قسمت هفدهم

ای ترا پیروزی و شاهی مسلم

تو با این حسن اگر در گلشن آیی

ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد

هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی می‌کند

آشکارا گشت رازم تا ز من

دام‌های عشق او گر پر و بالم بسکلد

باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری

انت بحر تحیط بالدنیا

چو دل دادم بدو جان خواست از من

بازار حسن داری دکان درو ملاحت

تا جام کنم ز دیده خالی

بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند

با وفاداری که دربند تو شد

خانه یار من و دارالقرار

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون

اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی

در سر کار تو کردم دین و دل

هر دم از حسن تو دگر رنگی

هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور

گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق

این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم

صلا گفتیم فردا روز باغ است

زین قبه‌ی پر چشمهای بیدار

او همی‌گرید و همی‌بخشد

چون مه چارده به نیکویی

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی

فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس

دل مسکین فدای رنج تو باد

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

هیچ نیابی مرا ز پند و قران

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه

ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

لبیک عاشقی بزنم در میان کوه

همچو بلبل می‌خروشیدم بفصل نوبهار

راتب شده عالم کهن را

به جان پیر قدیمی که در نهاد من است

اندیشه بود اسپ من و، عقلم

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش

ای به زلف کافر تو عقل را

بپاکی، چون بساط پاک بازان

هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

در عذر و گره موی ببند و بگشای

و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو

بسیار تاختی به مراد، اکنون

مثال ده که نروید ز سینه خار غمی

نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک

مدت ما جمله به محنت گذشت

عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر

مرا کز بیخودی از خود خبر نیست

در ظلمت نیاز بجهد سکندری

چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته

گفتا چو ستور چند خسپی

هذا لباسی، هذا کناسی

با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست

دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت

عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود

کشته‌ی تیغ ملامت برضا نتوان شد

بردم ز پای بازی تو دست برد عمری

دی عهد نکردی بروم بازبیایم

گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون

اگر لطفش نماید رخ به آتش

سوگند به جان ما همی خورد

خفاش برفت با سیاهی

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت

بر گوش نهاده‌ای سر زلف

می نماید کان خیال روی چون ماه شه است

سرم زیرش ندارم، مر مرا چه

کیف یبقی فطنا، من نزل‌العشق به

از دولت این جهان دلی بودم

آمدن پیش تو بختم ننماید یاری

آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود

لبت از تنگ شکر شور برآورد

شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی

از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک

سوی آن مرده‌ای که زنده شود

چه صورت کنیمت که صورت نبندی

به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر

ندادند ایمنی از دستبردم

گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست

دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین

به روزی پنج نوبت بر در او

ناشکفته زو گلی هرگز مرا

روز وصل تو که عید است و منش قربانم

جانوران بنده‌ش گشتی اگر

چه بویست کارام دل می‌برد

در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد

حیوان علف کشاند غیر علف نداند

بسته‌ی هوا مباش اگر خواهی

واستنور جملة النواحی

بجز بازار وسواس تو در دل

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

زمانی با غریبان نرد بازم

ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت

از رخ و زلف خویش در عالم

دهن و قند لبت پسته‌ی شکر مغزست

گه بوسه همی داد بر آن درد لب و چشم

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی

به سخن لب ز هم چو بگشایی

سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش

خسته ازانم که شست سال فزون است

مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی

صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش

به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را

مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل

چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم

چو یاران گر به پیغامی نیرزم

بلکا دلکا کم کن یغما

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید

از غم عشق تو دل خون می‌خورد

گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

آب حیوان داری اندر در و ور جان ای پسر

همچو نقشت خامه‌ی نقاش صنع

گر نبودی جان که دیدی هجر او

ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید

در میان آتشی و اندر میانت آتش است

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

بر روز روشن از شب تیره فکنده بند

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

اجلال تو را ض سماکی افگند

بر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحی

دل ز کاری که پیش می‌نرود

ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر

در گردنش از عقیق تعویذ

اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست

کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک

به پرسش درد جانم را دوا داد

بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد

قدت را رشک طوبی می‌توان گفت

آن کره‌ی سر کشیده‌ی توسن

نیم قانع به یک جام و به صد جام

تازیت ز بهر علم و دین باید

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود

دل اندر عشق بستم، ور همه عمر

به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد

کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند

نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی

بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای

جان‌ها که ز راه نو رسیدند

دلم زو نگار است و علم اسپرم

گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار

نهان شد از من بیچاره راز محنت تو

شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من

لاله دل در دم جانبخش سحر می‌بندد

دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد

خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست

توبه را از جانب مغرب دری

نفسی با خودم قرینی ده

با سخنهای تلخ چون زهرت

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

کس از خوان تو سیر خورده نرفته است

زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود

گنج زیر خانه است و چاره نیست

سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی

از جهان ایمان و جانی داشتم

من به تو اولی که تو آن منی آن من

یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی

گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم

چون تو در عیش و خرمی باشی

هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر

چون خبر یابد دلش زین وقت نقل

پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان

دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود

صفت پیشروان ره عقل

حسن معشوق را چو نیست کران

هر چند که زلفت دل من گوش ندارد

با حریف جنس درساز ای پسر

خاکیان زین باده بر گردون زدند

بس عنایتهاست متن این مقال

ای دل گفتی که یار غار منست او

ماه را بر بساط خوبی تو

تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید

در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو

درود دیده‌ی گوهر نثار لعل فشانم

چون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شب

آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود

گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم

تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو

روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز

مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده

او را دلم آرامگه‌ست و عجبست این

چون بمهمانخانه‌ی قدسم سماع انس بود

چون غم او درآید از در دل

پرده من مدران و در احسان بگشا

آن خداوندی که نبود راستین

فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم

کفر و اسلام کار کس نکند

به بوسه تربیتم کن که من برین درگه

روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ

از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس

ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب

بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود

بلک بهر میهمانان و کهان

پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی

شعله‌ی باسست هرچه عرصه‌ی ملکست

بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار

عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید

چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش

مودود شه مید دین پهلوان شرق

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی

فلسفیی گفت چون دانی حدوث

نقش را کار نیست پیش قلم

نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت

سپاه صبر ما بشکست چون او

پیری که از مقام منیت تنش جداست

رویی که ز شرم او درافتاد

توده‌ی خاک عبیر آمیزست

در دل چو خیال او تابد ز جمال او

تو ز شح و بخل خواهی وز دها

که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس

گردون نخورد غمت که شوخست

پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود

آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود

حدیث سوز درون از زبان نی بشنو

جهان محمدت محمود صدری

مرا بهر تو باید زندگانی

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

کی دید خربزه زاری لطیف بی‌سرخر

روی فارغ‌دلان به رنگ بود

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام

زلف تو ز حلقه درشکستی

بردم ندب عشق ز خوبان جهان من

مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت

گفت پیغامبر کای ظاهرنگر

نبود باده به جان تو راست گو که چه بود

دانی چگونه باشم در محنتی چنینم

صبا از رشک اندام چو آبت

نامه آن نامه‌ست کاکنون عاشقی خواهد نوشت

از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده

بدین ماه زرینش در خیمه منگر

لولیان از شهر تن بیرون شوید

آن دروغت این تن فانی بود

نام تو زنده باد کز نامت

دست من بود و گردنش همه شب

غزال روز، پنهان گشت از بیم

دیرگاهست تا چو من بلبل

ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری

چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم

رویه المعشوق یوما فی مقام موحش

که حسن باشد مرید و امتم

به جان من به خرابات آی یک لحظه

نباشد دولت وصلت کسی را

بنگر آن دایره‌ی روی و برو نقطه‌ی خال

در خرابات خود به هیچ سبیل

کفر تو ایمان پاک دینان

زانجا که روی کارست خورشید آسمان را

بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او

گفت ای خوش‌نام غیر من بجو

و سعادة لیوم نظرالسعود فینا

بیداد فلک از آنکه دی بودست

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق

دانی تو که جز وفا ندیدی خود

ز تو یک درد را درمان مبادم

تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول

چونک استنشاق بینی می‌کنی

گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری

بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی

در خواب کن زمانی آسودگان شب را

تو مه و سال کمر بسته به آزار منی

ای صفاتت برون ز چون و چرا

چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند

ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده

بو مسیلم را بگو کم کن بطر

چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت

یاد زلفت برد آب روی صبر

غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد

باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت

ریحان به ریاض انس پیوست

به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم

دگربار آفتاب اندر حمل شد

ناخنی که اصل کارست و شکار

برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو

از نهانی که هست خلوت ما

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

تا همه رویست یارم همچو گل

رخت در چشم ما نورست در چشم

هر غمی کاید به روی من ز تو

تا بشکفد از درون هر خار

مدتی حس را بشو ز آب عیان

هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان

دل شاه پرویز ازان شاد شد

من از آن توام و هر چه مرا هست توراست

آنکه خالی شود ز خویشی خویش

ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو

چو آمد برون آن بد اندیش شاه

دست خود بر سر من مالد از روی کرم

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت

تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی

چنان بد که در کوه چین آن زمان

برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت

بود هر باری دلم عاشق به طوع

رسانده خط بیاقوت تو ریحان

یکی نامه‌یی بر حریر سپید

گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه

که برو کتاب تا مرغت خرم

زندگی تازه ببین بعد ازین

که بهرام را پادشاهی و گنج

کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است

همه روز و همه شب معتکف‌وار

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

فرستاد گوینده‌یی راز روم

ز جام باده خاموش گویا

گفت من بسیار می‌افتم برو

بر ما خوانی سلام سوزان

ز تختی که خوانی ورا طاق دیس

چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه

از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم

زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق

بیاراست برسان شاهنشهان

درآیی درآیم بگیری بگیرم

تا ز قاروره همی‌بینند حال

ز نوبهار رخش این جهان گلستانی

برفتند گوینده ایرانیان

تو، پریشان ما و ما ایمن

شبگیر ز خواب سست خیزم

کفر و دین درباختم در بیخودی

همی نوکنم گفته‌ها زین سخن

چونک هست او کل کل صافی صافی کمال

در کلیله خوانده باشی لیک آن

نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات

جهاندار چون کرد آهنگ مرو

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی

وی آیت رحمت که کست شرح نداند

جهاندار هم داستانی نکرد

اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم

گشته ایشان پیر و باباشان جوان

هین به غنیمت شمر این روز چند

کسی رانشد بر درش کار بد

درخشنده، چو اندر درج گوهر

ای تماشاگه عقل نور پاش

داد طلب کردم از تو داد ندادی

فرود آوریدندش اندر زمان

مرو هر سو به سوی بی‌سویی رو

لاجرم بسیارگو شد از نشاط

جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو

که برگویی آن جنگ خاقانیان

خوی تیز از برای آن نبود

یار جز تو گرفت نتوانم

شیرگیران جهان را بنظر صید کنند

همه لشکر رومیان عرض کن

به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی

بودم از گنج نهانی بی‌خبر

وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی

برآشفت روزی به گردوی گفت

چه شب و روزی مرا، چون روز و شب

که خوش خوش برآردش ازو دست عالم

ساقی کوثر، امام رهنمای

چنین گفت کامد یکی نو سخن

کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی

عقل را باشد وفای عهدها

حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی

بران سان بزرگی کس اندر جهان

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان

من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم

سرنامه گفت آفرین مهان

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

زانک جنت از مکاره رسته است

در دل آیینه من در دل من آینه

به گویش که زشت کسان را مجوی

که من، مرآت نور ذوالجلالم

این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

جهان از نم ابر پر ژاله شد

هاشمی الوجه ترکی القفا

تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او

بران تخت شاهیش بنشاندند

من بیک پایه بمانم صد سال

دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار

گر ندیدی نیمشب در نیمروز

نخست آفرین کرد بر دادگر

پاکان به گرد در به تماشا نشسته‌اند

او ادب ناموخت از جبریل راد

بدان نشان که به هر شب چو ماه می‌تابی

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید

سوی انبار، چشم بسته مرو

امروز به جای تو کسم نیست

مجره زان پدید آمد که یک شب

همی‌بود تا روز بهرام شد

هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان

گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر

پراکنده گشتند و مستان شدند

همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست

هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق

ور می‌طلبی خون دل خسته‌ی فرهاد

نشستش به شهر سمرقند بود

زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب

گفت ای موسی کدامست آن یکی

حیاتش را نباشد خوف مرگی

که مریم پسر زاد زیبا یکی

عمرت خوانم از آنکه با کس

جان همه جانها کوثر و تسنیم تست

چشمه‌ی آب حیات بی‌لب سیراب تو

که شیرین به مشکوی خسرو شدست

مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان

این علل‌هایی که در طب گفته‌اند

سر نبری ای سر، اگر سر بری

که چون او سوی شهر ترکان رسید

ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت

به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر

مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان

همه روز با دخت قیصر بدی

در دل من نهاده‌ای آنچ دلم گشاده‌ای

به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای

از چمن یار صد روان مقدس

برآمد یکی ابر و برشد خروش

در چشم تو روی مردمی پیدا

نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه

پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد

نهادند در گلشن سور خوان

ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا

این خرد از گور و خاکی نگذرد

چون سرو و سوسن تا روز روشن

همه تاجدارانش کهتر شدند

بلبل چو بدید گل بنالد، من

ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد

چو رخسارش ز چین جعد شبگون

که آگه شدی زان سخن شهریار

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن

بوالفضولی از حسد طاقت نداشت

مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب

ندید از بزرگان کسی کینه جوی

زهد با نیت پاک است، نه با جامه‌ی پاک

گر جان و روان من بخواهی

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

بیامد دمان پیش خاقان چین

در دل چون سنگ مردم آتشی است

گر نبودی جنبش آن بادها

دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش

به پرده سرای اندرون کس ندید

هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو

وگر نو کیسه‌ی عشق تو از شوخی به دست آری

دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر

عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو

یک جوانی را گزید او از هذیل

هر کی کر نیست بشنود وصفت

مگر بهره بر گیرم از پند خویش

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

چو آگاه شد زان سخن یزگرد

بدیدم بی‌تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو

کو سوی دریا شد و از غم عتیق

جام سخن بخش که از تف او

جهان بر کهان و مهان بگذرد

تا سر زلف تو ندیدم دگر

با می و ماه و خرابات بهار

ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست

چنین می همی‌خورد با بخردان

چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو

که یکی رقعه نبشتم پیش شه

زمین خشک لبم من ببار آب کرم

خبر یافت ماهوی سوری ز شاه

گل وصلت نبوید گر چو غنچه

به روئی ار به روی کسی آری

کرده سر زلف پر فریبت

چو پنجاه و سه روز بگذشت زین

خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من

که تو میری هر یک از ما هم امیر

گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد

در کمین رهنوردان مینشست

خورشید هر کسی که شب آید فرو رود

کمینه خادمه‌ی بزمگاه ماست نشاط

بسی نامداران گشته کهن

مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم

بعد چندین سال می‌زاید شهی

ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا

چنین گفت یک روز کز مرد سست

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد

نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان

چوازپیش برخاستند آن گروه

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو

که بود که قفل این دل وا شود

بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو

کس آمد به خاقان که از ترک و چین

چه کنم وصف تو که مستغنی ست

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

دماغ عقل معطر کن از شمامه‌ی می

سپاهی بیاورد بهرام گرد

بس اکدش و بس کدخدا کز شور می‌های خدا

دشمن تو جز تو نبود این لعین

تو چو باغی و صورتت برگی

بدو گفت با کس مجنبان زبان

کز مدد روغن تو نور فرستد

بربود ز بوی زلف عقلم

شد که تیغ آرد زند در گردنش

چو شیروی ترسنده و خام بود

کسی اندر سفر چندین نماند

کرد شه شمشیر بیرون از غلاف

ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح

برادر بیامد به نزدیک اوی

دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن

پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم

ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده

مقاتوره پوشید خفتان جنگ

تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود

چون کسی با عقل کل کفران فزود

ببرد او به سلامت میان چندین باد

همه رزمگاهش به تاراج داد

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

زان زهد تکلفی برستیم

گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم

گفت مستانه عیان آن ذوفنون

دل و جان غلامت چو رسد سلامت

همی‌گفت شاهی کنم یک زمان

روز دعوی، چو طبل بانگ زدن

تا من بزیم پیاله بادا

کای گل تازه روی خندان لب

چو بگذشت نیمی ز روز دراز

سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق

خواب دید او کان پسر ناگه بمرد

نیستی از چرخ و ازین آسمان

به روز چهارم به آموی شد

در طی تو گر هزار قهر است

بی روی تو لب خشک‌تر از پیکر تیریم

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

بیامد به تخت کیان برنشست

گوهر باقی درآ در دیده‌ها

نر و ماده نقش کردی جان‌فزا

ای میر ساقیانم ای دستگیر جانم

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای

ای ز شکر منت دیدار تو

چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست

چو برتخت بنشست و کرد آفرین

همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است

آن شه والنجم و سلطان عبس

میان آب دری و ز آب می‌پرسی

بدو گفت بشتاب زین انجمن

عشق تو مژده‌ور جان به حیات ابدی

بر خاستمش به بر گرفتم

توان کردن هزاران جان به یک دم

ششم سال زان دخت قیصر چو ماه

دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر

تا همه زان خوش علف فربه شوند

صحیح المی و داو سقمی

دل سوخته‌ای به آتش عشق

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

هم ز دندانت برآید دردها

به خون دیده‌ی ما ساعد نگارین را

شوخ تنها که خواند چشم ترا

مدتی هست که ما در طلبش سوخته‌ایم

پس بگفتندش چه جای خنده است

بگفتمش که یکی نامه‌ای به دست صبا

زلف پر تاب تو چو قامت من

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

تا دلت آیینه گردد پر صور

چشم عقل دوربین را روز و شب

در کوی قلندری و تجرید

اندر قفص هستی این طوطی قدسی را

گفت آری بد فراق الا سفر

نشاید عاشقان را یار هشیار

تا کی به نقاب و پرده یک ره

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

دور ازو وز همت او کین قدر

ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار

در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم

از آن سیبی که بشکافد در روم

گرد عالم حلقه گشته او محیط

ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد

آهستگی مجوی تو از ماورای هوش

ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم

کای عجب چونم نداد آن شه جواب

حرامت باد اگر بی ما زمانی

بر پشت چمن سمن برآمد

از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو

وهم خوانش آنک شهوت را گداست

هست سری کو چو سرم مست نیست؟

همواره به بند او اسیریم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم

گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای

آن زمانت که در کنار آمد

تا توانیم کرد با همه کس

از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او

تا فرو گیرند بر دربند غیب

جمله عشاق را یار بدین علم کشت

کی زهره بود مرا که باشم

من اندر مرکز رخسار خوبان

ورنه گر چه مستعد و قابلی

بر لب دریاست خوشتر جای من

از بهر دو چشم پر ز سحر تو

بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است

گفت هستم یار و خویشاوند تو

من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی

شد خلد به روی تو سرایم

برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟

پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت

دیگر متمایل نشود سرو خرامان

زین باده‌ی چون ارغوان پر کن سبک رطل گران

از نظر رفتی ز دل بیرون نه‌ای

کابلی جادو این دنیاست کو

زانک وظیفه‌ست هر سحر ز کف تو

بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو

دوش آمد و تیز و تازه بنشست

این عشق جوهریست بدانجا که روی داد

دل تو غریب و غم او غریب

این درخت تن عصای موسیست

زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر

در دل از عشق تو دوزخ می‌نمود

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی

بانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین

خرقه‌ی صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم

زین بیش نیک بود به من بنده رای تو

مژده مر کان‌های زر را از برای خالصیش

کین زمین را از چه ویران می‌کنی

وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی

جان را به قضای عشق بسپارد

لب تست شیرین، زبان تو چرب

گر رود سوی فنا این باز باز

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

گوییم صبر کن ز بهر خدا

رنج گوید که گنج آوردم

که عجایب نقشها آن کلک کرد

فذا ربیع وصل و نوبة التلاقی

غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا

باز سپید است حسن، طعمه‌ی او مرغ دل

ساعتی بگریست و در پایش فتاد

آهوان صید مردمند و دلم

سالها اندر نباتی عمر کرد

عاقبت امر رست مرغ فلک از قفص

کان عجوزه بود اندر جادوی

عمرک یا نخلة هل تأذنی

لیک آن مستی شود توبه‌شکن

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

خورشید حمل رویت دریای عسل خویت

شکری خواستم از لعل لبت

آواره شده ز کفر و ایمان

گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان

در سر ز خمارت ار صداعی است

خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی

هرکجا شاه و شهریاری بود

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه

چو زائران حرم را وصال روحانیست

همچو گلم بر سر آتش نشاند

گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب

کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را

چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت

خاک من و تست که باد شمال

زهر غمش می‌خورم بوک به شیرین لبان

پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه

بکن جان مرا امروز چاره

ساقی ما یاد این مستان کند

ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز

باز خود را به صد توانائی

ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری

محرقنی برده کفی اذا دعوته

آشنائی از چه رویم دور می‌دارد ز خویش

روی تو عقلم صدف عشق ساخت

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

چون تو خواهی که شکرخایی غلط اندازی

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم

غوغای عارفان و تمنای عاشقان

کاش، در بحر بیکران جهان

آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان

کی شنود این بانگ را بی‌گوش ظاهر دم به دم

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

پیشتر زانکه رفت و صید انداخت

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت

می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند

اگر هزار فغان کرده است بلبل مست

چون غم تو کیمیای شادی است

قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند

با جمله سازواری ای جان به نیک خویی

گه سیه‌پوش و عصا، که منم کالویروس

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

گفت، در خویش هم دمی بنگر

صد هزاران عقل‌ها بین جان‌ها پرداخته

سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار

آه که دریای عشق بار دگر موج زد

هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان

حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا

رزق جهان می‌دهد خویش نهان می‌کند

شاه را شد ز عالم افروزی

بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

برهم زده خانه را و ما را

مکش زمام شتر ساربان که دلشدگان را

در صومعه‌ها نیم شبان ذکر تو می‌رفت

خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن

وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده

خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد

ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو

بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان

لالای شب در هر قدم لل بر آورده بهم

بندیش از آن روز که دم‌های شماری

ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده

بکن ای موسی جان خلع نعلین

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

از دگر روز هفته آن به بود

از برای جلوه، گلهای چمن

جان شکرخای است لیکن از توش

خط تو بنفشه‌ئی نباتی

دریغا نیست همدردی موافق

همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته

خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست

پس از چند سال آن نکوهیده کیش

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

ان کنت تهجرنی تهذبنی به

زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال

از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان

اگر چه خار را من می‌نبینم

خیالی گول گیری گر بیاید

روز شنبه ز دیر شماسی

چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا

هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت

ذره ذره در دو عالم هر چه هست

فاجتمعوا نقضی ما فاتنا

ز خشم من به هر ناکس بسازی

ور تن من خاک بدی این نفس

به آفتاب نماند مگر به یک معنی

روزی بیا به کلبه‌ی ما از ره شکار

گر تو نمی‌خری مخر می به هوس همی‌خرم

عرش را بر آب بنیاد او نهاد

جام جفا باشد دشوارخوار

می‌در و می‌دوز تو می‌بر و می‌سوز تو

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست

خاک تویم و تشنه‌ی آب و نبات تو

باده‌ای چند خورد سردستی

دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو

تیر دولت‌های ما پیروز شد

قلم پوشیده می‌رانم که اسرارم نهان ماند

خلق عالم جمله مست غفلتند

بده به خمس مبارک مرا ششم جامی

آفتابی که به هر روزنه‌ای درتابی

تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند

هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

کز چه روئیدی به پیش پای ما

باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه

مفروش چنان برآن که پیوست

نقد عشاق را عیار نبود

دشمن جان‌های ماست دوستی دوستان

من گریبان می‌درانم حیف می‌آید مرا

کجکنن اغلن چند گریزی

کار داران و کار فرمایان

بر سپهر تیره‌ی هستی دمی

تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم

از چمن تو هر کسی گل بکنار می‌برند

باد سرسبزی خطت که به لطف

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید

نه عاشق بر سر آتش نشیند

بدادم به تو دل مرا توبه از دل

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو

مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین

زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن

هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای

سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب

زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری

چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی

چون گل از کام خود برار نفس

گر چه جز تلخی از ایام ندید

روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون

از بس که سر زلفش در خون دل من شد

چو می برند شاخی را ز دو نیم

ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده

کلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

در درون خراب من بنگر

مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد

خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد

چون به سخن داشت مرا دوش یار

ای ساقی تشنگان مخمور

این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد

دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست

شاه با زیور سپید به ناز

چو دل پیوست با تو گو همی‌باش

هدده فراقه من غمرات یومه

هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت

موی همرنگ کفک دریا شد

صد هزار انگشت‌ها اندر اشارت دیده شد

بیا ای خواجه بنگر یار ما را

ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی

من طوطیم لب تو شکر بود که بینم

آید ز خدا جزای خیرت

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

به زنهارت درآمد جان چاکر

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود

همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر

اینچنین حضرتی و تو نومید؟

که به سر پنجه شیر گیر شداست

هر که از جام عشق او می‌خورد

در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه

حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

در رهش با نیک و بد در ساختیم

آب روان داد ز چشمه حیات

خورشید بتافته‌ست بر جمع

درد تو دواست و دل ضریرست

چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش

که، ای پژمرده، روز کامرانی است

آن قطره بی‌وفا چه دیده‌ست

معنیی در هر هزار آواز داشت

جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته‌ست

نه محرم درد ما را هیچ آهی

بانگ زنهار از جهان برخاست

پیش از آن راصد ستاره‌شناس

پیش ازین شوریده دل بودم ولیک

آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر

هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست

من درون پرده جان می‌پرورم

به پیش قبله حق همچو بت میا منشین

که تا چون است احوال دل من

در شب تاری ره متواری

ز نخوت بر او التفاتی نکرد

هفته‌ها در دام تب، چون صید ماند

خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان

چون رسد آخر خود آن شاه جهان

تو دریای الهی همه خلق چو ماهی

خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد

بر روزن توست بنده از کی

آخر شب شد آخر شب شد

چون دم صبح گفت نافه گشای

گفت، از عیب خویش بی‌خبری

گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی

پای سرو از هوس قد تو می‌بوسیدم

میم در ده تهی دستم چه داری

همه گردن کشان شیردل را

با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته‌ای

امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم

گهم خواند جهان گاهی براند

گفت، ما هر دو را بباید پخت

چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران

گر من طلبم دولت وصلت نتوانم

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد

سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی

بانگ خر نفست اگر کم شدی

حجره‌ای خاص دید در بسته

تو پنداری، ز فروردین و خرداد

شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو

چنین شنیده‌ام از مفتی مسائل عشق

هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت

شیوه گری بین که دلم تنگ شد

نشسته می‌روی این نیز نیکو است

لا تبغ اتصالا نعت جسم

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی‌کنی

پیرمردی خارکش می‌راند خر

در نقد وجود هر چه زر بود

ای خار گلی از روضه من

گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی

از باده‌ی شبهای تو و ز مستی لبهای تو

دل قوی شد بزرگواران را

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان

هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده

برلعل لبش دست نداریم ولیکن

یاد زلفت کرده‌ایم و نام زلفت برده‌ایم

قلزم مهری که کناریش نیست

در این مه چون در دوزخ ببندی

جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده

یار نادیده سیر، زود برفت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند

صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر

آنک غرق قدس و عرفان آمدست

او عشوه دهد از او تو مشنو

شاه منی لایق سودای من

بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین

جویی ز فکرت، داروی علت

روز یکشنبه آن چراغ جهان

در جهان هر چه می‌خوهی می‌کن

آن مه که ز روز و شب برون است

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

خطش خوانا از آن آمد که بی کلک

عاقبت امر ظفر دررسید

ای گوهر عشق از چه بحری

عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

تا خلوتیان سحر از خواب درآیند

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری

چون سبزه ز خاک سر برآورد

باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر

دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل

ور تازه‌ای نه دوشین بنشین بیا بنوش این

دایه‌ی هستیها، چشمه‌ی مستیها

فرخ و روشن و جهان افروز

چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد

از گفتن اسرار دهان را تو ببسته

طوفان آب دیده گر ازین صفت رود

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام

همچو دریا همه شب جوشان باش

هست سرتیزی شعار شیر نر

چراغ خدایی به جایی که آیی

آستین کشته‌ی غیرت شود اندر ره عشق

نه پایش مانده اندر حلقه‌ی دام

و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا

در قبه‌ی متواری لایعرفهم غیری

چون جگر عاشقان می‌خورد این شب به ظلم

گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان

وگر غم پر شود اطراف عالم

هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه

کار هریک چنانکه بود به ساخت

بگشای این قفس و بیرون آی

چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند

خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم

جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او

در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا

فرمان سقی الله رسیده‌ست بنوشید

سبزه و سوسن لاله و سنبل

شب از بی قراری نیارست خفت

خواجه شد در دام مهرش پای بند

نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا

از پسته‌ی خندانش هرجا که شکر ریزی

مکرهای دشمنان در گوش کرد

یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی

اسپت بیاورند که چالاک فارسی

هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد

اشقر گور سم به صحرا تاخت

از رسانیدن پیغام رهی عار مدار

ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر

طائر میمون مینای فلک یعنی ملک

گر خواهی بود زنده‌ی جاوید

در همه روی زمین چشم و دل باز که راست

ای گفته ما غلام آن دم

دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست

مغیث زمان ناصر اهل ایمان

به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم

ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌ای

نیست در چار حد جمع جهان

باد چو جبریل و تو چون مریمی

گرد آن حوض همی‌گردی و عاشق شده‌ای

جهان سوزید ز آتش‌های خوبان

نه چون ماندست ما را، نی چگونه

شد برافروخته چو سبز چراغ

نزد من ای از جهان یگانه به خوبی

خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او

صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید

زان تنم شد چو میانت باریک

چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است

مانند شترمرغی گویند بپر گویی

یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان

اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی

وز بی خوابی دو چشم مستش

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من

چشم بد از روی خوبت دور باد

کجایید ای سبک روحان عاشق

بهار از پرده‌ی غم جست بیرون

کردگار بلندی و پستی

شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم

نیکو است حال ما که نکو باد حال تو

نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت

مانند قلم زبان بریده

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست

جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد

کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود

مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک

هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را

آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است

همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان

همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد

نمد پوشی آمد به جنگش فراز

خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل

گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست

چون با تو نهم قرار وصلت

یک گوش به دست این یک گوش به دست آن

و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی

گر بریزی تو نقل‌ها در پیش

دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

از سبب مصادره شحنه عشق رهزند

شکر و پسته‌ی خندان تو می‌دانی چیست

یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود

هر آن گلزار کاندر هجر مانده‌ست

دل گفت چرا تو هم نیایی

سبک به دامن پیراهنش زدم من دست

به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز

آب چشم من آرزوی تو بود

میان نعره‌ها بشناخت آواز مرا آن شه

دوش می‌گفتی که چشم ناتوانم خوشترست

ای جان به مولای تو، دل غرقه‌ی دریای تو

ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود

سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار

تویی یار غارم امید تو دارم

اظن الذی لم یرحم الصب اذبکی

تو آفتابی و این هست حجتی روشن

همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی

ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان

به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان

زین نوع که مات کرد دل‌ها را

بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی

که لشکر کشوفان مغفر شکاف

ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه

نفس الکریم کمریم و فاده

برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام

عالمی بر منظر معمور بود

چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او

تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی

ای دل دل جان جان آمد هنگام آن

والستر فی دین المحبة بدعة

هر که را دل به عشق اوست گرو

دود دل لاله‌ها ز آتش جان رنگ تو

ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

این خانه جنات است یا کوی خرابات است

ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان

بپوشد از نقش رویم، به شادی حله‌ی اطلس

که خاطر نگهدار درویش باش

از چه گشتستیم ما از هم بری

گفتم که ای مستان جان می‌خورده از دستان جان

ترا بر اشک چون باران من گر خنده می‌آید

گفتم ای دل چیست حال آخر بگو

عذر می‌گوید که یعنی خامشم

ای زنده کننده هر دلی را

خمره‌ی سرکه ز شکر صلح خواست

عسل خوش کند زندگان را مزاج

تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد

اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو

نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود

چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را

میزار ما را، که کار خطاست

چون جولهه حرص در این خانه ویران

قد حن واشتکی فلذا الصخر بکیا

رهی رو که بینی طریق رحا

خاطرش از بندگی آزاد بود

مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان

از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم

برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است

چه بود آغاز فکرت را نشانی

یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی

چو رنجور والله که آن زور داری

فیالیت شعری ای ارض ترحلوا

شوق لقاء تو باده‌ی طرب انگیز

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

از خاک یکی سواد افتد

از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان

ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید

هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است

هذا محمد قتلی تغمد

به کنجی درون رفت و بنشست مرد

غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق

گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی

کز حلقه‌ی زلف او دلم را

تا روی چو ماه تو بدیدم

از شمار دو چشم یک تن کم

سوی شیران حمله بردی همچو شیر

برادر، مرا در چنین بی‌دلی

هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد

آن هندوی چشم را غلامم

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

ختم کرده عدل و انصافش به حق

سر و جان پیش او حقیر بود

وجود خود ز ما خالی مپندار

در این اقداح صورت راح جانی است

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی

مترس از محبت که خاکت کند

ما دو سر در یکی گریبانیم

تو شرم نداری که تو را آینه ماییم

اگر گفتم که اشکم سیم نابست

بی روی چو ماه او دم سردم

نبوت در کمال خویش صافی است

نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست

فوجهک سیدی! شمسی و بدری

خفتگان را چه خبر زمزمه‌ی مرغ سحر؟

خطبه‌ی شعر مرا شد پایه‌ی منبر بلند

این صدف‌های دل ما با چنین درد فراق

هر که او بویی ندارد زین حدیث

مه پرستان ماه خندیدن گرفت

ز شیب قعر بحر آید برافراز

آتش خور در عشق به مانند شترمرغ

وصم وافطر و عید فی نعیم

توقع مدار ای پسر گر کسی

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک

دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت

به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس

تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد

یک لحظه مبر ز بنده که نیست

آدمیی را همه در خود بسوز

جهان زیر پی چون سکندر بریدم

به عشق روی گل قولی همی گوی

رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل

ماننده ابری تو هم مظلم و بی‌باران

تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

کی باشد مه که گویم ماه رویی

یا من سألت عن صفةالروح کیف هو

مگر در سرت شور لیلی نماند

درین خار گل نی و ما اندرو

ماه تمام درست خانه دل آن توست

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

دلی باید که گر صد جان دهندش

نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل

نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی

بر وعده تو بر نجده تو

بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق

مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است

هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه

سینه می‌کرد از سپه داری خویش

بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست

هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان

بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون

تا تنگ دلی از بهر قبا

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

با خودی گرد کوی عشق مگرد

شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه

من آن نیم که دیدی و آوازه‌ام شنیدی

گرچه شده‌ام چو موی بی او

ما را دلیست گمشده در چین زلف تو

در آن جان‌ها که شکر روید از حق

دعانا من تعالی عن حدود

همه برگ بودن همی ساختی

خود بدین چشم چون توان دیدن

من همه در حکم توام تو همه در خون منی

صدر دین صدیق اکبر قطب حق

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد

ز سرما زمین داغ بر چهره داشت

اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی

بر روی منه تو دست مرا

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید

سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان

وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید

بیا، که از سر رغبت به نام عشق تو کردم

همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان

ما در این دور مست و بی‌خبریم

به دخمه برآمد پس از چند روز

چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم

در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان‌ها

آفتاب شرع و دریای یقین

گمان عارف در معرفت چو سیر کند

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او

آن حسن که در خواب همی‌جست زلیخا

چونک دیک بر آتشم نشاندی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو

ز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامی

ما را و تو را کجا فرستاد

نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح

صبح علم بر کشید و شمع برافروخت

تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان

دوش آمده بوده‌ست و مرا خواب ببرده

آوخ آوخ طبیب خون ریزی

برو پنج نوبت بزن بر درت

ز درد من خبر داری، ازینم دیر می‌پرسی

در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو

تا خط آوردی به خون عاشقان

ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب

باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب

پروانه چون نسوزد چون شمع او بود

ساغر شاهانه گرفتی به کف

جفا بردی از دشمن سختگوی

در کمند غم تو پا بستم

تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری

انفاس دوستان دمد از باد بوستان

به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان

گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت

به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام

گرفتار در دست آن کینه توز

چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی

ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را

بر بیاض برگ گل عمر مرا

تو ناز کنی و یار تو ناز

بود موجود را کثرت برونی

چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش

سودای قدیم آتش افزای شده است

امام رسل، پیشوای سبیل

آه اگر عشوه گری‌ها زلیخا سازد

تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی

آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت

از تفاخر همچو گردون فارغیم

گر چه یک چند از وفاداری بجست

با خلق بگو که دور باشید

پرده توی وز پس پرده توی

عقل بهتر می‌نهد از کاینات

شهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشا

سر سخره سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد

تو به عزت بر دو عالم تاخته

دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود

چو چشم سر ندارد طاقت تاب

هر لحظه بخوانیم که ای دوست

من عین مدامة رحیق

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

با اهل وفا و هنر افزون شود و کم

یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده

مگر ستاره‌ی بام از شرف به زیر افتاد

بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد

وز او هر لحظه‌ای دانای داور

یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنه‌ای

مکن گرگی، مرنجان همرهان را

کس از دست جور زبانها نرست

پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند

تیز کرده سر دندان که مگر

هر که بتواند نگه دارد خرد

بر خوان رخت ز بیم آن زلف

تو هر صبحی جهان را نور بخشی

در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده

چنان خسب کاید فغانت به گوش

گرفت از من دل و زد راه دینم

یا شاهد جان باشد روبند گشاده

کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد

جان تن جان است و جان جان تویی

از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز

جامه‌ها را چاک کردی همچو ماه

لا هوتک موضح المصادر

پس آشفتگی باشد و ابلهی

شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن

وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا

در معرض قهر و لطف تو من

کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی

دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار

جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار

چو سرو در چمنی راست در تصور من

کرده تحصیل علم حکمت و شرع

الا فاملی منه لی کاسه

نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم

چاره‌ی عشق تو بیچارگی است

مپرس از من حدیث زلف پرچین

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

مر چنین دلربای پنهان را

شرف خاندان و دولت و ملک

از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر

هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش

تا دیده ز پرتو جمالت

رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون

از چشم دلم نمی‌شود دور

گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی

سیه گشت رخشنده روز سپید

که گر هر دو باهم سگالند راز

در کار من غمزده ای دوست نظر کن

وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه

برون ز خامه که او هم زبان بود ما را

مرغی بودم به دست سلطان

خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر

زان رنگ اشارتی که به روز الست بود

در ایوان شاهی شبی دیر یاز

زمن عوج ظهری بعد ما

عیش بر من ناخوش است و زندگانی نیک تلخ

از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

شمس تفریق شد از روزنه‌ها

بنیاد عشق ویران، گر می‌زنم تظلم

من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش

بدو گفت گر سوی من تافتی

چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان

زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر

وگر آن جان جان جان به تن‌ها روی بنمودی

بی نمکدان عقیق لب شور انگیزت

بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم

ای از شش و پنج مهره برده

بر مادر آمد پژوهید و گفت

صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت

چون دل و عشق متفق گشتند

سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

چو یک همدم نمی‌دارم در آفاق

ای یوسف امانت آخر برادرانت

هر آن کو خالی از خود چون خلا شد

به هر دم رخت مشتاقان خود را

جهان دل نهاده بدین داستان

کله دلو کرد آن پسندیده کیش

زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محمل‌نشین

من واله یزدانم در حلقه مردانم

خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش

ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید

پس آنگاهی که ببرید او مسافت

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه

هر پرده که میزنند در خانه‌ی دل

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شوم از قید جسم و جان فارغ

نوری که بدو پرد جان از قفص قالب

برد سیمرغ از دل ایشان قرار

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا

یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو

چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش

سرش راست بر شد چو سرو بلند

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی

دل به ایوان عشق بار نیافت

زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان

باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح

در طبع روزگار وفا و کرم مجوی

طوق‌داران چشم آن ماهند

ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی

جوان بود و از گوهر پهلوان

مألوف را به صحبت ابنای روزگار

پس از عمری که می‌گردد به کامم یک نفس گردون

برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه

تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت

به پیش درکند ارواح را فرشته خواب

می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه

تو خود می‌نشنوی بانگ دهل را

پدید آمد از دور چیزی دراز

یکی را به غایت خوش افتاده بود

اندر آمد ز اسب پیشش شد

گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود

خرقه‌ی ابر بخونابه فرو می‌بردم

جان ندارم، بار جانان چون کشم

حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند

منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر

به رسم کیان تاج و تخت مهی

با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید

بر خوان جگر خواری وز دست غمت زاری

بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

روی زمین سبز شد جیب درید آسمان

بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند

بنمودت ابروی خود از زیر نقاب

تو هم بر دری هستی امیدوار

زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق

دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان

انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش

زین سوز که در دلم فتادست

تا دهان و رخ ترا دیدند

زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است

چو خورشید زد عکس برآسمان

سر هوشمندش چنان خیره کرد

گشت حاصل ز فیض ربانی

ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو

ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت

گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی

یکی ره باز بین تا چیست آن عکس

ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

یکی شکر گفت اندران خاک و دود

مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟

در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است

چو شب گردش روز پرگار زد

عمارت با سرای دیگر انداز

حال ما بین درین پریشانی

ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

وان کس که بدید حسن یوسف

عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل

موقوف وقت بودی تعجیل می‌نمودی

بگشت از برش چرخ سالی چهل

عدو را به الطاف گردن ببند

جان من در هوای ایشان است

گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی

مرا مگوی که دل در کمند او مفکن

چو با زلفت نهم صد کار برهم

مه ز دیوان مهر خواسته نور

بار دیگر توبه‌ها را سوختی درسوختی

چشم توز می مست و من از چشم تو مست

بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی

بیم آن است کز غم عشقت

از یک قدح و از صد دل مست نمی‌گردد

جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب

هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه

بر صورت این پرده بزرگان شده حیران

یاد کن هیچ به یادت آید

برون رفت خرم به خرداد روز

شنیدم که باری سگم خوانده بود

چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی

چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها

ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو

گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر

نشانی داده‌اندت از خرابات

ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی

که این نامه را دست پیش آورم

قضا نقش یوسف جمالی نکرد

آه از آن شوخ که سرگشته به صحرا دارد

گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب

چون که جانی داری اندر مردگی

برای من مگری و مگو دریغ دریغ

سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

بسازی با دو سه مسکین بی‌دل

یکی روم و خاور دگر ترک و چین

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

به وصلم دست گیر، ای دوست، آخر

یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو

مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

از بهر حیات و زنده کردن تو

خجسته فریدون ز مادر بزاد

بنالید بر آستان کرم

در بوته‌ی بلا تن زارم گداختی

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما

شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی

بس گران جانی و بس اشتردلی

سراسر زمانه بدو گشت باز

یکی بنده‌ی خویش پنداشتش

گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش

آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت

شد خروس سحر ترنم ساز

چون زلف کافر او آهنگ دین کندم

چه جوید از سر زلف و خط و خال

چنین می‌کن که تا بادا چنین باد

اجزای وجود من همه دوست گرفت

به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟

شاهان همه در حسرت آنند که باشند

تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی

باد است که خاک را براند

تا نشد بالغ و ز جان فارغ

برخاستی که: زهر جدایی دهی بما

ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب

زانی ناخوش که خویش نشناخته‌ای

عیش را بی تو عیش نتوان گفت

بر خاک درت گدای مسکین

این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی

اگر نه عمر منی رسم بیوفائی چیست

ذره‌ای غم از تو چون خواهد گدای کوی تو

دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟

قمری است رونموده پر نور برگشوده

چو سی روز گردش بپیمایدا

ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ

این آینه چهره‌ی حقیقت

ما از خود خویش توبه کردیم

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

خواهی خود را بدو بدوزی

پای بر گردن گردون نهم از روی شرف

چون از خودی برون شد او آدمی نماند

وگر دل نخواهی که باشد نژند

که من عاشقم گر بسوزم رواست

دلم از چز تو خانه خالی کرد

ای نرگس چشم و رخ چون لاله کجایی

گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار

چند دارم تشنه‌ی لعل تو جان

ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست

ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین

که من شهریار ترا کهترم

چنین گفت ابلیس اندر رهی

از پس آینه دزدیده به رویش نگرند

چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق

نی خطا گفتم که می‌تابد بسی

ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد

بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت

خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین

بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز

به بیداریش فتنه برخد و خال

اولیا را نگین خاتم بود

کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی

ماه دو هفته گرچه هست تمام

زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا

گرفتم من که جانی و جهانی

فریدون ز بالا فرود آورید

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟

گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا

بت‌ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی

از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو

چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم

برسر کویش گذر کند به تانی

سر نو خواهی که تا خندان شود

درهای گلستان و چمن را بگشای

ز نیروی سر پنجه‌ی شیر گیر

در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس

با خاره چه چاره شیشه‌ها را

رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان

یا چون زن کم‌دان شو یا محرم مردان شو

به هر موجی هزاران در شهوار

بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید

قد غلبتم روائح المسک طیبا

بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات

دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه

گفت ای سلطان نیکو روزگار

ور بیاری شبکی روز آری

حروف نقش چین را نسخه کرده

وجودت از نی و دارد نوایی

خداوند نام و خداوند جای

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

داشت بر یوسف و زلیخا دست

دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو

خلعت عاشقی از عقل نهان باید داشت

بی خویش شدم چنان که هرگز

اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک

ز شرم روی ما گل از تو بگریخت

به چندین فروغ و به چندین چراغ

خرقه‌پوشان صوامع را دو تایی چاک شد

از قضای خدا و صنع اله

از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته

خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان

بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم

وگر آن میر خوبان را به حیلت

دل گفت به گاه وصل با یار مرا

کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت

از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم

ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده

بجفا بر سر یاران وفادار میا

وز زلف او اگر سر مویی به من رسد

گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم

سفر کردیم چون استارگان ما

بیامد به تخت پدر بر نشست

درخت قامت سیمین‌برت مگر طوبی‌ست

ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی

بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها

امید از جان شیرین بر گرفته

خوش بنگر در همه خورشیدوار

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

تاریکی غم تمام برخاست

بران رودبان گفت پیروز شاه

که بودش نگینی بر انگشتری

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود

ای مه باقی وی شه ساقی

خون دل تا چند نوشم باده‌ی نوشین بیار

هر که نادیده در اینجا دم زند

چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟

لاحول کن و ره سلامت گیر

گرانمایه را نام هوشنگ بود

بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای

مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم

تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده

نه مست بودن از می کار تنگدلان است

ماننده آفتاب رخشان

شبی که قصه‌ی درد دل شکسته نویسم

زنی درویش آمد سوی عباس

برآمد برآن تخت فرخ پدر

نه از درد دلهای ریشش خبر

تا دلم باد، مبتلای تو باد

دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید

دلدار مرا با من دلسوخته بگذار

دشنه‌ی هجر توام کشت از آنک

از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود

برهنه شد ز صد پرده دل و عشق

چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت

گر از حق نه توفیق خیری رسد

ربودی دل ز من، چون رخ نمودی

رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش

زهره دارد که پیش نرگس تو

مر پریان را ز حیرت او

حیرت او زبان من در بست

ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی

بران برز بالا ز بیم نشیب

از این دست کو برگ رز می‌خورد

آن دل که به هر دو کون سر در ناورد

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو

حسنست که چون مست به بازار برآید

ز بحر عشق تو موجی نخیزد

سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی

دی بایزید بودی و اندر مزید بودی

پیش و پس عاشقان چو سایه میدر

وگرنه منقبت آفتاب معلومست

گرد حمام نفس می‌گردید

قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود

در میان چین فتاد از وی پری

ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

چنانش در انداخت ضعف حسد

رایت مهر جمالت لایزال افروخته

شیری است که می‌جوشد خونی است نمی‌خسبد

دست نگارین بروی ما چه فشانی

تو ز عشاق فارغ و شب و روز

ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست

چون مهر جان پذیری بی‌لشکری امیری

به بخت جهاندار هر سه پسر

رشک آیدم ز مردمک دیده بارها

چون من بی‌خبر از دوست دهندم خبری

و العشق یصیحکم جهارا

جامه‌ی ماتم چرا پوشیده‌ای

پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم

لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست

در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها

خوابی دیدم و دوش فراموشم شد

من و چند سالوک صحرا نورد

بیگانه و آشنا ندانی

خون ریزبک عشق در و بام گرفته‌ست

فروغ طلعت از آئینه جوئید

لعل تو می‌خورد خون سوخته‌ی من

در طوافت سعی خواهم کرد از آنک

نی چراغ عشرت ما را مکش

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی

حسن جانان به جان توان دیدن

تو طوطی زاده‌ای جانم مکن ناز و مرنجانم

چون بترک جان بگوید عاشقی

چند شب گشتیم ما و چند روز

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

اندر دلم آمدی چو ماهی

خورشگر ببردی به ایوان شاه

که سفله خداوند هستی مباد

یکدم به مراد ما نبودی

چگونه گرد برآورد شاه موسی وار

خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه

خورشید رخت بتافت یک روز

موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی

اگر بر درخت برومند جای

صبا گر بگذرد بر خاک پایت

باده‌ی عشق ده به ما مستان

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

سر من مست جمالت دل من دام خیالت

ز دل و جان نشانه ساخته‌ام

چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی

کنون تا چه داری بیار از خرد

بیابان و باران و سرما و سیل

حکیم جام جم و آب خضر چون گوید

بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ

یاقوت تو روح پرور جان

عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت

خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی

می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی

بازیست ولیک آتش راستیش

به اتفاق همایون و طلعت میمون

شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد

گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو

گفت در هر دو جهان ندهد خبر

شکارگاه بخندد چو شه شکار رود

در او راز دل گلها شکفته است

همان لحظه در جنت گشاید

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد

در پای لطافت تو میراد

مهر و مه را شکسته‌ای رونق

از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم

تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است

ازین دام نام و ازین چاه جاه

خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

خدنگ درد فراق اندرون سینه‌ی خلق

مهر ز من گسسته‌ای، با دگری نشسته‌ای

یار تو از سر فلک واقف است

نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری

چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم

دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

فریدون فرزانه شد سالخورد

صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت

آید سوی بی‌خوابی خواهد ز درش آبی

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر گویم که می‌داند که در عشق

کار ما با غم حوالت کرده‌ای

تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام

ما را تو به شحنه ده که ما طراریم

نظر آنان که نکرند درین مشتی خاک

شاهد سرمست من دید مرا در خمار

با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین

گفت بود آدم همی عالی گهر

ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد

تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک

سر این خدای داند که مرا چه می‌دواند

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

روی زیبا ز من چرا پوشی؟

از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر

صانع مقدری که شه نیمروز را

چو پر پشه‌ی وصلت ندیدم

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم

به تن این جا میان بسته چو نایی

از من بشنو گریز پا سر نبرد

به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت

مرهم ننهد بر ریش،از غایت حیرانی

یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب

زهاد زمانه را سر زلفت

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

ای نقش شدی به سوی نقاش

گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش

مرا یک درم بود برداشتند

خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل

چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده

هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ

هرکه با جان عشق بازد این خطاست

به دستم ز باغ جهان گل مده

ماها چه لطیف و خوش لقایی

بنگر به سوی روزن بگشای در توبه

بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم

دست کی شستمی به خون جگر

یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من

روی بنمایی چو ماه آسمان

خیزید روان شوید یاران

از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی

پیر است عروس عیش دنیا

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود

نه آن شوکت و پادشایی بماند

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟

دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند

بزم از عقیقت پر شهد و شکر

ساقیا خیز و جام در ده زود

چو ممکن گرد امکان برفشاند

بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد

چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

در طرف چمن ساقی دوران می عشرت

چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی

وانچه بر رست از زمین دلم

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو

از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت

ای خشک درختی که در آن باغ نرستست

جهل باشد فراق صحبت دوست

حیرتم غالب است و دل واله

بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش

مگر چو باد صبا مژده‌ی بهار آورد

جان که فروشد به عشق زنده‌ی جاوید گشت

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد

داغ سلطان می‌نهند اندر دل مردان عشق

غصه کشی کو که ز خوف تو نیست

در رفتن و بازآمدن رایت منصور

باز بر خاکم چرا می‌افگنی؟

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای

غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است

کافر و ممن گر از خوی خوشش واقف شوند

ولایت بود باقی تا سفر کرد

جان چو اندر باده او غوطه خورد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی

