قسمت هفدهم

صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر

زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست

د رحمله مشو مبارز خام

چنین گفت قارن که تا زاده‌ام

ببین تا چه خون در جهان ریختی

خط خدای زود بیاموزی

آخر پدر توام، نه اغیار

چنان برگرفتند لشکر ز جای

به نازی قلب ترکستان دریده

سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی

عمریست که جان تو به غم بود

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

چو لشگرکشی باشدش ره شناس

نیستم نومید و هستم بی‌قرار

چه گویی، نی روش اینجا به خرقه‌ست آب روی تو

همه برکشیدند گرز گران

نه پنجه سال اگر پنجه هزار است

هرکرا مایه بود سر به فراخت

تا زند خنده برق نیسانی

دل غمناک شه بود اندرین راز

چو برخواند این نامه را شهریار

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است

چشمه‌ی خون روانش از دل ریش

ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت

ترا مثل تو باید سر بلندی

اذا کان عندالموت لافرق بیننا

عروسان ابکار در پرده دارم

امیران دگر باجیش و انبوه

پیشروان پرده برانداختند

قبله گشته خاک او از حرمتش

تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند

مسافت در میان هر دو لشکر

چو دست از پای ناخشنود باشد

همه گفتند کاین چه تدبیر است

آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک

ز دل بر چهره خون انداز گشتند

سایه شمشاد شمایل پرست

چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان

شد وزیر آگاه از حال پسر

زان دل آزرده خرابی کند

هر آن نقشی که آید زشت یا خوب

چو از کار مفسد خبر یافتی

چو این کرده شد سام بر پای خاست

به چشمه غنچه‌ی نیلوفری تر

پشت قوی گشته از آن بارگاه

خلق همچو زرند و دنیی را

آنچ من دیدم عیان مست و خراب

صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز

که شاید مهد آن ماه دلفروز

وان سرو رونده زان چمنگاه

که کام دد و دام بودش نهفت

ملک گفت این وجود خاک بنیاد

سحر حلالم سحری قوت شد

به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر

لطف کن با او که قهر تو کشید

خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت

صبوری کرد با غم‌های دوری

فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت

دگر چون تو ای پهلوان دلیر

همان عشق‌ست، کت برگیرد از خاک

هر کس که بدو جز این سخن گفت

ز غایت کرم تست یا ز خامی من

جمله شب در خون دل چون مانده‌ام

درون یکدگر در رفته پنهان

از آنجا رفت بیرون تیشه در دست

مرد سرهنگ از آن نمونش راست

فریدون چو گیتی برآن گونه دید

غم افزائی، چو عیش تنگ حالان

همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر

بیارید گلگون لهراسپی

چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم

که پیر فریبنده کانا بود

مرصع پیکری در نیمه دوش

رخصت آن شد که تا نخواهد مرد

به نزد منوچهر شد زال زر

بر سخن حجت مگزین سخن

امروز که روز عمر برجاست

به گردش یکی باره کرد آهنین

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

بیارای تا ما به ایران شویم

و گر خاکم تو ای گنج خطرناک

شادمان جان شاه می‌باید

هنر در جهان از من آمد پدید

همه رفتند و زیر خاک خفتند

میثاق نمود و خورد سوگند

از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری

بهشتی بد آراسته پرنگار

نیازش نیابد به چیزی به کس

به زیور راست کردن دیر میشد

بدان پرندگی زیرش همائی

ز مادر بزادم بران سان که دید

همه روزه دو چشمت سوی معشوق

جرم دل عذر خواه من چیست

نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای

چو این کرده شد روز برگشت بخت

روان تو بادا میان بهشت

هر زن که به دست زور خواهند

جز این چاره ندید آن چشمه قند

بفرمود تا پرده برداشتند

زبان بستم که سر این حکایت

از آن بذله که رضوانش پسندد

کرد قصری به چند سال بلند

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار

همی گویدش اژدهاگیر باش

تا کی به نیاز هر نوالم

مطیعش را زمی پر باد گشتی

سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست

بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست

شکوهش کوه را بنیاد می‌کند

نغز گویان که گفتنی گفتند

بیاورد مسمارهای گران

اگر هیچ شایسته بیند به گنج

آن هردو سپه زهم بریدند

مرا صورت گری آموختستند

چو آمد به نزدیک من سرفراز

دلش سخت است یا نرم است چونست

چندان که به روزی او کند خرج

تا زمین زیر چرخ دارد پای

بدست چپش بر یکی موبدی

ز بس نیزه و تیغهای بنفش

صاحب سفر کدام راهست

سیصد اشتر ز بختیان جوان

زگفت بدآموز جوشان شدند

اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج

زین گونه میان آن دو دلبند

زینگونه که شمع می‌فروزم

همین بدره و برده و باژ و ساو

بسودند زنجیر و مسمار و غل

هر چه آن ز قبیله گشت عاصی

مه ز گردن نهاد گاو به زیر

همه چهره‌ی اژدها داشتند

کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس

خواننده‌اش اگر فسرده باشد

فرامش کنم مهر نان و نمک

که یک بار نزدیک دانا گذار

به پیک شاه داد و گفت برخیز

گلگونه ز خون شیر پرورد

سپیده چو از کوه سر برکشید

چو بشنید زو شاه نوشین‌روان

علم در مرگ سرداران عزادار

سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک

بفرمود تا آتش اندر زدند

چومردم زدانایی آید ستوه

حذر از دشمن خون خواره کردم

گر کشت مرام غم ملامت

بمالید بر ترکش پر خویش

شما را ستایش فزونست ازان

به خوبی داد آن خورشید پایه

همی خوردنی آرزوی آیدم

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

بیاراست بر هر دری منجنیق

به دل رشکی نه از پرویز دارم

فرود آمد از نامور بارگی

چو از هر بحث گوهر بار گردید

همی اژدها خوانم این را نه گرگ

مگر چون ناز او بیند نیازی

بباشیم پیشش بخواهش به پای

زبان اژدها برگ گیاهش

که سودی نبینم ز خون ریختن

پرستارانش هم از پی براندند

سرانجام گردد برو تیره‌بخت

ز باغ دلبری قدش نهالی

بدین چوب شد روزگارم به سر

به بازی کرد گلگون را سبک پای

ز ترکان همی کین او بازخواست

به ذوق بزم قرب وحدت انجام

بیارید گلگون لهراسپی

شراب لاله گونشان در پیاله

تو را بر دگر زندگان زمینی

چون وفا آن عشق افزون می‌کند

خداوند زمان و قبله‌ی خلق

در آن آتش کزو یاقوت بگداخت

آگاه نه‌ای که ریگ بارید

پس قیامت روز عرض اکبرست

گوسپندی که خوی خوگ گرفت

یارب! هزار سال ملک را بقا دهی

آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود

سر این آن بود کز حق خواستم

کند آفرین بر جهاندار شاه

تویی وهاب مال و جز تو واهب

گر نبودی حس دیگر مر ترا

بگفتا درد حرمان را چه درمان

گر بخواهد سوی محسوسات رفت

دگر در کشتن آن بی گنه مرد

اسپ بی راکب چه داند رسم راه

روان از چشمه‌هایش آب روشن

شمس باشد بر سببها مطلع

به من بخشید ای من خاک راهش

یک حکایت گویمت بشنو بهوش

به چوگانی عیش بادا سواره

شد عصا اندر کف موسی گوا

بیت معمور من که در بامش

جمله اجزای جهان را بی غرض

دهر زد جار کای ستمکاران

بر دکان هر زرنما خندان شدست

لطف او مرگ را حیات دهد

تا نگردد نیکوی ما بدی

باز مرا جفت کاین نوای صفاهان

قیاس ده کروهی بود کم تر

سخن ماند زان مهتران یادگار

از ایدر به جای دلیران شویم

او جسته خلافم اینت نادان

کنون از قرةالعین است بیمت

که از باد ناید بروبر نهیب

مطیعت به میدان گه کامرانی

وزین شوره مردم گیائی نیابی

که ناگه هاتفی در دادش آواز

که گر گوسفندش ندانی شمار

نهید از برش زین گشتاسپی

ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این

پس از هم دیده پر خون باز گشتند

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

جز حس حیوان ز بیرون هوا

کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی

گرم را جای شکر بی عدد یافت

همان تیز و پیش دستی مکن

خورش هست و مردان فریادرس

وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی

کژ اندیشی، چو عقل خردسالان

پس از مرگ روشن بود یاد من

کلک در پاش ناودان باشد

خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده

کو چو نمک یافت کبابی کند

سوی دشت نخچیر شد شهریار

بدو شد همی پادشاهیت راست

روی و خوی دان دو قبله‌ی زوار

که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان

نباشی خردمند و یزدان‌پرست

لاجرم بنمود راه راستم

بستانید و جو خام به خر باز دهید

به صد حیله همی برد اندرون سر

به آرام اندر نهفت وی‌اند

بداندیش تو بدرود هرچ کشت

بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر

خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

ظلم آخر شود به این منجر

در ولای او خدیو عقل و جان مولای من

نه قالب در میان گنجیده نی جان

ابا موبد و پهلوان سپاه

وگر چند پیروز و دانا بود

طمع را کز اهل سخا می‌گریزم

برد پاک به سوی عالم پاک

ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا

ور بخواهد سوی ملبوسات رفت

نامه‌ی او عنبرین ختام برآمد

که از پامال اسپان سرمه شد کوه

که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

همان بند رومی به کردار پل

نام آن بود که دولت برنا برافکند

بخت غیر تست روزی بخت رفت

لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند

به حیات ابد برات دهد

تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم

گرفتش کمربند او را به چنگ

کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند

بیارد همانا ندارد به رنج

کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم

بنده و افکنده‌ی رای منی

نام باقی یافت اینک آیت لماقضی

تا بدانی که طمع شد بند گوش

کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام

نبود آگه از بخشش هور و ماه

چشمه‌ی خضر ز ظلمات مفاجا بینند

هوا گشته پر پرنیانی درفش

کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم

او نمرد الحق بلی احسان بمرد

قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است

بسان گنج یک یک رو نهفتند

طلب چشمه‌ی حیوان چکنم؟

که جز به آفرین بزرگان نه‌ای

برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما

شب آن چادر شعر در سرکشید

یاد دربانش هست دست افزار

گفت و محرم ساخت آن گمراه را

کنم زنده رسوم زند و استا

کی وفا صورت دگرگون می‌کند

وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان

نه دل دارم امروز گویی نه تن

که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب

همه شهر توران بهم بر زدند

من حکم به از شبان ببینم

ازان داستان ماند شوریده مغز

اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند

بدانسان قالبی بودش سبک گام

در سر دستار منشور زبان آورده‌ام

که برگشت گشواد با فرهی

تسکین شفارسان ندیده است

بفرمود تا رستم آمدش پیش

قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش

که چون شاه گوهر خری داشتم

اکمه از درد چشم کم ضرر است

شاه باید تا بداند شاه‌راه

ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش

چنین پشت بر شاه ایران مکن

وآن ناقه‌ی بی‌زمام تندست

نشاید به مرگ اندر آویختن

با امت استقامت و با ملت انتظام

که دارد پی سخت و چرم درشت

گرداگردش نوشته نامی‌ست

خدا می‌داند و شاه ولایت

به بال روح می‌باید پریدن

بدادند سرها ز بهر کلاه

نه عیب بود در او و نی عار»

مر او را نشاند از بر تخت و گاه

اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

پلنگینه خرگاه و زرینه تخت

و آمد به خود از سماع آن نام

اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی

صنوبر پیش سر تا پاش میمرد

چنین نامبردار و شمشیرزن

از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!

ز خشم و ز کین آرمش باز جای

شرح این غالب نگنجد در دهان

به پیغمبران بردی آن کار پیش

منگر و نسبت مکن او را به طین

به تقریبی حدیث شیر پرسید

این شنید از توبه‌ی او دست شست

جهانی سراسر پر از خواسته

که مسیر و روش در مستقبلست

بریده کندش آن نکو تاج و تخت

کشتی بی‌بحر پا در ره نهد

آمد آواز هاتفیش به گوش

شاهد عدلست زین رو چشم دوست

عرض او خواهد که با زیب و فرست

چرا خیره ماندی به جزع اندرون

به یاری به نزد دلیران شویم

بانگ او آگه کند ما را ز کل

تو گرگی مدان از هیونی بزرگ

بدان سان که بد فره و دین او

اگر شد به یک لحظه وامد رواست

آن خیالت لاشی و تو لا شیی

عتابش بیش یا لطفش فزونست

دلیران و پرخاشجویان هزار

که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

عاقلان از گور کی خواهند داد

ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

ز پیری بتر نیز پتیاره نیست

دگرگونه گردم ز ترکیب خویش

قبله‌ی مطمع بود همیان زر

هم ازو حبل سببها منقطع

سوی آنک دارند مرز هروم

تن پرهنر مرگ را داده‌ام

فهم کردندی پس اصحاب بقاع

گر از خویشی قیصر آژیر باش

دلی پر ز کین لب پر از باد سرد

که بادی برومند ازو ماه و سال

ورنه سنگ جهل او بشکست خنب

خم و پیچ افاعی کوره راهش

شد آن نامور شیر گردن‌فراز

همی داشت آن راستی در نهفت

آن کلید قفل مشکل‌های ما

به یزدان نمود او ز بیچارگی

نه بد کردن اندرخور دین ما

تا نشینی بر این سریر بلند

می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ

شد عصا اندر کف ساحر هبا

سکندر که با بخت همراه بود

بیفگند شمشیر و گرز گران

گرچه با عقلست در ظاهر ابی

به من بر دگرگونه گردد فلک

برآنم که چیزی نخواهد به نیز

بپرداخت از نامه‌ی چون نگار

جد خطا نکند چنین آمد خبر

ز سیم دست سیمین دست مایه

بعد قبض مشت بسط آید یقین

دگر نیمه آرامش و خواب بود

این نصیحتها مثال قابله‌ست

که بی او مبیناد کس پیشگاه

زر همی‌افشاند از احسان و جود

که مردم نیازارد آزاد مرد

کرد گردان بر فراز این سرا

زانک سنگ امتحان پنهان شدست

لا خلابه گوی و مشتاب و مران

به هر کار جز پاک زاده نبود

می‌شناسم چون مسافر زاد را

چه گوئی، ز بهر چه داده‌است سلطان؟

اندرین حضرت ندارد اعتبار

که آسانش اندازه نتوان گرفت

احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در و بامش پر از زنار و ناقوس

چونش این تمییز نبود احمقست

که پیدا نیامد همی سر ز پای

کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت

مرا پشت است و حصن از شر شیطان

زانک سرها جمله می‌روید ز بن

به شب پاسبانند بر چاهسار

بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی

در نگر حاصل نشد جز از عرض

وز تو خشنود رفته ماه صیام

پراگنده در شهر مازندران

تا دلت چختیار خواهد کرد

بر سرت به جای خرد باران

چون شب نیم‌کشتگان دیجور

خور اندر پس پرده‌ی آبنوس

که تا کند کف او از کف نیاز جداش

رخش از گلشن جنت مثالی

که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر

از ایوان میان بسته و پر شتاب

حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار

بر نیدیشد از ضعیف شبان

بی‌شایبه‌ی اضطرار باشد

ما قد نمی علی ذوی حوباء

بخورم صدهزار بار قسم

ابوالشیص اعرابی باستانی

چنان چون با پسر تعلیم آزر

چنین خیره بد را بیاراستی

همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا

آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان

داغ چون لاله بر جگر دارد

غافل از خویش وز خدا دانی

آشیانه‌ی بلبل تنها نباشد یک شجر

به گردن شقه‌اش گردیده دستار

زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم

همی کشت ازیشان یل رهنمای

از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا

همه وقته دو گوشت سوی ارغن

زین شتر گربه شعر ناهموار

چیز کیشان بده، که چستانند

گر ز حرف و صوت مستغنیستی

بگفتا وای وای از درد حرمان

خضرتت را سیادت از خدام

یکی را برین بوم و بر شاد ماند

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن

کز کمال‌الدین داری سخن ما باور

وانکه پیوسته شد بدو خندند

عنکبوتی تنیده بر در غار

خرد را برد پای چاره از جای

که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار

بپیچید زان بیهده رای خویش

ز بهر تن شه به تیمار باش

زانکه خرد با سخنش آشناست

نباید که آید کسی را زیان

بروی جمله در مجاز استند

بدژها کشند آن همه یکسره

به گنجشکی شود مشغول بازی

ز بالا بزد خویشتن بر زمی

برون آمدش هر دو پا از رکیب

که برسم کند زو یکی خواستار

به هجرش کوهکن را برنشاندند

کجا خواهی افتاد دور از گروه

به درت باید آمدن ز بهشت

نه از تنبل و مکر وز بدخویی

چگونه پنبه را جا می‌توان ساخت

برفتند بسیار و سرگشته‌اند

بیامد بر خسرو شیرفش

شود تیزی تا زیان اندکی

رطب را پاس از افیون خواره کردم

خلل دید در راه هشیار مرد

عاشق مست های و هوی کند

تن بد کنش را گزند این بود

در عز و در سلامت و در یمن و در یسار

رود نیکبخت از پی راستان

ز نیزه هوا ماند اندر کمین

نکرد اینچنین رای هرگز کسی

همه صحرا تو گفتی رسته لاله

وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری

تیر شعر و خط و حساب و شمار

کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان

تویی فعال جود و جز تو فاعل

به نزدیک مادرخروشان شدند

به زاری خروشی برانگیختند

اول به خدائی خداوند

سنان بر تحفه جای ناوک تیز

خروش و نیایش فزونست ازان

تاج بخشان بی‌کلاه اینند

به بوسی دخل خوزستان خریده

هزاران سال مزد اول نگاهش

فرستیم چندانک داریم تاو

سپه را کجا باید انداختن

می‌باید کرد کار خود راست

چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد

ببر زود پیغام و پاسخ بیار

چون مجرد شوی ز خویش و تبار

هم آخر شادمان شد زان صبوری

نه از پیوند شکر نیز دارم

گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه

سزد گر سپهرم نخواهد به رنج

جز دوستیت گناه من چیست

عیان در آب روشن عکس گلشن

نگه کرد روشن به هر دوجوان

امین خانه‌ی خویشم شمرده‌ست

گرفت از مهربانی پیشه در دست

نهید از برش زین گشتاسپی

ز گردان روم آنک بدجا ثلیق

بود جاودان شاد و روشن روان

نان خشک و عصیده شور خواهند

ز دستش برآور چو دریافتی

شکم گرسنه رنج بفزایدم

بر سرم ایستاد و لب بگشاد

کند بر کام خویش آن نقش منسوب

نشست اندرو کرد شاه زمین

همه نیزه بر ابر بگذاشتند

که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

یا تن زد، یا گریخت، یا خفت

خون ریخت بر آب زندگانیش

رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش

ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،

سرش برنه که هم ناپایدار است

که با گناه چنین منکرم امید عطاست

تا کند گریه ابر آزاری

شنیده سخنها همه یاد کرد

چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر

اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟

تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی

شمه‌ای از دیگر احوالش شنو!

چه برخیزد ز چون من مستمندی

یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را

همه غرق پیرایه از پای تا سر

فراز آید از هر سوی کاستی

بر شاه و شبان کنی حوالم

چون شکستیم مومیائی ده

چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو

کیست قائم به قیمتش امروز؟»

به برج آفتاب آوردن آن روز

نویسد نویسنده‌ی روزبه

آب حیاتت کند مرتع آجال، تر

پدید آمد آن نامور گنج او

باد ابن‌سلام را سلامت

فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر

نتوان خفتن، به یاد این خواب

رخش را خلعت فرخندگی داد

به جرم پای سر مأخوذ باشد

سخنهای شیرین و خسرو کنیم

بیگانه مشو چنین به یک بار

بدین گونه شاهی درشتی ترا

بروت خاک را چون باد می‌کند

یک جهت گشت و شش جهت برخاست

هنجار ببین و پیش نه گام

نهد مادر به زیر پای، فرزند

کلاه خسروی بر گوشه گوش

ازین تخمه‌ی هرگز نبد کس به رنج

مجنون به هوای یار خود بود

که خواهم کشتن از دست تو خود را

زبانی گر به گوش آرد بخندد

که گیسو را چو شب بر مه پراکند

می‌کرد ز بوی خلق را مست

وز آن غم خاطرش آزاد بودی

که پایش بر سر شمشیر میشد

کمابیش هفتاد دینار بود

در جستن همره‌ی عدم بود

مغزش همه دوست دوست بودی

دوران نکند به سالها درج

بلند آفریننده‌ی ماه وهور

بر خاک فگند سرو بن را

چو یاغی گشت بادش تیز دشتی

زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک

پس آنگه سخنهای من بازجوی

خاک بر سر گفت ای جان پدر

گر پیشترک روم بسوزم

سفره‌اش به کدام خانقاهست

چو بند وی و گردوی پشت کیان

جهان پیش ضحاک وارونه دید

پری می‌بست در هر زیر پائی

اینک گفتم این ضرورت می‌دهد

همان جام یاقوت بر سرکشید

نوش خور با او که زهر تو چشید

تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است

بیرون فتد از قبیله خاصی

به کوشش نیامد بدامش فراز

ز گردون به من بر ستمها رسید

قبای جان دگر جا دوختستند

زانک بس ارزان خریدستی ورا

وزین نیز بر باد مگشای راز

پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام

از پی خویش تاج و تختی ساخت

شبانگه چار بالش زد بر افلاک

ز دیوار تا سوی بهرام شد

که ای مهربان مهتر داد و راست

که بگرداند دل و افکار را

از همه چون هیچ مجرد شدی

همی‌دار پیکان ما را نگاه

هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب

مانده گشتند و عاقبت خفتند

عاشق شود ار نمرده باشد

شد آن تخت برچشم او لاژورد

بدین برز بالا و بازوی شیر

آن زمان که ایمانت مایه‌ی غم شود

که افتد به لشگرگهت گفتگوی

کزیشان بپیچد سر روزگار

همی‌ندانم گفتن صفاتش اندر خور

این چنین بند بر نهند به پای

سرمه ز سواد مادر آورد

دو دستت ببندم بخم کمند

چو من نامور تخت شاهی ندید

تا بیابد فاتح و مفتوح را

چه سرها به گردن در آویختی

درم داد یک ساله از گنج شاه

رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار

تیغش از قفل گنج حلقه گشای

می‌رفت پیام گونه‌ای چند

وزین کرده‌ها سوی درمان شوی

به جایی که مغزش نبود اندران

قصد آن دلال جز تخریق نی

خرد یاورش باد و فرهنگ یار

جدایی مبادا میان شما

چنان شد که گفتی برآورده پر

پادشاهیش را مباد زوال

بر معرکه خوابگه گزیدند

پسندیده‌ی خسرو پاک رای

سوی راستش نامور بخردی

جان به اوج عرش و کرسی بر شود

ز دشواری ره ندارد هراس

به دل پاک بی‌جنگ خسته شدند

چو من کس ندیدی به گیتی سوار

بر فلک باد حکم او را جای

پرده ترکیب در انداختند

که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

بر قمیص یوسف جان بر زنی

روی درآورد بدین کارگاه

دلیری و تندی بی‌فزودشان

چو خورشید تابان به خرم بهار

از سر خون آن صنم برخاست

سوی دل لاله فرو برده دست

خنیده سرافراز رویینه سم

بپژمرد برگ کیانی درخت

ملک می‌جست و مال می‌اندوخت

نسخ کن نسخه هاروت شد

همه پیش کسری برفتند نرم

سرش را یکی تنگ تابوت جفت

شد روی گرفته سوی خرگاه

عنان و سنان تافتن دین ماست

همان پاکدل زیردستان ما

من از چرمه چنگال کردم دراز

از چنین بند جان نخواهد برد

به هستی ز بیدادگر سوفزای

به کرشمه چنان نمود به شیر

که این نامه پر گرز و تیغست و تیر

جان ما گر فدا شود شاید

برآشفت وز روزبه لب گزید

به زمانیش ازو زمانه فکند

چو ایرانیان را همه خفته دید

شد روانه به زیر گنج روان

که بد شد ورا نام زان مایه‌کار

گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش

جهانی برو خواندند آفرین

کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما

نشان بزرگی به خاک افگنی

ملک موروثی و دیگر ملک‌ها در تحت آن

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب

برد سبزی کشتمندان به شخ

بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا

از دراز و کوته و بسیار و کم

که مالش حسن و گوشمال حسان داد

خرد بنده‌ی خاطر هوشیارش

فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان

هر زمان، ره میزند دزد هوی

هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا

تو نمانی حق بماند والسلام

کند فنا بره دست برد پا محکم

چند روزی ماندی و کردی فرار

خدای جهاندار بی‌یار و یاور

هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار

ورنه می‌دانی فضیحتها به علم

گر در شوی به خانه‌ی پیغمبر

بگرویدستی و لیک از نو گرو

وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا

بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

معلوم نباشد و مقرر

بوک درگیرد یکی از صد هزار

زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار

مسخ منسوخ آمده در امتش

به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا

محک امتحان همی‌یابم

آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ

گواهی همی داد دل در شدن

خلاف پیمبر کسی ره گزید

روح عریان و تو هم درزی و هم نساج

بهر سو فرستاد ماهوی کس

نی‌ام جز مرغ آب و دانه‌ی او

که ناگه نظر زی یکی بنده کرد

لقمه اندازه نخورد از حرص خود

نه کس موی من پیش ازین دیده بود

پراگنده شد در جهان این سخن

بیاموزی از عاقلان حسن خوی

دگر باره حکمش دو نیم سازنده

نمک خورده سرپوست چون چل هزار

خدا را، بر وجود خود ببخشای!

سخنت حجت و قضا ملزم

منداز بخیره نازموده

گراو رابد آید تو شو پیش اوی

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت

باده‌ی لطیف نظم مرا بین که کلک چون

چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد

چو بهرام چو بین که سیصد هزار

کای عتیبه! دل تو می‌خواهد

ز بحر خاطر من صد طویله در برسید

لیک بیرون از جهاد و فعل خویش

کنون در بهشتست بازار شاه

بفرمود تا پیش او شد به مهر

کانجا که مرادت عنان بتابد

شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند

همه پاک پروردگار منید

به یک جا چون ثریا با هم آیند

منشی فکرتم چو از دو طرف

قوی بکن من دل مرده را به زندگیی

بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد

فرامش مکن کین آن شهریار

حوادث چون به درگاهت رسیدند

چرا به زمره شدادیان نگفت کسی

ای سنایی مبر تو آب از کار

معتمر گفت: «آن منم، اینک!

زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

این سر خر در میان قندزار

فرامرز چون دید یار آمدش

این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی

اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر

همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت

چو رستم بگفتار او بنگرید

درختی است عالی پر از بار حکمت

ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان

جهاندار پیروز بنواختش

نباید که گردد دل‌آزرده شاه

هر لحظه می‌کند ز دعاهای بی‌ریا

نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب

به جوی رفته باز آورد آبش

بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست

گر که نور خویش را افزون کنی

خواجه اوحد زمان ز کی حمزه

بدو گفت چون کارها گشت راست

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

برای پاس بقای تو از کمند دعا

گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را

نیاری دست اگر در گردن من،

گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن

ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم

پرده بردار تا فرود آید

از افگنده شد روی هامون چون کوه

آه و دردا که به شروان شدنم

چنین نزلی که یابی پرمانیش

طلسمی این چنین از دور دیدن

که‌ش از ایام بر گردن چه آید

ربع مسکو ز شکر پر کردی

من کنم صد شعله در یکدم خموش

نالان شود به زاری، چون دست نازکش

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل

در نظرگاه راست اندازی

ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

با رفیقانت ار به مهمانی

که خرگوش حیض النسا دارد و من

گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت

مسعود سعد بنده‌ی سی ساله من است

سیاوش ندانست زان کار او

نیست چون پیل مست معرکه لیک

وز آن سو خسرو اندر کار مانده

با نفس مطمنه قرینش کن آنچنان

آنکه داند به چون تویی این داد

پیشت آرم مصطفائی را شفیع

زبان که از پی ذکر توام همی بایست

نعت صدر نبوی که به غربت گویم

کنون زو گذشتی به فرزند خویش

حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس

نظم اولاد او به سعد نجوم

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

با کرامات نیست شعبده راست

سهم تو در زین کشید پشت زمین را

تو گوئی که چون و چرا را نجویم

این منم یارب که در بزم چنین اسکندری

سیاوش چو او را پیاده بدید

چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف

عبیر افشاند بر ماه شب افروز

هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه

کار خود آن کسی تباه نکرد

اسم بلند هم به بلند اختری دهد

پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست

نی‌نی به دولت تو امیر سخن منم

همان اسپ تو شاه اسپ منست

خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم

آنچه زو خاطرم پریشانست

کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان

عاقلان مردن از اجل گیرند

بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین

بگویم کان چه زند است و چه آتش

بدو گفت گیو ار تو کیخسروی

گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق

چو تو بر صورت خسرو چنینی

گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند

تو که حلوا خوری و بریانی

تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد

بعثت او سرنگونی بتان

از هر که علاج خواست الا

یکی کاخ کشواد بد در صطخر

تا ظن نبری که هیچ نکبت

رسم عربست کز پس شوی

به اشک چون نمک من که بر سه پایه‌ی غم

جام ایشان به سفله مست مده

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ

جاهل آسوده، فاضل اندر رنج

چو کیخسرو از چشمه او را بدید

بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه

نایب شاه را به زر و به زیب

واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا

مهر حکم و سیاست شاهی

بدانی همانا کجا دارد اوی

به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر

ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید

قد هان لی مذجف روض مدامعی

به منذر چنین گفت روزی جوان

ما که اجری تراش آن گرهیم

وین طرفه که مبدی گرفته است

رخ به میعاد گاه معنی کن

همیشه به پیش سپه دار پیل

بود و نابود ما که پنداری است

شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض

تو بماندی چون گدایان بی‌نوا

یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن

هر که با مجرمان چنین نکند

چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا

که چون رفت خواهد سپهر از برش

که این را منش بود و آن را نبود

بیاراست مرجستن کینش را

در صاحب نام، کن نشان گم!

حیله اندیشی که در من در رسی

همه زیردستان چو گوهرفروش

شش جهت چون زبانه تیز کند؟

چون بود به دام او گرفتار

شما جنگ ترکان مجویید کس

ابا موبدش نام او روزبه

بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر

آن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل

رفت از ما صاحب راد و رشید

نباید که باشی فراوان سخن

اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش

گفتا:«تو که‌ای و این چه نام است؟

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

همان روز ازان مرز لشکر براند

فرستاد هر سو به کشور پیام

بدان روی و آن موی و آن راستی

یکی آنکه از گنج آراسته

هم‌چنانک از پرده‌ی دل بی‌کلال

گه ریخت سرشک بر سرینش

ناگهان آمد سواری نیکبخت

فریدون نهاد این کله بر سرم

منظر حق دل بود در دو سرا

تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را

قابله گوید که زن را درد نیست

نوشی آب حیات ازین ابیات

قبله‌ی معنی‌وران صبر و درنگ

که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر

که دگرگون گردی و رحمت کنی

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال

تا بگوید سر خود از اضطرار

بیاویزمت زان سزاوار دار

در درنگ انتظار و اتفاق

به ار گوهر جان نثارش کنم

همره خورشید را شب‌پر مخوان

هم زمین در پناه سایه او

گوش را بندد طمع از استماع

یکی گنج ویژه به درویش داد

گرد خشم و کینه‌ی مرده مگرد

نهادند بر دشمنان باژ و ساو

خواجه بر جست و بیامد ناشکفت

کند باد پرکنده خاک مرا

با زمین هموار شد که از نهیب

و جاریه الدنیا نعومة کفها

بسط دیدی بسط خود را آب ده

چنین بر شده نامت اندر جهان

لاشیی بر لاشیی عاشق شدست

ببازارگان گفت پدرود باش

از سلام حق سلامیها نثار

کی به غفلت چو دام و دد پویان

ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار

من که بر تاج و تخت ره دانم

پنجه را گر قبض باشد دایما

یکی باشد از ما وزیشان هزار

کودک دیوانه بازی کی کند

بپردازم از اژدها جشنگاه

گفت بابا سالها این گفته‌ای

سکندر بفرمود کارد شتاب

با سیاستهای جاهل صبر کن

چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر

چنین است رسم سرای سپنج

خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف

چنین داد پاسخ که فرخ قباد

آب جیحون را اگر نتوان کشید

نه من بستم اول بدین کین کمر

چه جویی همی زین سرای سپنج

تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

پیش آب زندگانی کس نمرد

همه پهلوانان ایران و شاه

بشستن ازان خون به روشن گلاب

بدو گفت کامروز شاه از نماز

چو خشنود داری ورا بگذرد

به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست

چو باد از پس او همی تاختند

گیج نبود در روش بلک اندرو

همانا که چونین نباشد به روم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

جهان را به کوشش چه جویی همی

چو پیروز شاهی بلند اختری

سر نامه از کردگار سپهر

دگر باره برکان گشادم کمین

بیامد به درگاه فرخ پدر

کانچه من پیش تو به تنهائی

بخوانی مرا بر تو باشد شکست

نگه کرد سودابه خیره بماند

سکندر بران بیشه بنهاد رخت

برین گونه تا سرسوی خواب کرد

فردا که اجل عنان بگیرد

چو در زیر زنجیرش آری اسیر

این چه خذلان بود کامد در رهت

آن زمان خود جملگان ممن شوند

لاجرم از خاص‌ترین سرای

بهشتم بفرمود تا تاج زر

چو چشمش به روی فریدون رسید

چو خراد برزین شنید این سخن

من کامدم از پی دعاها

ز تاج مرصع به یاقوت و لعل

از رهش برگیر سوی گلشن آر

زین بیش قدم زمان هلاکست

عاشق خویشی تو و صورت پرست

تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست

بشد آب گردان مازندران

برین بوم دشمن ممانید دیر

یکشب ز هزار شب مرا باش

و گر زین همه بیش بودی شمار

هر دم از شب صد شبیخون بگذرد

این زمان که تو صحیح و فربهی

زهر غارت و مال کاری به دست

غمی گشت وز شاه زنهار خواست

به خنجر زمین را میستان کنیم

گزین کرد خسرو پس آزاده یی

ای نیک و بد مزاجم از تو

چو پولاد غندی سپهدار اوی

آنچ تنها بر من حیران گذشت

گفت زنهار سر ز کار مبر

گذر گر به هامون کند گر به کوه

بکشتند چندان ز جنگ‌آوران

پدر بود در ناز و خز و پرند

چو بشنید بهرام شد تیز چنگ

وانگه به رسالت رسولش

برین کار گر تو نبندی کمر

ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان

کار و باری کت رسد بعد شکست

بسا مملکت را که کردی خراب

برفتند یکسر به فرمان کی

ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

بخشیدن گوهرش به کیل است

ازان سو که بد شاه مازندران

بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز

آتش انگیخت خود به دود افتاد

زان سفر عشق نیاز آمده

صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید

همی می‌چکد گویی از روی تو

بخراد بر زین جهاندار گفت

عطایش گنج را ناچیز می‌کرد

که خوش باش ای ز هجر آزار دیده

جهان را به خوبی من آراستم

مصطفی بین که چو صبرش شد براق

ناخن سیمین سمن صبح فام

چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت

سوی مادر آمد کمر برمیان

مر او را بسی آب داد و زمین

از خوان تو با نعیم‌تر چیست

به مسکینی جبین بر خاک مالید

به زین اندر آمد که زین را ندید

از پی دوزخ آتش انگیزند

شکل نظامی که خیال منست

اگر خون ریزمش بر رسم شاهان

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

همه سرکشان آفرین خواندند

نظامی نیز کاین منظومه خوانی

چو کرد آن جوهری در گرم خیزی

فرو بست دستش بر آن کوه باز

چون سخن گو سخن به پایان برد

همین داستان باد از او سر بلند

صواب آن شد که آن در خطرناک

پدر چون ورا دید خیره بماند

چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل

نصیحتها که شاهان را بشاید

شبا شب راه مقصد بر گرفتند

کرانه گزید از بر تاج و گاه

شه که با خود حساب گور کند

به هر هفته شدی مهمان آن حور

هر صنمی را که نمک بیشتر

کنون چون ز ایرج بپرداختید

همی‌ریخت بطریق خونین سرشک

بر رشته زلف و عقد خالش

درازش سبلتی پیچیده بر گوش

گرفتم کمربند مرد دلیر

شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای

چنان از هم درید اندام آن بوم

جگر پر خون و جانها پر هوس بود

بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه

بسی نیز بگذشت بر هفتصد

باز آن خلف خلیفه زاده

کسی کاین کیمیاش از دل بکار است

دوستانت به خنده و شادی

چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس

به جباری مبین در هیچ درویش

چو رفتندی دگر در خلوت آباد

ذره چون آفتاب را بیند

دگر هرک جنباند او کوه را

زاوازه آن دو بلبل مست

چو گفتند او تیغ هندی به مشت

تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک

بدو گفت شاپور کای شهریار

چه آنجا کن کز او آبی برآید

هر که چون هندوی بدسوداییست

عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار

نبد پادشاهیش جز هفت ماه

چون مار گزیده گردد انگشت

همه مرگ راایم برنا و پیر

ولیکن چه لازم که دختر دهد کس

فراوان ز گیتی سران بردرند

نشاید آهنین تر بودن از سنگ

به سوی مبتلای نو عنان داد

بگفتند کزماکه زیباترست

سلیحش یکی هندوی تیغ بود

هم صحبتی که می‌گزیند

به گفتار بدگوش کردی به بند

بگویش که چون‌بینی اکنون تنت

ز چیزی که باشد به ایران زمین

رصدبندان بر او مشکل گشادند

پس بنی‌آدم مکرم کی بدی

چنین داد پاسخ که یزدان‌پاک

بدو گفت من باژ روم و خزر

چون مار سیاه مهره برچید

تو چندین همی بر من افسون کنی

کتابی بدانش نماینده راه

برانگیخت کشتی و زورق بساخت

رخی چون تازه گلهای دلاویز

مگر چون زلف او بیند اسیری

حصار سقیلان بپرداختند

همی خواند لشکر برو آفرین

از سلیمان نامه‌ها آورده‌اند این هدهدان

به پیش گرانمایگان روز و شب

همه چنگهاشان بسان پلنگ

ندیدند ازین سان کسی در میان

ز نیکو کردن زنجیر خلخال

زین سبب عیسی بدان همراه خود

که خوالیگرش مام ایشان بدی

مرا با تو پیمان بباید شکست

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد

زواره بدو گفت کای نامدار

و گر شاه و فرزانگان این به جای

ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی

اگر نگذاری ای شمع طرازم

از آن هامون چو بیرون رفت شیرین

یکی خوردنی پاک پیشم فرست

تو از گنج تاوان او بازده

گه چنین بنماید و گه ضد این

وگر سربپیچم ز فرمان شاه

بشتاب که سوی آن خرابی

گفت آن دینار اگر چه اندکست

رخی چون سرخ گل نو بر دمیده

چو بشنید میرین زانجا برفت

لیلی، که دو خواب هم عنان دید

زمین از رویشان همچون گلستان

ور بر تو عدو کند زبان تیز

پذیرفتن از شهریار زمین

هر کس شمعی بسوز برداشت

هر که را باشد طمع الکن شود

بودند به زاری آن دو غم خوار

چو شد دیر بر سودن بستگی

بیمار اگر چه دردناکست

از آن صرصر که کوه از جا درآورد

می‌زد سر و دست پای در خاک

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

پرتو خورشید بر دیوار تافت

بیاید یکی نام او بیدرفش

در زینهار خویش بداری و بند خویش

چو خورشید تابان نهان کرد روی

صد هزاران بار ببریدم امید

نمانم که بادی بتو بر وزد

یکی شعر تو شاعرتر ز حسان

به جایی دگر نامداری نماند

سوی حسی رو که نورش راکبست

ببوسید و تاجش به سر بر نهاد

زبانی‌گفت با پرویز بر گوی

بیاراست مر جستن کینش را

گر بخواهد سوی کلیات راند

فسونها و نیرنگها زال ساخت

اگر شکر به حکم من به کار است

گزی دید بر خاک سر بر هوا

پرده‌ای ستار از ما بر مگیر

ببینی بر و بوم فرخنده را

اگر شکرانه را جان برفشانم

سلیح و تن از خون ایشان بشست

پای کژ را کفش کژ بهتر بود

حکیما، ز بهر تو شد در طبایع

چنین با خویشتن می‌گفت و می‌گشت

به جود و عدل او کوتاه گشته‌است

اول فکر آخر آمد در عمل

گمراه شدی چو بر تو بگذشت

بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست

حسرت نکند کودک را سود به پیری

گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز

مر او را ستاینده کردار اوست

غزلخوان بلبلان بر شاخسارش

اشاقک و اللیل ملقی الجران

ز مسکینی که آگاهیت نبود

گفته‌ی او بر تن حکمت سراست

کی رسد وهم در نشیبش اگر

هوایت شد هوس زنار ما را

پند گیرید کاین زمان اینست

به اوج دلبری ماهی نشسته

به خدا راست آشکار و نهانش

به جامی سر به سر رفتند از هوش

زمین بوسید منظور ادب کیش

غروری خواهدش بودن به ناچار

عیان از کاسه‌های چشم اژدر

که گرنه بر شکم می‌بست سنگش

کمر پیچید عمری بر میانش

به فوت گردن افرازان سرکش

غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی

آن زمان خود سرکشان بر سر دوند

بیداری بخت را نشان دید

بجز نام میرین نراند به لب

دشمنانت به گریه و زاری

دلت را بدین کار رنجه مدار

بیمار پرست در هلاکست

طوبی و سدره نردبان باشد

در هوایش ز رقص ننشیند

پیشکش کردم از توانائی

همراه دگر، چو من، نیابی

دو گردنکش ساده‌دل را بکشت

به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر

فرستیم نزدیک خاقان چین

چون مایه کار هست مگریز

به دور مه ز گوهر هاله بسته

ز دست جبر در بندست پای اختیار تو

اندر آن اقبال و منهاج رهست

در چنبر یکدگر گرفتار

به رفتن خرد بادمان دستگیر

از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر

فرود آوری گر ز در بگذرند

مجنون همه سوز در جگر داشت

آنکه دی چرخ بود دوش اختر

جز که حیرانی نباشد کار دین

ننماید زن به هیچکس روی

چون مرغ بریده سر بتا پاک

همی آفرین کرد با تاج یاد

رگ آنجا زن کز او خونی گشاید

ازان پر سخن نامه‌ی سوفزار

چه قضا بود این که دشمن شد شهت

همه زین بزمشان بردند بر دوش

گوهری طفلی به قرصی نان دهد

صدق را بهر خیالی می‌دهی

به نیزه هوا را نیستان کنیم

به سرنیزه دارد درفش بنفش

که او هم محتشم باشد بر خویش

که از دادگر کس ندارد سپاس

بر کسی هرگز ندانم آن گذشت

کرده رفع دویی دلش به زبانش

عذر تو جهان کجا پذیرد

پند واگیر داهیان دهیم

مرا برده سیمرغ بر کوه هند

نبایست پذرفت زو زینهار

به دیداری قناعت کردی از دور

بدیشان دهم چون بیاری بدر

می‌ندانم روز خود چون بگذرد

به خسرو گفت یک یک قصه خویش

یک رای صواب گو خطا باش

حاملش دریا بود نه سیل و جو

همه دیده و دل پر از شاه دید

به ورزیدن دین و آیینش را

ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ

به زورق سپینود را در نشاخت

چون بیایی، با خودش پیش من آر

هوا از مویشان چون سنبلستان

مستغنیم از چنین جفاها

هم فلک زیر تخت پایه او

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

که تا چنبر از یال بیرون کنی

که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

ز مالهای فراوان برو پدید اثر

که اسباب غرورش هست بسیار

یارش که وبا که می‌نشیند

بر کشانیدش به بالای طباق

عبیرست گویی مگر بوی تو

بغل گران و به گرز و کمند

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

برآشفت کسری چو شیر ژیان

زلتی را که نکردی تو بدان استغفار

چه باشد تا خود احوال کفی کرد

نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد

بکن آسان که بر تو آسانست

چو من دست بردم به گرز گران

سوی خانه‌ی خویش تازید تفت

نه نیکو کرد بر زنجیریان حال

اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی

همان نعل اسپش زمین را ندید

نگشته آگه از سر نهانش

حضورش در سخن یابی عیانی

دام را تو دانه‌ای بینی ظریف

به سر برنهاده کلاه کیان

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

طرب را طالعی میمون نهادند

به ناچار بردن بشمشیر دست

زبان بر گشادی بگفتار سرد

به نخجیری شود آسوده شیری

کایمان ده عقل شد قبولش

در مذهب عشق عیب ناکست

بدان تا بماند به سختی دراز

به بد تنگدل بسته از خستگی

که پیهی در چراغت می‌گدارم

به کشور ز فرموده آواز ده

ز زین برگسستم بکردار شیر

ازین زنار و بت باز آر مارا

دردم ز تو و علاجم از تو

هیچکس بر وی آفرین نکند

به کین منوچهر بر ساختید

ز بازارگان پوزش و آفرین

خطی چون غالیه گردش کشیده

که چون سرو کشمر به گیتی کدام

چنانست گیتی کجا خواستم

او را و خانمان و منش را به روزگار

تحریر غلام خیل خیل است

هم جهان هم جهت گریز کند

جهان آفرین را نهانی بخواند

همی رفت خون در پس پشت اوی

در نفسی رفته و باز آمده

تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را

نهاده بر خود سر هر سه شاه

ندیدی کس به دیگر جا درنگش

وز حضرت تو کریمتر کیست

داد بر کیمیای فتنه فریب

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

همان شاه با داد و بخشنده را

بانگ در آمد که نظامی درآی

بورزیدن دین و آیینش را

که برنیک وبد برشکیباترست

نماند آنجا بجز فرهاد مسکین

افزوده جواهر جمالش

گه روی نهاد بر جبینش

که از میخ تیزست پیراهنت

به چین و به توران سواری نماند

زان چو سپهر آینه‌داری به دست

به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است

کزان سو همی‌تاختن ساختند

ز هر سو لاله‌ی سیراب از آن بر

کاین گنج به دوست در گشاده

مبارکباد بر جان و جوانیش

پرستنده را سر برآرد ز خاک

بران سان که از گوهر من سزد

چو پرسند چون دادخواهی جواب

جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش

نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ

وگر خسرو ز عشق من فکار است

هر بلبله‌ای که بود بشکست

تیغ دارم به تیغ بستانم

نیارند روشن ندارند رای

بدان گیتی آتش بود جایگاه

به درویش ده هر یک از هر چه هست

کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا

خردمند و با کام ایشان بدی

تفنگ از غصه برخود می‌زد آتش

وصیتها کز او درها گشاید

به شب خورشید می‌پوشید در روز

بیابی چوجویی توازگنج شاه

نشست از برش مرغ فرمانروا

پراکندگی ناورد در گروه

به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا

دوایی بدین درد ریشم فرست

که آمد برق خرمن سوزی از دشت

واجب شودش بریدن از مشت

گرد میدان او نیامد تنگ

جانور از سحر حلال منست

که اروند و بند جهان او شناخت

ضحاک سپیده‌دم بخندید

فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان

هم او باد ازین داستان بهره‌مند

تابش عاریتی دیوار یافت

کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان

دلش در انتظار یار مانده

برده ز شب ناخنه شب تمام

بران خارستان پاک جایی بجست

زین گله‌ی حربه‌ی جفای صفاهان

که ای ز نادقه‌ی معبود ناسزای شما

طلایه پراگنده بر چار میل

برو آن به که بد خواهیت نبود

آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این

یغلقش را به موی شد بازی

که ای مرد باهنگ و روشن‌روان

جهان سربسر زیر آثار اوست

ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی

مقدمات ثنایش نتیجه‌ی خسران داد

شمارش بتو گفت کی یارد اوی

روز عرضش نوبت رسواییست

با یک دو کشیش رنگ کشخان

ببین تا چون بود کاو را ببینی

سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن

به بد کرداری از من دست دوران

نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی

صد کاروان به بارگه کبریا روان

بمانند با ناله‌ی چنگ و نوش

به سرخیمه ز ابر نوبهارش

هم نشد گفته عشری از اعشار

با کسی نام شهریار مبر

یکی را نکوهش دگر را ستود

جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان

عنکبوتی است روی بر دیوار

دو دست او به قفا بسته باد مستحکم

چو هر دو رسیدند نزدیک ده

لیک موقوف غریو کودکست

پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم

دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما

همی شاه را دختر آراستی

در جامه‌ی جبرئیل شیطان

ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر

گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش

ورا بسته در پوست آنجا بماند

یکی لفظ تو کاملتر ز کامل

چون روزگار قرعه‌ی اسما برافکند

هر کسی دل بدان سخن بسپرد

به روی کسان پارسایی مکن

هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان

گر چه ز من بود قعده رام برآمد

شمشاد و لاله روید و سیسنبر

کجا شاید در احکامش رسیدن

با طمع کی چشم و دل روشن شود

ز آهی که چون شراره مجزا برآورم

محببة لکنها کلب الظفر

در چشم گرد او زند انگشت گردنا

بگفتا درد حرمان ناله فرماست

من رخت دل به مقصد و مامن درآورم

تیرگی را از جهان بیرون کنی

ز قدش سرو بن را پای درگل

از کی از شمس این شما باور کنید

دفع را رافت رحمان به خراسان یابم

در بدر باد تا ابد منظوم

تو نیز بنده‌ی منی این قدر را بدان

همانا قدر این نعمت ندانم

کاسم او یاسین و طه دیده‌ام

که مرده‌ام من مسکین به زندگی صد بار

در مدینه ملک و عرض معلا بینند

مر گدا را دستگه بر در بود

امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

نخواهد تو را زندگانی دگر

کواز ارجعی دهدش هاتف رضا

هزارش رخنه سر در ملک جان داد

هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران

برق شد فرصت، نیمداند درنگ

به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

ور بخواهد حبس جزویات ماند

دل نفرماید، درمان چکنم؟

نفط جویند و طلق را ریزند

چشمه‌ی حیوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند

که این آزرده را آزار کم جوی

بر تو درود بادا از مصطفی و آلش

که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش

هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی

کی به حس مشترک محرم شدی

زین حکم دروغ‌سان ببینم

دیر بر بام رفت و زود افتاد

کز او پازند و زند آمد مسما

غراب ینوح علی غصن بان

بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام

در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است

حس را آن نور نیکو صاحبست

سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش

و اژدها را اسیر گورکند

که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا

چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن

در هستی وی، شو از جهان گم!

قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا

بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند

در نیاموزید آن اسم صمد

وز بیم مفارقت دل‌افگار،

نه سر دید پیمان او را نه بن

فضل مجهول و جهل معتبر است

چشم خرد را سخنش توتیاست

در دایره‌ی کجی‌ش منزل

از ورای خیر و شر و کفر و کیش

تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب

بنیت عالم چنان دان در ازل

زین نام مراد تو کدام است؟»

چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل

درد دل ناتوان ندیده است

باش اندر امتحان ما را مجیر

کار او باشد نهادن کارگاه ششتری

سوی من همین است بس مذهب خر

تهمتن ورا کرد با خاک راست

صاحب سلاخ درویشان رسید

ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی

چو بشگیر ما را نمایند راه

هوا در کف دیو واژونه دید

بخواهد ربودن کلاه از سرش

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

به شعر بیهده فرسود چون زبان درا

بد آید ز آزار او بر سپاه

دولت خود هم تو باش ای مجتبی

به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش

همانا نیاید به کاری فراز

نه از مهتران نیز بشنیده بود

ز گوهر درافشان کلاه و کمر

هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا

نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

ز گیتی همی شاه را جست و بس

در فراق و جستن من بی‌کسی

ای بلند اختر و بلند همم

به خسرو مرا چند پیغام داد

به شمشیر بسپار پرخاشجوی

سپه چند باید ز ترکان شمار

نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا

در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار

همان از پدر یادگار منید

همه چوبه‌ی تیری ز یک بیشه نیست

یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر

همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک

بیارند آن راکه آید به کار

همین بد که من کردم امروز بس

کت خرد حق گزار خواهد کرد

زی باز چو کودکان کبوتر

عناندار و بر گستوان ور سوار

ز تازی سمندان پولاد نعل

ای بسا کس را که بنهادست خار

سخن گوی و دانا فرستاده یی

به دوزخ کند جان بدخواه راه

نداری کس از پهلوانان همال

تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار

امت او بهترین امتان

که هرگز به منزل نخواهد رسید

برانداختم مغز گنج از زمین

هودج کبریا به صفه‌ی بار

یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

پری چهره بر زیر لب خنده کرد

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار

واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

نه چندان که از جاهل عیب جوی

برو خواه شمشیر زن خواه تیر

قلمت آمر و جهان مامور

بد اندیشتان بارکش همچو گاو

سرمست می‌خرامد بر روی دفترم

بدین بازگشتن مگردان نهان

به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر

به سرکشی سپر زرد می‌کند پیدا

در بینی گردون مهار باشد

به ایزد پناهیدی انجام کار

گشت معنی ستان و لفظ سپار

که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر

نزاید بیش از ایشان فتنه و شر

ببور نبرد اندر آورد پای

که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر

حکمت جاودان همی‌یابم

هم ز قدر تشنگی نتوان برید

ثنا خوانی چار یارش کنم

کز آغاز رنجست و فرجام رنج

دهانش پر از در خوشاب کرد

پیش آبت آب حیوانست درد

به اندیشه افسون فراوان بخواند

چو آمدش هنگام جاوید خواب

همی‌گیر زین گونه از نیک و بد

می‌کند بر اهل عالم اختیار

شیر مرغان غیب را جویان

شب تیره‌ی بد راه نشناختند

درم داد و دینار و کرد آفرین

یا همه بسط او بود چون مبتلا

که بر کین ایرج زمین بسپرم

گل زهر خیره چه بویی همی

خرد را به دل تار و هم پود باش

باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای

نبیند کسی جان پاک مرا

که آسیمه گشتی بدین مایه بوم

گر آمد ز ما برکسی برگزند

سوی او مشتاق ای دانا دلیر

جهاندار ازین کار پرداخت‌ست

کزویست بخشایش و داد و مهر

جهاندار وز نامداران سری

درد باید درد کودک را رهیست

زنده مانی چو خضر از آب حیات

دلی پر ز چاره پر از کینه سر

ببینی ز من تلخی روزگار

پیش از آن که بیخ ما را بر کنی

نه خورشید بینند روشن نه ماه

که آب روان بود و جای درخت

که این نیست برمرد دانا نهفت

پس گرفت اندر کنارت سخت سخت

دهی آرزوهای ناخواسته

که یزدان‌پرستم نه خسروپرست

بران نامه برگوهر افشاندند

روستایی را گریبانش گرفت

بدانست کان روزگار بلاست

که دانش پژوهست و دارد خرد

بران یارگر خواهد انبوه را

تافت بر آن مار خورشید عراق

سزای نوشته نویسد جواب

گشت بالایش از آن هیبت نشیب

تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه

چشم را بندد غرض از اطلاع

سراینده را جامه‌ی خویش داد

دم به دم در می‌رسد خیل خیال

که درزخم چون آتش میغ بود

چون بر آید میوه با اصحاب ده

تو افکندی از سله مارسر

هین مکن با نقش گرمابه نبرد

غیث الکرام و ضنة البخلاء

جزو باید تا که کل را فی کند

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

آنچنان که گیرد این دلها قرار

اربعینی به آب دیده برآر

قبله‌ی صورت‌پرستان نقش سنگ

که شد خاک لعل از کران تا کران

هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست

همی یار جنگی به کار آمدش

خوش مدارا کن به عقل من لدن

چو آتش که برخیزد از خشک نی

که نظر در شاهد آید شاه را

نقاب از کار من روشن گشایند

آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار

چو بیدست و سنجه نگهدار اوی

آنک او مسجود شد ساجد مدان

چنان زیست باید که یزدان سرشت

دارد از سیران آن یوسف شرف

بشد پیلتن با سپاهی گران

خیانت چون کنم در خانه‌ی او؟

ز آه خصم و سوز خود بنالید

که دیدار ازان پس نخواهد بدن

رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان

به روی او در مقصود بگشای!

خرابیهای دل بسیار دیده

نگه کرد پیران بران فر و چهر

سوی مقصود کار از سر گرفتند

هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»

قدم می‌رفت و روها باز پس بود

که چون او نبیند دگر روزگار

ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش

وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟

خسته دلان را دل ازو ریش‌تر

زمین و زمان دست خون را بشست

بخاک افگند رای کاردان رخت

لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت

به درج لعل مروارید ریزی

ز یک تن شدند آن دلیران ستوه

به درجی ماند از دست کسان پاک

وز آن شد تازه، گلزار شبابش

مبارک نیست خون بی‌گناهان

چو گرسیوز ار بازگردد رواست

شدندی با خیال یکدگر شاد

شود خون من‌ات حالی به گردن

رخ زردش زر کامل عیار است

رسیدی به پیچاره پیوند خویش

وز این شب‌های آبستن چه زاید

همی راست آمدش گفتار او

ببرد دوستی به پنهانی

که با شاه ترکان فگندیم بن

تو همی کن تفرجی که رواست

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

نتوانش چنین گذاشت ز یاد

نبینی ازین آب جز نیکوی

که به لذات تن نگاه کرد

بخندید و شادان دلش بردمید

عاشقان پیش ازین اجل میرند

که آزادگان را بدو بود فخر

خلق را در سخن نگریانی

بخندید و بر تخت بنشاختش

ماه هر حرفتی که میخواهی

کلاه تو آذر گشسپ منست

دامن حبشان ز دست مده

هر که را دامن درستست و معد

ای که در ملک جاودان بادی

قبله‌ی باطن‌نشینان ذوالمنن

چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر

زین دو وصفش کار و مکسب منتظم

برین دشت اگر ویژه تنها منم

چون برون شد این خیالات از میان

پاک ده گر غلط پزد لادن

چند ازینها گفته‌ای با هرکسی

پژوهنده حال سربست من

شکر کن که زنده‌ای بر تو نزد

به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست

آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست

نبشتند منشور بر پرنیان

چون طمانینست صدق و با فروغ

داده‌ی او بدان و دار سپاس

حق آنک دایگی کردی نخست

به تو یزدان ودیعتی بسپرد

گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند

بفرمود تا خلعت آراستند

تو شدی بیهوش و افتادی بطاق

چو برگشت ازان جایگه پهلوان

عشق حق و سر شاهدبازیش

آنکه دید این گریز پاییها

کابله طرار شید آورده‌ای

گهر خر چهارند و گوهر چهار

باز با خود آمدم زان انتشار

برانگیخت آن پیلتن را ز جای

آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد

وزان آبخور شد به جای نبرد

صبر با نااهل اهلان را جلاست

بی‌گناهی بپوی مردانه

همچنانک آن جنین را طمع خون

دویم مردمی کردن بی قیاس

عکس‌ها را ماند این و عکس نیست

قفای یلان سوی او شد همه

گر شدی عطشان بحر معنوی

سرانجام نیک و بدش بگذرد

چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو

زان میان گر بود مریدی کم

آب حیوان قبله‌ی جان دوستان

دبیر قلمزن قلم برگرفت

هین دریچه سوی یوسف باز کن

به بر در گرفتش زمانی دراز

بریزی به خاک از همه ز آهنی

ولیکن چو آگاهی آید به شاه

بیاراستندش به دیبای روم

ما که خون خورده‌ایم پیوسته

طلایه بدیدند گشتند باز

به خونریز من لشگری ساختی

سکندر بدو گفت کای شهریار

ببستند گردان ایران میان

هرانکس که دارد روانش خرد

و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه

به طینوش گفت ایدر آرام گیر

خاک پرگنج و پر دفینه‌ی تست

ز تو بازماند همین رنج تو

رو بگیر این را و زینجا شب گریز

هم‌انگه چو روی پسر دید زال

جز از خود ز ترکان یکی برگزین

فزون زان فرستم که دارای منش

زمانی نکرد او یله جای خویش

ز مهران چو بشنید کید این سخن

جان عارف به قرب اوست غنی

آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش

چون تو باشی بخت خود ای معنوی

ز آنجا که یکیست خون و پیوند

فرنگیس گفت ای خردمند شاه

عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست

زمانه نبشته دگرگونه داشت

همره چه بود که جان چون نوش

تا بگوید مسیح روح سخن

صبح که شد یوسف زرین رسن

چاره می‌جوید پی من درد تو

اول بگزید لب به دندان

یکی تیغ بر نیزه‌ی پیلسم

به تیشه روی خارا می‌خراشید

هنوز آن کمربند نگشاده‌ام

او قصه‌ی جان ریش می‌خواند

من صار مکفوفا فسواء عنده

ای سخنت مهر زبانهای ما

گر اقبال من کارسازی کند

بر پر هنرست جور و بیداد

بدو گفت کین کاویانی درفش

ز گیسو گه کمر می‌کرد و گه تاج

کمر برمیان بست رستم چو باد

یاران که بهر کناره بودند

به سینه سر از اسراییل دارم

خاص‌ترین محرم آن در شدم

شه از مژده‌ی مرد اختر شناس

خوبان دگر که حال دیدند

نجوید همانا فرنگیس بخت

ز عیب نیک مردم دیده بر دوز

به پیمان که از شهر هاماوران

حلب شد بکردار دریای خون

خواست چندان زر تمام‌عیار

گر جو سنگی نمک خود چشی

ز چینی غلامان حلقه به گوش

چنین پاسخ آورد فرزانه زن

گرفتند مر یکدگر را به بر

دگر ره راه صحرا برگرفتی

که گر او نیاید به فرمان من

پرستنده آمد بداد آن پیام

در لطایف، لعل او حاضر جواب

بدین راست ناید کزین سبز باغ

به دعوی دروغی نباید نمود

وگر شاه وفرزانگان این بجای

زبان برگشایند هر کس به بد

زمین نطعیست ریگش چون نریزد

به کشتن نکردم برو بر نهیب

چو بشنید برزوی زو شاد شد

هیچ داری سر گرفتاری

به موکب خرامد چو باران و برف

پناهنده‌ی بخت بیدار او

یکی زین ز اسبان نبرداشتند

چو از تخت کاووس برخاستند

بنای دوستی بر باد دادی

چو گشواد نزدیک زابل رسید

جوانان ز پاکی وز راستی

سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور

نهانی بخواهندگان چیز ده

ز شمشیر تیز آتش افروختند

فلک را گزارنده او کند

فریدون که بگذاشت اروند رود

سپید و نرم چون قاقم برو پشت

یکی کوه یابی مر او را به تن

دل موبد از درد پیغام اوی

که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟

نظامی بدو عالی آوازه باد

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست

به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن

وگر باشد تو را از وی ملالی

چنانم کش که دور از آستانت

چنین است کردار گردنده دهر

نباشد چو داماد شایسته آن به

کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش

غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین

فگنده چو پیلان به هر جای بر

چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه

کاری به منتها نرسانید در طلب

گرفته دسته نرگس به دستش

به تابوت زرین و در مهد ساج

باد سر دشمنان در سم یک ران تو

بدو داد و گفتا که این یادگار

نه چنان حیران که پشتش سوی اوست

بت و زنار این کیشی‌ست باطل

در رگش چون نماند خون برجا

سالی دو به خانه در نشیند

آنان که ندیم خاص بودند

ز دهقان تو نشنیدی آن داستان

فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل

بسی سرخ گوگرد بدکش بها

گردن مکش از رضای اینکار

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم

نیازم بد آنکو شکار آورد

ولو کان ذو مال من الموت فالتا

شربت نه ز خاص خویشت آرند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید

نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی

تعالی الله چه قالب اصل جانها

بدین زال را شاه پاسخ دهد

در جهان کیست کو به زور و به رای

خلایق را ز دعوت جام می‌داد

تو خواهی که هرکس که این بشنود

بود آنجا دو غلام پادشاه

بیامد ز گردنکشان ده هزار

کز راه وفا به گنج و شمشیر

چون ندارد روی همچون آفتاب

به بالای سرو و چو خورشید روی

وگر سر به خدمت نهد بر درت

هرچند حصارت آهنین است

ز آخر گزین کرد اسپی سیاه

هرکه رایک شب چنین روزی بود

اگر باز خواهی بگویم همه

از خرمن خویش ده زکاتم

از او خوبی گرفته غایت اوج

به مهر و به داد و به خوی و خرد

لاجرم عاقبت به پا رنجش

بسی پالودهای زعفرانی

به منزل رسید آن سپاه گران

رفت آن شه زاده‌ی یوسف جمال

همه یکسره پیش خسرو شوید

یک دانه اولین فتوحم

تا نگرید کودک حلوا فروش

زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

گفت خلق آرزو طلب شده‌اند

زان هردو بریشم خوش آواز

بدو گفت گشتاسپ کای شهریار

آنچ من دیدم نیارم گفت باز

ببد بار بد شاه رامشگران

در هر دلی از هواش میلی

شده زهر مصیبت سبزه زارش

ز من گر نبودی به گیتی نشان

زان حرف که عیب‌ناک باشد

زان جام که جم به خود نبخشید

هرانکس که باشند زیبای بخت

سه دیگر چو رودابه‌ی ماه روی

ز هنگام کسری نوشین روان

جان داروی طبع سازگاریست

پیش چشم او خیال جاه و زر

که ای مرد بیباک ناپاک رای

شاه بهرام ازان سخندانی

در دست مبارزان چالاک

بخندید ارجاسپ و بنواختش

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

یکی نامه بنوشت سوی گراز

گر هستی از آن مسافر آگاه

چنانشان خواب مستی کرد بیتاب

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

چندان ز سرشگهاش خون رست

ببستش بران گونه آویخته

کتایون بدو گفت خیره مگوی

خور و خواب و آرامتان از منست

چنین است رسم سرای جفا

نبینید رویش مگر با سپاه

میوه‌ها در فکر دل اول بود

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

کار و باری که ندارد پا و سر

پر از خون دل و پر ز گریه دو روی

سوی میسره نام شاه چگل

به آواز گفتند گردنکشان

تن خویشتن را بدان رنجه داشت

ناچار به درد و داغ او ساخت

چنین در بزم شه تا شام جا کرد

بر فضل توست تکیه‌ی امید او از آنک

جای من گر گرفت غداری

تا بازرهی ز هستی خویش

نیارد شدن پیش گرد گزین

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

یکی ترک بد پیر نامش قلون

گفتا که: «منم رسول لیلی

نامصور یا مصور گفتنت

چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی

آن زمان زاری کنند و افتقار

چون این سخنان راست بشنید

به آهنگران گفت کای شوربخت

جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه

همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه

از او جز دور سامانی نبینی

بگوییدم که رخش بی نیازی

گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ

بی جهت با جهت ندارد کار

تا طبع‌ها مراتب دارند مختلف

جهاندیده دستور گفتا به پای

من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب

مرا خسرو از خویش و پیوند بیش

صبا هرگه که رخسارش بدیدی

همچنین هر پنج حس چون نایزه

سفله مستغنی و سخی محتاج

می‌فروشی هر زمانی در کان

کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم

ترا آرزو گر چنین آمدست

نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم

تخواره که در جنگ غمخواره بود

زان گله کردم به آفتاب که دیدم

به ماتم کوس طرح شیون انداخت

چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا

او چو ابری به هر طرف می‌گشت

مجوی از جهان مردمی، کاین امانت

تو گفتی که ابری برآمد سیاه

خاکیان جگر آتش زده از باد سموم

چنین بود تا بود کارجهان

یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را

نور حس را نور حق تزیین بود

به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو

چون بیابد او که یابد گم شود

عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

قرب دو سه سال هست کز شاه

بکشتند هیتالیان ناگهان

معنی نه و نقش ریش و دستار

دلا در فکر آن موی میان پیچ

چنین بی‌بهانه همی داریم

از فروغ دو صبح زیبا چهر

ره سوی یقین ندارد این حکم

بدو گفت شاخی گزین راست‌تر

چنین گفت کای رزم دیده سوار

چنین هم شب تیره بیدار بود

من به ری مکرمی دگر دارم

تو مرا باور مکن کز آفتاب

به آواز ایشان شهنشاه جام

این تفسطط نیست تقلیب خداست

سار مسکین که نیست چون بلبل

پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد

نخستین یکی گرد لشکر به گرد

چوبرق درفشان همی‌راند اسپ

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم

در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب

یکایک به نوبت همه بگذریم

گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم

دست تو شمس و خطی تو خط استواست

مرا حسان او خوانند ایراک

چو آمد به بالای ایوان رسید

لشکر عقل پی فتح تو میکوشد

بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست

کو نداند نقص بر آلت نهد

شهنشاه بهرام داماد تست

جهانی بینی از نور آفریده

پیشت آرم چار یارش را شفیع

ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر

چو قیصر به نزدیک ایران رسید

مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش

جنس این علم ز دیباچه‌ی ادیان بدر است

دیبه‌ی رومی است سخن‌های او

سخن بشنو و بهترین یادگیر

هرچه دیدی و گرچه بودی دور

از دست آنکه داور فریادرس نماند

از شیر و ز می خبر نداری

نگه کرد فرخنده بهرام گور

اگر ز تخت زراندود خود نمی‌جنبد

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم

قلب پهلو می‌زند با زر به شب

بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر

سوادی بر تن سیمین زد از بیم

گرچه اینجام ز خاقان کبیر

هر کس که به تابستان در سایه بخسبد

مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم

یارب به صفدری که اگر اتصال شرق

کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد

جلوه‌ی شاهد معانی از او

محال است سعدی که راه صفا

خیز تا فتنه زیر پای آریم

معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید

چو مایه ندارم ثنای ورا

دو کس را که با هم بود جان و هوش

دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد

بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور

ندیدم چونکه مرد این کمندش

ز دشمن شنو سیرت خود که دوست

اگر چه آفت عمر انتظار است

وانجا که قضا با تو عهد بندد

حبذا این دراز دستی عدل

از آن آسیابان بپرسید مه

به آن شهی که شهان آفریدگان ویند

که شب را تیرگی چندان بماند

به سنگ و تیشه باز افتاد کارش

شتروار سیصد ز زربفت شاه

گو من این خانه را پرستارم

گفتمت صاحبا فلک بشنید

فخر گو بر زمانه کن پدری

ز دیدار پیران فرو ماندند

ز مزدک شنید این سخنها قباد

تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان

بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار

چو با تخت منبر برابر کنند

گردنی دارم از رسن رسته

همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر

بت گلگون سوار اندر میانه

دگر گفت کای شاه دانش پذیر

درشتی کنم زین سخن ماه چند

چنین گفت با خویشتن پیلتن

به خاک دشت بس بنشسته ژاله

به یک تیر او پشت برگاشتند

دور کرد آن دم از در آن دمه را

بدو گفت طوس ای گو نامدار

چه می‌گویم چه جای این بیان است

نخواهم که آید شما را گزند

هم‌اکنون به خروار دینار خواه

همانگاه کردش سر از تن جدا

ز سیلابی که نخل اندازد از پای

شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت

بی‌خبر بود از اوفتادن خویش

ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک

از روی او و روی همه اولیای او

ظن ببرد از دور کان آنست و بس

یکی نامه باید نوشتن درشت

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

خداوندا من اینجا آمدستم

از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی

کاردانان چو این سخن گفتند

گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

مگوییدم که از خویش بیندیش

حال من شرح ده چو قصه‌ی خویش

وگر بر زمین گورگاهی بود

آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند

سواری چون شرر ز آتش جهیده

آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور

جهاندیده دستور گفتا بپای

غوطه‌ها خورد باید اندر بحر

بگفت از صبر باید چاره سازی

با بخیلی مجوی ره که نبود

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل

ز مینو فرستاد زی من خدای

مکن در خون مسکینان دلیری

گزارنده گفت این نه اندر خورست

بران بدخواه بی تمیز بگریست

آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد

چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید

به خشکی رسیدند چون روز گشت

بشارت میرسانم ز آسمانت

سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد

چو صبح تیغ زن خنجر برآورد

بجستند بهره ز کشت و درود

حسن نه نیکویی رنگ است و پوست

لقمه اندازه خور ای مرد حریص

سبک زان صف سرهنگان برون جست

به نامه ز هر کارش آگاه کرد

خضر سیراب گشت اندر سپاهی

ندهد خدای عرش در این خانه

ور این اندیشه را در خویش گیرم

همان نیز با هدیه و باژ و ساو

صفت چشمه‌ی خورشید به دریای سپهر

وز نیاز عاجزانه‌ی خویشتن

میان آن دو سر و پای در گل

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

خضر گوئی که اسکندر هوس گشت

کسی که یاد کند در دعای خیر مرا

ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب

هر که بینی رشته‌ای دارد بدست

نهد چون تاج صحت شاه در برج

اگر پند حجت شنودی بدو شو

گر بنائی هست باید برفراشت

زان جمله محرم حرم خاص چاریار

کار دیو نفس، دیگر گون شود

تو را بهره از علم خار است یا که

هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است

رفتم به در آنکه بدیل است جهان را

کرده چاهی خشک را در خشک سال

پرهیز کن اختیار و حکمت

یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم

به آب دست نگاری که رود نیل فلک

ذره‌های جهان به عرش خدای

همه کام و اندیشه شد بی‌نوار

هزیمت را سلاح خویشتن دید

خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی

بسالار فرمود تا بار داد

که بد نامبردار هر انجمن

که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

ای بسا امروز کان فردا نداشت

بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر

جهان خفتان زرین در بر آورد

هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر

تو را نام و فر و نژادست و پشت

سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم

هر چه کند جای به دلها نکوست

هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

بخور نوش خور میوه‌ی خوش گوارش

یزدان به وفا حق‌گزار باشد

برو بگریست بر خود نیز نگریست

که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

که رخ پیدا کند خورشید ازهر

تو گوئی خواهد از وی موج خون جست

خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا

زین بساط روشنی، بیرون شود

گفت هان ای سلیم‌دل زنهار

چکید آب حیات از کام ماهی

پیش آن صدر مکرم مکرم

نرستست کس پیش ازین نابسود

روز را بارخدایا نتوان کرد انکار

عجب نبود گر از عیرت بمیرم

مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا

به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر

خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر

توان بیرون کشیدن گوهر از درج

چون قج مغلوب وا می‌رفت پس

جهان پهلوان گیتی افروز گشت

توان رفت جز بر پی مصطفی

پرستاران بسی بودند یک دل

هر که در در کنار خواهد کرد

هر کجا راهی است، رهپوئیش هست

حکایت کنانند و ایشان خموش

که کند پرتو او ماه سما را تابان

هیچ دینار مالکی دین دار

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست

که هست آن کیمیاهای دگر قلب

بیارند بر بارها تا دو ماه

مرا بهره مغز است و دانه‌ی مقشر

که برسم کرا خواهی ای روزبه

که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت

خیو زیر لبها برافشاندند

بسی هدیه با نامه همراه کرد

که با شهریاری و با اردشیر

چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بدو دشت پیکار بگذاشتند

گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

همه نام بوبکر و عمر کنند

به رسم بزرگان و فر کیان

مباشید با من ببد یارمند

که با جنگ ترکان نداریم تاو

به نظمی چنین نام او تازه باد

ملک با عمر و عمر با شادی

عزم کرده تا کنند او را تباه

هر چار کعبه‌ی حرم و قبله‌ی وفا

بهر کشور صلای عام می‌داد

بیامد بر پور خسته روان

دل و دیده شسته ز شرم خدای

که پیدا شود داد و مهر از گزند

بوی تو جانداروی جانهای ما

نهد تهمت نیست بر هست من

روز و شب کارش جگر سوزی بود

وز خیال و وهم من یا صد چو من

للی ترت صدف نشین است

مکن تیره بر خیره این تاج و گاه

چو کافور گرد گل سرخ موی

غلامی میان زنان اندرست

گفت درون آی درون‌تر شدم

فروشنده را با فضولی چکار

تا نشیند با گدایی در وصال

راهت مگر به راهبری حیدر

ما را خبری بده در این راه

که آورد گردی ز توران سپاه

یکی سرو سیمست با رنگ و بوی

ز دادنش گیتی پرآواز گشت

چاه‌کنان در زنخ یاسمن

شبیخون کنان سوی من تاختی

زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز

مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا

هم پرده توبه پیشت آرند

شکارست مرگش همی بشکرد

برآورده گردن ز گردن کشان

وگر نابرومند راهی بود

گلی چند را سردرآری به داغ

عوض باز ناجستن از حق‌شناس

هزار بتکده‌ی خرد گرد حوض اندر

تا نیک بود به حشرت اختر

کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر

پراندیشه بودش دل و روی زرد

ابا بچه‌ام در شمار آورد

جهان نادیده اما نور دیده

که خشنودی ایزد از چیز به

همه نامه در گنج گوهر گرفت

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار

کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار

روزی نبود که صد نبخشید

روا دارم ار بگسلد جان من

بدین آهنین دست و گردی میان

آن به که جریده پاک باشد

به هیبت نشیند چو دریای ژرف

سرش بر سر نیزه بازی کند

وزو خون دل بر زمین ریخته

از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر

در گردن من خطای اینکار

همه شهر یکسر همی سوختند

سربدره بگشای و لب را ببند

چو سر با وصل دارد سهل کار است

دامن از این بی‌نمکی درکشی

ز رومی کنیزان زر بفت پوش

ترا جز نیایش مباد ایچ کار

قطره‌ی آب دهانش پر زلال

به شکر خندشان دادم نهانی

سپهبد دهد ساو و باژ گران

زمانه همی از تو رامش برد

باد روشن چو آفتاب سپهر

عشقهای اولین و آخرین

شدی یار او ساختی کار او

همان کوشش و کامتان از منست

زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

با پیر در آن خلاص بودند

پذیره شدش زال زر چون سزید

ز پرگوهران این کی اندر خورد

که خوش باشد سواد نقش بر سیم

بل چنان حیران و غرق و مست دوست

خدا را پذیرفت بر خود سپاس

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا

مردن سبب خلاف کاریست

بر و کتف و یالش بود ده رسن

چو خندان شود رای فرخ نهد

از رواقش برد به زیر سرای

ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان

زر و آتش اینک توان آزمود

چنین تا زمانه سرآمد بروی

پایه نردبان همی‌یابم

منویس به این و آن براتم

که بر پشت گلرنگ در جوشنم

که مردم نبیند کسی زین نشان

شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند

بدان تاج و کمر شه گشته محتاج

تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز

که بشنید زان مهر خویش کام

ندانست کس مایه و منتها

یک لاله آخرین صبوحم

بدان تا بداند فراز و نشیب

به زنهار شد لشکر باطرون

مکنم زیر بار خس خسته

غم آن دلستان از سر گرفتی

پس تو که بختی ز خود کی گم شوی

نیارند روشن ندارند رای

نباید کزو چشم داری وفا

که در هر بیت گوید با تو رازی

بیامد گرازان پس کیقباد

نوشتند بر پشت دست آستی

عبرتی برگرفت پنهانی

که بر نطعی چنین جز خون نریزد

می‌شنودم دوش آه سرد تو

بخفتند و بر برف بگذاشتند

پیام جهاندار شاه رمه

بر ساز بسی بریشم ساز

بیفشارد بر کینه گه پای خویش

همه رنج برچشم اوبادشد

زدی ار سایه بود آن گر نور

هنر دیدن ز چشم بد میاموز

چنان کاو گذارد بباید گذاشت

که باموبدی یکدل ورای زن

یکی نامدارای شد از مهتران

گیسوش چو لیل و نام لیلی

همان تیغ پولاد ننهاده‌ام

غمی گشت زان جای و آرام اوی

اگر دست یابد ببرد سرت

مگر کاکنون اساس نو نهادی

بپیچیدش آهرمن از راه راست

جهان راهمه بنده‌ی او کند

که بادا همیشه روانش جوان

شد نیزه بسان مار ضحاک

چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر

کس را نبود ز بی هنر یاد

کان بنا برکشید صد گز بیش

کشیده چون دم قاقم ده انگشت

گهی نوش بار آورد گاه زهر

هم خوابه و همدم و هم آغوش

بگویید و گفتار او بشنوید

به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش

هم آن پهلوانی و زرینه کفش

پس باز گشاد لعل خندان

بردیم روزگار گرامی به منتها

چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید

که مثاقیل آن رسد به هزار

مرگ پدرست رنج فرزند

یلان سینه را زشت پتیاره بود

رمیمی باشم از دست استخوانت

درخشنده خورشید بنمود چهر

و افسون خلاص خویش می‌خواند

عنکبوتی تنید بر غاری

که در خانه‌ی خود شود پیر دختر

به دل دانایی از جبریل دارم

دزدیده دران نظاره بودند

که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

سست شد، اندر اوفتاد ز پا

سلیح و کلاه و کمر خواستند

از هر طرفی فرا دویدند

لکان جدیرا بالتعاظم والکبر

از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور

در دقایق فهم او صافی، چو آب

چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی

وزان رنج تن باد در پنجه داشت

گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو

چو شیر اندر آمد به پیش رمه

بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق

شرط فرمانبری به جای آریم

اگر دین‌پرستی ور آهرمنی

کز غمت بر دلش بود باری؟

کان غذای اوست در اوطان دون

بدار و ببین تا کی آید به کار

همه پیکرش گوهر و زر بوم

همی گفت با داور پاک راز

زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست

ترک کن هی پیر خر ای پیر خر

نبد سود جز رنج و راه دراز

چرا رختم سوی زندان کشیدند؟

تا نهال ما ز آب و خاک رست

به نوروز رفتی بدان جایگاه

به دشمن رسد کوشش و گنج تو

فرستاد تخت مهی را درود

بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای

دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت

تو این خانه را خوارمایه مدار

درآمد در سواد نرگسش نور

رفت از اعضای او اخلاط سرد

نگون شد سرتخت شاه جهان

جهان را به عمری همی بسپرد

به پیش اندرون اختر کاویان

کانک زنده رد کند حق کرد رد

هم‌چو سیلی غرقه‌ی قلزم شود

چنان برز و بالا و آن فر و یال

که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،

باز دیدم طور و موسی برقرار

ز جان سخن گوی دارمش پیش

ز بخشش نباشد مرا سرزنش

تهمتن هم آن کرد کاو دید رای

وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن

زین جهت بی جهت شد آن پرگار

چو آسوده گردی می و جام گیر

چو گل در خون کشم پیراهن خویش

قبله‌ی ظاهرپرستان روی زن

برخساره شد چون گل شنبلید

برو تازه شد روزگار کهن

که با من بگردد نه بر راه کین

صبر صافی می‌کند هر جا دلیست

هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار

آن نثار دل بر آنکس می‌رسد

تا ببیند کلیم دل دیدار

گشت نامعقول تو بر تو عیان

که ترکان ورا داشتندی زبون

چون پر مرغ این دو حال او را مهم

بزد نیزه از تیغ او شد قلم

دل نیارامد به گفتار دروغ

او در کس و کس در او نبیند

تا جواب سرد بشنودی بسی

که گنه‌کار ترسد از خانه

بود مایه‌ی جمله پرده‌سازیش

همه جاثلیقان گرد و سوار

فرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

در پی هم سوی دل چون می‌رسند

می‌نماید که حقیقتها کجاست

ز آب باشد سبز و خندان بوستان

پس بکوش و دهنده را بشناس

کو و کو و کو و کو و کو و کو

بزرگان و شاهان و رای مهان

در مثال عکس حق بنمودنیست

مکن هیچ گونه به ما در نگاه

نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری

کان چشمه آب را به خون شست

زمانی به تیمار نگذاریم

چون فروشد نشایدش گادن

هست نان پاره فراوان چکنم؟

پرستنده‌ی پاک دادار بود

به هر کشوری زین سپس یاد تست

بسی بوس دادند بر چشم و سر

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان

سپه یک به یک تیغ کین برکشید

شد جداییش ازین جداییها

کاقلیم شرک را به تعزا برافکند

بدست چپش ریمن آذرگشسپ

ازان خواسته کس نداند شمار

بدین مرز خود زین نشان نیونیست

کان خوی ازین مرکب جمام برآمد

در معانی تمام تدبیریم

ز باده تهی کرد و شد شادکام

« فقنا ربنا» زکین شکم

بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان

چه همی کند کنی خنجر و پیکانش

چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد

به ایوان نو رفتن آراستند

فریاد در مقام مصلا برآورم

هم سلامت دهند و هم گنجش

سزد گر جهان را به بد نسپریم

مشک شد خون خورده آهسته

من طراز همه ادیان به خراسان یابم

که جلوه‌گر شود از هر دو وحدت اولا

نگر تا کدام آیدت دلپذیر

ازین گونه اندیشه در دل مدار

چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

پیش یاقوت کهربا سفتند

جهان دید پرکشتمند و ستور

آب پر زورق و سفینه‌ی تست

کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام

چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا

ز در دختر میزبان را بدید

به هرجای بر من چنان چون سزد

بکر افلاک و حاصل ادوار

کار میکن که من بدین کارم

خلیل الله در آن افتاد دروا

چکند یاد این جهان دنی؟

رومی ارغنون زن گلزار

ز فضله می‌کند آن را به یک دو روز اندا

چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

فی السهد لیل سدارة و سمراء

هر چند ره بیان ببینم

دلپسند آمد آن سخن همه را

پاشنده‌ی عطائی و پوشنده‌ی خطا

همه گرزداران و نیزه‌وران

تو کم ز افعی نه‌ای در پوست چون ماندی بجامانش

خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان

مانده بود آسوده شد در سایه‌ی ظل خدا

گر سخن شهره کسائی کساست

کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام

به کینه شدن مر ترا نیست رای

به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا

فرستادشان زی خداوند تاج

با بوی گلی ز باغ او ساخت

ز مخزن کرمش راتب نمایان داد

کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است

گیاهی کی تواند ماند برجای

وز ظلمت خودپرستی خویش

وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را

چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند

سپه را همه روز برگشته شد

چون بی‌خبران ز راست رنجید

مرا گفت زینجا به مینو گرای

از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند

جلوه‌ی حور از جنان باشد

خاص نظر قبول لیلی»

که عمرهاست که در تف آفتاب عناست

آب خور خاک در حضرت والا بینند

که یاد آرد از گفته‌ی باستان

تر آن به که خاموشی گزینی

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب

سرش برترین و تنش کاست‌تر

آب است بر زمین و اثیرست برهوا،

کش سر چرخ هست در چنبر

یک حرمت و نیم نان ندیده است

بدین خوب گفتار تو بگرود

بخواندی آیتی بروی دمیدی

به تکمیل مثال روی یارش

این تغابن ز بخشش قدر است

یک امروز با می بساییم دست

کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان

کش خدا بخشد آنچنان پسری

کوست سنا برقی از سنای صفاهان

گرانمایه خفتان و رومی کلاه

حکمت نه و دین اهل یونان

به امید تو و امید مفضل

به نزدیک دور از خدائی نیابی

نشیند به راه وی اندر کمین

از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این

محیط حسن را ابروی او موج

ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی

ابی تو مبیناد کس روزگار

بباید بار بر بستن به یکبار

گرانمایه‌تر پایگه ساختش

دوان درسایه‌ی لطفش روانها

که در جنگ ازو خواستی شیر دل

مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار

ببندی و بسته ندانی گسخت

که تا صبح جزا ماندند در خواب

بخواهد که ماند بدو تاج و تخت

روان را آرزو دل را بهانه

به کینه شدن مر ترا نیست رای

ز خون بیدلان گل کرده خارش

ببارید آتش بران رزمگاه

به گیسوی شکر کردم به بندش

بپیچید و بگریست رستم به درد

سخن از هر دری با شه ادا کرد

دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

دمیده لاله چون پر می پیاله

به تیزی چنین راه رفتن مجوی

کجا تازد کجا آرد به بازی

نیایش کنم خاک پای ورا

ز خسرو در بر شیرین رسیده

من از احسان او گشتم چو حسان

بت ما بشکن و زنار بگسل

سیه خاک در زیر زنگاری ایوان

ز مسکینی بترس و دستگیری

ای سرکه خریده و سپندان

بیان این سخن یک داستان است

خوابش نبرد گرسنه شب‌های زمستان

بگفتا صبر کو در عشقبازی

سنان شال سیه در گردن انداخت

منه بار آنکه را بار است در دل

طلب کن فکر باریکی در آن پیچ

تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن

باطل آمد بی ز صورت رفتنت

بحر رحمت در نمی‌آید به جوش

سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد

او نخواهد جز شبی همچون نقاب

وا طلب اصلی که تابد او مقیم

همچنان باشد که موی اندر بصر

در عمل ظاهر بخر می‌شود

صبر دارم من و یا ماهی ز آب

بر مراد و امر دل شد جایزه

معنی نور علی نور این بود

انتظار روز می‌دارد ذهب

نصیحت گر ز مبد گوش داریم

خرد از دام تو بگریخته، باز آرش

تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک

که داند که فردا چه شاید بدن

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع

به فرمان دستور دانای راز

گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم

ندانم در فراق یار چون کرد

چو بگذشتی چنان بالا بلندی

به سرعتی گذراننده‌اش ز هفت سپهر

ندانی که تریاک چشم گوزنان

یکی برز کوهست از ایدر نه دور

ای داده جاه تو به همه دولتی نوید

کنون هر ک این پند من بشنوید

اقلیم گرفته در حماقت

ای برادر طفل طفل چشم تست

هر لحظه ز وصل فرقت آمیز

کز بهر استقامت دین ساز متصل

شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی

باستد بران راه چون پیل مست

گفتا: «به خدایی خدایی

شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک

همی هرک بینی تو اندر جهان

ز مژگان رخنه کن در خانه‌ی دل

جایی برسی کز آن گذر نیست

ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش

بدان خارزن داد دینار چند

چنین گفت کز دیو ناسازگار

گفتا که: «ره ادب نجسته

همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک

از ایران همی برد رومی اسیر

برگ یک گل چون ندارد خار او

صدر مشروح صدر تاج الدین

ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو

بدو گفت کاین دختران کیند

مرا پاک خوانند ناپاک رای

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

که روشن بدی در شب تیره چهر

چرا گنج آن رفتگان آوریم

افاضل نزد تو یازند هموار

زایجه‌ی طالعت مطالعه کردم

به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک

به لشکر چنین گوی کاین خود کیند

که گر پروری بچه‌ی نره‌شیر

کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت

یکی حمله بردند زان سان که کوه

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی

دست و آلت همچو سنگ و آهنست

زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان

بگویی که از تخت شاهنشاهی

برآورده زو کاخهای بلند

چو مهتر کنی من ترا کهترم

منت برد عراق و ری از من بدین دو جای

سلیح است و هم گنج و هم لشکرست

چو دهقان ورا دید بر پای خاست

بلی شایسته شیر است زنجیر

این سخن خال سپید تن خذلان دانم

که ناکشته باشد به گرد جهان

ترا داد این کشور و مرز پاک

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

پیشت آرم هفت مردان را شفیع

که از ژرف دریا برآورد پی

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

جز مگر مستی که از حق پر بود

لاجرم شاید ار به رسته‌ی بید

چنین گفت مزدک به پرمایه شاه

ای افضل ار مشاطه‌ی بکر سخن تویی

چه نامی بدو گفت خراد نام

آب شروان به دهان جون زده‌ام

سر آمد کنون قصه‌ی بارید

اقطاع و برات رفت و از کس

ز خوشه همچو پروین تارم تاک

ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار

نخستین چنین گفت کز کردگار

اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت

همی گفت من بند آن شهریار

آری به نای جادوی فرعونی از جهان

گلینوش گفت این گرانمایه مرد

چو قرصه‌ی جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش

سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را

بیامد ز ایران خجسته همای

جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است

برآمد ز هر دو سپه گیر و دار

حقا که دروغ داستانی است

تو را چند خوانم برین بارگاه

مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم

بگفت از عشقبازی چیست مقصود

به قسطاسی بسنجم راز موبد

شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت

داستانی نیست در دست جهان به زین سخن

به فرمان دستور دانای راز

زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب

بکشتی ویران گذشتن برآب

که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است

چون عمل کردی شجر بنشاندی

همه جور زمانه بر فضلاست

سواری سراینده و سرفراز

چو اسکندر آمد به پرده‌سرای

همی گفت کای داور دادگر

عشق‌ورزی آن دریچه کردنست

گر آموزش آید شما راز شاه

تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای

دلم شد صید آن ترک شکاری

پس از آن لولاک گفت اندر لقا

یکی دانشی مرزبان پیش‌کار

تنش زیر کافور شد ناپدید

جهانجوی چون کار زان گونه دید

خشم احیا خشم حق و زخم اوست

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز

ز بهر کسان رنج بر تن نهی

هر طرف که دل اشارت کردشان

هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن

سه یک بود یا چار یک بهر شاه

ز ایوان شاهان سرش برترست

بهاری یکی خوش‌منش روز بود

جوق جوق اسپاه تصویرات ما

مقاتوره از پیش خاقان برفت

شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم

صلاح اینست ای شوخ سمنبر

کذب چون خس باشد و دل چون دهان

شبستان برین‌گونه ویران بود

سکندر به رخ رنگ تشویر خورد

چو ز ایدر به رفتن نهی روی را

وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه

چنین داد پاسخ که ای ناسپاس

شوم هرچ گفتم به جای آورم

نامصور یا مصور پیش اوست

کو همان‌جا که صفات رحمتست

شمن گفت رفتن بافزون کنید

بپرسید بسیار و بنواختش

همان مایه‌ور تیغ الماس گون

آتش نمرود ابراهیم را

همه پوستین بود پوشیدنش

بیامد سر و چشم او بوس داد

تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ

آفتابی دید او جامد نماند

حق تعالی داد میزان را زبان

فرجه کن چندانک اندر هر نفس

پیامی فرستاد نزد پدر

حق آن شه که ترا صاف آفرید

کس اندر جهان زخم چونین ندید

مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند

ور شوم نومید نومیدی من

آن انا بی وقت گفتن لعنتست

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه

دامن تو آن نیازست و حضور

بدان گز بود هوش اسفندیار

در سه تاریکی شناسی باد خر

همان نیز خورشید گردد بلند

چونک مریم مضطرب شد یک زمان

جفا با این دل ناشاد کم کن

مرده بود و زنده گشت او از شگفت

بودم اومیدی به محض لطف تو

این دم سرد تو در گوشم نرفت

مرامرغی سیه سار است گل‌خوار

او چه می‌بیند درو این شور چیست

اگر تو ندانی به موبد بگوی

از حدیث این جهان محجوب کرد

نور حسی می‌کشد سوی ثری

چو دیده به دیدار کردی دلیر

صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق

بدو گفت خسرو که در آسیا

آگاه شوی چو باز پرسد

وبال است دادن به رنجور قند

کس اندر جهان این شگفتی ندید

بیاید یکی موبدی با گروه

کجا زان طبع نازک باک دارم

بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

درودی همان بر که کشتی به باغ

تو را بر جهانی جزین، این عجایب

هرچند چنان خوبتر که خصمت

چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز

چواز رای شاهان سرش سیر گشت

با زبان حال زر گوید که باش

جهان از فتنه طوفانست و در وی

حیدر، که زو رسید و ز فخر او

تبه گردد این رنجهای دراز

سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد

این ندا هیچ در سخن منشان

غیر پیر استاد و سرلشکر مباد

ببینیم تا گرد گردان سپهر

به دستش نامه‌ی سر بسته شاه

کز خط روزگار چنین خط دلربای

تو چه میدانی که دزد خانه کیست

چو شیروی رخسار شیرین بدید

زمانه سراسر بدو زنده باد

آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک

اژدهائی رسید بر در غار

گر اندازدم گفت بر کوهسار

ساحت معنی وسیعش را

تا گسسته نشود رشته‌ی امروز از دی

ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم

همه نامداران ایران زمین

صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر

چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو

آنک انکار حقایق می‌کند

آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای

سرظالم چو خاک کردی پست

صورت حرف آن سر خر دان یقین

گر سیاهی را کنی با خود شریک

نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند

زبان مزدور ذکر تست، زشت است

جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی

شاه گفت این نه زورمندی تست

از شراب آب روحانی و حیوانی بشست

نه پسر بلکه کوه فر و شکوه

سید عالم و امام رییس

مترس از محالات و دشنام دشمن

کی بترسد ز زخم مار آنکو

بگفتندش که آری پر غرور است

شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی

لیک گر در غیب گردی مستوی

سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد

زهی قالب نه قالب جان عالم

مالک دین نشد کسی که نشد

ماه از انگشت او بشکافته

می‌کرد دو سینه جوش بر جوش

سپاه غمزه‌ی او تاجداران

بر گذرگاه دوست بر خون خفت

من خود آن چارها که باید ساخت

این راه دراز گاه و بیگاه

مگر حرف از میان آن فزون‌تر

به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر

آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش

می‌کرد به سینه یاد دل خواه

چنین تا شامگاهی جنگ کردند

گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان

پس در آن رنجوری روز اجل

دوشینه خیال خود کم و بیش

کدوی می شده خر زهره در وی

در ایجاز کوشم که نزدیک دانا

به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم

ز آنجا که یکیست خون و پیوند

اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست

بدو هفته از رومیان سی هزار

چون به قصر خورنق آمد باز

چون رخت کلال خاک باشد

شهنشه گفت تا کردند تعیین

چنان داد پاسخ که از کار بند

اندر سفری بساز توشه

شوریده ز جاش بر گرفتند

بر وداع ودیعت دگران

خورش بارگی راهمه خار بود

دانه گم شد آنگهی او تین بود

بزرگ بتکده‌ای پیش و در میانش بتی

زمین کهستان ورا داد شاه

چنین داد پاسخ بمرد جوان

گفتی آن آب را که عرش بر اوست

ز گیتی جهان آفرین را پرست

گر نرنجی ز راه معذوری

شمارابباید نشستن نخست

من که قانع شدم به دانه خویش

دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد

به لشکر چنین گفت کاووس شاه

نباید که خواهد ز ما باژ و گنج

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت

ز سر تا به پایش گلست وسمن

سوم دل به شفقت برآراستن

همان چون بخوردند از کاسه شیر

نعمت ما ز راه سیریشان

آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ

بران بستگان زار بگریست دیر

گر این بنده آن را نداند بها

دو ملک زاده بلند سریر

ازو نام ضحاک چون خاک شد

به مهر علی گرچه محکم پیم

بروآفرین کرد وشد نزد شاه

این سخن رمز بود چون دریافت

هر کسی گفتند آخر اندکی

بزرگان برفتند با او بهم

آن یکی را روی او شد سوی دوست

به جوی زر نیازمندی چند

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

ز غیب آن نمودارش آری بدست

شقایق بستنش بر گردن ماه

دل خسرو بر آن تابنده مهتاب

روز و شب بسیار در تب بوده‌ام

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

مجملش گفتم نکردم زان بیان

کشت چندان از آن سپاه به تیر

همی پوست از باد بر من بسوخت

جوابی نبشت آنچنان دلپسند

به هر تیشه که بر سنگ آزمودی

شگرفی چابکی چستی دلیری

رفت آن خورشید روی آتشین

به رستم بر این داستانها بخواند

گهی چون ابرشان گریه گشادم

چندان ز غمش به مهر نالید

چنان اژدها کو ز رود کشف

بدان تا به‌هم‌بر زنی جای من

بسا خونا که شد بر خاک این دشت

چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار

همی تاخت سهراب چون پیل مست

آن پوشد زن که رشته باشد

نالد به تضرعی که داند

و گر چاره‌ی کار خواهی همی

تو ز خود کی گم شوی از خوش‌خصال

شبانگاه آمدی مانند نخجیر

ربحت الهدی ان کنت عامل صالح

همه گنج گیتی به چشم تو خوار

شکست آمد از ترک بر تازیان

بفرمود از عطا عطری سرشتن

پوست بی‌مغز دیده‌ایم چو خواب

که پرورده‌ی مرغ بی‌دل شدست

ما به صد حیلت ازو این هدیه را

گلیم نو کز او گرمی نیاید

فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم

که با اهرمن جفت گردد پری

چنو کینه خواهی بیاید مرا

این کم زده را که نام کم نیست

تا نظر بر جهت نقاب نبست

ابا گرز و با کاویانی درفش

من توانم هم که بی این انتظار

تنی چون شیر با شکر سرشته

فریبنده را پای در پی منه

ترا دایه گر مرغ شاید همی

چو دیوان و پیلان پرخاشجوی

کان شیفته خاطر هوسناک

وآنچه او هم ندید در پرتاب

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

از آن بیش کارد کسی در ضمیر

هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس

تا چون که به داوری نشینم

فریدون شد و نام ازو ماند باز

به زاری و سختی برآیدش هوش

تا مزرعه چو من خرابی

در میان بود مردی آزاده

هر آن کس که با او بجوید نبرد

ز هر عبره کاندر شمار آمدش

گلش زیر عرق غواص گشته

شاه نعمان از آن میان برخاست

نه صبر بود نه خورد و خوابم

ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه

منم دراجه مرغان شب خیز

گر ز گور خودش خبر بودی

سفتی جسد جهان ندارد

چو پیروزی خویش دید از خدای

زمین خیز آن بوم را یک دو مرد

چو بشنید این بشارت عاشق مست

پس از صد سال اگر گوئی کجا او

بد و نیک و هر چاره کاندر جهان

زرد قصب خاک برسم جهود

پس از روی خرد شد مصلحت جوی

وز حلقه زلف پر شکنجت

شرفنامه را تازه کردم نورد

دور سخا را به تمامی رسان

نبرد از هم دمان و خون و پیوند

گفت ای سخن تو همسر من

دگر باره پرسید ازان سرفراز

دهش کز نظرها نهانی بود

شب از خورشید روشن یافت بازی

بر رورد رباب و ناله چنگ

به آوردگه جای گشتن نماند

بارگهی یافتم افروخته

نیست غم از رنگ و صفایی که هست

چون من ز وی این سخن شنیدم

شب و روز از تاختن نغنوید

بدو باد فرخنده چون نام او

شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه

در گرد قبیله گاه لیلی

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

ظلم رها کن به وفا درگریز

چنین بزمی که دل سودای آن داشت

از دلداری که قیس دیدش

سوی گاه بنهاد کاووس روی

منه دل بر این سبز خنگ شموس

بباید رفت راهم را به هنجار

لیلی که مفرح روان بود

ترا با چنین یال و دست و عنان

وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل

ز راه مهر دامن در کشیده

آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او

به رنج نیاگانش از باستان

غرض آن محرمان در شام و شبگیر

دست ازین دستگاه آز بشست

فشاند این جرعه بر من پیر هشیار

قد کنت اصلب شعره بید الفتی

گر ندانی محل قشر از لوز

در جهانی تو، این چنین که تویی

بر گنه‌شان چو راست کردم چنگ

چون گرفتی خامه‌ی مشکین رقم

مرگ نیکان حیات جان باشد

اگر هستم نبوت را سزاوار

تو چو اشتر مهارشان داده

خم از سرو گل‌اندامش برون رفت

اوحدی شست سال سختی دید

با من این نکته گفت و زود برفت

هم ترا تاج اصطفا بر سر

بود کاین سر شود بر شاه، روشن

چون نباشد ز جام عزت مست

چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!

چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو

عزیزم پیش تو چون کشته یابد

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

بعد از آن نیز ده هزار درم

نبینم سزای کسی در سپاه

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

به کین بازگشتن بریدن ز دین

ازان پس چنین گفت افراسیاب

گزین کرد پس رستم زابلی

همان غارت و کشتن اندر گرفت

بدو گفت کیخسرو پاک دین

یکی اسپ تازی به زرین ستام

دگر باره زد بر سر ترگ اوی

به فرزند با کودکی در نهان

یکی باره‌ی گام‌زن برنشین

همی رفت گودرز با شهریار

جهانی شد او را سراسر رهی

کزین شاه را دل نگردد دژم

مرا کرد خواهد همی خواستار

هر یکی را داد دری شب چراغ

نمودار عبرت به کار آمدش

مرد آن درود که کشته باشد

بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار

کیانی زبان پر ز گفتار نرم

بروی اندر آورده بودند روی

آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان

ز گردان شمشیرزن کابلی

با خود آی و بازگو از صد یکی

فرستاد و شد کید منت پذیر

بنام هر کسی حرزی نوشتن

شکنج از نقره‌ی خامش برون رفت

سپه روی برگشت از کارزار

که اکنون مکافات کرده گناه

دو هم سنگش جواهر مزد بودی

ترا زیبد این کار و این دستگاه

تا شود با ذره‌ی خلوت نشین

بدان خنگ ختلی درآورد پای

آزرم تو هست هیچ غم نیست

نهانی همدم و همراز ما باش!!

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

که بود او سزای بزرگی و گاه

کمند انداخته بر گردن شاه

که گردان جهان اندر آمد به خواب

من به روز خویش امشب بوده‌ام

سپیداب را ساختم لاجورد

دارد منشی عظیم ناپاک

در من آتش زد و چون دود برفت

برون آمد و کرد گیتی چو کف

چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

وزان حوضه بخوردی شربتی شیر

پرستنده و با کلاه آمدند

به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر

کزین غایب آگاه باشد که هست

تا آنچه طلب کنم بیابم

سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم

بترسی ازین پادشاهی همی

شما با تهمتن ندارید پای

سیاووشی نرست از زیر این طشت

به تو باد رخشنده توران زمین

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

خویشتن را مکش چو بی‌خبران

آباد شود به خاک و آبی

آفرین کردی بر او لوح و قلم

مبادا ز تو نام تو یادگار

تهمتن چو بشنید خیره بماند

تذروش زیر گل رقاص گشته

همه بوم و بر دست بر سر گرفت

به سرو سهی بر سهیل یمن

ستمدیده را داد دل خواستن

دلداد و به مهر دل خریدش

که پاک است از خیانت دامن من

جهان از بد او همه پاک شد

کمندی به بازو کمانی به دست

کهن گردد کجا گرمی فزاید

ز بازی نشانی نیاید بروی

ازو دان بهر نیکی زور دست

ز عشق عمر نیز خالی نیم

در دامن اژدهاست گنجت

پی کشتن عنان سوی تو تابد

پس این پهلوانی چه باید همی

ز بهر فزونی سرآمد زیان

تباشیرش به جای شیر هشته

درفشی مکن خویشتن در جهان

زمین کرده از سم اسپان بنفش

که بوسید دستش سپهر بلند

یک رنگ نوای آن دو آهنگ

نظری کن به خویشتن یک بار

که گوید که جز من کسی پادشاست

سپه را ره برگذشتن نماند

تو چشم زاغ بین نه پای طاوس

شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی

که مه تاج بادت مه انگشتری

گویمت نکته‌ای به دستوری

گهی چو گل نشاط خنده دادم

انمی فبدل فی الذیول نماء

از آب مژه پای در گل شدست

از ایران سپاهی نباید مرا

همه شب مونسم مرغ شب‌آویز

چو آمد بدان گلشن زرنگار

برآمد برین روزگار دراز

ستانی ز من ملک آبای من

خاموش بدن روا ندیدم

گذری کن بدین مسالخ گوز

کند جامه مادر برو لاژورد

کسی نیز ننهد برین کار گوش

وان یکی را روی او خود روی اوست

چنان لشکری گشن و مردان نیو

ز افسانه‌ی غم کنیم کوتاه

چونک عین تو ترا شد ملک و مال

کز خلعت او نشان ندارد

هم بخواهم به قدر عذری لنگ

از نقب زنش چه باک باشد؟

چنین تا به نزد طلایه رسید

ورنه هم افهام سوزد هم زبان

مباش ایچ ایمن به توران زمین

آن آینه را نهاد در پیش

ره دهم بنمایمت راه گذار

زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او

رفت، چون وقت رفتن آمد، چست

مرگ پدرست رنج فرزند

کجا مانده بودند در چنگ شیر

ختم سخن را به نظامی رسان

که با روشنی بود و با فرهی

می‌رفت دو قصه گوش بر گوش

بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما

یعنی لقبش برادر من

تا شبی روی نیک بختی دید

فریاد و نفیر در گرفتند

ازان کش به دیدار او بد نیاز

کاب چو موسی ید بیضا نمود

کشیدن سر از آسمان و زمین

می‌شست به گریه دست از ان ماه

فرستد به نزدیک کاووس شاه

چون کوه رسیده بود خیلی

تن خود را به کارشان داده

ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی

سرانجام من هم برین بگذرد

چشم بد از دیدن او دوخته

یکی تیغ هندی به زرین نیام

سخن خویش بود مختصر خوشتر اخصر

کنند آشکارا و اندر نهان

در مختلفی هلاک جان بود

مرگ بر بدکنش زیان باشد

جان همی داد و این غزل می‌گفت:

نخواهد همی بود همداستان

خلق چه باشد به خدا درگریز

به ایران برد تا کند شهریار

جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو

سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی

از آغاز او تا به انجام او

هم ترا خلعت صفا در بر

که روزم به از روز نوشین‌روان

گذارنده‌ی گرز و تیغ و سنان

حصار بد آسمانی بود

سزد گر نداری روان جفت غم

برام وباکام فرجام جست

چو اشتاد پیروز دشمن گداز

به دست آرد و سیر دارد به خورد

خنجر قربتی چنان در دست

منال ار نیاید به جانت گزند

وان لم تکن، والعصر انک فی خسر

که هست اژدهائی به رخ چون عروس

خرد تخت او را فروزنده باد

گرفتند و آمد بر شهریار

بدرید ز آواز رومی گروه

دریغ آیدش جان دانا به رنج

جفت باید جفت شرط زادنست

مبادا ز درد و ز سختی رها

سرورم چون صدف به خانه خویش

بکردار آتش بپیمود راه

تو دادی مرا هوش و زور و هنر

سواری بخفتی دو بیدار بود

چوناهید رخشان شدی بر سپهر

توگویی بخستند هر دو به تیر

که در هر جانبی او را خرابی‌ست

گرفتند بر پهلوان آفرین

خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا

وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی

بدین داستانی نباید زدن

تن و استخوانم نیاید بکار

که اکنون بنوی به ایران رسید

این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار

اندر آخر حرف اول خواندی

ازین سوکنون برکه گردد به مهر

که زمین نرم شد ز خون چو خمیر

شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش

فرود آمد از باره بنشست باز

نشستست کنداوری برگیا

شما را ببین تا چه اندر خورست

هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا

که خدمتکار ناقوس کنشت است

نشیبی درازست پیش فراز

چو رفتی و دیدی امانش مده

آن بهین طلعت و بزرگ شیم

بکوشم که گرد ترا نسپرم

درفشان شد آن خسروانی چراغ

که داند سخنها همه یاد کرد

روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا

خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش

ز گاه شمیران و از را به کوه

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر

ترا بهره رنج من آمد به کار

سر دولت روشنش زیر گشت

به آید که بر کارکردن شتاب

زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار

نه تنها جان و بس جانان عالم

روان نهانش ز تن برپرید

داده در کار ما دلیریشان

در رز معنی و فردوس برین

که آن شاخ رای تو آمد به بر

نگردی چو مستسقی از دجله سیر

مبادا که باشد تو را یار بد

خویشتن یار غار خواهد کرد

گرچه بدهی گنجها او حر بود

که داروی تلخش بود سودمند

گنج پرداز شد بنوش و بناز

از سر جود مالک دینار

همه جای خوردن گه کام و سور

پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم

بران گونه دیوار بیدار کی

از باد اجل خاکسار باشد

صف مژگان او خنجر گذاران

پناه و حلم تو کشتی و لنگر

خورد چیزی و سوی شهر شتافت

بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر

نکردم به پیش خردمند خوار

وین سخن بیش بر زبان مگذار

همی دورمانی ز فرمان و راه

بیافرید بدین گونه چرخ پهناور

کام خود موقوف زاری دان درست

تا بریده نشود اول امسال از پار

کز ناله او سپهر نالید

دلی نیست اندر جهان بی‌نهان

ترا مرد هشیار نیکی‌فزای

این شعر در محافل احرار کن ادا

جز او رامخوانید خورشید و ماه

که با تو بدین شادمانی زیند

ز خون گاوه زمین را رنگ کردند

که او زمین کثیف است و من سمای سنا

مالک دارین و شحنه‌ی خود توی

بدین رزمگاه اندرون برچیند

شود تیزدندان و گردد دلیر

راستان جان بر سر این داستان افشانده‌اند

زگرما نباید که یابد گزند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان

که جوسنگش بود قسطای لوقا

این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

به پیش اندر آمد گو اسفندیار

کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا

بیامد سوی خرگه خویش تفت

وگر دل به دینارشان گستریم

مقامی از پی شهزاده‌ی چین

کجا رسد به حواری خواره و حلوا

پیر گردون نی ولی پیر رشاد

گه می نوازنده و تازه‌روی

همه زندگانی شد از رنج تلخ

کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است

ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش

نبود آن یلان را کسی دستگیر

کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست

که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند

مغز بی‌پوست داده‌ایم چو آب

بیامد خم آورد بالای راست

جهانجوی با رادی و شادکام

که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب

نه ازکاردانان پیشین شنید

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

ولی جایی که استغنا ضرور است

که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند

نیست نادر گر بود اینت عمل

وز راحت‌های محنت‌انگیز،

سران را بیاورد و می درکشید

بوالفضول از حفاش زاستر است

کند زین سخن مر تو را تازه روی

جز بی‌خبری از آن خبر نیست

عین صنع آفتابست ای حسن

یک پرسش غم نشان ندیده است

دل ز تشویش و اضطراب نرست

کز وی نه تهی‌ست هیچ جایی،

دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود

همان بهتر که لب خاموش داریم

برفتند پرکینه و پرستیز

وز مشک و گلاب لب نشسته،

حکایت در میان بگذار و بگذر

کرده به ذات اصلی در کالبد بقا

تا نمردی زر ندادم این بود

دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان

که سلم آب دادش به زهر و به خون

فشاندی لاله بر آتش سپندی

نگوید چنین مرد یزدان شناس

ز دندان هیچ اژدهائی نیابی

نور حقش می‌برد سوی علی

ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان

بیتی به مراد خویش خواند

تعلیم نکرده در دبستان

یکی تیغ زهر آب داده به دست

ثعبان اسود و ید بیضا برافکند

خود و نامداران پاکیزه‌رای

به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی

به زهر او داده از جام فنا می

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

جملگی او بر خیالی می‌تند

هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این

تو این چوب را خوار مایه مدار

سلطنت از موضع السهام برآمد

که این جای تنگست و چندان سپاه

وین معانی‌های بکر تو تو را خاندان بس

شد بهاران دشمن اسرار او

کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام

وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟

طوفان خون ز صخره‌ی صما برآورم

هم آواز کن پیش هیشوی را

من خط امن ز خذلان به خراسان یابم

مرا بهره رنجست و گنج تهی

بحری ز نظم و نثر مدون درآورم

سر بلندیت باد ای سرور

بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش

به مهر آهو به کینه تند شیری

زنگی چار پاره زن شد سار

که پیداست اینجا، دلیل است و برهان

من ز جیب مه قواره‌ی پرنیان آورده‌ام

همه شب دلش با ستم بود جفت

یاد نان پاره‌ی خاقان چکنم؟

ای مزور تا بر آید روز فاش

کوست صدر صدور و فخر کبار

دولتش زد بر آنچه دید صواب

بطلانی داستان ببینم

بیمار به سامره و درمان به بدخشان

در شب معراج شاهدباز ما

بترسیم وز گردش روزگار

آن انا در وقت گفتن رحمتست

که نه امکان امتحان باشد

که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست

چنان چون زر در آمیزد به سیماب

او نداند کان نشان وصل کیست

گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان

کز جمال دوست سینه روشنست

به خرگاه نو بر پراگنده خار

کرد چندان مشعله در تو پدید

خیال همسری داده به افلاک

ور ملولی رو تو کار خویش کن

سازم ار خواهدت زمانه نواخت

اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

دانات ز مشکلات فرقان

خس نگردد در دهان هرگز نهان

نه از اختر شاه ایران بود

چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر

زو پدر پشت باز داده به کوه

پر خلایق شکل موسی در وجوه

به امیدی رسد امید واری

غیر خون او می‌نداند چاشت خورد

که سوی بیستون رانی تکاور

روغن گل روغن کنجد نماند

زمین فرومایگان و مهان

هین منه در دامن آن سنگ فجور

کمند و بند شد در خورد نخجیر

قدرتست و نزهتست و فطنتست

از کرده خجالتی نبینم

همچنانک بر زمین آن ماهیان

ز صورت شعله زن در خانه زین

صفوت آیینه آمد در جلا

همی‌رفت با نامه‌ی خوشنواز

خاصه اکنون که شدم دانا و زفت

ز تیشه بیستون را بی‌ستون کرد

سوی چشمه‌ی دل شتابان از ظما

هفت قفلی و چاربندی چند

ازان پس کسی روی دارا ندید

چو از چشمم فکندی یاد کم کن

مثنوی را معنوی بینی و بس

قباد آمد و ده یک آورد راه

برفتند گردان رومی ز جای

که بفرستی یکی با رای و تدبیر

دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند

بزم شه را به آفرین آراست

ز هر گونه پاکیزه رای آورم

که زی فاضل بود قصد افاضل

که ایوان تو معدن گوهرست

رخ از چادر شرم بیرون کنید

سر مهتری بر کجا برده‌ایم

که شیران را همی بیند به خواری

ز کم دانشی باشد و ابلهی

مهتر آئین و محتشم زاده

ز گفتار او بر جگر تیر خورد

تا نبوسم خاک زیرپای او، ذوالطول و من

مگر کام یابی به دیگر سرای

پیاده سوی سرو کشمر روید

هم‌انگه بر پیلتن تاختش

جگر سوز و درون آشوب و جانکاه

دلارام و پیروز برگشت شاد

یک به دست از سه گز نیفزودی

جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری

بگفتا رستگی از بود و نابود

یارب تو نگهدار مر این ناگزران را

اگر از او زهر من تریاک دارم

هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش

که پایم وارهد ز آشوب این خار

شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست

هم از پا اوفتاد و هم شد از دست

به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما

برون داد آنچه داد از مصلحت روی

فرود آمد از باره بنشست باز

ناز و کرشمه است بلایی که هست

برای گفتن اسرار خود شب اسرا

مکرر شد که معنی جای آن داشت

زین حکایت حق کدام، افسانه چیست

به خونریز آستینها بر کشیده

چه‌سان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما

به جز خاص شبستان لعبتی چند

شایسته‌تر نبود ازو هیچ پیشوا

وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران

ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد

شده جاسوس چشم فتنه چون تیر

گر که فردائی نباشد، چون کنیم

کم از مستی ز هستی کرد بیزار

این سلطنت به سلطنت صاحب‌الزمان

چو قلب کافر از شمشیر غازی

به کام خر اندر چه میده چه جو در

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا

هین ز قرآن سوره‌ی رحمن بخوان

که پر ژاژ باشد همیشه تغارش

از ورای راست باشی یا عتو

مهر در فرمانش از پس تافته

از قیروان به چین خبر خیبر

که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا

یاران تو رفته‌اند بی‌مر

اشک کروبیان همی‌یابم

امروز به جمع حکما نیست مشجر

دشواری آسان شود و صعب میسر

تا ندرد دامنت زان سنگها

بماند افتاده چون گنجشک بی بال

به دخمه درون تخت زرین نهاد

کار را کارگر نیک دهد رونق

گفت بابا چه زیان دارد اگر

چو آسود از دو جانب شعله را تاب

بدیدند شب شاه را شادکام

هین ز حرص خویش میزان را مهل

باد که را ز آب جو چون وا کند

در وداع دو گرامی که پدر را در اشک

کسی کو ز فرمان ما سر بتافت

به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت

آب عشق تو چو ما را دست داد

سپاهی تشنه و بی آب و پر گرد

بخندید قیدافه از کار اوی

درباخت مال و دختر در پیش یار غار

آن انا منصور رحمت شد یقین

آنکه در و شوخی خوبان کم است

پیامست از مرگ موی سپید

که از حرارت بستر هنوز بود اثر

آنچنان معمور و باقی داشتت

ز فرماینده، تیغ گوهرین جست

ز دیدار او شاد شد پهلوان

بخشش محضی ز لطف بی‌عوض

آنک داند نیمشب گوساله را

نهان از دیده‌ی مردم پری وار

به دل گفت ازین پس کس اندر جهان

چو بود عیب گدای تو محض گیرائی

خلق را از جنبش آن مرده مار

غلط کردم، تفاوت چند گویم

ز نزدیک دانا چو برگشت شاه

منم بسته‌ی بند آن کو ز مردم

این نشان در حق او باشد که دید

بزرگ امید گفت این سهل کاریست

سکندر بیامد به پرده سرای

سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس

پس هماره روی معشوقه نگر

نخستش گفت کان شوریده فرزند

چون عصا و خرقه‌ی او خرقه‌شان

زن، بدام افکند دزد خانه را

کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش

درون سو، راز جانها داشتندی

حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید

گلی بی‌آفت باد خزانی

رزق ما در کاس زرین شد عقار

بر اورنگ زرینش بنشاندند

تا درو باشد زبانی می‌زند

در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم

این قضا بر نیک و بد حاکم بود

تا بدانی که دین به صورت نیست

چون مبدل گشته‌اند ابدال حق

ده شتر بار از آن به حضرت شاه

جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند

ترا پوزش اکنون نیاید به کار

جور کفر نوحیان و صبر نوح

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

بجز توفیق یاری نیست اینجا

مشک لولی نه لایق جیبست

چون خط جود خوانی از اشراف

ولی چون دید کز شیر شکاری

همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط

سیاوش بدو گفت کین رای نیست

چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر

شیران ز بیم خنجر او حیران

چو گل پیش خودش میدید در خود

در فزونی زیان تست و کسان

یک خدنگ از ترکش آن، شحنه‌ی دریای عشق

گفت هرجا که تخت شاه رسد

در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس

یکی انجمن ساخت با بخردان

پیشت آرم جان افریدون شفیع

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

بیخ املی‌ش کنده می‌شد

گر بترسد ز مرگ بدکاره

آرزوی حضرت تو دارم اگر چه

گر نمالیمشان به رأی و به هوش

با تو ز جهان بی‌نشانی

ازیرا کسی کت نداند همی

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش

بر میان دو کتف او خورشیدوار

کز لیلی اگر درین تک و پوی

روز و شب چون درین بلا باشی

دریای سینه موج زند ز آب آتشین

سروری به که یار من باشد

هر دم به زبان چه آری این نام؟

ز توران زمین تا به سقلاب و روم

بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من

قبله‌ی علما یکسر مستنصر بالله

چنین گفت برزین که ای شهریار

گاه بردار و گاه بر تختی

فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند

گفت با خود کزین شبانه‌ی پیر

ز اندوه باشد رخ مرد زرد

ز ایران و از بیشه‌ی نارون

گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد

به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید

بفرمای فرمان که پیمان تراست

سر گفتار ما مجازی نیست

خاقانی را زبان حالت

اندک اندک به سالهای دراز

همه راغ آب و همه دشت جوی

همی گشت با آن دو یل پیلسم

چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد

بی‌زاد مشو برون و مفلس

از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی

صاحب تخت و مالک تاجست

چون مرا در وطن آسایش نیست

کما قال بعض الطاعنین لقرنه

نبندم دل اندر سرای سپنج

که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود

برو که روز اذا الشمس کورت بینام

رخش فکرت که رستم جان راست

بفرمود تا از میان سپاه

عضوهای تو هر یکی حرفیست

تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین

این فریدون صفت به دانش ورای

مکن خوار خواهنده درویش را

چنین کی پسندد ز من کردگار

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

روزی برسیدم به در شهری کان را

به ایران زن و مرد و کودک نماند

جمالش را سر و کاری دگر شد

مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست

یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

مرا ز خطه‌ی شروان برون فکن ملکا

چو مهمان بخوان توآید ز دور

اگر کرم شب تاب آتش نماید

معاذ الله که کاری پیشه سازم

این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار

جهت از دیده چون نهان باشد؟

از تن عالم خورند گوشت مبادا

چه اندیشی ار شاه ایران توی

چرا پیچد مگس دستار فوطه

دو تخت از بر تخت پرمایه بود

کرده ز برای خربطی چند

نه نشانی ز نام او دارم

شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند

تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث

من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب

چنان خیره برگشت و بگذاشت آب

سوس را با پلاس کینی نیست

ز لیکن مرا شاه ایران قباد

نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان

جانش از هر حکمتی محفوظ بود

شاه است گران سر ار چه رنجی

با همه نادری و نو سخنی

عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد

ترا زنده خواهم که مانی بجای

بی خویشتنش به خانه بردند

اگر چشمه خواهی که بینی بچشم

بیامد نیایش کنان پیش رای

بگفت این و کشید از زیر بستر

چندان ز تو انتظار بردم

شحنگی و پادشاهی مقیم

ز پیغام اوشد دلش پرشکن

چو گرسیوز آن خلعت شاه دید

بیرون خوش و از درونه دل تنگ

ز ترکان همه بیشه‌ی نارون

بپرسید تا توشدی شهریار

که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم

چون عکس دو آینه یکی بود

لیلی به چنین بهانه حالی

نداریم ما تاب خاقان چین

همان به که لشکر بدین سو بریم

این داشت فسانه در مدارا

مرا دخمه در شهرایران کنید

بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر

مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست

ز آزردن دست و پا توان زیست،

در خیالت صورتی جوشیده‌ای

ازان پس خنیده بزرگان شهر

چو آمد برش گیو بردش نماز

گردیده‌ی ظاهرت گر دیده‌ی

کنون آن سپاهی که نزد تواند

چو بیند دل و رای باریک ما

جامگی صد ز بردهای یمن

آن نقش که بودم از تو معلوم

لاله را بین که باد رخت ربود

چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد

کلفت تودیع الثیاب و قیل لی

خاک به آن آب دوا ساخته

که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه

بخفتند برجای هر دو جوان

رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان

امروز بخور جهد می‌سوز

در زمان چون پیر را شد زیردست

دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید

چنان چون سزا بد بدیشان رسید

نیکی او بین و بران کار کن

سه ترک دلاور ز خاقانیان

نشیب و فراز بیابان و کوه

تا ازین گرداب دوران وا رهی

شوریده دلی چنین هوائی

آن نوحه که خون شود بدو سنگ

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

هفت خلیفه به یکی خانه در

بیاساید امروز و فردا پگاه

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

ز بزم طرب تاب شغل شکار

صفرای تو گر مشام سوز است

او نمی‌گوید که حسبان خیال

گفت امشب هست مست این پادشاه

چنین خواندندش همی پیشتر

دلی دارد از مهربانی تهی

چکاچک برخاست و بانگ سران

همی خواندندی مرا پور سام

که او را شه چینیان داده بود

حبش را تازه کرد از خط جمالی

شیر پاسان پاسگاه رمه

گفت من درمانده‌ام چون دیگری

سپه را سوی زابلستان کشید

وزیشان نهانی کند باز جست

چو فرخنده خورشید با اور مزد

از آن گنبد سیم سر بر زمین

جهان خسرو اسکندر فیلقوس

از پیش و پس قبیله یاران

مور کی جنس جبرئیل بود

کار من روزی که می‌پرداختند

همه لشکر از بهر آن ارجمند

سپه را به اندازه ده پایگاه

کسی را فرستاد و او را بخواند

زمین شهر تا شهر پهنای او

دگر باره این نظم چینی طراز

یا جودش مشک قیر باشد

بر تن هرکه رفت پیکانش

رفت آن دریای پر گوهر خوشی

سپاه اندر ایران پراگنده شد

سرش سبز باد و دلش شادمان

اگر دیده خواهی ندارم دریغ

فرود آمد و تخت را داد بوس

بزمهای تو گرچه رنگینست

لیکن به توام توقعی هست

بر چنین عهد رفتشان سوگند

ازو آرزوهای پرمایه جوی

بدو گفت اگر بیم دارد دلم

کمربندان به گردش دسته بسته

که هرکس که او دشمن ایزدست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همیدون در این چشم روشن دماغ

چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت

او نیز که عاشق تمامست

سپهدار چون قارون رزم زن

نماند یکی زنده از لشکرت

جز آن شیر از جهان خوردی نبودش

یکی حلقه زرین بدی ریخته

گر آهوست بر مرد موی سپید

چو بر هستی تو من سست رای

زایشان سخنی به نکته راندن

شیده نامی به روشنی چون شید

همه موبدان سرفگنده نگون

گرازان و بر گور نعره‌زنان

در آن حلواپزی کرد آتشی نرم

نهادند کافور و مشک و گلاب

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست

چهارم علم بر ثریا زدن

در گفتن قصه‌ای چنین چست

تخت پایه چنان توان بر برد

گسسته شد از خویش و پیوند او

چو ارژنگ بشنید گفتار اوی

هر آن ذره که آرد تند بادی

همان نگنجند در پیش شاه

چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی

چو سر بسته شد نامه دلنواز

چو کرم قز شدم از کرده خویش

به لشکر بگفتا کدام است شیر

همان نیکنامی به و راستی

انوشه بدی تو که امروز جنگ

به یک ماه از میان سنگ خارا

تویی باژخواه و منم با گناه

ز شیران نزاید چنین نیز گرد

مرا نیز بایست برخاستن

خاکی ده از آستان خویشم

بگیرید پند ار دهد زردهشت

وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی

تو ای می‌گسار از می بابلی

ترا حرفی به صد تزویر در مشت

بدانگه که شب چادر مشک‌بوی

تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن

باز پس گرد و کارخویش بساز

دانی که ز دوستاری خویش

شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد

الا تا قمر فربه و لاغر آید

پس از نامور نوذر شهریار

درختی کز جوانی کوژ برخاست

که هر کس که بودست یزدان‌پرست

او نیز هوای قیس می‌جست

قلون دلاور شد آگه ز کار

شبی خواهم که بینی زاریم را

ز هر کشوری باژ نو خواستند

همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو

ازان پرده‌ی سبز و مرد بلند

زتری خواست اندامش چکیدن

کسی کو بدین پایکار منست

روی هر یک می‌نگر می‌دار پاس

همی گنج بی‌رنج بگزایدش

من چو لب گویم لب دریا بود

چو آن نامه برخواند پیروز شاه

اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن

بسازم گر او سربپیچد ز من

خسروا در همه انواع هنر دستت هست

پیام بزرگان به خاقان بداد

جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

چو این داده باشد برو بگذرد

به نور علم که دانا بدو گرفت شرف

زده یک بر آن بد که کمتر کند

ای ضیاء الحق حسام الدین در آر

چنین برز و بالا و این کار کرد

می‌شایدم از بهر غصه خوردن

دگر باره بر پیش بگذاشتند

بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش

از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم

با این کفایت و هنرم در نهاد عمر

ز جسمش گوخرد اندازه بردار

هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک

جهانی است آن پاک و پرنور و راحت

اگر پیروزیی بینی ز خود دان

دل شیرین در آنجا گشت نازل

نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل

مرا دیوان چو درج در از آن است

آنکه توقیع او کند تعیین

دو چشم او دو هندوی سیه دل

نبوی جوهری که عرض ورا

چون خیره شود سرت در آن راه

باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر

که صحرایش سراسر لاله زار است

آب دیده مریز کت خواجه

دلش شادمانه چو خرم بهار

به بالا به کردار سرو سهی

فغان کز خواری چرخ جفاکار

گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات

بپیچید تن را و بر پای جست

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ترا عیشی خوش و روزیست فیروز

سرخرویی ز آب جوی مجوی

تو کردی تن گرگ را خاک جای

فرآیین که تخت بزرگی بجست

پی رفتن زمین بوسید منظور

رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

به دیدار پیران و فرهنگیان

در این سودا چرا باشد زیانم

بدریا به آید که اندازدم

چنانست کو گفت یکسر سخن

شماساز گیرید با پای او

فکن سنگی به ناقوسش که تن زن

همی بود رستم میان دو صف

یکی اژدها بر سر تیغ کوه

دگر گفت کای شهریار جوان

فرستی نامه‌ای همراه او نیز

ملک را گمان بدی راست شد

تو کشتی به آب اندر انداختی

ورا گفت جز تو نباید کسم

تغافلهای او با تاجداران

ترش روی بهتر کند سرزنش

بدو گفت رستم که ایدون کنم

آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل

پس از چندی که شیرین را به خسرو

بگویند کو با خرام و نوید

چو عالم پر سپاه زنگ گردید

چو ما را که پوشیده داریم روی

شدم در چنبر زلفی گرفتار

به خراد گفت ای رد زاد مرد

پی گمگشته‌ی آن دشت اندوه

چو ارجاسپ دید آن سپاه گران

بگفتش می‌توان با دوست پیوست

چو سر برکشد زود جوید شکار

سایه دولت تو بر سر خلق

سراپرده و خیمه فرمود کی

خرد زنجیری زلف بلندش

به لشکر بگفتا کدامست شیر

تا مساحت کند ز کاهکشان

بسی هدیه بگزید با آن ز گنج

گرم مرزوق گردانی به خدمت

مگر بگذراند به کشتی ترا

تا ابد یارب آن پسر باشد

همه نیک بادا سرانجام تو

ای منوچهری همی‌ترسم که از بیدانشی

بر آتش مرین چوب را راست کن

گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست

چو خسرو عشق را آمد مسخر

گر تو کوری نیست بر اعمی حرج

عباراتی به زهر آلوده پیکان

پرتو عقلست آن بر حس تو

وانک سر تا پا گلست و سوسنست

هر که از دیدار برخوردار شد

دست و پا در امر دل اندر ملا

گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد

آنک بی جفتست و بی آلت یکیست

زانک محسوسات دونتر عالمیست

عین صنع از نفس صانع چون برد

صد هزاران سال ابلیس لعین

گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری

دست کوتاه کن ز رنج دراز

چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو

تو باشی به هر نیک و بد رهنمای

بر دل زدمش چو مهر بر موم

ابا پیلتن سوی دستان کشید

ز نزدیکی و دوری مهر انور

همه کوهش بهار است و نگار است

بوک گردی تو ز خدمت روشناس

ابوبکر شمعست و عثمان چراغ

وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی

ز رستم همی چاکری ساختی

به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش

ز کشتن کنون دست باید کشید

هرآنکس که اودارد از رای بهر

نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست

من چو لا گویم مراد الا بود

بسی حجت انگیختم دل‌گشای

فزونتر فرستد به نزدیک ما

ز مردی به کژی نیفگند بن

خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت

سنان‌دار نیزه به دارنده داد

به رزم اندرون چند شد دستگیر

سر زنجیر مویان در کمندش

بدست هر یک از گل دسته دسته

چو خورشید لشگر به تنها زدن

گذر کرد باید به ایران زمین

شوم جامه‌ی راه بیرون کنم

وابی که دغل برد ز پیشم

که خوانی ورا ماوراء النهر بر

ز گفتار شد شاه را روی زرد

ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج

چو دریا کرد جوئی آشکارا

آنچه بزم مخلد است اینست

سپاست فزون چیست از کردگار

ز یاقوت و گوهر همه پنج‌پنج

لطفت ز پی کدام روز است

به تنگ اندر آورد پور پشنگ

پراندیشه شد مغزش از خویشتن

چه میخواهی از این جان غم اندوز

برون زان حوض ناوردی نبودش

رساننده را داد تا برد باز

بدادند جان پیش نوشین‌روان

برهنه بیاورد ز ایوان به کوی

تا بوی خوشیت باشد آنروز

سمندش جهان و جهان راکنان

که تا جای باشد توبادی بجای

در عدد شکست و آن یک بی‌شکیست

که حلوا را بسوزد آتش گرم

کمر بستن و لشگر آراستن

زان گونه، به مادرش سپردند

شده مردم روم زو در ستوه

عجم را بر کشید از نقطه خالی

زن و مرد و کودک همه بنده شد

تن حاضر و دل هزار فرسنگ

فرود آمد ز گلگون از پی‌دل

فریدونی بود یا کیقبادی

از کجا آمد بگویید این عوان

در عیب کسان نظر مینداز

که باز آورد کین فرخ زریر

چینی نه که چین حقیر باشد

نخواهم که باشد ز تن بگسلم

کاندر ره انتظار مردم

پس بگریان طفل دیده بر جسد

منه بر حرف کس بیهوده انگشت

بر سر گنج وصالم پا نهی

ز آزار جگر توان زیست؟

نخست اندر آید به پروردگار

کز شیفتگی رها کنی دست

زبان برگشادند یکسر ز بند

او گفت حکایت آشکارا

بگفت آری اگر از خود توان رست

چو خشک و پیر گردد کی شود راست

ندیدی به بازیچه در هیچ کار

رفت، ار به یگانگی شکی بود

بیامد ورا کرد چندی امید

تن در ندهدت به کدخدائی

ندانم چه آید ز بد بر سرت

وین پسر را نیست چندینی گناه

پس بهار او را دو چشم روشنست

ز بازی زلفش از دستش پریدن

ز پیوند آن ماه پیکر عروس

فرو هشته بر گل کمند از کمین

گزیده سواران نیزه‌روان

اندیشه نظم را مکن سست

چراگاه مازندران بایدش

از برای این شبم می‌ساختند

عباراتی سراسر شکوه‌آمیز

سحرخیزی و شب بیداریم را

ببین تا کجا می‌کند ترکتاز

به هر سو شده مردمان هم گروه

به رنجی همی گرد پوزش مگرد

وز چنگ زدن ز نای خواندن

بپیمای تا سر یکی بلبلی

تا کند با قطره دست اندرکشی

آن همه از بهر میوه مرسلست

هر چه فرو برده برانداخته

ز سبز آخور چینیان زاده بود

به اورنگ بر سام و من در کنام

غمی شد به پابند یازید دست

باشد دل دوستان بداندیش

به سر خاک بر کرد و بگریست زار

کان همه من دیده‌ام یا دیگری

گذار افتاد و جست آن شادی نو

بر بدی خویشتن اقرار کن

سوی شاه مازندران کرد روی

سزاوار کردش بر خویش جای

مبادا که باشیم بی‌نام تو

در سینه هردو مهر می‌رست

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

پدید بود سر افراشته میان گذر

عاریت می‌دان ذهب بر مس تو

چه دل کز تنش نیست نیز آگهی

نه خوب است با دیو جستن نبرد

که کردار آنرا نبینند روی

بیاراست خوان و بیاورد می

کردند بسیج تیر باران

چو آتش بیامد سوی کارزار

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار

همان گویم که اعشی گفت و دعبل

از او دور چشم بد بدگمان

کنم زو فغان بر سر انجمن

همان کوه تا کوه بالای او

جهان تازه شد چون گذشتی ترا

چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان

سپاهش بروبوم او نسپرد

ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس

همچو اندر دست موسی آن عصا

هفت حکایت به یک افسانه در

چو برگ بید، سبزارنگ خنجر

چرا کس نیارست گفتن نه چون

گرفته جهان را و کشته گرزم

که بی آب تخم از زمین برنرست

هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء

چه گرد از نهنگانش باید شمرد

که دارد از سر گردن کشان عار

مده بیشتر مالی از خرج راه

صد دیگر از آن فزون به ثمن

ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

نگه کن یکی نغز پیکان کهن

چو شاپور و نستوه شمشیر زن

وندر آن حرف احرفت بسیار

همی خواند با خون دل داورش

این جهان در چشم او مردار شد

که کرد ای پسر سود برکاستی

که دارد از ره این قوم بازم

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

توبه نپذیرند چو افتاد به زندان

بمانده بدان گونه در بند او

باد و بودش چنین ضرورت نیست

سزد گر برآیند هر دو ز پوست

خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن

آب یک‌رنگی خود پیدا کند

ز عهد پیشتر هم بیشتر شد

دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش

تمام و مهیا و بی‌عیب و نقصان

آب حیوان شد به پیش ما کساد

روستایی که میخرد عیبست

دایما پیدا و پنهان می‌شوند

بود ز ابدال و امیر الممنین

سپاهش برفتند یک سر ز جای

نه وقوف از مقام او دارم

نوح را شد صیقل مرآت روح

بخوان دیوان من بر جمع دیوان

یکی بر سرش تاج مشکین نهاد

در فزونی مرو چو بوالهوسان

جمله سوی طور خوش دامن کشان

که او نازک دل و من سخت جانم

به پیش اندرون پرگهر چار جام

نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود

وآن سگان را آب تتماج و تغار

رهبر نبوی تو بلکه حیران

نهالی بجز خاک تیره نیافت

نتوان کرد عیب بیچاره

زود قصابانه پوست از وی کشید

هیچ هست از غیر هستی چون چرد

چو دیدش خردمند و روشن‌روان

در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»

بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود

همیشه برین گردش روزگار

دلش گشت خرم به بازار اوی

کی توانی که با خدا باشی؟

تا به دانش از دهان بیرون کند

بدل آتش برآتش گشته دامان

به بودن چه داری تو چندین امید

سپهر حسن را ماه منیریم

نیستند از خلق بر گردان ورق

گرفته گوشه‌ی میخانه منزل

حکیمان برفتند با او براه

آدمی کی بود بدین سختی؟

این به دست تست بشنو ای پدر

چه دامش طره‌ی شیرین چه شکر

نبیند مرا رفته جایی نهان

کجا بر دهد گردش روزگار

تا بدانی نقد را از رنگها

جهان برخیل رومی تنگ گردید

چون نداند همره ده‌ساله را

بازکن دیده، کین به بازی نیست

بشنوی یکبار تو پند پدر

در کف چرخ ریسمان باشد

آن انا فرعون لعنت شد ببین

هشیوار و کارآزموده ردان

تا که دهری از ازل پنداشتت

وگر بد جنبد او را بر دهن زن

گشتشان آن یک تحیر صد هزار

به لباس دگر چه محتاجست؟

آن دگر را کی نشان آید پدید

سایه‌ی پادشه ترا بر سر

مبیناد بی‌تو کسی روزگار

برو بر بسی آفرین خواندند

نشسته باد زمین و ستاده باد سما

حدیث جان همان در پرده بگذار

به رامش فزاید تن زادمرد

سرنامداران و شیران توی

مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها

بر مراد دل پدر باشد

همه بدسگالان ترا بنده باد

جز از مهربانت نخواند همی

گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشانده‌اند

تواضعهای او با خاکساران

بر تخت منشان بداندیش را

نه بیگانه‌ای خواستی شهریار

که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا

همه رفتند یاران وفادار

همان صد به پیش یکی اندکی

نماندند یک مرز آباد بوم

کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است

به دستوری ز بزم شاه شد دور

ننازم به تاج و نیازم به گنج

تو گفتی مگر بر زمین ماه دید

چرا پوشد ملخ رانین دیبا

شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

بیاید یکی مرد دانا به راه

ده و دو هزار از یلان انجمن

بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب

در آن آسایش آمد هر دو را خواب

همه بندگانیم و فرمان تراست

به میدان به کردار شیر دژم

کاین دو را زله ز خوان پایه‌ی طاها بینند

در آن گرد، از خوی خویش، آبخور کرد

همه ده پر از مردم خوب‌روی

به آبشخور آیند میش و پلنگ

کین او با پرند شوشتر است

نه بخشیدند زان گلزار بویم

همان چیز بسیار و اندک نماند

که گفتی ندیدست لشکر به خواب

زین بنده‌ی جان گران ندیده است

چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال

کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام

پس از زندگی دوزخ آیین بود

ناقدانی که ادای سخن ما شنوند

مردم دیده همی‌رفت زچشم گریان

نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام

سر خویش گیر و کسی را مپای

همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا

میل بد و هست ولی یکدم هست

چون دم زهد رانی از اخیار

نبرد برادر کنی جای نیست

بجز تسلیم کاری نیست اینجا

چو پیوند است نتوان قطع پیوند

تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم

بیابان و فرسنگها نشمریم

به صد افسوس میخندید بر خود

کشید و کرد دامان قبا چست

سهم تو سهو بر دل دانا برافکند

بدو گفت کای نامور سرافراز

چون من نشان نیارد گویا و ترجمان

بسوی «دیوگیر» افگند رهوار

کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

که باز آورد کین فرخ زریر

خواهید برای قیس یک موی،

برون، پاس زبانها داشتندی

صبح من از غم به رنگ شام برآمد

وگر ویژه پروردگار منست

صد ره می‌مرد و زنده می‌شد

به مژگان خارم ار در پات خاریست

شمعی به چاه تیره‌ی بیژن درآورم

به سوی بت چین بدارید پشت

گفتیم نشان، دگر تو دانی!

به هامون خرامد کندشان نگاه

نفی این مذهب یونان به خراسان یابم

که روز روشن اقبال تو شب اعداست

گستاخ، چرا شماری این نام؟»

نخواهم که خوانی مرا نیز شاه

حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش

تو دشنام سازی بهنگام سور

زهر چگونه سزد غذای صفاهان

نیاورد در عهد شاهان شکست

از نا بده ترجمان ببینم

سوی دشمنان شد ز دست سپاه

از آن آتش انس و سنائی نیابی

زمین را به دیبا بیاراستند

قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان

ز گوهر بسی مایه بر مایه بود

بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این

بدرید و بر چرخ بنمود روی

غربت اولیتر از اوطان چکنم؟

همی‌راند اندر میان سپاه

از باد بروت ریش پالان

بگسترد مشک از بر جای خواب

به آب و دانه‌ی ایشان بساز ار مرغ ایشانی

ازان چرخ کار اندر آویخته

بزرگان که‌اند از کنارنگیان

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

ز سودا بر او خشمگین خواست شد

بسی اندرین پند و اندرز داد

ز اختر همه تازیان راست بهر

همه خواب را خیره پنداشتند

که یاران خوش طبع شیرین منش

شوی خیره زو بازگردی بخشم

به دید را خورشید با فرهی

برآشفت زان نامور پیشگاه

ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی

که دشمن بدی پیش ایشان فرزد

گذر نیست با گردش و رای او

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما

همان زخم شمشیر و گرز گران

بخفتی و بیدار بودت روان

چه کند کاهل نادان تن آسانش

کس نداند بجز خدای قیم

بشستند وبی رنج گشت انجمن

نبودش سزادست بد را بشست

به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما

با ضیاع و عقار خواهد کرد

بسال و به ماه اور مزد تواند

چو تو جفت یابم به ایران بسم

ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا

چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش

بری کاخ بهرام ویران کنید

خاصه در شیوه‌ی نظم خوش و اشعار غرر

نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا

بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا

که دیده به از گنج دینار و تیغ

به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر

ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد

لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر

بران نامور جایگاهش نشاند

اسباب یک مراد نگردد میسرم

چرخه‌اش میگردد، اما بی صداست

قادر معطی و دانا خالق بر و بحار

بران کین بهرام بسته میان

گر مدت عمرش دوبار باشد

با فلک هم عنان همی‌یابم

این سر خر را در آن بطیخ‌زار

ورا در جهان زندگانی بدست

بزیر دور این پیروزه چادر

از حقیقت دور کرد افسانه را

در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار

نه دو روزه و مستعارست و سقیم

خسرو و صاحب و سپهسالار

چنان است سنگ یاقوت احمر

زان که زردند اهل دریا بار

کرده بر طریق ادمان ساز

باد هر روز به روز دگرت پذرفتار

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

کفن سینه‌ی ماهیان سازدم

هم خیالی باشدت چشمی به مال

گرفته یکی خشت رخشان بکف

جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا

دیدن بی‌جهت چنان باشد

آز و حرص آمد ترا خصم مضل

هم‌چو جوزی وقت دق پوسیده‌ای

دریا به پیش خاطر او فرغر

ارمغانی روانه کرد به راه

بودم اومید ای کریم بی‌عوض

روشنایی دید آن ظلمت‌پرست

میان سجده که سبحان ربی الاعلی

خرگاه ز خلق کرد خالی

فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

شاهی آموختم زهی تدبیر

متاع خود به منازل سپرد از سیما

لاف شیی ازو زدند همه

زین خیمه‌ی بی‌در مدور

ملک را چشم بد بمالد گوش

داشته مهر نبوت آشکار

نقش پیرای هر سیاه و سپید

اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

بهاری تازه بر شاخ جوانی

سرپرستی چه کار من باشد

بهم در شد گوزن مرغزاری

زین بیش غرض بر او حرامست

بسمر القنا نیلت معانقة السمر

از پی یک دو قلب خون‌آلود

واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

رخت برداشت از تنش جانش

که از مرده دیگر نیاید حدیث

گرچه ماهی بود به ماه رسد

می‌کرد بران عقیق گلرنگ

برنتابیم روی از آن کهنی

وان به کیخسروی رکیب گشای

پشه کی مرد پای پیل بود

این ز بیداد رست و آن ز گزند

که چو افتی ازو نگردی خرد

ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی

از تو بود این خطا، نه از وی بود

وگر گویم او را بدریا فگن

که همداستانی مکن روز و شب

گر چه از مال و گندم و یونجه

ببستند گردان ایران کمر

وزان روی خاقان غمی گشت سخت

ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی

تا سر خر چون بمرد از مسلخه

آز را خصم آشکارا شو

به دو روز نامه به دژها نهند

کسی راکجا کور بد رهنمون

ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع

شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

ده دیگر به منذر و پسرش

عاجز اندر فصاحت و خطش

«لیس فی جبتی» تو دانی گفت

زن خوب رخ پاسخش داد باز

بگفت این و بنشست گریان بدرد

آب را گرچه میل زی پستیست

شوم کشوری جویم اندر جهان

چو روز اندر آید به روز دراز

امدخر الدنیا و تارکها اسی

مها به نزد تو این بنده گوهری آورد

خاص خودشان مکن که عامند این

وزان پس به بازارگانان چین

کهین تخت را نام بد میش سار

یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

به بد آب را کی بود بر تو راه

لبت خامش و جان به چندین گله

آدمی کیست تا به تارک شاه

خانه‌ی آحاد پیشست از الوف اندر حساب

دل او میدهد گواهی راست

بران گونه برکشته شد زار و خوار

توگفتی که دریا بجوشد همی

بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف

همی سر بریدند برنا و پیر

هم از حسن تدبیر و رای تمام

چو دیدم که غوغایی انگیختم

گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره

سالها چون فلک بسر گشتم

از این به نصیحت نگوید کست

چنین گفت بهرام با مهتران

گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم

چو پیروز برگشت شیر از نبرد

به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر

تا کنونش ز راه بی‌رنجی

هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت

هر که با این صفت نگردد جفت

صدرا به جهان در دفین طبعم

نه آیین شاهان بود زین نشان

وگر من بنده را حرمان من داشت

بشد با زبانی پر از آفرین

وانکه دارند در مراتب ملک

مردمانی بدند و بد گهرند

دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون

زین حروف اربرون کنی اسمی

شد اسیر آن قضا میر قضا

برای و به دل ویژه با قیصرند

با تحیر نعره‌ها انگیختند

دمان تا به نزدیک پیران رسید

فکرها را اختران چرخ دان

شیر از آن پایه بزرگی یافت

هر زمان کز وی نشانی می‌رسید

لو کان للمنقوش حال تسقف

لایق آنک بدو خو داده‌ایم

بسی رنج دیدم ز خاقان چین

لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را

تهمتن ز قلب سپه بنگرید

قبله‌ی وحدانیت دو چون بود

در نمودار آدمیت من

شکر دانستیم آغاز ترا

چو یوسف آن بدید از جای برجست

راه کن در اندرونها خویش را

ز دشمن برستند چندی جهان

خویشتن را عارف و واله کنی

سپه را فرامرز بد پیش‌رو

نفخ در وی باقی آمد تا مب

بر قاعده مصیبت شوی

سنگ پر کردی تو دامن از جهان

که من دارم ز فضل ایزد پاک

کو همان‌جا که امید مرد و زن

مر او را درم داد و دینار داد

همچنین می‌گفت او پند لطیف

سیاوش بدو گفت کان خواب من

خاصه که در چشم افتد خس ز باد

هست از آغاز چون بدر آن خیال

ز آب حیوان هست هر جان را نوی

یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست

جمله کفها در دعا افراخته

چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت

شاخهای تازه‌ی مرجان ببین

اگر شاه روشن کند جان من

چنین گفت کز تخمه‌ی سام شیر

از نبی جز نفس نبود آنجا

نهادش به تابوت زر اندرون

دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!

ز ایوان بیامد به جای نشست

پذیرفته هر سه که چون روی شاه

به گردان چنین گفت کاباد بید

بدیشان چنین گفت کز روزگار

نخواهم که جایی بود در جهان

شرط تسلیم است نه کار دراز

چنین گفت بیداردل شهریار

چو بگشاییم لب‌های شکرخا

ازان پس بدر کرد کسهای خویش

به زندان ما ویژه دیوان بدند

ز شادی خروشیدن آراستند

برآشفت گیتی ز تور دلیر

آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش

بعد یک هفته چون رسید به شاه

بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست

نافه‌ها مشک و طلبه‌ها عنبر

درو درختان چون گوز هندی و پوپل

فروهشته زو سرخ زنجیر زر

جهانش مطیع و زمانش به کام

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

چو بشنید از آن نامداران سخن

رستی از بیگار و کار خود کنی

چو شیرین دید خسرو را چنان مست

جوان مرد این سخن چون گفت با شاه

چون شود هشیار شاه نامدار

همه دود است کباب حسد و نخوت

چو خاک از سکونت کمر بسته باش

برانم که پور سیاوش توی

چو این گفته شد فر یزدان از وی

حاصلی نیست زین در آمودن

به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت

بدین گفته بودند همداستان

یا رب امشب را نخواهد بود روز

به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش

نور سحر یافته میدان فراخ

ازو شادمانه دل انجمن

چو یزدان چنین راند اندر بوش

هنوزش گرد گل نارسته شمشاد

چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی

پرده‌های دیده را داروی صبر

هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه

اگر بساط ریائی نبوده گسترده

ملک ازان بیش که افلاک راست

چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت

بپرسیدش از دو گرامی نخست

مه را ز ستاره طوق بربست

کفی گل در همه روی زمی نیست

که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز

از خوشی این جایگه بر سر زنید

مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم

به آسانی آن کار گردد تمام

همی ز آسمان کرگس اندر کشد

سوار و پیاده ده و دو هزار

زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر

به عیب خویش یک دیده نمائی؟

لیک پیدا نیست آن راکب برو

جهان را ازو بود دل پر هراس

همیشه تا به کف روزگار در و گهر

چون تو خجل‌وار براری نفس

چو آمد سپاه و پشوتن فراز

سوی زابلستان نهادند روی

چو درمنه درم ندارد هیچ

گشاده طاق ابرو تا بناگوش

نگه می‌کرد از هر گوشه منظور

به یک دست شیدوش جنگی به پای

که پیش افگند نیزه بر کین اوی

شکم بنده را چون شکم گشت سیر

چو تابوت نوش‌آذر و مهرنوش

پس از آفریننده بیزار شو

صبح چون تیغ آفتاب کشید

قدم برداشتی و رنجه بودی

آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین

به یزدان همی گفت زنهار من

به برزو فرشاه ایرانیان

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست

چو خورشید پیراهن قیرگون

به مشک و به عنبر سرش بافته

نقش این بر طراز افسروگاه

ز جای گوسفندان تا در کاخ

کس ار مسکین بود مسکین نوازست

منوچهر بنهاد تاج کیان

به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان

من ز شیرینی نشستم رو ترش

بیندازد آن ترک تیری بروی

یکی روی آن بچه‌ی اژدها

اوستادی به شغل رسامی

گر از پولاد داری دل نه از سنگ

پس سری که مغز آن افلاک بود

خنک سام یل کش چنین یادگار

همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد

کان شیفته ز خود رمیده

به یک هفته نخچیر کردم همی

سیه مژه بر نرگسان دژم

نام نعمان بدان بنای بلند

حرامم باد اگر آبی خورم خام

به غایت کرد هولی در دلش کار

برتخت آن شاه بیداربخت

کنم زنده در گور جایی که هست

گر خشم تو آتشی زند تیز

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام

کزان مر تو را دانش افزون شدست

گور چندان زند ترانه دلیر

بر هر چه دهیش اگر نجاتست

چون زراندودست خوبی در بشر

ز ایوان یکی راستگوی گزید

بفرمود تا تخت بیرون برند

پیشینه عیار مرگ می سنج

دو پهلو برآشفته از خشم بد

یکایک بگوییم با رهنمون

گاه بر ببر ترکتازی کرد

چو از نقش نجاشی باز پرداخت

مگر ملک فنا جاییست دلکش

به پیش سپه کنده‌ای ساختند

فرستادم اینک یکی پهلوان

بنشینی و ساکنی پذیری

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

چوشاه جهان اندران بنگرید

در خواه کزان زبان چون قند

هرجا که بدست عشق خوانیست

دل بخواهد پا در آید زو به رقص

به زاندان فرستاد لختی خورش

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

عشق آمد و جام خام در داد

ز دربان نباید ترا بار خواست

گر ای دون که فرمان برد غاتفر

حرص جوید کل بر آید او ز کل

سماعم ساقیان را کرده مدهوش

چو جست از مجلس خسرو کرانه

کتابیست ای شاه گسترده کام

فرستادمش نامه‌ی پندمند

گیرد به جریده حصاری

بیامد یکی تند بالا گزید

محب تو نزد تو بادا و فربه

قصه خود چگویمت که دو کون

از نغمه آن دو هم ترانه

پنجه زد با آدم از نازی که داشت

وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان

وزان جستن تیز بهرامشاه

بر من ز تو صد هوس نشیند

بیاهیخت پای و بپیچید دست

ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت

رو سپس کردم بدان محض کرم

روزی که مرا ز من ستانی

لب لعلش حیات جاودانی

و امروز که گشت جان سبک پای

غلامی پدید آمد اندر میان

نوفل که سپاهی آنچنان دید

که پیش افگند باره بر کین اوی

این جای نه جای تست، برخیز

قولش مقر و مایه‌ی نور دل

وریا و بی بینش یقینی

جمله هستیها ازین روضه چرند

شد پیرزن جگر دریده

فرستاده را گفت برخیز و رو

آن هر دو، چو بخت خویش بیدار

من ایدر بمانم به رنج دراز

مطرب ز طرب ترا نه می‌زد

آز دزد است و ربودن کار اوست

رازی که ز سینها بجوشد

به تاراج کنشت ما برون تاز

تا بود همیشه کارش این بود

زمانه ندادش بران بر درنگ

داد صفاهان ز ابتدای کدورت

هم‌اندر زمان تندباری ز کوه

یک موی وی و هزار مجنون،

دیدند جای خواجه صحابه سزای او

کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح

خار بی‌معنی خزان خواهد خزان

زد لاف که:« من زبان اوی‌ام

بیامد زن از خانه با شوی گفت

یزدانش ز لعنت آفریده

که گیتی نماند همی بر کسی

همچون زمین زمین مراد تو اصل بر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم

ز دو نان که برق سرابند از اول

قصر نظمی چنین بلند و مرا

جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است

گشته در خیر البلاد او رهنمون

چه آزادند درویشان ز آسیب گران‌باری

بنه پر و پیکان و برو بر نشان

نظر چون بر رخ زیباش میکرد

بهتر سخنان و پند حجت

برین‌بر یکی خوبی افزای پس

لیک آن صوفی ز مستی دور بود

بر گنج و بر خزینه‌ی دانش ندیده‌اند

به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش

کنون ما همه کهتران توایم

فرزند نبی جای جد خویش گرفته است

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش

چو روزی به شادی همی بگذرد

ای ز تو روشنم چراغ سخن

به نام قیصران سازم تصانیف

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل

شما را همه پاک برنا و پیر

اثرهای آن عالم است این کزوئی

لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است

به اول چه کشتم به آخر چه رست

چنان دان که این دلبران منند

تو روز و شب به عیش و کامرانی

صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو

برآهیخت گرز و برآورد جوش

کجا نام آن مرد بهرام بود

که آیات قران و شعر حجت

مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن

کمندی و تیغی گرانمایه خواست

نهالی بیفگند و مسند نهاد

با منش آنقدر عنایت باد

در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود

اگر هیچ سرخاری از آمدن

پراگنده بر کوه و دشتش بره

چون برف بود بجای سبزه

خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند

بر آسود کالحق بتی نغز بود

نبود آگهی در میان سپاه

قمر از پیشکاران جمالش

همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد

بباید یکی مرد با هوش و سنگ

هرانکس که پوزش کند بر گناه

به فرش سبزه چون گلزار بنشست

گفته است به ترک خدمت اکنون

یکی روز می خوردن آغاز کرد

حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من

مگر ، چون گشت آن صحرا نماید

حال مقلوب شد که بر تن دهر

چو از لشکرش گشت لختی تباه

از خسف چه باک چون پناهم

حدیث کوهکن گفتند با هم

آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب

همان پنجم از مجرم عذر خواه

که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید

در این کار او سزد کاندیشه دارد

تاج را طوق دار و مملو کند

برآمد برین نیز یک روزگار

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر

اشاراتی همه چون خنجر تیز

ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن

هر چه هست از حساب گوهر و گنج

خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است

بگفتش وصل به یا هجر از دوست

در ره خدمت درست عهدم لیکن

همه در گرفتند ز ایران پناه

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم

و گر از خدمتت محروم ماندم

زاده‌ی طبع منند اینان که خصمان منند

چون ز هاتف چنین شنید پیام

پشت آرم جان فخر الدین شفیع

آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر

دو سه ویرانه در این شهر مراست

همی ماند رستم ازو در شگفت

هم از آخر نمایی عذرخواهی

تو نیزار شود مهد من در نهفت

فکندم پنجه با آن سخت بازو

ازین ننگ برگشت و آمد به راه

صفت موسم باران و بره رفتن شاه

بدان چار سلطان درویش نام

چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است

دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت

نافه که بوییش نباشد به پوست

دبیر آمد و نامه را سر گشاد

رسید اندر مقام حرب که، تیز

که درمان این کار یزدان کند

برآمد گرد آن سرو گرامی

سپه راندن از ژرف دریا برون

از آن پس شان نبود از بخت کاری

شهنشاه ایران چو زان گونه دید

روان کن هرزه گوئی را که در حال

لیک شیرینی و لذات مقر

رسید انجا و گشت ایمن ز خون‌ریز

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

به غمها مونس دو یار جانی

چیست نام این وزیر جامه‌کن

ولیک آن به که دور از قصر جمشید

به شهر اندر آوردشان ارجمند

همی بود یکچند با رود و می

بپیمود می ساقی و داد زود

همی رفت با لشکر و خواسته

ازان پس هجیر سپهبدش گفت

ز گوینده بشنید کاووس کی

نشست از بر تخت باگوشوار

چه کهتر همه چاکران توایم

که از سر سبزی خود بود نامی

درگاه خدایگان ببینم

هست بر اندازه‌ی رنج سفر

بهشتی شده بوم او یکسره

که این بوی از همه پاکان دریغ است

به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش

که آهو بران ره نیارد گذشت

که باشد ز هر درد فریادرس

جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران

تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام

قوم گفتندش که نامش هم حسن

سواری دلیر و دلارام بود

ز آب تیز شمشیر آتش انگیز

مالک طوق و مالک دینار

به ایرانیان گشت گیتی سیاه

ز دیدار او میزبان گشت شاد

به برجی دارمش ماهی چو خورشید

کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند

شکسته چنین کرد باید درست

پسندیده و دختران منند

بجز هر لحظه بوسی و کناری

نام من از نامه‌ی سقام برآمد

ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت

ستانم همه خلعت از اردشیر

خون فشرده نتوان داشت دوست

زو نعت مصطفای مزکی برآورم

عنان کرد سوی بداندیش راست

خردمند مردم چرا غم خورد

برو از مردن شیرین زند فال

کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

سپهبد همی زود خواهد شدن

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

عنان را نرم کرد از جنبش تیز

آری آری گربه هست از عطسه‌ی شیر ژیان

همه مغز و پالوده‌ی مغز بود

تو بپذیر و کین گذشته مخواه

که بی مونس مبادا زندگانی

کز شرف کسریش مولا دیده‌ام

گرازان و پویان به نزدیک شاه

همیشه عادت دنیا چنین است

یوسفانی ز گرگ و سگ بترند

نتوان گفت که فتان به خراسان یابم

در خرمی بر جهان باز کرد

چون آب، آب دولت تو، مایه‌ی صفا

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

چون نیم جغد به ویران چکنم؟

بیاراست ایوانهای بلند

به دامان زر نثار پاش میکرد

راست یا کج کند حساب کلاه

سرمایه‌ی روزگارش این بود

مهر برداشت مادر از بهرام

چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان

قصه باستان همی‌یابم

گویا شده ترجمان اوی‌ام

کجا باز داند شتاب از درنگ

گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان

من شبانم گله رعیت من

گو دست ز وی بدار، مجنون!

راحت اینست و آن دگر همه رنج

تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این

حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

هوا گشت از آواز او پرخروش

به آخر سحاب سخائی نیابی

جز به پیمانه باد پیمودن

کانعام خدایگان ندیده است

شده چار تکبیر دولت تمام

چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌بانی

تیغش مکان و معدن شور و شر

کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده‌اند

چنان بد که سودابه‌ی پرنگار

وز تربیتش جهان پشیمان

ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد

خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا

خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت

مرا مقر سقر است الامان از این منشا

سوی فعل خویشتن می‌ننگرم

در حضرت این قصیده‌ی دیگر نکوتر است

برابر همی خواست صف برکشید

که دم آتش طور از ید بیضا شنوند

در مساحت مهندسی نامی

ز آن اباها که بر این خوانچه‌ی دنیا بینند

ز روی کرم عفو کردن گناه

ندیده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب

کاری کجا کنند صحابه به ناسزا

ابره کرباس و دیبه آستر است

مگر کاین سخن بر تو آسان کند

به از ارتنک چین و تنگلوشا

که نبود شیر صیدافکن زبون گیر

وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری

ز هر نکته صد گنج را درگشاد

باهستگی گفتش ای نیک نام

رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر

همی از پلنگان بباید نهفت

اگر عاقلی یک اشارت بست

داد با آن طرایف دگرش

بگذارم این سرای مجازی و بگذرم

گشادن به شمشیر دریای خون

که از شاه ایران نیم بی‌نیاز

و هو خیرالخلق فی خیر القرون

کانرا نه همانا یسار باشد

به سر بر نهاد افسری پرنگار

دهن پر ز باد ابروان پر زخم

ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا

وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار

از آسودگان خواست چندی سپاه

یکی نامه گنجور ما را دهند

صد بار تو را ز شیر مادر

دو روز از خدمتت مهجور و مضطر

به نزدیک دستان فرخنده پی

چنین گفت کاکنون به ایران زمین

باد در پیکرش نیارد هیچ

بندگانش ملوک را تیمار

تهمتن شد از دادنش شاد زود

شود ناسزا شاه گردن فراز

به روز کز دم صبح است ترک مارافسا

چون ضروریست شها پرده‌ی این نظم مدر

اسیران و اسپان آراسته

گزافه بپرداز زین روزگار

لدار غد ان کان لابد من ذخر

برآشفت با گردش چرخ و بخت

برین گفتها پاسخ افگند پی

برفت و تنت ماند ایدر یله

عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر

بکوه افگند بدگهر اهرمن

که از تو سخن را چه باید نهفت

یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی

در ترازوی خویشتن سنجی

هم خزینه‌ت پرست و هم انبار

فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء

که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش

دیوار زمرد همه و خاک مشجر

چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا

زن و کودک خرد کردند اسیر

روز دیدار شاعر مفخم

رها کردم آن بوم و بگریختم

پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا

اسم اعظم بود، مگیرش خوار

در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر

که باز آورد باره و زین اوی

نظم تو کار نار خواهد کرد

که با فر و برزی و زیبای گاه

نشو دیگر بخشدش آن مطبخه

همه حق بود و کس نبود آنجا

ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار

تا فلک وار به دیده‌ور گشتم

محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

ببندید کشتی همه برمیان

هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان

ز تخم کیانی و کیخسروی

نزاید مگر زورمند و دلیر

سود نبود در ضلالت ترک‌تاز

همچنان می‌گفت او دفع عنیف

چونپرسی که در خطا کی بود؟

بروبر ز مژگان ببارید خون

که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست

لیک آب آب حیوانی توی

دل و دیده‌ی دشمنان تیره کرد

که گر بنده از بخشش کردگار

نصرت‌الدین ملک محمد شاه

میوه‌های رسته ز آب جان ببین

به خدا زنده‌ای، خدا را شو

بدین فرخی فال ما شاد بید

بماند به راه دراز اندرون

شخص را جانی بجانی می‌رسید

بجز طوس نوذر که پیچید سر

کلاه کیانی بپیراستند

لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال

سر بریدن واجبست اعلام را

وین «اناالحق» تو میتوانی گفت

که دیدار آن باشد از من نهان

سر میش بودی برو بر نگار

انبیا گفتند آن راز ترا

کنون روی گیتی شد از جنگ سیر

فرستاده را تنگ بنشاند پیش

که سر از طوق سرپرستی تافت

جملگان از جنبشش بگریختند

که اجل داد او بخواهد خواست

میان از پی بازگشتن ببست

نه آن سواران گردنکشان

خاک در چشم مروت می‌زنی

تو گفتی مگر بر نوردد زمین

نفخ حق نبود چو نفخه‌ی آن قصاب

هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی

خاک مسجود ملایک چون شود

دانه‌شان پر مخور، که دامند این

دایر اندر چرخ دیگر آسمان

ندیدم که یک روز کرد آفرین

نغمه‌ی ارنی به هم در ساخته

دو گرد دلیر و گرانمایه دید

شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی

گاه با شیر شرزه بازی کرد

در خور آن رزق بفرستاده‌ایم

او به خلوت نرفت و ذکر نگفت

دور کن ادراک غیراندیش را

که کاریست این هم سبک هم گران

چشم افتد در نم و بند و گشاد

بجا آمد و تیره شد آب من

می‌رود در وقت اندوه و حزن

صندوق جگر هم از جگر بست

بلرزید زان کار دل در برش

چو زرین یاره بگرفتش سر دست

او ناله‌ی عاشقانه می‌زد

نهانی به اندیشه دیگرند

دل بدسگالان پر از خون شدست

برین بر نزد نیز کس داستان

آن به که سوی خدای بینی

با غم بنشست روی در روی

برآشفت و شد چون گل شنبلید

ز خجلت لب فروبندد زلیخا

من مرده و انتظار برجای

برو آفرین از کهان و مهان

بشبگیر آب اندر انداختند

بگیری و از کس نیایدت عار

زان تیره نفس، نفس بریده

طشت خون آمد از سپهر پدید

ببندد به فرمان کسری کمر

امید عصمت نفس هوسناک

او باز کند گر این بپوشد

همان پوشش و خورد بسیار داد

نه خوبست گرمی به کاراندرون

که نامم ز کاووس ماند نهان

زان خواب عجب، به حیرت کار

که ننالند سپید مهره شیر

که آن را بهندی کلیله ست نام

میل خاطر به هیچ کارم نیست

وین کار نه کار تست، بگریز

سپهر روان بر خروشد همی

بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت

که فرزند گو بود و سالار نو

کشیده طوق غبغب تا سر دوش

شاه از او باز جست قصه ماه

که گفتار دانا بداند شنید

زنان مصر را کردند آگاه

هست از همه دوستان بریده

که کس پیش خسرو گشاید دو لب

هم پشیمان گردد وهم بی‌قرار

نبینم همی بهره جز کارزار

همه شب گرد پای حوض می‌گشت

از بلندی به مه رساند کمند

بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

مراد دیگرت گر هست، برگوی!»

آبی ز سرشک من بر او ریز

ببینیم دور ازمیان سپاه

شمع گردون را نخواهد بود سوز

فرستد ورا سوی ایوان من

به عیب دیگران صد صد گشائی ؟

تشریف دهد به بی‌تکی چند

بران بود چرخ روان را روش

عقدهای مرصع از گوهر

بخشید به قصیده دیاری

ز لشکر بیک سو خرامید تفت

پای برکوبید، دستی برزنید

همی خواست از تن سرش را برید

ز پای افتاده و شد یکباره از دست

نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش

که هستند شادان دل و تن‌درست

پر از خشم دل چهره خندان بود

تا مرگ رسد نباشدت رنج

که نیکان ازیشان غریوان بدند

من ندیدم گرچه من دیدم همه

وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان

دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ

دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا

فگنده پدید آمد اندر شمار

پستی خاک آستان باشد

حلالی بر نیارم پخته از کام

به هر مهره‌یی در نشانده گهر

که هر درخت به سالی دهد مکرر بر

دل دیوان بسنبد همچو پیکان

بکرد آن خوبروی از خوبروئی

که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا

همی داشتندی شب و روز پاس

جگر سوراخ کن، خونابه انگیز

ضایع مکن از من آنچه مانی

ز گفتار او گشت بهرام زرد

نظاره برو بر همه شهر و کوی

در این تنگ زندان تو شادان و خندان

که بر وی خون چندین آدمی نیست

توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد

به یاقوت و زمرد تنش تافته

چون چراغ دریچه‌ی خاور

به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت

گریزان بشد تازیان با سپاه

نه سردید آن را به گیتی نه بن

دی ماه بود نه ماه نیسان

کرم کردی خدواندی نمودی

ز سرعتت متمیز شدست دست از پا

که در تنت هر روز رنگیست نو

ز شبهای سیه روزان چه دانی

روزی دو سه دل به دست‌گیری

مبادش نشیمن مبادش نشست

مرا نیز بنمای و بستان بها

بهر کار پیروز و چیره سخن

ببخشائی بر این مجروح دلتنگ

ز ایوان شاهی به هامون برند

سپردم ترا ای جهاندار من

که زبان شرح آن نیارد داد

ثابت نبود که بی‌ثباتست

به بالای سرو و بچهر کیان

فرو خوابنید و نزد هیچ دم

ز دریا نهنگ دژم برکشد

شتابان فلک شد تو آهسته باش

ز کردار تو چند باشم نوان

بماند به گیتی دلیر و سوار

جنون از دستیاران خیالش

جامی به دو خوی رام در داد

دگر عهد آن شهریار بلند

چو شیروی شیراوژن رهنمای

چو ماند به تن رنج ماند بسی

سایه روی را به صبا داده شاخ

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

بزنار خونین ببستش میان

صلیب هستی ما سر نگون ساز

مغنی را شه دستان فراموش

برو کاسه آرایش چین نهاد

که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی

بدیدند یل را به جای نماز

دولتیا خاک که آن خاک راست

که هر کاره و آتش آر از نهفت

چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو

به فکر کار آن افکار بنشست

جز صلح دری زدن زیان دید

به نزدیک آن مرد دیوانه شو

عدوی تو دور از تو بادا و لاغر

نخستین ازان بد به زابل رسد

فضل کند رحمت فریادرس

به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ

گر بر تو یکی مگس نشیند

و گر نه پای استغنا دراز است

فلک بنده و روزگارش غلام

بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

این قصه بر او نمک فشانیست

گره از عقده‌ی خاطر گشاید

کند بد دلی گر چه باشد دلیر

به جای بره گور خوردم همی

مطرب شده کودکان خانه

نباشد کس حریف وهم غماز

ز سختی نباید کشیدن لگام

ندانم که کی بینمت نیز باز

زانک کشتی مجاهد کی رود بی‌بادبان

مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد

پس بهر دستی نشاید داد دست

ببینی تو در آز چندین مکوش

من ز بسیاری گفتارم خمش

نظر بر قیصرش افتاد از دور

بدرید و آمد ز پرده برون

بسوزم کلک و بشکافم انامل

به هر سوی لشکر همی بنگرید

که هرکس رفت کرد آنجا فروکش

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

در این مدعا سفتند با هم

نیارد شدن آشکارا بروی

ببردندش به بزم خسروانه

به نزد من آی آنگهی کت هواست

بگفتا آنچه میل خاطر اوست

نمودم ترا از گزندش نشان

به وصلش تشنه آب زندگانی

همه بند و زنجیر بر هم شکست

دهی امیدش از الطاف شاهی

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

ز روی هول شد از خواب بیدار

که باز آورد باره و زین اوی

چون نگار آزرست و چون بهار برهمن

برآمد که شد نامور زان ستوه

تا زند پهلوی خود با گلستان

که با او چرخ برناید به بازو

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت

متفق باشند در واحد یقین

جز به آثار و به گفتار نکو

لاجرم در حرص او شبکور بود

ورنه چون شد شاهد تر پیره خر

اندر آخر خواجه‌ی لولاک بود

گر براق و تازیان ور خود خرند

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

سپارد بدو شهر هیتال را

نه این بود زان رنج پاداش من

مستی به نخست باده سختست

چو ببرید رستم تن شاخ گز

کسی کو بجوید همی تاج وگاه

نهادند بر نامه بر مهر شاه

زانک صیاد آورد بانگ صفیر

توقع دارد او نیز ای شهنشاه

بکنده ببستند برشاه راه

برما فرست آنک پیچیده‌اند

از پنجه مرگ جان کسی برد

همی دود زهرش بسوزد زمین

بفرمود کز خان مهبود خاک

به دشت آمد از مزدکی صدهزار

تا که شیرینی ما از دو جهان

آینه‌ی دل چون شود صافی و پاک

به مهرست تا درج درگنج شاه

مهین تخت راخواندی لاژورد

نخسبم شب که گنجی بر نسنجم

به چرم اندر است گاو اسفندیار

ابا او یکی مرد شمشیر زن

چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی

بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی

چو شیرین حرف حرف نامه را دید

چنین گفت با موبدان و ردان

چو بر خسرو این کار گیریم تنگ

ما دی ز برای او بناورد

سواری ندیدم چو اسفندیار

چنین داد پاسخ که از کردگار

تنش لرز لرزان به کردار بید

چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست

نور حسی کو غلیظست و گران

همی‌گفت کاکنون شود آگهی

نه تازی چنین کرد ونه پارسی

از تو دل آتشین نهادن

چنین است گیهان ناپایدار

تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل

برو خوار بود آنچ گفتم سخن

ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند

به شکر آنکه داری جان خرم

تو را جاودان عمر و جاویدان عزت

ز بس کشته اندر میان سپاه

باد است ز عشق تو به دستش

بماندند زان کار گردان شگفت

عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

به شوخی پشت بر شه کرد حالی

صد حکایت بشنود مدهوش حرص

باشد چو خریطه پر ز سوزن

ز تازی و هندی و ایرانیان

در آمد راوی و بر خواند چون در

به هنگام خوردن مرا باز خوان

افتاد برو چو خس برآبی

به پیش گرانمایه خاقان بگفت

کرشمه کردنی بر دل عنان زن

هم اندر بیستون آن فرخ استاد

دوری منمای بیش از اینم

اگربسته گرکشته اورابرت

ای ماه نوم ستاره تو

ازان پس بفرمود تا ساروان

افسانه‌ی خواب چون به سر شد

بگویش که تا پیش رود برک

که می‌داند که این دیر کهن سال

تا بپوشد حسن آن و ننگ این

چون کرد عروس جلوه‌ی حور

مگر آنک گفتار او بشنوی

آن فیض که ریزد او به یک جوش

همی خواهش او همه خوار داشت

مپسند بهر چه رایت آسود

به کسری رسید آن سزاوار تاج

در آفاق این سخن شد داستانی

بلا را دیده بر فرمان بالاش

گیرم که به غم زبون توان بود،

چو بر خوان نشستی ورا خواندی

انگیخت میانجیی ز خویشان

ازان پس بپرسیدش از رنج راه

یکی حصار قوی بر کران شهر و درو

هنوزش پریغلق در عقابست

ولیک امشب شب در ساختن نیست

نقل اعراضست این بحث و مقال

دگر گفت کز راه دور و دراز

چنین گفت خسرو بدین مهتران

زان عاشق کورتر کسی نیست

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

هرک او را کشته باشد بی‌شکی

از طبیعی و هندسی و نجوم

نه کم ز آیینه‌ای در عیب جوئی

میان گفتگو خسرو ز شیرین

هوا پاک دیدم ز پرندگان

چو ما را نبد پیشه خون ریختن

گرچه نمک تمام دارد

چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت

غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای

به صبری کاورد فرهنگ در هوش

کشم هر لحظه جوری نونو از تو

چون فرشته بود همچون دیو شد

کس از داد یزدان نیابد گریغ

جهاندیده سنباد برپای جست

خصمان در طعنه باز کردند

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

آخر آن شه‌زاده زیر دار شد

در یمن هر کجا سخن راندند

در نفس آباد دم نیم سوز

الا تا بانگ دراجست و قمری

منی چون بپیوست با کردگار

چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج

وآندم که مرا به من دهی باز

جهانجوی میرین ز ایوان برفت

یا رب این چندین علامت امشبست

چون گلو تنگ آورد بر ما جهان

تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر

وانک گردشها از آن دریا ندید

چو بشنید گفتار سالار شاه

هرآنکس که گیرد بدست اژدها

سایه گزیده لب خورشید را

پس از دست آن بیدرفش پلید

چو آمد به نزدیکی نیمروز

آراستش آنچنان که فرمود

چو آید ز یک سر سلامت پدید

برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه

نه سیری چنان ده که گردند مست

چو شد کشته شاهی چو اسفندیار

بدو گفت سیندخت اگر پهلوان

گر تو اول بنگری چون آخرش

سر زلف و جعدش چو مشکین زره

دل بخواهد دست آید در حساب

برو آفرین کرد شاه بزرگ

هر کجا ذره‌ای است در دو جهان

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

پذیرفتن اندر خدای جهان

چو سام نریمان و سرو یمن

افسر ایزد نهاد بر سر تو

برآیین شاهان یکی دخمه کرد

جهاندم لاشه با چالاک رخشی

بگردان ز جانش بد جاودان

سوی آن اومید کردم روی خویش

همه واژگونه بود کار دیو

به نارفته در جامه گریان شدند

شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی

من نجویم زین سپس راه اثیر

هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت

احولی چون دفع شد یکسان شوند

بس تفاخر مکن که اندر حشر

ایزد عطاش داد محمد را

به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه

آن است گزیده، که خدایش بگزیند

هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو

صرف کرد آن همه به بی خوفی

کز میوه‌ی تلفیق لفظ و معنی

ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد

ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

او نشست آسوده و خفتیم ما

دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت

اگر نیستی آن جهان، خاک تیره

ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت

این که دستور تیزبین منست

آنکه امرش دهد به خاک مسیر

رفتم از دست تا به چند کسی

آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو

گر تو قبول می‌نکنی در خلافتش

چو دارم حلقه‌ی عهد تو در گوش

چو شعر من بخوانی دوست و دشمن

خاک غزنین و بلخ و نیشابور

نام آن بر فلک ز راه رصد

تو را من خردمند پنداشتم

هوسناک است آن کز رنجش یار

از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی

جزیره‌ی خراسان چو بگرفت شیطان

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی

ای حجت دین به دست حکمت

یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد

گرگ را گرگ بند باید کرد

برسم همی واژ خواهد گرفت

هر چراغی که از تو افروزند

تافته گردد آنکه بی اقبال

کعبه زو تشریف بیت الله یافت

دگر خود بدارند با خویشتن

همی تا بگردد فلک چرخ‌وار

بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر

چیست کانرا من جواهرسنج

بترس از خدای جهان آفرین

نه در بگذار و نه دیوار این دیر

بپوشد ازیشان گروهی سیاه

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم

تو بیکاری و جان به کاران درست

خواهم از در هزار دریا پر

مباشید یک چند کز تازیان

علی المرء عار کثرة المال بعده

و آن روز که مرد هم بر این مرد

در آن قالب کسی کاین جانش باشد

زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک

به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی

خیزان، بستان! که نامه‌ی اوست

شدش دست از عنان رخش کوتاه

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

سجده بردش نگار سیم اندام

مجنون که بود، که داد خواهد؟

سحاب رحمت است و سخت باران

بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار

صحراش منقش همه ماننده‌ی دیبا

کسی آغاز و انجامش نداند

به خود می‌گفت این خوابی که دیدم

گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست

پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد

شقایق جامه بر تن چاک میزد

به تنگی ز آن دهان ذره مقدار

هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است

پذیرفتم اندر خدای جهان

آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد

به روی نیم تختی جاش دادند

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین

خاک جادوی مطلقش می‌خواند

گرانمایه خوانی بیاورد زود

نیامد کس کز ایشان حال پرسیم

بس ای خاقانی از سودای فاسد

در آیین پیشینیان منگرید

بدو آسیابان و زن خیره ماند

زهی پیشوای فرستادگان

شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند

چو اندر نیستانی آتش زدی

اگر تاجدارست اگر پهلوان

یکی دشنه بگرفت رستم به دست

بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست

سود دلال وجود تو خسارت شد

یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن

ششم عهد و پیمان نگهداشتن

دستوری خواهد از خداوند

گفت مه را به اژدها دادم

چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی

همی رنج تو داد خواهد به باد

عالم از علم مشتق است و لیک

ید مید حیدر علی عالی قدر

هرانکس کزین زیردستان ما

چنان گرم کن عزم رایم به تو

نکنم باور کاحکام خراسان این است

نانی از خوان خود دهی به کسان

همه داده ده باش و پروردگار

ز ناگاه روی سیاوش بدید

بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام

از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به

فرستاد با نامور سی سوار

فرو خواند نامه ز سر تا به بن

دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم

تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟

بیاراست سالار خوان از بره

چو زو بگذری رود آبست پیش

سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم

ز اقتدار تواند کف به خلق جهان

به موبد چنین گفت کای روزبه

آن اگر صد کشد به پانصد سال

هست نیازم ز جان و آن دگر کس

چون یافت غریو را بهانه

گریزان همه شهر ایران ز روم

ترا بهتر آید که فرمان کنی

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست

نزد خورشید خاصه برج حمل

بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی

رفت و آن دل که داشت دربندش

کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه

همگی را جهت کجا سنجد

سیب صفاهان الف فزود در اول

شود نزد سالار مازندران

دیباچه‌ی سراچه‌ی کل خواجه‌ی رسل

او خواند بیت و من کنم گوش

در طفلی بوده راکع و جلد

تو گر هوشیاری نه من بی‌خودم

دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست

گنج بر سر مشو چو ابر سفید

از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر

چنان هم که هنگام نوذر بدند

تیر گردون دهان گشاده بماند

سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ

قضات از در ظالمان کرد فارغ

آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری

دیدار سپاه دار ایران

خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش

آن همه یک دو سه دیر غم دان

برآورد آن گرد سالار کش

آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود

خوب که او حسن نداند فروخت

ماهی بیچاره را پیش آمد آب

گفت یا رب نام آن و نام این

فرق بسیارست بین النفختین

روان گشتند هر سو کارداران

سر بریدن چیست کشتن نفس را

سیاوخش را در بر خویش خواند

خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم

بدین تدبیر خان را جست در پیش

آدمی داند که خانه حادثست

بسی سالها شد که گوهر پرست

سعد دیدی شکر کن ایثار کن

ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم

می‌سکست او بند و زان بانگ بلند

دو بهره سوی زاولستان شدند

ما پس این خس را زنیم اکنون لگد

چو «سنکهن دیو» پور رای رایان

که مرا از خویش هم آگاه نیست

چو انگشت بر صحن پالوده راند

کو همان‌جا که به وقت علتی

شهادت خاست از خضر اندران کاخ

هر دمی مرگی و حشری دادیم

چو سهراب شیراوژن او را بدید

کیمیا داری دوای پوست کن

غرض القصه چون بانوی آفاق

چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود

درآمد بدان دیو دریا شکوه

باز آن غشیان چو از من رفت زود

اگر میرد فتوح خویش گیریم

از خیال سیم و زر چون زر نبود

چو در شد ز در شاه بر پای خاست

چون درین جو دیدعکس سیب مرد

تا که در رنج جستن نانی

نه پدر از نصح کنعان سیر شد

برامش نشستند رامشگران

عارف از معروف بس درخواست کرد

اگر من شوم غرقه گر مادرت

که نومید بد لشکر نامجوی

به کف بر نهاد آن درخشنده جام

چگونه است کار تو با کابلی

ترکمان گول و کلبه پر سمسار

چو تابوتش از جای برداشتند

گهی با تهمتن بدی می بدست

سرافراز فغفور بگشاد گنج

براندند ازان راه پیلان و کوس

که این جام پیروزی جان ماست

مرا دید با گرزه‌ی گاوروی

گر آیم مرا با شما نیست رزم

گاه عبدی و گاه معبودی

بدو گفت کای زاده‌ی فیلقوس

سپرد او به شاه و سبک بازگشت

گذر یافتی بودمی من همان

دو کشور سراسر پر از شور بود

که یکسر همه در پناه منید

رد عام و قبول عامی چیست؟

گر از نام چینی بمانم همی

که او بود با کوس و زرینه کفش

تهمتن بدو گفت کای شهریار

بر سر پای چله داشته‌ام

سیاوش نشست از بر تخت عاج

سر توحید ازین گروه شنو

سوی پهلو پارس بنهاد روی

چون به خود در رسی ز خود بررس

خردمند را دل برو بر بسوخت

لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما

بسا نامداران که بر دست من

چنین شیرین و شکرخا که ماییم،

همی رفت تا مرز توران رسید

که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند

برین گونه فرسنگ بیش از هزار

زلیخا ماه اوج دلستانی

ز گیتی برادر توی شاه را

چو دایه با زلیخا این خبر گفت

برآویخته با یکی شیرمرد

«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،

گر ایدونک اندیشه زین کودک است

نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای

مرا زندگانی سرآید همی

معتمر گفت با سه چار نفر

که روشن زمانه بران سان بود

چنین داد پاسخ ورا شهریار

به خواری پیاده ببردش کشان

گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری

و زین می جاودان ماندند مدهوش

همی هر یکی نام یزدان بخواند

همه پروانه‌ی آن شمع گشتند

در آینه‌ی روان ببینم

سینه ز آتش نتواند بسوخت

برو خوردنیها ازان سان که بود

بیاویخته بر سر عاج تاج

من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

وزو، تاراج کردن توده‌ی سیم

به زن گیرد آرام مرد جوان

ز یوسف چون بدید آن مهربانی

پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام

و گر نه کار دیگر پیش گیریم

نباید که گردان پرخاشجوی

بفرمان و رای سپهدار طوس

پیش تیغ زبانش چون سوفار

برون افگند خوناب دل خویش

سیم پای کوبد شکن بر شکن

ز گفت او چو زلف خود برآشفت

از زر و سیم جهان حطام برآمد

بشد آگاه ز آگاهی سرایان

گزین کرده شایسته مردان کار

هم او داشتی کاویانی درفش

گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم

که آرایند صف‌های سواران

ز دهقان و از در پرستان ما

می‌روم کوبه کوی و جای به جای»

کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام

چو تسبیح درخت از سبزی شاخ

خنک مرد بخشنده و بردبار

گزندی نباید که گیرت سرت

جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان

به پرده بیخت راز آن دو مشتاق

همه خوردنیها که بد یکسره

که در خلوتگه وصلت نشینم

کز خدمتش مراد مهنا برآورم

هست اول صفتش «ما خلق‌الله » بخوان

چه کردی که ویران بد این خوب ده

جوان بود و بیدار و دیهیم جوی

که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش

تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!

