قسمت هفدهم

آن چنان عقلی که بود اندر رسول

که لشکر همه یار گشتند و جفت

پیک ماه اندر تب و در دق اوست

به غیر از شهوت تن بیشتر نیست

کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو

مرده چون سنگ و بوریا مگذر

پیام دلیران همه کرد یاد

از آن دارم شب و روزت مقابل

تو دل را به درد من اندر مبند

جز از کشور روم و جا دوستان

که به انسان رسند در مقدار

بود پلهو زدن بر خنجر تیز

کز معالیش گذربان به خراسان یابم

وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا

وز غصه به معرض زوال است

به شام هجر و زلف درهم من

محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش

نخواهم خورش جز زشیر دده

به خشک ریشه‌ی یونان و شقشقه داراب

کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ

کعبه بر من فشاندی استار

این چنین کس وزر بود نه وزیر

که غر آخر حروف کاشغر است

چنین دارم از موبد پاک یاد

شمشیر تو را فسان ببینم

که اکنون یکی آرزو ماند و بس

مبادا جز از نیکی انجام اوی

بجز بندگی ناید از من پدید

خنیده سوار دلارام را

لاجرم گنج در خزانه نماند

نبد هم کسی را به بد رهنمون

ببر تا شود کار پیراسته

دریغ آن سر و افسر و تخت اوی

توتنهاشدی چون کنی کارزار

بیارد ز لشکر یکی نامدار

نوازنده‌ی خویشتن را شناخت

پیاده دوان تا به نزدیک شاه

کز نور وی این عالم تاری شود انور

همی با نیایش بپیمود خاک

بدین دوده بد گوی و بد تن شوند

ز گفتار بیهوده آزرده‌ام

چو افک عایشه‌ی پاک دین خطاست خطا

سر تاج و تختش به کیوان رسید

چون عرق از شرم خون آید مرا

بییم کنم هر چه او کرد یاد

تا شوی فارغ از مشیر و مشار

وزان تا چرا بازگشت او ز راه

سر بخت ترکان برآید ز خواب

وگر دور مانم ز تخت مهی

بهر تجهیزشان کمر بستند

که دلشان ز رستم بداندیش بود

روان را به دیدار توشه بدی

به نزدیک سالار توران سپاه

چنین گفت با مهتران سپاه

تویی کینه‌خواه جهاندار نو

نیا را رخ از شرم او شد پرآب

بدان تازه رخساره‌ی شهریار

نهانی بران بر نهادند کار

چو طوس و چو گرگین و آن انجمن

سیاوش زده بر زره بر گره

به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار

از آنجا سراسیمه بیرون دوید

فراوان سخن در نهان داشتی

حاصل خاک را به خاک فرست

گرچه هست اول بدخشان بد

یکی مرد بد نام او هیربد

نگه کرد باید به روی تو بس

بران خسروی یال و آن چنگ او

خواهد ز میانه زود رفتن

به نیک و به بد مرد آموزگار

همی بد که این مرد بد ناسپاس

دیده از غم پرآب و ، سینه کباب

خورشید ز برق نعل رخشت

بهشتم در گنجها کرد باز

چنین است آیین خرم جهان

که آمد به کین رستم پیلتن

نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه

طول و عرض وجود بسیارست

که شاها بزرگا ردا بخردا

بدیشان رسد تخت شاهنشهی

من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم

که چون برکشد از چمن بیخ سرو

چو هر سه مه اندر عماری نشست

همه خویش و پیوند افراسیاب

زد قفانبک را قفائی نیک

چرا خواندم در شبستان ترا

زاو ابدان را مناسب ساخته

همی رفت یکدل پر از کین و درد

سکندر چو آن پاسخ نامه دید

به یزدان پناهید و زو جست بخت

زانک میراث از رسول آنست و بس

که هر کس که این را فرامش کند

لیک قربی هست با زر شید را

نخست از سیاوش زبان برگشاد

زهره چنگ مسله در وی زده

همی از تو جویند شاهان هنر

سپاه پراکنده باز آوریم

جز از تخت زرین که او شاه نیست

چو یابی توانائیی در سرشت

ترا پیش باید بکین ساختن

بدان تا پس از مرگ من در جهان

جهاندار یزدان پناه منست

به آب اندام را تادیب کردند

که هر سه به راه اندر آرند روی

یکی کار پیش آمدم ناگزیر

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

اگر طعنی زند بر وی خسیسی

همانا که از گاه سیر آمدی

یکی نامه بنوشت نزدیک اوی

به پایش سایه وار افکند خود را

سگان را در جهان جای و مرا نه

به دل گفت گرسیوز این راست گفت

بدو گفت موبد که فرمان شاه

کیان زادگان و جوانان من

حمایل پیکری از زر کانی

گره بسته برای فتح بر تاخت

که در پادشاهی یکی موزه دوز

از آن آتش که عشقت در من افروخت

ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند

در آن موها که پیچ بیکران بود

ز گیتی زبونتر مر آن را شناس

در گنج بگشاد و روزی بداد

شمار در گنجها ناپدید

در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش

که آن راکه خواهد دهد نیکوی

شه کند توده به هر شیب و فراز

چون برآمد چل شبان روزتمام

از رشک همی نام نگویمش در این شعر

بریشان سزد هرچ آید ز بد

بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

شد ز بی مکسبی و بی مالی

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید

کو ز اول دم که با من یار بود

آن دگر گفتش که امید بهشت

خدای هست گواهم که نیست بر یادم

کنون این برافراخته یال من

وفا جستن ز کس وانگه به خسرو

منم کمترین بنده یزدان پرست

ز بیدش گربه بید انجیر کرده

بجویید و آن توشه‌ی ره کنید

تا یکی مو باشد از تو پیش چشم

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

او فصیح عالم و من لال او

دو دیده زشاه جهان برمدار

به بحر چرخ یعنی شبنم عشق

جز بدین ظلم باشد ار بکشد

چون بدان قهرمان در آمد قهر

نی صدای بانگ مشتاقی درو

نفرمود ما را جز از راستی

ظل نواب باد بر سرشان

دایما خاقان ما کردست طو

به آیین به ایوان شاه آمدند

زنده چون برق میر تاخندی

چو بشنید مهتر ز موبد سخن

ای محدث از خطاب و از خطوب

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

سوی درگه شدند جمله ز راه

چو خورشید بنماید از چرخ دست

مرد اخترشناس طالع بین

وزین روی پر بیم دل خوشنواز

گناه بنده‌ی نادم ز فعل نامرضی

نگه کرد خسرو پس پشت خویش

جز از باژ وز ساو هر کشوری

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

ندارم به گنج اندرون زر وسیم

نهان آشکارا به کرد این بهی

گشایم در دخمه‌ی شاه باز

فدی کن تن خویش در کارزار

درفشش نه پیداست بر دست راست

بی‌نمازی مسبحی را زار

که دیو آورد کژی و کاستی

که از آن آگه نباشد بید را

صد هزاران خرمن از سرهای باز

مشتری با نقد جان پیش آمده

ز هر نامداری و هر مهتری

خردمند و بینادلی برگزید

که هر یک چنانند چون جان من

که ببیند غیبها از پیش و پس

بنو تاخت و بیزار شد از کهن

قصرهای منتقل پرداخته

سد چو وحشی بود ثناگرشان

به هر جای کارآگهان داشتی

که بی توشود تخت شاهی تهی

ناری است که بی‌دخان ببینم

بسی از روان پدر کرد یاد

جز او را نمانی ز لشکر به کس

سخن‌گوی و جوینده راه آمدند

به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم

در خیالت گوهری باشد چو یشم

ز یزدان نبودش به دل در هراس

فرستد به پیغام نزد سپاه

وامرء القیس را فکند از کار

غبار راه اسبش ساخت خود را

نخواهد بما برگشادن نهان

که بگشاید از بند گوینده را

نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش

همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

جهاندار و بر موبدان موبدا

بگاه پرستش بپوشم گلیم

نشست زیر و جهودانه می‌گریست به تاب

وجودم جمله از سر تا قدم سوخت

ز رومی همان خادم آورد شست

برین دشت خیره نباید نشست

به نتیجه نکوترین گهر است

نی صفای جرعه‌ی ساقی درو

بر باد هوا چو دود رفتن!

به دیدار او آمدستم نیاز

که نیکی سگالید با ناسپاس

به بی پروایی شیرین بهانه‌ست

چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر

چنین تا برکنده آمد فراز

نگر جز به یزدان به کس نگروی

بود عمر گذشته جستن از نو

کس اندر جهان آن بزرگی ندید

ازان چار بهرام را دید پیش

کزان بسته آمد دل تیزویر

به اصل هر خوشی یعنی غم عشق

همچو مویی شد شه عالی مقام

سرشگش تخم بید انجیر خورده

بیامد نماند مرا رای و راه

بهره‌ی روح را به روح سپار

همان زخم کوبنده کوپال من

گویم که «خلیلی است که‌ش افلاطون چاکر

ز داننده رنجم نگردد نهان

بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

باز گرد و توبه کن زین کار زشت

کرد بر طالعی خجسته گزین

برین گونه شادست و گیتی فروز

پاک شستندشان به مشک و گلاب

که یابی ز هر دانشی رامشی

که گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا

هم از شاه گفتار نیکو سزد

بزرگان ایران شدند انجمن

ازان پس که آوردمت باز دست

چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش

ز زروان گنهکاری آمد پدید

سرآید به ما روزگار مهی

بکوشید تا رنج کوته کنید

کی توانم داد شرح حال او

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

همه دل پر از کین و سر پرشتاب

دلش خسته‌تر زان و تن زارتر

باز گفتند شرط شاه به شاه

یکی خوب لشکر فراز آوریم

همی جان بیدار خامش کند

بجز وحشت مباد او را انیسی

اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها

نیایش خانه را ترتیب کردند

که یابد به هرکار بر تو گذر

مزن خنده کانجا بود خنده زشت

گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا

گیا را بر زمین پای و مرا نه

بدانگه که خورشید شد لاژورد

کشیده بر پرندی ارغوانی

جان خدائی به از تنومندی

کمر بر میان بستن و تاختن

زان گذشتم آهن سردی مکوب

که ایدر به چنگال شیر آمدی

شه منادی روانه کرد به شهر

نهان از دلیران پرخاشجوی

ملک شه از مدیان خالی

سخن زین نشانی که بود در نهفت

وانچه در غور ماست این غارست

به یک حمله صف دشمن برانداخت

ستودش فراوان و نامه بداد

دل خان جست و جانش همدران بود

چنان شد که کس گرد او را ندید

زدوده دل و مغز و رایش ز بد

نپیچد سر از گردش روزگار

کنون غم مرا بود و دستان ترا

ببخشید بر هرکه بودش نیاز

سزد گر گیا را نبوید تذرو

بدان تا ببار آید آن نو درخت

تن پهلوان از در گاه نیست

زمین تخت و گردون کلاه منست

به ایران شویم از پس کار اوی

شکست اندر جهان لشکر افگند

وگر ناتوانی درآید به کار

شگفتی فرو ماند خسرو دران

بدو گفت شاه این بزرگ آروزست

ولی چون رفته را باز آمدن نیست

ز دست خاصگان پرده شاه

که بتخانه را هیچ نگذاشتی

سر نامه کرد آفرین بزرگ

فتد به معرض عفو غفور چون شوید

به لعنت باد تا باشد زمانه

بهرچش رسد سازگاری کند

بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت

خمیده بیدش از سودای خورشید

پلنگان را به کوهستان پناهست

به سهراب گفت این چه آشفتنست

من انداختم هرچ آمد ز پند

سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی

سر آغوشی بر آموده به گوهر

هست چند آفریده زینها دور

که چندین درم ساخته باشدش

تا ستمدیدگان در آن فریاد

ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست

چو نامه برو خواند فرخ دبیر

ازیشان اگر نیستی کین و درد

همی‌داشت تن رازدشمن نگاه

بدان هم که بودی نماند همی

همی گشت یک هفته زین گونه نیز

بپرسید کان کس که بد کرد و مرد

تماشای جمال شاه می‌کن

در فرو بست وبزیر دار او

به شادی یکی نامه پاسخ نوشت

یکی درج زرین سرش بسته خشک

گر ای دون که این پادشاهی مراست

همه گرد ایوان دو رویه سپاه

کنون راستی جوی و با من بگوی

بدو گفت کسری سخن راست گوی

شه چو شفقت برد فراز آیند

گفت چون یار بهشتی روی هست

و دیگر که بر خیره ناکرده کار

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

بدانست خسرو که آن کژگوی

فرستاده بشنید گفتار اوی

همان تیغ‌زن کندر شیرگیر

گشاده‌تر آن باشد اندر نهان

گرچه ما زین ناامیدی در گویم

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

پاسبان من عنایات ویست

شاخ خشک و تر قریب آفتاب

جز از رسم و آیین نوروز و مهر

در بصرها می‌طلب هم آن بصر

بخوانم همه سربسر پیش خویش

بدیشان پیامی فرستاد و گفت

نامه خواندند و حال بنمودند

در میان قصرها تخریج‌ها

تو خود نفشانی و نپسندیم نیز

در هوای دستبوس او زحل

چنین گفت شیروی کاین هم رواست

که زود آید این روز آهرمنی

سه تن را گزین کرد زان انجمن

نکند عشق نفس زنده قبول

سرنگونم هی رها کن پای من

به موش زیر برو گربه‌ی خیانت کن

چون دمادم کرد هجوش چون جرس

گر او برود تو را چه کم، یار؟

اگر بهر من زین سرای سپنج

نه تب اول حروف تبریز است

به یادش سینه بر خنجر نهادم

نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد

گر مریدی چنانک رانندت

چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار

یشم را آنگه شناسی از گهر

کردم اطناب و گفته‌اند مثل

دلارای مزدک سوی کیقباد

یکی پاسبان بد برین خواسته

همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست

ناهید سزد هزاردستان

شیده بر طالعی خجسته نهاد

میانت چو غروست و بالا چو سرو

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند

انوشه کسی کو بزرگی ندید

بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام

به مشکوی زرین شدند این سه ماه

که تا سروم خرام‌آموز گشته‌ست

بدین خانه درویش بد میزبان

استاد طبیب است و مید ز خداوند

پدران و برادران و همه

بفرمود پس تاش بیجان کنند

ز توسن گشت خسرو هم پیاده

اگر تفحص این سر کنی دل خجلم

دین درختیست، در دلش بنشان

به کین شهنشاه ایران شویم

زمانی نگه کرد و نیکو بدید

وصف او کی لایق این ناکس است

از حریر و کتان کفن کردند

برآمد ز هردو سپه بوق و کوس

خردمند مردی و جوینده راه

ورازاد را سر بریدند زار

تهمتن فراوان ازیشان بکشت

همه شب بپیچید تا روز پاک

همه یک به یک دل پر از کین کنید

مرا روز روشن به دیدار تست

بدو گفت رای تو ای شیر زن

ازین روی تا چین و ماچین تراست

سیاوش بترسید از بیم جان

فرنگیس گفت ار درنگ آوریم

که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب

که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر

ازان آگهی یافتی شهریار

شرع تخمیست، در دماغش کار

لیک صحت رسان هر نفر است

راعی خلق و خلقشان چو رمه

خرامان شده سرو همچون تذرو

همی گشت رنگ رخش ناپدید

کالای تو را چه کم خریدار؟

زره‌شان نپوشم نشانم به پیش

همی بود تا مست‌تر گشت شاه

در یکی قبرشان وطن کردند

کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش

چو او را دید رو بر ره نهاده

نبایستش از تخت شد ناپدید

فرستاد نزدیک کاووس شاه

حاطب اللیل مطنب مکثار

سخن گو و روشن دل و تیغ زن

دل و جان ز افزون شدن کاسته

برانگیخت از مرز توران دمار

کایوان تو گلستان ببینم

کز خیال خود کنی کلی عبر

زنی بی‌نوا شوی پالیزبان

فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

که نتابد شرح آن این مختصر

که پا ننهاد بر خاری به یادم

لیک خود را می‌نبیند از محل

همی از تو خواهم بد و نیک جست

از سوی این سوی آن صهریج‌ها

دست بر لب زد شهنشاهش که بس

آفتاب از هر دو کی دارد حجاب

سپر بستر و تیغ بالین کنید

که با مغز مردم خرد باد جفت

که خویش آبی زنم بر آتش تیز

به یزدان پناهش ز دیو سترگ

مگر گفت بدخواه گردد نهان

که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر

هر کجا که من روم شه در پیست

جز از خون آن شاه آزادمرد

چو شب جامه‌ی قیرگون کرد چاک

بر و گردگاهم خماند همی

چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست

همی‌راند تا خانه‌ی خویش تفت

درفشان کند دوده و انجمن

گشت درتیمار او بیمار او

این چنین که را بکلی بر کنند

اگر نیست پند منت سودمند

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

به زرین عمود و به زرین کلاه

جمالم تا جهان افروزگشته‌ست

مبادا که بیداد بخراشدش

خور و ماه و کیوان و پروین تراست

گر بهشتی بایدم این کوی هست

کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

که در پیشش مه و اختر سرافگند

همه دانش و داد دادن بسیچ

چو تازه بهاری در اردیبهشت

ز دیوان جهان نام او را سترد

غم بیهوده جز رنج بدن نیست

چو فرمان دهد کردگار جهان

نشان سخن باز جست از سران

بر اندازه‌ی مرد آزاده خوست

بل کز حکم و علم مثال است و مصور»

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

ببخشید آن را که بایست چیز

مکن کژی و هیچ چاره مجوی

نبودی جز از باغ و ایوان و گنج

زمین را ببوسید و برگاشت روی

فلک برستیزنده خواری کند

نترسیم از آزار و پیکار اوی

واصف او خالق عالم بس است

تبارش تیر لعنت را نشانه

همه با من از رستمت گفتنست

نهنگان را به دریا جایگاهست

بدانش در از کمترین پایه‌ام

مکن عاجزی برکسی آشکار

کلید در پرده او داشتی

نشد رنگ عروسی تا به یک ماه

که همچو دیده‌ی مور است می‌شود صحرا

به رسم چینیان افکنده بر سر

سخن بر چه سانست بنمای روی

چو گردون گردان کند دشمنی

بیامد سخن را در اندرگشاد

نکند باز موش مرده شکار

رخ شهریار جهان شد قیر

پرستنده و ایمن و داد و راست

نشایست رفتن بر شهریار

بروبر دل و دیده پیچان کنند

پیامش مرا کمتر از آب جوی

برین دز به کردار شیران شویم

ببرید برگستوان سیاه

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

همی آب و خون اندر آرد به جوی

به آب توجه رخ معصیت کمای رضا

از اسپان وز بنده‌ی خوب چهر

بلی رسم است چوگان کردن از بید

بدیدار آن مهتر او پادشاست

یک سخن بر شنوده نفزودند

مرادت را حساب آنگاه می‌کن

بر رهی رو که پیر خوانندت

فهم کو در جمله‌ی اجزای من

کرد گنبد سرای را بنیاد

چون صلا زد دست اندازان رویم

داد خواهند و شه دهدشان داد

بر عملهای خویش باز آیند

چو نامه به مهر اندر آورد گفت

شد از مومن به گردون بانگ تکبیر

راه عشاق کسپرد عاشق

ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر

لیک کو آن قربت شاخ طری

چو حال اینست به کاز طبع ناساز

به گرد جهان شهریاری نماند

بر آورد از جگر سوزنده آهی

دست و پا مریخ چندین خست ازو

تو از آنجا مجرد آمده‌ای

بهر این کردست منع آن با شکوه

نجستی دل من به جز داد و مهر

وز درونشان عالمی بی‌منتها

تن پهلوان گشت لرزان چو بید

نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی

شاه را آن بهانه سیر نکرد

بدو گفت برزین که ای شهریار

در ته خاک غرق خونابه

آخر نامه نام تاج کنم

بکردند پس پهلوان را تباه

به دل نره شیر و به تن ژنده پیل

به شبگیر گردان به میدان شدند

ز اوصاف تو تیر هندسی را

و گر من با توام چون سایه با تاج

چو بایست برساختی کار اوی

همی بنگرید این بدان آن بدین

به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ

نکوهش نباشد که دانا زبان

بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند

که از ما یکی گر برین دشت جنگ

دیدی آن جانور که زاید مشک

چون شنیدند جمله خیل و سپاه

بکوشی و آری ز هرگونه چیز

چو افراسیاب آن درفش بنفش

ممکن بود از تو کام هر کس

چنین گفت کسری به پیش گروه

بران بندگی نیز پوزش نمود

سپه را سراسر بهم بر زدند

برانیمش از پیش و خوارش کنیم

دست اندازیم چون اسپان سیس

لب از خنده‌ی خرمی درمبند

به ایران سپه رزم و کین آوریم

ازان خوردن ز هر باکس نگفت

همه لشکرش دست بر برزدند

من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ

چو برخاست آوای کوس از چرم

نگر تا چه دارد کنون آرزوی

تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت

چو کار افتاده‌ای را کار شد راست

سر مرد کین اندرآمد ز خواب

ولیکن به رنج تو اندر خورست

چنان تیرباران بد از هر دو روی

همیلا و سمن ترک و همایون

ازین آگهی یابد افراسیاب

نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید

اشترم من تا توانم می‌کشم

سیه شعری چو زلف عنبرافشان

تو توران نگه‌دار و تخت بلند

فرستاد قیصر برما ز روم

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش

خدای داند کنجا چه مایه مردم بود

به ارجاسپ گفتند کاسفندیار

بکشتند پیروز را ناگهان

پیر تخت آزمای تاج‌پرست

کمندی بینداخت از دست شست

در دل سلطان خیال من مقیم

دگر گفت کای نامور شاه هند

ای جهان با رتبت خود خاک تو

کس نداشت آن زهره درچل روزوشب

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

هران کس که نیکی کند بگذرد

از مریدان بی‌مراد مباش

سپهدار چون قارن کاوگان

چو شیرین همچو فرهادیش باید

که کژی نیارد مگر کار بد

ز هیبت تو اگرچه چو برگ می‌لرزم

آن دگر گفتش که از حق شرم دار

چو رستم که بد پهلوان بزرگ

بگفت این و برخاست آوای کوس

تو پیروز گردان سپاه مرا

بجویم هوای تو ازنیک و بد

گفت دانستم ترا از وی بدان

ز پیش فریدون چنان بازگشت

گشادند گویا زبان این دو مرد

که کس نادیده نقش کس نپرداخت

ازوبازماندند هردوسوار

یک حکایت بشنو ای گوهر شناس

ز بیم برادرش چیزی نگفت

ندیدم راست کاری با فروغی

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ

بوک بر اجزای او تابد مهی

نگهبان در دخمه را باز کرد

به نامش زهرها نوشید کامم

که این بندی از باده چون شاد گشت

کشید از غایت مهرش در آغوش

سیم هفته چون کارها گشت راست

ندارد جهان خوی سازندگان

سپهدار ایران به فرزانه گفت

آفرینش بسی است نیست شکی

نباید ترا جست با او نبرد

به رستم چنین گفت گیرم که اوی

سیاووش گفت آن کجا رفته بود

که از آفریننده‌ی هور و ماه

یکی راه بگشای تا بگذرم

ببندیم و زنده به دارش کنیم

چو گودرز بینادل آن پیر گرگ

تا گشاید درسخن با شاه لب

و آفریننده هست لیک یکی

ز دریای قنوج تا پیش سند

چرا پرویز را شکر نشاید

زمانه مرا باژگونه ببست

که چون برکشد تیغ هور از نهفت

دل نیک بد گردد از یار بد

به رزم اندرون بود با گرگسار

حق تعالی را به حق آزرم دار

چرا شد ز ما دور کازاد گشت

یکی جامه افگند ونالان بخفت

نهادش خلعت اقبال بر دوش

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

چنان شهریاری چراغ جهان

برین آسمان بر شده کوه سنگ

همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در

نسازد نوا با نوازندگان

بماناد بر ما همین راه و خوی

و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت

که گفتی که با باد انباز گشت

جوانست و بد نارسیده بروی

زمانه نفس را همی‌بشمرد

تا بدانی تو عیان را از قیاس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس

می و جام یاقوت و میخواره خواست

سخن گرچه از پایگه برترست

سراسر بوده لافی یا دروغی

به پیش سپاه اندرون آوگان

وزان در که سودابه آشفته بود

وزین پند من توشه‌ی جان کنید

از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

در گنجینه بگشاد و براراست

جهاندار و بخشنده‌ی تاج و گاه

یکی موبدی نامبردار بوم

که در کامش نشد جامی به نامم

ز حنا دستها را کرده گلگون

بجایی که کرد ایزد آبشخورم

غمین باش پنهان و پیدا بخند

بی خیال من دل سلطان سقیم

نه در خاکم در آسایش نه در سنگ

با تو نابوده این شعور و شعار

فرود آویخت بر ماه درفشان

بوک در وی تاب مه یابد رهی

که ثمار پخته از وی می‌خوری

که کینه نبدشان به دل پیش ازین

در میان خرگهی چندین فضا

ز گبران بانک «ناراین» هوا گیر

وآن عطارد صد قلم بشکست ازو

تا قیامت شدند همخوابه

از ترهب وز شدن خلوت به کوه

روم اندر سر گفتار خود باز

همان بر زمین نامداری نماند

نهد بر کمان پر تیر خدنگ

که پوینده با آفرین باد جفت

که آتش در چو من مردم گیاهی

آه بیمار کشنود بیمار

ز جان جوان پاک بگسست امید

محروم از آن همین منم، بس!

برآورد پیچان یکی باد سرد

همان شاه ما را پژوهش نمود

به بوم و به بر آتش اندر زدند

که عسل باشد آخر انهار

در توکل کم اعتقاد مباش

چو باشد به پیکار و ناسودمند

نگه کرد بر جایگاه درفش

که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش

زن پارسا مویه آغاز کرد

جهاندار و دانا و نیزه‌گزار

گرازان و تازان و خندان شدند

باد رطب اللسان ببینم

بدین اندرز رایت نیست محتاج

نماندی چنان تیره بازار اوی

به نیزه خور اندر زمین آوریم

به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب

به بنده مده تاج وگاه مرا

بناورد خشت افگنی بر دو میل

بیامد به نزدیک افراسیاب

نامش آهو و او همه هنر است

تاج بنهاد و زیر تخت نشست

نه مردم نه آن چیز ماند به نیز

ز ایران کنون نیست بیم گزند

ز ما این نبودی کسی را دریغ

نسازد بخورد و نیازد به خواب

در دویدن سوی مرعای انیس

جهان کرد چون آبنوس از میم

پس پشت اودشمن کینه دار

که کسش از بهشت وا نشناخت

همی‌داشت آن راستی در نهفت

چون فتادم زار با کشتن خوشم

گشادن بهر کار بیدار چهر

سرنهادند سوی حضرت شاه

شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه

لیک بی وقت جنگ شیر نکرد

همی هر کسی رای دیگر زدند

ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا

گشاده کند نزد نوشین‌روان

آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه

صد جهان جان خاک جان پاک تو

که چون آب خون اندر آمد به جوی

مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما

به ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم

چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند

یکی بنده‌ام تا زیم شاه را

کنون روی بوم زمین سر به سر

آن را که تو دوست داری، ای دوست!

پلنگانی که چون آهو دویدند

به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،

فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید

خردمند گفتا به شاه زمین

که چون تو بدین جای مهمان رسید

نگه کرد کسری بداننده گفت

هست طومار شکل جوی به خلد

بسی لعل و گهر بر وی فشانید

زمین برومند و جای نشست

انبیا در وصف تو حیران شده

هارون تو ماه وز ثریاش

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

رخانت به گلنار ماند درست

چو آگاهی آمد بایرانیان

سرانجام با خاک باشیم جفت

چون بپراند مرا شه در روش

گه چو کابوسی نماید ماه را

وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است

که نه سربسر پیش من کهترند

دگر پهلوان طوس زرینه کفش

تا نگردد فوت این نوع التقا

برین همنشان تا ز خم سپهر

شاخ خشک از قربت آن آفتاب

نه با خسرو که باهر کس نشستم

با منجم این همه انجم به جنگ

بهاری یافتم زو بر نخوردم

برین ایستادند ترکان چین

چون قیامت کوهها را برکند

به هر جا که حربی فراز آیدت

یکی دین نو ساختی پرزیان

بفرمود تا پای زهر آورند

چرا دست و دل از انصاف شویی

ملک روزی به خلوتگاه بنشست

شه به زندانیان چنین فرمود

وزان پس همه بخردان را بخواند

پس نشین ای گنده‌جان از دور تو

درونم را به تأیید الهی

چو نزدیکی کنده شد خوشنواز

فرستاده گوید که سالار گفت

بگفتا داند این کاندیشد این راز

بدین طاوس کرداری همائی

چو از گفتن فراغت یافت شاپور

مبادا که باشند یک روز شاد

وفاداری بر پرویز ننگ است

چو بر خاکم نبود از غم جدائی

به پیش اندر آمد یکی غار تنگ

چه باید همی نیکویی را ستود

بزرگان دولت در آن جستجوی

میان بتکده استاده و سلیح به چنگ

از بد گنبد جفا پیشه

چو فامش بتوزی درم صدهزار

به پیش سیاوش همی رو بهوش

تنش را یکی پهلوانی قبای

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد

سراسر سخن راست زروان بگفت

چو ابریشمی بسته بیند بساز

از پس چل شب نه نان خورد و نه آب

گام اندازیم و آن‌جا گام نی

رسیداین فرستاده‌ی رای‌زن

چو تو نیست اندر جهان سر به سر

سپردیم نوبت کنون زال را

اگرکام دل یابم این تاج واسپ

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

نقش این هفت لوح چار سرشت

گفت این آتش چو حق درمن فکند

چون چنان هفت گنبد گهری

مبارز چو شیروی درنده شیر

به یک هفته با ویژگان می به چنگ

خروشیدن زنگ و هندی درای

جز از مشک و کافور و خز و سمور

که این نامه نزد برادر برد

همی پیلتن را نخواهی شکست

از ره ذوق عشق بشناسی

پر سر مقطوع اگر صد خندق است

چنین گفت سودابه کاین نیست راست

که پیچیده بد رستم از شهریار

ترا جاودان شادمان باد دل

گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم

یکی کشوری جویم اندر جهان

چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام

هم ازین خاک توده پیوستند

من که مشکل گشای صد گرهم

ز بیم سیاوش سواران جنگ

زمانی چنان بود بگشاد چهر

یکی کینه خیزد که افراسیاب

چو بشنید افراسیاب این سخن

چنین گفت پس شاه توران بدوی

بدانست کان پیلتن رستمست

ز بیگانه پردخته کردند جای

به یک رزم اگر باد ایشان بجست

پر از خون دل از رود گشتند باز

بیاید به کردار دیو سپید

یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه

که این راز پیدا کنید از نهفت

بیاد داری و آری تمام عمر به جا

چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر

با تو این همرهان ناهموار

همه پندها پیش ایشان براند

فراتی دیدم و لب تر نکردم

بپوشید و از کوه بگزارد پای

که یاران گزینیم در زخم گوی

که هرگز نخیزد ز بیداد داد

ز خاور برو تا در باختر

آن پسر را دید یک ساعت بخواب

گرفتند آرام و هوش و درنگ

که این آرزو را نشاید نهفت

دهخدای ده و برون دهم

که شاید کمربند و کوپال را

برآمد برین روزگار دراز

ابا چتر و پیلان بدین انجمن

که دانش چرا باید اندر نهفت

من به خود نتوانم از گردن فکند

زمانه به دلش اندر آورد مهر

چومرگ آمد و نیک و بد را درود

دمش در مه گرفت و حیله در حور

برآمد ز دهلیز پرده سرای

هم امشب همی آن ببیند به خواب

ازان گنجها گر ز شهر آورند

پدید آمد آن زیور تاج مهر

چو شاپور یل ژنده پیل دلیر

غمی شد ز کردارهای کهن

نهفته پدید آورید از نهفت

که ازو جان به شیر بسپارم

دو تن نیز کردند زیشان گزین

نباید چنین کردن اندیشه پست

بده تا بماند ز ما یادگار

که آن پیلتن را سرآمد زمان

برونم را به خلعت‌های شاهی

سرافراز وز تخمه‌ی نیرمست

نشاند آن لعبتان را نیز بر دست

پیش درد من مزاج مطلق است

به حرب آزمایان نیاز آیدت

دل از جان شیرین شود ناامید

شوم در خاک تا یابم رهائی

نهادی زن و خواسته درمیان

روان شد چون تذروی در هوائی

سخن گفت با او ز ایران سپاه

غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب

کرد گنبدگری چنان هنری

کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ

نشستند و جستند هرگونه رای

وگرچه بلندند و نیک‌اخترند

همی‌گفت با داور پاک راز

کان نظر بختست و اکسیر بقا

نه پیداست آن گرگ پیکر درفش

گه نماید روضه قعر چاه را

جام پردازیم و آن‌جا جام نی

گر دوست ندارمش نه نیکوست

میان گوهر و لعلش نشانید

نیایش کنم خاک درگاه را

ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،

به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاب

که ای نیک‌خو مهتر بافرین

بدین بی‌نوا خانه و مان رسید

کرد چندانکه باید اندیشه

یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش

چو دیدم یک نظر زو دیده بستم

کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ

ز دست یوسف صدیق دیده‌ی بینا

شش زنگله در میان ببینم

کجا بود با کاویانی درفش

پرستیدن مردم زیردست

کز دل دردناک خون آلود

چار جوی بهشت از این طومار

می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

دو رخ را به چادر بباید نهفت

سرشناسان نیز سرگردان شده

تو گویی به می برگ گل را بشست

مرا فرمایی و خود را نگویی

بگوید جزین هرچ اندر خورد

گذشته سخنها برو کرد یاد

آه موسا ز راه موسیقار

تا امیر او باشد و مامور تو

سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

که این صورت که بر مه زیبدش ناز

بیارم دمان پیش آذرگشسپ

بر سر ما سایه کی می‌افکند

بجایی خود و تیغ زن ده هزار

بود یک رنگ با هرکس دورنگ است

سیاه و سپید و ز کیمال بور

بهر رخنه چو موشان می‌خزیدند

ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

به زندان ابد مانند در بند

نگر تا چه فرماید آن دار گوش

فتادند ازان کار در گفتگوی

به مازندران کرد زان پس درنگ

کند دست خود بر بریدن دراز

همانا که آسان نیاید به دست

ز درد و بلا گشته آزاد دل

به جنگ از تو جویند شیران هنر

که او از بتان جز تن من نخواست

که نامم ز کاووس ماند نهان

به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل

شده پیل از خدنگ غرقه سوفار

یکی بنده تازانه‌ی شاه را

یکی گفت صحرائیست این شگفت

با هر که تو دوستدار اویی

شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز

نسازیم ازان رنج بنیاد گنج

به سودابه فرمود تا پیش اوی

دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

بیاراستی چون ببایست کار

دو کرم است کان در بریشم کشی

مردم مطلق است از آن نامش

در حدیث آمد که تسبیح از ریا

بیا تا همه دست نیکی بریم

تهمتن چنین گفت با شهریار

امر تو و ابلق شب و روز

گر ایشان نباشند پیش سپاه

بدو گفت بهرام کای روزبه

گر نه هفت ار چهار صد باشد

دو بازو به کردار ران هیون

تو تا در فکر خویش و کام خویشی

آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد

ندیدی بدیهای افراسیاب

در میان صالحان یک اصلحیست

بهر نامداری و خودکامه‌ای

مرا گرد کافور و خاک سیاه

بگفتم همه هرچ شاه جهان

قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال

این قیامت زان قیامت کی کمست

جان ویست و ما همه رنگ و رقوم

همیشه به پیروزی و فرهی

همان تخت شطرنج و پیغام رای

همه در فکر خویش و کام خویشند

هزیمت پدیر از دگر حربگاه

ز خوی بد او سخن نشنوم

کلید درگنج دو پادشا

همچو ماه و آفتابی می‌پرم

به رسم آرایشی در خوردشان کرد

چون ببینی رفیق اعلی را

نویسنده از کلک چون خامه کرد

برهر کس که جای از ناز دارد

چو از تشریف خود منشوریم داد

یکی را ز ما زنده اندر جهان

چنینست بادافره دادگر

چو از هر گفتگویی باز رستند

مبادا کس بدین بی‌خانمانی

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

چنین داد پاسخ که کردار نیک

هوس را در برش قدری تمام است

نشاط دلبری در سر گرفته

بپرسید کای نورسیده جوان

فرو خورد تریاک و نامد به کار

ای خیل ادب صف‌زده اندر خطب تو،

خدنگ ترکی بر روی و سر همی‌خوردند

برآراست بر هر سوی تاختن

بدان زیردستان دلاور شدند

هم آنگه زهر هلاهل بخورد

فرود آمد از کوه و بالای خواست

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله

گنه یک سر افگند سوی جهود

اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد

روی همچون ماه اودراشک غرق

چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه

که این درج را چیست اندر نهان

بن غارهم بسته آمد زکوه

یکی آرزو دارد اندر نهان

برآشفت برسان جنگی پلنگ

یکی نام او بیدرفش بزرگ

ای طفیل خنده‌ی تو آفتاب

آن دگر گفتش برو ساکن بباش

تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

همین یاره وطوق واین گوشوار

چنو بست بر کوهه‌ی پیل کوس

که دشت و در و کوه پر لشکرست

بیخ کنرا نشاند خرسندی

به شاهی مرا داد یزدان پاک

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

هران کس که ما را بدی زیردست

خروشی برآمد ز ایران بدرد

دل زاده فرخ نگه داشت نیز

چه داند پسر کش که باشد پدر

کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

به نادانی ز گوهر داشتم چنگ

چوان برزبان پادشاهی نمود

ره به سامان کار خویش نبرد

وزان روی چون باد پیروزشاه

از آنجا رفت جان و دل پر امید

هرکسی جرم خود پدید کند

زانک آن‌جا جمله اشیا جانیست

به که زنده شوم ز تخت به زیر

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم

گر درآید ز راه مهمانی

هریکی را به طبع و طالع خویش

شاخ او بی‌نیاز آرد بار

برهی زین مهاجر و انصار

بر سر توقیعش از سلطان صحیست

ز خورشید تابنده تا تیره خاک

کوکب هر فکر او جان نجوم

ندید ایچ هنگام پرداختن

دم به دم چون می‌کند سحر حلال

کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ

که به عقل آید پشیمانی خورد

که با اختر بد به مردی مکوش

همانست و هم بزم و هم رزمگاه

پدر همچنین چون شناسد پسر

از من نسزد بجز نکویی

نبیند کسی آشکار و نهان

به پای اندر آری که بیستون

کیست کو در میان نهد خوانی

به جیفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب

تو خورشید گویی ببند اندرست

ببرد و بیاراست درگاه را

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

یک فحل و دو مادیان ببینم

چه آگاه داری ز کار جهان

نبندیم دل در سرای سپنج

بماند آن ماه را تنها چو خورشید

که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش

بدو نیم هم زین نشان انجمن

نگشتی نهانش به کس آشکار

نشست از بر باره بر سوفزای

آخر است از صحیفة الاذکار

بیاورد چوپان به میدان گله

ترا دادم این مرز و این خوب ده

تا شوم کشته در میان دو شیر

جهان جهان را به بد نسپرسم

بفرمود تا بازگردد به راه

گوی پیرو جادو ستنبه سترگ

ز گفتار او روشنایی فزود

همی‌نیامد بر رویشان پدید غیر

بیفشارد ران پیش او شد به جنگ

به طاعت گاه خود دستوریم داد

معنی اندر معنی اندر معنیست

همان جامه‌ی خسرو آرای خواست

سیاوش جزان دارد آیین و کار

ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد

همی‌تاخت با خوارمایه سپاه

ازقدم در خون نشسته تا بفرق

زیر یک داد و یک ستد باشد

نباید که یابد درآن حرب راه

شرط اول نگاهداشت به پیش

بیاید بخواهد ز شاه جهان

که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

بدین تلخی چه باید زندگانی

همین جامه‌ی زر گوهرنگار

باز ایمان آور و ممن بباش

چو بندش گرفتند صحرا گرفت

نیازی دیده نازی در گرفته

این چنین طبل هوا زیر گلیم

یکی لشکری ساخته جنگجوی

نثار آورد گوهر و مشک و بوی

شنیدیم و پیغامش امد بجای

ز شیرین روانش برآورد گرد

هوا گردد از گرد چون آبنوس

کند دعوی آبی و آتشی

که بودند بادانش و پارسا

بند خود را بدان کلید کند

بگویند فرزانگان جهان

که هرگونه‌ای مردم آید به کار

بیابد بهر جای بازار نیک

بماند آن جهاندار دور ازگروه

همان بدکنش را بد آید به سر

بدو داد خواست آشکار و نهان

جهانجوی با تخت وافسر شدند

جهد خود با زمانه پیش نبرد

تن خویش راکرد پر درد و دود

کلاه بزرگی و تاج مهی

ز هرمز به یزدان بنالید زار

چنین باژها بر هیونان مست

ز بر زوی یک در سرنامه کرد

ز پیگار او یک زمان بغنوم

ای علم‌زده بر در فضل تو معسکر،

بسان خار پشت و پشته‌ی خار

سپه را همه روی برگاشت نیز

روان کردند سوی خوابگه تیز

ز خون من نه زخون چو من هزار گدا

هیون خواست و راه بیابان گرفت

رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا

به مرکبهای تازی بر نشستند

گریه‌ی تو کار فرمای سحاب

نهاده بسر بر کیانی کلاه

همه در بند ننگ و نام خویشند

نبشتند بر پهلوی نامه‌ای

آن قیامت زخم و این چون مرهمست

ز بس شوخی زکارش باز دارد

همچو سبزه‌ی گولخن دان ای کیا

نه خصم من که خصم نام خویشی

پرده‌های آسمانها می‌درم

از آن خصمیش با هر نیکنام است

دگر جادوی نام او نام خواست

به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند

بیاورد وکرد آشکارا نهان

خود و ویژگان بر هیونان مست

به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار

خواهم که ز من بنده‌ی مطواع سلامی

مبادا که بیدادگر شهریار

پس بدان که صورت خوب و نکو

سپه یکسره پیش سام آمدند

دویدند آن شکرفان سوی شیرین

ز خاقان اگر شاه راند سخن

که یارد شدن پیش ترکان چین

شاه گفتش ای لطیف جان فزای

وگر هزار عقوبت به جای من بکنی

چو بشنید زو شهریار بلند

اگر چه عشق را دامن بود پاک

یکی آرزو کان به یزدان نکوست

بندیان ز بند جسته برون

یکی استواری فرستاد شاه

فرستادگان خواست از انجمن

گفت جز کفر از من حیران مخواه

هر دو گیتی گرد خاک پای تست

نمرد آنک او نیک کردار مرد

روشنی عقلها از فکرتم

بشد زال با او دو منزل براه

گلی دیدم نچیدم بامدادش

نبشت او بران نامه‌ی خسروی

به رغم من به هر کس آشنایی

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه

چو مردم سراسر بود در جهان

به دل گفتم این راز پوشیده چهر

هر که دید این مرهم از زخم ایمنست

گریزنده چون ره به دست آورد

من علم اکنون به صحرا می‌زنم

ز دانای هندی زمان خواستیم

طمع داند به خون خود وفا را

به تو باد هلاکم می‌دواند

نباید که جز داد و مهر آوریم

شدم نزدیک شه با بخت مسعود

به سوی بارگه راندند توسن

همایون را به شاپور گزین داد

عقل داند که من چه می‌گویم

سوی دیوار قصر آمد خرامان

دلی از سنگ باید جانی از روی

بلک از آن مستان که چون می می‌خورند

برآشفت ایران و برخاست گرد

نه من جنگ را آمدم تازیان

یکی کارگاه بریشم تند

فکر کو آنجا همه نورست پاک

هست صورت سایه معنی آفتاب

کان دعا شد با اجابت مقترن

پرستندگان نیز با خواهران

زین سبب درخواست از حق مصطفی

فرستاده‌ای آمد از خوشنواز

عاشقان را ز عشق نبود رنج

دگر گفت چون می‌در او کرد کار

کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم

مرد زیرک کجا دلیر خورد

سپه را ز سالار گردنکشان

بشد زنگه با نامور صد سوار

عاشق که برای دوست کاهد

بدو گفت روشن روان آنکسی

فریدون نه پیداست اندر جهان

اولین نقطه و آخرین پرگار

ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دسته‌ی هاون

چون شه آمد بدید هفت سپهر

تهی‌دست را مایه دادی بسی

مرا این هنرها ز اولاد خاست

عذر من بین در آخر قرآن

چو آمد به نزدیکی خوشنواز

همیشه جز از میزبانی مکن

مرا رفت بایست کردم درنگ

محمود کفی که سیستانت

نشسته بر شاه پوشیده روی

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

سپه بردی و جنگ را خواستی

بکوشیم بر نیک‌نامی به تن

فرود آمد از اسپ فرخ جوان

ز فرزند و ز تاج وز خواسته

همان نیزده بدره دینار زرد

دین و دنیا مگو که: زشت بود

همی‌تاختند به درگاه ما

ز دربند دژ تا بیابان گنگ

به «جی مندر» که برجی زان حصار است

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست

ز پیل آویخته هر پیلبانی

چنین گفت زان پس به افراسیاب

سیاوش بدو گفت کای شهریار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

بر گوسفندان چه گردی همی

در گنج گوپال و برگستوان

چو رستم درفش سیه را بدید

بر طوس و گودرز کشوادگان

همی سوخت آباد بوم و درخت

آن به که رضای دوست خواهد

آمدند از هزار شخص فزون

جز از تازیانه نبودی نشان

نیفه در حیض و نافه در شلوار

و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب

فشانم برین گنبد لاژورد

برین باش و پالیزبانی مکن

همه مرز ما جای آهرمنست

به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش

طعمه‌ای کز دهان شیر خورد

ندید و نبیند به روز نبرد

گزیده سرافراز آزادگان

لفظ الناس را مکن انکار

به تن بریکی جامه کافور بوی

بدو شاد کردی دل هرکسی

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

محکوم چو سیسجان ببینم

نور بی‌سایه بود اندر خراب

همان ایرج و سلم و تور از مهان

کجا باشدم دست و چوگان به کار

کزین نام یابیم بر انجمن

نپیچید گردن کس از راه ما

عقلهای پخته حسرت می‌برند

زمین را چه گونه سپردی همی

کفو او نبود کبار انس و جن

زین اشارت که شد چه می‌جویم

بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک

همان نیزه و خنجر هندوان

زشت را هم زشت و حق را حق‌نما

پیاده بران کوه برشد دوان

به پیلان و کوس و تبیره زنان

سپاهست و پیلان و مردان جنگ

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

یا سراندازی و یا روی صنم

وزو باز آمدم با تخت محمود

به کردار شیر ژیان بردمید

به دانش روان را بیاراستیم

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

خطا گفتم که خاکم می‌دواند

به ایرانیان بر شد آن کار سخت

بدان تا کند کار موبد نگاه

به یکی جای دست داده به مهر

به کوشندگان درشکست آورد

نهانی بنزدیک او چند گاه

هم اندر زمان پای کردش ببند

در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست

طبرزد خورد و پاداش انگبین داد

از یکی و یکی نگردد کار

که دارد به دل کین و درد کهن

بنات‌النعش را کردند پروین

زمین بوسید شه را چون غلامان

زبرجد فشانند بر زعفران

نبود آن زمان خط جز پهلوی

مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا

به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر

یکی کاروان بریشم زند

به پیش جهاندیدگان ومهان

دریغا چون شب آمد برد بادش

گشاده دل و شادکام آمدند

که بر هر سویی راه بنمود راست

بود شاد برتخت و به روزگار

چو گشت خاتمه یاب این قصیده‌ی عزا

ازچه غرق خون شدی سرتابپای

سوی خانه‌ی خویش بربست بار

بیاسود و جان را به یزدان سپرد

نباشند پیدا کهان و مهان

کجا نیکویی زیر فرمان اوست

گروگان ببرد از در شهریار

ببیند مگر جان بوزرجمهر

سپهدار ترکان ازو گشت باز

هرک کافر شد ازو ایمان مخواه

مرا بود با او سری پر ز جنگ

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

همی هر کسی کرد ساز نبرد

شود کوه هامون و هامون کوه

ز دینار وز گنج آراسته

دیدگان را ز نور نبود نار

وگر چین به کاری بچهر آوریم

که بخت و هنر داری و راستی

به نزدیک سالار گردن‌فراز

برفتند و اسپان گرفته به دست

که کوتاه گوید به معنی بسی

دلی وارسته از اندوه دشمن

شهان را کاندران شاهان خوش خواب

که بازآورد فره پاک دین

تن آویزان و بیرون رفته جانی

ز لوث تهمت مشتی هوسناک

زبان آور و بخرد و رای زن

با خصال بد نیرزد یک تسو

به من گر دشمنی با خود چرایی

انفطار آسمان از فطرتم

طفیلی نام بنهد آشنا را

هر بدی کین حسن دید او محسنست

که پردازد به سنگ و تیشه زین روی

جان عاشق نترسد از شمشیر

شاه از آن جمله هفت شخص گزید

در مری‌اش آنک حلو و حامض است

سپه را بران رزمگه بر بماند

سپاهی برین سان که هامون و کوه

شبان بداندیش و دشت بزرگ

تا به آخر چون بگردانی ورق

بازم و حیران شود در من هما

ای گرفته همچو گربه موش پیر

در آبی نرگسی دیدم شکفته

هر ستاره خانه دارد در علا

تو زین خاک برخیز و برشو به گاه

طریق هزل رها کن به جان شاه جهان

همی‌گفت هرکس که تخت قباد

تن آرزو خاک پای تو باد

به مسکینی کسی کاید به کویش

از خواهش خویش رو بتابد

دید کافسانه شد به جمله دیار

چو دیدی کسی شاخ شیب دراز

که پیروز کیخسرو از پشت پیل

فتح تو به سومنات یابم

که از جنگ و پیکار و خون ریختن

همان کودکان را به فرهنگیان

ور بود صورت حقیر و ناپذیر

همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه

بفرمود اختران را ماه تابان

بگفت این و خندان بشد زان سرای

ولی در دفع تهمت ناشکیب است

تا به روز قیام یاد تو باد

که باشد که جوید در کهتری

همان جم و کاوس با کیقباد

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف

خنک آنک جامی بگیرد به دست

وارث مملکت به تیغ و به جام

بسی رای زد موبد پاک‌رای

چو شیرینش چنین بی خویشتن دید

خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود

کسی را که مغزش بود پرشتاب

که آن زهرشد بر تنش کارگر

دلا اندوه دشمن گر نخواهی

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

حلق کو نبود سزای آن شراب

سزد گر ز خویشان افراسیاب

ز من از بیم بدنامی گذشتی

گفت در خون ز آشنایی توم

عنان را بپیچید و بنمود پشت

همی‌بود با ارج در گنج شاه

دو باشد مگس انگبین خانه را

نکردیم بی‌رای شاه بزرگ

نیست از نیستی شکست مرا

سراسر بر ایشان ببخشید راست

چو در شهر سالار ترکان رسید

چون سخن در وی نیامد کارگر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

چوبشنید بوزرجمهر این سخن

شه از هر چه رفت آشکار و نهفت

همه دل پر از کین و پرچین بروی

چونک آنجا خشت بر خشتی نماند

فرستاد نزد مشعبد جهود

چو خورشید برزد سر از کوهسار

پدر زال را تنگ در برگرفت

چه گر تدارک این واقعه نمی‌دانم

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

در دویها مبین و در وصلش

یکی نامه بنوشت خوب و هژیر

پرستندگان رادهم ده هزار

وزان کس که ماند همی نام بد

نرفتم که گفتند ز ایدر مرو

چو خواهی که باشد ظفر یار تو

سر برآور از گلیمت ای کریم

گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل

به مازندران دارد اکنون امید

چنان رفتم که سوی کعبه حجاج

به دیوار پشتش نهاد و بمرد

چو تو هستی نگویم کیستم من

همی از لبت شیر بوید هنوز

همیلا را نکیسا یار شد راست

به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ

بگفتم که چندین برین بر نهم

پیاده شد وراه اوبسته شد

دل ز دنیا ببر، که دور بهست

ز هر در فراوان کشیدیم رنج

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

به سنگین حجره‌ی در فرجه‌ی تنگ

تو ای بافرین شاه فرزند من

ز دیگر پیل بانان جهد و تعجیل

چنین داد پاسخ که نخچیر نیست

به جوش آمد آن نامبردار گرد

همان گنج دینار و در و گهر

فرود از در دژ فرو هشت بند

که بر درگه آیند بی‌انجمن

ز باران هوا خشک شد هفت سال

برابر نیارم زدن با تو گوی

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

گر اندیشه‌ی ما نیامد ببر

تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چنان باز آمدم کاحمد ز معراج

سنگ گازر ز تخته‌ی عصار

همه کام آن هر دو فرزند خواست

درم چون شوم برجهان شهریار

ده آن تست در ده چیستم من

عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد

بدآموز دارد دو دیده پرآب

مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا

ظفر دیده باید سپهدارتو

همی یاد کاووس گیرد به جام

دلش پرشد از رنج و درد کهن

دل نامداران ازو خسته شد

سمن ترک از برای باربد خواست

چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه

پژوهید وآورد بازی به جای

پس فرو کن پای بر قدر گلیم

سم شبدیز را کرد آتشین نعل

به میدان هم‌آورد دیگر بجوی

دواسبه سواری به کردار دود

بمرد و ز گیتی نشانش ببرد

همیشه این دو همی‌خواست ز ایزد داور

نگر تا نیوشی یکی پند من

از آغاز بد بود و فرجام بد

هیچکس نیست جز ملک بهرام

برآمد یکی گرد مانند نیل

مرا خود کمان و پر تیر نیست

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

بدان تا بیا گند زین گونه گنج

وین چنین از بی وفایی توم

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

آن بریده به به شمشیر و ضراب

که بنده نباید که باشد سترگ

همان افسر و طوق زرین کمر

سوی نامور خسرو دین پذیر

فراوان سخن باشد و دیر یاب

تن زدند آخر بدان تیمار در

دگرگونه شد بخت و برگشت حال

به جز جنگشان نیست چیز آرزوی

آنچنان نعمان نمود با سمنار

شگفتی خروشیدن اندر گرفت

چنان چون بباید به نزدیک من

گر از آن می شیرگیری شیر گیر

اگر سوفزا شد به ایران مباد

هیچ خانه در نگنجد نجم ما

در یکی بین و در یکی اصلش

همی گردد از سم اسپان ستوه

نور مه را سایه‌ی زشتی نماند

حجت ایشان بر حق داحض است

بمان تا بسیچد جهاندار نو

از پشیمانی نه افتم در قلق

نباشد جز از رنج و آویختن

مرغ محبوس نشکهد ز اشجار

سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت

در راه مراد او شتابد

گله زانکس که هست هست مرا

همه‌ساله زنده برای تو باد

سیاوش برآمد بر شهریار

که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب

همی گوسفندان بماند بگرگ

دوان پیش رفتی و بردی نماز

فریبنده چون شمع پروانه را

که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش

هر یکی را ز حال خود پرسید

خورد یاد شاهان یزدان‌پرست

چنین دادمش راستی را نوید

واهب الروح، وارث الاعمار

چگونه توان یافتن مهتری

سپردی چو بودی ورا هنگ آن

که زد بر کمان تو از جنگ توز

غزو تو به مولتان ببینم

چو آبی خفته وز او آب خفته

جزین نامداران که داریم یاد

خروش آمد و دیده‌بانش بدید

نشست از بر باره‌ی بادپای

پس او سپاه اندر آمد درشت

همه نیکویها به دختر دهم

کز آن منزل شوند آن شب شتابان

خود و مهتران سوی خلج براند

که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا

ز درویشی طلب کن پادشاهی

که در سوراخ موری در خزد پیل

مکن فره پادشاهی تباه

نهان کردند شان چون لعل در سنگ

که گفت اسلام در دنیا غریب است

بزد مهره و گشت گیتی چو نیل

جغد کی بود تا بداند سر ما

چو مسکینان نظر دارد به رویش

چون بود خلقش نکو در پاش میر

به بیهوشی صلاح کوهکن دید

وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

به نام دیگران بدنام گشتی

ز من حکیمی سوگند نامه‌ای درخواست

خشت اگر زرین بود بر کندنیست

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

خروشی برآمد ز اسفندیار

هر چند که من نه از تو شادم،

دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت

همی بود بهرام تا گشت مست

شه برای من ز زندان یاد کرد

فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی

شنیدم کاب خفتد زر شود خاک

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

که داد خدایست وزین چاره نیست

چتر سیه و سپید پیلت

نه جای درنگ ونه جای گریز

به هر برزنی در دبستان بدی

گذشتم در رهش از شهریاری

چو جام نبیدش دمادم شود

دیده کو نبود ز وصلش در فره

بشد زان ده بی‌نوا شهریار

مه آرام بادا شما را مه خواب

ای بخورده از خیالی جام هیچ

زبهرامیان هرک گردد اسیر

مکر که کرد آن عماد الملک فرد

صورت ظاهر فنا گردد بدان

مرا رای دیدار شهر شماست

به نعل تازیان کوه پیکر

که چو ما او را به خود افراشتیم

به رمز این عشق را اسلام گفته‌ست

جای سوز اندر مکان کی در رود

چو بشنید شیروی بیمار گشت

نوشتش بنام خدای جهان

نان مرده چون حریف جان شود

یکی که جایگه حج هندوان بکند

گفت با هر یکی گناه تو چیست

به فرخ رکابان فیروزمند

بگفتا بایدش جامی که پیمود

همانا که با زال پیمان من

دگر گنج خضرا و گنج عروس

نشاید گفت من هستم تو هستی

چه خوش گفتند ارباب فصاحت

بازکردی پوست از من بی گناه

ناپسند آمد اهل بینش را

شنیدم حاسدی زانها که دانی

نیالودی گرفتم دامن پاک

خروشیدن کوس با کرنای

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد

ختن خاتون ز روی حکمت و پند

کند یک مگس مایه‌ی خورد و خفت

موج زن شد پرده‌ی دلشان ز خون

وارث ملک را دهید سریر

همان صد دانه مروارید خوشاب

همیشه هنرمند بادا تنت

بفرمود تا بازگردد ز راه

چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست

فرستاده را چشم موبد بدید

در آن مانده کاین پرده‌ی نیلگون

بریشان همه برشمرد آنچه دید

ترکیم را در این حبش نخرند

کنون آمد این موبد هوشمند

برو آفرین کرد و بردش نماز

چنین گفت زان پس به طلخند گو

محو شد شرع همه در شرع تو

ز زندان بیامد سرو تن بشست

هر دوی اول از یکی شد راست

نیاسود هرکس کزو باز ماند

چو گفتار بیهوده بسیار گشت

دگر آنک پیروز شد دل گرفت

چو بادافره‌ی ایزدی خواست بود

یکی آرزو کرد موزه فروش

سپاهی و شهری همه شد یکی

چوآمد بدان بارگاه بلند

کنون خلعت شاه باید نخست

چنین تا بتازی سخن راندند

دو مرد خردمند نیکو گمان

زان که بر دست عشق بازانند

مرا گفت با خواسته کار نیست

نباید که بر زیردستان ما

پذیره شدش نامداری بزرگ

کسی کو مرد جای و چیزش کراست

گر بدانی ترا رسد تفسیر

برانگیخت پس باره پیروزشاه

سپاه دو کشور پر از کین کنی

نمی‌زد پیل را چندان کسی تیر

وزان پس بیامد در دژ ببست

چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها

چو هستم سزاوار یار توام

که گر آگهی یابد آن مرد شوم

بپرسید بازش ز آموزگار

ز دستور گنجور بستد کلید

بشد طوس و گودرز نزدیک شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

شد از رنج و سختی جهان پر نیاز

برآویخت با سرکش افراسیاب

شناسنده‌ی آشکار و نهان

از کجائی و دودمان تو کیست

وزو در زمانه بد آواز ماند

ور ندانی رواست استغفار

دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر

سخن گوی در مردمی خوارگشت

به قنوج نزدیک رای بلند

ز نیک و بد و گردش روزگار

همان زنگ زرین و هندی درای

کشتن آن صنع آفرینش را

به پیش جهانداور آمد نخست

زمان و زمین پر ز نفرین کنی

این وفاداری بود ای پادشاه

نبردند نام قباد اندکی

که ای نیک دل نامور یار نو

برانگیزد آتش ز آباد بوم

شنیدست شاه جهان‌بان من

چون بهای خشت وحی و روشنیست

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

بپیچید ازو یک زمان جان شاه

تا چه آید خود ازین پرده برون

به دوزخ فرستیم هر دو روان

ورا پهلوانی همی‌خواندند

همه کاخ و میدان درم گسترید

شود شادمان سوی تخت و کلاه

لاجرم دو غبای خوش نخورند

اگر زو بترسی نباشد شگفت

به پیگار خون رفت چون رود آب

سخن نیز کز آفریدون شنید

ز دهقان وز دین‌پرستان ما

بپرسید زو نرم شاه بلند

یکی باره‌ی تیز رو بر نشست

که دزد کیسه بر باشد نهانی

آن چنان دیده سپید کور به

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

برآمد برین روزگار دراز

که آنگه لازم آید خودپرستی

که شد کارجو بنده با شاه راست

عنان عزیمت برآور بلند

برین پهن میدان سوار توام

به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب

صاحب افسر جوان بهست که پیر

بزرگ امید را فرمود پیوند

زبان برگشادند بر پیش گاه

عذر و حجت از میان بر داشتیم

همی‌راند با گرز و رومی کلاه

نور نامحدود را حد کی بود

هم یکی ماند چون دوی برخاست

مالک الملکش بدان ارشاد کرد

چرا سیماب گشت آن سرو چالاک

همچو مستان حقایق بر مپیچ

رسیده به کام دل روشنت

گر آیید نزدیک ما هم رواست

کجا داشتیم از پی روز بوس

که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش

به دزدی خورد دیگری در نهفت

ز دیدار و بالا و آهنگ اوی

کنند آن کوه را چون کان گوهر

مالش ده سیستان ببینم

سخن گفت با او سپهد به راز

چو خرم شد اندر عماری نشست

به پیش من آرد کسی دستگیر

به نام شاه جهان قبله‌ی اولوالالباب

چه شب بازی از پرده آرد برون

بخسپد بدانگه که خرم شود

بلند شد به مناجات حی بی‌همتا

یک بار نداده‌ای مرادم،

مکافات بدها بدی خواست بود

همان جای آتش‌پرستان بدی

پس اندر همی‌رفت بهرام تیز

نبد دادگر ناجوانمرد بود

یکی عهد و مهری بروبر درست

بیامد به ایوان گوهرنگار

چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر

ملک‌الموت گشته در منقار

کجا نام او بود جنگی طورگ

ز دیدار او پر ز تیمار گشت

به دختر مرا راه دیدار نیست

به راندن که برو یا به خواندن که بیا

بلرزید ز آواز او کوه و غار

اصل جمله کم ببود از فرع تو

خوشا درویشی و کنج قناعت

که کار آید مگر بهر جهانگیر

خداوند گیتی ستمگاره نیست

جدا شد مهره‌ی دولت ز سرها

به مستی چند حرفی گفت و بشنود

مگر ساختن رزم افراسیاب

زنده گردد نان و عین آن شود

چرا او بنگرد بر من به خواری

عالم معنی بماند جاودان

غریبش گفته کز هرکس نهفته‌ست

صد هزاران بسته را آزاد کرد

چه سازی زین که خوانندت هوسناک

خاطر ز زمانه شاد بادت!

بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت

کنون پادشاهی شاپور گوی

به ایرانیان گفت شمشیر جنگ

چون قصد کنی فتوح قنوج

چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز

بروبر ازان گونه شد مبتلا

هیزم تیره حریف نار شد

ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان

کوه بهر دفع سایه مندکست

بیامد به مشکوی زرین خویش

ز اندوه خوردن نباشدت سود

نماندی که بودی کسی را نیاز

تا ابد شرع تو و احکام تست

کسی زین بزرگان پدیدار نیست

چو آیم من به پای خود ز ارمن

می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار

همائی بر سرم می‌داد سایه

چو دیدار باشد برانم سپاه

چو آن نامه برخواند هر مهتری

لیک تمثیلی و تصویری کنند

وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود

مکر حق سرچشمه‌ی این مکرهاست

چند بازی عشق با نقش سبو

قبله را چون کرد دست حق عیان

گوش کان نبود سزای راز او

نوشتم یکی نامه‌ای شهریار

سفرها کرده در غربت به خواری

به هرچ آری از نیک و از بد بجای

برفتند یکسر بایوان شاه

بپرسد چه کارست برتر ز مرگ

یک دمم با جغدها دمساز کرد

به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست

روان کردند مهد آن دلنوازان

بدو گفت رو پیش هرمزد گوی

اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست

به یوسف صورتی گرگی همی زاد

هنرجوی و تیمار بیشی مخور

چو مامون روشن روان تازه کرد

دو رویی گر چه خوی نیکوان است

پس آنگه داد با تشریف و منشور

تا شود شاد شیده از بهرام

همی‌بود ترسان ز آزار شاه

یکی زان مگس که انگبین گر بود

یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد

اگر بازجویی ز راه ردی

ز هیتال وز لشکر غاتفر

چو زنگه بیامد به نزدیک شاه

سواران همه نعره برداشتند

تا در این کوره طبیعت پز

شنیدم که جمهور چندی ز مای

چو لختی گذشت آمد آن پیل مست

یار با یارخود آخر این کند

به خشکی به خاک و بکشتی برآب

که این کار چون بود با من بگوی

ازان پس که پیروز گشتی به جنگ

که از رای او سر نپیچم به هیچ

من ازین شغل درکشیدم دست

شتروار بار گران دو هزار

هر که آید درین سپنج سرای

ترک روز، آخر چو با زرین سپر

جهان زین سخن پاک ویران شود

فرستاده گوید که این مرد گفت

شما را بدان مردری خواسته

بیامد پر اندیشه دستان سام

فراوان ز نامش سخن را ندیم

دو مرد جفا پیشه را دل ز درد

چو پردخته شد هیربد را بخواند

گر شعار تو شعر آمده شرع

به کنده در افتاد با چند مرد

که تا زنده باشد به مازندران

بخسرو چنین گفت کای پرفریب

ترا بایدم زین میان گفت بس

پرستنده فرخ آتش کنم

سر اینها ز مایه‌داری پرس

بفرمود تا دخمه دیگر کنند

بدو گفت جایی که باشد پلنگ

فرواندند ز آسیب زمانه

چنین گفت گرسیوز کم خرد

چو مرتد خانخانان روی بر تافت

یکی مرغزارست ز ایدر نه دور

چو لشکر سراسر شد آراسته

اگر تور را دل نگشتی دژم

برفتند پویان تخوار و فرود

سپهبد ز گفتار او شاد شد

یکی نیزه سالار توران سپاه

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

چنان چون بد اندر خور روزگار

فراموش اندران فرموش خانه

دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر

ور نه بنشین و خایه می‌افشار

پسندیده بار از در شهریار

عنان‌ها هر کسی سوی دگر تافت

بدان خرمی راه بگذاشتند

به یکسو ز راه سواران تور

اگر باشد این را چه سازیم برگ

بایدش باز رفتن از سرپای

کافرم گر هیچ کافر این کند

سخن گفتن هر کسی باد شد

بدست دروغ ایچ منمای روی

به کار اندرون کرد باید درنگ

درین روزها کرد زی من بسیچ

بدرد دل مردم تیزچنگ

مکن یاد وتیمار ایشان مخور

به از صد مگس که انگبین خور بود

هندو شب را به تیغ افکند سر

کزین در سخن خود کی اندر خورد

که شاه جهان با خرد باد جفت

سپهدار برخاست از پیشگاه

که تا چون زید تا بود نیک نام

بریشان پراگنده شد خواسته

سرافرازتر بد به سال و برای

کمرگاه زیبا عروسی به دست

بپیچید و شد رویشان لاژورد

جوان را سر بخت بر گرد بود

که بختت ببر گشتن آورد روی

سخنهای شایسته چندی براند

به لوزینه درون الماس می‌داد

ز گیتی به ایرج نکردی ستم

خور روز بر دیگر اندازه کرد

پرستش کنندش همه مهتران

نیابم ره که پیشاهنگ دود است

بزد بر بر رستم کینه‌خواه

جهاندار پر خشم و او بیگناه

بدان گونه بر شد دل آراسته

بد از خویشتن بین و نیک از خدای

منه زهر برنده بر جام شیر

همه ملک مهین بانو به شاپور

نه گنجم به کارست بی تو نه کس

ای تو این سو نیستت زان سو گذار

کجا بود در پادشاهی سری

پس تحری بعد ازین مردود دان

ز بدگوی پردرد و فریادخواه

تا که در یابد ضعیفی عشقمند

تیرگی رفت و همه انوار شد

قلب بین اصبعین کبریاست

سرانجام باد آورش خواندیم

نباشم فراوان بدین جایگاه

کجا بودنی بود و شد کار بود

به حیرتند چو از منطق طیور، غراب

بدانی که آن کار بد ایزدی

زبان برگشای از می و سور گوی

از این افزون سزاوار است برمن

گیتی همه بر مراد بادت!

دل موبد و هیربد خوش کنم

که گفتی دلش گشت گنج بلا

مدارید خیره گرفته به چنگ

ملت ز تو شادمان ببینم

برخشنده روز و به هنگام خواب

بدین با خداوند پیکار نیست

از دم من جغدها را باز کرد

سوی خانه‌ی عنبر آگین خویش

به پیش فراز توآمد نشیب

نگه داشتی سختی خویش راز

توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست

چکنی صبح کاذب اشعار

که گیتی سپنجست و ما بر گذر

بگذر از نقش سبو رو آب جو

ز مشک وز کافورش افسر کنند

به امید وفا و بوی یاری

نباید که این بد به ایران شود

ولیکن خوبرویی را زیان است

چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

بزرگان و شیران روز نبرد

از آنکه حبل متین است و عروة وثقی

که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا

هم بر نام الهی نام تست

سریرم را ز گردون کرد پایه

شهر بابک به شیده داد تمام

چو مه تابان و چو خورشید تازان

نیستم شاه لیک شاه‌پرست

بر کنش که نبود آن بر سر نکو

خامیی داشتم چو میوه رز

پاره گشتن بهر این نور اندکست

گرد سپهت به نهرواله

به آزرم در پیش خسرو نهاد

چو در پیش او مست شد ماهیار

پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز

زهی تمیمه‌ی حسان ثابت و اعشی

گرفتش به بر تنگ و بنواختش

بران آفرین کافرین آفرید

پاسخ آراستند ناموران

دمسازی دوستان تو را باد!

از آن پیش کارد شبیخون شتاب

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک

چو آمد یکی هفته آنجا ببود

سیاووش را گفت با او برو

به میدان شدی بامداد پگاه

اندر آن دستی که نبود آن نصاب

هین بگردان از تحری رو و سر

در وی آهسته رو که تیز هشست

ببینیم تا چیستتان رای و فر

هرک بود از انبیا و از رسل

آنک سازد در دلت مکر و قیاس

چو بشنید گفتار خسرو پرست

گر بدان سو راه یابی بعد از آن

گفت نعمان اگر خطائی کرد

مثل نبود لیک باشد آن مثال

نباید پراگنده کردن سپاه

سوی گرد گشتاسپ شاه زمین

نه بر باد شد کشته پیروزشاه

چو این نامه نامور شد تمام

کجا بستد از هر کسی بی‌گناه

چنین داد پاسخ کزین تیره خاک

بر برون که چو زد نور صمد

چو آمد دولت شاپور در کار

مرا خواست کارد به کاری به چنگ

یکی پور دارم رسیده بجای

ز بازارگانان تر و ز خشک

که‌ای گیتی نگشته حق شناست

آب داند شکایت ناجنس

پدرت آن گرانمایه نیکخوی

روزگارم به حصر می می‌خورد

درین منزل که پای از پویه فرسود

گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی

شب تیره و روز پیدا نبود

همه روشنیهای تو راستیست

خراب کردن بتخانه خردکار نبود

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

بر آن سایه چو مه دامن فشاندم

چو اندر هوا شب علم برگشاد

همان جویبارست و آب روان

نهادیم برجای شطرنج نرد

کسی را که بر شاه بدگوی بود

من چه کردم تا تو بردارم کنی

بزد کوس رویین و هندی درای

بدین داوری نزد داور شویم

سخن گویان سخن گویان همه راه

نشست از بر نامور تخت عاج

از افراز چون کژ گردد سپهر

جهود از جهاندار زنهار خواست

چو نرسی برادرش و فرخ قباد

روز دیگر کین جهان پر غرور

دو کشور یکی آتش و دیگر آب

دل موبدان داشت و رای کیان

برمن چراتاختی هوش خویش

نشستند و جستند هرگونه رای

به جان و سر شاه کاووس گفت

به پیش من آمد پر از خون رخان

همه کدخدایند و مزدور کیست

روی بنمود صبح صادق شرع

سنان اندر آمد ببند کمر

چنین بیست و شش سال تا سی و هشت

بنه تیغ و بگشای ز آهن میان

به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال

فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی

در دخمه‌ی شاه کرد استوار

ملک فخر الدول بود انددر پای

بگفت این وز خاک برپای خاست

نیام از دل و خون دشمن کنید

ای خنک جغدی که در پرواز من

مکن دلت را بیشتر زین نژند

وزین غافل که عاشق چون شود مست

ز گردان گیتی برآمد خروش

در نمکلان چون خر مرده فتاد

به آخر چون طلبکاری ندیده‌ست

صورتش دیدی ز معنی غافلی

ببست از دیگرانم چشم امید

به کام دوستان بد نام بودن

سزاوار گاه کیان بافرین

فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی

بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر

زمین همچو دریا برآمد بجوش

بدان سان که پیغام خسرو شنود

ران پی که بر گیرد از آن فوجی گران پی

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

آن خری و مردگی یکسو نهاد

نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی

مشک داند حکایت عطار

سربری وسرنگوسارم کنی

ز تورانیان کوه قارن کنید

اگر بگذری یافتی جان پاک

بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

شد آن روی رومیش زنگی نژاد

لب از اسرار عشقش چون توان بست

کنون تا به بازی که آرد نبرد

چرا با زره نزد شاه آمدی

شد چو بحر از چشمه‌ی خور غرق نور

بداد خدای جهان کن بسند

بفرهنگ جوید همی رهنمای

ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب

سخن را نه سر بود پیدا نه پای

فهم کرد از نیکبختی راز من

ببسته بهر دانشی بر میان

که از دیدنش تازه گردد روان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

به چشم دیگرانم کاش می‌دید

که پیداکند راز نیرنگ راست

سواران سوی رزم کردند رای

ز بهر چیست چندینی سپاست

از صدف دری گزین گر عاقلی

زخاقان که بنشست ازان روی آب

نباید کزین سود دارد زیان

در آن دولت عمارت کرد بسیار

از آن بهتر که دشمن کام بودن

بجایی که هر دو برابر شویم

به ببر بیان بر نبد کارگر

به شه داد و شه گشت ازو شادکام

به خود جز خود خریداری ندیده‌ست

رسیدن دیر می‌بینم شدن زود

نه تندی بکار آید از بن نه مهر

گه بدین سو گه بدان سو سر فشان

دیر گیر است لیک زود کشست

تا کند عقل مجمد را گسیل

که با من تو باشی هم‌آورد و جفت

سواری و زیبایی و پای و پر

گرامی بر خویش بنشاختش

که پدید آمد معاد و مستقر

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

آتشی داند زدن اندر پلاس

به رسم پرستش زمین بوسه داد

ور من میرم تو را بقا باد!