از خط خوش نگار بر خوان

شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی

گفتم ز قیدش یابم رهائی

هیچ کارم نیست جز اندوه تو

مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر

برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست

خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد

ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد

چه افتادت که از من برشکستی؟

ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند

گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی

سالوس و حیل کنار گیرد

مزاج دلم گرم از آن می‌شود

در این رنگی دلا تا تو بلنگی

بگذار شکرها را بگذار قمرها را

ز راوی چنان یاد دارم خبر

دلم از جان خویش دست بشست

سیل آمد و درربود جان را

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

دل که ره می‌جست در وادی عشق

به سر می‌گردم از عشقش، چو دانم

گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم

هم تک یار یار کو راحت مطلقست او

گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

تازه و خندان نشود گوش و هوش

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است

دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو

خفته پنداشته‌ای دل‌ها را

هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد

پدر بارها بانگ بر وی زدی

بر نمی‌دارم از این در سر خویش ای دربان

صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق

کاشکی خاک رهت سرمه‌ی چشمم بودی

کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر

گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او

نوبت هجر و انتظار گذشت

چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش

طیره از زلف او ریاض بهشت

بازار یوسفان را از حسن برشکسته

به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته

بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

از برای شرح آتش‌های غم

مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو

ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

تویی خورشید وز تو گرم عالم

دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته

چه جای قیامت است کاینجا

بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت

این حریفان را بخندان لحظه‌ای

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند

به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن

ورنه غیرت دمم فرو بستی

هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده

رای آن داری که باشی یار من

در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست

آنکه او را در آب می‌جویی

برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین

طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست

جهاندیده پیری بر او برگذشت

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان

می‌کشدم به هر طرف قوت کهربای او

خورشید را ز برج صراحی طلوع ده

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه

شد روز من از غمت چو سالی

آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد

بندگان شکر خداوند بگویند ولیک

جز مرادت مرا مرادی نیست

من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم

بستاند عقل جوهر از جان

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد

حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر

گر عاشقی نیابی مانند من بتی

چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان

چو روز آمد آن نیکمرد سلیم

دوستان پیمبرند همه

داریم سری کان سر بی‌تن بزید چون مه

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست

تا کی آخر از فراقت کار من

کند او جمله دلها را وشاقی

برگذر از گوش و بر جان‌ها بزن

به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن

بستان و باغ ساخته و اندران بسی

از ریا دور بود اخلاصش

زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بیخود

آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده

نگفتمت که بدان سوی دام در دامست

گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان

بزد با من میان راه تنگی

سر از پی آن باید تا مست بتی باشد

تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای

محرمان سراچه‌ی قدسی

نظارگیان ملول گشتند

چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم

خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است

دگر باره ز دور چرخ دوار

که آورد آن پری رو رنگ دیگر

مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد

چو پیلش فرو رفت گردن به تن

گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر

گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم

ور چنین زیر پرده بنشینی

جامه صبر من از آن چاک شد

کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد

هر روز خطبه‌ای نو هر شام گردکی نو

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد

به خوابش کسی دید چون در گذشت

از وصال قد تو ای دلدار

جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه

کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش

طبایع را نباشد آنچنان خوی

هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد

آب را در دهنم تلختر از زهر کنی

هر موج که می‌زند دل از خون

جز آستانه‌ی فضلت که مقصد اممست

تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی

ما بر در عشق حلقه کوبان

شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی

آن زمانش بخور که تازه بود

شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟

ای عشق چون درآیی در عالم جدایی

مثر را نگر در آب آثار

همی برفلک شد ز مردم خروش

دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی

هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را

خط مشکین تو از غالیه بر صفحه‌ی ماه

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

سر عاشق کله‌داری نداند

نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی

آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی

طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل

گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را

ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را

آن چنان عقل را چه خواهی کرد

اثر میر نخواهم که بماند به جهان

آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو

چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را

گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری

منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار

با آن مه بی‌نقصان سرمست شده رقصان

قدحی آب که برآتش ما افشاند

دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک

خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد

زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش

ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب

تا کی این باد کبر و آتش خشم

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی

شیخ بود او در حرم پنجاه سال

جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد

چون تو پسر مادر سپهر نزاید

سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است

چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان

علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد

واله حسن خوبرویان بود

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب

ما صید حریم حرم کعبه قدسیم

اعجوبه‌ی زلف خرده کارت

رسولی با هزاران لطف و احسان

تویی می واجب آید باده خوردن

آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند

گویی که احتمال کند مدتی فراق

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین

در عشق تو نیم ذره حسرت

از ستیزه ریش را صابون زدند

در اطوار جمادی بود پیدا

مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی

بگفت ای پسر تلخی مردنم

نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟

زیر قدم می‌سپرم هر سحری بادیه‌ای

هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان

سر زلفش نگر کاندر دو عالم

ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت

صد هزاران خانه هستی به آتش درزده

سزای آنک زید بی‌رخ تو زین بترست

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

ای هجر، به جان رسیدم از تو

بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

در این قرص زرین بالا تو منگر

امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو

وی عقل مگر تو سنگ جانی

برون را می‌نوازد همچو یوسف

به کوی گدایان درش خانه بود

عاشقان را خیال عارض تو

بجز از دست فلانی مستان باده که آن می

چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم

تو گدایی دور شو از پادشاه

چه دانستی ز صورت یا ز معنی

تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز

بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند

گرت آیینه‌ای باید، که نور حق در او بینی

تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟

یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب

مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد

نی، که حاتم نیست با جود تو راد

مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

چه خوش باشد که بعد از ناامیدی

خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده

چون ما بترک گلشن و بستان گرفته‌ایم

کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو

تا نیاید نگار ما در کار

زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو

نگار ختن را حیات چمن را

ز دیدار هم تا به حدی رمان

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

ای فخر خردمندان وی بی‌تو جهان زندان

در پیش نور رویت پیران شست ساله

وان کس که ز دام عشق دورست

دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر

از یک نظرت قیامتی خاست

ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

اندر آمد به مسجد جامع

دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری

کفر دانی چیست دین را قبله‌ی خود ساختن

در دل سنگ لعل می‌بندد

غمزه‌ی آهووش گو افگنت

خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه‌ها

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

اضحت علی ید الغرام طویلة

در غمت دود از آن به عرش رسد

می‌جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید

عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد

نار خندان که دهان بگشادست

کار تو دل فروزی، شغل تو دیده دوزی

از تابش آن مه که در افلاک نهان است

امروز چه روزست بگو روز سعادت

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

مرغ جان تا بیافت دیده‌ی باز

چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد

برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

من در میانه هیچ کسم وز زبان من

روی او در حسن چون ما هست، می‌گویم تمام

زندگی نو به نو از کشتنش

مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست

الکافل الرزق احسانا و موهبة

هر که از عشق بی‌خبر باشد

و وراء انوار الهوی لی سید

آشفته‌ی رخ تو هرجا که ماهرویی

به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل

گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم

چون جان برسد نه تن بجنبد

ایعلرا ظلام الکون نور و دادنا

خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد

نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته

چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش

بیار آب حسرت که جز سیم اشک

چون حلقه‌ی زلف توست زناری

پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

خدایا چشم بد را دور گردان

حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق

چنان صورتش بسته تمثالگر

لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار

بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش

شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون

اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد

آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش

درفکندی در سر و جان فتنه‌ای

می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر

هنوز آن حدیثم به گوش اندرست

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن

گرامی دار مرغان چمن را

چون نه وجود است نه عدم به خرابات

تاب دل ناهید ز باد خم زلفت

رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون

تا گرد نان روی زمین منزجر شدند

مجلس نور و جلوه‌گاه سرور

به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد

آنچه کل خلق نتوانست کرد

دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید

ما طلب‌گار عافیت بودیم

صد هزاران غلغله زین بوی مشک

درنده آنک گفت پیدا

مهرگیاه عهد من تازه‌ترست هر زمان

خوشا چشمی!که رخسار تو بیند

گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی

جام می را مطلع خورشید تابان کرده‌ایم

گم نیارد گشت در دریا دمی

چو دل را در غمش فریادرس نیست

رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش

اگر چه باغ را نیمی گرفته‌ست

به فصل خزان درنبینی درخت

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید

بعد سالی دید فرزندش به خواب

ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش

گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد

ای بسا کافر شده از عقل خویش

بار دگر آن جان پر از آتش و از آب

جمالی گرو برده از آفتاب

چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد

اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست

گرم وصول میسر شود که منزل قربست

عقل از طره‌ی او نعره‌زنان مجنون گشت

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل

التفاتی نبود همت او را به علل

نبینی نور چون دانی تو کوری

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

باز جانم به مهر دربند است

ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا

دریای در عشقت در اصل لطف پاک است

چون دید که بند عقل بگسست

شعاع آفتاب از چرخ چارم

در گلستان جهان آب و گل

مگر از چهره او باد صبا پرده ربود

دلبر سست مهر سخت کمان

عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد

به حق آن که در سر دارم از تو

شبهاست که از حسرت روی تو نیاید

با هم نفسی ز درد عشقش

دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز

هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد

هندوی طره‌ات چه رسن باز لولییست

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

شدم خاک اگر از جفایش مباد

ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی

بر سر هفتم طبق در من یزید هشت خلد

چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم

گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی

آن گرمی چشم را که داری

گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود

به آخر سر ناامیدی بتافت

چرا ز غم دل پر حسرتم بیزردی؟

چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره

گفتمش پروانه‌ی شمع جمال او منم

پر زنان در پیش شمع روی تو

از جمله بپرسیدم احوال نهان تو

از میان نقش‌ها پنهان شدی

دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی

تمیش ولم تحسن الی بنظرة

چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟

ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی

طیار گشت در افق غیب تا ابد

بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش

در باغ شد شکفته به هر جانبی گلی

مده دامن به دستان حسودان

تو در جنگ آیی روم من به صلح

مجرد به معنی نه عارف به دلق

یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم

چنان گم گشته‌ام از خویش رفته

برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی

زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی

ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی

ان لیل الوصال صبح مضییء

دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم

هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی

فتنه را بیداریی پیوست بود

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ

صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی

دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم

چو در سلطان بی‌علت رسیدی

زبان درکش ای مرد بسیار دان

تا به مقصد درین طریق تو را

دل از سر غمازی یک وعده از او گفته

دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی

چون صد گرهم فتاد در کار

انصاف توان داد که: با لطف وجودش

هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان

الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

از کف خود رایگان دامن امن و امان

می‌بیند و می‌داند یک یک سر یاران را

گفت من حیران و فرتوت آمدم

عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه

از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی

یا رب چه خجسته‌ست ملاقات جمالت

شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود

توان گفتن این با حقایق شناس

اولین اکتساب علم خدا

قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف

اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود

تا بگذشتی چو باد بر من

رخش خطی کشید اندر نکویی

گر نیم شبی زنان و گویان

آه که چه بی‌بهره‌اند باخبران زانک هست

بت‌پرست صورتی در خانه‌ی مکر و حیل

دل فدای تو، چون تویی دلبر

چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده‌ست

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

سرمست زییم مست میریم

در بلا پیوسته یارم بوده‌ای، امروز نیز

به فر سایه‌ات چون آفتابیم

اگر عقلست پس دیوانگی چیست

بسی دیده شاهان و دوران و امر

حسن او راست آینه عالم

در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم

سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی

شد جهان همچو حلقه‌ای بر من

جای او را جان خود خواهیم ساخت

آن عشق چو بزم و باده جان را

انظر الی راح تناهی لطفه

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد

بگذر سحری به کون جانان

باد تو درختم را در رقص درآورده

ماهتابی بود بس عالم‌فروز

غلام روز دلم کو به جای صد سالست

تا ابد منظور جانی، زانکه دل

آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده‌ست

ان کنت تهجرنی تهذبنی به

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت

در خماریم، کو لب ساقی؟

این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر

ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو

می‌خفتد و می‌خورد شب و روز

تفکر رفتن از باطل سوی حق

منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد

حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد

اگر باد و برف است و باران و میغ

می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی

فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت

چون عروسی جلوه کردن ساز کرد

صلای باده جان و صلای رطل گران

باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار

گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست

ازین در بر نوشتم نامه لیکن

خدا را رحمی از جور و جفایت چند روز و شب

چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من

زان نادره‌ی دور زمان هر که خبر یافت

هر که او برنخیزد از سر سر

ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم

دو دست کفشگر گر ساکنستی

جهان گر چه که صد رو در تو دارد

شاید که چشم چشمه بگرید به های های

به چشمی روی آن مه بینم از شوق و به صد حسرت

بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی

گنه کاران بر جان خورده زنهار

چون جدا گشت عاشق از معشوق

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

بر چهره نزار تو صفرای دلبری است

هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر

ز جور شکم گل کشیدی به پشت

جان فرهاد خسته شیرین است

بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض

بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان

طره‌ی مشکین سیه رنگ را

مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه

جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند

اه چه گفتم کجاست تا به کجا

پری که در همه عالم به حسن موصوفست

از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی

یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان

این راه دراز سالکان را

گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار

همچو چشم خویش ساقی مست می‌دارد مرا

ترجمان سر دشمن می‌شوی

اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد

گدایانی از پادشاهی نفور

ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد

بمال چشم دلا بهترک از این بنگر

شب مه پوش و ماه شب پوشت

میکده‌ی فقر یافت خرقه‌ی دعوی بسوخت

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

تو را من پاره پاره جمع کردم

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

ما غره به دین‌داری و شاد از اسلام

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

خدایگانا امروز در سواد جهان

عمر بی‌عاشقی مدان به حساب

هر یکی کاردی ز خوان برداشت

گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند

نوبت کهنه فروشان درگذشت

تمتع به هر گوشه‌ای یافتم

دریغ و درد از آن شمع سحر خیزان که بود او را

هر مرغ صدپر می‌شود سوی ثریا می‌پرد

برو دود ز ره دیده اشک گرم روم

جمله مست مست و جام می به دست

دگری روی ز تیر تو اگر می‌پیچید

قطار اشتران همه مستند و کف زنان

حلقه آن جعد او سلسله پای کیست

و اعلم بان امام المرء بادیة

عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست

ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو

می عشقم بچشانی و مرا

با روی تو سور شد عزاها

تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر

خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد

سرهای درختان همه پربار چرا شد

توان بر تو از جور مردم گریست

دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم

چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم

هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم

گفتم لب اوست جان، خرد گفت

باده نیز اندر اصل خود آبیست

بگشای نقاب و در فروبند

گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو

امید بسته برآمد صباح خیر دمید

با من اکنون فلک در آن حد است

فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری

از دیده برون مشو که نوری

ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش

خورشید چرخ خوبی عکس فلک نوردت

تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو

ای شراب طهور از کف حور

غم زیردستان بخور زینهار

عاشقان کشتگان زنده دلند

به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل

صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست

بیا جانا که وقت آن درآمد

مرا به وصل خود آهسته وعده‌ای می‌داد

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی

دلی دارم که خوی عشق دارد

فتنه‌ی شاهد و سودا زده‌ی باد بهار

رو جانب دام یا قفس کرد

که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست

همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام

تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم

گر سجده کنان آید در امن و امان آید

به دورانش از کس نیازرد کس

بنده را خاطری است ناخرسند

از این سپس منم و شب روی و حلقه یار

دل چه بود مخزن اسرار شوق

چو عشقت هست دل را جان نخواهد

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم

هر طرف آید به دستش بی‌صراحی باده‌ای

چه گویم من مکافات تو ای جان

گران باری از دست این خصم چیر

پرسی ز من که دارد؟ زان بی‌نشان نشانی

عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان

آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد

هله ای دیده و نورم گه آن شد که بشورم

شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

حمد بی‌حد کردگار احد

ای برده هوس‌ها را بشکسته قفص‌ها را

همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان

یا کسی مشک ختن می‌بیزد

دل عارف شناسای وجود است

چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم

بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند

بر پنبه آتش نشاید فروخت

دل پر درد را درمان تو سازی

آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند

وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته

از دلشده زار چو زاری بشنیدند

چو هست مطلق آید در اشارت

کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری

دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است

که شبلی ز حانوت گندم فروش

درون رفتم، ندیمی چند دیدم

ای آتش در آتش هم می‌کش و هم می‌کش

چشمه‌ی نوش گهر پوش لبت چشمه‌ی جان

نکشد کس کمان عشق به زور

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

در این خانه نمی‌یابم کسی را

تو باشی خنده و یار تو شادی

به بازیچه مشغول مردم شدم

یا سحر باد بوی جان آورد

خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی

چند باشی در حجاب خود نهان

ترکانه بتاز وقت تنگست

نباشد اهل دانش را مول

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی

از حال گدا نیست عجب گر شود او پست

که بار دگر دل نهد بر هلاک

حیرت حسن دوست جانش را

زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی

می‌رود آب گل از نسترنش می‌ریزد

تا خاص خودم گرفت کلی

از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من

گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو

جان چست شد که تا بپرد وین تن گران

درخت قد صنوبر خرام انسان را

روشن از مقدم خود گیتی را

در روح نظر کردم بی‌رنگ چو آبی بود

راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد

دفتر دوستان خود می‌خواند

چرا کاهل شدی در عشقبازی

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد

تنی چند در خرقه راستان

جان ما گوهری است بیش بها

کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه

بی می جانفزای و نغمه چنگ

چنان کاری که آن کس را نیفتاد

شراب و شمع سکر و نور عرفان

تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن

بده جامی و بشکن توبه‌ی من

افکند در سر من آنچ از سرم برآرد

جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن

هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم

ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی

برگ قفص نداری جز ما هوس نداری

هر نفسی را از او نصیبیست

بدو گفت نابالغی کای عجب

من هم از روی باد پیمایی

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

روز شادی همه کس یاد کند از یاران

چون کس از بی نشان نشان دهدت

آه من شد سرد و دل گرم از فراق

بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو

روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد

آن صانع قدیم که بر فرش کائنات

عشق در هر دلی که جای گرفت

شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز

حد و اندازه‌ی هرچیز پدیدار بود

کنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را

راست کرد ایزد شکار عقل را

صلا که ساعتی دیگر نیابی

همه مستند این جا محرمانند

امیر عدو بند مشکل گشای

انجم افروز اندرون عشق است

به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده‌ست

تحیتی چو شمیم شمامه‌ی سنبل

به زیبایی گل سرخش به انصاف

لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

خضر آب حیات را نپاید

افرحوا قد جاء میقات الرضا

فرشته رشک برد بر جمال مجلس من

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق

خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا

حکیمی راست گفتار است و کردار

خواهم که در این میان درآیی

چون چهره نمود آن بت زیبا

ندانست بیچاره درویش کوست

از نه آهنگ خرده‌ی عشاق

برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد

بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست

بنگر که چگونه ره سپردند

صورت خوب از چه به گیتی بسیست

در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است

برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال

ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

تو چون مه و ما به گرد رویت

ای به سر حد سبا سیر تو خوش

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری

ناله‌ی مرغان سحرخوان به صبح

جان شیرین تو در قبضه و در دست من است

دزد دلم گشت گرفتار یار

به مسجد در آمد سرایان و مست

تا غم تو قبول کرد مرا

پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم

زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری

جهانی بود در عین عدم غرق

ز حسرت دهنت جان من رسید به لب

چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت

دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر

این پنج روزه مهلت ایام آدمی

روزم سیه است از غم هجران بود آیا

همی‌گوید شهنشه کان مایید

گه لب همچو لاله بگشایی

از آن طلعت خوش و زان آب و آتش

نیست کسی در جهان کش چو من شیفته

از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم

او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی

رفته‌ست رقیب و بر آن یار نبود او

حلقه‌ی زلف دلارام من از هم بگشای

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین

به هر باری اگر نفع است اگر ضر

در او آرامگاه جان عاشق

چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود

هزاران در از خلق بر خود ببندی

تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند

زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا

ملک عالم مصحف اسرار او

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد

زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟

نگفتی چرخ تا گردان بود گرد

این جهان و آن جهان یک گوهر است

تو فارغ از من و من در غم تو

بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک

ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته

بجنب چین سر زلف عنبر افشانت

این راه پریدنم خیال است

چاره‌ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون

بنالید کای طالع بدلگام

ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب می‌شوی

عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او

گر ببینی روی خود در خط شده

چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی

دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو

آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی

چو دست قضا زشت رویت سرشت

ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق

چو من صلح جویم شفیع او بود

راستی را که شنیدست بدینسان سروی

دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است

جناب قدس وحدت دیر جان است

دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم

یکی پیمانه‌ای دارم که بر دریا همی‌خندد

نسیم صبا بغداد بعد خرابها

به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته

جان منی و یار من دولت پایدار من

هر زمانم به عالمی میلی

دلنوازان نازنازان در ره اند

حوران جنت ار به کمالت نگه کنند

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین

به معراج برآیید چو از آل رسولید

می‌آیی و در پی تو عشاق

آرزوی تو هردم از دل ریش

با زخمه چو آتش می‌زد ترانه خوش

بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم

هم جمله تویی و هم همه تو

کی وعده وفا کنی تو امروز؟

در این خاکستر هستی چو غلطی

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

که دستم به رگ برنه، ای نیک رای

امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم

بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی

آفتاب سپهر رویت را

از بس که شنید یاربم چرخ

رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب

چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی

بر آن بالا برد دل را که آن جا

که گردد درونش به کین تو ریش

هان! دلم گر نشانه می‌خواهی

سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم

هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه

تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

چو هستی را ظهوری در عدم شد

هلا آهسته‌تر ای برق سوزان

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

ای محمد گر قیامت می‌برآری سر ز خاک

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم

زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

صید چو آن زلف چون کمند ببیند

چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز

به جای باده درده خون فرعون

پیش تو به اتفاق مردن

خلعت ذات او، ز موزونی

انبوه بریز نان که زشت است

خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید

در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم

خلقی، چو طرف، بر کمرش بسته‌اند دل

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

در صوفی دل‌ست و کویش جان

جهاندیده‌ای گفتش ای هوشیار

می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان

در خانه نقشینی دیدم صنم چینی

خیزو بزمی در صبوحی راست کن

چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست

او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو

وی دلی کز عقل اول زاده‌ای

ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

از کوی وفا برون نیائیم

ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است

گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی

این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست

باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی

چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود

آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

جناب صاحب اعظم خدیو افخم اکرم

ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل

عکس خورشیدی چنان بالا بلند

شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش

این زهر کشنده انگبین بخشد

سپهدار و گردن کش و پیلتن

جز تو کس واقف وجود تو نیست

برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل

ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی

گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم

هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد

اغیار راست نازت، عشاق را عتابت

ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی

مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد

باش، تا او به تخت مصر آید

نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

وگر یابم دمی بوی وصالش

مرا صفرای تو سرگشته کرده‌ست

چو رویش کو لاله‌ئی چو قدش سروی

چون بسی کار است با هر کس تورا

من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند

چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد

غمگین مگر از فراق یاری؟

چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد

از او شد خط دور هر دو عالم

صد هزاران آفرین بر روی تو

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

به یک سالش آمد ز دل بر دهان

گر کند جان به تو نثار مرنج

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن

من آن نیم که ز دینار باشدم شادی

جان ما را تا به حق شد چشم باز

روی اقبالی ندید آن سر، که زود

عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من

گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند

نکونام و صاحبدل و حق پرست

گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند

ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر

زان جوش به گوش خاک در دهر

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما

عرض اعراب و جوهر چون حروف است

گر بنده بگویمت روا نیست

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

مگر بر زبانش حقی رفته بود

ز بی‌وفایی گل بود مرغ دل آگاه

چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را

جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان

چون نماند از وجود من اثری

ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب

پیش آن لب‌های آری گوی او

بی حد و بی‌کناری نایی تو در کنار

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

سخنش منبع حقایق بود

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی

در خم چوگان خویشم هر زمان

با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید

در باغ رو، که دست بهار از سر درخت

ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد

چون چنین است صنم پند مده عاشق را

یکی گفتش از دوستان در نهفت

دیروز چو آفتاب بودی

یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

به سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود

پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم

جز او معروف و عارف نیست دریاب

مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر

از دور ببینی تو مرا شخص رونده

زمستان درویش در تنگ سال

اندیشه‌ی هجر دردناکت

گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی

موج می‌زد بحر خون از دیدگانش

می‌ستانی از خسان تا وادهی ده چارده

چو گشت او بالغ و مرد سفر شد

اثر پای تو را می‌جویم

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

دیده‌ی هر کس به جاروب مژه

ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای

زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من

عشق را جانی بباید بیقرار

جان گرامی به پدر باز داد

مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش

در عشق باش که مست عشقست هر چه هست

بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو

یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

مهربان خویشتن گفتم تو را

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

مگر یک سو افکن، که خود هم چنین

وین جمله شیشه خانه‌ها را

آن چنان جستن که می‌خواهی بگو

بر سر عشاق طوفان گو ببار

آن بود بحر و بحر بی پایان

ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن

ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت

از ریاحین چرخ در ناف زمین

چراغم مرد و دودم رفت بالا

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

با این همه راضیم به دشنام از تو

من آب تیره گشته در راه خیره گشته

در تحیر طفل می‌زد دست و پای

هر مقامی که رنگ آن گل نیست

او به بغداد روان گشت و مرا در پی او

افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

زغن گفت از این در نشاید گذشت

غزلی دلپذیر می‌گفتم

صرفه چه کنم در معدن تو

چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی

در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش

به طرف چمن در خزانی نرفت

برخیز که شورید خرابات افندی

چون باز که برباید مرغی به گه صید

مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا

کی بسازی چاره‌ی بیچاره‌ای؟

همی‌گو آنچ می‌دانم من و تو

تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش

بید پیاده که کشیدست صف

به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست

آفتاب عشق تو تابنده باد

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده

جام از می عشق برتر آمد

هر صورتی پرورده‌ای معنی است لیک افسرده‌ای

من شوریده دل را از ضعیفی

آن آینه می‌زدای پیوست

این که در کار بلای دل ما می‌کوشید

گلزار نقاب می‌گشاید

به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی

بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای

بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه‌ام

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر

آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون

تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری

تو ز چرخی با تو می‌گویم ز چرخ

رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال

تو را تا ز گمنامی آرم برون

بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته

تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر

آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست

تنم برخیزد، ار گویی، ز بند جان به آسانی

چنین عشقی پدید آری به هر دم

تو می دانی که ما چندان نپاییم

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم

زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش

یک قطره شراب در صبوحی

لعل عرشی تو چو رو بنمود

چو کفر و دین بود قائم به هستی

سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی

بهر تحریض بندگان یزدان

گروهی سوی کوهساران شدند

چرا خربنده‌ی دجال باشم؟

چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی

چو دور عشرت و جامست بشتاب

لب لعلش جهان را برهم انداخت

گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست

هین وقت صبوح شد فتوحی

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او

که آمد یکی سهمگین باد و گرد

به خصم بد اندیش در زیر آن

کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق

هم زلف تو توبه‌ها شکسته

شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد

ز چشمش خاست بیماری و مستی

تو نور خاطر این شب روانی

بربست دهان و دیده بگشاد

مرا صورتی برنیاید ز دست

اندر آن جایگه نهد گاهی

دلم آهن همی‌خاید از آن لعلین لبی که او

می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی

ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم

تو را می‌گویم و تو از سر طنز

مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را

حیف از آن ماه جهان آرای بی‌نقصان که کرد

بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد

مسافر آن بود کو بگذرد زود

تو گویی کو طمع کرده‌ست در من

یقین می‌دانک جسمانیست آفت

همی رفت و می‌پخت سودای خام

سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی

صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده

عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او

به خود زنده مباش ای بنده آخر

ندانستی کسی کین پرتو اوست

ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده‌ای

غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست

آسمان در زیر پای همتت

فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار

ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را

چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای

گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل

بیایی یا بدان سومان بخوانی

خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید

همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم

در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی‌یابد

شکر دارد لبش هرگز نمیری

تفکر کن تو در خلق سماوات

آتشی در کفر و ایمان شعله زد

چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر

لاکاس عندی و لا کانون یدفنی

قفس به بود بلبلی را که نالد

هزاران بار خفتی همچو لنگر

چون کرم پیله پرده خود را کند تمام

زانک جان‌ها همه تشنه‌ست به وی

هر زمان مست بر سر کویی

گزیدم آتش پنهان پنهان

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش

که پایابم از دست دشمن نماند

همی پویم به سویت گرد عالم

یاران وفا را بین اخوان صفا را بین

ابر مشکسا بر قمر مسا

غمت چندان که دوزخ سوخت عمری

طبیعت های عنصر نزد خور نیست

نگارا تو به بستان آن درختی

مشین این جا تو با اندیشه خویش

درویش و پادشاه ندانم درین زمان

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر

بر دل در دو کون فروبند از گمان

گر چه پیر کهنه‌ای در حکمت و ذوق و صفا

روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد

مرغ جان دیوانه آن دام شد

امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم

فرستاد لشکر بشیر نذیر

عاشق روت لم‌یزل گشته

حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری

خان اردوی فلک را کافتابش می‌نهند

دل من سوخته‌ی حیرت گوناگون است

همه آن است و این مانند عنقاست

صدزبان شد سوسن اندر شرح تو

جهان بگرفت ارواح مجرد

بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین

چنین دانست کاین را من ندانم

ای همنفس همیشه پیش آ

عاجزی‌ام در خرابی زاده من

چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید

خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو

صد اشتر جمله شکر و قند

زین واقعه گر ز جای رفتی

به بازار گندم فروشان گرای

چون می‌توان ز دست شهان طعمه یافتن

تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا

زهی شوخ چشمی که من کرده‌ام

به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان

چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت

خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی

چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد

خدیو کامران کز یاری بخت

از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ

در کنج شرابخانه گنجی است

هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد

شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

یکی اقبال زفتی یافت جانم

آمدی کتش در این عالم زنی

کس نشاید که بر تو بگزینند

به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

بر بام هفت قلعه‌ی گردون علم زنم

در بیابانی که پایان کس ندید

دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر

ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند

آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی

شبی مست شد و آتشی برفروخت

ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر

این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

شادی شب‌های ما کز مشک و عنبر پرده داشت

بفغانند مغان از من و از زاری من

درهای آسمان را شب سخت می‌گشاید

خربندگی و آنگه از بهر خر مرده

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

زد چو طوطی یکی شکرخنده

بشنو سخن یاران بگریز ز طراران

نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی

هر که دلی دارد و نشان تو یابد

تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک

تو کان لعل و جان کهربایی

گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس

حبذا آن زمان که در ره عشق

پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان

گر چه شهباز معرفت بودم

نمی‌شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

نرسی به باز پران پی سایه‌اش همی‌دو

وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

به صاحبدلی گفت در کنج ده

صبا بوی عراق آورد گویی

هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی

لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده

ماهرخ با خط و خال منی

ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار

وگر او چهره مستی به سر دست بخستی

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر

همیشه صاحب این منزل مبارک را

چه افتادت که از من سیر گشتی؟

بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان

اجزای خاک حامله بودند از آسمان

دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت

ز روی آینه گل دور کردی

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور

مرا مصلحت نیست لیکن همان به

دست یازید و بر گرفت و بخواند

عید و عرفه خندیدن تو

تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه

یارب از عشق شکر خنده‌ی او

صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین

تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم

چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر

چو آواز مطرب برآمد ز کوی

کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟

هر چه در عالم دری بسته‌ست مفتاحش تویی

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

مرغ و ماهی ز من شده خیره

رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی

عزیزا تو به بستان آن درختی

گر چه تو خون خواره‌ای رهزن و عیاره‌ای

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

ای عندلیب باغ محبت گل وفا

بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی

عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست

با غذای خاک نتوانیم زیست

سرو بدین قد خوش خرام نروید

شمعی که در آسمان نگنجد

عشق را بوحنیفه درس نکرد

اگر تو ملک جهان را به دست آوردی

هستم آشفته بر رخی، که برو

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

عاشقانت را به مستی دم به دم

همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند

ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد

به قاصد تا بیاشوبد بجنگد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست

ولی نظم کردم به نام فلان

روزی و از قفا شبی و ز پی

طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان

نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین

چون سلطنتت به دل درآید

دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان

گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد

یک لحظه ز کوی یار دوری

ز باریدن برف و باران و سیل

آن معین شریعت احمد

بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش

عالمی نظارگی حیران او

تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را

غلام کیستی، ای خواجه‌ی پری‌رویان؟

شهری بنگر ز درد رنجور

به یادم نیست هیچ آن ماجراها

ازان تیره دل مرد صافی درون

خدا نگیردشان گرچه چاره‌ی دل ما

دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام

ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی

هم غصه به زیر پای بردم

دل شکیب از روی خوب او نداشت

کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای

عشق گردان کرد ساغرهای خاص

دل منه بر وفای صحبت او

درة التاج امارت قرة العین کمال

بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست

پشه گشته با شه‌ای از فر او

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم

در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی

چرخ گردان به تو گردد که تو آب اویی

برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش

کسی گفتش ای سغبه‌ی خاکسار

به بویت زنده‌ام هر جا که هستی

من شیوه پریان را آموخته‌ام شب‌ها

چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت

چو درمان است درد او دلم را

ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست

تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی

در پیش رخش چه رقص می‌کرد

چنان دیو شهوت رضا داده بود

خونم چو می ار کشی حلالت

گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک

مرتضی را شربتی کردند راست

عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی

به صحرای معنی گذر، تا ببینی

چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت

تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی

هر کجا بدگوهری در عالمست

چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب

معتمد الهوی معی مستندی و سیدی

شب و شمع و شراب و ناله‌ی چنگ

مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد

ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب

بس نقش و نگار درشکستی

گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت

واستنقذالدین من کلاب سالبه

محنت‌زده‌ای، نیازمندی

صنما صنما اگر جان طلبی

صد تشنه‌ی آتشین جگر را

عاقل کردست با تو کوتاه

جایی بجز از درت ندارم

ز کرم مزید آید دو هزار عید آید

خور نور درخشاند پس نور برافشاند

بگفت ار به دست منستی مهار

ناظرم بر رخت به دیده‌ی جان

چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند

ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز

بر امید کرم و رحمت بخشایش تو

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان

مگر که مرد وفادار از جهان گم شد

صید خود را چرا زنی تو به تیر؟

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون

ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست

نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم

چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد

مدامش به خون دست و خنجر خضاب

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می‌پز

مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان

اما چو جمله عالم ملک تو است کلی

دم جهل و دم غفلت برون شد

همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق

گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ

شنیدستی که الدین النصیحه

گر ببندد فلک به صد گرهم

چون جدا گشت عاشق از معشوق

به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود

ما را به چه کار می‌فرستی

عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا

زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن

سر مویی ز تو، تا با تو باقی است

گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه

مشعله‌ی بیخودی از جگر افروختیم

دریاب مرا که طاقتم نیست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم

صلا کز شش جهت درها گشاده‌ست

آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

در حال چو جام سجده بر دم

چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت

تو همچو آفتابی تابنده از همه سو

دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد

وقت کارست، ای نسیم، از کار او

صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم

سر بنهم من که مرا سر خوشست

بر جان ضعیف آرزومند

پس از آن چار کوکب تابان

چو دست و پای وقف عشق کردند

گر از کوی او روی رفتن ندارم

خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل

نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال

چیست نی آن یار شیرین بوسه را

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان

عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه

تن درماندگان رنجور یابی

زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی

سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد

همه لافت که زاری‌ها کنم من

هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش

به رای جهاندیدگان کار کن

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید

الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده

فتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجوران

زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

ما را به حکایت به در خانه ببردی

از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد

قضای کن فیکونست حکم بار خدای

گر رویم از درت و گر نرویم

بس که گمره را کنی بس جست و جو

عاشقان را ز بیخ و بن برکند

وگر به پیش من آید خیال یار که چونی

چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض

دگرباره شکستی تو بها را

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف

تا چشم بدی به زیر بنهد

روان کرد جویی ز بحر روان

کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی

شب درازست و عمر ما کوتاه

بی تو با چشم خون فشان همه شب

یک جرعه به ذات خود ازان باده‌ی صافی

در ره خر بد ز اسب رهوار

باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد

سر فروتنی انداخت پیریم در پیش

شب اندوه من نگردد روز

ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود

زین عقل گزاف گوی پر دعوی

یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد

خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه

دو چشم تو بیان حال من بس

چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی

ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی

غمزه‌اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار

نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد

زان دم که تو روی باز کردی

همان سودایی و دیوانه می‌باش

من در پی آن دلبر عیار برفتم

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

باش آماده‌ی غم شب هجر

از نعمت روحانی در مجلس پنهانی

گفت یا رب جبه‌ی ده محکمم

از لعل لبش شراب نوشید

هر چه در امکان عقل بود بگفتیم

چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

لبت دانم که یاقوتست و تن سیم

نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی

در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی

بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم

بت بود در راه او هرچه آن نه اوست

عدم خانه‌ی نیستی راست گنجی

آسمان گر واقفستی زین فراق

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای

کی بود جای ملک در خانه‌ی صورت پرست

یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر

دراندازد به جان عاقلان بی‌خبر سوزی

صد شور به پسته در فتاده است

تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی

درکس نیوفتد این آتش

تو چرا همچو گل خندانی

کسی خواهد که او بیدار گردد

منه در میان راز با هر کسی

وی دیده ببار اشک خونین

هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی‌داند

گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی

چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

از نثار جوهر یارم مرا

بریان نخورم که هم زیان‌ست

اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت

چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن

آتش رخسار تو در بیشه جان‌ها زده

تا نیابد اطلاعی هیچ کس

بی دیده جمال او کی بیند

امشب زرنگ می برافروز آتشی

ما را همه بند دام کردی

ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو

پراگنده گویی حدیثم شنید

بی‌تو چنانم کز جان به جانم

شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم

می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش

زآرزوی سر زلف تو مدام

ز ذره بیشترندش کنون هواداران

به روز و شب مرا اندیشه توست

هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود

شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین

ناگهان دم درکشید از بذله‌ی دلکش دریغ

گهی باشی چو دل اندر میانه

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

آن دل پرخواره ز عشق شراب

اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد

ای زهره‌ای که آتش در آسمان زدی

بجز با روی خوبت عشقبازی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا

چند بینی این و آن و نیک و بد

چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش

گریه‌ی شمع وقت خنده‌ی صبح

عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش

دی بخندید آن بهار نیکوان

صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید

آلتی از کرم بدو بخشید

گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم

گفت کین هر دو جهان بالا و پست

بگرد بام تو گردان کبوتران سلام

اگر برابرش آیم به خشم برگردد

ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش

گر لب ز سلام تو خموش است

خردمند مردم ز نزدیک و دور

عاشقان را ز دوست نگزیرد

ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی

برگلبن ایجاد توئی غنچه‌ی خندان

تا که سر زیر پای تو ننهم

بند کن زلف جهان آشوب را

سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای

بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است

قرعه‌ی همت برآمد آیت رحمت

که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی

برو برو که خران گله گله جمع شدند

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان

وان سنجق صد هزار نصرت

تا او ز نقش چهره‌ی خود پرده بر گرفت

کز او در آینه ساعت به ساعت

چو مغز خام بود در درون پوست نکوست

ز فرخنده خویی نخوردی بگاه

از حسن تو بازمانده تا چند؟

عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا

چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی

اگر صد تیر بر جان تو آید

دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان

چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید

چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد

نشاید هوس باختن با گلی

در خماریم کو لب ساقی؟

ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند

مایه‌ی روزگار خود در هوس تو باختم

هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته

روی بستان را نبیند راه بستان گم کند

شنیدم که مهمانش آمد یکی

ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده

چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض

پیش کسی کز خمار جان بلب آورد

چون یک تن را هزار جان هست

همه ذرات عالم همچو منصور

همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند

جان و تنم بخست او شیشه من شکست او

فراغ دلت هست و نیروی تن

جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟

عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان

بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم

جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید

چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب

چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی

دو چشم عاشقان بیدار تا روز

از این خفرقی موی کالیده‌ای

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا

مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل

چهره‌ی خوب تو رشک لعبت نوشاد

دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد

بود در ذات حق اندیشه باطل

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان

اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع

تو جانی و چنان دانی که: جسمی

نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی

رفت مردی بازآمد پر شتاب

چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار

گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز

از هجر دوتا چو لام گشتیم

در پرده حجاز بگو خوش ترانه‌ای

چه زنار مغ بر میانت چه دلق

از می عشق اگر چه بی‌خبرند

فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا

چشمت به ساحری شده در شهر روشناس

در آینه روی خویش می‌بیند

بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم

بسی زنهار گفتی لابه کردی

هر که بدید از او نظر باخبرست و بی‌خبر

نشست از خجالت عرق کرده روی

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی

آوازه‌ی وصال تو کوس ابد زده

کجا گردم دگر کو جای دیگر

روشن دل کسی که تو باز آیی از درش

از دیده برون مشو که نوری

این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست

بدو گفتم این ریسمان است و بند

عجز من بین، دعای من بپذیر

چو بر براق معانی کنون سوار شود

یاران به همتی مدد حال ما شوید

روزگاری به بوی او بودم

به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم

بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

اکتفی رشف الثنایا بعد اهلاک الضرام

بیم آن است کز غم عشقت

شدم بر بام تا مه را ببینم

سر نگردانم از ره تو دمی

تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری

هر زمانی در به روی ما مبند

تابان شده‌ست کانی خندان شده جهانی

به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود

که مپسند چندین که با این پسر

اندر آن عزم و آن طلب، بانی

مه را نگر برآمده مهمان شب شده

چو هست عهد مودت میان لیلی و مجنون

گوشمالی که هیچکس ننمود

ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

اندک اندک به جنون راه بری از دم من

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم

نسیمی چو انفاس عیسی مقدس

من بی‌رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم

ننگری از ناز در زمین که دمی نیست

این دو پیغام مخالف در جهان

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

بر آب حیات راه یابی

آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک

قفا خورده گریان وعریان نشست

فغان که در همه‌ی عمر یک سخن نشنیدی

نای برای من کند در شب و روز ناله‌ای

نافه‌ی مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما

هر گل که به رنگ دل نشد اینجا

گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما

به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد

صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو

نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش

بسوز ای دل در این برق و مزن دم

به کتابش آن روز سائق نبرد

هان نظاره که گل جمال نمود

جان نادیده خسیس شده

منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام

چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت

گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون

دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو

آنک به رقص آورد پرده دل بردرد

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

کو دلی کز آن دل بی‌رحم سنگین نیست چاک

آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او

بی آب و دانه در قفسی تنگ مانده‌ام

چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب

ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر

چو شیر و چون شکر بادا همیشه

عذر گو وز بهانه آگه باش

ز نام آوران گوی دولت ربود

از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد

بینم دو جهان یکموی از حلقه‌ی گیسویش

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت

الغیاث، ای دوست، کز دست جفات

مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان

بازوی تو قوس خدا یافت یافت

مطربان رفتند و صوفی در سماع

گرچه از حکه در تعب باشی

در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن

زهی موسی عمران بر در تو

چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد

مستی سرم آمد نور نظرم آمد

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

شیرافکنی که در رزم گر شیر بیند او را

العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع

از چشم بشد ظلمت و سرچشمه‌ی خضرم

بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد

پر کژدم و پر ز مار گوری

هر طرف از عشق تو پر سوخته

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر

چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر

سروران چون گو به پای توسنش بازند سر

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

چه دریایی است این دریای پر موج

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین

به آب دیده دست از خود بشویم

خضرت چرا نخوانم کب حیات خوردی

صبح وجود را بجز این آفتاب نیست

ای ذات شریف و شخص روحانی

نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی

آمده‌ام مست لقا کشته شمشیر فنا

ز هستی رونق مستی نبینی

باد خاک سیاه بر سر آنک

باد می‌پیمایم و بر باد عمری می‌دهم

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

میان روز شتر بر سر مناره رود

و مغتمض الا جفان لم یدر ماالذی

به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می‌یابم

دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم

ناتوان بر بستر زاری فتاد

قالب خاکی به زمین بازداد

کنون بر سر شاخ فرقی ندارد

چندین هزار مرغ بدین فن بکشته‌ای

بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت

در ایام او روز مردم چو شام

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا

ای فرورفته چو قارون در زمین

این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست

دل چو در گرداب عشقش اوفتاد

چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش

ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

به جان جمله مردان به درد جمله بادردان

سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی

آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او

گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیم

خواهم که دو عشر ای خوش آواز

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد

پدر گفتش اندر شب تیره رنگ

کارم از دست رفت و دست از کار

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای

بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت

دلم از جان نخست دست بشست

هیچ می‌دانی چه خون ریز است او

ز کار و کسب ماندم کسبم اینست

شری که به خیر باز گردد

خاتم انبیاء، رسول هدی

من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست

چو مست خنب وحدت گشتی ای دل

تیزچشمان صفا را تا ابد

های و هویی در فلک نتوان فکند

در این خشکی هجران ماهیانند

نبات آب و گل جمله غم آمد

دوان شد به مهمان سرای امیر

ز بهر کندن خارا برای سجده‌ی شیرین

جام آتش درکش درکش

خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی

مرا آن یک نفس جاوید نه بس

چه سود قرار وصل جانان؟

گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی

هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌ای

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

سایه حق کریمخان که ز عدل

بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم

پیاله‌ای به من آورد لاله که بخوری

از می عشق تو مگر مست شد

تا با تو چو خاص نور گردم

تا که مرا شیر غمت صید کرد

ور به خلوت با دلارامت میسر می‌شود

رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی

ای بزاده حسن تو بی‌واسطه هر مرد و زن

من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم

بیگانه شدم ز هر دو عالم

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

بیمار رنج باید تا شاه غیب آید

درد نباشد ننماید صبور

ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل

به تزویج محبوبه‌ای میل کرد

بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری

سرخ منقاروشی پوش آمده

در دل عشاق چه آتش فکند

آشتی کن بامن، آزرمم بدار،

خیالی را امین خلق کردی

خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید

بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را

آن‌که چون او نزاد فرزندی

چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی

بسته‌ای با می و پیمانه ز مستی پیمان

نور دل من ز عکس روی توست

وآن را که عنایت تو ره داد

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

قصد جان جمله خویشان کنیم

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

چرخ و انجم همه را بر درش از بخت بلند

بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری

گر آتش عشق بر فروزم

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند

عجب یارا ز اصحاب شمالی

نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید

جمالش برفت از رخ دل فروز

آه که برچیده شد زود ز بزم جهان

چو جغدان چند این محروم بودن

جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین

سر به بازار قلندر در نهم

من که در میکده کم از خاکم

ای رخت کشیده به نهان خانه بینش

به جان خواهم نوای عاشقانه

ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب

آن فتنه‌ی عالم که ز ظلم و ستمش بود

منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو

از شمع سال کرد کاخر

مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد

ناله‌ی زار عاشقان، اشک چو خون بی‌دلان

مگر من یوسفم در قعر چاهی

سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند

به صبرش در آن کنج تاریک جای

بی تو احوال مرا در دل شب‌ها داند

اذا ما شت اسراری ادر کأسا من النار

اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

میان ما چو تو مویی نبینی

ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره

جهان نماند و خرم روان آدمیی

آن که رسد روز و شب از کف فیاض او

در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان

تا تو در ششدره‌ی نفس فرومانده شدی

نشود بند گفت و گوی جهان

به بوی آنکه در آتش نهد قدم روزی

تو اصولی تو اصولی تو اصول ابن اصولی

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی

پسر چند روزی گرستن گرفت

به کام دوست می مهر دوست می‌خوردم

صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده

چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد

خورشید دراوفتاده پیوست

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه

ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

که ما را نردبان زرین و سیمین

شتربانی آمد به هول و ستیز

تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم

بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

ما را نبید و باده از خم غیب آید

تو داد بندگی خداوند خود بده

گر گویی می‌شناسم لاف بزرگ و دعوی

ز مستی من ترازو را شکستم

ز دلهای شوریده پیرامنش

چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری

صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین

جبدا باده‌ی گلرنگ به هنگام صبوح

اگر خواهی که مرد کار گردی

ناظرم در رخت به دیده‌ی دل

در رخت پیداست والله رنگ او

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست

که بگشاید دری کایزد ببندد

بر کن از خواب چشم نرگس را

بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی

با چشم پر آب پای در آتش

مرا غیر تماشای جمالت

دست و پایی می‌زدم، تا بود جان

بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی

خواب دل را خراب دید و یباب

که من نان و برگ از کجا آرمش؟

یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد

ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش

کردیم حال خون دل از دیدگان سال

پروانه‌ی شمع عشق شد جان

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

تو آن دری که از دریا فزونی

خیال تو چو درآید به سینه عاشق

این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر

خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی

زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب

ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست

نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید

تا خار غم عشق تو در پای دلم شد

هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم

ای عاشق شاه دان که راهت

کس بدین شوخی و رعنایی نرفت

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی

بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند

کار من و حال من چه می‌پرسی

پیری به در آمد از خرابات

کو وفاهای لطیفت کز نخست

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

رب اعف عنی وهب لی مابکیت اسی

از بی‌خبری خبر نداریم

ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد

همان به است که شیران ز بیشه برنایند

آمد می ناب وز پی نقل

فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند

بی روی خوش تو زنده بودن

آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن

از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم

غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر

خط بخونم باز می‌گیرند و خونم می‌خورند

باز چون زلف برگرفت از روی

این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع

از برای علف دیو تو قربان تنی

شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد

شبانگه مگر دست بردش به سیب

در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا

جان‌ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی

رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی در او

نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

نه دینار دادش سیه دل نه دانگ

آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص

در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه

شاخ امید من گل صد برگ بار داد

گر وصال است از تو قسمم گر فراق

مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید

کی میان من و آن یار بگنجد مویی

می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو

اگر روزی مرادت بر نیارد

زان جا که حساب همت ماست

در حسن بهشت تو در زیر درختانت

به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو

دگر نشینم هرگز برای دل که برآید

روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟

از خلق نشان تو شنیدم

یار دگر و کار دگر کفر و محالست

یکی زان میان غیبت آغاز کرد

به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت

درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا

چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

بینی که شکر کران ندارد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را

عنان گریه چون شاید گرفتن

مرا مکش، که نیاز منت بکار آید

غلام باغبانانم که یارم باغبانستی

زان همای بس همایون آمد او

نگفتی تا قیامت با تو جفتم

ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم

مها از بس عزیزی و لطیفی

ای تو در جان چو جان ما در تن

بنماندست آب در جگرم

آن یار، که در میان جان است

از عشق سنگ خارا بر آهنی زده

یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

بیا، که وقت بهار است و موسم شادی

آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد

او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد

ترکت مدامعی طوفان نوح

بنمای جمال، تا دهم جان

در پنجه ماست دامن تو

منت پیوسته خواهم بود غمخوار

چهره من رشک گل و دیده خود را

در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟

از شاخ درخت گیر رقصی

این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود

سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب

پی به کوی او همانا کس نبرد

ما را بگزیده لب کیم بر تو امشب

روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار

تا عشق تو در میان جان است

به امید خیالت می‌دهم جان

چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

که در طفلیم لوح و دفتر خرید

لعل تو شیرین‌تر از آب حیات

نعره‌ها از عاشقان برخاسته

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

ترک ما هر طرف که مرکب راند

خسته‌ای از جور عشقت کشته دان

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل

اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید

کرا شرع فتوی دهد بر هلاک

جز لطف توام که دست گیرد؟

سمعوا نداء الحق من فم طارق

چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست

بسیار درین بادیه شوریده برفتیم

اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم

هست ای ساقی خوب از بامداد

تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق

اسروا حدیث العشق ما امکن التقی

ساغری از می لبش دوش سال کرده‌ام

ای شادکن دل‌ها اندر همه منزل‌ها

زان نگینش بود چندان نام و بانگ

گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی

سوره‌ی حمد و ثنای او بخوان

زان باده پیر تلخ پاسخ

عجب آن غمزه غماز چونست

خداوند بخشنده‌ی دستگیر

نی خطا گفتم: کجا لذت دهد

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند

تن چند زنم که چشم مستت

نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب

من پار ز آتشی گذشتم

صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون

این پنجروزه مهلت ایام، آدمی

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی

ماهرویان ره جفا سپرند

که جان ویست به عالم اگر شما جسمید

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم

گر تو نازی می‌کنی یعنی که من فرخنده‌ام

کمربند و دستش تهی بود و پاک

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای

وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق

جان بتلخی می‌دهیم ای جان شیرین دست گیر

ناله‌ی رندی به گوش او رسید

از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم

سوگند می‌خورم به جمال و کمال او

مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌کند

گر منزلتی هست کسی را مگر آنست

به عالم، در که دیدم باز کردم

داد از گلستان حسن و جمال

در عشق دلی و نیم جانی

که عشق شیر سیاه‌ست تشنه و خون خوار

تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزدست

پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز

بیا، که جان من از آرزوی دیدارت

جان‌هایی که مست و مخمورند

سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب

ز عشق روی و موی تو به یکبار

لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او

گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل

آن جا که وصال دوستانست

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز ماه روزه چو کاهی شد ای پسر ماهت

گفتی که تو روبهی نه‌ای شیر

ور هیچ مجال گفت یابی

زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی

هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد

بداندیش مردم بجز بد ندید

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز

بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته

بیاد زمین بوس درگاه تو

عاشق تو کسی بود که چو شمع

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

چشمی که مستتر کند از صد هزار می

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست

ز وصف تو اندر چمن داستانی

عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت

طوطیان خط تو پیش شکر

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست

از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو

اندکی با چشمه‌ی نوشش بشیرینی شکر

گر سبک‌دل شوم عجب نبود

با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟

تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

به روزگار همایون خسرو عادل

آن جان جهان کجاست آخر؟

گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما

نرسد هیچکس به درگه عشق

وانگهان چون گازری از گازران درویشتر

جز جمال خود نبیند در جهان

ای نای همچو بلبل نالان آن گلی

بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت

که را دانش وجود و تقوی نبود

من چه دانم در میان دوستان

سیم اگر نیست به دست آورم

خبر از درد نداری و دوا می‌جوئی

کفر و دین و شک و یقین گر هست

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است

خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی

ماننده خزانی هر روز سردتر

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

هستی آن را می‌سزد کز نیستی

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو

از عشق تو صد هزار آتش

هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت

در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین

زیرا که بلای عاشقی را

از رفتن جان چه خوف باشد

بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری

مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما

وصل تو خلاصه‌ی وجود است

نیست بستان تو مباش در او

ای مبارک چاشتگاهی کفتاب روی تو

کیست که از دمدمه روح قدس

نه من صورت خویش خود کرده‌ام

از یاد خودم کرد فراموش به یکبار

تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟

نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب

چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او

اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار

راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی

نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد

وان عیش چو قند کودکی را

نسیم گلشن فردوس و آب چشمه‌ی خضر

از مال جهانم نیم جان بود

دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

ز چنگ سخت عجیب‌ست آن ترنگ ترنگ

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر

به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت

داند که هر آن چیز کو بجنبد

چون ملکت جم نماند جاوید

اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار

روی در خاک کوی او مالیم

که گنجش ز بخشش بنالد همی

عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست

چنان گرم رو در طریق خدای

اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو

ما پست و ترا بلند قامت

پس نه از پس راه داری نه ز پیش

بس دل که به کوی غم او شاد فروشد

نیامد ز گیتیش جز زهر بهر

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان

هر کجا بوی دلارامی شنید

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

شد جانوری که آشیانش

آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست

سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال

چو گشتی بلند اختر و جفت جوی

مدت یدها الی رحیق

سبکبار مردم سبک‌تر روند

شبی بی‌فکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو

عمرت از تو گریزد از پس آز

جان شیرینست یا مرجان شیرین

نیست چون زلف تو سر خویشم

زان یوسف گم شده به عالم

نگه کردم این نظم سست آمدم

چو مرغ خانگی کز اوج پرد

عطائی است هر موی از او بر تنم

چون ز رخسار پرده برگیرد

معزول شده است جان ز هرچه

زنار کمر کرده وز دیر برون جسته

بیخودی خوش ولایتیست ولی

بی‌قرارند مردم از تو و تو

بیاراسته آمد از جای خویش

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

خط خوش بر لب جانان چه نکوست

کینه نجوید مگر از دوستان

چون بلبل سودازده راه چمنی گیر

روی جان دیگر نبیند تا ابد

خرقه‌ی صوفیانه بدریدیم

همه سرکشانشان پیاده شدند

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی

دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد

به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم

همواره سیه سرش ببرند از ایراک

چون بسوی غار می‌شد مصطفا

که آتش رخشان خاصیت چنین دارد

گوارنده نشد از خوان گیتی

دقیقی ز جایی پدید آمدی

هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار

که پیری به در یوزه شد بامداد

به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

غره مشو گر چه نیابد همی

هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان

چون دم ما سخت گیرا شد به عشق

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

فرستاد نزدیک قیصر پیام

در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی

تا نپنداری شرابی گفتمت

خود ندارم من از جهان چیزی

چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر

من سایه صفت فتاده بر خاک

هم شما هم شما که زیبایید

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

بشد شهریار از میان سپاه

عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود

گر از پا درآید، نماند اسیر

از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد

باد شمر کار جهان را که نیست

سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی

اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

به شاه کیان گفت زردشت پیر

نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت

تو آزادی از ناپسندیده‌ها

غم چندین پریشان حال امروز

ای خردمندان، که باشد در جهان

گفت من از حق نمی‌آیم به سر

روزگار خویش را امروز دان

نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی

ازان کوه بشنید بانگ پدر

بتازید بتازید که چالاک سوارید

کسی گفت می‌دانمت دسترس

جان فرهاد خسته شیرین است

این چرخ بلند را همی بین

مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم

من به جان سوختم بگو آخر

باری، به نظاره‌ای برون آی

بدو گفت با او برو همچنین

بازگردی زان خسان زن صفت

به گوش آمدش در شب تیره رنگ

رنج من می‌بین و فریادم مرس

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش

در ریای خود منافق پیشه‌ای

مثال اشتر هر ذره‌ای چه می‌خاید

بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی

به چهر آفتابی، به تن گلبنی

دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم

تو چو نخچیر دل به سوی چرا

می نوشین و نوشا نوش مستان

هر سپاهی که عقل می‌آراست

حسن هر جا به دلستانی رفت

یکی نام او بیدرفش بزرگ

شنو از مصطفی کو گفت دیوم

جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان

میل جان‌ها جمله سوی روی توست

راست کردند این خران سوگند تو

چه گویم من که از هر جا که گویم

بوستان عاشقان سرسبز باد

از اول مهربانی کرد و آنگاه

بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی

امروز ز کندهای ابلوج

که من فر فرماندهی داشتم

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

گر تو به مثل به ابر بر باشی

خبر چشمه‌ی حیوان بخضر می‌آرد

چون خاک ز دست او کنم بر سر

به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت

به مرز خزر مهتر الیاس بود

چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو

الها قادرا پروردگارا

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی

وگر ناید از تو نه نیک و نه بد

ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند

هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را

تا سوخته‌ای دمی بنالد

پدرت از غم او بکاهد همی

وگر تو پشت سوی آب داری

نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ

مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد

گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق

چون چهره بخون دیده شستم

عقل چون شرح لب تو بشنود

فتور غمزه‌ی تو صدهزار صف بشکست

خرامید تازان به آوردگاه

کشتی شما ماند بر این آب شکسته

مطرب از مشغله‌ی کوس بشارت چه زند

دامن از اغیار در خواهیم چید

دشمن من این تن بد مهر مست

یک جرعه می و هزار معنی

حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم

ازان دشت آواز کردش کسی

مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد

حرام را چو ندانستمی همی ز حلال

لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچه‌اش

عشاق به روی همچو ماهت

ز هجر یار گریانم، ندانم

سپه را به هامون فرود آورید

آن را که بخنداند خوش دست برافشاند

سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر

با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟

در دام به دانه مباش مشغول

صفات ذات جهان‌آفرین دهندی شرح

خندید و گفت روبه آخر به زیرکی

ناله و فریاد من هر نیم‌شب

به بلخ گزین شد بران نوبهار

ای در غم بیهوده از بوده و نابوده

چو نتوان عدو را به قوت شکست

ز آرزوی روی خود زارم مدار

به دیبا بپوشید نوروز رویش

مرد این راه نی ورنه چو مردان رهش

ره عاشق خراب اندر خراب است

چنگ در دامان وصلش می‌زدم

نبرده سواری گرامیش نام

به صد وادی فرورفتم به سودا

بر سر بازار سربازان عشق

بر من آن است که با فرقت او می‌سازم

رخ سبز صحرا بخندید خوش

دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری

عید ار بوی جان ما دارد

دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است

به گشتاسپ بنمود به انگشت راست

دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک

یکی پارسا گفتش از روی پند

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد

ابر سیاه را به هوا اندر

چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی

بی روی تو کعبه‌ها خرابات

گشتیم دگر باره به کام دل دشمن

به بستور گفتا که فردا پکاه

این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب

یکقدم بر خلاف نفس بنه

می‌خواستم که با تو برآرم دمی به کام

پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول

تو مرهم درد بیدلانی

شیرین چو شکر تو باش شاکر

غافل از کار خلق نتوان بود

پس شاه کشته میان را ببست

هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری

جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر

لحظه لحظه بترم، دور از تو

هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش

چون من از جام می و میکده بدنام شدم

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد

یکی سرکشی بود نامش گرزم

ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

خود ز عشقت سینه‌ام خون کرده‌ای

چه کردم که از من رمیده شدند

چون به نزدیک حرم آمد به کام

الا حقیر ما را الا خسیس ما را

تا به کی همچو سایه‌ی خانه

گوی بر منش نام او اهرنا

می‌دود چون گوی زرین آفتاب

یکی گفتش ای خسرو نیکروز

زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان

راستی را پیش آن قد سهی سرو روان

در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم

با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ

میان ما چو شمعی نور می‌داد

برانداخت بیچاره چندان عرق

مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای

علت جنبش چه بود از اول بودش؟

از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر

چو باد در سر بید افتد و شود رقصان

صبر از تو نکرد دل، والله

که آنجا کند زنده و استا روا

گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار

آب چو نیل برکه‌ش میگون شد

تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت

نمک این حدیث درد دل است

جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت

ز دریا به زین اندر آورد پای

بیارید به یک بار همه جان و جهان را

کالصاحب الصدر الکبیر العالم ال

چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة

چو یافتش مزه ترش و ناخوش

هفته‌ای باژنده در گوشه

عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب

ز تنهایی ملولم، چند نالم؟

گزینان لشکرش را بار داد

بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر

از سر ناز وز سر خوبی

هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان

فرومایه آن به که بد حال باشد

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه

سپردش بدو گفت بردارشان

هلال وار ز راه دراز می‌آیند

اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود

اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام

به آسمان جهان هر شبی فرود آید

وگر غمزه‌اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند

به زین بر نشستند هر دو سپاه

هر نظری بر رخ او راست نیست

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟

اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد

نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دل

درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز

نسیم خوش مگر از باغ جلوه می‌دهد گل را

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین

بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد

به ره بر یکی دکه دیدم بلند

دلم، که از سر سودا به هر دری می‌شد

اقرار بسی برتر از گواهان

کین یک دوسه روز عمر باقی است

از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار

آخر سگک در تو بودم

جهان آفرین را ستایش گرفت

از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت

عجب داری از سالکان طریق

بینایی هر دیده‌ی بینا همه او بین

دو لشکر صف‌زده در خانه‌هاشان

لبک لعل روان پرور کش جان بخشک

ای بسا خونا که در سودای تو

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم

یکی پیرسر بود هیشوی نام

ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را

من مات لاتبکوا علیه ترحما

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

با خران گر به آب‌خور نشوند

جمالت حسن را در بر گرفته

شجری خوش و خرامان به میانه بیابان

به وصل خود دلم را شاد گردان

یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر

فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر

به جرمی گرفت آسمان ناگهش

روز اول که دیدمش گفتم:

کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی

خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری

از آن غم که یکدم سر گل نبودت

نیک نزدیک بود بر در تو

به پیش اندر آمد نبرده زریر

برگ گل از لطف تو نرمی بیافت

دو دوست یکنفس از عمر برنیاسودند

دریاب، که نیک دردمندم

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی

کان یکی گفت انگبین دارم بسی

مرا خود جان و دل بهر تو باید

رخ بازنمای، تا ببینیم

شب آمد یکی پرده‌ی آبنوس

اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر

سر پنجه‌ی ناتوان بر مپیچ

خواهی که راه‌یابی بی‌رنج بر سر گنج

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع

گه محرم کم زن خراباتیم

پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟

مهان و کهانرا همه خواند پیش

چو ملک و پادشاهی دیده باشی

چنانکه در نظری در صفت نمی‌آیی

بر جان من شکسته رحم آر

غلغل باشد به هر کجا سپه آید

تو ندادی هیچ باز او را جواب

این چنین وقت عهدها شکنند

قدوه و عمده‌ی شاهان جهان غازان را

بفرمود تا کهرم تیغ‌زن

چنان گشتم ز مستی و خرابی

بسا کس به روز آیت صلح خواند

نسیم او مگر در باغ جلوه می‌دهد گل را

هرکو به گرد این زن پرمکر گشت

گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد

چون رخ جان ز آینه دل بدید

آنگاه شنو خروش مستان

بپوشید زربفت رومی قبای

بازار جهان به کسب برپاست

قفایی فرو کوفت بر گردنش

به لطف، کار دل مستمند خسته بساز

یکسره عشاق مقال منند

چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

با این دل مرده خنده تا چند

بفرمودشان گفت به خرد بوید

ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی

با لب یار و در بر دلدار

هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره

دو پهنیش چون آب نرم است و روشن

ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست

تو همه من هیچ به هم هر دو را

نپندارم که هجرانت گذارد

همی تاخت تا پیش کابل رسید

درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان

کان سوخته خرمن زمانه

دمی بر جان پر حسرت بموییم

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش

عاصیان و غافلان را از گناه

جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات

شر و شوری فتاد در عالم

بدو گفت کاین جز برادرت نیست

تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک

اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

ناز مکن، که می‌کند جان من آرزوی تو

درخت این جهان را سوی دانا

ای خادم یاقوت لب لعل تو لل

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت

کرشمه‌های خوش تو شراب ناب من است

کمابیش از صد وهفتاد شد روز

آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم

فهرست جمال هفت پرگار

مرا، کز جام عشقت مست باشم

چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر

باز جستندش به هر موضع بسی

ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش

با درد تو دردسر نباشد

هر کرا کحل محبت چشم جان روشن نساخت

آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی

بر گوشیار آمد از راه دور

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

جسته از محنت و بلای حجاز

فروغ روی تو تا دیده‌ام ز زیر نقاب

دیگر نزنیم لاف مردی

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی

گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی

عاشق به جهان چه غصه دارد

عاشق پسری بد آشنا روی

چو با خود یافتند اهل طرب را

تاش همی جستم او به طبع همی جست

عاشقان در جست و جویت صد هزار

پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین

نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی

تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی

ای آنک سال‌ها صفت روح می‌کنی

سرو بلند بستان با این همه لطافت

زان یوسف گم شده به عالم در

غزال و غزل هر دوان مر تو را

از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر

جهان ز فتنه‌ی بیدار رستخیز شود

گدای درد نوش می پرستم

مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل

ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را

نالید چو مرغ صبحگاهی

درآ شاد از درم خندان که در پایت فشانم جان

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

خواهم که سازم صد جان و دل را

وانکه چیند گلی ز باغ رخش

که بر خزانه‌ی این رازهای پنهان زد؟

تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش

برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس

اسم تو ز حد و رسم بیزار

وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین

دلم برخاست دینم رفت از دست

ز منزلگاه دونان رخت بربند

نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست

ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد

برجست و به عزم راه کوشید

با درد تو درد در نیاید

عاجل نبود مگر شتابنده

بی دل و دینی سر از خط برده‌ای

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

ناخوش نبود کسی که او را

خواهم این سینه پر از جوهر جانهای نفیس

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

زیان می‌کند مرد تفسیردان

به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟

زیرا که تا به صبح شب دوشین

چون خضر دست ز سرچشمه‌ی حیوان شستیم

هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت

میل دل‌ها جمله سوی روی توست

بر خود خواند آن آواره دل را

کمان ابروان و تیر مژگان

پر گرفتم چو مرغ بال گشای

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت

مار جهان را چو دید مرد به دل

گفت می‌بینم ترا اهلیتی

شهسوار اسب شادی‌ها شوید ای مقبلان

هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی

خواب آورد افسانه و افسانه‌ی عاشق

جمله مستان خوش و رقصان شدند

قناعت توانگر کند مرد را

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

اثبات یقین تو به معقول چه سود است،

خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را

از تیزی و تازگی که او بود

بویی به مشام ما رسیده است

که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ

پدید باشد مستی میان صد هشیار

جمشید یکم به تخت‌گیری

جانا تو به نیکویی فریدی

تاش همی خوار داری و ندهی چیز

بار دیگر نفس چون قوت گرفت

خنک او را که شد برهنه ز بود

سجاده و تسبیح به یک سوی فکندم

چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری

در باغ فنا درآ و بنگر

به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت

دل و دین و خرد زدست بداد

به رویش همی بر دمد مشک سارا

مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق

آورده‌اند پشت برین آشیان دیو

بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن

بیار ای بت کشمیر، شراب کهن پیر

سیاهی جانت ار محسوس گشتی

متواری راه دلنوازی

بر درش هر چه داشتم بردم

که به آل رسول خویش مرا

بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر

این همه غم زان سوی من رو نهاد

در بوستان حسن تو گل بر سر گلست

من سر رشته خود گم کردم

بدزدید بقال از او نیم دانگ

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر

از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند

ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی

آوازه‌ی وصال تو کوس ابد زده

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

صلای چهره خورشید ما که فردوسست

خندیدن قرص آن گل زرد

اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت

به خانه‌ی مهین درنشاندند جفتان

باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی

هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود

از خانقاه رفته، در میکده نشسته

چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل

در دل و در دیده دیو و پری

که جایی که دریاست من کیستم؟

پیش او از درد می‌نالم ولیک

افزون زچهل سال جهد کردی

ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب

نیست علت که ملک صد سلطان

دل به ایوان عشق بار نیافت

مرا ده ساقیا جام نخستین

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

بر نجد نشسته بود مجنون

خون شد جگرم، شراب در ده

سزد کز خری دور باشیم ازانک

در بهشت عدن خندان می‌گذشت

قطره آب منی کز حیوان می‌زهد

خون شد ز فراق یار و از یار

چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود

غلغل مستان چو به گردون رسید

چو بازآمد از راه خشم و ستیز

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار

شمسه‌ی ایوان عقلی ماه برج عشق باش

بس جان که ز پرده در جهان افتد

خورشید وجود بر جهان تافت

گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی

در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین

در هر نظری شگفت باغی

ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟

زیرا که درختی که مر او را نشناسند

این خلافت گر خریداری بود

شب جامه سپید کرد زیرا

ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم

پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر

شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد

عاشق صادق ز خان و مان بگریزد

دردمندم، بر من مسکین نگر

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد

خداوندا بده صبری جمیلم

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

کی درآویزم به دام زلف یار؟

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود

سر بلندیش راز پایه پست

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

مرد دژ آگه آن بود و دانا

هر یکی از جهل عذری نیز گفت

یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی

ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه

عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد

اگر چه خضر سیرآب حیاتست

شر انگیز هم در سر شر رود

فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟

تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

بسی زاری و دلتنگی نمودیم

بر خیره قصیده چند خوانیم؟

غراب بین نیست جز پیمبری

جز کشتن عاشقان چه شغلت

بانوفل تیغ‌زن برآشفت

به بزم عشق ترشح کند چو آب حیوة

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی

دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق

دردا! که درون آدمی زاد

الماس ریزه شد نمک سوده‌ی حکیم

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید

که در هند رفتم به کنجی فراز

به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

کار خر است خواب و خور ای نادان

بیار ساقی شراب باقی

دل کسی دارد که در جانش ز عشق

جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم

آب انگور فرازآور یا خون مویز

مطرب و یار من و شمع و شراب

دید آن گل سرخ زرد گشته

بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!

بر تو موکلند بدین وام روز و شب

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله

گر دولت است در سرت امروز وامگیر

زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر

که از این سو همه جان‌ست و حیات

بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

در شعر تخلص به تو کردم که وجود

خرد شکستی به دبوس طمع

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

ذره‌ای است انجم زخورشید رخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود

بکردار زنی زنگی که هرشب

شد حامله هر ذره از تابش روی او

کانروز که نوفل آن ظفر یافت

از صفای می و لطافت جام

به از ترب پخته بود مرغ لاغر

در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ

آن گل که میان باغ جانست

دلی کو یافت از وصل تو درمان

شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی

با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه

مپندار اگر سفله قارون شود

بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان

پیش لب لعلت آب حیوان

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا

خمارش نشکنم الا به خونم

کان دشت بساط کوه بالین

در دو چشم پر آب نقش نگار

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم

مرا چو می‌نرهاند ز دست خویشتنم

ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن

به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند

برآمد طنین مگس بامداد

تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام

خبر آری که این روایت کرد

بطراوت سمن رخان چمن

تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام

یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون

دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش

که طاووس آن طرف پر می‌فشاند

نوبر باغ هفت چرخ کهن

رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا

سوی چشمه‌ی شوربختی شتابد

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

هر یکی را ولایتست جدا

شادان به غم تو چون نباشیم؟

شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی

نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید

پس از هوشمندی و فرزانگی

بشتاب، که جان به لب رسید است

هر که او انده و تیمار تو را کوشد

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای

ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان

گر خسیسانرا هجی گویی، بلی باشد مدیح

سرو بلندم تو را راست نشانی دهم

کانروز که مه به باغ می‌رفت

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

شاعر اندر مدیح گفته تو را

قاضی ایشان را به کنجی برد باز

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید

بازم خر ازین غم فراوان

اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم

چو ناگاهان بدیدش همچو برقی

ز نام آوران گوی دولت برند

من ز عشق تو پرده بدریده

چرخ پیموده بر تو عمر دراز

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

بسی رفتم درین دریا و گفتم

بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز

تفرج را خرام آهسته می‌کرد

چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر

خورشید ز بیم اهل آفاق

هر زمان از غمزه‌ی خونریز تو

وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت

دل می‌برد این خط نگارین

منکر مباش بنگر اندر عصای موسی

دلبری بود در کنار مرا

فرزند مرا چون برادران

به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره

یکی فتنه دید از طرف بر شکست

یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام

فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا

گرت کدورتی از دوستان مخلص بود

گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر

به امید وصالت می‌دهم جان

شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت

ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد

خونی که بود درون هر شاخ

تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد

هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

یکی وجود چو آتش بود نباشد آب

تا فراموشت نگردد غیر حق

زهر ندامتی‌ست که بردیم زیر خاک

آن بخت که را باشد کید به لب جویی

یکی زندگانی تلف کرده بود

گفتگویی در زبان ما فکند

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است

اگر نبود نسیم زلف خوبان

ناپدید است عیسی مریم

پریشان سر زلف بتان شد

نبید خور که به نوروز هر که می نخورد

عدد ذره در این جو هوا عشاقند

کردی فلک ترنج پیکر

تا کی از وصلش نصیب بخت ما

زیرا که درو خزان به زر آب

شمع فلک با هزار مشعل انجم

نارسیده یک لبی بر نقش جان

جمال یوسف مصری شنیدی؟

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری

به باد و بود محمد نگر که چون باقیست

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم

موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست

عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین

گفتم که دلم به غمزه بردی

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید

رهد عطشان ز مردن آب خوردن

امروز در جمال تو خود لطف دیگرست

هرروز خمیده نام تر گشت

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

جز خاک هرگز کی خورد

باد بوی گل رویش به گلستان آورد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای

در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل

چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب

چو چنگش کشیدند حالی به موی

در دیده‌ی هر عاشق او بود همه لایق

بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید

سلطان بی وزیری دیان بی‌نظیری

همه افسوس خواره و همه رند

نخورم غم از آتش، ار برسد

افکنده همچو سفره مباش از برای نان

مرا سودای تو دامن گرفته‌ست

کانروز که نوفل آن سپه راند

کارم از محنت به جان آورده‌ای

زیرا که به روزگار پیری

همای شخص من از آشیان شادی دور

آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید

دل را به سخن گشاد دادی

کافیست همین بهره‌ام از مائده‌ی وصل

عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو

به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

گرد در من همی نیارد

چنین که غمزه‌ی شوخ تو مست و مخمورست

چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را

خون دل هر دم دگرگون می‌خورم

همچون حرمش طالع سعدست و مبارک

ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو

گز نقد کنان حال مجنون

این هم روا ندارم کایی برای جانی

در آب نمیدی آن ردا را

سروها دیدم در باغ و تأمل کردم

من شده مهمان تو در چمن جان تو

ای بر سر تو لجام حکمت

باز تا امروز دارد با که میل اختلاط

دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

صورت عشق چه نقشیست که از پرده‌ی غیب

در تماشای خط سرسبز تو

تا ذوق می و خمار یابی

جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس

نی غلطم در طلب جان جان

کان پیر پسر به باد داده

می‌تپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون

پیری، ای خواجه، یکی خانه‌ی تنگ است که من

دامن دولت چو به دست اوفتاد

بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد

حبذا آن زمان که پرده‌ی عشق

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته

کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام

دلا گر عاشقی از عشق بگذر

آن توبه‌ی نادرست ما را

ملیک سماوات و خلاق ارضین

بر بیگانگان تا چند باشی

گشت از دم یار چون دم مار

مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند

زمانی مرغ دل بربسته پر بود

باری، بپرس حال دل ناتوان من

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

مثال گوی در میدان حیرت

دوان آمدش گله‌بانی به پیش

نرگس مستت ربوده عقل من

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را

یکدم بنشینید که آشوب جهانید

آب حیوان چو هست در ظلمات

آن مونس دل کجاست آخر؟

هر زمان نوحه کند فاخته، چون نوحه‌گری

تو می‌گویی که بازآیم چه باشد

مائیم و نوای بی‌نوائی

خوش نغمه‌ای است نغمه‌ی مرغان صبح دم

نه آن جای این را نه این جای آن را

گر در خیال خلق پری وار بگذری

باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد

عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته

دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری

خمیر و نانبا دیوانه گردد

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

سر حکیم ما را در شوق لایزالی

نافرید ایزد زخوبان جهان چون تو کسی

قدح در ده که چشم مست خوبان

چوبی که فنا نگردد از خود

در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

ز قد پرخم من در ره عشق

برداشت ازو امید بهبود

در غمت دود آن به عرش رسد

که حالی یافتم ، داری چه اندوه

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

کاه نبود او که به بادی پرید

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق

مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم

گویم سخن و زبان نجنبانم

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

ناگذشته ز سر هر دو جهان

عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود

سوخته‌ئی کو که خون ز دیده ببارد

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر

گر سایه برگ گل فتد بر تو

جست جائی فراخ و ساز بلند

بدیدی گر فراقش چونم آخر

لاله‌ی خودروی شد چون روی بترویان بدیع

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

ای ز نوشانوش بزمت هوش‌ها بی‌هوش باد

شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش

آن دولتی که می‌طلبیدیم در به در

تو پادشهی و جمله عشاق

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر

تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر

ور یک سر موی از رخ تو روی نماید

دست گیر ای دوست این بخت مرا

بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

کان مرغ به کام نارسیده

نهفته‌دار رخ خویش را ز هر دیده

به دین موسی امروز خوشترست نبیذ

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را

درین تیمار گر یک دم غم تو

لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله

خود گیر که خرمنی ندارند

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

تا مرا بر خویش عاشق کرده‌ای

این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار

بنا کام از لبت برداشتم دل

خاک راه از اشک ما گل گشت و ما

در دیده‌ی پر آبم جز یار نمی‌آید

هر زمانی چو ریگ تشنه‌ترم

پنگان فلک ندید هرگز

در جنبش هر چه هست موجود

اندر آن روز که کردار نکو سود کند

به نرمی گفت او را خیرمقدم

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده

اگر عشق تو خون من نریزد

چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم

هرگز ماهی سباحت آموخت

به تربت سپردندش از تاجگاه

ز احسان زمانه دیده بردوز

ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها

تا بکی گوش کنی برنفس پرده‌سرای

قرائی و تایبی نمی‌خواست

«مبارک» نام تو ز ایزد بتارک

چه دیده‌ای و درین چیست مصلحت که نگاهت

وان کس که جدل ببست با تو

از سر این خیال درگذرم

رها کرده همه ترتیب شاهان

بسان یکی زنگی حامله

ای مردمک دیده‌ی ما بنده‌ی چشمت

مه می‌دود چو آیی در ظل آفتابی

فلک نوری که گرد آورده از مهر

گه قطره‌یی ز تو بچکد گاهی

هر چند درخت‌های سبزند

که چون زندگانی به سر می‌برد؟

گوی را زیبد اندر زیر، توسن

که این شب چون به روز آید ز شیرین

دامن افشان زین صفت مگذر ز ما

چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم

همه سرمایه‌ی عشرت مهیا

به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی

بیچاره دلی که ماند بی‌تو

دانای نهان و آشکارا

نماند اندر فلک ز انجم نشانی

خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی

غوره بودم کنون شدم انگور

تیغ به خون شسته ز پهنای دست

می‌کرد دل تفأل از مصحف جمالش

عقل ار چه شگرف کدخداییست

قی آلوده دستار و پیراهنش

که با خسرو چو شیرین بست پیمان

آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود

امروز در جهان به نیازست ناز ما

چون نیست شمار عشق پیدا

فلک دودی ز دوزخ وام کرده

از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران

ما بر در و بام عشق حیران

از پرده نام و ننگ رفته

ملک غازی که فتحش هم عنان بود،

چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست

تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای

بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف

ز باران عنایت گل سرشتی

با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد

فسرده چند نشینی میان هستی خویش

که بد مرد را خصم خود می‌کنی

هوس خاستش کاز پی ملک داری

سپیده‌دم، از بیم سرمای سخت

روح پاکست چشم عیسی جام

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

همه کس به یک قسم درمانده‌اند

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

مجنون ز مشقت جدائی

حلاوت گیرد از شیرینیش کام

نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی

اول پدر پیر خورد رطل دمادم

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود

خسرو که کمینه بنده‌ی تست

جا در خور او جز صدف دیده‌ی من نیست

بیچاره زمین که شوره باشد

مر استاد را گفتم ای پر خرد

گشاید عقدهای مهربانی

از ما بستانی دل و ما را ندهی دل

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

در سر زلف تو سر خواهیم باخت

جهان از چشمه خود روی شسته

شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش

کان شیفته رسن بریده

شهی کش چارترکش در کله نیست

از بسکه درین راه رز انگور کشانند

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

دود و بویی می‌رسد از عرش غیب

رسید اقبال پیشانی گشاده

فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم

تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی

نترسد همی ز آه و فریاد خلق

چنبر نه چرخ بسی بیخت خاک

بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت

فرو بسته کارم ز مشکین کمندش

صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان

پشت فلک طوق سجود از تو یافت

رنگین شدن بزم من از یار محال است

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد

کاسمان را ترازوی دو سرست

شد ز بسی سجده‌ی پنهانیش

می ده چهار ساغر، تا خوشگوار باشد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

زانک جان محدثست و عشق قدیم

بیست خزانه است درو پر ز گنج

ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی

ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید

دگر پارسایان خلوت نشین

شه چو به گرما به رسیدی فراز

گوهر حمرا کند از لل بیضای خویش

هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد

چون مرا می‌دید دل برخاسته

به تاج و تخت دادش سرفرازی

صبر در می‌بندند اما نیستم ایمن ز شوق

رخ بر رخ من نهی بگویم

چون گل باغ سرمدی داری

بی خردی در رخ آن گنج زار

تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد

سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی

چون گل نوروز کند نافه باز

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

آنک باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین

یکی پادشاهی ملامت پسند

حجت ثابت چو در آن نیست شکی

مجلس به باغ باید بردن، که باغ را

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

رسولی کاسمان را پایه داده

شغل همه دولت قرار داده

هان تا نروی تو در جوالش

زد دست و درید پیرهن را

بو که ز نزدهت گه درالسلام

برفروز آتش برزین که درین فصل شتا

دگر از حربه خون خوار اجل نندیشم

ایا ماهی جان در شست قالب

به رحمت باز کن گنجینه‌ی جود

تبسمی ز لب دلفریب او دیدم

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک

یکی عابد از پارسایان کوی

نه مردم شد کسی کز عشق پاکست

تبیره زن بزد طبل نخستین

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار

خط وجود را قلم قهر درکشند

دوان با چشم گریان و دل ریش

کرشمه‌ای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی

یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی

ز آفرینش نزاد مادر کن

بر آن شد کاتش کین بر فروزد

بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست

در شعاع آفتاب معرفت

ملک را در گرفت آنحال شیرین

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه

رضای حق اول نگه داشتی

که چون خسرو ستد گنجینه‌ی روم

تا رخ گلنار تو رخشنده گشت

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند

در ملا تحقیق کردن آشکار

زمانه برگ عشرت ساز کرده

ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف

عشق رسانید تو را همچو جام

صبحش ز بهشت بردمیده

که باشم من به خدمت زیر دستی

ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست

آن کس که دلی دارد آراسته معنی

فتح الدهر عیون حسد

سلام من که دل در دام دارم

ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او

خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا

این دست نگارین که به سوزن زده‌ای

ز آسیب صبا در جلوه شد باغ

خواسته داری و ساز، بیغمیت هست باز

دان که داریم عزم «روز آباد»

