قسمت هفدهم

بر از معانی شعری به روشنی شعری

بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

بدانست کور ای قیصر گزید

چنان دان که رایش نگیرد نوا

چها گفتیم تا آمد فرا چنگ

که در حضرت پادشا می‌گریزم

به از پارسای عبادت نمای

که همواره شاه جهان باد شاد

به دانگی کی نخرد جمع فرقان

هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام

ز بیچارگی دست بر سرگرفت

پرستنده یک تن ز بهر ستور

تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا

سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟

بست بر ماه عقد پروین را

به زیر اندرون تازی اسپان دمان

گر بر ره جستن بقائی

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

نجویند نام و نشان جز بداد

فرستادم اینک ز بهر نثار

باش همیشه قرین ملک مبد

همچو چنگش پلاس بین شلوار

نیندیشد از تیغ بران پلنگ

برآورده شد جایگاه فراخ

زیرا که نه اهل بر و احسانی

سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید

یکی صد به مثقال با شست و شش

ازان پس یکایک همه بشمرید

زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا

زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم

بچه گور یافت در شکمش

به خنجر هم اندر زمانش بکشت

چون بروی زی سفر جاودان

پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم

کجا برترست از مکان و زمان

برین اختران کامرانی دهد

تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد

چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش

با صد هزار غصه قرین هوان شود

به کنده درون کرم شد ناتوان

لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم

کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام

به خسرو رسانید زو آگهی

مرا رنج و سختی چه باید کشید

اگر هیچ در خاطر تو ضیاست

اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران

و اندوه ترا معاملی هست

هم راست در خلاام و هم پاک برملا

چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

بارک الله چه به آئین رفقائید همه

دلیر آمدستم به دامش فراز

همه هستند با تو تا لب گور »

ز شکر خاطری دارد مشوش

در دبستان طریقت شد دل والای من

که گفتم بدوزند سندان به تیر

باد جان را دمیده انبانیست

خری خیره مده مستان خیاری

کارنامه‌ی هشت بنیان جنان انگیخته

نهانی نباید که داند کسی

که تا در زندگی یکبار دیگر

بچم! کت آهنین بادا مفاصل

چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان

تا به من شاه بیش دادی گنج

زبان بگشاد و مسکین پروری کرد

در دست من انگشتری‌ی سلیمان

بصر بسته‌ی توتیائی نیابی

به از دانشومند ناپارسا

«مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»

وفاداری ببین و سخت جانی

عقل کاستاد سرای قدم است

در این شهر سعدی شناسیم و بس

کسی را کار دل مشکل مبادا

چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان

ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی

جهاندار نیک اختر و نیک پی

در نور عطا و ظل احسانم

ز هم باز اوفتد اندام دشمن

افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان

کز هیچ کسی نیایدش باک

راندم همی به دولت سلطان کامران

کزویست پیدا بگیتی هنر

هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته

برین گونه سازند مکر و فسون

تهی نیست دریایی از عنبری

من و با درد دوری جان گدازی

کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده

غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل

وین داشته سر به پیش آن سنگ

بینداخت باید به پیش سپاه

که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی

که پاینده بادا بدو نام و کام

دور از غم روزگار بودیم

اکنون که دیده خسرو از من امیدواری

همراه هشت جنت و هفت آسمان شده

جان ده و جان ستان به تیغ و به جام

گردد مس قلب او زر ناب

بماندند گردان ز انداختن

شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری

چنان دان که بخت تو برگشته شد

وز دایره‌ی صفت برون است»

جلاب بود خسرو و دستور شبانست

زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری

بیگانگی مورز که در دین برادری

بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»

تو گفتی نداند همی جز بدی

به گرد ربع مسکون یافت مسکن

همی‌خواندندی به نزدیک شاه

راهی به حریم وصل بگشای!

طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این

بر یاد تو جان پاک می‌داد

زین گفت و شنود لب ببندید!

توی پاک و بی‌عیب و پروردگار

من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان

به میدان که پوشد زره زیر خز

کالای تو را به جان فروشم

خاقان رکابدار تو فغفور پرده‌دار

کار چو منی به برگ و سامان

که دارم در بن هر موی ماری

کوتاه بود خلیفه را دست

نیاید گذر مهر او بر نژاد

خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته

خرامان بیامد به پیش سپاه

بر او کردند زنگاری کفن چست

بیم نیاید ز روزگار مرا

متصل مسند تو شعریان

خواب خوش دید هرکه او خوش خفت

ز میقات سی، کرده رو در چل است

به چاره نیابد مگر زو رها

دل شفاعت خواه رسوائی است

که پاداش بادت ز گردان سپهر

در کوه ز من زند به دل سنگ،

به کس بستن گناه خود گناه است

ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری

جهان را می‌نوشت از بهر پرویز

در خرمن هم زدند آتش

همی کرد پاسخ به الیاس یاد

بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان

که پیمان شکن باشد و کینه خواه

ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب

کز چاه بر آن راه بی‌گمان است

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

تا سرآمد شوی چو سرو بلند

گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا

به کاری که بر وی توانا بود

کاین خادم روی آن ندیده است

طلسم فریبنده بردش نماز

بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند

چو برقی کاو فرود آید ز کهسار

تشریف وعده دادن استر نکوتر است

دگر بار از ره غدر آزمودش

طعمه‌ی او هم از تن شجر است

لبی پر ز باد و دلی پر ز غم

وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست

بگویم شنیده به پیش مهان

بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند

سرو کار او با پرندین بری

مهینه معنی او بود و اصفیا اسما

گرچه صد دانه از یکی خانه

که دست مال توام پای‌بند مال و نصاب

بر شیر جنگی فراز آمدند

از در شاه شه‌نشان برخاست

کجا گفت گشتند همداستان

دست بر چیپال و خان خواهم فشاند

که پیش شه فزاید آبرویم

نمایم ساز ناسوت از هیولا

خدنگ افتادش از شست جوانی

برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند

نبیند ازین پس جهاندار شاه

ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند

پراز رنج و دل پرگناه آمدند

کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند

سه دیگر جام بغدادی، چهارم باد الصری

یا احسن الصور زده ناهید در نوا

می‌ترس که شوخ وام خواهیست

دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی

به گردش دلیران روشن‌روان

بدیدار ایشان شده شادمان

دلاور گوی بود فرخ نژاد

بدان دانه به دام آورد بازش

فکند الفت میان آتش و آب

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

میفتاد این کلاه از فرق این شاه

رحمتی بی‌علتی در وی بتافت

به کردار زر آب شد روی عاج

بدانش دلت را بیاراستم

مده پاسخ و گر دهی جز به خشم

گهی صافی توان خوردن گهی درد

به مدحتگری بونواس بن هانی

همی‌راند تا جای هریک کجاست

برهیونی چو شیر زنجیری

یا بشکن آینه عیب خویش

برآویخت ناگاه فرشیدورد

بدی شاد و ایمن زبیم گزند

نه خسرو پرست و نه یزدان پرست

به خرمائی کلیجم را ستانی

سرشتش گویی از این آب و گل نیست

بخوردی وآراستی جای خواب

چهل ساله فرو ریزد پر و بال

بحر معنی عنده ام الکتاب

ببست اندرو دیو را زردهشت

نگویم کسی کو بجایی رسید

ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد

دلی و صد هزاران حسرت و سوز

جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟

کجا سرفرازد بدین انجمن

بازار گذشته را کنی تیز

زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند

دلت کژ کند از پی تاج و گاه

ببد گوهر و ناسزا داوری

گرانمایه یاقوت بسیار داد

ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش

بود بیهوده وام و نسبت وام

نمانم که باشد ازان تخت شاد

که بادش تا قیامت زندگانی

قالب از ما هست شد نه ما ازو

وزو کشور روم شد بی‌گزند

که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر

بگویندگان تا چه آید پدید

هم از نرخ و هم از نام اوفتادم

فغان از خسیسان آخر زمانی

و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی

آن پری چهره را به خانه خویش

بر تو کند خطبه شاهنشهی

همی رفت با لشکر آباد و شاد

لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری

همه نیکویی زیر پیمان اوست

که داند کار فردا چون بود چون

همچو وفا پای بکش از میان

چو در دیوان شه گردد سیه‌سر زرده مار تو

کلید کام خود در آستین دید

کو به نسبت هست هم این و هم آن

به من بر بگردد بد روزگار؟

گردش این محیط پرگاری

به پیش شهنشاه ایران چو دود

تقاضای مرادش در بر افتاد

نباشد اگر بر درت گوهر افشان

در جیب تو سروران کفار

همه از یک زبان در این سخنند

زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بی‌کران

یکایک به گنجور او برشمرد

بحر معالی گهر ابر لالی مطر

به یزدان سپرده تن و جان خویش

کنونت یافتم چون ابر بی‌آب

ز ماه چارده سد ره گذشتند

عزم نخجیر گاه اول کرد

تو در نی بسته‌ای آتش مینداز

چو دادی به دادن شوی رستگار

چو خوبی بیابی نژندی مکن

به لطف بی‌دریغ پادشاهی

بران دادگر شهریار جهان

غرض دیوانه شهوت مست می‌شد

کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال

تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی

شاه بهرام گور خواندندش

هر که بسی خورد بسی زیستی

سوی آخر آید همی بی‌سوار

ز عالم بندر اعظم تو داری

ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه

سوی آن خوابگاه آورد شاپور

بدیهای نهفته در عدم روی

خود را ز طمع نساخت بی‌وقر

گاو بیند شاه نی یعنی بلیس

ور دل خاکست پر از شوق اوست

عقاب اندر آرد ز گردون به تیر

مداح علی و عترت اوست

ز پستی بلندی برآورده بود

تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد

که از آن فتنه بر کران باشد

پادشا باش و خسرو و قمقام

دانش آموز دید و رمز گشای

گوی ز خورشید و تک از ماه برد

سر و موی چون برف و رنگی سیاه

چنان چون تو دانی به روشن روان

دل کودک بی‌پدر مشکنید

نه چندانی که بار آرد زبونی

به عالم عدل و دادش گشت مشهور

درگاه تو و خدمت تو اختیار

دید آن‌جا زلزله‌ی القارعه

نامزد لطف ترا ساختند

چه دانم که پشت که آید به زیر

بخواند و بپالود مژگانش را

فرستند نزدیک خاقان چین

نه هر رودی سرودی راست گوید

آنچه دارد ز باد صرصر گل

خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر

چینیان خون ما خورند به طاس

حسابی دگر هست ناکردنی

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

نشسته برو شاه فرمانروا

نبیره جهاندار بهرام شاه

از آن به کز وزغ زنهار خواهی

ز دشت چین چنین بویی توان یافت

ماهی از آفتاب روشنتر

چه حلاوت وز قصور و از قباب

جام چو نرگس زر در سیم شد

پس شهریار جهان نامدار

دل از بند ضحاک بیرون کند

فزون شادی و اندهش کم کنم

کزان بقعه برون ناید بقیعی

که طلب می‌کنند پنج از چار

نیازمند شراب و نیازمند طعام

کامد و شد سگش برابر سست

روغن مغزم به چراغم رسید

بهر سختی پروراند ترا

که هرگز نیامدت ازین کار پیش

بسی کس ببی راهی آمد ز راه

نیم مجموع دل رنجور از آنم

دژ مریخ را فرمود تسخیر

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

زانک اندر غفلت و در پرده‌ام

جست ولی رخصت جائی نداشت

هنر بر زبان رهنمای آوری

همی آفرین خواند بر بخت اوی

سرآید مگر بر من این روزگار

ولی روزه به شکر باز کردی

کسب می‌کرد از تو علم و هنر

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

نام یوسف شربت باطن شدی

جمله ز تسلیم قدر در میای

برفتی برابر بروبر چهار

که شادان بزی تا بود روزگار

گر آرند کژی به کار اندرون

به روز روشن آر این تیره شب را

که جانی با هزار اندیشه در پیش

دولت تو معجزه‌ی مصطفاست

ظن مبر صورت به تشبیهش مجو

درشتی نمودن زدیوانگیست

دل دشمنان را به آتش بسوخت

سخن گر به رازست با ما سرای

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

کرم از خورشید جنبنده شدست

همی کار خود بایدت ساختن

ز مردی و پیروزی و زور دست

به نیکی بباید سپردن رهش

دل نره شیران پر از بیم کرد

زمین بر یاد او بوسید و جان داد

به بی‌مثلان صنعت صنعت‌آموز

جمله دانستند کافتادست کار

گشته‌اند از مکر یزدان محتجب

زرده گل نعل به خون آمده

که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد

جهانجوی دستان همین دید راه

هنرها بشست از دل آهو گرفت

طبرزد نه که او نیزش غلام است

در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان

طرب عاشقان خوش گفتار

هرچه بادا باد ای خواجه برو

رصد بستند و کردند این نمودار

کشیدند بر بام دژ یکسره

سخنهای بایسته گفت و شنود

که خورشید خوانی مر او را به نام

رخ از شادی فروزان کرد چون ماه

ز کار رفته گوهر بار گردید

چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه

نشنوی تسبیح مرغان هوا

جز باز شدن دری ندیدند

نجویم جدایی ز اسفندیار

برین داد هرگز مباد آفرین

برو خایه و تره جویبار

کز دو زنی چو چرخ ناورد

اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار

زوچه آید چون سخن فرسوده شد

سروری جاودانه بخشدت

جائی نرسیدی و رسیدی

به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

همه رازها پیش ایشان بگفت

خرامان به نزدیک شاه آمدند

آزادان را به بنده سازد

فکر بسی کرد به تدبیر کار

نقل می را بوسه‌ای در پی بداد

رقص کنان، نغمه زنان دیدمت

کز محنت لیلیش رهاند

نگه کرد تا چون رود نامدار

نیامد گه پرسش و سرد باد

بر فساد او به پیش مستعان

سرهنگی دیو کی کند سود

نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را

ور بود زو خواریی از عز نبود

کلاه پادشاهی سایه‌ی شاه همایون فر

قربان خودم کنی بدین در

همان گر گرایی به ماچین و چین

به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

خلعه چون مصطفا فرستادی

چون مهر به کینه شیر گیر است

تاخت به میدان و طلب کرد مرد

هر دو را در هم دلی پیوسته دید

مردار خوار و مرغ شکرخا را

هم لوح نشسته دختری چند

شد آن پیشه‌کار از نشستنش سیر

دمادم بساری رسید آن سپاه

هست در انکار مدلول دلیل

نه زان پشمی که زاهد در کله داشت

به سر نیستی خصمت نهان باد

بد و نیک هرگز نماند نهان

محمد عربی شاه یثرب و بطحا

اندیشه فراخ و سینه تنگست

سری زیر نعل و سری با کلاه

بر خویش تار و برش پود کرد

آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال

هرجا که رطب بود خار

سر ساغر گران گردیده از می

چو بینید باکاویانی درفش

که نه‌یی اهل فراز و شیب من

جان تازه نما به یک پیامم

به تیغ و به گوپال باشد درود

روان و دلش سوی داد آورم

با خبر باش از نشیب و از فراز

کز دختر من نکرد یادی

به مسمای او جهان غره

همه زندگی مرگ پنداشتند

وی حکمت تو تشنه‌ی نوازنده از سراب

می‌آمد صد گریوه بر راه

بپیچد ز دیهیم شاهنشهی

زمان روشن از مایه‌ی بخت تست

که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار

در آمد سیل و آن پل شد گسسته

کزین خورشید کوری دیده‌شان بست

توانی کز تو نتوان داشت مستور

بنظاره‌ی دولت بوستانی

زآرام دلش سلامی آرد

وز خوف تا به حشر نیاید برابرش

که تا زانو بود یا تا کمرگاه

آنکه بچشم من و تو، پارساست

کاتش به چنین جگر در افتاد

به جای سبزه زهرش در کناره

نو گشت مرا غم کهن باز

وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران

گر رنگ و فریب نیست نغزست

کی گهر جویی ز درویشی دگر

از رای تو، روی چون توان یافت؟

که هست او سوی متهم متهم

نهانیها کنند از پرده ظاهر

نگاهش جانب دیگر به عمدا

مونس شوی ام به دستگیری

گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

انداخته بر قلاده شیر

در سخن آید زمین و خاره‌ها

هم در لگد جواز شد پست

چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد

بگرفت به دست جام جمشید

روز بنماید جمال سرخ و زرد

هم خانه به باد داد و هم رخت

بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم

شد زنده دو کالبد به یک جان

حس مس را چون حس زر کی خرند

بودند نشسته، چشم در راه

کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا

کارد قلمی و کاغذی، زود

کز پدر میراث مفتش یافتی

انصاف طلب کنم، نه تحسین

آخر کار شکار دی و آبانی

باری زدرم مران به خواری

قوت پیران ازین بیش است نیز

این مشغله از میان برافتد

گه تیرگی، روشنائی فرست

تن با تن و جان به جان، برآمیز

رنج جان و فتنه‌ی این احولست

تسکین تمام یافت جانش

زرد روئی کشد از پیشه‌ی خود سنگ محک

بگوئی آسمان را قصه‌ی خاک

که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

وصلی که چنین بود، حلالست

چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟

ایمنی از تو مهابت هم ز تو

خواجه دلکوفته گشت از بره‌ی بریان

جوهری زان کیمیا گر شد بیار

غائبست از حق، اگر چه حاضر است

وین رسن صبرست بر امر اله

وان بدل منت گشان گوید فدایت بادجان

می‌بزاید خوبی و احسان ما

چون مهره‌ای فتاده درین تنگ ششدرم

چون گنه مانند طاعت آمدست

ارزنده‌تر از گنج شایگانست

جمله ما یفک عنه من افک

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

آینه و میزان و آنگه ریو و پند

مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی

چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

راز سر بسته و رسم و ره پنهانش

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

یکیست قالع خیبر که شاه مردان است

هزار درد بیفزایدش به بوی دوا

شمش زر خواهی از کوره‌ی آهنگر

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

ضمیر انورت بودی خبردار

که درو نیست پند را تاثیر

علت نقصان اجر وی بدید

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان

که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی

با تو مشو ایمن که سازگار است

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان

شیری است تازه، پخته و پر شکر

هر نفس آیان روان در کر و فر

چون ببینی پرده‌ی اسرار را

تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان

جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار

که ناهید چنگی به رقص آوری

شادمانه لاجرم کیفر چشید

مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب

کری تو و رهبر از تو کرتر

مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد

که بگوییدش کای بطال عور

مرد برو گر زند هی ز پی امتحان

بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا

کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان

تا ترا ناچار رو آن سو کنند

که گر کنند پر پشه‌ای نهند به جا

زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور

به پای بوس سگان در تو دیر افتاد

دو سه گرگی شبان همی‌یابم

شاداب شد چنان که سبق برد از جنان

دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار

نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج

بهر هر چیزیش می‌باید گریست

ستانند از یک به یک ارمغانی

در گردن جان چنبرش

اختیار اختصار و ابتدای اختتام

که کس نماند که نومید ماند از آن احسان

وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار

زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

همواره سایه گستری خسروان کند

گر نگیری دست من ای وای من

نگشته در ته پای تو گرم روی روا

جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌است حیرانش

سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی

مونس یونس شوی در بحر خاص

به غیر من که ز خود کمتری نمی‌دانم

فکرت من خازن انبار خویش

عهده بر من گرت زیان باشد

گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا

زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی

سخن خوب ندارند همه بی‌هنرند

از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار

پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر

بماندند گردان ز انداختن

جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند

فرستاد هر سو به کشور سپاه

وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر

بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست

بی شک جز عقل نباشد عصاش

از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را

تو را پند او بس بود دستگیر

ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند

پند نامه است تو را دفتر و اشعارش

که زین بهتر نه راه است و نه هنجار

پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال

پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش

کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

داد ز طاعت به‌داد باید ناچار

شود بید تو عود ناچار و چار

تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر

فردا ناگه به رنج نامتبدل

در این کار بسیار اسرار دارد

پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

از عارض و روی و از عذارم

مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش

آن کرده وداع خانه بنیاد،

سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

نیاید همی بانگ شهزادگان

از دست خسان ز پا فتادیم

به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟

بر سه تشریفش که خواندم یک به یک

دست گوید من چنین دزدیده‌ام

مجنون که به خاک در، نهان شد

با وفا عقد کن روانم را

خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی

شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام

ز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند

نمودی در نظر هر روی دیوار

گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست

چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست

عاری که به گردن من آید

هست جای تو چون سرای سرور

چرخ بازیچه گون چون بازیچه

پراگند اندر جهان موبدان

شد لیلی را درون ز غم شاد

وقت خفتن راست کردی بسترش

در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق

آن بگوید دود هست و نار نی

شد قیس ز ذوق این سخن شاد

رنگ پوشی ز بهر نام بود

ای بانوی خاندان جمشید

چه هیکلست به زیر تو در که با تک او

بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟

به پیش رو چو یوسف قبله‌ای یافت

گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر

ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم

آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت

دو جهانی بدین حقیری تو

پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ

که بنشین ازین غارت و تاختن

گرفتم که از سی به سیصد رسد

بدین آیین رخ اندر ره نهادند

آن بس بس غضایری از بخشش ملک

در میان خانه آوردش کشان

ما طایر سدره آشیانیم

شقه‌های غطا براندازد

اگرچه بعد همه در وجودش آوردند

یکی پاره بریان ببرد از بره

آهو به خیال من چراند

گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد

کشیشان را کشش بینی و کوشش

روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن

ز دست دل شدم با غصه دمساز

جنبش آنکه این خبر دارند

بر در کعبه که بیت الله موجودات است

بدانگه که بهرام شد سوی راه

هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام

شعله فکن خرمن ابلیس را!

بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد

انتظار چیستی ای کان شر

» روند این همرهان چالاک با تو

شاهی تن ز اعتدال بود

آسمان در حرم کعبه کبوتروار است

گر از کارداران بود رنج نیز

سعادت باز بر من رو نماید

پدرش گفت: «می‌خورم سوگند

چو موم محرم گوش خزینه‌دار توام

بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم

عمر چون نامه‌ییست از بد و نیک

اندر آن عالم این ستمها نیست

از شیب تازیانه‌ی او عرش را هراس

نیایش کنم پیش یزدان خویش

حکایتهای عذرآمیز میگفت

وز آن پس خورد سوگندان دیگر

به گردون در افتد صدا ارغنون را

این یقین دان که در آخر جمله‌شان

ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب

جاهلانی که کار نان کردند

چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

ای آنکه همیشه هر کجا هستم

پر از گوهر به تارک افسری داشت

تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور

کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید

بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید

هر دمت بوی بر دماغ زند

پیش تند استر ناقص چو شگال

ازان پس به خوردن بیاراستند

نخوانم همی آفتابش از آنک

عروس دهر تا در زادن افتاد

از کله قوقه و از صدره علم برگیرید

خوابگه آنرا که سمور و خز است

چو بشنید زو اردوان این سخن

کو به عمری چنین کتابی ساخت

گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت

که گیتی سراسر به فرمان تست

برو نیکویها برافزون کنیم

هر آن کاری که نپسندد خداوند

هر دو زنبور خانه‌ی شهوات

لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش

شنیدی سخن گر خرد داشتی

خوب کاران او چو کشت کنند

بدیهه همی بارم از خاطر این در

از اندیشه‌ی دیو باشید دور

بدان موبد پیش نفرین مکن

همه عالم ز نعمت پر بر آید

خسته نشوم ز خار نااهل

زر فزون میگیرد و کم میخرد

وزان پس بر کارداران اوی

ویل خشم و نعیم خشنودی

گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد

چو شاگرد را دید بنواختش

دو شیر ژیان داشت گستهم گرد

اگر ننهد به کام من دگر پای

شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت

به صبح از سر منقار قطره‌ی خونش

به زن گفت کاین نامدار چو ماه

تو به ریش و به جبه معتبری

چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن

نبشته یکی عهد شاهنشهان

چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام

دهم جامی که با جانش ستیزد

مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن

در و بام قفس، بام و درم شد

ز رای بدان دور داری منش

تا به عجز و نیاز و مکر و حیل

اعرابیم که بر پی احرامیان دوم

در تنگ زندانها باز کرد

ترا از جهان بی‌نیازی دهد

چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب

بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی

ز بهر خورت پشت شد زیر بار

کجا خرم‌آباد بد نام شهر

روز خلوت گلیم پوشیدی

آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است

بیامد دگر شیر غران دلیر

همان هفت فرزند پیش اندرون

ز کیخسرو ایدر نبینم نشان

تا سپهر از ستارگان بر سر

چو رنجور بینی، دوائیش ده

بیامد نگهبان و او را گرفت

دخترانند خوب و بالغ و بکر

نظارگان مصر ببرند دست از آنک

برانند فرمان یزدان بروی

گرین هرچ گفتم نیاری به جای

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک

پای دلم برون نشد از خط مهر او

به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت

بس ایمن مشو بر نگهدار خویش

تا نخوانی مقالتی در عشق

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک

همی‌گفت هر کو توانگر بود

اگر دوست یابد ترا تازه‌روی

پراگنده نامش به گیتی بدیست

نه زین هفت ده خاکدانم گریزان

از تنور خودپسندی، شد بلند

که طغری به شاخی برآویختست

روز در آفریدن و لادن

اصلها ثابت صفات آن درخت

همانگه جهاندیده‌ای کیقباد

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

ز بالا به پستی بپیچید گیو

پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید

من میوه‌ی دین همی چرم شو

ببخشید دینار گنج و درم

خواجگی راحتست و آزادی

شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت

بینداخت آن چادر لاژورد

وزیشان ترا گر بد آید خبر

بگویش که من تیز بشتافتم

پرگار نیستم که سر کژرویم باشد

بگو این نکته با گوهر فروشان

همه پیش فرزند تو بنده‌ایم

ای که کیخسرو زمانی تو

باده را بر خرد مکن غالب

یکی کین نو ساختی در جهان

چو شد شاه با دانش و فر و زور

ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ

گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام

نیستی در پنجه‌ی مرگ ار ز سنگ و آهنی

پرستار کو رهنمای تو بود

لومسه الطائی یصیر عزمه

برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد

فرستاده از پیش کودک برفت

مگر دختری کان نهان گشت زوی

از ایران هرآنکس که گوزاده بود

کلک تو چون نام تو اقلیم گیر

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

بباش و بیاسای و می خور به کام

فارقت شروان اضطرارا فاشتهت

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج

یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد

یکی رامشی نامه خوانید نیز

سیاوش سپر خواست گیلی چهار

به ادب زی که به شمشیر ادب

او بود درختی که همی بیعت کردند

بدو گفت بهرام کای نیک‌نام

پس آن ترک خیره زبان برگشاد

بی‌امر خدا و کف موسی

زبهرام چندی سخن راندند

تراکی برآمد ز حلقوم اوی

شکسته شود دل گوان را به جنگ

چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور

تا که این روباه رنگین کرد دم

بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی

اگر ویژه ابری شود در بار

تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود

همه نیستان آتش اندر زدند

الوداع ای دلتان سوخته‌ی روز فراق

که تا او نگردد به بالای من

بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب

در پناه اوست موجودی که هست

عجب نه گر شب میلاد احمد

نوندی کجا بادبانش نکوست

در صفت یگانگی آن صف چارگانه را

ازان بیشه پرتاب یک تیروار

گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است

به بلخ اندرون بود چندان سپاه

وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زاده‌ام

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین

سر زال زان پس به بر در گرفت

زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا

بدو گفت کاین نزد چوبینه بر

به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور

ز دلها همه ترس بیرون کنید

باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود

از طالع میلاد تو دیدند رصدها

بریشان سپرد آن دل و دیده را

عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من

همی‌داشتش چون یکی تازه سیب

شعر هم جرم است جان را تحفه ساز

ز ترکان نماند کسی پارسا

آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان

گل طلب کرد و خار در بریافت

تا غصه خورد ناقص از تمام

خورش هست چندانک اندازه نیست

زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد

قباد دلاور برآمد ز جای

موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر

مرحبا ای فاخته بگشای لحن

هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی

لعل بر دست دوستان به قیاس

بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو

کنون نامه‌ی من سراسر بخوان

شعر من بنده در مدیح به بلخ

برین نره دیوان بی‌بیم و باک

بر آسمان مکرمت از روشنان علم

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش

و گر بامدادست راهم به توست

بدان عید بادت قضا تهنیت‌گو

دگر گفت کاین شهریار جهان

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

بدو گفت کز تو بپرسم سخن

پر کدو دانه گردد ار بنهی

مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی

همان کو کمان کیان درکشید

رهی رفت پی زیر و بالا دلیر

این دیو هزیمتی است اینجا در

بگویم یکایک به نامه درون

بدو گفت رستم که ای شوربخت

رها کرد ازو چنگ و زنهار داد

جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست

چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است

که کهتر پسر بود و پرخاشجوی

که بسیار ناید براندکی

ای مسکین حجت خراسان

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

که خاصان در این ره فرس رانده‌اند

همی تخت زرین کمینگه کنید

پس نه آب و هوای صافی راست

در همی نظم کنم لاجرم

ور ایدون که دشخوارت آمد سخن

چو دریا نگویم گران سایه‌ای

ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده

چو اندر بره خور نهادی چراغ

ز فرمانبرانم کسی گوش داشت

بگردیم شبگیر با تیغ کین

این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین

جانم آلودست از بیهودگی

اگرنه کلک او شد ناف آهو

ز دارنده نتوان ستد بخت را

بادات فزونی چو مه نو که جهان را

بیاورد سیصد شتر سرخ موی

تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم

گر ایدون که پیروز باشم به جنگ

ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان

فردا معلوم تو گردد که کیست

به شکل عارض گلرنگ او همی تابید

به آسودگی عیش خوش میگذار

رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا

بپرسید بهرام یل را ز دور

شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین

همه داستان یاد باید گرفت

همیشه منتظرم هدیه‌ی هدایت را

بر سر هر خری که گاو سر است

درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک

لاجرم از صدر تا قعرش کشید

سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم

شنیدم سخن گفتن مهتران

به بزرگیش کاینا من کان

بدو گفت کان پور گودرز گیو

غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو

جز که به نیروی عطای خدای

تشنگان زلال لطفت را

زانک دید او که نصیحت‌جو نه‌ای

بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

بگفت این و شمشیر کین برکشید

زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد

دهم دختر خویش و شاهی ورا

کم نگردد گنج خانه‌ی فضلت از بدی‌ها ما

به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال

حزمت به سر وهم راه داند

دیو دزدانه سوی گردون رود

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور

ز در چون رسیدند نزدیک تخت

چکنم بازگیرم از تو مدیح

گرانمایه اغریرث نیک پی

چون قضا و قدر از پرده‌ی خشنودی و خشم

دستش نگیرد حیدرم

خود برازوی وجود ممکن نیست

فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست

تا جوهر دریا نبود چون گهر باد

فرستاده خسرو به شاپور کس

گوهرت زانکه زبده‌ی بشرست

درختی گشن بد به میدان شاه

هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو

گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی

اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش

هر نکالی ناگهان کان آمدست

جهان ندید مگر چرمه‌ی ترا در تک

ابا فر و با برز و پیروز باد

وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا

تو گفتی زمین شد سپهر روان

دولت نتواند که گشاید ز سر زور

ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است

سگ قصاب حرص را ارزد

قسم تو گرمیست نک گرمی و مست

آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز

چو آگاه شد لشکر نیمروز

گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار

چنین آمدم بخشش روزگار

جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان

زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید

پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ

پیش چشم نقش می‌آری ادب

از لطف دوایی بکن این داء رهی را

چو پور سیاووش دیدش ببام

بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد

همه نیکویها به گیتی ز تست

من ندانم کیم کزین درگاه

من نگیرم ز حق بیزاری

من چه دانم شرف و رتبت آنک

به پیغمبران نیز بودش پناه

لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان

چوبشنید پرویز برپای خاست

از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات

بدو گفت اگر راست گویی سخن

سواری می‌کند عیسی و بار حکم او بر خر

مرتضی صولتا سوی قنبر

جهاندار چیزی نیارست گفت

نبود آدمی بود شیر عرین

باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز

بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد

چنین گفت شیرین که ای مهتران

فریدون پردانش و پرفسون

تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک

تا نبودم من به حیدر متصل

بزرگان ایران همه پر ز درد

برآشفت قنطال از آن شیر تند

نیست اندر نگارخانه‌ی امر

نوشتی همه پاسخ نامه باز

چنین لشکری گشن ما را که هست

ز تو دور باد آز و چشم نیاز

هر دو کردند عرضه بر من می

بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت

سر زخم آن دشنه کردند خشک

در آن وحشت آباد فترت پذیر

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

سپهر و ستاره همه کرده‌اند

همی سر به پیچی به فرمان دیو

ازیشان یکی زنده اندر جهان

پس خزانه‌ی صنع حق باشد عدم

علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر

چنان دان که اندر سرای سپنج

چو ز آبادی آن ملک را نور داد

ز آب حیوان بقات چون شعرت

تبه شد به گفتار دیو پلید

همه لشکرش یک سر آراسته

برافروخت نوذر ز تخت مهی

او چو فرعونست در قحط آنچنان

ور ندهی داد کردگار به طاعت

سوی تو یکی نامه بد بر پرند

چو آهو به چین مشک پرورده بود

تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت

مرا ایمنی ده ز گفتار اوی

فراوان بماندند بی شهریار

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین

منت خدای را که به وجود امام حق

همانا سرآمد کنون روز من

بد آسمانی چو آید فراز

مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای

بیاورد لشکر به پرده سرای

یکی افسری خسروی بر سرش

فرود آمد الکوس تنگ از برش

بیهشیها جمله اینجا بازیست

وگر همچنین خود بمانی چو دیو

بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا

چو بینی به شاخی برانگیخته

دشمنی آن دل از روز الست

هم آنگاه رومی بیامد چو گرد

در چنین وقت با زنان به کار

نیامدش با مغز گفتار اوی

زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو

آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست

از خدا یابی جزاها ای شریف

گره بر دوال کمر سخت کرد

چون شوم هشیار آنگاهم بزن

گر او را فرستی به نزدیک شاه

در یکی پیهی نهی تو روشنی

رها کرد زو دست و آمد به دشت

کز عمل زاییده‌اند و از علل

بر اندیش کاین جنبش بی‌کرانه

این دعا گر خشم افزاید ترا

عقل را قربان کن اندر عشق دوست

گفت من مضطرم و مجروح‌حال

گذشت آن شب و بامداد پگاه

تو همان کن که کند خورشید شرق

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

سالها این مرگ طبلک می‌زند

زدانا بس است آن نکوهش مرو را

ای بسا دانش که اندر سر دود

خیز بلقیسا که بازاریست تیز

هست احوالم خلاف همدگر

بزرگان برو آفرین خواندند

از فطام خون غذااش شیر شد

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر

برکندم جهل و گمرهی را

وآنچ دادی هرچه داری در زکات

چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست

گر ز مغرب بر زند خورشید سر

ببخشیدن کاخهای بلند

این جهان بازی‌گهست و مرگ شب

چو آشوب برخاست از انجمن

هر یکی زینها ترا مستی کند

چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود

چون جفا آری فرستد گوشمال

این مثال جان حیوانی بود

آنچنانک یوسف صدیق را

اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ

زان نماید ذوالفقاری حربه‌ای

زواره سپه را گذارد به راه

نفس را تسبیح و مصحف در یمین

ور بدی دردیش زان نام بلند

این جهان تن غلط‌انداز شد

گفت بفشارم ورا اندر فشار

کسمان را منتظر می‌داشتی

بدو گفت خسرو من از کشتنش

با سلیمان خو کن ای خفاش رد

ازان پس چنین گفت فرخ قباد

این حکایت نیست پیش مرد کار

حریفی جنس دید و خانه خالی

فرصت آن پشه راندن هم نبود

در الهی‌نامه گوید شرح این

هی بیا در کشتی بابا نشین

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

در میان خون و روده فهم و عقل

اگر ما گنهکار و بدگوهریم

پس چو از تسبیح یادت می‌دهد

گر ببندی در صطبلی گاو نر

با کپی‌خویان تهتکها چه کرد

گر نمودی عیب آن کار او ترا

یکی انجمن کرد ز آهنگران

از درت کی به در غیر رود هرکه کند

ور نمانم آب آبم ده ز عین

برین باره‌ی دژ دل اندر مبند

سکندر بیامد ز نزدیک اوی

نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش

هم‌چنین جمله‌ی حروف گشته مات

چون بیفزاید می توفیق را

به گازر چنین گفت کای باب من

کاردانان نگزینند تبه‌کاری

آلت شاهد زبان و چشم تیز

تو دانی که کاووس را مغز نیست

برآشفت و ما را بدان خوار کرد

بر امید کف چون دریای تو

مر پدر را گوید آن مادر جهار

دو لشکر به کردار دریای چین

میان کیان دشمنی افگنی

عرضه‌ای دارم چه قول مردم بالغ سخن

یک بلا از صد بلااش وا خرد

چنین گفت با نامداران جنگ

همی شیر خوردی ازو ماده گاو

به عشقی در که شست آمد پسندش

از پس صد سال آنچ آید ازو

بدو گفت رستم که مندیش ازین

همه گرد بر گرد او سیم و زر

از ساحل تن گر کناره گیری

هین حدیث صوفی و قاضی بیار

چنین گفت مر زال را کای پسر

پس من تو زود آیی ای مهربان

آن فقیه از بیم برجست و برفت

عاقلان را چون بقا آمد ابد

درخت ار سایه نبود بر زمینش

ازان پس بفرمود تا شد دبیر

تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون

دلقک از ده بهر کاری آمدست

وصف قرا به که بهر حرم دختر رز

نبینی بجز خوبی و راستی

هر آن چیزی که او را نیست مقصود

گر بدی پرده ز غیر لبس او

زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ

برش پانصد بود بالای اوی

عقل را، گر اره‌یی سازد دو نیم

پادشاهان مظهر شاهی حق

ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته

چنین داد پاسخ که آز است شاه

حد ندارد این مثل کم جو سخن

جز بنادر در تن زن رستمی

وز آن سو نازنین با جان پر جوش

ز کابلستان تا به زابلستان

شکاف در قمر افکن به آسمان بلند

جست سقا کوزای کش آب نیست

طره‌ی‌شان دزد ولایت زن است

دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر

اگر برگ گلی بیند در این باغ

جز از بند گر کوشش (و) کارزار

که داری در سرای دولت خویش

ازان پس بران رزمگه بس نماند

خون سر و شرار دل فرهاد

ز کرمان بیامد به شهر صطخر

کمر بستیم و پیمان نیز بستیم

نبارد بدو نیز باران خویش

زین بشارت مست شد دردش نماند

سکندر سلیح گوان بازداد

شبا روزی به تیزی کرد ره قطع

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد

تهمتن بیامد دو منزل به راه

خرامان گشت ساقی باده در دست

مگر زو ببینی یکی نامدار

نهاد از شرمناکی دست بر رخ

چو بشنید برگشت زان دو درخت

ز دانش کن لباس تن، که زیب است

که هرکس که او خون اسفندیار

سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بدین سان شود کشته در کارزار

گرفتاری که رنج عاشقی برد

این خیار و خربزه در راه دور و پای سست

آفتابی که ضیا زو می‌زهد

رنج دو جراحت اندکی کن

چو در رفت آن نسیم اندر دماغش

بادی که ز نجد بردمیدی

رای تو در امور کلید در صلاح

اینست چو خواهش الهی

ز سر نو کرد اکلیل شهان را

پس آنگه گفت کی داننده استاد

پس از پنجه نباشد تندرستی

یارب چو من سیاه نامه

خوش آمد این سخن بانوی شه را

اسماعیلی ز خود بسنجم

هوشیاری و شب و روز بمیخانه

رو در که کنم که در چنین سوز؟

دو چشمش کور بد در لشکر خویش

چراغی عالم افروزنده بودی

در تضرع جوی و در افنای خویش

دیدند چو روی عاشق مست

چو نام خان، بنام دوست ضم شد

پای آبله چون به یار می‌رفت

تا ز آمد شد خزان و بهار

نخستم در لباس آرزو پوش

روان سرو تر و سبز و جوان هم

به سرهنگی حمایل کردن تیغ

کری مم دی که ایرو واجونی گفت

خواهی که نگردی آرزومند

نداند کسی آرزوی جهان

چنین پیغمبری صاحب ولایت

کردار تو را سعی رهنمونست

فریاد شبان بمانده از کار

حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت

چو شد در نامها نامم شکسته

معجزات این‌جا نخواهد شرح گشت

آسود، دو مرغ در یکی دام

ز چیزی که افتد بران ناتوان

ما از پی تو به جان سپاری

ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا

زینسان شغبی بکار می‌کرد

فلسفی منکر شود در فکر و ظن

دلم در باز گشتن چاره ساز است

خواند سگ را به سگ زبانی خویش

بر خصم مکش به کینه جویی

یکی تیز خنجر بزد بر سرش

با سگ چو سخا کند مجوسی

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

زان غم زده کاین ترانه رانی،

کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد

ملک فرمود تا هم در شب آن ماه

راه کردی لیک در ظن چو برق

اگر چه هست شیرین جان مسکین

فرستاده قیصر سقف را بخواند

رنجیده شدن نه رای دارد

طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره

قاصد بسوی قبیله شد راست

چون خدا ما را برای آن فراخت

شکر همشیره دندان من شد

شه چو از فتنه یافت آگاهی

گر عاشقی این مقام دارد،

ز آهرمنان بفگند شست گرد

او خود همه کام ورای او گفت

لقمه‌ی بی دود و دمی داشتی

از خواندن نامه چون بپرداخت

رازی است این که راه ندانسته‌اند

بسی در کار خسرو رنج دیدی

به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد

که ما رفتیم با جان پر امید

کنون من ز ایران بدین آمدم

نومید شده ز پیش رفتند

فلک سوال کنانست ازین تواضع و نیست

ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان

حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد

برون شد مست و بر شبدیز بنشست

من دیده به روی تو گشاده

تا باد نبرد خانمانش

بیامد ز دژ با صد و شست مرد

بربست به نام خود به شش حرف

تا که آخر، در خلال گفتگو

عاشق مستمند بیچاره

الا تا از صبورانست، نام چار پیغمبر

چو سروی گر بود در دامنش نوش

دوای خسته و جبر شکسته کس نکند

ولی بندر ز تجار جهانگرد

بدو گفت لهراسپ کای راست‌گوی

بفرمود از میان می بر گرفتن

سرای جغد هم گشت از تو معمور

تو با همه متحد به سیرت

سالها گر ظن دود با پای خویش

گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست

راز پوشنده گرچه هست بسی

نگهدار خلیل از نار نمرود

زمین را به دیبا بیاراستند

هر یک ز قبیله‌ای و جائی

ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم

تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی

غافل منشین که از این کار کرد

ستاره نیز هم ریحان باغند

یارب به صدق سینه‌ی پیران راستگوی

خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است

ابا این بسی آفرین گسترید

هر ناموری که او جهانداشت

ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت

ز غربت به سوی وطن شو روانه

مرد میراثی چه داند قدر مال

زبونی کان ز حد بیرون توان کرد

کابر آنچ از هوا نثار کند

لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر

ببینی تو ای فرخ اسفندیار

احرام گرفته‌ام به کویت

رهی زن که صوفی به حالت رود

خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام

گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من

به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

درد و داغی کزوست بر دل من

یکی ننگ باشد مرا زین سخن

نایافته در زبانش افکند

در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ

به پاسخ شدند انجمن همسخن

پس حقیقت روز سر اولیاست

ترا من یار و آنگه جز منت یار؟

زیرکان راه عیش می‌رفتند

کشانی وسغدی شدند انجمن

چو غارتگری داد بر بیدرفش

گر در حق تو شدم گنه کار

حلق و دندان‌ها ازو آمن بود

چنین داد پاسخ که از گنج سیر

رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام

سه جا بوسید و مهر نامه برداشت

وقفت بعبادان بعد صراتها

یکایک تبه کردشان بی‌گناه

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

دهلیز فسانه چون بود تنگ

من که پای ناروانم زین سعادت مانع است

چنان بد که یک روز هر دو جوان

احولیها اندک اندک کم شود

ره ار در کوی و گر در کاخ کردی

هم رفیقش ز ترکتاز افتاد

همی سر فرازد که من قیصرم

که گر من سر تاج شاهنشهی

نه بینی گرد ازین دوران که بینی

به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار

به راه خداوند خورشید و ماه

روزی است از آن پس که در آن روز نیابد

چو شادی را و غم را جای روبند

بنرمی ز دشمن توان کرد دوست

به یک روز و یک شب چو بازیش یافت

چو از راه نزدیک منزل رسید

دیوانه منم به رای و تدبیر

با کفل همچو کوه دانه‌ی تسبیح را

چو نیرو گرفتند و دانا شدند

خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان

پس آنگه از سنان تیشه تیز

برهم شکنم شکنج گیسوت

پرستنده بشنید و آمد دوان

ورا نامور هیچ پاسخ نداد

او را به چو من رمیده خوئی

شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف

اهل دل تا کنند پیوسته

خویشتن را به طاعت اندر یاب

به دانگی گر چه هستم با تو درویش

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت

همه بنده‌ی خاک پای توایم

که من جنگ هرگز نفرموده‌ام

بر سفت عرب غلام روسی

ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک

چون بدید آن حال شاه نامور

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن

جهان آن به که دانا تلخ گیرد

خاک تیره ز روشنائی او

چو دستان سام از پسش بنگرید

بیابید هم بی‌گمان آگهی

پدید آمد سمومی آتش انگیز

مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد

چشم او در چهره‌ی جانان بماند

بیابان در نورد و کوه بگذار

زمانه خود جز این کاری نداند

چو طالع ز ما روی بر پیچ بود

که ما را به گیتی ز پیوند خویش

مرا گفتن و کار بر دست اوست

چون فرد روان ستاره فر

فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد

می بباید ترک جان نهمار کرد

صیقلی کردن عرض باشد شها

درین خرمن که تو بر تو عتابست

هرکه بدخو بود گه زادن

چو او زاید از مادر پرهنر

به روی زمین یکسر اندیشه کرد

قطره می‌بارید و حیران گشته بود

تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم

پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر

دوستی تو و فرزندان تو

گر نفسش گرم روی هم نکرد

دویدند خدمت کنان سوی من

بپویید کاین مهتر آهرمنست

وگر باره‌ی رستم جنگجوی

دیده ز عیب دگران کن فراز

سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش

سر به سر در کار او حیران شدند

شد نماز دیگر آمد خادمی

گوش در این حلقه زبان ساختم

درج یاقوت را به در یتیم

ترا خود خرد زان ما بیشتر

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

بحر تلخ و بحر شیرین در جهان

وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

که دیبای رومی است اشعار او

عمر کمست از پی آن پر بهاست

ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

ز توران زمین تا به دریای چین

ما چو زنبوریم و قالبها چو موم

ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال

فرخنده باد بر ملک این روزگار عید

قابل خوردن شود اجسام ما

کشتی گل باش به موج بهار

بیگمان شد که گور کین اندیش

که او پهلوانی بود نامدار

نیاید همی بانگ شه زادگان

پس بزرگان این نگفتند از گزاف

شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی

نخست لدروه کز روی برج و باره‌ی آن

الا یا آفتاب جاودان تاب

به دریا درآنکس که جان میکند

برگی که از برای مطیعان کشد خدای

پرستنده گفتند یک با دگر

بسی هدیه آورد میرین برش

کار تو باشد علم انداختن

عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است

فرخش باد عید آنکه به عید

یوسفا آمد رسن در زن دو دست

عقل در آن دایره سرمست ماند

کردمی کوشکی که تا بودی

منم کدخدای جهان سر به سر

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

تشنگان گر آب جویند از جهان

ز حصر اگرچه فزون است نسخه‌ی‌های فصیح

رفتن تو به خزان بودی هر سال شها

برجستن علم و قران و طاعت

زر آن آتشی کاکندنیست

چون من به شکنجه در نکاهد

هرانگه که بیگانه شد خویش تو

برین نیز خواهد که بیشی کند

سخن را که گوینده بد گو بود

فروشندشان بعد از آن همچو یوسف

دولت و اقبال و بقای تو باد

چون مبدل می‌کند او سیت

آنگل خودرای که خودروی بود

در عاشقی تو صادقی کرد

وزان پس به کین سیامک شتافت

بدو گفت آهنگر ای نیکخوی

از آن شب بسیچ سفر ساختم

همه‌ی مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

مایه‌ی بری تو و ابرار اولاد تواند

چون سخن از خود به در آمد تمام

می‌کوش که وام او گزاری

فرستاده را داد بسیار چیز

چو یک تن بود کم کند خواستار

زنده‌ی نام جبروتش احد

دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی

رسم تو رهنمای رسم ملوک

عقل را شو دان و زن این نفس و طمع

اگر تاج از آن تارک بی‌بها

شاه با خصم حقه سازی کرد

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه

بترسید بهمن ز جام نبید

اگر یار باشد جهاندار ما

خواست تا کار او بپردازد

جهان انجمن شد بر آن تخت او

به یک بیت مدحت دهانش بیاکند

سپاهی به کردار مور و ملخ

من که سرسبزیم نماند چو بید

ز بالا کمند اندر افگند زال

تو دانی که من پیش تخت قباد

بدرد دل و مغزتان از نهیب

نخلستانیست خوب و خوش رنگ

به سام نریمان رسید آگهی

پر جگر آن مرد که شد مرد عشق

قصه خسروان پیشینه

ز هیزم که بر باره‌ی دژ کشید

لیک ما بندگان در این بندیم

بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق

تخت و میلش نهاد پیش به مهر

پسر خورد با شرم یاد پدر

چون رسیدند سوی شهر فراز

باش به عزلتگه خود پا به گل

بفرمود پس تا سرای فراخ

وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان

چو بگذشت مانند کشتی به رود

صراحی لب نهاده بر لب جام

چو هنگام رفتن فراز آیدت

مگر نه رنجها در راه شه دید

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه

چها می‌گویدم طبع هوسناک

بهشتیش خوان ار ندانی همی

به خونریزی عتابش بس دلیر است

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت

به شب از گیسوی خود داده تاری

هرچند که بی‌بها گلیمی

نخست از مرگ می‌جستم کرانه

بنگر که قوی نگشت عقلت

به ناظر داد آیین وزارت

سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،

ستیزم گر به جانان رای آن کو

دفتر بفگن که سوی مرد علم

شدش بهرام با تیغ و کفن پیش

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول

هوس را در گریبان اخگر افتاد

داد و دانش به عز او زنده است

کنندم زین هواداری ملامت

این فخر بس مرا که به هر دو زبان

ولی ره زد چنان سودای یارم

خراسان زال سامان چون تهی شد

به شوخی دیده را نادیده کردن

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست

ولی این گفته‌ها در پرده اولاست

چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی

از این بو گر چه جانم یافت راحت

غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند

به ابرویش اشارت کرد کای یار

زین کور و کر لشکر بیزاری

ز خاره پایه‌اش را زیر پایی

خیز به فرمان امام جهان

وگر از نعل او فرسودی این کوه

لیکن فردا به خوردن غسلین

بر او پیر از تعجب دیده بگشاد

که روزی زین شمرده روزگارت

در آغوشش دمی بگرفت چون جان

زین است که ایدون خران دین را

فکرت او راه به جایی نیافت

نبینی که پولاد را چون ببرد،

لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ

که باشد بپیری مرا دستگیر

کمان تخش از هر سوی میدان

لبت به می، کف به جام و گوش به بربط

ز ما ناید بجز بد نیک دانیم

تو صیدی افکنی بر خاک چالاک

به خوبی شد چنان شهزاده منظور

مرا این سرزمین ناسازگار است

به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی

گرفت و داد ساغر کوهکن را

لبم عاشق مدح خوانیست اما

دل و جان کردم از فولاد آن روز

بدن و جان بهم نپردازند

مگرنه دیگران را این هنر بود

چه عجب گر ز بیم طامعه شان

روغنی در چراغ بخت نداشت

شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی

بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی

آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست

غره گشته بدو جهان و بجاست

اجل چون دست بندد بر حسودت

گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه

زان نماید شیر نر چون گربه‌ای

چرا خلقی بود سایه نشینش

به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر

چه داند که من چون شدم شهریار

قوت شکرت ندارد این ضعیف

رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع

تو از من مرنج و مرنجان روان

اینجا در این بهایم غوغا را

چون زکات پاک‌بازان رختهات

سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ

زمین شد به کردار غلغلستان

مبادا که بینی سرش گر برش

باز گردی کیسه خالی پر تعب

ندیده سبزه‌ی و آب روان هم

کسی را نبودی بروبر گذر

به مردم ز دستارشان سر گرانی

وز فطام شیر لقمه‌گیر شد

ز حیرت ناز را کرده فراموش

همی این بدان آن بدین برزنی

ازین نامور فر شاهنشهی

ما نفاق و حیله و دزدی و زرق

شیشه خانه است ببالای سرش روشندان

پراندیشه بد جان تاریک اوی

خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا

تا شود سرور بدان خود سر رود

نسیج و پرنیان، ابله فریب است

کلان گاو گوساله بی زور و تاو

کرا ماند این مرد پرخاشجوی

جز مر آن را کو ز شهوت باز شد

به سینه تازه شد دیرینه داغش

چرا تیره گردانی این آب من

زانکه کار جهان از او به نواست

استخوانی را دهی سمع ای غنی

نرگس شان آهوی شیر افگن است

چو سیصد بدی نیز پهنای اوی

خروشان و جوشان به دشت نبرد

از نهیب حمله‌ی گرگ عنود

هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد

به گفتار با شاه پیکار کرد

ازو چگونه ستانم زمین ویران را

تا ز نقصان وا روی سوی کمال

مبارک روی دختی دولت اندیش

بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

نشستند بر خوان و می خواستند

تا که در ظلمت نمانی تا ابد

بران پیمان رگ جان نیز بستیم

چو پیچی سر از کژی و کاستی

دلیری از این بیش پیش تو نتوان

جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل

معز الدین و دنیا شد جهان را

سر مایه‌ی کین و جای گناه

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

تو دعا تعلیم فرما مهترا

ولیکن احول اندر لشکر پیش

هرانکس که استاد بود اندران

تو غرضی، دیگر یکسر هباست

هم‌چو عینین نبی هطالتین

فلک در ظل این هر دو علم شد

که آهو ورا پیش دیدی ز تیر

به جستنش رنجه ندارد روان

گشته باشد خفیه هم‌چون مریمی

وی از می مست و می‌خوانان ازو مست

دل مرد درویش زو گشته ریش

بسکه آشوب در جهان باشد

با نبی‌رویان تنسکها چه کرد

دو منزل شد معین هر دو مه را

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

که تا جاودان آن نگردد کهن

که ز مکتب بچه‌ام شد بس نزار

توان مرده خرد در خواب رفته

سپه را سوی شهر ایران براند

هنرور یارجوی حاسد افکن

که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز

کس نبردی کش کشان آن سو ترا

به پیشم دگرگونه پاسخ میار

به جان گرچه از دست او رسته شد

رای او گشت و پشیمانش شدست

گذشته برو سال بسیار و ماه

بریزد ورا بشکرد روزگار

کور بنهد عصا و کل دستار

پیر می‌بیند معین مو به مو

عقلها باری از آن سویست کوست

دلش خسته گشته به شمشیر سخت

نبد شاه دستور تا دم زدم

پاره گشتی گر بدی کوه دوتو

همه راستی باید افگند بن

به خوبی ز هرگونه آواز داد

مر مرا نور دل و سایه‌ی سر است

وان دروگر خانه‌ای کش باب نیست

زین خسیسان کسادافکن گریز

کجا نو کند نام اسفندیار

کسی کین چنین کرد نستوده‌ام

یک هبوطش بر معارجها برد

چو خشنود شد پند بسیار داد

به زاری سرآید برو روزگار

آب جست و نبودش آبشخور

پس به معنی این جهان باقی بود

نه مثال جان ربانی بود

پس او را فرستاد نزدیک شاه

سخن گفتن نیک هرجا نکوست

وان ستمکار ضعیف زار زار

برو تا چه خواهد جهان آفرین

که نخواهم گشت خود هشیار من

چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری

وقت حذف حرف از بهر صلات

آن حکیم غیب و فخرالعارفین

هست مردار این زمان بر من حلال

بران کو زمان و زمین آفرید

فاضلان مرآت آگاهی حق

به آوردگه بر نسازم درنگ

هر یکی با هم مخالف در اثر

به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام

چون نیابی آن خمارت می‌زند

تا شود زار و نزار از انتظار

هر یکی را صورت و نطق و طلل

ز لشکر یکی نامور برگزید

خواب بنمودی و گشتش متکا

که خیره نماید شگفت از شگفت

گوش تو بیگاه جنبش می‌کند

منازلها بکوب و راه بگسل

آن دلالت همچو گفتن می‌بود

چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست

عین خورشیدست نه چیز دگر

سپارم بدو تاج و تخت مهی

وصف حالست و حضور یار غار

که خوانند گردان وراگیو نیو

بر همه اشیا سمیعیم و بصیر

که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان

خنجر و شمشیر اندر آستین

قوت می بشکند ابریق را

تخم فردا ره روم می‌کاشتی

چو با قیصر روم خویشی کند

تا نگردی غرق طوفان ای مهین

برآرم سر از برج ماهی ورا

ببری همی راه گیهان خدیو

سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا

گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش

تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌ای

همی‌داشت آن انده اندر نهفت

ترا بخشم و بوم ایران زمین

من و اطراف دوک گرگانی

ز آمل گذارد سپه را به ری

بدبق و به قیر و به کافور و مشک

بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار

تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر

بر کنار کنگره‌ی شادی بدست

کسی کو نهد گنج با دست رنج

به ایوان نهد بی‌خداوند روی

در میان خاک و باد و آب و آتش داوری

همین را روانش نبد رهنمون

برفتند با شاه آزاد مرد

شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن

ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر

کو چرا پاسم نمی‌دارد عجب

کشیده همه تیغ و پیراسته

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی

همی بارد از تیغ هندی روان

برین تنگ دژها نشاید نشست

بلا تیر و قضای بد کمان باد

ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم

که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید

نوشته چو من دیدم از خط هند

که چندین برادر بدم نامدار

زان که در باغ عطا سخت به آیین شجری

تو جان و تن من به زنهار دار

کجا اختر گیتی افروز من

آنگاه شود دلت ناشکیبا

تختش از خاک و خانه از صرصر

گفت حرص من ازین افزون‌ترست

جهان گشته و کار دیده سران

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

که بر آرد زو عطاها دم به دم

نیایش ز فرزند گیرم نخست

نیامد کسی تاج را خواستار

بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش

روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر

هم خطا اندر خطا اندر خطاست

درفشان ز دیبای چینی برش

بدادش یکی پیل پیکر درفش

گر تو جان داری بدین چشمش مبین

نشست اندر آرام با فرهی

به لااحصی از تگ فرومانده‌اند

هم اندر مصحف اولی، هم اندر مصحف اخری

علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون

از شهاب محرق او مطعون شود

دگر هرچه دشخوارت آید مکن

یکی باد سرد از جگر برکشید

پیش موسی سر نهد لابه‌کنان

مبادا به تو دست دشمن دراز

که آغوش رومی در آغوش داشت

به تو اظهار آن ناکرده اولاست

می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر

تا پسر بیش جست کمتر یافت

دریغ آنچنان خسرو ماهروی

بر آن‌سان که بد مرد را در خورش

سبزوار طبع را میراثی است

همی خواست از تن بریدن سرش

دگر باره شد گور ازو ناپدید

اگر شعر فاضل کسائی کساست

باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش

وز پی پای دشمنان الماس

سر دشمنان زیر سنگ آوریم

گراییدن و گردش کارزار

چند جان داری که جان پردازیست

به مرگ بداندیش رامش پذیر

که هرگز مبادا گل آن درخت

صبوری را خسک در بستر افتاد

و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر

همه روز تا شب پناهم به توست

فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر

نخواهد گشادن بمابر نهان

بر خوگ رمه مکن شبانی

سرش تیزتر شد به پیکار اوی

تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار

از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست

خلق در شادیند و من غمگین

یکی بر صد آید نه صد بر یکی

بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست

چه کردم به مردی تو داری به یاد

منگر تو بدانکه ساخت کاچاری

ممان آشکارا نه اندر نهان

نکند تلخ ناامیدی کام

که برق این امیدم شد درون سوز

کپه بر کون او چو با تنگان

که در دایره نیست بالا و زیر

آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر

شد از دود روی هوا ناپدید

به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب

ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل

اگر از خویشتنت تیمار است

از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان

نشاید خرید افسر و تخت را

داده یک عزم و یک زبان اقرار

چه داری به دکان ما آرزوی

ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا

که ما را کنون نیست جای درنگ

زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار

که غیر از بت پرستی نیست کارم

طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران

جهانجوی را با جزیت چه کار

وگرنه طبع او شد ابر آذر

پدر همچنان نیز یاد پسر

می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

ابا نامور لشکر جنگ‌جوی

رای تو چنان هوشیار باشد

بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان

همانا که چون کان گرانمایه‌ای

بس مقامی نه در وجود کدام

زواره نخستین دمی درکشید

شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا

تویی آفریننده‌ی آب و خاک

بنده را آخر این قدر بصرست

از ملت محمد و توحید کردگار

گفتم از شرم هر دو را که نعم

یکی اژدها بینی آویخته

جای در حیز بشر دارد

همی داد تن را ز یزدان درود

بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست

نیاید برم هیچ پرخاشخر

هرلحظه که بر غرفه‌ی سمع و بصر آمد

به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی

با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا

شده دولت شه مرا دستگیر

استخوان ریزه بر قفا ساطور

نماید یکی پهلوی دستبرد

تا مایه‌ی مرکز نبود چون فلک نار

چنین گفت سهراب با پیلتن

درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار

ز من برخاستی این کوه اندوه

گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار

خرابی ز درگاه او دور باد

عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام

به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ

چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد

تو گفتی که شد جنب جنبان زمین

فروغ خسرو سیارگان به مشرق در

طاعتی‌اش می‌کند رغم وشات

نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار

قرنقل به هندوستان خورده بود

یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام

مگر کشته شد شاه آزادگان

چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار

به نیروی یزدان و فرمان شاه

عقل در ماهیتش حیرانست

مگر نه طعنه‌ها از خلق بشنید

صورت و نقش مومن و کفار

سرنازنینان بپیچد ز ناز

باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه

مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد

که این نیست برتر ز ابر بلند

گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار

حس جان از آفتابی می‌چرد

هر زمان نو شعار خواهد کرد

که پای سپه دید ازان کار کند

یوسف نقاب طلعت غرا برافکند

به دیدار خسرو نیاز آیدت

اختر شمران، رومی و یونانی و مائی

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر

به پرویز و سفاهانم چکار است

سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان

وزین جمله خالی نبودش سپاه

وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید

چرا سرو کشمرش خوانی همی

مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان

ز پیوستگی دست کوته کنید

شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش

رستمی جان کند و مجان یافت زال

عرب اقلیم ستان عجم است

به جنگ دوالی روان رخت کرد

شب گهر تاب معجر اندازد

خداوند شمشیر و تاج و سریر

اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری

که بی‌زال تخت بزرگی مباد

کتش ز تیه وادی ایمن درآورم

بیا همراه من تا طرف گلزار

در شب خوف نه در صبح رجائید همه

که بادا بران شیر مرد آفرین

چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند

سر به زانو بر من مانده چنین زانم

نتوان کردن ز چوب ثعبان

به تیزی سخن گفتنش نغز نیست

شهپر عنقاش بر سهام برآمد

یک طبق بر کف ز پیش حاتمی

بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده

بدین پادشاهی نه اندر خوریم

مگر کوس شاه جهانبان نماید

همه دیگر شدش احوال و سامان

بنده سه ضربه می‌زند، در دو زبان شاعری

چو شیری که بر پیش آهو گذشت

شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟

دلت قوی، تن جوان و روی مورد

ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته

نگر تا نباشی جز از دادگر

نی مهره‌ی امید من از ششدر سخاش

تا تنت نگشت سست و خلقان

لیک تف آفتاب فرق کند این و آن

که با ما نشورد کس اندر زمین

ز آن خار گل جنان ببینم

روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست

بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من

نفسی بتبریز اختیار سواء

رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار

تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟

ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری

چه دارم همی خویشتن را کشان

بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش

که تا دوری نیفتد در میانه

سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی

صدق الغراب متی الاشیاء

حج از پی ربودن کالا برآورم

زرد مکن سوی من رخان لکائی

نگون سار آمد اصنام برهمن

که بودی یکی بی‌کران رود آب

آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد

گو برو سر را بر آن دیوار زن

عمر تو چون عقل تو جاوید مان

سوختی چون شمع بالای سرش

تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم

دیبای نکو شوی بهائی

بر امیدم جرم بخشائی فرست

همه جامه‌ی پهلوی کرده چاک

بر مرگ زاده‌ی حفده خواجه‌ی همام

به کامش لب نهاد و گفت خندان

نامش به جود در همه علام عیان شده

پدرم نام من، عتیبه نهاد

که از هشت شهر سما می‌گریزم

بی‌خطر است آن سخن دفتری

برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

عمر گم بوده‌ی شروان به خراسان یابم

خشم ابراهیم با بر آفلان

همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان

ز فرزندان دیگر روی برتافت

کرده غارت چو حیدر کرار

دین و دنیا به نور او رخشان

بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته

همی هرچ جستم همه یافتم

فرعها فوق الثریا دیده‌ام

که هم پیمان شکن هم زود سیر است

که برخوان چنان خوش لقائی نیابی

ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

کز راستی بجز صفت مسطری ندارم

حکمت همی مرتب و دیوان کنم

ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان

گریزان همی شد ز سالار نیو

یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام

مصلحی تو ای تو سلطان سخن

خدایا این دلم را چاره‌ای ساز

به ره داد نشاط و عیش دادند

دیو را بر فلک مکن سالار

گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

نیاید هیچکس در خاک با تو »

ولیکن جز اینست مرد ایزدیست

آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید

گریزم گر ز دوران پای آن کو

مادح چو بی‌طمع بود و دوست بی‌ریا

که در هر یک خراج کشوری داشت

کز او گوش‌ها بحر عمان نماید

ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران

در اقبال بر من برگشاید

سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه

وز یکدیگر جدا فتادیم

چون ز هفصد بگذرد او یم شود

نام مردم بر او چه عنوانیست

ز مستی تا قیامت برنخیزد

شادان رخ خود به خانه بنهاد

برکش در بحر سخن بادبان

شکایتهای شوق انگیز میگفت

بود این سخن نیز بر شاه ننگ

گنج کرم همه جهان شد

وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست

که زود گردد آتش به طبع خاکستر

چو در فصل بهاران تازه گلزار

وین کرده ز بیم هجر فریاد

مر مالک را بزرگ مهمانی

بر خوان سخاوت تو مهمانم

برآورد و بنهاد آذرگشسپ

به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»

زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان

به خدایی که نبودش مانند

آلایش دامن من آید

گر بر طریق حیدر کراری

جهان نیستش نقطه‌ی خاوری

دلیر و خردمند و آزاده بود

به جنب یوسف‌اش در خاک کردند

نبندی از غرور او را به فتراک

زآن ز حقش بی‌حساب هست عطا در حساب

مهره شکن سبحه‌ی تلبیس را!

وین صبر و خرد به باد می‌داشت

بباید داد ناچاره شماری

هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

به پیش زواره همی کرد یاد

وآن نامه ز جیب خویش بگشاد

چون بر آید از تفرج کام ما

جم زین به خاندان ندیده است

به فرق شاه مصر و تاج و افسر

به هر روز ملکی مجدد رسد

چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟

در کف هفت طفل جان شکر است

کشنده پدر چون بود دوستدار

بالای زمین و آسمانیم

که درمان ساز غمهای کهن را

وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا

ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد

جامه به هوای من دراند،

از من بفشرده است سخت پالان

اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است

غمی گردد از جنگ او پادشا

که شاپور نرسی توی ای شگفت

نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش

کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند

بود در کارگاه بندگی، بند

شهنشاه کردند عنوان اوی

طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

قدوم آخر او بر کمال اوست گوا

به خوبی سزاوار کیخسرو اوست

بدین برز بالا و این دستگاه

که هر دم آبروشان بیشتر بود

نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب

وز آن پس هفت سال دیگر آید

پر از درد دل دیدگان پر ز خون

از رسن غافل مشو بیگه شدست

که مباهات امم زان در والا شنوند

نیید به دیگر کسی رای من

به زنجیر بسته به موبد سپرد

ولیکن تازه شد جان را جراحت

به تعلیم چو من قسیس دانا

ازین پس کنج زندان سازمش جای

نه بر آرزو راند او این سخن

که بما بتوان حقیقت را شناخت

آمین پس از دعا مدد جاودان ماست

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

نخست از شهنشاه بردند نام

از پی آن درد دوایی نیافت

خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند

با سر چوب، چنگ در گفتار

غم و رنج بد را به بد داشتی

این دو ظلمانی و منکر عقل شمع

هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند

جهانجوی گرد پسندیده را

بپیچی ز بیغاره و سرزنش

به فکر چیست باز این حسن بی باک

که ز امنش به در کعبه مسما بینند

که مباد ایمنی ز جای تو دور

وزان بوم خرم کرا بود بهر

تو ما را نیک کن تا نیک مانیم

هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند

زمین را ز خون رود جیحون کنید

بدرند چرمت ز سر تا به پای

چواز دورش به شاهی شد بشارت

وز شیهه‌ی تکاور او چرخ را صدا

همدم صدق ساز جانم را

بیفزاید این نام را رنگ و بوی

بر او هر شب کواکب را نثاری

بر مهتران سرفرازی دهد

پس به پیلی درم یخ آبی ساخت

چو ایمن شدی راست کن کار خویش

گرفته جام از لعل لبش کام

کنون بازدارش بگیرد به دست

گاو در خرمن بهشت کنند

ز دل کینه و آز بیرون کنیم

من و این شیوه تا روز قیامت

چو گردد دلت رام بر گوی نام

نام جویی ز فکر خام بود

تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

ز استادان در او کار آزمایی

به پرده درون دلگشای تو بود

تا ترا مختصر نگیری تو

بزرگی وی را ستاینده‌ایم

به منزلگاه خویشش برد و جا داد

بشد شاه تا خان گوهر فروش

تحفه‌های عطا در اندازد

همه شهر ازو گشت پر جست و جوی

تا نروی از در کس منفعل

به نیکیت بادا همه ساله کام

هر یکی مشربی دگر دارند

به مزد روان جهاندار جم

لب زه می‌گرفت از کین به دندان

کزان جاودان ارج یابید و چیز

به طلب کردن کمال بود

همی خواندش مرزبان شهر گور

آمد و نگریخت ز ناورد عشق

که لرزان شد آن کنده و بوم اوی

وین بد و نیک و بیش و کمها نیست

بدانست کواز او شد کهن

که در عالم چو خور گردیده مشهور

بر آستان خداوند و درگه سلطان

همچو بادی که بر چراغ زند

تا طعنه کشد خاین از امین

به تندی از بر عاشق گذردن

مخالفان تو همواره جفت محنت و رن

دین و دنیی چنین زیان کردند

تا نبودی چون منش باری شکایت گستری

که کردم توبه از خون کردن خویش

این نخستین شناس و باز پسین

دد و دام آز و شهوت موذی

بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه

نخندم همی وز بریده تنش

چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم

وام دارت کند شب اول

یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری

دشمن خود را نواله می‌دهد

بدین عید بادت قدر محمدت خوان

اگر آن ریش و اهلی چه بری؟

نفرین خود و دعای او گفت

که موسیل راباش فریادرس

طلب نیکوان شیرین کار

نیم شب نخره بر فلک دادن

قیمت عمر از کمی عمر خاست

لاله زرد و بنفشه گشت سپید

سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش

که به نه ماه زاده‌اند از فکر

بر مرکب راهوار می‌رفت

نهفته یکی ماه را ساخت جای

سرنگون گشتند و سرگردان شدند

نکنی وجد و حالتی در عشق

پایه تخت ملکوتش ابد

تو برو تحصیل استعداد کن

فرود آمد از کاخ فرخ همال

به نماز و بهروزه کوشیدی

با خصم ترا چراست یاری

جهانجوی کی داشت او را بمرد

آتش غیرت فتادش در جگر

کی روا باشد ار ندانی تو؟

یک نفس از گرم روی کم نکرد

شمع‌وار از تنش سر اندازد

فریدون پذیره بیامد براه

تو به رنج و به بندگی شادی

جز بوی وفا در او ندیدی

که مرگ اندر آید بپولاد ترگ

در رخ دختر همی حیران بماند

سوی مجلس جام را بربود تفت

جان هدف هاتف جان ساختم

که آمد ز ره شاه گیتی فروز

نشاید نشستن به یک جای بر

تاگوش کشم کمان ابروت

سگ گربه شود به چاپلوسی

گر انگشتها چرب داری مخوان

زین همه بیهوده استغفار کرد

صد هزار الحمد بی لب او بخواند

تا نشوی لنگر بستان چو خار

سپه را یکایک بهم بر زدند

جهان آفرین را به دل دشمن است

هست پیدا ز مهر و از کینه

جز آن قالب که در قلبش نشینی

دگر شاد کردن دل مستمند

روزیم گردان جمال آن پسر

عشر آن ره کن پی وحی چو شرق

هم آنکس که در کوه کان می‌کند

منم پیش رو گفت بهرام نام

بسان درختی شود بارور

بر تو پوشیده نیست راز کسی

با رنج کشی که پای دارد؟

سر شاه ایران بر آری به ماه

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

بر وظیفه دادن و ایفای تو

دل از کار بیهوده پرداختم

همی آب مژگان بر افشاندند

شود تیره رای بداندیش تو

هم براقش ز پویه باز افتاد

گردد سخن از شد آمدن لنگ

کس از پیل جنگش نداند شمار

چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر

درد او در حال گشتی سودمند

عاقبت از صبر تهیدست ماند

همانا که ترسا شد اندر نهان

روان و گمانت به اندیشتر

نکته‌های لطیف می‌گفتند

آزرده به جای خویش رفتند

که اندر بلندی ندیدی نشیب

کارد بنهاد بر گلوی پسر

کز تفکر جز صور ناید به پیش

از نفس باد سخن گوی بود

شنیده سخنها برو بر شمر

بلندی ندانید باز از نشیب

صدفش در شاهوار کند

جمع آمده در ادب سرائی

سراپای او پاک بر هم درید

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت

تا سخنش یافت قبول سلام

سیه چشم و آراسته راه جوی

سرافراز و هشیار و گرد و سوار

سر بر سر کوی تو نهاده

گرد کمر زمانه شش طرف

پسش دشت بودی و در پیش باغ

چندان کاین چرخ فلک را بقاست

باز یابی در مقام گاو خر

شراریست کز خود پراکندنیست

همی‌جست هنگامه‌ی رزم سور

که آمد به دام اندرون شیر نر

کرد چون سیب عاشقان به دو نیم

بدنام کنی ز همرهان داشت

چو آید به نزدیک او رهنمون

وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان

سپر پیش تیر قضا هیچ بود

نه نیکو بود گر چه نیکو بود

زهی از کمان باز کردند سخت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

جان در سر کار عاشقی کرد

کزو پیشینه کردند این ولایت

همه روزگارانش نوروز باد

خوی تو دلگشای خوی کرام

مگر کسی که یقینش بود به روز یقین

در میانشان برزخ لا یبغیان

چوسوگند خوردم بهانه مجوی

شود دور و یابد جهان زو رها

روزش از روز رونق افزودی

در سرزنش جهانش افکند

به آواز او بر یکی جام خواست

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

جسم پاکان عین جان افتاد صاف

بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد

شنیدم همه پاسخ سام نیز

خواندش از بهر کینه خواهی خویش

اسماعیلیم اگر برنجم

بدین چرخ گردان برآورده‌اند

به کام تو گردد همه کار ما

یارب به آب دیده‌ی مردان آشنا

قطره‌ای بی‌علت از دریای جود

یکی کوه بینی سیه‌تر ز قار

ستودش فراوان چنان چون سزید

آنجا قدمش رود که خواهد

افکند مصلی عروسی

بدادی بدان مرد گردن فراز

شگفتی فرومانده از بخت او

زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان

کار من است این علم افراختن

که هستند ز ایران گزیده سران

برون آمدی مهترا چاره‌گیر

درهم شده همچو بیشه تنگ

مدارای مرا پی بر گرفتن

شنیدی بدیها که او را رسید

از آن نیک پی پور با فرهی

حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت

خانه خانه کرده قالب را چو موم

پراندیشه شد مرد مهتر نژاد

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ

هم برآن خوست وقت جان دادن

نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز

ورا شهریار زمین خواندند

همه پاک زنده به رای توایم

رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر

صورت خود بین و درو عیب ساز

بیامد مقاتوره نزدیک شاه

تو با همه متفق به کردار

مهره پنهان و مهره بازی کرد

در گردن تو چراست زنجیر

اگر چهره بازارگان تازه نیست

به خود رحم فرما به ما رحمت آور

چو با دوست سختی کنی دشمن اوست

آب جوید هم بعالم تشنگان

نور شمعی بی ز شمعی روشنی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

چشم روشن به آشنائی او

مادر ندهد به هیچ روئی

هدیه چون مرتضی فرستادی

تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری

به عزت گرفتند بازوی من

چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان

لب بگوید من چنین پرسیده‌ام

به مخفی رشحه‌های لجه‌ی جود

قصه شیر و گور گشت دراز

گشتم به گناه خود گرفتار

خاقان خطر ندارد و نه قیصر

رستم کسری شکوه کسری جمشید فر

عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود

وفا هم شهری پیمان من شد

کی غم سرمای زمستان ماست

جاری به طلب نشد زبانش

دروی آموخت رازهای سپهر

لبیک زنان به جستجویت

گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار

شرح آن کی توان ز بسیاری

در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری

چنان خواهم که گردانی مرا شاد

پرم کندند و عریانی پرم شد

همانا می‌تواند بندری کرد

تا باز رهی ز وامداری

بر فرق جنوب جلوه می‌کرد

خران را همین است زی ما مثال

به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی

طبق پوش از طبق برداشت حالی

نفیرش سنگ را سوراخ کردی

خود نداری هیچ جز باد بروت

که اندر شهر تبدیلت زبان‌ها چون سنانستی

که گرفتار عهد و سوگندیم

در بی‌نام و ننگان باد بسته

سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم

بود در کوه و دشت آواره

که مولای توام هان حلقه در گوش

سخن کوتاه شد منزل دراز است

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

کاراستم این ورق به خامه

سگ دویدش به مهربانی پیش

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

تن در دادم بهر چه خواهی!

سپاسش برد و بازش داد پاسخ

سوی قصر نگارین راند سرمست

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان

روزی به شب آرم اندرین روز

در بلا دید عافیت خواهی

چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش

دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی

ما را خبری ده، ار توانی

به آتش سوخته گر هست خود عود

برون آمد در خرگه فرو بست

شعله‌ی کردارهای ناپسند

تعویذ گلوی خویشتن ساخت

ز ره رفتن بروز و شب نیاسود

به برج خویشتن روشن کند راه

بی عدد و مر در اشعار خویش

می‌باش بهر چه هست خرسند

سخن گفتن نیامد سودمندش

بسی خواری و دشواری کشیدی

آنچه دینار است و درهم، میبرد

گشتند ز رفق بر زمین پست

بنام شاه آفاقش کند داغ

جهودی شد جهودی چون توان کرد

او خاص بد به معجزه در ارض و در سما

پس این جرمم بستاری فرو پوش

بصر کندی پذیرد پای سستی

که شیرین زندگانی تلخ میرد

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

دیوانگی آشکار می‌کرد

مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت

بسا مه را که پوشد چهره در میغ

چون گاو توخار وخس همی چر

و آورد و سپردش آنچه درخواست

مگر کشته شد شاه آزادگان

چو در دست آمدی سوزنده بودی

بس خروس از خانه‌داران گشت گم

میش آبله پای و گرگ خون‌خوار

نهاد از بر آذران گنبدان

به از حاجت به نزد ناسزاوار

فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا

خون دو شهید را یکی کن

کز کاسه‌ی سر کاسه بود سفره و خوان را

پراکندند از آن ناقص چراغند

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

ترا جان تازه با دو عمر جاوید

بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست

به جائی سر به جائی پای کوبند

که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش

تقوای جهان چه نام دارد؟

ببینم مگر بی‌تو ویران خویش

توانگر وار جان را می‌کشم پیش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان

وامیخت دو باده در یکی جام

همان پخته چیزی که بد یکسره

و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت

گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار

تیغی که به خون دوست شویی

چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه

که اندوهی دهد جانی ستاند

خصم گردند و عدو و سرکشان

ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین

که او از پدرمرده‌یی خواست چیز

ترا این کار و آنگه با منت کار؟

زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر

بدین گونه بد رای و آیین شاه

می و رود و رامشگران خواستند

به یک جو با منت سالی حسابست

خفت اندر زیر آن نر خر ستان

برخال شد تند وخسته روان

همان آتش و آب و خاک نژند

که داننده پیرست ایدر کهن

من ندارم طاقت آلودگی

گر از نامداران یکی مهترم

گه جنگ دشمن مجویید سور

ز بن دور کن دیو را دستگاه

رو چه وا پس می‌کنی ای خیره‌سر

از ایوان سوی شاه ایران شتافت

سر سرکشان زیر پیمان تست

که آید مگر خاکش آرد بزیر

پیش خدا از تو و من بر ضلال

پر از آب رو کودک و مرد وزن

بر مهتران شاد بنشاختش

ببردند خوان نزدنوشین‌روان

که این سبکدل بیچاره رایگانست گران

بهر دانشی بر توانا شدند

که از ترک و ایرانیان در جهان

فردا نخوری بار مگر انده و تیمار

بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی

وز رضای اوست مقصودی که هست

تهیدست با او برابر بود

دستم نگیرد عمرش

بفرمود تا برنشیند چو باد

رایت کاویان همی یابم

ز هرگونه باید برانداختن

گفت نداند به سزا کس ثناش

به هرسو درم دادن آغاز کرد

به وجه زرد صهیب و به درد بودردا

که آن کینه هرگز نگردد نهان

بر مردم در عالم این است محصر

بگسترد بر دشت یاقوت زرد

تا گهر بر تو فشاند هفت صحن

برتخت کسری خرامید تفت

اگر ایشان ز حق بیزارند

همی جفت او بچه پرورد زیر

گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا

حق چو فرماید به دندان در فتد

چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد

امروز جمله گرد و غبارید سر به سر

سوزد هنوز لاله‌ی حمرا را

بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار

بر لب لب تشنه‌ها بستن آب روان

بشناختم به حق و یقین و حقیقتش

گفتار تو را عقل ترجمانست

و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند

رسد در روز هیجا به هر عون عسکرت لشگر

دل از جهل پر دود و سر پرخمار

بطرف چمن کرد گوهر فشانی

علم حق با من نمی‌کرد اتصال

به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا

آب حیات را بخور و جاودان ممیر

همدم درد کشان همسر مستانی

بی‌توشه مرو باز تهی خانه ز بازار

فکر تو در مهام دلیل ره صواب

که او را نه دانا نه سالار دارد

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

ز بیم قوی نیزه‌ی مار سارش

ای دل ذرات عالم جانب مهرت کشان

از بیخ ز باغ و جویبارم

صحبت زیبا صنمی داشتی

فهم لذات جنان درک عقوبات درک

کرد استنباط ضعف عقل او

چو گردیدی درین ویرانه معمار

مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

باغ گه پیر و گه جوان باشد

همچو زر باشد در آتش او به سیم»

به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی

سود تو درین بحر بی کنار است

یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است

نامجویان ننشینند بهر محضر

کز تردد ذره‌وش یابم به خورشید اقتران

تا نپرسند ز سر گشته‌ی حیرانش

جز این مقاله جواب شه ستاره حشم

به مستی وصلش حوالت رود

یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب

به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان

رشته شود وقت کار آن فرس کاروان

ز سطح‌های فلک کفه‌های میزان داد

ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا

قربانی برای شه آماده بی‌گمان

نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام

بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار

بر فرق آفتاب فلک سایبان کند

هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان

که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج

پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا

به افسانه خوانی و جادو زبانی

گر بگوش رستم دستان رسد این داستان

ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی

بوستانی و من تنگ قفس زندانی

توتیا وار عزیزش کند اندر انظار

در غصه‌ی این ملک باد رای

پس انالاحق بدان که خواهی گفت

به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت

به نخچیر شد شاه بهرام گرد

تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی‌دریغ

دیر شد، ساغر میم درده

همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت

مغنی دف و چنگ را ساز ده

از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک

تو می‌گویی: خدای من کریم است!

چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید

کنم زنده بر دار بیداد را

تا عروس بهاره جلوه کند

بنده را نام جستن از هوسست

جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو

غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

که نعمت‌های پیشین خورده گردد

چو می خورده شد خواب را جای کرد

چو بهرام دست از خورشها بشست

کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر

بنگر پیل مات درویشان

شب تیره بر آسیا چون رسید

کوه گردد ذره‌ای باد و ثقیل

دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر

وآنچه از من شنیدی و دیدی

بدو گفت شاپور کری رواست

یکی نیمه از روز خوردن بدی

بس بس گلاب جود که دریا فشانده‌ای

آنکه فردا بهشت فاش برند

ببردند شیران جنگی کشان

گر از مرغان این گلشن مرا نیز

ای ساره صفات و آسیه زهد

بامداد از خواب چون برخاستی

اگر یار خواهی ز درگاه شاه

یکی بدره بردند نزدیک اوی

بار عام است و در کعبه گشاده است کز او

باز کن چشم، اگر بصر داری

بدان یافت او خلعت شهریار

عطار سپهرت زریر بفروخت

نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست

چو بشنید منذر ورا هدیه داد

ابا مادر خویشتن چاره ساز

چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم

بلکه خود هر دو سر شوند یکی

بدان شارستان اندر آمد فرود

محتاج یک حدیث توام در مهم خویش

مرا خوانند بطلمیوس ثانی

به یوسف بود هر کاری که بودش

تو با دشمنت رو پر آژنگ دار

به هستی یزدان گوایی دهند

هست هر سه چار خوان و هشت خلد

فارغست از تزاحم و تنگی

کسی را که از پیش ببرید دست

پروین، بروز حادثه و سختی

بدو خیط ملون شب و روز

ظلمت بدعت هه عالم گرفت

دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد

اگر خواهم از زیردستان خراج

جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش

جنبش آنکه نفس او ملکیست

چو طغری پدید آمد آن پیر گفت

نهد یک دم به نظم این غزل سمع همایون را

دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز

عزیز مصر چون آن بارگه دید

سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان

پسند بزرگان فرخ‌نژاد

دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق

کردن او را به شرع و عقل دوا

فرستادم اینک به نزدیک تو

زمین از صفای ریاحین الوان

جهان زیور عید بربندد از نو

کمال حسن تو حد بشر نیست

به جای زنان برد و دستش ببست

کسی زین نشان هیچ برنگذرد

آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند

شکم پر ز هیج را چکنی؟

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست

مزاج آتش سوزنده را رماننده

لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین

به هر گل گل زمینش بیش یا کم

هرانکس که از داد بگریزد اوی

برآمد برین بر بسی روزگار

مرا دل در غم دلداری افکند

چند ازین رنج و چند ازین خواری؟

ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر

همچو برزیگر آفت زده محصولی

نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک

که تو را هیچ‌گه به وی ندهم

همی تاخت باره به آواز چنگ

نباید که باشد کسی برفزود

کجا آن کو از این ماتم نگرید

بحرها آب چشم و گوش و دهان

من اسپ آن گزینم که اندر نشیب

چند مایوسی بود از حسرت پابوس تو

تا نگویی چو شعر برخوانم

در و لعل‌اش که بود آویزه‌ی گوش

ازان ده یک آنرا که بنمود راه

مگر بوم ایران بماند به جای

به چشم خویشتن رویت ببینم

خانه بیگانه را نشست شود

بشد با جوانان چو باد اردشیر

بر لب هر جوی، صلا میزدی

به هر لطفی که با این بنده میکرد

بدان کارم شناسایی مبادا!

ز ما بر همه پادشاهی درود

به نزدیک شاپور رازی شود

به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است

نگشاید جزین سخن دل تنگ

به گرد اندرش روستاها بساخت

دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه

بی‌جرم نگر که چون درافتادم

به اقبال عزیز و عز و جاهش

من صد رهیم تو را ز یک دل

چرا پیش او چون یکی چابلوس

هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز

دست بستی، کمر بیفگندی

حرز جان ساز ادب کاین کلمه

بی هنر گر چه بتن دیبه‌ی چین پوشد

نه از هند رایی است هر بنده‌یی؟

رسد کارش در آن زندان به خواری

فرشته شو ارنه پری باش باری

بزد خنجری تیز بر گردنش

از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان

گفت بگذار، گردمی باید

پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان

بک فی دایرةالارض و ما حادیها

صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید

عرفت موج الشعر ملک امارتی

جرم من آن است کز خزاین عرشی

بدو گفت کای شاه نوشین‌روان

یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه

رندو رقاص و مارگیر همه

هر داستان که آن نه ثنای محمدی است

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت

ضمنت نصف البیت للطائی وها

کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار

چرا آمدی در سرای تهی

ازین شعر خجلت رسد عنصری را

بیژن شیر خفته در زندان

چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم

سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن

مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو

کنون گر به رزم‌اند یاران من

در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک

نخست آذر مهر بر زین نهاد

چند خواهی ز آهوی سیمین

گر ندانی سزای گردن گول

باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو

از بنده جز آلودگی چه خیزد

چون علی کاینه نگاه کند

یکی کوه آتش به دیگر کران

تسییر براندند و براهین بفزودند

هیونی بتازید تا رزمگاه

هست طریق غریب نظم من از رسم و سان

بفرمود تا روزبانان در

مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک

بدر که شاه ولایت بود چرا نزند

شیخ الائمه عمده‌ی دین قدوه‌ی هدی

چو از آب وز لشکرش دور کرد

پایه‌ی تخت زیبدت بر سر تاج آسمان

قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت

گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید

کمان خواست با تیرهای خدنگ

توئی خاقانیا سیمرغ اشعار

آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب

چیست جز خاک در این کاسه‌ی چرخ

خرد دارد و رای و هوش بلند

چو خورشید و چو ایمان شو که ویران‌ها کنی روشن

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل

گر طبع من فزونی عیش آرزو کند

گروگان همی خواهد از شهریار

فتنه ز تو خفته به خواب عروس

تا شغل بندگیش گزید از برای خویش

چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره

برادر تو دانی که کهتر بود

نقد برنائیت دانم مانده نیست

فگندند ناگاه در گردنش

بهرام نیم که طیره گردم

نشسته به سغد اندرون شهریار

چشمه‌ی صلب پدر چون شد به کاریز رحم

دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش

یافت زربفت خزانم علم کافوری

وگر او شود کشته بر دست شاه

تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب

تو اکنون از ایدر به شادی خرام

دولتش باد تا بساط جلال

نخواند مرا موبد از آب پاک

ای فر پر هماتی سایه‌ی درگاه تو

جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر

این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود

به بالا و سال سیاوش بدند

پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه

چنان دان که هرکس که دارد فسوس

طرف رکابت چنانک روح امین معتبر

نشستند گرد اندرش موبدان

چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین

هست در عقل تو نیز این اختلال

مرا دان بر از هفت و نه متکائی

که نخچیرگاه سیاوش بد این

کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه‌ای

مرا خواست افگند در دام اوی

گفت شادم کز درخت و چشمه سار

چنین گفت با گیو پس باج خواه

ز آن دام که عنکبوت سازد،

باد ز پس‌ماندگی پیش فتد هم گهی

نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا

بدین نیز بگذشت گردان سپهر

هر کس ز غمی فتاده در رنج

بگو تا چه بود اندرین پوزشت

دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم

گوان را به تخت مهی برنشاند

لیلی چو از آن وداع پرداخت

از پی اقبال سر مد قبله‌ی خود کرده‌ام

مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام

آن ناوک زهردار می‌زد

سخن گفت و بنشست بااوسه روز

پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند

و دیگر که پرسیدی از چهر من

ولی دانای این شیرین حکایت

خدا شناس که مادون ذات واجب را

گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست

نه گیسو که زنجیری از مشک ناب

بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند

نیستان سراسر شد افروخته

عاری دگرم به سر میارید!

