قسمت هفدهم

گر جهان پر شد ز نور آفتاب

آن خوانده‌ای بخوان سخن حجت

بر بهمن آوردش از رزمگاه

از جنبش نظم گرم رفتار

گر نباشد یاری دیوارها

فوج به فوج از پی هم می‌رسید

به پیکر یک اندر دگر بافته

لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم

نطق اصطرلاب باشد در حساب

غره چه شده‌ستی به عمر فانی

یکی سوی بهمن که اندر زمان

برفتند گردان لشکر همه

تا نمردست این چراغ با گهر

وان چیز خوش بود به مزه کایدون

چرا ساختی بند و مکر و فریب

تا هست به چون خودی نیازت

هم‌مزاج خر شدست این عقل پست

مرا گر ملک مامون نیست شاید

زواره فرامرز و دستان سام

به هر گوشه‌ای بر هم آویختند

او همی‌گوید که صبرم شد فنا

چه لطف است‌اله اله با کفی خاک

سکندر بیامد بران بارگاه

من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ

زان عجب بیشه که هر شیر آگهست

گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

سران و بزرگان و هر مهتران

حلق جان از فکر تن خالی شود

بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ

بفرمود تا راه را ساختند

دل بدان ماه بی‌مدارا کرد

آن عصای حزم و استدلال را

چو در پیدا نهانی را ببینی

به شمشیر تیز آتش افروختند

ترا عطیه‌ی عمری چنانکه هیلاجش

پس مرا دست دراز آمد یقین

نخست آورد سوی آسمان دست

بزرگان داننده برخاستند

به هر کشور که چون خورشید راندی

هر چه در پستیست آمد از علا

خرد کو رسول خدای است زی تو

بران هم نشان هندوان رزمجوی

آخر ز برای او نگهدار

حزم آن باشد که چون دعوت کنند

یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک

به آواز گفت ای سر سرکشان

آنکه رفق تواش به یاد بود

این گدایان بر ره و هر مبتلا

از لحن فراوان و خوش بماند

بدو گفت بیداردل بیطقون

از فتنه در این سوی فلک جای نبینند

چونک گردانید سر سوی زمین

به زیر پی نخستین عرصه پیمود

به پیش سران پندها دادیم

ز خسف این قران ما را چه بیمست

غیر آن که در گریزی در قضا

تو ای غافل یکی بنگر در این خلق

بپرهیزی از وی نباشد شگفت

پر از درد بردند بر کوهسار

زان نماید مختصر در چشم تو

نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی

از آز فراوان نگنجی همی

آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

و آن کبوترشان ز بازان نشکهد

راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است

یکی سور کن مهتران را بخوان

توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب

مر مرا دادی بدین صاحب غرض

ورای آفرینش مایه‌ی او

برفتند ز اصطخر چندان سپاه

ز هر سو کرد بر عادت نگاهی

می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند

آن روز گرم بدیدیی تو

سکندر بدو گفت فرمان تراست

از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم

لاف و دعوی باشد این پیش غراب

آنکه تو را خاک ز کردار او

دلیر و سرافراز و کنداور است

می‌برید از منازل فلکی

حق آن قوت که بر تلوین ما

سواری گر خرد برتو سوار است

دو پایش فروشد به یک چاهسار

چالاک‌تر از عصای موسی

عیب کم گو بنده‌ی الله را

به منشوری که طغرا شد به نامش

بگفت این و جانش برآمد ز تن

کاحسان بکنه واهروی اصولی

گل مخور گل را مخر گل را مجو

چون فروماندی از معصیت و نحسی

همی ریخت گوگردش اندر میان

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد

خاک پاکان لیسی و دیوارشان

من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است

بپرسید کز خواب بیدار کیست

به که بد عهد و سنگدل باشند

هر که از استا گریزد در جهان

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا

بدو گفت کای گازر پیشه‌دار

بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر

من ز سهو و بی‌وفاییها بری

ز آب عدل عالم را بشوید

ببینیم فرجام تا چون بود

کرا زهره ز حمالان راهش

یک نشانی آنک این خواب از هوس

این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم

همه رودگانیش سوراخ کرد

یکی تیغ داند زدن روز کار

جز عنایت که گشاید چشم را

وانگاه که شعر پارسی گویی

فرستاده‌یی کرده از خویشتن

خاتون رشا ز ناقه‌داری

آن نظر که بنگرد این جر و مد

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر

تو جنگی سپاهی به گردش درآر

که نور چشم من آن کودک یتیم غریب

مست گشتم خویش بر غوغا زنم

که از اندوه دورانت رهاند

برین تخمه این ننگ تا جاودان

تن شیرین گرفت از رنج سستی

این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ

همه اختر بد به جان تو باد

به کشتی شدی با بزرگان به کوی

بت ساختیم در دل و خندیدیم

ولوله که کار نیمی راست شد

علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم

چو بشنید فغفور چین این سخن

آن تن که به زخم اول افتاد

جاهل ار با تو نماید هم‌دلی

به یکسو گرای از میان دو صف

چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت

فارسش هرجا که میراند به رغبت می‌رود

چشم من ره برد شب شه را شناخت

چو روزی چند شد آن شعله بنشست

سکندر چنین داد پاسخ که جام

بدیشان گفت اگر ما باز گردیم

روی شستند و دهان و هر یکی

ازان پس که من تاج بر سر نهم

غریبان که بر شهرها بگذرند

مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد

آن ضمان بر حق بود نه بر امین

فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟

پرآشوب گردد زمین چندگاه

هردو چشمه در آن دو چشم نشست

گر سبد خواهی توانی کردنش

همان خواهران را بر اسپان نشاند

که رستم فراز آورید آن به رنج

جلی اختری شبه اجرام گردون

از فقیرستت همه زر و حریر

به عزم مصر گردیدند راهی

هم از آن سو جو که وقت درد تو

سخن می‌گفت و شیرین هوش داده

این ببین باری که هر کش عقل هست

ازان گرگ و آن رزم دیده‌سوار

کز جوار طالبان طالب شوی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

نورشان حیران این نور آمده

جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان

کامتحان کردیم و ما را کی رسد

توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست

چون الف چیزی ندارم ای کریم

یکی جشن کردند کز چرخ ماه

نفس چون با شیخ بیند کام تو

گر از حکمت زنی دم در زمانت

هم‌چو آن میوه که در وقت شتا

چو خسرو را پریشان دید منظور

همچو آن وقتی که خواب اندر روی

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

جوهر انسان بگیرد بر و بحر

جهان از بداندیش بی‌بیم کرد

پاک گشته آن ز گل صافی شده

آن کو بره راست میزند گام

چون به امر تست اینجا این صفات

ایزد برهانادت از بلاهاش

خاک قارون را چو ماری در کشد

تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست

وام‌دار شرح اینم نک گرو

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

به پیش گو پیلتن راندند

ردیف افتاد پس دور از قوا فی‌ختم کن ای دل

این سخن پایان ندارد موسیا

فلک را پشت خم از بار عشقت

براه بیابان بباید شدن

دولت نوئین اعظم شهریار

اینهمه بیهده دانی که چراست

به چیزی که ما راست چون سر کنی

نشایدش کردن بخنجر تباه

طرح چمن طیب و صفائی نداشت

با عوام این جمله بسته و مرده‌ای

تاویل کن طلب که جهودان را

چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ

بدین شیوه مرد سخنگوی چست

قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را

ز مینو فرستاد زی من خدای

سپه را همه خوار کرد و براند

کوته کنم سخن که مباد اندکی شود

ورنه در عالم کرا زهره بدی

فرستم گر به مکتبخانه بازش

کسم پای مرغی نیاورد پیش

چو خود را ز نیکان شمردی بدی

علم شمس همی باید و تاثیر فلک

یکی ترک بد نام اون گرگسار

بزرگان روشندل نیکبخت

در گلستان دلی، گلبنی از حکمت

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب

جای حذر هست ازینها تو را

جهان آفرین بر تو رحمت کناد

وگر برد باری کنی از کسی

دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت

بهانه کنون چیست من بر چیم

دگر ره به کتم عدم در برد

به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

به یک جا خانه آن مقدار کردیم

چو خواهی که قدرت بماند بلند

مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ

جان پاکان گرسنه‌ی علم تواند از دیرباز

کنون جست آنرا که آمدش خوش

بدان دار اومید کو را به مهر

ای راهنورد ره حقیقت

تو بگویی نک دل آوردم به تو

پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند

که گر دست من زین سپس نیز رود

عجب نیست بالوعه گر شد خراب

قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

درفش فروزنده‌ی کاویان

چنین گفت با شاه‌زاده تخوار

عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا

یا برای شادباشی در خطاب

بگذر از این طایفه ماروش

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

که می‌برد به عراق این بضاعت مزجاة

از پی این تهنیت را عاملان آسمان

بهر گوشه‌یی بر هم آویختند

که نفرین برو باد و هرگز مباد

دود آهست بنائی که تو میسازی

چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند

اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق

بدو گفت خسرو که آری رواست

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح

پر از درد بردند بر کوهسار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

ولی به تربیت روزگار در دل کان

هم‌چو لبهای فرس و در وقت نعل

به جام او مساوی شهد با زهر

چنین داد پاسخ که او رابگوی

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

دین نیاید به دست تابودت

چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد

همه گردکن خواسته هرچ هست

اندک اندک، خوی کن با نور روز

این شهیدان باز نو غازی شدند

همی ترسم که ای جان جهانم

سپه را درم داد و آباد کرد

من از غصه رنجور و از خواب مست

بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی

به بهمن بفرمود کز دست راست

نیا را به خنجر به دونیم کرد

چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب

پشه بگریزد ز باد با دها

قد من راست شد بارش که برداشت

چنین گفت شیرین به آزادگان

ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب

دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر

به آواز ترکی سخن راندی

چنین گفت کان را که دانش نبود

زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج

از نازکی و تازگی و فربهی او

شرابی ده چو روی خرم دوست

یکی را برهنه سر و پای و سفت

به گرد نقطه‌ی عالم سپهر دایره گرد

آن سود همی بینم از اشعار که هر شب

رخی لعل دیدند و کافور موی

بدانگه که بیدار بد بخت اوی

ز قوت عصبانی برای طی طرق

باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد

بود هر دم سرت بر آستانی

به یزدان که از من نبد این گناه

فقیرم به جرم و گناهم مگیر

دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم

برآید جهانی شود زو هلاک

همان نیز گفتار اخترشناس

مه و سال چون کاروانیست خامش

نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز

تو آنرا بین که با شاهان نپراخت

دریغ آن سر و تاج و بالای تو

زمین آسمان شد ز گرد کبود

در فضل او کنند به هر موضعی حسد

برانگیخت از جای شبرنگ را

بپیچید و بر زد یکی سرد باد

خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم

چون تو ممدوح و من بر دونان

نظر از خرمی سوی پسر تاخت

به شورش‌گری تیر بازه ببست

میزان عدل نصب کنند از برای خلق

کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او

برادر بد او را دو آهرمنان

عز او در ازاء عز وجود

وقت فرخنده درختی است، هنر میوه

تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند

کجا شیرین کجا آن دشت و وادی

گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا

دگر آنک دارد جهاندار خوار

نیست یک مرد که او مرد بود با کایین

همی خورد بهمن ز گور اندکی

بوی باسش مشام فتنه نیافت

وان سیل غم که در پی آن شاه‌زاده بود

چون دیو ببرد خان و مان از من

بسکه ازین بحر برون ریزد آب

من درین دمدمه‌ی کار که سیمرغ سحر

یکی اسپ پرمایه تاوان دهم

هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب

بسوزم نگاریده کاخ ترا

حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم

عقل گنجست، نباید که برد دزدش

مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول

چو شیرین حلقه‌ی گیسو گشاید

حمله‌ی تو تنگ کرد عرصه‌ی موقف چنانک

که زاید برآن خاک چونین سوار

آب نظمش درخت فکرت را

چو آیی به ایوان من با سپاه

از پی خدمت تو گوی فلک

گرفته‌ام دو جهان در هنر ولیک هنوز

دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب

دل ما را پیام شادی آورد

تا از این سان که فرط اخلاصیست

سپینود با شاه بهرام گور

که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک

به روم اندرون آگهی یافتند

باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید

در کمین خود نشینی، گر دمی

دجال را نبینی بر امت محمد

بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا

بمالید پس باره را زین نهاد

آن شاه مظفر که برو از سر کوشش

یکی مردم ای شاه بازارگان

عالمی را چو از تو شاکر دید

خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل

اینت بسنده است، اگر خواهیی

پس آنگه گفت کای یار وفا کیش

آن صدر که در بارگاه جاهش

گر از نام پرسیم برزوی نام

مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا

ز خون بر در دژ همی موج خاست

باری مراست شعر من، از هر صفت که هست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

