هم

باشد که چو دستارچه دستت بوسم

اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت

چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی

تو را خود از لب لعلست در دهان آتش

ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود

علم تقدیر ازل در عالم صورت علم

می وی بود اندر وی و وی در می وی

خرم تن آنکه از درش بازآیی

بوی تو که در مشام دارد

از درون مرگ و از برون مرکب

بال و پر تو، کنند خونین

ما نیز برون شویم چون موی از ماست

نزد تو، ای بت ملوک فریب

در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد

جز روشنی رو که نگه داشتنیست

کز چشم بدت رسد گزندی

ماننده‌ی سنگ از آب صافی پیداست

کابر بر تو کمیز هم نکند

جیحون به سر بنان شکافد

بار شکر همره الفاظ در بار تو باد

بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را

نشان بی‌نشانی را نشان او نشان گردد

انالله دلی و چندین همه عشق

آن به که به خوردن نیازمایم

ز رنج روان گشته چون پر زاغ

چون ... خری گرد در ... شما

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

از پنبه همی کشتن آتش جویی

یک قطره‌ی آب بر لبم کس نکند

ای روز زمانه «انعم الله مساک»

در آینه نیک نیک و بد بد بیند

که عشق او عقیق از اشک من ساخت

ز پیکار او آشکارا و راز

شد ختم دگر نبوت شعر به من

تا نرگس تو چو خوشه زوبین دارد

چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود

ابر بهار گاهی و بختور در مطیر

میسوزد و بر گریه‌ی من می‌خندد

خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهده‌است

زندگانی کثیف و نازیباست

دیده از خون دل بیاگندم

برونم برآور به رنگ درون!

موج دریای اخضر تیغش

هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست

من در تو گریختم تو از من مگریز

چه جای توانگران و زردارانست

گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان

خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت

هرگز نبود حرام روزی تر ازو

در صبح وصال دولتش خندانیم

آرزومند پای و تارک توست

روان پاک تو در جنت‌العلا بادا

روزی به هزار مرگ می‌باید مرد

ترسم که چو بیدار شوی روز بود

پیوسته درم زنند و دینار

از مرگ شود مشکلم آسان چه شود

بوطالب نعمه از علی بوطالب

کز دیدن تو شاد شود آدمی

خسف بادی در جهان دانسته‌اند

آبی که زبانه کش ز فواره‌ی اوست

در بحر خدا به فضل و توفیق خدا

زهری که ترا صاف کند آب بود

که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست

تو کنون جوز می‌کنی به زمین

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

ای دوستی تو دشمن خود بودن

در دیده خیال خواب شد نقش بر آب

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

کنجکی گرد تو همچون دهن غاری

ناسور تو از نوات خوشتر باشد

که این تخمست و آنها سر به سر کاه

جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو

ساقی مجلس عام دگرانت بینم

ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی

گر هست سر منت سری در جنبان

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر

از عشق پذیرفته و بر ماست حلال

میوه یک بار بیش نتوان خورد

تن او را ز غصه بگدازد

شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است

وی عشق بیا که سخت با تمکینی

هیچ نداری خبر که هیچ نداری

او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد

طبل فرو کوفته‌ست، خشت بینداخته‌ست

پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست

شهنشه روغن او شد سرانجام

سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت

ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان

آنگاه چنان شوم که بودم با تو

واجب آمد به خدمتش برخاست

در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند

درهای شما هفته به هفته نگشادم

زان جمله‌ی خورشید ترا می‌خواهد

پس به شوخی و معصیت خوردن

از هستی خود کنم فراموش

از شک و گمانی به یقینی نرسیدم

ما دامن خود همیشه در خون داریم

از چشم عنایتش بینداز که مرد

از آرزوی روی تو مردم، چه کنم؟

لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست

بی‌حاصلیم جز ره حاصل نگرفت

همه آبستن گشتند به یک شب که و مه

بر شقه قانعی نشستند

زیرا که شریفست و لطیفست و منیع

مجموعه‌ی عاشقان پریشان خوش تر

سخت گران سنگی از هزار من افزون

در آورده گردن کشان را شکست

تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید

شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز

بر تنش از شعر شعاری کنم

کزان خویش را در حصاری کند

هر آن گوهر که وینم واتشان بی

گروهی آن گروهی این پسندند

بکش مرغ دلم بالله ثوابه

ای آینه ایمنی که ناگاه

به فیروزی آفاق را کرد رام

با همه خلق جهان گر چه از آن

به خودش آنچنان کند مشغول

صد منت از تو بر من کز دولت جمالت

بزرگی کسی را دهد دستگاه

خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچ

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

همه جا از شهیدان نور خیزد و ز دلم آتش

در جستن رزق خود شتابند

جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام

ور خود سوی من کنی نگاهی

از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود

اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من

به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن

خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان

نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست

در مزارستان عام از پرتو همسایگی

چو نزدیک کوه هماون رسید

در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

که به دل پیش خدمتم دایم

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه

بیا مطربا! برکش آهنگ را!

پس دری کردم از سنگ و درافزاری

من از دل آزمائی دست شستم

بگفتند کاینت هژبر دلیر

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت

کس را به مثل سوی شما بار ندادم

که جزو نیست هر چه می‌دانم

چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه

شب عاشقت لیله‌القدرست

ماه نو منخسف در گلوی فاخته‌ست

گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا

بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته

عجب آید مرا ز کرده‌ی خویش

چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر

گر رسم و ره فرار دانی

تا برود قطره قطره از تنشان خون

به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم

گر بنده جریرست و حبیب‌ست و صریع

زهره از حلق اژدهای فلک

وینهمه را زود نثاری کنم

اگر بقراط جولاهی نداند

آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید

تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات

نیست یک تن به میان همگان اندر به

قدر زر و سیم کم نگردد

مرغ در باغ چو معشوقه‌ی سرکش گشته‌ست

رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان

چون مکافات فضل نتوان کرد

دیدی که شکاف مصطفی ماه

بخت تو کودک و عروس ظفر

قرن‌ها را حکم پیشی کرده‌اند

ره صلح کن نوبت جنگ را!