ستمدیده گوینده‌ی بود راست

مکان و زمان و زمین آفرید

به بر زد جهاندار بیدار دست

سهم تو به نهروان ببینم

ز تاری وکژی بباید گریست

چنین گفت با میزبان شهریار

چو دراج در ده صلای کباب

زهی یتیمه‌ی سحبان وائل و عتاب

به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

ببخش و مبر زان به یک چیز دست

بپیمای روز و برآرای گاه

بسی خورد و بخشید و شادی نمود

همه گنج دارند و گنجور کیست

برفتی کسی کو بدی دادخواه

بیرای دل را به دیدار نو

خاک زن بر جمال شعر و شعار

برین بر نیامد بسی روزگار

دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ

بداندیش او و بلاجوی بود

بدان تا بپیچیدتان دل ز راه

نهاده برین گونه بردوش خویش

کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

پاره شد تا در درونش هم زند

درم دارد و در خوشاب و مشک

چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم

کز کوه فرو آید چو مشک معطر

آن شکسته به به ساطور قصاب

چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا

بسر بردند ره را تا وطن گاه

جمله با دین تو آیند از سبل

کان عقوبت بر آشنائی کرد

که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا

کای سر خسروان و تاج‌سران

تو تیاهای حصر می می‌کرد

سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی

عاملت یوز پای در دامست

هم آرام ازویست و هم کار ازوی

وافی و مبارک چود دم عیسی مریم

تو خسرو خاور و ز امرت

پذیره شدن زین نشان راه نیست

که دختر به من ده به آیین و دین

نمد زینم نگردد خشک از این خون

کسی را که پوشیده دارد نیاز

تو خواهی کشان خیره جفت آوری

نچستی بداد اندر آزرم کس

وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم

جمله این سویی از آن سو کپ مزن

چنین داد پاسخ که درنده شیر

یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی

عدل من عذر خواه آن ستمست

ز کار زهشتان بپرسم نهان

سپهدار از گنگ بیرون کشید

عقل سر تیزست لیکن پای سست

چون نیامد پیش، پیش از تو یکی

گزین و مهین پورلهراسپ شاه

تو بر گیر زین و لگام سیاه

عروسی کاسمان بوسید پایش

از آن رفتن بر آسودند یک چند

هرآنکس که در بیم و اندوه زیست

چنین گفت طوس سپهبد به شاه

از آن پس کار خسرو خرمی بود

برین سان نگون شد سر هفت شاه

اگر شاه باشد بدین دستگیر

هنر کن به پیش سواران پدید

به رفتن مرکبم بس تیزگام است

شرط ما با تو در خداوندی

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

گزیدند تیغ یکی برز کوه

چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد

دل هرکسی بنده‌ی آرزوست

برهمن فر وان بود پاک‌رای

تهمتن به کین اندر آورد روی

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت

آنچنان پایی که از رفتار او

کلیله به تازی شد از پهلوی

بدادش بسی پند و بشنید شاه

روی اکنون می‌بگردانم ز تو

بکشتند و بردند ز ایوان کشان

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

این صدفهای قوالب در جهان

ابا یاره و گرزه‌ی گاو سر

چون رسیدم به حد انگوری

به روشن روان کار ایشان بساز

بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه

شیخ خلوت ساز کوی یار شد

گنهکار شد زانک بشکست عهد

چو خورشید بنمود تاج از فراز

مگر می‌خواست وصف نوگل خویش

بران دشت هامون فرود آمدند

گرسنه چون بر کفش زد قرص نان

ازین پس تو ایمن مشو از بدی

بزرگان هر کشوری با سپاه

مرا گفت بردار آمل کنی

که تابنده خور جز بداد و به مهر

بر سر دار دان سر سرهنگ

صبغة الله هست خم رنگ هو

چوشد زان نشان کار برشاه تنگ

فکنده خوی خود با بی‌نصیبی

ز دین‌آوران این سخن کس نگفت

در من آویزید تا نازان شوید

همه مهتران خود تن آسان بدند

مرا داند پرستاری به درگاه

به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر

کنون با شکوه‌های من چه سازی

که شیروی را زهر دادند نیز

خردمندی که بندد در جهان دل

زجای نیایش بیامد چوگرد

چو آورد ازینگونه صیدی ز راه

سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

ز حرصی چه باید طلب کرد کام

نکردمش فرمان همی موی من

گر چه در داوری زبونکش نیست

چو بنشست با شاه پیغام داد

برفتند هر دو به یک جا به هم

که آن ترک بدپیشه و ریمنست

به صد ترک بیچاره و بدنژاد

در بن چاه بین تن بندار

همه نامداران زرین کلاه

که بی‌مرد زن چون بود در جهان

از حسابش کسی فرامش نیست

زانک دل ویران شدست و تن درست

به بهرام چوبینه آواز کرد

چون نداری مرگ هرزه جان مکن

سراسر سخنها بدو کرد یاد

سخره‌ی هر قبله‌ی باطل شوی

وزو هر یکی را دگرگونه خوست

تعظیم به خاوران ببینم

دگر باره بیرون شد از بزمگاه

هم انجام ازویست و فرجام ازوی

جهان را ز شاهان پرآمد قفیز

طناب او همه حبل الله آید از اطناب

بکند و خراشیده شد روی من

چو خواهی که یابی به داد آفرین

ز جاماسب جستند چندی نشان

که از بد همی دیر یابد جواز

که گه سوخته داردت گاه خام

چه کهتر چه فرزند فریادرس

بد اندیش یک سر هراسان بدند

که این بازی آرد به دانش به جای

که نام پدرشان ندارید یاد

گرفت راه به در باز رفتگان دگر

نتابد بریشان ز خم سپهر

که این پاک فرزند گردد دبیر

که هم بدنژادست و هم بدتنست

که آرام و شادی بباید نهفت

پس پشت شمشیر و در پیش سنگ

بران زندگی زار باید گریست

روان شادمان و تهی دل ز غم

تا قیامت داد بستانم ز تو

گزین کرد حنظل بینداخت شهد

بپوشید روی شب تیره باز

وزانجا سوی پارس بنهاد روی

ابا طوق زرین و زرین کمر

می‌خورم نیشهای زنبوری

تویی درجهان شاه گردن فراز

نهادند سر سوی درگاه شاه

با سگان کوی او در کار شد

تو دیوانگی داشتی در نهفت

نجست ایچ بر مهتران مهتری

گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

بخفتند و یکبار دم بر زدند

جان نپیوندد به نرگس زار او

بدین سان که اکنون همی‌بشنوی

چو خورشید گون گشت بر شد به گاه

سزاتر که آهنگ کابل کنی

عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

که پاداش پیش آیدت ایزدی

عیان تر بشنود از بلبل خویش

خداوند جیش و نگهدار گاه

آن نه از بخل و این نه از کرمست

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

سپاه اندر آمد به پیش سپاه

دهی ویرانه باشد رو نمایش؟

چو گوی می‌دومت در رکاب ناپروا

ز دولت بر مرادش همدمی بود

پیسها یک رنگ گردد اندرو

ندانم جام آرامم کدام است

وا شکافد از هوس چشم و دهان

نهاده بر جبین داغ غریبی

از پس تو باید آمد بی‌شکی

گرچه جغدانید شهبازان شوید

نیست الا بدین خردمندی

به طعن و خنده دشمن چه سازی

فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا

که با من عشق می‌ورزد به دلخواه

بترزینم تبر زین چون بود چون

واعظت مرغ دانه در منقار

دل شیرین فرو مانده در آن بند

بدان تا نگویند کاو بد گزید

دل از نام خردمندیش بگسل

سنان و سپر هدیه‌ی شاه نیست

همی باد را در نهفت آوری

سپه را ز تنگی به هامون کشید

نیارد سگ کارزاری به زیر

برو سوی آن مرغزاران پگاه

که دیدار بد یکسر ایران گروه

یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی

که گر شاه سیر آید از تخت و گاه

بپرسد کزین دو گرانتر کدام

زی خازن علم و حکم و خانه‌ی معمور

دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ

این یکی چون کند تمام سخن؟

تو پدرود باش ای بداندیش مرد

صد هزاران پاره گشتن ارزد این

جوانی و مراد و پادشاهی

فرستاد و مر سرخه را پیش خواند

نگر تا پسندد چنین دادگر

وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن

چو از غم نیستم یک لحظه آزاد

سیاوش بدانست کان کار اوست

ز یزدان بخواهم همی جان شاه

شبی کز شب جهان پر دود کردند

خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد

بخندید خسرو ز گفتار اوی

باختر نگه کرد بوزرجمهر

هم پس و هم پیش از عالم توی

نباید که آن بچه‌ی نره‌شیر

چو خورشید بر تیغ گنبد شود

فروغ از تو گیرد روان و خرد

آنچنان پا در حدید اولیترست

چون شود دیوان دادارآشکار

اگر کردمی بر تو این بد نهان

بتازی همی‌بود تا گاه نصر

وزان جایگه شاددل خوشنواز

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

تگاور ز درد اندر آمد به سر

ز چیزی که دید این فرستاده رنج

برون آمد گلی از چشمه آب

معتکف بنشست بر خاک رهش

کنند آفرین بر تو مردان من

جهاندار بشنید خیره بماند

سر راستی دانش ایزدست

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

جوان با تخوار سرایند گفت

ز ارجاسپ سالار ترکان چین

کار عالم چنین تواند بود

چو پرورده‌ی مرغ باشد به کوه

به فرزند باید که ماند جهان

آن خضرجان کز اجل نهراسد او

که کهتر برادر بد و سرفراز

چون شوی تمییزده را ناسپاس

نشست از برگاه و بنهاد دل

اگر مرگ باشد فزونی ز کیست

چون به فرمان ما شدی بر تخت

عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ

چون در آن خم افتد و گوییش قم

تا نه بس روزگار خواهی دید

برین‌گونه رفت از نژاد و گهر

بقای شاه جهان باد تا دهد سایه

به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا

سپهر و زمان و زمین کرده است

می که جز جرعه زمین نبود

تو دامغ روم و از حسامت

غلط گفتم که آن کس بی‌نصیب است

همان نیز پیری که بیکار گشت

کنون بودنی بود و بر ما گذشت

چنین گفت با آرزو ماهیار

چو شد ساخته جنگ را لشکری

چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی

به شومی بزاد و به شومی بمرد

لیک اندر هر صدف نبود گهر

همه مردمان را به دوزخ بری

به دور آمد شرابی چون دل پاک

به یزدان چنین گفت کای کردگار

آنک باشد با چنان شاهی حبیب

به آن گروه که از انقیاد فرمانت

گر از چشم بزرگی دیده بر خویش

همان چون شنیدم ز فرمان تو

مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود

که‌ای دوزخی بنده‌ی دیو نر

اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد

بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب

کنون از گروگان کی اندیشد او

عجب ماند خسرو که آن کار دید

یکی کودکی دارم اندر نهان

گر کنی صد هزار باز چست

همان با کلاهست و با دستگاه

چو برداشت پرده ز در هیربد

چو بشنید پیچان شد افراسیاب

هم سپه مرده هم سپهسالار

تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب

به بینم که فرجام این کار چیست

نخوری بیش از آنکه روزی توست

فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ

ز هر نامداری بهر کشوری

شاید ار مخلوق را نشناسد او

ز پشت تو ای شهریار جهان

بجهد از تو خطرت قبله‌شناس

هر کجا افتد چرا باشد غریب

سوار جهاندیده گرد زمین

و گر بر نجوشی شوی خام و سرد

گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر

بگشتس بخون گر بدی آسیا

که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ

همان پیش چشمش همان خاک کو

نشانی شده در میان گروه

از او کم نیستم گر نیستم بیش

ازین به گر بهم باشد چه خواهی

نه در مار در مهره‌ی مار دید

داد من بستاند از تو کردگار

به رزم جهانجوی شاه چگل

نخواهم هیچ کس را در جهان شاد

همی سر برآرد ز تابنده ماه

شود تیزدندان و گردد دلیر

چشم بگشا در دل هر یک نگر

رد و موبد و مرزبان را بخواند

سیاوش همی بود ترسان ز بد

همچو مویی شد ز روی چون مهش

روان افروز دور از هر هوسناک

کزوییم پر درد و ناشادکام

دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

پژوهید هر کار و هر چیز راند

از طرب گوید منم خم لا تلم

چوخورشید رخشنده بد بر سپهر

وان دگر کی کند به کام شکار؟

یکی خیمه زد از حریر سپید

کنونم جای چندین طعنه‌ها بود

انوشه کسی کو روان پرورد

مرا زشت نامی بدی در جهان

بد آید برویت ز بد کارکرد

کز این آب حیات او را شکیب است

که جاوید باد این سزاوار گاه

گه خواب و خورد سپهبد شود

فرستد همه رای هندی به گنج

به نزدیکی کنده آمد فراز

که من پیش کهتر ببندم کمر

برآشفتن شه ز بازار اوست

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

خرد دور و دور از تو آیین وفر

زلزال به دامغان ببینم

سوی پهلوان سپه کرد روی

کزین شیردل چند خواهی نثار

خنک آنک گرد گذشته نگشت

زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب

ز رستم بسی داستانها براند

کم و بیش گیتی برآورده است

توی برتر از گردش روزگار

به چشم گرانمایگان خوار گشت

بزرگی و دیهیم و تخت مهان

نجستی همی رای تاریک اوی

قبادش همی‌پروریدی بناز

بیفتاد زو شاه پرخاشخر

جهان را بد آمد ز پیمان تو

که هر چت بپرسم نباید نهفت

پسر تاج یابد همی از پدر

شگفته شود روی خندان من

همان تخت شاهی پسر را سپرد

همی کار بد را ببد نشمری

جهان را دیده خواب آلود کردند

چو دانستیش زو نترسی بدست

زو یکی را زیان یکی را سود

با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

نمی‌گویم به بیداری که در خواب

چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا

قدر انگور بیش ازین نبود

سابق و آخر به یک جا هم توی

از میان چرخ برخیز ای زمین

به جنس خاک نکردند از سجود ابا

هم به فرمان ما رها کن رخت

که آنچنان پا عاقبت درد سرست

نوشت اندر آن نامه‌ی خسروی

همه دشت پا و بر و پشت بود

دگر باره کرد آن سخن خواستار

زی طالع سعد و در اقبال خدائی

نبود رهبر کان خلق را بجستی راه

هر که باشد شاه دردش را دوا

ورای دون کجا رای با راهنمای

نیست بازی ز شیر بردن تاج

چنان ماه بیند به کابلستان

از اندیشه‌ی دل نیامدش خواب

چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه

به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان

شاه چون بشنود از آن مه این جواب

میی سرمایه عشق جوانی

چو بشنید گریان بشد استوار

تا که نور چرخ گردد سایه‌سوز

چنان نامور بی‌هنر چون بود

ازان پس بگردید گرد سپاه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

نه کسی در گرد تو هرگز رسد

قرب ماهی روز و شب در کوی او

کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین

گرانمایه بوالفضل دستور اوی

یاری از تشنگی کباب شود

ستاره شناسان و دین آوران

از آن بگذر که در ارمن امیرم

نگفت مادر سخن جز به داد

برآورد زان کنده هر کس که زیست

به شادی به شهر اندرون آمدند

آن منم خم خود انا الحق گفتنست

به آب خرد چشم دل را بشست

پرند سبز بر خورشید بستند

ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز

چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش

تو داناتری از بزرگ انجمن

ورا برگزیدند و بنشاندند

نبودی روز و شب بی‌باده و رود

ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست

دلا دانی که دانایان چه گفتند

بر طریقی روم که رانندم

کام از ذوق توهم خوش کنی

ز شرم شه آن لعبت نازنین

گر ازین انبار خواهی بر و بر

به جز داد و خوبی نبد در جهان

فرستاده آمد سخنها بگفت

ز بس رنج کشتنش نزدیک بود

صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق

کنون کان چشمه را با گل نه بینم

وارهان خویش را که وارسته‌ست

سپهر اژدهائیست با هفت سر

ملک هر آینه آمین کند که بختش را

اسیران وز خواسته هرچ بود

ز خاشاک ناچیز تا عرش راست

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب

دریا هبتی و کوه هیبت

ستمگاره دیویست با خشم و زور

نگه کن بدو تا پسند آیدت

حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند

ز دادش جهان یکسر آباد کرد

چو بشنید گفتار موبد قباد

دگر هرک چیزیش بود و بخورد

بفرمود تا جایگه ساختند

کسی پادشاهی کند هفت ماه

شما گر خرد را بسیچید کار

خردمند ودانا و روشن روان

شبستان همه پیشباز آمدند

بدین جای بیچارگی دست گیر

به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر

به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی

کاسه بندی چه جویی از مجنون؟

نماند کس اندر جهان رامشی

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

چو فرزند باشد نبیره کلاه

چو گفتار گرسیوز افراسیاب

بدو گفت کاین دل ندارد بجای

دل شاه زان کار شد دردمند

سیاوش بدو گفت فرمان تراست

بدو گفت شمشیرزن سی هزار

کنارنگ وز هرک دارد درفش

همی جست رستم کمرگاه او

کز ذات تو این و آن ببینم

که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا

سراسر به هستی یزدان گواست

کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب

کزین گونه چشم تو را کرد کور

بر آسودگی سودمند آیدت

چرا برنهد برنشیند به گاه

دل زیردستان به خود شاد کرد

یار دیگر غریق آب شود

کنون ماند با درد و با بادسرد

سواران و میدان و چوگان تراست

همه راز بیرون کشید از نهفت

بهشتم ز کافور یابد کلاه

صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق

خداوند گوپال و زرینه کفش

در دمی در خیک خود پرش کنی

چو خار آن به که بر آتش نشینم

نیم‌ساعت هم ز همدردان مبر

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

نکو آفرینی خط یبغوی

تو باشی ننالم به کیوان و تیر

سوادش نیم کار ملک ابخاز

شنید و برآمد بلند آفتاب

بیاورد پاسخ بر شهریار

تا چه شب بازی آورد شب داج

جهان را خورد و باقی کرد بدرود

پر از غم شد از روزگار گزند

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

نباید گزیدن به جز خامشی

در آن دریا که در عقل سفتند

ببر نامدار از در کارزار

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

گلی را در میان بید بستند

نبود ممکن کان آب را کنند عبر

به آبشخور آید سوی جویبار

که اندر سخن بود گنجور اوی

فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

سواران جنگی و کین‌آوران

که از رزم کوته کند راه او

بکوشند بازی نیاید به جای

لاجرم آب خفته خوانندم

درزمان درجست دل پر خون زخواب

چند ازین یخ فقع گشائی چند

به پیش ردان دادگر شهریار

چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا

کش آموزگار آفریدون بود

ورا چون سزا بود بنواختند

نبایدت فرزانه و رای زن

شب ز سایه‌ی تست ای یاغی روز

صبر کرد از آفتاب روی او

به زخمی کی اندازد از مه سپر

تو را دل چرا شد ز بیداد شاد

نه کسی رانیز چندین عز رسد

چو سرو سهی بر سرش گلستان

جهان پیش من تنگ و تاریک بود

ز دانندگان استواری بجست

همان خاک بربخت ایشان گریست

ابا پهلوانی فزون آمدند

چو لعبت به سر درکشید آستین

خر وحشی ز نشتر بیطار

به شاهی برو آفرین خواندند

پر از شادی و بزم ساز آمدند

یکی بود با آشکارا نهان

نه من سیرم از جنگ و از کارزار

برآشفت و اندر سخن داد داد

به جنگ تو آید خود افراسیاب

ز سیم و زر و گوهر نابسود

بیاراست بر هر سوی رزمگاه

تنش زین جهانست وجان زان جهان

زانک کم‌یابست آن در ثمین

که فارغ گردی از نیک و بد دهر

به رزم و به بزمش گرفته شتاب

به ملک دلبری صاحب سریرم

بریده سر و تیغ در مشت بود

رنگ آتش دارد الا آهنست

کمین تعریفش آب زندگانی

گر چو نی نالد نباشد بی نوا

اگر حرف بدی گویم نکو نیست

که او را دشمن آمد چشم خفاش

هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق

همه در کار خویش حیرانند

پس به یک سوزن تهی گردی ز باد

سواران جنگی همی تاختند

که در آن دم که ببری زین معین

بزرگان و پیکارجویان هران

بزرگان یکی انجمن ساختند

رنگ آهن محو رنگ آتشست

عالمی اندر هنرها خودنما

این زمین چون گاهواره‌ی طفلکان

دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست

گزین کرد زان لشکر نامدار

جز او را مخوان کردگار جهان

گرانمایه کسری ورا یار گشت

از رای تو صیقل فلک را

به صافی چون عذار دلنوازان

چنین گفت با ماهیار آرزوی

شرط او را به جای خویش آریم

جهاندار چون گشت با داد جفت

مالک ملک نیم من طبل‌خوار

کسی را که نامست و دینار نیست

به آهن ببستند پای قباد

ز لشکر بخوانیم چندی مهان

اگر چه تا مرا این طبع و خو بود

سوی درازا یک ماه راه ویران بود

که فرمودم که روی از مه بگردان

شتروار باید که هم زین شمار

گر به صورت می‌روی کوهی به شکل

شب و روز بودند با او به هم

هران کس که در کار پیشی کند

بفرمود تا پارسی و دری

چو گل را نکهت و خوبی تمام است

شور غالب گشت برجان ودلش

آب گویند چون شود در خواب

چه بیمست اگر بیم اندوه نیست

اگر فر جهانداری‌ست دارم

نبیره چو شد رای زن بانیا

نهادیم بر روی گیتی خراج

تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت

درین طشت غربالی آبگون

عاقبت بیمار شد بی‌دلستان

به بانو گفت شیرین کای جهانگیر

سپهبد پشیمان شد از کار اوی

چو پیران بیامد تهی کرد جای

چو دیوانه گردد نباشد شگفت

ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت

برو همچنان بازگردان شتر

چو شه دید در خرگه آن ماه را

که ای نامور شهریار جهان

بجای خرد خشم و کین یافتی

بدو گفت بازار من خیره گشت

همه جام بود از کران تا کران

چنین دادم جواب حاسد خویش

به اولیای ذوالحزم خاصه کراری

بفرمود پس تا دو دار بلند

در هوائی کزان فسرده شوی

جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست

هم آنگه چو از کوه برشد خروش

کسی کو را بود در طبع سستی

به نزد سیاوش فرستم کنون

مانند و جگر گوشه‌ی جد و پدر خویش

چنین گفت با خویشتن شهریار

همی‌کرد خواهی جهان پرگزند

گر ایدونک زین روی جیحون کشد

چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز

پیر ده را مگوی، اگر مردی

به گیتی بهی بهتر از گاه نیست

چو بینی به من نام ایشان بگوی

خواجگی هر دو عالم تاابد

بدو گفت گودرز کای کم خرد

وگر در عشق‌بازی ره ندانی

سپهبد گزین کرد کلباد را

به ترکان بفرمود کاندر دهید

بدو گفت بر من ترا مهر خون

نیاید همانا بد و نیک ازوی

نگه کرد هومان بدید از کران

نگه دار جان از بد پور زال

به بهزاد بنمای زین و لگام

هرزمانی سخت‌تر شدمشکلش

در آموزی گر این افسانه خوانی

که نعمت خواره را کفران میندیش

حال گندم به موش و حیله مدار

ازو شاه را کین نباید گرفت

پیش از آن زنده شو که مرده شوی

غم کار جهان خوردن چه کارست

ترا بخرد از مردمان نشمرد

هیچ برنگرفت سر زان آستان

سخن رفت با نامور کدخدای

نخواهد هیچ کس را تندرستی

کسی را که دانی از ایران بروی

ازان جایگه بردمد کیمیا

ز مردم تهی کرد خرگاه را

بپیچید ازان راست گفتار اوی

نه زینسان بود مردم کینه جوی

رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر

که گفتار هر دو نیاید به کار

به پیمان کند رای قنوج بار

بجنبید و شد مر ترا رهنمون

زدندی همی رای بر بیش و کم

تو غربال خاکی فلک طشت خون

بگیتی جز اندوه نستوه نیست

درین دشت کشتی به خون برنهید

فروزنده‌ی تاج شاهنشهان

یکی مرد پردانش و پرفسون

مبادا کزو سیم خواهیم و در

چو او رام گردد تو بگذار گام

که با فر و برزی و با رای و بخت

پر از مشک و دینار و پر زعفران

خردمند و برگشته گرد جهان

به رزمت نباشد جزو کس همال

نبشتند و کوتاه شد داوری

همی دامن خویش در خون کشد

چو چشمم ازین رنجها تیره گشت

به گردن برآورد گرز گران

فروهشته از دار پیچان کمند

به کالا گرفتن نپرداختند

ز گفتار دل را بپرداختند

چو گرسیوز و جهن و پولاد را

هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا

در بزرگی هست صد چندان که لعل

این چنین فربه تن عاقل مباد

پراز درد کاری و ناسودمند

مبتلی گردی تو با بس القرین

سواران شمشیر زن سی هزار

طالب شمع زیر و آینه دار

در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر

هفت آینه در دکان ببینم

به تلخی روزگار عشقبازان

شناسنده‌ی آشکار و نهان

زدیوان کنون آفرین یافتی

الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب

ز آتشی می‌لافد و خامش وشست

که ای باب آزاده و نیک خوی

وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا

زمانه پی او نیارد نهفت

سپهرم برخلاف آرزو بود

به بازارگانی کسش یار نیست

پدید آمد از راه فرخ سروش

طبل بازم می‌زند شه از کنار

کرد وقف احمد مرسل احد

چه نقصانش که مغزی را زکام است

بدی بتر از عمر کوتاه نیست

وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم

کسی را که در کنده آمد زمان

چاره جز خامشی نمی‌دانند

ز فر و نژادش نکردند یاد

چو بخت آمد به راهت ره بگردان

درخت گزیت از پی تخت عاج

چشمه زر بود نه چشمه آب

که آن روز بگذاشت پیروزبخت

برون خواهم شدن فردا به نخجیر

همه رای وآهنگ بیشی کند

شیر بندیم و تاج پیش آریم

دل مرد بی‌دین پرآزار گشت

بالغان را تنگ می‌دارد مکان

که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا

گر هیچ سپه کشی سوی شام

چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت

دگر کودکانی که بینی یتیم

غلطند آب خفته باشد سیم

مرا گر همی داد خواهی به کس

چون بسرخی گشت همچون زر کان

فرستاده بودی به گرد جهان

بلابه لب لبیک گوی کعبه روان

ازو بر روان محمد درود

که باشند با او بقلب اندرون

کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا

بهر طفلان حق زمین را مهد خواند

وقت خودبینی نگنجد در جهان

سراپا حکمت و آداب گشته

که ما برگزیدیم زن دو هزار

همان پرگزندان که نزد تواند

چرا می‌باید ای سالوک نقاب

طبل باز من ندای ارجعی

چو بازارگان بچه گردد دبیر

گر بترسد سریر عاج تراست

به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد

شکر شیرین نه اندر کام رنجور

وزان پس چو پیوسته رای آمدش

همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر

مرا عشق از کجا در خورد باشد

هم به صورت دست و پا و پشم تو

کند بار همراه با بار ما

کدامین دیو طبعم را بر این داشت

سرت سبز باد و تن و جان درست

کجا در دوستی برخود پسندم

بپرسید کزما که با گنج‌تر

کنون پادشاهی شاه اردشیر

ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز

چه شد کز سر تکبر دور دارم

ز فرزانگان چون سخن بشنویم

یکی فردا بفرما ای خداوند

بباید بسیچید ما را بجنگ

گر او با تو چون طشت شد آبریز

اگر شاه سوی خراسان شود

تو را خارستان شارستانی نمود

گشت بس دیوانه وازدست شد

ز کاووس وز خام گفتار او

نگه کن که پیشت که آید به راه

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر

کنون رنج مهرش به جایی رسید

در آن ترک خرگاهی آورد دست

مر آن درد را راه چاره ندید

شکسته سر و پشت پیروزشاه

بود خاک کوی آن بت بسترش

برین کار بر نیست جای شتاب

بزد مرد دژخیم پیش درش

کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد

چنان گشت زال از بس آموختن

آنکه چون چرخگرد عالم گشت

بهر مشتی مهوس رعنا

فرستم همه نزد سالار شاه

بفرمایمش کتشی کن بلند

یا رسول الله بس درمانده‌ام

درم زیر پایش همی ریختند

چو این نامه آرند نزد شما

نهاد از بر نامه بر مهر خویش

چنینست رسم سرای کهن

که در هر بیت او پوشیده کاریست

پرآواز گشت انجمن سر به سر

دهن تو ز ذکر ظاهر راست

بنایافت رنجه مکن خویشتن

به گیتی کسی چون سیاوش نبود

سه روز اندرین کار رای آوریم

از ایران سپه بود مردی هزار

سواران رسیدند بر تیغ کوه

رو این را به خوبی به مادر سپار

چو آیی برش نیک بنمای چهر

تو فرزندی و نیکخواه منی

چو پیران و نستیهن جنگجوی

بزد بر سر شانه‌ی پیلتن

چنینست پیمان و بازار ما

یکی دوزخی بوستانی نمود

ضعف درپیوست وغم پیوست شد

چه کنی با درون کج چون منار؟

نظاره بروبر همه کشورش

شه نامداران با تاج و گاه

که بخشایش آرد هر آن کش بدید

چنو راد و آزاد و خامش نبود

بدانش خرد رهنمای آمدش

که تیره شبان اور مزد تواند

بود بالین آستان آن درش

سپاه اندر آمد گروها گروه

چنین گفت کام کس که بی‌رنجتر

که فرخنده باد اورمزد شما

شتاب آوریدن به جای درنگ

سخنهای بهتر بجای آوریم

ازین پادشاهی هراسان شود

بگویم که پیش آمدم ناگزیر

همی‌رود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور

چو هومان که بردارد از آب گوی

هنرمند و بادانش و یادگیر

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن

به دست یکی مرد پرهیزگار

بسی باد سرد از جگر برکشید

ز دیدار او گشت خسرو دلیر

در آن ویرانه افتادن چو مهتاب

همه نامدار از در کارزار

برای و به گفتارشان بگرویم

سراپرده و گنج و پیل و سپاه

قضای عیش چندین ساله می‌کرد

بیارای و ببسای رویش به مهر

ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه

شیر در گهواره بر طفلان فشاند

که بر موئی هزاران درد باشد

به لشکر خروش آمد از انجمن

مبادت کیانی کمرگاه سست

که تیمارجان باشد و رنج تن

در گلو و معده گم گشته چو نان

ستون سپاهی و ماه منی

سخن‌گوی و داننده و هوشیار

که تا شبدیز را بگشایم از بند

کی کند چون آب بیند آن وفا

عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

آنجا سقر و جنان ببینم

که مزدک مبادا بر تاجور

بیارانش بر هریکی برفزود

که تنگی دل آرد خرد را به خواب

همالم گشسپ سوارست و بس

یخ گواهی دهد بر این تسلیم

پدر مرده و مانده بی زر و سیم

شکنج نقابش ز رخ برشکست

خردمند و بیدار کارآگهان

به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا

رنج بر جان و دین و دل مگمار

عقیق و زبرجد برآمیختند

که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت

تو با او چو غربال شو خاک بیز

وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

ببند گران پای ترکان ببند

ور شود کشته نیز تاج تراست

همانگه فرستاده را خواند پیش

باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام

ز خوی بد و رای و پیگار او

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

ز خون عاشقان نقش و نگاریست

پس انا النارست لافش بی زبان

همه جنگ را دست شسته بخون

فلاتونی‌ست در خم آب گشته

هست صد چندان که نقش چشم تو

که همچون دشمنانت بردوست خندم

حق گواه من به رغم مدعی

ترحم با دلی رنجور دارم

قمر روشن نه اندر دیده‌ی کور

از خلق تو خار و حنظل شام

به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند

سرانجمن بد ز یاران علی

کسی را که بد باره بگریختند

تو گویی به بهرام ماند همی

بر نام خداوند بر این وصف سلامی

زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم

به جایی که بودی زمینی خراب

ز شاهان نبد زنده جز کیقباد

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بیک دست مرطوس را کرد جای

این همه اوصافشان نیکو شود

بی کسانرا کس تویی در هر نفس

بحمد من نگر حمدونیان چیست

فرشته دیو را کی در خور آید

شنیدم که راهی گرفتی تباه

یکی پور بد سوفزا را گزین

پس از یک چند چون بیدار دل گشت

لیک پوشیده نباشد بر تو این

درون دریا مد آمدی به روز دو بار

بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده

بدین بی روغنی مغز دماغم

ادبها دیده از خردی زدهقان

ز لشکر سواران برون تاختند

کسی کو برین یک درم بگذرد

به یک دار زروان و دیگر جهود

من نیم جنس شهنشه دور ازو

خانه‌ی دیوانگی دربازکرد

چو نزدیک شد دست خسرو گرفت

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

به خود گفتم که گر خسرو امیر است

به رای و به دانش به جایی رسید

چو پیروزگر سوی ایران شوی

ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی

به نیکویی بدت را می‌شمارم

چون نبود از کوی او بگذشتنش

چراغ خرد پیش چشمت بمرد

بپرسید کهو کدامست زشت

بی ریاضت نرفت راهی پیش

ز بس درد کو دید بر بی‌گناه

ز نیرو بود مرد را راستی

همی‌خواست تا آشکار و نهان

به نزد سیاووش فرستاد یار

چو فرزند ما برنشیند بتخت

همی‌داد خواهند تختت بباد

چوخورشید رخشنده شد بر سپهر

سپردار با نیزه‌ور سی هزار

هرآن گه که بینند بی‌شاه بوم

همی‌دارد او دین یزدان تباه

بمرد آن زمان موبد موبدان

کنون این جهانجوی فرزند اوست

ای توانگر به کنج خرسندی

همه جائی شکیبائی ستودست

گسی کن به سوی سیاووش گرد

سیم را کی بود مثابت زر

رده بر کشیدند ایرانیان

بر او بنشینم و صحرا نوردم

چو این رای گردد خرد را درست

گر شود چیر و تاج بردارد

چو بیدار دل باشی و راه‌جوی

خانه تنگ آمد ازین گهواره‌ها

سیاوش چو گشت از جهان ناامید

چو دید آفتی دید از اندیشه دور

ز پس کرد رستم همانگه نگاه

برآتش بنه خواسته هرچ هست

کجا خاکدان باشد و آبگیر

نگه کرد باید بدین در نخست

عالم هیچکس به هیچش کشت

زمین بود در زیر دیبای چین

همی گفت و رخساره کرده دژم

بدو داد و فرمود تا گشت باز

زین بخیلان کناره‌گیر کنار

ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

بدو در نشانده فراوان گهر

چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

بد نماند چونک نیکوجو شود

مگردان بدآموز را هیچ گرد

گل شکر اصفهان ببینم

نگر تا نیازی به یک چیز دست

چو جانست و با او نشستن دمی

همویست گویی به چهر و به پوست

که خوانند او را علی ولی

نه آفت یکی آفتابی ز نور

که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند

بگویم که دران چه بایدت جست

وگر تنگ بودی به رود اندر آب

ز کار سیاووش دل پر ز غم

نوحه‌ی بس زار زار آغاز کرد

ببستند خون ریختن را میان

زمان تا زمان لشکر آید ز روم

ز غربال و طشتی بود ناگزیر

ز چین و ز خاور سپه ساختند

همه رزمجوی از در کارزار

که از ارج دورست و دور از بهشت

گواهی دهد دل چو گردد درست

دختر آگه شد ز عاشق گشتنش

که یارد نهادن بروی تو روی

کشنده برآهخت و تندی نمود

همی تاخت اندر نشیب و فراز

که چون خویشتن در جهان کس ندید

برو تیره شد روی روز سپید

برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی

پر از در خوشاب روی زمین

چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر

چو رویین و چون شیده‌ی نامدار

ازو یادگاری بود درجهان

دگر تیغ و جوشن فرو ریختند

چنان رفت پیمان که بشنید شاه

بجست از کفش نامبردار شاه

برفت از در شاه بوزرجمهر

لیک دارم در تجلی نور ازو

مرا روز روشن بکردی سیاه

ز سستی دروغ آید وکاستی

دبیری ببایدش پیروزبخت

منوشان خوزان فرخنده رای

که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست

وز ولایت خراج بردارد

برو زار وگریان شده بخردان

به شیرینی به زهرت رغبت آرم

از آن گستاخ روئیها خجل گشت

شد آن لشکر و پادشاهی بباد

همی‌رفت پویان زنی خوب چهر

گوید او من آتشم من آتشم

غم دل بین که سوزد چون چراغم

طفلکان را زود بالغ کن شها

شده در خورد بزم پادشاهان

خردمند و پاکیزه و به آفرین

کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

فرق باشد ز شمس تا به قمر

چو داغ عاشقی دارد فقیر است

ببیداد بر یک نفس بشمرد

که همچون خویشتن دیریش باید

شبانگه سوی خدمت باز گردم

به نزدیک شاه دلیران شوی

جز این یکجا که صید از من ربودست

مباد اندرین نامور بارگاه

در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر

اگر کنند سر از بهر معذرت بالا

من ندارم در دو عالم جز تو کس

ز یزدان پاک این نباشد شگفت

ز بنده‌ی تو خود این کرده گیر بر عمدا

زجان و دلت روشنایی ببرد

بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

برین برنهادند هر دو جوان

به زنهار اسفندیار آمدند

اگر بینی در آن ده کار و کشتی

به تائبان موفق که در رسند به عفو

چو آمد ز ایران به نزدیک رای

آتشم من گر ترا شکیست و ظن

چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند

چواز پیش بدخواه برداشتش

گزارنده را پیش بنشاندند

که بر کشور خوزیان بود شاه

ز من خاکستری مانده درین درد

همی‌راند با کام دل خوشنواز

از ایرانیان باز خواهند کین

نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت

چو مد باز شدی بر کرانش صیادان

نبودست جز جادوی پرفریب

چنین داد پاسخ که زنرا که شرم

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات

فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی

ز دانش چوجان تو را مایه نیست

خردمند بینا بدانا بگفت

همه عجز است و مسکینی‌ست خویش

گفت ای جان ودلم، بی حاصلم

چو بودی خردمند نزدیک تو

چنینست کیهان همه درد و رنج

از یک اندیشه که آید در درون

بدین سان همی گشت گردان سپهر

به یزدان که او داد دیهیم و فر

هنر باید از مرد موزه فروش

نهم بر خویش جرمی کز تو بینم

خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار

ای گواره خانه را ضیق مدار

بیامد یکی پیر مهتر فریب

ز عشق ای عاقلان غافل چرایید

گسی کردمش با دلی مستمند

جوانی بی‌آزار و زرمهر نام

چو گرد آید آن تاج باشد دویست

پری پیکری شوخ و مست آمده

گر منی گنده بود هم‌چون منی

چو برق از جان چراغی برفروزم

یک زمان زین خسان ناموزون

فرستادن زنگه‌ی شاوران

صور و عکه در امان امرت

نباشد مرا سوی ایران بسیچ

همه پاک بودند و پرهیزگار

فسونگر خم است این خم نیلگون

بریشان ببخش این همه خواسته

در خور تخت و آفرین باشد

به گفتار دختر بسنده نکرد

ببینم کزین دو گنهکار کیست

خراج اندر آن بوم برداشتی

ازان دین جهاندار بیزار شد

از غرضهای این جهانی خویش

مهین بانو جوابش داد کای ماه

پس آن بستگان را بر من فرست

بباران سنگ و بباران تیر

فرستاده نزد سیاوش رسید

سیم بی یا ز مس نمونه بود

می و رود و آوای رامشگران

وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌است آزاد

چون بدن پر شود نباید داد

یک نظر سوی من غم‌خواره کن

همه با سیاوش گرفتند جنگ

عطارد دوم آمد به مدح تو عطار

چهارم چو گرسیوز آمد بدر

گر از تور دارد ز مادر نژاد

سوار و پیاده بزرین کمر

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم

دگر اندریمان سوار دلیر

چنین گفت شبرنگ بهزاد را

کنون پیش رو باش و بیدار باش

برآشفت گردافگن تاج‌بخش

چون ارمن و نخجوان ببینم

باز برخور به زندگانی خویش

سخنهایشان برگذشت از شمار

روزها راز نامه‌ی شب تار

برافروز جان و روان کاسته

همه یاد کرد از کران تا کران

به بهرام گفت ای سوار نبرد

کله بر سر و تنگ بسته کمر

زمین کسان خوار نگذاشتی

که صد گونه رنگ آید از وی برون

که هر یک جز اندر خور شاه نیست

چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر

چون به جان پیوست یابد روشنی

ببادافره‌ی بد سزاوار کیست

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

هم از تخم شاهی نپیچد ز داد

چون شود از تشویر تو جان ودلم

پریوار در شب به دست آمده

مرا در هر سخن بینی بهشتی

ندیدند جای فسون و درنگ

جهانی بدیشان نهادند روی

که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست

جوانی را ز دیده موی بر کند

بده هرچ باید ز گنج و درم

گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار

چو آن نامه‌ی شاه ایران بدید

به خاکستر توان آتش نهان کرد

همه تیغ دار و همه نیزه‌ور

چو آید به نزدیک تخت بلند

همه بر سران افسران گران

همه نامه بر رودکی خواندند

که فرمان مبر زین سپس باد را

فرو شدندی و کردندی از میانه حذر

همه دیده چون جویبار آمدند

چه یازد بتاج وچه نازی به گنج

سپه را ز دشمن نگهدار باش

ابر سام و بر زال گسترده مهر

آزمون کن دست را بر من بزن

برهمن بشادی و را رهنمای

بدنبال هومان برانگیخت رخش

نباشد بگیتی نه آواز نرم

بسی نامداران زرین کلاه

کزان پس ز گردان وز پهلوان

شکیب خام را بر وی بسوزم

بدین کار دیگر تو با من مکوش

نمود از لعل تر یاقوت را قوت

نماند بروبوم ایران زمین

استاد و طبیب من و مایه‌ی خرد و فر

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

صد جهان گردد به یک دم سرنگون

از پی سختن تو با معیار

لیک هیهات اگر چنین باشد

گل افشانم به خاری کز تو چینم

چاره‌ی کار من بی‌چاره کن

آب جنس خاک آمد در نبات

به جای مرکبی صد ملک در خواه

نشاید از تکبر دید سویش

عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا

چرا زینگونه غفلت می‌فزایید

خاصه آنگه که باژگونه بود

که اندر بلندی نمودت نشیب

تا تواند کرد بالغ انتشار

به آسانی آورد و بگذاشتش

ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا

که روشن شدی جان تاریک تو

سرافراز با لشکر رزمساز

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

که من خود میانش ببرم به ار

که از مهر او بد پدر شادکام

تو از عهد بهرام گردن مپیچ

ز کرده سرش پر ز تیمار شد

بدادند سرها به نیرنگ شیر

ریش و دامن به دستشان چه دهی

بریشان ببخشود زورآزمای

یکایک بسختیم و کردیم تل

بدو گفت خسرو که نام تو چیست

هر جمادی که کند رو در نبات

باد جنس آتش آمد در قوام

سگبانت شه فرنگ یابم

به تاراج داده سپاه و بنه

کنون بر سخنها فزایش کنیم

دو تن نیز بودند هم رزم سوز

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

بشاخی همی یازی امروز دست

گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست

از آن رو جام می جان پرور آمد

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

چو بردانش خویش مهرآوری

سخن گفتش از دوزخ و از بهشت

آتشم من بر تو گر شد مشتبه

که این روزگار خوشی بگذرد

به دادن نبودی کسی رازیان

ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد

فریبم خاطر خود گاه و بیگاه

ز دانا وپاکان سخن بشنویم

برین نیز بادافره‌ی کردگار

همان کن که با مهتری در خورد

جسم سلطان گر به صورت یک بود

ز مردان بتر آنک نادان بود

ختم قصه بر این شد آخر کار

ای بسی سر گشته‌ی من آمده

بر او از مهر همدردی نمودم

نه کس پای برخاک ایران نهاد

سپردند بسته بدو شاه را

سپاهی که آن را کرانه نبود

چرااو را به خود وا می‌گذارید

ابا بار با نامه وتخت نرد

به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز

کی کنند، ای از شراب شرک مست

اگر جادوئی بر خمی شد سوار

بپیوست گویا پراگنده را

شهنشاه گیتی ببخشید راست

گر او دارد ز دانه خوشه پر

زمین را ببوسید و دل شاد کرد

بدست خردمند و مرد نژاد

آهن من که زرنگار آمد

ز هستی تا عدم موئی امید است

بهشتی رخی دوزخش تافته

چنین گفت پرسنده را راه جوی

به کسری سپردش همانگاه شاه

منم خاکی چو باد از جای رفته

تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ

اگر من خوردمی زان چشمه آبی

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج

جهان را نباید سپردن ببد

بدان بازجستن همی چاره جست

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت

بپرسید کاین را چه درمان کنیم

به بیگناهی زندانیان شحنه‌ی عشق

شبستان بهشتی شد آراسته

گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه

جام را روشنی دهد باده

اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی

سیاوش چنین گفت کای نامجوی

کنون خیره گفتند ما را کشند

به توران و ایران چنو نیو کیست

سپهدار ترکان ورا پیش خواند

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید

همی باش بر کوه و در مرغزار

سپهبد برو کرد لختی شتاب

ز بس ترگ زرین و زرین درفش

بتازید چندی و چندی شتافت

دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

نه کس میسره دید و نه میمنه

من آرم خوشه خوشه دانه در

جامه را نازکی دهد آهار

زمانه نفس را همی‌بشمرد

ای فایده‌ی مردمی و مفخر مفخر

نشاط از دست و زور از پای رفته

بباید که تنها به خون در کشند

همه زندگانی به زندان بود

خرد را ز تو بگسلد داوری

مگر کان موی خود موی سپید است

چنین خام گفتارت از بهر چیست

بسفت اینچنین در آگنده را

دعای جان تو کار است در خلا و ملا

به دلت اندرون هیچ شادی نهشت

ز کار سیاوش فراوان براند

بران سان که باشد بدان بگرویم

نباید که چشم بد آید به کار

ترا خود نیاموخت باید خرد

ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی

نه زین پادشاهی ببد کرد یاد

توبه کردم عذر من از حق بخواه

پس بزاری کشته‌ی من آمده

برون بردش از پیش افراسیاب

که بپژوه تا دارد این ماه شوی

مرا ترک و چین است و ایران تو راست

بدان بد که اختر جوانه نبود

ز گوپال زرین و زرینه کفش

نماند بجز حسرت وسرد باد

کانچه شرطست نگذرد ز قرار

زاهدان در کوی ترسایان نشست

چو کیخسرو آید ترا خواستار

براند و گفت که این مایه آب را چه خطر

بدان گونه بد رای بدخواه را

اباگوهران هر یکی سی رطل

درفش و سپه را به هامون کشید

از درخت بخت او روید حیات

به گاه پویه بس تند است و بس تیز

چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار

زمانه بدش مانده او را نیافت

دربان شه عسقلان ببینم

ابا هرک او داشت آیین و راه

جهان‌آفرین را ستایش کنیم

ازان پس نیفگند کس را ز پای

همان دانش و کوشش و رای اوی

در سخن بین که نقره کار آمد

سوی نیستی گشته کارش ز هست

طبع را جنس آمدست آخر مدام

همه داد و پرهیزگاریت باد

که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد

چو گوران شه آن گرد لشگر فروز

نبایستی ز دل کردن کبابی

که روزی بر لب آن دلبر آمد

که برگش بود زهر وبارش کبست

روی خود بر روی من یک‌دم بنه

به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا

که باشد در دل سنگ توام راه

که گنجی رسیدی به ارزانیان

صد هزاران لشکرش در پی دود

همی‌گفت چندی و چندی گریست

زنی بودم جوانمردی نمودم

هرچ ازانت برد نداری رنج

چرا زینسان غریبش می‌شمارید

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

خمی بین برو جادوان صد هزار

ببویید دست سیاوش نخست

ز مالک به رضوان گذر یافته

وزین چاره جستن چه پیمان کنیم

برو تا به درگاه او بی‌درنگ

پر از خوبرویان و پرخواسته

تو قاهر مصر و چاوشت را

ز خون نیا دل بی‌آزار کرد

ستاییم تاج شهنشاه را

حساب فلک را رها کن ز دست

نگه کن بدو تا پسند تو هست

جنس ما چون نیست جنس شاه ما

بدادی ز گنج آلت و چارپای

ازان نامه‌ی شاه چون گشت شاد

نهان کرده دینار فرشیدورد

وزو نیوتر آرش رزم زن

چو دانیم کامد به نزدیک شاه

چو سروی به سرسبزی آراسته

هر نباتی کان به جان رو آورد

چو جام از لعل او شد شکر آلود

گر او را ز ابر فیض آب فراتست

بر و بازو و سرو بالای او

همچو من گوهر شکست خود که کرد

آدمی چون نور گیرد از خدا

چو در موی سیاه آمد سپیدی

از جهان پیش ازانکه در گذری

امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه

به صورت گر چه تلخی می‌فزایی

اگر پائی بدست آرم دگربار

همه دست بگشای تا یکسره

گر به زلفم شیخ اقرار آورد

باز شکل و صورت شاه صفی

زن پاکدامن بپرسنده گفت

بدو گفت پیران که ای شهریار

ز خاور دو لشکر به ایران کشید

وفاداری خوش است اما نه چندان

بگرود به یزدان وتن پرگناه

سیاوش چو نزدیک ایوان رسید

چو نامه نوشتند و شد رای راست

بگیریدش که این طرار دهر است

چو آمد به نزدیکی تخت اوی

آتش و بوته‌ای همی باید

تو او را پذیرفتی و دینش را

روز فردا چو در شمار آید

بدان کو سخن راند آرایشست

دو چشمت نبیند همی چهر او

چوشد کار دانا بزاری به سر

نجستست هرگز تبار تواین

کز ایشان همی دانش آموختیم

تو گفتی به کان اندرون زر نماند

اگر شاه را رای کینست وجنگ

نصیحت بین که آن هندو چه فرمود

شود پیش او خوار مردم شناس

بمان تا ز ایرانیان دست برد

خواجگان بوده‌اند پیش از ما

ایا پور کم روز و اندک خرد

همه یار شاهند و تنها منم

مرد آهن فروش زر پوشد

به ایوان خویش آمد افروخته

فرشته بدو گفت نامم سروش

طلایه چو گرد سپه دید تفت

چو رعد تند باشد در غریدن

بدو گفت کای یادگار پشنگ

ز ایرانیان چند بردند اسیر

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

در پیش تو استاده بر این جامه‌ی پشمین

سپهدار ترکان نشد زیر دست

توانگر بود هر کرا آز نیست

گر ز لاتاء من بود ترسی مرا

همین نامه و رسم بنهید پیش

چو خلق روی زمینت همه دعا گویند

چو بشنید پیغام او سوفراز

به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست

که آن مهربان کینه‌ی سوفزای

بدو گفت هر کو برین دین اوست

ز خویشان مهبود چندی بجست

در عطا سخت مهر و سست مهار

تا پدید آورد زر تو عیار

یکایک پذیره شویمش به راه

که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا

خضروار از چشمه‌ی حیوان خورد

چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

بر قاهره قهرمان ببینم

چه افگنده بر خاک و خسته به تیر

که تختش درفشان کند ماه را

نگهبان چوگان یکتا منم

بدو مان همی تا نماند به درد

شاه با شیر در شکار آید

ازو آگهی بهترست ار نشست

ببینند و مشمر چنین کار خرد

نماندی که پایش برفتی ز جای

خنک بنده کش آز انباز نیست

بیاراستی راه و آیینش را

خرامان و چشم بدی دوخته

ازو رام گردد به دریا نهنگ

که چون مالی بیابی زود خور زود

مرا در فیض لب آب حیاتست

چنان برز و بالا و آن مهر او

بدی بر دل خویش کرده سیاه

بیاورد لشکر به پرده‌سرای

پدید آمد نشان ناامیدی

برآمد یکی ابر و گوهر فشاند

همه کشور از درد زیر و زبر

کاهنی را به نقره بفروشد

به دامن در کشم چون نقش دیوار

بپیچید و سوی فرامرز رفت

بدید آن سر و افسر و بخت اوی

بخواهد بدرد از جهان کدخدای

فکند باره‌ی فرخنده‌پی به آب اندر

ز دشمن زمین را به نعلت بروب

که شویست و هم کودک اندر نهفت

چو باد تیز باشد در وزیدن

بخفتان و خود اندرون ناپدید

یکی باره‌ی تیزتگ برنشست

به فرهنگ دلها برافروختیم

مگردید ازین فرخ آیین خویش

اینچ من کردم بدست خود که کرد

جان ببر تا ز مرگ جان ببری

چو ابله بود جای بخشایشست

نباشد بجوینده بر آفرین

ستد زود دستان و بر پای خاست

بخندید و نامه بسر بر نهاد

چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس

مبادا یکی را بتن مغز و پوست

هر دمش دیوانگی بارآورد

وزو سرخ گل عاریت خواسته

روانت ز اندیشه رامش برد

انوشه بدی تا بود روزگار

کزیشان بیابد کسی تندرست

که پستی بلند و بلندیست پست

چو ایمن شدی دور باش از خروش

چو گرگ اندر آید به پیش بره

این کالبد لاغر با گونه‌ی اصفر

سراسر ببویید هرجای او

به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا

یکی تخت زرین درفشنده دید

هست از لاتیاء سو درسی مرا

سری را بریشان نگهدار کرد

مای ما شد بهر مای او فنا

بهر کار پیروز و لشکر شکن

نهانم کام جان شیرین نمایی

هست محکوم یکی فکر خفی

به آن تلخی کش ایام پیمود

هست مسجود ملایک ز اجتبا

که بار آرد چنین خواری و حرمان

بگیریدش که این آشوب شهر است

فراوانش بستود بر پهلوی

تو را ایزد این فر و برزت نداد

ابا ژنده پیلان و با خواسته

خود و لشکر آمد به نزدیک شاه

بیامد دو فرزانه رهنمای

حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم

می‌سزد گر من به خون آغشته‌ام

چون فنا شد مای ما او ماند فرد

بپرسید مردم کدامست راست

چنان دان که این گنج من پشت تست

چو خورشید سر سوی خاور نهاد

یکی آنک بر کشوری شاه بود

چوبشنید داننده گفتار زن

ولی بس است که آمین همی کنند به جمع

شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای

چو جوش باده هوش از دل ربودش

جهاندار خونریز و ناسازگار

کزین پس شوی بر جهان پادشا

به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت

خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین

چو بشنید ز ایرانیان شهریار

روز و شب بنشسته در صد ماتمم

برافگندی آیین شاهان خویش

تهی از ده دلان پهلو کنی به

حدیث پراگنده بپراگند

وای بر زرگری که وقت شمار

گر او را بیشه‌ای با استواریست

نیز مسجود کسی کو چون ملک

بما بر پس از مرگ نفرین بود

به گریه‌های زمان غریو خیز وداع

چو نقطه زیر پرگار آورم روی

به عین دلبری دل مینوازی

بنفشه زلف را چندان دهد تاب

در این باغ از گل سرخ و گل زرد

چو آمد به نزدیک ما آگهی

همه دل می‌برد دین می‌رباید

باز جان چون رو سوی جانان نهد

مدارا خرد را برادر بود

این نجیبان وقت ما همه باز

خود نشد پخته جز بحر حری

روزی که در ابرسان یمینت

مبادا کز سر تندی و تیزی

خداوند با فر و با بخش و داد

همه رازها بر تو باید گشاد

مر او را چه دینار و گوهر چه خاک

نباید که باشد جهانجوی زفت

بدین نیکوی نیز درویش نیست

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

ز دانا سخن بشنو ای شهریار

فرستاده را گفت پیش سپاه

سیاوش چنین گفت کین رای نیست

بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست

همی گفت کز دادگر کردگار

به هر چار ماهی یکی بهر ازین

به جیحون گذر کرد و کشتی نجست

بدان راه بد نامور صدهزار

ز بانگ تبیره میان دو کوه

یکی دختری یافت پوشیده‌روی

چو از جنگ رستم بپیچید روی

به هر ناوک غمزه کانداختی

از ایران سپه برشد آوای کوس

نگه داشت بیدار فرمان اوی

نشست از بر اسپ سالار نیو

گهی زیر ماگاه بالای ماست

تو از ما به هر کار داناتری

خانه را خوار کن خورش را خرد

ز سودابه بوی می و مشک ناب

چو تو سازگیری بد آموختن

برو بر ز پیروزه کرده نگار

راح خوارند مستراح انبار

که سنگ را اثر آن درآورد به بکا

ز دانایی شاه وز فرهی

از جهان جان چنین توانی برد

رخت را در عمر بی‌پایان نهد

خرد بر سر جان چو افسر بود

تا چرا معشوق خود را کشته‌ام

سپاهت کند غارت و سوختن

مرا صد بیشه از عود قماریست

چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

روان شدند همه از پی شه آن لشکر

شکاری ز روحانیان ساختی

شوم در نقش دیوار آورم روی

دل زفت با خاک تیره‌ست جفت

لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای

ببایستها بر تواناتری

که باشد یاسمن را دیده در خواب

مقربان سماوی ز حضرت اعلی

دو خونی به کینه دل آراسته

اگر زیر و بالاش خوانی رواست

بدو داد پس نامه‌ی خسروی

به فرزند گفت آن زمان شهریار

نخفت و نیاسود تا بامداد

نپیچید دل را ز پیمان اوی

که جان وخرد بر دل او گواست

تا شفاعت خواه باشی یک دمم

بزرگان گیتی که بودند پیش

به دیبا بیراسته شاهوار

ز بزم وز پرخاش وز کارزار

نسودی ببد با جهاندار دست

بخندید بر باره‌ی گامزن

همی یافت کاووس بوی گلاب

میانشان همی‌رفت هر گونه رای

نیاری ز گرگین میلاد یاد

نکرد ایچ یاد از بد روزگار

پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه

چوپیوسته شد جان و مغزآگند

سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی

چوآیین این روزگار این بود

پیش پای اسپ او گردم چو گرد

برق گهر یمان ببینم

نباید که باشی جز از پارسا

چو بایست کردن همی در مغاک

گه رزم با بخت همراه بود

زمانه به فرمان او گشت شاد

بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه

به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست

که چندان گشت آشوبی که بودش

جهان را برین گونه آباد دار

زمانه کنون پاک در مشت تست

گشته چون سیلی روانه بر زمین

بخواهید با داد و با آفرین

بری در آتش اما پخته سازی

زرش از نقره کم بود به عیار

رسته باشد جانش از طغیان و شک

پشیمانی نخورد آنکس که برخورد

به یاران دورو یک رو کنی به

کند در زیر آب آتش ستیزی

جهان را بی دل و دین می‌نماید

میوه‌ی سر احمد مختار

بیارم به میدان ز ایران سوار

درخت نو آمد جهان را به بار

گریزان همی رفت پرخاشجوی

همان جنگ را مایه و پای نیست

به فر کیانی و رای درست

به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

دل کرگس اندر هوا شد ستوه

پیاده همی رفت بر پیش گیو

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

سپاس من نه از وجه منالست

چنین آمد این چرخ ناپایدار

ز شطرنج وز راه وز رنج رای

تا نیایی برون چو مار ز پوست

ز شب چندان توان دیدن سیاهی

از جهان این جنایتم سخت است

همانگه زنی دیگر آمد پدید

برآمد ز هر سو دم کرنای

به صد دیوار سنگین پیش و پس را

پرستش همی‌کرد پیش قباد

چنین گفت کانکو بسود و زیان

مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه

رها کردی آن پهلوی کیش را

و گر بر وی نشستن ناگزیرست

کسی را نبد گرد رزم آرزوی

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا

چو دانا تو را دشمن جان بود

جهاندار تا جاودان زنده باد

بسان فریدون کز اروند رود

چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب

من وزین پس جگر در خون کشیدن

میان تنگ خون ریختن را ببست

مرا یار باشند بر زخم گوی

درنگر آخر کجایی ای پسر

بیامد فرستاده‌ی خوشنواز

همی‌خواست فرزانه گو که گو

در گنجهای کهن کرد باز

یا دلم ده باز یا با من بساز

شش سال ببودم بر ممثول مبارک

نخواهیم روزی جز از گنج داد

چنین گفت کاکنون درفش مهان

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت

که با این سران هرچ خواهی بکن

جمله از بخل و مبخلی سرمست

بدان تند بالا نهادند روی

شیر فلک از نهیب گرزت

مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی

خداوند گوپال و شمشیر و گنج

خروش سواران و گرد سپاه

سپهر گراینده یار تو باد

به جایی که باشد زیان ملخ

اگر بشمری گوهر ماهیار

لبی و چه لب شور بازارها

چو خواهی که آزاد باشی ز رنج

از درت گر یک شفاعت در رسد

بیاید بجنگ تو افراسیاب

همه گنج زروان بدیشان نمود

درین پرده با آسمان جنگ نیست

به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود

گمان و دل و دانش و رای من

بدین زودی اندر بشاهی رسی

در دو چیز است رستگاری مرد

ایا مرد بدبخت وبیدادگر

وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد

هم آرایش پادشاهی بود

ندید از سیاوش بدان گونه بوی

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بران تخت سودابه ماه روی

آتش چه آهن چه لب ببند

دگر شاه کرمان که هنگام جنگ

مثل زد دلبری دیوانه‌ای را

خاک شد جان و نشانیهای او

جنون کش با خرد گرگ آشتی بود

هست آن اندیشه پیش خلق خرد

به پهلو یکدلی بنشان نکو خو

نه منصبتان گذارد نه ز رو مال

همه از شر و ناکسی هشیار

که تاب دیدنشان ناورد دل خارا

سخنها همه با خرد بود جفت

بر و کتفش از جوش آزرده بود

چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر

بدین سالیان بگذرد هشت و سی

بپرسید چون ترجمانش بدید

لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

خط مکش در آشنایی ای پسر

شش سال نشستم به در کعبه مجاور

بگفت آنچه آمد یکایک به جای

نکردی بدل یاد رای درنگ

سپیده بخندید و بگشاد لب

جهان بی‌درم در تباهی بود

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

چو فرصت یافت بر وی دست بگشود

در نیاز من نگر، چندین مناز

معصیت را مهر طاعت در رسد

زمان و زمین پیش او بنده باد

ریش تشبیه مشبه را مخند

بدان وجهست کاین وجهی حلالست

بنابودنیها گمانی مبر

درم زو مخواه و مکن هیچ یاد

که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو

که برناید فروغ صبحگاهی

در آن جهانش بده نیز ملکتی والا

به بهرام آذرمهان آخت دست

هست بر خاکش نشان پای او

ببندم تا نه بینم نقش کس را

کز هنر نیست دولت از بخت است

نگوید نبندد بدی را میان

که او خود دشمن مال است و آمال

چرا ننگریدی پس و پیش را

چه با زیردست و چه با شهریار

بود شاه درسندلی پیشرو

که ماند عشق مکتب خانه‌ای را

چون گاو زمین جبان ببینم

نه شب زیباتر از بدر منیرست

فزون آید از بدره‌ی شهریار

نتوانی ربود گنج ز مار

خداوند آسانی و درد و رنج

وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد

همان داد و پرهیز کار تو باد

همی آسمان اندر آمد ز جای

بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج

ز دل پیکان غم بیرون کشیدن

بران سان که آیین بود بر دو روی

ازین پس ز مزدک مگردان سخن

به مغز اندر آورد لختی کمی

به از دوست مردی که نادان بود

بگو و مدار ایچ گونه نهان

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

گذشت و به کشتی نیامد فرود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

به دست بدان کرد خواهد تباه

وگر تف خورشید تابد به شخ

ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز

آنکه بسیار داد و اندک خورد

چنان چون بود مردم چاره‌جوی

چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه

درو قند و شکر به خروارها

بیامد بر شاه ترکان چو گرد

که این پرده با کس هماهنگ نیست

چنینست اندیشه بر جای من

نشان بسودن نبود اندروی

بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

آن مبصر که هست نقدشناس

هم اکنون شتر بازگردان به راه

سمن را تماشا در آغوش او

بیامد به زین اندر آورد پای

به درگاه کسری یکی باغ بود

هم آنکس که استاد طلخند بود

نشسته چو تابان سهیل یمن

تو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام

زنم چندان طپانچه بر سر و روی

پیام شهنشاه با او بگفت

چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ

نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب

بپیچاند آن را که خود پرورد

بدانست شاه جهان کدخدای

بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ

از سر ناز و تکبر درگذر

لکام پهلوانی بر سرش کن

چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند

هر که در مهتری گذارد گام

و گر دارد خرابی سوی او راه

توانگر شد آنکس که خشنود گشت

بپرسید کزو خو چه نیکوترست

تهمتن بدو گفت کای شهریار

نبندم دل دگر در صورت کس

بگفت این سخن نیز و شد ناپدید

که‌ای زن تو را بچه وشوی هست

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

هوای باغ چندانی بود گرم

روانش ز مهبود بریان شدی

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ

که هر کس که بر نیکوی در جهان

سکندر ز منزل سپه برگرفت

که خرچنگ رانیست پرعقاب

ای سنایی ازین سگان بگریز

بشستند شمشیر و کفش به شیر

از ماه درفش تو مه چرخ

جهاندار زو ماند اندر شگفت

جهاندار با فر و نیکی‌شناس

پار در دریا منه کم‌گوی از آن

گر او را همی بایدت جام‌گیر

شود بی‌درم شاه بیدادگر

نهادند بر نامه‌بر مهر شاه

چو صیاع فرزانه شاه یمن

بی‌آزاری زیردستان گزین

دگر تف باد سپهر بلند

نخست استاد با طفلی کند خوی

به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد

خاک پایش شو برای این نشان

چنین گفت لشکر که فرمان تو راست

عزیزیتان بدل سازد به خواری

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای

به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان

که بیرون شو ز سرکاین خانه‌ی ماست

ای شفاعت خواه مشتی تیره روز

به شکر بست خود را وین نه بس بود

چون سمندر شوی در آتش تیز

بدو گفت کان پیل پیکر درفش

به ابر اندر آمد خروش سران

به مردی کنون زور و آهنگ نیست

سپهبد چو بشنید زو داستان

ز مردی و از فره‌ی ایزدی

ز دینار و دیبا و تیغ و گهر

نبستم به جنگ سیاوش میان

فسیله چو آمد به تنگی فراز

درخشیدن تیغ الماس گون

گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار

که دیوار او برتر از راغ بود

ز کار زنان مانده اندر شگفت

گر شوی بر سمند عشق سوار

خراب آباد کن بس دولت شاه

در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

درم خواه وز موزه دوزان مخواه

سواران و آن تیغهای بنفش

که سبزی را سپیدی دارد آزرم

اگر تو شوی پاسبان خرد

وگر یک تنی باد داری بدست

ازو نیز ما را نیامد زیان

از این صورت پرستیدن مرا بس

که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا

که آن بر سر مردمان افسرست

گراییدن گرزهای گران

بدو داد تاج از میان سپاه

شب تیره تا روز گریان بدی

رخ رای هندی چوگل برشگفت

بران داستان گشت هم داستان

نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر

لطف کن شمع شفاعت برفروز

که اندر دل بخردان چیست رای

که با کردگار جهان جنگ نیست

زانک این بد جمله با خود کرده‌ام

بدو آز و تیمار او سود گشت

به پیش خود اندر به زانو نشاند

ز اسب و سلیح و کلاه و کمر

برآمد خروشیدن کره نای

تهی دست را نیست هوش و هنر

که دوری تو از روزگار درنگ

ازو دور شد چشم و دست بدی

عاشق و پیرو غریبم درنگر

بدان کشتمندان رساند گزند

به فرزانگی هم خردمند بود

سنانهای آهار داده به خون

سوزان چو ز مه کتان ببینم

کس اندر جهان این شگفتی ندید

فرستاد برگشت و آمد به راه

بخوردند سیراب و گشتند باز

مکن سرسری امشب آرام‌گیر

بدین آشتی رای و پیمان تو راست

که از تاج دارد به یزدان سپاس

زین دو نام آوری برارد نام

بیابی ز هرکس به داد آفرین

نپرد عقاب از بر آفتاب

دلت را بدین کار غمگین مدار

ز کردار او مردمی برگرفت

نبازد در این چار دیوار تنگ

نیم جو نیستش ز روی قیاس

که آمد سپهبد سیاوش به بلخ

که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا

تماشاگه گل بناگوش او

که یارب یاربی خیزد ز هر موی

سر جعد زلفش سراسر شکن

به زیر خود ریاضت پرورش کن

توانا بود آشکار و نهان

کشیدند بیرون ز خفتانش تیر

دل خویشتن را پرآزار کرد

قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

دگر شیر دل ایرج پیل تن

به خواریتان فزاید سوگواری

بر لب دریا خمش کن لب گزان

مرا بندد به فرهاد این چه کس بود

تا شوی تاج سر گردن‌کشان

نیاید صحبت عقل و جنون راست

که از طفلی به دانش آورد روی

به سوی شهنشاه بنهاد روی

همی گرد بر گرد او کنده کرد

بدو گفت خواهی که ایمن شوی

به آب اندر آمد سر و تن بشست

من چنین حیران و غمناک از توم

وآنکه او پنبه از کتا نشناخت

گهی برفراز و گهی بر نشیب

خانه‌ها و قصرها و شهرها

دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت

ز یزدان همی‌خواستی زینهار

فرستاده برگشت و شد با درم

که بر شهر کابل بد او پادشا

عشق من چون سرسری نیست ای نگار

رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت

بگفت آن کجا دید پاینده مرد

بر مردان نهد پتیاره‌ای را

ز خرواری صدف یک دانه در به

همان گر نبارد به نوروز نم

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر

چو بر سبزه فشاند برف کافور

مگر کاسوده‌تر گردم در این درد

بدو گفت شویست اگر بچه نیست

چو او خود ساز و سامانی ندارد

چو زین صورت حدیثی چند راندی

نماند برین خاک جاوید کس

همی این بران بر زد وآن برین

تا که نفریبد شما را شکل من

ورا برگزید از گزینان خویش

به یزدان پاک وبتخت وکلاه

چنین داد پاسخ که چون بردبار

خرد عشق و جنون را دید همدست

دو منزل بیامد یکی باد خاست

بموختن گر فروتر شوی

زین چنین خواجگان بی معنی

کند در دامن او قند و بادام

طوفان شود آشکار کز خون

چو آن دید بهرام خیره بماند

به مستی بزرگان نبستند بند

تا ترا سایه‌ایست او نشوی

خردمند و زیبا و چیره‌سخن

همی‌کرد پوزش که بدخواه من

گوان سر به سر نعره برداشتند

به بخشش نباشد ورا دستگاه

کرا باشد اندر میان سپاه

به ایران نداند کسی از تو به

هم از تخت وز بدرهای درم

تا عرعر از باد نوان است همی باد

سرآمد بریشان بر آن روزگار

به مادران جگرگوشه در نظر مرده

تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای

تا چو پروانه میان جمع تو

سیاوش از ایرانیان هفت مرد

کسی را که گردن برآرد بلند

تو گفتی که برشد به گیتی بخار

یکی تاج بر سر نهاده بلند

چو او تخت پرمایه پدرود کرد

چو خسرو در آن روی چون ماه دید

نگه کرد بهزاد و کی را بدید

ازین شاهزاده نگیرند باز

هیچ بسیار خوار پایه ندید

سپه کش چو رستم سپاهی گران

سخن بشنو از من تو ای شه نخست

به دل گفت کاین را به شمشیر تیز

شمشیر تو سیل ران ببینم

نور با سایه چون کند رفتار؟

به ویژه کسی کو بود ارجمند

هیج کم ده به پایگه نرسید

جوانی بسال و بدانش کهن

سنانها به ابر اندر افراشتند

وزو برف با کوه و درگشت راست

فرو هشته تا پای مشکین کمند

ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش

گزین کرد شایسته‌ی کارکرد

دل کفشگر گشت پر درد و غم

همش باز در گردن آرد کمند

که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر

چنین آلت ساز و این دستگاه

نبینی ز من تیزی و بدخوی

زگنج و ز رنج آنچ آید فراز

خاک بر سر بر سر خاک از توام

برافروختند آتش کارزار

چنان هم سراسر بیاورد نرد

صنم خانه‌ای در نظر گاه دید

ابا نامه‌ی سام آزاده خوی

ز گستردنیها و از بیش و کم

گهی با مراد و گهی با نهیب

پس آنگه جهان زیر فرمان تست

یا سرم از تن ببر یا سر درآر

پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای

کزو دارم اندر دو گیتی هراس

بسی نامداران و جنگ آوران

زلال اندک از طوفان پر به

همه کشته گشتند و برگشته کار

چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست

بباید کنون کردنش ریز ریز

با باد سرد باشد باغ معذور

خرد تار کرد و مرا پود کرد

بود مرد نایدش افسون به کار

جهانجوی شادان دل و تن درست

دل مسکین بر آن صورت فشاندی

یکی باد سرد از جگر برکشید

چنین تا دو مهتر گرفتند کین

کوهها و دشتها و نهرها

رد افلاک و گفت بی‌کردار

که از فلک گذرانند بانگ واولدا

جهاندار و بیدار و فرمان روا

حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

کز او رسوا کند بیچاره‌ای را

که گر من بیابم تو را بی‌سپاه

لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر

پرزنان آئیم پیش شمع تو

که یکسر تلخ نتوان کردنش کام

بزرگان فسوسیش خوانند شاه

نقل من نوشید پیش از نقل من

آسمان را ز ریسمان نشناخت

از آن هنگامه رخت خویش بر بست

جهان آفرین را فراوان بخواند

چو او خود کاخ و ایوانی ندارد

زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت

مرین مردمان را پراگنده کرد

تنور آتشم لختی سود سرد

تو را توشه از راستی باد و بس

همی‌ریختی خون دل برکنار

پرآشوب کرد اختر و ماه من

بما بر تویی شاه و سالار و مه

ز خشکی شود دشت خرم دژم

سخن را ز دانندگان بشنوی

دامن عافیت بگیر و بپوش

یکی جامه‌ی سوکواران بخواست

تبه شد بسی مردم پایکار

اگر برزنم بر تو برباد سرد

خنگ تو روان چو کشتی نوح

ای بسا کس را که صورت راه زد

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

بکشتندشان هم بسان درخت

همی مشتری بارد از ابر اوی

هر آنکس که از تخمه‌ی کیقباد

نه این ده شاه عالم رای آن داشت

همی‌گفت تا جنگ مردم بود

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه

شه آفاق داند خویشتن را

چو شب روی از ولایت در کشیدی

چو بگذشت برکنده بر خوشنواز

که ایشان نجستند جز خواب وخورد

هم زمین و بحر و هم مهر و فلک

سگ تازی که آهو گیر گردد

ار ای دون که از تو به دشمن رسد

چو خورشید بر برج روشن شود

ز سامانتان به مسکینی نشاند

بر آن سان که کیخسرو کینه جوی

به درویش بخشید بسیار چیز

ز بازی و از مهره و رای شاه

جان و عقل من فدای بحر باد

جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا

هرک شمع تو ببیند آشکار

همانگه سدیگر زن آمد پدید

ادب را رفت گستاخی به سر نیز

از کجا جویم ترا ای جان من

چنین گفت با سرکشان سوفزای

نهاده بدند اندر ایوان دو تخت

چو اندک خو به دانش کرد کودک

جان فشانم برتو گر فرمان دهی

به آن کثیر عیالان بینوا که مدام

ازین دو یکی نیز جاوید نیست

چو روباه سرخ ار کلاهش دهد

نه آن کز پی سودمندی کند

گر ای دون که یابم رهایی ز بند

پرستار نعلین زرین بدست

پر کتان و قصب شد انبارش

شکاری کنیزی شکر خنده یافت

مخواهید با ژاندران بوم و رست

من ایدون شنیدم که اندر جهان

ز بحر دیده چندان در ببارم

دره محتسب که داغ نهست

به گفتار گرخیره شد رای مرد

تو گفتی که بر جنگ افراسیاب

سایه برگیر، تا فرو تابد

ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش

زمین سربسر کشته و خسته بود

ز هاماوران زان پس اندیشه کرد

ز کشته فگنده به هر سو سران

چو بشنید گفتار او را تخوار

خروش تبیره ز میدان بخاست

بدید آن نشست سیاوش پلنگ

ز فرمان من یک زمان سر نتافت

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه

گسی کردشان سوی آن شارستان

سلیح من ار با منستی کنون

اندر طوفان روان ببینم

زر به صندوق و خز به خروارش

سر نامداران برآید ز خواب

از در و بام گونه گون انوار

بتازیم در سایه‌ی فر اوی

زبر پی و زیرش سرآگنده سخت

ز سرما و برف اندر آن روزگار

رکیب دراز و جناغ خدنگ

مر گریبان آز را رخسار

که جز گوهر نباشد در کنارم

که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت

زمین کوه گشت از کران تا کران

خروش جرس خاست از بارگاه

سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز

سپاه روز رایت بر کشیدی

وگر لاله بر زعفران رسته بود

سرکوه چون پشت جوشن شود

جان به طبع دل دهد پروانه‌وار

بگیرد آهویش چون پیر گردد

چنین داد پاسخ که ای شهریار

وزان موبدان نماینده راه

نگردد کسی خیره همتای مرد

بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

فراموش کردند گرد نبرد

مبادا که مردی ز من گم بود

رحمتی کن بر دل حیران من

همی خاک با آسمان گشت راست

ببودن تو را راه امید نیست

تو را باشد از هر بدی سودمند

گر تو خواهی بازم از لب جان دهی

چو از من چنان نیکویها بیافت

وگر نیز رای بلندی کند

همی بت بدست بر همن رسد

ترا بیش بود از کیان آبروی

بر و یالت آغشته گشتی به خون

بیامد بر او بگفت و شنید

که امروز ما را جزین نیست رای

نشسته به تخت آن دو پیروز بخت

کجا جملگی گشته بد خارستان

ندارمت رنجه زگرد نبرد

بیامد بر داور داد و راست

زبانی پر از آفرین داشت نیز

زنده از وی همچو کز دریا سمک

خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا

بزرگان بادانش و بانژاد

که ابر بهاران به باران نشست

ز ایوانتان به خاک ره کشاند

از پی دوغ کم دهان دهست

قصد صورت کرد و بر الله زد

کسی نیست مانند او از مهان

فقیری بی سر و پا کوهکن را

که خود را به آزادیش بنده یافت

خونبهای عقل و جان این بحر داد

به پای ایستاده سرافگنده پست

که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز

بخورد سگان سپاهش دهد

کند تلخی فزون شیرینی اندک

مران تیز لشکر بران روی آب

سرافراز با گرزه‌ی گاومیش

که آشوب خیزد پرآواز و درد

میوه‌ای کان به تیر ماه رسد

نیایش همی کرد خود با پدر

برآمد یکی ابر و دودی سیاه

کنیزی که صاحب غلامش بود

چون فال برآرمت ز مصحف

پس چرا از ابلهی پیش تو کور

بیاریم پیران داننده را

سیاوش چو از پیش پرده برفت

به رزم آسمان را خروشان کند

چو شماخ سوری شه سوریان

ولی چون ملک خرسندیم را دید

درین چار سو چند سازیم جای

که ای خوب رخ کیست انباز تو

به دانش هر چه آنرا میل جان خواست

دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز

بمانید تا او بیاید به جنگ

تو با نامداران ایران بیای

آخر این جان با بدن پیوسته است

کمان ترک چون دور افتد از تیر

در چنین ده کسی دها دارد

به نامه دورن آنچه کردست یاد

همانا در دل این اندیشه دارد

بزرگی و شاهی و فرخندگی

به بالا و دیدار و آهستگی

طلایه پراگنده بر گرد دشت

تا که پایم می‌رود رانم درو

بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت

و دیگر بدانگه که در بند بود

دلاور دو فرزانه بردست راست

چو او خود یار و پیوندی ندارد

گر جفا دیدی تو از من بی وفا

پیاده به کردار آتش بدند

شما را بر آسایش و بزمگاه

حجاب این کشمکش چون دید شد راست

ای لب و زلفت زیان و سود من

اگر این راه می‌نهی در پیش

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

بسوز قافله مبتلا به غارت جان

چو رادی که پاداش رادی نجست

چو سرخه بران گونه پیگار دید

هران کس که دانش فرامش کند

همی داشت در آبخور پای خویش

دیده‌ی جان را لقای تو بس است

سپردند اسپان همی خون به نعل

به مزدک چنین گفت کسری که رو

همی گشت بر خاک و نیزه به دست

چون چنین است کار گوهر و سیم

بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر

به آهن ببستند پای قباد

پس پشت طوس سپهبد بود

کسی کاو را ز خون آماس خیزد

سپردم بدو کشور و گنج خویش

ز دل پاک بردارم آزار تو

از آوای سنج و دم کره نای

ز یزدان پرستنده بیزار گشت

فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید

که یزدان گناهش ببخشد مگر

برآنم که جنگم کنون با پریست

کزیشان ازین پس نجوییم جنگ

سخنها شنیدیم چندی درشت

ز تخم پراگنده و مزد رنج

نصر الله در قرآن ببینم

و گر این جامه می‌کشی دربار

شکیبا دل و چیز خواننده را

برین تخت تیره بباید گریست

چو بزم آیدش گوهرافشان کند

از آنجا که بد دست ننهاد پیش

بر آتش همی رفت گفتی سپاه

بدرگاه باغ گرانمایه شو

چه طمع داری از مه آزار

درفش فرامرز سالار دید

ولایت در خور خواهنده بخشید

به پیروزگر بازهشتیم پشت

همی‌باش در پیش تختم بپای

سخن گوی لیکن همه دلپذیر

به زخم کوه کردی تیشه را تیز

زبان را به گفتار خامش کند

همه شب همی گرد لشکر بگشت

نکردیم یاد از غم و رنج خویش

دفی باشد کهن با مطربی پیر

ورا نام و آواز تو خوار گشت

بخواند بداند نپیچد ز داد

شده پای پیل از دل کشته لعل

تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر

ز تخت و نژادش نکردند یاد

برین کش خرامیدن و ناز تو

تو گفتی بجنبید میدان ز جای

تو وفاداری، مکن با من جفا

هر دو عالم را رضای تو بس است

که از خاک برشد به گردان سپهر

که در کینه پیکار او بد بود

روی و کویت مقصد و به بود من

ستمگر نخواند ورا دادگر

گران شد چنینتان سر از رزمگاه

بسی مردم آمد ز هر سو پدید

توانایی و فر و زیبندگی

که آهشان نگذارد گیاه در صحرا

ببخشید وتاریکی از دل بشست

گروی زره دست او را ببست

همی هریکی ازجهان بهرخواست

به ایران بریم این سپه بی‌درنگ

که بهی را به از بها دارد

از فراغت چه برد باید بیم

که او خود شتاب آورد بی‌درنگ

کنم چشم روشن بدیدار تو

شکم چارسو کرده چون چارپای

کی آسوده شود تا خون نریزد

فرود آمد از تخت سودابه تفت

ببخشید کارندگانرا ز گنج

ببین تا چه دلها به دامش بود

بران آفریننده‌ی دادگر

بر او نه خویش و نه پیوند بود

هیچ این جان با بدن مانند هست

سپردار با تیر و ترکش بدند

کجا رزم را بود بسته میان

به فرهنگ و رای و به شایستگی

چو او خود خویش و فرزندی ندارد

تن سلیمانست و اندیشه چو مور

که او خنجر به دست این تیشه دارد

چون نماند پا چو بطانم درو

به او کس تا نگوید خیز برخاست

به سختی این فزود از مرحمت کاست

دل ازینان ببر که بی دریا

چند تیمار ازین خرابه کشیم

زره کتف آزادگان را بسوخت

یکی هفته بر پیش یزدان پاک

در شان تو بینم آیت فتح

درختان ببین آنک هر کس ندید

شب تیره از رسم بیرون بود

می‌نماید پیش چشمت که بزرگ

چو خشم آورد کوه ریزان شود

زمانی گشت گرد چشمه نالان

چو من خرسندم و بخشنده خشنود

فروتر ازو گیوه‌ی رزم زن

ز گفتار اوشد رخ شاه زرد

کسی کو بود پاک و یزدان پرست

به شب تا روزگوهر بار بودی

نداند کز فریب چشم جادو

ز ماهی چو بنمود خورشید تاج

داروی درد دل من مهرتست

چو گندم را سپیدی داد رنگش

بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست

سه دیگر چو کوشایی ایزدی

چوداری بدست اندرون خواسته

درفشان و پیلان آراسته

خرد با پیشکاران تا برون راند

تن آسان شود هرک رنج آورد

اگر من سزاوار شاهی نیم

جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد

تاب نور چشم با پیهست جفت

ز سیمای برزینت پرسم سخن

چو آگاهی آمد به ایران سپاه

از تنت گر ریختم خون بی‌خبر

چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ

گرانمایگان را همه خواندند

نیاطوس زان روی بر کوهسار

گه ز تاب زلف در تابم مکن

برد پیوندتان از یار و پیوند

مرا گفت هرگز نبودست شوی

که در دست ایشان بود کیقباد

فراز آوریدش بخاک نژند

توبه‌ای کن ز روی استهدا

چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه

سیاووش برانگیخت اسپ نبرد

بدو گفت زر مهر کای شهریار

چو کیخسرو او را به آرام یافت

به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان

عنان را به بور سرافراز داد

زمینی که آن را خداوند نیست

اگر تیغ تو هست سندان شکاف

بدانست کان ترک چینی حصار

هزیمت گرفتند ترکان چو باد

بیمد خرامان و بردش نماز

درفشی پش پشت او دیگرست

سرآنگاه بر چار بالش نهیم

نهادند بر گردنش پالهنگ

پرستار سودابه بد روز و شب

به خون نیز پیوستگی ساختم

در جهان خاص و عام هر دو بسیست

بدیده سپردند یک یک زمین

هنر با خرد نیز بیش از نژاد

ببودیم یک چند در جنگ سست

نپرد به کردار ایشان عقاب

کاسباب نزول و شان ببینم

غوطه‌ای خور به آب استغفار

نه آیین شاه آفریدون بود

نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

سپهر از بر خاک لرزان شود

به نیزه درآمد کمان باز داد

ز نعل سواران زمین برفروخت

که پیچید ازان درد و نگشاد لب

نکشد بار گیر چوبین بار

بپویید و با زین سوی او شتافت

تو نقد بوالفضولی خرج کن زود

ز خاقان چین شد بر او یادگار

که از جان پاک آید و بخردی

سنانم به درد دل کوه قاف

به روزش سنگ سفتن کار بودی

ز مادر چنو شاهزاده نزاد

چو بشنید گفتار شطرنج و نرد

زبان دد و دام پرآفرین

شود تلخ ار بود سالی درنگش

کزین کنده چاربالش رهیم

ز رنج تنش باز گنج آورد

که رستم ز بازو همی داد داد

به بازگشتن سوی مقام عز و مقر

به بر در گرفتش زمانی دراز

برافگند خلعت زمین را ز عاج

دل از کین ایران بپرداختم

خون جانم چند ریزی ای پسر

در آشتی او گشاد از نخست

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

چو خورشید تابان بدو پیکرست

گه ز چشم مست در خوابم مکن

یکی را سر اندر نیاید بخواب

همان کس که بردش با بر بلند

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

بسی لشکر گنج و بس خواسته

همی بود گشتاسپ با درد و باک

نخواهم که پیداکنم نیز روی

چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد

بایوان چپ و راست بنشاندند

حلقه گرچه کژ بود نی بر درست

کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا

بهر کار پیروز و لشکر شکن

نه از کاردانان پیشین شنید

گذارم تیشه‌ی این در کف او

نور جانم آفتاب چهرتست

هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

زر و سیم و اسبان آراسته

کند چون خویشتان بی‌خویش و فرزند

آفتابی در آفتابه کشیم

نور دل در قطره‌ی خونی نهفت

نیازد به کردار بد هیچ دست

جنون با دستیاران در درون ماند

به گریه دستها بر چشم مالان

بدل گردد به صلح و دوستی جنگ

ازان کنده و رزم پیروز شاه

مبادا که در زیر دستی زیم

چو فرزند پیروز خسرو نژاد

همی‌خواست از دادگر زینهار

زبان را بدین باز رنجه مدار

تو را زیردستان نخوانند شاه

به مرد و ورا خویش و پیوند نیست

همچنین در سرای حکمت و شرع

به هشتم به جا آمد اسفندیار

بدین هم نشان تا به شهری رسید

چنین پاسخش داد بهرام باز

ای عرش سریر آسمان صدر

ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد

نه فرخ بود مست زن خواستن

بشد مزدک از باغ و بگشاد در

پدر بر پدر شهریارست و شاه

که بر شهر داور بد او پادشا

ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت

خراشید مریم دو رخسار خویش

بپرسید در دل هراس از چه بیش

مرا باری دل از وی ناگزیر است

چو گازر شوی گردد جامه خام

هزینه چنان کن که بایدت کرد

طلایه چو گشت از لب کنده باز

عالم اندر چشم تو هول و عظیم

همی بودت ای مهتر شهریار

سگ آن به که خواهنده‌ی نان بود

چو بشنید بوزرجمهر این سخن

بتان را نیز با دل داستانهاست

حصار کندهه را از بهیم خالی کرد

پدر گر نکرد آنچ بایست کرد

به نیروی یزدان سرماه را

شادی اندر گرده و غم در جگر

مست بودم کین خطا بر من برفت

بر درت جان بر میان دارم کمر

زبان برگشادند فرزانگان

چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد

دل چو آتش، دیده چون ابر از توم

خروشی برآمد ز کشور بدرد

بیامد یکی نامور کدخدای

حجاب عقل رفت و جای آن بود

بپرسم که این دوستار توکیست

به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور

ز مردانگیها کز او دیده بود

که گرچند بد کردن آسان بود

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت

آید آواز هر کس از دهلیز

رباطی دو در دارد این دیر خاک

همان موبد موبدان اردشیر

همی چشم و رویش ببوسید دیر

زمانی بر زمین افتاد مدهوش

چه توان دل در آن عمل بستن

نباید که آن بوم ویران بود

بدیدن کنون از شنیدن بهست

چون کنی توبه لازمت باشد

سه روز و سه شب بود هم زین نشان

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

کسی کاشتی جوید و سور و بزم

بمالید بر چشم او دست و روی

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب

سه فرسنگ چون اژدهای دمان

بزد هم چنان چون به میدان رسید

برادر پدر تست با فر و کام

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی

دوان خون بران چهره‌ی ارغوان

همی گفت هرکس که بودش هنر

گر بزم تو خلد جان ببینم

روزی آواز ما برآید نیز

بنازد بدو گنبد هور و ماه

در خلا و ملا و سر و جهار

وگر نیز کاری نو آراستن

که بیند مگر بر چمن بارور

که مردم بسان شب تیره دید

بر و یال ببسود و بشخود موی

آدمی سیر باش و مردم سار

گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش

دماغش سنگ با گوهر برآمیخت

بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه

بیامد بر شاه گردن فراز

ازان شهر یاران آزادمرد

خورد مقراضه مقراض ناکام

خدنگم بدوزد دل آفتاب

بدو گفت کز رنج و کردار خویش

گوهر تیغ زفان من نگر

بهیم را به جهان آن حصار بود مفر

تهمتن همی شد پس بدگمان

فرستاده را داد شایسته‌جای

نشاید گشاد و نباید فشرد

خود چه بود این کز قضا بر من برفت

بران سان که از چشم شد ناپدید

بسیجیم یک سر همه راه را

چو سیرش کنی دشمن جان بود

بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر از توم

سپهبد فریبرز کاوس نام

نگر تا چه اندیشه افگند بن

به فرجام زو جان هراسان بود

همه مهتران مر ترا دوستدار

گرامی دو دیده سپردم بدوی

بدست ار پرستنده ایزدیست

ز تیمار جفت جهاندار خویش

که ای سرفرازان ومردانگان

چنان روز نادیده چشم جوان

ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد

سپاس از جهان داور دادگر

که ای بی خرد ریمن دیوساز

بیامد به درگاه او گرگسار

که در سایه‌ی شاه ایران بود

عقل چون شمعی درون مغز سر

که روی خواب نبینند در شب یلدا

جهانگیر و فرزانه و پارسا

ز لشکر بزرگان برنا و پیر

به فرهنگ محبت ترجمانهاست

کو به عزل تو باشد آبستن

پاک کی گردد برون حوض مرد

غمی شد سر و اسپ گردنکشان

حجاب عشق بر جا همچنان بود

به میدان رزمش پسندیده بود

ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

گرانمایه و شاهزاد و مهست

دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد

دری در گریوه دری در مغاک

سرم در چنبر عشقش اسیر است

ببایست زو هر بد اندر گذاشت

نیمد ز دیدار آن شاه سیر

نه نیکو بود پیش رفتن برزم

هان و هان تا ترا چو خود نکنند

ز شیرین روان دل شده ناامید

فروهشته لفچ و برآورده کفچ

نیامد کسی زان در اینجا فراز

در کعبه‌ی خلد صدر بزمت

پاک کو از حوض مهجور اوفتاد

بماناد تا جاودان نام اوی

ازیشان کسی را که خواب آمدی

بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست

بدست چپ خویش بر پای کرد

بخار دیگ چون کف بر سر آرد

عجب ماند کز پرده بیرون فتاد

بپرسید بخشش کدامست به

دهند اول ز عیاری فریبش

به گرد عالم از فرهاد رنجور

وگر خود جز اینش نبودی هنر

ازین نامداران فرخ‌نژاد

وز جهان فکرتی ای کم ز خر

همی تافتی بر جهان یکسره

هر عمارت که زیر افلاکست

یکی خرم ایوان بیاراستند

فدای این غریب آشنا خوی

قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی

چهارم کزو کودکان داشت خرد

که پیغمبر قیصر آمد بشاه

این تعلقها نه بی کیفست و چون

گر تو پیش از من برفتی ناگهان

همی گفت صد ره ز یزدان سپاس

تو پاسخ چنین ده که این بدتنست

زمین از اشک چشمش سیل خون شد

بی تو بر جانم جهان بفروختم

و دیگر که پیمان شکستن ز شاه

به سوی خراسان کشم لشکری

حجاب عشق اگر از پیش خیزد

بیامد دژم روی تازان به راه

به مقامات انبیا ایمان

به غازیان مجاهد که در تکاور شوق

و گر تو ز کشواد داری نژاد

همانگه که دید از تنش رفت هوش

یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ

هر گهر کان از زفان افشانده‌ام

لگامش بدو داد و زین بر نهاد

خردمند کز دشمنان دور گشت

وزان جایگه پیلتن بازگشت

چون من این قصه چند کس گفتند

بفرمود پس شهریار بلند

چو اندر جهان این سخن گشت فاش

پسش ماه پیکر درفشی بزرگ

از آن سرو روان کز چنگ رفته

پس از نیکویها و هرگونه رنج

تو را من بسان یکی بنده‌ام

کزان بیخ برکنده فرخ درخت

سپه بود برکوه و هامون وراغ

برفتند سوی سیاووش گرد

اگر بد دل سنگ خارا شود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که بدگو برین کار ننگ آورد