ز گودرزیان مهتر و بهترست

پیچید در آن به آرزویی

به پوش چشم به موری نظر فکن که بود

او دور از من، به مرگ نزدیک

بپوشید جوشن برافراخت ترگ

چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست

همه کوس بستند بر پشت پیل

از من نفسی نبوده غافل

من ایدون گمانم که تو رستمی

هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن

کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک

آن اساطیر اولین که گفت عاق

گشادند بر یکدیگر تیغ تیز

هین به دستوری ازین گندم خورم

سدیگر کسی کو به روز نبرد

این خمار غم دلیل آن شدست

سپهبد چنین گفت چون دید رنج

چونک هر دم راه خود را می‌زنم

ولی به غلغله‌ی کوس مدحتت فکنم

مر مرا لطف تو هم خوابی نمود

بخسبد شبانروزی از بیخودی

زین گذر کن ای پدر نوروز شد

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

گفت نه من آشنا آموختم

اگر شایدی بردن این بد بسر

بانگشان درمی‌رسد زان خوش حجال

طوطی شیرین زبان شکرستان عراق

مصحف و سالوس او باور مکن

چو کاری گره پیش باز آمدی

گوید اندر نزع از جان آه مرگ

پس آن نامه‌ی شوی با خط شاه

این بود تاویل اهل اعتزال

ببستش ببند آنگهی رزمجوی

عیب چینان را ازین دم کور دار

روز احباب تو نورانی الی یوم‌الحساب

خشم تو تخم سعیر دوزخست

تک و تاب شاهان بود اندکی

ازان نامور سد اسکندری

بدو گفت گوید جهاندار شاه

تا نباید گرگ آسیبی زند

و گر خود دگرگونه گردد سخن

بجای آر صد مرد نیرنگ ساز

جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور

چون تو وردی ترک کردی در روش

گوهر جوی را تیشه بر کان رسید

مران نامه را زود پاسخ نوشت

چوخورشید درشیرگشتی درشت

وز فطام لقمه لقمانی شود

مگر زنده از چنگ این اژدها

ندانی همی جز بد آموختن

تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب

آنچنان کادم بیفتاد از بهشت

هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور

تو راز جهان تا توانی مجوی

مران هر یکی را درم دو هزار

سر نخواهی که رود تو پای باش

چو ترکان شنیدند گفتار اوی

اگر گوش داری به خواب دهم

به صورت دوم آن زشت روی بی‌شرم است

چه تعلق آن معانی را به جسم

پادشاهان خون کنند از مصلحت

به فرهنگیان ده مرا از نخست

چوبندوی زان کشتن آگاه شد

تو عسل ما سرکه در دنیا و دین

به هر سو که آییم و اندر شویم

چو از پادشاهیش بگریختم

ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل

کسب دین عشقست و جذب اندرون

جز کنار بام خود نبود سقوط

هرآنکس که رفتی بران کوهسار

همان به آسمان شد که گردان سپهر

تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ

درخشیدن تیغ الماس گون

بپرسید خود گوهر از بهر چیست

نعال توسن او را قرینه نتوان یافت

رختها دادی و خواب و رنگ رو

موج بر وی می‌زند بی‌احتراز

برآشفت قیدافه چون این شنید

که بود اندر آن جام یک من نبید

شکر حق گوید ترا ای پیشوا

به پدرود کردنش رفتند پیش

ز رومی و از مصری و پارسی

شاه را ریاض دولت تو

از دو پاره پیه این نور روان

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان

برهنه مکن روی بر انجمن

سراپای زن راهمی‌بنگرید

یک گزی ره که بدان سو می‌روی

ز رستم بپرسید و بنواختش

بیاورد زان پس دوصد گاومیش

جهان کارسازا من اکنون چه سازم

گفت قاضی ثبت العرش ای پسر

از چه پس بی‌پاسخست این نقش نیک

چو آمد به لشکرگه خویش باز

بران کوه خارا یکی اژدهاست

در عمارتها سگانند و عقور

که روی زمین را کنم بی‌سپاه

توانگر ببخشد همی این بران

لیک با این همه دوری به خیال تو مرا

آنچنان که در تن مردان زنان

آب گردد ساقی و هم مست آب

زن و مرد بد ایستاده به پای

هم اندر زمان اسپ او رابخست

او چو آب دیده جست از جود حق

ز مغفر هوا گشت چون سندروس

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی

ز آهنین دیوارها نافذ شدی

خیز بلقیسا کنون با اختیار

به تندی به پاسخ گو نامدار

فرستاده با خلعت و کام خویش

گر هزاران مدعی سر بر زند

چو رستم برادر بران‌گونه دید

سوی پارس آمد دلارام و شاد

دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست

اندر آیینه چه بیند مرد عام

وان دگر کار کز آن هستی نفور

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

بکوشید تا پشت پشت آورید

پس جهود آورد آنچ دیده بود

دریدم جگرگاه دیو سپید

چنین گفت کز هند مردی به مرد

چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج

خام شوخی که رهانیدش مدام

هر که از خورشید باشد پشت گرم

چو گشتاسپ روی نبیره بدید

سخنها نگه دار و پاسخ نویس

از زن دیگر گرش آوردیی

تهمتن چو برخاست کاید به راه

بیاراید این آتش زردهشت

درون خانه ضرورت چو آتشی باشد

قرنها بگذشت و این قرن نویست

باز از هندوی شب چون ماه زاد

ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند

به ایران و تورانش بر دست رس

وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان

نمایی مرا جای دیو سپید

از صله‌ست و بی و سین زو وصل یافت

که گر غمهای دیده بر تو خوانم

آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست

غم خور و نان غم‌افزایان مخور

مبدع آمد حق و مبدع آن بود

که هرگز نسازم بدی درنهان

ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا

فرستاده پاسخ بیاورد زود

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان

یقین قلبی انی انال منک غنی

آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح

عقلها آن سو فرستاده عقول

چونک مستغنی شد او طاغی شود

نخستین سخن گفتن بنده وار

کرده دوش یهود را تهدید

که اکنون که روز من اندر گذشت

ز بهر دین بنگذاری حرام از گفته‌ی یزدان

به گستاخی بر شاپور بنشست

بزرگوارا دریا دلا خداوندا

آنگه ار خاکش دهم از راه من

گر چه ترکیبش حروفست ای همام

چو از خاک مرجانور بنده کرد

چرا بارد به نطق آن در دریا

کمان را بمالید دستان سام

بر درگه جبار ترا باد مقیمی

محاجر ثکلی بالدموع کریمة

تشنگان شراب لطفت را

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه

جبرئیلا گر شریفی و عزیز

سپاهی که از نزد خسرو شدی

رازی که قضا رنگ آن نبیند

فرستادگان را سگان کرد نام

ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی

قبا در بسته بر شکل غلامان

آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش

آن نه دز کعبه مسلمانیست

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ

بدو گفت خسرو که مهمان به راه

چه حدیث است از تو برگردم

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

چو سندان کسی سخت رویی نکرد

آفتاب ار زبرترست چه شد

چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست

جهاندار خاقان بدو ننگرید

جرعه‌ی جام جود اگر بخورم

مرا ده تو پیروزی و فرهی

چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا

نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز

روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید

چو در صید شیران شعار افکنی

حرمتی‌یابی چنان گر فی‌المثل در صف حرب

ازان پس همه چین و ایران تو راست

از تو نگزیرد که تو در قالب عالم

جهان پهلوان پیش نوذر به پای

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو

کشتگان سموم قهر ترا

بران کس که شد دزد بنگاه من

امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست

همی‌گفت هرکس که ای شهریار

جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب

بدو گفت شاه ای گو نامجوی

حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب

هر آنکس کز جهان با او زند سر

غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود

حجاب سیاست برانداختند

گور و ملک الموت بهم بیندی از تو

وین همی‌بیند معین نار را

از تو آن مایه بداند خردم

به فرمان شاهان دل آراسته

نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک

فراخ حوصله‌ی تنگدست نتواند

من این گفتم اکنون ملک راست رای

گر اسفندیار از جهان رخت برد

عنایت ازلی هم عنان عقلم باد

خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم

تو را چاره از ظلم برگشتن است

من اینک به پیش توام مستمند

گردد آتش حصار امنش اگر

مرا این رهنمونی بخت فرمود

نه هر جای مرکب توان تاختن

یکی داد باغی به بی توشه‌ای

لقبت گر چه هست زشت حسن

پای گوید من شدستم تا منی

چوگاه آیدش زین جهان بگذرد

به راه بیابان برون تاختند

تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست

شدم عذر گویان بر شخص عاج

چو بشنید شیرویه چندی گریست

بپای آورد زخم کوپال من

وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری

گاهی عروس‌وارت پیش آید

کجا آن همه کام و آرام من

به یک موی دستان نیرزد جهان

گر کارها چنانکه بباید چنان بدی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار

به چیزی که برتو نزیبد همی

بجوشد همانگه پشیمان شود

باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او

تو بمانی با فغان اندر لحد

بجستند فرزند شاهان بسی

همی کرد نخچیر و یادش نبود

دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن

دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت

برو بر همی‌خواندند آفرین

بفرمود تا رخش را زین کنند

لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ

اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی

بیاراستندش به دیبای زرد

بلی شخصی که در دل سست زور است

زان که در قعر بحرالاالله

ان استحسنت هذا القول بعدی

ابا جوشن و خود بسته میان

خطاب این کتاب عاشقی بهر

تیز سیصد قرابه در ریشش

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز

بسه چیز باشد زنان رابهی

تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن

باقیی هست زان صله به روی

خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش

به پیکر یکی کفش زرین بپای

فلک زانجا که در پاداش سرهاست

چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم

که جنباند این را به همواری ایدون؟

بخواندم یکی مرد هندی دبیر

چو در سیاره خود دید خورشید

تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن

پیشتر زانکه در سرآید دام

نشستیم و گفتنیم با رای زن

گر چه همه چشم و چراغ دلند

زان که از قاعده‌ی قسمت در پرده‌ی راز

نامه‌ات آنست کت آمد به دست

همی تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو ماه چارده بنشسته خسرو

اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد

لیک شهبازی که او خفاش نیست

چنین است انجام و فرجام جنگ

اگر زیور سزد، بر مهره‌ی خر

من چه دانم کمال حضرت تو

گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود

کجا چون تو در باغ بار آورد

نشسته هر دو دلدار وفا جوی

آن خانه که عنکبوت برسازد

گرد او گشت و گرد می‌افشاند

ورا پیلتن گفت کین غم مدار

نهاد از سر غرور پادشاهی

صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش

هر که پشیزی بگدائی دهد

کی گیرد پند جاهل از تو؟

بداد دست ده، تا صد شود شاد

زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز

ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای

یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت

که تا جان در تن است و سر به گردن

آمد پدر عروس در کار

ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند

که تا چون بود کارآن رزمگاه

چو بر طغرای فرمان دیده سائی

کسی کز زندگی با درد و داغ است

غرضی کز تو نیست پنهانی

کنم زین سپس روم را نام شوم

سه سالی سکه‌ی او نیز در ضرب

باد از پس داشت چاه در پیش

اگر در طرف گلشن، میهمانی است

به سر برنهاده یکی پیشکار

شد اندر غصه شادی خان والا

تو خونریزی مبین کو شیر گیرد

بهر استعداد تا اکنون نشست

در دانش از گنج نامی ترست

سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را

گفتا که چو خصم یار باشد

روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب

سه مرد از دبیران نوشین روان

بجای شه شد و جای دگر دوست

نشاطی کز غم یارش جدا کرد

آب در دیده گفتش آن دلبند

به سال و خرد او ز ما مهترست

به زاری گفت کای گل کاشکی من

وابری که از آن طرف گشادی

همیشه تو را توش این راه نیست

زمان تا زمان یک ز دیگر جدا

هیونی بتازید تا رزمگاه

ز در بستن رقیبم رسته باشد

گفت بد موقوف این لت لوت من

بدو گفت کای شاه پیروزبخت

بر ره دین‌رو که سوی عاقلان

تبه شد لشگرش در حرب ذیقار

رفتم پس آبشخورم

به روز و شب این نامه را پیش دار

یکی بود نامش خشاش دلیر

به جائی ساز مطرب بر کشد ساز

گر برآورد هر کسی نامی

ز شاه آنچ بشیند با او بگفت

چو کرد از پیش رو موی جنون دور

گر پند به گوش در نکردم

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر

ز بطریق وز جاثلیقان شهر

مهی خورشید با خوبیش درویش

وام کردم نه هزار از زر گزاف

دیده پر خون، دماغ پر سودا

هرگز نرسد فهم تو در این خط

آن رودکده که جای آبست

اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به

خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم

چو جادو بمرد آسمان تیره گشت

شراره زان ندارد پرتو شمع

منزل آنجا رساند کز دوری

در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین

قدش سروی ز بستان نکویی

قیس هنری به علم خواندن

میکند از ما به جور و ظلم، پوست

تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ

کتایون چو آمد به نزدیک شاه

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال

دایم ز شراب نخوت علم

یکی یعقوب بن اسحق و دیگر یوسف چاهی

ازین جا توشه بر کانجا علف نیست

نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را

آید ازو چون میان قصه‌ی تیغ و سنان

که با دژ چه کردم به دستان و زور

به بالین شه آمد دل گشاده

احوال چه پرسیم که چون رفت

ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور

هم از گنجینه‌ی جودش ستانند

هر یک چو غریب غم رسیده

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

یکی از دردهای من این است

چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت

اگر سودی نخوردی زو زیان نیست

وقت سرما بودی او را پوستین

تا قرض نساختش مشوش

آن را بدو بهل که همی گوید

میدان سخن فراخ باید

چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن

ولی این وحشیان را صید خود ساز

بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی

سپاهی چون کواکب در رکابش

هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش

برون آرنده ایوب از رنج

ز میناها فروغ آب انگور

از شش زدن حروف نامش

گفت در ویرانه‌ی دهر سپنج

چند خواهی بحر جان در جوش بود

چو نزد سپاه پشوتن رسید

دل از مستی شده رقاص با او

ور ز غیر صورتت نبود فره

به مردی رسد برکشد سر به ماه

شنیدم من که برپای ایستاده

یوسف که ز ماه عقد می‌بست

آفات دیو را به فضایل عزایمند

تا ببینم روی او یک بار نیز

از ایران همی جای من خواستی

چو خرگوش افکند در بردباری

تاج عنبر نهاد بر سر دوش

همه گیل مردان چو شیر یله

گذر بردار شرع مشتری کرد

به خاصه حجتی دارد الهی

پا منه بیرون ز خط احتیاط

مست و عشق و آنگهی سلطان سری

تو امشب بدین میزبان رای کن

جهانی ناز دارم صد جهان شرم

آفتاب لطف حق بر هر چه تافت

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

از دل آن را ما رهی و چاکریم

بنشسته سریر بر توابع

اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد

پند دادندش بسی سودی نبود

بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی

جگرها دید مشک اندود کرده

چنبری کرد پیش یزدان پشت

کنون کار رودابه و کام زال

طبیعت مستعد ناز می‌یافت

به خدمت ساقیان را داشت در بند

شو پنبه‌ی جهل بر کن از گوش

اندرین بارگاه با تعظیم

ببندم دو دست برادر کنون

گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش

از خری باشد تغافل خفته‌وار

فریدون فرستاد زی من پیام

چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند

چون شمع دلم فرو غناکست

یا ازین آلودگی پاکم بکن

چون نمی‌آمد زفانش کارگر

به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید

همه کس در در آب پاک یابد

منشین که نشستن اندر این وام

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

ازین صنعت نگارانی که دیدیم

گر در کف او نهی زمامم

و امروز ازو شاخی پربار به جای است

تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای

نهادند سر سوی آتشکده

مراد من چنان است ای هنرمند

این سخن را که جاه می‌خواهم

چو بنشنید شاه این سخن شاد شد

شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را

در گردن خود رسن میفکن

پیرعالم اوست در هر رسته‌ای

شادی، به خدمت تو کند پیشبین

بخندید از گفت او زال زر

چو کار افتاده گردد بینوائی

گفت نعمان چو بیش یابی چیز

به دست همین زن که کندیش موی

چو دید آن گنج در ویرانه‌ی خویش

گل را نتوان به باد دادن

این خلق بکردند به یک ره چو ستوران

حصار او قوی و باره‌ی حصار قوی

از ایران سواران پرخاشجوی

ز دولتمندی درویش باشد

مسکین من بیکسم که یک دم

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پشت او و پای او و گوش او و گردنش

احرام شکن بسی است زنهار

زندگان مردگان بی‌خبرند

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد

پشوتن یکی مرد بیدار بود

مکن چندین بر این غمخوار خواری

با نار برت نشست گیرم

ازان کو نه هم دین و هم راه بود

به هر دیدن هزاران خنده پنهان

آدمیم رفع ملک میکنم

بد چه سگالی که فرومایگی است

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

که چون تو سپهبد گزیده سری

چو زهره ارغنونی را که سازم

هر ضمیری که آن نهانی بود

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

آن روز بیابند همه خلق مکافات

عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست

به آه سرد اویس قرن سوی یثرب

گم باد از روی زمین آن کسی

نبیند بر و بوم زاولستان

در تک فکرت که روش گرم داشت

ناف خلقش چو کلک رسامان

به سیندخت فرمود پس نامدار

در گنجینه‌ی احسان گشادند

وانگه این هر دو ز یک اصلی روان

امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من

تا طرازنده‌ی مدیح تو دقیقی درگذشت

عنان با عنان تو بندم به راه

چرب زبان گشتم از آن فربهی

بر قرعه چار حد کویت

وگرنه من ایدر همی بودمی

فرود آور به درگاه وزیرم

گفتشان و نفسشان و نقششان

چون بود طوق وفا در گردنت

روز نوروز و روزگار بهار

سرانجام ترکان به تیرش زنند

در دهن از خنده که راهی نبود

گفت منذر به کار فرمایان

ترا دشمن آمد به گه برنشست

ز بیداد تفنگ خصم بد کیش

چونک عاشق اوست تو خاموش باش

یمگیان لشکر فریشته‌اند

شبی از شبان داغ دل خفته بود

چنین داد پاسخ که باری نخست

ز گفتار بد به بود فرمشی

وانکه زاده بود به خوش خوئی

نویسنده را پیش بنشاندند

رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت

بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود

شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه

چو فردا بیایی به دشت نبرد

کم خور و بسیاری راحت نگر

با نشیننده‌ای که دارد تخت

پیام دو خونی به گفتن گرفت

کسی کو گریه برخود کن شب و روز

کس از روزی خویش درنگذرد

هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت

به جمشید بر گوهر افشاندند

کسی کش سزاوار بد بارگی

راه به دل شو چو بدیدی خزان

باز ماندم ز نا تنومندی

تا هر دو، نه در مغاک بودند

پند بپذیر و بفگن از تن بار

که ایمن بود مرد بیدارهش

گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر

کز دست دل ستم رسیده،

چراکش نخوانی نهال بهشت

آیت نوری که زوالش نبود

بر اوج سپهر سرکشیده

دریاب که عمر بر سر آمد

مرد گدا پیشه زمین بوسه داد

مگو کز ز رو صاحب زر که به

کسی برتو نتواند، از جهل،بست

مادر پدر از چنان جوابی

که تا کیست اندر جهان نامدار

خاص نوالش نفس خستگان

آتشی خواست خصم دودش داد

گرد از رخ نازکش فشاندند

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست

سبزتر از برگ ترنج آسمان

برگشایم در فلک به دعات

چو از دل رفت شیرین جان چه باشد

نهادند پیمان دو جنگی که کس

در همه چیزی هنر و عیب هست

آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان

دیوانه ز راز پرده برداشت

کیمیا داری که تبدیلش کنی

پویان حریص، روی زر دست

یکی بوستان است عالم که یزدان

او بر سر این فسانه‌ی درد

چنین گفت کاین را نشاید ستد

مستان ز شراب خانه جسته

پندیت داد حجت و کردت اشارتی

آراسته شد دو تن به یک ذوق

علی‌بن براهیم از شهر موصل

گر چز دم سرد مردم ای دوست

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس

درین گفتن پلک در هم غنودش

همه شاد با رامش و من به بند

آن نیزه مزن به دشمنان بیش

همچو این تاریک رویان روی من

چو شیرین از سر صدق این دعا کرد

زین شود مرجوم شیطان رجیم

هر چند بد آمد این شمارم

خطیبان همه عاجز اندر خطابش

سپهبد تو باشی به هر کشورم

معذرت حجت مظلوم را

عالم از ذات او مکرم باد

تا رسته شدم ز دهر، با او

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان

اسلام ردائی ز رسول است و، امامان

ای ببرده رخت حسها سوی غیب

بدو گفت کای بچه‌ی شهریار

خری چند مایل به جلهای رنگین

همی گفت کای داور داد و پاک

عکس ذوق آن جماعت می‌زدی

می آورد چون هرچ بد خورده شد

ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه

به رویین دژاندر مر او را دهند

عکس راز مرد حق دانید روز

ای سر مایه‌ی هر نصرت، مستنصر،

از تو آواز القتال رسد

ز بس دنیا زبردستان بماندند

چون بگریانم بجوشد رحمتم

چون جانش عزیزدار دایم

گر ز ابرامشان سخن راند

ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت

تا ببینی نایدت از غیب بو

پند ده ای حجت زمین خراسان

زنده بودی و خدمتت کردی

جان را ز بهر مدحت آل رسول

پس مگو که من عملها کرده‌ام

حجت حجت بجز این صدق نیست

وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع

جوهر عقل زیر گفته‌ی اوست

آتشی که اصلاح آهن یا زرست

هرچند سخن گوید طوطی نشناسد

به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت

سوی من، ای برادر، معذوری

نطق آب و نطق خاک و نطق گل

درمان تو آن بود که برگردی

زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز

تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،

حمد لله کین رسن آویختند

من شیعت اولاد مصطفی‌ام

اجل چون غرق خون آید ز رزمی

بخوان اشعار حجت را که ندهد

سرخ رویی از قران خون بود

از حجت گیر پند و حکمت

وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز

گیتی امید به اقبال تو می‌دارد

صاحب مالی و حالی پیش پیر

خداوند هند و خداوند چین

نه جانان را سر ناکامی من

این نباشد ما چه آرزیم ای جوان

مر مهترانشان را زنده کنی به گور

بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست

چو می‌بینم غمت را جاودانی

ز پرویزم بدل چیزی نبوده‌ست

بیا تا با تو بنشینم زمانی

که الحق چون تو اندر عشق فردی

نمی گویم کزین کارم نفور است

منم چینی و چین در بت پرستی

ما را رمه‌بانیست نه زو در رمه آشوب

به هر چیزی که دید از نیک و از بد

چو صیاد دگر گیرد ز راهش

مه کارآگهان را ناز سر کرد

مرا دامان بحمدالله پاک است

دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه

به تابان کوره‌ای در امتحانم

اساسی را به گردون گر برآرد

بدو فرهاد گفت ای دلنوازم

از آن رنج او دیگری برخورد

بپوشد رخ شید گردان بگرد

آب را در حصار خواهد کرد

خداوند ایران و توران زمین

ندانی که دیوت فریبد همی

نیست می‌گوید پی انکار را

تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان

دست چون موسی برون آور ز جیب

ندیدند زان نامداران کسی

مگر بخت روشن به مشت آورید

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفته‌ی ترسا

به آورد مرد اندر آید به مرد

که بر تاجها بر بدی نام من

که کلید دعا فرستادی

خزانه‌ی بد و نیک خدای ملک دعاش

به اندک رنجشی از پا در آرد

قصب زیر و دستی ز بر لاژورد

به خاقان بگو آنچ دادم پیام

برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

وزانجا سوی خانه بنهاد روی

از آن پس نگهبان فرستاد بیست

فرج گوید من بکردستم زنی

گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر

وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی

که بی تو مبادا زمان و زمین

چه گفتی که پیش آمد آموزشت

هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار

بران سان که چشم اندران خیره گشت

همان تازی اسپان ببر گستوان

چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟

هستی از هر چه هست نیکوتر

بود مشهور چون با باده مستی

ز خوشاب و زر آستین قبای

یکی کشته و دیگری سوخته

از محکمی و لطف و توانایی و مقدار

گریزان همی راند یکبارگی

که باشند زیبای گاه مهی

در طلب و نیت عمری دعاست

که از عنا برهاند به حشر در حشرم

عکس ستاریش شام چشم‌دوز

همه پهلوانان شدند انجمن

بیاویختند آن گرامی تنش

زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست

گر او بود اندر بدی رهنمون

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار

جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون

ز کنج چشم انداز نظر کرد

چنان کازمودم تو نیز آزمای

براندیش از کردگار جهان

وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا

بنه شمع و دریا دل‌آرای کن

نه بیچاره بی‌گنه کشتن است

خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست

همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر

آن خروشنده بنوشد نعمتم

که جاها سپر باید انداختن

نهانی بدو داد و بنمود راه

هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا

به نام خداوند کیوان و هور

از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست

رو گو پس آبشخورش

همچو لقمان شود از عمر نبیره‌ی پسرش

نه دوران در پی بدنامی من

یاس تلخی نیارد اندر کام

بها داده بد نامور شهریار

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

پذیره نرفتی ورا نره شیر

از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار

برای طائران بوستانی است

با چنین عشق و با چنین پیمان

هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر

وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر

مرآن تخت را سوی او بود پشت

چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار

ز پاسخ همانا دلش بردمید

احتساب سیاستش به غیار

گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا

چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر

کنون مرگم به است از زندگانی

ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر

برو تابش روز کوتاه شد

در پستی آب کی بدی و در هوا بخار

بران کاخ و ایوان زر آژده

چرا ساید به نوک این مشک اذفر

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست

پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر

غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

نزد تو چو روز آشکار باشد

که من سخت پیچانم از رنج راه

چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد

گسارنده‌ی می ورا برده شد

الله الله دو قول مختصرست

گران‌بار بر پشت تو لایزال

چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران

به کار سخت همدستی ضرور است

زان ندیدم من از آن هدیه‌ی شاهی آثار

چگونست کارت به دشت نبرد

بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار

برو نامدار آفرین گسترید

کار گوهر نه مستقر داد

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

خر چه داند جمال حورالعین

دخل آن اعراض را بنما مرم

جانی و یقین است که جان ناگزر آمد

نخستین کیومرث را زنده کرد

لا نهنگی ست کفر و دین او بار

ندیدی که خشم آورد چشم اوی

که ترا جز به تو نتوان دانست

گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا

آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر

قدم کی بر خلاف دوستی زد

جز عنان در کف دست تو نکردست قرار

برو روزگار کهن نو شدی

تا صید مگس کند چو مکاری

غو کوس برخاست از بارگاه

حشر ناممکن است روز قیام

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان

کی صلاح آبی و سیب ترست

نکند درد منتم مخمور

همو یابد از چرخ گردنده کوس

در شوره نهال چون نشانی؟

برافگندی اندر جهان کاستی

سوار گشتم بر کره‌ی هیون پیکر

با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر

به یکی گوشه‌ای ندیم ندم

بگویم با تو شیرین داستانی

وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل

پیاده یلان سینه را پل بجست

که برآرد فرع بی‌اصل و سند

گر از خستگیها شوم من هلاک

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

تا چو طومارت، نپیچاند بساط

بسته‌اند از بهر نامی این گروهی از خری

هست محسوس حواس اهل دل

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

بیابی فزونی شود دستگاه

می‌بماند هم به ترکیب عوام

به چهره زریرست گویی درست

چو تو میوه اندر شمار آورد

که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا

به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی

نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست

به کام تو گردد همه روزگار

زمین شد به کردار دریای نیل

تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز

سپه را ز دشمن نگهدار بود

دانم از روی فضل بستانی

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

خر چو بار انداخت اسکیزه زند

خون ز خورشید خوش گلگون بود

دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

که این کشور چین ازو در بلاست

که بدان مفقود مستی‌ات بدست

به نزدیکی آن درفش سیاه

توبره با نور حق چه فن زدی

با گوشوار و یاره و با افسر

خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن

مر کهترانشان را زنده کنی به دار

گوش قاضی جانب شاهد کند

که تاریک بادا سرانجام اوی

آن دعای بی‌حدم بازی نبود

نپیچم سر از پتک وز کار سخت

با چنان اقبال و اجلال و سبق

لا تذرنی فرد خواهان از احد

من بجز شمع تو شمع افروختم

فضل و رحمت را بهم آمیختند

وصل بی و سین الف را بر نتافت

به یکدم می روشن اندر کشید

هین بکش این دوزخت را کین فخست

سرافراز شیری و نام‌آوری

که نبیند پیر اندر خشت خام

رسوام مکن میانه غوغای محشرم

و آن آنکس کو ندارد نور حال

ز حرف عیب جویانم چه باک است

تا کجا شب روح او گردیده بود

پرستندگان را بر او بدید

حرف قرآن را بد آثار نفاق

نداند کس او را به کاولستان

تا برو نقشی کنم از خیر و شر

ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست

برفتند گردان گردن‌فراز

گرچه جوی خون بود نیلش کنی

خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان

که تا پهلوانی شود شهریار

که او زود پیچد ز جوینده روی

چنان خسته بردند از پیش اوی

بر وی این جور و جفا کم کردیی

و اعراض علم را به معانی جواهرند

نرنجی همی تا بدین سر دهم

ندیده تا جهان دیده‌ست مردی

او به مسخرگی برون‌شو می‌کند

به شاهی مباداش انباز کس

بکن چاه و بر باد مگشای راز

که شاه کیانش به کشمر بکشت

در خرابیهاست گنج عز و نور

تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

شب تیره اسپان برانگیختم

کی شویم آیین روی نیکوان

ماه آن ماهست آب آن آب نیست

ببیند پراگندن ماه و مهر

چو آموختم زند و استا درست

پدر را پسر گفت نامه بخوان

از عدم آنگه گریزان جمله‌شان

چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر

که از مرده چیزی کند خواستار

چنان دانم که پرویزی نبوده‌ست

از خمار صد هزاران زشت خام

ز در بازگشتی به آرام خویش

گسستن ز نیکی بدی توختن

تن پیلوارش به خاک افگنند

خلق از خلاق خوش پدفوز شد

که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش

کش از بهر بیشی بباید گریست

وز حسد او بطرقد گردد دو نیم

کای ز ما غافل هلا زوتر تعال

نه گفتار آن ترک جنگی شنید

بجز خامشی چاره‌ی آن ندید

کجا سر نپیچاند از کارزار

تا ابد رست از هش و از حد زدن

ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی

جهانی برست از بد داوری

گنهکار از چه خوانی بیگناهش

این زمان کردت ز خود آگاه مرگ

زتو دور بادا بد روزگار

بیاراست قرطاس را چون بهشت

هرانکس کش از مردمی بود بهر

ای امین و پارسا و محترم

روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!

مبین نیز چهر من اندر کفن

زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست

هم بستاری خود ای کردگار

همه خوبی اندیش و فرخ نویس

فزون بود مرد از چهل بار سی

نباشد بران جنگ فریادرس

با دگر کس سازگاری چون کنم

هرچ ازو بگذشت خادم دسته‌ای

پرستنده‌ی او همی راند پیش

که تا بینی چه فولادیست جانم

روستایی ریش خواجه بر کند

نشستن گه آنجا کنی کت هواست

یکی با دگر چرب و شیرین‌زبان

بد آمد به روی من از راه بد

بر تو قبضی آید از رنج و تبش

خیره بر این حجت نیکو سگال

شد از آب دیده رخش ناپدید

هرچند درو بنگری به سودا

دفع این صفرا بود سرکنگبین

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

نکردند یاد از من مستمند

موج نورش می‌زند بر آسمان

به قهر کردن ما جمله حکم توست روان

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

سراپای وجود آماده‌ی راه

در پناه قطب صاحب‌رای باش

نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال

چنین گفت کای پرهنر شهریار

به تو شاد بادا می و میگسار

رجعتش دادی که رست از دیو زشت

هم نسخه‌ی دهرم من و هم دهر مکدر

بگیرد همان زند و استا بمشت

رسیدی تا به زانو دست بهمن

طالب اشکار پنهانی شود

ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب

شما را به غم دل نباید سپرد

همه بارش از دشت بر سر نهند

چه تعلق فهم اشیا را به اسم

یا نه در خونم کش و خاکم بکن

تنی را نبد بر زمین نیز جای

غمی کز تست چونش چاره سازم

قابلیت نور حق را ای حرون

در کار بند صبر و مدارا را

واندر آردشان بدین حیلت به چنگ

خرامان بیایم به نزدیک شاه

آن لب و چانه ندارم و آن نوا

رد مکن یارب و بشنو دعاش

سر فدا کردی و گشتی همچو مو

چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن

همچو گز قطب مساحت می‌شوی

که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر

به شکر ریت او رایت نشاط بزن

ز فرمان تو یک زمان نگذرم

در طعنه‌ی آن خسروی تکین

مردگان زندگان همی‌یابم

چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم

که بگذاری بدو آتش بدآموز

ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

زلف شمشاد و عارض نسرین

زمانی بجنبید ز اندیشه سر

جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه

گر چه دیوان پلید و غدارند

در کنار دایه‌ی گردون نهد چون دلبری

کو تو را از دل رهی و چاکر است

هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری

ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا

بر سر افسر کسری رقم است

رهایی نیابد نماندش گنج

وین زمزمه‌ی هلاک می‌زد

به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا

دستان کاهنان شمر آن را نه داستان

چنان کز نخل موسا آتش طور

مسند به درون محمل انداخت

طعنه بخاموشی ما میزدی

که هم‌کاسه الا همائی نیابی

مر عقلا را که قبله‌ی عقلائی

زد دست طلب به پای آن گنج

یکی حرف دانش به سیصد نوار

در سه دست از دو زبانم بستائید همه

همی ز بیم نیارم گشاد دکان را

من بعد مرا به من گذارید!

کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان

پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان

به زیر دست قومی زیردستان

برگ کاهی و تار مویی

زشت باشد بی‌وفایی کردنت

هیلاج نمودند که جاوی بقائی

به احکام خود او را رهبری کرد

که دارد از کهن‌پیران روایت

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته

من اسیر غلبه‌ی لشکر شیطانم

از پهلوی ما چه قوت سازد؟

از عترت او، حافظ این شهره ردااند

زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من

چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری

من دور از وی، چو موی باریک

با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه‌سان

گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این

گه رودکی و گاهی حسان کنم

ز چنگ اجل رستن امید نیست

در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر

بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری

یلان را مانده در دل سد گره بیش

ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش

چکز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده

مفروش گران خریده ارزان

وز من به کسی نگشته مایل،

حکمت چون در و پند سخته به معیار

کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری

«من دیده‌ام فقیه بخارا را»

به دام عشق گل رخساری افکند

کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی

گنج خدایم ولی گدای صفاهان

با تو ورا نیست بدین داوری

یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا

کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش

برهنه جامها می‌بخش اگر خورشید ایمانی

در ناز و کرشمه باز می‌یافت

کدامین سنگدل زین غم نگرید

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان

سخنت آنگه شود بی‌شک سزای دفتر و دیوان

کاین چه بسیار گوی کشخانیست

آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار

تو صد سپهی به یک قلمران

علت نادانی رادین شفاست

به کام خویشتن پیشت نشینم

طرق سالکها فی کنف الله سلک

بر این کرکس شعاران بال بشکن

گر کسی یافت مر خرد را کان

که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر

هزبران همه روبه اندر غبارش

تا حد قندهار و خط قیروان شده

به عالم داد عدل و داد دادند

تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد

بگرفتی و گفتی که زعفرانست

چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان

آن را که همی گوید هرگز سر و سامان

دانی که کنون چگونه حیرانم

تیره بود و تار بام و بی‌صقال

دولت بیدار تو را پاسبان

فرود آوردن اعشی به باهل

در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان

گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی

اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته

گر سر برهنه کرد نمی‌یاری

نه از ترک خانی است هر چاکری؟

ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر

تات گویم نقد برنائی فرست

تغافل کردنی سد لطف با آن

هشت حرفش هفت هیکل‌وار دربر ساختند

تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری

نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان

کی فکند جوهری دانه در در خلاب

ز مردم درو کشت و اشجار دارد

به مابر کنون میزبان پادشاست

هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا

میان چشمه‌ی خضر است ماهیی گویا

گرد جهان گر بود در عقب او دوان

کشنده شد از بیم چون بیهشان

در دین نروم جز به راه ایشان

دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند

بشنو سخنی به طعم شکر

بداندیش را چهره بی‌رنگ دار

به این صنعت شما را بر گزیدیم

غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است

پاکی صفت آفریدگار است

فرستمت چندانک خواهی بخواه

زین راه وگرنه سخت درمانی

خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند

بسیاری بود کارزارم

همان عهد و منشور با گوشوار

سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی

کس چون تو زبیده سان ندیده است

پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم

زنش گفت کز دور آتش بدید

به از شعرش خرد جان را شعاری

نه معنی از پی اسما همی شود پیدا

دگر نیمه زو کارکردن بدی

کسی کردش از شهر آباد شاد

ستاده در برابر دید منظور

مرا دانند فیلاقوس والا

گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر

بتازم نه بینم عنان از رکیب

گر حکمت و پند را سزائی

ز من چو آینه‌ی زنگ خورده روی متاب

روان تو را آشنایی دهند

که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت

دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست

من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند

گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب

بدین مرز بودیش جای نشست

که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

بر در کعبه معلق زن و دروا بینند

چنان کو درستی نداندت راز

به یک جای بینیش سوراخ کرد

به پیش آورد درویشانه‌ی خویش

نفخه‌ی صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند

به آیین خوش نغمه آواز ده

به بالین او شمع بر پای کرد

انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست

مگر مجلس شاه شروان نماید

چو از خانه آواره شد کدخدای

همی داد نیکی دهش را درود

گهرهایی که بر مویش فشانند

حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا

مگر کنند بهم چار آفتاب قران

اگر تیره‌ای گر چراغ جهان

گر سوی جانت پند را بار است

در گشایش بسان باد فر است

ندارد جهان چون تو شاهی به یاد

به مردی ز دام بلا کس نجست

گفت که شاها فلکت بنده باد

لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا

درد دندان داردش زار و علیل

اگر پای گیری سر آید به دست

بیامد به بغداد در شعر خوانی

حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید

که آزرد او مرد آزاد را

به بادآفره در بیاویزد اوی

گل رویش ز باغ تازه رویی

گاو زرین که می‌خورد گلنار

که نام عرش مکانش علی عمران است

که روشن کند جان تاریک تو

تا قیامت پناه عالم باد

نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش

که هرگز نبینی مهی و بهی

برو انجمن گشت برنا و پیر

ددی چند راغب به آفت رسانی

از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام

که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار

سوی خان بازارگان بی‌درنگ

کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان

وگر عنصری جان حسان نماید

ز دارنده بیزارم و تخت عاج

چو آباد کردش کس اندر نشاخت

وز عدو بانگ الامان باشد

کار دو ملک از یک اهتمام برآمد

از سجود دور آن آستان را کعبه‌سان

همی شاه جست از میان سپاه

قابض روح بر سر بیمار

پیرایه‌ی جمال زلیخا برافکند

کزان رود برتر زمین نشمرد

ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر

بودی ار بخت یار اسکندر

من قصه‌ی خلیفه و سقا برآورم

به ممکنات قرار از کمال ایقان داد

به ویژه که مهرش بود تار و پود

کز وصف عاجز است زبان سخنورش

چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش

توانگر بود تار و درویش پود

شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش

چون بود دایره ساز فلک مینا فام

طعمه زین کاسه‌ی گردان چکنم؟

به دیده‌ی خرد احقر ز اکثر اشیا

هست شعار بدیع شعر من از پود و تار

ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان

چون مقنع و دوکدان ببینم

همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست

دو علی بین به علم وحی گزار

کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار

آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد

دوران نداده بود به دورانیان نشان

من همان سندش نیشان به خراسان یابم

سر بد خواهت او را بر سنان باد

بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

بکی نامه فرمود پس شهریار

صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

کامروز در جهان به سخن هم‌سری ندارم

بی‌نشان از پی خزان باشد

دیده را جای تماشا دیده‌ام

به نزدیک هومان فرستاد اوی

که در ظل آن متکا می‌گریزم

برآواز نخچیر و بازی شود

بر زمین مکدر اندازد

که شقی در جنگ از زخم سنان

زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر

خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد

نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم

جز او آفرینت سخن نشنویم

بوسه‌ی تلخ وداعی به شکر باز دهید

سر شیر نر کنده شد از تنش

کز سرفه خون قنینه‌ی حمرا برافکند

هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور

نهان از حریفان خفاش منظر

روز اعدای تو ظلمانی الی یوم‌القیام

کزوی دل دوستان کنی ریش!

همی ریخت خونابه بر گل مدام

خواهش به مذاق او نشد خوش

که چون ماه شد جان تاریک اوی

بر آتش دل زدند آبی

لیک رحمتشان فزونست از عنت

تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری

گر کند تا باید سعی سپهر دوار

ز آلایش نفس پاک بودند

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

یکایک را اسیر قید خود ساز

نرفتی چو برخاست آوای کوس

خدا از صدقش آن حاجت روا کرد

خفته پویان در بیابان دراز

که سپهرم ز واژگون‌کاری

چند از لعب برین تخته همه مهره‌ی عاج

چو خصم خانه شد مهمان که باشد

بکش گر کشی ور ببندی ببند

چنان کز چنگ چندین اژدها گنج

تویی خفته بیدار و دولت جوان

در صدر تنعمش نشاندند

که نمی‌گوید سلامم را علیک

نامه‌ی رستم مخوان نام تهمتن مبر

پادشاه نکته پردازان به طبع نکته‌دان

درامد خواب مرگ و در ربودش

تو زاری میاغاز و تندی مکن

سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی

شهنشاه هندوستان را ببرد

طوفان اجل به سر درامد

بسست این مثل شحنه‌ی راه من

تو نور شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی

که خویش را کند از پرده افکنی رسوا

چشم از تو، بجز بهی ندارم

گر از تخمه‌ی نامور نیرمی

جان ز آشوب عشق در غوغا

به نزدیکی آن درفش سیاه

می‌ریخت غمی که در جگر داشت

ز بیگانگان حجره پرداختند

سر مست روی به گرد بازار

کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان

چونست میان آب دیده؟

پیام سپهدار ایران بداد

که بی دینی است دین تو و بی‌شرعی شعار تو!

به کشمر نگر تا چه آیین نهاد

و انبوه بگرد او زن و مرد

مکن شرمسارم در این داوری

بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان

درین بینوائی به این ناتوانی

خم بر سر محتسب شکسته

سراسر سوی رزم کردند روی

ز غوغای این باد قندیل کش

یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را

خرسندی دل صلاح مردست

به تیری دو پیکر شکار افکنی

که بگشائی دل غمگینم از بند

یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار

خون سرد نشد هنوز در پوست

که دستور بیدار بهتر ز گنج

طاقت را طاقت آهی نبود

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست

افروخته شد دو دل به یک شوق

مقدس رهروان روحانیست

خزینه به که او در بسته باشد

صحبتی هست که خواند خردش روحانی

همان نزد دانا گرامی ترست

به کردار آتش سوی او دوید

برد فلک را ولی آزرم داشت

ولایزال یقینی من‌الهوان یقین

برانگیزم آتش ز آباد بوم

تا کنند آن زمین گروه گروه

طبرزدهای زهرآلود کرده

با عشق تو از جهان برون رفت

که بودی خورش نزد او استوار

بران تخت پیروزه بنشاختش

طبع ز شادی پر و از غم تهی

به اتفاق برون آید از دریچه دخان

چین یافت زو پاسخ اندر نهفت

نسب نامه من به بهمن سپرد

گلی از صد بهارش مملکت بیش

گر زمینی گر آسمانی بود

به دانش ز هر مهتری بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست

پیک روانش قدم بستگان

ای نام اعظمت در گنجینه‌ی شفا

نگه کردم این مهره و مشک و تخت

ندادش ز باغ آن دگر خوشه‌ای

به جائی مویه‌گر بر دارد آواز

دید در جبرئیل دستوری

یکی پیر ودانا و دیگر جوان

زمین سر به سر تیره چون آبنوس

بیش خور و بیش جراحت نگر

که خایسک تأدیب بر سر نخورد

شدندی برمادر پارسا

که ره بسته شد پای را در گریز

به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد

تا به پرگار صورت آرایان

خرد را به دل داور خویش دار

بفرمود تا خلعت آرند شاه

کاب به دل میشود آتش به جان

و ان بخلت عین الغمائم بالقطر

کرا بردهد گردش هور وماه

به مشکل گشادن نیاز آمدی

بود ناخورده یخنی باک از آن نیست

کاینچنین ناپسند را مپسند

اندرین تختگاه با مقدار

ندارد بدو شاه ازین پس امید

به اندازه خویش روزی خورد

که بی بخت کوشش نیرزد دو جو

ابا طوق زرین و مشکین کله

که خواب است بنیاد نابخردی

که این نور پراکنده است و آن جمع

از کله‌داری و کمر بندی

بودنی چون بود به بودی نبود

که دانست کش باز بینند بیش

آمده نارنج به دست آن زمان

دامن‌کشان سندس خضرند و عبقری

به جای آمد و این بود نیک فال

فرو هشته چون ابری از آفتاب

به خدمت کردن شه دل نهاده

بود با لشگری به ایامی

جان فشاندن باید و خاموش بود

شده لعل و آهار داده به خون

گره بدتر از بند و بند از گره

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

فرستد کند رای او را نگاه

تب شیر در سال باشد یکی

کند هر کودکی بروی سواری

مدد از فیض شاه می‌خواهم

اشک می‌بارید و می‌خارید سر

همان جای پولاد غندی و بید

دید به چشمی که خیالش نبود

به کرسی زر کوفت بر تخت ساج

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

چو سروی که تیغش بود بار و برگ

که از پری خدا داند حسابش

طوق غبغب کشید تا بن گوش

چون بود معشوق او با دیگری

بر رستم زال زر شد چو دود

پشیمان نگردد کس از خامشی

حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

نشیند چو ما از تو خسته نهان

جگر خوردن دل به پایان رسید

غلامی چند خاص الخاص با او

سیب زنخت به دست گیرم

جان کنم بر روی او ایثار نیز

خرد را گزین کرده بر خواسته

عیب مبین تا هنر آری بدست

وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای

بگسترد پیشم یکی خوب دام

زان بود که عیبش آمد در ظهور

به وقت مرگ خندان چون چراغ است

گفت حرفی به قدر پایه خویش

خدمت، به درگه تو کند هوشیار

به مردی و گنج و به نام و هنر

کامد به وبال خانه خویش

شوق از حد رفت و آن نامد به دست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

مانده این سو که نه معشوقست گول

چو نزدیک آمدی خود بودی آتش

با کس نزنم دمی در این غم

طبع هوا سبک بود آن زمین گران

به من تازه کن تخت شاهنشهی

جز آب لطف بدو ندادی

آب حیوان بود در حانوت من

دل پهلوان از غم آزاد شد

سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم

دری در خشم دارم صد در آزرم

مردنش هست هم به خوش‌روئی

حصاریان همه بر سان شیر شرزه‌ی نر

همه جنگ را گردن افراختند

عقابش را کبوتر زد به منقار

تشنه‌ی خون دو جفت بدفعال

زدی بر زمین و کشیدی به روی

پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار

که خونش گیرد ارچه دیر گیرد

تو بر آور که هم تو میدانی

لاله‌ای را به برگ نیلوفر

تن یک جهان مردم آید رها

با تیغ مرا چکار باشد

از سگ و از اسپ فر کهف یافت

که رودابه را خیز پیش من آر

در سر هر روزنی نوری فتاد

جوانمردی چه کرد از مهربانی

به از این ساختن توانی نیز؟

زان برادر که بپروردی او را به کنار

ازین رزم اندوهت آید به روی

در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست

چشم بازش راست‌بین و روشنیست

یکی گرزه‌ی گاوپیکر به دست

چون مگو والله اعلم بالصواب

کسی کو خاک جوید خاک یابد

کاژدها کشت و اژدهاش نکشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

برانگیخت اسپ و برآورد نام

آراست به گنج کوی و بازار

تو کجایی تا شود این درد صاف

بسی با شما روز پیمودمی

در رباید هم‌چو گلبرگ از چمن

که بی‌سرمایه سوداندیش باشد

دست عهدی شدست ما را سخت

کو را مهر تو ز روی ریاست

پرستنده او بود و هم رهنمای

از سیل نگر که چون خرابست

این کند در عشق نام دوست این

زبان از ستودنش کوتاه بود

زانک عاقل غم خورد کودک شکر

درش در گیرد از هر سو بلائی

مسمار تنست و میخ اندام

فرخت باد و خرم و پدرام

همه کار ترکان دگرگونه گشت

از راه زبان ستم رسیده

صورتی کان بی‌تو زاید در تو به

ز کار زمانه برآشفته بود

دم اندر دم نای رویین کنند

که کردی پیش از این بسیار زاری

فالی زنم از برای رویت

همه راستیها نهفتن گرفت

به خوبی ز سر باز پیمان شود

بر نرد شده ندب تمامش

که نجویی تا کیست آن خفیه کار

رخ نامداران ما گشت زرد

ازان کس که با او نبرد آزمود

بیازارم نخست آنگه نوازم

خواب خرگوش داد و زودش داد

بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

که او ماندمان یادگار از مهان

ز احرام شکستنم نگهدار

ستم‌های کشیده بر تو رانم

ز هر در سخنها همی راندند

نراندکسی نیزه بر یال من

او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش

زیرش همه سبزه بر دمیده

مران روز را روز نو خواندند

و سمت باسم الحتری الطائی

یاقوت لبش به در فشاندن

به بازی زلف او چون مار بر گنج

بر چنان افسوسیان شاید گریست

به زین اندر افگند گرز نبرد

از حقد برادران نمی‌رست

مشک در جیب و لعل در دامان

بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن

خلقاء بی لابد من ارقاء

دهد بر دین او حجت گواهی

در تنگ شکر را مهر بشکست

جمله جان مطلق آمد بی نشان

به توران نماند سر و تاج و گاه

به سجده مطربان را کرد خرسند

دامن از می کشید و دست از جام

دعوی از آنسوی فلک میکنم

همیشه بر گنهکاران رحیم است!

گر باز بری سرم چه باکست

در آب افتاد اگر خود هست شکر

با ننگ بود همیشه نامم

زمانی ز فرمان بتابند سر

تا طبع سواریی نماید

گه دم و گه دبوس می‌جنباند

من به باشم رسن به گردن

همچو زرین لعبت‌اش آراستی

مه زاده به دیو زاد دادن

همی شد ده به ده سامان به سامان

از زخم تو گوشمال خوردم

به بزم اندرون غمگساران من

ثالث چه عجب به زیر رابع

که فرخ نیست گفتن گفته را باز

به یوسف بود بازاری که بودش

که تا شه باشد از من بنده خشنود

به خیره نیاید به راه گزند

چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

چو سروی از کنار نیل بررست

قل اللهم نور قبر سعدی

گرفته لب آب نیزه وران

درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان

موجب آن ز من بپرسیدی،

به دست داد ماند کشور آباد

چو خواهی که برگردد از کارزار

به شام غم دمیدش صبح امید

بلکه جهان جامه‌ی ماتم گرفت

ز سبزی و تری خواهد چکیدن

شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

سوی خصم احول و در خویش کور است

پری از خوبی تو بهره‌ور نیست

دعای درد مندان را اثرهاست

که بپرستم او را پدر زیر خاک

سوخته داند که چه داغ دلند

ز تنگی جان خلق آزرده گردد

نخواهیم از درت سر دور کردن

به کین سیاوش دل آگنده‌ام

در آمد چون گدایان در گدائی

نقد وصلت به دامنش ننهم

پریوش در تواضع چون مه نو

به خسرو بر از مهر بخشود چهر

مدد جست از پناه حق تعالی

همی برد از دل و جان لطف آن، هوش

به از خر مهره نبود، هیچ زیور

بریشان همی نام یزدان بخواند

دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست

دو شاخ تازه گل پیچیده با هم

«دول رانی خضر خان» ماند در دهر

ستاره‌شناسان و هم بخردان

رواجی داشت اندر شرق تا غرب

بر آن دست توانایی مبادا!»

چو دو آیینه با هم روی در روی

خردمند و بیدار و خامش بدند

ز دو دیده فرست آن روشنائی

گذارد عمر در محنت‌گزاری»

گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن

پر از کینه با تیغ زن صدهزار

که دولت ساخت از خاصان شاهش

برین بود مهرش به توران زمین

چو صبح از پرتو خورشید خندید

بیمیخت با جان تو مهر من

سر منصور گیر یا سردار

فزون‌تر برو مهر مهتر بود

نیست رنگی بغیر یکرنگی

که آب روان را چه چاکر چه شاه

که من امشب نمیروم در ده

داغ آن خواجه نام بنده بسست

شاه را طرح دادن ایشان

پیشه‌کاران دانه پاش برند

تا چه چیزی تو کین اثر داری؟

بنماند دگر غبار شکی

چرخ باشد، که جنبش فلکیست

روده‌ی پیچ پیچ را چکنی؟

نپسندیدن آنچه نیست روا

بهر چیزی که زود بگذاری

بیشه موی و درو چمنده نهان

تاج شاهی ز سر بیفگندی

که بماند چو نقش بر دل سنگ

کم عمارت کنند و پست شود

در غم عشق مردمی باید

زرق ساز و زنخ پذیر همه

کنده گرگین بی‌هنر دندان

غل دیوست،یا دو شاخه‌ی غول

تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور

کند ابری که دایم سایه‌بانی

صور ایوان از دود جگر تیره کنید

خیز، تا این سخن ز سر گیریم

از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان

سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون

هر دو رکنند راعی دل من

آدم از جهل بست برتوشه

یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست

بسوز دل گرفت اندر کنارش

نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش

مرا از گوهر و زر در خزینه

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

در آن حال، آن بزرگان را خبرها

گر بود ز آن می چو زهره‌ی گاو

میدوم در پی تو سرگشته

لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم

همه طاووس هندی سبز وام است

با این نفس چنان همه هشیار نیستم

بنشین دیر! تا بگویم باز

پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان

دل شیر ژیان تا قوتی داشت

با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان

جگر و دل درست کن بیقین

رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق

زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم

مه شد موافق او در دق بدین جنایت

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست

هر کس که ثنات بر زبان راند

لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش

بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان

شیخ ما آنچنان بزرگانند

فرستم نسخه‌ی ثالث ثلاثه

که تو آنجا گذر داری و من نی

منبر تخت است و پیر مشتری چرخ

سرمه کردی نرگس شهلای او

نه روح را پس ترکیب صورت است نزول

سبک در کوتوال آویخت تا دیر

ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی

بنده را نام بندگیش تمام

وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم

مایه‌ی مهراند ولی کینه‌جوی

همه ناکامی دل کام من است

به یوسف بود روحش راحت‌اندوز

شب که ترکان چرخ کوچ کنند

چو ما را سر جدا گشت اندرین کار

قدرتش باد تا طراز کمال

هر چه از کاینات گیرد نام

بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند

که ای داننده‌ی راز درونم

صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی

نبارد ز آسمان ابر عطایی

رود کعبه در جامه‌ی سبز عیدی

همین شد رسم دوران ستم ساز

این کعبه در سرادق شروان سریر داشت

چون دویی دور شد ز دیده و گوش

این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید

که گردد بیت این خورشید معمور

درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا

زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،

چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید

شتر را لب نباشد در خور بوس

گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد

میل بالاست نقش بر بستن

روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق

چو او هم رخش عشرت را عنان داد

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر

کاش فتد ز اوج عروجت رجوع

نه کبوتر که امان یافت ز تیغ

مبارک نقش این حرف ورق مال

او کعبه‌ی علوم و کف و کلک و مجلسش

اندرین شوکت و جوانی خود

گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر

میخ زرین و مرکز زمی است

در بابل سخن منم استاد سحر تازه

واقفم از فسانه‌ی تو و او

نکوئی مجو از کس و پس نکوئی

ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه

نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت

مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟

من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما

چنان دارم ای داور کارساز

شکر کز بانو و فرزند اخستان

در آن خانه سخن کوتاه کردند

شعله‌ی رای تو باد عاقله‌ی مهر و ماه

به الکوس بر زد یکی بانگ تند

رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه

عالم وحدتست عالم نور

اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد

در آن جای کاندیشه نادیده جای

بخندم به نظم هر ابله اگر چه

اگر بگسستی‌اش گوهر ز گردن

از نکته‌ی بکر و نوک خامه

جدایی نخواهم ز کاووس گفت

این تازه سخن که کردم ابداع

کوهها گرده و سپر زو جگر

هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی

بسا آسیا کوغریوان بود

پیش کان چشمه‌ی خور در چه ظلمات کنند

بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید

حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس

همه ساله بر بسته دست از بدی

در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ

داری این جام و این گلستان را

مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران

چاه کند و به کنج راه نیافت

مجنون به میانه فرصتی جست

بلی چون افتد اندر دعوی و بند

کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد

چنین داد پاسخ که رستم نیم

ز آن گنج کرم مراد خود یافت

زان چنین در بلا و در بندی

دهان ابلهان دارند، بر دوز

زبونتر ز من صیدی آور به زیر

آن از نم خوی جبین همی شست

ز فرشش بود هر جایی شکفته

تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر

بشد تیز با لشکر سوریان

آن خس که به دیده خست خارم،

به یتیمت کسی نگه نکند

کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود

چو در جنگ پیلان گشائی کمند

یعنی: ز آن روز کز تو فردم،

فرود آمد ز رخش خسروانه

بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم

به دژ در چو آگه شدند از هجیر

هیهات! چه جای این خیال است؟

روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش

پرده‌ی فقرم مشیمه دست لطفم قابله

وگر بهمن از پادشاهی گذشت

او، کرده به وادی عدم روی

اختار صحراء الفراغ مخیمی

چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور

مباشید یک تن برین رزمگاه

بود کن ز من مانده در من رسد

نیست امروز، خواجه میداند

باد خورنده چو خاک جرعه‌ی جام تو جم

همچو روی آفتاب بی‌حذر

چنین گوید که با هر جانب از نیل

اظننت حتی کدت اعرق خجلة

طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد

دل بیگناهان کابل مسوز

سر و زر را نثار پاش کردم

درم اندر کلاه خود دوزند

اشک گرمت باد و باد سرد پس

زین سر از حیرت گر این عقلت رود

یک بار ندیده سیر، رویم

چو شد هفت ساله گو سرفراز

خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی

بزد بر میان درخت سهی

در این بستان گل و نرگس که بوئی

هم چو دزدان نشسته بر زانو

صد ماه بانوان به برت پیشکار هست

بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان

کرده‌ام نظم را معالج جان

سراسر پر آشوب گردد زمین

چو بشنید پیر این سخن شاد شد

ز پهلوش بیرون کشیدم جگر

نمی‌توانم خواندن به نام در یتیم

ز یک سو شدی آتش تیزگرد

هرانجا که بایست دینار داد

ای خدای رازدان خوش‌سخن

بیابم از فراقت رستگاری

بران تشت زرین کجا خون اوی

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر

چو خوش باشد سخن با یار گفتن

همی گر گذر بایدت ز آب رود

وگر تاب بودی به سرش اندرون

نور آن صد خانه را تو یک شمر

هرچند کز برای جزا بایدم مدیح

نگه کرد رستم سرو پای اوی

ببستند بر پایه‌ی تخت عاج

بدو گفت زان سوی تابنده شید

بر دل غم و انده پراکنده

مرا نیز خویشیست با او به خون

بر آواز این رامش دختران

قند شادی میوه‌ی باغ غمست

اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک

بیامد دمان پیش افراسیاب

به روز چهارم چو بفروخت هور

به سختی چو یک هفته اندر کشید

شها شهریارا کیا خسروا

یکی نامجوی و یکی شادروز

بر و بوم او یکسر او را بدی

پرتو ساقیست کاندر شیره رفت

مهاری به بینی او برنهاد

یکی در کمان راند و بفشارد ران

برادر چو بشنید چندی گریست

به گرد اندرون همچو دریای آب

به ارزانیان بخش هرچت هواست

فرستاده آمد بدادش پیام

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

این به من بگذار که استادم درین

چنین باشد اندازه‌ی عام شهر

ز گردان جنگی و نام‌آوران

به جایی یکی ژرف دریا بدید

زمانه بدین سان همی بگذرد

چو زین باره دانش نیاید به بر

برفتیم بر سان باد دمان

بزد حلقه را بر در و بار خواست

زانک دوزخ گوید ای ممن تو زود

هرانگه که دینار بردی به کار

دران شارستان کرد چندان درنگ

مرا تا جوان باشم و تن درست

به جایی که بستست کاووس کی

پرستندگان را که بودند مست

گریزان ازو پهلوان بلند

نهادند بر نامه‌ها بر نگین

شاه را باید که باشد خوی رب

چو با تگ چنان پایدارش کنم

بدین جایگه شاد و خرم بدی

به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند

بزرگان ایران همه با نثار

ساعات بقای ملک شهور

کنون گیو چندی به سختی ببود

بادی اندر بهار دولت خویش

خفته می‌بیند عطشهای شدید

هزار عید چنین در سرای عمر بمان

به پیران چنین گفت پس پیلسم

پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش

تهمتن چو بشنید گفتار اوی

بی‌دریغت باد ملک اندر کنار خسروی

خداوند زیبای برترمنش

آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب

می‌نجنباند سر و سبلت ز جود

دور ادبار تو تا چند به پایان آرم

دویده آسمان عمری به راهش

پس زود کندش ساخته لیکن

بپوشید ازان پس به مغفر سرش

گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن

هست ترکیب محمد لحم و پوست

آن ز رشک روحهای دل‌پسند

یاورش بادا حق عزوجل در همه کار

تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار

سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان

منوچهر کردی بدین پیشدست

تا جهان لاف بندگیش زدست

به صورت‌های نیکو مردمانند

ور کند نرمی نفاقی می‌کند

پس فراموشش شود چون رفت پیش

ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من

که بشکن آلت ناهید چنگی

جامه‌ی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ

پس از کردگار جهان‌آفرین

در این جنبش اگر جز قوت نفس

عدل و احسان تو طوق است در این گردن

شمع چون دعوت کند وقت فروز

چو روسی شبانان بر او بگذرند

گردون نپذیرد فساد و نقصان

بر سرش ظل خسروی بادا

ور تغافل کنی درین معنی

بدرید کوه از دم گاودم

مرد باش ای حمیت قانع

آن کن که خرد کند اشارت

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد

مرا نیست آسایش از تاختن

چون به عالم تویی مرا مقصود

کشیده آتش از مینا زبانه

روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک

گر ایشان به من چند بد کرده‌اند

هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم

فتح را نام اوست فتح بزرگ

تا ز آب حرام عقل و سخن

از آن مشگبر ابر گل ریخته

جرم خاشاک را از آن چه شرف

همه صاحب اسب و استر ولیکن

در بحر گر آواز دهی جانورانش

سواران زابل شنیدند نای

تا در مثل آرند که اندر سفر عمر

چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا

قطره‌ی آبی که آن را از هوا گیرد صدف

بسی ضربشان رفت بر یکدیگر

خون خصمت حلال دارد چرخ

یکی بودند تا از جان اثر بود

کسی که شحنه‌ی او عصمت خدای بود

چو پوینده در زابلستان رسید

خواستم گفت که خورشید به رایت ماند

بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را

گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو

ز شش کوکبه صف برآراستی

کشتگان سنان قهر ترا

الا تا به هر قرن یک بار باشد

آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق

به نوذر در پندها را گشاد

پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین

قبله‌ی علمی و در زمین خراسان

باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی

چو زرین سراپرده‌ی آفتاب

در دیده‌ی جهان ز لطافت چو لعبتم

پی مرغ دل هر هوشیاری

خادمانند نامشان کافور

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه

ای جوادی که دل و دست ترا

ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را

ای بار خدایی که مرین سوختگان را

درآمد به زین چون یکی اژدها

به ناخوب تر صورتی شرح داد

ای که شکر تو بر زبان آرد

درین عالم ز ریگ و قطره‌ی باران بنی آدم

همی دیر شد تا که هومان چو گرد

مرا پنج روز دگر مانده گیر

ای حجت خراسان در یمگان

چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

همه مهربانی بران کن که شاه

وگر سالکی محرم راز گشت

ندارد دیگری این خط پرگار

در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو

یکی جامه‌ی شهریاری به زر

خروشی برآمد ز لشکر به زار

حجت به نصیحت مسلمانی

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

عنان را بپیچید گرد آفرید

می و مشک و کافور و چندی گلاب

خوش بمیرند خستگان آسان

گاه گوید دعات گویم من

مرا آفریننده از فر خویش

ز هر گونه گفتیم و انداختیم

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید

مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه

سخن چون به گوش سپهبد رسید

بدان تا زن و کودکانشان نگاه

ز شوق وصل آن خورشید پایه

همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم

این همان بادست که امن می‌گذشت

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت

با نو سخنان او کهن گشت

در عافیت خیر و سخا باد همیشه

رای آن زد که از کفایت و رای

به آتش نهال دلت را مسوز

چون نشینی و مسند آرایی

این چنین دولتی مرا جویان

برای گفتن تسبیح خویش در کف وی

یکی آنک باشرم و باخواستست

هرانکس که شد در دم اژدها

ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی

فسونگر مار را نگرفته در مشت

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پس آنگه رفت سوی درگه شاه

با چنین اسبی و تیغی قلعه‌ی دشمن شده

بسترت آنروز گل آمود بود

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند

ز باره به آغوش بردارمت

پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت

عاقبت بر سرین گرگ نشست

همیشه به یزدان پرستان گرای

عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا

مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید

بگو ای نامه‌بر به یار کای منظور خوش منظر

سر نیزه و نام من مرگ تست

یکی باد و گردی برآمد سیاه

شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی

هر آن شخصی که او را هست ازو رنج

وزان روی منزل بمنزل سپاه

بدینسان مدتی بودند دمساز

هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی

جای آسایش دزدان بود این وادی

ببش گرفت آرزو هم بنان

چو ایرانیان برگشادند چشم

چه روی با کلاه بر منبر

رو که بر لوت شگرفی بر زدم

هر دو خفتند مست و در راندند

به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی

چنین گفت پر دانش اسفندیار

الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک

آن ادب کردن بود یعنی مکن

به پیش سکوبا شدند انجمن

سر چاه را سخت کن زان سپس

نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه

این چنین دندان‌کنان تا نیمشب

سپرها برفراز خود زره کار

یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ

در تو آیا هست اخلاص و عمل؟

دشمنی عاقلان زین سان بود

سپه دیده‌بان کردش و پیش رو

بدو گفت اسفندیاری تو بس

گفت استعداد هم از شه رسد

دیو کی بود کو ز آدم بگذرد

هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان

به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند

سی‌سال شد که طبع من از گوهر سخن

گرچه شاهی خویش فوق او مبین

سپاهش همه مانده زو در شگفت

ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی

که‌ای کهبد به حق کردگارت

گر جنین را کس بگفتی در رحم

ولی آن گریه را سودی نباشد

ندیدیم ماننده‌ی او به روم

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

سرکه افزودیم ما قوم زحیر

چو اینجا بیایی و فرمان کنی

یکی کشت کردی تو اندر جهان

گر به شب جوید چو خفاش او نمو

لفظ چون وکرست و معنی طایرست

چو تیر روی ترکش آزماید

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

نوزده سال از برای فتح باب دولتت

کسب فانی خواهدت این نفس خس

ببردی ازین پادشاهی فروغ

بران کوه از بیم لرزان شدی

نه در گفت آید و نه در شنیدن

تا به پای خویش باشند آمده

نسیمی کمدی زان دشت و راغش

بدو گفت کاکنون ره خانه گیر

مار در لانه، ولی مور بافسونی

وانک لنگ و لوک آن سو می‌جهی

شود ایمن از گردش روزگار؟

ز دیدار زاری بیفزایدت

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر

چند در آتش نشستی همچو عود

ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست

برو مهتران خواندند آفرین

هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار

گوشت‌پاره که زبان آمد ازو

که او گفت در بیشه‌ی فاسقون

نخست آفرین کرد بر دادگر

در آن جزوی که ماند از عشقبازی

چون نباشم ز اشک خون باریک‌ریس

گوی فلک قبه ایوان تو

یکی بارگی ساختند آهنین

تیره‌روزیست همه روز دل افروزش

گشته بود آن توبره صاحب تفی

که خواهد ز گردنکشان کین من

ز دیبای خز چارصد تخته نیز

تو کجایی تا که خندان چون چمن

قاضیان را در حکومت این فنست

ز خسرو بهتری اندر جهان کو

شود مرد درویش را خشک لب

مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا

آنچ لحیانی به خانه‌ی خود ندید

بدو گفت لشکر به آیین بدار

همی خوار داری تو گفتار من

به هشتاد و نود چون در رسیدی

از جز تو گر بدی این بچه‌ام

عکس چندان باید از یاران خوش

نگه دارد این فال جشن سده

همه یاران تو از چستی و چالاکی

آن جهان صورت شود آن مادگی

بدو گفت زال ای پسر این سخن

دو تابوت بر دست بگذاشتند

هی در آ در کشتی ما ای نژند

گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش

تبسم گونه‌ای از لب برون داد

نوزاش کنون من به افزون کنم

خود را بر آسمان نهم بیند ار شود

عاقبت او پخته و استاد شد

نیایی زمانی تو در خان من

جز به اندازه‌ی ضرورت زین مگیر

شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود

چونک حرفی برنتابد این وصال

ای صفاتت آفتاب معرفت

می‌نداند خلق اسرار مرا

در قیمت جان از تو کار خواهند

غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ

به بالا و دیدار و فرهنگ و رای

کشتن این نار نبود جز به نور

عام می‌خوانند هر دم نام پاک

گر نبودی این بزوغ اندر خسوف

گمان این بود کان زلف درازم

سوی حوضت آورد بهر وضو

که با خیال توام غائبانه بازاریست

چون امیدت لاست زو پرهیز چیست

فراوان ز ایرانیان کشته شد

لامکانی که درو نور خداست

چه باشد گر ز رحمت پارسایی

کو زننده کو محل انتقام

زان سبب فرمود یزدان والضحی

چون ز حس بیرون نیامد آدمی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم

مرا گر بداری تو یاری کنم

هین مکن کین موج طوفان بلاست

صورت شهری که آنجا می‌روی

منتظر در غیب جان مرد و زن

چنان عشق فسونگر بسته دستم

گفت مفتی ضرورت هم توی

تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید

خالدین فی فناء سکرهم

به پوزش کنم نرم خشم ورا

باز آمد آب جان در جوی ما

سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند

موج لشکرهای احوالم ببین

گر نخواهم داد خود ننمایمش

این گلوی مرگ از نعره گرفت

از خون جگر، نافه پروراندن

گفت حق چشم خفاش بدخصال

فرامرز را نیز بسته دو دست

شاه با خود گفت بر چون من شهی

تاب لطفش را تو یکسان هم مدان

قیمتم از قامتم افزون‌ترست

گرم همدست سازی پای گلگون

منوچهر هم رای سام سوار

در ره باریک کرد پویه‌ی او بی‌رواج

هرجا که ز کنج خانه می‌دید

چو آمد ز دریا به آرام خویش

هرک پندش داد فرمان می‌نبرد

نخواستم دگر این باد عشق پیمودن

بند کن چون سیل سیلانی کند

چارصد دینار بر گوشه‌ی طبق

و گرنه سواران ترکان و چین

فریب جهان قصه‌ی روشن است

در آمد مردی از در چوب در دست

سخنهای دیرینه یاد آوریم

سال و مه کام‌ران و شادی کن

خود نگفته این مبدل تا کیست

بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان

بیا آیینه‌ای نه پیش رویم

پس پشت شاه اندر ایرانیان

که چون اراده جنبش کند نمی‌گردد

گر بخت به کام او زدی ساز

کزان نامور بر تو آید گزند

چون ببینم روی آن شه زاد خوش

روی زمین به طلعت ایشان منورست

جان دشمن‌دارشان جسمست صرف

سیب و آبی خامیی دارد خفیف

به بالا شود چون یکی سرو برز

آری برای دفع بلای شهی چنین

با خصم نبرد خون توان کرد

نخستین به نیزه برآویختند

هر زمان آن دختر همچون نگار

همه را یک به یک بهم بردوخت

زر قلب و زر نیکو در عیار

نشاندم بر سر خوان وصالت

یکی خلعتی ساخت شاه زمین

بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید

داماد و دیگر گروه را خواند

ببینید کان شاه من چون شدست

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ریختم از چشمه چشم آب سرد

این صفت کردن عرض باشد خمش

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو

وان کوه که سیل ازان گریزد

دریغ این همه رنج و پیکار ما

مبارزانی همدست و لشکری همپشت

سخت‌گیری مکن که خاک درشت

چون فلک آنجا علم آراسته

بگفتش ترسم این جان چو فولاد

همی رفت پیش اندرون مردگرد

درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ

من بیکس و رخنها نهانی

اگر من کنون کین بسیچم چه سود

تن او از غم و تیمار تو چون موی شده‌ست

به گفتن درشتی مکن با امیر

بارگی از شهپر جبریل ساخت

فلسفی کو منکر حنانه است

فرستاده آرنده‌ی نامه بود

گرچه بی‌مهری و مهر خلق عالم با ملوک

مشغول بدانکه گنج بازند

بسازد بران کلبه بازارگاه

تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند

در خورنق نگاشتند به زر

صورت شیری دل شیریت نیست

هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی

همه بند و نیرنگت از رنگ برد

الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد

گر دشمن او چو پشه جو شد

همه زند و استش همی سوختند

ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش

نعوذ بعفوالله من نار فتنة

هوس بین که چندین هزار آدمی

بهترین رنگها سرخی بود

گشاده زبان مرد بسیار هوش

محتشم لاف گزاف این همه سبحان‌الله

این آیت اگرچه هست مشهور

سپه سوی ایران برفتن گرفت

بیامد سیه چشم گنجور شاه

هرچه او را عیار یا عددیست

عقل تو با خورد چه بازار داشت

جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر

من این گرز یک زخم برداشتم

با وجود این همه بی‌دست و پائیها که داشت

ره و رسمی چنین بازی نباشد

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

برو هیچکس چشم نگماشتند

بتک را یکی بوسه دادم به دست

دل که زجان نسبت پاکی کند

تا ببینی عالم جان جدید

سرنامه کرد آفرین خدای

دهی زین بیش ره در گلشن خویش

اشارت کرد کاین یک روز تا شام

بیاید پس آن نره شیر دلیر

بترسید سیندخت ازان تیز مرد

مکن ار نیستی تو دشمن خویش

صبر دران پرده نواتنگ داشت

به جرم آنکه بی پیوند و آیین

مهان پیش او خاک دادند بوس

فارد عرصه تو باشی و به اقبال بری

عیسی که دمش نداشت دودی

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ

سر سال نو هرمز فرودین

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

دیدن او بی عرض و جوهرست

لیک در کش در نمد آیینه را

چنان دید در خواب کز هندوان

به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت

بود از صدف دگر قبیله

که فردا بیاید گو نامجوی

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که نخواهیم تاج بی‌سر او

ز شغلی کزو شرمساری رسد

مرا از خویش باشد مشکل خویش

پیری هوس جوانیم برد

باد باطل به تو گمان زوال

آنکس که دم نهنگ دارد

بدین گیتیش شوربختی بود

رفتند ز خانه‌ی بامدادان

این کار دولتست نداند کسی یقین

به ار در خم می فرو شد خزم

این چنین میناگریها کار تست

مرا تا جان بود ترکش نگیرم

فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب

شمع از سر درد سرکشیدن

همه نامدارن رفتند مست

پرسید یکیش از ان میانه:

گه نار ترا چو سیب سایم

چنین گفت با آتش آتش پرست

به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است

زهر چشم انجمن را خون برامد

مگر حل این مشگل سخت عقده

او را سوی ما کجا طوافست

او بکوشد تا گناهی پرورد

و امروز که شهربند خاکند

در مصافی چنین به چندان مرد

می نتوان یافت به شب در چراغ؟

من این آب وهوای ناموافق

منزل به کدام غار دارد؟

به سخط کس نکند با من بیچاره سخن

درین مشکین صدفهای نهانی

جزو کل نی جزوها نسبت به کل

اول بگه‌ی قلم گزاری

ترسم که ز بی خودی و خامی

چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف

بگفت این می به هر دردی علاج است

مردم چو زر ز عنان بتابد

سرورا می‌رسدت هیچ به خاطر که کجا

زلف تو درید هر چه دل دوخت

جمالت باد و جاهت باد و عزت باد و آسانی

او دل به ولایتی دگر داشت

چون سخن در سخن مسلسل گشت

قصب‌هائی در او پیچیده صد مار

ترا در دست ز آب صاف جامی

بودند، به یاری، آن دو هم عهد

همی نو به هر بامدادی پگاه

زینگونه دریغ و آه می‌کرد

به عالی درگه دستور، کو راست

مجنون ز نسیم آن خرابی

زنگی زلف و خال هندو رنگ

غمی کان با دلش دمساز می‌شد

امی نتواند خط ورا خواند

با گرمی خونم آر در بر

گشادند زان پس در گنج باز

توقیع سماکها مسلسل

مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است

نوفل چو شنید گفت مجنون

خواست تا پای بر ستور آرد

نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم

کان کوردل نیارد پذرفتن

شعر، ار چه صلاح کار دین نیست

چنین گفت نرسی که این روی نیست

نشیند تا به صد تمکینش آرند

خاطر من زر مدحتهات را

تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه

گفت اگر بایدت به وقت بسیچ

زمانی طوف می‌زد گرد گلشن

بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد

دل بیچاره‌ای راضی نباشد از قضای تو

ستایش همه زیر فرمان اوست

کنون وقت شکیبائیست مشتاب

جان تو بی‌علم خری لاغر است

تو بر صدر محفل برازنده مولا

سر برون زد ز مهد میکائیل

ز قند من سمرها در جهانست

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع

جهل تو تویی تست وزین علم

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

هر آوازی که هست از ساز و از سوز

بر شود بر باره‌ی سنگین، چو سنگ منجنیق

دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف

از تو نیز ار بدین غرض نرسم

چو آتش گرچه آخر نور پاکم

رسد دست تو از مشرق به مغرب

اما ز که از شه کرم کیش

همان نیز دستورت از موبدان

چو شاهین باز ماند از پریدن

به دل پاک برنویس این شعر

داده شغل طبابت و زین کار

بر گوهر خویش بشکن این درج

به هر شاخ گلی کو در زند چنگ

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو

که با فرمانبری گردند سر راست

اگر بدکنش بد پدر یزدگرد

خبر کردند شیرین را رقیبان

برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است

ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان

آسوده کسی که در تو بیند

سرانی کز چنین سر پرفسوسند

بدادش همانگه رشید خلیفه

به نوعی کاین شهان را داشتی پاس

چو پیروز شیراوژن آنجا رسید

لب لعلم همان شکر فشانست

تا داشت در این جهان شماری

فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی

نیای تو زین خاندان زنده بود

از این ابلق سوار نیم زنگی

گشته از مشک و لعل او همه جای

غم هجران تنش چو مو کرده

بگفت این و بگریست چندان به زار

بتی کامد پرستیدن حلالش

تیر خوش کرد بر نشانه او

چنین گفت برزوی با هندوان

به بازارگان گفت تا زنده‌ای

به چابک دستی و استاد کاری

خدمتی مردوار می‌کردم

سخن ماند از ما همی یادگار

یکی گفت کای شاه خورشید چهر

چرا در سنگ ریزه کان کنم کان

میعادگه بهارت آنجاست

به خوبی همه بازی آمد به جای

سوی راستگویان و کارآگهان

عتاب از حد گذشته جنگ باشد

فراوان فرستاده را هدیه داد

به یزدان پاک و بخورشید و ماه

جهان راست باید که باشد به چیز

وزان دنبه که آمد پیه پرورد

چنین گفت رومی که گر شهریار

که حال من از حال شاه جهان

هم اندر زمان برنشاند ورا

برو فرموش کن ده رانده‌ای را

گزیده سرایی بیاراستند

اگر یادگاری کنی درجهان

چو شب کرد با آفتاب انجمن

مسوز آن دل که دلدارش تو باشی

چونستود را دید بهرام گرد

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

برفتم ز درگاه شاها به مرو

یکی هفته آن لشکر جنگجوی

مرا گفت کز بنده بگریختی

چو خوان اندرآمد به ایوان شاه

چو از دشت نخچیر باز آمدند

که ازماکدامست شایسته‌تر

ازان آگهی سر به سر نو شدند

چشم گوید کرده‌ام غمزه‌ی حرام

بدو گفت خسرو که از ترسگار

گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست

ستوران همه خسته و کوفته

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست

بپوشید پس جوشن و برنشست

بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را

هر آنگه که دیدی شکست سپاه

ای جفاات به ز عهد وافیان

بروبوم دارد زدشمن نگاه

ز کار بیهده خود بازکن به آسانی

ز دیبای چینی صد و چل هزار

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت

چو آن شیر زن نامه‌ی شاه دید

نگر تا نگوئی که در فعل بد

شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان

چون بدیدی نامه‌ی کردار خویش

تودرگاه را همچو پیرایه‌ای

اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز

چو هنگامه‌ی تیر ماه آمدی

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

چنان تا بشاه آفریدون رسید

مختار امام عصر گشتم

به گستهم گفت آن زمان شهریار

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد

تو را باد پیروزی و فرهی

یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ

چنین گفت کاین گر فرشته بدی

آخر، آن نور تجلی دود شد

وازن جایگه لشکر اندر کشید

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس

یکی شیر کپیش خواند همی

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

نخواهم که این راز داند دبیر

رویم مکن سیاه که در روز رستخیز

همیشه به دل شاد و روشن روان

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

خردمند نپسندد این گفت وگوی

باصد کرشمه بسترد از رویت

همی‌گفت گر زن زغم بیهش است

دوش، یک من هیمه را باری نوشت

همه روز منشور هر کشوری

پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست

مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد

رخشنده‌تر از سهیل و خورشید

سپه بازگشت از پل نهروان

آنچ از خاصیت او بود و بس

چو خاقان شنید این سخن خیره شد

که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان

ببردند پیلی به نزدیک اوی

چو جان بنده‌ی خود را کنی آزاد ازین زندان

سر بار بگشاد بازارگان

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم

از وجودت تا بود موئی بجای

ببینید کان شاه من چون شدست

دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی

تو در کنف حفظ خدایی و جهانی

زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش

یکی سرو آزاده بود از بهشت

آنان که فلان است و فلان زمره‌ی ایشان

به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک

خلق ترسند از تو من ترسم ز خود

ای آنکه تو را یار نبوده‌است و نباشد

آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت

ای شده مر طبع تو را بنده شعر

جمله ذره‌های تحت زمین

دیو با لشکر فریشتگان

به شیر مردی خالد به حکم سیف‌الله

همه داده گردن به علم و شجاعت

باش تاج کیان که بر سر چرخ

تو را صورت مردمی داده‌اند

با طلعت مبارک مسعود او ز سعد

بر گفته‌ی من کار کن، ای خواجه، ازیراک

چون به من بر تافت نور علم او

از اینجا همی خیزدش غله لیکن

کرد از سر خستگی و زاری

شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت

که نام بزرگی نگردد نهان

فرستد مرا با یکی استوار

کای کرده ز عافیت کرانه

هم از تخمه‌ی سام نیرم نیم

بروی اندر آورده بودند روی

گوش گوید چیده‌ام س الکلام

پیوند، به خون گرم بهتر

عیب کار بد ز ما پنهان مکن

به آذر گشسب و بتخت و کلاه

ازان چند زربفت گوهرنگار

همت شرف کمال یابد

چه فرمان دهد شاه پیروزگر

به بخت بلند جهان کدخدای

تاج عز و علا فرستادی

وگر میرم رها کن تا بمیرم

هر سو مویت سر و عقلی شود

که ای نامداران روشن روان

همان تخت ودیهیم را مایه‌ای

پیش پدر عروس شادان

که شنگرف بارد برو آفتاب

تو با گنج دانش برابر مدار

جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

نی از خود و نی ز کس خبر داشت

که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان

بدو کرد زروان حاجب نگاه

نیاید سخن گفت نابکار

از دیده گشاد در مکنون

بدان سرکشان تا بگیرند راه

به دل برتر و نیز بایسته‌تر

چون طاعت و دین شدم اختیارم

شد بی خبر از تنگ شرابی

که نماند نور این بی آن دگر

دبیر خردمند با فر وچهر

بیاری به نزدیک خسرو شدند

پیداست که خود چگونه پاکند!