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

گرچه اندر میان مسافت‌هاست

نیفزاید برو بر قدر جولاه

که او در زلف آن دلبر وطن ساخت

که بدو آهن هندی نکند کاری

بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم

چون فتنه رسد، تو رخت بر چین

کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

نشان است این میان کشتگان گر بجوییدم

که در حلوای ایشان زعفرانم

از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم

گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

در تو رسد آه دردمندی

کانچه بود در پس بسیج نداری

چو کوران بی‌بصر گردد چو گنگان بی‌زبان گردد

کلبه‌ی صیاد خونخوارش به جای بوستان

پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن

و آهن نشود بزرگ مقدار

بیشتر بی‌ره و کمتر به رهند

طوطیکان با نوا، قمریکان با انین

رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد

ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی

سازند بدان قدر که یابند

یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم

چون گه رفتن فراز آمد بجست

عذر بیچارگان بباید خواست

که دارد پناهنده یی را پناه

گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان

به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا

او خورشید آنچنان شکافد

به شمشیر بگرفت عالم تمام

پس فکند خونشان به خم در قتال

که به معشوق هم نپردازد

انتظار بلوغ کودک توست

در دیده‌ی اشگ مستمعان خون ناب شد

در راه ثنا گفتن او گردد لنگ

بی‌باده شوم خراب و مدهوش

می برآید برابر تیغش

جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد

تا برست از دل و از دیده‌ی معشوق گیاه

عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند

تا قران‌ها در میان دانسته‌اند

پیش امیرالامرا بختیار

که ازو خاست هر چه می‌دانی

که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار

کز در گریه‌ام، همی خندم

اینچنین زانیه باشد بچه‌ی هر عنبی

بران دامن کوه لشکر کشید

برد با خود میهمان من چراغ خانه را

پیاده نگردد خود از جنگ سیر

خود باز بشکند به کرانه خنور شیر

چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود

چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت

ز ترکیب‌های موافق‌نغم

پس آنگه کردشان در پهلوی یاد

به کرم پیله می‌ماند دل من

چنین گفت طوس سپهبد بگیو

نه زان ماکیان کمتری در شمار

این نکته، چو درس زندگانی

تا چو شد در آب نیلوفر نهان

چو در پاش گردد به معنی زبانم

چو از ربع مسکون بپرداخت کار

در سر میزان ز جمع اختران

در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت

بپرسید پیران که این مرد کیست

چون وجه کفایتی ندارند

ملک الموت مال و عیسی حال

چون کند خانه خالی از اغیار

نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز

خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌خیز

گر نیل روان شکافت موسی

سرمست شوم چو چشم ساقی

انس با عالم الهی گیر

خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت

باد دل جهانیان واله‌ی نور طلعتش

کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند

به حجاب اندرون شود خورشید

یا چهره بپوش یا بسوزان

خاطر خاقانی از بسیج ببردی

تو چنان زی که بمیری برهی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

تخته‌ی خاکی بدین گیتی و گردون هندسی

ماهی چرخ بفگند دندان

چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد

گفتند درون آی و ببین ماحصل کار

در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد

کرده گم بستان اصلی پرفشان بی‌اختیار

نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را

مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست

شود صد مخالف موافق به هم

بر روی چو آتشست سپندی

که خود را هم به فعل خود کفن ساخت

هر کرا سر دید بی‌سر کردو کار از سر گرفت

به تو گفتم طریق انسانی

مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

نه چنان چون تو بمیری برهند

رسد مرحبا از زمین و زمانم

چهره‌ی زرد ار نداری دعوی ایمان مکن

غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم

پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد

ازان نامداران ورانام چیست

آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد

در خزان بی‌بهار و در بهار بی‌خزان

یارای شکایتی ندارند

چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

او به زیر آب ماند از ناگهان

که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد

تمنای دریاش گشت آشکار

که ای پر خرد نامبردار نیو

نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند

آویزه‌ی گوش کن، که پروین

که بر چوزگان سازدازپر شد

گر تو برداری از دو لاله حجیب

آن گهی عشق با خود آغازد

او دریای دمان شکافد

آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد

چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی

گر هیچ بیابم از لبت نوش

ز آنکه دل مردمی بسیج نداری

به سایه‌ی علم سبز مصطفی بادا

از نهنگ زبان‌ور تیغش

روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد

بیست و یک نوع از قران دانسته‌اند

بذل بسیار و حرص اندک توست

کنون دل انده دل می‌خورد زانک

گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند

بزرگان که کهتر نوازی شد

جهان را هر دو چون روشن درخشید

زلف خود را به رخ بیاراید

ز آشیان بی‌نشان در چار دیوار مقیم

برون برد ازین خطه خاک بخش

در دوستی تو پایدار است

گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم

یکی گفت بهرام شیراوژن است

آن آدمی است کز دلیری

چون خنجر زهرگون کشد شاه

کی بود که ز لطف دلنوازت

به صورت و نوا و بصیت معانی

چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور

گر ز نصرت نه حامله است چرا

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

سه روزست تا زین نشان تاختی

در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود

قوت روان خسروان شمه‌ی خاک درگهش

دیوانه‌ی عشقت ای پریروی

وآن زنخدان بسیب ماند راست

در همه بستان همت هیچ کس خاری ندید

نابریده برج خاکی را تمام

در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست

دو قدم بیش نیست راه، ولی

چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد

مشتری چک نویس قدر تو بس

صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیاز

جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست

حفظ ایزد سال و مه بر ساقه‌ی کام تو باد

ز یکدیگر مبرید و ملخشید

عاقل نشود به هیچ پندی

تو در اول قدم همی‌مانی

عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت

چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی

این رقمهای چنین شایسته را از باد رم

اگر از مشک خال دارد سیب

به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد

بس زهره که آن زمان شکافد

صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن

بخواب و بخوردن نپرداختی

عون گردون روز و شب در کوکبه‌ی کار تو باد

برج بادیشان مکان دانسته‌اند

هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت

همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

نه رسم بزرگی به بازی کنند

که سعادت سجل آن چک توست

روی خود را به حسن بترازد

که لشکر سراسر بدو روشن است

به دریای مغرب رسانید رخش

نقطه نقطه است پیکر تیغش

بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند

طرب بخش روحم، فرحزای جانم

کفر آرد وقت نیم سیری

هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم

گیرم همه کام دل در آغوش؟

و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان

نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

در جنانش آستان روب آستین حور باد

باد چو باد عیسوی گرد سم براق او

سر مرد بهر سری کردن است

سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور

بر لب خویش بوس‌ها شمرد

گرچه هفت اختر به یک جا دیده‌اند

جهان دیدگان را طلب کرد پیش

جستم می منصور ز سر حلقه‌ی مجلس

ای که بر نقد طوافت سکه‌ی هفتاد حج

چون تیغ زند سر پلنگان

گر فوت شود یکی نواله‌ش

بیا و بیاسا و چیزی بخور

دارد چو به لطف دلبرم چشم

با یتیمی چو مصطفی می‌ساز

نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب

همان که درمان باشد، به جای درد شو

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب

بفسرد چون نمک ز چشمه‌ی خور

از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت

برویین چنین گفت پیران که خیز

تلخست دهان عیشم از صبر

خرد در بها نقد هستی فرستد

آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نیافت

گر نه آن نور در تجلی بود

تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده

مسند اقبال دنیای برون از ملک دین

سخن گفت ز اندازه‌ی کار خویش

ای تنگ شکر بیار قندی

با رخ خویش عشق‌ها بازد

پاره‌ای زان آب بر آتش زد آتش در گرفت

چو نبود سری بار بر کردن است

از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم

از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد

ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد

بر چرخ رسد نفیر و ناله‌ش

هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد

می‌دار تو هم به حال او گوش

جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت

از حدیث نقد رخشان سکه‌ی بطحا زدند

ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی

تو را ثواب شهیدان کربلا بادا

و باز درد، همان کز نخست درمان بود

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

جای کیوان بر کران دانسته‌اند

آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟

همچون سم آهوان شکافد

گهرهای رنگین چو زاید ز کانم

چشمه‌ی خور ز آذر تیغش

برامش و جامه بنمای سر

چه کنی جبرئیل اتابک توست

که بهرام را نیست جای گریز

وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران

آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم

ای سرو به قامتش چه مانی؟

در جهان مالک جهان سخن

چون قبولی دید خود را زان کرامتهای خام

دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ

هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک

سنگ البرز را کند آهک

اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد

ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدره‌اش

در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ

خامه‌ی مار پیکرش باد رقیب گنج دین

ولیکن سران را توان کرد فرد

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود

چون درون را همه فرو گیرد

بس سینه که چون زبان افعی

که چون من به نیروی یزدان پاک

که من بی‌گمانم که پیران بجنگ

دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز

من یقین دانم که ضد آن بود

گرتر شودش به قطره‌ای بام

که تواند به غیر او گفتن؟

مگذار برهنه‌ام ز لطفت

مگر زنده او را بچنگ آوری

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

دمی که حشر غریبان کنند روزی تو

از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره

با دردکشان باز به میخانه دویدم

که با زیردستان بود پای مرد

«لیس فی جبتی» که می‌خوانی

ناگهی از درون برون تازد

گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان

قوی دست گشتم برین نطع خاک

پس ما بیاید کنون بی‌درنگ

از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند

مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی

در ابر زبان کشد به دشنام

و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

در من تو ز مهر جامه‌ای پوش

زان تیغ نهنگ‌سان شکافد

شفاعت علی موسی رضا بادا

زمانه براساید از داوری

جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

کاین حکیمان از گمان دانسته‌اند

ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد

مادح حضرت مبارک توست

زیباست ولی نه هر بلندی

آتش آب پرور تیش

سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد

چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم

قبله ویران کرد تا عالم همه کافر گرفت

بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد

کسی بر سر خلق زیبد امیر

گریم به امید و دشمنانم

با عراقی کرشمه‌ای بکند

هر که صاحب صدر بود از نور او روزی برند

بگوی زمین دست بردم به پیش

آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب

چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند

جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب

ور یک جو سنگ تاب گیرد

بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود

چون نیست مرا کسی خریدار

کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد

کسی را که آسوده‌تر زین گروه

چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب

شمشیر دو قطعتش به یک زخم

محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن

هر چه هستیست در تو موجودست

حکمشان باطل‌تر است از علمشان

ز لشکر کسی را که باید ببر

دورها بوده در زمین بهشت

جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست

شد عطارد به نطق صد یک او

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

که افتادگان را بود دستگیر

او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی

دل او را به لطف بنوازد

درخور پرواز بال همتش جای جنان

به چوگان همت کشیدم به خویش

چون به خلق آفتاب صد یک توست

بار دیگر چشم امید مرا روشن کند

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

خرسنگ در آفتاب گیرد

پهلوی سه پهلوان شکافد

مولای توام، تو نیز مفروش

خویشتن را مگر نمی‌دانی

بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

کاختران را کامران دانسته‌اند

به گوشت از ملک جنت این ندا بادا

کجا نامدارست و پرخاشخر

بهر او حالا تشفع از رسول‌الله کن

تیغ حیدر برادر تیغش

بر گریه زنند ریشخندی

و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

صورت دیگر نمود و سیرت دیگر گرفت

به بیژن بمان و تو برشو بکوه

هم سوی دریا گرایانست دایم آن ویم

آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد

شرط روش آن بود که چون نور

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا به مستی ز خویشتن برود

مجرما ترسا که از فرمان عیسا سر بتافت

که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش

تا زبانه‌ی صبح نارد چشمها را جز ضیا

دیگ دل من، که نیز خام است

عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت

مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت

همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی

هفت هارون بر در سلطان غیب

همه خستگان را سوی که کشید

چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش

ای که روز و شبت همی‌خوانم

گر تیغ علی شکافت فرقی

چو بشنید رویین بیامد دمان

این به هند اوفتاد و آن به عرب

گر بمانم ز آستان تو دور

زالایش نیک و بد شوی دور

آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان

بیا و از کف حورا می طهور بنوش

از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اند

به جهان این سخن دراندازد

گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی

بر آتش شوق سر زند جوش

او البرز از سنان شکافد

تا دیده‌ی دشمنان بکندی

ز آسودگان لشکری برگزید

دل بدان خرم که روزی سم خر در زر گرفت

آینه‌های درع او فر و بهای ایزدی

تا دهانه‌ی شام نارد دیده‌ها را جز ظلم

که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟

نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد

زان به هند است مفخر تیغش

نبودش بس اندیشه‌ی بدگمان

عار دارم ز آستان ملوک

یارب چه شدی اگر به رحمت

به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو

چون تجلی کرد بر سیمای جان سینای عشق

همچو آدم به هند عریان بود

تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح

چنین گفت کین کوه سر جای ماست

لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود

چاکر به ثنا زبان کند موی

چون آب ز روی جان نوازی

زان شراب بقا بده جامی

که همه اوست هر چه هست یقین

هفت بیدق عاجز شاه قدر

در صومعه حشمتت ندیدم

بر تیر بنشست بهرام شیر

دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا

آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز

با جمله رنگها بسازی

ماند پوشیده اختر تیغش

جان و جانان و دلبر و دل و دین

کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان

اکنون شب و روز بر سر دوش

نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی

باری سوی ما نظر فکندی؟

تا تن اوحدی شود فانی

آن بت سنگین آزر سنگ در آزر گرفت

تا موی به امتحان شکافد

گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم

بباید کنون خویشتن کرد راست

هیت دین را بقا از خیر بسیار تو باد

از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند

ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود

نهاده سپر بر سر و چرخ زیر

یکچند به خیره عمر بگذشت

وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام

هر که در آباد جایی جست بی‌جایست و جاه

شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود

یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت

عارفان اجرام را در راه امر

صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه

طلایه ز کوه اندر آمد بدشت

ساقی زره بهانه برخیز

برگ انجیر بر تنش بستند

در میکده می‌کشم سبویی

آشکارا اگر توانم نیک

شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان

یکی تیرباران برویین بکرد

بکران بهشت جعد سازند

من بعد بر آن سرم که چندی

ورنه، تا می‌توان، به پنهانی

هر که در ویرانه رنجی برد گنجی بر گرفت

هفت پیک رایگان دانسته‌اند

احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد

بدان تا بریشان نشاید گذشت

شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم

سبز از آن گشت منظر تیغش

پیش آرمی مغانه برخیز

شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود

باشد که بیابم از تو بویی

باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین

که شد ماه تابنده چون لاژورد

زان موی که این زبان شکافد

ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام

بنشینم و صبر پیش گیرم

کار پیکان نامه بردن دان و بس

چون سنایی دید صد جا دفتر و یک دل ندید

چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز

عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد

آه از دل پر زنم چو پسته

دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام

چو رویین پیران ز تیرش بخست

آن می‌که به بزم ناز بخشد

زحل آن را کشد که زخم زند

من و آن دلبر خراباتی

خروش نگهبان و آوای زنگ

در رزم سلاح و ساز بخشد

سر مریخ گوهر تیغش

دنباله‌ی کار خویش گیرم

فی الطریق الهوی کمایاتی

رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت

کز پری دل دهان شکافد

تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال

یلان را همه کند شد پای و دست

بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد

پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند

بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود

تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ

افسرده مباش اگر نه سنگی

گویی اندر کف زحل موشی است

بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم

دریای سخن منم اگرچه

بسستی بر پهلوان آمدند

دفع این طوفان بادی را سبب

هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب

رهوارتر آی اگرنه لنگی

دولت شاه اخستان دانسته‌اند

به روی او در، چشمم همیشه حیران بود

یا پلنگی است بر سر تیغش

پر از درد و تیره‌روان آمدند

هرکس صدف بیان شکافد

جهان گشت برسان دریای آب

گرد از سر این نمد فرو روب

امروز منم زبان عالم

شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود

در حبش سنقر آورد عدلش

ز درگاه پیران برآمد خروش

خاک درگاهش به عرض مصحف است

که هرگز چنین یک پیاده بجنگ

پائی به سر نمد فروکوب

جای سوگند کیان در شرق و غرب

نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود

تیغ تو شها زبان دولت

چنان شد که برخیزد از خاک جوش

در خزر پیل پرورد عدلش

ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ

در رقص رونده چون فلک باش

همی خرید و همی سخت، بیشمار درم

بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

گو جمله راه پر خسک باش

به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود

نباید همانا فراوان درنگ

بلرزید برسان برگ درخت

مرکب بده و پیادگی کن

بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو

نشست از بر باره‌ی تند تاز

سواران دشمن همه کشته‌اند

سیلی خور و روگشادگی کن

به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود

وگر خسته از جنگ برگشته‌اند

همی رفت با او بسی رزمساز

بار همه میکش ار توانی

به روز چون که نیارست شد به دیدن او

بزد کوس و از دشت برخاست غو

بیامد بدو گفت کای نامدار

بهتر چه ز بار کش رهانی

نهیب خواجه‌ی او بود و بیم زندان بود

پیاده چرا ساختی کارزار

همی رفت پیش سپه پیشرو

تا چون تو بیفتی از سر کار

نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف

نه تو با سیاوش بتوران بدی

رسیدند ترکان بدان رزمگاه

سفت همه کس ترا کشد بار

اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود

همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه

همانا بپرخاش و سوران بدی

ساقی می ارغوانیم ده

دلم خزانه‌ی پرگنج بود و گنج سخن

بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه

مرا با تو نان و نمک خوردن است

یاری ده زندگانیم ده

نشان نامه‌ی ما مهر و شعر عنوان بود

نشستن همان مهر پروردن است

که کس نیست ایدر ز ایران سپاه

آن می‌که چو با مزاج سازد

همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟

نباید که با این نژاد و گهر

ز لشکر بشادی برآمد خروش

جان تازه کند جگر نوازد

دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود

بدین شیرمردی و چندین هنر

بفرمان پیران نهادند گوش

بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر

سپهبد چنین گفت با بخردان

ز بالا بخاک اندر آید سرت

از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود

که ای نامور پرهنر موبدان

بسوزد دل مهربان مادرت

همیشه چشم زی زلفکان چابک بود

چه سازیم و این را چه دانید رای

بیا تا بسازیم سوگند و بند

همیشه گوش زی مردم سخندان بود

که اکنون ز دشمن تهی ماند جای

براهی که آید دلت را پسند

عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه

سواران لشکر ز پیر و جوان

ازان پس یکی با تو خویشی کنیم

ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود

همه تیز گفتند با پهلوان

چو خویشی بود رای بیشی کنیم

تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی

که لشکر گریزان شد از پیش ما

پیاده تو با لشکری نامدار

بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

شکست آمد اندر بداندیش ما

نتابی مخور باتنت زینهار

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی

بدو گفت بهرام کای پهلوان

یکی رزمگاهست پر خون و خاک

سرود گویان، گویی هزاردستان بود

خردمند و بیناو روشن‌روان

ازیشان نه هنگام بیم است و باک

شد آن زمان که به او انس رادمردان بود

مرا حاجت از تو یکی بارگیست

بباید پی دشمن اندر گرفت

شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

وگر نه مرا جنگ یکبارگیست

ز مولش سزد گر بمانی شگفت

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست

گریزان ز باد اندرآید بب

بدو گفت پیران که ای نامجوی

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود

به آید ز مولیدن ایدر شتاب

ندانی که این رای را نیست روی

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت

ترا این به آید که گفتم سخن

چنین گفت پیران که هنگام جنگ

شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

شود سست پای شتاب از درنگ

دلیری و بر خیره تندی مکن

کجا به گیتی بودست نامور دهقان

سپاهی بکردار دریای آب

ببین تا سواران آن انجمن

مرا به خانه‌ی او سیم بود و حملان بود

نهند این چنین ننگ بر خویشتن

شدست انجمن پیش افراسیاب

کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی

بمانیم تا آن سپاه گران

که چندین تن از تخمه‌ی مهتران

ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود

بیایند گردان و جنگ‌آوران

ز دیهیم داران و کنداوران

بداد میر خراسانش چل هزار درم

ز پیکار تو کشته و خسته شد

ازان پس بایران نمانیم کس

درو فزونی یک پنج میر ماکان بود

چنین رزم ناگاه پیوسته شد

چنین است رای خردمند و بس

ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار

که جوید گذر سوی ایران کنون

بدو گفت هومان که ای پهلوان

به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود

مگر آنک جوشد ورا مغز و خون

مرنجان بدین کار چندین روان

چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش

سپاهی بدان زور و آن جوش و دم

اگر نیستی رنج افراسیاب

ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

شدی روی دریا ازیشان دژم

که گردد سرش زین سخن پرشتاب

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای

ترا بارگی دادمی ای جوان

عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

همه مانده برجای و رفته ز جای

بدان تات بردی بر پهلوان برفت او و آمد ز لشکر تژاو

چنان دان که رفتن ز بیچارگیست نمودن بما پشت یکبارگیست

سواری که بودیش با شیر تاو

نمانیم تا نزد خسرو شوند

ز پیران بپرسید و پیران بگفت که بهرام را از یلان نیست جفت

بدرگاه او لشکری نو شوند ز زابلستان رستم آید بجنگ

بمهرش بدادم بسی پند خوب نمودم بدو راه و پیوند خوب

زیانی بود سهمگین زین درنگ

سخن را نبد بر دلش هیچ راه

کنون ساختن باید و تاختن

همی راه جوید بایران سپاه

فسونها و نیرنگها ساختن

بپیران چنین گفت جنگی تژاو

چو گودرز را با سپهدار طوس درفش همایون و پیلان و کوس

که با مهر جان ترا نیست تاو

همه بی‌گمانی بچنگ آوریم

شوم گر پیاده بچنگ آرمش

بد آید چو ایدر درنگ آوریم

سر اندر زمان زیر سنگ آرمش

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

بیامد شتابان بدان رزمگاه کجا بود بهرام یل بی‌سپاه

که بیداردل باش و روشن‌روان چنان کن که نیک‌اختر و رای تست

چو بهرام را دید نیزه بدست

که چرخ فلک زیر بالای تست

یکی برخروشید چون پیل مست بدو گفت ازین لشکر نامدار

پس لشکر اندر گرفتند راه

پیاده یکی مرد و چندین سوار

سپهدار پیران و توران سپاه

بایران گرازید خواهی همی

به لهاک فرمود کاکنون مایست

سرت برفرازید خواهی همی

بگردان عنان با سواری دویست بدو گفت مگشای بند از میان

سران را سپردی سر اندر زمان

ببین تا کجایند ایرانیان

گه آمد که بر تو سرآید زمان پس آنگه بفرمود کاندر نهید

همی رفت لهاک برسان باد ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد

بتیر و بگرز و بژوپین دهید

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت

برو انجمن شد یکی لشکری

طلایه بدیدش بتاریک دشت

هرانکس که بد از دلیران سری

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

کمان را بزه کرد بهرام گرد

ندید ایچ لهاک جای درنگ

بتیر از هوا روشنایی ببرد

بنزدیک پیران بیامد ز راه

چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت چو دریای خون شد همه کوه و دشت