شتربان و فراش با دیگ‌پز

چو لطف کارفرما هست یارم

همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان

تبه گردد از خفت و خیز زنان

گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک

برفتند گردان لشکر همه

همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ

گویم اگر کرده است کار مسیح افعی

طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو

کشیده خندقش از غرب تا شرق

که مرا در وفای خدمت تو

بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو

تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت

گذاره شد از خسروی جوشنش

روضه‌ی مجلس تو چیست بهشت

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز

اگر جانت را دین شبان است شاید

ز لعل آبدار و روی انور

در مدت ده سال که این گوشه و سکنه

وگر بی‌پدر کودکانند نیز

ای ذات ترا از قبل قبله‌ی دلها

به سوی کتایون فرستاد گنج

کمینه چاکر علمت هزار افلاطون

ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی

بر طاعت مطیع همی خندد

به یاقوت اگر موم را دعوی افتد

به شعر آنرا مقابل کی توان کرد

اگر خون این مرد تریاک‌دار

جای عقلش گرفته باد و بروت

برو تیز بر سوی هندوستان

کنی از تقویت لطف عرض را جوهر

عاد را با دست حمال خذول

دل خوش چه بوی بدانکه ناصر

دستور طبیبست که بشناسد رگ را

رود از سهم در مظالم تو

گزین کن ز هندوستان صد سوار

هان و هان در بروت من بندد

یکی جام پر باده‌ی مشک بوی

گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه

من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو

ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،

آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان

آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش

به شش ماه بستد به شش باز داد

ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

مسند صدر مقام تو مقیم

من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش

به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد

اگر پستان و گر نافی ترا هست

ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل

ز گفتار بد شد دل کیقباد

از برون گر چه هست عریان بحر

کجاآن همه خلعت و پند شاه

کفش بحرست و موجش جود و بخشش

پشه و مور و ملخ فی‌المثل ار عظم شوند

بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم

ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس

در دولتی که پیش دوامش خجل شود

به عنوانش بر نام بهرام کرد

نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی

کرانی گرفتستی اندر جهان

لیکن اندر بیان مدح وغزل

شدست دست زبردست آفریده بسی

هرگز از جود تو نگرفت کس اندازه‌ی آز

نهفتش از کمر تا پا به دامان

همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد

برین تخت ارزانیانست شاه

او همان روز به آخر نبرد تا به جزا

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر

متاهل شدن من چه قیاسی است عقیم

راندم از بلخ تا براندم من

گر باو سد هزار از این بخشی

پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا

بدارید و با جان برابر کنید

خود نقیریست کل عالم و تو

می آورد با میگساران نو

گر چه در ریگ روان عاجز شویم از بی‌دلی

ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی

به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی

که مه را مشتری در کار باشد

خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق

نشستند با رای‌زن بخردان

درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید

درفشیدن تیغ و باران تیر

اسب شادی و طرب در صف ایام در آر

بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند

کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو

چون بگویم گدا نیم ، هستم

ز رهروان معارف منم درین عالم

وفادار باشیم تا جاودان

چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش

ولیکن ترا من یکی بنده‌ام

ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین

تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش

تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست

کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست

زینه لوصله الحقه باصله

کزین کینه و خون پیروز شاه

که پیوسته گوید سراسر سخن

هم‌آنگه خروش آمد از کرنای

سخن را مابقی اینست کایشان

یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان

بدنیی گرای و بدین دار چشم

خاطر به همین خوش است کاقبال

درای کاروان دل به گوشم بانگ می‌آرد

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

برفتند یکسر پرآژنگ چهر

پشوتن بیامد هم‌اندر زمان

یا آنکه رساند از کلامش

شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب

نگه کرد زروان به گفتار اوی

رهی سرکن که غم از دل رهاند

وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا

سپینود را گفت اینت بهشت

سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی

سخنها به ما بر کنون شد دراز

در قول شه و وفات ملا

داورا چند نویسد به ملوک توران

بخفت اندران سایه بوزرجمهر

بر سر کشته با لباس سیاه

عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول

که فر کیان دارد و نور ماه

چولب را ببالاید از بوی خوش

به نیزه ز اسپت نهم بر زمین

نیست مخفی ز عالم و جاهل

مبارزی که ز جد مبارزت داده

زگفتار او رام گشت انجمن

شرم زمانی ز روی او نشود دور

گاه جان زنده شد، حیاتش عشق

پذیرفتم این از تو ای شاه چین

چو بگذشت خاقان برود برک

وزانجا بیامد بدان جایگاه

مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است

توئی اکنون خروس عرش سخن

یکی مرده زنده نگشت ازگیا

گردد از دولت حمایت تو

نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست

ببود آن شب و بامداد پگاه

سرش را بپیچم ز کندواری

به پیغمبری رنج بردم بسی

سر موئی ز درد آزرده میشد

درآورنده موسی ز گرد راه به بحر

بر خویشتن آنکه او نبخشود

مگر بی تهمت آزادی نیابی

دوستانش چو ببینند بمویند برو

شما دل به فرمان یزدان پاک

زان زمزمه‌ی جراحت انگیز

کافرش خوانم و کنم ثابت

تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت

واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان

اکنون که به وصل خفته‌ای شاد،

که زیر پرده ما را حکمرانی‌ست

پیش هیچ آفریده ندریده

نیارمت گفتن که ایدر بایست

روزی اگر آن بت پری چهر

چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش

طبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنار

لباس خصم خود بینت قضا بی‌جیب می‌دوزد

صبری نه که دل به راه دارد

بلی آنرا که اندوهیست در پی

از من که می‌برد بر آن رحمت خدای؟

چو اندر نوشتند چینی حریر

هر دو به نظاره روی در روی

تاکند فرق که اول نبود چون آخر

کلا هل یتاتی نشر مدحتکم

وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان

که چونی وز کجا افتادت این روز

به شیرین بذله شیرین شکر ریز

چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست

پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان

قدح پر کرد و در دست شکر داد

نه از این لفظ تراشان عبارت سازم

غرض از گردش گردون و دور اختران دارم

ز مصباحی که خواهی کلبه‌ی احباب از آن روشن

گر سر به رضاء ما کنی راست

تعجب کرد ماه مهر پرورد

دستت نرسد بدو چو در پاش

کرم شب‌تاب را شب یلدا

لیکن گل تو که رشک باغست

حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس

پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی

چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب

به شبهای سیاه تنگ دستان

مرا گفتند خوش جاییست دلکش

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو

یار تو چون دشمنی پیدا کند

خیزیم و سبک ز خون لیلی

کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی

آفرین بر بنان و خامه‌ی تو

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند

آمد، چو دران قصاص هجران،

گرت حسن هنر پرناز دارد

چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم

با هم شده بود پوست با پوست

آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع

نبشتن به خسرو بیاموختند

دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را

به دست ناز برقع کرد بالا

چو کلب گرسنه از خوان جودت

خواستی هم مادر او هم پدر

تا نمانی غرق موج زشتیی

آن گرگ بود نه آدمی زاد

زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه

به پیلان گردونکش آن خواسته

ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی

برانم زین دل دیوانه‌ی خویش

رخش او را سپهر غاشیه دار

چون نمود از زیر برقع روی خویش

رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش

نماز شام بود و شمع در تاب

عرض تمنا مکن از در دونان دهر

بیامد کنون گاه بازآمدنش

یارب دل و دلدار شد بار گنه بسیار شد

مطرب شود از ترانه‌ی سوز

رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد

همچو مشکاتی شد از دودم دماغ

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

خم کرد تن ستم رسیده

سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر

خرامید و شد سوی آرامگاه

اگر دیو بستد خراسان ز من

نانخورش از سینه خود کن چو آب

ز میل شهابش برای سیاست

عنبرین دو شمع برافروختند

چه راحت بود در بی‌خانمانی

زان جرم که پیش ازین نمودم

او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

یارب درین طلب دل عطار خون گرفت

بدین راستی بود پیمان او

ایجدی اشتیاقی والموانع جمة

بر امیدی آمدیم از راه دور

کارها کردند، اما پست و زشت

دریای در است و کان گنجم

از چراغی هزار بتوان برد

جهان مرترا داد یزدان پاک

گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی

تا شب و روزست شبت روز باد

روحت مهجة باصفهان بمدحتی

شاه از غیرت چنان مدهوش شد

گفت دربان این خسان اهریمنند

گردوستپی درین شمار است

فضل و علم تو جز روایت نیست

که جاوید بادا چنین شهریار

نه ز موسی هرگزت سودی رسد

زورق باغ از علم سرخ و زرد

تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی

مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

چو عاجز وار باید عاقبت مرد

به جفا دل مهل، که چست شود

که فرزند بد گر شود نره شیر

وز پس آن نیز دلیلی بگیر

تن به گهر خانه اصلی شتافت

نشسته به هر جای رامشگران

طاق اعلات تا ابد ایمن

تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام

خلایق را برات شادی آورد

یزک لشکر تو قطب شمال

شوم پیش یزدان ستایش کنم

روحانیان شدند برین خوان پر ابا

چرا از پی یک شکم وار نان

نه من با پدر بیوفایی کنم

راست گفتی سفندیارستی

دزد شد زان بوالفضولی خشمگین

سالی دو سه در نشاط و بازی

سخن عشق کم خریدارست

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است

شعر تو از شرع بدانجا رسد

چو کیخسرو ایران بجوید همی

به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار

بیاد آر، زین دکه‌ی تنگ من

ور زآنکه درافکنی به چاهش

حال آن طفل و حالت تو یکیست

یکایک طلایه بیامد قباد

شنیدم که اشتری گم شد ز کردی در بیابانی

معرفت از آدمیان برده‌اند

زره را به هم بر ببستند پنج

جاودان شاد باد و خرم باد

تا نباشی قطره، دریا چون شوی

بپرسید از بریدان جهانگرد

بنهندش به خاک و باز آیند

زمین بستر و خاک بالین او

به هر خیر دو جهانی امیددار

کسی را که باشد ز دهقان و شاه

گو پیلتن را چو بر پشت زین

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

داد از سر مهر پای من بوس

نام این عالم میان اینست

سوی بچگان برد تا بشکرند

در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند

ترا دست و پای آن پرستشگرند

یکی زود سازد یکی دیرتر

از بزرگی و از نواخت چه ماند

درین گرداب، قربانهاست ما را

بر هر سخنی به خنده خوش

قلیه جوید، نیاورندش ماست

بدو گفت مهراب کای پادشا

گر گهی باشد خیال و گاه نه

هست ز یاری همه را ناگزیر

چو پیمان همی کرد خواهی درست

بخور و لباس عدوی ترا

هر که مسکین و پریشان تو بود

گویند که بود تیر آرش

تو که هم شام و هم سحر بخوری

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

جاوید در متابعت مصطفی گریز

عود و گلابی که بر او بسته شد

میاسای از کین افراسیاب

خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز

بسکه از معماری خود، دم زدی

آن شیفته مه حصاری

هر چه را بر دلش گذر باشد

چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو

سرمازدگان را به‌ماه بهمن

مدتی از نیل خم آسمان

به پیرزو بخت جهان پهلوان

تهنیت گیتی گویم ترا

آن چنان کردم که تو میخواستی

گر در رهم آبگینه شد خورد

جان خود را، که در جهان بستی

مرا اندرین گر نمایش کنید

او نمرد از زهر و تو از قهر او

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

و دیگر زبانی بدین راستی

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

کلاغی دید بر جای همائی

دست دهقان چو چرم رفته ز کار

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم

روزی از آنجاست فرستاده‌اند

اگر پیلتن را به چنگ آوری

همچنین باش سالهای دراز

انجمن آنجا که مجازی بود

شک نیست در اینکه من اسیرم

من بدین غار سرفراخته‌ام

شنیدند یکسر سخنهای شاه

آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل

غبغب سیمین که کمر بست از آب

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت

ور وی آنست این بدن ای دوست چیست

وانگه به کلید خوش زبانی

به یمین و شمالمان مدوان

درخشیدن آتش و باد خاست

پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی

خنده به غمخوارگی لب کشاند

چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت

ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین

دانه‌ای مر مرغ را هرگز خورد

دلش در بند آن پاکیزه دلبند

ور از آنها فزون شود چندی

خردمند و بیدار و زیرک بنام

تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است

هر چه نه عدلست چه دادت دهد

چه سازی که چاره بدست تو نیست

شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی

روز شد چون باز در بانگ آمدند

گر دل نزدیش پای پشتی

سخنی کش به راز باید گفت

بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،

چو دلو آبی از چه نیارد فراز

همه شهر ایران به ماتم شدند

به وقت بهار اسپرغم بهاری

وقت صحت جمله یارند و حریف

درید آن نامه گردن شکن را

گر ز مادر بزاید این هنگام

دو رویه بزرگان کشیده رده

مهیمنا صمدا خاتم‌النبیین گفت

به فتوای کژی آبی نخوردم

بترسید و ز شاه زنهار خواست

و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

چونک گوینده ندارد جان و فر

چون ابروی خوب تو در آفاق

یار کن شکر با شکیبایی

که از گلستان یک زمان مگذرید

روح القدس بودی، چو بر

گهی اشک گوزنان دانه کردی

زنند و شود پادشاهی تباه

تا چو شقایق نبود شنبلید

لایق ذکر و نمازست این ذکر

از هر مثلی که یاد بودش

آنکه عون خدای رایت اوست

خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نفس خاکی روح بسته‌ی اوست

مرا شیرین بدان خوانند پیوست

زمان آوریدت کنون پیش من

من پنج مه جدا نتوانم بود

نور بی‌سایه لطیف و عالی است

می‌کشت ز درد خویشتن را

بگذر از مارگیر وسله‌ی او

فرو ریخت از دیدگان آب مهر

بپسیچ هلا زاد و، کم نباید

به گرمی گفت کاری شرط کردم

چنین داد پاسخ که دیدم ترا

از تیرهای حادثات جهان

بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق

خنیاگر زن صریر دوک است

حاصل این حروف و دمدمه اوست

پیامش چو بشنید شاه یمن

چون به نهایت برسد کار خلق

دهل زن را گرفتم دست بستند

ز گیتی کراگیری اکنون پناه

شادمانه زی و تن آسان باش

بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر

مشغول شو ای پسر به کاری

جوهر علم همچو زر باشد

چنین گفت مهراب کای ماه‌روی

اگر بر آسمان می‌رفت خواهی

مقیمی را که این دروازه باید

به توران همی رفت چون بیهشان

جایی رساندت که به درگاه تو

او در میان خوف و رجا می‌طپد ز بیم

کف رادش به هر کس داده بهری

چون نکردی خرابی آبادان

کسی کش پدر ناصرالدین بود

بنگر آن هول روز را که کند

سرشت طفل بد را دایه داند

بهر کنج در سیصد استاده بود

بر آمد ابری از دریای اندوه

ای میان چاه ظلمت مانده

مرا تا بیش رنجانی که خاموش

کارت از دست اگر چه رفت،بکوش

جانم فدی جمال بادش

وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است

بهار انگشت کش شد در نکوئی

ازان پس یکی روشنی بردمید

این قوم کیان و آن کیانند

داعی ذرات بود آن پاک ذات

شده بر کوه کوهی بر دل تنگ

سنگ چون موم زیر تیشه‌ی تست

خیز و غمی میخور و خوش مینشین

چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک

اگر صد گوسفند آید فرا پیش

نبوده هیچ چیزش هرگز از خود

راستی آنجا که علم برزند

چنانچون تو یکتا دلی مهر او را

ترا با من دم خوش در نگیرد

ببرد شیخ را به مهمانی

آن دمی را که نگفتم با خلیل

نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است

ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم

دگرباره رسیدالهامم از حق

این درازی مدت از تیزی صنع

توانگر بود بر مدیح تو مادح

ز چندانی خلایق کس نرسته

نام تلبیسشان بسانی رفت

خاک قارون را چو فرمان در رسید

گر به خروار بشنوند سخن

منم چون مرغ در دامی گرفته

ز غربت داشتم بر سینه داغی

جمله عالم تو گرفتی رواست

آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب

که صابر شو درین غم روزکی چند

هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد

در شب تعریس پیش آن عروس

بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد

در این سیلاب غم کز ما پدر برد

دید موزون جوانی افتاده

نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید

چو دورت بینم از دمساز گشتن

پیر راه، ار چه پیر زن باشد

تیز مپر چون به درنگ آمدی

شکار یکی گشتی از بهر آنک

بدان تا لهو و نازش را ببینم

برون آمد سپاهی پای تا فرق

خون پدر دیده درین هفتخوان

علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو

رخش چون لعل شد زان گوهر پاک

بی‌کراماتهای یزدانی

هر هنری طعنه شهری درو

بر طاعت از شاخ عمرت بچن

تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد

در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته

مرغ شمر را مگر آگاهیست

به کار خویش خود نیکو نگه کن

ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی

علم جامه جمله قصه‌ی داد

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست

پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما

حدیث آن عروس و شاه فرخ

کمر بسته به یعقوب‌اش فرستاد

حقه پر آواز به یک در بود

گر بدانی که تنت خادم این جان تو است

اگر در تیغ دوران زحمتی هست

بر تو نیک و بد استوار کند

گرچه هر دو بر سر یک بازی‌اند

دانش گزین و صبر طلب زیرا

نیاید شه پرستی دیگر از من

آنچه بینی که دون و بدکارند

این گره از رشته دین کرده‌اند

نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است

به شیرینی روند این یک دو مسکین

در زمان صحابه و یاران

این ندارد آخر از آغاز گوی

بحر عظیم از قیاس عالم عالی است

ملک فرمود کاتش بر فروزند

مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم

حالتی دیگر بود کان نادرست

با همت عالیش فلک را و زمین را

گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی

دل مظلوم در دعای بدش

چون کبوترهای پیک از شهرها

خردمند با اهل دنیا به رغبت

صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب

بر آن چین سرزنش از من روا نیست

شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام

جز ز بیداد طبع بر طبعی

تا زمین را طبیعت است آرام

ارمغانی مکن بریشان عرض

گرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت

بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست

ز بهر رتبت درگاه تست زاینده

زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!

چین گره ابروی اجل

جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو

نشناسم همی یمین ز یسار

ما چه داریم کان نداده‌ی تست؟

تا ز گردش فلک نیاساید

جز صبر هیچ حیله ندانم تو را

عریض عرصه‌ی عز ترا سپهر نظیر

ز دست‌افشار زرین پس خمش شو!

با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند

همی بالدت تن سپیداروار

تا چو زین بسترم خلاص دهد

هر که غیرت نداشت دینش نیست

حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش

در گردن جهان فریبنده

حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن

اختر برج شرف کاینات

اوست آن‌کس که قفل احداثش

ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون

قوای غاذیه را در طباع جای نبود

علم باقی بدان که چیست؟ بجوی

نیز دربان کسش روی نبیند پس از این

به دانش گرای، ای برادر، که دانش

در باغ آفرینش از حرص خدمت تو

این سخن گفت و از زمین برخاست

دور تو عمر باد و چندان باد

زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز

چون جلای خدای جای تو خاص

طبع چون در مزاج پیوندد

گر بدین عذر نداری معذور

ور یار رسول است کشنده‌ی پسر او

خنجرت سبابه‌ی پیغمبرست از خاصیت

سامعه را کرده به بیرون دو در

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر

سر او چون تمام نور شود

ور طالع فالش به مثل مشتری آید

سخن اوحدی، که میدانی

جز به پرهیز و زهد و استغفار

پیش جمعی که این سماع رواست

که چو موشان نخورد خواهم من

زنان مصر کن گلزار دیدند

از بهر چه بر من همه همواره به کینید

باشد از سایگیان دور شود

حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان

اشارت کرد کز خوبان هزاران

آنک او به مراد عام نادان

باغ دیدار جوی و آب لقا

کم خور و مفروش به نان آب‌روی

دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست

گر او مرد است، نی ما زن شماریم؟

میان آن درختی سر کشیده

به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار

بیا جامی! که همت برگماریم

چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت

بسی حرف در بازی اندوختند

به روز چارشنبه مه سه و بیست

اگر جنگ را من بجنبم ز جای

نشاید نیشکر با پیل خوردن

بسی حربه‌ها زد بران پیل پای

دو طاوس جوان با هم رسیده

هم‌آواز گشتند یک با دگر

بهشتی فرض کن هندوستان را

ندید است کس مرده ز ایشان یکی

گر همه بر دیده زند دوست تیر

من اینک به پیش تو استاده‌ام

صفت کشتی و در یابسیان کشتی

ز چندان زن و مرد و برنا و پیر

تیره شود مشعله‌ی نور عین

پیاده کجا بوده‌ای تیره شب

بت بیدار دل ز آن خواب مقصود

چو در برقع کوه رفت آفتاب

اگر خورشید بر پایم زند بوس

نه ارژنگ مانم نه دیو سپید

به رسم بندگی و نیک خواهی

ز یک قابله چند زاید سخن

رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر

بر آن برنهادند یکسر که گیو

که بفگندند سرو راستین را

چو با فیلسوف آمد اندر سخن

شهی در ذاتش از یزدان شکوهی

به دستوری بازگشتن ز در

غم عالم چنان باشد به جانش

ز تیزی که شد مرکب بادپای

میوه به باغ ار ز یکی ده بود

به شادیش بر شادمانی فزود

سراسر چون همه سرباز بودند

ز آه آن طفلگان دردآلود

همه کس، حاجتی آرند در پیش،

کسی راست پاسخ نیارست کرد

ز درج دیده گوهرها برو ریخت

هر عروسی چو گنج سر بسته

و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ

به چیزی که دادی دلم را امید

زبان آوران را به تو بار نیست

گر ایدون که دستان شود تیزچنگ

به امید آن گنج دیوار بست

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی

پر جبرئیل از رهش ریخته

نهنگ بلا برکشید از نیام

زهی بارگاهی که چون آفتاب

بگویش که سالار ایران تویی

دلی را که شد بر درت راز دار

نشان ار توانی و دانی مرا

چه پنداشتی در جهان نیست کس

سوی بیشه‌ی شیرچین آمدند

زمانه که را کارسازی کند

نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت

گویدت تریاق از من جو سپر

بیاورد پس خسرو خسته دل

آنچ گل را گفت حق خندانش کرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ترک این فکر و پریشانی بگو

همه با سنان سرافشان شدند

چند صنعت رفت ای انکار تا

به می دست بردند و مستان شدند

چشم کودک همچو خر در آخرست

چو برق درخشنده از تیره میغ

آب می‌خور زعفرانا تا رسی

گریزان شماساس با چند مرد

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

فراخی که آمد ز تنگی پدید

ظاهرت از تیرگی افغان کنان

به جایی توان مرد کاید زمان

تو ز رعنایان مجو هین کارزار

چنین گفت با نامور کیقباد

روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند

هنوز آهنی نیست زنگار خورد

دیو هم وقتی سلیمانی کند

که گیرد بدین دشت نیزه به دست

رغم انفم گیردم او هر دو گوش

به آوردگه بر ترا جای نیست

برد شاعر شعر سوی شهریار

ز گردان نگهبان دژ شد هزار

زین چراغ حس حیوان المراد

به گودرز گفت این سخن درخورست

در جهان هر چیز چیزی می‌کشد

به می دست بردند و مستان شدند

هر زمان مبدل شود چون نقش جان

سوی گرگساران شد و باختر

او نه اینست و نه آن او ساده است

هجیر دلیر و سپهبد منم

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی

که با دختری او به دشت نبرد

بر رخ نقره و یا روی زری

بپرسید نامش ز فرخ هجیر

واقعاتی دیده بودی پیش ازین

سپه را که چون او نگهدار بود

پیش بینایان خبر گفتن خطاست

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

زانک در باغی و در جویی پرد

جزین نیز هر چیز کاندر خورد

از نبی بر خوان که دیو و قوم او

جوانی بد و نیکی روزگار

می‌زنی در خواب با یاران تو لاف

کند تازه این بار کام ترا

باد جنس آتش است و یار او

دو بهره ز توران سپه کشته شد

به بالای سام نریمان بود

وگر یار باشد خداوند هور

میان سپه دید سهراب را

یکی خنجری آبگون برکشید

جهان سر به سر سبز گردد ز خوید

بیایم کنون با سپاهی گران

همه پشت پیلان بیاراستند

همی‌کشد به نفس خفته تا بر آید خور

کانچه بشکست کی درست شود؟

گنگ شود چون شکمش پر بود

گردی از غار بردمید چو دود

چو ایزد پرستان نیایش کنم

که اندازد به فردا خوردن آب

که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان

یکی لشکر آرد بر ما به جنگ

برنهاده کلاه و بسته کمر

به سر مال او فراز آیند

می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع

که با مشعله گنج را کار نیست

دو گوش من آواز او را شنید

گرفتم از همه، کنج فراغی

ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن

به زابل شود نزد سالار نیو

تمامتر سخنی سست باشد و سو تام

پرچم رایت تو جرم هلال

نیک بدان بد نپسندیده‌اند

ز دریوزه‌ی هر دری باز دار

دلش را به دانش برافروختند

شده در زیور و زر و گهر غرق

گهی شهری و گاهی حمل شهری

همی باز خواهد امیدم نوید

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

ورنه معشوق بس پدیدارست

رو تمام این حکایت بازگوی

سرافیل از آن صدمه بگریخته

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ

گوهر کام خود آنجا یافته

دشمن کامیش صدهزار است

نهانی روان‌شان پر از باد سرد

که نکرد آن ملک در این ایام

سومین صورت جهان اینست

کافت ماهی درم ماهیست

زیر زلفش کلید زر بسته

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

روی زیبا به خاک بنهاده

می‌رست به باغ دل‌نوازی

سپه را سوی بربر آمد گذر

تن و جانش قوی و آبادان

با تو خود غیر ازین حکایت نیست

یافت جان پاک ایشان دستبوس

ستاره به جان که بازی کند

همی کرد گیتی به آیین و راه

وز آن پس در میان آوازه در داد

بسیار جنایت آزمودم

برافراخت گردن به چرخ کبود

زمانه چه خواند حنوط و کفن

در بزرگی و خردی ارچه شکیست

پنبه حلاج بدین کرده‌اند

جهاندار تنها تو باشی و بس

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

بر ایزد نه روزیی دارند؟

ز دوزخ نامه آزادی آورد

نه سنجه نه پولاد غندی نه بید

به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار

آب خواهد، خودش بباید خاست

یاری حق دست به هم بر زند

برانداخت دینار خود را ز دست

که بودند همواره دلخواه تو

پس این پرده تنها با تو باشم»

یا تیغ کشی کنی تباهش

اگرچه دل و چنگ شیران تویی

زانکه همه گیتی چون ری تراست

ره به آن روزها چگونه بری؟

زود مرو دیر به چنگ آمدی

ز مشرق به مغرب رساند طناب

شد آن سایه‌گستر نیازی درخت

که از وی هر چه می‌آید خطا نیست

کی آنکه زدی بر آسمان کوس

به آمل بروی زمین آمدند

دل سلطان گرفته بر تو قرار

به زر و سیم و خانه پیوستی

هر دو با هم مروزی و رازی‌اند

وا نما بر سکه نام منکری

شده تیره روشن جهان‌بین او

گوهر درج صدف کاینات

از نقب زنان چگونه رنجم

بیاویخت از پیش زین خم خام

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

هم شود کار زندگیش تمام

خویش را جبری کنی کین از خداست

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

بدان ناله‌ی زار او ننگرند

بیا وین سیم دست‌افشار بشنو!

می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

آری بزرگواری داند بزرگوار

ده خدا دست نرم برده که: آر

آب مریز از پی این هفت نان

نقش تو در پیش تو بنهاده است

وزین بند راه گشایش کنید

غضب‌آمیز و خشمگین برخاست

چه افلاطون یونانی چه آن کرد

ز جان تو کوته بد بدگمان

بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان

جز به کوی وصالمان مدوان

گاه چنان باید و گاهی چنین

کان دلیل غفلت و نقصان ماست

سرافراز و پیروز و فرمان روا

به دارالملک خوبی شهریاران

شده در مهد ماهی اژدهائی

ابا جوشن و گرز و خفتان شدند

به وقت خزانی عصیر خزانی

نکند با یتیم پیوندی

هر شکری زحمت زهری درو

هر که از سر صحف بویی برد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

تا ز چپ و راست نیوشد خبر

کز لطف زیم ز قهر میرم

پرستنده سیصد عماری چهل

تا چو بنفشه نبود نسترن

که درین غار جای ساخته‌ام

و آن غمی را که نداند جبرئیل

که خدا خواهد مرا کردن گزین

ازان مرد پرهیز با دستگاه

اندرین روزگار ارزانی

سیل آمد و آبگینه را برد

تن بنده خشم ترا داده‌ام

دولت گرفته پیش رویت مجن

شیخ را چون از آن خبر باشد

تو مشو منکر که حق بس قادرست

می‌برند از حال انسی خفیه بو

به خون پدر هم نباشد دلیر

ز گلزارش گل دیدار چیدند،

چون نیزه عادیان سنان کش

ز رستم سوی یاد دستان شدند

از درگه مبارک تو زینسان

علم شاه در حمایت اوست

چون بگذاری طلبیدن چراست

که بود آهنگ هر دو بر علو

به درگاه شاه‌آور آراسته

که مثلش چشم نادر بین ندیده

چون تار قصب شد از نزاری

جهان آفرین داشت آن را کلید

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

تا به زینت رسی و زیبایی

با زر و تختش به قعر خود کشید

کفر کافر را و مرشد را رشد

خروش سواران و فریاد خاست

که کج با کج گراید، راست با راست»

بگشاد خزینه نهانی

تهمتن به گفتار بگشاد لب

به عدو بازدار رنج و تعب

چون بهر جای باز شاید گفت؟

سوی شهر خویش آرد بهرها

نو به نو بیند جهانی در عیان

برومند بادا چنین روزگار

ظلمت سایگی‌اش نور شود

پندی پدرانه می‌نمودش

همی آتش افروخت از گرز و تیغ

از روم هدیه آرند، از چین نثار

که بجز زهر نیست زله‌ی او

که شد هفت کشور به فرمان او

که منم بینادل و پرده‌شکاف

سراپای یکسر به زر آژده

باغ انگور و میوه را چه بقا؟

تیر آلت جعبه ملوکست

ندانند سر را بدین کین ز پای

چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود

که چو شد کهنه تازه‌تر باشد

گوهر شاهیت شب افروز باد

برون نامد آوازه‌ای جز نفیر

نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

ز کنعان ماه کنعان را بیاریم

تا بگذری از چنین شماری

شدن نزد سالار فرخ پدر

تا دمی بینند روی آن پسر

همه محتاج او و خود همه اوست

دیده چنان شد که خیالش نیافت

مگر زنده و آن زنده نیز اندکی

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

نه با اهرمن آشنایی کنم

می‌جست دوای جان و تن را

که رخشنده دشوار شایدش کرد

از زلازل چو گنبد دوار

چه نهد کس که نانهاده‌ی تست؟

گراینده باید به هر سو عنان

چه خرما گشاید ز یک نخل بن

کزان موبدان او زدی پیش گام

به گفتار نیکو بیاراستی

که در گیتی که دیدست اینچنین مرد

که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

تا بود ما را درین حضرت حضور

وین قدح را به یاد خواجه بنوش

پنجره‌ها ساخته از لاجورد

ز رحمت یکی حرف ناموختند

که جایی نباید فراوان بدنش

همان پیش این نامدار انجمن

پشتی گر خویش را به کشتی

کرا باشد آرام و جای نشست

همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند

گله را چون کنند چوپانی؟

کز کمرت سایه به جوزا رسد

خبر یافت از کارهای کهن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

گلاب و می و مشک با زعفران

نه نامه بلکه نام خویشتن را

بیاید زمان یک زمان بی‌گمان

شمع خلدی تا که از دود چراغ

با مریدان سخت پیشانی

چون مه و خورشید جوانمرد باش

بسی نیز قاروره جان گزای

سر تخت او تاج پروین بود

فرنگیس باری چه پوید همی

فرو بارید سیلی کوه تا کوه

همه نامداران خنجرگذار

بست صد زنارش از یک موی خویش

بر خرابی چه میشوی شادان؟

وادمیان را ز میان برده‌اند

رساند آن تن سفته را باز جای

مگر با گل از باغ گوهر برید

که آزار و کینه نخواهیم جست

هم جفت شد این چهار وهم طاق

سرت را هم اکنون ز تن برکنم

همچو هیزم عود برهم سوختند

آب و آهن یکی ز پیشه‌ی تست

آن خوری اینجا که ترا داده‌اند

سر روز روشن درآمد به خواب

به خون دو نرگس بیاراست چهر

نیایم جز از شاد و روشن روان

بر جای کیان نگر کیانند

درفش خجسته برافراخت سر

کز تف دل مغز او پر جوش شد

که کرامات ده بنانی رفت

وانچه نه انصاف به بادت دهد

صد هزاران پاسبانست و حرس

سخن هیچ با من به کژی مگوی

ندیدند گردان بران دشت کین

گر خون خوردم حلال بادش

من امروز را دی گرفتم شمار

این هر دو نیفگنی به یکبار

آن بزرگان و آن نکوکاران

که تا نگذری از تو در نگذرند

تو ز طاوسان مجو صید و شکار

چو از باد خاک و چو از آب آذر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

نه آخر پای پروین را شکستند

لب پیر با پند نیکوترست

این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر

و اندرو کرده غصه‌ی خود یاد

نیلگری کرد به هندوستان

با دل من گفت و صد چندانش کرد

گه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبری

چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران

بد همسایه را همسایه داند

دهی و به شاهی رسانی ورا

به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو

تا به فعل تو با تو کار کند

خاصه ز یاری که بود دستگیر

حال و یار و کار نیکوتر بجو

من اعجمی بنظم غیر منتظم

ز تن دور کن خورد و آرام و خواب

برد گرگ از گله قربان درویش

بدین سان به ابر اندر آورد گرد

در نظم بلاغت انتظامش

بر دل تیره تیر زن باشد

ناله و اشک دو سه دلخسته شد

آب و گل انکار زاد از هل اتی

شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن

زمانه برآساید از داوری

جمال جان نوازش را ببینم

بدو گفت نامش ندارم بویر

یک سال نبود زیر و بالا

وین مراد دلت به جان خواهد

زهره به خنیاگری شب نشاند

گفتمت هان تا نجویی اتحاد

شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر

پر از درد نزدیک رستم شدند

که بازیهای شیرین آرم از دست

ز یاد سپهبد به دستان شدند

نباشند این زمان خاطر پریشان

جان محکوم منکر خردش

به اندازه‌ی پایه‌ی نه پایگاه

چشم عاقل در حساب آخرست

که از آنها چها پدید آری

درازست در کام و شست تو نیست

چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش

همه چاره‌ی دشمنان خوار بود

وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است

آن ندارد کسی که اینش نیست

وز دل خود ساز چو آتش کباب

باطن تو گلستان در گلستان

گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی

مر او را نخواند کسی نیز شاه

غم و شادیش را اندازه باید

که جفت تو بادا مهی و بهی

گل امید من پژمرده میشد

جز صلوة و زکوة و سنت و فرض

رسن خواه کوتاه و خواهی دراز

زعفرانی اندر آن حلوا رسی

نوره بنوره ایقظه من الکری

که از یک زره تن رسیدی به رنج

هر انگشتم و صد چون است گوئی

به هامون سراپرده باید کشید

روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر

وین بقا در دیار کیست؟ بپوی

قوس قزح شد ز تف آفتاب

کای مدمغ چونش می‌پوشی بپوش

چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی

که این خواب را کی توان گفت راست

و گر زین شرط برگردم نه مردم

برآرد به خورشید نام ترا

آن صفا کز معاملات نکوست

مورد و مصدر امور شود

برون از راستی کاری نکردم

لیک هر جولاهه اطلس کی تند

پرده‌ی راز آن پسندیده

مگر یابد از شاه جایی نشان

دری در بسته و بامی گرفته

به مردی و خوی کریمان بود

دل او را چو به کام دل اعدا بینند

از تراکیب نقشها بندد

ز بی‌یاری در افزود است رنجم

که ز زهرم من به تو نزدیکتر

گاه شد چون زمین، نباتش عشق

ز گردنکشان برگزیدم ترا

به قندیل یخ آتش در نگیرد

دهد مر مرا اختر نیک زور

آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم

مینماید که بر سبیل دواست

گهی دنبال شیران شانه کردی

بر امید بخشش و احسان پار

تو از ریخت آبدستان نکش

که با جان پاکت خرد باد جفت

مگر بهرام و بهری چند خسته

چو می لعل کرده به خون آب را

یکی چادر اندرکشیده به چهر

با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست

سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ

لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند

همانا که سست آمد آن کیمیا

پناهت خداوند خورشید و ماه

پسر چون زنده ماند چون پدر مرد

برفتند ازان تیره گرد نبرد

توگفتی همی تیغ بارد فلک

از یکی دانه غله صد خروار

که اهل روم را چون داد پاسخ

بیبد ز من مهتر پر خرد

بیامد برشاه بوزرجمهر

شد آن تیرگی سر به سر ناپدید

بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی

فرو ریخت چون رود خون از برش

که از دین بود مرد را رشک وخشم

اضعاف ما قدلی بهجاء

گیاه آن به که هم در باغ ریزد

ترا خود به یک مشت من پای نیست

وزین پاسخ نامه زشتی مجوی

میان در سیاووش آزاده بود

چرا برد تو را ناخن مرا دست

سرسرکشان پاک برگشته شد

دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی

ویبد وسباقی والجواد مدقع

نماند هیچ کس جاوید در یند

همی خواست از تن سرش را برید

فرستاده شد نزد آن پاک تن

پس آنگه پرسدش از نیک و از بد

به من عنبر به خرمن عود سوزند

ز کابل پرستندگان خواستند

نباید که جوید کسی مهتری

هاتیک شیمة بلدة اسماء

پرستاری طلب چابک‌تر از من

ببرم پی او ز مازندران

اگر نو بود داستان گر کهن

که بر حکمت مگیر از ابلهی دق

تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟

چو خواهید کز پندم افسر کنید

قاری شود از نفیر دل دوز

جهان را به دست تو اندر نهم

رهم نزدیک شد در بازگشتن

وین چنین ران و زهار پر قذر

که چون پوشد کسی زانگونه کالا

سه دیگر قوت از تنین، چهارم هیبت از افعی

به شاهد بازی آن شب گشت خرسند

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به دلهای سپید حق پرستان

به آید گر آهنگ قیصر کنی

دستی به سر تو ساید از مهر

ز علم و نکت وز طراز معانی

هم خوابه‌ی نو مبارکت باد!