عم دوزخی بر این دل دروا برافکند

فارغ آیی از فریب فاترش

سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشانده‌اند

ز دشمن کسی را به ره بر ندید

نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟

کننده در خیبر کننده در هیجا

که یادگار هم اسما نکوتر از اسما

زود کردند بر مدینه گذر

وز لیلی من مراد خواهد؟

در احاطت جهت کجا گنجد

گونه‌ی سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند

که تو گیو گودرزی ای نامدار

زاد ره آن جهان هم این برد

عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد

تا ز من شیر دلان نکته‌ی عذرا شنوند

که خدا کیست؟ ای خدا آزار

یک رشحه ز نوک خامه‌ی اوست»

پیر جویم پیر جویم پیر پیر

لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است

برآمد ز کشور سراسر دمار

ز شوق او کله بر خاک میزد

که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا

اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا

نخرد خام جز یکی در چار

همان بهتر که کس نامش نداند

سبز باد از سر تو افسر تو

غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا

به ابر اندر آورده از باد گرد

اندر تن فصاحت گردد روان روان

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

که شیطان می‌کند تلقین سودا

نخوری، تا کسی نرنجانی

خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی

خاک خوردی کاشکی حلق و دهان

نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب

همانا که این درد و رنج اندک است

و امروز به سجده گشته کسلان

گشت ایمن هرکه در وی راه یافت

کز درگه شه مکان ندیده است

گر تمامی تو ناتمامی چیست؟

تا خورم آسیب جان گزای صفاهان

همه در دست او چو مهره موم

جهل عالم به عالمی سمر است

که فرمان دادار گیهان بود

معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این

که وجودم داده‌ای از پیش بیش

ازین دادگرتر قضائی نیابی

چه عجب؟ چون غلام محمودی

بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان

و انک یا مغرور تجمع للفخر

ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر

جهان را دل از آشتی کور بود

صدرنشین گشته شه نیمروز

نامش علی شناس و لقب کوثر

خبر شد ز سالار گیتی فروز

چون نه از بهر زله داشته‌ام

افتادن نافتاده سختست

همه نجم الیمانیش خواندند

شاه از صد زنده نگذارد یکی

همی زیر نعل آوری ماه را

به آهستگی کوش چون شیر نر

کردی ای خاتون تو استا را به راه

همی رفت غران بسان پلنگ

ورنه سرگشته در بدر میرو

او روی به فتح دشمن آورد

بالای هر سری قلمی رفته از قضا

یا مگر روز قیامت امشبست

به کردار آتش رخش برفروخت

شانه زده باد سر بید را

زیر بار گران همی‌یابم

همان نامور مهتران سترگ

یغنی من التسقیف و العوجاء

وز من در آهنین گشادن

فارغ از مشرفان و مستوفی

کین چنین دیوانه و شوریده‌ای

تبه شد به جنگ اندرین انجمن

نه بگذارشان از خورش تنگدست

درو خار بنشاند و بر کند عرعر

کند بنده را شاد و روشن روان

غم و درد و انده درآید همی

یک سایه ز لطف بر من انداز

ز شیران بپرهیز اگر بخردی

چون قیامت فتنه‌ی بیدار شد

دمان و پر از درد چون بیهشان

سر چند کس را نباید برید

واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا

شکست اندر آورد و برگشت کار

بود اندرو مشتری را گذار

ثنائی کان بساز از گنج شد پر

کشتم از اشک خونبها دادم

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

پایمال ره هوان باشد

تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر

بنمود یکی حجت معروف و مشهر

برافراخت تا ماه فرخ کلاه

زره‌دار با جوشن کارزار

تا صلح دهد میان ایشان

هنوزش برگ نیلوفر در آبست

وگر چه بپرد برآید به میغ

بسوزان هر چه پیش آید در و غیر

در حجاب رو ترش باشد نهان

به روزنامه‌ی امروز و به هیبت فردا

بپرداز گیتی ز نابخردان

نخواند برین مرز و بوم آفرین

کورا مگسی چو کرکسی نیست

با دعائی به شرط خویش تمام

همان روی گیتی ز درندگان

شرق و غرب جهان کند انور

که حوض کوثرش زد بوسه بر دست

آبش عسل صافی ماننده‌ی کوثر

فگندست گویی گره بر گره

هیون آورد پیش ده کاروان

گور است و گوزن هم نشستش

نشاند آن آتش جوشنده را جوش

کنون هست پرورده‌ی کردگار

به گردون برشدن آسانش باشد

ز خورشید آسمان را کرد خالی

هیونی برافگند هر سو به راه

به پیش سپاه اندرون رای زن

ندانم چه راند بدو روزگار

من شیفته نظاره تو

گشته من بعدی اسمه احمد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

تاکند آن هزار دریا در

خمار آلوده چشمی کاروان زن

چو من دشمن و لشکری جنگجوی

مدامت خدا ناصر و بخت یاور

بیامد ز دریا به ایوان و رز

کو پیش ز مرگ خویشتن مرد

رقص روباه چند باید کرد

چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی

بر او بست از طریق کین سر راه

به هوش آمد به کار خویش در ماند

برفتند شادان بر شهریار

وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو

سپه یکسر اندیشه اندر گرفت

دریاش نیاورد در آغوش

به که حلوا خوری ز خوان خسان

برای وبدانش نماینده راه

تا نبینی رنگ آن و زنگ این

فتاد این داستان در هر زبانی

دل از جان شیرین شده نا امید

خردباید ورای وگنج وسپاه

برو تخم بد تا توانی مکار

دری بی‌قفل دارد کان کنجم

در حفاظ گله امین منست

که‌ای نامور پاک دل بخردان

وزان در جیب محنت سر کشیدم

به یک جو بر تو ای من جوجو از تو

نباید که بیند ورا آفتاب

فروماند از جنگ شاه و سپاه

چون با دوده بنشینی از پیش خوان

در هر دو زبان دراز کردند

بر نسنجیدم از جواهر و گنج

که دژخیم بود اندران انجمن

دو سه گویان هم یکی گویان شوند

چه مدت دارد و چون بودش احوال

هم اندیشه‌ی روزگار کهن

بدین ناجوانمرد بی‌فرهی

ز ایران و توران و کار سپاه

بر سفره کباب خام دارد

هرکجا تیغ و طشت خون باشد

سپاس آنک گشتیم به روزگار

ولی بر کشتزار عجز کاران

به آیینه رها کن سخت روئی

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

فرامش کند گرز و کوپال را

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

امید حجره وا پرداختن نیست

گل را به گلاب و عنبرآلود

برآرید وز کس مدارید باک

کان ملاحت اندرو عاریه بد

یا بر سر آتشی کبابی

شما را فرستاد بهرام چک

در پرده‌ی مهد گشت مستور

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بندی دهنش، جهد ز روزن

خلق رب‌الخورنقش می‌خواند

آن کن که بود خدای خشنود

نفس راه گذر می‌دید دشوار

بیداری هجر پرده در شد

ببخشید بر جای ده یک خراج

کاز کتم عدم، ره‌ی تو بینم

بیامد به نزدیک هیشوی تفت

بی خانه و جای، چون توان بود؟

او آرد باده من کنم نوش

بر اسرار ملکت امین داشتم

نقل اعراضست این شیر و شگال

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

که هرگز نبودی بر و باد و گرد

پایه‌ی جاه تو زاسیب فلک در زنهار

بیفتاد از درد و بیهوش گشت

بدین سود جستن سرآید زیان

این چنین صد چراغ را چه محل

خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر

ز دمسازان خود احوال پرسیم

بزرگان که باشند زان انجمن

مگر تیز گردد بیاید به جنگ

به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر

ببینند ازین پس بد روزگار

سزد گر بمانی ازو در شگفت

پای بر گنج باش چون خورشید

پیوسته چو باغ به بار باشد

هر دم آرد رو به محرابی جدید

که بر تو بماناد شاهنشهی

شد او کشته و اژدها زو رها

وانکه نهیش دهد به باد قرار

پذیرفتن راستان و مهان

تن بد سگالت بباراندرست

برخاست صبوری از میانه

به یک جرمم مزن چون حلقه بر در

به مجلس نقل خوشحالی نهادند

که تخت آفریدست و تاج و نگین

ببستند پیشش کمر بر میان

که فریادرس باد گیهان خدیو

شود شاه آزادگان ناپدید

ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی

برین سایه‌ی سروبن بگذرید

گندمت گژدمست و مالت مار

هست پنهان در سواد دیدگان

ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش

همه سرکشی رابسیچیده‌اند

در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا

بران آتش درد بریان شدند

وز در روم تا حد جیلم

پذیرفتن راستان و مهان

نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها

کز او یادآوری در گاه و بیگاه

اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر

اگر بشمری سال صدبار سی

تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار

برآورد ازیشان دم و دود و گرد

نه غلط هم این خود و هم آن ز تو

بماندند بر جای بربسته راه

نام خود یادگار خواهد کرد

نقشها بینی برون از آب و خاک

چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار

بدان کار تنگ اندر آویختن

تا بدیدم دست برد آن کرم

بیهوده چه گوئی سخن بی‌سر و سامان؟

که دانست کش باز بینند روی

بر نامدارانش بنشاندی

آن همه بگذارد و دریا شود

به خویش از تاب دل چون نامه پیچید

چه گویند از رستم زابلی

بیاریم و آسوده شد لشکرت

دشمنان را زین صناعت دوست کن

شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟

همه دست بر دست بگذاشتند

که دیوی فرستد بپرخاش من

خوی این را مست جانان کرده‌ایم

در نیاید نکته‌ای در گوش حرص

سر اختران زیر فرمان ماست

اگرپارسی گوید ار پهلوی

نحس دیدی صدقه و استغفار کن

تو را سجده کند خندان و گریان

به دل آشتی دارم و رای بزم

که ای سرفرازن و فرمانبران

این همه زینست و آن سر جمله شین

مرنجان خسته جانی را به هردم

همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس

بیاویختندی ز زنجیر تاج

تا دهان و چشم ازین خس وا رهد

گرد از سر ناصبی بیفشان

به تدبیر بر گشتن آسمان

میان بسته وتیغ هندی بدست

صورت هر یک دگرگونم نمود

با اصابع تا نویسد او کتاب

ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج

نیاورد از اینگونه گوهر به دست

چشم پرد بر امید صحتی

که دارد در تن آهن جان ز فولاد

در جهاد و ترک گفتن تفس را

که پهنای او بر دو فرسنگ بیش

دامنش را دید آن پر سیب کرد

اجل را گوش بر حکم تقاضاش

عنکبوتی نه که در وی عابشست

ز پالوده انگشتش آلوده ماند

کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

شنید از محنت فرهاد مسکین

هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند

که بردی ز آغاز باکیقباد

دامن صدقت درید و غم فزود

یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد

این نشانها تلک آیات الکتاب

کشیدند بزمی کران تا کران

نه دمی در گوش آن ادبیر شد

الا تا نام سیمرغست و طغرل

در دلم گنجای جز الله نیست

کند دلش بیدار و مغزش گران

کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟

چو ابری سیه کو درآید به کوه

که خواند رخش گردونش درخشی

نه با دیو جان و نه با پیل هش

بیندیشد که با هجران فتد کار

کرد مشغول کار فرزندش

پراندیشه گشت و دلش بردمید

همان هوشیارم همان بخردم

که با تاج و با تخت و افسر بدند

دیر زی تو که هم رسد به زوال

ز باد جوانی دلش بردمید

که خرم دل آیم چو آیم به تو

به خواهش بر پور دستان شدند

وفا داری از یاد نگذاشتن

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

برآموده چون در سخن در سخن

ترا رزم جستن نیاید بکار

پذیرنده عذر افتادگان

که از تن ببرد سر خویش پست

کز غریبی رنج و محنتها بری

رخ نامور سوی توران کنی

چون یکی آمد دریغ ای رب دین

نخستین ز کاووس کی برد نام

گهی با زواره گزیدی نشست

بیامد به نزدیک من جنگجوی

ازان است کاو را ندانم همی

بدان برز کوه آمد از پهن دشت

ز هر گونه با او سخنها براند

پرستنده‌ی تاج و گاه منید

چنین داد پاسخ که دانای چین

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع

آن حسن نامی که از یک کلک او

هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن

روا رو چنین تا به مرز خزر

چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم

بران کار خشنود شد پور زال

بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد

ما که مولای بارگاه توایم

بر فلک محمودی ای خورشید فاش

نجنبید بر جای خویش آن نهنگ

وانکه هرگز به هیچ وجه ندید

وگر آزمون را کسی خورد زهر

مال دادی به باد چون تو همی

من و رخش و کوپال و برگستوان

به انتهای وجودات اولین ترکیب

عفاالله عنا ما مضی من جریمة

بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی

سراینده‌ای بود در بزم شاه

چون کلک تفکر به دست گیرد

بدان را به زندان همی‌داشتم

معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

کنارنگ دیوی نگهدار اوی

تو مخدوم قدیمی انوری را

آب در چشم شهریار آمد

به قلم چند گونه سحر حلال

فروشنده‌ی گوهر آمد پدید

گمان بردمت زیرک و هوشمند

ازین ننگ دارد خردمند مرد

ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن

تو با رستم شیر ناخورده سیر

نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش

مکش بچه‌ی مار مردم گزای

بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد

نسفته دری ناشکفته گلی

همانا بران راغ و کوه بلند

سه دیگر سراسر ز پیروزه بود

رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی

فگنده همه دشت خرطوم پیل

یکی کهنه چبین نهادم به پیش

دایم این را ز نصرتست کلید

چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت

وین خزینه که خاص درگاهست

بدو گفت شیروی جانم توراست

چنین گفت اشتاد کای شادکام

بگوید روان گر زبان بسته شد

بیاراست دستان همه دستگاه

تن خویش بر خیره رسوا مکن

خاکیانی که زاده ز میند

ازو باز گشتند با درد و جوش

تاج و تختش به وارثان بسپرد

همه گوش دارید گفتار اوی

به نوروز چون برنشستی به تخت

هر یک ز شب سیاه بی روز

چنان شد که گفتی طراز نخ است

برآمد برین روزگاری دراز

وین چنین چند گنج خانه گشاد

می‌باش چو شاخ سبز دلکش

همه همرهان تا به در با منند

وگرنه خود از تخمه‌ی خوشنواز

ولیکن همانا که او این سخن

گر زان منی، از آن من باش

گهی شاد بر تخت دستان بدی

چو بیدادگر پادشاهی کند

چون نماند اساس کار درست

بر روی محیط پل توان بست

به آغاز ملک اولین رایتی

بر آن خاک باید بریدن سرش

چواین نامه آمد بنزد گراز

منشین که بساط در نوشتم

بدو گفت گنجی بیاراست شاه

که رو تو بدین بد نهان را بگوی

خرده کاری به کار بنائی

بتوان ز جگر برید پیوند

گر افکند بر کار تو بخت نور

کسی پیش من برفزونی نجست

زیک روی خسرو دگر پهلوان

چون شد، گه‌ی آنکه، خرم و شاد

به رویش بران گونه اندر شدم

که موبد به زندان فرستاد چیز

جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین

تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:

ز تو شش جهت بی روائی مباد

به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج

بتنها تن او یکی لشکرست

سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل

که تندی مرا گوهرست و سرشت

بکشت مردم و بتخانه‌ها بکند و بسوخت

گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

عنانکش دوان اسب اندیشه را

نباشی بس ایمن به بازوی خویش

سوی خانه شد دختر دل‌شده

چنین گفت کاین نامور پهلوان

در آن پیچش که زلفش تاب می‌داد

که ما را ز بدها تو باشی پناه

آن غلامان جمله گفتند این نفس

این دهان خود خاک‌خواری آمدست

سایه و نور از علم شاخسار

بزرگان بدو اندر آویختند

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

پراندیشه بد مرد بسیاردان

ز خاطرها چو باده گر دمی برد

که شاه زمانه مرا یاد باد

یا از آهم شمع گردون مرده شد

برگشادم بسی خزانه خاص

سرخ سواری به ادب پیش او

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

همه پشت را سوی یزدان کنید

که گر نگذارم اکنون در وثاقش

بدو گفت سهراب کاین نیست داد

آن گدا را در هلاک افتاده دید

پیر باشد نردبان آسمان

چنان زی که هنگام سختی و ناز

لازمت حصنی قبل حصن بالفتی

چماند به کاخ من اندر سمند

ازان رومیان کشته شد لشکری

بهر صدسال دوری گیرد از سر

بدو گفت گیو ای سر راستان

گفت من آگه نیم پنداریی

صبح چون برکشید دشنه تیز

دران ره که دستی قویتر بود

بر تو این داستان تو دانی گفت

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

کنون تا بدوشم ازین گاو شیر

حفاظ آینه این یک هنر بس

پس آگاهی آمد بنزد فرود

سنان گر بدندان بخاید دلیر

جوانمردی خوش آمد را ادب کرد

چون مورچه بی‌قرار از آنم

ز دست خود روانی خنجر انداخت

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

کنیزک بدان حجره هفتاد بود

چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی

ز مادر تو بودی مراد جهان

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

پیر از سر آن بهار نوبر

چون از گل مهر بو گرفتند

چو ره کردند در بزم شه آن جمع

بیاراسته سیستان چون بهشت

نمانم که برهم زند نیز چشم

من افتاده چنین چون گاو رنجور

چو زو آگهی یافت کاووس کی

نهادند زیر اندرش تخت عاج

هنوزش آفتاب از ابر پاکست

کاینجا نه حدیث تیغ بازیست

خرامان ساخت سرو راستین را

ده انگشت برسان سیمین قلم

چنین گفت مزدک به شاه زمین

هنوز این زیربا در دیگ خامست

ازان کار گودرز شد تیز مغز

ز تفش همی پر کرگس بسوخت

خر که با بالغان زبون گردد

عشق تو شکسته بودش از درد

این سخن گفت و زد یکی فریاد

درختی که از کین ایرج برست

چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی

این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است

هرآنکس که بد مهتری با گهر

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

می‌برد به شرط سوگواری

زر با دل او که بس فراخست

چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش

به ترکان چنین گفت خاقان چین

به گر به توام نمی‌نوازند

بمان تا جدا گردد از کالبد

تا که در هر گوش ناید این سخن

شربت خاص خورد و خلعت خاص

زمین اصلیم در بردن رنج

به روز اندر تماشای تو باشم

حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد

کنون تا لب رود جیحون تو راست

هر سر که به وقت خویش پیشست

به تو رام گردد زمانه کنون

ما از پی او نشانه تیر

تا زمینی کز ابر تر گردد

چون شیفته شربتی چنان دید

هر چه جستند حاضر آوردند

آن سایه نه کز چراغ دور است

شدند انجمن بخردان و ردان

چون سفته خارش تو گردد

دران مرز شاه سپیجاب بود

وایشان ز بد گزاف گویان

از بسی خون که خون خدایش مرد

آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر

صاحب زرق هم دکاندارست

خود این احوال ما گر گوش داری

گنج هستی بستانند ز ما، پروین

پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی

بدو گفت کای یادگار مهان

صنوبر بنده‌ی بالاش می‌شد

بسپرد به خاک و نامدش باک

ارمض قلبی بلائه و سالقی

گوسفندی به سفره سازندت

من در شب سیاهم و نام من آفتاب

عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند

دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم

بدانست رستم که جز پیلسم

جان دادن اوبس است دادش

کار بی‌استاد خواهی ساختن

تو ویک تنه غربت و وحش صحرا

گر تو جانی، غذای جان میجوی

مجنون چو شنید نام نامه

روایت است که عبدالله مبارک داشت

از مسخرگی گذشت و برخاست

همی رای زد با یکی چرب‌گوی

بیامد یکی مرد مهترپرست

جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار

زی چشمه‌ی حیات رسم خضروار اگر

خواجه فارغ شدست ازین بازی

چو دشمن بترسد شود چاپلوس

که هرگز میانه نهد پیش پای

عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام

چنین است کار سپهر بلند

چنین گفت مهتر که آن روی و موی

خلعت هستی بدادی رایگان

بر هفت فلک فراخته سر

از برون در میان بازارم

همان زو بود دین یزدان به پای

سوی گنبد آذر آرید روی

خلف صالح امین صالح

سری کش نباشد ز مغز آگهی

بیاید که ماند تهی قلب گاه

گرت آرزوست صورت او دیدن

دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را

کنم هرچ گویی به فرمان تو

دبیری گزین کرد پرهیزگار

آخر این طوفان، کروی جان برد

گوهر جان وام کردم از پی تحفه

چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا

چهارم به کردار خرم بهار

فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید

دل درین سوداست یک لفظ تو را

بسی شارستان گشت بیمارستان

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

شهری که درو نیست جز از فضل منالی

سلطان شرع و خادم لالای او بلال

صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل

بنالد یکی کهتر از رنج من

به سابقان شریعت به راسخان علوم

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که

از آن جام اردهندت شربتی نو

پراگنده زو مردم و چارپای

مرا داد دهقانی این جزیره

ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد

باغ چه داند که چه چیزش خوش است

از ایران بی‌اندازه ترسا شدند

چیست آن بار عشق حضرت اوست

حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه

از این، بستن برو زلف کره گیر

عقل واله شده از فر محمد یابند

وانگاه مرا بنمود این خط الهی

لیک نیم آدمی آنجاست مرا

خوش آمد شاهرا آن چاره سازی

رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟

آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی

جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز

که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی

آسمان صدرا شنیدی لفظ پروین‌بار من

نفع من سر به سر ضرر گردد

از این گره که چو پرگار دزد بدراهند

صف پیلان چو صف ابر آزار

خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه

به امید آن عالم است، ای برادر،

ز بند شاه ندارم گله معاذ الله

چنان روشن شد از حکم خدائی

معنی از اشتقاق دور افتاد

نشد خوبی عنان جنبان نازی

زنهاری توست و از تو بهتر

از آن بانگ شهادت کامد از شاه

کی نماید کودکان را سنگ سنگ

شهنشاه ما باد با جاه و ناز

پس نشانیها که اندر انبیاست

اشارت کرد تا خاصان درگاه

اندرین گفتن بدند و موج تیز

اندرین روزها که حضرت شاه

پشه کی داند که این باغ از کیست

بران کار سیمرغ بد رهنمای

سپه با زبانها پر از آفرین

نگویی عهد شیرین بی ثبات است

بندها بسکست و بیرون شد ز زیر

ازان جایگه رخش را برنشست

چنین داد پاسخ به رستم شغاد

همه ایثار نام قاسم بیگ

آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست

که این گرگ خوانیم گر پیل مست

سکندر پیاده به پیش اندرون

به عشق کوهکن دیدش گرفتار

آنچنانک نیش کزدم بر کنی

به ترکان برد باره و زین اوی

نخستین بفرمود پنجاه تاج

او ز بحر عذب آب شور خورد

هم‌چو خفتن گشت این مردن مرا

چنین داد پاسخ که من ماه پنج

هم از لشکرش برگرفتم شمار

نه آن شیرین بود شیرین که دیدی

حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها

نشست از بر تخت با سوک و درد

اگر هیچ دارید داننده‌یی

هم ببینی نقش و هم نقاش را

انبیا بودند ایشان اهل ود

همی خواهم از دادگر یک خدای

سکندر ز گفتار او گشت زرد

یقین زان دم که بازو بر گشوده‌ست

چون به خوی خود خوشی و خرمی

چو بیچاره برگشتم از دست اوی

که فرزانه و مرد پرخاشخر

گر یکی گویی تو در میدان او

ای مشیر ما تو اندر خیر و شر

بدانی که من سر ز فرمان شاه

گفت دلقک ای ملک آهسته باش

به یاران گفت جشن ای سوگواران

ما کییم این را بیا ای شاه من

چنین گفت با نامداران براز

آنچ در جو دید کی باشد خیال

اندک اندک می‌ستانند آن جمال

این حیات از وی برید و شد مضر

ستاره شمرکان شگفتی بدید

آن طرف که بهر دفع زشتیی

نگاه فتنه بر چشمان مستش

چون شدی زیبا بدان زیبا رسی

ز بهمن رسد بد به زابلستان

پس خزان او را بهارست و حیات

گر آن کشته آید به دست تو بر

شدم با جادوی چشمی فسون ساز

چو از چرخ بفروخت گردنده شید

جمله عالم خود عرض بودند تا

ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید

تنت پاینده باد و چشم روشن

بیارید از ابر تاریک برف

چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم

ز رویین دژ آورد ما را برت

بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟

که هر کز میانه نهد پیش پای

دست در دست نهانی مانده است

هوس چون راه ناکامی نپوید

به خوان حسن بهر قوت جانها

چو قیصر دید دشمن در برابر

از آن ابری که گردد قطره‌انگیز

به بیداری نصیبم گر شود وای

که در زیر زمین احوالشان چیست

چو پاسی از شب دیجور بگذشت

ز ما درکش لباس بت پرستی

تو لشکر بیارای و بربند کوس

آن سیاهی دلش مایه‌ی علم است و بیان

طور پاره شده از نور تجلی بینند

کشیدم به راه اندرون درد و رنج

بدان‌سان که دانست کردن شمار

نمودش مرگ آن بیچاره بازی

معمار باغ ملک معمر نکوتر است

که سحرش بشکند بازار اعجاز

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

وز او گردن در آوردن به زنجیر

نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند

همی بود بر تارک او به پای

بفرمود تا اسپ او را ببست

گل چه شناسد که چرا دلکش است

قائلان عهد را گو هکذا والا فلا

هم این را سوز و هم زنار هستی

جوان را به نیکی بود رهنمای

هر ابری، برق حمله، باد رفتار

دلم چو نقطه‌ی نون است در خط دنیا

دل خسته را اندر اندیشه بست

وگر چند بسیار باشد سپاه

ز تاب تیغ ترکان تافته روی

وزیر بد چه آموزد به دارا؟

ز شه موقوف اندک التفات است

بدین سان که بیند همی شهریار

شهادت گوئی شد مهر و هم ماه

اگرچه آب مه من ببرد در مه آب

که جاوید باد این دل و تیغ و دست

همه مرز پیش سکوبا شدند

که چندیت از پدر باشد جدائی؟

کز صلف کبر و از اصف کبر است

کند از رشحه‌ی خود سبزه نوخیز

چه دادی که آباد کردند جای

برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه

یک داور مهربان ندیده است

مر او را دهم دخترم را همای

مبادا سر وافسر وگنج من

بریزی جرعه‌ای بر خاک خسرو

نار براهیم فی بلای صفاهان

که آمد نامه یاران به یاران

بفرمود جامی بزرگ از بلور

به قصد صلح، طرح دیگر انداخت

که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی

شگفتی شوی در جهان سربسر

نبینی روی کس گر هوش داری

که شد روی خورشید تابان کبود

پیغامبری ز مکر و دستان

بر اوشد از سر کین حمله آور

بساط سبزه خاک پاش می‌شد

به سر سایه فکند آن نازنین را

که از مرغ خانه نوائی نیابی

سخنهای رستم همه یادکرد

من در مرنجم و سخن من به قیروان

ز گودرز با تو که زد داستان

دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این

که گر کوه بلا دیدی کشیدی

مردن ز فراق از مرادش

زبان آتشین بگشاد چون شمع

تاج قزل ارسلان ببینم

بدیدم کمان و بر و شست اوی

پا ساخت ز فرق سر چو خامه

که بیکار بد تخت شاهنشهان

چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند

چه خواهم کرد با جان غم افزای

ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام

یک زمانی به روی خاک افتاد

وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد

گرفتار شد در دم اژدها

می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان

به هر کاری مراد خویش جوید

یاجوج بود نطفه‌ی آدم به احتلام

به شب رو بر کف پای تو باشم

چون مفرح دفع سودا دیده‌ام

که چندان بمانم به گیتی به جای

نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم

که آمد ز ره پور فرخنده پی

که سلف را به ذات اوست فخار

جدا از دوستداران حالشان چیست

من سر به پایبوسی لالا برآورم

پی کام زلیخا یاوری شان

چون سپردمش به یزدان چکنم؟

جوانان بیداردل پر امید

دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری

بر او پیامی فرستاد نغز

ندانستمت خیره و ناپسند

فلک را دست بیرحمی به دستش

نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

مجلس عقد منعقد کردند

سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار

نگه کرد هیشوی و اورا بدید

ز ترک و ز تازی نیاید گزند

بسی بوستان نیز شد خارستان

چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر

ز دندان و لب او شیر و خرما

دگر آرزو هرچ خواهی رواست

دست بیگانه در میانه میار

به ابتدای مقولات آخرین جوهر

بران تاجدار آفرین گسترید

برو نان کشکین سزاوار خویش

که با لشکر و گنج و با آب بود

فلکش جز به آب و آینه یار

دلت پاکیزه باد و بخت مقبل

ز تیمار با ناله و با خروش

و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء

بر دست عطارد نگار باشد

که این کار گردد به مابر دراز

بیاسود جان گر تنت خسته شد

برآساید از جنگ وز جوش خون

چنان چون بوالفرج را بوالمظفر

سپاه خواب بر منظور بگذشت

که بر تو سر آرند زود این سخن

هر مریدیش بیست سمسارست

یکی داستانی زدست اندرین

بخواهد پسرت آن زمان کین اوی

مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی

نه از بتری باز داند بهی

به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار

پی آزادیش دل ساخت بیدار

به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش

ورتنی، آب و آش و نان میجوی

گل به گوهری خری و خر به خیار

زمینی پر از برف و بادی شگرف

شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر

پسندیده و ناسپرده جهان

ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا

سود من یک به یک زیان باشد

می‌نماید چو در ادب اسلم

همه کارش تو بنده میسازی

وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا

بپیچند پیران کابلستان

بر زمین هم تا ابد محمود باش

برین نشکنم رای و پیمان تو

بحر اخضر گذار خواهد کرد

در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟

کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار

بعد از آن همچو بز ببازندت

وز آواز من دست بد را بشست

نگهبان کشور بد و افسرت

ندارم طاقت زخم فراقش

همه پیش رفتند بر خاک سر

گزینیم جنگاوری سرفراز

تکیه فرموده بود بر بستر

تا آن مگس از شکر برانم

وز درون خلوتیست با یارم

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

که از شاه کابل مکن نیز یاد

که در درزش نمی‌گنجید موئی

ز ترکان ندارد کس آن زور و دم

مه مهبود مانا مه خوالیگرش

ز کلک و تیشه صنعتها نموده‌ست

دلالگیی به دل نوازیست

کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

هم آن را هشیار سالار اوی

فرزند وی امروز نشسته است به فرمان

سرینش ساق را سیماب می‌داد

بپیش تو آرم بدو ساز بد

جهان پر ز گرم وتباهی کند

پس شوم عذر خواه قاسم بیگ

با خود همه روزه خو گرفتند

گهی شاد دارد گهی مستمند

بسیم و زر آمد سپه را نیاز

شب و روز بی‌خواب و با روزه رهبان

ز دلها چون مفرح درد می‌برد

هر که زو وارثی بماند نمرد

سپارد بمن گر ندارد به رنج

کزان کوته شود دست نیازی

مرگ پدرش شکسته‌تر کرد

همه نره دیوان به فرمان اوی

نیرزد تن ما برش یک پشیز

ازو دور چشم بد و بی نیاز

چو آن دوران شد آرد دور دیگر

ابدالدهر با تو همراهست

چنانکه بتکده‌ی دارنی و تانیسر

او درون تن را برون بنشانده است

گوئی نه زر است سنگلاخست

میان را ببستی چو شیر دلیر

رخان معصفر بزر آژده

فرش دولت را و هم فراش را

که پیش کس نگوید غیبت کس

چون من رفتم این دوستان دشمنند

گر بیاید شه نبیند هیچ کس

گرد بر می‌گرد از چوگان او

آن سایه که آن چراغ نوراست

کزان سان ندیدست کس تاج و گاه

بیاویختند از بر عاج تاج

اندرین معنی بیامد هل اتی

هنوز اسباب حلوا ناتمام است

وز این شش خصالت جدائی مباد

تا که خوابم بود یا بیداریی

یک نماید سنگ و یاقوت زکات

کاشفته و ماه نو نسازند

همه کشته دیدند بر چند میل

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

اندک اندک خشک می‌گردد نهال

تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور

من از بختیاری نیم نیز دور

سرنگون بر روی خاک افتاده دید

چون ببینی نور آن دینی ز چشم

او در رخ ما کشیده تکبیر

بزرگان که بودند با او همال

کمر بسته و با کلاه آمدند

تا که آب شور او را کور کرد

از هوا آید بیاید دام و نیش

به پایان دور آخرین آیتی

یا ز شرم دلبرم در پرده شد

ما نبودیم، قضا بود نگهبانش

در خوردن آن نجات جان دید

وگر پیش آتش نهاده یخ است

سرم بر شود به آسمان بلند

آنچه در کیسه است در دامان برد

یک همی گویم ز صد سر لدن

صد وزیر و صاحب آید جودخو

بدرد ز آواز او چرم شیر

نماز کامل او خیمه در فضای قضا

سیلی زده قفای خویشست

چنان زیست باید که یزدان بکشت

ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

در لباس دحیه زان گشت آشکار

بود لشگر از جزتوئی بی نیاز

که شه را درو بیش بودی نگاه

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

هوای سرو قدی از بتان مه سیما

ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد

شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

جاهلانه جان بخواهی باختن

رقص‌کنان بر طرف جویبار

که اقبال شاهش فرو بست چنگ

گلش مشک سارابد و زر خشت

از امین رخنه باز باید جست

پخته به گزارش تو گردد

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

زمین زیر زهرش همی برفروخت

وان منظر مبارک و آن مخبر

که در ره خسکهاست این بیشه را

متاع از فروشنده باید خرید

برو کرده از غالیه صدرقم

بر هفت فلک خروش و زاری

که از یک جو پدید آرم بسی گنج

چو گم شد سر تاج کاووس شاه

به خون برگ و بارش بخواهیم شست

من همیشه معتمد بودم بر آن

لعل قبائی ظفر اندیش او

همائی بر او فتنه چون بلبلی

ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

ددگانی به صورت آدمیند

خود را به سرشک دیده شویان

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

می‌کرد شکایتی جگر سوز

در های و هوی آمد و شد صید طاوها

زدن پای پیش آفت سر بود

جدا مانده از زخم شیر دلیر

ور نه به مراد خویشتن باش

یافت از قرب حق برات خلاص

یک قراضه‌ست این همه عالم و باطن هست کان

که با دیدگانش برابر شدم

هم خوابه شوند سرو و شمشاد

به رحمت خداوند هر هفت کشور

مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی

همیشه بروبومش آباد باد

تو زود بیا که من گذشتم!

نظرگاهش دگر جائی طلب کرد

چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو

ز مژگان همی خون فرو ریختند

کاتش ز نیش نگیرد آتش

به پختگان طریقت به عادلان قضا

نتوان لب خلق را زبان بست

همانا ندارند با من توان

دیدن نتوان خراش فرزند

به عزیزی ستد به خواری داد

یکایک نهادند سر بر زمین

گهی در شکار و شبستان بدی

وان حیات از نفخ حق شد مستمر

باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

به گوهر بیاگنده ده تخت عاج

ز ابرو آفتاب او را چه باکست

پس چه از درخورد خویت می‌رمی

راستی جای آن همی‌یابم

بزرگان همه دیدگان پر ز خون

سرور از سایه کلاه توایم

روی حلم و مغفرت را کم‌خراش

مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر

خردمند و بیدار خواننده‌یی

آن بی‌صبر بود که کند تکیه بر عصا

باد جویی بهر کشت و کشتیی

ازان خوردنش درد و مرگست بهر

فراوان کم است از شنیده سوار

آمد بر آن بهار دیگر

طالعم مقبل کن و چرخی بزن

به نزدیک او موبد نیک بخت

روان پر ز درد و رخان لاژورد

و من علینا بالجمیل من الصبر

چونک شد از دیدنش پر صد جوال

گزند کسان خوار نگذاشتم

ز بخشش به کوشش نیابد گذر

هم کلیدی نیافتم به خلاص

که رهاند روح را از بی‌کسی

میان اندرون نهروان روان

کو بهاران زاد و مرگش در دیست

چو کشتی در آن خانه دیگر مپای

اتحاد انبیاام فهم شد

بدو هر که دیدیش دلسوزه بود

تا که یابد او ز کشتن ایمنی

نقشبندی به صورت آرائی

از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر

هرآنکس که بود از دلیران سری

اژدهایی زشت غران همچو شیر

لیک خاکی را که آن رنگین شدست

تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ

اگر بشنود سر نداند ز بن

خاص آن جان را بود کو آشناست

گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟

بر سر کنعان زد وشد ریز ریز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

این دل از غیر تحیر شاد نیست

امتحانش کم کن از دورش ببین

ز اعتماد بعث کردن ای خدا

جهانگیر و بیدار و کنداورست

هر سه جان گردند اندر انتها

چون به طفلان رسد حرون گردد

بزرگست و با داد و روشن روان

تیر پران از که گردد از کمان

من اندر نهانی ندارم پیام

چند خسبی نظامیا برخیز

ز ارمینیه تا در باختر

جوی خون رفت و گوی سر می‌برد

شکیبا دل و زیرک و کاردان

از زمین بوش تو به زر گردد

بگرد در ناسپاسی مگرد

وان ز فتح فلک شدست پدید

دل خویش را شاد و خندان کنید

کاسایش خاک هست در خاک

که ما برنهادیم بر چرخ زین

دل سرهنگ با قرار آمد

که هر یک به تن سرو آزاد بود

مر او را دهم دخترم را همای

نگویم سخن پیش او جز بخشم

به فرمان پیغمبر راست گوی

که ای برتر از دانش به آفرین

سپه را چو روی اندر آمد به روی

تو این کار هر کاره، آسان مگیر

بلندی و پستی و هامون تو راست

بزرگان و بیداردل موبدان

تو چنگی در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت

وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ

به فروز چراغ پارسیایی

نجنبید زیشان کس از جای خویش

نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند

یکی جادوی ساخت با من به جنگ

چندان غم دل شد آشکارا

یکی دختری مهتر چاج بود

بپدرود کردنش رفتند پیش

گل از غنچه خندید و در سفته شد

هر چند که عشق جمله در دست

پراگنده فرمانش اندر جهان

درزمان از ما بریزد جوی خون

ز هر چیز چندان که اندازه نیست

دیوانه به درد خود گرفتار

همه پادشاهان شدند انجمن

به کابل چنو شهریار آوریم

کمند عدو بند را شهریار

گفت این سخن و ز حال در گشت

فروتر ز موبد مهان را بدی

شب دراز است و سیه چون موی او

کنون آن همه باد شد پیش اوی

بیاراست دانا یکی رزمگاه

چنان دان که کسری نه بر دین ماست

برادر دو بودش دو فرخ همال

چه فرمود شه باغی آراستن

دژم گشت زان آرزو جان شاه

نظاره بران از دو رویه سپاه

من ندانم کان به مستی دیده‌ام

وزان روی بزگوش تا نرم پای

زبون بود بدخواه در جنگ من

نویسنده‌ی نامه را خواندند

یکی خلعت آراست شاه جهان

اگر چشم و گوشست اگر دست و پای

به ایوان مهبود در کس نماند

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

خاک از خون دو چشمش گل شده

فرستاد نامه به نزدیک اوی

به مادر چنین گفت پرمایه گو

به پیروز بر اختر آشفته شد

به یزدان گرفتند هر دو پناه

گزین کرده‌ی هر دو عالم توئی

که اوشاد باشد بنوشین‌روان

نکشتیم بندوی را از نخست

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست

سپهدار روزی‌دهان را بخواند

بیاورد گاو از چراگاه خویش

ز هر کس که پرسی به کام تواند

به پرواز ملکت دو شاهین به کار

گزند آیدم زین جهاندار مرد

ازین تابدان پایه بودی چهار

گرفتار فرمان یزدان بود

کسی را فرستاد نزدیک اوی

و گرنه که دژخیم با تیغ تیز

که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟

می و مجلس آراست و شد شادمان

این سخن را که شد خرد پرورد

به روزی دو نوبت برآرای خوان

کنون تاکسی از نژادکیان

بسی مشک و دینار برریختند

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست

من اینک بیارم سپاهی گران

نهنگ دژم بر کشیدی ز آب

جهان گر تو را داد کاری بدست

عود شد آن خار که مقصود بود

وگر کشته آید به دشت نبرد

بت آرای چون او نبیند بچین

دریغ‌ست ایران که ویران شود

حرف درویشان بدزدد مرد دون

سخن به گوش رسان وی از زبان زمین

از آن تاکنون کین اوکس نخواست

ای ز بهرام گور داده خبر

به کاری که غم را دهی بستگی

گزین کرد زان نامداران سوار

به خواب اندرون بر خروشید سام

وزین ناسگالیده بدخواه نو

و گر لختی ز تندی رام گردم

شبی که بود چنان برف از آسمان باران

نشاید دران داوری پی فشرد

این حسن کز ریش زشت این حسن

در آن حوضه که کرد او سنگ بستش

ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ

تلخ جوانی یزکی در شکار

ازان پس تهمتن زمین داد بوس

گل و شکر کدامین گل چه شکر

چون شمارد جرم خود را و خطا

از بهر پری زده جوانی

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

به گیسوی رسن‌وار از پس پشت

چو مهمانت آواز فرخ دهد

این جان به جمال آن سپرده

بگفت این و از جای برکرد رخش

نماند کس که بیند دور او را

خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت

این آن مثل است کان جوانمرد

چو یک ماه بگذشت لشکر براند

چو سایه رو سیاه آنکس نشیند

دل خسرو از درد ایشان بخست

بیند همه روز خار بر خار

کسی کاو بود پهلوان جهان

تو امشب بازگرد از حکمرانی

ای ز من دزدیده علمی ناتمام

از سایه نشان تو نه پرسم

ما سمنی الجلساء لکن همتی

کرم زین بیش کن با مرده خویش

نبود این جز از کار ایرانیان

این نیست نشان هوشمندان

قباد آمد و رفت و گیتی سپرد

آسود و رمیدگی رها کرد

بشتاب سوی حضرت مستنصر

زیبا روئی بدین نکوئی

منزل و راه نیست غیر از تو

حکایت چون به شیرینی در آمد

پیامیست کان تیغ بار آورد

گر هر شه را خزینه خیزد

ز یاران یکی شیر جنگی بخوان

تا با تو چو سایه نور گردم

آخر، این بیباک دزد کهنه‌کار

وآن لب که در آن سفر بخندد

بعد دیری به خویش باز آمد

ز دانه گر خورم مشتی به آغاز

وزان روی با کدخدای سرای

بودند بر این طریق سالی

ز کشواد و گیوت که داد آگهی

که در آب هر کو بر آیدش هوش

آهوی طاوها چو برآورد ها و هو

دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را

کز آن شمع حریم جان چه دیدید،

وانکه از روی کبریا دربست

جز از خواست یزدان نباشد سخن

دولت آن را مدان که دادندت

پذیره شدش با رخی ارغوان

مرا درگاه تو قبله است و در وی

تا راه بدید این دل گمراه و به جودش

تا زمینی با سمایی بلند

گذشتن از ره دین و خرد، نیز

تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای

به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت

هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

کنون شهر توران ترا بنده‌اند

به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد

به صائمان نهار و به قایمان در لیل

ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول

لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد

در دولت تو همچو دولت تو

گفت منذر که نقش‌بند آید

«الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود

بسا باغ کان رزمگاه منست

چنین مرتفع پایه جای تو نیست

خداوند عصر آنکه چون من مرو را

کنون چو جامه‌ی غوک است پیکر درمش

بدو گفت: «ای سر من خاک پایت

بدو گفت شیرین که هر خواسته

به یک بوی از ارم صد در گشاده

تا ز تاثیر نه فلک چار اصل

ز نعل ستوران وز پای پیل

شما را بدین روزگار سترگ

زیر عرشش دو کون پر عاشق

نکته‌ی اصمعی و جاحظ و قیس

فتم در سایه‌ی سرو بلندت

بدو گفت مهترکز ایدر بپوی

کان نو کن زرنج خویش مرنج

بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو

مرا نیز مادر ز بهر تو زاد

به رنج یکی دیگری بر خورد

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان

گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن

عقد بستند آن دو مفتون را

فرخ زاد هرمزد لشکر براند

این کباب و این شراب و این شکر

اگر دست بیکار گشت از عنان

پیمبر سرافراز گیو دلیر

هر آنکس که با تو نگوید درست

خاتون حصار شد حصاری

با من دگر این سخن مگویید!

آن یکی گویدت که: شیخ ولیست

با کوکبه‌ی مظفر الدین

شاه دید آن اسپ را با چشم حال

چون بر سر نامه نام او دید،

که تاج سر شهریاران توی

اولش کردم تسلیم به حق

جامش اقبال و معرفت ساقی

نیازی عشق و دل در کس نبندی

خر و بار تو بار خواهد بود

حبر اکرم هم اسطقس کرم

نه ز ابراهیم نمرود گران

بدین رونق چو گامی چند پیمود

ز لشکر همی جست گردی سوار

زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد

شوریدگی دلیر می‌کرد

جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا

در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت

جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام

ددگان بر وفا نظر ننهند

عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند

که بیزار گشتیم ز افراسیاب

حربا منم تو قرصه‌ی شمسی، روا بود

از تو داریم هرچه ما را هست

از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای

کس نبیند جمال سلوت من

پیش چنین تحفه کو تمیمه‌ی عقل است

تا بگوید که این خرابی چیست

ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر

ورازاد بد نام آن پهلوان

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار

دیدش به زمین بر اوفتاده

گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص

از برای تو گر چه مشت زنند

در بارگاه صاحب معراج هر زمان

تاروز اولت چه نبشتست بر جبین

قوت مرغ جان به بال دل است

و دیگر که از نامور بخردان

مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف

من که گاوی برآورم بر بام

مگو این کفر و ایمان تازه گردان

سیاوش به گفتار او سر بداد

دولتت جاوید بادا کز جلال

چو زنبور خانه بیاشوفتی

سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من

بدو گفت زینسان که گفتی بساز

پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند

کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد

خواهد ز تو استعانت ایرا

گر ایوان من سر به کیوان کشید

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ

وصان بلادالمسلمین صیانة

باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل

مرا نامی است روشن‌تر ز خورشید

بدان خارزن گفت ز ایدر برو

نصرت این را به تربیت کاری

ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد

لاجرم آنکس که به گل روی کرد

پرستنده را نیز خوان خواستند

وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

غضنی الکلب ثم غضة کلب

مهی بینش به برجی کاتفاق است

کنیزک بفرمای تا پنج و شش

من به سختی به خانه دگران

از سر خجلت مرا چون آینه با آینه

ازین، ساعد به دست او سپردن

بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی

با همه نزلهای صبح نزول

صد لعنت باد بر وجودش

صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم

بدو گفت موبد که از یک سخن

بود سرهنگ را دهی معمور

چو عیسی که غربت کند سوی بالا

به پرده دختری دارد نهفته

چنان کن که با میمنه میسره

کیسه زر بر آفتاب فشان

که آرد پری‌چهره‌ی میگسار

به پشت پیل ترکان تیر در شست

یکی پیر بد نام او ماهیار

بیامد دمان تا به ایوان رسید

آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند

سپر می‌کرد خورشید از تن خویش

مادگی خوش آمدت چادر بگیر

از آن خواب گران کوه غمی داشت

هفت دریا هر دم ار گردد سراب

به «قصر لعل» دارندش نهانی

روح را تابان کن از انوار ماه

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک

چون خلیل آمد خیال یار من

این دم آن دم نیست کاید آن به شرح

ازان اسپ و شمشیر خیره شدند

این سخن ناقص بماند و بی‌قرار

علم چون کرد دست و تیغ خونبار

باز املاکی همی دیدم شگرف

که بی فره اورنگ شاهی مباد

بر کنی دندان پر زهری ز مار

باغبان هم داند آن را در خزان

تا بدین حد چیست تعجیل نقم

ازان خانه‌ی بزم برخاستند

در هزیمت بس خلایق کشته شد

چو گستردی بساط عشوه سازی

پرورش مر باغ جانها را نمش

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

کرم کاندر چوب زاید سست‌حال

رو نعمره ننکسه بخوان

تن مبین و آن مکن کان بکم و صم

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

عاقل و مجنون حقم یاد آر

مرا حال برادر چیست آنجا

ای یرانا لانراه روز و شب

سوی چاره گشتم ز بیچارگی

ز لشکر گزین کرد پس شهریار

این عرضها از چه زاید از صور

آن طرف که دل اشارت می‌کند

چو آمد به هوش آن گو زورمند

ز سیمین و زرینه اشتر هزار

برای پاس آن پاکیزه گوهر

پیر عقل آمد نه آن موی سپید

بدو گفت از کار اسفندیار

چنین تا ستودان دارا برفت

نور حس با این غلیظی مختفیست

نوح گفت ای پادشاه بردبار

پس آن لشکر نامدار بزرگ

چو برخواند این نامه‌ی پندمند

اشارت کن که انگشت ارادات

بدو گفت کای مهتر پرخرد

که این نامه‌ی شهریاران پیش

همه جنگ را تیغها برکشید

بحر می‌گوید به دست راست خور

دگر هرک در جنگ من کشته شد

نجنبید زیشان کس از جای خویش

چو آید وقت آن کان سبزه‌ی تر

ازو یاورت پاک یزدان بود

گوی آنگه راست و بی نقصان شود

نگه کن که چون او شود تاجدار

کنون سختی چنان از کارش افکند

نیاید پدیدار پیروزئی

گر بخواهد بر عدو ماری شود

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت

مرا کام دلی زان دلستان نیست

از ایدر به زابل فرستادیش

خصم در پیش من چو تیغ شود

ازو نیکویی بد مرا پیش ازین

به صنعت‌های او طبعت خوش افتد

کنون زین سپس نامه باستان

یک شبم هیچگونه خواب نبود

آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده‌است

دریغا زین تن فرسوده‌ی من

مکان نعیم است و جای سلامت

گر هزاران جهان در و گهر است

که دلگیر از حریم شه برون رفت

کرا لب تشنه اینک آب حیوان

دل آشوبی ز همکاران مویش

به دفع کوهکن اندیشه ها کرد

دهاد ایزد مرا در نظم شعرت

آنکه استادان گیتی برحذر باشند ازو

چو حسن و عشق در جولانگه ناز

تا رهد مار از بلای سنگسار

داد ز دستش چو دمی بوی کرد

همی پوست گفتی بروبر بکفت

بیاید بجوید ز تو کارزار

دل ندارم بی‌دلم معذور دار

تو روشن کن که هست این عمر جاوید

ازان نامداران رومی هزار

دوست پیش آید و فسان باشد

کی بداند چوب را وقت نهال

مهی دیگر همین برجت وثاق است

بفرمود تا برنهادند بار

به کام تو خورشید گردان بود

از فتاده و کشتگان صد پشته شد

و زو، گل دسته‌ی بر دست بردن

چنین گفتن از تو نه اندر خورد

دل او داند و او خود که چون رفت

در چنین بی‌خویشیم معذور دار

گلی پوشیده روی ناشگفته

وزین دشت هامون سر اندرکشید

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

مو نمی‌گنجد درین بخت و امید

چو کوهی که به پشت کوه بنشست

برآنکس که هست از شما ارجمند

آمدم بر در دعای سحر

مر مرا خر مرد و سیلت برد بار

چنان که اندر خزینه لعل کانی

کرا ز اخترش روز برگشته شد

بدادم بدو سر به یکبارگی

ساده گردند از صور گردند خاک

ولی تقدیر یکسو کردش از پیش

کذبوا بالحق لما جائهم

دریغا محنت بیهوده‌ی من

گوش گیری آوریش ای آب آب

سیم سوزی شود و نقش برارد بریان

هین بر آ زین قعر چه بالای صرح

بزرگی و رسم سپاهی مباد

که ز آسیب ذنب جان شد سیاه

که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!

صورت ایشان بد از اجرام برف

در نثارش متاع مختصر است

رستمی خوش آمدت خنجر بگیر

ورا نیز هم رفته باید شمرد

من نمی‌پرم به دست تو درم

چو نزدیک‌تر شد پذیره شدند

چون زبان یا هو عبارت می‌کند

ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد

زنده کرده مرده‌ی غم را دمش

چه کام دل دلی اندر میان نیست

چشم‌بند ما شده دید سبب

که با خرمی بادی و فرهی

بر امت او هزار چندان

رخ زال سام نریمان بدید

همی خارکندی کنون زر درو

رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد

خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این

که سازد از طریق کینه‌اش کار

به پای آمد این شارستان کهن

برین تیزتگ بارگی برنشان

سوف اداوی به باقلای صفاهان

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

بپرهیزد و سست گردد به ننگ

سرم خالی مبادا از هوایت!

امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی

کرا شب تیره اینک مهر تابان

یکی جای دیگر بیاراستند

به هر سو نشان سپاه منست

بجز سوزنش رشته‌ی تائی نیابی

ز هرگونه‌یی گفتن آراستند

بیارند با زیب و خورشیدفش

نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!

که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش

چه کوه غم که بار عالمی داشت

بکوشند جنگ‌آوران یکسره

همه دل به مهر تو آگنده‌اند

نیر اعظم، آیت دادار

به ایران خبر بود وز گرگسار

بپرداز دل چامه‌ی شاه گوی

شکر چینم ز لعل نوشخندت

واحزن از جان بوتمام برآمد

جهانسوزی ز همدستان خویش

نهد بر کف دادگر شهریار

ازین کار بر دل مکن هیچ یاد

گر قرص شمس نور به حربا برافکند

همی پیش بنهاد زنجیر و بند

شده سال او بر صد و شست و چار

شاد کردند آن دو محزون را

این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم

رفیق و مونس او کیست آنجا

کام دل خویشتن مجویید!»

که چنگ یلان داشت و بازوی شیر

معراج دل به جنت ماوی برآورم

نکو رفتنی گر دل افروزئی

بوسید و به چشم خویش مالید

راه و منزل نمودمت، هشدار!

زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام

که کاهش می‌نماید کوه الوند

دگر چون ابلهان بر خود نخندی

جهان شد بکردار دریای نیل

جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام

به دشمن درافتد چو شیر سترگ

جز تو که را رسد به بزرگی من گمان

ذات الغناء و بفقری استغناء

دین همره و همرهان ببینم

گروهی حلقه‌ی سان ماندند بر در

نشاط افزود و عزم باده فرمود

ز شادی دل پیر گشته جوان

کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند

وان دگر گویدت که: به ز علیست

خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان

عنان دادند لختی در تک و تاز

قیمت شاخ کز به زال زر است

که گوید که پور شبانان توی

باز تسلیم دگرسان چکنم؟

بسی پند و اندرزها دادیش

وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا

ره ندارد کسی به خلوت من

گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند

به رخ از مهر و مه می‌برد بازی

ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا

ز گفت ستاره‌شمر موبدان

ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است

بپویندم از خوب گفتار خویش

حریف رضوان بود و حدائق اعناب

گر سفر زین شمار خواهد بود

بهتر ز تو مستعان ندیده است

بسی تیر خطا از کف رها کرد

بگو استغفر الله زین تمنا

نخواهیم دیدار او را به خواب

حیران شده ماه نو دران کار

دم باد ز اندازه اندر گذشت

روان شد آب گفتی زاب دستش

بجز از موت و چاره کردن موت

کامد به نفیر سنگ خارا

برآریم از پی عرض شهادت

بی‌مایه حساب سود می‌کرد

دلیر و سپه تاز و روشن روان

نیر و شکن صلاح مردست

به پیش آورد کین اسفندیار

چو ویسه در جهان بدنام گردم

گر بلغزی ترا درشت زنند

وز حالت خویش بی‌خبر گشت

دل بشار و طبع ابن مقبل

دل برده ولیک جان نبرده

مرا کردی از خون او بی‌نیاز

کور است سری به روشنایی

چو دیدی مرا خواندی آفرین

چو افعی هر که را می‌دید می‌کشت

گر او باد شد این شود نیز باد

نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر

رسد جایی کز آن دهقان خورد بر

شاه اوست گر او خزینه ریزد

که با او بسازد دم شهریار

هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

در خلق، ندانی تو به از خالق دیان

به او او ماند و بس الله اکبر

همان زهر گیتی بباید چشید

پس کند بردار ما را سرنگون

تو به نادانی مرو نزدیک او، لاتعجلن

خواهم ز شما پری نشانی

می‌توان بافید ای جان صد رسن

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان

بدان تا در نیابد غور او را

بپیچید جان بداندیش اوی

عالمی پر حسرتش حاصل شده

کو ز زخم دست شه رقصان شود

زینگونه فتاده کار در کار

چو گل تاروپودش برآورده تنگ

که گشتند ازان خیره یکسر مهان

بپیوندم از گفته‌ی راستان

که واپس گوید آنچ از پیش بیند

چو فرسنگ سیصد کشیده سرای

ورنه صد ره مردمی بی‌روی او

که صنعتهای چینی دلکش افتد

کز سایه خویشتن می‌بترسم

سخن بین که در پرده چون گفته شد

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

لیک دید یک به از دید جهان

مکن بیداد بر دل برده خویش

اگر بر نهی پیل باید دویست

یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام

دل طلب کن دل منه بر استخوان

حدیث خسرو و شیرین بر آمد

درانداخت چون چنبر روزگار

همه پیش او جان نثار آوریم

وین صور هم از چه زاید از فکر

به مستان کرد نتوان میهمانی

برافروختن جای تاریک اوی

چنان چون بود رسم آیین و کیش

صورتش بت معنی او بت‌شکن

چون نور ز سایه دور گردم

سمن کشتن و سرو پیراستن

جهان پاک دید از بد بدگمان

ز آب من ای کور تا یابی بصر

تا بخواند بر سلیمی زان فسون

سوی شاه مازندران تاخت راست

همه پاک زنده به نام تواند

چون خفی نبود ضیائی کان صفیست

او خواه به گریه خواه خندان

مرا نیز دستی در این کار هست

وگر چند دندانش سندان بود

ور بخواهد بر ولی یاری شود

نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان

که پنهان سیاووش را این بگوی

بسی زعفران و درم بیختند

از تو آن دزدد، که بیش آید بکار

با وعده آن سخن وفا کرد

گور بهرام جوی ازین بگذر

به دم درکشیدی ز گردون عقاب

خاک رنگینست و نقشین ای پسر

آتش گل مجمر آن عود بود

که با چشم روشن نماند آب و رنگ

برو ماه و پروین کنند آفرین

مسجدی یافت و طهوری نیز یافت

از پخته خویش توشه بندد

بر دعای تو ختم خواهی کرد

که پشت زمانه ندیدیم راست

هیچ باقی نماند در باقی

که دعوی نشاید در او پیش برد

به زخمی سواری همی کرد پخش

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

ننگ آمد که بپرسی حال دام

دهم وقت درودن خرمنی باز

ز من باز مانند یک یک به جای

چو زین سان در نوا آید بریشم‌وار تار تو

وآن عمادالملک با چشم مل

شتابندگی کن نه آهستگی

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

کزین پرسش اندر زمانه مرو

ره را ز فخر جز به مژه مسپر

وانگاه بدین برهنه روئی

چو تو گر کسی باشد آن هم توئی

چو گوپال من دید و اورنگ من

فلک آنرا به تقویت داری

سران سپه را یکایک بخوان

کنام پلنگان و شیران شود

بپیچید برخویشتن چندگاه

محض بخشایش در آید در عطا

قانع به خیال و چون خیالی

یکی در خزینه یکی در شکار

ز خویشان او درجهان بس نماند

کرد با کرکس سفر بر آسمان

زیرتر از وی سیهی دردخوار

دلم گشت باریک چون ماه نو

بدو دولت پیر گردد جوان

پر مشک شد ز ناله‌ی هو نافه‌ی هدی

نماید تو را گردش رستخیز

چنین گفت کاین باده بر یاد طوس

وزان جنگ چندی سخنها براند

سنگ در لعل آفتاب نشان

کند برمن از خشم رخساره زرد

که از روی گیتی برآری تو دود

به قلب اندرون ساخته جای شاه

ده و دو ستاره است هریک سخن‌ور

که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی

میان سپه در نماند نهان

ز ایران جهاندیدگان را بخواند

گریز از محلت که گرم اوفتی

بیش از ابنای جنس استظهار

گوپیلتن رفت و دستان بماند

یکی دست باشد بر ما بزرگ

به ساجدان سحرگه به صابران غدا

کنون چو پیکر مرده‌ست جامه‌ی دیباش

باز کن بر جهانیان در گنج

چنین هم به ماهوی سوری بگوی

بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا

زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا

به داد و به بخشش همی‌ننگرد

اوفتاده ستان همی‌یابم

هست در پیش لفظ او اخرم

بر تر و خشک ما تو داری دست

که بودم بدین کشور آراسته

نه تافته‌ی ماده و نه بافته‌ی نر

«والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا

بدولة سلطان البلاد ابی بکر

چنان دان که او دشمن جان تست

که بر عباد پس از توبه‌ی رحمت مولا

یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر

جز به تعلیم بر نیارم نام

روانت به چنگ اندر آرد سنان

شب وقوع زفافش به بهترین نسا

کار کردست و کار خواهد کرد

به دوزخ ماه را دو رخ نهاده

از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند

آسود غم از خزینه‌داری

به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر

سوی نامداران و سوی مهان

بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار

نظر جای دگر بیگانه می‌داشت

هرسال جوانتر ز پار باشد

به بالای سرو و ببر عاج بود

ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار

جان زمانی ستد دل از فرهاد

نه به عون سپاه و عرض سوار

ز دین سر کشیدن وراکی سزاست

به مینو روانش نبیند سروش

حکم را جز به تیغ سرننهند

اگر کفران کنم چه من چه کافر

به نزدیک شاپور بنشاندند

گناه از من آمد خطای تو نیست

خود را به تپانچه سیر می‌کرد

شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری

فراوان گیا برد و بنهاد پیش

اصل و بنیاد این خرابی کیست

نه برکام من شاه تو کشته شد

باز نقشی ز نوبر آراید

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

آرام رمیده هوش داده

سرافراز گردان جنگ آوران

خانه من به دست خانه بران

زمین را ببخشید و برزد رسن

هم به استغفر اللهم مشغول

که تا پهلوان چون رود نزد شاه

جایگاهی ز چشم مردم دور

بزرگان و روزی دهان را بدی

زهره صفرا و زهره قی می‌کرد

ز تخم بدانند و آهرمنند

همه پایه زرین و گوهرنگار

برین گونه بر دیو پاسخ دهد

بیاید ببندد کمر بر میان

از ایران و نیران ده و دو هزار

بزرگان با فر او اورند وتاج

چنین بود تا بود چرخ کهن

همی دیو بد رهنمون درمیان

برآرد ز ما نیز بهرام گرد

ز خاتون چینی همی‌گفت رای

تن خسته زندگان راببست

سر سرکشان در کنار آورد

ز دستم رها شد در چاره جست

آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند

نه که بهرام گور باما نیست

وان بر رخ این نظر نهاده

به چاپک‌تر از خود مینداز تیر

چپ و راست صف برکشیده سوار

چو بشنید دستان بپیچید سخت

چو بر رشته کاری افتد گره

هم آن به که امروز باشیم نیز

بگوید بدو کار خاقان چین

دو مار از برای تو توفیر سنج

با پشه‌ای آن چنان کند جود

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

بپرسید درجنگ خاور بدی

ز بزگوش تا شاه مازندران

چو با بیگنه رای جنگ آوری

به زیر مهان جای بازاریان

هم از بهر ایزد گشسب دبیر

توئی آنکه تا من منم با منی

وز خاصه خویشتن در اینکار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

به تاراج داد آن همه خواسته

قلون دید دیوی بجسته ز بند

مخور باده در هیچ بیگانه بوم

چو اندیشه ایزدی داشتیم

که گفتی که زندان به از تخت شاه

توئی قفل گنجینه‌ها را کلید

بران خاکی هزاران آفرین بیش

بامدارای صد هزار درود

اگر کشور ازمن نگیرد فروغ

به تو داد خواهد همی دخترم

گردن گل منبر بلبل شده

همه کشتگان رابهم برفکند

که این کار با رنج بسیار گشت

دولتی باش هر کجا باشی

اندوه گل نچیده می‌داشت

ملیک غدا فی کل بلدة اسمه

ببرزوی گفت این کس از ما نجست

چو بر نیزه‌ی رستم افگند چشم

قصد کمین کرده کمند افکنی

هرآنکس که دهقان بد و زیردست

نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت

تو را تاج یاور مرا تیغ یار

من کار ترا به سایه دیده

ای نظامی مسیح تو دم تست

به بگماز کوتاه کردند شب

شب آمد جهان سر به سر تیره گشت

کار مردان روشنی و گرمیست

هم آن به که این برنشیند بتخت

خونیی آورد از زندان وزیر

بر چنین صاحب چو شه اصغا کند

گه قصه محنت تو خواند

خوانده باشی ز درس غمزدگان

یکی بود ازیشان کیانوش نام

که اندر شبستان شاه جهان

نشاید دید خصم خویش را خرد

بدان مهتران گفت یک دل شوید

می بسوزم امشب از سودای عشق

به گردن درافتاد بدخواه را

می‌بود به صبر پای بسته

می‌زد نفسی چنانکه می‌خواست

چه از تاج پرمایه و تخت زر

همه جای جنگی سواران بدی

بکوشم تا خطا پوشیده باشم

همه کهتران شما بوده‌اند

زین عجب‌تر حال نبود در جهان

جهاندار چون از جهان کام یافت

با هر که نفس برآرم اینجا

چون به شهر آمد از گماشتگان

در دخمه بستند بر شهریار

بدین چاره جستن ترا خواستم

بلورین گردنش در طوق سازی

بترسم که روز بد آیدت پیش

محو گشته، گم شده، ناچیز هم

تماشای آن جامه‌ی نغز باف

این وصلت اگر فراهم افتد

کرده شاگردی خرد به درست

لب سام سیندخت پرخنده دید

به زیر دژ اندر یکی جای بود

ملک چون جلوه دلخواه نو دید

بفرمود پس تا بیامد دبیر

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

به سرسبزی شاه روشن ضمیر

میدان تو بی کسست بنشین

از هوا شد سوی بالا او بسی

یکی کار پیش آمدم دل شکن

سران جهاندار برخاستند

به روزی چند با دوران دویدن

تو اکنون ز خسرو برین بارخواه

یکی شادمانی بد اندر جهان

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند

شهنشه دست بر دوشم نهاده

از عرب تا عجم به مولائی

سپهبد پرستنده را گفت گرم

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

بنا چندان تواند بود دشوار

برزم اندرون کشته بهتر بود

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

سپاهی برفتند با پهلوان

کس در نه به قدر او فشانده است

چونک خوردی و شد آن لحم و پوست

زمین گشت بی‌مردم و چارپای

طلعت دنیا کم بلبانه

حقیقت دان مجازی نیست این کار

همان پیش خاقان به روز و به شب

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

ز بیدادی شهریار جهان

عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس

نقش بند آمد و قلم برداشت

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش

سایر و سالک از تو در عجبند

چو وقت آید که گردد پخته این کار

برین کرده خویش باید گریست

چندان نم دیده رفت در خاک

تو ای نامور زنگه شاوران

چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!

چشم شه دو گز همی دید از لغز

جانش که میان موج خون رفت

نهم مرهم دل افگار خود را

مرد ار چه به سوزدش، همه تن

همه نامداران به فرمان اوی

نی او همه شب غنود از سوز

بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد

خواهی که رسی به چرخ گردان

بادی ز دریغ بر دلش راند

وعده کردی مر مرا تو بارها

به پیش ناوکش جان را هدف ساخت

این سخن پایان ندارد وآن فقیر

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش

عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ

بدو گفت با طوس نوذر بگوی

از خیال و وهم و ظن بازش رهان

بر ادهم زین نهد رستم نهاد است

لیک معنیشان بود در سه مقام

ز مهرت یک سر مویم تهی نیست

نه همه ملک جهان دون دهد

به خاصگان کمال و به محرمان وصال

هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر

ابر شاه پیران گرفت آفرین

حلقه‌ی دیگر ملایک مستعین

تو به زر چشم روشنی و به دست

ذره‌ها را کی تواند کس شمرد

شد خروشان به دلخراش آواز

آن ادب که باشد از بهر خدا

کای ملایک باز آریدش به ما

ور بداند کرم از ماهیتش

گر ایدونک رایت نبرد منست

نیستش بر خر نشاندن مجتهد

دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت

پریشان شد ز گفت و گوی ایشان

چشم من از چشم‌ها بگزیده شد

آنجاست دین و دنیا را قبله

آنک مرداری خورد یعنی نبید

که من بیگمانم که افراسیاب

او مع‌الله است بی کو کو همی

کوشکی راست برکشیده به اوج

ز دیبای چینی و خز و حریر

ز رویش در بهار و باغ بودید،

ما رمیت اذ رمیت احمد بدست

نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند

زره‌دار با گرزه‌ی گاوروی

چو بشنید ناکار دیده جوان

به درد و به خون ریختن بد سزا

تیر مار جهنده در پیکار

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه

بعد چل روز کز نشاط و سرور

چو در جنگ تن را به رنج آورید

سر یک یک ذره چون بودش عیان

منم بیطقون کدخدای جهان

شبان نیست از گوهر تو کسی

ببندید پیش آمدن را میان

این ز نصرت زده سه پایه بخت

ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت

تا دل من به دوست پیوستست

دل پاکان شکسته‌ی فلک است

چو مردم زحیوان بهست و مهست او

هو روح الوری و لاتعجب

چو از دود خسرو نیا را بدید

دادش بده و فغانش بشنو

خورش خصم شهد یا شکر است

زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم

وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست

راویان کیت انشای من انشاد کنند

چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف

گوهر سحر حلال من شکند آنک

چنین گفت با او گو پیلتن

فقل و اشهد بان‌الله واحد

پی جواب حسن در سال ابن اخی

گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام

نردبانیست پایه برپایه

او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش

بنمود مرا راه علوم قدما پاک

امر ملک الملوک مغرب

ز اختر بد و نیک بشنوده بود

ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف

شبی که استره آبدار سرما بود

تا ابد بادت بقا کاعدات را

آفرینش تمام گشت بتو

مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند

شمع جان های عاشقانش را

جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند

مرا چیز با جان همی پیش تست

ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت

یکی خط دستش بباید ستد

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج

لوت خوردی و زله بر بستی

افتاد ز عقل و هوش رفته

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت

تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش

ازان خون که او ریخت بر بیگناه

آنان چو جواب این شنیدند

بگفت آن سخنها که با شاه گفت

کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست

سپه بود شمشیرزن سی هزار

به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد

به پستانش بر دست مالید و گفت

وگر آشتی جوید و راستی

اگر سال گردد هزار و دویست

این همه سکبای خشم خوردم کاخر

چو بشکست پیمان شاهان داد

همان از یک اندیشه آباد شد

سپهدار پیران بدان شاد شد

بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم

غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی

چو آواز بشنید بر پای خاست

آدمی است آنکه بلای دل است

تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل

فرستاده را چیز بسیار داد

همان میزبان را یکی زیرگاه

ذکر باز آمدن شاه بدو لتگه‌ی شهر

سبحان الله کاین سگک را

نمانم مگر سایه‌ی خوشنواز

ازان خواسته ده یکی مر تراست

لطافت مایه‌ای چون آب باران

آرایشی بود به ستایشگری چو من

گزیتی نهادند بر یک درم

مگر زان یکی دو گزین آیدم

پس پیلان، سواران صف کشیده

عبید از کار دنیا دل بپرداز

تو خواهش کن و لابه و راستی

همان نیز با میسره میمنه

اگر چه زین غمم تا بیست در جان

کنار آب دید و سایه‌ی سرو

ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار

چنین گفت کان شهریار اردشیر

ز گاه شام تا صبح شب فروز

بتان چامه و چنگ برساختند

برفتند گردان فرخنده رای

صاحب‌سخن روزگارم آری

وجودت گر چه از من گشت موجود

که چون بدگهر پرورم لاجرم

شکر یزدان را که چون او شد پدید

به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق

ز من بشنو که خوی آسمان چیست

تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا

بدو گفت کای مهتر نامدار

نمی‌گویم که تقصیری نرفته است

کند تیغ قضا چون قطع امید

ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم

چو آزردیش باشی عذر خواهش

وانکه جز عزم او نجنباند

به رستم نگه کردم امروز من

تفرقه برخیزد و شرک و دوی

کان جمال دل جمال باقیست

هنرمند گوینده دستور ما

همی تازند این بر آن آن برین

خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

کرا برجست چشم این شادمانی

نباید که آن بد نژاد پلید

ترا هرچ خوردی فزاینده باد

تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ

خود جهان آن یک کس است او ابلهست

شب آید یکی چشمه رخشان کند

چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی

تا تو را یار دولتست نه‌ای

اگر رنجد و گر یاری نماید

ازین پس یکایک سپاری به من

که تا از پی تاج بیجان شود

بوالمعالی که همت عالیش

این جهان یک فکرتست از عقل کل

همی‌رفت با ناله و درد شاه

چو گشتاسپ آن هدیه‌ها بنگرید

سرورا سرفراز کت نه چرخ

شه از گنج گهر او را خریدار

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک

زمان ورا در کمان ساختم

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب

هست دست راست اینجا ظن راست

دگر گفت کای نامبردار نو

خود و ویژگان بر هیونان مست

عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند

وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز

بزاری هم ایدر بماند بجای

چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم

ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست

این جهان چون خس به دست باد غیب

ازان پس تن جانور خاک راست

نگهبانان ز هر سو در رسیدند

بدین زور و بالا و این دستبرد

ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی

بدو گفت رستم که با آسمان

در اینجا نیز چندی بود باید

که تا چون شود بر سر ما سپهر

گوش دار ای احول اینها را بهوش

هوا پود گشت ابر چون تار شد

در آخر از حدیث مرگ شیرین

کنون می خورد چنگ سازد همی

سد قران رفت نجم بخت مرا

چو پیش آورم گردش روزگار

مجلس استاد تو چون آتشی افروخته‌ست

ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد

به نماز و نیاز رفتم پیش

گر آن را نبینی همی، همچو عامه

به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن

بود و نابود پیش او همرنگ

فرو بارد چنان محکم تگرگی

چنان شهزاده‌اش زد بر کمر تیغ

به روی تخت جا در پهلویش ساخت

برادر نی که نور دیده من

ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی

جز ببام دل، نیندازد کمند

که برنا شد از بخت او مرد پیر

مکوب ایچ گونه در کاستی

چون سست فرو گذاشت سبحان

درم داد چینی و دینار داد

نهادند و بنشست نزدیک شاه

دولتش از آب حیوان ساقیست

بینم لوزینه‌ی رضای صفاهان

امی آمد کو ز دفتر بر مخوان

نبینی به دلش اندرون کاستی

جهانی برو زار و پیچان شود

هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این

به خان پدر مهربان بد بدوی

دل شاه ایران ازین شاد شد

که نی شاخش بجا ماند نه برگی

که جم را به مور اقتدائی نیابی

هم نیفتادی رسن در گردنش

بدین مردمان راه بنمای راست

برابر کشیدند پرده‌سرای

فالیواقت مهجة الاحجار

به نام خداوند بی‌یار و جفت

هم اندیشه‌ی آفرین آیدم

هر ستاره بر فلک جزو مهست

هم رتبت کن فکان ببینم

وانجاست عز و دولت را مشعر

بکوشند و دلها همه بر بنه

به تندی گذارد جهان گر به مهر

وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش

که سر بازگرداند از راه بد

یکایک دل از غم بپرداختند

که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ

چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام

که بدستش چشم دل سوی رجا

چنین گفت کای مهتر داد و راست

رسیدم به نزدیک اسفندیار

گوهرش از نطفه‌ی حرام برآمد

شد آن کلک بیجاده با قار جفت

زال دستان فکنده‌ی پدر است

عقل چون شاهست و صورتها رسل

با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

حالی خروش عام برآورد کاالصلا

کاندوخته جز فغان ندیده است

بران برز بالای آن پیلتن

کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان

نبود از جوانیش یک روز شاد

تعالی عن مقولاتی تعالی

چو طوقش دستها در گردن انداخت

چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند

ز مردم بهین و مهین است یکسر

وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما

سخن گوی جان معدن پاک راست

آوازه‌ی دنی فتدلی برآورم

که باشد بروی زمین بر دراز

به حق حق که جز از حق مراست استغنا

کو بداند نیک و بد را کز کجاست

بسته‌ی مرگ مفاجا دیده‌ام

به عاشقان جمال و به تشنگان فنا

بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند

ز خون یلان سرخ گردد زمین

شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم

گر ای دون که دهقان نباشد دژم

صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند

شهادت ورد سرتا پای ماکن

خاصیت چشم و گوش رفته

وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب

بداندیشگان را گزاینده باد

وآزار عتاب او کشیدند،

که سیاوش چه دید از ددگان

در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان

در خیالش جان خیال خود بدید

دگر ره بر سر افسانه شو باز

نور بخش جنان همی‌یابم

دمی از لطف شد همسایه‌ی سرو

سخن راند زین هر کسی بارزوی

در مراتب هم ممیز هم مدام

خوف و خطرش ز راه برخاست

برفتند گردان پرخاشجوی

مراد جان محنت دیده‌ی من

سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ

«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

ز کافور وز مشک و بوی و عبیر

بسازیم باهستگی راه جست

اندر آن مستعجلی نبود روا

خواست مشروح بازداشتگان

بر آیین شاهان برآورد راه

ور بخواهد همچو گرز ده‌منی

نقش هیزم را کسی بر خر نهد

سخنها همی‌خوار بگذاشتیم

ازان رنج شاهی و گنج آورید

منش پست بادش به بزم و به رزم

صورت ایشان به جمله آتشین

بوده سمنارش اوستاد نخست

چنین تخمه‌ی فیلقوسم مخوان

کوه با کاه نزد او همسنگ

صد هزاران ملک گوناگون دهد

که سرگشته بینمت بر رای خویش

کزین آمدن کس ندارد زیان

چو روزش سرآمد بینداختم

از چه و جور رسن بازش رهان

دو تشنه کز دو آب آزار دیدند

که بیدادگر کس نیابد رها

داروی دیده بکش از راه گوش

گشته است از زخم درویشی عقیر

بیاراستندی همه کاریان

که بیابد اهلت از طوفان رها

سپهبد ازان کار بیچار شد

دیدن او دیدن خالق شدست

سر فشانیم اگر بفرمائی

دامن آن نفس‌کش را سخت گیر

همچنان با ذنب قران باشد

کاش جولاهانه ماکو گفتمی

وگر خوردنی نیست بسیار چیز

عقل باشد کرم باشد صورتش

ندانیم همتای تو هیچ گرد

تا که در شب آفتابم دیده شد

به می خوردن نشیند کیقباد است

خاصه آن کو عشق از وی عقل برد

عاجزی پیش گرفت و داد غیب

که چه آوردم من از کهسار و دشت

ورامیش سر بود جای نشست

شرع او را سوی معذوران کشید

سر از هر کسی برفرازد همی

یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری

خورد من یا دلست یا جگر است

بازکردش پوست از تن همچوسیر

که وضو داشتم ز خون جگر

مگذار عنان نیک مردان

که گردست و جنگاور و نیک بخت

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

همان اسپ و تیغ از میان برگزید

کز تندی سیل شد زمین چاک

چو افتاد، دامن به دندان بگیر

زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم

ور از ره رفت باز آری به رامش

نی لعبت تو، ز بخت بد روز

تلی گشت برسان کوه بلند

همه بیخ کین از دلش کنده دید

نتابد بداندیش و نیکی گمان

مجنون گویان زتن برون رفت!

نام تعلیم کس نیارد برد

می‌ندارم طاقت غوغای عشق

کزان کهسار شد سیلی نگون سار

دودی ندهد، برون ز روزن

برین بندگی بر گوا بوده‌اند

چنین بر تن خویش ناپارسا

هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان

غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

حالتی نه آشکارا نه نهان

فقیر از آه شبگیرش طلبکار

تنوری پر از میخ با بند و چاه

که در خانه‌ات بنده مهتر بود

چه از یاره و طوق و زرین کمر

سزای فسار و نواری و پالان

دلش بود پیچان و رخ چون زریر

صورت شاه و اژدها بنگاشت

که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر

کرا خارید کام این ارمغانی

به کژی مکن هیچ رای دروغ

ببینیم تا رای یزدان بچیست

دگر نام پرمایه‌ی شادکام

نباید مرا پند آموزگار

جهانی بروبر کنند آفرین

عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر

که نتوان ستودنش بر انجمن

دو مرغ هم نوا دم در کشیدند

نه اکنون نه از روزگار نخست

سخن گفتن هرکسی مشنوید

همی کاست آن فر گیتی‌فروز

هم از خود کاهد و برخود فزاید

بب وبکنده نشاید گذشت

آبی ز سرشک بر وی افشاند

سران سپه را همه برنشاند

که تا بینم از گردون چه زاید

پیاده به پیش اندرون نیزه دار

نویسد یکی نامه‌یی بر حریر

به یاد سپهبد گشادند لب

به کوه بیستون بر رغم پرویز

چنان تیز چنگ و دلاور بدی

چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز

سراسر میان کهان و مهان

به جان کوهکن افکند زوبین

زن و کودک و گنج آراسته

بدان تا بگویم پیامش ز شاه

همه یکسر او را سپردند جای

تو چنانچون اشتر بی‌خواستار اندر عطن

عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان

چشم روشن کن جهان خردست

سخنهای شیرین به آوای نرم

سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست

که بنا را نیاید تیشه در کار

چو رفتی همی‌داشتی بسته لب

کجا جنگ را کردمی دست پیش

همه نیکوی باشد اندر نهان

کار دونان حیله و بی‌شرمیست

لیک بر گردون نپرد کرکسی

چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟

به کام خویش بینم کار خود را»

شکیبائی از جهد بیهوده به

سوی سرو کشمر نهادند روی

چه شاید دیدن و چتوان شنیدن

که هنگام شادی بهانه مجوی

تن آسان مشو تا نباشی به روم

آمد از اوج آن مدار فرود

بدان مشگین رسن می‌کرد بازی

غزلی سینه‌سوز کرد آغاز

زلف بنفشه کمر گل شده

به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا

تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

مرا مادر این از پدر یاد کرد

به ار در میانه درنگ آوری

رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست

که نرد از خام دستان کم توان برد

ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

سیم زره ساخته روئین تنی

به دست باد ز رخسار مرد موی ربا

بکارآیم که بازی نیست این کار

بیاید دمان تا لب رود آب

پاس در ناخریده می‌داشت

از محیط سپهر یافته موج

توانم خواندنت مهمان دگربار

چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟

دل داده و کام دل نداده

بد بود چون جهنده باشد مار

گنجینه فدا کنم به خروار

کزین در که یارد گشادن سخن

روزیش فروگذارم اینجا

فلک آنرا چهار پایه تخت

وز دیده هزار سیل راند

بگردانید روی از روی ایشان

ز تحسین حلقه در گوشم نهاده

دانش تو درخت مریم تست

تو سایه ز کار من بریده

دلش گشت پر درد و تیره روان

که مشتی جو خورد گنجی کند پیش

گور بهرام نیز پیدا نیست

هم قرعه فال برغم افتد

حال بگذشتشان بدین دستور

آبی زده آتشی نشسته

نماند ایچ با او دلیری و خشم

کافزون کندش ز پیل محمود

جهان را چپ و راست پیموده بود

شوریده سری بس است بنشین

در نیک و بد کرده بر ما پدید

زین روی برهنه روی مانداست

ملک و مالک از تو در تیمار

خرامش نیاید بدیگر سرای

نگه کن بروی و سر و افسرم

ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی

بخندید و شادان دلش بردمید

رایت فتح را به گیر و به دار

در رکابت فلک به فراشی

همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا

من غیر رحبتها و لا استثناء

مردی که چنین کامکار باشد

تنش گشت لرزان بسان درخت

پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش

سپهبد به جان و به تن خویش تست

به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر

درین در مبادم تهی دامنی

وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا

سورها گرد سر من بستست

درین مدت که نتوان کرد باور

رهی زشت و فرسنگهای گران

برگذشت از حدوث همچو قدم

بیارای تن را به رنج گران

خیانت روا داردم در حرم

یکی مار مهره یکی مار گنج

در جهان خدای دولت یار

خاک از افلاک در گذشت بتو

نهفته کسی را خروشان کند

نشستنگه شهریاران بدی

چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر

همه رزم جوی از در کارزار

بفرماید اکنون به گنج‌ور ما

کنم تیغزن گر توئی تاجدار

افسر هر چهار خواهد کرد

وینکه در خانه نان و آبش نیست

سپهبد به پیش اندرون با سپاه

مرا بازو از کوفتن خیره گشت

وحدتست اندر وجود معنوی

کسی را نبود اندر آن روی راه

چو این بشنود گوهر آرد پدید

دل شاه را داده بر وی طواف

گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر

ترک بایست خواهش و مایه

پزشک خروشان به خونین سرشک

نباشد شگفت ار شوی ناگهان

میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار

سر سرکشان زیر گرد منست

تو رفتی و کردار شد پیش رو

در آن جنبش از دولت آرام یافت

همه پیش این نامور انجمن

در گمانی که رفتی و رستی

نگهبان هر مرز و هر کشورست

و زین داستان هست با من بسی

به نیروی فرهنگ فرمان پذیر

از اندیشه و درد آزاد شد

ابا پهلوان خواهش آراستند

بجز خاک تیره مرا جای نیست

زمین بوسه داد آسمان شاه را

خروشان ببوسید روی زمین

به دست اندرون گرز و برزین کمند

همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان

شاه و ملکش را ابد رسوا کند

بدانگونه که نام نیکو از جود

چه آسانی آید بدان ارجمند

ولیک از مصلحت روتافت نتوان

چو دیر آمدی تندی آراستم

شدی در خوش دلی شبهای‌شان روز

کجا دژ بدان جای بر پای بود

سزای تخت گاه تاجداران

ز زابل هم از کابل و هندوان

افت پوشیده برای دل است

نه مه داند سپر کردن نه خورشید

به کاری کاسمان می‌گردد آن چیست

به جوش از پشت ماهی تف کشیده

مسپار بدست دیو تن را

عمر قصیر لمواعید خدعته

شیر پشمین از برای کد کنند

به یک ضربت که آن نامهربان کرد

هر دو چو دو سرو ناز پرورد

بخندید گرسیوز نامجوی

گه مرثیت پدر کند ساز

مپنداری که زیر نیلگون بام

بر بویی گلی که بود یارش

پیل و شیر از تو در سلاسل و بند

ز جور و عدل در هر دور سازیست

هستی این طایفه سر تا قدم

شمعی که بود ز روشنی دور

بفرمود تا هرچ بودش یله

یاران به حساب علم خوانی

چو بشنید این سخن فرزند دل ریش

کسی که بتکده‌ی سومنات خواهد کند

کای ز من دور رفته صد منزل!