پدرت آن جهاندار دین دوست مرد

اگر جنگ سازیم با خوشنواز

کوثر، نم ناودان ببینم

به کرامات اولیا اقرار

همه مهتری باد فرجام اوی

که در بو مهاشان نشاندم به راه

زدن فال بد رای و راه به دست

ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ

به پیش تو اندر پرستنده‌ام

مشتی ابلیس ریزه‌ی طرار

بسی از پدر کرد با درد یاد

حدیث کوه کندن گشت مشهور

دل رومیان زو پر از درد و داغ

بداندیش وز تخم آهرمنست

منم طوس نوذر مه و شاهزاد

همه مطبخ به خاکستر برآرد

برآمد به ناکام زو یک خروش

می و رود و رامشگران خواستند

سپه یکسر از جنگ ناساز گشت

میان دشتی سیراب ناشده ز مطر

که هرگز نزد برکسی باد سرد

که بخشنده گردد سرافراز و مه

فدی کردن کشور و تاج و گنج

بی تو من کی زنده مانم در جهان

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو بردند جوینده را نزد شاه

ازین‌گونه شاخی برآورد سخت

کیسه بین کز عشق تو بردوختم

در رهت از قعر جان افشانده‌ام

که دارید رسم پدرشان به یاد

پس پشت و پیش سپه بود گرد

چو اردیبهشت آفتاب از بره

فرود آمد از تخت زرین بلاش

بخواهم سپاهی ز هرکشوری

دلیران بسیار و گردی سترگ

پر از درد و پوزش کنان از گناه

کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا

که گویی به نزد سیاوش برند

نماند نهان آشکارا شود

خاک بر سر کنش که خود خاکست

هم در آن قصه عاقبت خفتند

ز جنگش بدانگه شتاب آمدی

که چونین بهانه بچنگ آورد

عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد

ز سروش آب و از گل رنگ رفته

غم خرد را خوار نتوان شمرد

شودکار بی‌سود بر ما دراز

کزین در برونش نکردند باز

تن از بیم لرزان چو از باد بید

نیایش کنم روز و شب بر سه پاس

او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

نباشد پسندیده‌ی نیک‌خواه

دلفروز را لشکر آرای کرد

که از خون صد نامور با پدر

از آن چشم و ذقن بادام و سیبش

عقلها در دانش چونی زبون

به مردی کاب مردان را بریزد

ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

روان با سیل سوی بیستون شد

که هست اندر غریبی آشنا جوی

چون تو از خمر هیچ کس نخوری

واجب آن شد که کار دریابم

همه دیده‌هاشان به کردار خون

بدو گفت شاها تو از خون من

بر خاک در تو آب حیوان

چو گویی به سوگند پیمان کنم

پسند منست امشب این چنگ‌زن

زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای

سر نامه کردم ثنای ورا

سهی سروش فتاده بر سر خاک

ز هر بقعه شدندی سنگ سایان

بزرگان که از تخم پورست تیغ

جهان از بدان پاک بی‌خوکنم

چو داد تن خویشتن داد مرد

سیاه مطبخی راگو میندیش

ز راه و رسم دلداری در آیند

که خواهید برخویشتن پادشا

زان شدم از بحر جان گوهرفشان

ز گیتی ترا برگزیده خدای

پاکی این حوض بی‌پایان بود

چنین داد پاسخ کز ارزانیان

یکی دار فرمود کسری بلند

میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار

به لب زین رشک جان خسرو آمد

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

چنو مرد را ارج نشناختی

بی تو چون یکدم سر خویشم نماند

جان کل با جان جزو آسیب کرد

زمان خواست پس نامور هفت روز

همه گوشت بازو به دندان بکند

همچو باران ابر می‌بارم ز چشم

غریب کشور بیگانگان است

فرستاده آمد همانگه دوان

ز بی‌دانشی این نیاید پسند

بفرمود تا رفت نزدیک تخت

چه غم گر عشق داور پرده رو نیست

ز گنج آنچ باید مدارید باز

شود ایمان به پنج رکن درست

نیاطوس چون روی خسرو ندید

ز شاه کیان چشم بد دور باد

وگر چند نرمست آواز تو

چو بنشست بر باره بفشارد ران

بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی

بدو گفت گودرز چندین مگوی

کشد آنک دارد ز ایران اسیر

ز ترکان به یاری او آمدند

فسرده کسی کو درین چاه بست

ز رستم بپرسید پرمایه طوس

بخفتی و آسوده برخاستی

سیاوش بران گوی بر داد بوس

بپرسید کاحوال خود بازگوی

چنین گفت سالار توران سپاه

سیاوش ازان کار بد بی‌گناه

ورانام گستهم گژدهم خوان

بگذر از دام اوی و دیر مباش

گر ایدونک من بدسگالم بدوی

سیاوش چو پیروز بودی بجنگ

که کس را بسان تو فرزند نیست

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه

چون آتش رایگان ببینم

لیکن آن پنج را چنین بگزار

تو این فال بد تا توانی مزن

منبرت دار شد دلیر مباش

بزرگی و آیین و رای ورا

روان سیاوش پر از نور باد

همی از دهان آتش آمد برون

به نوی یکی جنگ آراستی

کی ترا درد سر دهد خمار

ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

به ماندندی در او انگشت خایان

چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست

مدارید باز ایچ سود و زیان

برآمد ز جا آن هیون گران

که داری آسیائی نیز در پیش

برفتی بسان دلاور پلنگ

برفت آنک بودند دانش فروز

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

نه زان عمل که بود کار کرده‌های بشر

دلم را بدین داستان باز جوی

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

که چون یافت شیر از یکی گور کوس

زندگانی یک دو دم بیشم نماند

همان شاه را نیز پیوند نیست

نیایش کنان پیش نوشین روان

که چندین نبینم ترا آب روی

زانک بی تو چشم این دارم ز چشم

خردمندی وی بدانست شاه

دل شاه کسری غمی گشت سخت

که ایدر کشیدش به یکسو ز راه

مهانت همه پیش بوده بپای

همی از تو جوید بدین گونه راه

بداد ودهش کشوری نو کنم

که لرزان بود پیل ازو ز استخوان

که دانید زین دوجوان پارسا

ستایش نیابی به هر انجمن

برآمد خروشیدن نای و کوس

آدمی خو نیستی خرکره‌ای

بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها

زدندی شب تیره بر باد میغ

که هرگز وفای تو را نشکنم

چو میل افزود بر خواری فزایند

کز تو بحر جان من دارد نشان

پاکی اجسام کم میزان بود

که کردست یزدان مرا بی‌نیاز

ولیکن در دلش منزل چو جان است

گر نگیرد چو دیگران خوابم

جان ازو دری ستد در جیب کرد

فروهشت از دار پیچان کمند

که خورشید است و چشم بد بر او نیست

شده لرزان چنان کز باد خاشاک

ولی فرهاد را جانی نو آمد

گشاده شود زو همه راز تو

ندانی همی راه سود از گزند

همی‌ریخت بر تخت خاک نژند

عماری زرین به یکسو کشید

قباد جهانجوی چون اردشیر

بخواری زتخت اندرانداختی

چنان دان که پیروز شد در نبرد

طیره‌ی چون گردی و فسرده و کج

یکی بنده باشم بپیشت بپای

بسی پیل بردند پیشش به راه

چنین است پاسخ که از رنج من

در خواب جلالت تو دیدم

زانک دل حوضست لیکن در کمین

ازو دیدم اندر جهان نام نیک

چو ویران بود بوم در بر من

چنین گفت با دخترش آرزوی

خر آنکس که بود او ز تخم زرسب

ز سنگ و آهنش حیران شدندی

بمریم چنین گفت کاندر نشین

فروماندند اندران موبدان

وفا چندان که ورزد عاشق زار

اگر در مطبخت نامست عنبر

نگون‌بخت را زنده بردار کرد

بپرسید موبد ز کار جهان

سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل

نکردی خدای جهان را سپاس

پس او جهاندار خواهی بدن

بدو گفت بهرام کایدون کنم

به این دل الفتی دارد نهانی

نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد

اگر نیستی در میانه قباد

که داننده را چشم بینا ندید

همچو مریم جان از آن آسیب جیب

جان به لب آورد بی تو شهریار

تا نشانی یافت جان من ز تو

همه نامداران فروماندند

ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش

دل ز دست دیده در ماتم بماند

ازو ایمنی یافت جان قباد

به کشور ز پیران شایسته مرد

خنک برق کوجان به گرمی سپرد

چو رومی سر تاج کسری بدید

که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی

برآشفت چون آتش افراسیاب

ندارد نگه راز مردم زبان

پرستنده‌ی خوب صاحب نواز

راه رو را بسیچ ره شرطست

چه جستی جز از تخت و تاج و نگین

سپاهی و شهری ز ایران بدرد

زنده رفتن به دار بر هوسست

به دل گفتا گر این ماه آدمی بود

نه نیکو نماید ز راه خرد

مگو آن سخن کاندرو سود نیست

بدو گفت ازین خود میندیش هیچ

اول این جا شهادتی باید

سیاوش بدانست کان مهر چیست

همه خاک آن شارستان شاد شد

از آشوب ترکان و از رزم سخت

به کردار باد هوا بردمید

سیاوش به اسپی دگر برنشست

به کاووس گفت ای جهاندار شاه

بدو گفت رستم که گرز گران

کنیدش به خنجر سر از تن جدا

پسش گرگ پیکر درفشی دراز

بدو بر بهانه ندارم ببد

در آن سرگشته سرگردان شدندی

زنده بر دار یک مسیح بست

یکی انجمن کرد و بنهاد نرد

که نماند ز کفر و دین آثار

شوی در آسیا کافور پیکر

که چندش چه گویی ز آرام و خواب

سخن برگشاد آشکار و نهان

گیا بر چمن سرو آزاد شد

نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر

به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد

ازین بد که گفتی صدافزون کنم

بگردش بسی مردم رزمساز

تا کند در خون بهای تو نثار

کزین کشور آن نامور بگذرد

بزرگان و بیدار دل بخردان

فرامرز را نیزه شد لخت لخت

دیده رویت دید، دل در غم بماند

پرستش کنان برد شه را نماز

یکی باد سرد از جگر برکشید

بپرید وز گیو شد ناپدید

نبودی بدین ره ورا حق‌شناس

هشیواری و رای و دانش بسیچ

بسی باد سرد از جگر بر کشید

تو دل را مگردان ز آیین و راه

به پوزش برو آفرین خواندند

چنان دوستی نز ره ایزدیست

همان هدیه مردمان سیاه

چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران

طیره از طیر گرد و از طیار

تن آسانی و گنج ایران زمین

در بیداری همان ببینم

گر از من بدو اندکی بد رسد

ز گیتی ورا باد فرجام نیک

پرستنده‌ی فرخ آذر گشسب

پسندیدی او را به گفتار و خوی

بیانداخت آن گوی خسرو به دست

حامله شد از مسیح دلفریب

به شخی که هرگز نروید گیا

همیشه به نیکی ترا رهنمای

تیز راندن ز بیمگه شرطست

شود بی مهرتر دلدار عیار

ز موبد نکردی دل و مغز یاد

شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

کجا آخر قدمگاهش زمی بود

که از «حب الوطن» دارد نشانی

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

سوی دریا راه پنهان دارد این

بی‌نشانی شد نشان من ز تو

زیان بیند هم از چشم بد خویش

نتابد درو سایه‌ی فر من

که ترسم که شد شاه ایران زمین

سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد

خردمند و بیدار خواهی بدن

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

فراز آمد این نامور گنج من

همان به که نیکی کنی درجهان

دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا

کزان آتشت بهره جز دود نیست

زین شهر دو رنگ نشکنم دل

به هر بد که آید زبونی کنم

ز دیدار او تاج روشن شدست

چنان کنی که شود محتشم طفیل همه

بدو گفت آری پسندیده‌ام

باش تا روزی که آن فکر و خیال

بگفتند کین برف و باد دمان

گر او را ز ترکان بد آید بروی

برآنکس کاسیا گردی نشاند

دگر بیژن گیو و رهام گرد

بسیمای برزین که بود از مهان

حاجتم آنست ای عالی گهر

از آن پس که ایزد ترا شاه کرد

چو یکسر خاطرش با خویشتن دید

به یک هفته آنکس که بد تیزویر

وزان پس بدو راز بگشاد و گفت

وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند

آن مسیحی نه که بر خشک و ترست

که آیین کژ بینم و نا پسند

می‌روم من خرم نمی‌آید

می‌نترسم من ز مرگ خویشتن

دلم چون مسکن او شد از این است

نشسته همی دوجوان بر دو تخت

کسی را که باشد برین مایه کار

آنچ من از دیده دیدم کس ندید

پاکی محدود تو خواهد مدد

همی‌کرد پوزش ازان کار شاه

و گر بود او پری دشوار باشد

که ای شاه پیروز با فر و داد

که عاشق چون نظر پرورده نبود

به دل گفت کینت سزاوار گاه

ازان پس بکشتش بباران تیر

نشود شسته جز به بی‌طمعی

دعا کرد بر تاجدار جهان

تو ناپاکی و دشمن ایزدی

به گرسیوز اندر چنان بنگرید

همه کنده موی و همه خسته روی

نه افسرده شمعی که چون برفروخت

هم آنگاه خسرو بران روی کوه

ترا سرزنش باشد از مهتران

میندیش ازان کان نشاید بدن

گر زمینی رسد به چرخ برین

ز بیگانگان شهرها بستدم

مکن یاد این هیچ و با کس مگوی

چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای

به نزدیک خواهر خرامید زود

پس نمازی، که استقامت او

همه یافتی جنگ خیره مجوی

زبان برگشایند بر من مهان

ز خاکی که خون سیاوش بخورد

غمی شد دل گیو و خیره بماند

دو فرزند پرمایه را پیش خوان

بدانست سرخه که پایاب اوی

دل سنگ و سندان نماند درست

بزیر اندرش زنگه‌ی شاوران

ازان پس به چوگان برو کار کرد

بریزید خونش بران گرم خاک

بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر

هم زمینش فرو کشد به زمین

بگفت دو فرزانه نیکبخت

ببرد شاخ غفلت از بن وبار

لیک ترسم از جفای خویش من

که گفتی میانش بخواهد برید

زمانه به دیدار توشاد باد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

وآنچ من از دل کشیدم کس ندید

که تاجت مبادا ز گیتی نهان

دگر گردش کارناسودمند

سزاوار گاهند و هر دو جوان

نماند گرد چون خود را فشاند

نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

کزو داشت آزار بر بیگناه

بر و یال کوبنده باید نخست

یکی پیر جادوت بی راه کرد

شبی چند جان کند و آنگاه سوخت

گزین پدرش آن چراغ جهان

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

ازان نامداران برنا و پیر

که آن جایگه کار ناساز بود

بشاهی ومردی وچندین سپاه

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

ز ما بود کامد شما را زیان

سر او همان از تو گردد گران

کورا دل ایرمان ببینم

دلیران و گردان و کنداوران

ز بدها ورا بخت جوشن شدست

دل روشنت به آب تیره مشوی

به جان و به دل هست چون دیده‌ام

ممانید دیر و مدارید باک

نقشهای گشاد نامه‌ی عار

کجا شاهشان از بزرگان شمرد

درفشی شوم در میان جهان

آن مسیحی کز مساحت برترست

چنان شد که با ماه دیدار کرد

به رویین دژت رهنمونی کنم

نبینی زنیکی دهش جزبدی

چو یک جان با خود او را در دو تن دید

که اندیشه از تو تخواهم نهفت

بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

پدید آمد از راه دور از گروه

که گاهی شاد و گاه اندوهگین است

نماند به ایران جز از گفت و گوی

ورنه اندر خرج کم گردد عدد

همه دشمنان را به هم بر زدم

همان بهتر که او بی‌پرده نبود

اگر گیرد این کار دشوار خوار

کز سر فضلی کنی در من نظر

همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی

یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا

تو گر باهشی راه مزدک مگیر

خود شدن باورم نمی‌آید

نداند کس آهن به آب آژدن

پری بر چشمه‌ها بسیار باشد

ازو بهره یابی به هر دو سرای

زین هفت رصد نیفکنم بار

بفرمود تا بند بر دست و پای

بنازد بدو مردم پارسا

آنگه از رفتنم خبر باشد

بکن کار زان پس به یزدان سپار

آب گفت آلوده را در من شتاب

که هرگز بدین شهر نگذشت کس

گشادست بر پنج تن راز من

چو آگاهی تو سوی من رسید

چو گرگین میلاد و گردان ری

بدانست شهری و هم لشکری

به کس نتوان نمود این داوری را

خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید

به کلی جانب او آورد روی

پس از روم و قیصر زبان برگشاد

یکی ننگ باشد که تا رستخیز

گر شود جاوید جانم عذر خواه

کوهها بینی شده چون پشم نرم

چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر

زان نظر در بی‌نشانی داریم

از دلم جز خون دل حاصل نماند

زمانی نوش بخشد گاه نیشش

همی‌بازجستند بازی نرد

که تا چون گریزند ز ایران زمین

کسی کافتد بر او زین آسیا گرد

پس ز جان جان چو حامل گشت جان

همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند

گر ای دون که هرمزد بیداد بود

همه نامداران تو را بنده‌ایم

چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت

وزان فیلسوفان رومی چهل

کنم زنده بر دار جایی که هست

ملک دنیا مجوی و حکمت جوی

توئی آن جهانگیر کشور گشای

همه لشکر نامور شاد شد

برو خواهران آفرین خواندند

بزرگان شدند ایمن از خواسته

کسیرا که کشتی نباشد درست

بدان تا به آرام برتخت ناز

یکی بانگ برزد براندش ز پیش

فروتن بود شه که دانا بود

گر کسی بر فلک رساند تاج

که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید

گر افراسیاب این سخنها که گفت

کنون کار زروان و مرد جهود

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

زین دو چون بگذری ز کوتی هست

و دیگر که کاووس شد پیرسر

نباشد پسند جهان‌آفرین

عمودی که کوبنده هومان بود

نگاریده بر برگها چهر او

پس اندر فرامرز با تیغ تیز

درفشی پرستار پیکر چو ماه

همی گفت کاهرمن چاره‌جوی

ز چوگان او گوی شد ناپدید

چنین گفت با شاه یکسر سپاه

ببین تا ز هر دو سزاوار کیست

به صد دریا نشاید غسل او کرد

هفت کشور کشد به زیر خراج

کزان کارجنگ آید و داوری

که دل و جان درو کنند ایثار

به روز سپیدم ستاره بدید

به کرسی زرینش بنشاندند

اگر هست بادانش و یادگیر

تنش لعل و جعد از حریر سیاه

دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر

شناور شدن واجب آید نخست

به رشک و برای وبه ننگ و نبرد

کزو شهریارا چه دیدی گناه

هم نیارد خواست عذر این گناه

ز تخت آمدش روزگار گذر

که پیراهن مهر بیرون کند

همه بوی مشک آمد از مهر او

خون دل تاکی خورم چون دل نماند

که از داد و دین آفریدت خدای

زبان برگشادند پر باد دل

نه نیز از بزرگان روی زمین

همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد

کجا خواست راندن برو خشم خویش

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

همی تاخت و انگیخته رستخیز

ترا و سپاه تو دیدیم و بس

همان سرد شد بر دل شهریار

کانصاف تو دیده‌بان ببینم

یکی بارگی گشت و بنمود روی

هم‌انکس که شد بر زمین پادشا

به پیمان شکستن بخواهد نهفت

نه گردون به جنگست با ماهیار

تو آهن مخوانش که موم آن بود

زان که این اندکست و آن بسیار

برفتند یکسر بفرمان کی

که با برز و با فره‌ی ایزدیست

از چنین جانی شود حامل جهان

تو گفتی سپهرش همی برکشید

ببردند بازش به پرده سرای

به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا

که اول خویش و آنگه پرده را سوخت

بماند میان دلیران ستیز

گفت آلوده که دارم شرم از آب

بی‌نشانی جاودانی داریم

به کام او ز عالم برکند خوی

جزین نشنود یک تن آواز من

نیست گشته این زمین سرد و گرم

کاشیانم برون در باشد

تصرفها بود در ملک خویشش

اگر سرفرازست و گر زیردست

که خسرو دوست می‌دارد پریرا

زن و زاده و باغ آراسته

زمان و زمین زو بفریاد بود

گرآیند لشکر ازان دشت کین

نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز

سرآمد خرد را بباید ستود

دل مریم از درد آزاد شد

به دانش بزرگ و توانا بود

این هفت رصد بیفکنم باز

به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود

هوا روشن از بارور بخت اوی

تو فرزند اویی نباشد سزا

بدو گفت کاکنون تو جفت ویی

پس جهان زاید جهانی دیگری

ببود اندر آن شهر یک ماه شاه

فرستاده را نغز پاسخ دهیم

به آب شور و بیابان پرگزند افتاد

پس پشت او را نگه داشتند

بهشتم چنین گفت موبد به رای

چوآمد به مریم بگفت آنچ دید

کاشکی حلقم ببریدی به تیغ

مرا نیز از جفایش شکوه‌ها بود

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

همین تاج و تخت از تو دارم سپاس

بیش ازین بر جان این مسکین مزن

گفت آب این شرم بی من کی رود

همه پادشاهی شود بر دو نیم

سواران پراگنده کردم به مرز

جوانی چیست سودائی است در سر

اگر آباد سازد ور خرابش

بزرگست و داننده و برترست

بزرگان که شاهان پیشین بدند

نوشتم یکی نامه‌ی دوست‌وار

نه سما بینی نه اختر نه وجود

ز دینار با هرکسی سی هزار

زین همه پندار و شرک و ترهات

هرآنگه که فرمان دهد کارزار

از آتش سوختن از پرده پیش است

چو پیدا شد آن چادر عاج گون

اگر دادگر باشی و سرفراز

خدمتی کز تو در وجود آمد

نبینی که ماهی به دریای ژرف

چند گویای بی خبر بودن

بفرمود کز نامداران هزار

همی‌بود با شرم چندی قباد

شکوهت ز روز آشکارا ترست

مرا زین کار کامی برنخیزد

بر خواهران بد زمانی دراز

هر آنکس که او کرده‌ی کردگار

بینیش ناگهان شبی مرده

زان سپس روزه‌ایست هستی سوز

یکی چاره جست اندر آن کار زشت

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

هم از جنگ جستن نگشتیم سیر

بدی مه نشان بهاران بدی

سیاوش جوانست و با فرهی

کنون جان خسرو شد و رنج من

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست

سواران ایران به کردار دیو

ورا بیژن گیو راند همی

به لشکرگه خویش گشتند باز

بدو تاج بسپار و دل شاد دار

ازان گوی خندان شد افراسیاب

که هم دوست بودیم و هم نیک یار

سر فرو برده درد سر برده

نثار آوریده بر شهریار

که درو نفس کشته گردد زار

بماندش خانه‌ی ویران ز طارم و ز طزر

بخوانید وز بزم سازید کار

که این را نداند کسی سر زپای

همین رنج بد در جهان گنج من

وز دلم گم گشتی این درد و دریغ

ز دولت دلت با مدارا ترست

که بر داوران جهان داورست

بگرید برو زار با تخت عاج

در فتوح او لگد چندین مزن

بجایست شمشیر و چنگال شیر

خردمند ماند به رنج وبه بیم

پرستشگه سوگواران بدی

وزان سودا تمنائی میسر

نیندیشد از هیچ باران و برف

نبیند ز ما کاهلی شهریار

دمان از پسش برکشیده غریو

که تابان بدی تا بتابد سپهر

خرامان بیمد سوی تخت باز

خور از بخش دوپیکر آمد برون

چو فرزند بینی همی شهریار

چو آسوده گشتند شاه و سپاه

ز کینه درختی بنوی بکشت

تا منزل کاروان ببینم

سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز

زمین پایه‌ی نامور تخت اوی

بدو ماند آیین و تخت مهی

چنان دان که اندر نهفت ویی

که خون بسمان برفشاند همی

هم ثناگوی و هم گنه پندار

همه نیزه از ابر بگذاشتند

که اندر دلش بیم شمشیر نیست

بی من این آلوده زایل کی شود

سر نامداران برآمد ز خواب

که ریزندها خون لهراسپ بود

دیده در بسته در بر آمودن

که او خود پرده‌ی سیمای خویش است

بداند گذشت از بد روزگار

این حشر را وا نماید محشری

پری پیوسته از مردم گریزد

چو نیکو دیدم آن عین وفا بود

درین آشتی رای فرخ نهیم

جز خدای واحد حی ودود

به ایران و توران شده پادشا

کسی را نیست بحث از هیچ باش

بوم جاودانه تو را حق‌شناس

وزان کوه خارا سر اندر کشید

ازین کار بر دیگر آیین بدند

پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

نمانی و نامت بماند دراز

پاک گردانی مرا ای پاک ذات

ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد

از جور دو مار بر نجوشم

ببحشید زان رزمگه خواسته

به رزم اندرون ژنده پیل بلاست

از گنه رویم نگردانی سیاه

بدو داد و بهرام گورش بخواست

تا قیامت گر بگویم بشمرم

ازنجا بیامد دمان و دنان

بد و نیک با کارداران بدی

چو پیری بر ولایت گشت والی

به رستم سپرد آن زمان میمنه

جهاندار بنشست بر تخت عاج

یک ره از دیدها فرامش باش

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

چو شیرین کوهکن را پرده در دید

چو دیدند رنگ رخ شهریار

چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای

خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود

یک فسانه راست آمد یا دروغ

یکی ز انجمن سر برآورد راست

به جفت مرغ آبی باز کی شد

خالقا جانم درین حیرت بسوخت

اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست

یکی انجمن درج در پیش شاه

مگر باز بینیم روی قباد

روزگار من بشد در انتظار

ز آب هر آلوده کو پنهان شود

مگر با روان یار گردد خرد

تو را زندگانی نباید نه تخت

بد آیین مشو دور باش از پسند

بیا ساقی به ساغر کن شرابم

ازان پس چو بنشست با رای‌زن

پرستیدن داور افزون کند

در طریقت همین دو باید ورد

شتابنده را اسب صحرا خرام

چنین گفت کای ماه قیصر نژاد

ز فرزند پیمان شکستن مخواه

به درویش بخشید بسیار چیز

رهائی به تو روز امید را

چو از هر سوی بازخوانی سپاه

اگر شاه بیند به رای بلند

تن خویش را شاه بیدادگر

خاک بی خسف لاابالی نیست

بعد از آن در صفای جان حجیست

سراسر همه دشت پرچین نهید

به آواز گفتند هرگز سوار

شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی

سری را کجا تاج باشد کلاه

زنی بود با او سپرده درون

چنین است کردار این گنده پیر

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ

اگر بچه‌ای از پدر دردمند

چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه

بدو گفت کاووس کاین رای نیست

همه دشت پر آهن و سیم و زر

درفشی کجا پیکرش هست ببر

که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر

گنج دانش ز مار خالی نیست

برفتند لرزان و پیچان چومار

که از آن جا رسی به صفه‌ی بار

پای تا فرق من از حسرت بسوخت

مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

به پیش بزرگان جوینده راه

نشاید برید ای خردمند شاه

گر بود وصلی بیاید روزگار

فروغ از تو تابنده خورشید را

بیاویختند آن بهاگیر تاج

ستاند ز فرزند پستان شیر

برون کرد از سر آن سودا بسالی

نویسد یکی نامه‌ی سودمند

به آوا سخن گفت و برپای خاست

کند مرغزارش پناه از گزند

فریبنده را نیز منمای روی

یرق داده به زآن که باشد جمام

مبین ایچ ازو سود و ناسودمند

بیازید زان سان که یازد پلنگ

کزین مهره بازی برون آورد

به سغد اندر آرایش چین نهید

بزرگان وکسری شدند انجمن

گران کرد باز آن عنان سیاه

دل‌آراسته سوی شهر زنان

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

چون رایت کاویان ببینم

که فرزند هر دو به دل بر یکیست

به بزم اندرون آسمان وفاست

که اینت سر و تاج فرهنگ جوی

چو شب روز شد کار او گشت راست

سنان و ستام و کلاه و کمر

اول الحمد و آخر استغفار

که بود او سپاهی شکن یک تنه

همی بشکند زو میان هژبر

الحیاء یمنع الایمان بود

ندیدیم بر زین چنین نامدار

سوار و پیاده شد آراسته

یکی دخمه یی بس که دوری زبخت

به شیرینی از او در پرده پرسید

سبک بند را برگشادش ز پای

من ز شرح این قیامت قاصرم

مرا داور دادگر داد داد

بکلی ساز بی‌خویش و خرابم

که بی او سر پادشاهی مباد

تا دهد مر راستیها را فروغ

گشاده ببیند بد اندیش راه

به حکم آنکه را نیکوست نیکوست

ز دل کاوش دیو بیرون کند

حق هم نامی من داری نگاه

جهان پیش اسب‌سواران بدی

محرم راز باش و خامش باش

برآتشکده خلعت افگند نیز

پری با آدمی دمساز کی شد

جز از گور و نفرین نیارد به سر

فر تو خبر دهد که چندان

سران و اسیران که آورده بود

سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی

تا بدانی که هر چه می‌دانی

چو در رزم رخشان شود رای اوی

این سخنها خود بمعنی یا ربیست

ز دریا گذر کرد زن دو هزار

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

کنون بند را از میان باز کن

هر آنکس که از زابلستان بدند

بزرگان ایران بران بارگاه

سلیمانم بباید نام کردن

نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت

ولیکن من نگویم خوش میندیش

که ما از دو دستور دو شهریار

همان موبد پاکدل اردشیر

من ندارم طاقت و تاب فراق

دل ز پایه‌ی حوض تن گلناک شد

بیامد نهم روز بوزرجمهر

که ایران چوباغیست خرم بهار

هر شبی بر جان کمین سازی کنم

که ای چینی نسب مرد هنرمند

شهنشاه چو دید بنواختشان

خرد را همه خیره بفریفتند

جوانی گفت پیری را چه تدبیر

مگر کاین بیخودی گیرد عنانم

بنیروی یزدان که اندیشه داد

هم ان کین هرمز کنم خواستار

بد و نیک از او دان کش انباز نیست

جهان آن جهان شد که از مکر و فن

همی‌بود ازین گونه تا ماه نو

بپرهیزد از هرچ ناکردنیست

گر سنایی ز یار ناهموار

چنان چون نوازنده فرزند را

نه از کاهلی بدنه از بد دلی

دگر پادشاهان لشگر شکن

ز کسری چنان شاد شد شهریار

گران بود اندر شکم بچه داشت

طفل راه تو منم غرقه شده

رطبی کو که نیستش خاری

اگر پیشه دارد دلت راستی

تو گویی به مردم نماند همی

ما به عمری ادا کنیم این پنج

نهانی چرا گفت باید سخن

به هنگام شادی درختی مکار

بدین سان به شادی گذر کرد روز

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان

گرفتش کمربند و از پشت زین

سزد گر بد آید بدو از پناه؟

همی بود تاپیش او رفت گیو

ورا گرد شیدوش دارد بپای

یکی را چو من کرده باشم گزین

ز میدان به یکسو نهادند گاه

که یار از من گریزد چون شوم پیر

یا کجا نوش مهره بی ماری

چه یاریم گفتن که آید به کار

عارفانش به ساعتی صد بار

به شادی می روشن آغاز کن

سیاوش ز پیمان نگردد ز بن

روان مرا راستی پیشه داد

به خاک اندر آرد سرش ناگهان

چنان که زو بگریزند صد هزار دگر

گه آب تو ریزد گهی خون من

پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

که زهر آورد بار او روزگار

چند سوزد جان من در اشتیاق

روانش خرد برفشاند همی

شدند انجمن تا بیامد سپاه

برآورد و زد ناگهان بر زمین

بر سر کوی تو جان بازی کنم

یکی تاجور شد یکی تیغزن

بیین یکی جایگه ساختشان

چنین گفت بیدار دل شاه نیو

به کاریش فرجام وآغاز نیست

چو از چشم شد دور گیتی فروز

برآمد نشست از برگاه نو

چو کوهی همی اندر آید ز جای

همه پاک با افسر و گوشوار

همی از گرانی به سختی گذاشت

تایید ظفر رسان ببینم

بیامد نشست از برگاه شاه

سرایش همه خفته بد چار سوی

نوازد جوان خردمند را

همی موج خیزد ز دریای اوی

دل دیگر از من شود پر ز کین

گله‌ای کرد ازو شگفت مدار

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

پسندد چنین داور هور و ماه؟

حرفها دام دم شیرین‌لبیست

گرد من آب سیه حلقه شده

وگر کهتر و خویش دستان بدند

همه رازها پیش ایشان براند

به چین با کیستت خویشی و پیوند

غلطی یا غلط همی‌خوانی

تن ز آب حوض دلها پاک شد

کسی را که بینید برنا و پیر

که شه را فرقها باشد ز درویش

پس آنگاهی پری را رام کردن

نماید ره به کوی بیخودانم

نیازارد آن را که نازردنیست

دگرکاندر ایران منم شهریار

بافزونی گنج نشکیفتند

شکفته همیشه گل کامگار

که شاخش همی گوهر آورد بار

که در جنگ بد دل کند کاهلی

چنان دان که گیتی بیاراستی

کز عمر هزار ساله چون نوح

بدیشان سپرد آن زمان دست راست

بیامد به جای دگر ماهیار

کنون تازه کن برمن این داستان

به نخچیر شیران شکار وی‌اند

چون کند تقصیر پس چون تن زند

یکی بیشه بد پر ز آب و درخت

شب تیره از شهر بیرون شدند

نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد

در آن شهری ز تخم سر بلندان

بگویم بدرج اندرون هرچ هست

بدان غار بی‌راه در ماندم

جان من بستان به فضل ای دادگر

گرد پایه‌ی حوض دل گرد ای پسر

بسازیم فردا یکی انجمن

فرستاده را خواند پس پهلوان

روی بر خاک درت، جان می‌دهم

بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد

چنین گفت گوینده پیشرو

پراز نرگس و نار و سیب و بهی

جوابش داد پیر نغز گفتار

سپهر آن سپهرست کز داغ و درد

چوگوید بباش آنچ گوید بدست

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

گر ایدونک بپذیری از من تو پند

سیاوش به پیش پدر شد بگفت

ز در پرده برداشت سالار بار

پیل بفکن که سیل ره کندست

تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد

تو آن آفتابی در این روزگار

که کسری نفرمود ما را درنگ

به یزدان گراییم فرجام کار

آبرا بین که چون همی نالد

وزین کار کاندیشه کردست شاه

ازین اندیشه لختی باز می‌گفت

حکم هر نیک و بد که در دهرست

ازان پس همه رای با او زدی

یکی جای سازد بدین کشورش

چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

همه اثبات نفی و اثباتست

به خواب و به آرامش آمد شتاب

همی بود گرسیوز بدنشان

تو از وی بجز شادمانی مجوی

ندانم جز آنکش بخوانم به در

پیاده به پیش اندر افگند خوار

سیاووش بنشست با او به تخت

که شاید که اندیشه‌ی پهلوان

یکی کار سازم که هر دو ز من

درفش گرازست پیکر گراز

هردم از همنشین ناهموار

چو پالیز گردد ز مردم تهی

همه جای روشن‌دل و نیکبخت

این که گوینده می‌کند تکرار

صد دولت دیرمان ببینم

ز دیدار دشمن به هامون شدند

همی ساخت کار گشسپ سوار

ز بیهودگی یار مردم کشان

دد و دام در زینهار وی‌اند

که از راستان گشت همداستان

ز ترکان ترا نیز ناید گزند

به باغ جهان برگ انده مبوی

نباید که گردد دل شاه تنگ

سخن گفت با او به شیرین زبان

خدایگان جهان شهریار شیرشکر

به دیدار او شاد شد شاه سخت

همو بود تا بود و تا هست هست

به دل آفریننده را خواندم

زانک من طاقت نمی‌دارم دگر

به لشکرگه آوردش از کارزار

که ای شاه قیصر جوانست و نو

خرد باید این تاج و این ترگ تو

جان به نرخ خاک ارزان می‌دهم

نگیرند کین اندرین انجمن

برفتند یکسر بر شهریار

پیلکیهای چرخ بین چندست

که در پیری تو خود بگریزی از یار

کنم آشکارا به روشن روان

نهادند بر چادر لاژورد

سخن هرچ گفتی ازو بشندی

نسایم بران قفل وآن درج دست

وز ایدر فرستمش نزد پدر

بگوییم با یکدگر تن به تن

حکایت‌های دلپرداز می‌گفت

سپاهی کمندافگن و رزم ساز

نخواهیم بدینار کردن نگاه

همی نام و آرایش جنگ خواست

که روزی ده اویست و پروردگار

چونک لبیکش به یارب می‌رسد

زهر در نوش و نوش در زهرست

دلم گفتی که کوبد آهن سرد

بدارد سزاوار اندر خورش

هان ز پایه‌ی حوض تن می‌کن حذر

که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار

و یا از خاندان مستمندان

بغلتید بر جامه افراسیاب

گه از رق کند رنگ ما گاه زرد

که دیدم به پرده سرای نهفت

بر آشوبد این نامور پیشگاه

کز آغاز پیمانت خواهم نخست

بر آن سر کاسمان سیماب ریزد

سپاهی گزین کرد بر میسره

بپرسید کز درد بر کیست رنج

چو در بزم باشی جهان خسروی

زمین کشانی و ترکان چین

هست لبیکی که نتوانی شنید

وزان پس فرستیم یک یک پیام

بر آیین دهد دخترش را بدوی

جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت

تو با فرهنگ و رای مهترانی

اگر تیره شد چشم دل روشنست

درین ره کسی پرده داند نواخت

همچنین می‌گفت تا خاموش شد

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان

پدر مرده و ناسپرده جهان

چو کاووس بشنید شد پر ز خشم

چند نالم بر درت ، در باز کن

گدایی تا چه حیلت کار فرمود

بشد موبدان را ازان دل دژم

که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش

چو بهرام آذرمهان پیشرو

در دو حرف این میسرت گردد

بدیدند بر چهره‌ی شاه ماه

همه نیکویی در جهان بهر تست

خورش گرد کردند بر مرغزار

که خون سیاوش بریزد به درد

بر زمین مست همچو من بنشین

چو پیمان ستد چیز بسیار داد

برگ همه دوستان بسازم

اگر گاه جوید گر انگشتری

پرستنده را گفت درها ببند

سپر غم یکایک ز بن برکنند

از آواز گرزش همی روز جنگ

اگر تاج داری و گر دست تنگ

چنان کز پس مرگ نوشین‌روان

درفش تهمتن همانگه ز راه

که تو داغ بر چشم شاهان نهی

به لشگر چنین گفت پس نامجوی

چنین گفت کاین ایزدی بود و بس

دو فرزند ما را کنون بر دو خیل

نهان داشت دارنده کارجهان

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

سوی شاه هیتال کردند روی

درفشی کجا پیکرش گاومیش

خاک را پیل چرخ کرده مغاک

ز شاهیش چون سال شد بر چهل

به نومیدی دل از دلخواه برداشت

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

شما را جهان بازجستن بداد

تا سمایی شوی سنایی وار

اگر از حرف خود شوی بیزار

ز گستردنیها به رنگ و نگار

همه شاخ نارو بهی بشکنند

بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر

کزو داشت درد دل اندر نبرد

روان پر زغم ابروان پر زخم

غم روز مرگ اندر آمد به دل

در میان خامشی بیهوش شد

که میدان شما را و چوگان و گوی

روان راز دانش همی‌جوشنست

برین بنده گشت آشکارا نهان

یک دمم با خویشتن دمساز کن

نبینی همی روزگار درنگ

نداند همی آشکار و نهان

جهان بد سگالد نگوید بکس

چو سیماب از بت سیمین گریزد

پدید آمد و گرد پیل و سپاه

مگر شهریاران بیابند کام

کسی کو نهد نیز فرمان دهی

ترا باشد این همچو ایران زمین

سزد کاشکارا بود بر تو راز

چو سیمان برزین و گردان نو

ز اندیشگان خسته و راه جوی

که تن چون سرایست و جان را سپنج

بباید شدن تا در اردبیل

خروشی برآمد ز درگاه شاه

به چنین پیل گل ندارد باک؟

مرگ همه دشمنان ببینم

سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش

یکی را بتاز از پس گوسفند

حکیمان همه تازه کردند چهر

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

ازین بوم و بر بگسلد داوری

به دارالملک ارمن راه برداشت

چو خورشید تابان ز برج بره

نگه داشتن ارج مرد نژاد

لیک سر تا پای بتوانی چشید

ز گفتار من داد او شد جوان

نپندارم که تخم کهترانی

کز پی آن نخورد باید نیش

در میانشان برزخ لا یبغیان

بداردش با ناز و با آبروی

که آهن نرم گشتش همچو داود

چو رزم آزمائی جهان پهلوی

برآشفت زان کار و بگشاد چشم

که هنجار این ره تواند شناخت

سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد

ز یزدان بهانه نبایدت جست

به تو بخشم این بیکران گنجها

سپهدار گودرز کشواد بود

نشستند هریک به آیین خویش

ندارد چو من خاکی آن دسترس

زهی مظفر فیروزبخت دولتیار

گر تو باشی راست ور باشی تو کژ

برفتند ز ایوان ژکان و دژم

مگر کاو بماند به نزدیک شاه

عاقبت پیک عنایت در رسید

نخستین روز کت پرسیدم از بوم

بزرگان دانا به یک سو شدند

به رهبر توان راه بردن بسر

آفتابی، از تو دوری چون کنم

نه عارت بود ای ناسفته گوهر

ز گفتار او شاد شد شهریار

به رستم چنین گفت شاه جهان

سیه موئی جوان را غم زداید

تو شهادت نگفته‌ای، ورنه

همه سر به سر باژدار توایم

نیش و نوش جهان که پیش و پسست

چنین داد پاسخ که این پوده پوست

ز پیران یکی بود کهتر به سال

چو برزد سر از کوه رخشان چراغ

یکی دارویی ساز کاین بفگنی

چو آمد سکندر به شهر هروم

مرنجان روان کاین سرای تو نیست

بر خاک درت زکات دربان

ز جم و فریدون و هوشنگ شاه

نباید که آرند خوان بی‌بره

همی ساختند آن دو لشکر نبرد

سرش سبز باد و دلش پر ز داد

ازان پس بیابی که شاهی مراست

فرامرز پیش پدر شد چو گرد

برین گونه سرگشته آن هفت مرد

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سپاه و سلیحست دیوار اوی

به مرزی که آنجا دژ بهمنست

بزرگان ایران که هستند اسیر

تو از ایزدی فر و برز کیان

فریدون فرخ ندید این به خواب

چنان دان که آن شهره فرهاد راست

یکی انجمن ماند اندر شگفت

بنگر اول که آمدی ز نخست

گرامی‌تر از جان بدخواه من

یکی نامه بنوشت پس بر حریر

زنان پیش رفتند ز آباد بوم

دردم و در دم یکی مگسست

که در چشم سیاهان غم نیاید

به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

به نادانی خویش خستو شدند

تهی مانی و راز من نشکنی

که آورده‌ام گرد با رنجها

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

زمین شد به کردار زرین جناغ

سر راه دارم کجا راهبر

که گوی برده‌ای از خسروان به فضل و هنر

نه تورو نه سلم و نه افراسیاب

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

که ایدون نماند سخن در نهان

شکر ما بعد شکایت در رسید

قبادست با نامدار اردشیر

گروهی ببودند بر پای پیش

که با آب حیوان برارد نفس

سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم

ز خورشید تا برج ماهی مراست

بود رنجه چندانک مغز اندروست

کند کشور و بومت آرامگاه

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

باهواز رفتند تازان چو گرد

پرستار و در زینهار توایم

فزونی به گنج و به شمشیر و گاه

گنج زر شایگان ببینم

زآنچه داری چه داشتی به درست

بره نیز پرورده باید سره

هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود

جهان بی‌سر و افسر او مباد

که جوید همی کشور و گاه من

پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ

بر آن خط شایسته خود بد دبیر

نگردید از نژادت هیچ معلوم

در شهادت مرتبند آن چار

که شاهان بر نشانندت بر افسر

برادر بد او را و فرخ همال

همه ساله پرخاش آهرمنست

برآمد همی تا به خورشید گرد

بجز تنگ تابوت جای تو نیست

به پیروزی از روزگار نبرد

به موی اندر آیی ببینی میان

که گویی مگر با سپهرست راست

مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

بگفتند کین کار با رنج گشت

«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟

چون ز حد بگذشت درد پادشاه

رسیدند پویان به پرمایه ده

ز اندیشه شد شاه را پشت راست

چو ترکان به تندی بیاراستند

گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب

اگر بفگنی خیره دیوار باغ

چو آن دید بنشست بوزرجمهر

درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ

غم از زنگی بگرداند علم را

سپهبد که مردم فروشد به زر

خروش آمد و ناله‌ی گاو دم

کجا پیلسم بود نام جوان

نکورنگ اسپان با زر و سیم

که امروز من دیدم ای سرکشان

به بهرام آذرمهان گفت شاه

برنجست ز آهرمن آتش پرست

چوپالود زو جان ندارد خرد

دگر هر که دارید بر نای بند

تو را روم ایران و ایران چو روم

به پیش اندرون سرخه را بسته دست

ببردند پس تاجها پیش اوی

آن بری زین دو پیل ناوردی

این فال ز سعد مستعار است

نهادن چه باید بخوردن نشین

چو بیدار گردد فقاع و یخ آر

نخست آفرین کرد بر دادگر

از ایدر گر او سوی ایران شود

جهاندار کسری درو خیره ماند

بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد

چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش

بزرگان که از بردع و اردبیل

مگر کاین همه بند و چندین دروغ

پیش شاهان گر خطر باشد بجان

که را زهره کاینجا کند ناله نرم

همی خواهم که دست از شرم شویی

که این در سر او تو افگنده‌ای

چرا ننگت نمی‌آید بدین حال

نبود در حجاب ظلمت و نور

و گر باز گردد سوی شهریار

ز گفتار او شاد شد شهریار

هستیش ز مستعان ببینم

بپیش جهاندار بودند خیل

همی باش پیش گشسپ سوار

مهره خر ز مهر عیسی دور

به استامها در چو در یتیم

لیک نشکیبند ازو با همتان

که سیمای برزین بدین بارگاه

بدین بچگان تو باشد فروغ

شهان غافل سرمست را همی چه خبر

نژاد خویشتن با من بگویی

ببستند بر پیل رویینه خم

که امید بردارم از عمر خویش

بود پنهان آن وزیر آن جایگاه

که مسکینی در آوردت به خلخال

همه موبدان برگشادند چهر

ترا بهتری باشد از روزگار

در جهم در روزنت چون آفتاب

چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ

که برخاک باشد چو جان بگذرد

که گر زهره باشد گدازد ز شرم

نداند هیچ زنگی نام غم را

نباید بدین بارگه برگذر

جدایی چرا باید این مرز و بوم

چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای

فرستاده و درج را پیش خواست

که باشد بدرد پدر بنده شاد

ز دست جهاندیده اندر گذشت

بیراست ایوان چو خرم بهار

همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

بده در یکی نامبردار مه

در شهادت که می‌کنی تکرار

ز پیروزی و شهریاری نشان

بکرده ورازاد را یال پست

فرستید سوی منش ارجمند

یکی پرهنر بود و روشن روان

کاولین روز با خود آوردی

نباشد بران مرز کس را نشست

که دارد ازو دین و هم زو هنر

بر امید گنج جهان‌آفرین

سرافراز روزی دهان را بخواند

همی بردن گوی را خواستند

نشان سپهدار گیو سترگ

بر و بوم ما پاک ویران شود

یکی بر دل اندیشه آمدت یاد

سکندر بپذرفت و بنواختشان

دگر باره غفلت سپاه آورد

یکی جام کافور بر با گلاب

«هو» پلنگیست کبریا نخجیر

سیاهی توتیای چشم از آنست

به کاووس گویم که این از منند

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

غلامان فرستمت با خواسته

سفالی که ماراست ناسفتنیست

برادر ندیدیم هرگز دو شاه

ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ

تو بر کناره‌ی دریای شور خیمه زدی

سپاسی بود نزد شاه زمین

همه موبدان وردان را بخواند

چنین گفت مر شاه را پیلسم

شد بیاراست آن پسر را در نهان

کیست کو بر زمین فرازد تخت

دمادم به لشکر گه آمد سپاه

درفشی کجا شیر پیکر بزر

هفت گردون را درآرم زیر پر

تن آسانی خویش جستی برین

خرد در زمانه شهنشاه راست

ربودند ایرانیان گوی پیش

بپرسید موبد ز پرهیز و گفت

می و بربط و نای برساختند

بگسترد پیش اندرون تخت نرد

چو آمد به نزدیک سر تیغ شست

سپهدار گودرز را خواستند

همه غار و هامون پر از کشته بود

شاه چون شیرین‌تر از شکر بود

چنین بود اندیشه‌ی پهلوان

اگر رخش هوس زینگونه دانی

نگر تا تو دیوار او نفگنی

دگر گفتش تو گویی بت پرستی

کسی را کند ارج این بارگاه

بدیشان بگفت آن کجا دید شاه

بدان خان دهقان فرود آمدند

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

دگر خواسته هرچ دارید نیز

وام دریا و کوه در گردن

بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت

بفرمود تا نام او سر کنند

چنان کن که بویا بود جای خواب

«لا» نهنگیست کاینات او بار

بران خرمی جایگه ساختشان

دل و پشت ایرانیان نشکنی

شهان شراب زده بر کناره‌های شمر

که این شاخ را بار دردست و غم

بسی دانشی پیش دانا نشاند

ببودند و یک هفته دم برزدند

پس فرستادش بر شاه جهان

ندارم ازو تخت شاهی دریغ

که بدخواه زیبا نباشد به گنج

سخن بر سخن چند باید فزود

گر فرو آری بدین سرگشته سر

بماندند ترکان ز کردار خویش

دو دستور بدخواه در پیشگاه

ز دینار وز تاج و هرگونه چیز

که فراش ره هندوستانست

مده می که از سال شد مرد مست

که آز و نیاز از که باید نهفت

از آن پس به فرمود تا آن سپاه

نگارین با جعد آراسته

که گودرز کشواد دارد بسر

همه گردش مهرها یاد کرد

بدانگه که آغاز دفتر کنند

تبیره زنان برگرفتند راه

بدانست راز کم و بیش تو

وزو داشت قیصر همی‌پشت راست

با فلک رقص چون توان کردن

سر دشمن از رزم برگشته بود

که با داد و مهرست و با رسم و راه

که اهریمن آمد بر این جوان

چه بر آشکار و چه اندر نهفت

کاخرش هم زمین نگیرد سخت

چپ لشکرش را بیاراستند

بزرگان گیتی کنند آفرین

جان به شیرینی رود خوشتر بود

سرم بر سر خوابگاه آورد

کت اندر بت تراشی هست دستی

چنین کشته بر دست اهریمنند

به رسوایی کشد کار تو دانی

چو گوئی بگو اندکی گفتنیست

نه افروزش تاج و تخت و نگین

دل از بودنیها بپرداختند

چو شب روز شد اندرآمد به شهر

بفرمود تا پیش قلب پساه

من از جام می همچنانم که دوش

خیالی به خوابی به در می‌برم

ور ایدونک نپذیری این پند من

ای ملامت‌گر سلامت مر ترا

ازان پس فرستاده را گفت شاه

مگر کین شود بر سیاوش درست

تو سومنات همی‌سوختی به بهمن ماه

بسی نقش است در این کوه خارا

بدانست بهرام آذرمهان

من آن سفته گوشم که خاقان چین

آمد از پرده برون چون مه ز میغ

قلمزن چون به کار نامه پرداخت

ببودند یک شب پرآژنگ چهر

برآساید از کین دو کشور مگر

می‌روم با خاک جان سوخته

«لا» دهن باز کرده دریاوش

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

یارب آن ده که آرد آسانی

مخسب ای سر که پیری در سر آمد

سیاووش غمی گشت ز ایرانیان

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

چو شب گذشت پیدا و شد روز تار

بدرگاه شد یزدگرد دبیر

ز دانا شنیدم یکی داستان

چه خاقان چینی چه در هند شاه

تو ایدر بمان تا سپهدار طوس

درفشی پلنگست پیکر گراز

کزان پس بود غارت و تاختن

چو بشنید گودرز و طوس این سخن

یکایک فرستید نزدیک من

بجای عنانم عصا داد سال

تو شاهی همی‌سازی از خویشتن

چو جویی دگر زو تو بیگانگی

یکی دختری داشت دهقان چو ماه

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

همه جنگ را تاختن نوکنند

کنون رفت و رنج مرا باد کرد

چو بیداردل کارداران من

کوش تا وام جمله باز دهی

سر پادشاهیش را کس ندید

میان مهان بخت بوزرجمهر

نتابد می این پیر گوهر فروش

ناورد عاقبت پشیمانی

به دیدار برداشت زان شهر بهر

که گر مرگت آید نیابی کفن

سپاه صبحگاه از در در آمد

کنون چاره‌ی این ببایدت جست

هم آرایش رزم و فرمان شاه

به پیش بزرگان این انجمن

ببینی گران آهنین بند من

به افسانه عمری به سر می‌برم

ابا رای‌زن موبد اردشیر

خروش سواران و کین آختن

شهان دیگر عود و مثلث و عنبر

شد اندر شبستان شه نامدار

که آن پرسش شهریار جهان

ز مشک سیه بر سرش بر کلاه

پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ

ز ناسفتگان کرده بودم گزین

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

برزم اندرون یاد خسرو کنند

ز آتش جانم جهانی سوخته

ببندد برین کار بر پیل کوس

که پیغام بگزار و پاسخ بخواه

چو خورشید تابنده شد بر سپهر

سزد گر ندارد خردمند باز

اگر آردش نزد ما دادگر

یکایک پرستند این تاج و گاه

تا تو مانی و یک ستور تهی

بپیلان جنگی ببستند راه

به دیوان موبد شدند انجمن

ای سلامت‌جو رها کن تو مرا

نشد خوار هرکس که او را گزید

نباشد همچو این صورت دل آرا

«هو» دم اندر کشیده عنقاوار

شه از خاصان غلامی را روان ساخت

دل شاد من سخت ناشاد کرد

پس ریونیزست با کام و ناز

سخن گفت بر پهلوانی زبان

خرد شد بران نیز همداستان

کند رهنمونی به دیوانگی

که افگند سالار هشیار بن

پراگنده شد مال و برگشت حال

بران نامبردار پور جوان

کم و بیش ایشان همی بازجست

وزان روی بهرام شد پر ز درد

بگفت این و چادر به سر برکشید

باش تا «لا» بروبد این میدان

به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند

ز پیش شهنشاه برخاستند

چو بشنید رومی زبان برگشاد

یکی دشمنی باشد اندوخته

در زمین افتاد پیش شهریار

بدین اسپ و برگستوان کسان

برفتند یک سر بزرگان شهر

که میدان بازیست گر کارزار

پای از عشق تو در گل مانده

به تاراج و کشتن نیازیم دست

چگونست وآن راپی و بیخ چیست

برین هر دو گشتند همداستان

ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش

زن و کودک و بوم ایرانیان

نبشتند نامه به هر کشوری

که آهسته دل کم پشیمان شود

بیایم پس نامه تا چندگاه

جهانجوی چون روی دختر بدید

ازو خیره شد رای با رای‌زن

همان دیده‌بان بر سر کوهسار

تو از آز باشی همیشه به رنج

چون ز بار جهان نداری جو

اگر کودکی نارسیده بجای

تهمتن برو آفرین کرد نیز

هر آنکس که بینید خط قباد

درفشی کجا آهویش پیکرست

پدید آید از گفت یک تن دروغ

ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو

به این پر کجا بر توانم پرید

نهادند صندوق بر پشت پیل

پژوهنده سودابه را شاه گفت

جان من کوره‌ست با آتش خوشست

به درگاه شاهم فرستاد و گفت

بدادش نامه و گفت برانگیز

گرین نشنوی آب من نزد شاه

بدو فرهاد گفت آری چنین است

بر نظامی در کرم بگشای

من اکنون هیونی فرستم به بلخ

ز داد جهان آفرین این سزاست

تن‌آسانی و خواب در بر کشید

زمین شد بکردار دریای نیل

همی بود تا رازها شد درست

در پناه تو سازش جای

کنم کشورت را سراسر تباه

کوره را این بس که خانه‌ی آتشست

کزان بیخ اورا بباید گریست

که این رازت از من نباید نهفت

تو در شتاب سفر بوده‌ای و رنج سهر

ز چینم بت پرستی کار چین است

ز کشور بسی نامدار انجمن

که درهاست این درج را در نهفت

همچو باران اشک می‌بارید زار

دل مجروح شیرین را نمک ریز

هرآنکس که شان بود زان کار بهر

یکی نامه‌ی با سخنهای تلخ

دست از شوق تو بر دل مانده

پشیمان شده زان همه کارکرد

سخنهای قیصر همه کرد یاد

به پائی چنین در چه دانم رسید

هنوز این پنبه ناری از گوش

برو آفرینی نو آراستند

بهر نامداری و هرمهتری

شود تیره و دور مانم ز گاه

سخن گفت بی‌دانش و رهنمای

یکی خسروی برزو نارسان

که همواره سیری نیابی ز گنج

که گردد زمانه بدین جنگ راست

که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست

«هو» در آید به قلب این مضمار

به اندیشه‌ی بد منه در میان

برین گردش و بخشش روزگار

ز مغز جوان شد خرد ناپدید

هم آشفته را هوش درمان شود

در جهان هرکجا که خواهی رو

ندانست ازین به کسی داستان

ازان پس نگیرد بر ما فروغ

نبیند همی لشکر شهریار

به جز پند کسری مگیرید یاد

همی آفرین خواند بر شاه نیو

نمک را پراگنده بر سوخته

که نستوه گودرز با لشکرست

به درویش بخشید بسیار چیز

چو خورشید تابنده بفراخت تاج

مگر کان سخن را گران دید شاه

چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت

«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین

پر آواز شد سندلی چار سوی

ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی

سپاهی بیارم ز ترکان چین

بدین داستان زد یکی رهنمون

همه مهتران آفرین خواندند

بدین چار سوی مخالف روان

تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

که گفت از جهاندار پیروز جنگ

سیاوش اگر سر ز پیمان من

چون بدید آن ماه را شاه جهان

کشیدن ز دشمن نداند عنان

سرانجام جز دخمه‌ی بی‌کفن

اولش داده‌ای نکو نامی

می‌برآید ز آرزویت جان ز من

شتاب و بدی کار آهرمنست

که شد شاه با لشکر از بهر رزم

بدو گفت زن من ترا بنده‌ام

بپرسید کز شهریاران که بیش

برین یک سخن دل بیاراستند

ندارد شهنشاه ازو کین و درد

چو سالار گفتار پیران شنید

درفشی کجا غرم دارد نشان

هزار از دلیران روز نبرد

یکی داستان زد برو پیلتن

همچو کوره عشق را سوزیدنیست

چو میدان سرآید بتابید روی

تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی

نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد

اگر خواهی که آساید دل شاه

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

چو سالی چنین بر تو بر بگذرد

ز جیحون به روز دهم بگذریم

پیش ازانت فکند باید رخت

همانگه بیامد بزرمهر گفت

به بیدادگر بر مرا مهر نیست

به کسری سپردم سزاوار تخت

زمین شد به کردار دریای عاج

بصندوق بر ناوک انداز کرد

به سومنات رود گاه و گه به کالنجر

کافسرت را فرو کشند از تخت

خرد باید و دانش و نام و ننگ

هر که او زین کور باشد کوره نیست

می‌ندانم تا چه گویم این زمان

که مغز ودلش باخرد بود جفت

سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی

به غیر از بت پرستی می نبینی

چند باشی بیش از این پنهان ز من

خردمند خواند تو را بی‌خرد

بهوش و به آیین و با رای و کیش

نباید هیچت آسودن در این راه

ز پیری در جوانی یاس من یافت

وزان پس پیی خاک را نسپریم

شما کهتری را مسازید بزم

آخرش ده نکو سرانجامی

که بنگاهشان برنتابد زمین

یکی شهریاری میان پر زباد

ورا موبد پاک دین خواندند

ز بالا و دیدار و گفتار اوی

نیابد ازین مهتر انجمن

که باتو سخن دارم اندر نهفت

که شادست ازو گنبد لاژورد

که کرد از سر خشم بر من نگاه

پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت

بفرمان و رایت سرافگنده‌ام

پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست

نیم رسته گر پیرم و گر جوان

«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار

چنان هم همه بودنیها بدید

مگر پیش مژگانش آید سنان

بپیچد نیاید به فرمان من

سر بدسگالان تو کنده باد

پشیمانی جان و رنج تنست

ز پیش جهاندار برخاستند

که بادی که از خانه آید برون

بدیشان سپارید یک‌بار گوی

ز بهرام گودرز کشوادگان

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

پرستنده تازانه شهریار

مرا از پس پرده خاموش کرد

بینبارم این رود جیحون به مشک

«لا» سر از خط «هو» نپیچاند

چنین داد پاسخ که آن پادشا

پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان

خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی

که با برز و اورندی و رای و فر

ز هر دانشی زو بپرسید رای

اگر وقع پیران درآرم به کار

شاه در خاک و پسر در خون فتاد

سواران عنانها کشیدند نرم

یکی راز ز گردان بگو بود رای

چو شب تیره شد داوری خورد زن

دخترش گفت ای خرف از روزگار

چو خورشید برزد سر از برج شیر

تو را فر و بر ز جهاندار هست

پسند تو آمد خردمند هست

اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد

سری را که باشی بدو پادشا

بفرمود نامه بخاقان چین

بطوس سپهبد سپارد سپاه

همان باژ روم آنچ بود از نخست

گراینده‌ی تیزپای نوند

چنین داد پاسخ که ای شاه راد

نگهبان هر پیل سیصد سوار

خرد باید و گوهر نامدار

برگ بی برگی ترا چون برگ شد

همه شیرمردند و گرد و سوار

چنین می رفت در اندیشه‌ی من

ندانی تو بستن برو رهگذار

گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت

من ای دون شنیدم کجا تو مهی

زبان تیز بگشاد مرد جوان

بدین لشکر و چیز ونامی دروغ

برو راز من پیش دهقان بگوی

روز باشد که صد شکوفه پاک

همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار

که یزدان ازین پور خشنود باد

هر آنکس که او راه یزدان بجست

جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد

زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار

سپاریم و عهدی بتازه درست

از غبار حسد فتد بر خاک

به مشک آب دریا کنم پاک خشک

ترا داد داور هنر با گهر

که باشد پرستنده و پارسا

مگر جفت من گردد این خوبروی

ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر

سپهر اندر آورد شب را به زیر

فغانیش راهم بکرد آفرین

نگیری بر تخت شاهی فروغ

کس چه داند کین عجایب چون فتاد

به تیزی بریدن نبینم روا

زسیمای بر زین مکن ای یاد

که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار

همان شست بدخواه کردش به بند

بزرگی و دانایی و زور دست

همه مردم ناسزا رادهی

یکی سوی طلخند بد رهنمای

نکردند زان پس کسی اسپ گرم

همه پاسخ آمد یکایک به جای

چو رفتی یکایک برو برشمار

بیاویخت از خانه‌ی ماهیار

هنر یار و فرهنگش آموزگار

دل بدسگالش پر از دود باد

یکایک بگویم درازست کار

بب خرد جان تیره بشست

و گر بگذری نگذرد روزگار

به یکباره یادم فراموش کرد

همه جنگ‌جوی و همه نیزه‌دار

از آواز به گر ز دیدن بهست

جان باقی یافتی و مرگ شد

جدا مانم از مردم روزگار

کز اول روز دانی پیشه‌ی من

همی داشت بر نیک و بد بر گمان

بنای طاقت شیرین ز هم ریخت

که بفتاد زو بچه‌ی اهرمن

خود و ویژگان باز گردد به راه

سپه را ز سالار گردنکشان

شهر «هو» از پس کریوه‌ی «لا»ست

به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد

وگر با چنین تن جوانی کنم

که ویرانی شهر ایران ازوست

ز بالا به ایوان نهادند روی

هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست

بدو گفت سودابه همتای شاه

ز دادار دارنده دارد سپاس

ببندش همی دار تا روزگار

چون دمت سر دست دمسازی مکن

من از دوری شه به تنگ آمدم

همان بخرد و موبد راه جوی

یکی گوی ترکان بینداختند

گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت

ببیند ز من هرچ اندر خورست

بخندید نوشین روان زان سخن

فریبرز با طوس نوذر دمان

بسوزم نگاریده کاخ ترا

دو بچه چنان چون بود دیوزاد

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

چو این گوهران را بجا آورد

خروشی برآمد ز دانندگان

چنین داد پاسخ به پیران پیر

یکی لشکری از مداین براند

همان گوش از آوای او گشت سیر

زتو پیش بودند کنداوران

سیاووش داند همه کار تو

بشد تیز و رازش به دهقان بگفت

چو یک‌یک بگفت از نشان گوان

چنان دان که نوشین روان قباد

ز بغداد گردان جنگاوران

چنین گفت کز خسرو دادگر

چون ترا غم شادی افزودن گرفت

من که چون گل سلاح ریخته‌ام

ولی معذوری ای سرو سمن سا

فرستاده هم در زمان گشت باز

بدین بارگاهش بلندی بود

ز گفتار او هیچ مپراگنید

بجستند زان تازیانه نشان

که بودند با زنگه‌ی شاوران

ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا

هم ز خار حسد گریخته‌ام

نباشد کس از رنج او در هراس

روضه‌ی جانت گل و سوسن گرفت

کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر

نپیچید باید به اندیشه سر

ز دانش پژوهان وخوانندگان

که یک سرداری و سد گونه سودا

در چو در قعرست هم ناسفتنیست

جهانجوی و با گرزهای گران

که مرد فرستاده افگند بن

به جان کسان زندگانی کنم

پیر گشتی، قصد دل بازی مکن

بیامد گرازان بر خوشنواز

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

ندیدست بر گاه خورشید و ماه

گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت

به اندرز این کرد در نامه یاد

نگشتند همرای و با هم گروه

ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم

که روی زمین جز بدریا نماند

که این دخترت را کسی نیست جفت

گو بر منش کو بود شاه جوی

چه گونه بود بچه جادو نژاد

بر موبدان ارجمندی بود

گر او را چنین داوری در سرست

بدو شاد باشید و گنج آگنید

که هست اینک گفتی همه دلپذیر

تو نه مرد کریوه، این دشوار

پراندیشه مغز و روان راه‌جوی

هم از کار تو هم ز گفتار تو

به کردار آتش همی تاختند

برین بد ترا باشد آموزگار

به نزدیک شاه آمدند آن زمان

همش لحن بلبل هم آوای شیر

بپیش فرود آن شه خسروان

دلاور شود پر و پا آورد

سپاه انجمن شد به درگاه بر

نمودم به آوردگاه نخست

گهی می‌کرد شهد باربد نوش

رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو

که اینت سخنگوی داننده مرد

ولیکن شنیدم یکی داستان

زمین را سراسر بسوزم همه

چو نزد فرنگیس رفتند باز

پرامید دارد دل نیک مرد

همان به که با هر کهن تازه‌ای

خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم

چو باد خرد بر دلت بروزد

همه پاک در بارگاه تواند

چو فرزند تو کیست اندر جهان

شاه چون یافت از فراق او خلاص

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدو گفت اگر نامور کودکست

نهان کرد زن را و او خود بخفت

این زمان عزم کفن کردن ترا

چو برداشتم جام پنجاه و هشت

نگوید سخن جز همه بتری

غمی گشت رستم به آواز گفت

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

چنین گفت با شاه هشیار طوس

زمین کوه تاکوه یک سر سپاه

سپاهی گزیده ز گردان بلخ

مهان و کهان را همه بنگرید

آنچ خوف دیگران آن امن تست

از آتش نبینی جز افروختن

صنم ازناز دستی برد بر روی

نبینی تو زو جز همه درد و رنج

نجستند شاهی که کهتر بدند

کجا چون شبانست ما گوسفند

که هرکو سلیحش به دشمن دهد

بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد

تا مگر دلق پوشی جسدم

یکی پاک انبازش آمد به جای

به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت

بران نامه بر مهر زرین نهاد

کجا همچنان بر در شاه‌بر

بفرمود تا با کمانهای چرخ

مگر کنی پس از این قصد خانه‌ی قیصر

طلق ریزد بر آتش حسدم

دل بدکمنش را پراز بیم و درد

بط قوی از بحر و مرغ خانه سست

هر دو خوش رفتند در ایوان خاص

و گر ما زمین او سپهر بلند

بر آن بتری بر کند داوری

به سد ناز و کرشمه گفت با اوی

بهترم آید که عزم من ترا

همی خویشتن رابه کشتن دهد

خرد با سخن نزد او اندکست

به اقبال شه آن هنرهای چست

گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش

همانگاه برداشت بند قباد

سپاهی وشهری همه تن به تن

که باشد بدین رای همداستان

کتفتان به ناوک بدوزم همه

نه اندر خور تخت و افسر بدند

درفش جهاندار بر قلبگاه

نمایم بقدر وی اندازه‌ای

نه از بهر شطرنج و بازی نرد

که گردی بر اهواز بر کدخدای

وگر در جهان نیکخواه تواند

چرا گفت باید سخن در نهان

بر موبد رام بر زین نهاد

که گردون سر من بیارد نهفت

به باید بپاداش خرم بهشت

فغانش برآمد ز کاخ نهفت

نقد عزت کشند و جنس وقار

سخن رفت چندی ز راه دارز

پراگندن دوده و نام و گنج

از ان پس ورا سربریدن سزد

نگیرم بجز یاد تابوت و تشت

بدانست کان پهلوانی چه بود

که من با سپهبد برم پیل و کوس

جهانی چو پیش آیدش سوختن

ز شادی رخش همچو گل بشکفید

هرانکس که تازانه دانست باز

دویم ره که بانگی بر ادهم زدم

ز ایرانیان هرچه مردست پیر

هرچه جز «هو»ست در وجود نهند

همین درج با قفل و مهر و نشان

که چون بچه‌ی شیر نر پروری

سپه کشیدی زین روی تا لب دریا

بدان تا نهانی بود کارشان

سپه را بیاراید از گنج خویش

مگر تارها کردن این بند را

بعد ازین کس واقف اسرار نیست

بفرمای بند و تو تندی مکن

بیاورد زان پس شتر دو هزار

اگر طوس جنگی‌تر از رستم است

کی توانی پادشاهی یافتن

چنین گفت پس شاه توران سپاه

چو سیمای برزین شنید این سخن

بدو گفت شاه ار به مردی رسد

چو تخت و باربد شیرین و شبدیز

دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی

چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون

در ایوان پرستار چندانک بود

یکی سوی طلخند پیغام کرد

چو ایرانیان از بر کوهسار

یکی لشکری سوی گرگان کشید

پیاده ببودند بر پیش پیل

همان من کشم کاویانی درفش

باز دیوانه شدم من ای طبیب

ندانی که پروردگار پلنگ

که ای از تیشه رکش کلک مانی

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

همی هرزمان سرفرازی بخشم

همان خواسته سر به سر گرد کرد

که چون بازخواهد کش آید به کار

به هشتاد شد سالیان قباد

ره در این بیمگاه تا مردن

گرانمایه دهقان بزرمهر گفت

نشاید گذشتن ز پیمان اوی

که ما بی‌نیازیم ازین خواسته

برفتند و بردند پیشش نماز

که گر کوه پیش آمدی بر دو میل

بشد هر چار نزهتگاه پرویز

این چنین می‌توان به سر بردن

سوی بدسگال افگند رنج خویش

باز سودایی شدم من ای حبیب

کشان بنده کردن نباشد هژیر

کجا یافت از خاک و دشت نبرد

زبان را زگو پر ز دشنام کرد

ترا بینم به مزدوران نمانی

به جایگاهی کز آدمی نبود اثر

همی آب خشم اندرآری بچشم

ز دانش روان را گرفته زبون

نیازارم این همرهی چند را

زانک اینجا موضع اغیار نیست

که این دختر خوب را نیست جفت

ببینند بیدار دل سرکشان

نباید که بیند ورا چشم بد

چون به سیری نان نخواهی یافتن

بداندیش با او کند کارزار

همه گنج قنوح کردند بار

یکی لشگر از روس برهم زدم

که گشت آفتاب از جهان ناپدید

نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

بدو گفت کای نیک یار کهن

چنان دان که رستم ز گیتی کم است

که گردد به نفرین روان کاسته

به نزدیک سودابه رفتند زود

نبد روز پیری هم از مرگ شاد

چو دندان کند تیز کیفر بری

تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار

که تندی پشیمانی آرد به بن

بدیدند جای فرود و تخوار

نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

نباشد کسی آگه از رازشان

که گفتست با من یکی نیک‌خواه

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

همان تیغ برنده‌ی پارسی

که پولاد را دل پر از آتش است

چو دربان بدید آن سپاه‌گران

سوم روز چون بخت یاری نکرد

به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم

تو صفت دیده‌ای گزیری هست

سخن پرسد از بخردان جهان

بدو گفت سودابه گر گفت من

آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود

برآشفت ازیشان سپهدار طوس

همه هوشمندان اسکندری

چو با زور و با چنگ برخیزد او

شیخ گفتش گر بگویی صد هزار

فرنگیس چون روی بهزاد دید

بگویند روشن که زیرنهفت

یکی طشت زرین بیارید پیش

ازان خواب گذشته یادش آمد

چه بری سری را همی بی‌گناه

دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ

بگفت این و بیرون شد از پیش اوی

ازیشان نیابی فزونی بها

کنون همچنین من ز درگاه شاه

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

دل سنگ بگذاشتندی بتیر

ببد برتن من گوایی مده

نگردد همی گرد نسرین تذرو

بیاسود چندی ز بهر شکار

حلقه‌های سلسله‌ی تو ذو فنون

که او را ز گیتی کسی نیست جفت

غریبی پیشه ور از کارفرما

چو افراسیاب این سخن باز جست

بجوشد همی برتنت بدگمان

چو آورد با سنگ خارا کند

همان تخت با تاج پیروز شاه

دگر آنک دادی ز قیصر پیام

اگر شاید این مرد فرمان تو راست

چون گذشتم ازین رباط کهن

بشادیش باید که باشیم شاد

گر از پوست درویش باشد خورش

بمرد و جهان مردری ماند از اوی

کنمشان همه سر ز گردن جدا

از معز و مذل و نافع و ضار

گرفتند پیروزی و برتری

گو فلک را هرآنچه خواهی کن

گمان بریم که این در فسانه بود مگر

شد از آب دیده رخش ناپدید

بد و نیک دارد ز دشمن نهان

چو چیز پراگنده‌ی آن سپاه

کور دید آن حال، گوش کر شنود

همه گفت گرسیوز آمد درست

چه چیزست وآن با خرد هست جفت

زمانه بخشم آردت هر زمان

من ندارم جز غم عشق تو کار

فروداشت بر جای پیلان و کوس

چنین دیو را آشنایی مده

مرین را بدان ده که او را هواست

خرابی در دل آبادش آمد

به تیر و کمان چون گشاید دو سفت

همه جامه وجام پیکر گهر

مرا خواندی دو دل و خویش کام

که از شاه جان را ندارم دریغ

بنه برنهم برنشانم سپاه

همی‌گشت درکوه و در مرغزار

ز چرمش بود بی‌گمان پرورش

کمردار بسیار و ژوپین وران

که کاووس و رستم بود کینه خواه

شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی

گل نارون خواهد و شاخ سرو

چو داد زمانه بخواهیم داد

ز دل راز خویش آشکارا کند

گرفتار دشمن شدم در نبرد

نبودی کس آن زخم را دستگیر

پذیره شود رای را جفت من

هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

به پروردگار اندر آویزد او

ز سودای زر و نه فکر کالا

بگفت آن سخن با پرستار خویش

پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

بیامد بر خفته برسان گرد

گر صفت نیز را بجویی نیک

چو می‌دانست کز خاکی و آبی

نه دشمن نهنگی به کین تاخته

بپرسید کار پرستش بچیست

چنین گفت کز لشکر نامدار

زن و کودکانشان بیارم ز پیش

بدو گفت پیران کاندر خرد

پرآشوب شد کشور سندلی

سیاوش چو گفتار مهتر شنید

زمین بماند برین روی و آب پیش آمد

هم از تخم خویشش یکی زن دهم

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

دو رخ را به یال و برش بر نهاد

من کیم آنرا که شرح آن دهم

هم اندر زمان طوس را خواند شاه

ابا باژ یکساله از پیشگاه

پدر شاه و رستمش پروردگار

عاشقی را چه جوان چه پیرمرد

نهاد اندران بچه‌ی اهرمن

کسی کو بگردد ز پیمان ما

به سرخه نگه کرد پس پیلتن

فرستیم زین پس بتو باژ و ساو

جهاندار شاهی ز داد آفرید

چه دیدی ز من تا تو یار منی

همی خواهم از روشن کردگار

فرستاد یکسر سوی سوفزای

پشیمان شد از رای و کردار خویش

سخنها نه از یادگار تو بود

پس اندر فریبرز و کوس و درفش

بیامد خردمند نزد قباد

پیاده پس پیل کرده بپای

چند باشی نظامیا دربند

داد هر حلقه فنونی دیگرست

پلنگی به از شهریاری چنین

اگر روی زمین گردد پر از در

تنش را بدیبا بیاراستند

هنرهاش گسترده اندرجهان

بهیچروی ازین آب نیست روی گذر

این تفاوت نماند و تیمار

بدان نیکخواهی و آن یک دلی

خیز و آوازه‌ای برآر بلند

ور دهم آن شرح خط برجان دهم

یکی سرو آزاده بد بر چمن

به نیکی یزدان گراینده کیست

به دست یکی مرد پاکیزه‌رای

عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد

سواری بباید کنون نیک‌یار

به گرگان همی رای زد با سپاه

که گفتار آموزگار تو بود

هر آنچ آباد شد گیرد خرابی

ز درد سیاوش بسی کرد یاد

که این مرز دارند با باژ تاو

چنین گفت کین ماه جفت تو باد

کنمشان همه بنده‌ی شهر خویش

بپیچی به فرجام زین روزگار

بپیچید دل از رای و فرمان ما

دگر از هنر وز نژاد آفرید

فرستاد یک سر به درگاه شاه

همی کژ دانست بازار خویش

ز کردار و گفتار آهرمنی

که نه شرم دارد نه آیین نه دین

سر پیر از خواب بیدار کرد

که چندان زمان یابم از روزگار

همه راز او داشتن درنهان

هوا کرده از سم اسپان بنفش

گل و مشک و کافور و می خواستند

ز خشم خدا صورتی ساخته

ابا نه رشی نیزه‌ی سرگرای

یکی شاه کندآوران بنگرد

پس مرا هر دم جنونی دیگرست

نه از نامداران برزن دهم

ترا بینم که چشم دل بود پر

بفرمود لشکر کشیدن به راه

ز قربان کمان کی برکشید

خروشید و بفگند بر جامه تن

بدو گفت برخیز و بگشای دست

سپرهای گیلی بپیش اندرون

زمینشان همه پاک ویران کنم

نکشت آن نهنگ ستمگر مرا

خردمند گوید که در یک سرای

پس فنون باشد جنون این شد مثل

اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا

که فرزند آرد ورا در جهان

چنین داد پاسخ که تاریک خوی

همه گوهر ز نوک تیشه داری

نارسیده چون دهم آن شرح من

کسی کز پدر کژی و خوی بد

بدو گفت بهرام آذرمهان

چون بدین‌جا رسند اهل سلوک

گفت دختر گر تو هستی مردکار

دو کودک بدیدند مرده به طشت

از آباد بومش بر آریم خاک

برش چون بر شیر و رخ چون بهار

مه نو تا به بدری نور گیرد

چو بیرون شد از پیش کاووس طوس

یکی افسری خواست از گنج رای

چنین داد پاسخ که من زین سخن

وگر باز مانند ازین مایه چیز

بدان کس دهد کو سزاوارتر

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

چو آب دو دیده پراگنده کرد

گشادست بر ما در راستی

که جوشان شود زین میان گروه

وفا کردن او و از ما جفا

چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

پسندیدی و ناگهان دیدیش

کزین نامور نامه‌ی باستان

جان درافکن به حضرت احدی

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

چو لشکر بدیدند روی قباد

چو فرزند را فر و برز کیان

مشو با گرامیش کردن دلیر

یکی دخمه کردند شاهنشهی

چو در بدری رسد نقصان پذیرد

ببرد آنچنان سوی لشگر مرا

که تخمی پراگنده‌ای در جهان

تا بیابی سعادت ابدی

درختانش از بیخ و بن برکنم

به دیدار او در میان مهان

روان اندر آرد بباریک موی

کزآتش بترسد دل نره شیر

کنون گذشته بدی از قمار و از بربر

بفرمود تا لشکر و بوق و کوس

چوفرمان دوگردد نماند به جای

تو خود کی شناسی جفا از وفا

تن زنم چون مانده‌ام در طرح من

نگیرد ازو بدخویی کی سزد

نخواهند ازین مرزها باژ نیز

ز دیدار او انجمن گشت شاد

چار کارت کرد باید اختیار

از ایوان به کیوان فغان برگذشت

همان جامه‌ی زر ز سر تا به پای

خرددارتر هم بی آزارتر

زگنج و ز لشکر نداریم باک

همی از جگرشان بجوشید خون

شده سغد یکسر چو دریای آب

بدان سان که دیدی پسندیدیش

نه هنگام خوابست و جای نشست

خاصه در زنجیر این میر اجل

چه کوبیم خیره در کاستی

نخواهی زر چه در اندیشه داری

یکی تاج شاهی و تخت مهی

شتران را فرو نهند مهار

ز مشک سیه کرده بر گل نگار

برد اسپ تا بر سر تیغ کوه

یکی برگراید که فرمان برد

سبک سر سوی گنج آگنده کرد

بباشد نبیره نبندد میان

ببندند بر کوهه‌ی پیل کوس

بمانم به گیتی یکی داستان

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

که شاه جهانست مهمان تو

بدان پاسخش ای بد کم خرد

ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید

در جهان خدا همه نیک‌اند

کزان بر نخستین توخواهی درود

اگر کوه فرمانش دارد سبک

گر اجازت باشد از پیشان مرا

دمنده سپهبد گو پیلتن

نخست آنک داند که هست و یکیست

الان شاه ما را پدر کرده بود

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز

بفرمود پس تا برندش به دشت

فرستادگان خاک دادند بوس

بزرگان همه خیمه بگذاشتند

درخت میوه تا خامست خیزد

بباشیم تا رای گردان سپهر

بدو داد وچند آفرین کرد نیز

گوش پیچیدگان مکتب کن

بگفتم همه گفتنی سر بسر

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش

چودانا ز گوینده پاسخ شنید

قباد آن پری روی را پیش خواند

همی‌گفت خاقان سپاه مرا

ببیند که آن دو دلاور کیند

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

نهانی بدو داد دادن بروی

به ایوان یکی گنج بودش نهان

نهادند بر تخت زر شاه را

کمان را نگه کرد و خیره بماند

سپردم بروسان بیدادگر

که هر کس که اندر سخن داد داد

مرا دخترانند مانند تو

پیاده صفی از پس نیزه‌دار

چو بشنید کاووس از ایوان خروش

آنچنان دیوانگی بگسست بند

بسازند و آرایش ره کنند

چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن

نبینی که کاووس دیرینه گشت

تو ژرف اندرین پندنامه نگر

سپردار با تیر جوشن‌گذار

از آتش نیابی مگر تیره دود

که این گنج را بسته دارید سر

چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر

که همه دیوانگان پندم دهند

زمین برنتابد کلاه مرا

بلرزید در خواب و بگشاد گوش

زود فرمایند شرح آن مرا

مرا بار آورد خجلت کشیدن

تر ازین نشان رهنمای اندکیست

وزان رزمگه راه کوته کنند

خمر نوش و دیده را ایمان بدوز

چون در آموختند لوح سخن

بیارانش بخشید بسیار چیز

ز تخم تو و پاک پیوند تو

چو گردد پخته حالی بر بریزد

دلش خیره خوانیم و مغزش تنک

زبان برگشاد آفرین گسترید

چو دیرینه گشت او بباید گذشت

که هر بر زنی بایکی پیشرو

نگویم جزین نیز که اندر خورد

چنانچون بود مردم چابلوس

زشت ناخوب و لنگ نارهوار

بدین بی‌نوا خانه و مان تو

همه دست بر آسمان داشتند

بران کوه سر بر ز بهر چیند

کجا برمن ازکارت آزرده بود

ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببستند تا جاودان راه را

زمانه نگردد ز آیین خویش

به زانوی کنداورش برنشاند

نبد زان کسی آگه اندر جهان

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

که خوارند بر چشم او انجمن

ز من جز به نیکی نگیرند یاد

چگونه گشاید بدین کار چهر

بسی آفرین کیانی بخواند

یکایک دل مرد گوهرفروش

دگر ره سوی جنگ پرواز کرد

بپیچید و نامه بکردش نشان

حاصل قصه آن که: نیست جزو

چو کسری مرا و تو را پیش خواند

بپرسید و گفتند با شهریار

شنیده ام که همیشه چنین بود دریا

یکی گنج آگنده دینار بود

همه شهر ویران کنند از هوا

گر از تخم کی آرش و کی پشین

چون سر یک موی نیست این جایگاه

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

ازو دارد از کار نیکی سپاس

سیاوش بگیرد جهان فراخ

شیخ گفتا خمر کردم اختیار

ببندند دستش به خم کمند

از ایدر سپه سوی ایران کشیم

پس پشت ایشان سواران جنگ

شتر دو ازار آنک از پیش برد

برای خداوند خورشید و ماه

که همواره شاه جهان شاد باد

کشی رنج و هوای زر نداری

که ای شاه پیروز برترمنش

به گرسیوز تیغ زن داد مه

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

فریبرز کاووس درنده شیر

همه بد ز شاهست و نیکی زشاه

گر ایدونک از لشکر ما یکیست

کنون ایزدم داد شاهنشهی

بدان گیتیم نیز خواهشگرست

که پور شهنشاه را بی‌گزند

علم را خازن عمل کردند

ابا او یک انگشتری بود و بس

به نزدیک یزدان بود ناپسند

چو موبد بپردخت از سوگ شاه

ز گفتار دربان برآمد به جوش

با تو گفتم هزاربار، هزار

بدادش بدان هر دو جادو نشان

مشکل کاینات حل کردند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

بدو باشد ایمن و زو در هراس

توان ساخت پیروزی و دستگاه

جز خموشی روی نیست این جایگاه

چنین مرد بخرد ندارد روا

سخن دان و با بخت و با داد باد

بمان تا برآید بلند آفتاب

با سه‌ی دیگر ندارم هیچ‌کار

بدیدند با هرک بد ارجمند

ابا باژ و هدیه مر او را سپرد

زره بود و یاقوت بسیار بود

نباید که دارند شاهان روا

بزرگی و تخت و کلاه مهی

ز کار گذشته مکن سرزنش

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

که ارزش به گیتی ندانست کس

زند بر سرش تازیانه دویست

نباشد بدین بارگه ارجمند

که با تیغ تیزست و با افسرست

نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه

که خانه بمال و در آور به زه

وز ایران به دشت دلیران کشیم

به پیل افکنی جنگ را ساز کرد

برآگنده ترکش ز تیر خدنگ

که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار

اگر رنج دو روزه بود باری

بخواهد به شادی کند آفرین

بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ

بدو گفت کاین را چه گویی همی

هرکسی راه خوابگاهی رفت

همی‌نماید هیبت، همی‌فزاید شور

چو اقبال شاهنشه پیلتن

یکی کاروان بد که کس پیش ازان

سرتاجور فر یزدان بود

نیست ممکن آنک یابد یک زمان

بدو گفت این خود بکام منست

ببودند زان آگهی پر هراس

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست

بر جمالت خمر دانم خورد من

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت

ابا موبد موبدان برزمهر

همانگه فروهشت پرده‌سرای

بفرمودشان گفت بخرد بوید

غمی گشت آن شب نزد هیچ دم

هراس تو آنگه که جویی گزند

پذیرفتم این از خدای جهان

سپاس از خداوند خورشید و ماه

رفته شد باغ و فتنه شد خفته

همه سر به سر خاک رنج توایم

بدو داد و گفت این نگین را بدار

فریبرز را گر چنین است رای

بران انجمن نامه برخواندند

بسان سیاوش سرش را ز تن

ز یزدان وز ما بدان کس درود

ببینم که رای جهاندار چیست

همه خاک ایران به چین آوریم

همان گنج گوپال و برگستوان

ز خاور سپاهی گزین کرد شاه

برین کینه بندند یکسر کمر

کرا داری بگو در کشور خویش

وگر ترک باشند و پرخاش جوی

بکوشید تا بر زه آرد کمان

منم بنده‌ی اهل بیت نبی

پی شهریاران چه جویی همی

سپردار با درع و رومی کلاه

به ایوان او با هم اندر شوید

سفته شد در و گفته شد اسرار

وزو ایمنی چون بود سودمند

که نه داری سر او نه سر خویش

همی بر آید موجش برابر محور

نیامد برو خیره شد بدگمان

چوایزدگشسب آن مه خوب چهر

چو پیلی فکندش بر آن انجمن

جز خموشی گوهری تیغ زفان

ببرند و کرگس بپوشد کفن

همی‌داشتندی شب و روز پاس

به شبگیر برخاست و آمد دژم

و آن سه‌ی دیگر ندانم کرد من

تو لشکر بیارای و منشین ز پای

روان را بدانش نماینده راه

بزرگی به فرجام نام منست

نراند و نبد خواسته بیش ازان

ببندد کشانش بیارد بروی

همه پاسبانان گنج توایم

چنین خود که یابد مگر نیک‌بخت

همان خنجر و تیغ و گرز گران

چون که هنگام خوابش آمد خفت

رخ شمع چرخ روان سوی کیست

خردمند ازو شاد وخندان بود

در و دشت گردد پر از کینه‌ور

به مردی چو پرویز داماد جست

سراینده‌ی خاک پای وصی

که از داد و مهرش بود تاروپود

شناسنده آشکار ونهان

سپهبد باسب اندر آورد پای

ولیعهد را شاد بنشاندند

بود روز کاین را بود خواستار

همان تازیان را بدین آوریم

همان چو ز گوینده بشنید مست

ز پیروزی شه در آوردگاه

سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم

بدستوری هرمز شهریار

بپرسید کین تخت شاهنشهی

برانگونه سودابه را خفته دید

گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست

ازآهرمنست آن کزو شاد نیست

وگر نیک دل باشی و راه جوی

سیاوش به شبگیر شد نزد شاه

گفت دختر گر درین کاری تو چست

هر آنکس که گیتی ببد نسپرد

چنان بد که روزی دو شاه جوان

چو بشنید افراسیاب این سخن

چو او را ببینید بر تخت و گاه

چو کسری نشست از بر گاه نو

بیامد ز قنوج بوزرجمهر

ز گردان گردنکشان سی هزار

نداند جز او آشکارا و راز

ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد

چوخشنود گردد ز ما شهریار

به حق آشنایی ها که پیشم

بدان ده یکی هفته از بهر ماه

اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

در گنج بگشاد پیش پسر

اگر دادگر باشدی شهریار

چو بشنید طوس سپهبد برفت

بشد طوس با کاویانی درفش

نه من پای دارم نه پیوند من

وگر سوی درگاه خوانمش باز

وگر کشته آید سپارد بخاک

ازو شاه بستد به زانو نشست

برین زادم و هم برین بگذرم

کنید آن زمان خویشتن را دو تاه

کجا داشت تاج پدر یادگار

بود نزد هر کس تو را آبروی

تو ببخش، ای مهیمن غفار

نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر

همی‌خواندندی ورا شاه نو

برافراخته سر بگردان سپهر

به خون ریختن روی بنهاد تفت

عاشق خاموشی خویش آمدست

به مغز اندرون باشد او را خرد

برفتند بی‌لشکر و پهلوان

به پا اندرون کرده زرینه کفش

دست باید پاکت از اسلام شست

همی‌بود و هشتم بیامد به راه

بدانش مرا آز و او بی نیاز

بجویم سخن تا چه دارد به راز

نباشیم ناکام و بد روزگار

دل و مغزش از دانش آباد نیست

کرا زیبد و کیست با فرهی

نه گردی ز گردان این انجمن

خروشان ازانجای برپای جست

ابا نامور موبد و کیقباد

پر از خون رخ از درد خسته جگر

نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت

چنان دان که خاک پی حیدرم

بماند به گیتی بسی پایدار

سزد گر ندارد از آن بیم و باک

سرم بر فلک شد ز نیروی شاه

بمالید خانه کمان را به دست

سراسر شبستان برآشفته دید

فریبرز را داد جنگی سوار

یکی رای با دانش افگند بن

سراسر شرح ده احوال خویشم

همی آفرین خواند بر تاج و گاه

ز دربان برآشفت و گفت این سخن

ابا شاه شهر دهستان تخوار

نخست روز که دریا ترا بدید، بدید

چو دیدم که دام تو دد می‌کشد

زبان برگشادند یک با دگر

از این گفتار فرهاد هنرمند

این زمان باری سخن کردم تمام

دو کودک بران گونه بر طشت زر

ز رنجی که ایدر شهنشاه برد

بدانم که بهرام بسته میان

هرک او هم رنگ یار خویش نیست

دبیر جهان‌دیده را پیش خواند

وگر بدکنش باشی و بد تنه

به شاهی برو آفرین خواندند

بر آیین شاهان نثارش برید

پدر با پسر راز گفتن گرفت

بکهتر دهم گر به مهتر پسر

ازان نامور پر هنر بخردان

دلی شاد با نامه شاه هند

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

سه درست رخشان بدرج اندرون

بر شاه هیتال شد کیقباد

نگهبان او من بسم بی‌گمان

شنیدند گفتار مرد جوان

به زه کرد و خندان چنین گفت شاه

چو آگاهی آمد به ایران زمین

فریبرز کاووس در قلبگاه

که جاوید هر کس کنند آفرین

ابا دیگران مر مرا کار نیست

همی‌بود یک چند باگفت وگوی

همانا که پیران بیاید پگاه

چنین گفت با گیو کای برده رنج

ورایدونک باشد ز کارآگاهان

نگوید خردمند مرد کهن

بزرگان وکارآزموده ردان

بر تاج و بر تخت او مگذرید

که اینت کمانی چو باید به راه

همه رومیان آن ندارند خرد

به سر برش گوهر برافشاندند

که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر

بدین اندرون هیچ گفتار نیست

پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

ابا او یکی گشته ایرانیان

کار باید، چند گویم، والسلام

چه ریزی همی خون من بی‌گناه

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

ازان نیک‌پی مهتر بفرین

عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست

همی بنگرم تا چه گردد زمان

به دوزخ فرستاده باشی بنه

فروبست فرتوت را زو زبان

که باشد بشاهی سزاوارتر

به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه

نبشته به هندی خطی بر پرند

گذشته سخنها بدو کرد یاد

ازو بشنود داستان نیز شاه

جهانجوی با لشکری جنگجوی

ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

بران شاه کباد دارد زمین

که بشمرد خواهد سپه را نهان

که جنگ بداندیش بودیش خوار

کمندت بلا را به خود می‌کشد

به خود پیچد و خامش ماند یکچند

فگنده به خواری و خسته جگر

زبان برگشاد و سخن برفشاند

ز بیگانه مردم نهفتن گرفت

پرستنده گفت ای جهاندیده مرد

ز بغداد و گردن فرازان کرخ

به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت

به نوعی ز پیچش نگشتم رها

همه یکسر از جای برخاستیم

وزان پس شرح غم با نازنین گفت

شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم

نخستین که بر خامه بنهاد دست

که رای و بزرگان گوایی دهند

بدان دین که آورده بود از بهشت

چو هر دو نشینید در پیش اوی

ببارید سودابه از دیده آب

ز دینار پرکرده ده چرم گاو

ورا نام کردند نوشین روان

مباش ایچ گستاخ با این جهان

همی گفت کز کردگار جهان

به طلخند گفت ای برادر مکن

به رومی سپاهی نشاید شکست

یکی سفته و دیگری نیم سفت

به گفتار دهقان کنون بازگرد

همان جنگ و پیکار با خوشنواز

چو زو کژیی آشکارا شود

پراگنده گشتند زان انجمن

همانجا بدونیم باید زدن

بگفت آنچ کردند ایرانیان

چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید

چنین تا بیامد ز شاه آگهی

سیاوش مرا بود هم سال و دوست

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

ز دینار وز گوهر شاهوار

مگر خود نیازت نیاید بدین

مرا نیز گاه جوانی کمان

به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر

نساید روان ریگ با کوه دست

زبان پاسخش را بیاراستیم

نگر تا چه گوید سراینده مرد

وانچ فرمایی به جان فرمان کنم

که مهتر جوان بود و دولت جوان

به گنج آوریم از درباژ وساو

زمین همچو آتش همی بردمید

سوی تاج تابنده‌ش آرید روی

خردیافته پیرسر زردهشت

دگر آنک آهن ندیدست جفت

فروهشتن از کوه و باز آمدن

که او راز خویش از تو دارد نهان

ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز

کز اندازه بگذشت ما را سخن

که با چاره دل بی‌مدارا شود

نه از بیم کزنیک رایی دهند

بدی را ببستند یک یک میان

ترا بر زمین شاه ایران که کرد

روانم پر از درد و اندوه اوست

پر از آفرین روز و شبشان دهن

چنین بود و اکنون دگر شد زمان

کز ایران بجنبید با فرهی

ز یاقوت وز تاج گوهرنگار

به گنج و به لشکر توانگر بدند

مگستر یکی تا جهانست کین

بفرمود تا با کمانهای چرخ

که ناکشته دیدم هنوز اژدها

چنین شیرین نگفت اما چنین گفت

بدو گفت روشن ببین آفتاب

یکی آرزو دارم اندر نهان

به عنبر سر خامه را کرد مست

بیامد پرستنده هنگام روز

بپیش اندرون تیرباران کنند

چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید

به نوعی دلم گشت پیروزمند

که این ترکزاده سزاوارنیست

که ای لعلت زبانم برده از کار

حلقه در گوش توم ای سیم تن

همی گفت بنگر چه کرد از بدی

بکمی وبیشیش فرمان رواست

بدان رزم یزدان مرا یاربود

گزارید پیغام فرخش را

جهان آفرین را ستایش گرفت

که چون شاه نوشین‌روان کس ندید

به سر شد کنون داستان قباد

گراینده باشی بکردار دین

که ماند ز تو نام من یادگار

چو بشنید دانای رومی کلید

که پیغمبر آمد بلهراسپ داد

بتا روی بر خیره چیزی مجوی

ازان پس نکوهش نباید به کس

وزان به خت پیروزی و دستگاه

بسالار بهرام گودرز گفت

همان موبد موبدان اردشیر

مرا دیده پرآب بد روز و شب

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

به توران و ایران کس این را به چنگ

نبد دادگرتر ز نوشین‌روان

بشد طوس با لشکری جنگجوی

دگر هفته روشن دل شهریار

بدو گفت گرسیوز ای هوشمند

ببوسید پیشش زمین پهلوان

که پیدا نبد هور گیتی فروز

کزان گونه دیوی درامد به بند

به گرد تو مه تابان و زهره‌ی ازهر

که این کار بر من نشاید نهفت

نه از موبد سالخورده شنید

بزرگی و دانش نمایش گرفت

حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن

همیشه به نفرین گشاده دو لب

پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست

به گفتار او خیره ایمن شدی

ازو گوش دارید پاسخش را

مکافات بد جز بدی نیست بس

بشاهی کس او را خریدار نیست

ز تخم تو آید یکی شهریار

بداری بدین روزگار گزین

به تندی سوی دژ نهادند روی

بیاورد و نوشین‌روان بنگرید

هوا را چو ابر بهاران کنند

که فرزانگان آن نبینند روی

بدو گفت کای مهتر بانوان

زبانت بازم آورده به گفتار

نیارد گرفتن به هنگام جنگ

سپاه جهان نزد من خوار بود

بگفت جوانان هوا را مبند

ز کسری کنم زین سپس نام یاد

پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد

ز دریا به دریا کشیده سپاه

اسیران که بودند برنا و پیر

که بادا همیشه روانش جوان

همانا بدین روزت آمد نیاز

همی‌بود داننده را خواستار

یکی تازیانه به زر تافته

همه پاسبانیم و گنج آن تست

ز تو خلایق را خرمی و شادی بود

هرآنکس که ما را نمودست رنج

نهفته یکی حقه بد در میان

چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی

گفت برخیز و بیا و خمر نوش

بپیچید خاقان چو آگاه شد

شنیدی که جمهور تا زنده بود

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

چو پاسخ ازو سربسر بشنوید

شنیدند ایرانیان آنچ بود

که خاقان نژادست و بد گوهرست

روم هرچ گفتی بجای آورم

چنین داد پاسخ که ازکار گنج

همش داد بود و همش رای و نام

خرد را کنی با دل آموزگار

سر باره‌ی دژ بد اندر هوا

نه کس دانشی تر ز دستور اوی

نه زو پرهنرتر به فرزانگی

از ایرانیان دشت پر کرگس است

که از جنگ برگشت پیروز و شاد

همه روس را دل پر از درد شد

دل از کار گیتی به یکسو کشید

کجا برترست از مکان و زمان

به پیمان سپارم تو را لشکری

دل شاه کاووس شد بدگمان

بدست فریبرز نستوه بود

چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی

چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست

بر و یال و کتف سیاوش جزین

به هرجای گوهر برو بافته

که نزدیک او لشکر انبوه بود

وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر

گل سرخشان خیری زرد شد

ببالا و دیدار چون مادرست

و گر چه هم دل بنهفتنم نیست

چون بنوشی خمر ، آیی در خروش

بدو کی رسد بندگی را گمان

سزاوار دستور باشد به رنج

که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

زمین را ببوسید و بیرون شوید

برفت و در اندیشه شد یک زمان

ز دانش سپهرست گنجور اوی

بران کس که آن شاه را سرگرفت

بحقه درون پرده‌ی پرنیان

تو دل برگشایی به دیدار اوی

برادر ورا چون یکی بنده بود

سر کوه یکسر بپای آورم

بکوشی که نفریبدت روزگار

نخواهد کمان نیز بر دشت کین

ندیدند جنگ هوا کس روا

دگر آنک ازو یافتستیم گنج

گر از کین بترسی ترا این بس است

به تخت و بداد و به مردانگی

فدی کردن جان و رنج آن تست

تو را نیز زیشان بباید شنود

به داد و دهش یافته نام و کام

کجا خواست گفتار دانا شنید

به رزم اندرون راه کوتاه شد

گشاده شد از بند پای قباد

ازان هر یکی بر سران افسری

بیاویخت از پیش درگاه ما

چو غول شب آیین بد ساز کرد

چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید

همه یکسر اندر پناه منند

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

همی گفت کاین را چه درمان کنم

شیخ را بردند تا دیرمغان

کسی کو سرافراز درگاه بود

تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست

خداوند جانست و آن خرد

چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش

مرا نیز چیزی که بایست کرد

همه رومیان پیش موبد شدند

چنین یافتم اخترت را نشان

فرستاده شد باژ یک ساله پیش

ورا موبدی بود بابک بنام

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

نشانی نهادند بر اسپریس

همان نیز یاد گنهکار مرد

الا ای دلارای سرو بلند

بزرگان رزم آزموده سران

به اندیشه بنشست با رای‌زن

شنیدم ای نگار لاله رخسار

بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت

سیاوش بران آلت و فر و برز

که گر باز یابی تو گنج و کلاه

بزد اسپ و راند از میان گروه

دل طوس بخشایش آورد سخت

سنانها ز گرمی همی برفروخت

همین بد که کردی ترا خود نه بس

زمین از تو گردد بهار بهشت

بدان سو که باشد گذرگاه ما

اگر دشمن ار نیک خواه منند

چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر

پراندیشه بنهاد سر سوی کوه

خروشان و با اختر بد شدند

هشیوار و دانادل و شادکام

آمدند آنجا مریدان در فغان

بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

کنون زین سزا مر تو را این جزاست

به جای نیاطوس روز نبرد

سوی بلخ بامین کشیدش درفش

بران نامبردار برگشته بخت

چنان هم که دانای ایران بگفت

چه بودت که گشتی چنین مستمند

یکی خرد را گاه نتوان سپرد

میان زره مرد جنگی بسوخت

اگر بیش باید فرستیم بیش

به دانندگی درخور شاه بود

نباشی به بازار ننگ و نبرد

که خیره همی بشنوی پند کس

ز ایران سپاهست بر کوه و دشت

سپهر از تو زاید همی خوب و زشت

چغانی بباشد تو را نیکخواه

به ره بردن مردم آغاز کرد

بزرگان لشکر شدند انجمن

نشاید که این بر دل آسان کنم

ز دشت سواران نیزه وران

خردمند را داد او پرورد

دلی داری غمین جانی پرآزار

ز گفت ستاره شمر موبدان

سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

ز دربان چو بشنید یکسر سخن

همه بر زن وزاده بر پادشا

ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد

رسن بسته چون غول بر دست و پای

نخستین ز گوهر یکی سفته بود

بدو داد دیوان عرض و سپاه

شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید

که از پشت تو شهریاری بود

فراوان ز هر در سخن راندند

ز خوبی و از مردمی کرده‌ام

ابا یار خود خیره سر نام خواست

ازو باد بر شاهزاده درود

ز باژی که پیمان نهادیم نیز

بدان شادمانی و آن فر و زیب

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

ازان پس نگه کرد کاووس شاه

غم آن جهان از پی این جهان

سپهدار خاقان به دستور گفت

گوایی من از بهر این دادمت

نشست از بر بادپایی چو دیو

برفتند گویندگان سخن

بیاید به درگاه تو با سپاه

خروشی ز ایران برآمد که گوش

بر رستم آمد بگفت این سخن

مرا باشد این مرز و فرمان تو را

چنین گفت پس نامور با تخوار

سر مایه و پیشروشان زهیر

جهان سر به سر گفتی از آتش است

گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست

جهان پیش فرزند تو بنده باد

سیاووش چو بخروشد از روم و چین

بپیچید بیدار مرد کهن

نخوانیم کس را مگر پارسا

که شهریارا دریا تویی و من فرغر

که پور سپهدار افگند بن

نباید که داری به دل در نهان

که این آگهی خوار نتوان نهفت

میزبان را حسن بی‌اندازه دید

شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

نیارست جستن کسی جای اوی

به پاداش او روز بشمرده‌ام

که او بفگند آن نکو راه راست

هوا دام آهرمن سرکش است

همه راز قیصر برو راندند

چرا شد دل روشنت پرنهیب

دوم نیم سفت و سیم نابسود

که این کیست کامد چنین خوارخوار

چنین لب به دشنام بگشادمت

بفرمود تا پیش درگاه شاه

فرستاده شد هرچ بایست چیز

سر بدسگالانش افگنده باد

جوان و جهاندیده مرد کهن

پر از گرز و شمشیر بینی زمین

تو گفتی همی کر شود زان خروش

مرا در یکی خانه کردند جای

ز کرده نباشد پشیمان تو را

خداوند گوپال و شمشیر و خود

که آهو ربودی ز چنگال شیر

که اندر جهان یادگاری بود

که سودا در مزاجت راه برده‌ست

کسی را که کردی به اختر نگاه

برافشارد ران و برآمد غریو

که من دوش پیش شهنشاه مست

ز شهری که ویران شداندر جهان

همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا

به من بر شده لشگری دیدبان

نشستنت همواره با بخردان

چنین گفت پرسنده را سروبن

آتش عشق آب کار او ببرد

کنون از بزرگان یکی برگزین

همه موبدان آفرین خواندند

بگوید تو را زاد فرخ همین

چو از شهر توران به بلخ آمدند

خداوند شرم و خداوند باک

ز تشویر هرمز فروپژمرید

بیاراست جایی فراخ و بلند

ز دینار گفتند وز گاو پوست

بجست و ز ایشان بر خویش خواند

چو آگاهی آمد ز دانا به شاه

شنیدم که کسری به گرگان رسید

برادر ورا همچو جان بود و تن

یکی تیر زد بر میان نشان

سرافراز بوزرجمهرجوان

سیاوش نه آنست کش دیده شاه

بزرگان فرزانه برخاستند

چنین گفت رستم که گر شهریار

زبردست را گفت خندان قباد

سپهبد فریبرز را گفت مرد

بفرمود تا نزد نستوه شد

همانانیندیشد از ما همی

به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری

چو افتاد بر خواسته چشم گیو

بریدی دم مار و خستی سرش

چرا بودم و دخترم می پرست

بجایی که درویش باشد نهان

نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر

همی ز آسمان برگذارد کلاه

چو آن راست گفتار او را شنید

سرش برتر از تیغ کوه پرند

زلف ترسا روزگار او ببرد

چنان خسته‌دل شاید و سوگوار

بدان دانشی گوهر افشاندند

جهان را به چشم جوانی مبین

به درگاه او بر پیاده شدند

بتندی برآید ببالا همی

گراینده رامش جاودان

بشد باحکیمان روشن‌روان

ز کاری که آرام روم اندروست

گزین کرد درع سیاووش نیو

که با کام و با خوبی آمد ز راه

که شادان بدم تا نبودم کهن

بشاهی ورا خواندند انجمن

به چیزی چو آید به دشت نبرد

پذیره شدن را بیاراستند

به دیبا بپوشید خواهی برش

همه روی کشور سپه گسترید

همه خارج آهنگ و ناخوش زبان

کزین بوم هرگز نگیریم یاد

نگه کن پس پرده‌ی کی پشین

چپ لشکر شاه چون کوه شد

ز بیداد و کژی دل و دست پاک

که یک دم خاطری مشغول داری

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

نهاده بدو چشم گردنکشان

بیامد سوی حجره‌ی آرزوی

توانگر کمن مرد درویش را

بزرگوارا کاری که آمد از پدرت

چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت

شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد

حکیمان داننده و هوشمند

ذره‌ی عقلش نماند و هوش هم

شنیدم پیام از کران تا کران

گراینده بادی به فرهنگ و رای

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما

پیاده برفتند تا پیش اوی

به خان کی آرش همان نیز هست

به زندان فرستادشان تیره شب

بگسترد فرشی برو شاهوار

ازان آگهی شاد شد شهریار

ز سودابه و رزم هاماوران

اگر بودمی من سزاوار گاه

چنین سست گشتم ز نیروی شست

چنین گفت موبد اگر زر دهید

خدنگی دگر باره با چارپر

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد

ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند

ندارد همانا ز ما آگاهی

همیشه دل و جان افراسیاب

چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه

فرنگیس را هم ندانی تو باز

سپاهی بد از روم و بر برستان

به گرز گران و به تیغ و کمند

چه باید بر سر غم غم نهادن

گر ایدونک او را به جان زینهار

ییک باره‌ای برنشسته سمند

بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی

پراگنده و مردم خویش را

به دولت پدر تو نبود هیچ پدر

ببردند چندانک برتافتند

به یزدان خرد بایدت رهنمای

نشستند هرکس که بود او به کار

درکشید آن جایگه خاموش دم

تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

وز ایشان ببد تیز بگشاد لب

همان موبد پاک دستور ما

بر آن آستانه نهادند روی

پر از درد باد و دو دیده پرآب

دهانش پر از در خوشاب کرد

به پرهیز و با او مساو ایچ دست

نکردی به مای اندرون کس نگاه

دهی من نباشم بر شهریار

ز دیبا چه مایه بران سرنهید

رسیدند نزدیک تخت بلند

بفرمود تاهرک بد نامدار

بکوشد که آرد به چیزی گزند

که تا برنشیند برو کیقباد

بفتراک بربسته دارد کمند

وگر تارک از رای دارد تهی

به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت

چغانی که باشد که یازد بگاه

ز هر سو بیرای و بپساو دست

گوی پیشرو نام لشکرستان

سخن گفت هرگونه با مهتران

به فکر غم کشی چون من فتادن

ز بیدار دل زنگه‌ی شاوران

بینداخت از باد و بگشاد پر

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

همه خارستانها کنم چون بهشت

به ملکداری تا بود بود و وقت شدن

بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ

ز کار گذشته دلش تنگ شد

ز دیوان بابک برآمد خروش

جام می بستد ز دست یار خویش

بدو گفت من شاه را بنده‌ام

از اندازه بر نگذرانی سخن

که از گنج ما به دره بد صد هزار

چو رویش بدیدند بر گاه بر

غمی شد دلم زانک شاه جهان

سیم شب چو برزد سر از کوه ماه

دم اژدها دارد و چنگ شیر

ز شهر و ز لشکر خبیره شدند

بدان تا شوند آگه از کار اوی

بر آیین شاهان گیتی رویم

ز چین تا به جیحون سپاه منست

بهنگام برگشتن شهریار

نشانه دوباره به یک تاختن

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

همان ترگ و پرمایه برگستوان

چو آمد به شهر اندرون سوفزای

به پیرامن دژ یکی راه نیست

سوار و پیاده بدی سی هزار

همان تشت و خنجر زواره ببرد

به چنگ و باده ده خود را شکیبی

سپاهت بدو بازگردد همه

چنین گفت پس رای‌زن با فرود

بیامد سوی خان گوهرفروش

که دادم بدان رومیان یادگار

بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر

مگر خود به زودی سرآید زمان

که تو نو به کاری گیتی کهن

جهان زیر فر کلاه منست

نوش کرد و دل برید از کار خویش

ز آتش کسی را دل ای شاه نیست

همه نامداران پذیره شدند

پر از مردم و چارپایان وکشت

چو خورشید و تیر از بر ماه بر

سلیحی که بود از در پهلوان

ز سیمای برزین بپردخت شاه

نهادند یک سر برآواز گوش

ز فرزانگان نیک و بد بشنویم

بدان روزبانان لشکر سپرد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

بخاید کسی را که آرد بزیر

ز دیبای زربفت باید هزار

تو باشی رمه گر نیاری دمه

در گنج زر و درم کرد باز

که این را بتندی نباید بسود

که کسری همی زو برافروخت چهر

بران سنگساران ببارید سنگ

بزرگان برفتند یک سر ز جای

به فرمان و رایش سرافگنده‌ام

برفتند با ساقه‌ی شهریار

چنین تیز شد با تو اندر نهان

نه از درد دل چون من غریبی

بدانش بدانند کردار اوی

مغربل بکرد اندر انداختن

همی آمد از دشت نخچیرگاه

نیاطوس را مهره دادم هزار

همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل

رقیبان که شب پاس می‌داشتند

نگرداندت رامش و رود مست

پذیره شدن را بیاراست شاه

چون به یک جا شد شراب و عشق یار

وزان کودکان نیز بسیار گفت

من ازتو به سال وخرد مهترم

بمانم یکی خوبی اندر جهان

نیایش نمودند چون بندگان

عنان را بپیچید بر دست راست

به زندان دزدان مر او را بکشت

به شاه جهاندار دادش رمه

که با او چراکرد چندان جفا

هرآن کس که او برگزیند رواست

به شهر اندر آمد چنان ارجمند

که ای نامداران جنگ آزمای

که خلعت بود شاه را هر زمان

ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت

هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ

سرش را به خنجر ببرید زار

مرا پیش او رفت باید به جنگ

برفتند پیچان دمور و گروی

ازیشان یکی بود فرزانه‌تر

میان زیر جوشن بسوزد همی

دگر لشکری کز خراسان بدند

سر گنج را شاه کرد استوار

ولی گویم به پیشت مشکل خویش

سپاهی که شاهی ببیند چنوی

بنام و نشانش ندانم همی

عنان تافتست از کهن دژ به راه

ز یاقوت سرخ از در گوشوار

همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر

تن بارکش برفروزد همی

ازان پس کزو دید مهر و وفا

سراسر به اسب اندر آرید پای

عشق آن ماهش یکی شد صد هزار

ز گودرزیانش گمانم همی

نباشدت با مردم بد نشست

که نامم‌پس از مرگ نبود نهان

به پیش گزین شاه فرخندگان

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

سلیح سواران و لشکر همه

به پیروزی شهریار بلند

به راه بیابان برآراست کار

چه با کهتران و چه با مهتران

به یک دست رنج و به یک دست مرگ

توگویی که من کهترم بهترم

بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

بپوشد درم آتش نام وننگ

زمانی خروشید و برگشت کار

بپرسید ازو از قضا و قدر

ز بیمش همه جای بگذاشتند

همی‌رفت با آنک بودش سپاه

همی داشت پوشیده اندر نهفت

جهانجوی و مردم شناسان بدند

جهاندار بربندگان پادشاست

به امیدی که بگشایی دل خویش

چه جوید خردمند بیدار بخت

بزد بار دیگر بران سو که خواست

کنون خیز و دیبای چینی بپوش

کجا سنگ هر مهره‌یی بد هزار

همیشه تا علوی را نسب بود به علی

بجز سرندیدم که از کله کند

به ایوان چو آمد به نزدیک تخت

بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار

چون حریفی آب دندان دید شیخ

ترا این همه ایدر آراستست

چو دانا رخ شاه پژمرده یافت

بیاییم و دل را تو رازو کنیم

بدادندش آن نامه‌ی خسروی

همه زیج و صرلاب برداشتند

بپیچی دل از هرچ نابودنیست

خرامید یک‌یک به درگاه شاه

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

نباید که سودابه این بشنود

برین برنهادند و گشتند باز

ز سرو دلارای چنبر کند

چو بهرام آذرمهان آن شنید

کمان را به زه بر بباز و فگند

که انجام و فرجام چونین سخن

چو خسرو ز توران بایران رسید

گماند کزو بگذری راه نیست

که چندین به خون سیاوش مپیچ

بلاش آن زمان دید روی قباد

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

منوچهر آرش نگهدارشان

بگشتند یک هفته گرد اندرش

مگو از غم، ره غم چون توان بست

چو این کرده شد برنهادند زین

بریده سر و تنش بر دار کرد

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همیشه تا عمری را شرف بود به عمر