سکه نام تو و شه زاده‌های نامدار

بخشودن او خرد نفرمود

مبادا که بر وی سپاسی نهم

لبش را ز آخرین شربت خبر داد

جهاندیدگان پیش بشتافتند

مالید به پای پیر دیده

کاهدان مر اسپ را هرگز چرد

آن خواست زان تست، بی‌خواست

بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتان‌ها

واندیشه به دل نگاه دارد

به هر دانش از کرده‌ی کردگار

که می سوزد دل من بر تو زین سوز

ستاره ببارید بر جشنگاه

در خاک روان کنیم سیلی

از خلق پارساست کم آزار پارساست

در هر دو، ز بوی یکدگر جان

کز آتش نیاید در او کسر و نقصان

کز خوردن آدمی شود شاد

چو می بود روشن به جام بلور

که آتش در زنم در خانه‌ی خویش

بگفتم همه هرچ آمد به کار

او نیز دران چمن چراغست

وقت درد و غم به جز حق کو الیف

پرواز نموده دوست با دوست

اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم

می‌زد به جگر زبانه‌ی تیز

که با اژدها سازد او کارزار

در رفته خیال موی در موی

یکی افسر و سرخ یاقوت پنج

که آن خورشید شد مهمان مهتاب

دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی

چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر

که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال

ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی

چنین خواندم شاه و هم باب و مام

پهلوی خصمان چونال یک‌به‌یک اندر شکست

که من بسته بودم چنین زار و خوار

مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون

ای عجب زین دو کدامین است و کیست

به عنایت به سوی من نظرست

پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار

چه برهنه‌ست که نستد ز کسی آستری

ازان کس که دارد بخواهند چیز

رخت برداشت رنگش از رخسار

نپرسید زین باره هرگز کسی

آب رویش بخورده خاک هوان

اندر میان خلق مزکی و داورند

راز خصم تو با عرق ز مسام

بخششت سد هزار چندان است

گوی چو نگاری که نگنجد به کناری

نماند همی جز به بهرامشاه

دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار

تن اژدها را به دو نیم کرد

میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش

گفت او را کی بود برگ و ثمر

حفظ خدای داده به زنهار روزگار

تا نگیردت دیو زیر رکاب

اینت بی خردگی و کشخانی

به زودی شود سست چون پرنیان

سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار

ستون آوریدند ز آهن چهار

نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن

در بن چه ضیا فرستادی

نه به صورت به صفت چوگانست

زاغ را شیون و فغان باشد

این همه ز آنجا که حق تست چون من بی‌بری

همی‌رفت با کارسازان نو

گشت در دام خدمت تو شکار

به کوه و بیابان و جای رمه

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

آن مشبک سایه‌ی غربالی است

ناز معشوق و ناله‌ی عشاق

آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری

ازو برآمد بر آسمان دین قمری

بریزد کسی نیست با او شمار

تقدیر ز حجاب بار باشد

یکی کهرم و دیگری اندمان

مگر از زحمت اسبت برمند این گذران

دارا به صبر و دانش دارا شد

گر نامرتبست و گر نامدونست

بر سپاه خزان مظفر گل

به زین به جان نیافتم غاری

که با یک تن از ما کند کارزار

نه به شب خواب و نه به روز خورست

بریده به خنجر میان تو باد

چو چشم اعما نومید مانده از سحرم

پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل

مسکن مسکین و مب مثاب

بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی

نبودی ستاننده زان سیم شاد

که فنا از برون در دارد

تو از راه یزدان سرت را مکش

زین تحسر ز دیده وادی یم

زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد

به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر

شاعران را گدایی است شعار

گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد

در قبه‌ی اسلام مرا مستقر آمد

ز لشکر بیامد بر شهریار

بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن

گر حقد و رشک او بیرون زند

بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر

خرسند مشو همچو خر از قول به آوا

بشمرمی برتر ازین بیستی

که دادش سر هر بدی رام کرد

ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر

پس از رنج پویان ز بهر کیم

تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر

بر خرد خویش ز کردار خویش

خط قربت بیابمی موفور

زود آمدن ترا ضمان است

به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی

به داد و به پیروزی و دستگاه

هرکه یقینش به شک و ریب رهین است

نشستی بیارای ازان کم سزاست

از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش

دخل را خرجی بباید لاجرم

کنی از تربیت قهر شفا را بیمار

از خاندان حق مکن زاستر مرا

مانده است غریب و مندخانی

بگوییم با شاه ایران زمین

کهینه بنده‌ی فضلت هزار اسکندر

ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا

جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن

زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار

حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر

کافر است او به شرع پیغمبر

مانند نیستت بجز از مانی

سخن بشنویم از لب بخردان

شربت عیش مدام تو مدام

که داری همی خویشتن را نهان

وی خلق را به جود یسارت همه یسار

گشته پیدا گم شده افسانه‌اش

خطش تارست و پودش مشک و عنبر

به طاعت، برون کردی از سر خری را

که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی

بنالد ز چرخ روان هور و ماه

به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار

مبادا بر و بوم جادوستان

این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان

گر از بند آزت امید رهاست

موی مویش همه زبان باشد

سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران

ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی

چه باشی به پیشم همی خیره خیر

ولی دست خر رفت از اندازه بیش

از آهن سیاه آن بهشتیش روی

ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن

که نباشد از پناهی پشتیی

دگر هرچه گویم فسانه‌ست و باد

از بهر من و تو این همه نعما

گر نه بیمم همه از روز شمارستی

برستی ز کاخ بت‌آرای زشت

به فرزانگی تاج بردند و تخت

سر مرد نادان پر از باد شد

چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم

وین خفته تا بیدار شد شد کاروان سبحانه

وزان جا به صحرای محشر برد

خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل

نبودند جز پیشکار علی

بدین مرز من با سواری دویست

دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند

بگفتی بدان کس که او خواندی

در نقار از پی نقیر مباش

بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من

ز مژگان همی خون برخ برفشاند

این قول پند یوشع بن نون است

خویش چون مردار کن پی کلاب

به نزدیک نرسی همه موبدان

به شادی برو آفرین خواندند

ازان تیره آوردگاه سپاه

بود مرا ز خصایص درین هزار خصال

بی طاعت دانا نبود هرگز دیار

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام

تا نماید سنگ کمتر را چو لعل

بدارید وز ما مدارید باک

نه نیکو بود راه شیران زدن

ز روی زمین گرد انگیختند

در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر

خانه‌ی دیگر بسازم وقت شام

بدین سانش زنده برم نزد شاه

دین هنری کرد و بردبار مرا

که ربودی از ضعیفی تربدی

سر خامه را کرد مشکین دبیر

که گر مردمی کام شیران مخوار

نبد خوردنش زان او ده یکی

روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر

نه ز فرعونت زیان بودی رسد

سرکینه جویان پر از بیم کرد

کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار

زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای

سوی بیشه رفتند شاه و سپاه

که بودند در گلشن شادگان

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

هرگز از خیر تو نشنید کس آوازه‌ی شر

ازان گمشده، جست نام و نشان

که نه شهریاری نه دیهیم جوی

مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا

اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

راه شش طاق هفت گنبد جست

یکی مرد به طریق او را بدید

خروش یلان بود با دار و گیر

از درون هست فرشش از گوهر

حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند

که او را نه نفرین فرستد بداد

اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

پرستنده و جامه‌ی برنشست

که این نامور مرد ناباک دار

مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون

چه دارو داشت، درد ناتوانی

بساید مبادا به من بر درود

بر خیره مکن برتری تمنا

گویدت پرست ازین دلها قتو

چون یخی کو به آفتاب گداخت

بدین سو کشیدیم پیلان وکوس

چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک

که شوم در عرق چو غرقه‌ی هین

شیرین‌سخن ز لذت حلوای شکرم

که ما را همی از تو دادی هراس

پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است

پس چه داند پشه ذوق بادها

ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار

همه بیمم از مردم ناسزاست

چه داری چنین بر لب آورده کف

مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

چرا پیش ما در فزونی نمود

بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر

لب بجنبان تا برون روژد گیا

ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ

دریغ آن دل و دانش و رای تو

هم‌ایدر به شادی بباشی دو ماه

تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن

از یک تنه گر بیشتر نباشد

بگردون کشیدی فلک تخت اوی

اسد در حسرت یک استخوان باد

حد خود داند ز صانع تن زند

باد تا باشد بقای روزگار

چو شد غرفه پیکانش بگشاد شست

کمرهای زرین و تخت و کلاه

دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار

ز سنگینی آهن و سنگ من

سر دوده خویش پرباد کرد

کجا رسد به غایت سبای او

وین اسیران باز بر نصرت زدند

که باشد ختم کارم بر سعادت

نه آرام و خورد و نه جای نهفت

که دانست دست چپ از دست راست

زان که بوالقاسمشان بوالحکمست

بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی

نجستم که ویران شود گاه شاه

که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی

اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار

نمی‌گنجد اندر خدایی خودی

به زاری بران جامه بر جان بداد

فروزنده‌ی آتش جنگ را

نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا

نمودندم ز هر نامی نشانی

سر از نیستی بردی اندر سپهر

چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل

سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا

درین شک نیست کو جان جهانست

هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا

به خون غرقه شد شهریاری تنش

باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

منبر نشستی، یاورش

بر یمین و یسار یمین و یسار

مدتش را زمانه عاشق زار

اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد

به آب سخن کینه از دل بشست

هش را ببرد سوش بماند بر من عار

بدو داد تا لعل گرددش روی

در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را

تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی

ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود

از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین

وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد

ز هر چیزش فزون ده زندگانی

بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا

ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار

چند میری گر نخوردی زهر او

که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب

آب رخ هر دو کون از در مولا طلب

از خرد بیخ و بار خواهد کرد

بگویند غیرت ندارد بسی

هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا

اگر تشنه‌ای جام می را فراز

بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن

جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست

مرد سیراب آب خوش را منکر است

فراز آر چندی بران مرز و بوم

مرا بر شقه این شغل بستند

زنهار زینهاری خود را نگاهدار

پدر ترک و مادر ز آزادگان

که خود کرده‌ای تو به نابخردی

به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است

برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش

تاج زری که بر سر خورشید خاور است

بجوید خردمند هرگونه کار

لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری

پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم

مرا گفت زینجا به مینو گرای

که ای شاه نیک‌اختر و پاک‌رای

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

بر خدای غیب‌دان خواهم گزید

از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن

جزین نام نامی نراندی ورا

زمین را بدره بدره زر فشاندی

چه اره بر سر زکریا برآورم

بیفگنده باشند ایرانیان

بیامد به نزدیک بهرام تفت

تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا

جان حسود از تف حسام برآمد

در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش

همی بود یک چند لب پر ز باد

که خورد اندر آن روز چندان شراب

انگشت کوچک است که جای حساب شد

نشستی نو آیین و یاران نو

بدین لشکر سرفراز آوری

خود نمیدانست و مهمان تو بود

همه رنگ زرنیخ و قطران نماید

بر تن تو جامه و در تن غذاست

به رنجم ز مهمان بیدادگر

که دارا دادگر داور رحیمست

طلعتش این باره زیبا دیده‌ام

به فرمان و رایت سرافگنده‌ام

ببخشید به اندازه‌شان کشوری

آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

ببینی کنی تیر و هر سو دوانی

بپیچد ز فرزند جانم به مهر

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

زین بر براق رفعت والا برافکند

پشوتن بیاورد پرده‌سرای

رد و موبدش رای پیش آورد

بخون آلوده، پیکانهاست ما را

جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

علم را کس نتواند که ببندد به طناب

نگر سر نپیچی ز راه پدر

کأن العذاری فی‌الدجی شهب تسری

یکی رومی نو مسلمان نماید

به نزدیک آن نامدار جهان

ز خوبی دل و دیده او را سپرد

نه ذره راست محل و نه سایه را یارا

هر دو سردار و علم را بندار

بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران

بجوید نباشد خردمند مرد

ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران

در اندازمت کز سه تا می‌گریزم

ازین پس بگویند بر انجمن

سخن‌گوی وز مردم کاردان

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند

شیرین ازو شده‌است چنان خرما

ز خونش بپرسد ز ما دادگر

نظر ناگه در افتادش به ماهی

دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بر آیین طهمورث دادگر

«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق

نیایی ور رود بر باد جانم

ز گشتاسپ یل در جهان یادگار

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

بر سر هر سه دختر اندازد

بر چشمه‌ی آب خوش زلالی

جوانان برفتند با او به راه

خانه‌ی تدبیر را، بر هم زدی

ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش

چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی

نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر

که تخلیطی کند در بارگاهش

چو سبع شداد باد محکم

روی بدو دارد آب داده سنانم

فزاید مرا نزد کرم آبروی

جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار

برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم

نمی‌داند که چون ره می‌کند طی

بزرگی و پیروزی و بخت را

که ناگاه تمثال برداشت دست

هر یمین را برابر است یسار

مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی

نیایش همی ز آسمان برگذشت

گفته‌ی حق را، چه ثبات و بقاست

چشم نگین نگین چو ثریا برافکند

که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست

برافگندن اسپ و هم تاختن

کز آن صورت ندادش کس درستی

من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام

که دیوانت نهاده‌ستند در دل سیرت گرگان

سر و پشت او رنگ نیکو گرفت

از ایمان کن وز احسان نردبانت

جای تیمم است به خاک در سخاش

به نطع خسروی بازی در انداخت

نگردد کهن در سرای سپنج

وی سایه‌ی خدای بسی سالها بمان

شکل‌ها را همه برهان به خراسان یابم

کو را ز تن آمده است عصیان

نگر تا کسی را به کس نشمرید

راستی این بود و گفتم راستی

بیازمای مرا تا ببینی آثارم

جز آفرین و مدحت شه را به حقگزاری

ازان پس جهان زیر فرمان تست

شنه میان زز بخت صاحب قبولی

مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید

کس ندانست نیست را سامان

جهاندیده پیرست و گر پارساست

دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است

کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند

به دل شادی فزا یعنی غم دوست

کجا اردوان گرد کرد آن به رنج

چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟

باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم

ازیرا تو از جهل سر پر خماری

که رخشان بدی همچو ماه اورمزد

مجرمند و بی گنه رامیزنند

بند آن مائده آرای بطر بگشایید

استاد شهید و میر بونصری

نشستند هرجای رامشگران

و گر با آسمان همراز گردیم

تا که به گرد مدر هست فلک را مدار

بلخیت نه آن گفت کان بخاری

بگفت آنچ بشنید با اردشیر

خود برسد باز به هر کس سزاش

عقل را طفل دبستان چکنم؟

سر و کار دل از غم بگسلاند

به کشور چنو سرو بالا نبود

غنی را ترحم بود بر فقیر

چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک

مگر خود شعری، بدخشی نگینی

بدین پرهنر مهتر ده سپرد

که هست دنیا بر اهل دین من زندان

بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد

سر اسودی بر تن اصفری

به هر کار داناتر از بخردان

بدان گفتار شیرین گوش داده

تا در دم شیر نان ببینم

کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟

غنیمت زین ره ویران چه جوئی

هول او کوه را کثیب مهیل

ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند

کجا شیرین و کوی نامردای

به پیش نار بستانش بمیرد

خدای عزوجل رزق خلق را کافل

در جسم کرم روان ندیده است

امروز همه مغز بی‌سفالم

نیک دیوانه سار کیهانیست

دام دارالهوان همی‌یابم

از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است

او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است

به آخر دستشان کردی فراموش

نمازش بر دو رخ مالید بر خاک

یار، بد عهد شد گمان برخاست

زهره بتابدش و سهیل از جبین

درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن

بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند

به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب

ندیده نقشی از وی کی توان بست

شعاع ذره‌ش چون نور دیده، حس بصر

چو انجم در او برق شمشیر و خود

وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب

که نه چون تو نادان و بد محضریم

شدم گستاخ در بیهوده گوئی

که سنگ گشت روان از مقابح سفها

بر سر آب گمان خواهم فشاند

از سر هوس برون کن و سودا را

در صنع خدای غیبدان بندم

که یکی را صد هزاران دیده‌ای

که کس جنب نگذارند در جناب خدا

ای تشنه چرا کنی سقائی؟

تنها گویی که در بیابانم

به گه کارکرد خروارند

که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا

نه هر انجم که در رفتار باشد

از روی مهربانی نز روی سوزیان

یک سر سبک برآید و یک سر گران شود

آبله خورده همچو روی زر است

نیکوی و فربهی و لاغری؟

گر از سنگ خارا بود مغفری

در کفش تسبیح‌زان کردی حصات

پلاسی پوشم اندر سنگ خارا

مثل بسنده بود هوشیار مردان را

امروز به گونه اگر خزانم

بود آن خود نام کوی این حزین

خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند

دستان نتواند زدن و ناورد الحان

بر مدح و دعا اختصار کرده

جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

غوره یابند به رز پس می‌حمرا بینند

دلی نا کرده خون شادی نیابی

ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا

تا نبینم به چشم خویش نخست

پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست

در مجلس امیر خراسان کنم»

هست قدیمی بلی کینه‌ی گرگ و شبان

خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا

از رحمت خدای شوی خاصه‌ی خدا

اکنون کاین خلق بدین عبرت است

سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان

تجربه کردند این ره را ثقات

صد هزاران چشمه شد چون خانه‌ی نحل از بکا

والله والله که بر طریق خطائی

روز چو محرمان زند لاف سپید چادری

گواه منی ای علیم قدیر

منقار برید نو پران را

چون با ضربان باشد و چون بی‌ضربانست

خود روزبه آئی که شه روز بهائی

از دو هم در گذر که آن ثنویست

دیو را زو در شکنجه‌ی حبس خذلان دیده‌اند

گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری

تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر

شرعش مدار قبله و او قبله‌ی ثنا

شخص عدو روز گیر و دار خیار است

ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته

مرحب آن از برق و مه زاییده را

که در ولایت قالوابلی رسی از لا

مذن به مثل یکی گریبانی

فیض از کرم خدات جویم

چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش

راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب

بجز خسرو کسی را این هوس نیست

کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری

به تمنای آن شدی در خواب

دانی که به عشق کیست دربند؟»

ایزد غشاوت از دو جهان بینم

چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی

مبتلای حبس محنت مانده

تابنده ز مشرق دل توست

نیست تیمار هر که بیمار است

برده ره‌آورد من ثنای صفاهان

حق ندادش پیشوایی جهان

خوارم کردی به چشم هر خس

روز و شبان در فلکی هاونم

سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین

پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

قیس و دل و دین به باد دادن

به شکر آب شو بر خسرو آذر

آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان

وای ار به حلم نمی‌کنی وای

چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی

من مفخر گوهر و تبارم

در جهان آوازه‌ی شادی رسان انگیخته

خفسانه‌ی خر خز و پرنیان است

ز روی کار یوسف پرده برداشت

به زین سوی من مر تو را دعا نیست

دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این

خوش امانت داد اندر دست تو

پر شد ز نوای این ترانه،

او را، چرا که خوارش نگذاری؟

عطسه‌ی آدم شناس شیهه‌ی یکران او

باز گردند سرانجام و بباشند انباز

کسوده یکی نفس نشینی

گویی کز شرم ساختند ورا خد

نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته

وز تنور تو هر کرا نانیست

به رسم خاک بوسی سرنگون شد

گلشن او را به دود خمر چو گلخن

زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان

از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند

به آن مادر مهربان این خبر،

که درهر فن بود چون مرد یکفن

گر مشکلیت هست سالات کن تمام

در نیابد کو به صندوق اندرست

منشور خلیفه را فروشست

جز به سوی خیر و صلاحش مران

در نعمت تو نموده کفران

که اکنونش گردون زبن بر کند

مرا یک بارگی کردی فراموش»

برون داد این فریب عشوه آمیز

کز وطای عیسی آید شقه‌ی دیبای

که به یک نیمه زان نداشت امید

کردند به طوف کعبه آهنگ

بر خیره شده عصای بالین

آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن

اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر

وز گریه گشاد لل تر

چون گلی بشکف به سروستان هو

ورنه نبوت چه شناسد شبان

عصمت از فحشا و منکر در صلات

آمد ره دورشان به پایان،

اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم

جز از فیض قدسی نمائی نیابی

مگر دیگری را بگیری شکار

از صبر و قرار ماند تنها

سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار

وز نور روضه‌ی نبوی شمعدان شده

دست و پائی به یک دو شاخ افکند

کردند به صدر خانه جایش

تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

تاش محراب ز بدر الظلم است

نافریده‌است این جهان را، ای جهان مختصر

به سر حد جمعیت آمد دلم

جلوه‌گر خورشید را بر آسمان

زین زر برکن به رعنائی فرست

که چرا در کعبه‌ام آتش زنند

که بجز مویه‌گر خاص نشائید همه

لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من

که سریانی است نامش خرخجیون

بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش

شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده

که این نادیده را تمثال نتوان

در فراق روی تو یا ربنا

آشوب و گزند را نهاندار

از بن دندان شود او رام تو

گر برود در سخنش نام خام

فکرش این که چون علف آرم به دست

کز حشم و میر زور یافتی و یار؟

وز ظلال غالبان غالب شوی

تا که تحت الارض را روشن کنی

تو نگویی مست و خواهان منند

ور بگفتی که بر افشانید رخت

استن حنانه آید در رشد

خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون

در کمی و خشکی و نقص و غبین

پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟

امتحان تو اگر نبود حسد

چو من سد چون تواش در چنبر آید

بر گذشته ز آسمان هفتمین

به از آن کز غم تو شاد بود

تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بر برو سینه و بر پهنه‌ی پیشانی