چو شاه آمد نگهبانان دویدند

سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که از فر یزدان گشادی سخن

گر کردن این عمل صوابست

نهاده، چون دو گل، روئی به روئی

سرنگوسارش زدار آونگ کرد

اگر جان است غم‌پرورده‌ی توست

دلی کز عشق آن گردن همی مرد

نه یک صف بلکه صد سد گران سنگ

جهانا سراسر فسوسی و باد

نزاید به هنگام در دشت گور

بردی دل و جانم این چه شور است

طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد

عمر کو تا وصف غم خواری کنم

چو یوسف این تمنا کرد از او گوش

چو دیوانه ز مه نو برآشفت

ز بهر آنست این گردنده پر کار

پدر گر دلیرست و نراژدهاست

همانست کاووس کز پیش بود

در سایه تخت پیل سایش

پرستشکده گشت زان سان که پشت

چون چنان دید آن به خون افتاده را

ولی نگشاد یوسف بر هدف شست

مشو غره بر آن خرگوش زرفام

شبی کو گنج بخشی را دهد داد

فریدون بریشان زبان برگشاد

مرا برکشد زنده بر دار خوار

شکر ریزان همی کرد از عنایت

سرجنگیان کاین سخنها شنید

نه توانم گفت و نه خاموش بود

بتی کزار باشد بر تنش گل،

به عالم وقت هر چیزی پدید است

در خورنق ز نغز کاریها

پیامی درشت آوریده به شاه

سیاوش برو آفرین کرد سخت

نیکو نبود ز روی حالت

فرومایه‌تر جای درویش بود

همان جامه‌های گرانمایه نیز

داد اجازت پدر که ریا را

اگر صد کوه باید کند پولاد

همان را روز اول چشمه زد راه

نوندی دلاور به کردار باد

پیاده شد و برد پیشش نماز

بگذشت ز عشقت ای سمنبر

مگر کو بدین هم نشان خوش منش

چو شب روز شد پرده‌ی بارگاه

به حق برداشت کف بهر مناجات

من اندر دست تو چون کاه پستم

چون هوش به مغز او درآمد

هر آنجا که بد مهتری نامجوی

بزرگان و گردان ایران زمین

آرام دلی است هردمی را

کنون من شنیدم که کردی رها

کنون زان درختی که دشمن بکند

دل من مست گشت و در بیمم

آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل

هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند

که اکنون چه چارست با من بگوی

ورازاد از قلب لشکر برفت

درهای همه ز عهد خالیست

سواران ناباک روز نبرد

چو دیدم که اندر جهان کس نبود

وانکه دیشب به مکه برد نماز

بروشنترین کس ودیعت سپار

شصت پایه رواق منظر او

بفرمود تا پاک خوالیگرش

کنون انجمن گر پراگنده‌ایم

با او به قرار گاه او تاخت

بگوید بخاقان که بهرام رفت

که با فر و برزست و بخش و خرد

راهت از نردبان آزادیست

همه کارها از فرو بستگی

گفتش ابراهیم ای مرد سفر

ولیکن جهاندار نوشین روان

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست

جانست و چو کس به جان نکوشد

چنین گفت با مهتر آن مرد پیر

به طلخند بسپار گنج وسپاه

دو سر خط حلقه‌ی هستی

مرغ ز داود خوش آوازتر

چشم شه زیر چرخ مینائی

چو با باختر ساختی ساز جنگ

که گر پیلسم از بد روزگار

بجز خونی و دزد آلوده دست

تو را چاره بر دست آن پادشاست

رسیده از آن کار زروان به کام

این جماعت بهشت میخواهند

این همه پروانه و دل شمع بود

آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد

هشیوار دستور در پیش شاه

بیامد به درگاه و او را ببرد

بیامد بگفت آنچ بشنید مرد

که شاهان ز تخم فریدون بدند

سپه را درم باید و دستگاه

همی گفت کای شاه دانش پژوه

آنکه نیل مادری بر چهره‌ی مریم کشید

مدتی هست کز هنرمندی

آمد چو ز بی‌خودی به خود باز

برو تا به درگاه افرسیاب

ای آفتاب روشن تابان روزگار

بباشید یک چند زین روی آب

نومید به خانه بازگشتند

ز شب روشنایی نجوید کسی

بهر دم کز شراب ناب میزد

جاه جمشید خوار چون کردند

صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال

سخن گفتن به که ختم است می‌دانی و می‌پرسی؟

همی‌خواندندیش بهرام چید

جم ملکت و جم خصال و جم خوست

چنان ابری که گر بر خشک خاری

گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد

شاه تشنیع ترک خود بشناخت

نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه

مگر بازگردد به شیرین سخن

ای در کنف تو عالم ایمن

وزان روی بندوی و اندک سپاه

دل پاکش محل مهر من است

که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد

چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن

چون در آن روزنامه کرد نگاه

گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع

سواریش دیدم چو سرو سهی

ببین همت سنگ آهن‌ربا را

گلینوش بشنید و بر پای جست

دزد بیان من است هر که در این عهد

شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست

ازو باژ بستان و کینه مجوی

شاه بهرام در میان مصاف

آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو

یلان را بباشد همه روی زرد

مرا شاه فرمود کاین سبز جای

نگهدار من بود باید به جنگ

آری به داغ و دردسرانند نامزد

شراب کهنه و عشق جوانی

دل افرزو بد نام آن خارزن

در اوراق سعدی چنین پند نیست

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

ستایش گرفتم به یزدان پاک

به پوزش بیاراست پس میزبان

تهی بود پستان گاوش ز شیر

بهترین نوروزی درگاه را

ز راه کین بلارک را علم کرد

سر مایه او بود ما کهتریم

تیغ و دشنه به از جگر خوردن

انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله

یکی گفت کاسفندیار از پدر

مگر نیز فرزند بینم یکی

بسان یکی بنده در پیش اوی

جان دانا عجب بزرگ دل است

به آن از زلف طوق بندگی نه

چنین یافتم از فریدون و جم

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

این شعر وداعی از زبانم

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی

بود لشکر قلب بر جای خویش

به پیچاند از راستی پنج چیز

چه باید رفت تا روم از سر ذل

چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار

نخستین شهنشاه را چامه‌گوی

هرچه کردی بدین صفت بهرام

در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد

دگر چیز بخشید هیشوی را

شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

که گفته است فلان می‌گریزد از پی آن

به افسون رای خسرو را بر آن داشت

بر سر ملک جمالش داد حق

لقد سعدالدنیا به دام سعده

چون بگیری سخت آن توفیق هوست

به گرمابه شد با تن دردمند

تا ز دلداری خوب تو دلی

نیامد پسند جهان‌آفرین

گرگ را بیدار کرد آن کور میش

مرادی خسرو ملک معانی

وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی

هرچه آورد بذل یاران کرد

می‌شمارم برگهای باغ را

چو اسفندیار از میان دو صف

بر نشست او نه پشت خر سزد

یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

عقل خود را می‌نماید رنگها

حدیث دایه را شیرین چو بشنید

خدمت او خدمت حق کردنست

چون رطب ریز این درخت شدی

مست و بنگی را طلاق و بیع نیست

گر او را همی روز باز آمدی

لطف معروف تو بود آن ای بهی

فرستاده آمد بکردار گرد

هزار اشتر بارکش بار کرد

در شمارش یک و هزار یکی

زین نسق می‌گفت آن شخص جهود

زر دو حرفست هردو بی‌پیوند

همه گرد بر گرد آن بیشه مرد

وزان روی چون باد میرین برفت

عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق

کسی را کجا تخم گر چارپای

چو پردخت از دخمه‌ی ارجمند

نبودش چون ز عشق او فروغی

از صحاف مثنوی این پنجمست

دانه کمتر خور مکن چندین رفو

جهان آفریننده یار منست

به آواز پیش پشوتن بگفت

خاک شد صورت ولی معنی نشد

غزاله را بندائی روان کننده ز دشت

بفرمود تا فیلسوفی ز روم

مرئی از بخت من نشد خط عیش

دل نهادم بر امیدت من سلیم

چون زفان حق زفان اوست پس

سپاسم ز یزدان پروردگار

بدو گفت رو خنجری کن دراز

بدیدند بادافره ایزدی

به پای منظر وی آنقدر به پای استاد

برآورد سر مرد بسیاردان

همی رفتی و با خود راز گفتی

تو از بنده‌ی بندگان کمتری

لاابالی وار آزادش کنیم

به زور رستم دستان و عدل نوشروان

مرابر سر انجمن خوار کرد

ستاننده‌ی روزشان دیگرست

خورشید پیش طلعت او تیره

کاندر کنف خاک بارگاهی

در میان نماز خوابم برد

چو منزل به منزل بیامد بری

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

تخت خاقان بگوشه‌ی بالش

من آن برگزیدم که چشم خرد

سبک مهتر او را بمردی سپرد

به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی

ولیکن اختیار من نبودست

اشتر نادان ز نادانی فروخسبد به راه

که هرکس این را ندارد به رنج

به نورش خورد ممن از فعل خود بر

بکوهم بینداز تا ببر و شیر

چو پیکار کیخسرو آمد پدید

تو را در بهشتست تخت این بس است

هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت

پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان

خاک درگاهت دلم را می‌فریفت

بدین نامه اندر نهی خط خویش

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد

هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول

قربان تو فرزند رسول است، ره خویش

چون شناسد جان من جان ترا

دل ذرات هر دو عالم را

آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

ولی چون از میان برخاست عاشق

به اختیار کند عاقل آن عمل امروز

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود

چون ترا از تو پاک بستانند

نگر تات نفریبد این دیو دنیا

قابل فیض و لطف و فضل الاه

فرستاد از آموزگاران کسی

شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من

پس کلام پاک در دلهای کور

باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا

چنین داد پاسخ مر او را هجیر

ز آبها تا بخار خواهد خواست

حکایت ماند بر لب نیم گفته

عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا

یکی سرو پیراستم در چمن

پس همی‌گویند هر نقش و نگار

پراگنده در پادشاهی سوار

عالم اول جهان امتحان

بر آن جامه‌ی چون گل افروخته

خود هم او آبست و هم ساقی و مست

تو گفتی زمانه سرآید همی

نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو

چو بر گردن دشمن آمد کمند

دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب

همی گفت کاووس خودکامه مرد

گه بلندش می‌کند گاهیش پست

آن چه بینی که وقتی از سر زور

برو حمله آورد مانند باد

به شب روز ما را به بی ذمتی

بهانه چه داری تو از مهر من

درین ره که سر بر دری میزنم

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

مزن تکیه بر مسند و تخت خویش

فرستاده رفت و بدادش پیام

دولتت را که بر زیارت باد

اگر ماند او را به گیتی زمان

کنون جای سختی و رنج و بلاست

به تاراج داد آن همه بوم و رست

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن

ز هر سو که بد نامور لشکری

که ما را بدین جام می جای نیست

ببینند چنگال مرد دلیر

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی

که هر تخت را تخته‌ای هست پیش

به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر

نم خود را دهد گاهی گذاری

اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار

که شاید بدن کان گو شیرگیر

کش چرخ برین در جوار باشد

به نزدیک قیصر خرامید تفت

کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش

خاتم کار بر سعادت باد

که مجبور فلک نبود مخیر

عالم ثانی جزای این و آن

بادها تا غبار خواهد کرد

نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

تاج قیصر به ریشه‌ی دستار

بیاد آیدش روزگار کهن

وز همه فاضلان هم او اعلم

به امید تاجی سری میزنم

چنین گفت با خسرو کاردان

علم را با علمدارش قلم کرد

سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا

همانا که هستند سیصدهزار

به اندیشه‌ی دل مکن مهتری

خردمند و با زیب و با فرهی

باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر

سجل بر زده کامتی امتی

زمین بلا بهردیگر کس است

می‌نپاید می‌رود تا اصل نور

از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا

بپیچی ز بالا و از چهر من

فرستد ورا پارسی جامه پنج

کزویست امید و زو بیم و باک

یاد آرند اتحاد ماجری

نام داغی نهاد بر تن گور

بر آسود یک چند با رود و می

ز بعد لای نفی الا خدا چیست

دولت آن دولتست و کار آن کار

ز گبر اندر آمد به پیوند اوی

جهان دیده را پیش ماهوی برد

ز زنجیر فرسوده و مستمند

شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار

که بر یاد او می‌خورد انجمن

کمر بر میان و کله بر سرست

هر سه یک شد چون طلسم تو شکست

که بیزارم از چیز او کم و بیش

برآشفت زان کار او نیکنام

وزان نامداران هر بیش و کم

بیاراست جان جهانجوی را

تن ادریس بس بلند پر است

به اصطخر و کرد استواری بسی

به دینار گنج اندر آورد به پای

نیاز و ناز را شد گرم بازار

عظیم الروم عز الدوله اینجا

نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

اگر کهتری را خود اندر خوریم

سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سحر است و کس این بیان ندیده است

ز کرباس خام آستر دوخته

چنین دار نزدیک او آب‌روی

مژده مژده نک همی آید بهار

فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا

به یکبارگی دست بد را بشست

گرازنده مردی به نیروی تن

چو لرزه برافتد به مردان مرد

اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند

شتابنده شد خسرو دیو بند

چنین گفت کای خسرو ماه‌روی

سرافراز سریر نکته دانی

که شاه بشنود و باز داردم به عقاب

بخواند و بیامد به شهر هری

که آرام دل باشدم اندکی

چو پیل ژیان بر لب آورده کف

از حیف زمان و صرف دوران

هوا زیر خاک اندر آید همی

به بهرام گفت ای گو مرزبان

راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

فلک را بین که می‌گوید به خاقانی به خاقانی

پشیمان شدم خاکم اندر دهن

کس از قلبگه نگسلد پای خویش

همان گوهر بد پدیدار کرد

هم به نکوئی کنم جزای صفاهان

به می با تو ابلیس را پای نیست

این نغمه‌ی شوق کرد آغاز

در افکندش ز پای آنسان که دانی

کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این

بماند تو بی‌رنج با او بمان

با قیس، حریف راز گشتند

مرا کار گز کی فراز آمدی

که آن همت از کهربائی نیابی

بزد نیزه و بند جوشن گشاد

کرده است روزگار فراوانم امتحان

خاک بر وی کو ز خاکت می‌شکیفت

تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان

شود بچه‌ی باز را دیده کور

رخش رنگی دگر بر آب میزد

پرآزار گشت و بپیچید سر

کو خرمن بهشت به نکبا برافکند

وگر تن، جان به لب آورده‌ی توست

جم را ملک الزمان ببینم

تبسم کرد و پنهانی پسندید

مهر کتف نبی است جای مهار

همانا خوش آمدش گفتار اوی

که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش

بدو بنگرد نام یاد آورد

بر سمت شاعریش نام برآمد

کرده منزل چو جانم اندر دل!

آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام

گه درستش می‌کند گاهی شکست

کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم

بدانگه که اندرزش آمد به بن

تحفه این ابیات غرا دیده‌ام

که این کار ما گشت با درد جفت

اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

پی گوهر، صدف را مهر نشکست

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

شکسته مثقب و در نیم سفته

این بازی نیست دست زور است

ز تندی نکاهد نخواهد فزود

همی راستی را خرد پرورد

ازو دسته بالاش چون پنج باز

که از آب روشن نیاید غبار

که: «ای حاجت روای اهل حاجات

شد از درد دانا دلش پر ز درد

طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب

ایشان به حساب مهربانی

فرنگیس را با تو ای شهریار

گهی کام دید اندر آن گاه نام

از حکمت او جوی سوی روضه‌ی رضوان

گشاید ولیکن به آهستگی

ماه شهر و غزال صحرا را،

به زندان کشد خوردنیها برش

که می‌باید به شیرین نامه بنگاشت

شیرین‌تر از این سخن جوابست

هیونان وز گوسفندان گله

اگر تن بخواهد ز ما یا روان

حذردار از این دیو، هان ای پسر هان

جمله پراکنده و دل جمع بود

زمانی سر به پیش افکند خاموش

من او را یکی کهترم نیکخواه

خاک را با زر اعتبار یکی

حدیث خسرو و شیرین حکایت

بیامد به نزد فرامرز تفت

همان اسب وخفتان و رومی کلاه

ز من جادویها بباید شنید

گل ز نظامی شکر اندازتر

کی از دانا سزد بر گردنش غل؟

به رزم اندرونش نماینده راه

بگو این نامه‌ی شه کوریت باد

پیلان نکشند پیل پایش

همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم

شکیبایی آراستی با درنگ

دیده‌ی بخت ناتوان باشد

ببخشای بر هر گناهی که هست

گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

ز آسیب خزان فتاده در گرد

به این از لب شراب زندگی ده

الا در تو که لایزالیست

همه شاه را خواندند آفرین

ندهد به چراغ دیگران نور

خواب دیدم که گنبد اخضر

زبون باشد به دست آدمیزاد

و حدثتنی تفسیرها بالزباء

گرد آر عنان خویشتن را

به جانش زد خدنگی از دروغی

کار از لب خشک و دیده تر

که از گوهر تو مگر داد بخت

دامن نگرفت هیچ خارش

غم و درد گذشته باز گفتی

درو داننده را پوشیده رازی است

وینکه تا شام رفت و آمد باز

به جستگان نکند روزگار خویش هدر

بی‌حذر باشد از آن شیری که هست اشترشکن

او با خلل و تو با خجالت

به دیدار او بد نیا را نیاز

که افگندگان را کند خواستار

همان خواهد که دلبر خواست عاشق

که بر خنجر نگارد مرد رسام

که: بدانند حال ازین نیمم

خاک از خونش گل گل رنگ کرد

نماند از درد مندی طاقتش بیش

وز سنگ سیه برآرد آواز

همان جامه‌ی خسروآرای خواست

اگر بشنود راز بنده رواست

که بجویند خطارا بدرستی برهان

زر افشاندند و دیباها کشیدند

در جهانی که سربسر شادیست

یا به کام خویشتن زاری کنم

سر شه در کنارش میهمان کرد

در سایه او قرارگه ساخت

خرد یابد و بند آموزگار

که خرم زئید ای دلیران و شاد

ز نام من ترا روشن شود نام

رسن در گردنش با خود همی برد

از حقیقت به هم تو پیوستی

آب در چشم آمد آن شه‌زاده را

نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی

پایانی هست هر غمی را

چو خورشید تابان میان گروه

بتو نیست مرد خردمند شاد

عاشق و معشوق شد و عشق هم

در آن مستی و آن آشفتگی خفت

خانه‌ی نقره‌خشت میخواهند

نه میان این و آن مدهوش بود

برد در برج خویش آن ماه را مهد

پیراهن عاریت نپوشد

بسی نیز بر روزبانان شمرد

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

که صحرای جهان زیشان شده تنگ

در هر گنج را وقتی کلید است

کجا بهره دارد ز دانش بسی

برافگند و مهراب را مژده داد

که یاری را جدا گرداند از یار

بومسیلم را لقب احمد کنند

درنگی مباش و منه سر به خواب

فرستنده پر خشم و من بیگناه

به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا

وگرنه کوه عاجز شد ز دستم

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

برومند شاخی برآمد بلند

که شد بلند ز هر سو ندای حی علی

آفتابی بی‌نظیر بی‌قرین خوش قران

میان سجده ز سبحان ربی‌الاعلی

که با او همی دست یارست سود

که چون پای دیوار کندی مایست

گشادند و دادند زی شاه راه

چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

ز گیتی سوی سام بنهاد روی

کرده جای نشست بر سر او

یکی راه جستن به نزدیک اوی

گردون بجای حضرت او کردر

حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

پشت تابوتیش اولیتر سزد

وآن خطاها را همه خط بر زنیم

تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد

نیک بادت که نیک‌بخت شدی

روز دیدن دیدن این روزنست

بهترین عهدی زمان اوست پس

کشیدند صف با سلیح نبرد

و ایده المولی بألویة النصر

پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی

به نازش برد کافر از کرده کیفر

سر اختر اندر کنار منست

بر در شه کنم کمربندی

پس کمال البر فی اتمامه

شمعی ازو فروخته‌تر جنةالعلا

ز بیرون بزد دارهای بلند

کرکست من باشم اینت خوب‌تر

می‌شتابد تا نگردد مرتضی

گر فکرت سقراط بود پر کبوتر

برد نامه نزدیک شهر هروم

داده با اوستاد یاریها

بس جهودی که آخرش محمود بود

عشق یک دلستان همی‌یابم

که با من نبد مهتری نامدار

کز پس صد پرده بیند جان رشد

ملکت تعبیر بی‌درس و سبق

گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر

چو گشتند باز از ره بخردی

نوک تیرش چو موی موی شکاف

روح‌ها را می‌زند صد گونه برق

ببست اندرو دیو را زردهشت

پس چرا بربود سیل از من گلیم

جمله را هم باز خاکی می‌کند

همچو طفلست او معاف و معتقیست

که زندست جاوید وفرانرواست

هر که گوید شد تو گویش نه نشد

زین پراکنده چند لافی چند

در تو هر قوت که آید جذب اوست

بیاید به از جنگ وز سرزنش

بر بروج چرخ جان چون انجمست

کلاه گنج قارون را برد باد

رفت نادان سوی عزرائیل خویش

چوباد دمان بر گرفتند راه

چون پری دورست از آن فرسنگها

هندوی کرد و پیش او در تاخت

می‌شمارم بانگ کبک و زاغ را

کجا خوردش ازکوشش خویش بود

همین از چشمه‌ای افتاد در چاه

بهنگام جنبش نسازم درنگ

بر خورنق نگاشتی رسام

ببرید خسرو ز رومی امید

روز بر وی چو نامه گشت سیاه

مرد آن را که بد بتر از اژدها

وقف کار گناهکاران کرد

شدندی بران گنبد لاژورد

سر دارا به دار چون کردند

بزد دست و تیغ از میان برکشید

با پیر نشست و خوش برآمد

همه بندها رابهم برشکست

دشنه بر ناف و تیغ برگردن

دگر یکسر از داد بیرون بدند

باد روشن بدین دو بینائی

مگیرید یک سر به رفتن شتاب

شنیده سخنها همه یاد کرد

به زاری و خواری و بی‌کام رفت

که دانا برین پنج نفزود نیز

که چون تو سرافراز مردی دبیر

بیاورد شاپور لشکر به راه

تو گویی که بگرفت پایش زمین

که با جان پاکان خرد باد جفت

دل میزبان جوان گشت پیر

به هر جا که رفتی بدی خویش اوی

به هنگام ورزش نبودی بجای

ره نیابد از ستاره هر حواس

درختی شو که از خود میوه ریزد

مستیی کید ز بوی شاه فرد

مالشان حوضه است و ایشان سیر

در جهان روح هر سه منتظر

قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را

کجا رشک و کینست و خشم و نیاز

یا رب اتمم نورنا فی الساهره

همه خان و ملوک اندر چپ و راست

ما رمیت اذ رمیت راست دان

بود بر وی همیشه جای کنیز

خاصه این روزن درخشان از خودست

صفت خاتمه و قطع تعلق کردن

از ملک بالاست چه جای پری

گزین کرد پس هرک بد نامدار

هیچ کافر را به خواری منگرید

ز ناله نفخ صور اندر دهن دید

در شمار اندر نیاید لیک من

دید سرگشته یک جهان مجروح

ترسد ار آید رضا خشمش رود

برادر را که «بهلیم» بود نامش

سکندر خروشید کای مرد تیز

چنین گفت با شوی کای کدخدای

ای عزیز مصر و در پیمان درست

بهم پیوسته اندامی به اندام

ز سنجاب و قاقم ز موی سمور

همه ملک عجم خزانه من

ظلم چه بود وضع غیر موضعش

کجا با هم دو تن را داد پیوند

یکی دار بر نام جانوشیار

هر آنکس که عهد نیا بشکند

ملکت حسنش سوی زندان کشید

آنکه دماغ بشر این بوی یافت

کس از خواست یزدان کرانه نیافت

چون ز من سازی به بالا نردبان

جزر و مدش بد به بحری در زبد

چنین گفت کای نامدار بزرگ

بزرگان برو خواندند آفرین

بدان بازگشتیم همداستان

گفت او از اهل و خویشانت نبود

به این خلوت کسی کو محرمی یافت

که بردی به شاه جهان آگهی

چون شدم سر بزرگ درگاهش

بسی نیز شیرین سخنها بگفت

ز هر سوش برسان دندان مار

چنین داد پاسخ که مرد جوان

ز گنج شهنشاه برداشتی

ملک همی به تبه کردن منات شتافت

به دل خواهش بود دل نیست با او

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

هندو و قفچاق و رومی و حبش

بیاید کنون چون هژبر ژیان

ترا شرم بادا ز ریش سپید

نهادست بر قیصران باژ و ساو

بپرسید ز و گفت کین مرد کیست

وآن پسر را کرد درپرده نهان

چنان نشوی دهد دربار آن خار

به نزدیک او شد جهود ارجمند

کرد آنگهی از نشید آواز

که گردون نگردد بجز بر بهی

که پروردگار آن چنان آفرید

ازان پس نشست از بر تازی اسب

همی‌گفت یک چند با خوشنواز

خواست تا پنهان کند اشک از سپاه

شکر لب گشت عطر افشان ز مویش

وگر من به سال وخرد مهترم

چشم مهتر چون به آخر بود جفت

سراندر ثریا یکی کوه دید

که تو چند گه بودی اندر جهان

مبارز که اسب افگند بر دو روی

بهشتیش خوان ار ندانی همی

صبر کو تا پای در دامن کشم

چو قیصر کشته گشت و شد علم پست

سوی گنج رفتند روزی‌دهان

چون در آن بزم شاه را خوش دید

به زال سپهبد سپرد آن زمان

تو گفتی که شاه فریدون گرد

نداریم ازو باز چیزی که هست

تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل

نه زمانی محو می‌گردد ز جان

دبیر آمد به کف بگرفت خامه

نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند

به هند آمدم بعد از آن رستخیز

کز اندیشه‌ی بد مکن یاد هیچ

سلیحت همه جنگ را ساز کن

آنک لاشرقیه بوده‌ست و لاغربیه

گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید

بگویم چو فرمایدم شهریار

گهی این دست آنرا بوسه دادی

بسا ناگشته را کز در در آرند

ای نظامی جهان پرستی چند

من از دخت مهراب گریان شدم

همی گفت تا کی ازین باژ و ساو

ور زانکه شکر نمی‌فروشید

تا خوری دانه نیفتی تو به دام

که فرخنده بادا پی این جوان

سخن را پرده‌ای نو باز کردند

به رعنائی گذشت از گوشه بام

ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل

بیامد سپهدار سام سترگ

برآید به خورشید گرد سپاه

که گوهربند بنیادی نهادی

روز محشر محو گردد سر به سر

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

سمند عزم تا زین خاکدان راند

سحرگه چون به عادت گشت بیدار

برقع از ماه باز کرد و چو دید

به زور جهاندار یزدان پاک

گر او بد کند پیچد از روزگار

یاران سخن از لغت سرشتند

لا ابالی مر کسی را شد مباح

دولت آن شد که دل فروزی

چو چشم افتاد به روی کوهکن را

که چون شیران بدان خنجر ستیزند

کذلک تنشا لینة هو عرقها

برنجد شد و طواف می‌کرد

ازین خاک تیره بباید شدن

دریای فرات شد ولیکن

ای یافته به تیغ و بیان تو

مجنون ز خیال غیرت اندیش

گنج عالم برش پشیزی نیست

نمی‌خواهی که بینی جور بر جور

دور ملکش بدین دو قطب جلال

زین غم همه گر مراد یارست

همی گشت برسان گردان سپهر

پیرایه جان ز جان توان ساخت

آدمیخوار است، حرص خودپرست

چو من در زور دست از کوه بیشم

بگفتا گر چه اکنون خاطر من

از حاصل تو که نام دارم

سخن گوید، در از مرجان برآرد

چه چاره کان بنی‌آدم نداند

چو آمد به در پس گو نامدار

وانکه ز قصاید حلالت

میرسوم خلاصه‌ی دین آنکه درکشید

چو روشن‌ترست آفتاب از گروه

با چنین غصه‌های جان فرسا

گرمابه زد و لباس پوشید

دل مکن چون زمین زر آگنده

فرو بستن کار در ره بود

دگر گفت کو از دژ گنبدان

هر عهد که هست در حیاتست

چو بر منبر جد خود خطبه خواند

من به قناعت شده مهمان دل

به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد

شوریده‌ترم از آنچه دیدی

به سرچشمه گشاید هر کسی رخت

ز دونان نگهدار پرخاش را

به مردی شدم در دم اژدها

آن به که چو نام و ننگ داریم

به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت

بومسیلم را لقب کذاب ماند

شق شد و دختری برون آمد

سگ را وطن و تو را وطن نیست

تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

مرا چون بود دامن از جرم پاک

بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد

یکی خوب سربند پیکر به زر

اقوال مرا گر نبود باورت، این قول

به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین

که فالی زد که این شادی برآمد

همی کینه با پاک یزدان نهی

فروتر بریده بسی دست و پای

در مدح وزیری که جان آصف

بدین داستان در ببارم همی

دگر گفت کنکس که او چون توکشت

در کمالش دو کون را دایم

از این بی‌پا و سر گردون گردان

وان فسون دیو در دلهای کژ

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد

همی‌برد هرکس که بد بردنی

صاحبش خوانی ای کذی و کذی

زی درگه او شو که سلیمان زمان است

بپرسید ماهوی زین چاره جوی

دریای معین است در این خاک معانی

ز رستم چو بشنید اکوان دیو

به دل گفتی که ای سودا گرفته

ز پیمان بگردند وز راستی

به پیروزه بر جای دستور بود

قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را

از این دیو تعویذ کن خویشتن را

بکرد آنچ فرمود شیروی زود

همی‌گفت اگر نیز رومی دو بار

شادمان زی که در بقات سده

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم

موسی و هارون شوند اندر زمین

همه هم زبان آفرین خواندند

گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای

آن یکی را تو ندانی از قیاس

اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او

گنهکار یزدانی وناسپاس

من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

تا بود تابان شکوفه چون زره

بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:

ازین بد گنهکار ایزد شدی

شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ

گفتم ار خوبم پذیرم این ازو

خاک صدرش نظیف چون کعبه

بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط

گه یمینش می‌برد گاهی یسار

چون دو گیتی دو نعل پای تو شد

چو هم پشت باشید با همرهان

خطه‌ی شروان که نامدار به من شد

چاکرت شاها جنایت می‌کند

گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر

چنین گفت کز تخم شاهان زنی

اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری

دل مگر مهر سلیمان یافتست

کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال

تو این ماندگان راز من یاددار

آن را که غلامی تو دادند

سخن زین نمط هر چه دارد نوی

مهر او تازیم ز مصحف دل

چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه

باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او

کنون رفته باشد به زابلستان

کیخسرو دین که در سپاهش

اگر در پزشکیت بهره بدی

اگر کبریا بینی از نار شاید

نبشت آن سخنها که بودش مراد

دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل

بر شاه شد دست کرده بکش

کاین نامه که غنچه‌ی مرادست

کسی کاو بود در جهان پیش گاه

نیم شبت چون صف خواص دعا گفت

آنچه گفتم مگر به مستی بود

هر قصه که گفته بود، گفتند

به خم کمندش سر اندر کشید

من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام

همی گفت با نامور مادرم

در گلستان عمر و رسته‌ی عهد

ز پیلان جنگی هزار و دویست

خورشید شاه انجم و هم خانه‌ی مسیح

میفروشند و میخرند او را

مرغ دو زبان چو کلک من کس

خداوند آن جامه‌ی نغز کار

کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش

مگر من شوم نزد شاه جهان

کجا گریزم سوی عراق یا اران

که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام

بترسیدم از کردگار جهان

خر عیسی بر آخور خاکست

سرمه‌ی دیده ز خاک در احمد سازند

داغ گورش مبین به اول بار

چو تو شاه ننشست کس در جهان

به آب افگند ماهیان‌تان خورند

یمین عیسی و فخر الحواری

شد از جادویی تنش یک لخت کوه

بیارای دل را به دانش که ارز

جهد آن می‌کن، ار تو عیاری

گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا

سری کان ندارم ازین در دریغ

جهاندار خشنود باشد ز من

تو دانسته‌ای درد و تیمار من

چنین زیبا نگاری دل ستانی

ازیشان فراوان پیاده ببرد

توی میهمان اندرین خان من

حور و غلمان و جوی شیر و شراب

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

من از امتان کمترین خاک تو

وگر قلب ایشان بجنبد ز جای

گروگان و این خواسته هرچ هست

گرانمایه اسپی بدو داد و گفت

بدو گفت مرد شبستان نیم

نمانی مگر بر فلک ماه را

آسمان سخره‌ی تو در تسخیر

آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف

مبین گنبد کوه را سنگ بست

چرا سر کشی تو به فرمان دیو

ببایست برگشتن از رزمگاه

نظر بر غیب، بودش انتظاری

کسی کز پلنگان بخوردست شیر

سپاس از خدای جهان آفرین

بدو گفت رستم که گیهان تراست

ز حال دل چه گویم خود که چون است

می و گرز یک زخم و میدان جنگ

فسیله ببند اندر آرند نیز

تهمتن بزد دست و نیزه گرفت

فتادش چشم ناگه در میانه

چنین گفت کامروز بیگاه گشت

به یاران چنین گفت کای سرکشان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست

گرچه راه فراق می‌سپری،

نپرد ز پستان نخچیر شیر

بخندید و او را به بر در گرفت

به عروسی سوی مدینه برند

چو چیره شدی بیگنه خون مریز

گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر

بی‌آزار بردش به سوی ختن

پناه پرده‌ی عصمت‌نشینان!

نبرده چنو در جهان سر به سر

انی عیال‌الله فی فضل النهی

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

به ایوان خرامید با او به هم

ترا پنج ماهست ز آبستنی

نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان

به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ

نه کس این شنید از کهان و مهان

و عیال فضلی عصبة البلغاء

به رعنائی و خوبی داستانی

خروشان و جوشان و آزرده‌ام

به دانش بود تا توانی بورز

کز ایدر چه آید ز بد بر سرم

مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

گور داغش نگر به آخر کار

نکوهیدن از کهتران و مهان

اختران سغبه‌ی تو در پیکار

نه امان همه پیران به خراسان یابم

قلون از دلیریش مانده شگفت

ستوده بمانم به هر انجمن

ز بهر تو با شاه پیگار من

چون ده آیت نیفکنم به کنار

بدین لاغری صید فتراک تو

فدای تو بادا تن و جان من

غلطست این، که عین هستی بود

صد رستم پهلوان ببینم

که هنگام بزمست در گلستان

به شادی همان خسرو گاه را

ز دینار و ز تاج و تخت نشست

هر نفسی آمینی از عوام برآمد

مگو سنگ را کی درآید شکست

تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی

روح بی‌رخت او برافلاکست

روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام

کزیشان به شهر اندرون جای نیست

که با باد باید که گردی تو جفت

که خواهد که گردد به گیتی نشان

که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش

بدین شیوه‌ی نو کند پیروی

جز او را جهاندار گیتی مخوان

وین خران بین که چون خرند او را؟

آواز یا مغیث اغثنا برآورم

برو بگذرد سال و خورشید و ماه

ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی

وگر زیر نعل اندرون بسپرند

از حلق کس نواله‌ی حلوا برافکند

ز پیروزی مرز مشگین سواد

گر به خرابی رسد بقای صفاهان

کان دویی را ز بین برداری

زو در دل تنگ صد گشادست

که گرد سپه بود و شب شد سیاه

او را چه عم از هزار سلطان

خروشان همه درگه و انجمن

هر گل که شکفته بود، گفتند

گران جامه زو تا بسی روزگار

ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این

میوه‌های شگرف و مرغ و کباب

پس گل، خار و بعد نفع، ضر است

از ایران بروبر نظاره گروه

ز کبریت هم کبریائی نیابی

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

بر گلبن ده بنان ندیده است

کشان همچنان سوی لشگر کشید

تا لقای ملک العرش تعالی بینند

وز غریبی ره وطن سپرند

امین مریم و کهف النصاری

مجویم که بابند و دستان نیم

کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب

نبینی همی فر گیهان خدیو

برآورد بر سوی دریا غریو

بنه زنگه‌ی شاوران را سپرد

چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی

ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»

که هست مفخر سوگند نامها یکسر

بدین رنج ما را بود دستگیر

شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار

کنم آشکارا برو بر نهان

از غیرت او دلفکار باشد

همه کهترانیم و فرمان تراست

خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر

به زرکش پرده‌ای در کنج خانه

هان گرت می‌نخارد استغفار

ز پیگارمان دست کوتاه گشت

بر سر کوی هر دو را بگذار

روانش ز بهر سیاوش دژم

به سرگردانیی بودستم اندر

جز از تو کسی را نیامد به چنگ

بکشته گیر هوای مه دی از سرماش

انیس خلوت عزلت‌گزینان!

نیاید ز خبث بداندیش باک

به گیتی نگه کن که جاوید کیست

کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟

کزویست آرام و پرخاش و کین

زن از آرزوها چو پاسخ شنود

شود آب در چشمه‌ی خویش قیر

آب قدرش لطیف چون زمزم

سوی خونین‌دلان نمی‌گذری

به بیند کنون روزگار درشت

تا باز رهد جان تو از محنت دیوان

هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا

نیایش سزاوار او برگرفت

همی‌بود یک چند نا شاد و شاد

ز چشم تر گلاب افشان به رویش

مختلط خوش هم‌چو شیر و انگبین

جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»

بیابند فرجام زین کار بر

سخن‌های صاحب جزیره‌ی خراسان

این چنین صدهزار خواهد کرد

چرا کرده‌ای سوی این مرز روی

که برسم کرا خواستی راست گوی

کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟

گرامی شود کژی و راستی

بران آفرین کو جهان آفرید

ز راه خرد جوی تخت مهی

به ایران و توران نبندد کمر

تو مگس‌پری بپستی می‌پری

پرند چین گشوده بهر نامه

ز گستردنیها و جام بلور

مکن چنگ گردون گردنده تیز

صد خم می در سر و مغز آن نکرد

که فرزند کشتی ز بهر امید

همی جنگ رای آیدت گر گریز

ازین نامور گر بود رستنی

هر چه کارد جان بود از جان جان

ورنه خود خندید بر من زشت‌رو

دگر همچنان از در ماهیار

به سختی در نشسته از پی خاست

سهل باشد خون‌خوری حجاج را

تو چشم بلا را به تندی مخار

ز کار زمانه بهانه نیافت

قلم چون رانده بودش، راند شمشیر

خود ندیدی تو سپیدی او کبود

من از دستت ره صحرا گرفته

که آباد بادا به قیصر زمین

قابل آن بود از ان روی یافت

گه ز صورت هارب و گه مستقر

به زیر اندر آورد اسپ نبرد

تنم را ز جان زود کردی تهی

نه میوه کاز درختش نام خیزد

جز که کشتیبان استاره‌شناس

می‌رود چون کفش کژ در پای کژ

فرستاده خود با خرد بود جفت

به آمیزش چو دو می در یکی جام

که مسلمان مردنش باشد امید

به رنج و به سختی ز بهر مهان

وانجنا من مفضحات قاهره

بخواند و گرد حمال پیامش

هین مکن در غیر موضع ضایعش

که آهی زد که این اندر سر آمد

منتهی شد جزر و باقی ماند مد

از پی اختره‌ی صحبت ارباب جهان

نی ودیعه‌ی آفتاب و فرقدست

بزرگی دانایی او را سپرد

ملکت علمش سوی کیوان کشید

قیامت را به چشم خویشتن دید

یوسف مظلوم در زندان تست

گه گلستانش کند گاهیش خار

انتقام و ذوق آن فایت شود

که از هم بازشان دوری نیفگند

غم هیچ مخور که در کنارست

ازین پس مپیمای با من سخن

مر محمد را اولوا الالباب ماند

زند شمشیر، شیر از جان برآرد

وز ترک امل کلاه دوزی

به جایی خوش ندارد بار بر من

در دادن سرکه هم مکوشید

بسی کشته افگنده در زیرجای

با خاطر خود مصاف می‌کرد

نبیند کس از گرد تاریک راه

بجای پرفشانی سر فشاند

بر بلندی برای پستی چند

می‌خواست برد ز سایه‌ی خویش

ورنه ما آن کور را بینا کنیم

ایشان لغتی دگر نوشتند

ورا شهریار زمین خواندند

نیندیشد از رنج و درد روان

نه با سیستان ما نداریم تاو

به جز مردن کزان بیچاره ماند

به چشمه نرم گردد توشه سخت

هم از پشت جمهور کنداورم

وگر آسان و مشکل نیست با او

دریای روان فرات ساکن

که از کدخداییش رنجور بود

ندارند با او کسی زور و تاو

به پایان رسید آن زیانهای گرگ

فتادش چشم بر خرمای بیخار

یافتم راه توشه از راهش

برافراخت سر تا بابر بلند

بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس

آرام گرفت و باده نوشید

به گفتار و کردارها بد شدی

که ننمود هرگز بمابخت چهر

به چنگ اندرون گرزه‌ی گاو چهر

سپهر و دور بین تا در چه کارند

بی پریدن بر روی بر آسمان

بیامد به نزدیک ایزد گشسب

ز پرده نغمه‌ای نو ساز کردند

عهد از پس مرگ بی‌ثباتست

اگر باز یابیم در بر زنی

اگر سرفرازست اگر زیردست

به پرهیز یک دم نشاید زدن

ز شاه آرام شد چون شد دلارام

به عزیزان دهند جای عزیز

به دست چپش پیل پرخاشجوی

آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

بی‌حاصلی تمام دارم

براهی که موسیل بود ارمنی

دبیران و گنجور شاه جهان

سپه برد و شد بر ره هفتخوان

نباید گفت راز دور با دور

جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش

تا چه زاید از پس پرده جهان

همی مالید چشم خویشتن را

در آن صنعت سخن را داد دادی

تن اندر نکوهش دل اندر هراس

همه چیزها از کران تا کران

رخش بود همچون گل اندر بهار

بدو خون بسی خرگوش ریزند

در زبان آب و در دل آتش دید

یا چو مردان رطل مردافکن کشم

که مهار پنج حس بر تافتست

زین کار نمونه چنگ داریم

بزرگی به دانش برآورده‌ام

به کین پدر تنگ بسته میان

سنانی برو بسته برسان خار

چه باشد لشگری چون کوه پیشم

پس بدان دیده جهان را جیفه گفت

نه از و یک ذره می‌یابم نشان

شد از کوه دو سد اندوه آزاد

مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی

ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که گفتی ستاره بخواهد کشید

کنون زور کردن نیارد بها

زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان

این بی‌تک چند را سرآغاز

بر نمی‌آمد مگر با اشک شاه

می‌شمارم بهر رشد ممتحن

کاموخته‌ام ز حسب حالت

وگر نامت از دور شهره بدی

دلت شاد کن کار مهمان بسیچ

بسنگ اندرون لاله کارم همی

گشایش در آن نیز ناگه بود

نام هر یک نبشته در مشروح

شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر

که نخلی گردد و آرد رطب بار

تو آدمیی در این سخن نیست

برآمد بگرد اندر آمد گروه

برین پاک دل نامور پهلوان

هیچ چیزش به چشم چیزی نیست

امانت بدو داد دریا و کوه

منتظم باد بر جنوب و شمال

پیام جوانان ناهوشیار

سپه را شد عنان کینه از دست

کس جان عزیز را نینداخت

یکی کوه کندن ز بن بر توان

بیفگندم از دل همه ترس و باک

من فرسوده را چه جان باشد

جان به نوا داده به سلطان دل

گندد آب را به حوض ماند دیر

به نزد منوچهر شاه بزرگ

به تلقین رسول هاشمی یافت

دلیری مده بر خود او باش را

کند همی برین گونه بر کارزار

به ما بازگردد کلاه مهی

گفتمش خیر مقدم ای دختر

چو بر آتش تیز بریان شدم

ز اشک بر مه فشاند مروارید

همه آرزو دیدن چهر اوست

گهی آن سر به پای این نهادی

مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری

چنا چون بباید پرستار فش

هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند

وزان جا به راه یمن تا حجیز

به استغاثه سجاد آن محیط بکا

در عرب مانده خیلخانه من

رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا

و حسن نبات الارض من کرم البذر

وگرنه زمین خوار بگذاشتی

تا نگردی چو زر پراگنده

که گفت این فرستاده‌ی راستان

چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟

به پنجم که گردد برو چیزه آز

تا کمر گه شکافتی چو خیار

پراگنده از لشکر شهریار

چرا سرو کشمرش خوانی همی

دل شاه گیتی دگر شد بران

دست او بر بند، تا دستیت هست

سر راستی را بپای افگند

جز زفان او زفانهای دگر

کسی کو چنین بنده پرورد کیست

این کند علم و قناعت والسلام

ازان شاه گردنکش و دیرساز

هم در گرانمایه و هم آب مطهر

کش زیان نبود ز غدر و از صلاح

آب حیات معرفت از کوثر حیا

زیب و جمال معرکه و منبر

هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا

اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

باز مانده دهان همی‌یابم

باستدش روح الامین پیش منبر

در آب نرم رو منگر به خواری

ز خون او چو رنگین کرد جا را

منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند

چرا کش نخوانی نهال بهشت

اگر مقبلی مقبلانرا شناس

سلیح و ساز هر یک خسروانه

فرستاده آن هول گفتار دید

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم

عروسی دید زیبا جان درو بست

سوخته را دل بود از صبر دور

شاه چون هشیار شد روزی دگر

در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی

سخن گر چه شد گفته بر جای خویش

چراغی باش کافروزد جهان را

میان را ببستم به نام بلند

تا دم آخر که بر می‌گشت حال

ملک بر فرش دیباهای گلرنگ

چو باز آمد به خود می‌کرد زاری

بخت کو تا عزم بیداری کند

کر مثالم دهد به معذوری

چو شه با رعیت به داور شود

بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد

من اینک پس نامه اندر دمان

آتشی خوش بر فروزیم از کرم

بسی دادش به جان خویش سوگند

شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست

اشک چون باران روان کرد آن زمان

از آن جمله سختی که بر من گذشت

چون علم لشگر دل یافتم

چو حال اینست آن به کادمی زاد

نشیمی ازو برکشیده بلند

این چرخ برین است پر از اختر عالی

شب و روز ابلقی شد تند زنهار

دو مست شوق با هم کرده سر خوش

دیده‌ام صاحب جمالی از کمال

گاه منذر فرستدم خوانی

یاران ورقی ز علم خواندند

بهر وی خوش عماری‌ای پرداخت

بفرمود پس تا زبان برگشاد

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز

سزد گر من از چنگ این اژدها

بیارید داننده آهنگران

و لو کان کسری فی زمان حیاته

چون راست نمی‌کنید کاری

عجب درمانده‌ام در کار اینان

چو بر پهلوان آفرین خواندند

به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش

آن شراب حق ختامش مشک ناب

چو آمد به ایوان گلشهر گفت

ستاره شب تیره یار منست

ماده گاوی دران دو روز بزاد

آن روز که روز بار باشد

زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!

چنی گفت با سام شاه جهان

بی‌صورت مبارک تو، دنیا

آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را

سرانجام کیخسرو آید پدید

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

تا بدانی کان همه رنگ و نگار

گزارشهای بی‌اندازه کردی

خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!

سوزان غزلی که دل کند ریش

از ذات او و از کف او سید دو کون

چون عهد تو هست جاودانی

یکی با سیاوش نبرد آورد

زان آه که بی‌دریغ می‌زد

زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست

بر وصل تو گرچه نیست دستم

چو یوسف این سخن بشنید بگریست

در دامن نیستی زنی دست

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را

با تو خودی من از میان رفت

ببر همچنین جمله تا پیش اوی

گر برمه‌ی آسمان نهی هوش

آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق

خواهشگر از این حدیث بگذشت

میان خواست حیران بود و ناخواست

ولیکن بخوانی مگر پیش ما

در رسن‌های منجنیق شناخت

بر رسم عرب عمامه در بست

بدو گفت کیخسرو اینست و بس

گرفتند مر یکدگر را کنار

دولتش صید و صید فربه باد

جان بخش جهانیان دم تست

سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟

هرآنگه که سال اندر آید بشست

چو آن شیر پیکر علامت ببندد

خواندم دو سه بیت پیش آن ماه

اگر تو بپیچی ز فرمان شاه

بگشت اندرین نیز چندی سپهر

جز ایشان را که رخت از چشمه بردند

گر آدمیی چو آدمی باش

هم ز بهر تو فرقدان ثابت

ز هیتالیان کودک و مرد وزن

ز ایوان ازان پس خروشد آمدی

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

ببرم زمین گر تو فرمان دهی

وزو برتر اسبان جنگی به پای

در کنارش گرفت و عذر انگیخت

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی

از اندازه لشکر شهریار

یکی تاج نو بودیی بر سرش

چونک دندان تو کرمش در فتاد

همانا که او را زمان آمدست

شهوت کاذب شتابد در طعام

چو در جنبد رکاب قطب وارش

بیاورد زین هر یکی ده هزار

رخت و خرچیست این تن و سر و گوش

نه هزارم وام و من بی دست‌رس

جهان را تو بی‌لشکر روم دان

بسی چیز بخشید و نستد کسی

سزد گر بگویی مرا نام خویش

شه غلام او شد از علم و هنر

ور به تحریف تیغ دادی بیم

بلرزید طینوش بر جای خویش

من چه دانم به راه داشتنت؟

یار شب را روز مهجوری مده

چو بر تخت پیروزه بودی نشست

دو بدخواه را زنده بردار کرد

سپهدار دست سیاوش به دست

هم از آن خورشید زد بر روزنی

آب کز خاک تیره‌فش گردد

فدای تو بادا تن و جان ما

این سخن چون بجاست میگویم

گفت صوفی پس روا داری که او

چو مهتر شدی کار هشیار کن

بدو گفت قیدافه کز داوری

ندانیم ماکان جفاگر کجاست

چه خبر داری ز ختم عمر او

کوش تا ملک سرمدی یابی

چو دانا به نزدیک ایشان رسید

گر توانی تو بر گشای این بند

در خلاص او یکی خوابی ببین

بیابان بی‌راه و جای دده

پس برو تکلیف چون باشد روا

همی پرورانیدش اندر کنار

زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ

گفته در شرح‌های ماتم و سور

دست گیرنده ویست و بردبار

نیک مستم و گرنه زین جامت

جز نظاره نیست قسم دیگران

ببرم سرش را بشمشیر تیز

خویش را بر استنی پیچید و بست

همه پاک سوی سپد کوه برد

امر آید در صور رو در رود

هر نگاری که زر بود بدنش

گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد

درخت تو گر نر به بار آورد

حرزی‌ست به بازوی ارادت

بکردند پیمان که از شهریار

از پس هر مبارکی شومی است

وزانجا سوی کاخ رفتند باز

امید وصال یار ازو رفت

به باقر از لغت گرگ آگهاننده

بر نطق سوارم و عطارد

که کار آنچنان شد به هندوستان

زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر

بدان گونه شادم که تشنه بر آب

مسیحا خصلتا قیصر نژادا

بدو گفت سهراب کاین خود مگوی

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر

ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس

حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان

ز بس زخمه‌ی دود و تاراج گرد

گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل

سپاه اندرآمد ز هر پهلوی

به شام یا به خراسان به مصر یا توران

که ماند که از تیغ او در جهان

تاج دین جعفر و امین یحیی است

بنا کشته اندر نبودی سخن

معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست

دلی باید اندیشه را تیز و تند

نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل

سپه رفت تاخره‌ی اردشیر

گهی بر یاد گل می نوش میکرد

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

باد جهانت به کام کز ظفر تو

تو چون چیره باشی برین پنج دیو

به دیدار ماهی و بالای ساج

بغلتید آن شیر نخجیر سوز

پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق

مرا چون الان شاه خوانی همی

چو بخشنده باشی گرامی شوی

همی روز روشن نبینم ز درد

پرویز هدی که در بلادش

ستمکاره شد شهریار جهان

به هنگام جم چون سخن راندند

گر چه پای هزار گور شکست

ملک عجم چو طعمه‌ی ترکان اعجمی است

که من با تو هرگز نکردم بدی

بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

هرکس که نیوشد این قصیده

خود و نامداران پرخاشجوی

بدو گفت بهرام تیره شبان

نظامی که در گنجه شد شهربند

ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس

بدو گفت شاها انوشه بدی

چو بشنید منذر ز خسرو سخن

سوی طالقان آمد و مرورود

نسبت خاقان به من کند چو گه فخر

چو پیروز باشد به دشت نبرد

دل‌افروز بد گیتی افروز شد

به حکمی که آن در ازل رانده‌ای

عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان

چو گفتار بشنید و نامه بخواند

چو پیروز گردی ز کس خون مریز

دگر روز شبگیر سودابه رفت

ز خاقانی این منطق الطیر بشنو

چو من با سپاه اندرآیم به مرو

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد

به خاطر درم هرگز این ظن نرفت

چنین برگزیدی دلیر و جوان

شبان زاده را دل پر از تخت بود

کنون چاره‌ای باید انداختن

عمری سخن عذب پخته راند

ای بار خدای همه ذریت آدم

بدین روزگار تباه و دژم

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

در این دیار ندانم کسی که وقت سخن

کز آن روزی که مسکن شد عراقم

سقف گفت ما بندگان تویم

برآرم به شبگیر ازین باره گرد

ای در آن پایه کز بلندی هست

چنین چند گردی در این گوی گردان؟

به راه آمد از گلشن شادگان

ستد نیزه از دست او نامدار

که گر تقریر آن بودی در امکان

وفا تخمی‌ست رسته از گل او

ز گرگان بیامد سوی راه بست

می بابلی سرخ در جام زرد

بجایی بخواهم فگندنت گفت

کنون خامه‌ای یافتم بیش ازان

چنین داد پاسخ ورا ترسکار

شکاریم یکسر همه پیش مرگ

بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا

به چندین محنتم کردی گرفتار

پیاده شود مردم جنگجوی

شود در جهان چشمه‌ی آب خشک

در طریق رسول دست آویز

به زه بر کمان و به بازو کمند

چون شناسد اندک و منکر شود

به صحرای هزیمت پا نهادند

ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز

طراز پرنیان نام خدا کرد

گفت لاتسال حبیبی کنهمه برکند و سوخت

چو پوزش کنی چند نپذیردت

حکم و فرمانش چون صباح و مسا

دمی این نار او چیدی به دستان

قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس

به دیدن فزون آمد از آگهی

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو

ور از هجرش خمار از وصل مستی است

گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد

چنین کارها رفت بر دست او

آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد

هزاران بکر فکرت دوش بر دوش

همه بیشه سرتابسر اژدهاست

بداد از لب میی اندوه سوزش

پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز

یکتنه چون به کارزار آید

همی آب داده به زهر و به خون

کدامین طالع این امداد کرده‌ست

همانست کز گز بهانه منم

آهم از دل ز سرد مهری چرخ

تو گفتی همه دشت بالای اوست

به خود می‌گفت کاین آن سرونازست

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

کیستی با چنین شمایل و شکل

ازین پس نگوییم کو رستمست

درخت عشق را جزغم ثمر نیست

که رزم آزماید به توران زمین

چاره آن باشد که خود را بنگرم

یکی جوشن خسروانی بخواست

اگر چه ظاهرا صورت دگر بود

همه پیش یزدان نیایش کنید

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار

گرچه حکمت را به تکرار آوری

چون شکوفه ریخت میوه سر کند

معنی تو صورتست و عاریت

بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد

هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود

پنج حسی از برون میسور او

نحس کیوان یا که سعد مشتری

ورا پند آن موبدان سخت بود

مباد از سلام تو نابهرمند

همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش

با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان

نیایش کن پاک جان تویم

بغرید چون تندر از کوهسار

سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا

گریزان روی در صحرا نهادند

ز پیش بزرگان و آزادگان

آخر از پایمال گور نرست

روز و شب را دهد ضیاء و ظلم

کز این گوی گردان شدت پشت چوگان

که من بار کردم همی خواستار

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا

ورنه او خندد مرا من کی خرم

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای

باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

سواری سرافراز و اسپی بلند

بیابد ز گنجور ما چل درم

بلرزند یکسر کهان و مهان

دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار

فراموشی نمی‌داند دل او

سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی

برآرد به آسانی از کوه گرد

کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی

همی از فرومایگان گیردت

صاحب سخن روزگار باشد

برآنم که خورشید شد لاجورد

بر بساط خدای پای افشار

داروش کن کوری چشم حسود

به جای خصم مناظر نشنیدم همبر

برش بر نیاید ز شمشیر کند

منکری‌اش پرده‌ی ساتر شود

همی تافت زو فر شاهنشهی

از ورای ولایت گفتار

سناندار نیزه به گردن گرفت

ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار

نشسته در عزای او سیه پوش

زبانم اندکی کردی مقرر

وشی پوش را جامه شد سالخورد

ندانم که گفت اینچه بر من نرفت

که بر تخت شاهی سزاوار بود

که اندر دو گیتی بمانی نهفت

سپهرش همی داد گفتی درود

که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی

اسپ در جولان و ناپیدا سوار

ز دانایی و داد نامی شوی

چو آهو بره زیر چنگال یوز

از حد عراق تا خراسان

وزین تیرگی در فسانه منم

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

بر شاه ایران خرامید تفت

در نگرد دانش آزمای صفاهان

دمی آن سیب این کندی به دندان

ورا گنج گاوان همی خواندند

که باشد مراد دل دوستان

کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این

مکن زین سپس کار بر خود دراز

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

روانت ز دانش مبادا تهی

که چون او معانی سرائی نیابی

چونک تن بشکست جان سر بر زند

که یابد چنین تازه‌رو میزبان

دل خویش ازین رنج پرداختن

معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان

که دریای چین بود تا شست او

برو آفرین کرد مرد کهن

ببینند آسیب روز نبرد

گهی آواز بلبل گوش میکرد

که گویی جان به لب آمد هنوزش

چو آمد به درگاه پیروز شد

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

مرقوم به خامه‌ی سعادت

تو نیز ار شگفتی ببینی رواست

که شد دشمن بدکنش در گریز

تهمتن بروی زواره بخورد

و آرام دل و قرار ازو رفت

بر مناسب شادی و بر قافیت

به ایران و ویران شد این مرز و بوم

نگیرد به نافه درون بوی مشک

این مرکب، زیر ران ندیده است

بتابد چنان چون ستاره ز میغ

این بهین درج و آن مهینه شمار

بسایدت سوهان آهرمنی

وز پی هر محرمی صفر است

که چرخ بی‌ستون را او بپاکرد

غلغل دران حظیره‌ی علیا برآورم

او تواند نگاه داشتنت

تورا سوگند خواهم داد حقا

روانش همی در نگنجد به پوست

هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم

که این خوب رخ را بباید نهفت

شاخ و برگی است که آن روضه‌ی غرا بینند

آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

صد نعمان مرزبان ببینم

گر چه تلخست راست میگویم

به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب

بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین

کامه‌ی صد جان مستهام برآمد

بگویش که ما را چه آمد به روی

کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

ولی پنهان نوایی بیشتر بود

که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش

ورنه بنشین، به ریش خویش مخند

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

همان جامه‌ی پهلوانی بخواست

عاقل کجا بساط تمنا برافکند

به بخت و به فر تو یابم رها

مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان

ناید اندر حصر گرچه بشمری

ببندیم هر دو بناکام رخت

بهل این و برس به عالم هوش

وین جان عزیز محرم تست

نه زو مردی و گوهر ما کمست

بدان تاکه آید به بالای رای

سر سرکشان زیر گرد آورد

تنوری گرم حالی نان درو بست

بر و برگش جز از خون جگر نیست

بدان تا روان بداندیش ما

بنمایم هزار و یک نامت

ایشان نفسی به عشق راندند

بخوانید و او را ستایش کنید

نگیرد به بی‌دانشی کارسخت

بجا آورد بندها را کلید

که تا باز آمد آن رعنای دلبند

پنج حسی از درون مامور او

برین یک سخن برشدند انجمن

هم برای تو مشتری سیار

شمشیر زدن چراست باری

به تیزی چو الماس و رنگ آب‌گون

پر از درد ومژگان چو ابر بهار

پناهم به یزدان فریادرس

جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ

که شاه از مستمندان یاد کرده‌ست

به پیش مدارا بباید نشست

برگ گل را ز غنچه محمل ساخت

با لشگر خویش باز پس گشت

که مغز سخن بافتم پیش ازان

درستی نهان کرده از شاه چهر

مرا با تو کین خیزد و رزمگاه

بدین ابلق عنان خویش مسپار

چون تو نااهلی شود از تو بری

کم آمد درم تنگ سیصد هزار

مرا زندان به از دیدار اینان

نوروز بزرگوار باشد

نباشد عشقبازی خود پرستی‌ست

ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر

بیامد به تخت مهی بر نشست

که تند آید گه زنهار خواری

گوییا یک جهان سوار آید

نشستم بران پیل پیکر سمند

کز دو عالم همین تو را خواهم

غم نیست چو بر امید هستم

همه زهر است و تلخی در مذاقم

همچنان می‌سوخت از خشمش جگر

ز رفتن نبینم همی جز بهی

نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز

سرد چون باد مهر جان باشد

نشست منوچهر سالار دید

زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟

بدان تاریخ ما را تازه کردی

که شاهان را به وصل او نیاز است ؟

یا مرا در عشق او یاری کند

بدو شادمان گردش روزگار

که اقبال را دارد اقبال پاس

مرحبا ای نگار خوش منظر

که ناید ز کیوان برو بر گزند

در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»

و این راه به بی‌خودی توان رفت

نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار

گشت حاصل صد جهان درد آن زمان

به ابرست گر در دم اژدهاست

سخندانی شاه از این هست بیش

هم از خونش نوشت این ماجرا را

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

که آواز پر جبریل برخاست

با او به شراب و رود بنشست

ز آهن گشته دریای روانه

هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال

ببند اندرون سوی انبوه برد

رعیت به شه بر دلاور شود

آتش سوزنده نباشد صبور

من آنم که دریا کنار منست

به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!

ور دیو چو دیو در زمی باش

نه آن شعله که سوزد خان و مان را

یکی گرز فرمود باید گران

به تخت جهاندار دیهیم ساز

روی خود از عالمیان تافتم

که شه را بر خود است این زخم کاری

بیایم نجویم به ره بر زمان

و الحسب یاتی البحر باستسقاء

یعنی که به مرگ و زندگانی

نه تشویشی به جز زلف مشوش

ابر زال زر گوهر افشاندند

که ایدر به چنگم دمان آمدست

باده را ختمش بود گند و عذاب

به مهمان راز مهمانی برون داد

کز ایدر برو با گزیده مهان

بجویی ازین کار فرجام خویش

زانسان که برآمد از دلش آه

تا ابد باقی او باد مبادش پایان

گذاریم تا کاخ سرو سهی

یکی نامور شهریار آورد

تا هست شوی به عالم هست

دمی باشد بروی دوستان شاد

کوشم که رسانمت در آغوش

حقیقت مرض جفت وی برای دوا

بر سایه‌ی خویش تیغ می‌زد

دلش دوش پیچان شد اندر نهان

می‌خواند به حسب حالت خویش

که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا

باز هم از امرش مجرد می‌شود

پراگنده شد رسمهای کهن

مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد

کشتن از شه شفاعت از دستور

از سعودش غافلند و از قران

پدید آیدت راه کیهان خدیو

اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا

روزش از روز و شب به باد

نبد آز نزدیک ایشان بسی

سوی شهر شیراز بنهاد روی

دم بدم آن دم ازو اومید دار

هم به تدبیر خاک خوش گردد

پشیمان شد از دانش و رای خویش

شکسته بکنده درون پر ز گرد

استخوان خورده را در هم شکست

گاه نعمان فدا کند جانی

خردمند گنجور بربست بار

سپاه پراگنده را برنشاند

نیست دندان بر کنش ای اوستاد

جمله روپوشست و مکر و مستعار

سر شاه‌کش مرد بیدار کرد

کنم روی کشور چو پر تذرو

ملک علم از ملک حسن استوده‌تر

مرد را کردی از کمر به دو نیم

برینست جاوید پیمان ما

میان شبستان نوشین‌روان

سیلیم زد بی‌قصاص و بی‌تسو

بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق

لبت را بپرداز کاسکندری

که شاه کیانش به کشمر بکشت

تا بگردانی ازو یک‌باره رو

زاد گوساله‌ای لطیف نهاد

همه شهر زن دید و مردی ندید

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

زود که الله یحب المحسنین

دهانم جز امروز شیرین نگشت

لیک از راه و سوی معهود نی

بلا فرو شود آنگه برآید از الا

پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ

تا به خانه شوم به دستوری

هست صد دینار ازین توزیع و بس

جاهلان محروم مانده در ندم

خوف فوت ذوق هست آن خود سقام

لقال الهی اشدد بدولته أزری

جان قربت‌دیده را دوری مده

لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»

از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری

چون زمین بوسه داد باز نشست

تا نماند جرم و زلت بیش و کم

گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا

هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا

وان ز دین محمدی یابی

جز من به خط ایزد بنمود مسطر

عنان دزدی کند باد از غبارش

شوق کرد از حضرت عزت سال

وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت

مجهول بود و بی‌سلب و زیور

ز نرمیها به سختیها سپردند

عقل یک ریسمان همی‌یابم

لاجوردی رزند پیرهنش

کند سجده بر آسمانش دو پیکر

به ویژه که بیمار شد دخترش

خردمند بودی و مهترپرست

کز آوازها دل به جوش آمدی

کسی برنگردد ازین کارزار

ندانی تو داننده را یار کن

زجانش برآرم دم رستخیز

زگوهر بیک سوم دانی همی

همان تیغ پولاد را موم دان

وگر سبزه‌ی تیره بر آفتاب

همی‌سوختند آتش از هر سوی

همی راستی جستم و بخردی

سرا پرده یی دید جایی زده

هر آنکس که بودند برنا و پیر

مبادا دل تو نژند از بدی

نفست اژدرهاست او کی مرده است

نسج العناکب فی الجدار مهلهلا

هفت گاو لاغری پر گزند

نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید

بار کی نهد در جهان خرکره را

تو بر پیش این نامور زینهار

بعد از ان ترسا در آمد در کلام

بدو گفت کاین دانشم نیز هست

نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای

در بن طور «هو» ت کرده وطن

بعد تو مرگیست با درد و نکال

نان دهانم بدین کله‌داری

علم تقلیدی وبال جان ماست

به کیخسرو اندر نگه کرد گیو

این روا باشد که خر خرسی قلاش

مبخشای بر هر که رنجست زوی

بی‌آزار ازان جایگه برگرفت

چون ندانی که این بهشت کجاست؟

در میان شمس و این روزن رهی

نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل

بدو گفت کای شاه برترمنش

بدانگه که گردد جهاندار نیو

چشم خود بگذاشت و چشم او گزید

کشیدند لشکر بران رودبار

گرانمایه صد زین به سیمین ستام

باز ازین دیو عشوه ده لاحول

حق کشیدت ماندم در کش‌مکش

آن پری چهره جهان افروز

همه لشکر از شهر بیرون شدند

نیوشنده بودند لب با گره

اشتها صادق بود تاخیر به

که ای زیردستان شاه جهان

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گر به شیرینی شکر نبود

آشنایی گیر شبها تا به روز

رنگ باقی صبغة الله است و بس

ز شاهان که یارد بدن یار تو

فرود آمد از باره‌ی راه‌جوی

پس له الخلق و له الامرش بدان

نمانم که کس تاجداری کند

اگر چهره‌ی خویش بینی به چشم

بستان این که شربتی صافیست

تا که باقی تن نگردد زار ازو

لختی از رنج ره برآسایم

چغانی گوی بود فرخ‌نژاد

بفرمود بهرام گودرز را

دانی که بخاطر هوسناک

چو اشتاد و خراد به رزین به شاه

بدو گفت مادر که تندی مکن

پشت او تا صلیب سای نشد

مادر که شنید قصه‌ی دوش

آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب

چنان بد که شاه جهان کدخدای

فرستاده گیوست پیغام من

آن مه که دلت ازو خرابست

جهاندار بیدار فرخ کناد

چو بوزرجمهر آن سپه را براند

با دو صد عز و حشمت و جاهش

وان یار یگانه وفا جوی

گفت اگر باشدم ز شه دستور

نه این پای دارد بگیتی نه آن

به روی سیاوش نگه کرد و گفت

همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند

مگر ناسزایم بشاهنشهی

نگوید به دل کان نبشتست کس

به، ار صد سال در زندان نشینم،

فرو برده از شیز و صندل عمود

شاه اگر مست خصم هشیارست

ز خوی بد شاه چندی سخن

بدین نیز بگذشت چندی سپهر

آن غلامانرا بخواند آن پادشا

چو رفتی به دستوری رهنمای

سپاس از جهاندار پروردگار

ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

باد محجوبه نقاب شبش

بیامد برشاه موبد چوگرد

چو کاووس بر تخت زرین نشست

عقل کو تا علم در پیش آورم

سپهدار بشنید و آرام یافت

چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد

بی‌تو بر من بلای جان باشد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

نام شه را به جور بد کرده

لرزید به جای و سر فرو برد

چو بشنید گفتار آن انجمن

چیست پیش چهره‌ی او آفتاب

نگه کرد موسیل بود ارمنی

بر آتش دل منه کو رخ فروزد

بگفت: آن کس که تا من بنده هستم

به زین اندرون گرزه‌ی گاوسر

از بدو نیک خانه خالی کرد

یاران صفت فعال گفتند

سیاوش ز گفتار او شاد شد

هرک او در عشق صادق آمدست

به سرگس چنین گفت پس شهریار

نشست و لولو از نرگس همی ریخت

مرا چشمی تو، چون خندان نشینم

ز فرخنده رای جهان پهلوان

در اقبال و تأیید بوبکر سعد

نه گل دارد بدین تری هوائی

جریره زنی بود مام فرود

دوم روز چون چشمه‌ی آفتاب

بسی پندها خواند بر خواهرش

دری دید آهنین در سنگ بسته

پیام آورد کای شاه شرفناک!

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

عقل را گر عقیده دارد پاس

نادیه بگویم از جد و بخت

سرافراز کیخسروش نام کن

نشست آنگهی سام با زیب و جام

چو چندی برآمد برین روزگار

به صد فن گر نمائی ذوفنونی

به لشکر بفرمود کز جای خویش

به هندوستان آتش اندر فروز

بشکرالرعایا صین من کل فتنة

چون کرد میانجی این سرآغاز

همانا به فرمان شاه آمدی

به رنجی رسیدستم از خویشتن

دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل

نبیذ تلخ گشته سازگارش

آنی که پدید آمد در باغ شریعت

چندانکه قرار عهد یابم

تیغ از اینسان و تیر از انسان بود

زپرویز و ز شیرین و زفرهاد

چون زند نعره و کشد شمشیر

مجنون شکسته دل در آن کار

گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف

مشو نرم گفتار با زیر دست

به چنگال و دندان جهان را گرفتی

عشقی که دل اینچنین نورزد

پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی

به هر جا که راند به نیک اختری

نوای عشقبازان خوش نواییست

گر بیند طفل تشنه در خواب

بیاورد لشکر به دشت نبرد

مده مدبران را بر خویش راه

ایا آزمون را نهاده دو چشم

چندین غزل لطیف پیوند

هر ترازو که گرد زر گردد

دل به زبان گفت که ای بی زبان

شاد باش از خزان غم وحشی

غولی که بسیچ در زمی کرد

گزیت رز بارور شش درم

از تو عمل سخن گزاری

همی رفت هیشوی با او به راه

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت

چون در افتد در گلوشان حبل دام

بدریای ژرف اندر انداختش

فلک از زینت افزا شد ز انجم

پس شناسایی بگردانید رو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

در آسیا را گشادم به خشم

وزان زخم مردان کجا می‌زنند

گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان

در بحر بی‌نهایت قرآن چو غوطه خورد

چنین بود تابود و این تازه نیست

پیکرتو کجاست گر جانی

همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان

ازین پنج ما را زن و خواستست

که این دخمه پرلاله باغ توباد

به کشتن ندادند فرزند را

گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک

آتشی کز شعله‌اش کمتر شرار

به خانه شد و بنده آزاد کرد

بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت

خیل خیر از خیال طلعت اوست

گر آیی تو ایدر هم آراستست

کشاورز جنگی شود بی‌هنر

به زه کن کمان را و این چوب گز

تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم

به سنگ کسی کو بود زیردست

دلی دارد که گر موری شود ریش

پاک شو بر سپهر همچو مسیح

چو آگاه شد زان سخن سوفزای

به ابرامی که دادم عذر نه زانگ

به فرمان یزدان پیروزبخت

پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق

هر که با اهریمنان دمساز شد

تا زیر سپهر کبود کسوت

که شد سوی گدایان رهنمونش

نیست از تیر چرخ ناطق‌تر

بدو گفت شوی از چه گویی همی

ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم

بیامد دمان کرد آهنگ من

باغی است بقای بانوی عصر

چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز

تاج دین صاعد و امین عالی است

ز پی می‌رفت و می‌زد تیغ منظور

فقر کن نصب عین و پیش خسان

چنین گفت زن کین ز من کهترست

هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک

همی برکشیدی ز دریا نهنگ

به روح القدس و نفخ روح و مریم

معروف شد به علم تو دین، زیرا

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان

پرستاری ز شه بیمار گشته‌ست

داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند

به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب

تاج سر خاندان سلجوق

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

مرا گریز ز خانه به خانقاه بود

نه جز امر او را فلک هست بنده

منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ

ز روشان گرد ماتم آشکاره

تعویذ دل رمیدگان است

طوطی روح در رهش چو مگس

تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند

تو فردا ببینی به آوردگاه

از گریه به خون و خاک می‌خفت

در نفس من این علم عطائی است الهی

ملک جهان ران که بر صحیفه‌ی ایام

ز پرویزم زمانی خاطر شاد

داند که تو نیک پایمردی

چو آن گور وحشی در آن دستبرد

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب

بفرمود کان باره‌ی گام زن

پانصد هجرت چو من نزاد یگانه

به رامش نشیند جهان پهلوان

چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور

به سوی باغ شد منظور مایل

چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد

چو خندید بر یکدیگر تاروپود

چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل

بخندید ارجاسپ گفت این سخن

لسان الطیور از دمش یابی ارچه

چنان لشکری با سلیح و درم

نسیم نوبهار و نکهت گل

به خاک تیره گر خواهی نشستم

خنک آنک شبگیر بیندت روی

زکین خواهی کید پرداختم

چو گنجی پراگنده‌ای در جهان

نه فرزند زالی مرا گفت نیز

تو عهد پدر با روانت بدار

نباشد شگفت ار بمن نگرود

همان چون به یک شهر دو کدخدای

توتیای کبریای تیزفعل

چو نان خورده شد جام باید گرفت

سخن گفتن آسان بر آن کس برد

بفرمود تا سعد گوینده تفت

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد

چو خواهد ز دشمن کسی زینهار

رسید اندر آن جای کاووس شاه

بیاورد لشکر به کوه و به دشت

نه تنها کوهکن جان داد ناشاد

کجا ناجوانمرد بود و درشت

ولیکن به خواهش من حکم کش

آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند

ورچه بنویسی نشانش می‌کنی

ازانپس بیامد به نزدیک بلخ

تیر پران بین و ناپیدا کمان

خانه خاکدان دو در دارد

معنی آن باشد که بستاند ترا

کنون هفت سال‌ست تا مهر من

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر

چو دوران ملکی به پایان رسد

میوه معنی و شکوفه صورتش

بدو گفت کای شهریار سپاه

لیک هم بعضی ازین هر دو اثر

بزد نیزه و برگرفتش ز زین

او جمیلست و محب للجمال

بدو گفت کاووس کامروز بزم

ده حس است و هفت اندام و دگر

ببارید رستم ز چشم آب زرد

چو از تیغ آن سر والا، قلم شد

زواره چو بلبل به کف برنهاد

جوانان کرده ترکش‌ها پر از تیر

ز کژی گریزان شود راستی

مشو تاریک رو چون بوم و خفاش

چو «کرن» از رده‌ی بخت پریشان

چه خوش روزی و فرخ روزگاری

دل که به سوی رخ دلکش بود

چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟

دهد از روی یاران دیده را نور

باری مرا اجازت باشد به دوکدان!

و بر یکدگر بر همی افگند

به خواب خوش آرام باید گرفت

خط مشکین او خونین رقم شد

نوای قمری و گلبانگ بلبل

باز گردد به سینه غرش شیر

به فرزندمان هم‌چنین یادگار

برایشان در دریغ، این عالم پیر

بر تخت زر کیان ببینم

نه از دوده‌ی خویش و پیوند را

خنک آنک یابد ز موی تو بوی

تو کار دشمنان خود می‌کنی، وای!

فریاد پیش داور دارا برآورم

داروی ظلمت‌کش استیزفعل

بود بوم ایشان نماند به جای

چو باز پادشا فرخنده رو باش

به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش

بدین گونه پرورده در آب رز

سوی کلبه‌ی مرد نخاس رفت

حمایت جوی بود از سوی ایشان

سر کتاب و افسر نظار

که بهار از پی خزان باشد

میان کهان و میان مهان

که یابد کام دل یاری ز یاری

مدت عمرت هزار عام برآمد

یکی خنجری یافت از چنگ من

تو زنهارده باش و کینه مدار

هست چو مومی که بر آتش بود

شیوه‌ی تازه نه رسم باستان آورده‌ام

کی جوان نو گزیند پیر زال

همی گوسفند از عدد برگذشت

زمانی نبود از هم صحبتان دور

بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

برفتند گردان لشکر ز جای

چو سی و شش از شهریاران بکشت

همان عهد را بر سر نیزه کرد

که سعود از مه آبان به خراسان یابم

ما ندیدیم جان بی پیکر

داد از آن حضرت دین داور دارا بینند

در همه کردارشان انباز شد

کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

رفع قصه مکن نه وقت جر است

به خرما ستان بر همین بد رقم

تومار بلا کشیدگان است

جانها پیدا و پنهان جان جان

کز باد فنا، خزان ندیده است

شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا

وز سینه‌ی دردناک، می‌گفت:

به دم در کشیدی ز هامون پلنگ

به انجیل و حواری و مسیحا

به فال بد اندر چه جویی همی

تا به دوگانه کنم دعای صفاهان

خرد در وی چو وهم اندر خرد گم

چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب

دانه خوردن گشت بر جمله حرام

من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی

نگون اندر آویزمش بر درخت

خاقانی را به صدر خاقان

ابا آب شیر اندر آرم به جوی

جهان را سلیمان لوائی نیابی

بی نیاز از نقش گرداند ترا

درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش

از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

دست از نطق زید و عمرو بدار

وگر هستی او خود نیرزد به چیز

زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار

نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست

نیکی و بدی در شمار باشد

که بخت بی کسان بیدار گشته‌ست

چون سخن را گذر ز حقه‌ی فم

می‌بسوزد جرم و جبر و اختیار

هر آنکسی که ندارد همی مرا باور

کزین پس کسی مان به کس نشمرد

وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

همانگه بیاورد لشکر ز جای

بود گستاخ‌تر دیرینه چاکر

آن شکوفه مژده میوه نعمتش

خشم کرد آن مه ز ناشکری او

جوش او میلی برفتی در نماز

ز کینه خور ماهیان ساختش

بیارید و آن ترگ و شمشیر من

آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»

که دین بهی در جهان کاستست

بگویند خصمان به روی اندرت

نمیرد، کب خضرش در گلو ریخت

گشته از جان و عقل و تن بیزار

دین عود بود و خاطر تو مجمر

که کار زمانه برانداره نیست

جهانجوی میرین فریاد خواه

عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار

جوانست و با من ز یک مادرست

کفن دشت شادی و راغ تو باد

شرح باید کرد یعنی نفع و ضر

یکی زین درمها گر اید بدست

چو عقل کل بنخفتد میانه‌ی اجزا

چنان دان که خورشید دیدم به چشم

نگوید جهاندیده مرد کهن

نژاد و هنر کمتر آید ببر

حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا

بران هم نشان راه خاور گرفت

که ره بنمود سوی بیستونش ؟

گرچه بود آن تو شو بیزار ازو

نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

ستایش گزینی به از سرزنش

از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان

که مسیحم رو نمود اندر منام

نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما

ز زرینه پنجاه بردند نام

این از آن و آن ازین زاید بسیر

هفت گاو فربهش را می‌خورند

دست بر سر زنان همی‌یابم

گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ

ولیکن شدت کند چنگال و دندان

هست روزنها نشد زو آگهی

خوش آمدش وز مهتران کام یافت

به دیدار رومی به هامون شدند

که خسرو هم نشد زین غصه آزاد

صوفیان را صفع اندازد بلاش

معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر

به مردی و بالا و دیدار تو

گهی شادمانی گهی درد و خشم

تا گواریده شود آن بی‌گره

چو گویی بسایم برین کاردست

ز چاره بیاسای و منمای خشم

ورچه می‌لافی بیانش می‌کنی

هوش خود بگذاشت و قول او شنید

خجسته ببود اختر شهریار

از غم و بی آلتی افسرده است

نبوده‌ست ای که روز خوش نبیناد

می‌روم نومید ای خاک تو خوش

نزیباست برمن کلاه مهی

دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای

آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

خاصه بعدی که بود بعد الوصال

که مادر نزاید چنو قبل و بعد

درس کی دهد پارسی بومره را

که هر آهنگ او را ره به جاییست

خلق صورت امر جان راکب بر آن

که فردا مبر جنگیان را به کار

عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست

در این ماتم دل هر یک دو پاره

با چنین استارهای دیوسوز

نان خورانم بدان گنه کاری

جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر

دگر عهد هوا خواهان شکستم

از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان

میان سواران سورای کند

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

چنین تا شد جهان بر لشکری دور

از بنده دعا ز بخت یاری

و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر

گفت با آن سگ چه کردید از جفا

به سد عذرش فرستد مرهم خویش

که الماس از ارزیز گیرد شکست

مباشید تیره دل و بدگمان

ز گفتار و دیدار روشن روان

شکفت از شوق باغش غنچه سان دل

ایشان همه حسب حال گفتند

سنگسار هزار در گردد

ذره‌ی والله اعلم باالصواب

کرد سوی مدینه همراهش

خرد خود کند شاه را رهبری

مگر یافتی نزد پرویز جای

هم آنگه به زین اندر آورد پای

بپیچید بینادل پیلتن

گشت آن دو سپه زیکدیگر باز

صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا

بر سرش معشوق عاشق آمدست

بجز عز و شرفناکی ندیدیم

مرغ طلب بگذر از این آشیان

هم آب روان یافت هم خوردنی

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو

نه بلبل زین نوآئین تر نوائی

برگرفتی به گردنش همه روز

یا به حیلت عقل در بیش آورم

که یک دم طلعت اینان ببینم!»

که انگور از انگور گردد سیاه

اگر چند امید گنجست زوی

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

بباش و بدارش پرستاروار

کو چون بود از شکوه بر تخت

حس مردم شهرها در وقت خواب

به بازو کمان و به گردن سپر

سلامت می‌رساند ایزد پاک

که وقت آید که صد خرمن بسوزد

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

به بازار آهنگران تاختند

بمالید و بنهاد بر خاک روی

در مذهب عشق جو نیرزد

با پریرخ سخن سگالی کرد

بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب

گرچه فردوس جاودان باشد

ز حیرت ماند بر در دل شکسته

مرا اندرین روز پاسخ کناد

همی داد چیز و همی راند کام

ز ایران بیاید سرافراز گیو

کورا به سبوی زر دهند آب

غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس

که بر من بگرید همه انجمن

به رسم بندگان‌اش می‌پرستم

نشاید برد ازین ابلق حرونی

پیام آوریدند زان بارگاه

هر کس نرسد به عالم پاک

گرفت آن زمان دست خسرو به دست

دلخسته شد از گزند آن خار

چشم بد دارم از دیارش دور

کشته به یگانگی یکی گوی

که چشم خویش را در گریه بینم؟

بدان آب از جهان آتش برانگیخت

ببر در گرفت آن گرامی سرش

سوی پدرش دوید بی‌هوش

حدیث فرستادگان باد شد

خود را به تکلیف آدمی کرد

حسب پرسی به حمدالله چو خورشید

لیلیست نه آخر آفتابست

بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

شکسته بوسه شیرین خمارش

بدان خواسته بنده را شاد کرد

سرآید همی نیک و بد بی‌گمان

به پاسخ بیامد گروی زره

گفت از جهت جمال دلبند

چون رسد حکم شاه باز آیم

به نخچیر گوران همی‌کرد رای

سیل الذباب و یصعد الافداء

همه در حرف پنجیم ای پریراد

ندارد تشنه‌ای را پای در گل

همه انجمن درشگفتی بماند

به دستوری نامدار انجمن

دور از تو چنانکه گفتم او مرد

نور صبح محمدی نسبش

جهانجوی پر دانش و بخش و داد

مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟

از عهد تو روی برنتابم

شحنه گر خفته دزد بیدارست

براندیشه باید که رانی سخن

که این را به گیتی کسی نیست جفت

کزویست نیک وبد روزگار

رستگاری به نور شرع شناس

همی‌رفت تا شد سخنها کهن

من و نزدیک او درستی قول

بخوان و بدان و ببین پیش و پس

نیکنامی به نام خود کرده

به گنج آنچ بود از درم یاد کرد

ز بهر سیاوش دلش پر ز دود

در زبان سوسمار آورد حجت گستری

شاید از خصم ازو هراسان بود

آخر از بنگ تلختر نبود

تا یکی را برد یکی آرد

که این نامور لشکر و مرز را

نیازرد کس را به گفتار تلخ

بشناس اینقدر که این کافیست

کنم زین سخنها دل خویش خوش

گر از پهلوان سپاه آمدی

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

اخترش تخت و چرخ جای نشد

بدو دست جوینده آسان رسد

به مغز اندرون داشت با شاه مهر

برو بر بخندند پیر و جوان

مگر ناورند اندکی پای پیش

سرآینده را آخر آمد سرود

به غم خوردن او دل آرام کن

شوم خسته گر پند من نشنود

چو شد دوست با دوست در ساختم

نبینی ازیشان یکی را دژم

که نظم تهیش از سخن بس بود

که چون تو ندیدست خورشید و ماه

از افتادن و خاستن گشت خرد

ابا پیل و کوس و درفش و سپاه

همی خون چکاند بدین چهر من

گزینیم و فردا بسازیم رزم

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

هم از شاه کاووس کی کرد یاد

پدید آید از هر سوی کاستی

این زمین و این زمان بیضه‌ست و مرغی کاندر او است

بشد پیش خاتون دوان کد خدای

که روز جوانی هنر داشتیم

کهن جامه را داد سازی دگر

یاران به شمار پیش بودند

شاه دانست کان چه شیوه گریست

ز سختی گذر کردن آسان بود

نه اندر زمین کس چو فرزند تو

به گستاخی مبین در خنده شیر

چوبشنید با بوی گرد ارمنی

هرآنکس که برتخت شاهی نشست

به قنوج خواهم شدن سوی نور

چون خواهش یکدگر شنیدند

گفت اگر خانه گشت زندانت

بفرمود تا اسب نخچیرگاه

ورین رنج آسان کنم بر دلم

نه روی آنکه از در باز گردد

هر آنکس که او سوی بالا نگاه

بدو گفت برزوی کای شهریار

کسی کو جواهر برآرد ز سنگ

گشاده خواندن او بیت بر بیت

چون سیاست زیاد شاه شود

غمی شد فرستاده‌ی هند سخت

مرا با تو امروز پیمان یکیست

بهر دستان که دل شاید ربودن

تو فردا بیاسای تا من سپاه

خردمند و نامش فغانیش بود

ز لشگرگه شاه فیروزمند

بی‌یاد توام نفس نیاید

من چو شیر جوان ولایت گیر

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بخندید رستم ز گفتار اوی

نهاده بر دهانش ساغر مل

بخندید خسرو به آواز گفت

نهادند خوان پیش ایزدگشسب

تو گفتی که هر کس در رنج و تاب

بعد از نفسی که سر برآورد

آنچنان که عارف از راه نهان

دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز

به رستم چنین گفت کای سرفراز

چو گربه خویشتن تا کی پرستی

چو آگاه شد خسرو از کارشان

فریبیم و گوییم هر گونه‌ای

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی

چون دل دهی جگر شنیدم

پای در زیر او بیفشردی

جمله گفتندش که کردیم استوار

یکی شاد کن در نهانی مرا

چرا چون نام هر یک پنج حرفست

بر آنکس کزو در جهان جزگزند

همه بودنیها به روشن روان

جهان چون نباشد به جان آمده

چون بدر که سر برآرد از کوه

رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین

چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین

وزان روی گرسیوز و بارمان

گلیم کسان را مبر سر به زیر

یکی جامه افکنده بد زربفت

گرانمایه سیندخت بنهاد روی

قلون گشت چون مرغ با بابزن

لیکن چو ز خواب خوش براید

کاسمان سنجم و ستاره‌شناس

گر به صدق عشق پیش آید ترا

بخورد و ببوسید روی زمین

کسی را که یزدان بود کارساز

جهان جوی بندوی تنها برفت

نباید که او یابد از بد رها

بیاراست رامشگهی شاهوار

نوفل به سرش ز مهربانی

ز جور فلک دادخواه آمدم

دست کو تا خاک ره بر سر کنم

چنین داد پاسخ که من با سپاه

وفا خصلت مادر آورد توست

چون کسری نیا وچوهرمز پدر

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

کنون دانش و داد یاد آوریم

آمد بر نوفل آب در چشم

گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

برفتم بسان نهنگ دژم

شگفت اندرین گنبد لاژورد

آتش من محرم این دود نیست

سپه رابه بهرام فرخ سپرد

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی

جهان افروز از خورشید و از ماه

چون عشق تو روی می‌نماید

یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی

فرستاده را گفت کای هوشیار

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

تو آدمیی بدین شریفی

یکی آرزو خواهم از شهریار

کسی کو به خلعت سزاوار بود

بیا وحشی بس است این نوحه‌ی غم

با این همه هم ز جست و جویی

این چو آبادی چرخ باد بجود

اگر چه دلم دید چندین ستم

همه خسته و کشته بر یکدگر

خود را چو نکرد ز آشنا فرق

دگر هرچ بودش به درویش داد

ناخن زد و چهره غرق خون کرد

ولیکن چون هوای بیستون نیز

ننشینم تا به چاره و رای

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

زین خرد جاهل همی باید شدن

ابر چشم او راست کن هر دو دست

هر یکی در دفع دیو بدگمان

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد

دیر گیرد سخت گیرد رحمتش

به یک ایما بیابد یک جهان راز

راکب و مرکوب در فرمان شاه

کرده گیرت به هم به بانگی چند

گر بیابد آلت فرعون او

پشوتن بیامد به پیش خدای

چنان هم که با خویش من قیدروش

مرغ اندر دام دانه کی خورد

بار بر گیرند چون آمد عرج

وز آن پس شد به فکر چاره سازیش

ببردند سیصد شتر سرخ‌موی

جهان با موکبش ره تنگ دارد

گفت بیزارم ز غیر ذات تو

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

بران نامه‌بر شد جهان انجمن

دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق

هفت خوشه‌ی خشک زشت ناپسند

چو بر رخش فلک بر بست دوران

بکردند بر دارشان سنگسار

ترک از این ترکتاز ناگه او

آنک دیدستت مکن نادیده‌اش

ز سر تا میانش بدو نیم شد

بیاورد و بنهاد پیشش حریر

شعله در بنگاه انسانی زنیم

تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش

کدام استاد این افسونگری کرد ؟

این بهانه بود و آن دیان فرد

نه خورشید جهان کاین چشمه خون

من شدم با او به چارم آسمان

بدانی که پیکار مردان مرد

همتی می‌دار در پر حسرتت

گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است

گفت قاضی تو چه داری بیش و کم

خدنگش کرد صید اندازی آهنگ

تو پی دفع بلایم می‌زنی

بباشیم تا باژ ایران رسد

بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک

بران سان بخستم تنش را به تیر

مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

دهر اگر خوان زندگانی ساخت

یکی از تیشه تاج غم به سرداشت

بنالد جان ابراهیم و گرید دیده‌ی کعبه

که بستد نیایش ز بهرامشاه

بر لوح فرشته نامش ایام

چنین تا لب بیشه‌ی فاسقون

زین به سخن آورم به فرت

به صادقی که اگر در رهش بود گردی

به مهد راستین و حامل بکر

بجهد تیغش از چنار چو مار

سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ

ز زیتون و جوز و ز هر میوه‌دار

به مهر مام و دو پستان و زقه‌ی خرما

تو گفتی ز خون بوم دریا شدست

او سوره‌ی حقایق و من کمتر آیتش

ای حجت زمین خراسان، زه!

تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این

شکر را آسمان خاری به پا کرد

ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم

فرستاده با نامه تازان ز جای

دل غنچه چو طبع تنگدستان

چو چشمش بران تیزرو برفتاد

بیست و یک نوع قران است به میزان همه را

چون دل او بود دریای شگرف

میان تنگ چون شیر و بازو ستبر

شادی و غم به کس نمی‌ماند

زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند

چنین گفت زن کای گرانمایه شوی

دلت گر به درهای دریاستی

اگر کرکس آید سوی هفتخوان

هست امین چار حرف و تاج سه حرف

به لشکر بنازند شاهان و دایم

چو من حق فرزند بگزاردم

گرم با درد همدم خواهی اینک

بر شاه کیان گهر فشانم

پذیره شدش با سپاهی گران

برفتم بگفتم به پیران ده

دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا

ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم

شیر مردان مرد را اینجا

بیاورد رومی کنیزک چهل

گفت خود را بگو مبارک باد

سخا هنگام درویشی فزون‌تر کن که شاخ زر

زن و خواسته باشد اندر میان

به یزدان نباید بود ناسپاس

کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه

وآن دم که گشاد نامه را سر،

آزاد شد از بندگی آز مرا جان

چو تو پشت دشمن ببینی به چیز

اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ

«لیلی جان است و من تن او

چنین جامه پوشید کز شرم شاه

شتر بود بر کوه ده کاروان

او ز تو رو در کشد ای پر ستیز

لب خسروان پر ز نفرین اوست

به آب چاه نداده که دلو افتاده

چنین گفت با من وزیر کهن

آنک گر بر چشم اعمی بر زند

یکی رابرآرد به چرخ بلند

به شاه کیان گفت زردشت پیر

همان کز هوا سوی دریا رسید

معنی آن نبود که کور و کر کند

به گفتند و تابوت برداشتند

هلاک سوره کوچکتری که زود ترک

به خدای ار بدین مقام رسد

تیر را مشکن که این تیر شهیست

از آن شست بر سرش و چاردانگ

چو گرد رویش از خون سیل در گشت

هر نیک و بدی کز سپهر زاید

گفت شاهنشه چنین گیر المراد

دو نرگس چونر آهو اندر هراس

ز هر سو غلغل تکبیر می‌خاست

اگر چنان که درستی و راستی نکند

تا شود معلوم آثار قضا

رباید همی این ازآن آن ازین

اگر چون من شوی روشن به جمعی

همیشه تا بود دی پیش از امروز

چون شکوفه ریخت میوه شد پدید

زین سبب جان نبی را جان بد

بلی، چون در رسد حکم خداوند

مالشی بایست ما را زان که به ربط را همی

خوب خوبی را کند جذب این بدان

چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم

نیارست اندران پیغام نه کرد

ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح

چون سلیمانی دلا در مهتری

باز گردم کنون به قصه‌ی خویش

ای که ز جانان کنی افسانه‌یی

همچو نمرود قصد چرخ مکن

تو که پولی نمیتوانی هشت

عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر

گهی لب بر لبی چون قند ساید

آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی

منم گفت شایسته‌ی کارکرد

چو خواهد عاقبت بودن جدائی

کیستم من که دم توانم زد؟

بیاورد و بنشاند بر جای خویش

سخن راست گوش باید کرد

برین نیز بگذشت یک چند روز

بیش ازین گرد و حرف برخوانی

فرنگیس را دید دیده پرآب

صادقانی، که شمع دین سوزند

سپهدار بنشست و رستم به هم

هفت هیکل نوشته بر تو عیان

مر او را سوی تخت ایران برد

هر دو با هم عتیبه و ریا

همی گفت پشت و پناهم توی

نباشد در صدف گوهر چنان پاک

بر مادر آمد فرود جوان

چو زندان خواست یوسف از خداوند

ز پیش پدر گیو بنمود پشت

چو یوسف دید از او اندوه بسیار

سپردم ترا گنج و پیلان کوس

چون بزرگ عرب بدید آن حال

چنین گردد این گنبد تیزرو

به هر ساعت فتاده پیش اویم

چه داری ز افراسیاب آگهی

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم

سوی مرز قچغار باشی براند

ما ینسج النحل الضیاع معینا

شوم برگرایم تن پیلسم

شب تیره هنگام آرام و خواب

نه زین‌گونه مردم بود در جهان

چونان که بدان اعتبار باشد

بماند چنین دل پر از داغ و درد

ناشناسا گشت و پشت پای زد

الا علیه طراز کل شفاء

خدای بادبه محشر میان ما داور

که این افسون به کار آن پری کرد ؟

گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا

بدو گفت کای مام روشن‌روان

همیشه تا بود دی بعد آذر

حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان

صفا و برتری و روح پروری و بقاش

چار تکبیر کرده بر تو نگار

هم شود بی‌زبانتر از سوفار

طیبات و طیبین بر وی بخوان

ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا

ز گنجور تاج کیان خواست پیش

سبک تیغ تیز از میان برکشید

همی کن ستغفار و می‌خور پشیمان

چند باشد ز مضمر و مدغم

چون زند همت تو زرین خشت؟

تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

درآمد در مقام دلنوازیش

عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار

گران شد فرنگیس گیتی فروز

ز هامون سوی دخمه بگذاشتند

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

با دوتا کرکس و دوتا مردار

یا درین ره قدم توانم زد؟

یکی را کند خوار و زار و نژند

بندها را بگسلد وز تو گریز

ز نفرین ندانند باز آفرین

زبان پر ز نفرین افراسیاب

دو دیده چو از شب گذشته سه پاس

که او بود بر نیکویی رهنمای

بیارد نبشته بخواند به بانگ

که گهی تلخ نوش باید کرد

تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام

درون آزار عقل و جان آگاه

به هر کاروان بر یکی ساروان

سخن راند هرگونه از بیش و کم

چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش

دل دیو زان زخم پر بیم شد

همه از در کام و آرام دل

ترسمت برجهی که: « سبحانی»

کورا گهر و کیان ببینم

ظلمت صد ساله را زو بر کند

که ای مهتران بر شما نیست مه

بر نامداران و شیران برد

آه از شکستگی سر و پا برآورم

ز کابل براندم دو رخساره زرد

همی فر تاجت برآید به ابر

بتو زین بیشتر چه آموزند

بسم بین هر سه حرف والله چار

بود چون دشت ارمن عشرت انگیز

ز دریا گهر موج برخاستی

اگر نیست او را کسی هم نبرد

من همه لهو ز میزان به خراسان یابم

چنانچون بود مردم گزپرست

کسی را ز گیتی نیازاردم

شاد و خرم شدند ره‌پیما

زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

این عرضهای تو یک جوهر نزاد

دل ناسپاسان بود پرهراس

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

بر زاغ کی محبت عنقا برافکند

برین آتش تیزبر آب ریز

همه روی گیتی پر از کین اوست

که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک

همواره تازه باشد و پیوسته شادمان

که خسرو صدقه بخشید فدا کرد

مپرداز و مگذر هم از جای نیز

بمان تا بیاید سپهدار طوس

شده نرگس چو چشم نیم‌مستان

که از خون او خاک شد آبگیر

کم نکنم تا زیم ولای صفاهان

دعای او به زندان ساخت‌اش بند

بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند

نیست پرتاوی ز شصت آگهیست

لیک از پی نام نز پی نان

سرای کهن را نخوانند نو

خورد هر چاشنی که کام و گر است

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بر ابراهیم ربانی و کعبه‌ی صدق را بانی

شد از لب همچو چشم خود گهربار

به دست و آستین باد مجرا

گرم رسوای عالم خواهی اینک

که ناقد بجز ژاژخائی نیابی

دلش پر ز گفتارهای درشت

جز بانوی انس و جان ندیده است

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

سر برزد از او نوای دیگر

به ملامت کشید تیر مقال

به جان باب و دبستان و تخته‌ی آداب

شمه‌ای مر اهل سعد و نحس را

یارب به روان روشن او

سران سپه را سراسر بخواند

فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر

ز خنجر هوا چون ثریا شدست

می‌کرد به خون دو دیده را غرق

سر طاعت نهاده پیش اویم

بدید آن گرانمایه مرد جوان

چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ

کاهل مشوی به هیچ سویی

نماینده‌ی رای و راهم توی

درمیان صفه بارش بدار

مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

با او ننشانمت به یک جای

به تو عرض نیازش را شنیدیم،

میان اندرون نیست واژونه‌ای

مرد را بر نقش عاشق‌تر کند

دامن ز شرشک لاله‌گون کرد

چنین روی و بالا و فر و مهان

گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین

برفتند پیچان و دل پر ز خون

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

کس آمد ز نزدیک افراسیاب

به سوی فریدون نهادند روی

یکی پهلو دریده از پسر داشت

بد و نیک را خوار نگذاشتیم

ببینم که دارد پی و شاخ و دم

عاشقت معشوق خویش آید ترا

چونک آن کم شد شد این اندر مزید

میان بسته باید گشاده دو دست

که در دین ما این نباشد هژیر

بدان هیبت مرغ و هول کنام

مگو در بزم شادی حرف ماتم

بسی بگذرانند در پیش شاه

پی طهارت کاظم ز ته برد بالا

یا ز زیر خاک و خون سر برکنم

بر پری و دیو زن انگشتری

که با گنج و با لشکر خویش بود

که تن خاکی زبون دارد ترا

به درگاه سالار دیهیم جوی

به یک دیدن بگوید سد چنان باز

دل تاجداران هراسان بود

ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم

زندش گر به سالخورده چنار

ندارم فزون ز آنچ گویی مدار

به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا

بباید ترا پوزش اکنون به کار

سر رومی در این فرسوده میدان

بماند اندر آن کار هشیار بخت

همی‌رفت با چارده مرد گرد

که او ماند از بچه‌ی اژدها

عاقل آنکس که شادمان باشد

گرفتند پس واژ و برسم بدست

دانه چون زهرست در دام ار چرد

خردمند بود و جهاندار بود

ز خون صید پیکان گشت گلرنگ

مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان

که این رای تو با خرد نیست جفت

نیارم زدن جز به فرمانت دم

که شدت نام در زمانه سمر

آهی دیگر از جگر برآورد

منگر به درشتی‌ی تن وین گونه‌ی احمر

گلیم خود از پشم خود کن چو شیر

چار خم در دکان رنگرزی

رگ مفاوج را چون روغن زیت

که دانا پزشکی نوآمد به جای

بود زادم و آدمی بی نیاز

از اندیشه‌ی شاه دل بگسلم

دل دوختم و جگر دریدم

خار را گلزار روحانی کنیم

کان نمک این پاره نمک سود نیست

دعائی کند من کنم مستجاب

و ایشان به شمار خویش بودند

نبود آرزومند دیدارشان

مگر از سرشتی که بود از نخست

بگوییم و گفتار ما اندکیست

از کینه کشی عنان کشیدند

بر خون بگشت از غم خون وی آسیا

که نه دندان نماید بلکه شمشیر

منی و توئی در میان آمده

صف بسته ستاره گردش انبوه

کند گردد اندیشه او تباه

نه رای آنکه قفل انداز گردد

بدو گفت اگر با منی راه جوی

با غول چرا کنی حریفی

ز شاهان عصر است بر درش لشکر

شکفته در کنارش خرمن گل

غریوی برآمد به چرخ بلند

انگشت ز تشنگی بخاید

سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت

بیفکن از بغل گربه که رستی

بدیدند لشکر همه تن به تن

با یاد تو یاد کس نیاید

در پس دوکدان همی‌یابم

نمود آنچ از فسون باید نمودن

وشی زیر کرد آستر برزبر

جوشنده چو کوه آتش از خشم

برش بود وبالاش پنجاه و هفت

به بردن پنجه خسرو شگرفست

ببخشای روز جوانی مرا

می‌کرد چو ابر درفشانی

مدح رسول و آل چنین گستر

گر روی تو غایت است شاید

خدا یار بادم در این راه دور

که بامر او همی‌رفت آب جو

نبینی مر او را چه کمتر ز بند

اندرین روزن بود نورش به جوش

چه بودت که ایدر بماندی دراز

گفت حق لیس علی الاعمی حرج

جوش بسیاری زند دریای ژرف

گفت دارم در جهان من شش درم

به دشواری آرد سخن را به چنگ

دست در دیوانگی باید زدن

بیارم ز ایرانیان کینه خواه

مرکز و مثوای خورشید جهان

کشیدند لشکر چو باد دمان

یک دمت غایب ندارد حضرتش

آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

آب زن بر سبزه‌ی بالیده‌اش

جهان شاد بادا به پیوند تو

ازیشان هرانکس که بد رای زن

کرا دانی ازمن سزاوارتر

سنبلات تازه‌اش را می‌چرند

تهمتن برو برگرفت آفرین

بزرگی کن و راستی را بکوش

وآنچنان زخم سخت بر ره او

ای همایون روی و دست و همتت

میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه

نوشته برو صورت دلپذیر

کجا آن سخن نزد او هست خوار

تا ببینی رخنه را بندش کنی

شد ایوان به کردار باغ بهار

طرایف بدو دار چینی بدوی

علم بالای هفت اورنگ دارد

از نیاز آن در دل شه سرد کرد

بجای غم و رنج داد آوریم

مبادا کسی کو کشد شهریار

دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

هست نفط‌انداز قلعه‌ی آسمان

کم نتوان بود ز پروانه‌یی

غیر نبود آنک او شد مات تو

پایه پایه به کوشک بر بردی

جسم بر درگاه وجان در بارگاه

کند خود مردم از خود قطع پیوند

از نخستین آستان حضرتش درنگذری

که سالار ناپاک کرد آن منی

به دندان تمنا قند خاید

بدین کار است گردان گرد گردون

چنانکه افغان ز چرخ پیر می‌خاست

بدان کو ورا خویش بد بیش داد

گل لعل وی از خون لعل تر گشت

جای من کی رسد به روبه پیر

توئی شمعی که افروزد ز شمعی

که جیحون میانجیست ما را به راه

ضرورت باز حل پیوند مه کرد

تا ابد باقی بود بر عابدین

غنیمت داشت باید آشنائی

که در مهرگان شاخ بودی ببار

آگه از کار اختران به قیاس

نیارست کردن به رویش نگاه

خوش نشسته می‌رود در صد جهان

به یک هفته آمد سوی سوفزای

از حلال و حرام دانگی چند

مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی

پادشاهی برو تباه شود

گزیده سواران و جوشنوران

سر نگردانم از پرستش گاه

چو دین بهی را نخواهی زیان

دزد خانه به قصد خانه بریست

همان هدیه و ساو شیران رسد

عذر خواهم هزار چندانت

در این سایه گسترپناه آمدم

وان شده ختم امهات وجود

مبالغة السعدی فی نکت الشعر

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

تو همی دانی که چونم با تو من

غلط کاری این خیالات نغز

اختر ار با دیو هم‌چون عقربست

چو برخواند آن نامه را پهلوان

در ببست از حسن او پیش بصر

ببینی کزین یک تن پیلتن

چونک خواهد که آب آید در سبو

رنگ شک و رنگ کفران و نفاق

غیر راه این هوا و شش جهت

تبیره چنان شد در آن خرمی

آنگه او بنیاد فرعونی کند

یکی مرد بینادل و چرب‌گوی

تا از آن رخنه برون ناید بلا

نه از من پسندد جهان‌آفرین

ور تو خواهی شرح این وصل و ولا

دعاگوی این دولتم بنده‌وار

من نکردم لا ابالی در روش

چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت

سوی خود اعمی شدم از حق بصیر

برادر گر از تو بپوشید روی

گفت قاضی سه درم تو خرج کن

فزون زان که دادت جهاندار شاه

هرچه بینی سود خود زان می‌گریز

گر ندادستش چنین رفتار دست

خود عجب‌های قلاع آسمان

ببینم کز آنجا چه پیش آیدم

چو این نامه برخواند دانای شهر

چو بیدادگر شد جهاندار شاه

قحط از مصرش بر آمد ای عزیز

اگر پهلوان را نمایی به من

نه این بود پیمانت با مادرم

امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند

آمدم بر چشمه و اصل عیون

چو عاجز رهاننده دانم تو را

یکی مرد با سنگ و شیرین سخن

ز ده بن درمی رسیدی به گنج

چو دیدند ایرانیان کو چه کرد

هزیمت شد از وی سپاه قلون

که گر هیچ جنبش بدی در نگار

مهر گوساله کش بود به بهار

دو سوخته دل، بهم رسیده

جز این از منت هیچ واخواست نیست

کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را

رسیدند پس یک به دیگر فراز

لیکن نکنی چو دیو را بند

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

بگریست به های های و فریاد

و ماالشعر ایم الله لست بمدع

خواهی شرف بزرگواری

هر نواله که معده تو پزد

رقیبی را به نزد خویشتن خواند

کزین دو بود رشک و آز و نیاز

بی‌چاره پدر ز پا در افتاد

سپهرم بد و بارمان پیش رو

صلح آمد دور باش در چنگ

شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

منات را ز میان کافران بدزدیدند

فرستش به سوی شبستان خویش

هر آنکس کو زند لاف دلیری

به مرو آیم و زاستر نگذرم

جهانجوی پرگار بگرفت زود

برآساید از ما زمانی جهان

یا چشمه آفتاب روشن

چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ

پوستش کردیم سرتاسر برون

که جام برادر برادر خورد

دو مشگین طوق در حلقش فتاده

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام

سرمشک بویش به دام آوریم

ز آواز ابریشم و بانگ نای

پایم چو دولام خم‌پذیر است

کی منم کی برد مخالف تاج

عاقبت شه‌زاده خورشید فش

چو یابم ز کاووس شاه آگهی

عملهائی که عاشق را کند سست

جمله‌ی خلق را درین دریا

که با سلم و با تور گردان سپهر

چنین بود تا بود دور زمان

در جستن گوهر ایستادم

چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری

پای کو تا بازجویم کوی یار

ز شوخیها که مخصوص جوانیست

فلک چندان که دیگ خاک را پخت

ما فرستادیم از چرخ نهم

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نیایش ز اندازه بگذاشتند

ز طلق اندودگی کامد حریرش

در نگارندگی و گلکاری

من چو او را دیده یا نادیده‌ایم

چون کشد بر کمان سخت خدنگ

ندانم خصم را غالب‌تر از خویش

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان

مرا کرد پدرود هرکو شنید

وزان ناله و زاری خستگان

عشق تو رقیب راز من باد

چون سگی کو گله به گرگ سپرد

زمان تا زمان زو برآید خروش

ز پی‌شان با سپاهی بازکردند

کفن حله شد کرم بادامه را

صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود

که من چشم از ایشان چنین داشتم

چو بشنید رستم برآشفت و گفت

اول که نیافریده بودم

نام این خضر جاودانی باد

براندازه‌شان خلعت آراستند

همچو گل با دو روزه فرصت عمر

سایم از این سرو تواناترست

ای گشته نوک کلک سخن گویت

چه فرماید اکنون جهان پهلوان

زمانه برد راست آن را به چشم

روزی دو که با تو همعنانم

از شهی کو سیاست انگیزد

روارو برآمد ز درگاه سام

به سوی گنج دزدی راه پیمود

دلی را که آرد فرشته درود

در شدن گفته ارحنا یا بلال

نگه داشتن جان پاک از بدی

بیامد پشوتن ز ایوان شاه

کی پای به دوستی فشرده

همه را در بهانه گاه گریز

کنون روز پیروی بدانندگی

همچو من دختری خدا دادت

چو مردم بگرداند آیین و حال

درش دشت محشر تنش کان گوهر

ز اسبان که کسری همی‌بنگرید

ز بالا پیاده به پیمان برفت

چون راحت پوشش و خورش یافت

آتش گر زدم ز خود رائی

خردمند ودژخیم باز آمدند

که باشد هر کلامی را مقامی

پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود

به قانعی که همه کون بوریا پنداشت

بدو گفت گر گنج شاهی تهی

ببالید قیصر ز گفتار اوی

بزرگان هیتال وخاقان چین

آمده لاابالیی برده

شگفت اندرو مرد جادو بماند

به سد طنازی و شیرین زبانی

کلیله بیاورد گنجور شاه

بندیش که مردم همه بنده به چه روی است

بخندید و انگشت بر لب گرفت

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

نه پیوند با آن نه با اینش کین

که تو باژ بدهی به سالار چین

نهنگان که کردند آهنگ اوی

جمله کوران را دواکن جز حسود

بران خوابگه رفت ناکام شاه

به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو

همه آذرت با دی باد مقرون

گران شد رکیب یل اسفندیار

نهان بدتر از آشکارا شود

گرو شهریارست پس من کیم

امکان نزولش مباد بر کس

که راهش زد که اندر راهش آورد ؟

چو خورشید گشتست زو آسیا

ور آیدت به زبان سوره قریب به طول

هزار سال بقا باد شاه عالم را

همی گفت گر من گنه کرده‌ام

بیک روی برنام یزدان پاک

بایرانیان گفت فردا به جنگ

من دلیری همی کنم ورنه

طالع آنکس که باشد مشتری

این همه خواندی فرو خوان لم یکن

بدو گفت شادان زی و نوش خور

ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

چو بشنید جنگی زمین بوسه داد

ز اعتدال طابع تنت به راحت باد

بفرمود تا زاد فرخ برفت

مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز

حکایت ماند بر لب نیم گفته

ای به بخشش هزار چون حاتم

ز تخت کیان دورتر بنگرید

کز دو بال سریش کرده نشد

چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر

زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم

ورا گفت بهرام کای بدنشان

سال کو خرمن جوانی دید

گفت مخفی داشتست آن را خرد

کن کس که مرا ازو جدا ساخت

چو مو سیل را دید بردش نماز

به بیت المقدس و اقصی و صخره

از این چاه برشو به سولان دانش

کاین نامه نه نامه، نوبهاری‌ست

دگر آنک از خواسته گفته‌ای

خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است

ازین بی شبهه شه را مدعایی‌ست

هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز

بگوهر همه ریشه‌ها بافته

صد عید چنین ضمان کند عمر

تا که نان نشکست قوت کی دهد

چکاوک بیقراری پیشه کرده

هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه

به عید و نشره و ادینه و نماز دگر

فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی

سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت

که دار مسیحا به گنج شماست

کجا بر فریدون کنند آفرین

ما رمیت اذ رمیت گفت حق

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند

برو هر کسی زار بگریستند

زنان کدخدایند و کودک همان

خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ

خورشید اسد سوار یابم

کشیدند شمشیر و برخاستند

ندانست کس در جهان کان کجاست

کور را قسمت خیال غم‌فزاست

یعقوب هم به دیده‌ی معنی بود ضریر

ببخشید چندی به آتشکده

به گلنار ماند همی چهر تو

سر گردن کشان در چنبر او

این یمین مراست جای یمین

اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه

شما هم ازین عهد من مگذرید

ور نخوانی و ببیند سوز تو

زانیاتند که در دار قمامه جمعند

نباید که بی‌نام بر دست من

ز گاوان ورز و ز گاوان شیر

بباید یک دوماه آن جایگه بود

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم

زلیخا نیز بود آنجا نشسته

دو بگزید بهرام زان گلرخان

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد

تا غز بخل آمده گر نشابور کردم

ببوسید و بنهاد بر سرش تاج

کنیزک ببرد آبه دستان و تشت

گر درین ملکت بری باشی ز ریو

عید آمدو من مصحف عید

معتمر با جماعت انصار

نباید که ایمن شوید از کمین

دگر بر من نشیند از تو داغی

از دم خاقانی آفرین ابد باد

بفرمود تا رفت پیشش دبیر

مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس

جدا صف‌های هندو ز اهل ایمان

بلی ناقد مشک یا دهن مصری

دلش از تیغ نومیدی نخستیم

آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک

فرستادند بر بومی همای

جهان را به مردی به پای آورد

گهی خسپد به شادی دوش با دوش

کای پسر، زین ره خطا بازآی!

یکی بر خود گزارد خنجر تیز

ازین پس به فرمان افراسیاب

ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت

درون پرده کردم جایگاه‌اش

بدو ده تو این لشکر و خواسته

بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته

به گیو آن زمان گفت کای سرافراز

جز تو کامل نبود ازین ابداع

سیاوش ز گفت گروی زره

سیان لی مدح فی ریاض مطالع

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس

گر بپرسم به خود فرو مانی

ازان پس به پیران چنین گفت رد

گشته با هیبتش فصیحان لال

بیامد به طوس سپهبد بگفت

بتو آموخت شرط جانبازی

درستی و پستی مرا فر تست

آنچه گفتم به نقد نیک بدان

یکی نیزه‌ی بارکش برگرفت

بران تیرگی پهلوان را بخواند

شدند انجمن پیش او بخردان

جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری

از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان

الا که ترا اختیار باشد

نیک ترسم تو بد فرومانی

تا بدانی لج این گبر کهن

شست صافش کند مشبک سنگ

که هست گردش گردون ملک را محور

مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب

وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا

به یک سو شو از جوی و از جر عصیان

بر بساط تو از صغار و کبار

چون منی را چه قیل باشد و قال؟

که آفرید خداوند بهر راحت ماش

کار حق بر کارها دارد سبق

همه امروز از دی باد خوشتر

به کرسی شد از نامور تخت عاج

پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا

بنوی تو اندر شگفتی ممان

ببودند سرگشته از چنگ اوی

تا ببینی و کار جان سازی

ای به کوشش هزار چون رستم

به تماشای بوستان باشد

کز او هرچه آید نیاید شگفت

روانت برآید ز تاریک تن

هیچ طرار جعفر طیار

همه در زمان دست برداشتند

که دانست راز جهان آفرین

وز پی آن زیادتی میران

ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار

گرم گرمی را کشید و سرد سرد

سرآمد برو رنج و تخت و کلاه

همه کارها یکسر آراسته

دل شاهشان سنگ خارا شود

که هرگز نماند سخن در نهفت

کزویست امید و زو ترس وباک

بی تو دوری نبود ازین ادوار

خورش نان خشک و نشستش گیا

دختری مادر هزار پسر

تو مکن هم لاابالی در خلش

کشیدی بسی رنج راه دراز

نگفتی که از راستی نگذرم؟

بغرید با گرزه‌ی گاوسار

غیر آن رخنه بسی دارد قضا

که نبود عشق کس بر من خجسته

ز رای دل شاه برداشت بهر

علم باشد مرغ دست‌آموز تو

آن سخن بد در میان چون بانگ در

بپیش سپه در سرافراز طوس

گزین کرد زان چینیان کهن

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن

به تو بالای عرشش عقد بستیم

نبودی جز اسکندر شهریار

به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی

نسبتش نبود به آیات جهان

برو کرد پرچین رخان پرگره

بزاری بران شاه آزادمرد

سوی رود با گبر و شمشیر تفت

هین مباش ای شاه این را مستجیز

تیز بر کار خویش شکرگزار

مشتری را او ولی الاقربست

بهره‌ی چشم این خیالات فناست

یافتم در وی به جای آب خون

بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت

شاه گوید جیش جان را که ارکبوا

زنان را بیاورد زان جایگاه

در میان روزن و خور مالفت

جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!

بیست چندانم که با باران چمن

شکسته مثقب و در نیم سفته

زهر نوش و آب حیوان را بریز

همان کین ما را بجای آورد

پس معافم از قلیل و از کثیر

برافروخت پژمرده رخسار اوی

راه صد موسی و صد هارون زند

زبان از کذب و جان از کید، رسته

از سر اندیشه می‌خوان والضحی

تا بود غیب این جهان نیک و بد

سیوم نه کسی جز آب دیده

نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر

به زمزم همی‌گفت و موبد شنود

ترا گر چنین آمدست آرزوی

هم شیشه شکست و هم خر افتاد

که تا نبود به سوی من نگاهش

به شاهی برو خواندند آفرین

وزان پس رو به ارمن کرد و آسود

می کوش به همتی که داری

که کاووس تندست و اندک خرد

چه باید مرا تخت شاهنشهی

به بند اندر آیند نابستگان

دیوانه نشد سزای پیوند

سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه

برای و به گنج وفشانندگی

کز حسودی بر تو می‌آرد جحود

که ابریشم از جان تند جامه را

روان و خرد سایه‌ی پر تست

همی‌بود او را نماینده راه

بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد

کان کندم و کیمیا گشادم

عیب الکلام و خلب البخلاء

بر شاه گردن فراز آمدند

رخ شاهان عالم بر در او

پایم از این پایه به بالا ترست

گذشته سخنها فراوان براند

بدانش سپردن ره بخردی

ازینسان به بند اندر آزرده‌ام

زخم تو جگر نواز من باد

بزرگان و کارآزموده ردان

دلش را به اندیشه اندر نشاند

شاد گردد از نشاط و سروری

بگردد بر او سکه‌ی ملک و مال

که این رای را با تو دیوست جفت

یکی را بران داغ مهبود دید

ز لعل افشاند آب زندگانی

کرد از پدرت به نوحه در یاد

پی رضای امام امم علی رضا

به کشوری دگر انداختند از آن کشور

ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد

به اندیشه‌ی کس نیاید فرود

درین تنگ زندان ز بهر چیم

وزان گرز پیکر بدیشان نمود

به من چون دولت ناگاهش آورد ؟

تا از دو گروه دور شد جنگ

به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا

بر سردارست اکنون سرنگون

خاتم از دست تو نستاند سه دیو

واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان

شما را بباید شدن بی‌درنگ

شود رام گیتی پر از جنگ و جوش

ز مسکینان طلبکار دعایی‌ست

هم آتش دایه شد هم ز مهریرش

هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

چشم کو تا بازبینم روی یار

مقام خاص دارد هر کلامی

که ما را نازنین بر در چرا ماند

به بهرام گفتند کامد سپاه

لبش زی لب پور سام آوریم

که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ

خالی مشو از رکاب جانم

چون نم ناودان همی‌یابم

در میان این و آن شوریده‌ام

تو گویی عاشق مرکب دوانیست

ز جنگ شیر یابد نام شیری

به نزدیک آن لشکر شاه تفت

نه بس دیر چین اندر آرد بچهر

به بزم عیش و عشرت ساز کردند

کاید به نظاره گاه گلشن

کیمیا یصلح لکم اعمالکم

از سر لطف آن گدا را خواند خوش

به سوزن قفل را از گنج بگشود

عجب چست آید از معشوقه چست

بیارش مخار اندرین کارسر

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

خلطی آن را به رنگ خود برزد

وین تعبیه‌ها ندیده بودم

وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

که بر اژدها گرز خواهم کشید

بیارایمت یاره و تاج و گاه

نرفت از خوی او خامی چو کیمخت

هر آنکس که کهتر بود بشمرید

همی بر دل خویش بگذاشتم

درین عاجزی چون نخوانم تو را

دستم چو دو یا شکنج گیر است

آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا

مه بانوان خواندندش به نام

چه آید بران نامدار انجمن

دو سیمین نار بر سیبش نهاده

به درد دل اندر همی‌زیستند

گشایم ازین رنج و سختی روان

که در یک ترازو دو من را ست نیست

آراسته شد که پرورش یافت

در دیده‌ی مخالف دین نشتر

همه پایه‌ی برتری خواستند

سرافراز باشی به هر انجمن

که در مغلوب و غالب نام من بیش

زبر شوشه‌ی زر برو تافته

پذرفته خود به سر نبرده

که آمد به رقص آسمان بر زمی

به شادی بخندد دل از مهر تو

تا برون آیم ازین ضیق خیال

این نقد بسخته‌ام به میزان

نه شاه و نه گردان ایران زمین

برویست نفرین ز جویای کین

خردمندی و رای بنهفته‌ای

بر جلساء الله اتقیای صفاهان

مگر کار بر کام خویش آیدم

به خاکست گر در دم اژدهاست

دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی

به یکبارگی بخت بد را زبون

نفس داستان را به بد مشمرید

بگفتند با او زمانی دراز

بجز سیر یا گندنائی نیابی

بدو گفت کی مدبر بدسرشت

پرستار و مزدورتان این زمان

که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا

به تقدیسات انصار و شلیخا

ببود و بیفروخت پیروز بخت

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر

یکی نو سخن دیگر آراستند

سوخت هر خوشه‌ای که زیب و فر است

برآورد جوش دلم را به مغز

ز دیدار مهمان همی خیره گشت

تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دولت به ازین ضمان ندیده است

هژبر آنک او جام می بشکرد

که در پوستشان عاج بود استخوان

چه برجای و روز و جشن سده

حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند

خبر شد بدیشان ز سالار نو

سپه باشد اندر در و دشت کین

که با خشم و کین اندر آید براز

به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب

نباید که مرگ آید از ناگهان

وز باغ امل بنفشه‌زاری ست

به گفتار و کردار چون بیهشان

هر لحظه‌یی ز بخت نهالی دگر نشان

بر خواهران و فغستان خویش

کاری به مراد من نپرداخت

فرود آمدند آن دو گردن‌فراز

چو من فریاد و زاری پیشه کرده

سمن عارضان پیش خسرو به پای

وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم

چو بینید دانید گفتار راست

که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش

کنم شهر ایران ز ترکان تهی

بهرام زحل سنان ببینم

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

وان یسار مراست حرز یسار

دون سوی نگار خوش می‌رفت

گر مهر یوسفی به یهودا برافکند

دشمن و دیو هر دو بگریزد

من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم

یکی گردد ز خون خویش خون ریز

این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

ز لشکر گزین کرد با آبروی

من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام

چو گرد بخل ز آثار کریمان

تیغها کند گشت و تکها تیز

مه روشن به کام اژدهائی

نبوید جزین تا سر سال رنج

تو آن دودی که زاید از چراغی

شیون انگیخت با شبانه کرد

بنفشه در برو نسرین در آغوش

نخواهم که رنج آید از لشکرم

جز به کی‌زاده کی دهند خراج

ز گردون نتابد ببایست ماه

خدایا تو این سایه پاینده دار

به دشنام بگشاد گویا زبان

ماه گوساله کش که دید؟ بیار

نه اندر خور دین ما باشد این

ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟

وحی صنعت مراست پنداری

و لو کان عندی ما ببابل من سحر

من از آن سوختم تو بر جائی

تا ابد باقی بود بر جان عاق

دست خازن شود جواهرسنج

این خبرها زان ولایت از کیست

حکم آن آب زندگانی باد

چو وقت آهن آید وای بر سنگ

سیم کش زنده سیم کش مرده

که خاتون برد نتوان بی‌عماری

در هر نفسی‌ش باد مرگی!

چو شه دید کان پیکر دیو رنگ

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش

نباشم برین نیز همداستان

دلکش رقمی‌ست نورسیده

دو بهر از جهان زیر پای منست

ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه

آهن شه چو سخت جوشی کرد

به ناقوس و به زنار و به قندیل

ز گرمی سرم را پر از دود کرد

از رایتش آفتاب نصرت

همی خون خروشید خواهر ز درد

درزیی صدره‌ی مسیح برید

به نیروی یزدان پیروزگر

شمس ملک آمد و ظلال ملوک

برون آمد پریرخ چون پری تیز

مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای

توئی نایب ما به هر مرز و بوم

این نامه بر سر دو جهان حجت من است

نخستین ز مهمان گشادی سخن

به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک

شوم گویمش هرچ آید ز پند

هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون

هست جای کیان سزای کیان

خلافت‌دار احمد بودو هم احمد ندا کردش

چرا پره‌ی سرخ گل ریختی

بهرام ننگرد به براهام چون نظر

که از من همی بار بایدت خواست

دارم دلکی کبوترآسا

تهمتن گذشت از طلایه سوار

تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل

چو دارد دشنه پولاد را پاس

گر این فصل بر کوه خوانی همانا

بلی کار تو بنده پروردنست

تو پند پدر همچنین یاددار

چنین بود پیغام نزد سپاه

تا فرخی بپاید در فرخی بپای

ترا بی‌نیازی دهم در جهان

دلت همچو دریا و رایت چو ابر

همه روز آن غزال سیم اندام

چو گبران لاله در آتش فشانی

از سرو پای تا به گردن و گوش

همه دشت و کوه و بیابان کنام

بیامد بخراد برزین بگفت

چو مهتر شدند آنک بودند که

مرا دید چون شاه مازندران

تو چون یافتی ننگریدی به گنج

که مرهم نهادم نه در خورد ریش

مبادا جز از نیکویی در جهان

به هم سنگی خود مرا بر مسنج

به بالا به کردار سرو سهی

وزان پس تن کشتگان را به راه

چو شد دست شسته می و جام خواست

پس آگاهی آمد ز کاووس شاه

هرآنگه که از دشمن ایمن شوی

زر به خوردن مفرح طربست

باز جانها را چو خواند در علو

و گر سر بپیچی ز فرمان من

هر که بستاید ترا دشنام ده

جهان جوی بیدار دل برنشست

قوس اگر از تیر دوزد دیو را

که آمد سپاهی و شاهی جوان

ور تو گویی هم بدیها از ویست

غم نیست زخم خورده‌ی راه خدای را

زنده از تو شاد از تو عایلی

همه روی پوشیدگان را ز مهر

کرمکست آن اژدها از دست فقر

ز کس مانجستیم جز باژ و ساو

سکندر چو دید آن بخایید لب

همی باده خوردند تا نیم شب

لاف درویشی زنی و بی‌خودی

نسبتی گیرم از سپهر بلند

نشستند و پاسخ نوشتند باز

ازو نیر مندیش وز لشکرش

هر کسی دانند ای فخر البنین

که بهرام شاهست و ماکهتریم

سکندر بدو گفت کای شهریار

به حکمش رخت از آن منزل کشیدند

هین مران از روی خود او را بعید

هنالک نقادون علما و خبرة

بفرمود تا با درود و خرام

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

زار و رنجورست و درویش و ضعیف

بدو کرده پیدانشان سپهر

گرفتند یکسر برو آفرین

به هوش خود چو آمد شاهزاده

مدحت و تسبیح او تسبیح حق

چون ز فتنه گران تهی شد جای

پرده کرد آن نکته را بر چشم شه

همانگه بیامد یکی باد خوش

چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست

بدو گفت موسیل زایدر مرو

چاره‌ی دفع بلا نبود ستم

ادب فرمای عشاق از نکویان

یوسفم در حبس تو ای شه نشان

خود سگان در سگی چنین باشند

اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم

بفرمود تا گاو گردون برند

حسودی که بیند بجای خودم

دگر بر کنامی که ویران شدست

همه موبدان تا جهان شد سیاه

به خاصان بر نشسته صبح تا شام

بدست چپ و پای کرد آشناه

آورد تحفهای سلطانی

هر آنکس که او فر یزدان ندید

تن زال را مرغ پدرود کرد

هیچ صاحب سخن نیارد کرد

همه ویژه گفتند کایدون کنیم

دگر پیکرش افسر و چهر ما

کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟

جز بر تو مدار جهان مبادا

دیو باشد رعیت گستاخ

بداندیش گردد پدر بر پسر

در کلبه را نامور باز کرد

پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال

برآمد برین سالیان دراز

باز مرغان خبیر هوشمند

به گردابی درون شد ماهی سیم

به هر چت رای بگراید مهیا

در حفاظ خط سلیمانی

ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

پشوتن چنین گفت با مادرش

پیش از آنک نقش احمد فر نمود

به محه‌ای ثمرتر ز نخل خشگ رسان

دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو

که ای سودایی زنجیر مویم

مپسند اینکه آن لعین خبیث

چون سیه‌رویی فرعون دغا

هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

عقل در کوی عشق ره نبرد

ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری

گشتند موافقان و خوشان

بلی اینست قانون زمانه

چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام

این خبرها وین روایات محق

این دیو دلی رها کن از خوی

برآمد چنان خسته زان آبگیر

جنس تو منم حریف من باش

خود چه باشد پیش نور مستقر

حوران ز نسیم شوقشان مست

زبان زین گفتگو بربند یکچند

چه تلخی دید شیرین در من آخر

بدو گفت نزدیک پیروز رو

به جایگاهی کز روزگار آدم باز

چه کرد این چمان باره‌ی بربری

راهی طلبید طبع کوتاه

کوه را تا به کاه بر در او

هر آنکس که پیوسته‌ی او بود

نیزه چون افکند به نیزه مهر

قمارستان چرخ نیم خایه

فرستاده تازان به ایران رسید

شاه چون بشنود آن پاسخ تمام

بیفشارد بر گرز پولاد مشت

وز بی کسی تو در چنین درد

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم

ز پیمان نگردد سپهبد پدر

همیشه خوش ز دور آسمانی

بنفشه با شقایق در مناجات

وزین خوردنیهای خردادماه

یار کو تا دل دهد در یک غمم

چون بنده‌ت «مستنصر بالله» بگوید

با زخم من ارچه مرهمی نیست

شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت

بیامد بر سام و بردش نماز

نقد هستی چو می‌رود باری

ولیک ادبار خود را می‌شناسم

به پستانها در شود شیرخشک

آن گدا آواز او نشنیده بود

یکی را همه بهره شهدست و قند

یا پرتو رحمت الهی

دیبا همی بدیع برون آری

نگاری نگارید بر خاک پیش

برون مشکل برم جان از چنین دل

ز خوی قدیمی نشاید گذشت

چو بشنید این گفته نوشین‌روان

خرامد مگر پهلوان با کمند

آنچنان دختری که تا سد قرن

چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش

باز در باز آمدن آشفته او

بیامد به کردار باد دمان

حرف قرآن را ضریران معدنند

گنجم و در کیسه قارون نیم

چو بنشست شاپور با سوفزای

ره بر شدن جست و کی بود راه

مر حسودت را اگر چه آن منم

کیمخت اگر از زمیم کردی

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش

ز سر تا به دمش چو کوه بلند

وانک را طالع زحل از هر شرور

ز پوشیدگان راز پوشیده دار

همی دیو پیچد سر بخردان

که از گوهر بد نیاید مهی

او نپاید پیش هر نااوستا

نام تو مرا چو نام دارد

به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

تا هلیله نشکند با ادویه

اگر من به فرمان شاه جهان

ز میدان خروشیدن گاودم

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

بعد از آن عالم بگیرد اسم تو

شد چهره زردش ارغوانی

دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند

هران در که ازنامه بو خواندی

خشم خود بشکن تو مشکن تیر را

بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم

ریق بن آدم یقتل الافعی اذا

جهان زیر آیین و فرهنگ ماست

قسم باطل باطلان را می‌کشند

در صبحدمی بدان سپیدی

بدو گفت گرسیوز ای نامدار

بروهم کنون ساروان را بخواه

زانک گر پیدا شدی اشکال فکر

ز دینار وز گنج وز خواسته

از ملک کی برآید این قدرت؟

شنیده بگفتند با شهریار

یکی دشنه زند فرزند خود را

هم از دشمن آژیر بودن به جنگ

گران شد رکیب و سبک شد عنان

ازان تازی اسبان دلش برفروخت

«دول رانی» که با فرخندگی بود

که این تخت شطرنج هرگز ندید

به تو پندار مردمان دگرست

فرس هندی و راوت نیز هندی

فرامرز گفت ای گو شوربخت

ز بار تلخ خیزد خواری شاخ

عاجزی، مفلسی،تهی‌دستی

چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی

چنان دان که این پیرسر پهلوان

کند هر دم نگه بر روی ماهی

کار جان ساختن به تن سوزیست

ز گنجش زبرجد نثار آورید

که دو عاشق به هم رسانیدند

ببرند بر بیگنه بر سرم

چو زد عمه به راه مهر من گام

چه گویی چه باید کنون ساختن

ز دستان‌های پنهان زیر پرده،

یکایک برو بر شمر هرچ هست

توبه کن از گناهکاری خویش

کز اندیشه‌ی بد همه شب دلم

ز من آیین بی‌دینی نبیند

که کاووس بی‌دست و بی فر و پای

برستی ز آفت آن ناپسندان

نخست آفرین کرد بر دادگر

تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!

بدو گفت گیو ای سر سرکشان

به آب اندرون دلفزایم توی

که بشکیبد از روی چونین پسر

چو بشنید پاسخ چنین داد طوس

بگشاده فرشته در دعا دست

برهمن پیش در هندو پسندی

ز خاقان که شد نامدار سترگ

خنک آن دل که این دمش روزیست

زین واقعه جمله دل پریشان

یکی دل بر درد دلبند خود را

نه از کاردانان هندی شنید

ز خون جگر برنهند افسرم

مردم شو و راه مردمی جوی

دوید این خون و با آن خون درآمیخت

به مهبود بر جای مهرش بسوخت

خلق را بر دلت گمان دگرست

کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان

که یابد جان نو در هر نگاهی

هیونان بختی برافگن به راه

به چشم اندر آورد رخشان سنان

تسکین دل ضعیف من باش

که اندر «دیو گیر» آرد پری روی

سپهر روان جوشن جنگ ماست

خاکساری، فروتنی، پستی

ز کین خسروان خسرو شدش نام

ز شمع مرده کی روشن شود کاخ

دلش گشت زان پاسخ او فگار

بپیچید وز غم همی بگسلم

می‌گفت و بران دریغ می‌خورد

نبودی به نافه درون نیز مشک

هم از کاخ و ایوان آراسته

آدمی که تواند این کردار؟

چرا در بست ازینسان بر من آخر

کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

نگه داشتن بهره‌ی نام و ننگ

منم بار آن خسروانی درخت

کاندیشه بد از درازی راه

به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو

همه روز بر دل همی‌راندی

القاه فی فیها فم الحواء

بسی پرمایه را بردست مایه

کمری بر میان همی‌یابم

شاد گشت از پاسخ آن دو غلام

خردمند و رادست و روشن روان

چون تو به سلامتی غمی نیست

نکردی به کار اندرون کس نگاه

بزرگان که در دسته‌ی او بود

دل و جان‌شان ز غم رهانیدند

شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات

کر و فر اختیار بوالبشر

دست کو تا دست گیرد یک دمم

بسی گوهر شاهوار آورید

که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش

شگفت آمدش کار هر دو جوان

بدین کار دستور باشد مگر

شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!

وز اقبال مخالف می‌هراسم

بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

لیک بسیاری ز دورش دیده بود

نباید که آرد یکی تاختن

کاید به نزول صبحگاهی

بباید نهاد این دو اندر میان

سری پر ز پاسخ دلی پرگمان

درین کارم که می‌بینی، نبیند

که نتوان به خوی دگر بازگشت

تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هل‌اتی

بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

با زاز زمیم ادیم کردی

فراوان زدند از بد و نیک رای

به نزدیک دیوار کاخ بلند

ریاضت‌های عشقش، پاک کرده

با تو نیم وز تو به بیرون نیم

ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر

همیدون بسان سر گاومیش

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

کو نیز دویا دولام دارد

شنیدند و آوای رویینه خم

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام

وزیشان سخن نانیوشنده دار

کلمینی یا حمیرا گفته او

کشان موی سر بر زمین چون کمند

ز فر بزرگی چه داری نشان

بالای خمیده خیزرانی

ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید

دد و دام را بر چنان جایگاه

که بگشاید به آن از کار او بند

مثالی نبشتم چو کارآگهان

اندر ضمیر توست مگر ششتر

مرا دل همی داد این آگهی

نشستست بر تخت بی‌رهنمای

دادیم به روز نا امیدی

ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا

سخنهای بایسته چندی براند

دلی فارغ ز محنت‌های زندان

کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری

به نار و نور درافتد میان خوف و رجا

تا خرمی بماند در خرمی بمان

به خشکی همان رهنمایم توی

ز من در میان کهان و مهان

ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما

مقرر بر عنادل زنده خوانی

کزو دید نیروی و فر و هنر

به نیکی گرای و بدی باد دار

پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر

از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

چنین برز بالا و چندین هنر

که ننگ آمدت این سرای سپنج

که شاهان ما درگه باستان

در مشرق دودمان ببینم

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

به خاک اندر آمد سر مرد مه

سخنهای او یک به یک یاد کرد

عید گوهر شد و هلال تبار

هست ازین چار خلط عاریه پوش

کس او را به گیتی ندانست نام

که در خورد انعام و اکرام خویش

که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش

به بخت و به شمشیر تیز و هنر

شکارت نبینم همی جز هژبر

اگر کژ گویی اگر راه راست

زین قران حاصل اقران به خراسان یابم

مرا کار با بندگی کردنست

همه کام و زیبایی و فرهی

صد هزاران پیر بر وی متفق

کو نامه نیست عروه‌ی وثقی است لا انفصام

به ایران و توران سرای منست

به می رامش و نام و آرام خواست

که این راز باید که داری نهفت

در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام

که از اژدها بهمن آمد به رنج

سخن گفتن کس همی نشنوی

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

وز زندگی‌اش مباد برگی!

بیامد شتابان سوی کوهسار

علمش برد و گفت گوش خر است

که از پیش بودی مرا نیک خواه

بر صفحه‌ی آرزو کشیده

به اقبال طالع درآمد به چنگ

پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند

رنگ آن باقی و جسم او فنا

پیش تو کنم به عید قربان

ز من گر پذیرد بود سودمند

به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب

کمندی به فتراک و تیغی بدست

که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی

بخار مغیلان در آویختی

به یوحنا و شماس و بحیرا

و منتخبو القول الجمیل من الهجر

که جز بارک الله صدائی نیابی

گشاده کنم گنجهای نهان

بر خان و خوان لنبک سقا برافکند

که کوه و بیابان پر از خون کنیم

برو تیره شد روز چون تیره شب

ز خشگی تنم را نمک سود کرد

سه درم در بایدش تره و رغیف

عرش بلقیس باد نورانی

که دایم بزی شاه گردن فراز

به گردن برآورده گرز گران

هین ز دستان زنانم وا رهان

کزان بگذری کرد باید نگاه

چرا سست گشتی بدین مایه کار

ز دریای چین تا به دریای روم

که فزون باشد فن چرخ از زمین

قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز

بیاید بر شاه و آرد پیام

ز بند کمین‌گاه و کار سپاه

آنک او یک‌باره آن روی تو دید

سر دشمنان را بپی بسپریم

بدان سرور شهریار زمین

نیاید دلت سوی پیمان من

که از آن پرده نماید مه سیه

لشگر ترک سست کوشی کرد

مغتذی بی واسطه و بی حایلی

پر ازخون دلست و پر از آب چهر

چاره احسان باشد و عفو و کرم

چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر

بانگ آید از نقیبان که انزلوا

از ایران گو پیلتن پهلوان

جوی آن جویست آب آن آب نیست

بسنباند زره ور باشد الماس

دلو پر آبست زرع و میو را

ز خنیاگران برگشاده دولب

میوه می‌روید ز عین این طبق

سرشتت بدوداستانت کهن

سود و سرمایه به مفلس وام ده

تن آسانی و ناز و بخت بلند

لیک آن نقصان فضل او کیست

جز کیان را مباد جای کیان

پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر

مهر افتد نگون ز رخش سپهر

های هوی مستیان ایزدی

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

بر آیین خورشید بنشست ماه

ازو تار وز خویشتن پود کرد

نعت او هر گبر را تعویذ بود

بخروشند چونکه بخراشند

زمین بارور گشته از مهر ما

دو جهان محکوم تو چون جسم تو

شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا

که آگاهی آید تو را نوبنو

ازین آسیابان بباید شنید

ز بازارگان دژ پرآواز کرد

بجهاند کمیت چون ادهم

که نیارد به روی شاه گزند

پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

صرف گلگشت گلستان باشد

گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»

سزد گر فرستد بما شاه باز

بدیگر ز دشمن همی جست راه

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

تو از آن کور چشم چشم مدار

چون گذاری نهند پای فراخ

کجا بر زبان آورد جز بدم

باقیان از باقیان هم سرخوشند

ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار

رباطی که آرام شیران بدست

تا ملک جهان را مدار باشد

که مه لشکرش باد و مه افسرش

این چنین بر سخنوری اصرار

برد گوساله را ز خانه به بام

همی رساند به ارواح بوی عنبر تر

زو بماند بلند نام پدر

به هر چت کام روی آرد میسر

چون نهی رنج و بیم را سبب‌ست

ز قلب سپه گرد سیصد بکشت

پیش خود فتنه را نشاند از پای

احتیاطش لازم آید در امور

مصری و مغربی و عمانی

که چندین به تنگی چه کوبی درش

الف پیوسته شد با حلقه‌ی میم

سرت را به گوپال درمان کنم

همچو طاووسی به خانه‌ی روستا

سراپرده از شهر بیرون برند

بدید از دور ناظر اوفتاده

که از خونشان پر شود رزمگاه

چشم خشمت خون شمارد شیر را

چه بایست کردن بدین لاغری

ندارد هیچ جا یک ذره آرام

سراسر تنش پر ز پیکان تیر

خر نبینند و به پالان بر زنند

پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان

نه امروز است در دور این ترانه

جان مده تا همچنین جان می‌کنم

که توتی از زبان مانده‌ست در بند

کی شود خود صحت‌افزا ادویه

گذشته ز آرزوها آرزویم

کافر و ممن نگفتی جز که ذکر

شکر از طالع و شاه از جوانی

که ماه آسمان افکند بر خاک ؟

بساط آرای خاک از لاله رویان

به سوی بیستون محمل کشیدند

به اندر سینه پیکان از چنین دل

من آن ساعت انگاشتم دشمنش

حریرت چرا گشت برتن پلاس

تا بود بزم زهروی را گل

از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی

بکارش نیامد زمانی درنگ

کجا بد علفزار و آب روان

سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس

ور ز دستت دیو خاتم را ببرد

به نوروز و مهر آن هم آراستست

به ترتیب این بکر شوهر فریب

حساب عمر تو چون دور گردون

یکی زو همه ساله با درد و رنج

به گفتند زین گونه با کینه جوی

نگه کن که چندین ز کندآوران

تو پسندی فسان خاطر من

بلا پیدا کن از بالا بلندان

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار

جهان را به پیروزی آواز ده

از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار

همی بود چندی خرید و فروخت

پر از گوهر نابسود افسرش

چو بینند تاو بر و یال من

کین چنین کس هست تا آید پدید

چون تو بینایی پی خر رو که جست

تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد

نشاندش به روز دگر دشمنان

کاندر اقلیم عشق بی‌کارند

چو ایرانیان را دل آمد به جای

از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد

وگر تیز گردد گشادست راه

بادی به چهار فصل خرم

ز بس هر سو غزالی نازنین بود

گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند

بر چنین رنگهی عاریه ساز

هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد

پس آن بیدرفش پلید و سترگ

کشت امید چون نرویاند

ور ایدون که این راز داری ز من

بهاری است خوش چون گل نخل بندان

پس عیان بودی نه غیب ای شاه این

به خمسین و به دنح و لیلة الفطر

شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد

بیابان سراسر همه کنده سم

من او را بدین گفته بیجان کنم

آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود

به رخش دلاور سپردم عنان

به خیره مرنجان روان مرا

مگر راه سپهر خویش دارد

به خایهای بط از نان خورده در دامن

گرم سنگ و آبی نهی در جواب

به دریا همانا که چندین گهر

ازان جایگه نیک‌دل برپرید

از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق

هیونی به نزدیک افراسیاب

به گفتار ویران شد این پاک جای

اذکروا الله شاه ما دستور داد

برید سبز پوشان گشته بلبل

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

همی مو شکافی به پیکان تیر

یکی بزمگاهی بیاراستند

اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست

نمازش برند و نثار آورند

کنیزک بیاورد جامی نبید

به ترکی غمزه‌ام تیرافکن تو

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است

سپه را یکایک ز کابل بخواند

ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن

برآنم که چون او به ایوان رسد

در بارگه دوم سلیمان

فضل لذنبی و الجهل نقص کامل

غنیمت بدان بخش کو جنگ جست

آنک او باشد حسود آفتاب

امدح العید والهلال معا

ازین کودکی کز سیاوش رسید

بیارید گفتا منادیگری

چنین گفت کز کین فرشیدورد

و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد

با تو نوریست، این خدایی، ضم

پا میخ شکاف سنگ بادش!

وصال و وحشی این افسانه خواندند

گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم

پس از داور دادگر رهنمون

صف‌هاست کشیده عنبرین مور

که او شاد خفتست و روشن‌روان

بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک

سر که دادند و آب خواست تنش

نیاوردم الا پرستش بجای

ناریان مر ناریان را جاذب‌اند

ز بهر آن بت، بتخانه‌ای بنا کردند

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

کوته‌تر از این نبود راهی

تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای

بر آن دست بردند آهنگران

که سخن با خدا همیگویی

مرغ لبم با نفس گرم او

پس آنگه نامه شه را بینداخت

هر یکی را داد فاخر خلعتی

نه تابوت یابم نه گور و کفن

امشب چو عنان ز من بتابی

بشویید و او را بی‌آهو کنید

کند حلقه در گردن کنگره

عمر خود در هوس تلف کرده

منه خوی اصلی چو فرزانگان

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر

زور کو تا ناله و زاری کنم

غمی گشت و بر لب برآورد کف

چون کرد بسی خروش و زاری

تنوری باشد و اختر درونش

ز دیدار چون خاور آمد پدید

همه غافل از آن که آخر کار

میاور به افسوس عمری بسر

گر ز باران ابر آزاری

چون گدا برداشت روی از خاک راه

چو بهرام بشنید گفتار اوی

در آن پالوده پالوده چون شیر

سرش را بر سر زانوی خود ماند

زبانش بسان درختی سیاه

ز عین عاطفت یابی نظرها

شمس تبریزی دو عالم بود بی‌رویت عقیم

در دعای گل حدیقه‌ی ملک

که من دخت مهراب را جفت خویش

جریره بدو گفت کای رزمساز

هر چشم که بیند آنچنان نور

ازین جانب دواند تیر در شست

به دستوری بازگشتن به جای

فروغ راستی‌ش از جان علم زد

به ارباکم ز خود خود را نسنجی

قلمت کو که گردد آبستن

سر از تن جدا کن زمین را بشوی

که از نام او شیر پیچان شود

بر صورت من ز روی هستی

چکید از شاخ مرجان لل تر

ابر آفریننده کرد آفرین

نه مبارک بود هوس بر مرد

عروس خاک اگر بدر منیرست

یکی ماتم گزیند دیگری سور

چنین گفت با نامور بخردان

خداوند هوش و زمان و مکان

عشق تو ز دل نهادنی نیست

«دول رانی» که با فرخندگی بود

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

ز اخوانم پدر چون دوستر داشت

درون شو گونه شاهنشه غلامی

درآمد صف دهلی یک طرف تنگ

از عشرت آن دو مست بی‌جام

بسی آفرین بر سیاوش بخواند

وآن غالیه گون خط سیاهش

ولیک این جمله را مفگن به تقدیر

تا بود که ز عون بخت پر نور

چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ

چو ابر از پیش روی ماه برخاست

سپاه شه که بود اندر پی «کرن»

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه

گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ

از دست تو صید من چرا رفت

ترا می‌گویم این پند دل افروز

بدو گفت شاهان پیشین دراز

به ایران پس از رستم پیلتن

هر ادباری عجب در راه دارم

به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو

صد از گنج مازندران بارکن

نشان سیاوش پدیدار بود

فروریخت آب از دو دیده بدرد

کی این شکر نعمت به جای آورم

به موبد چنین گفت کای نامجوی

مرا دیده از خوب دیدار او

ز هیتال و گردان آن انجمن

که اندرون دام دانه زهرباست

ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد

به آب اندر افگند خسرو سیاه

چگونه فراز آمدش رای این

شه نمودار فتح را به شناخت

به ایوانش بردند زان تنگ جای

چون مصطفاش در اسدالله مثال داد

خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست

متصل نه منفصل نه ای کمال

گوشت‌پاره آلت گویای او

ایمنی بگذار و جای خوف باش

سایه شه که هست چشمه نور

از سوی عرشی که بودم مربط او

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه

اژدها را دار در برف فراق

جرت عبراتی فوق خدی کبة

گفت الصدقه مرد للبلا

بر درش سر بریده همچو قلم

آن بدی دادن کمال اوست هم

شاه مائیم و دیگران رهیند

بر قفای قاضی افتادش نظر

همی تا جهان است وین چرخ اخضر

که زمین را من ندانم ز آسمان

مصلحت دید بازداشتنش

پاک بنایی که بر سازد حصون

زان شد آمد چون بیندیشد خرد

چنین گفت بی‌خنجری در نهان

تا بود در نشاط خانه خاک

سیب روید زین سبد خوش لخت لخت

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت

فرستاده را پیش بنشاندیم

جهد آن کن که از سیاست خویش

دید روی جز تو شد غل گلو

به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد

ز من ایمنی بیم در دل مدار

روز تا روز از این قرار نگشت

محسنان هستند کو آن مستطاب

گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد

که یک چند باشد به نزدیک چین

برق و فر روی خوب صادقین

بعد ازین باریک خواهد شد سخن

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

حوت اگرچه کشتی غی بشکند

حمل‌داران در آمدند به کار

کسی کش درم بود و دهقان نبود

یک خلافی نی میان این عیون

بگویش که عهد نیای تو را

فتنه بنشست و برگشاد زبان

زنا و ربا آشکارا شود

حسابی کرد با خود کاین جوانمرد

برآشفت زان پس به دژخیم گفت

آنکه خود را ز رنج و بیم کشی

بدو داد پس نامه‌ی شهریار

چو باشد نوبت شمشیر بازی

چو این گفته شد دست کسری گرفت

صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور

بکش میهن آورد چندان سپاه

عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت

برو پیش او نام خود را مگوی

بیامد گلینوش نزد گوان

ز تیمار او شد دلش به دونیم

چرا راه دادی که قیصر ز روم

تو را با سخنهای شاهان چه کار

کشیده چو بهرام شمشیر دید

وزان پس گنهگار و گر بیگناه

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت

ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه

که در روم آباد خسرو چه کرد

بدین آرزو شهریار جهان

ز بالا چو آن مایه مردم بدید

به مزد جهاندار خسرو بداد

تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری

ز دیگر سو برای قلبه‌ی جنگ

چابکتر از این میانه گاهی

برغم باز رهان نقی در آن ماوا

چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی

خضر خان را زلال زندگی بود

شکیب شاه نیز از راه برخاست

خردمندی و راستی برگزید

بسی داغ دل یاد مهبود کرد

که مردم نیز دارد عقل و تدبیر

ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر

خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا

سخن خواستند آشکارا و راز

که کردی در زمانی کار یک قرن

فرستادست نزدیکت پیامی

یکی تنگ تابوت کردش ز سیم

وزو بیشتر بار دینار کن

که دارم بهر تو سوز جگر سوز

فردا که طلب کنی نیابی

ما پریم آن دیگر کسان تهیند

که آمد ز خاقان بریشان شکن

همی هرکسی چشم خود را بدوخت

کز افکندن وز افتادن برنجی

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

ز برخواندی نیز تا بامداد

پادشاهی فوت شد بختت بمرد

آرایش آفرین تو بستی

که زد بر گرد من چون چرخ ناورد

بپرسد خداوند خورشید و ماه

ببودند بر پیش یزدان به پای

به دست باد کن امرش که پیرست

نه فرزانه مردی نه جنگی سوار

به دستوری پاکدل رهنمای

لبالب گشت درج از لعل و گوهر

چشم بد خلق ازو شود دور

ز اختران فلک ندارد باک

به گیتی نگیرد کسی جای این

به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ

که مقبل تر کسی بدخواه دارم

پزشکی کن از خویشتن تازه‌روی

یافت هریک منصبی ورفعتی

نوریان مر نوریان را طالب‌اند

بنمود به عهدم استواری

خطیبان را دهد شمشیر غازی

کنم راستی را به آیین و کیش

می و رود و رامشگران خواستند

پر زبان ریخته از شرم او

بگفت این سخن گفتن پهلوان

هوش کو تا ساز هشیاری کنم

شود ز آنسوی مرغ کشته در دست

وین راز به کس گشادنی نیست

زر پرستی بود نه سیم کشی

شدن شادمان سوی کابل خدای

برو بر دل دوده پیچان کنم

که اقبال شد شاه را رهنمای

نماندی کسی نیز دربند شاه

در برابر دید روی پادشاه

نقش دین و کفر بودی بر جبین

وان دست گرفتنت کجا رفت

نشکنی رونق ریاست خویش

که ای پاک و بیدار دل موبدان

چو اندر هوا رستم او را بدید

مشو پیرو خوی بیگانگان

ببخشاید از ما کهان و مهان

به صد هزار تماثیل و صد هزار صور

به روی او خروشان روی خود ماند

پرگار کشید کرد ماهش

تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت

ز پیوند ضحاک و خویشان اوی

به خوردن تنش را به نیرو کنید

که افسوس باشد پرافسوسگر

فراوان کشیدم ازان رنج سخت

به هامون کشیده سراپرده دید

وانک می‌رنجد ز بود آفتاب

هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان

روز کی ده فرو گذاشتنش

چو شد ساخته کار گرز گران

ز دریا برانگیزم امروز گرد

در رقص درامده دد و دام

تنی چند زان جنگیان برگزید

شود شیر شاد از شکار بره

یکی را تخت منزل دیگری گور

برین روزگار گذشته بتاو

زان گل و گلستان مبادا دور

بمالید رخسارگان بر زمین

چو سیر آمد از مرز و از مرزبان

هم خوابه شود فرشته با حور!

پدیدار کرده ز هر دستگاه

ز فر باز کرده فگنده به راه

اندر آتش دید ما را نور داد

دو اهریمن مغز پالوده را

وگر پای گردد به خدمت سرم؟

تا بود تیر عقربی را خار

به گفتار ایشان بگرویده‌ای

از خیال روش دلشان می‌طپید

همی آشتی نو کند گر نبرد

خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر

سپهی را کند سپر داری

پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا

کارگر بود چون ز کار نگشت

به تکراری که سر ناید مکرر

روانش ز ایوان به کیوان رسد

زو شو چون فسانه‌ی شولم

به نیکی روان ورا کرد شاد

چنین باشد آن کو بود مرد جنگ

چند پالان دوزی ای پالان‌پرست

تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا

یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

که خسرو فروتر نشاند از منش

ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان

عقلهای تهی رو پر کار

پیه‌پاره منظر بینای او

نژاد و بزرگی نیاید به کار

همه تن غنچه سان لسان باشد

تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار

حمل بر حمل ساختند نثار

دو جشن بزرگست و با خواستست

شده تنگدل در سرای سپنج

نبد سوی یک موی زان گفت وگوی

عقل بر سر دوان همی‌یابم

ز دیبای چینی فروزان برش

تیر خون‌آلود از خون تو تر

سر در دهن نهنگ بادش!

فانشأت هذا فی قضیة ما یجری

ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام

کمدم تا بزایم از مادر

ره ساخته بر زمین کافور

کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

سیمرغ کرم عیان ببینم

خرد شیدا کن از مشکین کمندان

اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان

گفت کای شهریار فتنه نشان

زان فال سعد ز اختر اسما برآورم

به پایان نامده دامان فشاندند

ز جوش گل خروشان گشته بلبل

وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

بقریض نتیجة الافکار

شده هندوی مستم رهزن تو

بادی به هزار عید شادان

تن فنا شد وان به جا تو یومن دین

تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش

که ره بر این بلندی پیش دارد

خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی

طغرای آن مثال کشیدند لافتی

روم و رتبت حسان به خراسان یابم

ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت

که از زخم خارش عنائی نیابی

آنچنان که هست در علم ظنون

کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

سراسر دشت چون صحرای چین بود

به عیدالهیکل و صوم العذارا

بگردد همی گرد این گوی اغبر

می سرخ و جام و گل و شنبلید

به از سینه و این دل در درونش

گریه کو فتح باب هر نظر است

ندیدی غم رنج و کشت و درود

به آتش تن ناتوان مرا

چه نهی دل که داد باید باز

جایش آن به که به خاک عربش جا بینند

می‌ندانم تا برد یک جان ز صد

همی آب گردد ز داد تو شیر

فرود آمد آن جایگه پهلوان

به شیشه‌های بلور از خیو به شکل حباب

بلند اختر و رهنمای تو را

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

که آبادیم را همه باد برد

کی چشم دل به حله و احیا برافکند

این روزگار مانده‌ت را بشمر

به دیده ندیدست کس بیشتر

تهمتن هم ایدر بود با سپاه

دگر لاله رخ چون سهیل یمن

جهان شد ز گرد سواران سیاه

همان روغن گاو در سم به خم

چو کوه افکنم سنگ خود را در آب

به مردی دل از جان شیرین بشست

به مروه و جبل‌الرحمه و منا و صفا

خوش آواز و از نامداران سری

به جنگ اندرون زخم گوپال من

هین مکش او را به خورشید عراق

که این هر دو در خاک باید نهفت

کم کن آتش هیزمش افزون مکن

ز ما مژده‌ی خرمی باز ده

امتحانت کرد غیرت امتحان

زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر

دوست را چون ثور کشتی می‌کند

گشاده بپوشی به من بر سخن

بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

یکایک همه نامه برخواندیم

مرا صابری باد و شه را شکیب

من مثالی گویمت ای محتشم

بدو مانده بد شاه ایران شگفت

برو نامداران کنند آفرین

زدم بر کمربند گبرش سنان

بلک بی چون و چگونه و اعتلال

که بر چرخ خورشید گم کرد راه

مبادا که باشد کس اندر جهان

چه داری شبه پیش گوهر شناس

از قفای صوفی آن بد خوب‌تر

دل نرم چون سنگ خارا شود

نیازارد از من کسی زان تبار

بیارند هر سال باژ گران

داو مرضاک به صدقه یا فتی

بر چه خواهد گرفت کار، قرار

عیب نبود گر نهی نامش درخت

سپردش به زندان اهریمنان

شهوت مادر فکندم که اهبطوا

همی تاخت از قلب تا پیش صف

کل شیء ما سوی الله باطل

شود تیره بر روی تو چشم شاه

در جهان غیب از گفت و فسون

شود زاینده ز آن عقدت گهرها»

اختران هستند کو آن آفتاب

میان بسته بر جنگ و لشکر براند

یکی لشکر آرد به ایران به جنگ

درخت پرستش به بار آورند

نهال کین من در جانشان کاشت

برافگند برسان کشتی برآب

نه بر من بگرید کسی ز انجمن

چو صبح راستین، از صدق دم زد

سرافرازتر کس منم ز انجمن

مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!

تو گفتی مرا روز شد ناپدید

کز این دینار نقدم نیست یک دانگ

چو خشم آورد پیل بیجان شود

در تو سریست، این الهی، سار

نبرد دلیران مرا خوار گشت

کالشمس ظلمة مقلة الرمداء

بدان کاو رهانید ما را ز خون

تا به برهان قوی شود سخنش

که خسرو به چهره جز او را نماند

حکم داری بر آنچه میجویی

چو بر گلستان نقطه‌ی قار بود

نام خود رند و ناخلف کرده

بدین روز هرگز مبادت نیاز

بماندست دل خیره از کار او

دلش گشت پیچان به تیمار اوی

خرد پروراند همی با روان

چو کشتی همی راند تا باژگاه

وقت تب چون به نی نبرد تب

سخن بین کجا بارگه می‌زند

به بد کردن خویش و آزار کس

که جهان را وفا چنین باشد

به پاکی مریم از تزویج یوسف

چنین تا شب تیره آمد فراز

به دوریش بخشیدی این گوهران

بیابد بران پیر کاووس دست

گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک

زمین بوسه داد آن سراینده مرد

ازان پس بریشان ببخشود شاه

هر کرا بر کشی بهشتی شد

آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد

به درد پی و پوستشان از نهیب

که گردد سراسر به گرد سپاه

نهالی مرا خاک توران بود

به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج

سپاهی و شهری و برنا و پیر

سپاهی که بیند کمند ترا

با چنین کاس و کیسه‌ی لاغر

دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان

پر اندیشه بود آن شب دیرباز

به بالا چون سرو و به گیسو کمند

نبیره منوچهر شاه دلیر

رای تو و رای هفت طارم

دل روسیان از چنان زور دست

ز شیراز وز ترف سیصدهراز

این مثلها اگر ندانستی

بادش ناخن جدا ز انگشت!

سرت را نخواهد همی تن به جای

هرانکس که گردد به دستت اسیر

نبیره فریدون شبان پرورد

هر موری از آن به سوی خانه

توئی کز شکستم رهائی دهی

بیازید دهقان به جام از نخست

ز نزدیک پدر دورم فکندند

بنیوش قصه‌ی من و آن گه کریم وار

گر ایدونک باشید همداستان

مذ رایت الهلال فی سفری

مرا با تو بدگوهر دیوزاد

ز هر مستی سرود آغاز کرده

غایبانی که روی بسته شدند

چون خوان سخا نهد سلیمان

ماند چون با مدینه یک فرسنگ

امروز گر ثناش مرا هست کوثری

گمانم چنان بد که او شد نگون

میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی

چنین گفت کای نامور پیلسم

از سر روضه‌ی فاروق فرق صدر شهید

زره پوشم ار تیغ بازی کنی

آیم به حشر نامه‌ی او بسته بر جبین

گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!

سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم

سیاوش بدو گفت هرگز مباد

بر سر من گماشت رندی چند

ز پهلو برفتند آزادگان

چوشب تیره شد گفت با موبدان

که آمد ز ایران سپاهی گران

تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

بگفتا: «نیست یوسف را گناهی

درود جهان بر کم آزار مرد

بدو گفت شاه این سخن در خورست

سجده می‌کردند کای رب بشر

ز بد مهر او پرده‌ی جان ماست

بهاریست گویی در اردیبهشت

یکی را همه رفتن اندر نهیب

فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد

تو را آید به چشم از مردگان شرم،

به گیتی کسی رانماند وفا

نگذارد که تیر آن باران

کی توان گفت سر عشق به عقل

ازیشان دو یل باید آراسته

اگر ماندی کس بمردی بپای

ترا برنشانم بر تخت اوی

تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک

ما ان اخوک مهلهلا بشواردی

فلک مجلست ز زهره‌رخان

مپندار اینچنین نامهربانم

چو سلطان فضیلت نهد بر ویم

بایران برادرت شاه نوست

به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد

ازان پس سوی میمنه حمله برد

چنان چون مرجع اجزا سوی کل

گذر نیست کس را ز فرمان او

چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ

تا الف جا کند به ضمن زمان

اگر پشه از شاه یابد ستم

که فرزند باشد کسی را چنین

به کار بردند از هر سویی تقرب را

ز دینارگان یک درم بستدی

شما را سخن کمتر و داد بیش

تو بگشای و بنمای بازو به من

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

تو هم رمزی از این افسانه گفتی

برین نیز بگذشت چندی سپهر

ببارید خون زنگه‌ی شاوران

شاه گفتا همچنان تا دیرگاه

فرستاد کس نزد آهنگران

ز شاه چغانی که با بخت نو

پس او فرنگیس و گیو دلیر

به پیش جهانجوی بردند گرز

ساعت سعد اختیار کنم

همی‌بود شادان دل و تن درست

چو خضر چرخ، با او در کمین گشت

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار

همان تیغ زهر آب داده به دست

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

صف غازی ملک شد فوج بر فوج

دگر ساختن کار مهمان نو

شهت اما نه چون من بنده‌ی عشق

چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

چو باد تند زد ناگه بر ایشان

آتش سوزنده با دریای آب

سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر

چنین گفت کان مرد با جاه و رای

چو شه سایه بیندازد بران سوی

چنین است فرمان هشیار شاه

هوا داری ز بزمی دور گردید

که گر سرنپیچی ز گفتار من

تو ئی چون مردم چشمم ز تقدیر

به پیمان چنین رفت پیش گروه

ببردند گاوان گردون کشان

تیهو به عقاب راز گفته

نفریبی به آشنائی کس

بیامد به درگاه پرده سرای

چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت

پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

همی گفت کای برتر از جایگاه

یکی آتش چوب پرتاب کرد

مجنون چو نوید کام بشنود

آن تحری آمد اندر لیل تار

برفتند خوبان و برگشت زال

یکی چابک عنانش زیر زین است

سخن زین نمط گر چه دارم بسی

بر اندازه از ده درم تا چهار

انوشه که کردید گوهر پدید

که تیغ دلیران بر اسفندیار

گر بر تو از این سخن گرانیست

گفت اگر مانمش به منصب خویش

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

به سرعت بسکه پیمودند هامون

نشد خاطر شاه محتاج کس

همی بر سر نیزه پیش سپاه

بحریست سبک ولی رونده

بپذرفت مادر ز دین‌دار پند

ساختم از شرم سرافکندگی

زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس

کای پاک دل حلال زاده

که ای بیمار غم حال دلت چیست

پیاده که اوراست آیین شود

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

یارب تو مرا کاویس نامم

گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت

خرد با روی خوبان ناشکیب است

ازلی شد جهان پناهی او

عروسی را بدان شیرین سواری

چه اندر خانه سد خصمم به کینه

ستیزه با بزرگان به توان برد

چو برخواند آن نامه را پهلوان

واکنون که نشانه گاه جودم

یکی را بهر ماتم کاه پاشند

که مهمانی به خدمت می‌گراید

شگفت آید مرا گر یار من نیست

تشنه‌ام به لب فرات بردی

در این بد کمد از آن دلفریبان

مگر خسفی که خواهد بودن از باد

برین همنشان روز بگذاشتند

با شیر به تن فرو شد این راز

بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد

مبادا کس و گر چه شاه باشد

تا به جائی رسید گوساله

زان گل که لطافت نفس داد

چشم چون بستی ترا جان کند نیست

کرد نقاشی دو گونه نقشها

ازو نامور دست بستد بخشم

صدقه نبود سوختن درویش را

خر چو هست آید یقین پالان ترا

باد خرکره‌ی چنین رسوات کرد

قدمگاهش زمین را خسته دارد

پس فتادم زان کمال مستتم

کی درین عالم بت و بتگر بدی

آزمودم عقل دور اندیش را

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

این سبد را تو درخت سیب خوان

اینت درد بی‌دوا کوراست آه

تا فسرده می‌بود آن اژدهات

درهم افکندشان به صدمه تیغ

باطل‌اند و می‌نمایندم رشد

گفت اگرچه پاکم از ذکر شما

بدو گفت قیدافه گر خنجرت

که بود آنک از راه یزدان بگشت

راست می‌کرد از پی سیلیش دست

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون

نخستین که گفتی ز شاهان سخن

فرج یافتم بعد از آن بندها

بانگ در دان گفت را از قصر راز

به دیبا بیاراست جنگی تنش

نگردم ز پیمان قیدافه من

شاه باید که لشگر انگیزد

تو شدی سوی خدا ای محترم

ز گیتی برو بر کنند آفرین

فرستاده شد با سکندر به راه

عمرت برفت و چاره‌ی کاری نساختی

تا نجوشد دیگهای خرد زود

الان شاه بودی کنون کهتری

ماهیانیم و تو دریای حیات

ابلهی بین که از پی سنگی

شمس اگر شب را بدرد چون اسد

چنین گفت کانکو ز جای نشست

و لو سبقتنی سادة جل قدرهم

به ارزانیان جامه‌ها داد نیز

جای در حرزگاه جان دارد

به نزدیک خاتون شد آن چاره‌گر

زر به خروار و مشک نافه به گیل

کنون دست کرده بکش در شوید

ای مرا کشته در جدائی خویش

هم از هفت کشور برو بر نشان

به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی

بیامد بدان باغ و بگشاد روی

به گفت این وره قبله‌ی حقیقی جست

چو بشنید بندوی آنجا بماند

صاحب دام ابلهان را سر برید

جهان آفرین داور داد وراست

راه او از نثار دانه‌ی جان

یلان سینه راگفت کاین بد نژاد

مسمع او آن دو پاره استخوان

وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت

این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت

هزاران درود و دو چندان تحیت

عقل را در خلوت او راه نیست

مولای خداوند جهان باشی و چون من

به آب زمزم و آب فرات و آب محیط

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

گهی در فراز و گهی در نشیب

شراب چینیان مانی فریب است

ز دیبا و دینار و هرگونه چیز

بیامد نشست از بر تخت نو

که اندر خواب دیدی یا شنفتی

این هم ز قضای آسمانیست

وآن ظریفان را به مجلسها کشید

فزون داری از نامداران پیش

آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان

چه فرمائی در آید یا نیاید

قصب کرد در زیر پیراهنش

که ای شاه با دانش و داد و مهر

بر شما محتوم تا یوم التناد

ماهیش نه مرده بلکه زنده

وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

ببردش چنان دیو ریمن ز جای

عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد

که از همدستی خردان شوی خرد

که بی تو مبادا زمان و زمین

روانش به دوزخ بماند دژم

به یک فرسنگی از تک ماند گلگون

بردار که هستم اوفتاده

مدرکش دو قطره خون یعنی جنان

براندیشی از رنج و تیمار من

همی این بران آن برین برزدی

طلاق امر خواهد خاک را داد

به جنگ اندرون دادمردی بداد

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

اینت افتاده ابد در قعر چاه

ناخورده به دوزخم سپردی

چون ره کهکشان همی‌یابم

بدانش همی جان روشن بشست

هرانکس که استاد بود اندران

که او را مقبلی بدخواه باشد

وزان دشت یاران خود رابخواند

خوار بگذارید بردارش تباه

بتی چون سوی رنجوران طبیبان

که بودش برقع شیرین عماری

از ایزد بر آن صورت روح پیکر

که کین از دل شاه بیرون کنم

ز سرما کسی را نبد پای و پر

خدا و خرد یاور شاه بس

ز راه و ز پیمان ما برگذشت

این چه عشق است این چه درد است این چه کار

وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

در عشق محمدی تمامم

وان در در مدینه‌ی علم است مجتبا

نمودن به داماد پیمان نو

همی تازد او باره چون پیل مست

نگونسار گردد چو فرزین شود

تبه دید بیمار او را جگر

گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب

دهنده عشق نی افکنده‌ی عشق

تا باز عدم شود وجودم

زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در

که لشکر همی راند باید به راه

به آوردگه بر، نیاید به کار

گوش ادب حلقه کش بندگی

نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی

چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته‌ی زر

چشم را از نور روزن صبر نیست

باد آنچه ربود باز پس داد

علم نیز از وقت او آگاه نیست

چو باز آوریدم ز البرز کوه

دلش را بران رزم شاداب کرد

نگویم که به زین نگوید کسی

بگویید و گفتار او بشنوید

به پرده درون بود خاور خدای

که رسم مهربانی را ندانم

با جان به در آید از تنم باز

به آب کوثر و آب حیات و آب رضا

ز روشن روان و ز خورشید و ماه

بران بیشه کز گرگ بودی نشان

یوسف به کنار گرگ خفته

برآید بیازد به شمشیر دست

دلش گشت با کام و شادی همال

نیست لایق مر مرا تصویرها

نفرمایمش دادن این باژ چیز

هنوزم به گوش است از آن پندها

مرا دید غرید و آمد به خشم

به خاک اندر آرم سر بخت اوی

بنشست ز مغزش اندکی دود

ز دهقان و از رزم گردنکشان

درود از شما خود بدین سان سزید

چه این دل را نگه دارم به سینه

فروزان به کردار خورشید برز

دوست با دوست می‌کند جنگی

دق مصری چادری کردست و رومی بستری

به داد خداوند کرد او پسند

مجوی ای پسر درد و تیمار کس

همی روزگاری دگرگونه خواست

بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم

کم نگردد نان چو باشد جان ترا

همان گاو گوهر کران تا کران

اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا

صرت افدی اهلة الاسفار

به تلخی پاسخ این نامه بنوشت

همان بازوی زورمند ترا

هم ازبنده‌ی بندگان کمتری

که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش

چون کسی را زهره تسخر بدی

برفتم نمودم دگرگونه راه

گفتی او باد بود و ایشان میغ

رخت از گوثری به ثریا برآورم

بر سپه بارد و سپه داران

شتروار بد بر لب جویبار

بسالی ازو بستدی کاردار

عیسیش طفیل خوان ببینم

یکی را زر به مسندگاه پاشند

بها داد منذر چو آمد پسند

و ما حسنت منی مجاوزة القدر

گرد من از نظاره‌ی آن نامه ازدحام

علمت را ظفر ضمان باشد

بدین بارگاه آورش ناگزیر

بیارم چو خورشید تابان به راه

از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام

به روز بیدلی در منزلت کیست

همی برخروشد به بی‌راه و راه

بر زمین حکم آسمان دارد

دستش کوته ز خارش پشت!

به سر خویش در کشم چادر

بخورد و به مشک و گلابش بشست

پس پرده‌ی شاه نوشین‌روان

برده دل بیدلان چو دانه

سرشک از دیده‌ی نمناک بارید

شیر گر نیستانش مستقر است

وین حضور کعبه و وسط نهار

خصم تو فرود هفت بنیان

که نی بر آسمان، نی بر زمین است

به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب

خردمند بگریزد از بی‌خرد

که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی

جمعی از رهزنان بی‌فرهنگ

طرفه بود که چشم به طرفا برافکند

از سواری چه گرد برخیزد

بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان

بنفرید بر بوم هاماوران

به دوری عیسی از پیوند عیشا

کسی را نیامد ز بهرام یاد

بهر برگی نوائی ساز کرده

غافل از جانگدازی غم عشق!

آن نکوتر که در آیینه‌ی بیضا بینند

دایم آن ضحاک و این اندر عبس

در عیان آریش هر چه زودتر

که گیتی به تیغ اندر آورد زیر

باد چونان که بشکفد گلزار

بپژمرد و شد کند و تیره‌روان

مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها

منم در عشق او گم کرده راهی

چو کان بادست رادت مرجع زر

که یکی گاو گشت شش ساله

همچو او ناکس و ذمیم شیم

شود کام و آرام ما جمله پست

نبود گوش دلت را نصیحت کهتر

به تندی ز مزدک بخوربید چشم

هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا

به خاک مصر مهجورم فکندند

پی او زمانه نبردی ز جای

کس خود تیغ خودشناسی و بس

در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار

سرای کهن کام شیران بود

شمارا بباید شد ای بخردان

همی راه را خانه پنداشتند

کی توان سفت سنگ خاره به خار

وز این نازندگان در خاطر آزرم،

کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

وز غلام و کنیز چندین خیل

ندانی که دشمن بود در پیم؟

ز رای و خرد این کی اندر خورد

به بالای او سرو دهقان نکشت

برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما

روان و زبانها شود پر جفا

باز خواهیم گفت، یادش دار

زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات

کس به رفعش قلم نیارد پیش

دیگ ادراکات خردست و فرود

چرا کرد باید همی نام یاد

پس به سوی حق روم من نیز هم

نشان حسن ازل را به چشم سر جویا

لعل را زو خلعت اطلس رسد

سر که برجای انگبین باشد

زانک باطل باطلان را می‌کشد

زنده کرده به آشنائی خویش

نقشهای صاف و نقشی بی صفا

مرا خواستی تا بسوزی به دم

که میان هر دو راه آمد نهان

دلم چون برد اگر دلدار من نیست

هستی نفی ترا اثبات کرد

وانکه را رد کنی به زشتی شد

کور کردن چشم حلم‌اندیش را

ابدی باد پادشاهی او

بعد ازین دیوانه سازم خویش را

سپهبد سران و گرانمایگان

از فن زالی به زندان رحم

شتابش چرخ را آهسته داد

لقمه‌ی اویی چو او یابد نجات

سخن از جام گویم و ساغر

که قصاص سیلیم ارزان شدست

وگر بشکنی مومیائی دهی

حمایل بدی پیش من بر برت

وزین کرده‌ی خویش زنهار خواست

تا که بانگ وا شدست این یا فراز

عنان را ندانند باز از رکیب

ز پیروزی و رزمهای کهن

شهد الشهداء و هلهل السفهاء

نه نیکو بود شاه پیمان‌شکن

کمر بندم ار صلح سازی کنی

گمانی که بردی که اویست شاه

کسی کاو بگردد ز پیمان او

به رستم فرستم یکی داستان

نترسد ز جیحون و زان آب شیر

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

نشان تو پیداست بر انجمن

کنون آید از کوهه‌ی زین برون

جهاندار و بیدار کیخسروست

که از ملک ما هستشان ناگزیر

دو دیده بگرداند اندر زمین

چو خورشید بنمود تاج از فراز

به میدان نبرد مرا خواسته

بجان و سرشاه سوگند خورد

به چشم مردمی این سرمه بپذیر

نگر تا کدامین به آیدت رای

همه جمعیت خس شد پریشان

چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند

نهادم سر بهر چه آید برین روی

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

همان آب حیاتش تیغ کین گشت

بر آن دشمن دشمن افکن شکست

چو دریائی که بیرون بفگند موج

که از بهر دل سر دهم من به باد

سپهبد سیاووش و با او سران

برو بر ترا مهر صد مادرست

نشنودند هر چه من گفتم

اگر زین توتیا، روشن کنی چشم

من امشب بگردانم این با پسر

دل هر یکی را ز ما شاد کن

ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود

خضر خان چون برون داد این دم درد

بلند اختری نامجوی سواری

در آشتی با سیاووش نیز

تا به نام احمد از یستفتحون

چو دیدم اندرین شیشه به تمیز

از ایران وز ترک وز تازیان

که این جامه بود آنکه بود از نخست

کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش

ولیکن چنینست گردنده دهر

ازان سو کجا هست کاووس کی

باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف

صف دهلی چو آن صف را نهان دید

دور فرمان دهیت همچو ابد

شه روس شد چون گدازنده موم

گر نخواهی که بر تو خندد خلق

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

نکوخواهت نکونام و نکوبخت

بر این گونه شد سنگ در پیش من

مرا تا قیامت نگیرد بدوست

لشگر خویش را به پیروزی

نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من

ندانم که این جادوئیهای چست

تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد

کسی بر کدیور نکردی ستم

به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

دمادم ناله‌ی دلسوز میکرد

شنیدم لعل در لعل است کانش

دفع عین الکمال چون نکند

تا قیامت قیام ننماید

جانش چو دلم فگار بادا!

بدان تا هر آنکس که دارد خرد

لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

ز آن نامه‌ی دلنواز هر حرف

می که پیر مغان ز دست نهاد

این شعر هر که بشنود از شاعران عصر

به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد

چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد

شود خایه در زیر مرغان تباه

به بیخ و شاخ و برگ آن درختی

از آرایش جامه‌ی پهلوی

رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه

فلک با او به میدان کند شمشیر

پس از رفتنت نام تو زنده باد

در این نیم‌شب کز تو جویم پناه

فردا هم از شفاعت او کار آن سرای

برآویختشان درشبستان شاه

برین بگذرد سالیان پانصد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم

تا به رویش گرفته‌ام روزه

همچنانه آن بت گلندامش

به درد دل و مغز جنگاوران

سپهبد سیاووش را خواند و گفت

گر سنگ پذیرد آب جودش

چو آن نامه برخواند شاپور گفت

یکی با خرد پیر کردم به پای

سپه کش چو رستم گو پیلتن

تا وصف او تمیمه‌ی من شد بجنب من

خاک را رنگ و فن و سنگی دهد

بخندید بهرام و کرد آفرین

چنین پروراند همی روزگار

خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام

به مزدک چنین گفت خندان قباد

یکی نامه بنوشت بهرام هور

فتادم تا پی دل خوار گشتم

ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد

وان چنانست کز گزارش کار

به بهرام داد آن دلارای جام

برفتند و چندی زره خواستند

من از بهر ایشان یکی شارستان

چو آگاهی آمد سوی خوشنواز

بگوید که بر کوی بر شهر جز

یکی را خود زر بر کوهه زین

جهان از شب تیره تاریک‌تر

خیز ای نمرود پر جوی از کسان

به بتکده در، بت را خزینه‌ای کردند

صد و شست گرد از دلیران بکشت

چنین داد پاسخ که هرشهریار

بدان من ز خسرو پذیرم سپاس

سوی گرگساران و مازندران

جهان گویی همه خواب و خیال است

دلش تنگتر گشت و باریک شد

به که دل زان خزانه برداری

تا زکار این پلید نابکار

به دست وی اندر فراوان سپاه

سوی گنج ایران درازست راه

گنه کارتر کس توی درجهان

که هیچ آرزو بر دلت نگسلم

نخستین گشت گلگون عرق بار

پراندیشه بنشست شاه جهان

یکی آن که هرگه که دست نیاز

جمله‌ی یاران به دلداری او

همانجا ببودند گردان سه روز

بدان دوستداری و آن راستی

همی‌ریخت کافور گرد اندرش

ببوسید تخت و بمالید روی

پی آگاهی فرهاد مسکین

یکی جام فرمود پس شهریار

مرتفع جامه‌های قیمت مند

بود آن درویش بی‌دل آتشی

برفتند ودیدند پیلی ژیان

چو زو نامه رفتی بشاه جهان

بفرمود تا آب نار آورند

ورا سام یل گفت برگرد و رو

ز تنهایی چو خواهی راز گویی

که از شهریاران توخورده‌ام

ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة

یکی خیمه‌ی پرنیان ساخته

یکی تیز پیکان بدو در نشاند

جولان زده آهویی به نخجیر

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

گرین کودک از پاک پشت منست

هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم

پس آگاه شد نره دیوی ازین

غمت از من نماند هیچ به جای

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی داشتش روی چند ارجمند

با پیر به شرم گفت گریان

همه بندگان را بر خویش خواند

پسند آمدش کار پولادگر

هر آن جنبش که بر خاطر گذشته

خرد باد در نیک و بد یار او

کردار نیک و بد به قیامت قرین تست

گمانی چنان بردم ای شهریار

ازان پس به سالی به هر برزنی

نزدیک رسید کار می‌ساز

دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی

خواجه دل عهد مرا تازه کرد

برون آرا ز عقل عافیت ساز

شکر ز قمطر برگشادی

چون ز حشمت کنم درش را دور

اگر صاحب اقبال بینی کسی

ببینی تو فردا سنان مرا

بسیار سخن بدین حلاوت

نیم دژمنش نیز درخواست او

ترا کایت آسمانی بود

با نهیبش ز خصم رفته سکون

زان شه که محمدی جمالست

شه به امید ماست باده پرست

به خوزستان در آمد خواجه سرمست

مر بنده‌ت را دشمن و بدگوی بسی هست

روزی که از این قرارگاهت

هرآنکس که درویش بودی به شهر

نهنگ آن به که در دریا ستیزد

یکی زان مه جبینان شد سبک تاز

شد صبح منیر باز خندان

که از آنها گوشت می‌آید به کار

تو کاندر لب نمک پیوسته داری

تا نشانی بود ز پادشهی

چو بر دندان ما کردی حلالش

که من دانم کنون جزو نیست این

گر آن باد آید و گر ناید امروز

مکر خود را گر تو انکار آوری

هرجا که نشاندیم نشستم

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم

از آن ترسم که در پیکار این کوه

بروم تا حریم خلوت شاه

این گفت و فتاد بر سر خاک

ببرم هم اندر زمان دست اوی

بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من

چشم چون بستی ترا تاسه گرفت

روح را از عرش آرد در حطیم

کرمکی و از قذر آکنده‌ای

اگر لشکر آری به شهر هروم

لیک هرگز مست تصویر و خیال

سوی گوش قاضی آمد بهر راز

برو بر نشان چل و هشت شاه

نه نیروت بودی نه شمشیر تیز

ما شکاریم این چنین دامی کراست

مجمع و پای علم ماوی القرون

بر گواهی او دو عالم را

پیاده شد از باره طینوش زود

نفی خورشید ازل بایست او

آنچ روید از درخت بارور

هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش

چو ملاح روی سکندر بدید

پشت خر دکان و مال و مکسبست

ذره ذره کاندرین ارض و سماست

ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش

پاک سبحانی که سیبستان کند

پس قیامت بودی این دنیای ما

گفت شه نیکوست خیر و موقعش

بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش

هر وجودی کز عدم بنمود سر

آنکه داند بر آسمان رفتن

بانگ در محسوس و در از حس برون

به مجمع‌العرفات و به محشرالعرصات

تو نگنجی در کنار فکرتی

گو پیلتن با سپاه از پس است

نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت

گر رکن چار کعبه‌ی دل چار یار نیست

مات کن او را و آمن شو ز مات

به شب و روز خواب و خوردت نیست

این چنین رسوا کند حق شید را

چون به خلوت جشن سازد با خلیل

همان شیر پرخاشجویم به جنگ

اگر از باده جام پر دارم

برین گونه خواهد گذشتن سپهر

از تو این ما و من که میگوید؟

پر از غم نشستند هر دو به هم

بر میان تیغ و، در بغل نیزه

یکایک همه فام کین توختیم

عشق هر جا که بیخ محکم کرد

ازو گر نوشته به من بر بدیست

به زندان از ستم‌های من افتاد

همی گفت و می‌تاخت برسان گرد

شود دل دم به دم خون در بر من

بدان سو گذشتند هر سه درست

من از بینای دانا چون نترسم؟

بدو گفت گیو ای سر بانوان

اسری وراء الکائنات بخاطری

ز گیتی نبیند مگر کاستی

برهنه تن خویش بنمود شاه

به شاهی برو آفرین خواندند

ترا نیک داند به نام و گهر

یکی نامور بود نامش دمور

از ایوانها پس یکی برگزید

نی به معلولی قرین چون علتی

فزون آمد از رنگ گل رنج خار

رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

وز کمر کرده خنجر آویزه

در غمام حرفشان پنهان کنند

ز میدان چون برون شد رفت از کار

نقش عفریتان و ابلیسان زشت

یکی کرد با او سخن در نبرد

بر یکی زهرست و بر دیگر شکر

زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان

این چنین گیرد رمیده‌صید را

در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد

نبینی ز نعل و پی اسپ بوم

از ترازو و آینه کی جان بری

لیک چون خیری کنی در موضعش

نخواهد شدن رام با من به مهر

نه جای نبرد و نه راه گریز

سلیحش یکایک بپیراستند

سیلیی آورد قاضی را فراز

شاخ از اندوه و میوه از غم کرد

زمین را ببوسید و زرای نمود

چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین

زین سبد روید همان نوع از ثمر

بدو باشد افزونی و راستی

سبک زورقی بادبان برکشید

چو کهرم چنان دید بنمود پشت

لاجرم کید زنان باشد عظیم

ز قیوم توانا چون نترسم؟

جنس خود را هر یکی چون کهرباست

کی برآید این مراد او بگو

تبصرون این بانگ و در لا تبصرون

همه شهر آباد او سوختیم

هست حق کل لدینا محضرون

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر

که تا عشقت چه آرد بر سر من»

طبرزد می‌ربود و قند میخست

بگو تا با که حالت بازگویی

کنون اندرین است بسته دلم

جهانجوی خسرو سر و تن بشست

خورشید نمود باز دندان

همان گرد کرده عنان مرا

عبرتی گیرند خلق روزگار

با تو این نیک و بد که داد قرار؟

به مهمان بر چرا در بسته داری

در نیابد ذات ما را بی مثال

همی راند خواهم سپاهی گران

نشاید گذشتن که آن ایزدیست

شربت کردی ولی ندادی

تبه گردد از برگزینان شاه

قربتش افتاد با دریا خوشی

میتوانست ازین میان رفتن

کز آب خرد ماهی خرد خیزد

بدان میزان عنان انداز گشته

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

بدرم دل پیل و چنگ پلنگ

با گردش روزگار می‌ساز

به خنجر بریده ز سر تا میان

جمع گشتند آن شب از زاری او

جز دل گرم و آه سردت نیست

تو بر بادی چنین مشعل میفروز

گوی چوگانیم چوگانی کجاست

ستاره زده جای پرداخته

که اندر جهان کینه خواه او بس است

گویند و ندارد این طراوت

به ایران خروشی بد و شیونی

بران نامور مهر انگشت اوی

زیبدم، زانکه جام در دارم

گرو بر خصم ماند بر من اندوه

جسته از حلقه زره بیرون

بگو آنچه دیدی به مهراب گو

روانشان ز گفتار او شد دژم

تدبیر بود به عزم راهت

سپرده بدو جایگاه بلند

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

ربی و همتی الغیور وراء

خدا باد سازنده‌ی کار او

در قلبت مایه‌ی صد قالبست

که دارم مگر آتش اندر کنار

انوشه روان باش تا جاودان

روزیم کن آنچه در خیالست

چپ و راست پرها بروبر نشاند

همی از خردتان نبود آگهی

ز هم خون وز مهره‌ی یک پدر

نبینم که با او بکوشی بسی

چاکرت پادشه نشان باشد

که باشد ورا یار پروردگار

همه زر و گوهر برافشاندند

چه دندان مزد شد با زلف و خالش

در قیامت کی کند جرم و خطا

که کردند پرگوهر شاهوار

که همتا نبودش به ترکان به زور

نام نظامی فلک آوازه کرد

در رخ آورده گوشه‌ی معجر

تهی دست و بیکار باشد سپاه

نگه کرد گیو آن نشان سیاه

وآنجا که بریم زیر دستم

نور چشم از نور روزن کی شکفت

چرا زد روانش درکاستی

همه کاخ زربفتها گسترید

ازین بیش گفتن زیانی بود

شدم تا یار دل بی یار گشتم

ز گفتار بیدار کارآگهان

به مهتاب فضلم برافروز راه

نظارگیان شدند غمناک

درون پیرا ز عشق خانه پرداز

دوچمش ز اندیشه تاریک شد

نبود آگه از رای کم بیش من

کای ز آتش من دل تو بریان

خیال وخواب اگر نبود چه حال است

دلی باید ازموی باریک‌تر

پذیرنده‌ام ز آشتی و نبرد

هم اندر زمان شد سوی شاه چین

که با عشق و هوس فرقی گذارم

دری از کلیله نبشتی نهان

مرا راه بنمای و بردار پی

بر گردن شیر بسته زنجیر

فرستادش مگر بانوی شیرین

تو را نیز در بر بپرورده‌ام

کس رخ بسته باز نگشاید

چو بیند که در عز من ذل اوست

به گوش کوهکن گفت این خبر باز

بداندیشت بدآیین و بداختر

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

گهی نوش یابند ازو گاه زهر

به بینش باز دانی گوهر از یشم

پای بیرون نهاده از مقدار

به شادی درآمد شهنشاه روم

زهر گونه‌یی دانش آرم ببر

سپاهی در عقب چون کوه آتش

که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر

بزرگان برفتند با او به راه

نژادی پدید آید اندر میان

بسی هست آب حیوان خضر کش تیز

یاغیانشان می‌شدندی سرنگون

دعا خواه و دانش ده و داد کن

بیامد به کف نامه‌ی شهریار

بلرزیدند خاصان زان دم سرد

دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار

ز مردی و دانش جدایی کنم

علم نحو و عروض و شعر و حکم

گریز و عجز دشمن در گمان دید

مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با

ز بومش دگرگونه نقشی نرست

باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا

ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا

نقد خوارزم در عراق میار

به یک دست خنجر به دیگر کفن

که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی

وز ظریفان بانگ و ناله‌ی زیر و زار

برآرم به بومی که بد خارستان

چگونه درین بابلی چاه رست

فراز لب لب جوی محله چون لبلاب

مگس نموده بر او از جوانب استیلا

بزرگی شما را به پایان رسد

بجویم فرستم بی‌اندازه چیز

رنگ نیلی که بر رخ قمر است

چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

وگر چند باشد سپاهی گران

همان تاج و هم باره‌ی خسروی

زهره ز رشک صاحب انشا برافکند

طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد

سخن‌گوی و بادانش و رهنمای

که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

نی از آن روح که در تبت و یغما بینند

طمطراقی در جهان افکنده‌ای

تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد

در شب تیره به نماید نور

که آمد میوه‌ش از روح معلا

یک دل و یک زبان همی‌یابم

رخش گشت همچون بدخشان نگین

نردبانی نایدت زین کرکسان

تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان

بنده‌ی می و طنبور و ندیم لب ساغر

بدو گفت میخواره را چیست نام

من قلم دارم و تو تیغ به دست

نوا در پرده‌ی نوروز میکرد

گر بسوزد در نگنجد جبرئیل

گر از گوهر و زر و دیبا و خز

برآرم به درگاه دانای راز

و آواره به هر دیار بادا!»