بدو آگهی داد ز ایران سپاه

چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ

که ایشان بکوه هماون درند

همی خون چکانید بر تیره میغ

همه بسته بر پیش راه گزند بهومان بفرمود پیران که زود

چو رزمش برین گونه پیوسته شد

عنان و رکیبت بباید بسود

بتیرش دلاور بسی خسته شد

ببر چند باید ز لشکر سوار

چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو پس پشت او اندر آمد تژاو

ز گردان گردنکش نامدار که ایرانیان با درفش و سپاه

یکی تیغ زد بر سر کتف اوی

گرفتند کوه هماون پناه

که شیر اندر آمد ز بالا بروی

ازین رزم رنج آید اکنون بروی

جدا شد ز تن دست خنجرگزار

خرد تیز کن چاره‌ی کار جوی

فروماند از رزم و برگشت کار

گر آن مرد با کاویانی درفش

تژاو ستمگاره را دل بسوخت

بیاری، شود روی ایشان بنفش

بکردار آتش رخش برفروخت بپیچید ازو روی پر درد و شرم

اگر دستیابی بشمشیر تیز

بجوش آمدش در جگر خون گرم

درفش و همه نیزه کن ریزریز من اینک پس‌اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان گزین کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشیرزن سی‌هزار چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج پدید آمد از دور گرد سپاه
غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه که آمد ز ترکان سپاهی پدید
بابر سیه گردشان برکشید چو بشنید جوشن بپوشید طوس
برآمد دم بوق و آوای کوس سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند بر پیش کوه چو هومان بدید آن سپاه گران
گراییدن گرز و تیغ سران چنین گفت هومان بگودرز و طوس
کز ایران برفتید با پیل و کوس سوس شهر ترکان بکین آختن
بدان روی لشکر برون تاختن کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
شدستی ز گردان توران ستوه نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ چو فردا برآید ز کوه آفتاب
کنم زین حصار تو دریای آب بدانی که این جای بیچارگیست
برین کوه خارا بباید گریست هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشه‌ی ما دگرگونه بود دگرگونه بود آنچ انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم همه کوه یکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز تو ایدر بوی ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفت هومان شنید بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر بکردار آب

کشاینده‌ی نافه‌ی این سواد

اگر خود بردرد پیشانی پیل

بسا سر کز زبان زیرزمین رفت

هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست

نماند از بساط زمین، هیچ جای

مپوش آئینه کس را به زنگار

زین دامگه اعتکاف بگشای

چو خورشید تابنده بنمود پشت

آن که از این سخن شنید ارزش

از مایه‌ی بیسود نیاساید مرد

چو گفتی نیمروز مجلس افروز

ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن

دارم دلکی به تیغ هجران خسته

بی‌حکم تو آسمان نجنبد

آن را که خدای چون تو یاری داده است

چو خورشید زان چادر قیرگون

بهشت آیین سرایی را بپرداخت

جامع هفت چیز در یک روز

دلی دیرم که بهبودش نمی‌بو

با خردومند بی‌وفا بود این بخت

عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت

من بی می ناب زیستن نتوانم

هر قبض اثر علت اولی باشد

خون شد دلم از غم تو، جان نیز

زهر خاشه‌ای خویشتن پرورد

گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست

دلا پوشم ز عشقت جامه‌ی نیل

خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن

ساقی، بده آب آتش افروز

صانعا شکر تو واجب شمرم

تا سر نشود یقین که سرکش نشود

گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم

هیچ شادی نیست اندر این جهان

حدیث وقف به جایی رسید در شیراز

بی تو تلواسه دیرم ای نکویار

جایی نمی‌روی که دل بدگمان من

ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست

آواز گرفته است خروشان مینال

کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟

کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند

آن را که تو دست پیش داری

بوئی ز تو و گل معطر نی نی

می آرد شرف مردی پدید

آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت

وصف خلقش به جان در آویزد

زنهار مگو که رهروان نیز نیند

پرسش خسته‌اش روا باشد

دست ساقی ز دست حاتم خوشتر

سخن چون بر لب شیرین گذر کرد

تا با خودی دوری ارچه هستی با من

میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست

آن طبع که چون آینه‌ی پاکست زغش

شاه مغرب کامران ملک باد

گر باد بر آن زلف پریشان زندت

زندگانی چه کوته و چه دراز

جوز ده سال عمر می‌خواهد

نشنیدم که مرغ رفته ز دام

مائیم که گه نهان و گه پیدائیم

بفنود تنم بر درم و آب و زمین

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای

سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب

آن کس که بر آتش جهانم بنهاد

تو فکر نامه‌ی خود کن که می‌پرستان را

ای کرده غم عشق تو غمخواری دل

شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم

بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم

ای شیر سرافراز زبردست خدا

در باغچه‌ی عمر من غم پرورد

پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست

دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

تلتقی ارضا بأرض و بدیلا عن بدیل

داروی ملولی رخ و رخساره‌ی تو

صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی

من سیر نگشته‌ام ز تو یار هنوز

چون تو گردون سریر نتوان یافت

امشب که فتاده‌ای به چنگال رهی

انجیرفروش را چه بهتر جانا

تا دل به هوای وصل جانان دادم

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی

زدمت بر در یک قفل سپاهانی

آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان

تا بر هدف فلک زدم تیر سخن

آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود

المنة لله که ندارم زر و سیمی

گیرم که به فتوای خردمندی و رای

در عشق تو گاه بت پرستم گویند

روزی که سر از پرده برون خواهی کرد

امروز همی بینمتان «بارگرفته»

وه وه که قیامتست این قامت راست

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم

نمی‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آید

درد من کشته‌ی شمشیر بلا می‌داند

آیا که به لب رسید جانم

خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک

ناید به کف آن زلف سمن مال به مال

گویی بط سپید جامه به صابون زده‌ست

چون ز بد گوی من سخن شنوی

ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیده‌است

ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن

باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ

ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها

رویت دریای حسن و لعلت مرجان

غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی

همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما

ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای

خواجه بفزود ولیکن بدرم

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست

بیا ساقی! ای یار بی‌چارگان!