ور به دم صور باهش آید ازین می

چو اندر شهر گشت این داستان نو

آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان

کاسمان قبله زمین خواندش

شیر که از بز به سبو ریختی

چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا

امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد

خرد را با کفایت کرد خرسند

منادی است ز هجران که هر که بندی شد

اشتر دیوانه سرمست من

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

حکایت کرد کز بیداری بخت

وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش

نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس

ما را ز دو کون نیم جان بود

کشید از تن لباس مرزبانان

من مرد حمله‌ی سپه هجر نیستم

زیرا قفصی‌ست این زمانه

کز ملک عرب بزرگواری

شیر صفت مرد به یک توی قبا

ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان

من از دست تو در عالم نهم روی

دی دل من می‌جهید و هر دو چشمم می‌پرید

خلل در عشق شیرین در نیامد

حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق

شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی

نباتی میان بسته چون نیشکر

چو دیو دوزخ از عفریت روئی

به دست راست شراب و به دست چپ زلفین

دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین

به دندان می‌گزم لب را که هرگز

شهنشه نیز نگذشت از رضایش

زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت

من غره به سست خنده او

روی منذر از آن نشاط و نعیم

به تنهائی نشستی در شب تار

بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

ای زده اندر دل من آتشی

ز جنبیدن فلک بی کار گشته

آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی

از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ

بگشتی در اطراف بازار و کوی

ازین گلها که بینی گلشن آباد

که شیرین آن بهار گلشن راز

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان

گر بسوزد همچو شمعم عشق او

طلب کردند موبد را نهانی

نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده

درج عطا شد پدید غره دریا رسید

زد قهقهه مور بیکرانی

به کوه انداختن فرزانه فرهاد

زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

کان روز که زاد قیس فرخ

فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید

بختش چو به اوج رهبری داشت

نه نرد و نه تخته نرد پیش ما

ای خواجه به کوی دلستانان

با حسن نظاره‌ی رخش کرد

بزرگیهای بی اندازه کردی

غماز در کمین گهرهای راز بود

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

در بدایت بدایت همه چیز

درین موسم که از دل‌های پر سوز

که در عشقم بجز خواری ندیده‌ست

تیرباران عشق خوبان را

بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی‌نشان

که ای داروی چشمم خاک کویت

آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

یکی هاتف انداخت در گوش پیر

نشیند اهل دولت را به سینه

خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی

هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد

خرقه‌ی مخرقه ز تن برکن

بدین عزت شده اسلام منصور

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

تا دیده‌ی چون نرگس ما بینی در خاک

از مرسله‌های زر حمایل

گهی خوش خوش به شادی جام گیرند

هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند

به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

خردمندی طلب کردند هشیار

آمدم من به سر گریه‌ی خود به که تو نیز

که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر

چو مرغی تشنه کابی بینداز دام

سوی رز باید رفتن به صبوح

دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

هر خاک که ذره‌ی قدم گشت

نهان گشت از پی عاشق نوازی

به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند

بختم نخفته بود که از خواب بامداد

او سواره گشت در موکب به گاه

که خسرو چیست این حاد و خیالی

اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد

اکنون که نداری از خرد ساز

با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم

از روح قدس شنیدم آواز

رسید پیشرو کاروان ماه خزان

وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر

از زلف تو حل نمی‌توان کرد

صواب آن شد کزان فردوس پر نور

شد آتش جگرم پیش مردمان روشن

وجودی دارم از مهرت گدازان

خواست یاری گفت چون بیرون روی

سلطان جهان علاء دنیا

آنکس که بود آمدنی آمده بهتر

اگر هزار غمست از جهانیان بر دل

بی‌کسب و بی‌کوشش همه چون دیگ در جوشش همه

اکنون قدری در معانی

کرشمه گرم سال است ، لب مکن رنجه

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

یکی سفله را ده درم بر من است

جاروب زنان بارگاهش

نعیق تو بسیار و ما را عشیقی

دوش در خوابم در آغوش آمدی

تا بدیدم زلف تو ای جان و دل

عروس صبح را بیدار شد بخت

من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم

چون به از زر به عمر هیچ ندید

در شعاع نور گوهر گاو آب

چون به قدم طاقت گامی نماند

آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان

ای عجب گر من رسم در کام دل

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود

چون بهر اقلیم که جنبد قلمی

رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم

شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت

شبی دید جایی که دزدی کمند

دگر ره باز شیرین مجلس آراست

چونانکه من به شادی روزی هم گذارم

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

تا هست شدیم در بقای تو

شنیدی قصه یوسف که تا چون

سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

کوهها ببرید و وادی دراز

خضر خان و دول رانی درین کار

گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر

درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا

چون حدیث بی‌دلان بشنید جان خوشدلم

برخاست ز خوابگاه این دیر

می‌کند فریاد بلبل از کمال شوق باد

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

که صاحبدلی بر پلنگی نشست

لیک نیفتاد به روی ز می

به درد کسان صابری اندرو تو

سلیمانست گویی در عماری

پیش از آن کت به قهر جان خواهند

به قدر چار ماه و چند روزی

اگر خود همره جانان نرفتم

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

یک سواره تاخت تا قلعه بکر

اگر خورشید این ساعت بلند است

مرغان زبان گرفته را یکسر

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت

چو الهام الهی شاه را گفت

آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز

هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر

خران زیر بار گران بی علف

که چون خورشید هرمز رفت در خاک

گل که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام

گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی

ز روی خویشتن هم شرم می‌آید مرا تا کی

کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

پای مردش سوی خانه‌ی خویش برد

بگویم آنچه کرد از کاردانی

بود سالیان هفتصد هشتصد

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار

خداوندیکه حکمت بخش خاکست

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار

ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟

که چون خسرو ز یار عصمت اندیش

یکی چون خیمه‌ی خاقان، دوم چون خرگه خاتون

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

باز چون درکشد نقاب از روی

حمله بسی کرد سوار دلیر

می‌رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن

ندهم دل به قد و قامت سرو

پس بگفتندش کیی ای بوالوفا

آدمی آن است که در وی دل است

یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

ای عدل تو کرده چرخ را سبز

ز دورش هر یکی گردش به کاریست

بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

بانگ او تو نشنوی من بشنوم

کازاده جوانی از فلان کوی

بر یاسمین عصابه‌ی در منضد است

شاید ای نفس تا دگر نکنی

در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد

ای دیده گشای دوربینان

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

هر که تماشای روی چون قمرت کرد

در طواف شهرها و قلعه‌هاش

و گر خورشید در مجلس نشیند

تریاق بزرگست و شفای همه غمها

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

ای ز آتش عزم رفتن تو

باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صبح

از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری

دولت آنست که امکان فراغت باشد

بس صفای بی‌حدودش داد او

بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو

گر نسیم کرمش بر در دوزخ به جهد

غم هجران به سویتتر از این قسمت کن

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای

خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود

دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت

آنک آتش را کند ورد و شجر

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

مکن راز آشکارا تا توانی

به منظوری که با او می‌توان گفت

همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای

ای صورت دیبای خطایی به نکویی

شیر غران هیزمش را می‌کشید

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

خداوندی که هست آورد از نیست

هزار صید دلت پیش تیر بازآید

سوختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان

در بادیه تشنگان بمردند

چون در به زیر پاره‌ی الماسم

من در این جای همین صورت بی جانم و بس

کو بگفتت در کمان تیری بنه

شراب خورده معنی چو در سماع آید

ناصحان گفتند از حد مگذران

دیده در می‌فشاند در دامن

گر عشق وبال و کافری بود

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

می‌کشد سد بار هر ساعت من بد روز را

نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی

داشت کاری در سمرقند او مهم

دراز کاری دارم که هر سگی را من

هیبتی زان خفته آمد بر رسول

نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار

سر هر موی زلفش از درازی

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

چیست اشاره چون زیم حکم چه می‌کند بگو

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

از پی توزیع گرد شهر گشت

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

اینش گوید من شوم همراز تو

حاجب من روا نگشت از تو

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

طوطی‌اند و گفت نتوانند جز آموخته

که را مجال نظر بر جمال میمونت

هر یکی از دیگری استوده‌تر

بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد

گفت خصم جان جان چون آمدم

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

در ره عشق تو چون جان زحمت است

ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی

لطف او نسبت به من این یک دو سال

قامتت گویم که دلبندست و خوب

تو تمنا می‌بری که اختر مدام

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

خواجه گفتش فی امان الله برو

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

تا کی سوی من نه از ره غیرت

تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم

مهر مهر از درون ما نرود

وقتها خواهم که گویم با تو راز

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت

آنک ملکش برتر از نوبت تنند

بر آتش عشقت آب تدبیر

آفتابی که هر دو عالم را

گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

روز نور و مکسب و تابم توی

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

چونک خلق از مرگ او آگاه شد

قافله شب چه شنیدی ز صبح

در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم

به تماشای درخت چمنش حاجت نیست

بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد

ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم

هر دو تن مربوط میقاتی شدند

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

تو مجو بدنامی ما ای عنود

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

دلم می‌سوزد از درد و چه سازم

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق

گر زهره به چرخ دویم آید عجبی نیست

گشت آمن او ز خصمان و ز نیش

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد

بی‌نهادی پلید و پر هوسی

به جان تو که امروزم ببینی

دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم

گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

آن فلان قبه که در وی مشهدست

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

من هلاک فعل و مکر مردمم

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

گر از آن یک ذره گردد آشکار

هر که عاشق نبود مرد نشد

کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

عرضه کردند آن سخن را زیردست

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

از صفا گر دم زنی با آینه

تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب

می‌آید از گشودن آن بوی منتی

کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت

این بوی عبیر آشنایی

ای که با شیری تو در پیچیده‌ای

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

شغل عشق تو چنان کرد مرا

به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد

دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح

چون می روشن در آبگینه صافی

یک درم خواهی تو امروز ای شهم

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم

گر مدعیان نقش ببینند پری را

نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم

خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه

فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند

پای او می‌سوخت از تعجیل و راه

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

هر غلامی را بیاورد ارمغان

لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی

خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

گفت قج بخش ار کنیم این را یقین

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

نایب رحمان خلیفه‌ی کردگار

که را مجال سخن گفتنست به حضرت او

همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی

ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

پس قبایت تنگ آید باز پس

نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید

در نمد در دوز تو این کوزه را

به بندگی و صغیری گرت قبول کند

جان ما را زنده‌ی جاوید گردانی به قطع

هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست

خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند

زهر اگر در مذاق من ریزی

پس کسی گفتش که آن قطب دیار

شاخ گل از اضطراب بلبل

ماجرای مرد و زن افتاد نقل

آتش اندر درون شب بنشست

جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن

همچو شانه بسته‌ی هر تاره‌ی مویی مشو

نور مردان مشرق و مغرب گرفت

و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر

آب بارانست ما را در سبو

بر خاک فکنده خرقه زهد

تو گم نه‌ای و گمشده‌ی تو منم ولیک

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو

فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی

گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام

فراش خزان ورق بیفشاند

هرچه گویی من ترا فرمان برم

وان وسمه بر ابروان دلبند

در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود

دیگر از آن جانبم نماز نباشد

سپهر گردان آن چشم‌ها گشاید باز

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال

یاد طوفان بود و کشتی لطف هو

همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را

رب هب لی از سلیمان آمدست

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

دل زنده می‌شود به امید وفای یار

پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست

گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من

گفت آن سالوس زراق تهی

یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق

اسم هر چیزی چنان کان چیز هست

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست

ای بسی حق‌ها که دارد بر شب تاریک ماه

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس

آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال

می‌تند بر رشته‌ی دل دم به دم

امروز یقین شد که تو محبوب خدایی

حلقه کردند او چو شمعی در میان

آن قامتست نی به حقیقت قیامتست

فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد

سوگند به جانت ار فروشم

دیو حرص و آز و مستعجل تگی

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

گفت هر یک را بدین عیسوی

چون دیدمش آن رخ نگارین

جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

در میان اشک شادی گم شدم روز وصال

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

کانک این بت را سجود آرد برست

مردم هلال عید بدیدند و پیش ما

دل من گشت چو دریایی خون

خبر ما برسانید به مرغان چمن

ذوق آن جستن از قفس ناگاه

ساقیان لاابالی در طواف

هاتفی گفتش کای دیده تعب

نه دهانیست که در وهم سخندان آید

زانک با جان شما آن می‌کند

ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود

یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست

اینست که می‌ریخت به پیمانه‌ی اغیار

چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

چون به یک دکان بگفتی عمرم

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

واله اندر قدرت الله شد

برادران طریقت نصیحتم مکنید

دل که به جان آمده‌ی درد توست

دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

می‌آیی و می‌افکند چا کم به جیب عافیت

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

بر درخت گندم منهی زدند

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

گفت پا واپس کشیدی تو چرا

فلک سرد بادی برآورد و گفتا

ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم

از بغیضان جام و باخرزی

سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو

روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را

آن جهود و ممن و ترسا مگر

ز شور عشق تو در کام جان خسته من

نیست کسبی از توکل خوب‌تر

می روی و التفات می‌نکنی

چون ندیدم از تو گردی پس چرا

یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو

ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی

چه کار اندر بهشت آن مدعی را

آن یکی را سر شکستی چوب‌زن

هر که را صورت نبندد سر عشق

می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او

لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز

پیش آر جام آتش اندیشه سوز را

هر که را گم شدست یوسف دل

شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند

مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست

من شنوده بودم از وامش خبر

دانند عاقلان که مجانین عشق را

چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت

ای که منظور ببینی و تأمل نکنی

یارب چه کسی که در دو عالم

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

لابه کردی در نماز و در دعا

عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

زان سبب کاندر شدن او ماند دیر

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید

عاشقان را از جمالت عید باد

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

حذر از صحبت او باش اگر خود یک نفس باشد

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

دشتها را گز گز آن شه چاه کند

متفق می‌شوم که دل ندهم

تو مرید و میهمان آن کسی

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

بی مهر رخت برون نیاید

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

گر کوه خصمی تو کند انتقام تو

ابروش کمان قتل عاشق

شد زنش را نسل از شوی دگر

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین

بود ذکر حلیه‌ها و شکل او

دیباچه صورت بدیعت

مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

شد سوی تبریز و کوی گلستان

زیباتر از این صید همه عمر نکردست

او چو جانست و جهان چون کالبد

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

در میان این دو ششدر کل خلق

بی روی چو ماه آن نگارین

ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی

نه هزارش وام بد از زر مگر

عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح

گر رسولی چیست در مشتم نهان

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت

والله منت همه بر جان اوست

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

تیغ تیز و دل بی‌رحم چرا داده خدا

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

هیچ تیمارم نمی‌داری چرا

گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار

تا امان یابد بمکرم جانتان

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

چون عبارت محرم عشق تو نیست

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

اله اله این دل است آن دل که وقتی داشتم

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی

طاقت سر بریدنم باشد

از برای آب چون خصمش شدند

آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی

تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد

که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم

نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست

ور نبودی نفس و شیطان و هوا

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

جود می‌جوید گدایان و ضعاف

تا قوت صبر بود کردیم

عدو جان خویش و خصم تن گشت

مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

بحلی ز من اگر چه همه باد برد نامم

بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

بفرمود شاپور تا شد دبیر

ای گل خندان نوشکفته نگه دار

باز بر زن جاهلان چیره شوند

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

اندر هزار بادیه گشته

از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را

سخنشان بران راست شد کز یمن

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

باز آمد کای محمد عفو کن

فراق افتد میان دوستداران

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

گویند بگیر دامن وصل

یکی موبدی بود شهرو به نام

پایه پایه رفت باید سوی بام

همی‌بینم رضایت در غم ماست

آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد

پرستش گرفت آفریننده را

هم‌زبان و محرم خود یافتند

عقل تا بوی می عشق تو یافت

من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد

سیه جوشن خسروی در برش

گفت از تو کی چنین پنداشتم

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

که مرا در نظرآورد که از غایت ناز

برانوش نام و خردمند بود

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام

از می نیستی چنان مستم

پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است

چو زرین درفشی برآورد راغ

هین چه لافست این که از تو بهتران

نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده

حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی

گفت احمد مر ورا که راستی

از میان حلقه‌ی مردان دین

به سد جان می‌خرم گردی که خیزد از سر راهت

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

گفت پیغامبر بواز بلند

در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر

زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

چو لختی برآمد برین روزگار

گر خبر خواهی ازین دیگر خروج

چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است

به روم آنک شاپور را داشتی

تا سزای او و صد چون او دهم

اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من

تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ

مال و زر سر را بود همچون کلاه

چون چشم چمن چهره‌ی گلرنگ تو بیند

زان بیم کافتاب زند تیغ

بکوشید و آیین نیکو نهاد

شیر را چون دید در چه کشته زار

این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو

از ما برید یار به اندک حکایتی

چنین گفت کای نامور بخردان

از نوایش مرغ دل پران شدی

درد دردت علاج مخموران

باز گفتم که در جهان پس از او

کمان را به زه بر نهاده سپاه

کشتن این کار عقل و هوش نیست

قد اکرمنا و قد دعانا

دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد

بفرمود تا نامداران روم

اهل نار و اهل نور آمیخته

لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من

سد شکر که زنجیری زندان جدایی

بیامد یکی سرد مهترپرست

گفت اینک نایب آن مرد من

بت و بت پرست و ممن همه در سجود رفتند

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت

نبودی جدا یک زمان ز اردشیر

فقر لقمه دارد او نه فقر حق

جاروب خرابات شد این خرقه‌ی سالوس

نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم

جهان را همی داشت با ایمنی

راه فانی گشته راهی دیگرست

دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند

زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت

کجا چون من و چون تو بسیار دید

در ره آمد بعد تاخیر دراز

جهان وزن جایی پدیدار آرد

در گیتی‌ای شگفت کران داشت هرچه داشت

کنارنگ با موبد و پهلوان

آنچ حق آموخت مر زنبور را

بهر باران چو کشت منتظر است

رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک

یکی جامه و چهر و بالا یکی

حق تعالی جهدشان را راست کرد

بر خود گیرند خرده هر دم

قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه

به تاجش زبرجد برافشاندند

چونک بازرگان سفر را ساز کرد

ذره‌ها بر آفتابت هر زمان بر می‌زنند

گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای

پسر زاد پس دختر اردوان

زانک صحت یافت و از پرهیز رست

سرمایه‌ی عمر دیدن توست

سخت شوریده طریقی است ترا

ز تیزی روانش مدارا گزید

بانگ آمد مر عمر را کای عمر

هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند

دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست

ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی

او به قصد نیک خود جایی رسد

تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست

وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند

همه راست گفتید و زین بترست

بس که آن شیر از کمین می در ربود

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث

پدر بر پدر پادشاهی مراست

ناید آن الا که بر خاصان پدید

عاشقی تردامنی گر تا ابد

پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست

به منذر چنین گفت بهرام شیر

گفت چه عذر ای قصور ابلهان

هم شما هم شما که زیبایید

خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد

به مرد اردشیر آن خردمند شاه

کای خدایا منفقان را سیر دار

هزار بار برآمد مرا که یکباری

آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان

روز موسی پیش حق نالان شده

شکر کز آن کان زر جعفری

حال نکو بگذرد، بخت مددها کند

سپاه انجمن شد چو روزی بداد

گوش و هش دارید این اوقات را

یقین‌دان که همچون تو بسیار کس

مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است

یکی پور بودش دلارام بود

گر به جهل آییم آن زندان اوست

در این چنین قدح آمیختن حرام بود

گریه بس کرده‌ام ای جغد نشین فارغ بال

دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید

کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم

هر کسی جان و جهان می‌خواندت

بود روزی آن عنایتها که باما می‌نمود

سر سال هشتم مه فوردین

گر نباشد فعل خلق اندر میان

هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو

چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان

همه دشت یکسر پر از گور دید

که مرا عیسی چنین پیغام کرد

در فراق تو تشنه می‌میرم

هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب

بیامد یکی مرد گویا ز چین

مرغ بی‌اندازه چون شد در قفص

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت

آن عصایی که شکست سر قیصر با اوست

چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه

در عجب افتاد کین معهود نیست

چندان می عشق یار نوشیدم

بی رحم کسی شرح جگر خوردن من پرس

بیامد سوی آذرآبادگان

خواجه اندر آتش و درد و حنین

بوی می لعل بشارت دهد

نه آن چه بدانم همی بگویم

یکی باره‌یی تیزرو بر نشست

صد هزار اندر هزار از مرد و زن

وی کمال آفتاب روی تو

روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم

شب و روز کارآگهان داشتی

طوطی مرده چنان پرواز کرد

عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما

گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند

بگسترد فرش اندر ایوان خویش

لیک موسی را مقدم داشتند

گر مرغ هوای او شوم شاید

رازها دارم و زان بیم که بدنام شود

بفرمود تا رفت شاپور پیش

تا به جای او شناسیمش امام

اندر آتش افکنیم آن موش را

چشم از غرور اگر چه نمی‌گشت ملتفت

پراندیشه آن شب به ایوان بخفت

بلبل از آواز او بی‌خود شدی

هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای

هم بدینسان گدازدم شب و روز

فرستاد شاپور کارآگهان

ترهات از دعوی و دعوت مگو

خورشید دیگریست که فرمان و حکم او

رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار

ز تیره شب اندر گذشته سه پاس

چونک در چه بنگریدند اندر آب

همچو چنگ از پرده‌ی دل زار زار

غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن

بیامد هم‌انگه یکی مرد مه

گفت کو قصر خلیفه ای حشم

قدر من او شناسد و شکر من او کند

در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد

همان شه چو مجلس بیاراستی

از ادب نبود به پیش شه مقال

به ترسایی درافتادم که پیوست

گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی

نگه کرد از آغاز فرجام را

این ز بارانهای رحمت بود یا

یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان

به دست چپش هرمز کدخدای

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود

جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند

بر من خسته بین و تند مران

برین نیز چندی زمان برگذشت

در حذر شوریدن شور و شرست

بلک دریاییست عشق و موج رحمت می‌زند

سزای خدمت شایسته است لطف چه منت

فرستاد و ایرانیان را بخواند

گر به بطلانست دعوی کردنم

چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن

حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز

ز شاهی برو هیچ تاوان نبود

گفت آن شیر اندرین چه ساکنست

آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول

به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

مرکب استانید پس آواز داد

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت

ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم

برابر ز کوهی یکی شیر دید

طفل ازو بستد در آتش در فکند

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی

در دست نداریم بجز خار ملامت

همه راه و بی‌راه لشکر گذشت

گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون

آفتابی که جهان روشن ازوست

زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو

بزد در بگفتا که بی‌شهریار

گفت سایل چون بماند این خاکدان

از الست آب زندگی خوردند

می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام

شدند انجمن پیش او بخردان

کو یکی مرغی ضعیفی بی‌گناه

تا روی به کعبه‌ی تو آوردم

گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل

همه مهتران با نثار آمدند

روبه و آهو و خرگوش و شغال

باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار

گر چه از دل می‌رود عشق به جان آمیخته

کمر بست و ایرانیان را بخواند

بی عنایات حق و خاصان حق

هست مرد حقیقت ابن‌الوقت

جهان آن عیش شیرینم بشورید

که آن شیردل مرد جز شاه نیست

آب صافی در گلی پنهان شده

نگار اندر کنار و چون نگاری

آن برگ گل که دارد بر سر بکند

چنان بد که یک روز بی‌انجمن

رایت اکرام و داد افراشته

صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم

آلوده نیم چون دگران این هنرم هست

ز گنجور دستور بستد کلید

خواجه چون دیدش فتاده همچنین

غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان

کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله

هرانکس که داند که دادار هست

خاک را در گور او آگنده کرد

میم است دهان تو و مویی است میانت

مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن

برفتند گردان بسیار هوش

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر

گر عشق وبال و کافری بود

که گر بیچاره‌ای کامی بیابد

کجا نام آن پیر خراد بود

که ناظر بر سواد شهر می‌دید

به زمین می فرو شود خورشید

خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت

بزرگان ایران ز بهر شکار

شکرپاش زبانهای شکر ریز

ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی

ز دستت هر چه میمد به ارباب وفا کردی

کلاه برادر به سر بر نهاد

ارادت شد به حکمت تیز خامه

ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم

بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم

ز غسانیان طایر شیردل

گرش افتد به شاخ سرو پرواز

مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد

دل بسته‌ی هواست گزیند ره هوا

بشد پیر مردی عصایی به دست

خیالت برده از دل صبر و تابم

در بن این خاکدان عالم غدار

شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن

بفرمود تا پیش او شد دبیر

دمیده صبح دولت آسمان را

شاهدانی که در جهان سمرند

ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد

ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست

رخش شمع است و عقل ار عقل دارد

شعله‌ای می‌بایدم سوزان که ننشیند ز تاب

به فرمان ببردند پیروزه تخت

نه هر عقلی کند این راه را طی

بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه

روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ

ز خورشید تابنده شد دشت گرم

غرض عشق است و شرح نسبت عشق

چو با خورشید هم‌تک می‌توان شد

ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی

چو گشتند زان رنج یکسر ستوه

سخن گنج است و دل گنجور این گنج

ز عشق حسن تو خوبان مه رو

تا زد به نام من غم او قرعه‌ی جنون

چو شد تیره بر پای خواب آمدش

سر و سرکرده‌ی نازک مزاجان

هم ز یکرنگی جهان عشق را

امروز سه سال شد که مویم

همه نامداران ایرانیان

که در نزدیک آن دلکش نشیمن

بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم

همه مرگ راییم برنا و پیر

ز چشمش روشنایی برد ایام

صد هزاران آدمی را ره بزد

عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار

خراسان ترا دادم آباد کن

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست

جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ

غم می‌فروخت لیک به اندازه میفرست

چو بشنید بیدار شاه جهان

که روزی چند از این حالت چو بگذشت

عجایب بین که نور آفتابم

ز مستی آنکه می‌گوید اناالحق کی خبر دارد

به جشن آمدند آنک بودی به شهر

چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت

شمع افروزان بنه در آفتاب

هنوزم مبتلا نا کرده کشت از تیغ استغنا

به نزدیک منذر شدند این گروه

چو عشق آتش فروزد در نهادی

در دل بریان من آتش مزن

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو

گرش از کارها معزول سازد

روز و شب را از میان برداشتند

لرزان تر و ضعیف‌تر از من

چو بنشست بر جایگاه مهی

به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ

بس که پیراهن بدرم تا مگر

ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام

چنان بد که ماهی به نخچیرگاه

خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق

جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا

رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به سر بردن به شادی روزگاران

چون نام و نشانت می ندانم

نقش فریب غیر پذیرفت همچو موم

معشوق عزیز، روی بنهفت

عجبها دارد این عشق پر افسون

غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند

با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد

زان جمله یکی منم درین سوز

مبارک منزلی ، دلکش مکانی

چون تو برگیری دل از جان مردوار

اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو

ارزانی گوهر گران خیز

که ناظر رخش راندی با رفیقان

قسمت حقست قومی در میان آفتاب

نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من

به پیش اندر آمد نبرده زریر

خموشی پرده پوش راز باشد

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی

پدرت از غم او بکاهد همی

نه بحث ما در آن امر محال است

به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد

حمایتی که حریفان بزم در بد من

از آن کوه بشنید بانگ پدر

که چون خسرو از آن دشت فرحبخش

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد

خرامید تازان به آوردگاه

صلاح آن دید چشم شیر گیرش

شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد

در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد

زان ز روی تو نگردانم روی

که چون منظور دور از لشکری گشت

آه من در جهان نمی‌گنجد

سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین

پس شاه کشته میان را ببست

که ناظر داشت در کشتی نشیمن

این فلک آتشی چند کند سرکشی

شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام

همه سرکشانشان پیاده شدند

کزین معنی خبر چون یافت منظور

جایی که وجود عین شرک است

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی

سازنده‌ی گوهر شب افروز

رساند گلشنی را تا به گلشن

مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی

بیعانه‌ی هزار غلام است خنده‌ات

چو گل ز خوشی به خنده کوشیم

که مدتها بهم منظور و ناظر

هرچه خواهم ز تو تو به زانی

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف

کان بت چو ازین سرای غم رفت

بباید گنجی از گوهر گشادن

از باده گزافی شد صاف صاف صافی

تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم

دقیقی ز جائی پدید آمدی

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار

چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت

معشوقه‌ی آفتاب پایه

زدندش طایران بوستانی

به جان رسید فلک از دعا و ناله من

خریدارانه چشمی دید سویم

آمد به سرای خویش رنجور

که چون از گرمی این مشعل زر

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن

میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است

به بلخ گزین شد بر آن نوبهار

که چون از رنج دریا رست ناظر

آنک چو یوسف به چهم درفکند

شبی که آز برآرد کنم به همت روز

کان پیر جگر کباب گشته

به یک روزش رساند تا بجایی

ای به بالا برشده چندان که عرش

عالمی را کند مسخر خویش

از شبنم گوهرین شمایل

غم خود خور به روز شادمانی

به هر کجا عدم آید وجود کم گردد

دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد

کان زهره‌ی شب نشین بی‌خواب

که هر صبح اینچنین تا شام منظور

نی که تویی جمله و ما هیچ نه

بیا بشنو ز من افسانه عشق

قیس از هوس جمال دلبند

در او ناسفته گوهرها نهاده

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند

وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش

به زین برنشستند هر دو سپاه

به هر جا شرع بر مسند نشیند

سود ما سودایی عشقت بس است

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

همه هستی ز ملک تا ملکوت

که بود اندر کنار مصر کوهی

ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی

نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند

بهر غوطه چندان فرو ریخت در

خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو

نثاری خواهم ای جان آفرین شایسته‌ی پایش

به بستور گفتا که فردا پگاه

ازین پیکر که سازد چشم خیره

صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش

نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار

طمع را بر تو دندان گرچه کندست

مدارا با مزاج خویش می‌کرد

چون بود تو بود بود ما بود

بیهده ابرش نتاخت اینطرف آن ترک مست

هرکس که غم ترا میان بست

آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون

عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد

همان خوردم فریب وعده‌ی تو

گزینان لشکرش را بار داد

به سیل‌خیز حوادث اسیر کلبه گل

گر به آتش نمی‌زنی آبی

به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود

باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او

یاری که دستگیری یاری کند کجاست

شمع‌ها می‌زنند خورشیدند

بی‌مر با بخت درآویختیم

در عشق تو ز اشک دیده دل را

گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام

تو نکوتر ز نیکوان دو کون

مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل

کس ندیدست رخ خوب ترا

دی نوبت کیدی دگر بود

ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد

آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او

در آرزوی خواب شب از بهر خیالت

به قدر وجه براتم درید کفش و نشد

نیاید در انگشت این غم شمردن

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی

دل نفس از عشق تو تنها نزد

گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل

جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

نبرده سواری گرامیش نام

ناهید ز مطربی کشد دست

نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل

آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم

آن را که هدایتی رساند

ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر

ای روی تو خوب و خوی تو خوش

از تیغ بی ملاحظه‌ی آه ما بترس

در کنارم به جای دمسازی

جسمش از جامه تو پوشیده‌ست

با دردکشان دردپیشه

در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان

بی‌تو در هر خانه دستی بر سریست

غیرت باغ جنت است آری

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر

بی‌محاق و کسوف بادی از آنک

تنم در بند هجر تو اسیرست

مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف

ز هر ذره چو صد خورشید می‌تافت

خوش است بزمگه یار و ناله‌ی نی مطرب

مردی از عشق و در غم دگری

نی ناله‌ای نزدیک لب نی گریه‌ای در دل گره

آن که در دریای خونم غرقه کرد

کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل

بگذشت زمانه وز تو کس را

گل باغ سیادت کز رخش دهر

چون از تو نه نام و نه نشان ماند

منم با محنت روی زمین خوش

تیر مژگان ترا خون ریختن

در طلب گنج به ویرانه‌ها

هست مستی که کشد گوش مرا یارانه

زمانه دامنت از دست ما برون مکناد

در مغرب زلف عرض داده

آفتابی که سایه‌ی چترش

ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست

بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست

عاشقان بسیار دیدم در جهان

گر من به دل فرو نخورم دشنه‌های ناز

هر چه نسیه‌ست مقبلان را عیش

هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای

هرگز آیا به خواب خواهم دید

میر میران که روی خرم تست

روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام

تن من زار بر تو می‌نالد

روی ایمان ندیده‌ای به خدا

سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من

باقرضواالله کدیه کند چو مسکینان

شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما

تویی کز زلف و رخ در عالم حسن

عفا ک اله مرا کشتی و رفتی

آسوده بدم نشسته در کنجی

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

آتش هجر توام خوش خوش بسوخت

در گلستان ز مستی شوقت

میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش

نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد

شد بر سر کوی لاف عشقت

خفتگان خاک همچون سبزه از گل سر زنند

تا به کوی عقل و جان کردی گذر

ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت

فریاد از آن کنم که آمد

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

گهی به خاطر بیگانگان سال دهید

من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم

کان سوخته‌ی خراب سینه

زمانه دشنه‌ی جورش چنان زد

خرقه آتش زد و در حلقه‌ی دین بر سر جمع

گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد

کان گوشه نشین روی بسته

چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی

نقش‌هایی که نگارد آن نگار

پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است

مسلمانان مرا معذور دارید

پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر

نمی‌ترسی که همچون خود نمایان

خوبی خود را بگیر از دلم اندازه‌ای

بر من غم تو کمین همی سازد

بی‌وداع دوستان کردی سفر

بر چنگ وفا و مهربانی

خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من

چون تو بازارگان ترکستان

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

نه در مسجد گذارندم که رند است

اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من

خود نیز نشان نمی‌توان دادن

در نظر نعمت دیدار و به حسرت نگران

گر عالم جمله خار گیرد

برخاست باد شرطه و زورق درست ماند

کان شمع نهان گداز شب خیز

مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل

بر بساط عشق تو هر دو جهان

این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست

راز عشقت نهان نخواهد ماند

چه نام است اینکه پیش اهل بینش

آن کس که بعید شد ز معمار

بسیارسر به کنگره عشق بسته‌اند

گردون ز حرارت تموزی

ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد

شوریده به محراب فنا سر به برافکند

بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب

از اهل قبیله مهتری چند

آیین بی‌وفایی هم خود بگو که خوب است

تو روز قیامتی که از تو

اگر غم دل من جمله عمر می بودی

باز این دل خسته درد نو کرد

عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید

نمی‌گویم ز مستی توبه کردم

دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت

فروشم چو من مست باشم خراب

اگر ره بایدت در خلوت خاص

بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست

پای برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند

یکی سرکشی بود نامش گرزم

زکان صنع کردی گوهری ساز

گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه

سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان

از آن دشت آواز کردش کسی

تاریخ جلوسش از فلک جستم گفت :

مهمان بفزود می بیفزا

پس بخشش نوساخته اسبابم کرد

ما به گرد درش همی گردیم

فروزان عارضی مانند لاله

چند خواهم بود نی دنیا نه دین

نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی

سخن را چنان پایه بر کش به ماه

هرکس شد از او بلند پایه

ماییم معاشران دولت

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند

تا تو ز کوی تو برون رفته‌ای

گفت ای قحبه این چه اطوار است

عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم

کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع

مهان و کهان را همه خواند پیش

بسکه از پهلو به پهلو گشته‌ام در بزم غم

گر سلامی از لب شیرین او داری بگو

از این زیستن هیچ سودم نبود

که آنجا کند زندواستا روا

چشم خفاش کور گو می‌باش

از شوق رخش چو مست شد چشمش

چه خوش بود طرف روی یار از خط سبز

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی

ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب

بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست

این باب محبت همه اشکال دقیقست

در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب

کرشمه‌ی تو ز بس باشدش برای اجابت

آری چو بتافت شمع خورشید

با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

شیشه‌ای لطف کرد، اما بود

سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو

دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

ز آنچه آتش بر آبگینه زند

بی عشق اگر دمی برآرم

خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست

عقل که در کوی روزگار نپاید

پناه جهان قطب گردون مکان

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا

هنوز خفته چو بخت منند خلق که من

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

باز چون آمده از سجده سرش سوده به چرخ

چنان خطت برآوردست دستی

ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر

دل و دین و می و عهد و قوت

شدم جوینده‌ی زیبنده اسمی

عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب

خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست

نمی‌جویم نجات از بند عشقت

ای که از اهل زمانی ز فلک مهر مجوی

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

طایری بودم من و غوغای بال افشانیی

جان و دل در کار تو کردم فدا

بر سر این کوی جز این خانه نیست

بنشین نظاره می‌کن ز خورش کناره می‌کن

من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش

ولیکن مراد من این بود و بس

زمرد لباسند یا لعل جامه

روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو

آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم

ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت

بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده

می‌رم به ملتفت نشدنهای ساخته

بنشانده پیاده ماه گردون

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید

جوش دلم چون به سر خم رسید

مکن مباد که عادت کند طبیعت تو

با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید

داشت یکی لاشه خبر پشت ریش

در وقت سماع صوفیان را

میان باغ و یار سرو بالا

بر سیم ساده بیخته از مشک سوده‌گرد

کند بیگانگی هر چند گویم شرح غم با او

تا هیچ و همه یکی نگردد

خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب

در آرزوی رویت دور از سعادت تو

تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال

بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب

درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد

گوش را منتست بر همه تن

به جمال تو گرین عید مجسم بودی

مستیم را نیست هشیاری پدید

رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی

درد دل چندان که گنجد در ضمیر

الله ، الله ، چه رفیع الشأنید

ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل

پیش که رسیدم، که ز اندوه جدائی

چو رویت کی بود آن مه که هر مه

بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانی‌ست

چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل

بیا بنگر که غمناکیست چشم آرزو بر در

سایه بر کار من نمی‌فکند

جایی که کمترین نفرت بار خود گشود

صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله

کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من

عالمی را از جفای عشق تو

که شد چون مشعل مهر منور

آتش عشق چون درآمد تنگ

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

نام من هرگز نیاری بر زبان

ای سوار فرد از لشکر جدا افتاده‌ای

بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث

هر چند بیش کشت به ناز و کرشمه‌ام

که ازان نقد قیمتی به سه سال

به رنگ چشم آهو مهره گل

تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد

ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش

نتوان گله‌ی تو کرد اگرچه

به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم

چون طبع جهان باژگونه بود

خود وفا را وجود نیست پدید

شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم

به نظم آوردم این درد دل ریش

برگشت چو روزگار و آن نیز

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است

نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری

ز باغ وصل تو گل کی توان چید

ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم

درین ره چون روی کژ چون روی راست

تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه

پرده‌ی ما دریده گشت و هنوز

ولیکن من بعکس جمله هستم

در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش

من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر

دل برد و جمال کرد پنهان

که بود اقلیم چین را شهریاری

خشک‌لب مانده نعل در آتش

شد نشان تیر بیداد تو جسم لاغرم

با عشق تو غم همی گسارم

رقیبان سد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین

ور بیاری شبکی روز آری

به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک

رفته و در زاویه‌ای ساخته

وگر سیری ز جان در باز جان را

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی

وصل تو بدان جهان توان یافت

بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش

نعره و غلغله آن مستان

ای باغ طبع نظم من آراسته ترا

در بیابان رهروان عشق را

رفت یکی روز خطایی بر او

چکیده خون دل بر دامن جان

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

بنده‌ی زلفین تو شد غالیه

سرای چرخ خالی شد ز کوکب

کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست

وز چه رویت همی شود غم عشق

آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی

چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم

در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است

کرد ز جان و جهان ملول به جورم

بر در این بهشت روحانی

فدیت سیدنا انه یری و یجود

بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی

خوشترم آن نیست که دل برده‌ای

زیرا که او قباحت بسیار کرده است

از دست دل اوفتاده‌ام خوار

دوری نگزیند ز رقیبان سر مویی

هر غنچه که جلوه‌کرد گستاخ

دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها

گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک

گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم

آسیب غم تو در زمانه

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

هر که را خوش نیست با اندوه تو

به سبزی سر خوان کسی نیارم دست

ایهاالقوم الذی فی‌المدرسه

حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن

کجا رفت آنکه طبعم شادمان بود

منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی

آنچه دستم به دامنش نرسد

صد جهان پر عاشق سرگشته را

نشاط من از عیش کمتر نشد

تازه گردید از تو درد اشتیاق

مبارکباد و چون نبود مبارک

به برهنه شده عشق قبایی بدهند

بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی

شاه بازان مطار قدسیند

یک خریدار دگر ماندست و گر اینست وضع

از برای نفس تا سازد عیان

که چون دستور از آن راز آگهی یافت

ما خاک شما شدیم در خاک

صباحی ناگهانم خواب بربود

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

ازین خواب پریشان سر برآور

بی پر و بال توام تا عشق تو

در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد

هزار عاشق داری تو را به جان جویان

باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است

نهادم عقل را ره توشه از می

روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا

هرگز به خطا خطی نیفتاد

سنگی نفتد این طرف از گوشه‌ی آن بام

وز بخت سیه ندیده‌ام، هیچ زمان،

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب

مست عشقم دار دایم بی‌خمار

خوش آن نگاه که در آشنایی اول

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد

غرض از بودن باغ است همین دیدن گل

چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم

گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر

می‌فزاید از تو جانها را طرب

خلدبرین ساحت این گلشن است

صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد

هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار

والای شقایق است دررنگ

چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست

بخوانم از برایت داستانی

ای مست ز جام هوا و هوس

مطبخی می‌خواست رو سازد سیاه از دست او

گر نگشتی دیو جسم آن را اکول

سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما

به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت

در اظهار انعام حکام بافق

خون خواره چو خاک جرعه از جامیم

ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم

شد هوش دلم غارت آن غمزه‌ی خونریز

ز شب تادم صبح بر یاد کاه

خواست دیوانه شدن عقلش رمید

چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد

بر آتش که شده کوی تو جای همه کس

که منظور از وفا چون گل شکفتی

چند پیکار آفتاب کشم

صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید

به تونزدیکتر ز حبل ورید

اگر برابر خورشید خاطر تو رسد

آخری را پر ز گاوان و خران

دانی که هست بنده و آزاد تو

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

کمین جولانگه خورشید رایت

رویت ای ترک اگر نخواهم دید

یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ

گر بیالایی از او دست و دهان

چون به تدیبر کار ناید راست

اندر آن کاری که ثابت بودنیست

نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت

چنین افتاده‌ام مگذار غمناک

که دردم را تواند ساخت درمان

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید

عروس این سخن را زیوری داد

ور به زشتی و ناخوشی‌افتد

این ضیاء الحق حسام الدین راد

چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش

گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن می‌کند

کو مرا در درد عشقش همدمی

پیکان ز جگر جسته و زخمی شده جان هم

گر چو من افتاده‌ای زان جذبه آگاهم که او

در آن ساعت حکیمی در گذر بود

نبود او را حسرت نقلان و موت

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ

هر که در عشق ذره ذره نشد

هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست

چون درک یکایک از شهان بیند دور

هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی

در گشاد و گشت پنهان مصطفی

غیر ازین کمدیم و خوار شدیم

گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز

تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت

گرد کویت چون تواند دید کس

آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق

مولوی را، هست دایم این گمان

از چه رو بر نیل ماتم زد لباس عافیت

هفت گاو فربه بس پروری

ای عقل همانا که نداری خبر از عشق

جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا

ز عالم زاغ پا بیرون نهاده

در دل هر که نشینی نفسی

حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

میرمیران که بود طلعت فرخنده‌ی او

والذی کان عزیزا فاحتقر

در انتظار اینکه مگر خواندم شبی

گرد دیوانگان عشق مگرد

بود همین زخم سر نیش خار

چکنم تا همه یکی بینم

این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است

تا شربت بیخودی چشیدند

عجب دوری و ناخوش روزگاریست

که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق

درخت میوه‌ای داری صلای میوه‌ای میزن

هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه

پسر آرق وزیرم من

نی عجب آن است کین مرد گدا

مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود

عزت اندر عزلت آمد، ای فلان

در حرمش پرده نشین دختری

حق ببردش باز در بحر صواب

رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب

رخ اگر اینست که آن ماه راست

ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون

ز مراحم الهی، نتوان برید امید

معز دین و دول خسرو ستاره محل

ریختم سرمایه بر پاک و پلید

چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

داد انصاف و عدل داد الحق

دل چو عشق تو درآید به میان

جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است

سعی تو، از بهر دنیای دنی

می‌روم و می‌خرم و می‌خورم

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب

اثر شیوه‌ی منظور کند هر چه کند

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان

سرگشته و سوکوار از آنم

بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم

باز آتشی فتاد به عالم که دود آن

خانه‌ای دارم از عنایت شاه

عالم سفلی و شهوانی درند

می‌کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال

که ز ره می‌رسد به سد اعزاز

گر من از عشق رخت توبه کنم

خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست

هر عهد که با خدای بستند همه

ز بالای اشجار از باد دستی

هرکرا باشد مزاج و طبع سست

چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو

تا کی سر نام و ننگ داریم

بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل

معلم بر در دستور جا کرد

آن شهادت را که فرخ بوده است

به دیگری دهم این دل که خوار کرده‌ی تست

آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام

زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست

دل شناسد که چیست جوهر عشق

چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده

همایون به چنگ همایان فتاد

ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه

چون عدو نبود جهاد آمد محال

روزی که نماند دگری بر سر کویت

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

تویی خلاصه آبا و امهات وجود

چون ز تنگت نیست رایج یک شکر

چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

شکر و سپاسی که خدا را سزد

زانک هر مرغی ازینها زاغ‌وش

نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد

به تیر خیمه دایم چشمشان باز

پس هر پرده عالمی پر درد

رفته بودم ز آتش امید در دل شعله‌ها

کاشوب و نوای فرح نو در دل

علمی ساخته الحق که چو گردید بلند

بر عدم تحریرها بین بی‌بنان

نعوذباله اگر بگذری به جانب غیر

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

ز مهر او منور خانه‌ی خاک

عالمی جان آب شد در درد تو

چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن

شعله‌ها هریک به حدی منتهی است

کیمیای حیات خسته دلان

مر مرا بنما تو محسوس آشکار

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم

که به آن مایه‌ی جهل این قدرت کرده دلیر

چراغ دودمان نعمت الله

عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم

رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد

اهل وحدت را به شقوت کرده حکم

سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند

گرنه بهر نسل بود ای وصی

گوشه‌ی ناامیدیم داد ز سد بلا امان

به زیر دلق ملمع کمندها دارند

بر حدت طبعم آفرین کن

چون کسی از عشق هرگز جان نبرد

در حبس و بند نیز ندارندم استوار

خواهی که تو را کشف شود این معنی

رویی ز اول خطش آغاز رستخیز

که بلغزد کوه از چشم بدان

غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند

همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد

که مکتبخانه‌ای گردید تعیین

فرو رفته همه در آب تاریک

ای صید کش صیاد من تاب کمندت بازده

گوش بگشا، لب فرو بند از مقال

گله‌ای دود در دماغم از آن

آن نماز او عجب باطل شود

چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

تا نمیری نمیشوی آزاد

ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق

خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین

جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من

خرقه‌ای بر ریش خر چفسید سخت

در صلات عاشقان دوری و تنهاییست رکن

تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف

آنکه در پای شکوفه می‌زد این موسم نوا

شد عمر و نمی‌بینم از دین اثری در دل

بدها که ز من همی رسد بر من

فی باب نوالک قد وقفوا

این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه

گردنش بستند و بردندش به شاه

ما کشته‌ی جفا نه برای وفا شدیم

دلم ز وعده‌ی شیرین لبی است در پرواز

نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ

ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد

خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

نزد اهل حق، بود دین کاستن

حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش

آب هش را می‌کشد هر بیخ خار

یاران به میان من و آن مست مییید

بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار

مسند آرای ملک امن و امان

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای

ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز

لوحش الله، ز سینه جوشیها

الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر

آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک

چو نی یک استخوانم نیست درتن

ادای دگر گر چنین می‌کنید

پی بر پی رندان خرابات نهادم

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

زانکه عقل هر که را کامل کنی

یا زرم را به کس حواله کند

غیر معشوق ار تماشایی بود

در دل از تف سینه صاعقه‌ییست

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز

هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای

بی طاقتیم در ره او می‌رود از حد

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد

تخم امید ما از و نارسته ماند از بی‌نمی

گفت خود آن چیست کش حاصل نشد

صیاد کیست تا نگذارد ز هستیش

بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن

آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت

چون به مقصد ره برم چون در سفر

عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر

جور کم، به ز لطف کم باشد

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

شیخ را چون دید گریان آن مرید

یارب حریف گرم کنی همچو آرزو

به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من

کارم همه بخت بد بپیچاند

از ناز برکشیده کله گوشه‌ی بلی

تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم

جان به لب، از حسرت گفتار او

تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار

کرد نام آن دریده فرجی

ای مرغ زود رام که آورد نقل و می

دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی

بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح

همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریم

رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد

نان و حلوا چیست؟ این طول امل

شیر بینم شده متابع رنگ

شمع مرده باده رفته دلربا

رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست

ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش

شفا و راحت هر دردمندی

نیست یک کس که به لب آمده جان

تو کجا وین دل که در هر گوشه‌ای جغد غمی‌ست

اگر آزرده‌ای از توبه‌ی دوش

منه به گوشه‌ی طاق بلند استغنا

فقر فخری را فنا پیرایه شد

تهیه‌ی سبب گریه‌های چون زهر است

من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم

برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز

صد هزاران سود کردم در دو کون

صدای شهپر شاهینی از هر گوشه می‌آید

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم

هزار مرحله دورم فکند چرخ ز کویت

بهر فرمان حکمت فرمان چه بود

مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند

غم نباشد کانچه پیشان است و پس

بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند

تمام عمر آب شور می‌خورد

به چندین گنج رنج و محنت عالم نمی‌ارزد

همت او صید خلق از خیر و شر

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن

هر دو عالم را درین چاه حدوث

ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل

و اسقنی تلک المدام السلسبیل

گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی

آن خر نر را بگان خو کرده بود

ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو

در حق من لبت این لطف که می‌فرماید

قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی

چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان

سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد

نام او، بی‌بی تمیز خالدار

ره آوارگی در پیش و از پی دیده‌ی حسرت

باز شد قفل و در و شد ره پدید

هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم

نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن

سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار

لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت

آنکه از خوف خدا دورت کند

صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور

چونک کعبه رو نماید صبحگاه

تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

من بنده‌ی نگه که به سد شرح و بسط گفت

هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت

تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای

امسال نیست زمزمه‌ای در جهان ولی

همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن

از نظرشان کله‌ی شیر عرین

من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش

صدساله وصال تو مرا می‌رسد ای ماه

به کنج کلبه‌ی ویران غم نومیدم افکندی

همه دشواری تو از طمع است

دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت

واغسل الادناس عنی بالمدام

یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست

در سر خود پیچ هل خیره‌سری

گله گر کنم ز خویت بجز اینقدر نباشد

چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته

هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم

دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز

ور برآرد دود از بنیاد ما

رفت آنکه لشکری را در حمله‌ای شکستی

این زکات و هدیه و ترک حسد

بودی به راه سیل بسی به که راه او

تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند

آرد هوای نای مرا ناله‌های زار

چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم

آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم

مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی

دل تست فارغ از غم که شراب عیش خوردی

کز برای تو چنین کردم چنان

ز طرب مباش خالی می‌رود خواه و ساقی

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

دو چتر از دو سو سر برآورد از در

در صومعه سجاده نشینان مجازی

فدا باد جانها بدان زلف کش

گرد رخ من، ز خاک آن کوست

بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است

گفت آن حجره که شب جا داشتم

هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

وان جل زر نیش به فرو شکوه

هر تابش مهت را مهری هزار در سر

تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه

دعوی زهد از برای عز و جاه

جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا

گفت آوه بعد هستی نیستی

از خفتگان خاک چه پرسی که حال چیست

ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

بدانست ماهوی و از قلبگاه

چشم بر روی تو دارم از جهان

گریه می‌آیدم از دور به آواز بلند

بی‌نام تو شعله‌ها تباهند تباه

چند گویند که گه‌گه به دلش میگذری

گفت طاوسا چنین پر سنی

راز دلت به صبر گفت بپوشان

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف

خیالت داند و چشم من و غم

ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت

هر که بر حال عاشقان خندد

حیرتی دارم از آن رندی که گفت

ذوق جفا وجور تو برمن حرام باد

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان

موئی به مویش به هنر به بختم

من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق

هرچند بینمش هوسم بیش می‌شود

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری

سرو بشکست و سمن زرد شد و نرگس خفت

روی دل، از غیر حق برتافته

خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر

فکرت بد ناخن پر زهر دان

روی به کاس کی آورد و گفت

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

آن طره به یک سو نه وز گوشه‌ی مه ما نا

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل

تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست

لیکن القلب العشوق الممتحن

به یاد زمین بوس درگاه تو

گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال

بی تو ای گل سر گلگشت چمن نیست مرا

گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود

ز عشق آراست لوح آب و گل را

چون مرا در بند بیند از خودی

درخت دهر سر تا پای خار است

الهی الهی، به صدق خدیجه

چون دهان و لعل شور انگیز او

سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست

دست ازتو می‌نشویم و از غم تمام خلق

جراتم با آن که بی‌دهشت به صحبت می‌دواند

ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد

ذره‌ای دوستی بتافت از غیب

خوابش دیدیم دوش و مستیم

این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است

من بیهشم که می‌دهد از سرو من نشان

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک

چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

رفت در آن خانه‌ی تیر از مسیر

بر دل من چون دل آتش بسوخت

باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت

تو شاه جواهر ناسوتی

سرور درد خود با خویش گویم

تنگشان آورد لشکرهای او

لبانت آن‌چنان بوسم که جایم بر لبان آید

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

قد او هر گه که جولان می‌کند

بیم است که از آه دل سوخته هر شب

به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم

من از پروانه دارم چشم تحسین

آشکارم بکش که تا باری

شاهدی‌اش فارغ آمد از شهود

اگر خود نداند همی کین و داد

ناز که غارتگر ملک دل است

نیک‌خواهی که کند منع ز عشق تو مرا

روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب

دل مارفت با محمل نشینی

می‌برد هوش از سر و از دل قرار

باده همی خورد و نمی‌خورد غم

چون ندارد سیر سرت در درون

خوانچه‌ی آراسته بیش از هزار

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته

از زلف بریدنت دل من

انگشت‌زنان کوی معشوقیم

زانگونه که نغز و جان فزا می‌آیی

به خدائی که داشت ارزانی

گرد چمن شاهد زیبا بسی است

بحر را پوشید و کف کرد آشکار

سهل بود ترک دو عالم ولی

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

چون غمت جمله قسمت من شد

مرکب عشق تو چو برگذرد

وان خال سیاه برسر ابرویت

لا تقم فی اسر لذات الجسد

غم و غصه فراقت بکشم چنانکه دانم

در میان چوب گوید کرم چوب

دهنت ذره و کم از ذره است

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

بخانه‌یی که ره جان نمی‌توان بستن

هرچه جز عشق توست از سردل

مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت

هر پایه کزان بلندتر بود

گوشش از بار درد گران گشتست

اختیار آن را نکو باشد که او

هر چه ز صنعت به همه عالم است

نمونه‌ایست دل من ز گرگ یوسف گیر

از بس که زمین سیر شد از خوردن خلق

هر که ندهد این جهان را سه طلاق

بیا ساقی و پیش از مردنم می ده که جان در تن

بالسان حال کرد از حق سال

نه به گلزار گشاید دل من نه در باغ

گر بود نیکو ابد یارت شود

هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت

یاران مدد نمودند در صلح غیر با او

به راه انتظارم هست چشمی

تو فارغ و ما در اشتیاقت

با پرتو عارض توخورشید

هر گنج کز آبادی گیتی و دهور

وان که به تقلید نشست اندرین

آکل و ماکول بود و بی‌خبر

گر چه گلستان خوش است ور چه چمن دلکشست

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دردی که بود از عشق جانم به فدای آن

گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره

یکی در ابر بهاری نگر ز رشته‌ی صبح

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا

کار تو تبدیل اعیان و عطا

به این صفت که همی خوریم بردر تو

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت

مشو مقیم درآبادی خراب جهان

ایمن از توحید و از شرک آمدم

هست چو ذات ارم اندر صفات

ور نبود مشربه از زر ناب

چل شد و درین جهت آمد نشست

سستی او هست چون سستی مست

تو مست و دلها بردرت گشته روان از هر طرف

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد

از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو

من آنچه می‌کشم اندر درازی شبها

ناز بر بلبلان بستان کن!

از پس که گرفتار غمت شد همه دلها

آن چهره که رشک فخر فقرست

ایدوستی که هست خراش دلم از تو

بسته آتش‌پاره‌ی من تیغ و من حیران که چون

دل من ببرد زلفش جگرم بحتست چشمش

دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم

دل من ماند در زلفش که داند

متعلق دلش به هر ورقی

باران خوش رسید و حریفان عیش را

من از قباش ربودم یکی کلهواری

خواب در چشمم نمی‌آید به شب

صدنامه‌ی بی‌دریغ رقم زد به نام غیر

گر همه بر ماه رسد افسرم

آشنایی یافت با سودای تو

بغنیمت شمر ایدوست اگر یافته‌ای

تکیه بر بستر منقش، بس

دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش

بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب

مرده‌ی آن دهان چون پسته

در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت

نادره برگی چو گل بوستان

هر که پست بارگاه فقر نیست

زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی‌دانم

سکه چو رسانید به تمییز قبول

ای دردمند هجر مینداز دل ز درد

نه که همسایه آن سایه احسان توام

ساکنان سرکوی تو نباشند به هوش

پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه گویمت که دل تنگ من کرا ماند

نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان

معذوری از زلف سیه، پوشی بران روی چو مه

داند این را هرکه زین ره آگه است

نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان

چون کمانی با من آخر پیش آ

در دهان و میانت می بینم

برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور

درونی ده که بیرون نبود از درد

شب‌های وصال می‌شمردم

نیایند اهل دل در چشم خوبان

گرد قدم زائرت، از غایت رفعت

صیدی که دل خلق جهان بود بدامش

باز سعادت رسید دامن ما را کشید

گر نه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا

عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست

سکوبا و قسیس و رهبان روم

هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند

هر که در کوی تو بویی برد از عالم گذشت

زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم

همه شب دیده‌ام خفتن ندادست

خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم

درد تو میهمان هر روزه

چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست

خونابه‌ی پیدا همه بینند خود از چشم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش

گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله

به تاریخ شاهان نیاز آمدم

ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی

گهی غم می‌خورم گه خون و می‌سوزم به صد زاری

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد

ساخته سلطان سکندر صفات

بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی

پاکبازان سر کوی خرابات فنا

چپانی برک دت قر تن اکشدر

غمزه زنانی همه مردم فریب

نه رازش می‌توانم گفت با کس

او همی رفت وخلق در عقبش

تو چنان انگار کاندر راه عشق

باز آمده‌ای تابنمایی و بسوزی

نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی

عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست

خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش

گنج در آستین و کیسه تهی

گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید

گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی

تا چند زاغ مزبله لختی همای باش

دل ز غم خالی و سر پر از هوس

تو رهرو و منزلت در خواجه ومیر

چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا

این خط پر ز مهر به دلبر که می‌دهد؟

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می‌بری ؟

گوییا وقت سحر از دست خضر

تاکی از ین شیوه به ننگی شوم

ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین

سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد

یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود

حاجبی آمد بشتابندگی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی

ناز پی آن شد قلم سحر سنج

تا به سلطانی اندر آمده‌ای

نام این نامه‌ی والاست «قران السعدین»

جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان

هر چند که در کیسه نداریم پشیزی

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

به که چو آوردی و بازم بری

به خدایی که تویی بنده بگزیده او

نه ای گلی که آرد سوی مات هیچ بادی

ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق

آئینه بدست کرده خندان خندان

بگذر ز محله‌ی مهجوران

برند برای ریزه‌ی چند سرش

ولی بزم روحست و ساقی غیب

مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک

مه که بود صیقلیش آفتاب

بودیم خردمند که زد عشق تو برما

سر زلفت به دست چون آرم

بی صبح شبی خواهم کورا غم خود گویم

از علم رسوم چه می‌جویی؟

تیرگی عیش مشتاقان ترا چون رو شنست

مژده بیداران راه عشق را

کای به رخم چشم جفا کرده بازا

در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی

آنکه در خون دل من تشنه است

نام و نشانم ز دو عالم مجوی

نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم

استمع ماذا یقول العندلیب

بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع

فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو

اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند

کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است

اشکم چو زند برآسمان موج

روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر

چشم منی !هیچ غباری میار

روی از لذات جسمی تافته

من نه بخود شدم چنین شهره‌ی کویها ولی

هین که رسیدیم به نزدیک ده

برخاستم و فتادم از پای

در هوای شمع رویت قطره‌های اشک گرم

هلاکت من بیچاره از کسانی پرس

ای موی میان بیا و یکدم

درازی هست در موی تو چندان

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!

تو می‌روی و زهر سو کرشمه می‌چکد از تو

عشق برآورد ز هر سنگ آب

همی خیزد ز زلفت ناله‌ی دل

گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد

عجب اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

حال من خود در نمی‌آید به نطق

خوش منزلی است عرصه‌ی روی زمین دریغ

گفت: ای خوشنام! غیر من بجو

چشم مست او که مژگان را به قتلم تیز کرد

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد

کوکبه‌ی شرق سوی شرق تافت

چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست

هر دو عالم قیمت خود گفته‌ای

محنت‌زدگان پر غروریم

بهره‌ی مقصود چو بی رنج نیست

هر روز هزار بار در عشق تو ام

فردای قیامت که به انصاف رسد خلق

شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت

باز گلهای نو از درد کهن یادم داد

می‌زند غیر در صلح به من چیزی هست

خوانید روح و امق و مجنون وویس را

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان من از هوس آن به لب آمد اکنون

رفته در حیرت که حد علم چیست؟

عهدها بستی و می‌داشتم امید وفا

اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ

چون کسی قلب بشکند که همه کس

ساقی صفای صبح جوانان پارسا

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد

یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم

ور روشی کز تو نیاید مرو

گفت : هر وقتی که کردم قصد آن

روی خود پوش چشم را چه کنی

اگر چه روغن بادام از بادام می زاید

گلگون نازش زیر زین غمزه بلایی در کمین

بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

هر روز اندرین شهر خلقی زدل برایند

که داند تا سر زلف تو در چین

بس که از خون دلم لاله‌ی خونین بشگفت

که خالی کنم سینه را یک زمان

گرم فرو جست ز تخت بلند

بیا دلدار من دلداریی کن

از حد ناسوت برون تاخته

یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت

آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده

گر بر کامی سوار گردیم

مژه‌های کژ دلاویزت

دو نهال است رسته از یک بیخ

دوش بگفتم که دهانیت نیست

جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی

بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

با منت از بهر تمنای ملک

هر که روی چو آفتاب تو دید

ندانم تا که گفت آن بی‌وفا را

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز

مرده را حسرت زمردن نیست هست از بهر آنکه

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

درنگ آمدن ای عمر کم کن

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

اول بدو صد زاری جان پیش‌کشت کردم

در دو عالم نیست کاری با کسم

بهر سوی فرستاد مهر و نگین

بود امر ممکنی از ممکنات

سوخت جانم درون تن چکنم

دمی که شعشعه این جمال درتابد

بی‌خوابیم بکشت وه از من که هر شبی

با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت

دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم

زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد

دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد

در همه حالات، حق منظور داشت

کردی بزرگی به حق کهتران

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش

خرابم می‌کنی از رخ ز لب نیز

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید

چو زلف بی‌قرارش بی‌قرارم

چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای

بنده عشقم و آنانکه درین غم مردند

در هر فنش دلا نه از اهل جهان

از دست هجران من در بلایم

تو نکو دانی که هر چیز از کجاست

تن زن ازان هم که کسان گفته‌اند

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

بیخوابیم بکشت و ه از من که هرشبی

سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است

جان من از مایه‌ی غمهای تو پرورده شد

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی

چشم یقینش چو به رحمت فتاد

چنان چیزی که در خاطر نیابد

رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود

تو می‌روی وز هر کران خلقی به فریاد و فغان

زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک

خطی که از دود دلم برگرد آن لب سبز شد

منظور خلایقست این سینه‌ی ما

چون رفت از من آن دل نادان روای صبا

یقین می‌دان مجیب و مستجابست

سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز

هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر

گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان

شورشی اندر نهاد دل فتاد

نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک‌سره

آن لحظه که بر آینه تابد خورشید

دیوانه‌ی بتان کند رو به کعبه زانک

کاروان بس گران آهنگ کرد

هر شب ای غم چه رسی در طلب دل اینجا

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

بس دل که به دولت فراقت

هر زمان قسم دل پر درد من

دردی بمن آور چومیم نیست به جام

آواز آید که سهل باشد درویش

از بس که به چشم تو درمد دل من

تو بس قدیم پیری بس شاه بی‌نظیری

عشق آمد و گردن خرد زد

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد

داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب

تا جور شرق برآهنگ آب

زوج الصهباء بالماء الزلال

نظر در روی تو خود کرده‌ام من

نقش خوبت در میان جان ما

پیوند تو از نگلسم هرگز

تا به چنگ غمش افتاد گریبان دلم

از روش پیل کران تا کران

رخت سلطان حسن یک سوار است

خوشم از گریه‌ی خود گرچه همه خون دلست

در ارض محمد شد و محمود آمد

مردمان گویند چونی در خیال زلف او

چون چنگ زند یکی تو بنگر

بنویس نامه‌یی و روان کن به دست اشک

بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر

صدره فتاده بر ره خویشم بدید وهیچ

پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت

نمی‌رفتم بلا شد بوی زلفش

السلام ای بارگاهت خلق‌را دارالسلام

محمد شه که صد چون کسری و جم

همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی

مکن بس بر همین کز تیغ و از رای

نگاری چابکی شنگی کلهدار

که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد

جوینده‌ی در ز جان نترسد

خواهم خود را درست بینم لیکن

این مقام فقر خورشید اقتباس

آگه از ناله من کی گردد

هست درست دلم مهر تو ای حاصلم

نظام الدین حق فرخنده نامی

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

چرخ یکی حلقه‌ی انگشترین

تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را

خود را به سر کویت بدنام ابد کردم

سرگرم به حکمت یونانی

حامل یک ماهه نه بل یکشبه

چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما

این واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

آن گل که هر دم در دست بادیست

میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست

کار روی حسن تو گردان بس است

خراب گردد این باغ و برپرند همه

باید اول آید از حق نهی و امر

نادره‌ی حکم خدای حکیم

از چپ و راست می‌رسد مست طمع هر اشتری

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

رها کن چرا می‌کنی قصر و ایوان

عجب می‌آیدم کین آتش عشق

ای طالبان وصل ز مادور کز فراق

ادعای اتباع دین و شرع

فریاد من خسته رسانید به کویش

ایا کسی که هزاران هزار جان و روان

لباس زندگی برخود مکن تنگ

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

هنگام سحر خلق به محراب و دل من

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

از سرخشم اگر بخایی لب

بگشای منقبت زبان را

چون دفتر گل باز کند مرغ سحرخوان

چو روی انور او گشت دیده دیده

چون منی باید تا باورش آید غم من

آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور

داد نخستش به دعای پناه

کمر بسته کله کژ برنهاده

ز نور او کینه پرتوی بدر

شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه

خوش آن حالت که گاه گفتن راز

گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست

ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان

از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای

الا ای آب حیوان پیش زلفت

زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان

گردیده باد بر سرآن سرو جان من

یارب، یارب، به کریمی تو

گرامی نازنین حضرت پاک

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ

نمی‌پرسی ز احوالم که چونی

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو

گر زند با دهنش بسته ز بی‌مغزی لاف

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند

اندک اندک گه گهی بایار بودن خوش بود

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید

اگر ز دست اجل چند که امان یابم

سنه الوصل قصیر عجل معتجل

من نه تنها گشته‌ام شیدای دردت جان من

ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمه‌ی حیوان

به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمی‌خواهم

دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام

آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم

گر داد من شکسته دادا دادا

اگر جان می‌رود گو رو غمی نیست

چونک خر خورد جمله کنجد را

بازم از سر تازه شد مستی عشق

اشک حرم نشین نهانخانه مرا

امروز هم از اول صبحم سرمستی است

از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش

اگر نسیم صبا زلف او برافشاند

بهر اظهار فضیلت، معرکه

کوس عزیمت ز در شهریار

چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد

آن که ز زر بر سرش افسرشده است

نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز

خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت

هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم

جان به بازی ببری از من و بازم ندهی

به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا

چشم تو از عیب تو دیدن تهی است

هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق

گر چه به غیبت شدئی کینه توز

به بزم شعله‌ی ناز بتان جلوه فروش

شب خوش نخفتم هیچ‌گه زاندم که بهر خون من

چو شور پسته‌ی تو تلخیی کند به شکر

با خویش گویم راز تو می گویم و دم در کشم

به جای سدر و کافورم پس از مرگ

بود در اندیشه من چند گاه

آن دو زلف کافر خود را بگو

دل گم گشته را درهر خم زلفش همی جستم

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل

خم شده از بارگهر گردنم

چو سر در کار و جان در یار بازی

واجب اول به وجود قدم

هیچ می‌پرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه

صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک

تا بو نبرد دماغ هر خام

از خیال او چه نالم رفت کارم زدست

دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد

چشمش من مستمند را کشت

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

چنین گفت با آسیابان که خیز

دعای من که اجابت عنان کشنده‌ی اوست

نوبت خوبی زدند در شب گیسوی تو

وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن

ابر سرا پرده به بالا کشید

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

چون ترا نیست نیم کنجد شرم

چون کرم‌پیله، عشق تنیدم به خویش بر

مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک

از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر

به بانگ نوش، مگر ساقیم کند بیدار

غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم

غلام پنجه‌ی مرغول هندوانه‌ی اویم

در ورطه‌ی کفر افتد انس و ملک ار نبود

ابر سرا پرده به بالا کشید

گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است

دست از جفا بدار و گرنه دعا کنم

اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق

رخ نمودی و جان من بر دی

ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده

آمده دردی زسپهر کبود

حله جفت نباشد لایق اندام تو

دی زهد فروختیم بسیار

تا به کی گویم که آنجا کی رسم

درین حضیض چرا گشته‌ای چنین محبوس

خرد کجاست که دارد لوای صبر نگاه

به جلوه‌گاه نیکوان که هست جلوه‌ی بلا

چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه

از درونم برون نخواهد رفت

وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز

رویی چنان مپوش زعشاق کاهل دل

جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند

روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین

شدم آن چنان کشته او به میل

خان جهان ، حاتم مفلس نواز

مقام داشت به جنت صفی حق آدم

کای خلف ! از راه مخالف بتاب !