برفتند با ترگ و جوشن ز جای

فراوان بهست آشکار و نهان

بی خبران را، چه خبر از خداست

بر وی، ز شریعت آفرین نیست

این فرح زخمست وآن غم مرهمست

به صاحب عمل رنج و خواری رسد

گه میوه و جشنگاه آمدی

مرگ آمد و زندگانیم برد

که ننگ آمدش زان کلاه و کمر

زمانی شمع را می‌کرد روشن

اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر

بستر ز کدام خار دارد؟

گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در

بر در او دعوی خاکی کند

زراه دراز اندر آشوفته

آمیخته همچو شیر با شهد

وگر چه لحد باشد او را نهفت

رطب‌هائی در او پوشیده صد خار

مرا بست و شما را کرد آزاد

نفیر از انجم گردون بر آمد

گر تقاضاگر بود هر آتشین

سبزه بکشتیش بدر خواسته

کمان را بر افراشتی تا به ماه

چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی

بدان سود جستن سرآمد زیان

کنی در کار این قصر استواری

وضیع و شریف و صغارو کبارش

که کردند هر کس بدو آفرین

دران دیو آویخته بنگرند

باد زن از بال سرافیل ساخت

عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد

صد هزار جان توانم داد خوش

کجا تیره روز اندر آید به روز

چو مه در محمل زرینش آرند

خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت

بدو داده شاه جهاندار گوش

بخواهم درین عمر پرداختن

گرچه دلت هست دلیریت نیست

جهاندیده از مرو برگشت شاد

روز و شب عیش ساز و باده گسار

که او را گرفتند و بردند اسیر

که بر بالا به دشواری رود آب

بی‌وفایت خوان از سر تا به پای

دلیران و هر یک چو شیر ژیان

ز کار آگهیشان نشد کارگر

کاتش دل آب مرا گرم کرد

میان یلی لرزلرزان ببست

زانک دردش هیچ درمان می‌نبرد

مسازید جستن سوی رزم راه

دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

سپه را هم آنجای بگذاشتم

مه از سنبله سنبل انگیخته

چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم

تو گفتی بر وی زمین ماه دید

اشک بر رویش فشاندی صد هزار

برآید یکی پرده بینم سپید

چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر

جهانی برو انجمن شد نه خرد

به خر پشته‌ی کوه برزد طناب

نهند آز در جان و زر در زمی

درمگان به آمد ز دینارگان

آنجایگه گلست و دگر جای خار

کسی کاین بدیها فگندست پی

ز گنجشکش لگد باید چشیدن

ما همین داریم از زشت و نکو

به گردن برآرد ز پولاد گرز

ز هر کوکبی یاریی خواستی

حرص ترا بر سر اینکار داشت

توگفتی که هرمز نبد درجهان

درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر

به دیده ز ایرانیان کس ندید

درین گنبد که می‌بینی به یک روز

که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار

مرا پاسخ نامه این جامه بود

سر بارگی کرد بر وی رها

فتنه سر زیر در آهنگ داشت

کزان سرفرازان و را برگزید

رخ چون لاله‌ی او زرد به رنگ دینار

زمین آمد از سم اسپان به خم

در قصرم سمرقندی از آنست

بافتیم و بافتیم و بافتیم

نپردازد از ره بدین مایه کار

یوسف خویش را به چاه نیافت

کز عرض و جوهر از آنسو ترست

که گر هیچ رومی کند کارزار

زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار

بسیچید و زی جنگ بنهاد روی

نه خواهم من که با دل سخت گیرم

تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

یکی رای بایدزدن با شما

درود از محمد قبول از خدای

که از ما که بهتر به جائی که هست

نبودت هنر تا نیاویختی

وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان

برفتند شادان بر شهریار

چون گل گردن زنان را دست بوسند

چه نگری پس بین جزای کار خویش

که او را ز درد اندر آرد به گرد

دهی شاه قنوج را پیل بند

در قفس روز تواندید زاغ؟

هرآنکس که بودند پیر و جوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

هم ایرانیان را نباشد گناه

که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان

پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا

که بود اندر آن کار دستور شاه

کزین با نیازان شوم بی‌نیاز

بر خود غزلی روانه می‌دید

نیاطوس را پیش اوخواستند

هم از روم گردان جوینده کین

دمش مرد دانا همی بشمرد

بهشتی نقد بازار جمالش

هم ز داد تست شهد وافیان

کجا هست و باشد همیشه به جای

نام رویین دزش ز محکمی است

هرگز به وطن نیامدی باز

پرستنده باری چرا خامش است

مر او را ز دیوانگان داشتند

به تو دارد امید ایران زمین

که در زیر ابلقی دارد دو رنگی

هزاران مرا هست یار و همال

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

جهان پادشاهی به من بازگشت

با یار نبرد چون توان کرد

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

که چونین نگوید مگر ابلهی

کجا دست شد سست و شمشیر کند

چه بی‌روغن چراغی جان کنم جان

آتشی از کیر خر در وی فروخت

ز درگاه برخاست آوای کوس

که چربی نخیزد ز پهلوی شیر

در زلزله بین که چون بریزد

کزان کم شود مرد راآب روی

برآسوده از رنج روی زمین

نکردی برین بر دل خویش پست

زمین چون سخت گردد سنگ باشد

از قدسیان خروش برآمد که مرحبا

منت در مقابل کمر بسته چاکر

چو بینند مزدور دیوان بود

بر پیش گه نشاط بنشاند

دگر نیز نامش نداند همی

در میان وحوش خو کرده

سراینده در پیش دستان رسید

سر زلفم همان دامن کشانست

با شرم گرد باستی و معجر

دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری

پاس آنک کردمش من صد سجود

تفسیر نشاط هست ازو دور

دو چشمش ز گفتار او تیره شد

ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی

سخنهای نیکو بسی کرد یاد

ز گیتی چاره کارش تو باشی

ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم

چاکران مراست بیزاری

آب اقرب منه من حبل الورید

با صرصر قهر او نکو شد

ز مشک و زعنبر سرشته بدی

تو بی‌خبر ای امام مختار

گذاره شد آن تیر شاهنشهی

رها کن در دهی وامانده‌ای را

بوینده‌تر از عبیر و عنبر

ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر

برگذر که نورت آتش را ربود

وان شیفته را علاج سازند

جزین را نخواهد خردمند شاه

زن همسایه‌ای آمن نبوده در جوار تو

بیامد بر نامور لشکرش

به اول نوبت آخر دودناکم

ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار

تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی

رحمت او سبق دارد بر غضب

نظامی را شویم از رود و از جام

تو باشی نویسنده‌ی تیز و یر

به پایت نقد جان ریزند بی‌خواست

همه روز جسته ره ایزدی

به جای گل ببارد بر سرش سنگ

زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش

غم‌خوار دل فقیر و درویش

از فلکشان سرنگون می‌افکنند

ناسفته دریش هم طویله

همیشه خرد پیر و دولت جوان

به حکمت‌های کس ناکرده احساس

و گر دود از ایران برآورده‌اند

بر سپاه کینه‌توز بد نشان

به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی

برو جای سرافرازی نباشد

کار او زان آه و زاریهای خویش

دورم از این دایره بیرون‌ترست

ز خوبی همان دست کوتاه کرد

می‌برد جفای هر جهودی

ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر

ور نه رسوایی و ویرانی کند

باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

به خشم آن چون را بگرفت و بشکست

سوی جنگ ترکان نراند سپاه

بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

نوشتی سپردی بهر مهتری

دیوانه و ماه نو گزافست

بیامد بپرسیدش از هم نبرد

چون زیاد از نرد او اسمست صرف

کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد

به زانکه بماند و ننگ دارد

ز شادی دل اندر برش برطپید

خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

به گردد وقت سر بریدن

چنان آفرید ای نگارین ز پیش

این پرده‌دری ورا که آموخت

فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر

هان ای کس بیکسان تو دانی

سمند سرافراز بر دژ کشید

بسا درها که بینی ارمغانی

پر از درد شد جان تاریک اوی

گه رامح بوده گاه اعزل

تا به پایان برم سر رشته

بیگانه شوم ز نیکنامی

چون نیست ملک تو را از گناه خلق زیان

روزی به شبی سیاه می‌کرد

فرو ریخت ناکاردیده گروی

همه دل پر از آتش و باد داشت

یکایک برآشفت و بگشاد چشم

دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

نه چنین روبهان و گرگانند

بدارد پس از مرگ آن کشته شاه

نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند

شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش

برافروختی از سیاووش گرد

سکوبا بیندود بر جای خواب

پرستش همه زیر پیمان اوست

ذات عیب و عوار خواهد کرد

به ازین بنده را چه باشد نام؟

مکن تیره این تاج گیتی فروز

تاج نوشیروان همی‌یابم

فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان

هنر با نژادش همی گفت راز

ز تیمار وز رفتن شهریار

شود خواستار آید از نزد شاه

روزگار آن را تواند کرد در شاهوار

از چنان خرمن اینچنین خوشه

بپرداز دل زین سپنجی سرای

بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار

تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر

نشست و سخن گفتن و رای اوی

سر انجام یکسر برین ساختیم

کدوی می و سنجد آورد زن

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

از بد و نیک و ناتمام و تمام

که جفتش بدو خانه آراستست

به اهل بیتی سلمان و خلعت منا

ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون

ز بهر سیاوش بجنگ و به کین

پر از آب دیده همی‌سرفشاند

خروشی بدی پیش درگاه شاه

کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار

زین جهان و جهانیان رستن

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

طبع تو افزوده جمال و بهاش

گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر

دل از درد خسته دو دیده پر آب

که بد مرد را نیکروزی مباد

به پاداش آن داد کردیم گرد

هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا

نیست ببیننده بهتر از خاموش

دو روز دگر عیش خوش رانده گیر

آن کجا در خواب بیند هیچ کس

لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر

مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

ببندند بر وی در بازگشت

نداری همی بر تن خویش مهر

که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا

شیر مردی و پهلوانی خود

دور اقبال اگر هست بیار ای دیار

ایستادن به حرب کی یارند؟

لیک رخشان سیه‌تر از عنبر

ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام

هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست

به دانش فزونست از بخردان

مداح را به جود و به انصاف دستیار

چون نشان سمک ندانی و طیز

تا در این کار بود با تو به همت یاور

گه مست از جوانی و مستغرق هوا

اوفتم زان حدیث در خفقان

نظاره به گردش سپاهی گران

سرو ماندست و سوسن از احرار

که بگریخت ز آواز او شهریار

جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست

دره و پشته عضوهای دگر

فلک را علتی یابند دیگر

خالی است مشتری را در قوس طلعتش

من گریزان چو زوبع از یاسین

همش پهلوانم همش رهنمون

چو شکرم در آب و چو عود بر آذر

نشان کردن شاه ایران بدید

چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا

جگر شیر مردی و دل دین

تا قدر ترا یار غار باشد

مکن خیره مر خویشتن را حمار

همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر

جز ایدر همه جای با غم بدی

خاک خور ای طبیعت آزور

چنان دان که شاگرد را بنده‌ای

کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار

بدر افگن سفال مستان را

از در تو بگو دگر گذرست

روی دین را خالم اکنون، خوب خال

رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

کاب دریاش بر زبر دارد

مر این آب را در جهان جوی نیست

چه شوی با زکام در گلزار

که به تقدیر حق نه خرسندی

که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار

کردار ببایدت براندازه‌ی گفتار

باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران

نجستیم در جنگ ایشان زمان

ور بود در حریم بیت حرام

کجا او پراگنده بد در جهان

اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار

عالم کثرت این سرای غرور

جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد

بدان عالم دیگر انبار دارد

که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان

که آتشکده گشت با بوی و رنگ

گفت خورشید که با او سخن من بگذار

فزونی توانگر چرا جست نیز

بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد

دشمنت نزد خویش ره نکند

حشر ناممکن است روز قیام

ببین تا چه زاید شب آبستن است

پیش من مست‌وار خر بکرم

فرستاد باید به کشتی درود

بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم

توانگر شد آنکس که بودش نیاز

جان پروانه نپرهیزد ز سوز

هیچکس کین چنین سخن راند

عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر

ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر

گنجشک بدردی به منقاری

کزین پهلوان دل ندارد دژم

صحن دریا و انامل کانست

ز ری سوی درگاه خواند ورا

گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

دل سخن گستر و زبان خاموش

سر از خواب بر کوهه‌ی زین زنان

تنها هنر آهوی تتار است

هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی

چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران

سرت را بباید ز تن دست شست

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز استمالت ارتفاقی می‌کند

خلق را ترک همت آموزند

همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه

زبان دهنده و ناطق کننده حصبا

نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه‌گری

به توران مرا جست و رنج آزمود

از در صدهزار تاوانی

پدر پیش بهرام پاینده بود

طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان

کرده او را دو شاخه کدبانو

چرا بایدم گنج جمشید جست

سنگریزه است همه لعل بدخشانش

به ادب خاصه‌ی بیت الحرم است

زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز

به دل کین و اندر جگر جوش خون

خجسته پی و بزمساز آمدند

بر سر نعش نظاره چو سهائید همه

که به پایان نمی‌رسد طومار

نهادند بر گوشه‌ی عاج تاج

گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب

فضله‌ی خوان تو باد مائده‌ی انس و جان

درین خلوت‌سرا باشد دفینه

از اندوه دیرینه آزاد شد

قلم باید به حرفش در کشیدن

صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته

فی نصفه المحرم للرخصاء

ز مستی می آورد و رامشگران

ببر کرده پیراهن پرنیانی

ابخاز به دست آوری و روم گشائی

چست بستی جامه بر بالای او

شد از خواب بیدار بهرام گور

خون من بیگنه به گردن خویش

من موی شکافم و تو سندان

بل خیمتی حلت علی الصحراء

چو شاپور زان چرم خر کرد یاد

کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن

فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری

به یوسف بود چشمش دیده‌افروز

سر سال نو خلعتی بستدی

به زیر خاک باد ار خود بود گنج

چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری

به جلباب سمن، گل را بیاراست

به کنداوران چیز بسیار داد

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

باز عصیان‌گاه اهل بغی و عصیان آمده

به دیگر خانه منزلگاه کردند

چو اندرز بنوشت سالی بزیست

نه آنکه بروز من نشیند

باد برنده چو مور ریزه‌ی خوان تو جان

گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!

همی کوه بایست پیشش برید

دست امیدم به دعوت زد در نه آسمان

به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی

باز کند نور جمالت طلوع

که گنج تو ارزانیان را سزاست

گمان بردی که مار افسای را کشت

خاک شروان مولد و دار الادب منشای من

وآنچه بوده میانه‌ی تو و او»

خداوند خورشید را یار خواست

اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته

شدی گنج جواهر جیب و دامن

همه تاجداران ترا بنده باد

صورت گور زیر و شیر زبر

صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده

دو گل با هم به مهد ناز خفته

ترا جاودان از خرد باد بهر

فرع بی‌لطفی و لطف است آشکارا و نهان

بروت روبهان دارند، برکن

نروید از زمین شاخ گیایی

چه باید شمار ستاره‌شمر

سخن راندم نیت بر مرد غازی

خرمگس خوان ریزهای صفاهان

فتاده در کمندت مبتلایی‌ست

به کام دل ما شود روزگار

پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!

هر دو را با عقل سودائی فرست

به سوی بارگه شد خوش روانه

گرانی مکن هیچ بر شهریار

بر پر چو کبوتران از این برج

دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این

ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید

یکی زنده از تیغ ایشان نجست

به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی

چنان کن که از کس جزائی نیابی

خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان

فرستادگان خواست با آفرین

که ایمن کن مرا در زینهارت

روی سپید جامه را داغ سیاه گازری

به از باران که باشد ناگهانی

به نوروز با باد یارش کنم

این گنج مپندار رایگانست

من، کرده به تنگنای غم خوی

به فتراک اجل بستند سرها

شروان شر البلاد خصمان شر الدواب

چون بهم جمله شد درو آموخت

جا کرد به پیش محملش چست

کزان گونه به زیبائی تمام است

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک

به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم

فشاند از دیده گرد سر نثارش

پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا

به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه

چون دیده‌ی خود بدو سپارم؟

دشمن جانند ولی دوست روی

بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است

خاطرت آسوده و خشنود بود

مهجوری من ز وی محال است!

سر شومش فگند از گردن شوم

جز کوثر در دهان ندیده است

بر نتابیم چهره از در او

چون مو زارم، چو کاه زردم!

کرشمه بانگ بر میزد که خاموش

روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند

قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب

وین دفتر عقل و دین همی شست

شود روشن شبستانش بدان نور

نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا

بسا سخنی که از گیتی کشیدی

که جسم پاک یوسف یافت تحویل،

گل آنجا محرم است و نارون نی

که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب

مسکن غول بیابان بود این معبر

گامی نزده دلیر، سویم

ته افگندش، بکشتن جست شمشیر

سوی بغداد در سوق الثلاثا

راستی را کنون نه آن مردم

وز این تیره گلخن به گلشن رسد

عنان شیری از پنجه نگزاشت

شیره‌ی بستان قرین شیر پستان دیده‌اند

به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم

گر یک دو مراد جست، صد یافت

که نتواند دو کس را دید دمساز

کاروان حیات بر حذر است

که با یوسف رخیش اندیشه‌ای بود

وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم

بدو معنی مبارک میکند فال

بانگ حلقه زدن کعبه‌ی علیا شنوند

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید

درین حسرت، تو میدانی که چونم؟

گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند

مملکت عقد بند و غالیه‌سای

کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام

ولیکن پشت باشد، بابت کوس

طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند

شود شکرستان این طرفه گلزار

عمر آن بین مراعی عمار

بدو هم چرخ دور همگنان داد

مگر بزم خاقان ایران نماید

کند در کار درویشی دعایی

هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش

تو دانی خواه صلح و خواه پیکار

بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند

تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد

خاطر گاو زهره شیر شکار

ببوسم سر و پای و چشم ورا

روح الامین جنیبه بر او در آن فضا

آنچه او کرد کس نیارد کرد

جمله‌ی ساعات هست بیست و چهار از شمار

ز بوی عشق پر کردی دماغش

همان سرو و همان سنبل که جوئی

کار رسن با زر ابر زیر ریسمان

کز بر تختش سه چار گام برآمد

کم از درد او دل پر از خون شدست

والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا

چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری

مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش

هم اندر عالم کبری، هم اندر عالم صغری

ز آن که از درد دل چو نالانیست

که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است

بر سپهر معمر اندازد

همی داردش ایمن اندر پناه

که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر

با تو هم بی غرض بود نفسم

گرد کام این همه جولان چکنم؟

که از تو در جگر دودی نباشد

نباید بردت از من شرمساری

تا یقین مبطل گمان باشد

مستم نهان و عربده پیدا برآورم

بکوشید و هم زو نیامد رها

غم دیرینه با غمخوار گفتن

ما را بسست رحمت وفضل تو متکا

نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش

پند سوار دلدل شهبا را

امروز هرچه بود همه شد خلاف آن

سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا

و آن کعبه در حدیقه‌ی مکه قرار کرد

بدیدند چهر ورا پر ز خشم

جمع است ز خاطر پریشانم

بر زبان سخنوری بگذشت

نگذارند که درمان به خراسان یابم

که کرده ذروه‌ی خود تختگاهش

که برتر نباشد ز تو برتری

دهر احتیاج داشت به قربانی چنان

کز ساحران عهد کهن همبری ندارم

بگویم بدو هرچ گویی بگوی

در روی زمین روان ببینم

دعای دولت او را فرشتگان آمین

تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن

کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را

بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

به غلط کس نکند بر من افتاده گذار

در ایوان شمس الضحی می‌گریزم

ز میدان به نزدیک زال آرمت

کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند

آن کنم کین برش نباشد هیچ

چهره‌ی ملکت مطرا دیده‌ام

فکنده جام را آتش به خانه

شکل قدم به صخره‌ی صما برافکند

بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد

ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور

بپوشید دیدار خورشید و ماه

نور هر چشم بدان چشمه‌ی خور باز دهید

ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان

غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم

زین راه سر متاب که این راه اولیاست

زبان ساحر و خامه ثعبان نماید

خود ستائیست کند به که کنی استغفار

ایام نفاذ ملک سنین

که مرد جوان آن دلیری گرفت

هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن

به رصدگاه صوراسرافیل

کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه

بهمشان میل هردم بیشتر بود

تا نیاید گردش ایام را پیدا سری

نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج

تازه چون گل نه چون بنفشه حزین

که گیرد دل و راه و آیین من

نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان

تأحج من قطر البلاد الی قطر

دام بدبختی نهاد و دانه‌ی نیک‌اختری

ز اقصای مداین تا به مدین

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ز همت است گدائی به التفات سزائی

بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی

روان را به پوزش گروگان کنی

تا نگردد غالب و بر تو امیر

هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

من تفانی فی هواکم لم یقم

شما را رنجه باید شد در این کار

ژاژ می‌دانند گفتار مرا

که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا

مول مولت چیست زوتر گام زن

به گفتار لب را به داد آوریم

واندر اندازد ترا در قعر او

چو بینی که سختی کند، سست گیر

باز آمد شاه ما در کوی ما

علم تو را آب و شریعت چراست

دست و پا و آشنا امروز لاست

گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان

هر یکی با دیگری در جنگ و کین

همی چاره جستی بگفت دروغ

نورک اطفا نارنا نحن الشکور

رخش در صیدگاه گور آرد

طبل او بشکافت از ضرب شگفت

به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه

باشد از تصویر غیبی اعجمی

اگر حواله بگوی زمین کند چوگان

بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال

بود اختر نیکش آموزگار؟

وزو بر زبر برده ایوان و کاخ

که لعنت بر او باد و بر بت پرست

جانشان از ناف می‌آمد به لب

در خراسان بی خیانت زرگر است

که کس ندرود آشکار و نهان

عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان

جسم جوی و روح آب سایرست

دل آزار کرده بدان می درنگ

دو دیوند بیچاره و دیوساز

چون تو صد را ز بهر نانی کشت

گرچه شهدی جز نبات او مچین

بگفت این حال با خاصان درگاه

بزرگان بر پادشا تاختند

شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی

هست بیرون عالمی بس منتظم

برین پتک و سندان سواری کنم

نمانی به گیتی جز او را به کس

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

چند پیش تیغ رفتی همچو خود

که به پاکی چو در شهوار است

که ای مرد دانای به روزگار

تو سرور به عنوان دیگر توانی

هیچ تحویلی از آن عهد کهن

زریر دلیرست گویی بجای

به مردی و بر جای ریزان شدی

سبب استقامتش مددیست

زهر ایشان ابتهاج جان بود

دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

دلیر آمدست اندرین مرز و بوم

کم از درد او دل پر از خون شدست

از همه لنگی و لوکی می‌رهی

نباشی بدین مرز مهمان من

بیاسای با مردم دلپذیر

سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود

آن فلیوان جانب آتشکده

پیش شهدا دست من و دامن زهرا

مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس

به پیش در آذر آن را بکشت

چند کسب خس کنی بگذار بس

یکی گرگ باشد بسان هیون

کنون از من این کدخدایی مجوی

آنجاست کلید کارت آنجاست

تو عسل بفزا کرم را وا مگیر

ز کاکل بر سر آن سرو ماری

خداوند مردی و داد و هنر

طعمه شدگان حوصله‌ی هول و هوان را

می‌رود سیلاب حکمت همچو جو

جهاندیده با قیصر و رای زن

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

خصم را چون به سر درارد پای

بر چنین نطعی ازو بازی برد

معالی از اعالی وز اسافل

سوارش ز آهن ز آهنش زین

هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست

من تهی‌دست قصور کاسه‌لیس

همی پیچم از گفته‌ی گرگسار

کس از بخردان نیز نستایدت

گه سیب ترا چو نار خایم

بود وقت شور خرقه‌ی عارفی

ز خون شو مانع مریخ جنگی

همان تختها کرده از چوب شیز

کام دل راند و رفت کار از دست

گم نکردی راه چندین فیلسوف

ز خون یلان کشور آغشته شد

به خیره بجویی تو آزار من

جز با غم تو نداشت کاری

این فشار آن زن بگفتی نیز هم

امروز بنمایش مفاجا

همی روز را بگذراند به شب

کوری آن وهم که مفلس بدم

شاهد ایشان را دو چشم روشنست

پشیمانی آمد همه کار ما

ز انبوه چون باد پنداشتند

کاگهی داشت از فسانه او

هست بر کوسه یکایک آن پدید

به روی گنج گفتی حلقه زد مار

بکوشم که غم نیز بیرون کنم

بی ز جان کی مستعد گردد جسد

این خیالی گشته است اندر سقام

چه پرمایه‌تر بود برتوختند

همان فر نوروز و آتشکده

تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر

گربه بیند دنبه اندر خواب خویش

در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن

واجب آید که کنم کوته مقال

در ادب خورشید مالد گوش او

هر که در مردی ندید آمادگی

بیارم بر شاه یزدان‌پرست

با انیس طمع خود استیز چیست

سنگ را و لعل را داد او نشان

باید افشردن مرورا بی‌دریغ

ملک بقا عرصه جولان تو

جست از رق جهان و آزاد شد

نیست پیدا او مگر افلاکیست

لیک مستبدل شد آن قرن و امم

کتایون بینادلش رفت پیش

ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی

خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

بود جان کشت و گشت او مرگ کشت

بماند بدو تاج و تخت بلند

این عمل نکند چو نبود عشقناک

نمی‌بینم به طبع خویش لایق

گویی بستان آن و ده چندان ز من

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

یا تو آن کشتی برین کشتی ببند

بواصل دو سه بدره از زر کانی

کزیشان برآورد بدخواه دود

ز من کامی که دیدی باز برگو

همی خون ز جوشن فرو ریختند

کز فر میر ماضی، بوده‌ست بر غضاری

سوار دلاور که نامش زریر

کنم این کوه را یک لحظه هامون

کشیدش درفش و بشد پیش گو

گردد شکار کام دل‌آسان میسرش

کسانی که بودند هشیار و گرد

سخن را نشأه سحر و فسون داد

وگر بگذرد رنج و سختی بود

ز نا قابلی قابل خر چرانی

ز مستی یکی شاخ نرگس به دست

توقف از صلاح کار دور است

مگوی و جدا کن سرش را ز بن

ملاقات نوروز با عید قربان

ازو دور پیغاره و سرزنش

مدامش از پی رنجش بهانه‌ست

نشانده است دهقانش بر طرف بستان

پشت نواب از او قوی بادا

به سیرت‌های بد گرگ بیابان

که از سختیش با من می‌کنی یاد

غرقه‌ی عدل تو و بنده‌ی احسانم

هر کرا قوت بیان باشد

به مثالش خیال بسته میان

همین جا دام گسترده‌ست بازم

تا برشوی از ثری به کیوان

ندهد هیچ خسته جان دشوار

که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان

نیامد با شه او را سر به بالین

برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

و ز دو سو آن دو نامدار پسر

زهد به جای است و علم تا تو بجائی

ببر تمثال رخسار نکویم

ماننده‌ی مرغی که بیاموزد دستان

اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان

گرچه به بند سخت گرفتاری

که هم خود بتگرم هم بت پرستم

این خلاف از همه آفاق و پریشانی

باد چون دایره آغاز یکی با انجام

گفتت سخنی درست و تابانی

با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست

آن شهره مقالت کسائی

لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار

زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار

جگرگاه بداندیشت نشان باد

که دارم هر چه دارم از دل خویش

عالم بس آشکار ناپدید

یکی خاصیتش با هر مزاج است

والضحی نور ضمیر مصطفی

نپوشیدم ز چشم جان جمالت

چونش کردم بسته دل بگشایمش

ننوشی تا بنوشد تشنه کامی

نیم دینار دگر اندر ورق

که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش

این چنین اکسیرها اسرار تست

نی چو آهن تابشی خواهد لطیف

و آفتاب چرخ بند یک صفت

سایه‌ی بز را پی قربان مکش

کز تجلی کرد سینا سینه را

وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد

زان گنه ما را به چاهی آورد

از حواس اولیا بیگانه است

نی چو بوی گل که باشد جزو گل

سکندر برآمد بران کوه‌سر

بدین اندرون بود شاه جهان

قرنها بر قرنها رفت ای همام

گل از نفس کل یافته‌است آن عنایت

یکی جوشنی بود تابان چو نیل

در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر

چون چنان چشم اشک را مفتون بود

که خوش ناید سخن در پرده گفتن

مکن خویشتن پیش من بر تباه

نبشتی بر زاد سرو سهی

از شراب لایزالی گشت مست

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ

همه دشت یکسر پر از آب و نم

خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو

زیرکان و عاقلان از گمرهی

این جهان نیست چون هستان شده

چو فردا بیایی تو پاسخ دهم

تا بار دگر باز جوان گردد هر سال

گفت شاهد زان به جای دیده است

به یمگان من غریب و خوار و تنها

ورا یافت روشن‌دل و یادگیر

کان شیاطین القیود تفلتت

رو به دریایی که ماهی‌زاده‌ای

کنون چون بینم آن زلف دلاویز

بشد شاه و رای از منش دور کرد

نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک

در پی موسی شدم تا کوه طور

سوی او شو اگر ندیده‌ستی

بده روز و ده شب به زابل رسید

لطف‌های شه غمش را در نوشت

چون یکی حرفی فراق سین و بیست

عکس کاول زد تو آن تقلید دان

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ز فرهنگیان کودکی یافتم

زان شود آتش رهین سوخته

بگزار به شکر حق آن کس

همی برگراید سپاه ترا

یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم

پسته را یا جوز را تا نشکنی

چه افسونهای شیرین کار بردی

یکی را ز کمی شده خشک لب

سلیحست و گنجست و مردان مرد

روز عدل و عدل داد در خورست

ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری

بزرگی به گفتار تو کشته شد

گویدش گیرم که آن خفاش لد

چون انیس طمع تو آن نیستیست

رحمتم موقوف آن خوش گریه‌هاست

ز چیزی که بود اندران جایگاه

بخندید زان پیر و آمد به راه

شرع بهر زندگان و اغنیاست

چو به بغداد فروآئی پیش آرد

به میخ و به مس درزها دوختند

همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد

هین بجه زن مادر و تیبای او

جوانی صرف کرده در غم دل

خداوند فرهنگ و پرهیز و دین

بگوید که برزوی شد دردمند

ور ضرورت هست هم پرهیز به

تا تو به دل بنده‌ی امام زمانی

دگر چار صد تخته از عود تر

گوید او چون ترک گیرم گیر و دار

فضل تو گوید دل ما را که رو

گفت آخر هیچ گنجد در بغل

همان خواهران را و جفت مرا

من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه

در دقایق خویش را در بافتی

واندر کتاب بر سخن منطقی

دگر آنک گاوی چنان تن درست

به اخلاق با هر که بینی بساز

می‌نگر در خود چنین جنگ گران

کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش

چنین داد پاسخ که چند از فریب

بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن

از نظرهای خفاش کم و کاست

همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست

ببخشم شما را همه گنج اوی

دست آن کس که بکردت دست‌بوس

می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد

چون ببیند کان گنه شد طاعتی

همان اورمزد و مه و روز مهر

که هرکس که دارد خورید و دهید

راه گم کرد او از آن صبح دروغ

چون دیو بر تو دست نمی‌یابد

سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم

به تقلید کافر شدم روز چند

دوستی ابله بود رنج و ضلال

جهان یکسر درین کارند مادام

حقشان است و کی داند راز غیب

همه دل ز کردار او خوش کنید

نفس خس گر جویدت کسب شریف

ای حجت، علم و حکمت لقمان

باد قهرست و بلای شمع کش

تیر سوی راست پرانیده‌ای

پیش از آن کین قبض زنجیری شود

گاه خورشیدی و گه دریا شوی

ماضی و مستقبلش نسبت به تست

چو نوشین‌روان این سخن برگرفت

ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای

برفتند پوزش‌کنان نزد شاه

عقل نورانی و نیکو طالبست

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

در حقیقت نفع آدم شد همه

بیا تا از لبت بخشم شرابی

گر تو بی نوری کنی حلمی بدست

همه بیشه شیرند با بچگان

یک زمینی خرمی با عرض و طول

ز ترکان چینی فراوان نماند

این سخن پایان ندارد مارگیر

لعل را زان هست گنج مقتبس

او روانست و تو گویی واقفست

قول دیگر کین ضحی را خواست دوست

فکر تو نقش است و فکر اوست جان

همه فیلسوفان ورا بنده‌اند

سوی سوراخی که نامش گوشهاست

از ایرانیان بود هشتاد مرد

کاه برگی می‌نماید تا تو زود

از قبای چنو کله‌داری

این سزید از ما چنان آمد ز ما

ترا چندان که باید آزمودم

زین چنین بیچارگیها صد هزار

چنین گفت یکسر بگردنکشان

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

برفتند و صندوقها را به پشت

این به تبریز ز آب چشمه‌ی خضر

بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار

زین گره‌ی ناحفاظ حافظ جانش تو باش

آب را و خاک را بر هم زدی

در دار الکتب و بام دبستان بکنید

همان نیز هر ماهیانی دوبار

سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی

دگر ترک بد نام او هوش دیو

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار

غرض آن به که از تو می‌جویم

گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد

چو خوی گرمم آتش برفروزد

بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن

ز نخچیرگه سوی بغداد رفت

بر آتش هر که مدح راند

چنین داد پاسخ ستاره شمر

آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست

پس به معنی می‌روی تا لامکان

به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت

لیک آهن را لطیف آن شعله‌هاست

هم ز می دان که شاه باز خرد

زن و خانه و چیز بخشیدنیست

نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن

بپرسم ز بیدار شاه بلند

گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی

حجتی باید استوار کنون

به قسطنطین برند از نوک کلکم

پل برنهادن تو به جیحون نبود پل

حلق رباب بسته طناب است اسیروار

دو اسبه فرستاده آمد بری

خیل ترکان کنند بر سر کوچ

چو اسفندیار از پسش بنگرید

ای درت آن آسمان که از افق او

آنچ عیسی کرده بود از نام هو

مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد

گوید او که پرتو سودای خلق

ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت

که اندر جهان چیست ناسودمند

تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست

به بالا برآمد جهانجوی مرد

من به همت نه به آمال زیم

شه زده تیر و جسته ز اندو شکار

چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا

اگر درهم شوی بس ناصواب است

این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد

چنین هم بگوی و به نخچیر و سور

شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق

نشانمت بر نامور تخت عاج

هست پستان کرم خشک و من از انجم دل

تو کجایی تا مرا خندان کنی

زان کلیدی که نبی نزد بنی‌شیبه سپرد

گفت شاها بی قنوط عقل نیست

دیوان مرا که گنج عرشی است

سوی میوه و باغ بودیش روی

باد چون جان جاودان عمرش که من

چو بشنید بوراب زو داستان

بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است

کاین هفت خدنگ چار بیخی

شقه‌ای کز بر کعبه فلکش می‌خوانند

ز درد ار خوشدلی می کان درد است

چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل

ستون سپاهی بهنگام رزم

زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه

به پیش اندر آید گرفته کمند

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

بدان مشگو که فرمودی رسیدم

هر دو به وداع هم ستادند

هر زمینی کان قرین شد با زحل

از صادقین وفا طلب از قانتین ادب

چو برخوانم این پاسخ نامه را

محوم در وی چو سایه در نور

بدو گفت جوشن کجا یافتی

اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات

خرم نه مرا توانگری را

ز آن کس که به دل نشاند تیرم،

خیالت گر چه‌ای بیگانه کیشم

نه ادریس وارم به زندان خوفی

بگویم بدان کاردان پوزشم

نماند از سیم و زر چیزی به دستم

بدین رزم خونی که شد ریخته

بلی نخل خرمای مریم بخندد

کلید از دست بستانبان فتاده

آن بر سر حسن و ناز می‌بود

خادم آمد شیخ را اکرام کرد

عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست

خورش بر دو بنشست خود بر زمین

چون نامه‌بر آن گرفت، برجست

گر این تیزی از مغز بیرون کنی

نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید

تا چنان بهره‌مند شد بهرام

به دیگر جانبش قحط و وبا خاست

تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است

اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی

ز زین برگرفتش به خم کمند

او، بر شرف هلاک، بی من

به خورشید رخشان و جان زریر

شطرنجی ثنای توام قائم زمانه

به حکم آنکه بس شوریده کارم

روی همه، در حظیره‌اش بود

لطف سبزه جزو لطف گل بود

ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا

پدید آمد آن تخمه‌ی اندرجهان

به یک جای گیریم با هم مقام

به اهرن سپردند پس دخترش

نیست اندر جامه‌ی ازرق حفاظ و مردمی

مونس خاص شهریار منم

راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم

ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور

بسپرده شدم به پای اعدا

بخندید و گفت این سخن رابه رنج

جهانی نظاره بران تاج و تخت

منم پیش رو گر به من بد رسد

جزای نکوئی است نام نکوئی

رونده کوه را چون باد می‌راند

هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر

اینجاست به یمگان تو را دبستان

برای آنکه خرازان گه خرز

چو بهرام جنگی شکسته شود

چنین گفت پس آسیابان به زن

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

ادب صحبت خلق از سر صدق

چون ز شاهان شمار برگیرند

سپه را بدادی سراسر درم

کجا با اسفهانم خوش فتاده‌ست

باد مسلم شده کف و بنان تو را

چنین است آیین گردنده دهر

ببردند میتین و مردان کار

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید

کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت

برفت و بماند این سخن یادگار

هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا

کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری

جزاز راستی هرک جوید زدین

یکی لشکری شد بر او انجمن

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود

مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی

کین درج کاسمان شه دارد

یکی شارستان کرد دیگر به شام

به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت

تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد

خراسان سخن برمنش وار گفت

دو بند گران برنهادش به پای

به شمع آب دریا بیاراستند

خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک

وز آنجا گر به صد منزل رسانی

بشد میزبان گفت کای نامدار

یکی بی رنج و بی‌سختی، دوم بی‌درد و بیماری

زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح

اگر خود سرشکست در چشم اوی

بترس از بد مردم بدنهان

به خون گرانمایگانشان بکش

کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان

این سه رنگ است آن بود صد رنگ

بر مست شمعی همی سوختند

شراری باید از تو در میانه

اگر بر بوی یک‌رنگی گریزت نیست از یاران

بدین خانه‌ی سوکواران به رنج

گهر هرک بستاند از جمشید

چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر

ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل

چنان در کار آن دلدار دل بست

که دیگر فرستمت بسیار نیز

حجت ز بهر شیعت حیدر گفت

با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی

ازان بنده بگریختن نیست ننگ

بدین شادی اکنون یکی جام خواه

چو قیصر دو منزل بیامد به راه

گنج خدا را به جرم دزد نگیرند

گشت از آن تخت نیز رخت گرای

بکش جان و دل تا توانی ز رشک

رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ

بهر تسبیح سلیمان عصمتی

ابا چند تن رفت لرزان به راه

برین نیکویها فزایش بود

به دین اندرون بود شاه جهان

هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر

جز به گنج و سپه ندید پناه

برانگیخت از بام دژ تیره دود

دایم بزی امیرا! با عز و با جلالت

خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند

دگر پانصد در خوشاب بود

برفتند با نامه‌ها موبدان

چنین تا سنانها به هم برشکست

آزاده را که جوید نام نکو به شعر

شه که تختش بود ز تخته عاج

پرستنده‌ی مهربان گفت کیست

چه مایه ابر کرده اشکباری

دلم میگردد از گفتن پریشان

گران مایه شاهی کیومرثی

وگر آزموده نباشد ستور

همه شب همی خلعت آراستند

کز همه حاصلی مرا نظمیست

آمد و خفت و آرمید تنش

صبا از روی لطف و راه یاری

ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر

مرا چون وصل او امیدگاهی

یکی دخترم بد ز خاقان چین

به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد

به گرد بیابان همه بنگرید

زی درگه تو همی رود بختم

گور چون شاه را ندید قرار

در روزگار جستم تا پیش من بجست

تبرزین ریخت چندان خون لشکر

درین بند با بنده آن می‌کنند

چو آگاهی آمد به سوی گراز

منه بر جان من بندی که داری

اگر کشته آید به دست تو گرگ

در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت

گه زلف برافکنم به دوشت

این سگ، سگ کیست اندرین گرد

جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب

هر طفل که آمدی ز بازار

وگر دیو بودی نگفتی سرود

این نامه، سزای آفرین باد!

شگفتی نمایم هم امشب ترا

همه مقراضه‌های پرنیان پوش

آنگه سلبی که داشت در بند

جوان مردان به سرها خاک کردند

ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست

زینسان که تو زخم رنج بینی

چنین گفت خسرو که این باد وبس

بستند کمر بجست و جویی

همی ماند از رستم اندر شگفت

ادیم رخ به خون دیده می‌شست

ور مدد پیش بارگه باشد

این سرخ گلی که خون فشانست

چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو

آئین سرور و شاد کامی

ابا سرگس و کوت جنگی بهم

چون حاجت دوستی روا شد

که دیوانگان این سخن بشنوند

تنوری سخت گرمست این علف‌خوار

بر سرش ناگهان شبیخون برد

لابد به نیام کرد شمشیر

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی

از معرکه‌ها جراحت آید

بدو گفت زین سان سخنها مگوی

نی رنجه شد و نه گشت خشنود

چو فردا به هشیاری آن بشنوی

شتر کز هم جدا گردد قطارش

خاک پیراستن چه کار بود

از خون جگر شراب می‌خورد

سوی تاج عمرانیان هم بدینسان

اگر بر دین او رغبت کند شاه

چو بهرام برگشت خسرو چوگرد

اولی بود از چنین نشانی

بدرد ز آواز او کوه سنگ

چو وقت آید که آب آید فرا زیر

روزگارم گرفت و بست چنین

ور دل نشود که بر من آیی

ازو چون شرح این معنی شنفتند

چون موکب آفتاب خیزد

پشیمانم از هرچ کردم ز بد

چندین نه بس است تخلی دهر؟

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر

اگر بردر گشادن نیستم دست

وان لحظه که در غم تو می‌مرد

با کیست زر و ز تیره رازش؟

شبی چون طره‌ی منظور ناظر

احمد که سرآمد عرب بود

ز تو نیز هرگز ندیدم بدی

ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود

بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت

چو فرزندی پدر مادر ندیده

پس تسفسط آمد این دعوی جبر

الا ای نوجوان سلطان عادل

وز آنجا بر در دیر زحل تاخت

نوای نظم او خوشتر ز رود است

چو بودی سر سال نو فوردین

تو محفل فروز از ضمیر منیرت

زنان دشمنان از پیش ضربت

دل تاریک روزم را شب آمد

آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز

مرهم نه داغ دلفکاران

دل کس با وجود هوشیاری

آفت نرسیده دختری خوب

بران کوهه‌ی پیل بنشست شاه

من که عار آیدم ز جالینوس

وزیری چون یکی والا فرشته

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

بشنو از عقل خود ای انباردار

برین مهر سپهر سروری نیز

خوشا صحرای عشق و وادی او

وانگه به نصیحتش نشاندند

بخاقان چین گفت کای نامدار

روضه‌ی اجلال را قد تو سرکش نهال

زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش

دل پاکش ز ننگ و نام ترسید

چه گویم کسی را که ابلیس گمره

ز آثار غبار او منور چشم گردونی

چتر زر اندود تو خورشید باد

بدو گفتا من آن پولاد دستم

مغنی ملولم دوتایی بزن

تا تو تویی ای بزرگ خود را

سزاوار آن جمله کز اسب و استر

اگر واعظ بود گوید که چون کاه

بیهده چه مول مولی می‌زنی

در بیابان عشق سرگردان

همه روز تو عید و نوروز باد

در پای تو به که مرده باشم

گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام

ز بی‌دینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو

بر سرم سایه‌اش مخلد باد

مباش ایمن که باخوی پلنگ است

گر درآیی و برون آیی ز خود

که کز هرچ در پادشاهی اوست

رایت مدحت تو افرازد

دل بردن زلف تو نه زور است

آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد

فرستاده‌ی شاه را پیش خواه

شکرلله کزین گروه نیم

نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش

به هر جای برتوده‌ای کشته بود

چون سپهری ولی سپهر نهم

افزار سخن نشاط و ناز است

که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون

خداوند گیتی پناه تو باد

الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر

چنان کاید به برج خویشتن ماه

اکنون چو ز مشکلی بپرسی

چنین گفت خندان به هر دو جوان

تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر

گر هیچ رسی مرا به فریاد

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

چنین گفت مادر به هر دو پسر

هزاران سر محرومی کشیده

نه هر تیغی بود با زخم هم پشت

خر مدب گشته در خاتون فشرد

برین رنجها برفزونی کنید

چند ازین ریش و جبه و دستار؟

چون نیست به جز تو دستگیرم

بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

فدا سازم همه بهر گناه‌ات

گله دور است و ما محتاج شیریم

نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را

سه دیگر که ماه آذرش بود نام

من ازین دو رهی به آزارم

نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز

ازین کوچکه کوچ بایست کردن

بپرسید دانا شود مرد پیر

مقیمان حرم پیشش دویدند

ز خوش نقلی که می در جام ریزم

از کنار در، کنیز آواز داد

آنچ من کردم بجای تو بسی

متصرف شدی، شکاری کن

شستند بسی به چاره‌سازی

از معنی لباب کلامست نظم من

ز کردار بد پوزش آراستن

کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه

بهشتی شربتی از جان سرشته

که این قول آنگه درست آمدی

عاشق آشفته فرمان کی برد

هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول

می‌کرد سها زهم نشینان

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

فروماند سیندخت زان گفت‌گوی

کشید آنگه به بر دیبای زرکش

چو در خوبی غریب افتادی ای ماه

ترا بگشود پا و با همان دست

دور حکمت فزون ز حصر قیاس

فکر باید که بی‌غلط باشد

زهری به دهن گرفته نوشم

از همه آن به که هست در عقب از عهد تو

خروشی خروشیدم از پشت زین

بلی هر جا کز آن‌سان مه بتابد

چه باید ملک جان دادن به شوخی

گر رد کنی مرا واگر درپذیریم

گه لبش را بوسه دادی چون شکر

جمله راهست در تو مانندی

تا شب علم سیاه ننمود

اطلس نتوان کرد ریسمان را

ازویست نیک و بد و هست و نیست

روزی از روزها به کسب ثواب

چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

پادشاها بنده حاجت خواه تست

مهر خود را به مهر زر چه دهی

زر آکن که او خاک بر زر کند

بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی‌قضا

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر

دیده‌ی عالم به تو روشن شود

هر که را در جان خدا بنهد محک

وگر نیست مر قدرتش را نهایت

ای از تو یافته دل و فربی شده

مرد را جمله دل چو دیده شود

شیر توان بست ز نقش سرای

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

فرستاده گوید چنین گفت شاه

در آن خانه نبود القصه یک جای

بر دل تاریک پر زنگارشان

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست

بر وجود خود ار ظفر یابی

هر گره از رشته آن سبز خوان

به میان حرف تو در صفحه‌ی دل کرده مقام

سپهبد نویسنده را پیش خواند

مرصع موی بندش در قفا بود

من چه غم دارم که ویرانی بود

در پیش او که غاشیه‌کش بود جبرئیل

از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه

در چنان بیخودی سرافشانی

ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش

ریخته بال و پر زرین تو

زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار

ز عشرت مال‌داران دست دارند

آب نه و بحر شکوهی کنم

پیشه‌ام اینست، گر کم یا زیاد

هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد

گر بمادر نظر کند، بس نیست

پی سپر کس مکن این کشته را

هر شب پی شرف زره غرب می‌برد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

گفت: «با وی مرا چه بازارست،

آن به خاک اندر شد و کل خاک شد

گاهی هزبروار برون آید

بدانست خود کافریدون کجاست

بنده‌ای، خیز و رخ به طاعت کن

دست برآوردم از آن دست بند

خون دلهاست درین جام شقایق گون

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد

حرص تو از فتنه بود ناشکیب

وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال

فراز آورم لشگر گرزدار

تو ز کم خوردن و ز بیخوابی

بگفت آتش ار خواهی آموختن

وز اوصافت چنان عالم شود پر

از اسپان تازی به زرین ستام

اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،

یافته در نغمه داود ساز

آن است به نزد مرد عاقل

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

ز رگ و استخوان و عضله و پی

گر از پشت گوران ندارم کباب

ز ابلیس ره خود مپرس گرچه

ورا مژده دادی به فرزند او

کند سوگند بسیار، آشکاره

مطلق از آنجا که پسندیدنیست

هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چون چراغیست این صحیفه‌ی نور

رسته خاک در او دانه‌ایست

اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی

بزرگان به شادی بیاراستند

زلیخا بر درش قفلی دگر زد

در پر طاوس که زر پیکرست

ای حجت زمین خراسان بسی نماند

سپاس از جهاندار هر دو جهان

جای شخص مجرد روحی

ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم

کزو به روضه‌ی رضوان رسم چه مرده به جان

این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست

ز چوبی کمان کرد وز روده زه

تا که در افواه خلق هست که از چار طبع

دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد

تا نباشد جماد را به گهر

روزگارم بساز و کار ببین

چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ

بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش

ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید

چو گفت فرستاده بشنید شاه

از عجب لا اله الا الله

مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان

که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم

تا بدیدی دلش به دیده‌ی راز

نظام کار او باشد که او را

وآن اضطراب کشتی او در میان خوف

هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش

بدانگاه یاد آیدت راستی

بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد

مرده‌یی‌ام می‌روم بر روی خاک

چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب

قرضشان آش پنج پی خوردن

خورشید کسوف فنا نبیند

و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد

مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ

همی برفشانم به خیره روان

قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل

زیر قلم حجت او حکمت ادریس

می‌کند آری نه از بهر نیاز

کنده در پای و بند بر گردن

به تحمل چو تو نگردد خصم

تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی

پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم

بمالید خواهم همی روی و چشم

بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود

منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز

گوشت دارد پوست دارد استخوان

نفسی کتبت و ان افشیتها

پس بگویند بنده را حاشاک

من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم

چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان

بدو گفت شاها انوشه بدی

یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا

زینهارم نهاد امام زمان

این حدیث منقلب را گور کن

بتحول البحر المحیط بعمقه

ای ز طبع تو طبعها خرم

بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح

جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر

ز یک دست آتش ز یک دست آب

خاضع آید کلاه گوشه‌ی عرش

خویش را کل دید و کل را خویش دید

بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد

در جبین همه اجرام فلک چین افتد

تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل

زان که هرگز نخواست کس از کس

همانا برین بوم و بر صد هزار

پادشاهم به نطق دور مشو

در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت

بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان

بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه

در آشیان عقل چو عنقای مغربم

به یساق جدل آغاز خصومت انجام

آری آری ز ضعف باشد اگر

زواره چو بشنید زو این سخن

روز نوروز و می اندر خم و ما

چرخ را همچو گوی سرگردان

روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال

اگر نیز رنجی نبودی جزین

بداندیش بر خرده چون دست یافت

پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری

دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن

بران چار چوبین و ز آهن سپر

نماند ستمگار بد روزگار

ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر

تر مزاجی مگرد در سقلاب

هم‌آورد با گیو نزدیک شد

کسی را در این بزم ساغر دهند

دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت

امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا

چو یک سال بگذشت لشکر براند

چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو

بدان چهل‌تن در ریگ رفته تشنه جگر

خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت

که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند

باد بخت جوان و رایت پیر

گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق

همان پنج موبد از ایرانیان

که آمد به تنگ اندرون روزگار

شعر شدی گر بشنیدی زشرم

آب و آتش برای این مدحت

چو کشور سراسر بپرداختند

سپاه پراگنده راگرد کن

اگر چه با تو ز عین درست پیمانی

ژرف کردم نگه که زیرین کیست

به آهستگی سوی آن اهرمن

چو خراد به رزین و اشتاگشسپ

نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص

گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

بهشتم بغرید دیو سپید

شد آن پادشاهی و چندان سپاه

بیک نگه کندش زهره بی‌مبالغه چاک

گر باز به دام او درآویزد

برآورد روسی گذارنده تیغ

دگرآنک فرخ پسر زاید او

همه برزگاران اویند یکسر

مجبور بخت بد بدم از روی چاکری

نمایی و پیدا کنی راستی

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین

وان چه بیش از جمله‌اش آواره می‌کرد از وطن

این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو

بر آن گونه‌ی گندمی رنگ او

بدان نامه در بد که شادان بزی

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ

بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی

چو روشن زمانه بران گونه دید

بدو گفت کای شاه خورشید روی

وگرنه محال است آوردن او

با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

من شب نیاسوده برخاستم

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

گرازه چو گرد سپه را بدید

ز یک سو بیابان بی آب و نم

شعر من بر علم من برهان بس است

حاجات تو همواره روا باد ز ایزد

دلش داد فرزانه کای شهریار

بیامد همانگاه چنگش چو باد

بکن جهد آن تا شوی مردمی

جبار ترا از قبل نفع طبیبان

چو کاووس را بند باید کشید

در بزم شهی یسر بر یسار

صفت ساقی رعنا که کندمستان را

خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت

به اندازه‌ی جهد خود هر کسی

آب آتش نمای در جامت

غرض چون دیده بود آن ناوک انداز

بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار

بیازید جامی لبالب نبید

چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این

تذ روان خراسان نغزسانند

آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست

زریوند چون دید کامد هژبر

چو گشت آراسته لشکر به هنجار

سخنها چو بشنید ازو پهلوان

آفت تقوی لب می نوششان

نه غضب غالب بود مانند دیو

همین دستور کز پاس نمک ماند

بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند

چو شمشیر ظفر گم گشته پودش

می‌رمد آن دوزخی از نور هم

چو طاقت طاق شد در سینه‌ی چاک

یکایک سوی زابلستان شوید

از آن گل کاوست در صد پرده‌ی مستور

حق اگر چه سر نجنباند برون

فروخوان نامه‌ی مظلوم زان پیش

خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن

سریر آرای ملک هندوان «کرن»

تو اگر شلی و لنگ و کور و کر

به سر عارفان حضرت پاک

که او پهلوانست و من کهترم

یکی هست آنکه اندر کامرانی

سالها مردی که در شهری بود

سپه را چون وثیقت محکمی یافت

ز گرد فریدون و هوشنگ شاه

کجا برج از دو کوکب کرد معمور

غم چو بینی در کنارش کش به عشق

خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت

ز بانگ تبیره به بربرستان

به هر پیمانه پر می ریختی در

هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان

هم او زان سخنها پشیمان شدست

زین خران تا چند باشی نعل‌دزد

ز دیبای رومی به پیشش سوار

تا بود خورشید تابان بر افق

هران روز بد کز تو اندر گذشت

عیب کار نیک را منما به ما

به هومان بگفت آن کجا رفته بود

نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ

ز بهر گوان رنج برداشتی

از ثریا گر بپرد تا ثری

چو الکوس آوای رستم شنید

اندرین معنی بپرس آن خیره را

پر از ناله‌ی کوس شد مغز میغ

زان زمینها که رخنه کرد عجوز

یکی چاره باید کنون اندرین

یافت دریافت نارسیده او

بیامد دژم از بر گاه اوی

پرستنده‌ای کز ره بندگی

برو آفرین کرد کاووس شاه

ز دزدان مرا بس شد این دست مزد

چنان دان که بر کس نماند جهان

کلامی که بی آلت آمد شنید

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

اگر شیر گور افکند وقت زور

هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر

به جز من که دارد گه کارزار

نهادند مهد از بر پنج پیل

به شاخی چه باید درآویختن

همی رفت و سهراب با او به هم

که ایشان ز بهر مرا جنگجوی

دل من ز درد تو شد پر ز درد

ز فر سیاوش فرو ماندند

تو این راز مگشای و با کس مگوی

کلات از دگر سوی و راه چرم

سنگ را با در شهوار بیک میزان

عاری بود آن و سهمگن عاری

زهره را هم زره دریده او

به پیش آمدش چشمه‌ی چون گلاب

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

خشک مغزی مپوی در تاتار

پیام یلان پیش ایشان براند

دو زاغ کمان را بزه بر نهاد

نیست دیار به من یار درین طرفه دیار

تا که ناصح کم کند نصح دراز

مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

درون بزرگان به آتش بتافت

افتاده چشم خانه‌ی زیبای او به در

علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار

مرا بی‌گنه سر بباید برید

که داروی بیهوشیش در دهند

که کردست بر روی پل زندگانی

شیر را برعکس صید گور کن

کند چون توئی را پرستندگی

بماند بر او لعنت پایدار

پر و بال مرا پیچاند و بشکست

مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

بیامد سپه را همه بنگرید

کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار

خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا

هیچ این ترکیب را باشد همان

لقائی که آن دیدنی بود دید

اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست

نزد ایشان که اهل زنهارند

تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار

که کم شد هجیر اندر آن انجمن

نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

حرکات و حواس حیوانی

تو شیر افکنی بلکه بهرام گور

چون کنند آفتاب را انکار

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

برد و گوهر فخار خواهد کرد

بیاد تهمتن به دم درکشید

همی از باختر تازد به خاور

تحید و نعت و منقبتم لب آن لباب

زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری

که بر من نیارند زد بانگ دزد

قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر

سوی معنی راه یابی از خرد

زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار

از ایدر به نزدیک دستان شوید

تا قصر ترا پرده‌دار باشد

نبری تا بسوی کوره و سندانش

ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی

که نتوان ازو میوه‌ای ریختن

خود ندارد هنوز و گر دارد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا

ازانجا سوی شهر توران کشید

با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار

این غم ده روزه را خوش دلی جاودان

هزار جوهر دریا نمای در اجزاش

دل بهمن و زور اسفندیار

مردکی ریش گاو کون خرست

کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟

زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست

نه با تخت و گاهم نه با افسرم

کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد

در بادیه‌ی کعبه رهسپار است

باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان

پاس آن ذوقی دهد در اندرون

وی ز عیش تو عیشها پدرام

بعد ازین، نان را کجا باید نهاد

دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا

زنی دید با رای و روشن روان

گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار

وین امید از یاری ایزد برآمد بی‌گمان

ماده آمد یکی و دیگر نر

این گمان بر روحهای مه مبر

شو بپرس از قصاید دستور

دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار

هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا

تو گفتی زمین گشت لشکرستان

گوشه‌ی بالش ترا به سلام

این پنبه که رشتی تو، ریسمانست

کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر

بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو

بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم

لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

که ای شاه بی‌بر به کردار بید

دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر

که فلک داشت درین ورطه سرفتانی

ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون

زانک طبع دوزخستش ای صنم

همه هشیار، نه از حرمانست

مغز سخن خدای اکبر

سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار

رده برکشیده فزون از هزار

که به نهفت بالای آن زاد سرو

چونی و چونست نگارین تو

بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر

یک زمان که چشم در خوابی رود

وزین سان که گفتی مگردان سخن

تا بخایه در زمان خاتون بمرد

زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد

بر آنی کزو گیتی آباد گشت

نبیند مرا زین سپس شهریار

تا ز پیر و جوان نشان باشد

احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر

چو مشک سیه خال جو سنگ او

وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خاک سگان کوی توام بلکه کمترم

تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار

همان از منوچهر زیبای گاه

همان جامه‌ی روم و کشمیر و چین

سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

گرد دوشیزه کم تند عنین

در آن کار یاری نمودی بسی

فرود آمدند این دو دانا ازاسپ

که دروغش کرد هم اعضای خویش

ما و باده‌ی کهن و مطرب و نو خط پسران

بینداخت و بگذاشت چون نره شیر

بزرگی و مردی و آن دستگاه

دگران جا به کران یافته چون نقطه‌ی شک

دست و انگشت کیست با خاتم

به آسودگی بزمی آراستم

که با تاج زر خسروی را سزی

با خشم عمرو و با شغب عنتر

به دعا گادن ای مسلمانان

دلش گفتی از پوست آمد پدید

برین آسیا چون رسیدی تو گوی

تیرگیهاست درین نیلپری چادر

ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان

بر آن کوه پولاد زد بی دریغ

ز شوی خجسته بیفزاید او

در چنین چه کو امید روشنی

روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر

یکی بایدت آشکار و نهان

هست از کرم تو ناگزیرم

چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد

هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی

بیایند و پنهان کنند انجمن

باز مده سر بکس این رشته را

هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا

منوچهر را نزد خود خواستن

چنین راه دشوار بگذاشتی

بیتی گفتی نشانده‌بر کار

به یکتایی او که تایی بزن

درد درمان سوز درمان کی برد

شکیبائی آور درین کارزار

تو را کشت باید مرا سوختن

گندم خود را به ارض الله سپار

که چون آسیا شد بریشان زمین

نیاری به کار اندرون کاستی

اینجا همه بوی راحت آید

خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب

سال عمرت برون ز حد شمار

بغرید مانند غرنده ابر

به امید خود را فریبنده باش

چرا پس که هست آفریده مقدر؟

همه بندگانیم و ایزد یکیست

که این بد بگردد ز ایران زمین

بر ساخت به غایت تمامی

به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی

عاشقتست و کشته‌ی این راه تست

یکسواره کوفت بر جیش شهان

جان زمین بود و دل آسمان

تفاوتی نکند پیش چشم نابینا

پس ژنده پیلان یلان دلیر

که بی‌تو مبادا نگین و کلاه

سایه به طلایه خود گریزد

وزین بلجه‌ی احسان رسم چه تشنه بیم

گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر

گر همی دزدی بیا و لعل دزد

ز گور شکم هم ندارم عذاب

تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

دل آگنده بودش همه برفشاند

همه تیره دید اختر و ماه اوی

هم خسته خار بولهب بود

به آئینی که می‌بینی به عنوانی که می‌دانی

فرهنگ دلشکسته و جود نزار

تا نگردیم از روش سرد و هبا

بگذر ازین ابله زیرک فریب

کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار

که ما را سه شاهست زیبای گاه

بجنبید چون کوه لشکر ز جای

چون عقل به نام نیک منسوب

تسکین‌پذیر گشت وشد از ورطه بر کران

دلیر گشته و اندر دلیری استمگر

از سر ربوه نظر کن در دمشق

راه زنان عاجز و من زورمند

که یارت ز تو برگرفتی وبال

به چاره دلش را ز کینه بشست

ز پیروزه رخشان بکردار نیل

نماند خار و خاشاکش درین راه

از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

هست در هر خانه نور او قنق

کز گل باغش ارم افسانه‌ایست

زنده گردان جانم ای جانبخش پاک

بگیردت زار و ببنددت خوار

سوی مرز ایران نهادند روی

زین هردو سخن بهانه ساز است

به اهتمام سلیمان نمی‌شود برپا

آب دیده بشخوده‌ست مر او را رخسار

که دماغ و عقل روید دشت و باغ

خورد خاک و هم خاک بر سر کند

ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش

از ایران و ایرج برآرم دمار

پر از آب شنگرف شد جان تیغ

سراسر قولهای او سرود است

وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان

سراندر کشید و همی رفت راست

که چنین کی دیده بودی شیره را

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی

شناسنده‌ی آشکار و نهان

نخواهم از ایشان همی یاد کرد

بر آتش خار می‌فشاندند

که بر امسال صد حسرت برد پار

همی گفت پیش سپهبد به راز

نرم گردد چون ببیند او مرا

دید خدا را و خدا دیدنیست

خاک قدم استر او تاج سکندر

ز شمشیر هندی به زرین نیام

بدادار برآفرین خواندند

فرسوده شوی گر آهنینی

هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است

پسند آمدش زال را جفت اوی

مرا جز نهفتن همان نیست روی

قصه محمود و حدیث ایاز

نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا

می و جام و رامشگران خواستند

ز تندی بخاید همی پشت دست

که دینت را بدین خواری شکستم

دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

سخن هرچه رستم بدو گفته بود

سرزنش پای کجا درخورست

توفیق تو بوده‌است مرا یار و نگهدار

بران برز شاخ برومند او

بیامد به درگاه دژ گژدهم

او هندو و روزگار کور است

مثال دولت شه قوتش مضاعف باد

وزان شهر نایافته هیچ بهر

سر خود را به دردسر چه دهی؟

جغد نه و گنج پژوهی کنم

چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان

ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی

خمیدست پشتم چو خم کمان

آزاد کنی که بادی آزاد

فوج فوج‌اند دوان بنده‌وش و چاکروار

با آن همه علم جاهل انگار

قلعه‌ای برگشای و کاری کن

زیر ویران گنج سلطانی بود

در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟

همچو مجنون مشوش و عریان

ز هر سو برافگند زه را گره

تا زنده و بی‌تو جان خراشم

نه وعده‌ای ز عطا و نه مژده‌ای ز سخا

ز بی‌علمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو

تو فرستاده‌ای، تو باز آرم

هر یقین را باز داند او ز شک

در خم صولجان همی‌یابم

زبانها متفق گردیده با دل

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

پیراهن ما نشد نمازی

قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران

تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی

من از آنجمله گفتم این چندی

وین نمک اندر شد و کل پاک شد

شعر تو بر پشت کسائی کساش

تسکین ده جان بی‌قراران

روان را به دیدار توشه بدی

ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود

به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان

کندم گر به خانه پاکاری

جامه سهلست، اگر سقط باشد

بر زبان زهر همچون مارشان

لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما

برین شاه سریر داوری نیز

به پیش اندرون پیل و افراسیاب

نقادی چشم تیز بینان

به حجت نویسی و قاصد دوانی

منت مستنیر از ضمیر منور

با سه عیب چنین مباش فضول

از کی دید آن زو که دادش آن رسن‌های رسان

بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

دوحه‌ی اقبال را روی تو شیرین ثمر

گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه

دوزخ به گیاه خشک پوشم

چه نشستی خیره ده در طبعش آر

انشاء الله که همچنین باد!

یا خود این روز رفته دریابی

همه زهرابهای خوشتر از نوش

هم چنانک از پس بدید از پیش دید

دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟

به فرمان من بیش باشد سوار

نوای او نوازشهای نو خیز

کو دارد چون تو گوهری را

عروسان آستین‌ها چاک کردند

قیل و قال از کجا شنیده شود؟

به حال تشنگان در بین و دریاب

تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش

کردند سپرده گفت و گویی

زکار سیاوش بسی یاد کرد

طلسمی کن که شیر آسان بگیریم

که خوشی غیر مکانست و زمان

پاکیزه تنی به پاک جانی

نفی غیر خداست، تا دانی

تو بفکن تامنش بر دارم از راه

مسلمان و، ترسا که زنار دارد

به خسرو گوی هر پندی که داری

که ویران شود کشور از کاستی

یتیمانه به لقمه پروریده

وین نه سپر هزار میخی

وز پهلوی خود کباب می‌خورد

یابی، ار زانکه دولتی یابی

تن بیمار خیزم را تب آمد

مکن با خدای جهان کارزار

هر چیز که جز غرض، وفا شد

گذر کرد پیکان آن نامور

توانم بر تو از گیسو رسن بست

سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای

کازار و نوازشش یکی بود

ور به گورت گذر کند، کس نیست

سهیل خویش را در دیده می‌جست

سر لاجرم و زنخ نخارم

در بیشه‌ی خویش رفت چون شیر

جهان چون شب تیره تاریک شد

وزان پرواز بی‌هنگام ترسید

در زمین غرق گشته تا سوفار

سر خیش ز خون سر کشانست

لحم و غضروف و جلد بر سر وی

ز خاموشی کشد موشی مهارش

جان فزای و پاک چون آب زلال

وین غم، غم کیست با چنین درد

فراوان بپیچید و گم کرد راه

تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار

شد که صید شه کند او صید گشت

چون جان، به دریچه‌ی تن آیی

نبود جز بهشت سبوحی

کجا یکدل شود آخر دو رنگ است

که آمد یکی خود ز دیده چکان

چون می‌گذرد شب درازش؟

بنه بر نهاد و سپه برنشاند

به قصر خویشتن آمد ز خرگاه

کارد آن عهد را ز عهده برون

سخنها یکایک برو برشمرد

شده نزدیک ازو منور و دور

به دنیه شیر مردی زان تله رست

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

گر آموزشی باشد و یادگیر

که با من بیامد ز توران زمین

ولی نام طمع بر یخ نوشته

آن من شد هرچه می‌خواهی بگو

ز گنج کهن پرکند گاو پوست

شیرگیرم کن و شکار ببین

شکر در دامن بادام ریزم

به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست

ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود

گروگان و آن هدیه‌ها ساختند

غریبان را فرو مگذار در راه

ز آسمان تا زمین کله‌واری

کسی را که دارند ما را نگاه

دیدنیهای این نشیب و فراز

که بنشیند کلاغش بر کلوخی

گیتی و به تدریج کند پیر جوان را

زمان و زمین نیکخواه تو باد

نیارم به بخت تو بر شاه ننگ

نه یکسان روید از دستی ده انگشت

علتی دارد ترا باری چه شد

که ای ایمن از شاه نوشین‌روان

زآنچه او میدهد قناعت کن

که در کامش طبرزد زهر گردد

پذیردش پوزش شه هوشمند

مرا سوی او رهنمونی کنید

برو تازه شد روزگار کهن

نماند دولتت در کارها دیر

گه حلقه برون کنم ز گوشت

که تا از شما باکه یابم هنر

وتر و سنت قدح تهی کردن

خردمند و روشن دل و شادکام

زمانی نبودی ز بهرام دور

به بر گشتنت رای فرخ نهم

برافراختند اختر کاویان

او دوانست و تو گویی عاکفست

وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس

به بالای و پهنای یک چرم پیل

چون توان فخر خواجگی کردن؟

خوی عشاقست و ناید در شمار

سپاسی ز خوردن به خود برنهید

کسش بر زمین بر نهاده ندید

رو نهادم به مسجد احزاب

این حکایت بشنو از بهر مثال

کاصل هر علم را شناخت تمام

ز خشکی لب چشمه گشت دژم

دست آن دوست گیر و دست مدار

اندرو صد نعمت و چندین اکول

همه بچگان شیر مادر مکان

چنین بود بهر من از تاج و گاه

بدارید از ملامت کردنم دست!

ریگ اندر چشم چه فزاید عمی

می‌شدی پیدا ورا از نام او

ازان پس همی خواندش اردشیر

من خجلتی تمشی علی استحیاء

نقد تو قلبست و نقد اوست کان

درم شست گنجی بروبر شمار

به گفتار آن بی‌خرد سور کرد

که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»

سر بر آورد از فراز پشته‌ای

زو یکی با هزار برگیرند

ازان پس به فرهنگیانش سپرد

لمخیمی نوی یا من من آلاناء

این که دلگیریست پاگیری شود

بیاوردم و تیز بشتافتم

همان گنج و تخت و کلاه ترا

تا شدش سال جوانی، چارده

حیله و مکری بود آن را ردیف

چون روم من در طفیلت کوروار

یکی از فزونیست بی‌خواب شب

به اقبال زمین‌بوسش رسیدند

پف کنی کو را برانی از وجود

جهانی ازو مانده اندر شگفت

که روز بزرگان همه گشته شد

اگر خورشید باشد ره نیابد

تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست

مز کنیزانش اختیار منم

نظاره بران مرد با سیم و زر

ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند

لعنت حاسد شده آن دمدمه

به آزادی آهنگ آتش کنید

فراوان ببردند نزدیک شاه

گلخن گیتی ز تو گلشن شود

غیر علام سر و ستار عیب

لطف و احسان چون خداوندان کنی

سوار و تن باره بفروختند

تهی ز آن دو درام و درای

جز که شمع حق نمی‌پاید خمش

به دانایی او سرافگنده‌اند

ازو باد بر شاد روم آفرین

هزاران عقد گوهر را بها بود

نفس ظلمانی برو چون غالبست

پوشید در او به عهد و سوگند

که جویا بدندی نهفت مرا

که از آن خاطر تو دربارست؟

هر دو یک چیزند پنداری که دوست

که از پیش ترکان برین همنشان

که مهر اندرو گیرد و رنگ زر

ز سودایت غم دیرینه دارد

حاجت غیری ندارم واصلم

سنگ را گرمی و تابانی و بس

ز گوساله‌ی لاغر او شیر جست

دروغ‌اندیشی سوگندخواره

می‌کشید آن مار را با صد زحیر

یکی داستان گوی با من کهن

حرامست بر لشکرم رنج اوی

به چندین نقش‌های خوش منقش

آتشت زنده‌ست و در خاکسترست

عادت روزگار هست چنین

همانا به تنگ اندر آمد نشیب

دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد

اشک من باید که صد جیحون بود

دمادم بیامد پس او سپاه

بشوید به آب خرد جان و چهر

ازینم مانده بر زانو زنخدان

شرع بر اصحاب گورستان کجاست

کالت نصرت است گنج و سپاه

ای شده در دوغ عشق ما گرو

به کنجی داشت جا آشفته خاطر

شد ممیز از خلایق باز رست

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ

دیو عباسی فرزند به قربانی

کوست با آتش ز پیش آموخته

آن زیاقوت باشد این از سنگ

نوبت توبه شکستن می‌زند

بادا به زیر ران و سر دست نوکرش

دیده بر خرطوم داغ ابلهی

تهی دست کس با توانگر یکیست

ور خوری باری ضمان آن بده

ملک داوود و حکمت لقمان

کو بدیده‌ی بی‌غرض سر دیده است

مهر حق السکوت بر دهنش

انجم آن شمس نیز اندر خفاست

که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه

وین معانی بر قرار و بر دوام

که آرد برین پادشاهی گزند

رمز مردن این زمان در یافتی

که تو خوش منش گشته‌ای زان و شادان

هم‌چو خس در ریش چون افتاده‌ای

رفرف و سدره هردو ماند به جای

پس چه مشغولی به جنگ دیگران

کشی زیر و بمشان زنی تا توانی

سیلی بابا به از حلوای او

چو باد خزانی به هنگام دی

هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور

چون گران است به احسان تو میزانم

کفش آن پا کلاه آن سرست

و امید بسته از کرمت عفو مامضی

نی نماید دل نی بدهد روغنی

چو او را پیر راهب دید بشناخت

خامشی اینجا مهمتر واجبیست

خرد یافته با دلی شاد رفت

از فنا و نیست این پرهیز چیست

چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان

وزان کوه ببرید صد جویبار

ناگزیرش بود ز تخت وز تاج

چون بندگان ز خلق نباید ستد بها

لطف بسیار او یکی سد باد

تو اندر جهان تخم زفتی مکار

نماند به هیتالیان تاج و گاه

ولی چون بنگری هریک از ایشان

کو کرد دل تو عقل را کان

که تا چون بود کار آن نیک‌بخت

به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین

وز همه آلتی مرا جانیست

که پیش انداخت از شرمندگی سر

بیاورد مردم سوی آبگیر

بروباد نفرین بی‌آفرین

شبی چون سالی و روزی چو ماهی

بنده‌ی اشعار توست شعر کسائی

که ای زن مرا داستانی بزن

وین دقیقه که او نگه دارد

چو پیغامم سراسر عرضه داری

وزان عید و نوروز عالم گلستان

بدان تا نباشند یک تن دژم

ببینم دل مرد خود کامه را

که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر

چون آفتاب روشن برهان کنم

که پیروز شاپور کردش به نام

خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری

در سایه‌ی تو همی خزد جانم

خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

ببردش همان روزبان باز جای

سران سپه را همه بیش و کم

در روزگار جستن کاری است کالامان

بی‌حاصل و بی‌معنی و بی‌حجت و برهان

ببودی درین خانه‌ی تنگ و تار

آمد از دور و در خزید به غار

که هرگز نکردند با کافری

هر کرا خامه در بنان باشد

همه نامداران شمشیرزن

بیاورد و کردش هم آنگه ببند

به جای نعمت انواع بلا خاست

باید که شکر ایزد بگزاری

که بر بدنهان تنگ گردد جهان

اگر زیر دست است و گر سرفراز

وز درد ز دیده خون گشادند

خوشا ایام وصل و شادی او

به زاریش در چرم خر دوختند

به پوزش بجا آید افروزشم

افتاده به خون و خاک، بی من

بگزار به لفظ خوب حسانی

شما را بر ما ستایش بود

سخن آن به که با تو می‌گویم

کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»

من و شکر و زبان شکر گزار

که رشک آورد گرم و خونین سرشک

وگر نیز در جنگ خسته شود

چون دعوی دل‌دهی پذیرم؟

بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ

چو آرام دل یافتی کام خواه

فسال علی بغداد عین من القطر

وین سربه ره نیاز می‌بود

نهانی از خودش در ناله دیدی

وزین پادشاهی ز هرگونه چیز

نگویم که آن با خرد بود جفت

بر ناقه‌ی رهنورد بنشست

زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد

نشاید به تندی برو کرد زور

حامل خاک خاکسار بود

چشم همه، بر ذخیره‌اش بود

که نشیند میان شمس و قمر

زدن در شب تیره از بهر چیست

همی‌خواند بر شهریار آفرین

دورست که من شوم ز من دور»

که پایم چرا کرد باید به بند

دلیری به سالار لشکر نمود

برهمن شدم در مقالات زند

بر این ختم شد نامه‌ام، والسلام!»

به خسرو صورت احوال گفتند

سواران بینادل و بخردان

که زخمش بدین سان بود روز جنگ

خرسند به پری از تذروم

کشیدند و ماهار اشتر به مشت

به گیتی مبادش به نیکی امید

غمهای تو راه توشه می‌برد

که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان

شب زهره را چو رعد به شیون درآورم

ندارد کسی کش بود یار پنج

گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است

چو رعد خروشان یکی نعره کرد

من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

کز تو دعای غریب زود شود مستجاب

که گشته خاصه شغل چترداری

مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش

پل نهروان سر به سر باز کرد

بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا

خورشها بخوردند و می خواستند

بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید

چار در چار شانزده باشد

جز طوبی و ضیمران ندیده است

تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار

کتش به زر ناسره گونا برافکند

بدان تا بیابد زهرمیوه بوی

نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا

وگر ماند کس نام ایشان نخواند

کبک زهره شود به سیرت سار

چو زلف خود دلی شوریده دارم

زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند

چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ

چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش

ببود آشکار آنچ بودی نهان

به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب

نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج

کوکب بهروزی کرام برآمد

گرد بالای هفت گردون برد

حنوط و غالیه موتی و احیا

عدویت را میان جسم و جان باد

و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد

همان پور هوشنگ طهمورثی

در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند

کز ایدر به نخچیر بشتافتی

با امل دست به پیمان چکنم؟

به تک در باد را چون کوه می‌ماند

جان بر او هم جاودان خواهم فشاند

مطربه بزم تو ناهید باد

نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش

که تیره کنی نزد ما آب روی

غارت کاروان که بر گذر است

که گر شاه بیند ببخشد گناه

فتح باب از پی پستان به خراسان یابم

ز بستان نار پستان در گشاده

هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند

چو محبوسان بود در خانه‌ی خویش

کرده جلاب جان و من ناهار

که آن نامور شد سوی روم باز

سگ تازی پارسی خوان نماید

نشسته بر اسفندیاری سمند

کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند

در او مشتی ملالت دیده دیدم

سایه‌ی جامه‌ی کعبه است که بالا بینند

نبردی جان از او با رستگاری

ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر

که خورشید کردی برو آفرین

بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند

بکوشی و بر دیو افسون کنی

تا به دعاها شوم از در حق خواستار

بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت

سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا

وگر دلخسته‌ای درمان درد است

که در هشت باغ رجا می‌گریزم

همان نیز نشناختی زخم رود

بر آن نخل مومین که علان نماید

بران مرد رومی بگسترد مهر

وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان

که از تیمار کار خویشتن رست

که بالای آن در فزائی نیابی

گردد او را نامبارک ساعتی

عین الله گنج‌بان ببینم

که هر دانه یی قطره‌ی آب بود

نسخت طاعت رب النسم است

تو باشی بدان گیتی آویخته

ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

بود مرگی به صورت زندگانی

خنجر گوهر نگار، خامه‌ی گوهر فشان

شمرده زخم دل را مرهم دل

علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم

گریزان شد از بیم بهرامشاه

تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری

به پیروزی دادگر بگروی

او و همه سران حجر الاسود و رخام

چرا گشتم امروز پیش تو خوار

عمرش بخورده در سر تشویر آن شده

آفتاب حق و خورشید ازل

کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم

سزیدی اگر کم شدی خشم اوی

تا ابد آمین کناد عاقله‌ی انس و جان

بدین کهتران بد نیاید سزد

پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید

نیازی به کژی و نابخردی

مسپار مرا به دست نسیان

نه جرم تشنه و نه جرم آب است

کار شروان دست بالا دیده‌ام

چوشمع درخشنده هنگام بزم

در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی

به جان پدرم آن جهاندار شیر

خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این

شکست و جدایی مبیناد کس

چون حلی بن تابوت دوتائید همه

وان جهان هست بس پنهان شده

واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده

که رخشان شدی در دل از هور دین

بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری

عنان تگاور بپیچید شاه

به یار بدقناعت کن که بی‌یاری است بی‌جانی

کنون گر ببخشد ز یزدان سزد

چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان

که پندارم در آن آتش فتاده‌ست

این نپسندند ز اصفیای صفاهان

گهی نوش بار آورد گاه زهر

کنند از سبلت روباه درزن

ازان خوردن و یال و بازوی و کفت

زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من

فرود آمدستیم با یار پنج

اشک داودی ز قرائی فرست

وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد

از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته

ز باغش بیاورد لشکر به راه

بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری

دلیران کوه و سواران دشت

در رزم شهان یمن بر یمین

که بینی رو سیه زو نامه‌ی خویش

تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه

که از حلوای شیرینم نخوردی

طرب‌انگیزتر ز ماء معین

به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان

استوای کارهای ملک را چون مسطری

به دستوری مهربان مادرش

خیال نیز نبیند به خواب در زیشان

که بد صاحب‌قران «رای» ای در آن قرن

گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری

چون پیاپی شد شود تحقیق آن

که رجعت نیست تیر رفته را باز

به یاری او گشت همداستان

زلف بلای به بناگوششان

چه حرف است این که می‌باید نهفتن

ولی طاوس هندی را چه مانند؟

تو باشی به روم ایرمانی بزرگ

به هنجاری که هست آرایش کار

چون گریست از بحر رحمت موج خاست

به بیهوشی فرو غلطید در خاک

مشوران ازین رای بیهوده هش

از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟

کشیده در ره دل تا عدم نیز

نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند

که بر چرخ گردان نیابد گذر

من مسکین به بوئی قانع از دور

بس خیالات آورد در رای خلق

که باز از یکدگر نفگندشان دور

بران روی رودش به خشکی بدید

به درد عاشقان در سینه‌ی چاک

نخست آمد به همدستی خویشم

ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت

وزین داستان خاک بالین کنیم

هم آخر خفت چون پیمانه شد پر

گاه کوه قاف و گه عنقا شوی

خضر خانا، تو دولتها برانی !!

به شمشیر بردند ناچار دست

ولی یالان نو زیبد، گه‌ی تاخت

غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار

پیامش فرستاد ترکان خدیو

کو جذوب تابش آن اژدهاست

دلش گشت از درد پر داغ و دود

که از دورش چنین مست و خرابی

دو ترک اندران دشت پوینده دید

هم برای آنک این هم عکس اوست

همی باره‌ی پهلوان خواستند

به رویت باب احسانها گشودم

ببندم ز گفتار بد لب ترا

گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

که آمد یکی خون ز دیده چکان

ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت

بدین خام گفتار تو نگروند

ز آب و گل نقش تن آدم زدی

همه در بت پرستی خاص تا عام

شوره گشت و کشت را نبود محل

به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور

بانگ قمری جزو آن بلبل بود

تا بر گل بربار خروش ورشانست

در بلخ مجویش نه در بخارا

اگر یاقوت باشد هم بسوزد

جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را

این خوب و خوش قصیده غرا را

سیم بی‌ذل و بی‌خواری، چهارم بی‌غمی شادی

باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست

بیاموزند الحانهای شیون

دین کندت زر که دین کیمیاست

بدهد به تمام ایزد دادار تعالی

چه در دیوان، چه در صدر محافل

بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن

فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری

بیامد منوچهری دامغانی

سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید

گرگ چون رشوه داده بود ز پیش

هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت

این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد

همی‌خواست نستود زو زینهار

برهان داری، مرا به یک لفظ

بدیها در خودی خس پوش داریم

چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر

در این صورت بدانسان مهر بستم

تن شمع را روشنی سربها بس

زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم

افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش

وزان روی بهرام آواز داد

هم نمودار سجود صمد است

تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم

از من آموز دم زدن به صبوح

چون سپه باز جست پنج ندید

جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد

گریزان روزگار و من به طاعت

از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک

نیم من بداندیش و پیمان شکن

نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر

زر شک شغل او خورشید افلاک

از دم خلق تو در مسدس گیتی

نپوشد بر تو آن افسانه را راز

چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود

من به بستان بهشت اندرم از فضلت

آن بری قالب مرا چو مسیح

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه

گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو

مصحف عهد سراپای همه البقره است

هریکی را یکی نشان باشد

تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک

ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا

امروز مهتر رسای زمانه اوست

بخواند آن خط شاه بر پنج تن

تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی

بگفتنش داده بودندم نشانی

در دری که خاطر خاقانی آورد

دلی کان نار شیرین کار دیده

زود بینام از جلال کعبه‌ی مریم صفت

از پاک‌دل، ای پسر، همی گوی

عیسیم رنگ به معجز سازم

فرخ زاد بفزود گفتار تند

بختی مستم نخورده پخته و خام شما

زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا

طرارانی که دزد گنج‌اند

مجنون کمر موافقت بست

دست و زبانش چرا نداد بریدن

کمترین چاکرش چو اسکندر

چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش

زمستان که بودی گه با دونم

چو شیر از بهر صید گاو ساران

فغان از بی‌وفایان زمانه

ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید

بهم کرده کنیزی چند جماش

لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت

بر مشکلات عقلی محسوس را

همچون درخت گندم باش از برای فرض

همی‌راند غمگین سوی طیسفون

یعنی از بستان خاطر نوبری

گنجی است خداوند را به یمگان

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب

در نمودار زیچ و اصطرلاب

اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو

از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی

سهم تو قطران کند نطفه‌ی سرخاب و زال

چو بشنید قیصر پسند آمدش

زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است

یلان را نرم گشت از گرز گردن

روز بقای تو باد در افق بامداد

اگر صد سال مانی ور یکی روز

که نیکیست فرجام این گر بدی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد

جهانجوی گردی و یزدان پرست

همه یکسره پیش فرزند اوی

چنانچون کودکان از پیش الحمد

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم

همرهان را به نیمه ره بگذاشت

زمین را به آباد کردن گرفت

ز ایوان چو مردم پراکنده شد

زمزم نمای بود به مدحش زبان من

بجویید درباغ تا این کجاست

که گر شاه پیروز گردد برین

ز هر سو مطربی در نغمه سازی

صباح و مسا نیست در راه وحدت

چنان در دل نشاند آن دلستان را

یکی پهلوان خواستی نامجوی

پشوتن بیامد همی با سپاه

بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید

به پیش برش بر چکاند همی

به اهواز کرد آن سیم شارستان

پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان

آسمان سترا! ستاره همتا!