ز ابروی خم پشت کمان ساخته

شب که مثال مه ذی‌الحجه دید

عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم

نی روزم هیزم است و نه شب روغن

بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز

شکر انعام پادشا گفتن

یار این طایفه خانه برانداز مباش

هر چند بهشت صد کرامت دارد

موری که به چاه شست بازی گذرد

تا بادها وزان شد بر روی آبها

آن بت که به دست غم گرفتارم ازو

چون به خم اندر ز خشم او بخروشد

ای گوهر تو بر آفرینش غالب

بار خدایی که به توفیق بخت

والا منشی که پشت او هست اله

نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد

ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان

نتوان کان ورای غایت‌هاست

دل آئینه است، از زنگش نگهدار

زین هر دو بفرسوده مرا دیده و تن

ز انجیرفروشی ای برادر جانا

صورت طغراش ز مه برکشید

نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد

مرغ و می و حور سرو قامت دارد

کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی

ده آن می! که در چشم میخوارگان

چون من اختر ضمیر نتوان یافت

برتر از دیدار روی دوستان

آنچنان قفل که من دانم و تو دانی

لب بر لب او نهاده و جان دادم

بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

گه ممن و گه یهود و گه ترسائیم

بی باده کشید بارتن نتوانم

زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت

وز بار گران جرم تن آزار گرفته

سخنها میکرم سودش نمی‌بو

زلفت عنبر صدف دهان در دندان

و ز دیده‌ی خون گرفته، بیرون شد و رفت

ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ

ای بس دوری که از تو باشد تا من

آفتاب خاندان ملک باد

باز پیش آر، تا کند پژهش

کبک دری ساقها در قدح خون زده‌ست

نهم داغ غمت چون لاله بر دیل

تا چند روم دربدر و جای به جای

از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش

این صبر هراسنده ولی یارم نیست

آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم

بیدادگری شیوه دیرینه تست

که جز خاش وی را چه اندر خورد؟

تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی

زهر در کاسه دیرم ای نکویار

بس که دیدست روی او یا نام او بشنیده‌است

وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

با دیدنت آفتاب و اختر نی نی

نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد

درد تو شده شفای بیماری دل

آن آبها گرفت شکنها و تابها

او را دل و جان و بیقراری داده است

گه رند و خراباتی و مستم گویند

ای تیر شهاب ثاقب شست خدا

بر ملک شرق عزیزست سخت

وان نرگس مخموره‌ی خماره‌ی تو

بر اسب قضا عنان نجنبد

از یار جدا و با غمش پیوسته

برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه

وان دلبر برگزیده سرکش نشود

هستند پی قطره‌ی آبی غمناک

همراه درین راه درازم کس نیست

تیر زند بی‌کمان و سخت بکوشد

بسیار طپی ولیک دشوار رهی

بار همه خار و خس کشیدیم چو آب

وز دیده بسی خون دل ساده بریخت

نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد

صورت همه مقبول هیولی باشد

نه مردست آنکه در وی مردمی نیست

جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر

گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت

روی عاشق چنین مزعفر نبدی

دست جودش به کان در آویزد

چون سوختیم تمام تر سوز

بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان

کامل صفتان بی‌نشان نیز نیند

مار از دم خویش چند بتواند خورد

نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را

بی‌تو شب من بدان درازی گذرد

مه طال بقا از بن دندان زندت

از حلقه گسسته گشت زنجیر سخن

که قوی گردد و به بار آید

گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز

وامم داری نبات بسیار هنوز

عجبست ار نمیرد آن دابه

سر نافه‌ی چین بدینسان کشاد

وز دست همی درگذرد کارم ازو

صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد

که وجود همه ممکن تو کنی

که نسپرد شب رنگ من زیر پای

چون رحمت ایزد همه خلقت طالب

زیرا شنواست یار و واقف از حال

که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست

بر عجز خود اعتراف بنمای

یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟

خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست

که نیست جز سلسل البول را در او ادرار

خرد بی‌خود بدی تا نیمه روز

چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟

کشف را با بطان فصلی چنین رفت

کس تیغ بلا زدن نیارد

هر که بینی دم صاحبنظری می‌زندش

بر چهره دوید و شد روان نیز

احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا

باز گردید و سر گفته به کام

از دایره‌ی عقل برون ننهم پای

تا بازگشتن تو به صد جا نمی‌رود

آنروز زمانه را زبون خواهی کرد

از کید حسود و چشم بد غم نخورد

با سرو نباشد این لطافت که تراست

که درین درد بی‌دوا باشد

بر تو تهمت نهم ز روی خرد

هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد

آوخ که ز دست شد عنانم

نه به آخر بمرد باید باز؟

یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی

انما یثقلنی من فضلکم قید الجمیل

تا کی این شعبده و وعده و این بند بود

زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم

نی رقص کند بر آن رخان خال به خال

تیر مژه نیم کش انداخته

که کشف حال را در حال بی‌حالی زوال آید

همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بوده‌ایم

کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن

غمی شد بدرید و آمد برون

روی بفروخت ولیکن ز الم

آزاده نژاد از درم خرید

گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما

دل گیو گشت از برادر درشت

کج بنا کردند از اول، قبله‌ی این خانه را

دل بر خرد و علم به دانش بفنود

مرا به کار نیاید سریشم وکیلا

سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه‌ی تاک

اندوه درم و غم دینار نداریم

گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است

خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت

کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته

آستینم زد و از هوش برفتم در حال

سرمست زئیم و مست میریم ای جان

تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست

سپهبد بکوه هماون رسید

با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟

باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی

گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

شاید که تو دیگر به زیارت نروی

چون شدم غایب از درت به لرزانی

گویم ار تو نبودیی خرسند

ببیژن چنین گفت کای رهنمای

کس دید چو من ضعیف هرگز

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

ای چون گل نو که بینمت سال به سال

می آزاده پدید آرد از بداصل

زوال حال آن باشد کمال حال بی‌حالان

بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست

تازان خودی مگرد گرد در ما

سرخی رخم ببین، که آن نیز

ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها

شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد

صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین

خنده بیجاست برق گریه‌ی بی اختیار

در نسیه‌ی آن جهان کجا بندد دل

رخسارکتان گونه‌ی دینار گرفته

میزبان بود ولیکن به رباط

خود راز من سبک بهایی چه بود؟

در حبس شدم به مهر و مه قانع من

دندان به جگر نهادنی می‌باید

درین زرکش آیینه‌ی نقره کوب

همه به چنبر گذار خواهد بود

ساقی بده این باده‌ی گلرنگ به نقد

مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه

تا نهم ماه به طغرای ماه

گفتم که: مگوی راز من با چشمت

راه شکرش به پای هرکس نیست

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

رویت که به خواب در ندیده‌ست کسش

خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان

در راه تلی بدین بلندی

تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها

آن دم که دمد ز گوشه‌ی لب نایی

کس درین خانه نیست بیگانه

مرغ و کپی و کرم شب‌تاب

میر همی‌برکشدش لخت لخت

آیا بود آنکه بار دیگر بینم

مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت

سیزدهم سبز در سبز

مرد سر خمش استوار بپوشد

تو که بعد از دو روز خواهی مرد

آسمانها در شکست من کمرها بسته‌اند

خضر ار ز لب چشمه‌ی حیوان جان یافت

عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت

بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین

جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم

زنهار طمع مدار زانکس کاری

نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد

ز عود و چندن او را آستانه

گل گفت که آب قدمش خیره مریز

چندان نمک است در تو دانی پی چیست

آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان

این آتش من به آب بنشان

وان شب که مرا با تو به بازی گذرد

گر از سر خاک من برآید خاری

من بنده آن دمم که ساقی گوید

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر

بیزار شدست از من و من زارم ازو

در من نرسی تا نشوی یکتا من

بنی آدم سرشت از خاک دارد

روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد

از جمله‌ی اولاد نبی چون تو کراست

آن چشمه آبست چه آن آب حیات

آخر به وطن نیارمیدیم چو آب

عاصیان را در تنت از مژده‌ی جانی نو که هست

سیر بریان و جوز و ماهی و ماست

تا این دل ما قالب هر دل گردد

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد

هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست

طعم سخنم همچو عسل خواهد بود

آب آمده از طبیعت خویش برون

ما را که تو بی‌گنه بکشتی

گوئی که شب است سوی روزن بنگر

عدلش از آسمان ندارد عار

آزادم کن ز دست این بی‌دستان

کدام برگ درختست اگر نظر داری

ز اینگونه که تو محرم اسرار نه‌ای

آفتابی و جز به درگاهت

در قعر دلم جواهر راز بسیست

ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت

آن کف که به خون عشق آلودستی

کائنا من کان خاک در توست

که چون فرخ اسکندر سرفراز

مرغ وحشی که رفت بر دیوار

ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح

بر خرمن ایام من از غایت درد

کنونم چنان در دل آمد هوس

لیکن تو جهان فضل و جود و هنری

گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی

از گوشه‌ی چار بالش تو

آواز خراشان و گلوی خسته

نه هفت هزار ساله شادی جهان

والله نرهی ز بنده‌ای سرو سهی

پیش او هر تاجداری همچو تاج

چون شش جهتم شعله‌ی آتش بگرفت

سقای سحاب را بفرما از لطف

ببادش میدهم نش میبرد باد

ابرو کشتی و چین پیشانی موج

غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است

اینها همه از بهر شکستم گویند

دم از مهرت زنم همچون دم صبح

هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود

میم خون گریه ساقی ناله مطرب

یا خانه امید مرا در دربند

گستاخ مشو به زرومندی

از دیده و دل به وام دارد

من جان به لب چشمه‌ی حیوان دادم

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

به فیروزی از ملک چین گشت باز

می‌توان دانست از دستی که بر هم سوده‌ایم

در آتش می‌نهم دودش نمی‌بو

این محنت هفت روزه غم می‌ارزد

که در جویم از قعر دریا و بس

کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم

زیرا که خداش طرفه کاری داده است

اختران را مسیر نتوان یافت

در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر

فراوان هنرست اندرین نبید

وز آن دم تا دم صور سرافیل

گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان

لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت

در جنب چنان گران پسندی که تراست؟

آب حیوان نگردد آتش نشود

بس گوهر قیمتی که در سینه تست

گردکان کشتنت چه کار آید؟»

چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را

مصاحب این سه دیرم ای نکویار

تا آب زند بر سر این مشتی خاک

دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما

مرد باید که آشنا باشد

لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز

پشت خم بر آستان ملک باد

درش سیمین و زرین پالکانه

اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است

هر روز به صورتی برون می‌آئیم

یا قفل مهمات مرا دربگشای

دست من و دامن تو ای دست خدا

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

کانجا همه کل قابل اجزا باشد

اقبال به سالیان نجنبد

از فراق دوستان پر هنر

این رسن را، اگر چه هست دراز

از بهر ستیزه‌ی جگرخواره‌ی تو

من شاد به اینکه هر چه هستم گویند

در تحت بفوق می‌رود چون آتش

برادر نیامد همی باز جای

نالان ز زوال خویش در پیش کمال

نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد

دیده نشود مگر به بیداری دل

هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت

تا سینه به این دل خرابم ننهی

ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریده‌است

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای

گوهر نمی‌شود بند، در رشته‌ی گسسته

میپنداری که دیگران نیز نیند

رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب

با یار نشسته و ز غم وارسته؟

وین عمر فنا را بره غزو گزاریم

بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم

اگر خاکی نباشد آدمی نیست

اما چه کنم محرم رازم کس نیست

ما دست گلابگر گرفتیم و گریز

گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت

سلسله ز آسمان در آویزد

کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

گویی که همی بر اسب تازی گذرد

گر تو بروی شب است دیگر نی نی

که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت

وز آب من آتشی برافروز

دل نی و هزار درد دل دارم ازو

آه کردم و دست بر دهانم بنهاد

طبعم چو شکر فکند در شیر سخن

اندر ره عشق یا تو باشی یا من

فرزند تو و هر دو علی بوطالب

زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست

تخم مرغ و جماع و گرمابه

بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی

هم مست دوان دوان به محشر جانا

راست گفتند که دیوانه پری می‌زندش

که زخاک این همه کائن تو کنی

که درگاه زوال حال بی‌حالان مجال آید

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

عیبست که در من آفریدست خدای

کس نیست که دست پیش دارد

آنرا که به نقد این جهانیش تویی

نیکمردی بنشاندم به نگهبانی

تا مرده نگوید که قیامت برخاست

مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار

که به آمد شد بی‌فایده خرسند بود

باید ز پی جان خود افروخت جحیمی

کز هستی خویش درگمانم؟

که سر صنع الهی برو نه مکتوبست

یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست

او مرا پیش تو نگفتی بد

که تواند گرفت دیگر بار

یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد

سلطنت در قبله‌گاه شوکت عباس بیگ

گردنده چو روزگاری از حال به حال

اسبی نتواند هر که کند او ببرد

روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن

زهدانکتان بچه‌ی بسیار گرفته

نانم آورد ولیکن بدرم

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

کان نسیه‌ی او سر به قیامت دارد

زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه

که حدش زان سوی نهایت‌هاست

اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

کاین روزم گرم دارد آن شب روشن

و آخر کارش بدهد تاج و تخت

حاج توانند به موقف رسد

بستند باغها ز گل و می خضابها

از او بد نماید بد و خوب، خوب

تا بچگان از میان خم بنجوشد

هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان

نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد

تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت

با یک سپر دریده چون گل

بباید شدن تا وراکار چیست

طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

بهین روزی‌یی از موسم نوبهار

هرآن گه که خوری می خوش آن گهست

می ده، که ز باده‌ی شبانه

با همه زیرکی و رندی و پردانی

نشینم به اب اندرون چند گاه

بهومان چنین گفت کز رزمگاه

ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه

نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان

چشم فلک بود مگر آفتاب

خواهی اندر عنا و شدت زی

بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت

پستانکتان شیر به خروار گرفته

گرچه انعام او مرا شکر است

در جهان تو باشد این من و تو

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

باد تا هستی‌ست بر لشکر گه گیتی محیط

اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر

بد ناخوریم باده، که مستانیم

عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل

لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده‌ست

دست بگشاد ولیکن در بخل

از پی طغرای منشور ظفر

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

چو شاپور آمد اندر چاره کار

از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان

جز به صدرت عیار دانش را

آید هر ساعتی و پس بنیوشد

رفتگان را به لطف باز آرند

اندک اندک سر شاخ درخت

مسجود زمین و آسمان است

برده سبق از همه بزرگان سپاه

کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی

برداشتند بر گل و سوسن شرابها

آسمان را به موئی از سر قهر

تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت

گرچه از وجه عدم عین وجود

همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد

که گیتی شد از خر می چون نگار

کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیده‌است

در سر بودم خمار امروز

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

کنم در عجب‌های دریا نگاه

ناقدان بصیر نتوان یافت

دست امید گنه‌کاران و دامان شما

نخل این کار برآورد پشیمانی

تا چند شغب کنی چو بلبل

دلم را پاره کرد آن پاره کار

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی

یکباره بسوز و وارهانم

تیر حکمش بر کمان ملک باد

چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید

آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار

لب فروبست ولیکن ز نعم

نه به جنگش بتر بیازارند

رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن

ظل ممتد لوای همت عباس بیگ

بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!