تا به دام سینه‌ها پنهان رهست

کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

پس در امر تست آنجا آن جزات

تا گزید این دانه‌ها را بر طبق

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

سایه‌ی اندیشه‌ی معمار دان

ور شتابستت ز الم نشرح شنو

که بخری به دل سرکه سپندانم

آنگهان روزیش اجلالی شود

به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند

در فزونی آمده وافی شده

که چون پرویز او را همعنانی‌ست

بهتر از عام و رز و گلزارشان

هرجا که روی گره بود جای

می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو

به که با جاهل خسیس اندر خیام

باز سر پیش کبوترشان نهد

خدای عز و جل دست گیردت ز وحل

جمله شب با روی ماهش عشق باخت

باش تا که من شوم از تو جهان

حاجت خود می‌نماید خلق را

نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل

شرطهایی که ز سوی ماست شد

سوی دانا به زیر هر نگاری

چشم را سوی بلندی نه هلا

بیرون شوی از قافله‌ی دیو ستمگار

چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم

هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش

تا که پیکان از تنش بیرون کنند

سر شبان هم تو شایی این رمه را

که ز نور عرش دارد دل فروغ

من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان

دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر

عاقبت زحمت زند از جاهلی

وان دو پستان می‌خلد زو مهر در

احمقی کردی ترا بس العوض

که نشاید ساختن جز تو پناه

پیسه گاوان بسملان آن روز نحر

روا بود که شما را سپاه نشماریم

هیچ حیله ندهدت از وی رها

نه صحبت نه کار و بیاوار دارد

می‌کند افسانه‌ی لطف خدا

که یارد تا از آنت باز دارد

سوی من آیی گمان بد بری

تا سر نکشند سوی او باز

روز و شب در جست و جوی نیستست

چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟

زانک گل خوارست دایم زردرو

نباید که بفریبدت آشکارش

هم توانی کرد چنبر گردنش

روفته از خاطرم جور شما

او ز نحسی سوی سعدی نقب زد

محیی الموتاست فاجتازوا الیه

هین غنی راده زکاتی ای فقیر

مشتاب به کار و ز دیگ ماشام

تا زبون بینیش جنبد خشم تو

ز بی‌دانشی مانده جان چون خلال

چون ستاره زین ضحی فانی شده

اگر کوهی بود از جا برآرم

هین فتیلش ساز و روغن زودتر

مجنون به رخ تو فال گیرد

جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم

که افزونم زمامون هست ماذون

چون نداری دید می‌کن پیشوا

با مکر دیو و با سپه کودنش

هست تفصیلش به فقه اندر مبین

مه وظیفه‌ی خود برخ می‌گسترد

جز محبت که نشاند خشم را

گرد او ظلمات و راه تو دراز

داشت اندر ورد راه و مسلکی

رنگین به رنگ معنی و پند آگین

او ز دولت می‌گریزد این بدان

کرده دو دست و بازوی خود چنبر

تا ز نزع او بسوزد دل ترا

که چون خود این سخن باور توان کرد

رحمتی کن ای امیر لونها

فارغانه به رود و باده نشست

مردی او مانده بر پای و نخفت

چون شوی غره به شخص لاغرم

چون شود فردا نگویی پیش کس

بل ز سازنده‌ی او بین و ز سالارش

در دو عالم دعوت او مستجاب

متقی گوید خدا از عین جان

متهم کم کن به دزدی شاه را

با شوی ز بیم جان نشسته

غرقگان نور نحن الصافون

پنداشتیی که من چنارم

چنین باشد افسون دانا کیان

تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

از چه از انا الیه راجعون

فلک را سیم قلب ماه بشکست

پس پشت گردان و در پیش پیل

تا دیده بر او نزد نیاسود

کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب

یادگار از بومعین ای مستعین

ز زابلستان نیز مرد آورم

که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش

آن دل چون سنگش از جا رفت زود

ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت

به کز این پایه بازگردی پس

چونک بگشاید برو بر جسته باش

بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن

به چاره سر شوشها تافته

گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟

کی برآید خانه و انبارها

برای ما خط آزادی آورد

بدو کرد کین‌دار چندی نگاه

آید به سلام این عماری

می‌نتاند که کشیدن رختشان

در تنگ قفس‌ها هزاردستان

چو نامه بخوانی به زابل ممان

مریخ نهد داغی بر طلعت فالش

همانا بدیدی به تنگی نشیب

از پی هر درد درمان آفرید

همه پاسخش را بیاراستند

با سوز بود همیشه سازت

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان

به تنگی به روی اندر آورده روی

پست است بلندی و حقیر است کلانیش

ز برگشتن بختت آمد نشان

بر صفت مار به آزار خوش

ز هر کار دل را بپرداختند

با بطن‌الحوت در عماری

همی زان پرستش نگیرد فروغ

که می ناخورده گشته‌ستند مستان

من امروز ترس ترا بشکنم

کار ناخوب کی شود مغفور؟

همه شهرها را همی سوختند

تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ

نهانی به کشتن فرستادیم

شه کمان برگرفت و کرد کمین

که افگند شیر ژیان را ز پای

ناصبی از من ازین است جگر پر کین

تنی بود با سایه گستر درخت

زهره داروی تو به بوی پنیر

که آزاد کردی دو تن را ز خون

که بربستی سر چرخش به فتراک

مرا از خود اندازه باید گرفت

پرورش می‌گرفت سالی چند

می و رود و رامشگران را بخوان

از ما مکابره همه بربائی

بماند ز کردار نابخردان

سنگ خور از ننگ و سفال سکال

به روی زمین بر گنهکار کیست

خواه از نسل عمر خواه از علیست

نه گوپال بیند نه زخم سنان

زخم از تن خویش باز دارد

روان را چرا بر شکنجی همی

که همچون تو نبیند کس سواری

ولیکن سلیحش نه اندرخور است

نه جز در عطاهاش کان نعم

نبد جای آویزش و کارزار

بگفت ای چشم بد از دولتت دور

که از نیزه بر باد بستند راه

کینه خویش آشکارا کرد

بگو آنچ خواهی که پیمان تراست

هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی

برآساید از گردش روزگار

شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

ز شاهان و گردنکشان یافت گنج

آن غذا را نی دهان بد نی طبق

کسی را نبودی تن و زور اوی

تا به آبی رسی که شاید خورد

یکی دیگر اندیشه افگند بن

آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری

که گردش ز اندیشه بیرون بود

بر رفت به منبر پیمبر

به مغز و به پی راه گستاخ کرد

قمر رخ بر رکاب روشنش سود

چماننده پای و لبان ناچرند

ای دریغا چرا شد آتش نام

فرستاده را باشد ای نیک‌نام

ولی برنتابد دل لالکایی

جهنده یکی باره دیدم به دشت

که با توشه باشیم و با رهنمای

چنین تا نشیند یکی پیشگاه

خواه هندو خواه ترک و یا عرب

همیشه روان را به اندیشه دار

شاهراهی به شهپر ملکی

دلیر آمدست اندرین انجمن

چو کافور شد رنگ مشک سیاه

برو زار و گریان شدند انجمن

بخوانیم نامه همه سر به سر

کسی را ز خویشان که دارند نام

نموده هر چه جزوی سایه‌ی او

اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان

زخم دگرش به باد بر داد

ز بهر مالش بدخواه تست آبستن

درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی

که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه

سپه دید گرد اندورن چارسوی

طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم

از خسان و نعره‌ی واحسرتاه

تا تهی دارم از یسار یمین

تا ز من عاقبت خجل باشند

در نعیم جهان همی آسای

گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی

هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام

که شاه آمد از دشت نخچیرگاه

من چون خیال بسته‌ی تمثال آزرم

نویسند از امیران کلامش

آستان تو باشدم بالین

کس ندیدست از سپید و سیاه

به مدح اندرون باز بردن به دیوان

چونک لایبقی زمانین انتفی

فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری

به پیش جهاندار یزدان پرست

کز امل داد بخت بستانی

به جای سبز گنج از خاک روید

در روی املها فکنده چین

راه بینش برآفرینش بست

بود بعضی هنوز در زرفین

هر چه را بفروخت نیکوتر خرید

تا زمان را گذشتن است آیین

جهانجوی بر جای بفشارد پای

همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم

به عیش و عشرت هر روزه پیوست

دیگری دارم و آن کم دانی

به خون غرقه شد شهریاری تنش

نه به مداحی کان روی ندارد به سلام

چون بگوید شد ضیا اندر ضیا

زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری

نهانی ز هرکس همی‌داشت راز

چون عطای خدای جود تو عام

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

از آن تیره آوردگاه سپاه

شه و منظور و ناظر با سپاهی

فرستاده را پیش بنشاندیم

فتد ناگه برون زین پرده رازش

ز روی زمین گرد انگیختند

به خلوتخانه‌ی عیشت رساند

همانا که بگذشت سال دراز

که خود را پیش مردم خوار کردیم

پزشکان دانا و نام‌آوران

گذر خواهد نمودن زین گذرگاه

چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر

دل مه روشن از انوار عشقت

دلاله‌ی فکر مانده بی کار

خیل و حشم بود که صف می‌کشید

که با باژ و چیز آفرینست نیز

عرصه این بحر نماید سراب

کند کبیسه‌ی سالش عطای کبری را

رخ فرزند را مد نظر ساخت

همه میش گشتیم و دشمن چو گرک

در آب خندقش چوب فلک غرق

به کوه و بیابان و جای رمه

به راه دوستی از جمله در پیش

ببخشید تا شاد باشد ز دهر

دلم خوش گشت آزارش که برداشت

این پر هنر نکو ادا را

کشی هر لحظه جور پاسبانی

بیامد سپرد آن بدین مرد پیر

در او یکسان خواص زهر و پازهر

پیکارپرستان نه امل را نه امان را

که با چندین سپه تابش نداریم؟

همی یک زدیگر نگشتند باز

که از نام خضر خان دارد آثار

ستون آوریدند ز آهن چهار

ز روزه خلق اندر بهترین زیست

نویسم جز این نیست آیین و فر

نمودند اندران در گاه شاهی

گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب

نه در تگ با صبا تعجیل کردن

که آمد ز درگاه خسرو بری

منت بر دیده نه و در پذیر

فرخ قلمت گه مرب

پخته شود خوردنش آنگه بود

بدینار خوانیم بر وی فسون

دل به مصلا کشد از کعبتین

مسیر امر ترا بال برق و پای صباست

کز آنجا نسبت است این بوستان را

ببیچارگی نزد داور شدند

مرا زانجا ربود این جانب انداخت

با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا

ز پشت پای خویشم خیزد افسوس

ز هر گونه‌یی جامه‌ها ساختند

چو بخت خویشتن بیدار شد زود

کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران

چه حاجت، من که گویم حاجت خویش

که از شوی جانش پر از کینه بود

بیازردند چشم نازنین را

هم‌چو بره در کف مردی اکول

که باشد عالمی غم بهر آنش

یکی رای زن با خردمند پیر

سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ

نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی

موج دریای که رفته زکران تا به کران

ازان شارستان برد لشکر به راه

سر شیران ملک افگن به شمشیر

جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

ولی طاوس هر دو پر بریده

شداندیشه‌ها بر دلش بر درست

نثار از گریه‌ی شادی فرو ریخت

که دامن دکن از آب چشم او شده تر

هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی

دل شادمان را گزندش کنید

به روی خاک سرها باز بودند

یکی را قلمزن کند روزگار

کجا داشت از روی بندوی شرم

که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی

نوآیین بدیهاش گردد کهن

بر کیش بد، برهمن و بودا را

مخوانید جز آفرین در نهان

حجر که تیره‌ی جمادیست لعل رخشان است

بپا اندر آورد رای‌پدر

چاه راهست کتابی که تو میخوانی

همه جنگ را دست شسته به خون

سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد

هیونی برافگن بکردار باد

خویش را بینی کم از عابد همی

جهاندیده گستهم را پیش خواند

تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان

ازان پس چه گویی چه خواهد بدن

معرفت آموز که جانرا غذاست

همی‌بود خراد برزین بپای

بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب

چنان دان که او تازه کرد افسرت

ورنه چون خفاش، مانی بی‌فروز

پس او همی‌تاخت ایزد گشسپ

چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار

نشست اندر آیین ترسا بود

هر جا که برد رخت، کامرانست

به نزدیک او آشکارست راز

به دست بی درمان سیم و زر به میان داد

درخشنده شد روی بخت بلند

دست را بر سر زد و از هوش شد

برآورد ناگاه دیگر سرود

بر کفل اندازدش سایه‌ی دوال عنان

مبادا پشیمان ازان گفت وگوی

گلبن پژمرده بهائی نداشت

تکاوران قدم را که می‌کند اقوا

هشدار که دیوت رکابدار است

از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان

تو یکچند همراه این کاروانی

که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد

نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست

برون نیامده الماس ریزه از کانم

به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر

روان کننده‌ی فرعون مدبرش ز قفا

شب و روز و مه و سالند چو اغصانش

خاصه با این شعر بی‌پرگار و نظم بی‌نظام

علم نورست، نباید که شود پنهان

وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن

نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند

نزیبد چون توئی را ناله و سوز

همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار

نمایان دری رشگ درهای کانی

که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج

برگ‌ها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان

از صدهزار حادثه این چنین خراب

کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا

ز جد عالی خود در صف مصاف نشان

که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی

ولی یکیست که در آستین دستان است

انتخاب دوده آدم چراغ دودمان

که به توفیق خالق علام

شرح ویرانی دل محتشم ایرانی

چه گزندت ز ماکیان باشد

چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک

شود ستون سپر و دست و بازوی رستم

گردون رکاب داری او کرده ارتکاب

بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار

نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور

زین حکایت کرد آن ختم رسل

دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند

ازین با تن خویش بد کرده‌ای

مجویید کین و مریزید خون

یک زمانی هر کسی آورد رو

چون تو فغان از سر خاری کنی

خروشی برآمد ز ایران به زار

هم‌چو فرزندش نهاده بر کنار

امت خود را بخواهم من ازو

حریف آن گیر، کز وی در نمانی

دل مرد بیدارتر شد ز خشم

ز نالیدن بوق و بانگ سرود

بر کف من نه شراب آتشین

اگر خاک افگنیم آن سویگان مشت

که تا مر ترا نیز فرمان کنند

راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب

خانه‌ها را روفتیم آراستیم

خشک شود عمده با زو چو کلک

خروش آمد از روم کای دوستان

بدین مسیحا بکوشد همی

آن دلیل قاطعی بد بر فساد

چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت

ز هندوستان نیز کارآگاهان

ویل لکل همزه بهر زبان بد بود

چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود

خدایا تا گیاها سبز رویست

که جنبندگانند و چندی زیند

به نامه چنین کار آسان مکن

چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح

به ترتیب آن چنان کاقبال می‌خواست

سر پایها چون سر اژدها

ز انتقام به زاری کشنده فرعون

این الف وین میم ام بود ماست

بجست از خوابگه‌ی بی صبر و آرام

به می خوردن اندر مرا سرد گوی

که سرها بدادند هر دو بباد

قصه‌ی دور تبسمهای شمس

که دخت الپخان چون شد مقرر

بدو گفت زین پس مرا بر گناه

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

در گدایی طالب جودی که نیست

و گر نه آدم و طاوس ز آنجای،

چه باید مرا جنگ زابلستان

زگیتی یکی گوشه اورا دهم

او دو آلت دارد و خنثی بود

شدم من خوش ز بخت روشن خویش

که ما را به دیدارت آمد نیاز

کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح

روز نحر رستخیز سهمناک

نمی‌خواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس

چو دیدش ندادش به جان زینهار

کنون تشت می شد به مشکوی ما

هر دکانی راست سودایی دگر

خود از مستغرق کار الهی

مگر زاب صندوق یابی یکی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کل آت آت آن را نقد دان

کسی کز بهر زخم چشم زد نیل

فرستاده را دید سالار بار

چنان بد که خاقان یکی سور کرد

آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو

که من ایمن شوم ز انبازی ملک

کنون زین سخن یافتی کام دل

به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر

بهر این خاتم شدست او که به جود

پس آنگاه از سر سر بازی خویش

ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود

بخندید از آن پر هنر مرد شاه

چون سخن در وصف این حالت رسید

جهانداری به از عالم ستانی

کسی بی‌زمانه به گیتی نمرد

گر تو این اموال دانی مال رب

هر یکی دیوار اگر باشد جدا

روان شد چهره از خون رنگ کرده

یکی نغز تابوت کردند ساج

چو نیزه نیامد برو کارگر

لیک با این جمله بالاتر خرام

میوه نغزک هم از آغاز بر

ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر

سرلشگران عسکر او صاحب الرس

حالت صورت‌پرستان این بود

ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر

که کند این پسندیده دندان پیل

چو آن خسته بشنید گفتار او

ما به بحر تو ز خود راجع شدیم

چنان شاهی و هوش از وی شده پاک

برفتند با دختر شهریار

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد

کتب الخلیفة للکلام و سیدی

ز روم و ز رومی برانگیخت گرد

شد آن شهر آباد یکسر خراب

صاحب آن گاو رام آنگاه شد

ندارد اختیار و گشته مامور

که آن جفت من مرغ با دستگاه

ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش

گر یکی موری سلیمانی بجست

غصن البلاد توفقنی فاسقها

سبک بیطقون گفت با قیدروش

هرآنکس که جانش ندارد خرد

مجرم شاهیم ما را عفو خواه

اگر کناس نبود در ممالک

نبندم به آوردگاه راه اوی

ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!

سنگ بر احمد سلامی می‌کند

انصرة دین‌الله اشتاق ان یری

ترا آز گرد جهان گشتن است

گشاد از میان شاه زرین کمر

ترک گل کرده سوی بحر آمده

نقطه‌ای را هزار دایره هست

چو داراب را فرمند آمدش

رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست

وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی

همه زرین کله بنهاده بر سر

بن چاه پر حربه و تیغ تیز

فرستاد نزدیک بهرام کس

بشنوی از خویش و پنداری فلان

کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم

همه کودکان همگروه آمدند

بازیچه‌ی طفلان خانه گردد

چون ز دستت زخم بر مظلوم رست

غلامان و کنیزان صد هزاران

زبان تیر دارا بدو برگشاد

چو زو بازگیرم بجوشد سپاه

چون ندارد شرح این معنی کران

چه نهی بر نهال خود تیشه؟

همی داشت از پارس آهنگ روم

سلطان بارگاه رسالت که سوده است

خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ایست

گر چنینش خوری، رسی به صواب

زواره به چاهی دگر در بمرد

بدین بارگاهش فرستید باز

چونک در تو می‌شود لقمه گهر

در نهم مشتریش باشد پشت

همه زابلستان به تاراج داد

روح را زیب تن سفله نیاراید

بلبل ایشان که حالت آرد او

زلیخا قاصدی سویم فرستاد

یکی نامه بنویس نزدیک او

یکی بهره میدان چوگان و تیر

ور عصای حزم و استدلال نیست

نیست، گر نیک بنگری حالی

مکافات من باشد و کام تو

عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر

شرط تبدیل مزاج آمد بدان

لعل او غیرت عقیق یمن

همی زد سرش را بران کوه سنگ

بخوان و شکار و ببزم و به می

میل روحت چون سوی بالا بود

جفت خاک در تو طاق فلک

دل از عیب صافی و صوفی به نام

دزد خزان آمد و کالا ربود

دست من بنمود بر گردون هنر

که: «گشته‌ست آن کمربند از میان گم»

گر آیین ایران جز اینست راه

بفرمود قیصر که بر زیرگاه

احمدم در مانده در دست یهود

بدر افتاده چون سگ از بیشه

دو پا و دو دست و دو سر داشتی

چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود

کوری و شلی و بیماری و درد

زلیخا این نفس را باد نشمرد

بفرمود تا خوان و می خواستند

سخن گفتن موبدان گوهرست

خویش را دیدیم و رسوایی خویش

پر شنیدم که جان و سر دادند

بسازم کنون هرچ فرمان تست

چه کشی منت دونان بسر هر ره

دزدیی کن از درون مرجان جان

هر چه باشد دیگری را دست زد،

بدو گفت کای مرد گسترده کام

همی‌بود تا لشکر رزمساز

شد ازو فارغ بیامد کای فقیه

مکن از جامه‌ی کسان زینت

همی ریخت هر گوهری یک رده

صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت

همچنانک لشکر انبوه بود

جز پی آن شاه رسالت‌مب

زان نشان هم زکریا را بگفت

که هرچند گفتیم ودادیم پند

جهد بی توفیق خود کس را مباد

کانگبینش دهی شکر خواهد

آن خر عیسی مزاج دل گرفت

چو آن گنجینه گلشن را شد از دست

دعوت ایشان صفیر مرغ دان

به رشکم ز آستین او که پیوست

بنده‌ی یک مرد روشن‌دل شوی

بدو گفت راهب که مندیش زین

پیشه‌ای آموختی در کسب تن

با چنان خوردن و چنان آروق

این گمان بد بر آنجا بر که تو

چه راست داشته یارب به خویش لنگر او

دل بخور تا دایما باشی جوان

چون درآمد به خانه، ریا گفت

زان همی‌گرداندت حالی به حال

بدو گفت بهرام کای بی‌پدر

روشنی بخشد نظر اندر علی

مال را میل آتشین چکنی؟

وقت مرگ از رنج او را می‌درند

پایه‌ی قصر هنر و فضل را

هین مگو فردا که فرداها گذشت

نداده در حریم آن حرمگاه

تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد

بدان کو بزرگست و دارد خرد

فردا به بهشت گشته سیراب

دو سه درویش رفته در دره

ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو

وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند

نانش مفرست پیش کز تو

ز شوقم جان رسیده بر لب امروز

ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت

چو آمد پدیدار گرد سران

بحر کفا از کرام در همه علام توئی

نشود در بهشت انبوهی

به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت

عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است

چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان

ز سیم خام بودش نازنین ساق

مجرد آی در این راه تا زحق شنوی

چنین گفت بهرام کایدر سوار

افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت

برکش از جمله، همچو موی از شیر

از شمار نفس فذلک عمر

ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل

آوازه‌ی کوست نپذیرد به صدا کوه

آرد از رنگ به بیرنگی روی

اگرچه هرچه عیال منند خصم منند

وگر خود نپوشم بیازارد اوی

چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو

خانه را غارتی در اندازند

دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد

ای دوست، مجازات مستی شب

به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه‌ها شسته

کم به دیوان برند مانندش

چو آن عود الصلیب اندر بر طفل

ممان دیر تا خسرو سرفراز

نزد سلیمان شهم ستود چو آصف

آنکه در غار سور دارد و سیر

دل خرد مرا غمان بزرگ

روی دشمن کز می‌پندار اول سرخ بود

تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش

ذائقه را داده به روی زبان

از آسمان نخست برون تاخت قدر او

ببودند یکسر به نزدیک اوی

سوی زنی نامه فرستد به لطف

مهربان و شفیق او گردد

پیش کلک دور باش آساش تیغ

دیوانگی است قصه‌ی تقدیر و بخت نیست

هنگام بازگشت همه ره ز برکتت

به یک دیدار کار از دستشان رفت

کعبه را نام به میدانگه عام عرفات

بیامد به نزدیک خسرو چو گرد

از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک

چیست گفتن چو اشک داری و آه

آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند

اگر حیز طلب گردد جلالت

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

میزبان را چو با تو میل بود

گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد

هیونی بر افگند تازی به راه

گه با چهار پیر زبان کرده در دهن

آه ازین ابلهان دیوپرست!

از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی

دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش

در پرده نهان چو راز غیب است

بیارید گفتا کمان مرا

دوش ملایک بخست غاشیه‌ی حکم او

جسم را بند و روح را بنده

با گاو زری که سامری ساخت

تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا

در عرفات بختیان بادیه کرده پی‌سپر

زلیخا با دلی امیدوارست

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

نداند طبع این حاشا ز حاشا

نفس را علم مستفاد کند

لاجرم از سهم آن بربط ناهید را

حکایت کند رشته‌ی کارگاهت

در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم

همه یال اسپان پر از مشک و می

از این منزل که ما در پیش داریم

چه پیچی ز دین کیومرثی

کاوه را چون فر افریدون یافت

تا ز توحید او نگردی مست

آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست

سویت این ابیات سست آورده و شرمنده‌ام

راستی چنگ را بیست و چهار است رود

تو مر بیژن خرد را در کنار

ز راه و رسم دلداری نباشد

همه مهتران سام را خواستند

گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام

به عنایت علاج کن رنجم

به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان

زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت

ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی

بران رازشان خواند نزدیک خویش

به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی

که پیکار گردش همی‌خواندند

بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ

نام شیخ و سماع و خرقه نبود

حدیث تن بر جان عرضه کردم

مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند

ازین دو عقاقیر صحرای دلها

بدو گفت گیو ای سپهدار شیر

در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال

به گفتار بیکار با خسرویم

هر سحرگاهش دعای صدق ران

خیز و آباد کن مقامی نیک

در زاویه‌ی فرخج و تاریکم

مغنی بزن آن نوآیین سرود

در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک

ز گردان که رستم بداند همی

همی گوید اندر کفش ذوالفقار

برش بود بالای صد شاه رش

چو بشنید بابک فرو ریخت آب

پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ

ز بهر خوبرویان جان ببازد

من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت

سرانجام در بند و زندان بمرد

وگر سرد گویم بدین شوخ چشم

این بار به لوهور چون درآیم

تنم را در قناعت زنده دل دار

از ایران هرانجا که ویران شدست

به روش چون گناه‌گار شدند

چون بخت نحس گفته‌ی من نشنود همی

وان زمان هم که شود فایده‌ای حاصل از آن

بدو گفت روز سیم شادباش

تو دل را بدین رفته خرسند کن

از دوری و نادیدن جمالت

وآنگه از مرد میزبان درخواست

بدان راستی دل گواهی دهد

مگرم کاغذی شود روزی

دشمن بد نهاد فعل سگی

غیر بی‌حاصلی و بوالهوسی هیچ نبود

بدو گفت بهرام شو پایکار

خود و سرکشان سوی جیحون کشید

پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر

جز این یکسر ندارد شخص عالم

رد و موبد و مرزبان هرک بود

صوفیان سفره را فراز کشند

قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم

چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد

بدانگه که خورشید برگشت زرد

به ماچین و چین آمد این آگهی

کافرم دان گر مدیح چون توئی

تا برون شد سر شکارش بود

چو این پل برآید سوی خان خویش

دست شیخ ارچه از فتوح ملاست

تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر

مرا وارث و یادگار از برادر

همی تنگ شد دوکدان بر تنش

به توران چو تو کس نباشد به جاه

نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست

مبادا دولت از نزدیک او دور

یکی آنک پیروزگر باشد اوی

آب خواهی تو، ابر آب کشد

قدح لب کبود است و خم در خوی تب

می‌شد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار

کمان دار دل را زبانت چو تیر

سه دیگر که گویی که از چهر تو

آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه

بر شه ره منزل کواکب

بپرسد هم از کار بیداد و داد

در دل او ز هر طرف قلاب

جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت

الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند

بفرمود تا خوان و می ساختند

نهادند بر خط آوردگاه

از طمطراق این گره تر مترس از آنک

نیارد در قبولش عقل سستی

به نیک و بد شاه خرسند باش

نور گیرد دلش به مایه‌ی ذکر

مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار

یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم

بگفتند هریک به آواز نرم

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

مدام در حق ملکت دعای خاقانی

شه چو از گرگ دست و پا برده

کنون کام و خشنودی او بجوی

آنکه بر قدش این قبا شد راست

بهر دفع تبش آبله را مصلحت است

اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر

چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد

گر ایدونک بد بینی از روزگار

وغا در سه و چار بینی نه در یک

زر افشانت همه ساله چنین باد

همی رفت روشن‌دل و یادگیر

زن کنی، خانه باید و پس کار

نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون

می‌تواند نهاد حکمت تو

شهنشاه گوید که از رنج من

چنین تا برآمد برین هفت سال

دو علی عصمت و دو جعفر جاه

از شتر بارهای پر زر خشک

به داد از نیاکان فزونی کنم

گر به هر یک عمامه خواهی داد

بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم

کی به طبع بلند آید راست

به منذر چنین گفت کای پاک‌رای

بت اندر شبستان فرستاد شاه

می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم

قرانی را که با این داد باشد

ازو پند بشنید و گفتا رواست

لوح نفس از خیال خالی کن

چون آب پشت دست نماید نگین نگین

نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر

بگفت این و این ده پرآشوب گشت

وزان پس خروشیدن نای و کوس

سنگ را آب بردمد ز شکم

آتش گرم یابی ارجوشی

برآمد همه کام او زین سخن

چونکه از طبع و از مزاج برون

چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود

برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم

که جاوید بادا سر تاجدار

ستم باد بر جان او ماه و سال

کار تو تمام باد چونانک

چو لختی دید از آن دیدن خطر دید

اگر مهتری یابد و بهتری

زانکه طالب پس از ریاضت سخت

بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام

اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم

بهانه همان شیر جنگیست و بس

ز آخر بیاورد پس پهلوان

یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت

بر در خویش سرفرازم کن

بدو گفت بهرام شاید مرا

بسی زر و گوهر برافشاندند

قوت روح و چراغ من مجروح رشید

گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند

ز منذر چو بشنید زان‌سان سخن

جهان شد به کردار تابنده ماه

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

مسی بینی زری به روی کشیده

چنین گفت با نامداران شهر

مگر شاه با بنده پیمان کند

دل چو سی‌پاره پریشان شد از این هفت ورق

وزان آتش که خواهی تیره از وی خانه‌ی اعدا

کجا شد که قیصر چنین چیره شد

خود مگیر این معجز چون آفتاب

هم در این ایوان نو برتخت خویش

تاجداری سزای گوهر تست

بدو گفت زو نیز مشنو سخن

به هر سو یکی جشنگه ساختند

بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است

یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان

ز گنجی که جمشید بنهاد پیش

گر بود فردوس و انهار بهشت

تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید

در آن اندوه می‌پیچید چون مار

من از بیم آن نامور شهریار

به پرهیز هم کس نجست از نیاز

هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم

ز یزدان ترا باد چندان درود

لیلی به طواف خانه در گرد،

یا به علم نقل کم بودی ملی

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک

چون وحش جدا شد از کنارش

القصه دو دوست گشته همدم

که پیش آمدندم همان سرکشان

گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا

همه پاسخ من بشنگل رسان

خوش آنکه شوی ز پای تا فرق

من عصا و نور بگرفته به دست

باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا

نعما قال خیاط بموصل

و آخر در لطف باز کردی

یکی گشت چندان یل تیغ‌زن

چون رسید آیت روز آیت شب

چنین گفت با زن گرانمایه شوی

که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست

از رهی که انس از آن آگاه نیست

چو پیکانش از حصن ترکش برآید

از خیانت رسد خجالت مرد

بدین دستور بودی روزگاری

نکردش تباه از شگفتی جهان

گو چرخ مکن ضمان روزی

گر از من شود تخت پرداخته

یک گوش نماند در جهان باز

چون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی

گفتا:« آری، به یاد لیلی

بسنجد خاک و موئی بر ندارد

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست

منم شاه مازندران با سپاه

لیک از هر سو نظر همی تافت

بود مام کودک نهفته نیاز

وز این غم بسوزد دل و جان او

چون رسید اینجا سخن لب در ببست

کاین نامه که زیرکی فروش است،

بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت

دو چشم خود به انگشتان درآورد

به نام جهان‌آفرین یک خدای

وآن تشنه‌جگر ستاده از دور

برین برز بالا و این شاخ و یال

دانست یقین، که حال او چیست

پیش بینا شد خموشی نفع تو

نا کرده تو جای خویشتن گرم

نشد ممکن که در هیچ آبخوردی

جهان از شما مطرح نور باد!