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند

گر غنچه گره بر ابرو افکند

تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه

رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند

از نگه من به تمنای خویش

اگر زخامه کج افتاد نقش ما چه کنیم

گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو

به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

ما تا که یابم از دل گم گشته آگهی

راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم

کافسر او را پسر انباز گشت

که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست

ای دل تو نمی‌گفتی که اینک ز پی مردن

مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم

هر دم از خون دیده در پی او

مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون

رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم

کردم از چشم و دل شراب و کباب

مادر من پیرزن سبحه سنج

فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون

شادمانیهاست از حسن و جوانی درسرت

در شکرستان دل قند بود هم خجل

وای بر آن آدمی بی خبر

الا ای ساروان منزل دوست

رنجم مبادا بر تنی ، چون من مبادا دشمنی

جان به تماشای گلشن در حق بر

بر رخ تو که آفت جان منست

بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع

گفتی از من بگذرم زین‌سو بود بر تو ستم

زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف

هست پیراهنت چو قطره‌ی آب

خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت

سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت

دیر شد آخر قدحی می بیار

شه معزالدین و الدنیا که از دیوان غیب

نبودی کوه کن در عشق اگر بی‌غیرتی چون من

دران شبی که کنم گشت کوی تو همه روز

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زان موی بناگوشت هر کس گله‌یی دارد

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا

هر که خار مژه‌ی تو بنگرد

ای مسلمانان آن موی ببینید آخر

ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان

میبنید تا می توانید در وی

چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن

به مجلس فروزی دلم خوش بود

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

دگر باره شیران نمودند شور

گشت رویم چون نگارستان ز اشک

میی کوست حلوای هر غم کشی

گنه‌کارانه ماندم سر به پیش غمزه‌اش آن دم

مگر چون بدان می دهان تر کنم

از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا

شه درین خشت خانه‌ی خاکی

مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب

دراین غم که از تشنگی سوختم

هر که دلش دیده‌ی بینا نیافت

گفت چون هفت گنبد از می و جام

گرچه از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت

سپه را برآراست خاور خدیو

جز من و ساقی بنماند کسی

نام شاهنشهی برو بستم

یاران مدد که جذبه‌ی عشق قوی کمند

میی کو به فتوی میخوارگان

زخم کاید بر منی آید همه

صید کردی و شادمانه شدی

شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت

مگر بوی راحت به جانم دهد

از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش

نیاوردم از خانه چیزی نخست

کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار

به من ده که تا زو جوانی کنم

قصه‌ی هرکس چو نوعی نیز بود

سراپرده هفت سلطان سریر

مگر این باده همه داروی بیهوشی بود

نه باده جگر گوشه‌ی آفتاب

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار

ز مهتاب روشن جهان تابناک

که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز

مگر نو گند عمر پژمرده را

مرا مبشول مویی زانکه در عشق

بدان داروی تلخ بیهش کنم

زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی

الانی سواری چو غرنده شیر

به هر ره راهبر هشیار باید

بلندی ده آسمان بلند

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا

دگر باره میدان شد آراسته

مردم چشم تو با من کژ چو باخت

میی گو چو آب زلال آمده است

طرفه‌تر آنکه نیست با معشوق

مگر چاره سازم در این سنگریز

ای ساقی مست من بنگر به شکست من

مگر زان خرابی نوائی زنم

وه که ز کین می‌کند هر بدو روزم سپهر

می‌ناب ده عاشق ناب را

تو با من در درون جان نشسته

سفالینه جامی که می جان اوست

ناوک غمزه چون زنی گر نکنند جان سپر

گوارنده آبی کزین تیره خاک

چو بیمار گردد به بازار گردد

صبوحی که بر آب کوثر کنم

بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان

رخم را بدان باده چون باده کن

خود حال دلم چگونه گویم

که تا دولتش بوسه بر سر دهد

به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی

دو لشگر چو دریای آتش دمان

ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من

مگر ز آن می آباد کشتی شوم

به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من

از آن آب و آتش مپیچان سرم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

نه آن می‌که آمد به مذهب حرام

خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان

کنم دست شوئی به پاک از پلید

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا

فروزنده لعلی که ریحان باغ

در افتاب وصل یکی گرم اختلاط

میی کاب در روی کار آورد

بر کسی درد تو گردد آشکار

من او را خورم دل‌فروزی بود

آفتاب از پرده پیش از صبح می‌آید برون

به من ده که سیماب خون گشته‌ام

آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر

میی کو ز محنت رهائی دهد

پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت

گلابی که آب جگرها به دوست

شربت اسرار را فردا منه

مگر چون بدان شربت آرم نشاط

ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی

چراغی کزو چشمها روشنست

ای سلام تو درنگنجیده

چو زان جام کیخسرو آیین شوم

آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی

پس از نام دارنده‌ی مهر و ماه

زره ابر گشت پیکان باز

مگر با من این بی محابا پلنگ

شیخ که دامن‌کش از بتان شده ای گل

لبالب کن از باده خوشگوار

کار تو باید که باشد بر مراد

راست روشن به زخمهای درشت

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس

میی کز خودم پای لغزی دهد

سبزه‌ی تازه روی را، نو خط جویبار بین

خداوند روزی ده دستگیر

کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین

بده تا مگر درآید به چنگ

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو

پناه بلندی و پستی توئی

با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر

مگر جان خشگم بدوتر شود

از هستی خویش پاک بگریز

گرانمایه‌تر تاج آزادگان

چون دهد از غم توام آه به باد نیستی

گراینده شد هر دو لشگر به خون

چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم

میی کو مرا ره به منزل برد

سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم

چراغ دلم یافت بی روغنی

سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا

خرابم کن از باده جام خاص

تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم

بدان آب روشن نظر کن مرا

من زیان‌ها کرده‌ام من دیده‌ام

از آن می که دل را برو خوش کنم

لطف الهی بکند کار خویش

به من ده که این هر دو گم کرده‌ام

آب حیوان چون به تاریکی در است

سبزه خضر وش جوانی یافت

در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد

سرشگی که از صرف پالودگی

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا

هست از روی بقای ذات او

داد عصمت دهی از بهر رضای دل او

بده تا در ایوان بارش برم

دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او

تا بود کز بانگ حیوانات و دد

میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما

به تشنه ده آن شربت دل‌فریب

ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور

پیش او مهمان شد او وقت تموز

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

به یک جرعه زان باده یاریم ده

بسی گل دیده‌ام اما ز رویش

سهل گردان ره نما توفیق ده

چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد

به من ده که تا زو دوائی کنم

جانوری لاجرم از فرقت جان می‌لرزی

بل عدو خویش را هر جانور

قصه العشق لا انفصام لها

که تا مهد بر پشت پروین کشم

روح را در سر او حیران نگر

چون ز خالق می‌رسید او را شمول

عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون

برون رفت با ویژه‌گردان خویش

تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا

بر سر شاخی مرودی چند دید

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

سوی گرد مهراب بنهاد روی

چهره‌ای دیدند جانبازان که جان درباختند

بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا

لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات

خروشان ز کابل همی رفت زال

هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی

درنگر پس را به عقل و پیش را

گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت

بهار دل افروز پژمرده شد

بی نظیری چو عقل و بی همتا

چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان

آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد

نگه کن که مر سام را روزگار

دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر

از مثال و مثل و فرق آن بران

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

گرامی جهانجوی را پیش خواند

هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد

هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب

سیهم روی اگر جز رخ تو

بکافید بی‌رنج پهلوی ماه

ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او

چون همی‌خواندند گفت ای کودکان

به دست جور چو داد از شکست عهد عنان

نگه کرد دربان برآراست جنگ

تو چو طاوسی بدین ره در خرام

این ز عشقش خویش در چه می‌کند

این است که در جهان به صدرنگ

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

ای دیده جهان و جان ندیده

بیتها در نامه و مدح و ثنا

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

کس اندر جهان کودک نارسید

جان در غم عشق تو میان بست

جمله را با همدگر در می‌فکند

رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است

ز پیوند مهراب وز مهر زال

که از او محتسب و مهتر بازار بدرد

گفت او را ای عدو جان خویش

دل آزرده ما را به نسیمی بنواز

همی تاخت کز روز بد بگذرد

در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور

وز خدا می‌خواست روزی حلال

به مرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین

بخواند آن زمان زال را شهریار

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی

مکر هر کس کو فروشد یا خرد

تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی

ازان پیشتر تابه قارن رسید

اسرار صفات جوهر عشقت

مسجد طاعاتشان پس دوزخست

سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی

بیامد نشست از بر تخت و گاه

سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی

اقتدا کردند آن شاهان قطار

هنگامه بگردد چو خورد غلغله‌ی تو

به دیبای رومی بیاراستند

چون دلم در آتش عشق اوفتاد

تا که نفس گول را محروم کرد

باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد

به پیش سپه قارن رزم زن

مصلحت نیست عشق را خمشی

ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

پیام آوریدی سوی پهلوان

دل بود بسی در انتظار تو

چون موکل می‌شود برتو ضمیر

به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد

آمیخته باش با حریفان

گر بگویم متهم دارد مرا

در این خرقه بسی آلودگی هست

بدان آگهی شد منوچهر شاد

از غم آن پیچ زلف بیقرار

قفل بر دلهای ما بنهاد حق

شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل

گرانمایه سیندخت را خفته دید

هر طرفی همی‌رسد مست و خراب جوق جوق

پادشاهی کن برو بخشا که او

احادیا بجمال الحبیب قف و انزل

رده برکشیدند ایرانیان

روی تو کز ترک آفتاب دریغ است

هیچ ماهیات اوصاف کمال

گر به جای آتش نمرود بودی یک شرار

بدو گفت کاین چیست کانگیختی

باده‌ای را که ز دل می‌جوشد

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف

گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد

شماساس کز پیش جیحون برفت

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

تا گناه و جرم او پیدا کنم

وصل بی‌منت او با تو به یک هفته کشد

ز نارفتن کار نوذر همان

ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو

او چه اندیشد در آن بردن ببین

بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست

بفرمود پس تا منوچهر شاه

تا در سفر اوفکند دردم

ورنه کارت سخت گردد گفتمت

چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز

هم از رزم‌زن نامداران خویش

میفکن نوبت عشرت به فردا

این دعا می‌کرد دایم کای خدا

ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم

بهشتم بیامد منوچهر شاه

با گل و با بلبل و با مل بهم

چون پیمبر درمیان امتان

بهر گذار کردنت از غرفه‌های چشم

سپاهی بیامد ز ترکان و چین

از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار

حجت بارد رها کن ای دغا

ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

در تاریکی میان خون مرد

حرص نابیناست بیند مو بمو

ز درد هجر زارم بر سر من زینهار امشب

گله هرچ بودش به زابلستان

چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش

که ببرم دست و پاتان از خلاف

منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت

برو تازیان تا به البرز کوه

سر مویی ز زلف خود نمودیم

گفت موسی هین تو دانی رو رسید

چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا

برآشفت و سیندخت را پیش خواند

دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری

هر رسول شاه باید جنس او

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

وصل او گوهر بحری است شگرف

گفت یا رب منگر اندر فعلشان

به پیراهن دریدن تا به دامان می‌رود دستم

دلش گشت پر آتش از درد و غم

خلاص شمع‌ها شمعی برآمد

جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

پس پشتش اندر یکی حصن بود

گه به مناجات به سر گشته‌ام

پس برون جستند سوی خانه‌ها

دارم ای گل شکایت بسیار

گذر کرد سوی شبستان خویش

بس کردم از دستان زیرا مثل مستان

فجفجی افتادشان با همدگر

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

پذیره شدندش همه سرکشان

در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند

مدعی گفت ای نبی الله داد

به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک

پس اندر سپاه منوچهر شاه

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال

مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان

نخست از جهان آفرین کرد یاد

پس حلقه‌ی زلف کرد در گوشم

پیش پیغامبر در آمد با خمار

شب که ملول می‌شوم بر دل ریش تا سحر

منوچهر برخاست از قلبگاه

یا فرحی مونسی یا قمر المجلس

باز آن یک بار دیگر هفت شد

بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود

یکی خوب و چهره پرستنده دید

خادم زلف تو عنبر لایق است

در هوای نابکاری سوخته

مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا

دو بیهوده را دل بدان کار گرم

چون ز شاگردان عشقی ای ظریف

در میان آن بیابان مانده

من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه

دل هر دو بیدادگر پر نهیب

سالها بر مرکب فکرت مدام

ما رمیت اذ رمیت از نسبتست

بر صرصری سوار وز دل می‌برد قرار

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

مدحها شد جملگی آمیخته

اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر

بدیدند مر پهلوان را پگاه

تا می عشق تو چشید دلم

جفت او دیدش بگفتا وا حرب

مرا کشنده‌ترین ورطه‌ی محل وداع

کنند انجمن پیش تخت بلند

چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز

و آن جماعت در پی او در قیام

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

همه نامداران شدند انجمن

بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی

مدت ده سال سرگردان بگشت

دامن افشاندن و برخاستنش را بینید

خروشیدن کوس با کرنای

یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش

طاس و مندیل و گل از التون بگیر

حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس

برآویخت با نامداران جنگ

یک زمان مگذار بی درد خودم

حلم حق گرچه مواساها کند

نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را

پرستنده شد سوی دستان سام

گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود

پیش آن انوار نور روز درد

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست

چو هنگام برگشتن شاه بود

هر کجا رویی چو ماه آسمان است

در زمین می‌شد چو مه بر آسمان

زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم

که ای نامور پهلوان دلیر

روز بزمست نه روز رزمست

کز رمه‌ی پیلان بر آن چشمه‌ی زلال

انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه‌ای

به تدبیر یک با دگر ساختند

خازن خلد هشت خلد بگشت

بر خلاف قول اهل اعتزال

یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس

بدان بندگان خردمند گفت

چنین باغی در این عالم نرسته‌ست و نروید هم

زانبهی برگ پیدا نیست شاخ

زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست

به تخت منوچهر بر بار داد

گرچه جوابم ندهی این بسم

سخت‌تر شد بند من از پند تو

هرچند چو فانوس به دل پرده کشیدم

نبد شاه را روزگار نبرد

از غم و اندهان من سوخت درون جان من

جمله استادند بیرون منتظر

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم

بدو گفت کای نامبردار شاه

ذره‌ای سرگشتگی عشق تو

گر تو جایی خفته باشی با خطر

ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست

ابا ژنده‌پیلان و رامشگران

ز خواب برجهی و روی یار را بینی

نیم‌شب آواز قرآن را شنید

کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده

پذیره شدندش به آیین خویش

گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم

ای یگانه هین دوگانه بر گزار

هنوزت به این کشته نا پشیمان

سر نامه کرد آفرین خدای

آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم

و آفرید او وصفهای عارضی

صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب

به پیش پدر شد بپرسید از وی

هر دل که زعشق تو خبر یافت

ریگ آمون پیش او همچون حریر

هلال‌آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید

به شمشیر تیز آن سر تاجدار

یا ساقی عشقنا تذکر

روح را توحید الله خوشترست

غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل

ستاره‌شناسان بر او شدند

چند ازین ناموس و تزویر و نفاق

راویه‌ی ما اشتر ما هست این

یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم

یکی مرد با هوش را برگزید

ور تو خواهی سماع را گیرا

همچو آن مستی که پرد بر اثیر

به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم

می‌شخولیدند هر دم آن نفر

در قدح ریز آب خضر از جام جم

پس کدامین شهر ز آنها خوشترست

ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او

ما و اصحابم چو آن کشتی نوح

تا شوی از سجود من مونس این وجود من

جمله خلقان منتظر سر در هوا

به راه جستجویت هرکه کمتر می‌کند کوشش

ای سرافیل قیامتگاه عشق

سودای تو بحر آتشین موج

راضیم کز من بماند نیم جان

کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا

در بنااش دیده می‌شد کر و فر

داروی درد بنده چیست بگو

از برای آزمون می‌آزمود

من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد

آن کلامی که بدادی سنگ شیر

از پس پرده روی بنماید

هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم

بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است

گامهای تند بر بام سرا

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان

از سرافرازان عزت سرمکش

بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب

تا به طمع آن دلت نیت کند

چون نظیرت نیست در دریا کسی

من گدا بودم درین خانه چو چاه

کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا

وحی کردش حق که ترک این بخوان

در زیر درخت گل دی باده همی‌خورد او

شمع از برق مکرر بر شود

حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم

خواهرانت ساکن چرخ سنی

بس دل و جان را که زلف سرکشش

سوی مردن کس برغبت کی رود

مگذار که نا اهلان چینند گل رویت

این زر من بر سر آن زر نهید

تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود

دید مریم صورتی بس جان‌فزا

هنوز سجده‌ی آدم نکرده بود ملک

کای سلیمان معدلت می‌گستری

گر بدین دریا فرو خواهی شدن

گرچه گرمابه عریضست و طویل

زهر چشمی به حسرت می‌گشاید از پی آن گل

پیش خلق ایشان فراز صد که‌اند

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

ز آرزوی سایه جان می‌باختند

آن دم که دور گشته و ساقی تو بوده‌ای

قصه پر جنگ و پر هستی و کین

اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد

صاحب خانه بخواهد مرد رفت

شد عقل و زمان مستی آمد

سر مکش اندر گلیم و رو مپوش

مستی که شد مهمان من جان منست و آن من

کو بگوید کین قدر تن که منم

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

نوگیاهی رسته دیدی اندرو

چون به پیدایی بدیدم روی دوست

چند کوبیم آهن سردی ز غی

این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی

در کف حق بهر داد و بهر زین

هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند

بامدادان چون سوی دکان رود

شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر

خرده‌های خدمتش بگذاشتی

نیست در کافرستان مویی روا

یاسه مه یا چار مه گشتی تباه

طبع مدقق حرکت سنج می نهد

من همی دانستمت بی‌امتحان

تویی خورشید و ما پیشت چو ذره

نور شعله‌ی هر یکی شمعی از آن

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

گفت وقت فقر و تنگی دو دست

مستغرق خویش کن مرا دایم

آن سیه حیران شد از برهان او

از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان

که چنین آتش ز دل افروختی

ای که ابیت گفته‌ای هر شب عند ربکم

خشمگین با زن که مهر اوست سست

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

در فلان وادیست زیر آن درخت

پیش شمع رخش چو پروانه

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

در انتظار این که تو ساقی شوی مگر

که بیایید ای عزیزان زود زود

الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

نیست در بتخانه‌ی مارا غیر فکر روی دوست

آدمی را شیر از سینه رسد

اشکم چو به صد زبان سخن گوید

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند

در عشق می‌دهند به مقدار رنج گنج

گفت نخود چون چنینست ای ستی

این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر

اسپ این خواجه سقط خواهد شدن

مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ

پس فرو رفت او به خود اندر نغول

کارم درافتاد ولیکن به یل برون

تو روا داری که من بی حجتی

تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی

هین مکن جلدی برو ای بوالکرم

هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار

عقل از جان گشت با ادراک و فر

بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان

می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب

عشق پی بردن از خودی رستن

مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو

ای پای تا به سر چونی قند دلپسند

جنس مایی پیش ما اولیتری

روی ویست گلستان مار بود در او نهان

او حکایت کرد کز بعد طعام

چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

من ندیدم ظلمتی در شصت سال

چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند

چون خدا پوشید بر تو ای جوان

زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست

پس بر عطار طرار دودل

با دمش باد بهاری چه زند

مدعی گاو نفس تست هین

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

باز حیوان را چو استعداد نیست

زر بده بستان می تلخ آنگهی

خواست آبی و وضو را تازه کرد

خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش

چون قریش از گفت او حاضر شدند

گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو

بر همه کفار ما را رحمتست

باز این چه نصب کردن خالست برعذار

جفت گشته با رهی خویش زن

هست جانت را دری اما دو روی

که غریبی و نمی‌دانی ز حال

من نخواهم داشت دست از حلقه‌ی فتراک او

گفت آصف من به اسم اعظمش

روی چو خورشید تو بخشش کند

آن ز دور آسان نماید به نگر

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

سایه‌ی حق بر سر بنده بود

نامه‌ی عشقت بخواندم عاشق دردت شدم

تا که زیرک باشی و نیکوگمان

این که در ترقی کار تو بس که هست

آن من بر چرخ و آن او نشیب

بتان بس دیده‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا

جمله برخیزید تا بیرون رویم

علی وادی الاراک و من علیها

میل تن در سبزه و آب روان

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

چون شما بسته همین خواب و خورید

چون ز من بندند راه آشنائی‌های تو

همت عالی تو ای مرتجا

بنده عیب ناک را بمران

گفت چون باشد کسی که جاودان

چهره‌ی عصمت او یافت تغییر به دروغ

گفتم ایشان را که روزی حلال

کمند زلف تو در صید یارب

از چنین محسن نشاید ناامید

دیوانه‌ای که غاشیه داری به کس نداد

حق به من گفتست هان ای دادور

در آب تو را بینم در آب زنم دستی

شحنه را غماز آگه کرده بود

تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسد

حیله‌های تیره اندر داوری

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

سینه باز و تن برهنه پیش پیش

سواد خط مژه‌ام زان فراق نامه سترد

گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا

گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را

دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ

مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی

منبر مهتر که سه‌پایه بدست

بر روی جهان ندیده چشمی

در دلش نه آنچ تو اندر دلم

جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را

ور بود شهوت امیر شهوتم

گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم

این همه دارند و چشم هیچ کس

ازین بهتر نمی‌دانم طریق مهربانی را

یک گره را جمله عقل و علم و جود

عاشق شوریده را جان است و بس

گفت خواجه رو مرا غربال نیست

گریزان شد فراق و هجر بی‌خم زد تو هم اکنون

میل مجنون پیش آن لیلی روان

در هوس گلرخان سست زنخ گشته‌ای

در بیابانی که چاه آب نیست

مگر زنجیر مویی گیردم دست

بر سر بامی و قصری بس بلند

جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما

چون زمین برخاست از جو فلک

سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان

کودکی کو حارس کشتی بدی

چشم کژبین را بگفتم کژ مبین

آن سبا ماند به شهر بس کلان

دل که آیینه شاهیست غباری دارد

پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب

چه کنی در زمانه‌ای که درو

گفت حاشا از من و از جنس من

پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت

خفت در مسجد خود او را خواب کو

گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند

با چنین جاه و چنین پیغامبری

ای درگه اسلام پناه تو گشاده

لیک قسم متقی زین تون صفاست

گر نقطه‌ی دل به جای بودی

سالها گفتید زین افسون و پند

باغ حسن تو نم از خون جگر می‌طلبد

هر زمان نخود بر آید وقت جوش

اشک‌های بهار مشفق کو

اهل دنیا سجده‌ی ایشان کنند

رسید باد صبا غنچه در هواداری

گر ز خواجه آن زمان بگریختی

در عشق تو خرقه درفکندم

تو نه آیی در سر و خوش می‌روی

آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته

چونک او بنیاد آن مسجد نهاد

چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی

آن یکی در پی دوید و گفت خیر

نگارا بر من بی‌دل ببخشای

آنک حق و راستست از ما و او

چون تهی دستم ز علم و از عمل

گفت آن درویش یا رب با تو من

یکی ز غایت عرفان گلیست پرده‌گشا

ظاهر آن شاخ اصل میوه است

دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل

پیش تو گرد آوریم اجزاش را

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

مسجدا گر کربلای من شوی

وصف سر زلف پر طلسمت

حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط

رایت فتح قریب میشود اینک بلند

تا شود زفت و نماید آن عظیم

گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم

نیم‌بیداری که او رنجور بود

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

گفت چون ترسم چو هست این طبل عید

تو ایازی پوستین را یاد دار

آن مثل آوردن آن حضرتست

تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند

بوی عطرش زد ز عطاران راد

نی خواب گذاشت خواجه نی صبر

اختیار آمد عبادت را نمک

یاد تو زود چون رود از دل که همرهش

دیدشان در بند آن آگاه شیر

کو سکندر که لب چشمه‌ی حیوان دیدم

حق نمودش آنچ بنمودش تمام

جوشن در صبر است شکیبنده دلان را

کرده‌ی او کرده‌ی تست ای حکیم

جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر

جزو او بی او برای او بگفت

زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری

لاقت الاشباح یوم وصلها

تا کی گردی به گرد عالم

مشورت کردند در تعویق کار

در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من

کاندرین خواری نقدت فتحهاست

کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت

هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی

ابروی دوست گوشه محراب دولت است

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین

من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی

یک نظر او سوی صحرا می‌کند

از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش

بود اندر باغ آن صاحب‌جمال

با همگان روترش است ای عجب

ظلمت افزود این چراغ آن چشم را

بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب

بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار

چرا اندر صف مردان نشینم

گفتن هریک خداوند و ملک

ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم

زیر چادر مرد رسوا و عیان

هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید

سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز

صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید

دست برمی‌داشت یا رب رحم ران

همچو خورشید از فروغ طلعتش

منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه

جولانی تو راست که جولان ز لعب تو

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

حیفست که جان پاک ما را

بلک جمله مردگان خاک را

صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث

چون به صحرای سلیمانی رسید

دریوزه گران شهر گبرانیم

که هله نعمت فزون شد شکر کو

چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این

این نه آن شیرست کز وی جان بری

برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز

پس بگفتم من ز روزی فارغم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

با دو عقل از بس بلاها وا رهی

گردون که همه کس را زو دست بود بر سر

من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد

شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی

تیغ دادن در کف زنگی مست

ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب

گر بدی این فهم مر قابیل را

نمی‌گفتم کمند سرکشی بگسل که می‌ترسم

ناشکیباکی بدی او از فراق

زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد

جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر

ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید

بوی پیراهان یوسف را ندید

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام

گفته‌ایم این را ولی باری دگر

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود

آه سوزانش سوی گردون شده

زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون

گفت حق تمییز را پیدا کنم

بر منبری بلندی دانای هوشمندی

پرده‌دار تو درت را بر کند

عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر

هم‌چنین دنیا اگر چه خوش شکفت

جام در ده و این دل پر درد را

سر به گوشش برد هم‌چون رازگو

چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد

وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها

آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش

شاه مکرم بود فرمودش هزار

زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌ای

ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم

نه همه بت ز سیم و زر باشد

بانگ زد در گوش او شه کای گدا

با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر

که مرو زان سو بیندیش ای غوی

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی

از پی آن گفت حق خود را سمیع

امید هست که منشور عشقبازی من

کوه با داود گشته همرهی

دیده‌ی اخترشمار من ز تیزی نظر

چون بنوشیدم جهاد آذری

ز استغنا نمی‌گشتم به گرد کعبه لیک آخر

مصطفی را چون ز شیر او باز کرد

لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح

زیر آن باطن یکی بطن سوم

هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا

درین میدان که یارد گشت یکدم

جان من چون پر شد از سودای او

خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری

ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها

بیمار جهل گردد روزی هزار نوبت

به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری

آئی چو سیر کوبه‌ی رازی به بانگ و نیست

جمله از آن آینه پیدا نمود

آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم

غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد

ناف شب سوخت تف مجمر روز

چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست

پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من

تنت را دید گل گویی که در باغ

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست

ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار

با آن که برده ترک توام حدت از سرشک

چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد

بهار آمد زمان کشت آمد

دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف

عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت

لکن لی قلب کماء غائر

توبه‌ی من درست نیست خموش

اندر همه تنگهای شکر

سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم

شد سیاهی دیده‌ی دولت سپید

پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

مرا تو کشته‌ای و بر سرم ستاده کسی

علی رغم خورشید دست ضمیرت

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند

امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک

تو منکری که از لب عیسی نفس منم

از گهرم دام کن ور نبود وام کن

گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک

ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم

رشته‌ی عمر پاره شد بس که ز دست جور او

عشق را جان دگر باید از آنک

ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا

مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد

تنم از اشک به زر رشته‌ی خونین ماند

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا

هیچ کس نیست که از یار سفر کرده‌ی من

مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا

بلی شاعری بود صاحب‌قران

قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد

از برای کدام روز بود؟

زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز

پیش سپید مهره‌ی قدرش زبون‌تر است

جهان پر شد مگر گوشت گرفتست

نی، چه باک از ناله‌ی من لاله‌رویی را؟ که صد پی

من ز سودای تو دیوانه‌ی صحرا گردم

زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند

آن در که به روی همه باز است نگارا

از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟

زور کمند جذبه من بین که ناقه‌اش

تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان

عاشق صدساله‌ام توبه کجا من کجا

بر آستانه‌ی معشوق اگر دهندت بار

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی

تو را برهنه در آغوش باید آوردن

گفتم که روی او را روزی سپند سوزم

رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟

گر سجده‌ی بشر ملک از یک جهت نمود

کاش در عالم دو یک‌دل دیدمی

درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست

سینه میسوزد نهان از جور چشم

جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی

ترکتاز هر دو عالم را به حکم

گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست

ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ

هاون سیم زعفران سایان

دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند

مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟

این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست

دیوانه‌ام و روی به صحرا دارم

دل من ز انبارها غم چنان شد

نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست

حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من

کافری‌های زلف کافر تو

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

گر در میان نباشد پای وصال جانان

در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری

به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین

سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا

بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند

بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است

من فکنده‌ام در دل عقده‌های بی‌حاصل

هوش بشد از دل من کو رسید

از حیرت جمال تو در چشم عاشقان

از راه نارسیده شهنشاه عشق او

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم

زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او

زین حجره‌ی ویرانه چو شد سیر دل ما

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

رفتن به سلامت ز در دوست گمان است

در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم

نه چنان بسته‌ی مهرم که بپیچانم رخ

شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد

زیر و بالا از رخش پرنور بین

من آن ایام دولت را چه گویم؟

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من

اشگم از بی دست و پائی در پی این دل شکار

چه پی دشمنان شود به خلاف

سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم

هوای عشق و هوای می و هوای تموز

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف

حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند

در ششدر خاک و خون فتاده

هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان

نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق

شمس الملوک ناصرالدین شه که صورتش

چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما

دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی

درودی چو نور دل پارسایان

من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را

به خوش رنگی رخش عالم برافروخت

اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی

من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون

در پیش خیال تو خیال است تنم

دهان بر می‌نهاد او دست یعنی دم مزن خامش

از دل من گرچه گرو می‌بری

خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی

گربه‌ی موش گون بسی دیدی

در مان چه طلب کنم که در عشقش

گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک

بی‌خبر آمدی فرو در دل بینوای من

هر کجا می‌گذری شعله‌ی آه دل ماست

هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد

غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟

قدت که بلای راستان است

امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای

دل پر ز فضول و زند برلب

مرده‌ی آن دهان چون پسته

گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی

مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

هر کجا روز تیره‌ای بینی

هر که زان سر یافت یک ذره نشان

این جور، که بر دلم پسندیدی

از صد قدم به ناوکی انداختی مرا

صف زده مژگان چشم خیمه نشینی

برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد

شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر

بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک

سیاره‌ای ز کوکبه‌ی یوسف عراق

بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز

به بند او در افتادم

شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر

تو و آن طره‌ای که مفتول است

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

میکنم جای تو در جان، گر چه

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

زنده چو نفس حکیم نام من از تازگی

عقل من دیوانه جانم مست شد

ولیکن دور گردون خود نخواهد

جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش

از جنیبت فرو گشاید ساخت

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی

روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر

سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است

ما را به جرم عشق تو کشتند منکران

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

چون پیش او ز جور بنالی و نشنود

گر سر فنی از تن چون موی من ای شوخ

فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل

بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل

هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن

با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت

محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت

زلف تو و صد هزار حلقه

ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن

رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست

گه شناس قبول از دبور بی‌خبری

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب

گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب

پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن

تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی

بلای سختی و برگشته بختی

زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان

گر کار مرا تو غم رسی روزی

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم

عدد از عقل خاست اما دل پاک

ز بی یارمندی بنالند مردم

از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها

آی بکی سنسن کن بکی سنسن

سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد

به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم

پای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشق

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور

پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم

آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو

ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست

به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی

نزدیک بود کز غم من ناله برکشد

ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین

گر همه صورتگران صورت زیبا کشند

راهب دیرش چو سپه عرضه داد

چه گویی: بدان تا کجا شد دل تو؟

غمزه‌ات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی

یصید لیث الرجال خاتلة

پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این

تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم

با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام

بنگر که مر این دو را چه می‌داند

قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر

از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش

گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی

تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم

دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

مرگ از سر جوان جهان‌جوی تاج برد

چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر

بی‌او نبود هرگز چیزی که شود زایل

گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز

چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی

ما یکی جمع عاشقان ز هوس

وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم

بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست

باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ

کاروان مهرگان از خزران آمد

هر چه نه از پیش الف شد روان

بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور

گلبام زند کوست گلفام شود کاست

اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر

باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب

گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش

ای عشق پا به تارک جمشید سوده‌ایم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم

چند گویی که: عشق بدبختیست؟

تا در وجود آمدی ای کعبه‌ی مراد

خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

آن نفس به همی، که گرفتار علف بود

بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

صورتی چند نقش می‌بستم

از سخن حریف سوز آن چه تو آتشین زبان

لقد احسن الله فیما مضی

دانه شیرین بود اکرام شاه

قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن

فلک ز بد مددیها تمام یاران را

دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را

عشق تو در پرده می‌کردم نهان

صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق

دو روز ماند عیار حضور قلب درست

صبح گوئی زلف شب را عاشق است

گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی‌امان

ای پرده‌ی عار خود و ندر دم مار خود

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

همه عالم شب است خاصه مراک

گشتن گردون و درو روز و شب

نهان شدی ز من، ای آفتاب چهره، همانا

سایه‌پرور ساخت صد مجنون صحراگرد را

من و سودای غمت گر همه جان در خطراست

رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی

دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

آفتابی که آفتابش پخت

بی روی کسی که کس ندید است

گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد

خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب

هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار

گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

نخل تو شد میوه‌ی ریز از تو ندیدم بری

یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست

مرا گفت کاینجا غریب است جانت

دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو

شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان

وی کیان گوهری که کیوان را

چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله

در فروغ روی و چین زلف تو

سینه‌ی تنگ پر از آه و تنگ پرده‌ی راز

یخفی و یبدی الصبح لونا خائلا

تا توانی در فنای خویش کوش

قیامت می‌کند بلبل سحرگاه

چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت

درد شیرین دوای فرهاد است

با شیره فشارانت اندر چرش عشقم

ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

یا مرو در پیش رویش یا چو رفتی سجده کن

خود چنین بر شد بلند از ذات خویش

عجب دان که از کارگاه ملاحت

بازم افکند ز پا شکل همایون فالی

نگار مست شراب است و مدعی هشیار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت

از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی

آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت

شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار

چه گر عشق تو دریایی است آتش

با دگران سرکشی نمود و تکبر

نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری

گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد

چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق

زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار

لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش

به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر

تو ساز جفا داری و من سوز وفا

شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در

چون شود راز دل من آشکار

در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون

ماه اگر در طاق گردون جفته زد

دشمن از دستم گریبان گو: بدر

روز و شب از خدا همی طلبم

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست

به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت

در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو

همت آئینه‌ی نیر دلان صورت خوبت

کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو

پیمانه‌ی این چرخ را سه نام است

نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو

قدم کند از بیم پاس غیر توقف

از نور و نور و سور و سرور و چراغ و باغ

آب منست او نان منست او

پخته‌ای باید که: داند سوختن در عشق خوبان

بگفتمی که بها چیست خاک پایش را

بس که سرخاب روی عمر بشست

از روز ازل هنوز مستم

در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک

کین منت نشسته به خاطر مگر رقیب

گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش

گر ز هر چیزی بلنگی دور شو

چشم همه آفاق به دیدار تو بینند

همسایه‌ام شده مه نو آن که ماه نو

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت

دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد

همرهش فوجی ز می‌خواران پر ظرف از شراب

عرش ذری سبلان ام فلک العلی

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان

جز دل دردمند مسکینان

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

درد فراق را به دکان طبیب عشق

بستی در دیده از جهانم

هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد

گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش

دوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خواب

اسرار آسمان را و احوال این و آن را

به شادی بسی می‌بنوشیم خوش

همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی

به آب پند باید شست دل را

کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو

یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر

از شرار آه مشتاقان دل

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند

هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی

نیم به سمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان

جان برافشانم چو پروانه ز شوق

دست بگیرد دل درویش را

قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست

شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی

او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

در عین خشم اهل هوس را به خون کشید

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد

روی به سنت آورم، میوه‌ی جنت آورم

پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا

جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد

بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را

سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو

چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل

شربت من ز کف یار الم بود، الم

گه به مستی های هویی می‌زنم

بنماید ترا، چنانکه تویی

دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی

تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بی‌دریغ

گر ز سر سر او دانسته‌ای

شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت

دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا

من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است

بر سر هر نرگسی ماهی تمام

از شهرم اگر برون کنی سهل

علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می

یا نخل بندی کرد شب، زان خوشه‌ی پروین رطب

ننگ بگذار و با حریف بساز

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین

آیینه‌ی عارضت سیه شد

نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت

ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان

کوثرنا دجلة و جنتنا الکرخ

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو

رنگ رویم سربسر کرد آشکار

زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل

سقا بودی چو ... از اول

آفاق و جهان زیر اوست و او خود

بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر

تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست

رخ افروخته‌اش خجلت ماه فلک است

ای آنک رخ تو همچو آتش

بر سر خاک درت گر بودم راه شبی

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل

می‌نتوان دید روی او لیکن

زود بگذر، که اصل ذات یکیست

دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت

قدم به کوچه‌ی دیوانگی بزن چندی

اسرار آسمان را اندیشه و نهان را

چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت

اگر به جان منت صدهزار فرمان است

هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد

آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری

بسمل شدم به تیغ تو چون مرغ دم به دم

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم

من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری

جانش غریق رحمت خود کرد تا بود

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما

عاشق ذره‌ای غمت دیدم

خون جگرم خورد و بلای دل من شد

زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ

دوش اسیر کسی شدم که ندانم

ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش

اندر پی بهبودی باید شدنت، کین جا

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف

فالعهد للربع المحور بد معنا

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس

همایون طایران باغ حسن از شعله‌ی حسنت

یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر

گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن

روی سبز ارنگت اندر حلقه‌ی زلف سیاه

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

چون شعله‌ی آه بی‌دلان نقب

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه

ای آتش دل با آن کز دست تو می‌سوزم

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر چه جان را نبود قوت این گستاخی

دگر پای صبر از زمین برگرفتم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

شور دل فرهاد شکر خنده‌ی شیرین

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

جام در دست و یار در پهلو

طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت

گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را

سلام من شنوی در لحد خبر شودت

شمشماد همی لرزد چون بید ز بالایت

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است

به جهانی که نشان نیست ازو

دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی

چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم

کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من

کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان

عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او

حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست

کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد

از داغ جنون من مجنون خبری داشت

تا کی کشیم خرقه‌ی تزویر را به دوش

آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت

اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود

رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان

هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید

همچو گویی خویشتن تسلیم کن

دوش راز عشق او بر مرد و زن

شهسواری که به جولانگه حسنت امروز

بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد

از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم

زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

گر بساط می و معشوق نباشد به میان

اینها که نیند از تو سزای که و کهدان

ماه بر زمینش نهاده رخ

بی‌تکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو

سپردم جان و بوسیدم دهانت

پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش

چشم آن فتنه‌ی پیدا به دلم پوشیده

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

جدا تا مانده‌ام از آستانش

افتاد سر هزار سرکش

نشانی از آن نوشدارو بیار

از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار

قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت

مست گشتم ز طعنه و لافش

نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند

سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا

من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه

آن چنانم مضطرب کز من گران لنگریست

تا زلف پراکنده‌ی او جمع نگردد

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد

تیغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان

میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم

با خیالی آمد از خجلت هلال

خون من خوردی، دلم را غم بخور

به قدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم

خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی

جمله به می‌دادم و به مطرب و ساقی

کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر

هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان

گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او

هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید:

آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر

نظاره‌ی رخ تو به اصرار خوب تر

ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

بتحیة مشفوعة بمحامد

جان من من عاشقم از دیرگاه

هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما

نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز

مهوشی از مهر در کنار من آمد

ور همه در زهر دهی غوطه‌ام

خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

قد کنت مرتد افادرکنی الهدی

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی

رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد

قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد

ما مهر از آن پسر سر مویی نمی‌بریم

تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز

دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد

ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی

از پی قتل مردم دانا

رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران

دریغم آید از آن، گوهر پسندیده

شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون

و حق الحق لا ابغی رضاه

عشق دریاییست و موجش ناپدید

غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق

نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما

گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت

باز جیبی چاک خواهم زد که دستم هر زمان

دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من

چونک در چرخ آردت باده

پای وصلش ز سوی ما کوتاه

صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب

چه بلایی بر اهل روی زمین

توحید به جایی برساند قدمت را

ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن

او را که داغ توست نیارد کسی خرید

بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش

اندر مشیمه‌ی عدم از نطفه‌ی وجود

صورت او مایه‌ی لطفست و ناز

ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک

ز زلف و روی تو تا عشقم آگهی درداد

امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل

بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین

کودک دل است و دو و لعب دوست لیک

قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست

منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم

هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر

به غیر حیرت عشقت چه باعث است ای گل

چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر

امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی

دلی که این همه آتش درو زنند بنالد

تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی

کسی از سر دل جام خبردار نشد

هیچ دگرگون نشد جهان جهان

سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست

چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او

زود فرو شد که عطسه دیر نماند

در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست

بی‌خبر بودم و از دور کمان مهره‌ی مهرت

کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید

ختم الخلائف فی‌الخلائق حسبة

اندر میان صفه‌نشینان خانقاه

در خواب سر زلف تو می‌بینم و این را

نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا

فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی

با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک

ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

زاد راه حرم وصل نداریم مگر

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع

نیک بنگر که همی مرکب عمر تو

گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده

غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه

شکلک زاهدان ولی ز درون

چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

کوی معشوق عرصه‌ی محشر

خیز که بشکفت گل و یاسمین

خود زمانی نیست پیش دیده‌ی من راه خواب

تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز

گر دگری ز اتفاق هم‌نفسی یافت

چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر

ای باد صبح دم، خبر او بیار تو

معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است

من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست

زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد

اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان

تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار

ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو

قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر

گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم

کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است

چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود

درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد

عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم

اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم

گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما

سبزپوشان خطت بر گرد لب

دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز

بستست خطش از نو دیباچه‌ای که گویا

نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت

علم ما داده او و ره ما جاده او

بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز

آیین تقوا ما نیز دانیم

لاشه‌ی تن که به مسمار غم افتاد رواست

شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت

گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر

من اگر گناه‌کارم تو به عفو کار خود کن

بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است

جهان شکست و تو یار شکستگان باشی

کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من

آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو

گرم قوتستی چراغ فلک

بر لفظ زمانه هر شبانروزی

بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو

شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی

مرا دلیست خراب خراب در ره عشق

وانکه بردند به گردون ز کله داری سر

نیاید گر از دیده سیلی دمادم

تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب

بر نام تو در میان خشکی

مهر تو بر صحیفه‌ی جان نقش کرده‌ایم

ز بزم میروی افتان و سر گران حالا

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز

تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد

کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت

برزن غزلی، نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز

چون با من بیگانه غمش را سر خویشست

بی روی تو در چمن ندارند

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده

لعل تو روزی مرا وعده‌ی وصلی بداد

نخست پادشهی همچو او ولایت بخش

به زین اندر افگند گرز گران

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز

سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان

چنین گفت با رخش کای نیک یار

دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی

چو زلف تو جستم کمند شد

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

چو رفتند و بردند پیشش نماز

یقینم که من هردوان را بورزم

نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد

جز کاتب قدرت که رخت را ز خط آراست

سخن چون برابر شود با خرد

عقل بند و دل فریب و جان حجاب

با چشم تو تقریر کن: کهنگ جان بیدلان

زخم نوک خار رابا خود ده‌ای بلبل قرار

جدا گشت زو کودکی چون پری

از رگ جان هر شبی در هجر تو

مرا چه سود ملامت؟ به یاد باده‌ی روشن

چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را

خروشی برآمد ز افراسیاب

چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد

سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟

و من یتق الله یجعل له

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید

گر تو پای دل دیوانه‌ی ما خواهی بست

بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن

نشست از بر زین و ره برگرفت

از دل و جان شکسته‌ام بر سر ره نشسته‌ام

گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو

خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست

تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

متحیر شدم نمی‌دانم

هر کس به تفرجی و صحرایی

ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن

نشستنگه آن گه به اسطخر بود

چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری

ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او

من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک

دبیری خرمند بنوشت خوب

ای نگار بدیع وقت صبوح

ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی

لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان

ز موبد برین گونه برداشت یاد

هر چند به بر گیری او را نبود سیری

شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد

عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ

زنی بود برسان گردی سوار

قصه‌ی تو همی نبشت دلم

خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من

کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز

که گر نام مردی بجویی همی

هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها

بیگانه را خبر مده از حال این سخن

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

هنوز از دهن بوی شیر آیدش

سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور

پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود

شب فراق من سخت جان سوخته دل را

پی اسپ و گویا زبان سوار

گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش

که صد رحمت ایزدی بر رخت

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

مرا بارگه زان تو برترست

زلف پریشانش شکن کرده باز

گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس

مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من

تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست

جوشش خون را ببین از جگر ممنان

رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

خنیده سپاه اندرآورد گرد

دیدمش و دید مر مرا و بسی

روش قد نازنینت خوب

شمشیر قاطع اجل است آلت نجات

بیاراست تخت و بگسترد داد

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود

صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود

به شمشیرم زد و با کس نگفتم

دمان تا لب رود جیحون رسید

خون ستم کشان را بر خود حلال کرده

به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار

ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب

نخست آفرین کرد بر کردگار

تن ما خرقه ایست پرتضریب

گاه دعا به ناله‌ی زیرت چو گوش کرد

سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او

بدان جایگه بودش آرامگاه

چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو

دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه

یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن

نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس

بر سر سرو ملایم حرکات

خبر یافت زو رستم و گیو و طوس

عصا اندر کف و سجاده بر دوش

نه آخر تن ناز پرورد من

نمی‌دانم چرا برداشت از من سایه‌ی رحمت

یکی تنگ میدان فرو ساختند

ای سر مستان ای شه مقبل

دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند

از خود نگشته است به کس آشنا دلی

ز بالا زدش تند یک پشت دست

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی

در قیامت همه را چشم بسویی و مرا

یک امشب زنده‌ام از بردن نامت مکن منعم

دو روزه بیک روزه بگذاشتی

مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست

به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست

ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن

بفرمود تا رستم زال زر

با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ

مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول

باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم

بپوشید سهراب خفتان جنگ

تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد

با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری

زلف خاتون ظفر شیفته‌ی پرچم توست

به هاماوران بود صد ژنده پیل

در باغ و راغ مفرش زنگاری

خونم بریزی هر روز، چون من

همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی

که از سرو بالاش زیباترست

جور او کش از آنک شورش دل

حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

بدان تا زواره بیاید ز راه

مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند

بس بدویدیم در به در ز پی تو

برای چون تو دری شاید ای چکیده‌ی صنع

بفرمود کز نامداران روم

لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن

آن ساده چه داند این حکایت؟

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

برآمد همی تا به خورشید جوش

نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان

یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود

تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه

از ایران بشد تا به توران و چین

هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل

بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

تا درخت دوستی برگی دهد

سیاووش لشکر به جیحون کشید

جان بر لب مشتاقان دور از لب او بنگر

رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین

طوطی ناطقه‌ام قوت گفتار نداشت

به طوس و به گودرز فرمود شاه

به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ

چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب

وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس

به ارژنگ سالار بنهاد روی

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز

به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک

جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان

سخن گفتن آمد نهفته به راز

چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست

به کشتی گرفتن نهادند سر

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را

از بتان حال دل گمشده می‌پرسیدم

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

بخرام بیا کاین دم والله که نمی‌گنجد

عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

جوان را بران جامه آن جایگاه

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر

سخن من نه بیش گوی و نه کم

من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند

چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو

اندر پی او آه منست آتش سوزان

کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی

تهمتن بیامد به نزدیک شاه

اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها

برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز

زان شمع بس که داشته‌ام دوش اضطراب

همی رفت پویان به جایی رسید

در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی

زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو

ساقی بیا که از مدد بخت کارساز

که افراسیاب آمد و صدهزار

نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی

بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن

یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

ذروه‌ی کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع

نشست از بر تخت سودابه شاد

گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی

تهمتن بپوشید ببر بیان

انت تدری حیاتنا بیدیک

امسال نام خویش بشویم به آب می

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

سراپرده از شهر بیرون کشید

قدت چو سرو و رویت چون دیبا

برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را

صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود

شوم ره بگیرم به افراسیاب

لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند

ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

چو کاووس را دید دستان سام

دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی

دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر

هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی

خود و گیو گودرز و چندی سوار

چو گه خدمت شه آید من می‌دانم

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد

در گنج بگشاد و روزی بداد

چون شدستند خلق غره بدو

لاف کشف و غیب دانی می‌زنی

چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر

شود برگ پژمرده و بیخ مست

مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن

ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه

بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون

به نزدیک سالار هاماوران

خواری کشان حسنش گلهای بوستانی

آنکه زلفش به بردن دل خلق

بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا

نخست آفریننده را یاد کرد

تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن

ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

پیامی ز من پیش کاووس بر

که به کتف برفکند چادر بازارگان

نهان بودی زما، پیداستی باز

بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم

سوی زابلستان فرستاد زود

همچون غریبان چمن بی‌پا روان گشته به فن

گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

به دیوان چنین گفت کامروز کار

صبح چون دردمید از پس کوه

رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن

ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی

که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش

هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم

دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول

ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران

نرسد کس به کنه معرفتش

گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما

دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن

با حریفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز

این ده و باغ و بچه وزن تو

گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را

بر هوا چون بخار زور کند

سیرم از زرق فروشی و نفاق

اندر آیینه‌ی او روی کسی ننماید

چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من

خانه‌ی ظالمان نه دیر، که زود

جمله خرابات خراب تواند

دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم

ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز

زن مستور شمع خانه بود

رهی گوی خوش، ورنه بر راهوی زن

غیری اگر آن روی به دوری بپرستید

با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست

به تراز قبول نوری بخش

چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم

هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب

عاقلی، گرد نانهاده مگرد

« دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کرد

ندیدم در تو چندان کاردانی

چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی

گر چه این قصرها طربناکست

چو فارغ شد غم او را سخره گیرد

به کوی او خبر من که می‌برد؟ که دگر

چشم ز عین بی‌بصری مانده بی‌نصیب

هوش یار تو به، که بیهوشی

خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن

تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم

شوره‌زار وقت ما و کشتزار عمر تو

به چنین دولتی مشرف شد

وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش

گفتی: برو ز پیشم، خود می‌روم، ولیکن

کرده‌ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر

حلقه‌ی ذکر حلقه‌ی دل تست

نکرده چاره مکر تو هیچ مکاری

ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد

چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم طپد

یافت عنقا به عزلت و دوری

در آن ظلمت رسی در آب حیوان

نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی

می‌گفت سحر گهی که یا رب

سفره‌ای چرب دید و حلقه‌ی ذکر

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست

تیر پر کش کشته‌ی او کو که ریزم بر جگر

من شنیدم که در شبان دراز

بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند

به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی

دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود

تن به دود چراغ و بیخوابی

کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا

دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری

تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری

بهترین میوه‌ای ز باغ تو اوست

دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می‌خور

چندان غریب نیست که باشد غریب‌دار

مدعای دل عشاق بتان می‌فهمند

از حقیقت به دست کوری چند

آنکس که نباید بر ما زودتر آید

اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری

مردمی با مردم آهو شکار او که کرد

روی وعظی که در پریشانیست

نی غلط من نامدم تو آمدی

عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد

آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین

در بصر نور و در زبان گفتار

پیمانه زدی ز دست بیگانه

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب

می‌کنم با نفس آمیز نگه‌های عجب

بی‌رعونت قدم نخواهی زد

گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

هر چه هست اندرین جهان خراب

خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا

تا بود بر دیگران وصلت حلال

محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب

خانه خالی بود، حضور دهد

خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام

راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست

لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش

نفس روینده رام ایشان شد

چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی

بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست

میشود صد نکته‌ام خاطر نشان تا میشود

من درین کوچه خانه‌ای دارم

کنار بازگشادست عشق از مستی

صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:

غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون

کار این تخت چون ز دست بداد؟

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت

پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی

دوستی کز برای دین نبود

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر

قصه‌ی درد فراق تو مپندار، ای دوست

نصیحت گوش کن کاین در بسی به

اعتبارت کند به هر مویی

تویی از روی ذات آئینه‌ی شاه

گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس

زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید

نظر اندر صفات حق کردن

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود

این پرده که بر درست بردر

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر

گرد بدعت مگرد و گرد فضول

پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو

همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار

تشنه‌ای را کز تمنا عاقبت میسوختی

تا مرا هوش و مستمع را گوش

دلدار من تویی سر بازار من تویی

هر عربده‌ای که باده انگیخت

هیچ مژگان دراز و عشوه‌ی جادو نکرد

خادمی چست و صاحبی خوشخوی

روزی نمی‌شود که برغم شکرفروش

برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا

غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو

چون رسید آدمی ز عالم جود

ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد

پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن

یاری یاران مرا از یار دور افکنده است

نفس چندانکه هست بالاتر

خانه‌ی تاری است این جهان و بدو در

ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟

گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل

ز آستان عقل پیشتر نرود

شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود

یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود

باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان

نفسی طیب و دمی مشکی

نقد وجود من همه مصروف هیچ شد

گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم

بوده ذاتی هم که چون یابد مجال گفتگوی

پای کش در گلیم گوشه‌ی خویش!

آتش فرعون بکش ز آب بحر

عجب دارم که: در فردوس فردا

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم

دل باقی محل نور خداست

تا غره گشته‌ای به سخن‌هائی

من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم

در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او

قوت و حس و جنبش به مراد

پیش چشمت سرکش روپوش نیست

هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود

به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر

قلم اینک چو نی به لحن صریر

او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما

هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر

حق چو خواهد که بنده راه برد

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم

عروس گل ز اطراف چمن در جلوه می‌آید

شراب خانگیم بس می مغانه بیار

پر دلی کو ز جان نیندیشد

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم

زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود

غم تو یافته چندان رواج در عالم

گشته قانع به رزق و روزی خویش

زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم

هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم

گر نه آیینه‌ی روی تو برابر باشد

نفس دانا بدان تعلق ساخت

این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان

اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت

گردد چو آه صاعقه‌انگیز ما بلند

راستگاران بلندنام شوند

به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری

زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند

در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون

«ناله‌ی من ز خست شرکاست»

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد

در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم

بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن

شب نگاهی درین معانی کن

به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن

نوش دارو داد و آن سودی نداشت

کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند

مرد را کاوستاد یار شود

سر شهریاران ایران زمین

صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست

اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد

زهر بر روی و زهر در کاسه

درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست

هر که از ناله‌ی شبگیر من آگاه شود

تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی

وقت یاریست، دوستان دستی

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»

اینست خارها که ازو چیده‌ایم گل

ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز

چون شود کار او موافق گفت

عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را

در جلوه‌ی تو نازک میان کوشیده بهر من به جان

در جهان جای او حجیم بود

هرکه او حق نعمتش بشناخت

او را همی زنند به صد دست در جهان

هر دم به سینه راه مده کینه‌ی مرا

هرچه بالای طور عقل بود

گفت بنگر گوش من در حلقه‌ایست

دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

نظری کن درین معانی تو

محال است این طمع هیهات هیهات

بر تن شنیده‌ای چه رسید از فراق جان؟

رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما

زور بر زیر دست خویش مکن

جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست

خسته‌ی هر ستم شدم، ای قدم بلا برو

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

لنگری باز کرده چون کشتی

خانه پرداخته‌ام تا تو ز جا خاسته‌ای

حلالست مالم به فتوای شوق

چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را

وین دم از هر دو خود نشانی نیست

چو دایه این جهان پستان سیه کرد

روی او لاله‌ی بهارم بود

در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل

سخن عشق را بیان میکرد

عمر خوش دختران رز به سر آمد

مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او

برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد

چون شود منزل و وطن معمور

چون بخندد آن عقیق قیمتی

نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار

ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور

گر ازین قبه ره به دریابی

مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او

به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی

زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست

واعظت مرگ هم نشینان بس

بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده

حاصل شهر عاشقان سریست

برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن

غایت شکر چیست؟ دانستن

بدان وقت گوید همیش این سخن

دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست

هزار جان به جسد آیدم اگر روزی

بخش کن روز خویش و شب را نیز

هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش

عدل چون گشت با خلافت یار

روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین

دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره

کجاست نرمی و کیفیتی و نشه عشقی

لهجه‌ی خشم او نداند کس

ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم

دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند

کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد

گفت: بابا، زنا کن و زن نه

این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر

چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل

یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او

گر نکوکار بوده باشد، رست

بی‌رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر

زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند

رو دروبال کرد مرا اختر مراد

یافتندش به کنج میخانه

کسی که لاله پرستد به روزگار بهار

گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست

وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب

علم نفسست و عقل و علم‌اله

فغان که کار سفر نیست سخره دستم

آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار

با پسر قول زشت و فحش مگوی

هر سکه که هست جز به نام تو مباد

در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر

بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست

در این نه مقوله بسته شود

آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل

اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست

که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب

از پس ناامیدی انا

نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی

حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی

بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید

چون پسر شد به زور پنجه دلیر

مر زبان را طاقت شرحش نماند

برین رقعه ننهاد شاهی قدم

همه‌ی اطوار تو دلکش همه‌ی اوضاع تو خوش

معنی اختیار فاعل چیست؟

نعمت تخم است وزو شکر بار

صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن

یا مگرد آشنای و شوی مکن

به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد

شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

روی در فضل بی‌نیاز کنی

ای سر زلف قمرپوش عجب طراری

فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب

دام فریب دل گشت طره دل‌فریبی

کار من عشق و بار من عشق است

به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه

بر سر من بنهد دست سعادت تاجی

چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم

چون ترا نیز عزم این راهست

فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر

عمر به سر شد مرا در غم هجران تو

در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق

منکر آمد به پیش او معروف

ای داروی فربهی و صحت

شکسته‌ی غم عشقت ز روزگار، ای دوست

رعشه‌ی نخل وجودم نگذارد که به چشم

آن زمانت رسد سراندازی

امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی

این چنین رخسار و دندان و جبین

در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان

هر نمازی و و طاعتی که تراست

هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش

خویشتن دار و راست باش و امین

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد

ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم

من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی

رو در آن قبله‌ی دعا آورد

به قاصد او ترشست و به جان شیرینش

ای سرو، که اسباب جوانی همه داری

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

زانکه چون خواجه مبتلا گردد

«ده دله از بهر چیست عاشق معشوق

مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم

مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر

نفس نطقی و روح انسانی

از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی

گربه‌ی بید بر دریچه‌ی شاخ

دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی

گه به دوشش کشند و گاه به مهد

وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست

من عاشق آن گوشه‌ی چشمم، به رفیقان

رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود

زانکه در کردن عمارت عام

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر

زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک

به گوش آمد صدایی در چنانم

شستن جان و تن ز ظلمت عار

گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر

خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان

حارس بوستان در خانه

برجه مستانه کناری بگیر

چون شد شکسته کشتی صبر من در آب عشق

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

کار هر یک پدید و مدت کار

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر

گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان

تو هم ار عاشقی بلاگش باش

هست کسی پاک از این آب و گل

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

به ثناشان دریغ باشد رنج

من از اثر عشق، سیه بخت و سیه روز

هر چند باده‌ی او مرد افگنست و قاتل

آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام

شود از آب چشم و بیداری

من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

سالها دیده در سرای سپنج

شمشاد به توی زلفک خاتون شد

منت عاشق و عاشقت را رقیب

هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق

این صفتهای لاابالی چیست؟

ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون

خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار

در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار

نیست در هیکل الف بی تی

ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را

بنده‌ی خانه‌زاد باید جست

ای گل رعنا برای عندلیب بی‌نصیب

حال خود گفت و مرد شد حاضر

چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت مأوی راحت جان‌ها

مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی

دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل

اوفتادش گذر به قافله‌ای

آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟

خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست

آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق

تا ببینی نشان قدرت او

نظر کردم بر او یعنی که واپرس

قلم نیستی به من در کش

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب

سخن هول آن دو راه مگوی

من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم

ز سودای کنار او حذر می‌کردم از اول

خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم

مردمی آزموده باید و راد

قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم

به خشم رفت و درین گردش زمانم بست

می‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت

در حدیثی دلیل خواستمش

به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را

بیدلی گر می‌کند جایی نظر

دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان

کندرین گرد شهسوارانند

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

ناگه از آب ماهی‌ای برجست

جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم

گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو

علم مدح تو بیضا علم افراختنی است

سوی این روشنی همی پویند

ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ

و آنگه از بهر برون آوردنش

بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است

مرد را مردمی شعار بود

باز جهان خرم و خوب ایستاد

از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس

تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است

پشت گرمم بدانکه بی‌کم و کاست

دل به قصد جان من برخاسته

چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را

دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست

وز روانی خود به بحر رسید

من در آن اندهم که رنج رسید

پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا

طفل نو سلسله‌ای شوخ تنگ حوصله‌ای

جام داری، نگاه کن در وی

لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح

نه پی مال می‌رویم و نه جاه

جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان

باش در هر نظر ز اهل شعور!

گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار

هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت

ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون

همه پرداختند پیش از من

تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری

نقاش دوربین را از دست بر نیاید

ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او

هر دو کردند از آن حرم بشتاب

بدان مقام که با من به می نشست همی

ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون

رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم

گلشنی دید تازه و خندان

خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد

آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد

ز آل بویه یکی ستوده خصال

مکر تو صعب است که مردم ز تو

نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی

صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه

در سماوات کن به فکرت سیر

به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله

مرا ز خاک درش شرمسار باید بود

بود محل بندی لیل ز باد روزگار

ننمودی به پیش رویش زشت

راست گفتی بر آمد اندر باغ

به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر

رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری

برشمردی از آن نشانی چند

کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود

اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر

حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد

تا شب آخرین و روز نخست

جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه

ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد

سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد

غم بیشی ز دل به در کرده

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم

تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست

لیک خامه از جنبش پیوست

قتلم امروز نشد تا چه کند

بزن بر جانم آن زخمی، که دانی

خراش دل ز سبک دستی کرشمه‌ی او

از سری با چنان پریشانی

غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب

چون کمان در خود کشید اول مرا

شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم

به خصومت میان فرو بستند

ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی

هرگز سر کوی خوبرویان

فرشته نیز گواهی نویسد اربیند

همه نزدیک خلق و دور از خویش

زنهارده خلایق آمد

هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم

زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست

تو دعا را اگر ندانی روز

ز ماه چاردهی روزگار من سیه است

دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید

مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف

گر تو این نکته را نمی‌دانی

انی وجدت امراه اوصفه تملکهم

از سر من شور تو هیچ نیاید برون

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

راه عمدا بر آن دیار افگند

گل سر پستان بنموده، در آن پستان چیست

نفس منصب خواه جاه اندوز را

دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود

پشت طاقت به عاجزی خم ده!

وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم

چون بپوشیم راز؟ کاوردیم

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را

روزی آمد ز خنجر ستمی

بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم

این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند

کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز

دید قومی گرفته تیشه به دست

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی

تو آب دیده‌ی پیدا بهل، که پوشیده

برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل

گر نه سرمایه تاج جود کنند

کارها را بکشی کرد خرد

شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم

دمی در بزم و صد ره می‌کشد از بیم و امیدم

میوه‌ی بیشه چون نپروردست

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ

چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج

عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست

که: بهر مرد بیست حور دهند

خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن

چون فاخته‌ی سنگ ستم خرده ازین باغ

هر چه مفهوم عقل و ادراک است

گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی

چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق

گوشه چشم رضایی به منت باز نشد

گشته در کارگاه بوقلمون

از پس خویشم کشیدی بر امید

چو باز مرغ دل ما هوای او دارد

حسن را از چهره‌ی زیبای او گل در طبق

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

عشق گردانید با او پوستین

گرفتم عهد ازین بهتر نداری

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

دو روزی شوق اگر از پا نشیند

چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر

به رنگ چهره‌ی او گر نگه کند گل سوری

جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل

گرچه می‌سازم جهانی را ز صهبا تر دماغ

کجا رفت او میان حاضران نیست

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته

حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است

هر سر موی حواس من به راهی می‌رود

خوب است به دیدار شما عالم ازیرا

ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن

همه شب چو شمع ستاده‌ام که نشانمت به حریم دل

به مقصد پی برم کی رشحه چون نیست

اندیشه می‌کنی که رهی از زحیر و رنج

ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن

به سوی روضه‌ی رضوان سفر کرد

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم

خواجه هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور

جامه‌ی زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد

می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند

چون شیشه‌ی شکسته و تاک بریده‌ام

به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی

اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

گشاده سینه و گردن کشیده

روی بستان را چون چهره‌ی دلبندان

چیست چنین مست شدن وانگهی

از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز

ز دست هجر تو تا دیگری بسر نکند

مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست

گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر

هر که بخراشدت جگر به جفا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند

جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه

سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ریز

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر

جان و جهان جان مرا دست گیر

دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان

به باد ده سر و دستار عالمی یعنی

بند طره بر من بیدل نه

ازیرا که همچون گیا در جهان

بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را

سکه عشق می‌شود تازه که باز از بتان

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد

کم انادی انظر و نقتبس من نورکم

شد چو مویی تنم از غصه‌ی نادیدن تو

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد

معشوق پرده‌پوشی و منظور پرده‌در

کمر به کشتن ما گر ببسته‌ای سهلست

سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر

خورشید زرد چون کله دارا

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

از دامن تو دست ندارند عاشقان

گریه‌ای از سرمستی به تهیدستی خویش

جان تو با این چهار دشمن بدخو

سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید

عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون

هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من

هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند

نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن

به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی

ندارم غم ز قرب مدعی رشحه که در کویش

سرو چمان را به ناز سوی چمن برده‌ای

دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر

سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

این باد زلف اوست که باد بنفشه برد

خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق

ای وای اگر به گربه‌ی خونین برون دهم

بری دان از افعال چرخ برین را

هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست

روی به خاکپای او شب به خیال میهنم

هزار افغان ز بی‌مهری چرخ پیر کز کینش

ای دوش نموده روی چون ماه

پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم

در حسرت آن طایر بی‌بال و پر ما

خاک مراد ماست دل خاکسار ما

اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر

من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر

نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند

یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب

مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی

به دل کنند صبوری چو کار سخت شود

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد

زمانت نیست چیزی جز که حالت

دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر

در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد

بودی بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز

دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست

دوش تا یار عرضه کرد همی

گر چه با من نفسی از سر مهری ننشینی

نالش غیر ز جور تو غلط

بپرید از فراز بام و ناگاه

در عالم پرآتش در محو سر اندرکش

سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان

زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت

چون سیل درین دامن صحرای غریبی

بدل نغمه‌ی عنقاست کنون

عکس کین و مهر ایشان کفر و دین

در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند

نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟

منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد

رفت ز پند خرد در وطن دام و دد

روز جزا تا رود شور قیامت به عرش

حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو

پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب

کعبه‌ی من کوی تست و حج دل من

در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو

دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود

ز زخم‌های نهانی که عاشقان دانند

با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین

به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

عمر تو عمر نوح باد ولی

عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش

اگر ز جیب زمین فتنه‌ای برآرد سر

نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد

زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران

هر شبی از چرخ نیلی بگذرد

زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت

شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست

«عید مولود امیر الممنین شد

نالیده‌ام هزار شب از هجر و بعد ازین

همچو نخل‌تر که باد تند ازو ریزد ثمر

از چهره‌ی گشاده‌ی سیمین‌بران باغ

ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه

سوختم از روزه‌ی هجرانش، اندر عید وصل

زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد

به گل ابر بهاران نبود دهقان را

شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار

من از برای چنان آفتاب رخساری

تا آهوان چشم تو رفتند از نظر

حیف از آن تازه گل که بر شاخش

از کان شکر جستن اندر شب آبستن

در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

ناامید از جذبه‌ی خورشید تابان نیستیم

من به سودای غمت اشک به دامن کردم

دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت

زان پیش کز وداع تو جانم رود برون

در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت

ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را

مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی

کمان ابرویت را گو بزن تیر

هزاردستان بد در سخن مرا و چو من

محمد خصال است و حسان او من

نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش

به نوگلی نگرانم که می‌دمد چو گیاه

پیمانه‌ام ز رعشه‌ی پیری به خاک ریخت

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو

گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن

آن که رخسار و جمالش دایم

حسن تو بدرید پرده‌های وجودم

در خاک به امید تو خلقیست نشسته

با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن

عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب

چو کردی نیت نیکو مگردان

گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو

ناف هفته بد و از ماه رجب کاف و الف

رعدها آوازه‌ی احسان عالمگیر تو

شد نفس مطمنه‌ی او باز جای خویش

خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن

من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان

این باده زیاد از دهن ساغر ما بود

گفتم که در این بازی ما را سببی سازی

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید

این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را

ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی

من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی

وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او

اختیار کشتنم دادی به دست مدعی

قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم

جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود

چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان

نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم

به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین

همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست

صد هزاران حیف از آن سرو سهی قامت که بود

ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم

مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو

آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست

اسفندماه رخت برون برد از این دیار

صنعت دلکش داود ندانی، دانی

زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر

تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه

هزار حیف ازین مایه‌ی عفاف که بود

مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان

آمدم تا به در خانه سلامت گویم

حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت

چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری

هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند

سادس ماه ربیع الاخر اندر نیمروز

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است

«تابم از دل برد زلف عنبرینت

مکن از غصه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم

در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز

تا چو مجنون شدم بیابانگرد

ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو

جامه‌ی توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد

پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار

شد از حاجی آقا محمد جهان

نقب محنت به گنج عمر رسید

مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست

گرفتم پنبه‌ی آسایش از داغ جنون یعنی

وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است

در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی

بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی

ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم

با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم

چون همه وضع جهان گذران در گذر است

جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان

تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال

چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد

نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن

طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه

هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم

قعده‌ی نقره خنگ روز آمده در جنیبتش

اگر یارت جفا جوید وفا کن

زانگبین است مگر فرش حریم در او

مل خنده بود گریه‌ی پشیمانی

چو عشق مردم خوارست مردمی باید

چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق

قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر

چو ابروی بتان محراب خود کن

از دو چشم تو جهان پرشور است

بر بام رو تا خلق را در تیره شب روشن شود

در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال

در عجبم ز آفریدگار کز آن روی

من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم

تنم را خون دل خوردی و ترکش می‌کنی اکنون

اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی

پارسا روی هست لیکن نیست

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد

من سر گشته‌ی بی دست و پا گرچه عنانش را

حیف از آن گوهر ارزنده که بود

خمار باده او خوشترست یا مستی

ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم

بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان

صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است

در خور تو وز در کردار تست

بخود گفت: ار چه پر تشویش راهست

شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت

سرانجام چون خشت بالین بود

تو کل را جمع این اجزا مپندار

جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان

روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب

به هیچ وجهت قمر نخوانم

گردن اشتران دهی پر زر

به دل در دشمنی چیزی نبودش

به غیرتم ز نگاه کشیده‌ی تو که دید

دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟

ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده

با دست تو من پای فشارم به چه قوت؟

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش

بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید

بسی در عشق گرم و سرد دیدی

آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید

چشم پوشیده‌ام از هر چه درین عالم هست

عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما

نوشت از غایت مهری، که دانی

نصاب حسن در حد کمال است

هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر

مائده سازد از بره، بر صفت توانگران

دلی کو را نظر باشد به حالت

به خاک از رشحه‌ی خون نقش شیرین آید ولیلی

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

آید خورشیدوار ذره شود بی‌قرار

بیخودی، رخ در بیابان کرده‌ای

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار

گل سرخ رخش چو عکس انداخت

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند

در پرده عذار او در بسته گلستانی

سوسن تو شکسته بر سر لاله

هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل

حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم

چون کند قافله کوچ از صحرا

بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر

تو روزی ز دست غم خود مرا

باز رسید از پی هم کوه کوه

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید

طرب افزاترست از باده

زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من

امام و مقتدای اهل دین شد

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

لایق سودای آن جان و جهان

از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب

بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور

بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی

مرا دم بعد ازین امیدواری

بیا ای طایر دولت بیاور مژده‌ی وصلی

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست

آمد به گوش من خبر جان سپردنش

من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو

دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت

چندان که چشم کار کند در سواد خاک

ای صفا و ای وفا در جور عشق

ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان

طبیب دردمندان خوانمت ای عشق کز رحمت

اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار

چرنده را ز چرا باز می‌تواند داشت

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای

لیک آنگونه ره که قافله‌اش

پای نفس اندر جگر نافه شکسته

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

زود این ره خوابیده به انجام رسیدی

چون روز اسعد ازین چرخ دیر سال فرو رفت

آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک

سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم

از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

به خون دیده ترا کرده‌ام به دست، ولی

به جای لوح سیمین در کنارش

نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را

سر زلفش چو شیر پنجه گشاد

روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد

بعد چندین انتظار از رشته‌ی باریک جان

مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است

باغی که در آن آشیانه کردی

این سرخی من و زردی رخ تست

الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون

شبنم به آفتاب رسید از فتادگی

زحل نحس تیره روی نگر

این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟

چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا

حق پسری داد ز لطفش که هست

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما

اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

بر تو شدی سر اناالحق عیان

چیزی که هیچ گونه وفایی نمی‌کند

دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت

امید گشایش نبود در گره بخل

که چرا در صف ما بنشستی

در روی عجم چشم توصد تیر کشیده

برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور

نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر

آئینه بردار و ببین آن غمزه‌ی سحر آفرین

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری

کلک هاتف برای تاریخ نوشت

بپات رشته فکندست روزگار و هنوز

سوی من هر دم ز زلف و خال و خط

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش

طراوت از ثمر آسمانیان رفته است

چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو

مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا

جوان‌بختی که باغ دولت اوست

در تنگنای پست تن مسکین

رندان سر افرازش دستار گرو کرده

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک

زرقی همی فروشی و شهری همی خری

عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی

هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن

میان کوی بخسبی و استخوان خائی

چون سرو روان داری قدی به خرامیدن

روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل

بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی

ای که چون حسن تو نبود به جهان کالایی

از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند

رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن

امروز شنید گوش خاتم

که ای تاریک رای، این گمرهی چیست

باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟

عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد

آنکه از نورالهی روی اوست

تا تخته‌ی خاک است حصارش فضلا را

در غمش دیوانه گشتم، بیرخش مجنون شدم

زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین

ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد

روز و شب، بیهوده سوزن میزنی

ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد

هر جا که خرامان گذری با سپه ناز

رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو

بود خاک غفلتم در دیده‌ی جوهر شناس

برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

ایمن چه نشینی درین سفینه

گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم

جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن

قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

در دهن کوچک چو پسته‌ی او بین

مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم

چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

من هم اول روز دانستم که بر من

دل گشاده دار چون جام شراب

از سنگ بود بی‌ثمری دست حمایت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی

ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل

همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را

نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه

که نه پیوند و نه مادر دارم

ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد

در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را

ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز

به صفت چون خری بماند راست

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

آخر این فتنه، سیه کاری کیست

مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم

در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی

به کان اندر، آن مایه زر توده نیست

در بندگی عشقت از دست رفت کارم

خلقی متحیرند در وی

بر خاک درگه تو به سر می‌کند رقیب

در گرفتش ز خلق عالم و کرد

سبکدانه در مزرع خود بیفشان

از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی

ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم

آخر گیتی است نشانی بدانک

تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من

سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا

ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای

دیگری آمد و در خانه نشست

نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین

در هجر اینچنینم و در وصل آن چنان

رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست

فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی

به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو

من به رهش چو بی‌دلان رفته ز دست و آن پری

گفتم از بهر چکار آمده‌ای گفت که جور

در راه راست، کج چه روی چندین

بی‌تو کارم به کام دشمن شد

ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را

بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان

محیی‌الدین کو دهان دین به در آکنده بود

بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم

بار دلم از کوه فزونست عجب نیست

آن ز عباد به تقوی در پیش

روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

زمستان بهاریست آنجاکه باشد

به دشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم

همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است

دلها تمام اگر تو ندزدیده‌ای چرا

زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس

می‌کرد شبی نسبت خود شمع به خوبان

نگر تا که دهقان دانا چه گفت

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس

کردی ز برم کناره چونی؟

رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور

سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار

که من گنجم، چو خاکم پست مشمار

تو، خود گیرم، که همچون آفتابی

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

زاغ خفته در آشیان هزار

دل گرفته‌ی من وا نشد ز هیچ بهاری

هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی

تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

دل من بوسه‌ای زان لب تمنی می‌کند، لیکن

زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری

گه پی صید گوزنی رفتمی

در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مریمکده

از خاک در گذشته، افلاک در نوشته

سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد

دریغا که گم شد در این خاکدان

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر

گریه‌ی ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت

عور گشت از لباس بی‌چونی

تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم

عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر

قافله بس رفت از این راه، لیک

حب این خواجه پایمرد تو بس

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست

نیست یک دم که بنده خاقانی

ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟

کارم درین بساط به شاهی فتاده است

چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور

نفس دیویست فریبنده از او بگریز

میدان که: سر ما و نشان قدم تست

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

با سینه‌ی گشاده در آماجگاه خاک

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو

به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است

به هندوستان فضل و خلر علم

ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

تا هر کسی نداند سر پرستش تو

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود

قصه‌ی درد من رسید به تو

پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی

تو بسته میان به کشتن من

ماه اوج عزت از دور سپهر بی‌درنگ

ز چشمش برد، وحشت روشنائی

چو واقف شد پریرو راز او را

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!

خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم

در صفات تو محو شد صفتم

من پا بسته روز وعده‌ات آن مضطرب صیدم

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای

روزی هزار نوبت از شمع عارض خود

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده

نه خوی آن که از من عذر خواهی

دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه

چون موجه‌ی سرابیم، در شوره‌زار عالم

جواب داد که ما زود رفتنی بودیم

چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل

رز دژمروی گشت و لرزه گرفت

گر ز قرب و قبول آن حضرت

چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون

سالی دو عید مردم هشیار می‌کنند

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

بر سر آن کوچه بسی برگهاست

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

فروغ محفل آل رسول بود و دریغ

ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین

شاه دیوارت، ای عمارت خیر

نسیم آشنائی لرزه می‌اندازدم بر تن

این عالم بشری را من زاده‌ی گل و خاکم

یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست

به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید

تو بدو شادمانه‌ای به جهان

دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟

شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه

دلم آمد در این خرابه به جان

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود

آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود

گوشه ابروی توست منزل جانم

نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

این همه زنگار غم بر آینه‌ی دل

طاق کسری ز دفترت کسریست

من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم

سپهر فتوت محمدحسین

فکند بر گل خودروی دیده‌ی امید

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

ای خانه شهری نگهت برده به یغما

ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من

نهان ز چشم بدان صورت تو را این است

چون می درین دو هفته که محبوس این خمی

من به پیوند تو یک رای شدم

به دام اندر کشیدی خسته‌ای را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا

گو محرمان بخرده کفن بر کتف کشند

دگر ره تازه زهری بر شکر زد

سوی تو که یوسف جهانی

مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

در ترانه معنی دم ز سر مولا زن

ای ز سر زلف چلیپای تو

نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی

این ماه هنوز نو طلوع است

بلبلی چند از قفای گراز

کشته نکودار که موش هوی

در وجودی و از وجود به در

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

در گران قیمتی بود و سپهر از جفا

از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او

رونق گل می‌برد همیشه

در انجمن که نباشد مغنی گل رخ

شد نرم همچو شاخه‌ی سوسن

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت

شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید

پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن

یک داغ جگرسوز درین لاله‌ستان نیست

شکست و بست، دل و دست شه سواران را

هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو

در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد

از حیف و میل، پله‌ی میزان ما تهی است

گر نکو بازارگانیم از چه روی

ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر

بر سر سبزه‌ی باغ رخ من کبک مثال

مرا گفتی که: یاری مهربانم

بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین

تا وارهم از خمار جانکاه

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای

از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

طبل زد از نیمروز لشکر نوروز

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟

ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید

از گرگ چه آمدست جز گرگی

مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

آزاده‌ام، مرا سر و برگ لباس نیست

تحفه‌ای تازه کمد از ره غیب

دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟

آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی

هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا

نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد

مریز آب دو چشم از برای او در خاک

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی

« دل من مایل آن لعبت فرخار بود

بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو

ز سوز ناله‌ی عاشق گدازت

با تشنگی بساز که در ساغر سپهر

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد

روز از برون خیمه دراستاد و جابه‌جای

آمد همای رایت شاهنشهی پدید

رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته

امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند

چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

چون توئی را به نیم جو نخرند

جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

ز عکس نخلها بر صفحه‌ی آب

از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت

به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی

یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود

مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را

بنفشه مژده‌ی نوروز میدهد ما را

مرا گوییکه: بی‌من جان همی ده

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

شبنمی نیست درین باغ به محرومی من

در غم سرای عاریت از شادی

سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر

زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند

قطب سادات آن که می‌بخشید

در فکرت توشی و توانی

خانه جدا میکنی،طاقت اینم ببخش

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را

تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه

گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟

ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات

ز سعی من، این مرز گردید گلشن

دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست

یکی را به بر ارغوانی سلب

قریشی هدی از رایت تو کرد شرف

هر نامه‌ی جمال که در باب حسن تست

زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار

پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

به زمانی که عقد دین بستی

همین که ساغر زرین خور نهان گردید

به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم

دانی کدام سال سرآید به فرخی

دهن همچو قند را بگشای

نامه ذره به خورشید جهان‌آرا بر

چو از خون گردان و از گرد میدان

کای خدا، بی خانه و بی روزیم

کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

خوش آن گروه که چون موج دامن خود را

خون ز رگ آرزو براندم و زین روی

کار فرمای هفت چرخ مشید

ندارم به جز عاشقی اعتباری

در شبستان جهان، عمر گرانمایه‌ی ما

ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی

گر ز حریفان ماست، با دل یک رنگ و راست

طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق

روزی کشتگان او ضربت تیغ خوردنی

چو جانت می‌سپرد این تن بجز خونش نمی‌خوردی؟

جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت

پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود

بپای نهالی که باری نیارد

چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت

حالیا خانه برانداز دل و دین من است

ناز دم مسیح گران است بر دلم

مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر

رفته بر خط استوار عرشت

توسن عمر آن جهان‌پیما ستور باد پا

به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ

پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود

گر ز دل آگاه شدی، هم‌سفر ماه شدی

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

یکی است چشم فرو بستن و گشادن من

« قد سرو آسای تو زین سان که جولان می‌کند

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟

جهان دل و جان می‌رود به باد که دیگر

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار

پرید از شاخکی بر شاخساری

بر سر آنم که: شوم یک سحر

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

جستم از خاک درش خاصیت آب بقا

پنجه‌ی شیران شکست قوت سودای او

تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ

ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را

چشم و دل من به یاد دندان و لبت

هر کجا در دید، بر دیوار زد

بگفتا: چون که از وی ناگزیرست

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند

شب تاریک او بیدار تا روز

طلایه‌دار سپاه حبش که بود قمر

عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست

ایمن نشد از دزد جز سبکبار

بی‌او ز جان ملول شدم، کو خیال او؟

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

سبزه‌ی خوابیده را بیدار سازد آب و من

عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز

ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح

هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس

گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

سپهر جام بلوری است پر می روشن

راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای

مرا دولت ز خود پرتاب میکرد

عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او

سنگین نمی‌شد اینهمه خواب ستمگران

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

نگار ماهرخ، ترک پریوش

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او

دل بستگیم تازه به دام تو شد اکنون

او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست

بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را

دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم

در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند

همچو جان نیکو نگه میداشتش

چو دیده‌ی همه کس دیدن تو میخواهد

شب تنهاییم در قصد جان بود

ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است

برده هوش از سر من زلف پری سیمایی

به هوش آمد، بنالید از خطابش

آنجا که بود بهر تو در خاک دامها

از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

من دلی دارم که در وی روی شادی هیچ نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد

گرز او در قلعه‌ی البرز زلزال افکند

تو آتش میزنی در خرمن خویش

غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت

می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول

از ما گله‌ی بی‌ثمری کس نشینده است

باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر

گردن و گوش عروس نطق را

از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر

خروش سیل حوادث بلند می‌گوید

بحر مواج ازل را گوهری

کار من گوشه و کناری بود

دل برگرفته بودم از ایام گل ولی

در این تیرگی صبر کن شام غم را

درگاه توست قبله‌ی پاکان و جان من

از ره صورت ترا آدم خاکیست نام

زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است

آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک

که ای امید بخش دوستداران

دلش با آن گران پاسخ دژم بود

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم

بی باده دیدی چشمان سرمست

بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود

به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم

اعتمادی نیست بر شیرازه‌ی موج سراب

سر این رشته گرفتی و ندانستی

این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ

به دام عاقلی افتاده بودم

گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر

در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام

روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

چو پیوندی و آنگاه آزمایی

میان او که خدا آفریده است از هیچ

هر چه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است

زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست

دل که بالای تو و روی تو دید

ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می‌باشد

آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی

مرا تا خار دامن گیر گشتست

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

آه که بر خاک هلاک اوفتاد

حرز امت محمد آنکه ز حلم

تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم

همه جای تو چه رخسار تو واقع شده‌اند

تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح

بوقت غله، خرمن توده کردی

روح در مکتبت نو آموزی

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

چون بلبل از ترانه‌ی خود مست می‌شویم

من و او هر دو به حجره درو می مونس ما

کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی

به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش

زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان

هر که مانند من سرافرازد

چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

ره گریز نبسته است هیچ کس بر من

از خسان چو سار شور انگیز

ای خواجه‌ی فسرده، خوبی دلت نبرده

تو بر خود بسته‌ای یک باره راه اشگ ای دیده

گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر

گر برتریت دهد فروتن شو

تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد

ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا

نازنده چون بالای آن زاد سرو

اگر در بند آن شیرین زبانی

سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا

گفت هاتف برای تاریخش

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد

ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ

با خدا اعتقاد پاکان دار

من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز

قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد

سنگ راه من نگردد سختی راه طلب

ترا دادست دست شوق بر باد

گر از معشوق صد جور و جفا خاست

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما

ز خمه‌ی رودزن نه پست و نه تیز

ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا

از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را

بریده باد نای او و تا ابد

در دام روزگار چرا چونان

در شانه دید موی تو صافی و زان زمان

نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل

مشکل به تازیانه‌ی محشر روان شود

تب زده لرزم چو آفتاب همه شب

از دهانت چون نمی‌یابم نشان

ازین بی‌وقت مجلس بر شکستن در هلاک خود

از عزیزان هیچ‌کس خوابی برای من ندید

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

در صورت خوبان همه نوریست الهی

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر

«ساقی بیار باده‌ی سرخی برای ما

تا در دلم خیال رخ او قرار یافت

به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار

از نورسیدگان خرابات نیستیم

در چمن آمد غزلی نغز خواند

سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود

گر زبان او جنابت داشت از هر جانبی

بدان دل کت فرستادم نه‌ای خرسند، می‌دانم

خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر

بنی ام قد ابکی دما و تروننی

زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر

گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

هرچند بی‌صداست چو آیینه آب عمر

از تو در ما فتاده شور و شری

ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک

ای بت چین جانی و جسم بتان

بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم

چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

ویرانه ساخت یکسره کاخم را

ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد

لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو

خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک

صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

همه خوبان عالم را بدیدم

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

بافته ابریشمش از زلف حور

ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت

چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن

تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد

دیده گر دفتر قضا میخواند

هر چه بجز می، بلاشناس و مصیبت

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم

زآه شرربار این قفس را

ماه نوار در حجاب غرب نهان شد

روی سیاه چرده و زلف سیاه کار

لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان

یک بار نجست از دل ما ناوک آهی

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

که: پیش از تجربت چون دوست گیری

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است

من از این بخت سیه خواجه‌ی شهر جبشم

می‌چار فصل عیش فزاید، به می‌گرای

گرمیش شعله‌ی فروزان ز رخ ماه شعاع

ازین ویرانه منزل رخت بربست

از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم

که: دندان چون به درد آرد دهانت

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

چو من کی با تو باشد عشق اغیار

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا

زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم

به گرد ماه عذارت نگشته هاله‌ی زلف

درون خانه خزان و بهار یکرنگ است

بس روز گذشت و هفته و ماه

به جز آن کم ز غم بخواهد کشت

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

سوی آشنایان ملک محبت

با سماعی که از حلاوت بود

داد دل از پیش تو می‌خواستم

در دور خط تو می‌نماید

به ذوق ناله‌ی من آسمان مستانه می‌رقصد

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک

دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

از سیم به سر یکی کله خود

با نه افلاک همبرند مرا

کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده

زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی

ندارم عقل در کف ای خوشا دی

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن

هر کس که بدید چشم او گفت

تاجداران شامل البرکات

اطوار تطاول را در طره‌ی او یابی

به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر

همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان

امیر بی‌نظیر مرحمت‌پرور که از دادش

حیله‌ی روباهیش از یاد رفت

صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

ما را غریبی از وطن خود نمی‌برد

چرب و شیرین خوانچه‌ی دنیا

من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن

گفتی که آتشت بنشانم به آب تیغ

در شاهراه عشق ز افتادگی مترس

خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید

بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

نحوست زده هاله بر گرد اوی

گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه

خم ابروت کمانیست، که دایم باشد

گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید

بر دل ماست چشم، خوبان را

خردی و ضعف تو از رنج شناست

او جمع کرد و چون به نمی‌خورد ازو بماند

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

آتشی سوزانده‌ام وین گیتی آتش پرست

دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب

گفتی که: باز دارم گوشی به جانب تو

تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی

خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن

آن یک افکند بر ابروی گره

چو اختیار دلت عشق روی دلداریست

در شگفتم که در این مدت ایام فراق

گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم

درست گفتی کز عارضش برآمده بود

کارگاه تر از کونی تو

ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین

دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است

کز من دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی

بگفتا: بلبلی کز من زند لاف

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

چون ریشه‌ی درخت که ماند به جای خویش

نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس

داشت در پیش رویم آینه‌ای

زند چو غمزه‌ی و خویش را به لشگر دلها

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم

بنالید الماس کای تیره رای

هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند

نقاب طره‌ی شبرنگ زیر چهره چه سود؟

گذر بروادی ناز افکنی دامن‌کشان واندم

از انتظار، دیده‌ی یعقوب شد سفید

گفت، امروز که زیبا و خوشم

بر کوه و کمر برده به هنگام شکار

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

سرمه‌ی خاموشی من از سواد شهرهاست

گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام

چون ذره در هوای تو خورشید آسمانی

به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر

خرد بهر تاریخ فوتش نوشت

چرا ز گوشه‌ی عزلت، برون نمیئی

با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

ناله‌ی عاشق، ناز معشوق

تا بود عشقت میان جان ما

وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند

با وجود جلوه‌ی تو خلق حیران منند

در تاریخش بگفت هاتف

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

هر زمان بار می‌دهد، لیکن

از لبت شیر روان بود که من می‌گفتم

نرود رشحه بجز آن سر کو جای دگر

شروان که زنده کرده‌ی شمشیر توست و بس

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا

هزار مرحله را چون جرس دل شبها

تا کی حرکات کودکانه

غنوده بخت شد بیدار ما را

چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر

ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ

سنگ و شانه‌ای باید تا ز پا و سر گویی

لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر

فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است

همیشه بار جفا بردن و نیاسودن

به دست خود سزای خویش دیدم

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

تودع الصحب فی لهف و فی اسف

هجای بولهب ایزد بگفت و می‌شایست

سخن باید که بر بنیاد باشد

خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ

کلک هاتف برای تاریخ نوشت

فراریهای چابک را گرفتیم

خبر محنت ما در همه آفاق برفت

عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

طراز مسند اجلال بد در این محفل

در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل

می‌زیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش

مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع

زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی

کنج قفس چو نیک بیندیشی

من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو

خرم آن روز که با دیده گریان بروم

بجز شک نیفزود از این درس و بحث

بر بساط ناز و در میدان کام

به بویت شاد میگردم همانا

صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت

در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند

بسر برشو این گنبد آبگون را

دل اندر مهر من بستی و آنگاه

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند

تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو

می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه

نماید در زمان ما و تو بازیچه‌ی طفلان

سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی

چرا در رخ کشیدی پرده‌ی ناز؟

و گر به رهگذری یک دم از وفاداری

زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت

که مرد را رگ چشم است بسته بر رگ کون

چو من در خاک خاموشی نشستم

گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم

طفل از نظاره‌ی تو ز مادر شود جدا

لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی

بلایی باشد و مشکل بلایی!

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

تا به روشنگر دریا نرساند خود را

گر من میان اهل محبت نبودمی

نهال آرزو در سینه و دل

دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب

آه این چه غفلت است که پیران عهد ما

پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ

رقم زد بر بیاض نامه چون زر

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

ز اختیار جهان، عقده‌ای است در دل من

صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته

گرد از تنم به قد برآورد و همچنان

یارب که گوید از من مسکین خاکسار

بر روی دست باد مرادست سیر ما

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد

ز عالم همی جستم نشان دل آرایش

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

رنگ شکسته می‌شکند شیشه در جگر

ای سرو نارسیده به تو آفت

زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید

هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا

نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد

چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر

هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد

به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد

از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان

تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای

بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق

«مجلس ما چو بهشت است در این فصل بهار

انگشت می‌گزد به تحیر کمان چرخ

چهره‌ات افروخته ماه درخشان را عذار

دست رغبت کس نمی‌سازد به سوی من دراز

آب نوشید چو نوشابه نیافت

خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت

هرچه یارب ندای حق راندم

گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا

خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش

بود رفیق سبکروح تازیانه‌ی شوق

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

نگویی: کین چه سودای محالست؟

ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم

من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم

به نمودار راست، بی تخمین

چهره‌ای داری از شراب صبوح

باغ و بهار من نفس آرمیده است

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

رخش زرد و تنش باریک میشد

من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم

خوشم به وعده‌ی خشکی ز شیشه خانه‌ی گردون

غدر نقابی بنیاد وفاست

کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی

ترسم ز دماغ دل من دود برآرد

چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد

همی کار تو کار ناستوده است

آن دوست گر به تیر کند قصد دشمنی

یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم

اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف

او را ز خود چو بازشناسی درو گریز

چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

به ننگ و نام خود لختی نظر کرد

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

قد نهال خم از بار منت ثمرست

بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید

جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته

در چمن از عشق تو گل سینه چاک

وان که هست از تیشه‌ی صبر و شکیب

بهر سو دست شوقی بود بستی

شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

خود را به سراپرده‌ی خورشید رساندیم

بس که طوطی جان بزد پر و بال

بر صید گاه دولت نگرفته‌اند هرگز

کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا

محو نتوان ساختن از صفحه‌ی خاطر مرا

یکی خندید و گفت این درهم خرد

تا شود سجاده و تسبیح رد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

در حلقه‌ی زلف او، دل راست عجب شوری

مس زنگار خورده داری نفس

دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر

چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد

بر ما ستمی کرده، خون دل ما خورده

بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین

عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

دل چون ز سر محرم اسرار انس شد

روی او چون پرتو افکند اینت روز

بر دهانم نه لب و سری که هست

حال من زار و به بالین رقیب آمد یار

نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم

پریرویان ز طرف مرغزاران

سفر کردم به امید غنیمت

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

حریف چستی، اندر عشق چست آی

نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من

بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر

بر هم زده دارد گل نازک ورقت را

نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر

دزد ایام گرفتست گریبانت

و آن دیده‌ی دریا شده را درد و غم او

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

مرغ گل را در زمین پوشیده‌دار

کار جنون ما به تماشا کشیده است

درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت

به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم

پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن

ازین چار لشکر چه داری؟ بیار

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند

آستین فضول می‌افشاند

ز فیض خود دلم پر نور گردان

قدم به زمین ریخت از دو شیشه‌ی دیده

دل چو در خانه مست شد زین می

عقل را دیباچه‌ی اوراق هستی ساختن

به دست من ندادی زلف و بامن

زمان خوشدلی دریاب و در یاب

دلم مصباح گشت و فکرتم زیت

کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق

شاخ طرب از زمین جانها تو

در آرزوست مه خرگهی که بر گردون

هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی

صحبت تن تا توانست از تو کاست

غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

دو جهان را صلای عید زدند

آن را مسلم است تماشا به باغ عشق

اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم

تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان

بوی خون میید از چاه زنخدانت، بلی

جوانی و تدبیر و نیروت هست

با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست

طرف چمن و طواف بستان

آن فلک را کشیده اندر سلک

بتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای

خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل

دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو

آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ

خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید

آن زمان کت گوید: ای من جمله تو

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست

با بختیان همت و با پختگان درد

آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش

گردون نگردد روزی که گردد

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

که کافر نکردست بر دین پرستی

گفتم لب شکرین تو آن منست

در دل آهنگ حجازست و زهی یاری بخت

همچو عضو تو سر و قد زیبا

یک بنده نمی‌یابم، هنجار وفا دیده

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش

دل من مهر او جوید که خواهم

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده

این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار

نخواهم در تو پیوستن بیاری

دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری

رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت

بکاهند گر دیده و دل ز آز

سواران چابک سرد، گردمی

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی

به کوه اندرون مانده‌ی دیرگاهی

کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم

سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم

به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته

من چنین خرد و نزارم زانسبب

منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد

بیش جان را نکنم زنگ زده

کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند

تو را مستی هست پنهان نه پیدا

حاصل ما ز زلف و عارض اوست

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد

از روی عشوه بند قبا را گشاده باز

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت

مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس

باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار

به نور جان شدست این نقش ممتاز

هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار

یاری لطیف باید، گوینده‌ای موافق

ماش خندید و گفت غره مشو

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین

نازکست اندام سیمینت چو گل

پیش که غمزه زن شود چشم ستاره‌ی سحر

عقل در وادی محبت تو

ز رغم من به نوعی مدعی را کام می‌بخشی

با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس

گرچه نفس واحدیم از روی جان

محتاج قید نیست، که زندانیان عشق

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

بر همه ارباب عشق حاکم و والی شده

شادیم ز فرخندگی بخت که ما را

چند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟

از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد

گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست

آن یکی را در قیامت ز انتباه

گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه

صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد

ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست

دلم از خون چه خم به جوش آمد

بت تست نفس تو در کعبه‌ی تن

می‌کنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن

در سر زلف تو صد لیلی اسیر

زان ز غیرت پاس شوهر داشتی

مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم

روشنایی آسمان را باشد و امشب همی

گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد

ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی

گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ

فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن

خانه‌ی دل به چار حد وقف غم تو کرده‌ام

روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون

مال میراثی ندارد خود وفا

ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد

زهره کی بود یا عطارد یا شهاب

از لب لعل و دهان تنگ، خوش

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

احد غیر واجب باحد

ای دریغا که من از دست شدم

چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو

گر نگوییم آن نیاید راست نرد

جان در بلای زلف او تن، مبتلای زلف او

بانگ آمد ناگهان که رفت بیم

ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی

جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت

پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی

چون سلاحت هست رو صیدی بگیر

ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم

در ده ضروان به نزدیک یمن

چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

همه شب گفتگوی توده و باغست و مال و زر

تا شانه را به جعد معنبر کشیده‌ای

چو بیمار عشقم علاجم بکن

تا بیامد خشت می‌زد در تبوک

دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

دختر شاهت همی‌خواند بیا

سلامی دید، دور از هر سلامت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

در وعده‌ی فردای تو این صبر که کردیم

گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار

تو گر پایمردی نکردی به لطف

اتفاقا اندر آن شب‌های تار

درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ

در میان سنگ لاخ بی‌گیاه

هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

نیست صافی، مهل که جوش کنم

قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته

من آشفته دل را تا کی آخر

پس درین قسمت چو بگماری نظر

چو عاشق دید کار خویش مشکل

هم‌چو دیوار شکسته در فتاد

ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی

طمع خام بین که قصه فاش

عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه

استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین

قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل

صبر بگزیدند و صدیقین شدند

گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان

پشتش از بار گران صد جای ریش

زنار او کمندی در حلق جان کشیده

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را

تن همه چشم است به صحن چمن

به نور خود بر افروزنده‌ی دل

تا رود بالای این سقف برین

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم

عالم اسباب و چیزی بی‌سبب

گفتی که: مرید پرورم من

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن

خود به طلب دیدم و راهی نبود

جو به جو راز دلش دانستی

ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد

هیچ ممکن نه ببحثی لب گشود

بدان سر خیل خوبان بر سلامی

تا توانی در رضای قطب کوش

به خشم از سر گرفت آن تندخویی

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

بزرگش دار در دانش چو یوسف

نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه

اگر بودی چنان چون بود ازین پیش

زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد

چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟

خون بجوش آمد ز شعله‌ی اشتیاق

کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بداند، هر که او آگاه باشد

غیاث ملت، اقضی القضاة عز الدین

نوشت این نامه‌ی دلسوز را باز

من نمی‌آیم فروتر از هزار

چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟

هر که جوید پادشاهی و ظفر

به جوش آمد دلش از درد و اندوه

بس غرقه حال وصل کخر

چو اندر کیسه اندک دید سیمش

آبدان گشت نیلگون رخسار

هوس دارم که هر روزت ببینم

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار

چو صورت هست معنی نیز باید

گرد نادر گشتن از نادانی است

گر چه هرگز نکرد یاد از ما

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت

دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی

بر سر بازار دهر نقد جفا می‌رود

هر چه پرسم ترا بهانه مجوی

بوی صدقش آمد از سوگند او

علم دل را به جای جان باشد

دست دادستت خدا کاری بکن

اندرین نامه بدیع سرشت

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

خود ازین آمدن مراد چه بود؟

غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری

از من نشان دل طلبیدند بیدلان

جمله ره حیران و مست او زین عجب

ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری

از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد

نکنی گوش به جایی که رود قصه‌ی من

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

عزیزی پیش من چون جان اگر چه

ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع

کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او

گفت او گر می‌نداند عامیم

بر دل ما مکن جنایت پر

کسب شکرش را نمی‌دانم ندید

کار ما با یکیست در همه شهر

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز

فانی مطلق شود از خویشتن

در دهر سوکوار نباشد به حال من

تا برون ناید از آن خط گوسفند

سخت به جوش اندری، تا چه هوس میپزی؟

گر بخواهی ور نخواهی رزق تو

طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

آب و خاکش ز عکس تافته شد

در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌ام

این داغ سینه‌ی اسدالله و فاطمه است؟

گفت بر جمله دلم سوزد به درد

همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود

در پس آیینه آن استا نهان

طوقداران چشم آن ماهند

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک

زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن

یک پلنگی طفلکان نو زاده بود

بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو

که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست

متاب روی و سر از من،مباش بی‌خبر از من

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

سودی کن ازین سفر، که هرگز

من او را باربد خوانم نه حاشا

لگام این دل خیره به دست صبر وا داده

شاه چون از محو شد سوی وجود

زان روی همچون مشتری گر پرده برمی‌داشتی

ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید

دست بر نبض هر کسی که نهاد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

چو دست گهر بار او نیست گردون

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث

پرسید از چنار که تو چند روزه‌ای

سه پسر بودش چو سه سرو روان

صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست

گفت از حمام گرم کوی تو

روزگاری به حل و عقد و سزد

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

دل و دستت که شاد باد و قوی

چون هر سه داری از همه کس شکر بیش کن

سایه‌ی آفتاب حکمت او

یا بگورستان و جای سهمگین

در خاطرم که بلبل بستان نعت تست

ور نهان کردید دینار و تسو

مجد دین خواجه‌ی جهان که سزاست

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

زمانه نی در مردی در کرم بشکست

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز

آن وظیفه‌ی پار را تجدید کن

در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

بزرگ بارخدایی کنی و بفرستی

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب

نه راحت دمی همدمی می‌کند

دست این روزهای کوتاهست

کرد اشارت کش درین مجلس کشید

عاقبت عافیت‌آموز را

آن ضعیف زال ظالم را بیاب

دور دور خشکسال دین و قحط دانشست

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید

از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود

امیر عادل و صدر اجل مهذب دین

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم

بلک شرط قابلیت داد اوست

که به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلک

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

جز تو از ارکان دولت فتح را

عجوز جهان در نکاح فلک شد

در زنگوله‌ی نشید دانی

در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین

کاین دل ریش آرزومندم

گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ای

شیرین و ترش گشته دو جوهر به هم رفیق

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

وی جهان شادمان به صحبت تو

یارب چه سواری تو که بر غارت دلها

بازم ز زمانه کم گرفتی

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

ای کرده ملک را متمکن مکان تو

می‌رود هر روز در حجره‌ی برین

جان شیرین من به تلخ چو آب

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

پیشش بدل دیو و دام و دد

عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او

همایون یکی عید تشریف سلطان

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

از کفایت آنچه دارد طبع تو

گر هزاران رطل لوتش می‌خوری

ای کرده به خدمت همایونت

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست

لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی

هین بیا کز آرزوی روی تو

اشک اعمی دان مقامات حریری و بدیع

مشتغل ماندند قوم منتجب

اقبال جناب ترا گزیده

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

خرد سزای تو نا معنییی به دست آرد

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

ازین یک غلام تو یعنی جهان

مجد الدین افتخار اسلام

یارب اندر ناکسی چون کیست او

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن

بهتر از گوهر تو دست قضا

باسنان و تیغ لابه چون کنی

دارد از غصه آسمان دندان

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت

خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست

رگ زند هرکه او بود محرور

داد بسیار و عطای بی‌شمار

صفی موفق سبعی چو بارها می‌گفت

چونک میکائیل شد تا خاکدان

مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

زانکه ما تجربت بسی کردیم

صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته

آنکه گردون در انتظام امور

از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او

واکنون همه شب منتظرم تا بفروزند

جبرئیل صدق را فرمود رو

حالتی دادم اندرو که در آن

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

عطای او بود چون ختنه کردن

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

از باده‌ی نعیم تو شد چون به خانه مست

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت

که مرا در فراق خدمت تو

نه غلط گفتم که بد قهر خدا

که بهتر آن کسی باشد که هردم

طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند

شعله‌ی صبح روزگار دو رنگ

جز رصدان سیه سپید نشاندن

دوستت انوری که نگشاید

رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم

زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی

نفخ صور امرست از یزدان پاک

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

بر ستوران و اقربات مدام

دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم

جنبش آسمان به نفس خودست

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان

آنچنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصر

می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا

بادا همیشه ملک جمال تو منتظم

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

دیده رخ راز مه ببیند

شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک

زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا

گویدش بگذر سبک ای محتشم

هم فتح ترا بر عدد افزونی

کیف یاتی النظم لی والقافیه

وز بزرگی که نفس حادثه راست

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

عیال زن خویش باشد هرآنکس

نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد

هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط

بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد

تا ببینند خواجه کجاست

آمد اسرافیل هم سوی زمین

به گرمایی چنین در چار طاقش

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

دوستان گر به دوستان نرسند

عید آمد از خلد برین، شد شحنه‌ی روی زمین

گفت چون نیست گفتم از پی آنک

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

سید و صدر روزگار که هست

گر دو صد بارت بجوشم در عمل

آفتابش در سخاوت مقتدیست

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

راضی نشود به هیچ بد نفسی

ای پسندیدگان خسرو شرق

برهانید مردمان را زو

از حشم هر که به ما کردی گله

از تو باز آمدن که یارد خواست

صبح کاذب آید و نفریبدش

دست حکمش به کیله‌ی خورشید

گو شمع میارید در این جمع که امشب

وز فلک چندان که خواهی بی‌قیاس

چون به غزنین ساحری شد زیر خاک

مودودشه موئید دین پهلوان شرق

گفت هر کو را منم مولا و دوست

تو عطا گر دهی و گر ندهی

بود روی او چو رخسار زنان

هرکه هستند در نشیمن خاک

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین

نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید

نام تو اوراق سعادت نبشت

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

چون قوی‌دل بود به رحمت تو

قفل را برمی‌گشادند از هوس

چو زین بگذشت و ما و مطرب و می

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه

از آن گشت شروان سمرقند اعظم

آنکه بگشاد هیچ وقت نبست

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری

سپهر مجد مجدالدین که شاهان

یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست

بر پایه‌ی تو پای توهم نسپرده

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار

زانکه این دو ودیعتند که خلق

گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما

احتباس روزی خلق آسمان آغاز کرد

بوک موقوفست کامم بر سفر

سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را

مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی

بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک

لبم بی‌آب چون دندان شانه است

حلقه‌ی شبرنگ زلف پرچمت

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

ای یافته هرچه جسته از گیتی

به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش

فرخ و خرم و همایون باد

گشته‌ام در جهان و آخر کار

چو او اندیشه‌ی برخاستن کرد

با من پلنگ سارک و روباه طبعک است

آخر افسوستان نیاید از آنک

هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم

گفتم چو صبح وعده‌ی انعام او دمید

دیده بر راه نهادم همه روز

هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست

تا چو پرویز نست او که مدام

او زبده‌ی جلال و چو تقدیر ذو الجلال

گفته‌ام در سه بیت چار لطیف

تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست

عشق لیلی موجب دیوانگی است

نوبتی ملک به زین اندرست

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

به دست احمد مرسل به کافران قریش

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

ای نهفته مخدرات سخنت

خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق

خاک‌پای تست آنکش کیمیا داند خرد

فسانه‌ی کهن و کارنامه‌ی به دروغ

رحمت سایه‌ی خدای برو

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام

پشت چرخ از نهیب تیر قضا

گر به ما ... کج کنی ما را

آسمانیست آفتابش رای

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

بنده را بی‌شک از عذاب خدای

از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی

کردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگز

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه

چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا

خیاط روزگار به بالای هیچ کس

بی‌قلم بر بساط آینه فام

شاه دیدش گفت قاصد کین کیست

کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان

شکر گدای آن لب شکرفشان نگر

در و دست تو مقصد آمال

ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن

ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای

به سوی این دو یگانه به موصل و شروان

جود و بخل از کف تو هر دو مخنث شده‌اند

سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

واندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشید

چون بنا گوش نیکوان شد باغ

خواجه‌ی ملت حمیدالدین که از روی قوام

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید

امیر عادل سلطان دل و خلیفه همم

زلزله‌ی حرص اگر زهم ببرد کوه

ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من

طیره از طره‌ی خوشبوی تو عطار ختن

سر شانه را شکستم به بهانه‌ی تطاول

آسمان همت خداوندی که همچون آسمان

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

گردون کجاست بر در قدر بلند تو

دفتر آز از بر من برگرفت

ستر میمونت حریم ایزدست

خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

ای شبان رمه آنکه تویی سایه‌ی او

ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست

به بزرگی جواب این فتوی

دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

گرچه مستغنیم از این سوگند

شاخ را پشت خم کند میوه

به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

نیست اندر زمانه محمودی

گفتم: در آن دو زلف شکن بیش یا گره؟

ای چرخ پست همبر رای رفیع تو

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

تصحیف قافیه که به مصراع آخرست

روز و شب است سیم سیاه و زر سپید

عقل با دانش تو بی‌دانش

یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن

بر جمادات فضل آدمیان

همرنگ رخسار خویش گردان

قدرت دادن اگر نیست مرا باکی نیست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

آستان ساحت جاه ترا چون برکشید

گفت کو عمر کارزو خواهم

در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

نی شکر گفته‌ای و می نرسید

این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون

مهمان رسیده‌اند تنی چندم این زمان

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی

چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش

قوت می‌خوردی ز نور جان شاه

بر لاله‌ی رمح و سبزه‌ی خنجر

کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار

بوی کافور و عود و مشک آورد

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه‌ای

کنون از مرگ صدر الدین تهی گشت

دلت گر یک زمان در بند ما شد

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

جهانداری که خورشیدست و سایه

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید

مشکل و حل آسمان و زمین

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

صورت فتح و قبه‌ی ظفری

بودم از عجز چون خر اندر گل

چرخ مردم‌خوار گویی خصم ماست

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب

«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان

سزای حمد محمد که از محامد او

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

طاهربن المظفر آنکه ظفر

چون طرب در دل و دل در ملکوت

یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی

به دلی صحبت تو نیست گران

راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم

رای تو در نظام ممالک براستی

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی

به حکم هدیه‌ی نوروزی آسمان هر سال

دانکه از هیچ روی نتوان گفت

هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود

از سر روزگار گرد برآر

با زنخی چون سمن و با تنی

پنداشتم که بازوی احسان قوی‌ترست

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

باده فرمود و شعر خواست ازو

عیسی به حکم رنگرزی بر مصیبتش

پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند

جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او

دست در دامن جاه تو زند هرکه ورا

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

بشنو از من اگر سری طلبی

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

موئمن به زبان بر پس اذاجاء

نوبت راحت و کرم بگذشت

آنکه آب کلاهداری چرخ

لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند

جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان

آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی

چند گویی خواهر من پارساست

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

رفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دو

شعبه‌ی برق و روز نو، غرتش از مبارکی

تخمی از لطف در زمین کمال

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

در تموز و دی به سالی یک دو بار

راست گفتی شده‌ست خیمه‌ی من

حدیث فخری منحول اندرو کرده

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

دی چو خورشید در حجاب غروب

خو کرده به تنگنای شروان

ولیکن چون به چیزی حاجت افتد

دین و دل بردند و قصد جان کنند

شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد

حق میان من و تو آگاه است

گر توانم سجده‌گاه شکر سازم ساحتت

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز

آنچه بامن زلطف کرد امروز

کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار

سمت درگاهت سعود چرخ را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان

پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش

وانجا که فتد مال تو در معرض قسمت

دل جوابم داد کز نعل پی‌اش

چار آلت بیایدش ورنه

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

ساحت عالم از طراوت تو

فرمان دگر کس همی‌برد دل

شرم دارد زمانه با چو تویی

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

درخت رقص‌کنان گشت و مرغ نعره‌زنان

چو هم‌زانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن

مر موالید جهان را سیزده

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد

باز فراش عافیت طی کرد

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

دلم را انده امروز بس نیست

سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات

طمع آرد به روی مرد زردی

جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب

خدای عزوجل را چو کرد سجده‌ی شکر

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

طلعت فضل و چهره‌ی دانش

با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل

از سر جوی عشوه‌ی آب ببند

زان باده که در میکده عشق فروشند

روزی خلق چون مقدر شد

من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی

از یک احسان تو شکسته‌دلان

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق

آن بدان از بد ستاره‌ی نحس

فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی

گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

از چپ و راست خلق می‌رانند

تا تو دولت داری آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است

کنون به خیمه زدن دانه‌ای پراکندی

بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست

نان و آبش مخور که هرکه خورد

دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل

بدترین مرد اندر این عالم

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

در کیسه‌ی عمر انوری نیست

یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان

یا منشاء ملک و نشو دین است

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

کاندرین روزگار زن کردن

تا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبش

لغزی گفته‌ام که تشبیهش

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

آن کاملست او که نماند جهان جهل

خیز دلا شمع برکن از تف سینه

روزگار بی‌نوایی وصل را هجران دهد

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت

تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش

زان ستمها که گردش تو کند

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار

آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو

دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زیرا تو را

خرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنک

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر

دهان لاله رخانم به خنده بازگشای

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

مجیر دولت و دنیا و اندر دیده‌ی دولت

یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل

آن مکان کز تو فلک قدر و زمین بسطت شده است

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

اختران در هوس پایه‌ی اعلای سپهر

در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما

جهان نثار گل تیره کرد آب سیاه

دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین

خجل از قدر و رایت چرخ و انجم

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

از برای نزول میر عمید

« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن

آنکه در دست او سخا مضمر

شکنج زلف پریشان به دست باد مده

زرهای بی‌شمار به افسوس می‌برد

صبا کبوتر این نامه شد بدان درگاه

عاقلان با تجارب عالمان ذوفنون

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

ای چهره‌ی ملک از قلم کاه‌ربایت

اوفتاده در رهی بی پای و سر

نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست

کارم بدان رسید که همراز خود کنم

این به انواع هنر معروف در فرزانگی

هیچ در صبر دل نبندم از آنک

خواجه منصور عامر آنکه کفش

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح

شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت

همی گفت ای به وقت کودکی راد

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

دل را چو از عفونت اخلاط آرزو

ز دور خامه‌ی تو شرق و غرب بیرون نیست

گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان

راز درون پرده ز رندان مست پرس

زان روز که قصد فلک از غصه‌ی رتبت

تا بود ملک شهرده و شهرستان بود

دان که من بنده را خداوندی

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز

بر سر آدمی مسلط کرد

وفا طبع گردان و ایمن مباش

بنده را فخرالزمان اسحق و چندین کس جز او

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

شدی مصوص تنم بی‌گمان ز خوردن آن

شبی که اول آن شب شراب بود و سرود

گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند

برآمد هر شب افغان از دل طور

خداوند اوحدالدین خواجه‌اسحق

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

نه از بزرگی تو زانک از معایب تو

کی با تو می‌توان گفت اسرار نیستی را

در ذمت ملوک جهان دین طاعتت

همای زلف شاهین شهپرت را

زلعل نگین تو درحکم مطلق

زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار

بی‌موکب جاه تو فلک بیهده تازی

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

دلش با بحر اخضر توامانست

یکدل همی‌چرند کنون آهوان

چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو

من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

همچنین فرمود ایزد در نبی

قطعه‌ای کز ثنا طرازیدم

به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند

آن که یک جرعه می از دست تواند دادن

فتح باب کفت به بار آرد

گه دهد آب را ز گل خلعت

گفتمش ای بزرگ چت بودست

دیدن روی تو را دیده جان بین باید

هیچ دانی درو چه شاید بود

نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی

غرضم حاصل و دلم فارغ

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

بیداریم چه دانی، ای خفته‌ای که شبها

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

که گر به ذکر تو دیگر قلم بگردانم

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

همتت در جهان نمی‌گنجد

در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ

حلقه‌ی زلف زره سازش نگر

سلامت همه آفاق در سلامت توست

از ره گوش آمدت بر راه چشم این حادثه

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

دشنه‌ی او تشنه‌ی خون دل است

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

بر واقعه‌ی رشید مویم

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

اندر سر ما خیال عشقت

به درد پسر مادرش چون فروشد

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک

با بخت سیه عتاب کردم

چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست

چون کلاغ است نجس خوار و حسود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

خون ناحق کشتگانت را غرامت دادمی

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

عمود صبح ندیدی سواد شام در او

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش

به گردابی چو می‌افتادم از غم

خطائی نکردم به‌حمدالله آنجا

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا

شب تاری همه کس خواب یابد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر

جان وحید را به فلک برد ذو الجلال

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

هر دو را کوهسار مغز بشر

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

من اندر فراق تو ناچیز کردم

چو ماه نو ره بیچارگان نظاره

آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح

جمالت معجز حسن است لیکن

خوشا با رفیقان یکدل نشستن

روندگان طریقت ره بلا سپرند

چه کنی غمزه‌ی کمانکش یار

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا

چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

علوی را که نیست علم علی

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

چو قحط کرم دید در مرز دهر

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

گفت یکی بس بود و گر دو ستانی

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را

من که سر درنیاورم به دو کون

دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا

می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت

نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

دل من دادی و نبود مرا

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

ضرب الرقاب داد شیاطین آز را

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

مادر تاجدار کیخسرو

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید

در آتش دل بسر همی گرد

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم

بر سر پایم چو کرسی ز انتظار

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

بلقیس روزگار توئی کز جلال و قدر

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

کردار من به پای سپردی و کوفتی

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

پیش ماه دو هفته‌ی رخ تو

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

به لقا و به لقب عالم را

زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست

کیمیای سعادت دو جهان

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

از تو نیکان را جز بد نرسید

سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس

بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست

شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل

این تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دل

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه

هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه‌ای است

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال

نیکویی را در همه روی زمین

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست

در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم

شرمش از چشم می پرستان باد

میل خلق هر دو عالم تا ابد

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

ای کمتر خادمان بزمت

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

چون ز پرده دم به دم می تافته است

آبی که خضر حیات از او یافت

بس طفل کارزوی ترازوی زر کند

نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر

پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید

به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم

به دولت هر که شد غره چنان دان

به خط و خال گدایان مده خزینه دل

هزار بادیه در پیش بیش داری تو

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

گو لبت بر من جهان بفروش ازانک

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

جز خط مزور شب و روز

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

آب از دیده‌ها از آن باریم

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

سرخی رخساره‌ی آن ماهروی

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار

برون آمد از خیمه و از دو زلف

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم

فرستاد و گردنکشان را بخواند

به هوای لب بامت که نشیمن نتوان

چوکردند و با او دبیران شمار

چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد

چو آواز دارنده‌ی پاس خاست

ور در به دو سه قفل گرانسنگ ببندم

جهاندیده‌ای نام او بود ماخ

بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو

تبیره زنان از دو پرده سرای

ناگشاده هنوز یک گرهم

که آن دسته گل بوقت بهار

مرا از انجمن در گوشه‌ی خلوت نشانیدی

چنین تا بیامد بران شارستان

چون بنویسی دهنده‌ی کام دل است

گرانمایگان را همه خواندند

صاحب این حسن را سزد که بگوید

به ایرانیان گفت کامروز مهر

که دگرگون شدند و دیگرسان

سپهبد بپرسید زان سرکشان

ماه منیر صورت ماه درفش تو

که چیزی کزین مرز باید بخواه

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

همانگه ز لشکر یکی نامجوی

چیزیکه همی‌دانی بیهوده چه پرسی

یکی خانه دارم در ایوان شگفت

شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود

که در شب به نزدیک خسرو شود

ما به دور چشم مستت فارغ از می‌خانه‌ایم

زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار

با من سخن ز لعل روان بخش یار کن

چو روی پدر دید بردش نماز

مات خط تو بودم در نشه‌ی نباتی

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

نگهبان بندوی بهرام بود

ببهرام گفت ای جهاندیده مرد

چو مرد جهانجوی نامه بخواند

که با موبد یکدل و پاک رای

همه مهتران را زلشکر بخواند

جهانگیر شد تابنزد پدر

بابر اندر آورد برنده تیغ

عنان را بدان باره کرده یله

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

ز درگاه برخاست آوای کوس

نهادند بر چشم روشنش داغ

به موبد چنین گفت کای دادخواه

به فرمود قیصر به نیرنگ ساز

گزین کرد زان رومیان صدهزار

بینداخت آن نامدار افسرش

که آگاهی آمد به آباد بوم

ازان پس بدستور پرمایه گفت

وزان روی بهرام لشکر براند

که گفتی زمین گشت گردان سپهر

در داد که گرد از من و از ذات بر آورد

بیماری بد باشد هر روز بتر بودن

وین خار خلنده یاسمن گردد

لیک زین رفتند در بحر عمیق

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر

شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای

سنبل سیراب تو برطرف گلستان

قلم خواست بهرام و قرطاس خواست

در ازل کرد این نظر بر منظرت

طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش

کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

عالم همه حبه‌ای شماریم

وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده

گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

بر آن تاج نو گوهر افشاندند

به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت

زیرا نشود زایل آن چیز اگر او باشد

شهری که در میانش آن صارم زمانست

که نیابد در اجابت صد بهار

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی

مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش

نهانش پر ازدرد وخسته جگر

مجنبانید زنجیر مجانین

برساند خبری خیر و دلم شاد کند

کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج

یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟

ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟

دل شوریدگان سپر باشد

ز گیتی گرفتست ما را پناه

لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست

ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش

سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

نیست پروای عقلم و دینم

بر سینه‌ی این کشته‌ی پیکان نرسیده

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

که آمد زخویشان شما را نشان

در بر من، شکر گویم دولت پیروز را

از آنچه هست سر سوزنی نمی‌کاهم

چهره او آفتاب طره او عنبریست

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد

من در تعجبم که غم او چرا خورند؟

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

برانگه که برخاست از دشت گرد

ولایت اندر او پیدا نه مخفی است

بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم

درون گرگی‌ست کو در قصد خونست

لیک جان با جان دمی خامش نبود

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته

به مسکین حالی و زاری بگوئید

گر از تیغها تیره شد روی مهر

بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟

صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند

مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

در کف صد گونه بیدادم، تو دان

که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی

مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد

که قیصر ورا خواندی کارستان

زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را

خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام

چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد

پیش قاضی از گله‌ی من گو سخن

واله‌ای از عشق رویت مرده گیر

روشن چو آفتاب بیابد ولایتی

هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او

بدان تا شوند از پس شهریار

بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت

خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟

و النفس بنوره استنارت

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

بر جان من دلشده ای یار، ببخشای

صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده

وز حبیبم سر بریدن نیست

کزین برتو را ندازه نتوان گرفت

چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را

اشک خونین و دیده‌ی‌خونبار

جز که همین شیر شکاریم نیست

بوی مجمر از انین المذنبین

هیچ اثر نمی‌کند در دل همچو سنگشان

که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی

لعل تو جانفزای تن و دلستان جان

بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ

ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام

بدان در پیش خورشیدش همی‌دارم که نم دارد

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟

باده‌ای گر می‌دهی، بر یاد آن جانانه ده

با آن همه خار سر درآورد

دگرگونه گردد همی برسپهر

زیرا که یار فتنه‌ی آخر زمان ماست

در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن

آتش بود فراقت حقا و زان زیادت

چون بناکام از گذشته شد جدا

نظری کن که خوشی از سر و جان برخیزیم

به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

که پریشان سر زلف سیه کار توایم

بیاورد فرمانبری چادرش

ناهید برج شادی روی قمر مثالت

از عقل اگر زمانی تیمار دل نباشد

تو بازآیی اگر دل در گشاید

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟

ماهی ز طاق آسمان،ماهی ز طرف بام تو

آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

نگه کرد با دانش و آب روی

گر درنگری، بجای آنست

گر چه به ناز از برم دوش و بری می‌کشد

آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت

ز انعکاس روزی و راه طلب

برای ما لب نوشین شکر افشانش

مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی

آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین

همی‌بود پیشش زمانی دراز

آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت

دیده میگرید روان از دست دل

ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

به صحرا دوانی و مجنون کنی

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

بیاراست چون مرغزار بهشت

بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد

هم به می باید حریفان را شرابی داشتن

آن دل نبود مگر که دریاست

سوز او پیدا شد و اسپند او

اندرین ره هر که او بینا شود

با که می‌بودی؟ بگو: عشرت کجا می‌کرده‌ای؟

چون سکندر ز لب چشمه‌ی حیوان محروم

بمستی همی‌داشتی درکنار

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود

که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

چون من در آن دیار هزاران غریب هست

وگرنه طاقت هجران ندارم

بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته

بامداد از در من صلح کنان بازآمد

برفتند با پیل و باکرنای

توان خورشید تابان دید در آب

بعد ازین جانم نگنجد در بدن

هلا بر علت و معلول می‌خند

دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

جهان بر چشم او تاریک میشد

صبا رامین و ویس دلستان گل

کزان بند او نیک ناکام بود

ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند

خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

وصال و هجر یکسان می‌نماید

بوی شکن طره‌ی‌عنبر شکن تو

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

فریدون یل بود با فر وتاج

بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا

به میان خوب رویان سخن از عدم برآید

بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست

خویش را من نیک می‌دانم کیم

خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد

چنین باشد جواب تندگویی

بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر

سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ

از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست

بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار

ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

دام دل شکستگان طره‌ی دلربای تو

لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

که این راز را بازخواه از نهفت

که از وحدت ندارد جز درونی

به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز

میان بندد به خدمت روز و شب‌ها این سمر گوید

تا بدوشانیم از صید تو شیر

جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست

در سینه‌ی تو نیز بکردی سرایتی

که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال

جهانجوی شد سوی راه وریغ

در رو کشند جمله ز شرمت نقابها

چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند

وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

نابوده دمی خرم، آخر نظری فرمای

هنوز اندر وفا ثابت قدم بود

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

دستی به دهان نمی‌توان برد

مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند

هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد

ور بگوییم آن دلت آید به درد

بنگر: چگونه می‌تپد از آرزوی تو؟

خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده

رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم

بنزد جهاندار کسری ز روم

ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست

درمانت آن بود که بر آری خروش باز

آنست که امسال عرب وار برآمد

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی

نتوان گفت که زیباتر از این می‌گذرد

از ایران به آگاهی نو شود

وز شمار خرد هزاران بیش

در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر

وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست

گفت ما مستیم بی این آب‌خورد

هزار سال در آتش قدم زند بی‌باک

مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی

ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم

برتخت شاهی به زانو نشاند

کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد

که گوی او به چوگانم برآید

چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست

نرگس مست اگر بروید باز

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمی‌سازی؟

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست

ز دیم از بد و نیک ناباک رای

دل را، که پیش عارض او دم برآورد

باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟

میان گلستان کشیدی که نوشت

گر خریداری گشا کیسه بیار

بیخود از سر کنند با عشاق

ز دست من سر زلف تو رایگان رفته

خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه

که پیش آرد اندیشه‌های دراز

وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد

کشته‌ی آن لب چو قند توام

تنورش بیت مستانه سراید

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج

ولی در دوستی می‌آزمودش

عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد

همی‌راند ناکام تا به اهله

به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد

راه در آن خانه‌ی معمور گرفتم

مسلمات ممنات قانتات تائبات

لیک ترسم امر را اهمال کرد

برده خوابم نرگس جادوی تو

بزرگی کو بدانستی کم از بیش

در ده قدحی از لب شیرین شکرریز

همه نامدار ازدرکارزار

نهد حق بر سرش تاج خلافت

سه آتشند، که خواری کنند با مستان

غیر پیمودن باد هوس تو بادست

ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز

شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان

و آن روی چو گل خندان بر سرو روان تو

نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

سپه بود شمشیر زن صد هزار

بنیاد وجود دگران از گل و خشتست

شیرین تر از آن دهن نباشد

که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت

نه در آید گرگ و دزد با گزند

او دست در بر من و من دست در برش

که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

جان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیم

هوارا بخواند وخرد را براند

دین تو بنده سوزی، ای من غلام دینت

حلقه‌ی آن زلف تابدار گرفتن

جهان عاشقان بر کار باشد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

زیبایی هر چهره‌ی زیبا همه او دان

گر ماه ببیند که تو در گوشه‌ی بامی

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

به روز اندرون روشنایی نماند

وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟

اول بازیست، روانش مبر

سوزنده آنک در نهان گفت

ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم

کین جا نخرند زرق، مفروش

زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟

ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول

همان خیمه بر پای بر بس ندید

هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟

عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود

این قبله دل کیست بگو جان خرابات

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

سخن باید که جز شیرین نرانی

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست

هواشد زگرد سپاه آبنوس

انا الحق اندر او صوت و صدا شد

ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند

دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

چشم مریخیش آن خون کرده بود

شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک

چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟

روی در بادیه‌ی عشق نهادیم و شدیم

مدار آرزو را ز شاهان نگاه

که نقش از نقشبند خود جدا نیست

زشت باشد که چنین‌ها به چنانی بدهم

مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

در آتش عنا دل و جانم بسوختی

که سود تست سود من، زیان من زیان تو

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

خود را به وبال من گرو کرد

آ ب رخ خورشید ز خاک سر راهت

سر به صحراها نهادم فاش گردید آن که؟ من

ولیکن سخت بی‌میوه درختست

وقف ایشان کرده او جان و روان

همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل

زود پیوندی، ولی دیری نپایی

برخاست قیامت از نشستش

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

به زندگی نتوانم رها شدن ز شما

ظلمیست که بر خراب می‌بینم

که هزاران قمر غیب درخشان شده است

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟

ز سنبل بر افگند سوسن کلاله

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد

از پی آن حدیث چون شکرت

نه این است و نه آن پس کیست آن عکس

اندر درون پرده‌ی جان اوفتاد باز

لولی گری طره طرارم آرزوست

با ملک گفتند شاهی از ملوک

گرچه از چشم ظاهرم دور است

روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته

صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز

آب اندوه توام از سر گذشت

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند

در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد

کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

پس بیهده ما چه می‌خروشیم؟

خود با حکایت من دیگر نیوفتادی

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

کنون کین او خواست خواهد همی

نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا

نمی‌رسد نظر هیچکس به کنه کمالش

در سر کوی شب روان از عسسی چه می‌شود

هر سه از یک رنج و یک علت سقیم

در سرا و شهر ما چون پا نهاد

رسته‌ی دندان همچو ژاله نهفته

چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره

یک رقم زان جریده‌ی جبروت

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

گفتی: از دل بدرت می‌دارم

سیه نادیده کی داند سپیدیست

که خاک میکده عشق را زیارت کرد

بشتاب، که اندر نفس باز پسینم

وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای

این نیز مزاج روزگارم دارد

که بجز روی تو چون روی تو نیست

همچو آیینه با تو رو در روست

کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل

اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود

چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟

شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم

با همه بیداد و جور جان جهانست

بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها

از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان

معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

در دیر مغان روزه گشادیم دگربار

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

به زاری به پیش اندر افگند سر

وجه آن گشته روشن از رویت

وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند

حال دل بی‌هوش را هرگز نداند هوشمند

تو خیالی بینی اسود پر ز کین

چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟

اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی

که همچو چشم تو نیمه مستم

سیه رنگ بهزاد را بر نشست

کسی که اندر مقامات است و احوال

آب حیات کس را در پیرهن نباشد

تعبیه‌های عجب یار مرا خوست خوست

کاری بکرد همت پاکان روزه دار

بعد از آن دیده بر رخت افکند

زبانم را ز باطل دور گردان

بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد

با همره‌ی عشق در عدم رفت

سرکش و بیدادگر به طالع ما شد

وآنگه از عشق او نهان مردن

خدای جهان را جهان تنگ نیست

غیر دنیا باشد این علم ای پدر

شر و شوری در جهان نتوان نهاد

شراب ارغوانی، سماع ارغنونی

مترس از خار خار باغبانان

به سه بهره کرد آن کیانی سپاه

اگر مغزش بر آری بر کنی پوست

که کام یاری از یاری برآید

وگر جانست پس جانان کدامست

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد

بوالمحامد محمد بن رشید

هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست

سرها همه در سر زبانها

چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد

من از یارمندی، که یاری نداند

گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

وان شراب لعل را با او چشید

ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم

که شیرین را درین تلخی توان یافت

نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال

به پیش گو اسفندیار آمدند

بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت

بدین صورت تماشایی ببینم

باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

من نه مرد جنگ و آزار توام

نام اینها نبرم گر به برم باز آیی

بسیار مگویید که بسیار نباشد

آراست، گلوی گل، حمایل

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم

بر آب چشم من پل می‌توان کرد

در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها

بر گوشه‌ی دل نهاد ما را

وز دهانت نیافتم کامی

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

کرد از همه سو خزنده را تیز

ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را

کو را ستمی نسوده باشد

از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟

پنجه‌ی مسکین و دست ناتوان پیچیده‌ای

ولیکن چون تو در عالم نباشد

در سایه خزان به پشت کوزی

که بی‌روی آن نازنین خار ماست

چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم

پا از پی آن باید کز یار تعب بیند

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

این لحظه هنوز ما خموشیم

هشت جنت ز گلشنت قصریست

ولی ما غرقه‌ی خون بر کناره

سوی کشور نامور کش سپاه

وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟

غم نیست، که عاقبت به کار آیم

گفت آری من قصابم گردران با گردنست

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

شکستی پشت من، چون برشکستی

به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بزرگان و شاهان مهتر نژاد

که وصلش وجود جهان برنگیرد

کو را به آب دیده‌ی خونین سرشته‌ایم

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

روز رفت و شد زمانه ثلث شب

خود جان و جهان نغمه‌ی آن پرده‌نواز است

ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله

رختم بسر کوی خرابات مغان آر

کردم این پنج گنج مالامال

مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد

مانند سایه بر در و دیوار می‌روم

هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟

رفتی بدر از میان کجایی؟

وین نپندارم که بینم جز به خواب

آن کشته به خواب بی خودی خفت

ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند

دزد مرا دست ببستن گرفت

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

گم شد اندر ره تو معرفتم

کس باز نیاورد بزنجیر

که یزدان پرستان بدان روزگار

اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را

روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود

جمالت را جهان‌ها برنتابد

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟

کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

چون در غم دوست ماند بی‌تاب

ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت

پس تو پنداشتی که چون باشد؟

ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد

از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد

ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی

زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم

که بوسد به جرأت کف پای شاه

گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت

تا زمین بوس رخ و سجده‌ی محمل کنمش

او چیز دگر داند او چیز دگر سازد

تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست

کاندر آن صحرا نشان گام نیست

نظر او دوای درد تو بس

یا نکهت دهان تو یا بوی لادنست

همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

اگر آیینه را صفا باشد

او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم

کز بهر چه شاه کرد ماتت

بعد از آن سوی بلاد چین شدند

جز رحمت تو که‌ام رهاند؟

دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی

لالای او شد از بن دندان چنانکه من

گرچه او گرد ما نمی‌گردد

این دل شوریده اعتبار نگیرد

روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام

کو یکی وصف لایق چو تو ذات

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

کان سود بر این زیان برآید

وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی

این را شکیب نیست گر آن را ملالتست

که دریا تهی گشت و آفاق پر

مثالش در تن و جان تو پیداست

که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم

یا طربی کان ز رجای تو نیست

سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

بی‌کنارت در میان نتوان نهاد

یک باره روح گشته، تن را طلاق داده

زده از مشک بر قمر خرگاه

در طریق عشق کمتر پایه‌ایست

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

روز ازل به مردم قلاش می‌دهند

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

کز هر طرفی هزار غوغاست

نمی‌گویم سخن بی‌زر، که می‌دانم زبان تو

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست

از هر چه بجز تو بازم آورد

هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم

به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید

تا به شب بودی ز جودش زر نثار

زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو

ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم

ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم

دلم در دست عشق تو زبونست

دلم که آه زد از دست او جنایت کرد

گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن

که جز با عاشقان همدم نگردد

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته

خیز و برو، تا به نوایی رسی

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست

از عیش زمانه بر کرانه‌ست

آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست

تا غره‌ی خود باشی، مشنو که به کار آیم

خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست

ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان

رتبتی یافت خوب کرداری

باده در جام و ما چنین مخمور

دیده‌ی شوخ‌کش خونخوار او تدبیر چیست

خوشا کسی که دهانش به لب رسیده‌ی تست!

چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟

بر حریفان مجلس تو مباح

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز

رنج ز من شکسته‌ای، راحت جان کیستی؟

یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

الحق ز هزار گونه یاریست

برون ریزد ز نص و نقل و اخبار

وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان

زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست

صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زودتر بیا

مرد، همکاسه‌ی نعمت نشود با محمود

شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟

هندوستان سیاهی برنیاید

که چو من بنده و مولای تو نیست

با لب لعلش سخن کند به مدارا

باز پوشید کسوت چه و چون

تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟

ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند

حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست

که هر چیزی به جای خویش نیکوست

گر چه صورت نگار خود بودم

تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد

وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله

گشته آب از لب درفشانت گهر

می‌نیارد مگر نمی‌یابد

از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست

زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران

چون گوش حسود در کمین باشد

عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

وز تو در هر کوی پایی در گلیست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟

اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم

نوفروشانیم و این بازار ماست

دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است

در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی

بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم

گرچه این هم به اختیار تو نیست

آب چشمست که چون دجله‌ی بغداد برفت

خشک سلامی به چشم تر برساند

کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

وز آب دیده سینه‌ی تفسیده تر کنیم

بن و بیخ کنشت کنده و دیر

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

جز عمر گذشته حاصلی نیست

ای جمله ترا از هم‌پرستان، ز که پرسیمت؟

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست

استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار

دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود

هندوی زنگی صفتت ترکتاز

اندازه کرا، که واستاند

گر نمی‌خواهی جهانی را خراب

مایه‌ی صد صبح و شامست، ای پسر

چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش

نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی

گرش به خواب ببینم که در کنار منست

هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت

غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست

مگر گل فتنه‌ی آخر زمان شد؟

دست زنید ای صنمان دست دست

با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

ندیدم روی دلداری دریغا

حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی

گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم

بر من ز تو ای نگار بیداد

که سیمرغ بقا را آشیان است

ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز

بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

چو لعلت میر مجلس شد به می دادن ستم کردی

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

نزدیک به مرگ و از خرد دور

راه عشقت نه به پای دل در دام منست

این جرم دیده بود،ندارد گناه دل

رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

مدارم بیش ازین گریان، بیا، کت آرزومندم

خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟

چون یار بدست آید از اغیار میندیش

او رنگ نشین بی خزینه

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

ماه از سوی چرخ بت پرست آمد

بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

ز ملک خویش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان

عارض چون لاله دسته‌ی تو

که احتمال نماندست ناشکیبا را

نوعی ز جفای روزگارست

عشق تو افزون شدست و مهر زیادت

این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند

و سبی النهی یا لطف‌ها من راح

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم

نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال

دل در جان می‌زند آن خوشترست

به روی بحر بنشیند دهن باز

جهان را بینگ توینگی برآید

تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز

با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟

که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست

جانم شده گیر اگر ظفر یابد

دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت

شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن

چو این و آن نبود هست نوبت حسرات

چون سفر کردم بیابم در حضر

چون ز خاک افتاده را برداشتی

تا در میان دام نبینند دانه‌ای

نمی‌باید نمودن زر به طرار

دلم را ناگهان کاری بیفتاد

به جز واجب دگر چیزی نماند

حکایت شب هجر چو سال ما امروز

در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولی‌تر

کین نه یاریست که او را غم یاری باشد

وی قطره باران بهاری به نظافت

زانکه در عقل و جان نمی‌گنجد

چو نقطه در جهان دوری دگر کرد

بیرون مگذار از ضمیرم

در میان جو درآیی آب بینی سود نیست

مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان

زان‌کس که ز تو همی نشان یابد

گهی گردد مغنی گاه ساقی

من نخواهم داشت دست از دامنش

زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

یادآورد از من دگر آن یار که داند؟

یا باغ میوه‌ی دل زهرا و مرتضاست؟

همین بسست که او غمگسار ما باشد

با لب خشک و چشم تر دارد

چون قامتش بدید به رغبت نماز کرده

از دور هر که ناله‌ی زارم شنیده بود

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

که از آن بحرست و این هم ماهیست

و آن آرزوی همه جهان کو؟

و افتاده از یقین خود اندر گمان همه

ماننده‌ی زر در دهن گاز نیاید

تا سحرگه ز دیده طوفانیست

به نزد وی نباشد جز سیاهی

در جهانی و از جهان بیرون

میندیش از کسی غماز خفته‌ست

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

وی در کف تو عنان معقول

به رخ سرمایه‌ی مهر و به دل پیرایه‌ی کینی

نقاش صبا چمن بیاراست

هم پای زندگانی جان در رکیب دارد

آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب

همچو الف بر همه خندیده‌ام

دل سنگین نمی‌خواهم که پندار گهر دارد

بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را

وز غمش ناله‌های زار کنیم

با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی

و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن

همه عمرم در آن مخمور دارد

چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟

بعد ازان پوشیده پیغامم کند

خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!

چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده

این شادی کسی که در این دور خرمست

تا هجر تو روی در عدم دارد

بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست

به مستی بسی گل بچینیم باز

وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید

یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی

بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم

جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی

این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم

صد گونه هنر در آستین دارد

دم در کشد مسیحا از شکر خموشت

دوست که در مهد و عماری بود

عجب دارم که می‌گوید حدیث حق مر باشد

گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

کین همه شادی و طرب می‌کند؟

که فتنه‌ی چمن لاله و حدیقه‌ی دردی

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

که بخواند به لطف و بگذارد

تا پزند از سمو طعامک چاشت

رخت را به شادی زمانی ببیند

که آمد موسی جانم به میقات

این جان سرگردان من از گردش این آسیا

بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد

به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟

روزی گرت بکعبه‌ی قربت بود وصول

تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

از سر زلف کژت، پنجاه شست

لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر

جز کشتن خلق چیست کارت

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

یا رخ خوب نگاری دید رفت

چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

وز باده‌ی غم خراب گشته

تو خود معاینه دانی که بی‌وفا باشد

بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد

باده صوفیان ز خم خداست

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

تا شیفته‌ای شود سرافراز

آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار

میانت نکته باریک بینان

عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد

دستی بزن برآور این پای در گلم را

به سر دانه‌ی خال تو سبک باز آید

که بی‌شادی دهان کس نخندد

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی

کرا خود غیر ازین کاریست بی‌تو؟

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

برداشت ز فرق دوست سایه

که سرگردان او هرگز نمیرد

ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟

هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت

یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم

غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی

از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه

پروانه صفت بر آتش تیز

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم

در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن

نوشت این چند بین اندر جوابش

وی خاک پسندیده‌ی ما چاکر خالت

در درس ادب دوید یک چند

ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد

هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

هر باغی را از او بهاریست

ماه جانش هم‌چو از خورشید ماه

همچنان برقرار خویشتنی

که بود این ده زبانی، آن دو رویی

چرا جمعی پریشان می‌نهندش

جهان خرد را به جام شراب

فریاد عندلیب ز هر جانبی بخاست

نیست خاکی کان ز آب دیده‌ی من گل نشد

جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

در دمش جان نثار باید کرد

خاک نسیمی که دهد بوی تو

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب

زوال و عصر و مغرب شد پدیدار

واقعه‌ای مشکلست: دیدن و نادان شدن

گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن

که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی

کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

سرای سینه به کلی و ملک دل به تمامت

گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم

سر نیزه زحل پستست هیهات

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

درین طبع پریشان اوفتاده

چو خوانت می‌نهاد این دل بجز یغما نمی‌کردی؟

و آتش زده در لباس طامات

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

کار ما چون نگار نتوان یافت

سرمه‌وارش همه در دیده‌ی بیدار کشم

چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

آخر این گردش ما نیز به پایان آید

به زمینی که اندرو هستی

ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم

بماننده‌ی پور دستان سام

ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست

جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟

دل دیوانه‌ای دارم که بند و پند نپذیرد

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟

سایه‌ی نور چون بدان انداخت

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

گوی نامجو آزموده به رزم

تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما

وین صفت‌ها بهانه‌سازی بود

حیلت بکند لیک خدایی بنداند

ابن عم من علی مولای اوست

وآنچه دارم ز دست می‌برود

بدین سان نکتهای تازه و تر

ز سوز سینه‌ام آتش گرفت میلامیل

بودی همه وقت دل شکسته

مسلسل گشتن زلف چو دالت

در پای من بمیری، من در برت بسوزم

کان معتمد سدره از عرش مجید آمد

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت

همچو منش مست کن، رود بر طل و منه

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

کار من این بود دیگر کار تست

به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد

سر اندر سالها بنهفته دل

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

همدم خطه‌ی بقا فرشت

صبحدم می‌زد این غزل برساز

گر به ایمان خویشت ایمانست

ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست

ما دیده به راه و همه شب روز شماران

ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

دم به دم از غم تو زارترم

بی‌دلان به بوسه کام بده

گر بهلی بازنیاید به دست

همه زندو استا به نزدیک خویش

میر خواهم که بماند به جهان در اثرا

گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود

اگر مردی برو آن جا که یارست

هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

به ملک عالم معنی نگر ورای حروف

از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟

بیخود آوردم و در حلقه‌ی زلفت بستم

از روزی خویشتن بدین روز

کو را چو موم بنگدازد

ز من چون تو داناتری، من چه دانم؟

در جان بقای خویش جنات

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

بس زحمت و دردسر که دادی

چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

در این راه و دلم آن دل ندارد

چه باشد آخرت چون است دنیی

یاری که به خون جگرش داشته بودم

یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‌کند

آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا

درد من می‌بین و درمانم مکن

آه از سخن نپروریده!

دردیکش مستان کرد آن غمزه‌ی غمازم

کند موبدان را بدانجا گوا

گرد جهان گر هزار سال بگردد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود

بدین نوید که باد سحرگهی آورد

کمر عاشقانه بر بستیم

تا جان خود به دست خیالش سپردمی

بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

تیر غم در دیده‌ی بهرام کرد

سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر

سجده گاه ملک و قبله هر انسانست

تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

مرا جز غصه‌آشامی دریغا

گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی

وان قادری که قدرت او هست بر کمال

روزی ده‌ی جانور شب و روز

به چشم خود بهشت آشکارا

از دغا باختن چشم تو عیار بماند

چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

نگذاشت روزگار که گردد میسرم

سر بی‌علم بدگمان باشد

وز حله به کوفه می‌رود آب

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

که چرخ غاشیه‌ی ما کشد به دوش امشب

گر ابروت جویم کمان شود

کان چنان را این چنین جستیم نیست

از بلا و فقر و خوف و زلزله

پیغام من شکسته بگزار

هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟

ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد

قصد آن کردم که برخوانم، نشد

بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست

سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

کان روی تو از در تماشاست

ضرورتست که از دیگران فرو بندی

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

دگر بارش همانا می‌بخارد

اثر قول حسودست که برکار گرفت

من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود

مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

برخاسته فتنه‌ی زمین را

شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت

چون تو درین راه شدی خوبی رفتار ببین

ور نه این خورشید را چه جای چرخ

کو محتسبی که مست گیرد

کی تواند به ترک جان گفتن؟

که: پا پیش از گلیم خود کشیدم

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

یک شبی دیگر اندر آغوشت

گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا

هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید

ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم

بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده

عناب تو کام تنگدستان

ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب

تا غلام تو شدم زین دگران آزادم

تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

سبزه و چشمه‌ی حیوان چه خوش است

کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی

بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی

صد قافله ماه و مشتری را

جای آنست که بر دیده نشانند او را

بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

ولیکن چشم مستت را شتاب‌ست

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما

رو، که شیرین دلستانی ساقیا

ابد از مد مدتت روزی

نیست جز حلقه‌ی گیسوی بتم ز نارش

بر سر کوی تو عمرها به‌سر آرد

چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد

او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن

دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

عشق بر کف نهاده جان برود

در پناه رخ انگشت نمایش باشی

یا سخن یا آمدن یا رفتنت

که یک چند با تو برارم نفس

تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح

که سودای او بردم از مغز هوش

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

حاصلست از عشق دلداری کجاست

وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست

نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند

از بد و نیک شاکر و شاکیست

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد

راستی را شگرف کاری بود

دریغا معزی دریغا معزی

بر آن جام می داستانها زدی

خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت

بیدل از آن می‌شوم، عاشق ازینم کند

سلسله عقل دریدن گرفت

گفتم او را شیر ده طاعت نمود

دشمن بد گو کدام افتاد باز؟

چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی

نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن

گشتند بهم ز خویش پیوند

لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد

گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند

وان نور که دیده دید با ماست

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

باید که شوی تو نیز قلاش

زین و زیب از نطق زیبای منست

که بلند از نظر مردم کوته بینست

پای و پیشانی به دیوار آمدست

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

صافیست و مثل درد به پستی بنشست

مر مرا این صبر در آتش نشاند

هست زندان تو ممان در وی

کی فرود آید به سرو و سوسنی؟

ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم

چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد

کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم

مکوپ این دست تا پا برنگیرد

غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست

با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟

از هم جدا شوند و سخن مختصر شود

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست

آیت این نمک و لطف که در شانی هست

هر چه به عمری دراز یافته بودم

غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

در کعبه مرو، چون در خمار گشادند

جز خانه برو خانه برانداز نبینی

کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون

عشق تو هم این و هم آنم ببرد

بر او افتد شود ترکیب با هم

بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟

امروز قد سروت بالای دگر دارد

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر

غیر از آن ساعت که آرد باد صبحم بوی تو

چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت

بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب

قد او در لطف چون سروست، بنمودیم راست

دل ببری،قصد جان ما مکن

کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد

قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

بشتاب، که سخت ناتوانم

که خسته شد جگر آشنا و بیگانه

ما و می مغانه و روی نگار خویش

کوی تو گویی که همان کوی نیست

کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست

ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران

زمین و آسمان پرهای و هوی‌ست

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

هر نفس صدگونه هستی می‌کند

عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!

سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست

رخت بر سر به یکی پای گریخت

به بالا نیامد، که بالی نداشت

عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید

که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد

وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله

سر ز جیب یار بر خواهیم کرد

چه ضرورت که فروزنده‌ی نارم باشی؟

در فصل بهاران ز چمن باز نیاید

در همه دلها هوس روی تست

در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات

که در تصرف هر ناپسند خواهد بود

از جای برو که جای این جاست

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

کین شور و شغب از سر بازار برآمد

گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی

از بهر نظاره روی و رای آری

تا که کارم به جان نمی‌آرد

دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت

خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم

هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟

بکن ور خود بود شیرین چو جانت

شراب چشمه‌ی خورشید و آسمان شیشه

آری از نامم ترا ننگ آمدست

مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد

نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز

وانگشتی تا نکردی عاقبت

این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست

بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی

ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد

پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت

هم چنان وقت وفا داری بجاست

آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن

آنست که امسال عرب وار برآمد

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار

بوسه‌ای زان روی چون ماهم بده

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

سه روز از مرکب خوبی پیادست

ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا

در میان حلقهای زلف چون بندش ببین

کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

هم به روی خود برآراید نگارستان دل

وین قصه خود بر او باد هواست گویی

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

از دل به سر زبان رسیدست

که از ما نیست بیرون خوبرویی

که سیل گریه‌ی این دیده‌ی بیدار میید

گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست

وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه

بر در وصلت تقاضایی خوش است

که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی

وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته

وین که در عادتست گفتارست

پس از روح اضافی گشت دانا

تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم

وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

که دامان که گیرم؟ با که گویم؟

مسکین دلم قرار ندارد به مسکنی

نپندارم که همتای تو باشد

که آنجا گفتگوی از بهر خارست

ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد

زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل

قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست

گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین

ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک

از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه

تفقدی بزبان قلم دریغ مدار

پرده از روی کار برنگرفت

مرا از دست دل فریاد هیلا

پیکر او سایه‌ی عقلست و هوش

بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

برسینه سنگ می‌زند از شوق موی تو

قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست

فریاد که ظلم آشکارست

نی، به این‌ها برنیاید کارما

دگر دست غارت به دل در نهادم

نقشی بدید آخر که او بر نقش‌ها عاشق نشد

قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است

از فراق خود مرا بی‌جان مکن

عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی

اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم

عشق تو غمست و غمگسارست

یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد

هر فیض را که تا ابد آمد پذیره‌ایم

شافعی را در او روایت نیست

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

از فراقت دیده‌ام خونین مکن

رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

روی سرکش که روی این دارد

ایثار کن روان، که درین راه پست نیست

جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟

بر عارض نازکت نشان ماند

جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

کز روی تو، ای دوست، چنین دور بماندیم

بر آن طوبی ندارد کس مزیدی

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی

در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

سزا بود که دل از مهر ما بپردازد

رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم

وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

غرقه‌ی دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر

هر چه بجز عشق، باد دان و فسانه

تو خود شکری یا عسلست آب دهانت

که در اندرون بوریایی ندارد

وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست

کش نیک و بد و ممن و کافر بنماند

ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

آفتاب از شکاف در دیدن

چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی

از این طوافگه اهرمن نکرده عبور

تمنا را زبان باری درازست

بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد

ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم

تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست

گفتم به بی‌زبانی، بی گوش هم شنیدم

تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟

گوییا آستین مرجان داشت

هر چند لباس ژنده پوشیم

سرانجام تفکر را چه خوانی

در استخوان تن من به کار خواهد بود

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟

گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی

ساز بر آواز خروسان بام

زاب چشم خویش دریایی خوشست

مگر آن روی که بر پای سمندش باشد

تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد

مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟

مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

کان ملک بدین جهان دریغست

آیت دردش پرست، نسخه‌ی درمان یکیست

زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن

رو آن جا که نه گرما و نه سرماست

صیت مسعودی و آوازه‌ی شه سلطانی

ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت

زان خط مشک رنگ جوابش نبشته‌ای

تو نیز کام دل از لذت جهان بستان

خاک کف پای تو کافور باد

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین

بس هم سخن است با نهایت

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

با اهل مصطبه چه به انکار مانده‌ام؟

چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟

گر چه از خواسته چو قارونی

دور از تو بلای ناگهانست

که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد

دست هجرش به جان ما یازان

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت

پیدا و نهان نشان نیابم

روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده

ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم

در ریختن آمد از سر شاخ

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

آنجا مجال نیست که پیغام ما رود

شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب

نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی

که تنورم مگر نمی‌تابد

بر او پارسایی گذر کرد و گفت

که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را

که گرفتارم و اسیر امروز

سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است

حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من

آرزویت غلغلی در آسمان انداخته

بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی

تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت

چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب

به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش

از نفخه او دمدمه صور برآمد

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

که از نظارگیان ناله و فغان برخاست

بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

چندان که زدیم بازننشست

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

وین جگر خوردن که می‌بینم هم از پهلوی تست

از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم

در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد

که به عقل عقیله مشهوری

ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

چون بت بیداد پرستی، برو

که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص

جست‌الاقی تا شود او مستتم

گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت

بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند

ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست

گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد

با روی تو من صبر نمایم به چه پشتی؟

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر

وز آتش عشق جان چه می‌شد

بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست

خوش نعره‌ای است نعره‌ی مستان صبحگاه

کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز

این عمر را نان فروشید از کرم

اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب

بس که این توفان خون در راه خواب انداختم

به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید

هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست

چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود

راه تو پیما که سرت ناخوشست

آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی

یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود

دریاب کز تو باز نماند چو بگذری

برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین

همرهی کردند با هم در سفر

ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست

که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید

دم عشق و دم غفران درآمد

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار می‌آید

ای بی‌وفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

وجود مطلق او را در شهود است

گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند

خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست

کمان قدرت پروردگار از آن پیداست

که بسی خلق در ضمان تواند

از تن سوخته مهر تو مهارت برده

از جام لعل فام عقیق مذاب کو

تا در قلعه ببستند از حذر

که تا ممدوح حق گردی در آیات

وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز

گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

داغ سودای توام سر سویدا باشد

ما زنده بدان نسیم و بوییم

ضرورتست که جورش به اختیار کشی

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست

به تدبیر رفتن نپرداختی

که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت

جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود

گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

زمانی بر دل پر غم بگرییم

تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟

که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز

می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب

قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد

که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم

پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است

آنکه روزم سیه کند این است

مشرف کرد خواهد یار ما را

بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

اگر مردی این یک سخن گوش دار

به لفظ من کنند از وی عبارت

فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد

او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد

ز شهر هستیش کردم روانه

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

تا بدیدم درو به آسانی

دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته

که سر رشته به دست آورده‌ام

لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا

کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند

هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست

افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر دل من صد شبیخون است باز

که یاری محتشم گیرد گدایی

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد

شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست

ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم

تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد

به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

در بازگشای، تا درآییم

چو با او بر نمی‌آیی، رها کن

بگل خورشید چون شاید نهفتن

بسته بهر او دو سه پاره گهر

بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟

چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین

مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

یادم کن و حق‌گزاریی کن

که چون ستاره‌ی روشن ز زیر می‌تابی

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

جهان گاهی چنان گاهی چنینست

سعی‌ها کردست گردون در صفات

در دانه دل نبستم و از دام فارغم

من نور خورم که قوت جان‌ست

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

از پریشانی این ملک بده آگاهی

به آه سرد گرمش چون توان کرد؟

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی

شب قرار و سلوت و خوابم توی

توجفا کرده و من داشته معذور ترا

داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟

که او خفته میان بوستان‌ست

هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟

نیست امکان بار درپرده

با تو همچون شکر بشاید خورد

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

به سر نام من قلم برزد

عشق در جان و شور در سر بود

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

وقت سحر به کوی او بهر جواب می‌روم

هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی

این عین غزال آمد و آن رشک غزاله

کای خداوند و نگهبان رعا

کسی کو متصف گردد بدین چار

با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر

برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

تا به کلی ز خود نکرد بروز

کس نداند که: از چو لونی تو؟

درویش که بازارش با محتشمی باشد

جوان سر برآورد کای پیرمد

هر چه هست از دل به در خواهیم کرد

هم به زلف تو، که دیوانه‌ی آن زنجیرم

او ملکست یا بشر بر در ما چه می‌کند

چرا ز خانه‌ی خواجه به در نمی‌آیی

می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات

تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو

کزو شامه مشک تتار می‌شنوم

و آن دگر را بر دریدی پیرهن

در کمین بود عشق، بیرون تاخت

که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل

کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

در من یزید عشقش پیش دکان نهاده

هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی

مگر شمایل قد نگار من دارد

چو فریاد و زاری رسیدش به گوش

جز ازحق جمله اسم بی‌مسماست

که من ز دیده برو آب مهر می‌بارم

تا قصه خوبان که بنامند برافتاد

روی دگر ماه و شان روی نیست

تا کی دهی از جگر کبابم؟

که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟

حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

رفت و می‌پیچید در سودای خویش

زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد

لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم

عشق می‌داند که او گردان کیست

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

که خسته طاقت هجران ندارد

که به ترکت کنیم اگر جانی

هر که در خانه چنو سرو روانی دارد

بر زمین مالنده فرق فرقدین

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان

چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست

بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست

که از وصل تو دلتنگی شود شاد

پا و سر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری

گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بس چنین کشتی و طوفان دارد او

غیرتش بندم از زبان برداشت

تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم

همه شب سوی آن محراب رفتند

مژده رحمت برساند سروش

کاشکسته‌ترم ز هر شکسته

وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

قضا حالتی صعبش آورد پیش

هر کجا بسته طاق ابروییست

مشکل خیال روی تو از دل بدر شود

تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

امروز درین عزا بگریید

ره دوزخ پدید و راه بهشت

وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی

پشت او در شهر و در در فدفدست

شود در نفس تو چیزی مدخر

نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند

ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

درخت لطف تو را هر دو کون در سایه

زدندم چوب، تا کیمخت بستم

سینه سپر کرد پیش تیر ملامت

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

کامروز ترا هزار فرداست

مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم

هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست

چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

که خستگان را لطف تو در کارساز آمد

نمیدانم که بادت میبرد بوی

ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید

در سخا و در وغا و کر و فر

صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت

در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین

گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت

عشوه مده، که می‌دهد هجر تو گوشمال من

بر دل نمی‌شود متصور گذار ازو

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

ز هر چیزی مگر بر وضع اول

هم کمر بسته‌ی آن قد قباپوش تواند

حرامست و حرامست و حرامست

که یاد کوه‌کنش به ز وصل پرویز است

درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار

خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا

بدست پختگان ده باده خام

که فلانی گنج‌نامه یافتست

پیش رود، سر به آن کمند برآرد

این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم

هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

وین جهان را نظام داده به کلک

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

حرص بهشت نیست که شوق لقای تست

زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست

خود بوی بهار ما نمی‌آید

معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست

که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم

های و هویی ازین و آن برخاست

چو رخ بنمود عذر جرمها خواست

قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم

اسمانها سجده کردند از شگفت

وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد

گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنونکه بیماری مکن

سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست

که دایم در صدف گوهر نباشد

شراب بیخودی در جام کردند

که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند

شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد

مستان صبوحی به مناجات برآرید

چو سبزه برست از سیاهی برست

زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم

چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت

که بر وی از تو زخم ناوکی نیست

بر کف می چون رنگ رخ یار گرفتم

خود ندانند که از کوی تصور بدری

می‌سوزم و می‌سازم و با دست بدستم

با کلیم حق و نرد عشق باخت

هر چند که صورتگر رخسار رزانست

هزار آفرین بر لبت باد نیز

بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد

وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

فریاد رسم ازین دل تنگ

حمله‌ی اول ز شوخی بر سر ما تاختی

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

ولی درد مردن ندارد علاج

ترتیب عقل باطل، گر می‌کنم شکایت

قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر

من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست

چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او

کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر

مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟

کوی تو ما را گلشن و بستان

زانک در اسرار همراز ویم

اگر مرد است همراه پدر شد

نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود

حیله بکند لیک خدایی نتواند

بی لاله عذار خوش نباشد

بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست

او تار پرده می‌تند از شام تا سحر

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را

ولوله‌ی اهل عشق، دبدبه‌ی حارسان

همه خفتند و یک کس آگه نیست

درازدستی این کوته آستینان بین

نیست جز غصه گوارانم، دریغ

که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی

شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو

بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام

تاریک دیده‌ای که بر وی تو باز نیست

هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود

که عقلم ابر سوداوش گرفتست

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟

راز این طفل نورسیده ببین

نه خصمی کز کمندش می‌توان رست

که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم

وز او شد خط نفس و قلب آدم

دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟

تیر تو از چرخ برون جست جست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

هر که را جرعه‌ای به دست افتاد

در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه

خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین

مهر صد دینار را فا او سپرد

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟

روز بلا به گریه‌ی زارت نگه کند

چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست

پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

نپرسد حال من، جانم برآید

ز نور او بیفزاید جمالت

کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار

بیندیش و دیده‌ی خرد برگمار

شیوه‌ی چشم ناتوانت خوش

این همه بویش کند دیدن او خود جداست

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

کز رخ دلبر جدا افتاده‌ام

به مویی در گرفتی، یاد می‌دار

شمشاد روان و عبهر چشم

دام گولان و کمند گمرهی

وگر برش بنشینم به طیره برخیزد

چون که نشان تو یافتیم نشستیم

سخت پنهان ولیک پنهان نیست

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

در هم آمیخت رنگ جام، مدام

این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

گزین احد یاور دین احمد

رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت

بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم

کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد

شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد

چرا یک بارگی از من بریدی؟

وفای عاشق بیچاره کافیست

و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن

تو درون آب داری ترک‌تاز

منتظرم تا چه برآید ز آب؟

چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل

چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست چه‌هاست

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

تا در زمین جسم تو آب روان بود

خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب

همی‌بینم که خرما بر نخیلست

دری ز شادی بر روی خلق بگشادی

حال دل غرقه از کناره ندانست

تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن

که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رو که شیرین دلستانی ای پسر

به چشم خلق گیتی خوارم از تو

بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال

یا که فردا چاشتگاهی سه درم

از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد

شور این شیرین زبانان بر نتابد بیش ازین

بنازید بنازید که خوبان جهانید

که در این ره نباشد کار بی اجر

که آواز خوش بلبل ز هر سو زار می‌آید

جرعه‌ای در کاس و جام انداختی

گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد

باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟

شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش

تا جام شراب وصل برجاست

شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود

یاری چو تو در کنار باشد

ز ذره ذره‌ی گیتی زمان زمان شنوی

سلام من برسان و پیام من بگزار

وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او

گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت

با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم

که دل او روشن یا تاریست

کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

گشت آن همه نقش‌ها مشکل

گاه صبرش دهند و گاهی شهد

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

جزع سودی ندارد صبر کن تا

بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست

هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود

وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد

دم به دم بر چهره می‌بندد ز آه سرد ما

درد آن دلدار ما درمان ماست

چرا باید که روی از من بتابی؟

غرقه‌ی خون گشت و سنانش ندید

رقعه‌ای در مشق وراقان طلب

همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد

تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر

ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

سر پیش‌دار و روی مگردان به تیر ازو

سر برنکند خورشید الا ز گریبانت

عارفان گویند مستی خوشترست

او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست

گرفتار چندین عذاب از تو شد؟

صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست

میانه‌ی من و او نگسلد کمند ارادت

صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات

رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه

اندک بنوش باده و بسیار غم مخور

هیچ آن کفو عطای تو نبود

هر چند ز چشم سرنهانست

همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز

عجب آن طره طرار چونست

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

وین زلف چو عنبر تو عطار

بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده

مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد

که انگشت بر حرف صنعش نهی

جای خود بر آستان او نکرد

گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند

هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت

مشاطه‌ی جمال تو لطف ازل شده

تو خواهی گریه میکن، خواه زاری

و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی

هیچ کس از ما نگردد سیر ازین

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

کز آستان تو اندر سرا همی آید

کز آن ناله جمال جان نماید

به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است

نپذیرفت یار، چتوان کرد؟

شاهان به باز و شاهین زین خوب‌ترشکاری

نقره فایق نگشت تا نگداخت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

سر حواریون نهان در بحر گفتار شما

هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند

عجب ای چشم غماز این چه شیوه‌ست

نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان

حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر

این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

آزاد کرده‌ی قد همچون صنوبرش

هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند

زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست

من خرقه‌ی پوشیده به زنار ببستم

میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد

به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه

نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟

زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود

می‌بردش سوی یمین و شمال

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را

دانه‌ی خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند

کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد

چرا تهی ز می خوشگوار بایستی

بیهوده فسانه چند گوییم؟

جوابی پر عتاب و عشوه و ناز

چون ز خویش و آشنا بیگانه می‌گرداندم

از طویله‌ی مخلصان بیرون شدند

از خود و تو و من او جمله بی‌خبر خیزد

نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم

نهد چون قصد ما بر بام یارست

تا دید محتسب که سبو می‌کشد به دوش

بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

کنون بنشین، که آن خود کشیدی

او کرده دل ما چو دل باز گریزی

که بر وی بگرید به زاری و سوز

کز نور روی خویش به خورشید وام داد

گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید

وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را

کنون کز دست بیرون شد نگارم

ز دام عشق بیرون جسته‌ای را

درد تو درمان دردمندان

رقعه را از خشم پیش او فکند

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست

چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او

بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

به دلدار صاحب دلان جان فرستم

آن سر سر بمهر مستر به من رسید

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

که ای سست مهر فراموش عهد

زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آنچه من گویمت، بگو، برسان

که نیکی تو را جانا خدا گفت

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

ورای هر دو عالم جوی منزل

نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان

شام بر نیمروز و چین در شام

هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی

ز لعلش گشت پیدا عین هستی

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

که روز خوش هم از اول پدیدست

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!

چو دیر از کار می‌آیی، درست آی

ای برادر که نقش بر حجرست

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد

تماشای گل در بهاری نکرد

بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟

بی نمک بود از این کباب گریخت

که در این دامگه حادثه چون افتادم

چنان که هر که ببیند برو بگرید خون

از زبان خویش در گوشم بگوی

ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار

رفت تا هیزم کشد از کوهسار

ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب

بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر

بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

خجلت‌زده‌ای، گناهکاری

از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی

اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند

خانه تحویل کرد و جامه بدل

ز خود صافی شود چون آتش از دود

کان زهدهای پار من از بهر نام بود

درون خانه تن پر شود چراغ حیات

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

آسایش و خرمی ندارد

غنیمت عمر بود و گشت فانی

رشک برگ سمن و لاله‌ی نعمان بودی

بود در تبریز بدرالدین عمر

شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

در جست رضای آن همامست

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

زلال ذوق ز اشعار عاشقانه‌ی تو

ندانی این و آنت را بسوزد

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

که یارب به فردوس اعلی برم

چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد

آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن

ترازو کان گوهر را نسنجد

سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این

با سوز تو ساز در نگنجد

مرغ دل را در فلک پرواز ده

در هر طرف که روی کند دیدبان چشم

خفته اومیدش فراز گل ستان

مراتب همچو آیات وقوف است

با زاهد خرقه‌پوش کردم

چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد

از رقیبان نهفتنم هوس است

تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه

بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

بر جور روزگار بباید تحملی

کالبد تیره به مادر سپرد

چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

شاهبازان طریقت به مقام مگسی

خوردیم می و جام شکستیم دگربار

صد بار به دستان مصیبت صلبوه

از لبم آب زندگانی بچکید

پیش شه گردد امورت مستوی

که تا اکنون کسی دیگر نگفته است

صد بار سر خود را از رشد به غی بردم

این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک

برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی

گو ببین در چه زنخدانت

و شفاه الزهر تفتر من‌الضحک ابتساما

ولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد

از خدای غیب دان اندیشه کن

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید

تا شود درد دلم درمان پذیر

لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو

وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله

نی تانی جست و نی آهستگی

یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟

با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟

این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

اکنون که من از قرار رفتم

دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری

رخساره من به خون نگارست

ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

همچو گل برگریه‌ی شبگیر من خندیده باشد

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

ما بر ستمت پرده میپوش و مدر، تا کی؟

نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

وآن یتیمانش ز مرگش در سمر

نافهای مشک ناب انداختست

به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم

بر شکل عصا آید وان مار دوسر باشد

ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد

نظمی است که از روی تو مطلع دارد

و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی

عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست

اگر خودنمای است و گر حق پرست

با کسی دست در کمر دارد

عمر آن لاله‌ی بهار این بود

در پیشه‌ای بی‌پیشگی کردست ما را نام زد

گر مرهم هر خسته به اندازه‌ی درد است

که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش

کی بگفتندت که اندر کش تو زه

یاریی‌ده، کز غم یارم همی باید گریست

این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل

بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟

برکندن و غصه کاشتن تا کی؟

دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

که سودا دل روشنش تیره کرد

شود توحید عین بت‌پرستی

گر جان کنند در سر کارش کری کند

که تعبیه‌ست در آن لعل شکرافشانت

که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را

ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم

رخ به صحرا نهاد و من در پی

گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته

بهر دید شیخ با صدق و نیاز

ناوک چشم شوخ شنگ ترا

ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او

بود انصاف و انصاف آن پسندد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

کو دیده‌ی مردمی ندارد

گریه های شب این دیده‌ی بیدار شده

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

همی گفت هر دم به زاری و سوز

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

قصه‌ی درد و غم دور و دراز دل خویش

در مجلس دین مذهب کفار مدارید

به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا

چون نگیرد قرار چتوان کرد؟

بدین پرتو بگفتم پانصد بیت

چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال

ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه

بی‌فتنه و ماجرا نباشد

آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بده‌ست

کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید

تا چه بد کرد کز تو دور افتاد

که در دام بلا پیچید بالت

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان

فردا که هیچ عذر نباشد گناه را

ما صبر نداریم که از دور پرستیم

نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست

آن چه بی‌خورشید روی او ز غم بر ما گذشت

ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این؟

سکه بر نام بوسعید زدند

زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی

از پی تدبیر دیوان و معاش

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

که اندر پیش گیری کار دیگر

چو ما را دید جا از جا گریزد

هم بر سر حال حیرت آمد

کرد از من کنار، می‌گریم

تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد

افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

دیگر فروتنی به در کبریا کنیم

خورشید در طلوع و فلک ذره‌وار مست

تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

که از نهفته نگه‌های برگزیده‌ی اوست

بپرسیدی دمی حال فگارم

خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای

لاله را این همه در سایه‌ی ریحان مگذار

گفت شه من هم یکی‌ام از شما

دلیری نمودن به آزار ما

هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سر این هجر و این بعاد چه بود؟

به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد

شیشه‌ی پنهان بیار، تا بخوریم آشکار

ز سوز سینه همچون تنور کشته ما

زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟

در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست

از صفا تابده پنجه‌ی ماهست امشب

به میکده شدنم بهترین طاعات است

دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی

ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص

بر سر هیزم نشسته آن سعید

گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟

کشیدم بند و مشکل شد

او را که خدای جان ندیمست

وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون

ره غلط می‌کند ز سرمستی

گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد

سلام علی سکان ارضی و خلتی

گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟

گواه باش که: زنار در میانم بود

خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

بنما مقامری را، راه قمارخانه

لبم احوال او گوید که دانم

زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم

که نتوان بریدن به تیغ این کمند

چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

حضور و صحبت رند و گدای میکده بس

شکر به غلامی حلوای تو می‌آید

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

به شادی بارور خواهد شد آخر

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر زیانست درین آمدن از سود، بیا

بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

چون یار مسیحم، بسم این چهره‌ی کاهی

لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور

که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم

ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟

دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

کز سوز غم تو ساز داریم

به سنگ انداز هجران کرد بیمش

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

که ماهی گورش چو یونس نخورد

زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب

این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم

که چه چاره که چاره گر چنین شد

تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت

که از ما یار آرامی نماید

یک خواجه نمی‌بینم بر صوب کرم رفته

وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم

به تلخی رود روزگارم بسر

تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات

سواد مردمک دیده کز بصر بچکد

چو شاگردی که بی‌استاد باشد

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد

تو نشسته درون پرده به ناز

چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب

یک موی به هر که در جهانت

که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش

تا سواری چو تو از خانه‌ی زین برخیزد

وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد

هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست

همچو کان کریم زر بخشش

بگذار تا برآید در آرزوت جانم

که دشمن نکردست با دوستداری

گر به آب دیده‌ی ساغر بشویندش کفن

چو حبل اندر آن بست دستار خویش

به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد

تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم

هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

جز خون جگر دگر چه حاصل؟

اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟

چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید

که هرگز ندیدم چنین ابلهی

هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت

تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید

رخا زر زن تو را دینار اینست

سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود

وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز

وزان طومار دل پرداز او را

باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم

سرآورده عمری ز تاریخ عمرو

گر چه کوته دیده‌ای دیوار ما

لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن

کو سر دل بداند و دلدار نازکست

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

به جای خرقه دل و دیده در میان آمد

جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

ماه چنان طلعت منیر ندارد

که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد

سرجمله‌اش فروخوان از میوه‌ی بهشتی

رحمی کنید، کز غم او زار مانده‌ام

دل شیران بیابان برباید ز پلنگی

بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه

که بر برق پیشی گرفتی همی

چشم مرا مثل تو صورت نبست

تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟

سبز خنگ چرخ در زین منست

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

همه دشوارش آسان می‌نماید

یک ماه خویشتن را بی‌برگ و ساز داری

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

ان احسنوه و ان لم یحسنوا عملا

بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد

غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم

آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند

ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی

تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد

پیش من کج نشین و راست بگوی

بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید

که نطعش بینداز و ریگش بریز

رسید از خدمت اهل خراسان

تا پرده‌ی ز رخ برنکنی هیچ نبینم

ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟

که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی

ممن ز دست عشق تو زنار برگرفت

چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم

یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست

چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او

کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

که در شیشه برآرد اربعینی

وگرنه طاقت هجران که دارد؟

بسازند با پای آهسته‌ای

هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان

که می‌برد بر زیردستان حسد

که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد

یاد تو از خیال و خیال تو از سرم

عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

در دلش بس که خار خار بود

از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی

کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد

که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند

بهاری که بیم خزانی ندارد

بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد

ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

جستجویی در درون ما نهاد

بر من به ز ده سیمرغ در قاف

گر او را این خبر بودی چه بودی

نه در بند آسایش خویش باش

از سر عشقت، نه برای گلست

گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم

وان را که بترساند دندان به دعا کوبد

کلاه داری و آیین سروری داند

در حقیقت نیستی ذاکر، بدان

با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

و قهرتم محاسن الورد نشرا

که بخندد لبی که خندانست

کنون پیدا و پنهانم تویی بس

به پیش روت آب اندر شتابست

خازن میکده فردا نکند در بازم

به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش

گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی

که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز

غریب است سودای بلبل بر اوی!

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند

سوی این مردان چو مردی عاقبت

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

یاد خدای کن به زبانی که لال نیست

که میل امروز با حوری ندارد

که دنیا را اساسی نیست محکم

چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده می‌دارد

زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من

حامله چون مریم آبست نیست

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

محنت و درد دل و هجران بود؟

گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی

به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال

خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی

ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت

دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول

پهلوی جوال‌ها دریده‌ست

کنایتیست که از روزگار هجران گفت

تو را خوبی دو چندان آفریدند

که دلها را به دلها راه باشد

گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست

و ذراع صبری لایزال قصیرا

تنگی که ازو قند به خروار برند اوست

کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش

کاین کیسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد

گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت

خراب چشم خوبان است پیوست

در همه اسباب حسن چست و تمام آمده

من سلسله‌ی زلف ترا حلقه بگوشم

برفتیم قاصد به دیدار مرد

مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد

که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم

چون همه رو گرفته‌ای روی دگر کجا بود

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پیدا و نهان نشان نمی‌یابم

اشک چون خون و چشم چون خانی

گر تو اشارت کنی که قبله چنینست

کی از بنده چیزی به غیری رسد؟

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

اگر دشمن ندانستی که بی ما بوده‌ای دیگر

یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست

اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست

در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

وز راه شیوه طرف کله بر شکسته‌ای

کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد

این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید

مسلمان شد دگر کافر نباشد

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

تا می‌تواند از تن کردن بدل گذاری

اگر فروگسلانند در که آویزند

باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد

به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود

آن چیز که او دارد او داند او داند

بیار باده که مستظهرم به همت او

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

و گرنه کی چنین در دل نشستی؟

بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ

شود دست کوتاه ایشان دراز

چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب

پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس

چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولی‌تر

باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

وفا ز مردم این عهد اگر دیدم

سود تو می‌بری، بهل کز تو مرا زیان رسد

هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس

کجا شد ای عجب بی‌ما کجا شد

دی که ساغر زده از کلبه‌ی من سر زد و رفت

همچون سر زلف خویش بشکست

ای سرا پایت به اندام آمده

ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع

جوانی جهان سوز پیکار ساز

باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟

گل شکر فرمود و آن درمان نبود

شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند

خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت

کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

و نهار الفراق لیل بهیم

بالای چنین، رعنا در شهر بلا باشد

روزی که نمی‌بیند بیمار همی باشد

ای عجب اندر خم چوگان کیست

وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت

وز جام می لعل تو مستیم دگربار

ز من حاصل بجز خون جگر نه

نظر بر طلعتت نور علی نور

امین خدا، مهبط جبرئیل

چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد

جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند

برای کارگزاری ز قاضی الحاجات

که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

آب چشمم به خاک آن درگاه

روی زرین مرا بین وز زر هیچ مگوی

زیان و سود باشد در تجارت

چنان نشست که در جان نشست سوفارش

که مهر زر نمی‌ورزد دل بی‌مهر چون سنگت

هر نفسی که بنگرم با دگری نشست او

خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست

دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت

که ز گل عندلیب غافل نیست

روان گردان، به امیدی که داری

بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته

اگر دادخواهی برآرد خروش

ببین شاهد که از کس نیست پنهان

هم لهجه‌ی او در همه آواز بدیدیم

جز نظری کو ز ازل بود راست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

به یک کرشمه دل از غمزه‌ی تو خرسند است

زلف چو دام خویش را دانه‌ی خال بسته‌ای؟

باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت

شرم بادت که قطره‌ی آبی

محال محض دان تحصیل حاصل

آن کو گل آفریند با گل یکی شود

امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست

مملکت آشوب ز بالای توست

نگاه‌دار لب خویش را ز هر دندان

ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی

چو آزادگان دست از او بر گرفت

می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد

گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من

و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

دی را به نفس بهار کردی

گر یک آهنگ درین پرده شود راست مرا

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت

دم در کشیده تا الم او چه می‌کند؟

شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟

تیر تو توان از نمر و جان ازو عل

گرد ماه آن خط زنگاریش بین

که دکان ما را گزندی نبود

باخته شد در نظری آن تن جان گشته‌ی ما

به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد

سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست

پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

جانم از تیمار و غم خون کرده‌ای

در زنخدان تو صد یوسف به چاه

که چو بالای دلپذیر تو نیست

وقاطع البر محتاج الی الزاد

مرا نماز حرامست و می حلال امشب

وین جای خیمها که درو دیده‌ایم حور

پس شاهی گدایی مصلحت نیست

که در نهایت حرمان به وصل متهم است

بر سر کوش گذر نتوان کرد

خلیل خدایی، گر این بت شکستی

ذات پاکت بری ز کو و کدام

به تندی و آتش در آن نی زدی

که رواج شکر و قیمت بادام برفت

هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

که آدمی و پری در ره تو بی‌سر و پاست

زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

جز بر در تو رهی نداند

گریه‌ی بیهوده چیست در شب تاری؟

پنجه با ساعدی که سیمینست

عجب گر دامنش مشکین نباشد

در آن بهشت به روی گشاده باید رفت

آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق

وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست

دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب

راحت جان خستگان یافتن وصال تو

باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی

سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین

پس امید بر در نشینان برآر

کفتابش فروغ بخشد و تاب

آتش به جانم در زدی این آه برق‌انداز من

که نشناسم اشارات از عبارات

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان

بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری

طالعش میمون و فالش مقبلست

گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی

که «التوحید اسقاط الاضافات»

از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من

بر مثل خار چرایی درشت

صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب

با باده خمار در نگنجد

صمد لم یلد و لم یولد

چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم

فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

تو خواهی مست گیر و خواه مخمور

از درد دوری تو دلم را همان رسید

در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر

زهی! نامهربان، یاری همین بود؟

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

ما نیز جامه‌های تصوف قبا کنیم

محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست

میلی کی او کند که بود پای بست تو؟

صبا برخواند افسونی که گلشن بی‌قرار آمد

جان قدح طپان و دل شیشه آب بود

چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر

پیش خراباتیان آن صنم خانگی

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

زبون دید و در کار گل داشتش

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا

این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم

مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

حریف پاکباز کم دغایم

متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

که دوستان خدا ممکن‌اند در او باش

که بر مهر روی دلارای اوست

پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل

زین در همه خارش وگری هست

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

و آن راحت جان ناتوان کو؟

شکرش بگشوده، قندی بسته‌ای

کشیده سر ز کافور تو سنبل

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت

شاهست و حکم بر خدم و برده می‌کند

آن سوخته را جز غم تو کار نماند

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

گر جمال خود به کس ننموده‌ای

بت گل روی سیم اندام سرکش

کاین همه درد به جان من تنها نرسد

ملکت غنی لاتکبرن علی فقری

دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

گرد بر گرد آن هزاران سور

به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم

چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟

نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل

چه غم از موعظه‌ی زاهد ازرق پوشم

بر او زد به سرباری از طیره بانگ

از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت

با قوم ما بگویید احوال دل به دامان

صلای سایه زلفین او که جناتست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

یک کار برای ما نکردی

چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

چه توان گفت کرمهای خداوندی را

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

سخره‌ی هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل

که سور او بجز ماتم نگردد

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

چرا یکبارگی از من رمیدی؟

چو غم‌خوار مهرم سرورم مده

زنجیر کشانم بسردار برآرید

دماغ از تبش می‌برآمد به جوش

شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر

پیغام بده تا: ننشینند به گوشم

از این شادی دل غمخوار مستست

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

بی کار چه مانده‌ای تو، باری؟

ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه

ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی

دلم با چشمت، این دیوانه آن مست

مباحست خونم به تقریر عشق

بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست

انیس خاطر امیدوار من باشی

مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!

نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری

آسمان را سبزه‌ای برگوشه‌ی خوان یافتم

که از من به نوعی دلش مانده بود

و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان

از سر شادی طبقهای نثار انداختند

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

باده از جام تجلی صفاتم دادند

به کام دل رسد امیدواری؟

چه سود این دلیری و مردانگی؟

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد

چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

دبدبه فر سلیمان ماست

بندی سلسله‌ی زلف پریشان تو کیست

تا نبیند دشمنم کو کور شد

ز اشک دیده سیلابت همی برد؟

یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته

جوانمرد را تنگدستی مباد

زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای

اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم

کاین مخالف شده سرها ز کجاست

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد

برون از حسن خیلی چیز باید

همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش

نگشتی سرش تا نگشتی بدن

ملاقاتی لبت را با شکر هیچ

خون در کنار دارم و او از کنار دور

همه عالم شدی زنگی ز زنگت

نه کس را می‌توانم دید با وی

چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری

تازان هوای معتدل پیش هواداران بری

کی بود نزول تو و در شان که بودی

به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟

که تو در پیرهن چه تن داری

گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان

ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

جام غم هر شب دگرسان می‌کشم

ما را تو مبادا که بر حور فرستی

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

تو نیز با گدای محلت برابری

همچنان است که در آب روان شیرینی

ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو

به لعلت آرزومند عظیمست

باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست

دریاب کنون، که وقت کار است

که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

که در تو خیره می‌ماند چو من چشم تماشایی

مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم

وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود

با من راه نشین باده مستانه زدند

نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

کجاست در همه عالم وثوق اهل بها

تعلق دل از آن روی دلستان که توراست

بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست

غمت را هر شبی مهمان که دارد؟

فلک اندر کمین محنت تست

یاقوت جان فزایت کام نیازمندان

عجب دارم ار شب به پایان برد

غیر وصلش مرا دوا که کند؟

همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد

گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است

بگذارند و خم طره یاری گیرند

روی خوب خود به من ننموده‌ای

در حلقهای زلف او، دل خان و مانها ساخته

هر زمانی صید دیگر می‌زند

کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست

هرگز استاره به خورشید نباشد مانند

که هم گرگم و هم شبانی کنم

والله که کلاه از شه بستاند و برباید

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی

آتشی، کز درون برافروزیم

ضرورت نامه‌ای در مهربانی

وی دلارای بوستان افروز

فرو مانده در قیمتش جوهری

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد

بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

جهان آرای گیتی پرورنده

ناقوس او خروشی در آسمان فگنده

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

دلی پر خون لبی خندان ندارد

لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود

این چنین عیش مهیا خوشکست

جام گیتی نما و خاک رهیم

بوده اهل کرمت قطره فشان همواره

ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟

پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن

عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست

تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود

کرکس زرین فلک پر گرفت

خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

بر متاع خود از چرخ در سجود آرند

سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی

زنهار مرو که ره به در نیست

یکابد سهران اللیالی الغیاهب

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم

مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

تاریخش از معرف شیرین ادا بجو

جمال کعبه نیکو عذر خواهست

بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش

فرومانده عاجز چو روباه پیر

جمع نشد حال پریشان من

که ماتش نکردی به فرزین عشق

هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید

بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

هم مطمن رافت و هم ایمن از خطر

در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوسته‌ای

چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست

ز شوخی در افگنده غلغل به کوی

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

امروز یکی را که هزارست ببینید

نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست

عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را

ز پای تخت سلیمان کامکار آمد

جام دردم بده، که نوش کنم

تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار

نهان صلح جستند و پیدا مصاف

بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست

تا بتو گوید درست روی چو دینار من

سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

بی‌نظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر

به زاری با دل خود گفت: کای دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت

گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان

گاه در افتاد و زمانی دوید

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است

به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی

کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو

گر در رخ تو نیک بکردی تاملی

آنچه از باده‌ی دوشینه بماند باقی

جز احسنت گفتن طریقی ندید

گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم

که بلبل آن طرف تکرار دارد

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

کهنه‌ها را تمام بخشیدم

از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی

لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما

آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب

دل به تو لایق که تو آن دلی آن دل

بیرون نمی‌روند به جور از کمند تو

مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند

تا پای شهسوار بلا در رکاب بود

صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال

شکیبایی و دوری پیشه میکرد

کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم

هر سرو سهی که بر لب جوست

دزد قضا و قدرش راه بست

وز زیر لب دعای جهانی همی کند

که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند

گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش

پیش او صد نواله ماحضری

کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری

جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن

نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان

نهد پیش رخت رو بر زمین گل

که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم

برون پرید عقلش را سری شد

غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو

از هدایت بر رخش درها گشود

بر حال من نسوخته و آهن بسوخته

دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم

که پیشش فرستاد تنگی شکر

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم

راستتر از سروقد نیست نشانی راست

که کارخانه دوران مباد بی رقمت

طفل نامجرم ایمن ز عذاب

بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

که بر هر دو تنگ آمدی آسمان

هر چند دیده‌ام چو تو جنبندگان هزار

وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک

زان میوه‌های نادره زیرک دل و گربز خورد

طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است

رقم‌های محبت را قلم بر سر زدی اکثر

بسیار در فراز و نشیب جهان دویده

بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم

دگر روی بر خاک مالید و خاست

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

پنجه بگشود و در شکار آمد

گواهانند کو بر جان امیرست

با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور

دل را نوید خرمی جاودان رسید

تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟

از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

که صورت نبندد از آن خوبتر

تا باد هوای تو بر من گذری دارد

جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان

تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد

چون قرینم با رقیبان بی‌عذابی نیستم

وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا

راه طلب داشتم از پرده دار

در گل از حسرت روی تو نظر می‌کردم

چو قیدش نهادند بر پای و دست

مانند تو یک پسر ندارد

زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود

به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

آن سخن سنج به یک بنده مدحت گو داد

در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا

جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت

که بی برگ ماند ز سرمای سخت

آنچنان خیره که چشم از آفتاب

با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم

حق تو زمین داند یا چرخ سما داند

آینه‌دار رخ نیکوی توست

می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ

سخن‌هایی، که بود، از دل بدر کرد

عاقلان طره‌ی لیلی صفتت را مجنون

جوابش بگفت از سر علم و رای

مملکت نتوان به آسانی گرفت

گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم

ایمن گشتم که او خموش است

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

پیکری در خاک چون سرو سهی

مکن، کز پرده بیرون افتدت راز

پیش وجودت چراغ باز نشستست

عاشق نغمه‌ی مرغان سحر باز آمد

شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران

که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

که از این سو همه لطف و کرمست

که بی‌دریغ زند روزگار تیغ هلاک

پاسبان آستانش را سپاس

ز دام عاقلی جستم دگر بار

جز کمر هیچ در میان دیدی

به تاریکی آن روشنایی بیافت

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر

دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزا است

که سرفرازی عالم در این کله دانست

ز روی مصلحت و رای مصلحت‌دان داد

بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی

که بر باد صبا تختش روانست

ز شرم چون تو پریزاده می‌رود پنهان

تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن

خود را بهرچه هست گرفتار میکنم

امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست

در درد تیره فام شراب شبانه چیست

برنیارم تا دمار از دشمنان خود به هجو

تا خود هوس کدام دارد؟

زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید

خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم

لطفی‌ست به من رسیده از یار

کو ترا سر این سرا گوید

یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

دوران به کام شاه جوان بخت کامران

حدیثی سر به سر جنگ و ملامت

خاطر بلبل که نوبهار نماند

با منات و با سواع و لات و با عزی منم

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو

ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست

کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو

کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار

گل اندر خاطرم کمتر گذشتست

کشیده است سر زلف دلبران بسلاسل

نه آن ظلم بر روستایی بماند

ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت

کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان

که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

سرو حسد بر قد آن خوش‌خرام

خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری

که خار دشت محبت گلست و ریحانست

چندین هزار صورت الوان نگار کرد

سوی هر برزن و کویش گذر است

که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش

درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار

همی گفت این سخن با گریه و سوز

چو غنچه پرده بر اندازد از هزار چه غم

که باقی شوی گر هلاکت کند

نگارستان فردوس است یا رو

مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟

زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد

جمال چهره تو حجت موجه ماست

وی به ذات فیض گستر سایه‌ی پروردگار

آن پریچهره یاد باد از ما

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی

ز آن لعل همچو آتش للی تر گشاده

صنع یزدان را نگاهی می‌کند

والله که میان خانه صحراست

مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

تیغ زن و صف‌شکن شیردل و نوجوان

نه بوی آن که بر من رحمت آری

چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

در عالم انزوا چرائی

چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم

کاثر جستن عصای هر ضریریست

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام

حروف مهر و کین بر یک دگر زد

دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق

در آشوب خلق از پدر گم شدم

نه رهی دارم از برای فرار

واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد

سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا

آن که از طبع جهان آشوب من دارد قزان

تبش اندر دو گانه یافته شد

هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه

چنین گفت خندان به ناطور دشت

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

به غیر قادر دانا کسی نمی‌داند

جنبش راست کار ایشان شد

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

کوزه‌ی آب ازوست، از من نیست

صورت حور بشکنم، سوره‌ی نار بشکنم

نه از خرمن فقر دانه چینند

آگهی و خدمت دلهای آگه می‌کنی

وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین

مدد روح رستنیها داد

ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

بر سنگدل برد یک مشت سیم

عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم

بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم

همرنگ تو پادشه نژادند

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

قامت دولتش آراست به تشریف خلود

هر کجا بسته طاق ابروییست

کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

که معنیش جز وقت پیری ندانی

کاروانی را به راه انداختند

طشتی که ز بام درنیفتاد

گو شرم بادش از عندلیبان

به نام خود او را رئوف و رحیم

بس به هوس میروی، تا چه هوا کرده‌ای؟

که می‌نشکیبم از صاحب جمالان

ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی

دوختم جامه و بر تن کردم

چه رنجها که به من گردش زمانه نمود

آزادی جست سرو آزاد

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد

ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

وگر رعد چوگان زند، برق تیغ

روی تو جلوه کرده بر هر چشم

یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم

با عمر عزیز جنگ دارد

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

که دست من ز جنون جانب گریبانم

من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

لیک بما نمی‌رسد نکهت بوستان تو

ز خاک آفریدندت آتش مباش

برویم دگر باره، در بسته شد

نی غم می خوریم و نه ننگ

بویی ز بهار ما ندارد

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

کاهش به ماه طلعتش از هیچ باب ره

گمرهی، از کاروان افتاده‌ای

هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

ببستش سخت و سوی مخزنش برد

دل منست، که شادی به روزگار دلم

در مذهب عاشقان حرامست

چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد

به آن تازگی پا ز دنیا کشید

به نار بیدلی سوزنده‌ی دل

زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز

چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است

نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد

طوطیست ولی شکر ندارد

بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

رو بتابند اگر قبله و محراب ز من

ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

خدایگان معظم اتابک اعظم

آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را

ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو

بی خوان تو آب و نان ندارد

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

مهین خدیو زمینت خدایگان زمان

میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی

اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن

به کشتی و درویش بگذاشتند

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر

آن بام که نردبان ندارد

عشق داند که در این دایره سرگردانند

به نبض من نتواند طبیب دست نهاد

زیرا که بیخ خویشتنست آنکه می‌کنی

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد

بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم

ز تنهائی، بسی اندهناکم

ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد

گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست

گنج در گنج خانه می‌خواهم

به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

نروید گلبنی بر جویباری

زرش همچو گندم به پیمانه بود

دشوار می‌نمایی و آسان همی بری

نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم

تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

چنان ملول کز ادراک من نمانده اثر

وان یکی تن نمیدهد در کار

گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد

به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم

وین ابر کرم بر او نبارد

دد و دامت کمین از پیش و از پس

شاهد معصومی او کاینات

طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته

که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام

بایستم تو خداوندوار بنشینی

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم

رختش بطلب که تا چه دارد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

خرم و دلشاد با آل علی

بگو: کز خیل مشتاقان غلامی

در خود به غلط شدم که این اوست

گر التفات کند چون تو مجلس آرایی

رخساره گل شکفته بر ماه

به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم

رختش بطلب که تا چه دارد

با صد هزار سال جدائی برابر است

مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه

ازین پس ما غلامیم، او امیرست

تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار

ولی خرده گیرند اهل قیاس

دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش

بر من اسایش حرامست، ای صنم

چون ناز دو شد طلاق خیزد

وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم

که چون بی‌اصل رانی باد باشد

معتقد می‌شوم دگربارت

توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

در دوکونش می‌نگنجد پای دل

نقش دگر نهادن پیش نگار دستش

از حاسد و از حسد نترسد

چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی

تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب

تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟

گشوده‌اند سر طبله‌های عطاران

چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی

میدوانندت ز پی فرسنگها

جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب

مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

کریما منعما آمرزگارا

نوبت خون خوردن و رنج شماست

ز اشک چشمه‌ی چشمم بمیرد آتش اختر

چون رحمت بی‌کنار باشد

گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

که نقد علم ازو بس تازه رو شد

ز حیرت دست خود بسیار خایی

تا سر بود از دامن او دست نداریم

یکی دیگرش ناطلب کرده یافت

هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند

گر چه سر آید زمان ور چه در آید اجل

که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

الغیاث از جور خوبان الغیاث

زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون

رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده

که نه از غمزه خون ریز تو ناباکترست

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت

طبل در کوچه و علم بر بام

بی روی تو سورها عزا شد

عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت

سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام

عزیز مصر گردانش چو یوسف

گنج لطفست از آن جای بود ویرانش

که بیرون کند دست حاجت به خلق

به جانبخشی، چو مهر دلنوازان

از سمند فخر و عار اندر کشیم

از یارب من به یارب آمد

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

مصلحی از مصلحات کامله

ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی

تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

انی علی فرط ایام مضت اس

پیش رخ تو سجده‌ی خدمت هر آفتاب

میان خاک و خون غلتیدن از تو؟

بر موکب نوبهار آمد

که ساخت عشق تو آواره‌ی جهان ما را

کز تو امسال روا حاجت آینده شود

بنه گردن، که پیش دوست میری

زمین سپاهان ندانم چه خاکی

به از جور روی ترش بردنم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

که پشت لشکر معنی چنین سوارانند

تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت

به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج

خانه‌ی صحت من کرد به حکمت تاراج

در بهتر ازین سفر نیفتی

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

و ابکوا لحی فارق المتألفا

مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

آخرم خواهد چو تیر انداختن

بادام و نبات و شکر آمد

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز

و گر هر روز نتوان، هر به سالی

دشت را از روضه‌ی فردوس خوشتر یافته

نهادند رختش به جایی عزیز

فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است

رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش

از گنج عدم به گاز آمد

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

که با باد صرصر کند همعنانی

از بدیهایش در پناه برد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

مدام رونق نوباوه‌ی جوانی نیست

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

به شرط آنکه گویی: مرهم از من

باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

مهر زمین فروغ ده ماه آسمان

جنبش و اضطراب و شور کند

زین پس مگر سفینه رساند بمنزلم

تو را گریه و سوز باری چراست؟

کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان

بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم

از بر ما تا بر خود دست دست

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

زیر ران امل از رایض صبرم رهوار

قاف تا قاف نام مستوری

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

کنت امشی و قوامی غصن بان

چو خالت نقطه‌ی مشکین ندیدم

ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم

که این سودا نه آن سودای پارست

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

محال‌ها همه را آشتی با مکان داد

زن شوخ آفت زمانه بود

تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم

نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم

در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای

چون بر اسب خوبی سوار شد

کان ماه ز دور می‌خرامد

فتح آن در نظر رحمت درویشان است

در هوای آن جهان زین آشیان برداشت ظل

بازگرداندت به هر رویی

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

گرت باز باشد دری آسمانی

و آن کافر زلف را اسیرم

به زودی تازه کن باری همان عهد

امشب به کنار ما نیامد

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

میوه‌ای بایسته از اشجار علم

نقش او باژگونه بینی از آب

خوشترست اما منش بیمار می‌یابم هنوز

که فردا قلم نیست بر بی زبان

تو بی‌زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

این بشارت به من باده پرست آوردند

شاکر هر دم شکر ستاند

بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح

شد از جام دورش همان جا نصیب

گرد دهد پند غیر، نیست شگفت

گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم

به خنده زهر عیشم را شکر کرد

ارباب ملامت را خر در کله اندازم

زان خنب که اولیا چشیدند

تا از درخت نکته توحید بشنوی

بنیاد من رساند سپهر نگون به آب

دل تست، این رواست گردانی

بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید

ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم

غیر من هر چه بود نیکو بود

تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش

آخر نه به روی آن پری بود

گلرخانش دیده نرگسدان کنند

مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی

به فضیحت خراب خواهد بود

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

آزار مرمان نکند جز مغفلی

هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد

با من بیچاره بر آویختن؟

آخر نه به روی آن پری بود

بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند

با یک جهان شمامه به طوف مشام تو

بی‌ریا هیچ دم نخواهی زد

کهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف

ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟

شد پر همای روز، زرین

خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم

از بینی‌ها برآمده دود

گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

ناوکی از رشک رسد بر جگر

چون به گردون نمیرسد خاکست

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

و ان غلب الشوق الشدید فباحوا

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

روی زمین پر زهره و شمس و قمر می‌شد ز تو

چون تو گهری فلک نزاید

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

که صد دیده گردیده چون ابر نیسان

در میان جست ترکمان بیفکر

بنفشه‌ات خط ریحان نوشته بر نسرین

بترس از زبردستی روزگار

سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است

به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

که معلوم‌ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند

به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید

اول ستایش شه گیتی ستان کند

شد به منکر عنان او مصروف

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

که چون گرگ در یوسف افتاده بود

چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند

هنوز در دو جهان شرمسار او باشم

و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید

آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم

فیض به پست و بلند از اثر آن رسید

مگر از باز جستن صفتش

چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی

که روزی محال است خوردن به مشت

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

دور نشسته در شما می‌نگرم، دریغ من!

هین ترک تازیی بکن کان ترک در خرگاه شد

که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

کوه می‌بندد خیال اما نمی‌بندد کمر

پر بود کان قضا بلا گردد

این چندین عشوه از که آموخته‌ای

که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود

که چو چشمت به جهان فتنه‌ی بیداری هست

در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم

پیش میا پس به مرو دور نیست

حقا که به چشم در نیامد ما را

سه همایون درخت افکنده

ننهادی، هنر کجا یابی؟

کس نگیرد به می دست من بی سر و پای

بیا ببین که ز غم بر چه سان پریشانم

به غمزه تیر باران کرد ما را

کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم

دوان باشد اگر چه پاش نبود

که برخوردار شد از روی فرخ

رو به ساحل چو نجم نورانی

با وجود چنان حضور و نماز

در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

سگ نیم بر خوانچه‌ی رزق استخوانی گو مباش

الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود

باده‌ی صافی بیار، جامه‌ی صوفی ببر

تخم ستم و جفا مکارید

هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست

از تو بستانم و کارت سازم

راستی روغن چراغ تو اوست

شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز

گذشتیم بر طرف خرماستان

نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری

جامه خود دانی، تو مردم را مرز

بیا جان قدر تو ایشان چه دانند

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

کز اجل دی میر زرین افسران

هوشیاری تو، باده کم نوشی

این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد

مباش غره که ناپایدار خواهد بود

ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟

صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست

فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست

جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام

آبش از جرعه‌ی حمیم بود

سنبل زنگی وش هندوی تو

چو یاد آیدش مهر پیوند خویش

پلنگ شب، برون آمد ز ممکن

دام سازد، کجا شود دمساز؟

بینی دراز کردن آیین نر خرانست

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

شعر ابهر طمع آن همه می‌کوشیدند

برد حالی به صید ماهی دست

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز

آز را پشت سر انداختن است

وین سایه که بر سرست بردار

بیرون همه کوه قاف و عنقاست

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی

مصحفی ماند و کهنه گوری چند

در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم

که رنجیده دشمن نداند ز دوست

فگنده آتش اندر خرمن گل

ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود

به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسینست

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان

هم ازین دام و دانه‌ای دارم

با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی

شد ز شرم روی تو پنهان پری

در کف باد شمالست، خنک باد شمال!

می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی

از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها

بی‌تعلل می‌دهد از مخزن احسان خویش

نیستی جست و هر چه هست بداد؟

می‌دهد جانرا پیام از روضه‌ی دارالسلام

دیوانه شده دوان به هر سوی

تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در

که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم

خنده‌ی‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟

هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند

تا به دستور ستور من نیفتد از توان

میکن آنچت خدای گفت و رسول

خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند

واستنبط الدر من غایات دأمائه

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن

اذا انحدرت کاسها عن فمی

داغ درون نماند سوز نهان برافتد

راستان دو عالمند گواه

در دهن زوق و در قدم رفتار

خطا گفتم که سیمابیست روشن

میندای گلگونه بر روی زشت

روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم

اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم

تو نیز آدمیی مردمی و جان داری

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل

دل بر آن دوستی امین نبود

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

طلوع اختر سعدش هنوز جان می‌داد

که جز به یاری تو کار بر نمی‌آید

ناوکت را سپر پدید نشد

بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی

از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست

در قرب جوار از مقیمان

عین شوخی و محض نادانیست

رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل

نکو روی و دانا و شمشیرزن

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟

باده‌ی شاهنشهی راوقی

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

از تند باد حادثه ناگاه شد به باد

تن خالی فروغ و نور دهد

مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت

خط عارضش خوشتر از خط دست

کزین پس راستی در گفتن تست

دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو

ز غم و جنایت همه را بشویی

قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد

نهال خزان دیده پیش از خزان

در کرامات و کشف والاتر

جمالست یا مه و پروین گلاله‌ست یا شب تاری

فلان یار بر من حسد می‌برد

کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟

نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

که چو حاتم به بذل معتادی

دل فانی ازین محله جداست

هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت

برادر خواندگان کاروانند

زد بوسه‌ی تو ما را چون نان در انگبین لب

چون حدیث پسته‌ی تنگ شکر خایت کنم

ز آتشها برون روید گیاهی

فصمت‌ها هنا لسان القال

چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید

ساقیی نغز و مطربی خوش گوی

که درین ره ز سر صدق و صفا آمده‌ایم

وگر نیکمردست بد می‌کنی

به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟

عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم

دایه‌ی هر جان و تو از جان بری

که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی

آنکه فاعل چو فعل را نگریست،

که هم آواز شما در قفسی افتادست

الا به زیر سایه‌ی همچون همای تو

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج

هر شب هزار بار بخواهم گریستن

شیر در مرغزار بایستی

چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست

که می‌برد از ایشان جهانی ضیا

عزتش را فرشته کرد سجود

یار باید که بود آگهی از یارانش

تابه خون دل من رنگ کند دستان را

ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن

آن همه حسن و نیکوی نست مناسب بدی

به دست باش که خیری به جای خویشتن است

سودائی سلاسل موی تو مشگناب

به دل اثبات ذات حق کردن

نظری معاف دارند و دوم روا نباشد

چه سهل است پیش خداوند مال

در روی تو چشم مردمان خیره

نالهای این تن چون نال من

که از پگه دل من گشت آتش افزایی

بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

افتاد با سر آمد ارباب احتشام

چون نگیرد خوردنده را تا سه؟

وگرنه پرده برافکندی از دریچه‌ی بام

به یک روز شد منتشر در جهان

نه یکشب در قفس بگرفته آرام

همی بر نداشتی دهان از دهان من

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

پاینده دار دولت آل پیامبر است

غول راهند و غل گردن تو

بی‌زمانی دراز و بی‌خبری

... متعفف البر الاجل الامجد

مرگ، با هستی من توام نیست

از جهان آسوده‌ای باید چو من

صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو

رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم

جهان فروزی او ذره‌ای نداشت خفا

خویش را پیش آن پدر یابی

در موسمی چنین که روان پرورد نسیم

سبق برد اگر خود همین بود و بس

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست

کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من

درون روزن دل‌ها برای بیداری

معجز عیسویت در لب شکرخا بود

از خاکروب دیر کشیشان مخمر است

دل او را ز غصه ریش مکن

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

که پایم همی بر نیاید ز جای

به گلستان چو درآیی سخن خار بگو

آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من

ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک

فکند ظل همایون برو بزرگ همائی

گله‌ی ما ز حلق پر گل تست

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی

ندارد ز پیکار یأجوج باک

چون عمر نمی‌کنی وفایی

چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند

کاین در بسته را گشاد تویی

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

چون مسخره کاورد برون طفلان را

قصه‌ی عشق می‌کند تقریر

هوش میخواران مجلس برده‌اند

در خیال خدای ننهاده

چو واو عمرو در گفتن نیاید

ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم

زانک نظرخواه را تو به نظر می‌کشی

با یار آشنا سخن آشنا بگو

همچو پروانه‌ی جانباز مه نورانی

جای رحمست بر چنان مستی

بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن

تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند

بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان

نه به تدبیر و غور عقل بود

که اندرون جراحت رسیدگان چونست

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او

چنان که گویی در پیرهن نمی‌باشم

به هر برج می‌شد به چرخ معانی

که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال

خواندست پادشاه خوانین روزگار

کج‌روان نیم پخته خام شوند

عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران

چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت

ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

زبان خامه‌ی حکم تو هم زبان قدر

کز جهان جز نصیب نتوان خورد

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش

به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

که ز اندیشه‌ی دل بر حذر آسوده تو را

اساس قوت شاهی به پای کار می‌آید

تن چو نال‌ام ز شر ایشان کاست

مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش

خدایا تو بستان از او داد خلق

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

که از فراق عزیزان مشوشست دماغم

ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

لطف پروردگار شامل شد

پر ز سنگ و ز آلت کشتی

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم

در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو

یا معتمدی و یا شفایی

چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت

چو با میرزا احمد افتاد کار

تا مگر خویش را بدانی تو

آتشی در دل بریان کباب افتاده

در ره مشتاق پیکان گو بروی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم

مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی

مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش

جانده پوزش طلب و جانستان

خاطرم را ازو سروری بخش

که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد

سر برآور وین قیامت در میان خلق بین

تو، گرفتار ما و ما آزاد

گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال

یک جان چه بود صد جان منی

رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت

شاعری کرد و خواجگی را دید

سخن آب و نان نیندیشد

قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید

که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

اندرین بحر که این بحر گهرها دارد

چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند

از چه گریزد چنین روشنی از روشنی

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

بهم نشینی دارای پادشاه نشان

مخلصان راست این هدایت و بس

در ماتم طبع طرب افزای معزی

اهوی و ان غضب الرقیب و عنفا

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟

چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی

دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها

در بلاد سداد سد سدید

پند گیر از خلایق، از من نه

دامن کوه پر از لعل و گهر می‌کردم

معرف گرفت آستینش که خیز

که هست همچو شکر مغز پسته‌ی دهنش

حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد

بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

بانگ نوش شادخواران یاد باد

چو لاله‌ی سرخ ز خوناب داغ پنهان است

زود باشد که مرد کار شود

باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست

یکی منم که به مدحش کنم شکرباری

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود

من اگر حقیرم، نکنم حقیری

کسی که ساخت سر سروری کجا دارد

از سمک رخش راند تا به سماک

این به عیسی و آن به یوحنا

که دستگیر تواند شد از سر اشفاق

گروهی سگان حلقه پیرامنش

وقت کوشش، ز کار واماندن

گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند

فی ورق مدرک جل عن المنقش

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

گریان شد و گفت حیف از خواجه امیر

ادب بندگی بجا آورد

که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم

عشق جمال تو آتشی است جهان سوز

نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم

رو بپرسش که در چه سودایی

کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم

هزار صنع در او آشکار و پنهان است

نهلند از خلاف و ظلم آثار

بدان نگار پریچهره گو که دل مربای

بیا تا چه بینی بر اطراف دشت

که آب دیده کشد آتش هوای تو را

روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش

شکر که پذرفت شکر آشتی

هر که دل بردن او دید و در انکار من است

از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل

دست در کار کرده، سر در پیش

پیش بیگانه زینهار کند

که بر چشم مردم جهان تیره کرد

براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

از برای آزمایش همچو یاقوتم برند

چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

گندم نمای روکش قلاب جو فروش

حق یک شکر نا توانستن

که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون

چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب

هم کله میبرد و هم سر میشکست

اگر دستم رسد در پای او افتم

تا مست مرا غمگین نکنی

دل شاهان عالم زیر پر باد

ز شهریار فلک مسند رفیع جناب

گرد سنگی بزرگ، کرده نشست

صورتی دارد ولی جانیش نیست

نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت

وصل تو لذت باقی ز جهان فانی

سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم

هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!

صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین

مگذران بر فسوس عمر عزیز

در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل

به عیبش فتادند در پوستین

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو

بجز تو که داند ره دلگشایی

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر

نامشان بر سر زبانی نیست

سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

تن درست و دل شاد باد و بخت جوان

وز درون، تاریکی و دود و دم است

تو مرا گر نشانسی بشناسد کسانم

چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

نازان به محبت حسین است

بی‌زن و خادمی نگیرد نور

قهار سختگیری ستار بردباری

بس که چشمم کند گهرباری

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

بشکن سوگند را گر به خدا خورده‌ای

آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود

چون توانم کرد آب صاحبی را صاحبی

تا نگردد لیم و فاحشه گوی

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی

وی به خوبی ز نیکوان ممتاز

هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار

بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری

تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان

زره سازی کند آسان‌تر از داود آهنگر

ورنه در خاک خوار ماند و پست

در فصل بهاران بجز از ناله شبگیر

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بی دلبر گل عذار می‌نالم

به بوی تست شبی گر به روز می‌آرم

در جهان دلم پدیدستی

هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود

بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر

فاش میگفت و پس نهان میکرد

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

علی‌الثری نقطة من مرشف الحاسی

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام

این بی‌نمکی ز شور بختی منست

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

تاریخ رحلتش ولد شیخ بابویه

کز جهان با تو میشود همراه

و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار

در کنار آنچنان دردانه ایست

من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری

چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن

فانی من لباس الجد عاری

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

بهره ازو سامعه خاص و عام

دل ازین چار قید رسته شود

وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

کانچنان را حریف چون تو بسیست

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن

چو ماه غیب نمایی ز پرده‌های نهانی

ای من فدای شیوه چشم سیاه تو

شمه‌ای از موشکافی‌های پنهان فاش کرد

کی ز سودای خویش سود کنند؟

ساعد سیمین بخون ما چه نگاری

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

لمن الملک بشنو از غم خویش

من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها

که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

گام خبرها سبک گوش فلکها گران

بوریایی نیرزد، ار بریاست

با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را

دگر ره نگردد به سعی تو صید

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

چون قمر اندر میان خانه‌ی عقرب

ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری

یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

نسخه‌ی لطف کردگار ودود

بر وی از یک دو لشکری المی

تا بشویم جامه‌ی جانرا بب چشم جام

جز این قلعه در شهر با من نماند

همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه

گشته چو مال کریم حرص من از اندکی

عشق تجلی من ذی‌الجلال

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

دود برآمد ز زمان و زمین

ساحت قدس او از آن پاک است

که در به روی ببندند آشنایی را

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

صحبت من، با نخ و با سوزن است

هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است

یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری

الی رکبانکم طال اشتیاقی

که کار زمین و زمان ساخت مشکل

پیش کوران حدیث چاه مگوی

بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن

که جاسوس همکاسه دیدم بسی

در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته

زنجیر بیارید و به پایم بکنید

که جان ز من ببری والله که جان نبری

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

زبان کلک را دیگر به گفتار

نتوان جز به آب استغفار

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد

زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

نائلک الاشرف بالک لم یغلق

منم ز عالم و این گوشه معین چشم

شیر گردون کمینه صید کمند

وین سخن باز می‌کنم تکرار

در آب رود مردمک چشم من شناه

که مسکین پریشان شوند از وطن

برای مرد کمال و برای زن نقصان

روزم از آفتاب زرد گذشت

و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی

حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع

حیز افزون ز ساحت اوهام

هم مثوبات باشد و هم نام

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

همی به عالم علوی رود ز عالم پست

همنشین بودن با خار خطاست

جمعیت دل‌های پراکنده محال است

عکس برون می‌زند گر چه تو در پرده‌ای

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

مرده‌ی صد ساله را روح در آید به تن

یا ببیگانه رای و روی مکن

زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

این زمان شوری دگر دارد دلم

من آگهم که از خر دجال دم تویی

باده بی‌صرفه، صرف خوردستی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

کز تر و خشک من زار برآورده دمار

سر خر به، که پای بیگانه

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد

بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود

من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم

فارغ از دسته‌ی گران بینی

گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی

بر منتهای همت خود کامران شدم

مهین داور کشور نامداری

طبع را دادن عذاب و شکنج

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار

دگر نافر و سرکش افتاده بود

نام طوفان و انقلاب نبود

لعذارها فخیالها المتنفر

شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

چاکر خاندان شاه نجف

بر زبان چشمه‌ی سخن جاری

آب گلزار بشد رونق عطار برفت

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن

شد سپیدی چهره‌ی سلوت سیاه

هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی

تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست

نیامد است فرو سر به هیچ در گاهم

روز لطفی چنانکه دانی کن

وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده‌ایم

که نقشش معلم ز بالا نبست

همه را سوی ما نگاه مکن

فردای رستخیز به جان عذر خواه تست

یک چه باشد هزار بایستی

به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

از طبعم خواست

پر هنر بر سرش مصیبت و رنج

گیسوش کمند عقل داناست

همانکه صورت آدم کند سلاله‌ی طین را

با هفت هزار سالگان سر بسریم

صبح شما جام می، حلقه‌ی مه جام صبح

باقی، همه دیک آن مزه دارد که چشیدی

کردند تیز برهم صد همزبان را

هزار حیف ازان نونهال گلشن جان

چون بلازوست، با بلا خوش باش

زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار

که در پرده باشی و بیرون نیایی

که در تو خیره شود دیده‌ی تماشایی

کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی

رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود

هوای خلد برین کرد ازین خجسته چمن

گشت قاضی میانشان ناظر

یا قوس قزح بر آفتابست

یار درآمد ز در به طالع مسعود

سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم

کس نیست درین عرصه به مردانگی ما

املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی

به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست

دست قدر بیاری خلاق انس و جان

نقد هستی تمامش از کف شد

معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس

مگر باز گویند صاحبدلان

راه بود بی شک از صور به معانی

صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

زدود نقش فریبش ز صفحه‌ی خاطر

علم او را خزانه دارانند

عنوان کمال حسن ذاتست

هکذا یا طالب الوصل احتمل ضیق الغرام

چو در میانه مسافت همین منم تا تو

ز ممدوح صاحب‌قران عنصری

و مافی‌الکون ظرف کالاوانی

که بود گرد سجود تو بر جبین ما را

توتیا بخش چشم اجرام است

کز یسار تو ناظرند و یمین

ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق

به خیل اندرش دختری بود خرد

ممنی بی‌وضو نماز مکن

تا سایه‌ی‌تو بر سر خورشیدسای ماست

فان صحوت فهذا نوبة الیاس

کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

کز ره صدق نمی‌کرد عدول

تو چه دانی که چند خواهی زیست؟

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش

مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را

گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان

به شکل دل شده‌ای تا هزار دل ببری

بر معرکه معرکه آرای قیامت

دارای آفتاب سریر فلک جناب

خوبتر زین دو نفی و اثباتی

عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر

که بستان و چون دست یابی بده

چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید

زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب

مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

قدم زد برون هشت افزون بران

که به نزدیکشان نهی بنیاد

که باز در همه عمرش سر تماشاییست

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

غره‌ای در طره‌ی شبرنگ داشت

از بانگ پشه دبدبه‌ی کوس سنجری

چون بگدازد چو سیل پست کند خانه‌ای

یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید

رست از اخذ و جهید آن خر گدای زرپرست

هوس بیشه کرد و کشتن شیر

چشم روشن می‌شود نرگس ببوی پیرهن

جگر گرم و آه از تف سینه سرد

بهار و باغ را فصل جوانی است

از می کهن پرکن، کاسه‌ی سفالین را

جز که دل پردلی رستم مردانه‌ای

هر روز که باد در فزون باد

داشت امید شفاعت زان شفیع‌المذنبین

با تو گوید زبان قدرت او

کدام سرو به بالای دوست مانندست

و نار جوانحی ذات الوقود

جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی

حلی بر جبین شباهنگ بسته

که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت

دهر آن همه افکند به شاه اسمعیل

هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟

اگر بوصف خطت شمه‌ئی کنم تحریر

که صید آزموده‌ست گرگ کهن

تنگ کردی بی ضرورت، جای ما

مردن به ملامت ز غم عشق یقین است

چون تو چشمان عشق بگشادی

بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر

بروی از خلق سبک روح گذار اندازد

بر سر قبرشان گذار افگند

نی در کنار یار سمن بوی خوشترست

در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای

میان جان و تن رسم جدایی

بر سر هر کس که چشم حادثه بین است

دوش گویی که صرف خوردستی

دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

اسلام را مدد کن و کفار را بشکن

لاف کافوری ار زدی انگشت

پریشانی زلف از شانه پرسید

ندیدی کسم بارکش در قطار

زان ره از خلق، عیب میجوئی

خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

من سر تو بهتر ازین خارمی

المدام المدام یا احباب

ملک تو جهان ز قاف تا قاف

این زیارت که خلق میگویند

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

به لرزش در افتاده همچون سهیل

شد چشم چو آب دیده روشن،

که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است

کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری

از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

هوای معتدلش چون هوای عالم جان

اوست مردم که مردوار بود

خود را ز خجالت آب کرده

به گردش چو پروانه جویان نور

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

به که به دیده جا دهم تازه رسیده‌ی تو را

درآ مفلسانه اگر مفلسی

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود

برگرفت آن نهایت احسان

حرمت و آب رخ بکاستمش

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

چو میدان فراخ است گویی بزن

محضرش، خالی ز عمرو زید ماند

آرد سجود من سر بندار ری نشین

علی علی هجران فخرالقبایل

وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت

شکل هلال او در فردوس را کلید

دید اسیریی به پای سلسله‌ای

مست جام لبت از عهد الست آمده‌ایم

دیگر به کرشمه در نهانست

هر چه خواهی سخنش شیرین است

کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را

عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

در استقلال نواب همایون

چاره‌جو رو به مسجد احزاب

دیگر چه کنیم اگر نباشد

بر بوستان که سرو بلند از میان برفت

ز چشم ژاله‌ی اشک وز گوشم ناله‌ی چنگش

نومید مکن امیدواران را

ز جان هم بریدم که جان را تو جانی

پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

وزان دولت و رفعتش شد زیاد

هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟

اگر نه قصه‌ی مشک ختن خطاست بگو

همی شستن آموختم دست و روی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

واه درون به صدق مقالم دلالت است

چو تنگ شکرقندی توام درون کناری

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

گمانی هم به آب خوش نمی‌برد

خویشتن را ورای بحر ندید

گویی خط روی دلستانست

در نظر قدر با کمال محمد

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!

پیوند خیال با خیالی است مرا

ناسوتک سلم الامانی

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

که هرجا زیور بد رفت برباد

اعتقادی درست دارم و راست

لیکن ضرورتست کنار از میان تو

که این جو فروش است گندم نمای

دل ز کسب و کار خود، یکباره کند

که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

شادآ، که رسول لامکانی

بنماید رخ گیتی به هزاران انواع

جهان را تازه شد داغ مصیبت

دست بگشا به کسب توشه‌ی خویش!

وز عوانان ملین و باژی

پس از غرور جوانی و دست بالایی

چو بلبل که در بوستانی خوش است

هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست

ای تو عمر من و سرمایه‌ی هر سود بیا

شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را

سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام

و اعترف بالقصور عن حمده!

وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن

نپوشید و دستش ببوسید و گفت:

کام دلم خوش کند پسته‌ی پر شکرش

فغدوت مرتدیا بدینک ثانیا

اننی انصح بالصمت علی الاخفاء

دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد

ز دولت سر به اوج رفعت افراخت

کردی از هر یکی بیانی چند

از ساحت یار مهربانست

که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!