تخت تو که از مکان نجنبد

شکر او را ز من شکایت‌هاست

خیمه‌ی او سبزگون، خرگه او آتشین

ماه نوش ابرو و کس می‌ندید

بر سر دشمنان در آویزد

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

نتوان کرد ولیکن تو کنی

تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال

در جهان خدا خدا باشد

عالی گردد به میان مرغزار

خاصه چو گل و یاسمن دمید

از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان

نباید که بر رفته باید گریست

پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ

وز دست نیکوان می بستانیم

بشدش کالبد از تابش خورشید تباه

مجنب و مجنبان از ایدر سپاه

این مکافات چنین باشدتان اجر شبی

خواهی اندر امان به شدت و ناز

دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار

ره پر شکن است پر بیفکن

شوم تا سپهدار ایرانیان

در ساغر دل شراب افکن

چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

هم از اول بامداد آفتاب

دیوانگان بی هشمان خوانند

پادشاها آن که فرماینده‌ی این نظم شد

ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی

بباید ز همت مدد خواستن

دلیران برفتند هر دو چو گرد

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین

در امور معظم ار ایام سوگندی خورد

که هر حرف دشوار و آسان که هست

بسا حصن بلندا، که می گشاد

چشم پدید آمده پنهان بماند

قضای عشق اگرچه سر نبشته است

گر لطف کنی بجای اینم

بنماید ترا، چنانکه تویی

ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را

خطی او همچو خط استوا

مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب

این همه باد و بود تو خوابست

مغز پر کرد ولیکن ز فضول

یعنی که به عرش و کعبه ماند

دست ظلم جهان ببرد شاه

گفتی از رسم سی هزار درم

دل خاقانی اگر کوه غم است

بفرخنده طالع در آمد ز خواب

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

کز پرتو آن شود شبم روز

مرا این سر نبشت او در نبشت است

طلسمی به حکمت بر آراستن

یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی

یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما

کم ز سی نیزه‌گیر نتوان یافت

تیغ است قوی سپر بیفکن

باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

ناگزیر آسمان ملک باد

ور جور کنی سزای آنم

اگر آیینه را صفا باشد

که از کوی هدی بی‌حال در کوی ضلال آید

چون کعبه و عرش از آن نجنبد

دل تهی کرد ولیکن ز کرم

دیوانگان نه‌ایم، که مستانیم

تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن

هم در آن کوه معاون تو کنی

رساند به گوش من آن‌سان که هست

چه دارد بپا اختر کاویان

ابروی پنهان شده آمد پدید

وز گلوی جهان در آویزد

بسا کره‌ی نوزین، که بشکنید

بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

خواب را حکم نی، مگر به مجاز

تا بارگی تو پیش تازد

چو سر رشته سوی این نقش زیباست

گفتی که: بنال زار هر شب

بکوه هماون که دادش نوید

ز باد بهاری هوا مشک بوی

ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش

از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر

بسا دون بخیلا، که می بخورد

بدانش ز صافی ترین جوهری

لیک از صد هزار نیزه و تیر

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

بدیدار بهرامشان بد نیاز

جز نقش تو نیست در ضمیرم

بی‌عزم تو رایض فلک را

نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان

این همه روز مرگ یکسانند

گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس

تو خزائن نهی اندر نفسش

خواجه رنجور ولیکن ز فجور

بی‌قفا روی نیست در خارج

بکشد شخص بخل را کرمش

بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور

زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل

عروس جهان ز آب گل شسته روی

کریمی به جهان در پراگنید

ماتم زده را تو نوحه ماموز

دریوزه‌ی هر سفله بود عیب عظیمی

مصفا بر انگیختن پیکری

وندر آیینه نی‌قفا باشد

از ثنا ایات نازل گشت در شان شما

باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ

سربار تو چرخ بیش سازد

نشناسی ز یک دگرشان باز

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای

ز سرخی نقش رویم نقش دیباست

جز نام تو نیست بر زبانم

همی خسته و کشته جستند باز

تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید

وز صفا مهر خزائن تو کنی

بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن

بدین بودن اکنون چه دارد امید

خواجه مشغول ولیکن به شکم

این قلم را نظیر نتوان یافت

زاد سرو بوستان ملک باد

سرنگون ز آستان در آویزد

رگ در تن مرکبان نجنبد

یکباره بیفت ازین سواری

ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع

چون با من خسته می‌نسازی

مراکز دست خسرو نقل و جام است

شده جلوه‌گر نازنینان باغ

آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش

آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند

تا به جان بینند جنبش سایه را

گه دروی کند چون نشیننده جای

ناز، اگر خوب راسزاست به شرط

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

سخن این است ناگزیر جهان

گر تلخ کنی به دوریم عیش

همه دشت پرخسته و کشته بود

چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم

مهماز ز پای عزم بگشای

به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی

اندر آیینه هیچ ننماید

بس حریصست ولیکن به حرام

گر حسودانش مساوی گویند

بیامد بنزدیک ایران سپاه

چون شود بحر آتشین از تیغ

یادت چو شکر کند دهانم

که نه این شهریار ما باشد

بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن

نه کیخسرو پنا خسرو غلام است

ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید

جهانی بخون اندر آغشته بود

بس جوادست ولیکن به حرم

با نهنگ دمان در آویزد

جهان بیند از جام گیتی نمای

نسزد جز ترا کرشمه و ناز

چه سود ز ناله‌ی من و سوز؟

عوض ناگزیر نتوان یافت

رخ آراسته هر یکی چون چراغ

سری پر ز کینه دلی پرگناه

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

تا ابلق آسمان نجنبد

تا یابی راه رستگاری

ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی

کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما

سایه‌ی بالاش جان ملک باد

از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ

آن مساویش محاسن تو کنی

بینی که چو مه شکسته گردد

گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست

دل را ز تو تا شکیب افتاد

سرم از سایه او تاجور باد

حکیمان به فرمان شاه جهان

این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا

من که تلقین‌های غیبم همچو طوطی کرده است

تا چو تیغم به زر نیارائی

بساط گل از سبزه گلشن شده

در صفا نیست صورت دوری

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

عدل تو اساس شد جهان را

اسرار تو پیش کس نگویم

دلیران چو بهرام را یافتند

هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند

خصم شاه ار کمان کشد حلقش

دولتش باد ولیکن بر باد

خروشید کای نامبردار طوس

امن و بیم از تو همی دارد و بس

بهر تعویذ سلاطین از ثناش

اوصاف تو پیش کس نخوانم

سد سال توان زیست به تحریک نسیمی

روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن

ندیمش بخت و دولت راهبر باد

نعمتش باد ولیکن شده کم

بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ

چراغ گل از باد روشن شده

تا مسمار جهان نجنبد

بر لشکر غم نگشت پیروز

دوری از ظلمت هوا باشد

به پوزش گری تازه گردندشان

خاطرم را چو تیر نتوان یافت

در پس آیینه‌ی معنی ثنا خوان شما

خداوند پیلان و گوپال و کوس

از عقده رخم رسته گردد

اسم اعظم در زبان ملک باد

آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

پر از آب و خون دیده بشتافتند

به زه آن کمان در آویزد

که تو سوزانی و ساکن تو کنی

ساقی به نفس رسید جانم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

بخشای برین دل جگرخوار

لنگی است صلاح پای لنگر

به لاله ز فردوس جام آمده

گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

چشمه‌ی خاطر است سنگ انبار

بزرگان نهادند بر خاک سر

این جدایی و کندی روشست

گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم

کام بختش چون دعای مادران

با درد تو یاوری ندارم

کنون ماهیان اندر آمد به پنج

جاودان باد ولیکن به سفر

از کیان است چرخ سرپنجه

بخاک و بخون اندر افگنده خوار

ور ره امن تو پیش آری هم

وز دست تو مخلصی ندانم

روش عاشقان جدا باشد

ناتوان باد ولیکن به سقم

که به شاه کیان در آویزد

ز رضوان به گلبن سلام آمده

فتاده ازو دست و برگشته کار

رحم آر بدین تن غم اندوز

آب از او خیر خیر نتوان یافت

ستایش گرفتند بر تاجور

که تا تو همی رزم جویی برنج

از آتش تو دود به محشر درآورند

در اجابت هم‌عنان ملک باد

تر کن به زلال می دهانم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم

تا کشتی سر گران نجنبد

جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ

در ره بیم هم ایمن تو کنی

آن می که نخورده جای جانست

باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد

من می‌شکنم، تو باز می‌بند

مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست

شده مشکبو غنچه در زیر پوست

از خطای خطست اگر دویی است

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

بلبلی را که سینه بخراشی

همی ریخت آب از بر چهراوی

چون حیدر ذوالفقار برکش

ز گودرزیان آن کجا مهترند

از سر تیغش چو داغ تازیان

طاعنان خسته دلش می‌دارند

من می‌درم، از کرم تو می‌دوز

رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ

چو تعویذ مشکین به بازوی دوست

زاغ کز استخوان در آویزد

چون خورده شود دوای جانست

این دو بینی از آن خطا باشد

من کشته‌ی سر بر آستانم

از دم او صفیر نتوان یافت

بدان رزمگاهت همه بی‌سرند

ران شیران را نشان ملک باد

پر از خون دو تن دیده از مهر اوی

تا چرخ جهودسان نجنبد

خار در دیده‌ی طاعن تو کنی

بنفشه سر زلف را خم زده

این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد

از توبه و زهد توبه کردم

رای باریک اوست قائد حلم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

اوحدی گر ز دوست برگردد

قلمی را که موی در سر ماند

تو چون غرم رفتستی اندر کمر

بر زبان ملک چون نامش رود

چو بازآمدش هوش بگشاد چشم

افیون لب فتنه را چنان ده

تاج بر فرق محمد تو نهی

به زان نبود که تا توانم

تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ

گره در دل غنچه محکم زده

که سماک از سنان در آویزد

اینک چو قلندران شب و روز

هر دم اندر دم بلا باشد

کار ساز دبیر نتوان یافت

تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

کز خواب به امتحان نجنبد

پر از داوری دل پر از کینه سر

آب حیوان در دهان ملک باد

خاک بر تارک کاهن تو کنی

ز بس تری اندام زیبای گل

تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد

در میکده می‌کشم سبویی

رای او چون میان معشوق است

بنشینم و صبر پیش گیرم

چون درین آفتاب می‌سوزم

خانه‌ی پیرزن که طوفان برد

گریزان و لشکر پس اندر دمان

از شعاع طلعتش در جام می

چنین گفت با گیو کای نامجوی

از خرمگس زمانه فریاد

شده پاره پاره سرا پای گل

تا ز من ذره‌ای به جا باشد

باشد که بیابم از تو بویی

در تنورش فطیر نتوان یافت

دنباله‌ی کار خویش گیرم

بدام اندر آیی همی بی‌گمان

کوهی از موی از آن در آویزد

مرا چون بپوشی بتابوت روی

نجم سعدین در قران ملک باد

طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد

کز مروحه‌ی زمان نجنبد

شده سرخ گل مفرش بوستان

من و آن دلبر خراباتی

بس بقائم ریخت با عدلش جهان

تو کین برادر بخواه از تژاو

پدرت دیده‌ای که چون می‌داشت

چنین داد پاسخ سرافراز طوس

شعر من معجزی است در مدحش

لال است عدوت گرچه اه گفت

به صحرا برون آمده دوستان

فی طریق الهوی کمایاتی

ساحری را که شد زبان ملوک

ندارد مگر گاو با شیر تاو

کو چو قائم در جهان ملک باد

که من بر دروغ تو دارم فسوس

که چو قرآن به جان در آویزد

کز گفتن اه زبان نجنبد

هوا بر سر سبزه می‌ریخت سیم

مرا دید پیران ویسه نخست

فضل یزدان در ضمان عمر اوست

پی کین تو افگندی اندر جهان

بر در کعبه شاید ار شعرم

بی‌مدحت تو کلید گفتار

مراغه همی کرد بر گل نسیم

ز بهر سیاوش میان مهان

خادم کعبه‌بان در آویزد

که با من بدش روزگاری نشست

اندر غلق دهان نجنبد

عمر او هم در ضمان ملک باد

بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته

همه نامداران و گردان چین

چون منی را مگو که مثل کم است

برین گونه تا چند گویی دروغ

پیشت کند آسمان زمین بوس

بخت بادش پاسبان و اسلام را

بهر نغمه گل بن سر انداخته

بجستند با من بغاز کین

کای درگهت آسمان دولت

دروغت بر ما نگیرد فروغ

مثل من خود هنوز در عدم است

باس عدل پاسبان در شرق و غرب

ازان نغمه کو غارت هوش کرد

تن من تژاو جفاپیشه خست

علف تنگ بود اندران رزمگاه

مغنی تر نم فراموش کرد

نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست

ازان بر هماون کشیدم سپاه

غزل خوانی بلبل صبح خیز

کنون آگهی شد بشاه جهان

چو بهرام گرد این سخن یاد کرد

تمنای میخوارگان کرد تیز

ببارید گیو از مژه آب زرد

بیاید زمان تا زمان ناگهان

ز آواز دراج و رقص تذرو

بزرگان لشکر شدند انجمن

بدادار دارنده سوگند خورد

سبک گشت در خاستن پای سرو

بروز سپید و شب لاژورد

چو دستان و چون رستم پیلتن

ز نالیدن قمری خوش نوا

که جز ترگ رومی نبیند سرم

چو جنبیدن شاه کردم درست

کبوتر معلق زنان در هوا

مگر کین بهرام بازآورم

نمانم بتوران بر و بوم و رست

بهر سو گل و غنچه نوشخند

پر از درد و پر کین بزین برنشست

کنون کامدی کار مردان ببین

ملک در میان همچو سرو بلند

یکی تیغ هندی گرفته بدست

نه گاه فریبست و روز کمین

به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود

بدانگه که شد روی گیتی سیاه

چو بشنید پیران ز هر سو سپاه

دلش همبران دلبر خویش بود

تژاو از طلایه برآمد براه

فرستاد و بگرفت بر کوه راه

نشانده صنم را به پهلوی خود

چو از دور گیو دلیرش بدید

بهر سو ز توران بیامد گروه

چو آیینه نزدیک زانوی خود

عنان را بپیچید و دم درکشید

سپاه انجمن کرد بر گرد کوه

بهر دورش آن ساقی نیم خواب

چو دانست کز لشکر اندر گذشت

بریشان چو راه علف تنگ شد

ز لب نقل می داد و از کف شراب

ز گردان و گردنکشان دور گشت

سپهبد سوی چاره‌ی جنگ شد

به عشرت نشسته دو سرو جوان

چنین گفت هومان بپیران گرد

سوی او بیفکند پیچان کمند

پیاپی شده دوستگانی روان

میان تژاو اندر آمد به بند

که ما را پی کوه باید سپرد

ملک عاشق رویش از جان و تن

بران اندر آورد و برگشت زود

یکی جنگ سازیم کایرانیان

برانسان که او عاشق خویشتن

پس آسانش از پشت زین در ربود

نبندند ازین پس بکینه میان

گهی گل همی ریخت اندر کنار

بخاک اندر افگند خوار و نژند

بدو گفت پیران که بر ماست باد

گهی دست می سود بر سیب و نار

فرود آمد و دست کردش به بند

نکردست با باد کس رزم یاد

چو می‌رغبت عاشقان تازه کرد

نشست از بر اسپ و او را کشان

ز جنگ پیاده بپیچید سر

شکیب از میان عزم دروازه کرد

پس اندر همی برد چون بیهشان

شود تیره دیدار پرخاشخر

چنان باده در نازنین راه یافت

چنین گفت با او بخواهش تژاو

چو راه علف تنگ شد بر سپاه

کزو شرم را دست کوتاه یافت

کسی کوه خارا ندارد نگاه

که با من نماند ای دلیر ایچ تاو

هوای دلش قفل عصمت شکست

چه کردم کزین بی‌شمار انجمن

همه لشکر آید بزنهار ما

عنان تکلف ربودش ز دست

ازین پس نجویند پیکار ما

شب تیره دوزخ نمودی بمن

به افسونگری چنگ را بر گرفت

بزد بر سرش تازیانه دویست

بریشان کنون جای بخشایش است

فسونش به دیو و پری در گرفت

بدو گفت کین جای گفتار نیست

نه هنگام پیکار و آرایش است

ازان نغمه کاندر پری خانه شد

ندانی همی ای بد شور بخت

سلیمان پری وار دیوانه شد

که در باغ کین تازه کشتی درخت

بر ایین خوبان ز شوخی و ناز

که بالاش با چرخ همبر بود

سرودی برآورد عاشق خواز

تنش خون خورد بار او سر بود

برو تازه بود آن گل مشک بوی

شکار تو بهرام باید بجنگ

که بویش جهان را کند تازه روی

ببینی کنون زخم کام نهنگ

گه از رنگ تر عشوه بازی کند

چنین گفت با گیو جنگی تژاو

گه از بوی خوش دل نوازی کند

که تو چون عقابی و من چون چکاو

چو بشگفت گل خوش بود بوستان

ز بهرام بر بد نبردم گمان

ولیکن به همراهی دوستان

نه او را بدست من آمد زمان که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر بدو گفت کاینک سر بی‌وفا
مکافات سازم جفا را جفا سپاس از جهان‌آفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار که تیره‌روان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار

چو بانگ سبز در سبزش شنیدی

اول به هزار لطف بنواخت مرا

چو سازنده ارغنون توی نوش

چیست این دیر پر ز راهب و قس؟

فارغ منشین که وقت کوچ است

گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی

که ای خاک بوس جناب تو بخت

رسید این سگالش بگودرز و طوس

ز نااهلان همان بینی در این بند

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

تا جهان بود از سر مردم فراز

جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟

آن را که غمی باشد و بتواند گفت

من نیز مکافات شما باز نمایم

چندن که خم باده‌پرست است بده

چو برزد سر از کوه تابنده شید

در اصل یکی بد است جان من و تو

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

خویشتن پاک دار و بی‌پرخاش

هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم

من همتیم کجا بود چون من باز

از دم طاووس نر ماهی سربر زده‌ست

ای جمله‌ی خلق را ز بالا و ز پست

چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ

امشب منم و یکی حریف چو منی

دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه

نشست وسخن را همی خاش زد

شعر خوش اوحدی روانست

تا گوهر جان در این طبایع افتاد

ز کین تو غمناک گردد عدو

ساقی، سر درد سر ندارم

ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم

گر قدر کمال خویش بشناختمی

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

منصور حلاج آن نهنگ دریا

گیهان ما به خواجه‌ی عدنانی

هرگز حق صحبت قدیمت نبود

چون بنشیند زمی معنبر جوشه

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد

جمله صید این جهانیم، ای پسر

بی‌آتش عشق تو تو نخوردم آبی

ایزد تیغش سبب ضرب کرد

طراح که طرح این بنا ریخته است

غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش

از عقل دلیل آید و از عشق خلیل

عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد

ای مستمعان را ز حدیث تو سرور

دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر

جانرا که در این خانه وثاقش دادم

همواره شهنشاه جهان خرم باد

بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس

روی به محراب نهادن چه سود؟

سر دل عاشقان ز مطرب شنوید

اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت

مرد دهقان به شاه کسری گفت:

عقل میزان تفاوت در میان می‌آورد

تا روی تو قبله‌ام شد ای جان جهان

راست گویید که این قصه و این نادره چیست

فرخنده شبی بود که آن دلبر مست

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت

در حدود ری یکی دیوانه بود

آنی که منور است آفاق از تو

کشتی بی‌ناخدا را بادبان لطف خداست

مردم رغم عشق دمی در من دم

سزای رنجبر گلشن امید، بس است

در سینه کسی که راز پنهانش نیست

کار همه راست، آن چنان که بباید

آن کس که ترا بیند و خندان نشود

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید

گاهی هوس باده‌ی رنگین دارم

نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟

بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست

چتر ظفرت نهان مبینام

خدایا واکیان شم واکیان شم

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

بی ته اشکم ز مژگان تر آیو

تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند

اگر دستم رسد بر چرخ گردون

هر دو به یک تن چو دو پیکر شدند

در دل کردی قصد بداندیشی ما

هر یک چندی یکی برآید که منم

مرا به صورت شاهد نظر حلال بود

پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس

اول خلل ای خواجه ترا در امل آید

چو دور آمد به خسرو گفت باری

کی دانستم که بیخطا برگردی؟

بس شب که به روز بردم اندر طلبت

چون چهره‌ی تو ز گریه باشد پر درد

در کمال تو چشم بد مرساد

سرو از قدت اندازه‌ی بالا بردست

در عرصه‌ی ملکی که کمی نپذیرد

چون من بره سخن درون آیم

آدمی فضل بر دگر حیوان

آن برگ گلست یا بناگوش

گفتی چه شود کار فراقت یک‌سو

هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت

ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور

دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکن

بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب

بیزار شو از خود که زیان تو تویی

امید خلق برآور چنانکه بتوانی

بیا ساقی! آن آتشین می بیار!