چو آرد به نزدیک ساری رمه

خونابه‌ی غم کشیدگان‌اش

ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند

درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم

کهربا هم هست و مقناطیس هست

جوابش داد مرد غم سرشته

هر در که زند تو سازکارش

چون که بنیاد را بر اصل نهاد

چو شیر اندر آمد میان بره

در گریه، روان کند درودی

چو با دشمنم کارزاری بود

لیس لهم ندیده کلهم عبیده

یا تو پنداری که روی اولیا

خوبان که نوای او شنیدند

بهر نکته فرو می‌شد زمانی

کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟

برفتم بران شهر دیوان نر

آگه کنیش ز مهر جانم

کند دیده تاریک و رخساره زرد

تو در غربت ای مهر تابان و بی تو

نک بدان سو آب دیدم هین شتاب

چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش

هندوی سیاه پاسبانت

چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی

چو شیدوش و کشواد و قارن بهم

با این همه دوستدار و یاریم

قباد از پس پشت پیروز شاه

کی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابر

آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد

گه گه، که دلش بگیرد از کاخ

ثناها کرد بر روی چو ماهش

مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است

به اره میانم بدو نیم کن

هم ما در امید خاص یابد

به بازارگان گفت چندین مکوش

هیهات و البلغاء الماد حون وان

ور نداری کار نیکوتر به دست

آفت ز جهان چو گشت گم نام،

غم دشمن نخورد و می می‌خورد

با نم چشم و اشک چون باران

به رستم رساند از این آگهی

فریاد که خوردیم همه خون

چو شد گرسنه نان بود پای زهر

شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد

هر یکی خواهان دگر را همچو خویش

لب مانده ز گفت و زبان هم

تو از آن خود بکن از وی مگیر

آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟

هزار استر و اسپ و اشتر هزار

تن فرهاد از آن نظاره چست

که تاج کیان یافت از یزدگرد

عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال

گفت او سحرست و ویرانی تو

جستند ز جا فرشته و حور

سر یک رشته گیر چون مردان

آب در میوه‌ی خرد عشق است

زواره پدیدار بد جنگجوی

کردند به جنبش آزمونش

نخواهیم ما باژ از مرز تو

چار انگشت نی تعالی‌الله

در مکن در کرد شلغم پوز خویش

در جنبش فتنه، جا نگه دار

در گلستان اندر آید اخشمی

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

به پیمان شکستن نه اندر خوری

به بادی کاول اندر تن دراید

بدان چاره تا مرد پیکار خون

کنند از صیت عدلت رو درین بوم

روح خود را متصل کن ای فلان

یاری نه که سینه را بکاود

هر روز مسافری ز راهی

تا پر هوا ز دل نریزد

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش

پیر، از جگر کباب گشته

همی‌گفت گر من فرستم سپاه

یک بار تقربا الی‌الله

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

گرچه در این راه بسی جهد کرد

هم‌چو مه هم‌چون عطارد تیزرو

تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان

بگفتش به گیو آن کجا کرده بود

ترا تا پیش‌تر گویم که بشتاب

فرستاده زین روی برداشت پای

از بهر شفاعت علی مرد

آب وگل می‌گفت خود انکار نیست

عدل بشیریست خرد شاد کن

تیری از جعبه سفته پیکان جست

دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان

نباید کزین کین به تو بد رسد

میان دربند و زور دست بگشای

سپینود را نیز پدرود کرد

وگر تخفیفی از آزار می‌یافت

قاصد او چون صوفیان روترش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

آن زکاتت کیسه‌ات را پاسبان

لیکشان زهره نبود از بیم شاه

چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

دوم حاجت که گر یابد به من راه

هم‌انگاه بیرون خرامید شیر

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

او در آخر چرب می‌بیند علف

شتاب آوریدن به دریا و دشت

آبی انداختند و مردم شد

گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد

به شاه جهان گفت کای نیکخوی

ز شیری کردن بهرام و زورش

همه مردگان را برآری ز خاک

برفتند باز آن دو بیداد شوم

دست جنباند چو دست او ولیک

آب ز نرمی شده قاقم نمای

هست در خانه‌ی فلانی رو بجو

کی پسندد رنج ما آن پادشاه

نبیره فریدون فرخ پشنگ

یکی را تلخ‌تر گریانم از جام

سر و نام برزین برآید به ماه

پزشکی و درمان هر دردمند

نازنین شعری پر از در درست

دیده که نور ازلی بایدش

جز به آموختن نبودش رای

گفت برخیزید بردارش کشید

به سهراب گفت ای یل شیرگیر

چو طوطی ساخته با آهنین بند

سراسر سخنشان بد از شهریار

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

گویمش رو گرچه بر جوشیده‌ای

این سریت باد به نیک اختری

کانچ با او تو کنی ای معتمد

روز خوردم رفت، شب خوابم نماند

نشستند بر پیل رامشگران

طبرزد را چو لب پرنوش کردی

همان هدیه‌ها را که آورده بود

مگر کو دل سام و شاه زمین

طبع طاوسست و وسواست کند

شعر برآرد بامیریت نام

پادشاهان که کینه کش باشند

برکشیده آن بتان یک سر سماع

همی گشت چندی بروبر جهان

من آن مرغم که افتادم به ناکام

چنانچون گمانم هم از آب سرد

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست

بانگی آمد که شاه در غارست

چون کفش از نیل فلک شسته شد

گر نشد غره بدین صندوق‌ها

بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند

بگفت و برانگیخت شبدیز را

به روزش آهوان دمساز بودند

به عنوان برش شاه گیتی نوشت

میان من و او ز ایوان درست

ز رفرف گذشته به فرسنگها

چون فلک از عهد سلیمان بریست

چون بر سر خاک من نشیند

نقش دیوارهای را دایم

گرفت آن زمان سام دستش به دست

بدین‌تری که دارد طبع مهتاب

که اویست بر پادشا پادشا

همه برزو ساختی رسم و راه

هر که این کان گشاد زر باید

پرستندگان گر چه داری هزار

گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان

چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد

من آن ایزدی فره باز آورم

من آن شمعم که در شب زنده داری

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

نبشتن یکی نه که نزدیک سی

ستانی زبان از رقیبان راز

خاک خور و نان بخیلان مخور

نان مخور پیش ناشتا منشان

مرا چه طاقت آنست یا چه مایه‌ی آن

فرود آرد از ابر پران عقاب

مرا او دشمنی آمد نهانی

می‌نگر ای جاهل ناحق شناس

به جای شما آن کنم در جهان

نکو کن چو کردار خودکار من

این دو سه یاری که تو داری ترند

عین سعیش عزت کعبه شده

وقت رفتن دو پیل داد ترا

همان بوم و بر باز یابید و تخت

اگر گامی زدم در کامرانی

کی این روز سیه گردد دگرگون

ببخشود یزدان نیکی‌دهش

چو دینارش از دست پرواز کرد

وانهمه خوبی که دران صدر بود

خانه سرسبزتر ز سایه سرو

گفتم از خلق او سخن گویم

سپه را همه سوی آمل براند

به طمع این رسن در چه نیفتم

گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی

بدو گفت نزد منوچهر شو

به کیخسروی نامش افتاده چست

ناف شب از مشک فروشان اوست

ور بگفتی که سقا آورد آب

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

همی خورد مهراب چندان نبید

چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

در بار بسته گشاده زبان

ز خاکی که بر آسمان افکنی

من این گفتم و رفتم و قصه ماند

وان گل که به آب اول آلود

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

ز گفتار رستم دلیر جوان

نباید تیز دولت بود چون گل

تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی

وزان پس همه نامداران شهر

به هر زیر برگی شتابنده‌ایست

زلف براهیم و رخ آتشگرش

گرچه خود اندر محل افتکار

کار او همچو نام او محمود

سراپرده‌ی او به تاراج داد

کسی کو خون هندوئی بریزد

تا که خود بشناختند از راه، چاه

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

چو ماند این یکی رشته گوهر بجای

بسوی توانا توانا فرست

سوسن از سر زبان درازی

که تواند که برانگیزد زین خواب ترا

نهانی بسازیم بهتر بود

چه خوش گفت آن گلابی با گلستان

زیرا که بترسد ز ره مسافر

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

بود هر یکی را قدر مایه‌ی میش

آتش در خرمن خود میزنی

گفته بودیم از سقام آن کنیز

شاد زی ای مایه‌ی جود و سخا

به نخچیر و خوردن نهادند روی

به خورانگیز شد عود قماری

ببخشیدند چون تابی تمامم

بفرمود تا کوس رویین و نای

دوالی کمر بسته چون شیر نر

عشق و جان هر دو نهانند و ستیر

دیو را بست و اژدها را سوخت

گر چه نخواهد دل تو آن تست

دگر روز شبگیر هم پرخمار

مجو بالاتر از دوران خود جای

اول نه نیکو زیستم جز حسرت اکنون چیستم

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

من آن شب تهی مانده از خواب و خورد

هر یکی سوی مقام خود رود

بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست

کار تو با سعادت و اقبال

بدین دژ بدم من بدان روزگار

همان لشگر کشیدن با نیاطوس

بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست

گشاد آن نگار جگر خسته راز

چو دیدند کان اژدهای نبرد

طالب این سر اگر علامه‌ایست

ماه را در خط حمایل خویش

ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی

چنین گفت رستم به دستان سام

تو آتش طبعی او عود بلاکش

خوی کرام گیر که حری را

همی گفت گر پیش بالین من

پزشک مبارک برزد نفس

غنچه که جان پرده اینراز کرد

نه به نورش نامه توانی خواندن

تو بادی جهان داور دادگستر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

اگر خواهی حسابم را دگر کن

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

و دیگر دلاور سپهدار طوس

نه قاروره بر کوه شد کارگر

از کجی افتی به کم و کاستی

بدو نوک سنان سفته شاه

راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک

فرستم به نزدیک شاه جهان

و گر بی‌میل شد پستان گردون

ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست

مگر در نهانش سخن دیگرست

شب تیره چون اژدهای سیاه

تو قیاس از حالت انسان مکن

داد حق با تو در آمیزد چو جان

باغ امیدت پر گل و لاله باد

زمین شد به زیر تنش ناپدید

بیاد من که باد این یاد بدرود

رزق زان معنی ندادندم خسان

وزان پس فریدون به گرد جهان

به تدبیر کار آگهان دم گشاد

هرکه رهی رفت نشانی بداد

آنگه شود این گره گشاده

یک روز خدمت تو مرا خوشتر

سپهدار چون کار زان‌گونه دید

نشاط هر دو در شهوت پرستی

بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند

مرا آرزو در زمانه یکیست

غمی گشت رستم چو او را بدید

آتش صبحی که در این مطبخست

چون درآمد در آن بهشتی کاخ

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

به بالا بلندی و با کتف و یال

ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است

باز کردم هر سه را امروز مشت

به مادر چنین گفت کای پر خرد

خردمند باید دل پادشا

انبیا در کار دنیا جبری‌اند

آنگاه رسی به سر بلندی

سال امسال تو ز پار اجود

بدو گفت رستم که با فر شاه

بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی

در من نگر که خاک سگ کوی تو منم

درم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گمانشان چنان بد که او کشته شد