تا در آیین خود خجل نشویم

بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای

همه پیش آتش بکشتندشان

رخ خوبی و چشم دلستانیست

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

که هم یک زمان روز تو بگذرد

ز هر برگی در آن دشت شکفته

در مدحت تو از گل تیره کنم گهر

آنک بر دیوار افتد آفتاب

همی گفت هرکس که این شوربخت

همه هرچ گفتم ترا یاد دار

چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود

همی‌رو چنین تا سر کی قباد

سخن هیچ مگشای با رازدار

وزیران دگر بودند زین پیش

می‌نمایم ز ساحری برهان

چون نگارنده این رقم بنگاشت

همی راند از کوه تا شهر گور

کجا یافتستم من از کیقباد

بخواه از لعل نوشینش جوابی

همانا که این مهتر پارسی

همه شهر ایران به گفتار اوی

به زندان گر رود از باغ و بستان

همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه‌ی مهر

سوی آهویی به صیدی تاختی

شهنشاه گیتی بران آبگیر

همه ترگ و جوشن فرو ریختند

مظلومم و خیزد از تو انصافم

چوپیدا شود چاک روز سپید

هرانگه که رشک آورد پادشا

رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو

گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر

تا بدان حد که در شراب و شکار

پرستنده باش و ستاینده باش

یکی مرد بخرد بپرسید و گفت

تو خورشید رایی و از دور من

گرفت او ازان شهر راه گریز

چنین داد پاسخ که شبگیر شاه

هست چو ناکامی من کام شاه

من، درصدد زوال، بی او

کور با رهبر به از تنها یقین

چو با لشکر تن به رنج آوریم

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم

کردند وداع یکدگر را

صد و شست یاقوت چون ناردان

بنه عمان بفرمود منذر که رو

زارزوی حسی پرهیز کن

بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟

با حربه مرگ اگر ستیزند

دوان دیده‌بان شد بر شهرگیر

برو رخش رخشنده را برنشین

چون عامریان نشسته خاموش

همه رومیان سر به گردون برند

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

خوشا تاریکی شام جدایی

چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ

صورت یاری که سوی او شوی

هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق

فدای تو بادا تن و جان ما

شد راحله‌تاز راه مجنون

از ایوان بشد نزد آن جشنگاه

هرچند کن عطای موفا شگرف بود

گر افسرده‌ست یا تقلید پیشه

بر این آخر قرار کار دادند

باغ ارچه ز بلبلان پرآبست

نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک

وزان دشت گریان سراندر کشید

شد روضه‌ی جان، حظیره‌ی او

نهادی یکی گنج خسرو نهان

خاک در تو هر آنکه بوسید

زد از روی تعجب دست بر دست

ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز

من مراد خویش دیدم بی‌گمان

آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی

بیامد بپوشید خفتان جنگ

گه ولادتش ارواح خوانده سوره‌ی نور

سپه را ز بغداد بیرون کشید

به دست آرم عصای دست موسی

چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش

به تیز دستی نار و به کند پائی خاک

شبه خال بر عقیق لبش

چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

خواجه چون دید دردمند دلم

پدر بر پدر و پسر بر پسر

روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند

درآن آشفتگی خواب غمش برد

ملک منطق الطیر طیار داند

هر که در اشکار چون تو صید شد

زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان

چنین داد پاسخ که از شهر من

چو راوی خاقانی آوا برآرد

اگر مایه اینست سودش مجوی

بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم

چو خویش آتشین کین بر فروزد

خصم گفتش رو به من کن حق بگو

گاه از قصبت صحیفه شویم

مدعی دیده‌ست اما با غرض

بکشتند یکسر بران رزمگاه

آنچنانک آب در گل سر کشد

بدیشان چنین گفت کاکنون سران

ز اعتقاد سست پر تقلیدشان

فکنده فتنه‌ی او در جهان شور

زانک او در خانه عقل تو غریب

تو کجایی تا بری در مخزنم

آن مبدل شد درین جو چند بار

که من زین پشیمان کنم شاه را

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو

چونان خورده شد مرد مهمان پرست

هست مادر نفس و بابا عقل راد

ترا پا در شود ناگه به کنجی

گفت نه رفتم برآن کوه بلند

گر کسی پرسدت که دانش پاک

آن گروهی کز فقیری بی‌سرند

به سوگند ازان مرز برگاشتش

یک تنی او را پدر ما را پسر

نوشته برین گونه بد بر سرم

چون الف از خود فنا شد مکتنف

پس آنگه شترها کنی پیش هر یک

آن تکلف باشد و روپوش هین

یا رب و یا رب بر آرد او ز جان

خس نه‌ای دور از تو رشک گوهری

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

چون مگس در دوغ ما افتاده‌ای

ولیکن ز کار سپهر بلند

هر سه سایه محو شد زان آفتاب

مران ای دوست از این پس ز پیشم

یا مگر زین جنگ حقت وا خرد

این به یک گنبدی نماید چهر

تا به مطلب در رسد هر طالبی

قبادی به جایی نشسته دژم

توبه را بار دگر سیلاب برد

چنین گفت زان پیل بر پهلوی

مشنو این دفع وی و فرهنگ او

وصف بکتاش بیگ چون گویم

مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان

مالشت بدهم به زجر از اکتیاب

قطره‌ای زان زین دو صد جیحون به است

ازین بر شده تیز چنگ اژدها

تیر را بگشاد آن خواجه ز شست

گلینوش بر پای جست آن زمان

وز هوا و عشق آن نور رشاد

چو راه دل نزد افسون شاهم

او توی خود را بجو در اوی او

هیچکس را ز خسروان جهان

گر انیس لا نه‌ای ای جان به سر

گرانمایه گویی به آتش بتافت

چونک شب این خواب دیدی روز شد

همانا سلیح و سپاه و درم

دو دندان پیل و برش پنج بود

تیره ابریست کلک من که مدام

گر نبینی سیر آب از چاکها

خنده آمد شاه را گفت ای کیا

مهان را سراسر ز کابل بخواند

همی گفت کین را مخوانید مرد

رنج معقولت شود محسوس و فاش

جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی

سزد گر تو پاسخ بگویی نهان

همین جرم آن نگار سیمبر داشت

آن سزد از تو ایا کحل عزیز

شه دگرباره در گرفتن گور

بیاموخت فرهنگ و شد برمنش

به شاه جهان گفت ماه ترا

کوهها و بحرها و دشتها

گیتی همه در دامن این ملک جوان باد

چو گفت فرستاده بشنید شاه

شکر کز نقد کنز لایفنی

بازیی دید و دو صد بازی ندید

چونک با حق متصل گردید جان

گوی بود با زور و گیرنده دست

چنین گفت با رستم اسفندیار

هین که آن که کوهها بر کنده است

به شاه جهان گفت ماه ترا

تن کشته را خاک باشد نهال

زرت آمد برون پاک از خلاصم

شاه‌راه باغ جانها شرع اوست

وز کمان چنو جهان‌گیری

نپذرفت ازیشان و خود برگرفت

به آوردگه گردن افراختند

سکندر بیامد سوی خان خویش

گوا کرد مر سرو آزاد را

یکی بانگ بشنید کای شهریار

عنبر اندر مجالس خلقت

زمانه شد از درد او با خروش

چشم گناهکار بود بر خطای خویش

همان هر دو را روز می بشکرد

همی جان من در نکوهش کنی

به گردون براندند بر پیش شاه

همی‌بینم از دور گردون شگفت

تو آموختی شاه را راه کژ

بیا تا بر رخت آرم نگاهی

بگویی بدان پرهنر بخردان

راز گویم به خلق خوار شوم

صد اسپ گرانمایه آراسته

جهاندار باشی و داماد من

رسید این فرستاده‌ی چرب‌گوی

قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجه‌ی تو

چو کیوان به برج ترازو شود

به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم

همه هندوان را توانگر کنم

به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا

کند تازه آیین لهراسپی

فراوان ورا برده و بدره داد

خروشان بر شهریار آمدند

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

زانک این زاغ خس مردارجو

جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل

ز پر مایه چیزی که آمد بدست

وامروز که در نقاب خاکست

چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل

برفتند هرکس که گشتند مست

که بخشش ز کوشش بود درنهان

ز دشت سوی وی اشجار را دواننده

که اندر آن ترکیب آمد معجزات

تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت

ازی در به پوزش برشاه رو

گه گه خیال در سرم آید که این منم

کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین

نشستند بر باره هر دو سوار

تو با هر که از دوده‌ی ما بود

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

بند کن مشک سخن‌شاشیت را

ولی چندان فریب و ناز دارد

که کس را ز شاهنشهان آن نبود

جبرئیلم به جنی قلمم

چنگ در شاخ هر مهی میزن

همی رفت پیش اندرون چار سگ

سه دیگر که بالا و رویش بود

پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

به گاه صور هم جان و تنش را

چه جای نشستت بود آسیا

که این گردن از نازکی بر کشد

بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

که چون ماه آذر بد و روز دی

معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود

تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن

جوابی گرم گفتش آتش آلود

به خرده توان آتش افروختن

نافتاده شکسته بودم بال

تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد

چو خورشید زرین سپر برگرفت

یکی باز را دیده بردوخته‌ست

چون سینه‌ی صدف صدف سینه‌ها تمام

ملک دنیا نخواهد آن کو را

اندر آ من در گشادم مر ترا

تو را نیک پندست اگر بشنوی

بدا و تعالی من خراسان قسطل

گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش

چنین تا سپیده ز یاقوت زرد

کمان جفا پیشه چون ابر بود

ز اندام خود این تیرگی فروشوی

مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت

عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد

بماندند بر جای پیلان و کوس

در شبی تیره کز سیه‌کاری

دیدم آن ... کودک قصاب

چه دینار در پیش بزمش چه خاک

فرود آمد و رخش را آب داد

پادشها سرور اگر ز طواف درت

خود کلاه و سرت حجاب تو اند

خاک بر بادست و بازی می‌کند

به تو ای سایه‌ی حق خلق جگرسوخته را

چو دیدم که در دیر گشتم امین

نکنم بی‌درم جماعش اگر

به نیرنگ کسان از ره فتاده

از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی

بهر وارون شدن افراشت سر این رایت

روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست

تا نشد تحقیق از یاران مبر

آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند

بر درید از زخم کیر خر جگر

گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا

غرض اینست کز این آب و خاک است

ای قضا بر در تو جویان جاه

در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت

چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

نسبتش دادی و جفت و خال و عم

تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان

چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ

ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند

بگفتندش سخن بسیار باشد

چون کلیم و مسیح کی باشد

پیراهن یوسف چرا نیارند

روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع

تو نه این باشی نه آن در ذات خویش

بجز مدیح توام برنیاید از دیوان

آنچنان که در نماز با فروغ

تا نقش کند از قبل رمز حکیمان

هست آن آهن فقیر سخت‌کش

ایا طبع تو بر احسان موفق

یگانه پادشها یک گداست در عهدت

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو

پادشاها جز که یاس بنده نیست

ملکی که درو عزم ضبط کردی

بگویم چو گوید «چهارند یاران»

صورت ار با تو نیست جان با تست

ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست

ای جوادی که خاک پایت را

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

جبار ترا باد نگهبان به کریمی

بلک عکس آن فساد و کفر او

در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن

نه ترا از روی ظاهر طاعتی

ای باز سپید و خورده کبگان را

چون طبق را از غطا وا کرد رو

مقصود جهان کام تو بادا که برآید

چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را

نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک

هم دغل را هم بغل را بر درد

بنده سالیست تا درین خدمت

گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو

آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر

گر شوم مشغول اشکال و جواب

آمدم با سخن که نتوان کرد

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

قوت اندر فعل آید ز اتفاق

روحست هم عنانم اگرچه مرکبم

تا شود آمن ز دزد و از شپش

بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی

ورد دل کن به جنبش و حرکت

فیض عقلت نفوس انجم را

پرکم از سجده‌ی اصنام نبد خصم تو را

باد جنبان حواس تو چون آب

بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم

به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار

او را بردم به سنگ تا زود

کس دگرباره درین دم نرسد

چون نهشتند در سرم مغزی

کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره

گفت نگارین مرا باد برد

خردمندی ورای و پرهیز و دین

روی در قبله‌ی وفا کردم

فلک انباز کرده ناچارم

ترا، هم نعمت و هم ناز دادند

بکام تو گردنده چرخ بلند

تو کت این گاوهای پروارند

رو تفرقه دور کن ز خاطر

ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زاده‌ی عالم

ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ

چارده بودش به خوبی ماه رو

بخوانیم با هم غزل‌های رنگین

چون خرد سوی معانیت آورد

یکی روی بنمای تا زین خورش

بر عصای قبول تکیه مزن

چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق

یکیست کز فدویت رهین سودایت

چنین داد پاسخ که دانای پیر

فرو آویخت زلفین دلاویز

پایه‌ی گاه تو را دوش فلک تکیه گاه

کردمش با مهربانیها بزرگ

نساید سرتیغ ما رانیام

تا مگر قدر خود بدانی تو

حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار

جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت

مگر کان سخنگوی دانای پیر

تفحص کرد از ایشان حال آن ماه

شاهی که به دوستی مولی

همچون تو نیستند اگر چند این خزان

شهنشاه باید که بیند نخست

سخنی کز حضور گردد فاش

گشته فارغ ز گلخن و حمام

غرض کز غبن‌های فاحش ای اصل کفایتها

برتخت نوشین روان این سه پیر

چه گویم کن چه حسن و دلبری بود

که خواهی زد در ایام جوانی

هر چه هست، اینست در انبان ما

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

پردلانی که این حقایق را

ز روی مرحمت شو سایه گستر

و گر برین کره آرمیده بانگ زنی

آن نمک کز وی محمد املحست

دولتیان از تو علم بر کشند

در مکافات من آخر این کنی

مریز آب خود از بهر نان که هر روزی

نه صبر آن که این شریت بنوشد

زنده‌ی جاودانه باشی تو

که داند که ایرج نیای منست

چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا

بر دم و دندان سگسارانه‌شان

نه خیالی ز روی من دیده‌ست

بود تا شب همچنان روز دراز

کودکان نان و عسل را خورده‌اند

به فیاضی که بخشد با رطب خار

هیات نفس تا کدام بود؟

میان بستن او را بسان رهی

غرض کز بهر ترتیب ثنایت

چون فلکم بر سر گنجست پای

نیارم بیش ازین از زر خبر داد

هستم از جان بنده‌ی این در هنوز

ور از راست کژی نشاید که آید

نخفت ار چند خوابش ببایست

چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟

دل آمد سپه را همه بازجای

کدام شیوه ز حسن صفات او گویم

غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر

چو شد خانه بدین صورت مهیا

گه پریشان کرد زلف سرکشش

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست

جهان بر ابلقی توسن سوار است

در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟

هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

در چارماهه خدمت خود در طریق صدق

در دهان زنده خاشاکی جهد

به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب

ای از تو یافته دل و فرخ شده

فی الحال سرخ‌روی دو عالم شوم به حکم

ستم در مذهب دولت روا نیست

بزنندش به زجر و بر جوشد

چنین جشن فرخ ازان روزگار

ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار

دیر است که تا جهان چنین است

چو یاران از در یاری در آیید!

چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت

گبر گوید هست عالم نیست رب

حصار خویش را در داد بستن

سه هزار آلت از درون و برون

درفش درفشان چو آمد پدید

تا کران هست ملک هستی را

آراسته لعبتی چو ماهی

پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او

مرا چون من کسی باید به ناموس

برتفاوت بود مراتب خلد

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر

ز باد افراه ایزد رسته گردد

بدین دستور از افسون فسانه

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب

از انبیا چو مشعله‌ی طرقوا بخاست

نمی‌شد موش در سوراخ کژدم

کش برافروختم به روغن روح

یکی نامه فرمود نزدیک سام

تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید

هرکس که گذشت زیر بامش

چنان نان کم شود بر خوان دوران

گراینده هر سه به پیوند من

هزاران هزاران گروگان شده‌است

گرم باید چو می در جامت آرم

جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز

چو بیدار شد موبدان را بخواند

نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی

آن جانب دست یار دارد

ابی پر و پیکان یکی تیر کرد

چو بشنید موبد پیام درشت

چو روز روشن خفاش در شب تیره است

چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

سر جام جهان نما اینست

سپهبد خرامید تا گلستان

آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد

بر رسم عرب به هم نشستند

وگر همچنانم بود بسته چنگ

ز دینار و خز و ز یاقوت و زر

دیوانه‌وار راست کند ناگه

کسی کو جنگ شیران آزماید

سربسر خانه سوز و آتش باز

مر او را ستودند یک یک مهان

قصیر است وقت و طویل است قصه

چو خضر آمد ز باده سر بتابیم

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

چنین داد پاسخ که این خرد نیست

عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد

بد از نیک آنگهی آید پدیدت

روز تا شب بلا و بار کشی

ببردند ضحاک را بسته خوار

چو نومیدی آمد ز بهرامشاه

از توسنی تو پر شد ایام

بخواهم ز تو باج گفت اندکی

زبان داد سیندخت را نامجوی

در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور

چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ

اطناب خیمة همتی ممدودة

بیامد بدرگاه سالار نو

به چیز تو شاگرد مهمان کند

در آن دولت ز معجزهای مختار

چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی

خون، بهر که می‌خوری بدینسان؟

چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت

و گر زاهد بود صد مرده کوشد

دامت جلال الخیر وافیه الهوی

آتش که به شعله خوی دارد،

زن این بند بنهاد با مادرش

آنجا که سمند او زند سم

بدیدی مرا روی کرده دژم

در گوشه‌ی غم نشست نالان

ای حجت، می‌گوی سخنهای به حجت

اگرچه نار سیمین گشت سیبم

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

از بوس و کنار دل بیاسود

کسی کش نیازست آید به گنج

بر شیفتگی و بند و زنجیر

جهاندار گر مرغ گردد بپر

گیری کم دوست چون گرانان

ختم کرده حق نبوت را برو

تو که امروز از غریبی بی نصیبی

همانا که خسرو ز مادر نزاد

ز مژگان خلق خون دیده پالود

همه یک سر از جای برخاستند

کاینجا به از آن عروس دلبر

به شاه جهان گفت کای شهریار

هر آن کس کو دهد دیوانه را پند

یکی را زمین سنان است و شوره

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

سرافراز دو پهلوان با سپاه

نوفل که بخاطر آن هوس داشت

چو بهرام بشنید شادی نمود

تابان دم گرگ در سحرگاه

همه موبدان آن نمودند راه

دزدیده درو نگاه می‌کرد

روز و شب را که خصم یکدگرند

ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ

همی گفت صد تن ز خویشان من

یاران به نشاط و عیش سازی

ببخشد مگر کردگارش گناه

چون هاتف صبح دم برآورد

چو آگاهی آمد به ایران ز شاه

دارد به دگر خیال میلی،

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟

چنان تنگ آید از شوریدن بخت

بپیچید گیو سرافراز یال

در هم مکنید حال ایشان

بگفت آن سخن کزلب او شنید

چون نیست مرا بر تو راهی

چو گفتار آن ترکش آمد به گوش

ایمن بود از شکنجه درویش

به شبروان طواف و به ساکنان حرم

توانم من کز اینجا باز گردم

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ورنه به خدا که باز گردم

مناره برآرم به شمشیر و گنج

چو غولی مانده در بیغوله گاهی

به پیش تو با نامور چار گرد

کردند بسی سپید سیمی

اهل غار پیمبرند همه

فراخ آستین شو کزین سبز شاخ

عاقل از انگور می بیند همی

کاری بکن ای نشان کارم

چو بیرون شد از نامور شارستان

اختر سرسبز مگر بامداد

تو خرسند گردان دل مادرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص

ممن و کافر به خون آغشته‌اند

امید خورش بهترست از خورش

سوی دشت از دشت نکته بشنوی

کهن کاران سخن پاکیزه گفتند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

سفره انجیر شدی صفر وار

بگفتند گفتار او با پدر

از یک طرفم غم غریبان

تو را روی خوب است لیکن بسی است

حرص تو را عقل بدان داده‌اند

رو نگردانید از ترس و غمی

این چمن‌ها وین سمن وین میوه‌ها خود رزق ماست

کنون باید آژیر بودن دلیر

در تک آنراه دو منزل شدم

بدید آنک شد روی گیتی سیاه

خلعت افلاک نمی‌زیبدت

و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد

وگر نیست پالوده نغز پیش

خواهرانت یافته ملک خلود

خاک نظامی که بتایید اوست

من این را کنم راست با دین پاک

دیدنش از دیده نباید نهفت

دلش خسته و کشته لشکر دو بهر

شعر نظامی شکر افشان شده

گوشم شنوا شده است ازیرا

جهان آن کسی راست کو در جهان

باز چون خورشید جان آفل شود

زاغ که او را همه تن شد سیاه

چو دیدش بپرسید سالار بار

دوران جهان تابع و مطیع

برآمد ز ایران سپه بوق و کوس

جاهت اندر امان حفظ خدای

برفتند گردنکشان پیش اوی

نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه

بی تفکر پیش هر داننده هست

آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب

بدان تا به گفتار تو می خوریم

آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را

از امید سهراب شد ناامید

اسیران و آن خواسته هرچ هست

هم بر آن عادت سلیمان سنی

یکی گوهر برد، بی کندن کان

ازان پس چنین گفت کای سروران

دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب

گفت سلطانش برو فرمان تراست

سپید است ار چه ایوان شهنشاه

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش

که دو صد جنبیدن سر ارزد آن

دلش می‌خواست تا در گوش فرزند

همی برتری را بیاراستی

پس از دیری که حیرت رخت بر بست

نه حلیمی مخنث‌وار نیز

عزیمت گشت محکم در نیت‌ها

پیاده سپردار و نیزه‌وران

چه بختست این که تو از بخشش غیب

شرم دار و لاف کم زن جان مکن

کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت

بفرمود تا پیشش ایرانیان

ازین شادی که آمد ناگهانش

دوزخ از مومن گریزد آنچنان

به عزم کار محکم کرد بنیاد

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

به خوناب دو چشم مستمندان

شهر دیگر بیند او پر نیک و بد

چون خط‌شان سرمه دهد در شراب

به هر سو که قارن برافگند اسپ

عوانان در دویدند از چپ و راست

جبل الرحمه زان حریم دریست

دو ماهی داد پس چون صورت خواب

به زین اندر آمد به کردار باد

چو افتاد آن نهال تازه و تر

درین عالم آباد گردد به گنج

چو او بگزاشت از حق نمک پاس

من این تخت و این تاج و گرز گران

چنان دید کز حضرت ذوالجلال

چنین گفت پس طوس با مهتران

سیاهان که تاراج ره می‌کنند

پس آنگه گرفتندش اندر کنار

چه دولت که در بند کار تو نیست

برون آمد از شهر مازندران

به من میرسد بازوی بهمنی

که گیتی بداد و دهش داشتند

تمنای شه آنگه آید به دست

سپهبد بفرمود تا گیو و طوس

آن شناسندگان که دانندش

تهمتن همیدون یکی جام می

سریری به آیین سلطانیان

بسی روز را داده بودم نوید

به چندین رقیبان یاریگرش

سپر برگرفتند ژوپین‌وران

نموده جو از گندم مشک سای

بگسترد زر بفت بر مهد بر

ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق

سر بانوانی و هم مهتری

همانا که پیروزی آری بدست

تهمتن چنین پاسخ آورد باز

کشیدند بر یکدگر تیغ تیز

برین پند من باش و مگذر ازین

رسنها ببارند وبندش کنند

درباره بگشاد گرد آفرید

بدو گفت هومان گرد ای جوان

تو از شعر هاتف من از نظم آذر

ندانم که را خاک خواهد گرفت

بباید کند جوئی محکم از سنگ

که بسی جاسوس هست آن سوی تن

به دولت نوبت نو شیروانی

کجا رفت با خوارمایه سپاه

فتد میوه در آستین فراخ

چنین کرد یزدان قضا بر سرم

با فرومایگان بازاری

محتشم نادره اندیشه‌ی شیرین گفتار

بیاری جایروبی بست بردم

که گریزد مومن از دوزخ به جان

کان از همه طاعتی است اولی

ز بیگانه و آنک بد خویش اوی

گفت زمین را که سرت سبز باد

پر از کین شدش سر پر از خون جگر

جامه‌ی جاه تو را اطلس چرخ آستر

یعقوب بکنعان در انتظار است

نه جای آنکه از تندی بجوشد

که شود زن روسپی زان و کنیز

چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر

چو بشنید پس مادر از دخترش

به وعده بود زیره را پرورش

درفش سپهدار توران سپاه

رو آینه پاک کن ز زنگار

که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا

رقیبی چند را بر در نشستن

سر چنین جنباند آخر عقل و جان

که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی

برو آفرین نو آراستند

کان نخوری کت نفرستاده‌اند

همی تافت آهن چو آذرگشسپ

تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو

چرا پایبند اندرین خاکدانی

که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار

هیچ در یادش نیاید شهر خود

ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی

ستاند ز گنج درم سخته پنج

مزرعه دانه توحید اوست

به بیداد بر چشم نگماشتند

آشنایی گرفته با دد و دام

به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است

لگد خوردن ازو هم در شمار است

گشاده شدی آن گره بردرش

یا هم به خیال روی لیلی؟

به دلش اندرون روشنایی فزود

کنم مغز پالوده را قوت خویش

پلنگان جنگی و نام‌آوران

جان، دوسترت بود ز جانان

نامجوینده‌تر از رستم دستانی

که دولت با ستمگار آشنا نیست

چو تدبیر داری و شمشیر هست

جز مصحلتی، دگر همه بود

ز دوزخ به مینو نمایدش راه

گر همه مرغی بدی انجیر خوار

بخورد آفرین کرد بر جان کی

از حالت قیس دست مالان

در عهد من گران شده از گوهر مذاب

تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

ز گرمی شده چون فلک گرم خیز

زر هر چه که بیشتر، بلا بیش

ز مار سیاه آن شگفتی که دید

دیده سپیدست درو کن نگاه

همی نوش جست از جهان یافت زهر

پیش آمد و پاس آن نفس داشت

بامید ثمری کشت ترا دهقان

که در بر دوستان بستن نشایست

به دریای خون شد تن خسته غرق

می‌دید ز دور و آه می‌کرد

ز هیتال تا کس نباشد به رنج

تا به یکی تک به در دل شدم

چراگاه مازندران خواستی

در گردن ما وبال ایشان

از دگران باز ماند محتشم ناتوان

به زلف چون رسن بر بامت آرم

زنجیر آهن کمندش کنند

برامد ناله‌های آتش آلود

به می درد و اندوه را بشکریم

خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت

برو تیره شد روی روز سپید

نخوانندش خردمندان خردمند

سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش

بترس از محنت روز غریبی

زدم بر سر کوی روحانیان

او با دل خود به عشق بازی

دل مرد آزاده خندان کند

ورد غزالان غزلخوان شده

میانش چو غرو و به رفتن تذرو

وز بهر که می‌کنی چنین جان؟

سایه‌ی چتر همایون قیروان تا قیروان

همان عاشق کش عاقل فریبم

نه چون جو فروشان گندم نمای

روغن زدنش چه روی دارد؟

نگردد کسی گرد آیین و راه

کوری آنکس که بدیده نگفت

برون رفت گرگین و فرهاد و طوس

ز کردار بد دور و دور از گزند

در جوی تو این آب تا روانست

چو شیر آن به که دندانی نماید

تو گرفته ملکت کور و کبود

یکی رزمگاهست گویی درست

که در مهرگان بچه دارد به زیر

خورد توشه‌ی راه با همرهان

شده انجمن لشکری بی‌کران

بدین کار باشد مرا دستگیر

سر به آن دشت بلا داده روان گردانی

ز نقد سیم شد دست جهان تنگ

سوی باغ آیی شود نخلت روی

حلال جهان باد بر من حرام

شود ویژه پیدا بلند از مغاک

آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن

به سیری رسیدی همانا ز جان

که باشد همی شاه را پرورش

میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد

که آنجا نگذرد موری به ماهی

یک‌تنه تنها بزد بر عالمی

توگفتی همی سنگ بارد ز میغ

وزو بستد آن نامه‌ی شهریار

بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان

ببستند گردان لشکر میان

ز دانش جوانی بود ناگزیر

هستیت ملک بی‌کران باشد

که تو بیرون کنی تا او بپوشد

نور جمله خانه‌ها زایل شود

چو دستور بودند وهمچون وزیر

به پیش اندر آمد یکی خارستان

آنگه آرامد که بیرونش نهد

که ای رزم دیده دلاور سران

ورا بند فرمود و تاریک چاه

برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

به خرمنها گل و خروارها قند

رفت در مسجد میان روشنی

زبان چرب و گوینده و بفرین

که از رزمگاه آمدستت بدست

همچو موج بحر جان زیر و زبر

بگشتند با خشتهای گران

غمگین و دلشکسته‌ی چون فرخی هزار

نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک

که قفل از کار بگشاید کلیدت

عاشق از معدوم شی بیند همی

به پشت هیونی برافگنده زار

چون فتادم چگونه باشد حال

زان حدیث با نمک او افصحست

ز مردی بدل در نیامدش یاد

به کوهپایه‌ی او شهریار شیر شکر

بهر ویران شدن آباد شد این کشور

که برباید گرفتش زین جهان رخت

لیک شادش کن که نیکوگوی ماست

سپردن بدو تاج و تخت مهی

ما را ز غایت کرمت چشم در عطا

لاجرممم سخت بلندست جای

بگردانم از شاه مازندران

برساند به سوی گنبد افلاک شرار

شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی

به از تو با کسی دمساز گردم

آنک با شوریده شوراننده هست

ازین در سخن چندگونه براند

مهر زنگی نهاده بر رطبش

شیر از نمط زمین شود گم

ره سیستان را برآراست کار

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

دارد برای مشعله دیگر آفتاب

که باشد همسر طاوس طاوس

در آن عالم آزاد گردد ز رنج

سراسر سوی رزم کردند رای

همیشه چشمه‌ی رزقت معین و بخت معین

چون یوسف چاهی از بن چاه

سرش گشته بد زان سخنها گران

رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی

به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد

به اقبال ابد پیوسته گردد

غار بهرام گور خوانندش

به ما ماند ازان خسروان یادگار

ز آدمی خیزد آدمی از خاک

بسی عبرت چنین آمد پدیدار

نشاید جز از آفرین کرد یاد

چشم بر منظر، دهانش مانده باز

یافته حسن زمین کام صبا را گران

روزی دو سه رام شو بیارام

بو قبیس از کلاه او کمریست

بران است چرخ روان را روش

ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری

که آب زندگی با خضر یابیم

به پشت سپاه اندر آرند کوس

گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز

که شیوه‌ای دگرم در نیاورد به ثنا

وز کوه شفق علم برآورد

نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال

چرا بنددم از منش چیست کین

آن بود هفت گنبدی چو سپهر

می‌داد به بیتکی پیامش

بسی کرده بودم ز هر در امید

گاه گم شد در دو جادوی خوشش

صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان

عقدی که شکسته بازبستند

به دزدی جهان را سیه می‌کنند

فریدون فرخ گوای منست

به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد

کس جانب یار خوار دارد؟

من ایدون گمانم که تو مادری

سپاه منوچهر صف بر کشید

که رفع پستی خود کرده از علو همم

هستند بتان روح پرور

چه مقصود کان در کنار تو نیست

به سه روی پوشیده فرزند من

جز منش کس نبود مونس و یار

چون سرو سهی نظاره گاهی

تن خسته و بسته بر دژ کشید

سراسر نوید و درود و خرام

اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان

سخن بگذار مروارید سفتند

که اسفندیارم به روئین تنی

بر امید خورشید کابلستان

فعاد رکاما لایزول عن البدر

پی نیش مگس کم انگبین است

بجز بر ره راست مسپر زمین

ز گستردنیهای بسیار مر

من از بحر ضمیر معجز آثار

باشد سخن برهنه دلگیر

که در روی دریا توان پول بست

که رودابه را بد نیارد بروی

نشکند عهد و تنگدل نشویم

زین پس من و گوشه‌ای و آهی

یکی گنج کش کس ندانست مر

زمین را ببوسید و بنمود پشت

هست در مدحت هزاران شاعر روشن‌روان

وز ناز تو بی‌نیاز گردم

که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز

همان کز پس پرده بودش نهان

نگنجیدم از خرمی در زمین

گر بر مس من زنی شوم خاص

حتی ظلال السدرة الزهراء

چو دستان ز پرمایگان گرد نیست

بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران

زین چه که فرو شدم برآرم

که ما بازگردیم زین رزم‌گاه

بدیدندش آنجا و برخاست غو

هرکه آن دید جانور پنداشت

از ما نشد این سیه گلیمی

و وقاه الاله اجل وقاء

وز سوی دگر غم رقیبان

تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار

هم آورد با جوشن و گبر بود

به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد

بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار

که گوئی روز و شب صورت پرستم

بدان تا بیاید سپهدار طوس

حق مسجد که بود ادا کردم

نعره‌ی زاغ و زغن چون نغم موسیقار

به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا

هم از ماندگی چشم را خواب داد

برین چرخ گردان نیابد گذر

گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست

درکشیدی ز روی غیب نقاب

پس آنگه درخت کهن سوختن

که شد خلخال و اندر پایش افتاد

وی قدر بر در تو خواهان بار

گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی

یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست

پس ما بیامد چو آتش به راه

او شفیع است چنان کامت را پیغمبر

که در راهی زنی شد جادوئی ساز

وگر نشنوی خود پشیمان شوی

که آید بر کسی دیگر گزندم

بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر

با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان

همه دیده چون جویبار آمدند

چه کردم تو دیدی ز من دست برد

و یا بخت تو بر اعدا مظفر

هم در هوس تو دردناکست

چو بینی ورا بندگی ساز نو

سال او هم چارده، چون ماه او

گر باره‌ی چرخش حصار باشد

تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی

که خشنود بیرون شود زین جهان

برو آفرین کرد برنا و پیر

بوسه ده گشته هرکه تاجورست

ز حسرت گشته چون نار کفیده

ز روم و ز طایف همه هرچ هست

هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

هرکه چوب کلیم و خر دارد

دل مردم پرخرد کرد کند

به پوشیدگی نیز مویش بود

نهاده به گردن درون پالهنگ

گه به هنگام و گاه بی‌هنگام

افتند چنانکه بر نخیزند

نه از نامداران پیشین شنود

ز آسیب هوا و محنت راه

زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد

که آمد بدین مرز با یار سی

اگر پیر اگر مرد برنا بود

دمیدی بران آتش تیزدم

به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر

غلام وقت خود کای خواجه خوشباش

پر از گندم و خاک و چندی گیا

که بیرون از حد حور و پری بود

کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار

بدان تا نبینند ازو رستخیز

جهان را تو باشی جهاندار کی

که آوردت این روز بد آرزوی

عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم

انجیر نواله غرابست

بر زبر همچو قبه‌ی اعظم

که گوید آدمی نان! و دهد جان»

از جوال شره برون طنبور

سخنها ز اندازه بیرون برند

زان که از کف حیات انسانی

ازین چار چیزت بخواهم یکی

به سعادت همی کنند الهام

بباید رفت ازین کاخ دل افروز

بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش

ظلمتیان رو به عدم درکشند

پس بخور گرچه مه شعبانست

که ای گنج اگر دشمن خسروی

نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی

وگر زاد دادش زمانه به باد

وز برای حرمتت را حور در بازد جنان

چرخ نه قبضه کمترین تیری

عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری

نه گیاهی ز باغ من چیده‌ست

تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»

که پیمان شکن خاک یابد کفن

هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

جهان را تویی از پدر یادگار

پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون

که با جانش مسلسل کرد جان را

جود تو با یسار خواهد کرد

وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب

وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر

گران مایه استاد با نیک خواه

به سوی خطه‌ی وحدت برد عقل از خط اشیا

ازان ایزدی فر و آن دستگاه

گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران

او به تنها همه جهان باشد

آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا

به یوسف شد فزون شوق زلیخا

دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر

نباشد شگفت ار شوی پر گزند

چه فزایی تو بر کله دستار

هم اسپ و سلیح و کمان و کمند

در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر

جست حق القدوم خدمت خویش

ساحران را اژدها شد شاعران را متکا

درین کارم مددکاری نمایید!»

دهد ایزد بهشت بی‌ایمان

همی‌گفت کای نامور شهریار

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

کمند اندرافگند و کردش دوال

جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر

شد در آن غار تنگنای به زور

هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار

همی بردش درون، خانه به خانه

عاشق و بنده و رهی و رهین

دلی پر زغم دیدگان پر زخون

نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار

گر ایدونک کم گردد از انجمن

صد هزاران مکر دارد تو به تو

چون به گنجینه رفت گنج ندید

از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار

که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»

که همه ترکیبها گشتند مات

بر آن تخت برکس نبودی دژم

نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش

وا مکن انبان قلماشیت را

از کشمکش مخالفت رست

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

قوت جان ساز در سکون و قرار

مردار مخور به سان ناهاری

سخنهای او سودمند آمدش

ناچیزتر از خیال، بی او

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

نداشت از غم امت به این و آن پروا

تا نتابی سر دگر از آفتاب

کردند آغاز صحبتی تنگ

نغز دانی تو کمتر از نغزی

پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند

نهان داشت زان نامدار انجمن

رضوان ابد، ذخیره‌ی او

لاغران را مکش، که مردارند

هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا

گه با رطبت بدیهه گویم

چون تن که کند وداع، سر را

قایلش هر که هست، اگر سقط باشد

جز گوهر رایگان ندیده است

که درجستنش رنجت آید بروی

ضمان حاجت تو کیست امروز؟»

که «عصی آدمت» زند گردن

دانند کاین ثنای موفر نکوتر است

هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

که در تابوتی از سنگ‌اش نهادند

شیر مرد زمانه باشی تو

دام عنین از سقنقور مزور ساختند

کنم دل زکار جهان ناامید

وین پر سوی او نکرده پرواز

تا دو نان برکنی ز خالد و بکر

ستار بست ستاره سماع کرد سما

کس ندیداست آشکار و نهان

پر گشت ازین محالشان گوش

جنبش شخص از آن مقام بود

بسازم زان عصا شکل چلیپا

پسندیده‌ی مردم کاردان

مایل به قرارگاه مجنون

باز دیدند و این دقایق را

به خاک پاشی باد و به باد ساری آب

خویش را تو صید خوکی ساختی

هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟

غم اوخور، چو میکنی کاری

کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند

سراپرده‌ی نور به هامون کشید

قد شوخی و زلف نوجوانیست

آخر شب به بزمهای صبوح

ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند

بر صحیفه چنین کشد رقمم

چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود

درج کردند در تو، بلکه فزون

صریر در شاه ایران نماید

که خاقان به نخچیر بد با سپاه

گرچه ناسودمند برهانیست

دور از اندازه نیست راتب خلد

ز ژاژ مطین که طیان نماید

تا کنی از وام و فاقه آمنم

بجوی شادیم باز آر آبی

اثر قربت خدا اینست

گفت کین دردناکی از سفر است

چپ وراست جنبش نداند همی

گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر

باده‌ی جود خود به جامم ریز

زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند

با تو گویم بزرگوار شوم

بیمارم و باشد از تو درمانم

حد جان و خرد بدانی تو

بگذشته از مسافت و رفته به منتها

همه باغ و گلشن چپ و دست راست

هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان

آتش خویش را نکشته به آز

از پنجه‌ی روزگار برهان

از برای مونسی‌اش می‌روی

به امید مانده چو نیلوفری

بر تو نالد، جواب ننیوشد

نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی

که تاج بزرگی به سر برنهاد

داد تریاک و روح من بیمار

تا شبش تنگ در کنار کشی

لعاب طبع گرداگرد می تن

راه دریای بی‌خودی برداشت

جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم

ز بخشش ندارد دلش هیچ باک

محتسب شهر و پیشوای صفاهان

غم کرده های کهن چون خورم

چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

به روی یار شیرین شد قدح نوش

شمنان را که هوای صنم است

که ببر این باد را ای مستعان

حرف والناس ز پایان به خراسان یابم

فضلها دارد بر لولوی عمانی

حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان

که‌ای نامداران فرخ نژاد

بن اجزای مقالات و سمر بگشایید

تف زدی و تحفه دادم مر ترا

که از طشت زر سربهائی نیابی

کرد با چشمها سیه‌ماری

چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش

چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان

بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی

مبادا که این گوهر آید به سر

پس سر چرا به خطبه‌ی این زن درآورم

به بوی ره درون چه فتاده

بهر عماریش کند ابلق گیتی استری

زان یکی ننگست و صد ننگست ازین

دم مسغفرین بالاسحار

همی پیچم درو افتان و خیزان

حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری

سواری گزید ازدلیران مرد

بوی مثلث به هر مشام برآمد

ای فزون از وهمها وز بیش بیش

کز شما خامان نه اکنون است استغنای من

ذکر آن اینست و ذکر اینست آن

تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام

به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان

خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده

ز دیدار ایشان به بد شادمان

هم کاسه‌ی سر او خواهد شدن سفالش

جهان را خرمن هستی بسوزد

بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته

آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب

قیمت به بزم خسرو والا برافکند

حکمت توست درو میوه و ریحانم

بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده

که نشناختی کهتری در جهان

صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاش

نه جنون ماند به پیشش نه خرد

کز برای رای تو شروان نگردد خیروان

آمدم با طبع آن دختر ترا

هم دست بریده‌شان ببینم

«سبحانک یا اله سبحان»

باز کن در زی زیبائی فرست

فرستیم تا دل نداری دژم

بقم و نیل به دکان چکنم؟

ز استغنا به یک دانگش نسنجی

داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری

صید را ناکرده قید او قید شد

چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند

بگمارم و شبان و نگهبان کنم

حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این

مداراد دارنده باز از تودست

و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد

خود فنا چه لایق گفت خداست

برو شهریاران کنند آفرین

نگه‌دار تاج و سپاه ترا

تیغ تو زیبق کند زهره‌ی گرشاسب و شم

کمترین حاکمش چو نوشروان

همه مرزها را سپردن گرفت

کدامند و مردان جنگاوران

گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان

زمانی راه ده در وصل خویشم

خردمند و بیدار و آرامجوی

به عالمیت رساند که اندرو فرداست

رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار

هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان

زنش گفت کاری بود ایزدی

بیامد گرفت آبدستان بدست

من تو را قیدافه همتا دیده‌ام

خلق دیدند آن کرامت را ازو

بدو اندرون کاخ و بیمارستان

چنین گستراند خرد داد را

در باد و آتش و نی، هستش امان میسر

ماندی تنها وگشته زندانی

گر از شاه ایران هراسان نه‌ای

یا ربی گوید که نبود مستحب

منم کز صباح و مسا می‌گریزم

که خواهد بردن از افسون ز راهم

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

تا حصر کند دامن هر چیز میان را

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زمانه به خوبی دهد داد من

که او را بود نیز انباز و یار

خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر

پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید

از صدف مگسل نگشت آن قطره در

چنین برده رنج تو دشمن خورد

از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

شد آن شارستان پر سرای و ستور

به مینو همی جان او باد شاد

برفتند و گشتند پیکارجوی

پیشت بدمد ز سنگ عبهر

فرود آمد و شادمان گشت پیر

که از شوخی ز کارم باز دارد

به کار پرستش فزاینده باش

دیو را با دیوچه زوتر بکش

برفتند شادان‌دل و تازه‌روی

ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

خضر آب زندگانیت آورد

نکوهش کند مردم پارسا

کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

ز روم و ز چین نام و گنج آوریم

روده‌ها بسکسته شد از همدگر

که پیروزگر گشت شاه اردشیر

یکی خنجر آبگون برگزین

فسیله گزین از گله‌دار نو

زیر درخت دین همه با تو برابرند

که بیابد از تو هر ناچیز چیز

چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم

که آن را به برداشتن رنج بود

نه ترا در سر و باطن نیتی

تا نگیری این اشارت را بلاش

نگهدار تاج و سپاه ترا

برآمد ز پیغاره و سرزنش

تمامت است تو را یک دو گرده استظهار

از امیدش روز تو پیروز شد

گر عرض کان رفت باز آینده نیست

فزون کرد سوی سکندر نگاه

مرا سوی قفس پرواز دادند

زد بر آن حیوان که تا افتاد پست

ره بندگی بر نوشتندشان

کزین پس چه خواهد بدن در جهان

یکی کشت و پالیز و شد کار دارد

بوستانها باغها و کشتها

که از الطاف شاه اندر نظر داشت

خردمند و دانا و یزدان پرست

سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند

کو و کو گو فاخته شو سوی او

به یکبارگی تیره شد بخت شاه

تو از کشتن من بدین سان منال

در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا

چیست بر وی نو بنو خاشاکها

زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش

بسی بردی اندر جهان روزگار

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

باغ و بستانهای عالم فرع اوست

هم از دیده‌ها خون برآمیختند

درونش پر از نفط کرده سیاه

بیاهنجم از مغز تیره بخارش

پس ستون خانه‌ی خود را برید

چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست

همه شب همی ساخت درمان خویش

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

زو جهان گریان و او در خنده است

که صندوق را چیست اندر نهفت

خنک آنک جانش پذیرد خرد

گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم

تو نه‌ای مست ای مگس تو باده‌ای

تشنگان را کی توانم داد آب

تو گفتی که هامون برآمد به جوش

بار ما خالی است، در بار تو چیست

توسنش سر بستد از جذب عنان

چنین گفت کای نامبردار شاه

که پدرود باشید تا جاودان

چرا هست کرده‌ی مصور مصور؟

فرصت آمد پاسبان را خواب برد

واندر نراند پیل به جیحون درون هزار

ز میدان ببردند با خواسته

ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا

در جهان صلح یک رنگت برد

بگویش به پرمایه اسفندیار

ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ

به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش

رو چه سوی آسمان کردی عمو

این خیال منکری را زد برو

جهان مانده زان کار اندر شگفت

می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار

بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

برین بود تا بود پیمان ما

بخوان پسندیده‌شان برنشاند

به آتش بدین جاهلانه مقال

تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

که اینک جان برآر از خرمنش دود

هم آن نامه‌ی شاه فرهنگ جوی

بر جایگه بداردش آن خار مبتلا

عاصمست آن که مرا از هر گزند

بزد شید بر شیشه‌ی لاژورد

جهان زیر نیروی بازو شود

خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر

بر در خود سگ بود شیر مهیب

با هزار اندیشه و شادی و غم

بکوشم که با تخت و افسر کنم

برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان

که منم آب و چرا جویم مدد

بدو اندرون خیره گشته سپاه

بماند کیی دین گشتاسپی

افلاک منور شد و آفاق معطر

نار را نکشد به غیر نور دین

که در کیش وفا نبود گناهی

در کمین لا چرایی منتظر

یا همه سرگشته یا برگشته‌اند

وز خیال دیده‌ی بی‌دیدشان

به انبوه گردان ترکان رسید

اولش تنگی و آخر صد گشاد

زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند

که بدان یک قطره انس و جن برست

چون قران دیو با اهل نفاق

خود صفورا هر دو دیده باد داد

به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا

صد جهت زان مردگان فانی‌تراند

برافرزوم این اختر و ماه را

پرده باشد دیده‌ی دل را غرض

خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

عکس ماه و عکس اختر بر قرار

تواش صورت پرستی دان همیشه

در میان موج و بحر اولیتری

روم و هندوستان همی‌یابم

بعد از آن زان نور شد یک فتح باب

به خواهش سوی روم بگذاشتش

تا به غرب خود رود هر غاربی

هر که با حجت اندر این غارند

بی و سین بی او همی‌گویند الف

بده برقی که دود از خود برآریم

در نگر در ارتعاش و رنگ او

معجز و خلق و فتوت را برو

شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری

دل نامور زان سخن زنده شد

دارای جهان ناصر و معین

مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش

از سعود آسمان گردت مجاور معشری

که آنرا پرده‌ای در کار باشد

که خداوند حافظست و معین

به دیوار گرمابه‌ها بر نگار

به پالهنگ ببندند گردن الخان

یکی ژنده پیلست با دار و برد

علم است همیشه گوشوارم

به افسون جفا کاری فسانه

سیه گردد ز دود تیره‌ی آه

که بر کین طاوس نر خون مار

صنم خود بود شاخ سبز بی بر

که جان غمگین و دل اندوهناک است

موی ساق دگرش تا به زمین آویزان

یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست

یکی را هم بکان کندن رود جان

زند هر شام چتر خویش بر خاک

هوای دل به عیاری کمر بست

همی راند بهمن بر نامدار

که باز اندر میان سنگی نینداخت

از آن پادشاهان بری بی‌گمانی

در آویزد دانش گوهری چند

چپ و راست هر دو همی تاختند

که خون ریزند فردا، بی دیت‌ها

تویی پیغمبر آخر زمانی

نگنجید اندرون پوست جانش

به دیدار تو رامش جان کنم

نمک خواران خورانیدندش الماس

بیاموزند ابجد را و کلمن

خزی که در گریبان گاه در جیب

چو شد تافته سوی سندان شتافت

بتا پاک درون دردمندان

نهاده سر به سینه همچو کسکن

که بنیاد بزرگی، محکمش باد!

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

«دول رانی خضر خان» کرد ترکیب

صدبار فزونتر ز گنج دارا

کیست کز آن باده نگردد خراب

گر از ما کسی باز گردد به راه

در افتادند وان افتاده بر خاست

به زلف چنگ کردی دست یازی

چراغ کیقبادی شمس دین تاب

به مردی و دانش که آمد رها

روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست

نه تخت و کلاه و نه گنج کهن

نیازی یافتی با خود نهفته

بیامد یکی نامور انجمن

هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست

به زاری همی راند آب از دو چشم

درنگ بوستان بند است زندان

سگانی که گیرند آهو به تگ

آرزو ایرا که یکی اژدهاست

ز درگاه برگشت پیروز و شاد

که بخشد صبح وصلش روشنایی

شب تیره زو دست بر سر گرفت

ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن

که یک تن چون ز دست این بلا رست

زین سو صف غلامان، زان سو صف جواری

مدامش نرگس بیمار مخمور

همه دیوان به دیوان رسایل

نیست ز همت که شوم کام خواه

به صحرا فرستی پی ساربانی

غم عالم به دیگر عالمش برد

به که همت ز همتش جویم

در ثنای تو در فشان باشد

همتم پر نمود جیب و کنار

خدمتی پیش برده بود مگر

به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان

تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار

همان سدی که بود اندر میان باد

دل تو این آلوده را پنداشتی

جهان پهلوان آن زریر سوار

اولا بر بست یک چشم و بدید

سرآمد کنون قصه‌ی هفتخوان

شید می‌آری غلط می‌افکنی

دید قاضی، خانه پرشور و شر است

چونک باران جست آن روضه‌ی بهشت

درخشی شمع راه ماکن از خود

هین مکن که کوه کاهست این زمان

سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد

ای عجب چه فن زند ادراکشان

هم آنجا که بینی مر او را بکش

نسبت زیر و زبر شد زان دو کس

یارب ز هیبت تو و اندیشه‌ی مدام

بحر وحدانست جفت و زوج نیست

بود خوبتر وصف صوف مرقع

باش تا شیران سوی بیشه روند

چو چندی برآمد برین سالیان

حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی

دوان پیش اسفندیار آمدند

تا نبینی نور دین آمن مباش

برق عجب، آتش بسی افروخته

پس بنااش نیست بر آب روان

میان بوستانی جای خود دید

بر لب شط مرد هنگامه نهاد

باقی به دوامی که در آحاد سنینش

نور دیگر از دل آن نور رست

بدادش یکایک درود و پیام

چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند

اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران

ما رمیت اذ رمیت بی ویست

تا نباشد سخن چو همت او

آن جهان جز باقی و آباد نیست

کین فسون را که جنی آموز است

زانک داری جمله دل برکنده‌ای

کشنده بدو گفت ما هوش خویش

هر خماری مست گشت و باده خورد

از قباهائی که اینجا دوختند

نیست هر مطلوب از طالب دریغ

شهادت گفت و جان در پای او داد

کرگسان مست از تو گردند ای مگس

خالی از خود بود و پر از عشق دوست

گفت حق سیماهم فی وجههم

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

آنشی زد شب بکشت دیگران

به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز

مرده از یک روست فانی در گزند

برق معنی کز این سحاب جهد

هست خاشاک تو صورتهای فکر

زان بزرگی که در سگالش اوست

ای دهنده‌ی عقلها فریاد رس

وزان جایگه شد سوی روم باز

آسمانی بس بلند و پر ضیا

مینهم دامی، شکاری میزنم

سکندر بدانست کاندر نهان

سحابش بود بر سر تازیانه

اندر افتادن ز حیوان باد جست

در پی سودی دویده بهر کبس

بدان پروراننده گفت ای پدر

چنین گفت کامروز روز منست

چشم گردان کرده‌ای بر چپ و راست

چهار است ارکان عالم ولیکن

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

وحشی این شکر و این شکایت چیست

در معاصی قبضها دلگیر شد

چون قدر مایه شد به سختی و رنج

وزان جایگه شد بر تخت فور

نه با زخم تو پای دارد نهنگ

ور نخواهی خدمت ابناء جنس

این همی گوید جهان خود نیست هیچ

کسی نیز نشنید آواز کس

هوای لعل مطرب در سر نی

اصل و سرچشمه‌ی خوشی آنست آن

تو مرا پر درد گو ای محتشم

زره بود و دیبای پرمایه بود

گشایم در گنج و هر خواسته

ز آتش این ظالمانت دل کباب

خه خه‌ای باز به پرواز آمده

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

وقت فرصت به طیب خلق تو زد

می‌نماید تا بکعب این آب جو

روی نعمان ازین سخن بفروخت

چو بر پای بودی سرانگشت اوی

کنون گر تو این را کنی دست پیش

چو بر زد سر از کوه روشن چراغ

دم نزد در حال آن زن جان بداد

سکندر چو گفتار ایشان شنید

سپر را بخیه‌ها از هم گشاده

همان تیغ هندی و رومی هزار

ای دهان غافل بدی زین باد رو

تو گفتی که هوش یل اسفندیار

ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم

بسی تخت شاهان بپرداختی

یکی چون درختی بهی چفده از بر

چو نان خورده شد مجلس آراستند

به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی

سکندر بدید آن پسند آمدش

باز چون تخت و میل بنهادی

سخنهای شاهان همه خواندم

بگیرد ز گردان لشکر هزار

شود کار بیمار و درویش سست

پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان

مهان را به مه دارد و که به که

کسی کاو را فزونتر درد هجران

افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت

می‌گریزی از پشه در کزدمی

ز همسایگان گاو و خر خواستند

چو بشنید رستم میان را ببست

عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید

چون نرگس از نظاره‌ی گلشن نگاه داشت

همه دشت پیش سواران بگرد

تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام

فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را

هر صبح کز این رواق دلکش

دبیری به آیین و با دستگاه

بریزیم ناخوب و ناخوش بود

گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک

نه ترا شبها مناجات و قیام

نپرسید چون دید مرد از نژاد

چو دیدندش به رفتن استواری

از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟

پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی

کنام اسیرانش کردند نام

مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود

جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب

آنگاه نجوئی آب چاهی

دو هفته بدین خانه‌ی بی‌نوا

سخندان داورا، معنی شناسا

ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال

چون منتظران درین گذرگاه

چو آدینه هر مزد بهمن بود

سپه دید بر هفت فرسنگ دشت

داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید

کو همی ترساندت هم دم ز فقر

بیامد هم‌انگاه دستور اوی

مجو وحشی وفا از مردم دهر

جام کیخسرو است خاطر من

هرکه جویای امیری شد یقین

چو اندرز بنوشت فرخ دبیر

که من زین که گفتم نجویم فروغ

طرار بریده سر چو طیار

تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو

یکی خانه‌یی بود تاریک و تنگ

نخواهم عزتی زین قربت از تو

هم عراق آفت شروان چه کشم

آب از دل باغبان خورد نار

سخن را تو آگنده دانی همی

به گشتاسپ دادند پتکی گران

آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش

به الفنج گاه اندرونی بکوش

بلنگید در زیر من بارگی

از مدد همت والای خویش

آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار

من همی‌گویم بس و تو مفضلم

تو آن خوی بد را ز شاه جهان

چو اسفندیاری که فعفور چین

رعد سیپد مهره‌ی شاه فلک غلام

کسی که چشمه‌ی خورشید را ندارد چشم

بدانگه که شد پادشاهیش راست

چو از وی مفلسی کامی برآرد

گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب

گر ز گستاخیی که بود مرا

مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز

سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ

خون لفظم از خوشی مراعات او بلی

چشمم بینا شده‌است ازیرا

بیامد سبک پهلوان با سپاه

به جمعی داد خلعت‌ها و فرمود

کعبه را ماند در عالیت و من

پادشاهم کار من عدلست و داد

امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست

مگر بند کز بند عاری بود

این مرا زائر، آن مرا عائذ

چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند

از این منزل هرآنکو بر نشیند

چو نوشید از کفش جام پیاپی

بزم تو فردوس وار وز در دولت در او

شاه بهرام کاین جواب شنید

بخرد هر که خواهدم امروز

بباشد همه بودنی بی‌گمان

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر

در حرب این زمانه‌ی دیوانه

زمانی باز گرد و زود بشتاب

ز لعلش کاروان قند سر کرد

عزم تو معیار ملک قومه فاستقام

چون دمی حیران شد از وی شاه فرد

جوانی بود و عیش و شادمانی

گذر کرد پر خستگیها بر آب

چو جغد ار برون راندم آسیابان

دلی ز دست در افتاده در هزار هوس

زمانه باشد آبستنی به روز و به شب

چو باید رفت از این وادی به ناچار

بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم

گفت بر دست شهریار جهان

آخر وقتی به قوت جاهت

به تن رنج کاری تو بر دست خویش

نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما

ور آباد خواهد که دارد جهان را

اکنون در این مرنجم در سمج بسته در

صف مژگان او کز هم گذشته

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان

بدان چشمه که جای ماه گشته

بپرور به حق بنده را کز ملوک

پدید آمد از دشت گرد سوار

پیمان وفای اوست طوقم

خلق را در میان جنگ دو خصم

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

اگر آهن دلی پولاد پنجه

امروز بریدم از وی امید

پی بر پی او نهاد و بشتافت

حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است

ز نیروی اسپان و زخم سران

آرند که صوفی‌ای صفا کیش

تو مغز و میوه‌ی خوش و شیرین همی خوری

ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر

روح با علمست و با عقلست یار

بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی

یکی آیینه و شانه درافکند

گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر

بدو گفت کای پهلوان جهان

شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار

به بو حنیفه که کرد آن حدیث و نص قیاس

چون تو ملکه نبود و چون من

اگر شیرین ز افسون نرم گشتی

شکاف سنگ قیراندای کردند

لخت بر هر سری که سخت کند

بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام

ز بالا فرود آمد اسفندیار

مهر از لب بسته برگرفتند

از لشکر زنگیس رخ روز مقیر

ز سرگین خر عیسی ببندم

صاف خواهی چشم و عقل و سمع را

آنجا چو رسید بی‌کم و کاست

به کار آی اندرین کارم به یک چیز

بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی

جهان پهلوان آن زریر سوار

بچه‌ی بازی برو بر ساعد شاهان نشین

دعوتش فرمود بهر خاص و عام

در فلک صوت جرس زنگل نباشان است

که همچون خاصگان شاهش نبیند

تو خورشیدی و من در این عصر

هست ما را ز فر تارک او

از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست

بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی

نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت

موسی زمان را تو یکی شهره عصائی

ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب

از خلیلی لا احب افلین

به تنعم جهلا را مستای

چو زهره بر گشاده دست و بازو

سر خسروان افسر آل سلجق

بینداخت پیراهن مشک رنگ

خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر

عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه

بماناد شاه جهان کز جلاش

بیا تا ساغری نوشیم با هم

هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام

گه گرد گلت بنفشه کارم

هان کجائی چه می‌خوری؟ گفتم

جهاندار محمود خورشیدفش

نعل سمند تو سزد حلقه‌ی فرج استرت

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان

آه و افغان از همه برخاست زود

من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ

گرش صد باغ بخشیدندی از نور

ره رفته تا خط رقم اول از خطر

نعمت عالم باقی چو مرا دادی

حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته‌ام

گر بخوانی این بود سرگشتگی

وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر

بادا به بهار اندر چندانکه بهارست

گر حج و عمره کرده‌اند از در کعبه رهروان

ای نظامی پناه‌پرور تو

وفا اندک طلب زین دیو مردم

به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا

شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند

مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر

قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر

باز بعضی را رهایی داده‌ای

زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر

پس آن بهتر که خود را شاد داری

یا به سر دار بر چرا نکشیدش

اگر جان نبودی به سیم و زر اندر

از هر نمطی سخن شد آغاز

به دانش تو صورت‌گر خویش باش

آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است

چو بی‌عشق است او جسمی‌ست بیجان

سگ را چه خبر که کام تو چیست؟

شبی از پیش برگرفته چراغ

اکسیری صبح کیمیاگر

به طاعت بست شاید روز و شب را

از مردمی تو بر نگردم

بتو داستان نیز کردم یله

فلک بر سبز خنگی تندخیز است

اینک بر کارست بی‌کارست و پوست

گشتی به سرو روی کله دار

یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش

لیلی که چنان ملاحتی داشت

تو نبیره و پسر موسی و هارونی

مطرب غزلی کشیده دلکش

به موبد چنین گفت زان پس که شاه

دل از رخت خودی بیگانه بودش

دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست

می‌بود ز نیک و بد هراسش

فرقش از دانهای در خوشاب

طوفان درم بر آسمان رفت

بنگر به چه فضل و علم گشته‌است

گشتند، دو دل، مبده، بی غم

بفرمود تا بازگردد سپاه

ز تو کامی ندیده در زمانه

حاجب آتش بود بی واسطه

گر از لعلش مرا روزیست جامی

به شیرین زبانی توان برد گوی

پیرامن آن فلک نوردان

زادالمسافر است یکی گنج من

به خسرو نیز گشت آن قصه روشن

به موبدم درم داد ده بدره نیز

به سختی و به رنج آن رنج و سختی

فریبی را طلب کاری شمرده

من خود ز زمانه پا براهم،

گو گلاب از گل و گل از خارست

میل دل مهربانم آنجاست

چرخ بر بدگمانش کرده کمین

بشنید چو آن سخن خردمند

همی بود تا تازه شد جشنگاه

رطب بی‌استخوان آبی ندارد

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر

از سوز دل، آن حکایت زار

حزین نشسته حسودان دولتت همه سال

سخنهای کهن زالی مطراست

تشنه‌ت نشود هرگز تا آب نخوردی

هم کلید گنجها در دست تو

جهاندار کسری ورا پیش خواند

خری در کاهدان افتاد ناگاه

اگر روی سخن در نکته دانی‌ست

خداوند کیوان و خورشید و ماه

قطره بر قطره زان محیط گذشت

در مرحله‌ای که ره ندانم

از خانه عمر براند سلمان را

چون تو حاجت می‌بر آری صد هزار

کسی کو جوانست شادی کنید

ولیکن حق خدمت می‌گزارم

فلسفی مر دیو را منکر شود

چه گویید گفت اندرین داستان

بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل

آنجا که دهی ز لطف یک تاب

چنین می‌گفت و خون دیده باران

چون شب تاریک در شعر سیاه

سه من تافته باده‌ی سالخورده

ولی باد از رسن پایت ربود است

گر تو اشکالی بکلی و حرج

دلاور بدو گفت گر بخردی

احمدک را که رخ نمونه بود

تیرش چو برات مرگ راند

در آن وادی که میل دل زند گام

وان غلام مست پیش دل نواز

شهنشاه دانندگان را بخواند

چو نامد در جهان پاینده چیزی

مر جفاگر را چنینها می‌دهم

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

الام تصاریف الزمان و جوره

یاقوت لبان در بناگوش

بمان چندی بر این سرکوه چون برف

سال نوست و ماه نو و روز نو

چو باشد مناره به پیش برک

به دست هر یک از بهر نثارش

این معانی راست از چرخ نهم

خریدن ازو باز خون پدر

هم تهی دید گنج آکنده

سر رفت و هنوز بد لکامی

اگر کمتری تو ازیشان به نعمت

چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ

گر اندیشه‌ی بد کنی بد رسد

بهاری تازه چون گل بر درختان

گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی

چنین سال سیصد همی رفت کار

در دیر محکم ببستم شبی

شوخی که به غمزه‌ای کمینه

حدیث او معانی در معانی

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

سه فرسنگ بالای این بیشه است

سگان وقتی که وحشت ساز گردند

بر گنج نشسته است گرد حجت

همی راند ازین گونه تا شیرخوان

گوسفندی قوی که سر گله بود

پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت

مزگت کلیسیا نشده‌است، ای پسر، هگرز

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر

بشد رای و اندیشه‌ی کشت و ورز

که چوپانانم آنجا شیر دوشند

عز و بقا را به شریعت بخر

اگر گویم آری و دل زان تهی

دگر رند مغ آتشی میزند

سر داده و آه بر نیارم

اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا

پیاده شد از باره سالار نو

هران کس که او جز برین دین بود

بسا دیبا که یابی سرخ و زردش

نسب داری حسب داری فراوان

چو بشنید کاکوی آواز من

مکان دهنده‌ی آن مهر منجلی در غار

تو آن سنگین دلان را بین که دیدند

یاد او بالغدو و الاصل

ز خط نخست آفرین گسترید

تبر داشت مردی همی کند خار

مکن کین میش دندان پیر دارد

عشق و دیوانگی و سرمستی

بزرگست پور جهان پهلوان

خانه‌ای را که نه سقفی و نه بنیادیست

یا دست بگیر از این فسوسم

جوان مرد این سخن بشنید و برگشت

بر آنسان به زین اندر آورد پای

بیامد به شاپور رازی سپرد

سیاهک بود زنگی خود به دیدار

تا دلت مرغ پخته خواهد و می

پری روی گلرخ بتان طراز

زیر فرمانت آسمان و زمین

برم سر آن عروس چون ماه

بستم از جان نماز را احرام

غلامان رومی به دیبای روم

همه بازخواهم به شمشیر کین

طمع در زندگانی بسته بودم

ایکه اندر فریب ایشانی

بدو گفت بنگر که شاه زمین

روز بر مسند پاکیزه‌ی انصافی

برو نام نکو خواهی بماند

به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند

ز بالا و دیدار و آهستگی

مکن دوستی نیز با دشمنم

فلک بر کرد زرین بادبانی

سخنی کز حضور گردد فاش

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی

که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت

گر دست ترا کرامتی هست

خصوصا بر عزیزی کز عزیزی

بر خلق دو عالم است غالب

بدو گفت آن کو جهان آفرید

رخم روزی که بفروزد جهان را

گر چه ترشست و تلخ گفتن حق

ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی

پاسبانی نکند بنده چو ایمان را

من زین دو علاقه قوی دست

پایه‌ی حسنش بسی بالا گرفت

بهر ملکیست سلطانی طرب کوش

بکوشد همی تا بپیچی ز داد

عنان عمر ازینسان در نشیب است

لا ابالی نظر به این نکند

ناکهان دل فگار شد آگاه

دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف

نبینی که در گرمی آفتاب

بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند

به صحت کن به دل بیماریش را

نیاطوس بگزید هفتاد مرد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد

پشت بر کار این جهان کردند

کاری می‌کن که ننگ نبود

پژمان نشود ز آفتاب هرگز

ز سیری مباش آنچنان شاد کام

مهی بود از سپهر آشنایی

رسد از طعنشان به من گاهی

همی‌برد دانای رومی رسن

بر ستیز و تسخر و افسوسشان

خاک ازیشان چگونه مشک شود؟

اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری

سرتاسر جهان ز در نظم من پر است

من سوی دل رفته و جان سوی لب

به فردا عزم ره را نامزد کرد

بسوزیم داغی به دل آسمان را

چو بشنید خراد برزین سخن

زیر دریا خوشتر آید یا زبر

هشت جنت ز بهر این آمد

با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه

هیچ، آزاده نشد بنده‌ی تن، پروین

منکه درین شیوه مصیب آمدم

کنون هم گشته زین سودا چو مویی

چودارید هر دو ز شاهی نژاد

بیاییم با تو به راه دراز

این نمک باقیست از میراث او

دل درماندگان به دست آور

ز گفتار او شاد شد شهریار

واسطه این است این کز ستمش کرده است

یا فلک آنجا گذر آورده‌بود

جامی از آنجا که هوادار توست

شهنشاه کو داد دارد خرد

در شارستانها بهن ببست

و گر خشک شد روغنم در ایاغ

هر کرا باشد این چنین گنجی

همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد

بیدار شو ای گوهری که انکشت

دید پیمبر نه به چشمی دگر

لیک چون سبق یافت سوگندت

بر ابله جوانی گزینی رواست

یلان سینه و رام و ایزد گسسپ

طالع کارت به زبونی درست

بعد از آن قوت نباتی هشت

بفرمود تا بر درش کرنای

در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید

ز کیسه به چربی برد بند را

گهی از عشوه در مسندنشینی

دگر باره پرسید زان پیشکار

چهارم خزروان سالاربود

ترسم ازین پیشه که پیشت کند

روشنانی که این خرد دارند

ببردند برزوی رانزد اوی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست

چه رنگست کاید همی بوی خوش

بلی عاشق چو بیند نقش جانان

نهان شد بگرد اندرون آفتاب

به منزل رسیدند و بفزود خیل

دگر گفت اگر چند خندان بود

در دلیری، اگر چه گشتم گرم

کله آن گه نهی که در فتدت

من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی

همان هرچه از ماپراگند نیست

همه چنگ محبت ساز کردند

بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری

چو بگشاد لب زود پیمان ببست

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ

مانده بر جای و هیچ جایی نه

که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

که ما را دل از بوم و آرامگاه

عزیز آن گریه و سوگند چون دید

رو که تایید سپهر و دانش کلی‌تر است

چرا ریخت خواهی همی خون من

همه پیش یزدان نیایش کنید

زان بر میر و خواجه جای کنی

دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ

ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز

بدان گه که من جفت خسرو بدم

یا فاضل الحرمان بکل موطن

ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا

همه طاقها بود بسته ازار

یکی گشت با آنک نانی فراخ

سخن مخلصان بگیری یاد

به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا

مرحمتی میکن و جائیم ده

شده پادشاهی پدر سی و هشت

و وصلت حبل‌الله لکن سودت

یا یکی خیمه‌ای ز دیبه‌ی سرخ

چو از دور خراد بر زین بدید

چه مردی به دین فر و این برز و چهر

از تو خاتون چو گردد آبستن

گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط

از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک

ملک را چنان گرم کرد این خبر

مرا بی‌نیازیست از هر کسی

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب

هرآنکس که برتو گرامی ترست

بدان کی ستوده شود پادشاه

زره خواهم از تو گر اسپ سیاه

خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

ولی فاحش‌ترین غبن‌ها این بود داعی را

کسی ره سوی گنج قارون نبرد

چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ

زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود

چو بایسته کاری بود ایزدی

سپر بر سرآورد رستم چو دید

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی

ز بس که خوف بری از سیاست قروقش

کمندش ببازوی و ببر بیان

من آن دیدم از گیو کز پیل مست

باشد از نار طبع یابی نور

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه

کدامین پسند آیدش زین دو راه

چو گرسیوز آن آتش افروختی

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد

طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی

گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی

چرا بر دلت چیره شد رای دیو

مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو

چوشد گردش روز هرمز بپای

مسرع حکم تو زمانه نورد

جهانی فرو ماند اندر شگفت

از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت

یک ذره نور از رخ او وام کرده است

بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان

ز جستن مرا رنج و سختیست بهر

جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز

بیامد ز کوه اژدهای دژم

خلق را زین حشر شوم اگر برهانی

ندیدم من اندر جهان تاج‌ور

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند

تویی آن‌کس که گر کوشی، برآری

شکست اندر آید بدین بارگاه

روح عیسی ترا چه جویی رنج

نیامد بدین دوده هرگز بدی

در حال برو رکنها بجنبد

ازان ده یکی بی‌گذاره نماند

نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد

خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین

عفو فرمای گر مثل گنهم

برین سان گذر کرد خواهد سپهر

درم آمد علاج عشق درم

نخواهم که رومی بود سرفراز

خصم چندان هوس پزد که ترا

تو گفتی که اندر زمین جای نیست

تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر

کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده

دهد از جنس دیگرت زحمت

پسندش نیامد همی کار من

بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد

ز هندی و چینی و از بربری

دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی

یکی باز بودش به چنگ اندرون

بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی

در خیرهای مخفی و طاعات مختفی

عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز

سر پهلوان اندر آمد به بند

عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان

دهان و برش پر ز گوهر کنم

عالیا پایه‌ی مدیح تو وای

همانا کنون زورم افزونترست

از پی عصمتت گسسته مباد

کشم در رشته‌ی فکرت لالی

در مجلس مذاکره علمست مونسم

اگر چاره در سنگ خارا شود

آنک بر نگذشت اجزاش از زمین

برین پاک یزدان کند آفرین

به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم

سپر خواست از ریدک ترک زال

رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو

وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی

ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم

برو چون مسلسل شود بند سخت

گر پذیرند آن نفاقش را رهید

سرشکش که انداخت یک جای رفت

دخترانند خاطرم را بکر

بگفت این و غمگین برون شد به در

هم‌چنان ترکیب حم کتاب

فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو

به خدای ار به حقیقت نگری

دو پره چو پرگار مرکز نورد

تا به زلف سایه‌ی شب خاک را تزیین نداد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

چنان شود که شود موی بر تنش مسمار

به حصنش فرستاد نزدیک شوی

از تو این بس که دهی آینه‌ی او ترتیب

به تدبیر پیران بسیار سال

ز تارک کنون آب برتر گذشت

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

نیست ممکن آمدن از عهده‌ی مدحت برون

بساطی کشیدم به ترتیب نو

بجایی که بایست بنشاندشان

ازانجا چو باد دمان گشت باز

من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم

مهی ترک رخساره هندو سرشت

سگالیده‌ام روزگار تو را

بگویش که تو دل به من در مبند

محل تنگ‌تر زانکه من رفته‌رفته

از آن سستی اندام زخم آزمای

شب هندو نسب چون لشکر آراست

برآمد خروش از دل زیر و بم

عنان شاه گر بر آسمان است

ابدی باد خط این پرگار

درآمد عاشق شوریده مشتاق

همی نیروی خویش چون پیل مست

بکاری دست زن کارزد به رنجی

مرا نیست از خود حجابی به دست

صفت کاس رباب و بسرش کفچه‌ی دست

وزان سوی گودرز کشواد بود

کجا در ذره گنجد این که خورشید

بسا گردن سخت کیمخت چرم

رقمهای که کار آید به شاهی

نباید که بینند رنجی به راه

چو از تیغ و نمک سوگند بودش

به روز آتشی برنیارند گرم

غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت

نشسته سپهدار بر تخت عاج

جوابش را دهان کر نه بشگفت

نژاده منم دیگران زیردست

سر اندر پای خضر نازنین سود

چنین داد پاسخ که پیمان من

دل شدگان را رخ زیبا مل است

تا چهل روز خاک می‌کندند

به پرهیز جوانان در جوانی

به کاخ و به باغ و به میدان اوی

زهی سگساری چرخ زبون‌گیر

چه باید غروری برآراستن

هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر

کدامست مردی کنارنگ دل

چو بود این نام محتاج بیانی

همه دیده گشته چو نرگس تنش

چو آمد به نزدیک شاه اندرون

زانک جنس نار نبود نور او

بدو گفت رستم که چنگال شیر

دیوخانه کرده بودی سینه را

تو باشی برین بوم و بر شهریار

عقل را خدمت کنی در اجتهاد

که من در دل ایدون گمانم همی

که من آنجا بوده‌ام این شهر نو

مرا بخت ازین هر دو فرخترست

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب

مراین بند را چاره اکنون یکیست

قاعده‌ی هر روز را می‌جست شاه

چو گودرز با زنگه‌ی شاوران

سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ

دریغ این بر و بازو و یال تو

ای خنک آن را کزین ملکت بجست

در دژ ببستند و غمگین شدند

این مثال نور آمد مثل نی

دل او ز کژی به داد آورید

گفت او را و دو صد اومیدلیس

مرا تخت زین باشد و تاج ترگ

جنگ می‌کردند حمالان پریر

فرستاد نزدیک دستان سام

ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

سپاه تو را داد خواهد بباد

شعله‌ی باس تو ستاره شرار

تو مکش تا من کشم حملش چو شیر

شد نفاقش عین صدق مستفید

ندانم چراغ که بر می‌کند

کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار

برانگیخت اسپ و برآورد یال

هم ز عرضش مهار خواهد کرد

همان مرد را نیز با خویشتن

پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست

تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هست بس بالا و دیگرها نشیب

دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار

کردگارت برهاند ز خطر در محشر

چه مرجان که در کین همی جان فشاند

همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا

که آورد گیرند روز نبرد

ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر

تو به من بگذار این بر من نویس

پیش او معکوس و قلماشیست این

در جایگاه در شاهوار است

به قهر از صبح عالم شام محشر

ز گفتار او بود آسیمه سر

گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا

گرفتند تازان ره اردبیل

گر چون که قافش وقار باشد

که اجل این ملک را ویران‌گرست

خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری

باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان

خون شپیر و کشتن شپرست

جگر خسته از غم به خون شسته روی

دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا

بانبوه اندیشگان درنشست

حلم بر عفو ماحضر دارد

که ببیند مسجد اندر نو گیاه

سوی تو فضلهای رحمانی

گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده

سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار

تو گفتی به زخم اندر آمد گراز

سنگ در کفش و کیک در شلوار

بدانست کان کار او شد کهن

در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار

مر ترا هادی عدو را ره‌زنی

نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی

کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا

آرد از نوع دیگرت ابرام

بدیدی و کس را ندادی تو دست

گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار

نگه داشتندی ره ایزدی

در منزل محاوره فضلست رهبرم

او نترسد از جهان پر کلوخ

به زانکه کنی بخیره بیگاری

این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر

همه باشکل و باشمایل حور

چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود

گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

به نزدیک بهرام گردن فراز

به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر

زان بلند آفتاب نقطه قرار

... قصاب چون ستون خیم

دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان

که چه پرها بریختند اوهام

جهانی به شادی نهادند روی

امروز تو از دی به و امسال تو از پار

بیکسو شود دانش و بخردی

مه شعبان و صفر یکسانست

که دارد همی دیده از دیده شرم

دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش

مکن خیره بر کرکسان میهمانی

که جوشش برآمد چو مرجل به سر

که آمد به تنگی زمانم همی

این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار

تهی ماند زان تخت فرخنده جای

که خلقش ستایند در بارگاه؟

که شد چون دوال از رکاب تو نرم

با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان

هر مکین فرش غبرا سر به اوج لامکان

وگر برد، ره باز بیرون نبرد

نهاده بران عاج کرسی ساج

تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار

که امروز در دست آهرمنم

به پیوستگی در جهان نو بدم

نژاد کیان را که یارد شکست

آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر

شام در خلوت آلوده‌ی دیوانی

شب تیره او را ستایش کنید

درست است اگر بگسلد جان من

در بوستان عمر خود از حکمتم به کار

تو را نامدار مهان آفرید

گر از پوشش است ار ز افگند نیست

نه بر جای خویش آرزو خواستن

نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر

که توشان سد بلای سپه خود دانی

چگونه بود شاد بی روی شاه

که سودی ندارت بودن نژند

چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر

ببخشای بر بخت و ارون من

چنان دان که از دردمندان بود

در جهان گورکن چنین چندند

کوه ریشا چه سود ازین و از آن

تا بر سر این غنچه سایبانست

ز رای و ز پوزش میاسای هیچ

دل کینه‌دارش پر از جوش خون

چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون

به ما برکنند اندرین جنگ ناز

ستاره برین گونه خواهد گذشت

حساب من از توست چندان که هست

ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران

تا زمین زیر آسمان باشد

که چون تو نبیند همانا سپهر

نپیموده‌ای زان شدستی دلیر

دم آدم ترا چه خواهی طین

گرفت آن زمان دست او را بدست

نیابد نبیند برو بوم و کاخ

نگشته یکی خار پیرامنش

باشد از شاخ فضل یابی بر

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان

بپوشیده و تنگ بسته میان

ار ایدونک کژی نیاری بکار

تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر

ز جایی که بد پیش خسرو دوید

که تیرش زره را بخواهد برید

یکی دیر جنبش یکی زود گرد

بفرمان رود هم بران ره سپاه

جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان

در نظم سخن فصاحتی داشت

پر از غم دل و دیده خونین شدند

بکوشد که با شرم گرد آورد

که گفتار او با خرد یاربود

نیمه عمرم شده تا نیمشب

کشندش به پنجاه مرد از درخت

که بی‌گور اوخاک او بی‌نواست

دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش

کرد از دم خویش خاک را زر

میان یلی چنگ و گوپال تو

ورا نیک پی خواند و به روزگار

ازان روسپهبد وزین روی شاه

به بی روغنی جان کنم چون چراغ

به تدبیر و تیغ آشکارا شود

یکایک برآرد بناگاه گرد

به سجده‌ی ملکان پشت خود برای شکم

در شیر بها سخن به جان رفت

چنان کرد نوذر که او رای دید

که چون دارد آن کم خرد روزگار

نه جنبان شدش دست ونه پای رفت

دهد فربهی لاغری چند را

به دستوری اختر نیک فال

دمیدند با سنج و هندی درای

هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

آنجا که دلست جانم آنجاست

بسازیم و این کار دشوار نیست

پر از خاک شد چشم پران عقاب

مرین کشته را بست باید بر اسپ

که از هیضه‌ی زهری درافتد به جام

ز هندوستان داده شه را بهشت

یکی پرنیان چادر از وی بکش

سالکی را که ره حب تو نبود مسلک

و گر زال زر است انگار عنقاست

به مردی سیه کرده در جنگ دل

پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی

کشید آن بهار مرا او بدم

دیدنی ارزم که غریب آمدم

براو کردم اندیشه را پیش رو

خرد باید و شرم و پرهیز وداد

الا خزانه دل نواب کامیاب

پرگار بنات نعش گردان

که پیل هژبر افگنم کهترست

وقت بهار و وقت گل کامگار

ز خز و سمور از در شهریار

حرامست برزیره جز زیره آب

عنان دزدیی کرد و شد باز جای

شود آشکارا نژاد و گهر

بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی

کس نامه زندگی نخواند

چو رهام و گرگین جنگ‌آوران

گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر

ز مصری و از جامه‌ی پهلوی

سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود

پاس عقل آنست که افزاید رشاد

دروغم نه اندر خورد با مهی

از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب

زر گردد خاک و در شود آب

فراوان شده شادی اندوه کم

دشمنت بی‌غم تو نیست به لیل و به نهار

برین رود سازانش مهتر کنم

رنگ پذیرنده خویشت کند

قبله‌ای سازیده بودی کینه را

خردتان برین هست همداستان

به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد

هم غالیه پاش و هم قصب پوش

مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار

بخوبی بسیجیده کارتو را

دل به کمی غم به فزونی درست

ضد نار آمد حقیقت نورجو

وزو آفرین بر منوچهر شاه

گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران

پیداست که نکته چند رانم

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

هم سر افرازان عالم پست تو

که بر من چرا گشت قیصر دژم

بلکه بدین چشم سر این چشم سر

نیست آن من درینجاام گرو

ندیدند مرگ اندران روزگار

نظر به مائده‌ی رزق او فقیر آسا

در پیش سگ افکنم در این راه

که خلعت مرا زین فزون بود کام

شد نهان چون کفر در زیر گناه

بزرگان ملک و بزرگان دین

چون در آمد حس زنده پی ببرد

ما طاول الهرمان کل بناء

چنان زخم سرباز کوپال من

کاری که داشت ساخت ز معبود غیب‌دان

به تایید الهی نگرویدند

که بر خاک او نعل را پای نیست

حاجت من کن روا کارم برآر

همی مهتر نامور خواندشان

شکر کن چون کرد حق محبوسشان

فی غصن طوبی واسع الفیاء

درخت نوآیین پر از بار نو

ز آغاز لیالی تا به اسحار

سفتی نه یکی هزار سینه

پرستار و گر پور فرخنده ماه

مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز

وگر نزد تو نیز نامی ترست

تیر او دلکش‌تر آید یا سپر

حریف بزم شاه دادگر گشت

جهان را چو این بشنوی پیر خوان

هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان

درای ای طاق با هر دانشی جفت

که کیخسرو آن فر و بالا گرفت

بدینار و دیبا و تاج و کمر

غم و شادمانی همه باد گشت

با توند آن وارثان او بجو

به زیبا دیبه‌ی رومی و چینی

بدان دادگر کو جهان آفرید

ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است

یا پای بدار تا ببوسم

از افروختن مر مرا سوختی

به نیکی یکی اختر افگند پی

که پیوسته تلخی برد تند روی

نفرت و بی‌میلی ما هست آن را پاسبان

در همه دلها هوایش جا گرفت

که از باد آتش بجنبد ز جای

از تو این بس که کنی ادعیه‌ی او تکرار

دل سوخته شد هنوز خامی

به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

دل از ما کند زین سخن پر ز کین

هم سلیح و سپه پراکنده

همه ملک جهان نرزد پشیزی

تو را فرمود بهر من کنیزی

همه گوهرش پیکر و زرش بوم

کشم پرده از رازهای نهانی

تا پیش تو درد سر نیارم

کشندم دو بازو به خم کمند

کسی بی‌بهانه نسازد بدی

روزی که رازها فتد از پرده برملا

کبود و ازرق آید در نوردش

به قصد قصر شه مرکب براندند

برفتند و بردند پیشش نماز

ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا

همان در نسل او شاهی بماند

نبیند به هندوستان بت پرست

ز بایستگی هم ز شایستگی

پایش از بار دنبه آبله بود

شده تیر ملامت را نشانه

نوای معذرت آغاز کردند

همش نام و هم رای روشن روان

که از وصلت نشد واصل به صحبت‌های روحانی

آن دسترسی بود نه زین دست

ببرد از رخت شرم گیهان خدیو

آمد به میان جریده‌ی راز

تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین

فرو خورد از سر بیدار بختی

ازو کون و مکان پر روشنایی

شو ساخته خدنگ خون خوار

هست ارسال ثناها کاروان در کاروان

در کش مکش اوفتاده پیوست

نهفته جزین نیز هستم بسی

بگشاد به آزمون دمی چند

در آن شادی خدا را یاد داری

چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه

وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد

زان روی که بی وفاست مردم

برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست

نگویم وای بر خر وای بر کاه

انوشه کسی کاو بمیرد به زهر

یا نیک و بد پیام تو چیست؟

با کف موسوی چه زند سحر سامری؟

پرستارانم این جا شیر نوشند

کردم اندر مقام صدق قیام

که مهمان شد شکر در سبز گلشن

مر آن سرو را شد ستبرش میان

ز راهش عقل را جای گریز است

بدین فر و مانندگی پدر

رفتند بسوی خانه خرم

عجب بین کافتاب از راه گشته

که رخت دیگری در خانه بودش

روی تو نادیده گرفتار توست

می‌داشت خرد هنوز پاسش

ساعات شمارند الوف دوران را

به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

نماند بر من کسی نیک‌خواه

رسم زو عاقبت روزی به کامی

تکلفنا ما لانطیق من الاصر

رسن بازی نمی‌دانی چه سود است

به اجابت نمی‌کنم بندت

مجنون بنشید خویشتن خوش

سواران ترکان بکشتند زار

نماند از سیم کشتیها نشانی

برو هر کسی نام یزدان بخواند

کرد آن همه را، درون دل کار

به افسونی به راهش کرد دربند

یکی خون زر که بی حد بدشمارش

شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان

تو رشته چه می‌بری به چاهم؟

باشد اشهد گفتن و عین بیان

ز یکدیگر به دندان باز گردند

شکستن دل من نه اندرخورست

ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی

دویدم چپ و راست چون عقربی

امید اندر جوانی بسته بودم

بساط راست‌بینی در نور دید

دل خراشی کهن جگرخواری

هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر

به سرخی می‌زند چون گشت بیمار

بکوشد به رنج و به آزار من

که به نخجیر خواهد آمد شاه

که روزی من به کار آیم ترا نیز

به زرنیخی فروشد ارغوان را

ندارد جز تو در دل آرزویی

بدوزیم چشم حسودان اختر

کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

سزاوار کنار نیک‌بختان

گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

از کار جهان پر و تو بی کار

گفته کین هم گیر از بهر دلم

جوانی را چنین پا در رکیب است

به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند

با دل در پرورت بحر جهان یک شمر

یکی برتر و بهتر است از چهارش

نظر بر صحبت دیرینه دارم

ز زین برگرفتش به خم کمند

مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو

نبردی منت یک خوشه انگور

بهر جانیست جانانی هم‌آغوش

ذکر او بالعشی والابکار

در جایزه دادن مناقب

نه ترا در روز پرهیز و صیام

مید دار گیتی داریش را

رها کرد و مژگان شدش جوی خون

آفتاب و ماهتاب و صد سها

پس ز کوزه آن تلابد که دروست

بفرمود با جوشن کارزار

چون نهی در بهشت باقی پی؟

باد آتش را بکشت او بران

که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار

ز باد آمده باز گردد به دم

کرد بازم بدین تهی دستی

در دهان اژدهایی همچو خرس

بهای خویش دیده در ترازو

ز زر کرده آگنده صد خایه بود

گر به دریا روند خشک شود

قبضها بعد از اجل زنجیر شد

هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر

ز زانو فزونتر بدی مشت اوی

در فریب تواند، تا دانی

روستایی های کرد و کوفت دست

گرچه زان مقصود غافل آمدی

می و رود و رامشگران خواستند

قایلش هر که هست، گو: میباش

کان نشان و آن علامتها کجاست

که جز مرد کوشا نیابد منال

به رخساره شد چون گل شنبلید

ندهی روزگار خود برباد

از تو جمله اهد قومی بد خطاب

باشد که خورد چو نقل بیمار

چه گفتند با شهریار جهان

شوربختیست هم نهفتن حق

نو بنو در می‌رسد اشکال بکر

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

نیاید ز من گازری کارگر

سر این حال را یقین نکند

زود تجری تحتها الانهار خوان

پیش تو پر درد و پیش خود خوشم

سرت را به گردون برافراختی

آن جهان سود و این زیان کردند

صد چو عاج ابن عنق شد غرق او

رفته سرکش سرنگون بازآمده

همه بومها مویه کردند و بس

بر ستم پیشگان شکست‌آور

چند او یاسین و الانعام خواند

آبله بر دمد چگونه بود

چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ

با یکی زین هر آلتی ضم گشت

چونک بر بحر عسل رانی فرس

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خردمند را سودمند آمدش

جام جسم و ضمیر خود دارند

رخت را امشب گرو خواهیم کرد

می‌گریزی در یمی تو از نمی

وزان با بزرگان سخن راندم

ورقم پر عرق شدست از شرم

زانک آن ترکیب از اضداد نیست

یکی گردنی چون سپیدار دارد

بود دین فروزنده و روزبه

از حکیمان بما چنین آمد

لاف عشق و لاف قربت می‌زنی

در خرمن عالم افتد آتش

در گنج را جان من شد کلید

که توکل نه بر خدای کنی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

وزو چیز خواهد همی تن‌درست

برده باشد به حاصلش رنجی

کاتش پنهان شود یک روز فاش

از بن دندان در استغفار شو

بود بر کف رستم نامدار

نتوان راه زادنش بستن

جز حبیب خویش را ندهد امان

بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا

بران جشن ماتم برین جشن سور

غرق تیمار و آشنایی نه

سقف سوی خویش یک چیزست بس

گاهی ز بنفشه گل برآرم

تا غرض بگذاری و شاهد شوی

چه براندیشم ازاین بی مزه‌ی فانی؟

غلغله در شهر بغداد اوفتاد

محضر است، اما دگرگون محضر است

پیش جزر و مد بحر بی‌نشان

تو خود ما را شو و مارا کن از خود

وین سگان کور آنجا بگروند

پیش از آن او در اسیری شد رهین

تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس

به صد من درم کس ندادی یکی نان

جفت تابش شمس و جفت آب میغ

وانکه نشناسند که خصمان عقلااند

نور روی او و آن چشمش پرید

رسوم او فضایل در فضایل

چون نجوید آب شوره‌خاک زشت

به در کس مرانش از در تو

صوفیان از صد جهت فانی شدند

به طاعت بندمش ساران و پایان

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ

پس ترقی جست آن ثانیش چست

فزونتر شادیش در وصل جانان

شست دل در بحر لا افکنده‌ای

نارسیده سود افتاده به حبس

بلک بر اقطار عرض آسمان

یعقوب جهود و تو مسلمان

هم‌چنین قال الله از صمتش بجست

جهان هر آینه مشغول داردش به سها

زانک غمازست سیما و منم

گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست

دل بنهادم به هجر جاوید»

جامه نو کن که فصل نوروز است

افسرده به سرد سیر حرمان

که مرد جوهری خرد به قیمت لل و مرجان

گشتند شکرشکن به گفتار

از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر

که ستودن به علوم و حکم است

به شکر خنده‌ی حلوای او داد

نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

زان خورم که یار را جودم بداد

اگر سیم مزد از سقائی نیابی

امروز بدین زمین تو سلمانی

آیین سخن ز سر گرفتند

سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم

بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی

به همت از ایشان فزونی تو دانی

میان قعر نیل‌اش جای کردند

گره از کار چرخ بگشادی

گر ز خون دختران رز بود صهبای من

نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

غالب به لقای اوست شوقم

از حق و یقین بر انتظارم

تاج سر ملک‌شهی خاتم دست سنجری

گریبان وار بر گردون فتاده

بسیار دوید از چپ و راست

روی خود سوی عماد الملک کرد

اشک‌بار از دست مشتی نابسامان آمده

نحس بر دشمنش کشیده کمان

برداشت به خواب پرده از پیش

توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار

ما حج و عمره می‌کنیم از در خسرو سری

جان کرده منقا و دل مصفا

از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا

پاسخی دادشان چنانکه سزید

که چون بی‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی

هرچند که آب آب همی گوئی هزمان

کسش دیگر در این منزل نبیند

چرا بیشتر زو خراب است و بی‌بر؟

بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان

دست کشیدم ز تمنای خویش

خلق را ارز من چه ارزانیست

دیو بازیچه‌ای نمود مرا

وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده

همه دیده چون جویبار آمدند

مرا یکبار دیگر زنده دریاب

اسیر مانده در تخته‌بند صد خذلان

کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این

کاین دو بهائی و شریعت بهاست

سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر

هست از قبل تو چشم بر راه

روح را با آن به سقائی فرست

منت بنده‌ام وین سرافراز خویش

خوشا آن دولت و آن کامرانی

بر امتت که خواند الا که حجتش؟

خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته

که کار شهد ناید هرگز از زهر

من داد ز چرخ سفله بستانم

در تشنگی آب زندگی یافت

جفا بسیار کش زین سبز گلشن

نویسد همی نام او بر نگین

بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان

نعمت خود را برو کرده تمام

شحنه‌ی انصاف و کدخدای صفاهان

از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن

به گیتی چو تو نیست حق پروری

آفرینهای کردگار جهان

ازو بازگشتم به بیچارگی

ز دورش بدید اهرن نامدار

محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام

و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند

که دارد ز بیداد لشکر نگاه

در آن ناسازگاری سازگاری

جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید

چون در طارمش دو لخت کند

همه دشت یکسر بیاراستند

از اسفندیار آن یل نیک‌نام

عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم

مثلثی که مربع نشست دین به نوا

بباشی گر آید دلت را هوا

ازیرا نسبتت پاکست و مسکن

ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام

همه چیز از پی مبارک او

نه از خواسته بر دلش بود یاد

نهادیم ناچار بر دوش خویش

گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان

هر گه که چشیدی آب کوثر

اسیر اندرو یافتی خواب و کام

به همزادان خود لب پر شکر کرد

سحر مبین به شعر مبین درآورم

یافت گنجی و بر فروخت چو گنج

برین کار فرخ نشیمن بود

ندانم جزا جایشان جز بهشت

کش ز شب و روز حام و سام برآمد

در خروش و فغان همی‌یابم

ز گیتی پراگنده خوانی همی

روح را با تازی و ترکی چه کار

که کند راز کائنات اظهار

نوش در مهره مهره در مارست

ببردند بدبخت را بی‌درنگ

به نام جهان داور این را بخوان

غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش

وز لشکر رومیش شب تیره مقمر

جدا کرد نتوانی اندر نهان

که باتشریف تشریف آورد زود

ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش

بسته گرد مه از ستاره نقاب

بیاورد و بنهاد پیش وزیر

نهم پیش تو یکسر آراسته

هست این گلاب من ز گل نستر سخاش

ور برانی این بود برگشتگی

فزون گشت شادی و انده بکاست

پیش پای چپ چه سان سر می‌نهم

هم سفرخانه‌ی احزان چکنم؟

خرمن مهر و مردمی را سوخت

همان گنج داران و گنجور اوی

نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ

آفاق وصف نافه‌ی مشک تتار کرد

نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»