زنار چار کرد گزین و کلیسیا

به نزد شهنشاه بهرام گور

اگر دلدار من شد کو نشانش

بود از می ذوق و حال یک ظرف

به منظرالدرجات و به مخرج‌المرعی

نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم

و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر

در حضرت خدای تعالی برآورم

هرانگه که بیدادگر گشت شاه

جز به یادش نکرده‌ام افطار

به گشتن نیز گه بالا و گه زیر

رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش

کسی را نبد جای آرام و خواب

ز آتش زنه ضیمران ببینم

آن اختیار کن که توان دیدنش لقا

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

به منشور آن دادگر بنگرد

پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام

گفت هان روزگار و هان روزی

حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری

به سالی به سه بهره بود این درم

جز به پور مغان نشاید داد

که اکنون سخن را نباید نهفت

بیشتر زانکه گفت شاید چند

که از دین کسری چه داری به یاد

بردی از زیر خانه بر بامش

به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

کوه را غم در آورد از پای

نگونسار پرخون و تن پر گناه

هفت پیکر کنم چو هفت حصار

مران هر یکی رابه خوبی نشاند

که ازو رنج و بیم برداری

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

که یارد چمیدن برین دشت کین

بدین گونه برتا نهان شد سرش

شد از بیم رخسار ایشان سیاه

به دستار چینی بپوشید روی

همان تره‌ی جویبار آورند

که او را نبودی ز نوروز بهر

نه شاهی نه زیباسری ازمهان

پدیدار کرده سر تاج و گاه

هشیوار گردد سرت مست اوی

فزونی نجوییم درکاست او

دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده

تماشای رامشگران ساز کرد

ز لشگر بخوانیم داننده بیست

و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها

از همه مال و منصب دنیا

برین گونه خارا یکی کوه گشت

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

همان هدیه و باژ و ساوی که من

چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط

نبشت این چنین نامه از هر دری

ز دریا بمردی به یکسو کشید

هیچ رنجش نیامدی زان بار

هر کجا حرب مهولی آمدی

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

بر اینت بگویم حدیثی درست

چنین است کار سرای سپنج

تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

جز آن نیست کز تو عمل کرده‌ام

همه روزت چو روز عیداضحی

بیاد آید آن لعبت چینیم

عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی

نیاسود تیره شب و پاک روز

داعیان دوام دولت تو

کس آن راز پیدا نیارست کرد

راه توحید را به عقل مپوی

که آموخت این زهره را زیر زند

جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی

باز کوشید تا سری بزنیم

زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی

خبر شد به طوس و به گودرز و گیو

موضع رخ شه نهی ویرانیست

چو دیدند بردند پیشش نماز

دوست شو وز خوی ناخوش شو بری

ره ره خوف و شب شب خطرست

چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد

تا هیچ دانه‌ای نفشانی بجز کرم

سکندر بدو گفت هر کز مهان

چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین

معده نان را می‌کشد تا مستقر

بگفت این و از پیش آزادگان

بی‌اندازه در شهر ما برزنست

نگهدارم از رخنه‌ی رهزنان

اول و آخر هبوط من ز زن

تازی اسبان پارسی پرورد

جهاندار بگرفت دستش به دست

سران یک به یک پاسخ آراستند

پس سبد را تو درخت بخت بین

کجا تره گر کاسنی خواندش

چو دستور با لشکر آمدش پیش

بیا تا چه داری ز شمشیر و جام

نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر

از تو قهر آید و زمن تدبیر

پیش ازین طوفان و بعد این مرا

تو لشکر بیاری و چندین مپای

گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم

برین مایه مردم به جنگ آمدست

هر دو گونه نقش استادی اوست

تو بانوی شاهی و خورشید گاه

صد هزاران امتحانست ای پسر

نیک دانید کان چه می‌گویم

کان تف خورشید شهوت بر زند

پس پرده‌ی من ترا خواهرست

بدو گفت کای شهریار جهان

چنین گفت زان پس به بانگ بلند

یکی بدره دینار واسبی به زین

هر آنگه که سال اندر آمد بشست

صیاد که تیر بی‌حد انداخت

بامدادان که روز روشن گشت

نداند جز از کردگار جهان

رود بر راه موی پر خم و پیچ

از من به من آنچه یک گزندست

به درگاه ایوانش بنشاندند

که از بد کند جان و تن را رها

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

گهر خریدند او را به شهرها چندان

رنگ هر گنبدی جداگانه

ندارد تن خویش با رنج و درد

اگر زهرم ولی پازهر دارم

سواری به کردار آذر گشسپ

بشاهی مرا خواندند آفرین

بدین شهرها گرد ماهرکسست

ز تیر گز و بند دستان زال

چون شنود این قصه خلق شهر او

از خمیری اشتر وشیری پزند

چو با گنج رنجش برابر نبود

یکی بر اسب جولانی نشسته

از این بر شدن بنده را دست گیر

برو بافته تاج شاهنشهان

به ایوان بیاراست جای نشست

چنین گفت کاین کین خون نیاست

همنشینی گفتش ای شیخ کبار

خواست رفتن از مهربانی من

بدان رنج پاداش بند آمدست

ز شهر و آشنایان دورم از دل

بماند به نزد شما این پسر

به جستیم خشنودی دادگر

بدین چاره تا نامه‌ی هندوان

سپهبد گرانمایگان را بخواند

جان به لب آورد، گفت ای شهریار

عقل جزوی کرکس آمد ای مقل

خردمند چون نامه را کرد ساز

به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

پس کنیزک آمد از اشکاف در

بر خرگه من گذر کن از راه

ز لشگر گزین کرد شایسته مرد

دو شاه دو کشور نشسته به راز

تشنه را کی نشاط راه افتد

به هر گردشی با سپهر بلند

یکی را سر نهد در دامن دوست

سزاوار او خلعت آراستند

او صانع این جنبش و جنبش سبب او

برخوان طبرزدم نشاندی

چو بیرون کشیدندش از مرغزار

جهان پیش چشمم چو دریا نمود

نبود آگه که شاهان جامه راه

چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر

سحر چون گشت منظور نکو نام

بسی کردشان نیز فرخ امید

از منی بودی منی را واگذار

زنجیری دشت شد خردمند

که تا نیز با نامداران مرد

ندارید شرم و نه بیم از خدای

جمالش راکه بزم آرای عیدست

گرم تیز شد تیغ برمن مگیر

دلم از معنی این قال خون است

زین بحر ضمیر هیچ غواص

چون شود سیمرغ جانش آشکار

چو خسرو گفت بسیاری درین باب

ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات

خوش زی تو که من ورق نوشتم

ز نور مخفی او تا به انقراض جهان

نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده

می‌درد می‌دوزد این خیاط کو

ترا هم بر من و هم بر برادر

آسمان و زمین و مطبخ او

در این یک مشت خاک ای خاک در مشت

سخنهایی که بود از بیش و کم گفت

گردیده رهیت من در این راه

گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن

درم بگشای کاخر پادشاهم

ذکر جسمانه خیال ناقصست

گشتند به لطف چاره سازش

گر عشق چاریار نداری میان جان

مرا آنکس که این پیکار فرمود

چنین گویند کن پولاد پنجه

ناقه ز حریم حی برون راند

مرا آفرین بر تو نفرین بود

همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا

گفت شه پوشید حق پاداش بد

هر جرعه‌ی می کز آن بخوردی

به عز عالم ارواح و عالم اجساد

کنت بالری فاستقت غللی

توسن کام زیر ران دائم

چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو

گزارنده بودی به دیوان شاه

دستارچه‌ی سیاه نیزه‌اش

باز آن باشد که باز آید به شاه

به آواز بلند از شاخ شمشاد

گزارنده‌ی خواب را بدره داد

من که خاقانیم ار آب نشابور چشم

در صف رزم تیغ بهرام است

اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد

تو را بند فرمود شاه جهان

تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک

خر برهنه بر نشین ای بوالفضول

به سر بزرگی حساد من که بودیشان

چراگاه این گاو کمتر نبود

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

رو نهفته ز چشم نا محرم

دی همی گفتم آه کز ره چشم

چنین گفت مزدک که این راه راست

بپیچد سر از عهد فرزند تو

تاسه‌ی تو جذب نور چشم بود

یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید

به پیکند شد رزمگاهی گزید

بکوشید و ویرانی آباد کرد

لیک بایستش این خبر کردن

کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار

سپاهش همه باره کرده یله

چو آن چامه بشنید بهرام گور

بدان نیستان در نیایش گرفت

به ماه تیر کانگه بود نیسان

و گر زین روشنی، بی نور مانی

بسی دفتر خسروان زین سخن

در قبولت به این همی کوشند

هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم

بسی بگریست شه چون ابر نوروز

نخست آفرین کرد بر کردگار

ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک

چنین تا به خاشاک ناچیز پست

چنان بگرفت زاندیشه سر خویش

ازین پندها هیچ گونه مگرد

گر چه تاریخ دان این شهرم

قوی شد زین گمان دلهای ایشان

کجا سالیان اندر آمد به شش

بر آمد جان عاشق خون فشانان

گر کسی دیگرست، بازش جوی

همی بی من آیین و رای آورید

همه خونین‌لباس و دزدشعار

چو کار گذشته نیارد به یاد

جفایی کو رسید او را ز جافی

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

به ملامت نشایدش کندن

بدو باز گفتند کاین رای نیست

زلیخا گفت کای چشم و چراغم!

به کین سیاوش کمر بر میان

بگفت این، وز میان کار برخاست

یکی سخت سوگند خوردم به ماه

سبحان من اسری بخاطر عبده

بیامد بران کار بسته میان

جهان را چنین است ساز و نهاد

ازو باد بر شهریار آفرین

یکی تخت زرین نهادند پیش

برادرت گر کینه جوید همی

که میراث بود از گه کیقباد

دراز گوش ندیم و دراز دم بواب

من آن خویشتن کردم، تو دانی!

به بهرام شاهت گروگان کنم

همه تیغ‌آزمای و نیزه گذار

دل من نیم کشته‌ی عبر است

ولی می‌گشت گرداگرد جانان

هم‌انکس که باشد ز پیوند تو

که نگذشت بر ما یکی روز خوش

تا خاک بر دهان مجارا برافکند

که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش

دل زیردستان بدان شاد کرد

کنون واجب بود او را تلافی

به نخل پیر کانجا گشت برنا

پس از دل برزد این برق جگر سوز

بخورد آن گران سنگ جام بلور

ترا بی‌پدر در جهان جای نیست

نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند

که مانا جمع دشمن شد پریشان

سیه گردد و هم نیاید به بن

به نصیحت ز پایش افگندن

مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی

در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان

بیازد کسی ناسزاوار دست

گذر نیست از داد یزدان پاک

وز خاک قبیله دامن افشاند

شخص بخت تو کامران باشد

که اویست پیروز و پروردگار

وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

از جا جستی و رقص کردی

بباید کشیدن ز بیشیت دست

چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد

جهان را به نو کدخدای آورید

چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان

می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام

فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام

سحرگاه این ندا در باغ دردار

کزو شاه را دل پر از کیمیاست

غم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانش

زید شاد و ما نیز باشیم شاد

چتر سر خضرخان ببینم

در گه بزم زهره را جام است

من غوادی سحابه‌ی مدرار

ور توی، چیست زحمت اغیار؟

بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم

به گاوان گردون‌کش تاودار

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

جهان آفرین را ستایش گرفت

تا چه در از روض جنت باز شد

باز کورست آنک شد گم‌کرده راه

هر که گوید من شدم سرهنگ در

که چنین شاید این سفر کردن

موضع شه اسپ هم نادانیست

همی مویه کردند بسیار سال

زشتی او نیست آن رادی اوست

به تاج و به تخت شه نیک‌خواه

در کف نقاش باشد محتصر

در روم بزم شاه را از در

آن خفاش مردریگت پر زند

ورنه نامت باقچه نفروشند

زیر سایه‌ی این سبد خوش می‌نشین

بسی داستانهای نیکو براند

به مردی بود خواستار جهان

ببست و بیامد چو شیر ژیان

من شوم آزاد بی خرخاش و وصم

خر برهنه نی که راکب شد رسول

بهر برزنی بر هزاران زنست

همچو تقویم کهنه بی‌بهرم

چونک بودم روح و چون گشتم بدن

به خویی به آوردگه بر، نبرد

بدان گونه کو گفت پیمان ببست

ز زین برگرفتش به کردار گوی

می‌کشد مر آب را تف جگر

که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ

بگفت آنچ آمد ز بازار خویش

لیلا الی الاقصی بذی الاسراء

پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی

کسی را که زیبا بود در نبرد

تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا

همه پایها چون سر گاومیش

تا ز خمره‌ی زهر هم شکر خوری

وصف شاهانه از آنها خالصست

گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری

به نزد جهانجوی شاه کیان

غوثشان کراری احمد بدی

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

همه سالت نشاط جام و ساغر

جهاندار وز نامداران گزین

چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار

به زین زر رکاب سیم بسته

انس و جان بالعشی و الابکار

درستی بدان بد کیان را نژاد

بر تن و من نه رنگ بود نه شم

تا بپیوندد به نور روز زود

که کار من شودی هرچه زود نیکوتر

ز یک دست بستد به دیگر بداد

تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا

ز خلوتخانه آمد سوی حمام

برآمد بهامون و خشکی بدید

روان سیاوش بشوید همی

خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا

لیک از عامه نه از خاصان خود

بدان تا بدین بر نباید گریست

شحنه خفتست و دزد بر گذرست

دیده‌ی روح را به خار مخار

چو گویی حرف روی حرف درکیست

سخنها به کردار بازی بود

کجا نابسوده به سنگ اندرست

اگر گوش با بنده داری نخست

به جان زار و به تن رنجورم از دل

که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر

مکن شاد بر من دل دشمنان

از بندی خانه دور شد بند

که در آخر ندانم حال چون است

مرین پر گنه را تو اندرپذیر

همی راند تا پیش کوه اسپروز

بزرگان ریختند از دیدگان آب

به جایی لطف و جایی قهر دارم

جمله را دل درد کرد از بهر او

که دارم درین هر دو دستی تمام

بازم چو مگس ز پیش راندی

یکی را خون کند در گردن دوست

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

به رهام و گرگین و گردان نیو

نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده

برهمن را ز آهنگ صنم گفت

خیز این وسواس را غسلی برآر

در خرمی بر جهان باز کرد

معاشی فرض شد چون شیر مادر

که بود از پنجه‌اش پولاد رنجه

که همتای جان‌ست و جفت جگر

که از باد کشتی بجنبد ز جای

به پای خویشتن عذر تو خواهم

ای ایاز آن پوستین را یاد دار

چون چنینم می‌توانی کشت زار

درون را به بیرون بدل کرده‌ام

بر نارد گوهری چنین خاص

ازین باژ بهری به هر چار ماه

ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند

ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت

گر افروزی چراغ از هر ده انگشت

محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

بدان باد پایان جوینده راه

فرستاد پیکی به هر کشوری

می‌خور تو که من خراب گشتم

همان نام تو شاه بی‌دین بود

بگفتند کامد فرستاده باز

برآراست باشاه ایران زمین

طلب کار هلاک جان من بود

دید خاتون را به مرده زیر خر

شما را همانا همین‌ست رای

که سازد نواهای هاروت بند

وز دور به من نمود خرگاه

فراوان بنالید پیش مهان

بسی دادشان مهتری را نوید

همی خوبی و راستی خواستند

ز تیزی بود تیغ را ناگزیر

آن کفی وین دخان همی‌یابم

به ابر سیه بر شده تیره دود

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

بردند به سوی خانه بازش

نهانی نداند نه بر دین ماست

جهان یکسره پیش تو چون کهان

چو سودابه خود مهربان مادرست

گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر

موسی از دهشت شود موسیجه‌وار

دانم که ترا هزار چندست

هم آبشخورش نیز بتر نبود

گه بر سر تخت و گه بن چاه

صورت مکن که پنج نمازت بود روا

بر صید کشید و بر خود انداخت

طلایه نه بردشت و نه راحله

به شاه جهان داد و بردش نماز

به فر عالم کبری و عالم صغری

کسی کو درم بیش دارد بدست

که چرخ روان روی هامون ندید

ستیزه مبر تا نیابی گزند

هر که گویم گرفتنی است بگیر

برفتند گردان خسروپرست

ز اسب وز پوشیدنی بهره داد

جهان را نگهبان هرآنکس که کرد

دگرگونه کنند از بیم بدخواه

پس از رنج بیم گزند آمدست

ببودند هر دو زمانی دراز

بداند که کژی نیارد بها

شب تاریک فرش خود بنوشت

بفرسود ازان درد و در غم بسود

وگر پیش کام نهنگ آمدست

ازان آشکارا درستی نهان

هنر اصلی و زیبائی مزید است

بدو داد و کردش بسی آفرین

چودانی که ایدر نمانی مرنج

فرستاد نزدیک نوشین روان

زآنکه خو کرده بود با آن کار

فرستم به نزدیک آن انجمن

کند خاک در چشم خود بینیم

بماندند با درد و رخساره زرد

راست کاری و راستی جویم

تبش خواست کز مغز بنشاندش

کما فعلت نار المجامر بالعطر

نمانم که پی برنهی برزمین

قلبگه را ز جایگه بکنیم

که هرکس که هست از شما ارجمند

تا هیچ توشه‌ای نستانی بجز تفی

در مهای گنجی بر افشاندند

خوشتر از رنگ صد صنم خانه

بیامد سوی گلشن شادگان

پر او با جیفه‌خواری متصل

ز بخشش ندیدم بکوشش گذر

همه دریا گذار و کوه نورد

چنان جامه هرگز نبد درجهان

کودکان از حرص آن کف می‌گزند

فروغ ده به چراغ بقیه دنیا

در سر مهر زندگانی من

ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا

کی زید گر در آب چاه افتد

برابر سر بت کله‌ای فروهشتند

خلق بود بیرون نهفتم ز شاه

دلی بیگنه پرغم ای شهریار

در التفات نهانی به این اجله دین

بفرمود و گفت ار بماند یکی

برانگیخت برسان آتش هیون

بشد مرد دانا به آرام خویش

به اقبالش دل استقبال دارد

درنظاره آمدند آنجا بسی

بدین سحر کو آب زردشت برد

بپرسید شادان دل شهریار

تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی

بیامد هم آنگاه سالار بار

که دستان به نزدیک ایران رسید

ابا موبد موبدان اردشیر

لیک از راه نیک پیمانی

حاجت این لشگر گر بز نبود

نیوشنده شد ناله‌ی چنگ را

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

دل و جانم ایدر بماند همی

بدانجا که کاووس لشکر کشید

وزان جایگه سوی نخچیرگاه

هوای دل رهش می‌زد که برخیز

شیخ گفتش امشب از خون جگر

عروس گرانمایه را نیز کار

چنان بد که قیصر بدان چندگاه

دبیر و پرستنده‌ی شهریار

بکابل دگر سام را هر چه بود

به نزدیک زال آوریدش به شب

ز بازارگان و ز دهقان درم

تیغ هندی و ذرع داودی

چنین گفت سیمرغ با پور سام

به شکرم رسان اول آنگه به گنج

بدین گونه تا پاسخ نامه دید

نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست

که گر اژدها را کنم زیر خاک

چو از بند و پیوند یابد رها

برادر کو شهنشاه جهان بود

عقل ابدالان چو پر جبرئیل

مرا پیشتر قیرگون بود موی

خاکساران به خاک سیر شوند

به تیغی چنین تیز بازوی شاه

به پستان چنین خشک شد شیراوی

ز بانگش بلرزید روی زمین

به لشکر گهش برد باید کنون

در باغ گرفت سبزه آرام

حمله بردند جمله پشتاپشت

لیکن چکنم، که نفس خود کام

جهاندار چون نامه را کرد گوش

بنه دل به هرچ آورد روزگار

همانگه ز کسری بپرسید شاه

بجای آوریدند فرمان تو

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

هر بیتی از او چه رسته‌ای در

شیر و اشتر نان شود اندر دهان

ساقی و حریف جام در دست

که تو شهریاری و ما چون رهی

دل شه ز بند غم آزاد گشت

بران سان که برخوانده‌ای نامه را

چون آخر رشته این گره بود

ترا پاک یزدان چنان آفرید

سر اول به گل چیدن در آمد

شه چو بر گوش گور در نخجیر

من می‌گذرم تو در امان باش

رسیده به هر نیک و بد رای او

فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ

وزین روی پر کینه دل سوفزای

عشقی که نه عشق جاودانیست

فقر اگر خوردنست و گاییدن

تو خود دانی که من از هیچ رائی

صبح یک زخمی دو شمشیری

تا نامه‌ای از حساب کارم

که گر دست یابم برو روز کین

در این سختی مرا شد مردن آسان

فرومانده از دانش او شگفت

گر پیر بوم و گر جوانم

مایه انتباه تست این ها

نشد ممکن که این خاک خطرناک

هرچه در گاو گوشت می‌افزود

با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا

نباشم بدین کار همداستان

تا در دهان زبان بودم در زبان مرا

گفت ای خاتون احمق این چه بود

از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد

سالها اشک دیده پالودم

بیاور ساقیا می در ده امروز

محتشم را به مال مالش کن

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن

کنون نزد آن پیر خسرو شویم

شد آهوی دشت و کبک وادی

وز حال رسولان و رسالات مخالف

بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره

اینکه پنداشتی که تست، تو نیست

از خواندن نامه چون بپرداخت

شاه را هفت نازنین صنمست

شیب سر تازیانه‌ش از قدر

به خواری ترا روزبانان شاه

به باد فتق براهیم و غلمه‌ی عثمان

به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام

و ارتفاعی به فیض همته

هر احسان کید از شاه نکوکار

چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق

بدانم که دستی که برداشتم

ور مرا آینه در شانه‌ی دست آید من

وگر هیچ خوی بد آرد پدید

مرگ یاران شنیدم از ره گوش

خوان کشیده است دایم و هر دم

دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش

غافل از گوشه‌ای کمین کردند

به بانگ و زاری مولو زن از دیر

آنچ زو بگذرد و بگذاری

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

چو از رود کردند هر سه گذر

بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال

رفت موسی بر بساط آن جناب

فراوان بخندید زو شهریار

چو گشت اندر دویدن گام، تیزش

دگر آفرین بر شهنشاه کرد

سطرت و لولا غض عینی علی البکا

چو مهتر یکی گشت شد رای راست

برآرد ازین مرز بی‌ارز دود

ز رای و ز دانش به یکسو شوند

ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ

به پیروزی اندر به یزدان گرای

گویی کدام سنگدل این پند نشنود

با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن

همی تاخت تا قلب توران سپاه

زان نشد فاروق را زهری گزند

دگرآنک گفتی که بداختری

در شریعت هم عطا هم زجر هست

ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست

باری افزون کش تو این بو را به هوش

پذیرد پذیرم سپاسی بدان

بشنو این زاری یوسف در عثار

به دیبای چینی بیاراستند

گر نداند عامه او را ز امتحان

پیمبر یکی بد به دل با گراز

دم به دم در صفحه‌ی اندیشه‌شان

ض العیان کصاحب السرطان بل

می‌کشانش در جهاد و در قتال

به فرمان یزدان چوشد هفت روز

بانگ گفت بد چو دروا می‌شود

یکی نامه بنویس نزدیک شاه

زشت را در غایت زشتی کند

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

چشم جذاب بتان زین کویها

چو گیو آن نشان دید بردش نماز

نباید که پیچد ز راه گزند

همه گوش دارید گفتار من

نان چو اطلاق آورد ای مهربان

سیاوش بورد بنهاد روی

همه شب به خفتان جنگ اندریم

فزون نیست با او سرافراز بیست

بدو گفت مندیش و رامش گزین

بدردیم ازین رفتن اندر فریب

سپاهش برو خواندند آفرین

جهاندار بر شاد و رد بزرگ

برفتند دانندگان از برش

گر او کینه جوید همی از نیا

ستایش گرفت آفریننده را

پر از بیم بودی گنهکار از وی

همه گنجها زیر دامن نهند

گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی

جاهت از حرز و حفظ مستغنی

چو پرسد ز من کردگار جهان

زان که از جامه‌ی کسان بودم

در آن جنبش «دولرانی» که بختش

ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست

به چین دریکی مرد بد بی‌همال

زان که کردست قهر الاالله

که این شعه کت از من یادگاریست

هر کجا بیماری مزمن بدی

عنان را بپیچید بر میسره

جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»

به جولان شد سوار از هر کرانی

همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

جام زهر است یعنی اصل سرور

خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست

چنین گفت کایدر بمانید بار

بتی بودم ز سر تا پا دلارا

لب مرد برنا پر از خنده شد

باد حکمت روان به خانه‌ی چرخ

جهانی نظاره بران پیر گرگ

بود خواب و خیال این خواری ما

ابر بیدرفش افگند اسپ تیز

چون غلامان بیفتمش در پای

بفرمود تا ساز رفتن کنند

به این درد و به آن درمان فرستد

گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم

گرش افتد به چشم مور رفتار

ز هفتاد برنگذرد بس کسی

همه نیشم ولی با خود پسندان

طلب فرمود ناظر را سوی خویش

حدیث نامه‌ی شاه جهان را

به غیر از آه گرمت کیست دمساز

میان بربست و آمد پیش بازش

یکی بر فرق تاج زر نهاده

چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا

النبی قد رکب معروریا

راه را گم کرد و در ویران فتاد

ساعتی کافر کند صدیق را

شاه را گوید کسی جولاه نیست

گر به دامی افکنم من یک امیر

جانت از عمر و مال برخوردار

می‌پرد تا ظل سدره میل میل

یاد اوشان داروی شافی شدی

همی گوهر آن خنده را بنده شد

نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر

ازیشان کسی را ندانم که کیست

عقل را بر دو شاخ لا بردار

خرم آنجا که او نمود عبور

رهانیده از بد تن بنده را

به نیروی خود بر نیفراشتم

مانده چون حرف معرب و معجم

زمین شد چو دریای خون یکسره

بمیرند و کوشش به دشمن دهند

مبیناد چشم تو روی بدان

ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار

دانک چشم دل ببستی بر گشا

بیامد یکی موبد از لشکرش

در نگیرد این سخن با کودکان

دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا

برو جامه پر خون و دل پر ستیز

باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا

شد آن دخت چون ماه‌گیتی فروز

که هیمه‌ش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی

تا بدن خانه‌ی روان باشد

بیفزود خوبی و کژی بکاست

لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری

حبل الله شه طغان ببینم

چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ

بدو گفت نامم گشسپ سوار

همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن

حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام

والنبی قیل سافر ماشیا

که کیش بدی (را) نگونسار کرد

هریکی را ز کشوری علمست

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

ز زابل به کابل نشستن کنند

ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی

همی‌داشت از آب وز باد راز

کارتفاع الریاض بالامطار

چون کنیزان بگردمش بر سر

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا

که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش

مدارید جز آلت کارزار

همان پند دانندگان نشنوند

بگویم بو آشکار و نهان

نفس عنقای سخن‌ران به خراسان یابم

از امیران خفیه دارم نه از وزیر

که او باشدت بی‌گمان رهنمای

شیر در زیر و اژدها در مشت

آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان

ز دوران چرخ آزمودم بسی

خارا کن کوه نامرادی

نزیبد تو را شاهی و مهتری

که بختم فرخ است و روز پیروز

نگردد ور از آن رفتن خبردار

در گردن جان حمایل‌اش ساخت

چو هست اقبال کار اقبال دارد

به دبه‌ی علی موش‌گیر وقت دباب

خشنودی ایزدت به از خاک خراسان

مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند

نبیند کسی نیز دیدار من

دلم امروز کشته‌ی فکر است

ساعتی زاهد کند زندیق را

به بند آهن اسقف بر اعضا

نز سر سرکشی و سلطانی

وز سوی غرب صبح تلالا برافکند

یکی خشت لحد برسرنهاده

ناخورده شراب، هر دو سرمست

شده مردم خفته بیدار از وی

بازیچه شهوت جوانیست

این چه مدحست این مگر آگاه نیست

نتابد کسی سر ز پیمان تو

گل خود را بدین شکر برآمیز

چون گل زان رخ به خندیدن در آمد

به دمسازی نشاندش پهلوی خویش

از حیله و دم نمی‌شود رام

نوشته همه پیکرش میش و گرگ

دادند بدست سرخ گل جام

باز در ویران بر جغدان فتاد

به یزدان نمایم به روز شمار

قوت او زیاده‌تر می‌بود

روان کرده ز نرگس آب گلرنگ

بجز کوهت که می‌گردد هم آواز

رسولی فرستاد نزدیک شاه

همی‌بافت آن جامه راهفت سال

این رشته نرشته پنبه به بود

چنان گشتم که نشناسم سر از پا

پر اندیشه بینم بدین روزگار

داد مه را ز خون خود سیری

که جان در غصه دارم در جان

جواب نامه‌ی سرو روان را

بیامد چنان داغ دل کینه خواه

دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی

از عیب تهی و از هنر پر

پس از مردن بود بیداری ما

چوشاپور وچون یزدگرد دبیر

کشتی جود راند بر جودی

ندارم با تو در خاطر خطائی

به هر کس هر چه شاید آن فرستد

جهانی ازان داد باشند شاد

نه اندر جهان مردم زیردست

غم کشت مرا تو شادمان باش

نیازی برد اندر خود ر نازش

که دریای دانش برما رسید

بیدرم را به خون سگالش کن

بر انگشت بریده بر کند خاک

همه نوشم به کام دردمندان

اگر وام خواهی نگردد دژم

نبودی به دیوان کسی زین شمار

ترتیب کنم به تو سپارم

غیل البیان کصاحب الجوزاء

یکی تخت و پرگار بنهاد پیش

چند بندی و چند برداری

قوی باد هر جا که راند سپاه

چو رزم اندر آید همه نو شویم

باز می‌نشناختندش هر کسی

تو دانی شهنشاه خودکامه را

جهان را هم ملک هم پهلوان بود

زانکه چون مرتفع شود پندار

بشویم شما را سر از گرد پاک

آن سم سخت را بدوخت به تیر

از آن نامه نامور شاد گشت

بسان پدر سر بباید برید

این بگفت و گوییی هرگز نبود

که از دین به بگذری نیست راه

ره مختلف است و من همانم

هرزه‌ای چند بر دراییدن

ز کاخ و زباغ و زکشت و درود

که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا

مگردان سراز پند آموزگار

سر و تن برهنه برندت به راه

کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر

به کردار باد اندر آمد ز جای

فرستاده را برد زی شهریار

همه تعلیم راه تست این ها

نگار کار به یاقوت و بافته به درر

شوی رهی و کنی دامن مجاز رها

نباید ترا دم زدن اندکی

نگهبان کشتی شد آسیمه سر

مژه خون دل برفشاند همی

شب و روز ایمن نشسته ز جنگ

که ای دیده رنج نشیم و کنام

روزها از طلب نیاسودم

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

گر ترا استاد خود نقشی نمود

ز زهرش زمین شد چو دریای چین

ز خسرو مزن پیش من داستان

ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری

ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت

شاه را صدر و فرس را درگه است

گشاد از هر دری راه گریزش

که بد دل به گیتی نگردد بلند

وز علت تحریم دم و خمر مخمر

ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان

هوا گرد او را نیارد بسود

ز بهر فزونی به تنگ اندریم

به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا

یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر

رو در آن قوم پاک‌دین کردند

من از تو ندارم به دل هیچ کین

صد جهان میهمان همی‌یابم

از سقر تا خود چه در وا می‌شود

بینداختش خوار در قلبگاه

همه برنهادند سر بر زمین

خلع نعلین آمدش از حق خطاب

مغز جویان از گلستان بویها

فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،

که بد آن تریاق فاروقیش قند

وای معطیی که نیست به علت تورا عطا

نان چرا می‌گوییش محموده خوان

کنم ارغوانی ز خونش زمین

تا سوی اصلت برد بگرفته گوش

نخستم صبوری ده آنگاه رنج

ای سخن‌بخش نو و آن کهن

به صد چندان بود یوسف سزاوار»

جمله زشتیها به گردش بر تند

درفش همایونش آمد پدید

پختگان راه جویندش نشان

همی ریخت آب و همی گفت راز

مردوار الله یجزیک الوصال

زیر دستان به دست زیر شود

گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست

کزین سان سخن راند با رهنمون

زمانی فراز و زمانی نشیب

دماغش ز گرمی درآمد به جوش

فراوان پرستندگان خواستند

بدو اندر آویخت سودابه چنگ

ترا کینه زیباتر و کیمیا

خلق‌تر شدم چون درون یافت راه

برفتند پیچان دمور و گروی

ز دیوان جادو بدو بد رسید

دگر باره زو پیلتن را بخواه

بسا زند را کاتش زنده مرد

ترا از دو زخم گوئی شراریست

درخشنده مهری بود بی‌بها

بری میخواست چیدن از درختش

به کف برنهاد آب گلرنگ را

فشاندی، خون خود، صد بنده به روی

به آمد شدن هیچ نگشاد لب

سبک شد بهر جولان هر گرانی

برآراست تا شد به یونان دیار

مگر کاید از سنگ خارا برون

بران دل نهاده که فرمان دهی

که مهر آورد بر تو هرکت بدید

ستودن خرد گشته بالای او

نه که عاشق روز و شب گوید سخن

ملک غازی ستاریه حیدر عصر

چون کند دعوی خیاطی خسی

شه از پاسخ مرد دستان سرای

عدل چه بود وضع اندر موضعش

تنی کاسیب گل بودی دریغش

تا کمال دانشش پیدا شود

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب

ناله از اخوان کنم یا از زنان

دوان می‌شد به پشت باد پائی

چونک آن مرد اژدها را آورید

کجا قطره تا در به دریا برد

بانگ در بشنو چو دوری از درش

چه پنداری مرا جانیست در تن

اگر با منستی سلیحم کنون

سیاووش زین سو به پاسخ نماند

خشم می‌آرد رضا را می‌برد

چو بهرامشاه این سخنها شنود

ز چندین یکی را نبودست شوی

سپه دادش از استواران خویش

خاک ره چون چشم روشن کرد و جان

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان

چو مادرت بر تخت زرین نشست

به ویژه که پیوسته‌ی خون بود

زانک حس چشم آمد رنگ کش

که بیداد جوید کسی در جهان

بدانست چینی که او هست شاه

ز پیروزی بخت می‌کرد یاد

بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

ز زر پخته یکی جرد ساختند او را

گزیت و خراج آنچ بد نام برد

صبحی به چنین امیدواری

چون تو باری ز دست بالایی

نشستنگهی نو بیاراستند

به خال طرفه‌ی نون و به چشم شاهد صاد

خوگیر، که از بلا گریزم،

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

گوشتی دیدند خلقان غرق خون

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

در جستن این متاع نغزم

بلائی که باشم در آن ناصبور

به دیگر تو پای اندر آور برو

خوانده و رانده‌ای چو درماندند

چو پرداخت زین درج درخامه را

پذیره شدندش سران سپاه

آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست

بدو گفت کسری چو یابم زمان

عشق آن باشد که کم نگردد

فرستاد و بر جنگ تعجیل جست

دگر چارپایان دوشیدنی

چو به نزدیک او شد از نعلین دور

اگر نازی از دولت آید پدید

نشستند یک هفته با رای زن

نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد

چو شب تیره شد پهلوان سپاه

مجنون به سکونت و گرانی

بدو گفت من راز دل پیش تو

بگاه جوانی و کند آوری

چون در ثنات افصح آفاق دم نزد

پس آنگه عشق را آوازه در داد

همه بازگشتند سر پر ز داد

پدر سام یل پهلوان جهان

همی باژ ایرانیان چشم داشت

این گفت و عنان از او بگرداند

رسیدم به بلخ و به خرم بهار

برو بر زدم بانگ برسان شیر

نه صاحبدلان دست برمی‌کشند

مرا در عاشقی کاری است مشکل

به رستم چنین گفت کای نامجوی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نوشتند نامش به دیوان شاه

افتاد بر آفتاب گردم

تیغ بهرام یعنی آنسان تیز

چوموبد سوی خانه شد در زمان

لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

سه روز اندوه خورد از بهر بهرام

مر او را یکی تیغ هندی زند

همان بخردان نماینده راه

بیاورد دینار خاتون ز گنج

از حال به حال اگر بگردم

ز گیسو داشتم زنجیر شیران

چنین داد پاسخ که بیم گزند

احدث اخبارا یضیق بها صدری

بباید با منت دمساز گشتن

بکشت از دلیران صد و شصت و پنج

ز هر کس بره برسخن خواستی

بپرسد که او از توداناترست

بدان نامه که بردی سالها رنج

شمع رای جهانفروز ترا

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

تو بی‌اندام ازین اندام سستی

چو قیصر بدید آن تن پیل مست

به شطرنج و اندیشه‌ی هندوان

شود فرخ این جشن و آیین ما

یاریت رساد تا نهانی

وزان پس از شه با داد و آیین

ابا نامه و هدیه و با نثار

نااهل را نصیحت سعدی چندانکه هست

ز ایوان بیامد به نزدیک رای

هرانکس که هستند سرهنگ‌فش

بدین کار شد شاه همداستان

بیامد نهانی به نزدیکشان

برآسود و بگشاد بند میان

به کنیزی گرم قبول کند

جامه‌ها بستدند و گفتندم

نه زمین کز گشادن شستش

به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان

چو شد کار لشکر همه ساخته

به خدای ار کسی تواند بود

مگویید یک سر جز از راستی

چو بنشست ماهوی با راستان

سمومم لیک خاشاک هوا را

نقش او می‌گشت اندر راهشان

نیک و بد هر دو هست بر تو حلال

بود دانشومند و زاهد به نام

بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر

چار گوهر چارپایه‌ی عرش و شرع مصطفاست

همان زر و گوهر برو بافته

آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

بتازد آنقدر روزیش کان راه

خونابه ز کاس لاله خوردی

آن کنم من که وفق رای شماست

به دفه‌ی جد و ماشوره و کلابه‌ی چرخ

وگر بگذرد آن همه بتریست

قاصد چو بدید آن به پا خاست

منادیگری دیگر اندر سرای

موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی

چنان کان ماه پیکر بد سواره

نیابی تو داماد بهتر ز من

بارگه بر سپهر زد بهرام

هر که از راه گوش کشته شود

یکی را زیر تخت خاک مسکن

دو پایش ببندند در زیر اسپ

اگر پیشم آید جهان را بسم

به تثلیث بروج و ماه و انجم

گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت

من ایدر به آواز چنگ آمدم

هست هر کشوری به رکن و اساس

بادت سعادت ابد و با تو بخت را

ز هر جاکرد با ناظر حکایت

بگردند یکسر ز عهد و وفا

سرسال نو هرمز فوردین

سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول

آن تقاضای دو چشم دل شناس

چنین گفت کای شهریار جهان

کودک اندر جهل و پندار و شکیست

هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست

بگو جز دود آه بیقراری

نهانی بدیشان نمودم بدی

ازان گفتم ای ناسزاوار شاه

لوقضی بالنوال لی وطرا

او همه نورست از نور رضا

ز جایی که آمد فرستاده‌یی

خانه دیو شد جهان بشتاب

در یک سر ناخن از دو دستش

شد خر نفس تو بر میخیش بند

و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من

اگر نه طی مباحث شود چگونه بود

به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان

زانک مخلص در خطر باشد ز دام

از این خوشتر سر و کاری که دارد

باز سلطانم گشم نیکوپیم

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود

حق به من بنمود پس پاداش کار

چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند

تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی

این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش

به هر در کمدی، بی در گشایی

بدین فرو جمال آن عالم افروز

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز

گر آن صورت بد این رخشنده جانست

لیک حاشا که یار دل‌گسلم

چو دل بر نهی بر سرای کهن

چون عتیبه هجوم ایشان دید

بیاید سپهدار پیران به در

چو شاه این نکته‌ی سنجیده بشنید

بدو گفت پیران که ای شهریار

مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،

چنین گفت کاین را به دیبای زرد

زین تو سیصد هزار منزل هست

به یاران چنین گفت کاینت شگفت

اصبحت داود ذالفضل حنظلة

ورازاد بشنید گفتار او

همه را بهتر از تو هست این حال

جهاندار کز تخم افراسیاب

تا بدانی که رسم و عادت چیست؟

ببند میان گروی زره

عقل عنقای مغربم میخواند

بفرمود پس تا رود سوی کاخ

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش

اگر دل توان داشتن شادمان

برت را بخفتان رومی بپوش

گرفتش به بر شهریار زمین

نه از بهر جای درنگ آمدم

ز بر نیمه‌ی تنش زیر افگند

کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام

بر سر جاه و ملک و شوکت و مال

به بیداد یازند و جور و جفا

جرم خورشید شمعدان باشد

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

بباشد به کام و نشیند فراخ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

صد شیر نر ژیان ببینم

اولین پایه ارادت چیست؟

ز تو شاد یکسر کهان و مهان

کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس

قضیت بالثناله اوطار

کند ناز و ز تو بپوشد سخن

وزان پس گشادم در ایزدی

همه نامداران با تاج و گنج

بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش

چرخ زالم چنین به گوشه نشاند

گو شهریاران سر انجمن

که ز سهمش اجل نمود گریز

من سلیمان جهانبان به خراسان یابم

مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز

ز ترکی و رومی و آزاده‌یی

ز شادی بسی دست بر زد به دست

در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی

تا به جبریل، خاصه تا جبار

هم‌کاسگی غزاله کردی

تا ز خود خالص نگردد او تمام

به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب

ترا خود نباید کس آموزگار

زو کرد جواب نامه درخواست

که باشد ورا باره صد آب کش

و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند

چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید

اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟

بکنم ناز بر مه و اختر

به تربیع و به تسدیس ثلاثا

بخواهش بخواهد ترا از پدر

چنین باغی چنین یاری که دارد

دل پهلوان گشت پرداخته

زاندرون پوست خون او هدر است

پریدی قفل جایی، پره جایی

مهری که جان سعد به اسما برافکند

چند بگریزد ز کار و بار چند

در این هوس منشین روزگار خویش مبر

همی خوار دانست پیگار او

نیز ستار کن برین سر ضم

بران زندگانی بباید گریست

بر چشمه بنهاد ببر بیان

غیرت عاشقی در او پیچید

بی‌خدا از خدای برخوردار

به جا آورد لطف بی‌نهایت

چه بینید گفت اندرین داستان

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

در دل و در گوش و در افواهشان

اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان

بکوشد ازین تا که آید به کام

رخت بربندد از حریم دلم

صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار

وز صورهای عملها صد هزار

و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا

بپوشید کز گرد شد لاژورد

همه خانه گشتی چو دریای خون

یکی را روی تخت زر نشیمن

تن بپوش از باد و بود سرد عام

تو را از کین من چندین چه بیم است؟

که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی

لیک کورش کرد سرهنگ قضا

در هوای گرم خوش شد آن مرید

نشانیم بخت اندر آید به خواب

من اندر نهادم به دست تو دست

نپوید ابلق گردون به یک ماه

افکند در پیش او شه اطلسی

ام بل مزامیر النهی باداء

پیاده بیامد غریوان به راه

به زنجیر اوفتادم چون اسیران

منکر استادیش رسوا شود

برو دل پر از جوش و سر پر خروش

گاه با اطلال و گاهی با دمن

به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی

که فکندندم چو آدم از جنان

فرو برد چنگال و برزد گره

ظلم چه بود وضع در ناموقعش

به گردن بر کشید آن ماه پاره

ای خنک او را که وا شد منظرش

زبان را ز سوگند یزدان مکش

بخل می‌آرد سخا را می‌برد

سوی بیدادگر بانوی شیرین

خاک او را سرمه بین و سرمه دان

ز شادی برو بر گرفت آفرین

مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش

نسیمم لیک گلزار وفا را

صلای میوهای تازه در داد

به شادی چرا نگذرانی زمان

ز گفتارها دل بیاراستی

تمامی را به گوش کوهکن گفت

شد عاقل مجلس معانی

ز من دور دار ای بیداد دور

نشستند یک سر بر تخت شاه

که بودش هم عنان هم فتح و هم نصر

که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل

چو از دور بیند ترا چون بود

ندارد به دل مردم هوشمند

چو گل کش باد بر گیرد ز جائی

تا باشد از این قدم نگردد

سکندر نیامد در آن کار سست

ز کارآگهان رفت مردی‌دمان

فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش

نه با تخت آشنا می‌شد و نه با جام

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

یکی درج و قفلی برو استوار

به جان تو که مرده بهتر از من

یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند

زیر هر دست خون چه پالائی

وگر سوخته گردد اندر مغاک

بهر نیک و بد بر تواناترست

ترا نادیده نتوان بازگشتن

سوی بلخ چون باد لشکر براند

که دانای ایران بزد داستان

از بدان جان ستان ز نیکان مال

نزدیک شد آفتاب زردم

فروماند سرگشته لختی بجای

نگه کرد و بفزود رنج روان

اگر بر نیایم ازو ناکسم

که گاهی رخنه دارد گه درستی

چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه

بدستوری بازگشتن به جای

هوای عشق تو دارد شب و روز

یک موی نبود پای لغزم

خرد آرد و زین بصره‌ی خرما برد

نشگفت شکوفه‌ی بهاری

درخشان شود در جهان دین ما

پذیرفت شاه آن خرد نامه را

بسودند چنگ آزمودند بند

که آرد همی سوی ترکان سپاه

بار خود کرد بر خلایق عام

چه دادت دست مزد از گوهر و گنج

نبید گوارنده می‌خورد شاد

از بند قضا کجا گریزم؟

برافروخت جانهای تاریکشان

سر از ناز دولت نباید کشید

سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر

خبر بود آن واین باری عیانست

هم بر رق اولین نوردم

همان استواری ز حد کرد بیش

ز گستردنی هم ز پوشیدنی

یکی بدره و تای زربفت پنج

این نامه به یار من رسانی

شدند اندران موبدان انجمن

پوست از وی درکشیده سرنگون

شکر باری قوت او اندکیست

برین سان همی تاز تا پیش گو

نیامد کسی را غم و رنج یاد

کی شود کار تو بی‌تسبیح راست

سراسر یک اندر دگر تافته

یکی بیهده ساختم داوری

بگفتم نهان از بداندیش تو

همچو شمعی باز خندید و بمرد

که سر رشته از غیب درمی‌کشند

ز شاه نو آیین خبر خواستند

همه شادمان بودم از روزگار

چنان چون بود کار مرد دلیر

نیاید ز دانندگان کاستی

سرافرازتر کس میان مهان

فارغ از مردارم و کرکس نیم

نشد پست و گردان بجایست نوز

برفتی گه بازگشتن به جای

کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری

و احمل اصارا ین بها ظهری

که هرگز مبادی تو درپیش گاه

گشت از صدمهای خویش هلاک

بیامد بر شاه ایران زمین

گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی

بپیچد سر از عهد شاهنشهان

رای من جستن رضای شماست

بسه روزنامه به موبد سپرد

در شمار ستاره‌ای به قیاس

که داند مرا شهریار جهان

تا نگردی چو دیو خانه خراب

پشیمانی آمدش ز اندیشه زود

داندش در فروش و لعل شناس

ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت

آسمان بوسه داد بر دستش

بگویم که کژست یکسر گمان

اوستا ناگشته بگشادی دکان

به پیلان آسوده بربست راه

کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

بر موبدان نماینده راه

گشت در وادی المقدس غرق نور

به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا

به زلف پر خم یاسین و طره‌ی طاها

کند هوای مگس رانی تو بال هما

کرمش میزبان همی‌یابم

لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا

بنازی که دولت نماید مرنج

چو شب قفل پیروزه برزد به گنج

خراج مملکتی تاج و افسرش بوده‌ست

به داد و به مردی چو بهرام شاه

روزم به شب آمد ای سحرهان

پس پرده پوشیدگان را ببین

یکی تیر الماس پیکان خدنگ

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص

حقیقت دان مجازی نیست این کار

از آن پس که خلقان او تازه کرد

آن که و مه هرک دیدش آن چنان

یکی آنک بر دست گنجور بود

می‌گفتم و دل جواب می‌داد

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه

فرستاده در پیش او باد گشت

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال

که از سیب و سمن بد نقل سازیش

من آن ابرم این طرف شش طاق را

گفت تسبیحم بیفکندم ز دست

فروزنده شد نام بوزرجمهر

گم کرد پی از میان ایشان

به مازندران آتش افروختند

پسر داد یزدان بیانداختم

به قاف والقرآن و به صاد والقران

و گر خواهی که اینجا کم نشینم

به پایین آن مهد پیرایه سنج

چون وصال دلبرش معلوم گشت

به یزدان چنین گفت کای کردگار

آن عشق نه سرسری خیالست

مرا خیره خواهی که رسوا کنی

بجستند هر گونه‌ای آگهی

بر سر هر چه در وجود آورد

فرود افتادن آسان باشد از بام

آسمان زیر دست خواهی خیز

به سیندخت بخشید و دستش بدست

بدان رنج و سختی که بردم ز شاه

وان مهتر میهمان نوازش

نبرد کسی جویداندر جهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

باز در معراج شمغ دوالجلال

بی‌جاحتم آفریدی اول

در آورد لشگر به بیگار تنگ

خماند شما را هم این روزگار

چو پیدا شود کژی و کاستی

شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت

چو دستان سام اندر آمد به تنگ

سراینده بسیار همراه کرد

گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس

این گفت و ازان حظیره برخاست

گرم در بلائی کنی مبتلا

ازین دودمان شاه جمهور بود

طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی

بکرد آشکارا همی دشمنی

نه برخاست از جای سنگ گران

که با شاه کنداوران وردان

در خیر بازست و طاعت ولیک

بی چاره وجود سست تدبیر

به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه

چنین گفت کسری که ای بخردان

همین پرگناهان که پیش تواند

بر گنج رسیده دزد را پای

بهشتم بیاراست پس تخت عاج

شنیده یکایک بهرمزد گفت

گوهر آموده تاجی از سر خویش

بدو گفت شاهان پیشین ز بزم

ز من چون خبر یافت افراسیاب

فرستاده‌ای جست بوزرجمهر

به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت

چو بگشاد دل رای بنواختش

بگیرد پس آن آهنین گرز را

خرد بادل روشن انباز کرد

ولا سیما قلبی رقیق زجاجه

ترا کشتمی گر جگرگاه خویش

اثر عون شحنه‌ی عضبت

نیست باطل هر چه یزدان آفرید

همان روزه‌ی پاک یک شنبدی

ز هر سو که آیی برین بوم و بر

چنین گفت کاین کین آن سی و هشت

زان مثال برگ دی پژمرده‌ام

وانکه گفتید حجتی باید

بگفتم که من دست شاه زمین

هر آن خنجر که از مژگان کشیدم

چون تو می‌بینی که نیکی می‌کنی

که ایرانیان بر تو بر دشمنند

سکندر بدو گفت پوزش مکن

همان روز قیصر سقف را بخواند

نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو

خیالت را شبی در خواب دیدست

روی با اطلال کرده ظاهرا

ور نه آنجا به خدمتی باشم

چون ز روی این زمین تابد شروق

مترسید گفت ای بزرگان که شاه

تا نینداید مشامت را ز اثر

چو فردا بیابی به دشت نبرد

زین کششها ای خدای رازدان

میمنه رفت و میسره بگریخت

که ببر این را بغلطاق فراخ

نگار زود رنج تلخ پاسخ

لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز

که زان پس که من نزد خسرو شدم

ور نداند زشت کردن ناقص است

به پنجاه آب و خورش برنهید

شد باز چنانکه بود و می‌رفت

دگر ره گفت از این ره روی برتاب

ز تثلیثی کجا سعد فلک راست

خاطرش آتش ستاره شرار

مجنون چو به نامه در، قلم زد

بدو گفت کاین ناسزاوار چیز

آری آری هم از ره گوش است

بیامد بر مرد جنگی شغاد

علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را

خانه دیو دیو خانه بود

به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند

به مغروران غرورم راست بازار

زنده مانداز تعهد چو منی

نهالیش در زیر دیبای زرد

به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره

پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی

او شاه سه وقت و چار ملت

خوار کن خلق را به جاه و به چیز

بخت تو خواب دیده‌ی بیدار تا ز امن

ندارد اعتباری کار عالم

او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام

که ای نامور پر هنر سرکشان

بدو میزبان گفت کاین دخترم

اگر دام ماهی بدی سال شست

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش

هفته را بی‌صداع گفت و شنید

نیایش کند پیش آتش به خاک

از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد

ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم

ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه

کز اندازه دادت همی بگذرد

غرض این داشت آن سروگل اندام

محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش

مهتران آمدند از پس و پیش

جهان تنگ دارند بر زیردست

عیان از پشت زین آن ماه رخسار

ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد

درین قصیده که سر رشته‌ی کلام کشید

ازو مرزبان آگهی داشتی

همان در رقص باشد زیر رانش

زهی موسم زهی جنت زهی حور

من که بودم در آن پسند صبور

بمن ده تو این هر سه دخترت را

زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست

سخن بهتر از گوهر نامدار

در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان

کمند و سلیحش چو بفگند نم

به غیر ازقطره اشک دمادم

گر تو هستی به پاکی عیسی

طفل را استیزه و صد آفتست

به یک قصیده‌ی غرا بخواه دستوری

چون فراق آن دو نور بی‌ثبات

هر که از چوب مرکبی سازد

ترک کرکس کن که من باشم کست

اگر زنده ماند تن یزدگرد

تو نشانی ده که من دانم تمام

نقش او را کی بیابد هر شعال

و ز تو گر راستی حقیقت تست

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

بار صبر و شکر او را بردنیست

عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

به پیش سپاه برادر برو

چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان

خاک در چشمش زد و از راه برد

پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش

برو، ای خواجه، چاره‌ی خود کن

به پیش آهنگ فرزند سرافراز

یکی کودکی خرد چون بیهشان

به پیکان گوش او کز اوج و از پست

سر او تا نهفته شد زیشان

زهی خونابه‌ی مردم که گردون

به جان بی‌گنه خواهدت زینهار

چگونه ماند اندر چشم من نور

به جوانی چو زال پیر شدم

تهمتن بران گشت همداستان

اشارت کردنش گویی به انگشت

مگردان به ما بر دژم روزگار

شد چو شیران در آن مصاف، دلیر

به لشکر بفرمود کاندر دهید

اشارت کرد کز زندان‌اش آرند

بهاران و جیحون و آب روان

حرف مهرش که در دل تنگ است

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ

بزن یک گام در همراهی من!

عنان را بپیچید زان جایگاه

ز زین برگرفتش به میدان فگند

کنونش به سوگند گستاخ کن

سیاوش چو در پیش ایوان رسید

از ایران بپرسید و ز تخت و گاه

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری

چو شهبازی سوی مرغان به پرواز

بر شاه مدیح خوان ببینم

که چو سیمرغ گوشه‌گیر شدم

ازین خامشی گنج کیفر برد

بسان تیر می‌شد شست در شست

نام او بالعشی و الابکار

به ایوان خویشش برد زار و خوار

همی به آسمان اندر آرد سرم

ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون

زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام

رقعه بر دلق پاره‌ی خود کن

چنین کارها خوار نگذاشتی

که چون تو مردم از چشمم شود دور

آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

تو کینخواه نو باش و او شاه نو

بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست

پس پشت او مسند لاژورد

که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش

سر شد اندر سر بداندیشان

به کیوان برافرازم اخترت را

از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست

دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم

ز کار گذشته چه دارد نشان

پرستش کند پیش یزدان پاک

که مردان ندارند مردی نهفت

به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب

به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

چو بر جایگه بر برندش به کار

شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست

به تربیع صلیبت باد پروا

نیازش نیامد به گرز و کمند

وین زمزمه می‌سرود و می‌رفت:

نه تیماردار و نه خویش تواند

تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند

کلیدی بود بهر فتح در مشت

در اول نامه این رقم زد:

روا نبود نمازی در دو محراب

کشتن قندزی که در خزر است

سه جوشنور و اسپ و برگستوان

علی‌وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی

ز هر در پرستنده‌ی ایزدی

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند

گاه با نیزه، گاه با شمشیر

این مدح من بگیر و به آن آستان رسان

یک پر من بهتر از صد کرکست

از این مجلس خدایا چشم بد دور

چو آمد درخت بزرگی به بار

خازن شده و خزینه‌ی بر جای

ندید از شما آشکارا گناه

جهان گشته و کار دیده ردان

بدان خرم سرا بستان‌اش آرند

مرغیست به ریسمان تقدیر

با قبائی ز دخل ششتر بیش

فراوان بود پاکدل موبدان

که فرخنده موبد زد این داستان

ابا تو چنو کرد یا رد منی

بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز

دل شاه با رای بد گشت جفت

ببین جاوید دولت خواهی من!

کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر

نه هر کس تواناست بر فعل نیک

نبردند جان را باندازه رزم

کمان‌ها سراسر به زه بر نهید

به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ

گران مایگان برگرفتند راه

به اندیشه بنهاد برتخت نرد

همچو نقش نشسته در سنگ است

همچو باران خون گرستی در نهان

روزهای ستاره هست پدید

به افسانه‌ها راه کوتاه کرد

فسیله نه نیکو بود با پلنگ

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

بکوشند و بیخت زبن برکنند

که رایش ز کردار بد دور بود

بیامد دمان تا به قلب سپاه

تا توانم بر میان زنار بست

و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر

یکی خلعت هندویی ساختش

به خنجر وراگوش سوراخ کن

ز بی‌دانشی ارج نشناختم

ز بیشی چه جویید چندین نشان

خردمند و شادان دل و خوب چهر

ز گودرز وز رستم نیک‌خواه

فانی مطلق شد و معدوم گشت

قلب در ساقه مقدمه ریخت

بکار آیم که بازی نیست این کار

سر طاق ایوان به کیوان رسید

ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی

به مشکوی زرین او نوشدم

می‌رفت چو ابر دل پریشان

مکن روز را بر دل خویش رخش

گرفت و یک نیز پیمان ببست

تا بمانی به چشم خلق عزیز

گهی با نار و نرگس رفت بازیش

نخستم صبوری ده آنگه بلا

ترا نزد او آب روی آمدست

بدو روی بنمود گردان سپهر

من نیز شدم به راه خود راست

زمانی بمان تا کنند آفرین

نماند برین گونه بس پایدار

که بدو عهد بسته بگشاید

اگر در ره نباشد عذر اندام

پای بالا نه از زمین بگریز

کورا ابد الابد زوالست

توانا و داننده‌ی روزگار

رها کن کز سر پایت ببینم

که ببسیج کار و بیپمای راه

می‌داشت به صد هزار نازش

صف کشیدند بر مراتب خویش

که در ناز دولت بود کان گنج

بر آراسته یک به یک ساز جنگ

خاریدم و چشمه آب می‌داد

کسی نیز ننهاد بر سر کلاه

دو پاره ده نوشت از ملک خاصت

به پیش خردمند رعنا کنی

جانم به لب آمد ای پسرهان

گر خود ایوان خسروانه بود

آخر نگذاریم معطل

ترازوی کافور شد مشک سنج

کز بهشت وصل گندم خورده‌ام

نگهبان آن نامه دستور بود

ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ

نشایست کردن به پاسخ نگاه

تو به جذب لطف خودمان ده امان

چشم بد را ز شاه کردم دور

بیست همچندان که ما گفتیم نیز

که آب از جگر بخشم آفاق را

من چرا بالا کنم رو در عیوق

برفتم ز زاولستان با سپاه

زین سبب خلاق گبر و مخلص است

به هر جای شمعی همی سوختند

از غضب وز حلم وز نصح و مکید

آن کدو را چون ندیدی ای حریص

او کرا می‌گوید آن مدحت کرا

فرستاد چندین شتر بار گنج

بر حیات و راحتی بر می‌زنی

درفشان شود پیش تو راستی

بدریدمی پیش بدخواه خویش

پذیره شدندنش همه بی‌درنگ

هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

وز حال زکات درم و زر مدور

بجز ژرف دریا نبینی گذر

به خلقش کرم بیش از اندازه کرد

ای هواشان از زمستان سردتر

جهان شد پر آواز پرخاشجوی

به دست تو اندر نهم هم‌چنین

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان

مران پیش فغفور زین در سخن

به علم القرآن و به علم الاسما

ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر

میان اندرون شاه مازندران

نیست دستار ریشه‌ی مریم

به آن بهار هوس زان نصیحت عظما

زره را بپوشید شیر دژم

برآویختند از بر عاج تاج

مرکب آسوده‌دان و مانده سوار

حفظ او پاسبان همی‌یابم

که شادی به هنگام بهرام گور

سیه شد به چشم اندرش آفتاب

بلک فرع نقش او یعنی خیال

به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا

ز هر سو برو لشکر آیند گرد

ببینی تو آورد مردان مرد

همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا

می‌شنود آواز نعلین بلال

ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار

خنجر و حنجر عوان باشد

در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا

گرامی برادر که اندر گذشت

ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

دگر آلت گسترش بر نهید

هست آنجا چو من هزار دگر

به ایوان و دختر به میرین رساند

تاسه آوردت گشادی چشمهات

که با شاه کابل مکن رزم یاد

طبع وقادش آب آتشبار

بتاباند آن فره و برز را

خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

خردمند ازو یافتی راه جست

گهی از خانه گر بیرون زدی گام

«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»

آن رهد کو در امان ایزدست

منه زنهار بر دل بار عالم

در میان جغد و ویرانش سپرد

اگر تازد جهان اندر جهانش

چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار

که می‌گردد به گردت در شب غم

نیازم را به مهجوران سر و کار

بت دیر آشتی، شیرین فرخ

به من بر گشت و زهر او چشیدم

به جایی شد که چشم کس مبیناد

بدان چشمه آمد کجا خفته بود

همی روز روزش فزون بود بخت

من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس

که گر نام تو برنویسم بر آب

به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری

یا چون مستغرق شدی در عشق خر

نشود دل چو تیر تا نشوی

تا ز مرآت دیده عینک را

برهنه شد این راز من در جهان

اگر تاب گیرد دل من ز داد

نقش او بر روی دیوار ار فتد

نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب

تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد

پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا

دگر تا فرستد به هر کشوری

پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب

فزونی هم ایدر بمانید بار

چو هنگام ناز تو آید فراز

به روز عرفه و روز بدر و روز حنین

چو شد دوخته یک کران از دهانش

می‌شنیدم ولی که می‌گفتند

مجنون که بلند نام عشقست

برین بر جهاندار یزدان گواست

روز تا شب ماتم آن ماه بود

چو ارجاسپ آن دید با گرگسار

توان خود را به سختی سنگدل کرد

بر همه کاینات تا موری

گرانمایه سیمرغ برداشتش

قدح پیمای بزم بی‌وفایی

بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد

به مردی رهانیدم او را ز بند

آن دگر یک گفت ای پیرکهن

نوشتند نامه بهر کشوری

گهی باز سپید از دست شه جست

موسی عمران اگر چه بود شاه

چو نزدیکی گرگساران رسید

فکرتش فرد گرد تنها سیر

دخلی که ز عقل درج کردم

غو پاسبانان و بانگ جرس

سالکان دانند در میدان درد

به یک حمله از جایشان بگسلد

بدین زاری پیامی شاه می‌گفت

بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز

ز شاه آفریدون و از لشکرش

سرم با تاج شاهان سرکش افتاد

می‌ریخت زدیده آب بر خاک

بدو گفت مزدک زمان چندروز

روا باشد اکنون که بردارمت

بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی

نه بینی مرد بی‌اندام در خواب

وای ازین پیران طفل ناادیب

پذیرفت مر دخت او را بزال

که با ناظر درآید از در لطف

چه گوئی آن دهت دادند یا نه

به گسترد روز نو آن جامه را

بدان برترین نام یزدان پاک

نیابیم بر چرخ گردنده راه

ای جان پدر بیا و بشتاب

حجت آنست کز میان دو شیر

افزون ز طلب چو بافت مردم

به چالاکی همی برد آن دل افروز

دیروز بدان نشان که فرمود

ز من هرچ گویند زین پس همان

چو ارجاسپ بشیند گفتار دیو

اگر شادی مکن خوشحال خود را

گر مرگ رسد چرا هراسم

چند بر عمیا دوانی اسپ را

آن روز که بودم از غم آزاد

کمند زلف بهر صید بودم

دومهره بفرمود کردن ز عاج

بدرند بر تنت بر پوست ورگ

ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت

برقصد چون نرقصد آری آری

نه هنگام بد مردن او را بمرد

داد تا زان دهش رخش رخشید

دو یاره بهاگیر و دو گوشوار

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

چنین داد پاسخ که ایشان ز جام

مباشید جز یک دل و یک زبان

یکی آگهی یافتم ناپسند

چو خود را افکنی از کوه دلتنگ

بدین قفل و این درج نابرده دست

چون رعیت زبون و خوار بود

دبیران و زروان و دستور شاه

گفت پس از گفت من مقصود چیست

بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو

نباید که ما بیش باشیم چار

تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد

بر سری جغدانش بر سر می‌زنند

وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما

هرچه را چشم در پسند آرد

بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح

پس فراق آن دو نور پایدار

«لیلی و سرود عشرت و ناز

برو سوکواران بمالند روی

بده ساغر که یاران می‌پرستند

آینه خالص نگشت او مخلص است

«دیباچه‌ی نامه‌ی امانی

راست روشن درآمد از در کاخ

آهو ار سنبل تتار چرید

این که وقتی نشان او بینی

بره بر بدی خان او ساخته

چنین داد پاسخ که این را بدار

بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی

نپذرفت زان دو خردمند پند

همو میگسارست و هم چنگ‌زن

در چنان روزهای بزم افروز

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت

هم چو فاروق زهر نوشم من

بپوشند پیراهن بدتنی

به کار اندر اندیشه باید نخست

شافعی بینم در دست و هر انگشت از او

تو خود این میندیش و بد را مکوش

خرد شاه باید زبان پهلوان

ز یک دوران دو شربت خورد نتوان

دهر از فزعش به پنج هنگام

زهر مارست گنج بردن تو

به دو گفت برزین که ای شهریار

بهی تناور گرفته بدست

تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم

چنین گفت خرم دل رهنمای

همه کار گیتی به اندازه به

شاه را در ظفر قوی شد دست

به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل

تا چنان ترک آز نتوان کرد

بدان کس دهم چیز او را که چیز

سر بانوان بودم و فر شاه

کی توان برد به خرما ز دل کس غصه

وز ایران بیاید یکی چاره‌گر

نقطه‌ی خون شد از سفر دل من

نه می نوشد نه با کس جام گیرد

که بهر دیدن بیت‌المقدس

زلیخا چون بدید این، از عقب جست

شکر طوفان را کنون بگماشتی

الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس

ز ما هر زنی کو گراید بشوی

بدین ژرف دریا چنین بگذرد

چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف

چند حمالی جهان کردن

همان روز پیمان من شد تمام

چند تن را به سینه چاک افگند

گر نبودی امتحان هر بدی

ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم

ببود آن شب و بامداد پگاه

رده بر کشید از دو رویه سپاه

پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند

همین است مانع که در بارگاه

غالبی بر جاذبان ای مشتری

جوابش داد یوسف کای خداوند!

تو طمع داری که او را بی جفا

ألا ان عصری فیه عیشی منکد

خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز

که زیبد کز این غم بنالد پلنگ

چونک تقصیر و فسادی می‌رود

بهاء الدین ملک دین را اسد هم

چون بدیدم لطف و اکرام ترا

به ملک جان بود شاه نکوبخت

شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ

نگر تا چند گردد دور افلاک،

کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز

تو این رنجها را که بردی برست

ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ

آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام

غرض ناگه رسید از غیب تیری

ببارید پیران ز مژگان سرشک

همه چون گیا جرعه خواران من

چو از خنجرت خون چکد بر زمین

بزد دست و جامه بدرید پاک

بیامد بران تخت زر بر نشست

دگر گنج را در زمین کرد جای

وزان پس بپیچید سوی دمور

سیاوش چو بشنید گفتار شاه

ترا داد و فرزند را هم دهد

همان مشگبو باده می‌خورد شاه

بدو گفت گیو ای جهاندار کی

به زودی بساز و سخن را مه‌ایست

ز گریه بپیچید و در گریه گفت

نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی

میرو و هیچگونه باز مبین

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

گرم بشکنی ور نهی در نورد

برو سرکشان آفرین خواندند

چو دارا خبر یافت کان اژدها

کسی را که رستم بود هم نبرد

گو پیلتن کرد چنگال باز

بدانست کش کار دشوار گشت

کنارنگ زان کار پرداخته

دست و پایی دراز نتوان کرد

به خط مهره‌ی گردون و پره‌ی دولاب

نخواهد پی شیر کردن رها

ببالند با کیش آهرمنی

هشیوار جان اندر اندیشه بست

طاعون به طاعن حسد آوا برافکند

جز از جنگ جستن ندید ایچ روی

همان چامه گویست و لشکر شکن

وین برنج و ترنج خوردن تو

خود سفر هم به نقطه‌ای سقر است

کفی خاک خواهی ز من خواه گرد

دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به

چه گفت آن خردمند بسیارهوش

مرا فرمان بخواه از شاه دنیا

همی کرد خیره بدو در نگاه

بتو شاد بادا می و میگسار

زانکه تریاک میفرشم من

کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند

تا نیفتی از آسمان به زمین

چو خواهی که بی‌رنج ماند روان

به فرمان دادار بسته کمر

مجنون و نفیر شوق پرداز

ز لشگر گزین کن سواری دویست

ازو بستد و رنج او دید نیز

تا نگویی که: واصلم، زنهار!

عنوان صحیفه‌ی معانی

نمونش نگهداشت با رهنمای

چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی

خرمندش از مردمان نشمرد

یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

نه به مشک است زنده نام تتار

منم پیشت به بند بندگی بند

ز بوی جرعه گلها نیم مستند

همان پرده می‌داشت مطرب نگاه

خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش

ز دریا خروشان برآید نهنگ

پازهر خواهم از همم سید همام

که آتش برآمد همی چپ و راست

در ششدر امتحان ببینم

چون سگان‌شان به خون و خاک افگند

مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم

ز من سبز و تشنه به باران من

غصه‌ی ده ساله را باری به صحرا آوری

که خوبی گزین زین سپنجی سرای

ز گفته‌ی تو اگر مدحتی بود در خور

جهان تیره شد بخت او خوار گشت

با بلا و عنا و حسرت و هم

به وی در آخرین درگاه پیوست

بران دیو بدگوهر آشفته بود

که پوشیده به راز ما در نهفت

بی‌زبان چون دهانه‌ی سوفار

گرفت آن بر و گردن او به زور

شنیدند یکسر کهان و مهان

سرش ز آسمان اندر آید به گرد

از دل دیوار خون دل چکد

مقام شه نشاید جز سر تخت

همه چاره‌ی ورزش و ساز دام

سوی شاه با او همی راندند

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار

بران آزمایش نبودش نیاز

شک نیست که دست و پا کند گم

به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!

نهفته بگویند چیزی که هست

شوند این گره بر تو بر بد گمان

فرود آمد از گاه گیهان خدیو

که خسرو جوانست و کندآورست

همه پیکر عاج همرنگ ساج

ملک پیوسته برقرار بود

می‌بود برای خود دلم شاد

تن پیلسم دور دید از پزشک

سخنهای ناخوب و ناسودمند

به خسرو مرا کس نیاید به کار

لقب که دید که نام اندرو بود مضمر

درختی که از بیخ تو برجهد

نکردند هرگز به دل یاد نام

نشاید شدن جز به فرمان شاه

یکایک ز دورش سپهبد بدید

هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

برفتند یک روز پویان به راه

ز شادی جداکرد خوکامه را

شهر پردرد و دریغ و آه بود

سرافراز و بیدار و فرخنده پی

به زندان فرستاد و او را بکشت

رفت بر صدرگاه خود گستاخ

بماند از شگفتی به بیرون زبانش

دگرگونه بد راز چرخ بلند

گزین کن یکی نامبردار گو

بروبر فراوان بسایند موی

تا فنای عشق با مردان چه کرد

یگانه یکی مردمم چون گروه

جهان را به کهتر برادر سپرد

فلیت عشاء الموت بادر فی عصری

همان آفریننده بگماشتش

صورت این اثرعیان باشد

یکی طوق پرگوهر شاهوار

مگویید کز ما که شد بدگمان

گر خطایی رفت بر تو توبه کن

به کابل نیابد کس آرام و خواب

بدین سختی نه کاهن را خجل کرد

چشم زخمی در او گزند ارد

بی‌آزار نزدیک او آرمت

تا سه می‌آرد مر آن را پاس دار

کان راه بتست می‌شناسم

بدان تا شود ایمن و تن درست

ز گردان جنگی و از کشورش

چنین گفت کز لشکر بی‌شمار

تذرو باغ را بر سینه بنشست

باید استا پیشه را و کسپ را

به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

پیش از آن کیم اینطرف به سفر

از معرفت تمام عشقست

بخواهم هر آنگه که آید به کار

که باشند هر دو بشادی همال

مگر آنچ باید بدان کارزار

شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت

در زمین حمل زر نهان کردن

می جز به جمال او نمی‌خورد

چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب

دژم خفته بر جایگاه نشست

در زیور او به خرج کردم

سکوبا و بطریق و هر مهتری

کشد دولت آنروز نیز از تو ناز

گشته از قوت بلای هر رقیب

بر زهر کشنده ریخت تریاک

سد بیابان از او به مسلک غیر

تا جان پدر نرفته دریاب

از آن پس چو پیدا شد از من گناه

رفتم به در وثاق او زود

چو بگسستشان بر زمین کی هلد

مثال ده فرستادند یانه

قلب و دارای قلب را بشکست

هر مخنث در وغا رستم بدی

پر و بال نازنینش می‌کنند

شاید ار درماندگان را وا خری

سپارند پس استخوانت بسگ

بر خداوندیش و هر دو ساجدند

نه بر کار دادار خورشید و ماه

در چنین جو خشک کی ماند کلوخ

نه شب خسبد نه روز آرام گیرد

بسته داری در وقار و در وفا

مدار از دور فارغبال خود را

کوزه از خود کی شود پهن و دراز

بدو شادمان بد دل شاه سخت

می‌جهد انفاسشان از تل برف

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان

وآن سلام سلم و پیغام ترا

بهره آنرا بود که هست دلیر

واسطه‌ی اطلال را بر داشتی

هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت

شر مطلق نیست زینها هیچ نیز

ازین پس مرا تخت شاهی مباد

ازان پس کس او را نه‌بینیم روی

که دارد آنچنان چابک سواری

آن حیات و ذوق پنهان می‌شود

دو صاحب را پرستش کرد نتوان

نه خوب آید از شاه گفتار خام

مرغ را نگرفته است او مقنص است

به آرام بنشست بر تخت شاه

به هر نامداری و هر مهتری

نظر بر وی گشاید از سر لطف

عیش سازد به گنبدی هر روز

به گلگون شد به چالاکی تک آموز

که او را گوا خواستن ناسزاست

ترا بر سر که می‌آید بجز سنگ

وز یمن تا عدن به او بخشید

نوا پرداز قانون جدایی

همی‌آمد از دور بر پیش و پس

چو دیدم خویشتن در قید بودم

آن کدو پنهان بماندت از نظر

ولی سوز گدایانم خوش افتاد

نماندم که آید برویش گزند

نثار پای گلگون بر لب آورد

این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟

همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز

که باشد حکم من چون نقش بر سنگ

به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا

بسی شیران لشکر نامزد هم

قصیده‌ای دگر از بحر معرفت انشاء

که تیر چرخ زان بر زد نفیری

لطف او مهربان همی‌یابم

فروغ نسل محقر چراغ دوده‌ی ما

هم نبود آنجاش با نعلین راه

دردا که نیست درد مرا اندکی دوا

خبر فکندند اندر جهان که از دریا

بنوک سر نیزه‌شان بر چند

صدف زان همه تن شدست استخوان

دل شاه کسری پر از داد بود

همی گشت گرد یکی کوهسار

که دهد چشم پیر را پرتو

دیدمش کبود کرده جامه

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد

بعد روزی چند، بی دلدار خویش

که یارد که پیش تو آید به جنگ

گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز

سه دیگر که نزدیک موبد برند

بپرورد او را چو سرو بلند

به دل سنگ افکن مینای طاقت

تا زنده به عشق بارکش بود

وز علت میراث و تفاوت که درو هست

گفت کردم توبه از ناموس و حال

گر از گرز من باد یابد سرت

مرا عشقت چو موم زرد سوزد

که بیداد جوید همی جنگ من

هم اندر زمان دیگری همچنان

کای شفاء القلوب دل خوش دار

ماهی دو سه در نشاط کاری

به عزت شب قدر و شب حساب برات

ای وجودت با عدم آمیخته

که میرین شیر آن سرافرازم روم

کنیزی کاردان راگفت آن ماه

چنین تا پدید آمد از میغ شید

و دیگر ز کردار گردان سپهر

چو سیلاب از سر کوه آن یگانه

این چار هزار بیت اکثر

بر سر هر که سر نباخت درو

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

همه کشته شد هرک جنگی بدند

ترنج از دود گوگرد آن ندیده

ورا گفت کسری زمان پنج ماه

سرافراز گردی و مردی دویست

گر همه سحر بارد از رقمش

نوفل چو به ملک خویش پیوست

این عنایت بین که بهر جاه او

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

به نیروی یزدان بیابیم دست

این مرگ نه، باغ و بوستانست

مرا داستان بود نزدیک شاه

مفلس که رسد به گنج ناگاه

لبم کب حیات خویشتن داشت

زان پیش که من درآیم از پای

بانگ درای اشتر راهت شنیده‌ام

از اندوه او سست و بیمار شد

جهاندار اگر چند کوشد برنج

چو دانستم که خواهد فیض دریا

زن فرخ پاک یزدان‌پرست

و اکنون که نه بر فرار خویشم

سواری چون سوار لعب دانی

مرا نام بر جام چیره شدست

کلید قدر نیست در دست کس

ز هیتال وز ترک وخاقان چین

به خود گر راه می‌دادم هوس را

یکی رزمگه ساخت شطرنج وار

بران جامه بر مجلس آراستند

سخن رفت چندی ز افسون و بند

که خیل مرگ در دنبال داری

فرستیم باژ ار بگویند راست

جامه همرنگ خانه در پوشد

سخنهای موبد فراوان شنید

تو کز نیروی عشقت آگهی نیست

زد نبر بیامد سرافراز مای

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش

هم از شاره‌ی هندی و تیغ هند

هزاران جان فدای دلربائی

ز بازارگان و ز دهقان شهر

خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة

نبود رخش رخشان بران مرغزار

طمع خامست آن مخور خام ای پسر

که گنهکار یونس‌بن متی

یکی بد کجا نام او جان فروز

به نام دولت مودود شاه بن زنگی

چو باز آمد به حال خویش ناظر

از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر

غبنم آمد که اژدهای سپهر

بیاید مرا از بدش جان به سر

او چو می‌خواند مرا من بنگرم

آنچنان فرخ بود نقشش برو

شود آن زمان بر دل ما درست

پدر با پسر کین سیم آورد

گفت شه حکمت در اظهار جهان

تا زبانت خمش نشد از قول

به جز شیرین نخواهد هم نفس را

به یک‌دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او

ولوله افتاد در جغدان که ها

بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب

همه بنده‌ی سیم و زرند و بس

لیلی و عنان به دست دوران

چونک مخلص گشت مخلص باز رست

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین

سختی پنجه سیه شیران

جز نام مسببی نشاید

خاک دور، آنگهی سرادق نور

تاری از رای او چو بغداد است

نباید سخن هیچ گفتن بروی

ز خط استوا و خط محور

نبینی که گنجش پر از خواستست

هادی امت و مهدی زمان کز قلمش

و گر هست این جوان آن نازنین شاه

به ریزه رنده‌ی او هم چو جعد زنگی پیر

دست وپایی که پاک شد زین گرد

از هفت سپهر و هشت خلدش

چودید آن دو مرد گرانمایه را

تا به غربت فتاده‌ام همه سال

چو خوان سپهبد بیاراستند

ز پوشیدنیها و از خوردنی

با چنین نعمتی ز درگه شاه

سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان

اینکه گفتی که مرشدست مفید

گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم

وگر شد همه زیر یک چادریم

عدل تو آن طراز که بر آستین ملک

که پروردگار از پدر برترست

دلارام را آرزو نام بود

نایب شه ز روی سرمستی

دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند

زهر من کس ندید، من خوردم

که یارست گفت این خود اندر جهان

سگالید هر کاروزان پس کنید

مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

از ایدر ترا با پسر ناگهان

یکی گم شده نام فرشیدورد

بامدادان دو شیر غرنده

دل شاه تا جاودان شاد باد

برون از بندگی کاری ندارم

وگر اسپ در کشت‌زاری کند

ایا نتیجه‌ی آمال کز برادر من

هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند

وگر مرغ با ماهیان اندر آب

چون زمین زین برف در پوشد کفن

شه در او دید خشمناک و درشت

بباید گذشتن به دریای ژرف

آخر از زخم تیغ صاعقه‌بار

چوب در دست دروگر معتکف

گر سه حمال کارگر داری

سکندر منم وان زمان من بدم

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

پیش این خورشید کی تابد هلال

چون سلاح و جهل جمع آید به هم

فرستاده را چیز بخشید و گفت

پی باز آمدن دامن کشیدش

رو به شه آورد چون تشنه به ابر

خویشتن رسوا مکن در شهر چین

خود مخنث را زره پوشیده گیر

کسی کاو بود شهریار زمین

من سپند از چشم بد کردم پدید

به دستور دانا وثیقت نوشت

لیک ممن دان که طوعا ساجدست

بنوش و بناز و بپوش و بخور

نفع و ضر هر یکی از موضعست

برآمد خروش از شبستان اوی

هر خسی را این تمنی کی رسد

دل لشکر و شاه توران سپاه

دید خود مگذار از دید خسان

گهی سفته لعلی به پیمانه خورد

زانک اطلال لیم و بد بدند

پشیمان شد از کار و گفتار خویش

به نزد سیاووش برخواسته

چنین داد پاسخ که فرمان شاه

گر از راز ما بر گشایند بند

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

زمانی همی با دل اندیشه کرد

بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت

چو سایه که هنجار دارد ز نور

جهاندار دارنده‌ی خوب و زشت

در شهر مازندران است گفت

چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب

انجم آسمان حمایل تست

علی حیدر، شهاب‌الدین هر یک

بیامد برادرش با خواسته

بماند آن رخش آتش پای سرکش

برون افتم از خود به پرکندگی

اگر در جنبش آید کوه را پای

تنش زور دارد به صد زورمند

بجنبید جنبیدنی با شکوه

چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ

بدو گفت طوس ای گو سرفراز

بران گونه آن سنگ را برگرفت

اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری

بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!

قاضی خوش حکایت و للی ساربان

نیفتم برون با تو از بندگی

نیازش نبودی به گستردنی

یگانه در دو روی تیغ، هر یک

که هشیاری فلاکت آورد بار

ز هر چیز گنجی بیاراسته

ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم

گرفت ماه شد در برج آتش

قمع دجال صفاهان به خراسان یابم

چیستند آنهمه وسایل تست

همو میگسار و دلارام بود

نه جنبد حکم سنگین من از جای

از عزیزی به کرخ ماند خوار

که از شب دو بهره نیارند خفت

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

چراگتشه‌ای تند وبرتر منش

روز آخور و شب ستان ببینم

چو از زلزله کالبدهای کوه

ز کژی و ویرانی آباد باد

نه جای پرسش است او را در این راه

که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش

فغانش ز ایوان برآمد به کوی

که دارد چنین زهره اندر نهان

نوازنده‌ی رود و می خواستند

کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

بگیرد جهان در جهان بوی گند

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم

که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی

بکوشید تا دل بشوید ز گرد

مجنون و به دشت، یار گوران

چه روی آید اندر زنی چاره جوی

به نوک تیشه‌ی او هم چو زلف رومی شاب

گهی گوش بر لعل ناسفته کرد

کز وی در هر سبب گشاید

بدین تلخی مبادا عیش کس را

نه مهم غیبت و سه مه حضر است

بسی خوبرویان آراسته

به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند

که از کینه دلها بخواهیم شست

فلک را تا صلیب آید هویدا

که از دانش و داد بودش سرشت

هر روز نو طراز مثنا بر افکند

عاقلی جو خویش از وی در مچین

این هم نه باختیار خویشم

به دروازه‌ی بلخ برخاست جنگ

روانم زمانرا پذیره شدست

که تیره شبان برگزیدی به روز

ز افزونی حرص گم کند راه

وزو دارد آمیزش خویش دور

دو رویه برآراسته کارزار

چار حمال خانه برداری

دل و جان او پر ز تیمار شد

سرش برترست از درخت بلند

وزان مرزبانان توران زمین

دل مردم کم سخن مشکنید

بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر

کشیدی چنین رنج راه دراز

ز جادوی و آهرمن پرگزند

توانای مطلق خدای است و بس

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

کسی را کجا باشد از نام بهر

کسی را نباشند فریادرس

شه پشیمان گشت از کردار خویش

بتازد بکین و بنازد بگنج

همه روی آهن سراسر پرند

تهمت کینه بر نهاد به مهر

زدم بر دهانش بپیچید ازان

پرده‌ی دیده جوان باشد

جوان بود و بینا دل وپاک رای

به دانایی اندر سرمایه را

تایبم از شیخی و حال و محال

ز گرگ دلاور تهی کرد بوم

جز از باژ چیزی که آیین ماست

واطیبها، لولا الممات علی الاثر

که دارد همی بر منوچهر مهر

در مقام امن رفت و برد دست

بروبر نکرد ایچ گونه پدید

به مردی همه یاد هم دیگریم

لذت تو با عدم آمیخته

بگرید به درد جگر مادرت

دلم بر خویشتن زین درد سوزد

خورشی در شکم نیاکنده

چماننده یوز و رمنده شکار

که ترا نیست غیر از او شوهر

پوشیده به من سپرد نامه

به دانش دل ومغزش آباد بود

بدو داد و گفتش که ایدر مایست

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

کبوتر چیره شد بر سینه باز

کرد با او به جور همدستی

که من بد نکردم شما را نگاه

لایق جذبم و یا بد پیکرم

چون گل به نسیم عشق خوش بود

چنین با سپه کردن آهنگ من

که سیر آمدستی همانا ز جفت

به پیش صف‌اندر درنگی بدند

که ما زین نه ترنج نارسیده

کوفته مغز نرم شمشیران

کردند به هم شراب‌خواری

سر فرو ناورد بدان قلمش

به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه

گزیت و سر باژها بشمرند

با هم نفسان خویش بنشست

بدان بدکنش مردم بت‌پرست

که مغزی چو در دارد اندرمیان

بانگ برزد چنانکه او را کشت

شد گفته به چار ماه کمتر

خام خوردن علت آرد در بشر

که گردد کار بازرگان مهیا

دگر باره بر گاو مالید دست

در خانه خویش گرم کن جای

کندشان تبه پاک و بپراگند

کو راه سرای دوستانست

با دلارام خانه می‌نوشد

خورش کشک و پوشش گلیم آورد

سواری خود سر و چابک عنانی

که رهد در حال دیوار از دو رو

همان نزد گردان ایران سپاه

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

آنک دانسته برون آید عیان

وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار

رفت نعمان چو زهره از بر ماه

جهانجوی شد تند با روزگار

خطرها در پی اقبال داری

به سوی نینوا به ساحل یم

ششم را همه بازگویم به شاه

بیار و مردمی و دوستی بجای آور

باز آمد تا بگیرد جای ما

ندهد بار نطقت ایزد بار

اوستادی برگرفتی شاد شاد

علم ازین رو واجبست و نافعست

که تا بخشد نوای بی‌نوایی

نه ندایی نه صدایی می‌زدند

در و دشت شد چون بلور سپید

در سپندم نیز چشم بد رسید

مشو منکر که این جز ابلهی نیست

اگر خوش و گر نیز باریده برف

چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

که به مردارت کشند این کرکسان

به پیش دیده جانان دید حاضر

به خوبی بسی داستانها زدم

تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا

ورنه چون گردد بریده و متلف

برای خویش مرگ جاودان داشت

که با تو روان مسیحست جفت

قهر او قهرمان همی‌یابم

با چنان رستم چه باشد زور زال

به خوی آتش زن کشت محبت

تیغ خورشید حسام‌الدین بزن

به حرمت شب آبستن و شب یلدا

آنک بود اندر شب قدر آن بدر

به استقبال شیرین شد روانه

موسیی باید که اژدرها کشد

هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا

چون ببیند زخم گردد چون اسیر

نبود از من شکایت هیچ کس را

زانک جویای رضا و قاصدست

کرد حق با چاکر درگاه او

برساند مراد را به مرید

جهانی به خوبی بیاراستست

چار میخش کجا رساند درد؟

برانم که برتر ز خورشید و ماه

که ستم بین و زهر پروردم

بخوانند نفرین به افراسیاب

«و قنا، ربنا، عذاب النار»

اگر زاده را مهر با مادرست

به قدر بندگی فرمای، کارم!