در دل خوش ناله دلسوز هست

تا به حدی که عامل صدقات

بخت مالف تو سوی ارتفاع

شب آمد یکی ابر شد با سپاه

همه گفتند کاین تمثال منظور

تو، خون کشتگان دل ندیدی

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی

وقت بیاید که روا رو زنند

خسرو عادل امیر نامور

چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی

پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم

به دل گفت این چه اژدرها پرستیست

در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن

چنین خود کی اندر خورد با خرد

چمن خود بگوید تو را بی‌زبانی

آن دمی کز وی مسیحا دم نزد

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

ورا زان سخن نیک ناکام دید

چنین فرمود شاه نیک فرجام

فرزند تو گر چه هست بدرام

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

هزینه باندازه‌ی گنج کن

به کرده ستونها بزرگ آهنین

خنبره نیمه برآرد خروش

اگر مردی از مردی خود مگوی

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ

آفتاب معرفت را نقل نیست

مپسند مرا چنین به خواری

هر صورت جماد که برخوان من نشست

هنوز این گرانمایه بیدار بود

سوی روم گستهم نوذر برفت

حرص بهل کو ره طاعت زند

دگر هر که بر بط گرفتی به کف

تنش را بخلعت بیاراستند

ز نقد خود چو دیدش شرمساری

گنجینه به بند می‌توان داشت

دام را اینگونه باید ساختن

نرفتی به درگاه بی‌آن جهود

نخستین به پیش تو آید دو گرگ

زر که ترازوی نیاز تو شد

فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل

همه کوه بسپرد یک یک بپای

کارک خود می‌گزارد هر کسی

یا شربت لطف دار پیشم

اگر جفت آزی نه آزاده‌ای

به پنجم که باشد سخنگوی گرم

ستاره همی جست راه گریغ

آب و گل چون از دم عیسی چرید

دل آزرده را سخت باشد سخن

چو روز دگر شاه نوشین‌روان

اگر رخصت دهی با لشکر مصر

وان چرب‌سخن به خوش جوابی

زرشناسان، چون خدا نشناختند

چنین است انجام و آغاز ما

بدو باز خواندند لشکرش را

چون شد به قیاس هفت ساله

سخی را به اندرز گویند بس

که تخت دو فرزند را خود بگیر

کنت کنزا رحمة مخفیة

از بندگی تو سر نتابم

چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره

خسروشیرین چو یاد کردی

وز ایرانیان نامور مرد چند

با تیر و کمان آن جهانگیر

که دید تشنه‌ی ریان بجز تو در افاق

ز تیغ تنگ چشمان حصاری

چو جا بر جای خود خلق آرمیدند

زانسان که به هیچ جستجوئی

چو نام تو خوانند دریای نور

تا هر که به من رسید رایش

چنان بد ز مستی که هر مهتری

از حلقه دست بند این فرش

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

همان به کاین نصیحت یاد گیریم

گر بدانستی گدا از گفت خویش

کین شاهسوار شیر پیکر

قول و عمل چون بهم آمد بدانک

کای جان پدر نه جای خوابست

نه نزدیک دادار باشد گناه

ز ما بر جان چون او نازنینی

خالی مباد گلشن خضرای مجلست

او دوک دو سرفکنده از چنگ

جیش عدم سوی وجود آمدند

می‌کند بدان امید جانی

گر ز یک کنجم براند روزگار

هندو ز چه مغز پیل خارد؟

زمین را سراسر بسوزم همه

ز روی دشت بادی تند برخاست

تو را شمامه‌ی ریحان من که یاد آورد

می‌بود در این سپاه جوشان

صد تدارک بود چون حاضر بدند

فرستاده چو دید آن خشمناکی

خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت

هم پایه آن سران نگردی

نکردند زیشان ز من هیچ یاد

آزار تو راه ما مگیراد

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

گرچه ز غمش چو شمع سوزم

چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل

گرفتند هر سه ورا در کنار

پس نکاح آمد چو لاحول و لا

چون فرار از دام واجب دیده است

ازاین پس غم او بباید کشید

بینداخت رستم کیانی کمند

به یک بار از اینها برآمد خروش

همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان

در نصیحت من شده بار دگر

در بار دادن بریشان ببست

رستم سزا بودی، چو او

گوشهاات گیرد او چون گوش اسب

به خاک اندر افگنده پر خون تنت

چنین گفت پس طوس با شهریار

ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند

ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی

به که دراین بحر شناور شویم

چنین گفت کین جای جنگ منست

یاد ناری از سفینه‌ی راستین

گورها یکسان به پیش چشم ما

فرامش ترا مهتران چون کنند

بزرگان نشستند و خوان خواستند

چرا باید از ضعف حالم گریست؟

جم از این قوم بجستست کنون

لیک زان درمان نبینی رنگ و بو

به دنباله راستان گژ مرو

اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد

هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین

بدو گفت کای شاه ترکان چین

همینت بس از کردگار مجید

هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن

روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

برای خود در شادی گشودند

جهان متفق بر الهیتش

تو از آن اعراض او افغان مکن

کف احمد زان نظر مخدوش گشت

چنین گفت با شاهزاده به خشم

وگر خود نباشد غرض در میان

سواران دشمن چو دریافتیم

لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات

علت تنگیست ترکیب و عدد

هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید

گرچه دراز است مراین را زمان

پس خضر کشتی برای این شکست

بماندند یکسر ازو در شگفت

نه معالیش پایمال قیاس

و ان صباح الاسر یوم قیامة

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی

زهی سر بر خطت آزاد و بنده

به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند

پس روان گردد به زندان سعیر

چون قدیم آید حدث گردد عبث

چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه

آتش عشق سیم نیست مرا

بکرده ستونها بزرگ آهنین

خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا

دل ز هر یاری غذایی می‌خورد

گیرد از امن در حوالی تو

جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود

که الیاس شیر است روز نبرد

گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت

ز باره در افتاد پس شهریار

هر چند صلتهای تو ای قبله‌ی سنت

خبر یابد ازین شاه جهانگیر

ور ز اقبال قربتی یابد

عاشقان عریان همی‌خواهند تن

جز که لا احصی نگوید او ز جان

گرامی بگیرد به دندان درفش

آن طاهر طاهرنسب که پاکی

بدو باز خواندند لشکرش را

نه فقیری چو دین به دنیا کرد

تو منی و من توم ای محتشم

کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم

گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست

سر برآوردند باز از نیستی

ندانستی او را کسی حال و کار

گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح

گر از تک و پوی آب و نانم

زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر

ز ما دلگیر گردیدند یاران

چمن بوستان نعت ترا

بندگی کن تا شوی عاشق لعل

آن دلی آور که قطب عالم اوست

ز باره در افتاد پس شهریار

حیرت نعمت تو چو جذر اصم

برآمد برین رزم کردن دو هفت

در جستن نان آب رخ خویش مریزید

منگر اندر نقش و اندر رنگ او

همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب

خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک

یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست

بفرمود کانکو گرامی‌ترست

به طبع تابع رای تو باد بخت جوان

که خسرو بسیچید آراستن

هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را

سخن را من غلام خانه زادم

هر نور و نظامی که درآمد ز در من

می‌کند گستاخ مردم را به راه

چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی

چو رخ لعل گشت از می لعل فام

تا ز عمر آن قدر که مایه دهند

یک دم منه از کنار فکرت

دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی

این اشارتهاست گویم از نغول

چو خاموشی بود کفران نعمت

بد بدل شد به نیکت ار نکنی

زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی

بخندید رستم بدو گفت شاه

باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ

وز زلزله‌ی حمله چنان خاک بجنبد

هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست

دم مردن بچندان لشکر خویش

تا که به آمد شد شهور و سنین در

مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار

نیست تو را طاقت این پند سخت

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس

نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود

عاقل که این شنید بداند حقیقتی

گرم‌دارانت ترا گوری کنند

بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را

کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت

مانده‌است چو من در این زمین حیران

چنین بود رسم نیاکان تو

در بر سایه‌ی تو ذات عدوت

ای جود ترا بحار خازن

مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او

خیز و منه پا به سر راهشان

اگرنه نهی کردستی ز اسراف

نامه‌ی پر ظلم و فسق و کفر و کین

جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند

برآساید از رنج مرد و ستور

گرمی و تری آن شیر همانا که مرا

ز اعتدال هوایی که دولتت دارد

عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر

کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم

تا شود پیر همچو بخت عدوت

خراسانیان گر نجستند دین

سواری که دعوی کند در سخن

برآمد برین رزم کردن دو هفت

بسوزم همه آلت خویش را

بر آن جادوی چارها ساختند

گلبنی را که آب عونش یافت

فراغت بخشد از سودای غیرت

دریغ آن سر تخمه‌ی اردشیر

وقت درد چشم و دندان هیچ کس

وگر بر ره بی‌شبانان روانی

چنان هم که کار مرا کرد خوب

همی تاز تا آذر آبادگان

ز انبیا این زینت وین عز که یافت

ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا

خانه را ویران کند زیر و زبر

که از تو بد آید بدین سان که هست

جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو

تاوان این سخن بدهی فردا

بیامد پدر را به بر در گرفت

بزد تیر ناگاه بر پشت اوی

لختی عنان بکش سپس این جهان متاز

به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم

فروغی کمدی کرد از رکابش

فرخ زاد برهم بزد هر دودست

بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق

خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند

دو دستت ببندم برم نزد شاه

چهارم سخن کین ارجاسپ بود

بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک

بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی

نقل نتوان کرد مر اعراض را

کنون زین سپس دور عمر بود

گردش چرخ را شبان روزی

بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش

که خسرو بسیچید آراستن

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد

در طمع روز و شب میان بسته

مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن

اگر جسمانید ار جان پا کند

اگر تو بدین کار همداستان

خویش را زین چاه ظلمانی برآر

آگاه نه‌ای کز این تصرف

ترا بی‌نیازی دهد زین سخن

چه دیدید ازمن شما از بدی

کاهی است تباه این جهان ولیکن

ز آنت گفتم که همی دانم کز خوش سخنی

چون تو بابی آن مدینه‌ی علم را

فرخ زاد با ما ز یک پوستست

از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند

شدست مایه‌ی اندیشه همچو سودا لیک

غلام و پرستار رومی هزار

کنون آسیابی بیامدش بهر

زهر است نعمتش چو نیابد همی رها

هیچ احسان ندیدم از یک تن

نهی درج دهان را گوهر نطق

کنون پوزش این همه بازجوی

جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم

یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز

چو اسفندیار اندر آمد ز جای

برین گونه گردد جهان جهان

مکن گر راستی ورزید خواهی

سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی

مهدی و هادی ویست ای راه‌جو

که پیش من آیند و خواری کنند

الا تا که روشن ستاره‌ست هر شب

چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی

یکی نغز پولاد زنجیر داشت

بفرمود تا کار او بنگرند

تا جای پدر باز ستانند ز دیوان

کلک و گفتار تو پیرایه‌ی فضلست و محل

کمال عقل تا اینجا برد پی

به آموی شد پهلو پیش رو

بپاید وی اندر جهان شاد و خرم

مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت

به شمشیر سلمش زدم به دو نیم

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر

ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟

حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژده‌ور گردد

ندیده سرنیزه‌ات بخت را

در سراب وحش به نیلوفر

کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان

بفرمودشان تا نبرده سوار

بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد

روی جان سوی امام حق باید کردنت

چون سگ و گره برده از غمری

چه باشد گر ز من خطی ستانی

آن گنه را جز این ندانم جرم

به بازی مده عمر باقی به باد

همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثه‌ی هستی

ز توران به خرم به ایران برم

رادمردی بر او طالع میلادی ساخت

بدان تا به من برنهی بار خویش

باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال

پاره کرده‌ستند جامه‌ی دین بر تو بر، لاجرم

ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب

تن تو را گور است بی‌شک، مر تو را پس وعده کرد

گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ

ولیکن مرا شاه زان‌سان نواخت

شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک

تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل

هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست

سواد شهر کردش دیده پرنور

سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل

ای به شب تار تازنان به چپ و راست

یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر

کنون هرک این پند من بشنوید

از پی یوسف کسان به غرض

ایدون گمان بری که گرفته‌ستی

پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان

تو ممنی گرفته محمد را

به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز

سپس باقر و سجاد روم در ره دین

از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا

بدو گفت گشتاسپ تندی مکن

کمر گوهرین کجا یابی

اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را

زود کن یک دو کاغذم بنویس

لبم با خنده همراز است چونست

تا وثن را از شمن امید باشد کهتری

گر به دنیا در نبینی راه دین

بلکه از بی‌نهایتی چو ابد

سلیح برادر سپاه و پسر

طریقی قدیمیست و رسمی مکد

باز جهان بحر دیگر است و بدو در

مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت

هر چه جز از شهر، بیابان شمر

دندان سنان آسمان خراش

تنت از ره طبع بالد همی

آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای

جهانجوی چون چشمها باز کرد

بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر

گوئید که تو حجت فرزند رسولی

از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت

به نقد خود ننازد محتشم پر

عرصه تنگست و بند سخت و مرا

ولیکن همی با سفیه آشنائی

در آرزوی لفظ فلکسای من جهان

چنین گفت پس با سرافراز مرد

مجلس عشرتت به هو یاهو

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند

بمان ز آتش غوغای حادثات مصون

تا شیر در میان بیابان کند خروش

هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار

در راه دین حق تو به رای کسی مرو

جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد

بسی مرد ز ایرانیان کشته دید

با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است

به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است

کز پی مهد عهد او تایید

تا به استعداد یابد هر که یابد پایه‌ای

از زمانت به خیر باد دعا

بندیش از این امت بدبخت که یکسر

هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل

گر روی به آل پیمبر آری

تا زمین را طبیعتست آرام

چون همی بر من زنهار خورد دنیا

اصطناعت چو آب جان‌پرور

ای بار خدایی که همه بار خدایان

تا که نقاش فلک ننگارد

نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان

معدن علم است دل چرا بنشاندی

زشت بود بودن آزاده را

بر آید عرق بر جبین نانشسته

به دانش توانی رسید، ای برادر،

گشتی متحیر که اندر این ره

خاموش تو که گوش خرد کر کرد

بس نمانده‌است کافتاب خدای

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش

به مسجد خواندت مذن چو گرگی زان فرو لیکن

گر نباشی از اهل ستر به زهد

ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا

چون مرکب او تیز شود کرد نیارد

چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها

راست باش و خدای را بشناس

تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود

ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من

تا به زعم بلا کشان فراق

نه جز قول اومر قضا را مرد

هست و دانش قرین و جفتانند

گفتا که منم امام و، میراث

وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم

چون گشت یقین که جان نمیرد

ای خوش آن ابلق فلک سرعت

گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام

قندیل فروزی به شب قدر به مسجد

بر اعدای دین زهری و ممنان را

باد قهرت اگر به خلد وزد

گرچه طراری و عیار جهان، از تو

با جام به بزم، خیر برخیری

به غوغای نادان چه غره شوی؟

هنر من گدایی است و مرا

نیست جمال و شرف شوشتر

من از عبدالمجید افلح ابن المنتشر منم

گر جهد کنی، به علم از این چاه

دارم دو سه حرف واجب العرض

فردا بروی تهی و بگذاری

همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان

زانکه گر هست امر تو در نهی

از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر

ولیکن بقر نیستی سوی دانا

چشم همی دارم همواره تا

نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری

من گوهر دین رسول حقم

من مانده به یمگان درون ازانم

اندر سرت بخار جهالت قوی است

عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی

از رهی و حجت او خوان برو

تاویل بر گزیده‌ی مار جهل

جغدک را چون همای نام نهادی

جگر سوخته در نیفه که این نافه‌ی مشک

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا

هرگز نشده است خلق از این زندان

زی جوهری علوی رهبر گشت

مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک

مرده است هیکلت نشود زنده

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا

حجت و برهان مجوی جز که ز حجت

رسیده جان به لب از جوع کلبی

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان

وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟

من پیش‌رو تو را نگویم

ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید

به آل مصطفی بر عالم نطق

آن را که ندانی چه طاعت آری؟

از دل همسایه گر می‌کند خواهی کین خویش

در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

در بهشت ار خانه‌ی زرین بود

آن خداوند که صد شکر کند قیصر

الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند

بدین دار اندرون بایدت دیدن

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم

پند حجت را به دانش دار بند

نظرش دلگشای دلتنگان

کاین گنبد گردان گرد بدرام

چو سیمین دواتش ندیده‌ست کس

گر در نماز شعرش برخوانی

در حق من بخششی یا نبی‌اله که نیست

برتر از گردون گردانم به قدر

سیاست کردنش بهتر سیاست

طمعت گرد جهان خیره همی تازد

کج نه کلاه گوشه‌ی اقبال سرمدی

وین چرخ همی کشید خوش‌خوش

وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار

چون به حرب آئی با دشنه‌ی نرم آهن؟

به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی

از این در به برهان سخن گوی با من

تا ننهد سر به خط طاعت او بر

داند خرد همی که بر این عادت

عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی

مرا شهری است این دل پر ز حکمت

زبان در میان دو لب چون نیامی

وز بهر هنر گوز را به خردی

وزان پس با خیال دوست گفتی

گر ایزد عدل فرموده‌است چون است

جز درگه شهنشه بر درگهی نبودم

چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟

بگویم تا که خونش را بریزید

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد

اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی

خود سپس آرزوی تن مرو

بگفتا جان در این ره بر سر آید

اشعار به پارسی و تازی

از خطر آتش و عذاب ابد

بدان گه که بد سال پنجاه و هفت

دل پرویز شیرین را مسخر

آنکه همی گندم سازد زخاک

به فرمان صنم ساقی صلا گفت

دل تو نامه‌ی عقل و سخنت عنوان است

در او بنمود از صنعتگریها

هر که نازاردت میازارش

گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است

آنکه فقیه است از املاک او

کجا شیرین و زهر غم چشیدن

ز شکر اوست مروه و صفای من

چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش

داد بر خسروست، فضل بر شهریار

چون با ضربانست کند قوت او کم

به گوش من رسید آواز خلخال

چو نقدش از محک بی‌غش برآمد

گر برود رود نیل بر در قدرش

که مارا بنده‌ای باید وفادار

همی‌داند که افتد پیش و راند

سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر

بلی اطراف کوه و دامن دشت

ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام

مگر تا زهر در کامی نریزی

به ارمن سکه‌ی شاهی به نامش

که مردی کش بود این کار پیشه

توان با شوق کوهی را زجا کند

به زیر ناف اگر داری میانی

سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان

صلیبی کند صلب مردان مرد

که نگنجد درو دو چندانی

کی بود از کوفتنش رستنم

وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه

به بربرستان در شدند انجمن

بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری

همه در خدمت این مشت خاکند

مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام

نمی‌کرد حربه ز دریا گذر

محیط گنبد گردان به گونه گونه محن

گامی نتوانی که در گزاری

انتقامت چو خاک خون‌آشام

مرا چهر سام آمدست آرزوی

خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری

کجا شیرین و بار غم کشیدن

چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم

شناور درین برکه‌ی لاجورد

گریه‌ی دشمنت به هایاهای

از چاه برآئی به چرخ عالی

آغوش کمند آشتی گزین

به بار آید آن خسروانی درخت

بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم

رهاند خاطر از غوغای غیرت

وز زمینت به طبع باد آمین

دگر ره شد آن رشته گوهر گرای

لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

تا زمان را گذشتنست آیین

نه دیوان که شیران جنگی به بر

همه کس بگوید چه دانا چه نادان

از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد

گاه بستر شدی و گه بالین

ز تن برد بیماری از دل هوس

در همه خان و مان نه غث و سمین

جور و جفا را در این مبارک معدن؟

هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم

نتابد به تندی بر او آفتاب

روز روشن چو شب ظلمانی

به بزم شادمانی جا نمودند

از برای حق نعمت پند دادم این قدر

کزان میش برسازد اسباب خویش

ز شکر حلقه‌ها در گوش کردی

پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی

دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت

پس پشت هر یک درفشی کشان

یک رقص تو تا کجاست تا عرش

که جان بهر نثار دلستان است

جانت نشود چو مرغ طیار

زدش ضربتی بر دوال کمر

به کاوین سوی من بیند شهنشاه

نیست یا جهل هردوان زوجان

ده بیت به سمع حضرت شاه

دلی شاد بر سبزه و گل براند

در مجری ناوک افتد آن تیر

درستی دادش و کامل عیاری

سیه رو می‌کند هر دم، سپیدی عذار تو

ز ماهی برآورد سر سوی ماه

یکی را عیش خوشتر دارم از نام

آسان برهی ز مرگ آسان

جان هم به شفاعت علی برد

که رستم نگرداند از رخش پای

فرخ نبود چو هست خودکام

که با شاهان گدایان کم ستیزند

چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی

ز کار آگهی کار عالم گشاد

هوا می‌کرد خود کافور باری

بر سر سوره همی خواند یا و سین

نگردند از تو و ملک تو محروم

همه رزمگه شد ز کشته خره

می‌کرد عمارت خرابی

ندادی در دو هفته آفتابش

کی به روز آید شب بیچاره‌ی خوار حقیر؟

زود با ارواح قدس سالکان

نیارد ریختن بر دست من آب

دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان

وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست

بداد آرمیدن دل تیز را

گر می‌کشیم بکش چه داری

خمار آلودگان را مرحبا گفت

بندگان ملجا خود را در مولی بینند

که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش

گوزنانش به شب همراز بودند

سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی

ورا نیک بنواخت و پیمان ببست

آمود بنفشه کرد لاله

ولیکن اندکی کاهل نهادم

بر دل خود در مراد گشاد

از پی تکمیل فعل و کار خویش

همه شب می‌کنم چون شمع زاری

غذائی، مگر روغن و انگبینی؟

عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری

بدو تیز الکوس بنهاد روی

چندین دل خلق شاد کردی

به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی

یا عرضه دارد این سخنان مبترم

دم زند تا از مقامت بر کند

چو وارث باشد آن خون برنخیزد

خورشید کند عالم پر نور نه سرطان

شب و روز من گشته از هم سیه‌تر

ز دیبا و دینار کردند بار

روی از سخن تو بر نتابم

که چیزی کز نظرشد رفت از دل

راز یاران نهفته ز اغیاران

و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد

نهفته کین و ظاهر مهربانی

جز به بهاگیر و نکو ششتری

قطره‌ی آبی، دهد واپس درخشان گوهری

که با بیم شد تخت شاهنشهی

خوبی به سپند می‌توان داشت

چه داند تا که آید یا که ماند

بلکه آب حیات خود عشق است

پس پشیمانیت بر فوت چه است

شوی پستر چو شاگرد رسن تاب

یک روز به مشتری برآئی

اطروا بکل لسان عد فی بکم

ز کابل مپیمای با من سخن

روی عربست و پشت لشگر

سران در راه امرت سر فکنده

سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن

گفت من سحرست و دفع سحر او

جوان بودم چنین باشد جوانی

تیر قلم را بنان بس است کمانم

عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر

کمندافگن و گرد و شمشیرگیر

قدر خان را در آن در تنگباری

بگفتا باله ار جان در خور آید

به دو انگشت خود نگهداری

تا نیامیزند با هر نورکش

به حرص این شکار از ره نیفتم

چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

که با او به راه اندرون یار بود

بر اورنگ زرین و بر سر کلاه

نازارد از آبگینه پایش

به مجلس خادمان خوانهاکشیدند

ابر رنج اوبرنیامد بجای

وین ز قصاب آخرش بیند تلف

ز شورستان به گورستان رمیده

منکوهم اگر مانده در حبالم

دل از بیشی گنج بی‌رنج کن

چنان شیرمردی که آزرده بود

که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم

به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش

خور و شادی و کام بی او نبود

بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست

که هر چت باز باید داد مستان

من درد جهل را به چه درمان کنم؟

ز درباره‌ی مرزبان خواستند

که شیر ژیانی و کی منظری

فرقش نکند کسی ز موئی

به جز جان باختن آن دم چه تدبیر

سیه گشت خورشید چون پر چرغ

چون شدند از نام طفلت سرنگون

به تنهائی چو عنقا گشته خرسند

هر سحر، ای باد، هزار آفرین

سخن گفتن فاش و هم راز ما

ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

هوا را کرد با خاک زمین راست

ورکم نکند، بیم خناق از هیجانست

بهنگام خوردن بیاورد خوان

در میان هر دوشان فرقیست نیک

جهان افکند چون بهرام گورش

ناید هرگز ز جغد شوم همائی

بشیرین سخن هم به آواز نرم

که کار بد از مردم بد رسد

یا قهر مکن به قهر خویشم

به جان گشتند دشمن دوستداران

به آغاز آن رنج فرجام دید

همچو جان پیدایی و پوشیده‌ای

مکش بیش از گلیم خویشتن پای

برخوان و بدار یادگارم

فزاینده کاریست این ناگزیر

جهانجوی ازین سه نیابد جواز

پیاپی باد هر دم آفرینی

چو آب افتاده ، چون آتش برآمد

جان تازه کند به سبزی شاخ

بر امید و بوی اکرام نخست

که آب تیز رو زود افکند پل

آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

بر خار چه جرم، پا نگه‌دار

همی بودنی داشت اندر نهان

که دل را دیده بخشد دیده را نور

سخن کاینجا رسانیدم کنم طی

وز ناله، برآورد سرودی

چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت

جناح آراستن چون پر طاوس

این جوهر کثیف فرودینم

که این بود از قضا بر من نبشته

چو خراد و گرگین و رهام نیو

هم بی غم او مباد روزم

تو تلخی کردی و دادی به شکر

وین قصه بگویی از زبانم

صد زبان بین نام او ام‌الکتاب

ز پشمین خانه در ابریشمین دام

گر سر به‌سر زرش بنگاری

با یار تو نیز دوستداریم

جهان کرد چون روی زنگی سیاه

خیال خواب یا سودای مستیست

زنم خرگه برون از کشور مصر

دل گشته بهم یکی و جان هم

علم وحی دل ربودی از ولی

چرا بخشد ترا شیر و مرا خون

چیزی که فزایدت ز من کین

بدان دم کاخر از مردم براید

به سیری همی سر بپیچد ز جنگ

می‌کوفت سری بر آستانی

به عشرت باده در جامی نریزی

در پرده‌ی جامه جان دریدند

بهر این آمد خطاب انصتوا

برون شو دست برد خویش بنمای

مرا بین تا ببینی شهریاری

خونابه‌ی دل برون تراود

برهنه شد آن روزگار نهان

تا هندوستان به یاد نارد

به مخزنهای لعل و گوهر خویش

هم جان پدر خلاص یابد

تا تو آهن یا کهی آیی بشست

بسوزد عود چون بفروزد آتش

روح‌الامین کند سپست آمین

غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام

دل از کین و نفرین بپرداختند

کایام دو اسبه در شتابست

ندانم تا ز او آرم نشانی

رخ شست، به خون آب گشته

در میان حوض یا جویی نهی

نوا خوش می‌زنی گر نگسلد رود

کاری بزرگ را شده برپایی

از جان رمقی نداشت خونش

که من نیستم مرد آرام و جام

به رجعت پای خود را کرد خاکی

بر سر میدان شهود آمدند

ز سر تا پای شد از بی خودی سست

زانک زین محسوس و زین اشباه نیست

ره نزدیک را نزدیکتر کن

گر به باب الذهب آردش به دربانی

زین فتنه، خلاص چون بود چون؟

نهاده به سر بر زر افسران

برداشته تیر یکسر آهنگ

بود نازی، چنین شد رسم ایام

چون مرده به محشر از دم صور

چون رسید اینجا قلم درهم شکست

به شیر مست ماند از شیر مستی

جز که مرو را نشد این هر دو تام

درون نازکش افتاد در جوش

نکردند کس یاد پرخاشجوی

بر نصرت آن سپاه کوشان

کند خود را چو درویشان تصور

چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود

شاخ گستاخ ترا خواهم شکست

گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر

سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

که با کهتران کس نکرد از مهان

به پرمایگان بدره و تاج داد

الا به طریق نیک مردی

همه آیین و رسم دلبریها

آخر از لطفی کند در ما نگاه

آنچنان که هست می‌بینیم ما

گردن حرص تو قناعت زند

تا بنمایدت راه موسی و هارون

مگر خود بمیرند ازین پرورش

زدند اندرین رای بر بیش و کم

ما را به گناه ما مگیراد

بشنو و مگذر ز گذرگاهشان

هزار سال محاسب اگر شمار کند

تا رویم آنجا و آن باشد سراب

هر یکی بر وفق نام خود رود

چون خره بد سپس ماکیان

تو گفتی یکی کوه آهن برست

خرد داشتن کار مهتر بود

خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور

سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار

تا برین قصه برآمد دیرگاه

روضه و حفره به چشم اولیا

فاتحه پنج نماز تو شد

تا تو را روشن شود ایام و نام

که در جنگ بر شیر دارد فسوس

بخندید و گفتش که ای پهلوان

بیشتر از روزی خود کس نخورد

دهی تیغ زبان را جوهر نطق

نصرت و فتح بر یمین و یسار

باز گردید شاه را کارست

حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

که بیرون زین و به زین هست داری

نبیند سه ماه این جهان‌بین من

بیامد تهمتن برآراست کار

کارگری مملکت آباد کن

فسرده خار نتواند ز پا کند

زاتش دل بر جگر آبم نماند

بلکه در یابد آن که دریابد

نیم شراری ز تف دوزخست

گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

نکردی به فرمان یزدان نگاه

بی‌آتش بجوشید همچون نبید

نیکی او روی بدو باز کرد

همچو صدف حامل گوهر شویم

عشق آن بت روی کارخویش کرد

مکن کار با من به کردار من

نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست

مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم

بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

تنت را کنم زیر گل در نهان

ماه نو از حلقه به گوشان اوست

که سنگ خاره فرساید به تیشه

عقل جان را کرده، جان تن را وداع

در آن پرده بنموده آهنگها

کافران در کار عقبی جبری‌اند

چون اشتر سوی چر مهارم

که مر خاک را باد فرمان برد

جهان را به مهرش نیاز آورم

به بازی نمی‌باید این قصه خواند

دلم با عشق دمساز است چونست

پای بسته، سر نگوسارش کشید

که تا راز سلطان نگویند باز

چشمه خون شد چو دهن باز کرد

گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان

چه رومی چه تازی و چه پارسی

کجا او بیامد بر شهریار

طرفه بود قاقم سنجاب سای

ولی از ماه تا ماهی غلامش

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

سوی گنج صراف سر باز کرد

از همه غم رستی اگر راستی

فریدونم فریدونم فریدون

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

ستم یافت بالت ز بسیار سال

بهتر باد آن سریت زین سری

چو گل از خرمی بشکفت منظور

سبک نگردد زان خواب تا گه محشر

سرو چشم خود در زیان افکنی

هرکه بدی کرد ضمانی بداد

عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

کجا بودنی داشت اندر بوش

خروشی چو شیر ژیان برکشید

چرا چون به نانی بود بازگشت

که نگریزد اگر بیند سد آواز

نوز نابرده این حدیث به سر

به هر منزلی راه یابنده ایست

با شبه شب گهر روز هست

از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن

همی گفت کای داور راستان

یکی چشمه خون از برش بردمید

کالشعراء امراء الکلام

که منظورش کنند اهل نظر نام

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

نسب کرده بر کیقبادی درست

منزل اندر جور و در احسان مکن

نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان

برفتند ویله کنان سوی کوه

برآید همه کامه‌ی نیک خواه

سر به خیالات فرو نایدش

بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب

نام نیکوی او سر دیوان

که چون خویشتن کس به گیتی ندید

سکه ما بر درمی نو زنند

نه مشک است و نه کافور و نه چندن

گرانمایه دیبای زربفت پنج

سرنامداران همه گشته شد

آدمی آنست که اکنون پریست

رسانی پیش او نوعی که دانی

روز امروز تو ز دی اطیب

به دستان سپارم شما را همه

لیک چو پر گردد گردد خموش

بیرون فگنند از میان اغصان

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

که تیزی و تندی نیارد بها

خشک‌تر از حلقه در بر درند

آن سگان مست گشته روز حرب کربلا

خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار

دل و دیده با ما ندارند راست

بال و پر بگشاد مرغی شد پرید

چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق

نور خیالات شب قدر بود

بود خوش گر به ذوق خود توان گشت

نوا برکشد بلبل از نارون

زبان را به پاسخ گروگان کند

چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان

جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گشاده زبان پیش ضحاک شد

سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد

چشم سماعیل و مژه خنجرش

سر به مغرب برون کند زحجاب

شاد زی ای مایه‌ی دین و سنن

سزد گر به آب اندر آیی دلیر

قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن

سپه را همی نامدی جان دریغ

یکی سوی ترک و یکی سوی روم

همه زرکش قبا پوشیده در بر،

پرستشگران را میفکن ز کار

کس ندانستی که ما نیک و بدیم

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

درم با شکر ریخته زیر پی

نیل گیا در قدمش رسته شد

کند بی‌گمان کار این مرد خوب

نهاده بدو گوش گردن‌فراز

همه گل چهرگان و مه عذاران

به دانا هم از جنس دانا فرست

وز آتش آب از چه گرد گرما؟

هرچه بر از خاک و فرود از سماست

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

دولت خود را به لگد میزنی

به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

بهتر از چشم قبولش، دست رد

وقت باز آمدن دویست غلام

فابتعثت امة مهدیة

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

وز تن و جان خویش برخوردار

نر و ماده هریک چو پیلی سترگ

بدین گونه مهمان نباید بدست

گرفتی هر کسی را، ز آن توهم

تو بادی جهان خسرو جاودانی

تن ممنی، با دل کافری

زدند و فرو هشت پرده سرای

همی دامن از چشم در خون کشید

جام مالامال گیر و تحفه‌ی بستان ستان

که آیین من بین و بگشای چشم

در تندرستی و راه گزند

به رویم صد در اندیشه بگشاد

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

پس بیک ساعت کند معمورتر

بگردید و دید آشکار و نهان

به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه

از بیست ساله مملکت عمان

وگر سوی دشت دلیران برم

گرفته تن زال را بر کنار

ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب

چون باغ فضلت پر گل و نسترن

نه بر در حجازی، نه بر در بخاری

همی مهر جان مرا بشکرد

ببارد همی بر زمین مهر تو

بخت مخالف تو سوی انحدار

سوی چین گرازه گرازید تفت

پژوهنده را راز با مادرست

شکر مصر را رواج‌شکن

ندانست کس گوهرش را بها

مشرق او غیر جان و عقل نیست

آفتاب از آفتابش ذره‌ایست

که بنشست رستم به شاهنشهی

ندانند کاندر جهان برچیند

سر اندر هوا و بن اندر زمین

تن مزن چندانک بتوانی بخور

برون کن این محال از خاطر خویش!»

برفتند نزدیک شاه جهان

به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریان‌ها

کز مزاج بد بود مرگ بدان

بپرور نگهدارش از روزگار

همی گفت و آن را نشانه نمود

نه برزد کس از بهر من سردباد

او بدان مشغول شد جان می‌برند

کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟

برو میخ زرین و پیکر ز عاج

طعمه‌ی ماران و مورانت کنند

در مقام عاقلان منزل گرفت

به درگاه بنشست پر درد و خشم

نگیرد خداوند خورشید و ماه

کزیشان سواری زمانی نخفت

ای کم از سگ از درون عارفان

به دستان یافته بر ساعدش، دست»