چون درد تو بر دلم شبیخون آورد

دلت خاقانیا زخم فلک راست

زخم بالای یکدگر بزنند

دیدی که غلام داشتم چندان من

نقش بختش بر آسمان بستند

تا یار برفت صبر از من برمید

ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد

خاقانی را که هست سلطان سخن

کتبت لیبقی الذکر امم بعدی

پسر، خاندان را بود خانه‌دار

هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد

یا پست و بلند دهر را سرکوبی

جایی که حدیث تو کند خندانم

آنروز که بنده آوریدی به وجود

فریاد و فغان که باز در کوی مغان

دامان غنای عشق پاک آمد پاک

امروز بهر حالی بغداد بخاراست

که آن چوگان جز این گویی ندارد

بسته بر هم هزار زنگ و جرس

وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید

بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن

که سوزد ز ما آنچه نید به کار

که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد

پرورده ز خون دل چو فرزندان من

هر پاکروی که بود تردامن شد

بدین رهزنی کرد با تاراج هوش

وان حقه‌ی لعل خالی از خنده چراست؟

این آب حیات دان و آن آب سبیل

عقد اقبالش اختران بستند

ز پای تو نیروی بازوی تخت

ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم

بدین بیخانمانی واکیان شم

میدانستی که بنده چون خواهد بود

محروم بماندم من مشتاق از تو

گر گوش کنی به جای آنست

گر از دل خود بگفت بتواند رفت

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس

عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

بی ته نخل امیدم نی بر آیو

یا خار و خس زمانه را جاروبی

چندان که در توبه نبسته است بده

ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم

عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز

صد لعل فزون نهاد در کان سخن

آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست

تا نشکند سفینه به ساحل نمی‌ورد

از او پرسم که این چین است و آن چون

زآلودگی نیاز با مشتی خاک

آورده ز لطف خویش از نیست به هست

برآمد سر تاج روز سپید

همسایه شدند با وی این چار فساد

ناگه برود ز تن روان پاکت

انواع صنایع بهم آمیخته است

آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است

بر ساخته مجلسی برسم چمنی

کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست

بشکن به نسیم می خمارم

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

واندیشه‌ی این سیه گلیمت نبود

بی‌رایت تو جهان مبینام

کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا

دل به بخارا و بتان تراز

پیدای من و تو و نهان من و تو

خندان خندان به لب برآید جانم

هیچ کس را مباش عاشق غاش

عدنست و کار ما همه بانداما

با ناله‌ی او بگرد دلها بروید

دندانت موافق دلم گشت به درد

چون زنده نماید او ولی جانش نیست

موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟

تا زنده‌ی جاوید شوم زان یکدم

می‌خواره ز می نه نام یابد نه نشان

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

حال شادیست، شاد باشی، شاید

از من خبرت که بینوا خواهی رفت

چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب

وی دیده‌ی صاحب نظران را ز تو نور

ما چو صعوه، مرگ برسان زغن

دل پیش تو بود من نفاقش دادم

سال و مه کردی به کوه و دشت گشت

ز آب دهن کوه را شاش زد

باده انداز، کو سرود انداخت

وز حیرت تو گشاده دندان نشود

نرسد در تو چشم و خود مرساد

« مردم از کاشتن زیان نبرند

که چون بادام آوردند در باغم نظربسته

بی‌نقش خیال تو ندیدم آبی

هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای

به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را

حال من از اقبال تو فرخنده شود

کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست

چون جان پدر شد به دیگر سرای

در خود منگر که چشم لوچ است

هر ساعت و بس کرده زمین‌بوس و سپاس

نز کعبه خبر دارم و نز قبله‌ی نشان

که بی‌عدم نبود هر چه در وجود آید

ز باغ زرد سبزه بر دمیدی

چون اشک چو شمع گرم باشم بی‌تو

گاه آرزوی وصل نگارین دارم

سیه شیری بد اندر مرغزاری

که دید آن ساده مرغ از کپیی چند

با چند هنر کز چو منی نگزیرد

دامان خود از خاک بپرداختمی

فیاذا الجلال اغفر لکاتبه السعدی

که هرچه می‌نگرم شاهدست در نظرم

بس روز طرب که دیدم از وصل لبت

احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار

قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار

برگشتی و خون مستمندان خوردی

آخر به هزار غصه بگداخت مرا

ظاهر کردی عیب کمابیشی ما

به جوانمردی و ادب دارد

بحر از دهنت لل لالا بردست

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

خواهم که قصیده‌ای بیارایم

به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست

یا سبزه به گرد چشمه‌ی نوش

از نکوکاران و ز شرمگنان باشی

در عشق بجز درد ندارم حاصل

بخراشند و مرهمی نکنند

فردا که به پیش تو رسول اجل آید

مهری نه چو این مهر که میدانی داشت

زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد

عادل ز زمانه نام نیکو ببرد

سینه‌ی گنجشک جویی دعوی بازی مکن

+اندام شما یک به یک از هم بگشایم

کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی

بر فلک تخت چو مه بر شدند

کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه

دستگکی موردتر، گویی برپر زده‌ست

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد

گوید کایدون نماند جای به نوشه

در خانه‌ی بدسگال او ماتم باد

قطب همه شرق و همه غرب کرد

ز داشاب تو شاد گردد ولی

هیچ معشوقه‌ی او را دل و دیده نشکفت

وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست

دو چشم در سر هرکس نهاده‌اند ولی

زیرا که کنی به خنجر چون الماس

ایزد داند که جان مسکین را

چون مهره مهر خویش می‌باخت مرا

بالله اگر آنکه خط کشتن دارد

خورشید فراغتم فرو می‌میرد

ای جسته به اختیار خود خویشی ما

این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن

هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم

آن روز ز روبهای اشکت به کجا

زایل شده گیر اینهمه‌ی ملک به یک بار

پاکتن باشی و از پاکتنان باشی

دست چو منی قیامه باشد

رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم

از تو نکنم شکایت ای شمع چگل

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا

سایه یکی کرد دو فر همای

اندر ره عاشقی چنان باید مرد

از باغ به زندان برم و دیر بیایم

پیدا دگران راست نهان تو تویی

سپاه پراگنده گردآمدند

مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

زر ناب ما گردد افروخته

از پاشکستگان چراغ است تیرگی

گوئی نتوانم که ببینم بازش

شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزده‌ست

ز جیب مه قواره‌ات زیبد از سحر

چنین گفت با طوس گودرز پیر

در جمله از آن همه هنرمندان من

خواهم که سر آوازه‌ای از تازه بسازم

تو آبله پای و راه دشوار

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش

فرمانش رونده در همه عالم باد

چهاردهم قفل رومی

روی تو بکندند، نگوید پدرت

چون چند گهی نشست کدبانوی جان

در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه

بازرگان دانا و بازرگان نادان

ایزد ما وسوسه‌ی عاشقی

همه از در برانند سوته آیم

ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت

دو نوبت گرفتن سراسر زمین

زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»

جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست

اطراف گلستان را چون نیک بنگرد

ز سرها خرد رفت و سرمست رفت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

بی ته در کنج تنهائی شب و روز

تا پدرش کنیت ابو حرب کرد

تا این قفس جسم مرا طوطی عمر

در چشم منی همیشه ثابت، لیکن

خامی باشد که گویی آن من و تو

این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست

جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم

انده و اندیشه را دراز چه داری؟

یکی را میدهی صد ناز و نعمت

برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم

بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟

کز بوسه‌ی شکرین لبانست

خالی و سبک بر آسمان تاختمی

ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست

دگران کاشتند و ما خوردیم

پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت

بر رکاب فلک جنیبت تو

یک جرعه ز جام می به من ده

هر گلی پژمرده گردد زو، نه دیر

با روی تو رو به قبله کردن نتوان

گوزنی بر ره شیر آشیان کرد

مردمان بخرد اندر هر زمان

چون کارک او نظام گیرد روزی

زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت

در بهار و دی به سالی یک دو بار

این محنت نو نگر که در خلوت وصل

امروز چنان نمود برهان سخن

گفتی که به وصل با تو همدم باشم

هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم

جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

با خویشتنم خوش است در پرده‌ی راز

گر تو گویی به صورت آدمیم

دهقانی باغ سحر پنداری از اوست

پرواز همای بختت الا

در آب تو کوست چون شراب نابی

که گر ز پای درآیی بدانی این معنی

غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی

جسمی دارم چو جان مجنون همه درد

بر دیده نشینی و بدل درباشی

خار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور

رو درد طلب که علتت بی‌دردیست

خسروانش سزند غاشیه‌دار

در پرده چه گفت اگر بدو میگروید

گر تقویت ملک بری ملک بری

روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

اندر همه تن نبود جز دندانت

ور درگذری از این ببینی بعیان

گویند شب آبستن و این است عجب

در چرخ نیابی تو نشان عاشق

اگر شیر برجا نماند رواست

چندانکه بود هزار چندان نشود

یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست

تا چند توان وضع مکرر دیدن

زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان

چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست

ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود

تو نقش بینی و من نقشبند می‌نگرم

زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»

تا چند عنا و رنج فرمایم

گناه دیده‌ی من بود، این خطاکاری

آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

زنگ کدورت از دل عاقل نمی‌رود

بگرفت ملالتت ز درویشی ما

کاو مرد ندید از چه آبستن شد

مویی ز سرت باد به صحرا بردست

ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم

آن دم که رسول ملک لم یزل آید

ولی عطسه‌ی شیر ماند بجای

با قامت چون تویی در آغوش

خاطر به زار غم پراگنده شود

کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل

گر ما و تو در میان نباشیم چه باک

همنشین طراریان گر بز رازی مکن

این شهد که در کلام دارد

کز دریا خشک آید از دوزخ سرد

ناگه اجل از کمین برآید که منم

خوش باش که در جمله جهان تو تویی

از تو پذیرد، نپذیرد نماز

ای پاره کار چون بود کار

گشتست نهان گشتن او نیز نهان

یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم

در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟

تو با دگری جفتی و من طاق از تو

بر کرکس آسمان مبینام

نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت

یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟

کز آب نهال‌ها برانگیخته است

کین بنده همین کند که تقدیر تو بود

سر بر فلک نهم برافراختمی

همی هر کسی داستانها زدند

در هم نشکسته است و نجسته است بده

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

همسایه‌ی بدخدای کس را ندهاد

مرگ بفشارد همه در زیر غن

با من ز پی رفع خجالت بنشست

عزلی نصبی قیامتی آشوبی

برخاست من و تو از میان من و تو

که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟

کز جمله ربود گو ز میدان سخن

گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز

دولت خود همان کند که بباید

بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس

تا می‌خورم امروز که وقت طرب ماست

عشق تو رسید و سه طلاقش دادم

از عقیق گداخته نشناخت

تا درد کشم، که خاکسارم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

ور آتش و آب هیچ بیمت نبود

پایه یکی ساخت دو لشکر گشای

دردیست که هیچگونه درمانش نیست

آمدی در قلب شهر از طرف دشت

ای کاش تو می‌بودی و اینها همه نی

از هفت فلک به یک زمان چارده طاس

گوشم کر باد الهی و چشمم کور

آفتی کز فلک رسد، مرساد

یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید

بوطالب نعمه کو که دستم گیرد

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای

کاین قبله‌ی قالبست و آن قبله‌ی جان

وان گرم سریهای چو اشکت پس کو

ما بکاریم و دیگران بخورند»

کو با دل من موافقت داند کرد

کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

کای روز وصال یار خوش باد شبت

راز دانش را به هر گونه زبان

چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار

می‌نالم و می‌گردم چون دولابی

چون من همه از شدم بینداخت مرا

نه باشد در اندازه‌ی آدمین

کمر حکم او از آن بستند

در چرخ درآیی بنشانهای رحیل

با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

ملک را عنان دل از دست رفت

هوشمند این سخن عجب دارد

گو با که کجا شرم نداری همدم

هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی

جز کاهگل و کلوخ زندان نشود

که دستگیری درماندگان چه مصلحتست

ته که از در برانی واکیان شم

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

عسل و شهد و نشتر و زنبور

یکی را نان جو آلوده در خون

چون آمدمی نزد شما دیر نپایم

نشینم تا که عمرم بر سر آیو

ور تو نکنی هر که کند او ببرد

که بابل چون تو جادویی ندارد

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

تنها ماندم چو غول در زندان من

رسن در گردن شیر ژیان کرد

شود هر چه نی‌زر بود، سوخته

بر دو بناگوش کبک غالیه‌ی تر زده‌ست

«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»

کرند به بازار به آواز چغانه

روشن گردد چهار گوشه‌ی گوشه

نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت

بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد

بسکه شد و با ملکان حرب کرد

جای آنست که باید به شما بر بگریست

پیراهن صبوری چون غنچه بردرد

بیا مطرب و، باد در دم به نی!