بدیده ندیدند جای درش

برو شهریار آفرین کرد سخت

همه نامداران گرد و سوار

لعل او در حقه خندان دید شیخ

که آرام خوار آید اندر بسیچ

به بخشای آن را که بخشودنیست

بسنجیم ونیرو ببازو کنیم

نوشته درو بر خط یبغوی

بران باد پایان باآفرین

همه پاک بردند پیشش نماز

به سر برنهاده ز آهن کلاه

مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی

به خواری به مهر من آگنده باش

روانش بدرد اندر آزرده یافت

سمن برگ را رنگ عنبر کند

که آن پاکدل مرد شد ناپدید

یکی مغفر شاه شد ناپدید

چه گونه‌است و این برچه آید ببن

دو پایش زبر سر نگونسار کرد

و گر در زمانه جز او شاه نیست

همی کند و بر دیگری می‌فکند

رها گشته از بند پیروز و شاد

بران کار یک هفته بگذاشتند

گه نام جستن سپهدارشان

دگرگونه گوید بدین نگرود

که می گویند خون با خون توان بست

اگر شهریاری و گر خواستست

بیامد بر شهریار بلند

نثارش کن از گوهر شاهوار

همان در خوشاب بگزیده صد

خدایگانی جز مر ترا همی‌نسزد

زبس کله‌ی سر که برکنده بود

برآورد گوینده راز از نهفت

ز هیتالیان سوی اهواز شد

آتشی از شوق در جانش فتاد

سرانجام گفتند کاین کی بود

نداری دریغ آنچه داری ز دوست

چو هرمز جهاندار وباداد بود

چو شاه جهان نامه را باز کرد

به سودابه زین‌گونه گفتار نیست

ببد شاه چندی بران رزمگاه

زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار

ببر در گرفتش جهاندار شاه

همه شهر توران برندت نماز

چنین پاسخ آورد طلخند پس

گل ارغوان را کند زعفران

پیامی فرستاد نزدیک شاه

فرود آمد و شاه برپای خاست

بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی

ندیدست کس جفت با پیل شیر

چنین داد پاسخ که جوینده مرد

به گفتار گرسیوز رهنمای

مر او را سبک شاه در برگرفت

فرنگیس ترگی به سر بر نهاد

دگر نامداری گروخان نژاد

به نومیدی از جنگ گشتند باز

نگویم کز غمم آزاد سازی

گمانی همی آن برم بر سرش

بران کشته از کین برافشاند خاک

سه یاقوت سرخ از در شهریار

زمین و زمانه بدو شاد بود

خدایگان جهان باش و از جهان بر خور

برفتند هر سه به کردار باد

بپرسیدش از رای وز رنج راه

سراسر جهان زو پر آواز شد

سیل خونین سوی مژگانش فتاد

برآرای و بردار دشمن ز جای

چوآسوده شد شهریار و سپاه

درو مرد دانا ندید ایچ بد

برآشفت و پیچیدن آغاز کرد

نیامد بر از رنج راه دراز

اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست

شوم با سواران چین پیش اوی

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

زره تا میان خسروانی برش

گذشته همه پیش کسری بگفت

کسی کو درم خواهد از شهریار

به افسون بزرگی نجستست کس

نه آتش دمان از بر و آب زیر

پس زعفران رنجهای گران

تنش را به خنجر بکردند چاک

دوان وشب و روز با کار کرد

یکی کوه از آن کله آکنده بود

ز هیتال و چین دست بر سر گرفت

به جامی که زهر افگنی می بود

جهاندار وز تخمه‌ی کیقباد

مرا خود به مهر تو باشد نیاز

که از غم خاطر خود شاد سازی

مرا در شبستان او کار نیست

برو آفرین ز آفریننده خواست

چو بینی رخ شاه خورشیدفش

پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت

جهان و مال جهان سربسر خنیده‌ی تست

درآمد چو مرغم ز جا برگرفت

تو دانی که من چند کوشیده‌ام

بود راه روزی برو تارو تنگ

باده‌ای دیگر بخواست و نوش کرد

وزان جایگه سوی کاخ بلند

بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر

که هرحقه‌یی را چو پنجه هزار

بخواند آن زمان پیر جاماسپ را

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

من این تاج و تخت از پدر یافتم

چو نزدیکی خان دهقان رسید

ازان بند بازوی و مرغ سیاه

تو فرزند باشی و من چون پدر

ز لشکر یکی مرد بگزید گرد

بیامد به ایوان بابک سپاه

اگر دوست با دوست گیرد شمار

ز گفت سیاوش بخندید شاه

شود بسته بی‌بند پای نوند

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

خردمند مردی به خاقان چین

ز گودرز دارد همانا نژاد

ز راه اندر ایوان شاه آمدند

سران سوی ایران نهادند گرم

کجا نام آن شاه پیروز بود

اگر بچه‌ی شیر ناخورده شیر

بدان ای گل عذار مه جبینم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر

سپهبد دل و لشکر افروز بود

که تا رازهای تو پوشیده‌ام

یکی لب بپرسش بباید گشاد

حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد

که من شهزاده‌ی اقلیم چینم

از اندیشه گوهر و خواب شاه

ز ایران برآید یکی های و هوی

کجا راهبر بود گشتاسپ را

همه بندم از دست و پا برگرفت

که داند شمار نبشت و سترد

نهانی چنان چون بود نرم نرم

نباید که باشد میانجی به کار

پدر پیش فرزند بسته کمر

ز تخمی که او کشت بریافتم

بپوشد کسی در میان حریر

ازان بخت بیدار و مهر سپهر

نه از پشت شاه و نه زین مادرند

دو تایی برو دست کرده بکش

چه پروردگان داغ دل بردگان

نه آگاه بد ز آب در زیرکاه

به دادی درم مرد گوهر شمار

برفتند شادان دل و ارجمند

بسی مردم از خانه بیرون دوید

کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت

بجوی اندرون آب او با درنگ

وزو خوار گردد تن ارجمند

هوا شد ز گرد سواران سیاه

چنین گفت کای شهریار زمین

گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند

مبین مر ورا چشم در پیش دار

به پایین گه تخت شاهم تخت

قرب صد تصنیف در دین یادداشت

صد اسپ گرانمایه پنجه به زین

به پیش پدرت آن سزاوار شاه

چنان دان که کاووس بر تو به مهر

گزینان ایران و اسپهبدان

یکی مژده بردند نزد قباد

پس آن نامه رای پیروزبخت

گر از گوهر شهریاران بدی

سپاهی بدو داد تا باژ روم

تو ای پرگناه فریبنده مرد

چو با مرد بدخواه باشد نشست

گزین تو باید بدو گفت زن

بدو گفت کین بودنی کار بود

چو بابک سپه را همه بنگرید

همه پادشاهی و گنج و سپاه

نشستند خوان و می آراستند

مرا در خوشاب سستی گرفت

شه غرچگان بود برسان شیر

یکی بی هنر خفته بر تخت بخت

من از چینم همه چین بت پرستند

بفرمود تا خوان بیاراستند

سزا نیست این را گرفتن به دست

تو با شاه ایران مکن رزم یاد

به گوهر شود باز چون شد سترگ

بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی

چو بهرام بر شد ببالای تیغ

گوان جهان دیده و موبدان

که جستی نخستین ز هرمز نبرد

نبودم تو را جز همه نیکخواه

دل بدسگالان بباید شکست

حفظ قرآن را بسی استاد داشت

که این پور بر شاه فرخنده باد

بیاورد و بنهاد در پیش تخت

که خسرو به ایران نهادست روی

ستاند سپارد به آباد بوم

همه کرده از آخر ما گزین

چنان کن که نگشاید او بر تو دست

بغرید برسان غرنده میغ

ندارد پشیمانی و درد سود

درفش و سر تاج کسری ندید

ازین پس به شمشیر دارم نگاه

نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

ورا چون روان و تن خویش دار

همان سرو آزاد پستی گرفت

ز پایان ماهی به ماهم رساند

همی گل فشاند برو بر درخت

ازو هیچ مندیش وز انجمن

می و رود و رامشگران خواستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

مده پادشاهی و لشکر به باد

ازین زیجها جستن آسان بدی

کجا ژنده پیل آوریدی بزیر

بران گونه یک روز نگشاد چهر

چو من یک تن ز دام بت نرستند

چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی

به زندان بدم تا به اکنون چو گنج

چون می از ساغر به ناف او رسید

بدست منوچهرشان جای کرد

بفرمود تا یزدگرد دبیر

میی چند خوردند و گشتند شاد

بخواند آن همه آذران پیش خویش

مرا مادر پدر بودند خرسند

ز جمهور وز مای چندین مگوی

که گفتار او مهربانی بود

وز آنجا بیامد سوی طیسفون

نماند این سخن یک زمان در نهفت

یکی پند گویم چوخوانی مرا

نه پیداست رازش درین آسمان

چو جوید کسی راه بایستگی

سپاهی بدین گونه کردی تباه

چو آرد بد و نیک رای سپهر

کجا من گشایم در گنج بست

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

نبد هیچ بد جز بفرمان تو

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

ز ایوان باسب اندر آورد پای

دگر ویژه با جل دیبه بدند

همی‌بود جشنی نه بر آرزوی

خروشان شد آن نرگسان دژم

پسرزاد جفت تو در شب یکی

چنینست رسم قضا و قدر

ز شاهان نجوید کسی جای اوی

فرستاده آورد و بنهاد پیش

نگر تا چگونه بود رای شاه

سپاهی پس پشت و پیش اندرون

وگر تنبل و مکر ودستان تو

دعوی او رفت و لاف او رسید

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

هنر باید و شرم و شایستگی

ز تیمار پیروز آزاده‌خوی

بیامد بر شاه دانش‌پذیر

کس آمد به نزدیک پیران بگفت

بر تخت شاهی نشانی مرا

که در دشت با باد همره بدند

چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر

نبینی همی لشکر بیشمار

اگر آمنی تخت را رزم جوی

مگر تیره باشد دل و رای اوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

سر تخمه را لشکر آرای کرد

که از ماه پیدا نبود اندکی

ز هر کام از جهان الا ز فرزند

ز بخشش نیابی به کوشش گذر

به شادی کنون کرد خواهم سپنج

بفرمودشان بازگشتن ز جای

به جان تو بر پاسبانی بود

همان سرو آزاده شد پشت خم

سپارم به تو تاج و تخت نشست

نه اندر زمین این شگفتی بدان

به نام سیاووش کردند یاد

من اکنون نیایم اگر خواندم

گر ایزد بخواهد من از کین شاه

هرچ یادش بود از یادش برفت

زن آن به که زیور کشد پای او

نباید زبان از هنر چیره‌تر

همه چامه گر سوفزا را ستود

پیمبرش را خواند و موبدش را

نشان بداندیش ناپاک زن

چو آن نامه رای هندی بخواند

به نزدیک قیصر فرستادم این

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

بدارمت بی‌رنج فرزندوار

تو را سودمندیست از پند من

چو بشنید در خانه شد شادکام

ز تخمی که یزدان باختر بکشت

سیاوش ز گفتار او شاد شد

همه یکسر آباد از سیم و زر

جهاندار دانا و پروردگار

بخوان بر یکی خلعت آراست شاه

دل شاد و بی غم پر از درد گشت

اگر خود نیازردتی از نخست

برین نیز بگذشت گردان سپهر

همی از شتابش به آمد درنگ

که با فر او تخت را شاه نیست

که آمد ز ایران سرافراز گیو

بزرگان که از کوه قاف آمدند

همی نشنوی ناله‌ی بوق و کوس

پدر گفته‌ست روزی با برهمن

زریر گزیده سپهبدش را

به آب این گنه را توانست شست

به شهر اندرون رزمساز آمدند

ابا نیزه و تیغ لاف آمدند

باده آمد عقل چون بادش برفت

که پیروز باشد خداوند سنگ

به زندان بمان یک زمان بند من

که گر بت سازدم این دیده روشن

ببایدش برتارک ما نبشت

نترسی ز سالار بیدار طوس

دروغ از هنر نشمرد دادگر

نه زان دان که زندان بود جای او

یکی انجمن درشگفتی بماند

به نزدیک بیدار دل شاه نیو

به زرین ستام و به زرین کمر

بگفتند با شاه در انجمن

به جای پرستنده بنشاندم

پس از خواسته خواندمش آفرین

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

همانگاه کسریش کردند نام

به گیتی تو مانی زمن یادگار

کنم بر تو خورشید روشن سیاه

نهانش ز اندیشه آزاد شد

ببربط همی رزم ترکان سرود

چنین آفرید اختر روزگار

چو خورشید تابنده بنمود چهر

چنین روز ما ناجوانمرد گشت

بدیدار او در فلک ماه نیست

بسان همالان نشستم به خوان

چنانم نماید دل کامیاب

خمر، هر معنی که بودش از نخست

کنون تاج را درخور کار کیست

به ایران تو راسودمندی بود

نهان داشت کاووس و باکس نگفت

زریر سپهبد برادرش بود

مهان را همه چشم بر سوفزای

سپاهی وشهری همه جنگجوی

همان دست زر جامه‌ی نابرید

هم از دانش و رای بوزرجمهر

ز دار مسیحا که گفتی سخن

دل شاه نوشین روان شادباد

چو از کشورم بگذری در جهان

ز بس پرنیانی درفش سران

دگرگفت کان چیز کافزون ترست

نداند کسی را بزرگی بچیز

به شاه جهان بر ستایش گرفت

ز دهقان بپرسید زان پس قباد

سپاهی ز تخم فریدون و جم

خروشی برآمد ز درگاه شاه

به فرزندی نماید سرفرازم

بدانگه که مردم شود سیر شیر

کنون آن به آید که اندر جهان

همی باژ خواهد ز هند وز روم

ستوده نباشد سر بادسار

سوی شهر ایران نهادند روی

فرودش چنین پاسخ آورد باز

که سالار گردان لشکرش بود

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

ازان بخت سالار خورشید چهر

بدین داستان زد یکی هوشیار

پاک از لوح ضمیر او بشست

ازو گشته شاد و بدو داده رای

خردمند را بی‌گزندی بود

نباشد پدید آشکار و نهان

نه خواری بناچیز دارد بنیز

چو من ناسزایم سزاوار کیست

بدرگاه شاهان نهادند روی

فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی

تو گفتی هوا شد همه پرنیان

که ای نیکبخت از که داری نژاد

همیشه ز درد وغم آزاد باد

که تندی ندیدی تو تندی مساز

که اندر تنم خرد با استخوان

کدامست و بیشی که را در خورست

که می‌بینم این کام دل را به خواب

شتاب آورد مرگ و خواندش پیر

نکوهش کنندم کهان و مهان

که ای گرزداران ایران سپاه

همی داشت پوشیده اندر نهفت

ز جایی که گنجست و آباد بوم

نوان پیش تختش نیایش گرفت

پر از خون دل از تخمه‌ی زادشم

که اندر جهان پیش ازان کس ندید

مر او را خادم بت خانه سازم

که من نیز گستاخ گشتم به شاه

پریچهره چون حال خود باز گفت

عشق آن دلبر بماندش صعبناک

ازین دست شمشیرزن سی هزار

گروهی به طلخند کردند رای

برین کار بگذشت یک هفته نیز

جهان پهلوان بود آن روزگار

چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد

اگر چند باشد سرافراز شاه

ز دینار وز بدرهای درم

پیامش چو نزدیک هرمز رسید

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

چنین گفت کسری که یزدان سپاس

وزین روی دشوار یابی گذر

اگر بدگمانی گشاید زبان

که گر باد خیره بجستی ز جای

در و دشت گفتی که زرین شدست

نهانی ز سودابه‌ی چاره‌گر

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد

بدو گفت بهرام کای مرد گرد

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

همه شهر ایران بدو گشت باز

نبد زان مرا هیچ سود و زیان

بدو گفت کز آفریدون گرد

چل و هشت بد عهد نوشین روان

همه با سلیح و کمان و کمند

چنین گفت کان کس که داننده تر

خداوند تاجست و زیبای تخت

که کودک بد اسفندیار سوار

میارای لب را بگفتار سرد

یکی رازدار از میان برگزید

سزا آن بود کز تو شاهی ببرد

هرچ دیگر بود کلی رفت پاک

کزو من ندیدم به دیده گناه

که هستم خردمند و نیکی‌شناس

کسی را که بد کینه‌ی خوشنواز

دگر را بگو بود دل رهنمای

نماندی بر و بیشه و پر و پای

توتندی مکن هیچ با بدگمان

ز ترسا شنیدی تو آواز آن

بدستور گردد دلارای گاه

بلرزید برسان برگ درخت

کمرها ز گوهر چو پروین شدست

جهاندار و بیدار و پیروز بخت

به پیر و جوان از می آید گناه

جهاندار وز تخمه‌ی شهریار

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

مرا شش ساله در بتخانه آورد

به نیکی کرا دانش آید ببر

ز شادی رخ شاه چون گل شکفت

تو بر شست رفتی نمانی جوان

ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم

بدیوان بابک شوید ارجمند

مگر ایزدی باشد آیین و فر

همی بود پیچان و خسته جگر

ز جادو جهان را برآمد قفیز

هم‌انگه یکی بنده آمد دوان

چو از دخت بابک بزاد اردشیر

شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد

ببوسید برحلقه‌ی نوش او

برآمد خروش از در هر دو شاه

بدان پهلوان دل همی شاد کرد

پناه جهان بود و پشت سپاه

پرستار بسیار و چندی غلام

که بهرام را پیش شاه آورد

شگفت آمدم زانک چون قیصری

مهان تاج وتخت مرا بنده‌اند

بدین راه پیدا نبینی زمین

شکارست کار شهنشاه و رزم

پدرم این چنین گفت و من این چنین

ازان پس چو سستی گمانی برد

بنالید سودابه و داد خواست

چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه

برفتند با نیزه و خود و کبر

بدانست کان نیز گفتار اوست

چوبشنید خاقان ز موبد سخن

نه تو شیر جنگی و من گور دشت

دگرگفت کز ما چه نیکوترست

و لیکن ز گفت ستاره شمر

سپرد این سپه گیو گودرز را

سبکسار مردم نه والا بود

یکی بتگر در آنجا رشک آذر

ز گردان گزین کرد کلباد را

که بیدار شد شاه روشن‌روان

بدو تازه شد دل همه مرز را

سپهدار لشکر نگه‌دار گاه

به فرجام زو سختی آید به سر

می و شادی و بخشش و داد و بزم

مرا افتاد خو با مرد بتگر

همچو دریا جان او پرشور کرد

و گرچه به تن سروبالا بود

یکی را نبود اندر آن شهر راه

سخن گفت چون حلقه در گوش او

بدان نامور بارگاه آورد

برین گونه بر ما نشاید گذشت

دل وجان به مهر من آگنده‌اند

گذر کرد باید به دریای چین

وز اندازه گفتار او بگذرد

چو نستیهن و گرد پولاد را

پذیره شدندش فراوان سپاه

ز شاه جهاندار فریاد خواست

که اشکانیان را بدی دار وگیر

همی زو بدرید بر تنش پوست

روان را ز اندیشه آزاد کرد

یکی پر ز یاقوت رخشنده جام

سر افراز مردی و نام آوری

که بر آفریدون کنیم آفرین

همی گرد لشکر برآمد به ابر

ز گیتی کرانیکویی درخورست

یکی رای شایسته افگند بن

چو بیدار شد ایمن و تن‌درست

که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد

آن صنم را دید می در دست و مست

نه چون اردشیر اردوان را بکشت

نخستین بیاراست طلخند جنگ

ازین کرد یزدان ترا بی نیاز

جهان از بدی ویژه او داشتی

ببد سوفزای از جهان بی‌همال

شب تیره بهرام را پیش خواند

بفرمود تا خواسته بشمرند

شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر

همه گرد بر گرد او بخردان

بداند که شاهان چه کردند پیش

همی گفت همداستانم ز شاه

تو پاسخ مر او را باندازه گوی

ز گفتار او شادتر شد قباد

همه پیش کسری پیاده شدند

بیاری بپشت سپهدار گیو

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو بت می کردم از جان خدمت او

چنین داد پاسخ که آهستگی

گر ایدونک خونش بریزم به کین

چنین گفت با کاردان راه‌جوی

فزونی نداری تو چیزی ز من

برفتند پیچان و لب پر سخن

بفرمود تا ترک سیصد سوار

به رزم اندرون نیژه او داشتی

بنیرو شد و تختش آمد بمشت

بورزد بدان همنشان رای خویش

پر از کین دل از روزگار کهن

شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

همی‌رفت زین گونه تا چار سال

به چربی سخن چند با او براند

یکی گرد خیزد ز ایران زمین

سخنهای چرب آور و تازه‌گوی

همش فیلسوفان و هم موبدان

نبودش به جنگ دلیران درنگ

بگردی و مردی و نیروی تن

که دانش بدو داد چندین سپهر

ز روزی که تاج کیی برنهاد

کمر بسته و دل گشاده شدند

برفتند تازان بران کارزار

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

کریمی وخوبی وشایستگی

به مهر خدا پیکری در نورد

چو پیدا نبد فر و اورند شاه

همه سوی کاخ سیاوش برند

که این را چه بیند خردمند روی

هم ایدر بباش و به خوبی بناز

برفتند گردان بیدار و نیو

به زخم و به افگندن از تخت و گاه

که بد میل دلم با صنعت او

نیایش کنان پیش خورشید شد

به مهر توأم بیشتر گشت عزم

دل بداد و دست از می خوردنش

فرستاد بر میمنه ده هزار

سرگنجهای پدر بر گشاد

سپاه و در گنج و شهر آن تست

جهانجوی گفتا به فرخ زریر

از آن خدمت روان او برافروخت

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز فرزند کشته بپیچد دلم

بدو گفت برگوی کان پند چیست

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

هر آنکس که پیمود با شاه راه

ز هر کش به توران زمین خویش بود

سپاس از خداوند خورشید وماه

بر شاه رفتی زمان تا زمان

به آزرم اگر بفگنی سوی خویش

کنون سال چون پانصد برگذشت

رها کردنش بتر از کشتنست

فزونتر بکردن سرخویش پست

سر گیو بر نیزه سازید گفت

که یزدان چرا خواند آن کشته را

نبودی جز آن چیز کو خواستی

عماری بسیجید و آمد به راه

دوکارست پیش اندرون ناگزیر

چنین گفت کامروز با مهر و داد

به فرخنده جاماسپ و پور دلیر

بداندیشه گرسیوز بدگمان

کزویست پیروزی و دستگاه

سر تاج ساسانیان سرد گشت

خواست تا ناگه کند در گردنش

همان کشتنش رنج و درد منست

پیاده بشد تا در بارگاه

ببخشد نه از بهر پاداش دست

که ما را بدان روزگار بهیست

زبانی سراینده و چشم و گوش

ز آزرم گفتار وز دادخواه

گرین خشک چوب وتبه گشته را

پشیمانی آید به فرجام پیش

فرنگیس را خاک باید نهفت

سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

که خامش نشاید بدن خیره خیر

ز یزدان دلی پر ز امید شد

دلاور سواران خنجر گزار

جهان را به رای خود آراستی

هر آن صنعت که بودش با من آموخت

نشسته بدو اندرون جفت شاه

که دیبای بزمی و زیبای رزم

همه بازگردید پیروز و شاد

به رفتن بهانه نبایدت جست

ورا مهربانی برو بیش بود

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

وزانجا بیامد به جای نشست

کنون تخت و دیهیم را روز ماست

دخترش گفت ای تو مرد کار نه

به پرخاشگه جانستان دیدمت

چنین داد پاسخ که در گنج شاه

چر فرمان او گشت در شهر فاش

که ارجاسپ سالار ترکان چین

چو رای آیدت آشتی با پدر

همه مهتران خواندند آفرین

گر آن دار بیکار یزدان بدی

دل وجان دستورباشد به رنج

به خویشان چنین گفت کاو را همه

برین داستان برسخن ساختم

بیاورد لشکر سوی طیسفون

همه شهر یکسر پر از بیم شد

بدو گفت ای زن تو آرام گیر

چو بیکار باشی مشو رامشی

بکوشد بجوید بگرد جهان

به توران گزند مرا آمدست

به روز سه دیگر برآمد خروش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست

که آن را به پایان جز از رنج نیست

ز هرگونه رنگ اندرآمیختی

سپه ده هزار از دلیران گرد

ببندید کیخسرو شوم را

برهمن بت تراشی داد یادم

یکی نامه کردست زی من چنین

دل شاه ترکان برانگیختی

دل مرد بخرد بدو نیم شد

پس پشت گودرز کشواد برد

مدعی در عشق، معنی دار نه

غم و درد و بند مرا آمدست

بران شاه بیدار باداد ودین

بماند آن خوی طفلی در نهادم

ز اندیشه‌ی کدخدایی و گنج

اگر هست بیهوده منمای دست

به طلخند و شطرنج پرداختم

قوی دست و چابک عنان دیدمت

یکی ساده صندوق دیدم سیاه

بداختر پی او بر و بوم را

نه کارست بیکاری ار باهشی

چه گویی سخنهای نادلپذیر

یکی جام می خواست از می پرست

سرو کار با بخت پیروز ماست

سپارم ترا تاج و زرین کمر

به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

شما خیل باشید هم چون رمه

سرمایه‌ی اور مزد آن بدی

دل از درد ایرانیان پر ز خون

خرامد به هنگام با همرهان

که ای نامداران با فر و هوش

به از بر پراگندن گنج نیست

چو از کهتران آگهی یافت شاه

به رامشگه نیز بینم شگرف

گر قدم در عشق محکم دارییی

برفتی خود از گنج ما ناگهان

که تا چون بود گردش آسمان

همه روزبانان درگاه شاه

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

بدو گفت شاهی نرانی همی

چو تنگ اندر آمد به جای نشست

که ز ایدر به ایران شوی با سپاه

ز هرکار کردن تو را ننگ نیست

چو بینیم چهر تو وبخت تو

نهاده به صندوق در حقه‌ای

بدان شاهزاده چنین گفت شاه

دگر گفت کاندر خردمند مرد

دمادم بشد برته‌ی تیغ زن

به ایران همه سالخورده ردان

چو از چشم محبت سوی من دید

مبادا که از لشکری یک سوار

خردمند گر مردم بدگمان

ز دینار پوشش نیاید نه خورد

چنین تا برآمد برین روزگار

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

سپاهی برین گونه گرد و جوان

که نزدیک اوشاه ترکان نوشت

مسیحا شد او نیستی در جهان

اگر چند با بوی و با رنگ نیست

نداند کسی چاره‌ی آسمان

مذهب این زلف پر خم دارییی

بدان را ز نیکان ندانی همی

بهرمهتری شاه بنمود دست

پر از درد و کین شد دل شهریار

کرا برکشد زین دومهتر زمان

سپاه وکلاه تو وتخت تو

بحقه درون پارسی رقعه‌ای

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بفرمودشان بازگشتن به راه

هنرچیست هنگام ننگ و نبرد

برفتند بیدار دو پهلوان

نشستند با نامور بخردان

حریفی نداری درین هردو حرف

نه گستردنی روز ننگ و نبرد

بفرمود تا برگرفتند راه

نه با ترگ و با جوشن کارزار

ببندم به دلسوزگی با تو راه

ابا کوهیار اندر آن انجمن

که یک روز با من به نخچیرگاه

چنان گشتم که استادم پسندید

بفرمود تا رفت پیش آرزوی

حریفت منم خیز و بنواز رود

همچو زلفم نه قدم در کافری

به مردی شود جنگ را یارگیو

به نیکی بهر کار کوشا بود

نماند ترا با پدر جنگ دیر

چه بینید گفتا بدین اندرون؟

بتی باری به سنگی نقش بستم

همه کشور آگاه شد زین دو شاه

همه شهر و برزن به پای آورند

نبشتست بر پرنیان سپید

سپهبد چنین دید یک روز رای

سرآمد سخن گفتن موزه دوز

گر آیی که دل شاد و خرم کنیم

فرنگیس بشنید رخ را بخست

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

بدو گفت بهرام بر گوی هین

همی پادشاهی به بازی کنی

فرنگیس با رنج دیده پسر

بیازم بدین کار ساسانیان

چنین گفت کان کس که آهوی خویش

که این کار گردد به ما بر دراز

بدو ایمنی باید و خوردنی

بیاید برین بارگه بگذرد

چه گویید کاین را سرانجام چون؟

میان را به زنار خونین ببست

همیشه بدانش نیوشا بود

کنون توبه کن راه یزدان بجوی

زانک نبود عشق کار سرسری

که پردخت ماند ز بیگانه جای

ز ماه محرم گذشته سه روز

همان پوشش و نغز گستردنی

بدان باشد ایرانیان را امید

به خواب اندر آورده بودند سر

دمادم بیامد زهر سو سپاه

چوآشفته شیری که گردد ژیان

همی بودش از آرزوی آرزوی

تو بر آسمانی و من بر زمین

ببیند بگرداند آیین وکیش

سپاهی سرافراز و گردان نیو

ز پری وز بی‌نیازی کنی

ربود آن بت عنان دل ز دستم

میان دو شهزاد گردن‌فراز

دلم تازه گردان به بانگ سرود

عرض گاه و ایوان او بنگرد

زن بدکنش را بجای آورند

روان را به نخچیر بی‌غم کنیم

کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

برفت آرزو با می و با نثار

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد

عافیت با عشق نبود سازگار

پریچهره برداشت بنواخت چنگ

به کاری نیازد که فرجام اوی

بپرسید دیگر که در زیستن

که ناخوش بود دوستی با کسی

به نزدیکی اندر نشان یافتند

جهانجوی دهقان آموزگار

زدفتر همه نامشان بسترم

به خط پدرت آن جهاندار شاه

بدو گفت هرگه که رای آیدت

بپوشید طلخند جوشن نخست

ز روم و ز چین لشکر آید کنون

گر آتش ببیند پی شصت و پنج

قباد از تو در کار داناترست

پیاده بیامد به نزدیک شاه

هرآنکس که از بد هراسان شود

ز پیمودن راه و رنج شبان

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند

به گرسیوز این داستان برگشاد

زواره بد این جنگ را پیشرو

فرود آن زمان گفت سالار کیست

شب و روزم سر اندر پای او بود

که مایه ندارد ز دانش بسی

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

چه گفت اندرین گردش روزگار

سپاهی همه جنگ سازان نو

عاشقی را کفر سازد یاددار

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

تو را اندران کرد باید نگاه

سرم پیوسته پر سودای او بود

پشیمانی و تندی آرد بروی

جهانجوی را گیو بد پاسبان

به خون ریختن چنگها را بشست

کمانی خدنگی و تیری خدنگ

پرستنده با تاج و با گوشوار

برزم اندرون نامبردار کیست

رسد آتش از باد پیری به رنج

زبان و دل و دست و پای قباد

جهان دیدگان نیز بشتافتند

بریزند زین مرز بسیار خون

بران سو که دل رهنمای آیدت

سر تخت ساسانیان بسپرم

بدین پادشاهی تواناترست

چه سازی که کمتر بود رنج تن

به فر و بزرگی و تخت بلند

درم خوار گیرد تن آسان شود

دو تا گشت و اندر زمین بوس داد

نوائی زد از نغمه‌های نوی

اقتدا گر تو به کفر من کنی

مرا تاج یزدان به سر برنهاد

ببخشاید از درد بر مستمند

کشیدند بدبخت زن را ز راه

من از تخمه‌ی ایرج پاک زاد

به ایوان خویش اندر آمد بلاش

بیاورد گو نیز خفتان وخود

ترا باشد ایران و گنج و سپاه

که روزی فرازست و روزی نشیب

بزرگی مر اشکانیان را سزاست

چوهرمز شنید آن فرستاد کس

برفتند روزی به نخچیرگاه

بباید خرامید سوی قباد

بپیش اندرون قارن رزم زن

چنین داد پاسخ که گر با خرد

بسی گشتم که او را زنده بینم

بداند که بر عرض آزرم نیست

دو تن خفته و گیو با رنج و خشم

ز لشکر سخنگوی ده برگزید

به پیش پدر شد پر از درد و باک

ترا گفت ز ایدر بباید شدن

بدو گفت بهرام سالار طوس

وی از تخمه‌ی تور جادو نژاد

پذیرفتم و بودم از تاج شاد

نیارد دلش سوی درد و گزند

به راه سواران نهاده دو چشم

با من این دم دست در گردن کنی

نیارست گفتن که ایدر مباش

گهی با خرامیم و گه با نهیب

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

همی‌داد جان پدر را درود

اگر بشنود مرد داننده راست

به نزدیک گنجور فریادرس

که با اختر کاویانست و کوس

بخندید زو شاه و برگشت شاد

مگر کان سخنها نگیرد بیاد

بر او فراوان نباید بدن

سخن با محابا و با شرم نیست

نو آیین سرودی در او پهلوی

دلش بردبارست رامش برد

همی رفت با یوز و با باز شاه

که دانند گفتار دانا شنید

ز کشور به کشور رساند کلاه

سر نامداران آن انجمن

به خواری ببردند نزدیک شاه

به جان آن گوهر ارزنده بینم

بدو گفت شاه این کجا داشتی

که شاها خدیوا جهان داورا

ور نخواهی کرد اینجا اقتدا

بدان تا میان دو رویه سپاه

بدان تندی ازجای برخاستند

پذیرفتم از پاک یزدان که من

چگونه بود در میان آشتی

ندیدم در همه چین همچو اویی

خردمند کو دل کند بردبار

سپاهی ز هرگونه با او برفت

که در گنجهای پدر بازجوی

به برگستوان اندرون اسپ گیو

سرانجام بستر بود تیره خاک

به خوبی بپرسید و کردش امید

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو

چنین پاسخ آورد خسرو بدوی

بدو گفت کای پرهنر شهریار

همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود

بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه

بپردان سپردیم چون بازخواست

یکی نامه بنبشت با آفرین

بیاریم جاماسب ده ساله را

بداد وستد در کند راستی

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ولیکن مرا بود پنداشتی

چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

نباشد به چشم جهاندار خوار

که‌ای بیهده مرد پیکار جوی

خیز رو، اینک عصااینک ردا

نخواهی همی کرد کس را نگاه

یکی را فراز و یکی را مغاک

سخندان چینی چو ار تنگ چین

همی پشت پیلان بیاراستند

چنان چون بود ساز مردان نیو

یکی ساده صندوق و مهری بروی

ندانم زبان در دهانت چراست

مرا مست کردی و بگذاشتی

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

که بی‌کوشش و درد و نفرین بود

بود گرد اسب افگن و رزمخواه

که با در همتا کند ژاله را

شدم شیدایی و آشفته خویی

ببندد در کژی و کاستی

خردمند خوبا خرد یاورا

ز دیوان بابک برآمد خروش

از ایران و توران بنخچیر تفت

بکوشم به خوبی به جان و به تن

بسی روز را داد نیزش نوید

همان چامه و چنگ ما را بس است

اگر پادشاهی زتخم کیان

شیخ عاشق گشته بس افتاده بود

سرسبزت از سرزنش دور باد

بداند که چندست با او هنر

برفت آن خرد یافته ده سوار

کسی کو بود نام و باشد بسی

سیاوش به دشت اندرون گور دید

نهادند برکوهه پیل زین

به یزدان بگویم نه با کودکی

نشانی نداریم ازان رفته‌گان

نفرمایم و خود نسازم به بد

بران مهر بر نام نوشین‌روان

ببخشد گنه چون شود کامکار

وزان پس به خواری و زخم و به بند

مگرمان ز تاراج و خون ریختن

زره در بر و بر سرش بود ترگ

بخندید کسری و مغفر بخواست

چو گستهم و چون زنگه‌ی شاوران

ازان پس بگستهم گژدهم گفت

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

از آن آشوب بی اندازه من

دلت را چرا بستی اندر فریب

نثار زنان بهر دیگر کس است

که با قارن رزم زن باش جفت

سخن گفت بایدش با هر کسی

دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

باندازه یابد ز هر کاربر

همه چین گشت پرآوازه من

دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود

یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

توگفتی همی راه جوید زمین

دل روشنت چشمه‌ی نور باد

که جاوید بادا روانش جوان

همی از بلندی نبینی نشیب

که بیدار و شادند اگر خفته گان

به اندیشه دل را نیازم به بد

گرازه سر مرد کنداوران

چو باد از میان سپه بردمید

بخواهد شدن تو کیی درجهان

به پردخت از او شهریار بلند

نباشد سرش تیز و نا بردبار

که نشناسد او بد ز نیک اندکی

به یک سو گراییم ز آویختن

نهان پرسخن تا درشهریار

درفش بزرگی برافراشت راست

بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه

جوان بخت بادی و پیروز رای

آن زمان کاندر سرش مستی نبود

همه رازیان از بنه خود کنید

همه دشت پر زنگ وهندی درای

نبد هیچ خستو بدان داستان

همان چون بگفت این سخن شهریار

بپرسید دیگر که از انجمن

گر افزون ازان دوست بستایدش

سبک شد عنان و گران شد رکیب

هم اکنون شب تیره پیش من آر

همه کار یزدان پسندیده‌ام

بدان گیتی ار چندشان برگ نیست

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

برفتند یکسر سوی کیقباد

بفرمود تا اندمان پور طوس

به کسری چو برداشتند آگهی

همه گفتند شادان نیک بختی

به دیوان بابک خرامید شاه

چو از دور گرد سپه را بدید

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

سر تاجداران مبر بی‌گناه

نیازست ما را به دیدار تو

ز رزم و سر نیزه و زخم شاه

بگردد بهر جای با پیل و کوس

زریر سپهدار و اسفندیار

بزد دست و تیغ از میان برکشید

فراوان بجستن مبر روزگار

زباغ خسروی خرم درختی

یک نفس او را سر هستی نبود

نبردی و بگذاشتی کار خام

بلندی و کژی بیفزایدش

توانا و دانا و کشور گشای

همه گوش پر ناله کرنای

بدان پرهنر جان بیدار تو

همان به که آویزش مرگ نیست

همی تاخت اندر فراز و نشیب

که نپسندد این داور هور و ماه

بفرمود تا زنگه‌ی نیک‌خواه

همان شور و تلخی بسی دیده‌ام

نبد شاه پرمایه همداستان

نگهبان کدامست برخویشتن

دو رویند وز مردمی برچیند

بگفتند کای شاه خسرونژاد

بیاراست ایوان شاهنشهی

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کمربسته جانت به آسودگی

این زمان چون شیخ عاشق گشت مست

نخست از ری آمد سپاه اندکی

به لشکر گه آمد دوشاه جوان

به زودی به رفتن ببندد کمر

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

چنین گفت کان کو پس آرزوی

شتابید گنجور و صندوق جست

بفرمود کز پیش بیرون برند

همان مرد ایزد ندارد به رنج

مرا بود شاهی سی و هشت سال

اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج

یکی را به شمشیر زد بدو نیم

فروهشت از ترگ رومی زره

بدان تا ببندد ز بیداد دست

گر از تو دل مردمان خسته شد

کش اول بت می صورت چشاند

بفرمود تا پرده برداشتند

ز گودرزیان ما بدوییم شاد

خروشی برآورد برسان ابر

سیاوش که بگذاشت ایران زمین

برین کوه ما نیز نخچیر هست

کجا شد که ما مست گشتیم دوش

کسی را کجا نیست یزدان پرست

کسی باشد اندر جهان سربسر

که تاریک شد مغز و چشم هژبر

یکی شد چو یاد آید از روز رنج

به معنی بازش از صورت کشاند

اوفتاد از پای و کلی شد ز دست

مرا زو نکردی بلب هیچ یاد

بیاورد پویان به مهر درست

قبای تنت دور از آلودگی

وگر چند گردد پراگنده گنج

همی از جهان بر تو کرد آفرین

همه بهر بیشی نهاده روان

یکی خلعت آراست با سیم و زر

ز جام زبرجد می و شیر هست

دو دستش ترازو بد و گور سیم

که شد با سپاه سکندر یکی

بسی چاره جویند و افسون برند

ز درگاهشان شاد بگذاشتند

کس از شهر یاران نبودم همال

نرفت از کریمی وز نیک خوی

بشوخی دل و دیدها شسته شد

زده بر زره بر فراوان گره

چو بشنید دختر پدر را بخواند

به هر جا که روی آری از نیک و بد

برنیامد با خود و رسوا شد او

کسی کاین جهان داد دیگر دهد

چه آنکس که گوید خرامست وناز

به یک جو ز دیگر گرانتر نبود

که نپسندد او را به دین‌آوری

برفتند هر ده برشهریار

جهاندار صندوق را برگشاد

چو خستو نیاید میانش به ار

سپهر اندران رزمگه خیره شد

میان را ببستند با رومیان

پرستش کند پیشه و راستی

یکی اسپ بر سر ستام گران

دگر کو بسستی نشد پیش کار

نباشد کس از خوردنی بی‌نوا

کنون کامرانی بدان کت هواست

همه بامن نیاز آغاز کردند

یکی گرزه‌ی گاوپیکر به چنگ

میان سواران بیامد چو گرد

گذاریم یک چند و باشیم شاد

بدو گفت بهرام کای شیرمرد

بیازرد از بهر تو شاه را

همی از دل شاه خیره بماند

ستم نیز برکس ندارد روا

براندر نیارد به فرمان‌بری

چو آیدت از شهر آباد یاد

ز گرد سپه چشمها تیره شد

مرا از همگنان ممتاز کردند

می‌نترسید از کسی، ترسا شد او

ز پرخاش او خاک شد لاژورد

چه گوید که دردست و رنج و نیاز

پناهت خدا باد و پشتت خرد

فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد

چنین یاد بهرام با تو که کرد

بپیچد ز بی‌راهی و کاستی

نظاره شد آن لشکر شاه زود

چنان افسر و تخت و آن گاه را

بیامد دمان زنگه‌ی شاوران

گرفتند ناگاه تخت کیان

ببرید و این دانم آیین و فر

چو دید او فزونی بدروزگار

نه بر من سپاسی همی‌برنهد

که شاه جهان بر جهان پادشاست

ابا نامه و هدیه و با نثار

زده بر کمرگاه تیر خدنگ

بیامد پدر دست کرده به کش

چنان باد کاختر به کامت شود

بود می بس کهنه دروی کارکرد

برین پادشاهی کنم آفرین

به صندوق در حقه با مهر دید

چو نزدیک تخت سیاوش رسید

نیاید به درگاه فرخنده شاه

دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی

بر آمد خروشیدن گاو دم

ببردند زن را ز درگاه شاه

برین برگ واین شاخها آخت دست

ز ری بود ناپاکدل ماهیار

کسی را ندیدم بمرگ آرزوی

بگفتند یکسر همه انجمن

پیاده همه پیش او در دوان

جهان پر ز گردون بد و گاومیش

جهاندار چون دید بنواختشان

برهمن چون مرا بی خویشتن دید

به بازو کمان و بزین بر کمند

به رامش بباش و به شادی خرام

زمانی به خنجر زمانی به گرز

چنین داد پاسخ مر او را فرود

بیامد ترا کرد پشت و پناه

به پیش شهنشاه خورشیدفش

ز بهر خورش را همی راند پیش

نبندد میان پیش رخشنده گاه

همی ریخت آهن ز بالای برز

نه بی راه و از مردم نیکخوی

مرا همچون صنم خود را شمن دید

شیخ را سرگشته چون پرگار کرد

می و جام با من چرا شد حرام

هنرمند دینی و یزدان پرست

همه ملک عالم به نامت شود

ز دو رویه آواز رویینه خم

کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

شتابید وزو پرنیان برکشید

بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید

که این داستان من ز مادر شنود

که اینت سرافراز و شمشیرزن

کزو تیره شد تخم اسفندیار

ز شمشیر گفتند وز دار و چاه

برفتند پر خاک تیره‌روان

که آباد بادا به دانا زمین

میان را بزرین کمر کرده بند

ز خاقان بپرسید و بنشاختشان

کدامست نیکوتر از هر دو سوی

بدو گفت شاها ردا بخردا

سرآغاز کرد آنگهی راز خویش

پیر را می کهنه و عشق جوان

چو یزدان بود یار و فریادرس

همانست رای و همینست راه

به آواز گفتند یک با دگر

نگیرد ازو راه و دین بهی

برانگیخت اسب و بیفشارد ران

چه دینی چه اهریمن بت پرست

سیاوش به یک روی زان شاد شد

نگه کرد پس خط نوشین‌روان

ازان پس ببستند ایرانیان

بیاراست با میمنه میسره

چنین گفت جادو که من بی‌گناه

گناه بزرگان ببخشید شاه

بخواهد همی هرچ باید ز شاه

نهادند سر پیش او بر زمین

من از سودای بت ز آنگونه گشته

کجا در دو گیتیش بارآورد

برآراست گرسیوز دام ساز

ازان زخم گوپال گیو دلیر

نبرد سر تاجداران کسی

مرا گفت چون پیشت آید سپاه

بزرگا سترگا گوا موبدا

بهر کار باشد زبان سپاه

مرین دین به را نباشد رهی

دلی پر ز کین و سری پر ز راز

به یزدان گرای و به یزدان پناه

که فرش بت پرستی در نوشته

دلبرش حاضر، صبوری کی توان

سران را همی شد سر از جنگ سیر

ز مرگند بر سر نهاده دو دست

بزد سوز خویش اندران ساز خویش

تو گفتی زمین کوه شد یکسره

که با تاج بر تخت ماند بسی

نبشته بران رقعه‌ی پرنیان

چه گویم بدین نامور پیشگاه

پذیره شو و نام بهرام خواه

به دیگر پر از درد و فریاد شد

بکینه یکایک کمر بر میان

که ما را بد آمد ز ایران به سر

به گردن برآورد گرز گران

نیازد به نفرین ما هیچ‌کس

بدادند پیغام خاقان چین

ز خون ریختن کرد پوزش به راه

بسالی دو بارش بهارآورد

کسی کو خرد دارد و باهشی

که نوشین درختی برآمد به باغ

شد خراب آن پیرو شد از دست و مست

نیامد جهان آفرین را پسند

دولشکر کشیدند صف بر دو میل

که دشمن همی دوست بایست کرد

به شمشیر جان از تنش برکنیم

به چینی یکی نامه‌ای برحریر

چوسالت شد ای پیر برشست و یک

سر سروران اندر آمد به تنگ

اگر دادگر باشدی شهریار

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که هرمز بده سال و بر سر دوسال

بگفتند باشاه کاین زن چه گفت

عنان را چپ و راست لختی بسود

به سو طلایه پدیدار کرد

ببخشید جاماسب را همچنین

هجوم خلق و عشق بت چنان کرد

چنین گفت کان کس که با خواسته

دل گیو خندان شد از زور خشم

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

مکن بی‌گنه بر تن من ستم

دگر نامداری ز کنداوران

نباید گزیدن جز از خامشی

سر خفته از خواب بیدار کرد

سرش را به دار برین برکنیم

کجا نام او زنگه‌ی شاوران

یکی شهریاری بود بی‌همال

که دورم عاقبت از خانمان کرد

مست و عاشق چون بود رفته ز دست

که چون چشمه بودیش دریا به چشم

دو شاه سرافراز بر پشت پیل

برافروخت مانند روشن چراغ

ازو ماند اندر جهان یادگار

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

می‌و جام وآرام شد بی‌نمک

ز آتش کجا بردمد باد سرد

که گیتی سپنج است با باد و دم

سزد گر بسازیم با شاه جنگ

ازیشان به ایران رسید آن گزند

جهان آفرین داند اندر نهفت

سلیح سواری به بابک نمود

که ما را کنون تیره گشت آب روی

فرستاده بنهاد پیش دبیر

بزرگان برو خواندند آفرین

ببخشش کند جانش آراسته

ز نادانی آمد گنهکاریم

گلی بود در بوستان ناشکفت

گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی

کلاه کیی بر سر اردشیر

ازان پس پرآشوب گردد جهان

به سودابه فرمود تا رفت پیش

سپهدار ایران که نامش زریر

نگه کرد بابک پسند آمدش

درفشی درفشان به سر بر به پای

سیاوش هیمدون به نخچیر بور

نبندد دل اندر سپنجی سرای

که پدرود بادی تو تا جاودان

چنان هم که از داد نوشین روان

یکی نامه بنوشت نزد پدر

دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت

بهر سو برفتند کار آگهان

وگر بر ستاننده آرد سپاس

سفر کردم ز صورت سوی معنی

بیامد به تخت کیی برنشست

بدو گفت رو با سیاوش بگوی

ازان پس گرفتندش اندر میان

یکی را به چاه افگند بی‌گناه

همانند همشیرگان پدر

گمانم که دیوانه پنداریم

همی جست بیدار کار جهان

نبرده دلیری چو درنده شیر

سزد گر بر ایشان بجویی گذر

شود نام و آواز او درنهان

ترا دیدم بدیدم روی معنی

از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی

چنان لشکری همچو شیر ژیان

یکی پیکرش ببر و دیگر همای

همان نرگسی در چمن نیم خفت

کجا خاک شد نام ماندش جوان

که ای پاک زاده کی نام جوی

خرد یافته مردم پاکرای

ستاره شمر گفت گفتار خویش

یکی با کله برشناند به گاه

همه یاد کرد آنچ بد در به در

نهاد آن زمان داور دستگیر

همی تاخت و افگند در دشت گور

ز بخشنده بازارگانی شناس

سر و کار ما باد با به خردان

شهنشاه را فرمند آمدش

ورا گشت جاماسب مهترپرست

همه انجمن ماند اندر شگفت

سزد گر ببخشی گناه مرا

می‌لعل در جام ناخورده بود

گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست

بتاج کیان او سزاوار بود

پدید آید ازهرسویی دشمنی

که این هر دو کودک ز جادو زنند

به شاه جهان گفت آزاده وار

بدو گفت شاها انوشه بدی

بگاه بسیجیدن مرگ می

که من با جوانی خرد یافتم

پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار

شما ای گرامی فرستادگان

به غار و به کوه و به هامون بتاخت

دگر گفت کز مرد پیرایه چیست

کجا کوه بد دیده‌بان داشتی

سر نامه بود از نخست آفرین

چه بودی باز چشمش بازگشتی

برین گونه تا گشت کسری بزرگ

بدو گفت بهرام کای نیکبخت

به جان و سر شاه توران سپاه

ز نیزه نیستان شد آوردگاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند

پیش بت مصحف بسوزم مست مست

سپه را پراگنده نگذاشتی

یکی بدنژادی وآهرمنی

به فر و به دیهیم کاووس شاه

که دستور باشد مرا شهریار

هم از صورت به معنی بازگشتی

چو پیراهن شعر باشد بدی

تویی بار آن خسروانی درخت

سپردار و شایسته‌ی کار زار

نسفته دری دست ناکرده بود

درفشان کنی روز و ماه مرا

بپوشید دیدار خورشید و ماه

پدیدند کز پشت اهریمنند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

بهر نیک و بد نیز بشتافتم

سخن گوی و پر مایه آزادگان

بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت

روان را به فرهنگ توشه بدی

اگر چند بی‌گنج ودینار بود

ز دادار بر شهریار زمین

وزان نیکوییها گرانمایه چیست

یکی کودکی شد دلیر و سترگ

منم بر درت بنده‌ی بی‌خرد

به امید آن کاید از صید شاه

دخترش گفت این زمان مرد منی

ز من هر دو پدرود باشید نیز

پراگنده گردد ز هر سو سپاه

چنین پاسخ آورد سودابه باز

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را؟

دگر سر فرازی و گنج و سپاه

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

به هر جایگه بر یکی توده کرد

فسرده تن اندر میان گناه

کنون نام آن نامداران گذشت

از آن زن یکی مغز شاه جهان

بیاراستی روی کشور بداد

همه کوه و غار و بیابان و دشت

چنین داد پاسخ که بخشنده مرد

وصال از دیده‌ی جانت گشاده‌ست

به فرهنگیان داد فرزند را

فرودی تو ای شهریار جوان

غمی شد دل شیر در نیستان

شنیدی که از آفریدون گرد

که از بهر من برنخیزی ز گاه

خواب خوش بادت که در خورد منی

بهر سو همی گرد لشکر بگشت

فروافگند دشمن او را ز گاه

که جاوید بادی به روشن‌روان

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست

هوا دید چون پشت جنگی پلنگ

نه پیش من آیی پذیره به راه

روان سوی فردوس گم کرده راه

سوی گل نشاط آرد از صیدگاه

شهنشاهم از بخردان نشمرد

ز خون نیستان کرد چون میستان

که نزدیک ایشان جز اینست راز

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

سپه را ز نخچیر آسوده کرد

سخن جز شنیده مگویید چیز

دل من برافروخت اندر نهان

کجا نیکویی با سزاوار کرد

سخن گفتن ماهمه بادگشت

سلیح وبزرگی نمودن به شاه

ازین گونه داد از تو داریم یاد

چنان بار شاخ برومند را

چنین داد پاسخ که از مرد مست

گل سرخ چیند بهار سپید

پیش ازین در عشق بودی خام خام

کنم آفرین بر جهان سر به سر

دو چشمش کند کور خویش زنش

فزونستشان زین سخن در نهفت

بدو گفت برخیز و پاسخ کنش

دلیری بد از بنده این گفت و گوی

ز یاران بسی ماند و چندی گذشت

وزان جایگه سوی ایوان شاه

همه کام خاک وهمه دشت خون

کنون مهتری را سزاوار کیست

شبستان او درد من شد نخست

ببالد به کردار سرو بلند

عنانها یک اندر دگر ساخته

سه دیگر سخن آنک فغفور چین

هوس‌های دل دیوانه تو

همه کار ایران و توران بساخت

همان از منوچهر شاه بزرگ

بدو گفت کری فرودم درست

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

ازیشان بیفگند بسیار گیو

خوش بزی چون پخته گشتی والسلام

همه جنگ را گردن افراخته

ازان پس برآرند هوش از تنش

چه آمد به سلم و به تور سترگ

نکال تگینان خلخ کنش

همه بت بوده در بتخانه‌ی تو

بگرد اندرون نیزه بد رهنمون

ازان سرو افگنده شاخی برست

تو با جام همراه مانده به دشت

گهی لاله بیند گهی مشک بید

خردمند چیزی نگیرد به دست

ستوه آمدند آن سواران ز نیو

ز بهر سیاوش نیارند گفت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

همه شاد دل برگرفتند راه

که او را ندیدم مگر برگذر

ز خون دلم رخ ببایست شست

سزد گر نپیچی تو از داد روی

جهان را بنوی جهاندار کیست

چو بالید هرگز نباشد نژند

مراخواند اندر جهان آفرین

بگردون کلاه مهی برفراخت

کسی را که می انده آرد به روی

مگر شه ندارد فراغت به باغ

چون خبر نزدیک ترسایان رسید

بدو گفت بهرام جنگی منم

زمان خواهم ازکرد گار زمان

ز بیم سپهبد گو پیلتن

زریر گرانمایه و اسفندیار

عنان را یکی بازپیچی براست

به خط پدر هرمز آن رقعه دید

ببایست بر کوه آتش گذشت

به طلخند هرچند جانش بسوخت

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

سپهبد چه شادان چه بودی دژم

وگر ناسزا را بسایی به مشک

ازیشان کسی را نبد بیم و رنج

مرا داد بی‌آرزو دخترش

خیال منصب و ملک و زن ومال

وزان پس بیاورد لشکر بروم

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

که هر باد را بست باید میان

به نستیهن گرد کلباد گفت

بدو گفت بهرام بنمای تن

کان چنان شیخی ره ایشان گزید

همی راند با خویشتن شاه گنج

که چندی بماند دلم شادمان

تهی کردن آن جایگاه کیان

چو جاماسپ دستور ناباک دار

هوای عزت و سلمن و اقبال

هراسان شد و پرنیان برکشید

چو دستان و چون رستم کینه خواه

ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

که نارد نظر سوی روشن چراغ

نباید که یابد ز می رنگ و بوی

که این کوه خاراست نه یال و سفت

بجز با سیاوش نبودی به هم

برهنه نشان سیاوش بمن

بلرزد همی شیر در انجمن

ز کیخسرو آغاز تا کی قباد

مرا زار بگریست آهو به دشت

نجویند جز رای من لشکرش

که بیخ کیان را زبن برکنم

چنان کز هنرمندی تو سزاست

نبوید نروید گل از خار خشک

شد آن باره‌ی او چو یک مهره موم

به مستی ندیدم ز تو بدخوی

وگر نی بهاری بدین خرمی

شیخ را بردند سوی دیر مست

چنین گفت خسرو که آن داستان

که این داستانها و چندین سخن

ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود

ز پیشش برفتند هر سه بهم

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

دوچشمش پر از خون شد و روی زرد

کجا زور دارد به هشتاد پیل

گزین کرد مردی سخنگوی گو

چو هوشنگ و طهمورث و جمشید

ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم

دگرباره کسری برانگیخت اسب

برین گونه چون شاه لشکر بساخت

وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه

هنرهایی که بود آخر و بالت

همه بوم و بر آتش اندر زدند

جهان از تهمتن بلرزد همی

فرستاده نزد سیاوش رسید

همه خسته و بسته گشتند باز

به بهرام بنمود بازو فرود

بعد از آن گفتند تا زنار بست

بگردون کلاه کیی برفراخت

گذشته برو سال و گشته کهن

که توران به جنگش نیرزد همی

شده سر پر از کین و دلها دژم

سراسر نقص می‌دیدی کمالت

ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد

زمین را ببوسید کاو را بدید

کزان مهتران او بدی پیشرو

چرا رایگان اوفتد بر زمی

همی ز آرزو این سخن بشنوی

به نزدیک پیران گردن فراز

به کس راز نگشاد و شادان نبود

ز عنبر بگل بر یکی خال بود

ببندد چو خواهد ره آب نیل

که داننده یادآرد ازباستان

خرامان به چنگ نهنگ آمدم

فرستاد وهیتال بستد ز راه

کزیشان بدی جای بیم وامید

چپ و راست برسان آذرگشسب

همه رومیان دست بر سر زدند

به بار آید ورای ناید ببر

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

ز باد خزان هستم اندیشناک

شیخ چون در حلقه‌ی زنار شد

که دیو و دد و دام فرمانش برد

چه جستی ازین رقعه اندرهمی

مگر با سیاوش بدی روز و شب

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

نگه کرد بابک ازو خیره ماند

ز هنگام کی شاه تا یزدگرد

همان لشکر نامور صدهزار

که رو پیش طلخند و او را بگوی

که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد

دو کشور بدین آشتی شاد گشت

همی‌کرد زان بوم و بر خارستان

دل مرد بدساز با نیک خوی

یکی گفت کاندر سرای سپنج

همه چون بت پرستی‌های خامه

بران کینه رفتم من از شهر چاج

چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

کزان گونه بتگر بپرگار چین

همه غار و هامون پر از کشته بود

خرقه آتش در زد و در کار شد

جز از جنگ جستن نکرد آرزوی

بخواهی ربودن ز من سرهمی

که نندیشد از گرز کنداوران

هم اندر خور آن کجا او نوشت

سیاه از وی چو بختت روی نامه

ز لفظ من آمد پراگنده گرد

سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

که بیداد جنگ برادر مجوی

که ریزد بهاری چنین را به خاک

بگوید همان لاله اندر سمن

ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

ازو برگشادی به خنده دو لب

نداند نگارید کس بر زمین

گریزند ازو در صف کارزار

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

دل شاه چون تیغ پولاد گشت

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

سلیح بزرگی نباید سپرد

ازو خواست زنهار دو شارستان

که بستانم از غاتفر گنج وتاج

نباشد خردمند بی‌درد و رنج

بگوید یکی تا بدان می خوریم

شهنشه که آواز دلبر شنید

دل ز دین خویشتن آزاد کرد

فریدون فرخ که او از جهان

بپیوندم و باغ بی‌خو کنم

نیاید همی هیچ کارش پسند

زریر سپهبد گرفتش به دست

سواری هزار و گوی دوهزار

بدو گفت بهرام کای ترک زاد

مرا نیز پایاب او چون بود

که هر خون که باشد برین ریخته

که چون بازخواهی نیاید بدست

برین گونه یک سال بگذاشتند

چه سازیم تا نام نیک آوریم

چو با عشق بتان افتاد کارت

بدان گونه رفتم ز گلزریون

همان گیو کز بیم او روز جنگ

یکی مندیا و دگر فارقین

پراندیشه بنشست بیدار دیر

چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر

بدانست کو از نژاد قباد

پی روز ناآمده نشمریم

بدی دور کرد آشکار و نهان

نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد

همی چرم روباه پوشد پلنگ

تو باشی بدان گیتی آویخته

که شد لعلگون آب جیحون ز خون

چنان هم گشاده ببردش نبست

پر از خون بر و چنگ برسان شیر

به خون ریختن تا نباشی تو شاد

که دارنده زان چیزگشتست مست

سخنهای شاهنشهان نو کنم

همی گفت رازیست این را به زیر

درآغاز فرجام نیک آوریم

ز تخم سیاوش دارد نژاد

نبودی کسی را گذر بر چهار

ز دل ناله بی‌دلان برکشید

بیامختشان زند و بنهاد دین

غم و شادمانی بهم داشتند

شرابی شد پی دفع خمارت

گشادن همان و همان بود بند

مگر دیده همواره پرخون بود

زمین بوسه داد آن زمان ماهیار

چه گفت آن خردمند شیرین سخن

بعد چندین سال ایمان درست

خوش آوازی ناله‌ی چنگ او

هماناکه دل را ندارم به رنج

چو آگاهی آمد به ماچین و چین

سوی شاه برد و برو بر بخواند

سیاوش یکی روز و پیران بهم

توخاقان نژادی نه از کیقباد

ز بد دست ضحاک تازی ببست

یکی گوش بگشای بر پندگو

جزان کاو بفرماید اخترشناس

بدو گفت شو دور باش از گناه

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر

درمی فزون کرد روزی شاه

بدو گفت کای شاه دل شاد دار

نهاد اندر آن مرز آتشکده

درختی نشانی همی بر زمین

ز صورت های بی معنی رمیدی

ندانم که گرسیوز نیکخواه

برو آفرین کرد و بردش نماز

بیاورد خوان و برآراست کار

که گر بی‌بنانرا نشانی ببن

این چنین نوباوه رویش بازشست

خرد را ز اندیشه آزاد دار

اگر بگذرم زین سرای سپنج

جهان را همه چون تن خویش خواه

جهانجوی گشتاسپ خیره بماند

چه گفتست از من بدان بارگاه

که کسری تو را تاج بر سر نهاد

به مردی زچنگ زمانه نجست

به گفتار بدگوی غره مشو

کجا برگ خون آورد بار کین

به دیوان خروش آمد از بارگاه

برآمد ببالای تند و دراز

بزرگی بنوروز و جشن سده

خبر دادش از روی گلرنگ او

بگوینده برخواندیم آفرین

نشستند و گفتند هر بیش و کم

چنان دیدی که در معنی رسیدی

چه گوید سخن وز که دارد سپاس

بر سیر دیده نباشند دیر

بزرگان که بودند بر در به پای

بفرجام کارآیدت رنج ودرد

گفت خذلان قصد این درویش کرد

که روئی چنین نغز گوئی چنین

بدانست هرمز که او دست خون

که اسب سر جنگجویان بیار

ز دانا سپهبد زریر سوار

ز شادی مبادا دل او رها

نباید که از ما بدین کارزار

چو آرش که بردی به فرسنگ تیر

چه گوید کنون مرد روشن روان

بدو گفت پیران کزین بوم و بر

مداین پی افگند جای کیان

تراگر غم خرد فرزند نیست

هران چیزکانت نیاید پسند

فرود آمد از اسپ شاه جوان

ز پیروزی شاه ومردانگی

یکی لشکر آمد بر ما به جنگ

بسی از سخت گوییهای اغیار

به کین سیاوش سیه پوشد آب

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای

چو پیروزگر قارن شیرگیر

عشق ترسازاده کار خویش کرد

پذیره بیامد ز ایوان به کو

نکوهش بود در جهان یادگار

پراگنده بسیار سود و زیان

ز جاماسپ وز فرخ اسفندیار

چو کلباد و نستیهن تیز چنگ

ز رای جهاندار نوشین روان

بگرد درناسپاسان مگرد

بیازد همی زنده بی‌رهنمون

کند زار نفرین به افراسیاب

تن دوست و دشمن دران برمبند

نشست از بر سنگ روشن‌روان

سوار جهان نامور شهریار

حرامت مباد آرزوئی چنین

خردمندی و شرم و فرزانگی

شدم من ز غم در دم اژدها

به سنگ و آهن افتادت سر و کار

چنانی که باشد کسی برگذر

مرا هم فزون از تو پیوند نیست

سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی

دلاور شدی تیز وبرترمنش

هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم

دل شه چو زان نکته آگاه گشت

شنید آن سخن‌های بی‌کام را

از اهواز تا پارس یک شارستان

ببست و نوشت اندرو نام خویش

بدین مهربانی که بر تست شاه

که این کشور هند ویران شود

قباد آنک آمد ز البرز کوه

چوسال اندر آمد بهفتاد و چار

ندانم کزین کار بر من سپهر

دگرگفت کوشش ز اندازه بیش

سخن گر گرفتی چنین سرسری

فراوان بخندید نوشین روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

همه دوستی بودی اندرنهان

چنان بازگشتند آن کس که زیست

بسی آه نفس را گرم کردی

ستمگاره‌ای بر تن خویشتن

بپرسیدش از راه وز کار شاه

ز مهمان بیگانه پرچین به روی

ز بد گوهر آمد تو را بدکنش

زین بتر چه بود که کردم آن کنم

بسی یادت آید ز گفتار من

به زندان فرستاد بهرام را

بکرد و برآورد بیمارستان

فرستادگان را همه خواند پیش

که بر یال و برشان بباید گریست

کنام پلنگان و شیران شود

به مردی جهاندار شد با گروه

پراندیشه‌ی مرگ شد شهریار

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

چن گویی کزین دوکدامست پیش

جهاندار و بیدار و شیر نبرد

که جوییم باشهریار جهان

ازان آرزو آرزو خواه گشت

که دولت جوان بود و خسرو جوان

به نام تو خسپد به آرامگاه

که تا سنگین دلی را نرم کردی

بدان گیتی افگندم این داوری

چه دارد به راز اندر از کین و مهر

همی بود تا چرخ پوشد سیاه

تو را کرد سالار گردنکشان

روز هشیاری نبودم بت پرست

دگر ره توقف پسندیده داشت

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

چو آن نامه بشنید و گفتار اوی

بگیرید گفت این وزی او برید

چنان دان که خرم بهارش توی

بپرهیز ازین جنگ و آویختن

که از آبگینه همی خانه کرد

جهان راهمی کدخدایی بجست

ازان پس بفرمود بهرام را

اران خواند آن شارستان را قباد

ز دیده فزون زان ببارید آب

چو برخاست بابک ز دیوان شاه

نه اندر شکاری که گور افگنی

چنین داد پاسخ که اندر خرد

گذشته ز رستم به ایران سوار

بر دلها بسی رفتی به زاری

دو چشم من ار زنده دیدی پدر

پیام سپهدار توران بداد

ستاره پدید آید از گرد ماه

شدی مهتر اندر زمین کشان

بت پرستیدم چو گشتم مست مست

دگر آهوان را به شور افگنی

که پیراهن داد پوشد نخست

که تازی کنون نام حلوان نهاد

نگر زین سپس راه را نسپرید

ندانم که با من کند کارزار

به زندان دژ آگاه کردش تباه

وزان خانه گیتی پر افسانه کرد

به بیداد بر خیره خون ریختن

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

بزرگی ومردی وبازار اوی

همانا نگشتی ازین شادتر

بیامد بر نامور پیشگاه

که تاراج بدخواه در دیده داشت

جز اندیشه چیزی نه اندر خورد

نگارش تویی غمگسارش تویی

که نقش مهر بر سنگی نگاری

که اندر جهان تازه کن کام را

که بردارد از رود نیل آفتاب

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

بران تخت سیمین وآن مهرشاه

بس کسا کز خمر ترک دین کند

ز ساقی به می دادنی دل نهاد

دگر کو بدرویش بر مهربان

گشادند هر جای رودی ز آب

که گر نیستی اندر استاوزند

سپردم ترا تاج و پرده‌سرای

نماند آن زمان بر درش بخردی

همه در خوشاب بد پیکرش

دل من بدین آشتی شاد کن

بزرگی و فرزند کاووس شاه

فرستاده راجایگه ساختند

سپهبد ز گفتار او شد دژم

بدو گفت کای شهریار بزرگ

همی شهریاری ربایی ز گاه

بکوشی چو در پیش کار آیدت

ازو شاد شد خسرو پاک‌دین

جفاها دیدی از بیگانه و خویش

چنین داد پاسخ که با یاد اوی

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

به کرسی زر پیکرش برنشاند

سرت مست شد بازگشتی ز راه

بی شکی ام الخبایث این کند

ستودش فراوان و کرد آفرین

همان رهنمائی و هم موبدی

زمین شد پر از جای آرام و خواب

فرستاده را زینهار از گزند

درین کار به زین نگه کن پگاه

بود راد و بی‌رنج روشن‌روان

ز یاقوت رخشنده بودی درش

ز فام خرد گردن آزاد کن

نگردانم از تیغ پولاد روی

گر امروز من بنده گشتم سترگ

هنرمند و بینادل و پهلوان

چوخواهی که رنجی به بار آیدت

که ره توشه از بهر منزل نهاد

ستودند بسیار و بنواختند

همان گنج آگنده و تخت و جای

ز جور دلبر و کین بداندیش

همی زار بگریست با او بهم

سر از بس هنرها رسیده به ماه

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

کنون نام چوبینه بهرام گشت

شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند

یکی جام زرین پر از باده کرد

پسر بد مر او را گرانمایه شش

چو خوان ومی آراستی میگسار

ازین خواب بیدارتان کردمی

گسی کرد سودابه را خسته دل

ز خوی بد آید همه بدتری

سیاوش همان نامدار هژیر

ازین مرز تا پیش دریای چین

درفش و سواران و پیلان کوس

همه در دلم راستی بود و داد

پدر پیر سر شد تو برنا دلی

سزای ستایش دگر گفت کیست

بخوردند چیزی کجا یافتند

که گردیدی و سنجیدی کنونش

مده شهر توران به خیره به باد

من اینک به رفتن کمر بسته‌ام

بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه

هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند

فزودن دیدی زکوه بیستونش

همه راد وبینادل وشاه فش

بباید که روز بد آیدت یاد

همان زنده بر دارتان کردمی

به یاد رخ آن پریزاده خورد

نگر تا سوی خوی بد ننگری

سوی راه بی راه بشتافتند

تو راباد چندانک خواهی زمین

بران کار بنهاد پیوسته دل

بدان چامه کز پیش فرمود شاه

عنان با عنان تو پیوسته‌ام

نگر سر ز تاج کیی نگسلی

که از نامداران ایران گروه

چو ایدر بیاید سپهدار طوس

که کشتش به روز جوانی دبیر

فرستاده راخواستی شهریار

همان تخت سیمین تو را دام گشت

درشتی نگیرد ز من شاه یاد

اگر برنکوهیده باید گریست

چنین گفت کای شهریار دلیر

دگر ره یکی جام یاقوت نوش

خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق

کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج

همه مهر با جان برابر کنیم

چنین گفت کاندر نهان این سخن

چنین تا بدانستی آن گرگسار

ببودند یک ماه نزدیک شاه

بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای

چنین هم پذیرفته او را سپار

وزان پس نبد زندگانیش خوش

بران تخت برماه خواهی شدن

به ایران و توران توی شهریار

چنین گفت کان کو به یزدان پاک

لبی دیدی که از شیرین کلامی

درشتی نمایم چو باشم درست

بگفت این و روی سیاوش بدید

چو ترکان به نزدیک پیران شدند

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بپرسم ز مردی که سالار کیست

کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق

شکر را داده فتوا بر حرامی

ز تیمار زد بر دل خویش تش

دو رخ را بکند و فغان برکشید

که گردن نیازد ابا شهریار

بدان نوش لب داد و گفتا بنوش

جوانان با دانش و دلگشای

بباشیم و ز باده سازیم کار

تو را بر سرخویش افسر کنیم

پژوهیم تا خود چه آید به بن

که بگذارد از نام تو بیشه شیر

چنان خسته و زار و گریان شدند

تو بیدار دل باش و به روزگار

برزم اندرون نامبردار کیست

ز شاهان یکی پرهنر یادگار

وزان رنج برده ندید ایچ گنج

فزون دارد امید و هم بیم و باک

سپهبد بدی شاه خواهی شدن

به ایوان بزم و به نخچیرگاه

انوشه کسی کو درشتی نجست

توی شاه پیروز و لشکرشکن

ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد

کس چو من از عاشقی شیدا شود

کجا رستم زال و اسفندیار

از ایشان خردمند و مهتر بسال

ز دیده ببارید خوناب زرد

بینداخت نامه بگفتا روید

یکی بارگه ساخت روزی به دشت

بسالی با صطخر بودی دو ماه

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ببخشیم شاهی به کردار گنج

سخن زین نشان مرد دانا نگفت

بنه دل برین بوم و جایی بساز

دگر گفت کای مرد روشن‌خرد

رخی دیدی که خورشید سحر تاب

بدو گفت شاه ای هشیوار مرد

دل شاه توران برو بر بسوخت

برآشفت پیران به کلباد گفت

که گیتی سپنج است پر درد و رنج

یکی سور سازم چنانچون توان

و آن چنان شیخی چنین رسوا شود

چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب

که این تخت و افسر نیرزد به رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

مرین را سوی ترک جادو برید

به بوسه ستد جام و با بوسه داد

گرانمایه هرمزد بد بی‌همال

که چونین شگفتی نشاید نهفت

که کوتاه بودی شبان سیاه

ز سودابه چندی سخنها براند

همان رویه چون لاله اندر چمن

همی خیره چشم خرد را بدوخت

چنان چون بود درخور کام و ناز

ببینم بشادی رخ پهلوان

لب رادمردان پر از باد سرد

کزیشان سخن ماندمان یادگار

ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد

برآنم که با دیو گشتی تو جفت

تو هرگز ز راه درستی مگرد

ز گردسواران هوا تیره گشت

به بالای تو بر زمین شاه نیست

شهنشه به یک دست ساغر کشان

قرب پنجه سال را هم بود باز

بدو گفت بهرام کای بدکنش

سر افراز و بادانش و خوب چهر

نبینمت پیوسته‌ی خون کسی

بگویید هوشت فراز آمدست

کدامست خوشتر مرا روزگار

که شهری خنک بود و روشن هوا

چنین گفت موبد به شاه جهان

وگر چند بیداد جویی همه

چو گودرز و هفتاد پور گزین

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار

تن خویش را چون محابا کنی

بدیدی مویی آتش پرور عشق

همه مرزبانان زرین کمر

چه کردید با گیو و خسرو کجاست

چو بشنید گفت خردمند شاه

بدو گفت برگرد و ایدر مپای

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر

موج می‌زد در دلم دریای راز

هزاران خسرو اندر چنبر عشق

از آنجا گذشتن نبودی روا

بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

به خون و به خاکت نیاز آمدست

به دست دگر زلف دلبر کشان

بر آزادگان بر بگسترده مهر

چه دانی کزین بد مرا چیست رای

پراگندن گرد کرده رمه

همه گرد و شایسته‌ی کارزار

به دیدار تو بر فلک ماه نیست

سخن بر چه سانست برگوی راست

که درد سپهبد نماند نهان

ببخشم ز هر چیز بسیار مر

کجا داردی مهر بر تو بسی

سواران میدان و شیران کین

بلوچی و گیلی به زرین سپر

نزیبد همی بر تو جز سرزنش

ازین برشده چرخ ناپایدار

دل راستی را همی‌بشکنی

سپاهی که بیند سپاه ترا

گهی بوسه دادی لب جام را

ذره‌ی عشق از کمین درجست چست

تو پیمان یزدان نداری نگاه

بدین گیتی اندر نکوهش بود

صد اسپ گزیده به زرین ستام

زده بادگردنت خسته میان

سخن گوی پاسخ چنین داد باز

چوپنهان شدی چادر لاژورد

چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی

بفرمود کسری به کارآگهان

چو گشتاسپ شاهی که دین بهی

برادر نداری نه خواهر نه زن

سراسر بدان بارگاه آمدند

قدی دیدی خرام آهو زشمشاد

بدین ارز تو نزد من بیش گشت

وزان پس گرایم به پیش سپاه

به کاخ بلندش یکی خانه بود

به دل گفت ار ایدونک با من به راه

بدو گفت کلباد کای پهلوان

برد ما را بر سر لوح نخست

به رعنایی غلامش سرو آزاد

همین رابدان سر پژوهش بود

بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه

به خاک اندرون ریخته استخوان

گهی لب گزیدی دلارام را

پدید آمدی کوه یاقوت زرد

فرنگیس زان خانه بیگانه بود

که جویند راز وی اندر نهان

پرستار و زرین کمر صد غلام

به جنگ اندر آوردگاه ترا

سیاوش بیاید به نزدیک شاه

بباید زدن سنگ را بر سبوی

به پیش تو گر برگشایم زبان

چو شاخ گلی بر کنار چمن

پذیرفت و زو تازه شد فرهی

پرستنده نزدیک شاه آمدند

همی ناسزا خوانی این پیشگاه

که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز

دلم سوی اندیشه خویش گشت

بدرد دل و مغزشان از نهیب

بر آن رسم کایین او دلکشست

عشق از این بسیار کردست و کند

نهی داغ بر چشم شاه جهان

مکن ای برادر به بیداد رای

که هر چند فرزند هست ارجمند

درین ماه اراید ونک خواهد خدای

به خوبی زمانه ورا داد داد

منادیگری برکشیدی خروش

یکی زن نگه کن سزاوار خویش

نگه داشتندی به روز و به شب

چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر

بفرمود تا پیش او آورند

چوسیصدز پیلان زرین ستام

تذروی دیدی از وی باغ رنگین

که ما در صف کار ننگ و نبرد

مر او را دران خانه انداختند

سزاوار این جستن کین منم

که گیو دلاور به گردان چه کرد

بدین شیرمردی و چندین خرد

خرقه با زنار کردست و کند

خضاب چنگلش از خون شاهین

که این نامداران با فر و هوش

بجنگ آتش تیز برزین منم

بپوشم به رزم آهنینه قبای

می تلخ با نقل شیرین خوشست

اگر داستان را گشادی دو لب

در خانه را بند برساختند

که بیداد را نیست با داد پای

از ایران منه درد و تیمار پیش

بلندی ندانند باز از نشیب

دلت سیر گردد به دشت نبرد

دل شاه از اندیشه یابد گزند

کمان مرا زیر پی بسپرد

سلیح و ستام و کمر بشمرند

سخن زین نشان کی بود درنهان

سزد گر نگیری جز از داد یاد

فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر

چگونه برآریم ز آورد گرد

ببردند وشمشیر زرین نیام

هم‌انگه چو از باده خرم شدند

چو نوشین می‌اندر دهن ریختند

تخته‌ی کعبه است ابجد خوان عشق

همه دوستان بر تو بر دشمنند

اگر کشتمندی شود کوفته

درم نیز چندان که بودش به کار

به توران زمین اندر آرم سپاه

چنین داد پاسخ به پرمایه شاه

ز کاری که کردی بدی با بهی

پس از مرگ کاووس ایران تراست

فرستاده چون پیش طلخند شد

شدند آن بزرگان و دانندگان

وزین دختر شاه هاماوران

بپرسید دیگر که دانش کدام

غزالی دیدی از وی دشت را زیب

درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت

سزد گر بگویی تو با پهلوان

سخن گفتن من شود بی فروغ

بفرمود پس تا سیاووش را

فراوان به لشکر مرا دیده‌ای

سرشناس غیب سرگردان عشق

و زو بر پهلوی شیران سد آسیب

رسیدی بشاه جهان آگهی

مرآن شاه بی‌کین و خاموش را

کنم کشور گرگساران تباه

به خوش‌خواب نوشین در آویختند

وزان رنج کارنده آشوفته

که آید برین سنگ روشن‌روان

به پیغام شاه از در پند شد

همان تاج و تخت دلیران تراست

ز خردک به جام دمادم شدند

شود پیش او چاره‌ی من دروغ

پر اندیشه گشتی به دیگر کران

نبرد مرا هم پسندیده‌ای

ز دینار وز گوهر شاهوار

سواران جنگی و مردانگان

توگویی که زر اندر آهن سرشت

به گفتار با تو به دل بامنند

که چون نو نبیند نگین و کلاه

به گیتی که باشیم زو شادکام

بیامد بر پادشا روزبه

در آن آرزوگاه با دور باش

این همه خود رفت برگوی اندکی

که اندر هنر این ازان به بدی

چنین داد پاسخ که او را بگوی

پس پرده‌ی شهریار جهان

سخن چون بسر برد شاه زمین

بدیبا بیاراسته پشت پیل

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت

وگر اسب در کشت زاری رود

بدین کار خاقان مرا یاورست

ازان پس گرانمایگان را بخواند

چو دست و عنان تو ای شهریار

بهشتی دیدی از وی کلبه معمور

چنین گفت کان کو بود بردبار

یکی چاره باید کنون ساختن

که این را بجایی بریدش که کس

بباشیم یک هفته ایدر بهم

همانا که گوپال بیش از هزار

تا تو کی خواهی شدن با من یکی

سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور

که درجنگ چندین بهانه مجوی

نباشد ورا یار و فریادرس

سیه پیل را خواند و کرد آفرین

نکردند جز بوسه چیزی تراش

که رازی همی‌داشتم در نهفت

گرفتی ز دست من آن نامدار

کس نیز بر میوه داری رود

سه ماهست با زیور اندر نهان

گزیدند جایی مر او را به ده

دلش را به راه بد انداختن

بر آتش یکی را بباید گذشت

سگالیم هرگونه از بیش و کم

سخنهای بایسته چندی براند

همان کاندر ایران وچین لشکرست

بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل

به سال آن یکی از دگر مه بدی

به ایوان ندیدست پیکرنگار

به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار

بفرمود بهرام خادم چهل

اگر ماه را دیده بودی سیاه

چون بنای وصل تو براصل بود

بزرگی من از پارس آرم بری

برادر نخوانم تو را من نه دوست

چنین است سوگند چرخ بلند

سپردش بدو گفت بردارشان

دگر گفت کان کو نجوید گزند

ز هفتاد چون سالیان درگذشت

چنین گفت کز نزد افراسیاب

دم و گوش اسبش بباید برید

به پرداختند این جهان فراخ

اگر چه آن هم از صورت اثر داشت

به کام تو گردد سپهر بلند

سرش را ببرید یکسر ز تن

زمین پرخروش وهوا پر ز جوش

سرش ویژه گفتی که سندان شدست

به هشتم چو برخیزد آوای کوس

زمانی همی بود و خامش بماند

همه ماه‌چهر و همه دلگسل

نمانم کزین پس بود نام کی

هرچ کردم بر امید وصل بود

بر و ساعدش پیل دندان شدست

سر و موی مشکین چو کافور گشت

ز خوها کدامش بود سودمند

از ایران به آن مرز بگذارشان

بزین اندر آید سپهدار طوس

نه مغز تو از دوده‌ی ما نه پوست

بماندند میدان و ایوان و کاخ

سر دزد بردار باید کشید

تنش کرگسان را بپوشد کفن

دلت شاد بادا تنت بی‌گزند

دو چشمش بروی سیاوش بماند

همی کر شد مردم تیزگوش

از ایشان نه برداشتی چشم ماه

ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت

گذشتست پیران بدین روی آب

که بر بیگناهان نیاید گزند

رخ رومیان همچو دیبای روم

ز شاهان مرا نیز همتانبود

وصل خواهم و آشنایی یافتن

سه اندر شبستان گرسیوزاند

همه پادشاهی تو ویران کنی

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

فرستادگان سپهدار چین

جهاندار سودابه را پیش خواند

بدو ماه گردان بدی درجهان

برافرازم اندر جهان داد را

چومن بگذرم زین سپنجی سرای

یکی راز پیغام دارد به من

فرستاده‌ی بردع وهند و روم

بباید که خون سیاوش زمین

به موبد چنین گفت نوشین‌روان

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

اگر چه نقش آن صورت زدت راه

میان را ببندم بکین پدر

من آورد رستم بسی دیده‌ام

ازیشان همی تازه شد مرز و بوم

اگر سال را چند بالا نبود

چند سوزم در جدایی یافتن

نبوید نروید گیا روز کین

بدو نیکویی زو نبودی نهان

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

ز پیش جهانجوی شاه زمین

به آب دو دیده همی چاره کرد

جهان رابباید یکی کدخدای

کنم تازه آیین میلاد را

چوآهنگ جنگ دلیران کنی

یکی جنگ سازم بدرد جگر

ز هر شهریاری ز آباد بوم

ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

که با داد ما پیر گردد جوان

همی با سیاوش بگفتن نشاند

ولی جانت ز معنی بود آگاه

که ایمن به دویست از انجمن

که از مام وز باب با پروزاند

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

جهان را سپردم به نیک و به بد

باز دختر گفت ای پیر اسیر

همی سازم اکنون پذیره شدن

همه بدسگالان به نزد تواند

ز دشت سواران نیزه گزار

برفتند هر دو شده خاکسار

نبیره فریدون و فرزند شاه

بهر کشوری داد کردی چنین

من از تخمه‌ی نامور آرشم

که بخشایش آرد به درویش بر

سرانجام گفت ایمن از هر دوان

دگر گفت کان چیست ای هوشمند

سیاوش ورا دید پرآب چهر

به گیتی نباید که از شهریار

همی تاختندش پیاده کشان

ترا گر نی دل و گردیده بودی

که با شیر جنگ آشنایی دهد

به زخمش ندیدم چنین پایدار

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو جنگ آورم آتش سرکشم

من گران کابینم و تو بس فقیر

چنان روزبانان مردم کشان

ز دهقان همی‌یافتی آفرین

که آید خردمند را آن پسند

جهاندارشان رانده و کرده خوار

ز نر پر کرگس گوایی دهد

به بهرام روز اورمزد تواند

نه آن را که روزی به من بد رسد

به بیگانه و مردم خویش بر

بسان کسی کاو بپیچد به مهر

بماند جز از راستی یادگار

نه در کوشش و پیچش کارزار

برفتند یک سر سوی شهریار

که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

چو فرهادش به معنی دیده بودی

شما را هم ایدر بباید بدن

نگردد مرا دل نه روشن روان

بیامد شهنشاه با روزبه

نبیره جهانجوی گرگین منم

سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر

همه سوی بهرام دارید روی

گنهکار هم پیش یزدان تویی

چنین گفت کان کو بود پر خرد

از ایران فرخ به خلخ شدند

مگر کاتش تیز پیدا کند

پسر بد مر او را گرامی یکی

بسی راه دشوار بگذاشتیم

ببخشد بپرهیزد از مهر گنج

ولیکن ترا آن سزاوارتر

چرا باید این گنج و این روز رنج

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

به چینی نمود آنک شاهی کراست

سیاوش بنالید با کردگار

برو شکری کن ار دردی رسیدت

که اندر جهان کینه را زین نشان

همی هر زمان تیز و جوشان بدی

گشاده‌دل و شاد از ایوان مه

هم آن آتش تیز برزین منم

کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر

نبندد میان کس ز گردنکشان

که بد نام و بد گوهر و بد خویی

ندارد غم آن کزو بگذرد

ولیکن به خلخ نه فرخ شدند

که‌ای برتر از گردش روزگار

که از ماه پیدا نبود اندکی

بسی دشمن از پیش برداشتیم

نبندد دل اندر سرای سپنج

به نوی چو پیلی خروشان بدی

ز خورشید تا پشت ماهی کراست

غمی هست کان را بشاید شنود

روان بستن اندر سرای سپنج

مپیچد دل را ز گفتار اوی

که آخر چاره از مردی رسیدت

که از دامن شاه جویی گهر

گنه کرده را زود رسوا کند

همی‌راند گویان به مشکوی خویش

همه بومها پر ز گنج منست

چون نداری تو سر خود گیر و رو

پس پرده‌ی من چهارند خرد

ز خونی که ریزند زین پس به کین

وگر ارجمندی سپارد به خاک

چو از دور دیدند ایوان شاه

همی بوسه دادند گردان زمین

مر او را پدر کرده پرویز نام

به ایران بران رای بد ساوه‌شاه

سپاسم ز یزدان که فرزند هست

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

هوا پر شد از جوش گرد سوار

برآشفت پیران بدو گفت بس

چو ایدر نخواهی همی‌آرمید

بدو گفت بهرام کای شهریار

که معنی‌های مردم صورت اوست

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به سوی بتان سمن‌بوی خویش

کجا آب و خاکست رنج منست

نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو

که ننگست ازین یاد کردن به کس

تو باشی به نفرین و من به آفرین

زمین پرشد از آلت کار زار

زده بر سر او درفش سیاه

جوان و هنرمند و گرد و سوار

خردمند و دانا و ایزد پرست

که نه تخت ماند نه مهر وکلاه

گهش خواندی خسرو شادکام

به دیده درآوردی از درد نم

نبندد دل اندر غم و درد پاک

چو خورشید تابنده بر انجمن

بباید چرید و بباید چمید

چو باید ترا بنده باید شمرد

جنون سرمست جام حیرت اوست

که من راست گویم به گفتار خویش

بران خوب سالار باآفرین

همچو خورشید سبک‌رو فرد باش

کند با زمین راست آتشکده

و دیگر که گفتی ببخشیم تاج

فگنده دو کودک نمودم بشاه

فرود آمدند از چمیده ستور

به دشت اندر آورد گه ساختند

وز ایشان بهرمزد یازان ترم

ازیشان جریرست مهتر بسال

نبودی جدا یک زمان از پدر

چو زین گونه بر من سرآید جهان

نه از یک سوارست چندین سخن

دگر کو ز نادیدنیها امید

بگویم من این هرچ گفتی بطوس

پراندیشه بودم ز کار جهان

که خواهد ازین دشمنان کین خویش

هر آن معنی که صورت را مقابل

من اینک همی با تو آیم به راه

صبرکن مردانه‌وار و مرد باش

کجا بند صور بگشاید از دل

برای و بهوشش فرازان ترم

تو آهنگ آورد مردان مکن

شکسته دل و چشمها گشته کور

ازین بیشتر کس نبیند گناه

هم این مرزبانی و این تخت عاج

بخواهش دهم نیز بر دست بوس

پدر نیز نشگیفتی از پسر

که از خوبرویان ندارد همال

کنم جنگ با شاه توران سپاه

نه نوروز ماند نه جشن سده

کند تازه در کشور آیین خویش

چنان بگسلد دل چو از باد بید

همی تیره گردد امید مهان

سخن را همی‌داشتم در نهان

سواران جنگی همی‌تاختند

شیخ گفت ای سرو قد سیم بر

یکی دختری هستی آراسته

ز بخشایش و بخشش و راستی

همه بنده بودند ایرانیان

پیاده برفتند تا پیش اوی

سیاووش را کرد باید درست

هر آنگه که تو شهریاری کنی

که تا تاج شاهی مرا دشمنست

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

چو بحر معنی آید در تلاطم

نماند به فرزند من نیز تخت

ولیکن سپهبد خردمند نیست

به کوپال و تیغ و بتیر و کمان

تو رفتی و نستیهن نامور

دگر گفت بد چیست بر پادشای

همی شد پس پشت او پیلسم

بدان تا ز بهر چه آزاردت

عهد نیکو می‌بری الحق به سر

شود این صورت معنی در او گم

که بد شاه پرویز را بر نشست

سپاهی به کردار شیران نر

سیه‌شان شده جامه و زرد روی

که این بد بکرد و تباهی بجست

نبینم همی در دلش کاستی

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

مرا مرز بخشی و یاری کنی

چو ماه درخشنده با خواسته

چرا کهتر از خویشتن داردت

بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

سر و مغز او از در پند نیست

همه گرد بر گرد آهرمنست

برین بوم تا من ببستم میان

بگشتند گردنکشان یک زمان

کزو تیره گردد دل پارسای

کس ندارم جز تو ای زیبا نگار

به پور جوان گفت شاه زمین

سوی کشتمند آمد اسب جوان

فرشته بیاید یکی جان ستان

بدادندش آن نامه‌ی شهریار

نخواهد کسی را که آن رای نیست

کنون موبدان و ردان را بخواه

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

نخواهم که جان باشد اندر تنم

در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست

تو خودکامه را گر ندانی شمار

کنون گیو را ساختی پیل مست

چنین داد پاسخ که بر شهریار

هنر دارد و خواسته هم نژاد

همه دشت ژوپین‌زن و نیزه‌دار

سیاوش بدو گفت پدرود باش

و گر دشمنی آمدستت پدید

دست ازین شیوه سخن آخر بدار

یقین داند که صورت عین معنی‌ست

نگهبان اسب اندر آمد دوان

میان یلان گشت نام تو پست

سرآهنگ مردان نیزه گزار

که رایت چه بیند کنون اندرین

کسی کو کند سوی دانش نگاه

زمین تار و تو جاودان پود باش

وگر چشم برتاج شاه افگنم

بجز چهر شاهش دلارای نیست

نیارد همی بر دل از شاه یاد

بگویم بدو جانم آسان ستان

که تیمار و رنجش بباید کشید

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

بروچارصد بار بشمر هزار

به یک سو پیاده به یک سو سوار

خردمند گوید که آهو چهار

هر دم از نوع دگر اندازیم

سیاوش چنین گفت کای شهریار

بیامد خداوند آن کشت زار

زپیلان جنگی هزار و دویست

دبیرش مر آن نامه را برگشاد

ز خوبان جریرست انباز تو

بخوانیدش و آزمایش کنید

یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

کنون جنگ را بر کشیدم رده

من اینک به هر کار یار توام

گذشتن چو بر چینود پل بود

چو زین یابد افراسیاب آگهی

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

بشورید با گیو و گودرز و شاه

فرستاده‌گان را ز هر کشوری

درودی ز من سوی پیران رسان

در سراندازی و سر اندازیم

به زیر پی اندر همه گل بود

هنر بر هنر بر فزایش کنید

بیندازد آن تاج شاهنشهی

بخواندش بر آن شاه جادونژاد

به بی مردی آید هم از گنج رنج

به پیش موکل بنالید زار

چو جنگ آوری مایه دار توام

هوا شد چو دیبا به زر آژده

که گفتی که بر راه برجای نیست

ز بهر فریبرز و تخت و کلاه

ز هر نامداری و هر مهتری

بگویش که گیتی دگر شد بسان

و دیگر که دارد دل از بخش تنگ

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

بود روز رخشنده دمساز تو

خون تو بی تو بخوردم هرچ بود

که دو پهلوان دلیر و سوار

موکل بدو گفت کین اسب کیست

اگر کوه آتش بود بسپرم

نوشته در آن نامه‌ی شهریار

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان

اگر رای باشد ترا بنده‌ایست

شدند اندران موبدان انجمن

به پیران نه زین‌گونه بودم امید

هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ

همی گوید از تخمه‌ی نوذرم

اگر بد به درویش خواهد رسید

به توبه دل راست روشن کنیم

دگر آنک رای خردمند مرد

شگفت آمد از لشکر و ساز اوی

در سر و کار تو کردم هرچ بود

ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

نداند کنون گورکیب ازعنان

من از پس خروشان چودیو سترگ

ز گردان و مردان نیزه گزار

به پیش تو اندر پرستنده‌ایست

که بر دم و گوشش بباید گریست

ازین آرزو دل بباید برید

زهر در پژوهنده و رای زن

چنین لشکری از در کارزار

بی‌آزاری خویش جوشن کنیم

ترا تیره گشتست بر خیره آب

به یک سو نهد روز ننگ و نبرد

همی پند او باد بد من چو بید

همان چهره و نام وآواز اوی

جهان را بشاهی خود اندر خورم

در ره عشق تو هر چم بود شد

چنان دان که کس بی‌هنر درجهان

برآورد گه بر سرافشان کنم

ز پیش سواری نمودید پشت

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

همی‌راندم با دل خویش راز

خداوند گفت اسب پرویز شاه

به گفتار مرد دروغ آزمای

جهانجوی هرمزد را خواندند

درستست گفتار فرزانگان

مرا گفته بود او که با صد هزار

چهارم که باشد سرش پرشتاب

سزد گر بپیچد ز گفتار من

فرستادگان یک به دیگر به راز

سیاوش بدو گفت دارم سپاس

پراندیشه شد جان کاووس کی

کفر و اسلام و زیان و سود شد

بسی از دلیران ترکان بکشت

همه لشکرش را خروشان کنم

ز فرزند و سودابه‌ی نیک‌پی

نگهبان گیتی سزاوار گاه

زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار

بر نامدارنش بنشاندند

مرا خود ز فرزند برتر شناس

ندارد همی کهترانرا نگاه

کسی برتر از تو گرفتست جای

جهاندیده و پاک دانندگان

گراید بتندی ز کردار من

نجوید به کار اندر آرام و خواب

بخیره نجوید نشست مهان

چو اندیشه پیش خرد شد فراز

بگفتند کین شاه گردن‌فراز

چند داری بی‌قرارم ز انتظار

گر او باشدم نازش جان و تن

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که چون بخت بیدار گیرد نشیب

فرسته فرستاد زی او خدای

کزین دو یکی گر شود نابکار

بیامد موکل بر شهریار

سوی پهلوانان و سوی ردان

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

چو برگرددت روز یار توام

همی بوی تاج آید ازمغفرم

بدو گفت گرسیوز نامدار

هنر جوید وهیچ پیچد عنان

گواژه بسی باشدت بافسوس

بپرسید دیگر که بی عیب کیست

جز از من هرآنکس که آید برت

تو ندادی این چنین با من قرار

همی تخت عاج آید از خنجرم

که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ

نباید که بیند سر و مغفرت

همه مهتران پیش او بر بپای

هم از پند بیداردل بخردان

بگفت آنچ بشنید از کشت زار

نه مرد نبردی و گوپال و کوس

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

ز هر گونه‌یی دید باید نهیب

بگاه چرا مرغزار توام

به کردار پیکر نماید سنان

مرا این سخن نیست با شهریار

نکوهیدن آزادگان را بچیست

نخواهم جزو کس ازین انجمن

ازان پس که خواند مرا شهریار

جمله‌ی یاران من برگشته‌اند

که خودکامه مردیست بی تار و پود

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

سپاسی نهی زین همی بر سرم

زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ

کنون پیش گرسیوز اندر دوان

بیارند گو را کنون بسته دست

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز

چه دانی کزو جان پاک و خرد

نه از دشمنی آمدستم به رنج

اگر با تو یک پشه کین آورد

هنرگرد نمودی به ما شهریار

چو روز بهی بر کسی بگذرد

نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای

چنین گفت کین رابه بخشیم راست

دشمن جان من سرگشته‌اند

پیاده چنین خوار و تیره‌روان

سپاهش ببینند هر سو شکست

اگر باز خواند ندارد خرد

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

نه از چاره دورم به مردی و گنج

شود روشن وکالبد برخورد

به هر نامداری و خودکامه‌ای

ببر اسب را در زمان دم و گوش

کسی دیگر آید نیارد درود

زتختت بروی زمین آورد

کرا بیش بیرون شود کار نغز

ازو داشتی هر یکی یادگار

که تا زنده‌ام حق آن نسپرم

که جان وخرد درسخن پادشاست

تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم

همان به کزین زشت کردار دل

که ازبندگان نیز با شهریار

بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی

زده سر ز آیین و دین بهی

پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی

زیانی که آمد بران کشتمند

که هر کس که دارید هوش و خرد

چنین داد پاسخ که دانش به است

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

پیام من اینست سوی جهان

نبینم همی یار با خود کسی

چو هریک برفتی برشاه خویش

و دیگر که با ما دلش نیست راست

گرانمایگان را فسون ودروغ

نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم

که یاد آمدم زان سخنهای راست

که داننده برمهتران بر مه است

چرا یاد گرگین نگیری بری

گزیده ره کوری و ابلهی

که بخروشدی زار بر من بسی

شمارش بباید شمردن که چند

سخن داشتی یارهمراه خویش

نپوشد کسی جوشن کارزار

که شاهی همی با فریبرز خواست

به نزد کهان و به نزد مهان

بشویم کنم چاره‌ی دلگسل

همی کهتری را پسر پرورد

سوی خانه‌ی خویش بنهاد روی

به کژی و بیداد جستن فروغ

دوستر دارم من ای عالی سرشت

چه گفت آن سپهدار نیکوسخن

ز خسرو زیان باز باید ستد

که اندر جهان بود وتختش نبود

رسید آن نوشته فرومایه وار

چو پیران ز پیش سیاوش برفت

بدانش بود مرد را ایمنی

به میدان فرستید با ساز جنگ

چو پاسخ شنید آن خردمند مرد

نخستین ز تور ایدر آمد بدی

شما نیز پدرود باشید و شاد

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

بگفتی که چون شاه نوشین‌روان

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست

میانه بو د مرد کنداوری

با تو در دوزخ که بی تو در بهشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