بفرمود داری زدن شهریار

دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار

که نیایی تا سه روز اصلا بگفت

به نیکی همو باشد آموزگار

روان را به فرمان گروگان کنند

کتفتان به ناوک بدوزم همه

صالحم افتاده در حبس ثمود

چرخ نزد خیمه‌ی زرین‌طناب

وگر جنگ ایران و کابلستان

آب نگذارد صفا بهر خسی

گرچه اول خیرگی آرد بلی

کجا نامشان بر تو خواند همی

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه

حصار عصمتش اندیشه را راه

میان کیان ناجوانمرد گوی

زلیفن بستنش بهتر زلیفن

تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد

میان سوده از تیغ و بند دوال

برآرای کار و درنگی مساز

نه شرم آیدم نیز از روی شاه

مر پیمبر را به چشم اندک نمود

ور مدون شود، بخوانندش

بیارای و بنشین به آرام دل

پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش

از تجلی چهره‌ات چون ارغوان

سراسر همه آفرین خواندند

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

بسی شور و تلخی بباید چشید

ضد به ضد پیداکنان در انتقال

خوردن میوه خود طفیل بود

چو از خاک تا تیغ شد آژده

اگر جویدی حکمت باقری را

می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

کجا بر تن تو شود بدسگال

بپرسید و بردش بر شهریار

گزیده سواران کشورش را

در درون خویش گلشن دارد او

نیارم صبر کردن تا شب امروز

خورش را نبودی بروبر گذر

بهر درد خویش بی فرمان او

در جهان والله اعلم بالسداد

بفرمود تا برنشیند به گاه

به باغ اندر ایوان بیاراستند

که گردن به کژی نباید فراخت

مقریا بر خوان که انشق القمر

یابد از گلشن بیرنگی بوی

گرانمایگان هریکی با نثار

جز کز ره نردبان علم آنجا

که کند صیاد در مکمن نهان

برآمد بیامد سپهدار طوس

همه راستی زیر پیمان تست

سرآمد شما را همه ترس و بیم

به که بر فرق سر شاهان روی

کام، ز شیرینی و شور جهان

که آگند با موج دریای نیل

جانب ترکیب حسها می‌کشد

چنگ اندر پیشه‌ی دینی بزن

ده اسپ سوار آزموده جوان

به دستان و شمشیر کردش تباه

که این پیر شمشیر چون برگرفت

بی عصاکش بر سر هر ره مه‌ایست

زمام اختیار از دستشان رفت

چو دارا بدو اندرون کودکی

ای هوشیار نادره افسون است

امتحان ما مکن ای شاه بیش

به نام جهاندار پیروز شاه

کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد

برفتند بر سر ز زر افسری

تا بکلی نگذرد ایام کشت

نظر بر شاهراه انتظارست

که بردی سر دور مانده ز دوش

دل ز هر علمی صفایی می‌برد

در تزاید مرجعت آنجا بود

بپرداخت ایوان و بنشاند پیش

که گیتی نخواهیم بی‌شهریار

زمین بستر و گرد پیراهنت

دوست را در نزع و اندر فقد دان

گر قدم پیشتر نهد پرگار

نبد جای مردی و راه گریز

مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

سنگشان از صورتی مومین بود

همه گوش سوی خردمند کن

سر مایه‌ی مرز هندوستان

به دندان بدارد درفش بنفش

وز رضاع اصل مسترضع شدیم

بیگانه را مده سخن من، که آشناست

دم از شهر ایران برآورده‌ای

لیک از جوهر برند امراض را

در عجب در ماند از مردی او

همه خلق اوفتند اندر مهالک

بنیرو نگیرم کمرگاه اوی

به یک تن مزن خویشتن بر زمین

چونک ارض الله واسع بود و رام

هذا الشهاد بسرق البیداء

کس آزردن و پادشا کشتن است

زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا

هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

زهی مسکین که شد مختار مجبور

سپه را سراسر پسند آمدش

وزین لشکر امروز نامی‌ترست

در سیه‌روزی خسوفش می‌دهد

سلطان تاج العلم فی الاکفاء

سواری نماند از بزرگان و خرد

تو علی بودی علی را چون کشم

مثل او نه بود و نه خواهند بود

در بریدن بباید اندیشه

کز ایران گذارد به آباد بوم

یکی طوق پر گوهر شاهوار

سقف چون باشد معلق در هوا

جمال المعالی فهو للجود مربع

همی کرد سرتاسر اندرز یاد

دین و خرد کرد در حصار مرا

مثنوی دکان فقرست ای پسر

نه پدر دستگیر و نی پیشه

مهان را همه بدره و تاج داد

بگفتی به ترکی سخن هوشیار

وز قضا آن را نکرد او اعتداد

آستانت به از رواق فلک

ببر جام زرین سوی گنج شاه

گفته امثال و سخنها چون شکر

وآن عروسان چمن را لمس و طمس

در جهان ذره‌ای ازو خالی

پراندیشه کن جان تاریک او

پذیره درآید سبک‌تر ز گرد

ممنان را عید و گاوان را هلاک

چون بری رخت روح بر عیوق؟

چنین تا برآمد زمانی درنگ

ناصبی شوم را سر از در دار است

زین هوس سرمست و خوش برخاستیم

منمای آنچه نیست در طینت

به دندان گیا نیز بگذاشتی

گزیدند گردان لشکر هزار

چون عیال کافر اندر عقد نوح

نشنیدم کزین خبر دادند

به دوریشی اندر دلی شادکام

بنگر اندر عزم و در آهنگ او

سوی ورد خویش از حق فضل‌جو

ور چه شیرین کنی دگر خواهد

نجوید ازان پس کس آرام تو

بگویم که من زو ندیدم گناه

فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود

دستگاهی فرست از آن گنجم

به یکبارگی زو ستوه آمدند

تا مرغ در میان درختان زند صفیر

کو نگرداند ز عارف هیچ رو

که بهر ذره در شود کوهی

بگو تا سکندر چه دادت پیام

دل دشمنان گردد از رشک کور

بر دکانها طالب سودی که نیست

پی گوساله و بز و بره

چونک دردت رفت چونی اعجمی

این زمان هر یک به اقلیمی شدند

ناید آن سویی که امرش می‌کشد

به شبی جمله را بپردازند

کز دم داود او آگاه شد

پدر ماند از کار او در شگفت

از ملیک لا یزال و لم یزل

تا چو گوید: بیار، گویی: گیر

منگر اندر جستن او سست سست

جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم

میم ام تنگست الف زو نر گداست

غیرتش چون رها کند بر غیر؟

ای تو خاص الخاص درگاه اله

جز آهنگ درگاه قیصر مکن

وانگه آن کر و فر مستانه بین

غصه را یار و همنشین چکنی؟

کوه یحیی را پیامی می‌کند

لیک می‌ترسم ز آزار رسول

با تو اندر خواب گفتست آن نهان

به دل و جان رفیق او گردد

آن درختی گشت ازو زقوم رست

سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

رسته از زندان گل بحری شده

ندهد رتبت وصولت دست

خر به سوی مدعی گاو ران

همه خیر و همه خوبی همه بر و همه نشری

مبادا کسی شاد بی‌گنج من

چه روی از پی ششی گنده؟

صد عشوه و ناز ساز کردی

سپهدار کهرم بیفشارد پای

کنام پلنگان و شیران شدست

همه از جام دیو ساری مست

کردند اساس عشق محکم

چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم

ازان چشم روشن که او دید خواب

علم ازین بیشتر چه داد کند؟

نبودی غیر ازین‌اش کار و باری

پیاده سوی سرو کشمر روید

کلاه کیی دیگری را سپرد

قاضی عشق را بس این دو گواه

خالی ز سماع این سر آواز

طاعت نبود بر گزاف و عمدا

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

اندران راه سهمناک درشت

از مقصد خود اثر نمی‌یافت

ز بهر خورش دارد این پیشگاه

بیاور که سرگین کشد بر کنار

همه در چشم خلق خوار شدند

هر دم راند ز دیده سیلی»

هم نهان و هم نشسته پیش رو

چو مشک سیه گشت پیراهنش

پر ازین نقش لایزالی کن

دو نرگس را ز نرگس دان برآورد

نهان کرده از جادو آژیر داشت

مرا با پسر آشنایی دهد

پرورشها کند به دایه‌ی ذکر

که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست

گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین

که آواز بهرام زان سان شنود

تا برآری به خیر نامی نیک

شود خون‌فشان چشم گریان او،

خروشی بد اندر میان گروه

ز دشمن نتابد گه جنگ روی

وز هوا در کشی عقاب و کلنگ

قانون معاش اهل هوش است،

چون شعاعی آفتاب حلم را

تو این گفته‌های من آسان مگیر

ایمنی، فتنه سر به خواب کشد

مجنون ز قفاش سینه پر درد

به گردان گردنکش آواز کرد

برو تازیان باش مهمان خویش

بر سر آن غیاث دین سوزی

بر آب نظر نهاده از دور

ز فضل اوست مروه و صفای او

ز بیگانه ایوان بپرداختند

بر تن بی‌ثبات دست بلاست

چون ذره در آفتاب خود غرق

همی رفت خواهد به کین خواستن

کند این سخن بر دل شاه یاد

بسته بر وی ز بیم دلها خواب

وز آن نور، چشم بدان دور باد!

تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار

مگردان ز فرمان او هیچ روی

آستین از دو دست باز کشند

هیچ‌اش نید ز روی تو شرم

بلندی بیابی نژندی مکن

بگسترد شب چادر لاژورد

دین به هفتاد و چند فرقه نبود

شستند به آب دیدگان‌اش

کان را به حرم در کند از مزد هزار است

پرستنده باش و خردمند باش

که برون آورد ز خلوت رخت

بنشست و به های‌های بگریست

بزرگان ایران و تاج و کمر

که ای شاه باداد و با رای و شرم

در رخ او نشانها پیداست

ترحم کرد و بر وی زار بگریست

به نیروی حفظ تواز قعر نیران

هم اندر زمان دختر او بخواست

بعد از آن بنده و ضیاع و عقار

دلی خسته روانی ریش داریم

به یزدان و آن اختر سودمند

همان کز به مرگش نباشیم شاد

دین به دستار و جامه خواهی داد

فرامشکاری از یاری نباشد

کاندر دل من شبهت و ریا نیست

گسی کن هنرمند را باز جای

نیست این نقشهای گوناگون

به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن

به دژ ماند با ساوه‌ی ارجمند

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان

و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست

مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال

سرافراز تا خوره‌ی اردشیر

به بوی یکدگر از دور خرسند

ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر

که اندیشه روی مرا زرد کرد

شما را به دین رهنمونی کنم

کجا اینجا شدندی منزل آرای؟

شکایتهای هجران عرضه کردم

تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری

بگفتند کو را پرستش تو کن

سلاح آن جوی، کز وی کار رانی

هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان

مگر مغز و دل پاک بیرون کنند

ازین پس بزرگی نجویند کس

نشستند اهل اقبال از چپ و راست

به کفر زلفشان ایمان ببازد

بدترین درد ، درد هجران است

خجسته برو گردش روزگار

به که جز از عشق شماری کنی

با پیرهن سطبر و خلقانم

شده خاک و ریگ از جهان ناپدید

نیابد به زفتی و کنداوری

زمین سان آسمان سازیم بر پشت!

جهان را ز سر تازه شد حیدری

آن نه خدای است که روح نماست

ز بخت آب ایرانیان تیره شد

سست شود مهره‌ی گردن ز سلک

نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

جان روی در تو دارد که قبله دعایی

هرانکس که او از خرد داشت بهر

تو پشت پا زنی شاید ز رایت

گر بگذرم از راوه قرطبانم

خرمن آتشی شود هر گل

که بی‌چیز ایشان بباید مرا

خضر در باغ و سبزه چشمه جویست

نهمار سرم را خمار کرده

صلا در چمن رو که اصل صلایی

کمند آر و بادافره او بکن

چو مرده کاب حیوان یابد از جام

هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا

با تیغ، به رزم، شر بر شری

یکی روشن اندیشه افگند بن

تو خسرو را چه می‌بخشی، همان بس!!