شاخ بهم سود دو سرو جوان

ازین هر هفت کرده‌ی هفت دختر

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

ماوی گه جیفه‌ی حسودت

صد بار به عقده در شود تا من

اندام شما زیر لگد خرد بسایم

ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر

گفت ای آنان که تان آماده بود

هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

یا رخت خود از میانه بربند

دختر بخت را جز از در تو

به خوبان دیگر اشارت نمود

شوی ناکرده چو حوران جنان باشی

از جام تو قانعم به دردی

پس تو همتای نقش دیواری

گرد کردند و گرامی داشتند

سر کندن و انداختنش را چه توان گفت

از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست

سینه چون چنگ بر کتف بردند

قمریک طوقدار گویی سر در زده‌ست

من آن شیرم که شیرینم به نخجیر

اینچنین سنگدلی، بی‌حق و بیحرمت جفت

برون بیشه را شیر به میزبان

گوید کاین می مرا نگردد نوشه

می هست و درم هست و بت لاله رخان هست

نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست

سه روز ار بود خوردنی بیش نیست

از لطف و آن سخن چرب کرد

رای وزیران ترا به کار نیابد

احباب ورا سعادت بی‌غم باد

که چندین ز ایرانیان کشته شد

از نرگس طری و بنفشه حسد برد

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

عهد و میثاق کرد گرگ و شبان

که از خرمن هستی‌ام باد وی،

درون خانه را گربه به کدخدای

چو طبعت چرخ بانویی ندارد

هر چه صوابست بخت خود فرماید

که هر یک به سویی چمیدند زو

غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

یار و انباز گشت دزد و عسس

یا در به رخ زمانه در بند

بر فلک بانگ نامزد مرساد

نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

حاشا که به جرعه سر درآرم

گاه قرب و بعد این زرینه طشت

من سرو ندیده‌ام قباپوش

سربخت سالار برگشته شد

با نکورویان دین پاک طنازی مکن

جز سینه‌ی کرکسان مبینام

از عده‌ی یک سخن برون آیم

ز یکسو گشاده رهی پیش نیست

هر روز ترا آرزوی نو عمل آید

که همین گوش و چشم و لب دارد

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

دیده چون نای بر میان بستند

نه چنان پیرزنان و کهنان باشی

به گردن بر نهاد از زلف زنجیر

مرغی که نه آبی طلبیده‌ست و نه دانه

موج بهم داد دو آب روان

زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

در شبه گون خاتمی، حلقه‌ی او بی‌نگین

این همه دخت بسودن نتواند عزبی

کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان

خلق جهان طالبش و دوستدار

تا نخورم یاد شهریار عدومال

تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ

شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه

به دور افگند کاه بیگانه را

گشت یکی باغ وفا داد و جوی

خرد بوسد سر کلکت که چون او

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

آن که عمرت هزار سال نخواست

ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد

در عهد که بوده ست که یک بار شنوده‌ست

زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز

توزی و کتان به گرما پنج و شش

گفته بودی که جبه‌ای بدهم

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

نهی گشت خرگاه شاهنشهی

در سرسام حسد عدو را

یا شفیع‌المذنبین تا بوده‌ام کم بوده است

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق

صحبت چو غله نمی‌دهد باز

اگر شیرین نباشد دستگیرم

یادآر مرا به دردی خم

چنین چیره دست ترکان بجنگ

دانش اندر دل چراغ روشنست

جهان را بنگزیرد از گربه لیک

نابسوده دو دست رنگین کرد

بخت را کوست بکر دولت زای

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه

چند ازین جستجوی باطل، چند؟

ولیکن شه از خویشتن شد تهی

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

کز خاک در تو یادگارم

سپه را کنون نیست جای درنگ

جان در غله‌دان خلوت انداز

تاریخ جهان هست فسانه به فسانه

وز همه بد بر تن تو جوشنست

بس ازین گفتگوی بیهده، بس

در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

گذارد پی مرغ جان، دانه را

چنین چند باشد سپه گرسنه

عرابی نطق هندویی ندارد

قندز و قاقم به سرما هفت و هشت

می‌آرد و جد و می‌برد هوش

و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن

گزیرد ز شیر نبرد آزمای

حقا که همی بوی رسوم و طلل آید

ناچشیده به تارک اندر تاخت

وز تقاضای سرد تو برهم

چو شمع از سوزش بادی بمیرم

گشت یکی منبع صفا را دو روی

روزش از یک به ده، به صد مرساد

دردی است که نضج آن مبینام

عقد بر شاه کامران بستند

روزی دهنی به خنده بگشاد

گشت زمین آب دو باران چشید

دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست

و گر شیر ژیان آید به حربم

چون بدیدم سخن مصحف بود

بر شاه باید شدن بی‌گمان

شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان

که در خانه آواز یک گربه به

حکیم الهی طلب کرد شاه

ایزد هرگز دری نبندد بر تو

بگذار که بر درت نشینم

گر شما را بانوایی بد چه شد؟

بی‌نقش صحیفه چند خوانی

کنون چون شود روی خورشید زرد

حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه

چون شمع و قلم به صورت او را

به شروان گر کرم رنگی نمی‌داشت

حرف زاید منه برین جدول

بر امید کلاه دولت تو

بلبل هدف تیر نمودن که پسندد

بهر تهدید سگ‌دلان نفاق

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

به باب الباب هم بویی ندارد

ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاصه که بود بلبل مشهور زمانه

از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن

که ده غرش شیر دندان نمای

گفته بودی که حبه‌ای ندهم

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید

چو شیرین سوی من باشد به چربم

بی‌آب سفینه چند رانی

ببینیم تا بر چه گردد زمان

آخر نه ز کوی تو غبارم؟

جز زرد و سیه زبان مبینام

که بستند تا عقد خورشید و ماه

نقش خارج مزن برین اطلس

در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس

حاسدان را قبا نمد مرساد

پدید آید آن چادر لاژورد

شیر چرخش بر آستان بستند

تا صد دگر به بهتری نگشاید

مغز جهان بوی دو بستان کشید

ملک سر خوش و نازنین نیم مست

بباید گزیدن سواران مرد

از دست مده، که رفتم از دست

چرخ یکی شد به دو ماه تمام

آن به که نظامیا در این راه

کندرین خنب نیست جز یک رنگ

محتشم را شرم می‌آید که آرد بر زبان

حریفان جنس و یاران اهل بودند

به دامن گرچه دریا دارد اما

اگر شاه را دل پر از جنگ نیست

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

بر منشور کمال طغرا

بادیه نارفته و نادیده روی کافران

حاش لله که وفای تو فراموش کند

راحت هستی و رنج نیستی

جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم

که ده چار دیوار گردد خراب

چرخ را خود بر آستانش چو سگ

دشمنت را که جانش معدوم است

بر چشمه زنی چو خضر خرگاه

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

دستیم بده، که دوستدارم

بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

دو عاشق به یکدیگر آورده دست

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس

ز دندان یک موش آفت فزای

عشق آمد و گفت زرق مفروش

وندرین خانه نیست جز یک کس

خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن

به هر حرفی که می‌شد دست سودند

گریبانش نم جویی ندارد

مرا و تو را جای آهنگ نیست

بر درخت گل امان بستند

ز بالا شدن سوی دشت نبرد

الا قزل ارسلان مبینام

بزم یکی شد به دو دور مدام

حال بد جز به کالبد مرساد

رسانیده این خضر صافی صفات

ساقی سخن مست دراز است ، بده می

زنده نفسی برای آنم

دل محرم بود چون تخته خاک

سیراب شوی چو در مکنون

یک حدیثست و صد هزار ورق

التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد

نه پرویز پرداخت لنگر بری

چو کشتی شو عنان از پاردم ساز

بسان شبیخون یکی رزم سخت

مستغرق یادت آنچنانم

سگ دیوانه‌ی ضلالت را

ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر

بی‌جلوه‌ی سکه‌ی قبولت

ز ابلق چار کامه‌ی شب و روز

کم هستی خویش شد فراموش

تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه

برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن

بر او دستی زنی حالی شود پاک

از آب زلال عشق مجنون

یک سوارست و صد هزار فرس

تا پیش رخ تو جان سپارم

چو از خشم بهرام بد کرد رای

به اسکندر تشنه آب حیات

بسازیم تا چون بود یار بخت

وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس

هم سگان درش دهان بستند

ازین دریا که لولویی ندارد

بشد کشته و زنده خسته جگر

ران یک رانت را لگد مرساد

یک نقد هنر روان مبینام

ندارد موکبی کایام در وی

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

یاران به نصیحتم چه گویند

دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت

چو نوشیدن از دست جانان بود

عیب ما نیست گر نمی‌بینیم

این یک نفسم تو نیز خوش دار

جیفه‌ی دشمنان جافی تو

عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من

اگر جنگ فرمان دهد شهریار

آن کسان کاسمانش میخواندند

اگر یک بیک تن بکشتن دهیم

بر سکه‌ی ملک و خاتم دین

ردیف هر سگ آهویی ندارد

گوهری در میان چندین خس

هر آبی که هست آب حیوان بود

دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت

چون با نفسی فتاد کارم

بسازد یکی لشکر نامدار

خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من

از زبانی به دام و دد مرساد

بنشین و صبور باش و مخروش

وگر تاج گردنکشان برنهیم

نام قصاب بر شبان بستند

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

جز نام تو جاودان مبینام

نگوئی کز چه معنی بشکنندت

نیست در کارخانه جز یک کار

ای خام من اینچنین بر آتش

قدح پر باده کرد و لعل پر نوش

گهی نار با سیب پیوسته بود

چنین است فرجام آوردگاه

نایافته بوی گلشن وصل

صدر عالیت کعبه‌ی خرد است

بیاییم و دلها پر از کین و جنگ

کسمان را به حکم هارونش

بر قله‌ی نه حصار مینا

که شمک آهو آهویی ندارد

و آن تو داری، به غور کار برس

گه از ناردان سیب را خسته بود

به خسرو داد کاین را نوش کن نوش

در سینه شکست هجر خارم

یکی خاک یابد یکی تاج و گاه

عیبم مکن ار برآورم جوش

رخنه در کعبه‌ی خرد مرساد

کنیم این جهان بر بداندیش تنگ

ز اختران زنگل زوان بستند

جز قدر تو دیدبان مبینام

به گنجینه آرزو دست برد

دلم از زهد اوحدی بگرفت

در سر دارم که بعد از امروز

بخور کین جام شیرین نوش بادت

تا جهد بود به جان بکوشم

ز گودرز بشنید طوس این سخن

این دعا ورد جان خاقانی است

برین رای زان مرز گشتند باز

خسروان گرز گاوسارش را

همچون هرمان حصار عمرت

وانگه به ضرورت از بن گوش

گر امانم دهد اجل، زین پس

کلید خزینه به خازن سپرد

به جز شیرین همه فرموش بادت

دست از همه کارها بدارم

سرش گشت پردرد و کین کهن

کای ملک ز آسمانت بد مرساد

همه دل پر از خون و جان پر گداز

زیور چتر کاویان بستند

محتاج به پاسبان مبینام

بکان گهر شاخ مرجان نشاند

من و آن دلبر خراباتی

در میکده می‌کشم سبویی

ملک چون گل شدی هر دم شکفته

بنشینم و صبر پیش گیرم

ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد

صولتت باد سایه دار ظفر

برادر ز خون برادر به درد

بر ملکت مصر و قاهره هم

اختران پیش گرز گاو سرش

دنباله‌ی کار خویش گیرم

فی طریق الهوی کمایاتی

گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند

از آن لعل نسفته لعل سفته

باشد که بیابم از تو بویی

زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد

دولتت باد دایگان ملوک

دگر سو بشیدوش و خراد گرد

رخت بر گاو آسمان بستند

جز قهر تو قهرمان مبینام

چو خورشید را چشم در خواب رفت

درفش خجسته بگستهم داد

گهی گفت ای قدح شب رخت بندد

برفتند یکسر سوی کاسه رود

سائلان را ز نعمت جودش

زین دزد صفیر زن که چرخ است

پیاله فتاد و می ناب رفت

بسی پند و اندرزها کرد یاد

تو بگری تلخ تا شیرین بخندند

روانشان ازان کشتگان پر درود

در جگر سده‌ی گران بستند

نقبیت به باغ جان مبینام

به بر بط نی زهره‌ی پرده ساز

طلایه بیامد بپیش سپاه

گهی گفت ای سحر منمای دندان

خود و گیو و گودرز و چندی سران

شاعران را ز رشک گفته‌ی من

بی‌مدحت تو به باغ دانش

شد از پرده تار بر بط نواز

نهادند بر یال گرزگران

مخند آفاق را بر من مخندان

کسی را ندید اندران جایگاه

ضفدع اندر بن زبان بستند

یک مرغ صفیرخوان مبینام

به پرده درون خسرو پرده پوش

بسوی سپهدار پیران شدند

بدست آن بتان مجلس افروز

بپیران فرستاد زود آگهی

تخت شاه افسر سماک شده است

صدر تو که کعبه‌ی معالی است

به خاتون پرده نشین داد هوش

چو آتش بقلب سپه بر زدند

سپهر انگشتری می‌باخت تا روز

کز ایرانیان گشت گیتی تهی

جز قبله‌ی انس و جان مبینام

سر خصمانش تخت خاک شده است

چو دریای خون شد همه رزمگاه

ببرد انگشتری چون صبح برخاست

چو بشنید پیران هم اندر زمان

تا دیده‌ی خصم را بدوزی

بهر سو فرستاد کارآگهان

که بر بانگ خروس انگشتری خواست

خروشی برآمد بلند از سپاه

جز تیز تو در کمان مبینام

درفش سپهبد بدو نیم شد

بتان چون یافتند از خرمی بهر

چو برگشتن مهتران شد درست

لطف ازلیت پاسبان باد

دل رزمجویان پر از بیم شد

شدند از ساحت صحرا سوی شهر

سپهبد روان را ز انده بشست

شمشیر تو پاسبان دولت

چو بشنید هومان خروش سپاه

جهان خوردند و یک جو غم نخوردند

بیامد بشبگیر خود با سپاه

ز شادی کاه برگی کم نکردند

نشست از بر تازی اسپی سیاه

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

چو آمد شیشه خورشید بر سنگ

بیامد ز لشکر بسی کشته دید

همه کوه و هم دشت و هامون و راغ

جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ

بسی بیهش از رزم برگشته دید

سراپرده و خیمه بد همچو باغ

دگر ره شیشه می بر گرفتند

بلشکر ببخشید خود برگرفت

فرو ریخت از دیده خون بر برش

چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند

یکی بانگ زد تند بر لشکرش

ز کار جهان مانده اندر شگفت

بر آن شیشه دلان از ترکتازی

چنین گفت کایدر طلایه نبود

که روزی فرازست و روزی نشیب

فلک را پیشه گشته شیشه بازی

گهی شاد دارد گهی با نهیب

شما را ز کین ایچ مایه نبود

به می خوردن طرب را تازه کردند

همان به که با جام مانیم روز

بهر یک ازیشان ز ما سیصدست

به عشرت جان شب را تازه کردند

بوردگه خواب و خفتن بدست

همی بگذرانیم روزی بروز

همان افسانه دوشینه گفتند

بدان آگهی نزد افراسیاب

هلا تیغ و گوپالها برکشید

همان لعل پرندوشینه سفتند

سپرهای چینی بسر در کشید

هیونی برافگند هنگام خواب

دل خسرو ز عشق یار پرجوش

سپهبد بدان آگهی شاد شد

ز هر سو بریشان بگیرید راه