نگر تا کجا یابی اسپ نبرد

چو دید آن خلق و حسن جاودانه

این مرا مخلص، آن مرا دل دار

چار گوهر چهار بالش اوست

نگیرم فریب و ندانم گریز

نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم

چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

بر جان خود نهاده که این چون و این چرا

بیاورد لشکر به نزدیک شاه

بیند از خورشید عالم را تهی

آویخته بی‌زبان ببینم

کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ

که سائس تر از آل ساسان نماید

بلند آسمان دلفروز منست

حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند

چه بستان، جنتی مأوای خود دید

عورش افکنده و عریان به خراسان یابم

قطر بر قطر هر چه بود نوشت

وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

نه آیین شاهان سرکش بود

روزی هزار قصر مهیا برآورم

برون آی از این ژرف چه مردوار

پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا

پس فنا چون خواست رب العالمین

راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار

وزان خواب چندی سخنها براند

می‌خورم خون خود که ما حضر است

که من با سپاه آمدم جنگجوی

هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر

زین قبل من عدو لشکر هامانم

ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها

کمینگاه هزاران فتنه گشته

یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟

بیامد به کاخ دلارای شاه

که خروشیدنش از دخمه‌ی دارا شنوند

وزان جایگه رخش را برنشست

بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند

چه باید به شاهان چنین گشت بد

شکر زبان لاله‌ی احمر نکوتر است

کای سر شیخان و شاهان این چه بود

چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید

ز بهرامت آزادیست ار گله

ببست قبه‌ی زربفت قبه‌ی مینا

نگردم به هر کار گرد دروغ

بر این بام هفت آسیا می‌گریزم

دل مردمان جوان مشکنید

جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند

شده دمساز فریاد پیاپی

طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند

گرانمایگان برگرفتند راه

کس شاعر مدح خوان ندیده است

کزیشان همی آسمان تیره گشت

رعاف جاثلیق ناتوانا

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب

وانک پنهانست مغز و اصل اوست

سریر کیان تاج کیوان نماید

سخنهای گیتی سراسر براند

از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند

بدادند و چندی ز خویشان درود

روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری

همان جامه و اسپ و بسیار چیز

چنان شود که شود پوست بر تنش زندان

به گوش خردشان ز سبع المثانی

بزرگان به پیش من آرند چک

چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ

چو کار جهان را ندارد نگاه

بر دران تو پرده‌های طمع را

ز یزدان وز منش نفرین بود

شکستی بود زشت کاری بود

سوار سرافراز را پیش برد

نتوان کرد وصف حضرت او

ز لشکر بشد پیش او شهریار

برو انجمن گشته آهنگران

به هر کشوری راست بیکار مرز

زین غم و شادی جدایی داده‌ای

به یک سال اگر شیرگیری به دست

سواران ترکان بکشتند زار

بخ مرو آورم خاک توران زمین

تا کی و چند طی کن این تومار

که تنگش در برآرد چون به غلطاق

ببندد فرستد بر شهریار

دعا را دست بالاتر از آن است

صبر کن الصبر مفتاح الفرج

که دران کاسه‌ی خالی ست نعم چند الوان

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

به گل کندن نه هر کس یافت گنجی

میل چشم مخالفان باشد

نفیر پاسبانان سو به سو خاست

ازان زخم پیکان شده پرشتاب

دهد یادش ز منشور الهی

فعل بودی باطل و اقوال فشر

دهد نزد خودش پیوند جاوید

نجستست ازو مرد دانا زمان

ز سودای خضر، صفراش بربود

به طریقی که کس نیافت خبر

به پای دیگران نز پای خود رفت

جز از بدگمانی نیایدت پیش

نمک شمشیر شد سر در ربودش

در دل آتش رود بی رابطه

که آخر کرنه هم بشنوم گفت

شکسته شد آن تیغهای گران

که شیران راسگان سازند نخچیر

خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان

به عیش کودکان در پاک جانی

چو گشتاسپ شد سوی راه دراز

بیان کردن نمیدارد زیانی

بی همه طاق و طرم طاق و طرم

که شیرش واگرفت این دایه‌ی پیر

به چنگ اندرون نیزه‌ی کارزار

مستی بلبل نه ز مل کز گل است

بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار

اگر تیره گردد دلت با روان

در همان دم سخره‌ی دیوی بود

چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ

ثنایت زیور نطق و بیان باد

برزم اندرون شیر شمشیرکش

عنان خامشی برد از کفش می

زبان رمز و ایما خوش زبانی‌ست

پیشمان گر شوی سودی ندارد

چه وردش اهرمن باشد چه یزدان

که خواری از من است و عزت از تو

از آن کهسار چون سیل بهاران

به مستی یک نفس جوشیم با هم

کجا بازار شکر گرم گشتی

بادا به خزان اندر چندانکه خزانست

چو خاصانش به بانویی گزیند

جسری بر آب جیحون، محمود نامدار

نه از کار و نه از بیداد رنجه

گدازان کن به یادم عمر را صرف

چه باشد جان که او را کس برد نام

فسونی را وفاداری شمرده

کجا باید نمود آهنگ رفتار

گرچه اخبار زنان تاجدار

همواره از تو لطف و خداوندی آمدست

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

وگر جان نبودی به سیم و زر اندر

نسخه‌ی رخ همه عجم و نقط است از خط اشک

چه داند که مردم کدامست به

زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل

سوی منظور از آنجا رو نهادند

مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران

چون هنرمند شد بگفت و شنید

به سلام آمدگان حرم مصطفوی

آن خوان که مسیح را بیامد

کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی

شبستان زرین بیاراستند

آستانت گنبد سیماب گون را متکاست

بیا تا مزد خدمتهات بخشم

عیسی عهدی که از تو قالب ملکت

مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد

دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار

به طاعت برد باید این جهان را

سلسبیل حلال خور زین جام

به پیری به مستی میازید دست

در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه

کسی کو را ز خود کردی خوشش حال

کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست

گفت عذر از شما روا نبود

چه خورش کو خورش کدام خورش

به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را

گر شرف وان به مثل شروان نیست

هانی به رامش نهادند روی

چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت

برآورد از دل پردرد فریاد

از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد

تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر

ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک

ایمنی در بزرگ ملکت او

این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش

چو برساخت شنگل که آید به دشت

من دانم داستان مدحت

سپندی سوخت در دفع گزندش

هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت

می‌پاید تا تو در پی آیی

ز افسار خرش افسر فرستم

زندان ممن است جهان، من چنین

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید

بگویم که آن کرد بهرام گور

بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفه‌ی مغز

به مستی داد تن شوخ فسون ساز

از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین

شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک

کعبه را بینند از حلقه‌ی در حلقه‌ی زلف

چون باز نگردی بسوی موسی و هارون

امید به طالع است کز عمر

وزانجا خرامان بیامد بدر

برات بقا باد بر دست عمرش

ثوابت از دو جانب در رسیدند

مادر نحل که افکانه کند هر سحرش

آنچنان کن ز دیو پنهانش

بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده

مرا او جهان بی‌نیازی دهد

نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو

جهان را ببخشید بر چار بهر

به وقت خود چو مردان کار دریاب

زمانی دیده بست و بیخود افتاد

چه عجب کامده است ذو القرنین

نگه کردم از زیر تخت و زبر

تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو

که او داد بر نیک و بد دستگاه

مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار

زن کم‌سخن گفت آری نکوست

تو یقین دان که کارهای فلک

به نیزه کله‌ی درنده شیران

خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز

شه ز گرمی سیاستم فرمود

به پیغامش روانم تازه گردان

تو گویی که از باره بردارمش

گر به زمین افتدی هندسه‌ی رای تو

چوبشنید دانا ز نوشین روان

به پای همت بر فرق آفتاب خرام

چو در دست تو شمعی شب فروز است

نقصی به کاسه‌ی زر پرویز کی رسد

رعی الله انسانا تیقظ بعدهم

که یابد آنچنان دوران دیگر

یکی کلبه برساخت اسفندیار

بقا دوستان را، فنا عاشقان را

شنیدند ایرانیان این سخن

از محنت باز خر مرا یک ره

که اینجا خوش فرود آمد دل من

شاها به دولت تو صافی است خاطر من

هر شام کز این خم گل‌آلود

رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست

به گیتی بماناد یل سرفراز

ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید

برو خواند آن نامه‌ی کیقباد

چو اسبان تازی شکالم منه

در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک

این گفت و شکسته دل ز منزل

عکس می‌دان نقش دیباجه‌ی جهان

کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب

سپهدار خونریز و بیداد بود

چون با دگری در آورم سر؟

پراگنده بینیم گاوان کار

خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او

ستودندش به تعریف و به تحسین

مجنون بر وی شد آشکارا

تیرش ار سوی سنگ خاره شود

یاد کردی به هنر جاه بس است

دهم بی‌نیازی سپاه ترا

ببین حیله که چرخ بی‌وفا کرد

ببد هرک درویش با او یکی

نه نیز آتشی کز سر خام طمعی

اگر گشتی ز دامان آتشم تیز

گفتند: «حدیث عار تا چند؟

چشم سختش اشک‌ها باران کند

ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد

کتایون می‌آورد همچون گلاب

دیدش که چو مستی اوفتاده

بدو گفت مهتر بدین شارستان

صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت

ز دف در بزمگاه افتاده آواز

اگر ضامن شوی آن را به سوگند

ایمنی هست و تندرستی هست

بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست

ز ما تا بود زنده یک نامدار

هر یک به بهانه‌ای ز جایی

نمانم جهان را بفرزند تو

چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین

بده ساقی شراب لعل رنگم

وزان پس یکی مرد بر پشت پیل

می‌گریزی از جفاهای پدر

جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد

چه گویی کنون کار فرشیدورد

خود و مرزداران بکوشید سخت

جهان هم نگردد ز شیران تهی

سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی

از این عقرب نهادان وای و سد وای

برو آفرین کرد بهرامشاه

دیریست که تا جهان چنین است

ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

چنین اسپ و زرین ستامی به کوی

قایم به وزیری که ز آثار وجودش

بادت بقای خضر و هم از برکت دعات

تو کز ما سالخورد این جهانی

به روی زمین بر همی ماه جست

پس حقیقت حق بود معبود کل

گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش

به سیمرغ گفت ای گزین جهان

می لعل پیش آور ای هاشمی

چنان گشت آزاد سرو بلند

از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان

چنار و سرو را در دست بازی

وزان جایگه شد سوی گنج خویش

گفتیی صدهزار زنگی مست

به درگاه رسول الله بنه بار

پشوتن برین بر گوای منست

بشد تیز نعمان صد اسپ آورید

نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو

در من نظری بکن که خورشید

چو شاه از لطف خود کردش گرامی

چو رازت به شهر آشکارا شود

وای اگر بر عکس بودی این مطار

بدان جای تنگ اندر انداختند

یکی کنده کرده به گرد اندرون

فرستاد زان تازیان ده سوار

سر جادوان جهان بیدرفش

همه روز نخچیر بد کار اوی

پی خون خوردن عشاق جانباز

جهاندار برزد یکی باد سرد

دشمنش چون درخت بیخ زده

بیاورد برزین می سرخ و جام

بدو گفت گشتاسپ کری رواست

خود روا داری که آن دل باشد این

هم آنگاه برخاست آواز کوس

این صفتها چون نجوم معنویست

ندانم فرق عزت را ز خواری

مکر نفس و تن نداند عام شهر

چون همی‌گنجد جهانی زیر طین

مرگ یک قتلست و این سیصد هزار

که کس چون دو داماد من در جهان

با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای

بدو گفت بهرام که ای جنگوی

ای اخی دست از دعا کردن مدار

دید چو بر همت او شهریار

گفت من کی پند تو بشنوده‌ام

سر بلندی ده از خداوندی

زان بیابان این عمارت‌ها رسید

بدیدند گرگان بر و یال اوی

نیست مثل آن مثالست این سخن

چوشمع جهان شد بخم اندرون

بعد از آن صبرش نماند و آن دگر

هوس را درپذیرفته به یاری

نور آبی دان و هم در آب چفس

کای اچی بس خوب اسپی نیست این

ای محال و ای محال اشراک او

نبیند مرا زنده با بند کس

مارگیری اژدها آورده است

سخنهای پاک ازتو باید شنید

کین غرضها پرده‌ی دیده بود

کنند از آب چون لب تشنگان تر

بعد در ماندن چه افسوس و چه آه

پادشاه آتشی‌ست کز نورش

تا بود دارو ندارد او عمل

همی راند تا سوی ایران رسید

این تفانی از ضد آید ضد را

ابا آنک زو کینه داری به دل

پس گریز از چیست زین بحر مراد

که آخر زین گدازش جام لاله

کوهها چون ذره‌ها سرمست تو

چاهها کنده برای دیگران

هم من و هم موسی و هم کوه طور

شگفتی بمانده بد اسفندیار

زان شراب لعل جان جان‌فزا

که بهرام دادش به ایران امید

این معاین هست ضد آن خبر

تا نباشد بلندی سخنم

بوک استادی رهاند مر ترا

خسروانی نهاده چندین خم

هم طلب از تست و هم آن نیکوی

دل شاه زان در پراندیشه شد

روی آب و جوی فکر اندر روش

به پیمود بالای کار و برش

هست دنیا قهرخانه‌ی کردگار

در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار

چشم‌بندی بود لعنت دیو را

خنده بوی زعفران وصل داد

بگفت این و گویا زبان برگشاد

بران سان همی رفت بایین خشم

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

ز بازارگان بستد آن آب گرم

همی آزمودش به یک چندگاه

ز بازار آیند چون شب به خانه

ناجوامردا که خرکره‌ی منست

با جهان کوش تا دغا نزنی

سکندر چنین داد پاسخ بدوی

مکن شهریارا جوانی مکن

بر مثال برگ می‌لرزی که وای

به سختی نبودیم فریادرس

به باغ اندرون دخمه‌یی ساختند

من و میل تو با میل تو جان چیست

کان عودی در تو گر آتش زنند

آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش

به سنگ درم هر یکی شست من

چو تنگ اندر آمد پیاده دوان

از جنوب و از شمال و از دبور

زمیدان چو بهرام بیرون کشید

دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد

از مداد زبان خامه‌ی من

می‌نماید موج خونش تل مشک

تشنه ز فرات چون گریزد

ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن

تو ای بدنشان چاره‌ی خویش ساز

ز دارای داراب و فریان و فور

مکش مر مرا تا دوان پیش تو

سکندر بیامد بران بارگاه

نه من نیز کمتر از آن شاعرانم

بسی دشمن و دوست کردی تباه

ماند عاجز چو شیر بی دندان

همی بود تا تیره‌تر گشت روز

سر جادوان جهان بیدرفش

بفرمود تا زان فزون از هزار

تو را با سپاه تو مهمان کنم

چو سر پر شد از باده‌ی خسروی

در دعای دوام دولت شاه

همان خود و مغفر هزار و دویست

گرچه طبعم ز سایه بر خطرست

نه هرگز گشاید سر گنج خویش

بزد پتک و بشکست سندان و گوی

فرستادم اینک به نزدیک او

برین برکه گفتم نجویم زمان

چنین است رسم سرای سپنج

در جیست ضمیرش نه بل که گنج است

چو بی‌کام و بی‌دل بیامد ز روم

برد و خوردش به کمترین نفسی

ز زین کیانیش بگشاد تنگ

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

درخشان شود روزگار بهی

همان پنج تن را بر خویش خواند

بدو گفت باش ای سوار دلیر

بوی غماز بود و پرده درید

که از چرخ گردان پذیرد فریب

چون درآمد به ساق عرش فراز

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

بپرسید و گفت این دژ نامدار

همه بوم آباد و فرزند وگنج

زهر بر زنی مهتران را بخواند

غضب دست در خون درویش داشت

الا تا ممنان گیرند روزه

ز زرینه و جامه‌ی نابرید

چو بر فرق آب می‌انداخت از دست

چه سود آفرین بر سر انجمن

چو شیران جنگی برآشوفتند

کزین بدنشان دو گیتی شوی

به راهب چنین گفت پس شهریار

بمردم در این موج دریای خون

تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی

بکوشید و بخشنده باشید نیز

گه در بر خود کنم نشستت

همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن

همان پاک‌زاده نیاکان ما

از ایرانیانم بدو گفت شاه

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

از خلق روزگار نیاید چو من پسر

عقل عطای است تو را از خدای

خردمند گوید نیارد بها

فلک این آینه وان شانه را جست

خروش دد بشنیدی ز روم در کابل

چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست

چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش

ز چیزی که خیزد ز هر کشوری

کوه را با طلایه‌ی حلمت

از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان

گاه بیرون کشید همچو زریر

گوهر گوش گوهر آویزش

پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت

این عرضها نقل شد لونی دگر

ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو

فرستید ز ایدر به لشکر گهش

نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت

این است پند حجت وین است مغز دین

زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی

چو من در گوش تو پرداختم راز

تویی آن‌کس که گر خواهی برانی

پس وفاگر را چه بخشم تو بدان

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت

همان گوی زرین و سیمین هزار

دهلیز سراپرده‌ی رفیعت

همی‌نازد به عدل شاه مسعود

خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت

چو دادندی گلی بر دست یارش

دیو چندان علم زند که نبی

یک سر انگشت پرده‌ی ماه شد

در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه

که زیر درفشش برفتی هزار

عید فرخنده و در عید به رسم قربان

زانک آن تقلید صوفی از طمع

تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح

چو من بودم عروسی پارسائی

آن همی بیند از تهاون خویش

از تو ای بی نقش با چندین صور

روزگار آب روی داد آن را

کنون بنده یی ناسزاوار وگست

در شبستان روزگار عزب

لا احب افلین گفت آن خلیل

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو

به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب

ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان

بی‌حجاب آب و فرزندان آب

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

اگرخود درین کالبد جان بدی

من کیم تا به آستانش رسد

خلق را طاق و طرم عاریتست

بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد

در این خونفشان عرصه‌ی رستخیز

همه بگذار کدامین گنه است

خاک همچون آلتی در دست باد

همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی

که تا آفرید این جهان کردگار

چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس

برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت

هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد

در شاهان تراست آنچه بماند

گر ندیدی دیو را خود را ببین

علم کز تو ترا بنستاند

کنون هر بهاری بران مرغزار

جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق

احتما کن احتما ز اندیشه‌ها

عور کرد از کسوت عار ار ز دوده‌ی آدمی

سور موش است اگر گربه شود بیمار

ورنه بگذار زان که می‌گذرد

این چه سرست این چه سلطانیست باز

در زینهار خویش نگهدارم از بلا

از ایران چرا بازگشتی بگوی

لا تخالفهم حبیبی دارهم

رنگ و بوی خود از میان برگیر

باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان

سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز

زانک آن صاحب دل با کر و فر

از برای تو در تو دارم دست

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار

زانک زین ترکیب آید زندگی

حدیث یوسف و تعبیر او گفت

یک سو کش سرت ازین گشن لشکر

دست مسکین نگرفتی و توانائی

هم مرا هم راز و هم همدم مدام

به هوس حلقه در ذکر چکنی؟

وین نیز بدان که من درین شعر

چو بشنید رامشگر آواز اوی

فرستاده گفت و سپهبد شنید

خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج

هر چراغی کان شب اختر درگرفت

چون درخت سخن رسید به بار

تو را در سر کله‌داری‌ست چون کافر، از آن هر شب

سخن گوی خراد به رزین نخست

به زرور خداوند خورشید و ماه

به دعا دست بر فلک بردم

تا داد به او خدا خلافت

دلیران گرفتند اقطار عالم

هم درین نظاره می‌بود آن غلام

هر یکی را ز ما بهشتی هست

بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود

بدیدم هنرهای رومی همه

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

قوم انصار پاک دینان‌اند

فلک را آن چنان کن پاسبانش

من در زمان این ملک مشتری غلام

چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه

گر دهندت به دست بر بوسه

آهویی دید کشته، بخروشید

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون

بیاراست آن را به دیبای روم

شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار

اف بر آن سرزمین که طعنه زند

جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون

شادی و خرمی را نو کن بسیج

این بدان: کایت شرف اینست

مرا دسترس نیست باری خوش آن کس

از بیم قهر تو دل عطار خسته شد

هر آنکس که بودند پیر و جوان

نمود از قصر بیرون تختگاهی

روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین

من که می‌سوزم چو می‌آرم ظهورت در ضمیر

چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن

بگذر زین بهشت پردانه

دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ

تا همه تن عضو عضوت ای پسر

زمین را ببوسید و کرد آفرین

نه مه، هیهات! روشن آفتابی

در این سنگم رها کن زار و بی زور

برزیگری آموختی و کشتی

مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند

سخن ار دل شکن نباشد و سخت

پیش تو شسته ترا خود پیش کو

وز شاخ دین شکوفه‌ی دانش چن

به رزم اندرون زهر تریاک سوز

گر لب جانبخش تو فرمان دهد

از آن بدنقش او شوریده پیوست

کمر خدمت تو بندد چرخ

بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان

هر کجا نغمه‌ایست یا سازی

پاره کرده‌ی وسوسه باشی دلا

نه ترا حفظ زبان ز آزار کس

بیامد به نزدیک من جنگ ساز

از آن حرف آتش او تازه گردد

بسا در جا که بینی کرد فرسای

گفتار تو همواره از تو، پروین

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

آنکه بر خویشتن کشید قلم

حس دنیا نردبان این جهان

مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد

ازویست شادی ازویست زور

گهی در جلوه‌ی ایوان خرامی

بسی هم صحبتت باشد درین پوست

لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

بجزین گفتها که کردم یاد

شرطت به پیش یار مردن

باز سلطان عزیزی کامیار

به درگاه شاه آفریدون رسید

به سرهنگی اشارت کرد تا زود

نشاید بر کسی کرد استواری

گفت که در خانه مرا سور نیست

زبرجد طبقها و پیروزه جام

هر کرا این کمان و تیر بود

درون رفتم تنی لرزنده چون بید

یکی تخم خورده‌است وز بی‌فلاحی

سپهبد بپرسید ازیشان سخن

که: «یوسف خسرو اقلیم جان است

دگر ره بانگ زد بر خود به تندی

به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی

دل زال یکباره دیوانه گشت

حاصل ضرب بیست و چار هزار

درنگ روزگار و گونه گرد

جمله‌ی عالم مقر در اختیار

هنرها همه هست و آهو یکی

به شش خانه نشد کارش میسر

شهنشه کوچ کرد از منزل خویش

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

وگر آرزوها سپارم بدوی

گر چه شوخیست این و پیشانی

آن خاک روان ز روی آن خاک

آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت

برآید به دست تو هوش پدرش

چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی

همان به کانچه من دیدم بداغت

محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد

تو با کابل و هر که پیوند تست

چون بزاد، ار نرست اگر ماده

به شیرین گفت خسرو راست گوئی

خانه‌ی من از غباری چون هباست

بپرسید کز تخت شاهنشهان

اما منحی کالنوی لکن لم اقف

مگس بر خوان حلوا کی کند پشت

همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد

غارت اندر زر و قماش افتد

قاری بر نعش در سواری

چهار است فصل جهان نیز ولیکن

چوتنها شدی سوی مادر یکی

همه مهتران یک به یک با نثار

ره آورد عدم ره توشه خاک

طبع جمعی چون جمل‌های قطاری راست رو

همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس

فرنگیس گفت این بجز نیکوی

بر حجله آن بت دلاویز

خواست تا لاف خداوندی زند

دلیری به رزم اندرون زور دست

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز

پس آنگه بر زبان آورد سوگند

شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند

چونزدیک اوشد سخنگوی مرد

برآید به دست من این کارکرد

هر یک به قیاس چون نگاری

نفس مزن نفسی و خموش ای عطار

بفرمود تا موبدان و ردان

گمانی نبردم که هرگز نهنگ

ز مقراضی و چینی بر گذرگاه

باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار

جوان زان خورش زود بگشاد روی

وزان جایگه شد به شیر و پلنگ

ناسفته دری و در همی سفت

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

همه کوس بر کوهه‌ی ژنده پیل

به کشتی سیاووش را بی‌گناه

از آن هر دو کنون نومید گشتم

گهی جبابره دهر را رسد که زنند

پرستنده آمد پر از آب چهر

رسیدند یاران لشکر بدوی

بی کار نمی‌توان نشستن

بیابان بی‌آب و کوه شکسته

گفت: ای ز وفا سرشته جانت

سراندر سپهر اختر کاویان

ز شیرین گفتن و گفتار شیرین

تواند از زبر و زیر کردن گیتی

اندیشه هنوز خام بودش

بدو گفت گیو ای گسسته خرد

چون خنجر جزع گون برآرد

کار قاضی جز خط و دفتر نبود

نشست از سوگواری با تنی چند

وزان پس چو از تخت برخاستند

چو برنج طالعت نمد ذنب دار

ایزد برای حکمتی از نور فاطمه

مجنون ز نشاط یار جانی

فدای تو بادا همه هرچ هست

آهو چشمی که هر زمانی

بر خاک درگه تو شفاعت گری کند

بردند ظرایف عروسی

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار

ز رعنائی که هست این نرگس مست

ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر

هر کس پی زندگان گزیند

وگر گویم از من گروگان مجوی

ساکن شو از این جمازه راندن

زین پس نکند شکار هرگز

وگر نبود ز بختم فتح بابی

غمی شد چو بشنید افراسیاب

خجل روئی ز رویش مشتری را

خموش ای دل که از بسیارگوئی

تنگست دلم، مپوی چندین

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

نه باغ و نه بزم شهریاری

سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای

هر ناله که زد ز جان ناشاد

پیاده به پیش اندر افگند خوار

کسی یابد ز دوران رستگاری

هنوز چشم غنیم است در پی ملکش

کردند، به درد اشک ریزی

به خیره همی جنگ فرمایدم

من گر گهرم و گر سفالم

سخنهای حجت به نزد حکیم

ور نیز شوی وزیر مقبل

در حدیث آمدی که مومن در دعا

به گنجینه‌ی مفلسی راه برد

یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش

او را چو ز عقل نیست تمکین،

هژبری که آورده بودی بدام

اندیشه کنم که وقت یاری

چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس

بیک جو که چربنده شد سنگ خام

شاخ تیزت بس جگرها را که خست

گوئی ز تو دردسر جدا باد

آفتابا به خدائی که خداوندی اوست

چو زیره به آب دهن میشکیب

خریدار این جنگ و این تاختن

اگر چه شمع دین دودی ندارد

میراث رسیده است بدو عالم و مردم

چشمه درفشنده‌تر از چشم حور

حق نجنباند به ظاهر سر ترا

تا باز رهم زنام و ننگش

من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی

شعر به من صومعه بنیاد شد

ز آزار گردآفرید و هجیر

نه دل که به شوی بر ستیزم

کافران را داده مهلت در عقاب

بر در مقصوره روحانیم

بل چنان داند که خود پیوسته او

صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار

بی‌تکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم

چو از نان طبلی تهی شد تنم

چو کاووس کی در شبستان رسید

ورنه چرا کرد سپهر بلند

پرخاش مکن سخن بیاموز

دیدن آن پرده مکانی نبود

شد زمین کنده تا دهانه آب

هر به دو نیکی که درین محضرند

برون نرفته برای طمع ز کشور شاه

باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

به هر دیار که باشد مقام آن ملعون

لباس کرده کبود از سفید کاری خویش

در دزی چون حصار پیوندند

سخن می‌کنم کوته آن گوهر آنجا

نشستن به یک خانه با شهریار

اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من

بد و نیک را از تو آید کلید

از جهان جهنده هیچ مگوی

بیامد دمان تا به نخچیرگاه

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک

چو بهمن جوانی بران داردت

به شافعی که چو اخبار بی قیاسش بود

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

خرد ورز ازیرا سوی هوشمند

در آن نرگسین حرف کان باغ داشت

پادشاها دل به خون آغشته‌ام

چو با تاج و با تخت نشکیفتی

همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،

دبیران نگر تا بروز سپید

بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت

نشست از بر رخش رستم چو گرد

به هم مهتاب و ظلمت شد شب آرای

دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش

صفت نای که هر لحظه زدم دادن او

اگر باشدم زندگانی دراز

ته غار اژدهای با چنان زور

در اندازه‌ی من غلط بوده‌ای

چو در هر پیشه نیکی و بدی هست

کس اندر جهان جاودانه نماند

چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه

پس فکندش صاحب اندر انتظار

حریر آبگون کرد از برش دور

به هر جای جشنی بیراستند

گر نبود دیده‌ی شهوت گرای

هر که او بی سر بجنبد دم بود

چو او بر دیده‌ی منعم جفا کرد

فگندند بر یال اسپان عنان

پرستاران چو چشم آن سو فگندند

خیز بلقیسا بیا باری ببین

بدو گویم هر آن رازی که گویی

دل مهتران را بدو نرم کرد

پس از یک هفته آن ماه دو هفته

زانک زان رنجش همی‌دیدند سود

چو لل باشد اندر گوش ماهی

ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

به جانهای که هست از سوزشان ذوق

بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو

چو با چشمه کند بحر آشنائی

شهنشه چنین گفت با پهلوان

چو بود این طفل در کار جهان خام

کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد

چو بستند آن دو دولتمند را سخت

زواره به درد از بر زین نشست

دل ببیند سر بدان چشم صفی

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بسی گرد برگرد تاختند

ز مازندران هرچ دید و شنید

چو یاری کند با تو بخت بلند

ز قارن چو افراسیاب آن بدید

چو زین گونه تدبیر ساز آمدی

هیونی تکاور بر زال سام

چو آن بندی آگاه گردد ز کار

گرازه همی شد بسان گراز

به زیر آمد ازاسب و سرباز بست

به رستم چنین گفت کاووس کی

می‌و نقل و ریحان مرا همنفس

چرا دارم از خشم کاووس باک

نه هندو که ترک خطائی به نام

در خم ابروی گردون دیدهای عبهری

چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی

به هر مقام که باشد مکان آن شیطان

پر از درد بودند برنا و پیر

در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم

آشنا با این چنین محضر نبود

هست در بازار ما معیوب‌خر

خروشد خروشیدنی رعدوار

تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار

که شاداب دل باش و به روزگار

بیهوده مرو پس گشن ساری

تهمتن همی خورد می با سپاه

در ملاقات و انبساط حذور

همی گاو همواره بی‌کار دارد

هم‌چو نفخ صور در درماندگی

دل شاه ازان سر شکستن شکست

ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور

بیفشاند زلف شب تیره گون

گاه اندر سپوخت چون عندم

نگه کرد سودابه او را بدید

نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر

برج و باروی خدا را بشکند

یا غریبا نازلا فی دارهم

بسی زخم چون آتش انداختند

به لطف از دود دوزخ آب کوثر

بدن تا ندارد جهاندار شرم

به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش

رها کردی از دام و شد کار خام

تا روی سوی آن دیار باشد

از روی لطف در من دلخسته کن نظر

اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری

دو اسبه غرض پیشباز آمدی

گشته قایم جهادهای وقار

بسان رمه روزگار دمه

تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان

پرستنده او بود و هم غمگسار

وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی

چنین فتنه را صد درآری به بند

خیال موی بدیدی ز هند در ششتر

مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

به ژوپین شکار نوآیین گرفت

مکه بی‌سایه‌ی عمر دارد

بر آن هرسه پیداست فضل بهارش

چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

به دزدیدن دل چو هندو تمام

سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار

سخن گفتن من شود باد و بید

به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون

می و رود و رامشگران خواستند

که بدان هست مستحق ملام

آن سرائی که تو میسازی کجاست

که برو روزگار خواهد کرد

زبان و ضمیر و سخن بود و بس

دست نطقم ز آستین کلام

بیامد بتخت کیان برنشست

مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر

ز گردون مرا خود بهانه نماند

که فزون از کرم یزدانست

نا فرستاده به عهد او عذاب

چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا

ز تو نیک و از من بد آید پدید

ولیکن سکون دست در پیش داشت

به نزدیکی خوابگه برنشاند

خیر چون شر و منفعت چون ضر

همه داد و بنیاد آزرم کرد

پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟

گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا

کسی آن گنج را ندید به خواب

کز او کس نبرده‌ست کشتی برون

بیایم بوم زار درویش تو

سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران

پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

که اکنون سرت گردد از رزم سیر

نه باز و نه یوز روزگارم

صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا

مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت

سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم

گزیده سواران خنجر گزار

صدفست آن بمان به راه نشین

به خورشید گردن برافراختن

به بالین نهاد آن جناغ خدنگ

مرد او و برد جان ریب المنون

جهل از آن علم به بود صدبار

قلم چون تراشند از مشک بید

ز چیزی که آن رانشاید کشید

نهان باش و منمای رویت بکس

ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار

غلام ایستاده رده خیل خیل

که تاج بزرگی به سر برنهی

از هر صفت که وصف کنم بود ماورا

زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار

نامه‌ای بر کبوتری بندند

که او را نماید فراز و شیب

رخ خونیان گشت چون سندروس

تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار

که خوابی بدیدم به روشن روان

بمانیم و با تو گزینیم رنج

ننگ باشد که کند کبکش شکار

می کند آزادی موی سیه کافوروار

یکی نرم گردن یکی سفته گوش

نشستن نبود اندرین مرز و بوم

تو داری در رازها را کلید

هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار

به زهر آب دادند نوک سنان

چو گفتار دانندگان نشنوی

دو صدبار بیش است از شهر و کردر

تا باد زره سازد بر روی شمر بر

به بازوی بهمن نپیموده‌ای

ز خوردن به فردا ممانید چیز

به مردی ز دل کینه‌ها برگسل

هر آنکس که ایمن شد از اژدها

خرد را بدین‌گونه بفریفتی

هزیمت گرفتم ز توران سپاه

نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

وز وصل کسی دگر خورم بر؟

که تند اژدهائی بیو باردت

ز اسپان جنگی بسی برگزید

کم آمد ز کار از رسن هفت رش

بر نیت کوچ، بست محمل

پر از خون تن و تیغ مانده به دست

که گرد آورید از خوی و رنج خویش

که شعر نیست چو شرع محمد مختار

که بعد مرگش از یوسف جدا کرد

چون امان خواهد ز دوزخ از خدا

بکشتند هرجای چندی درخت

مگر یارمندی کند آسمان

به شرح آن گشایم از زبان، بند

که این پندها را نباید نهفت

نه دینار و نه دختر شاه جست

امر و نهی این میار و آن بیار

زین بیهده افتخار تا چند؟

نک عصاام شاخ شوخت را شکست

نشستی که رفتی خروشش دو میل

بدان تابریده ببیند شهش

دستور خرد به باد داده

بزد اسپ و لشکر سوی او کشید

که شادان و خرم بدی سال و ماه

از جد شریف و پدرش احمد و حیدر

می‌گفت نبوده ماجرایی

لیک سازد بر سران سرور ترا

ز خمی که هرگز نگیرد کمی

بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار

با او نه به صواب مدارا

بپرداز و بگشای یکباره چشم

دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

از خون دیده گر سر مویی شود ترم

مشو غافل که این گردنده دولاب

هم درین شهرش به دست ابداع و خو

سخن‌گوی و بینادل و دوستدار

زبان را به آب دلیری بشست

گل‌ها و لاله‌ها دمد از خار و ازگیا

درفشی برافراخته هفت یاز

در خانه را قفل بر ساختند

وز دشت علم سنبل طاعت چر

در دل روز و شب چو پنهانیست

جنبشش چون جنبش کزدم بود

دل بخردان بی‌مدرا شود

زدیدار تو رامش جان کنم

ز بویش مغز جانم تازه گردان

همه کرد بر شاه ایران پدید

پس آن لعل رخسارگان کرد زرد

تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای

که بیند مثل آن دوران، دیگر

ملکت شاهان و سلطانان دین

نخستین ز شاه جهان برد نام

همی دامن ازخشم در خون کشید

به چشم نعمت در روی روزگار نگر

بباید فرستاد و دادن پیام

بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی

بلند است و پر منفعت چون جبال

به تلبیس و تزویر هر استری

شد زمستان و دی و آمد بهار

ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند

که چونان نبد در جهان دیگری

خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان

که ای گرد و فرزانه‌ی نیک پی

نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا

گر چند به دست غم گروگانم

سنگ از صنع خدایی سخت شد

مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند

بدور ازه بر پاسبانان نشاند

وز نفس بهترین سکناتی صیام دان

چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک

بنده‌ی سیماب دل سیماب شد زین متکا

از من چه رمی چو خر ز نشتر؟

خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام

آن حشایش که شد از عامه خفی

نه عمری که تا حشر پایان نماید

نوشته نکاهد نه هرگز فزود

کالا سزای دانه‌ی تو ژاغری ندارم

ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز

فضله‌ی هر ناخنت را معن و جعفر ساختند

پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار

زو معمای غم من به فکر بگشایید

پرده‌های گنده را بر بافد او

آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است

چنان هم بیاید ز بهر شکار

وز حمیم حرام شو بیزار

حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود

برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا

گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش

چون تن عازر به یک قیام برآمد

کالنوی حمل حیاء اهل حیاء

کس زین به داستان ندیده است

پدید آمد این گردش روزگار

پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

گر ایدونک سازی به شادی نشست

به خانان سمرقند و بخارا

سیاه کرده سفیدی او همه دیوان

ماند هزار سال دگر مخبر سخاش

زند بر جان یوسف زخمه، چون عود

به هفت حجله‌ی نور اندر این دو حجره‌ی خواب

همان خوب گفتار دمساز اوی

ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند

به گرد در اختر بد مگرد

خود گفته این انزل حق گفت هیهنا

وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر

دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش

پا به راه اجابت افشردم

نقطه‌ی خالش از آن صخره‌ی صما بینند

نه چون تو بایوان چین بر نگار

چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام

نهادند خوان و می آراستند

دست خون مانده را چه جای خور است

که جهان را جهان همی‌یابم

خیروان است شرف وان چکنم؟

دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت

تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند

جز از دست جاییش جنبان بدی

بر خاک اختران مجزا برافکند

به خاک اندر انداختی نام و جاه

در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری

زجاهل بسی به بود موش و مار

از نی کنم ستور و به هرا برآورم

صد هزاران دل ز عشقش بیقرار

که ز اسباب همه مدح و ذم است

گریه بوهای پیاز آن بعاد

بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد

هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ

دی رسید از دست امروز اجری فردای من

سخن ز خواجه‌ی دین بی قیاس کرد ادا

تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

مه از وی بر فلک افتاده تابی

غذا کم پزی گر غذائی نیابی

فلک بر ماه مروارید می بست

هیلاج بقا چنان ببینم

به ایران و توران ترا نیست یار

وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی

من بیچاره ز عصیان تو عریانم

چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم

که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری

نام هر بنده‌ی جهان خواجه‌ی جهان

بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش

برانگیزم اندر جهان رستخیز

دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این

پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام

به سلام برهمنی در غار

به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟

چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی

دهن پر خنده داری دیده پر آب

قوس قزح سازدی طاق پل رود زم

ز دریا بران سان برآید به جنگ

تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده

من جمله‌ی حدیث بگفتم به سر ملا

من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم

اسیر داغ بی‌اندازه گردد

زلف حوران هرچه پیرائی فرست

منکران را درد الله‌خوان کند

چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر

سخن زان نشان گوی کاندر خورد

این به زیر تیشه دارد و آن به سایه‌ی دوکدان

یکی پاسخ کژ فگندند بن

که بدست زمی ماه سپر باز دهید

نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در

اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده

کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست

بسیار نظر کند به ویران

برفتند شادان بر شهریار

گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته

پرستندگان رود و می خواستند

اینت بد استاد از اصدقای صفاهان

بر آن اقلیم، حکم او روان است

که درگاه رسول اعلا و اعلن

کی دهم در خورد یار و خویش و توش

نیست بی خاشاک محبوب و وحش

نباشد نگر یک زمان بغنوی

سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور

به مردی و دانایی و فر و زور

گر رود روز و نشان ناید بجای

بر قدمت سر نهد و جان دهد

که ای نیکدل خسرو راست‌گوی

تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز

عیشة ضنک و نجزی بالعمی

همی گشت شه را کنان خواستار

به بزم و به رزم و به نخجیرگاه

پرآواز میخواره شد شهر و کوی

این جهان از عطر و ریحان آگنند

در زمان و زمین امینان‌اند

ز گیتی سواری مرا پیشه کن

از بهشتست این مگر نه از زمین

گفت نه این گرگ چون آهرمنست

چو ماه درخشنده اندر میان

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

چگونه شناسد کهان را ز مه

باغها دارد عروسیها و سور

ز زرکش حله‌ی مصری و شامی

ز گیتی کنون بازگشتست گاه

از آن مشتی جلب جستم جدائی

تا زیان خصم دید آن ریو را

دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی

سوی باختر گشت گیتی‌فروز

زنش گفت برزوی بیمار گشت

وز خطر بیرون کشاند مر ترا

اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»

ز زر و ز گوهر یکی کرگدن

در میان لوطیان و شور و شر

می‌نماید قعر دریا خاک خشک

نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

همان چهر خندان پر از تاب کرد

که همواره رسوا بود پیر مست

پیش از آن بایست این دود سیاه

تا ترا تنگ برکشد به کنار

ز آهن بکردند اسپ و سوار

رخ از شادی شدی چون نوبهارش

چون نباشد ضد نبود جز بقا

ببردش دمان تا لب رودبار

به گنجور فرمود کاکنون مه‌ایست

وزو نامزد کرد آبادشهر

لعل اندر لعل اندر لعل ما

چون تو باشی، هر آنچه باید هست

همه پند و اندرز او کرد یاد

چون بگنجد آسمانی در زمین

نقطه و پرگار و خط در دست تو

بترسم که سوگند بگزایدم

نه زو باز دارد به تن رنج خویش

سرش پرسخن گشت و گویا زبان

کو بود در عشق شیر و انگبین

هر چه یابی به حلق در چکنی؟

که شرم آورد جان تاریک او

سرباز پس است تا کی آیی

روی سوی آسمانها کرده‌ای

غمی یافتندش پر از آب روی

سرش را به ابر اندر افراختند

کرا دانی ای دشمن خارستان

او نگردد جز بوحی القلب قهر

نسخه‌ی سر «من عرف » اینست

شغاد اندر آشفت از بدخوی

خویش را دیده فتاده اندر آن

چونک داری آب از آتش مترس

کاه پیشت نهند و سنبوسه

بخواهد که مانی بدو در به رنج

اگر مرد بودند اگر کودکی

که طمع کردی که من زین دوده‌ام

ننشینیم تا بود دستار

با اجابت یا رد اویت چه کار

همتش را به تاج خرسندی

بوالعجب نادر شکاری کرده است

در بهشت خدای برخانه

که بشر به سرشته آمد این بشر

خرد یافته موبد پرهنر

قاصر از معنی نو حرف کهن

بم و زیر و دف و خوش آوازی

قهر بین چون قهر کردی اختیار

پیش تو گلزار و پیش خویش راز

چونک شد فانی کند دفع علل

رهنمایی کجا کند سوی بخت؟

بر نظر چون پرده پیچیده بود

نه بر دوده و خویش و پیوند تو

بر گشاد و کرد خرج آن قمر

نکشد بار بوق و طبل و علم

ملک و شاهی و وزارتها رسید

سو به سو می‌دوید تیغ به دست

ما کییم اول توی آخر توی

روح صید و فرشته گیر بود

دور از آن دریا و موج پاک او

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

که بشستت صد هزاران صید داد

حالتی هست و شرح خواهم داد

هر سه گم گشتیم زان اشراق نور

کز پی ذوقست سیران سبل

دانک بر چرخ معانی مستویست

کارفرمای و کار کن به شمار

هر یکی را خونبهایی بی‌شمار

بخندید شاپور مهرک‌نژاد

از خامه زنان مباش غافل

تو بنه عذر این پریشانی

نسوزم روغن خود در چراغت

خیمه در کام اژدها نزنی

تعظیم ویت چراست چندین؟

خرج باید دو مرده آماده

چو طبل از طپانچه خوری نشکنم

گیا رست از دشت وز کشت‌زار

بر هر دو فتاده خاک بیزی

قصر و ایوان و آب و کشتی هست

به انجیری غرابی چون توان کشت

وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا

دل در غم ننگ و نام بودش

هر چه ارزنده تر بلاش افتد

بدان خشگیش چرب کردند نام

تو چندین چرا رنج بر تن نهی

دل تنگی من مجوی چندین

بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟

ولیکن استخوان من مغزم ای دوست

عاقل آن به که بی وفا نبود

کس روی گذشتگان نبیند

به باب مدیح و به باب معانی

بیفتاد و از شادمانی بمرد

که بر گرد او برنگشتی کمند

بگشاد زبان به در فشانی:

که گوید کاین جهان را برد نتوان؟

دگر سنگی برونه تا شود گور

ترش روی را گو به تلخی بمیر

گدائی مر ده گیر اندر خرابی

گنجها و ملکهای جاودان

به آب دهم زیره را میفریب

مر او را بیفگند و برد آن درفش

بغدادی و مغربی و روسی

که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان

شده هوش از سر فرهاد مسکین

در هلاکم مکوش زودا زود

هر کس که شنید کرد فریاد

بر گوهر گویا و زر بویا

تا برد از چشمه خورشید نور

مقصود عیان گشت وجود حیوان را

به ماتم چاک زد پیراهنی چند

آراسته از رحیم رحمان

بود یاقوت یا پیروزه را جای

به زندگانی در سجن و مرده در سجین

قاصر ز حدیث دل زبانت

امر را طاق و طرم ماهیتست

شاعری از مصطبه آزاد شد

دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست

هم مرا هم درد و هم محرم مدام

زیرا همی قرار به یمگان کنم

که نقش دیگری بر خویشتن بست

سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

الا تا هندوان گیرند لکهن

گوی شده قامت چوگانیم

عید گرگ است اگر شیر شود لاغر

تیر او آمد مگر بر جایگاه

یک‌ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان

سرشت صافی آمد گوهر پاک

در شهر آبگینه فروشست و جوهری

که چندان نمانم ورا دستگاه

هم مشبه هم موحد خیره‌سر

شهر گشائی چو ترا شهربند

طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار

از دل آن پیر غم‌خور درگرفت

گستریده فراخ شادروان

یکی میدان بساط افکند بر راه

تنگی دشمن و فراخی دست

زبان برگشادند بر پهلوان

بر تن تو واجب دین زین عطاست

رنگ پذیرنده یکدیگرند

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

تا برآمد صبح از مشرق تمام

جهان را به مهر تو بادا نیاز

که ننموده‌است با کس سازگاری

یکی پرده دیدم مکلل به زر

مر آن بند را پاسخ آمد کلید

فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها

رفتن آن راه زمانی نبود

راجل بی‌دست و پا مفلس بی خانمان

دل را به خرمی و به شادی سپار

بیاراست همچون گل اندر بهار

به هوش زیرک و جان خردمند

هنرآموزی سلاح گزید

شود پست رودابه با رودآب

وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن

هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان

بشمشیر هندی و تیغ یمانی

ستارگان را گویی فرود اوست مقر

خداوند خورشید و تابنده ماه

بلا را خانه جاوید گشتم

لان مصاب الزید مزجرة العمرو

چو پیل ژیان با کمند دراز

عقل او بر بست از نور و لمع

گر طرب را باز دانی از بلا

آن دو حالت نیز می‌خواهم ز خلاق جهان

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

سپاهش به بیدادگر شاد بود

که با دولت نشاید کرد کندی

که نبیند مگر سلیمانش

خداوند کیوان و ناهید و هور

وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست

حس دینی نردبان آسمان

دین گران بود، تو بفروختی ارزانش

بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار

به بر بر سوی خان زال آرمش

ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

طوق زنجیر و مملکت زندان

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

کی فنا خواهد ازین رب جلیل

مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ

بر کمینه محبش به کوری اعدا

به بزم اندرون ماه گیتی فروز

به چرخ اندر آرم کلاه ترا

چنان کز رفتنش کبک دری را

سایبانم شمایل هنرست

میان بسته دیوان بسان رهی

جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار

پیش هستت جان پیش‌اندیش کو

این دانه زمانی که مهرگانست

گذشتست و بسیار خواهد گذشت

همی خورد با شوی تا گاه خواب

گرفته راه دارالملک در پیش

وین چنین رشوه خورده بود بسی

برآورده‌ای دید سر ناپدید

پختگی ز آتش نیابند و خطاب

آراسته‌تر ز نو بهاری

با این همه در رچو محیطم در اضطراب

ز بالا و دیدار آن سرو بن

نپیچیم یک تن سر از کارزار

که بردارد عمارت زین عماری

محتاج تو گنج در زمین است

چه از زر سرخ و چه از سیم خام

بگفت آه از دل پردرد فرهاد

در نیمه رهم فروگذاری

تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

شود دل پر آتش پر از آب روی

پذیره شدش مرد روشن روان

نیالاید به خون هر کسی دست

بر خنبره فلک شود دود

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

باد را دان عالی و عالی‌نژاد

کی دور بود ز نعش قاری

من که می‌میرم چو می‌آرم حدیثت بر زبان

که گردد هنر پیش او اندکی

چه خواهد برین مرگ ما ناگهان

بر پشته نجد رفت غمناک

ایمن آن شد که دید از دورش

بمانید شادان دل و تن‌درست

سراسر بشکن این بتها به سنگم

کند رخسار مروارید را زرد

ریزه خور مور بجز مور نیست

از آن درد گردد پر از کینه سرش

روان و خرد رهنمای منست

چون خود همه بیت بکر می‌گفت

چون پری روی بسته از مردم

از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی

حشر هر فانی بود کونی دگر

زو جان ستدن ز من سپردن

تا بر افلاک کهکشان باشد

زاغ دشتی به کبک کهساری

به پهنای پرتاب تیری فزون

لعل از دل سنگ خون برآرد

کرده بازار عاشقان تیزش

پوست برکند ازو و در پوشید

تو گویی چهره‌ام خورشید روز است

کردند به تنگها شکرریز

در صفحه‌ی ایام یادگار است

که این دولتش هست گاهی میسر

جهانگیر اسفندیار سترگ

نه رود و نه می نه کامکاری

با غالیه باد چون ستیزد

تنبیه تو کرده‌ام نه انکار

بی جنون نبود کبودی بر جبین

چو ذره کو گراید سوی خورشید

به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی

وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر

چنین بر بلا کامرانی مکن

پیرایه توست روی مالم

نردبان ساخت از کمند نیاز

ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو

ز شکر داد او را تلخکامی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی

تو خون صراحی و ساغر بریز

تا یافت سریر ازوشرافت

که روشن روانم برینست و بس

بدین حجت اثر پیداست گوئی

که نامه غم دهم به دستت

خوشا جانی که جانانش تو باشی

کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

با یاوگیان فرس دواندن

لقد استعصم والله به واستمسک

که دارد پاس تا آخر زمانش

همی راند از خون بدخواه جوی

نه زهره که از پدر گریزم

بر در او به چار میخ زده

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد

چو چشم اعمی بود سودی ندارد

اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم

بود پاکدینی و یزدان پرست

میان یلی چنگ و گوپال اوی

آزاد شوم ز صلح و جنگش

دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن‌افشانی

سیه شد جهان چوشب لاژورد

وین نشان ساتری شاه شد

درد آن منست سر تو را باد

بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا

برفتند با نامور بخردان

پر از خون شده دل پر از آب چشم

در کنج خطاست دست بستن

باشد پیاده عقب لشگر آفتاب

که روزی شوند اندرو ناسپاس

ز من کی سرد گشتی مهر پرویز

همه رنجها پیش او یاد کرد

به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد

نگه کرد زروان ز دور اند روی

سرش را غم و درد هم پیشه شد

ببستند و شد روی گیتی چونیل

توسن فربه سرین تازی لاغر میان

بکردی همه شهریار جهان

ای خداوند خداوندان راز

چنین هم سخن راندی اندکی

دل نازک دلان می‌یابد آزار

نبینند بیش از کهان و مهان

سرادق عظمت بر لب محیط غنا

که عشقم کرده این آموزگاری

کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان

همی گفت کای داور کامگار

چو دیده‌ای غنم سر بریده‌ی حیران

برو گو بر فلک زن کوی اقبال

سبب ظابطه رابطه‌ی لیل و نهار

مر او را بیفگند و برد آن درفش

ز شرق تا بدر غرب شکرستان است

دگر جان را که خواهد دید جان کیست

به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی

که آمد زمانت به تنگی فراز

وز روانی سبعه‌ی سیاره را در پی روان

به بالا جمع شد دود سپندش

بزر در گرو مانده دیگر تو دانی

به نزد دلیران و شیران رسید

کز هراسش بود بی‌آرام در تن مرغ جان

دمد زین خاک چون پر می پیاله

شود مسکین چو در چشمش خزد مور

پر از خشم اندامها کوفتند

که وردش به خون خویشتن شاه

دو شش درج گهر پیشش کشیدند

کله‌ی مطرب بر باد شور چون انبان

چه جایت و چندست بر وی سوار

چو ابر از آفتاب و حله از حور

طمع را نام کرده دوستداری

بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست

ازو گشت بازار پر گفت‌وگوی

چیست به از دیدن صنع خدای

به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین

چو خیل هندو و مومن به یک جای

گزیده سرافراز و پاکان ما

سپهر از دیده‌ی جانش سزا کرد

به ساقی گفت لب پر خنده‌ی ناز

بجویم زو هر آن حاجت که جوئی

که بود از تو همواره با داغ و درد

به خدمت آمدی از تاب رفته

از این خاک است پنداری گل من

به دلهائی که خاکستر شد از شوق

چه گویند و این بیشه اکنون کجاست

جهان بر پخته کاری یافت آرام

یکی پیمانه زین لبهات بخشم

سرش را باز کن گر دید خواهی

میان گوان سرفرازی دهد

به ناخن روی و وز سر موی کندند

ز دست مطربان مجلس فغان ساز

زمانه بست دست دولت و بخت

سر خود گیر و وقت خود نگه دار

شود آن چشمه هم بحر از روانی

که بر دل جای زخمی ماند سد جای

چو پیغمبر به نوشروان عادل

کرد بر او عقد جواهر نثار

صلاح خردسالان را چه دانی

به جای گرز بردوش دلیران

به پرسند هر یک ز نوکر نهانی

کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر

دست بر دامنش چگونه زنم

زمین از دور پیشش بوسه دادند

خصم را مهر بر دهان باشد

لباس سبزه از شبنم نمازی

دست عجز و کف نیاز برآر

دو لعل او دو خونی گشته همراز

لاجرم روسیاه شد عنبر

چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار

هزارت مدح گوی و مدح خوان باد

در نشینی با گدایی در نهان

چو آگاهی کشتن او رسید

فرستاده رای را پیش خواند

به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

به مستان نوید سرودی فرست

به گیتی نگر کین هنرها کراست

خوشا حال دل آن کس در این کوی

چون شنید آن راز او پنهان و زیر

صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش

که از ما دو فرزند کشور کراست

به فرمان‌های یزدان تا نکوشی

خداوند هست و خداوند نیست

یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب

بایزد گشسب آن زمان دست آخت

که دیروز چون از فلان جا گذشتم

چون برآمد صبح و باد صبح جست

چو بسیار برگشت و بسیار شاخ

همیدون جهود اندرو بنگرید

تو چون به شکی که زی محمد

که بر هم زند چشم زیر و زبر

پاک شو تا نخوری انده ناپاکی

شکست اندر آمد به هیتالیان

عجب دامان کوه دلنشینی‌ست

عشق او آن شب یکی صد بیش شد

ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن

سپاهی گذشت از مداین به دشت

تا روز حشر آتش سوزنده را

یکی گاو برمایه خواهد بدن

گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس

چنین داد پاسخ بدو نیکخواه

رفعتش کانچنان بلند رواست

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

بتان چامه و چنگ برساختند

زکار نبشته که آمد پدید

کعبه‌ی جان خلق پیکر اوست

چو بشنید شاه جهان کدخدای

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

کنون نامشان بیش یاد آوریم

کسی از چشم بد خود نیستش باک

مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت

نمانم بجایی پی خوشنواز

هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی

گویند که پیغمبر ما امت و دین را

چو بشنید سیندخت سر پیش اوی

به دست خادم وی چوبی از اراده‌ی او

نگویم زر پیشین نو نیرزد

با چنان نظم مدعی خواهد

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

به پوزش همی گوید ای شهریار

نیاسود از دویدن صبح تا شام

که جاوید بادا سر و تخت اوی

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

از آن نامداران و گردنفرازان

می‌کرد همان سرشک باری

نظر بر تحفه‌شان نگشود و درتاخت

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد

چو بر بهرام چوبین تند شد بخت

فرود آمد از باره جنگی سوار

به فرمان مردم نهاده دو گوش

همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین

سر خود همچنان بر گردن خویش

تا جهان را بهار و عیدی هست

گراینده گرز و گشاینده شهر

فرستاده‌ی قیصر نامدار

چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ

سپهبد چو بشنید زیشان سخن

بران گونه ضحاک را بسته سخت

گرگ آسود، نجستیم چو آثارش

چون جان خود این چنین سپارم

ز پیکان کمان داران لشکر

فریدونش فرمود تا برنشست

چنان بد که از بید و گل افسری

تو در عشق من از مالی و جاهی

ز هر سو فراوان خریدار خاست

مرا خواست کارد به خم کمند

یک در به بیع طبع همایون او رسان

از عطر تو لافد آستینم

در زمان عدالت تو که هست

ز گفتار و دیدار و رای و خرد

گنهکار یزدان مباشید هیچ

سخن‌ها را شنیدن می‌توانست

اگر شاه پیروز بپسندد این

وگر سر بپیچم ز فرمان او

رو که در خانه‌ی خود بسته‌ایم

وآن تنگ دهان تنگ روزی

چنین یاران که اندر روزگارند

پر از مشک و کافور و پر زعفران

نخستین خراسان ازو یاد کرد

چو بانو زین سخن لختی فرو گفت

نه استد کس آن پهلوان شاه را

به ابر اندر آورده بالای او

ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را

بیتی که ز حسب حال مجنون

شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول

سپهدار تازی سر راستان

بفرمان یزدان ببرم سرت

چو دولت هست بخت آرام گیرد

نگوید چنین مردم سالخورد

شود شاه گیتی بدین خشمناک

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

چون تیغ دو رویه بر گشاید

نواسازان نوا کردند آهنگ

بدین نیز همداستانم که زال

بدو گفت بهرام کاین است و بس

چنین گفتند دانایان هشیار

چو لشکر بیاراست اسفندیار

دیوانه به درد پاسخش داد:

کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه

در پیش صد آشنا که هستی

اگر یک نکته سنجد کلک نطقش

از حلقه‌ی دوستان برون جست

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

دریغا هر چه در عالم رفیق است

ازان پس بیابم به نزدیک شاه

زان روضه که در گداز گشتند

مسپار به تن کارهای جان را

بر خشکی ریگ و سختی کوه

گفت تویی قابل پیوند من

با آن که کنند ناله و شور

چنین داد پاسخ که در خان تو

ز جوش خون دل چون باز گفتم

کسی را نداد از یلان زینهار

ای جان پدر، به خانه باز آی

حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من

ماه عربی به رخ نمودن

تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای

کای از خم زلف عنبرین تاب

چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز

به قدر گنبد پیروزه گلشن

یکی آتش از تارک گرگسار

ز نرگس بهر آن سرو خرامان

خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد

ولی ز آنجا که یزدان آفرید است

چنان هجری که وصل انجام باشد

آن یار که بهر اوست این گفت

که جز سوفزا دشمن اندر جهان

به شهر آمد طرب را کار فرمود

همی جستم از تو من آرام شاه

چون در صف پردلان کنی جای

عنان تاب از ره افکار شو هان

گه مشرف دیو خانه بودن

گه مشبه را موحد می‌کند

چو لوح زندگانی شد ز من پاک

ازین بستدی چیز و دادی بدان

به سیم دیگران زرین مکن کاخ

بخفتند شادان دو اختر گرای

چون لاله، جبین شگفته می‌داشت

من که زبان جهان در ازلم شد لقب

گه عشق دلم دهد که برخیز

به زیر سایه‌ی سرو و صنوبر

اسباب نشاط و مایه‌ی سور

سپهدار ایرانت خوانم بداد

عقیق میم شکلش سنگ در مشت

ز کنده به صد چاره اندر گذشت

چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل

که روزی از لب نانی زیند مستغنی

بی‌رحمتم این چنین چه ماندی

باز واللیل است ستاری او

شد جانب مادحان روانه

چو شب تیره شد روشنایی بکشت

همه ره را طراز گنج بر دوخت

بترسید بوراب و گفت ای جوان

گر یوسف دلربای ما را

کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر

هدایت چون بدینسان راند آیت

پی تعظیم تشریف از زمین خاست

خوشا چشمی که بیند طلعت تو

هم آن به که من با سپاه اندکی

مسیحاوار در دیری نشیند

جهان یادگارست و ما رفتنی

هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم

وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر

این گفت وز جای جست چون تیر

از پی طاق و طرم خواری کشند

نصیب او حیات همین اوست

پس آن مرد بازارگان پر شتاب

چه شورشها که من دارم درین سر

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

پوست در سر کشید آهووار

داری اما بنده افتاده از پائی که هست

فرزند مرا در این تحکم

طلب را کفش پیش پا نهادند

در این کار کوشم به جان لیک چتوان

بدو گفت بهرام من چون تو مرد

سبزه بر آن چشمه وضو ساخته

دل ما مکن شهریارا نژند

من و این شغل دون و آن شرکا

به رسولی که شب طاعت از افراط قیام

ناآمده این شکار در شست

طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع

هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ

طلایه بیامد زهردوسپاه

رهی در و برگی در آن راه نی

چگونه ددی باشد اندر جهان

از پی تقلید و معقولات نقل

زبان خنجر او داده مهلتی به عدو

همان تشنه‌ی گرم را آب سرد

در دندان او در خنده تا دید

صحت این حس بجویید از طبیب

چو خسرو بدید آن گزیده سپاه

گلی کز نم ابر خوابش برد

چو آگاهی کشتن او رسید

گر مرادت را مذاق شکرست

هزار قافله‌ی شکر به ملک بنگاله

زاهد و راهب سوی من تاختند

ما ندانستیم ما را عفو کن

گر تو خود را پیش و پس داری گمان

تن کوت رازود برپشت زین

دایره کردار میان بسته باش

بد اندیشه و گردش روزگار

گوی به دست آمده چوگان من

ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک

گرم بشکند گردش سال و ماه

آنکه به دین اندر ناید خر است

هر که در آن پرده نظرگاه یافت

شهنشاه داند که من کردم این

دارم دل عراق و سر مکه و پی حج

ز تو پیش بودند کنداوران

کرده‌ی قصار پس عقوبت حداد

زبان آماده‌ی عرض ثنا و مدح خوانیها

مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست

واسطه دیگی بود یا تابه‌ای

نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق

نیاکان ماآنک بودند پیش

فیض ابن السحاب خور چو صدف

چنان آفریدی که خود خواستی

گیرم که دل تو بی‌نیاز است

ولی زین سخن این توقع ندارم

به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه

وگر کمترم من از ایشان به معنی

گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت

چو خاقان برد راه و فرمان من

از فرنگیس و کتایون و همای

ز هامون سوی او نهادند روی

در بهشتم می‌خورم طلق حلال ایراکه روح

تا به آئین که آرم جمله‌ی شاهان را به رشک

رو که ز میخ سرای پرده‌ی قدرت

چشم خاکی را به خاک افتد نظر

زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را

گناهش بی‌زدان دارنده بخش

این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس

ز ارجاسپ چندی سخن راندند

بر امید زعفران کو قوت دل بردهد

وز طلب گشتند بر امید دیگر لطف‌ها

چون به شروان دل و یاریم نماند

گشته روی بادیه چون خانه‌ی جوشنگران

بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف

چو امید خاقان بدو تیره گشت

تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک

همان دسته بشکست گرز گران

ای درین گهواره‌ی وحشت چو طفلان پای بست

پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت

گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد

نقل هر چیزی بود هم لایقش

از آن در خرقه‌ی آدم خشن خویی که در باطن

وزان دیر چون برق رخشان زمیغ

در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش

بر رخش با هردو رانت به تیر

مراد کاف و نون طاها و یاسین

او همی گوید که امر و نهی لاست

تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز

به دریابار، باشد عنبر تر

بادت سعادت ابد وهم به همتت

رسن باز بردند نزدیک شاه

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت

چو بشنید لهراسپ کامد زریر

شمس را خوان بره نیست شرف

دهد راز دل عاقلی جز به مردم

کاندر سنه‌ی ثون اختر سعد

هر که را در دل شک و پیچانیست

وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه

همی‌داد خواهم ز بیدادگر

یارب دل شکسته و دین درست ده

برفتند و ما را سپردند جای

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران

او چه میدانست آشوب از کجاست

گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع

شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست

نه چون بنده یک شاه را مادحی

به دستور فرمود زان پس قباد

بر در پیر شاه مرو گشای

نوشتند نامه به هر مهتری

ندارد کار جز نیرنگ سازی

چیزی که دیدی از من آشفته روزگار

زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس

هر چه محسوس است او رد می‌کند

ابیات من چو تیر است از شست طبع من

همان پند تویادگارمنست

رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله

به هر سو که بودی به رزم و به بزم

هیچ پژمرده نیستم که مرا

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق

به پایان نخل عشق آرد از آن بار

خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز

به مثقال ازان هریکی پانصد

دانم که سایه‌ی حق، داند که می‌ندارد

احتماها بر دواها سرورست

شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش

یکی تخم کرده‌است وز کار گاوش

آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم

که مسکین را عجب کاری فتاده‌ست

تو تا باز آئیم ای باد شبگیر

گلینوش را گفت فرخ قباد

یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید

از او گر بی‌کسی محفل فروزد

در یک درم ز زندان با آهنی سه من

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

چو هستی است مقصد در او نیست گردم

وفا پنداشته مکر و حیل را

چون بخریدی مرا گران مشمر

همه مردمی و همه راستی

مغرور مشو به حشمت خویش!

اگر درمن هوس را راه بودی

چو بهرام دید آن بیامد به دشت

کرده در شب سوی معراجش روان

مجنون هم ازین نشیمن درد

ولی عشقت به لب آورده جانم

بیاورد گردان کشورش را

کسی راکزین گونه کهتربود

وگر نی، لب ز شرح آن ببندم

که می‌گفتم مده چندین شرابم

بیامد کنیزک به دهقان بگفت

خانه‌ی من ریخت از باد هوا

قیس هنری بجز هنر نیست

گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست

زدی بانگ کای نامداران جنگ

ز ضحاک تازی نخست اندرآی

نی شرح غم نو و کهن بود

نشاید پیش شاهان گفت جز راست

چو یک برزن نیک آباد شد

آنگه به تبار بود، پورا،

در خواب نه، لیک چشم بسته

دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی

بت آرا ببیند چو ایشان به چین

ازان پس بفرمود مهر وی را

گفت: «ای شده از خرابی حال،

چو دایه دید پر خون دیده‌ی او

رسیدند نزدیک بهرامشاه

رفتن بنده پی خواجه گواست

یکی شد غرق بحر آشنایی

که تا باشی ز مستی برنیایی

چو شست و سه شد سال شد گوش کر

فرود آمد از شاخ سرو سهی

در سور سر رسیده و دیده به چشم سر

مگر در عاشقی نامم برآید

سه روز اندرین خانه بودیم شاد

قدم که بر قدم شرع او نداری تو

الهی از دل خاقانی آگهی که در او

درآید پیش او بدره چو قارون

برآشوبی و سر سبک خواندت

فرستاد سیصد شتروار بار

تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا

به نام ایزد یکی دشت از غزالان

کلیدش به کدبانوی خانه داد

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر

خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه

تا نگردی شکسته کی بینی

چو رنگین رخ تاجور تیره شد

برین شهر ما را جوانی نماند

گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل

کردگارا، به حرمت نیکان

بیاورد خوان و خورش ساختند

بدین پرده اندر نیابد کسی ره

جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه‌ی زلف

چه می‌گویم؟ چه جای آفتاب است!

چنین داد پاسخ که فرشیدورد

سرشکش سوی دیگر انداختی

آن دید ضمیرم از ثنایت

نفست از حلقه کی پذیرد پند؟

قوی چار بینان ارکانش چندان

بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت

درید جوزا جیب و برید پروین عقد

به هفتم خانه کرد او را قدم چست

سم آن خر به اشک چشم و چهره

درفش سپهبد هم آنگه ز راه

به رشته‌ی زر خورشید نور بافنده

گه به باغ و به خانه خوانندت

النبی النبی آرند خلایق به زبان

بسته‌ی مردار دنیا آمدی

تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم

به زخم غم رگ جانش خراشد

آمده تانخله‌ی محمود در راه از نشاط

شه شنیدم که داشت دستوری

گوید آخر چه آرزو داری

از برای تو سخت کوشیدند

بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت

پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش

به تف تیغ ز آبش برآورند بخار

بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!

گفتم: احسنت ای امام که نیست

تندرستی و ایمنی و کفاف

مرا آن زمان این سخن بد درست

میوه گر نغز و پخته و نوریست

بودم صبور تا برسیدم به صدر تو

کاین نیست مستقر خردمندان

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز

به پیشش خیل خوبان صف کشیده

هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز

سگ ملعون به شهوتی که براند

از آن پس بران کامگاری رسید

جان ایزدپرست را به ضمیر

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک

از دست ساقی و سقیهم شراب خواست

دگر گفت کان را تو دانا مخوان

به جان دادن چو مزد از کس نگیرد

چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن

مردم از بیم زنگیی که دوید

زمانه نخواهیم بی‌تخت تو

خانه‌ی خوب و مردم از هر دست

دشمنت زین سپس به عذر جواب

چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن

چو کاری که امروز بایدت کرد

با قد چون نیزه، بود آن دلپسند

باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث

لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ

تو به دهقان رها کن و بیوه

مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی

در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل

بدو آسیابان به تشویر گفت

عفوجویان شدم به استغفار

الاهی بنده‌ی بیچاره‌ی مسکین سنایی را

یار اکنون شو که عمر یار است

که من با سپاهی به سختی درم

هر چه گفتم اگر نگیری یاد

هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

پر خرد است علم تاویل

که پرورده کشتن نه مردی بود

بر مقالاتشان مگردان پشت!

چون تو دانا بسیست گرد جهان

هر یکی را هست در دل صد مراد

همی گفت و شمشیر بالای سر

تو بمانی و گور و سیرت زشت

آب حیوان چو شد گره در حلق

اگر دمی به خموشی تو را میسر شد

اگر طالبی کاین زمین طی کنی

به هر روز نوی کافکنده پرتو

با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل

زو طلب کن مرا که فخر من اوست

بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن

پسران را قبای روسی کن

حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست

شمشیر و سخن معجز اویند جهان را

ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم

چو شد خانه تمام از سعی استاد

خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل

زان خورانم من غلامان را که من

همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم

گر چه آن جمله عرف و عادت بود

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم

جیش عزمت دلیل بوده بسی

چو یوسف این فسون از دایه بشنود

مهر چون عجز شب پرک دیدست

سر برون زد ز عرش نورانی

نیاوردست پوری بهتر از تو

شب و روز ایستاده در کارت

قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری

از اختران فضل چو مهرم جدا کنند

غمش گر مایه‌ی رنجوری توست

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای

پس عماد الملک گفتش ای خدیو

جنبان شده بینی به سوی حضرت

مگر این سروران که در پیشند

نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب

اندرین باغ کفر و ایمان را

با خلاف تو دست کیست یکی

احدی سلا من مواطل بهجتی

اژدها گردد شکافد بحر را

تا به وقتی که عرض کار بود

وان نمی‌بیند از مکارم تو

خطبه اینست و سکه آن باشد

خاک در تو باد سپهر همه شاهان

چو مر خویشتن را بدانی به حق

انوری هم حدیث لااحصی

چو بشنید زو این سخن شهریار

اعط ما شائوا وراموا وارضهم

ای تن کژ فکرت معکوس‌رو

دیده‌ای خواجه‌ی آفاق کمال‌الدین را

تو ببین نیک تا چه کاشته‌ای؟

این خوب سخن بخیره از حجت

مذبذبی شده اندر میان خلق مدام

همهرا عز و نسبت تو جهاز

به ایران رسد زین بدی آگهی

چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم

روزکی چند صبر کن به شکیب

نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم

چنین تا برآمد برین روزگار

پیش جنات‌العلی آورده‌ام ام بیدی چو نال

دفترم پر ز مدیح تو و جد توست

تا که نه دایره‌ی گردون را

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم

بگودرز گفت این بیابان خشک

چون دم مردان نپذرفتی ز مرد

نگه کرد چنگش بران پیلتن

به هر باژ گر شاه شهری بدی

چراگاه رخش آمد و جای خواب

به عین معرفت بایزید و خرقانی

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش

یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور

پس نبیند جمله را با طم و رم

این مخالف که تخت گیر شماست

غلغلی در شهر افتاده ازین

به گرسیوز آید همی بخت شوم

استخوان و موی مقهوران نگر

گفته‌ای من با شماام روز و شب

آب آتش را کشد کتش بخو

ز پهلو برون رفت کاووس شاه

نان که سد و مانع این آب بود

حاش لله تو برونی زین جهان

هر که جنس اوست یار او شود

فرستاد باید بر او نوا

نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ

یارب به فضل در دل عطار کن نظر

خوش نیامد گفت تو هرگز مرا

فریبرز پیش آمدش با گروه

خوب‌رویان آینه‌ی خوبی او

در سلاح و سواری و تک و تاز

چون لب جو نیست مشکا لب ببند

بیفگند بر خاک و دستش ببست

از چه نام برگ را کردی تو مرگ

می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی

لطف شیر و انگبین عکس دلست

ازان پس که پیران بیامد چو شیر

زان بیابان عدم مشتاق شوق

کی می‌بینم که لعل گلرنگ؟

آن زمان که حرص جنبید و هوس

بیا تا من و تو بوردگاه

هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد

در سبب چون بی‌مرادت کرد رب

نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر

جهاندار تا نیمی از شب نخفت

بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد

یک ره برهان از انتظارش

فتنه که لرزند ازو لرزان تست

پذیرفتم از پاک یزدان ترا

گر شود بیشه قلم دریا مداد

تنش چون کوه برفین تاب می‌داد

باز خرم گشت مجلس دلفروز

وراگر ز بهر فزونیست جنگ

گرچه کشت این قوم را حق بارها

گورخان را چو گور در خم کرد

تو نه آن عودی کز آتش کم شود

به گرسیوز آن رازها برگشاد

گفت دلقک با فغان و با خروش

زنی کوشانه و آیینه بفکند

می‌دوی در کوی و بازار و سرا

گرفتند نفرین بران رهنمای

هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش

نوش بخشد به مهره مار سنان

خود زیان جان او شد ریو او

تا برد نامه را کبوتر شاد

پذیرفتم این پند و اندرز تو

فسونگر در حدیث چاره جوئی

زاریی می‌کن چو زورت نیست هین

مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو

بپذرفت زان شهر و لشکر براند

تعلیم گر تو شد که اینجای

اندرو اشکال گرگی ظاهرست

تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام

به میدان چوگان و بزم و شکار

دل خود بر جدائی راست کردم

دزد چون مال کسان را می‌برد

شسته در باطن میان گلستان

فرستاده را دید سالار بار

با او ددگان به عهد همراه

در صفت ناید عجایبهای آن

گذر بر سر خوان اخلاص کرد

نگه کرد گازر سواری تمام

به حکم آنکه یار او را چو جان بود

قشرها بر روی این آب روان

شاعر اندر انتظارش پیر شد

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ

واتش او گلی است گوهربار

خشک دید آن بحر را فرعون کور

آنکه او را بر آسمان رختست

بیامد به دهلیز پرده‌سرای

چو صبح آن روشنان از گریه رستند

بپرسید پس شاه فرمانروا

گوسفندان گر برونند از حساب

ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه

ماه را در نقاب کافوری

که پیروز گشتی بریشان همه

نهان مرا آشکارا برند

برابر نهادند زرین دو تخت

عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

از لعاب خویش پرده‌ی نور کرد

همه پاک بر بیطقون برشمار

ز آفتاب جلال اوست چو ماه

بگفت این و برزد یکی تیز دم

به عذر از تو بدخواه جان می‌برد

چنین گفت با شاه کابل که من

دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو

دگر چشمه‌یی دیدی از آب خشک

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک

بخور هرچ داری منه بازپس

دوستی ز اژدها نشاید جست

خداوند ملکم به پیوند خویش

پس پرده مطرانی آذرپرست

بگفتند کای نیکدل شیرزن

سایه‌ای در جهان ندارد کس

زند دیو راهت چو اسفندیار

اذا ان للانسان عند خطوبه

بر شاه شد زان سخن مژده داد

بران شد کان طرب را کار سازد

گر آن بند را بر تواند شکست

چو دل خواهی به مزدی شاد کردن

یکی سور فرمود کاندر جهان

توان بی توانان هست چندان

نمی‌شد یکی بر یکی کامگار

الپخان را قلم در سر کشیده

نگه کن کزین بیهده کارکرد

صفت دف که در و دست کسان کوبد پای

به فرزانه فرمود تا هم ز راه

در آویخت چون باز شکاری

بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ

سلیح آرای شد خلقی ز هر باب

اگر چه یکی موی از اندام شاه

به چشم کس چو کس خار ستم داد

بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار

پس آنگه گفت شه با صد خرابی

ز رومی رخ هندوی گوی او

ز هول اندر پریشانی فتادند

چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی

خضرخان کردی از دورش نگاهی

کجا دشمنی یافتی سخت کوش

اگر چه مغز بادام است بس نغز

چنین گفت با رستم شیرمرد

بدان عاشق که مرد از وصل محروم

سرم چون ز می تاب مستی گرفت

فتادند آن شگر فان در زبونی

بیامد به پیش سپه با خروش

به فیروزی درین فیروزه‌گون مهد

چه عجب گر روح موطنهای خویش

دیده‌ی خوبان است به شهوت وبال

بر خیمه نزدیک پرده‌سرای

دوزخ از وی هم امان خواهد به جان

ببر زد بران کار کشواد دست

مر ترا چیزی دهد یزدان نهان

چو بر کوهه‌ی زین نهادند سر

کنون آنچ اندر خور کار تست

چو گفته شد از گفتنیها همه

برآمد ز درگاه زخم درای

همان قارن نیو و کشواد را

سرم گشت سیر و دلم کرد بس

تن من مپرداز خیره ز جان

چو فرهاد و خراد و برزین و گیو

وزان پس ورا گفت مندیش هیچ

که گر سر به گل داری اکنون مشوی

برآویخت الکوس با پیلتن

به چشم من اندر چکان خون اوی

که از سوی ایران دو باز سپید

یکی رزم تا شب برآمد ز کوه

چونک کوری سر مکش از راه‌بین

سواران گردنکش ورزمخواه

ز دیده همی خون دل برفشاند

که بد را حوالت به خود کرده‌ام

قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

روی ما سرخ و روی خصم سیاه

فزون زین نباشم برین مرز تو

جز از پاک یزدان نترسم ز کس

از ثمار باغ غیبی شد دوان

مکن روز بر دشمن و دوست دخش

بپرسید و بردش بر شهریار

در زمین باز جستنش سخت

تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان

لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا

ازان کوه برگشت دل پر ز داغ

چو برزین و خراد پولاد را

شکل او از گرگی او مخبرست

سخنهای توگوشوارمنست

دلاور به اسپ اندر آورد پای

ز گنجه است اگر تا بخارا برند

گویی آدم بود دیو دیو او

بیرون جهد از شکنجه سنگ

عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام

دل از کرده‌ی خویش با درد و جوش

تا درو راند از سر مردی و زور

خرد را نپیچد ز پیمان من

که حاجت چه باشد شما را به ما

هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد

چون کسی کو گم کند گوساله را

چنانکه پیش تو دف می‌زنند و خصم دفین

گوی بود مانند اسفندیار

گشاده به دیگر سو افگند خوار

تو نه آن روحی که اسیر غم شود

به بیچارگی سوی خاتون گذشت

که دیدست شاهی ز آهن سپاه

بر آنکس که او رسد فریاد

هر گران‌قیمت گهر ارزان تست

در خطرگاه سر سبحانی

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

پر از غم بد از تو دل انجمن

آن زمان می‌گو کای فریادرس

نگه داشتندی هم آیین وکیش

برآورد رازی که بود از نهفت

بدین عهد رایت جهان می‌برد

خیز دفع چشم بد اسپند سوز

یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر

بگویش که شبگیر برساز کار

به دهلیز چندی پیاده به پای

که نباشد شمس و ضدش زمهریر

که دارد زبدخواه خود را نگاه

شبان بودی و شهریاران رمه

مشو عاصی اندر خداوند خویش

جز مگر داود کان شیخت بود

گرچه درویش تاجدار بود

بران خوابنیده گو نیکبخت

چه آرد به پیشت به دیگر نبرد

هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست

سرش ز افسر ماه برتر بود

همی سرفرازم به هر انجمن

که با رستم آیی سوی کارزار

آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین

مجاور سر ریسمانی به دست

به گرد اندرش آبهای چو مشک

منم گفت یازان بدین داد دست

من بری‌ام از تو در هر دو سرا

کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد

تو رنجی چرا ماند باید به کس

که سجود تو کنند اهل جهان

صید او گشته چو او از ابلهیش

چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید

عشق ایشان عکس مطلوبی او

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

می‌بسوزد نسل و فرزندان او

بگفت آنک با او بیامد به راه

ما همه لاشیم با چندین تراش

که خدایا دور دارم از فلان

بی لب و ساحل بدست این بحر قند

پس چرا بدظن نگردی در سبب

چون برو زد نور طاعت جان دهد

سپاهش به ایران نهادند روی

صاحبا در خون این مسکین مکوش

ز چوبینه آورد خواهم یکی

دست از آن نان می‌بباید شست زود

که بدستش مسکن و میلاد پیش

لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

طفل من شد اگرچه پیر شماست

جادوی بین که نمودت مرگ برگ

یکی تاج رخشان به کردار شید

می‌رسند اندر شهادت جوق جوق

که بیدادگر بود و ناپاک رای

حبک الاشیاء یعمی و یصم

پیشه‌ی او خستن اجسام پاک

مثنوی را نیست پایانی امید

صد هزار آزاد را کرده گرو

هم به وقت زندگی هم این زمان

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

ریخت بهر خونبها انبارها

نخواهم که باشد به دشت نبرد

تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر

پس زبون این غم و تدبیر شد

چونک نور حق درو نفاخ شد

شاه را گو به کشتمش به فریب

آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری

که برخیز و از خرمی بازگرد

به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان

پدید آمد اندر میان سپاه

از تو پردازم همین ساعت مکان

این دهد گنجیت مزد و آن تسو

که تا بر حرف او کس ننهد انگشت

این نباشد مذهب عشق و وداد

بگوید برین بر یکی داستان

دلت یافت آن آرزوها که جست

چو باران به سیل آید آبش برد

نه افسر نه تخت و کلاه و کمر

درد کردش دل ز درد آن فقیر

ظاهر آحادی میان دوستان

برآسود و ز می خوردن نیاسود

کار است به وقت و وقت کار است

ز رامش جهان پر ز آوای نوش

خروش آمد و چاک چاک تبر

شکر وضو کرده و پرداخته

لب شوی بگرفت ناگه بمشت

از خرابی شد غلام اینجا ز دست

ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب

چه دیدی جز خداوندی و شاهی

چون فرشته گردد از میل تو دیو

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

به گردنکشان و به شاه رمه

پیاپی نشاید به یکباره خورد

که باشد نگهدار بندوی را

لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد

دیده‌ی ادراک خود را کور کرد

بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ

آتشکده‌ایست دود پیمای

بریده به لشکر نمایمش سر

بیابی ز من هرچ خواهی همان

ز پایان منزل کس آگاه نی

کز آتش شدی سرخ همچون به سد

قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار

کند نوش دارو بران زخم گاه

ولیکن فهم کردن می ندانست

گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند

پیام دو فرزند ناپاک رای

کسی پیش از وی نکرد از مهان

خرقه و زنار در انداختند

همی‌رفت با رامش و فرهی

که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر

کشد هر یکی را به یک مشت دست

به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت

گوی برد از سپهر چوگان باز

به یک سو گرایم ز پیمان او

بکردند و نامد دل از کین ستوه

در فلکی با فلک آهسته باش

مبیناد جانت بد کاستی

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

شه رومیان گشته هندوی او

بت بی‌صبر شد با صابری جفت

تا ز نرتع نلعب افتی در چهی

جهانجوی را دایه خواهد بدن

دلیری کن و رزم دیوان بسیچ

دامن من گشته گریبان من

به آرام تاج کیان برنهاد

کاخ پیروزی چون ابر همی‌گرید زار

سخن با سخاهم نشستی گرفت

مگر کز خویشتن بیرون نهد گام

کو بره نیست پیش و گرگ از پس

چه ماهی به دریا درون با نهنگ

بپوشید بر زین توزی کفن

مرا مومیائی بس اقبال شاه

بتنگی ببستند مردان کین

سوی شیر خوان برد بیدار بخت

ز پیشین درآمد به شب کارزار

ز دولت با تو جانان جام گیرد

می‌خورم بر خوان خاص خویشتن

ز شادی به هر کس رساننده بهر

یکی تیز کن مغز و بنمای روی

از جهت بی جهتی راه یافت

می‌آورد برسان روشن گلاب

یکی فال فرخ پی افکند شاه

که پیچیدی از سخت کوشیش گوش

که نیک و بد به مرگ آید پدیدار

مار گیرد به اژدهای عنان

ببوسید و بسترد رویش به دست

مگر باز بینم ترا نیز روی

پا نهاده بر سر این پیر عقل

از ایران بر قیصر نامدار

چو دیدم خمیدم ز راه گزند

به من بر گرامیتر از صد سپاه

ترا تا وقت سختی هم طریق است

وحی حق را هین پذیرا شو ز درد

همه بندگانیم و ایزد یکیست

برفتند با نامداران نیو

صحت آن حس بجویید از حبیب

دلش گردد از من پر از درد وکین

همه پیش بردند فرمان بران

ز پیلان خروشیدن کرنای

شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم

در خز به خزینه کنارش

زمین کوه تا کوه پهنای او

دختران را به زر عروسی کن

بی‌مرادی نه مراد دلبرست

وگر دست جای دگر آختی

بدان تا به خوی وی اندر خورد

یکی سرو بالا دل آرام پور

گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت

ناخدا ترسی از خدا دوری

ز کابل برآرد به خورشید خاک

نگذرد یاد پادشاه و امیر

بسته‌ی جسمی و محرومی ز جان

بیامد سوی شارستان و ریغ

ز گیتی چو رودابه جوید همال

به رای و دل هوشمندان ترا

کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ

این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف

تا به تیرش مگر زند دلدار

زاهد و رند و پیر و کودک و مست

چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان

کنم آفریننده را بر تو یاد

با همه ساختم به ناچاری

بتازیم هر دو به پیش سپاه

که با چندان چراغش کس نبیند

گله‌ای را به دست گرگ بماند

همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی

در شهوت ز راه حلق ببند

اما به طریق سوکواری

همان نامور پهلوانی نماند

که نتوان خلاف قضای مقدر

یکی اسپ شایسته‌ی کارزار

به نور چشمه خورشید روشن

در برابر گل است و در بر خار

هستی به عزیز جان خریدار،

که در آرم به سلک نزدیکان

زین زاغ و زغن چو کبک بگریز

همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی

هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور

بیامد به فرمان آموزگار

چه مسکینان که من کشتم بر این در

مدام از شادی او شادمان بود

درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو

گاه پیش ملک دوانندت

چون عود و شکر به عطر سوزی

بس که میرانم سرشک از دوری آن آستان

دریا زر از خزانه

که شد خشک پالیز سرو سهی

سرافکنده فکنده هر دو در پیش

رفت از آن گورخانه پی گم کرد

نباشد بی‌نصیب از صحبت تو

باز از غفلتت بپوشیدند

خواندی به مثل چو در مکنون

نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر

چراغ دوده‌ی انسان همین اوست

حرامست بر من می و جام و بزم

بر جان شما چه رحمت آرم

وز ایشان کوشکی درخواست کردم

بیاد از جگر سرد باد آوریم

گندم و مرغ و قلیه و میوه

گر عودم و گر درمنه اینم

فکند در دل الهام پذیرت جبار

به شاهی و این تخت و افسرکراست

شود کشته بر دست سالار روم

ده ده سر دشمنان رباید

من کیم بازمانده لختی پوست

پس آمد چو رنگ خورشها بدید

گر بیفتد ز شاخ دستوریست

نیاکان مرا ملت پدید است

نشانی نماندست جز بی نشانی

به بیهوده بربند و زندانش ساخت

ترا زین جهان نیز بهری بدی

بدان ماندند محروم از عنایت

ز سختی شد به کوه و بیشه مانند

شکستی که بستنش تا سالیان

روز ما بگذرد، شبت خوش باد

بیگانه چرا همی پرستی

که شد ز اطناب پای خامه‌ی افکار

که دریای سبز اندرو خیره گشت

یکی تیز برگشت گرد سپاه

ترک عجمی به دل ربودن

بسته چون در سمن گل سوری

که روز من آسانتر از روز شاه

بر توده گزر کوی خام و سه خشت

گه دیوچه زمانه بودن

نیست گه کار، بسی خسته‌ایم

چو دیدی ستایش مر او را سزاست

از ایران سپاهی بکردار کوه

دیوانه شد و برید زنجیر

ز حسرت شاه را برفاب می‌داد

سخنها که ازکاردانان شنید

لیک سرمایه‌ی سعادت بود

سگ به که خورد که دیو مردم

بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا

بران نامور پیشگاهش نشاند

اگر بی گروگان ندارد روا

تا چند سخن رود در اندوه

کاژدها آدمی خورد به درست

گریان سوی خانه باز گشتند

تا بلندی گرفت دیوارت

چو دقیانوس گفتی جو نیرزد

این بی هنر از دور پهلوانست

دل ز انده‌ی او بباید رفت

میان بسته و بادپایی به زیر

داری زمن وز کار من دست

فسونی به ندید از راستگوئی

سر پیش نه اول، آنگهی پای

چون ز فضل و هنر ز من بیشند

(ارحم ترحم) مگر نخواندی

تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب

شهد و شکر و گلاب و کافور

چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ

بر بسته به چشم دوستان خواب

چون لشگر نیک عهد با شاه

به خاک افشاند در دامان به دامان

که دو گیتی در آن میان باشد

وی مرغ، به آشیانه باز آی

روشنست این که برنجی چو برنجانی

نتوان پس مرده رفت در گور

گذشته سخنها همه بازگفت

داغی به جگر، نهفته می‌داشت

که برق خنده را بر لب ببستند

زنجیر برید و رشته بگسست

چه به روز پسین گذاشته‌ای؟

کای از غم من دل تو آزاد

بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان

چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک

سلیحش بپوشید و خود بر نشست

چپ و راست پیچید و چندی بگشت

به شاه جهانجوی و مرگش بدید

خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا

گشاد کار خود از هفتمین جست

درم داد یکساله لشکرش را

درد افزود، نکردیم چو درمانش

خزینه خانه‌ی عشق است در به مهر رضا

به زخمش فگندند هر یک ز پای

که مردی همی خواهد از ما نهفت

که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست

کز نیسان بوستان ندیده است

ز لوحش آیت رحمت تراشد

دل هرک دید اندران شاد شد

قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان

خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا

نهفته سخنها بسی کرد یاد

هرانکس که دارد دل و نام و ننگ

بکرد از بر او یکی خوب کاخ

آرزو زهر و غم نه کام و گر است

درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»

گسسته شود بر بتان آفرین

به یاران رفته درودی فرست

احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است

به درستی جمال آن دلدار؟

ز بیشی چرا جویم آیین و فر

در ملک معین نکند آیت و شان را

امتی امتی از روضه‌ی غرا شنوند

کز او به گرددم این نکته باور

چو از خوردن نان بپرداختند

بی‌حضور از غم بیماری و بی‌سامانی

عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند

فی نوی هذه الخیمة الزرقاء

خردمند گر پیش بنشاندت

به پیمان جز از چنگ شیران نجست

گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا

از همه کارها و، آخر کار

تنش را بدان چرم بیگانه داد

جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک

که دور فلک هفت بنیان نماید

آفتابی، گشته یک نیزه بلند

ازان درد بهرام دل خیره شد

ز خون همچو دریا کنم کشورت

که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب

پی دیدار یوسف آرمیده

که شاهان گیتی گرفتیم یاد

هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب

بگیرم در زر و یاقوت حمرا

که رخشان چشمه‌اش اینجا سراب است

ابا بدره و برده و نیک‌خواه

ازو دادجویی نبینند کس

روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند

رد ایشان مکن به قول درشت!