اگر صد زیانست اگر پانصد

بزرگی و اورنگ وبختش نبود

که بنوشته بودی سوی شهریار

که برخاست زو فره‌ی ایزدی

ببندد ز بد دست اهریمنی

بدیده نبینند پیر و جوان

بیامد همه یک به یک یاد کرد

چو رفتی مپرسش که از بهر چیست

ز من نیز بر بد مگیرید یاد

به نزدیک گلشهر تازید تفت

بجویند نزدیک ما نام و ننگ

که با بددلی شهریاری مکن

نکوهشگر و سر پر از داوری

عاقبت چون شیخ آمد مرد او

به دستور فرمود تا ساروان

غمی شد دل گوچو پاسخ شنید

چو اشتاد و خراد به رزین گو

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

بدو گفت کار جریره بساز

دگر بردباری و بخشایشست

نباید که اندر فراز و نشیب

درمهای گنجی بران کشت زار

ز گرسیوز آن خنجر آبگون

ندانست کس نام او در جهان

شنیدی که با ایرج کم سخن

منش پستی وکام برپادشا

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

سخن هرچ گفتند اندر نهان

دل بسوخت آن ماه را از درد او

به آغاز کینه چه افگند بن

که طلخند را رای پاسخ ندید

فرومایه بد درمیان مهان

نبودی تو مر گفتنش را سزا

گروی زره بستد از بهر خون

که تن را بدو نام و آرایشست

به بیهوده خستن دل پارسا

بریزند پیش خداوند کار

چرا باشد این روز بر کوه‌کس

شنیدند پیغام آن پیش رو

به فر سیاووش خسرو به ناز

ندانند چنگ و عنان و رکیب

هیون آرد از دشت صد کاروان

بگفتند با شهریار جهان

گفت کابین را کنون ای ناتمام

چگونه نباشیم امروز شاد

پر اندیشه فرزانه را پیش خواند

به پیکان دل هر دو دانا بخست

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

هیونان به هیزم کشیدن شدند

بپرسید کز نیکوی سودمند

زبان راندن و دیده بی‌آب شرم

چو بشنید پرویز پوزش کنان

وزان جایگه تا به افراسیاب

بیامد گرانمایه مهران ستاد

بیفگند پیل ژیان را به خاک

به گرز و به شمشیر و تیر و کمان

بمژده من آیم چنو گشت رام

به گنجور فرمود پس شهریار

خوک رانی کن مرا سالی مدام

شدست آتش ایران و توران چو آب

ز پاسخ فراوان سخنها براند

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

نه افگندنی و نه پیسودنی

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

بگو ازچه گردد چو گردد بلند

بدانند پیچید با بدگمان

برانگیخت از هر سویی مهتران

ترا پیش لشکر برم شادکام

بشاه زمانه نشان تو داد

همه شهر ایران به دیدن شدند

گزیدن خروش اندر آواز نرم

که داماد باشد نبیره قباد

که آرد به دشت آلت کارزار

تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم

به صد کاروان اشتر سرخ موی

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

ز گفتار هر دو پشیمان شدند

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

بیورد گلشهر دخترش را

بنزد پدر تا ببخشد گناه

جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود

چنین داد پاسخ که آنک از نخست

به یک جای هرگز نیامیختند

زخاک سیاهت چنان برکشید

یکی تشت بنهاد زرین برش

بیاورد خفتان وخود و زره

وگر جز ز من دیگر آید کسی

خردمند مردم که دارد روا

عمر بگذاریم در شادی و غم

ز پند و خرد هر دو بگریختند

نبرد دم وگوش اسب سیاه

به رخسارگان بر تپنچه زدند

سوی کشور خرم آرم سپاه

جدا کرد زان سرو سیمین سرش

یکی چاره‌ی کار با من بگوی

بفرمود تا برگشاید گره

بنیک و بد آزرم هرکس بجست

نباید بدو بودن ایمن بسی

شد آن روز برچشم تو ناپدید

همی هیزم آورد پرخاشجوی

خرد دور کردن ز بهر هوا

نهاد از بر تارک افسرش را

اگر چند فرزند آرش بود

شیخ از فرمان جانان سرنتافت

نهادند هیزم دو کوه بلند

همه دشت خونست و بی تن سرست

ببر بر همه جامشان چاک بود

نه دو ماه باید زتونی چهار

به دیبا و دینار و در و درم

برآشفت ازان پس برو شهریار

بپرسید دیگر یکی هوشمند

بکوشید تا بردل هرکسی

بجایی که فرموده بد تشت خون

تو را داد گنج وسلیح وسپاه

سپهدار ترکان ازان بترست

عرض شد ز در سوی هر کشوری

نیاید بر تو بجز یک سوار

گشاده برون کرد زورآزمای

کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت

گروی زره برد و کردش نگون

بتندی بزد بانگ بر پیشکار

درفش تهمتن درفشان چو ماه

کجا من بیایم چو شیر شکار

کنون گاو پیسه به چرم اندرست

روان را گذر بر جهانداورست

درم برد نزدیک هر مهتری

ازو رنج بردن نباشد بسی

چنینست آیین این نامدار

سر هر دو دانا پر از خاک بود

شمارش گذر کرد بر چون و چند

که اندرجهان چیست آن بی‌گزند

به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم

نبرداشتی جوشن او زجای

رفت پیرکعبه و شیخ کبار

ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید

موکل شد از بیم هرمز دوان

برفتند گریان ز پیشش به در

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

بیاراست او را چو خرم بهار

چنین داد پاسخ که هرکس که داد

چهل روز بودی درم را درنگ

نباید کزین جنگ فرجام کار

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان

نبد خواست یزدان که ایران زمین

یکی باد با تیره گردی سیاه

چنین داد پاسخ او کز نخست

چو آید ببین تا چه آیدت رای

همان خود و خفتان و کوپال اوی

خوک وانی کرد سالی اختیار

در دژ ببند و مپرداز جای

بداد از تن خود همو بود شاد

بویرانی آرند ترکان چین

که ما بر گشادیم درهای گنج

بمان تا بیاید بدی را زمان

بدان کشت نزدیک اسب جوان

نبرداشتی جز بر و یال اوی

به ما بازماند بد روزگار

برآمد بپوشید خورشید و ماه

پر از درد جان و پراندوه سر

چنین جست و جوی بلا را کلید

برفتند از شهر با ساز جنگ

فرستاد در شب بر شهریار

درپاک یزدان بدانست وجست

در نهاد هر کسی صد خوک هست

مراو را بپیوست با شاه نو

بدو گفت فرزانه کای شهریار

تو بودی بدین جنگشان یارمند

بیارم ز گردان هزاران هزار

همی خواست دیدن در راستی

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

ز دیوان چو دینار برداشتند

بخنجر جداکرد زو گوش و دم

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد

همی یکدگر را ندیدند روی

کمانکش نبودی به لشکر چنوی

یکی گرز پیروزه دسته بزر

کزویت سپاس و بدویت پناه

خوک باید سوخت یا زنار بست

گرفتند نفرین همه بر گروی

بدان پاکدل مهتر خوب چهر

کلاهت برآمد بابر بلند

همه کار دیده همه نیزه‌دار

فرود آن زمان برکشید از کمر

بران کشت زاری که آزرد سم

بدان خرمی روز بگذاشتند

نباید تو را پندآموزگار

که بر دست او کشته شد خیره خیر

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

ز کار زن آید همه کاستی

نه ازنامداران چنان جنگجوی

نشاند از بر گاه چون ماه نو

خداوند روز و شب و هور و ماه

تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس

ندانست کس گنج او را شمار

بدو گفت کز گفتنی هرچ هست

چو دارنده چرخ گردان بخواست

همه ایرجی زاده و پهلوی

چو این داستان سر به سر بشنوی

همان نیز تاوان بدان دادخواه

دل خویش راآشکار و نهان

گر از من همی بازجویی سخن

برادر بد از کالبد هم ز پشت

یکایک بدادند پیغام شاه

بدو داد و گفت این ز من یادگار

کنون لاجرم روی گیتی بمرد

به آوردگه رفت چون پیل مست

کین خطر آن پیر را افتاد بس

به آید ترا گر بدین بگروی

بگویم تو بشمر یکایک بدست

به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه

نه افراسیابی و نه یبغوی

ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار

به جنگ برادر درشتی مکن

سپردن به فرمان شاه جهان

رسانید خسرو بفرمان شاه

همی دار تا خودکی آید بکار

که آن پادشا را شود کار راست

چنان پرخرد بیگنه را بکشت

بیاراستم تا کی آید نبرد

یکی گرزه گاو پیکر به دست

در درون هر کسی هست این خطر

نهادند بر دشت هیزم دو کوه

سراسر همه پرسشم یادگیر

تو زان مایه مر خویشتن را نهی

همه شاه چهرو همه ماهروی

سیاوش چو روی جریره بدید

فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی

تن خویشتن پروریدن به ناز

وزان پس بنخچیر شد شهریار

ازان پس بسی نامور بی‌گناه

به زیر اندرون با ره‌ی گامزن

چو طوس سپهبد پذیرد خرام

مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش

سر برون آرد چو آید در سفر

شدستند بر دست او بر تباه

به پاسخ همه داد بنیاد گیر

که هرگز ندیدی بهی و مهی

همه سرو بالا همه راستگوی

بباشیم روشن‌دل و شادکام

بیاورد هر کس فراوان شکار

برو سخت بستن در رنج وآز

سرافراز با دانش و نرم گوی

خوش آمدش خندید و شادی گزید

ز بالای او خیره شد انجمن

جهانی نظاره شده هم گروه

فزونست و هم دولت و رای بیش

تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای

همی بود با او شب و روز شاد

سواری ردی مرد کنداوری

گرین پادشاهی زتخم کیان

همه از در پادشاهی و گاه

گذر بود چندان که گویی سوار

بباید فرستاد و دادن پیام

نگه داشتن مردم خویش را

سخن را مگردان پس و پیش هیچ

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

خروش آمد و ناله کرنای

جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین

سخنها چو بشنید موبد ز شاه

سخت معذوری که مرد ره نه‌ای

که بیدار دل بادی و تن درست

سپهبدنژادی بلند اختری

بخواهد شدن تو چه بندی میان

همه از در گنج و گاه و کلاه

بزر افسر و خسروانی نگین

بگردد مگر او ازین جنگ رام

هم از پشت پیلان جرنگ درای

جوانمردی وداد دادن بسیچ

میانه برفتی به تنگی چهار

گسستن تن از رنج درویش را

نیامد ز کاووس و دستانش یاد

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

گر قدم در ره نهی چون مرد کار

برین نیز چندی بگردید چرخ

بره بر یکی رز پراز غوره دید

چواسکندری باید اندر جهان

جهانشان همه برده با رنج و ناز

بدانگاه سوگند پرمایه شاه

اگر یادگیری چنین بی‌گمان

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو تا آمدستی بدین بوم و بر

چو خورشید بنمود تابنده چهر

چو بهرام برگشت با طوس گفت

تبیره زنان پیش بردند سنج

هم بت و هم خوک بینی صد هزار

کسی را نیامد بد از تو به سر

بفرمود تاکهتر اندر دوید

که تیره کند بخت شاهنشهان

همه شیر گیر و همه سرفراز

که با جان پاکت خرد باد جفت

تو جان برادر گزین کن ز گنج

که گیتی بنادان نشاید سپرد

گشادست برتو در آسمان

سیاووش را بد ز نیکیش به رخ

در باغ بگشاد گردان سپهر

چنین بود آیین و این بود راه

زمین آمد از سم اسبان به رنج

خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق

ورا هر زمان پیش افراسیاب

ازان خوشه‌ی چند ببردی و برد

توبا چهره‌ی دیو و با رنگ وخاک

همه نیزه داران شمشیر زن

وزان پس به موبد بفرمود شاه

که چندین به گفتار بشتافتم

چوفرمان پذیرنده باشد پسر

چو باشد تو را تاج و انگشتری

همه مردمی جستی و راستی

پدید آمد آن توده‌ی شنبلید

بدان کان فرودست فرزند شاه

شهنشاه با خود و گبر و سنان

ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

جهانی به دانش بیاراستی

بایوان و خوالیگرش را سپرد

مبادی بگیتی جزاندر مغاک

همه باره انگیز و لشکر شکن

سیاوش که شد کشته بر بی گناه

به دینار با او مکن داوری

چپ و راست گردان و پیچان عنان

ز پرسنده پاسخ فزون یافتم

فرونتر بدی حشمت و جاه و آب

دو زلف شب تیره شد ناپدید

که بر چوب ریزند نفط سیاه

نوازنده باید که باشد پدر

هم نشینانش چنان درماندند

یکی روز پیران به به روزگار

نگه کردم از گردش آسمان

زبی راهی وکارکرد تو بود

چو دانند کم کوس بر پیل بست

بیمد دو صد مرد آتش فروز

جهاندار آموزگار تو باد

فرستادگان خواندند آفرین

بیامد خداوندش اندر زمان

کنون خیره آهرمن دل گسل

نشست از بر تخت نوشین روان

نمود آن نشانی که اندر نژاد

بپرسید دیگر که فرزند راست

کز فرو ماندن به جان درماندند

ورا از تو کردست آزرده‌دل

خرد جوشن و بخت یار تو باد

که شد روز برشاه ایران کبود

سم اسپ ایشان کند کوه پست

ز کاوس دارند و ز کیقباد

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

یکایک نهادند سر بر زمین

بدین زودی او را سرآید زمان

سیاووش را گفت کای نامدار

خجسته دلفروز شاه جوان

دمیدند گفتی شب آمد به روز

به نزد پدر جایگاهش کجاست

چون بدیدند آن گرفتاری او

تو دانی که سالار توران سپاه

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

نوشتی همان نام من بر درم

ازیشان دو گرد گزیده سوار

نخستین دمیدن سیه شد ز دود

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

به ایوان شد از دشت شاه جهان

نگهبان این رز نبودی به رنج

دلی دارد از تو پر از درد و کین

چنین داد پاسخ که نزد پدر

ترا شاه کیخسرو اندرز کرد

جهانی به درگاه بنهاد روی

بازگردیدند از یاری او

که گرد فرود سیاوش مگرد

توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد

زگیتی مرا خواستی کرد کم

زریر سپهدار و اسفندیار

ندانم چه خواهد جهان آفرین

یکی را ندیدم بدو رای ومهر

گرامی چوجانست فرخ پسر

نه دینار دادی بها را نه گنج

ز اوج فلک برفرازد کلاه

هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی

زبانه برآمد پس از دود زود

یکایک برفتند با اومهان

جمله از شومی او بگریختند

زمین گشت روشنتر از آسمان

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

بدی را تو اندر جهان مایه‌ای

چو ایشان بپوشند ز آهن قبای

شب و روز روشن روانش توی

چرا رنج نابرده کردی تباه

پس ازمرگ نامش بماند به جای

تبه گردد او هم بدین دشت جنگ

چنین داد پاسخ ستمکاره طوس

بفرمود تا پیش او شد دبیر

تو دانی که من دوستدار توام

خروشی برآمد ز درگاه شاه

در غم او خاک بر سر ریختند

که من دارم این لشکر و بوق و کوس

کدامست شایسته و بی‌گزند

هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای

به خورشید و ماه اندر آرند پای

به هر نیک و بد ویژه یار توام

بنالم کنون از تو در پیش شاه

ازیرا پسرخواندش رهنمای

نباید گرفتن خود این کار تنگ

جهانی خروشان و آتش دمان

ابا موبد موبدان اردشیر

دل و هوش و توش و توانش توی

که هر کس که جوید سوی داد راه

بود یاری در میان جمع، چست

سراسر همه دشت بریان شدند

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

هران خون که شد درجهان ریخته

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

چو با او تو پیوسته‌ی خون شوی

سوار دلاور ز بیم زیان

بپرسید دیگر که ازخواسته

ببخشایش دل سزاوار کیست

نباید که فردا گمانی بری

به قرطاس برنامه‌ی خسروی

ترا گفتم او را بنزد من آر

بیاید بدرگاه نوشین روان

پیش شیخ آمد که ای در کار سست

سخن هیچگونه مکن خواستار

بزودی کمر بازکرد از میان

توباشی بران گیتی آویخته

همی تابد از گرزشان فر و برز

که من بودم آگاه زین داوری

که بر درد او بر بباید گریست

که دانی که دارد دل آراسته

بدان تات بد دل نخواند سپاه

بران چهر خندانش گریان شدند

نویسنده بنوشت بر پهلوی

ازین پایه هر دم به افزون شوی

لب شاه خندان و دولت جوان

می‌رویم امروز سوی کعبه باز

سیاوش بیامد به پیش پدر

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

نیابی شب تیره آن را بخواب

چو ایشان بباشند پیش سپاه

بباشد امیدش به تو استوار

بدو داد پرمایه زرین کمر

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست

ز کردار نیکی پشیمان کراست

سیاووش بدو گفت مندیش زین

چنین داد پاسخ که مردم به چیز

گر او شهریارست پس من کیم

به آواز گفت آن زمان شهریار

چیست فرمان، باز باید گفت راز

برین کوه گوید ز بهر چیم

بهر مهره‌ای در نشانده گهر

که جویی همی روز در آفتاب

ترا کرد باید بدیشان نگاه

که یارست با من جهان آفرین

بده تا نباشد روانش به رنج

گرامیست وز چیز خوارست نیز

که دل بر پشیمانی او گواست

یکی خود زرین نهاده به سر

که جز پاک یزدان مجویید یار

که خواهی بدن پیش او پایدار

سرنامه کرد آفرین از نخست

یا همه هم چون تو ترسایی کنیم

اگر چند فرزند من خویش تست

سزاکیست کو را نکوهش کنیم

ایا مرد بدبخت بیدادگر

بخورشید مانند با تاج و تخت

هشیوار و با جامهای سپید

خداوند رز چون کمر دید گفت

بران دادگر کوسپهر آفرید

تو گر شهریاری و نیک‌اختری

یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه

نخست آنکه یابی بدو آرزوی

سپهبد جزین کرد ما را امید

که دارنده اویست و هم رهنمای

خویش را محراب رسوایی کنیم

که بر من شب آرد به روز سپید

که کردار بد چند باید نهفت

همه روزگارت بکژی مبر

همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت

برین گونه بگرفت راه سپاه

به کار سپهری تواناتری

بلندی وتندی و مهر آفرید

ز کردار او چون پژوهش کنیم

لبی پر ز خنده دلی پرامید

ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی

مرا غم ز بهر کم و بیش تست

همو دست گیرد به هر دوسرای

این چنین تنهات نپسندیم ما

یکی تازیی بر نشسته سیاه

ز فرزانه بشنید شاه این سخن

زخشنودی ایزد اندیشه کن

چنینم گوانند و اسپهبدان

فرنگیس مهتر ز خوبان اوی

تو با شهریار آشنایی مکن

همه بنده‌گانیم و او پادشاست

ز گیتی کجا بهتر آید گریز

گر آزار بودیش در دل ز من

وگر چون بباید نیاری به کار

نبینم ز خودکامه گودرزیان

مترسید هرگز ز تخت و کلاه

همچو تو زنار بربندیم ما

سرم برنیفراختی ز انجمن

که خیزد از آرام او رستخیز

خردمندی و راستی پیشه کن

گزین و پسندیده‌ی موبدان

مگر آنک دارد سپه را زیان

خریده نداری بهایی مکن

خرد برتوانایی او گواست

دگر باره رای نوافگند بن

همی خاک نعلش برآمد به ماه

همان سنگ وهم گوهر شاهوار

نبینی به گیتی چنان موی و روی

گشادست بر هر کس این بارگاه

یا چو نتوانیم دیدت هم چنین

پراگنده کافور بر خویشتن

ز درد برادر پر از آب روی

که این بر من و تو همی‌بگذرد

تو سیحون مینبار و جیحون به مشک

به بالا ز سرو سهی برترست

بدین روزگار از چه باشیم شاد

نفس جز به فرمان اونشمرد

سپاسی نهم بر تو بر زین کمر

ندادی به من کشور و تاج و گاه

دگر گفت با تاج و نام بلند

بترسیدی از بی‌هنر یک سوار

هر آنکس که آید به روز و به شب

زود بگریزیم بی‌تو زین زمین

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

بپیچی اگر بشنود دادگر

زمانه دم ما همی‌بشمرد

که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک

نه شیر ژیان بود بر کوهسار

گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی

کرا خوانی از خسروان سودمند

گذشته چه بهتر که گیریم یاد

ز مشک سیه بر سرش افسرست

پی مور بی او زمین نسپرد

چنان چون بود رسم و ساز کفن

ز گفتار بسته مدارید لب

معتکف در کعبه بنشینیم ما

هنرها و دانش ز اندازه بیش

یکی مرد بد هرمز شهریار

که گوید کژی به از راستی

چنان بردوانند باره بر آب

بدانگه که شد پیش کاووس باز

بدوگفت گو پیش طلخند شو

چنین داد پاسخ کزان شهریار

زمانه که او را بباید ستود

کنون با تو آیم به درگاه او

اگر می گساریم با انجمن

سپه دید و برگشت سوی فریب

ازو خواستم تا مگر آفرین

دامن از هستیت در چینیم ما

درخشان کنم تیره‌گون ماه او

کدامست وما از چه داریم سود

بکژی چرا دل بیاراستی

که تاری شود چشمه‌ی آفتاب

بخیره سپردی فراز و نشیب

به پیروزی اندر شده نامدار

گر آهسته باشیم با رای‌زن

بگویش که پر درد و رنجست گو

فرود آمد از باره بردش نماز

رساند ز ما سوی خاقان چین

خرد را پرستار دارد به پیش

که ایمن بود مرد پرهیزکار

شیخ گفتا جان من پر درد بود

از افراسیاب ار بخواهی رواست

گرانمایه‌تر کیست از دوستان

چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست

به روز نبرد ار بخواهد خدای

رخ شاه کاووس پر شرم دید

ازین گردش رزم و این کارزار

به چوگان و بر دشت نخچیرگاه

بمردی ستوده بهرانجمن

وزان پس چنین گفت با سرکشان

وز آواز او بدهراسان بود

هرانجا که روشن بود راستی

نخست آنک گفتی ز هیتالیان

هر کجا خواهید باید رفت زود

که ای نامداران گردنکشان

که از رزم هرگز ندیدی شکن

یکی بهر ازین پادشاهی تو راست

به رزم اندر آرم سرت زیر پای

فروغ دروغ آورد کاستی

همی‌خواهد از داور کردگار

بر ما شما را گشادست راه

کز آواز او دل شود بوستان

چنو بت به کشمیر و کابل کجاست

زمین زیر تختش تن آسان بود

سخن گفتنش با پسر نرم دید

کزان گونه بستند بد را میان

تا مرا جانست، دیرم جای بس

شود شاه پرمایه پیوند تو

که گرداند اندر دلت هوش ومهر

بدین گیتی اندر بزی شادمان

چو سالار پیکند نامه بخواند

سیاوش بدو گفت انده مدار

کرا بیشتر دوست اندر جهان

به بیداد برخیره خون ریختند

که هم دادده بود و هم دادخواه

یکی نامور خواهم و نامجوی

به خواب و به بیداری و رنج و ناز

نمایم دلم را بر افراسیاب

دگر گفت مردم توانگر بچیست

دختر ترسام جان افزای بس

کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

به تابی ز جنگ برادر توچهر

تن آسان و دور از بد بدگمان

فرود آمد از گاه و خیره بماند

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

که یابد بدو آشکار ونهان

ازین بارگه کس مگردید باز

کلاه کیی برنهاده بماه

درفشان شود فر و اورند تو

به گیتی پر از رنج و درویش کیست

کزین سان بود گردش روزگار

به دام نهاده خود آویختند

می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید

چو فرمان دهی من بگویم بدوی

به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست

وگر بگذری زین سرای سپنج

سپهبدش را گفت فردا پگاه

سر پر ز شرم و بهایی مراست

همان نیز دشمن کرا بیشتر

مخسبید یک تن ز من تافته

نکردی بشهر مداین درنگ

سرش را ببرد بخنجر ز تن

چنین گفت آنکس که هستش بسند

تو دل را بجز شادمانه مدار

اگر بد کنش زور دارد چو شیر

زانک اینجا جمله کار افتاده‌اید

بپیش من آرد بدین انجمن

که باشد برو بر بداندیش‌تر

گه بازگشتن نباشی به رنج

بخوان از همه پادشاهی سپاه

روان را به بد در گمانه مدار

فروزنده‌ی جان تاریک تست

مگر آرزوها همه یافته

دلاور سری بود با نام وننگ

بجویم بدین نزد او آبروی

نباید که باشد به یزدان دلیر

اگر بیگناهم رهایی مراست

ببخش خداوند چرخ بلند

گر شما را کار افتادی دمی

سیاوش به پیران نگه کرد و گفت

بپرس از شمار ده و دو و هفت

نشاید کزین کم کنیم ارفزون

تگینان لشکرش ترکان چین

ور ایدونک زین کار هستم گناه

سزاوار آرام بودن کجاست

بدان گه شود شاد و روشن دلم

بهار و تموز و زمستان وتیر

میان را ببست اندران ریونیز

چوایشان گرفتند راه پلنگ

کسی کاو دم اژدها بسپرد

کسی را کجا بخت انباز نیست

هم دمی بودی مرا در هر غمی

همی زان نبردش سرآمد قفیز

نیاسود هرمز یل شیرگیر

که زردشت گوید بزند اندرون

برفتند هر سو به توران زمین

ز رای جهان آفرین نگذرد

که چون خواهد این کار بیداد رفت

که رنج ستم دیده‌گان بگسلم

که دارد جهاندار ازو پشت راست

که فرمان یزدان نشاید نهفت

تو پیروز گشتی برایشان به جنگ

جهان آفرینم ندارد نگاه

بدی در جهان بتر از آز نیست

باز گردید ای رفیقان عزیز

اگر آسمانی چنین است رای

همی‌گشت گرد جهان سر به سر

که هرکس که برگردد از دین پاک

بدو باز خواندند لشکرش را

به نیروی یزدان نیکی دهش

اگر چند تندی و کنداوری

مبادا که از کارداران من

ز گیتی زیانکارتر کارچیست

بدو گفت بهرام کای پهلوان

و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه

بدو گفت گرسیوز ای مهربان

ازو نامداران فروماندند

می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز

مکن هیچ برخیره تیره روان

همی‌جست در پادشاهی هنر

زیزدان ندارد به دل بیم وباک

سر مرزداران کشورش را

تو او را بدان سان که دیدی مدان

هم از گردش چرخ برنگذری

گر از لشکر و پیشکاران من

که بر کرده خود بباید گریست

مرا با سپهر روان نیست پای

همه همزبان آفرین خواندند

کزین کوه آتش نیابم تپش

ز نیروی فغفور و تخت و کلاه

گر ز ما پرسند، برگویید راست

اگر من به ایران نخواهم رسید

همه گرد بر گرد ما دشمنست

بسالی همی‌داد بایدش پند

برادر بد او را دو آهرمنان

خروشی برآمد ز دشت و ز شهر

چو ده سال شد پادشاهیش راست

نخسبد کسی با دلی دردمند

ز چیزی که مردم همی‌پرورد

بترس از خداوند خورشید و ماه

کسی کز بزرگی زند داستان

و دیگر بجایی که گردان سپهر

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

کان ز پا افتاده سرگردان کجاست

دلت را بشرم آور از روی شاه

چه چیزیست کان زودتر بگذرد

چو پندش نباشد ورا سودمند

یکی کهرم و دیگری اندمان

شود تند و چین اندرآرد به چهر

ز هرکشور آواز بدخواه خاست

نباشد خردمند همداستان

جهانی پر از مردم ریمنست

غم آمد جهان را ازان کار بهر

نشست از بر تخت پیروز شاه

نخواهم همی روی کاووس دید

که از درد او بر من آید گزند

چشم پر خون و دهن پر زهر ماند

چو از دشت سودابه آوا شنید

همان شاه کشمیر وفغفور چین

ببایدش کشتن بفرمان شاه

بفرمودشان تا نبرده سوار

چو دستان که پروردگار منست

ستمکاره کش نزد اوشرم نیست

توتخت بزرگی ندیدی نه تاج

بیامد ز راه هری ساوه شاه

که پیوند اویست و همزاد اوی

سخنها اگرچه بود در نهان

خردمند دانا نداند فسون

بخواند آنکسی راکه دانا بدند

در دهان اژدهای دهر ماند

سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی

که تنگست از ایشان به ما بر زمین

فکندن تن پرگناهش به راه

گزیدند گردان لشکر هزار

که از چنبر او سر آرد برون

کدامست کش مهر وآزرم نیست

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج

ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه

برآمد به ایوان و آتش بدید

به گفتار ودانش توانا بدند

تهمتن که روشن بهار منست

بپرسد ز من کردگار جهان

هیچ کافر در جهان ندهد رضا

چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران

گر از لشکر ساوه گیری شمار

چو بر شاه گیتی شود بدگمان

بدادندشان کوس و پیل و درفش

همی خواست کاو را بد آید بروی

نکوهیده باشیم ازین هر دو روی

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

تباهی بگیتی ز گفتار کیست

بدین دانش و این دل هوشمند

بگفتند هرگونه‌ای هرکسی

که گر یک سوار از میان سپاه

چنین باکسی گفت باید که گنج

آنچ‌کرد آن پیر اسلام از قضا

بدین سرو بالا و رای بلند

برو چارصد بار بشمر هزار

ببایدش کشتن هم اندر زمان

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

شود نزد آن پرهنر پور شاه

دل دوستانرا پر آزار کیست

که موبد به دیوان ما رانده است

هم از نامداران پرخاشجوی

همی بود جوشان پر از گفت و گوی

نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج

جزین نامدران کنداوران

همانا پسندش نیامد بسی

موی ترسایی نمودندش ز دور

جهانی نهاده به کاووس چشم

که گویند کز بهر تخت وکلاه

بریزند هم بی‌گمان خون تو

بدیشان ببخشید سیصد هزار

چو از روی ایشان بباید برید

چه چیزیست کان ننگ پیش آورد

نخواهند نیز از شما زر و سیم

ز پیلان جنگی هزار و دویست

ز چنگش رهایی نیابد بجان

چنین گفت کسری به بوزرجمهر

ندانی همی چاره از مهر باز

بزرگان گیتی مرا دیده‌اند

شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور

بباید که بخت بد آید فراز

توگفتی مگر برزمین راه نیست

همین جستن تخت وارون تو

گوان گزیده نبرده سوار

غم آری همی بر دل شادمان

همان بد ز گفتار خویش آورد

کسان کم ندیدند بشنیده‌اند

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به توران همی جای باید گزید

که از چادر شرم بگشای چهر

زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

مخسبید زین پس ز من دل ببیم

زلف او چون حلقه در حلقش فکند

سیاوش سیه را به تندی بتاخت

بیک روز تا شب برآمد ز کوه

کنون زندگانیت ناخوش بود

در گنج بگشاد و روزی بداد

پدر باش و این کدخدایی بساز

به گوهر مگر هم نژاده نیند

که دریای چین را ندارم بب

ز دشت هری تا در مرورود

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

سخن گوی دانا زبان برگشاد

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

برآمد ز ایوان یکی آفرین

در زفان جمله‌ی خلقش فکند

به اورند چشم خرد را بدوخت

همان از گهر پاکزاده نیند

وگر بگذری جایت آتش بود

بزد نای رویین بنه برنهاد

نبد پند بهرام یل جفت اوی

سپه بود آگنده چون تار و پود

بجوشید تابنده روی زمین

ز گفتار دانا نیامد ستوه

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

شود کوه از آرام من درشتاب

مگو این سخن با زمین جز به راز

ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد

گر مرا در سرزنش گیرد کسی

اگر بخت باشد مرا نیکخواه

وزین روی تا مرو لشکر کشید

وگر دیر مانی برین هم نشان

بخواند آن زمان مر برادرش را

ز هر سو زبانه همی برکشید

ز لشکر گر آیی به نزدیک من

سراسر زمین زیر گنج منست

چو هنگام شمع آمد از تیرگی

نخست آنک داماد کردت به دام

که نوشین روان باد با فرهی

بفرمود تا نامبردار چند

نخست آفرین کرد بر شهریار

گو درین ره این چنین افتد بسی

بخیره شدی زان سخن شادکام

درفشان کنی جان تاریک من

سر از شاه وز داد یزدان کشان

بدو داد یک دست لشکرش را

بتازند نزدیک کوه بلند

شد از گرد لشکر زمین ناپدید

همه ساله با تخت شاهنشهی

سرمهتران تیره از خیرگی

همانا دهد ره به پیوند شاه

کجا آب وخاکست رنج منست

کسی خود و اسپ سیاوش ندید

که پیروز بادا سر تاجدار

در چنین ره کان نه بن دارد نه سر

یکی دشت با دیدگان پر ز خون

ز دینار و دیبا و از اسب و گنج

پشیمانی آیدت زین کار خویش

به اندیدمان داد دست دگر

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

ز گفتار ایشان غمی گشت شاه

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

بهر مز یکی نامه بنوشت شاه

ز گردان فراوان برون تاختند

سه دیگر کجا دوستی خواستی

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

دگر گفت مردم نگردد بلند

کس مبادا ایمن از مکر و خطر

به روی بزرگان یکی سور کرد

ببخشم نمانم که مانی به رنج

ز گفتار ناخوب و کردار خویش

خود اندر میانه نهادش سپر

نبرد وراگردن افراختند

همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه

مگر سر بپیچد ز راه گزند

که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه

همی برزد اندر میان باد سرد

به پیوند ما دل بیاراستی

که تا او کی آید ز آتش برون

مه این نامور خسروانی کلاه

این بگفت و روی از یاران بتافت

چو او را بدیدند برخاست غو

گرانمایه هرمزد برپای خاست

تو بیماری وپند داروی تست

یکی ترک بد نام او گرگسار

بدو گفت پیران که با روزگار

هم از دست من کشور و مهر و تاج

چو باید که دانش بیفزایدت

برو راه این لشکر آباد کن

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

برفتند با شادی و خرمی

بدیشان چنین گفت بهرام گرد

همی بزم جویی مرا نیست رزم

خوک وانی را سوی خوکان شتافت

فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

بیابی همان یاره و تخت عاج

بگوییم تا تو شوی تن درست

گذشته برو بر بسی روزگار

که این کار یکسر مدارید خرد

یکی آفرین کرد بر شاه راست

سخن یافتن را خرد بایدت

علف سازو از تیغ ما یادکن

نسازد خرد یافته کارزار

چو باغ ارم گشت روی زمی

که آمد ز آتش برون شاه نو

نه خرد کسی رزم هرگز به بزم

بس که یاران از غمش بگریستند

نیابی گذر تو ز گردان سپهر

که از شاه گیتی مبادا تهی

وگر چیزه شد بردلت کام ورشک

سپه را بدو داد اسپهبدی

اگر آب بودی مگر تر شدی

زمهر برادر تو را ننگ نیست

در نام جستن دلیری بود

برین پادشاهی بخواهم گذشت

ترا هم ز اغریرث ارجمند

و دیگر که با نامبردار مرد

بدان کوه سر خویش کیخسروست

ز گیتی ندیدی کسی را دژم

گه ز دردش مرده گه می‌زیستند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

مگر آرزویت جز از جنگ نیست

سخن گوی تا دیگر آرم پزشک

تو گفتی نداند همی جز بدی

که یک موی او به ز صد پهلوست

بدریا سپاهست و بر کوه و دشت

زمانه ز بد دل به سیری بود

همی‌باد بر تخت شاهنشهی

کزویست آرام و پرخاش و مهر

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

ز تری همه جامه بی‌بر شدی

نجوید خردمند هرگز نبرد

عاقبت رفتند سوی کعبه باز

به ایران اگر دوستان داشتی

اگر پند من سر به سر نشنوی

پزشک تو پندست و دارو خرد

چو غارتگری داد بر بیدرفش

چنان آمد اسپ و قبای سوار

چو برخواند آن نامه را شهریار

وگر تخت جویی هنر بایدت

مبادا که بی‌تو ببینیم تاج

میانش به خنجر بدو نیم کرد

بویژه که خود کرده باشد به جنگ

هران کس که روی سیاوش بدید

جهان شد به کردار خرم بهشت

مانده جان در سوختن، تن درگداز

سپه را به کردار او بیم کرد

بپژمرد زان لشکر بی‌شمار

مگر آز تاج از دلت بسترد

بدادش یکی پیل پیکر درفش

نیارد ز دیدار او آرمید

به فرجام زین بد پشیمان شوی

گه رزم جستن نجوید درنگ

گر آیین شاهی وگر تخت عاج

به یزدان سپردی و بگذاشتی

چوسبزی بود شاخ و بر بایدت

که گفتی سمن داشت اندر کنار

ز باران هوا بر زمین لاله کشت

شیخشان در روم تنها مانده

نشست و نشانت کنون ایدرست

فرستاده آمد چو باد دمان

به پیروزی اندر چنین کش شدی

یکی بود نامش خشاش دلیر

چو بخشایش پاک یزدان بود

به پوزش جهان پیش تو خاک باد

چوپرسند پرسندگان از هنر

وزان روی قیصر بیامد ز روم

نهانش ببین آشکارا کنون

بسی دیده باشد گه کارزار

چو بهرام داد از فرود این نشان

در و دشت و پالیز شد چون چراغ

داده دین در راه ترسا مانده

چنین دان و ایمن مشو زو به خون

گزند تو را چرخ تریاک باد

وز اندیشه گنج سرکش شدی

پذیره نرفتی ورا نره شیر

ز ره بازگشتند گردنکشان

به نزدیک طلخند تیره روان

نخواهد گه رزم آموزگار

به لشکر بزیر اندر آورد بوم

دم آتش و آب یکسان بود

نشاید که پاسخ دهیم ازگهر

سر تخت ایران به دست اندرست

چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

وانگه ایشان از حیا حیران شده

بگفت این و برخاست از پیش او

بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز

شنیدی که ضحاک شد ناسپاس

سپه دیده‌بان کردش و پیش‌رو

چو از کوه آتش به هامون گذشت

سپه بود رومی عدد صد هزار

دل خویش باید که درجنگ سخت

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بیامد دگرباره داماد طوس

گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

پس آگاهی آمد به روم و به هند

هر یکی در گوشه‌ی پنهان شده

همی کرد گردون برو بر فسوس

ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز

ز دیو و ز جادو جهان پرهراس

کشیدش درفش و بشد پیش گو

خرد بود وز هر دری پیشه بود

بدین آرزو رای فرخ نهم

که شد روی ایران چو رومی پرند

سواران جنگ آور و نامدار

خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

برین داستان زد یکی هوشیار

چو آگاه گشت از کم و بیش او

چنان رام دارد که با تاج و تخت

شیخ را در کعبه یاری چست بود

سواران لشکر برانگیختند

چو بشنید طلخند گفتار اوی

چو زو شد دل مهتران پر ز درد

دگر ترک بدنام او هوش دیو

به شادی بشد تا بدرگاه شاه

ز فرزند پرسید دانا سخن

که گر گل نبوید به رنگش مجوی

ز شهری که بگرفت نوشین روان

ز راه چرم بر سپدکوه شد

تو را یار بادا جهان آفرین

همان آزمایش بد از روزگار

زمین را به کردار تابنده ماه

در ارادت دست از کل شست بود

دلش پرجفا بود نستوه شد

که از نام او بود قیصر نوان

فریدون فرخنده با او چه کرد

پیامش فرستاد ترکان خدیو

ازین کینه ور تیزدل شهریار

خردمندی و رای و دیدار اوی

بماناد روشن کلاه و نگین

وزو بایدم پاسخ افگند بن

فرود آمد و برگشادند راه

کز آتش بروید مگر آب جوی

همه دشت پیشش درم ریختند

به داد و به لشکر بیاراست شاه

بود بس بیننده و بس راهبر

یکی شادمانی بد اندر جهان

ازان کسمان را دگر بود راز

سپاهت همه بندگان منند

نگه‌دار گفتا تو پشت سپاه

همی بود بر پیش او یک زمان

به فرزند باشد پدر شاددل

توانگر به بخشش بود شهریار

بیامد ز هر کشوری لشکری

چو از تیغ بالا فرودش بدید

نهادند برنامه بر مهر شاه

همه پیش تو یک به یک راندم

کسی آن سپه را نداند شمار

زو نبودی شیخ را آگاه‌تر

ز قربان کمان کیان برکشید

ز غمها بدو دارد آزاد دل

به دل زنده و مردگان منند

گر از ما کسی باز گردد براه

چو خورشد تابنده برخواندم

به پیش اندرون نامور مهتری

بیاراست آن خسروی تاج و گاه

بگفت برادر نیامد فراز

میان کهان و میان مهان

به گنج نهفته نه‌ای پایدار

بدو گفت سالار نیکوگمان

به گیتی مگر نامور شهریار

شیخ چون از کعبه شد سوی سفر

همی داد مژده یکی را دگر

اگر مهربان باشد او بر پدر

ز تو لختکی روشنی یافتند

هم آنجا که بینی مر او را بکش

که چندین چه باشی به پیشم به پای

سپاهی بیامد ز راه خزر

به گفتار خوب ار هنر خواستی

چنین داد پاسخ که گو رابگوی

به ایران پدر را بینداختی

برسم کیان خلعت آراستند

چنین گفت با رزم دیده تخوار

همه با دل شاد و با ساز جنگ

او نبود آنجایگه حاضرمگر

به توران همی شارستان ساختی

کز ایشان سیه شد همه بوم و بر

بدین سان سر از داد برتافتند

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

که طوس آن سخنها گرفتست خوار

به نیکی گراینده و دادگر

به کردار پیدا کند راستی

که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

چه خواهی به گیتی چه آیدت رای

همه گیتی افروز با نام و ننگ

که بخشود بر بیگنه دادگر

فرستاده را پیش اوخواستند

چون مرید شیخ بازآمد بجای

همی کند سودابه از خشم موی

بریده زوانت بشمشیر بد

چومن گنج خویش آشکارا کنم

برآنسان همی رفت بایین خشم

سپاه و در گنج من پیش تست

دگر آنک بر جای بخشایست

فروتر بود هرک دارد خرد

جهاندیده بدال درپیش بود

که آمد سواری و بهرام نیست

ز پیغام هرچش به دل بود نیز

چنین دل بدادی به گفتار او

دل شاه هر کشوری خیره گشت

بود از شیخش تهی خلوت سرای

بگشتی همی گرد تیمار او

برو چشم را جای پالایشست

دل جنگیان پرمدارا کنم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

مرا دل درشتست و پدرام نیست

که با گنج و با لشکر خویش بود

سپهرش همی درخرد پرورد

تنت سوخته ز آتش هیربد

همی ریخت آب و همی خست روی

به گفتار بر نامه بفزود نیز

مرا سودمندی کم و بیش تست

ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت

باز پرسید از مریدان حال شیخ

کسی کاو به زندان و بند منست

ز ارمینیه تا در اردبیل

چو پیروز گشتی تو برساوه شاه

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

چو پیش پدر شد سیاووش پاک

شنیدم همه خام گفتار تو

چنین هم بود مردم شاد دل

بزرگی که بختش پراگنده گشت

درختی بد این برنشانده به دست

بخوبی برفتند ز ایوان شاه

ببین تا مگر یادت آید که کیست

فرستاده آمد ز هند و ز چین

باز گفتندش همه احوال شیخ

کجا بار او زهر و بیخش کبست

پراگنده شد لشکرش خیل خیل

برآن برنهادند یکسر سپاه

درختان همی کند از بیخ و شاخ

سراپای در آهن از بهر چیست

به پیش یکی ناسزا بنده گشت

ستایش کنان برگرفتند راه

نبینم جزا ز چاره بازار تو

گشادنش درد و گزند منست

ز کژیش خون گردد آزاد دل

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

همه شاه را خواندند آفرین

کز قضا او را چه بار آمد ببر

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

که هرگز نبینند زان پس شکست

در آورد لشکر به ایران زمین

فرود آمد از اسپ کاووس شاه

ز کار وی ار خون خروشی رواست

رسیدند پس پیش خاقان چین

ز دشت سواران نیزه گزار

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

خرد درجهان چون درخت وفاست

چنین داد پاسخ مر او را تخوار

ندیدند با خویشتن تاو او

وز قدر او را چه کار آمد به سر

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سپاهی بیامد فزون از شمار

چو از خواسته سیر گشتند ومست

همه خیره و دل پراگنده کین

که این ریونیزست گرد و سوار

توخود کیستی زین بزرگ انجمن

وزو بار جستن دل پادشاست

که ناپارسایی برو پادشاست

پیاده سپهبد پیاده سپاه

سراسر زبانها پر از آفرین

ز بهر تو پیگار من باد گشت

سبک شد به دل باژ با ساو او

موی ترسایی به یک مویش ببست

سیاووش را تنگ در برگرفت

توانایی و گنج و شاهی مراست

نباید که بردست من بر هلاک

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

ز بسیار و اندک چه باید بخواه

چوعباس و چو حمزه شان پیشرو

جهاندیده خاقان بپردخت جای

دگر هر که با مردم ناسپاس

سیاوش نگه کرد خیره بدوی

چوخرسند باشی تن آسان شوی

چهل خواهرستش چو خرم بهار

همه کهتری را بیاراستند

راه بر ایمان به صد سویش ببست

پسر خود جزین نیست اندر تبار

سواران و گردن فرازان نو

شوند این دلیران بی‌بیم وباک

که سالار چین جملگی با سپاه

ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

کند نیکویی ماند اندر هراس

چو آز آوری زو هراسان شوی

ز خورشید تا آب و ماهی مراست

ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

بیامد برتخت او رهنمای

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

بسی بدره و برده‌ها خواستند

عشق می‌بازد کنون با زلف و خال

سیاوش به پیش جهاندار پاک

ز تاراج ویران شد آن بوم ورست

تو خواهی که جنگی سپاهی گران

بیاراسته آمد از جای خویش

خردمند پاسخ چنین داد باز

همانا زمانت فراز آمدست

فرستاده‌گان راهمه پیش خواند

هران کس که نیکی فرامش کند

فریبنده و ریمن و چاپلوس

مکن نیک مردی به جان کسی

چو یاد آمدش روزگار گزند

به زرین عمود و به زرین کلاه

خرقه گشتش مخرقه، حالش محال

دلیر و جوانست و داماد طوس

که هرمز همی باژ ایشان بجست

همه نامداران و کنداوران

خشاش یلش را فرستاد پیش

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

خرد رابکوشد که بیهش کند

که پاداش نیکی نیابی بسی

کت اندیشه‌های دراز آمدست

که از تو مبادا جهان بی‌نیاز

ز کسری فراوان سخنها براند

بیامد بمالید رخ را به خاک

فرستادگان برگرفتند راه

دست کلی بازداشت از طاعت او

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

دگر گفت ازآرام راه گریز

شود بوم ایران ازیشان تهی

چو بشنید کو رفت با لشکرش

که از تف آن کوه آتش برست

سپاه ایستاده چنین بر دومیل

گشاده دلانرا بود بخت یار

بیامد سپه تابه آب فرات

چنین گفت با مرد بینا فرود

نخست ازهش و دانش و رای اوی

نماند برو بر بسی روزگار

به درگاه شاه جهان آمدند

خوک وانی میکند این ساعت او

که هنگام جنگ این نباید شنود

نماند اندر آن بوم جای نبات

شکست اندر آید بتخت مهی

که ویران کند آن نکو کشورش

به روز جوانی سرآیدش کار

گرفتن کجا خوبتر از ستیز

انوشه کسی کو بود بردبار

ز آورد مردان و پیکار پیل

به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه

ز گفتار و دیدار و بالای او

همه کامه‌ی دشمنان گشت پست

چه با ساو و باژ مهان آمدند

این زمان آن خواجه‌ی بسیار درد

ز بهر سیاوش پیامی دراز

به شهری که بیداد شد پادشا

که بد شاه هنگام آرش بگوی

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بدو گفت شاه ای دلیر جوان

چو تاریک شد روزگار بهی

دگر گفت چندست با او سپاه

بیارای لشکر فراز آر جنگ

چو آید به پیکار کنداوران

هران کس که جوید همی برتری

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

بهشتی بد آراسته بارگاه

بر میان زنار دارد چار کرد

بخوابمش بر دامن خواهران

ندارد خردمند بودن روا

سرآید مگر بر من این گفت وگوی

بیارای پیل و بیاور سپاه

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

ز لشکر بهرمز رسید آگهی

ازیشان که دارد نگین و کلاه

به رزم آمدی چیست رای درنگ

رسانم به گوش سپهبد به راز

ز بس برده و بدره و بارخواه

که پاکیزه تخمی و روشن روان

هنرها بباید بدین داوری

شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت

مرا گفت با شاه ترکان بگوی

چنان بینی اکنون ز من دستبرد

بدو گفت بهرام کان گاه شاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

چنانی که از مادر پارسا

ز بیدادگر شاه باید گریز

برین نیز بگذشت چندی سپهر

چو بشنید گفتار کارآگهان

بدو گر کند باد کلکم گذار

ز داد وز بیداد وز کشورش

بدو گفت هرچونک می بنگرم

یکی رای وفرهنگ باید نخست

از کهن گبریش می‌نتوان شناخت

اگر زنده ماند بمردم مدار

کزن خیزد اندر جهان رستخیز

منوچهر بد با کلاه و سپاه

که خاقان ره رادمردی بهشت

به بادافره‌ی بد نه اندرخورم

به پژمرد شاداب شاه جهان

همی‌رفت با شاه ایران به مهر

که روزت ستاره بباید شمرد

که من شاد دل گشتم و نامجوی

هم از لشکر و گنج وز افسرش

بزاید شود در جهان پادشا

دوم آزمایش بباید درست

چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت

بپروردیم چون پدر در کنار

چه گوید که دانی که شادی بدوست

بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان

بیایید یکسر به درگاه من

به ایوان خرامید و بنشست شاد

ندانی جز افسون و بند و فریب

خردمند کسری چنان کرد رای

فرستاد و ایرانیان را بخواند

بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار

فرستاده گویا زبان برگشاد

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

سیوم یار باید بهنگام کار

روی چون زر کرد و زاری درگرفت

ز من هیچ ناخوب نشنید کس

چودیدی که آمد بپیشت نشیب

چودانی که او بود شاه جهان

که بر مرز بگذشت بدخواه من

چه گویی تو ای کار دیده تخوار

سراسر همه کاخ مردم نشاند

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

برادر بود با دلارام دوست

همه شادی آورد بخت تو بار

ز نیک وز بد برگرفتن شمار

کلاه کیانی به سر برنهاد

همه دیدها پیش او کرد یاد

با مریدان گفت ای‌تر دامنان

می آورد و رامشگران را بخواند

برآورد رازی که بود از نهفت

ندانی که آرش ورا بنده بود

چو نامه سوی رادمردان رسید

کنون همچنین کدخدایی بساز

ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت

بگردد یکی گرد خرم جهان

دگر آنک پرسد ز کار زمان

چو گستاخ شد دست با گنج او

چهارم که مانی بجا کام را

بدو گفت بر مرد بگشای بر

به خاقان چین گفت کای شهریار

در وفاداری نه مرد و نه زنان

بپیچید همانا تن از رنج او

بدان نامداران ایران بگفت

بفرمان و رایش سرافکنده بود

که آمد جهانجوی دشمن پدید

مگر طوس را زو بسوزد جگر

نخواند تو را دانشی نیکبخت

ببینی ز آغاز فرجام را

زمانی کزو گم شود بدگمان

به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز

گشاده کند رازهای نهان

همه کامها با سیاوش براند

تواو را بدین زیردستی مدار

یار کار افتاده باید صد هزار

سه روز اندر آن سور می در کشید

که چندین سپه روی به ایران نهاد

بدو گفت بهرام کز راه داد

سپاهی بیامد به درگاه شاه

پس پرده‌ی تو یکی دخترست

فرستاده آمد سری پر ز باد

به پنجم اگر زورمندی بود

روا باشد ار چند بستایدش

اگرچه بد آید همی بر سرم

بزد کوس وز جای لشکر براند

بداند که تو دل بیاراستی

بدین روزگاری که ما نزد اوی

یار ناید جز چنین روزی به کار

که بااو همی آشتی خواستی

کسی در جهان این ندارد بیاد

تواز تخم ساسانی ای بد نژاد

که چندان نبد بر زمین برگیاه

هم از رای و فرمان او نگذرم

هم اندر ستایش بیفزایدش

به تن کوشش آری بلندی بود

همه پاسخ پادشا کرد یاد

نبد بر در گنج بند و کلید

همی ماه و خورشید زو خیره ماند

که ایوان و تخت مرا درخورست

ببودیم شادان دل و تازه روی

گر شما بودید یار شیخ خویش

چهارم به تخت کیی برنشست

چنین تا شب تیره بنمود روی

که ساسان شبان وشبان زاده بود

ز بهر جهانگیر شاه کیان

فرنگیس خواند همی مادرش

دگر آنک پرسید ازمرد دوست

ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر

همه نامداران فرو ماندند

چنین با تو بر خیره جنگ آورد

وزین هر دری جفت گردد سخن

بیابم برش هم کنون بی‌سپاه

به ایوان رزم و به دشت شکار

یاری او از چه نگرفتید پیش

همی بر برادرت ننگ آورد

ز هر دوستی یارمندی نکوست

نه بابک شبانی بدو داده بود

ببستند گردان گیتی میان

ببینم که از چیست آزار شاه

فرستاده آمد همی زین بدوی

کمرهای زرین و زرین سپر

ز هر گونه اندیشه‌ها راندند

شود شاد اگر باشم اندر خورش

هنرخیره بی‌آزمایش مکن

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست

ندیدیم هرگز چنو شهریار

شرمتان باد، آخر این یاری بود

برآشفت و سودابه را پیش خواند

فرود آمدند اندران رزمگاه

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش

به درگاه خسرو نهادند روی

پراندیشه شد جان افراسیاب

توانگر بود چادر او بپوش

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

بگفتند کای شاه با رای و هوش

چو از دور نزدیک شد ریونیز

به بالای سروست و هم زور پیل

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ازان پس چو یارت بود نیکساز

حق گزاری و وفاداری بود

بزه برکشید آن خمانیده شیز

چو درویش باشد تو با او بکوش

نه از تخم ساسان شدی برمنش

همه مرزداران به فرمان اوی

ترا آمدن پیش او نیست روی

یکی کنده کندند پیش سپاه

به بخشندگی همچو دریای نیل

یکی اندرین کار بگشای گوش

چنین گفت با دیده کرده پرآب

همان در خوشاب و گوهر نماند

گذشت سخنها برو بر براند

بروبر به هنگامت آید نیاز

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست

که من گفته‌ام پیش ازین داستان

طلایه همی‌گشت بر گرد دشت

دروغست گفتار تو سر به سر

برین بر نیامد بسی روزگار

که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای

کسی کو فروتن‌تر و رادتر

تن آسان بسوی خراسان کشید

خردمند شاهی و ما کهتریم

ز بالا خدنگی بزد بر برش

چو کوشش نباشد تن زورمند

به پا اندر آتش نشاید شدن

چو برگاه باشد سپهر وفاست

جمله را زنار می‌بایست بست

که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بدین گونه تارامش اندر گذشت

سخن گفتن کژ نباشد هنر

که گرد از گزیده هزاران هزار

نه بر موج دریا بر ایمن بدن

همی خویشتن موبدی نشمریم

سپه را به آیین ساسان کشید

دل دوستانش بدو شادتر

نبودی بران گفته همداستان

نیارد سر آرزوها ببند

فراوان دل من بیازرده‌ای

به آورد گه هم نهنگ بلاست

از برش عمدا نمی‌بایست شد

یکی بد نمودی به فرجام کار

چوبرزد سر از برج شیرآفتاب

تو از بدتنان بودی وبی‌بنان

فراز آمده بود مر شاه را

چنین گفت با من یکی هوشمند

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

به هر بوم آباد کو بربگذشت

براندیش تا چاره‌ی کار چیست

بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز

اگر تیز گردد بغرد چو ابر

همی خیره بر بد شتاب آوری

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

جمله را ترسا همی‌بایست شد

بخاک اندر آمد سر ریو نیز

زمین شد بکردار دریای آب

نه از تخم ساسان رسیدی بنان

کی نامدار و نکوخواه را

سر بخت خندان به خواب آوری

کزو دل همیشه بدرد و بلاست

سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت

برو بوم ما را نگهدار کیست

که بر جان فرزند من زینهار

از آواز او رام گردد هژبر

که رایش خرد بود و دانش بلند

چنان دان که کوشنده نومید گشت

این نه یاری و موافق بودنست

که ای دایه‌ی بچه‌ی شیرنر

یکی چادر آورد خورشید زرد

بدو گفت بهرام کاندر جهان

به لشکرگه آمد سپه را بدید

بخوردی و در آتش انداختی

چنین گفت موبد که بودش وزیر

خوی مرد دانا بگوییم پنج

چوگستاخ باشد زبانش ببد

ترا من همانا بسم پایمرد

وگر می‌گسارد به آواز نرم

ببالا چو طوس از میم بنگرید

چو برخاستی ناله‌ی کرنای

کانچ کردید از منافق بودنست

شد آن کوه بر چشم او ناپدید

که ای شاه دانا و دانش پذیر

شبانی ز ساسان نگردد نهان

که شایسته بد رزم را برگزید

بر آتش یکی برزنم آب سرد

بگسترد برکشور لاژورد

کزان عادت او خود نباشد به رنج

ز گفتار او دشمن آید سزد

چه رنجی که جان هم نیاری به بر

منادیگری پیش کردی به پای

برین گونه بر جادویی ساختی

همی دل ستاند به گفتار گرم

هرک یار خویش رایاور شود

نیاید ترا پوزش اکنون به کار

سپاه خزر گر بیاید به جنگ

ورا گفت خسرو که دارا بمرد

از آن شادمان گشت فرخنده شاه

و دیگر که از پیش کندآوران

برآمد خروشیدن کرنای

که ای زیردستان شاه جهان

دگر آنک پرسید دشوار چیست

چنین داستان زد یکی پرخرد

چونادان عادت کند هفت چیز

یکی پاسخ نامه باید نوشت

خجسته سرو شست بر گاه و تخت

یار باید بود اگر کافرشود

که از خوی بد کوه کیفر برد

هم آواز کوس از دو پرده سرای

نه تاج بزرگی بساسان سپرد

دلش خیره آمد ز بی‌مر سپاه

پدیدار کردن همه خوب و زشت

نیابند جنگی زمانی درنگ

ز وان هفت چیز به رنج‌ست نیز

بی‌آزار را دل پر آواز کیست

ز کار ستاره شمر بخردان

که دارد گزندی ز ما در نهان

بپرداز جای و برآرای کار

یکی بارور شاخ زیبا درخت

وقت ناکامی توان دانست یار

نشاید که باشی تو اندر زمین

درفش دو شاه نوآمد به دید

اگر بخت گم شد کجا شد نژاد

دگر روز گشتاسپ با موبدان

شمار ستاره به پیش پدر

چو بد بود وبد ساز با وی نشست

نخست آنک هرکس که دارد خرد

ابا رومیان داستانها زنیم

چنین گفت پس پهلوان با زرسپ

مخسبید ناایمن از شهریار

ز کین گر ببینم سر او تهی

همه شهر ایران سپاه ویند

خود بود در کامرانی صد هزار

که بفروز دل را چو آذرگشسپ

سپه میمنه میسره برکشید

نیاید ز گفتار بیداد داد

ردان و بزرگان و اسپهبدان

درخشان شود روزگار بهی

یکی زندگانی بود چون کبست

ندارد غم آن کزو بگذرد

زبن پایه تازیان برکنیم

همی راندندی همه دربدر

پرستندگان کلاه ویند

جز آویختن نیست پاداش این

مدارید ز اندیشه دل نابکار

شیخ چون افتاد در کام نهنگ

کزین دو نژاده یکی شهریار

دگر آنک گوید گوا کیست راست

بدین هوش واین رای واین فرهی

گشاد آن در گنج پر کرده جم

بدو گفت سودابه کای شهریار

دو شاه سرافراز در قلبگاه

ازین گونه لشکر بگرگان کشید

ندارم به دل بیم ازتازیان

سلیح سواران جنگی بپوش

چوسازد به دشت اندرون بارگاه

سواری فرستم به نزدیک تو

نه شادان کند دل بنایافته

جمله زو بگریختید از نام و ننگ

بجان و تن خویشتن دار گوش

که جان وخرد برگوا برگواست

بجویی همی تخت شاهنشهی

سپه را بداد او دو ساله درم

درفشان کنم رای تاریک تو

که ازدیدشان دیده دارد زیان

همی تاج و تخت بزرگان کشید

دو دستور فرزانه درپیش شاه

بیاید بگیرد جهان در کنار

نه گر بگذرد زو شود تافته

تو آتش بدین تارک من ببار

نگنجد همی درجهان آن سپاه

عشق را بنیاد بر بد نامیست

به توران نماند برو بوم و رست

به از آزمایش ندیدم گوا

بگفت و بخندید وبرگشت زوی

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

مرا گر همی سر بباید برید

که هم مارخوارند وهم سوسمار

چنان دان که کمی نباشد ز داد

به فرزانه‌ی خویش فرمود گو

تو خواهی مگر کین آن نامدار

چو از رنج وز بد تن آسان شود

امیدستم از کردگار جهان

همه گرزداران با زیب وفر

هرک ازین سر سرکشد از خامیست

وگرنه نبینم کسی خواستار

ندارند جنگی گه کارزار

سوی لشکر خویش بنهاد روی

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

شناسنده‌ی آشکار و نهان

گوای سخنگوی و فرمانروا

همه پیشکاران به زرین کمر

که گوید به آواز با پیشرو

مکافات این بد که بر من رسید

هنر باید از شاه و رای و نژاد

کلاه من اندازد از کین نخست

ز نابودنیها هراسان شود

جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین

بفرمای و من دل نهادم برین

که بر پای دارید یکسر درفش

زخاقانیان آن سه ترک سترگ

بفرمود بردن ز پیش سپاه

کنون باورم شد که او این بگفت

تو را ساوه شاهست نزدیکتر

ز پیل وز بالا و از تخت عاج

زیانکارتر کار گفتی که چیست

که او بازگردد سوی راستی

ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

چو سختیش پیش آید از هر شمار

بارها گفتیم با او پیش ازین

شود دور ازو کژی و کاستی

کشیده همه تیغهای بنفش

که ارغنده بودند برسان گرگ

درفش همایون فرخنده شاه

دلی پر ز کین و لبی پر ز باد

وزو کار ما نیز تاریکتر

ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج

که فرجام ازان بد بباید گریست

نبود آتش تیز با او به کین

به هنگام آواز بلبل شدند

که گردون گردان چه دارد نهفت

شود پیش و سستی نیارد به کار

عزم آن کردیم تا با او بهم

چرا کشت باید درختی به دست

یکی ازیلان پیش منهید پای

کجا گفته بودند بهرام را

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید

سیاوش سخن راست گوید همی

چوچیره شود بر دلت بر هوا

ز نادان که گفتیم هفتست راه

ز راه خراسان بود رنج ما

وگر بینم اندر سرش هیچ تاب

در و دشت یه کسر همه بیشه بود

خروشان باسپ اندر آورد پای

کس آیین او رانداند شمار

هم نفس باشیم در شادی و غم

هیونی فرستم هم اندر شتاب

که ویران کند لشکر و گنج ما

که ما روز جنگ از پی نام را

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

بکردار آتش درآمد ز جای

هوا بگذرد همچو باد هوا

یکی آنک خشم آورد بی‌گناه

نباید که جنبد پیاده ز جای

که بارش بود زهر و برگش کبست

دل شاه ایران پراندیشه بود

دل شاه از غم بشوید همی

به گیتی جز از دادگر شهریار

زهد بفروشیم و رسوایی خریم

ز کاووس وز تخم افراسیاب

چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ

اگر مرده گر زنده بالای شاه

ز تاریکی و گرد پای سپاه

همه جادوی زال کرد اندرین

که هرکس تندی کند روز جنگ

اگر دشمنش کوه آهن شود

پشیمانی آرد بفرجام سود

چنین گفت شیر ژیان با تخوار

گشاده کند گنج بر ناسزای

تو زان سان که باید به زودی بساز

ز هامون به کوهی برآمد بلند

دین براندازیم و ترسایی خریم

مکن کار بر خویشتن بر دراز

نباشد خردمند یا مرد سنگ

بنزد تو آریم پیش سپاه

کسی روز روشن ندید ایچ راه

که آمد دگرگون یکی نامدار

گل آرزو را نشاید بسود

نه زو مزد یابد بهر دو سرای

نباید برین کار کردن درنگ

نخواهم که داری دل از من بکین

برخشم اوچشم سوزن شود

چو آتش بود تیز یا موج آب

یکی تازیی برنشسته سمند

لیک روی آن دید شیخ کارساز

ندانم به توران گراید به مهر

ببینم که طلخند با این سپاه

ازیشان سواری که ناپاک بود

ز بس بانگ اسبان و از بس خروش

بدو گفت نیرنگ داری هنوز

به موبد چنین گفت جوینده راه

سه دیگر به یزدان بود ناسپاس

دگر آنک گوید که گردان ترست

برون ران از ایدر به هر کشوری

هرآنکس که سیر آید از روزگار

ببین تا شناسی که این مرد کیست

سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید

کز بر او یک به یک گردیم باز

بهر نامداری و هر مهتری

که اکنون چه سازیم با ساوه شاه

دلاور بد و تند و ناباک بود

همی ناله‌ی کوس نشنید کوش

یکی شهریار است اگر لشکریست

چگونه خرامد به آوردگاه

شود تیز وبا او کند کارزار

که چون پای جویی بدستت سرست

نگردد همی پشت شوخیت کوز

تن خویش را در نهان ناشناس

وگر سوی ایران کند پاک چهر

گل و سنبل و آب و نخچیر دید

چون ندید از یاری ما شیخ سود

به ایرانیان گفت شاه جهان

نباشد جز از رای یزدان پاک

همی‌راند پرخاشجوی و دژم

درفش فراوان برافراشته

چرا بر گمان زهر باید چشید

بدو گفت موبد که لشکر بساز

چوخاقان چین آن سخنها شنید

چنین دوستی مرد نادان بود

صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین

چنین گفت کای روشن کردگار

چنین گفت با شاه جنگی تخوار

چهارم که با هر کسی راز خویش

بازگردانید ما را شیخ زود

همان سیصد و سی به ایران زمین

سرشتش بدو رای گردان بود

کمندی ببازو و درون شست خم

همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته

که آمد گه گردش روزگار

که خسرو به لشکر بود سرفراز

بپژمرد وشد چون گل شنبلید

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

کزین بد که این ساخت اندر نهان

بگوید برافرازد آواز خویش

دم مار خیره نباید گزید

جهاندار و پیروز و پروردگار

ما همه بر حکم او گشتیم باز

چه سازم چه باشد مکافات این

ز پند آزمودیم وز مهر چند

چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج

چو رسته درخت از بر کوهسار

بدو گفت پیران که ای شهریار

دگر آنک گوید ستمکاره کیست

دلش زان سخنها بدو نیم شد

عرض را بخوان تا بیارد شمار

ازین سو همه دوستدار تواند

به پنجم به گفتار ناسودمند

که این پور طوسست نامش زرسپ

تویی آفریننده‌ی هور و ماه

قصه برگفتیم و ننهفتیم راز

که از پیل جنگی نگرداند اسپ

که چندست مردم که آید به کار

همی‌بود یازان بپرمایه تاج

چو بیشه‌ی نیستان به وقت بهار

پرستنده و غمگسار تواند

بریده دل ازشرم و بیچاره کیست

وز اندیشه مغزش پر از بیم شد

نبود ایچ ازین پندها سودمند

همه شاه را خواندند آفرین

تن خویش دارد بدرد و گزند

دلت را بدین کار غمگین مدار

گشاینده و هم نماینده راه

بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید

کسی کز نژاد سیاوش بود

گر ایدون که پیروز گردد سپاه

بینداخت آن تاب داده کمند

ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه

که پاداش این آنکه بیجان شود

چوکژی کند مرد بیچاره خوان

جهان آفریدی بدین خرمی

عرض با جریده به نزدیک شاه

که جفتست با خواهر ریونیز

ششم گردد ایمن ز نا استوار

وزان سو پدر آرزومند تست

پراندیشه بنشست با رای‌زن

گر شما را کار بودی بر مزید

بکین آمدست این جهانجوی نیز

مرا بردهد گردش هور و ماه

سرتاج شاه اندرآمد ببند

ز کشور به کشور همی شد سپاه

جهان بنده‌ی خویش و پیوند تست

چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان

همی پرنیان جوید از خار بار

بیامد بیاورد بی‌مر سپاه

ز بد کردن خویش پیچان شود

چنین گفت با نامدار انجمن

خردمند و بیدار و خامش بود

که از آسمان نیست پیدا زمی

جز در حق نیستی جای شما

به دژخیم فرمود کاین را به کوی

هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ

یکی تیغ گستهم زد برکمند

چلواز بلخ با می به جیحون رسید

بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ

مریزید خون از پی خواسته

به هفتم که بستیهد اندر دروغ

شمار سپاه آمدش صد هزار

چو بیند بر و بازوی و مغفرت

که ای بخردان روی این کارچیست

بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز

کسی کو جز از تو پرستد همی

در حضورستی سرا پای شما

خدنگی بباید گشاد از برت

که یابید خود گنج آراسته

سرشاه را زان نیامد گزند

سپهدار لشکر فرود آورید

بسیچیده باش و درنگی مساز

ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ

به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ

پیاده بسی در میان سوار

خردگیر و کار سیاوش بسیچ

پراندیشه وخسته ز آزار کیست

ز دار اندر آویز و برتاب روی

روان را به دوزخ فرستد همی

در تظلم داشتن در پیش حق

کزین دو نژاده یکی نامور

وگر نامداری بود زین سپاه

کمان را بزه کرد بندوی گرد

بشد شهریار از میان سپاه

چو سودابه را روی برگاشتند

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

چنان دان توای شهریار بلند

تباهی که گفتی ز گفتار کیست

بدان تا بخاک اندر آید سرش

نباید که پیروز گشته به جنگ

سیاوش به گفتار او بگروید

ازیرا فریدون یزدان‌پرست

هر یکی بردی از آن دیگر سبق

نگون اندر آید ز باره برش

سزد گر نشوریم با این سپاه

بتیر از هوا روشنایی ببرد

فرود آمد از باره برشد به گاه

چنان جان بیدار او بغنوید

که اسب افگند تیز برقلبگاه

که از وی نبیند کسی جز گزند

پرآزارتر درد آزار کیست

برآرد به خورشید تابنده سر

بدین بیشه برساخت جای نشست

شبستان همه بانگ برداشتند

همه نامها بازگردد به ننگ

تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار

بایران و توران بود شهریار

مگر مردمی جویی و راستی

بدان ترک بدساز بهرام گفت

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

دل شاه کاووس پردرد شد

چو طلخند را یابد اندر نبرد

ز هرگونه‌ی موبدان خواستند

سخن چین و دو رومی و بیکار مرد

بدو گفت ازان در که رانی سخن

چو بر انجمن مرد خامش بود

بداند سپهدار دیوانه طوس

بدو گفت گوینده کای دادگر

بازدادی شیخ را بی‌انتظار

که ایدر نبودیم ما بر فسوس

نباید که بر وی فشانند گرد

که جز خاک تیره مبادت نهفت

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

بدور افگنی کژی و کاستی

چپ و راست گفتند و آراستند

دل هوشیاران کند پر ز درد

دو کشور برآساید از کارزار

ازان خامشی دل به رامش بود

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

گر ز شیخ خویش کردید احتراز

وگر زین نشان راز دارد سپهر

نیایش کنان پیش پیل ژیان

که گفتت که با شاه رزم آزمای

سر موبدان بود و شاه ردان

سیاوش چنین گفت با شهریار

رهانی سر کهتر آنرا ز بد

چنین گفت خاقان که اینست راه

بپرسید دانا که عیب از چه بیش

فرود دلاور برانگیخت اسپ

سپردن به دانای داننده گوش

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

ازین مایه‌ور جا بدین فرهی

از در حق از چه می‌گردید باز

همی راستی جوی و بنمای راه

بباید شدن تنگ بسته میان

ندیدی مرا پیش اوبربپای

چراغ بزرگان و اسپهبدان

یکی تیر زد بر میان زرسپ

که باشد پشیمان ز گفتار خویش

که مردم فرستیم نزدیک شاه

چنان کز ره پادشاهان سزد

بیفزایدش هم باندیشه مهر

به تن توشه یابد به دل رای وهوش

که دل را بدین کار رنجه مدار

دل ما ز رامش نبودی تهی

چون شنیدند آن سخن از عجز خویش

بخواهد بدن بی‌گمان بودنی

خروشی برآمد که فرمان کنیم

پس آمد بلشکر گه خویش باز

چنان پاک تن بود و تابنده جان

به من بخش سودابه را زین گناه

هرآنکس که راند سخن بر گزاف

شنیده سخنها فرامش مکن

شنیدستی آن داستان بزرگ

که با کوهه‌ی زین تنش را بدوخت

به اندیشه در کار پیشی کنیم

نیاریم گردن برافراختن

برنیاوردند یک تن سر ز پیش

پذیرد مگر پند و آید به راه

بود بر سر انجمن مرد لاف

روانش پر ازدرد وتن پرگداز

که بودی بر او آشکارا نهان

نکاهد به پرهیز افزودنی

که ارجاسب آن نامدارسترگ

بسازیم با شاه وخویشی کنیم

ز رای توآرایش جان کنیم

روانش ز پیکان او برفروخت

که تاجست برتخت شاهی سخن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود

همی گفت با دل که بر دست شاه

وزان روی طلخند پیش سپاه

پس پرده ما بسی دخترست

ستاره‌شناس و گرانمایه بود

نگه کن که این کار فرخ بود

بگاهی که تنها بود در نهفت

نماند ز بسیار و اندک به جای

بگشتاسب و لهراسب از بهر دین

بیفتاد و برگشت ازو بادپای

چوخواهی که دانسته آید به بر

کار چون افتاد برخیزیم زود

همی شد دمان و دنان باز جای

پشیمان شود زان سخنها که گفت

که برتارک بانوان افسرست

ابا او به دانش کرا پایه بود

گر ایدون که سودابه گردد تباه

چنین گفت با پاسبانان گاه

به گفتار بگشای بند از هنر

چه بد کرد با آن سواران چین

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز پرنده و مردم و چارپای

لازم درگاه حق باشیم ما

به فرجام کار او پشیمان شود

گر ایدون که باشیم پیروزگر

چوگسترد خواهی به هر جای نام

بپرسید ازو شاه و گفتا خدای

ز تخم فریدون وز کیقباد

هم اندر زمان چون گشاید سخن

یکی را به نام شهنشه کنیم

چه آمد ز تیمار برشهر بلخ

خروشی برآمد ز ایران سپاه

گزندی که آید به ایران سپاه

در تظلم خاک می‌پاشیم ما

زسر برگرفتند گردان کلاه

که شد زندگانی بران بوم تلخ

ز کشور به کشور جزین نیست راه

ترا دین به داد و پاکیزه رای

ز من بیند او غم چو پیچان شود

به پیش آرد آن لافهای کهن

زبان برکشی همچو تیغ از نیام

دهد گردش اختر نیک بر

فروزنده‌تر زین نباشد نژاد

ز کار وی اندیشه کوته کنیم

پیرهن پوشیم از کاغذ همه

بهانه همی جست زان کار شاه

همه تیغها کینه رابر کشیم

بسی پیش ازین کوشش و رزم بود

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

به پیران چنین گفت پس شهریار

چنین تا گشاده شد اسفندیار

چو بامرد دانات باشد نشست

خردمند و گر مردم بی‌هنر

دل طوس پرخون و دیده پراب

چو پیوند سازیم با او به خون

در رسیم آخر به شیخ خود همه

بپوشید جوشن هم اندر شتاب

همی‌بود هر گونه کارزار

گذر ترک را راه خوارزم بود

جهاندار دانش ترا داد و بس

بدان تا ببخشد گذشته گناه

کس از آفرنیش نیابد گذر

زبردست گردد سر زیر دست

به یزدان پناهیم و دم در کشیم

که رای تو بر بد نیاید به کار

نباشد کس اورا به بد رهنمون

جمله سوی روم رفتند از عرب

سیاووش را گفت بخشیدمش

چو یابید گو را نبایدش کشت

کنون چون ز دهقان و آزادگان

ببایدت کردن ز اختر شمار

به فرمان و رای تو کردم سخن

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ز دانش بود جان و دل را فروغ

چنین بود تا بود دوران دهر

ز گردان جنگی بنالید سخت

بدو نازش وسرفرازی بود

معتکف گشتند پنهان روز و شب

بلرزید برسان برگ درخت

ازو من باندیشه بر بگذرم

برین بوم و بر پارسازادگان

بگویی همی مرمرا روی کار

ازان پس که خون ریختن دیدمش

نه با اوسخن نیز گفتن درشت

وزو بگذری جنگ و بازی بود

یکی زهر یابد یکی پای زهر

برو هرچ باید به خوبی بکن

نگر تا نگردی به گرد دروغ

بر در حق هر یکی را صد هزار

سیاوش ببوسید تخت پدر

به موبد چنین گفت پس شهریار

نکاهد همی رنج کافزایشست

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ؟

دو تا گشت پیران و بردش نماز

همه پرسش این بود و پاسخ همین

ردان را پسند آمد این رای‌شاه

بگیریدش از پشت آن پیل مست

نشست از بر زین چو کوهی بزرگ

سخنگوی چون بر گشاید سخن

گه شفاعت گاه زاری بود کار

که بنهند بر پشت پیلی سترگ

که برشاه باد از جهان آفرین

به ما برکنون جای بخشایست

کرا بیشتر باشد اینجا درنگ؟

بسی آفرین کرد و برگشت باز

به پیش من آرید بسته دو دست

به آواز گفتند کاین است راه

که قیصر نجوید ز ما کارزار

وزان تخت برخاست و آمد بدر

بمان تا بگوید تو تندی مکن

هم چنان تا چل شبان روز تمام

به نزد سیاوش خرامید زود

زبانها بفرمانش گوینده باد

نباشد به گیتی چنین جای شهر

نیامد خوش آن پیر جاماسپ را

شبستان همه پیش سودابه باز

همان شهرها راکه بگرفت شاه

ز لشکر سه پرمایه را برگزید

همانگه خروشیدن کرنای

عنان را بپیچید سوی فرود

زبان را چو با دل بود راستی

سرنپیچدند هیچ از یک مقام

دلش پر ز کین و سرش پر ز دود

دل راد او شاد و جوینده باد

گر از داد تو ما بیابیم بهر

به روی دژم گفت گشتاسپ را

دویدند و بردند او را نماز

سپارم بدو بازگردد ز راه

که گویند و دانند پاسخ شنید

برآمد زدهلیز پرده‌سرای

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

ببندد ز هر سو درکاستی

جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب

نشستند شادان دل آن شب بهم

همه کوه و دریا پر آواز گشت

همان آفریدون یزدان‌پرست

که می‌خواستم کایزد دادگر

برین گونه بگذشت یک روزگار

شهنشاه کسری ازو خیره ماند

درگنج دینار بگشاد و گفت

فرستاده‌ای جست گرد و دبیر

تخوار سراینده گفت آن زمان

ز بیکار گویان تو دانا شوی

هم چو شب چل روز نه نان و نه آب

که آمد بر کوه کوهی دمان

خردمند و گویا و دانش پذیر

که گوهر چرا باید اندر نهفت

ندادی مرا این خرد وین هنر

به باده بشستند جان را ز غم

بسی آفرین کیانی بخواند

نگویی ازان سان کزو بشنوی

توگفتی سپهر روان بازگشت

برو گرمتر شد دل شهریار

به بد بر سوی ما نیازید دست

از تضرع کردن آن قوم پاک

چو خورشید از چرخ گردنده سر

ز گفتار او انجمن شاد شد

ز دانش دربی‌نیازی مجوی

مرا گر نبودی خرد، شهریار

چنان شد دلش باز از مهر اوی

به قیصر چنین گوی کزشهر روم

اگر شاه بیند به رای بلند

ز بس نعره و چاک چاک تبر

سپهدار طوسست کامد بجنگ

اگر نام راباید و ننگ را

در فلک افتاد جوشی صعب ناک

نتابی تو با کار دیده نهنگ

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

به ما برکند راه دشمن ببند

نکردی ز من بودنی خواستار

برآورد برسان زرین سپر

ندانست کس پای گیتی ز سر

و گر چند ازو سخنی آید بروی

دل شهریار از غم آزاد شد

که دیده نه برداشت از چهر اوی

وگر بخشش و رزم و آهنگ را

سبزپوشان در فراز و در فرود

دگر باره با شهریار جهان

تو هم پای در مرز ایران منه

سرشک از دو دیده ببارید شاه

نگویم من این، ور بگویم به شاه

سپهدار پیران میان را ببست

نبشتند عهدی بفرمان شاه

یکی هدیه‌ای ساخت کاندر جهان

ز رخشنده پیکان و پر عقاب

برو تا در دژ ببندیم سخت

همیشه دل شاه نوشین‌روان

جمله پوشیدند از آن ماتم کبود

ببینیم تا چیست فرجام بخت

چو خواهی که مه باشی و روزبه

کسی آن ندید از کهان ومهان

کند مرمرا شاه شاهان تباه

یکی باره‌ی تیزرو برنشست

که هرمزد را داد تخت و کلاه

مبادا ز آموختن ناتوان

همی دامن اندر کشید آفتاب

همی جادوی ساخت اندر نهان

چو بشنید گفتار فریادخواه

آخرالامر آنک بود از پیش صف

به کاخ سیاووش بنهاد روی

زمین شد به کردار دریای خون

به دستور گفت آن زمان شهریار

مگر با من از داد پیمان کند

بدان تا شود با سیاووش بد

فرستاده چون پیش قیصر رسید

بپرسید پس موبد تیز مغز

چوقرطاس رومی شد از باد خشک

چو فرزند و داماد او را برزم

دبیر جهاندیده را پیش خواند

آمدش تیر دعااندر هدف

تبه کردی اکنون میندیش بزم

بگفت آنچ از شاه ایران شنید

که پیش آمد این کار دشوار خوار

که نه بد کند خود نه فرمان کند

بسی آفرین خواند بر فر اوی

در ودشت بد زیرخون اندرون

سخن هرچ بودش به دل در براند

نهادند مهری بروبر ز مشک

بدانسان که از گوهر او سزد

که اندر جهان چیست کردار نغز

بعد چل شب آن مرید پاک باز

بدو گفت کامروز برساز کار

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم

نشاید کزین پس چمیم و چریم

جهانجوی گفتا به نام خدای

ز گفتار او شاه شد در گمان

به موبد سپردند پیش ردان

نخست آفرین کرد برکردگار

دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه

فرود جوان تیز شد با تخوار

کجا مرد را روشنایی دهد

بود اندر خلوت از خود رفته باز

که چون رزم پیش آید و کارزار

بزرگان و بیدار دل بخردان

وگر تاج را خویشتن پروریم

به دین و به دین‌آور پاک‌رای

نکرد ایچ بر کس پدید از مهان

نیاورد جنگ اندران مرز و بوم

توانا ودانا و پروردگار

براندند هر دو ز قلب سپاه

به مهمانی دختر شهریار

ز رنج زمانه رهایی دهد

صبح دم بادی درآمد مشک بار

بجایی که کاری چنین اوفتاد

جهان را نمایش چو کردار نیست

جهاندار نپسندد از ما ستم

به جان زریر آن نبرده سوار

چو فرمان دهی من سزاوار او

سپاهی از ایرانیان برگزید

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

برآمد خروشی ز طلخند وگو

چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان

خداوند کیوان و خورشید وماه

شد جهان کشف بر دل آشکار

چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان

که از گردشان روز شد ناپدید

که باشیم شادان و دهقان دژم

به جان گرانمایه اسفندیار

میان را ببندم پی کار او

نهانش جز از رنج وتیمار نیست

بیابد ز هر دو جهان بر خورد

که از باد ژوپین من دور شو

خرد باید و دانش و دین و داد

خداوند پیروزی ودستگاه

مصطفی را دید می‌آمد چو ماه

چنان چون بود مردم ترسکار

فرستادشان تا بران بوم و بر

بدو گفت گرنیستش بخردی

که نه هرگزت روی دشمن کنم

سیاووش را دل پر آزرم بود

به جنگ برادر مکن دست پیش

چنین کوه و این دشتهای فراخ

اگر تاج داری اگر گرم و رنج

بجنگ اندرون مرد را دل دهند

ز بنده نخواهد جز از راستی

در برافکنده دو گیسوی سیاه

نه بر آتش تیز بر گل نهند

به پای اندر آرند مرز خزر

خرد خلعتی روشنست ایزدی

نه فرمایمت بد نه خود من کنم

ز پیران رخانش پر از شرم بود

همان بگذری زین سرای سپنج

نجوید به داد اندرون کاستی

نگه دار ز آواز من جای خویش

برآید به کام دل مرد کار

همه از در باغ و میدان و کاخ

سایه‌ی حق آفتاب روی او

بدو گفت رو هرچ باید بساز

همی این بدان گفت وآن هم بدین

چنین داد پاسخ که دانش بهست

تو هرچ اندرین کاردانی بگوی

بجایی که زهر آگند روزگار

بپیوستم این عهد نوشین روان

پر از گاو و نخچیر و آب روان

سپهدارشان پیش خراد بود

چنین گفت با شاهزاده تخوار

ازو باد برشاه ایران درود

صد جهان وقف یک سر موی او

که شاهان سخن را ندارند خوار

به پیروزی شهریار جوان

چو دانا بود برمهان برمهست

که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی

تو دانی که از تو مرا نیست راز

که با فر و اورنگ و با داد بود

ز دیدن همی خیره گردد روان

چودریای خون شد سراسر زمین

ازو نوش خیره مکن خواستار

خداوند شمشیر و کوپال و خود

می‌خرامید و تبسم می‌نمود

چو بشنید پیران سوی خانه رفت

چو آمد بار مینیه در سپاه

بدو گفت گر راه دانش نجست

خردمند گفت ای گرانمایه شاه

تو با آفرینش بسنده نه‌ای

یکی نامه‌ی شهریاران بخوان

نمانیم کین بوم ویران کنند

یلانی که بودند خنجر گزار

تو هم یک سواری اگر ز آهنی

خداوند دانایی وتاج وتخت

هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود

همی کوه خارا ز بن برکنی

سپاه خزر برگرفتند راه

بدین آب هرگز روان را نشست

همیشه به تو تازه بادا کلاه

مشو تیز گر پرورنده نه‌ای

بگشتند پیرامن کارزار

ز پیروزگر یافته کام و بخت

نگر تاکه باشد چو نوشین روان

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

همی غارت از شهر ایران کنند

آن مرید آن را چو دید از جای جست

در خانه‌ی جامه‌ی نابرید

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی

بداند جهاندار خسرونژاد

ز بنده میازار و بنداز خشم

چنین‌ست کردار گردان سپهر

وز ایشان فراوان بکشتند نیز

ز شاهی وز روی فرزانگی

برای و بداد و ببزم و به جنگ

از ایرانیان نامور سی هزار

چنین داد پاسخ که از مرد گرد

کای نبی الله دستم گیر دست

برزم تو آیند بر کوهسار

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

نشاید چنین هم ز مردانگی

خنک آن کسی کو نبیند به چشم

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

چو روزش سرآمد نبودش درنگ

سرخویش را خوار باید شمرد

گرفتند زان مرز بسیار چیز

به گلشهر بسپرد پیران کلید

خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

رهنمای خلقی، از بهر خدای

برین داستان زد یکی رهنمون

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

نخوانند بر ما کسی آفرین

بدان ای نبرده کی نامجوی

کجا بود کدبانوی پهلوان

توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد

که مردم به مردم بوند ارجمند

چو آگاهی آمد به نزدیک شاه

نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک

اگر تاو دارد به روز نبرد

شیخ ما گم راه شد راهش نمای

سراسر ز جا اندر آرند پاک

وز اندازه آویزش اندرگذشت

چو ویران بود بوم ایران زمین

چو در رزم روی اندر آری به روی

ستوده زنی بود روشن روان

خرد گیر وز بزم و شادی بگرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

که خراد پیروز شد با سپاه

که مهری فزون نیست از مهر خون

اگر چند باشد بزرگ و بلند

مصطفی گفت ای بهمت بس بلند

به گنج اندرون آنچ بد نامدار

خروش آمد از دشت و آواز گو

فرستادگان خردمند من

بدان گه کجا بانگ و ویله کنند

چو فرزند شایسته آمد پدید

بجز کینه‌ی ساوه شاهش نماند

گرامی بود بر دل پادشا

جهان تازه شد چون قدح یافتی

وگر طوس را زین گزندی رسد

به دستور فرمود کز هند و روم

رو که شیخت را برون کردم ز بند

به خسرو ز دردش نژندی رسد

روانرا ز توبه تو برتافتی

بود جاودان شاد و فرمانروا

تو گویی همی کوه را برکنند

ز مهر زنان دل بباید برید

خرد را به اندیشه اندر نشاند

که بودند نزدیک پیوند من

که ای جنگسازان و گردان نو

گزیده ز زربفت چینی هزار

کجا نام باشد به آباد بوم

همت عالیت کار خویش کرد

زبرجد طبقها و پیروزه جام

هرآنکس که خواهد زما زینهار

بدو گفت گرنیستش بهره زین

به پیش اندر آیند مردان مرد

بکین پدرت اندر آید شکست

چه گفت آن سراینده سالخورد

ازان بارگه چون بدین بارگاه

ز هر کشوری مردم بیش بین

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

پر از نافه‌ی مشک و پر عود خام

مدارید ازو کینه در کارزدار

ندارد پژوهیدن آیین و دین

دم نزد تا شیخ را در پیش کرد

شکستی که هرگز نشایدش بست

چو اندرز نوشین روان یاد کرد

که استاد بینی برین برگزین

رسیدند وگفتند چندی ز شاه

در میان شیخ و حق از دیرگاه

دو افسر پر از گوهر شاهوار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چنین داد پاسخ که آن به که مرگ