هنر باید و گوهر و فر و دین

داد آن قوم را چو دیو فرار

سوی رود جیحون برد در نهان

ز سوی پشت، پیراهن دریده

شکسته شد و تیره شد رزمگاه

تبه دید ازان کار بازار خویش

همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش

ترا بهره اینست زین رهگذر

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

ز سوگند برتر درشتی نگفت

مراگر نمودی سراسر بهشت

کس آمد سیاووش را خواستند

به مدح شاه بخواند این قصیده‌ی غرا

به نام خداوند زردشت گفت

تا فزونست باز از صعوه

پشک را با نسیم مشک چه انس؟

چنین داد پاسخ خردمند مرد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف

کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق

فریبرز کاووس فرزند شاه

زیان کسان از پی سود خویش

نباشی تو زین جنگ پیروزگر

گشته با یک‌رویی اهل صفا

چون بلوغ کمال دستش داد

برآشفت و برداشت زین و لگام

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم

تا ز اول خمش نشد مریم

ولیکن به فرمان یزدان دلیر

مدبر همه خلقست و کردگار جهان

بدرگاه بر موبدان داشتی

ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ

فارغست او ازین ستایش تو

به کابل بباش و به شادی بمان

به جانفزایی علم و به دل‌گشایی جان

بر نامه نهاده مهر انده

نخستین به پیمان مرا شاد کن

خشم او کم گشت، عشقش زور کرد

به فرمان او بود کاری که بود

مرا گر نقره و زر نیست دربار

آنکه زین زهر شد مرا ساقی

سدیگر زدم بر میان زفرش

خود را بکشته‌ام من بیچاره‌ی ضعیف

واکنون که گلش رحیل یابست

بیاراست کشتی به چیزی که داشت

آن دگر یک گفت ای دانای راز

گر ای دون که بندست پاداش من

چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی

خداوندی مجوی از بنده‌ی خویش!

بزرگان کدامند و دستور کیست

چاکرش را کرد مرد کوی خویش

مجنون ستم رسیده را خواند

خروش آمد از لشکر هر دو سوی

تا نیاری مدتی زیر و زبر

دو لشکر همی جنگ را ساختند

گوزن ماده می‌کوشید با شیر

برون رفت از کف آن غم رسیده

چنین گفت با غمگساران خویش

در عطاهای دست حضرت او

گر شغل دگر حرام بودی

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

چو هنگام بخشایش آمد فراز

برین برنهادند و گشتند باز

فلان شش طاق دیبا را برون بر

لیک نامقبلی ز کین داری

یکی انجمن کردم از بخردان

شکر کن ای مرد درویش از قصور

آواز رحیل دادم اینک

کمی نیست در بخشش دادگر

نشیم تو رخشنده گاه منست

همی آفرین خواند سرکش برود

تا چند کنم ز مرگ فریاد

سوی آز منگر که او دشمنست

آب از پس مرگ تشنه جستن

شاه را آن سخن چنان بگرفت

همان خاک خراب آباد گردد

نشانند بر تخت شاهی ورا

تگینان لشکرش را پیش خواند

همه یکسر از جای برخاستند

همه سندلی پیش اوآمدند

چو آواز کوس آمد و کرنای

پروانه‌ی شمع را که فرمود

آن چه گوید آن فلاطون زمان

به موبد چنین گفت پس شهریار

همان هفت کشور به شاهنشهی

گرای دون که زین دانش ناگزیر

که آهوست بر مرد گفتار زشت

دولشکر ببخشید بر هشت بهر

که اندر جهان چون سیاوش سوار

بی اندازه لشکر شدند انجمن

وحشی تیز چنگ خشم‌آلود

بیامد ز قنوج برزوی شاد

چنین گفت پیران ازان پس به شاه

بپرسید هرکس که شاهان بدند

سپه را بدو داد و خود پیش رفت

همی‌راند اندیشه برخوب و زشت

ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن

ز بهر سپه این درم فام خواه

به جفائی که او نمودش راه

دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست

خبر دادش از جمله‌ی نیک و بد

لیلی و به این و آن سبک رو

که بود از گه آفریدون فراز

چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند

گمانی چنان برد کاو را پدر

مطلق‌گردان دست تقدیر

خاک و بادی که با تو مختلف‌ست

به دوستان دغل رنگ من که بیزارم

چو از نقش دیبای رومی طراز

مخور غم تا به شادی میتوان خورد

ازیشان تو را دل پر آسایش است

نی نی از بخت شکرها دارم

یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست

گوهر افسر اسلاف که از خاک درش

کای همه ملک من خراب از تو

سزد گر عیسی اندر دیر هرقل

بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج

بل که تاز آن عزیز ری مصر است

همان چون شنیدند آواز اوی

خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر

از اسپان تازی به زرین ستام

حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران

تیر چون مار بیوراسب شده

چو آگه شدی زان سخن کاردار

ز من گر چه شوریده شد خوابشان

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش

از آن خفتگی خویشتن کرد راست

مرا گر پذیری بسان رهی

که زنهار خواهد ز شاه جهان

نه چرخ ز قلزم کف شاه

مرا قاصد بدین خدمت فرستاد

تبه گردد این پند و اندرز من

تنگی جمله را مجال توئی

به سرو سهی گفت بردار چنگ

بر انداخت باید پس آنگه برید

ز زندان نیابد به سالی رها

بدان جایگه باشد ارژنگ دیو

چو بشنید شاه این سخن گفت زه

گر برین گفته شاه کار کند

ندانست کس نام او در جهان

به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت

چون لسان وجان او بود آن او

به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند

صدهزاران خلق ز اژدرهای او

چنو خشم گیرد به روز نبرد

طالبست و غالبست آن کردگار

مرا به کز درون پرده بیند

مست حق هشیار چون شد از دبور

رسیدند لشگر به لشگر فراز

دافع هر چشم بد از پیش و پس

پس ای مرد پوینده بر راه راست

هست کرها گبر هم یزدان‌پرست

ز بهر بزرگان ایران زمین

چشم چون نرگس فروبندی که چی

و رب الحجی لا یطمن بعیشة

اگر دختر آیدش چون کردشوی

ابر کردگار آفرین خواندند

ای بسا زجری که بر مسکین رود

دگر گردن کشان و نام داران

همان روز قیدافه آگاه بود

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

جامه اندر دست خیاطی بود

چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم

برو پیش فغفور چینی بگوی

گریزد سرانجام سالار چین

من چنان اطلال خواهم در خطاب

چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز

هین بر آر از شرق سیف‌الله را

به نظر بازی تو پیر سپهر

الغفان در حرم میداشت مستور

وگر کشته آیی به آوردگاه

شکر لب یافت اندر نیمه راهش

برآنم که او زین پشمان شدست

زین نکاح آنقدر برانی کام

چو نومید گردد ز یزدان کسی

به نرگس جادویی تعلیم کردم

ندانم تو خامش چرا مانده‌ای

نه بدانسانش همت است بلند

همش رفت باید بدیگر سرای

به صورت نازنین و شوخ و چالاک

چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند

ولی هر جا هوس شد پای برجای

طریق دوستاری آورد پیش

اگر گویی نشان عشقبازان

وگر درویش بی‌شامی در این راه

کان فلانی یافت گنجی ناگهان

سر خود بر سر زانوی او دید

گر لطیفی زشت را در پی کند

آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد

چون سگان کوی پر خشم و مهیب

هیچ آیینه دگر آهن نشد

کز صدا چون کوه واگوید جواب

ازین خضرای رنگین گشت ناچیز

گرم کن زان شرق این درگاه را

از اسفندیار آن گو بافرین

چشم‌های پر خمار تست و بس

به جان تشنه به جای تیر باران

لیک قصد او مرادی دیگرست

عینکش عین فرقدان باشد

هین عصاام کش که کورم ای اچی

چو فرزند خودش در پرده‌ی نور

مست حق ناید به خود تا نفخ صور

ببندمت بر زین برم نزد شاه

آن او با او بود گستاخ‌گو

ببر بار سلامت ز آب خیزم

در هزیمت کشته شد از رای او

تسخری باشد که او بر وی کند

ورنه از خود چون بدوزد یا درد

ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا

که اندر کفت پنجه‌ی شاه بود

چنین داستانها چرا رانده‌ای

در ثواب از نان و حلوا به بود

جور می‌کرد بر رعیت شاه

زن‌آسا و جوینده‌ی رنگ و بوی

که تو خود هم نیایدت باور

تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار

که بیرون گذاری نهان از نهفت

که نزدیک ما یافتی آب‌روی

ازو نیک‌بختی نیاید بسی

جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری

تو را نیست منت، خداوند راست

بشد بر پی رخش تا گاه شام

هیچ نانی گندم خرمن نشد

آن دورویی عیب مر دیوار را

نیابی مگر ز اختر نیک بر

ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر

وزین رفتم سوی درمان شدست

در نیامد مسیح در گفتار

رفته رونق ز ملک و آب از تو

که این خود نخستین نبایست کرد

که به اعجاز هم شود خرسند

تا پدیدست روبه از ضیغم

ز هر دانشی بخردان داشتی

بجویند و دین اندر آرند پیش

بماند همه کوشش ایدر بجای

درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار

فلا خیر فی وصل یردف بالهجر

ضیادهنده‌ی شمسست و نوربخش قمر

بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

که دل رابه نیرنگ رنجه مدار

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

ازین پس مترس از بد بدگمان

چو او ره سر کند دنباله دارند

بسی دانش نوگرفته بیاد

تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد

عشق شاه شیردل را مور کرد

من همان خواهم مه کار و مه دکان

همه رزمجویان گیرنده شهر

تو را چنگ دادن به پرخاش من

برآمد همی جوی خون از جگرش

چرا از غم کشی آه سحرگاه

تن خویشتن را نگهبان بدند

هین هوا بگار و رو بر وفق آن

خیز خود را جمع کن اندر نماز

اندر افتادند در دلق غریب

ز چاچ وز چین وز ترک و ختن

بایوان بشد شاه گردن‌فراز

جهاندار یزدان بمن داد باز

کند قطع نظر از شادی خویش

سوی چاره کشتن زردهشت

که بر بی‌پردگان گردی نشیند

کی توانی یافت ز آسایش خبر

تنی لاغر بود جسمی گدازان

بماند دل موبد تیزویر

درفش بزرگی برافراختند

دو پر تو فر کلاه منست

رخ پر گرد خود بر روی او دید

پر از خون دل و شاه جو آمدند

که ز فرعونی رهیدی وز کفور

چه مایستشان گنج و گنجور کیست

به سد شیرینی آمد عذر خواهش

بزودی بفرماید از گنج شاه

از ره مردان ندیده غیر صوف

بدان کار دیده سواران خویش

به دل دور از همه خوبان هوسناک

کاو از تن خود برآورد دود؟

کز دم آتشین برآرد دود

ستاره شناسان و هم موبدان

به جادو خویش را تسلیم کردم

شنیده سخن پیش ایشان براند

«چون است غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟

که در پایت کشم خروار خروار

کشد عشق گرامی از میان پای

هم کار آید ولی به شستن

کز دلش در میان جان بگرفت

این قطره که ماند ازو گلابست

نفرتی زین جهان پستش داد

چو نارنج از زلیخا زخم یابی

به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا

یعنی کرم‌الکتاب ختمه

نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر

برو هم شیر نر شد عاقبت چیر

خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست

تا دل دهدش کز او دلش ماند

زانکه رسوا شد از نمایش تو

بزن با طاق این ایوان برابر

صد جهان بحر و کان همی‌یابم

در چاره شب تمام بودی

ده و دار گردان پرخاشجوی

که ناید گهر جز به سختی به چنگ

زو سوار افتاده اسب شده

به بند افتاده‌ای آزاد گردد

« عنده رقیتی و تریاقی»

در کوچگه اوفتادم اینک

وانگه ز خوف دیده‌ی خود داده خون‌بها

چون مرگ ازوست مرگ من باد

ز باد هوا بادبان برگذاشت

افسر گوهر سامان به خراسان یابم

خویشتن را بزرگوار کند

که او بر چه آمد بر شهریار

خاک را با خدای پاک چه کار؟

تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش

داد با نعلین راهش سوی خویش

سوار سرافراز گر بی‌بها

فزونی بخوردست انده مخور

خوار صد قاهره است و قاهره خوار

زبانها به پاسخ بیاراستند

به ویرانی آرد رخ این مرز من

بسان غنچه، پیراهن دریده

دارد خلافة الحق در موضع سهام

شهنشاه را داد چندی درود

به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ

ز سوگند شاهان یکی یاد کن

مستسقی ده بنان ببینم

همی تاخ با این سه بیدار تفت

که بپرستم این تخت شاهنشهی

بدین لطف‌ام مکن شرمنده‌ی خویش!

غم دور فلک تا کی توان خورد

که با تور و سلم اندر آمد براز

سزاوار تاجی تو این روزبه

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

زنجیری‌ساز پای تدبیر

گناه مرا جای پالایش است

میان کهان و میان مهان

ضربتی زد به سینه‌اش، کاری

مجنون و به آهوان تگ و دو

بدانست هر مهتری راز اوی

بنیادشان خدای تعالی برافکند

دلش برده‌ی جان آهرمنست

به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب

جهان آفریننده را یار خواست

کند تسبیح از این ابیات غرا

همه شادمانی فگندند بن

چند شکری که شوک بی‌ثمر است

سخنهای داننده باید شنید

حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند

فرامرز را دل برآمد ز جای

تو را اندر آغاز بود این سرشت

سزاوارتر کس به تخت و کلاه

زمانه در کینه بگشاد باز

نبندد کمر نیز یک نامدار

پژوهد همی تا چه دارد به سر

نهاد بزرگی و تاج مهی

تنگلوشای این خیال توئی

که کلباد شد بی‌گمان با سپاه

که گفتی شب رستخیزست راست

که گفتی ندارد کسی زیرکش

به هر جا که باشم خدا دانمت

ز شمشیر هندی به زرین نیام

به خواهنده می‌داد دیبا و گنج

سپارد بدو تاج و تخت مهان

سر عیبه زینسان گشایند باز

که هزمان برآید خروش و غریو

هم از فیض جوی منست آبشان

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد

ز پیروزی نیکخواهان خود

برآرامش این رنج کردی گزین

برو زر و گوهر برافشاندند

بیامد سیاووش لشکر فروز

آن را که به وصل چاره سازد،

ای بسا شوخان ز اندک احتراف

فلک برات برائت میان ما رانده است

همه صرف خواران صرف منند

لیلی و سکون به کوه و زنان

شود کشور آسوده از تاختن

صورت بخت من طویل‌الذیل

که بسیاردان است و چیره زبان

غم بیهوده پایانی ندارد

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز

سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم

درآمد به افسانهای دراز

همان رنج ما بس گزیدست بهر

ز مغز تو بگسست روشن خرد

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد

یکی تاج پرگوهر شاهوار

هیونی سرافراز و مردی دبیر

به به‌نشینی عمر و به به‌حریفی بخت

اوست عیسی و من حواری او

به ارمار درین مجمر نقره پوش

همی خواهم از کردگار جهان

چو بهرام را دید خسرو ز راه

روئین تن عالم است و قصدش

به گوش سپهبد رسید آگهی

بیامد بر پادشا چنگ زن

بر سر نیستان هست نمای

ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی

به فارغ دلی چون بر آسود شاه

پرستش کنم تاج و تخت ترا

بزرگان به رو گوهر افشاندند

ببخشید یک بدره دینار زرد

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس

چون من به کرد خویشتنم معترف شده

پیاده همی رفت جویان شکار

هر یک از تو گرفته تمثالی

باد عاجز چو صعوه و روباه

نگنجد تو را این سخن در خرد

اگر شاه ایران شود دشمنت

هم‌آورد او بر زمین پیل نیست

گرت باید که مرکزی گردی

موسی عمران چو آن رتبت بدید

نباشد بهار و زمستان پدید

قرار همه هست بر نیستی

این همه تعظیم و تفخیم و وداد

که ای نامور بانوی بانوان

نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج

همه سر به سر نیک خواه توایم

گفت ما گشتیم چون جان بند طین

همیشه سخن گوی هفتاد مرد

پرستنده را گفت قیصر که تخت

زمین جزیره که او موصل است

مشک با سقا بود ای منتهی

مهان یکسر از جای برخاستند

هم آن خانه جاوید جای وی است

به پیش سراپرده‌ی شاه برد

زانک حلوا بی‌اوان صفرا کند

ازین پس نخواهم فرستاد کس

گر ایدر بباشی همی چین تراست

پیاده فرستاد بر هر دری

وان عصاکش که گزیدی در سفر

به بالین نهاد آن گرامی بهی

برف را خنجر زند آن آفتاب

بسنده کند زین جهان مرز خویش

دو مگو و دو مدان و دو مخوان

ز پستان گاوش ببارید شیر

تا مثنا بشنوم من نام تو

بدان تا دگر بنده با شهریار

چشم بد را چشم نیکویت شها

ببینید تا از شما ریز کیست

باده‌ی حق راست باشد بی دروغ

کام بخشا زتو مسم زر شد

قلعه‌ی سلطان عمارت می‌کند

پراگنده کاراگهان در جهان

مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود

بیارد کنون پیش خواهشگران

بدانید گفتا کز ایران زمین

بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر

به سختی در اختر مشو بدگمان

ز عاشق این سخن صادق نباشد

آنک آفت آسمان نداند

نخواهم زمان از تو پایم ببند

دعای تازه‌ای خواندم چو بختش

ز گفتار او تیز شد گرگسار

بفرمود تا زهر خوالیگرش

شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای

سحر گه مست شو سنگی برانداز

طبع عالیش چون نشست به قدر

بیامد به تخت مهی برنشست

فرستاد کسری به هر جای کس

وان نامه چنان که بود بگشاد

ازان دژ یکایک توانگر شوید

زمین وار لشکر گهی چارسوی

لشگر ترک را ز دشنه تیز

رخ زردم کند در اشگباری

به کوه آمد نگار لاله رخسار

یکی هفته هیتال با ترک و چین

از آواز گردان پرخاشخر

من نیز بدان گلاب خوشبوی

به ترکان نهد روی بگریخته

بدارو و درمان و کار پزشک

جمله می‌گویند اندر چین به جد

شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت

ز جای خویشتن برخاست خوشحال

سخن جز به یزدان و از دین مگوی

خار کز نخل دور شد تاجش

بر جلوه این عروس آزاد

تو از کار کیخسرو اندازه گیر

بیامد فرستاده‌ی خوش منش

چو در غیب نیکو نهادت سرشت

ز خارو خاره خالی کن میانش

خریداری شنیدم کردت آهنگ

نباید که خواهد ز ما باژ شاه

شیر دار آورد به میدانگاه

جستند بسی در آن مقامش

بتازد از کناره در میانه

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

سواء اذا مامت وانقطع المنی

ترسم که به کوچ رانده باشم

فروزان بود چهر آتشینم

به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد

گفت حقا که راست گوئی راست

گر بنگرم آن چنان که رایست

تصور کن که عالم کشور تست

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

تا به حدی که خواری از حد برد

پادشاهی با چنان یوسف وشی

بر آزادگان تا دلپسندم

چو تنگ اندر آورد با من زمین

تا بود عمر بر نشانه کار

دست بگشاده چو برقی جسته‌ای

کی ببینم روی خود را ای عجب

بسی روزگاران شدست اندرین

گنج خود را به گوهر آکندی

گفت کو محراب روی آن نگار

یک زمان بی کار نتوانی نشست

بدانید کاین زینهار منست

از این در گونه گونه در همی سفت

فرستاده گفت آنکه روشن بهار

باز گوید من چه در خوردم به جغد

که آمد سواری دمان کابلی

هنوز از پرده بیرون نیست این کار

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

هیچ انگوری دگر غوره نشد

بس آن به کادمی در جان سپردن

کار بختست آن و آن هم نادرست

بهر جا فوجهای سخت بسته

بی‌مکان در زمین نگنجد گل

چو فرمان شد که آن ریحان فردوس

چو از خوان سالار برخاستند

هم اکنون بازت آرد بخت والا

کام دشمن به دشمنان بنمود

نبودی دل من بدین خرمی

میفروشی، که خود بهاش خوری

فرود آمد از باره بگشاد دست

کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟

نگه کن که در خاک جفت تو کیست

قفس‌آسا، به تن فتادش چاک

ز گیتی برآرد سراسر خروش

زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک

کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت

فریدون به داد و به تخت و کلاه

به یک حمله اندر ز گردان هزار

خروشیدن کوس بر پشت پیل

به پوزش برفت از پس شهریار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد

بفرمای کاسپم دهد باز نیز

بشد فره و دانش و پاک دین

بقای خضر یابد بعد مردن

به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر

جام جم را از آن میان بربود

داند چو دران شکنجه ماند

به عزم جان سپاری رخت بسته

به نیک اختری برگرفتند راه

برین خواسته چند خواهی گریست

گهی زر کوبی و گه نقره کاری

به شهر آرند چون برجیس در قوس

روز و شب بنشسته در خلوت خوشی

میپزی دیگ او، که آش خوری

بوسید و سبک به دست او داد

بر افسر سادت لو لوی لالا

نکردیم بر باد بخشش زمین

سراسیمه شد خویشتن را نیافت

ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز

به درگاه بودی بخواب و بخورد

تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار

بی‌نشان هم نشین نگردد یار

خوش می‌کنم آب خود درین جوی

امخزن تبن بعد موتک ام تبر

برآهختم این گاوسر گرزکین

زمانه ز کیخسرو آید به جوش

به یاقوت از عقیقش مهر برداشت

بدین جنگ یزدان مرا یار بس

وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای

درین خوان با عزیز انباز گردم؟

آبادتر آنکه گوید آباد

سخن چندان که می‌دانست می‌گفت

بدید و ببیند در شهریار

همی داشتی راستی را نگاه

معطر کن به مشک و زعفرانش

بدارد مرا بند او سودمند

به نزد شما یادگار منست

مرغ او کرد رو به عالم پاک

افتاده بد از جریده نامش

نیاید ز خوی تو کردار زشت

ببینی و رسم کیانی کلاه

بیفگند و برگشت از کارزار

که فرخ‌تر آید زمان تا زمان

که تا نیک و بد زو نماند نهان

چمان چرمه‌ی زیر او زابلی

چو سایه، خویش را انداخت بر خاک

آیی تو و من نمانده باشم

ز پرده چون برون آیم بیکبار

نراند بدین پادشاهی سپاه

چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز

به گوهر بر گرفتم پای تختش

بدرید مر اژدها را جگر

نهانی برد پیش دریک خورش

ز هر سو همی رفت تا چند میل

این مرگ نه مرگ نقل جایست

هیچکس را به هیچ کس نشمرد

ز اسبان نبرداشتند ایچ زین

همش فر و برزست و هم نام و داد

ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی

زن میزبان گفت کای دستگیر

بدان تا نپالود باید سرشک

که روی تو دیدم به توران ز می

جوان وخردمندی و نیکوکنش

آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای

نیایش کنان رفت نزدیک شاه

چو آمد به نزدیکی رودبار

دوشاه گرانمایه و نیک خوی

که داننده‌یی دید و فریادرس

میان تنگ بسته گشاده دو دست

باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

سیلها ریزد ز کهها بر تراب

گوهر و گنج من پراکندی

دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

نشستنگه می بیاراستند

مات و مستاصل کند نعم الدوا

نه زین بد که گفتی کسی برخورد

لیک دعوی امارت می‌کند

پر از خنده بر تخت زرین نشست

آفتاب جان توی در یوم دین

بهر شاه خویشتن که لم یلد

بیارای زیر گلفشان درخت

توئی آنکه بر یک قرار ایستی

سیلیش از خبث مستنقا کند

که فرش بزرگش همی‌خواندند

بلند آسمانش هوای وی است

ز گستردنی صد شتروار بار

خود ببینی باشد از تو کورتر

بر وفای تو چند چیز گواست

وگر جای دیگر خرامی رواست

تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

بنده را در خواجه‌ی خود محو دان

به ایرانیان گفت کامد سپاه

عاشقم برنام جان آرام تو

هشیوار و بینادل و بدگمان

ورنه از خود چون شود پر یا تهی

به که سازند سیخ تتماجش

عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم

خوش آرامگاهست و خوش منزلست

برفتی به نزدیک شاه اردشیر

سخن‌گوی و دانا و روشن روان

من نامرادی دلش از دهر مشنوام

فرود آمد از تخت شاهنشهی

همان فر و اورنگ و بخت ترا

تا به جیحون رسید گرد گریز

که حیاتم دهد به حسن جوار

قباله نویسان حرف منند

شناسنده‌ی آشکار و نهان

خنک نامور کو خرد پرودرد

هر هفته به هفت‌خوان ببینم

چو خورشید تابنده بنمود روی

بیاییم و آزرده گردند شهر

باشد از عمر خویش برخوردار

به خاک افکنده‌ای داری که لرزد عرش ز افغانش

چو عود سیه برنداریم جوش

ندانست کردن به چیزی سپاس

بهر گوشه‌یی کینها ساختن

ز یوم ینفخ فی‌الصور تا فلا انساب

بیفگند و ایرانیان را سپرد

بران پرهنر مرد بیننده مرد

گرد بر گرد صف کشند سپاه

در وفا چون قصیر با قصر است

ز هر سرگذشتی پژوهنده باز

خرامان بسان بت برهمن

بران هم نشان پاسخ آراستند

مجنون و به کوه با گوزنان

چو گرد پی رخش او نیل نیست

بغیر از باده درمانی ندارد

از شهان ناموخته جز گفت و لاف

سر برتر از آسمان فرازد

سوی فوریان زد در بارگاه

به پیش اندر آمد یکی مرغزار

که بر جان بدبخت باید گریست

چون بدیدندش به صورت برد باد

ستوده به فر کلاه توایم

نیارند هنگام رامش نبید

مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟

زیر این چرخ دایره کردار

به بلخ اندر آمد گران لشکری

ازو بد رسد بی‌گمان برتنت

بدان تا بپرسید ز هر دو رهی

آن خبیث از شباب تا بهرم

بداند همی پایه و ارز خویش

بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار

به پیر طبعی روح و به دولت برنا

بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری

نجوید به آوردگه کارزار

به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا

وگر باشد یقین عاشق نباشد

دست او درفشان همی‌یابم

ز کابل گزیده فراوان سران

چاکر او را چنان قربت بدید

تا بدی یا نیکیی از تو نجست

بر من چه حاجت است گواهی دست و پا

بیامد به پیش صف کارزار

چو خورشیدی که او تابد به کهسار

همه پاک با گنج و افسر شوید

تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب

شکسته سپر نیزها ریخته

که نبود در ترازویش بجز سنگ

کهن گشته کار جهان تازه گیر

صد چنین ویران فدا کردم به جغد

ندانستم که در آتش نشینم

کسب باید کرد تا تن قادرست

گر آن را زه دهم این را ببندم

هیچ میوه‌ی پخته با کوره نشد

پیش او سحر را چه عزت و قدر

به بالا برده دست و تازیانه

کار خود کرد کیمیای نظر

ز درد و رنج دوری فارغ البال

تویی شاه و جهان فرمانبر تست

این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی

قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن

در این ده روز عمر سست بنیاد

چنین گفت رستم که اینست راه

لیلی و ترانه گو به هر کس

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام

به دنبه‌ی بش بوسعد طفلی از بوشهر

ترا خسرو مبین کش تاب دادم

و آن را که ز هجر سینه سوزد،

اشکم تی لاف اللهی نزد

بخت ملاح کشتی طرب است

بیابان گذارد به اندک سپاه

دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج!

به بهرام گفت ای گزیده سوار

ز شوخی در پی این یک دواند

چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا

آری آنرا که در شکم دهلست

بدان تا پذیره شدندی سپاه

گرفته کمان کیانی به چنگ

خود ندارد حواری عیسی

به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم

برفتند بازارگانان شهر

رسید آنجا که مرد آهنین دست

دار السلام اهل هدی باد صدر او

شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد

چنین خواسته گسترد در جهان

چو خور چادر زرد بر سرکشید

ماند به هلال شاه مغرب

زرد رویان درگه او را

که باشد ز هر بد نگهدارتان

قبای آب و رنگ تست افلاک

ورا خلعت خسروی ساختند

شاه گفتا گرفتم این کردم

همان این سه دختر پرستنده‌اند

که کین پدر باز جست از نیا

ز پیروزه گون گنبد انده مدار

چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش

پیمبر باندیشه باریک بود

تو هم دل در هوای او نهادی

مجنون چو سخای نامه را دید

عقاب خویش را در پویه پر داد

به فرجام هیتال برگشته شد

خروشان شد که آیا کیستی تو

ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب

گفت یا رب ز امت او کن مرا

چو موبد بیامد بهنگام بار

چو شمشیرم بد ابروی خمیده

گم گشتن او که ناروا بود

مهرهائی چنان به اول بار

بگفت آنچ از رای دید و شنید

چه شناسند این سخن آنها

برون افکن بنه زین‌دار نه در

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

برین گونه دارم ز قیصر پیام

کسی کو بر دلش چون عشق یاریست

آراسته شد به بهترین حال

وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش

چنین داد پاسخ که تن بی‌زمان

تازگی خانه زاد فکرت او

بساط گوهرین دروی بگستر

فرستاده با نامه آمد چو گرد

کم و بیش دارند هر دو به هم

نقش جان خویش من جستم بسی

سر بر سر خاک من به مالی

شاه چندان گرفت گوهر و گنج

بدو گفت زروان انوشه بدی

کسب کردن گنج را مانع کیست

برون برد از دل پر درد او درد

همه روی گیتی پر از داد کرد

مرا خواست انباز گشتیم وجفت

پخته گرد و از تغیر دور شو

چو بر خواندم دعای دولت شاه

ز زنبور کرد این حلاوت پدید

یکی جادو آمد به دین‌آوری

این تقاضاهای کار از بهر آن

از خورد گهی به خوابگاهی

تو بیداد را کرده‌ای دادگر

گر کار به دست خویش بودی

من نخواهم بود اینجا می‌روم

گروه دیگر گفتند، نی که این بت را

تاج شاهان ز سر به زیر نهند

همه راستی خواستم زین سخن

آن تو، کین وصل در تواند یافت

بوده دایم از شراب وصل مست

ز یزدان وز لشکرم نیست شرم

به نیروی یزدان گیهان خدای

که داند به گیتی که من زنده‌ام

آن دگر یک گفت تا کی زین سخن

ساز و برگ از سپه گرفتی باز

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟

این چه کارتست مردانه درآی

هوا دام کرکس شد از پر تیر

بهایست خرم در اردیبهشت

بدو گفت گیو ای دلیر سپاه

گرامیش دارید و پندش دهید

در ستمکارگی پی افشردند

فرستاده‌ی زال باشد درست

مشتبه گشت و اختلاف افتاد

هرنبی زان دوست دارد کوه را

کس آمد سوی خره اردشیر

سیلیی در وقت بر مسکین بزن

ز پیران چو بشینید افراسیاب

گشته یاغی تا که ملک او بود

هرآن دیو کاید زمانش فراز

وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر

مرا به گرکنی مشغول کاری

ساختی خود را جنید و بایزید

به یزدان که هرگز تو راکس ندید

دست کورانه به حبل الله زن

دگر حمله کردش هزار و دویست

زانک لا شرقیست و لا غربیست او

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی

دوستان در خروش و گریه، چو میغ

وگر مردوش باشد و سرفراز

هرآنکس که او راه دارد نگاه

بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد

ز ایران یکی لشکر آرد به کین

بفرمود تا خوان بیاراستند

زن و کودک رومیان برده‌اند

خواجه هم در نور خواجه‌آفرین

خروشی از دل ناشاد برداشت

بیاسایم ایدر که چندین سپاه

ولیکن من از بهر خود کامه را

همه بیشه و آبهای روان

برآشفت گرسیوز از کار اوی

آنکه بدخواه او همیشه براو

کنون هیچ دل را مدارید تنگ

چو بسیار ازین داستان بگذرد

تهمتن چو بشنید شرم آمدش

پای بر جای باش و سرگردان

بهی زان دو بالش به نرمی بگشت

وگر خون او را بریزی بدست

همه هدیه ها نزد شاه آورید

قلب آتش دید و در دم شد سیاه

ستاده جوق جوق اندر چپ و راست

نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند

زمین شد ز نعل ستوران ستوه

چو خون خضر خان در خاک در شد

بدو داد پیران مرا از نخست

اشارت کرد شاه محکم آئین

دژم گیو برخاست از پیش او

رسانیدند در ایوان جمشید

همی دست یازید باید به خون

من ادرار این فیض از آن یافتم

برفتند با رود و رامشگران

بپیچید و بر خویشتن راز کرد

ازان تیغزن مرد چابک سوار

پراندیشه از تخت زرین برفت

که خوبان به خاکستر عود و بید

غلام و کنیزک به بر هم دویست

ره و رسم شاهان چنان تازه کرد

بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی

آنچه آنهاکند توئی آن نور

بپیچید اولاد را بر درخت

پژوهنده را یاوه زان شد کلید

بدو گفت سهراب از آزادگان

مصاف دو خسرو در آن مرز بود

ابا نامداران چنین گفت زال

گریزان سپهرم بدان روی آب

از ایران زمین بسپرد تیره خاک

چشم بد را چشم نیکو می‌کند

چه فروغت دهد چراغ کسان؟

بسوی هرومش فرستند باز

کز اندازه خویشتن در تو دید

فانیست و مرده و مات و دفین

چرا سست گشتی به آوردگاه

نوازنده‌ی رود و می خواستند

از انجام آهنگ آغاز کرد

کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

که: تنش جفت خاک شد یا باد؟

به تندی نشاید کشیدن به راه

وانچه اینها خرد توئی زان دور

که رهاند آنش از گردن زدن

به خاکم و گر بتش افگنده‌ام

عاقبت خود قلعه سلطانی شود

به سوی شبستان خرامید تفت

پس بدانک در کف صنع ویی

تویی و من، بدانم این مقدار

رو که نشناسم تبر را از کلید

کز آشوبشان کوه در لرز بود

جز بر امر و نهی یزدانی متن

ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست

تا مثنا بشنود نام ترا

به گردی ازین تنبل و جادوی

با منجم روز و شب حربیست او

که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»

خرد را به گفتار توشه بدی

سخن راند با انجمن شهریار

در خمار وصل چون داند نشست

سر مرد جنگی درآمد ز خواب

بیامد بشهری که نزدیک بود

بشوید دل از کینه و جنگ پاک

برانگیختم پیلتن را ز جای

که در وی بگذرانم روزگاری

بجای گیا دانش آمد پدید

که روی از دگر چشمه‌ها تافتم

خیز در خلوت خدا را سجده کن

پرآشوب گردد سراسر زمین

به نزدیکی نامور شهریار

به خم کمندش درآویخت سخت

یکی آزمایش کن از روزگار

ز ناشادی خود فریاد برداشت

یکی از دگر برنگیرد ستم

که هندوستان را پر آوازه کرد

عقل برهم سوز دیوانه درآی

بباده نشستند یکسر سران

دو بهره مگر خسته و کشته شد

سیه بخت گودرز کشوادگان

به کژی نه سر بود پیدا نه بن

برفتن یکی رای گرم آمدش

که پیش آید از گردش آسمان

کنند از سر خنده دندان سفید

بر آسمان برین بود جایگاه و مقر

همه کوه دریا شد و دشت کوه

بدان تا نماند سخن درنهفت

که هر کس که او را نفرسود سال

همه خاک عنبر همه زر خشت

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام

بگویش که با تو مرا جنگ نیست

همه راه و رای بلندش دهید

کمان و کمند و کلاه آورید

به ایران به دعوی پیغمبری

بشدبا سپه نزد افراسیاب

ازو آگهی جست باید نخست

وگر نه ز ترکان همی زن نجست

کار همه خلق پیش بودی

همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش

نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب

به کین دو کشور بدن رهنمون

آگاه شدند کز کجا بود

بخسپد برین گاه ایمن ز شاه

مگر کایمن شوی زین مار نه سر

که خام آمدش دانش و کیش او

جز نامه هر آنچه بود بدرید

تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز

بیار آن کرسی شش پایه زر

بشمشیر و هم چاره و کیمیا

در سلخ رجب به‌ثی و فی دال

که آمد مرا روزگار درنگ

برآورد از گل بی گرد او گرد

که ندانند بصره را ز بصر

ز بازیهای چرخش کردم آگاه

ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد

که پیروز باشد سرانجام کار

یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

نالی ز فراق و سخت نالی

دل ما ز هر گونه آزرده‌اند

وز خوابگهی به بزم شاهی

هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری

می‌گرفتند و خانه می‌بردند

خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم

ببد باختر چون گل شنبلید

بیاراستی تخت پیروز شاه

که برخواند آن پهلوی نامه را

که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش

نازکی بنده طبیعت او

تهی‌دست و پر غم نشسته نهان

برگ تتماج به ز برگ گلست

روز کوری و حاجت شب تار

شود شاه پیروز و دشمن تباه

همه نیک نامی بود یارتان

نه نیز از پس پرده آوا شنید

کافزونش فروتر آن ببینم

رو چو برهان محقق نور شو

به هر چیز ماننده‌ی شهریار

که آتشش را نیست از هیزم مدد

ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام

مرا خود به کابل نباید سپاه

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

سخنهای ایشان همه یاد کرد

مجنون و صفیر کوف و کرکس

ملک یا حور آیا چیستی تو

به پیش تو بر پای چون بنده‌اند

خانه زرین در آهنین کردم

صد شعله به خرمنش فروزد»

پا مکش از کار آن خود در پیست

سرش را به ابر اندر افراختند

زبانش به گفتار گردد دراز

میاور تا توان جز خرمی یاد

به بازی بر سر آن یک جهاند

به قندز لب بونجم روبه از تلخاب

بلک سوی خویش زن را ره نداد

بخت فلاح کشته بطر است

شد موکل تا شود سرت عیان

بهر جای دراج و قمری نوان

بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت

قلب را در قلب کی بودست راه

پر از زر مخزن تو خانه‌ی خاک

کسی سوی آزادگی ننگرد

عذرهائی چنین به آخر کار

بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار

سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

که کین خواه او در جهان ایزدست

می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

چیره چون باز باد و شیر اجم

به رنجور هوس جلاب دادم

چون سکون و تحرک پرگار

همان کس که در مار زهر آفرید

به کوه آن نقشهای طرفه بر بست

یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

کنون شمشیر بر رویم کشیده

که دبیر آمد از شمار برنج

گرفتی سنگی و سنگیش دادی

به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا

برش گلگون کشیدن سهل کاریست

در میان دو شرزه شیر نهند

ز خونش هر گیا خضری دگر شد

روی چون ارغوان همی‌یابم

که کی زان سو ملک غازی کند خاست

دروست منحصر اندر منازل اولا

به جلباب حیا پوشیده خورشید

ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا

بدان دشمن که محکم داشت تمکین

وگرنه نبودی ورا این هنر

در طفیل همت او کن مرا

سخنها به پیروز بر یاد کرد

ز داد و دهش وز می و میگسار

بهرجای ویرانی آباد کرد

که من چند پالوده‌ام خون گرم

که آنجا بد از داد هرمزد پیر

زمین شد ز خون سران آبگیر

کشیدی پرستنده هر سو رده

چو نزدیک شد راند اندر کمان

به طبله‌های عقاقیر میر ابوالحارث

به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی

به بیداد ماند همی داد شاه

گفتم آخر آینه از بهر چیست

چشم بد دور بر در بختم

ازان پس چنین گفت با کدخدای

ز یزدان و از ما بر آن کس درود

بدان ای گزیده شه خسروان

اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس

خانه‌ی بندگان من بردی

پرستندگان را پسندید شاه

نه هر کوعاشق است از غم نزار است

تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی

چو برخواند آن نامه‌ی خوشنواز

چنان دان که این خانه بر سور تست

بنه برنهادند گردان همه

خصم خواهد که شبه او گردد

عاقبت چون همی بباید مرد

بیابان چو بازار چین شد ز بار

تا نگردی تو گرفتار اگر

نشگفت کز آن هلال دولت

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

لیلی و خروش چنگ و خرگاه

زواره بس و نامور صد سوار

چون بست زبان ازین سرآغاز

در ده و شهر جز نفیر نبود

از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود

گلش را با شکر پیوند کردم

آن که پست مثال سنگ لاخ

ز هر سو ز مردان تلی کشته بود

که چرا جز من نجوم بی‌هدی

نیا را بکشت و خود ایدر نماند

ممن آن قلعه برای پادشاه

به که دندان کنی ز خوردن پر

وگر زو پسر زاید آنجا که هست

چون ز خود رستی همه برهان شدی

بدرگی و منبلی و حرص و آز

زهر موبدی نوسخن خواستی

بفرمود تا خلعت خسروی

رسید آنجا که عشق سخت بازو

چشم شه بر چشم باز دل زدست

چو خواهد که ملک تو ویران کند

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پس کلابه‌ی تن کجا ساکن شود

هر یکی خاصیت خود را نمود

ز اصطخر مهرآذر پارسی

زخم در معنی فتد از خوی بد

دل سنگین که بد در سینه‌ی من

چیست حبل‌الله رها کردن هوا

ای هزار آفرین بر آن گهری

چشم‌بند از چشم روزی کی رود

خویشتن مکشید ای جغدان که من

چون جدا بینی ز حق این خواجه را

بدانگه کجا شاه در بند بود

همی گوید از آسمان آمدم

بجز رسوایی خود زین چه بینی

مشو ناامید ارشود کار سخت

تک از باد صبا پیشی گرفته

چون نیست ز مردم آنچه زاید

تو شناسی که جوهری داند

بر پای نهاد سر چو پرگار

دگر هرک یازد به چیز کسان

اگر زانک مهتر برادر تویی

منم این وان تویی اندر برابر

نفس کو خواجه تاش زندگانی است

گشت با فتح ازان ولایت باز

ز جادو سخن هرچ گویند هست

سخنش معجزی‌ست سحر نمای

تاریخ عیان که داشت با خود

من و گرز و چوبینه بدنشان

فرستاده راگفت شاه جهان

کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست

اگر بیدارم انده بایدم خورد

بدان آمد که صد بار افتد از پای

درم خواست فام از پی شهریار

کلاه زر به تارک آفتابت

خوابی که به بزم تست راهش

نخواهم که چون تو یکی پهلوان

بدو گفت کامروز ز ایدر مرو

تو الهی حقیقتی داری

بنه در پیشگاه و شقه در یند

هرکه تاج از دو شیر بستاند

بجایست دارو نیاید به کار

به سوگند یابی مگر باره باز

گر خود نفست چو دود باشد

همانا ز هنگام هوشنگ باز

بدان نامداری که هیتال بود

نام مردم فروختن تا چند؟

حصاری یافت سیمین قفل بر در

هر که از شاهان ازین نوعش بگفت

به فرمان ایشان سپاه از دو روی

که امروز بادافره‌ی ایزدیست

که من یاقوت این تاج مکلل

همان در جهان یادگاری بود

بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد

تن او روح بود و روح تنش

کسی نیاورد این را بدین مقام که این

اشکم خالی بود زندان دیو

ابا خویشتن بر یکی پر من

وزان تخت زرین به ایوان شدند

عاقبت طاقت نماندش یک نفس

برین خویشی ما جهان رام گشت

همه ترس یزدان بد اندر میان

گوش ریا چو آن خروش شنید،

گفت اگر بت‌روی من اینجاستی

آه از آن روزی که صدق صادقان

سپهر برین کاخ و میدان اوست

بدو داد جان و دل افراسیاب

گر نخواهی کرد تو این کیمیا

بدین گونه تا شاد ورد مهین

زدم بر سرش گرزه‌ی گاو چهر

چو صبح ار صادقی در مهر رویم،

سوی زال کرد آنگهی سام روی

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن

ز دستان و ایران و از شهریار

سپاس از جهاندار کاین رنج سخت

گله‌دار اسپان افراسیاب

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی

دوستانش حریق در دوزخ

دریغ آن صید، کز دامم برون رفت

چپ و راست رنجست و اندوه و درد

به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح

در هوای زمانه مرغی نیست

وزان پس که داند کزین کارزار

بریزند خون ازپی خواسته

در تماشای او که اوست همه

قلب می‌زد لاف اشواق محک

یکی سخت سوگند شاهانه خورد

بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا

در تنگنای پرده‌ی پندار مانده‌ام

پی رخش فرخ زمین بسپرد

گرچه موسی خواست این حاجت مدام

نژاد تو از مادر و از پدر

به خلوت زدودم ز پولاد زنگ

ز بس نعره و ناله‌ی کره‌نای

که گر من شوم در شبستان اوی

نگه کرد ز اسپان به هر سو گله

به داد و دهش در جهان پی فشرد

بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد

بیامد چو سودابه را دید روی

بیامد به گودرز کشواد گفت

که امروزش این بیوفا هم نبرد

بگرد بار خود می‌گشت جانش

ز خویشان فرستاد صد نزد من

چراغ ملک را بردن شبانگاه

جز یکی خط که نقطه پرور تست

چو قلب دهلی از پیش اندر آمد

چرا چون ترا خواند باید پسر

کنون بین کاختر هر هفت کرده

کسی کز تو در تو نظاره کند

به زین اندر افگند گرز نیا

هنوز ار بجویند آن خسروان

همه پند پیرانش آید به یاد

بپرسش فراوان و او را بگوی

وگرنه به گرز و به تیغ و تبر

سیاوش در بلخ شد با سپاه

به بیشه درون سر نهاده بخواب

همی گفت این حکایت از زبانش

تا مریدان را دراندازد به شک

ورقهای بیهوده پاره کند

نگه کن کنون تا چه بایدت کرد

خروش جنبش از لشکر برآمد

چمن عشق را چو بوتیمار

بدین خواهش آمد گو پیلتن

شود روزگار مهان کاسته

چها بیرون دهد از هفت پرده

نیکخواهش غریق در قلزم

توان یافتن در زمین استخوان

جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار

به حصن گوالیر از منظر شاه

بباشد نباشد بر ماش دست

که ما سوی ایران نکردیم روی

آن هنرها جمله بدبختی فزود

نخست از تو خلقی پریشان کند

ز رومی و چینی و از پهلوی

آن دگر حرفها ز دفتر تست

چشم بازش سخت با همت شدست

باز خواهد از تو سنگ امتحان

به فغفور پیغام قیصر بداد

خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

گم کنی هم متن و هم دیباجه را

کش غم نان مانعست از مکر و ریو

قبله کردی از لیمی و عمی

که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ

چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد

خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

موش را شاید نه ما را در مناخ

ز سودابه یابم بسی گفت و گوی

کین هوا شد صرصری مر عاد را

تا گرامی شوی چو دانه در

چون کنی پنهان بشید ای مکرساز

ندانم که خون ریخت یا بند کرد

صنع از صانع چه سان شیدا شود

به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا

می‌کند معمور نه از بهر جاه

یکی نامه فرمود نزدیک شاه

بران‌سو که بد لشکر شهریار

گردنش با تیغ بران کرد جفت

مجنون و خراش گرگ و روباه

بدین دستبرد از جهان دست برد

بدان سان که از دور دیدش سه ماه

دو جهان کامران همی‌یابم

گشت از دل ریش رازپرداز

بدین زور و این دانش و این هنر

همه جامه‌هاشان به زر آژده

اینهمه رنجها چه باید برد

چرخ حلقه به گوش همچو در است

ازان پس دهد چرخ گردانش داد

که تارش خرد باشد و داد پود

بازم رهان ز پرده‌ی پندار تنگنا

به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب

همی رفت یکدل پر از کیمیا

منه پند گفتار من بر گناه

پای در خون هرکس افشردی

خالی‌السیر ز شیطان به خراسان یابم

ببرم همه سنگ را سر به سر

پدر میزبانست و گنجور تست

لیک عیسی یافت این عالی مقام

شبه عیسی کجا رود بر دار

جهان نیز منشور او را نخواند

عید دل خاندان ببینم

کارد ز طبع این چنین هنری

چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش

تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری

پر از خشم شد شاه گردن فراز

ز نزد خدای جهان آمدم

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

کار او پیوسته زاری بود و بس

سخنی جز گرفت و گیر نبود

تسلیم شدم بهر چه آید

نمی‌آید مرا این حال باور

خجسته بود سایه‌ی فر من

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

برو انجمن شد بسی مایه دار

پیاده همان نیز صد نامدار

سجده پیش روی او زیباستی

با رعیت شده رعایت ساز

که خوالیگری یافتستیم نو

نه مقیمم می‌روم سوی وطن

همه راستی خواستم در جهان

دلش را بدانش بیاراستی

جهانی پر از گرز وکوپال بود

بزد بر بر و سینه‌ی پهلوان

یک نفس باری بنظاره بیا

به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای

نداند جز از مرد جادوپرست

شکار انداز کبک کوهساری‌ست

برو کوه بارید گفتی سپهر

که بیداد را داد شد باز جای

کلیله روان مرا زنده کرد

برفتند با شهریار رمه

ز آسمان به خودی خود آمده‌ست ایدر

خلقش آنروز تاجور داند

نگه داردش گردش روزگار

که اگر این کردمی یا آن دگر

که داد و دهش گیر و آرام جوی

به یزدان مرا سخت سوگند بود

به تندی بیاراسته جنگجوی

برین لاجوردی در رکابت

بهشت برین روی خندان اوست

به جنبش با فلک خویشی گرفته

به هوش وخرد نیز برتر تویی

چونک بنده نیست شد سلطان شدی

همی کرد باید سخن خواستار

بیامد بدرگاه با یار سی

که این هم نباشد ز یزدان نهان

هنر و عیب و قیمت جوهر

چو آب زندگانی مهر بر سر

که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا

برگشت به گرد خویش صدبار

چون سر رشته‌ی ضمیرش می‌کشد

ز ما پرورده باد خزانی است

کرا از جهان روز برگشته بود

هشتاد و چهار بعد پانصد

خاطرش آتشی‌ست آب گشای

و گر در خوابم افزون باشدم درد

بود چشم ما سوی آنکس رسان

گردن نکشم ز خوابگاهش

وزان گلشکرش خرسند کردم

پس آنگه شاه را گو کای خداوند

بتندی تبه گردد و ناتوان

نه از بهر بها بر بستم اول

به کوه افکنده بد غارت به نیرو

دل خود قوی کن به نیروی بخت

همی‌گشت تاشد به روی زمین

زان دود مرا چه سود باشد

که بر شاهی گدایی برگزینی

همه کار بیهوده پدرام گشت

کنون سنگی بود بر سینه‌ی من

خردمند را غمگساری بود

بسا کس را که این غم سازگار است

چو تو نیز ننشست بر تخت ناز

چون بپوشی به گور، یا کفنش؟

شما رزم سازید با سرکشان

تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

که اندر شما کیست آزار جوی

چوب همسایه سوختن تا چند؟

به شادی و خوبی سرآورد بخت

کز اله تو او کند اخبار

دو دستت ببندم به بند دراز

مزن دم جز به وفق آرزویم!