بماند همه ساله بی‌خواب و خورد

از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی

حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند

به پاسخ لعل گوهربار بگشود

نه چون سامری در جهان زرگری

تو دل را بمن هیچ رنجه مدار

کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند

به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد

فغان زین حقه و زین حقه بازی

در صفتش خویش را یافتم الکن زبان

از شاعر فاضل و سخندان

نبوده بر تنش جز خلعتی نو

زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا

سوی خانه رفت از بر شهریار

اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی

جمالش حجت معذوری توست

هر زمان تازه تازه دستانیست

ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی

زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری

نیابد مر تو را گیتی به فرمان

دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر

به پیری به آید به رفتن بسیچ

معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این

که چوگان تو می‌گرداندش گوی

خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز

به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد

این مثل است آن اولیای صفاهان

که که را به نرمی کند پست باران

لباس دولت پوش و بساط فخر سپر

ز دیدار او خواستندی کری

توسد همه رخنه‌ی زلزال فنائی

کند آسان هزاران کار دشوار

هر شام و چاشت باشم در یوبه‌ی دونان

دو روز بر دم آبی زنند استغنا

خاک می‌شد تا پذیرد جرعه‌ی حمرای من

بر شیعت معاویه زندان کنم

دانی که به هر بهایی ارزانم

که ما را به غم دل بباید سپرد

مرقع‌دار ابلیسی، ملمع دار شیطانی

سخن در پرده قانون گفت با چنگ

کس دیو را چه زیور حورا برافکند

داد این یگانه را به شه پادشه نشان

کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده

نامد به ازان بسی یکی خوان؟

خورشید را گداز همانا برافکند

دل نامداران بدو شاد کرد

غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان

گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست

خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید

بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است

قیدافه‌ی زمین و سر قیروان شده

حکمت ایزدی درو مهمان

باستان را نام و آوا دیده‌ام

به هیتال و ترک از نشیب و فراز

شرف شمس به واو قسم است

غرض را رخت در صحرا نهادند

درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم

در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان

رایت آن صدر والائی فرست

چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان

همچون کلیم رخنه‌ی الکن درآورم

ز بیگانه ایوان بپرداختند

هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته

که کارش با چنین باری فتاده‌ست

فلکه‌ی این نیل گون خیام برآمد

من مفلس ای توامان امانی

می‌دار نگاه، عزت خویش!

بپیچید زان گفتهای کهن

تا داندم محب ثنا گستر سخاش

میان بتان شبستان تو

منزل به نشیمن دگر کرد

ز پیش غیب شادروان برانداخت

حیض ابن العنب بجا بگذار

خواند مزملش از غایت رافت جبار

بر نقش مجاز، فتنه سی سال!

بران کلبه بر تیز بازار خاست

بی‌دل و یار به شروان چکنم؟

ورا نیست در آشکار و نهان

مقصود سخن هم این سخن بود

اگر سوزد دلت آن به که سوزد

تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام

ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان

وز دایره‌ی هنر به در نیست

برادرش گشتاسپ آن نره شیر

تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

که بالا کند تاج گیتی فروز

غم و درد دگر بر خود پسندم»

شده چون خود آهن کاسه‌ی سر

کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش

قرض خواهان دیگر هم اندکی کوته‌زبان

یکی لب‌تشنه در بر جدایی

گرازان و خندان و خرم به راه

در طالع کامران ببینم

فرو مانده بد زان سخن بخردان

بیدار، ولی ز خویش رسته

کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست

که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش

که روبراه نیاز آر یا به راه عدم

کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد

ستوه آورد شاه خرگاه را

کنجا که این دو نیست و بالی‌است بی‌کران

اختیاری نیست این جمله خطاست

ارسلان آمد و ندادش بار

هست سزاوار تو فرزند من

که خلاص از پی دوران به خراسان یابم

دهد به منع تو فرمان به وعده‌های عطا

جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم

نهادیم بر چرخ گردنده زین

در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور

یکسر همه ناز و افتخارم

که عین رحمت است از فضل ذوالمن

همه بالا بلندان خردسالان

نامش به شیر شرزه‌ی هیجا برآورم

که منم محکوم و این مولای ماست

بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید

بکشتند زان خستگان بی‌شمار

که از خود همه در فنا می‌گریزم

ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر

به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر

سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست

ببالای سرو سهی بر چمن

چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت

ناز حسان که کشد جز که رسول مختار

به گرد در ناسپاسی مگرد

اگر گرد عنبر دهد باد مشک

تن کار کن لاغر و زار دارد

فتنه را در مضیقها به عثار

ز یمن عاشقی کامم برآید

نمدزین برافگند بر پیش آب

پس چه باشد مردن یاران ز پیش

جهان از نه پدر وز چار مادر

جهان شد به کردار دریای قار

ستم در پی داد، سردی بود

لاجرم مهجور معنی آمدی

گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار

بسی آزارها در پرده دارند

سپر کرده جان پیش تیر قدر

تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

چون مورچه کاندر قطار باشد

جوانمرد هزمان بجستی ز جای

نخست اسب باز آمدن پی کنی

اگر چند نزدیک باشد حمارش؟

همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور

به فکر ساغر دیگر نیایی

که کس در جهان آن ندید و شنید

خرمن تو سوخت از برق هوی

که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر

عنان را نهاده بران سوی دشت

بخاید به دندان چو گیرد به چنگ

سر کل با او نهاده در نهان

که نه یک پای در سقر دارد

که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک

ز دل مهربانی نبایست شست

وین کم و افزون، که افزود و که کاست

بس دلیری مکن لکل مقام

برآمد ز پیکار اسفندیار

مبادا که پیچان شود بخت تو

جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر

که به شرحش توان نمود قیام

همیخواهم که بر پایت فشانم

که تن را پرستد نه راه روان

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

در پرده‌ی جهان چو حوادث مسترم

به زخم تو آهن ندارد توان

به فردا رسد زو برآرند گرد

تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار

همه بر نقش و سایه‌ی تو غیور

بود خوش گر چه خون آشام باشد

که جز تنگ دستی مرانیست جفت

شب لحافست و سحرگاهان رداست

حرکت گرد چهار ارکانست

به شاه جهانجوی و مرگش بدید

به رنج و غم و شوربختی درم

بلک این گذرگهی است، برو بگذر

چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

کمینه شکر گویم شاه بودی

که ما را بیاید برو بر نیاز

تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار

نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی

می و خوردنی خواست از نامدار

گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار

گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟

همواره مده به هر سخن خواری

بدن از خلعت شاهانه آراست

صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار

حالی شراب یافت ز جام جهان‌نما

باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر

ولیکن همی از تو دیدم گناه

خاک فرش عذار خواهد کرد

وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

چون تو اندر همه دیار عجم

که خواهی ساختن مست و خرابم

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا

چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش

به گیتی نماند بجز مردمی

دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا

درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر

تنگدل زین سپهر پهناور

دل گوهر ز غم سوراخ گردید

کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا

و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم

چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران

همی بر بدی بودش آموزگار

زهر گشت ار چه بود نوش و گوار

پرید هگرز مرغ بی‌پر؟

که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون

دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار

کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار

یک نفس فارغ مباشید از طلب

خانه‌ی غم پست کرد آن کامران و نوش خور

کجا داشتی تخت گر افسری

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

در این ژرف زندان نگیری قرار

چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران

به یک پهلو فتاده سبزه تر

تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر

به شوق بی صفت بوسعید و ابن عطا

گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری

که ترسند ازو کهتران و مهان

جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

که من از عدل و زاحسانت چو حسانم

گر درو ننگرد نگیرد کین

محبت خوانده افسون و دغل را

چون عصا حم از داد خدا

نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان

یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم

نکردند پایم به بند گران

چون بهار و خزان همی‌یابم

گه موحد را صور ره می‌زند

خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا

دو پیل سرافراز و دو جنگجوی

بباید چشم خود با سر بهم داد

درآید پیش او سائل چو عایل

بباید پوست کندن تا دهد مغز

زمان و زمین را بیاراستی

که پیچد سخت دست زورمندان

بر امید عز در خواری خوشند

به خون خضر خان خنجر کشیده

فروماند از کار دست سران

ز چشم اشک پشیمانی گشادند

ز خسرو خاطر رنجیده‌ی او

بباید خدمت استاد کردن

پر از درد و نفرین بدی بر گرزم

که آویزد به کبک مرغزاری

مهر گردد منکسف از سقطه‌ای

که هر باری که آنجا بار یابی

درختان همی کند از بیخ و شاخ

صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان

بگفت از یک دو حرف آشنا خاست

برآوردی ز دل دزدیده آهی

میاور به جان خود و من گزند

به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم

وان تن خاکی زنگاری او

علم بر پشت پیلان بر فرازد

برآمیزم اکنون چو با آب شیر

گریزان شد ز دیده پیش از آن خواب

نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی

قند چو می‌گشت نباشد حلال

همه دفتر دژ برو خواندند

سر فیروز شه شد سرور عهد

بس پراکنده که رفت از ما سخن

برام‌د سو به سو شمشیر خونی

نماند کس اندر سپنجی سرای

که سخن ساز و نکته دان باشد

بکام دلش گردش بخت اوی

مانع آمد عقل او را ز اطلاع

در جهان باشی ای جهان وقار

وانچ ناپیداست مسند می‌کند

زانسوی چرخ آسمان نواست

همچو پا را در روش پاتابه‌ای

شوهر شیر ماده آهوی نر

زانک خاریدن فزونی گرست

دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار

لایق گله بود هم سایقش

ورای مدح تو سهو اللسان باد

بادبین چشمی بود نوعی دگر

گرچه مر او را به ستوری رضاست

در جهان او فلسفی پنهانیست

از نشان سوسمار و نقش ماران شکن

به کوه اندر، بود کان خماهن

از آنان فزونم به شیرین زبانی

اگر نان کشکینت آید به کار

بگوئی از من نادیده کامی

تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم

سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته

همه با توآییم تا روزگار

غرض القصه آن کافور بی نور

تا رسیدن در شه و در ناز خوش

آفتابش چون برآمد زان فلک

سرآمد کنون کار پرویز شاه

نمودند اندر آن حالت شتابی

در آب تیره که در وی شکربنگدازد

به جسم از بهر نان و خان و مان کوش

ز گاوان گردون کشان چل هزار

پگه خیز است خورشید سمائی

آنک زرق او خوش آید مر ترا

نریزد از درخت ارس کافور

همی‌خواسته جوید و نام بد

درونش کرد زانسان رهنمونی

گفت: مفزای ای سنایی هیچ

خوان پیش توست لیکن از جهل

همی یزدگرد شهنشاه را

چو گیری تیشه بی‌استاد لازم

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک

بر امید عز ده‌روزه‌ی خدوک

رهایی نیابم سرانجام ازین

صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف

آن حسن را به زهر کشت مدار

پیغمبری ای بی‌خردان ملک الهی است

وزو نیز فرزند بودم چهار

گر نگری پاک رخ لاله فام

کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم

میازار پرورده‌ی خویشتن

گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ

باد همچون دور همنام تو دورت پایدار

گرد او گر طواف خواهی کرد

نبینی که چون کارد بر سر بود

دول رانی هم از دنباله‌ی چشم

برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم

گر طمع در آینه بر خاستی

تأمل در آیینه‌ی دل کنی

که و مه در خیال بامدادان:

باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم

که داند ورا در جهان خود ستود

بدان جایگه خفت و خوابش ربود

متاع قیمتی صد پیل بالا

آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد

همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو

بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه

به فرهادی که زیر کوه غم مرد

اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد

بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ

چو رانیم روزی به تندی دراز

ز بهر خطبه‌ی صدق و صوابش

گر نه از بخت بد چو هر عاقل

ما که کورانه عصاها می‌زنیم

سخنت چون الف ندارد هیچ

چو جست آواز بی رحمی زخنجر

باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم

طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد

مرا به حضرت عالی تقربی فرمود

اتاها ثم اوردت متنوع المنی

ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس

راه سوی دینت نماید خرد

من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک

بلی نبود درین ره ناامیدی

رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک

ببود آن شب و بامداد پگاه

گر سایر آن وحش و طیر گردد

بگیریم هردو دوال کمر

ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان

یا مکانی در میان تا آن هوا

رایتت آیتی است حق‌گستر

به زندانش کند محبوس چندان

گر چه از خوی بنده گرم شوند

در آورد لشکر به ایران زمین

تو عقلی بوده‌ای در بدو ابداع

چه باید همی خیره خون ریختن

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

مراد خاطرش جوی و میندیش

علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر

از میان با کناره پیوستم

نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس

که نر اژدها با سرافراز گرگ

در جهان خرم و آباد بزی

بدو داد با تیغ و بر گستوان

حلم خاک و قدر آتش جوی کب و باد راست

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن

نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو

سخن کز دوست آری، شکرست آن

روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان

به توران زمین شهریاری نماند

نوح پیغمبری که بر اعدا

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

شد مکرم ز غایت کرمت

تو نشنیدی و چندین می‌فزودی

گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد

زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!

داند یقین که از نظر آفتاب عقل

بگفت این و بنهاد سر بر زمین

درنگر گر کرای خطبه کند

بسا تاجداران ایران زمین

کدامین ساعت از من یاد کردی

وقت محشر هر عرض را صورتیست

بنشست فقیه عیسوی دم

نیزه‌واری قد او چون سر کشید،

می‌زد نفسی به شور بختی

بشد گرد بستور پور زریر

نالید دمی ز بخت ناشاد

سیاوش سپه را سراسر بخواند

به فیض ابروی سیما درخشی

نیازی خسروی در وی نگیرد

مردانه که کار مرد ورزد

قضا را بود ابری تیره آن روز

گه گوید نام و ننگ بنشین

به مردی ترا تاج بر سر نهم

عمری، در تو بدیده رفتم

یکی آفرین کرد پرمایه کی

ز تن می‌خواست تا دوری گزیند

می‌نماید اعتقاد و گاه گاه

طعنم چه زنی به سگ پرستی،

مقدس نوری از قید چه و چون

زهی پیغمبری کز بیم و امید

به ایرانیان آفرین کرد و گفت

باین همه، به منزل خویش

به درگاه هر پهلوانی که بود

همان پندارم ای دلدار دلسوز

وگر بهر فریب خاطر خویش

می‌سوخت چو شمع با رخ زرد

ندادی دست جز پیراهنش را

پیش تو نه دین نه طاعت آرم

پذیره شدش با همه مهتران

بشتاب که نادرین غم آباد

بران سان که رستم همی نام برد

سوی چین شد بر ابرو چین سرشته

اسپ داند اسپ را کو هست یار

تو خسرو را نصیحت کن در این درد

زمین آراست از فرش حریرش

آنرا دگری جواب گفتی

چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ

به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد

که بر تو نیاید ز بدها گزند

نسیمش در بها هم سنگ جان بود

به خود گفت این گل از بی‌عندلیبی

کز تو شده بود دور و مهجور

دل سنگین به مهرت نرم بادش!

عطری ز بخار دل برانگیخت

نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

که باشی که شه را کنی خواستار

وزین در نیز شاپور خردمند

لب ببند و غور دریایی نگر

یارب به شه سریر لولاک

به دایه گفت: کای دانا به هر راز!

نوفل به مصاف تیغ در دست

پدر شهریارست و من کهترم

کنی دین‌دار را خواری و دنیا دار را عزت

به آب اندر آمد بسان نهنگ

بسا زن نام کانجان مرد یابی

همین با این روشها باورم نیست

من عزلت گزین چون بی‌نصیبم

مکن از منع، کامشان پر زهر!

صابر شو و پایدار و بشکیب

به نام نکو گر بمیرم رواست

چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟

چو دیدش فرود آمد از تخت زر

به هر نقشی که در فردوس پاکست

احتما اصل دوا آمد یقین

کسی در فکر درویشان جز او نیست

حلقه درگیر و حقه پر معجون

زلفش چو شبی رخش چراغی

گرفتند زان پس دوال کمر

شاهزاده، چو در رسید از راه

زواره یکی سخت سوگند خورد

بگفت این و چو سرو از جای برخاست

هوس دشمن شدم روزم سیه گشت

چیست سودم ازین عمل دانی

ز در دوستان به ماتم و سور

بگذار کزین خجسته نامان

کمان را به زه کرد مرد دلیر

هنر پرورا زین اقاویل باطل

که گر من به جنگ سیاوش سپاه

جهان دیو است و وقت دیو بستن

عشق او پیدا و معشوقش نهان

فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح

زان دگر هولها نیارم یاد

بر دشمن اگر فراسیابست

پر از زخم شمشیر دیدم تنش

این بگفت و امر کرد آن شهریار

یکی جام پر می گرفته به چنگ

به بام قصر بر شد چون یکی ماه

میان گفتگو شد صبح را چاک

بر دختر آمد پر از خنده لب

ریشه‌ی آز بر کش از جانم

بدان تا بوسم او را چون زمین پای

بدانگه که شد نامور باز جای

رفت پیش پادشاه و می‌گریست

درفشش گرفته به چنگ اندرون

زبانش کرد پاسخ را فرامشت

جهانیدند بر صحرا ز انبوه

تبه گردد آن هم به دست تو بر

خواجه رنجور شد، عیادت کن

باید سخن از نشاط سازی

به پاسخ چنین گفتش اسفندیار

هم دل از خود هم ز عالم برگرفت

بر کف دستش آورند و برند

نگه دار اندرین آشفته بازار

عجبتر اینکه با پیمان شکستن

بفرمود تا خوان بیاراستند

گر بیندازی این حجاب از روی

ره و رسم نیاکان چون گذارم

همه جامه تا پای بدرید پاک

چون به خفت آنجا غلام سرفراز

زان رحیق اردمی دونوش کنی

برو تا بر تو نگشایم به خون دست

خواند عزیزان و به سد جد و جهد

یکایک بمرد گرانمایه گفت

سخنی کان به راه دارد روی

گذشت از پانصد و هفتاد شش سال

یکی تیز بگشاد هیشوی لب

چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم

چون مدب شود به آنها مرد

سر از دولت کشیدن سروری نیست

سالار خانیان را، با خیل و با خدم

کسی کو بود شهریار زمین

زن و نظاره‌ای پر از در و بام

از کوهه غم شکوه بگرفت

بدان تا کس از بندگان زین سپس

وز هر یکی جدا غزلی نو شنو

نکنی رخ به خانه‌های بهشت

گه سختی تن آسانی پذیرند

فلک گوی سر میدان آنست

همه بچه را پروراننده‌اند

هر که با کردگار کاری داشت

آنرا که گزد سگ خطرناک

ز یزدان و از روی من شرم‌دار

به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

نه فلک در دل تو دارد گنج

صحت این حس ز معموری تن

پس آنکه گفت ساقی را که باما

همی راند او را به کوه اندرون

دور دارند ازین حروف انگشت

آن باد که این دهل زبانی

پس افگنده بیند بزرگ اردشیر

بگویید با من یکایک سخن

عادلی، سایه‌ی خدا باشی

پیرخر نه جمله گشته پیر خر

گذر بر منتهای سد ره فرمود

کشنده درفش فریدون به جنگ

جاذبه‌ی جنسیتست اکنون ببین

آسوده که رنج بر ندارد

که بالا و پهنای دژ را ببین

کمان کیانی گرفتم به چنگ

بگفت و دل از جان او برگرفت

هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال

شود از پیش او سائل چو بدره

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

آنچنان که داد سنگی را هنر

ستمکارگان را مکن یاوری

فراوان بکوشیدم اندر جهان

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

خرامان و نازان شدندی برم

زیر و بالا پیش و پس وصف تنست

همیشه ساحت او جای من باد

ازو باد بر سام نیرم درود

می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب

مرغ ز گل بوی سلیمان شنید

همه در زیر چتر از تابش خور

نشسته به در بر گرانمایگان

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر

ز بس پیکان که بر دل کرده منزل

همان جوشن و ترگ و برگستوان

شکر خنده‌ای راست چون نی شکر

نباید غنودن چنان بیخبر

بگفتش کن چه حرف آشنا بود

نخواهد که از تخم ما بر زمین

چو دیدند ایرانیان روی اوی

به هر منزلی کاوری تاختن

گهر کو دست پرورد صدف بود

چنین تا بر آمد برین روزگار

وگر سخت باشد در آن بستگی

سرخ گلی غنچه مثالم هنوز

ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه

که تا زنده‌ام چرمه جفت منست

برافگند خلعت چنان چون سزید

پای ز سر ساخته و سر ز پای

فتاد از مطربان خوش ترانه

شما گرچه از گوهر دیگرید

در آمد به غریدن ابر بلند

خدایا تو این عقد یک رشته را

شعر استاد نظم خویش آرد

بدو مام گفتی که تخت آن تست

ز گفتار چون سیر گشت انجمن

هست ولیکن نه مقرر بجای

بسی عریان تنان را جای بیم است

ز نالیدن بوق و رنگ درفش

نوازش کند تا به آهستگی

تیز تکی پیشه آتش بود

که جهان از رخ خجسته‌ی تست

ندیدند وهرکس کزیشان بماند

که آمد نگه کرد ایوان همه

بدو پیر دانا زبان برگشاد

صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش

مجوی آنک چون مشتری روشنست

به پیغام اول زر انداختی

چنین داد پاسخ که در دل نبود

عقل و دولت موافقت کردند

بدو گفت گوینده بوزرجمهر

پراگنده شد در جهان آگهی

دل موبد موبدان تنگ شد

در آن عرصه که نور جاودانست

فرستاده برگشت وآمد چو باد

ولیکن در اختر چنانست راز

چنین گفت زان پس به سالار بار

مادری کرد گرگ ماده و شد

گر خدا دادی مرا پانصد دهان

که چندان سپاهست کاندازه نیست

هم‌چو جرجیس‌اند هر یک در سرار

به آنها گشت همره بی‌توقف

نعره‌ی مستان خوش می‌آیدم

هم آخر یکی تیغ زد شاه روس

خویش را موزون و چست و سخته کن

به عکس این دو سال رفته با او

هست بی‌رنگی اصول رنگها

ازان نره دیوان خنجرگذار

چارچوب خشت‌زن تا خاک هست

کجا صاحب خرد آشفته حال است

کان زمان پیش از خرابی بصره است

در زمین جرم و استخوان باشد

پر و پای مرغ بین بر گرد دام

نه کین باشد این چند گویم دراز

پس بود دل جوهر و عالم عرض

به گردنکشان گفت شاه جهان

بس گمان و وهم آید در ضمیر

حس را حیوان مقرست ای رفیق

کای خدا این بنده را رسوا مکن

من که در شهر بند کشور خویش

چونک جفت احولانیم ای شمن

زن برمنش گفت کای پاک‌رای

کو مبدل گشت و جنس تن نماند

تو گفتی همی سنگ آهن کنند

زین حواله رغبت افزا در سجود

مراین هردو را هیچ دهقان عادل

هین مکن بابا که روز ناز نیست

ز توست اولین نقش را سرگذشت

در هوای غیب مرغی می‌پرد

چو خاقان بیاید به ایران به جنگ

سوی آن مرغابیان رو روز چند

برو آفرین کرد فرخنده زال

پس زنی گفتش ز چشم عبهری

چون امین نشناخت از دزد و دغل

منتظر ایشان و هم او منتظر

دلش نور فضل الهی گرفت

وصف هیبت چون تجلی زد برو

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

لعنت این باشد که کژبینش کند

بدو گفت کاو را فریبرز خوان

در دلش خورشید چون نوری نشاند

حلقه‌ی گوشی شو اندر حلقه‌ی مردان دین

عود سوزد کان عود از سوز دور

نخرند کالا که پنهان بود

هر دو چشمت بست سحر صنعتش

چو خشنود گردد ز ما کردگار

تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد

چو شب تیره شد قارن رزمخواه

کاروان بر کاروان زین بادیه

من بری گشتم ز آرام و فراغ

او همی‌گوید عجب این قبض چیست

چو برگشت گرد جهان روزگار

هم به اصل خود رود این خد و خال

یکی شاخ نرگس به تای درم

چون در آید در تک دریا بود

دلیران و گردان آن انجمن

هرانکس که بود از پرستندگان

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر

خون خوری در چارمیخ تنگنا

پشیمان کنون شو که چون کار بود

همه نیکویها به جای آورم

چو ناتندرستی بود جشنگاه

گفت نه بادی که جست از فرج وی

به یک هفته زان گونه بودند شاد

چنین گفت پس با سواران خویش

پشه‌ای را حکم فرمود، که خیز

قشرها را مغز اندر باغ جو

چو با دیو دارد سلیمان نشست

سپردش بدو روزگاری دراز

کنون شهریاری به ایران تراست

خواجه خیرست این دوادو چیستت

بسی باره و دژ که کردیم پست

همه کاخ او پر ز بیگانه بود

هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت

همی رفت با نامداران روم

گنج زری که چو خسپی زیر ریگ

ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی

چو بشنید فرزند خاقان که شاه

ندارم دریغ از شما گنج خویش

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

از آهن سپاهی به گردون براند

گاه گردد ابره و گاه آستر

همی بود بر تخت قیصر دو ماه

گفت اگر زر نه که دشنامم دهی

تو داد خداوند خورشید و ماه

یکی مرد برناست کز خویشتن

برادر چو رستم چو دستان پدر

مگر کاو گشاید لب پندمند

سپیده چو برزد ز بالا درفش

هگرز آشنائی بود همچو خویشی

نه زو بردمیدی یکی روشن آب

بوستان با او روان هر جا رود

چو بشنید اندرز او شهریار

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هم‌انگه برفت از تنش جان پاک

به چشمش چو اندر کشیدند خون

آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او

گر سیه کردی تو نامه‌ی عمر خویش

همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال

کلکم راع نبی چون راعیست

سوگند به صنع صانع پاک!

نباید کس آسود از کشت و ورز

خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم

ترا خانه‌ی بید و دیو سپید

چون کرد اجل نبرد با تو،

چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم

شاه سنجر شدی به هر هفته

سر بکوب آن را که سرش این بود

چون وعده‌ی دوست را به سر برد

چو بشنید در دین او شد قباد

من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام

تهمتن به قلب اندر آمد نخست

نگوید کس که مردی در کفن رفت،

تو عذاب الخزی بشنو از نبی

بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد

گردن اسپ ار بگیرد بر خورد

عشقی که زده‌ست سر ز جیبش

ز هر جای فرمانبران را بخواند

طاووس بوده‌ام به ریاض ملوک وقتی

سپهبد سوی باختر کرد روی

«قسم گفتا: به آن کان فتوت

از مذهب خصم خویش بررس

از سخا وصف زبیده خوانده‌ام

برون رفت با خلعت نوذری

غافل ز فریب این غم‌آباد

همه جامه تا پای بدرید پاک

قدر محیط کفت جهان چه شناسد

گرچه ناصح را بود صد داعیه

از گردش ماه و مهر بیرون

چهل رش به بالا و پهنا چهل

بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح

شراب شرع خور از جام صدق در ره دین

شه نامجویی و از نام تو

در حال رضا روح فزاینده بدن را

شیر پستان شیر خوردستی

نه ترا بر ظلم توبه‌ی پر خروش

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست

همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد

مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم

شاخی که بار او نبود ما را

یکی از مبدی پرسید در راز

سرآمد کنون کار بیداد و داد

هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای

بوده از عز و شرف ذوالقلتین

نیک و بد هرچه اندر این گیتی است

همی‌جست تاکیست نزدیک اوی

این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ

وامروز به من کند همی فخر

من مسکین سر گردان بی‌یار

دوان اسپ با مرد گردن فراز

مه فرو رفت منازل چه برم

موسی ز بی‌قراری خود بر بساط قرب

ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر

نمانم که آیی تو هر بامداد

این کعبه را به جای کبوتر همای بخت

بنده‌ی سخن اویند احرار خود امروز

گرفتم دولتم دمساز گردد

بگو تاسوی طیسفونش برند

شش سال دگر قران انجم

وگر بمیری از این زندگی بی حاصل

از قصه‌ی خویش اندکی گفتم

سخنهاش بشنید بهرام گرد

خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس

سکباجم آرزو کند و نیست آتشی

همی‌خواند بر کردگار آفرین

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت

آزاد از گنه کن و از بندگیت نه

هر اسپی که با باد همبر بدی

چنین گفت رومی که ار زخم کار

به دستش داده هفت ایوان اخضر

از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین

یکی بزمگه ساخت چون نوبهار

که جمشید برتر منش را بکشت

بدین نان ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره

یارب هزار نور به جانش رسان به نقد

همی گوید اسپی به زرین ستام

چو از خنجر روز بگریخت شب

در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض

ز کردار بد باز گردی به عذر

ازان جای هرکس که بگریختی

نبرم سرت را که ننگ آیدم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو

هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر

نباید که بر هیچ درویش رنج

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

پند مدهید مرا گر بتوانید به من

بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت

برین گونه تا شید بر پشت راغ

ببهرام گفتند کای شهریار

شوم نیست در سایه‌ی هست مطلق

مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار

به جایی بگویم سخنهای تو

پذیره شدندش بزرگان شهر

از ره ری به خراسان نکنم رای دگر

صد هزاران هزار بوقلمون

کنون داستانهای شاه اردشیر

ازان مردمان نیز یار آمدند

کی برند آب درمنه بر لب آب حیات

گر سگی خود بود مرقع‌پوش

ازان پس بیاورد جامی بلور

هرآنکس که او برنشیند بتخت

گفته نود هزار اشارت به یک نفس

دلم از رشک پر خوناب کردند

چهل روز بد سوکوار و نژند

یکی نیمه زو اندر آتش بدی

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

لیلی ز فراق شوی بی‌کام

به زن گفت چندان دهش نان و آب

نخواهم درین کار یاری ز کس

ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر

چو یاره دست بوسی رایش افتاد

تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی

چو خواهی که داردت پیروزبخت

به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد

چرخ روشن دل سیاه حریر

خردمند بهرام زان شاد شد

اگرچه بدی بختشان دیر ساز

از صریر در او چار ملایک به سه بعد

شه از دیدار آن بلور دلکش

مگر گوسفندش بود صدهزار

درم خواست از گنج و دینار خواست

مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است

تاجش از سر چنان به زیر آرم

هم هندوکی بباید آخر

به ایران و توران و روم آگهیست

ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات

چوبی گریه نشاید بود خندان

بشنو این نکته که خاقانی گفت

نبینم همی جنبش جان و جسم

سه اقنوم و سه قرقف را به برهان

گر بدان گفته شاه باشد شاد

اسیران خاکند امیران اول

بیامد بمالید برخاک روی

و آن بیند بزمت از زبانم

شده شیرین در آن راه از بس اندوه

بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم

دگر باره خراد بر زین ز راه

کوکب دری است یا در دری کز هر دری

چشمه منما چو آفتابم

تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی

جفا پیشه گستهم و بند وی تیز

کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟

مراد شه که مقصود جهانست

شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها

یکی خلعت افگند بر خانگی

جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک

حیرتش چون خطر پذیری کرد

ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد

به ایران و توران و هندوستان

نیم جنسی و یک‌دلی خواهم

زان خورانم بندگان را از طعام

کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف

من آگاه بودم که از بخت تو

این مگر آن حکم باژ گونه‌ی مصر است

هر تنی کو خلاف او سازد

عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی

شدند از پی شیرکپی هلاک

بر رقعه‌ی نظم دری، قائم منم در شاعری

یار آمد عشق را روز آفتاب

ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان

همه کردار تو از تست چنین تیره

وز بره تا گاو و بزغاله‌ی فلک

چون از آن پایه نیز گشت بزرگ

که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری

بس کسی از مکسبی خاقان شده

دانه و قوتی که در انبان ماست

این گفت و به گریه دیده‌تر کرد

گه از میان دو انگشت معجز آثارش

در چه افتی زین تفرج هم‌چو او

سالها عقل دکان داشت بکوی ما

چه عجب کافتاب زرین نعل

بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت

مدتی بگذار این حیلت پزی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

پادشه همچو تاک انگورست

از شعرای زمان داد گرا یک کس است

لیک آن سر پیش این ضالان گم

ببین تا چه کردست گردون گردان

هیچکس ننگرم ز من تأمن

که دست تو گرد سفر نافشانده

در نظر آنچ آوری گردید نیک

یاری نکند با تو خسرو عقل

تن چو پوشیده گشت و حوصله پر

وجه دوری این که از بیماری ده ساله هست

باد گوید پیکم از شاه بشر

همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را

موم سادم ز مهر خاتم دور

تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست

گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر

غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین

چونکه ماه دو هفته از سر ناز

در کشوری که لمعه فرو شد جمال او

ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود

دادگرا سرورا شیردلا صفدرا

شه چو بر قفل گنج یافت کلید

ازین جماعت محتاج کز تسلط من

الا انما الایام ترجع بالعطا

ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است

وآنماه کز اوست دیده را نور

منت خدای را که دل شاه دین پناه

به فورم در آن حل معلوم شد

که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها

اقبال مطیع و بخت منقاد

ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین

نام خود کرده زان جریده که خواست

به تنگ آمد ثنا از دست نطقت

گله‌ای را که کارسازی کرد

به امیری که در احرام نمازش هر شب

سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک

تو را ز دست نیامد که در شب دیجور

ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است

دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت

محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار

نهادند بر دست بهرام گور

دریده برو مغفر و جوشنش

مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این

ز لشکر گرانمایه‌یی برگزید

بدزدند از ایدر شود کار خام

زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی

آری مصر است روستای صفاهان

چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر

همه زیر بهرام بی‌پر شدی

ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه

تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان

که روشن کند جان تاریک اوی

بیاراست ایوان گوهرنگار

درخت بید گشته پوستین پوش

کو به میزان سخن یک درم است

کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار

به مژگان همی خون فرو ریختی

سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم

چون گفته‌ی من رشک معزی و سنائی

عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد

رسد گر بر آنکس بود نام و گنج

کان چو اینست و این چو آن باشد

گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من

توشه‌ی سرمای زمستان ماست

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

ز ترکان چین نامداری نماند

که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی

بدان خانه‌ی رهنمونش برند

بگویم ز گفتار من یادگیر

که گویش در خم آن صولجانست

کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری

کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان

پر از گرد و بیکار تخت بلند

همی خواند بر کردگار آفرین

یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده

سخنهات برمن مکن نیزیاد

که روشن شود زو دل و رای تو

خرم و خوش چو عید و فصل بهار

که چون خاک عبرت فزائی نیابی

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی

که از داشتن زو نگیرد شتاب

که بگذاشتی بیشه زو نره شیر

گوشتی ساز و به مولائی فرست

تن آسان دهی گنج او را به باد

که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی

به سدره جبرئیلش کرد بدرود

بر درگه تو غلام و دربان

کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب

همه دردها بر دلش باد شد

نجویند کین خداوند کس

با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته

امیدم به یزدان فریادرس

همان اسپ و استر بود زین شمار

از گریبانش سر بر آوردند

گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر

به جمشید و طهمورث باستانی

بودند ز بند هر غم آزاد

همی برتر است از هیونی سترگ

که از دریوزه‌ی عیسی است خشکاری در انبانش

به بیداد بگرفت گیتی بمشت

بدین مردانگی کن شیرزن رفت

براق جان در او چابک عنانست

گل فرو ریخت گلستان چکنم؟

به آب مرحمت آتش فشان مسرب‌ها

اعجوبه‌نگار تخته‌ی خاک،

بزرگان ایران و نام‌آوران

دیده‌ی بینش این حال ضرر بگشایید

که چرخ آفرید و زمان و زمین

بار خود از آن زمین به در برد

دایه بره‌های بی‌مادر

آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم

بهچ توشی نخریدیم ز دکانش

معشوق ازل چه کرد با تو؟»

که هرگز نماند هنر در نهفت

بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند

دلت را ببندوی رنجه مدار

هان! تا نکنی دلیل عیبش!

عنان دادند بر هنجار آن کوه

امروز پای هست مرا و پری ندارم

عابد شب زنده‌دار قاری و اورادخوان

وز دایره‌ی سپهر بیرون

چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم

وز کفایت رای زبا دیده‌ام

گرفتند زان کاخ راه گریز

به آن معمار ارکان نبوت،

ترا احسان و لطف بی کران باد

کو به سراب کف لام برآمد

تا جهل بملک تو حکمرانست

مبیناد خالی جهان منبری

به کردار نر اژدهای سترگ

خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

برآورد می بر سر ای شهریار

ز جور چرخ و از انجام و آغاز

شده چون کوره‌ی پیکان گران دل

او را امان ده از خطر آخر الزمان

رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان

هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا

مرا نام باید که تن مرگ راست

حیض خرگوش پس مخور زنهار

همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب

به خرابیست یا به عمرانیست،

احتما کن قوت جانت ببین

در آذر و مهرگان ببینم

کند بر من و نظم من زرفشانی

به عادت شیون آغازم دگر بار

ز فرمان او یک زمان نگذرم

در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام

بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

عدوت سرو مسطح که برنیارد سر

به عالم نغمه‌ی چنگ و چغانه

کردم نثار بارگه انور سخاش

لیک نگذار چنین درد مرا طولانی

کجا روز جوانی باز گردد

پشوتن بیامد ز پرده‌سرای

از آفتاب ناید یک ذره در جوالش

به بالین آن نامدار آمدند

گرچه سخن است بس فراوانم

بحر را حق کرد محکوم بشر

به سلام دو کفش گر یک بار

شعار و شیوه‌ی خود کرده از جمیع شیم

جز چهره‌یی به زردی مانند زعفران

همی گشت بر گرد دشت نبرد

کاندر حرم مجاورت این دیار کرد

که چون تو سواری به جنگ آیدم

بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا

بساط او نشاط افزای من باد

کلید هشت شادروان ادکن

نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک

به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

که شادان بدی نامور روز و شب

کب گهر به سنگ خماهن درآورم

نباشد جز از فیلسوفی طلسم

آرزوم از جهان همین قدر است

در نفاق آن آینه چون ماستی

آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید

باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب

کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا

چه در آشکار و چه اندر نهان

که ره از ساحل خزران به خراسان یابم

ز کهتر نبرداشتندی نیاز

شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است

از آن عقرب که در زیر گلیم است

که در نیستی مطلقا می‌گریزم

ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی

ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها

همه خیره و دل پراگنده کین

کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم

همی‌شد به لشکر گه خویش باز

بگویم مختصر شرح موفا

با شب تن گفت هین ما ودعک

به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب

فلک به عالی و سافل خواص چندان داد

کز بلبل گلستان ندیده است

که ای در جهان از گوان یادگار

پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند

دگر پیش گردان سرکش بدی

دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند

بدان دندان کیش لاف شرف بود

خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند

گرچه درین دولتست محتشم از مادحان

گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند

بغرید بر سان غرنده شیر

که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند

جهاندار و با لشکر و تاج و تخت

سایه‌ی دل چون بود دل را غرض

یار بیرون فتنه‌ی او در جهان

ببخشید گنجش همه بر سپاه

همیشه بر در رزقند چون گروه گدا

گر بدم هم سر من پیدا مکن

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

خرد را بدین رهنمای آورم

کسی را که از مردمی بود بهر

تا ترا در آب حیوانی کشند

سوی بازار مصر آمد چو یوسف

از آزاد وز پاکدل بندگان

آیینه است و نیست درو صورتی نهان

هر که را حق در مقام دل نشاند

مخور بر تن خویشتن زینهار

به می خوردن اندرش بفریفتی

ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

مر خدا را خویش وانباز نیست

می‌شود سوزان و می‌آرد بما

بیاموخت هرچش بدان بد نیاز

دعا نوبت طلب شد دست بردار

دیده‌ی فرعون کی بینا بود

بران خسروی تاج پاشید خاک

بدان شارستان شد که خوانی هروم

که شیروی بر تخت شاهنشهیست

حاسد و خودبین و پر کینش کند

در آن هجران که امید وصال است

بلنداختر و نامداران خویش

بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار

باد کی حمله برد بر اصل نور

دو اسپ تگاور فروبرده سر

نشستن بلورین یکی خانه بود

فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی

قبض آن مظلوم کز شرت گریست

صورت هر یک عرض را نوبتیست

نه هرگز براندیشم از رنج خویش

بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران

گم شده اینجا که داری کیستت

تن خسته افگنده بر تیره خاک

که جز با سواران جنگی نماند

خرد باید و نامداری و بخت

تا که جمع آیند خلق منتشر

بست بدو عقد زلیخای عهد

به مردی مدان و فزون سپاه

به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا

می‌شناسم همچنانک آبی ز می

تبه شد به دست دو مرد سترگ

پشیمان شد از کار اسفندیار

ز کار درخشیدن تخت تو

در میان حبس و انجاس و عنا

گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

چو کافور شد روی چرخ بنفش

که محتشم لقبیهاش محض بهتان است

خرس رست از درد چون فریاد کرد

دری سوی ایران دگر سوی چین

نه آن آبها را گرفتی شتاب

یکی افسری نامبردار خواست

زانک آب از باغ می‌آید به جو

که باشد بدان مر ترا بازمانی

ازین نامورتر که دارد گهر

از عنانش می‌کشد صد منت از برگستوان

تا ابد جانا چنین می‌بایدم

که سحبان به کوته سخن گشت سحبان

لازم آید مشرکانه دم زدن

برانگیخت از بوم آباد خاک

صلحها باشد اصول جنگها

یا صغیر السن یا رطب البدن

شرح قهر حق کننده بی‌کلام

باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان

گفتمی شرح تو ای جان و جهان

به روح از بهر خلد و روح و ریحان

می‌رسد در هر مسا و غادیه

همان ترک تا روم و جا دوستان

بوک بصره وا رهد هم زان شکست

نخیزد از میان لاد لادن

کشته گشته زنده گشته شصت بار

توبه کن زانها که کردستی تو پیش

سایه‌ی او بر زمینی می‌زند

تو گرسنه‌ای برو و عطشان

پیشش اختر را مقادیری نماند

که از کین پیروز با خوشنواز

می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو

هم سواری داند احوال سوار

دایما در آب کی ماند خیال

پیمبر سپرده است این سر به حیدر

می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست

جان بشوی از پلیدی عصیان

که ز دستت رفت حسرت می‌خوری

نهاد بزرگان و جای مهان

ز آب دیده نان خود را پخته کن

همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن

کان نباشد حق و صادق ای امیر

در چنین ننگی مکن جان را فدی

تا که جان را در چه آمد رغبتش

از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان

کاهلی جبر مفرست و خمود

خریدی کسی زان نگشتی دژم

که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی

لاجرم قندیلها را بشکنیم

چه کشی از پی قبولش لام

که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار

آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها

کسی کش ستاید که یارد شنود

به نام شاه بپرداختم یکی دفتر

دژم باشد و داند این مایه شاه

چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش

از پس دین رو که مبارک عصاست

تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار

پند را اذنی بباید واعیه

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

آن رگ فلسف کند رویش سیاه

در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم

به هستی غم روز فردا مدار

که تو هستی به نزد ما محرم

بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود

ور ساکن آن مور و مار باشد

تا حق بدانی از مزور

تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار

گریبان و عیان شد عرصه‌ی خاک

قلمت معجزیست باطل خوار

هوا را همی داد گفتی درود

تو مدار از زمانه طعم شکر

که شیرین لحظه‌ای بی شه کند زیست

هدایت را چنان لابد و درخور

ای دغا گندم‌نمای جوفروش

ناله‌ها زار زار خواهد کرد

کجا نازش نیاز من پذیرد

سرشک و چهره‌ی خصمت چو سیم باد و چو زر

به گور آمدی جنگ شیران چراست

باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر

نمودی معذرت را مرهم ریش

اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر

تو چو خرشیدی و ما هم سایه‌ایم

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

به یار تازه عهد تازه بستن

قهرت اعجاز لاتذر دارد

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان

چو تاووسان چتر آورده بر سر

زانکه آباد جهان ویرانست

لیک ادراک دلیل آمد دقیق

مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها

بیا و همره آور جام صهبا

کرم الحق چنین کنند کرام

نماند برین بوم ما بوی و رنگ

گوهرین گردد ز بویه‌ی فضل تو در دل فکر

سر و کارش بود با ناشکیبی

هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار

چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟

شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا

که عقلم بردی و هوشم ربودی

مکن از التفاتشان مهجور

ز بی‌ارز مردم مجویید ارز

خواجگان عجول کبر آگین

کردی همه نگون و نگون‌بخت و خاکسار

چو تیر تو دارد به تیرش مزن

تو فکندی باد نخوت در دماغ

کو نداند همی یمین ز یسار

رود از پیش او بدره چو سائل

قلم را زبانش روان تر بود

ز گیتی به گفتار او بود شاد

بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون

وفا جستم چنین کاری تبه گشت

صفائی بتدریج حاصل کنی

یارب به فضل پرده‌ی او پیش کس مدر

گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

ورین ناسزا تره‌ی جویبار

به آرایش جامه کردست زن

پشت اسلام نکردند بنا بر عمران

که ای نامداران فرخنده پی

که رنج آورد تا که آید به کار

خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز

ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر

به شود، حرمتش زیادت کن

چه بازی کند دردم کارزار

سوی طیسفون تیز لشکر براند

آن ولی تست نه خاص خدا

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

بترسد روانش ز فرجام بد

که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟

قرص نان از قرص مه دورست نیک

نتوانی شدن به کلی دور

شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

برین ده فراوان کس است و سرای

رازیا با مرغزی می‌ساز خویش

بشد تا لب آب گلزریون

بتر خواهی ازترک بدخواه را

دفتر خود را نهاد اندر بغل

نیامد همی از کشیدن ستوه

به نیاز و طمع مرنجانم

خوشا باد نوشین ایران زمین

بر آن خسروی تاج پاشید خاک

بب و بسایش آید نیاز

نرانم نیاید کسی کینه خواه

بدیشان چنان شاد بد شهریار

ظل بی ظلی او در خافقین

که از رنج وز تاختن مانده بود

گرنه از زر بود بنا را خشت

همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی

نکرد از بنه اندرو آب و گل

جهانجوی و با تیغ و با جوشنست

همان نیزه و درع و خود گوان

از عزیزان تحمل خواری

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

که ای موبد رای خورشید چهر

چون تو گفتی که هر چه بادا باد!

کرد گرد شکارگاه نگاه

در وقت سخط پای گشاینده روان را

که آن رسم را خود نباید ستود

بنالید و نزدیک پیران گذشت

که الحق نیازی بود بس محقر

آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور

ز هر دانشی پیش اوک رد یاد

این بود دیو و آن گزد در کون

تو جان عزیز خود نگهدار

که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

به کردار جنگی دو پرخاشخر

چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر

خود را در او فکند به در پیش از عصا

ز جوش سواران زرینه کفش

شود اینهات کشف موی به موی

عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو

بس گش و رعناست این مرکب ولیک

به دل در همی نام یزدان بخواند

نداند کسی راز چرخ بلند

همانا در دیار خود غریبم

که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

هم چو دریا ز عشق جوش کنی

آن باعث خلقت نه افلاک

راست روشن ولی نه روشن و راست

همه پاسخش کرد بر شاه یاد

که با لشکر آیند پردرد و کین

خبر دار از دل ایشان جز او نیست

کز بندگیت خواجگی آمد میسرم

که آمد درختی که کشتی به بار

گفتنش را اجازتست، بگوی

پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان

مر ترا لیک آن عنایت یار کو

من نیز سگم ز روی هستی

چنین باد پیمایی ای بادسار

ناله داودی از آن برکشید

فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

بنیاد نکاح کرد محکم

نزنندم درفش خود بر مشت

کز کبک قوی تراست شاهین

در سر کار عشقبازی کرد

در گریه و سوز خنده می‌کرد

چو زان گونه آواز رستم شنود

برومند باغ هنر کشته را

به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا

پیش از اجلم رسی به فریاد

پیش ایشان سماع دارد نام

قلم راند بر افریدون و جمشید

چند دم پیش از اجل آزاد زی

عمری دگر، از غمت نخفتم

ز خویشان نزدیک صد بر شمرد

که ناگاه سیلی درآید به سر

هم اهل زمین و هم تبارم

خالی نکنم ز تو، گل خویش

در دل خویش غیر او نگذاشت

تنها زدنش چو آفتابست

بکشم خون من حلالت باد

آن به که ز بیم جان نلرزد

به درگاه ایوان زمانی بماند

نشاید درو خوابگه ساختن

حلقه‌ی حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار

دور از تو ز خویش نیز شد دور

این سعادت طلب تواند کرد

ز شاهان گذشته شرم دارم

می‌دهد داد سری از راه دم

که به زین خواست نتوان خون فرهاد

که گفتی زمین را بسوزد به جنگ

منتظر باد شمالم هنوز

وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر

وز سایه‌ی سرو جست چون باد

با کواکب و لیک در یک کنج

افلاس تهی شفاعت آرم

که نشد پیش دوست و پس دشمن

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

ببوسید روی برادر پدر

که پرسند روزیت ازین داوری

پس کلاه از سر بگیر و درنگر

کسی پای خوار اندر آرد به زین

ورنه از سایه هم جدا باشی

می‌زیست به صد هزار سختی

دیگری زان مکسبه عریان شده

به نهرواله همی‌کرد بر شهان مفخر

به سر بر زده دسته‌ی بوی و رنگ

گوی صفت گشته و چوگان نمای

چو هشیار مردان سوی کردگار

که خورشید را چون توانی نهفت

که هم تاجت میسر باد، هم تخت!

واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت

که یکی موی ازو نیازارم

تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟

چنین دل به کین اندر آویختن

باز نمانی ز تک آن خوش بود

به زیر پرده ستاریش بدار نهان

نه بازیست با او سگالید کین

سیاهی را بود رو در سفیدی

آتش بشنیدی آب گفتی

آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب

تا ببستند آن پسر را استوار

فحرمت ها ثم یمین اناء

هر که چنین نیست نباشد خدای

ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا

نشستنگه رود و می‌خواستند

که گردد آشکار آن سر پنهان

می‌کشت بسان پیل سرمست

شمع‌وارش زمانه بگدازد

حال آن دل داده برگفتش که چیست

کوزه کش دسته بشکند به چهار

به خوشخوئی توان زین دیو رستن

زیر نه پرنیان همی‌یابم

همی خواست کارد سرش را نگون

گر نمی‌بایدت، گران کن مهر!

یا مشعله‌ای به چنگ زاغی

گه خبر خیر آورم گه شوم و شر

خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت

ولی گر خود بگوید خوشترست آن»

مگر با دوست در یک تن نشیند

آن را که گویدم به دل پاک یک دعا

همی خواندش کاویانی درفش

بر دل هر کس ازو زخمی رسید

چون مرهم هست نیستش باک

و اژدها را ز گنج خانه برید

زود بردندش بجای خویش باز

گرفته آفتاب عالم‌افروز

ترازو داری زلفش بدان بود

که خورم من خود ز پخته یا ز خام

گشاده رخ روزگون زیر شب

به هوای نظاره بنشستم

چو دیدم آسمان برخاست از جای

مفریب ز دور چون سرابم

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

سر از جلباب چون آورده بیرون

که افتادم ز شبدیز اولین روز

بدین عبرت گهم پرتاب کردند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

وز این نامهربانی شرم بادش!»

خواهیم ترا بتی خرامان

چون خم زر سرش گرفته به قیر

بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر

که در آغوش خود دیدی تنش را

جهان را تازه کرد از تاج بخشی

چو خلخال زر اندر پایش افتاد

که ای دادگر داور راست‌گوی

جمال افزود از زرین سریرش

تا بیت کند به قصه بازی

آمد به قرار گاه میعاد

به پیکان پولاد و تیر خدنگ

مشو بهر فریب من فسون‌ساز!

کدامین روزم از خود شاد کردی

وزین خنده نشاید بست دندان

ندیدند جز خوبی از کردگار

به صد خون دل آلوده، سلامی

نزد بر خط خوبان کس چنین خال

پنجه شیر کند و گردن گرگ

خداوند کوپال و شمشیر و خود

ز دیبا و خز و لولوی لالا

بکار آورد با او نکته‌ای چند

بعینه با برادر هم چنانست

به کژی نگر نفگنید ایچ بن

که بیرون ندهد از راز درونی

خود را به دمی دروغ بفریب

وآهنگ ولایت دگر کرد

به پرده درون جای پرمایگان

که بهر دست نمایند هزاران دستان

کدین گازر از نارج عطار

شده خورشید یعنی دل پر آتش

همان نیزه و تیر و گرز گران

که دارد عالمی زو روشنائی

چون کوهه گرفته کوه بگرفت

رحمت آمد لگام گیری کرد

خم چرخ گردان نهفت منست

زدند آن سبزه و گل را گلابی

که در گردن چنین خونم بسی هست

غبار آلود چندین بیشه و کوه

همان تاج و اورنگ را در خورید

بسان برگ گل در غنچه‌ی تنگ

باشد تهی از تهی میانی

کوه را سنگ داد و کانرا لعل

بسا مردا که رویش زرد یابی

به تنبول اجل، چون گشت کافور

از رنجوران خبر ندارد

ولم تکس الا بعد کسوتها تعری

نهاد از عاجزی بر دیده انگشت

بدیدی و فگندی شعله در پشم

خون عالم ریختن او را حلال

می‌جست ز جا چو گور از دام

نهاده گوش بر در دیده بر راه

که دستت چوب گردد چوب هیزم

از ریای چشم و گوش همدگر

ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری

جبین را کج گرفت و فرق را راست

که ما گردیم یا بد خواه شادان؟

صحت آن حس ز تخریب بدن

در نپیچد دران کز او دورست

که با دولت کسی را داوری نیست

که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد

بی‌جهتها ذات جان روشنست

بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین

اذا جاء القضا بر سر نوشته

نیست گل و لاله به دیدن حرام

تو گوئی دست و ایشان پای گیرند

خالی از انگبین و از زنبور

به هر حرفی که در منشور خاکست

به مجنونی که با خود کوه غم برد

همیشه ز ورای سپهر نیست مکان

چو داود کاهن بر او موم شد

بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری

جلال الدین و دنیا شد خطابش

در جهان گونه لعل باش و نه در

درآمد خونی بی رحمت از در

سگ دلی را کجا کند فرموش

که چون شاه عالم شود رزمساز

کرد هر هفت از آنچه باید ساز

همه برنهادند بر خاک روی

گردد ز دهان اژدها دور

فرو ریخت گوهر به گوهرپسند

کسی را که خلعت سزاوار دید

لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر

چنین گفت گودرز با پیلتن

دوالی برآساید از خستگی

پرانده همی ماند ازو در شگفت

به زر کار خود را چو زر ساختی

بتان سیه چشم کردم رمه

بر آن مرد آراسته‌ی چون عروس

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ

به روی آورندش به آهستگی

که گم شد ز پالیز سرو سهی

تا رهد جانم ترا باشم رهی

ز لشکر بلندی و پستی یکیست

با تو باشد ان نباشد مردریگ

که با او که جوید نبرد از مهان

خلق مانند رمه او ساعیست

گزین کرد جنگی ده و دوهزار

خلق و خوی مستمرش این بود

وگر آسمان بر زمین برزنند

لیک آن از خلق پنهان می‌شود

که فرزند شاهست و تاج گوان

ور بگیرد پاش بستاند لگد

نهادندی آن تاج را بر سرم

که تو جنس کیستی از کفر و دین

شد آن دیده‌ی تیره خورشیدگون

تا عزیز خلق شد یعنی که زر

که خرم بدی تا بود ماه و سال

می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب

نیاورد کس دست من زیر دست

به توست آخرین حرف را بازگشت

نمایم من این را که دادی نوید

بسته دارم گریز گه پس و پیش

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت

زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی

و آسمانی بر آسمان باشد

سخن بر دل شهریار بلند

که کالای دزدیده ارزان بود

به هشتم در گنجها برگشاد

ز شش پادشه ماند شش یادگار

ز دامن نشد دور پیوند اوی

ندارد پشیمانی آنگاه سود

بیاورد سوی دهستان سپاه

کند یاوه انگشتری را ز دست

زمین را به خون دلیران بشست

چنان دان که خوارند بر چشم من

همیشه باد مکان تو از ورای سپهر

آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش

داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را

انتظارم کشت باری گو برو

بیارم جزین نیز چیزی که هست

ز آنک مامورم امیر خود نیم

بدل گفت چنگش که اکنون گریز

ستایش گرفتند بر کردگار

به خروار زان پس ده و دو هزار

دو ایوان برآورد از زر پاک

چو اکوانش از دور خفته بدید

کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام

ز خاقانیان آنک بد چرب گوی

دوستانی که با نفاق افتند

همان به که سوی کلات و چرم

درم داد و دینار و تیغ و سپر

دگر گفت اگر شاه لب را ببست

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

به نعمت نبایست پروردنش

خود صلاح اوست آن سر کوفتن

که در جنگ شیرست برگاه شاه

آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم

شه از مستی غفلت آمد به هوش

به لشکرگه خویش بنهاد روی

چو نستود و چون شهریار و فرود

چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن

مگر بویی از عشق مستت کند

پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود

چو گیتی شود تنگ بر شهریار

در شبی عنبرین بدین خامی

هزار فصل درو لفظها همه دلکش

چو بر تخت زرین ندیدند شاه

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

سپاهی و نرسی نماند به جای

ای جوادی که ازدحام سحاب

میوه‌ها لایه‌کنان کز من بچر

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست

هست ناقص آن سر اندر پیکرش

وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم

بخندید بسیار گرد آفرید

تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود

همیشه گذار سواران بود

هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود

از رمه چوپان نترسد در نبرد

موسیا در پیش فرعون زمن

وانکه پیچد در او به صد یاری

زان پس همه وقتی به بارگاهت

چنان بود ایوان ز بس خوب چهر

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من

شود زیر خاک پی من تباه

رتبت کلک دست تو بفزود

هر جسد را که زیر گردونست

گریه‌ی او خنده‌ی او نطق او

ور در آزادیت چون خر راه نیست

تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا

سپاهی ز گردان پرخاشجوی

آب جاه تو آنکسی خواهد

به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند

که جز نور تو تااکنون نبودست

ز تو آیتی در من آموختن

برهنه تا نشد قرآن ز پرده‌ی حرف پیش تو

ور شود تنگدل ز کشتن من

در دانشی که آن خردم را زیان شدست

که شهر و دلیران و لشکر گمان

زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

دل زیردستان به ما شاد باد

از بد چار و نهت باد پناه

نامه در مرغ نامه بربستم

همه صفرای خواجگان ببرد

گر نبودی آن به دستوری پدر

شکر این در جهان که یارد کرد

غلامان و اسپان زرین ستام

بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک

ز شادی جوان شد دل مرد پیر

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال

سوی عالم آمد رخ افروخته

غزلی گوی حسب ما که بود

از تشنگی جمالت ای جان

تا به اجسام قایمند اعراض

درفش جفاپیشه افراسیاب

ده خدا گفت ار نکمساری شود انبان کون

به زن گفت شنگل که این خود مباد

ای بجایی که هرچه تو گویی

ولیکن چو غیب آشکارا شود

اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون

بس کس از عقد زنان قارون شده

بل بدان لعنت‌ست کاندر دین

چو بیدار گشتم شدم پرامید

هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند

وزین بهره بود آذرابادگان

تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور

کلاه از کیومرث تختگیر

تا همی چرخ پیر عمر خورد

گرچه موقوف نیست شاهی من

همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان

یکی برگراییدش اندر نبرد

بود هفت کشور به فرمان تو

همی‌بشکند عهد بهرام گور

دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است

جوانی مکن گرچه هستی دلیر

جوابش داد از احوال این دیر

من چو پوشم از خز و اطلس لباس

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

برتند با او دو فرزند او

بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

ذکر تو به باغ خاطر من

بترس از غلط کاری روزگار

آدمی را ز چرخ تاثیریست

گوهر کان حرم دریده اوست

بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر

بر ایرانیان بر نگهدار کرد

ز روی بیدلی و بیقراری

که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست

بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ

نگاری بدان خوبی و دلکشی

ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت

آنک نشناسد نقاب از روی یار

خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم

بجنبید کاووس در قلب‌گاه

اگر روزی نشاط و ناز بینم

ز بیگانه پردخته کن جایگاه

به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی

به اقبال شاه و به نیروی بخت

پیوسته چو ابر و شمع می‌گریم

چون راز نهفته بر زبان داد

چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه

بپرسید کان سرخ پرده‌سرای

نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو

ورا شاه بنشاند بر دست راست

به کوه برق مثانه ز سنگ پاره‌ی لعل

اگر دشمن زر بدی دشمنش

که‌ت بار دگر اگر ببینم

ورائک یا مغرور خنجر فاتک

پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند

در مرگ را آن بکوبد که پای

الا غم آن که چون سرآید

چو آورد لشکر به نزدیک شاه

شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک

چو شب در سر آورد کحلی پرند

برخاست چنانکه بود از آغاز

تیغ صبح از سنان گزاری او

گفتی آن حلقه‌ی زلف از چه سپید است چو شیر

بگوید که این اهرمن داد یاد

کز آتش لاله و ریحان دمیدش

رو بنشین تا که بهار آیدت

از دو یک دم که در جهان یابم

دلم آتش و طالعم شیر بود

در پاکی طبع نیست عاری

دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف

گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست

ز هر چیز گنجی بفرمود شاه

نخست از غیر جانان دیده برکند

وز غلامان تو آن بنده‌ی بی‌همتا کیست

از بدان نیک حذر دار که بد

درآوردش از زین زر سوی خاک

مستغرق بحر عشق گشته

قاب قوسین او در آن اثنا

به کم مدت از تاج داران اکنون

به جایی که بستست کاووس شاه

گفتا: «به سرای عزت‌ام خواند

وقت مانند گلوبند بود، پروین

فی وصف معالیک معانی تناهت

برو بند و زنجیر محکم کنند

برین‌گونه تا برگزید اشقری

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

کعبه قطب است و بنی‌آدم بنات النعش‌وار

بر نوذر آمد به پرده سرای

می لعل رخشان به جام بلور

از کاینات رو به تو آورده محتشم

هنگام سخن مکن قیاسم

گر بهامان مایلی هامانیی

همی رفت هرگونه‌یی داستان

آمد از تنگنای غار برون

پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر

تهمتن یکی نیزه زد بر برش

چنین داد پاسخ که بگشای در

گشوده دهان طاق کسری و گوید

از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا

قطره‌ی آبی بیابد لطف حق

چو آگاهی آمد ز آباد جای

که ناچار چون در کشد ریسمان

بر سر این حکم نامه مهر نبندد

چو گودرز کشواد بر میمنه

به هر منزلی در خورید و دهید

گه از کفش به طعام قلیل بخشنده

مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق

خاصه چندین شهرها را کوفته

چنین بود تا بود گردان سپهر

پیش آن گاو رفت چون مه بدر

من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا

نهادند زیراندرش تخت عاج

که این میزبانی ترا بر دهد

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین

دانه‌ی دل جوجو است و چهره کاه

فاذا انقلت فلیت قناعتی

اگر زنده ماند به یک چندگاه

چند نوبت معاف داشتمش

پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران

وز آن پس رو سوی یوسف نهادند

وگر چیره گردد هوا بر خرد

پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست

دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر

کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب

جهاندار بهرام بستد نبید

ما که مثل تو پادشا داریم

تازه نخل گهری را به من آرید و مرا

ز صد در گر امیدت برنیاید

وزان پس بدان پند شاه عرب

خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار

زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت

نه او کشته آید به جنگ و نه من

زمین پر ز آگنده دینار اوست

روشن و راستیش بس باریک

نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است

دیدم از دور یک گروه زنان

کافرم گر چون تو در اسلام و کفر

گر به دل این داغ بی‌مرهم بماند وای دل

شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام

چو ترکان درفش سپهدار خویش

از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست

سر که بر تیغ او برون آید

ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش

چو یوسف برج هودج را بپرداخت

ز آب رنگین حجاب عقل مساز

بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت

بیاراست آن جنگ را پیلسم

تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام

بیاموزم تو را گر کاربندی

او راست باغ جود و مرا باغ جان و من

ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،

خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد

بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک

درج بی‌گوهر روشن به چه کار

که من زین سرافراز شیر یله

چون موی خوک در زن ترسا بود چرا

زنبور پریده شهد مانده

هر هفت رسد به برج میزان

دگر باره به زندان شد روانه

اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی

به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو

نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی

بینداخت بر یال او بر کمند

به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم

صبور آباد من گشت این سیه سنگ

شمس نزد اسد رود مادام

چو آن بیچون درین چون کرده آرام

همه نعل مرکب زنم باژگونه

دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش

وگر مادر شاه خواهی همی

نک هلالی با بلالی یار شد

بنشست به زیر نخل منظور

آید و گیرد وثاق ما گرو

بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست

ابک لی یا باکیی یا ثاکلی

از خاک نور بخش رهت این صفا و نور

گفت حسرت می‌خورم که صد هزار

ز ترکان مرا نیست همتاکسی

یک دهان دارم من آن هم منکسر

فشاند از دیده باران سحابی

کشته از ذوق سنان دادگر

قنادیل گهر پیوندش آویخت

آن جهانست اصل این پرغم وثاق

تابیده بر ضمیر همایونش از ازل

آن یکیی زان سوی وصفست و حال

همه برگرفتند با او خروش

تا نداند که هر آنک کرد بد

از رفتنش ارچه سود سنجید

چون نماند خاک و بودش جف کند

نرخ کالا ز حد چون در گذرد

گوییش خیرست لیکن خیر من

لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال

مرد او بر جای خرپشته نشاند

جهان آرمیده ز دست بدی

دیده بینا از لقای حق شود

به صد سوگند گفت ای شمع یاران

جسم سایه‌ی سایه‌ی سایه‌ی دلست

سهی سروان هواداری‌ش کردی

ای خدا این سنگ دل را موم کن

که خاک رهگذر کمترین منازل یزد

ان بعض الظن اثم است ای وزیر

بسیچید و بنشست خنجر به چنگ

ای ز تو مر آسمانها را صفا

چون قفا دوستند مشتی خام

در خیال او ز مکر کردگار

زلیخا را غلام زر خریدم

گر نبینی رفتن آب حیات

چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی

آن یکی شاخ که آمد سوی یم

نشاندش بر تخت زر شهریار

چون بدین قبض التفاتی کم کند

رخش سیمای کم رختی گرفته

جمله تصویرات عکس آب جوست

خواجگی نیست، این بلای تنست

مردم هنگامه افزون‌تر شود

کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران

پس بدید او بی‌حجاب اسرار را

ز بالای او فره‌ی ایزدی

کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض

تا سلیمان ز نقش خاتم خویش

جبر باشد پر و بال کاملان

زر فرستی برای خشت زنان

او بحکم حال خود منکر بدی

ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت

آن دلی کو عاشق مالست و جاه

مگر کز تو آشوب خیزد به شهر

یکی با گهر بود نامش سورگ

مباد این درج دولت را نوردی

تا کنون کردی واین دم نازکیست

از شراب حضور سیرم کن

همی مشک باگل برآمیختند

درین سطح از پی رسم دوایر

تو همی‌دانی و شبهای دراز

مبادا جز از بخت همراهتان

جهاندار دست سکندر گرفت

زچیزکسان دست کوتاه دار

مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند

پر نمودند، لیک کم دیدی

همی گفت کاینم جهاندار داد

مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل

خلق جمله علتی‌اند از کمین

همی سر ز یزدان نباید کشید

عنان و سنان و سپر داشتن

شماروی راسوی یزدان کنید

که آن شهر یکسر زنان داشتند

این بدان گفتمت که قیدپرست

که ما را کنون جان به اسپ اندرست

ز شیشه‌های هوس از شراب کم حذری

عقیق و زبرجد بروبر نگار

بر شاه ایران فرستادشان

بگفتند کای شهریار بلند

پر از درد دیدم دل پارسا

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

میوه از روضه‌ای چنین چیدن

چو بر مهتری بگذرد روزگار

ز شش جهت در روزی بروست بسته و او

زمین تازه شد کوه چون سندروس

آنچه گوید اگر توانی کرد

ازین پس یکی روزگاری وبد

بران نه که هستی تو سیصد سوار

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

آن نیامد ببین که: حالش چیست

ازین مهرها رای با توچه گفت

گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود

از بهشت آورد یزدان بندگان

سخن آن راست کو سخن سنجد

پراگنده بر هر سویی خسته بود

بدو گفت شاهایکی بنده‌ام

نخورده زخم دست راست بردار

تا که دریاست جوش دریا هست

به دیگر پسرهم ازینسان سخن

تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه

ما بها و خونبها را یافتیم

گر چه اینجا همه سراندازیست

بشمشیر و داد این جهان داشتن

فرستاد تازان به نزد گراز

ز خالش چشم بد در خواب رفته

از کلیم آنکه او بپرهیزد

جهان بستد از مردم بت پرست

هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد

راه جان مر جسم را ویران کند

پیش ازین سالکان و غواصان

ببردند خوان نزد نوشین‌روان

که اوچون ازین کشتن آگاه شد

مکن دوزخ به خود بر خوی بد را

جان جهان را بگشت و لنک نشد

ستاره توگفتی به آب اندرست

گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت

برگشا از نور پاک شه نظر

در مصافات من سخن سنجم

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

بدو داد و بسیارکرد آفرین

ستم تنها نه بر چون او کسی رفت

همی زار می بگسلد جان اوی

که من در نبشته چنین یافتم

اگر تو مقری ز من خواه پاسخ

نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد

عماری دار شد رفرف وز آنجای

که موبد بد وپاک بودش سرشت

یکی کد خدایی بدست آمدش

درآمد مرد را بخشنده دارد

سراپرده و خیمه برداشتند

سیم خام او میان خاک راه

ما زدیم این خیمه‌ی سعی و عمل

مخور آب نا آزموده نخست

گمانم کاین حدیث آوازه‌ی اوست

ز باد عمود تو کوه بلند

تبیره برآمد زهر دو سرای

جوانمردی کن از من بار بردار

دو دندان او چون دو دندان پیل

زاری او در مناجاتش بگفت

چه بود ای معطی بی‌سرمایگان

به بی‌یاری اندر جهان یار باش

به چوگان هوا داریم گویی

رها کرد زن را و بنواختش

نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار

نبود آگه که مرغش در قفس نیست

کتایون بدو گفت امشب چه بود

یک دمش نه خواب بود و نه قرار

تا نماند باد عجبش در دماغ

گر بنمایم سخن تازه را

ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

هم از پشت آن باره بردش نماز

کدامین جامه بر یادم دریدی

ازان پس ببندم کمر بر میان

بعد از آن چون آن غلام سیم بر

آنگه به مثل سفال بودم

به خون ریختن کمتر آور بسیج

به ذوق خویش هر یک نکته پیوند

عقاب تکاور برانگیختم

بباشد به آرام ما روز چند

دلش را در صبوری بند کردند

همی گفت کای داور کردگار

نوروز و نوبهار دلارام را

پوستینش میکنم فصل شتا

چنگل دراج به خون تذرو

بگفت از گلرخان بیند وفا کس

تو گفتی که من دادگر داورم

تو را داد یزدان به پاکی نژاد

کس از بی‌دولتی کامی نیابد

بیاراست بر میمنه جای خویش

بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ

هم ز حق بهتر کتابی یافته

کار من از دست و من از خود شده

جنیبت تا به حدی پیش رانده

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

چو یابی رهایی ز دستم بپوی

پرند افشاند و از طرف پرندش

ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت

تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی

عمر اگر بگذشت بیخش این دمست

آب صفت باش و سبکتر بران

و گر مزدوری او را نیز کار است

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنین تا بخسرو رسید این دومرد

حکایت باز جست از زیر دستان

بگرید برو زار و گردد نژند

نهان دل آن دو مرد پلید

یکی روزنامه است مر کارها را

کفر بود نفی ثباتش مکن

در آن گلشن نظر هر سو گشادی

شنیدستم از مردم راه‌جوی

همان بر نیاطوس وبر لشکرش

ز هر نوک مژه کرده سنانی

چو دید او پسر را به بر درگرفت

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

دانک این نفس بهیمی نر خرست

جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر

اگر چه طبعش از خسرو نفور است

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

بکوشید بسیار با مرد مست

مخور خونم که خون خوردم ز بهرت

همی زور کرد این بران آن برین

عروسم نباید که رعنا شوم

به هرزه پرده‌شناسی شعر چند کنی

زهی گردن کشی کز بیم تاجش

دامن مقصود فتادش به دست

همان تخت پیروزه و تاج زر

شمار ستاره ده و دو و هفت

خداوندا چو آید پای بر سنگ

نگه کن بدین مرد قیصر نژاد

بیامد هم آنگه خجسته سروش

تو به صد تلطیف پندش می‌دهی

می‌برد ز بهر دلفروزی

کسی کز افسر شاهیش عار است

چماننده‌ی دیزه هنگام گرد

پرستش پرستنده را داشت سود

بدان زنده گه او هرگز نمیرد

گر ایدونک گردیم پیروزگر

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

علی بود مردم که او خفت آن شب

لشگر گره کمر نبسته

کمند سرکشان از هر کناره

چنین است گیتی وزین ننگ نیست

شناسد که این تخت و این فرهی

مشو خامش چو کار افتد به زاری

همه دوده اکنون بباید نشست

اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی

چون ترازوی تو کژ بود و دغا

لعل آتش و جزعش آب می‌داد

که گر چه سینه از غم ریش کردم

مقصود من از سخن جز او نیست

تواین جوشن و خود و گبر و کمان

زن گرچه بود مبارز افکن

کجا شد فریدون و هوشنگ شاه

وان گه به دوازده شهنشاه

حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید

پنهان ورقی به خون سرشتی

اشارت کرد شاه هفت کشور

دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند

دل خسرو ازکوت شد دردمند

می‌برد به هر طریده جانی

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد

به پیغامیم گه گه شاد میکن

زانک محسوسست ما را اختیار

گرفتم در کنار از دل نوازی

فریب هر هوسناکی بخوردم

ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم

بدو گفت گستهم کای شهریار

یاری که دل ترا نوازد

که تا رای یزدان به جای آورم

نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت

دنیا خطر ندارد یک ذره

وآنرا که دهان آدمی خست

زنخدانش بر آن رخسار دلکش

صورتی دید همچو آهویی

کنون آنچ ما را به دل راز بود

کوچک دهنی بزرگ سایه

همه راست گفتی نگفتی دروغ

در مرض خواجگان ز من خواهند

عطار بر در تو چو خاک است منتظر

چو دانستم که دارد هر دیاری

که از غم تو گلم افسرده گشته‌ست

نه مقصود من بود مدحت نگاری

همان جامه و تخت و اسب و ستام

این بود کز ابتدای حالت

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران

او را طلب و بر ره او رو که نشسته است

تا غرق نشد سفینه در آب

نه یی نقش گلیم آخر چنین چند

شد جلوه نما بت حصاری

بر قیصر آمد بخندید وگفت

بر نجد شد و نفیر می‌زد

ترا بی‌نیازیست از جنگ من

دامن ز گل پیاده پرداخت

به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

دلم خواهد ولی بختم نسازد

بلرزند از نهیب او نهنگان

عمل‌ها را جزاها در کمین است

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

گر عهد کنی بدانچه گفتی

بینداخت پتک و بشد گرسنه

ور نیز به پای سگ زنم بوس

حجت نبود تو را که گوئی

خوش باش به عشوه گرچه بادست

ازو دل داده خلقی از کف خویش

زین پس که بجستنم شتابی

سواران چینی ومردان کار

سیری که به گرسنه نهد خوان

بر آهرمنان تیرباران گرفت

دانا رقمش به تخته می‌جست

کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان

امروز که بعد روزگاری

ز شیرین بر زبانش نام هم نیست

دل را به تو داده بود، آزاد

از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر

چون خاک شود، وجود پاکم

ز نوش‌آذر گرد وز مهر نوش

گیرم ز عدو عنان بتابد،

چون بگردد از دو گیتی رای تو

مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه

گاهی به نشیبی شده هم گوشه‌ی ماهی

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت

تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم

مر این گوهر ایزدی را به علم

تهمتن بنزد پشوتن رسید

نقش بندان آفرینش را

همچو چشمه‌ی سلسبیل و زنجبیل

گلابی کاید از گلهای خود روی

بدو اندرون تیغ‌زن سی‌هزار

چو سلطان بندگی را پیش گیرد

کنون از بی‌خودیها آنچنانم

پس از مهر خزانه دور شد پاس

که شاه از گمان و توان برترست

صفت مائده خاص که از خوان بهشت

گر ترازو را طمع بودی به مال

آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست

نبینی که بدرید صد من زره را

نصیحت دوست را در پیش دشمن

در فردوس را گفتی گشادند

دگر کالای گوناگون نه چندان

حدیث کوشش سلمان شنودی

دل شه زین جواب آتش انگیز

وصل پیدا گشت از عین بلا

خضرخان راست کردی موزه از پیش

گر تو از گوسپند او باشی

چو زان صفرا دمی هشیار گشتند

چو وحشی وطن کن به دشت خموشی

یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست

از نامه خبر نداری ایراک

کرا در خاک سازند آشیانه؟

ما چو کران ناشنیده یک خطاب

بدان حالی که سامانش نباشد

هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است

عفا الله بر چنان روهای چون ماه

عقل او حل و عقد را قانون

این رها کن عشقهای صورتی

بوریا باف بین که می‌خواهد

چون نمی‌آیند اینجا که منم

ظالمی بود نام او گردون

پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست

ز دست بخششت در آستینش

بنگر اندر خود نه تو بودی عرض

من از تو همی مال توزیع خواهم

گاه نقش خویش ویران می‌کند

در ره دین جامه‌ی طاعت بپوش

الحذر ای ممنان کان در شماست

بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی

چشم حس اسپست و نور حق سوار

زیادی خرم و خرم زیادی

قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار

صور قیامت کنم آوازه را

چه برنامور قیصر وکشورش

زان پای خورم، نه زین لب، افسوس

بگردان تو از ما بد روزگار

ز مهر من عروسی در کناری

تیرگی را نام نگذارد چراغ

جزای آن که من کردم همین است

میان مجلس شمشاد و سوسن

که تن ناتوان گردد و روی زرد

همه پشت بربخت خندان کنید

جوئیم بسی، ولی نیابی

که هزمان بترسی چنین نابسود

رحمت کن و دستگیر و دریاب

به جای نبی بر فراش و دثارش

از مرگ کجا خلاص یابد؟

هرزه گویان از قیاس خود جواب

صد ز یکی دیده یکی صد شده

که این ماه رخ را خرد نیست جفت

بر باد دهد، زمانه خاکم

سپهبد بد و لشکر آرای خویش

روزی به شبی شبی به روزی

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

بادی خوشی آمد از بهاری

بدین خاصگانت یگان و دوگانی

به دیگر دهانی کن آن بازجست

بگفتیم چون بخت ناساز بود

او تخته به اب دیده می‌شست

ببخشای بر چشم گریان اوی

کشد هر گردنی طوق خراجش

گر نگه داری حق همسایگان

جان نیز به بیدلی ترا داد!

کاندرین عز آفتاب روشنم

شب و روزش از بد نگهدار باش

به آواز تو در جهان زنده‌ام

بر خار پیاده رخش می‌تاخت

همی برد پیش اندرون نیکبخت

به موری چون سلیمان کرد بازی

بایدم رفتن، گه محضر گذشت

چون گل ز نسیم نوبهاری

تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن

سلسله آویخته در پای سرو

بران برتری برتریها فزود

کرد همچون نیل خام از چوب شاه

بدان خستگان جای بگذاشتند

آخر چو زنست هم بود زن

که آن را جهان‌دار دادار دارد

چو آتش بدو بر تبر ریختم

راست کی گفتی ترازو وصف حال

کاب سبک هست به قیمت گران

همانا که با باد همراه شد

می‌طپید از عشق و می‌نالید زار

چنانچون ببستم به پیش کیان

کس گرد نگشتش از ملالت

تا بدانی قدر وقت بی بدل

به سختی ستم دیده را یاورم

طاعت خوش نعمت و نیکو رداست

جهل بود وقف جهاتش مکن

روان را سوی راستی راه دار

در میان سجده حاجاتش بگفت

که بودند با گنج و تخت و کلاه

این غالیه وان گلاب می‌داد

هم کل کل بی حسابی یافته

چنان کرد پیدا که نشناختش

هست در حکم بهشتی جلیل

در اندیش ازین کنده‌ی پای پیچ

کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

یافت آخر اندکی از خود خبر

زدن رای و سودن بدین کار دست

افکند به حمله جهانی

خوب می‌آید برو تکلیف کار

به نزد خردمند رسوا شوم

به دلق بینوایانش چکار است

زمین تا در نیارد بر نیارد

همان نیز با او نشست آمدش

با دوستان خویش به شادی گذار

وزین کوشش و کردن آهنگ من

وان بیتک را بر او نوشتی

وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

ز خورشید روشن‌تر آمد پدید

شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست

به دست چپ کند عشقم چنین کار

به رزم اندرون شیرجویی شکار

رسیده کنگره‌ی کاخها به دو پیکر

ز جور فلک دست بر سر گرفت

مزدت باشد که راه رفتی

آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ولی آشفته‌ی او را ضرور است

گل افشانی بس از ره خار بردار

بدان رزم خورشید بد رهنمای

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

خرد را بدین رهنمای آورم

چون شکر و شیر با تو سازد

که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی

آن پی تنزیه جانان می‌کند

به میدان شد ملک در خانه کس نیست

گشادند زان کشته بند کمند

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

به کژی نگیرند مردان فروغ

چون تنگ شکر فراخ مایه

زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

عیان شد چون به محفل جام جمشید

بهشت دیگران کن خوی خود را

نه من ماندمی بر در شهریار

همام مهر یاقوت و زرین کمر

که گردون گردان بدو گشت شاد

نتوان به هزار مرهمش بست

سوی خدای داور بی‌یاور

به خوبی یکی راز گفتش به گوش

زان حلاوت شد عبارت ما قلی

کدامین خواری از بهرم کشیدی

به شیرین روانت مخور زینهار

به شاهی بسر برنهادی کلاه

همی کرد از رزم گشتاسپ یاد

خردک شکند به کاسه در نان

راست چون جویی ترازوی جزا

شود خاک نعل سرافشان سمند

که از سد داستان حرفی ندانم

به یاد خسروش خسرند کردند

جهانجوی چون دیدشان روی زرد

چراننده‌ی کرگس اندر نبرد

دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل

نو آیین آنکه بخت او را نوازد

کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا

نشسته جهاندار با فرهی

بی‌سواره اسپ خود ناید به کار

چو دیده نقش او از تاب رفته

کرا بود و دیهیم شاهنشهی

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

خروشیدنی بود با درد و جوش

بس عاقل کو به عشوه شادست

او ز پندت می‌کند پهلو تهی

ابا کردگار جهان جنگ نیست

سپاس من که پاس خویش کردم

به از دولت فلک نامی نیابد

همان ماه تابان ببرجی که رفت

به نزدیک من تان بود آبروی

ز رنج گذشته بیابیم بر

بر خود ز طپانچه تیر می‌زد

من ممنم و جهود کافر

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

جنبش جفتی و جفتی با غرض

درین پرده چنین بازی بسی رفت

سر انجام گویا زبانش ببست

همه مرز پرکشته وبسته بود

نه روی خورش بد نه جای بنه

کو باشد خصم را شکسته

از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

چنین رفتن و خوار بگذاشتن

که خسرو از هوسناکان شمردم

فتد کشتی در آن گردابه تنگ

نباید نماید کس او را گزند

ز دیبای دین بر دل آیین ببست

به تندی کمان سواران گرفت

جانب جان باختن بشتافتیم

جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر

که همواره با توخرد باد جفت

در شما بس عالم بی‌منتهاست

که باشد خامشی نوعی ز خواری

ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی

خردمند و بیدار هر دو جوان

به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ

بعد از آن ویرانی آبادان کند

یارب درم مبند که من خاک آن درم

بدان آرزو تیز بشتافتم

هم از نیرنگهای تازه‌ی اوست

که مستم کور دل باشند مستان

که اندر جهان دیو بد پادشا

همی‌راندی تا سخن شد کهن

همه جامه بر تن سراسر درید

تا نمایدشان سقر پروردگان

و اکنون به یقین زر عیارم

سپهر روان هم بخواب اندرست

تا که از زر سازمت من گوش‌وار

بر او از خون نشانده دیده‌بانی

که آباد باد ازتوایران زمین

بمردی ورا نام بد زردهشت

نجنبید یک شیر بر پشت زین

تا نپنداری تو چون کوته‌نظر

دست ذوالقرنین آید جای تو

بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی

بلرزد کوه سنگین از زلازل

جهان پر شد ز قالبهای قندش

همی‌بود پیشش زمانی دراز

گم کند از بیم جان جاده‌ی باختر

چراغ دلت را بکشتند زار

اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان

وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش

غافل از عادت تگ و پویی

نیست بر صورت نه بر روی ستی

به بیداری که خواب او را نگیرد

بسی تاختند اندران کوهسار

که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر

برانگیزد اسفندیاری سمند

غریبم آخر ای من خاک شهرت

کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار

جز مهره چه سود باشد از مار

سزای نامه و پیغام هم نیست

هم مداوا و هم پرستاری

کسی چون تو از پاک مادر نزاد

تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو

سواران گردنکش و نامدار

کز بعد همند حجت‌الله

گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر

ز قید محنتم آزاد میکن

که ناگه ز آن میان برخاست بادی

که این در هرکه درکی داشت میسفت

چه داری همی کیستت بد گمان

چه از بدنژاد و چه از راستان

بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟

مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر

جان و دل خان و مان همی‌یابم

یکی بادپایی گشاده‌بری

دلم از دست خسرو مرده گشته‌ست

وار شیداه کنان راه نفر بگشایید

ز پوشیدنیها که بردیم نام

چو شد خرم و شاد بهرام گور

توی سلمان اگر کوشی تو چندان

چون آفتاب، غسل به دریا برآورم

بشوئی ز زنگار عیب و عوار

بران زیردستان سپاسی نهید

هوس گرداندش هر دم به سویی

چون سعتری نمک و سعتری ندارم

تو را گردد این تخت شاهی وگنج

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

برخوانده نه‌ای مگر که عنوان

مغز جعل را که با زکام برآمد

خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا

هم از رنج این پیر سر کدخدای

پیش تو ناید و نکند با تو چارچار

هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام

آماجگهی ددان از او دور

از اندازه‌ی خط برتر کشید

بخوری آب چشمه‌ی حیوان

کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد

زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

که از پی سایه نیزش بازمانده

تار ردای روح به درزن درآورم

که بی گریه زمانی خوش بخندی

بداند مگر ارج تخت و کلاه

شو نامه‌ی شاهان جهان پاک فروخوان

بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید

چراغ دلت را بکشتند زار

خردمندت از مردمان نشمرد

درم بسیار و گوهر بی‌شمار است

شعله‌ی نار پیش شیر میار

جوجو شده‌ام چو خالت ای جان

گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر

چو بر تارک مشتری افسرست

برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟

در بندگی شاه کشد قیصر و خان را

پرستش بدی کار او روز و شب

به صحن بارگاه قدس زد پای

کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ

که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست

بگفت این آرزو عشاق را بس

کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام

که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است

دست آورده در آستینم،

سخن را بر مذاق خود ز سد بند

از ننگ حبس خانه‌ی شروانش وارهان

جانان طلبید و زود جان داد

با گور و گوزن گشت دمساز

که آن حورا وشان بیرون فتادند

چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش

به یزدان روانش بود دادخواه

بر صدر سریر قرب بنشاند

رفت و به خلوتگه عشرت نشست

نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش

که طالع شد قمر در برج آبی

لباس حلت از یزدان رسیدش،

مکن ناله از درد بی‌خانمانی

به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم

ببردند تا دل ندارد نژند

وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند

به گردنها چو شهرگ آشکاره

با بیست و یکش قران ببینم

کان گوهر درم خریده اوست

این روز وصال و، شب درآید،

بوریا همچو پرنیان باشد

میل آن پشه‌ی پران به خراسان یابم

بکوبند بر خیره ما را به پای

بر چهره‌ی فخر از آن غباری

که تا بستند عقد آن دو گوهر

که بی‌آبی است عالم را و در حیضند سکانش

سزای تخت و فخر تاجداران

وز هر چه نه عشق در گذشته

دولتش دین و داد را مضمون

برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم

سر سرکشان از غم آزاد باد

غلامیت سالار هر کشوری

توانی بود در یک جای پیوند

دخل صد خاقان بود یک نکته‌ی غرای من

کرد بهرام جنگ بهرامی

که دایم میکند گرد زمین سیر

خلق در دست ظلم او مضطر

هر چند نام بیهده کانا برافکند

به چشمه درون آبها گشت شیر

ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا

معلق کرده آبی را در آتش

روح سوی جسد رود هموار

مزاج نازکش سختی گرفته

همی مویم همی گویم به زاری

کلید قفل گنج شایگان باد

آموخته ز مکتب حق علم کیمیا

که بیمار باشد کند جشن یاد

چرخ را از خدای فرمانیست

هجوم بی‌دلانش از پس و پیش

شاخی است که مهرگان ندیده است

بر مدارا و عذر خواهی من

شب قدری چنان کی باز بینم

که داغ اوست با من جاودانه

مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

به شبگیر فردا من و گور و تیر

بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر

همی راند چون شیر با باد و دم

مرکب داشته را ناله‌ی هرا شنوند

میفتاد اندر این نوشاب گردی

وین بیت چو حرز و ورد می‌خوانم:

با چنین کمزنی چه جای زنست؟

نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا

که بخشش نهادند آزادگان

در سبز مرغزارم و در تازه بوستان

نپردازم از کین افراسیاب

حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است

سپر افکند با سواری او

کژدم اعمی و مار اصم است

در نفاذ سخن دلیرم کن

حباب وار بدی هفت گنبد خضرا

برین رای ما تا نیابند راه

نبیره نبینی، نیائی نیابی

برآساید از گفت و گوی انجمن

که مریم عور بود و روح تنها

شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین

ز آن دشمن روی نامسلمان

بس بگفتند و هیچ نشنیدی

بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند

بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

افدیک به نفسی و معادیک فدائی

سر پهلوان اندر آمد به بند

راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند

روی خود در که آورم به سلام

در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این

چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!