جهان را ببینی بگشته کبود

بگردان عنان و مینداز تیر

سخنهای هرمزد چون شد ببن

یکی باره از آب برکش بلند

ز داد وخردمندی و بخت اوی

زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

دو یاره یکی طوق و دو گوشوار

چوتنها بماند نسازد درنگ

نهد بر سر او یکی تیره ترگ

بود گردی و غباری بس سیاه

بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر

یکی نو پی افگند موبد سخن

برش پهن و بالای او ده کمند

ز تاج و سرافرازی و تخت اوی

آن غبار از راه او برداشتم

ز گستردنیها شتروار شست

بسی خواستند از یلان زینهار

دگر گفت کزبار آن میوه دار

وز آن زخم آن گرزهای گران

سخن هرچ از پیش بایست گفت

هم آواز شد رایزن با دبیر

چنان آرزو خاست کز فر تو

به سنگ و به گچ باید از قعر آب

چنان پتک پولاد آهنگران

ز زربفت پوشیدینها سه دست

بسی کشته شد در دم کار زار

که دانا بکارد به باغ بهار

در میان ظلمتش نگذاشتم

نگفت و همی داشت اندر نهفت

نبشتند پس نامه‌ای بر حریر

بباشیم در سایه‌ی پرتو

برآورده تا چشمه‌ی آفتاب

کردم از بهر شفاعت شب نمی

همه پیکرش سرخ کرده به زر

چو طلخند بر پیل تنها بماند

هر آنگه که سازیم زین گونه بند

به گوش اندر آید ترنگاترنگ

ز بی‌مایه دستور ناکاردان

دلارای عهدی ز نوشین روان

چه سازیم تاهرکسی برخوریم

گرامی‌تو راز خون دل چیز نیست

هوا پر شده‌ی نعره‌ی بور و خنگ

برو بافته چند گونه گهر

گو او را به آواز چندی بخواند

وگر سایه‌ی او به پی بسپریم

منتشر بر روزگار او همی

ورا جنگ سود آمد و جان زیان

به هرمزد ناسالخورده جوان

هنرمند فرزند با دل یکیست

ز دشمن به ایران نیاید گزند

آن غبار اکنون ز ره برخاستست

ز سیمین و زرین شتربار سی

که رو ای برادر به ایوان خویش

یکی پاک دامن که آهسته‌تر

شکسته شود چرخ گردون نهان

فرود جوان را دژ آباد بود

سرنامه از دادگر کرد یاد

نباید که آید یکی زین به رنج

چنین داد پاسخ که هر کو زبان

به تنها درون خون نماند روان

طبقها و از جامه‌ی پارسی

دگر گفت کین پند پور قباد

فزون‌تر بدیدار وشایسته‌تر

توبه بنشسته گنه برخاستست

بدژ درپرستنده هفتاد بود

نگه کن به ایوان و دیوان خویش

ز بد بسته دارد نرنجد روان

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

تو یقین می‌دان که صد عالم گناه

یکی تخت زرین و کرسی چهار

بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست

کسی را ندرد به گفتار پوست

تو گویی هوا ابر دارد همی

همه ماهرویان بباره بدند

نیابی همانا بسی زنده تن

بخواهد ز من گر پسند آیدش

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

وز آن ابر الماس بارد همی

سه نعلین زرین زبرجد نگار

پر از رنج و تیمار و درد و بلاست

بود بر دل انجمن نیز دوست

از تف یک توبه برخیزد ز راه

چو دیبای چینی نظاره بدند

از آن تیغزن نامدار انجمن

نباید که آزار یابد ز داد

همانا که این سودمند آیدش

بحراحسان چون درآید موج زن

پرستنده سیصد به زرین کلاه

هرآنگه که باشی بدو شادتر

همه کار دشوارش آسان شود

بسی بی پدر گشته بینی پسر

ازان بازگشتن فرود جوان

همه خوب کاری ز یزدان شاس

نباشد جدا مرز ایران ز چین

یکی پیر موبد بران کار کرد

بسی بی پسر گشته بینی پدر

ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه

ز رنج زمانه دل آزادتر

فزاید ز ما درجهان آفرین

محو گرداند گناه مرد و زن

ازیشان همی بود تیره‌روان

وزو دار تا زنده باشی سپاس

ورا دشمن ودوست یکسان شود

بیابان همه پیش دیوار کرد

مرد از شادی آن مدهوش شد

پرستار با جام زرین دو شست

که زنده برفتی توازپیش جنگ

دگر گفت کان کو ز راه گزند

نخستین کس نامدار اردشیر

چنین گفت با شاهزاده تخوار

همه شادمانی بمانی به جای

پس اندر نبشتند چینی حریر

دری برنهادند ز آهن بزرگ

پس شهریار آن نبرده دلیر

گرفته ازان جام هر یک به دست

بباید شدن زین سپنجی سرای

رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ

نعره‌ای زد کسمان پرجوش شد

که گر جست خواهی همی کارزار

نه هنگام رایست و روز درنگ

بگردد بزرگست و هم ارجمند

ببردند با مهر پیش وزیر

جمله‌ی اصحاب را آگاه کرد

همان صد طبق مشک و صد زعفران

چو اندیشه رفتن آمد فراز

چنین داد پاسخ که کردار بد

به پیش افگند اسپ تازان خویش

نگر نامور طوس را نشکنی

چوبشنید طلخند آواز اوی

سه مرد گرانمایه وچرب‌گوی

همه روی کشور نگهبان نشاند

به خاک افگند هرک آیدش پیش

سپردند یکسر به فرمانبران

شد از ننگ پیچان و پر آب روی

گزین کرد خاقان ز خویشان اوی

مژدگانی داد و عزم راه کرد

ترا آن به آید که اسپ افگنی

برخشنده روز و شب دیریاز

چو ایمن شد از دشت لشکر براند

بسان درختیست با بار بد

رفت با اصحاب گریان و دوان

به زرین عماری و دیبا و جلیل

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

ز دریا به راه الانان کشید

پیاده کند ترک چندان سوار

و دیگر که باشد مر او را زمان

بجستیم تاج کیی را سری

برفتند زان بارگاه بلند

اگر نرم گوید زبان کسی

کز اختر نباشد مر آن را شمار

برفتند با خواسته خیل خیل

که بر هر سری باشد او افسری

یکی مرز ویران و بیکار دید

تا رسید آنجا که شیخ خوک وان

نیاید به یک چوبه تیر از کمان

فراز آمدندش زهر سو سپاه

درشتی به گوشش نیاید بسی

به ایران به نزدیک شاه ارجمند

شیخ را می‌دید چون آتش شده

بیورد بانو ز بهر نثار

در گنج بگشاد و روزی بداد

به آزادگان گفت ننگست این

ولیکن سرانجام کشته شود

چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه

خردمند شش بود ما را پسر

چو بشنید کسری بیاراست تاج

بدان کز زبانست گوشش به رنج

نکونامش اندر نوشته شود

ز دینار با خویشتن سی‌هزار

دل فروز و بخشنده و دادگر

که ویران بود بوم ایران زمین

در میان بی‌قراری خوش شده

بیاید کنون لشکرش همگروه

سپاهش شد آباد و با کام وشاد

چو رنجش نجویی سخن را بسنج

نشست از بر خسروی تخت عاج

هم فکنده بود ناقوس مغان

به نزد فرنگیس بردند چیز

سزاوار خلعت هر آنکس که دید

نشاید که باشیم همداستان

دریغ آن چنان مرد نام‌آورا

ترا نیست در جنگ پایاب اوی

تو را برگزیدم که مهتر بدی

همان کم سخن مرد خسروپرست

سه مرد گرانمایه و هوشمند

ابا رادمردان همه سرورا

روانشان پر از آفرین بود نیز

خردمند و زیبای افسر بدی

که دشمن زند زین نشان داستان

هم گسسته بود زنار از میان

ندیدی براوهای پرتاب اوی

بیاراست او را چنانچون سزید

جز از پیش گاهش نشاید نشست

رسیدند نزدیک تخت بلند

هم کلاه گبرکی انداخته

وزان روی پیران و افراسیاب

بهشتاد بر بود پای قباد

دگر از بدیهای نا آمده

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

فرود از تخوار این سخنها شنید

به دینار چون لشکر آباد گشت

ز لشکر فرستاده‌ای برگزید

سه بدره ز دینار چون سی هزار

چو رستم درآید به روی سپاه

ز بهر سیاوش همه پرشتاب

دل جنگجوی از غم آزادگشت

سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید

هم ز ترسایی دلی پرداخته

کمان را بزه کرد و اندر کشید

که در پادشاهی مرا کرد یاد

ببردند و کردند پیشش نثار

گریزد چو از دام مرغ و دده

شیخ چون اصحاب را از دور دید

به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت

پیامی فرستاد نزدیک گو

بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی

پس آنگاه مرتیغ را برکشد

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد

کنون من رسیدم به هفتاد و چار

سه دیگر که بر بد توانا بود

ز زرین و سیمین و دیبای چین

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

نیمد سر یک تن اندر نهفت

که ای تخت را چون بپالیز خو

بدین مرزبانان لشکر بگوی

خویشتن را در میان بی‌نور دید

چنان کز کمان سواران سزد

تو راکردم اندر جهان شهریار

بپرهیزد ار ویژه دانا بود

درفشان‌تر ازآسمان بر زمین

هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد

زمین باغ گشت از کران تا کران

برآنی که از من شدی بی‌گزند

شنیدم ز گفتار کارآگهان

بسی نامداران و گردان چین

نگون شد سر تازی و جان بداد

جز آرام وخوبی نجستم برین

فرستادگان را چو بنشاختند

نیازد به کاری که ناکردنیست

که آن شیرمرد افگند بر زمین

ز شادی و آوای رامشگران

دلت را به زنار افسون مبند

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

هم به دست عجز سر بر خاک کرد

دل طوس پرکین و سر پر ز باد

که باشد روان مرا آفرین

به چینی زبان آفرین ساختند

نیازارد آن را که نازردنیست

گاه چون ابر اشک خونین برفشاند

به پیوستگی بر گوا ساختند

به آتش شوی ناگهان سوخته

سزاوار ایشان یکی جایگاه

سرانجام بختش کند خاکسار

بلشکر گه آمد بگردن سپر

امیدم چنانست کز کردگار

که گفتید ما را ز کسری چه باک

نماند که نیکی برو بگذرد

برهنه کند آن سر تاجدار

چو زین عهد و پیمان بپرداختند

روان آژده چشمها دوخته

چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

گاه از جان جان شیرین برفشاند

پیاده پر از گرد و آسیمه سر

نباشی جز از شاد و به روزگار

پی روز نا آمده نشمرد

همانگه بیاراست دستور شاه

گه ز آتش پرده‌ی گردون بسوخت

پیامی فرستاد پیران چو دود

چو بشنید گو آن پیام درشت

بدشمن ز نخچیر آژیرتر

بیاید پس آنگاه فرزند من

گواژه همی زد پس او فرود

گر ایمن کنی مردمان را بداد

بیابان فراخست و کوهش بلند

بگشت اندرین نیز یک شب سپهر

ببسته میان را جگر بند من

به گلشهر گفتا فرنگیس زود

خود ایمن بخسبی و از داد شاد

برو دوست همواره چون تیر و پر

گه ز حسرت در تن او خون بسوخت

که این نامور پهلوان را چه بود

دلش راز مهر برادر بشست

سپاه از در تیر و گرز و کمند

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

حکمت اسرار قرآن و خبر

هم امشب به کاخ سیاوش رود

به پاداش نیکی بیابی بهشت

ز شادی که فرجام او غم بود

ابرکین شیدسپ فرزند شاه

که ایدون ستوه آمد از یک سوار

دلش زان سخن گشت اندوهگین

نشست از برتخت پیروز شاه

همه جنگجویان بیگانه‌ایم

به میدان کند تیز اسپ سیاه

خردمند و بیدار و خامش رود

بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت

سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم

شسته بودند از ضمیرش سر به سر

چگونه چمد در صف کارزار

به فرزانه گفت این شگفتی ببین

خردمند را ارز وی کم بود

ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه

جمله با یاد آمدش یکبارگی

چو بانوی بشنید پیغام اوی

بدوگفت فرزانه کای شهریار

تن آسانی و کاهلی دور کن

بسی رنج بیند به رزم اندرون

پرستندگان خنده برداشتند

نگر تا نباشی به جز بردبار

کنون ما به نزد شما آمدیم

بفرمود تاموبد و رای‌زن

شه خسروان را بگویم که چون

به سوی فرنگیس بنهاد روی

که تندی نه خوب آید از شهریار

بکوش وز رنج تنت سور کن

بازرست از جهل و از بیچارگی

همی از چرم نعره برداشتند

تویی از پدر تخت را یادگار

برفتند با نامدار انجمن

سراپرده و گاه و خیمه زدیم

چون به حال خود فرونگریستی

زمین را ببوسید گلشهر و گفت

ز دانش پژوهان تو داناتری

در و غار جای کمین شماست

درفش فروزنده‌ی کاویان

که پیش جوانی یکی مرد پیر

جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی

چنین گفت کان نامه‌ی برحریر

که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست

بیفگنده باشند ایرانیان

که خورشید را گشت ناهید جفت

هم از تاجداران تواناتری

بر و بوم و کوه و زمین شماست

در سجود افتادی و بگریستی

ز افراز غلتان شد از بیم تیر

بماند همه ساله با آبروی

بیارند و بنهند پیش دبیر

چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست

هم چو گل در خون چشم آغشته بود

هم امشب بباید شدن نزد شاه

مرا این درستست و گفتم بشاه

فرستاده آمد بگفت این سخن

گرامی بگیرد به دندان درفش

سپهبد فرود آمد از کوه سر

بگرد دروغ ایچ گونه مگرد

ازین باره گفتار بسیار گشت

همه نامداران نشستند گرد

به دندان بدارد درفش بنفش

بیاراستن گاه او را به ماه

چوگردی شود بخت را روی زرد

دل مردم خفته بیدار گشت

وز خجالت در عرق گم گشته بود

برفتند گردان پر اندوه سر

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

که سالار ایران چه افگند بن

خرامان بر شاه شد یزدگرد

چون بدیدند آنچنان اصحابناش

بیامد فرنگیس چون ماه نو

که این نامور تا نگردد هلاک

جهان زنده باد به نوشین‌روان

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه

که اکنون تو بازآمدی تندرست

دل ومغز را دور دار از شتاب

سپاه الانی شدند انجمن

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند

به دندان درفش فریدون شاه

به نزدیک آن تاجور شاه نو

خرد را شتاب اندرآرد به خواب

همیشه جهاندار و دولت جوان

مانده در اندوه و شادی مبتلاش

بب مژه رخ نبایست شست

بگردد چو مار اندرین تیره خاک

بزرگان فرزانه و رای زن

همه انجمن در شگفتی بماند

پیش او رفتند سرگردان همه

بدین کار بگذشت یک هفته نیز

به نیکی گرای و به نیکی بکوش

برو خواندند آفرین موبدان

برین سان همی افگند دشمنان

بپیچید زان کار پرمایه گیو

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

ز بس خوبی و پوزش وآفرین

سپاهی که شان تاختن پیشه بود

همی برکند جان اهرمنان

سپهبد بیاراست بسیار چیز

بهرنیک و بد پند دانا نیوش

کنارنگ و بیداردل بخردان

وز پی شکرانه جان افشان همه

که آمد پیاده سپهدار نیو

بپیوند و آزرم او را بجوی

وز آزادمردی کم‌اندیشه بود

که پیدا بد از گفت خاقان چین

شیخ را گفتند ای پی‌برده راز

از اسپان تازی و از گوسفند

نباید که گردد بگرد تو بد

ستودند شاه جهان را بسی

سرانجام در جنگ کشته شود

چنین گفت کین را خود اندازه نیست

اگر جنگ سازد بسازیم جنگ

از ایشان بدی شهر ایران ببیم

همه سرفرازان پرهیزکار

نکونامش اندر نوشته شود

همان جوشن و خود و تیغ و کمند

کزان بد تو را بی گمان بد رسد

نماندی بکس جامه و زر و سیم

میغ شد از پیش خورشید تو باز

رخ نامداران برین تازه نیست

که او با شتابست و ما با درنگ

ستایش گرفتند برشهریار

برفتند با خرمی هرکسی

کفر برخاست از ره و ایمان نشست

ز دینار و از بدرهای درم

سپهبد فرستاده را پیش خواند

زن و مرد با کودک و چارپای

پس آزاده بستور پور زریر

اگر شهریارست با گوشوار

همه پاک پوش و همه پاک خور

که یزدان سپاس و بدویم پناه

دوهفته برین نیز بگذشت شاه

به پیش افگند اسپ چون نره شیر

ز پوشیدنیها و از بیش و کم

همه پندها یادگیر از پدر

به هامون رسیدی نماندی بجای

بت پرست روم شد یزدان پرست

چه گیرد چنین لشکر کشن خوار

به خوبی فراوان سخنها براند

که ننشست یک شاه بر پیشگاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

موج زد ناگاه دریای قبول

وزین مرز تا پیش دریای چین

بدوگفت رو با برادر بگوی

بفرمود تا موبدان و ردان

بسی دشمنان را کند ناپدید

نباید که باشیم همداستان

ز یزدان گشای و به یزدان گرای

فرستاده پیغام شاه جهان

به پیروزی و فرو اورند شاه

شگفتی‌تر از کار او کس ندید

همی نام بردند شهر و زمین

که چندین درشتی و تندی مجوی

به ایوان خرامند با بخردان

شد شفاعت خواه کار تو رسول

به هر گونه‌ی کو زند داستان

چو خواهی که باشد تو را رهنمای

بدیشان بگفت آشکار و نهان

بخوبی ونرمی و پیوند شاه

این زمان شکرانه عالم عالمست

به فرسنگ صد بود بالای او

درشتی نه زیباست با شهریار

بپرسید شاه ازبن و از نژاد

چو آید سرانجام پیروز باز

اگر طوس یک بار تندی نمود

جهان را چو آباد داری بداد

رخ نامداران ازان تیره گشت

همه دشمنان پیش تو بنده‌اند

ابر دشمنان دست کرده دراز

نشایست پیمود پهنای او

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

وگر کهتری راسرافگنده‌اند

شکر کن حق را چه جای ماتمست

زمانه پرآزار گشت از فرود

پدرنامور بود و تو نامدار

ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد

دل از نام نوشین‌روان خیره گشت

منت ایزد را که در دریای قار

نوشتند منشور بر پرنیان

چو نیکی نمایند پاداش کن

همه بیم زان لشکر چاج بود

بیاید پس آن برگزیده سوار

همه جان فدای سیاوش کنیم

مرا این درستست کز پند من

ز شاهی وز داد کنداوران

بزرگان آن مرز و کنداوران

پس شهریار جهان نامدار

همه پادشاهی به رسم کیان

ممان تا شود رنج نیکی کهن

ز آغاز وفرجام نیک اختران

کرده راهی همچو خورشید آشکار

نباید که این بد فرامش کنیم

تو دوری نجویی ز پیوند من

برفتند با باژ و ساو گران

ز خاقان که با گنج و با تاج بود

آنک داند کرد روشن را سیاه

به خان سیاوش فرستاد شاه

خردمند را شاد و نزدیک دار

به فر شهنشاه شد نیک‌خواه

ز آهرمنان بفگند شست گرد

زرسپ گرانمایه زو شد بباد

ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی

همه جامه و برده و سیم و زر

سخن کرد زین موبدان خواستار

نماید یکی پهلوی دستبرد

یکی تخت زرین و زرین کلاه

جهان بر بداندیش تاریک دار

همی راه جوید به نزدیک شاه

توبه داند داد با چندین گناه

سواری سرافراز نوذرنژاد

که تو نامور باشی و نامجوی

به پرسش گرفت آنچ آید به کار

گرانمایه اسبان بسیار مر

آتش توبه چو برافروزد او

ازان پس بیاراست میدان سور

بهرکار با مرد دانا سگال

هرآنکس که دارد ز گردان خرد

سرانجام ترکان به تیرش زنند

بخونست غرقه تن ریونیز

بگویم همه آنچ اندر دلست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

از ایشان هر آنکس که پیران بدند

تن پیلوارش به خاک افگنند

هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور

به رنج تن از پادشاهی منال

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

هرچ باید جمله بر هم سوزد او

ازین بیش خواری چه بینیم نیز

سخنها که جانم برو مایلست

سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند

تن آسانی و راستی پرورد

قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه

می و خوان و خوالیگران یافتی

تو را سر بپیچد ز دستور بد

یکی آفرین کرد بوزرجمهر

بیاید پس آن نره شیر دلیر

گرو پور جمست و مغز قباد

چویابد خردمند نزد تو راه

چودانست خاقان که او تاو شاه

همه پیش نوشین‌روان آمدند

نبرده سوار آن زریر دلیر

بخوردی و هرچند برتافتی

بماند بتو تاج و تخت و کلاه

ندارد به پیوند او جست راه

بودشان القصه حالی عزم راه

بنادانی این جنگ را برگشاد

زآسانی و رای وراه خرد

که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر

ز کار گذشته نوان آمدند

شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز

ببردی و رفتی سوی خان خویش

مگوی ای برادر سخن جز بداد

چنان دان که اندر جهان نیز شاه

به پیش اندر آید گرفته کمند

همی گفت و جوشن همی بست گرم

هرآنکس که باشد تو را زیردست

نباید بدین کار کردن درنگ

چو پیش سراپرده‌ی شهریار

نشسته بر اسفندیاری سمند

بدی شاد یک هفته مهمان خویش

که گیتی سراسر فسونست و باد

رسیدند با هدیه و با نثار

رفت با اصحاب خود سوی حجاز

همی بر تنش بر بدرید چرم

مفرمای در بی‌نوایی نشست

که کس را ز پیوند اونیست ننگ

یکی چون تو ننهاد برسرکلاه

دید از آن پس دختر ترسا به خواب

در بسته زندانها برگشاد

سوی راستی یاز تا هرچ هست

ز چین تا بخارا سپاه ویند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

نشست از بر اژدهای دژم

بزرگان وآزادگان را بشهر

به داد و به دانش به تاج و به تخت

خروشان و غلتان به خاک اندرون

بدو اندرون خیره گشته سپاه

ازو شادمان بخت و او نیز شاد

ز داد تو باید که یابند بهر

همه مهتران نیک خواه ویند

کاوفتادی در کنارش آفتاب

خرامان بیامد براه چرم

ز گنج ومردان خسروپرست

به فر و به چهر و برای و به بخت

همه دیده پر خاک و دل پر ز خون

آفتاب آنگاه بگشادی زبان

به هشتم سیاووش بیامد به گاه

ز نیکی فرومایه را دور دار

چوپرهیزکاری کند شهریار

بگیرد ز گردان لشکر هزار

فرود سیاوش چو او را بدید

فرستم همه سر به سر پیش تو

چو بشنید گفتار آن بخردان

خرد چون بود با دلاور به راز

ببندد فرستد بر شهریار

اباگرد پیران به نزدیک شاه

به بیدادگر مرد مگذار کار

چه نیکوست پرهیز با تاجدار

کز پی شیخت روان شو این زمان

یکی باد سرد از جگر برکشید

ببیند روان بداندیش تو

به شرم و به پوزش نیاید نیاز

بزرگان و بیداردل موبدان

مذهب او گیرو خاک او بباش

گرفتند هر دو برو آفرین

که اندر دل من جز از داد نیست

بر ایشان ببخشود بیدار شاه

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی گفت کین لشکر رزمساز

همه گوش ودل سوی درویش دار

ز یزدان بترسد گه داوری

ز بیگانه ایوان بپرداختند

همی راند از خون بدخواه جوی

که‌ای مهتر و شهریار زمین

مباد آنک از جان تو شاد نیست

ببخشید یک سر گذشته گناه

ای پلیدش کرده، پاک او بباش

ندانند راه نشیب و فراز

همه کار او چون غم خویش دار

فرستاده را پیش بنشاختند

نگردد به میل و بکنداوری

او چو آمد در ره تو بی‌مجاز

همیشه ترا جاودان باد روز

برینست رایم که دادم پیام

بفرمود تا هرچ ویران شدست

نه استد کس آن پهلوان شاه را

همه یک ز دیگر دلاورترند

ور ای دونک دشمن شود دوستدار

شهنشاه بسیار بنواختشان

خرد راکند پادشا بر هوا

ستوه آورد شاه خرگاه را

به شادی و بدخواه را پشت کوز

تو در بوستان تخم نیکی بکار

کنام پلنگان و شیران شدست

در حقیقت تو ره او گیر باز

چو خورشید تابان بدو پیکرند

اگر بشنود مهتر خویش کام

بدانگه که خشم آورد پادشا

به نزدیکی تخت بنشاختشان

از رهش بردی، به راه او درآی

وزان جایگه بازگشتند شاد

چو از خویشتن نامور داد داد

یکی شارستانی برآرند زود

پس افگنده بیند بزرگ اردشیر

ولیکن خرد نیست با پهلوان

ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست

پیام جهاندار بگزاردند

نباید که اندیشه‌ی شهریار

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بسی از جهاندار کردند یاد

به خوبی و پیوندت آهنگ نیست

بدو اندرون جای کشت و درود

چون به راه آمد تو هم راهی نمای

سر بی‌خرد چون تن بی‌روان

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

براسب سخن پای بفشاردند

بود جز پسندیده‌ی کردگار

ره زنش بودی بسی همره بباش

چنین نیز یک سال گردان سپهر

بسازم کنون جنگ را لشکری

یکی باره‌ای گردش اندر بلند

بگرید بر او زار و گردد نژند

نباشند پیروز ترسم بکین

بر ارزانیان گنج بسته مدار

ز یزدان شناسد همه خوب و زشت

چو بشنید شاه آن سخنهای گرم

برانگیزد اسفندیاری سمند

همی گشت بیدار بر داد و مهر

ببخشای بر مرد پرهیزکار

بدان تا ز دشمن نیابد گزند

چند ازین بی‌آگهی آگه بباش

مگر خسرو آید بتوران زمین

که باید سپاه مرا کشوری

ز گردان چینی به آواز نرم

به پاداش نیکی بجوید بهشت

چون درآمد دختر ترسا ز خواب

فرستاده آمد ز نزدیک شاه

که گر پند ما را شوی کاربند

بگفتند با نامور شهریار

به خاقان نهد روی پرخشم و تیز

بکین پدر جمله پشت آوریم

ازین مرز آباد ما بگذریم

زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی

چنین داد پاسخ که خاقان چین

تو گویی ندیدست هرگز گریز

به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه

همیشه بماند کلاهت بلند

که ما بندگانیم با گوشوار

نور می‌داد از دلش چون آفتاب

مگر دشمنان را به مشت آوریم

سپه را همه پیش دریا بریم

همیشه جهان را بدو آبروی

بزرگست و با دانش وآفرین

در دلش دردی پدید آمد عجب

که پرسد همی شاه را شهریار

که نیکی دهش نیک خواه تو باد

به فرزند پیوند جوید همی

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

بگوکین سوار سرافراز کیست

یکی کنده سازیم گرد سپاه

برآریم ازین سان که فرمود شاه

هران کس که باشد ورا رای‌زن

ستایش کند شاه گشتاسپ را

همی گوید ای مهتر نامدار

همه نیکی اندر پناه تو باد

یکی باره و نامور جایگاه

بی‌قرارش کرد آن درد از طلب

که بر دست و تیغش بباید گریست

برین جنگجویان ببندیم راه

رخ دوستی را بشوید همی

سبک باشد اندر دل انجمن

آتشی در جان سرمستش فتاد

بود کت ز من دل بگیرد همی

ز دریا بکنده در آب افگنیم

هرآنکس که دارد روانش خرد

صف دشمنان سربسر بر درد

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

مبادت فراموش گفتار من

وزان جایگه شاه لشکر براند

سخن گوی وروشن دل و دادده

ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد

وزین برنشستن گزیرد همی

اگر دور مانی ز دیدار من

به هندوستان رفت و چندی بماند

دست در دل زد،دل از دستش فتاد

ببی دانشی بر چمن رست خار

سراسر سر اندر شتاب افگنیم

به چشم خرد کارها بنگرد

کهان را بکه دارد و مه به مه

می‌ندانست او که جان بی‌قرار

از ایدر ترا داده‌ام تا به چین

سرت سبز باد و دلت شادمان

بسازیم و این رای فرخ نهیم

همی خواند او زند زردشت را

بدو گفت کین اژدهای دژم

بدان تا هرآنکس که بیند شکست

به فرمان همه پیش او آمدند

کسی کو بود شاه را زیر دست

به یزدان نهاده کیی پشت را

یکی گرد برگرد و بنگر زمین

تنت پاک و دور از بد بدگمان

به جان هر کسی چاره‌جو آمدند

در درون او چه تخم آورد بار

که مرغ از هوا اندر آرد بدم

ز کنده نباشد ورا راه جست

سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم

نباید که یابد به جائی شکست

کار افتاد و نبودش هم دمی

به شهری که آرام و رای آیدت

ز ماهرک پیروز گردد به جنگ

چنان باید اکنون که خاقان چین

سرانجام گردد برو تیره بخت

که دست نیای تو پیران ببست

همیشه خرد پاسبان تو باد

ز دریای هندوستان تا دو میل

بدانگه شد تاج خسرو بلند

بریده کندش آن نکوتاج و تخت

همان آرزوها بجای آیدت

همه نیکی اندر گمان تو باد

درم بود با هدیه و اسب و پیل

دید خود را در عجایب عالمی

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بریزیم خون اندرین جای تنگ

که دانا بود نزد او ارجمند

دل ماکند شاد بر به گزین

عالمی کانجا نشان راه نیست

به شادی بباش و به نیکی بمان

سپه را همه دستگیر آوریم

بزرگان همه پیش شاه آمدند

بیاید یکی نام او بیدرفش

بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد

چو من بگذرم زین جهان فراخ

کسی را فرستم که دارد خرد

نگه داشتن کار درگاه را

به سر نیزه دارد درفش بنفش

ز خوبی مپرداز دل یک زمان

برآورد باید یکی خوب کاخ

به زهر آژدن کام بدخواه را

گنگ باید شد، زفان را راه نیست

بسی کوه و رود و بیابان سپرد

مبادا که شمشیر و تیر آوریم

ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند

شبستان او سر به سر بنگرد

در زمان آن جملگی ناز و طرب

سیاوش ز گفتار او گشت شاد

بجای کزو دور باشد گذر

بپرسید کسری و بنواختشان

نیارد شدن پیش گرد گزین

پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر

فرستاده برگشت و آمد چو باد

یکی برگزیند که نامی ترست

چو دارد ز هر دانشی آگهی

نشیند به راه وی اندر کمین

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

نپرد بدو کرکس تیزپر

براندازه بر پایگه ساختشان

هم چو باران زو فروریخت ای عجب

بپی بسپرد گردن شیر نر

بروبر سخنهای گو کرد یاد

به خاقان چین برگرامی ترست

بماند جهاندار با فرهی

نعره زد جامه دران بیرون دوید

سلیح و سپاه و نگین و کلاه

دری دور برچرخ ایوان بلند

نباید که خسبد کسی دردمند

باستد بر آن راه چون پیل مست

بایران برادرت را او کشید

چوطلخند بشنید گفتار گو

به دل شاد برگشت ز آن جایگاه

ببیند که تا چون بود مادرش

یکی تیغ زهرآب داده به دست

ببردند زین‌گونه با او به راه

ببالا برآورده چون ده کمند

که آید مگر شاه را زو گزند

خاک بر سر در میان خون دوید

بجیحون گذر کرد و کشتی ندید

ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو

جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

بود از نژاد کیان گوهرش

با دل پردرد و شخص ناتوان

فراوان عماری بیاراستند

بفرمود تا پیش او خواندند

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

چو شاه جهان باز گردد ز رزم

وراگیو خوانند پیلست و بس

نبشته برو بارگاه مرا

کسی کو به بادافره اندرخورست

چواین کرده باشد که کردیم یاد

گرفته جهان را و کشته گرزم

پس پرده خوبان بپیراستند

بزرگی و گنج و سپاه مرا

کجا بدنژادست و بد گوهرست

از پی شیخ و مریدان شد دوان

که در رزم دریای نیلست و بس

سزاوار هر جای بنشاندند

که گشت از بلوجی جهانی سیاه

سخن را به پیوستگی داد داد

هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید

فرنگیس را در عماری نشاند

همه پاسخ گو بدیشان بگفت

فرستادگان خواندند آفرین

بیندازد آن ترک تیری بروی

چو بر زه بشست اندر آری گره

فراوان ز هر گونه افگندنی

کند شاه دور از میان گروه

ز بس کشتن و غارت و تاختن

نیارد شدن آشکارا بروی

بنه برنهاد و سپه را براند

همه رازها برگشاد از نهفت

بی‌آزار تا زو نگردد ستوه

پای داد از دست بر پی میدوید

خدنگت نیابد گذر بر زره

هم از رنگ و بوی و پراگندنی

زمین را بب اندر انداختن

که از شاه شادست خاقان چین

می‌ندانست او که در صحرا و دشت

ازو بازنگسست پیران گرد

به لشکر چنین گفت کین جنگ نو

ز گیلان تباهی فزونست ازین

پس از دست آن بیدرفش پلید

سلیح سیاوش بپوشد بجنگ

بکافور تن را توانگر کنید

که در پرده پوشیده رویان اوی

هران کس که باشد به زندان شاه

شود شاه آزادگان ناپدید

بنه برنهاد و سپه را ببرد

به دریا که اندیشه کردست گو

ز نفرین پراگنده شد آفرین

از کدامین سوی می‌باید گذشت

نترسد ز پیکان تیر خدنگ

زمشک از بر ترگم افسر کنید

گنهکار گر مردم بیگناه

ز دیدار آنکس نپوشند روی

عاجز و سرگشته می‌نالید خوش

به شادی برفتند سوی ختن

ز دیبای زربفت پرمایه پنج

به فرمان یزدان بباید گشاد

به ترکان برد باره و زین اوی

بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران

چه بینید واین را چه رای آوریم

دل شاه نوشین روان شد غمی

شهنشاه بشنید ز ایشان سخن

بخواهد پسرت آن زمان کین اوی

همه نامداران شدند انجمن

که اندیشه او به جای آوریم

بزند و باست آنچ کردست یاد

روی خود در خاک می‌مالید خوش

مگر خسته گردد هیون گران

بیارید ناکار دیده ز گنج

برو تازه شد روزگار کهن

برآمیخت اندوه با خرمی

زار میگفت ای خدای کار ساز

که سالار پیران ازان شهر بود

بپوشید برما به رسم کیان

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

پس آن لشکر نامدار بزرگ

پیاده شود بازگردد مگر

اگر بود خواهید با من یکی

به ایرانیان گفت الانان و هند

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند

به دشمن درافتد چو شیر سترگ

که از بدگمانیش بی‌بهر بود

بر آیین نیکان ما در میان

براساید از درد فریادخواه

عورتی‌ام مانده از هر کار باز

کشان چون سپهبد بگردن سپر

نپیچید سر را ز داد اندکی

شد از بیم شمشیر ما چون پرند

ز خاقان فراوان سخنها براند

مرد راه چون تویی را ره زدم

همی بود یکماه مهمان او

اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

همی تازند این برآن آن برین

کمان را بزه کرد جنگی فرود

بسازید هم زین نشان تخت عاج

چو آژیر باشی ز دشمن برای

بسنده نباشیم با شهر خویش

ز خون یلان سرخ گردد زمین

بران سر چنین بود پیمان او

بر آویخته ازبر عاج تاج

گزینده سخنهای فرخ نبشت

تو مزن بر من که بی آگه زدم

پس آن قبضه‌ی چرخ بر کف بسود

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

بداندیش را دل برآید ز جای

همی شیر جوییم پیچان ز میش

بحر قهاریت رابنشان ز جوش

ز خوردن نیاسود یک روز شاه

اگر یار باشید با من به جنگ

بدو گفت گوینده کای شهریار

یلان را بباشد همه روی زرد

بزد تیر بر سینه‌ی اسپ گیو

همان هرچه زرین به پیش اندرست

همه رخنه‌ی پادشاهی بمرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

چو لرزه بر افتد به مردان مرد

گهی رود و می گاه نخچیرگاه

از آواز روبه نترسد پلنگ

بداری به هنگام پیش از نبرد

می‌ندانستم، خطاکردم، بپوش

فرود آمد از باره برگشت نیو

اگر طاس و جامست اگر گوهرست

به پالیز گل نیست بی‌زخم خار

جهاندار پیروز و پروردگار

هرچ کردم بر من مسکین مگیر

سر ماه برخاست آوای کوس

هر آنکس که جویند نام بزرگ

به چیزی که گردد نکوهیده شاه

برآید به خورشید گرد سپاه

ز بام سپد کوه خنده بخاست

گلاب و می و زعفران جام بیست

به فرمان اویست گیتی به پای

همان مرز تا بود با رنج بود

نبیند کس از گرد تاریک راه

برانگه که خیزد خروش خروس

ز مشک و ز کافور و عنبر دویست

همویست بر نیک و بد رهنمای

دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر

همی مغز گیو از گواژه بکاست

ز گیتی بیابند کام بزرگ

نکوهش بود نیز با فر و گاه

ز بهر پراگندن گنج بود

می‌بمیرم از کسم یاریم نیست

بیامد سوی پادشاهی خویش

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

کسی راکه خواهد کند ارجمند

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

برفتند گردان همه پیش گیو

نهاده ز دست چپ و دست راست

ازو دور گشتن به رغم هوا

ز کار بلوج ارجمند اردشیر

بتابد چنان چون ستاره ز میغ

سپاه از پس پشت و پیران ز پیش

ز فرمان فزونی نباید نه کاست

خرد را بران رای کردن گوا

حصه از عزت بجز خواریم نیست

که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

به از زنده دشمن بدو شادکام

بکوشید با کاردانان پیر

ز پستی برآرد به چرخ بلند

شیخ را اعلام دادند از درون

بران مرز و بوم اندر آگه شدند

ز خون کرد باید تهیگاه خشک

دگر مانده اندر بد روزگار

وزان زخم مردان کجا می‌زنند

که اسپ است خسته تو خسته نه‌یی

هر آنکس که درجنگ تندی کند

فزودن به فرزند برمهر خویش

نبد سودمندی به افسون و رنگ

و بر یکدگر برهمی افگنند

بزرگان به راه شهنشه شدند

بدو اندر افگنده کافور و مشک

چو نیکی نخواهد بدو کردگار

کامد آن دختر ز ترسایی برون

توان شد دگر بار بسته نه‌یی

همی از پی سودمندی کند

چو در آب دیدن بود چهر خویش

نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

آشنایی یافت با درگاه ما

به شادی دل از جای برخاستند

ازان پس برآرید درگاه را

بهرنیکی از وی شناسم سپاس

همه خسته و کشته بر یکدگر

برگیو شد بیژن شیر مرد

بیابید چندان ز من خواسته

اگرچند بد این سخن ناگزیر

ز فرهنگ وز دانش آموختن

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

جهانی به آیین بیاراستند

نباید که بیند کسی شاه را

سزد گر دلت یابد افروختن

کارش افتاد این زمان در راه ما

فراوان سخنها بگفت از نبرد

پرستنده و اسب آراسته

بپوشید بر خویشتن اردشیر

وگر بد کنم زو دل اندر هراس

بازگرد و پیش آن بت بازشو

ازان پادشاهی خروشی بخاست

ز کشمیر تا پیش دریای چین

نباید که جان باشد اندر تنم

وزان ناله و زاری خستگان

که ای باب شیراوژن تیزچنگ

چو زین گونه بد کار آن بارگاه

گشادن برو بر در گنج خویش

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به بند اندر آیند نابستگان

تو گفتی زمین گشت با چرخ راست

نیابد بر ما کسی نیز راه

نباید که یادآورد رنج خویش

بابت خود همدم و همساز شو

کجا پیل با تو نرفتی بجنگ

به هر شهر برماکنند آفرین

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

اگر بیم و امید از و برکنم

شیخ حالی بازگشت از ره چو باد

ز بس رامش و ناله‌ی کرنای

ز فرزند وز دوده‌ی ارجمند

هرانگه که یازد ببد کار دست

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

چرا دید پشت ترا یک سوار

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه

رسید این فرستاده‌ی به آفرین

که از خونشان پر شود رزمگاه

تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

دل شاه بچه نباید شکست

باز شوری در مریدانش فتاد

که دست تو بودی بهر کارزار

کسی کش ز مرگ من آید گزند

بگردید گرد اندرش با گروه

ابا گرم گفتار خاقان چین

جمله گفتندش ز سر بازت چه بود

بجایی رسیدند کاباد بود

بپاسخ همه مهتران پیش اوی

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

پس آن بیدرفش پلید و سترگ

ز ترکی چنین اسپ خسته بدست

بیاساید از بزم و شادی دو ماه

چو بر بد کنش دست گردد دراز

شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت

به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ

یکی خوب فرخنده بنیاد بود

که این باشد آیین پس از مرگ شاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

توبه و چندین تک و تازت چه بود

برفتی سراسیمه برسان مست

یکایک نهادند برخاک روی

به خون جز به فرمان یزدان میاز

ز پاکان که او دارد اندر نهفت

بار دیگر عشق بازی می‌کنی

به یک روی دریا و یک روی کوه

سزد گر هرآنکو بود پارسا

همه دامن کوه تا روی شخ

همان تیغ زهر آب داده به دست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

که ما نام جوییم و تو شهریار

مرا شاد شد دل زپیوند تو

و گر دشمنی یابی اندر دلش

همی تازد او باره چون پیل مست

برو بر ز نخچیر گشته گروه

بگرید برین نامور پادشا

سپه بود برسان مور و ملخ

توبه‌ی بس نانمازی می‌کنی

بدو دادمی سر به یکبارگی

ببینی کنون گردش روزگار

چو خوباشد از بوستان بگسلش

بویژه ز پوشیده فرزند تو

حال دختر شیخ با ایشان بگفت

درختان بسیار و آب روان

ز فرمان هرمزد برمگذرید

منادیگری گرد لشکر بگشت

به دست وی اندر فراوان سپاه

همی گفت گفتارهای درشت

ز درگاه طلخند برشد خروش

که گر دیر ماند بنیرو شود

فرستادم اینک یکی هوشمند

تبه گردد از برگزینان شاه

همی شد دل سالخورده جوان

دم خویش بی رای او مشمرید

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

هرک آن بشنود ترک جان بگفت

چو بیژن چنان دید بنمود پشت

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

وزو باغ شاهی پرآهو شود

که دارد خرد جان او را ببند

شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز

سیاوش به پیران سخن برگشاد

فراوان بران نامه هرکس گریست

که از کوچگه هرک یابید خرد

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

برآشفت گیو از گشاد برش

سپه را همه سوی دریا کشید

چوباشد جهانجوی با فر و هوش

بیاید بگوید همه راز من

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

که اینت بر و بوم فرخ نهاد

پس از عهد یک سال دیگر بزیست

وگر تیغ دارند مردان گرد

تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز

یکی تازیانه بزد بر سرش

وزان پس سپاه گوآمد پدید

نباید که دارد به بدگوی گوش

ز فرجام پیوند و آغاز من

زرد می‌دیدند چون زر روی او

بسازم من ایدر یکی خوب جای

برفت و بماند این سخن یادگار

همیشه تن و جانت پرشرم باد

ابر بیدرفش افگند اسپ تیز

بدو گفت نشنیدی از رهنمای

برابر فرود آمدند آن دو شاه

وگر انجمن باشد از اندکی

ز دستور بد گوهر و گفت بد

بر و جامه پر خون و دل پرستیز

که باشد به شادی مرا رهنمای

که بوند با یکدگر کینه خواه

تباهی به دیهیم شاهی رسد

گم شده در گرد ره گیسوی او

که با رزمت اندیشه باید بجای

تو این یادگارش بزنهار دار

نباید که یابد رهایی یکی

دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

برهنه پای و دریده جامه پاک

برآرم یکی شارستان فراخ

بگرد اندرون کنده‌ای ساختند

نویسنده چون خامه بیکار گشت

مر او را یکی تیغ هندی زند

نه تو مغز داری نه رای و خرد

کنون زین سپس تاج هرمزد شاه

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

نباید شنیدن ز نادان سخن

ز بر نیمه‌ی تنش زیر افگند

فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

چوشد ژرف آب اندر انداختند

سوار و پیاده ببستند راه

بر مثال مرده‌ای بر روی خاک

چنین گفت را کس بکیفر برد

بیارایم و برنشانم بگاه

چو بد گوید از داد فرمان مکن

بیاراست قرطاس واندر نوشت

چون بدید آن ماه شیخ خویش را

نشستن‌گهی برفرازم به ماه

دو لشکر برابر کشیدند صف

همان چون سرشک قلم کرد خشک

بگیرد پس آن آهنین گرز را

دل بیژن آمد ز تندی بدرد

از ایشان فراوان و اندک نماند

همه راستی باید آراستن

سواران همه بر لب آورده کف

چنان چون بود در خور تاج و گاه

بتاباند آن فره و برز را

زن و مرد جنگی و کودک نماند

غشی آورد آن بت دل‌ریش را

بدادار دارنده سوگند خورد

نهادند مهری بروبر ز مشک

نباید که دیو آورد کاستن

به یک حمله از جایشان بگسلد

بدو گفت پیران که ای خوب رای

چون ببرد آن ماه را در غشی خواب

برایشان یکی خلعت افگند شاه

بیاراست با میسره میمنه

که زین را نگردانم از پشت اسپ

سراسر به شمشیر بگذاشتند

چواین گفتها بشنود پارسا

شیخ بر رویش فشاند از دیده آب

بران رو که اندیشه آرد بجای

کشیدند نزدیک دریا بنه

ستم کردن و رنج برداشتند

چو بگسستشان بر زمین کی هلد

مگر کشته آیم بکین زرسپ

خرد راکند بر دلش پادشا

کزان ماند اندر شگفتی سپاه

دو شاه گرانمایه پر درد و کین

چو فرمان دهد من بران سان که خواست

به نوک سر نیزه شان بر چند

کند آفرین تاج برشهریار

چون نظر افکند بر شیخ آن نگار

وزآنجا بیامد دلی پر ز غم

ببود ایمن از رنج شاه جهان

گزین کرد کسری خردمند و راد

کندشان تبه پاک و بپراگند

برآرم یکی جای تا ماه راست

اشک می‌بارید چون ابر بهار

کجا نام او بود مهران ستاد

نهادند برپشت پیلان دو زین

سری پر ز کینه بر گستهم

بلوجی نماند آشکار و نهان

شود تخت شاهی برو پایدار

دیده برعهد وفای او فکند

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج

به قلب اندرون ساخته جای خویش

چنان بد که بر کوه ایشان گله

گریزد سرانجام سالار چین

کز اسپان تو باره‌ای دستکش

ز ایرانیان نامور صد سوار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

شده هر یکی لشکر آرای خویش

زمان و زمین از تو دارم سپنج

از اسفندیار آن گو بافرین

بدی بی‌نگهبان و کرده یله

خویشتن در دست و پای او فکند

کجا بر خرامد بافراز خوش

بداندیش نومید گردد زبخت

سخنگوی و شایسته و نامدار

به ترکان نهد روی بگریخته

یکی شارستان سازم ایدر فراخ

گفت از تشویر تو جانم بسوخت

چنین گفت کسری به مهران ستاد

زمین قار شد آسمان شد بنفش

بده تا بپوشم سلیح نبرد

چو برگردد این چرخ ناپایدار

شبان هم نبودی پس گوسفند

بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت

فراوان بدو اندر ایوان و کاخ

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

به هامون و بر تیغ کوه بلند

شکسته سپر نیزه‌ها ریخته

یکی تا پدید آید از مردمرد

که رو شاد و پیروز با مهر و داد

ازو نام نیکو بود یادگار

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

سیاوش بدو گفت کای بختیار

بیابان گذارد به اندک سپاه

زبان وگمان بایدت چرب‌گوی

برفکندم توبه تا آگه شوم

یکی ترک رفتست بر تیغ کوه

بماناد تا روز باشد جوان

همه رختها خوار بگذاشتند

شود شاه پیروز و دشمن تباه

درخت بزرگی تو آری به بار

عرضه کن اسلام تا با ره شوم

در و کوه را خانه پنداشتند

ز نالیدن بوق وآوای کوس

بدین سان نظاره برو بر گروه

هنر یافته جان نوشین‌روان

خرد رهنمای ودل آزر مجوی

شیخ بر وی عرضه‌ی اسلام داد

مرا گنج و خوبی همه زان تست

تو گفتی که دریا بجوشد همی

ز گفتار او انجمن خیره شد

بدان ای گزیده شه خسروان

چنین داد پاسخ که این نیست روی

شبستان او را نگه کن نخست

وزان جایگه سوی گیلان کشید

نهنگ اندرو خون خروشد همی

به هر جای رنج تو بینم نخست

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

بد و نیک بایدکه دانی درست

غلغلی رد جمله‌ی یاران فتاد

ابر خیره گرد بلاها مپوی

چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید

همه رای دانندگان تیره شد

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

یکی شهر سازم بدین جای من

چون شد آن بت روی از اهل عیان

ز دریا سپه بود تا تیغ کوه

ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ

زرسپ سپهدار چون ریونیز

به آرایش چهره و فر و زیب

چو نوشین‌روان آن سخنها شنود

اشک باران، موج زن شد در میان

که خیره بماند دل انجمن

ز دریا برآمد یکی تیره میغ

به روزیش چندانک بد برفزود

تو زین پس مکن روی بر من دژم

سپهبد که گیتی ندارد بچیز

هوا پر درفش و زمین پر گروه

نباید که گیرندت اندر فریب

چو بر چرخ خورشید دامن کشید

ازان بوم خرم چو گشتند باز

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

وزان پندها دیده پر آب کرد

آخر الامر آن صنم چون راه یافت

پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد

پس پرده‌ی او بسی درخترست

پراگنده بر گرد گیلان سپاه

به فرمانت ای شاه پیروزگر

سیاوش همی بود با دل به راز

ذوق ایمان در دل آگاه یافت

که با فر و بالا و با افسرست

چنان شد که کس نیز کس را ندید

بگردنده گردون همی ننگرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار

از اخترشناسان بپرسید شاه

توگفتی هوا تیغ بارد همی

یکی انجمن لب پر از آفرین

وزآن کم بپرسید فرخنده شاه

ازو بازگشتند دل پر ز درد

پرستار زاده نیاید به کار

چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ

بخاک اندرون لاله کارد همی

که گر سازم ایدر یکی جایگاه

ازین ژرف دریا و تاریک راه

برفتند ز ایوان شاه زمین

غم درآمد گرد او بی غمگسار

کس آورد با کوه خارا نکرد

اگر چند باشد پدر شهریار

نیاید که ماند یکی میش و گرگ

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

ازو فر و بختم به سامان بود

گفت شیخا طاقت من گشت طاق

نگر تا کدامست با شرم و داد

ز افگنده گیتی بران گونه گشت

مگر پر کرگس بود رهنمای

برین نیز بگذشت یک هفته روز

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

من ندارم هیچ طاقت در فراق

وگرکار با جنگ سازان بود

که کرکس نیارست برسرگذشت

به مادر که دارد ز خاتون نژاد

وگرنه من این راز کی گفتمی

وگرنه بران دژ که پوید بپای

بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز

که خون در همه روی کشور بگشت

گروهی بکنده درون پر ز خون

بگفتند یکسر به شاه گزین

چو شاه جهاندار بشنید راز

نبیره جهاندار فغفور چین

می‌روم زین خاندان پر صداع

بدو گفت بیژن که مشکن دلم

ز بس کشتن و غارت و سوختن

بیانداخت آن چادر لاژورد

بر آن گوشه‌ی تخت خسپید باز

که بس نیست فرخنده بنیاد این

الوداع ای شیخ عالم الوداع

ز پشت سپهدار خاقان چین

دگر سر بریده فگنده نگون

کنون یال و بازو ز هم بگسلم

خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن

بیاراست گیتی به دیبای زرد

چون مرا کوتاه خواهد شد سخن

از اخترشناسان برآورد خشم

ز دریا همی‌خاست از باد موج

اگر گوهرتن بود با نژاد

ز دستش بیفتاد زرینه گرز

یکی سخت سوگند خوردم بماه

شهنشاه بنشست با موبدان

ز کشته به هر سو یکی توده بود

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

دلش گشت پردرد و پرآب چشم

تو گفتی برفتش همی فر و برز

جهاندیده و کار کرده ردان

عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن

بدادار گیهان و دیهیم شاه

جهان زو شود شاد او نیز شاد

گیاها به مغز سر آلوده بود

به روی اندر افتاد و بیهوش شد

کجا گفته بودند با او ز پیش

این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند

سرموبد موبدان اردشیر

همه دشت مغز و جگر بود و دل

کزین ترک من برنگردانم اسپ

چوبشنید مهران ستاد این ز شاه

ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند

نیم جانی داشت برجانان فشاند

که چون بگذرد چرخ بر کار خویش

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

چو شاپور وچون یزدگرد دبیر

نگفتش سخن نیز و خاموش شد

زمانم سراید مگر چون زرسپ

بسی آفرین کرد بر تاج و گاه

هشیوار و بارای و سنگی بدند

نگه کرد طلخند از پشت پیل

سرانجام چون گرددت روزگار

چو باهوش آمد جهان شهریار

برفت از بر گاه گیتی‌فروز

گشت پنهان آفتابش زیر میغ

بدو گفت پس گستهم راه نیست

ستاره شناسان و جویندگان

ببستند یک سر همه دست خویش

فرود آمد از تخت و بگریست زار

به زشتی شود بخت آموزگار

جان شیرین زو جدا شد ای دریغ

به فرخنده فال و بخرداد روز

زمین دید برسان دریای نیل

خرد خود از این تیزی آگاه نیست

خردمند و بیدار گویندگان

زنان از پس و کودک خرد پیش

قطره‌ای بود او درین بحر مجاز

عنان تگاور همی داشت نرم

همه باد بر سوی طلخند گشت

سراینده بوزرجمهر جوان

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

جهان پرفراز و نشیبست و دشت

به خاقان چین آگهی شد که شاه

خروشان بر شهریار آمدند

به راه و به آب آرزومند گشت

همی ریخت از دیدگان آب گرم

که روزم همی گشت خواهد سیاه

بیامد برشاه نوشین‌روان

سوی دریای حقیقت رفت باز

گر ایدونک زینجا بباید گذشت

فرستاده مهران ستاد و سپاه

دریده‌بر و خاکسار آمدند

که آنان که بر من گرامی‌ترند

بدو گفت پیران که ای شهریار

جمله چون بادی ز عالم می‌رویم

چوآمد به نزدیک خاقان چین

ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز

مرا بارگیر اینک جوشن کشد

بدانندگان گفت شاه جهان

شدند اندران بارگاه انجمن

رفت او و ما همه هم می‌رویم

چه بودت که گشتی چنین سوگوار

نه آرام دید و نه راه گریز

که باکیست این دانش اندر نهان

گزین سپاهند و نامی‌ترند

دو ماندست اگر زین یکی را کشد

زمین را ببوسید و کرد آفرین

همه دستها بسته و خسته تن

بران زین زرین بخفت و بمرد

چنین داد پاسخ که چرخ بلند

همی رقت خواهند از پیش من

کزو دین یزدان به نیرو شود

زین چنین افتد بسی در راه عشق

نیابم دگر نیز همتای او

که ما بازگشتیم زین بدکنش

جهانجوی چون دید بنواختش

ز تن برکنند این دل ریش من

دلم کرد پردرد و جانم نژند

این کسی داند که هست آگاه عشق

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

همه کشور هند گو راسپرد

برنگ و تگ و زور و بالای اوی

همان تخت شاهی بی‌آهو شود

یکی نامور جایگه ساختش

هرچ می‌گویند در ره ممکنست

که هر چند گرد آورم خواسته

ببیشی نهادست مردم دو چشم

اگر شاه را دل ز گیلان بخست

به جاماسپ گفت ار چنین است کار

بدو گفت بیژن بکین زرسپ

ازان کارخاقان پراندیشه گشت

چوبشنید زو موبد موبدان

ز کمی بود دل پر از درد وخشم

هم از گنج و هم تاج آراسته

به هنگام رفتن سوی کارزار

ببریم سرها ز تنها بدست

رحمت و نومید و مکر و ایمنست

پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

زبان برگشاد از میان ردان

به سوی شبستان خاتون گذشت

نخوانم نبرده برادرم را

به فرجام یکسر به دشمن رسد

نفس این اسرار نتواند شنود

دل شاه خشنود گردد مگر

نه آن ماند ای مرد دانا نه این

چنین داد پاسخ بدو گستهم

چنین داد پاسخ که از داد شاه

سخنهای نوشین‌روان برگشاد

بی نصیبه گوی نتواند ربود

بدی بد بود مرگ بر تن رسد

ز گیتی همه شادمانی گزین

چو بیند بریده یکی توده سر

نسوزم دل پیر مادرم را

که مویی نخواهم ز تو بیش و کم

ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد

درفشان شود فر دیهیم و گاه

اگر چند بفزاید از رنج گنج

کجا آن حکیمان و دانندگان

نفرمایمش نیز رفتن به رزم

چو چندان خروش آمد از بارگاه

این یقین از جان و دل باید شنید

مرا گر بود بارگی ده هزار

چو با داد بگشاید از گنج بند

بدو گفت کین شاه نوشین‌روان

سپه را سپارم به فرخ گرزم

همان رنج‌بردار خوانندگان

نه بنفس آب و گل باید شنید

بماند پس از مرگ نامش بلند

همان گنج گیتی نیرزد به رنج

همه موی پر از گوهر شاهوار

وزان گونه آوار بشنید شاه

جوانست و بیدار و دولت جوان

جنگ دل با نفس هر دم سخت شد

کجا آن سر تاج شاهنشهان

زقلب سپه چون نگه کرد گو

برایشان ببخشود شاه جهان

کیان زادگان و جوانان من

ندارم بدین از تو آن را دریغ

دگر کو بشوید زبان از دروغ

یکی دختری داد باید بدوی

ندید آن درفش سپهدار نو

کجا آن دلاور گرامی مهان

که هر یک چنانند چون جان من

گذشته شد اندر دل او نهان

نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ

که ما را فزاید بدو آبروی

نجوید به کژی ز گیتی فروغ

بخوانم همه سربسر پیش خویش

کجا آن بتان پر از ناز و شرم

سواری فرستاد تا پشت پیل

نوا خواست از گیل و دیلم دوصد

برو یک بیک بارگیها ببین

سپهبد چو با داد و بخشایشست

تو را در پس پرده یک دخترست

زره‌شان نپوشم نشانم به پیش

سخن گفتن خوب و آوای نرم

بگردد بجوید همه میل میل

کزان پس نگیرد یکی راه بد

کدامت به آید یکی برگزین

ز تاجش زمانه پرآسایشست

کجا بر سر بانوان افسرست

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

کجا آنک بر کوه بودش کنام

ببیند که آن لعل رخشان درفش

و دیگر که از کهتر پرگناه

بفرمای تا زین بر آن کت هواست

مرا آرزویست از مهر اوی

یکی پهلوان نزد ایشان بماند

برین آسمان بر شده کوه سنگ؟

رمیده ز آرام وز کام و نام

کزو بود روی سواران بنفش

چو بایسته شد کار لشکر براند

بسازند اگر کشته آید رواست

که دیده نبردارم از چهر اوی

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

خردمند گفتا به شاه زمین

چو گیتی تهی ماند از راستان

کجاشد که بنشست جوش نبرد

به پنجم جهاندار نیکوسخن

یکی رخش بودش بکردار گرگ

ز گیلان به راه مداین کشید

چهارست نیز از پرستندگان

که ای نیکخو مهتر بافرین

تو ایدر ببودن مزن داستان

مگر چشم من تیره گون شد ز گرد

شمار و کران سپه را ندید

کشیده زهار و بلند و سترگ

که نامش نگردد به گیتی کهن

پرستار و بیداردل بندگان

گر ایشان نباشند پیش سپاه

ز خاکیم و باید شدن زیر خاک

سوار آمد و سر به سر بنگرید

به ره بر یکی لشکر بی‌کران

ز بهر جهانجوی مرد جوان

همه راست گوید سخن کم وبیش

از ایشان یکی را سپارم بدوی

نهاده به سر بر کیانی کلاه

همه جای ترسست و تیمار و باک

درفش سرنامداران ندید

نگردد بهر کار ز آیین خویش

برو برفگندند بر گستوان

پدید آمد از دور نیزه‌وران

برآسایم از جنگ وز گفت و گوی

که یارد شدن پیش ترکان چین

تو رفتی و گیتی بماند دراز

همه قلب گه دید پر گفت و گوی

ششم بر پرستنده‌ی تخت خویش

دل گیو شد زان سخن پر ز دود

سواری بیامد به کردار گرد

بدو گفت خاتون که با رای تو

که باز آورد فره‌ی پاک دین

کسی آشکارا نداند ز راز

سواران کشور همه شاه جوی

که در لشکر گشن بد پای مرد

چو اندیشه کرد از گشاد فرود

چنان مهر دارد که بر بخت خویش

نگیرد کس اندر جهان جای تو

تو زین خاک برخیز و برشو به گاه

جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست

فرستاده برگشت و آمد چو باد

به هفتم سخن هرک دانا بود

فرستاد و مر گستهم را بخواند

پیاده شد از اسب و بگشاد لب

برین گونه یک شب بپیمود خواب

مکن فره‌ی پادشاهی تباه

چرا زو همه بهر من غفلت‌ست

سخنها همه پیش او کرد یاد

زبانش بگفتن توانا بود

بسی داستانهای نیکو براند

چنین تا برآمد ز کوه آفتاب

چنین گفت کاین منذرست از عرب

که داد خدایست و زین چاره نیست

چو شد سال برشست و شش چاره جوی

سپهبد فرود آمد از پشت پیل

نگردد دلش سیر ز آموختن

فرستاد درع سیاوش برش

بیامد که بیند مگر شاه را

بیامد بدر گاه مهران ستاد

خداوند گیتی ستمکاره نیست

ز بیشی و از رنج برتاب روی

پیاده همی‌رفت گریان دو میل

از اندیشگان مغز را سوختن

همان خسروانی یکی مغفرش

ببوسد همی خاک درگاه را

برتخت او رفت و نامه بداد

ز اندوه خوردن نباشدت سود

تو چنگ فزونی زدی بر جهان

بیامد چوطلخند را مرده دید

به آزادیست ازخرد هرکسی

بیاورد گستهم درع نبرد

چوآن نامه برخواند خاقان چین

شهنشاه گفتا گر آید رواست

کجا بودنی بود و شد کار بود

گذشتند بر تو بسی همرهان

دل لشکر از درد پژمرده دید

چنانچون ببالد ز اختر بسی

بپوشید بیژن بکردار گرد

چنان دان که این خانه‌ی ما وراست

ز پیمان بخندید وز به گزین

مکن دلت را بیشتر زین نژند

چو زان نامداران جهان شد تهی

سراپای او سر به سر بنگرید

فرستاده آمد زمین بوس داد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

کلید شبستان بدو داد و گفت

به داد خدای جهان کن بسند

تو تاج فزونی چرا برنهی

به جایی برو پوست خسته ندید

برفت و شنیده همه کرد یاد

چنانچون بود مردم جنگجوی

خرد نام و فرجام را پرورد

برو تا کرا بینی اندر نهفت

بدادش بسی پند و بشنید شاه

نباشی بدین گفته همداستان

خروشان همه گوشت بازو بکند

پرستار با او بیامد چهار

چنین گفت شاه جوان با تخوار

منش پست وکم دانش آنکس که گفت

چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

چو خورشیدگون گشت برشد به گاه

یکی شو بخوان نامه‌ی باستان

نشست از برش سوگوار و نژند

که خاقان بدیشان بدی استوار

که آمد بنوی یکی نامدار

برخساره خاک زمین را برفت

کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت

نشست از برگاه و بنهاد دل

کزیشان جهان یکسر آباد بود

همی‌گفت زار ای نبرده جوان

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

نگه کن ببین تا ورا نام چیست

چومهران ستاد آن سخنها شنید

همانگه بیامد به نزدیک شاه

به رزم جهانجوی شاه چگل

بدانگه که اندر جهان داد بود

برفتی پر از درد و خسته روان

بیاورد با استواران کلید

بدین مرد جنگی که خواهد گریست

که ای شاه دانا و دانش‌پذیر

همه مهتران برگشادند راه

از اندیشه‌ی دل نیامدش خواب

ز من بشنو از گنگ دژ داستان

تو راگردش اختر بد بکشت

ابرشاه زشتست خون ریختن

بخسرو تخوار سراینده گفت

درحجره بگشاد و اندر شدند

بپرسید زو شاه و شادی نمود

به رزم و نبردش گرفته شتاب

بدین داستان باش همداستان

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

پرستندگان داستانها زدند

که این را ز ایران کسی نیست جفت

به اندک سخن دل برآهیختن

ز دیدار او روشنایی فزود

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید

که چون گنگ دژ در جهان جای نیست

بپیچید ز آموزگاران سرت

همان چون سبک سر بود شهریار

که فرزند گیوست مردی دلیر

که آن راکه اکنون تو بینی بداد

جهاندیده منذر زبان برگشاد

فروغ ستاره بشد ناپدید

بدان سان زمینی دلارای نیست

تو رفتی ومسکین دل مادرت

بداندیش دست اندآرد به کار

بهر رزم پیروز باشد چو شیر

ستاره ندیدست و خورشید و باد

ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد

سپه را به هامون فرود آورید

که آن را سیاوش برآورده بود

بخوبی بسی راندم با تو پند

همان با خردمند گیرد ستیز

ندارد جز او گیو فرزند نیز

بدو گفت اگر شاه ایران تویی

شبستان بهشتی شد آراسته

بزد کوس بر پیل و لشکر کشید

بسی اندرو رنجها برده بود

نیامد تو را پند من سودمند

پر از ماه و خورشید و پرخواسته

گرامیترستش ز گنج و ز چیز

نگهدار پشت دلیران تویی

کند دل ز نادانی خویش تیز

وز آنجا خرامید تا رزمگاه

به یک ماه زان روی دریای چین

چو فرزانه گو بد آنجا رسید

دل شاه گیتی چو پر آز گشت

تو اکنون سوی بارگی دار دست

پری چهره بر گاه بنشست پنج

چرا رومیان شهریاری کنند

فرود آورید آن گزیده سپاه

که بی‌نام بود آن زمان و زمین

جهان جوی طلخند را مرده دید

روان ورا دیو انباز گشت

دل شاه ایران نشاید شکست

همه برسران تاج و در زیر گنج

به دشت سواران سواری کنند

به گاهی که باد سپیده دمان

بیابان بیاید چو دریا گذشت

برادرش گریان و پر درد گشت

و رایدون که حاکم بود تیزمغز

و دیگر که دارد همی آن زره

اگر شاه برتخت قیصر بود

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

ببینی یکی پهن بی‌آب دشت

خروش سواران بران پهن دشت

نیاید ز گفتار او کار نغز

کجا گیو زد بر میان برگره

همان یاره وطوق وگوهرنداشت

سزد کو سرافراز و مهتر بود

فرستاده بد هر سوی دیده‌بان

کزین بگذری بینی آباد شهر

خروشان بغلتید در پیش گو

دگر کارزاری که هنگام جنگ

برو تیر و ژوپین نیابد گذار

یکی جامه‌ی کهنه بد بر برش

چه دستور باشد گرانمایه شاه

چنان چون بود رسم آزادگان

کزان شهرها بر توان داشت بهر

همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

سزد گر پیاده کند کارزار

کلاهی زمشک ایزدی بر سرش

نبیند ز ما نیز فریادخواه

بیامد سواری و گفتا به شاه

ازان پس یکی کوه بینی بلند

ازان پس بیاراست فرزانه پند

ز گرده برخ برنگارش نبود

تو با او بسنده نباشی بجنگ

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

سواران دشتی چو رومی سوار

که شاها به نزدیکی آمد سپاه

که بالای او برتر از چون و چند

بگو گفت کای شهریار بلند

جز آرایش کردگارش نبود

نگه کن که الماس دارد بچنگ

بیابند جوشن نیاید به کار

شکم زمین بهتر او را نهفت

سپاهی است ای شهریار زمین

مرین کوه را گنگ دژ در میان

ازین زاری و سوگواری چه سود

ز گفتار منذر برآشفت شاه

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود

چو بر مرد درویش کنداوری

یکی سرو بد بر سرش ماه نو

که هرگز چنان نامد از ترک و چین

بدان کت ز دانش نیاید زیان

چنین رفت و این بودنی کار بود

که قیصر همی‌برفرازد کلاه

تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

نه کهتر نه زیبنده‌ی مهتری

فروزان ز دیدار او گاه نو

به نزدیکی ما فرود آمدند

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه

سپاس از جهان آفرینت یکیست

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی

چومهران ستاد اندرو بنگرید

چوکژی کند پیر ناخوش بود

به کوه و در و دشت خیمه زدند

ز بالای او چشم گردد ستوه

که طلخند بر دست تو کشته نیست

که گفتار ایشان بداند شنید

سوی تیغ با تیغ بنهاد روی

پس ازمرگ جانش پرآتش بود

یکی را بدیدار چون او ندید

سپهدارشان دیده‌بان برگزید

ز هر سو که پویی بدو راه نیست

همه بودنی گفته بودم به شاه

بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

یکی نعره زد کای سوار دلیر

چو کاهل بود مرد برنا به کار

بدانست بینادل رای راد

فرستاد و دیده به دیده رسید

همه گرد بر گرد او در یکیست

ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه

میاسای هیچ اندر آباد بوم

بمان تا ببینی کنون رزم شیر

که دورند خاقان وخاتون ز داد

ازو سیر گردد دل روزگار

پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر

بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ

که چندان به پیچید برزم این جوان

به قیصر بگو گر نداری خرد

ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ

نماند ز نا تندرستی جوان

به دستار ودستان همی چشم اوی

سپهبدش را خواند فرخ زریر

ازین روی و زان روی دیوار سنگ

که برخویشتن بر سر آرد زمان

مبادش توان و مبادش روان

بیایند با تیغ هندی بچنگ

ز رای تو مغز تو کیفر برد

بپوشید وزان تازه شد خشم اوی

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد

کنون کار طلخند چون بادگشت

اگر شیر جنگی بتازد بگور

ببینی مرا گر بمانی بجای

چو بوزرجمهر این سخنهای نغز

پرستنده را گفت نزدیک شاه

بیارای پیلان ولشکر بساز

بباشد به راه از پی کارکرد

بنادانی و تیزی اندر گذشت

کنامش کند گور و هم آب شور

به پیکار ازین پس نیایدت رای

شنید و بدانش بیاراست مغز

فراوان بود یاره و تاج و گاه

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

نیابد بریشان گذر صد هزار

سپاهست چندان پر از درد و خشم

ز منذر تو گر دادیابی بسست

چو بیژن همی برنگشت از فرود

چنین گفت باشاه خورشید چهر

من این را که بی‌تاج و آرایشست

همی رزم سالار چین خواست کرد

زره‌دار و بر گستوان ور سوار

سراسر همه برتو دارند چشم

گزیدم که این اندر افزایشست

فرود اندر آن کار تندی نمود

که او را نشست از بر هر کسست

که بادا به کام تو روشن سپهر

بدادش جهاندار پنجه هزار

چو زین بگذری شهر بینی فراخ

بیارام و ما را تو آرام ده

چپ خویش پیدا کن از دست راست

یکی تیر دیگر بیانداخت شیر

چنان دان که هرکس که دارد خرد

به رنج از پی به گزین آمدم

سوار گزیده به اسفندیار

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

خرد را به آرام دل کام ده

چو پیدا کنی مرز جویی رواست

سپر بر سر آورد مرد دلیر

بدانش روان را همی‌پرورد

نه از بهر دیبای چین آمدم

بدو داد یک دست زان لشکرش

همه شهر گرمابه و رود و جوی

که چون پادشا را ببیند سپاه

بدو گفت خاتون که ای مرد پیر

سپر بر درید و زره را نیافت

چو بخشنده‌ی بوم و کشور منم

نکوهیده ده کار بر ده گروه

که شیری دلش بود و پیلی برش

به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

پر از درد و گریان پیاده به راه

نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه

ازو روی بیژن بپستی نتافت

به گیتی سرافراز و مهتر منم

نگویی همی یک سخن دلپذیر

دگر دست لشکرش را همچنان

همه کوه نخچیر و آهو به دشت

بکاهدش نزد سپاه آبروی

یکی آنک حاکم بود با دروغ

ازان تند بالا چو بر سر کشید

همه آن کنم کار کز من سزد

تو آن را با فر و زیبست و رای

برآراست از شیردل سرکشان

چو این شهر بینی نشاید گذشت

فرومایه گستاخ گردد بروی

نمانم که بادی بدو بروزد

بزد دست و تیغ از میان برکشید

نگیرد بر مرد دانا فروغ

دل فروز گشته رسیده به جای

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

تذروان و طاووس و کبک دری

به کردار جام گلابست شاه

سپهبد که باشد نگهبان گنج

فرود گرانمایه زو بازگشت

به بالای سرو و برخ چون بهار

تو با تازیان دست یازی بکین

که شیر جهان بود و همتای شاه

بیابی چو از کوهها بگذری

که از گرد یکباره گردد تباه

یکی در نهان خویشتن را ببین

همه باره‌ی دژ پرآواز گشت

سپاهی که او سر بپیچد ز رنج

بداند پرستیدن شهریار

پس پشت لشکر به بستورداد

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

ز دانا خردمند بشنید پند

همی کودکی نارسیده به جای

دوان بیژن آمد پس پشت اوی

و دیگر که آن پادشاهی مراست

دگر دانشومند کو از بزه

چراغ سپهدار خسرو نژاد

همه جای شادی و آرام و خورد

خروشی ز لشکر برآمد بلند

برو برگزینی نه ای پاکرای

یکی تیغ بد تیز در مشت اوی

در گاو تا پشت ماهی مراست

نترسد چو چیزی بود بامزه

چو لشکر بیاراست و برشد به کوه

نبینی بدان شهر بیمار کس

که آن لشکر اکنون جدا نیست زین

اگر من سپاهی فرستم بروم

به برگستوان بر زد و کرد چاک

پزشکی که باشد به تن دردمند

چنین پاسخ آورد مهران ستاد

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

یکی بوستان بهشتست و بس

همه آفرین باد بر آن و این

ز بیمار چون باز دارد گزند

گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک

که خاقان اگر سر بپیچد ز داد

تو را تیغ پولاد گردد چو موم

نشست از بر خوب تابنده گاه

همه آبها روشن و خوشگوار

همه پاک در زینهار منید

چو درویش مردم که نازد به چیز

به دربند حصن اندر آمد فرود

فرستاده از نزد نوشین‌روان

بداند که شاه جهان کدخدای

همی کرد ز آنجا به لشکرنگاه

همیشه بر و بوم او چون بهار

وزین بر منش یادگار منید

بیامد به کردار باد دمان

دلیران در دژ ببستند زود

که آن چیز گفتن نیرزد به نیز

بخواند مرا نیز ناپاک رای

پس ارجاسپ شاه دلیران چین

درازی و پهناش سی بار سی

ازان پس چو دانندگان را بخواند

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز باره فراوان ببارید سنگ

بر قیصر آمد پیامش بداد

من این را پسندم که بی‌تخت عاج

بیاراست لشکرش را همچنین

بود گر بپیمایدش پارسی

به مژگان بسی خون دل برفشاند

ز دریا دریغ آیدش روشن آب

بدانست کان نیست جای درنگ

بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد

ندارد ز بن یاره وطوق وتاج

جدا کرد از خلخی سی هزار

یک و نیم فرسنگ بالای کوه

ز پند آنچ طلخند را داده بود

نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

خروشید بیژن که ای نامدار

وگرباد نوشین بتو برجهد

اگر مهتران این نبینند رای

جهان آزموده نبرده سوار

که از رفتنش مرد گردد ستوه

بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود

چوفرمان بود باز گردم به جای

ز مردی پیاده دلیر و سوار

سپاسی ازان برسرت برنهد

همی دور دید از بلندی نشیب

فرستادشان سوی آن بیدرفش

وزان روی هامونی آید پدید

یکی تخت تابوت کردش ز عاج

بهفتم خردمند کاید به خشم

چنین بازگشتی و شرمت نبود

چنین گفت کز منذر کم خرد

نگه کرد خاقان به گفتار اوی

که کوس مهین داشت و رنگین درفش

کزان خوبتر جایها کس ندید

ز زر و ز پیروزه و خوب ساج

به چیز کسان برگمارد دو چشم

دریغ آن دل و نام جنگی فرود

شگفت آمدش رای وکردار اوی

سخن باور آن کن که اندر خورد

بدو داد یک دست زان لشکرش

همه گلشن و باغ و ایوان بود

بپوشید رویش به چینی پرند

بهشتم به نادان نماینده راه

بیامد بر طوس زان رزمگاه

بدانست کان پیر پاکیزه مغز

اگر خیره منذر بنالد همی

که شیر ژیان نامدی همبرش

کش ایوانها سر به کیوان بود

شد آن نامور نامبردار هند

سپردن به کاهل کسی کارگاه

چنین گفت کای پهلوان سپاه

برین‌گونه رنجش ببالد همی

بزرگست و شاسیته کار نغز

دگر دست را داد بر گرگسار

بشد پور کاووس و آنجای دید

بدبق و بقیر و بکافور و مشک

همان بیخرد کو نیابد خرد

سزد گر برزم چنین یک دلیر

خردمند بنشست با رای‌زن

ور ای دون که از دشت نیزه‌وران

بدادش سوار گزین صد هزار

مر آن را ز ایران همی برگزید

سرتنگ تابوت کردند خشک

بپالود زایوان شاه انجمن

شود نامبردار یک دشت شیر

نبالد کسی از کران تا کران

پشیمان شود هم ز گفتار بد

میانگاه لشکرش را همچنین

تن خویش را نامبردار کرد

وزان جایگه تیز لشکر براند

دل مردم بیخرد به آرزوی

اگر کوه خارا ز پیکان اوی

زمین آنک بالاست پهنا کنیم

چو پردخته شد جایگاه نشست

سپاهی بیاراست خوب و گزین

فزونی یکی نیز دیوار کرد

به راه و به منزل فراوان نماند

برین گونه آویزد ای نیک‌خوی

شود آب و دریا بود کان اوی

برفتند با زیج رومی بدست

وزان دشت بی‌آب دریا کنیم

بدادش بدان جادوی خویشکام

ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام

چو شاهان گزیدند جای نبرد

ستاره شناسان و کندآوران

سپهبد نباید که دارد شگفت

چوآتش که گوگرد یابد خورش

فرستاده بشنید و آمد چو گرد

کجا نام خواست و هزارانش نام

وزان جوهری کش ندانیم نام

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

گرش درنیستان بود پرورش

ازین برتر اندازه نتوان گرفت

هرآنکس که بودند ز ایشان سران

شنیده سخنها همه یاد کرد

خود و صد هزاران سواران گرد

دو صد رش فزونست بالای اوی

همیشه بره دیدبان داشتی

دل شاه نوشین‌روان زنده باد

سپهبد بدارنده سوگند خورد

برآشفت کسری بدستور گفت

بفرمود تا هر کرا بود مهر

نموده همه در جهان دستبرد

همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی

به تلخی همی روز بگذاشتی

سران جهان پیش او بنده باد

کزین دژ برآرم بخورشید گرد

بجستند یک سر شمار سپهر

که با مغز قیصر خرد نیست جفت

نگاهش همی داشت پشت سپاه

که آن را کسی تا نبیند به چشم

چوازراه برخاست گرد سپاه

همی‌کرد موبد به اختر نگاه

بکین زرسپ گرامی سپاه

من او را نمایم که فرمان کراست

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

برآرم بسازم یکی رزمگاه

نگه کرد بینادل از دیده‌گاه

زکردار خاقان و پیوند شاه

تو گویی ز گوینده گیرند خشم

جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

پسر داشتی یک، گرانمایه مرد

نیاید برو منجنیق و نه تیر

همی دیده‌بان بنگرید از دو میل

چنین گفت فرجام کای شهریار

تن ترک بدخواه بیجان کنم

ز بیشی وز گردن افراختن

جهاندیده و دیده هر گرم و سرد

ز خونش دل سنگ مرجان کنم

که بیند مگر تاج طلخند و پیل

وزین کشتن و غارت و تاختن

بباید ترا دیدن آن ناگزیر

دلت را ببد هیچ رنجه مدار

سواری جهاندیده نامش کهرم

ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک

ز بالا درفش گو آمد پدید

پشیمانی آنگه خورد مرد مست

چو خورشید تابنده شد ناپدید

که این کار جز بر بهی نگذرد

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

شب تیره بر چرخ لشکر کشید

همه روی کشور سپه گسترید

که شب زیر آتش کند هر دو دست

همه گرد بر گرد خاکش مغاک

ببد رای دشمن جهان نسپرد

مر آن پور خود را سپهدار کرد

نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه

نیامد پدید از میان سپاه

چنینست راز سپهر بلند

دلیران دژدار مردی هزار

بفرمود تا برکشیدند نای

بر آن لشکرگشن سالار کرد

ز سوی کلات اندر آمد سوار

سواری برافگند از دیده‌گاه

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

هم از بر شدن مرد گردد ستوه

همان گردش اختر سودمند

که لشکر گذر کرد زین روی کوه

بدان آفرین کان چنان آفرید

ز درگاه برخاست آوای کوس

در دژ ببستند زین روی تنگ

کزین دخت خاقان وز پشت شاه

گو وهرک بودند با او گروه

خروش جرس خاست و آوای زنگ

بیاید یکی شاه زیبای گاه

ابا آشکارا نهان آفرید

زمین قیرگون شد هوا آبنوس

نه طلخند پیدا نه پیل و درفش

نبایست یار و نه آموزگار

گزین کرد زان لشکر نامدار

جریره بتخت گرامی بخفت

برو شهریاران کنند آفرین

نه آن نامداران زرینه کفش

شب تیره با درد و غم بود جفت

سواران شمشیرزن سی‌هزار

برو بر همه کار دشوار خوار

همان پرهنر سرفرازان چین

ز مژگان فروریخت خون مادرش

جز او را مخوان کردگار جهان

چو بشنید خاقان دلش گشت خوش

بخواب آتشی دید کز دژ بلند

به منذر سپرد آن سپاه گران

فراوان به دیوار بر زد سرش

برافروختی پیش آن ارجمند

بخندید خاتون خورشیدفش

جز او را مدان آشکار و نهان

بفرمود کز دشت نیزه‌وران

ازان پس چوآمد به مام آگهی

به پیغمبرش بر کنیم آفرین

چو از چاره دلها بپرداختند

سراسر سپد کوه بفروختی

سپاهی بر از جنگجویان بروم

که تیره شد آن فر شاهنشهی

پرستنده و دژ همی سوختی

فرستاده را پیش بنشاختند

بیارانش بر هر یکی همچنین

که آتش برآرند زان مرز و بوم

جهاندار طلخند بر زین بمرد

مرا فر نیکی‌دهش یار بود

که گر چند من شهریار توام

دلش گشت پر درد و بیدار گشت

بگفتند چیزی که بایست گفت

سرگاه شاهی بگو در سپرد

روانش پر از درد و تیمار گشت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت

خردمندی و بخت بیدار بود

برین کینه بر مایه‌دار توام

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

برین سان یکی شارستان ساختند

بپذرفت مهران ستاد از پدر

بباره برآمد جهان بنگرید

فرستاده‌یی ما کنون چرب‌گوی

به گنجور گنج آتش اندر فگند

همه کوه پرجوشن و نیزه دید

فرستیم با نامه‌یی نزد اوی

سرش را به پروین پرداختند

به نام شهنشاه پیروزگر

به ایوان او شد دمان مادرش

کنون اندرین هم به کار آوریم

میانجی بپذرفت خاقان به داد

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

مگر خود نیاید تو را زان گزند

به خون اندرون غرقه گشته سرش

بیامد به بالین فرخ فرود

به روم و به قیصر تو ما را پسند

بدو در فراوان نگار آوریم

همان راکه دارد ز خاتون نژاد

همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت

چه بندی دل اندر سرای سپنج

پرستندگان با نثار آمدند

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

نویسنده‌یی خواست از بارگاه

ازان پس بلند آتشی برفروخت

که ما را بد آمد ز اختر بسر

به قیصر یکی نامه فرمود شاه

چه یازی به رنج و چه نازی به گنج

به شادی بر شهریار آمدند

که سوزد تن خویش به آیین هند

که از رنج دیگر کسی برخورد

وزان پس یکی گنج آراسته

سراسر همه کوه پر دشمنست

ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد

ازان سوگ پیداکند دین هند

در دژ پر از نیزه و جوشنست

بدو در ز هر گونه‌ای خواسته

جهانجوی دشمن چرا پرورد

جهانگیر وزنده کن کیقباد

چو از مادر آگاهی آمد بگو

چو خرم شود جای آراسته

به نزدیک قیصر سرافراز روم

بمادر چنین گفت جنگی فرود

ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج

برانگیخت آن باره‌ی تیزرو

که از غم چه داری دلت پر ز دود

نگهبان آن مرز و آباد بوم

پدید آید از هر سوی خواسته

همان مهر پیروزه و تخت عاج

بیامد ورا تنگ در بر گرفت

نباشد مرا بودن ایدر بسی

یکی دیگر ازعود هندی به زر

مرا گر زمانه شدست اسپری

سر نامه کرد آفرین از نخست

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

زمانه ز بخشش فزون نشمری

گرانمایگی جز به یزدان نجست

نشیند برین جای دیگر کسی

برو بافته چند گونه گهر

بدو گفت کای مهربان گوش دار

نه من شاد باشم نه فرزند من

ابا هر یکی افسری شاهوار

بروز جوانی پدر کشته شد

خداوند گردنده خورشید و ماه

که ما بیگناهیم زین کارزار

مرا روز چون روز او گشته شد

صد اسب و صد استر به زین و به بار

نه پرمایه گردی ز پیوند من

کزویست پیروزی و دستگاه

نه من کشتم او را نه یاران من

نباشد مرا زندگانی دراز

شتر بارکرده ز دیبای چین

بدست گروی آمد او را زمان

که بیرون شد از راه گردان سپهر

نه گردی گمان برد زین انجمن

سوی جان من بیژن آمد دمان

بیاراسته پشت اسبان به زین

ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز

اگر جنگ جوید وگر داد و مهر

که خود پیش او دم توان زد درشت

شود تخت من گاه افراسیاب

چهل را ز دیبای زربفت گون

بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار

تو گر قیصری روم را مهتری

ورا گردش اختر بد بکشت

نخواهم ز ایرانیان زینهار

کشیده زبر جد به زر اندرون

کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب

مکن بیش با تازیان داوری

بدو گفت مادر که ای بدکنش

چنین است رای سپهر بلند

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

وگر میش جویی ز چنگال گرگ

ز چرخ بلند آیدت سرزنش

یکی ترگ رومی بسر برنهاد

پرستنده سیصد پدیدار کرد

گهی شاد دارد گهی مستمند

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

برادر کشی از پی تاج و تخت

بدو گفت پیران کای سرفراز

وگر سوی منذر فرستی سپاه

میانرا بخفتان رومی ببست

همی‌بود تاهرکسی برنشست

نخواند تو را نیکدل نیکبخت

بیامد کمان کیانی بدست

برآیین چین با درفشی بدست

مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

چنین داد پاسخ که ای مهربان

که افراسیاب از بلا پشت تست

بفرمود خاقان پیروزبخت

چو خورشید تابنده بنمود چهر

وگر زیردستی بود بر منش

نشاید که برمن شوی بدگمان

خرامان برآمد بخم سپهر

به شمشیر یابد ز من سرزنش

به شاهی نگین اندر انگشت تست

که بنهند برکوهه‌ی پیل تخت

بیارام تا گردش روزمگاه

مرا نیز تا جان بود در تنم

برو بافته شوشه‌ی سیم و زر

ز هر سو برآمد خروش سران

تو زان مرز یک رش مپیمای پای

نمایم تو را کار شاه و سپاه

گراییدن گرزهای گران

چو خواهی که پیمان بماند بجای

بکوشم که پیمان تو نشکنم

به شوشه درون چند گونه گهر

که یارست شد پیش او رزمجوی

نمانم که بادی به تو بگذرد

درفشی درفشان به دیبای چین

غو کوس با ناله‌ی کرنای

وگر بگذری زین سخن بگذرم

کرا بود در سر خود این گفت وگوی

دم نای سرغین و هندی درای

که پیدا نبودی ز دیبا زمین

وگر موی بر تو هوا بشمرد

سر و گاه تو زیر پی بسپرم

به دادار کو داد ومهر آفرید

سیاوش بدو گفت کای نیکنام

درود خداوند دیهیم و زور

برون آمد از باره‌ی دژ فرود

به صد مردش از جای برداشتند

شب و روز و گردان سپهر آفرید

دلیران ترکان هرآنکس که بود

بدان کو نجوید ببیداد شور

نبینم جز از نیکنامیت کام

ز هامون به گردون برافراشتند

کزین پس نبیند مرا مهر و گاه

تو پپمان چنین داری و رای راست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