به یاد نوش لب می‌کرد می نوش

ز تیمار و درددل آزاد شد

کنون کز بره بر کشد تیغ ماه

می رنگین زهی طاوس بی‌مار

رهایی نباید که یابند هیچ

همه لشکرش گشته روشن‌روان

لب شیرین زهی خرمای بیخار

ببستند آیین ره پهلوان

بدین سان چه باید درنگ و بسیچ

نهاده بر یکی کف ساغرمل

همه جامه‌ی زینت آویختند

برآمد خروشیدن کرنای

گرفته بر دگر کف دسته گل

بهر سو برفتند گردان ز جای

درم بر سر او همی ریختند

از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت

گرفتندشان یکسر اندر میان

چو آمد بنزدیکی شهر شاه

پی دل جستن دلجوی برداشت

سپهبد پذیره شدش با سپاه

سواران ایران چو شیر ژیان

شراب تلخ در جانش اثر کرد

برو آفرین کرد و بسیار گفت

چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ

به شیرینی سوی شیرین نظر کرد

که از پهلوانان ترا نیست جفت

که گفتی همی گرز بارد ز میغ

به غمزه گفت با او نکته‌ای چند

شب تار و شمشیر و گرد سپاه

دو هفته ز ایوان افراسیاب

که بود از بوسه لبها را زبانبند

ستاره نه پیدا نه تابنده ماه

همی بر شد آواز چنگ و رباب

هم از راه اشارت‌های فرخ

سیم هفته پیران چنان کرد رای

ز جوشن تو گفتی ببار اندرند

حدیث خویشتن را یافت پاسخ

ز تاری بدریای قار اندرند

که با شادمانی شود باز جای

سخنها در کرشمه می‌نهفتند

یکی خلعت آراست افراسیاب

بلشکر چنین گفت هومان که بس

به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند

ازین مهتران مفگنید ایچ کس

که گر برشماری بگیرد شتاب

همه شب پاسبانی پیشه کردند

همه پیش من دستگیر آورید

ز دینار وز گوهر شاهوار

بسی شب را درین اندیشه کردند

ز زرین کمرهای گوهرنگار

نباید که خسته بتیر آورید

ز گرمی روی خسرو خوی گرفته

چنین گفت لشکر ببانگ بلند

از اسپان تازی بزرین ستام

صبوح خرمی را پی گرفته

که اکنون به بیچارگی دست بند

ز شمشیر هندی بزرین نیام

که شیرین را چگونه مست یابد

یکی تخت پرمایه از عاج و ساج

دهید ار بگرز و بژوپین دهید

بر آن تنگ شکر چون دست یابد

ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج

سران را ز خون تاج بر سر نهید

نمی‌افتاد فرصت در میانه

چنین گفت با گیو و رهام طوس

پرستار چینی و رومی غلام

که تیر خسرو افتد بر نشانه

که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس

پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام

دل شادش به دیدار دل‌افروز

مگر کردگار سپهر بلند

بنزدیک پیران فرستاد چیز

طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز

ازان پس بسی پندها داد نیز

رهاند تن و جان ما زین گزند

چو بر شبدیز شب گلگون خورشید

اگر نه بچنگ عقاب اندریم

که با موبدان باش و بیدار باش

ستام افکند چون گلبرگ بربید

سپه را ز دشمن نگهدار باش

وگر زیر دریای آب اندریم

مه و خورشید دل در صید بستند

نگه کن خردمند کارآگهان

یکی حمله بردند هر سه به هم

به شبدیز و به گلگون برنشستند

بهرجای بفرست گرد جهان

چو برخیزد از جای شیر دژم

شدند از مرز موقان سوی شهرود

که کیخسرو امروز با خواستست

ندیدند کس یال اسپ و عنان

بنا کردند شهری از می و رود

بداد و دهش گیتی آراستست

ز تنگی بچشم اندر آمد سنان

گهی بر گرد شط بستند زنجیر

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه

چنین گفت هومان بواز تیز

ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر

چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه

که نه جای جنگست و راه گریز

گهی بر فرضه نوشاب شهرود

ز برگشتن دشمن ایمن مشو

برانگیخت از جایتان بخت بد

جهان پر نوش کردند از می و رود

که تا بر تن بدکنش بد رسد

زمان تا زمان آگهی خواه نو

گهی راندند سوی دشت مندور

بجایی که رستم بود پهلوان

سه جنگ آور و خوار مایه سپاه

تهی کردنددشت از آهو و گور

تو ایمن بخسپی بپیچد روان

بماندند یکسر بدین رزمگاه

بدینسان روزها تدبیر کردند

فراوان ز رستم گرفتند یاد

پذیرفت پیران همه پند اوی

گهی عشرت گهی نخجیر کردند

که سالار او بود و پیوند اوی

کجا داد در جنگ هر جای داد

عروس شب چو نقش افکند بر دست

ز شیدوش، وز بیژن گستهم

سپهدار پیران و آن انجمن

به شهرآرائی انجم کله بربست

نهادند سر سوی راه ختن

بسی یاد کردند بر بیش و کم

عروس شاه نیز از حجله برخاست

بپای آمد این داستان فرود

که باری کسی را ز ایران سپاه

به روی خویشتن مجلس بیاراست

بدی یارمان اندرین رزمگاه

کنون رزم کاموس باید سرود

عروسان دگر با او شده یار

نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم

همه مجلس عروس و شاه بیکار

که خیره بکام نهنگ آمدیم

شکر بسیار و بادام اندکی بود

دریغ آن در و گاه شاه جهان

کبوتر بی حد و شاهین یکی بود

که گیرند ما را کنون ناگهان

همه بر یاد خسرو می‌گرفتند

تهمتن به زاولستانست و زال

پیاپی خوشدلی را بی گرفتند

شود کار ایران کنون تال و مال

شبی بی‌رود و رامشگر نبودند

همی آمد آوای گوپال و کوس

زمانی بی می و ساغر نبودند

بلشکر همی دیر شد گیو و طوس

می و معشوق و گلزار و جوانی

چنین گفت شیدوش و گستهم شیر

ازین خوشتر نباشد زندگانی

که شد کار پیکار سالار دیر

تماشای گل و گلزار کردن

به بیژن گرازه همی گفت باز

می لعل از کف دلدار خوردن

که شد کار سالار لشکر دراز

حمایل دستها در گردن یار

هوا قیر گون و زمین آبنوس

درخت نارون پیچیده بر نار

همی آمد از دشت آوای کوس

به دستی دامن جانان گرفتن

برفتند گردان بر آوای اوی

به دیگر دست نبض جان گرفتن

ز خون بود بر دشت هر جای جوی

گهی جستن به غمزه چاره‌سازی

ز گردان نیو و ز نیروی چنگ

گهی کردن به بوسه نرد بازی

تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ

گه آوردن بهارتر در آغوش

بدانست هومان که آمد سوار

گهی بستن بنفشه بر بناگوش

همه گرزور بود و شمشیردار

گهی در گوش دلبر راز گفتن

چو دانست کامد ورا یار طوس

گهی غم‌های دل پرداز گفتن

همی برخروشید برسان کوس

جهان اینست و این خود در جهان نیست

سبک شد عنان و گران شد رکیب

و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست

بلندی که دانست باز از نشیب یکی رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ بگردان چنین گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس سواری چنین کز شما دیده‌ام
ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم چو نامه بنزدیک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشی نو رسد بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن بپیروزی از رزم گردیم باز
بدیدار کیخسرو آید نیاز سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگویم بپیروز شاه جهان بخوبی و خشنودی شهریار
بباشد بکام شما روزگار چنانچون که گفتند برساختند
نوندی بنزدیک شه تاختند دو لشکر بخیمه فرود آمدند
ز پیکار یکباره دم برزدند طلایه برون آمد از هر دو روی
بدشت از دلیران پرخاشجوی چو هومان رسید اندران رزمگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه به پیران چنین گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما یکی رزم سازم که خورشید و ماه
ندیدست هرگز چنان رزمگاه

به حیلت مال مردم خورد نتوان

یک چند بکودکی باستاد شدیم

چو مرغی خود از دام نجهد مدام

همه عالم پرست ازین منظور

ببادافره جاودان کردمند

بیا که پرده برانداختم ز صورت حال

بدین بس کن وزین زیادت مپوی

ازان پس چو آمد بخسرو خبر

دل در طلب دنیی دون هیچ منه

کیست ز اهل زمانه خاقانی

بگذار که خویش را به زاری بکشم

هر لحظه به آیین وفا رای کنم

گفت با خرگوش خانه خان من

بیچاره که در میان دریا افتاد

بهار آیو به هر شاخی گلی بی

درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می

پیری ز خرابات برون آمد مست

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

آن روح که بسته بود در نقش صفات

از گفته او ترا گذر نیست

خویشتن پاک دار بی‌پرخاش

چنان زندگانی کن ای نیکرای

به والله و به بالله و به تالله

بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان

ساقی، دو سه دم که هست باقی

خاقانی اگر ز خود نهی گام برون

تا مدرسه و مناره ویران نشود

یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست

این آب که شعله‌ی‌وش ز جا می‌خیزد

تو خود جفا نکنی بی‌گناه بر بنده

چه باغ است اینکه دارش آذرینه

هر جلوه‌ای که دیده‌ام از سروقامتی

شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد

از حقش ظل حق خطاب رساد

میگوید مرمرا نگار دلسوز

زمانه اسب و تو رایض، برای خویشت تاز

تا شمع قلندری بهائی افروخت

خداوند کشور خطا می‌کند

گر گفتن اسرار تو امکان بودی

هست بر خواجه پیخته زفتن

باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر

بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب

هر کو بگشاده گرهی می‌بندد

از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ

در کشور عشق جای آسایش نیست

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟

جانی که در او دو صد جهان میدانم

آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر

نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می‌برد ما را

بخت ار به تو راه دادنم نتواند

سر مستان را ز محتسب ترسانند

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر

در دیده بجای خواب آبست مرا

چه رند پریشان شوریده بخت

توبه کردم ز توبه کردن ای جان

ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من

صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا

چون غنچه‌ی گل قرابه‌پرداز شود

از من زر و دل خواستی ای مهر گسل

کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب

اندر دل من مها دل‌افروز توئی

از می طرب افزاید و مردی خیزد

گر جمله‌ی آفاق همه غم بگرفت

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مصنوع حقیم و صید صانع باشیم

گر فضل کنی ندارم از عالم باک

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

به سرای سپنج مهمان را

در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو

چو قفل رومی آوردی در آهنگ

بی‌دیده اگر راه روی عین خطاست

از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟

بیچاره دلا که آینه‌ی هر اثری

اشتربان را سرد نباید گفتن

گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده‌ام

ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا

شبی خواهم که پنهانت بگویم

هستی به صفاتی که درو بود نهان

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی

ای کاش که مردم آن صنم دیدندی

یا سرکشی سپهر را سرکوبی

ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ

شاها سر روزگار پامال تو باد

امشب که حضور یار جان افروزست

هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست

مردی که برای دین سوارست تویی

دهقان به درآید و فراوان نگردشان

طاقت برسید و هم بگفتم

اول رخ خود به ما نبایست نمود

ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد

ماییم درین گنبد دیرینه اساس

ای عهد تو عهد دوستان سر پل

باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده‌ست

یک روز بپرسید منوچهر ز سالار

روی تو به دلبری جهان می‌گیرد

بیا ساقی! آن طلق محلول را

گر شکوه‌ای آمد به زبان بزم شراب است

شب نباشد که آه خاقانی

ای نحس چو مریخ و زحل بی‌گه و گاه

ای شعله‌ای از پرتو رویت خورشید

از کرم و نعمت والای او

ای بخت مرا سوخته خرمن کردی

با بخل بود به غایتی پیوندت

دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار

بار خدای جهان خلیفه‌ی معبود

ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند

فلک چنبری نمی‌شکند

همه آفاق را گرفت این نور

رویم ز غمت زرد شد و موی سفید

بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا

که زیرک کند غافل گول را،

که بار دوش می‌گردد که بار از دوش بردارد؟

بی جرم دو پای من در آهن کردی

گردون ز کتل کشان اجلال تو باد

چو بازرگان دانا مال نادان

وز شیوه عشق خوبتر نیست

از پرتو مصطفی درآمد بر ذات

روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟

بر دل غم او کم و فزون هیچ منه

ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم

نتوان ز قضا کشید گردن ای جان

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت

وین کوتهی مدت مهلی که مراست

شد محتسب مست همه میدانند

تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان

دل رفته ز دست و جام می بر کف دست

ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر

یاران هستند لیک دلسوز توئی

باید که بشویند ز دل عالم آب است

وز میل به ذیل باد می‌آویزد

خواهم که سر اندر کف آن پای کنم

اسباب قلندری بسامان نشود

کم سخن عندلیب دوش به گوش آمده‌ست

در ده مدد حیات باقی

چون مصرع بلند ز یادم نمی‌رود

پست و بالا همه گلستان بودی

گر در کنار یار بود، خوش بود بهار

کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا

که پیران شد از رزم پیروزگر

بر حال خود و حال جهان میخندد

نیکو مولود و نیک طالع مولود

وز درد فراق چهره‌ام زرد نگر

زمانه گوی و تو چوگان برای خویشت باز

گر سر کشی از صفات با دردسری

ما تن خویش به دست بنی‌آدم ننهیم

زیرا که بدیدنت شتابست مرا

سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را

میباید رفت چون به پایان شد روز

کس نشنیده‌ست ز لب لای او

به گلشن لذت ترک تماشا می‌برد ما را

هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک

گوئیکه فلانست و فلان میدانم

میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند

آنجا همه کاهشست افزایش نیست

راست چون بر درخت پیچد سن

حقا که نه این دارم و نی آن حاصل

چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه

رو به آغاش اندرون مخراش

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو

زلف تو زره‌گری از آن می‌گیرد

و از بهر تو زهر اندهی نوش نکرد

مبادرت کن و خامش باش چندینا

بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت

جوینده‌ی رخنه‌ای چو مور اندر طاس

به دوزخ بماند روانش نژند

دل نهادن همیشگی نه رواست

جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم

کز قوت حکایتی کند خرسندت

خیز خاشاکت ازو بیرون فگن

ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت

دگر مرغ را کی رهاند ز دام

ابر سفید اینهمه باران نداشته است

مپسند که بار شرمساری بکشم

نرگس به هوای می قدح ساز شود

همه آرزو را نهایت مجوی

مسکین چه کند که دست و پایی نزند

بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست

دارد سریان در همه اعیان جهان

بهر لاله هزاران بلبلی بی