که ز خال سیهی عنبر سارا بینند

ز دیوان و از کارداران بود

پیر ششم چرخ در قضای صفاهان

بدیدند رفتند ناچار پیش

ناگزیر است و از جهان گذر است

و انت مطاط لا تفیق و لاتدری

ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری

صاحب زرق و مکر و شیدپرست

به بحر ماه مشیمه ز نور بچه‌ی ناب

ندانست لشکر که موبد کجاست

مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران

سوی پهلوان آمدم با گله

گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده

ایمنی باشدت به جان و به تن

که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی

بی‌ریاضت کجا توان دیدن؟

کاه و جو زین دشت سرمائی فرست

به بی دانشان بر بباید گریست

همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان

تو گفتی که میدان برآمد به جوش

خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری

باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا

به خاک سیه برنهادند روی

وین درآمد، نگر سالش چیست؟

پیش طبع تو ولی است و نبیست

هم اندر زمان برگشادند راه

خروشان بود مردم تنگ دست

به باژ افسر ماه خواهی همی

ذوق این قطعه‌ی ترش شیرین

از دنی رفت سوی او ادنی

به خوشه درون گندم آرد ببار

چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟

نرم باید گفت قولا لینا

چو شود پاره، پراکنده شود گوهر

درخشان به کردار تابنده ماه

طلایه فرستاد بر سوی گنگ

این دل ریش هر دو را مرهم

بر آرد صنم دست، فریاد خوان

نبیند همی تاج و تخت نشست

جهد کن تا شوی چو دریا مست

نیست از وی هست محض خلق هو

بنای خانه‌ی عیش مرا از نو شود بانی

چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

که بود از در یاره و گوشوار

از جوانی و عمر خود برخور

زان سر البته بوی خون آید

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

به گلیم تو کی فرو خیزد؟

چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

شاهد دولت بکنار آیدت

چو خواهی به بیداد خون خوردنش

پدید آمد و رایت بخردی

دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش

بس کس از عقد زنان مدیون شده

به گوشش فرو گفت فرخ سروش

حال درویش حد اینبازیست

کایزدش بختیار خواهد کرد

که مباهیست به او دور سپهر دوار

طلبکار عهد الستت کند

بیامیزی از دور تریاک و زهر

بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر

مهر من بر چه صورت آرد بیش

به از با تن خویش کردن ستیز

وز حضور سپهر تنگ نشد

که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا

چه شد تاج و تخت انوشیروانی

برانیم و منزل کنیم از میم

چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران

برنیاوردی ز چه تا حشر سر

یکی باد شد تا بر او رسید

راه را بر تو کرده‌اند آسان

گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا

کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا

آنکه بر چار و نهش فرمانست

شده تیره دیدار بدخواهتان

ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی

همه داریم چون ترا داریم

هزار عقد درو نکتها همه دلبر

به مصافم مبر، که می‌رنجم

علم داند به علم نکند کار

هنگام درو، حاصلت همانست

بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار

فراوان نکوهش بباید شنید

آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا

زان بپوشانم حشم را نه پلاس

با کفت هست التیام لام

سخن را در نصیحت داد دادند

مر خلق را ز حکمت باری همی نگار

ای قبله‌ی مراد ازو روی بر متاب

وفدی ز صغار و کبار باشد

بسی خلعت و نیکوی دادشان

آن گه‌ی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

خازن شده ماه و مهد مانده

تا جهان را مشیر گشت و مشار

به نومیدی جگر خوردن نشاید

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

تا که تادیب کند گردش دورانش

بر آسمان جان چو عطارد سخنورم

شده آشکارا ره ایزدی

هیولی را به صورت هیچ رهبر

قوم دیگر پا و سر کردند گم

به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر

چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر

ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان

آنکه توفیق راهبر دارد

عرفت سجالی ثم حدر شاء

تا به اعراض باقیند اجسام

با اینهمه شوی بود رنجید

گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان

شد بر اوراق آسمان مسطور

ور به جان این درد بی‌درمان بماند وای جان

که رسیدم نوبت ما شد تو رو

هرچه گویی تو آن کند ناچار

ز هندوستان پهلوانی سترگ

من چو تو غافل ز شاه خود کیم

دیده بودی تا همی‌کردم نثار

سوخت جان عالمی ز آن آفتاب

به زاری خروشیدن اندر گرفت

دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی

جبر هم زندان و بند کاهلان

پی روپوش کرده یوسف‌اش نام

به پای گو پیلتن ریختند

گشت جویای راه و راهنمون

جمله صحرا فوق چه زهرست و مار

بهانه، نی طریق راست بازی‌ست

میان اندرون گوهر شاهوار

سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان

نیست استم راست خاصه بر فقیر

پری‌رویان پرستاری‌ش کردی

به آوردگه باره برگاشتن

هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست

می‌بسوزد که بزن زخمی دگر

رغبت از جان مشتری ببرد»

چو سستی کند باد ماند به دست

شنیدست دارنده از من زبانی

جز دوی ناید به میدان مقال

ببرد این مژده سوی آن یگانه

کسی را دران شهر نگذاشتند

بیخ و بارش کند به صد خواری

جسم کی اندر خور پایه‌ی دلست

ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت

در مرگ و پیری تو بر ما ببند

به ملک نظم خداوند هفت دیوان است

خاک سازد بحر او چون کف کند

بسا از وی عنایت‌ها که دیدم

که چندین چه داری سخن در نهفت

چون سر گاوست گویی آن سرش

گشت شیرین آب تلخ هم‌چو سم

ور به موسی مایلی سبحانیی

که اندر جهان شهریاری بود

آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب

سیر روح ممن و کفار را

کرا در خور آمد کلاه و کمر

چه در سور میرد چه در کارزار

ماه در برج گاو یابد قدر

چون بمالی چشم خود خود جمله اوست

گوهری گردد برد از زر سبق

ز درگاه برخاست آوای کوس

چون زند در دروازه‌ی عمرش چوبک

وآنک کهنه گشت هم پشته نماند

پر از گوهر سرخ زرین دو جام

به آواز با شهریار جهان

عابد الشمس است دست از وی بدار

یا زبون این گل و آب سیاه

گردها از درک او ناروفته

غمی بودم از بهر تیمار داد

نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن

که همی‌خواندم ترا با صد نیاز

که او زنده باز آمد از کارزار

زخم خار او را گل و گلزار شد

دشمنان را هم اتفاق افتند

اندرین درگاه گیرا ناز کیست

مادری خاک و مادری خونست

در خجالت از تو ای دانای سر

بدیده‌ها اثر سرمه صفاهان داد

لیک ضدانند آب و روغنند

بجستن گرفتند هر کس کلاه

قبل هدم البصرة و الموصل

راستی کوژ و روشنی تاریک

یار علت می‌شود علت یقین

ز من دیو را دیده بر دوختن

وصل باشد اصل هر هجر و فراق

کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان

عاقبت باز آید و بر وی زند

پر از آب رخ دل پر از پند او

حق کجا همراز هر احمق شود

او خطا کرد و من گذاشتمش

ای جفای تو نکوتر از وفا

ز جمشید تیغ از فریدون سریر

ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن

نموده‌اند بسی را ز اهل جهل اغوا

باد اصرار آتشش را دم کند

که گفتی همی بارد از ماه مهر

کدیه و توزیع نیکوتر رود

نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار

کس نشاید که بداند غیر من

همه علم عالم در آموخته

که مبادت بسط هرگز ز انقباض

بود تا گردش پرگار در کار

زین رسالت معرض و کافر شدی

ز زابل به آمل نهادند روی

بنگر اندر جوی و این سیر نبات

ز پیش برد به عون مهیمن منان

کو رساند به شاه من رستم

ز بس که پر بودت کاسه‌ی سر شیدا

به خشم و دل از غم پر از کار اوی

بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان

که چون ما بسی را غلط کرد کار

ز اقویای جهان در میان لشگر غم

به باره برآمد سپه بنگرید

خلق مغرب را پر آب از میوه‌های او دهان

دل دوستان بی مدارا شود

به لل سفتن آمد نوک الماس

به دیگر سخنها برند این زمان

خدا آن بندگی زو درپذیرد

منه پای گستاخ در کام شیر

بود رفتن به یک جا باغ و گلخن

که از تیر و ژوپین برآورد گرد

چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن

تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن

منع ز رخسار بتانش خطاست

ازان تاج رخشان و باز سپید

نه در خورد دل مردم دهد بوی

عقل و دین را پیشوا کن والسلام

به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز

همی تابد از گرد چون آفتاب

چنین کردی سلام دلبر خویش

تا رهد این جان مسکین از گرو

که باز آید سلامت سوی خانه؟

سپاه اندرآمد به پیش سپاه

بدین مژده، گل و تنبول بر دست

لیکشان حافظ بود از گرم و سرد

بدان دردی که درمانش نباشد

سر سرکشان پر ز تیمار کرد

کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!

مونس گور و غریبی می‌شود

که گنجد در خیال هوشمندان

ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه

همان غم را دگر غم‌خوا رگشتند

آب حیوان آمده کز من بخور

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای

وز او آب و نانی فراهم کنند

به دهلیز چندی پیاده به پای

درآید به خاک این تنومند سخت

ز خون برادر شده دل ز جای

به آهن شدی کار چون آهنش

به خون جگر غرقه شد مغفرش

سر مه در آمد به مشگین کمند

در دیو هرگز نباید گشاد

به گوهر هم آبی و هم آتشی

بگویم ترا یک به یک شهر و راه

زبانم در آن شغل شمشیر بود

بیاویختند از بر عاج تاج

برآورد از آن شیر شرزه هلاک

سلیح و سپه برد و کوس و بنه

سر تخت شاهی بدو داد و گفت

بفرمای تا پیش تو بگذرند

جمله فرزین‌بندها بیند بعکس

گر آهن نبودی بر آن در کلید

کف دست او بر دهان برنهاد

چرخ بکار تو قراری دهد

قند بیند خود شود زهر قتول

همه برکشیدند گردان سلیح

تو از تخمه‌ی سام نیرم نه‌ای

دو هفته همی بود دل شادمان

قبض دل قبض عوان شد لاجرم

دو رویه سپه پاس برداشتند

زمینش همه صندل و چوب عود

بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند

زانک از عاقل جفایی گر رود

چو زان گونه دیدند بر خاک سر

همه بادپایان برانگیختند

یکی چاره سازیم تا جای ما

گر بگویم نک نشانم فوت شد

دو جا مرد را بود باید دلیر

همان زخم چوگان و تیر و کمان

هر نکته که دانی بگوی، پروین

جمع آمد صد هزاران ژاژخا

کزین ترک ترسنده شد سرفراز

چنین داد پاسخ ورا شهریار

فرستاده با نامه‌ی سوفزای

آب چون انبه‌تر آید در گذر

برندش به هر کوی و هر خانه‌ای

سوی راست پستان چو آن زنان

وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی

کین محالست و فریبست و غرور

یکی داستان زد برین شهریار

که دانش نباشد به نزدیک اوی

سواران گردنکش اندر زمان

گفت نیکوتر تفحص کن شبست

چو شه دید در پیشباز آمدش

همی هرکسی گفت کای نامدار

چنین است رسم و ره دهر، پروین

گر ز زخم خار تن غربال شد

بیاراستم مجلسی شاهوار

سکندر به اسپ اندر آورد پای

ز قنوج شبگیر شنگل برفت

این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما

جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم

چو فرجامشان روز رزم تو بود

هم از سحاب برد سایبان فرازنده

نح علی قبل موتی واغتفر

چو سهراب را دید بر پشت زین

بماناد تا جاودان بهمنم

همه نامداران چو گفتار شاه

منکسرتر خود نباشم از عدم

کشنده چو بر خصم خود کام یافت

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی

شه نگیرد آنک می‌رنجاندش

ز ترکان و از دشت نیزه‌وران

یا خیالاتی که در ظلمات او

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

روزن چشمم ز مه ویران شدست

مادر خون بپرورد در ناز

هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند

کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی

چون پسر چشم خرد را بر گشاد

چو بشنید رستم بخندید سخت

لم یلد لم یولدست او از قدم

یکی نام دزدی نهد بر کسی

هر کسی را جفت کرده عدل حق

ای فلک بر در تو حلقه به گوش

پیش خلق این را اگر خود قدر نیست

چنان قروق شکن او شوی که پای نهد

لاجرم چه را پناهی ساختست

جز از دختر من پسندش نبود

هر خسی دعوی داودی کند

وز ارمینیه تا در اردبیل

یا چو احول این دوی را نوش کن

چنان رفته و آمده باز پس

آن یکی شاخش فرو شد در زمین

ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو

چون نماند بیشه و سر در کشد

جهان گشت تاری سراسر ز گرد

باز عقلش گفت بگذار این حول

دبیر جهاندیده را خوشنواز

مرد خفته روح او چون آفتاب

اگر دزد برده ندارد نفیر

در زمین حق را و در چرخ سمی

چاره‌ی من کن به قیوم توانا کز غمت

هم‌چو آب نیل دان این جبر را

چو از پیش دستان برون شد سپاه

والله از عشق وجود جان‌پرست

بر او شد آنکس که درویش بود

کشیده جامه‌ی جاه ترا دوام طراز

چو نام توام جان نوازی کند

وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس

محتشم ای در فن خود از توقع برکنار

بعد از آن شد گفت تا دارش زدند

سران را همه بندها ساختند

من روی غرض نهفته دارم

ورا داد باید دو و چار دانگ

چنان دید رودابه را در نهان

درشتی رها کن به نرمی گرای

کاین شاه کریم بینوا دست

چو نطقش به سمع معلی رساند

گفت یا رب امشبم را روز نیست

اگر سال گشتی فزون ازهزار

تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده

چو دیدش جهاندار بنواختش

از اندیشگان زال شد خسته دل

حسابی که با خود برانداختی

که دوران محتشم زان کرده نامم

به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود

شاه را دردی ازو در دل فتاد

ورا دید نوذر فروریخت آب

گفت: غافل نشسته است این دد

ز پس گفت داننده جاماسپ را

کنون زود پیرایه بگشای و رو

ز کیخسرو آن جام گیتی نمای

مرا هم هرچه امشب بر زبان بود

یا سیدالرسل که سپهر وجود را

شور آورد و ندانستش چه بود

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا

بر او برنگارید جمشید را

ازین در سخن هر چه دارید یاد

جسم خاکست و چو حق تابیش داد

صد ره از غصه من شوم بیمار

ز خاک پای سگان در تو یک ذره

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

برین نیز بگذشت چندی سپهر

تو را نیست حاجت به مداحی آری

دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش

شنیدم همه هر چه گفتی سخن

ور بهر و مایلی انگیخته

یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب

چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند

به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام

دو منزل برفتند و گشتند باز

ور چشمه این سخن سرابست

بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست

بیزدان کنون سوی پوزش گرای

اجتهاد گرم ناکرده که تا

چنان با اختیار یار در ساخت

پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا

نه همانا که جهان قدر تو دانست همی

به نیزه همیدون ز زین برگرفت

طلسم خویش را از هم گسستم

مرا اندرین کار یاری کنید

گرانمایه از پیش تخت بلند

بهر روز مرگ این دم مرده باش

گل افشاندن غبار انگیختن چند

شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم

همم داد دادی و هم داوری

مگر زالش آرد ازین گفته باز

من از تمکین او جوشی گرفتم

بدان مهتران گفت اگر کردگار

بران بی‌بها چرم آهنگران

واستان آن دست دیوانه سلاح

تو سنگین دل شدی من آهنین جان

لیک از بی‌امتیازی‌های گردون تاکنون

وگر هیچ کژی گمانی برم

از ایدر به نزدیک کاووس کی

چون لشگر او بدو رسیده

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

گمانم چنان بد که سندان سرش

بعد از آنش داد ربع عشر آن

چو دارد خوی تو مردم سرشتی

پی نزول شه دهر و شاهزاده‌ی عصر

فزاینده‌ی باد آوردگاه

از اسپان تازی به زین پلنگ

زهی ترکی که میر هفت خیل است

چو عنوان آن نامه برگشت خشک

همان از دل پاک و پاکیزه کیش

گر زند بانگی ز قهر او بر رمه

شنیدستم که در زنجیر عامان

آن قدر می‌کنم از بهر بقای تو دعا

چنان آفریند که آیدش رای

ازان میمنه تا بدان میسره

زن گیر که خود به خون دلیر است

که ویران کنی تاج و گاه مرا

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال

نه ریزد ابر بی توفیر دریا

ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

نشست از بر تخت مازندران

چون ساخته شد بسیچ یارش

زبدها جهاندارتان یاربس

که این بسته را تا دماوند کوه

اندرین آهنگ منگر سست و پست

ز کرسی داری آن مشک جو سنگ

ز امرت هر که در دوران کشد سر

یکایک به تخت مهی بنگرید

محسود ابناء الرذیلة عائذ

هرسو که طواف زد سر افشاند

زرخشنده خورشید تا تیره خاک

نکو را نیک و بد را بد شماراست

گمان ناظران را، کفتاب است!

کدامین پیک را دادی پیامی

ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر

کاین پا که به شهر و کوی گشتست

نمانم که رستم برآساید ایچ

بر راهگذر فکندی از بام

سخنهای خسرو بدو یاد کرد

کار نظر است پیش دیدن

دری دیگر بباید زد که ناگاه

شکیبا شد در این غم روزگاری

تا زر بی‌سکه خورشید عالم تاب را

ز آسایش دل ربود خوابم

همی کرد نخچیر آهو نخست

در آن دوران که دولت رام او بود

نیرزد که هر بامداد پگاه

با باد صبا غبار گردم

ملک خوبی را به رخها شاه بود

نظامی را به آسایش رسانی

اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا

وان مادر تو که در نقابست

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

چون او ورقی چنین فروخواند

ازان پس ببازارگان گفت شاه

استاد، سخن ز علم می‌راند

نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای

به دارائی که تن‌ها را خورش داد

بیخ عمرت را بده آب حیات

نازک بدنی چو در مکنون

بمیدان کسی نیست همتای تو

آن راست خبر از آتش گرم

چنین داد پاسخ مر ابلق سوار

در کوه شد و به تیغ بر شد

به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،

بر آمد گردی از ره توتیا رنگ

بیاموز و آنگه بکن کار دنیی

تازیست، نظر به سوی تو داشت

نه کاووس خواهد ز من نیز کین

خویشان چو ازو خبر شنیدند

بگستهم وبندوی فرمود شاه

همی این بدان آن بدین گفت جنگ

گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب

ندانم کوچه می‌گوید بگوئید

در ره نفس ار بمیری در منی

ز پیکان وز میخ گرد اندرش

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست

شکر شکنی به هر چه خواهی

بدانست کایشان دو دل پر ز راز

دل هرد وان شاد کردی به تخت

ز همزادان هزاران حورزاده

بدان آیین که خوبان را بود دست

امهات ممنین ازواج او

چو زان رنجها برنیامد پدید

به ایرانیان گفت رستم کجاست

گوینده ز نظم او پر افشاند

بدانست خسرو که او راست گفت

چنین داد پاسخ که فرخنده‌رای

معاذ الله که راه کج روم من!

چه بد کردم که با من کینه‌جوئی

یک کس نامستمع ز استیز و رد

کنو لاجرم جود موجود گشت

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر

گر عشوه بود دروغ و گر راست

طلسمست کاین رومیان ساختند

پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد

که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!

به دولت یافتن شاید همه کام

همه علم امت به تایید ایزد

بپرسید با هر کسی پیش ازین

همان طوس با کاویانی درفش

بردار مرا که اوفتادم

فریدون چو ایران بایرج سپرد

چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه

بدو گفتند کای عمر گرامی!

باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور

چونک پای چپ بدی در غدر و کاست

ازان بند ایزدگشسب دبیر

سیاووش بدان گفتها رام شد

گوهر تن در تنکی یافتند

چو از دور بینند چنگال اوی

ای حیات عاشقان در مردگی

هه بایستنی‌ها ساخت آنجا

هر چه وجود است ز نو تا کهن

با دلی پر درد و جانی با دریغ

که همینی در غم و شادی و بس

سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را

محضر منشور نویسان باغ

برو بر موکل کنند استوار

کرد ویران خانه بهر گنج زر

گل و آبم عمارت‌کرده‌ی اوست

چه خواهی ز چندین سرانداختن

ما که دشمن را چنین میپروریم

همسفران جاهل و من نو سفر

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت

سپهبد به تاریکی اندر بمرد

به پایان شد این داستان دری

بندگی کن، که خواجه خوانندت

کجا عزم راه آورد راه جوی

ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،

خورد شرابی که حق آمیخته

تو گفتی منوچهر بر تخت عاج

حقیقت کس نشانی باز ندهد

بران زخم او بر پراگند مشک

آن کو ز دهان رید همه سال

اگر این حال نیست، بد گفتم

ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو

گر که محکم بود و گر سست این بنا

گدای مجرد صفت را که روزی

بخواهشگری رفتم ای شهریار

گشته حالی چو بنگری، دانی

چو بشنید نستود روی زمین

اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک

نه به اخلاص میکنی کاری

همه شب تا سحر می نوش میکرد

دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده

ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان

بفرمود تا کوس با کره‌نای

خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت

گلینوش گفت ای جهاندیده مرد

کرد لبم گوش روزگار پر از در

تا بدانی و زر تلف نکنی

فریاد رسیدم ای مسلمانان

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

آفتابی شو ز خاک انگیز زر

به نیک اختر و تندرستی شدن

امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم

چه زو ایستاده چه مانده بجا

ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی

بی‌ریاضت کسی نجست این حال

او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون

ز خانه‌ی کهین و مهین و از آن دور

کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال

دو گیتی همی برد خواهد ز من

نشگفت که چون نمک بر آتش

بدینسان چنین صد شتر بارکرد

خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر

دست بگذار تاش می‌بوسند

بسی زانیانند دور فلک را

چون ز جا برخاست، زن در را گشود

حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش

چون دیار تو از تو پاک شود

زین خامه‌ی دوشاخی اندر سه تا انامل

چو رایت چنین است مردان کین

چو برزین چنان دید برگشت شاد

جوش دریا تمام خواهد بود

دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال

چل شب درین حریم به خلوت چله‌نشین

هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ

آنکش این نیست پس چه میداند؟

چندان بمان که چشمه‌ی خورشید دم بر آرد

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر

به یاران چنین گفت کای سرکشان

زانکه هست این روش زنان را نیز

خاقانیا هنوز نه‌ای خاصه‌ی خدای

نزدیک او اگر خطرش هستی

به چیز کسان کس میازید دست

گفته: «هذا فراق یا موسی»

گر به بوی طمع گفتم مدح تو

دگر آنک بد گوهر افراسیاب

چو شاه اندر آمد چنان جای دید

راه ایشان ببین که:چون رفتند؟

از سر تیغت که ماه ازوست برص دار

گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی

یکایک سوی ده نهادند روی

گر زمانی به ترک تاز آیی

بول شیطان مکن به قاروره

پشیمان شد از کشتن یار خویش

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

با غم عشق خلوتی دارم

هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است

برخیز و بیازمای ار ایدونک

بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد

چو گردوی جنگی بر میسره

داو کمالت تمام با قمران در قمار

کناقة اهل البد وظلت حمولة

خردمند باید جهاندار شاه

پس ادب کن اسپ را از خوی بد

یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی

مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی

همان تخت قیصر نیایدش یاد

چو آواز دادش ز فرشیدورد

گر خوانده‌ای سعادت عقباش رد مکن

داده شه را به نام نیک غرور

تو گر باهشی مشمر او را به دوست

بسان خس ربود از جای خویشش

او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم

گوئی که صنوبرم، ولیکن

شکم گرسنه مانده تن برهنه

به خاقان نهد روی پر خشم و تیز

ای گوهر کمالت مصباح جان آدم

یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش

بر روی تو آستین فشانم

هر عبارت خود نشان حالتیست

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است

گفت: ای به بساط عشق گستاخ!

بیامد ببوسید روی زمین

چو به دریا نه صدف ماند و نه در

تا هم آخر گرفتمش با گرگ

هزاران فیض بر جان و تنش باد!

تویی برقع برافکند از میانه

سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم

از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر

که هر حاجت که امروز از تو دانم

زواره فرامرز و دستان سام

دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله

برهمن شد از روی من شرمسار

قاصد هرچند حیله انگیخت

ما ز موسی پند نگرفتیم کو

دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست

بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل

گفتی: لیلی ازین فسانه

بران روی دژ بر ستاره بزد

ذره را آفتاب بنوازد

گرچه برنائی از میان برخاست

دور از دلبر چگونه باشند

ز زر بر گردنش طوقی فتاده

وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا

وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،

نگذرد دیگ پایه را ز حجر

برفتند و ما را سپردند جای

آورده روزنامه‌ی دولت در آستین

چو خندان گردی از فرخنده فالی

قنوت من به نماز و نیاز در این است

هر نبیی گفت با قوم از صفا

چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج

ژنده‌پوشان لاابالی را

خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز

برین گوه تا خور برآمد ز کوه

این مدحت تازه بر در تو

در دلیران چین گشاد عنان

بیمارم از دل و دم سردم مزور است

مرد گداپیشه که آنجا رسید

سزد که چون کف او نشر کرد نشره‌ی جود

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

هنوز آن مهر بر درج رحم داشت

همه روی پالیز بی خو کنم

به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش

چو کردند اختیار این جای دلگیر

خود جنیبت به درش داشته بینند براق

چار جوی جنت اندر حکم ماست

تا قلم را مار گنج پادشاهی کرده‌اند

شاهم و شاهزاده تا جمشید

کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او

چنین داد پاسخ که من تخت خویش

زمین گرد ببرید و برداشتش

نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز

بی‌تو اجسام را مباد بقا

بکش از دست چوگان هوا را

برانگیخت آن بارکش را ز جای

روی اگر سرخ و گر سیاه بود

مدت عمر تو جاویدان باد

نگردد فرامش به دل رنجتان

چپ و راست آباد و آب روان

سمنبر غافل از نظاره شاه

راست گویم چو کف راد گهربار تو هست

مشرق خورشید برج قیرگون

از او تا هنرها یقینت نشد

تو ز پرسش رهی و من ز هلاک

تا به اجسام قائمند اعراض

ولیکن پشوتن شناسد که شاه

کز این پیر دست عقوبت بدار

ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر

بدان امید که شاه جهان شرف دهدم

محیطی شد ز خون دشت ستیزه

به پای طلب ره بدان جا بری

آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر

گلهای بوستان سخن را چو گلبنم

بیفگند زیشان فراوان به راه

به سه روز شاه جهان را ز رزم

جمالش باد دایم عالم افروز

چه عجب زانکه خود مربی نیست

بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها

یکی یادگاری ز ساسانیان

پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد

دانی چه سخن در عراق مشنو

نماند به کس روز سختی نه رنج

همان ارزن و پسته و ناردان

شرم دارم از نبی ذو فنون

جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم

عمل پیوند عشق تازه آغاز

که ما بوم آباد بگذاشتیم

چون حجاب هزار نور درید

نظری کن به من چنانکه کنند

چو از من گرفت ای سخن روشنی

نه مهر و پرستنده‌ی بارگاه

آن پدر بهر دل او اذن داد

زمین پیش وقار تو مجوف

چشم حس را هست مذهب اعتزال

ز جم و فریدون چو ایشان نزاد

مستی او نشان هشیاریست

کاب در جوی تست و چرخ چو پل

هم از تخمه‌ی قیصرانست نیز

کزین تخمه‌ی نامدار ارجمند

مدتی رو ترک جان من بگو

روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را

به هر جا کفتاب آنجا نهد پای

به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی

مادر که عروس را چنان دید

در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو

پراگنده گشتند ز آوردگاه

دوری از علم تا ز شهوت و خشم

گر سلیمان‌وار بودی حال تو

چونک ظاهرها گرفتند احمقان

آنچ معشوقست صورت نیست آن

همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم

گفت اگر مانمش به زور و به زر

رو هوا بگذار تا بویت شود

ز پس گفت داننده جاماسپ را

بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک

پس سبب گردان چو دم خر بود

آب اگر در روغن جوشان کنی

به کس عنقا صفت منمای دیدار

مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته

یک جو ندهی دلم در این کار

تا ز روز و شبست در عالم

بدو گفت رستم کزین گفت و گوی

مهترا پا و سر در آب از شرم

چونک گم شد جمله جمله یافتند

هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل

پس دل عالم ویست ایرا که تن

غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

کاشکی چاره‌ای در آن بودی

آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد

ز پیکان پولاد گشتند سست

تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو

روز او و روزی عاشق هم او

غزلی حسب حالشان گفتم

عروس خور چو شد زین حجله بیرون

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

می‌کرد ز بهر شوی فریاد

آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود

سراپرده‌ی شاه پر خاک بود

گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع

در دل خوارمشه این دم کار کرد

جمله هفتاد و دو ملت در توست

داد جرعش به کوه و دریا قوت

سروهاش چو آبنوسی فرسپ

ساعتی بود و خاصگان سپاه

فتاده پیش و خلقی گشته پیرو

سر فرو برد و گاو را برداشت

همه پیش ارجاسپ چون بنده‌اند

بگشاده خزینه وز حصارش

حلقه در گوش مه زرگر شوی

چون مگس بر سیه سپید خزند

بر و جامه رستم همی پاره کرد

وگر شد رسم شاهان جام گلگون

چه غم بودی در این هجران جانکاه

بگیر آئین راه، از نیک مردان

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

صفت بیره‌ی تنبول که نزد همه خلق

همان گیر کز تست این دیر ششدر

دیده که در وی نظر پاک نیست

زمانه همی تاختت با سپاه

سلاح مخلصان دادن به بدخواه

انوشه خور، طرب کن، جاودان زی

نمی شد ریسمان را راه در در

یکی بندگی کردم ای شهریار

به منزل شد ز کوهستان اندوه

پیش بیننده لعل رمانی

کرا در دل نیاید سو ز جانی

خرد را به ایمان و حکمت بپرور

نهانی رفت سوی خان والا

بیندیش از آن روز کاندر مظالم

کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش،

بجای آنچه من دیده‌ستم امروز

سمنبر خدمت دیگر گرفتی

زو فقیران تمام در آزار

شده هر دو بحال خویشتن گم

گوئی که «فلان مرا چنین گفت

که بخشایش کنی بر مستمندی

روی شسته آسمان او به آب لاجورد

پس آن که با هزار امیدواری

ای رسیده ز تو جهان به کمال

خاطرش صبح دولت جاوید

با دختر و داماد و نبیره به جهان در

مر تن نعمت را طاعت سر است

ز تفصیل عطاهای تو او را

نهان کردم ز دزد خانه کالا

چنان بی‌هوشیی می‌کرد اظهار

از این درگه که شاهان ناامیدند

کند خسرو گمان کز زغم شکر

مهی در جلوه با این نازنینی

همه صید افکنان در راه و بیراه

پس از این گفت گلگون را عنان داد

تو خود را پاس دار از حرف بدگو

پرستاران شیرین هم ز بستر

که خسرو را در اندازد به تشویش

چو میل خاطرت با غم نباشد

بگفت این عشقبازان خود کیانند

بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید

الا یا آفتاب جاودان تاب

کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم

که در ناسفته بود و ریسمان پر

مهرش نهاده سوره‌ی والنجم اذا هوی

غمی گشته اسپان و مردان تباه

ملکی روح به تصویر بشر باز دهید

نشاند نازنین را در عماری

که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

بیابانی عجب آورده پیشش

ازین دیر دار الزنا می‌گریزم

ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!

خانه‌ی من حله و بغداد و ششتر ساختند

جهان را چنین است آیین و رای

اقلیم روس را به تعدا برافکند

به اندازه نه از اندازه بیرون

نگذرد آتشی که در حجر است

برآوردند سر چون خفت اختر

کافخار طبرستان به خراسان یابم

سرمه‌ی آن دیده به جز خاک نیست

مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها

جهاندیده رودابه‌ی نیک نام

من فارد جهانم ایشان زیاد منگر

به بد خواهی جان خود برد راه

بیمار را مگو که مزور نکوتر است

دویی شد محو وحدت جاودانه

کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد

عنان، از راه بد مردان، بگردان

به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب

چه باشد مگر کم شود آبروی

راه بدهید و به روی همه در بگشایید

به ازان نیست نباتی به همه هندوستان

روان حاتم طی، طی کند بساط سخا

نخواهد ساخت با تنها نشینی

حصن بقایت فزون از هرمان در هرم

غبار کوه کن بر سینه چون کوه

که جان افروز گوهر گشت پیدا

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام

گل افگندی به خاک و بر گرفتی

کز صهیلش نفس روح معلا شنوند

به گنج سیم ماری تکیه داده

با خاصگان مگو که مجارا برآورم

که چون گردد ازینسان حال مردم

زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند

بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین

برتن شیر فلک جذام برآمد

که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟

مشکی است که پرنیان ندیده است

ورا چندان که خواهی کم نباشد

خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام

حکایت کرد سر حق تعالی

از دهان مار گنج شایگان افشانده‌اند

بیامد چو خور پیش برج بره

کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم

ز دردی وا رهانی دردمندی

بیامد به هر جای خمی نهاد

نهان از یک به یک در پوزش راز

خورشید امر پخته در شش هزار سالش

کس نماند، پس از خدا، دیار

تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ

نیامد زبانش ز گفتن ستوه

بکری همتم شده در بستر سخاش

زان درختت نمیدهد باری

شنیده ز تخت بزرگی نشان

چو خود بهتر شدی درمان من جو

پیش چشم طبیب عقل مدار

دل و جانم وفاپرورده‌ی اوست

هرانکس که او هست یزدان‌پرست

نماند تهی بی‌گمان گنجتان

این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

وگر این هست، آن خود گفتم

پرستنده هر جای برپای دید

شکن بر سر هوا جنبان ما را

ور داده‌ای منت دنیاش واستان

از آن در سوی مقصد آوری راه

به هر برزن آباد کردند جوی

ز شادی تن خویش را نو کنم

لب را مدد از فغان ببینم

گر امیری کنی برانندت

بدین پیر گفتا که ای روزبه

که عقل از دست می‌شد هوش از کار

زحمت ساحل عمان چکنم؟

هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای

کجا هرکسی را بود نیک‌خواه

که بر دست من گشت خواهی تباه

سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من

بیخبر سر درین علف نکنی

کسی را کجا نیست قیصر نژاد

در او شد مار آبی چوب نیزه

به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش

شوکت شاهی (به) او همراه بود

به نخچیرگه رفت زان خانه شاد

چو پیدا شد از هر دری نیک و بد

گر برش قدر نیست در مقدار

با ریاضت شود درست این حال

کجا دست یابد بدردت پوست

گدایان کی به مقصودی رسیدند

کسی نیز از فلک آواز ندهد

دریده پیرهن در نیکنامی!

نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

ای آفتاب! نور نیابد همی سها

تن بهل، تا درو همی دوسند

ناشده چشم من آشنای صفاهان

به گوهر داد زیب حجله گردون

مرا از شوق خود مدهوش میکرد

سوی بستان سرای شاه نه گام!»

زی عطارد زر جوزائی فرست

بدو آفرین کرد و زاری نمود

که قوی فعل حال گردانیست

جوش تست آنکه خام خواهد بود

صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

دل شیرین بود از غم پر آذر

از بهر خدای اگر مسلمانم

به خدمت روز و شب پیشش ستاده

سرش رفت جز پادشائی نیابی

همش فر و نام و همش گنج و چیز

گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟

ور مرا هست کس چه میداند؟

شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این

از مدد همت والا رسید

روا سازم به زودی، گر توانم!»

که طالع گشته از نیلی سحاب است

امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی

بدیدم به خواب اختر و بخت خویش

بر فرق تو تیغ کین برانم

بر سر کوچه کودکان را نیز

نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی

کمند زلفشان بر گردن ماه

شرم‌ات نمد که چون درین کاخ،

کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»

چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان

نه آسانی و شادمانی نه گنج

رسوا گشته‌ست در زمانه،

چون رود در جوال با موسی؟

چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری

ز مردم رو نهان کن کیمیا وار

تا بو که به وی تواند آمیخت

وگر کردش به جان جا، جای آن داشت

کی شکر خاید او بدین سان

وزان جایگه رفت نزدیک شاه

بی‌یکدیگر چگونه باشند

بروی تا به عرش و باز آیی

به جانان دیده‌ی جان روشن‌اش باد!

به دنبالش دوان فرهاد چون باد

در میان صفه‌ی بارش زدند

ز تو این حیله دیگر نشنوم من

کو دست درو زند بی‌آزرم

ز بد بسته شد راه آهرمنی

بران کار بنهاد پیوسته دل

بچه نوع از جهان برون رفتند؟

فتنه شود بر من جادو سخن

پس دیوار باشد سایه را جای

یا مگر شمع فلک را سوز نیست

بساط خرمی انداخت آنجا

دو عالم را در آغوشی گرفتم

تو گویی ندیدست هرگز گریز

کجا نشنود پند کس در جهان

وز بد و نیک سلوتی دارم

جرعه آن در گل ما ریخته

به گنج خویش بستم راه یغما

خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد

من امهات الکون بالاباء

نوفل به جواب او فرو ماند

نیامد یکی پیش او تن درست

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بر شیر و جنگ پلنگان نجست

بدین گوی تا کی گرو باختن

اگر بودی امید وصل را راه

بودنی چون بود از آن سوزش چه سود

برافروخت و اندر خور جام شد

رفتند و ندیدنی بدیدند

چه فرمود تا من برفتم به راه

که اویست بر نیکویی رهنمای

همی رفت با کوس و زرینه کفش

به فیروز فالی و نیک اختری

اساس ملکت و شمع قبایل

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

دم نای رویین و هندی درای

بگذار مرا ترا ثوابست

به فرمان و رایش سرافگنده‌اند

به پیش پدر شو به زاری بنو

همی کینه را کرد باید بسیچ

غربتم از بیکسیم تلخ‌تر

چنین می‌رفت تا درگاه خسرو

به کشتمند و به باغ و به بوستان برور

بیامد دل شاه ترکان بخست

ناساخته بود هیچ کارش

همه جامه‌ی مهتران چاک بود

بتابید روی از نهیب گزند

تو گفتی زمین شد به کام هژبر

کزو ناتوانی نصیب آیدت

او را از آن دیار دوانید باین دیار

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

که گوید که او روز جنگ اژدهاست

وز مرکب جهل خود پیادم

چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ

سراسر به من بر بباید گشاد

نه آشوب گیرد سراسر زمین

نراند چو آشفتگان پوی پوی

پر از زر در او نه خم خسروانی

برآویختی نو به نو گوهران

که کوتاه دارد به تگ باد را

تا این غایت نگفت زان ماند

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

فشاننده‌ی خون ز ابر سیاه

زدند و فروهشت پرده‌سرای

قیمت جان در سبکی یافتند

بگفتا سخت قومی مهربانند

همم تاج دادی هم انگشتری

طلایه هم آنگه بیامد ز دشت

ز ماهی تا به ماه او را طفیل است

که فرزند خود را چنین گفت لقمان

نمانیم و ماندیم با های های

وگرنه به کندی سرش را ز بار

فتوی بلبل شده بر خون زاغ

گر چه مانند ناردان باشد

که شد دوخته مغز تا مغفرش

به پیروزی و شاد باز آمدن

بهر بیتی نشانی باز بستم

سلیم است آنچه دی دیده است سلمان

به آبشخور آری همی گرگ و میش

نشستست بر سر ز پیروزه تاج

وز همان گنجش کند معمورتر

تهی سازد دل پر اندوه خویش

به زیر پی پیلتان بسپرم

بمانم به کام دل اهرمن

زن باشد زن اگرچه شیر است

و آورد مرا خبر ز بهمان

به گیتی جز از خویشتن را ندید

هم‌آورد تو گر ببالای تو

ای عدم کو مر عدم را پیش و پس

رای او نور دیده‌ی خورشید

سراسر ستایش بسان بهشت

همی رفت زین گونه چندی به راز

هرجا که رسید جوی خون راند

ای مراد از طبایع و دوران

خروشی برآمد چو آوای شیر

کاندرین ره صبر و شق انفسست

دل نیابی جز که در دل‌بردگی

گشت از انکار خضری زردرو

ببر همچنان تازیان بی‌گروه

دریده برو جامه و خسته بر

از لشگر خصم کس ندیده

میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال

نه در تن دل نه در دولت قراری

زو اسیران تمام در آذر

چو شاه جهان شاه محمود گشت

که دشمن مدار ارچه خردست خوار

دادی ز سمن به سرو پیغام

که ماند ز من در جهان یادگار

چنین گفت با شاه آزادمرد

دان ز مهرست آن که دارد بر همه

یکی بود است ازین آشفته نامان

ورنه پیش شاه باشد اسپ رد

ندیدیم هرگز چنین با درنگ

چنین گفت کای شاه ترکان چین

لشگرشکن از شکر چه خواهی

به هر هنگامه‌ای سد داستان باد

ببایست ناچار دیگر شنید

تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

چنان دل را نشاید جز چنین جان

دیده‌ی عقلست سنی در وصال

چنان شد که دل خسته گردد به تیر

برین سان که بینی بدین مرغزار

ز مشرق تا به مغرب نام او بود

درم ده، دوست خوان دشمن پراکن

چو از پیش او من برفتم ز جای

ماند شاعر اندر اندیشه‌ی گران

به معبودی که جان را پرورش داد

آفتاب ما ز مشرقها برون

که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه

ببارید شنگرف بر لاژورد

آخر نفسی تواند آراست

دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن

سخن راندی نامور بیش ازین

تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش

هم اینجا و هم آنجا در بهشتی

تا به ماه و تا ثریا بر شوی

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو گفت با ماست پیروز بخت

باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان

به توزیع کردی مرا میزبانی

اندر آورد تیر و بر وی زد

مادر خاک ازو ستاند باز

ترازوگاه جو میزد گهی سنگ

خواه عشق این جهان خواه آن جهان

تا یکی‌شان رهد ز بیماری

خبر شد به اغریرث نیک خواه

نه بی‌باران شود دریا مهیا

نامه‌ی نیکی را طاعت سحاست

تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی

به من دیو کی دست یازی کند

نمک خوردن نمکدان ریختن چند

من نخواهم مزد پیغام از شما

بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر

ز خوبان کسی ارجمندش نبود

ببخشی و ببخشایش رسانی

این نه زور ما ز فرمان خداست

در برقع رنگ پوش اشعار

که ناید در اندیشه‌ی هیچ‌کس

کدامین شب فرستادی سلامی

در مهندس بود چون افسانه‌ها

رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر

ز هر سو بیامد سپاهی گران

که از خود یار خود را باز نشناخت

حال چون دست و عبارت آلتیست

زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو

بود دزد خود شحنه‌ی دزدگیر

ز من کامی که می‌جوید بجوئید

می‌رسد از واسطه‌ی این دل بفن

کاسایش خلق مقصد اوست

چو از بند و بستن بپرداختند

چو دانه هست مرغ آید فرا دام

وه که روزی آن بر آرد از تو دست

که ادنی بندگانت را غلامم

که احکام انجم درو یافت جای

ز نخدان می‌گشاد و زلف می‌بست

نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر

به گوشم آن چه می‌آمد همان بود

ز هرگونه‌ای برکشیده درفش

بد افتد گر بدی کردم نگوئی

رو حریف دیگری جز من بجو

نتوان به قفای خویش دیدن

ز جایم مبر تا بمانی به جای

که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ

برو پشت و گوش و سر و یال اوی

پیش در یار من گذشتست

کشید آن سپهبد براه دراز

پیراهن کوی یار گردم

جمله بر گه به تیغ و گه بسنان

او هم ز غمت چو من خرابست

چنان نیست بازی غلط باختی

مجنون کن صد هزار مجنون

ز روم و ز چین نام مردی ببرد

به پاداش عمل گیتی به کار است

بدل خشمناک و زبان پر مزیح

ناگه به سر آمد آفتابم

گفت چون اینست میلت خیر باد

پیکان فراق را سپر شد

هم خطا پوش و هم خطائی پوش

او جمله کتاب عشق می‌خواند

که اکنون سپه را کدامست راه

چون مرد، هم آرزوی تو داشت

همین بود خواهد سرانجام کار

جان و جسمم گلشن اقبال شد

نقشبندش دبیر شاه بود

کشته بر قتل دوم عاشق‌ترست

گشاید از آن دامشان دانه‌ای

کز دهانش آمدستند این امم

مگویید زاندوه وشادی بکس

پیل را با پیل و بق را جنس بق

دو لشکر بمانده بدو در شگفت

لا تنح لی بعد موتی واصطبر

چون سلیمان گشتمی حمال تو

لیک مه چون گنج در ویران نشست

عروسی چنان دلنواز آمدش

واز چه زاید وحدت این اعداد را

که رفت اندر آن یک دل و یک تنه

بیشه‌ها از عین دریا سر کشد

صد افگنده بخشیده فرسنگ پی

می‌پرستدشان برای گفت و گو

ملک میراث من سیاه و سپید

زود بابا رخت بر گردون نهاد

ندارد پی سست و اندام نرم

احتیاطی کن بهم ماننده‌اند

به آتش بسوزی سپاه مرا

چشمه‌ی دارو برون آمد معین

وگرنه سرآمد نشان فراز

نه پدر دارد نه فرزند و نه عم

تکیه بر وی کم کنی بهتر بود

تا که مرگ او را به چاه انداختست

به شادی سوی لشگر خود شتافت

هر که بی تمییز کف در وی زند

نباشد مگر رای یزدان پاک

از چه گیرد آنک می‌خنداندش

ازان مژه‌ی سیرنادیده خواب

پیش تو همچون چراغ روشنیست

زاد سروی نیوفتد بر خاک

یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن

مگس گرد خرگاه نگذاشتند

از وفای جاهلان آن به بود

که من خرمم شاد وبه روزگار

خل دوشابست و دوشابست خل

ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

البسوهم گفت مما تلبسون

در فلک تابان و تن در جامه خواب

یکی نزد آتش یکی نزد شیر

زانک تصویری ندارد وهم کور

چرا از جهاندار گشتند باز

آب ممن را و خون مر گبر را

بشد گیو چون گرگ پیش بره

راه بیند خود بود آن بانگ غول

دیده در نور بی‌حجاب رسید

نیست پنهان‌تر ز روح آدمی

به افسونگران چاره کردی پدید

حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

دل مرد بی‌تن بدان شاد کرد

بدو گفت یزدان پناه تو باد

ابا رستم و نامور مهتران

چون نشان شد فوت وقت موت شد

از کم آمد سوی کل بشتافتند

که دینار هرگز مکن در نهفت

در جهان‌گیری چو مه شد اوستاد

گشت محسوس آن معانی زد علم

به خروار دینار خواهی ز شاه

برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

شخصها در شب ز ناظر محجبست

که ندوزند پرنیان و حریر

ز پیش جهاندار بگریختند

نفس و عقلی هر دوان آمیخته

زو کند قشر صور زوتر گذر

به کام تو بادا همه کارکرد

ز جزع و ز پیروزه او را عمود

دل شود صاف و ببیند ماجرا

هنرجوی دور از بد بدگمان

اسپ را در منظر شه خوار کرد

که بامرگ خواهش نیاید به کار

که تا برنهادند زآهن کلاه

بسان یکی نار بر پرنیان

با آن بت خرگهی خبر داد

به دستوری بازگشتن به جای

کسی راستی را نیارد نهفت

زمانه نه کاهد نخواهد فزود

دل همو دلسوزی عاشق هم او

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

برین بی‌وفا کامگاری کنید

پر از غم بود جان تاریک اوی

به ازینی کند به جای دگر

برفتند به آفرید و همای

بفرمود پس تا بکردند خشک

چو گم شد سرافراز رویین تنم

کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا

نوشته نامه‌ی عمر ترا ابد عنوان

از آن ده شتربار دینار کرد

پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری

چه کنم حرص همچنان برجاست

تا به اعراض باقیند اجسام

مرا یارباشد گه کارزار

از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران

اذا لم تطق حملا تساق الی العقر

تا بدان تربیت شور منظور

گلینوش را با سواری هزار

همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

افتاده به در خزینه دارش

تا ابد مدت جاویدانست

ببوسید و بسیار کرد آفرین

مادت سال و ماه و مدت و حین

که شنعت بود بخیه بر روی کار

منت زر شدن خاک سیاهم به چکار

شب و روز روشن به خسرو سپرد

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

خوناب دلم دهی به خروار

شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر

کزان تیره دانست بازار خویش

صلتی یافتم نه بس معظم

واو ز تعلیق نیکنامی دور

عنقای آشیان خرد را چو شهپرم

بدیدی به چشم سر اخترگرا

خویشتن را یسار خواهد کرد

گاو بین تا چگونه گوهر داشت

کان چشمه ازین مرغزار باشد

ز توران بدانگونه بگذاشت آب

حروف جامه‌ی جان پوشد ار کشد صحراش

بستمش بر چنین خطای بزرگ

زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر

برو برنهادند مهری زمشک

مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا

که ز ما چشم بدنهان بودی

کلک را در جهان چو دریا بار

بخواه و مکن تیره روی زمین

ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر

بخندان تنگدستی را به مالی

جهان پیش کمال تو محقر

که بالوی و گستهم نشناختند

کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا

وآورده نهفته دوست را یاد

در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار

شاخ گلی روید و باری دهد

ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی

ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر

دشمنان را لگد سپر دارد

آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان

تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا

هردو را رنگ برخلاف رزند

بود ایران را رایش همه عمر اندر خور

بدینگونه شد گردش آسمانی

دیگدان و دیگ را ویران کنی

که سنبل بسته بد بر نرگسش راه

بی‌تو اعراض را مباد قوام

خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار

جانت پر پیکرست و پر پیکار

به طلب آمدند از پی شاه

در ایوان شاهی قرینت نشد

تا نیروی گفتار در زبانست

وآن دقایق شد ازیشان بس نهان

ز ماه نو دلت باریک بین‌تر

وزان جا به بال محبت پری

هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا

در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار

خواب او خواب نیست بیداریست

یکی کشته گیر از هزاران هزار

که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش

وان مشام خوش عبرجویت شود

چو ماه چارده شب چارده روز

سوی لشکر خویشتن کرد رای

داده است دقت نظرش داد انتخاب

کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار

نام این در نشان آن یاقوت

ز هامون بگردون برافراشتش

نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان

که چون او نبندد کمر بر میان

شبش معراج باد و روز نوروز

بیابان چه جوییم و رنج روان

ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان

نبود ایچ پردازش خوان و بزم

آیا که قیامت آن زمان دید

جهان در پناه تو پنداشتیم

که جز ز پادشه خود شود رهین کرم

نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه

در گنج بگشاد روز و شبان

بیارد یکی موبدی کاردان

تو فرمان دهش گر به جائی رسانی

نماندست جز شهریار بلند

بیامد چو شیر دلاور ز جای

زبانم مباد ار بپیچم ز داد

روح جنت وطن انوری و خاقانی

پی خویشتن بر زمین بسپرند

ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب

که فرجام زان رنج یابد بسی

هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک

شنیدند و کردند نیکو نگاه

به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد

ابا هندوان روی بنهاد تفت

بتان به این سمت باطلند نیز سزا

که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد

حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان

بفرمود تا شد بر او فراز

کز به دو فطرت آمده مداح خاندان

بپیمود بینادل و بوم گیل

به سبزه پدر خویش طفل ناپروا

بماند ز تن نگسلد پای ما

خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی

وگر نانش از کوشش خویش بود

که مرا می‌رود از کار زبان زان اذکار

چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ

چو پرگارش فلک سازد نگون‌سار

نکردند نامی به تیر و کمان

به عیش خانه‌ی قزوین ز خطه‌ی شروان

بر تخت پیروزه بنشاختش

بوده است از خلق منت کش برای آب و آن

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است

پرستنده مر ماه و خورشید را

حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان

انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را

دوستان را از نظر، چون میبریم

که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست

ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ

گفت دیدی آنچه گفتم راست بود

که کار ای پسر دانش و کار دارد

از برای ماست، نز بهر شما

همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

به قول نداری استوارم

تا درخت عمر گردد با نبات

احترام مرسلین معراج او

تو حقیقت دان که مثل آن زنی

یکی قطره‌ی خرد بود از بحارش

صد کس گوینده را عاجز کند

ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا

نامه چون آید ترا در دست راست

کبوتر جوابم بیاور مفسر

تا محرم حریم شوی در صف صفا

یک شربت آب کی خوردی کافر

زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار

هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش

ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا

زی خصم، تو خاری او صنوبر

شاه خسرو نشان همی‌یابم

داروی دل گمره و افسون محیر

گرم شو در کار و چون آتش درآی

گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

برو کرد نتواند از اصل کار

آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد

گرچه بهرام را دو مادر بود

از صیادی بشنود آواز طیر

ما نگرفتیم ز بیگانه وام

سپردم ترا جای و رفتم به خاک

هین طلسمست این و نقش مرده است

دل نباشد غیر آن دریای نور

جمله ماضیها ازین نیکو شوند

سرآمد همه کار اسفندیار

چون مرا دولت تو یاری کرد

همچنانک وسوسه و وحی الست

وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند

نکردست یاد از تو دستان سام

هر دو در جنگند هان و هان بکوش

ناز فرزندان کجا خواهد کشید

گر دریغ خویش برگویم ترا

ببخش و بخور هرچ آید فراز

ز گرمی که چون برق پیمود راه

صبر می‌بیند ز پرده‌ی اجتهاد

دل پریشان نبد آنروز که تنها بود

به پیش پدر بر بخستند روی

سر برون آرد دلش از بخش راز

زانک گر او هیچ بیند خویش را

نفس ما را صورت خر بدهد او

چو دارا سر و افسر او ندید

به ارمن گذارم که خود روزگار

ای فلک در فتنه‌ی آخر زمان

دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه

بران گونه شد زین هنرها که چنگ

تو گفتی هوا ژاله بارد همی

بنگری در روی هر مرد سوار

جز آن را مدان رسته از بند آتش

سکندر فروماند زان جایگاه

ندارم روا با تو از خویشتن

مرد را از زن خبر نه ز ازدحام

برآورنده ز حنانه دور ازو ناله

چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها

همه بستگان را به ساری بماند

جنس چیزی چون ندید ادراک او

ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر

سوی چپ به کردار جوینده مرد

فروزنده آیینه‌ی گوهری

گفت پیغامبر عداوت از خرد

وقت دعا رسید دعائی که از مجیب

چو طینوش جنگی سپه برنشاند

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ

بزرگوار خدایا تو را زبان نبود

نخواهی همی پادشاهی و بزم

به تندی به غارت برم کشورت

شب غلط بنماید و مبدل بسی

پادشهان در جهان حکم روان تا کنند

تو زیشان مکن کشی و برتری

به پرسش گرفتند کاین کار چیست

چون بغایت تیز شد این جو روان

چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم

همی هر زمان نو کند لشکری

عنان باز کش زین تمنای خام

زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل

محتشم وقت سپاس انگیزی آمد از دعا

گفت قاضی من قضادار حیم

چو رستم ز دست وی آزاد شد

تن به پیش زخم خار آن جهود

گر از جور دنیا همی رست خواهی

جاده‌ی شاهست آن زین سو روان

هر زمان گوید به گوشم بخت نو

صد هزار آثار غیبی منتظر

ازین کامیابی شود محتشم را

مونس احمد به مجلس چار یار

چنان شاد شد زان سخن شهریار

ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی

گر بکار خویش می‌پرداختی

کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام

چون سلاحش هست و عقلش نه ببند

که شفای جمله رنجوران شد آب

بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند

گفت صاحب پیش شه جاگیر شد

تو از شاه ترکان چه ترسی چنین

خواجه را چون غیر گفتی از قصور

موسی به لن‌ترانی جانسوز حربه خورد

بهر این گفت آن خداوند فرج

چون روان باشی روان و پای نی

جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف

بیش ازین قوت گفتار ندارم اما

یا به نوبت گه سکوت و گه کلام

گران لشکری ساخت افراسیاب

بال بازان را سوی سلطان برد

تو، به محضر داوری کردی هزار

اینچ گفتم از غلطهات ای عزیز

کانچنان نقد و چنان بسیار بود

باز کرد از رطب و یابس حق نورد

یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت

اگر چه سست مهری زود سیر است

تهمتن مرا شد چو باز سپید

بر کین تو گر نباشدم دست

شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را

تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم

به آیین اسحاق فرخ نیا

خوردی می ما ز جام لیلی،

تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان

سحرگاهی صبوحی کرد برخاست

که چونان که گژدهم داد آگهی

رسوایی او بگو کدام است؟

آنکه با نمرود، این احسان کند

گر بیش به گرد شغل کس گردم

جهاندار ازان کار شد تنگدل

زرین علمی که مشرق افراخت

هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون

آری به دل که همچو دگر بندگان نیک

خورش دادشان اندکی جان سپوز

آن حیله نداشت هیچ سودش

ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

وگر جنگی افتد به ناچارشان

داده قرار هفت زمین را به بازگشت

طول ز حد شد برون به که سخن را کنون

همی آتش افروخت از نعل اوی

چنین گفت کز مرگ سام سوار

مرا به منزل الا الذین فرود آور

از برای ما، درین بحر عمیق

چو شد مست برزین بدان دختران

یکی تن شد ار زانکه روئین تنست

همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم

حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

زدش بر زمین همچو یک لخت کوه

خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر

به دشمن هرانکس که بنمود پشت

مگر آتش و شیر هم گوهرند

بیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد

واندر صفات کوکبه پادشاهیش

چنین گفت کای دادگر یک خدای

به آورد رفتند پیچان عنان

ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب

انبیا پس رو بدند او پیشوا

به بالینت آمد شب تیره‌بخت

گر افسونگر از چاره سرتافتی

به مقامی رسیده‌ام که مرا

تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را

زن قیصر آن خانه را در ببست

درفشی پس پشت پیکرگراز

چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد

الفنج گاه توست جهان، زینجا

کسی کو بود تیز و برترمنش

وزانجا سوی دیو فرسنگ صد

بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم

باد نقد بی‌غش کامل عیار خسروی

همی کرد نخچیر تا شب ز کوه

چو خرسند گردد به دستان بگوی

بنده ز دکان شعر برخاست

از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد

اگر کشتمندش فروشد به زر

سخنها ز هر گونه برساختند

حلقه‌ی زلف کهن رنگ بگرداند لیک

بود تا ملک جسم از خسرو روح

شب اورمزد آمد و ماه دی

وزان روی زال سپهبد به راه

موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین

هش دار و مدار خوار کس را

عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید

ز دینار و از بدره‌های درم

بر لعاب گاو کوهی دیده‌ی آهوی دشت

آنقدر ذکر تو می‌آورم از دل به زبان

مدح تو حق است و حق را با دلت

ز شبگیر تا تیره شد آفتاب

بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت

به دوست‌رویی پاکیزگان هفت رواق

کیوان به کناره بینم ار چه

چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی

ازین دو بیت مسلسل که چارتار کنند

وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس

فالامهات اذا قصدت حیوتة

چون توئی خاک سپاهان را مرید

وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم

نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر

جهاندیده گیو اندر آمد به آب

کعبه روغن خانه‌ای دان و روز و شب گاو خراس

چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس

چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم

زبان دربند دیگر زین خرافات!

ولی پادشه را که یک لحظه از سر

توسنان را به زجر داغ ادب

در غیبت من آید پیدا حسودم آری

همانگه چو نزد تهمتن رسید

جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع

همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز

دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام

از پی رقصشان به ربع و دمن

ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین

وین شعر ز پیش آزمایش

خوان ددان را به کاسه‌ی سر اعدا

بجای جهان جستن و کارزار

درشان تو و من به سخا و سخن امروز

چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی

گر در عیار نقد من آلودگی بسی است

گردن او سرفراز مهوشان

زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام

هرچه پیشت آید از گرمی بسوز

من یافتم ندای انا الله کلیم‌وار

بران اهرمن نیز نفرین سزد

تصنیف نهاده بر من از جهل

ز بهر درم گرددش کینه‌کش

یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت

اگر عمری کنم نعمت شماری،

کحال دانشم که برند اختران به چشم

گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه

از نام شاه و نام بداندیش او فلک

بزد مهره بر پشت پیلان به جام

بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم

یکی موبدی بود نامش همای

عیش اسلاف در سفال مدان

ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد

ز حجت شنو حجت ای منطقی

رفت شیرین ز شبستان وفا

چو بشنید گیو این سخن بردمید

خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی

چو آشفته آمد بر خوشنواز

گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است

بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی

نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان

برو آفرین کرد روز نخست

کنم از حمد و مدح این دو امام

کنون نزد او جنگ شیر دمان

وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه

بپرسیم زان ناسزای دلیر

جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد

زلیخایی که در رشک حورعین بود

روزیش به گوی آن پری کیش

توانایی خویش پیداکنم

که بی کاوین اگر چه پادشاهی

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ

هر کس به هوس نگاه می‌کرد

درم داد و آمد به شهر صطخر

آب را ببرید و جو را پاک کرد

زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!

گویند که گرد باد در دشت

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

اگر در نور و گر در نار دیدی

چهارم چو جستی به خیره زره

زان پیش که دیده را کند پیش،

اگر داد مردی بخواهیم داد

روز بارانست می‌رو تا به شب

بگفت: «اول جمال است و جوانی

باز آن ددگان که صف شکستند

نبودم بگیتی جزین نیز بهر

مخسب ای دیده چندین غافل و مست

که افراسیاب و فراوان سپاه

آن، کش مدد ضمیر باشد

همه دیده کردند پیشش پر آب

من دلش جسته به صد ناز و دلال

نه هرگز بر دلش باری نشسته

زان ره که گذشت، بی جمالت

بدیدار او شاد شد شهریار

بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم

بیاورد و پیش جهاندار برد

در خواب چنان نمود بختم

چو شب تیره شد شاه بهرام گفت

لطف ازل با نفسش همنشین

آنگه آمد برون و با ایشان

وان لعبت دردمند دل تنگ

نشست تو در خره اردشیر

نه بر مرد تهی رو هست باجی

نزادی مرا کاشکی مادرم

چو خسرو جرم خود را یافت پاداش

یکی نامه بنوشت با آفرین

بسا آب دیده که در میغ تست

در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس

سبک دارد اکنون نگوید سخن

چو سالار بشنید زو داستان

چو با او سختی نابالغی جنگ

بخوردن نشستند یک با دگر

چو روزی برآمد نبودش زوار

سیوم پارس و اهواز و مرز خزر

باد سبک روح بود در طواف

مرد کاری، عیال حشر مشو

بدو اندرون جای دانا گزید

رها کرد هر کو به زندان بدند

لب و دندانی از عشق آفریده

وزان جایگه کوس بر پیل بست

رسیدند هر دو به مردی به جای

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

صنعت من برده ز جادو شکیب

پرده‌ی شهوت و غضب در پیش

مرا گفت کین مهره‌ی ساج و عاج

به کرباس بر دوختش همچنان

تو گندم کار تا هستی برآرد

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

اگر بزم جوید همی گر نبرد

به گرد جهان تازه شد دین او

ره نه کز آن در بتوانم گذشت

این زن و زور و زر گذاشتنیست

همانا نه مردم بدند آن سپاه

مقاتوره بشنید گفتار اوی

تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد

همی بوی مهر آمد از روی او

که ای شاه نیک اختر و دادگر

بدو گفت زین تاج بی‌بهره‌ام

بوم کز آن بوم شده پیکرش

تو که در بند قلیه و نانی

بیامد ز عموریه تا حلب

چنین با بزرگان روشن روان

رقیبان آن حکایت بر گرفتند

گر ایدونک بردارم از پشت زین

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه

نه بینی آفتاب آسمان را

به وقت خورش هر که باشد طبیب

و گر او نیز را به یک دو درست

گفت اول پوست از وی درکشید

بدو گفت خاتون مرا دستگیر

جمال خویش را در خز و خارا

شعر خوانند، تا تو شور کنی

بیامد ز تیمار گریان بخفت

تا تن سالخورده پیر ترست

نگهبان برانگیزد آن راه را

ره به هنجار من کجا یابی؟

در ریاضت بوده‌ام شبها بسی

بایرانیان بربخندی همی

برون آمد ز گرد آن صبح روشن

مپسند این سماع در دانش

یکی بر فراز و یکی در نشیب

پس آنگه گفت شاپورش که برخیز

چو نام شهش فال مسعود باد

شد درین جسم هفت گردون موج

گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر

برخساره شد چون گل شنبلید

خیالت را پرستش‌ها نمودم

نظری زین بلندبینان بس

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

گامی از بود خود فراتر شد

زهی بدری که او در خاک خفته است

گام بر گامشان نه و میرو

شاه حالی گفت آن شه‌زاده را

که تیمار بردی ز نازک تنم

زان چیره زبان رحمت‌انگیز

زان حضور آمد این نماز درست

بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را

چو ماه آمد برون از ابر مشگین

هم مادر و هم پدر در آن کار

فلک را باد یارب سینه صد چاک!

پاینده باش تا به مراد و به کام

بغرد بدرد دل مرد جنگ

ای هم من و هم تو آدمیزاد

صفت نغمه گری‌های زنان مطرب

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

تاج و تخت آلتست و شاهی نه

نزدیک دهن شکسته شد جام

کسی کو در پی غولان زند گام

دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار

تو را روزگار بزرگی مباد

تا پیشه خویش پیش گیرم

مبین یک جرعه در طاس شرابی

بدو گفت رودابه پیرایه چیست

جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند

رسول ما به حجت‌های قاهر

دیده نباشد که نظر نیستش

زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود

به شیرین سپردم چو برخواندم

بدان تا هر که دارد دیدنم دوست

خلیفه بی توان از ناتوانی

چو آمد دل نامور بازجای

تیر بر هر کجا زدی حالی

وان تیغ زنان که لاف جستند

فرستد سوی دولت خانه‌ی تخت

جهان آزموده دلاور سران

که پوینده گشتیم گرد جهان

آن رقعه کسی که بر گرفتی

چو در شد در شکوفه شاخ گلگون

منی کرد آن شاه یزدان شناس

به حق آنکه در زنهار اویم

زین غم چو نمی‌توان بریدن

ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی

ز دیبای پرمایه و پرنیان

بران مهر بنهاد قیصر نگین

صد رستمش ارچه در رکابست

کنیزان راهم آمد جان به تن باز

بفرمود پس تا منوچهر شاه

خرگاه نشین بت پریروی

چو بر پای ایستادم گفت بنشین

جسدها دور و جانها یکدگر یار

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست

تعویذ میان هم‌نشینان

که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت

یکی بنده‌ام من رسیده به جای

بقدر آنکه باد از زلف مشگین

به گر نفسیت خوش برآید

کرا امروز دست و پای بر جای،

نگه کردم از گرد چون پیل مست

وزان بیشه بهرام شد تابری

چون شاه جهان به من کند باز

ز حد بگذشت شبهای جدائی

همه کابل و زابل و مای و هند

تیر اگر بر نشانه‌ای راندی

هم تو به عنایت الهی

به یزدان پناه و به یزدان گرای

سپهریست پنداشت ایوان به جای

چو گردنده گردون به سر بر بگشت

ز آیینه غبار زنگ برده

بدیشان گفت هستم بی‌خود و مست

گراینده‌ی تاج و زرین کمر

وسائر ملک یقتفیه زواله

ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

مبر جز کسی را که نگزیردت

چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست

اول برسان با حسن الحال

آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای

گلخنی زخم تیر در دل خورد

روزی آید اگرچه هیچکسم

الهی تا بود بر لوح ایام

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را

بدو گفت خسرو که اینست روی

الهی تا بقا باشد جهان را

کجا همچون جهانداری جهان را

چون شفا یافت به که باز او را

ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

ولی بود ازین نظم قصدم که دلها

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت

تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش

ز شب نیز دیدی که چندی گذشت

لاجرم محجوب گشتند از غرض

سخره‌ی حس‌اند اهل اعتزال

بدو گفت شاه آنچ داری بیار

پاس دار دو حکم در دو سرای

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا

چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان

شتروار زین هریکی ده هزار

بزاری سر نوذر نامدار

نرم گو لیکن مگو غیر صواب

گلی زینسان چمن افروز و دلکش

دگر گفت کز خوب گفتار اوی

بتازید ومن در پیش تاختم

بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

به پیش سپاه آمد اسفندیار

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار

ببخشید بر فیلسوفان درم

از هوارانی دماغت فاسدست

با چنان چشمی که بالا می‌شتافت

پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر

چون یکایک به شاه پیوستند

چون کف از تف عمامه خواهد بست

همی رای زد تا جهان شد خنک

کنون داغ دل نزد خاقان شویم

چگونه فرستم فرسته به در

هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو

چه باشد مفلسی را زیب بازار

بگفت این و بگشاد چادر ز روی

هر ضریری کز مسیحی سر کشد

ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

بزد بر در دژ دو دار بلند

بدرد یقین پرده‌های خیال

فریدونش را نیز با گاوسار

مادت و مدت بقای تو باد

چشم اسپ از چشم شه رهبر بود

کنون تا یقینت نگردد گناه

به کز این ره زنان کناره کنی

نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو

چو تو شاه باشی و من پهلوان

زمانی سرش در گریبان بماند

آنجا که زبان قلمش در سخن آید

خویشتن را جز این ندانم جرم

همه گلچهرگان با زلف پرچین

به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی

عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت

بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر

خورش هست چندانک اندازه نیست

آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود

ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان

برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود

من دلیلم حق شما را مشتری

از باغ فضل با لطف دسته‌ی گلم

گردش اختر و پیام سپهر

نبرند از تو تشنگی و کنند

از ایدر بسی نامور قیصران

بی‌تو اجسام را مباد بقا

مصطفی کرد این وصیت با بنون

شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز

به گلچینان در گلزار بستم

درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ

غم خوردن بی تو می‌توانم

راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز

به دامادی قیصر آمدش رای

تقدیر چنان کن که روی عزمت

ور سبب گیری نگیری هم دلیر

رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی

هر کجا خواهیم داریمش روان

خرد جز در دماغ تو شمیده

پایه بر پایه بر دوید به بام

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

همه پند من یک به یک بشنوید

دهرش از انقیاد گفته بگیر

نوبت من شد مرا آزاد کن

غمی شد تهمتن چو بیدار شد

به هر جایی که گلگون پا نهادی

تا ز تکرار دور چنبر چرخ

بر من آن شد که در سخن سنجی

مرا بود روزی بدین ره گذر

ز ره چو به ایوان شاهی شدند

تا فلک طول دهر پیماید

چون غرض دلاله گشت و واصفی

بکردار آتش دلاور سوار

مشرق او نسبت ذرات او

واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت

وان زمانی که می‌پرست شود

مرد باید چو میان بست به مداحی تو

همی راند تا پیش دریا رسید

ساحت آسمانت باد زمین

ماهیان را نقد شد از عین آب

بزد آهی ز دل فرهاد مسکین

معجز ز سر سپید بگشاد

کتایون بدانست کو را نژاد

کردمش در شکنجه زندانی

دل نباشد تن چه داند گفت و گو

از محنت دوست موی می‌کند

زمانه بیازید چنگال تیز

تا وزارت به حکم نرسی بود

پی پوشیدن آن راز شیرین

نام و صیت مرا تباه کند

نگه کرد روشن‌دل اسفندیار

آلت زرگر به دست کفشگر

بماند به گیتی ز من نام بد

بگفتش تاکی است این مهربانی

فرود آمد از باره اسفندیار

آن فلان خانه که ما دیدیم خوش

گر اکنون بیایم سوی خان تو

تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر

همی گفت زار ای نبرده سوار

هر که او را برگ آن ایمان بود

بد و نیک بر ما همی بگذرد

چو خوش با یار گفت آن رند سرمست

چگونه فرستم فرسته بدر

اولا بشنو که خلق مختلف

بناهای آباد گردد خراب

تویی ظل خدا و نور خالص

چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت

کسی کو کند میزبانی کسی را

به یمگان لاجرم در دین و دنیا

مرا خود اولا پروای آن نیست

کز مذهب‌ها درست و حق نیست

راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود

بنده را دستگیر باش به فضل

ببر از ما هوا را دست بسته

یا سوی شما کار نکرده‌است پیمبر

به چشم بخت روی ملک بنگر

از این پرسیدی آداب بساطش

طاعت بی علم نه طاعت بود

زبان بیزبانی را ز سر کرد

مخور غم گرت نیست اسب رونده

بری از سیم خام آن نخل تر داشت

لیک در حد ذات چون نگری

بیابان غمی ، دشت بلایی

آفتاب ار به خاطرش گذرد

پناه خیل گردان قوی تن

در قرانهاش سد خطر ور غم

به سوی حجله شد منظور خوشحال

ز بس لطف تو طبع بذله سنجش

همت اگر سلسله جنبان شود

فغان زین تیره شام ناامیدی

بیاوردند نزدیکان درگاه

فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک

برانگیخت رخش از پس نامدار

مخالف در خلاف کار دانی

به ذراع سنین و شبر شهور

بیاموزی آنگه زبان‌های مرغان

چو گژدهم پیش سپه راهبر

کزینسان ارجمندان را کند خاک!

برای دولت منصور خسرو صفدر

که رویش در چمن افروخت آتش

سر پر خرد پر ز پیکار شد

که طوفان است از بهر خرابی

جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار

مکانت یافته‌ستم بیش از امکان

نماند سراپرده الا جلال

که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان

بی‌تو اعراض را مباد قیام

زمین سر برزدی از جیب افلاک

به گفتار دشمن گزندش مخواه

کور چه بیند که بصر نیستش

سخن جز در ثنای تو مزور

به خراسان میانه‌ی دیوان

پس آنگه به عفو آستین برفشاند

کند ریگ بیابان خونش آشام

چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر

که از مستی فتاد و شیشه بشکست

خورش نیز با به رسم آید به کار

شکوفه خنده زد با گریه‌ی خون

هرچه رایش به حکم گفته بیار

جز مذهب بوحنیفه نعمان»

ستایش ندارم سزاوار اوی

که بد هر یک زبان بسته دهن باز

در مملکت قندهار باشد

به گوش جان دلش بشنید و بر کرد

ز تازی سوی مرز دهقان شویم

دل اندر پیش یاران کرد خالی

بر جهان خیر و شر گذر دارد

بر قول خداوند جهان داور سبحان!

به گیتی جزو نیستمان یادگار

زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتار

که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار

که گردد تاج شاهی را خریدار

هیونان بختی بیارند بار

سرش را تیغ کین چوب ادب گشت

وز بحر طبع با صدف لل ترم

ز شاهی بود یک‌دل و یک نهاد

ز نوشین روان شاه تا اردشیر

که آن دولت رسد در خانه‌ی بخت

چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر

عجب نخلی که سیم خام برداشت

همه روی ماه و همه پشت موی

چراغم را تو بخشی روشنائی

خواجه‌ی اخترانت باد غلام

همه گبر و برگستوان چاک‌چاک

که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی

که فردا هر یک افتد در دگر جای؟

سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

از ایشان دشت چون دامان گلچین

مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

کار خود هم تو کار خویش شمار

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

برفتند با گرزهای گران

که دقیقه فوت شد در معترض

منتبه کی شوی ز صورت خویش؟

چون بط از آب ازار خواهد کرد

که ما را سخت دارد سر شکسته

وسوسه مفروش در لین الخطاب

نیارم کردن او را حق‌گزاری

بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا

به خوشه درون بار اگر تازه نیست

رفته و مانده‌ی شهور و سنین

کی رسی در بهشت رحمانی؟

کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما

عنان هوشیاری داده از دست

چون برین گونه گذاریم جهان گذران

بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات

این دهان گنده و آن جگر افگار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش

مهر اندر درون نکاشتنیست

از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار

به مقصودش عروس جاه و اقبال

با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر

بانگ خلخال‌ها جلاجلزن

نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار

که این بد چرا داشتی در نهفت

ور جز اینست باد ما ابکم

بنوازی، بزرگواری تست

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

وگر باشد تو دانی جای آن نیست

کرده خبر چهار امین را ز ماجرا

در کمندش گردن گردنکشان

یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم

همی راندم تیز با ساروان

خار و حنظل بجای گل شکر است

مدح گویند، تا غرور کنی

نسر واقع شده را قوت پر باز دهید

به تعظیم تمامش جانب شاه

فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

فغان برداشتند از هر کناره

درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش

برفت از بر کوه باد سبک

زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند

زانکه بیدارم و تو در خوابی

تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش

ز جا برخاست همچون باغ نسرین

بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب

نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس

چون زادت مخنث در مردن پیمبر

فرو هشت از دار پیچان کمند

کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا

روز راحت مبین و شب مغنو

نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم

سپر مانند بر سر خود آهن

کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است

به مغرب پرده‌ی عصمت‌نشین بود،

چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید

به زین اندرون گرزه‌ی گاوسار

به من رسید که خاقانیا بیار ثنا

بی‌زمان و مکان و اخوانش

گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام

هوس‌را آرزو در دل شکستم

چه بود آن صوم مریم وقت اصغا

که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی

زآتش شمشیر تو طعام برآمد

چو خورشید در برج ماهی شدند

ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند

وز شهاب نجوم فوجا فوج

ری و خوی را ز محمدت دو ازار

که در وی نیست امید سفیدی

از لعاب زرد مار کم زیان افشانده‌اند

همی کش گه گهی دامن بر این خاک!

کز دیده‌ی رضای تو به یاوری ندارم

کسی را به تن در نباشد روان

چون بازاری در آن ندیده است

چه نظر؟ کالتفات اینان بس

او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

به گیتی کس شنیده‌ست این شمایل

خال را رنگ همان غالیه گونا بینند

بدان گونه که خود دیدی و دانی

قاب قوسین او ادنی دیده‌ام

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چنین گفت کای پرخرد مهتران

گو: مگرد این شکسته باز درست

بر لوح بخت خط معما برافکند

کشنده وادیی ، خونخوار جایی

همی خون چکید از بر لعل اوی

گفت کای زمره‌ی وفاکیشان!

کحل الجواهری که به هاون درآورم

ز سیمرغ روی هوا تیره دید

یکایک برافزود بر کشتمند

کیف انتظار اماتة الاحیاء

گل سیراب در سراب مکار

تا روز او سیاه شد و جان او فگار

کجا ز آفریدون بد او یادگار

نه یک بارش به پا خاری شکسته

کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد

همی خواهد اندر سخن رهنمای

شود زان سپس روزگارش درشت

وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

با صاحب محک چه محاکا برآورم

وزان ترتیب اسباب نشاطش

به خوبی توی بنده را رهنمای

خروشید چون روی او را بدید

هر هفت به یک مکان ببینم

بدین خوب گفتار من بگروید

بپیچد ز پیغاره و سرزنش

چو کشتی که از باد گیرد شتاب

نقش مشکوی و شبستان چکنم؟

رخ از یاریش او بر جا نهادی

به ایوان دگر جای بودش نشست

بزد دست و تیغ از میان برکشید

هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم

که اویست بر نیک و بد رهنمای

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

یلان بر کشیدند تیغ از نیام

حامله است از جان مردان خاطر عذرای من

مور تواند که سلیمان شود

یکی خانه بومش کند پر گهر

همانست و نخچیر آهو همان

کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش

چه گویم بدان پیر گشته پدر

برآمد سبک بازگشت از گروه

سپیجاب و آن کشور و تخت عاج

چنین در دور تا دیده است دیر است

که شیرین خوش کند جان غمین را

ز گفتن بیاسای و بردار می

که پیچد روانت سوی راه بد

از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا

نبد زو مرا روزگار گریز

کز عاشقی‌اش بلند نام است!

پدید آمد از دور تازان به راه

به زیبا روی خود گلشن بیاراست

چو بر توسن طبع داری روانی

خود دست به کشتن خودم هست

که آن را ندانی گره تا گره

هم پیشه‌ی هدهد سلیمانم!

بوم شاد و پیروز مهمان تو

خواندی ما را به نام لیلی؟

سیاوش پسر گشت و پیران پدر

مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟

بگفتا هست تا گردند فانی

دور فلک‌اش به مغرب انداخت

مبادم بجز آشتی هیچ کار

پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان

ستایش کند شاه گشتاسپ را

از بانگ بلند آزمودش

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده

سایه کوه جاودان ببرد

هم قصبه‌ی گل شکر فزای صفاهان

ترا ناگهان برزنم بر زمین

که با لام سیه‌پوشان نماند لاف لامانی

بدید آنک دد سست برگشت کار

خرجش آنجا نقد اینجائی فرست

زمین را ببوسید و او را سپرد

کله گم شود جز گدائی نیابی

که ای شکر لبان خیل شیرین

ختم الامرائی به و ختم الشعرائی

همی زیب تاج آمد از موی او

فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این

نیا شاه جنگی پدر شهریار

الحق اولی است آن به بهتان

به گردان بفرمود و خود برنشست

زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری

فرق بسیار در میان باشد

نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری

طبع بین تا چه سحرکاری کرد

مهلک و ناسور بیند ریش را

نباشد دژم هرکه دارد خرد

یاد آرد از رواق و خانه‌ام

ندیدم روان را چنین سوگوار

تیز می‌گردی بده آخر زمان

خویش را سنی نمایند از ضلال

از همایونی وحی مستطاب

که گویم تو باز گویم که من

گویدت منگر مرا دیوانه‌وار

ز درد برادر بکندند موی

بال زاغان را به گورستان برد

ز تاج بزرگان رسیدم نوید

نشنود ادراک منکرناک او

در نظرهاش سد ضرر مضمر

حاکم اصحاب گورستان کیم

نشد گرمی خوابش از خوابگاه

بهتر از مهری که از جاهل رسد

ز باران وز تابش آفتاب

شرم‌دار ای احول از شاه غیور

ترادل برین گونه از بهر کیست

رفته درهم چون قیامت خاص و عام

نور چشمش آسمان را می‌شکافت

کاشف این مکر و این تزویر شد

نمودار تاریخ اسکندری

غم نپاید در ضمیر عارفان

پشیمان از ثنای دیگران باد

وآن از آن سو صادران و واردان

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

دید صایب شب ندارد هر کسی

داد حق دلالیم هر دو سری

هم برین بشنو دم عطار نیز

به هر نیک و بد باشد آموزگار

غصه بیخست و بروید شاخ بیخ

آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن

مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار

برآمد سر از خورد و آرام و خواب

بعد طوفان النوی خل البکا

چون برون شد جان چرایش هشته‌ای

روح را من امر ربی مهر کرد

که سیمرغ را کس نیارد به دام

خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل

نباید که بگریزد از میهمانی

تن تقلب می‌کند زیر لحاف

همه بوم و بر کرد باید تهی

جان من مست و خراب آن و دود

دل نجوید تن چه داند جست و جو

حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج

به خواهش دهم کشور دیگرت

کز عدم بیرون جهد با لطف و بر

به دست سعد پای نحس بشکن

احولانه طبل می‌زن والسلام

بدان تا گذارند روزی به روز

ناز بابایان کجا خواهد شنید

همچو سحر اندر مراد ساحران

نپوشی همی نیز خفتان رزم

مادر خاک ازو ستاند باز

دل نظرگاه خدا وانگاه کور

طاعت بی علم چو باد صباست

بدین تاج و تخت سپنجی مناز

ز گرد سواران توران زمین

هر دو معقولند لیکن فرق هست

نه بر آمد نه فرو شد ذات او

سپردم روانرا به یزدان پاک

که سالار گیلی درآمد به گل

روی چون گلنار و زلفین مراد

چشم او بی‌چشم شه مضطر بود

برادر ز تو کی برد نیز نام

که ماه آمدش گفتی اندر کنار

مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر

همچو برگ از بیم این لرزان بود

نسودی به آورد با او پلنگ

بدان زنده پیلست پیگارشان

که گرزآهنی زو نیابی رها

مختلف جانند تا یا از الف

ازان فر و اورنگ و آن دستگاه

بسان یکی تیغ پولاد شد

که جوشن بپوشد به روز نبرد

بود موزون صفه و سقف و درش

به تاریکی از چشم شد ناپدید

کزو یافت چشم خرد توتیا

که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری

همچو دانه‌ی کشت کرده ریگ در

که جاوید بادا سر شهریار

سرش ماه زرین و بالا دراز

از ایوان به درگاه قیدافه راند

چه گویم بدان پیر گشته پدر

که سازند زو نامدار افسری

توان کندن از جایش ار زاهنست

نشایست کردن بدیشان نگاه

تاکند بنده بنده فرمانی

عمرش به صدو دوازده سال

بیاید یکی راه دشوار و بد

نه از نو نه از روزگار کهن

بفرمود کردن بر آنجا نگار

چشم پوشی و مرده انگاری

که از دام و دد هر چه باشد خورند

جهان‌بخش را این بود کار کرد

همچون پریان پرید از آن کوی

بقا ده این شه صاحبقران را

هیونی تکاور برون تاختند

نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را

ز زنگ نفاق است از بس مکدر

به مرد زبان دان فرج یافتی

تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر

در وزارت خدای ترسی بود

ز نام نامی نوشیروان نام

به سنگ اندرون لاله کارد همی

که همواره باشد مر او راشکوه

که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست

مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر

احمقان را چشمش از ره برده است

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب

می خوردن با تو نیز دانم

چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!