ز گرد سواران و ز گرز و تیر

ز دیبا بیاراست مهدی به زر

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

سر کوه شد همچو دریای قیر

سواری گزیدند زان بارگاه

ولیکن فلک را جز اینست خواست

به مهد اندرون نابسوده گهر

مگر کین سخن آشکارا کنم

همه راز من آشکارا به تست

چنانچون ببایست چیره‌زبان

نبد هیچ هامون و جای نبرد

چو سیصد پرستار با ماهروی

ز تندی دلت پرمداراکنم

همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد

جهاندیده و گرد و روشن‌روان

که بیدار دل بادی و تندرست

برفتند شادان‌دل و راه‌جوی

که او را بدست کسی بد زمان

من آگاهی از فر یزدان دهم

فرستاده با نامه‌ی شهریار

ازین گونه تا گشت خورشید راست

فرستاد فرزند را نزد شاه

که مردم رهایی نیابد ازان

سپاه فرود دلاور بکاست

بیامد بر قیصر نامدار

هم از راز چرخ بلند آگهم

سپاهی همی‌رفت با او به راه

که یابد به گیتی رهایی ز مرگ

بگویم ترا بودنیها درست

پرستنده پنجاه و خادم چهل

فراز و نشیبش همه کشته شد

برو آفرین کرد و نامه بداد

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

سربخت مرد جوان گشته شد

برو برگذشتند شادان به دل

ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست

همان رای کسری برو کرد یاد

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بدان تا نگویی چو بینی جهان

سخنهاش بشنید و نامه بخواند

بدو خیره ماندند ایرانیان

چوپردخته شد زان بیامد دبیر

بگیت کسی یک نفس نشمرد

که چون او ندیدند شیر ژیان

بیاورد مشک و گلاب وحریر

که این بر سیاوش چرا شد نهان

بپیچید و اندر شگفتی بماند

وگر چون نمایم نگردی تو رام

تو ای گرد پیران بسیار هوش

یکی نامه بنوشت ار تنگ‌وار

ز ترکان نماند ایچ با او سوار

ز گفتار کسری سرافزار مرد

به دادار دارنده کوراست کام

ندید ایچ تنها رخ کارزار

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

بدین گفتها پهن بگشای گوش

پر آرایش و بوی و رنگ و نگار

که پیشت به آتش بر خویش را

فراوان بدین نگذرد روزگار

نخستین ستود آفریننده را

عنان را بپیچید و تنها برفت

نویسنده را خواند و پاسخ نوشت

بسوزم ز بهر بداندیش را

ز بالا سوی دژ خرامید تفت

جهاندار و بیدار و بیننده را

که بر دست بیداردل شهریار

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

چو بشنید مادر سخنهای گو

شوم زار من کشته بر بی‌گناه

سر خامه چون کرد رنگین بقار

چو رهام و بیژن کمین ساختند

که هرچیز کو سازد اندر بوش

دریغ آمدش برز و بالای گو

فراز و نشیبش همی تاختند

بران سو بود بندگان را روش

کسی دیگر آراید این تاج و گاه

نخست آفرین کرد بر کردگار

بدو گفت مادر که بنمای راه

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد

نگارنده‌ی برکشیده سپهر

چو بیژن پدید آمد اندر نشیب

شهنشاه ایران مرا افسرست

که چون مرد بر پیل طلخند شاه

سبک شد عنان و گران شد رکیب

کزویست پرخاش و آرام و مهر

چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد

نه پیوند او از پی دخترست

مگر بر من این آشکارا شود

ز کشته شود زندگانی دژم

به گیتی یکی را کند تاجور

فرود جوان ترگ بیژن بدید

که تامن شنیدستم از بخردان

پر آتش دلم پرمدارا شود

بزد دست و تیغ از میان برکشید

وزو به یکی پیش او با کمر

برآشوبد ایران و توران بهم

بزرگان و بیدار دل موبدان

پر از در شد گو بایوان خویش

پر از رنج گردد سراسر زمین

ز فر و بزرگی و اورند شاه

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

اگر خود سپهر روان زان تست

جهاندیده فرزانه را خواند پیش

خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بجستم همی رای و پیوند شاه

دو کشور شود پر ز شمشیر و کین

سر مشتری زیر فرمان تست

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش

که اندر جهان سر به سر دادگر

بزد بر سر کتف مرد دلیر

به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد

ز مادر که برآتش آشفته بود

فرود آمد از دوش دستش به زیر

جهاندار چون او نبندد کمر

از ایران و توران ببینی درفش

به تخم کیان باژ هرگز نداد

نشستند هر دو بهم رای زن

بسی غارت و بردن خواسته

به مردی و پیروزی و دستگاه

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

تو گر شهریاری نه من کهترم

گو و مرد فرزانه بی‌انجمن

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

به فر و بنیرو و تخت و کلاه

پراگندن گنج آراسته

همان با سر و افسر و لشکرم

بدو گفت فرزانه کای نیکخوی

بسا کشورا کان به پای ستور

به رادی و دانش به رای وخرد

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

چه بایست پذرفت چندین فسوس

نگردد بما راست این آرزوی

بزخمی پی باره‌ی او برید

ورا دین یزدان همی‌پرورد

بکوبند و گردد به جوی آب شور

ز بیم پی پیل و آوای کوس

ز هر سو بخوانیم برنا و پیر

از ایران و توران برآید خروش

فرستادم اینک جهان بین خویش

پیاده خود و چند زان چاکران

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

کجا نامداری بود تیزویر

تبه گشته از چنگ کنداوران

سوی شاه کسری به آیین خویش

جهانی ز خون من آید به جوش

که دارد به پرخاش با روم تاو

ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای

جهاندار بر چرخ چونین نوشت

بفرموده‌ام تا بود بنده‌وار

بدژ در شد و در ببستند زود

به تاراج بردند یک چند چیز

وزان تیزویران جوینده رای

شد آن نامور شیر جنگی فرود

گذشت آن ستم برنگیریم نیز

به فرمان او بردهد هرچ کشت

چوشاید پس پرده‌ی شهریار

ز دریا و از کنده وزرمگاه

سپهدار ترکان ز کردار خویش

ز دشت سواران نیزه‌وران

بشد با پرستندگان مادرش

خردگیرد از فر و فرهنگ اوی

بگوییم با مرد جوینده راه

گرفتند پوشیدگان در برش

بیاموزد آیین وآهنگ اوی

پشیمان شود هم ز گفتار خویش

برآریم گرد از کران تا کران

سواران بهر سو پراگند گو

پشیمانی آنگه نداردش سود

نه خورشید نوشین‌روان آفرید

بزاری فگندند بر تخت عاج

که بخت وخرد رهنمون تو باد

بجایی که بد موبدی پیشرو

نبد شاه را روز هنگام تاج

بزرگی ودانش ستون تو باد

که برخیزد از بوم آباد دود

وگر بستد از چرخ گردان کلید

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بیا تا به شادی خوریم و دهیم

نهادند مهر از بر مشک چین

همه غالیه موی و مشکین کمند

که کس را نخواند همی از مهان

بدان نامور بارگاه آمدند

پرستنده و مادر از بن بکند

فرستاده را داد و کرد آفرین

چو گاه گذشتن بود بگذریم

همه کام او یابد اندر جهان

جهاندار بنشست با موبدان

چو بشنید پیران و اندیشه کرد

فرستاده را هیچ پاسخ نداد

همی کند جان آن گرامی فرود

یکی خلعت از بهر مهران ستاد

بزرگان دانادل و بخردان

همه تخت مویه همه حصن رود

به تندی ز کسری نیامدش یاد

ز گفتار او شد دلش پر ز درد

بیاراست کان کس ندارد به یاد

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

چنین گفت کز من بد آمد به من

که دادی کسی از مهان جهان

چنین گفت چون لب ز هم برگرفت

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که چون رفت پیکار جنگ وسپاه

که این موی کندن نباشد شگفت

که با تو صلیب و مسیحست جفت

گر او راست گوید همی این سخن

فرستاده را آشکار ونهان

ز دریا و از کنده و آبگیر

ورا من کشیده به توران زمین

فرستاده با او نزد هیچ دم

کنون اندر آیند ایرانیان

همان نیز یارانش را هدیه داد

یکایک بگفتند با تیزویر

به تاراج دژ پاک بسته میان

ز دینار وز مشکشان کرد شاد

پراگندم اندر جهان تخم کین

دژم دید پاسخ بیامد دژم

نخفتند زایشان یکی تیره شب

شمردم همه باد گفتار شاه

بیامد بر شهر ایران چو گرد

پرستندگان را اسیران کنند

همی‌رفت با دختر وخواسته

نه بر یکدگر برگشادند لب

دژ وباره کوه ویران کنند

سواران و پیلان آراسته

چنین هم همی گفت با من پگاه

سخنهای قیصر همه یاد کرد

ز میدان چو برخاست آواز کوس

وزان پس چنین گفت با دل به مهر

چو برخواند آن نامه را شهریار

دل هرک بر من بسوزد همی

چنین تا لب رود جیحون کشید

جهاندیدگان خواستند آبنوس

ز جانم رخش برفروزد همی

برآشفت با گردش روزگار

که از جنبش و راز گردان سپهر

به مژگان همی از دلش خون کشید

یکی تخت کردند از چارسوی

چه داند بدو رازها کی گشاد

همه موبدان و ردان را بخواند

همه پاک بر باره باید شدن

همی‌بود تا رود بگذاشتند

دومرد گرانمایه و نیکخوی

تن خویش را بر زمین بر زدن

ازان نامه چندی سخنها براند

همانا ز ایرانش آمد بیاد

ز خشکی بران روی برداشتند

همانند آن کنده و رزمگاه

ز کاووس و ز تخت شاهنشهی

سه روز اندران بود با رای‌زن

کجا بهر بیژن نماند یکی

ز جیحون دلی پر زخون بازگشت

بروی اندر آورده روی سپاه

نمانم من ایدر مگر اندکی

ز فرزند با درد انباز گشت

بیاد آمدش روزگار بهی

چه با پهلوانان لشکر شکن

بران تخت صدخانه کرده نگار

دل خویش زان گفته خرسند کرد

چهارم بران راست شد رای شاه

کشنده تن و جان من درد اوست

جو آگاهی آمد ز مهران ستاد

صفی کرد او لشکر کارزار

پرستار و گنجم چه در خورد اوست

که راند سوی جنگ قیصر سپاه

نه آهنگ رای خردمند کرد

همی هر کس آن مر ده را هدیه داد

پس آنگه دولشکر زساج و زعاج

همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی

یکایک همی‌خواندند آفرین

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد ز در ناله‌ی گاودم

دو شاه سرافراز با پیل وتاج

برآمد روانش بتیمار و درد

خروشیدن نای و روینیه خم

دل از بودنیها پر از جست و جوی

ابرشاه ایران وسالار چین

پیاده بدید اندرو با سوار

چو از پشت اسپان فرود آمدند

به آرام اندر نبودش درنگ

ببازیگری ماند این چرخ مست

دلی شاد با هدیه و با نثار

همه کرده آرایش کارزار

که بازی برآرد به هفتاد دست

همی از پی راستی جست جنگ

ز گفتار یکباره دم برزدند

همه مهربان و همه دوستار

ز اسبان و پیلان و دستور شاه

یکی خوان زرین بیاراستند

ببستند آذین به شهر و به راه

زمانی بخنجر زمانی بتیغ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

مبارز که اسب افگند بر سپاه

زمانی بباد و زمانی بمیغ

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

می و رود و رامشگران خواستند

درم ریختند از بر تخت شاه

همه کرده پیکر به آیین جنگ

ببودند یک هفته زین‌گونه شاد

به آموی و راه بیابان مرو

زمانی بدست یکی ناسزا

یکی گرد برشد که گفتی سپهر

یک تیز وجنبان یکی با درنگ

زمانی خود از درد و سختی رها

زمین بود یک سر چو پر تذرو

ز شاهان گیتی گرفتند یاد

به دریای قیر اندر اندود چهر

بیاراسته شاه قلب سپاه

به هشتم یکی نامه آمد ز شاه

چنین تا به بسطام وگرگان رسید

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

بپوشید روی زمین را به نعل

ز یک دست فرزانه‌ی نیک‌خواه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

تو گفتی زمین آسمان را ندید

به نزدیک سالار توران سپاه

هوا یک سر از پرنیان گشت لعل

ابر دست شاه از دو رویه دو پیل

کزانجا برو تا به دریای چین

نبد بر زمین پشه را جایگاه

همی خورد باید کسی را که هست

زآیین که بستند بر شهر و دشت

ز پیلان شده گرد همرنگ نیل

منم تنگدل تا شدم تنگدست

براهی که لشکر همی‌برگذشت

ازان پس گذر کن به مکران زمین

نه اندر هوا باد را ماند راه

دو اشتر بر پیل کرده به پای

همی رو چنین تا سر مرز هند

وز ایران همه کودک و مرد و زن

اگر خود نزادی خردمند مرد

ز جوشن سواران وز گرد پیل

نشانده برایشان دو پاکیزه رای

ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

به راه بت چین شدند انجمن

وزانجا گذر کن به دریای سند

زمین شد به کردار دریای نیل

به زیر شتر در دو اسب و دو مرد

همه باژ کشور سراسر بخواه

ز بالا بر ایشان گهر ریختند

بباید به کوری و ناکام زیست

جهاندار با کاویانی درفش

که پرخاش جویند روز نبرد

برین زندگانی بباید گریست

به پی زعفران و درم بیختند

بگستر به مرز خزر در سپاه

همی‌رفت با تاج و زرینه کفش

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

برآمد خروش از در پهلوان

برآمیخته طشتهای خلوق

سرانجام خاکست بالین اوی

همی برشد آوازشان بر دو میل

ز خون جگر بر لب آورده کف

دریغ آن دل و رای و آیین اوی

جهان پرشد از ناله‌ی کوس و بوق

ز بانگ تبیره زمین شد نوان

به پیش سپاه اندرون کوس و پیل

پیاده برفتی ز پیش و ز پس

ز هر سو سپاه انجمن شد به روی

همه یال اسبان پر از مشک ومی

پرستندگان بر سر دژ شدند

پس پشت و پیش اندر آزادگان

کجا بود در جنگ فریادرس

همه خویشتن بر زمین برزدند

همی‌رفته تا آذرابادگان

یکی لشکری گشت پرخاش جوی

شکر با درم ریخته زیر پی

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

به نزد سیاوش بسی خواسته

ز بس ناله‌ی نای و چنگ و رباب

یکی آتشی خود جریره فروخت

چو چشمش برآمد بذرگشسب

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همه گنجها را بتش بسوخت

نبد بر زمین جای آرام وخواب

ز دینار و اسپان آراسته

پیاده شد از دور و بگذاشت اسب

همان نیزه فرزانه یک خانه بیش

به هنگام پدرود کردن بماند

ز دستور پاکیزه برسم بجست

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

چوآمد بت اندر شبستان شاه

نرفتی نبودی ازین شاه پیش

در خانه‌ی تازی اسپان ببست

دو رخ را به آب دو دیده بشست

به فرمان برفت و سپه را براند

به مهد اندرون کرد کسری نگاه

سه خانه برفتی سرافراز پیل

هیونی ز نزدیک افراسیاب

به باژ اندر آمد به آتشکده

شکمشان بدرید و ببرید پی

یکی سرو دین از برش گرد ماه

بدیدی همه رزم گه از دو میل

همی ریخت از دیده خوناب و خوی

نهاده به درگاه جشن سده

چو آتش بیامد به هنگام خواب

نهاده به مه بر ز عنبر کلاه

سه خانه برفتی شتر همچنان

یکی نامه سوی سیاوش به مهر

بفرمود تا نامه‌ی زند و است

بیامد ببالین فرخ فرود

کلاهی به کردار مشکین زره

برآورد گه بر دمان و دنان

یکی دشنه با او چو آب کبود

ز گوهر کشیده گره برگره

نوشته به کردار گردان سپهر

بواز برخواند موبد درست

نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه

که تا تو برفتی نیم شادمان

رد و هیربد پیش غلتان به خاک

دو رخ را بروی پسر بر نهاد

گره بسته از تار و برتافته

همی‌تاختی او همه رزمگاه

شکم بردرید و برش جان بداد

همه دامن قرطها کرده چاک

از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان

به افسون یک اندر دگر بافته

همی‌راند هر یک به میدان خویش

ولیکن من اندر خور رای تو

بزرگان برو گوهر افشاندند

در دژ بکندند ایرانیان

چو از غالیه برگل انگشتری

برفتن نکردی کسی کم و بیش

بغارت ببستند یکسر میان

به زمزم همی آفرین خواندند

به توران بجستم همی جای تو

همه زیر انگشتری مشتری

چو دیدی کسی شاه را در نبرد

گر آنجا که هستی خوش و خرم است

چو نزدیکتر شد نیایش گرفت

چو بهرام نزدیک آن باره شد

درو شاه نوشین‌روان خیره ماند

به آواز گفتی که شاها بگرد

از اندوه یکسر دلش پاره شد

برو نام یزدان فراوان بخواند

چنان چون بباید دلت بی‌غم است

جهان‌آفرین را ستایش گرفت

ازان پس ببستند بر شاه راه

به شادی بباش و به نیکی بمان

ازو خواست پیروزی و دستگاه

بایرانیان گفت کین از پدر

سزاوار او جای بگزید شاه

رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه

بسی خوارتر مرد و هم زارتر

نمودن دلش را سوی داد راه

تو شادان بداندیش تو با غمان

بیاراستند از پی ماه گاه

نگه کرد شاه اندران چارسوی

بدان پادشاهی همی بازگرد

چو آگاهی آمد به خاقان چین

کشنده سیاوش چاکر نبود

پرستندگان را ببخشید چیز

سپه دید افگنده چین در بروی

ببالینش بر کشته مادر نبود

به جایی که درویش دیدند نیز

سر بدسگال اندرآور به گرد

ز ایران و ز شاه ایران زمین

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

سیاوش سپه برگرفت و برفت

یکی خیمه زد پیش آتشکده

همه دژ سراسر برافروخته

وزان شادمانی به فرزند اوی

چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه

همه خان و مان کنده و سوخته

کشیدند لشکر ز هر سو رده

بدان سو که فرمود سالار تفت

شدن شاد وخرم به پیوند اوی

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد

بپردخت سغد وسمرقند وچاج

بایرانیان گفت کز کردگار

دبیر خردمند را پیش خواند

چنین یافت از چرخ گردان برات

بترسید وز گردش روزگار

سخنهای بایسته با او براند

چهل را همه بار دینار کرد

به قجغار باشی فرستاد تاج

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

هزار اشتر بختی سرخ موی

ازین شهرها چون برفت آن سپاه

ببد بس درازست چنگ سپهر

یکی نامه فرمود با آفرین

گوآن شاه آزاده و نیکخوی

به بیدادگر برنگردد بمهر

همی مرزبانان فرستاد شاه

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

سوی مرزبانان ایران زمین

همی‌کرد مادر ببازی نگاه

از ایران و توران گزیده سوار

جهان شد پر از داد نوشین‌روان

زکیخسرو اکنون ندارید شرم

که ترسنده باشید و بیدار بید

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

که چندان سخن گفت با طوس نرم

بخفتند بردشت پیر و جوان

برفتند شمشیرزن ده هزار

سپه را ز دشمن نگهدار بید

نشسته شب و روز پر درد وخشم

به پیش سپاه اندرون خواسته

کنارنگ با پهلوان هرک هست

بکین سیاوش فرستادتان

یکایک همی‌خواندند آفرین

ببازی شطرنج داده دو چشم

بسی پند و اندرزها دادتان

ز هر جای برشهریار زمین

عماری و خوبان آراسته

همه داد جویید با زیردست

همه کام و رایش به شطرنج بود

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

بدارید چندانک باید سپاه

ز خون برادر چو آگه شود

همه دست برداشته به آسمان

ز طلخند جانش پر از رنج بود

همه شرم و آذرم کوته شود

بدان تا نیابد بداندیش راه

چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

که ای کردگارمکان و زمان

همیشه همی‌ریخت خونین سرشک

چه مشک و چه کافور و عود و عبیر

تواین داد برشاه کسری بدار

ز رهام وز بیژن تیز مغز

درفش مرا تا نبیند کسی

بران درد شطرنج بودش پزشک

نیاید بگیتی یکی کار نغز

بگردان ز جانش بد روزگار

چه دیبا و چه تختهای حریر

نباید که ایمن بخسبد بسی

بدین گونه بد تاچمان و چران

ز مصری و چینی و از پارسی

از آتشکده چون بشد سوی روم

هماننگه بیامد سپهدار طوس

که از فر و اورند او در جهان

چنین تا سر آمد بروبر زمان

براه کلات اندر آورد کوس

بدی دور گشت آشکار و نهان

همی رفت با او شتر بار سی

پراگنده شد زو خبر گرد بوم

سرآمد کنون برمن این داستان

چو آمد بران شارستان دست آخت

به نخجیر چون او به گرگان رسید

چو گودرز و چون گیو کنداوران

به پیش آمد آنکس که فرمان گزید

چنان هم که بشنیدم ازباستان

ز گردان ایران سپاهی گران

گشاده کسی روی خاقان ندید

دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

دگر زان بر و بوم شد ناپدید

از ایوان و میدان و کاخ بلند

بشد خواب وخورد از سواران چین

سپهبد بسوی سپدکوه شد

جهاندیده با هدیه و با نثار

وزانجا بنزدیکی انبوه شد

سواری نبرداشت از اسب زین

ز پالیز وز گلشن ارجمند

فراوان بیامد بر شهریار

بیاراست شهری بسان بهشت

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

چو آمد ببالین آن کشته زار

پراگنده شد ترک سیصد هزار

بران تخت با مادر افگنده خوار

ز هر سو پیام و درود آمدی

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

به جایی نبد کوشش کارزار

بر ایوان نگارید چندی نگار

ز گیتی به هر سو که لشکر کشید

بیک دست بهرام پر آب چشم

کمانی نبایست کردن به زه

نشسته ببالین او پر ز خشم

جز از بزم و شادی نیامد پدید

ز شاهان وز بزم وز کارزار

نه که بد از ایدر نه چینی نه مه

نگار سر و تاج و کاووس شاه

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

بدست دگر زنگه‌ی شاوران

بدین سان بود فر و برز کیان

برو انجمن گشته کنداوران

به نخچیر آهنگ شیر ژیان

نگارید با یاره و گرز و گاه

به بزم آمدندی بر شهریار

بر تخت او رستم پیلتن

چو نزدیک شد رزم را ساز کرد

گوی چون درختی بران تخت عاج

که نام وی و اختر شاه بود

بدیدار ماه و ببالای ساج

سپه را درم دادن آغاز کرد

همان زال و گودرز و آن انجمن

که هم تخت و هم بخت همراه بود

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

سپهدار شیروی بهرام بود

سیاوش بد خفته بر تخت زر

وزان پس بزرگان شدند انجمن

ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر

که در جنگ با رای و آرام بود

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

از آموی تا شهر چاچ و ختن

بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته

چپ لشکرش را به فرهاد داد

برو زار بگریست گودرز و گیو

بگفتند کاین شهرهای فراخ

بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

سرش را به ابراندر افراخته

بسی پندها بر برو کرد یاد

نشسته سراینده رامشگران

چو استاد پیروز بر میمنه

رخ طوس شد پر ز خون جگر

ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد

ز درد فرود و ز درد پسر

گشسب جهانجوی پیش بنه

سر اندر ستاره سران سران

بسی بود ویران و آرام جغد

سیاووش گردش نهادند نام

چغانی وسومان وختلان و بلخ

که تندی پشیمانی آردت بار

به قلب اندر اورند مهران به پای

تو در بوستان تخم تندی مکار

شده روز بر هر کسی تار و تلخ

همه شهر زان شارستان شادکام

که در کینه گه داشتی دل به جای

چو پیران بیامد ز هند و ز چین

بخارا وخوارزم وآموی و زم

چنین گفت گودرز با طوس و گیو

طلایه به هرمزد خراد داد

همان نامداران و گردان نیو

بسی گفت با او ز بیداد و داد

سخن رفت زان شهر با آفرین

بسی یاد دارمی با درد و غم

خنیده به توران سیاووش گرد

به هر سوی رفتند کارآگهان

که تندی نه کار سپهبد بود

ز بیداد وز رنج افراسیاب

سپهبد که تندی کند بد بود

کسی را نبد جای آرام وخواب

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

بدان تا نماند سخن در نهان

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ

چوکیخسرو آمد برستیم از اوی

جوانی بدین سان ز تخم کیان

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

بدین فر و این برز و یال و میان

جهانی برآسود از گفت وگوی

ز کوه و در و رود وز دشت راغ

بسی پند و اندرز نیکو براند

شتاب آمدش تا ببیند که شاه

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند

بدادی بتیزی و تندی بباد

چنین گفت کین لشکر بی‌کران

زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

شد این مرزها پر ز درد وگزند

چه کرد اندران نامور جایگاه

ز بی‌مایگان وز پرمایگان

هرآنکس که او از در کار بود

از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ

ز تیزی گرفتار شد ریونیز

اگر یک تن از راه من بگذرند

نبود از بد بخت ما مانده چیز

ندید ایچ ارجاسب جای درنگ

بدان مرز با او سزاوار بود

دم خویش بی‌رای من بشمرند

هزار از هنرمند گردان گرد

برآسود گیتی ز کردار اوی

هنر بی‌خرد در دل مرد تند

بدرویش مردم رسانند رنج

چو تیغی که گردد ز زنگار کند

که هرگز مبادا فلک یاراوی

چو هنگامه‌ی رفتن آمد ببرد

وگر بر بزرگان که دارند گنج

چو آمد به نزدیک آن جایگاه

ازان پس چونرسی سپهدار شد

چو چندین بگفتند آب از دو چشم

وگر کشتمندی بکوبد به پای

ببارید و آمد ز تندی بخشم

همه شهرها پر ز تیمار شد

سیاوش پذیره شدش با سپاه

وگر پیش لشکر بجنبد ز جای

چو پیران به نزد سیاوش رسید

چوشاپور ارمزد بگرفت جای

چنین پاسخ آورد کز بخت بد

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

بسی رنج وسختی بمردم رسد

ندانست نرسی سرش را ز پای

پیاده شد از دور کاو را بدید

وگر ناپسندیده کاری کند

سیاوش فرود آمد از نیل رنگ

جهان سوی داد آمد و ایمنی

بفرمود تا دخمه‌ی شاهوار

به یزدان که او داد دیهیم و زور

بکردند بر تیغ آن کوهسار

ز بد بسته شد دست آهرمنی

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

خداوند کیوان و بهرام و هور

بگشتند هر دو بدان شارستان

چوخاقان جهان بستد از یزدگرد

نهادند زیراندرش تخت زر

که در پی میانش ببرم به تیغ

بدیبای زربفت و زرین کمر

ببد تیزدستی برآورد گرد

ز هر در زدند از هنر داستان

وگر داستان را برآید به میغ

سراسر همه باغ و میدان و کاخ

بیامد جهاندار بهرام گور

تن شاهوارش بیاراستند

به پیش سپه در طلایه منم

گل و مشک و کافور و می خواستند

ازو گشت خاقان پر از درد و شور

همی دید هرسو بنای فراخ

جهانجوی و در قلب مایه منم

سپهدار پیران ز هر سو براند

شد از داد او شهرها چون بهشت

سرش را بکافور کردند خشک

نگهبان پیل و سپاه و بنه

رخش را بعطر و گلاب و بمشک

پراگنده شد کار ناخوب و زشت

بسی آفرین بر سیاوش بخواند

گهی بر میان گاه برمیمنه

بدو گفت گر فر و برز کیان

به خشکی روم گر بدریای آب

نهادند بر تخت و گشتند باز

به هنگام پیروز چون خوشنواز

شد آن شیردل شاه گردن‌فراز

جهان کرد پر درد و گرم و گداز

نبودیت با دانش اندر جهان

نجویم برزم اندر آرام و خواب

کی آغاز کردی بدین گونه جای

منادیگری نام او رشنواد

زراسپ سرافراز با ریونیز

مبادا فغانیش فرزند اوی

نهادند در پهلوی شاه نیز

گرفت آن سخنهای کسری به یاد

کجا آمدی جای زین سان به پای

مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی

بماناد تا رستخیز این نشان

جهاندار کسری کنون مرز ما

سپهبد بران ریش کافورگون

بیامد دوان گرد لشکر بگشت

ببارید از دیدگان جوی خون

به هر خیمه و خرگهی برگذشت

میان دلیران و گردنکشان

بپذرفت و پرمایه شد ارز ما

پسر بر پسر همچنین شاد باد

خروشید کای بی‌کرانه سپاه

چنینست هرچند مانیم دیر

بماناد تا جاودان این بر اوی

نه پیل سرافراز ماند نه شیر

چنینست فرمان بیدار شاه

جهاندار و پیروز و فرخ نژاد

جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی

چو یک بهره از شهر خرم بدید

که گر جز به داد و به مهر و خرد

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

که از وی زمین داد بیند کنون

رهایی نیابد ازو بار و برگ

کسی سوی خاک سیه بنگرد

به ایوان و باغ سیاوش رسید

نبینیم رنج ونه ریزیم خون

به کاخ فرنگیس بنهاد روی

ازان پس ز هیتال وترک وختن

بران تیره خاکش بریزند خون

چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی

به گلزریون برشدند انجمن

چو آید ز فرمان یزدان برون

پذیره شدش دختر شهریار

به هر سو که بد موبدی کاردان

به بانگ منادی نشد شاه رام

به پرسید و دینار کردش نثار

ردی پاک وهشیار و بسیاردان

به روز سپید و شب تیره‌فام

چو بر تخت بنشست و آن جای دید

ز پیران هرآنکس که بد رای‌زن

همی گرد لشکر بگشتی به راه

بران سان بهشتی دلارای دید

بروبر ز ترکان شدند انجمن

همی‌داشتی نیک و بد را نگاه

بدان نیز چندی ستایش گرفت

چنان رای دیدند یک سر سپاه

ز کار جهان آگهی داشتی

جهان آفرین را نیایش گرفت

که آیند با هدیه نزدیک شاه

بد و نیک را خوار نگذاشتی

ازان پس بخوردن گرفتند کار

چو نزدیک نوشین‌روان آمدند

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

می و خوان و رامشگر و میگسار

همه یک دل و یک زبان آمدند

ورا دخمه کردی بران جایگاه

ببودند یک هفته با می به دست

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

اگر بازماندی ازو سیم و زر

گهی خرم و شاددل گاه مست

که بستند برمور و بر پشه راه

کلاه و کمان و کمند و کمر

به هشتم ره‌آورد پیش آورید

همه برنهادند سر برزمین

بد و نیک با مرده بودی به خاک

همان هدیه‌ی شارستان چون سزید

همه شاه راخواندند آفرین

نبودی به از مردم اندر مغاک

ز یاقوت و زگوهر شاهوار

بگفتند کای شاه ما بنده‌ایم

جهانی بدو مانده اندر شگفت

ز دینار وز تاج گوهرنگار

به فرمان تو در جهان زنده‌ایم

که نوشین روان آن بزرگی گرفت

ز دیبا و اسپان به زین پلنگ

همه سرفرازیم با ساز جنگ

به هر جایگاهی که جنگ آمدی

به زرین ستام و جناغ خدنگ

به هامون بدریم چرم پلنگ

ورارای و هوش و درنگ آمدی

فرنگیس را افسر و گوشوار

شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار

فرستاده‌ای خواستی راستگوی

همان یاره و طوق گوهرنگار

که رفتی بر دشمن چاره‌جوی

برستند پاک از بد روزگار

بداد و بیامد بسوی ختن

از ایشان فغانیش بد پیشرو

اگر یافتندی سوی داد راه

همی رای زد شاد با انجمن

سپاهی پسش جنگ سازان نو

نکردی ستم خود خردمند شاه

چو آمد به شادی به ایوان خویش

ز گردان چو خشنود شد شهریار

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

همانگاه شد در شبستان خویش

بیامد به درگاه سالار بار

به خشم دلاور نهنگ آمدی

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت

به تاراج دادی همه بوم و رست

بپرسید بسیار و بنواختشان

ندید و نداند که رضوان چه کشت

بهر برزنی جایگه ساختشان

جهان را به داد و به شمشیر جست

چو خورشید بر گاه فرخ سروش

به کردار خورشید بد رای شاه

وزان پس شهنشاه یزدان‌پرست

نشسته به آیین و با فر و هوش

که بر تر و خشکی بتابد به راه

به خاک آمد از جایگاه نشست

به رامش بپیمای لختی زمین

ندارد ز کس روشنایی دریغ

ستایش همی‌کرد برکردگار

برو شارستان سیاوش ببین

چو بگذارد از چرخ گردنده میغ

که ای برتر از گردش روزگار

خداوند ازان شهر نیکوترست

همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی

تودادی مرا فر وفرهنگ و رای

تو گویی فروزنده‌ی خاورست

همش در خوشاب و هم آب جوی

تو باشی بهر نیکی رهنمای

وزان جایگه نزد افراسیاب

فروغ و بلندی نبودش ز کس

هر آنکس که یابد ز من آگهی

همی رفت برسان کشتی بر آب

دلفروز و بخشنده او بود و بس

ازین پس نجوید کلاه مهی

بیامد بگفت آن کجا کرده بود

شهنشاه را مایه این بود و فر

همه کهتری را بسازند کار

همان باژ کشور که آورده بود

جهان را همی‌داشت در زیر پر

ندارد کسی زهره‌ی کارزار

بیاورد پیشش همه سربسر

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب

بدادش ز کشور سراسر خبر

چو من خفته باشم نجویند خواب

ازیران چنان بی‌نیازی بدی

که از داد شه گشت آباد بوم

همه دام ودد پاسبان منند

اگر شیر و پیل آمدندیش پیش

ز دریای چین تا به دریای روم

مهان جهان کهتران منند

نه برداشتی جنگ یک روز بیش

وزانجا به کار سیاوش رسید

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

کرا برگزینی تو او خوار نیست

سراسر همه یاد کرد آنچ دید

به پیش سپاه آمدی به یدرنگ

جهان را جز از تو جهاندار نیست

ز کار سیاوش بپرسید شاه

تو نیرو دهی تا مگر در جهان

اگر کشته بودی و گر بسته زار

وزان شهر و آن کشور و جایگاه

نخسبد ز من مور خسته روان

بزاندان پیروزگر شهریار

بدو گفت پیران که خرم بهشت

چنین پیش یزدان فراوان گریست

چنین تا بیامد بران شارستان

کسی کاو نبیند به اردیبهشت

نگر تا چنین درجهان شاه کیست

که شوراب بد نام آن کارستان

سروش آوریدش همانا خبر

به تخت آمد از جایگه نماز

برآورده‌ای دید سر بر هوا

که چونان نگاریدش آن بوم و بر

ز گرگان برفتن گرفتند ساز

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

همانا ندانند ازان شهر باز

برآمد خروشیدن گاودم

ز خارا پی افگنده در قعر آب

نه خورشید ازان مهتر سرافراز

ز درگاه آواز رویینه خم

کشیده سر باره اندر سحاب

یکی شهر دیدم که اندر زمین

بگرد حصار اندر آمد سپاه

سپه برنشست و بنه برنهاد

نبیند دگر کس به توران و چین

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

ندیدند جایی به درگاه راه

ز بس باغ و ایوان و آب روان

ز دینار و دیبا و تاج و کمر

برو ساخت از چار سو منجنیق

برآمیخت گفتی خرد با روان

ز گنج درم هم ز در و گهر

به پای آمد آن باره‌ی جاثلیق

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور

ز اسبان و پوشیده رویان و تاج

برآمد ز هر سوی دز رستخیز

چو گنج گهر بد به میدان سور

دگر مهد پیروزه و تخت عاج

ندیدند جایی گذار و گریز

بدان زیب و آیین که داماد تست

نشستند بر زین پرستندگان

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

ز خوبی به کام دل شاد تست

بت آرای وهرگونه‌ای بندگان

شد آن باره‌ی دز به کردار دشت

گله کرد باید به گیتی یله

فرستاد یکسر سوی طیسفون

خروش سواران و گرد سپاه

ترا چون نباشد ز گیتی گله

شبستان چینی به پیش اندرون

ابا دود و آتش برآمد به ماه

گر ایدونک آید ز مینو سروش

همه حصن بی‌تن سر و پای بود

به فرخنده فال و به روز آسمان

نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

تن بی‌سرانشان دگر جای بود

برفتند گرد اندرش خادمان

و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

سرموبدان بود مهران ستاد

غو زینهاری و جوش زنان

برآسود چون مهتر آمد به هوش

برآمد چو زخم تبیره‌زنان

بشد با شبستان خاقان نژاد

بماناد بر ما چنین جاودان

از ایشان هر آنکس که پرمایه بود

سوی طیسفون رفت گنج و بنه

دل هوشمندان و رای ردان

به گنج و به مردی گرانپایه بود

سپاهی نماند از یلان یک تنه

زگفتار او شاد شد شهریار

ببستند بر پیل و کردند بار

همه ویژه گردان آزداگان

که دخت برومندش آمد به بار

خروش آمد و ناله‌ی زینهار

بیامد سوی آذرآبادگان

به گرسیوز این داستان برگشاد

نبخشود بر کس به هنگام رزم

سپاهی بیامد ز هر کشوری

سخنهای پیران همه کرد یاد

نه بر گنج دینار برگاه بزم

ز گیلان و ز دیلمان لشکری

پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت

وزان جایگاه لشکر اندر کشید

ز کوه بلوج و ز دشت سروچ

نهفته همه برگشاد از نهفت

بره بر دزی دیگر آمد پدید

گرازان برفتند گردان کوچ

بدو گفت رو تا سیاووش گرد

که در بند او گنج قیصر بدی

همه پاک با هدیه و با نثار

ببین تا چه جایست بر گرد گرد

به پیش سراپرده‌ی شهریار

نگهدار آن دز توانگر بدی

سیاوش به توران زمین دل نهاد

بدان شهرشد شهریار بزرگ

که آرایش روم بد نام اوی

از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

ز کسری برآمد به فرجام اوی

که ازمیش کوته کند چنگ گرگ

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

بدان دز نگه کرد بیدار شاه

به فر جهاندار کسری سپهر

چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

دگرگونه‌تر شد به کین و به مهر

هنوز اندرو نارسیده سپاه

بران خرمی بر یکی خارستان

بفرمود تا تیرباران کنند

به شهری کجا برگذشتی سپاه

همی بوم و بر سازد و شارستان

نیازارد زان کشتمندی به راه

هوا چون تگرگ بهاران کنند

فرنگیس را کاخهای بلند

نجستی کسی ازکسی نان وآب

یکی تاجور خود به لشکر نماند

برآورد و دارد همی ارجمند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

بره‌بر بیاراستی جای خواب

چو بینی به خوبی فراوان بگوی

برینسان همی گرد گیتی بگشت

همه گنج قیصر به تاراج داد

به چشم بزرگی نگه کن به روی

نگه کرد هرجای هامون و دشت

سپه را همه بدره و تاج داد

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه

جهان دید یک سر پر از کشتمند

برآورد زان شارستان رستخیز

نشینند پیشت ز ایران گروه

در و دشت پرگاو و پرگوسفند

همه برگرفتند راه گریز

بدانگه که یاد من آید به دست

زمینی که آباد هرگز نبود

خروش آمد از کودک و مرد و زن

چو خوردی به شادی بباید نشست

بروبر ندیدند کشت و درود

همه پیر و برنا شدند انجمن

یکی هدیه آرای بسیار مر

نگه کرد کسری برومند یافت

به پیش گرانمایه شاه آمدند

ز دینار وز اسب و زرین کمر

بهرخانه‌ای چند فرزند یافت

غریوان و فریادخواه آمدند

همان گوهر و تخت و دیبای چین

خمیده سر از بار شاخ درخت

که دستور و فرمان و گنج آن تست

همان یاره و گرز و تیغ و نگین

به فر جهاندار بیداربخت

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

ز گستردنیها و از بوی و رنگ

به جان ویژه زنهار خواه توایم

به منزل رسیدند نزدیک شاه

ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ

پرستار فر کلاه توایم

فرستاده‌ی قیصر آمد به راه

فرنگیس را هدیه بر همچنین

ابا هدیه و جامه و سیم و زر

بفرمود پس تا نکشتند نیز

برو با زبانی پر از آفرین

ز دیبای رومی و چینی کمر

برایشان ببخشود بسیار چیز

اگر آب دارد ترا میزبان

وزان جایگه لشکر اندر کشید

نثاری که پوشیده شد روی بوم

بران شهر خرم دو هفته بمان

از آرایش روم برتر کشید

چنان باژ هرگز نیامد ز روم

نوندی ز گفتار کارآگهان

ز دینار پر کرده ده چرم گاو

بیامد به نزدیک شاه جهان

سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

که قیصر سپاهی فرستاد پیش

ز قیصر یکی نامه‌ای با نثار

ازان نامداران و گردان خویش

نبشته سوی نامور شهریار

به پیش اندرون پهلوانی سترگ

فرستاده را پیش بنشاندند

به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ

نگه کرد و نامه برو خواندند

به رومیش خوانند فرفوریوس

بسی نرم پیغامها داده بود

سواری سرافراز با بوق و کوس

ز چیزی که پیشش فرستاده بود

چو این گفته شد پیش بیدار شاه

کزین پس فزون‌تر فرستیم چیز

پدید آمد از دور گرد سپاه

که این ساو بد باژ بایست نیز

بخندید زان شهریار جهان

بپذرفت شاه آنک او دید رنج فرستاد یکسر همه سوی گنج

بدو گفت کین نیست از ما نهان کجا جنگ را پیش ازین ساختیم

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب

ز اندیشه هرگونه پرداختیم

همی‌راند تا خان آذرگشسب چو از دور جای پرستش بدید

کی تاجور بر لب آورد کف

شد از آب دیده رخش ناپدید

بفرمود تا برکشیدند صف

فرود آمد از اسب برسم بدست

سپاهی بیامد به پیش سپاه

به زمزم همی‌گفت ولب را ببست

بشد بسته بر گرد و بر باد راه شده، نامور لشکری انجمن

همان پیش آتش ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت

یلان سرافراز شمشیرزن

همه زر و گوهر فزونی که برد

همه جنگ را تنگ بسته میان بزرگان و فرزانگان و کیان

سراسر به گنجور آتش سپرد پراگند بر موبدان سیم و زر

به خون آب داده همه تیغ را

همه جامه بخشیدشان با گهر

بدان تیغ برنده مر میغ را

همه موبدان زو توانگر شدند

سپه را نبد بیشتر زان درنگ

نیایش کنان پیش آذر شدند

که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ

به زمزم همی‌خواندند آفرین

به هر سو ز رومی تلی کشته بود دگر خسته از جنگ برگشته بود

بران دادگر شهریار زمین

بشد خسته از جنگ فرفوریوس

و زانجا بیامد سوی طیسفون زمین شد ز لشکر که بیستون

دریده درفش و نگونسار کوس سواران ایران بسان پلنگ

ز بس خواسته کان پراگنده شد

به هامون کجا غرمش آید بچنگ

ز زر و درم کشور آگنده شد

پس رومیان در همی‌تاختند

وزان شهر سوی مداین کشید که آنجا بدی گنجها را کلید

در و دشت ازیشان بپرداختند چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ

گلستان چین با چهل اوستاد

همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ

همی‌راند در پیش مهران ستاد چو کسری بیامد برتخت خویش

سپه را بهامونی اندر کشید برآورده‌ی دیگر آمد پدید

گرازان و انباز با بخت خویش جهان چون بهشتی شد آراسته

دزی بود با لشکر و بوق و کوس کجا خواندندیش قالینیوس

ز داد و ز خوبی پر از خواسته

سر باره برتر ز پر عقاب

نشستند شاهان ز آویختن به هر جای بیداد و خون ریختن

یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب یکی شارستان گردش اندر فراخ

جهان پرشد از فره ایزدی

پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ

ببستند گفتی دو دست از بدی ندانست کس غارت و تاختن

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

دگر دست سوی بدی آختن

همه نامداران پرخاشجوی دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه

جهانی به فرمان شاه آمدند ز کژی و تاری به راه آمدند

سیه گشت گیتی ز گرد سپاه

کسی کو بره بر درم ریختی

خروشی برآمد ز قالینیوس

ازان خواسته دزد بگریختی

کزان نعره اندک شد آواز کوس

ز دیبا و دینار بر خشک و آب

بدان شارستان در نگه کرد شاه

برخشنده روز و به هنگام خواب

همی هر زمانی فزون شد سپاه

بپیوست نامه به هر کشوری

ز دروازها جنگ برساختند

به هرنامداری و هر مهتری

همه تیر و قاروره انداختند

ز بازارگانان ترک و ز چین

چو خورشید تابنده برگشت زرد ز گردنده یک بهره شد لاژورد

ز سقلاب وهرکشوری همچنین ز بس نافه‌ی مشک و چینی پرند

ازان باره‌ی دز نماند اندکی

از آرایش روم وز بوی هند

همه شارستان با زمی شد یکی

شد ایران به کردار خرم بهشت

خروشی برآمد ز درگاه شاه

همه خاک عنبر شد و زر خشت

که ای نامداران ایران سپاه

جهانی به ایران نهادند روی

همه پاک زین شهر بیرون شوید به تاریکی اندر به هامون شوید

بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر

گلابست گویی هوا را سرشک

وگر غارت و شورش و داروگیر

بر آسوده از رنج مرد و پزشک

به گوش من آید بتاریک شب

ببارید برگل به هنگام نم

که بگشاید از رنج یک مردلب

نبد کشتورزی ز باران دژم جهان گشت پرسبزه وچارپای

هم اندر زمان آنک فریاد ازوست پر از کاه بینند آگنده پوست

در و دشت گل بود و بام سرای همه رودها همچو دریا شده

چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود رنج و بپالود خواب

به پالیز گلبن ثریا شده

تبیره برآمد ز درگاه شاه

به ایران زبانها بیاموختند روانها بدانش برافروختند

گرانمایگان برگرفتند راه ازان دز و آن شارستان مرد و زن

ز بازارگانان هر مرز و بوم

به درگاه کسری شدند انجمن

ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم

که ایدر ز جنگی سواری نماند

ستایش گرفتند بر رهنمای

بدین شارستان نامداری نماند

فزایش گرفت از گیا چارپای

همه کشته و خسته شد بی‌گناه

هرآنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود

گه آمد که بخشایش آید ز شاه زن و کودک خرد و برنا و پیر

رد وموبد و بخردان ارجمند

نه خوب آید از داد یزدان اسیر

بداندیش ترسان ز بیم گزند چوخورشید گیتی بیاراستی

چنان شد دز و باره و شارستان

خروشی ز درگاه برخاستی

کزان پس ندیدند جز خارستان

که ای زیردستان شاه جهان

چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم

مدارید یک تن بد اندر نهان

بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم

هرآنکس که از کار دیده‌ست رنج

بران رومیان بر ببخشود شاه گنهکار شد رسته و بیگناه

نیابد به اندازه‌ی رنج گنج بگویند یکسر به سالار بار

بسی خواسته پیش ایشان بماند

کز آنکس کند مزد او خواستار

وزان جایگه نیز لشکر براند

وگر فام خواهی بیاید ز راه

هران کس که بود از در کارزار

درم خواهد از مرد بی‌دستگاه

ببستند بر پیل و کردند بار

نباید که یابد تهیدست رنج

به انطاکیه در خبر شد ز شاه

که گنجور فامش بتوزد ز گنج

که با پیل و لشکر بیامد به راه

کسی کو کند در زن کس نگاه

سپاهی بران شهر شد بی‌کران

چوخصمش بیاید به درگاه شاه

دلیران رومی و کنداوران

نبیند مگر چاه ودار بلند

سه روز اندران شاه را شد درنگ

که با دار تیرست و با چاه بند

بدان تا نباشد به بیداد جنگ چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

وگر اسب یابند جایی یله

دلیران ایران گروها گروه

که دهقان بدر بر کند زان گله بریزند خونش بران کشتمند

برفتند یک سر سواران روم ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

برد گوشت آنکس که یابد گزند

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پیاده بماند سوارش ز اسب

پیی را نبد بر زمین نیز راه

به پوزش رود نزد آذرگشسب

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

عرض بسترد نام دیوان اوی

چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز

به پای اندر آرند ایوان اوی

گشاده شد آن مرز آباد بوم

گناهی نباشد کم و بیش ازین

سواری ندیدند جنگی بروم

ز پستر بود آنک بد پیش ازین

بزرگان که با تخت و افسر بدند

نباشد بران شاه همداستان بدر بر نخواهد جز از راستان

هم آنکس که گنجور قیصر بدند به شاه جهاندار دادند گنج

هرآنکس که نپسندد این راه ما

به چنگ آمدش گنج چون دید رنج

مبادا که باشد به درگاه ما

اسیران و آن گنج قیصر به راه به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشن‌دل و شادکام ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کمد سپاه جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه همی‌گردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس همی رای زد روز و شب در سه‌پاس
بدو گفت موبد که این رای نیست که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک شود کرده‌ی قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشین‌روان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم سخن‌گوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس داننده‌شان پیش رو گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشین‌روان چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود اگر بدره‌ی زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه ناله‌ی گاودم شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همی‌داد خم ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد بیاراسته بد جهان را بداد

مرا شاه بالای خواجه نشانده است

ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل

آن به که روز عید به می التجا کنیم

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

جوی دل رفته دار خاقانی

چو خورشید تیغ از میان برکشید

باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند

برین نیزبگذشت یک هفته ماه

ما غم کس نخورده‌ایم مگر

عشق خروشی، که عیان دیده‌ام

تا مهر توام در دل شوریده نشست

دی همایون خبری مژده دهانم دادند

شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

هر ابر که بنگرم غباری شده گیر

چنین گفت گوینده‌ی پارسی

ای در برگزیده که غواص کرده‌ای

نه خرابات خیک و کاسه و می

ای خردمند عاقل ودانا

جانا من و تو نمونه‌ی پرگاریم

تا به غربت فتاد خاقانی

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد

هر که او آه عاشقانه زند

جهاندار یک روز بنشست شاد

خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک

عمر بگذشت، ز تقصیر حذر باید کرد

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم

شاعر خیره در اقلیم سخن می‌باشد

قبله‌ی ابدال قله‌ی سبلان دان

با پاکدامنان نظری هست حسن را

بیا ساقی و، زآن می دلپسند

ازان پس که گیتی بدوگشت راست

زین اشارت که کرد خاقانی

پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست

نه همت من به پایه راضی است

ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند

به ماه چارده می‌ماند آن بت

روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون

وبالت نه از سر نهفتن درست

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست

ماهی که به حسن او صنم نیست

مرد مسافر حدیث خانه کو گوید

عشقی آن نخل خرد پرور بستان سخن

ای عماد الدین ای صدر زمان

پرده‌ی شرم است مانع در میان ما و دوست

دار عزلت گزید خاقانی

روز عمر آمد به پیشین ای دریغ

چون امیدم بریده نیست ز تو

گر آدمیی دور شو از دمدمها

منصب تدریس خون گوید از آنک

وای ای مردم داد زعالم برخاست

زندگی خفتگی است خاقانی

رسول آن نامه را برخواند ناگاه

وفا جستن از خلق خاقانیا بس

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است

سپید کار سیه دل سپهر سبز نمای

گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده

دست بر پای آز نه یک چند

سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر

می‌سزد قبله‌ی خاقانی از آن

شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده‌اند

فضل درد سر است خاقانی

مجمعی کردند مرغان جهان

فتنه تا اندکی بود صعب است

دیوانه‌ی چنبری هلال تو منم

سپهر مکارم صفی کز صفاتش

گفتم صنما لاله رخا دلدارا

گنج پیمای این خزینه‌ی پر

نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران

چنین بود تا گاه نوشین‌روان

وقتی ز غرور و شوق و شادی

چو فتنه است فرهنگ فرزانگی

غم کرد ریاض جان مه و سال مرا

یکی بنده بد شاه را شادکام

میرزا جانی به یک آن سرو سرا بستان لطف

چون در باز کردم نخست از قلم

مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست

زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی

دولت نو است و کار نو و کارکن نو است

گر امروز نبود ز فردا هراس

ببغداد فی درب فالوذج

در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای

افتاده منم به گوشه‌ی بیت حزن

دوش پرسیدم از دل غمگین:

پوپک دیدم به حوالی سرخس

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

کندند ز باغ، خار و خس را

ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت

دیگری گفتش گنه دارم بسی

پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان

اکوس تلاء لات بمدام

چون بچه‌ی کبوتر منقار سخت کرد

غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند

ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک

دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای

بیا سوته دلان گردهم آئیم

در خانه خود نشسته بودم دلریش

فرزند عزیز، قرةالعین کبیر

زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب

ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم

ای غیر بر غم تو درین دیر خراب

شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته

دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد

به رقیب سفری وعده رفتن دادی

خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن

نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت

ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو

زین خام قلتبان پدری دارم

در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد

یوسف دلها پدیدار آمده است

زخور این چهره‌ات افروته‌تر بی

این لانه‌ی ایمنی که داری

آن بحر، که موج اوست دریا

اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت

تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

یکی روز از قضا در طرف باغی

دیدی که نسیم نوبهاری بوزید

دیگری پرسید ازو کای پیشوا

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست

ای روی تو شمع مجلس افروز

رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور

در بحر صفا گداختم همچو نمک

سوزنی چون دید با عیسی به هم

جوانی دلیر و گشاده‌زبان

ز آفت روزگار بر خطرم

دلم میل گل باغ ته دیره

ای گمشده‌ی عزیز، دانی

مستم کن آنچنان که ندانم که من منم

نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات

با دل گفتم عشق تو آغاز مکن

گر از غم خلاصی طلب کردمی

ای همایون بهار طبع‌گشای!

ریاض للمحاضر و المبادی

دیگری گفتش که ابلیس از غرور

ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه

تا مرا از تو داده‌اند خبر

گرانی می‌کند بر تن، چو سر بی جوش می‌گردد

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم

هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه

از تو ای دوست نگسلم پیوند

مرغ خوش می‌زند نوای صبوح

بیته گلشن به چشمم گلخن آیو

کار چون بسته شود بگشایدا

عشق است که هم می است و هم جام

دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد

با من ترش است روی یار قدری

نیک مردی کجاست خاقانی

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم

سپهدار توران ازان سوی جاج

دیگری گفتش بگو ای نامور

چون بال و پرش تپید در خون

در دیر شو و بنشین،با خوش پسری شیرین

باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی

از شادی تو پر است شهر و وادی

هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ

ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!

یکی منظری پیش ایوان خویش

دیگری گفت ای به حضرت برده راه

ای سخا را مسبب الاسباب

عیشی نبود چو عیش لولی و گدا

به نام خالق پیدا و پنهان

صد بار بگفت یار هرجا مگریز

خیره کشا، بد کنشا، ظالما!

گر از ستم سپهر کین‌توز

ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد

دیگری گفتش که من زر دوستم

چه خوش گفت درویش کوتاه دست

نیست فکری به غیر یار مرا

مهرگان آمد، در باز گشائیدش

گر بگریزی چو آهوان بگریزی

هدهدش گفت ای به آبی خوش شده

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن

دیگری گفتش که نفسم دشمن است

چونکه بهرام کیقباد کلاه

در رهگذر باد چراغی که تراست

رقم سازنده‌ی این طرفه نامه

باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،

هست او سیاه چرده و من هم سپید سر

ای مادر سر سپید! بشنو

قصابی سوی گولی گوشت انداخت

دیگری گفتش که ای سرهنگ راه

بزرگان نکردند در خود نگاه

کفن حله شد کرم بهرامه را

کبکان دری غالیه در چشم کشیدند

ای مست شده از نظرت اسم و مسما

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز

سحرگاهان که این مرغ طلایی

درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را

دیگری گفتش که ای صاحب نظر

گفت شخصی عزیز بود به روم

پیش تیغ تو روز صف دشمن

مزاج عشق بس مشکل پسند است

ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت

دبیر ما به صفت روبه است گوا دم او

ای دل تنگ! ناله سر کن

تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی

دیگری گفتش که می‌ترسم ز مرگ

زبان کرد شخصی به غیبت دراز

فرخار بزرگ و نیک جاییست

چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش

ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن

هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست

امروز خدای با جهان کرد

ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی

دیگری گفتش که‌ای پشت سپاه

چون ز بهرام‌گور تاج و سریر

جوانی گسست و چیره زبانی

ز هر جا حسن بیرون می‌نهد پای

آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست

ابر دستا ز بحر جود مرا

قائد نوروز چتر آینه‌گون زد

بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان

دیگری گفتش مخنت گوهرم

گل آلوده‌ای راه مسجد گرفت

لقمه‌ای از زهر زده در دهن

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی

هدهدش گفت ای زشنگی و خوشی

کجاست روزگار صلح و ایمنی؟

ای رخ تو حسرت ماه و پری

هدهد هادی چو آمد پهلوان

عقد پیوند این سریر بلند

درنگ آر ای سپهر چرخ وارا

غرض عشق است اوصاف کمالش

زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی

مال کم راحت است و افزون رنج

ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس

بار دگر یوسف خوبان رسید

دیگری گفتش که ای مرغ بلند

شنیدم که پیری پسر را به خشم

از خراسان به روز طاوس وش

می‌زدگانیم ما، در دل ما غم بود

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت

جمله‌ی مرغان چو بشنیدند حال

شمسه‌ی عالی نسب بانوی گردون احتشام

تیزآب توی، و چرخ ماییم

دیگری گفتش که انصاف و وفا

گفت شهری ز شهرهای عراق

یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار

ای غم و اندوه مجسم شده

چو چنگ عشق او بر ساخت سازی

هر کو در نقص دید در خود

افغان که بهترین گل این بوستان نماند

در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود

جمله‌ی مرغان ز هول و بیم راه

سعادت به بخشایش داورست

کشتی شکست خورده‌ی طوفان کربلا

طاووس بهاری را، دنبال بکندند

کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!

چون همه مرغان شنودند این سخن

دلم که می‌شد از ادراک دوری تو هلاک

ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید

دیگری گفتش که تا من زنده‌ام

مجنون ز جهان چو رخت بر بست

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد

ای علم کبر برافراخته

ایا دری که صد رو می‌نمایی

یک مشت خاکی ارچه دربند کاخ و کوخی

از دست غم تو، ای بت حور لقا

ای گذر کرده ز حال و از محال

دیگری گفتش دلم پر آتش است

ندانی که بابای کوهی چه گفت

حافظ بی‌چاره در راه اجل

دولت همه ساله بی‌جلال تو مباد

آن روز که چشم تو ز من برگردد

جمله‌ی مرغان شدند آن جایگاه

آفتاب بی‌زوال آسمان داد و دین

خیز تا رقص درآییم همه دست زنان

دیگری پرسید ازو کای رهنمای

روزی آن تنگ چشم با دل تنگ

ای خامه ورق چون به مداد آرائی

ای ز حسد با همه عالم به جنگ

ای بسته ز توبه بیست ترکش

خاقانی است بلبل عنقا سخن ولی

همان اوج دولت شاه یحیی

چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری

گفت برق عزت آید آشکار

کسی را که نام آمد اندر میان

روزی که ما رسیم باو وز عطای حق

از ابر نوبهار چو باران فروچکید

هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز

ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد

بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا

چون همه در عشق او مرد آمدند

طغرا کش این مثال مشهور

مجنون ز سر نظاره سازی

ای به ره ملک سخن گام زن

چون تلف عشق موبد شدی

من که خاقانیم حساب جهان

خبر بردند شیرین را که فرهاد

شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست

دیگری گفتش که پندارم که من

شنیدی که در روزگار قدیم

گر شد پدرم به سنت جد

در باغ کنون حریرپوشان بینی

برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات

هدهدش گفت ای ز دولت بی‌نشان

سهیل سیمتن گفتا تذروی

گر تو شراب باره و نری و اوستاد

چون نگه کردند آن سی مرغ زار

ای کمر بسته کلاه تو بخت

روزی دو بدو نشسته بودند

چو خسرو جست از شیرین جدایی

می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما

آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ

به گلگون رونده رخت بر بست

من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا

چون برآمد صد هزاران قرن بیش

چه خوش گفت دیوانه‌ی مرغزی

ای ناظر نقش آفرینش

دخترکان سیاه زنگی‌زاده

هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی

بیش بیش است فضل خاقانی

چو شه بشنید قول انجمن را

رو سوی آسمان حقایق بدان رهی

دیگری گفتش که در راه خدای

گفت و از شرم در زمین می‌دید

کسی کو بر نظامی می‌برد رشک

ای ز دل مور دلت تنگتر

ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی

مهترا بلبل انسی پس از این

نکو ملکی است ملک صبحگاهی

بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن

دیگری گفتش که‌ای دارای راه

گروهی نشینند با خوش پسر

چون گشت به عالم این سخن فاش

باز در زلف بنفشه حرکات افکندند

امسال سال عشرت و ولت در استوا

نور از افق جامت دیدار نمود آنک

پس از سالی رکاب افشاند بر راه

رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو

چون باخبری ز هر فغانی

بزرگ امید نامی بود دانا

در قصه شنیده‌ام که باری

ای سخن را قبول و رد ز شما

ای چشم و چراغ هردو دیده

دور دور بدی است خاقانی

چوباد از گنج باد آورد راندی

آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری

آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا

مگر دیده باشی که در باغ و راغ

زن گر نه یکی هزار باشد

روی گل سرخ بیاراستند

چو در عهد و وفا دلدار مایی

مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده‌ای

ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی

ناگهان بانگ در سرای افتد

روزی که هوای پرنیان پوش

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

عیسی جان را از ثری، فوق ثریا می‌کشی

بر اصفهان گذشتن من بود یک زمان

به می بنشست روزی بر سر تخت

روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست

هان ای دل خسته وقت مرهم آمد

گفت کز جمله ولایت روس

چون باز گشاد نامه را بند

نهال گلشن جان قامت او

روزی که ز کار کمترک می‌آید

خاقانیا به تقویت دوست دل مبند

نویسنده چو بر کاغذ قلم زد

تو هیچ به ملحدان نمانی

ای فتنه‌ی انگیخته، صد جان به هم آمیخته

از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد

چون صبح به فال نیکروزی

یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست

بیمارم و غم در امتحانم دارد

همه درگاه خسروان دریاست

شکر پاسخ به لطف آواز دادش

جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری

تا من منم از طریق زوری

مادرم گفت و او زنی سره بود

بت تنها نشین ماه تهی رو

مطرب به نوای ره ما بی‌خبران زن

مجنون به جواب آن شکرریز

رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین

نخستین گفت کز خود بر حذر باش

ای ننگ تمام کفش دوزان

ای نقش تو معرج معانی

خیری که برآیدت به توفیق از دست

چنان افتد از آن پس رای خسرو

السلام ای سیاه ساز و نیاز

روزی ملکی ز نامداران

تو مار صورتی و همیشه شکرخوری

شکفته گلبنی بینی چو خورشید

ای زده لطف نسیمت طعنه بر باد بهار

مجنون چو هلال در رخ او

کرد شخص دوم دعای دراز

منه دل بر جهان کین سرد ناکس

یاد و سد یاد از آن عهد که در صحبت یار

چون پند پدر شنود فرزند

پیشوای علما جامه‌ی من

نخستین خاک را بوسید شاپور

پشت نه گردون ز کوه محنت ما بشکند

چون صبحدم آفتاب روشن

تدبیر صواب از دل خوش باید جست

چو روز دگر صبح گیتی فروز

چند روزیست که آن قطب زمان پیدا نیست

چون پرده کشید گل به صحرا

من که خاقانیم به هیچ بدی

بهر مدتی فیلسوفان روم

ای رطب تازه‌رس باغ جود

چو میوه رسیده شود شاخ را

بود مردی به مصر ماهان نام

چو برگل شبیخون کند زمهریر

بخت تو بهار بی خزان باد

چنین آمد از فیلسوف این سخن

ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری

چو آمد گه عزم فرفوریوس

عشرت بادا صبح تو و شام ترا

فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟

مظلوم دست بسته‌ی مغلوب را بگوی

سخن سنج این درج گوهرنگار

در آینه چون نگاه کردم

چو باد خزانی درآمد به دشت

یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا

زمستان چو پیدا کند دستبرد

خسروا آب آسمان نشود

گر آن بخردان را ستد روزگار

گفت وقتی ز شهر خود دو جوان

چو هرمس بدین ژرف دریا رسید

شها چون پیل و فرزین شه پرستم

چنین گوید آن کاردان فیلسوف

ز کام نهنگان برون آمدیم

پس از مرگ اسکندر اسکندروس

اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش

همان فیلسوف مهندس نهاد

نه آدمیست که در خرمی و مجموعی

خوشا نزهت باغ در نوبهار

روزم از روز بهتر است اکنون

چو سقراط را رفتن آمد فراز

خواجه بد گویدم معاذ الله

دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم

صبر کن تا زمانه خو نشوی

چو در خانه خویش رفت آفتاب

مرا از بهر دیناری ثنا گفت

پژوهنده‌ی دور گردنده حال

جامه‌ی ازرق همی پوشی و نزدیک تو نه

سکندر چو زین کنده بگشاد بند

دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم

همان فیلسوف جهاندیده گفت

اگر انوری خواهد از روزگار

نظامی چو این داستان شد تمام

طریق و رسم صاحبدولتانست

بلیناس را چون سر آمد جهان

سر زلفت بجز دست تو حیفست

نازنینا زین هوس مردم که خلق

آه به من می‌رسد ز سختی و رنج

زهی پشت و پناه هر دو عالم

شعر تر و خوب بنده گوید

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

هر که آمد بر خدای قبول

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار

بجز تو در دو گیتی کس ندیدست

ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان

هر کجا از خجندیان صدری است

ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز

وزیر ملک‌پرور صدر دنیی

دل که مرا سوختست آمده در زلف تو

همه را ده چو می‌دهی موسوم

ای ازل دایه بوده جان ترا

مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین

کی بود آنکه نشینم با تو

برقع صبح چون براندازند

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن

ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح

هر صبر و سلام که دل سوخته را بود

مباش غره به گفتار مادح طماع

ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار

به خدایی که کوه و دریا را

بیفشان جرعه‌یی ساقی گرائی بر سرم روزی

صبح خیزان وام جان درخواستند

ای مقتدای اهل طریقت کلام تو

شب سیاه به تاریکی ار نشینم به

شد جهان زنده به بوی گل ولی من چون زیم

سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت

احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب

هر که زی خویشتن گران آید

ای باد سلامی برسانی تو اگر ما

به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن

بس که شنیدی صفت روم و چین

ای آنکه جویبار جهان از نهال جود

تا تو از خانه برون آیی هردم چاک است

پری دختی پری بگذار ماهی

ای چو عقل از کل موجودات فرد

دعاگو اسبکی دارد که هر روز

می‌گدازد لبت از بوسه زدن

فلک خاک در میر است و من هم

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم

کسی را که بد مست باشد، قفا

خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم

سپاس و شکر بی‌پایان خدا را

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

با خار قناعت ار بسازی یکبار

سیلاب سرشک هجران توأم دوش

یک روز بپرسید منوچهر ز سالار

بخ بخ اگر این علم برافرازم

لنگ خواهی مرا روا باشد

باده کش دوزخیان بهتر ازین متقیان

ملک سرمست و ساقی باده در دست

ثابت من قصد خرابات کرد

خدایگانا آنی که دوستدارانت

شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف

چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد

تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن

شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارنده

گفته‌ای ترک تو نخواهم گفت

سپیده دم چو دم بر زد سپیدی

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست

بر ما فتد ار تا بی زان رخ چه شوی رنجه

نه سیل است طوفان نوح است ویحک

ای سنایی خواجه‌ی جانی غلام تن مباش

سرخس از جور بی‌آبی و آبی

مطرب از ناله‌ام چنان شد مست

بزرگان چشم و دل در انتظارند

کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد

دوستی در سمر کتابی داشت

از ما چه احتراز نمودی که در جهان

می تا خط جام آر به رنگ لب دل‌جوی

ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان

آ زاده گر کریم نیابد ورا چه عجب

دی باد صبح بوی تو آورد سوی من

ره نمودن به خیر ناکس را

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب

ای هجر مگر نهایتی نیست ترا

آینه گر روی تست آه دل ای آه دل

یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه

دست اندر لام لا خواهم زدن

من و سه شاعر و شش درزی و چهار دبیر

دی باد صبح بوی تو آور رسوی من

آن ستمدیده ندیدی که به خونخواره چه گفت

ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید

بیخ دو غماز برانداختند

ازاشتیاق تو ار رنج نیست خواهم شد

صبح آتشی از نهان برآورد

ایا مانده بی‌موجب هر مرادی

به نزدیک خواجه بدم چند روز

لحظه‌یی با بنده بنشین کاینقدر

پسران فلان سه بدبختند

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان

به خدایی که دست قدرت او

بدیدم یک رهش دیوانه گشتم

جام چون گل عطر جان آمیخته

دلی از خلق عالم بی‌غمی کو

تکلف میان دو آزاده مرد

باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو

دگر روزینه کز صبح جهان تاب

تا ذات نهاده در صفائیم همه

به خدایی که وصف بی چونش

ز گریه من نتوانم نوشت نامه به دوست

خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن

ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی

ای فلک پیش قدر تو ناقص

مه بر ناید برابر تو

به خدائی که در خدائی او

جان من خیز و جام باده بیار

روی بخت خواجه خرم همچو گل

تماشا حیف باشد بی رخ دوست

نیست در موکب جهان مردی

سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

دی غمزه‌ی تو کرد اشارت به سوی لب

بود به یک جای صف تیغ و تیر

روی من شد چو زر و دیده چو سیم

به خدایی که آب حکمت او

آن مرغ که بود زیرکش نام

مردم یک خانه و صد خرمی

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

کارها را طلب مکن غایت

چشمم ار بی‌تو جهان بیند بگیرش عیب ازانک

پرده نشین گشت فلک سوبسوی

ای صدر اجل قوام دولت

ای کریمی که از سخاوت تو

عطار گو ببند دکان را که من ز دوست

با همه چون سایه شده هم نشست

ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری

به خدایی که ذات بی‌چونش

گرنه زنجیر دل از طره‌ی خوبان کردند

ای به نوازش در خود کرده باز

اگر چون زر نخواهی روی عاشق

ز ابتدا کاندر آمدی به عمل

مرا چون می کشی جانا شفاعت می‌کند جانم

چشم چو بر گلشن بختش فتاد

گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

دوستی گفت صبر کن ایراک

تو خفته می‌گذری ماهروی مهد نشین

تیر قدی بر سر پیری نژند

صدر اسلام زنده گشت و نمرد

با آنکه غم عشق تو از من جان برد

مرهم از لبهات می‌جویم بدین جان فگار

حکمت و حکمش که ندارد زوال

هیچ کس نیست کز برای سه دال

ایمنی را و تندرستی را

بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم

همچو کمان پر خم و تیر از میان

گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد

ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز

بیداریم بکشت وه ای ساربان خموش

چون اثر شوق ز غایت گذشت

ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش

ای راحت آن نفس که جان زد با تو

مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است

چار گهر کرد جهان را پدید

ای دل نیک مذهب و منهاج

هر آنگه که چون من نیایم نخوانی

کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود

این همه بیداری ما خفتن ست

هم اکنون از هم اکنون داد بستان

صاحبا سقطه‌ی مبارک تو

بماندم در بلای دل که یارب

فتنه‌ی چشم آمده زان سو مدام

شکر ایزد را که تا من بوده‌ام

بسا سخن که مرا بود وان نگفته بماند

از آن مهتاب جان افروز کانشب بود مهمانم

تا که به عزلت نشانند خیز

ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن

نه تو آنی که دی دل تو نبود

وی باد صبحگاهی کافاق می‌نوردی

چرخ ز بیداد عنان تافته

قدر مردم سفر پدید آرد

مرا سعد دین داد پیراهنی

هر که دید آن صفحه رخسار خواند الحمد و گفت

نور هدایت به چراغم رسان

میری که تا بر اهل معانی امیر بود

دگر باره بلبل به باغ آمدست

درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا

دجله چو آمیخته گردد به نیل

ای دریغا که روز برنایی

نظامی بس این صاحب آوازگی

خوش است آن لب گزیدن گاه شور انگیزی خنده

لشکر مشرق «زاوده‌ی» تا به بنگ

گر تو به دو گانه‌ای ز ما پیشی

چو فارغ شد اسکندر فیلقوس

به بند سخت شدن در شکنجه جان دادن

بیا باغبان خرمی ساز کن

خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را

مکن ترکی ای ترک چینی نگار

پیش محراب دو ابروش که طاقست به حسن

مرا خضر تعلیم گر بود دوش

خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد

جهان گرد را در جهان تاختن

من بیچاره را کشته است خوش خوش

دلا تا بزرگی نیاری به دست

آدمی را دو بلا کرد رهی

ولایت ستان شاه گینی پناه

از رخت برآسمان مه شد خجل

گزارنده‌ی سرگذشت نخست

بی‌طمع باش اگر همی خواهی

شبی روشن از روز و رخشنده‌تر

ای اجل آن قدری صبر کن امروز که من

خوشا روزگارا که دارد کسی

ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی

سپاه سحر چون علم برکشید

مکن ضایع طبیبا مرهم خویش

سکندر که شاه جهان گرد بود

گر مقصر شدم به خدمت تو

کسی کو در نیک‌نامی زند

گل سیرآب من در باغ بشکفت

گزارنده نامه خسروی

ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی

چو بانگ خروس آمد از پاسگاه

من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم

سخن سنجی آمد ترازو به دست

چون خاک باش در همه احوال بردبار

سخن را نگارنده‌ی چرب دست

داریم با زلفت بتا وقت خوش این قصه را

بیا تا ز بیداد شوئیم دست

چون به ملک اندر بر آرد گردی از مردان مرد

به جشن فریدون و نوروز جم

کتاب فقه ندانند در مدارس ما

چو صبح از دم گرگ برزد زبان

ای شده پیر و عاجز و فرتوت

یکی روز خرم‌تر از نوبهار

چو از زلفش بدین روز اوفتادم

جهان بینم از میل جوینده پر

طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال

فرس خوشترک ران که صحرا خوشست

گفتی که تو این بی‌دلی از روی که داری؟

فریبنده راهی شد این راه دور

ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم

سعادت به ما روی بنمود باز

خوانمش در جان و گوید خانه‌ی من نیست این

خرامیدن لاجوردی سپهر

اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی

دو پروانه بینم در این طرفگاه

در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد

چو فرخ بود روزی از بامداد

در دست منت همیشه دامن بادا

دلا چند از این بازی انگیختن

مرگ فرهاد نه آن بود و هلاک شیرین

گزارش چنین کرد گویای دور

در ده می اسوده که امروز برآنیم

چو بیداری بخت شد رهنمون

بس که دو دیده‌ی سیه بر کف پای سودمش

چون به خاقان رسیده شد خبرش

از روی تو دیده‌ها جمالی دارد

برآنم من ای همت صبح خیز

از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر

خردمند را خوبی از داد اوست

آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

چو روز سپید از شب زاغ رنگ

باد مشک ازسر زلفش بوزید ای بلبل

جهان گر چه آرامگاهی خوشست

تحویل کنم نام خود از دفتر عشق

مژه تا به‌هم بر زنی روزگار

گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت ازانک

برومند باد آن همایون درخت

با تو باشم از تو نندیشم که با فضلی و عدل

درین فصل فرخ ز نو تا کهن

در چشمه‌ی خورشید اگر آبی ندیدستی گهی

چه نیکو متاعیست کار آگهی

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی

شها شهریارا جهان داورا

تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان

کجا بودی ای دولت نیک عهد

کای کاینات رابه وجود تو افتخار

ببار ای جهاندیده دهقان پیر

ندارد چشمه‌ی خورشید آبی

سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر

ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر

رقیب مناخیز و در پیش کن

تمنای دلم کردی و دادم

چه فرخ کسی کو بهنگام دی

ای روزگار دولت تو روز روزگار

چنین گوید آن نغز گوینده پیر

به گستاخی حدیث بوسه گفتم

مبارک بود فال فرخ زدن

بضیاء دولت و دین خواجه‌ی جهان منصور

هم از فیلسوفان آن مرز و بوم

گویم ببخش جان من او گویدم که نه

خوشا ملک بردع که اقصای وی

زهی بقای تو دوران ملک را مفخر

گزین فیلسوف جهان آزمای

باد بویش به بوستان آورد

جهان خسروا زیر هفت آسمان

دل شاه ترکان چنان کم شنود

خنیده چنین شد در اقصای روم

برو جایی که من میدانم ای باد

ای کرده ز تیغت فلک تحاشی

نخواهی که باشد دلت دردمند

زهی کارت از چرخ بالا گرفته

در غم لبهای من گویی بمیر

ای خداوندی که مقصود بنی‌آدم تویی

بیندیش در قلب هیجا مفر

عاقلا از سر جهان برخیز

رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند

به خدایی که در دوازده میل

مزن بانگ بر شیرمردان درشت

تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت

بگفتندش فلان مرد از غمت گفت

سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

با خرد گفتم که دستور جهان

او پرده بر گرفت بگویید باد را

بوطیب آنکه سرد و جفا گفت مر مرا

در عهد تو ای نگار دلبند

به خدایی که در ولایت غیب

در مجلس وصالت دریا کشند مستان

انوری را ز حرص خدمت تو

مشو تا توانی ز رحمت بری

انوری چون خدای راه نمود

دلی کز نیکوان دردی ندارد

به خدایی که از کمان قضا

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر

به خدایی که با بزرگی او

هست ما را نازنین می پرست

به خدایی که بذل جان او را

ندانم کجا دیده‌ام در کتاب

کیمیایی ترا کنم تعلیم

از درونم نمیروی بیرون

نیست یک تن در همه روی زمین

در معرفت بر کسانی است باز

بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریان

دارد اندر دل غباری گریه وقت تست هان

شکلی نهاده‌اند حکیمان روزگار

من چون تو دگر ندیده‌ام خوب

نیز مدح و غزل نخواهم گفت

بی رخت از پا فتادم بی‌لبت رفتم ز دست

ای خواجه رسیدست بلندیت به جایی

عشاق به درگهت اسیرند بیا

هزار مدح شکر طعم وصف تو گفتم

نرخ کردی به بوسه‌یی جانی

ای ریاحین ملک تازه به تو

الا گر طلبکار اهل دلی

اگر بخت یاری دهد چون منی را

خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست

خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک

از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد

بتا تو سنگ دلی کی دلم نگهداری

تنت زورمندست و لشکر گران

دل ندارم غم جانان زچه بتوانم خورد

یکی را که دیدی تو در جنگ پشت

مرا اگر چه که بردست غم فروخته‌ای

سپاهی که عاصی شود در امیر

گر چه بدمستی است عیب حریف

سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه

زاهد از صومعه زنهار که بیرون نروی

چو حاتم به آزاد مردی دگر

گر ز در ماندگی عشق ترا دردی هست

تحمل کن ای ناتوان از قوی

الا ای باد شبگیری به گلبرگ بنا گوشش

گر مرا بی‌تو در بهشت برند

جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت

بگفتیم در باب احسان بسی

من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری

چه خوش گفت بهرام صحرانشین

ساقی بیا که موسم عیشست و موی

چنین دارم از پیر داننده یاد

خون من در گردنم کامروز دیدم روی او

یکی پیش شوریده حالی نبشت

خالیست به کنج لب خون خوار ره‌ی او وای

آن لطف که در شمایل اوست ببین

یک لحظه‌ای مقصود من بشنو زیان و سود من

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب

رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود

چو کیخسرو آمد بکین خواستن

جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟

بهومان چنین گفت خاقان چین

ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب

بلایی گشت حسنت بر زمین و هم‌چو تو ماهی

چو غنچه تا، دل بستم ای بهار جوانی

روی زمین را تویی آب حیات

چو غنچه تا بتو دل بستم ای بهار جوانی

مردن از دوستی ای دوست ز هندو آموز

جانها که گرفتار لبت گشت چه دانی ؟

چون در شکار برسرآهو گذر کنی

برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او

رخ بنما برمراد ارنه به خون منی

خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد

چنین شبهای بی پایان و من بر بستره اندوه

نظری کن کزان دو چشم سیاه

سر اندازیم به که رانی ز در

عذر تقصیر بخواهیم که از خدمت رفت

دل دعوی صبا بری همی کرد

دوش دل در کوی او گم کرده‌ام

ای مسلمانان یارب دلتان سوخته باد

جانان مده اگر دو جهانت دهند ازانک

سوخته‌ی رخت اگر سوی چمن گذر کند

ای ابر گه گاهی بگو آن چشمه‌ی خورشید را

بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن

بر خسرو غمزه‌یی تمامست

چون گشایی دهان شیرین را

خون ریز که گر بپوشدت کس

ای که بی فایده پندم دهی آن روی نه دیده

بستان دعای سوخته‌ای و ز لبش مرا

سنگی که از آسمان بیفتد

گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی‌بینم

گر نیندیشد رقیب او بلای عاشقان

جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش

حسن اخلاق از خردمندان توان کردن طلب

نگار من عمل زلف خود مرا فرمای

تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا

ما و مجنون در ازل نوشیده‌ایم از یک شراب

من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست

عقل وارون زتمنای تو معنی میکرد

سخنها واکریم غم وانمائیم

که تنگست بر ما زمان و زمین

شادی و نشاط می‌فزودند

گر ببینیش تو هم گوش به آن پند نداری

وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا

بدیدار اسپ آمد افراسیاب

به آشوب شاهی نزد نیز کوس

مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد

تا به چه دلشاد باشم در سفر

جهان ساز نو خواست آراستن

یوسف پسر زکی موید

زندگانی را عجب سرمایه‌یی است

تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت

همیشه برنج از پی آز بود

به پیروزی آورد شب را به روز

ترک من گوچه جای این سخن است

تیر عشقت بجانم روته‌تر بی

پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار

افتاد ورق به دست اوباش

کز گلم بوی کسی میید و جان می رود

در دیده خیال آن بتک می‌آید

ظهور ماه معالی بر آسمان جلال

ز درج این چنین کرد گوهر نثار

تا خانمان گل همه زیر و زبر کند

با گنه چون ره برد آنجا کسی

وی خرد مایه داده کان ترا

خلخال فلک نهاد بر گوش

که فراموش کرده پرده‌ی خویش

چون غرقه‌ی ما شدی همه لطف و وفاست

وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست

خرد ماند بر شاه ما یادگار

در هر مژه صد جواب داری

درون سینه‌ام داغ ته دیره

ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب

بود است به مرو تاجداری

دلم گوید که بار دیگرش بین

این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »

از پی بخششت ای خواجه علی

رهی دید کزوی رهائی ندید

الله الله آیتی از رحمت یزدانست این

هست گستاخی در آن حضرت روا

وی جوان از تو سپهر سالخورد

می‌کرد به چرخ حقه‌بازی

که من آنجا دلی در بند دارم

که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی

به تو اسرار هر دلی محتاج

که چون شد به شه تازه روز کهن

فرو ریخت همه گل که برچیده بودم

واته گلخن به چشمم گلشن آیو

همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند

در عهد کم استوار باشد

علت اگر عشق تست وای من ای وای من

زهی اقبال هر محتاج راجی

و آنجا که ترا پای سر من بادا

فرو بارد از ابر باران خرد

در آرزوی تو عمر هست خواهم بود

برنیامد یک دم از من بر مراد

گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار

بگشاد لب طبرزد انگیز

تا دوش بد امروز به بالای سر آمد

بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

دست او پیراهن اشجار از سر برکشد

که بر کار آفاق بودش وقوف

در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم

کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای

باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید

معراج تو نقل آسمانی

تا بوسه‌یی دهد ز شکر خوب تر مرا

هزاران در ز هرسو می‌گشایی

خانه‌ی خویش مرد را بندست

دگرگونه شد باغ را سرگذشت

که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد

زانک زاد و بود من جای خوش است

نفی مرا شاهد اثبات کرد

نازرد زمن جناح موری

کز پی خلد برین طاعت معبود کنند

هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟

در صدر به جز تو کس نیاید

دو اسبه به پیش اجل رفت باز

که جانان نبود و گزار بینم

عشق زر چون مغز شد در پوستم

کو هیچ به از خود نشناسد دگری را

برزد علم جهان فروزی

امروز دل به سوی تو برباد داده‌ام

کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را

دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی

چنین گفت در گوش کار آگهان

مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

چون بود گر امر می‌آرم بجای

برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد

می‌خواست که دل نهد بر آن پند

کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید

وز بهر تو کشتنم میسر گردد

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

به عزم شدن نیز برداشت گام

اندر شکن سلسله‌ی خم به خمش رفت

چون روم ره زانک هم ره رهزنست

وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب

زد خیمه بر این کبود گلشن

وی آن لبهای خندان را بدزدد

ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!

عهد بشکست و جاودانه نماند

که ما نیز در خاک خواهیم خفت

امروز دل به سوی تو بر باد داده‌ام

هر زمانی مرغ شاخ دیگرم

سر و سالار فرزندان آدم

بود اول نامه کرده پیوند

خیره‌ی بی‌دیده‌ی آلوده‌ی تر دامنی است

بستان قدحی رحیق و درکش

خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن

به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر

هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم

وادی دورست و من بی‌زاد و برگ

تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز

نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک

وای بر ریشی که آنرا از نمک مرهم کنند

به گوش جان عاشق گفت رازی

بد مکن بر رهی کمانی خویش

کدیور فرامش کند کاخ را

در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت

ناتوانم، روی چون آرم به راه

این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن

شد خاک به روی گل مطرا

نمی‌گوید مکش اما سخن در لاغری دارد

ماننده‌ی حاجیان به کعبه و به عرفات

همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات

بنه بر شتر بست و بنواخت کوس

زلف لیلی ز چه رو سلسله‌ی مجنون شد؟

پای تو سر غرقه‌ی درد آمدند

خیز و بیا ملک سنایی ببین

زد خنده و داد پاسخ او

که باز بر شتر است و فغان جرس دارد

وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن

مانده در کار خویشتن مبهوت

فراهم شدندی ز هر مرز و بوم

افتاده بهر دو پای در دارم

تاج بر فرقش نهادند آن زمان

ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو

می‌رفت برسم شهریاران

بویی شنیده‌ام که به مشک و عبیر نیست

ما را بقروی جان کشیده

تا چون هوات بر همه کس قادری بود

جوان گشته هم روز و هم روزگار

و گر جواب رسد نیز من نیارم خواند

عشق دلبندی مرا کردست بند

ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم

بر دار خلل ز راه بینش

که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید

گر تو یکی روح بدی صد شدی

تا نیفتی ز پایه‌ی امجاد

ز گرمی شد اندام شیران کباب

که بهر دادن جام شراب برخیزد

چون بود در حضرت آن پادشا

در تفرقه سوی جمع پردازم

به بازی بود در پائین سروی

جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید

بی‌فوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی می‌کشی

ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود

که چون دانش آمد ره شاه رفت

تو هم ای شب مکن برمن تطاول

بال و پر پرخون، برآوردند به ماه

وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن

در آن کشور بیابی هر چه خواهی

کاین سو زم از افسانه شنیدن نمی‌رود

زین حالت آتشین، امانی

اندر حکایت خلفا زید باهلی

چنین گوید از گردش ماه و سال

که راحتی نبود صحبت ریایی را

عشق او را لایق و زیبنده‌ام

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش

طلب فرمود کردن کوهکن را

لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد

حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »

برد از هر دو بلا روسیهی

برافکند بر حصن گردون کمند

ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را

پس برآرد از همه جانها دمار

زان که روحانی رود بر آسمان از آستان

سوی ملک سپاهان راند بنگاه

کردند رها دامن صد پاره ما را

ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما

وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را

هوای شب سرد را کرد گرم

در چمن هم بوستان افروز خویش

در خط آن رقعه‌ی پر اعتبار

همه ساله در محنت اجتهادی

به سرسبزی جهان را داده امید

همی خندد پشیمانی ببیند

ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته

گر چه صورت به خاک تیره سپرد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که خوش می سوزم از داغ فراقش

قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو

به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد

اگر چه نیست از معهود حلوا با نمک خوردن

مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی

که مرا برگ پارسایی نیست

زده شاپور بر فتراک او دست

گل صد برگ از رویش خجل ماند

هست همت را درین معنی خبر

بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی

چو گاو شنزبه زان شیر جماش

بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت

دو کون با توست، چو تو همدم منی

ازین زندگانی چو مردی بمانی

جبین افروخته چون بر فلک ماه

عالمی دست برآورده به یارب نگرید

زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه

برون از عالم دل عالمی کو

به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد

با چنین بیگانگی دل آشنا می‌خواندش

وان نقش تو از آب منی نیست بیا

داد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سری

بدین حرفت حریفی کرد با بخت

از روی تودارم دگر از روی که دارم؟

پاک بازی چون بود ای پاک رای

تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

جوابی چون طبرزد باز دادش

که برایشان زجدایی غم و درد افزون رفت

اما غم او تر و جوانم دارد

بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی

تهی از خویشتن تنها ز خسرو

گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه

راه بر من می‌زند وقت حضور

چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری

ز هر بادی لبش گنجی فشاندی

کزان چشمه تو بردی هر چه است

خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد

حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد

که آتش خانه باشد جای خسرو

خیزند چون از خواب خوش روشنتن خوبان نگر

چه بضاعت رایج است آن جایگاه

پای بر فرق هوا خواهم زدن

وفا داری نخواهد کرد با کس

تا چشم را بر هم‌زنی بینی که پایان در رسد

چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟

ما از تو به فضل و مردمی پیشیم

پس آنگه زد بر آتش آب کافور

از ان بهشت که در بند نیکوان بودن

کرده‌ام حاصل کمال خویشتن

ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان

از خزینه چنین گشاید در

گردیده‌ای نشانده جایی که غم نباشد

از نشه‌ی عشق او نه از باده‌ی ناب

که اکنونست بیشک زندگانی

خوشا وقت مستی و دیوانگی

مگشای با باد صبااین وقت را برهم مزن

دیده‌ی ما شد درین وادی سیاه

عین خرد و سفره‌ی ذاتیم همه

ز مطلع به انوار دادم علم

من زیستن خلق ندانم که چسان است

گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی

کاسباب خرد را به می از پیش برانیم

چه نیکو ترا دولت بی قیاس

چاشنیی نمی‌کنی گوشه‌ی این کباب را

وز مجلس ما ملول و مهجور مشو

وز خوی تو عقلها کمالی دارد

خردمند و بینا و نستوه نام

مبادا هیچکس را مبتلا دل

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

تا باز رهم من از بلا و سر عشق

همو بود شاه و همو پهلوان

دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع

شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش

کز ابریشم جان کند جامه را

ای دل برو که برده و بران خراج نیست

ببریدم ازو تا دل من بگشاید

حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد

سر به امر خالق اکبر نهاد

بوستان را خبری ده که صبا می آید

روباه بدم ز فر تو شیر شدم

منه بر گردن چون سیم سنگور

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

غنچه از شوق پیرهن بدرید

نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک

نه بدان کز راه عقل و معرفت پیشم ز تو

نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا

جان بخش من بس است همان گفتن نه اش

از روی زمین و آسمان را شادی

چون سکندر سفرپرست نشد

طبعم گرفت نیز گرانی

شبی به کوی تو خاری خلید در پایم

گر بگریزی بجز سوی ما مگریز

وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار

پیشکاران بساط قرب را افکنده پس

به خنده گفت کای خسرو دهان کو؟

شیرین‌تر از این ترش ندیدم شکری

وی بر زمانه سایه‌ی تو فضل کردگار

کیاخن ترت باید کرد کارا

باده در دست و گل اندر آغوش

ور بستیزی چون آهنان بستیزی

که هست عالم فانی به ذات او معمور

زهره‌ی زهرا حسب بلقیس برجیس احترام

گو گهم بریان کند گاهی کباب

بازم در صد محنت و غم باز مکن

خهی لقای تو بستان عدل را زیور

کان موضع آن بت نواییست

چشمت بست دست به تیر و کمان مبر

رخشان چراغ دیده‌ی خلق جهان نماند

وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر

هست چون پیش داس نوکر پا

زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود

برای من، همه دیوانگان را

دل دردمندان برآور ز بند

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

چه توان کرد از آن نمک است

تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک

چه دانی کران را که باشد ظفر؟

مرگ فشردش همه در زیر غن

با تو روزی در سخن بیند مرا

که پروازش گذشت از ذروه‌ی ماه

که رحمت برندت چو رحمت بری

عشق شد در جهان فیار مرا

نه هر که سنگ تراش است شیشه گر باشد

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

ز دوران گیتی نیاید مگر

بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟

بهیچ جا ننشستم که جامه‌یی ندریدم

باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد

چو با کودکان بر نیایی به مشت

شکر زلبش میچین،تا چند ز کفر و دین؟

کارکن اندر دش گر می‌توانی کار کرد

دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد

در آن دم که چشمش زدیدن بخفت

و آن نور، که ظل اوست اشیا

بنده بخرید و رایگان دانست

از زندگان خلد نیابیم در شمار

بس عهد که بشکنند و سوگند

این وصل مرا به هجر تبدیل مکن

تا که نسوزد چومن پیش خودت جامده

آرای به مدح ملک بطحائی

که ابلیس را دید شخصی به خواب

عشق است می حریف آشام

پیش از ین گرچه غمی بود دلی هم بودست

نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین

نپندارم آسوده خسبد فقیر

ام شموس تهللت بغمام؟

که گرفتی درون و بیرون را

بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار

که درهاست بر روی ایشان فراز

سودای تو آتش جگرسوز

قدر گل بلبل شناسد قدر باده می پرست

بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک

منظور جهانیان و محبوب

خود را دمی مگر به خرابات افگنم

ازآن پهلو به این پهلو از ین پهلو به آن پهلو

با یار شب و روز کشم جام شراب

ولیکن نه شرط است با هرکسی

بادات خدا در همه احوال نصیر

کافتد بخاک سایه‌ی سر و بلند تو

این پند سیاه بخت فرزند

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا

افکنده کله از سر و نعلین ز پا

کندن ریش محتسب هنر است

آیین محبت و وفا می‌دانیم

لیکن نه به اختیار می‌باید کرد

از خودم نیست آگهی دیگر

بر سرکوی تو دامان و گریانی چند

فشاند پر ز روی برج خاور

ولیکن در اقلیم دشمن مران

سخنگوی و دانشور و مهربان

کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند

پرید از نزد او لاغر کلاغی

بکش گر عدو در مصافش نکشت

لطفی که نکرده بود هرگز

نخواهد مرد چون من جان اویم

وای از فتنه‌ی زمستان، وای

ندارد حدود ولایت نگاه

ور به تیغم برند بند از بند

هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز

جور کشیدی بسی ز خصم منافق

ورا تا توانی بخدمت مگیر

یک چند بهار ما خزان شد

بین که چون من چند کس مرد است در بازار عشق

کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد

ز خدمت مکن یک زمان غافلی

ماه سفندارمذ طلایه برون زد

ای قیامت تو بیا زود که تا باز آید

از قویدستان حذر کن

که روزی تواناتر از وی شوی

شکفته مرز و باغ دلگشای او

می ده که لاله گون شده از باده روخ

به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

دیده از دیدنش بخواهم دوخت

فتحت ز حشم نصرت از حواشی

کاین چیست موی بافته ؟ گویی که دام تست

پایه‌ی اولین احسانست

که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟

بگذاشتم که مرد سفیهست و عقربی است

چنگ من فردای محشر هم به دامان منست

تیر تقدیر را روان کردست

که شوریده‌ای سر به صحرا نهاد

هفت پیکش همیشه در سفرست

که از آن سوی بلای دل و دین می‌گذرد

که نه معشوقه‌ی وفادارست

چو یکران توسن زدش بر زمین

کو به نوعی از جهان فرسوده نیست

تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد

کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا

وآن خنده‌ی همچو پسته در پوست ببین

حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته

مسجد خواب کرده و بت‌خانه ساخته

کارساز دولت و فرمان‌ده عالم تویی

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

مصطفی را به نور لوشینا

مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد

چرخ با آنچه اندرو خردست

هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار

که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست

ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت؟

چون بر آتش بود قدم پیوست

کان داغ برای دل بریان که دارد ؟

که در اکسیر و در صناعت نیست

بفرما گر تمنای دگر هست !