به روز سپید و شب لاژورد

موکنان بر سر عتیبه دوید

کرا برکشد گردش روزگار

دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت

به توران کسی را به کس نشمرد

مکافات بد را ز یزدان بدیست

توگفتی که این آب مردم خورد

همی آسمان اندر آمد ز جای

که بودند بر دشت ترکان یله

که فر و خرد نیست با طوس جفت

همی بی سیاوش نیامدش خواب

همه تاجدار و هم نامور

خداوند را دیدم اندر بهشت

ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی

بر انداز سنگی به بالا دلیر

در وصولی، که عارفان گویند

تا یاری جان به قالبم هست

به پویید اشتاد و آن برگرفت

افتاد چنانکه اوفتد مست

ز بهر نوا هم بیازارد او

چو بنشست موبد نهادند خوان

وانچه گفتی که گنبد آرایم

اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است

هست حال شما درین بازار

تواکنون ز گنجور بستان کلید

سزد گر ز دل خشم بیرون کنی

پرداختمش به نغز کاری

برفتند زان بیشه هر دو به راه

شگفتست کمد بریشان شکست

زمانی بود و گفت ای مرد هشیار

نه بانگ پای مظلومان شنیده

به سبوی دوگانگی زن سنگ

یکی کفشگر بود و موزه فروش

درود جهان آفرین بر تو باد

دری دیدم به کیوان بر کشیده

که نگشاید این بند تو هیچکس

یکی را چوتنها بگیرد دو تن

این گهر پاره گشته بود به سنگ

نه ترک این سرا هندوی این بام

دید نقش زمین، نگارش را

من از فر او این بجای آورم

پس از ماهر آنکس که گفتار ما

چون شوق تو هست خانه خیزم

نشستند یک هفته با نای و رود

اگر خوردنی دارد از شیر بهر

پری را می‌گرفت از گرم خیزی

چو در بیداری و خواب اینچنینم

مرا چون آرزو خدمتگزاری است

چو هنگامه رفتن آمد فراز

شما چارده یار و ایشان سه تن

ور تاب غمت جهان بسوزد

به کین من امروز تا رستخیز

همان کن که جان را نداری به رنج

چون سخن گفته شد به رفق و به راز

بدین بگوید روز و بدان بگوید شب

به دادار کاو این جهان آفرید

گرت هیچ سختی بروی آورند

که به فریفتش قیصر شوم بخت

جان او می‌سوخت از درد فراق

دو چشمش تو گویی نبیند همی

چو آباد دادند گیتی به من

اشکم پر لوت دان بازار دیو

آن دگر گفتش پشیمانیت نیست

چنین لشکر گشن و چندین سوار

چنان دان که زابلستان خان تست

همه خادمان و پرستندگان

چند اندیشی چو من بی‌خویش شو

همی سنگ مرجان شد و خاک خون

به بالای ایوان او راغ نیست

بر سر تخت شد به پیروزی

شکستم سرش چون تن ژنده پیل

همی خورد می تا جهان تیره شد

هم اندر زمان پیش او شد سوار

آخر از استاد باقی را بپرس

به بالای ساجند و همرنگ عاج

غلام و پرستندگان ده هزار

آری شه مغرب آن هلال است

شاه گوید چونک گفتی این مقال

فرستاده را پیش خود خواندی

چنین مایه ور پرهنر شهریار

خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان

من روز همی بینم و گوئی که شب است این

پی افگن یکی گنج زین خواسته

تو پور چنان نامور مهتری

سگی کردی کنون العفو می‌گو گر پشیمانی

شانه کو را هزار دندانست

نیارد شکست اندرین عهد من

چو من کردم آیینه را تابناک

نیک داند که فحل دورانم

هر که سودی طلب کند به از او

شبان سیه بر تو فرخنده باد

ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل

لیلی و چو مه به قلعه‌داری

وگر باشدش بر تو بخشایشی

به طبل ناقه‌ی مستسقیان بخورد جراد

اگر ماند در بند آن رهزنان

کاین هست صحیفه‌ی نیازی

از فضل خود نویس برات نجات من

بخت، مرغ نشیمن امل است

سیاوش چنین داد پاسخ که شاه

دمان رخش بر مادیانان چو دیو

از رعیت بجای رسم و خراج

... خر در ... زن پدرش

می‌نوش می‌خورد بر یاد کی

پسر گفت کای باب فرخنده رای

لاجرم چون ترک آن خلوت کند

زو کس آواز او بنشنودی

گر او را ببخشد ز مهرش سزاست

دل من پر از خون شد و روی زرد

تا در آن مملک به اندک سال

افتد اندر دام مکرش ناکسی

آفرین را توئی فرشته پاس

هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس

به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت

بزم و زندن هست هر بهرام را

تو مردان جنگی کجا دیده‌ای

زشت گوید ای شه زشت‌آفرین

فرستاده را گفت چندین سخن

آن هنرها گردن ما را ببست

نشاید تو را جز به تو یافتن

خویش را منصور حلاجی کنی

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

تا ز بس همت که یابید از نظر

نشاید که گیریم ازو پند باز

تا خوشت ناید مقال آن امین

تو باخنده و رامشی باش زین

خلق در زندان نشسته از هواست

نوشتن به مشک و گلاب و عبیر

ز ما هرک او روزگار نبرد

یکی نامه فرمود بر پهلوی

چشم‌داری تو به چشم خود نگر

چو بشنید شد چون یکی پاره ابر

ببخشید یارانش را سیم و زر

که دستم نبیند مگر دست تیغ

چشم و دل را هین گذاره کن ز طین

زمین تا لب رود جیحون مراست

من بگویم او نگردد یار من

نشستند دانش‌پژوهان به هم

چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد

تعال الله ندانم کان چه دل بود

بجنبید بر قلبگه سوفزای

که ای جان من و آشوب جانم

چو بگذشت از تیره شب یک زمان

بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ

چه برم آب این سخن بر آن

ز هر سو قلب غازی فوج در فوج

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر

ز زین اندر آویخت اسفندیار

هرکجا شد سلیقه‌اش معمار

چنینست رسم سرای سپنج

شده سد پاره کوه از عشق پر زور

تویی این یا پری آیا کدام است

خوش است این رسم با شاهان گرانی

بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه

مرا چاهی که بد زیب زنخدان

ترا در سیر یکرا نیست هر پا

این خراب آباد در چشم شماست

آینه‌ی آهن برای پوستهاست

کز اگر گفتن رسول با وفاق

تاسه‌ی تو شد نشان آن کشش

ور عیان خواهی صلاح الدین نمود

هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری

یا حریصان جمله کورانند و خرس

میان گله برکشیده غریو

بدان کوش تا دور مانی ز رنج

این گمان سر بر زند از هر خسی

نگویم جهاندیده مرد کهن

دهن خشک و لبها شده لاژورد

سمندش را گذار افتد بر این راه

خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار

ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

چو دشمن کنی زو بپرداز جای

خروش کلنگ آمد از آسمان

گرچه زینهم نباید او را غم

سراینده وزیرک وخوب چهر

گر نبودی میان تهی مزمار

آینه‌ی سیمای جان سنگی‌بهاست

من این زندواستا همه زونوشت

به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا

گشت بی صبر و قرار از اشتیاق

بدان تا گمانی برد گرگسار

جان بدهم و یارندهم از دست

که بخشود بر ما جهان‌آفرین

ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند

بگو با من ترا آخر چه نام است

همان مرد پاکیزه رای آورم

همه کارش زیان همی‌یابم

یک نفس درد مسلمانیت نیست

تو زین پس مکن روی بر من دژم

ز لشکر برین یک تن آید شکن

پسند آیدت چون ز من بشنوی

نجستم پراگندن انجمن

منع کرد و گفت آن هست از نفاق

سپهبد مباد ایچ با رای پست

بر من ببخش و بر عمل من مده جزا

یک نفس در خویش پیش اندیش شو

به کوی شادمانی راه پیما

به گفتار او تیز بگشاد گوش

به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ

جهان سر به سر زیر فرمان تست

بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

ز چیزی که باید بباید گزید

خلق را بر دین او دعوت کند

بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر

کش مساویست اختر و اخگر

ز موبد بپالود رنگ رخان

سخن رفت هرگونه از بیش و کم

به دست اندرون نامه‌ی نامدار

ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

پدیدار گرداند از دور زهر

به مالیدش از خاک و بر سر گرفت

فرو ریخت زو زهر چون رود نیل

برد قلاب زحمت از بازار

ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

یکایک سپاه اندر آمد ز جای

به پهنای میدان او باغ نیست

دیده‌ها را کرد بینا و گشود

زمانه نگردد بپرهیز باز

نجوشی وبر تیزی افسون کنی

پناهی به ز تو خود را نه بینم

بری آن را به باغ این را به زنجیر

و انداختمش بدین عماری

به باج خانه‌ی تکلیف خیمه‌ها برپا

شهنشه را چنین دادست پیغام

در آن چاهم کنون چون ماه کنعان

خوش خسبم و شادمانه خیزم

مبادا که بینید هرگز شکن

که بر ما یک به یک دمها شمرده است

بدانسان کز تجلی سینه طور

به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده

تاجران دیو را در وی غریو

نه دست ظالمان بر وی رسیده

به مسکینان بی‌دل مهربانی

او رفته ز دست و نامه در دست

همان آفرین زمین بر تو باد

دگرگون بود کار کاید به زیر

و آفریننده را دلیل شناس

کی چهره بخت من فروزد

گه کمر خواستی و گاهی تاج

مجنون و به غار غم حصاری

مرا داد فرمان و تخت و کلاه

روز، طفل مشیمه‌ی سحر است

بخوانند دانند بازار ما

ز آزرده دلی به دلنوازی

عنان باید از هر دری تافتن

به باد روده‌ی قولنجیان به پشک ذباب

یا بکن ثابت که دارم من عیال

کاندر حد قیروان ببینم

که بر مهر او چهر او بر گواست

سیوم سال را گردد آراسته

به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم

برون آوریمش به زخم سنان

سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج

هیچکس را نه ملک ماند و نه مال

که سگ هم عفو می‌گوید مگر دل شد پشیمانش

ندانست کردار آن سنگ دل

به نزدیکی تخت بنشاندی

جهانجوی و بیدار دل بندگان

دلم از چرخ ماده طبع افکار

پذیرنده‌ی پاک شد جای پاک

نکوشد که حنظل کند شهد من

رساند به خلق از تو آسایشی

سرت برتر از ابر بارنده باد

کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز

بزم مخلص را و زندان خام را

چه می‌دانی کنون تدبیر این کار

بی صدا ماند دم گفتار من

چو شاهان این دور بر یاد وی

مرغ را پرها ببسته از هواست

گر نبودی حفاظ آن سرهنگ

در نبی که لا احب الا فلین

که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای

زان مناصب سرنگوساریم و پست

به چشم دیو در می‌شد ز تیزی

قادری بر خوب و بر زشت مهین

چانچون سزاوار بد بر حریر

می‌نگیرد باز شه جز شیر نر

خانه را همچنان به پیرایم

آتشی در پنبه‌ی یاران زنی

به سغدیم و این پادشاهی جداست

این یکی قبله‌ست دو قبله مبین

دست در ریش هر کسی زانست

از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد

به سر برش پولاد و بر تنش گبر

منگر از چشم سفیهی بی‌خبر

سخن دلفریب طبع نواز

کرا در خور آمد کلاه و کمر

خلاف آن نه رسم دوستداری است

بر جهان تازه کرد نوروزی

بپرسید خسرو ز کاووس شاه

که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟

غرق خون، نازنین شکارش را

که در کار تو شد جان و جهانم

سرمیگساران ز می خیره شد

برین شادی که آمد دوست در چنگ

همگنان را به دوست استظهار

محیط این سپه شد موج در موج

فریبرز را برگزیند همی

حال آن ترکمان و آن طرار

گشاینده گلشهر خواهیم و بس

تا زخمی برآیدت ده رنگ

سپهر و دد و دام و جان آفرید

نبینی جز از گرز و شمشیر تیز

می و ناز و رامشگران و سرود

سراسیمه شد از یکی نامدار

سخنهای گم کرده بازآرد او

سراسر سر سروران شد نگون

بیاورد شایسته‌ی شهریار

ز تخم کیانی و کی‌منظری

همی از تو کشتی کند خواستار

شق باید ریش را مرهم کنی

چون من بهرت، ز جان کردم جدائی

یکی تاج زرینش بر سر نهیم

آنکه از خود مگس نداند راند

ماهی اندر تابه‌ی گرم از هواست

خضر می‌رفت و عقلش کرده ره گم

به طیوش فرمود کایدر مه‌ایست

وزان هفت ساله غم و درد او

آن هنر فی جیدنا حبل مسد

چو تیر پر دلان زد نغمه‌ی نی

از قزح در پیش مه بستی کمر

هر که عیسی به چنگ او باشد

چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف

وگر رفت از آن رفته در نگذریم

با زمین آن به که هموارش کنی

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

گوش داری تو به گوش خود شنو

همانست کز تور و سلم دلیر

که بنشناسم عمر از بولهب

گشته از چشمه‌سار سینه‌ی تنگ،

شیر چه کان شاه‌باز معنوی

نخواندی که از صقل چینی حصار

خوب گوید ای شه حسن و بها

برآشفت گودرز و گفت از مهان

به دوزخ درون دیدم آهرمنا

نخست آفرین کرد بر کردگار

رها کن ستم را به یکبارگی

دلی کو مبتلای دوست باشد

با همسر او شوم چو افسر

نیک مردی ببین که بد نشوی

تا کس نبرد به سوی او راه

کجا مهتر بانوان تو اوست

درم چند باید بدو گفت مرد

کز آنجایگه کفتاب بلند

بیا کز مردمی جان بر تو ریزم

هست فرقی میان دیدن و وصل

اگر غاتفر داشتی نام و رای

نظر تا بدین جاست منزل شناس

برو نقشی نوشتم تا بماند

که ناید بدین کودک از من ستم

چو بشنید نوشین‌روان این سخن

چو بنوشت نامه یل جنگجوی

پرستار تو شیرین هوس جفت

برین گفتها بر تو دل سخت کن

به هرجای پیش وپس اندر سپاه

که چندین ز رستم سخن بایدت

گر بنده نظامی از سر درد

همی شد فرامرز نیزه به دست

بدانست کان خوان زمان ویست

ز پند و خرد گر بگردد سرش

خدنگ غنچه با پیکان شده جفت

کمربست باید بکین پدر

بیامد خرد یافته سوی گنج

خروشید سودابه در پیش اوی

آمد چو به هوش خویشتن باز

سیاوش به ایوان خرامید شاد

یکی ازشما گرکنم من گزین

تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

به باید عشق را فرهاد بودن

بکشتند چندان ز هردو گروه

بپرسید چندان ستایش کنند

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد

همان نافه‌ی مشک و موی سمور

یکی هفته ایدر ز می شاد باش

بگفتندش که راهی نیست بسیار

برآتش برافگن یکی پر من

همان خشم و پیگار بار آورد

در پشیمانی فروشد پادشاه

برآشفت ز آوازش اسفندیار

مگر همچنان گفتم آباد تخت

ندادی کنون هدیه‌ی تو مباد

گفت کس نبود پشیمان بیش ازین

نه با شاهی که از شاهی گذشته‌ست

فرود آمد و خاک را بوس داد

وزان تجارت کم مدت سبک مایه

تا دمی آخر به درویشی رسی

که آن تیر بگذشت بر جوشنش

ترا خان و مان باید آبادتر

همه را راست روشن از کم و بیش

چو رفتم به نزدیک ایوان فراز

به شادی دست یکدیگر گرفتند

به زخمی چنان شد که دیگر نخاست

که از چاچ یک پی نهد نزد رود

رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد

چو شد کار پیران ویسه بسر

چو رستم بدیدش کیانی کمند

خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

کین اگر نه نقد پاکیزه بدی

و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی

سپاه آید او را ز ما چین و چین

به هرکاره چون شیربا پخته شد

علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست

ترا سلطانی از مه تا به ماهی‌ست

که تامن شدم پهلوان از میان

حق نعمت گذاشتی از یاد

قاید و سایق صراط‌الله

چو پیش آمد رواقی دید عالی

به چار پاره‌ی زنگی به باد هرزه‌ی دزد

نخستین سر نامه کرد از مهست

برآمد چهل سال و بر سر دو ماه

آینه‌ی جان نیست الا روی یار

هم ز بخت است کز مقالت من

اینهمه خانه‌های گام و هواست

پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر

وز آن آتش که خوی من برافروخت

آری هر کس برای کاری‌ست

به کسری سپردند یکسر سخن

به پرسش گرفتی همه راز اوی

این جهان و آن جهان زاید ابد

آن دم که رسید نامه‌ی تو

پس از یک لحضه خسرو باز پس دید

بدو گفت بنشین و بردار چنگ

حجره را گور اگر تماشاییست

اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت

مگر سر دهم گر سرخوشنواز

دبیران داننده را خواندم

جغد گفتا باز حیلت می‌کند

دستم از نامه‌ی او نافه‌گشای سخن است

هرکسی پیش او زمین می‌رفت

بر خاک درش ز بوس شاهان

شعر تا در پناه خاطر اوست

نشکند قدر گوهر سخنم

چنان بدکزان موبدان و ردان

کان منافق در اگر گفتن بمرد

بدو شاپور گفت ای رشک خورشید

فقر را از چشم و از سیمای او

وزان روی با تیغ کین خوشنواز

نامه را مهر خود نهاد بر او

جمله جستی باز ماندی از همه

مر مرا دختر اگر ثابت کنی

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است

تا رسیدن به نوشداروی دهر

به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید

تاجران ساحر لاشی‌فروش

گر چه توفیق کرد تکلیفش

تکبر مکن بر ره راستی

آن سگ که در متابعت دوستان تو

جهاندار از اشتاد برگاشت روی

با زمین آید ز چارم آسمان

ز دارنده‌ی دادگر یادکن

نیاطوس با لشکر رومیان

ز برطاس وز چین سپه راندیم

چو آن نامه‌ی قیصر آمد ببن

که نزدیک ما او گنهکار شد

به آواز گفتند کای سرفراز

ز نیک و بد و نام و آواز اوی

بجنگ دگر شاه پیروزگر

نقش رخ آبدان ببینم

یافتی از تیغ تیزم آمنی

که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر

از اینجا تا به آن دامان کهسار

کاهوی تبت توران به خراسان یابم

خرد را بدین یاد بنیاد کن

که تا برنهادم به شاهی کلاه

پیامی فرستاد زی گرگسار

نظم هر دیو گوهر مهذار

که دستت گرفتند و برخاستی

برین کوه آباد بنشاندم

تا ز خان و مان شما را بر کند

که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش

بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی

یکی چامه باید مرا بی‌درنگ

به فرمانت ای شاه پیروزگر

به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب

عقل‌ها را تیره کرده از خروش

هر شیر سزای مرغزاری‌ست

کهن ویرانه‌ات ایوان شاهی‌ست

همه عالم غرائب و غرر است

سپهبد بهر جای بنشاندیم

پر عطر وفا ز خامه‌ی تو

بخست آن کیانی بر روشنش

خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری

به جز خود ناکسم گر هیچکس دید

آتشی در خف فتاد و رفت خف

وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد

باد کره‌ی خود شناسم نیمشب

هم از تاج و ارونگ بیزار شد

چرک را در ریش مستحکم کنی

نوای خرمی از سر گرفتند

پاک گردانیدیم از عیبها

نیست شرمت ز من که شرمت باد

رفته از مستوریان شرم از هواست

روی آن یاری که باشد زان دیار

زان همی رنجی ز وانشق القمر

ببستند ناچار یکسر میان

گوش گولان را چرا باشی گرو

اندر او خواه لعل و خواه حجر

همان تخت او بر دو پیکر نهیم

دلت آسوده باد و عمر جاوید

روز مردن نیست زان فنها مدد

هر سبب مادر اثر از وی ولد

که این بیشه دورست راه تو نیست

جهاندار بشنید چندان سخن

هم شکار تست و هم صیدش توی

هست مقبول طبع دشمن و دوست

نیست همدم با قدم یارش کنی

راست و روشن ستد به رشوت خویش

برو تازه شد روزگار کهن

دید هر چشمی که دارد نور هو

دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه

ستوده به چین و به روم و طراز

دلاور شمار درم یاد کرد

که کردش دست عشق از سنگ خالی

بسی از جهان آفرین کرد یاد

خورد باید هزار شربت زهر

گرازان دو شاه اندران رزمگاه

از آن جان پروری زین مغز کاهی

تا چرا عاشق نبودم پیش ازین

زن و مرد زان کار پردخته شد

به گنج‌ور بسیار ننمود رنج

مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت

سپارم به سه دیده‌ی نیک بخت

خانه خانه آفرین به کجاست؟

نبردی سپهر آن سپه را ز جای

به پیشت خط به مسکینی نوشته‌ست

در کمال ذوق بی‌خویشی رسی

به نوک سنانش فرستم درود

برامش دل آرای وآزاد باش

با ددانی نگر که دد نشوی

ببینی هم اندر زمان فر من

دست در گردنش حمایل کرد

دل دیگری گردد از من بکین

کزو گشت پیروز و به روزگار

سجود کردند این را همه نبات و شجر

خردمند و دانندگان کهن

جهان آفرین را نیایش کنند

کزین بگذری در دل آید هراس

سرش با ستاره همی گفت راز

شرح و بسطی تمام داد بر او

همان راستی در گمان ویست

زبر شد جهان آن کجا بود زیر

ز مغزش زمین گشت باکوه راست

شهنشاه کسری یزدان‌پرست

یا در سر کار او کنم سر

چنان به که بر یاد او می‌خوریم

دل دوستداران تو شادتر

در خور فتح آفرین می‌گفت

نیا رستمش گشت پیرا منا

برآید کند خاک را ارجمند

الا نظر مبارک شاه

به مردی ز تخت اندر آرم بگاز

پس آن گاهی به مردن شاد بودن

چگونه ستد رومیان را نگار

دهد بر من در ودی آنکه خواند

اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا

نه دیوم کاخر از مردم گریزم

همی ریخت آب و همی کند موی

در نظم دعا دلیریی کرد

ستاره شناسان و هم بخردان

به پیکان لعل پیکانی همی سفت

پشیمانی آید ز گیتی برش

داد از دل خود شکیب را ساز

صید گرگانند این ابله رمه

به لفظ من شهنشه را چنین گفت

زبان بر ستودنش بگشایدت

که کم عمری آرد ستمکارگی

بپیچید و آمد به تنگی فراز

به ما بر شود تنگ روی زمین

سوی شاه کاووس بنهاد روی

کی به سنگ امتحان راغب شدی

هر کس که زیارت کندش گشت محرر

چنین تیره شد بخت ساسانیان

بخندید و زی شاه بنهاد روی

به ز قرآن مدان و به ز اخبار

به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا

بیفگند و سرش اندر آمد به بند

ز خضرای فلک در تالش انجم

چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار

هم دم همکنان همی‌یابم

مبری ز آشنایان، اشنائی

گامی دو برگرفت برست از همه بلا

جگرهای کبابش داده هم می

روی بر خاکش نهد جان بر میان

نیست زرقی مرا درین گفتار

نه هرگز برو بر زنم تیزدم

به بهشتت کجا تواند خواند؟

تن از ناز و آرام پردخت کن

«صبغة الله» رنگ او باشد

ز گستردن و خواب وز خورد او

خلعت سروش ارغوانی رنگ

بجای آوریدن نژاد و گهر

مراد او رضای دوست باشد

همی طوس کم باد اندر جهان

وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست

ورازاد را راه یزدان ببست

ز در سپید و ز کیمال بور

که شد خاک دریا و هامون چو کوه

سرشک غم اندر کنار آورد

بزرگان و گرسیوز سرفراز

به مستی ز ایران نیامدش یاد

بود روز کاین روزت آید به یاد

بمالیدش از گرد و زین برنهاد

به همراهی وزیر سخت کینه

او محک می‌خواهد اما آنچنان

از آن یوسف همی داد این سخن ساز،

چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر

بهر جائی که خون راند این تن پاک

زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

تو این را چنین خردکاری مدان

کمان کاو خم زد اندر کینه جوئی

جز به دست و دل محمد نیست

دست سیمین، خضاب از آن خون کرد

خشم شحنه شعله‌ی نار از هواست

چو شد مغزش از خوردن باده گرم

گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

شد صفیر باز جان در مرج دین

به آواز گفتند ما با توایم

منکری این را که شمس کورت

وصل و دیدار اگر یکی بودی

بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن

چو خواهی که بر گنج یابی کلید

ای خری کین از تو خر باور کند

همی گفت با شاه یکسر سخن

تا خورد مر گوشت را در زیر آن

از ایرج که بر بیگنه کشته شد

همانا ز ما زن بود سی‌هزار

وانکه از خشم دشمنان سوزد

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس

آنچه داری حساب نیک و بدست

به قیدافه گوی ای هشیوار زن

چنین گفت ازان پس بمادر فرود

به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

آن به که به نیک و بد بسازیم

بدان گشت همداستان پهلوان

استراحت به بخت یا نعم است

سپردم به تو مایه‌ی خویش را

بر دیده‌ی خون‌فشان نهادم

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

گر بر سر چرخ شد حسودش

خداوند خورشید و گردنده ماه

بگویم کنون هرچ هستم نهان

اگر تیره‌تان شد دل از کار من

چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک

چنین گفت کامد سیاوش به تخت

ز داد و ز بیداد وز کشورش

سیاوش چو با جفت غمها بگفت

تو را از گوسفند چرخ دنیا می‌نهد دنبه

از آتش ترا بیم چندان بود

شمارش پدیدار نامد هنوز

زمین را ببوسید پیران و گفت

سگ آبی کدام خاک بود

وزان روی گرسیوز نیک‌خواه

به گیتی مرا شارستانست شش

فرامرز جنگی چو او را بدید

شود ماهیار ایدر امشب جوان

چنین گفت کاوردم ان لخت کوه

یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش

به رنگ و به بوی و به دیبا و زر

های ای پدر من و سر من

که گفتی بدین منزلت آب نیست

که گر مهمان مائی ناز منمای

یکی باد برخاست از رزمگاه

گروگر فرستادم از بهر دین

روان گشتند شادان چنگ در چنگ

شه از داد خود گر پشیمان شود

چنان خوار برگشت زو رودبان

مریزید خون از پی تاج وگنج

یکی تیغ الماس گون برکشید

مهندس دسته پولاد تیشه

به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای

همی این بران آن برین برگذشت

مرا خود نیز هست آن هوشیاری

از بحر تو بینم ابر خیزش

صورتی بنشینده گشتی ترجمان

درم بود و گوهر چپ و دست راست

وزان کم بپرسید فرخنده شاه

کسی دربند مردم چون نباشد

چو بشنید کسری به نزد قباد

چوشد مرز هیتالیان پر ز شور

عجب نبود که آید از پی گشت

مرا مقصود ازین شیرین فسانه

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی

ازان پس بران داستان خیره ماند

بیاراست از هر سوی مهتران

مگر شه خضر بود و شب سیاهی

یکی تیغ زد بر سرش سوفزای

چنین گفت کای پرخرد مایه دار

شکسته طاق چرخ دیر بنیاد

به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون

به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات

ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد

ز روزنهاش خورشید جهانتاب

به یک دست پیل و به یک دست شیر

فرستاده آمد بر خوشنواز

خورشها ببردند خوالیگران

بلا بودم چو بالا مینمودم

جامه نیلی کرد و در برخود ببست

ملک و جن و انس را که بوند

زمانی نباشد بدان شادمان

شیخ فعالست بی‌آلت چو حق

شما را کنون گر دل از راه من

به بهرام روز و بخرداد شهر

آن دگر گفتش که دیوت راه زد

خوش است این شیوه با عالم بگویی

بپرسید و بستد ازو نامه سام

هندو او شد مسیح نامدار

من که نه من مانده‌ام نه غیر من

چون اثر زایید آن هم شد سبب

که در زیر پرت بپرورده‌ام

همی دانش آموخت و اندر گذشت

کلید در گنجها پیش تست

علم را در پناه پوینده

کشف رود پر خون و زرداب شد

عطار خاک آن سگ مردان راه توست

گفتم ای دل آینه‌ی کلی بجو

کنونم که فرمود بندم سزاست

گردن خر به در نیارایم

از زر و گوهر و غلام و کنیز

خانه‌های ما بگیرد او بمکر

یکی کوه داری بزیر اندورن

در همه گرچه آفرین گویم

بهی رانهادند بر شاد ورد

هست بر هر کسی به ملت خویش

که یارد سخن گفتن از تو به بد

به پرستندگان خویش سپرد

ازان نامه شد شاه خرم نهان

خم روان کرده ز سحری چون فرس

برفتند زان رزمگه سوی کوه

تحفهای بزرگوارش داد

ببردیم بر دشمنان تاختن

ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو

فرستید یک سر بدین بارگاه

بر در این دکان قصابی

پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم

سخن سودمندست اگر بشنوی

پهلوی خوان پارسی فرهنگ

ز هر سو کرد مرکب را روانه

صواب آن شد که نگشائی به کس راز

جز از جامه‌ی شاه چیزی نخواست

ازین ژرف دریا و تاریک راه

در میان خون و خاکستر نشست

که دیدار بودی بهر دو گروه

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

درجات کمال جوینده

به کژی و تاری کشید اهرمن

کرده کرباسی ز مهتاب و غلس

بجستند از تخم بهرام گور

همی خواست از تن سرش را برید

تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

همی‌بود برپای پیش این دو مرد

چهل من درم هرمنی صدهزار

رو به دریا کار بر ناید بجو

جهان را به تخت اندر آورده زیر

نه دل دید و نه دلبر در میانه

باندیشه دارد همیشه روان

همان جای آرامش و خواب نیست

برتر است از عقل شر و خیر من

بدی کردن از روی تو کی سزد

که برکس نماند سرای سپنج

گوهرست این سخن نه مهره خر

فرستاده گفت آنچه بود از پیام

ای بگفته لاف کذب آمیغ تو

گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

برفتند با لشکری بی‌کران

بدین تقرب خوانند گاو را مادر

برو تازه شد روزگار مهان

برآورد بر لب یکی باد سرد

تا بزاید او اثرهای عجب

ابا بچگانت برآورده‌ام

کنی فردا سوی نخجیر پرواز

همی‌خورد شاه از کران تا کران

فکنده هر طرف خشت زر ناب

زمین جای آرامش و خواب شد

کسی راکه بودست زین سرگناه

بیارای گفتا به دانش زمین

برکند ما را به سالوسی ز وکر

دلم شاد و غمگین به کم بیش تست

بی جگر کم نواله‌ای یابی

من گوهر تو تو افسر من

نوای خوشدلی کردند آهنگ

گر قطره برون دهد مریزش

نیارست کس گردن افراختن

به هر جا کت فرود آرم فرود آی

با مریدان داده بی گفتی سبق

دعای خسروان آمد بهانه

کفر نعمت ز کفر ملت پیش

که او از سنگ مردم می‌تراشد

که نزدیک است آن صحرا به این دشت

ولایت ز بیداد ویران شود

که گر بنگری برتر از بیستون

ز چوب نارتر کردی همیشه

که دانم جای کین و جای یاری

که در آب حیات افکند ماهی

آفریننده را کجا جویم

در سینه به جای جان نهادم

به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد

بد و نیک با شهریار جهان

بیامد ز مزدک سخن کرد یاد

هر کس به نصیب خود بسازیم

ولی آخر بلای خویش بودم

ز آیین وز شاه وز لشکرش

در ولایت نماند کس را چیز

استطابت به آب یا مدر است

به یک جانب نهادن زشت خویی

هوا خوشگوار و به زیر آب خوش

و زان فیلسوفان سرش برگذشت

به خرس رقص کن و بوزنینه‌ی لعاب

و آنچه خواهی ولایت خردست

گروگان کند پیش مهمان روان

بر یکی در عوض هزارش داد

هم در بن خاکدان ببینم

ز مغز بزرگان خرد گشته شد

نویسنده را پشت برگشت کوز

فراوان سخن گفت با او به راز

قدوه‌ی اعظم عنوان به خراسان یابم

تو دانی حساب کم و بیش را

توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش

به مردان رسی گر طریقت روی

که برد آب قندز بلغار

فرازنده‌ی تاج و تخت و کلاه

چوچیره شدی کام مردان بران

سخنهای ناسودمندم سزاست

که نگردد قلبی او زان عیان

نباید عنان از ریاضت کشید

دژم گشت و ز ما ببرید مهر

تا برندش چنانکه باید برد

آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار

به خوبی و دانش به آیین و راه

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

همی برد خوان از پسش کدخدای

حل و عقد خزانه‌ی اسرار

به زندانیان بر دلش گشت نرم

که به شب بد چشم او سلطان‌شناس

پهلوی خواند بر نوازش چنگ

که با تاج زرند و با گوشوار

برآراست چنگ و برآویخت سخت

هم برای عقل خود اندیشه کن

سپاه اندر آمد به تندی ز جای

جهاندار و بینادل و رای‌زن

که دریا به آرام خندان بود

نیم سودی باشد و پنجه زیان

بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

شمس پیش تست اعلی‌مرتبت

ز تو بگذرد پند کس نشنویم

نعره‌های لا احب الافلین

که یزدانش داد از جهان تاج بهر

حشر گردانم بر آرم از ثری

بیامد بر شاه توران سپاه

چارمیخ و هیبت دار از هواست

امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

خویش را بهر تو کور و کر کند

ز بیم تبر شد به چنگم ستوه

تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری

محرران فصول عمل مفصل‌ها

گیاه مهر، خواهد رستن از خاک

زان مبشر نام کردش کردگار

نباتش در لب و زهرش به سینه

به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا

به استهزا تواضع کرد گوئی

ره بر کاروان همی‌یابم

دیده خونین شدی به دیدن خار

در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا

بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت

که تا در خدمت از صحبت رهد باز

کز ایران سخن با که باید سرود

چهره گلگونه، جامه گلگون کرد

بپیچید سرتان ز گفتار من

چون رخ دوستان برافروزد؟

به سوگند بخرید اسپ و روان

که دادار گیتی چه افگند بن

بدان کس که بودند بر بزمگاه

شد آراسته پشت پیلان نر

پر از لابه و پرسش و نیکخواه

خروشان بدو اندر آویخت جفت

که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت

خروشی چو شیر ژیان برکشید

هوا را بپوشید گرد سپاه

که جان را همی گفت پدرودمان

دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست

دو روزی راه زان خورشید تف یافت

لگامش بسر بر زد و برنشست

چهر بر خون و خاک می‌مالید

آن محک که او نهان دارد صفت

ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی

گر از دامن او درفشی کنند

ازان پس مراو را بسی هدیه داد

چون دلت بر ز نور احمد بود

نمود اندر نظرها در چنان راغ

مرا تیز پیکان آهن گذار

ز صحبت داشت بیم فتنه و شور

کز برای نام داند مرد دنیا علم دین

مثل زد در این آنکه فرزانه بود

بسی نامداران ایران سپاه

فرستاده خود باشم و رهنمای

تو را ایزد از بهر عدل آفرید

ز توران به ایران جدایی نبود

زین گونه که بهر من دویدی

هر تجلی وصال چون باشد؟

صواب آن شد ز روی پیش بینی

بفرمود کان بندی بی زبان

چنین داد پاسخ که اندیشه نیست

چنین گفت با شیده افراسیاب

گر صد لغت از زبان گشاید

کسی را که خواهد برآرد بلند

چو آن کاسه زهر پیش آورید

بر وی این نام را به زور مبند

تراشم سنگ و این پنهانیم نیست

یا دری زن که قحط نان نبود

برین گونه تا بر که بودی شکن

که نگشاید آن بند را کس به راه

چو شکر خسرو آمد بر زبانم

مرا موبدان ساز با بخردان

بدو کفشگر گفت من این دهم

همان خواب گودرز و رنج دراز

ز بهر آنکه باشد دستگیرش

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

نو آیین یکی شاه بنشاندند

که باید که باشد مرا پایمرد

چو تخت پیل شه شد تخته عاج

همه داستان سیاوش بگفت

به ز روان نگه کرد و خامش بماند

سواران جنگی ده و دو هزار

ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای

چو دریای سبز اندر آید ز جای

گرانمایه دستی بپوشید و رفت

رخش پر ز خون دل و دیده گشت

ابر پشت پیلانش بر تخت زر

همه یکسره نزد شاه آمدند

نگه کرد هریک زهر باره‌ای

چو آمد به نزدیکی باژگاه

نه طعامی خورد از آن پس نه شراب

برویش نگه کرد کاووس شاه

ز مادر چو بشنید طلخند پند

برین بند و سوگند تو ایمنم

همان گه بیایم چو ابر سیاه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

گفت گر دیوی که راهم می‌زند

برانگیخت از جای شبرنگ را

سپهدار بگشاد از نامه بند

شعر را کرده در به دولت باز

گم شدم در خویشتن یک بارگی

دو لشکر به هامون همی تاختند

ببینید تا کردگار بلند

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

همه کوهساران پر از مرد و زن

ز گستردنیها و از بیش و کم

به سام آنگهی گفت زال جوان

به صیادی چو بازم شهره و فاش

به ایوانش بردی فرستاده‌وار

چنان بد که بنشست روزی بخوان

کرکس که به مکر شد سوی چرخ

بترسید اسفندیار از گزند

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

دانا که بگفتمش من این دست به برزد

بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک

کاه باید نه زعفران خر را

یکی خواندم خوره‌ی اردشیر

که نزدیک پیروز ترس خدای

منم امروز سابق الفضلین

برآمد خروشیدن کرنای

چنین گفت گوینده کاندر زمین

بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل

زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت

همی شد تا به سنگی شد مقابل

زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت

که اکنون فراز آمد آن روزگار

هر حرف وفا ز وی که خواندم

یکی سدگشت شوق و اضطرابش

به سیر کوبه‌ی رازی به دست حیدر رند

ره‌بر و راه و راه‌رو همه اوست

فخر من یاد کرد شروان به

نه دل پرداختن از شاه عالم

باز دل را که پی تو می‌پرید

بجست از کف تیغزن خوشنواز

خویش را از ره‌روان کمتر شمر

بر ایوان داشتی پر تاجداری

گفت دلقک من نمی‌گویم گذار

گر کسی گوید کسی می‌بایدی

از ستاره دیده تصریف هوا

ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک

آن هنرها جمله غول راه بود

نهاده بدو کاسه‌ی شیربا

که مردی ز گردنکشان روز جنگ

چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند

شحنه‌ی اجسام دیدی بر زمین

در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست

بدارم وفای تو تا زنده‌ام

زین طلب بنده به کوی تو رسید

بهر کنعانی دل تو نشکنم

برومند شاخ از درخت قباد

این سببها نسل بر نسلست لیک

فرود آمد بدان چشمه زمانی

می‌نماید سیری این حیلت‌پرست

ز فرمان او هیچ گونه مگرد

دل به دست او چو موم نرم رام

باز گفت این سخن خطا گفتم

پر اندیشه شد نامدار از بهی

چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز

همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه

صد جگر پار شده به هر سوئی

گر از تو یکی شهریار آمدی

مقامی بیابی گرت ره دهند

چنین گفت شیرین که این بدکنش

از پس چند چیزهای لطیف

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

بنگر ای از جهل گفته ناحقی

چو دشمن ز گیتی پراگنده شد

شاعران عرب چو در خوشاب

بسی آفرین کرد برخانگی

چون بریشم خاک را برمی‌تنند

که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم

شه‌پرستان که مهر شه دیدند

اوفتاد از کمی نه از بیشی

حق نعمت شناختن در کار

روان را به مهر تو آگنده‌ام

دل ما چرا کردی از آب تنگ

لیکت از احوال آگه می‌کنم

و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا

به چنگال او خاک شد بی‌درنگ

بر درش یک جهان سخن پرداز

ناخوشت آید اذا النجم هوی

که بر خوان عزت سماطت نهند

تو حریف ره‌ریانی گه مخور

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

به شیب اندر انداخت اسب از فراز

از عطای بی‌حدت چشمی رسید

والله از جمله حریصان بترست

من همی‌گویم تحریی بیار

نعمت افزون دهد به نعمت خوار

شحنه‌ی احکام جان را هم ببین

وگرنه من این راز کی گفتمی

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

که دین بهی را کنم خواستار

در رمید از چشم خون افشانش خواب

گاو را پنبه دانه به که درر

دل شاه با چرخ گردان یکیست

تا در آمد پهی به پهلوئی

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

بهامون کشیدند پرده‌سرای

نگه کرد موبد بدان بنگرید

بفرمود کاین موبدان را بخوان

گو بزن چون چست و زیبا می‌زند

درد مریم را به خرمابن کشید

که سازد مر آن بند را چاره‌ای

محتشم‌تر کسی به درویشی

ز گوهر همه طوق شیران نر

به فرمان تو هر یک شد به کاری

به شاهی برو آفرین خواندند

چه نیکو بدی گر بدی زیربا

چاره‌ی من نیست جز بیچارگی

دیده‌ای باید منور نیک نیک

سبک با ره گامزن را براند

جای جای آفرین چرا گفتم

فرود آمد از تیغ کوه بلند

دو یار همدم بگسسته پیوند

نیامدش گفتار او سودمند

ندیدم نبودش کسی رهنمای

به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر

مهر او گه ننگ سازد گاه نام

بر گاه کسری خرامید تفت

ز هر سو جست از آن گوهرنشانی

همی آفرین خواندندی بمن

ز دل یکباره طاقت رفت و تابش

شدندی دو شاه و سپاه انجمن

که تاج بزرگی به سر برنهاد

چنین از شما کرد خواهد پسند

که بر تمثال آن شیرین شمایل

آزرده شدی و رنج دیدی

شعر خواندند بر نشید رباب

که چون زیست خواهم من ایدر نوان

که بشناسم کبوتر را ز خفاش

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

چو پیرایه دان بند بر پای مرد

در هر لغتی ترا ستاید

نشستن با گرانی شاد و خرم

که در پیش است در پیشانیم نیست

به نخجیر آی و از نخجیر بگریز

فسون شکر و شیرین چه خوانم

کز او افروختی شبهای تاریک

به دست اندر بود فرمان پذیرش

صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

ستم ناید از شاه عادل پدید

یا چنان شو که کس چنان نبود

که امروزی درین منظر نشینی

ری بدو داد با دگر تشریف

حساب عشق رست از تخت و از تاج

که باکین و جنگ آشنایی نبود

بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری

که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا

همی بر برهنه نیاید به کار

بیاید به رامشگه مرزبان

نی محک باشد نه نور معرفت

پر ز سرهای بریده خندقی

تو را با سپاه از بنه برکنند

بزرگان و کارآزموده ردان

وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار

من بدین صد بیان همی‌یابم

بران تیز شمشیر بنهاد دست

که برناید از هیچ ویرانه دود

به یقین دان که ایمنی از نار

وان سخنهای نغز بشنیدند

بیاراستی هرچ بودی به کار

یکی را کند سوگوار و نژند

به گو پیازه‌ی بلخی بخوان جعفر باب

کو چو رفتی زان جهان باز آیدی

ز افگندنی و پراگندگی

ندارد دم آتش تیزپای

که مباهات خور به باختر است

خاک در چشم ممیز می‌زنند

که گردد زبادش جوان مرد پیر

که او را ز شاهان کسی نیست جفت

بر خاک چو ماکیان ببینم

حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا

ورا زر و گوهر فزونست زین

جز اینت همی راند باید سخن

نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم

که چرخ بلندش کند سرزنش

نخستین خروش مغان درگرفت

بر نامور تخت گاه آمدند

نتوان گفت لاحقند اغیار

ندید اندر و هیچ فال بهی

از دیده سرشک خون فشاندم

ندیدش سزاوار تخت و کلاه

همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش

چرا جان فروشد ز بهر کلاه

که برج گوالیرا ز وی شرف یافت

مغیلان بی‌بر ببار آمدی

هوا از پر کرکس چو پر زاغ

همه گنج ما یک سر آگنده شد

از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی

بدو گفت بس کن ز بیگانگی

زانکه او مختلف شود بسیار

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

هم آنگه ز توران بیامد سپاه

وز دل دردناک می‌نالید

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

به خدمت خواست تا گردد از آن دور

برفتند زان شهر آباد شاد

کمرش بر میان عور مبند

خور و پوشش و درد و آرام و ناز

برون رفت بر گستوان‌ور سوار

بمانم برین دشت پرده‌سرای

ازین سرفرازان روز نبرد

یک از دیگران بازنشناختند

کنون یافت آرام جان و تنم

سوی آخر تازی اسپان گذشت

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

ز پوشیدنیها و گنج و درم

که چون سر برآرد سیاوش ز خواب

در وی سخنان نوشته بودی

پر کرکس که می‌زد ناله‌ی زار

که غبار براق من بر عرش

کای عتیبه! تو را چه حال افتاد

لیک تبریز به اقامت را

چو گوهر خازنان را گشت تسلیم

گر خصمش امیر مصر گردد

ز کاووس کش سال بفگند فر

به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره

نه مرگست این که آید به پایان

از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید

به درازی کشید قصه‌ی عشق

وزان پس به خوان و میش خواندی

بسا خواب کاول بود هولناک

مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان

سیاوش چو پاسخ چنین داد باز

برین کوهسارم دو دیده به راه

ز یزدان بران گونه دارم امید

همانا شتربار باشد دویست

پیش ما چیست نشر این نامه؟

کزو تازه شد کشور خوزیان

به فرمان شاه آن گرفتار بند

دگر چامه را باب خود ماهیار

چو نزدیک رود آمد افراسیاب

او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا

چرا نه به فرمانش اندر نه چون

تو مردی بزرگی و نامت بلند

به رهشان سخن رفت یک با دگر

هین ره صبر و تانی در مبند

دیده کو در حجاب نور افتد

باز پر از شید سوی عقل تاز

کز ایشان ندانم کسی را بنام

یافت بینی بوی و گوش از تو سماع

دگر نیزه و گرز و تیر و کمان

گفت نه نه راضیم که تو مرا

وزان رو بیامد سپهدار طوس

روح را در غیب خود اشکنجه‌هاست

ز خوبی دیدار و کردار او

خود مثرتر نباشد مه ز نان

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

شاه را شرم از وی آمد روز بار

که از تست جان و دلم پر ز مهر

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

تو با پهلوانان و خویشان من

نکوی رای چون رای را بد کند

سر تیرگی اندر آید به خواب

غم خوارگیم فگندت از زیست

وزانجا بر خسرو آمد دمان

چو بشنید این سخنهای جگرتاب

وزان رنجهای کهن یاد کرد

چو آمد به نزدیک تختش فراز

بیاورد شبرنگ بهزاد را

بلی شاه سعید از خاص خویشم

چو شاه جهاندار بشنید راز

بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید

یکی نیزه زد بر کمربند او

به ضرب دوستی بر دست می‌زد

جمله را حامی و پناه همه

بترسم که هرکو ستایش کند

ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت

هم در تو به صد هزار تشویر

به نام جهان‌آفرین کردگار

بمارد چنین گفت کز مهتری

جهان چون شب تیره تاریک شد

کسی را روبرو از خلق بخت است

به گلزار وفا آن باغبانم

بران بدگمان شد دل پاک اوی

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان

من آیم خود به خدمت بر سر کاخ

چنین داد پاسخ کز ایدر ستور

نشستست خاقان بدان روی چاج

نیارست لب را گشود ایچ کس

فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی

داورا رسم و عادت شعر است

بدین سان که گفتم بیاراست نرد

به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم

تبیره زنان پیش پیلان به پای

بشهر اندرون جای خفتن نماند

روانش ز اندیشه پر دود بود

همانگه سوی آسمان کرد روی

چون در آمد شب، برون شد شهریار

بگفت این سینه‌ی فرهاد زار است

بیاورد قپان و سنگ و درم

برگشادی مشکل ما یک به یک

جهانی بران جنگ نظاره بود

سپاهت رفته تا کشور گشایند

آن دگر گفتش که هرک آگاه شد

پدر را بکشت از پی تاج و تخت

سخنهای دستان سراسر بخواند

بگفت و کرد چهر از اشک خون تر

آفتاب فقر چون بر من بتافت

غیر چون نیست حکم بر که نهند

فرامش مکن مهر دایه ز دل

نبوده آگهی از یکدگرشان

یکی داستان گویم ار بشنوید

بماند بدین دشت چندین سوار

جدا پیشتر زین کجا داشتی

مرا از خلق عالم خود یکی گیر

گله هر کجا دید یکسر براند

یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی

آینه کو عیب رو دارد نهان

هجوم آورد رغبتهای جانی

همان تیغ کز گردن پیل و شیر

تو را دل پراندیشه مهتریست

ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد

مهر مومش حاکی انگشتریست

خود به صورت نگر که آمنه بود

بدید آنک شد روزگارش درشت

دیده‌ی تو چون دلم را دیده شد

گرانمایه را جایگه ساختند

او خورد از حرص طین را همچو دبس

گر ای دون که او را بود راستی

شاه با او در سخن اینجا رسید

همه بوم شد نزد ما کارگر

ازان شیربا شاه لختی بخورد

غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل

که باشند دانا و دانش پذیر

شاه فرهنگ دان شعر شناس

همه دیدمش جنگ جوید همی

چندلی را رنگ عودی می‌دهند

سوی کارداران باژ و خراج

آنکه در جا نشایدش دیدن

چو بنشست شاپور پایش ببست

خندقی از قعر خندق تا گلو

گردن صد هزار سر بشکست

از تو بر من چه راست روشن گشت

شد سوی شهر شادی انگیزان

خانه‌داران ز جور خانه بران

بازگشتند سوی خانه خویش

ولیکن نباید که تنها خوری

شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز

نه خواهد کس ترا دامن کشیدن

بشمشیر بر نام یزدان بخواند

بینداخت بر گردن گرگسار

از برای خاطر هر قلتبان

عنان را بپیچید و بنمود پشت

نگشتی به آورد زان زخم سیر

خسرو جمله پادشاه همه

وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار

راستی رفت و روشنی بگذشت

صدف در احمد مختار

نیابد مگر چشمه‌ی آب شور

ای بسا نان که ببرد عرق جان

شود دین زردشت بر کاستی

هر حسی را قسمتی آمد مشاع

شد دل نادیده غرق دیده شد

کی پرد بر آسمان پر مجاز

بدین زودی کجا رفت آن دلاویز

صبر کن اندیشه می‌کن روز چند

بران گوشه‌ی تخت خسپید باز

در نام بر خویشتن در مبند

سراینده و باهش و یاد گیر

که به شب بر روی شه بودش نظار

که اگر شان دهند سد کشور

هم کنی غرقه اگر باید ترا

خانه خویش مانده بر دگران

لیک تا نجهی شکنجه در خفاست

بدشت اندرون راه رفتن نماند

که صدف قطره را بهین مقر است

چنین گفت پس با زن رادمرد

بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه

باز آن نقش نگین حاکی کیست

به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب

نه در شبدیز شبرنگی رسیدن

به ایوان من بنده‌گر بیش نیست

نه از جاه و مقام هم خبرشان

صد تخم فریب کشته بودی

به فرمان یزدان نگوید همی

پر از مردم و آب و سود و زیان

یا بدید از وی نشانی یا ندید

زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش

ز درویش درمنده یاد آوری

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

به ملکت کشور دیگر فزایند

می‌رود وین خسان حسود غبار

پرستنده شایسته‌ی فر و تاج

بر تخت زرینش بنشاندی

دنبه مسپارید ای یاران به خرس

کورا عدن و عمان ببینم

پر ز سرهای بریده زین غلو

جام کیخسرو ایران به خراسان یابم

سراپا دیده شد در دیده‌بانی

آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری

بزد نای رویین و خود برنشست

که زهرست بر خوان تریاک اوی

که در وی نقش شیرین آشکار است

کرد از اغیار خالی زیر دار

همه جایش توان پرستیدن

مگر بیم ما را نیایش کند

که از شیرین کسی بینی زبون تر

ز هر سو خروشیدن کره نای

پر از درد و خامش بماندند و بس

که زروان بداندیش مهبود بود

ز افزونی گذشتم اندکی گیر

گوید این پیر این چنین گمراه شد

بر کلوخیمان حسودی می‌دهند

برو آفرین کرد و بردش نماز

که خار اندازم و گل برنشانم

که آن اژدها زشت پتیاره بود

شود خیره تنها سوی کارزار

سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز آسمان و فرشته دور افتد

هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت

بیش از آن دادشان که بود قیاس

همی از پی گو کنی داوری

خرد کرد باید بدین رهنمون

بپژمرد و بر جای خیره بماند

کزین پس مبیناد شادی و بخت

برشاه شد یک به یک یاد کرد

به رامشگه آمد چو کوه بلند

به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر

تا یکی گر دران ز گردن رست

نگه کرد و هر موبدی بنگرید

که چون پیچم اندر صف بدگمان

که در دل مرا مهر تو دلگسل

چنین گفت کای داور راست گوی

نبد هیچ دفتر به کار و قلم

نشاط آورد چون شود روز پاک

مدارم که آمد گه آشتی

کرد در بزم خود شکرریزان

ور تو نخوری غم، دگر کیست؟

ز هوش و دل و شرم و گفتار او

همان بر که کارید خود بدروید

ببینیم تا رای یزدان بچیست

ببست او یکی کشتییی بر میان

که آید درود و خرام و نوید

پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم

صورت شاه نو نهاده به پیش

فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب

چو تیغ از میان برکشد آفتاب

دارد رقم هزار تقصیر

دو ایوان فرخ بپرداختند

که چون آیینه پیشانیش سخت است

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر

چنان دان که بد در حق خود کند

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

زمین بوسم به نیروی تو گستاخ

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

دبیرانه یکی در شصت می‌زد

ز دریا کشیدند چندان گهر

صلامی داد کر کس را به مردار

فرو برد به دمی صد هزار اژدرها

ولی مرگست دوری ز آشنایان

تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا

بسی در هر تعهد رفت تعلیم

تا نماندی در دل ما هیچ شک

صلواتی میان هنگامه

حکم او خود روان همی‌یابم

نیامد بر من درود و پیام

کین خسته را دوا کند از مرهم دعا

کفتاب تو را زوال افتاد؟

ندید ایچ مردم نه کشتی برآب

آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس

ز درد پسر گشت بی پای و پر

ازان پس بفرمود تا برنشست

کسی کاو بود مهتر انجمن

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

رخی ارغوان و دلی شادمان

که بگسست زیر زره بند او

که دریافتی روز کین باد را

تو گفتی به شب روز نزدیک شد

به ایران کشیدند و بربست رخت

بپژمرد جان دو گردن فراز

زین غم چو مرا قرار بر تست

جدائی‌های هر پیوندم از بند

چو گردد جهان گاهگاه از نورد

ساغری دادمت، مریز و بنوش

برادرش نیز آن سوار دلیر

به سنگین قلعه در پیغوله‌ی تنگ

سنان در سنگ رفت و دسته در خاک

یکی بانگ زد تند بر باژخواه

به سال ار برادر ز من مهترست

گمان رفت از درفش تیغ در مشت

چو بحر عمر او کشتی روان کرد

چشم صد کون خر بخواهی بست

ستایش نشاید فزون زآنک هست

همه تن شکسته ز نیروی شاه

بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی

چنین گفت گرسیوز کینه جوی

ز دانش سراسر بیکسو شدند

دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار

ور دم نزند چو تنگ حالان

سیرم از عمر، بی‌لقای تو، من

چوهرمز نگه کرد لب را ببست

بسا چیز کو دردل آرد هراس

بگوئیم آنچه ما را گفت باید

ببستند گردان ایران میان

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

دگرگاه شاهان و آیین بار

نگویم بر نشانه تیر می‌شد

ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی

همی‌گفت کین مرد ناسازگار

چاشنی گیر آسمان زمیست

ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی

به شبگیر با هدیه و با غلام

چو بازارگان را درم سخته شد

ازان دادگر کاو جهان آفرید

تو گفتی که میدان بجوشد همی

بدو گفت کز دل خرد دور کن

بدو گفت پس نامور شهریار

به دژخیم فرمود تا تیغ تیز

رفت تنها زیر دار آن پسر

چنان برگرفتش ز زین خدنگ

وزان رفتن شاه برترمنش

به دل گفت پس کاردیده هجیر

پسندش نیامد چنان آرزوی

بدو گفت ز ایدر برو با تخوار

من چو دیدم پرتو آن آفتاب

بینداخت افسر ز مشکین سرم

دلش کرد پدرام و برداشتش

خروشان سرش را به بر در گرفت

گفت من بس فارغم از نام وننگ

برانگیخت از شهر ایران ترا

مرا سام یک زخم ازان خواندند

ز بیم جداییش گریان شدند

چنین گفت باما سخن رهنمای

ز دستش بیفتاد زرینه گرز

کسی کو ز مادر گنه کار زاد

چنین گفت با لشکر افراسیاب

غمخواری من بسی نمودی

در ترقی همه به تربیتش

درد و آتش که نیستان هزاران شیر است

ز توران سوی زابلستان کشید

به غلمه‌ی طبقات طبق زنان سرای

دگر چشمه‌ی آب‌یابی چو زهر

این جدل نیست با نوآمدگان

پس از تو گر عملی سر زند که به نشود

هم به مولد قرار نتوان کرد

به خواری بسته دل نادیده خواری

پندار سر خر و بن خار

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش

به نخچیر بردیش با خویشتن

به بند اندر آمد سر و گردنش

زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا

گهی سوی درختان دید گستاخ

همان یاره و طوق و هم تاج و تخت

همچنان کشوری دگر طلبند

ز من باد بر شاه ایران درود

باز نامد کس ز پیدا و نهان

چو رود بریشم سخن‌گوی گشت

یکی تخت پیروزه بر پشت پیل

دگر شارستان گندشاپور نام

گشته هریک ز مهربانی او

گله‌دار چون بانگ اسبان شنید

به زلف خویش دستی زد پریوش

آینه نبود منافق باشد او

به ناوکت که شب تیره است موی شکاف

نبرد همی پوست بر تازیان

ترا بر تخت شاهی خواب برده

شاعران را از شمار راویان مشمر که هست

تو چون سیاره میشو میل در میل

ای به دیدار فتنه چون طاووس

به دلجوییش طرحی تازه افکند

هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم

آفتابی است حضرتش که دو کون

در تانی بر یقینی بر زنی

فلک ناگه کند افسونگری ساز

خویشتن را عاشق حق ساختی

آن یکی پا نهاده بر سر گنج

چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار

خوش است این ره به طبع خلق بودن

خود مثرتر نباشد زهره زآب

چو باد دمان از پسش سوفزای

هر حسی را چون دهی ره سوی غیب

نه یک دیدن همه دستش نظر گاه

که گویند با زن برآویختنی

پاک آنک خاک را رنگی دهد

وان سگ آگاه از شاه وداد

حاکی اندیشه‌ی آن زرگرست

خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان

پذیرم من آن پاک دین ورا

آینه‌ی کلی ترا دیدم ابد

این سخن گفت شاه و گشت خموش

گر بدید آن شاه جویا دور نیست

برفتند بیداردل موبدان

لاف از شه می‌زند وز دست شه

جمله اندر کار این دعوی شدند

چو بشندی زو این سخن خوشنواز

موبدان را به شرط پیش آورد

که این تازیانه به درگاه بر

لشگر و گنج را رساندی رنج

بیاوردش از پارس پیش قباد

کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

بی‌اندازه از ما شما را درود

شهری و لشگری ز جان بستوه

مگر مرگ را پیش دیوار کرد

فرستی مگر رحمتی در پیم

ندانم که آمختت این بد تنی

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همه دست برآسمان داشتند

که برگیرد آن راکه تو افگنی

ببردند چیزی که بایست برد

که ملاح گشت از کشیدن ستوه

هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری

تو گفتی برفتش همی فر و برز

سرآسیمه از خواب سر بر کشید

به جان برگزینم گزین ورا

این چنین آیینه تا توانی مجو

ناز پروردگان مکرمتش

ز دانش زیان آمدم بر زیان

تو را با چنین کیش آهرمنی

جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار

بخاک اندر افگند لرزان تنش

وی به گفتار غره چون کفتار

همی‌تاخت با نیزه‌ی سرگرای

نجوییم راز دل زیردست

سلسله‌ی هر حلقه اندر دیگرست

یاد می‌آورد کار آن پسر

همی‌کرد گفتار نا خوب یاد

نه هرکس که او مهتر او بهترست

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

دگرگونه بایستش او را به خوی

زهر دانشی راز جسته ردان

بران کاسه زهر یازید دست

این چنینند شاعران اکثر

شیشه‌ی سالوس بشکستم به سنگ

که او را همه کشته پنداشتند

جز از مرز ایران نبینند به خواب

نهادند و شد روی گیتی چو نیل

زمین به آسمان بر خورشد همی

قباد از گذشته نکرد ایچ یاد

بنادانی خویش خستو شدند

دیدم اندر چشم تو من نقش خود

من بماندم باز شد آبی به آب

که پیوندد آن را که تو بشکنی

ندانم چه کرد اندران روزگار

نشانده سد نگه در هر گذرگاه

جهان زر و گوهر برافشاندند

به یزدان پناهید و بردش نماز

فرستاده زان کار پردخته شد

لیک ما را ذکر آن دستور نیست

دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر

که جان پدر را به تن خوار کرد

همانش ستایش همان سرزنش

سراسر رخت هوشت آب برده

گرازان به ابر اندر افراشتش

بیاویز جایی که باشد گذر

که بی بدره و گوهر شاهوار

تا برد او ما سلیمان را ز ره

جزین است جاوید ما را سرای

به نزدیک آن مرد بیدار گرد

غم زان منست و بار بر تست

رساند بی‌خبرشان پیش هم باز

من آنم سزد گر بنالم ز داد

هنر با نژاد این بود با فزود

سپهدار ایران که نامش زریر

به یار بسته دل نادیده یاری

مرا نه جمله عالم را زیان کرد

مرا بود هامون و دریا و کوه

که دارد چون بنفشه شرمناکی

سخن را با نیاز افکند پیوند

دانی که لغت زبان لالان

بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

چنین گویند خاکی بود نمناک

نگشت از حال خود آن نقش دلکش

به گرمای گرم و به سرمای سرد

به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا

چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید

مدارا با همه عالم نمودن

رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد

که روشن است مویی نمی‌برد ز سها

به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب

میزبان فرشته آدمیست

همه خانه‌ی وی سمن بوی گشت

تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج

که صدف حبس خانه‌ی درر است

دگر بزم و رزم و می و میگسار

شدی لشکر بیشمار انجمن

پیش او سایه‌بان همی‌یابم

غم‌های مرا بسی فزودی

فرو پژمریده دران بزمگاه

کزان دختران را بود نیک‌بخت

که بر کرده‌ی خویش واثق نیم

که ز دیوان من خورند ادرار

تو گویی خرد دارد اندر کنار

بمان زنده تا نام تارست و پود

در دو عالم جز محمد زان جهان

در عرصه‌ی بوستان ببینم

سرانجام از آن کرد باید سپاس

که موبد ازان شهر شد شادکام

همه آواره گشته کوه به کوه

درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش

بگیرد کند تنش را ریز ریز

شور صد رستم دستان به خراسان یابم

هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد

ز آویختن نیز بگریختی

ابا آشکارا نهان آفرید

گوش‌مال من بایقانی کنی

که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ

عشق با دیو سیاهی باختی

چنین چاک شد جامه اندر برم

خود سگ کهفش لقب باید نهاد

گردن خود را بدین دعوی زدند

حکم تو جانست چون جان می‌کشم

که بر مهر دید از دلیران ترا

نبود آن حس را فتور مرگ و شیب

من آیم گر توانم خود به تعجیل

ای بسا آبا که کرد او تن خراب

که گر من نشان گو شیرگیر

زانک ضد از ضد گردد آشکار

عاشق فر خسروانی او

نهان بنشست چون یاقوت در سنگ

وقف آتشکده هزار شتر

که محرابیست یا محراب زرتشت

زان هوس در دماغش آمد جوش

نه چون درد جدائی شد ز پیوند

وین ز بهر یکی قراضه برنج

تا بلیسی تو در میانجی دست

ماه را در نکاح خویش آورد

که چون یافت این دیو بر آب راه

دگری می‌دهم، بگیر و مدار

به پیش سپاه اختر کاویان

کاشکی بودمی بجای تو، من!

سراسر به ویرانی آورد روی

چو بر آتش تیز بریان شدند

مدار این سخن بر دل خویش خوار

چو رزم آورد پاسخش سور کن

که مارا ز ایران بد آمد بروی

لگام و فسارش ز سر برگرفت

که گفتی یک پشه دارد به چنگ

گرانمایه اسپان زرین ستام

که بیدار بخت اندر آمد به خواب

به نزدیک فرخنده دستان کشید

مهر آن در جان تست و پند دوست

در آن تنگی ز غم دل تنگ می‌بود

خاصیت در گوش هم نیکو بود

غارت عشق بین و غیرت یار

عاشق و معشوق را در رستخیز

ز شمشیری که هر یک سیر می‌زد

آنک در چه زاد و در آب سیاه

همی دید چشم بد روزگار

یکی ننگ باشد ترا زین سخن

خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،

مالک الملکی به حس چیزی دهی

به نصیحت نکو نمیگردی

ننگرم کس را وگر هم بنگرم

به زاری بنالید از آن خستگی

در روش یمشی مکبا خود چرا

یکی مرد را شاه ز ایران بخواند

درد دل خسته را دوا کن

به لشکر گهش کس فرستاد زود

در آن گرم و سردی سلامت مجوی

عقل بر عشق من زند خنده

همه پیش آن دین پژوه آمدند

جهان پر شد از دعوی انگیختن

از آن دسته بر آمد شوشه نار

چنین داد پاسخ که‌ای شهریار

ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه

بخندید و با او چنین گفت شاه

گر تن حبشی سرشته تست

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت

بدو گفت شادی ز فرزند چیست

روی ازین چار سوی غم برتاب

ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است

چو گودرز را دید و چندان سپاه

بدین لشکر من فروان کسست

همی آفرین باد بر شهریار

ولی چون هست شاهی چون تو بر جای

به گوش اندرش گفت رازی دراز

چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج

چه آموزم اندر شبستان شاه

شده چنبر میانی بر میانی

کز ایران که و مه شناسد همه

بران سان که شاهان نوازش کنند

به بخت تو آرام گیرد جهان

کنیز کاردان بیرون شد از در

مرو پیش او جز به دیوانگی

ز پیروزی لشکر غاتفر

پراندیشه شد زان سخن شهریار

از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست

بیفگند بر خاک و آمد فرود

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

بگویم بدین ترک با زور دست

چنین داد پاسخ که آمد پدید

اگر سستی آرید یک تن به جنگ

که مهبود بردست ماکشته شد

به روی اندر افتاد و بیهوش گشت

چون ز یک یک کار او یاد آمدیش

ز لشکر همی هر کسی با نثار

چو گشتند یک انجمن ناتوان

مجلس آرای عیش خوش نقشان

خرامان شدم پیش آن ارجمند

سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو

آن دگر گفتش که یاران قدیم

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

چو زو بازگشتم تن روشنم

نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم

هرچ گاهی بردم و گه باختم

به حدی ساخت خواری با مزاجش

ز پروازش آورد نزد پدر

گهی دیده به آب چشمه می‌شست

به تخت خرد بر نشست آزتان

چنین گفت سالار کز گرگسار

گهی زیر چنگال مرغ اندرون

کزین سان سپاهی دلیر و جوان

حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ

بنده هم شاعرم ولی ز شما

سواران که بودند با او بخواند

نیست چون کار بر مرادکسی

باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر

نشست از بر تخت با تاج شاه

مرا کاشکی این خرد نیستی

هران کاین سخن با تو گوید همی

عالمت غافلست و تو غافل

از آنجا یافت کان تمثال خویش است

گیرم که تو دوری از کم و کاست

یکی انگشتری از دست خسرو

بل مرا این مراست بار قدما

بلی چون آرزو در دل نهد گام

به زلف مقری مصروع و مذن بسطام

چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت

انگار خروس پیرزن را

نه از سر بازکردن سروری را

گرچه تبریز شهره‌تر شهری است

همه گفتند شاه بهرامست

در خراسان دلش سنجر همت چو نشست

به عین خواب می‌بینی که دوران

پدر را چنین گفت کای ماهیار

چو گنج در مها پراگنده شد

خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش

به چشمم گفت آن خونخوار جادو

کسی کردنش را فرستاده‌وار

چه گمان برده‌ای که وقت شراب

ز برزین بخندید بهرام و گفت

خود چه جنس شاه باشد مرغکی

هیونی برافگند پویان به راه

پیامی فرستاد نزدیک من

دگر بوم میسان و رود فرات

چون ز گرمابه بیامد آن غلام

زانکه در کارنامه سمنار

این صدا در کوه دلها بانگ کیست

چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ

گفتم آخر خویش را من یافتم

در نواحی نه گاو ماند و نه کشت

بیامد بدید آن گزین جایگاه

بود با او به لهو و عشرت و ناز

بفرمود کو را به زندان برند

هان ببین این را به چشم اعتبار

بسی کرد زان نامداران اسیر

در به دامن فشاند و زر به کلاه

چو راه فریدون شود نادرست

دامنی پر خاک ما چون طفلکان

چو نان خورده شد جام می‌خواستند

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو

نگه کن یکی شاخ بر در بلند

به فیض کف کریمت که بری و بحریش

چنین گفت کای داور داد و پاک

این جهان و آن جهان هر دو یکی است

نخستین سخن چون گشایش کنیم

آنچ او آنجا ببینایی رسید

گر اندیشه نیک و بد نیستی

خروش آمد از دشت وز بارگاه

خفته را خفته کی کند بیدار

به نزدیک ناهوشمندان برند

بر اسپ سرافرازشان برنشاند

بهترین شخص برگزیده لسان

تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار

هر روز به تدریج همی داد مزور

رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت

او بهانه باشد و تو منظرم

بسی کشته شد هم بپیکان و تیر

کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود

در دو چشمش راه روشن یافتم

دو بدو بندند و پیش آرند تیز

قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا

تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی

گره زد به گردن برش پالهنگ

می‌زند بر گوش تو بیرون پوست

عزیز مسیحی و هم زند و است

او چه داند لطف دشت و رنج چاه

صله چندان گرفته‌ام که اگر

که تا هست گیتی نگردد کهن

اثر غیب دان همی‌یابم

چون همی‌شاید شدن در استوا

یکی راهبر ساختم کینه‌دار

همان آرزوها ز پیوند چیست

نباید که از باد یابد گزند

ازبن هر موی فریاد آمدیش

گه پرست از بانگ این که گه تهیست

بگسترد و بنمود یک یک شاه

هر نبی آنجا به دانایی رسید

یکی تخت پیروزه دیدم بلند

که بر مرگ است پنداری علاجش

کسی را سزد گنج کو دید رنج

به می جان روشن بیاراستند

جمله در آب سیاه انداختم

سوی خویشش خواند آن شاه و همام

که همسال او به آسمان کرکسست

نبینم کس اندر میان ناتوان

چمیدن به خاک و چریدن ز خون

که احوالش نه چون احوال خویش است

بران بندگان نیز نازش کنند

تویی آفریننده‌ی هور و خاک

از تو رنجورند و مانده دل دو نیم

مشنوش گر عقل داری اندکی

غمی شد دل شاه نوشین‌روان

ز دینار نو به دره آگنده شد

سخن هر چه از گوهر بد سزید

گزیدن رند بی پا و سری را

چنان دوده را روز برگشته شد

جهان‌آفرین را ستایش کنیم

به سومنات بدانجایگاه زلت و شر

نظر گردد مجاور در ره کام

همی‌برفرازد به خورشید سر

به گفتار مرگ تو جوید همی

برهنه شد از نامور جوشنم

که مست افتاده در محراب ابرو

به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر

تن الم زده فرسایدت هلال آسا

چرا شد چنین دیو انبازتان

بدینسان ساختت محتاج یک نان

از آن پیر جادو ستوه آمدند

غم آورد چون روشنایی گذشت

رسیده به زیر برش موی سر

چند ازین خاک و باد و آتش و آب

وان وعده که کرده‌ای وفا کن!

بی‌مرادی به از مراد بسی

ور خط ختنی نبشته تست

بفرمود تا خواسته هرچ بود

رسیده زان میان جانی به جانی

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

همان شهزادگان کشور آرای

برین نطع ترسم ز خون ریختن

چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است

در نظرمان خاک هم‌چون زر کان

که گرداند از عادت خویش روی

همه نیکوی باد فرجام کار

درختی گشت و بار آورد بسیار

که تاریک شد جان باریک من

برون برد آنچه فرمود آن سمنبر

شفیعی نه بیش از زبان بستگی

به سر مناره‌ی مذن به لب تنور قطاب

که ملک گوهر و ملک نامست

چو سرو سهی بر لب جویبار

سخن کرد هرگونه را خواستار

لیک شروان شریفتر ثغر است

وزان پس همی‌بود نزدیک شاه

بدان تا برد نامه نزدیک شاه

بدانش زنان کی نمایند راه

نید به زبان تو بجز راست،

این چنین دعوی میندیش و میار

بیاراستی خلعت شهریار

شود جنگ و ناخوبی اندر نهان

بر پایه‌ی نردبان ببینم

دید در شرح هفت پیکر کار

که چیزی که داری تو اندر نهفت

که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه

که مجلی منم در این مضمار

چو ماهی ماه را در آب می‌جست

پر از چشمه و چارپای و نبات

چنین یال و این خسروانی نشست

بدل سنجر سلطان به خراسان یابم

تا برین رفت روزگار دراز

سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش

در آن کوه گران بی سنگ می‌بود

بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو

شعاع تیغ هم شمشیر می‌زد

بر سر موبدان آتشگاه

درین دریای خون، گم شد سرانجام!

غافلانه مرا رباید خواب

کار من نیست چوب بد مردی

دخل را کس فذالکی ننوشت

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

که اندر نهان چیست با شهریار

که بمیری تو زار و من زنده

پدر باژبان بود و من باژدار

به کردار آتش رخش برفروخت

کزو تیره شد روی خورشید و ماه

ز دینار وز گوهر شاهوار

که بیدار دل باش و با کس مساز

بگوید نشان شبان و رمه

مگردان زبان جز به بیگانگی

سیاووش را داد چندی درود

نماند مرا روزگار درنگ

سپاهی چنان نامبردار و نیو

گرفتند از او سربسر دین او

ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش

چنان به که هر فصلی از فصل سال

عشق او خنجریست مردی کش

پذرفت پدر که سخت کوشد

نظر از رخش خنجر خیره می‌شد

چکیده آب گل در سیمگون جام

بدو گفت کاکنون ز رنج دراز

چنین داد پاسخ که هرکو جهان

غرض، چون خضر خورد آن شربت حور

گر هر چه نبشته‌ای بشوئی

پر شد این شهر و ده ز آفاتت

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

چو مرد زبان بسته نالید زار

جهان را نیست کردی پس‌تر از من

یکی تخت بر کوهه‌ی ژنده پیل

که هرگز نجویند گاه وسپاه

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز

این بگفت و ز جان برآورد آه

همی‌گفت کین راز گردان سپهر

چو باران فراوان بود در تموز

از آن شوشه کنون گر ناریابی

ندیدم نه هرگز شنیدم چنین

سزد گر نباشیم همداستان

گر ایدونک فرمان شاه این بود

همه ترتیب کرد آیین زربفت

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

مگر کردگار آشکارا کند

حجره‌ای با چهار دود آهنگ

گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد

نخواهد بدن نیز دیدار او

دل شاه ایران ازو خیره ماند

چو گرسیوز آید به نزدیک تو

کنون دور ماندم ز پروردگار

ز بهرام وز زنگه‌ی شاوران

که اندر زمانه مرا کودکیست

و دیگر کزان خوابم آمد نهیب

بر دل او درد بی اندازه شد

مگرد ایچ گونه به گرد خرد

چنین پاسخ آورد برزو بشاه

به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت

نشسته برو شهریاری چو ماه

بریشان ز هر سو کمین آورید

گفت چون ترسا بچه خوش دل بود

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

چو مرغ ژیان باشد آموزگار

نهادند سر سوی شاه جهان

محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند

به دل گفت ار این راست گوید همی

تنش پیلوار و به رخ چون بهار

سر نامور دور کرد از تنش

بترسم که در چنگ این اژدها

چو با هوش آمد جهان شهریار

فرو ریخت از باره بر گستوان

چو کیخسرو آید به کین خواستن

چه خواهی که با نامداران روم

چنان خصمی بود با جان خویشش

چون رها کردی هوا از بیم حق

ازین‌گونه پیش سیاوش روند

تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای

به لشکرگه آوردش از پیش صف

مشورت کن با گروه صالحان

جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب

عاشق صنع توم در شکر و صبر

به وسواس گمان آرزومند

سگ چو بیدارست شب چون پاسبان

طفل را با بالغان نبود مجال

پند ما در تو نگیرد ای فلان

ز گفتار او تیز لشکر براند

گرفتند هر کس کمند و کمان

به شیراز فرمود تا هرچ بود

همه زنهار خوار دین تو اند

و یا استاد چینی کرده نیرنگ

بزرگان که در قادسی بامنند

چون ولایت خراب شد حالی

ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی

چو بر پشت پیل آن شه نامور

مسکین عاشق چو بدگمان است

سخن گفتن مزدک آید به جای

همه دزدان نظم و نثر مننند

چو شد القصه از بی‌مهری بخت

به زر سفره‌ی پشت از فشارش امعا

تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما

ای تاجور اردشیر اسلام

به وصلم یعنی ایام جوانی

خاک شروان مگو که وان شر است

همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید

ثانی مصری او یوسف مصری است به جود

باد از صدر تا به صف نعال

چو کافور کرده سر مشکبوی

رخنه سازی تو دست مستان را

قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش

چو شه را گوهری ارزنده باشی

به هر سو فرستاد پس موبدان

بدانندگان شاه بیدار گفت

بمان تا بباشد هم‌انجا به جای

در خور شکر آن سخن رانم

دگر شارستان برکه‌ی اردشیر

هر مرادی که دیر یابد مرد

چو آن نامه برخواند بهرام‌گور

گفت وهمم کان خیال تست هان

ازان پس ببین تا که آید ز راه

هر کجا هست او حکیمست اوستاد

زمانی پل بر آب چشم بستی

گفت صحا لک نعیم دائم

تو دانی که پیروز بیدادگر

جنس شاهست او و یا جنس وزیر

نتوان برخلاف او بودن

خردمند و بینادل آنرا شناس

اگر در راه بینی شاه نو را

چون علت زایل شد بگشاد زبانم

کان پری پیکران هفت اقلیم

به مجلس تو که جنات عدن را ماند

داد چندان زر از خزانه خویش

معطی جان که خاک درگه اوست

ز یاقوت وز گوهر شاهوار

چون لعمرک تاج آمد بر سرش

به اشتاد گفت آنچ داری پیام

بگفت وفرود آمد از خنگ عاج

شما را چرا بیم باشد ز شاه

بدان گفتم این بد که من زنده‌ام

بدیدند یاران خسروهمه

بخوان و نبید و شکار و نشست

به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب

مگر ایزد کند مکافاتت

زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی

طفل را حق کی نشاند با رجال

کان شرفوان به خیر مشتهر است

که بودند گردان پرخاشجوی

بی‌آزار و بیداردل بخردان

ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج

هر لحظه اسیر صد گمان است

شوق او آتشیست مردم خوار

تو با جام می سوی رامش گرای

آفتابی به گل بر اندودن

کاجری خورت اردوان ببینم

ز پیروزه تابان به کردار نیل

به دلش اندر افتارد زان کار شور

همان آلت و جامه‌ی زرنگار

دزد را چو ننهد محل نقار

رفت با آه، جان او همراه

پر از باغ و پر گلشن و آبگیر

کی برین می‌دارد ای دادر ترا

صاع خواهنده‌ی کنعان به خراسان یابم

ازان چشم گریان شد از کار او

ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش

به گیتی پراگنده دارد سپاه

بر پیمبر امر شاورهم بدان

که کردی کسی ز آب جیحون زمین

پند تو در ما نگیرد هم بدان

مژده باشد به عمر دیر نورد

بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان

ترا بردهد بخت آرام و ناز

خون رز کو خون ما را خورده‌ای

شد او گرگ و آن نامداران رمه

در رسد سغراق از تسنیم حق

نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران

بیایی بگردی به مرز هروم

گهی بر آب چشمه پل شکستی

عاشق مصنوع کی باشم چو گبر

یک امروز بر تو مگر بگذرد

خرد را باندیشه اندر نشاند

ازان بی منش کودک زشت کام

هر زمانش ماتم نو تازه شد

عنانش ترا باید آراستن

بفرزند ماند نگردد نهان

داشت در درج خود چو در یتیم

ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه

هشیوار و بیدار و خامش روند

دل و مغز ما را مدارا کند

جهان آفرین را پرستنده‌ام

دل ز رنج این و آن غافل بود

پر از خون بیالود پیراهنش

که خاقان نخواند چنین داستان

به شاه نو نمای این ماه نو را

چنین پروراند مرا روزگار

به نیزه خور اندر زمین آورید

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

همی‌بود با شاه مهتر پرست

سایه ماندم ذره‌ی پیچم نماند

همه نامداران فرخ نهان

که بازار او بر دلم خوار نیست

که به گیتی نماند کس درویش

چنین کام دل جوید از روزگار

بر دل و دیده چون نباشد تنگ

بیازید دست گرامی بخوان

که دانش گشاده کنید از نهفت

بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر

ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر

بیارد باندیشه بوزرجمهر

دخل شاه از خزانه شد خالی

روان یابد از کالبدتان رها

ببخشود بر وی دل شهریار

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

ز مردان و گنج و ز کشت و درود

وزین هست هر چند رانم زیان

به بار آید آن رای تاریک تو

کالا خرد و درم فروشد

بشکنی پای زیردستان را

پدر چون بدیدش بنالید زار

هوا سرد گردد چو بردالعجوز

جهان شد پر از راه و آیین او

نباید به گیتی جزو رهنمای

شویم دهن از زیاده گوئی

ورا پیش من رفتن آیین بود

نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من

که سوز آن بود امروز به شود فردا

دگرباره شود بازار من تیز

برانگیزد این باره‌ی پیلتن

دوای درد هر بیماریابی

بره بر بسی کشته و خسته دید

به خاصیت خود نماید خصال

به فر جهاندار باتاج و تخت

فرود آورد خسرو را و خود رفت

مانند معصفر شد رخسار مزعفر

شکر بگداخته در مغز بادام

ز بالا بدیدم نشان نشیب

درشتند و بر تازیان دشمنند

ز بهرام بیشی ندارد هنر

دین به زنهارشان مده زنهار

وزین‌گونه زشتی نجوید همی

بدان تا که باشد چنین بدگمان

یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا

تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار

دولرانی دلش دادی که خودش باش

همی کن بدین تازیانه نگاه

جهان در چشم مردم تیره می‌شد

نور عقل و روان همی یابم

همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور

که دارد ز دادار کیهان سپاس

زدی مهره در جام و بستی کمر

کوه حالی چون کمر شد بر درش

جدا سلطان روم از تاج و از تخت

فرود آمد از تخت و بگریست زار

ذات خود را از خیال خود بدان

جهاندار نیکی دهش را بخواند

به راه آرزو سالی شود بند

کشان و ز خون بر لب آورده کف

بانگ او زین کوه دل خالی مباد

مفتخر مجلسش ز اهل کمال

بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

بایدم طرح کرد سد دفتر

هیچ باشد لایق گوزینه سیر

یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ

گدایی را نیرزد بنده باشی

که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش

به لعلم یعنی آب زندگانی

که یارد بدین مرغزار آمدن

بیاورد یک سر سوی طیسفون

غول باشد نه عالم آنکه ازو

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

گمانند کاین بیش بیرون شود

از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار

ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر

اساسی دارد این امید دیدار

چو با راستی باشی و مردمی

ور ای دون که او کژ گوید همی

عاشق صنع خدا با فر بود

فرستاد بدخواه را نزد شاه

رو که نشناسم ترا از من بجه

جان در اوصاف او همی‌جوشد

جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست

از این بگذشته از یاران جدایی

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

لا تطرق فی هواک سل سبیل

نبودی بهر پادشاهی روا

امرهم شوری برای این بود

اوست سلطان و طفیل او همه

هر شبهه به پیش او دلیلی‌ست

رقم زد شاهزاده نامه‌ی فتح

لیک دزدی که شوخ‌تر باشد

پی او ز روی زمین برگسل

به شرط بی‌بی شمس و به شرب بابا خمس

چو سوزد بیش راحت بیش دارد

ای سایه‌ی حق که عقل کل را

به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند

هم شرفوان نویسمش لیکن

نقش من از چشم تو آواز داد

ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش

خداوند خانه بپویید سخت

همیشه بداندیشت آزرده باد

تبسم را درون سینه ره داد

بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک

گر رود صد سال آنک آگاه نیست

بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه

ای دریغا گر نبودی در تو آن

که تا هر سوی شهرها ساختند

هران کس که دارد به دل دانشی

دژم گشت و دیده پر از آب کرد

به آشوب جهان یعنی به بویم

چو رام اردشیرست شهری دگر

بهر من باد خاک اگر بهرام

نشست او به ایران به پیغمبری

آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن

ربیع از ربیعی نماید سرشت

بداند که هست او ز ما بی‌نیاز

آن چاره کند که تا تواند

دو گرامی برادر نامی

نه چندان دوستی دارم دلاویز

میوه گر کهنه شود تا هست خام

چوفرزند باشد بیابد مزه

هست که کوا مثنا می‌کند

پذیرفت آن دعا و حمد را شاه

چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت

شد از درد دانا دلش پر ز درد

خود نمی‌خواهم ار نه آماده‌ست

نظامی گر ندید آن ناربن را

جز وزیری که خانه بودش و گنج

هرآنکس که او پوشش شاه یافت

چو باران هوا تر نماید ز آب

ور باز به داورم نشانی

بنالید و سر سوی خورشید کرد

پدر گر به روز جوانی بمرد

نهادند هرجای چون کوه کوه

رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی

تند شیریست آن نبرده سوار

همی‌گفت کای مرد روشن‌روان

ازان زور دیده تن زورمند

صدف بر شاخ مرجان مهد بسته

بزرگی نبینم به درگاه اوی

به موبد چنین گفت کای پاک مغز

چنان چون به گاه فریدون گرد

ز کافران که شدندی به سومنات به حج

ز چشمش برده آن چشمه سیاهی

که تا آن زمین پادشاهی مراست

دو دری شد چون کوی طراران

مرا خود ز گیتی گه رفتن است

بماند آنگهی شاه ز آویختن

که آلوده بینم همی زو سخن

برین زور و این کتف و این یال اوی

بر سر آن کشته می‌نالید زار

دیر زی به که دیر یابد کام

بگویی مگر شهریار جهان

بدو گفت شاه ای پسر شاد باش

ز گل بهره‌ی من بجز خار نیست

برین گونه یک ماه نزدیک شاه

آن دگر گفتش که با یاران بساز

سه روز اندرین جنگ شد روزگار

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

سمندش را به زرین نعل یابی

قطره بودم، گم شدم در بحر راز

پر از درد گشتم سوی چاره باز

ز نخچیر کامد سوی خانه باز

وزان بد سگالان که بی‌دانشند

بران بوم تا سالیان بر نبود

سیاووش را سر بباید برید

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

در گرفت این سخن به شاه جهان

گربدانی که: در که داری روی؟

پدیدار کردم همه راه خویش

بهاران و این آب با موج تیز

جزای بد عملی تابه ایست تابیده

دیگ اهل هنر بجوشانی

چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

سنان جاسوسی هر دیده می‌کرد

زندگی بی‌وی از وفا نشمرد

«دول رانی» در آن خونابه سرگم

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

فراوان سپهبد فرستاد چیز

جهانجوی کیسخرو تاج ور

به سر بر نهادش کلاه کیان

چنین گفت کاینت سر کین نخست

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

وزان پس چو بشنید افراسیاب

چنین گفت زنگه که ما بنده‌ایم

بیامد خود از قلب توران سپاه

همیشه سر و نام تو زنده باد

تو راکردم این لقمه‌ی پاک ونغز

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

خون او در روی می‌مالید زار

هنر و نام او بپوشانی

نه تخت بزرگی کسی راسپرد

تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا

نه هنگام تندی و آشفتن است

بدین گونه یک هفته بگذشت نیز

ز بهر مزه دور گردد بزه

همی‌بود شادان دل و نیک خواه

تا شویم امشب بسوی کعبه باز

سر خود را ندانی از دستار

ببخت و بتخت مهی راه یافت

سپردش به گنجور او رهنمون

جز از سوخته خار خاور نبود

چو اندر شوی نیست راه گریز

جوان بادی و روزگارت جوان

که روشن کند اختر و ماه اوی

می‌نیابم این زمان آن قطره باز

روی با روی او نهاد و بمرد

پر از دردم از روزگار کهن

ره پاک یزدان نجوید همی

بدین با جهاندار پیگار نیست

ببین تا زمانه چه آرد به روی

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

زیزدان دلش پرزامید کرد

همی‌گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر

ببستش کیانی کمر بر میان

که دارند ازو چینیان پشت راست

سپه را به هامون نشیب و فراز

دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی

نشسته بران تخت و بسته کمر

مرا شاد گرداند اندر نهان

ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند

به دلش اندر اندیشه آمد دراز

به مهر سپهبد دل آگنده‌ایم

دیوانه به ماه نور ساند

بیاویخت آن شیب شاه از درخت

نیایش همی بفرین برفزود

به چنگال ناپاک تن یک سوار

به کاری چنان یافه و سرسری

پراز درد بودم ز بدخواه خویش

به اخلاصی که بود از دل بدو راه

چنان چون سر مار افعی به چوب

که گر روزی بیفتم گویدم خیز

مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل

ای داور داوران تو دانی

روان سیاوش فروزنده باد

به دفتر در چنین خواند این سخن را

وزان شورش و باره انگیختن

تموز از تموز آورد سرنبشت

بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه

که نزل شاه چون سازد پیاپی

به نزدیک او آشکارست راز

به یکجا آب و آتش عهد بسته

که بگذشت رستم بران روی آب

که مقالید السموات آن اوست

یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

من جناب الله نحو السلسبیل

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

عاشق مصنوع او کافر بود

بگوید مرا زو بود رامشی

هوش بر اسرارشان باید گماشت

چار بندی چو بند عیاران

نبینی جز از خوبی و خرمی

هزار دل به سرغمزه آرد از یغما

کز تشاور سهو و کژ کمتر رود

که گیتی ببخشش به گردان سپرد

عارف بی‌خویشم و بهلول ده

در او غلطید چون در چشمه ماهی

ز دشمن زمین رود جیحون شود

نسوزاند آن چرک را آفتاب

بشنوی گفت و نشنوی کردار

تا قلم در بنان همی‌یابم

بنزدیک چندین سوار آمدن

برفتند لشکر همه هم گروه

خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار

کاژدها را کند به تیر شکار

به مصطکی و به بادام و پسته و عناب

بفرمود تا برگرفتند بند

به دانش روان تو پرورده باد

اوست دایم شاه و خیل او همه

حرف علت از آن میان بدر است

شود کشته رستم به چنگال اوی

به راه کیومرث و هوشنگ شاه

ز سر تا پا لباسش لعل یابی

هر پشه‌ی مرده زنده پیلی‌ست

بدان تا نبینم نشیب و فراز

بدین نیز گنجی بپرداختند

کز تمامیست کار عمر تمام

بانگ دزدان برآورد ناچار

همیشه خرد را تو بنیاد باش

کزو بر سوی پارس کردم گذر

بر عما آن از حساب راه نیست

ز اخلاق تو دایگان ببینم

بدینسان بودبند بد را کلید

بروهای جنگی پر از تاب کرد

کاگهی داشت از حساب نهان

کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش

چهارم ببخشود پروردگار

کز مهش حلقه‌ی فرمان به خراسان یابم

پخته نبود غوره گویندش به نام

که روزم همی گشت خواهد سیاه

حاصل کس نبود جز غم و رنج

هست که کواز صدتا می‌کند

تیغ فرمش کند چون گیرد جام

به دست همایون زرین کلاه

غمی بر سینه چون کوه بدخشان

کمدند اصل نیک فرجامی

همه زخم زبان پوشیده می‌کرد

نشستن مگر بر در پادشا

چو ماه چارده در جمع انجم

که منم تو تو منی در اتحاد

هم مرا اسب و هم مرا نوکر

که همی‌گوید برای تو فلان

که چون شد گرم ازو هنگامه‌ی فتح

هست سلطان با حشم جویای من

که نتوان کندنش کاهی ز دیوار

مگر کتش پرستی کیش دارد

به هر بیگانه کردن آشنایی

به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد

به تاراج خرد یعنی به مویم

مرغی که به بام یار بیند

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت

نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر

که آنان که بر من گرامی‌ترند

به باد نمرود از سهم کرکس پران

چنان نالید کز بس نالش او

گردد فلک المحیط گویت

دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر

عیب شروان مکن که خاقانی

به مطرب تو که از رشک زخم زخمه‌ی او

لیک غماز اوست نطق چنانک

چنین گفت کاین را به پرده سرای

توی چون فریدون آزاده خوی

شاه را چون به ساز کردن جنگ

دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد

به شوخی گفت کای مرد هنرور

بدان تا کسی را که بی‌خانه بود

شعر عطار را که نور دل است

ترا دادم و خاک پای تواند

ازان نامور خسرو سرکشان

دگر شارستان اورمزد اردشیر

کله لعل و قبا لعل و کمر لعل

بفرمود تا پیش او شد دبیر

زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت

هر که او یک‌بار خود بدنام شد

چون جهان از موی او پر مشک شد

تو توهم می‌کنی از قرب حق

خلل آرد به ملک خوبرویی

این خردها چون مصابیح انورست

گر ز خود غافلم به باده و رود

این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر

چو قاصد نامه پیش خسرو آورد

لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش

درم را یکی میخ نو ساختم

به پیش تو آریم چندان سپاه

مرا بینی که چون سخت است جانم

مجنون به وثیقتی چنان چست

گر شود صدساله آن خام ترش

چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار

اگر سد تیشه‌ی حرمان شود تیز

یکی نامه باید نوشتن کنون

جهاندار ناکام برگاشت اسپ

نه چندانم کسی در خیل پیداست

به این هندوی آتشخانه رو

بفرمود تا ساروان دو هزار

چون شود تند شیر پنجه گشای

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ

کاندرین چشم منیر بی زوال

وگر بگذرد کم بود درد اوی

شما خوار دارید گفتار من

چو از نزل زرافشانی بپرداخت

اینت مالیخولیای ناپذیر

دلت جفت بینم همی سوی گو

بی‌سلاحی در مرو در معرکه

چو خو با حمد و با اخلاص من کرد

شاد گشتی هر که رویت دیدیی

دهن بازکن تا خوری زین خورش

چنین گفت کای روشن دادگر

ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب

می‌زهاند کوه از آن آواز و قال

همه زیردستان از ایشان به رنج

در جواب سخن نکرد شتاب

خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان

چو بر عادت خود درآید خریف

همی‌رفت با دل پر از درد وغم

همان زان سپاه پراگندگان

چنین و جزین هر چه بودیم رای

از ایران نیاید کسی کینه خواه

شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج

لعل کو دیر زاد دیر بقاست

خویش را در خاک می‌افکند او

رها کردش آن شاه آزاد مرد

که او را سپارد بفرهنگیان

پس از مرگ من بر سر انجمن

بدو گفت پرداختن دل سزاست

سزاوار هرکس ببخشید گنج

دگر آنک با جامه‌ی شهریار

نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت

گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست

پیش ازان کت برون کنند ز ده

جهان را ازو دل به بیم و امید

چو یک هفته بگذشت هرگونه رای

گفت اگر کعبه نباشد دیر هست

ببخشیم و آن رای بازآوریم

همی گفت اگر گویم این نیست رای

بمن ده ورا و آنک در دین اوست

سراپای کودک همی بنگرید

سخن کم شنیدم بدین نیکوی

ولیکن چنین گوید آن سالخورد

همه دشت پرکشته و خواسته

پس اندر سواران برفتند گرم

خردمند مردم چه گوید کنون

بر خود آنرا که پادشاهی نیست

همی داشت آن را زمانی نگاه

ز راز سپهری کس آگاه نیست

به گنج و درم چاره آراستم

نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال

ازیشان هران کس که دانا بدند

سپهرم به ترمذ شد و بارمان

سخنهای بیداد گوید همی

بی‌حضوری و گرنه کی نگری

کسی را کجا سرفرازی دهد

سرانجام ازین بگذراند سخن

ز غم جانش ار چه در بیداد می‌بود

تا مبادا که سربلند شود

برهنه در جگر می‌رفت هر نی

شبی با سیاوش چنین گفت شاه

ز زخم ماه نو، در هر کناره

ترک هجران‌سرای فانی کرد

چنان برگذشتند هر سه سوار

یکی باره‌ی‌گام زن خواست نغز

سپهبد نشست از بر اسپ گیو

به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست

ازین هر دو هرگز نگشتی جدای

از ایران فراوان سپه را بکشت

شد از باختر سوی دریای گنگ

از آخر ببر دل به یکبارگی

همه بوم و بر آتش اندرفگند

فدای تو بادا تن و جان ما

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ولی بر روی جانان شاد می‌بود

پشت دست از دست برمی کند او

به دیار تو ارجمند شود

شد با پدر و رضای او جست

به صد پاره رخی چون ماه پاره

مکن داوری سوی دانش گرای

چنین باد تا مرگ پیمان ما

که فرزند بیند رخ زرد اوی

به خون پوشیده بیرون می‌زد از وی

هوشیار کعبه‌ام در دیر مست

در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

رخت بر گاو و بار بر خر نه

همی تاج و تخت کی را سزید

نه سر بینم این کار او را نه بن

برآنی که او را کنی پیشرو

به ویژه کسی کش فزون بود رنج

در فنا گم گشتم و چون من بسیست

روی در وصل جاودانی کرد

کزین پس چنین باشدت پرورش

بر آزاد مردی زیان کس نکرد

تو گفتی مگر زنده شد جمشید

تو گفتی هوا داشت شان برکنار

سپرده بدیشان زن و مرد و گنج

بگیرد سر تخت کاووس شاه

چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر

دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ

پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم

هوا دور باشد ز باد لطیف

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست

ببیند مرا مرد ناسازگار

خوی شرم ازین داستان گشت خون

سران را سرآوردمی زیر پای

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

که دارد سرمایه و هنگ آن

کنون شد بران سان که من خواستم

که بودش سه فرزند آزاد مرد

پیاده همی رفت بر پیش نیو

بیارد شتر تا در شهریار

ز جنگ و ز کین پای بازآوریم

ده حدونیان را خص من کرد

کنارنگ بودند و او پادشای

که گر میرم کند بالین من راست

فزاید همی مغز کاین بشنوی

و ایام عنان ستاند از چنگ

برو بر نشست آن گو پاک مغز

ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت

به کردار ناوک بجست از کمان

بگردد بر او گردش روزگار

همی دود برشد به چرخ بلند

شبستان گشته پرشنگرف و سیماب

گزین سپاهند و نامی‌ترند

خود نباید نام جست و خام شد

که او را تو باشی به کین بارگی

که تیره شود بر تو خورشید و ماه

کب گردد ز حمله شان دل شیر

بیست مصباح از یک روشن‌ترست

که فردا بسازیم هر دو پگاه

که طبق‌گر دور نبود از طبق

ببند و به کشتن مکن هیچ رای

ان ظل العرش اولی من عریش

که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا

لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر

از حقایق راه کی یابد خیال

به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب

همی‌راند با موبد از سوفزای

منم چون پرستار نام آرزوی

چنین بود در پادشاهی نشان

هست از آن شهر کابتداش شر است

رخش هم لعل بینی لعل در لعل

نبودش نوا بخت بیگانه بود

خویش را برد و کرد بر قنطر

کو دانه ز بام یار چیند،

مبادا یکی را به تن مغز و پوست

همه هر سه زنده برای تواند

دیدنت ملک جهان ارزیدیی

عطسه‌ی دزد و سرفه‌ی طرار

هیچکس پیش او ندارد پای

قلم خواست رومی و چینی حریر

عدوی خویش و ننگ خاندانم

گر دست تو صولجان ببینم

شده دشت چون چرخ آراسته

هوا مشک بوی و به جوی آب شیر

صد هزاران چشمه‌ی آب زلال

شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش

پشیمان شد سپهر از مالش او

از دوم اخترش افسان به خراسان یابم

گرفتم من نگفتم خود نکویی

ندانند کاین رنج کوتاه نیست

بزرگی به شمشیر جوید همی

بر گیاهیش پادشا مشمار

اینت لاف خام و دام گول‌گیر

که بر پشت رستم بدرند چرم

روزکی چند را نداد جواب

گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار

تو گویی بوده شیرینت برابر

پدید آمد از راه بی‌مر سپاه

نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز

هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه

به خورشید نهان در شام گیسو

بگفتن دلیر و توانا بدند

به خسرو مژده‌ی عمر نو آورد

لاله کامد سبک سبک برخاست

نخستین ورا بی‌نیازی دهد

طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش

چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

گنج و لشگر نبود شد دلتنگ

چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا

نیستم غافل از سپهر کبود

زیور شعریان همی‌یابم

زبانش مگر بد سراید ز من

بحر را زان تشنگی لب خشک شد

پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ

مترسید یک سر ز آزار من

پر اندیشه و تیره دل بندگان

درخت امید از تو آید ببر

سوی شادی و مهتری آختم

ز آن مرغ به خاطرش غباری‌ست

همی رفت و خواهند از پیش من

زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی

دستم به کف دست نبی داد به بیعت

به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر

گرفتم کز شکر آزرده بودی

گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم

بدان سال تا باژ جستم شمار

عیب شهری چرا کنی به دو حرف

کنون تا کرا بد دهد کردگار

گر چه حاسد به خاطرم زنده است

به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش

نخست آفرین کرد بر کردگار

منادی کرد تا آزاد و بنده

زیبد فلک البروج کوست

ز گفتار او ویژه گریان شدند

همان تا فراوان شود زیردست

بمرزی که لشکر فرستاده بود

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

خالقا عفو کن بپوش و مپرس

مهین دخترم نام ماه‌آفرید

به شاخ طوبی و این سرو نازم

روان مرا شادگردان به داد

چوگستهم وبندوی وگردوی ماند

بوک مصباحی فتد اندر میان

نفرساید بنای استوارش

این ستاره‌ی بی‌جهت تاثیر او

کیست کو نه تشنه‌ی دیدار اوست

ای بسا زر که سیه‌تابش کنند

به خود خصمی ز دشمن بیش کردم

چو آن پاسخ نامه شد اسپری

به دشنام لب را گشایید باز

گفت سلطان اسپ را وا پس برید

دو بهادر، دو مرد مردانه

این نمی‌بینی که قرب اولیا

گوا کرد زرمهر و خرداد را

با هم دو ستم کش زمانه

مرا خود یک نظر افزون ندیدی

بجای تو گر بد کند ناکسی

بخواهد شدن بخت زین دودمان

ببایدش دادن بسی خواسته

طیب الله ختم کن وحشی

منم تنها در این اندوه و جانی

سلیح و کمرها و اسب و رهی

چه بینید یکسر کنون اندرین

چون ز که آن لطف بیرون می‌شود

ره باز ده از ره قبولم

تو دانی که بر پیش این بنده کیست

من ازگل برین گونه مردم کنم

در دو چشم غیر من تو نقش خود

بدست چاشنی گیری چو مهتاب

چنین گفت پس شاه را رهنمون

بپرسد که گیتی تن آسان کراست

هر که این باور کند از ابلهیست

به مملوکی خطی دادم مسلسل

نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن

بدو گفت موبد به جان و سرت

گفت رمزی زان بگو ای پادشاه

شبان روزی به ترک خواب گفتند

به گرد سپه بر یکی کنده کرد

دل بدسگالان شود تار و تنگ

وبا خیزد از تری آب و ابر

خدای حکم چنان کرده بود کان بت را

و گرنه از مداین راه می‌پرس

به منزل رسید آن زمان شهریار

چنین گفت موبد که مردن به نام

برو و بازوی شیر و خورشید روی

هرانکس که این تازیانه بدید

ز باری که خیزد ز روم و ز چین

نشاندش به آزرم و دادش طعام

گر شمار اشک او کردی کسی

منهیان را یکان یکان به درست

فرستاده گفت این ندارم به رنج

کسی را که اندر شبستان بدند

منوچهر چون زاد سرو بلند

زبان برگشادند برشهریار

بیاورد گنجور و اسبی گزین

ره به جان رو که کالبد کندست

آن دگر گفت این زمان کن عزم راه

مه و شبدیز را در باغ می‌جست

ستاره شمر مرد اخترگرای

ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس

کیست در عالم ز ماهی تا به ماه

مرا داد فرمان و خود داورست

سوی شهریاران سر انجمن

تو شاهی و با شاه ایران بگوی

که چون آز گردد ز دلها تهی

زین سخن صد هزار چنبر ساخت

کجا من چمانیدمی بادپای

وزان روی چون رستم شیرمرد

چو رستم شتابندگان را بدید

گرچه باشد مو و ریش او سپید

افسری کن نه دین نهد بر سر

مدار ایچ اندیشه‌ی بد به دل

چو برتخمه‌ی‌یی بگذرد روزگار

بستاند سریر و تاج به زور

خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی

کنون تا به جیحون سپاه منست

این همه گفتند و گفت آن ناصبور

ز زخمی کاندران رخساره می‌شد

چند چون شمع مجلس افروزی

هم او یار و هم او مونس هم او دوست

چون برین گفته رفت روزی چند

به نیزه مرد زان سان سینه می‌خست

تو امیری، کجا شوی عاشق؟

نشان خواه ازین دو گو سرفراز

بدهد شرح شهر سوزی تو

بر رستم آمد یکی چاره‌جوی

دوستان از ره وفاداری

همه بوم زیر و زبر کرده دید

چنین تا به درگاه افراسیاب

چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه

ازان پس بفرمود افراسیاب

یکی نامه بنوشت نزد پدر

یکی تیغ هندی گرفته به چنگ

که با گوی و چوگان به میدان شویم

دگر مرکبان را همه کرد پی

بیامد به درگاه افراسیاب

همی تافت زان تخت خسرو چو ماه

رفتند ز دشت سوی خانه

هم او جان و هم از مغز و هم او پوست

بیشتر بودی زصد باران بسی

یا کند قصد رزق و روزی تو

که نیکو بود داده ناخواسته

دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد

به کردار طهمورث دیوبند

مهان کشته و کهتران برده دید

بماند رخ دوست با آب و رنگ

که بید سرخش از نی نیزه می‌جست

کو نخواهد گشت گم این جایگاه

تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

که کوتاه کردی مرا راه گنج

بار کم کن که بارکی تندست

چنین زد ترا ز اختر نیک رای

که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی

سراپرده زد بر لب جویبار

بیامد بر شاه ایران چو گرد

در حرم بنشین و عذر من بخواه

برگرفتند نوحه و زاری

که جاوید بادا سر وافسرت

نوازش گری کرد با او تمام

شوم خام گفتار و پیمان شکن

کز ایشان مرا و ترا نیست راز

ز هیتال و مکران و ایران زمین

وز ایشان دل انجمن پرهراس

ز جای برکند آن شهریار دین پرور

زمانی بتازیم و خندان شویم

ز کردار نیکو پشیمان چراست

که باشد نفس را گذرگه سطبر

دل پهلوان دست شمشیر جوی

که بشتاب و کشتی برافگن به آب

چه سازیم با ترک وخاقان چین

به از زنده دشمن بدو شادکام

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

چنین گفت با زنگه بیدار شاه

نشست شهنشاه کردند زین

هشیوار و مهترپرستان بدند

بپرداختی شیر درنده جای

نرفت اندران جوی جز تیره آب

مبادا که نام پدر گم کنم

مگر نرم گردد سر جنگجوی

بر روضه تربت رسولم

هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ

فداکرده سری بر آستانی

همه شادی آرای و غم برگسل

به توقیع قزلشاهی مسجل

جهانی برو دیده کرده پرآب

فرستادش ز شربت‌های جلاب

جهان زیر فر کلاه منست

تو نیز ارکنی نیکوی با کسی

ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه

به مرواریدها یاقوت سفتند

ز تن برکنند این دل ریش من

مشتعل گشته ز نور آسمان

ز کار ورازاد پرخاشخر

صد کرامت دارد و کار و کیا

ز اهل ثروت و ارباب ژنده

تا شود آمن ز تاراج و گزند

برافروخت برسان آتش ز نی

می‌زند بر گوشهای وحی‌جو

که پیروز گردد ازین کارزار

زودتر زین مظلمه بازم خرید

که کم زند در طوف دل تو خوف خدا

زنی بود گویا به پیغمبری

گر ببینی آن خیالی دان و رد

کاول شرع و آخر بشر است

ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس

خداوند پیروز و به روزگار

بسی پند و اندرزها داده بود

به تیز عتبه و ریش مسیلمه‌ی کذاب

چوشد باژ دینار بر صد هزار

خورش ساخت با جایگاه نشست

نسازد کهنه طول انتظارش

کز غیر به دوست نامه آری‌ست

سروران را برد به پای ستور

به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه

آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش

هم از درد پرویز بریان شدند

فرانک دوم و سیوم شنبلید

دو دلیر و دو شیر فرزانه

من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم

به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست

که پیروز بادی تو بر تخت شاد

کز برای من بگفت آن دین‌تباه

خاطرم کشت خواهد او را زار

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

کز نوبه زدن نوان ببینم

که به اطناب شد سخن منجر

چه سود آید از رنج و ز کارزار

جلوه‌سازی و خویشتن‌سوزی

خواهش افسر شمار و خواه افسار

مرغک لاغر چه درخورد شهیست

سبک تیغ تیز از میان برکشید

نماند درین تخمه‌ی کس شادمان

کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار

به عمر خضر و گیسوی درازم

هم در آن طفلی خوفست و امید

که از رشکش بسی خون خورده بودی

گوتاجور نام یزدان بخواند

چسان این صورت دلکش کشیدی

شبده را خواند شاه شیدا بند

که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم

کزین ننگ بر تاج باید گریست

که مرا زین گفته‌ها آید نفور

زیر شجر عالی پر سایه‌ی مثمر

یک به یک حال آن خرابی جست

ز هشت خلد برآید خروش صدقنا

همه در گردن وزیر انداخت

وایمنم کن که امان همی‌یابم

فرایین و بندوی و بهزاد را

تا به چوب و سنگ غرق کار اوست

ستام و سنان و کلاه مهی

که یارند با او همه طیسفون

به بهرامشاه آفرین گسترید

سرش را بپوشید و آگنده کرد

ز هر برتری جاودان برترست

کجا بود داننده را خواستار

گفتی که: به بوسه دل ندارم

به جاماسپ گفت ار چنینست کار

تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر

چو ره یابی به اقصای مداین

به زیبقی مقنع، به احمقی کیال

خوش است امید و امید خوش انجام

از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام

همی‌برد هر کس بر سوفزای

جرم خورشید را چه جرم بدانک

وزان جایگه شد به آوردگاه

مار صد سال اگر که خاک خورد

پس بفرمود تا زبانی زشت

ازو نام نیکی بود در جهان

اگر گویم هنر بود این هنر نیست

کیوانت شها، به عرض پرچم

همه لشکر و زیردستان ما

چو این گفته شد سوی مهمان گذشت

چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ

خداوند دانایی و فرهی

ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر

پسندیدشان شاه چون دیدشان

به استقبال پا بیرون نهادند

بسی رنجها بردم اندر جهان

وزان جایگه شد بایوان خویش

غیرت حق پرده‌ای انگیختست

نشاید در هلاک خویش کوشی

ابا تاج و با جامه‌ی شاهوار

کس ز بیم وزیر عالم سوز

با دل خود شه نفرمود این قدر

کمترین جغد ار زند بر مغز او

آهن از داوود مومی می‌شود

پیاده همه پیش شیب دراز

کی بیایید از جهت تا بی‌جهات

بدان نیرنگ کن را عشوه رانی

مر او را بگویی کزین راه زشت

که رسم یا نارسیده مانده‌ام

همانرا همین را فراموش کن

زانک سرمه‌ی نیستی در می‌کشد

کزین نوشه خوردن نفرماییم

کمندی فزون بود بالای اوی

پس آنگه ماه را پیرایه بر بست

کس از ظلمات جوید مهر تابان

یکی مادرش سخت سوگند خورد

به که گرمی در او نیاموزیم

که شد بخشیده این ده بر تمامی

زان شهنشاه همایون‌نعل بود

ز گنج شهنشاه کردند بار

چو بوزرجمهر آن سخنها شنید

اگر صد سال در چاهی نشینم

پشت بر پشت او نهاده چو کوه

بیامد بر مرد دانا به شب

سینه پر آتش مرا چون منقل است

شبان روزی دگر خفتند مدهوش

گفت اول وصف دوروییت کرد

چنین داد پاسخ که یزدان‌پرست

به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست

بدان نیت که مر او را به مکه باز برد

تا به دست طبیب قانونیست

به نزدیک دانا فرستاد و گفت

آنچه پذرفته بود ازو درخواست

نشسته بر شاه بر دست راست

بباید یکی آتش افروختن

بزرگان داننده برخاستند

برفتند گویندگان نزد شاه

جمله‌ی شب بود تنها تا بروز

بفرمودشان تا بریدند سر

چو زروان بیامد به پرده سرای

پای بگشای ازین بهیمی سم

که ایدر ترا باشد آرامگاه

میی چند با گوهرش یار کرد

یکی آرزو خواهم از شهریار

بگستهم گفت آن زمان شهریار

گفت سر بر آستان آن نگار

اگر من شوم کشته بر دست اوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است

کسی کو برادر فروشد به خاک

مرده‌ای را که حال بد باشد

و گر گویم آری و کامت رواست

پراگنده افگند پند او سی

کنون چند سالست تا پشت زین

به سغد است با لشکر افراسیاب

بغرید چون شیر و برگفت نام

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟

نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک

سخنها همی گوی با پیلتن

تو را ای برادر تن آباد باد

وزانجا سبک شد بجای نماز

باش وقت معاشرت با خلق

گسی کرد و بر گاه تنها بماند

بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن

به پیش اندر آمد بکش کرده دست

هر آنکس که بشنید زو این سخن

ببین پردگی کودکان را یکی

چون به منبر برشد آن دریای نور

نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور

سوی ناسزایان شود تاج وتخت

ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست

شیر زیلو چگونه گیرد صید؟

بسا پهلو که برقش بود در میغ

که چون برگشادم در کین و جنگ

اهل داند ترا بخواند شیخ

سران را و گردنکشان را بخوان

لیکن از نوحه، در کشاکش درد

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت

ز هر کس شنیدم که چوگان تو

همه رزمگه شد چو دریای خون

که رو شاه توران سپه را بگوی

چو نزدیک سالار توران سپاه

بدو گفت هومان که ای شهریار

زدی گیو بیدار دل گردنش

روارو برآمد که بشگای راه

غمی شد دل طوس و اندیشه کرد

خود و سرکشان سوی ایران کشید

دل شاه ایران به تو شاد باد

روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار

جز مقلد ترا که داند شیخ؟

که من رستمم پور دستان سام

شنیده به گفتند زان بی‌گناه

همچو عفو خدای پذرفتار

ورا برگرفتم ز زین پلنگ

موم در دستت چو آهن می‌بود

نیابدش دومین در کراسه‌ی شعرا

تا ندراند شما را گرگ مات

باز ایوان کجا شود طیار؟

همی رفت با خوب‌رخ ده سوار

همه چرم پند او سی پارسی

شیر را مفریب زین راس البقر

نه شاداب در باغ برگ درخت

سفلی و علوی به هم آمیختست

ناله‌ی حنانه می‌شد دور دور

به روز کوری صباح و شب روی احباب

هر چه کردند، هیچ سود نکرد

چه بر آشکار و چه اندر نهان

بدانست کان تخت نوشد کهن

شرق و غرب ابتدا شراست و غر است

براندیش و آتش مکن در کنار

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

روان بینی خزاین بر خزاین

وز فکر کنار بر کنارم!

درفش سپهدار ایران نگون

چه بر آشکار و چه اندر نهان

همی‌گفت با داور پاک راز

چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش

می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز بانو زنان نیز بگزیدشان

کرد کارش چنانکه باید راست

عاقبت خورد خاک باشد مار

رسیدند و هرگونه پرسید شاه

خداوند دیهیم شاهنشهی

تبه گردد این خسروانی درخت

ده و دو چشمه‌ی حیوان به خراسان یابم

به زیر گل و خاک کردی تنش

بر رمح چو خیزران ببینم

که زاغی کرد بازش را گرو گیر

که رنجی که دیدی نشاید نهفت

نبینند گردان به میدان تو

بکند و اینک با ما همی‌برد همبر

که تنگ اندرآمد بد روزگار

که بیزارم از گنبد لاژورد

که آمد نوآیین یکی پیشگاه

تو گویی زبان و دل پادشاست

آتش کشته بر نیفروزیم

وزان کفشگر نیز بگشاد لب

که زین کار ما را چه آمد بروی

همچو شمعی در میان اشک و سوز

تلی گشته چون کوه البرز جای

بگیرد عنان زمانه بدست

که امروز اگر من بسازم نبرد

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

ای عجب با من کند کرم آن کرم

به سیری رسیدم نیفزاییم

رخ از خون دیده شده ناپدید

عذر خواهم خواست، دست از من بدار

بدانش نگه کردن شاه دید

همه پاسخش را بیاراستند

میل جان سوی کالبد باشد

سزد گر نخوانندش از آب پاک

سر برون آر ازین سفالین خم

ز بیگانه پردخت کردند جای

نگردد سیه روز چون آب جوی

چو بسد لب و رخ به مانند خون

نگه داشت آن راست پیمان خویش

که ماند ز من در جهان یادگار

برو صندل و عود و گل سوختن

بپرداز دل را بدانچت هواست

کشت کامل گشت وقت منجل است

بشد کاروان از در شهریار

فگندند جایی که بد رهگذر

مرا تختگاه است و اسپم زمین

ز دهقان وز در پرستان ما

بگرد و بترس از خدای بهشت

به می گوهرش را پدیدار کرد

ز ما برزاد برزاد نظامی

سوی دوزخ دواندش ز بهشت

بنفشه در بر و نرگس در آغوش

سیاووش و سودابه را پیش خواند

زبان از بدو نیک خاموش کن

برفتند و بردند یک یک نماز

نقاب آفتاب از سایه بر بست

مگر شادمانه شوند اندکی

کسی جز آه خود بالا نه بینم

آنچه شب رفت و انگفت به روز

برآمده سپهبد ز جای نشست

همان سی ارش کرده پهنای اوی

سپاه و سپهبد بدان روی آب

به صد هزار خطا ناامیدیست خطا

به چربی بسی داستانها بزن

کسی را جز از بندگی کار نیست

به هنگام رفتن سوی کارزار

چو غم را غمگساری هست غم نیست

باده از تصویر شیطان می‌چشد

که از مه دور می‌شد، پاره‌ی نور

به جنگ اندر آورد یکسر سپاه

که مومن سوی مومن چون کشد تیغ؟

هریکی ز آن دو سد جهان شکوه

که از ژرف دریا ربودی نهنگ

که سراسر طور سینا لعل بود

تن چون ساز و نبض همچو وتر

کاشکارا تو دوایی خفیه درد

که در ریزد به یکبار از در و بام

مر ورا یاری‌گری از شاه کو

قدم در عرصه هامون نهادند

چنین از رشک شکر زهر نوشی

چنین تمثال کار یک نظر نیست

کس از شمشیر نوشد آب حیوان

به نیرنگ دگر کن را ندانی

مر آن پیر ناپاک را دور کن

کسی که سجده‌ی او نارواست در کیشش

مژه در نخفتن چو الماس دار

برانگیختند آتش کارزار

اگرهرگز این آرزو خواستم

گر او اندر ایران بماند درست

به یکجا هر دو چون طاوس خفته

هر سه بسته کمر به خدمت سخت

چوشد بارهای شتر ساخته

بپرسید شیروی کای نیک خوی

به ملک طلق دادم بی‌غرامت

نخوانم نبرده برادرم را

برشاه شد شاد بوزرجمهر

به شبگیر چون شید بنمود تاج

و گر گردم به کوه و دشت صد سال

بگفت آن یک نظر از چشم دل بود

فزونی نجوید تن آسان شود

گر این پادشاهی زتخم کیان

فرو پوشید گلناری پرندی

دگر نامور رستم پهلوان

گرفتند یک سر برو آفرین

یکی آفرین کرد و بر پای خاست

چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت

باد قانون صحت تو به ساز

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

همه یکسر از جای برخاستند

گذر نیست بر حکم گردان سپهر

به رنگ‌آمیزی کلک خیالم

ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر

ببخشید یکسر همه بر سپاه

چون نسیم صبح گشتی آشکار

خوشا امید اگر آید فرادست

بدو گفت هرمز به خورشید وماه

بهر به دره‌یی در ده و دو هزار

به پیش اندرون قارن رزم زن

چو غیرت دامنت ناچار بگرفت

چنین راند بر سر سپهر بلند

ز مغز زمین تا به چرخ بلند

آن دگر گفتش که دوزخ در ره است

ز شهر مصر خسرو هم برون رفت

دل سام شد چون بهشت برین

چه بایست این بیهده رستخیز

ازین مرغ پرورده وان دیوزاد

غزالی کاو وصال شیر جوید

جهان چون شما دید و بیند بسی

چو این کرده شد نام یزدان بخواند

همه گرگساران و مازنداران

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه

قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام

نماند بزرگی به فرزند من

پای گاو اندر میان آری ز داو

چشمشان خانه‌ی خیالست و عدم

چو آمد خرامان به نزدیک شاه

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ

گفت سیروا می‌طلب اندر جهان

گفت باز ار یک پر من بشکند

آنچنان که لمعه‌ی درپاش اوست

ملک را هست مشگوئی چو فرخار

بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت

خبث یارش را چو از شه گوش کرد

هر چه نز راه دین خوری و بری

به سوز جان من از کید حاسد بد گوی

که این قادسی گورگاه منست

چو مستی درامد بران شوربخت

این درد نه بس که صبح تا شام

هرکسی عذری از دروغ انگیخت

هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان

آسمان بی‌ستون پر نور شد

این قصیده ز جمع سبعیات

من آن عود سوزم که در بزم شاه

گر چه ز اول غر است حرف غریب

از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ

پایه‌ی منبر او بوسم و بر سر گیرم

چو گودرز و هفتاد پور گزین

نبشت آن که گر دادگر بودمی

از عمامه کمند کردنش

از پرز پلاس آخور تو

وانکه داند که اصل جانش چیست

به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش

صدر را صبری بد اکنون آن نماد

چو او در جهان شهریاری نبود

وز آن پس بیامد به جای نماز

کنون دخمه را برنهادیم رخت

قصه شیر و برگرفتن تاج

به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه

به هوش و خرد با سیاووش گفت

زن و شوی گفت این بجز شاه نیست

با چنین ناقابلی و دوریی

بپرسید و بگرفتش اندر کنار

از سر این شاخ هفت بیخ بزن

برین هم نشان نزد رستم پیام

گنجی آماده کرد و برگ سپرد

پس پرده اندر ترا خواهرست

روزنی نیست، چون بتابد نور؟

صباحت هم بران رخسار گلگون

جهانی به آتش برافروخته

اگر کوهیست اندوه دل ریش

چون کند طوطی از قفس پرواز

ولی با گبر و هندو بود کینه

به کین سیاوش بریدم سرش

بیامد ز قلب سپه پیلتن

فراوان سخن گفت و نامه بداد

ز گیتی برادر ترا گنج بس

تو با این سواران به ایران شوی

برفتند سوی سیاووش گرد

تو فرزند مایی و زیبای گاه

بسی کشته آید ز هر دو سپاه

ازین آشتی جنگ بهر منست

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

همی رفت پیش اندرون شاه گرد

که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش

همی کرد از جراحت گریه‌ی خون

بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش

به خروش و فغان نیاید باز

که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم

سبک باشد بروی دلبر خویش

همین مرد را رنج ننمودمی

برافروختم آتش از کشورش

برجیس به طیلسان ببینم

که خون می بیختش غربیل سینه

پس از مرگ او یادگاری نبود

روغنی نیست، چون درافتد نار؟

ثامنه است از غرایب اشعار

کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

تو بسپار تابوت و پرداز تخت

همه کاخها کنده و سوخته

هم‌صحبت توست کام و ناکام؟

در آن مشگو کنیزانند بسیار

پسندید چون دید بهرامشاه

همان کین و آیین به بیگانه کس

به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب

به صور آه من از دست دشمن رعنا

چنین چهره جز درخور گاه نیست

پس او فرامرز با انجمن

مرد نامی غریب بحر و بر است

به چنین شرط نیست او محتاج

رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو

بخواند و بخندید و زو گشت شاد

شمس دنیا در صفت خفاش اوست

و آن ستون از فرقتش رنجور شد

بخت و روزی را همی‌کن امتحان

تو تاج کیانی و پشت سپاه

قرب وحی عشق دارند این کرام

جهان تاریک بروی چون پر زاغ

پذیره فرستاد چندی به راه

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

بران خواسته شاه بگشاد چهر

زمین شد به کردار دریای عاج

به دست خویش به بتخانه در فکند آذر

ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه

ز یزدان وبردل بیاراستم

وز سم این نعل چار میخ بکن

به تو راست کردم به گرز گران

همه نوش تو درد و زهر منست

دل شاه زان کار پرداخته

ز شاهی بباید تو را دست شست

با وثاق خویش رفتی شهریار

همی در دم گاوشیدان شوی

که آید ز ما بر تو چندی گزند

بخشد این غوره‌ی مرا انگوریی

هم ایدر بگسترد بایدت مهر

سپهدار پیران ورا پیش برد

گشاید برین رنج برزوی چهر

ز افلاک تا تیره خاک نژند

مرد دوزخ نیست هرکو آگهست

رسید اندرو شاه توران سپاه

که ای شاه نیک اختر و پاکدین

تا برد رنج اگر تواند برد

به دست چپش سرو شاه یمن

هوا تیره گون شد ز گرد سوار

چو بیشی سگالد هراسان شود

چنین گفت کای داور داد و راست

چه گویی چگونه برآید نژاد

پیش هر یک ستاده دولت و بخت

بدو گفت شد این سخن دلپذیر

بر مقام صبر عشق آتش نشاند

بران پاک فرزند کرد آفرین

نسوزم دل پیر مادرم را

به پاکی روان جهاندار شاه

نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه

نخواهد شدن رام با هر کسی

نیستها را هست بیند لاجرم

برآیین ما بر یکی سور کن

در کشیدند و بند کردنش

به طلقی ملک او شد تا قیامت

پسندیده و راد و روشن روان

که الحق خوش بود طاوس جفته

ز پیش سمرقند لشکر براند

به بیداری آفاق را پاس دار

رگت ایمن ز زخمه‌ی نشتر

به جز سایه کسم ناید به دنبال

کاین تهی دست گشت و آن بگریخت

بر او هر شاخ گیسو چون کمندی

بیخ جغدستان شهنشه بر کند

در شمارت کنند روز شمار

هزار باره ازو حاجتش شده است روا

کفن جوشن و خون کلاه منست

نخست از جان شیرین دست شوید

چو چوپان چنان دید بنمود پشت

پراگنده دینار بد شاهوار

ما کم از سنگیم آخر ای گروه

به دشنام لبها بیاراستند

به رغم گل نشاید خار بگرفت

سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی

در زمان دریای خشمش جوش کرد

بدیدند پشت من اندر گریز

از آنش دست هجران محو ننمود

بخواهد شدن تا نبندم میان

خوشا بخت کسی کاین دولتش هست

نه بر دوده و خویش و پیوند من

به شورانگیزی شوق وصالم

جان او بی جسد تواند زیست

به استقبال یک منزل فزون رفت

همه پهلوانان با آفرین

بغلطید چون سایه در پای تخت

همی گفت با داور پاک راز

ندارم جز این یک وثیقت نگاه

که این راز بر من نشاید نهفت

سپه بگذرانم کنم کارزار

ز فرزند و از گردش روزگار

پرستنده و اسپ و زرین ستام

پر از مهر و سودابه چون مادرست

چنین است راز سپهر بلند

چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید

بره و مرغ را بدان ره کش

ز توسن دلی گرچه با کس نساخت

قرب بر انواع باشد ای پدر

مرا کام دل و جان از شکر نیست

زن نامبردار نامه بداد

نباشد به ایران تن من مباد

هفت چرخ ازرقی در رق اوست

نفرمایمش نیز رفتن به رزم

بس مناسب صنعتست این شهره زاو

خدای از پی بندگیم آفرید

در مجالس می‌طلب اندر عقول

تک و پوی نظر از حد گذشته

کسی کو ندیدست بهرام را

به یک هفته بر پیش یزدان پاک

به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو

بفرمودشان بازگشتن بدر

نیاورد گرد این ز دزدی و خون

تانپنداری ای بهانه بسیچ

چه کنی نقص مشک کاشغری

طمع بستن به کس وانگه به پرویز

منم ویژه زنده کن نام اوی

نکردی تو این بد که من کرده‌ام

فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان

به خسرو چون نظر افکند منظور

بگفت این و تاریک شد بخت اوی

چو نامه بر شاه ایران رسید

گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم

چو دیدم بر رخت از دیده‌ی دل

بفرمود تا مهد زرین چهار

سیاوش چنین گفت کز بامداد

از در کعبه گر درآویزند

در رکاب خدایگان باشند

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

ز گردان و از رزم و کار سپاه

شمشیر هدی توئی که مریخ

به مهمان نوت یعنی غم من

گفتی که: ز درد پایمال است

به نزدیک او هم چنین خواسته

گر ایدونک نپذیرد از ما سخن

مجلس دلکشت به ساز و نوا

چنین زد مثل کاردان بزرگ

ز پیمان تو سر نگردد تهی

مبر زین سن جز به نیکی گمان

چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال

ز نوشین خواب چون سر برگرفتند

لوح دل را ز نقش و حرف بشوی

همه مرز هیتال آهرمنند

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود

کسی کاین راستی را نیست باور

ز دیده ببارید خونابه شاه

فرستاده‌ی رای را پیش خواند

جغد چه بود خود اگر بازی مرا

چه سگ جانم که با این دردناکی

عاقبت لب ز نوحه دربستند

زیان تو مغز مرا کرد تیز

کف برآورد آن غلام و سرخ گشت

کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش

نباشد جز از کام افراسیاب

نخستین در از من کند یادگار

ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت

برهمنان را چندانکه دید سر ببرید

سپردار بسیار در پیش بود

چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس

غرض، اعظم ملک غازی چو در جنگ

کنون گرد خویش اندرآور گروه

سپه را تو باش این زمان پیش رو

دگر آنک گفتی ز کردار نیک

بدان مشگوی مشک آگین فرود آی

درمیان خاک وخاکستر شدی

وزان سو نوندی بیامد به راه

ز مهبود زان پس بپرسید شاه

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

چو شاه یمن سرو دستورشان

بدو گفت شاها انوشه بدی

که بستانی این نوشه ز انگشت من

پای در کنده دست در زنجیر

گفت اگر دوزخ شود هم راه من

چو گودرز و چون رستم پیلتن

سرش گشت از اندیشه‌ی دل گران

جز از باژ و دینار هندوستان

به من ای پسر گفت دل نرم کن

نگه کرد گرسیوز کینه‌دار

کزین هر چه دانید از کردگار

شده زاغ سیه باز سپیدش

نکردم زمانی برو بوم یاد

بیامد به نزدیک افراسیاب

بدو گفت گستهم کامد سوار

فرنگیس را نیز کردند یار

بر زمین هیچ دخل و دانه نماند

سپه دید با خود و تیغ و زره

فرستاد شیرین به شیروی کس

نیستم اومیدوار از هیچ سو

همه دوستان ویژه دشمن شوند

لیکن این شیر حجتی است بزرگ

پرستنده باشم بتشکده

صبر من مرد آن شبی که عشق زاد

پی مور بر خویشتن برگواست

بر چنین چاره بوریا بر سر

زمین بنده تاج وتخت تو باد

روزی از بهر شغل رسامی

بداندیش شاه جهان کشته به

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس

همی‌راند فرزند شاه جهان

که هرچه بر من افتاده افترا کردند

به لشکر چنین گفت کامروز کار

وصف او در گفت چون آید مرا

وزان روی سرگشته پیروز شاه

تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری

مشو تیز باگردش آسمان

بهر سو سیلهای خون همی رفت

بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر

که ما بندگانیم و او پادشاست

ز فرزند او تا چرا شد تباه

محل دید از برای سیر آهنگ

سواران و مردان دانش پژوه

عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا

به فرمان پیروزگر شهریار

ز غم پست گشت و دلش بردمید

درمصیبت هر زمان با سرشدی

فلک روشن از روی و بخت تو باد

ز دانش فراوان سخنها براند

در آن صحرا نگاهش پهن گشته

چو پیروز گرشاسپ گنجورشان

کنیزان را نگین شاه بنمای

مبادم مگر پاک و یزدان شناس

سپه را سپارم به فرخ گرزم

هفت دوزخ سوزد از یک آه من

سر بخت بدخواه برگشته به

نهان دل وجان ببازار نیک

خانه‌ی هستیست نه خانه‌ی خیال

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ

برین آرزو نشکنی پشت من

هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر

ترا خواستم راد و پیروز و شاد

به کام ما بد از روزگار

دورویند واین مرز را دشمنند

قدم کرد از رکاب بارگی دور

بخفت و نیاسوده گشت اندران

درخت خار گشته مشک بیدش

همی با تن خویش کردی ستیز

تا که موج هجو او از حد گذشت

بود رستگاری به روز شمار

سخن‌گوی با موبدان و ردان

کند روی تازه به ما بر کهن

نه که تا حشر جاودان باشند

منش خصم و خدایش باد داور

بهره‌مند از بقای بهرامی

خدا را آفرین از سر گرفتند

نه بدن از سبزپوشان می‌شود

که پاس شبانست پابند گرگ

همی‌راند چون باد لشکر به راه

چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی

ماه رقاص و زهره رامشگر

زهر حلقه جهانی حلقه در گوش

درگذشت او حاضران را عمر باد

می‌زند خورشید بر کهسار و زر

دل برنجاند کند با من جفا