که از شاه گیتی مبرتاب روی

ببر پیش تخت خداوند تاج

به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر

جان و تن نیز در سردل کرد

تا شود غالب معانی بر نقوش

بدآموز شد هر دو را رهنمای

الا الیک حاجت درماندگان فلا

به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی

سوی سیستان باز برد آن سپاه

دل از مهر دانا بیکسو کشید

که چون اندر آمد به بالین شیر

سرنگون آنگه به دارش برکشید

اول و آخر ببیند چشم باز

گردش، چون سپهر، حلقه بستند

تا خدا دیدنش میسر شد

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

پر از بیم شد جان توران گروه

دیدم، گذران، به دیده‌ی خویش

ببی بهره‌ئی در جهان شهره‌ام

آب او بگذشت از بالای سر

می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی

همره نشدش، مگر خیالت

سوی ملکوت القائم الصمد الوتر

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

همی خون به جوی اندر آمد چو آب

محروم مدارش از رخ خویش

بشد پیش تخت و ببردش نماز

خود نشان ندهد چنین شبهاکسی

این که دیر اشکفت دسته‌ی خار بود

کاختر به فلک نهاد رختم

آلتی خواه باش و خواهی نه

به پیش سپهبد زمین داد بوس

چو رهام و گرگین و فرهاد نیو

پیلش به نظر حقیر باشد

نیارست جستن کسی کین او

سر مگردان آن ز پا افتاده را

که ترا غمگین کنم غمگین مشو

مجنون می‌دید و آه می‌کرد

نگونش به چاهی در انداختم

یکی با فزونی یکی با نهیب

ز دیبای و از گوهر بیش و کم

پشیمان وار گشت از دیده خون پاش

ازان شاه پردانش و زودیاب

از دشمنان خویش برآری دمار

دست او را ورنه آرد صد گزند

جا نیست ز تن رمیده در گشت

تیر گشتی ز تیر خور خالی

مگر تیره گردد ازین آبروی

ابا نیزه و آب داده سنان

دل داده به باد و مانده بی سنگ

هنرمند و بادانش و پاک‌رای

نود هزار پیاده مبارز و صفدر

بزد نای رویین و لشکر براند

او بهانه کرده با من از ملال

کز آن خندد که خنداند جهان را

بتخت کیان اندر آورد پای

که آمد گه رفتن ای نیک جفت

بخشایش کرد و گفت برخیز

آز او آرزوپذیر ترست

تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار

ز دادار بر شهریار زمین

بعد از آن در جو روان کرد آب خورد

که فرمان این چنین داد است پرویز

از اندیشه‌ی دل شتاب آمدش

ز خاور ورا بود تا باختر

تا اول شب مصاف جستند

برخود این چار بند پاره کنی

دو بیداد و بد مهر و ناباک را

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

نه ازین باران از آن باران رب

که چون زنهار دادی راست گویم

به جای سر مایه بی‌مایه چیست

به گوپال و شمشیر گیریم یاد

نبوت در جهان می‌کرد ظاهر

جعبه را برنشانه بنشاندی

گشادند یک‌یک به پاسخ زبان

تو با او به تندی و زفتی مکاو

گیا خود در میان دستی برآرد

به شاهنشه در آمد چشم شیرین

ز دریای چین تا به دریای سند

پخته ندادیم بسودای خام

نومید شدند ازو به یکبار

کانچه کردی به خدمتت برسم

نشست از بر تخت زر با کلاه

نام نواب معلی تو تا روز شمار

به بالغ‌تر کسی برداشتی سنگ

گهی هندوستان سازد گهی چین

به مردی بشست اندر آورده پای

کرد جمعیت نا اهل پریشانش

من خار خسک تو شاخ شمشاد

هم بدین فرخی نمودی چهر

به هنگام سختی به بر گیردت

چو تکیه‌گاه دگر شد ز منبرش پیدا

ز من برنایدت کامی که خواهی

خبر پرسان خبر پرسان همی راند

برآمد یکی تیغ هندی به دست

بود تاسر بر آن اقلیم سردار

خیزم پی کار خویش گیرم

او خورد می عدوش مست شود

نشاننده‌ی زال بر تخت زر

بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب

چو بیداران برآور در جهان دست

کردمی بر راز خود من واقفت

برآن گونه شد اختر کاویان

پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان

برخواندی و رقص در گرفتی

ده دهی زر دهم نه ده پنجی

گران لشگری گرد او بر به پای

در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان

ز خان و مان خویش آواره گشتم

از سه گز کرباس یابی یوسفی

کاین نامه به نام من بپرداز

بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان

نه از ویرانه کس خواهد خراجی

اما به طفیل شوی می‌کند

آنجا قدمم رسان که خواهی

سرانجام عمر اول کامرانی

لبش دندان و دندان لب ندیده

او جهودانه بماند از رشد

لشکر شکنیش ازین حسابست

دارم امید که از موهبت ربانی

قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد

نامه خویش را سیاه کند

تن در دادم به غم کشیدن

پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران

سخن‌هائی که رفت از سر گرفتند

اطعموا الاذناب مما تاکلون

پالوده که پخته بود شد خام

بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب

نشان هجر و وصل یار دیدی

ضابط حکم خلق و حکم خدای

در خورد کنار نازنینان

ختم کند بر دعا کلک مطول بیان

به پوشیدن همی کرد آشکارا

دیگری را غیر من داماد کن

ببیند مغز جانم را در این پوست

ممات را نتوان احتمال امکان داد

و گر جرمی جز این دارم جهودم

گرد بر گرد شاه صف بستند

به سوگندم نشاند این منزلت بین

هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک

پدید آمد از آن گلخانه گلشن

که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

زمین تا آسمان نورش گرفته است

به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا

همچنانک جذبه جان را برکشد بی‌نردبان

موی چو سمن به باد برداد

تا خود نفس دگر چه زاید

سی سال شد که کلک به ناله است در بنان

خود تو گرانجانتری از کوه قاف

نان و آب و جامه و دارو و خواب

گنجینه به جای و مار مرده

الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی

سر دلش گشته قضای سرش

رفت تا تخت پایه بهرام

بسا خون که در گردن تیغ تست

که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار

رحمت حق نازکش او نازنین

لیک اندر خانه درماندی ز کار

سحر من افسون ملایک فریب

دعا و خاتمه‌ی نظم نیز ساز بیان

وزین داستان شاه محمود باد

گم بباشم تا به کی جویم ترا

بپرهیزد از خوردهای غریب

اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا

پای درون نی و سر باز گشت

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

کند برخود ایمن گذرگاه را

ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم

اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش

سکه‌دار از نام جمشید زمان جمشیدخان

ظلم، کی با موسی عمران کند

زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است

اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار

دلش را ز کژی و تاری بشست

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

بد اندیش گر بی‌گزندان بدند

که کردار در خورد گفتار دارد

مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ

زهر پارینه ازین گردد چو قند

نکرد آن سخن بر دلیران پدید

عالمان امتش چون انبیا

نیامد مرا از تو ای بد نژاد

سایه‌ی تو کژ فتد در پیش هم

به گفتار او گشت همداستان

اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر

سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

زانک صورتها کند بر وفق خو

بسان گلستان به ماه بهار

او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ

همی‌راند تا چشمه‌ی نهروان

کی بود کی گرفت دمشان در حجر

سرش گشت پرکین ز آزار اوی

کدامند و فرزندشان ماده و نر

بود تا شوم بر درش بر دبیر

نظیر این گهر اندر خزانه‌ی شعرا

وگر چشم ما را ببندی همی

برگیر زود زاد ره محشر

کجا باشد ای مرد مهمان‌پذیر

از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار

نه بیداد دانی ز شاهی نه داد

نیابی مرادت جز اندر جوارش

ز هر گونه اندیشه‌ها را ندم

به شرمناکی دوشیزگان هفت‌سرا

زمین رابکوکب ثریاکنم

مرغان همه را حبیره مشمر

ابا او دلیران فرخنده پی

برنهاده بران همی‌یابم

که گفتی ز لشکر کنون یار جوی

گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر

شد آن شاه را سال بر سی و هشت

ز آفرینش چشم جان کل بدوز

نداند مبادا ورا مغز و پوست

بر خوان و بدار یادگارم

بهر بر زنی آتش وباد خاست

ز هر عیب صافی چو زر عیار

زره دربر و تنگ بسته میان

بشمشیر ببرید و برگشت کار

سپهر از بر خاک بر چند گشت

فرستاده را داد وکرد آفرین

کجا آهنین بود پیراهنم

بشرم آمدیم از کهان ومهان

ز دینار و هرگونه‌یی بیش وکم

زرشک اوفتادند هردو به رنج

از بهر چه گوئید چنین خام سخن‌ها؟

که چندان خفت خواهی در دل خاک

این بود اظهار سر در رستخیز

به چهره همه دیو بودند و دد

دمی کایم به حال خویشتن باز

گرنه فریبنده رنگی چو خار

کس اندر نیارد شدن پیش اوی

چنین داد پاسخ که گفتاربس

بگویند با تو همان مور و مرغان

بدین تندی ز خسرو روی برتافت

ره برم شو زان که گم راه آمدم

تن مرده چون مرد بیدانشست

کرده با چشمت تعصب موسیا

نترسی که شمشیر گردن زنت

طلایه ببهرام شد ناگزیر

ز زندان پیامی فرستاد دوست

مرا گر قوم بی‌رحمان براندند

ز هر نقشی که او را آمدی پیش

سیاتت را مبدل کرد حق

که روی فلک بخت خندان تست

به راهی کافکند پی بادپایی

بابل من گنجه هاروت سوز

مرا خواستی تا به خسرو دهی

بگویش که با موبد و رای‌زن

هارون زمانه را ندیدی

شبی فرمود تا اختر شناسان

بسیار گشادند به پیشم در دعوی

نبد روزش آرام و شب جای خواب

و آلت اسکاف پیش برزگر

بر آن ره که نارفته باشد کسی

بدیشان چنین گفت کزشاه راه

ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد

تخم دادی مرا که کشت کنم

مرا آن روز شادی کرد بدرود

زین قبل آید خطابات درشت

سواران رومی چو سیصد هزار

که چون من راه رو تا خود نیفتی

شب و روز بیدار باشد به کار

یلان سینه راگفت یکسر سپاه

تا کسی کو گشت اهل پادشاه

پی افگندم از نظم کاخی بلند

رخ از باغ سبک روحی نسیمی

حق تعالاش از کمال احترام

چنین گفت کز مادر اندر جهان

صورتش بر جاست این سیری ز چیست

باد یمانی به سهیل نسیم

همه بی نیازی و نیک اختری

همچو شمع از سوختن خوابم نماند

صف دشمنان سر بسر بردرد

چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد

زانچ کوه و سنگ درکار آمدند

نشان فریدون بگرد جهان

رواج نوبهارش گو نباشد

چونکه در آن نقب زبانم گرفت

به سرکش چنین گفت کای بد هنر

این زمان برخیز زیر دار شو

سر اندریمان نگونسار کرد

بپرسیدند کز طفلان خوری خار

نصیحت پذیرد ز گفتار حجت

یکی از فزایش دل آراسته

چیست مزد کار من دیدار یار

لب به شکر خنده بیاراسته

الان شاه چون شهریاری کند

دست در زد جامه بر تن چاک کرد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

گهی می‌کرد نسرین را قصب پوش

میگرفتی گر بهمت رشته‌ای

بیاورد ضحاک را چون نوند

مرا کاری که اول بار فرمود

دری بود ناسفته من سفتمش

بخشم و به تندی بیازید چنگ

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

اگر در ببندد به ده سال شاه

به هر کاری در از دولت بود نور

تو گفته‌ای که نه زان آفریده‌ام خلقی

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها

با کس چو نمی‌شد آرمیده

چنین گفت با چاره گر کدخدای

همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی

بزرگست و با او نگوید همی

مکن با یار یکدل بی‌وفائی

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

که ما همگنان آن نبینیم رای

چو خور بر کوهه‌ی گلگون برآمد

بردی و بدان غریب دادی

نباشد جزاندیشه‌ی دوستان

شعرا را به تو بازار برافروخته بود

بفرمای کاهنگران آورند

در آن مشعل که برد از شمعها نور

بل دفتری است این که همی بینی

همی گشت یکچند بر سر سپهر

همچو این دو چشمه‌ی چشم روان

من گرچه سرآمد سپاهم

مراو را یکی به دره دینار داد

که گفتار خیره نیرزد به چیز

ازان بیشه ناکام باز آمدند

پوست را بشکافت و پیکان را کشید

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

چنان دید در خواب کز کوه هند

چو خورشید جمالم پرتو آرد

گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی

چو آواز بشنید ناباک زن

روان مرا پور سامست جفت

بدو اندرون یاره و افسرست

گفتم آخر غرق تست این عقل و جان

آن را خدای گفت ز نعلین دور شو

سپهدار شیروی با خواسته

ما که واپس ماند ذرات وییم

زرنیخ چو زر کجا عزیز است

ببود و برآسود و ز آنجا برفت

چنان آمدم شهریارا گمان

چه گویم چه کردم نگار ترا

غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت

گر چه ترساندی خلایق را بسی

همی گرد کافور گیرد سرم

ببستم چنگل شاهین ز دراج

نوفل ز نفیر زاری او

بر اوست با اختر تو بهم

ز زابلستان تا بدان روی بست

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود

لیکن جگرم به زیر خونست

بیان کن که از چیست تقصیر عالم

برفتند بیدار کارآگهان

هر که بیرون شد ز حس سنی ویست

بر خار قدم نهی بدوزد

بدو گفت کای شاه با داد ورای

به مردی هنر در هنر ساخته

بدو گفت لهراسپ کز من مبین

چون بزم نهد به شهر یاری

بزرگوار خدایا مرا مسوز که من

که اندر شب تیره خورشید بود

یکی ظلی که هم ظلست و هم نور

چون طره این کبود چنبر

سدیگر سکندر که آمد ز روم

وانگاه ز حضرت رسالت

همی گفت زارا دو گرد جوان

قیام خدمتش را نقش بستم

من آزاد آزاد گردان اویم

بیخود آن پوست دور کرد ز تن

چشم اسپان جز گیاه و جز چرا

اگر من جان محجوبم تن اینست

گزین کرد گستهم ز ایران سوار

که دیگر دهر ار ارحام واصلاب

برآمد ز درگاه شیپور و نای

هر خوشدلیی که آن نه حالیست

هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس

وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو

او مار بود و مار چو آهنگ او کنی

از ظلمت خود رهائیم ده

کجا ماه آذر بدی روز دی

بهر کشور که نام عدل دانند

چو آمد به نزدیک دریا فراز

محجوبه بیت زندگانی

غره چه شدی به خنجر خویش

تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی

بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای

با اینهمه تنگی مسافت

یکی خفته بر تیغ دندان پیل

که گمان داشت کز تنزل دهر

نباید که این خانه ویران شود

زهی سلطان سواری کافرینش

چون بسوزی هرچه پیش آید ترا

نگویند عاجز ز نظم است هاتف

گمانم آنکه آن بیچاره مزدور

دز بانوی من ز دز گشاده

چواین بشنود شاه خندان شود

هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت

امید من آنست کاندر بهشت

خون دلش از صفای سینه

کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری

هر کس صفت جمال می‌گفت

پس نظرگاه شعاع آن آهنست

تعظیم ویم نه از پی اوست

چوقیصر بران سان سخنها شنید

بر تخت من و تو روی بر روی

یکی تیغ زهرآبگون برکشید

باز آنکه دلش هراس پیشه است

به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است

چون با تونبود دوش با دوش

بگفتا چون فنا گردند عشاق

از آب دو دیده بی مدارا

به نزدیک قیصر فرستاد باز

من نیز به جان دهم گشادی

تو گردن بپیچی ز فرمان شاه

ماییم دو تیره روز بی کس

گه حبل به گردن بر مانند شتربان

طمع یک بارگی برداشت از دوست

در حروف مختلف شور و شکیست

آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست

دگر هرکه بشنید گفتار اوی

سبک مرد بی مایه چبین نهاد

چنو نیست مر قیصران را همال

جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش

پیش چشم کسی که راه ندید

ز ساسانیان یادگار اوست بس

چنین می‌رفت تا خوش مرغزاری

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

ازان تختها چند زرین بدی

همان گاو گردون هزار از نمک

به خوبی شده در جهان نام من

بارکی چند نیز شیخک را

چونک هنگام فراق جان شود

همی سرو کشت او به باغ بهشت

به دولت چهره‌ی نعمت بیارای

مباد قاعده‌ی دولت تو زیر و زبر

برفتند شادان ازان مرز وبوم

بود اردشیرش بهشتم پدر

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران

در بزم تو می‌خجسته فالست

سه دیگر چنین است رویم که هست

سگ افکن در پی آهو به هر سو

به هرچ از اولیا گویند «زرقنی» و «وفقنی»

برین مهر بر آفرین خوانمت

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

الا تا ببارد سرشک بهاری

بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را

قابل ضو بود اگر چه کور بود

دگر مرکب عقل را پویه نیست

در آن خلوت که آنجا گم شود هوش

آب من برده گیر اگر با من

چه گویم چه کردم سوار ترا

ملک در دل این راز پوشیده داشت

بر سپهر لاجوردی صورت «سعدالسعود»

حد ندارد این سخن و آهوی ما

اشک از پی دوست دانه می‌کرد

به دستان خود بند از او برگرفت

چو راه خدمتش نسپرد سایه

نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف

همه مهتران را بر آنجا نگاشت

چو رستم بجنبید بر خویشتن

چون تو دو چیزی به تن و جان خویش

وقت عصر آمد سخن کوتاه کن

دیگران را بس به طبع آورده‌ای

ندیدیم از این راه رنجی دراز

هواهایی که آن ما را بتانند

ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت

همانگاه رستم رسید اندروی

همه کارش به دانش و فرهنگ

تشنه‌ی جاه و زر مباش که هست

گوئی این سکه نقد ما دارد

تو بیش از عالمی گرچه درویی

قیامت صبح این شام سیاه است

تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین

به من جواب و سال امور دیوان را

از سنین و شهور دور تو باد

سخن گستری بر دعا ختم سازم

برین مثال بود یاد تازه در عقبی

سر استثناست این حزم و حذر

تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق

زمین بوسید آنطوری که شاید

صاحبانی چرا از آنکه فلک

خروشان برو آفرین خواندند

عزم تو قضاییست مبرم آری

کی به جای شکار شهبازان

گل عز تو در بهار وجود

می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز

روز عمر تو باد کز پی تست

عیان از گردباد آن بیابان

ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب

ز بیگانه ایوانش پردخت کرد

همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب

سوختش آتش سیاست شاه

با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند

لیک چون تو یاغیی من مستعار

چرخ بر درگه تو از اوباش

جهانی بسته بود از شوق هر سو

خود را بکشم به تیغ بیداد

ورا برگزیدند ایرانیان

تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر

الا تا بعد باشد لازم جسم

بر من چو در عتاب بگشود

در چنین دور کاهل دین پستند

سنبله‌ی چرخ کو مساحی معنی

که در بزمش بساط آرایی از کیست

قیس و لیلی ز هم بریدند

بدو داد پس نامه‌ی سوفزای

گفتا ز برای عشق‌بازی

به روی خون سرگردان سرکش

هر چند که قیس گفت و گو کرد،

هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر

باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت

در آمد در بهشت بی‌قصوری

برداشت چو حادیان نوایی

بیامد سپینود را برنشاند

گرفتم فنا خسروی نقش اول

ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!

درختی به هر جای هرکس بکشت

از خدنگش که خاره را می‌سفت

کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن

بدو گفت کایدر به کین آمدیم

بها داد منذر چو بود ارزشان

بدو گفت موبد که مرد سوار

تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی

بر آن شد تا که یوسف را بخواند

بدین باغ بهرامشاه آمدست

ای تن صدکاره ترک من بگو

یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان

برآورد گرز گران را به کفت

برین هم نشان تا سر کیقباد

چهارم عراق آمد و بوم روم

پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند

بود یک تن از آن میان ممتاز

مبادا جز از داد آیین من

طالع خوشدلی زره نشدی

عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل

تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ

اگر دخمه باشد به چنگال اوی

شبستاان خود را چو در باز کرد

هر چار چار حد بنای پیمبری

پاکبازان از پی دفع گزند

شبانش همی گوشت جوشد به شیر

اذا شمت الواشی بموتی، فقل له

یقین من تو شناسی ز شک مختصران

نباید که آید برو برگزند

شب تیره‌گون دوش بهرامشاه

زن پاک‌تن را به آلودگی

بنده‌ی خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید

بتان مصر سردرپیش ماندند

یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی

تیغ اگر برزدی به تارک سنگ

گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم

بدو گفت رستم به یک ترک جنگ

مبادا که گیرد به نزد تو جای

چنین گفت کز عهد شاهان داد

ز خشک آخور خذلان برست خاقانی

ز خورشید رخش نادیده تابی

کنون کار دیهیم بهرام ساز

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم

چگونه ساخت از گل مرغ عیسی

نگردد چنین آهن از آب تر

بر درت از بس که جن و انس و ملک هست

توانگر همی سر ز تنگی نگاشت

ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم

کرد ریا قبول این پیوند

نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک

هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین

حلاج، دکان گذاشت ایراک

ز نزدیک گرسیوز آمد نوند

گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم

همه سوفزا راست بهر از مهی

کو سر تیغ کرزوی من است

نبوده عاشق و معشوق کس را

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر

که دانستم ار زنده آن برهمن

به تاب آینه‌ی دل در این سیاه غلاف

پشیمان شوی زین به روز دراز

به خدایی که هم ز عطسه‌ی خوک

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم

زلیخا چون به پایان برد این راز

جان سخنوران مرشد نشید من به

این سخن گفت و عقد باز گشاد

عشق بازان که به دست آرند آن حلقه‌ی زلف

چنان دان که از تو دلاورترم

ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد

مورچه گر وام دهد، خود گداست

از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه

به دفع حاجتش حجت رها کن!

گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک

سگ من گرگ راه بند منست

در این پرده خرد را نیست راهی

برفتند با خنده و شادمان

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه

زبان به بره بریان دهنده تا نشود

چمن از مقدمش در شادی آمد

دگر چشمی که دیدار تو بینم

پیش آرم ذات یزدان را شفیع

اوست از جمله خلق داناتر

این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه

چنین تا لب رود جیحون به جنگ

لهو و لذت دو مار ضحاکند

شیر و روباه شکاری چو بدست آرند

خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل

به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری

راست روشن چو زو وزارت برد

خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست

بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش

چو غوغا کند بر دلم نامرادی

تا در دعا تضرع والحاح سائلان

امروز صد چراغ ینا بر فروختم

خوردن اینجا روا نمیدارند

گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت

زانسوتر یار خود به ده گام

گر خط شمال خسف گیرد

به دل گفت گیو این بجز شاه نیست

خاک در تو بادا از خوان آسمان به

تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب

سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد

دست خود را تهی کن از سیمش

نه دل اندر صد هزاران خاص و عام

همائی دید بر پشت تذروی

که گاهی سکندر بود گاه فور

برآمد خروشیدن گاودم

غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد

بود تا در آغاز عمر مطول

نبخشی همی گنج و دینار نیز

تا ز کردار خود خجل نرود

نیستم مولود پیراکم بناز

نخرد گر کسی عبیر مرا

بگفت این و جانش برآمد ز تن

فرستم به نزدیک او سیم و زر

هر دو دلالان بازار ضمیر

گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون

تو از چاکران کمتری بر درش

این اثرها صفات تست، نه ذات

نقد را از نقل نشناسد غویست

من آن صورتگرم کز نقش پرگار

چو آمد به نزدیک شهر هروم

که چندین بلاها بباید کشید

گوهر جان چون ورای فصلهاست

تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد

جوانی که آید بمابر دراز

گر نیایی به رقص، سرد شوند

بوی جانی سوی جانم می‌رسد

کارداران خویش را فرمود

نگهبان فرستاد هم در زمان

دو دیده پر از آب کاووس شاه

آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن

تا درین کاخ عظیم‌الرکن خوش بنیان دهند

همی گفت کاینت سرای نشست

سخن ما ز بهر گفتن بود

از تقاضای تو می‌گردد سرم

تکاور دست برد از باد می‌برد

همیشه دل از رنج پرداخته

نفس شوخ آورند در محشر

خنجر تیزی تو اندر قصد ما

تو سردار جهان باشی و دایم

کجا شد فریدون و ضحاک و جم

کین طریق ریاضتست و فنا

درد خیزد زین چنین دیدن درون

دید معبود خویش را به درست

به قیدافه گفتند پدرود باش

شربنی بماء العلم بل عرفی به

گوییش من صاحبی گم کرده‌ام

آن ذره است محتشم اندر پناه تو

سرانجام لشکر نماند نه شاه

عارفی راست این سماع حلال

همچنانک خلق عام اندر جهان

وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش

این به صورت گر نه در گورست پست

هر چه داری به راهشان انداز

چون همی حراقه جنبانید او

به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض

خواجه را که در گذشتست از اثیر

آسمانت سر و شهاب ذکاست

بیخ پنهان بود هم شد آشکار

شاه فرمود تا کمر بندان

پس چو دید آن روح را چشم عزیز

از تو خالی مدار گنجم را

چون بغایت ممتلی بود و شتاب

آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند

باز گرد از بحر و رو در خشک نه

غرض کس را برایشان چون نشد رای

هم شب و هم ابر و هم باران ژرف

همه ترکان چین بادند هندوش

آن یکی شاخ دگر پرید زود

صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه

باز گرد اکنون تو در شرح عدم

ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر

کعبه‌ی جبریل و جانها سدره‌ای

درین اثنا چنان شد شاه را رای

روح چون من امر ربی مختفیست

گاو بر گردن ایستاد به پای

نور روی یوسفی وقت عبور

دل چو رخ خوب تمنا کند

گفت دلقک را سوی زندان برید

یکی نگفت که معبودی و هراس اجل

نیک بنگر ما نشسته می‌رویم

سرود و لهو هم باید به مقدار

چون ببینی محرمی گو سر جان

در حسرت روی و موی فرزند

چنان در قفل سیمین شد کلیدش

وز بهر جان درازی نواب کامیاب

چو دانست آن مخالف در سر خویش

همایون منصب پر رونق بی‌انتقال تو

بلندی بایدت، افگندگی کن

تا شود ظل همای عظمت گسترده

ندیمان کان سخن در گوش کردند

نزول شاه به قزوین بود مبارک و سعد

بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی

دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر

به پرسش، هر نظر زین سو بیانی

ز آفتاب جلال تو دور باد زوال

سلیم القلب، فرزند جهان شاه

قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو

کدامین هم نشین با ماست این دم،

بفرمود بر ساختن کار او

اگر کامم ته دریاست نایاب

تهمتن چو بشنید از خواب شاه

کشندش به زنجیر چون اژدها

خرامان بشد سوی آب روان

نباید بر او زخم راندن به تیغ

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

طراز عروسی بر او بست شاه

بخندید و او را به افسوس گفت

چو زخم زبان هم نبودی به بند

چو گشواد فرخ به ساری رسید

چو بر دست من داد نیک اختری

چو رستم همی زو بترسد به جنگ

پس بگفتندش که آن دستور راد

از ایران برآمد ز هر سو خروش

نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت

سپاهش فزون نیست از صدهزار

من ترا غمگین و گریان زان کنم

شب و روز با رستم شیرمرد

گر آسوده گر ناتوان میزیم

در گنج بگشاد و چندان گهر

کانچنانش ستد که باز نداد

ازان پس همه گنج شاه جهان

از پس پانصد و نود سه بران

ز چشم سنان آتش آمد برون

ندانم که شب را چه احوال بود

چنین گفت کاو را گرازست نام

ترازوی گردون گردش بسیچ

اگر جنگ سازد تو سستی مکن

من از ساکنی هستم آن کوه سنگ

چو خورشید بادا روان قباد

ز زنگی نه‌ای آدمی خوارتر

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

همان خاتم لعل بر دوخته

جز افسر که هنگام افسر نبود

می‌نماید او که چشمی می‌زند

میان دو صد چاهساری شگفت

در جهان جنگ شادی این بسست

رونده همی تاخت تا نیمروز

ز چهره بشد شرم و آیین مهر

برین همنشان هفت گرد دلیر

برین گونه یک هفته با رود و می

هر چار چار عنصر ارواح اولیا

رویدک ماعاش امر الدهر

نتوانید که جان را به صور باز دهید

نی پدید آید ز مردم زشتیت

به آب آینه‌ی جان در این کبود سراب

چون تو در ایام شتا، ناشتاست

بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر

برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد

که علم توست شناسای ربنا ارنا

شوی شده را بهانه می‌کرد

موش را در جهان کند دیدار

رفت از دنیا خدا مزدت دهاد

دست در سلسله‌ی مسجد اقصی بینند

جوانی طراوت ده زندگانی

مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم

همی کرد شادی و هم باده خورد

عرضی که از یقین مصور نکوتر است

حاجت همیشه پیش کریمان بود روا

قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم

تا کت از چشم بدان پنهان کنم

سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا

روبهش پوست برد، شیر خورد رانش

زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

که در ریاض محمد چرید کشت رضا

می‌رساند به بندگانش باز

زان نام اخ بدان دل دروا برافکند

ابلهان سازیده‌اند او را سند

چگونه کرد شخص عازر احیا

ز شکر انا املح دهان به زهر آلا

یمن و شام و خراسان چکنم؟

چنان چون شده باز یابد روان

والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند

بماند، کند سعی در خون من

من اندر حصار رضا می‌گریزم

که ببینی بر عدو هر دم شکست

کاب نیل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند

ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا

کش عطا بخش و توانا دیده‌ام

گرامی‌تر خود بیازرده بود

کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند

آب گشتی و لیک آتش رنگ

جان شیاطین ز ازدحام برآمد

نیارند کردن ز بندش رها

کانس وحشی به سبزه و شمر است

در جنبش آورد به اجابت لب جواب

گنجی که سر به حصن محصن درآورم

چه از تاج یاقوت و گرز گران

جز آتش در دکان ندیده است

به بالای خدنگی رسته سروی

هر دو خون خوار و بی‌گناه آزار

کز آهن نگردد پراکنده میغ

که در بیشه‌ی کوفه بد مرزشان

در نقاب نور سازد چهره‌ی ظلمت نهان

حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام

که ترکان ز ایران نیابند جفت

نه گردنکشی با سپاه آمدست

یعنی به بهشت می حلالست

از بوی نافه عطسه‌ی مشکین زند مشام

به شرطی که باشد سزاوار او

که تاج فریدون به سر بر نهاد

و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران

کافرم دار القمامه مسجد اقصای من

مرا و ترا نیست جای درنگ

مباد آز و گردنکشی دین من

زمین را دور چرخ از یاد می‌برد

سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان

ز رای حکیمان شدی بهره‌مند

وگر بند ساید بر و یال اوی

از بنای بی‌زوال دولت و ملت نشان

زی مکه روم امان ببینم

پدید آمد آن بندها را کلید

شد آن جای ویران چو خرم بهشت

چشم پرهیز دشمنان می‌خفت

صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش

دف زهره و دفتر مشتری

همی آمد از دشت نخچیرگاه

تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی

از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش

شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش

چنین مرد گر باشدت رهنمای

به گلزار مراد شاه راندش

تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش

پس آنگه منش را بدو داد راه

گزیده به هر کار دستور اوی

کاویخته به دست توسل در آفتاب

وز دست جفات گردم آزاد»

ز دیبای زربفت و زرین کمر

که در پادشاهی نماند دراز

تاج او آسمان و تخت زمین

با من بجز این عتاب ننمود»

ساز چاره به چاره ساز نداد

خود او نان ارزن خورد با پنیر

دست به دست از ملوک ای شه کشورستان

دیدند ز فرقت آنچه دیدند

عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار

کز عدل قبول آور اخلاص دعائی

ز خسرو کردم این صورت نمودار

دلالگی جمال او کرد

نماند و نماند نسنجیده هیچ

دانه‌ی دل ساید آسیای صفاهان

که آبش از مطر قطره‌های باران داد

در کوه فکند ازآن صدایی

زمین شد به کردار دریای خون

ببرید سپید موی بهمان

پیش او هفت پاره لعل نهاد

ندارد دانش آنجا دستگاهی

گفتم این نامه را چو ناموران

اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی

به کیش کیست درست و به مذهب که روا

بر لحن و نغمه‌ی صنمی چون مه سما

چنان رو که او راند از بن سخن

ز خسرو شدن جز فنائی نیابی

مباد از چینیان چینی برابر وش

ز قدش سرو در آزادی آمد

چنان که آفریدی چنان میزیم

در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این

کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان

برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان

که در چنگ شیران ندارد لگام

محور خط استوا، شکل صلیب قیصری

یا همه کس خود این بلا دارد

بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده

به مهر سلیمانی افروخته

می‌گریزد اندر آخر جابجا

در فلک باد عماریکش او دوش ملک

تا دگر روز کند در کف پای تو نثار

ترا زین جهان جاودان بهر باد

همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

شد ازین اعراض او کور و کبود

دارد از من بدین سخن آزار

که در جنبش آهسته دارم درنگ

ای که عصرت عصر را آگاه کن

کزین جهان فساد است مهد امن و امان

طول ایام و امتداد دهور

چو آمد بر زال گیتی فروز

به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»

تا برند از دز افکنندش زود

برین نهاد بود نام زنده تا محشر

نه از بربری مردم آزارتر

از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش

ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی

عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار

همی رامش آراست کاووس کی

جود تو همچو پار خواهد کرد

دیو دلال در ایمان شود

تازه باد و عدم گرفته ز کام

شبی بود یا خود یکی سال بود

دیده‌ام من به کنجها برکم

ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار

مسمار قضا استوار باشد

کشیدند شمشیر برسان شیر

راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

بخت در حضرت تو از خدام

به پیمایش اندازه نتوان گرفت

گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر

بود جای سر خصمت سر دار

چو رمز معنوی در لفظ ابتر

بدان کودکی تاج در خور نبود

نی چنان گشتی کنون کز خطبه‌ی چین و ختا

در صبوری چست و راغب کرده‌ای

که شب انس و جان سحر دارد

همی گرز بارید گفتی سپهر

تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی

که کار دهر فروزی به دستش آسان است

قصه‌ی ما به خداوند جهان خاقان بر

خر ریش آورند در بازار

جاه و زر آب پار گین و بحار

شیر چون گاو دید جست ز جای

گویی بر آسمان سخن چشمه‌ی خورم

تا نجنبد دل تو از بیمش

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم

عنانش بگیرد تحیر که بیست

بهانه نجست و فریب و درنگ

از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار

او نداند در دو عالم غیر شیر

که قول حکیمان نیوشیده داشت

وز سخای تو تنگدل نرود

یکی گر دروغست بنمای دست

چه بود آن نبرده عیار ترا

سرش را ببوسید و در بر گرفت

سپه ماند از کار او در شگفت

برو تره و نان کشکین نهاد

یوسفان گرگ و زاهدان مستند

همه دشت زیشان پر از گفت و گوی

آفتابی تو وین صفت ذرات

بیارند تا بر چه گردد فلک

نگر تا چنان کامگاری که داشت؟

مگر بود لختی نشیب و فراز

و گر لب پر از آفرین آمدیم

ببیند روانش درختی که کشت

زانک خر را بز نماید این قدر

بدو گفت اکوان که ای پیلتن

در بهشت آش و سفره چون آرند؟

جهاندار ساسان با داد و فر

بر ابر کشد حاصل باران بنان را

کزین پس نبینند زین تخمه‌ی کس

که بر چاره‌ی جان میان را ببند

چنین گفت با نامداران بدرد

برمیزد و موی و روی می‌کند

امسال تو هماره نکوتر ز پار

گهر ما ز بهر سفتن بود

یک دیده به چشم ما تویی، بس

تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست

که هر باد را تو بجنبی ز جای

نه آتش برو بر بود کارگر

می‌داد گهر به سنگ خارا

می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار

نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر

ور برقصی، به عیب مرد شوند

مجنون سخن از خیال می‌گفت

از تو خانه نمیترسد کسی

ز کمی دل دیگری کاسته

نسازد همانا که آیدش ننگ

رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست

بر همه نیک و بد تواناتر

رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار

که بود واقف از حقیقت حال

با خاک سیاه شد هم آغوش

کسی کو دل و خوی احرار دارد

نزاید کس اندر میان مهان

دم نای رویین و رویینه خم

کش دوست گرفتم از پی دوست

عمر من بردی کسی دیگر بجو

تا هم آخر او به کس نکند نگاه

خویش را در پناهشان انداز

شیر نمدش چو شیر بیشه است

هر کجا نوری است، ز انوار خداست

به کوه دماوند کردش ببند

به ره بر نجستند جایی زمان

چون موج دو چشمه بر یکی جوی

آرام گرفت و رفت از آرام

پیش آن سرگشته‌ی خون‌خوار شو

زحلت فهم و فکر صایب و راست

پیدا چو می اندر آب گینه

برده در توریت و در انجیل نام

چه مایه سخن پیش ایشان براند

بپیچی زمانی به گرم و گداز

گردم به سرت چو گرد بادی

راستی‌ها و روشنی‌ها مرد

موی بر هم کند و سر بر خاک کرد

تا ببویی مگر ترنجم را

به بازار قیامت در پدید آید خسار تو

خرقه و پاتابه و پیراهن است

چرا آشکارا بباید نهفت

نیاسود با گرزه‌ی گاورنگ

کار عیسی رسد به بیطاری

هم دلیران و هم تنومندان

بر جگر جز خون دل آبم نماند

نتوان رفت جز به رنج و عنا

گفت: دستت درست باد، بزن!

که بنده است چون من هزاران هزارش

دل زال آگنده یکسر بمهر

بیاویزدم پهلوان بلند

گروهی که خود گاه نظمند مضطر

بلکه قصاب گوسفند منست

ازین در سخن خود نرانیم نیز

که سر پیچم ز فرمان خداوند

نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

درفشی برافراشتندی بلند

چنین چهره جز در خور گاه نیست

هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر

مشک من مایه بس حریر مرا

به نوی نوشتند عهدی درست

به صدر عزت و جاه‌اش نشاند

چنین ذاتی نخواهد دید در خواب

نزل حق هر لحظه بیش آید ترا

به درگاه شاه آمد آراسته

به نیک اختری کاویانی درفش

بر سر نهش افسر شفاعت

دیده از هر چه دیده بود بشست

جهان را ازو دل پرامید بود

پای تا سر همه کرشمه و ناز

تو را نوشیروان عصر خوانند

الله الله از تن چون خر گریز

خرد از هنرها برافراخته

همان تاج و تخت و فراوان گهر

بکردار جویم همه دسترس

سپردم تو رابخت بیدارخواه

کزو کوه زنهار خواهد بجان

از دعا بر بازویش تعویذبند

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

جوابم ده از خشک این شعر وز تر

چنین کرد خورشید و ماه افسرم

باسپ و بمردی ز تو برترم

بنه پیش و بنشان یکی انجمن

که شمشیر این بنده‌ی دیوساز

همی باز جست آشکار و نهان

تعلل کرد یوسف دیگر آغاز

به دل دور ز اندیشه نیک و بد

تا همه طاعت شود آن ما سبق

بگفتند با شهریار جهان

ز گیتی همی زهر باید چشید

زمانه بدیدار او شاد باد

ورا مرد بدبخت یاری کند

بادها چون گشن تازی شاخه‌ها چون مادیان

گرفتار خیالش شد به خوابی

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار

آنجاش رسانم از لطافت

همی بود یک روز با او به راه

جهان روشن از تخت و میدان تست

که آمد سپه بر دو پرتاب تیر

که فرموشت کند دوران افلاک

ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

که دانا بهرجای با رامشست

می‌نشد بدبخت را بگشاده بند

دختر به دل خوش از تو خواهم

عرف المحیا بماء حناء

حلب را گرفتند یکسر حصار

که هرگز مبادت بهی و مهی

به نیک اختر زدی فال دل خویش

ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟

برآشوفتند ازپی تاج وگنج

خط خدای خویش بر این دفتر

زان یک من ازین به یک پشیز است

ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!

ز دست افکند گنجی را که دریافت

چوگیرد شمار کم و بیش اوی

گفتند به ترک آن رمیده

گلی از باغ رخسار تو چینم»

که شیرین را رها کردی به شهرود

که شود که را از آن هم کوز پشت

کان یار که بی من است چونست

نداده ره به خاطر این هوس را

که باد از کار ما بی‌دولتی دور

بزرگی و مردی و افسونگری

شد تیز عنان به یاری او

لیک او گوهری‌ست بی‌مانند

کنند اندیشه دشوار و آسان

دولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم

پیدا شود ابر نو بهاری

چو سوهان و پتک گران آورند

دهان از نقطه موهوم میمی

تو چون حنظلی بار بد چون شکر

با نور خود آشنائیم ده

که سر می‌کشد خامه از هم زبانی

فکند آن حکم را بر دیده بنیاد

مر خصم تو را ده است خنجر

گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی

ز قیصر بلندی نجوید همی

ز پیران کین کشی چون باشد این کار

ده و چار گردنکش نامدار

کز وی سخن غریب زادی

بهشت جسم و دوزخ تاب جانند

که کس با کس نکرد این ناخدائی

واین را براق بین که فرستاد از کجا

شه بیت قصیده جوانی

بدو گفت کای رستم نامدار

گهی می‌زد شقایق بر بناگوش

یکی ایمن از موج دریای نیل

چو گفت اقبال او بنشین نشستم

حد پرواز ماکیان باشد

چراغ انگشت بر لب مانده از دور

دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر

بر جبهت روز ریخت عنبر

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

رخ چو بنفشه بسوی خود مدار

کزو آرزوها نیاید بجای

وآتش به دهن بری بسوزد

در آن پستی که بودش ماند مایه

مرو گرچه همراه داری بسی

در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا

و گر یوسف شدم پیراهن اینست

خورش هست چندانک باید سپاه

بگیرد به خون کسی گردنت؟

سزایی که گوهر برافشانمت

از تکیه اعتماد خالیست

دور دادش به باد خاکستر

که بر خفتگان ره زند روزگار

بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش

ز خاک او کشد طغرای بینش

که شاه سرافراز را در خورست

به فرخ‌ترین طالعی گفتمش

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

دزبان وی از دز اوفتاده

نکرد از جمع گمنامان فراموش

زهره من خاطر انجم فروز

وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار

پوست تازه بعد از آنش بر دمید

روانش پر از کین لهراسپ بود

ساخته کیمخت زمین را ادیم

گشاده رخ و سیم دندان شود

گفت رو رو بر من این افسون مخوان

مور در صلح و اژدها در جنگ

عشق نقیبانه عنانم گرفت

گه بار به پشت اندر ماننده‌ی استر

امت خود را به دعا خواسته

پر از ننگ و تن پر گداز آمدند

این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری

گه آتش و مرغ بریان و می

بوی یار مهربانم می‌رسد

بساطش را نشاط افزایی از کیست

هر مثالی که بگویم منتفیست

که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا

آن زمان بایست یاسین خواندن

سپه برگرفتند یکسر ز جای

می‌فتادی در شباک هر قصور

به ایران و ویران شد این مرز وبوم

ای ببرده من به پیش آن کرم

الا تا جسم محتاج مکان باد

گورها در دودمانش آمدست

مژه همچون سنان همی‌یابم

خوی او این نیست خوی کبریاست

چنین بود رای جهان آفرین

پس برو پنهان نماند هیچ چیز

نداند کسی زان سخن بیش و کم

درد او را از حجاب آرد برون

دعایش کرد آن نوعی که باید

تا جوار کعبه که عرفات بود

نبیند چو تو گرد در کارزار

نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما

به کام دلیران ایران شود

که چو پازهرست و پنداریش سم

به زندانیان چیز بسیار داد

این سه تاریکی غلط آرد شگرف

کم از مرغی هزارش گو نباشد

جنس این موشان تاریکی مگیر

همی‌بود یک چند پیشش بپای

می‌کشیدند اهل هنگامه گلو

دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

می‌نبینی قاصد جای نویم

برخساره شد چون گل شنبلید

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چو بازو بند دل در بازوی او

هم ز لعبت گو که کودک‌راست به

درکاخ شاهنشهی سخت کرد

زان جهان ابدال می‌گویندشان

برادرش را نیز بر دار کرد

گل ببینی نعره زن چون بلبلان

فلک یارومهر ردان بوستان

پس نگنجید اندرو الا که آب

بگفتا همچنان باشند مشتاق

چاپلوس و زرق او را کم خرید

همی پهلوی نام یزدان بخواند

رو به جست و جوی او آورده‌ام

که برد آن نبرده سوار ترا

قبله‌ی عبدالبطون شد سفره‌ای

ز بازارگانان منم پاک رای

در یکی باشد کدامست آن کدام

چو دیگی سرنگون برروی آتش

گهی درد و خشمست و گه کام و سور

سپردی بدرویش چیزی که داشت

کاندرین ضد می‌نماید روی ضد

جوانیست با فر و با برز و یال

همانا که شد پیش تو خوار چیز

به نزدیک خاقان خرامید تفت

رختها را می‌ستایند ای امیر

به حربایی هزاران خسرو آرد

برو زار بگریستند انجمن

همی نام بینم ز شاهنشهی

نیستم والد جوانا کم گراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

زمانه به فرمان او ساخته

چه مایه ز زر گوهر آگین بدی

هین ازو بگریز اگر چه معنویست

ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

سرافراز با نامداران روم

چنین پادشاهی و آباد بوم

هم از روز پیری نیابد جواز

عنان را گران کرد و سر درکشید

نبیند چنین جای یزدان پرست

بخفتان رومی بپوشید تن

به نزدیکی خیمه‌ی بدگمان

چو سیل از کوه در هامون برآمد

برادر نخواند ترا مادرش

ورا پادشا زمین خواندند

فراز آمد از باد و شد سوی دم

ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد

به جان تازه‌ی چرخ را پود باش

به نزدیک قیصر ز ایران بروم

بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه

در او از هر طرف در جلوه حوری

که آن چاره را تنگ بندد میان

مرا تابش روز گردد سیاه

بگردید کامد بتنگی سپاه

که با سد گل نبودش رسته خاری

برد نام و آرد به بیهودگی

نیندیشی از کار اسفندیار

پر از درد شد دل ز کردار اوی

شب ما را قیامت صبحگاه است

به گردی نخوانمت خسرونژاد

که جانتان شد از کالبد با توان

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به منزل کی رسد بشکسته پایی

کس از نیستی تا نیاید به رنج

به جود و رحمت و اقبال و رحمان

که گردد تیغ خون را کار فرمای

هست در حکم دل و فرمان جان

نبود از کام دل جان را سپاسی

که گفتند ازین پیشتر با سلیمان

که چون بسیار شد، عکس آورد بار

ندادم گنج گوهر را به تاراج

که میل کانست سوی گوهر خویش

نفگنم تخم تو به شورستان

دیده به ناچار تماشا کند

عاشقا وا جو که معشوق تو کیست

که شد تا پره‌ی دل ناپدیدش

ای غره شده به مکر هامان

نبد جای و سخن خاموش کردند

بدان ماند نصیحتها که گفتی

خدا را باش و کار بندگی کن

ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!

که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟

اهل بینش چشم عقل خوش‌پیست

به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی

که از باد و بارانش نیاید گزند

به دل بود از فریب عالم آگاه

اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار

که بستاند از آن رای «کرن» جای

گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست

آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان

بود محنت کشی از خانمان دور

به کام من رسان چون شربت آب

از حماقت چشم موش آسیا

یکی نوری که هم نورست و هم ظل

هر کجا خوانی بگوید نی چرا

ببینم چیست شرح و بسط این راز

پیش سگ که استخوان در پیش خر

همه در پویه چون سگ دیده آهو

پس نظرگاه خدا دل نه تنست

فریب چشم شیرین عاشقی بود

آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن

در دو عالم آفتاب بی فییم

الا تا بروید گل بوستانی

گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار

طاعت بر جان و تن تو دوتاست

که تو خود را نیک مردم دیده‌ای

به نعمت خانه‌ی همت بیاکن

آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه

دگر آنک بر پادشا شد دلیر

همه شهرزایشان بدونیم گشت

برین نامه بر سالها بگذرد

در آن خدمت به غایت چابکی داشت

چنان بد که یک روز مزدک پگاه

خورشگر بیامیخت با شیر زهر

نور حق بر نور حس راکب شود

کژاوه چنان ران که تا یکدومیل

نباشد به جز خوب گفتار تو

ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ

بگوید به گنجور تا خواسته

من مسکین که و شهر مداین

ازین داد و بیداد در گردنم

منم بی‌زواری به زندان شاه

بزی با امانی و حور قبایی

رهی کو بود دور از اندیشه پاک

چو دارای شمشیر زن را بکشت

گر این نغز بازی به جای آورند

به دانای پیشی نگر تا چه گفت

بدین پنجاه ساله حقه بازی

نوشتند پس نامه‌یی بنده‌وار

بدانش بود بی‌گمان زنده مرد

باز گرد شمس می‌گردم عجب

خانه مصقل همه جا روی تست

چوبشنید بهرام لشکر براند

سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ

اگر خواهد از چین و ماچین سوار

بجویند از شب تاریک تارک

نویسنده‌ی نامه را داد و گفت

چهارم چنین گفت شاه جهان

چون سه سنگ دیگپایه «هقعه» بر جوزا کنار

همتش از گنج توانگر شده

چرا دور کردی تو او را ز من

بپرسید هنگام شاهان نماز

نوشته چنین بد مگر بر سرت

کشیده گرد مه مشگین کمندی

که چشم بد از فر تو دور باد

هم ز بیطارش نباشد سود

از یکی رو ضد و یک رو متحد

زهره این منطقه میزانیست

نشانش یکایک به خسرو بگفت

وز دست عطیه بخش حیدر

بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم

بسی بر خواند ازین افسانه با دل

بتان شبستان آن شهریار

نیم عاجز از نظم اشعار رنگین

همه ساله به دلبر دل همی‌ده

پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش

تو گویی که یزدان شما را سپرد

ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش

چو بسیار بگریست با کشته گفت

کسی در عشق فال بد نگیرد

زیانی بود کان نیابد به گنج

خصم تو هر جا کشد ناله این المناص

آنچ محسوسست اگر معشوقه است

لاله ز تعجیل که بشتافته

بدو گفت بهرام فردا پگاه

تیر کز شست دلبران آید

بیاورد جاماسپ آهنگران

گهی بر فرق بند آشفته می‌بود

بپوشید خفتان و خود برنشست

نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران

علم و عمل ورز که مردم به حشر

حلقه زدم گفت بدینوقت کیست

به ایران نخواهند بیگانه‌یی

خوابم چو ز پیش پرده برداشت

وزان روی ارجاسپ صف برکشید

بخنده گفت اگر پیران نخندند

به مشکوی زرین هرانکس که تاج

بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت

شیخ فرمود آن همه گفتار و قال

از آنجا که بر مقبلان نقش بست

نگه کن بدین خواهرپاک تن

ز ار من در مدائن رفت غمناک

به کردار آتش همی راندند

اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد

وزین مرزها هرک درویش بود

لیکن سبکی مکن چنان هم

مذاقش را چه زهر است و چه تریاک

من ندانم آنچ اندیشیده‌ای

تو را روزگاری سگالیده‌ام

آن را که برامد از غمت هوش

سراسر به شمشیرشان کرد چاک

خدنگی رسته از زین خدنگش

نه این بود عهد نیاکان تو

از یار، چو بهره خار باشد،

چل هزار او نباشد مزد من

قلعه ویران کرد و از کافر ستد

که بهرام چوبینه داماد اوست

مپسند که از جمال تو دور

سپاهی برون کرد بر هر سوی

می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر

گر ایدونک باشد زیان از هوا

هر کس گهری خریده می‌ریخت

خوشا ایام وصل مهرکیشان

ای راحت جان من کجائی

به بهرام گفت این نشان منست

لیکن تو نه آن کسی که بی دوست

همی خواند او زند زردشت را

چون می ندهی دل تو داند

ز شرم چشم او در چشمه آب

در ربودند آن پسر را زار و خوار

بس مثال و شرح خواهد این کلام

سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید

همه مهتران خواندند آفرین

به پیش پدر شد چو خورشید شرق

بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی

و او را شده در خراب و آباد

پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی

همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند

در آن دیوان نبرد از یاد ما را

بخشود بر آن غریب همسال

گل شنبلیدش پر از ژاله شد

چو این عهد و خلعت بیاراستند

به رستم نمود آن زمان راه خشک

چندان که وجوه ساز بیند

چو زین بر پشت گلگون بست شیرین

قصه پرسیدند از آن شمع طراز

گر بدیدی حس حیوان شاه را

گهی با سنگ خارا راز می‌گفت

فرود آمد آن شب بدانجا سپاه

به دیدار سام و به بالای او

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بس گندم کان ذخیره کردند

بر شوی ز شیونی که خواندی

مستمند خویش را آواز ده

دل چون کعبه را بتخانه مپسند

کز خواندن او به حضرت شاه

گر ای دون که خواهی که بینی به خواه

من او را بسان یکی بنده‌ام

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

او نیز بدیهه‌ای روانه

هر آنصورت که صورتگر نگارد

همواره یمن باد ترا بر یمین

چیست اصل و مایه‌ی هر پیشه‌ای

تا چند مرا ز بیم و امید

بران کار شد روزگار دراز

به کوه اندرون تنگ جایش گزید

ازو خواست یک‌بار و پاسخ شنید

بی من ورق که می‌شمارد

کاردان اوست در زمانه و بس

چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود

به میدان سخن افکند گویی

زاین گرجی طره برکشیده

نخستین ازین جنگیان نام خویش

یکی نامه با لابه‌ی دردمند

به مردی مرا پور دستان نکشت

عقد زنخ از خوی جبینش

حسودش بسته بند جهان باد

ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر

گر بخواهد رفت سوی زهر و مار

عضوی که مخالفت پذیرد

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

چنین گفت با سالخورده مهان

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

زهی سر خیل سرهنگان اسرار

بازدار ای دوا کن دل من

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

ز موج پشته‌های ریگ آن بر

عروسی را که فروش گل نپوشد

شب تیره ایرانیان رابخواند

جوانی پدید آمدی خوب روی

کجا شد نخستین به کین زریر

گر من شدم از چراغ تو دور

شه چو مشغول شد به نوش و به ناز

بگشت اندرین نیز چندی جهان

بود انا الحق در لب منصور نور

اگر شد فریدون جهان شهریار

بیابان گزینید وراه دراز

بفرمود پس تا منوچهر شاه

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

ببستم میان را یکی بنده‌وار

کارگر بین که خاک خونخوارش

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

ز قسطاس ستوران زال عالم

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

برین گونه برد همی روز جنگ

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار

آن ناقه به جای خویشتن راند

بر امانت خیانتی بردوخت

راست نهادند پردهاش و به بختم

چون کند جان بازگونه پوستین

بیچاره چو این وعید و سوگند

شمارش ندانست کردن کسی

باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین

در این قبه‌ی گوهر نامرکب

جامی! بنگر! کز آفرینش

در عجب ماند کاین چه شاید بود

وگر نیز کیخسروی آخر آخر

نظر چون کرد دید از دور تختی

دلاله اگر هزار باشد،

کشور ایمن جان خانه‌ی دیوان شد

سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است

به دنیا در نه درویشم نه چاکر

لیلی گویان حدا همی کرد

کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود

به سختی جان سگ می‌دار هان تا چون سبک‌ساران

الا تا مه نو در این کهنه میدان

هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی

لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر

بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت

چون کشاورز خوگ و خار گرفت

بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ

چون جهان زو گرفت پیروزی

کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج

فروغ ساعدش از آستینها

همه کار و کردار من داد باد

بهر تو دعا که کند در دلی گذر

لیکن جائی که باشد آنجا

ریحان که دهدت چون همی تو

ببینید تا زان بزرگان که ماند

و مالک مفتاح الکنوز جمیعها

بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر

خویش را جوهری شمارد لیک

ز دیوان دگر نام او کرده پاک

آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

گرش سایه زمین بوسیدی از دور

نگه کرد این جشن و آتش بدید

هر یکی زان خراج اقلیمی

بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول

مجملا از وجود او نگذاشت

به سالی سه دیگر بیاراست ده

محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن

کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه

ز سختی لختی آسوده‌ست جانش

که ز ایرانیان داشتی او نژاد

پسندد که از من برآید دمار

بانوی جهان نپرسدش حال

قهر او آتش نهنگ گذار

چو خواهی که بستایدت پارسا

تو را ای جوانبخت از اقبال بادا

عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو

بگفتا گشت باید رهنمونش

دو جامه ندیدست هرگز به هم

تخت جمشید و تاج افریدون

راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان

به گیتی هرکجا صاحب مکانیست

از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان

پایه‌ی بنیان این ملت تو باشی پایدار

مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص

وداع کوهکن کرد و عنان داد

غرر سحر ستانید که خاقانی راست

پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم

چه معنی گفت عیسی بر سر دار

ز مژگان چنگل شاهین گشاده

گر جهان در فزع سال قران بینم من

وآن زمان نیز نگردی ز بقا بی‌بهره

گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت

نهفتم غنچه‌ای از باد شبگیر

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زخم دیدند و تیر پیدا نی

خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند

گل و سبزه ز بس انبوه گشته

گر بخت باز بر در کعبه رساندم

ظل هدایتش به سر افکن که ذره را

بر سر تیغ به سری که سر است

چو گردد لعل شیرینم شکربار

که کرمشان به عطسه ماند راست

هم به طبع‌آور بمردی خویش را

به مطلع خرد و مقطع نفس که در او

گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل

پیش مقام محمود اعنی بساط عالی

خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله

بدین چشمه که نورت میفزاید

گهر داری، هنر داری به هرکار

نیاز عطا داشتم تا به اکنون

این گفت و گرفت راه صحرا

زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است

ز کار نامه چون پرداخت خامه

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک

از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو

چمان چون شاخ ریحان میخرامید

جهاند آنگه به روی دشت گلگون

پیشت آرم نظم قرآن را شفیع

پس فروشد ابله ایمان را شتاب

معذور دارمش که شکایت مرا ز تست

بگفتش نخل مشتاقی دهد بار

گوئی کانبوه حافظان مناسک

ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد

چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز

چه مزدی بهتر از این دارم امید

صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر

هر مویه که بود خواندش از بر

عقل و دین لشکر فریدونند

در آن توفان که آسیب نهنگ است

فرقت شهد مرا سوخت چو موم

امروز پای بادیه پویش روان چو نیست

گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش

فضلت علما ان علم قائلی

چارپای منبرش را هشت حمالان عرش

آنک چشمش بست گرچه گربزست

فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها

ز بدفرمای نفس معصیت زای،

در حد حجاز امن یابم

ظل نواب همایون نشود کم ز سرت

نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد

کز پی کاروان تهی دستان

هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان

فرمود به پیر کای جوانمرد

یکی آرزو کن که تا از هوا

اگر خواهد که من بیرون نهم پای

برسم شتابید و آمد به راه

به کینت هر که بر بالین نهد سر

بدو گفت گودرز پرمایه شاه

نتوان ریختشان اگر دردند

مرا از هنر موی بد در نهان

طفل داند هم نداند شیر را

دم اسپ ناپاک چنگش گرفت

ز لعل جان‌فزایش کام گیرد

ز خرما هزار و ز شکر هزار

که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد

یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان

بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد

تا همه ساله شاه بودی شاد

آب آنراست نزد هر مهتر

به شب چون نرگس سیراب خفتی

که یکسر به یزدان نیایش کنید

دگر نزول سر شاهزاده‌ها که به کام

گو تو مر گل‌خواره را که قند به

در بهشت ار خوری جو و گندم

که یزدانش تاج کیان برنهاد

گویدش عیسی بزن در من دو دست

غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

او چو مه بود و دیگران انجم

دگرگفت یزدان روانت ببرد

چو محتشم شده نامش اگر مسمی را

بزرگوارا دانی که مر سنایی را

هم بباید سخن بگفت آخر

بر سرت سایه‌ی ملوک و ملک

راه در گنجدان غار کنند

از برای مهر چهر جانفزایت را همی

پنجه‌اش داده شکست سیم ناب

بماند نام سکندر هزار و پانصد سال

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

گاه گنگی درشت از پس پشت

این یکی از سفر رسید، ببین

روز اقبال تو چو دور سپهر

دیده بر یک جهت نکرد مقام

کی درآید فرشته تا نکنی

چو بر دوران، غم عشق آورد زور

دل من باد گرفتار چنین بیماری

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر

بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا

پیش اینان بجز نیاز مبر

شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت

نتوان برد جان مگر به دو چیز

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،

با مرادت سپهر سست مهار

سالکیست در این حالتم به غایت لطف

حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم

با تو بهرام شوکتست و غضب

بی‌پشتی عزم تو در ممالک

زان نمطها که رفت پیش از ما

در این بحر جز مرد داعی نرفت

حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست

اندرین روزها به عادت خویش

از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد

دل است، ای خردمند، زندان راز

جام جمشید میبری زنهار!

چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز

خواجه بر توبه‌ی نصوحی خوش به تن

بزرگیش بخشید و فرماندهی

بجنبانید لب، یوسف دعا را

بر کران بادی از خطر که جهان

یکی یادگار است ازو بس مبارک

کند با لطف تو دوران گردون

گر دلت زین سخن هراسان شد

زاول به پای فکر شدم در جهان علم

کافران را بیم کرد ایزد ز نار

گفت آن بر من چو روز روشنست

زلیخا گفت کای عبری عبارت!

یکی نامه بنوشت با رسم و داد

چون دلت شد واقف اسرار حق

تا نگیرد مادران را درد زه

کیل و میزان به دست توست، بسنج

برهمن بدو گفت کای پادشا

بنده گوید آنچ فرمودی بیان

ای فلک از رحم حق آموز رحم

مهر او، هم به قدر او باید

کنون شاد باشی به خرم بهشت

ندانی به حق خدای و نداند

و اژدها کز زمهریر افسرده بود

نیامد ز گفتار من هیچ سود

درم داد و دینار لشکرش را

آنچنان دلها که بدشان ما و من

چونک بیخ بد بود زودش بزن

سبک شد عنان وگران شد رکیب

دلش باد شادان و تاجش بلند

هرکه در کوی تو دولت یار شد

کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ

نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر

سکندر همه جامه‌ها کرد چاک

تو بسی گفتی ز کار خویشتن

دولتت پاینده بادا ای سوار

چو یزدان نیکی دهش زور داد

ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد

از بیم شدن ز دست او روم

ریزه‌ی دل را بهل دل را بجو

و گر تو مرا برنهی بر زمین

خرامان بیامد به نزدیک شاه

عارفان، از جهل رخ برتافتند

بعد ضد رنج آن ضد دگر

چو بشنید پیران بخندید و گفت

چو رفتند بیداردل رفته بود

ولیک از پی آن آفریدم ایشان را

گر تو صراف دلی فکرت شناس

جهان پر شد از کین افراسیاب

من از تو نترسم نه جنگ آورم

ثروت من بود این خلقان، از آن

نیستم شوهر نیم من شهوتی

چنین تا رسیدند در شهر گنگ

برین گونه منزل به منزل سپاه

بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند

رسته و بر بسته پیش او یکیست

ندانم که این گفتن بد ز کیست

کنون این زمان روز اسکندرست

آن را ز بعد چل‌شب پیوسته بار داد

جنگها بین کان اصول صلحهاست

برآویختند آن دو جنگی به هم

بهر حالی می‌نگیری راس مال

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر

پیش از آنک اشکسته گردد کاروان

پیاده بدو تیز بنهاد روی

شاهد مطلق بود در هر نزاع

گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام

رغبت ما از تقاضای توست

ز لشکر ببین تا سزاوار کیست

قبله‌ی عارف بود نور وصال

منکر مشو اشارت حجت را

از سوی معراج آمد مصطفی

چو از رفتنش رستم آگاه شد

پس بگفتندی درون خانه در

گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است

بس بدیدی مرده اندر گور تو

سرانجام بگذاشت جیحون به خشم

باز از آن صعقه چو با خود آمدم

سنگی از وی قدر و رفعت یافته

خواجه‌ی جان بین مبین جسم گران

مگر کاین بلاها ز من بگذرد

ای عجب کو لعل شکربار تو

به قاضیی که مر او را نیافت یک معلول

چون ببینی مشک پر مکر و مجاز

بدین گونه پیمان که من کرده‌ام

می‌زنیدش چون دهل اشکم‌تهی

هر که دل همچو تیر دارد راست

هم‌چو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش

سرانجام مر یکدگر را کنار

تا ز لعبت اندک اندک در صبا

آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت

درین سودا مشوش بود هر کس

سپرد آنچ دید از کران تا کران

به زور و زرق مجلس کرد خالی

مادر خون ز جور مادر خاک

بجنبید از میان چون تند بادی

به هشتم نشستند بر زین همه

نشاید تا بدان حد نغمه و نای

روز بر چارده ز ماه صیام

فرو بستند لب در کار شیرین

همه برگرفتند با او خروش

زانچه که دل را غم آوارگی است

چو شاید که جانهای ما در دمی

به عشق آویز، در کار الهی

یکی اسپ مر هر یکی را بساخت

به هم لعل و عقیقی داشته جفت

بدین گونه شش چیز در حرف تست

بسوز سینه دو یار وفادار

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

صفت تخت که همچون فلک ثابته بود

امیدم چنانست از آن بارگاه

به مهر این در درون او جگر وش

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

نچندان شادمان گشت اندر آن کار

مجنبان مرا تا نجنبد زمین

به کام دل رسان دل داده‌ای را

از آشفتن شاه و پیگار اوی

بران سو نامزد گشتند در دم

ببین تا به هنگام کین گستری

چنین بود و روزی نبودت ز من

هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت

برآشفت افراسیاب آن زمان

تلخ گردانم ز غمها خوی تو

همان یاره و تاج و انگشتری

که مضاعف زو همی‌شد آن عطا

بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست

ز چاره حکیم ار هراسان شدی

سه لشکر چنان شد ز ایرانیان

گه از لطف بر ساختم زیوری

کزین رزم وز مرگمان چاره نیست

سرش را مگر در کمند آوری

هشیوار و ز تخمه‌ی گیوگان

به نزل سپهدار هندوستان

چنین گفت با شاه کنداوران

چو گردد چنان آتشی جنگجوی

همه مرگ راییم پیر و جوان

پس پشت ایشان دلاور سران

چنین داد از نامداران پیام

میان دو کوهست این هول جای

سیاووش را داد و کردش نوید

ز کشته به هر جای بر توده گشت

بر بلالش حبذا لی حبذا

وداع یکدگر کردند ناچار

بلک از بهر غرض‌ها در مل

کرد خود را به درد و رنج هلاک

آن زمان چوبک بزن ای پاسبان

واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان

یوسفست این سو به سیران و گذر

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چون نبی که جنگ او بهر خداست

که شد جنبش پدید از پیش و از پس

بشکند گفتش خمار هر صداع

که چون من شوم دور ازین کارگاه

جذبه‌ی حقست هر جا ره‌روست

مجو از زهد، خشک آبی که خواهی

قبله‌ی عقل مفلسف شد خیال

عنان پیچ و گردنکش و نامدار

تا شود آن ریزه چون کوهی ازو

پس این دیباچه پیش افگند خالی

تا دهل‌وار او دهدمان آگهی

برآید به پیرامن عالمی

فرق کن سر دو فکر چون نخاس

که پای تخت هم بر خیزد از جای

مغز بین او را مبینش استخوان

به پیش جهان آفرین شد نخست

رو دهد یعنی گشاد و کر و فر

دیده چه آگاه که نظارگی است

رو ز محمود عدم ترسان مباش

چار ساعت ز روز رفته تمام

ناز را بگذار اینجا ای ستی

عقیق از برمه‌ی یاقوت می‌سفت

جانش گردد با یم عقل آشنا

بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی

گر یقین دعوی کند او در شکیست

عجب ماندند از گفتار شیرین

وان جوابات خوش و اسرار تو

گواه سخن نام شش حرف تست

طفل در زادن نیابد هیچ ره

فروتر نسبتی هندو نژادی

لب ببند و خویشتن را خنب ساز

برآویخت با لشکر تازیان

بر دل موران مزن چون مار زخم

ز حسرت کام خشک و دیده نمناک

گور را در مرده بین ای کور تو

چه خون راندم از زنگی و بربری

زیر صد گونه پلاس و پرده بود

برآور کار کار افتاده‌ای را

طور بر جا بد نه افزون و نه کم

همان طوق و هم تخت کنداوری

می‌شناسم باد خرکره‌ی منست

به ناز آواز درون این جگر کش

به گردن بداندیش او را کمند

همین گفتمت باز گویم همین

هست بیرون عالمی بی بو و رنگ

الفغان معظم پنجمین هم

بیاراست گردان کشورش را

بدین درد غمگین مکن خویشتن

تا نروید زشت‌خاری در چمن

که هر کس را به نوبت دید تیمار

به تاج کیان بر پراگند خاک

گه از گنج حکمت گشادم دری

رحم کن بر عاشقان معذور دار

او به بیداد کرد دست دراز

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست

نهادند زرین یکی زیرگاه

تار و پودی چند در هم بافتند

نه بخت چنان پادشا خفته بود

به زهد و دعا سختی آسان شدی

چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد

به بدی و به بد پسندی نیز

جهاندار و دانا و فرمانروا

که سر باز نشناختند از میان

نه بر سان تو باد گیرد سرم

منت ره نمایم سوی یادگارش

همی راند تا پیش آن رزمگاه

نماند ز جای در کسی رنگ و بوی

که بر تارک مهتران افسرست

وان امینی به خائنی بفروخت

که یزدانت از داد و مردی سرشت

به ارژنگ سالار مازندران

بدین ایوان که دورت مینماید

من نگفتم هیچ و دیدی کار من

وصلت مهر سلیمان چکنم؟

به خم کمندش به بند آوری

بر حسن او بهشت زمان می‌کند ثنا

دخل عمان ز نرخ او نیمی

ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید

به گیتی نماند کسی جاودان

چو گل بر طرف بستان میخرامید

خویشتن را وقف کن بر کار حق

گوهر فروش من به محمود محمدت خر

بساطی برآراست چون بوستان

نه بود و هست بنده‌ی تو گنبد کیان؟

پیشوا کن عقل صبراندیش را

گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش

نشانست خوابت ز پیغمبران

دل زیردستان به ما شاد باد

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

زرین ترنج فلکه‌ی این نیل گون خیام

گفت با هامان برای مشورت

تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی

از زمین بوس هر کسی گل من

کید الحمد واجب آخر کار

که بر دردر و سختی نگردد ژگان

فروزنده بر سان آذر گشسپ

زیرا هگرز حق نبود منکر

نیازم نماند از عطا می‌گریزم

هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت

بریشان بجز آفرین را که خواند

ز اسپه تو یاغیانه بر جهم

چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من

نپرید بر آسمان بر همای

خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک

نعتشان شدت بل اشد قسوة

نشره‌ی امن ز قرآن به خراسان یابم

تا بگردد چشم بد از روی تو

برآمد ز ورزش همه کام مه

خون در دل و در دماغ صفرا

گرد در مسجد الحرام برآمد

که ای نامور با گهر پور سام

ازویست هم بر تن او ستم

در تو گم گشت وز خود بی‌زار شد

جلباب نیستی به سر و تن درآورم

کم همی‌افتاد بخشش را خطا

بنه خشم و کین چون شوی پادشا

ز احولی اندر دو چشمش خربزست

کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

نهادند بر کتف گرز گران

عنان را بپیچید و زین سو کشید

کوششی کن هم به جان و هم به تن

کز همه عیبش مبرا دیده‌ام

ز ساری سوی زابلستان بتاخت

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

هر موی که داشت کندش از سر

که برآرند از دو مار، دمار

جهانجوی و گردنکشان و رمه

وین پای‌شکسته در وطن ماند

کس این جز که فرزند شبیر و شبر

موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم

گیاها به مغز سر آلوده گشت

بشنید از آن لب شکر خند،

راه نبود این طرف تدبیر را

بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن

زمی را جز از گور گهواره نیست

هر ذره به چشم اهل بینش

صد چنانم صد چنانم صد چنان

گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام

ز خوبی بدادش فراوان امید

زین‌سان نه سخن گزار باشد

در شیوه دوست نکته راندی

جان بر میان زمانه از بهر امتثالش

ز بهر چه کرده‌است یزدانت مهمان؟

و آن دلشده را ندا همی کرد

که بر خدایی من سودشان بود بسیار

گر سوی خزر زیان ببینم

عاشقستی هر که او را حس هست

کیانی کیان بی و بائی نیابی

اندر آن تنگی به یک ابریق آب

نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش

به دین اندر نه گمراهم نه حیران

پرده‌ی کژ دیدم از ستای صفاهان

کافران گفتند نار اولی ز عار

نام سفندیار که ماما برافکند

شکسته زورقی را کی درنگ است

کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری

فرخی بادش از جهان روزی

نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا

ریحان نشناسی از مغیلان؟

در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این

مانده‌است چنان به روم قیصر

میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند

پس بدیدی گاو و خر الله را

ادریس بقا باش که فردوس لقائی

ای عمی کحل عزیزی با منست

که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

تخم اگر بفگنم بود تاوان

از خانه خدائیش پشیمان

وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا

نور در جوهر آن سنگ معبا بینند

بزرگی را چنین باشد دلایل

گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده

زین بیش مرا نماند ناورد

تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند

کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان

چو سگ در پیش سگ‌ساران به لابه دم نجنبانی

ماننده‌ی مرغی است که او را نبود پر

با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا

من بحل کردم شما را آن حلال

شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است

به پویه دستبرد از ماه و پروین

کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا

همی خواند آنکس که دارد خرد

خلاص جان خواص است از این خراس خراب

تو هم به پرده‌ی فضلت بپوش روز لقا

که آهنگ پدر دارم به بالا

گرفتم آهویی از پنجه شیر

ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند

تیر پیدا و زخمی آنجا نی

خرج قصاب به بزی که نر است

چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

کو حال دل نوان ندیده است

جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری

کی بود شبه شبه در عدن

که کار نازنینان نازکی داشت

چو گردد دوست بستش پرنیان باد

تا در آویزند سر مستش ز دار

که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت

زان جو که زدند جو نخوردند

معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار

همی جستمش تا کی آید به چنگ

لبی پرخنده و چشمی پر افسون

به روشن خاطری روزی مبارک

هردو دایم نماند تا اکنون

بی‌دل تست او، دل او بازده

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

ریزد گهر نسفته بر راه

پس یمین الله خلعت یافته

به پاکی دل و دانش و رای او

لیک ترسم تا نلغزد وهم عام

و گر گیرد برای خود نگیرد

همی لرزی چون در چشمه مهتاب

گفت نتوانم نمود این قصه باز

سمن خد و سیمین‌بر و مشکبوی

جز نام و نشان لیلی از یاد

پشت او چون کمان همی‌یابم

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

که شیرین بهر این کارم پسندید

بدین یک مهره گل تا چند نازی

کز چپ و راست می‌شنید سلام

شب همی سوزند و روزم می‌کشند

ببیند همه کلبه آراسته

در بردن جان من چرائی

ز حجتش که برو نور روی اوست گوا

همی بودنی داشت اندر نهان

ور بخواهد رفت سوی اعتبار

چراغی بسته بر دود سپندی

نشان دارد ولیکن جان ندارد

چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر

بیارید و اسپس سرافراز گرم

هم سال تهی نه بلکه هم حال

کس ندانست چه آمد به سلیمانش

که جز خویشتن را ندانم جهان

به گلگون و روانش ساخت چون باد

چه شاید کردن (المقدور کاین)

خرمن عیش را نبردی باد

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

ستاره همی روی دریا ندید

از تو بستم که می‌ستاند

به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا

تن ایرج نامورتان کجاست

آنگهی جان سوی حق راغب شود

چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل

مبادا که سرش کنم آشکار

ای امیری که نگشته‌ست به درگاه تو عار

چو سندان پولاد و پتک گران

بخشد نه چنانکه باز بیند

از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب

نگه کرد غاری بنش ناپدید

که راه افتد به سوی بیستونش

گره می‌بست و بر مه مشک میسود

به سنانش چو حلقه بربودی

نبشتم به نزدیک شاه بلند

جهان‌آفرین را بسی خواندند

سخنهائی که دولت می‌پسندید

آن چنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان

سپاهی گران از پس پشت اوی

بود انا الله در لب فرعون زور

کجا طفلان ستمکاری پسندند

ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا

نه ما بندگانیم با گوشوار

به یزدان نهاده کیی پشت را

گهی سنگش حکایت باز می‌گفت

مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا

به یاقوت و زر اندرون گشته غرق

نهان در زیر سبزه کوه گشته

سری چون بید درجنبان به این باد

چون فکند از نشانه کارش

شده روز روشن برو لاژورد

کنون چاره‌ی دیگر آمد پدید

پروانه دهی به ماه و خورشید

رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران

ابا جاودان ساختم کارزار

هم ز فر شمس باشد این سبب

که شمشاد آب گشت از آب و رنگش

لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر

ببخشید یکسر همه با سپاه

به جایی که آمد نشان گوی

گفتی به نشان آن نشانه

در انجام عمر طبیعی جوانی

به مهرش روان و دل آگنده‌ام

به سر دست شکر بینی مگس وار

همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان

گنج بیرون برند و بار کنند

یکی پرمنش مرد با دستگاه

گل انگیخت از خون ایشان ز خاک

شد روز چو طره سربریده

اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان

سیراب کنش ز حوض کوثر

از یکی رو هزل و از یک روی جد

نیندازدت ناقه در پای پیل

نیست محتاج کاردانی کس

هدفش جان عاشقان آید

بدو بر فراوان گناه آورم

ایام چگونه می‌گذارد

ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب

جز پهین خران پرواری

سمنبر مهر زد بر پشت نامه

از پی آن دیده تو سوی تست

نوبری کس نداد بیش از ما

نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی

همی آمد از باد او بوی مشک

فرمان ترا به خود نگیرد

که خدای تو بود باقی و باقی فانی

تو دانی گر آنان ندارند باور

چند وا ویلی بر آید ز اهل دین

به از راه نزدیک اندیشناک

سود او بود و در نیافت چه سود

به نزد ره روان بازی‌ست رقص خرس‌وار تو!

که پردخت ماند ز تو کشورت

وز حلقه زلف عنبرینش

خران سزاست که با این کنند استهزا

از همه جا بشنود زمزمه‌ی لاوزر

چو شاهین در پی کبکان فتاده

لاجرمش منطق روحانیست

نشست تو در گلشن و سور باد

کسی را به نزدیک من نسیت راه

به پرخاش خوی پلنگ آورم

اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد

ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد

دل نیک مردان پرازبیم گشت

جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

ندارد به گفتار بیگانه گوش

ز خانه بیامد به نزدیک شاه

توگفتی ندانند راه گریغ

بیابد برش نامور صد هزار

پروانه تو مباد بی‌نور

کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان

چودانش نباشد بگردش مگرد

کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار

عجب نیست گر مقبل آمد به دست

نبودش بزیر اندرون تخت عاج

بداندیش را باد زین زهر بهر

نگه کن بدین گز که دارم به مشت

سخن را تا قیامت نوبتی دار

کاید دوان به سجده آن خاک آستان

نبودی چنین پیش ایشان دراز

کند گوی خورشید را صولجانی

گفتم اگر بار دهی آدمیست

به فرجام روزی بپیچد تنم

پسندیده و دلربای آورند

برین کشتگان آب چندین مریز

بعد از آن بر ساختش صد برج و سد

نگردد تابه صبح حشر بیدار

ابا پیشکارش سخن درنهان

که خسرو را کند حق مهربانش

جمله مقصود میسر شده

از ایران به نزدیک آن شهریار

نبد جنگشانرا فراوان درنگ

همی گور بستد ز چنگال شیر

ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای

وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار

تعبیر نظاره در نظر داشت

خزفش مایه‌ی دکان باشد

از تپش دل خفقان یافته

ز شاه جهاندار اینست رنج

کت دل برود ز دست و جان هم

بگفت آری ولی حرمان بسیار

مجنون ز شرشک دیده می‌ریخت

به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم

با بوی گلم چکار باشد؟

غیرخاکستری و چند شرر

هان، تا نکنی ز دل فراموش!

که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت

بی دیده شویم و بلکه بی نور

به رود غوانی و لحن اغانی

و آتش به دلش گرفته می‌سوخت

رسید عالم از آن پادشاه عالمیان

هم خانه‌ی جان شوی، به یک پوست

زو سمندر به بحر آتش بار

گم آن شد که دنبال راعی نرفت

کمندی به فتراک و گرزی به دست

مصنفات ارسطو به نام اسکندر

همه ماهه به گرد دن همی‌دن

چو گفتی نیاید به زنجیر باز

که خورشید بادا نگهدار تو

بر کفت ساغر مدام مدام

به حکمت زنده چون جسم از روان باد

ز شاخ امیدش برآمد بهی

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

با حسودت زمانه سخت لگام

ز آتش جاوید بدین دو رهاست

ستایش ورا در فزایش کنید

بران پر هنر شهریار زمین

تو خداوند مرا داشته هردم تیمار

حریم تست با بیگانه مپسند

به جایی که بود اندران واژگاه

گزیده جهاندار و پاکان تو

جاودان فارغ از حجاب ظهور

چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن

که آن راندیدی کس اندر جهان

دریغ آمدت او درین انجمن

پهلوی مصالح نزار باشد

دویدی چون غلامان از پیش نور

بود سخته و راست کرده شمار

نیازش به رنج تن خویش بود

عرضه این قصه‌ی رنج و غم و اندوه و فکر

خطی آورد و کرد آزاد ما را

همه شهریارانش فرخ نژاد

بیایم ببینم من این جشنگاه

چنان چون با سمندر طبع آذر

ز هر جا کرد با او گفتگویی

تنت رابدین سوگواران سپرد

نباشد کسی بر هوا پادشا

به تو دارد اگر خطر دارد

هوس سوز است طبعش یا هوسناک

که خواهدشد این تخت شاهی بباد

وزان دیگران نام مردی ببرد

مگر اندر میان خواب و خمار

نمایان گشته نقش پشت اژدر

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار

ز هم گیسو گشاده بهر ماتم

ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه

نوشت و بیاورد و بنهاد پیش

تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم

چو نور شمع از فانوس پیدا

کجات آید افگندن اکنون هوا

به دیوارها برنشانده گهر

ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی

کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان

چون نبرد او قمار خواهد کرد

همه رازها برگشاد از نهفت

گاه با ساده‌ای نشسته بهم

به روی تخت حور نیک بختی

بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا

گمان بنده چنانست کان نه نازیباست

جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش

ازین غمخانه، گو: اول بفرمای

خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا

زبان و روانش پر ازناله شد

کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر

کزان بود خرم سرای درنگ

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را

نرمی فاسد مکن طینش مده

نهم در تنگنای معصیت پای

آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار

نه قیصر نژادی نه فرزانه‌یی

سگ ز در دور و صورت از دیوار

از اختر ترا گردش هور داد

زگیتی بس اومرتو رارای زن

به زلف سرکشش آرام گیرد

بنوی کمندیت مالیده‌ام

سر سرکشان خیره گشت از نهیب

چهارم که بگرفت بازوی شیر

او پری بود و دیگران مردم

برزم اندرون ترجمان منست

نماند نژاد و هنر در نهفت

و زویست بهرام را مغز وپوست

دست هر فولادباز و داده تاب

مدارید یکسر تن از رنج باز

و زین آفریننده را رای چیست

جهاندیدگان را برخویش خواند

سها را جز نهان بودن چه یارا؟

به کردار آن شاه را بد نیاز

به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

خور و خواب ایرانیان شد درشت

ز نزدیکان نباشد عاشقی دور

اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

دمان گیو گودرز با پیلسم

همی‌داشتی رای خسرو نگاه

تا سر او به آن فرو آید

سخنهای آن کشته چندی براند

از آتش ندیدم جز از تیره دود

به آرام بر تخت بنشست شاد

به خواری دوست را از سرکشد پوست

ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ

که ترسم روانم فرو پژمرد

اگر چند بودیش دانش بسی

روان کرد از دو لب آب بقا را

نگردم بجایی که جویند کین

که بردی از سخن وقتم به غارت

به آب و کشتی نیفگند چشم

سحر چون غنچه‌ی خندان شکفتی

روانش ز اندیشه کوتاه شد

که در آن زرق رنج پر بردند

یکی پهلوان از در کار کیست

طلب خویش کز: چه قسمی تو؟

چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر

شاد و ایمن روند چون مستان

چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی

همچو آدم کنی ره خود گم

به یزدان و سوگندها خورده‌ام

مشک را چون توان نهفت آخر؟

گرفتند هر دو چو ابر بهار

وان سفر میکند، چنین منشین

والقیل احیی الذی من العلماء

زهره تزیین شهوتست و طرب

نقد و جنسی که کرده‌ای انبار

عدل جمشید کن به لیل و نهار

شوخی و امتحان و آز مبر

ترک دنیا بکن، که آسان شد

سوی آبت اندازم ار سوی کوه

همی راند تا پیش دریا رسید

تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان

خویشت او بس، ز دیگران به کنار

زمانی همی داشت تا شد غمی

به آواز او شاد می درکشید

آمدم چون پر آب آبله من

مشک ما خالصست و بوی کند

بران ره که گفت او سپه را بران

سرنامه گفتند ما بنده‌ایم

نطق جان را روضه‌ی جانیستی

چو دیوانه از جای برخاستی

بر مهتر زرق شد بی‌گذار

کنون داستان کهن نو کنیم

هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

گر چه در زرق نادرستانند

ده و دو هزار انگبین کندره

چنین گفت کز دین پرستان ما

ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر

نشست از بر باره دست کش

نمودم همه پیشت این جادویی

به کاری کجا آمدستی بگوی

نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع

تو بدین مرتبت ز نادانی

روان تو را سودمند این بود

به ایران برادر بدی کدخدای

گر بپرسند این ز من روزی

به شمشیر و با نیزه‌ی سرگرای

مگر باز بینم شما رایکی

چوآن نامه برخواند بفزود درد

این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو

عاقلان خود درین نپیوندند

تو پدرود باش و بی‌آزار باش

ازان شاه ایران فراوان ژکید

زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک

چرا باید این کشور آباد ماند

چو تو بود مهتر به کشور بسی

هنر پرور و راد و بخشنده گنج

کی در احمد رسی در صدیق

ریستن گیردت ز خوردن زشت

کسانی کز این راه برگشته‌اند

به مهتر چنین گفت مرد دبیر

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی

نظر کرد پوشیده در کار مرد

به نیروی یزدان که او داد زور

ماه عیدت به فرخی شده نو

نروی از در تو باز استند

به گیتی حکایت شد این داستان

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان

نبد جای پوینده را بر زمین

شب خصم تو تا به صبح آبد

دگر روز بندوی بربام شد

جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود

مشتری زهد و علم و جاه و وقار

هرچ آن تو کنی از امور دولت

چو جایی بپوشد زمین را ملخ

بود با تو هدر وسواس شیطان

یکی نیزه زد گیو را کز نهیب

درگهت را سیاست از حجاب

همه رو میان دلشکسته شدند

چون گل از خنده لب مبند که خصم

بنده نامان پادشاه اینند

بیتکی چند می‌تراشیدم

پراندیشه شد زان سخن شهریار

از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها

نگر تا چه باید کنون ساختن

حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن

بفرمود تا نام برنا و ده

آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی

پای از آن جمع بر کناره نهاد

بسته بودش با رسنهای غلیظ

به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه

یکی دخمه کردش بر آیین او

پیاده به کوی آمد افراسیاب

این امانت در دل و دل حامله‌ست

به قیصر بسی کرد پوزش گراز

همی رفت با کابلی چند مرد

به فرزندی عزیزم نام برده‌ست

حق آنک چرخه‌ی چرخ ترا

ببخشید آگنده گنجی برین

بدو گفت قیدافه ای بیطقون

کسی را که چون او بود پهلوان

در میان بیست باد آن باد را

مباشید یک تن زدیگر جدا

پس او فرستاد دارا سوار

که آنانی که چون رویم بدیدند

چون طلب کردی بجد آمد نظر

چو پیمان آزادگان بشکنی

به عنوان بر از شاه ایران و روم

ز دیده همی خون فرو ریختند

قبض دیدی چاره‌ی آن قبض کن

تو مردی دبیری یکی چاره ساز

که خون ریختن نیست آیین ما

گوش جان را کن به سوی من گرو!

هیچ در گوش کسی زیشان نرفت

نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه

چو دانی که از مرگ خود چاره نیست

به نزد سیاوش بیامد چو گرد

دل محیطست اندرین خطه‌ی وجود

چو فردا بیایی بدین بارگاه

در دخمه بستند و گشتند باز

چو از لب بگذرد سیل خطرمند

این دو وصف از پنجه‌ی دستت ببین

کننده شجر از جا برای معجز او

که لشکرگه نامور شاه بود

ز گفتارها پوزش آورد پیش

جز خضوع و بندگی و اضطرار

بزودی یکی دار سازم بلند

چو آید بدو ده تو این چار چیز

جمال مرده‌اش را زندگی داد

این چنین کس گر ذکی مطلقست

همیشه تا ز پی بردن متاع بقا

غالبست و چیر در هر دو جهان

چو چشم زمانه بدوزم به گنج

ور ندانی این دو فکرت از گمان

دگر گرد شاپور با اندیان

چونک صدیق از بلال دم‌درست

باشد او گوهری جهان‌افروز

گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد

به صد هزار تعشق به جای می‌آری

خاک بی‌بادی به بالا بر جهد

کنون آب ما را و کشتی ترا

پس مسافر این بود ای ره‌پرست

ببخشای برجان این هر چهار

نام حق عدلست و شاهد آن اوست

مزن بر روی کارم دست رد را!

تر و خشک و پر و تی باشد دهل

تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد

زانک بر دیوار دیدندی شعاع

گره سست شد بر در رنج او

خواجه را از چشم ابلیس لعین

چهارم چو ناپاک دل خوشنواز

عقل از آن بازی همی‌یابد صبی

بدین‌سان خرم و دلشاد بودی

قبله‌ی زاهد بود یزدان بر

تا در صف کواکب و در جنب عترتت

لیک زیر پای موسی هم‌چو یخ

اگر سر بگردانم از راستی

دشمن آبست پیش او مجنب

چوشد هفت سال آمد ایوان بجای

ای عجب کو آن عقیق قندخا

کالشمع ینقص حین زاد لهیبه

از وجودی ترس که اکنون در ویی

نمود ساز ز اقسام نظم قانونی

تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح

جواهر به خروار و دیبا به تخت

چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند

برانم که بینی پشیمان شوی

گر چه خاقانی اهل حضرت نیست

ز هر چیز گنجی بد آراسته

ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان

خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان

گر چه قبله یکی است خاقانی

جهاندار در کار آن پای لغز

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

نشست از برابلق مشک دم

در شانه‌ی گوسپند گردون

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

فخر من بنده ز خاک در احمد بینند

بهر یگانه پادشه خود که در دو کون

چون منم گرگ گزیده ز فراق

گر از زاهدان بودی آن کار بیش

از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع

ز ایران بر و کرد بیعت سپاه

قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست

چنین هفت سالش همی آزمود

زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت

گفت نی آن نار اصل عارهاست

شاها طراز خطبه‌ی دولت به نام توست

جهانی به گوهر برانباشتم

گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک

پس آن نامه‌ی شاه بنمودشان

ای در زمین ملت معمار کشور دین

همی خواست پیروزی و دستگاه

به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان

با خصم مگوی آنچه زی تو

طمع حیض مرد است و من می‌برم سر

گرش می‌نشاید به شمشیر کشت

مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت

هرآن گوهری کش بهاخوار بود

از حرمت هر کبوتری که بپرید

به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه

وگر قیصر سکالد راز زردشت

خود تو پوشیدی بترها را به حلم

تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا

گر تو نیکوبختی و سلطان زفت

ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد

گیج کرد این گردنامه روح را

سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم

چنین گفت با سرفرازان که من

از هیچ کسی به هیچ دردی

چون شوی در کار حق مرغ تمام

پیشت آرم کعبه‌ی حق را شفیع

نه تو صیادی و جویای منی

ابله از چشم زخم کم رنج است

همه روزش خجسته باد به فال

تبریز غم فزود مرا آرزوم هست

همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای

دانست که پای سعی کندست

شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو

ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام

این زمان او رفت و احسان را ببرد

از زخم ازل، شکسته‌جامی‌ست

چون مقلب حق بود ابصار را

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول

ز سهراب یل رفت یکسر سخن

دلالگی جمال دلدار

فلک چاکر مکنت بیکرانش

از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده

باد بر تو مبارک این پیوند

کرد آن اثری در او سرانجام

تیرگی چند روشنائی ده

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود

شده هفت گرد سوار انجمن

به پای جسم چون شاید رسیدن

تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار

دریغا کاش دانستی که در گلخن می‌افزاید

تن او که صافی‌تر از جان ماست

اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی

تا به غیب ایمان تو محکم شود

همی داشتش چون یکی تازه سیب

بر شاه رو گفت و او را بگوی

گل از شوق رخ رعناش میمرد

زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست

چو کوتاه شد گردش روزگار

جز این نیز بینم تو را شش خصال

ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟

حاش لله که بندگان خدای

برفتند هر سه به نزدیک شاه

ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود

شیر زر و تخت طاقدیس خسان را

دوختند این ریسمانها را بهم

به سالار گفتی که سستی مکن

مدارا کن از کین کشی باز گرد

ازین شیر سگ خورده شیری نبینی

چون قلاووزی صبرت پر شود

چو آمد به هنگام خرم بهار

چو آمد به دستان سام آگهی

دادار جهان مشفق هر کار تو بادا

جهان را بنا کرد از بهر دانش

چنین گفت با خارزن شهریار

چو خواننده نامه‌ی شهریار

من دادم پاسخ اینت نکته

شویش ز برون پوست بودی

گر افزون شود دانش و داد من

کنون خیز تا سوی ایران شویم

به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هوا چونک بر تخت حشمت نشست

فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش

مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است

وان خیالی باشد و ابریق نی

کلید در خانه او را سپرد

نخستین سپهدار هاماوران

کعبه، شان شهد و کان‌زر درست است ای عجب

آن را ز طور کرده سرای حرم پدید

کنون دختران تو جفت وی‌اند

چون تبش برزد از دماغش جوش

کار بی‌چون را که کیفیت نهد

پیرانه گریست بر جوانیش

تا روز قیامت ار بود تاب

نشان پدر جست و با او نگفت

گرانباری مال چندان مجوی

با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار

هر چند که غنچه بود سر بست

وعده‌های آن کلیم‌الله را

ای گرانجان خوار دیدستی ورا

از من ار کوری بیابی روشنی

هر کس ز طرب به کار خود بود

یکی کار پیش آمد اکنون شگفت

گرچه پذیرنده هر حد شدی

ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد

لیلی چو شنید این سخن را

ز دیوان جنگی ده و دو هزار