بهشت چیست نشانی ز بود انسانست

آب به سیری مده تشنه‌ی دیرینه را

اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت

آن که روح‌الله گمان بردیم آن قصاب بود

گرچه طبعم به شعر موی شکافت

گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم

کز اهل سموات به گوشت برسد صوت

اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود

کزو نگشت مرا تازه یک صبوح فتوح

در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را

دست می‌زد گفت چه دستور و دست

آلوده‌ی کرشمه‌ی دشنام او بگوی

راحت از راح قسم روحت باد

گر نسوزد دلتان بر من تنها مانده

جنیبت بدو شاه سنجر فرستد

چون وقت خسرو آید می در سبو نباشد

چو بخت آتش فتح و سپند می‌آرد

خر بود آن کوادب جستن به سوی خر بود

عالم السر و الخفیاتست

چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت

که گردد از او سفله، همت بلند،

گر سوخته‌یی از دل افگار بنالد

از آن خواجه آزرده برخاست از جا

دیده در انتظار یک نظر است

بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند

چو سنگی دان که در دیوار باشد

که جستن به اندازه‌ی جهد باشد

به هیچ جا ننشستم که جامه‌یی ندریدم

عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم

یوسف به من یزید نشاید فروختن

خفته آگه به یک نفس گردد

چون روی تو دید تاب ناورد

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

مرگ را بر بنده شیرین می کنی

یک باره فتنه‌ی دو هوائی فرو نشست

گر فرمایی برابر آید

آتش از آه او زبانه زند

پرواز مجو از مگسان شکر آلود

یکدری خانه‌ایش زندان است

اگر برآسمان باشد بلای آسمان باشد

گرگل گیرم به دست خاری شده گیر

تشنه ز تو هر که به روی زمین

هر زمان صدری تو را خاک در است

هم بران جان بلا تشویش او خواهد فتاد

روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد

که آب دولت هنوز خواهد بود

شمشیر چرا زنی دو دسته

قصه‌ی موش و گربه برخوانا

تنگهای شکر شود بسته

کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا

که سر بی در دوست درد سر است

که دگر کس نمی‌خورد غم ما

جز بر خر شیشه گر نیاید

کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است

در میان ما از آن دو اتحاد مشربست

سر فراز است بلکه تاجور است

ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان برکن

نه پایه سزای همتم هست

دوستان برخاک راهش بنگرید

که اکنون چارده سالش رسیده است

جوی شیران را نما کو تشنه‌ی کوثر بود

که از گوهر راز سفتن درست

کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا

نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است

خانه‌ی یک مردم و صد مردمی

زان غرضش زن بود که بانوی خانه است

باز پس شد نداد درد سرش

که به از دار ملک خاقان است

همچو نیستان به لب آبگیر

همه رنجی که باشدم شاید

سخن را چنین کرد برقع گشای

فر عز الدین بوعمران نماند

یک تن و هر جا که بجوئیش هست

کبود سینه و سرخ اشک و زرد رویم کرد

به درگاه مهدی فرود آر مهد

تا سری بر تو سر گران نشود

در کره‌ی شش جهت اندر کشید

که صفات می پیوست کند

خوش آید سفر در سفر ساختن

سهلش انگار تا فراوان شد

با همه زالی شد پوشیده روی

فاضل از درد سر نیاساید

همان گردبر گشتن ماه و مهر

کدورت نصیب روان عدو شد

از من و از طاعت من بی‌نیاز

در بحر فکر خاطر دردانه سنج را

در این حلقه لاف غلامی زند

تیر ستاده است و کمانش روان

به اندیشه‌ی نغز و رای درست

تیغ زبان خفته میان نیام

بیا ساعتی چین در ابرو میار

کفه‌ی دانش ز کفایت گذشت

چنین داد نظم سخن را نوی

هم ز خلل خالی و هم از خیال

که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم

کامدن ما ز پی رفتن ست

کهن گشتن و هم‌چنان تازگی

گشت پیاده چو گل از پشت باد

بنام سکندر چنین نقش بست

مملکت از ظلم امان یافته

به جای بزرگان نشاید نشست

پیشتر از مرگ به عزلت گریز

فریدون کمر بلکه خاقان کلاه

بوی عنایت به دماغم رسان

نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن

گفت به بازی که کمانت به چند

فلک پایگه مشتری پیکرا

چیره دل و خیره کش و تیز چنگ

که در سایه او توان برد رخت

هست جدا کردن آن مستحیل

که شادی سترد از جهان نام غم

آنچه زان کس نگفت و کس نشنید

به رازی که نامه پذیرای گوش

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

به صد نیک و بد باشد آموزگار

که فلان را محل وعده رسید

طرفدار پنجم توئی بی گمان

آنچ بودند آشکارا و نهان

عنان درمکش بارگی دلکشست

بود تنها نشسته با سرهنگ

بر آتش فشان در شبستان میر

همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است

مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

در حق کسی کن که درو خیری هست

به کار سفر توشه پرورد بود

جو به جو کرده‌ام به دست خرد

گزیده‌ترین روزی از روزگار

خوب و خوشدل چو انگبین در موم

گل آمد در باغ را باز کن

پا بر سر چرخ می‌نهادی

ز تاریکی آمد سکندر برون

سرمایه‌ی عافیت کفافست نخست

که بازار حرصش نباشد بسی

سایه در چین، بیش از این برخود مخند

بهر دست رنگی برآمیختن

بر شقه چنان نبشت منشور

یکی سوی دریا یکی سوی در

گردید چمن، زمردین رنگ

نوازنده‌ی ساز بنواخت ساز

تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا

کزین قد عالم مبادا تهی

خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد

که موج سخن را کنم ریز ریز

داشت شاهی ز شهریاران طاق

درست زر اندود را می‌شکست

فانوس خیال از او مثالی دانیم

یکی رو سپیدست و دیگر سیاه

به خستگان پراکنده بر نبخشاید

همه مرد را نیکی آید به یاد

کرده در افتادگی صد سرکشی

جرس در گلو بست هارون شاه

تاج کیخسروی رساند به ماه

به خفتن درآمد سگ پاسبان

کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست

جهان حرف شب را قلم درکشید

عزیزان وقت و ساعت می‌شمارند

که بر چرخ هفتم توان دید نور

این همه نیکان مکش و بد مکن

ز تاریخ دهقان سرایم سخن

از سرزنش جهانیان رست

که بی داد نتوان ز بیداد رست

سر به سر کردند از هدهد سال

چنین گفت پیری ز پیران روم

بزرگ امید از عقل و توانا

نهد پیش خود آتش و مرغ ومی

هم از نای و نوشی سبب کردمی

برآمد چو کافور از اقصای زنگ

این چنین داد عقد را پیوند

که اورنگ شاهان نشد جای جور

بخیه با روی او فکندش لاجرم

تو شو نیز و اندیشه‌ی خویش کن

که بنوازند مردان نکو را

شتابنده را نعل در آتشست

که در او درد مردمی یابی

پری پیش روشن چراغ آمدست

سازور گشت و شد شکوه پذیر

نه اردیبهشت است بی گل نه دی

گرد جانت آب چون آتش شده

ز یغمای برطاس و تاراج روس

که بختت با سعادت مقترن باد

پناه خدا ایمن آباد اوست

مرد قیاس شاه نو از کارکن کنند

سخنهای پرورده‌ی دلپذیر

زنده‌دار جهان به تاج و به تخت

که در فیلسوفان نبودش نظیر

بی‌قرار از عزت آن پادشاه

بخم اندر آمد شب لاژورد

نکند هیچش از خدا مشغول

مغان من الخلد انموذج

با یار، من موافقه زین باب می‌کنم

شب تیره گشت از جهان ناپدید

در زمین بوس شاه بنده نواز

پیر خردبین به می خرقه در انداخته

بیش از این در عشق رعنایی مناز

چهارم برآمد ز شیپور دم

که دام مکر نهاد از برای صید نصیب

بشنو از مرغ هین صلای صبوح

کار بر نامد به آئین ای دریغ

شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

سوی شهری دگر شدند روان

رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده

هرکه خواهد خانه‌ای از پادشاه

برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را

نه یکی راضی و دگر محروم

و کنز للحواضر و البوادی

کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی

بانگک بر برده با بر اندرا

منظری خوبتر ز ماه تمام

خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت

از صفت دور و به صورت مانده باز

یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!

به زیر مقنعه صاحب کلاهی

آئینه ندارد دل خوشحال مرا

کامل‌تر اهل دین شمارش

فتاد احوال او حالی در افواه

پیره‌زن گرگ باشد او بره بود

عاشقی را روز بازار آمده است

چند لنگی چندم آری عذر لنگ

هر آینه چو همه می‌خورد گل آرد بار

به وقت آنکه درهای دری سفت

ما را ز بهار ما نسیمی نرسید

بلی هر آینه روباه را دم است گواه

هموار کرد پر و بیوگند موی زرد

بود شهری به نیکوی چو عروس

پروانه‌ی عنبری مثال تو منم

من گرفتم کامدت گنجی به دست

نفس چو راست کنم، می‌برم گرانی خویش

برین نعمت که نعمت نیست ما را

هرچه روز است تیره روزترم

کز آتش آفرید جهاندارش

خال ترا نقطه‌ی آن جیم کرد

که شب توبه کرد و سحرگه شکست

اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد

مرد نبود هرک نبود جان فشان

سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر

نوای چنگ می‌شد شست در شست

در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای

عنبر در ثمن فرستادی

که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو

بدو گفت داننده‌ای سرفراز

درک تو ز فهم متناهی مشکل

نیک پی بردند اسرار کهن

به خدمت آمد، نیکو سگال و نیک اندیش

سیاهی خواند حرف ناامیدی

سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام

لاجرم مال می نخواهد عقل

تا آفتاب سرزده، در خانه من است

ز بخت نگون طالع اندر شگفت

نه خرابات چنگ و بربط و نی

برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی

سبو چون خالی از می گشت، بار دوش می‌گردد

که چهارم نزاد مادرشان

به در کعبه‌ی اسلام گذر باید کرد

عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی

ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم

ملامت همی کرد کای شوخ چشم

با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست

نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه

رخسارش از آفتاب کم نیست

پیش اعمی چراغ داشتنست

ور گرگ نه‌ای مگر و گرد رمها

حور از تتق کاست رخسار نمود آنک

نشسته برام بر تخت عاج

به نیکوترین نام و نعتش بخوان

آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی

ز آتش فکرت آب می‌چکدش

هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد

ملکا جور مکن چون به جوار تو دریم

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

دولتش کم کم آمد از عالم

بگشای در جنت یعنی که دل روشن

به مردی که ناموس را شب نخفت؟

اندرآرید و تواضع بنمائیدش

هیچ بد فعل نیک ننماید

صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو

لیکن نه به اختیار می‌باید کرد

چونست که شهره‌ای به الحاد

خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی

چو دیدش زفت گوشت گاو پنداشت

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

سروان سهی عبقری سبز خریدند

در وی شدن همان و برون آمدن همان

کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار

طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب

از تو بستان ارم در رشک و جنت شرمسار

کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان

درنگر رخسار این دیوانه‌ی بی‌خویش را

شدی سنگ در دست ابدال سیم

چون دوات از گفته‌های خویشتن پر لوش باد

یک صدف نی و صد هزار نهنگ

وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی

حدیثی کز او لب به دندان گزی

خوبیش از شما و بد ز شما

بد نخواهم که اوست یزدانم

یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی

نه در چنگ و بازوی زور آورست

چاره‌ی ما بامداد رطل دمادم بود

زین پس نشود عالم خاک آبخور تو

پر بگشادی به کجا می‌پری

که ما پاکبازیم و صاحب نظر

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین

سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

پرش ببریدند و به کنجی بفکندند

ز غرقاب دریای خون آمدیم

درخت از باد می‌رقصد کچون من بی‌قرارست آن

سر گر چه دو کرده‌ایم یک تن داریم

از پیروان مرثیه خوانان کربلاست

بجز از دست ادب دانه مخور

سلسله‌ی صد چو زلیخا کشید

می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان

همت همه ساله بی‌جمال تو مباد

که به بد گفتنش سخن رانم

آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود

غمهای جهان مونس غمخانه‌ی من

گل باغ لطافت طلعت او

کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود

که رهیدیم به مردی همه از دست زنان

رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

نز پی بیشی و پیشی پوشد

سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو

جرم او کند و عذر مرا باید خواست

مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست

باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی

سرگشته چو سنگ آسیاییم

مژده‌ی پرسش دارای جهانم دادند

برکوه صف گهرفروشان بینی

که به جان مرگ را خریدارم

به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری

بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست

عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری

من از نوح طوفان سزا می‌گریزم

رفته اندر خانه‌ی فیه رجال

جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی

پیش وضیع و شریف روی گشاده

چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن

بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا

وز پس هر غم طرب افزایدا

ضایع ز تو نام کفش دوزان

پس جاه بتر دشمن زو نیک‌تر اندیشم

چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد

که به سیل اجل از دهر برآمد بی‌خش

چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

کوه را خلعه در سر اندازند

طبل به خود می‌زند، در دل او تا چهاست

در خواب نمای چهره باری یارا

تا جامه درانیم ره جامه دران زن

راز دل آسمان برآورد

در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا

نبود در دل او جز محبت مولا

زلفک شمشاد بپیراستند

داد عمری ز آسمان درخواستند

عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری

بی چشم تو نور نیست بر چشم همه

ذات تو نوباوه باغ وجود

از آن مدحش به آب زر نویسم

برآورده چون تخت رخشان خویش

از جهان چون خیمه زد بر طرف انهار بهشت

دهن زرد خجسته به عبیر آگندند

در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه

آری آری کوه درد ما کمرها بشکند

وز بار گنه فگنده بودم سر پیش

که پیدا و نهان داند به یکسان

وز غصه‌ی نکایت دشمن جگر مخور

آغاز تو را خوشی و انجام ترا

کز یاد نمیشوی فراموش

قبول عشق برجایی بلند است

لعل با زر در دهان آمیخته

افصح نادره گویان جهان پیدا نیست

دانی که چسان شدست آباد

معطل ماند شغل دلربایی

نیست بر گلبن فلک وردی

خاطری داشتم از عیش جهان بر خوردار

از یاد برون شدش پریدن

رخی از عشق هست آنجا زمین سای

که پایگاه تو را بر فلک گذارم سر

عالم ز تو رشگ بوستان باد

باران ! به علی مرتضایت سوگند

اگر وحشی سراید یا وصالش

هیچ‌گونه ریا نمی‌بینم

به اجازت که هجو کردم ساز

که بگذشت سال از برش چار سی

چنین گفت از زبان تیز خامه

وی کرم را مفتح الابواب

زین عمل بد همه عالم به تنگ

بزرگان داننده را بار داد

حرص تو از کوه گران سنگتر

نشست از بر تخت پیروز شاه

شادی اگر دیده ترا غم شده

جز از آفرین در بزرگی نخواست

تاج تواضع ز سر انداخته

پیشه کن گاه گاه نیکیکی

از تو بسی راه به ملک سخن

نظر لطفش از سیر برون آرد شیر

صبر کار تو خوب و زود کند

نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس

که یک لحظه بی‌زاء زحمت زید

لب لعلت به بوس جز تو افسوس

زهی احسان تو دنیی گرفته

کریم ابن‌الکریمی تا به آدم

در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار

انعام نصیب غیر باشد

که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم

یک موی سفید خود بدیدم

همه اسباب عقل بر هم زد

ز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماند

که از چراغ لیمان به من رسد تابش

ز بهر کاه تا شب می‌خروشد

از هر قدمی برویدت صد گلزار

چنان کن به سیلی که نیلی بود

خالیست تا تو سرو سعادت برسته‌ای

روید از سنگ خاره مرزنگوش

دل از این من چگونه تنگ کنم

ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند

از دل خاک می‌دماند ورد

غلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکنده

از حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرق

یک دو صفحه به پیش من برخواند

از همه عیبها بریست بری

گر زی خسیس طبع گراید به اضطرار

خازن در و لعل رخشان کرد

که کمال تو نور خور ندهد

نه چون اسبست کارم رخ‌پرستی

اصل بشد فرع چه تن می‌زند

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

وی جهان پیش دست تو درویش

ناوک مجری قدر فکند

بود ناپسندیده و سخت خام

باد تا هر سال گل آرد جهان

اسیر و خوار بماندیم در کف دو سوار

به بر دیگران گران نبود

بیش از این بود بارنامه و جاه

بلا نفع دنیا و لا آخره

دریغا روی دارد در خرابی

وی وعده‌ی وصل غایتی نیست ترا

آدمی شکر کرد نتواند

وان جان به هزار درد بی‌درمان برد

وی بی‌سببی گرفته پای از من باز

یک داو دلم در دو جهان زد با تو

نه ز آسیب حادثات رسید

چنان باشد ایدون که آیم برانی

که از دیدنش دیده حیران شدی

از مراعات شمس دین فیروز

در جهان جز به انوری راضی

تا نمانی ز کار دل محروم

عشق شمعی از آن برافروز

آستان تو چرخ را معبد

بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من

نرد عمر تو خوش زمانه ببرد

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم

که هر کس که بر دادگر دشمنست

آبله تا یکی است درد کند

جاودان از فلک خطابش این

هر روز مرا خانه حصاری شده گیر

گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت

ایهنمه کارهای پهن و دراز

از یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغ

با پیر می فروش برآریم خلوتی

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

مگو راست بندیش خاقانیا

که مرا باز ماندن از خدمت

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

بر نقطه روانیم کنون چون پرگار

شاید ار هر سامری گاوی کند

کار با آب و گل نبودت بیش

لاله‌ی سیراب دارد جام لیکن هر زمان

به یک دست موبد که بودش وزیر

اهل بخشایشم سزد که دلت

مگس را پدید آورد روزگار

قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم

بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز

مگو کز جهان دیده‌ام نیک عهدی

دست تقدیر او ز دامن شب

فروریز یک جرعه در جام من!

بخفتند در دشت خرد و بزرگ

آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد

سر زلف تو باری هم تو می‌کش

چه بایستش آزردن از سایه‌ی حق

خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار

آن را که کردگار برآورد، شد بلند

وفا در طبع تو تسکین گزیده

بود مرا خانه‌ای نخست و دوم خوب

که چو بهرام‌گور گشت آگاه

هست می خواستن از میران رسم

زمین تاب عتاب تو ندارد

شو سر پای را به دست بگیر

می‌شنیدم ز چپ و راست که عشقی

ما غم دیگران بسی خوردیم

ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف

فلک از سرخ و زرد و شام و سحر

که یاد کسان پیش من بد مکن

مه نو کرد ماه چارده را

پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود

دارای دار ملکت او شاه مشرق است

بانگی آمد که غم مخور ای درویش

ازو اقتدار معالی فزون گشت

زاندیشه‌ی ضعف و وهم پیری

یارب چو ز همت و ز پایه

که شنیدم به خردی از خویشان

پشت خم راست دل به خدمت تو

سخن که گفته بود همچو در سفته بود

چرخ نعمان دوم خواندت و گفت

به دوستی علی رفت و بهر تاریخش

نه درون ساختنش توفیق است

با خارکشان نشین که اندر دو سه روز

کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

صدر تو دایره‌ی جاه و جلال است مقیم

جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر

خورش از مشرب قناعت ساخت

یا رب تو به فضل خویش دندانم را

سرور عقل و تاجدار هنر

غزل می‌گویم و در وی نگیرد

لیک خواهد که به پوشیدن آن

هرچه باید در آدمی ز هنر

کمترین پایه لطف و صنعش را

الا نظیر خویش که آن را وجود نیست

دست نتوان خواندن او را زینهار

یک شبش در خواب دیدم با رخی کز عکس آن

چشمه‌ی آفتاب رخشان را

تا جهان اسب دولتت زین کرد

گیر کامروز بر سر گنجی

تو را تیشه دادم که هیزم شکن

پیروزی و شاهی ترا مسلم

که فلان شخص در فلان تاریخ

جشن عرب به سال درو اختران چرخ

کردند هزار استواری

تخته‌ی کارگاه صنعت اوست

قبول درگه تو چون بیافتند به قدر

نیست بی‌غصه به گیتی هیچ کار

کز حادثه وفات آن ماه

اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو

تا ترا من به قلتبانی تو

نتواند که زحمتت ندهد

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

رکاب ترا چرخ توسن بسوده

این رسم نو آمدست امسال

آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا

یکی زجر کردش که تبت یداک

برد قدرش به دولت فرقان

دی دست زاستین برون کرده به عهد

به سر سینه‌ی پاک و به جان معصومان

افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن

که مرا پای در رکاب سفر

ز بی‌آبی خلاصش دادی اما

چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند

شب به پاس تو هندویست سیاه

ور زانکه از سفه به همه عمر در جهان

سوی سگان گراید از بهر قوت را

رو قناعت گزین که در عالم

جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد

کانک معشوق بود پیر شدست

لقمه‌ی بی جگر نمی‌یابم

گر عمر تو چون قد تو باشد به درازی

چو دولت نبخشد سپهر بلند

برادرم که دو تن تاک را نهد نیرو

رهی آمد چو رخ پیشت پیاده

شهپر فکرت جهان‌پیما

چشم همه را نظر بسوی تو بود

دو دست و دو پای خر استغفرالله

دبیر و درزی و شاعر چگونه جنگ کنند

هنوز ماه ز تایید تو همی تابد

بر مهد عروس خوابنیده

که غمت شه رخم به اسب فراق

اسعد بندار به دوزخ رسید

کافتاب جمال بهرامی

ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست

دل بنالید زار و گفت: مپرس

که من از درد فرقت لب تو

هر آبی کز اندازه بیرون خوری

چو همواره گویی که مردم خرند

بگرای چو اژدهای گرزه

دگرباره رفتم به نزدیک او

وزان انگبین شربت انگیختم

گفتا که روی به خواب بی ما وانگه

در زلف و رخ او بین،گبری و مسلمانی

وانکه گوید که من سبک‌روحم

نادیدن او مرا همی‌بگزاید

آفتابی به عالم افروزی

از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز

ای عشق مرا به صد هزاران زاری

ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر

افتاد ز گیرودار گردون

خواهی که جدا شوی ز من بی‌سببی؟

کاف کن در مشیتش چو بگشت

قدح پر باده‌ی رنگین به دست باده پیمایی

برو جان بابا در اخلاص پیچ

زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش

دست قهرش مگر ز وعد و وعید

هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی

برد آنکه ترا بمیهمانی

این جام جهان‌نمای اول

بیا تا تکلف به یک سو نهیم

به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی

بیستونی ز ناف ملک انگیخت

ببینمتان به قصد خودنمایی

بسته دولت عهد با دورانش باد

اندر دل من ستاره‌ای شد پیدا

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه

نوری که جمال جمله هستی

دولتت را زوال بیگانه

دانست که عاشقم ولی می‌پرسید

من ار نام مردم بزشتی برم

خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد

چون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستی

در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست

در میان آب خوش خوابت ببرد

رخسار خوش تو عاشقان را

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت

چار گوهر ز گوش گوهر کش

نوری که مشیتش نهان کرد

که پیران هشیار دل گفته‌اند

بیزار شود شکر ز شیرینی خویش

پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است

فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار

اگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آید

مست و خراب و خوش و بیخود شود

نپنداری این قول معقول نیست

بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون

تا دسترسی بود مرا در غم تو

انگور عدم بدی شرابت کردند

از من رسان به کارکن شاه یک سخن

بپذیر به یادگار این نسخه ز من

آب رفته به جوی باز آید

از نادره‌گی و از غریبی که ویست

کمر هفت چشمه را در بست

وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد

ز فرسودگی وقت پوشیدنش

دل تیره‌گیی کرد و بگفت ای سره مرد

بودی چو پرندگان، سبکروح

پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا

هجر تو چنین است اگر وصل بود

متانند موسی چشمها از چشم پیدا می‌کنی

گر او توبه بخشد بماند درست

الحق ارزان بود ز ما صد جان

در جهان این دو نعمت است بزرگ

کس را گله‌ای نیست ز تو جز غم را

شوق او در جان ایشان کار کرد

سر به دیوانگی بر آوردم

نخوانی مرا چون نخوانی کسی را

می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس

دوستان آمدند تا لب گور

خون به دلت کرد روزگار جفاکیش

دوش این واقعه چو حادث شد

زان شاخ گلی که ما درآویخته‌ایم

دزدید چو دیو شب، نفس را

از صفای می و لطافت جام

زان می بی‌شر و بی‌شور که بی‌سیمان را

گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست

ز من پرس فرسوده‌ی روزگار

ساری منقار و ساق پای به خون زد

چون که امروز هیچ می‌نبری

در خواب ندانم که چه دیدستی دوش

کشتی آرزو درین دریا

فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت

زیرکان این مثل نکو زده‌اند

ما را ز قرو میار بیرون

هزاران نرگس از چرخ جهانگرد

از مساوات صرفنظر کن

کابوک را نخواهد، شاخ آرزو کند

من ندارم با قبول و رد کار

خورشید چراغداران و عالم فانوس

از قضا تاریخ رحلت کردنش

گر دور شود ز دیده غم نیست

حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی

گفت باغیم در کیائی بود

کجاست عهد راستی و مردمی؟

در آن مجلس عزیزان جمله حاضر

ترازو آوریم غمها بسنجیم

شاه را در ملک اگر همتا بود

شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب

دل چو ز ناگه به وصالش رسید

چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید

گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب

به بالا به سان یکی زاد سرو

چادرکی دیدم رنگین برو

چون مگس آلوده باشد بی‌خلاف

ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم

جوابش داد: کاین کاریست مشکل

آن خراباتهای بی ره و رو

ولیک از عزت و اشراف و غیرت

هریکی در جوال گوشه خویش

وز کید مصاحب بدآموز

به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست

مرا اختر بود خال سیاهت

چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است

تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان

تا کی ز برای جستن آب رخی؟

گفتم به تکلف دو سه روز بنشین

کاین دست بسته را بگشایند عاقبت

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس

وآن دهن تنگ تو گویی کسی

جمله‌ی عمرم که در غم بوده‌ام

نیستت خسرو نشانی این زمان

گر چشم روزگار به رو زار می‌گریست

ناگزیرست در آن بادیه از خشک لبی

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید

کاشنائی مرا ز همزادان

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت

بشم آلاله زاران لاله چینم

نیست مرغی که حوصله‌ش به جهان

به تنگ آمد دلش ناگه ازین بوم

احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟

زیرا که فضای بی‌امانست

شب افروزی چو مهتاب جوانی

کفتاب آید به بخشش زی بره

چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک

تا مرا چون گل زری نبود به دست

جمله سالوسی تو من این کی خرم

بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت

کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری

یوسف مصریان به زیبائی

ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال

گلم ته گلبنم ته گلشنم ته

مرا غم ندیم است خاص ارنه من

آن روز در قضای عزای شه شهید

نزلت بها ثم فی رحلتی

غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت

که زیر دامن این دیر غاریست

حد بدی و غایت نیکی این است

زود گردد چهره‌ی بی‌شرم، پامال نگاه

گر بگویی، کم شود آشفتنم

جمله گفتند این زمان در دور کار

در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد

از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک

هر آن سر کو فرو ناید به کیوان

پادشاهی درو عمارت ساز

گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم

تهمتن بیامد بنزدیک شاه

من چو با او برنمی‌آیم به زور

سینه چون صبح پسین خواهم درید

زبده‌ی ناموسیان دهر خان پرور که زد

نورهان دو صبح یک نفس است

در غصه‌ی آنم که چه خواهم عذرت

دگر چون با خداوندان بقا داد

شاهی که کند در صفت نور رخش

تبیره برآمد ز درگاه شاه

نفس سگ هرگز نشد فرمان برم

کای سبق برده ز ما در ره بری

آن که سایند از برای رخصت طوف درش

دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید

بزد در بیشه‌ی جان، عشقش آتش

یونس اندر دهان ماهی شد

فرو رفت و گفت آفرین بر کسی

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

این چنین کز مرگ می‌ترسد دلم

پیش کان قرا شود سبوح خوان

فرود آمد یکی شاهین به شبگیر

ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب

چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر

زمین جو جو شده در زیر پایش

گلو درد آفاق را از غبار

دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود

گوی نزدیکی او این زان به است

چنان کز گوسفندان شام و شبگیر

صیاد ز بس که دوستم می‌دارد

ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟

چو دینارش ندادم لعنتم کرد

دهن مهر کرد ز می خوشگوار

عندلیب عشق کار از سر گرفت

گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست

او بر رخ سیاه، سپیداب می‌کند

کسی کو بر حصار گنج ره یافت

همچو خرچنگ طالع خویشم

هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست

امیر ظالم جاهل که خون خلق خورد

بنفشه طلایه کنان گرد باغ

دردا که چو گل پرده‌ی خلوت بدرید

من ندارم قوت و بس عاجزم

تیغ را از لاله خون آلود کرد

برآید ناگه ابری تند و سرمست

شوارد خاطری نظما و نثرا

در سایه‌ی آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو

خیر با همگنان بباید کرد

برآمد گل از چشمه‌ی آفتاب

نیلوفر خورشید جمال تو منم

صد هزاران مرغ در راه آمدند

همه به سجده نظافت دهد مساجد را

فرود آمد به نزهت گاه آن بوم

جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون

دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد

این بدست آن بتر به نام ایزد

شنیدم که زهری برآمیختند

گرم شود بر همه بی هیچ کین

گرچه هستم من به صورت بس ضعیف

عشق روی گل بسی خارت نهاد

در آوردندش از در چون یکی کوه

گفت مکن نرخ تهی مایگان

حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان

بسا مالا که بر مردم وبالست

از آن باد برباد شد رخت باغ

نفس مرا کوست سرای گداخت

حق تعالی داد انصافم بسی

شنگی کن و سنگی زن بر شیشه‌ی عقل ایرا

ستایش کرد بر شاپور بسیار

از رخ خود، پیش تو، خاقان چین

این طرفه نگر که هرچه در رنجوری

گله از دست ستمکار به سلطان گویند

همه فیلسوفان درگاه او

بر در تو آمده‌ام شرمسار

عشق او آمد مرا در پیش کرد

جمله با سیمرغ نسبت یافتند

وزان خوبان چو در ره پای بفشرد

چنگ نوا زن به هوا سر کشید

مهمان من آمدست اندوه

در آمد گلرخی چون سرو آزاد

نه بس روزگاری برین برگذشت

چند هزارش ز سواران کار

راه می‌دیدند پایان ناپدید

نیست شفیعت که گوید مکش

سخن را از حلاوت کرد چون قند

چو آیی به درگاه مهدی فرود

در خشم مکن تو خویشتن را پنهان

نیکویی با بدان و بی‌ادبان

که هنگام کوچ آمد اینک فراز

ملک نصرةالدین که از داد او

از همه ببریده‌ام بنشسته من

بر سر آن گنج خود را مرده گیر

به تندی بر زد آوازی به شاپور

چنین داد مژده که چون شهریار

یاریکه از او کار شود یاران را

شمشیر قوی نیاید از بازوی سست

به فیروزی بخت فرخنده فال

درخت هوا رسته شد بر درت

هست قصری زرنگار و دلگشای

یمن و ترک هست شوم و به من

که فرخ ناید از چون من غباری

بتی نار پستان بدست آورد

چو الحمدت همی خوانیم پیوست

غلامان در و گوهر می‌فشانند

که یونان نشینان آن روزگار

سری را کند بر زمین پای بند

گرچه استغنی برون ز اندازه بود

پا و منقار تو پر خون جگر

به گرداگرد تخت طاقدیسش

سکندر که او ملک عالم گرفت

دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل

یزک داری ز لشکرگاه خورشید

فروماند زاغ سیه ناامید

ز سرسبزی گنبد تابناک

هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه

همچو می کاندکش فزاید روح

کز این تندی نباید تیز بودن

به قدر بسندش یساری بود

بعد از آن مرغان فانی را بناز

جان ز بهر این بکار آید ترا

بر آراستندی به فرهنگ و رای

به نیکی چنان پرورد نام خویش

هم کمال خویش حاصل کرده‌ام

خاقانیا زمانه تو را پند می‌دهد

چه بخشد مرد را این سفله ایام

چو شیران سرپنجه بگشای چنگ

گر کسی گستاخیی یابد عظیم

نیکی از بد مجوی و راضی باش

تبشهای باحوری از دستبرد

نگردند پروانه شمع کس

گر بگویی، چون بدین سودا دریم

نیکوت داشت اول، نیکوت دارد آخر

نسازد با همالان هم نشستی

جهان را همه چارحد گشت و دید

هست مشغولی دل بر من حرام

در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم

که چون نامه حکم اسکندری

به زرین سخن گوهر آرم به چنگ

چون شود بر من جهان روشن ازو

در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی

دوم گنج گاو

کس فرستاد و عذر خواست بسی

پر سیاست می‌نماید این طریق

کار عالم همه شتر گربه است

که چون شه ز مشرق برون برد رخت

چنان رهبری کردش آن مادیان

به شاه جهان گفت انوشه بدی

از خلق جعفر دومش آفریده حق

نجاری بوزینه

بزرگیت باید در این دسترس

همو بود جنگی و موبد همو

از بهر صدر خواستمی اصفهان کنون

نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز

دلم را به دلداریی شاد کن

گفت ای فلک شکوه‌مندی

این هم ز بخشش فلک و جود عالم است

بقا باد شه را به نیروی بخت

که ای جامگی خوار تدبیر من

مجنون ز شکایت زمانه

آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به

چنان شد حکایت در آن مرز و بوم

سخن را گزارش به یاری رسید

این نامه به نام پادشاهی

پس به نیکان کجا بد اندیشم

ز بس میوه باغ آراسته

کسی کو بدین ملک خرسند نیست

با دور به داوری چه کوشم

همت من عیار ناکس و کس

اگر چه ز شاهان پیروز بخت

به هر کشوری دیدن آرایشی

سیماب ستارها در آن صرف

او داد جوابش که در این عالم فانی

به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز

که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم

کز غایت عشق دلستانی

خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی

که چون پیشوای بلند اختران

کجا بزم کیخسرو و رخت او

در سلسله داشتی سگی چند

فی‌المثل تو خود اگر آب خوری

بر زهره نظر گماشت اول

که از جمله تاجداران روم

خندید شکوفه بر درختان

رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم

دری به خوشاب نشستم

به مهمان شه بود خاقان چین

سیاره شب پر از عوان شد

هم‌زاد بود آزر نمرودش

چون نقش وفا و عهد بستند

چه بندیم دل در جهان سال و ماه

روزی دو به چابکی شکیبد

نه از بادیه بل ز طوفان نوح

ابروی حبش به چین درآمد

جهاندار بنشست بر تخت خویش

بر خانه زاهدی گذر داشت

او به ده نوع قدح من خواند

کای خواجه خوب ناز پرورد

تصرف در آن سکه بگذاشتم

بیا گو شب ببین کان کندنم را

بر لب دجله ز بس نوش لب نوش‌لبان

در راه تو هر کرا وجودیست

خیال پری پیکری می‌کند

از هفت خزینه در گشاده

بسا منت که اسکندر پذیرد

چو انعام کردی مشو خود پرست

خروس غنوده فرو کوفت بال

رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست

جای من نقطه‌ای است گوئی راست

پریشانی خاطر دادخواه

دوال دهل زن در آمد به جوش

مرا از صحبت جان شرم بادا

به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را

چو بینی که لشکر ز هم دست داد

ز عالم کسی سر برآرد بلند

اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود

ز ارجیش ز انعام صدر ریاست

برآن باش تا هرچه نیت کنی

فروزنده روزی چو فردوس پاک

نباشد چون جمالت مجلس افروز

اکنون که چمن سبز سلب گشت سه لب داشت

یکی پند می‌گفت فرزند را

درین ره فرشته زره می‌رود

بروی گل توان دیدن چمن را

دبیرم آری سحر آفرین گه انشا

به بالا صنوبر، به دیدن چو حور

به کم مدتی شد چنان سیم سنج

یار ب چه توان کرد که می‌خواری و رندی

وان کایت جهل بست بر خود

دیگر نرود به هیچ مطلوب

به خوبی نهد رسم بنیادها

تو خود دانی که نتوان زیست بی تو لیک حیرانم

دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد

وگر زنده دارد شب دیر تاز

گزارنده دهقان چنین درنوشت

ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است

دست صبح از عنبر و کافور و مشک

ندانست سالار خود را سپاس

بلندی نمودن در افکندگی

گفتی دل شکسته بنه بر دو زلف من

پدر مکرمت ز مادر دهر

بسا تلخ عیشان و تلخی چشان

به نیکوترین نام از این جای زشت

چو دزدانم کشد آن در و گوهر

بر درند از صبا مشیمه‌ی صبح

بخور مردم آزار را خون و مال

مپندار کز بهر بازی گریست

مرده‌ی آن قامتم کاندم که بخرامد براه

خاصه صدر الهدی جلال الدین

دیگر نرود به هیچ مطلوب

که چون خسرو از چین درآمد به روس

خیال روی و قدش را درون دیده جا کردم

آن مذن سرخ چشم سرمست

هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری

گه از میوه آرایش خوان دهد

گفتی دل شکسته بنه بر دو زلف من

که مرا بی‌لقای مجلس تو

چو دشمن خر روستایی برد

که صاحب دوقرنش بدان بود نام

چنان اسیر بتم که زقبله نیست خبر

دوباره ز لشکر هزاران هزار

که وی بر حصاری گریزد بلند

دو در دارد این باغ آراسته

یک روز به شالای وصالش نرسانید

از غبار راه ایدر بزدائیدش

خورش ده به گنجشک و کبک وحمام

دماغ زمین از تف آفتاب

ساقیا خون من بخور به تمام

به میدان شدندی دو داماد اوی

مخنث به از مرد شمشیر زن

نه بینم کسی را در این روزگار

نباشد هیچ بوی نافه از مشک

شکار عشق نبود هر هوسنانک

ابوبکر سعد آن که دست نوال

نشستنگهی زان طرف باز جست

سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده‌ای

چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را

کاین چنینم خدای وعده نکرد

تموزش گل کوهساری دهد

من اینجا زار می‌سوزم به تاریکی و تنهایی

بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند

به همت برآر از ستیهنده شور

ز تشویق خاطر جدا کن مرا

می‌بینمش ز دور نیم سیر چون کنم

آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست

پدر در فراقش نخورد و نخفت

جهان را به فرمان چندین بلاد

چشمش از هر مژه‌یی ساخته مشکین قلمی

نیازی هست هر جا هست نازی

دگر اسبی از گله باید گرفت

که رومی کمر شاه چینی کلاه

دلم را سوختن ور باورت نیست

بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی

بگفتا مپرس از من این ماجری

نظامی به باغ آمد از شهر بند

بباغ با تو همی کرد سرو پای دراز

راحت کژدم زده، کشته‌ی کژدم بود

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

که قبطی زنی بود در ملک شام

همی‌جوید وفا از خوب رویان

باز این دل دیوانه زنجیر همی برد

نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری

که بود از ندیمان خسرو خرام

غلام نرگس مستم که بامداد پگاه

اینهمه غم از پی عالم مخور

ای جهان کرده آستین پر جان

طلب خانه وی کن که همه عشق دروست

خدنگ غمزه‌ی ترکان شکاری

خسته به میان باغ به زاریش پسندند

رسم آن سیم بر دیده‌ی من

ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم

ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها

نیست ز رنج حسد امید زیست

خاکبوسان سر کوی تواند

بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟

عاشقان را بگه رفتن و باز آمدنش

شبگیر کلنگ را خروشان بینی

داده عمر عزیز خویش به باد

یکی ران دگر سوی وی افکند

چون گل زرشک جامه درانم که تاچراست

به غایت خاطر شیرین غمین ماند

شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو

تو خورشیدی و ما چو ذره

فقیه شرع که ما را همی کند تکفیر

همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی

چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد

کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت

که ناظر آتش دل در قلم زد

از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین

هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد

مشنو حدیث بی‌خبران در بیان عشق

هر بنده که هست بی‌کمال تو مباد

در جهان بزرگ ساخت مکان

در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر

طریق بلهوسان است نی ره‌ی عشاق

هر که به این تاج نشد بهره‌ور

بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید

بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته

ای صبا از سر آن کوی غباری به من آر

جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی

بر فلکها به کشف ماه ترا

هین گروی ده سره آنگه برو

گفتی کنمت به غمزه بسمل

گر فکند حرص تو بر کوه دست

گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی

منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان

چشم من بین ز خیال لب تو

آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید

برگم نبود که کس ترا دارد دوست

جامه درد ماه ازین دستگاه

دل زهجر تو بس که تنگ آمد

سد تهمت و سد هزار بهتان

با قدح و بلبله تسبیح کرد

باغ سلطان جهان را بگشودند صلا

نیم شب کامد مرا بیدار کرد

کبکان بر کوه به تک خاستند

گیتی چو تو پر هنر نبیند

گفتم: « از بهر خدا ای سره مهمان عزیز

بی خرد را عیب نتوان کرد در ترک ادب

هیزم از اتفاقتان سندل

در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد

ای بدیده روی وجه‌الله را

نام لیلی بر آید اندر نقش

مادرشان هیچگون به دایه نداده

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر

بدیدم رخش را و دیوانه گشتم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم

این نای تنم را چو ببرید و تراشید

میخلی روز و شب اندر دل آزرده‌ی من

در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند

تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی

زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان

با چنین شبها که من دارم چه باشد وه که گر

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان

گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان

دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد

اشارت کردی از ابرو به خونم

در گنج سخن را می‌کنم باز

رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

می‌گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد

شادی باد سبک روح تو بردارد ز دل

تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن

ز قدش سرو دایم پای در گل

چو دیدم خال و خط آن پری رو را بدل گفتم

دانه‌ی این نخل چو می‌کاشتند

مکن هرگز حوالت سوی فردا

آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک

تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم از انک

همدوش به کیر موش مرده

گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا

آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد

ز زلفش دل همی جستم دلم گفت

من بیخودانه سینه بسی کنده‌ام زدرد

پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را

نه مرا چهره‌ای از اشک مصیبت خونین

گر چه بسیار بگفتیم نیامد درگوش

جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان

تا در صفتیم در مماتیم همه

شبهای ترا باد نشاط شب عید

ببوسی می‌فروشم جان به شرط آنکه اندر وی

گردون همه چشم باد از انجم

ساغر و می به جان و دل بخرم

مدتی هست که زیر گل و خاک است به خواب

اگر به تیغ سیاست مرا جداکنی از خود

نام سخن از تو مبدل به ننگ

دلیل راهت ابراهیم آزر

خامه کردم به فکر هجو تو تیز

حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام

بیم و امید بنده ز رد و قبول تست

کور بادا چشمتان گر صبحگاه

زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق

خسرو اگر از درد بنالد چه توان گفت

ازین زندگی زندگانی نخیزد

آنکه می‌گوید که دل ندهم بکس آخر گهی

تا همه دل بینی بی حرص و بخل

الا ای ساقی مستان طفیل جرعه‌ی رندان

رایش نه رای بود که صدر سپهر بود

تو ز پیاله می‌خوری من همه خون که دم به دم

گر باطنت از نور یقینست منور

زلف که شد طوق گلوی تو کرد

گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر

زهی طعن جاوید خورشید را

تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک

مران نامور پهلوان را تو نام

یا کند پر شکم خویش ز نان

بجایی که هر سال چوپان گله

یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را

ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه

بهترین خدمتست آنکه رهی

ازان پس که برگشت زان رزمگاه

مایه ده آدم تویی میوه‌ی دل مریم تویی

ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان

هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت

به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان

باشد بینم رخان معشوقم

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

پایها سست کرد و از کوشش

به کلک بیاراست پیشگاه هنر

جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق

ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز

زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع

گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد

نتیجه‌ی کرم و مردمی و فضل و هنر

هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود

از زمانه غرض جوانی بود

نه در حق خود مر ترا انزعاجی

هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت

تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا

تا از او فرزند زاید در جهان و وادهد

کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو

لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما

درین عالم دم و غم جفت باید

وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم

نفی و اثباتست اندر عاشقی

در هر دل و جان غمت نهالی دارد

نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق

باغها را داغهای عبریان بر بر زند

جهان از زشت قوادان تهی شد

باز کز تو دور باشم هیچ نندیشم ز کس

چون به سنگ اندرون بود گوهر

چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او

گر زر نبود ز خدمتت ما را

بدست دگر یزدگرد دبیر

که رستم برو کرد گیتی سیاه

سپه بود با آلت کارزار

روشنان کارگاه لاجورد

بسیار بتابد و نیابد ما را

شوی بازجویی فرستی پیام

جهان پر سازم از درهای ممتاز

که گر گست و ناید ز گرگان شبانی

برتخت بنشست بوزرجمهر

بران دشت و آن آب کردی یله

چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن

گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب

ختم کرده بهتری و مهتری

برآمد بخورشید بر تاج شاه

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست

به آبشخور آمد همی میش وگرگ

براندازد از مملکت پادشاه

تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»

از پی نثر آستان ترا

مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است

به تنها مده جان شیرین به باد

نبندد عشق هر صیدی به فتراک

چون خداییست بر معتزلی

نه مردم نژادست که آهرمنست

چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب

نفکند هیچ صاحب فرهنگ

نگه‌دار پند خردمند را

مردم به تو می‌کنند اسناد

خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن

خوب چون نوبهار نوروزی

نظر در صلاح رعیت کنی

جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد

در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند

در گلشن و کوهسار و وادی

خاطر که گرفت با تو پیوند

به که نیابند ز خاکش اثر

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

وان بتر تر که خاک بر سرشان

بخسبند مردم به آرام و ناز

می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو

پس چون که ندانی بتر از خود بتری را

هر یکی بی صبری بسیار کرد

که من سرورم دیگران زیر دست

بوریا ز التفاتتان مخمل

محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را

کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت

تو را هم ندارد، ز غدرش هراس

چون برق همی رخشد، مانند اسد غران

در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار

خوابید ز خستگی، شباهنگ

که از مرغ بد کنده به پر و بال

نباشد ناز اگر نبود نیازی

کس نداند که قیمتش چندست

قدمی چند و باز پس گردید

که آیند در حله دامن کشان

شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا

دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد

دانه پرورد مردمی یابی

خاطر که گرفت با تو پیوند

آری در آن جهان دگر تیر این عزاست

از حقیقت منازل و ابراج

داشت آن جمله نیکوی بر سر

که یک روزت افتد همایی به دام

صفت موج دل و گوهر گویا برگو

با دف و طنبور مناجات کرد

پیران ره، بما ننمودند راه راست

زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

از آن بی رونقی اندوهگین ماند

دولت و دین و دل به دست نشد

سیه چشمی چو آب زندگانی

که گر سر کشد باز شاید گرفت

کین جهان بر روی او باشد چو خال

نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید

لاجرم در سیر رغبت یافتند

پسر را ملامت بکردند و گفت

صنوبر در هوایش دست بر دل

دور دارد ز تو گرانی خویش

خرده‌کاران و چابک‌اندیشان

رسد کشوری بی گنه را گزند

می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار

نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

که روز وغا سر بتابد چو زن

حدیث شعله‌ی دوری رقم زد

که حال و قصه‌ی فردا ندانی

در و سنگی سیه گوئی سواری است

نهد همتش بر دهان سال

بگفتا گاو مرده‌ست این زهی گند

تا همه جان بینی بی کبر و کین

می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک

ملک باج و ده یک چرا می‌خورد؟

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه

برگشاد آن نگار حورافش

که بازوی همت به از دست زور

آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

منادی ملتت عیسی مریم

قطره‌ی آب آمد و آبت ببرد

که مرا در بهشت باید سوخت

در کمر کوه درآرد شکست

هم بخردان گذاشت عالم خرد

فرو شد تا بر آمد یک گل زرد

پسندیدم آنچ او پسندد مرا

از کوه برآی تا برآییم

گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو

چو عامان به نوعی طرب کردمی

چه بودت که بیرون نیایی به روز؟

بار اندوهی کز آن عاجز بود سد غمگسار

شده راضی ز عیش خویش به قوت

چون قیس شکسته دل شد آگاه

در چشم من آی و صورت دوست ببین

گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی

کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز

پادشاهی کی برو زیبا بود

از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده‌ای

محنت عالم گذرد غم مخور

خال تو بر آن روی تو حالی دارد

وگر گلیم رفیق آب می‌برد شاید

مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است

از سوی نیستان عدم عز تعالا

در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن

که ز نیکان تو را بدی ناید

مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند

بر ثمری چون تو نظر داشتند

طلیعه‌ی اثر لطف ایزد متعال

خوابش بربود و بست دیده

پیش همه عیب است و مرا این هنرآمد

برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی

بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

ولی موی تو یک‌سر مشک نابست

وای به جان تو علاج تو چیست

خیمه‌ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی

وان گشاده باز ببندند بر قفا

زتو برید نیارم ولی زخویش بریدم

همه آسیب بتانست و همه سیبستان

تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری

در صبوح عیش جان در خواستند

چو گاه خنده دندان را بدزدد

همرنگ به مرده فسرده

کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات

بسته بر گرد خود جلاجل ماه

من خورد شکسته وار بر این دل نهاده‌ام

تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟

همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم

عمر رفته ره به سر نابرده گیر

زمن حکایت بطحی مپرس کز چینم

هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی

گردون چو تو نامور نزاید

فلک را جو به جو پیموده رایش

من خود شکسته وار بر این دل نهاده‌ام

هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست

وز صحبت خود دری کند بازم

کان را که خاک باید خوردن، شکر خورد

عیب نبود مور بر تخت سلیمان گر بود

آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند

لیک از گردش زمانه نماند

زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه

که جای سرو گل آن به که برآب روان باشد

رفتن تو نیست ز ما سرسری

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

تا دمی درخورد یار آید ترا

آن عمر گران مایه که ما را به غمش رفت

دلها ز نوای مرغ جوشان بینی

پیش کس می بدین روایی نیست

کنیزان دست و ساعد می‌نگارند

می بده لیک نیم خورده‌ی خویش

نعره زند چرخ که هل من مزید

بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن

من بر سر سپید، سیاه آب می‌کنم

که با جز تو چرا پیوند دارم؟

نوروز ز هم نگسلد ایام ترا

رویش نه روی بود که بدر منیر بود

بر سر تخت هفت پایه نشست

جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا

عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری

مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش

گلشن نیلوفری از دود کرد

درونم چاک کن خاکسترش بین

بنشانید و به لب خرد بخائیدش

یا کند پشت خود ز آب تهی

نکو دارند فرزندان او را

به یک طپانچه که بادش بزد دراز بخفت

اینچنین زود کنی معتقدان را بدرود؟ »

خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان

فرزانه‌ی راستین شمارش

وای همسایه‌ی غافل ترا چون خواب می آید ؟

گویید مرهم دل افکار من کجاست

بر نغمت سحاق براهیم موصلی

دختری داشت پروریده به ناز

دلم را حد نادانی ببیند

می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا

نه در حق حق مر ترا انقیادی

همچو سگ با استخوانی این زمان

گذشت از دل ولی پیکان بدل ماند

شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند

در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم

همچنان مونس الهی شد

چو گل نبود چه بینم ؟ خار بینم

بیاراستندی دل شاد اوی

شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو

بلی منظف مسجد بود دم روباه

قدح بدست گرفته زخواب برخیزد

تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن

کرد آهنگ دانه‌ی صیاد

هندوی او هزار یغمائی

در گرد کوی گشتن باد سحر گهش

می زده را هم به می دارو و مرهم بود

صدمه در صور بقا خواهم زدن

تو به سنگی بازمانده بی‌گهر

می‌دهد فتوی خون همه مذهب نگرید

رود نیلی دیده‌ام در فرش ماتم گستری

هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد

که شرم از روی مردانت چو زن باد

قربانش هزارست اگر چش دو کمان است

با او ننشینند و نگویند و نخندند

مرا غم هست باری همدمی کو

نیست حریفیت که گوید مکن

چون تشنگی آب ز دیدن نمی‌رود

نه مرا سینه‌ای از ناخن حسرت افکار

تا همچو آتشت ز جهان برتری بود

برد مهمان که خانش آبادان

مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

چون رفت صفت عین حباتیم همه

کارگر شد بر تو و کارت نهاد

دل ز جامی رو دو باز به جا می‌آید

قافیه‌ی از نسبت نظمت به تنگ

از تو نندیشم چرا زیرا که نندیشم ز تو

تا نیفتد میان ایشان گرد

زعشق لاف پس از فتنه برکران بودن

بلبلکان زیر و ستا خواستند

که حمال فقع باید همی حور

لیک بسیار او بکاهد عقل

دانی که احسن القصص اندر فسانه نیست

غایت مدت این خواب گران پیدا نیست

در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتری

کرده ترتیب راه توشه خویش

به عمر خویش نکردست سجده‌یی به خضوع

بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند

یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد

نیست این سالوسی تو درخورم

که شب و روز میان نمک است

ای سیاه گریز پا بگریز

وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی

چگونه عالم و عادل شود به قول خطیب

زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را

باد صبا بیامد و آن حله بردرید

یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش

جز ز جوی دل فرزانه مخور

پی من آن روی چو ماهش بنگرید

وز چشم بدت نگاهبان باد

از سبلت تو به جو نیندیشیم

کاشنائیش روشنائی بود

گر ببیزند خاک مجنون را

خورشید جهان تویی، زوال تو مباد

شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد

خانه‌ای از حضرت سلطان به است

پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد

وز در گهواره‌شان به در ننهاده

عشق آفت دینست که دارد سر عشق

یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید؟

پس ز حیا در رود اندر زمین

دستور بحر دست و خداوند کان یسار

یمن فال یمن فرستادی

خوشتر از نام تو با آنکه مکرر می‌شد

گر ننوازی تو که خواهد نواخت

فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

بلندی به دعوی و پندار نیست

اگر خورشید بنشیند به محفل

رو که هم اکنون رسدت رایگان

به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور

این بیت معتقد ساز از قاضی تنوخی

من این روز را پیش ازین دیده بودم

صورت چین کرده بروی زمین

وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور

مزید ظلم و تأکید ضلالست

من همان دولت همی دیدم به خواب

از شر من در گذر و در گزار

به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر

یعنی لب جام و لب جوی و لب دل‌جوی

یادت آید روزی ازشبهای تنها ماندگان

چنگ نوا زنده نوا بر کشید

کاین چه فتنه است که بروی زمین می‌گذرد؟

مرا بدگمان در حق خود مکن

مرگ را عمر جاودان دانست

تیغ زن و کینه کش و نامدار

مرا باری مبارک شد جمالت

لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه

وام معشوق است سر برگردن عیار عشق

کی بر اعدا و اولیا پیروز

گرفتار او شوم در دام او زین دانه خواهم شد

عنان افکند بر برجیس و ناهید

که زان تو نیم من زان اویم

وز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر

عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد

پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهی

شرابی گر نمی‌آزرم سفالی برسرم بشکن

ندبی زو و از تو سیکیکی

مگر این دل که زجا رفت بجا باز آید

نگفتم که دیوار مسجد بکن

به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم

در همه کیشها خریست خری

سلسله در گردن ما معین

کز سخن در ناب می‌چکدش

بسم‌الله اگر شتاب داری

ساغر او کف دستست وصراحی کریاس

حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را

چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟

اگر جز مهر خود بینی مراجان رایگان باشد

کار بهتر از آنکه بود کند

ز تو برید نیارم ولی زخویش بریدم

کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه

که گویند معشوق نیلوفر است

که تا بر سر راء رحمت رید

پا نه فردات بر دم مارست

مرو دامن آلوده بر جای پاک

کیمیایی به از قناعت نیست

چه جای این حدیث است آسمان هم

بر جمله‌ی آفاق بی‌تحاشی

چون زر جعفری همه موزون و معنوی

نقش مهین کعب ببین این نکو سرشت

بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار

باد نوروز و ابر نیسانست

ز دلداران خسرو با دل شاد

همی گسسته نگردد غبوق او ز صبوح

سخا در دست تو ماوی گرفته

گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست

که دهد فضل بیش و دولت کم

آن چنان زد که بیم شهماتست

انگشت به هیچ شادیی نتوان برد

همه دوران او ایام نحس مستمر بادا

نیاید به مردانگی در کمند

کو سواد مه و بیاض خورست

لب لعل تو باری هم تو می‌بوس

گاه و بی‌گه چه هوشیار و چه مست

کزادگان ذخیره ازین یک سخن کنند

عنان ترا بخت والا گرفته

تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم

گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی

تخم در شوره‌بوم کاشتنست

بدان خدای که دانای سر و اعلانست

ان شاء الله که خیر باشد

خازن نقد آسمان کردست

بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم

دست بوسیدن تو آوردست

در آینه نیز ننگریدم

دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبی است

که نتوانی از خلق رستن به هیچ

در زمانه هیچ شخص آسوده نیست

صنع بی‌رنگ هر دو عالم زد

پای بر فرق گنبد مینا

چون صدر غایب است چه کرمان چه اصفهان

وانک ممدوح بود فرمان یافت

به یکی بیت بدره‌ای بفشاند

تو زنده بمانی و بمیرد ملک‌الموت

تذرو نازنین را کرد نخجیر

قدم قاصد فتوحت باد

آن کشید م که شرح نتوان کرد

که او دوستان را چنین خر فرستد

دید چون بر محک معنی زد

هنوز ابر ز انعام تو همی بارد

که از سقایه‌ی دونان کنند سیر آبش

پنج کان بر پنج دریا می‌زدست

مبر ظن که نامت چو مردم برند

که دولت زند قرعه بر نام من

که درمان بدمست سیلی بود

همه آفت از راست گفتن درست

بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر

یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم

از روزگار یافته‌ای هرچه جسته‌ای

وزو روزگار مکارم نکو شد

چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است

همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند

دو بیتی نیز کمتر می‌نیوشد

بر تن و جان من ببخشاید

سر ز سنت چگونه گردانم

وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست

طلب‌الغایه ای برادر شوم

کب و جاه موسی عمران نماند

نگویم بجز غیبت مادرم

عمری شده دان و روزگاری شده گیر

چرخ را هست غاشیه بر دوش

غلط دیده باشی که بدعهد باشد

استاد بود یوسف نجارش

گوش کن همچو در غلطانا

چو ساکنان مجره سپهرسای شوند

درد سر بیند و چنین شاید

که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار

شعله چون بر شرابخانه زند

تو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده

و آن را که روزگار فرود برد گشت پست

خون تو خورد دایه‌ی بیدادگر تو

دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

حاش لله که هیچ ننگ کنم

که نوری است این سایه از حق تعالی

که پیمان ما بی ثبات است و سست

که چو زمزم هم آب حیوان است

مرا رواست گر این در من نسفته بماند

نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است

باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین

که می ار نیست طرب هست کند

خداوندا خلاصش ده ز آبی

تا دگر بر در سران نشود

بارگاه تو خلق را محراب

دیگری نیز بشکرد غم ما

وامروز کشیده پای در دامن ناز

به رنجی کز پی نه ماه دیده است

گفتار حکیمان به و کردار نریمان

تنگ و کوته به یک نفس گردد

تن مرد پوشیده عریان شدی

ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را

جور فلک برین ستم دلبران بر آن

چون همه تن گرفت آسان شد

زو گرانتر درین جهان نبود

کانواع نعمت از در دارا رسد مرا

به کشتی عصمت درون آمدیم

بر قدت خلعه دوز خواهد بود

شد چنین عمر او نظر ندهد

مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد

در آخر کار سر بهم باز آریم

نگشاید کار و نگذرد دست

چو فرزین می‌رود اکنون ز مستی

در تن دایره هرچا که نشینی صدر است

من به ده جنس مدح او خوانم

نه برون تاختنش امکان است

اگر چه چارده باشند وگر چهار هزار

جامه‌ی احرامیان که کعبه‌ی حال است

یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی

همچو نون والقلم همه کمر است

مخلص غزال چه فن می‌زند

در تنم خلعت بیشی پوشد

کفتاب آمد به پیشین ای دریغ

کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود

یارب که چو عیشها توان زد با تو

نعل یحموم توام تاج سر است

از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه

گل فروشان چمن را بشکستی بازار

فتلک اذا کرة خاسره

همان نرگس آورده بر کف چراغ

غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی

چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار

حاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق

شد ز آتش آفتاب شنگرف

مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی

کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک

کشتی و جز این کفایتی نیست ترا

فرو مرد بر دست گلها چراغ

زانکه سرگشته زیر پرگارم

زین معما شد که حافظ سر نهاد

تا بود پیوسته با دوران زمان

بر چهار گهر قدم نهادن

تا گشت چنین بلند بنیاد

بخروش چو شرزه شیر ارغند

نه از تو رکوع و نه از من قیام

که بنیاد شادی ندید استوار

طفل خونین به خاور اندازند

ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس

مدتت را خلود آمده خویش

بالاترت از فلک بلندی

ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند

تو خون جگر خوری و من باده‌ی ناب

جوز در مغز معصیت شکند

ز روی هوا چرک تری سترد

به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن

تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک

شیری که گور و غرم نیابد به مرغزار

پا در کشد و پدر فریبد

دستیت کشید بر سر و گوش

کنها همه می‌روند و ما می‌مانیم

صد برگ بساخت گل ز یک دسته‌ی خار

فرو برد مه سرچو ماهی درآب

اگرنه قیصر اسکندر نویسم

با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

بر دجله نیلگون روان شد

متفکر چو شدم بود همان تاریخش

کشیده سر ز پشت شیشه‌ی در

باز خواهی شدن بر آن ناگاه

در آن پویه گشتند همراه او

صد مثلث رایگان آمیخته

از تند باد مرگ درین دودمان نماند

بر رخ روز می‌فشاند گرد

چون سکه روی نیکبختان

دریا ! به شهید کربلایت سوگند

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

داند آن کس که نیک و بد داند

بدو باد سرسبزی تاج و تخت

ولیک زحمت این شغل را ندارم سر

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

منهیی زاسمان به بنده دوید

دورست نه جور چون خروشم

شفاعت علی آمد ز عالم بالا

امروز پدید گشت و بارز

که مدح تو خواند چو او را بخوانی

نهانی دلش در گلو ریختند

ز فرط حیا بر ملا می‌گریزم

شمارم، خواهی ار فرزانگان را

به زبان نام حالت ماضی

بر نام زنان قلم شکستند

بخشای به روح حضرت ویس قرن

بی‌تو سلطان باغ گشت گدای

آن ماه که دیدنش کماهی مشکل

که منظور چشمست و ریحان مغز

فرد مانده است، بی‌نوا فردی

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

تیمنت فالا بفالوذج

بیتی دو سه گفت عاشقانه

بر زمین و آسمان می‌تافت انوار بهشت

کن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

از گردن خود فرو نه این مظلمها

به جای دگر می‌کنم ترکتاز

قامت به سر زبان برآورد

این هر دو بباختیم و غم ماند به جا

طوفان آب آتش زای اندر آمده

شد شیفته نازنین جوانی

خواهی که دگر به خواب بینی ما را

وز دهان تو نیم شکرخند

بانگ برآورد که: جان دیده‌ام

سوی زهد بودند آموزگار

زندگانی روا نمی‌بینم

ز هم پروازی اقران و اشباه

خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد

دیوانه فش و چو دیو در بند

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق

بر خراباتیان گم شده پی

درآمد به بخشیدن ملک و مال

نومید ز آشیان رسیدن

در ازل پروردگارش سکه‌ی عصمت به نام

کان گلستان بر سر کار آمده است

گفت ای به تو بخت را معول

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

چوپان بر گله سرگران شد

پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست

لعابی زجاجی دهد روزگار

هجران و وصال را ندانست که چیست

سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته

کان زاهد از آن جهان خبر داشت

بر نزد بی رضای او نفسی

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

تکیه بر گریه‌ی این دیده‌ی‌تر باید کرد

سکندر جهاندار صاحب قران

که شد خواجه کاروانهای گنج

هر بیضه‌ای از زاغ قلم بیضائی

آن نفس صرف کن برای صبوح

شوریدن کار کس نجستم

پی جستن کام خود کم گرفت

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

کندر دل و جان مقام دارد

به عرض جنوبی برافراخت تخت

که پروانه ما نخوانند بس

در هم آمیخت رنگ جام و مدام

در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای

ره پر خطر است باز پس گرد

گه از سایه آسایش جان دهد

موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

بدین درویش هر یک گشته ناظر

در چاره برکس نکردند باز

که نامد چپ و راستی در میان

چه دهم شرح؟ حال من می‌بین

آن گل‌رخ ما پرده نشینی بگزید

کایینه چین ز چین برآمد

دهل زن بزد بر تبیره دوال

فروغ عشق و تابش ضیای او

می‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته را

سخن‌های دل پرور جان فزای

که بر مشرق و مغرب آوردگام

خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن

بسته است در آغوش قفس بال مرا

مشغول پرستش و سجودیست

که در نار بستان شکست آورد

خرامنده مانند زیبا تذرو

رنگ بسی گونه بر آن چادرا

که کالای کشتی ندارد بسی

سخن گو به امیدواری رسید

از تاب جمال اوست پیدا

از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت

جان زنده کنی خرد پناهی

چو روبه میارای خود را به رنگ

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!

دانگکی نار به دو نیم کرد

بگفتن در آمد خروس سپید

که اول شب ازماه اردی بهشت

خوشتر ز هزار عید نوروز

که همه راه باز پس سپرم

نه کان کندن ببین جان کندنم را

به یاد بزرگان برآور نفس

روی گیتی سبز گردد یکسره

به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار

مسجل شد از وحی پیغمبری

زمرد شده لوح طفلان خاک

زین حقه‌ی دو رنگ جهان مهره برچنم

خاکستر آتش خیال تو منم

بخون ریز ریاحین تیغ در دست

ز جام سخن چاشنی گیر من

میکن نظری درو ولی یاد بگیر

وز شاخ سوی بام شود بازگرد گرد

که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم

مرا چون خیال پری می‌کند

تا نهادم به کوی عشق تو سر

ریاح سائرات فی البلاد

که یک یک باز نستاند سرانجام

زمستان نسیم بهاری دهد

بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا

نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو

جز او کس نیامد سزاوار تخت

ز منقار مرغان برآمد خروش

عکسی بود از صفای آن جام

ببوسید خاک از در پیشگاه

که هم تختی کند با تاجداری

که آید یکی دیو و ده می‌رود

ز تو دور بادا همیشه بدی

سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر

که تاریخ عمرش ورق در نوشت

سر زیر دستان درآرم به سنگ

سپهبد همو بود و بخرد همو

به سر برنهادند گردان کلاه

فتاده از پسش خلقی به انبوه

ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم

نیاری که یک شربه افزون خوری

که: باز گردد پیر و پیاده و درویش؟

زمین محتشم گردد از خواسته

خورد هر کسی باده بر یاد او

به شیرین و خسرو فرو ریختم

زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

که از خود شرم دارای از خدا دور

جوان دولتی بود از آن مرز و بوم

چو شد از نور در جهان نامی

بپیچان سرش تا نپیچد سرت

کنیزی چند را با خویشتن برد

ستون در تست ذات العماد

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

دو خورشید با یکدیگر همنشین

سوادی دید بیش از کشور روم

که بی چار حد ملک نتوان خرید

هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم

برآورده سرگنج قارون ز خاک

گشایش در کلید صبح گه یافت

بیارای بستان به چینی پرند

گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید

ز بند غم امروزم آزاد کن

که‌ای من خفته و بختم تو بیدار

کند کاری ار مرد کاری بود

کی رسد سیمرغ را در کوه قاف

سکندر که شد بر سر تخت او

سرآغاز سخن را داد پیوند

کزان سیم در زر خبر داشتم

درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی

سری را برآرد به چرخ بلند

جوانمردیست عذرانگیز بودن

که میلش بود سوی آموزگار

ز مو یارا که اختر سوته‌تر بی

به هر منزلی کردن آسایشی

دهان تاجداران خاک لیسش

که در کار عالم بود هوشمند

این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب

کزو نیک یابد سرانجام خویش

کند چون موبدان آتش‌پرستی

به نزدیک دانا خردمند نیست

مستمند کوی عالم بوده‌ام

کجا بردش این سبز خنگ شموس

به حوض آید به پای خویشتن شیر

به مهد من آور ز مهدی درود

موسی دل را هر زمان بر طور سینا می‌کشی

بباید شدن سوی باغ بهشت

وینم آلاله هم داغ ته دیره

به ملک سپاهان برآراست کار

در عین دلست و دل به شک می‌آید

نشستند شاهان سرافکنده پیش

بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم

سراپرده‌ای این چنین سرسریست

ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می

که دارد نشیننده را تن درست

که واته مرده را جان بر تن آیو

در و بند ازین هر دو برخاسته

خفا اندر خفا اندر خفایی

به سرسام سودا درآمد ز خواب

اندکی رشدی بود در رفتنم

فراهم شدن در پراکندگی

ور راست نه‌ای چپ ترا گیرم راست

نشست از برگاه روزی پگاه

کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای

ز دولت به نیکی کند یادها

کچون الحمد دفع رنجهایی

به اندیشه‌ی خود رها کن مرا

همچو گل خندان بنتوانم نشست

که هم دیو خانست و هم غول راه

در سر نشسته الف تو، زان طره‌ی آویخته

هنر پیشه‌ای ارشمیدس به نام

من ندانم تا ز دستش جان برم

زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام

کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!

بی‌فنای کل به خود دادند باز

ناخورده تمام، و ناچریده

جان برآید در نخستین منزلم

هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ

گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست

در صورت آدمی به عالم آمد

این چنین ره پیش نامد هرگزم

ای از درخت بخت شده شاد و منحنی

سایه وان ماهی و ماه آمدند

هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟

در حقیقت همتی دارم شریف

آن زلف معنبر مشوش

عقل من بر بود و کار خویش کرد

در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

بی‌وفایی هم نکردم با کسی

بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت

درد می‌دیدند درمان ناپدید

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

لاف عشقش می‌زنم پیوسته من

تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی

خلق را نظاره‌ی او جان فزای

بسوزانید هرجا بد مجازی

هم ریاضتهای مشکل کرده‌ام

ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی

لطف او را نیز رویی تازه بود

گر چشم تو در ماتم من تر گردد

در دلم از غبن آن افتاد شور

آخر حرکات شد کلید برکات

بود کرده نقش تا پایان همه

ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید

می‌کنم فرمان او را انتظار

خلق، چو تو جلوه‌گر خود شدی

هرچ دارم می‌فشانم بر دوام

می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا

آنچ رایج‌تر بود آنجابریم

خون ریز و درشت میهمانی

می‌ندانم تا چه خواهم من ازو

کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا

آنگهی از عزت و خواری چه سود

بیرون ز غمش خورم زیانم دارد

چند فرسنگ است این راه ای رفیق

توی آخر تو اول، توی دریای بینایی

در شهر گریز سوی صحرا مگریز

گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

این نیز بیندیش که سر زیر شدم

جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم

معشوق شگرفست برو ناز مکن

واپس مرو ای شراب انگور مشو

ای مرغک زیرک به دو پا آویزی

گر زان شکر ترش بیابد خبری

کز غم همه را بداده‌ای آزادی

میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش

بپرسید باید ز مهران ستاد

کز نحیفی و ناتوانی و ضعف

هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش

از حرمت علیکم او تا به قد سلف

بهرجای کارآگهان داشتی

در بندگی تو سپهر و ارکان

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

درست شد که دو تن تاک به ز صد ممدوح

یکی روز کز صبح زرین نقاب

که مرا در فراق خدمت تو

جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی

به نامت هنر فال فرخنده جسته

که در هر جای با او یار بودند

همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست

به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی

قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی

بر اورنگ زر شد شه تاجور

هست اینک ندیم حلقه‌ی در

به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو »

ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد

به صد نوبت دهد جانی به آغاز

چمن بوستان نعت ترا

بر دل پر خون من چندان غمست

نور عرشش به عرش سایه فکند

تن زهر خوارش چو شد دردمند

که نقل رند ز مستان لم‌یزل خوشتر

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او

رنده می‌باید چنانک آید ز پیش

ستیز عاشقان چون برق باشد

از تو بر فتنه نوحه کرده فلک

چون ز ره سر تافت مرد پر گناه

ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود

ز تعلیم دانش به جایی رسید

ای پرغونه و باژگونه جهان

از چشم بردی خوابها، زین غرقه‌ی گردابها

چو من بلبلی را بود ناگزیر

مگو چندین که مغزم را برفتی

چنین گفت مر شاه را پیلتن

چون بود گستاخی آنجا، بازگوی

دگر باره چرخش چه بازی نمود

گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ

یکی کو بود مرد کاردیده

لاغر چو هلال ماند طفلی

ترا دولت از بهر آن خواند بخت

بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت

هرآنکس که دیدی ز توران سپاه

رشد باید مرد را در راه دور

کس اگه نه کان گنج دریا شکوه

چو پایندگی نیستش در سرشت

فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود

این عقل بی‌آرام را، می‌بر که نیکو می‌بری

بهشتی شده بیشه پیرامنش

نشان محنت اندر سر گرفته

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

آشنا شد گرگ در صحرا مرا

ازین کان تاریک اهریمنی

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم

سخن تا نپرسند لب بسته دار

خر خود را چنان چابک نه بینم

گاه رخش را ز درون جهان

عشق دنیا و زر دنیا مرا

بر آن خط که روز نخستین گذشت

چه باید گرانباریی ساختن

اجری کام ز دیوان مرادم نرسید

ای شاهد وقت، وقت شه رخ

همه شب که مه طوف گردون کند

گروهی تازه روی و عشرت افروز

گرد ریگی که از آن زیر قدمها ریزد

گاه نفسم در خرابات افکند

ستاره بران لوح زیبا ز سیم

ز دنیا نجستندی آسایشی

راح ریحانی ار به دست آری

اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست

چو شمع از درونسو جگر سوختن

بدان سختی فرو بارد تگرگی

همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس

حاجب لطف آمد و در برگشاد

درختش ز طوبی دل آویزتر

ز بس بخشش او در آن مرز و بوم

دیودل باشیم و بر پاشیم جان

وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی

ولیکن چو میسوزم از دل سپند

چو خسرو را به آتش خانه شد رخت

هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار

گر منم میر اجل با کار و بار

به طاق دو ابرو برآورده خم

زراندود شد سبزه‌ی جویبار

این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ

نمازی گردد آن جانی که دارد

صلاح جهان جست از آن داوری

همه تمثال‌های آسمانی

دور گردون گسست بیخ و بنم

وادی دورست و راه مشکلش

ز یونانیان محتشم زاده‌ای

فزون بود شش مه ز شصت و سه سال

در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن

نهاده سر به تسلیم و به طاعت

شنیدم که روباه رنگین بروس

غرض‌ها را حصار آنجا گشایند

ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل

چون پدید آمد سر وادی ز راه

ز روم و ز ایران و از چین و زنگ

کسی را که حجت قوی‌تر شدی

عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک

هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد

ز جعد بنفشه برانگیز تاب

به اقبال تو خوابی خوب دیدم

کانی نلت عنقود الثریا

شد خیال روی او ره زن مرا

سکندر به تاریکی آورد رای

ارسطو چو واماند از آن آفتاب

وان دگر پادشه به یک نکته

ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی

چو سوسن سر از بندگی تافته

بنام پادشاه پادشاهان

به هرجا که آسیب سریافتی

در کسی چون جمع آمد این صفت

می‌ناب ناخورده مستی مکن

تب مرگ چون قصد مردم کند

ماجرایی از آن حکایت کرد

در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش

از آن نار بن تا به وقت بهار

داماد نشاط مند برخاست

مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما

عالمی شادی مرا حاصل ازو

چو در دانش ودین سرافراز گشت

هوای جهان دیده سازنده‌تر

بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس

ای دل من باده بخور فاش فاش

گر انگشت من حرف‌گیری کند

چون توبه عشق مس سگالید

جهان در آفتاب دولت تو

چون هم اینجا کار من حاصل ببود

ز پوشیدگیها خبر داشتن

سکندر نشست از بر تخت روم

غرض ذات تو بود ارنه نگشتی

زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور

ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ

نه مرد منی اگرچه مردی

امروز به شانه‌ای از آن موی

باد استغنا چنان جستی درو

به دراعه‌ی در گریزد تنش

چو در پرده‌ی مرگ ره یافتم

دست از سرم به علت تقصیر برمگیر

یک لقمه کند هزار جان را

شهی نامور نام او فیلقوس

شاه دمن و رئیس اطلال

توقع دارد از اصطبل مخدوم

چون همه خلق جهان را دیده‌ام

هوا صافی از دود و گیتی ز گرد

ملک عزدین آنکه چرخ بلند

آنکه او تای خدمتت نزند

درآ در سینها کرام جانی

به هر تختگاهی که بنهاد پی

از لاله سرخ و از گل زرد

به بنده خانه‌ی تو بر امید آنکه مگر

گر ز طاعت نیست بسیاری مرا

بسی قلعه‌ی نامور داشته

گلین خانه‌ی کو سرای منست

آن ترا از زن و مرا ز خدا

چون کنم کز وی نجاتی باشدم

جهان می‌گذارد به خوشخوارگی

چون در پدران رفته دیدم

گرده‌گاه جهان شکافته باد

بازگفتند آن گروه سوخته

چو آن کوکب از برج خود شد روان

در و دشت را شبنم چرخ کوز

روح را قبه‌ی مقدس بست

آن همه خود بود سخت این بود لیک

گفت کان کشتنی که شاهش کشت

بر طبل تهی مزن جرس را

که رهی در فراق وصلت تو

چون همه خویش با خویش آمدند

نباید نهادن بر این خاک دل

بدین ملک ده روزه رائی نداشت

به سنت کنیم اقتدا زین سپس

هرچ فرماید به جان فرمان کنم

سر از کوی نیک اختری برزند

زن دوست بود ولی زمانی

کز ملافات مردک جاهل

پیش شاهان تحفه‌ای باید نفیس

اگر دخل خاقان چین آن توست

ز شادی لب پسته خندان شود

در بزرگی ز روی نسبت و قدر

از نکوتر چیز اگر آگاهمی

من از خواب آسوده برخاستم

هر نیک و بدی کزو شنیدند

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

هرچ در دست آیدم گم گرددم

درآرد ز منظر یکی را به چاه

ز دیوان فروشست عنوان گنج

باد حاجت خرمی را با دلش

مهر دیدم بامدادان چون بتافت

جهان وام خویش از تو یکسر برد

کای فارغ از آه دودناکم

از سبک روح راحت افزاید

همه جام است و نیست گویی می

ندارم سر گفتگوی کسی

هر یک به صلابت گرازی

گفتم آب ار به جوی باز آید

یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل

به معیار این چارسو رهروی

ای زهره روشن شب‌افروز

کرا همسر خویش چون من گزینی

چون بود حال ناتوان موری

پرستش کنان خلق برخاستند

مجنون رمیده دل چو سیماب

نه آب و گلی که سلطان راست

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

به بازی نپیماید این راه را

آمد عجبش که آنچنان مرد

در سر قاضی ار کله کردی

بگشای لبت به خنده، بنمای

برآورد مرغ سحرگه غریو

داناتر جمله کاردانان

به تیر و به چوگان و زخم سنان

چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس

خرد نیک همسایه شد آن بدست

زآنجا که نه من حریف خویم

حدیثی را که وحشی کرده عنوان

قلاش وار بر سر عالم نهم قدم

گزارش کنان تیز کن مغز را

بهر در کز دهن خواهم برآورد

نشسته همه خلخ و سرکشان

از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد

در این پرده یک رشته بیکار نیست

آن آینه خیال در چنگ

هر کجا یابی ازین تازه بنفشه‌ی خودروی

تا ز خاک در تو دور شدم

زر آن زور و زهره کی آرد به دست

از حوصله زمانه تنگ

عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

به میوه رسیده بهاری چنین

پدرش رخت زندگانی بست

این طعنه‌ی خلق ، بد بلاییست

می‌خواست پدر که با تو باشد همه عمر

فروغ از چراغی ده این خانه را

وز انجا فرس پیشتر تاختم

گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی

نخلی که در حدیقه‌ی جنت به دل نداشت

درا از درباغ و بنگر تمام

وگر شربت زندگانی بود

خوب دارید و فراوان بستائیدش

وین غمزه‌ی نیم مست ساقی

به قول دگر آنکه بر جای جم

سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد

گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش

اول ز پی نظاره‌ی او

نوازندگان می و رود و جام

به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو

کرده سیاه حله نور این عزای کیست

سوره‌ی یوسف حسن تو همی خواند مگر

تخم عمل ده که بکارش برم

چو بود از زمره‌ی همت بلندان

زهره چه رو نماید در فر آفتاب

ترکیبی ساز بی‌مماثل

خوشه‌ی چرخ از علف خانه خیز

آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان

طوطی بچگان را سلب سبز بریدند

ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت

شتابان کرد شیرین بارگی را

بی‌تو شد روی سبزه خاک‌آلود

ای بسا شیر که آموختیش بز بازی

ای پدر پند کم ده از عشقم

چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا

با هیولی توحید در لباس انسانی

باز اگر آرد به گردش جام زرین آفتاب

پرتو مهرت مباد دور ز دلها

به حقت که چشمم ز باطل بدوز

روزی دو سه، آتش جهانسوز

چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم

پرده‌ی دلکش بزن، ای یار دلنشین!

دادند باوستادکاری

« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

فاختگان همبر بنشاستند

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

وان کزو دوستر نمی‌داری

آورد و مربی جهان کرد

منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من

گشاده‌دل و برگشاده جبین

بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل

کجاست عهد راستی و مردمی؟

زند راگر به لطف بنوازند

امر تو همچو میل فلک باعث مسیر

گرفتم ز تمکین او کم ببود

خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بی‌خبر

بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم

حزم تو دام و دانه‌ی امروز دیده دی

بنواخت تو را بمهربانی

بعین بیهوشیم رخ نمود و گفت که چونی

هر که صبوحی کند با دل خرم بود

به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول

ملک خان و میاق و بدر و ترخان

مطربی میگفت خسرو را که ای گنج سخن

خال را حسنی بود از رو بود

عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی

گفتم ای گل چیست تاریخ تو و جایت کجاست

گر عادت بخت من و خوی تو چنین است

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان

زبان آمد از بهر شکر و سپاش

چون من ترا درون دل خویش داشتم

خدا بخشید آنچ اسباب کامست

فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی

از پر سر خویش کرد بیرون

رخ خسرو غبار آلوده می‌دید

سرو را سبزقبایی به میان در بندند

اگر بر کناری به رفتن بکوش

بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم

روای رضوان تو دانی و بهشتت

از بهر سکنجبین عسل ده

تو خفته خنک در حرم نیمروز

میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی

گریبانم مگیر ای محتسب چون می پرستم من

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

الا تا نپیچی سر از عدل و رای

مرا رقتی در دل آمد بر این

اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق

گفت: « کس دید درین عالم یک روز سپید

مکن جور بر خردکان ای پسر

زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ما

زلف بر مه زده در خانه‌ی دل داهدیش

وین پر نگارینش بر او باز نبندند

ببند ای پسر دجله در آب کاست

کانچه در کفه‌ای بیفزاید

خسرو تو لاف زهد به خلوت چه میزنی

تقلید چون عصاست بدستت در این سفر

از پیش تو راه رفتنم نیست

آب حیوان خواهی و جان دوستی

ما به نظاره‌ی آن ماه چنان مستغرق

دیدن آن فرخ بخشت فرو شوید ز دل

بحمدالله این سیرت و راه راست

نه سختی رسید از ضعیفی به مور

بخندید بر حال من خلق عالم

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من

یکی را که با خواجه‌ی تست جنگ

هنگام سحر، در قفس را

بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح

بر سر گهواره‌شان به روی فتاده

از انگه که یارم کس خویش خواند

به دست آورده اسرار نهانی

چو زنبور سیه گرد سر گل

از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا

اگر تیغ دورانش انداخته‌ست

در مناجاتی که سرمستان کنند

چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی

لبش را در تبسم غنچه تا دید

ببوسی گرت عقل و تدبیر هست

کسانی که فعلت پسندیده‌اند

گریه کردم بخنده بگشا دی

دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر

به سوگند و عهد استوارش مدار

آن روز، چه رسم و راه بودت

به عین بی‌هوشیم رخ نمود و گفت که چونی

اینچنین آسان فرزند نزاده‌ست کسی

رعیت پناها دلت شاد باد

مفاصل مرتخی و دست عاطل

مگس قند و پروانه آتش گزید

هر جانبی که هستی در دعوت الستی

چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش

زین سخن یکسر به ره بازآمدند

دل خود را به زلف چون خودی بربند تادانی

دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ

مخالف خرش برد و سلطان خراج

چنان گوی سیرت به کوی اندرم

بشد تازیان تا بخلخ رسید

چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!

لب خشک مظلوم را گو بخند

اگر غم طلاق از دلم بستدی

خود و دو هزار از یل نامدار

برروی هوا گلیم گوشان بینی

چو هر گوشه تیر نیاز افگنی

که بر دربار خواهد بنده شاپور

بپیوست با شاه ایران سپهر

هر نفسی روضه‌ی، از تو به پیش دلست

ببین کتشی کرمک خاک زاد

آب هست از بهر هر ناشسته روی

بدو گفت هومان که سندان نیم

بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت

سالها بهر انس روح‌القدس

تواضع سر رفعت افرازدت

مبطلم گشت از حقیقت حق

زنده جهان ز آب حیات توست

در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت

خود جهان مخنث آن کس نیست

متردد میان جبر و قدر

عقاب آنجا که در پرواز باشد

خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی

کشیده قامتی چون نخل سیمین

حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی

هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه

پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ

چون بود که اقلیم مارا شاه نیست

درین زندگی سیر مردان نیاید

زان زخمه که بی‌حوصله از شحنه هراسد

پاسبانان در و بام تواند

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک

آب معشوق را زمانه بریخت

حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد

کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید

به سفر سفره گزین خوان چه مخواه

پس تو گویی که مرثیت گویش

نگاهی باید از مجنون در آغاز

پس غافلی از مذهب رندان خرابات

ز دشت رم گله در هر قرانی

با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق

جمله‌ی دنیا نمکستان شدست

هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید

سلطنت را نیست چون سیمرغ کس

بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها

با رویک سخت و قدک پست

آن خدمات من دل سوخته

که دانند پروردگان خرد

زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم

آیینه‌ی کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان

گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند

به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من

خجسته باد و همایون مبارک و میمون

که ای شمع شبستان نکویی

روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار

همان یک شخص را کین ساز کرده

با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود

چون روم بر اثرش وز که نشان پرسم آه

زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن

عشق گنج و عشق زر از کافریست

از طمع هرگز ندادم پشت خم

مور نه‌ای ، این کمر آز چیست

شبستان مقامت قاب قوسین

ازان تخم خرما خورد گوسپند

کس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها

خاطری داشتم القصه چو خرم باغی

نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق

یک گهر ندهد و به جان ستدن

با کام خرد کام نگنجد به میانه

دیده انصاف ز تو خاردوز

آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس

صبح مفرد رو حمایل کش

یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو

موی زنخدان گذرانی ز ناف

هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان

رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی

ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ

باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند

دلفریبی به غمزه جادو بند

حاشا که زیان مال هرگز

مهر سحر گردی بسیار کرد

زر نه و کان ملکی زیر دست

هرکو هنری است و عیب خود گفت

اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی

خاک ره مردم آزاده باش

دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی

از هنر هرچه در شمار آید

ناشده حلق او چو حلقه‌ی دام

هله کیدی غلام ناقابل

از راهبران عشق ره پسرم

پاره پاره خاک را در خون گرفت

ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی

هست غمی تخم غم بی‌شمار

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

جمعی از دوستان و همزادان

با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو

قدرت که براق اوج پوی است

خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو

کز رشک سحرهاش ز حیرت رودبه عجز

چو دیوانگان دایم اندر به فکری

با چنان خوبی و خردمندی

نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان

اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ

در دبیرستان «لا احصی ثنا»

چون بساط بهشت سبز و فراخ

نگویی تا که درد عاشقی را

نیست از ناکسان مرا طالع

گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست

که ز کدبانوان قصر بهشت

از صوت نای و نی بستانیم داد عید

عزم ره کردند و در پیش آمدند

تو ز می بر درجات خط جام

خوانی آراسته نهاد به پیش

ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز

طغرلی و همای و بلبل را

در حیرتم ز مهره‌ی فکرت که چون بود

ناسود درین سرای پر دود

می درآید به جوش و هر قطره

خانه‌ی نفس است خلد پر هوس

کهن گردد اکنون حدیث افاضل

نام این خیر و نام آن شر بود

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم

چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال

نبرد تا تواند انده رزق

گریان شد و تلخ تلخ بگریست

از قضای فلک یکی گربه

پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز

نه زیر قلم جای لوح است چونان

در چنان بیستون هفت ستون

بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود

سخت نومیدم ز امید بهی

گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد

گفت کاین نقدها ببر بفروش

گوئی خاقانیا ز خانه خبر ده

گل اگر چه هست بس صاحب جمال

حال اگر ز آنچه بود تیره‌تر است

بر طلب کردن کلاه کیان

دریاست شاه و من چو گیا تشنه‌ی امید

بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش

بختم از سرنگونی قلمش

چینی‌ئی بر برش چو سینه باز

یا پایه چو همتم برافراز

خسروان را کاشکی ننشانیی

روی چون عنکبوت در دیوار

یکی آفرین کرد برکردگار

در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را

هم طبع او چو تیشه تراشنده

کان قبا کز حبش آرند رسول

مهان کهتری را بیاراستند

تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه

چشم آسمان به واسطه‌ی آفتاب دید

تاج بی‌درد سر کجا باشد

همان گرد بر گرد او موبدان

من که آتش سرم و باد کلاه

گو عدل کن چنان که همه یاد تو کنند

هم از نوش‌زاد آمد این داستان

آذین صبوحی را زد قبه حباب از می

کف تو باب کان پر گوهر

ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک

ترک سبوح گفته وقت صبوح

گر ضمیرم به هیچ کافر بد

شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون

بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را

آتش موسی آیدش ز ضمیر

او بدی گوید و چنان داند

نازنینان عرب دیدم و رندان عجم

ساغر از یاقوت و مروارید و زر

دلش مومی است ارچه نیست ممن

سه ماه از تمنای جنات عدن

خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش

هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد

چو سیمرغ از آشیان سلیمان

امروز به که عمود زد صبح

رصد روز و شب چه می‌باید

جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی

ابر کرم بخش کزان بر خورم

یا مدام است و نیست گویی جام

فعل هریک به نام درخور بود

کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است

بهر عروسان سحر دانه ریز

معجونی ساز بی‌همانند

بشکست و پرید صید دلتنگ

ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا

به من چشم بد چون رساند گزند

که کند قصد کعبه از در چین؟

رومیی بر تنش به رسم طراز

کی تواند یافت قرب پادشاه

مکن خرج را رود، باران توست

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

رو که تو مغزی نداری پوستی

زان طره‌ی پر تابها، مشکی به عنبر بیخته

آفتی بود فتنه را هم پشت

از لعل، تو گوهر شب افروز

کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

گاه جانم در مناجات افکند

که آن درع باشد نه پیراهنش

یک تن را با هزار معجز

شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است

وین جان خون‌آشام را می‌کش که زیبا می‌کشی

نم از چشمه زندگی یافته

عیاروار از خودی خود بر اشکنم

چون خفت مع‌الغرامه آسود

در معنی برفشان و رازگوی

ندیده چو او گیتی آزاده‌ای

بی‌تو شد چشم لاله خونپالای

عابدان سبحه‌ها دراندازند

سه ماه ز شیر وا بریده

ز گر کوثری بسته بر دامنش

غرقه گشتم میان خون جگر

گلرخی قامتش چو سرو بلند

تا نگردد از ره و رفتن نفور

چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو

که به هر حلقه‌ی زلف تو گرفتاری هست »

امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

به پیش قبله‌ی حسنش نمازی

نبودش بسی در صفاهان درنگ

اما چه توان کرد؟ چنین بد تقدیر

بود میلش به پاک پیوندی

کرد پر دعوی و بی‌معنی مرا

توئی کوکبه دار آن خسروان

که نخواهد شد اهل این فرزند

تو چنین آهن دل از سودای سنگ

حد نزنندت، چو تو بی‌حد شدی

نسنجد دو جو تا ندزدد جوی

نوشد هم ازین می غم انجام

گشته هریک به روی او شادان

و آشنا نیست این سگ رعنا مرا

همه دانش و دین بدو بازگشت

سایه‌ی لطفت مباد کم ز مفارق

رای مسیح چون خط ترسا ز کژ روی

ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

که آرایش تاجی و زیب تخت

شد عین همه جهان مهیا

بود زاهد زنی لطیف سرشت

رفتنم زین جایگه مشکل ببود

پرستشگری را بیاراستند

در خرمن ملک میهمان شد

بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست

به پیشت از دل و جان هر لجاجی

خود آرای باشد به رنگ عروس

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

خوردهائی چه گویم از حد بیش

چون اجل آید بمیرم زار زار

ز نادیدها بهره برداشتن

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

هم خوی او برنده چو منشارش

جز تشنه نیاشامد از چشمه‌ی حیوانت

گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار

عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس

کینه را در گشاد و بست میان

مردم بی تحفه نبود جز خسیس

اگر می‌خوری بت‌پرستی مکن

فروغ عشق و تابش ضیای او

زانک بی همتا به شاهی اوست و بس

همه زنگ سینه‌ات را به یکی نفس زدودی

برونسو ز شادی برافروختن

از دوستان برید و درین بوستان نماند

مال و ملک و قباله برد و کلید

چون توانم برگرفتن دل ازو

مرا گفتگو هست با خود بسی

وطنخواه و آزاد و نغز و گزین

چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند

در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا

ز رونق میفتاد کاری چنین

ز شاخ سدره گردید آشیان خواه

وان هنرمند را به کار آید

من بمیرم در نخستین منزلش

جهانش چه نیرنگ سازی نمود

از خراسان سوی خاور می‌شتافت

هرک از زر بت کند او آزریست

به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »

به نیک اختری فال اختر زند

دایه را از غیرت عفت نمی‌زد بر مشام

به تلخی داد جان یکبارگی را

جان ما و آتش افروخته

گهر بین که آرم بدین روشنی

آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار

نکاح بناب العنب کردمی

زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی

گهی نار جوید گهی آب نار

کور است جبرئیل امین زار بر مزار

بی گریه تلخ در جهان کیست

النفیر از آن نفر برشد به ماه

کزو گنج قارون فرو شد به گل

پادشاهان آستان روبان او را آستین

گر بسوزند این همه تو هم بسوز

لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

جهان زین سبب دادش آن یاوری

به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک

دعا و لعنتش بر خویشتن باد

و آتشی زد در همه خرمن مرا

برآرد ز ماهی یکی را به ماه

با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد

هر زمان باشدش هزار آهنگ

بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی

چراغ ترا روغن افزون کند

او به جای پدر به تخت نشست

هتف گنبد کشید بر گردون

رتبت او چون بود در معرفت

فک روی خود شسته چون لاجورد