چو جدامان کند دو پیرهنی؟!

این یکی موش گربه چشم ببین

کله زدی به زمین بر قبا دریدستی

آب خضر ز نوش لبانت کنایتی

از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من

دل تو زین عزیمت آگاهست

وایوان ز رویت پرماه و پروین

نمی‌دانم دلت سنگست یا روی

رهین منت گندم فروش و دهقانند

و فی ظلها الارواح و النور جمع

من غمزة لحظک السقیم

که خوش نقشی نمودی از خط یار

کرده آهنگ و عزم راه جنان

تر و نازک چو خط دلبندان

چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست

آن خیر بود که شر نباشد

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

به آسیب یک دم زدن کشتمی

که در تو هیچ نماند کدورت بشری

که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود

آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان

موی چون میبری به پیشانی؟

در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز

که دانگی از او بر دلم ده من است

عروس پرده‌ی بزم وصالم

چه دم دوستان خورد به سخن

ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟!

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

بگذار حدیث این و آن را

تخته‌ی نقش‌های گوناگون!

زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست

به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل

فروزنده، چو بر افلاک اختر

تاج سر محمود و کف پای ایاز است

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

تهمت آلود گنه کاین همه شرمنده‌ی توست

من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی

پشت بر فضله‌ی مجاز کنی

بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده

خیالش فرو برده دندان به کام

هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است

تو گشوده‌ای بر رخ طره‌های پرچین را

حاکمان قالب‌اند و تو جانی

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر

جای در باغ و در قصور دهند

سلسله پای جمع زلف پریشان اوست

حاصل آنست که دایم نبود دورانش

بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه

روی امیدم به هر سویی که باشد سوی تست

دل چه بدو داده‌ای رو که نیاسوده‌ای

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری

مفلس و عور و مست و دیوانه

منصور کرد بریزک خیل زنگبار

گرفتند از ایشان گروهی اسیر

بباغ و راغ، بد پیغام آور

خبر نی‌ام که در آفاق کفر و دینی است

کذالک یحسن فیما بقی

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد

شد ز ماخولیا پریشانحال

بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد

که محالست در این مرحله امکان خلود

رنگ را با بوی توام کرده‌اند

دوخته‌ام به یکدگر سینه‌ی پاره پاره را

خدای ناصر و هر سو شراب منصوری

من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

به تو در ملک خود سلیمانی

عشق خود ز آشیان بدر نرود

چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم

بر آتش دل خصم از او چون کباب

دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق

از پی قتلم کشیده خیل حشم را

پر بگشادی به کجا می‌روی؟

به تدبیرش امید ساحلی بود

چون خنجر زبان مرا آب داده‌ای

اندرین باب نظم بیش از من

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

عشق را آغاز هست انجام نیست

بسوی مطبخ شه، یا به کلبه‌ی دهقان

جز بر دو گوپیازه‌ی بلخیت دستگاه

کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی

ظن مردم این که لیلی چهره‌ی زیبا نداشت

که مشکل است بیانش به صدهزار زبان

به کمی سوی خود نظر کرده

از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی

زین بیش جفا و جور مپسند

هم بلای فقر و هم تیمار بود

آن تو تو دانی، آن من من دانم

ز دریا نترسد چنین مرغ آبی

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

در دو عالم نماند آبادی

به توکل نشسته سر در پیش

از خون دل ما شده چون لاله ستانی

اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند

چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم

احضار کند روح هوا فوج پری را

بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی

مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد

بلبلی با بلبلی می‌گفت در وقت سحر

چون بدین جا رسید سر بشکست

سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای

به امیدش اندر گدایی صبور

از ازل تا ابد ولایت اوست

ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی

سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

تاریخ وفاتش نیز منصوری شاعر شد

کانچه داری جزو براندازی

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

آنچه از حسن روی او دارد

من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است

یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری

دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی

سر خیل اعاظم زمان بود

بازدان رنگ و بوی رشدازغی

که درین بادیه با سوز و گداز آمده‌ایم

قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو

چون نباشد حرام جادویی

ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید

نشوی بر مراد خود پیروز

تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

صورت زیبای تو از همه زیباتر است

وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان

حاصل روزگار من عشق است

نمی‌رسد خرد دوربین بکنه بیانش

برو طبخی از خوان یغما بیار

روز من است آن شبی که ماه ندارد

قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا

لا تمزجها من‌الفرات

گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب

وز پی خصم او برون جستند

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟

اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم

که این معامله را هم به آشنا داده‌ست

مدمن جوهر و مرجان

ایا منازل سلمی فاین سلماک

هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست

سرو مغزی منزه از خشکی

ما راهبر بادیه‌ی عالم جانیم

به خواب اندرش پای بند خیال

آرزوی تو در کنار من است

عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما

رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد

اوستادت فراق اینان بس

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

زهره بایستی امروز که بنوازد عود

خوی کردستیم با خیره‌سری

کز دم عاشق نشان بنمود صبح

کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت

مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن

بهر آن شعر، مو شکافتن است

لیکن چو آهو سر در کمندم

به ده برد انبان گندم به دوش

که جهان آفرین جهان به تو داد

کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر

دل امسال پار بایستی

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو

خوبرویان را شده سرمایه‌ای

یا مگر آینه در پیش جمالش دارند

که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز

هلال ابروی تو همچو غره‌ی شوال

تا دل از عالم بدان دربستمی

که گویی که هرگز مرا خود ندیدی

صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

تا سحرگه بوده‌ام مدهوش من

بر لبم حرف سخنرانی نماند

از دل نرود تا ابدش حسرت یاران

که در پوشی از بهر پندار خلق

دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش

گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

پاک و روشن چون ضمیر اهل راز

و اندرونم مرحبایی می‌زند

بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

درون تیره و دندان خون فشان دارم

که از ستم ندهد داد دادخواهی را

هستی اشیایی سر فتنه‌ی غوغایی

خوشا وقت قبای می فروشان

ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن

روح پیوند شو به عالم خیر

کان قبائیست که ناچار بباید پوشید

مگر بینوایی در آید ز راه

که ببرند آشنایی را

کذلک یحسن فیما بقی

اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن

که به غفلت گذشته یا به حضور!

تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند

زمام شتر بر سرم زد که خیز

که دل فروز چو دینی و دل‌ربای چو دنیی

کاش پنداری نبود این خواب شیرین مرا

یا منیة الفاد، دار ولا تمار

ما حل له شارعنا فیه شرعنا

این دعای خوش است آمین کن

دل داننده را نه در خوردست

در دیده‌ی بیدار من دلشده خوابی

که می‌آرد اندر پیت گوسفند

از بهر عذاب زندگان است

وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست

چند به دل آموزی مغلطه و طراری

زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو

چو آمد به نزدیک مازندران

گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند

که از دست شکیبایی برونست

کیت عز و علا در شان اوست

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

که مقصود از این جا و آن جا تویی

ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت

گرو گل ز گلستان بستان

ز مشک سیه بر سرش افسرست

گرد آن نقطه‌ی موهوم کشد پرگاری

صاحب دوست روی دشمن خوی

زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت

تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را

درد و غم چون تو یار و دلبر باری

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

بر شاخ درخت انار خندان

روان سراینده رامش برد

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

که در تأمل او خیره می‌شود ابصار

درو عدل و احسان نخواهیم یافت

که نهد بر سپهر خوان مگر او

نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

نمی‌بیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت

امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

بدو آگهی آورد زان سپاه

گو باغبان بیا ودر بوستان بگیر

کز او بر دل خلق بینی گزند

نطق زبان آور است لال حقیقت

مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران

ورنه چو جغدان سوی ویران شوی

به تجمل بنشیند به جلالت برود

خون سگان کی خورد ضیغم خون خوار من

برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز

شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدست

که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه

تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم

که خرابی نرسد مملکت ویران را

اننی لست احب المفتری لا تظلمونی

دی که در بزم میان من و اغیار نشست

اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین

ز گردان فرستاده‌ای برگزید

کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل

بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

که از این خاک توان یافت سر و سامان را

گه مست می‌فتادم بر خاک پای او

حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران

بلرزید بر جای آرام و خواب

یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست

یقایس مسلوب الفاد بلاعب

توبه گر سنگ بود بشکستش

فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

تو همی‌بخشی و همی‌خندی

به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را

نه سنگی هم گشاید آب حیوان

به چهره بسان بت آزری

هر دم عروس غنچه برون آید از حرم

شب از بیم او خواب مردم حرام

که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک

بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را

مثال ده که کند ابر غم گهرباری

هم تواند کرمش داد من غمگین داد

چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن

مکن سستی اندر گه کارزار

هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

ز بهرم یکی خاتم و زر خرید

به روی چو مه دلربایی مکن

گه تمیز قبل از دبر نمی‌دانی

چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی

به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین

بران نره دیوان گشته گروه

زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام

گر او هست حقا که من نیستم

جایگهش ایمن و آباد بود

پس چرا از گره‌ی زلف زره پوشیده‌ست

کیف یروی کبد ذاب من استسقاء

به جفای فلک و غصه دوران نرود

به هر دم پخته‌تر از شیوه تو

نخستین بران کینه بندد کمر

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت

که گرگ و میش به توفیق او هم‌آوازند

ساخت چون زاد محمد کاظم

یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست

که کفست صورت به بحر معانی

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

از زمین نبود مگر از جانب بالا است این

خم منزل جادو اندر گرفت

روان نیست نقدی ببازار عشق

بر او مشتری از مگس بیشتر

گلخن جسم را همی تابید

دست پرورد روزگار من است

جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه‌ی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن

نیارامد از تاختن یک زمان

نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد

و بینی و بین الحی بید اجوبها

که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی

گوی زر یافت جیب ملحم صبح

رهیدم از کله و از سر و کله دوزی

اخگری در گوشه‌ی گلخن همان گیرم نبود

بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین

کیان را بدان جایگه فخر بود

طعنه بر ابر و آفتاب زده

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

در جهان خود ز دست عشق که رست؟

من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است

همی کوبند کوس کبریایی

ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو

که رستم یکی روز از بامداد

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست

که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی

مدد از کبریا فرستادی

که تا به واسطه آن دلی به دست آری

پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است

تا کی ز دستان آخر وفا کن

پدید آورید اندرو زشت و خوب

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

شهریارش دلنوازی والیش جان پروری

تو گویی گریه‌ام در آستین است

پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد

درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

اول قدم از قدم بریدن

رخ تیغ هندی بشویی همی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد

ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند

آینه بر عذار بندد صبح

وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا

آیین گل است در گلستان

بشد شادمان تا سیاووش گرد

نبود خبر از حادثه‌ی دور زمانش

غلامان سلطان زدندش به تیر

مهره گرد آمده به ششدر عشق

سرمایه‌ی ثواب شد آخر گناه ما

نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی

کار این زمان ز صنعت دلاله می‌رود

من سکر یلقب‌ام الفتن

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی

دیر ننشست نازنین مهمان

به زاری کردنم شادی، از آنم زار می‌داری

برند اگر به خنجر کین بندبند ما

هیچ نگنجد چنین محیط به غاری

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

جان طلب کن جان و لاف تن مزن

به شادی و خوردن دل اندر نهاد

شراب را ابدی دان و جام را ازلی

همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت

می بی من اگر خوری حرامت

کتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم

که به میزان نهند با زر جو

گردنم زیر بار منت اوست

ستیران را چه نسبت با ستوران

هزاران هزارم فزون لشکرست

سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند

نام در عالم و خود در کنف ستر خدای

دل من عشق گشت و او دل شد

ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست

سخنی گو، خمش مکن، که به غایت شکر لبی

نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب

انفسنا نحن له بایعون

وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست

الا ای باغبان در نو بهاران

ز بیماریش تا به مرگ اندکی

زو کرامات اولیا لامع

وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا

کن کالقدح مذیقا للقوم فی‌القیام

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو

همیشه به جنگ اندرون نامدار

ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

بی لب شیرین یارم، مرگ به زین زندگی

که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

آن قلم را چه حاجت از یاری؟

ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان

نکردی ز بیمش برو دیو راه

از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم

بدی، سر که در روی مالیده‌ای

در وجودم جنین روحانی

این سپیداب پست شهوت جوی

سپارم به تو جان که جان را تو جانی

آری شود ولیک به خون جگر شود

خشم چرا کرده‌ای چیست چرا همچنین

جهاندار و پرورده‌ی روزگار

که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

تمنیت لو کانت تمر علی قبری

وز می اشتیاق تو مستم

بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا

وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی

که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت

پیشکشی کن قماش رونق تجار بین

همی رای شمشیر و تیر آیدش

داستان آه سردم دمبدم تقریر کن

در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی

کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا

هر سو نگری روی وی از پرده هویداست

به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو

فرستاده آمد به نزدیک شاه

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

از جهان رفت حیف بدرنسا

آتش عنبرفشان برکرد صبح

مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی

راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را

کز کبر برآید او بالا مثل روغن

شب تیره را روز پنداشتی

سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس

که زر برفشاندی به رویش چو خاک

تن من خاک پای ایشان است

بوسیدن لب تو به ابرام خوش‌تر است

چه گوش‌ها بگرفتی به عیش دان بکشیدی

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من

برفتند با لشکری گشن و کوس

دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست

به کدام امیدواری غم خود به یار گویم

قبله‌ی مجنون عشق خیمه‌ی لیلای اوست

زانک ندارد گل رعنا وفا

ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است

اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو

به کوتاه نیزه همی بافتند

از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم

به گنج قناعت فرو رفته پای

خستگان را دمی ببخشایی؟

طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

هذا شرابی، هذا غذایی

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن

بیفگند و آمد به جای نشست

همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند

چگونه به هر موی شکری کنم؟

دست گلچین روزگار نهشت

چرخ چهارمی نه که فردوس هشتمی

گزاف نیست برادر چنین نکونامی

رشته‌ای برپای این گنجشک نوپرواز نیست

در جهان او را چو حق بی‌مثل و بی‌انباز بین

نشست از بر چرمه‌ی سنگ رنگ

جان که بود شارح تفسیر عشق

به جهل و ضلالت سر آورده بود

به زیر پای هجرم چند مالی؟

خاکی که آفتاب خورد خون او خورید

یکی شمعی فرستادش، براتی

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود

یار درآمد به مراعات من

که اندر جهان روشنایی ندید

ولی روز روی تو ماهی خوشست

نترسی که بر وی فتد دیده‌ها

نغمه‌ای گو، ز پرده‌ی عشاق

معنی نمود آیت خورشید و ماه را

دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو

زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست

عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان

گذر کرد ازان پس به مکران زمین

قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر

که باشند در بحر معنی غریق؟

هستی خود ملول کرد مرا

چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را

که من بجستم عمری ندیده‌ام باری

که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

هرچ بینی غیر من گردن بزن

یکی لشکری ساخته بر دو میل

از خسروی ملکت پرویز خوشترست

که عیبم شماری که بد کرده‌ام

آویخته جان من به مویی

خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما

آن های تو کو که وقت هیهات شده است

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

نافه گشائی کنی و مشک نثاری

شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد

نیست جز گیسوی تو برخوردار

سروی است چو با قامت افراخته برخاست

چند ازین زندگی سرسری؟!

اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران

به کرسی زر پیکرش برنشاند

دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری

آه که کم عمر بود عطسه‌ی من آه

وفا زو چه جویی ببین بی‌وفایی

شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش

شکر خواهم که باشد سخت ارزان

گرفتند هر دو دوال کمر

در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم

چو خور زرد شد بس نماند ز روز

گرچه از چشم ظاهرم دور است

تیغ در دست طفل نادان است

نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری

نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

وز مری تو خویش را رسوا مکن

کشیدن سپه سر نهادن به راه

که در این ره سر و سامان حجابست

که شخصی همی نالد از دست تنگ

نمی‌دانم که می‌سازد؟ همان ساعت پشیمانش

هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

به پیش قامت زیباش آسمان پستی

یار ما این دارد و آن نیز هم

اندر طلب آن مه رفته به میان کو

چو آمد بر لشکر نامجوی

حلقه‌ی زلف شکن بر شکنت معدن دل

مروت نباشد که بگذارمش

آتشی کز درون برافروزیم

چون ... رئیس گشتی اکنون

برای طلعت آن آفتاب در سمری

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

تو را حاجت به دوران و زمان کو

زن و مرد شد پیش او با خروش

دل شوریده حال من خستست

خانه آبادان و عقل از وی خراب

زدن از توست و از من آهی خوش

رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا

رهبر ما شد بوی افندی

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

چون شدی غرق شکر رو همه تن می‌چش از او

در خوابگه نرم کردند باز

که دمد سنبل سیراب ز برگ سنمش

دگر با حریفان نشستن گرفت

که ز گل، عندلیب غافل نیست

می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را

چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی

من آن کنم که خداوندگار فرماید

تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود

آن دم که عازم سفر آن جهان شود

مراد جام زجاجی و باده‌ی عنبی است

بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست

نادیده بیاورده دگرباره، بدیده

و دار باللوی فوق الرمال

جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن

بخوابید و آمد به نزدیک شاه

یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید

نه از چشم بیمار خویشش خبر

زنم فریاد و گریم خون کشم آه و کنم ناله

بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست

گفت بروید هر چه بکاری

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران

به مژگان همی از جگر خون کشید

ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

شب و روز در آشیان از جدایی

همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است

نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن

برفتند شاد از در شهریار

اگر چه بنده باقبال می‌شود مقبل

خود چنینی یا به عمدا می‌روی

نیم مستیم کو کرشمه‌ی یار؟

که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را

اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربة ربی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

در آینه کی گنجد اشکال کمال تو

نشسته بر اورنگ بر شادکام

که یقین درگمان نمی‌افتد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

طراز قامت رعناش کسوت عصمت

به هیچ آخر گرفتم کام خود ار

گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

در روی خودیم مست و حیران

میان بسته‌ی جنگ و دل کینه خواه

شمسه‌ئی زان گره غالیه بارم برسان

در ذکر بیچاره‌ای باز کرد

بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی

به خلیفة الله المطاع المهتدی

عاقبت آخر در عمل آیی

تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش

ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین

بشد نامداری ز کندآوران

که شنیدست عقابی که شکار مگسیست

بختت بلند و گردش گیتی به کام باد

با آنکه نرفته بود جایی

از آن برگشته مژگان است ما را

روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود

که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن

سرش سوی پستی گراید نخست

از صوامع بدر میکده آواز کنیم

قباهای اطلس، کمرهای زر

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

در گنبد جان ستان زند صبح

ز ابر دل قطرات حیات می‌باری

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این

ز یاقوت و زر افسری برنهاد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند

تنی چند مسکین بر او پای بند

کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

آن ز خری دان که تو سر واخری

مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب

آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو

سپه را همه سوی هامون کشید

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

الا تا نداری ز کشتنش باک

یافته نور انبیا روشنی از ضیای او

ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع

بهارش را نگرداند خزانی

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

قصد این مستان و این بستان مکن

برافگند پوینده مردی به راه

من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت

به گرما بپختم در این زیر خام

اکنون که اسیر توست رسواش مکن

زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است

نعل معکوس و خفیه می‌رانی

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی

و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو

نشست از بر ژنده پیل ژیان

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

هر دم به تو رایگان نماید

هیچ زر رشته ازین تافته‌تر کس را نی

طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان

بگویش که مارا چه آمد به سر

واجب آن باشد که یاران یاری یاران دهند

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

هر مرغ کز آشیان ما جست

فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است

که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

نفخه صور است یا عیسی ثانی است آن

گزیده ز ترکان شمرده سوار

نیست در شهر این نفس بی‌جست و جویت محفلی

کریم خطا بخش پوزش پذیر

که سترش عفاف است و زیبش هنر

که صف شکن مژه‌ی لشگر افکن است تو را

بدادمی عجب آورد گفت گستردی

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

این دو بگفتم باقی می‌دان

ز وام خرد جانش آزاد کرد

تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند

بیا تا هم بدین درگه بزاریم

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست

در گل و گلزار همچنانک تو دیدی

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن

به رنج و به سختیست با شهریار

تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

برسم عرب نیمه بر بسته روی

سایه‌ی چتر جلالت جاودان انداخته

کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست

خوبیم و زیبا کامشب نخسپی

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین

به نزدیک دستان و رستم درود

هر دمم در کنار می‌افتد

که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت

می بده «مای» ما ز ما بستان

غم لیلی نشاط مجنون است

سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟

بر روی زمین روزنه جان و در دل

ای هزاران جان فدای جان تو

سپه برنشاند و بنه برنهاد

و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده

دگر زور در پنجه در خود ندید

«این تحریمه علی‌العشاق»؟

ترک سمرقند یا سوار خجند است

بر سر زار زار بیماری

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

بس تشنه شدند می پرستان

به نخچرگه زو رمیدست رخش

برخیز که نوبت سحر بنشست

کنی ظلام و کیسی قل مافیه

خصوص اصفهان رشک باغ بهشت

که مو به موی تو در علم غمزه استاد است

که جمله محض خرد بود و نور هشیاری

وگر نه سر به شیدایی برآرم

تا نیفتند اندر او مگسان

نمانم که آید بدین روی آب

شب فراق دریغا اگر بود خوابی

به سر بر کلاه مهی داشتم

از جفای فلکش خار اجل برپا شد

حسرتم جانکاه و دردم قاتل است

می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ

هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

می‌گزد همچو مار، جاده مرا

سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست

زیر هر داری جوانی دیگرست

که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی

بانگ عشاق نغمه‌ی صور است

که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی

و واصلنی علی رغم الاعادی

ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو

چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار

ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر

ز هر جنس در نفس پاکش علوم

باری، از بی‌خبری کاش خبر داشتمی؟

زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است

ز هشیاران نیاید هیچ یاری

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنه گردن رها کن سر کشیدن

می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم

خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست

منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین

برد سوی عبادت خاصش

من و این دیده‌ای که مفتون است

گردد دیوار سیه منطقی

مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث

که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بعد از هزار دور که نوبت به من رسید

ندانی باز اگر فردا بیایم

یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی

می‌گذشت او به راه خود ناگاه

نتوان کشیدن این همه بار گناه را

ندما فی ندم فی ندم

در میکده جو که جام دارد

این بنده تو را گوید آن می کن و این می کن

به غیر از بخت گمره، خضر راهی

اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد

که در حمایت صاحبدلان بسیاری

بعد از آن دیده بر رخ تو فکند

ثم الخاء لزمرة الخلطاء

هست دلی کو چو دلم زار نیست؟

ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن

جان منی چون یکی است جان من و جان تو

برای جنگ و پرخاش آفریده

آتشی در جان هشیاران فکن

چو مردی چه سیراب و چه خشک لب

فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا

گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را

و نعمة احاطت جمیعة الانام

نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست

درد خود مفرستم و درمان مکن

رحم کن بر جگر تشنه‌ی ما ای ساقی

که به گل چشمه‌ی خورشید نهان نتوان کرد

ببخشید درویش پیراهنش

جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا

هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست

تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن

در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع

قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار

به نعمت بباید در فتنه بست

به تو مشغول وز جهان فارغ

به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست

هنگام کار آمد مردانه باش مولا

چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید

برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان

کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

سوی صحرا شد از سرمستی

ز ما و می‌شنوی زین سبب ز خلق سخن‌ها

به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست

که م دوش گفتی هی تو کجایی

صد خار غم به قوت غمخواری رقیب

رفت ز حد ذوق مناجات من

چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده

آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

که خار مغیلان نکندی ز پای

ز بیم صبح چشم دیگرم بر کوکب است امشب

که عقل بر سر بازار عشق حیران است

فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی

بدان امید که آن شهسوار بازآید

نعره‌های آتشین و چهره‌های زرد کو

از مغز خود گرانی دستار می‌کشم

بسیار قلب صف‌شکنان کو شکسته است

خیمه زد در سواد عباسی

مرگ مرا که می‌طلبد از خدا رقیب

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

زمین ز آب تو باید گل و گلستانی

که آتش غضب افروخته است رنگ تو را

من دست از او نشویم تو فتنه را مشوران

ما را به گوشه‌ی چشم، تسخیر می‌توان کرد

و گر زمانه نی شرط مهربانی کو

جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست

با تو سودای لاابالی کرد

گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را

باغ چه صد هزار چندانی

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

بر سر او تو عصای محو موسی وار زن

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

مترصد که پیامم ز بر او چه رسد

صید بین تا چگونه صیدش ساخت

داد ز لعل خودم در عقیق مذاب

عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا

چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی

در اولین قدم نفس آخرین ماست

حکایت‌های آن گلزار برگو

کنون قربی که هست او را فراهم بود ایامی

گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق

کزاین خانه بهتر کنی، گفت بس

گر به کف در نگار داشتمی؟

کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را

دور بگردان که آفتاب لقایی

برق دولت که برفت از نظرم بازآید

چو کشتی نوحی به جیحون من

تمام خاک درت را ز گریه تر کردم

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

سبز در سبز چون فرشته باغ

وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

خدای را تو ببینی به رغم معتزلی

آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود

نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن

پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

چو خالش کو مهره‌ئی چو زلفش ماری

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

عالم جان و جان عالم بود

خلاف رای تو کردن خلاف امکان است

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

ز بیم چشم بد بر دیده‌ی بیدار می‌لرزم

سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست

تاج بخشی و تاجداری بود

مرهم اندورن ریشش شد

و محامد مقرونة بدعاء

والدمع منه سارا کن هکذا حبیبی

کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید

التفات او به دانه طوف او بر دام کو

گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ایم

ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل

که افتادگان را بود دستگیر

طالب اصل کار و تارک فرع

که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است

ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی

برکشم این دلق ازرق فام را

که چارجوی بهشت است از تکش جوشان

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

طاق ابروی تو محرابی خوشست

کام تو عطرسازی کام تو بس

که در عالم نیابد دل‌ربایی

جنت حکایتی ز رخ دل پسند تست

نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

غذای جمله را داده تمام او

دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما

مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ

کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است

ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله

لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست

جامه پیروزه‌گون ز پیروزی

سر و سر حلقه‌ی اهل یقین رفت

سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی

گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا

پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی

تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی

بپیچید و بر طرف بامی فگند

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

بعین ظبی نساء بغداد

میان گنج زری مس قلب می‌چینی

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

ابر سیه چو رایت اسکندر

این خیالست که سر در سر سودا نکند

زنده شد نام نامداران را

خلفای مطهرند همه

و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

نحو جنی غصنک کی نجتنی

دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب

در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

خاموش تا به چند نشینی درین قفس

حق این است و صاحبدلان بشنوند

کی رساند دلیل نابینا؟

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

گه عمامه و نیزه‌ی که غریبم عربی

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

کجا پنهان شود آن روی نیکو

گر ناله‌ی شبگیر درین مرحله بودی

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد

هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان

که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست

من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

چنین داند که تو مغرور و گولی

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو

چمن را پاک کن از سبزه‌ی بیگانه ای ساقی

در حلقه‌ی گیسوی او صد دل گرفتار آمده

ز چوگان سختی بخستی چو گوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست

در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن

آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

از پی بخت بود داشته پاس

نشیند به دامان او گرد من

آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست

جمله گل و عشق و هوش زادمی

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی

ور زانک بزاد زاد خندان

از وعده‌ی دروغ، دلی شاد کن مرا

دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن

می اندر سر و ساتگینی به دست

گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد

الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست

بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟

خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست

همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

خازن از جستجوی آن رسته

به روی من همه درهای آسمان بستند

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

بس سخنها که برای تو شیندم به عبث

با سگان بر در وفا بودن

غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست

که هر دم می‌کند دوران شتابی

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد

خجل از ذوق او نعیم وصال

هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست

بی چپ و راست را همی‌جویی

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

ای خدا هیهای او هیهای او

به گرد من فرود آیید چون برف

یا شه روم از طرف شام برآمد

خنک آن روز یاد باد آن روز

دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید

کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری

من از دلدار دور افتاده‌ام خوش حالتی دارم

همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان

ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست

که جان را بجانان فرستاده‌ام

شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

کز کوی تیره بختان می‌ناچشیده برخاست

ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

هر طرف تو نعره خونین شنو

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

بر ورق جان من انگیختست

ناف هفته مگر سه‌شنبه بود

سر دو جهان، ولی مکن فاش

لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

مکن ای دل، اگر خدا داری

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

باور نمی‌داری مرا اینک سوی بازار شو

مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد

دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم

به صورت درش هیچ معنی نبود

که حیات است نفس ناطقه را

یشکو استمال الصخرة الصماء

دعوت عقل تو مسیحیستی

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان

تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد

عود را سوخت خاک صندل سای

لوح خوانان سر نه کرسی

بر گردن من منت شام و سحری نیست

ندانم تو دلاراما که چونی

چو مستان جامه را بدرید بر تن

تا تو بگوییش که رقاص من

آغوش‌سازی طمع خام تازه شد

تا بکی خون خوریم و ناله کنیم

که در چنبر عنکبوتی فتاد

زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

فکرست اصل علت فزایی

از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او

هست چون گل به گلستان تازه

مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

داد چون زیرکان شکیبائی

گردید مهی قرین مهر انور

مطلب این تشنه کام آن لب جان پرور است

کو جمله به نمک‌زار خدا

ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن

ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

و ارغوان و گلش از راهگذر می‌روید

چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟

تا بکلی ز خود نکرد بروز

آمد که آمد آن فلک ملک پروری

که جان جان دعایی و نور آمینی

فوق همه باد درک شاه اسمعیل

شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست

پس به تدبیر کار خود پرداخت

ناله هر دم هزار داشتمی

رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم

هیچ کس را نداد زنهاری

که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم

مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‌ست جای تو

هاجرتهم نادما بالهم و السدم

مگیرید عیبم که در بند اویم

چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ

ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟

چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است

در دیک چه می‌پزی، چه دانم

ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

پی ادب لب او را فروبرد سوزن

که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من

داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد

زیر زر شد چو آفتاب نهان

بود گر خوشتر از خلد برین باغ

دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را

لک العمر المبد بالخلود

خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت

از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من

با شیشه‌ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم

خبرآدم سرگشته برضوان برسان

به دولت جوان و به تدبیر پیر

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

چون تو بجوئی به اختیار نیابی

که تا چون گرگ در صحرا نمانی

ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست

در زیانی در زیانی در زیان

بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود

شد سوی گنبد سپید فراز

اندرین ره بسان خر باشد

در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است

که هست در سرم امروز شور و صفرایی

جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود

تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان

به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم

همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر

ز دیبای چینی قبایی بدوز

یا دردم از وصال تو درمان شود نشد

که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

دل، پر از نومیدی دیدار او

پیش نور رخ او اختر را پنهان بین

هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره

ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

نیستی یافته به در هستی

یکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل

و طوبی هواء بغداد

امددنی بنصرة، قلت له فهکذی

آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب

دست غم را ز پس ببستن

خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای

بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری

که بگذار مرغان وحشی ز بند

هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چو چرخه و رسن حسن را بگردانی

و بغیر جمالک ما عرفوا

له رهنا اذا ما کنت ترهن

در کمین جذبه‌ی خورشید تابان نیستم

داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

شیر برنا و گرگ پیر شداست

کز آسمان جام برآید صد آفتاب

قد افراخته‌اش غیرت سرو چمن است

انی اری دنوا انی من‌التدانی

که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث

باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

پای خواب آلوده‌ی دامان منزل کن مرا

وفوق النوق خیمات و فی الخیمات معشوق

فرستاد سلطان به کشتنگهش

وحشیان را نگه آن آهوی وحشی نگهش

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است

حیات جهانی به هر جا که افتی

بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت

از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا

ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد

شور می‌کرد و گور می‌انداخت

کالبدهای ما چو مزبل‌ها

نیک‌بخت آن سر که شبها بر سر بالین تست

سرده مستانی، و افت سرهایی

نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل

تو عالم باش و عالم را رها کن

در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم

ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم

هر دمی با منت عتابی بود

در هوای تو می‌کند پرواز

کان خم ابروی واجب کرده این تعظیم را

کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

شوم جان مجرد برون آیم از این تن

جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست

شمشیر کشید و درع پوشید

محروم من که از تو نه این رسد نه آنم

هر کجا سنگی است در کار سبویم می‌کنند

تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما

از موج سرشکم که رساند به کنارم

خوگرم من به خویش دزدیدن

در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ

تحیتی چو نسیم روایح نسرین

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

کی تواند به ترک جان گفتن؟

مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم

ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

هفته هفته، ماه ماه و سال سال

ویران کن صد هزار دکان

می‌نهد آتشی از خویش به جا

این خیالیست که در خاطر ما بنشیند

روزش چو شبی شد از سیاهی

فتنه‌ای؟ شنقصه‌ای؟ فتانی؟

دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم

کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی

که باری حکایت کن از سرگذشت

در شب تیره نور دیده و دل

گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند

به کف بر، جامهای شادمانی

سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

وز شراب عشق او این جان من بی‌خویشتن

ما غافلان به خواب ز افسانه‌ی خودیم

روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند

ریحان سراچه سفالین

بر بساط لامکان شکل مکان انداخته

ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم

که سر را نخارم نگارا نرنجی

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن

به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم

و آتش دیوانگی در خرد انداختیم

به عقل خردمند بازی کنی

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما

بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی

از بیم و امید، باز رستند

از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان

لاله‌ی تو شکفته در بن سوسن

لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد

کی از تو رسیده جفت با جفت!

در این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد

که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

بهانه راست مکن کژ مگو به استادی

دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت

زلت و انکار و جنایات من

از بار گنه همچو کمان گر چه خمیدیم

که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم

به فریاد خواهان باران شدند

از جگرخواری و دل‌آزاری

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

آن چشم ضریر را صفا ده

که نمک بر جراحتم پاشد

یافت نور از نرگس جادوی تو

شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست

سزای مهربانان مهربانیست

کان رشته تب پر از گره بود

شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما

هر چند که چون بید سراپای زبانیم

بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

شحنه‌ی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را

مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان

در جهان خیل نکویان را شاه

وصف می لعل خوشگوار بگوید

که گر دست یابد برآیی به هیچ

از تن خویش بی‌خبر کرده

در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده‌ام

ما جت هنا الا کی تکشف اسراری

اذ قال الله: قل هو الله احد

که از حسن بتان گویم زهی رو

کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن

مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

تا کنم بر در سلیمان جای

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

عقل‌ها را ز پیش برداری

وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست

ای دوست مرا چه می‌فریبی تو

چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟

از طعنه‌ی بدگویان زنهار مترس ای دل

برآورد دزد سیهکار بانگ:

داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر

ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند

کیف اخبرکم انا بلیلی

بسته‌شان در ربقه‌ی صم و بکم

زندان با دوست هست گلشن

مردم خراب نرگس مستانه‌ی تواند

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

از هفت خلیفه جامگی خوار

دایما بسته‌ی بلای تو باد

من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی

ملامت رها کن، اگر عاقلی

و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی

خدای دور بود از بر خدادوران

عاجز به دست گریه‌ی بی‌اختیار خویش

راستی را از سهی سروی روانی یافتیم

غلامان و چون دف زدندش به روی

گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو

رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان

که بر چرخ آیی قمر را ببندی

مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است

بر دست گرفت جام برگو

صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند

پیوسته دامن من پرغم گرفته است

آفاق به رنگ سرخ گل کرد

به گاه جلوه‌گری دیده‌ی تماشایی

گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا

جانت نکند زرین کمری

کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت

ز بامش تو بران وز در برون کن

چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود

قصه کوته کن و شتاب مکن

چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز

دریاب حیات جاودانی

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی

کی شود حاصل کسی را در لباس

خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

مصرع برجسته‌ی باغ و بهارم همچو سرو

صد چین در آن دو سلسله‌ی مشک‌فام اوست

زنجیری کوی عشقبازی

روضه‌ی انس و بارگاه وصال

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

هذا ازلی، هذا ابدی

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم

که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین

بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب

ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود

روی او شد وجود و پشت عدم

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

خوردم می از جام افندی

ماجرای مشورت، با من بگو

از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو

معشوق در کنار بود پاک دیده را

روز سپید از شب سیاه برآمد

هیچ فرزند خوبتر ز سخن

مسند شهبازخان خان جمیل الشیم

آن کلک همچو تیغ یمانی

االروح لاح من قمرالحسن فابصر

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

یا من من یشربها من الممات و الهوان

بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم

ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم

ببر درکشیدش به ناز و عتیب

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم

دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی

در نمازش، بود رغبت بیشمار

لا تله عن الیقین بالظن

شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم

همه اجزای من زبان گردد

چون بر سر تاج در مکنون

تابع حکم ببین بنده‌ی فرمان بنگر

نور رخش چون مه تابان جلی

وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!

آب از بازیچه‌اش بر لب رسانیدن چه بود

از آتش دل خود در خشک و در ترش زن

آگهی بخش دل هر آگهی

تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام

دلی پر ارادت، سری پر غرور

جان نثار تو، چون تویی جانان

چون کعبه دل به چشمه‌ی زمزم گذاشتیم

تو دو صد چنین را صنما سزایی

ساختی، افتادی اندر مهلکه

ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن

این امیدی که به دامان‌تر خود داریم

که سوز آتش پروانه شمع می‌داند

شد هر بصری چو شب چراغی

فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم

این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

انا معود حمد الجفایی

کاهنده‌ی سرو راستین است

امروز شدند هر دو مجنون

« لولاک لما خلقت الافلاک »

پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس

که طبع لیمش دگرگون شود

ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد

نجی‌المحدود بالعین الحدید

از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید

در جنت فردوس حرام است پریدن

سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن

گر ترا تختگه عالم ایمان باید

جبرئیل آمده براق به دست

وز ناز و دلال او واله شده هر جانی

کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

سر این دور را تو می‌دانی

و اندرین باب تقاضای تو بی چیزی نیست

در حسن خلیل آزری رو

آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد

که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی

هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی

در ساغر گل کرده و پیمانه‌ی لاله

نگارین کردن سرپنجه‌ی قاتل نمی‌دانم

هین روان باش و رها کن مول مول

تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟

ور بیاید مست گیر اندرکشان

معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد

وآن آینه زنگ خورد گشته

آنکه گاهی ز در دیر مغان می‌گذرد

میل غلمان و حور کلبعلی

زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم

تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن

عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن

محو یک نقش چو آیینه‌ی تصویرم من

تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری

هر زمانیم کار و باری بود

ز آتش عشق دوست مشتعلند

زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد

چو از عشق خوردی یکی جام کاری

ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

که از حسن بتان گویم زهی رو

تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد

دره‌التاج عقل و تاج سخن

صمد لم یلد و لم یولد

این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند

واجب آمد وفای پنهانی

بدان شمع خلوتگه پارسایی

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

که باشد در این دکه‌ی زرگری

نرگس مستت بلای جادوی کشمیر

فرو ریختند از سرایی به سر

بلبل اندر هوای گل میرد

مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می‌بریم

گلشکر نادره پرورده‌ای

خیر دارینی بدو واصل کنی

بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد

توبه‌ی من چو سر زلف چلیپا بشکست

چون ماه دو هفته کرده هر هفت

گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش

مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو

در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید

در گلشن ابداع توئی برگ شقائق

گرفت آتش شمع در دامنش

به یک نگاه نکردند و می‌توانستند

وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر

آن دمیی باش اگر محرمی

پس جام جهان نمای خلقان ماییم

بیا ای تنگ شکر همچنین کن

هست در وقت گرانبها سبک جولانیم

آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود

بیرون چکد از مسام سوراخ

دلی پر آتش از ترس خدا و دیده‌ی پرنم

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

تاریخ این معامله رحمان لایموت

مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان

به فرزندگان چون همی خواست خفت

زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده

خبر کن حریص جهانگرد را

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

و نثری منک یاقوت الزکاة

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو

می موز و قرنفل می‌فرستم

یا زو خبر به یوسف کنعان که می‌برد

ریحانی او ترنجی از زر

باز گو تا ازو چه می‌دانی؟

به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟

یافتند اصفیا نکونامی

تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم

خویشتن را لاابالی نام کن

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک

به دف بر زدندش به دیوانگی

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

خار رسته به جایگاه سمن

سوز نهد در جگر کافری

واملا الاقداح منها یا غلام

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما

رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد

قرابه می‌نهاد بر طاق

شفای جان بیمارم تو باشی

که شمع‌سان ز میان رفت میرزامهدی

هر نفسی شکل دگر می‌کنی

حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه

یعنی مخیلات مصورشده ببین

کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را

درد ما را بجز از صبر دوا چیست بگو

که بی سعی هرگز به منزل رسی

عاشق هجر یار، لیک به بند

از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

امروز و بالاترم، کامروز خوشتر می‌کشی

گرد آمده بود وقف شاه اسمعیل

دماغ ما ز خمار تو است آبستن

به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا

خبر یار سفر کرده به یار آوردند

یک موی نگشته از یکی موی

صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند

جانم آمد در این مغاک به لب

ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود

گرم به هر سر مویی هزار جان بودی

تو حدیث دلگشا را بازگو

ثمین در یکتای سیدعلی

ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو

که در دوده قایم مقامی نداشت

خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی

لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من

که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد

می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو

و آن گه از غدیر خم باده‌ی تولا زن

یا در شکن کاکل او نور جبینست

لیلی به وقایه در خبر یافت

یا سر زلف یار در جنبید

به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت

هر دیده که بر نامه‌ی اعمال تو افتد

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

گاه در دنبال رنگی بودمی

جادوان نرگس مخمور خون آشام او

مرد توانگر ز مال و جاه برآید

همه سر مست عشق دلربایی

این زمان از سایه‌ی خود کوه آهن می‌کشم

خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند

تا چه مقدار است؟ ای مرد غنی!

که لذت زمانی و هم قبله زمن

وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد

که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند

در شیفتگی تمامتر گشت

نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس

جهان کرم‌خان والا جناب

من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید

چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت

همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او

سرگشته‌ای که راه نیابد به کوی دل

تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم

به شمشیر زن گفت خونش بریز

شکست بر سر من می فروش ساغر می

بر سر شاخ گل مدیح‌طراز

بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

یاد ایام خرقه پوشیها

که چشم من به روی توست روشن

کار ایران با خداست

از نور شمع در شب دیجور خوشترست

بسم‌الله اگر حریف مائی

ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد

از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!

یا خواجه‌ی فرمانده یا بنده‌ی فرمان باش

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

ما را ز بلا و غم جدا کن

که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم

بوفا از پی خصمان جفا کار مرو

چو کژدم که با خانه کمتر رود

مهر تو و بی‌مهری گردون نه و هرگز

به دست آب روان قضا گذاشته‌اند

داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد

از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟

تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین

وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

از سر زلف دلاویز پریشان تو باد

بیننده بدو شگفت درماند

هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند

هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار

یک طایفه از چشم تو در خانه‌ی خمار

کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج

خنجر و شمشیر کند در میان

این خار را نگر که گرفته است خوی گل

هزار بار سبق برده‌ئی بکبک خرامی

نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار

چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی

لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

تا شود طی هم زمان و هم مکان

از آن دو لعل شکربار از این سو

به خم تکیه همچون فلاطون زنیم

بفال سعد برفت و سعید باز آمد

یعقوب ز یوسف اوفتاده

ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

هر جا که روم معتکف خانه‌ی خویشم

و گر نه مساله را مختصر توان کردن

همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود

فرقی خود نیست از تو تا من

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

چرا آن زلف عنبربیز را در تاب می‌بینم

بدل گفت دارای فرخنده کیش

هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید

که پیش روی تو گل های گلستان خوارند

جان در تن تو، بگو کجا دارد جا

روز روزش گوهر و مرجان نو

تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون

دهان غنچه پر از خرده‌های زر می‌کرد

پیری سره بود خال مجنون

دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی

پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار

ابروی تو جان را سپر تیغ بلا کرد

زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

بی‌زحمت شاخ خار برگو

نمایان صدهزاران نخل وارون

در ده آن جام همچو چشم خروس

یکی در میان آمد و سر شکست

آن قرین دل و قریب احد

یکی را به تن خسروانی ردا

حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

گنج عزت را ز عزلت یافته

که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

خرقه بفروشد و در حلقه‌ی زنار آید

در یکی سنگ و در یکی گهرست

قالب لفظ را ز معنی جان

هر آن سخن که نپیوست با معانی راست

چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

گیری سر خود ای بی‌سر و بن

آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟

ز توبه لذت تقوی نیابی

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی

پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم

تا بدانی که چه‌ها بر مگسی می‌آید

لا یبالی بالبلایا و المحن

هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من

هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

خورشید دوم به بی‌نظیری

سر خودی ز در بیخودی در آورده

شود دشت دریا شود بحر چون بر

هم غمزه‌اش ز جا کند بنیاد عقل و دینم

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را

در خشم چنین مکوش با من

این میکده یک ساغر سرشار ندارد

چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم

درآمد که درویش صالح کجاست؟

نفسی با نسیم بگشادم

می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود

میان جان و جانان حایلی نیست

میباید مرد و باز میباید زیست

ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو

چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد

ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

دور به ز این خیالها نظرم

خلاصم ده ازین زهد نفاقی

که ما به جاذبه امداد می‌کنیم ترا

مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند

این صورت از آئینه‌ی رخسار تو پیداست

کز او شد موم جان سنگ و آهن

چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای

بخاک پات که از خاک پات می‌جوئیم

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

بس سینه پر از آتش و بس دیده پر از نم

که نشکند قدح گل، خمار خنده‌ی تو

نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت

لاف تقوی، از پی تعظیم شاه

با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو

به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است

سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

از نوفلیان چو شد بریده

چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟

به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود

بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش

قد اتضحت لنا ای اتضاح

که بی حاصلی، رو سر خویش گیر

دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است

شود ارزان متاع سرگرانی

لقمه‌ای هرگز بقدر اشتهای من نبود

هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد

مهر نام محمدی داری

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

آتش غیرت به جان زمزم و کوثر زدم

من به فکر مهر او، او در خیال کین من

اگر حیات گران مایه جاودان بودی

در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی مکن

این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب

روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن

که دانا و شمشیر زن پرورند

ای که در روز وصل خرسندی

گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند

این چه قیام است و چه شور ای صنم

در عبادت، مزد از حق خواستن

به پیش شاه خود بنهاده سر بین

هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت

بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد

ایمن از گرمی و گداز و گزند

هم تویی راز خویش را محرم

تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم

یکی دویده به دنبال چشم آهویش

فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست

تا بدیدم سیم هفت اندام تو

آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!

یک روز مرهمی بدل ریش من رسان

که در گنج بخشی نظیرش نبود

نیابم نیز آن دم را بقایی

زمین قلمرو نورست در شب مهتاب

سهل است در محبت پیراهنی دریدن

دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟

صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او

صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم

اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند

کردی همه شب غزل‌سرائی

دست برد اندرون و پای گرفت

که پیش خلق درازست دست حاجت ما

که به یک خنده جهان را شکرستان می‌کرد

شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را

عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن

کز سنگ جفا ریخته‌ای بال و پرم را

آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام

همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

خاطرش کاشف دقایق بود

غیر از دل گداخته، آبی ندید کس

چشم همه را پرآب دیدم

تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تاج سر من شه و سلطان من

تیر غمزه بر من غمگین زن

گوئی محرران سکندر نوشته‌اند

دیوانه ماه نو ندیده

امروز چو کیمیات جویم

چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما

ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است

جان چه باشد این هوس و آن گاه جان

گسسته و شکسته پر و پای او

کنم دیده را جای پیکان او

که لب تر نکردند زرع و نخیل

چه کند؟ دسترس همان دارد

ز تار سبحه بیش از رشته‌ی زنار می‌ترسم

غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

ناشسته مرا به خاک بسپار

کب خوبی نیست جز در جوی تو

بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

خطا کردست کان برخور نوشست

در پرده نای و چنگ رفته

ربیع گلشن عالم بهار عالم امکان

که از دامن شرق ماهی برآید

کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند

جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است

ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن

محمود بین چگونه غلام ایاز گشت

ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن

دگر پاس فرمان شه داشتی

خاک درگاهت تواند رفت؟ نی

دل منه بر جلوه‌ی ناپایدار زندگی

هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟

دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین

که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد

نسیم مشک تتاری بارمغانی برد

کاین مرده چه می‌کند کفن را

شوریده مگر ز اشتیاقی؟

اسیر بند گران وفای خویشتنم

وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام

نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم

گزید لب که رها کن حدیث بی‌سر و بن

در لطف و هوای بوستانی

لیکن بجز سرشک جوابی نیافتیم

نه جای نشستن بد آماجگاه

این نهنگ و نهنگ خون آشام

ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود

نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم

انها فی جید حبل من مسد

منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن

کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است

به کفر زلف سیه فتنه‌ی مسلمانیست

یعنی به هزار غم گرفتار

ره چاره از شش جهت بسته باد

رشحه‌ی مسکین که محروم از سر کوی تو رفت

پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام

که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین

زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه‌ای؟

مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

که فرزند کانت نظر بر رهند

بی‌دلی را کی دوای جان کنی؟

مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن

عنبرین طره‌ی تو غالیه سازیها کرد

واجعلن عقلی لها مهرا حلال

بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس

باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما

گر چه کار دیده از خونابه‌ی دل می‌گشود

کو داد گهر به سنگ خارا

گشت این همه نقش‌ها ممثل

آیینه گو مباش چو اسکندری نماند

چشم از همه بربندد و بینای تو باشد

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو

از رفتنش به گوش من آواز می‌رسد

چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل

چو یاری موافق بود در برت

یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید

سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد

سر با هزار منت در پای او نهادم

که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد

از در حق به یک سبو کم نشده‌ست آب جو

از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ

کمانکش جادوش را تیر در شست

شد خرمنی از سرشک دانه

خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد

چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

چندین هزار دل شده پابست چنبرش

خنجر ناز تو براتر ازین می‌باید

هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو

که در جهان به وفا نام تو بلند شود

بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید

چنان می‌برم کسیا سنگ زیر

از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟

فما بالکم لاترحمون بکائیا

سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد

دیگر ز شراب معاصی بس

خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو

ز شهر غریبی خبر می‌فرستم

بر قمر زاغش آشیان بگرفت

وافرینش بهار چین خواندش

علت حکم کاف و نون عشق است

آشفته کرد یکسره کارم را

عجب سر رشته‌ای آمد به دستم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی

دشمن خواب می‌شود دیده من برای تو

برشکن و زیر و زبر کن

حلقه‌ی گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش

که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت

درر از عشق دوست می‌سفتم

ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم

آن که صد تنگ شکر در لب شکرخا داشت

روی آسایش نبینی در جهان

وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن

شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می‌برد

ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد

یافت آنچ از سهیل یافت ادیم

چو کردم با مسیحا هم وثاقی

ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب

هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد

کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج

تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان

از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

کز این دیار بیدل و بی یار می‌رویم

به گردون شد از عاشقان های و هوی

به نام تو این سکه بر زر زدم

بسته بر او پرده‌ی موزون ز نور

چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

که در او مرده نماند وثنی و نه وثن

ز آهن به میان یکی کمر بند

چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است

بادش نفس مسیح دیده

بر نشاند به مسندش شاهی

گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام

برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

او به قصد جان عاشق سو به سو

نیاید کار عیسی از خری چند

می‌برند آب لاله برگ طری

که هر بامدادش بود بلبلی

چون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختن

از می خزان چهره‌ی ما را بهار کن

دست تطاول تو و جیب دریده‌ام

آن دم که ملائک همه کردند سجودم

ای تو سرمایه جمله شکران

تصدیع آستان بزرگان نمی‌دهیم

کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست

کی کبک تو این چنین ندانی

در خیل غلامان تو از خیل غلامان

شد زندگی و طول امل برقرار ماند

ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت

برون نیاید و تیغ آزمایی نکند

کفر بود نیت بیرون شدن

ندارم هوش در سر ای خوشا دوش

برو و همدم خود باش و دم از دست مده

در مسجدی دید و آواز داد

غیر ازین خاطری و یادی نیست

می‌شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند

ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند

آیینه انا الشمس نگوید چه کند

و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

شهریاران کامل النسبیم

مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد

زرین شده چرخ را شمایل

همی جویم تو را هر جا، کجایی؟

آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید

سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم

وین همه منصب از آن حور پریوش دارم

گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان

دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

مرغ مراد من بگلستان رسید باز

هرچند حلال نیست در گردن من

گفت: ذوقت مزید و پاینده

که هیچ وجه شبه ندارد

هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

انها تهدی الی خیر السبیل

ینتن الماء الزلال طول حبس فی الجنان

رده بسته ناکامیش پیش روی

بجامهای می خوشگوار می‌شویند

در نهایت نهایت همه چیز

شاکر خوت لایزال شده

این مژده را به حلقه‌ی طفلان که می‌برد؟

مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

و یرزقه من حیث لا یحتسب

جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان

آتش زردشت دی فسرد به گلشن

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

چو شب شد سپه بر سر خفته راند

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

هوای طره‌ی او می‌کشد به هر سویم

آه آتش بار ناید یاد ما

بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن

ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم

به مشک بر ورق لاله زار بنویسد

درجی است ز درجهای مقصود

صورت لطف و صنع بیچونی

صد کماندار را نشانه یکی است

که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

که اعتماد بر آن مایه‌ی حیل کردی

همچو موسی قدم صدق زند بر در او

کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است

زانرو که آفتاب بود زیر دستشان

بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

پیش رخ جان فزای ساقی

گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک

که سراسر همه اسباب وی آماده نبود

دانند به لاف مهر شاه اسمعیل

می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن

که جز به گریه‌ی بی‌اختیار نگشاید

از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد

بود است به خوب‌تر دیاری

الم یعلم بان الله یعلم

از بهر داغ لاله که در خون نشسته است

پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

می‌بند نقاب توی بر تو

غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم

تاب طره بر نسترن مزن

نه دادی، که فردا بکار آیدش

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ایم

که صید مرغ دل از جعد دام گستر کرد

ز عشاق دگر، پروا ندارم

صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن

جهان به دیده‌ی من تار می‌شود، چه کنم

کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

پیامی از آن مهروی گلعذار بیار

در ره عشق دوست جویان بود

کمانی را که نتوانی کشیدن

نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

که جان گرگین شود از جان گرگین

به زیر سایه‌ی شمشیر آبدار مخسب

سرا پای آن نامه بوسیده‌ام

همی راند رهوار و ماری به دست

جای در زیر زمین آخر ز دور آسمان

چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا

که در می‌خانه دایم صدر مجلس بود جای من

کو آن نوای زاری و آن ناله‌های زار

کس زین نکرد سود زیان می‌کنی مکن

ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما

که کام جان من از جام خوشگوار برآید

که علم و ادب می‌فروشد به نان

از دست روزگار چرا غصه می‌خورم؟

گر دو روزی بروم جای دگر ناچارم

نام او خوش تر ز الهام سروش

خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست

بشنود آواز دلم بی‌دهن

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

گر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک

به روزی دو مسکین شدندی تلف

نپچید آسمانش سر ز فرمان

مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد

وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند

الفرار از قرب شاهان، الفرار

زان زلف خوشت یک سلسله کن

و قلبها بی عن‌الاصحاب مشغول

التماس از در سلطان نکند چون نکند

بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟

غیرت آن و رشک این شده‌ای

همان به که آتش به دفتر زنیم

قربان خدنگی که رها شد ز کمانت

که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا

مانند مسیحا ز فلک مایده دادن

کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار

چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم

که شبنم بر اردیبهشتی ورق

جدا افتاده از دلدار چونی؟

برون ز خانه دود شمع انجمن بی‌تو

کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد

چند گردم بهر لیلی گرد حی

زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان

ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم

حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست

بر میهمان شد خداوند باغ

که خوش گشت از نسیم او عراقی

کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش

کس نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق

توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم

که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد

اثر از رنج ندیدی و شفا می‌طلبی

به خاک سیه بر فلک لاله کشت

بیخود از سر کنند پا عشاق

تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟

هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم

حیث یروی من احادیث الحبیب

چو در جنگ آیم بود خنجر او

چونان که اندر آب ز باران حبابها

رخی چون زر بدیناری نیرزد

درفشان درفش سیه بر سرش

همراه او سوار کدام و پیاده کیست

توان برید به آواز دل تپیدن من

حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد

که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او

امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم

دل بسختی می‌نهیم ای دلستان بدرود باش

یکی کودک آمد به بالای اوی

دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند

جهان ماتمسرا گردد اگر من از نوا افتم

آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند

الهی الهی، به زهرای اطهر

بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن

این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد

خویشتن را بفضولی بمیان در فکند

شب و روز تنهاش نگذاشتی

شد پری واله و ملک مایل

اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش

من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم

هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج

وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

در کعبه‌ایم و ساکن بتخانه‌ی خودیم

این پنج روز غایت مقصود دل شمار

چو باد خزان آمد از شاخ برگ

آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم

فرق که و مه داد به شاه اسمعیل

خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده‌ام

حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست

فروزنده شد دولت شهریار

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

نگشته است صبا تا روانه بیرون آی

تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند

شعله‌ی آتش رخشان شرری آمد و رفت

بازگردد یا کبوتر یا زغن

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده

قرطه‌ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش

جهاندیده و رای‌زن موبدان

به رویت آرزومندم، کجایی؟

چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم

خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند

وین غرور نفس و علم بی‌عمل

مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن

هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود

سوی راستش موبد پاک‌رای

اختری با دو تیره ابر و دو ماه

در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

بر اهل فضل و ارباب براعت

تا ببینی روز روشن ما و من بی‌ما و من

از سنگ، ناز گوهر سیراب می‌کشیم

قدحی می بمن می کش بدنام دهید

بگسترد بر هر سوی مهر و داد

کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست

با قد خم سجود فراموش کرده‌اند

عمری است که زنجیری آن سلسله مویم

به تو در ملک خود سلیمانی

آن عهد پلاس را وفا کو

تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم

مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد

یکی نامه بنوشت شادان به مهر

کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی

بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا

غیر را کامروا خواهم دید

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟

ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده

پس لشکر اندر همی رفت شاه

درین ره در نگنجی، گر چه مویی

که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد

در خیالش، زهر ورق سبقی

در رخ او باغ و تماشای من

ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش

بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد

نهان گشت کردار آهرمنی

دل بیچارگان بیمار بینی

گل زرد را ارغوانی کنم

من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد

تا از تو نشان دهد به تعیین

کی برو والی حشر انگیختی

غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی

نخواهد همی با کسی آرمید

کو به دام تو خود گرفتار است

به سیماب خون ناخنی رشته‌ام

پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

کشته زار در میان زان کمرم به جان تو

کوری تن فرج استر را دهید

یا بنفشه‌ست که پیرامن نسرین بگرفت

برفتند صد مرد زان مرز و بوم

چار تیره شب و دو روشن ماه

که هم آتش آمد به گوهر هم آب

هر شام ز اشک خود همسایه‌ی پروینم

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

گنج بی‌رنج است و سود بی‌زیان

عادت الاولاد صوب اصلها

پای ننهاده از اول سر و سامان درباز

ورا همچو دستور بودی وزیر

خیمه‌ی اجلال بیرون زد به صوب لامکان

بدو بخت خود را جوان‌تر کنم

که شعله را نتواند کسی نهان دارد

با دو کف دست، توان خورد آب

تشنه خون گشت باز این دل سگسار من

گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند

حریق آتش مهر از دخان نیندیشد

هشیوار دستور روشن‌روان

سر برآرد دلم به شیدایی

نه آن می که در سر خمار آورد

یک جهان مست به هر گوشه‌ی می‌خانه نبود

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری

هیچ به خود منگر غمناک من

شد ملول از صورت خوابش فضول

چرا بگوشه‌ی محراب می‌کند بازی

چنان شد که یک ماه ماند او به دشت

از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی

ز محنت زمانی امانم دهد

با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان

از بخشش حق، بدان رسیدیم

افتاد دو صد خارش در دیده کوران

که اسیر رنج و درویشی شوی

همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست

که پیدا نبد این ازان اندکی

سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای

به جوش آرد این خون افسرده را

صبح امید من از شام غریبان سر زد

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

کشیده سوی خود بی‌اختیار او

نک فلان قلعه فلان بقعه تراست

چون طوطی شوریده هوای شکری کن

چو باد دمان با گرازی به دست

از تو گوییم و هم ز تو شنویم

برآمد سیاه اژدهائی به زیر

حوری بچه‌ای تو یا پریزاد

وز نفس و هوی ز خدا دوران

شراب پاک بالا را بگردان

پس روان شد زود پیر نیکبخت

بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند

که هرچند مانیم نزد تو دیر

که دارد همی ز آب کوثر اثر

ز گوران همه دشت کردند گور

ترسد که مبادا نفسی داشته باشد

غیرتم بنگر که دیگر می‌کنم سویت نگاه

دانم من این قدر که به ترکی است آب سو

زین سپس از بهر رزقم نیست غم

دست از دل خسته چون نشویم

به هامون خرامید بازی به دست

از پیش او گریزد چون شیر دیده روباه

قناعت به خوناب خم کرده‌ام

تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

کاین وجود و هستیش، سنگ ره است

رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن

این جگرها را ز ماتم سوختی

شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد

سرش پر ز کین و دلش پر ز باد

مصفا ساز در گلشن به آب چشمه‌ی روشن

دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ

عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد

صف مژگان درازت که پر آن تیر است

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

عقل بی‌تمییز را بینا کنم

تشنه‌ی چشمه‌ی نوش تو ز نیشش چه خبر

زبان و روانش پر از بند بود

ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

به من ده کز آن آب و آتش ترم

که در گدایی او بود پادشاهی من

شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو

رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو

تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

آنست رای اهل مودت که رای اوست

قلم خواست و انقاس و مشک و حریر

جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟

گشادند باز از کمینها کمان

عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم

چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی

از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

که ز دستت برنیاید این مکان

طالع شود ز مطلع جام آفتاب می

به ایران خرامند با انجمن

شود بی‌باک آهوبره گرگ پیر را مهمان

بدو شاید اندوه را شست پاک

هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش

کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان

نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن

شیر خر از نیم زیرینه رسد

می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود

ز قربان کمان کیان برکشید

این می‌کشد مرا که ازو آشنا شنید

کند چاره کار بیچارگان

خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

به تو آمد پر و بالش بمکن

هردو مطرب مست در عشق شهی

نافه‌ی مشکست یا زلفین مشکین

همی نام کرمان شهش خواندند

وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی

مس خویش را کیمیائی کنم

دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

ماری شوم چو افکندم اصطفای تو

می‌فرستد پیش شاه نازنین

طناب چنبری بر مشتری بند

پدر را نکوهش کنم در خورست

که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن

خلقی آغشته به خون از مژه فتانش

در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

سوگند نخوردی که بجویم دل مستان

بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت

در اردو هایاهوی ترکان

ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی

به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به مستی توان کردن این خواب را

بازار وفا گرم شد از شعله‌ی آهم

تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن

می‌کشد این را خدا داند کجا

ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد

به شاپور بسپرد گنج و سپاه

وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

چو بیجاده از سنگ یابم گریز

آسوده ز وردم از دعا هم

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن

که جهان جسمیست سرگردان تو هوش

قصه‌ی حضرت سلطان بگدا می‌گوید

ورا نام بهرام بهرام بود

بر صبر من احتمال تا کی؟

ز بیغولها نعره برخاسته

از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند

حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید

جهاندار و بیدار و بیننده را

صاحب جبرئیل، امین خدا

وزین زندگی زنده‌تر کن مرا

اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند

غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

به که زان تن وا رهی و زان تری

ما مست و ترا خراب دیده

نهاده یکی افسر اندر میان

هر سو دوانم، آخر کجایی؟

که اندیشه را سوی او نیست راه

غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند

نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی

آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان

غره‌ی اول مشو آخر نگر

سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست

بخندید و آن راز با کس نگفت

شمع بزم غیر و می‌خواهی در آن محفل مرا

چو صبحم دماغ دو مغزی دهد

ور ساقی مشتاق تویی مست توان شد

به گدایی ز در میکده زادی طلبیم

که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو

لیک کی باشد خبر هم‌چون عیان

وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش

چرا بخشش اکنون برای شماست

عاقبت خاموش گشت از نغمه‌ی دلخواه آه

به من ده که می‌خوردن آموختم

خوشا دوری که این پیمانه دارد

دلسرد ز حکمت ایمانی

زر را چه کنم با حاصل تو

بانگ می‌آمد همی دید او حباب

محراب روان گوشه‌ی ابروی شما بود

خود و نامداران و آزادگان

به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد

بنه پیش کیخسرو روزگار

شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است

صلای عاشقان و حق گزاران

از زر سرخ و کرامات و نثار

نارون را در مقام ناروانی یافتیم

یکی خسروآیین و روشن‌روان

چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز

علم بر کشیدند چون بیستون

برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن

جمله اسباب تنعم پیش و پس

گرمابه رفته هر سحری از وصال تو

عذر او اندر بهیمی روشنیست

دل شکسته‌ی صاحبدلان نشانه کند

که دادی فلک را به شمشیر دل

نیم مستیم کو کرشمه‌ی یار؟

که تشنه ز شربت ندارد شکیب

مستان تو را جام دمادم نتوان داد

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن

حاضر آرم پیش تو در یک دمش

مه را بسان ماهی بینم در آب منزل

دلش رای رزم بخارا گزید

شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

فرو شوید از دامن آلودگی

مردم همی خیال تو تصویر می‌کنند

به صفات کمال رحیمی تو

ای فکنده آتشی در جمله اجزای من

طبلکی در دفع مرغان می‌زدی

در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست

که پیدا کند در جهان هور دین

که بدان نیک را ز بد بگزید

ز چنگ اجل رستگاریم ده

سرگرانی ز گران باری این بار نداشت

که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید

آن را که پرده نیست برو روی او ببین

به که آید علم ناکس را به دست

بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم

پراگنده شد فر و اورنگ شاد

که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی

به می‌ده چراغ مرا روشنی

بی می شنیدی لبهای میگون

خورشید مظاهر لاهوتی

ای خوش سیما بنشین بنشین

که برآمد موجها از بحر جود

من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند

بفرمود کامدش بهرام پیش

بود با او حکیم یونانی

در اندیشه زان مردم آهنج دیو

هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

صورت دشمنی آن به که نگویم چونست

چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن

اندر آن یک حجره از وسواس تن

سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک

که چون او مصور نبیند زمین

به جنات عدن از جهان حور شد

به بکر این چنین دست باید کشید

سر مست و خراب از این جهان رفت

اندر طلبش، تا کی پویی؟

دوساله پیش تو دارم قضا کن

حفظ حق را واقفی ای هوشمند

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

بفرمود تا شد ستاره‌شناس

سر بر آرد دلم به شیدایی

دوای همه درد سرها به دوست

آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم

در قید اختلاط ز قید معلم است

مرا خنبک مزن ای یار می‌رو

میل ناقه پس پی کره دوان

چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم

ورا پندها داد ز اندازه بیش

بیگانه کشی و آشنا هم

چو شنگرف سوده به کارش برم

پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید

ز غمهای پی در پی بی‌کران

بر مایده قدیم بنشان

خوش بجوشم یاریم ده راستی

مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند

کمان را به زه کرد و اندر کشید

روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

که زنگار گوهر به گوهر شود

تا سایه‌ی شیرین به سر کوه کن افتد

همچو مورانند گرد سلسبیل

ای می تو نردبان آسمان

جن و انس آمد بدن در کار داد

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی

سوی طیسفون کاردیده مهان

خان احمد جانب جنان شد

به یاد شه آن جام زرین کشم

در خیل کشتگانش آخر گذار کردم

شرع و دین مقصود دانسته به فرع

ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من

می نظر کردند در وی زیر زیر

نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد

ز روز گذشته فراوان براند

می‌توانی، به لطف دستم گیر

چراغ دلم را ازو روغنست

سر مویت به عالمی ندهیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده

موضع سنگ ترازو بود گل

وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل

سپه را ز دشمن نهان داشتی

تو دریایی و پنداری که جویی

بی‌خبر از راه حیران در اله

ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم

کان بیابد زیب ز اسباب جهان

وگر نی سهل دارم جان سپردن

که از آن دوزخ همی لرزد چو ما

چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بماندم چو او بازماند از شکار

غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را

باز بر پرد دو گامی یا فزون

تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

جست و جوی آزموده بهترست

خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام

کجا پشت گوری همی بر درید

شد خان جهان‌پناه در بزم جنان

تا درآید اول آن یار مصر

من به تصدیق نظر محو تماشای توام

از معانی، آنچه می‌تابد بر آن

زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین

نه اسیر شهوت روی بتم

پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند

نهادند زیر گلفشان درخت

دامن‌گیر است منزل ما

پس بلالش گفت نه نه وا طرب

کز طره‌ی تو دست به اکراه می‌کشند

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

که باد خاک قدم‌هاش این جوانی من

پس پذیرا گشتم و اندر خوری

ور سرو گویمت نبود سرو سیمبر

به مرد و همه نام شاهی ببرد

نسیمی چو دامان مریم مطهر

همچو سحرست و ز راهم می‌برد

ما و سری که بر سر سودای او بود

کل ما حصلتموها وسوسه

به شادی ساکن دارالامان شو

گفت با خود این چنین زهره کرا

دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست

به ایران پدر پور فرخ به دشت

نه به هر دیده آن توان دیدن

باز صبری کرد و خود را وا کشید

خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

لولیان را کی پذیرد خان و مان

رفت بوبکر و دوم پایه نشست

وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم

همان نامه‌ی باستان خواستی

نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

هر دو زاهد جمع گشته چند روز

دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند

من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار

طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او

باطنا بهر ثمر شد شاخ هست

سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد

همان چهر او جز در گاه نیست

دریغ و درد که برچیدش آسمان مسند

شاه گشتم قصر باید بهر شاه

کشتی نرود چو لنگر افتاد

که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد

می‌شکند دیگ من کاسه و کفلیز من

بار دیگر نیتت را بشکند

همچون تذرو گشت گرفتار باز باز

خورش خانه و خمهای نبید

هین تماشا که نوبهار آمد

از چپ و از راست از بهر فراغ

اسیر حلقه‌ی آن چین زلف مشکین باش

آفتی آمد به مالم، ناگهان

که تو چونی هله ای بی‌دل و پابسته من

از جری‌ام آیدش اندر نظر

که مرا مردم این دیده‌ی حسرت دیدست

ورا میوه آورد چندی ز ده

ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا

روز فردا سیر خور کم کن حزن

بر سرم بین که ز دست تو چه‌ها می‌آید

که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست

شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو

باز گویید از بیابان ذهب

مگر این کز پی آن مایه‌ی درمان بروم

بر پایه‌ی تخت زرین نشاند

از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت

کوزه‌ها در یک لگن در ریخته

کس نداده‌ست به مستان شکری بهتر از این

حق ورا دانست، ناحق را گذاشت

بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من

از کجا نوشم که نبود آن وبال

پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست

به نخچیرگه رفت با چنگ زن

راتبی می‌برد به عادت خویش

گاو من در خانه او در فتاد

درین معامله تا ممکن است می‌کوشم

نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این

جان و جهان چه بی‌خبرند از جهان تو

مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر

هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی

بدو داد پرمایه بهرام را

نیست پروای عقل، یا دینم

نیست گشته وصف او در وصف هو

یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن

میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

نی پراکنده چو سیلاب مرو

از خوشی آن کلام بی‌نظیر

کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست

بزرگان فرزانه و موبدان

تا نبینم جمال روی تو باز

گر دو صد بارش کند مات و خراب

ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم

چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود

بخندانید عالم را چو گلشن

هر که دست اندر زند یابد فتوح

کوته نشود دست فقیران ز کریمان

ز درد پدر سوکوار آمدند

... خر را به ... خویش مخار

زانک بس مردانه و جان سیر بود

تا آگهی از چاک گریبان تو دارد

غیر مختص، نه به زید ونه به عمرو

در میان واصلان لطف رحمان نازنین

قلب مومن هست بین اصبعین

نه از سیبش مرا روی بهی بود

به درگاه رفتند سیصد سوار

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

همچو پروانه مسوزان خویش را

لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید

که می خورند حریفان و من نظاره کنم

بگویی بگویم علامات مستان

حارسان بر بام اندر دار و گیر

وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش

پر از درد با ناله و با خروش

وگر نه بی‌تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی

رو خمش کن حق ستاری بدان

کز دست غمش جامه‌ی جان چاک نکردند

در ازل ممتاز از غیرش به ذات

قند منی لایق دندان من

کعبه‌ی حاجت‌روای من شوی

کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

زبان و روانش پر از داد بود

دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار

در عریشم آمده سر کرده پیش

که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد

پرده‌ی رخ که پیش او باد برد نقاب را

تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

عاقبت جوینده یابنده بود

صید آن آهوان مردمدار

نباشد مگر پاک و یزدان پرست

شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج

بانگ ما استاد را دارد زیان

که ره قافله‌ی دیر و حرم سوی تو بود

تا میسر سازدش در لایزال

که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان

نصرتش ده نصرت او را بجو

کجا از تیره شب ماهی برآید

همی بود ازان مرگ ناشاد شاد

دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

و آن بکین از بهر او چه می‌کند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن

در دل صدر جهان مهر آمده

لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ

سپهبد ز نخچیر برگشت نرم

زینت دهر و زیب دوران داد

ز آهن پولاد آن شاه بلند

هر خون دل که خوردم از دیده‌ام روان شد

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن

کز غمش این در عنا بد هشت سال

مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد

خردمند و شایسته و شادکام

دامان بی‌نیازی بر این و آن فشانم

بی شکار و رنج و کسب و انتقال

گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم

ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح

به کار است آتش به شب‌ها و روزان

زانک قرب حق برونست از حساب

در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم

که بهرام شه بود زیشان ستوه

گبران متنفر از مسلمانی ما

چون خدا بگماشت پرده‌ی خشم را

که در آتشکده‌ی سینه شررها دارد

از دوستی حرص شکستند همه

که هر مسکین بدان سو یافت مسکن

بر بدان و مفسدان و طاغیان

کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد

ازان بد که عهدش فراوان نبود

مادر دهر در مرور دهور

پای‌بند مرغ بیگانه فخست

دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت

همچو من پهلو نهد بر بستر بی‌غیرتی

صد نرگس و یاسمین و سوسن

چون در آید سوی محفل در حطیم

لب ساقی و جام نوشگوار

هم از ایستادن شتاب آمدش

جود به هر بی‌نصیب، فیض به هر بینوا

کس نداند جز بثار و مثال

که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

بر تنم، نقش بوریاست هوس

خط‌هایی دارم از اقرار تو اقرار تو

سخت پیدا چون شتر بر نردبان

از رشحه‌ی مقاطر اقلام ما بود

نشستند یک با دگر همگروه

آن ز اعلام به دانش سابق

خود بداند از نشان و از اثر

شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

که حکم بر سر آزادگان روان داری

هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو

پس بگفتی نام و نفع خود بگو

گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

ناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال

عبرتی حاصل کنم در دین خود

که روزگار تو را با من آشنا بکند

تو در افتاده در ضلال بعید

تا تو بگوییش که دلتنگ من

بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری

گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

قلم خواست با مشک و چینی حریر

در دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفین

بر شده خوش تا عنان آسمان

از کار فروبسته‌ی دل عقده گشادم

ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد

زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

ریحان تو سایه گستر دل

برفتند پیشش کمر بر میان

یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان

کس نداند برد بر خالق سبق

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

آستان رویت بطرف آستین روح‌الامین

کو بسوزد پرده را از بیخ و بن

تو بمرداری چه سلطانی کنی

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

کسی را نبد با جهاندار تاو

سرو سهی قامت این بوستان

تو همان اندیش ای استاد دین

چه کند بنده که در پنجه‌ی تقدیر افتاد

که شوید ز آلودگی دامنم را

چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

زانک در گرمابه است و در نقاست

کاب سرچشمه‌ی حیوان نکند سیرابم

چنین گفت بر تخت شاهنشهی

قامتش سرو سهی بالای بستان جهان

همچو مرغان در هوای دانه‌ها

سری با ناله‌های عندلیبان

افکنده طرب نامه‌ی شاه اسمعیل

باطرب است جام تو بانمک است نان تو

نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال

بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند

همی بود میخواره و با سپاه

به سوی باغ طوبی میر ممن

تا لوای عدل بر صحرا زنم

که پریشانی او عالم دیگر دارد

که راز دوست از دشمن نهان به

بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین

خاطر ساده‌دلی را پی کند

نمی‌رود همه شب آفتابم از دیده

دل زیردستان به ما شاد کن

نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی

ز آب حیوانی که از وی خضر خورد

دل‌ها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین

لذت جان در عبادت یافته

به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن

تا ببندی لب ز گفتار شنیع

طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد

فرستاده را خواند پیش مهان

راه جانان به جان همی سپرند

تا کیانند و چه دارند از جهان

از شر زمانه در امانم

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

کرده‌ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو

بهر اسپان که هلا هین آب خور

تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم

خرد یافته موبد پرگهر

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

تا نگردد ظاهر از وی استمت

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

غبار خاک کوی او، پسند است

زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من

ممنان را اتصالی دان قدیم

لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست

به ترک و به چین و به آباد بوم

در بد و نیک این سخن می‌راند

برگ هم گم گشته از میوه‌ی فراخ

مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند

کاندرین بستان گل بی‌خار را هم خار هست

آتش بیار و چاره مشتی سپند کن

کی نهادی بر سر او هابیل را

قد تو صنوبری خجسته

بزرگان جوینده از جشن بهر

کوه اندوه و بلا را کوه کن

عقل در تن آور و با خویش آ

سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد

چون گلشن است مرغ شکیبا را

تا بدمد سبزه ز آب و ز طین

بود بر من بس مبارک مژده‌ور

مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست

کو اسیر آمد به دست آن سنی

تا نظاره کند گلستان را

عیب خلقان و بگوید کو بکو

یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشانده می‌کنند

صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان

هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو

یا ز پنجه‌ی قهر او ایمان بری

عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی

زنده به وجود جان ما باش

ز آن سرای راحت‌آباد قدم جویم نصیر

شاخ زد بشکست دربند و کلید

فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد

با نام تو کارها تمامند تمام

جدا از شهر و از یاران پیشین

کی دوان باز آمدی سوی وثاق

که از روی خوب تو ببریده است

کو برون آید به پیش آفتاب

جذبه‌ی حسنش مرا از من ربودی کاشکی

جست از خواب آن عجایب را بدید

وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

مرد غرقه گشته چون خسپد بجو

سنبل زنگیک پستک او کافرکی

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان

در گشای روضه‌ی دار الجنان

که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد

نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی

هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو

که مرو گستاخ ادب را هوش دار

چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد

دست کرد او تا که برباید از آن

سنگ بستان باقیان را برشکن

گفت آن شهری که در وی دلبرست

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

توان به دست تو دادن گرش نکو داری

شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران

زان بود که اصل او آمد از آن

از خاک کویش باد شمالی

هم پریشان گشته‌ایم و هم پریشان گفته‌ایم

وگر نی جان از این بیچاره بستان

در پی آن مقتدای نامدار

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

می‌رسی گویا ز اقلیم عراق

نیند از زمین و نه از آسمان

فرش آن را جمله زر پخته دید

هر که او از آشنا بیگانه نیست

مشت خاکی از زمین بستان گرو

یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو

اندر افکندی براز ای مفضلم

سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان

پیش بینایان چرا می‌آوری

زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن

اندیشه‌ی خون آشنا کردی

جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو

جزو جزوت گفت دارد در نهفت

کز دست غمت نخفته‌ام دوش

یک روز سفید

این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان

جان تو با تو به جان خصمی کند

دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست

یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو

مستی و حیرانی من زفت شد

کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

رنج را باید امتحان کردن

نی فسرده چون بناهای دگر

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو

سر ببسته رو کشیده در سجاف

کز تماشای رخت صورت دیوار نشد

نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

دیلمی الشعر رومی الذقن

آنک حافظ بود و یعقوبش کشید

چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

مردی خود را همی‌کرد او نهان

هست نقاد بصیر و هست گاز راستین

ثروتی بی رنج روزی کن مرا

فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند

دیده‌ی فتح ابد عاشق جولان تو باد

رود بوی خوشش تا چین و ماچین

تا دهل ترسد که زخم او را رسید

بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی

که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی

عاقبت امر جست تیر مراد از کمان

آب و گل کو خالق افلاک کو

به مداوای دمادم ندهم

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن

یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر

موج طوفان سرشکش ز کمر در گذرد

هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو

دستشان گیر ای شه نیکو نشان

شهری که خبر نکرده باشم

راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است

از می لب‌هاش باری مست شد سرنای من

زر نثار آوردمت دامن گشا

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

وز تغیر همچو دریا ایمنیم

مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو

که عقول از اصل دارند اعتدال

یک چند مقیم در می‌خانه‌ی چین باش

این بود مرا فایده از دیدن تبریز

به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو

ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق

رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود

ظاهرا دورم ازین سود و زیان

می‌دانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او

تا بر آن سر نهان واقف شویم

وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک

همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام

ولی در گلشن جانشان شقایق‌های تو بر تو

بر سر دیگ و برآرد صد خروش

گرد آئینه‌ی روی تو در آید روزی

در سلسله‌ی زلف شکن بر شکن تو

شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو

در دمیدن در قفض هین تا بکی

دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد

آنکه از راه هدی دورت کند

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم

از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن

تا مزین گردد از تو روزگار

سینه‌ی مشتاق تو، تیر بلا را سپر

در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

پس نهاد آن چیز بر بینی او

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی

ترک خود گفتن و آسان رفتن

تایبون العابدون الحامدون السایحون

یا تقاضا را بهل بر ما منه

سیلی است که در کندن بنیاد من آمد

مشعلی از شمع جستن، ابلهی است

بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم

که بمیلی می‌رسید از وی صدا

چو بلبل سحری نالهای زار گرفت

یافت شد گم گشته آن در یتیم

سراسر جان او پرخار می بین

جان‌فزایی دلربایی در خلا

دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن

که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

شد مکرر بهر تاکید خبر

صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان

این چه نوشی است که در چشمه‌ی نوشین داری

ز شمع روی خود سیمای مستان

آنچنان کردش ز وهمی منهتک

حلقه‌ی موی تو گر سلسله جنبان نشود

که به تحریک نشیننده‌ی محمل برود

تا در خمخانه می‌تازد ولیکن بار کو

بد سگالیدی نکو پنداشتی

ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست

شهره اندر صدقه و خلق حسن

دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن

کین فضولی کیست از ما ای پدر

گه به کار من و گاهی به دل یاران زد

تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن

چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین

خود چرا دارد ز اول عشق کین

بباد داد دل خسته در هوای سمن

دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم

خون کن و می‌شوی تو خون دلم را به خون

در غم افکندید ما را و عنا

طعنه زد جزع تو بر ناله‌ی بی‌تاثیرم

که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش

سوی او از نور جان‌ها کای فلان این است او

پای خود بر اوج گردونها نهی

حدیث شکر شیرین بجز حکایت نیست

تا سرش شویی کنون ای پارسا

ای فتنه من شور و شر من

از دو آن گیری که دورست از خباط

خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند

کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

آب حیوان از کوثر من

بر کفش برداشت چون ریحان و ورد

بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی

دست ندهد جز به دشواری مرا

قطره آن الفت مرد است و زن

کش بسوزد یا برآویزد ورا

من از لب تو سلیمان باده بر دستم

باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد

دوزخ تبشی از کینه من

مسجد و ما را مکن زین متهم

نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند

تا قوی گردد کند صید وحوش

تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو

بنهم اندر شهر باطل سنتی

عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین

چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را

چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو

که درو گردد خردها جمله گم

از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل

اغلوطه‌ی ده بزرگواران

من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو

لیک چون از حد بشد پیدا کند

ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم

که شد عیان علم پادشاه کشور دل

گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو

در شکنجه برادرم را کشت

که مدهوشان خداوندان هوشند

روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه

خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت تو

بود از انفاس مرد و زن ملول

تیغ بردار که منت کش بازوی توام

کامی که خواستم ز خدا شد میسرم

پشت بنفشه به خم از کشش بار تو

بدان جام روشن جهان بین شوم

یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید

قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای

عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو

شب‌روان راگشته زو روشن روان

دل از مشاهده مدهوش و بی خبر می‌گشت

ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم

جان سخن دان برگو برگو

آن صدا باز داد با بهرام

ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد

با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو

که کسی مبغوض می‌گردد رضی

عجزها کردم و از عجب ندادی دادم

راهروان وهم را راه هزار ساله باد

گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو

چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی

می‌نگذارد مرا به من باز

مکن آزار مکن جانب اغیار مرو

از صلابت نورها را می‌سترد

که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش

سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیه‌دار

به زیر سایه آن سرو پایدار بجو

همه نیستند آنچه هستی توئی

ناله‌ی کبک دری در کوه و در خواهد فتاد

می‌نباید پس مهم باشد طلب

که همچو چنگم من بر کنار رحمت او

که به آخر سخت باشد ره‌گذر

کار بشد ز دست من، چاره‌ی نظم کار هم

چون شیشه‌های دیده ما پرگلاب کن

مشک و گل ما بوی خوش تو

گرامی‌تر از آدمیزادگان

از سر سوزم چو شمع بر سر بالین

ز دفتر دو جهان فرد انتخاب منی

بدهم بدهم به جان و سر تو

اژدها در قصد تو از سوی سر

تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند

رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی

فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو

برآموده گوهر به چینی حریر

سری دارد سر و سامان ندارد

عاشق و جویان روز مرگ خویش

تلفش از خزان تو طربش از بهار تو

هر دو لشکر در ملاقان آمدند

اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم

این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

چیست مراد دل ما دولت پاینده او

چشمه‌ی آب زندگانی یافت

گفت بگذار ای جوان تا بگذرم

چون سر زلف تو زیر و زبرم

یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او

که ز کون استری بینم جهان

گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند

همه‌ی گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد

نماز خود را از خویش بی‌نماز مکن

برون ریخته نافه از ناف خاک

جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود

مکسبی کن یاری یاری بکن

مادر فتنه شده‌ست حامله یا مسلمین

که نه فرزندش شدی آن شب یتیم

کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد

آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح

چند بینی سایه خود نور او را هم ببین

به دوزخ درش طلق آتش کنم

گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش

پس چرا با همه تاب این همه لرزان شده‌ای

ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو

که بگردیم از دروغی ممتحن

یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن

که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم

نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مگر خویشتن را فراموش کنم

در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد

از حریصی هیچ کس سلطان نشد

کس بی‌تو خوش نباشد رو قصه دگر کن

پیش اژدرها برهنه کی شود

تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد

دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است

عفو کن هیچ مکافات مکن

بهر چار مذهب حلال آمده است

تا تیمم بغبار قدم او کردیم

سوی چشم خونفشان خون می‌کشم

کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

عشق را نشناخت دانشمند تو

سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم

پادشاه عشق برپا رایت منصور باز

با تو می‌گوید دل هشیار من

خشت نمناک شد ز غمناکی

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

هر کسی را کی ره سلطانی است

تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان

از چنین خوش محرمان خود درمکش

کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد

عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا

چرا با ما کند در خواب ناورد

خراباتیان را صلائی زنم

تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ

دلم به نرگس بر شیفته شده‌ست و تباه

هر چند میان مردمان گویم

ناله کرد آن زن که افغان ای اله

ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش

که ذکر عشق می‌کرد و من استغفار می‌کردم

به نوروز این غزل در ساخت با چنگ

حلالست اگر تا به محشر کنم

جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

کم نیاید لقمه‌ی نان ای پسر

زود به صحرای تو بازآمدیم

نطق این هر دو شود بر تو پدید

مستوجب مژده‌ی سروشم

زان خاک در گه سرمه‌ی اهل بصیرت است

روان کرد این غزل را در سپاهان

غمی چند را در نوردم بساط

و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

افتاده چو ماهیی ز آبم

همچنین رقص کنان جانب بازار شویم

گه خراسان گه کهستان گاه دشت

که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد

ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده

به زین سخنی کجاست امروز

به میراث خوار سکندر دهد

زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

پیش تو آید دوان از عشق تو

دل را ز تو بی‌قرار دیدم

خاک از تاب مکرر زر شود

روز سفید خود را آخر سیاه کردم

به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را

در افکند این غزل را در ره راست

میی کاصل مذهب بدو شد تمام

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

گر ز حقیقت خبری داشتی

من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند

افزون نمود گریه بی اختیار من

آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن

به آهنگ عراق این بانگ برداشت

وگر غرقه گردم بهشتی شوم

وانکه عاقل بود بر ساحل بماند

تا کشد رزق خدا رزق و مزید

بیا تا ترک خاص و عام گیرم

پس کجا شد بنده‌ی زنگی‌جبین

بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت

براقی برق سیر آورده از نور

به آزردگان مومیائی دهد

خون لعلست اشک مریم خم

جام پیاپی کن و شراب درافکن

دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

گرچه جان جمله کافر نعمتست

کاش استخوان سینه ما را نشان کند

ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود

گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت

مرا او خورد خاک روزی بود

یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست

چارقت اینست منگر درعلا

مست و خوش و بی‌خبر گرفتیم

روز فردا نک رسیدت لوت زفت

وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره‌ام

دست به دوش دیگران سر خوش و مست می‌رود

ندارد سودش از کوشیدن سخت

کاب گیرد ز نقش او دستم

پراکنده حالم ز مرغول شستش

شوریدگان عشقش مرغان شاخساری

چنانک بی‌لب و ساغر نخست می خوردیم

بر امید و بوک روزی می‌دود

که گل نشسته به خون از لطافت بدنش

یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی

بر این سبزه شدند آرامگه گیر

ز قندیل او برفروزد چراغ

که پیش عاشقان محرم حجابست

گفت خود پیداست در زانوی تو

کل من ارداه عسر نال من میسورکم

تابه گرمابه رویم ای ناگزیر

که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد

که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را

کمر بسته بدین کار است گردون

سفالین زمین خاک ریحان اوست

سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می

تاریک شود همه جهانم

چنین دیوانه و مفتون نبودم

دست در فتراک این رحمت زنید

وقتی اگر ببینی معشوق بی‌قرینم

کجا نیاز من بینوا قبول کند

نگردد کشف هم با پرده میساز

که چون شمع بر فرقم آتش بود

اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید

فانی است و گفت او گفت خداست

مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم

خانه‌ای از سنگ باید کردنم

سقر شعله‌ای از دم آتشینم

گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم

طریق العقل واحد یادم آمد

ندیده به جز آفتاب آتشی

بر قلندر راه افتادش مگر

آتشی از همه جهان برخاست

نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین

کودکی دو ماه زن را بر کنار

بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم

بی خبر از درم درا آن چه نکرده‌ای بکن

رطب را قند داد و قند را قوت

پناهنده را از درش ناگزیر

هر که بر طرف سراپرده‌ی سلطان گذرد

ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم

آب جیحون پیش او چون آبگیر

مسجد رواق خانه‌ی خمار می‌شود

آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی

کز او چنگ نیکسا شد نگونسار

چون شدی شاد سوی خانه شدی

گرچه بود از میغ صد غم خوارگی

در نافه‌ی زلف او دل گشت جگرخوارش

نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم

می‌دمید از لامکان ایمان او

یعنی که مجو در طلبش راه سلامت

لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش

که صد ره خوبتر زانی که گوئی

گشاینده‌ی دیده‌ی هوشمند

کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود

مشت خاکی هین بیاور با شتاب

تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من

سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند

تا بدانی که چرا کشته‌ی شمشیر شدم

آه من تیره کند آینه‌ی گردون را

فسون بردن به بابل کی کند سود

مگر زین خرابات یابم خلاص

نیم زنده مرده را می‌خورده بود

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

جانب قصه‌ی دقوقی ای جوان

موکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببین

ماه و شان نشانه‌ی وش تیغ بکش مرا بکش

جز نام تو نیست بر زبانم

همه دل برند او غم دل برد

خط سبزش حکم بر دور تسلسل می‌کند

بعد ما ضاعت اصول العافیه

هر جا که منزل می کنی آییم آن جا نی مکن

که بعلم سر و جهر او آیتست

کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان

به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد

پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

تو دادی همه چیز من چیز توست

شد چو شاخ خیزران باریک و زرد

چون صبح بر آفتاب نازان

در سایه لوای کرم طبل می زنم

مه کنارش گیرد و گوید که گیر

طره افشاند که سر حلقه‌ی طرارانم

که من لجه‌کش از یک دو سه جام افتاده‌ام

مگر کز خوشدلی یابی نشانی

بسی از جهان آفرین کرد یاد

غنچه را آب در دهان آورد

در کف جوشت نیابم یک دغل

گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم

که همی‌دوزند و گاهی می‌درند

عید مولود علی عالی اعلی گرفت

به اشارات نهانی ز عبارات صریح

به پیشش پنج صف بر پای بودی

که با شهد حنظل برآمیختی

مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب

عاشقی کفر نباشد نه چنین باید کرد

به هر چه باشد از این دو چو شهد و چون شیرم

چون ببینی واقعه‌ی بد ناگهان

غم بود نشاطی که به دوران تو کردم

نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند

کمر بسته کله‌داران اطراف

چنان چون بود ساز جنگ کیان

نقشی از ابروی خمیده‌ی تست

داد لب و قابلیت هست پوست

گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

نظم دربار شهنشاه جهاندار بود

بسان شعله‌ی آتش من مجنون رسوا را

شد اندر نیمه ره کافوردان خرد

وزان ناهمالان گشته همال

در خروش آمد که کو آزاده‌ای

تا کرد چو ذره‌ی عجولم

جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین

نفی و اثباتست و هر دو مثبتست

شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش

این زمان اختلاط من مشکل

به صاحب دولتی صاحبقران باش

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست

پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای

از خود و جان و جهان بیزارم

قحطها و دردها را نک دوا

گرد گل‌زار تو می‌گشتم و گل می‌چیدم

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

چو شیران ابخر و شیرویه نامش

بیاورد لختی به کابلستان

در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت

از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی

بر ما تو مخوان که مرد مردیم

آن سر و دم و دو گوش و پاش را

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد

که مرغی نازنین گم شد ز باغش

که فرجام این بر چه باشد گذر

براهل معنی بنانی نیرزد

که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ

ننگ را من بر سر آن عشرت بی‌حد نهم

در فکندی در صف شمشیر خویش

ساغر صهبا علی الدوام گرفتم

ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

ز طالع تهمت تقصیر برخاست

همه ساز و آرایش جنگ بود

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

یک موی ازو خبر ندارم

بوی باغ و یاسمن می آیدم

دست و رو را شست او زان آب سرد

واقف از خاصیت چشمه‌ی حیوان شده‌ایم

هزار سال به دولت درین سرا بنشین

پشت من و پشت زاده من

ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه

لب تو نامزد قند عسکری بشکست

می‌روی پاک و سبک هم‌چون پری

با یار چنانم که خود از یار ندانم

خویشتن را خواجه کردست و مهین

که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم

از آن گوهر که در گنجینه داری

ز بیم جان زند در کنگره چنگ

یکایک بگفتند با بدگمان

خانه‌ای سازد به کنجی خویش را

نبرده پنجه‌ی شید تو هیچ شیادی

ترنج و دست بیخود می بریدم

سهو کرد و خیره‌رویی و غلو

که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش

خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز

سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا

وزان جایگه برگرفتند راه

زانکه سلطان جهان بنده‌ی درویشانست

که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک

دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من

غیر ظاهر دست و پای دیگرست

خواجگی هر دو جهانت دهند

کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار

به امید بزرگش پیش بنشاند

کجا نام او بود ماه‌آفرید

خلق را این پند امروزین تمام

گفت بوی آشنایی یافتم

من زان ویم نی مشترکم

ترک ما گو خون ما اندر مشو

پرده را برداشتم از روی کار خویشتن

داغ تو در آستین چو لاله نهفته

به نسبت دین او با دین ما چیست؟

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به چنگ

گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود

باز آغازید خاکستان حنین

ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم

من همی‌آیم بسر در چون غوی

نه آه سوختگان در دلت اثر دارد

دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

از آتش خانه خطر نشستی

همه گفتها پیش او بازراند

درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را

بر میان تو از کشیدن آن

دانم که نگویم نتوانم که ندانم

بر مراد او رود کار جهان

هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد

آینه‌ی سپهر را تیره کند غبار من

بدو در یافته دیوانگی راه

هم از گرزداران خاور زمین

دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید

گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم

همچو ما باشید در ده می‌چرید

به تن درست نباید که مومیایی داد

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

زمینی و هوائی چند پرسی

یکی باره زیراندرش همچو باد

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب

به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ

گر آتش دل بر او گماریم

بر نیفتد بر کیاشان یک نفس

که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند

خانه‌ی عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد

که خواب دیده را با کس نگفتند

سر زلف برگل بپیراستند

که گشته‌ام بهوای تو در وطن معتاد

در کف آید نامه‌ی عصیان سیاه

نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من

نه شب و نه سایه باشد نه دلک

پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت

تخت تو فزون ز تخت جمشید

بخواند انجمن را و دینار داد

وانک آتش نیست عیشش خوش مباد

یعنی نداد کام دلم را دهان او

از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن

من بدین حالم نپرسید و نجست

یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد

میان سعی من افتاده و مساهله‌ی تو

کلوخ‌انداز را پاداش سنگست

ابا رای زن سرو شاه یمن

پیش صاحبدلان مجازی نیست

تا ببیند چارقی با پوستین

طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن

کاروانی مرگ خود بر خوانده

چشم پر از خواب خویش دیده‌ی بیدار من

برقع از چهره‌ی شرم تو گشاید گستاخ

از افتادن چگونه بر سر آمد

هم از پهلوان سوی سرو روان

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

زیرا که نه مرد ننگ و نامیم

به گرد خانه خمار گردیم

مردم شحنه بر افتادند زود

جلوه‌ی سرو قبا پوشش ببین

چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر می‌افکند

که ای روشن چراغ عالم‌افروز

سوی سیستان روی بنهاد و تفت

خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد

علتی را پیش آوردن چرا

دگرباره بدین دولت رسیدم

کاندرین جا هر که خفت آمد زوال

عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل

آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد

دیوان نظامیم نهاده

وزان پهلوانان و یاران خویش

خوب و زشت و آشکارا و نهان

جمال و جوانی، دریغا جوانی

هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

روح او را کی شود زیر نظر

کز فضل کردگار بود عمر او دراز

درها گشاده بر حرم کبریای دل

مطلق ملک الملوک عالم

پذیره نرفتند با فرهی

ز آتش رخسارش آب چشمه‌ی خور می‌رود

صبح کاذب عالم و نیک و بدش

رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم

زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل

خانه‌ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد

من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو

ز رامش سوی دانش کوش یک چند

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

که می لعل برون آورد از رنگ مرا

بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم

بر امید نوبهاری می کشم

می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آواز نی و نوای چنگ آمد

دهانت را ز تنگی تنگ شکر می‌توان گفتن

نشاید گفتن الا از شنیده

بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

بر سر آتشم فکند و رها کرد

تا حدیثت را شود نورش روی

با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست

ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

حلوای پسین و ملح اول

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

چار دست و پای او انداختند

بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم

اقمشه و املاک خود بفروخته

کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو

طبرزد با طبر خون همنشین باد

دو رخ را به خون جگر داد نم

کو را خبر ز حال من مستمند نیست

با کنیزک خلوتش نگذاشتی

ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم

تا معلم در فتد در اضطرار

که حریفان همه در خواب گرانند هنوز

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

گلابی تلخ بر شیرین فشاندن

رخش پژمریده دل آشفته دید

فقر تو ارزان خریدستی مگر

از دست تو بال و پر فکندم

ز نادانی بسی غربت کشیدم

اینت زیبا قوم و بگزیده امام

حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد

بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید

بهشتی وار در بر خلق بسته

سپهرش مگر زیر پی نسپرد

باز ناید وگر آید ز سر ناز آید

حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

سر کرده صورت‌های او از بحر جان آبگون

چونک سجده‌ی کبریا را دشمنند

صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد

کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست

جمال مصطفی را دید در خواب

برآورده سر تا به چرخ کبود

گفت رحمت می‌بپوشی زود ازو

ز شغل خویش بماند به روزگار خزان

ز تأثیر خزانت سرد و زردیم

این زمان زنده کنم بهر ترا

دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

گردیده خزان بهارم از وی

عروس عالم از زر یاره کردن

بدین شیر مردی و گردی ندید

رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده‌اند

فر شادی در رخ و رخسار کو

چو طوفان من خراب صد سرایم

طالب خضرم ز خودبینی بری

تو را خورشید تابان آفریدند

پاک کن از غبار من راهگذار خویش را

نه بر تو نام من نام خدا باد

همه خشم رودابه بر وی براند

برفلک بهرام را زوبین بسوخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

من غرقه بحر شهد و شیرم

ورنه می‌گردد بناخواه این فلک

اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

که اشگ من به درد صدهزار پرده‌ی راز

وز اول پرده بیرون ماندگانیم

همان ژنده پیلان و هندی درای

جیب من دلخسته‌ی بیمار بگیرد

ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم

آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین

دید انس دستارخوان را زردفام

خون خواریش نظر کن، طبع ستمگرش بین

محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت

که دی رفت و نخواهد ماند امروز

همی تاخت با لشکری جنگجوی

در بهشتم مسندی بنهاده‌اند

گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر

به خدا کز سفر دور و دراز آمده‌ایم

در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش

ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته

نگهدارنده این نقشها کیست؟

همه پرسش موبدان کرد یاد

خیال روی توام در خیال خواهد بود

چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم

کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم

که بگو تو اعتقادت وا مگیر

که واجب تا به امکان فرق دارد

آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب

ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه

به زاری بریدند و برگشت کار

پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام

دل ندارم، قصد دلبر چون کنم

چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم

من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی

از سر جان خاستیم و با تو نشستیم

به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم

جداگانه زمین و آسمانیست

بتابید مر بچه را سر ز راه

اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

همره ما شو دو سه گامی دگر

تعریف چه می باید چون جمله تویی تعیین

گشت واقف بر سزای انتقام

چشم بد روزگار اگر بگذار

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

ریحان همه وجود گشتن

همی گشت بر گرد بستان خویش

گفت آنک از تو قفایی خورد او

میر ما را نوید خدمت داد

اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن

جمله نخجیران بدند اندر وبال

بالای هم افتاده تنی چند و سری چند

دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من

در آویزد شبان با او به پیکار

که بودند در پادشاهی نشان

اما ز جانان امکان ندارد

گر خطاها رفت آن از ما مگیر

تو فسون بر ما مخوان و برمدم

پس در آویزم ندارمتان معاف

بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم

پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

حکیمی کاخرش مقطع ندارد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

در کنج فنا بیارمیدیم

یک دمی طفل دبستان کندم

یک نظر حرصش به دانه می‌کشد

شوریدگان شراب و کبابی نداشتند

ز آتش هجران خلل می‌کرد در کار خلیل

غبار فتنه از گیتی فرو روفت

همه رای بیهوده انداختند

چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند

ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش

تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

عهد کردم زین نچینم در زمن

یک جمع پریشانند از زلف پریشانت

کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را

چنین بکری بر آورد از عماری

چو دستان و چون قارن رزم‌زن

گفت ای غافل کی این در بسته بود

شه از روی صفاتی آیه‌ی توست

گر بی‌رخ تو قرار داریم

طقطق آهسته‌اش را می‌شنود

دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید

جهان جان و جان آفرینش

که با او یکی بودشان رای و کیش

که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم

در فسانه بشنوی از کودکان

شیران شکار شیوه‌ی آهوی پر فنش

دلق بسطامی و سجاده طامات بریم

فلک با صد هزاران دیده شبکور

به بیچارگی جنگ بایست کرد

آنک می‌گویند از مردان مدام

هر دلی را که شادمان گفتم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

مرکب شکر ار بخسپد حرکوا

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش

درونش جانور بیرون او کیست

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

به غمزه پرده‌ی خلقی دریدست

زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم

دانی که غریم بی‌امانم

عافیت کم جوی از منبل براه

گفتا که تار طره زنجیر ساز من

ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق

چون گل به چمن حواله بودی

که شد ساخته کار بگذار گام

پس بزن پنجاه چوب محکمش

گرد هوای خویش گرفتی و تاختی

کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان

رو سوی صدر جهان می‌کن گریز

باز بر سر هوس ضربت دیگر باشد

گفتن آن حکایت مشکل

در مذهب عاشقان حلالست

گرامیش را کشته افگنده دید

همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند

اشیت بندن قراقوزیم قراقوز

ز جان و دیده و دل حلقه‌های دام کنیم

ور نگویم جد شود این ماجرا

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

در نصف ماه ذی‌قعد از عرصه‌ی وجود

ز شیرینان شکایت چون توان کرد

کزو خواست کردن سخن خواستار

روی گردانیده بایستی مدام

در غمش هم خشک و هم تر سوختیم

اگرم تاج دهی نستانم

فروهشته لفج و برآورده یال

چهره نشان نمی‌دهد تا به حجاب هستیم

صد ترک تند خوش به دنباله میرود

چنان کز زیر ابر آید برون ماه

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند

رنگ تو تا بدیده‌ام دنگ شده‌ست این سرم

ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم

ترا بود ازین جنگ جستن گناه

من آشفته عجب شیفته حالی دارم

جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد

تن پیل و شکوه شیر بادت

که اختر همی رفت سوی نشیب

آن زمان کان قوم ایمان یافتند

عقربی، میرشبی، بلعجبی، جراری

در شکر همچو چشمه و در صبر خاره‌ایم

سپه سربسر باز بردند پیش

تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

مهرت ز دل من سر موئی نشود کم

به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ

که دیده بشویند هر دو ز شرم

رخش امل مران که اجل در قفای تست

تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

کو میان اندر این میان که منم

همی ز آسمان داستانها زدند

لب تشنه جهانی را از ماه معینش بین

که کرد از هزیمت مرغ جانم

که پنهان دارمش چون لعل در درج

که با من جهان پهلوانا بگوی

انگیخته برصفحه‌ی کن صورت اشیا

در حال بند کند در دام کافریم

گردش بس بوالعجب آموختم

خداوند خوبی و پاکی و داد

نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش

ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر می‌آید

به هرمز داد تخت پادشاهی

دمان و دنان برگرفتند راه

پیوسته گشته خوابگه جادوان مست

عشق تراشید ز آیینه زنگ

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

زمین شد بهشت از کران تا کران

بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

دلش دربند و جانش در هوس ماند

به هر کار پیروز برسان شیر

مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

گوید که بیا من جامه کنم

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند

طرز گران خرامی رعنا سمند تو

شکوفه‌ای نشکفت و شمامه‌ای ندمید

فرسته به ایران چنان چون سزید

یا چشم قدح چشمه‌ی یاقوت روانست

ببویید بوی و نبینید رنگ

بر حکم تو احتمال خواهیم

به کار سپهری پژوهش کنند

حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم

ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست

زمین را باز کرد آن گنج برداشت

کجا هست و باشد همیشه به جای

گفت از سر برفکن آن تو بره

پس به سر می‌گرد در میدان او

زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن

گزین کن یکی لشکر همگروه

حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران

نه آن بادی که بنشاند چراغش

همه زند و استا به نزدیک خویش

برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند

همچو تیری کید از زه راستک

ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم

پس چرا محروم ماندند از زمن

تا دهان تو به سرچشمه‌ی حیوان چه کند

کس رطب بی‌خار از این بستان نچید

همه جائی تماشا گاه باشد

گوی پیر و جادو ستنبه سترگ

زانک دربستست این بر خاک راه

عاشق معشوق به که یکدله باشد

دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم

چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

سرو قباپوش من برزده دامان رسید

بر آمد گرد شیرین از دگر سو

به زاری به پیش اندر افگند سر

کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست

آنک دیدم دوش من خوابی دگر

به پیشگاه خرابات روی آوردم

سوی هندستان شدن آغاز کرد

کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید

همه‌ی اعضای تو شیرین همه‌ی اجزای تو شوخ

بدارالملک خود شد بر سر تخت

بسی بیت ناتندرست آمدم

چون به شربت نیست هرگز رغبتت

شوق شراب چو گلاب ای غلام

ندیم طره طرار بودیم

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

وز تو آسان نگشت مشکل من

صورت یار می‌کشم دفع ملال می‌کنم

ندیمی چند موزون طبع و دلخواه

که پور جهاندار مهراس بود

جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم

چیست از تسلیم خود محبوب‌تر

ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

گواهی مطلق آمد بر وجودش

بپوشید بر چهره‌ی سندروس

هرکرا دیدم که گفت از تو سخن

سپر انداخته‌ام تا تو به جنگ آمده‌ای

نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان

دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند

سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد

دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی

حکیمان پند درویشان پذیرند

سوی کشور نامور کش سپاه

خطبه‌ی توحید را خطیب نباشد

با ناخن زشت خویش مخراش

تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم

تا من اسپ و رخت را آنجا کشم

که منت بر آب بقا می‌گذارد

دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی

به پرسش کردن آن سرو آزاد

ز تاج اندر آویخت پر همای

یوسف و چاه و زنخدان بر سری

وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

ساقی مستقبل من کو قدح احمر من

خوش نمودی داشت اما آنچنان بودی نداشت

که در فراق تو یک شام تا سحر ماند

پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان

گرم دریا به پیش آید گر آتش

یکی روستا دید نزدیک شهر

که شراب اهل مودت مدام خواهد بود

رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار

و غادرکم انواره فضللتم

یا ز بخت ما دگر شد نیتت

گله‌ای بود ولی قدرت تقریر نبود

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید

طراز کار گاه آفرینش

به پیش گو اسفندیار آمدند

فاتقوا الله یا اولی الالباب

این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت

نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم

آن که اندیشه نیست از جانش

گوزه ز کمان اجل ایام برانداز

به گلزار مهین بانو دگر بار

کند موبدان را بدانجا گوا

در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد

هزار راهب و قسیس بردرد زنار

خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان

زانک هشیاری گناهی دیگرست

بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش

به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری

برفتند یارانش با او ز جای

ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش

در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم

چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم

در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست

مهر فروزنده از جمال تو زایل

من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند

نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر

به سه بهره کرد آن کیانی سپاه

شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند

هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم

غم عشق تو را پنهان ندارم

خاک را می‌کند و می‌غرید شیر

من از جماعت عشاق سخت پیوندم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

فلک بد عهد و عالم زود سیرست

کسی باشد اندر جهان سربسر

گفت زیر پل چه قومند این گروه

چو قد سرو روانت نبود بالایی

یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان

بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما

وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم

سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی

بگفت انده خرند و جان فروشند

که در دین ما این نباشد هژیر

طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست

که روز لطف و ایثارست امروز

نقل و می مجلس الهیم

من گزیده‌ی زخم مار و کزدمم

هاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بین

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

جزای آن به خود بر فرض کردی

خشاش یلش را فرستاد پیش

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم

قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هم دل آزرده‌ی آن چشم دل آزار شدیم

عاشق روی ز شمشیر نگردانیده

سعادت داده از تثلیث و تسدیس

که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی

در پرده‌ئی هر زمزمه‌ی عشق سراید

درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر

نمی‌بینی که از غم سنگسارم

کان بهاران با درختان می‌کند

قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام

در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید

نهان شد کعبتین سندروسی

که یزدان پرستان بدان روزگار

بود اندر کنج گلخن روزنی

جوش آتش ز ارغوان برخاست

به پیش طره طرار بودیم

چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت

به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن

که باز از سر گرفتم سجده‌ی محراب ابرویش

بعد از آن پشت طاقتش بشکست

نیابی ز من گنج و تاج و نگین

که کس درد مرا درمان نداند

همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

بر ورق عشق ازل چون قلم

طالب مسکین میان تب درست

ور زنده کوی تو روم مایه‌ی ننگم

کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست

مهمان أبیت عند ربی

گوی نامجو آزموده به رزم

آن زمان کو را پدر سر می‌برید

تشنه‌ی وصل تو جان می‌یابم

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست

هم دیده به جان آمد از گریه‌ی سیالم

آفتابی و مهی می‌دانم

زدم بر نام شاهنشه رقم را

بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست

وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود

گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

من از او جای دگر می نروم

هر درمشان را عوض ده صد هزار

توفان نمونه‌ای بود از چشم پر نمم

حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک

بدین مهره چگونه حقه بازیم

همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

سرنهادی تشنه دل در آستانش

نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار

می پنداری که ما ندانیم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را

جامه‌ی پرهیز قبا کرده‌ام

من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم

نه از روز جوانی روزگاری

که زیر آوریدی سر نره شیر

در دیر مغان همسبق مغبچگانند

صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز

سنقر دانه نیم ایبک بند دامم

تیره گردد زود با ما آینه

تیغ فراق منقطعش از میانه کرد

مست باز آید و غوغا کند و درشکند

ولایت گیر ملک زندگانی

نیایش ورا در فزایش گرفت

طوطی گردون، مگس اینجا بود

جان خوشی زان لعل سیرابم ببر

بر یوسف مصر برفزاییم

این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

نه قدرتی که به رخساره‌ات نظاره کنم

نوعی که جز تو کس ننماید نکو درو

گو رخت منه که بار می‌باید بست

ببودم بر شاه ایران زمین

نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد

مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم

که از او من تن خود را ز شکر بازندانم

مرکب استیزه را چندین مران

زین جا کجا توان رفت زیرا که پای‌بندیم

کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد

همه زندانیان آزاد گشتند

بران جام می داستانها زدی

هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت

که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

به مردی گرد از دریا برآریم

می‌کنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد

وای بر حالت مرغی که در این دام نبود

به آن گزیده سوار سبک عنان برسان

که دارد بر ثریا بارگاهی

ز تخم بزرگان رویین تنا

اگر رحمت نماید می‌تواند

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

گر دیده از شمایل خوب تو برکنم

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

گهی ستر ملایک می‌دریدم

کنون کین او خواست خواهد همی

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم

زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم

گیرم که استوار بود پای جرأتم

سوار می‌گذرد ترک ناوک‌افکن من

که از میل من شد خبردار تیغ

زمین گشت از جواهر چون ثریا

به ایوان او با هم اندر شوید

شک نیست که ماهیت ما را نشناسند

چنانستم چنانستم من امروز

ای خیال خوش تو محرابم

همچو خوبان کینه جویند صاف

حسرت وعده فردای به من

کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست

که هر یک بر سر کاری دگر بود

جوانمرد و بیدار و با رای و کام

مختلف گردد ز بسیاری راه

سوسنی از میان سیسنبر

که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

گفتا که الحذر ز دل آهنین من

رخساره چون پنجه ماهی که تو داری

که در عالم حدیثش داستان شد

از ایران به آن مرز بگذارشان

هر نیمشب از نافه‌ی تاتار نویسند

همی‌کشند ز هر سو تو را سلام علیک

دکان خراب کرده و از کار فارغیم

اندر آب از شیر و او در تافت تاب

به امید عهد سستش همه عهده شکستم

که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را

به سرسبزی در آرد سرخ گلزار

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب

هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز

صدق من و ریای من قفل من و کلید من

نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن

کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند

خود را به تو این زمان سپردم

ز تیغت تا عدم موئی مسافت

فرود آمد از باره بر شد به گاه

از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

تا شکند زورق عقل به دریای عشق

بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

بس گلاب لطف بر جیبش زدند

دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

مبادا چشم بد را سوی او راه

بزرگان و شاهان مهترنژاد

تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما

که ز مژگان سیه فتنه‌ی فردای منی

چو با یاد تو اندر گور باشم

سد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من

من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند

که عمرش آستین بر دولت افشاند

که من سرفرازم به گنج و به نام

بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند

بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش

شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم

تا گشاید شه بهدیه روزه را

آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

درختی گشن بود بسیار شاخ

گفت لیلی را همی‌جویم یقین

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

چون سر دل ندانم کاندر میان جانم

کز دور مگس ران سر خوان تو باشم

کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم

حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم

ز صد قالب کلاه خسروی به

درخت و گل و سبزه و آب دید

کجا ز دست من می پرست برخیزد

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گر میر من است و اوستادم

باقیان فی لبس من خلق جدید

وآب حیات دارد لعل گهرفشانت

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

به رسامی در اقلیدس گشاده

سیه رنگ بهزاد را برنشست

زغلغل بلبل فریاد خوان را

زنجیر محبت را بر گردن ما بینی

اگرم تاج دهی نستانم

که مرا قوت دویدن نیست

زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم

بهر گامی که بر می‌دارد از جا نخل گل بارش

شدن را کرده با خود نقش بینی

به ماننده‌ی پور دستان سام

نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهره‌ی مارست

جان را تو دستگیری از آفت علایق

تا بشد صد هزار سر معلوم

هر کنیزک را ببخشید او نشان

که رستم از همه تا صید این کمند شدم

خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست

قید الاساری و اخوان علی سرر

بدیدی که آمدش هنگام شوی

می‌دویدی آن گدای حق شناس

کار عشاق بی‌تو ماتم عشق

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

حسبه‌لله به سوی مبتلای خود نگر

بشکنی رونق بازار گلستانی چند

قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این

به زر چون زر مهیا کرد کارش

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چون شدم کشته ز تیغم به چه می‌ترسانند

بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل

که من تو را نگذارم به لطف بردارم

در میانشان کوه قاف انگیخته

آب حیات را چه کند تشنه کام او

جنبش پر کلاهش نگرید

پدر پاداش او بر جای خود کرد

بود پیش سالار آن انجمن

دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت

به روزگار خزان و به روزگار بهار

یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین

این سرزنش میانه‌ی عشاق بس مرا

چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش

بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند

کردن حریر ممتل ورق الورد

به کردار ترکان میان را ببست

که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست

آتش و شور افکند وانگه چه شور

ما آتش عشق زو پذیریم

ملکت و سرمایه و اسباب تو

گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش

گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

و انت صاحب خیر الزم العاده

بزد کوس بر پیل و لشکر کشید

زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را

به پای پیل هجرانم میفکن

شعله‌هایی که در نهان دارم

طالع خود دیده‌ام، شاهد این حال هست

جان در طمع لعل شکرخای تو افتاد

ز سوز آتش دل سینه‌ام کباب شود

یکی به موجب خدمت یکی به حق قدیم

که آن اژدها را نشیمن کجاست

رخت گلدسته‌ی بستان جانست

زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر

فالیه نتراجع و الیه نتحاکم

که مده غیر مرا این ملک دست

آن جذبه خاک باشد اغلب

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

مگر به عین عنایت قبول فرمایند

بزرگی ز نامش ببالد همی

آنگهی من نکته آرم در میان

او از مدد حسن، سیه چشم و سیه مو

والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد

حتی تنادم فی اخذ و اعطا

با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند

بریدی کوه بر یاد دلارام

کو چشم که تا کند نظاره

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

جان زرینم بس است مهر زری گو مباش

نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

نان کور و آب کور ایشان بدند

که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

جهان بستد سپیدی از سیاهی

حمال گرفته رخت برده

لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را

که ندانم که دمی گرد وصالت بینم

بس چمن نام هر چمین گفتم

گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این

نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا

بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز

وزین آمد شدن مقصودشان چیست

بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد

سنه الهجر طویل و مدید و ممل

هوسی نیست جز اینم جز از این کار ندارم

اندرین قلعه ز آفات آمنست

تا بشکند ز باده گلگون خمار ما

دیده‌ای کان سست عهد امروز روشن است

گزیده کرد سی لحن خوش آواز

که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی

ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا

خلوتی دارند با خلوت نشین تازه‌ای

سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ی

ز نومیدی دلش رنجورتر گشت

جز آنک شوند پاره پاره

با آفتاب دست در آغوش کرده‌اند

مقام دیدن حق یافت دیده‌های بشر

هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم

تا به پایان جان او را داد دست

ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

این چنین عزت صاحب نظران می‌داری

ترنج مه زلیخا وار بشکست

عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

تا جانت فرو شود به جانش

عاشقی را قصد و بی‌سر می کنم

گر شماری یک دوباری بوده است

و الیوم نای عنی عزا و جلالا

که در وداع بنامم گذاشتی رفتی

بنوشانوش می‌در جام کردند

خورشید چو درتابد فانی شود استاره

امروز دلی نیست که دیگر برباید

چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم

تا چهره همدگر ببینیم

آن رسول اینجا رسید و شاه شد

تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را

که به مه طلعت او نازد و خندد بر گل

هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران

انت النهی و بلاک لا اتهذب

گفت آخر می‌بپرسی شرم دار

عالم بالا و پایین عنبرین شد

چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما

در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ی

قدح برداشته ماه شب‌افروز

هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته

نه آخر پسته در بازار تنگست

هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار

به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز روم

بازگو رایی که اندیشیده‌ای

آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا

پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

کی آلوده شود در دامن خاک

صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن بگریخته

ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند

روز و شب پیوسته در کار توام

وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست

او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها

گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید

بپیوست از زمین بر آسمان گرد

وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

اهل دل را بجز از دوست تمنائی نیست

کای یگانه اهل ایمان را مکش

بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

ور به علم آییم آن ایوان اوست

سیف الدلائل لا تظلمونا

خدا راضی ز افعال و صفاتش

زبانی کافرینت را سراید

تیر جست و مر کمان را شب شده

هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت

حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار

یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست

باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا

روی افسرده کی کان مایه‌ی سوز و گداز آمد

نشان آشنائی دادش از دور

گر نگشایم گره هیچ گشادم مده

مجلس افروز سراپرده‌ی اصحاب شود

ما بی‌دل و دل با تو با ما هم و بی‌ما هم

جز باده که او دهد نخواهم

سجده آوردند و گفتندش که هان

دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا

در حسن آدمی کش او اعتدال نیست

شده سودای شیرین در سرش نو

کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال

وز شوق الست در سجودم

جان من و جان همه حیران شده در کار من

گرچه بر من چو ابر غم بارد

مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز

دهی خرم ز دور آمد پدیدار

ثم اتاه لیله من قمر امانه

ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد

زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش

تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون

آن نباشد شیر را و گور را

خم پر از باد کی سرخ کند روی‌ها

یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند

چنانک آید ز هر گرمی و سردی

بحر گهر وفاست دیده

بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد

هم پرده می‌گذاری و هم پرده می‌دری

فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم

وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

افغان که طعمه‌ی مگسانست قند تو

نخست از رنج بردش یاد خواهد

از پی آب پارگین آب فرات ریخته

مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست

چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف

که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم

چون خبر داری ز راز آسمان

بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

شش اندازی بجای شیشه بازی

زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی

پادشاهی کن که این کشور تراست

که نه بهر نشست آمده‌ایم

دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این

عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته‌اند

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

میر مجلس اگر آن زهره جبین خواهد بود

ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت

محتجب بصده عنی اذا اتیته

بخون چشم صراحی خضاب باید کرد

جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز

ز اول روز خماریم به شب زان بتریم

ماند این میراث فرزندانتان

که تا شربت دهد بیمار ما را

تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد

چو دریا گشت هر کوهی طرازی

هم بدو زنده شده‌ست و هم بدو بی‌جان شده

وین دگر یک نیست جز فرزند من

که آفتاب فلک را نکرده تمکینی

اه که بی‌دل ز مراعات توام

که قفل تافته افتاده است و در باز است

ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا

تا تن به زیر بار گران آورد کسی

ز هندوستان حکایت کرد با پیل

آن طره که دل دزدد ماننده طراری

گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد

هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

ازیرا ما نه قربان حقیریم

خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو

پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما

کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد

ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا

جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به

سنگ گردد اشک آن مرد آشکار

که بر بخت بدم خوش خوش بموید

به جان عشق که بالاست از حلال و حرام

ولی فرسنگها افغان من رفت

فرح ده روی زردم را ز صفرا

من محفل تو را ز برون پاسبان شدم

تخت زده غالیه آمیخته

مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه

گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست

تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

زانک ایشان تند و بس خیره روند

نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

کرده قانون دگر ساز نمی‌دانم چیست

نکته گفتی با همه سوداگران

بربند میان زوتر کمد کمر روزه

گم شدی در خود کسی کانجا شدی

تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی

خود مستتریم ما چه دانیم

ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن

چون ننالم در فراق و در عذاب

ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این

زهر او در جان مسکینان رسد

از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی

کافتابیست که در عقده‌ی راس افتادست

ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم

تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

فقر و حاجت از جهان بر داشته

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

در ره این خاک غباری نبود

هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری

در خوی خجلت افکند چشمه‌ی آفتاب را

ورنه بر جان تو آید دور باش

بر خاک نیم بر آسمانم

زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب

اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها

گریزاریست مرا دیده‌ی خونبار حریص

حاضر آریم از پی این درد را

صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه

برات می بعقیق مذاب بنویسند

تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم

تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان

هست جبری بودن اینجا طمع خام

فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا

رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را

دین خود را از ملک پنهان کنند

که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی

در آرزوی نرگس مست تو در شراب

شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان

شکری در دهن است و دگری می رسدم

در هر هنری تربیت کنی

سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر می‌آید

وز مقام و راه پرسیدن گرفت

یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی

تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم

از تو من اومید دیگر داشتم

چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا

ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را

با قلمم بوقلمونی کند

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

پس خطش بدهند و آزادش کنند

هر که در قطره هویدا شد پدید

دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

که به دامان وفا کرده نثارش سازم

اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان

بر در او درج شدی بامداد

تو آینه ناقص کژشکل خریده

خطش طوطیست یا هندوستانست

یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر

همچون خورشید ما برآییم

گفت حق بر جان فسون خواند و قصص

این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب

حاصل از زندگی خویش همان بود مرا

کز همه عالم ملکش برکشید

یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری

دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت

چو بگذشت بادی به مشکین کمندت

بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم

نمی‌خواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد

تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا

چون قطره آبی ز سحابیست معلق

ملک نه و تخت سلیمان زده

برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی

که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد

تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش

زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین

وآنش گوید نی منم انباز تو

تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را

پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای

داد بضاعت به امینان خاک

من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی

تا بدادش نیم بادنجان به زور

زنار چرا همیشه نپرستم

مبادا سرو جان از باغ ما کم

پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد

بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

او عنان عشوه‌ی خود من عنان دل نگاه

جمله در این خانه طفیل تواند

تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی

شاه هفت اقلیم گردون بنده‌ی هندوی تست

کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم

تا نپنداری که خواهان می روم

این زمان آیند در پیش شهان

ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما

یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ

نایب عیسیش می‌پنداشتند

چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله

شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

عشق تو نگذاشت در میانه حجابی

برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من

گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد

شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

کایت فتح قریب آمده در شان خان

وز سپر او سپرک رنگ‌تر

جان بهارم ز تو رسم خزانم مده

تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد

دکان تو جوید لب قندخایش

چو عیسی با چنین مریم بسازیم

مر مرا اکنون نمودی راه نو

این عرصه کجا شاید پرواز همایی را

مرا دل‌بستگی افزون به زلف دلگشای او

بود در خلوت چهل پنجاه روز

و یعشق ذاک الماء ما هو نار

دید او را خفته وز خود رفته باز

که از خون جگر پر گشت جامم

من از او جای دگر می نروم

چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم

جز آب نمی‌سازد مر مردم آبی را

که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد

نکته که سنجیده و موزون بود

آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی

زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

چون کند آن چنگ ترنگاترنگ

نباشد در جهان یک دانه بی‌دام

کفتاب شرق ترکی‌تاز کرد

ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب

بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم

آخر برداشت فرو داشتیست

چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم

بندگی کردن نه زشتستی مرا

بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار

زان کار دست شستم زین کار توبه کردم

امر کرشمه‌ی تو و فرمان ناز چیست

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

عبارت است ز ابداع مبدع اشیا

آه آهست از میان جان روان

و آن در که نمی‌گویم در سینه گشاده

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

همره دل گردم خوش جانب دلدار روم

چرا با آینه ما روگرانیم

کل بود او کز کله سازد پناه

که فکند در دماغم هوسش هزار سودا

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

آهوکی دید فریدون شکار

بر شکرش نبات‌ها چون مگسی است زحمتی

گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

چون گمره عشق آن بهینیم

خانه‌ی پر رخنه‌ی کوتاه دیواریم هست

بس است این جان جان افروز ما را

ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ی

خاک چنین تعبیه بسیار کرد

چون هست عاشقان را کاری ورای توبه

ز بسکه از دل پرخون من بجان آید

در این ره نیست جز مجنون قلاوز

من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم

برتر از هفت انجمش نوبت زنند

تا جامه نیالایی از خون جگر جانا

خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد

خسرو و دستور و دگر هیچکس

آخر بنگویید که این قاعده تا کی

ور زنیست ای بس که مرد آید ازو

چرخ پنداری نمی‌داند که مهمانم تویی

ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان

کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست

ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ

که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد

ور گهری تاج الهی طلب

بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی

لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست

بر رو دویدن سوی او زان آب جو آموختم

جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

راست گفتی گرچه کار افزاستی

کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام

گر بگویم آسمان را من زمین

که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی

هر چند کام مست نباشد مگر شراب

و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار

که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها

با دو چشم واله‌ی من نرگس شهلای او

بر گل و شکر نفس افکنده‌ای

پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره

که یقینست که آن جمع پری دارانند

قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

تا به گوش شیر گوید یک دو راز

که صوفی را صفا آرد نه صفرا

که برون رفت از این خانه‌ی بی‌نظم و نسق

جلوت اول به سخن ساختند

وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌ای

دیده ور می‌بنگرد در هرچ هست

من و درد تو که هم دردی و هم درمانی

بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من

جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست

تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب

چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص

سر انگلیون و زنار و نماز

تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود

حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

پس مگو کس را چرا کردی چنان

بیا بار دگر پر کن کمان را

که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد

مملکتی یافت مزور بساط

باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

که جان بر جام جان‌افشان فشانیم

ولی چشمش نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن

گر به کاشانه‌ی خود آتش موسا ببرد

ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما

یکی ز عین حیا غنچه است پرده‌نشین

ملک بر او شیفته چون روزگار

ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته

وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد

ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم

بی‌برگ شدیم و بانواییم

شیر باطن سخره‌ی خرگوش نیست

که بشکافند سقف سبزگون را

در انتظار نگاه دگر گداخت مرا

خشت زدی روزی از آن یافتی

شبه المسیح و صدره کمهاده

جمع کرد آن جمله پیش روی او

زلف او چون سایه انداخت اینت شب

بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت

سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا

که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد

مهر دل و مهره پشتش شکست

هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی

فرس بر شاه گردون می‌دواند

کارهای عاشقان گو زار باش

ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن

وز صدایش هوش جان حیران شدی

منور کن سرای شش دری را

گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

برتر از آن شد که تو پنداشتی

جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده

زانک من زین کار آزادم مدام

سایه‌ی خورشید درافشان مکن

جمله از یک شراب سرمستیم

به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز

بحر پر از گوهر و غواص نه

گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی

کام جانم روا نخواهد بود

چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

من برای شمع روشن می روم

بر سر جان من لگدها چون زدم

مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا

که پیش دست و بازویت بمیرم

گوی چرا برده‌ای آخر به باز

باغی به من نموده ایوان من گرفته

تشنگی بیحدست آب کجاست

مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

ملاحته للعاشقین قوام

که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد

من حبیب عنده‌ام الکتاب

در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم

سایه خورشید بر آهو گرفت

رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

گوید که مگر خازن فردوس بلالست

برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

ای بر تو حلال خون بیاشام

من نهادم سر ببر این گردنم

ظفر ده شادی صاحب علم را

کلاه گوشه به آیین سروری بشکن

ملک دنیا بودش و هم ملک دین

ای یوسف ایام به صد ره به از آنی

چون ز منکر درگذشتی وز نکیر

تا مغز بود در استخوانش

آب روان و سبزه‌ها وز هر طرف وجه الحسن

چاره‌ی کار منش ناچار می‌بایست کرد

ز نادانی کشیدی بیست این جا

بیضه‌ی خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد

سوی وجود آمد و در باز کرد

با گهرهای صفای باوفا آمیخته

در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد

زخم‌ها از چشم هر بی‌پا و سر

بنگر به عزت من کان را همی‌بخایم

گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد

بان غمضتها یوم التقینا

عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا

تا دهد چون خاک ایشان را به باد

خاک کف پای شه کی باشد سردستی

عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی

بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید

که ما خورشید را همسایگانیم

گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی

چه کم آید بر ما چنگ و سرنا

بس که پاس غمزه‌ی مردم نوازش داشتم

وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی

که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد

در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

بس کرده‌اند جمله و ما بس نمی‌کنیم

بود ذکر غزو و صوم و اکل او

ای سودکن همه زیان‌ها

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

غافل از این دایره لاجورد

الخلد لکم فلا تزالوا

هیچ نادیده جهان بیرون شدی

می‌خرامند از بر سلطان عشق

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود

رسیده تیر کاری زان کمان‌ها

دیدن به دست میل عنان نگاه او

خواستهای به دعا خواسته

تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی

کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم

آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد

گل چیدنست امشب می خوردنست امشب

نگهدار عنان بخت بر گردیده‌ی من کو

هیچ مگو جنبش او تا لبست

شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

گفت حالم می‌بنتوان گفت هیچ

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

در پیچش او چرا نشستم

گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست

ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز

خصلت انصاف ز خصلش مجوی

ریخته گلگونه‌اش یاوه شده قنجره

که از شب سایبان برآفتابست

ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس

زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم

بنده‌ی ما را ز حاجت باز خر

همدم شو بلبل بهاری را

بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی

پس نماند هیچ رشدش در وجود

بر خاک فتاده در سجودم

من از او گر بکشی جای دگر می نروم

اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن

ما جز تو ندیده‌ایم یارا

من از تو دست تظلم در آستین دارم

تا چه برون آید از این پرده راز

او ماند و دو سه پری خانه

معینست که آن مور را خبر نشود

که بر زنگی ظلمت‌هاست پیروز

که خوابم نیست تا این درد هستم

جان صافی بسته‌ی ابدان شده

سنگ گوید آب داند ماجرا

هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند

کز سر دیوار گذشت آفتاب

چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

جان بداده جمله بر یک جایگاه

چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی

پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد

ندیدست و نبیند آن چنان آب

الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز

صد چو عالم هست گرداند بدم

وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری

یا خضر خطی بسوی آب حیوان می‌فرستد

همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش

گفت که تو نقشی و من آزرم

در ربایید این چنین نفحات را

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید

وز تعصب کرد قصد جان من

در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه

عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب

که گویی عمر جز یک دم ندارم

همه از پیش خویش برخیزیم

عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود

فشکرا ثم شکرا ثم شکرا

تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی

که دامن من شوریده کار می‌گیرد

چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق

پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم

جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

می‌رسید و نامه‌ای می‌بود بربالش چه شد

کلبه بقال نگه داشتی

یا یوسف مصری است ز بازار رسیده

دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

زره از طره‌ی طرار نداری، داری

سرده بزم سرخوشان گردم

ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد

لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا

جلوه‌ی مخصوص منست از قامت چالاک او

تا نیامد امر و الهام اله

گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم

نباشم یار صادق گر ندانم

در نیاوردند اندر خاطر آن

ای ساقی خوب خوب سیما

شهسواران در روش با خاکساران این کنند

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا

دلشده‌ی بی تن و توش توام

ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم

باران شوی چه نادره آوندی

رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما

من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص

زنده به عمری که بقائیش نیست

وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی

هر چند بیشتر شکند تیزتر شود

از بهر تن نزار عاشق

که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

زانک هر دو همچو سیلی بگذرد

آخر تو به اصل اصل خویش آ

دلق ریا به آب خرابات برکشیم

بند حس از چشم خود بیرون کنید

سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی

همچونی در وی بسی سوراخ باز

همان دردی که دادی عاقبت درمان من کردی

آن شتران مست را جمله در این قطار من

این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند

از رخش و ز تازیانه ما

دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید

پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

جانست جهان تو یک نفس باش

گشاده گردد از این زخمه در وجود مسام

ای ترا الطاف و علم من لدن

زان دل ما قویست در بر ما

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

بنده گشته میر خود را از طمع

یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

زانک چون ما نیست و می‌داند به حق

از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن

چه شد دریا چو ما مرغابیانیم

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

عالم به باد داده ز گرد سپاه خود

نه شکم آبستن یک راز تست

وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست

چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

وعده‌ست این بی‌نشانه لا نسلم لا نسلم

ور نیارد در دل آتش نشست

چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

روز آدینه به حکم کردگار ذوالمنن

در جلاب قند زهری ریخته

زین بیش نمی‌دانم ای مه تو که را مانی

ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را

اینت شوریده جهانی که توراست

به جان رستگارانش که رستم

نکو رفتی الاهی بد نبینی

سرمست و روانه کن روان را

بسیار دست و پا زد و محمل نمی‌رود

ساعتی از محتشمی دور باش

بر روی زنان هر یک از جفت دگر بیوه

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

چند بپیماییش نیست فزون کم شمر

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

بر نقد بزن مگو که فردا

زکاتم ده که مسکین و فقیرم

دسته گل مینگری واتشست

قامت سروی گرفت کودکک یک مهه

می‌پزیم از جهل خود سودا درو

پیش بدر عارض زیبای تو

این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن

دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود

چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا

آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض

برنگرفت از سر این رشته پای

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید

زود ای ساقی دلدار بیار

وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

در گور شدم بدین تمنا

عجب آیینه‌ای از صورت انسانی داشت

جان موسی او و موسی جان او

تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده

کوکب دری زمین دری کوکب سما

هر چه درین گیتی مدح و ثناست

سوی اصل و سوی آغاز آمدیم

از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم

قربان نکنند لاغری را

سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم

در شبت از روز مظالم چه کرد

که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی

موئی بمیان آمده یا موی میانست

همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

و اندرون او سلیمان با سپاه

برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

مبلغ یک بدره دینار داشت

در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی

با خداوندیش پیوندیم هست

چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم

بیش ازین طاقت ندارم گفته‌ام سد بار بیش

در سجودافتادگان و منتظر مر بار را

من رخ از عرصه‌ی راحت طلبی تابیدم

هم علاماتش هم اسبابش شنید

که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی

حال دل مجنون پراکنده‌ی ما چیست

پرده از روی مصلحت بردار

گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

پیش او یک یک بجان بشتافتند

انما یوم اجزای اذا اسکرها

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

دیده در آن سجده تحیات خوان

گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی

همچنان می‌داشت او زر در نهفت

آمد آن گلبن خمیده ز بار

به عشقم چون برآیی من چه دانم

در مرکز دولت قرار کرده

از خم قدیم گیر آن را

منم عاشق که رویت را به چشم پاک می‌بینم

بر سر کویت جرسی میزنم

بفشانیم میوه‌ها ز درخت جوان تو

خیال او گذر صبر بر دلم در بست

چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف

غلام همت و داد بزرگوار توام

نایب عیسی منم اندر زمن

می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را

فلک بر سر نهادش لوح سنگین

خیز که بر پای نکوتر علم

ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری

جای آن هست که بر چشم نشانند او را

عاشق یاقوت جان افزای تو

می نگرد جانب بالا دلم

ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست

الصلا ای پاکبازان الصلا

آه گر افتد به گمان ماه من

تخت بر این تخته مینا نهاد

بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی

خفته‌اند این دم از آن روی که سرمستانند

وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل

دستی به جان ما بر بنگر چه‌ها بریدیم

ساحران او را مکرم داشتند

در خارزار چند دوی ای برهنه پا

ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد

یوسفش از چه بدر افتاده دید

چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی

تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار

بوک بر گیری و بنوازی مرا

صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم

گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست

ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را

بر زمین غلطان چو مرغ نیم به سمل می‌رود

بر ضعیفان قدر قوت کار نه

تذکرنی صفوه ناسیه

کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

آن سقط‌های تلخ آشامش

گل و گلزار خاکیان گردیم

یک طرب ز آواز خوبش صد شدی

طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها

در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد

کز همه یاران و خویشان باش فرد

خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری

بایزید و ترمدی را در رهی

در جهان جانی و در جانی جهان

چونک در سایه آن سرو گلستان میرم

یاد آن اظهار قرب و خودنماییهای او

تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

می‌تواند کم به بسمل ساختن پرداختن

نایب حق و خلیفه‌ی من توی

تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی

چرا پیوسته ابرویت هلالست

چو آسایش مهیا داری امروز

ما گهی گنج گاه ویرانیم

سوره بر خوان واسما ذات البروج

تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

کای من بیچاره مرا چاره چیست

ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی

کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست

محو شو گر محرمی می‌بایدت

تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من

حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست

آن عشرت و جای ایمنی را

پروای این ناکس کند مثل تو بی‌پروا کسی

بلک آتش در همه آفاق زد

به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی

گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود

خانه نشستن کنون هست وبال وبال

از پیروی تو تا حشر غلام نظریم

این ز غیب افتاد بی مقصود نیست

اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را

دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من

خوشتر ازین حجره دری باز کن

فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی

تا به وقت صبح می‌کردی نماز

یا تو هم چون دهی نشانی باز

بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن

وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم

چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه

بر سر گورش قیامتگاه شد

از آب دهان دام مگس گیر تنیدی

و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد

در گشاد دل چو عشق استاد باش

مشنو ای پخته از این پس وعده‌های خام خام

آن سلام و آن امانت باز داد

چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا

در دولت و حشمت مخلد

سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی

به آستین نکند دور از آستان ما را

که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی

گه سکه آفتاب سودم

کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو

چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا

تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو

حرف نگهدار ز انگشتشان

زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی

عنان از کوی جانان برنتابد

فکنده غلغل و شادی میانه گلزار

مانند سر بریان گشته که منم خندان

کو ستاند حاصلت را از خسی

کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را

آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد

روی در آسایش گرمابه کرد

وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی

بازآمد جنگ هر دم بیش کرد

گر مرد رهی تو آن چنان باش

دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم

آن که جان می‌جست او را در خلاء و در م

بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز

سایه ولی فر همائیم نیست

وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی

بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند

ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

نیمشب فرعون هم گریان بده

احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا

که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری

این خلاف آن ز پایان تا به سر

و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کرده

گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت

به نهاد و به خوی و گونه و رنگ

ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه تاشیم

در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم

مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض

ملک یکی بود و دوی برنتافت

مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده

مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

هین که هزاران هزار منت آن بر منش

تویی تویی هم کیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من

پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود

پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

دست و دامن را به دست او دهیم

رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره

سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

در ره او بت‌شکن باید شدن

به پیش آ تا به گوش تو بگویم

بی اعتبار کرده فلک اینقدر مرا

خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا

باز بر خاک رهی قرعه‌ی صفت گردیدم

بریشم کشم روم را در طراز

ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند

تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال

می باقی بی‌خمار خوریم

زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد

چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما

زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه

ز هرچ آفرید است بالا و پست

کمر ببسته و در کوه کهربا دیده

در سخن کی کردمی عمری تلف

گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

یار ما گر کم زند ما کم زنیم

کو صبر که در گوشه‌ی طاقت بنشینم

هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما

غیرت میان ما به جدائی قرار داد

از آن مرغ سغدی برآور خروش

چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی

گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم

رو توکل کن توکل بهترست

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

سر گرفته چند چون خم دنی

به تاریک شب روشنائی دهد

آن سیل ز بحرها زیاده

چون کند تشریف رویت آشکار

در میان فتنه سر غوغای عشق

هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف

خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا

شاه به خانه‌ی گدا نامده این چنین فرو

فروبارد از اشک من ژاله‌ای

یکی تابش بر آه سرد من نه

چه حالتست که او را خمار بسیارست

وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

خاصه خودلاف دروغین و محال

شناسد او همه را و سزا دهد به سزا

به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها

ببخشای بر خاک بخشودنی

مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره

هر دمی اینجا دریغی باشدت

چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا

چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

در دیده نهاده‌ای دوی را

یاز دهشت خویش را در اضطراب افکنده‌ایم

که در بزم خسرو زدی باربد

از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده

صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد

ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر

بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم

پای را واپس مکش پیش اندر آ

خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را

از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو

ما بتو قائم چو تو قائم بذات

آتش خویش را بگو کب حیات آمدی

نه خبر یابند از جان نه اثر

گر یک خروش از دل پر غم برآورم

تو را من جز به سوی تو نخوانم

به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است

چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را

با من خسته میکنی شعله به خس نمی‌کند

گرامی کن و گرمتر کن هوا

از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی

که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند

از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار

آن جان و جهان جان فزا را

کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار

سفت فلک غاشیه گردان تست

احسنت زهی منظر از مات سلام الله

جمله سر از یک گریبان برکنند

مرغ را پایدام و دل را دام

ور خاک درآیم من آن خاک شود سوزان

تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو

ذوقست دو چشم را از این جا

دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود

طوق ز دال و کمر از میم داد

بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری

خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت

ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش

تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من

جبر را بگذاشتند و قیل و قال

به هر مسجد ز خورشیدست محراب

بسته باشد در میان آتش سوزنده آب

نوائی دگر در جهان نو کند

مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری

خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده

گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او

من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌ام

گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس

دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را

بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد

بدان ناله زین ناله دانیم رست

دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی

ولی هر چین ز شامش زنگباریست

خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش

نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن

صد پراکنده همی‌گفت این چنین

گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب

خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمیر نیست

بر این داستان ره به پایان برم

چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی

یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست

ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

تو برو بهر علاج دل بیمار دگر

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

در ز درون بسته بود من به فسون آمدم

به روشن دلی در جهان طاق بود

چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری

چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود

مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

مکن ای سنگ دل مشکن سبویم