رنج‌های هرکسی را گنج‌ها دادش جزا

نوانتر شدم چون جوانی برفت

چرا کرد باید مرا گنج خویش

رسیدش چشم زخمی ناگه از میل

حجره‌ی خاص جهان داور دارا شنوند

که چو مهرت به زیر ران باشد

چنین آبکش گشتم و پیشکار

سر خود خدمتی بردند در پیش

از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است

او کافر است گرفته مسیحا را

اگر شاد گردد بدین باغ شاه

به امرش بندگان در کار شاهی

از بزرگان خرده دان برخاست

از گدایی چگونه باشد عار

می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش

به سکه‌ی رخ خورشید بر، به زر مذاب

بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را

تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری

گشته نبات زمین از شیره تر

ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند

هر چند نه جای این بیان است

پادشه دام و دد و انس و جان

که گردد هم‌نشین با خان کشور

هم غم است ار چه غم نفس شمراست

که ناگه ازو برکشی هندوانی

کاهل هنر را ز توست قاعده‌ی نام و نان

که از خورشید ناید سائبانی

الی عبدی اینجا نزول کن اینجا

هست عین شریعت اطهر

ترسد که شود سست دل از سخت صدائی

دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده

آن طفل دبستان من آن مردک کذاب

قیصر اکنون خود به فردوس اندر است

طوف در تو می‌کنند از پی کسب سروری

چو درویشی که دری یابد از خاک

جواب ندهم الا انهم هم السفها

سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان

آن مگس سگ بود وین مگس انگبین

که هست این فتنه کمتر بازی ملک

صلیب آویزم اندر حلق عمدا

پاکتر آن است که از رشوت است

گفت که ها هدهد سبای صفاهان

گفت من هم بوده‌ام دهری شبان

بر سر خاک هوان خواهم فشاند

آخرش را نتوان فرق نهاد از اول

که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی

جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من

مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست

که بهین بهان کم‌آزار است

ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این

انکیانو سرور عالی تبار

تاب مهر است کز او غوره منقا بینند

سرب در گوشه‌ی رو مال که این نقره‌ی خام

در کوثر مصطفات جویم

ز ابر همت نما فرستادی

خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا

مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب

دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته

وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان

غیب از دل خود نهان ندیده است

بداندیش تو بر هر در دوان باد

گوش خلایق بسفت حاقه‌ی فرمان او

چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

گوساله شمار زرگران را

سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان

جبار در مناقب او گفته هل اتی

که رخت نفکنی الا به منزل الا

هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار

گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان

خوی کریم مقطع و مبدا شد

بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب

چو آواز جلاجل از جلاجل

خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته

گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر

بر این حصن فیروزه غضبان نماید

نور آن آتش موهوم که در احجار است

ما و تو بسپریم هم بادیه‌ی قلندری

خدمت این قوم، به روی و ریاست

قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق

وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن

پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان

به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان

بر امید سوزیان خواهم گزید

کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را

در این هفت دکان گیائی نیابی

دعوت کل امم هرگز که یافت

وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار

درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی

در معرج غلطم و معراج رضوان جای من

کی شود مغزش ز ریحان خرمی

رخت امان به خلد مزین درآورم

گذرش بوسه گاه سرهنگان

چه غم کوره و سندان و دم است

همه انتظار و همه آرزوی

باد است کو دهل زن خیل سحاب شد

به میدان کین بر سر خصم رانی

از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته

نه هر شهسواری بدر برد گوی

سیراب چه که غرقه‌تن از فرغر سخاش

مستغنیانه باش که این از تو درخور است

نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده

با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

رسم تو الا عطا کار من الا طلب

پس به سوی عرش فرسائی فرست

نام خانه و نام او گفت آن عدو

نسناس چون به زیور حورا برآورم

اندیشه در نیافت سراپای پیکرش

واخواست کند به حشر حنان

چاهها کندند مردم را براه

بس نفس شکر کز هوام برآمد

چو خصمت بیفتاد سستی مکن

شب بدروار بدرقه‌ی کاروان شده

نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار

تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام

آنچنان که آن تو باشی و تو آن

نداند فهم آن بهمن ز بهمن

برگرفتم بار دزدیشان ز پشت

کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

قفا خوردی از دست مردم چو دف

بشنوید آه رشید ار شنوائید همه

که مانده شود هر که خیره دود

درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش

گوییی صرصر علف بودش نه جو

آب را سنگ درفتد به زهار

بدخشی لعل بنهادند نامم

دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم

باری ز تنگنای لحد یاد ناوری

این یکی صادق آن دگر طیار

ای بس که من بگریستم از شرم آن سبحانه

محو کرد آیت ایشان چکنم؟

ور بگفتی که بر آمد آفتاب

پس مهر جم به خاتم گویا برافکند

که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان

امید زر و زور مرا خوار و زار کرد

که فردا دو دستت بود پیش و پس

تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام

و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش

من و نقش یک کز وغا می‌گریزم

هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها

گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش

آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود

نقصان نرسد پس اذاتم

چون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست

بر شه شیر پیکر اندازد

از بد و نیکی خدا با تو کند

چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند

تا ترا دانم پناه بیکسان

جمع اجزای پریشان به خراسان یابم

که خلق از آن طرف آرند نافه‌ی مشکین؟

سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم

زین درد همه ساله به رنجید و بلائید

چرا زخمه تب لرزه چندان نماید

موجب اعزاز آن بیت آمده

تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

ازین دریا، بجز ساحل ندیدی

باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

کز معانیش همه شرح هنر بازدهید

وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد

گر همتش لگام به جوزا برافکند

نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

همت بدل ضمان ببینم

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار

آباد بدین است چنین گنبد دوار

از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند

وز طبیبان و قصور فهم نیز

گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل

چون تو خودبین را بدام انداختن

دیو با خاتم و با جام جمست

ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان

هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست

برخاست جانور ز دم روح پرورم

یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون

نه به منزل اسپ دانی راندن

عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر

سنگشان هر جا که رفت انداختند

ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا

تو گفتی که دریا برآمد به جوش

مرغ و ماهی چو در حرم احرام

رسته شدی از تن غدار خویش

فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش

بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست

سخنم لاجرم چو آب زرست

درودیم بفرست زان راه دور

کاک او در شرع منصف همچو خط استوا

اگر من ضعیفم پناهم قوی است

نه ایادیش زیردست شمار

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم

آنچه ماند از منش ستد به زکات

نه به معنی به صور انسانست

گوشه دیگر نمایم اختیار

«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا

که در مواجهه گویند راکب و راجل

زود از پوست برون آردش ایام چو مار

ثابت کرده‌است خرد منتهاش

بخرابیش درین مرتع خاکی مچران

شد دلش چون در بهشت فراخ

پیش تخت تو چون صغار و کبار

تا که دیوت نفکند اندر بلا

از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

علی امم شعث تساق الی الحشر

به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار

سلطان شرع خواجه‌ی کونین مصطفی

اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار

مزاجم را بطاعت معتدل دار

از گوهر او مستعار باشد

ننگری رد چارق و در پوستین

آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار

پیاده سپر در سپر بافتیم

کورا صریح خون دو دیوان به گردنست

ازیرا که این زان و آن زین جداست

چون دو سر نیستی چو دو پیکر

مبادا کز سرش موئی شود کم

خاطرم آن درخت بارورست

که نباشد خار را ز آتش گزیر

مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد

کامد آن خانه غمگسارش بود

یک جهان عقل گنگ و کر دارد

قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا

رفت همچون الف کوفی روزی به درش

مبادا تاج را بی‌فرق او نور

قوام عالم کون و فساد را در خور

خویشتن را ابله و نادان مکن

مر ترا پایمزد و دست افزار

تاج با ماست لیک بر سر تست

از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد

مر گزیده‌ی خدای را تبدیل

که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن

که پیش عاقلان دارد درستی

به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر

لایقست انصاف ده اندر یمین

نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار

مجنون ببر تو همچنانست

کنمی بر ثنای تو مقصور

عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار

چون چنان گشت بند من محکم

چو تیغت حصن جانت آهنین باد

در این معنی چه خاموش و چه کافر

پیش عنینان چه جامه چه بدن

مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب

مهتاب بر آفتاب می‌بیخت

خاک در سایه‌ی حلم تو بود گاه وقار

کان جمع پراگنده شد آن دست مستر

آبروی از برای پاره‌ی نان

چو فال از باد باشد باد باشد

طی شدن عمر شادمان و حزین است

بندگی کسبیست آید در عمل

در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار

اجرام بروج گشته راکب

ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر

هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است

باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن

به مرداری کلابی بر دمیده

گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر

هر دو هستند از تتمه‌ی اختیار

بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست

دو رها کن سه را یکی گردان

خدای و نهی او نهیی است منکر

چو هدهد سر به پیش شه نگون سار

هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر

بیارد باد و بوئی بر ندارد

هم درین دولت جوان باشد

او بجان لرزان‌ترست از برگ کاه

در نار مسوزید روان از پی نان را

تا کند دعوی سخن را راست

بخوردند و مجلس بیاراستند

مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان

پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن

بمأجور له قدر ففصل

وگر راست خواهی ز سعدی شنو

دست تو گیرد به جز فریاد رس

کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا

وز در خلق بی‌نیازم کن

که توفیق خیرت بود بر مزید

بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند

شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان

که بیش آشفته شد تا بیشتر دید

فرومانده از کنه ماهیتش

از خلافت خواجگی خود قیاس

در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار

شد در سر تیغ و تیغ بازی

حذر کن که دارد به هیبت زیان

هر گه که پسیچ سفر نباشد

شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان

دگر ره باز می جستش نشانی

روانش بمرگ برادر بخست

بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا

برد از این معانیها که در بسته میان دارد

وز گرانمایه‌های گوهر و مشک

بپرسید شیراوژن از شهریار

بر در شاه و میر بندارند

آوازه‌ی نام تو چو انجم به سفر بر

فشاند از جزعها لولوی شهوار

سر نامداران بچنگ منست

دایه‌ی انس و جان همی‌یابم

چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا

پیر آمد و شد سپاس دارش

که از رای تو نگذرد روزگار

بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

لفظ و دیدار تو سرمایه‌ی سمعست و بصر

بیابیم از پی شبدیز گردی

همی خواست کرد سرش را ببند

سر ز اوج عرش رحمانی برآر

دان که طبعش چنار خواهد کرد

هرجا که رود تو باش یارش

به پیوستگی نیز هم دوستست

که پیش خر و گاو زعفران است

یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم

بپرسید از غم و تیمار راهش

دریغ این جوان و سوار هژیر

خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا

شعر در مدحت تو مایه‌ی بهتان نشود

کارهای نکردنی می‌کرد

همی راز خویش از تو دارد نهان

از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش

گاه بشرا و گه بشیر مباش

در زه آورد و درکشید درست

دلت آرزو کرد مر تخت را

چون در چنین مقام سخن نیست معتبر

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

بود عقلش به علم راهنمای

که ریزنده خون لهراسپ بود

زیرا که تاختن سپس این جهان عناست

هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار

داد سر سبزی از شمایل خویش

چو دین آورد تخت منبر بود

تو در سایه‌ی رافت او بپایی

ور چه کردم به شعر حسانی

آب انداخته بسی گم شد

نباشی تو کم گیر زین راستان

چون بنان او به قیمت لل شهوار نیست

صلاتها و تحیات بر محمد و آل

کردی بر او قرارگاهی

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بر این آبگون روی چرخ کیانی

چون شیر و درو موی پدید آمده تاری

ور خوری جمله را به خوان بنشان

نینداختم اخترت را زدست

نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند

سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن

خون کنند آن زمان که خوش باشند

ز تاری و کژی و نابخردی

گر گلیمی بد یا دیبه‌ی رومی است قباش

شکری والله در طبع و به لذت شکری

آهن سرد کوبی ار کوشی

بیفتاد تازانه از مشت اوی

روزی از گورت برون آرد خدای دادگر

شعر پیشین و شعر باز پسین

مه جوید لیک خاک بیند

بدان تا نبینم بداندیش را

یکی دیگرت کرد سر زیر بار

چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی

آبی دگرش رسید و پالود

بیم بر مگر کامگاری کنند

اینها که سزای صلوات‌اند و ثنااند

سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر

شیر با او به دست و پا مرده

ز نوشش فراوان فزون بود زهر

گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز

علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری

کایمن شوی از نیازمندی

ابا لشکری جنگ سازان نو

کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر

تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن

سفته شد چشم اژدهای سیاه

بپوشد به دیبا و خز و حریر

وز ره دانش نیلفنجی کمال

می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب

باده گلرنگ‌تر از خون تذرو

بدین نامداران ایران بگوی

به ناکام و ناچار هنجار دارد

تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر

گز چار فرس سوی پیاده

بدو گفت کای شاه یزدان پرست

خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟

بحر او از مهر کف پرجوش گشت

پیل را کشت و کرگدن را دوخت

به جای بزرگان و آزادگان

تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند

زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی

وز خجالت دریغ باشد و درد

پس کجا داند قدیمی را حدث

برزنی آخر سر عزیز به دیوار

چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟

نباشد جز از شهریارش همال

جان جان جان جان آدم اوست

به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

هستی اگر، نفس تو زاکیستی

سپاه آید از هر سوی ساخته

وآن دگر پرنده و پرواز بود

واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی

که آن را نداند فلک تار و پود

کز شمار و حد برونست آن بیان

جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل

گر بدانستی کاین جای قرارستی

که بینا شمارش بداند که چند

سبز گشت از سنبل و حب ثمین

جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری

وزان جنگ خسته سواری بود

که ببین ما را گر اکمه نیستی

از این گوی اغبر به خورشید ازهر

بیا، گو، من اینک سوار علی

به تن سست گردد به لب لاژورد

تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

نیابی از این بی‌شبانان شبانی

همی‌راند چون باد لشکر به راه

دام تو خود بر پرت چفسیده است

کف اوشاید بودن که جهان را جگراست

هر زاهد و عابدی و بنداری

دلاور شده خورده از گور سیر

تاوانی و، چه منکر تاوانی

چگونه بوم زین سپس یار غارش

بر سود منم تو بر زیانی

که من دیر ماندم به شهر کسان

ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی

بر زیر و بم حنجره‌ی مذنش

به خرداد ماه اندرون روز ارد

به جان از ره دانش خویش بال

که داد او به باد آن همه روزگار

دربر به مهر، خوب یکی دلبر

به سیری نخواهد ز تریاک بهر

بنده‌ی طوغان و عیال ینال

که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی

که جز این نیست دین بی تغییر

بدوبر گشایم در گنج باز

دلدل ببستی، چاکرش

نریزد نباشد به بد رهنمون

تنین فلک روز ملاقات عنانیش

چو پیدا شدی مردی و ارز تو

خواند باید بسیت ویل و ثبور

سر او بگردد شود رزمخواه

بستد ز نبیرگان و دختر

از افزونی این مرد ارزان فروش

نه جز ملک او مر حرم را حرم

دل داد و داننده‌ی خوب و زشت

شوریده بسی کرد کار پدرام

بر خویش تار و برش پود کرد

گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر

ببخشای ای مرد آزادمرد

نشیند کسی کو بپیمود راه

به داد و به بخشش به گفتار پاک

مباشید بر کار بد رهنمون

اگر بدره و تاج و گر برده بود

همانا دگرگونه پندارد اوی

وزان سوی گریان بشد باز جای

سخنهای ما کم نیوشد همی

جهاندار و پیروز و فرمانروا

مکن تیره این فر و شمع کهن

عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد

هوا گشت ز آواز بی‌تار و پود

در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان

درفش سواران جوشن وران

بگو با حریفان به آواز رود

برین گونه پربو شد ازبوی ما

وز التفات به ساحل کشنده موسی

نهادند زرین یکی پیشگاه

هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا

بدید آن دل و رای هشیار او

مرا به بوی برادر چه جان بود در بر

جهان را بران سور پر نور کرد

می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار

به دل با تو همچون بهار نویم

پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان

یکی نامور پیش او یادگیر

عقل نداند ز کجا ابتداست

ز لشکر شود روز روشن سیاه

برون تازد فرس زین چار دیوار

رسیدند نزدیک آن دژ فراز

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

به سر بر همی‌تافتی آفتاب

تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد

به خون برادر چه بندی کمر

چه بدی برتری آدمی از حیوان

مرا در دل اندیشه دیگرست

گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان

به نزدیک خاقان بدی نیک پی

چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

که تن را نگه دار و فریاد رس

آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران

ممانید تا گردد او سرفراز

رو بیارای به پیرایه‌ی عرفانش

هم از راه و آیین طهمورثی

بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب

نباشد جز از لشکر شهریار

ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

جهاندار پیمان شکن خود مباد

به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است

بر آتش بر آگند چندی گهر

چه روی در طلب نان بسوی هر در

یکایک بدین آرزو بنگرد

به جود دست برآورد و داد احسان داد

کزان پس نبینی جز از آفرین

آن مرغ که بی پر چو ماکیانست

دل خویش خوش کرد زان گفته مرد

بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان

درخشان شد آن رای تاریک اوی

راحت از آن عاشق شیدا ربود

سپاسی ز دادن بدو برنهم

علی‌الخصوص در ایجاد چرخ مستعلا

که بگسست خفتان و پیوند اوی

این قناعت، از سگ آن گبر پیر

همان تخت پیروزه آراستند

ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان

بکوبد بنزد تو راه دراز

دشمنی هرجا چراغ مقبلی است

نبد پند ما مر ورا سودمند

توراست خاصه که داری کمال استعداد

بر وی اندر آورد جنگی سپر

بهر چه در غصب داری، روز و شب؟

به جنگ اندرون ترجمان مرا

از آن ستمکش خلقم که کند دندانم

چو هفتاد رش برنهی ازبرش

هنگام سحر، سستی خمار است

چنین نام ز آواز او را ندند

ولیعهد و فرزند و دلبند جانی

همه رومیان را به زندان برند

اول بسنج قوت اعضا را

کم و بیشی کارها ننگرد

که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا

بدان تا برد راه پیش سپاه

از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

دریغ آن نکو شاهزاده‌ی سوار

گردن کشان لشگر او مالک الرقاب

نه سود آمد از هرچ انداختند

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

کزیشان سواری زمانی نخفت

ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام

این خوب نهاد خوش لقا را

داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار

همی رفت خواهد به کین خواستن

هرجا اشاره‌ی تو بود او نشان کند

سر اندر هوا و بن اندر زمین

ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج

گزیده سواران کشورش را

تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی

کز هم نشناسند نگون را و سنان را

خنده‌آور گشته است اکنون به رنگ زعفران

هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب

تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی

وی حلم ترا جبال نایب

گردد از بد مددیهای فلک نقصانی

حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست

نرمی موم در مزاج رخام

بودی قدری خلاص جانم

هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان

که آسمان همچو ریسمان باشد

فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی

دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم

تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک

به دوشن باد ولی مسند سلیمان است

آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار

تولد یابد از هر یک شرر صد توده‌ی خاکستر

چو گور دلاور کمندش بدید

این جمله بد بدایت کو باقی حکایت

همه لطفی و همه همتی و پاک خرد

گر از زیردستان بنالد کسی

ز رستم سوی زال سام آمدند

چون جانت به علم شد بر آن معدن

سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش

پرده‌ی الوان هوی را بدر

کجا رفت آن مرد کاموس گیر

قارون شوی ار چند در سالی

به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله

گزین کن از ایران یکی مرد پیر

براهی روم کم تو فرمان دهی

در میان اعتبار و پایه‌ی خصم تو باد

تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو

به بطن حوت مقید کننده‌ی یونس

بزرگان ایران بماتم شدند

وانکه می‌گوید که «حجت گر حکیمستی چرا

وندر بن این سفجه‌ی سیمین کفیده

به آرام شادست و پیروزبخت

چو شور و طرب در نهاد آمدش

تاویل حق در شب ترسائی

بیچاره شود به دست مستان در

چو نهالیست روان و تو کشاورزی

نرفت از جهان سعد زنگی بدرد

بگوش دل نگر زی من که چشمت

جز براردت داد در صد روز

وگر پوشم این نامداران همه

بشر ماورای جلالش نیافت

بساط فرح بخش دولت سرایت

نبود آهن تیغ علی که آتش بود

گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار

وزیر اندر این شمه‌ای راه برد

چون نبود دلت نرم سود ندارد

زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی

ز من گشت بدنام شیرین نخست

نکند با عمارت عدلت

دانش بجوی اگرت نبرد از راه

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج

دید که هنگام زمستان شده

بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد

چون شکر عسکری آور سخن

بر کنم من میخ این منحوس دام

ابرپای خاست آنگه از بام زود

تا سه فرزند آخشیجان را

ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک

زمینیت را چون زمین باز خواهد

هردم کند ظفر ز پی زیب دولتش

به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست

به با هست جفت و بد با نیست

مه همه کفست معطی نورپاش

فرستاد بهرام یل رابخواند

کار عزمش به ساختن آسان

ناصبی شوم را به مغز سر اندر

اگر ناصبی گوش دارد زمن

مرا از خویشتن برتر مپندار

جست از جور عالم جافی

آسان به خرد شود تو را مرگ

اندر افتادند در لوت آن نفر

به ناخن رخان خسته و کنده موی

تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر

دشمنت مبتلای دردی باد

از منزل شریعت رفته‌ستی

اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی

طاهر نبود گوهری که نشوش

امیدت به باغ بهشت است ازیرا

از برای آن دل پر نور و بر

فرستاد پس چیزها سوی گنج

در سرای امل از جود کفت

آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه

من همچو نبی به غارم و تو

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب

ز نیکی‌ها گریزانی سوی بدها شتابانی

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چنان خسروی برز و شاخ بلند

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا

شعله‌ی خرمن جهان گردد

نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی

امید دیگرم اینست و ناامید نیم

مهر تو از بهشت دارد قدر

در خورد ثنا شوی به دانش

بر زند بر پات نعلی ز اشتباه

نیایش کنان پیش آذر بگشت

ز اشک دیده‌ی بدخواه تو سفید چو قار

در حرب، هزار کیمیا دانی

قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت

آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس

گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد

ای آنکه چهار یار گوئی

تا بدانی در عدم خورشیدهاست

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم

ور به دوزخ رسد نم لطفت

با چنین موج بلا همچو صدف

در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد

بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب

گر عدوی من به مشرق است ز مغرب

فقر فخری بهر آن آمد سنی

بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ

رویش از غصه‌ی ایام بر دشمن و دوست

باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی

ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم

نشود کان حقیقت ز گهر خالی

گرچه زانجا که صدق بندگیست

گوئی به ضرورت که این چنین است

دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست

ببندید هم در زمان با سپاه

تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق

خاصه زینسان گداییی که گدا

هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست

بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش

همیشه تا بود ارکان مثر

آن روز قوی و شاد بودم

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

دگر بهره زو کوه و دشت شکار

شادی و عمر تو باد کین دو سعادت

آیا خواجه همداستانی مکن

چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد

یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی

که بهرام پوشید پنهان زره

تو خور روشنی و هست خراسان اطلال

بر خوان وظیفه تو شاها

نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد

تن دشمن که اکنون می‌طپد بر روی خاک از تو

ز افراط سخای او شدستی

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست

گر چه صد کار داشتم در مرو

جهانجوی گفت ای سر انجمن

تا هوای خزان به بهمن و دی

به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو

این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد

گر بود در عقد قلبت آنکه نیست

یکی کم بود شاید از شانزده

تاجم سر پر مغز را ولیکن

ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست

همه شهر یکسر پر از داغ و درد

سخن سنج بی‌رنج گر مرد لاف

هر که او تابع شریعت نیست

چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف

شاه رسل وسیله کل هادی سبل

سخن نزد دانندگان خوارنیست

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است

به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم

چنین گفت خراد برزین که شاه

تنومند بودی خرد با روان

هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت

نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک

آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او

چو اسفندیار اندر آمد به جنگ

میدان خدای است قران، هر که سوار است

هم در آن روز برون آمد با چندان لام

چنین گفت قیصر که بد روزگار

به بد گوهران بر بس ایمن مشو

کمان و تیر را نادیده‌ی مثلش کارفرمایی

ایزد چو به زنار نبستست میانتان

فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر

دل و تن چون تن و دل غربال

همی‌جست و روزیش جایی بیافت

وزان پس نهادیم مهری بر وی

همچون تویی که خدمت کهتر کنی و مهتر

چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

ظلمت اشکال، زان جوید دلش

همه تیرتا پر در خون گذشت

ای نبیره‌ی آنک ازو شد در جهان خیبر خبر

شبهی دارد کلک تو به شحنه‌ی تقدیر

که چون این دو لشکر برابر شود

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی

معنیی نیست به زندان عبارت در بند

جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار

در کفلش چون کشند از حرکاتش زند

بسی سال بانوی ایران بدم

پولاد نرم کی شود و شیرین

از جور این زمان و زمانه نهاد من

بران مهتران گفت هرگز مباد

ببرید هر چارانگشت خویش

آهوی محالات و آرزو را

ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان

آنکس که از این چاه ژرف تیره

چو بشنید از زاد فرخ سخن

زانم به عقل صافی کاندر دین

فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا

چولشکر بیاری بدین مرز وبوم

چه بندی دل اندر سرای فسوس

نهد از سرای جهان بار بر خر

آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق

خیال بسته که این طاق خود گرفته علو

طلایه به پیش سپاه اندرون

تاش نسائی ندهد مشک بوی

شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر

مسیح پیمبر چنین کرد یاد

سرانجام هردو به خاک اندرند

گوئی که حجتی تو و نالی به راه من

آب گوهر شود در آن کانی

از خاک تیره لاله برون کردن

ز هر بد که کردی به یزدان گرای

لیکن رود این مرا همانا

ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای

یلان سینه راگفت کاین زن بشوی

همی دون گله هرچ داری زاسپ

خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم

من ثناخوان توام کیست که از روی خرد

تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست

یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه

ای گشته تو را دل و جگر بریان

اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان

یلان سینه با آن گزیده سپاه

هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد

قندیل میفروز بیاموز که قندیل

هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی

آلوده کنی خاطر و ندانی

لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید

سیرت زشت به اندر خور احرار است

چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه

کنون دوده را سر به سر شیونست

ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود

نسخه خواهش دلهاست برات کرمت

جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود

به دامن کسی از من نمی‌نشیند گرد

که یکی روز من نشسته بدم

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش

همه بر کشتهای تشنه ز قحط

فرود آمدند اندران نیستان

زان زیادت پذیری و نقصان

روی به شهر آر که این است روی

نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف

هنرها گهرهای پاک وجودند

عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد

رایت اوی است همای و، ملوک

خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر

کمانش ببرد آنک گنجور بود

ممن و ترسا جهود و گبر و مغ

چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی

عقل گاهی غالب آید در شکار

محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند

حال رفت و ماند جزوت یادگار

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن

آب ما محبوس گل ماندست هین

همی‌رفت لشکر بکردار گرد

زان طرف آمد یکی پیغام نی

یکی طعم عسل دارد، دوم شیرینی شکر

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

مرا با عدو عاقبت فرصت است

پس بخوان قاموا کسالی از نبی

نیست قوی زی تو قول و حجت حجت

عفو کرد و در زمان نیکو شدند

نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه

چشم عارف دان امان هر دو کون

بسان سگ دو چشمش چار و هر چار

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

اینک الماس نظم بسم‌الله

او ذکر را از زنان پنهان کند

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش

چون ز خشم آتش تو در دلها زدی

نیاید بروی تو دیگر بدی

منتظر گو باش بی گنج آن فقیر

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم

عاد را آن باد ز استکبار بود

در دکان کفشگر چرمست خوب

گیتی دریا و تنت کشتی است

وقت محنت گشته‌ای الله گو

صد و بیست رش نیز پهناش بود

گر نبودی نسبت تو زین سرا

خسی کز بهر مهرت در کناری می‌کشد خود را

گفت کورم خواند زین جرم آن دغا

لیک می‌خواهم به یمن مدحتت پیدا شود

که نگنجیدم در افلاک و خلا

مرد غواص به دریای بزرگ اندر

چونک در صنعت برد استاد دست

که گویند دارا ی گیهان یکیست

آن الف چیزی ندارد غافلیست

تو زغوغای عامه یک چندی

کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار

کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است

در گذشت از وی نشانی آن‌چنان

شخص جان من به سان منظری است

وز غرضها زین نظر گردد حجاب

همه آشتی گردد این جنگ ما

در مزارع طالب دخلی که نیست

سلطنت مفتخر به خدمت او

جفت شد با او به شهوت آن زمان

این دم از لطف تو ای شمسه‌ی ایوان شرف

جمله‌ی مرغان آب آن روز نحر

حجت به شعر زهد مناقب جز

گرچه این مستی چو باز اشهبست

ز کار گذشته به پوزش گرای

ور نگوساری سرت سوی زمین

سخن خوب ز حجت شنو ار والائی

باز کرد استیزه و راضی نشد

زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی

گام زان سان نه که نابینا نهد

همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا

بحر را پیمود هیچ اسکره‌ای

چو آن دانشی گفت و خسرو شنید

تا بریشان زد پیمبر بی خطر

وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش

در فروغ راه ای مانده ز غول

نمی‌داند دعائی محتشم زین به که تا حشرت

چون مزاج آدمی گل‌خوار شد

گر تو را پشت به سلطان خراسان است

گر نباشد یاری حبر و قلم

دگر گفت کاری گران آورید

شیخ روزی بهر دفع س ظن

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا

فرامرز را زنده بر دار کرد

من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ

چونک دزدی باری آن در لطیف

در این پیدا نهانی را چو دیدی

به رستم چو برخواند نامه دبیر

همی‌تاخت اندر بیابان و کوه

هیچ گوید نان دهید ای مردمان

شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست

مبادا چنین هرگز آیین من

قرةالعین من آن اختر برج اخوی

تا که خوفت زاید از ذات الشمال

جان گوهر است و تن صدف گوهر

برهمن چنین داد پاسخ بدوی

گر او رفت ما از پس اورویم

چون به هر فکری که دل خواهی سپرد

بشناس حرم را که هم اینجا به در توست

ز خواری شوم سوی زابلستان

چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه

ای سعادت‌بخش جان انبیا

چون من به بیان بر زبان گشادم

ازان پس به پیشت پرستارورا

ز بوی زنان موی گردد سپید

تا سه شب خامش کن از نیک و بدت

جهان را رسم عشرت تازه گردد

به رستم چنین گفت کای بدنشان

پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل

این صفت هم بهر ضعف عقلهاست

گر این علمها را بدانند قومی

خریدارم این رای و پند ترا

خداوند بخشایش و فر و زور

تا فضیحتهای دیگر را نهان

نشناخته مر خلق را چه جوئی

بخندید از آیین او شهریار

دشمنت داد جلادت داد اما در گریز

زانک غالب عقل بود و خر ضعیف

به دانا گر نکوتر بنگری نیست

ازو چارصد گوهر شاهوار

نه بازارگان ماند ایدر نه شاه

مرغ مرده پیش بنهاده که این

که یعنی آمدم ای قلب کاران

یکی بدره دینار و اسپی سیاه

به چنگال اعراب افتاده حالا

طوطی ایشان ز قند آزاد بود

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی

زمانی بیاید که مردم به چیز

سوی موبدان موبد آمد سپاه

در جهان پوشیده گشتی و غنی

تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

پدید گشته به طی زمان کریم بسی

چشم را در روشنایی خوی کن

اگر هدیه خواهی ورا گنج هست

تو فردا ببینی که بر دشت جنگ

کدیور بدو گفت کان آبگیر

پند من بشنو که تن بند قویست

وز آن منزل همان دم کرد شبگیر

بگفتند با او بسی رزم پیل

ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند

از ملوک خاک جز بانگ دهل

چه گویی به پاسخ که روزی همای

فرستم کنون با تو او را بهم

بلند آسمان را که فرسنگ نیست

بس گرفتی یار و همراهان زفت

همتش آب و معالی ام و بیداری ولد

یکی مهر زرین بیاراستند

می‌تواند شد از تصرف تو

فتوی‌ات اینست ای ببریده‌دست

ز لشکر گزین کن فراوان سوار

خروشی به زاری برآمد ز روم

سپهدار مرز و نگهدار بوم

یا رب این بخشش نه حد کار ماست

به خدمت دیر دیر آیم از آنست

چه آمد برین تخمه از چشم بد

قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین

بدرید پهلوی رخش سترگ

کزین گونه اسفندیار آمدی

همه روی یکسر به جنگ آوریم

بران نامه بنهاد مهر نگین

سکندر چو بشنید زان شد غمی

یگانه گشته از اهل زمانه

ز تو دور شد فره و بخردی

دو عالم بر در و گوهر شود تنگ

سر فور هندی به خاک اندرست

سر نیزه و گرز خم داده بود

نماندت ایدر فراوان درنگ

فرستمش یکساله زر و درم

ز باره به آغوش بردارمش

همه از بهر ما هر یک به کاری

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا

ز اختر یکی روزگاری گزید

مر او را برانجا ببستند سخت

نخستین چنین گفت کای نامدار

که پیروز را پاک فرزند بود

چو آورد لشکر به پیش فرات

طبیعت منست گاه شعر من

سپاهی بروبر ببارید تیر

نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش

هم این چرخ گردان برو بگذرد

زمینها پر از کشته و خسته شد

بسی نفت و روغن برآمیختند

به یاران چنین گفت بهرام گرد

چران داشتی از دو رویه دهن

نشاند در مقام انتظارت

چنین داد پاسخ که شاه جهان

تو را مداح جز من نیست اما می‌کند غیرت

برفتند یک لب پر از آفرین

به کاوسیان بود لهراسپ شاد

بدو گفت رویین تن اسفندیار

نداری نمکسود و هیزم نه نان

ز خواهندگان نامشان سر کنید

ایشان پیمبران و رفیقانند

که آید به دستت بسی خواسته

من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم

همی خورد می تا جهان تیره شد

مرا بر زمین دوست خوانی همی

به فریاد شد گازر از کار او

چو دستور بشنید پاسخ ببرد

همه درزهایش گرفته به قیر

تاخت برون لشکری از هر طرف

بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت

شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو

اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه

درشدم جان به طرب رقص‌کنان در پی بخت

به دانگی مرا دوش بفروختی

مکرمی نیست در همه عالم

این همه رمز و مثل‌ها را کلید

موافقان تو بر بام چرخ برده علم

کرد بر خسروآفرین دراز

از زمانت به خیر باد دعا

دو دندان به کردار پیل ژیان

طبل بدخواه تو به زیر گلیم

اگر دادگر باشی ای شهریار

گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال

چو دامان ماند زیر کوه اندوه

به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز

نان من بی‌میانجی دگران

ساحت بارگاه عالی تو

بدو گفت شاه ای پسندیده مرد

دید در جنب تو امروز که هستند همه

وگر مایه‌داری توانگر بمرد

بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا

بریدم شب تیره و روز روشن

دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی

اوفتادم من بیابانی

من آن دانم و هم توانم ولیکن

چو تو بازگردی به زابلستان

عالمی در حنین عشقش و او

چو من دشمنی کرده باشم به گنج

با من سپهر آینه کردار چند بار

به دستوری که باشد رفت دستور

شاکر نعمتت وضیع و شریف

بسته به سه پایه هوائی

از خرج عرق سرکشان نزار

به ایوان خراد مهمان شوند

همه عمر از اثر دور فلک

وزان پس نوشتند کارآگهان

اما ندهم به دیو فرزند

این همه ار فعل خدای است پاک

خدایگان جهان زان سخن نیندیشید

چو حکمی راند خواهی یا قضائی

بر دل و دستت همه خاری بزن

ز دینار رومی شتروار پنج

مرا روز روشن بود تاره شب

بدو داد با هدیه‌ی شهریار

خروش ارغنون و ناله چنگ

نه خوانی بوستان دلگشایی

راست گفتی کسی به من بربیخت

یک زلزله از نخست برخاست

گنبد گردنده ز روی قیاس

شوید آن شگفتی ببینید گرم

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

سبک پشت بر یکدگر گاشتند

گر جز به تو محکم است بیخم

تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

فراخی باد از اقبالش جهان را

جهد بدین کن که بر اینست عهد

ازان زخم و آن اژدهای دژم

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

خداوند دارنده یار تو باد

صاحب تبع و بلندنام است

نمی‌دانست تا تدبیر او چیست

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

میزبان کاین شنید رفت به زیر

مملکت از عدل شود پایدار

سپاهی همه خسته و کوفته

برفتند با رامش و خواسته

بیاراست لشکر چو پر تذرو

بزرگان چون شدند آگه ازین راز

بد کنش بد بجای خویش کند

بخشش زوار تو از تو گهر

کس از مادر بدین دولت نزاده است

شاخ ز نور فلک انگیخته

ز گفتار او تیر شد نامدار

که آیی به شادی سوی خان من

فروزنده‌ی تاج و خورشید و ماه

دیوانگیی همی نماید

خوش آنکس را که یکجا نیست مسکن

هر که جز روزگار او خواهد

بر عطارد ز نقره کاری دست

چون فلک از پای نشاید نشست

همی راند باره به کردار باد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست

ز محنت رست هر کو چشم دربست

کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک

چو پشت برهمن شود شاخ گل

نه پنهان بر درستیش آشکار است

شتابندگانی که صاحب دلند

ز ایرانیان هرچ مردست پیر

چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

شاه‌باز کلاه گمشده را

کز هفت به ده رسید سالش

به کنهت فکر کس را دسترس نیست

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

بیشتر زانکه در شمار آید

راه قدم پیش قدم در گرفت

دو تن را بدین مرز مهتر کند

نجستی به جز کژی و کاستی

نبض تهی دست نگیرد طبیب

نماند جز بدان پیغمبر پاک

ای برده به‌بازار این جهان عمر

دانم و از رای تو آگه شدم

جهان بیرون مباد از حکم و رایت

نیوشنده به گرغم خود خورد

بگیرید پند ار دهد زردهشت

مرا دل بدین نیستی دردمند

جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده

مادر که سپندیار دادم

چنان جنگی کنم با قیصر روم

دیدن شاه بر تو فرخ باد

بادا همه اولیاش منصور

آتش از این دسته ریحان شده

نباشیم گفتند همداستان

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

کز دوری آن چراغ پرنور

روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد

چنین صد هزاران سده بگذرانی

جهان از درگهش طاقی کمینه است

دست درآویز به فتراک دل

و گر گم شدت راه دارم هیون

بفرمود کاین نزد ایشان برید

هوا را بود روشنی و لطیفی

ای بی‌خبران ز درد و آهم

پای نهی در ره افعی به خاک

آنچه کرده‌ست، ز آنچه خواهد کرد

آنچه از خصم خویش نپسندید

محرم این پرده زنگی نورد

به آیین این شد پی افگنده روم

کس از تاجداران بدین‌سان نمرد

ترا هر چه قیمت نهد روزگار

گویند که داشت شخص پرویز

بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

نبینی جز هوای خویش قوتم

با نفس هر که درآمیختم

فرود آمد آن بیدرفش پلید

جهان آفرین بشنود گفت من

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه

شب چون سر زلف یار تاریک

میسر کی شدش تا زان تمامی

پیش سرای پرده‌ی تو خواهم

تیرش از دست گرگ و پای پلنگ

پای سخنرا که درازست دست

هنر بین و این نامور گوهرم

ندانم چه شاید بدن زین سپس

روشنیها خواستند، اما ز دود

لیلی و مجنون ببایدت گفت

جرس دستان گوناگون همی‌زد

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

زهی قدرت که در حیرت فزودن

فرستاده را چون بود چاره ساز

به بازوش در بسته بد زردهشت

نگه کرد سیمرغ با بچگان

به صد مهرگان دگر شاد کن دل

گر قهر سزای ماست آخر

گر نکنیمش ز گهر کامکار

می ستان از کف بتان چگل

با چه آهو که اسب زین نکنند

ترک ختائی شده یعنی چو ماه

همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب

برفتند با سوگواری و درد

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

نیکی کن و از بدی بیندیش

وانکه همی گوید من زاهدم

فرمانبران تو شده‌اند ای امیر

سخن سهل است بر طرف زبان گفت

چو تو خدمت پای و نیروی دست

بدادندشان کوس و پیل و درفش

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

حذر دار از عقاب آز ازیرا

نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت

ز روی خرمی میراند توسن

خدای گربه بدان آفرید تا موشان

چونکه میدان بر اژدها شد تنگ

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست

خورش چون بدین گونه داری به خوان

به پیش من آورد چون دایه‌ای

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

هر صبحدمی شدی شتابان

ولی این ناز هر جا درنگیرد

با دلم گفتم که ای بسیار گوی

عروسی دید چون ماهی مهیا

گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی

بسی خواند بر فر او آفرین

برون شد ز درگاه شاپور گرد

همچو یوسف بگذر از زندان و چاه

جانی و عزیزتر ز جانی

برآمد بخت خواب آلوده از خواب

شد به کل از دست و در پای اوفتاد

زند گشتاسبی به جز تو که خواند

در آن مجلس که او لب برگشادی

دو جنگی بران سان برآویختند

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی

عشقی که چنین به جای خود باد

اگر چیز دگر در آن میان هست

بود در همسایگی شهریار

نشاید شد پی مرغ پریده

گلابم گر کنم تلخی چه باکست

سواری به نزدیک او آمدست

سپه را ز دریا به هامون کشید

رفته برین است نهاد جهان

از یک سر تیر کارگر شد

ره آزادیی نه پیش ما را

در زمان رفتند خیل پادشا

هان تا سگ نان کس نباشی

به آسایش توانا شد تن شاه

یکی کاروانی شتر با منست

بکشتند ازیشان فزون از شمار

عیب کردی، این ره لغزیده را

از آن آتش که آن دود تهی داد

چون بی‌ضربان باشد، نیرو دهد او را

گفت آن چاوش کای سرگشتگان

که چون بودی و چون رستی ز بیداد

چه فرزندی تو با این ترکتازی

ازان کشته کس روی هامون ندید

برآشفت ضحاک برسان کرگ

هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی

زین ره که گیاش تیغ تیز است

به جان خدمت کنم گفتا روان باش

بود آن شب می میان جمع در

تا ز ثالث ثلثه جان نبری

چو یاقوتم نبیذ خام گیرد

بباشیم پیشش به خواهشگری

همان رازها کرد نیز آشکار

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

اینجا به طلایه رخش رانده

کند بی‌مزد جان در سخت کوشی

آسمان بر در تو چون حلقه

سخن را زیر پرده رنگ می‌داد

گر این معنی بجای آورد خواهی

که اکنون چنین سست شد پایتان

فرومایه ضحاک بیدادگر

خوار کند صحبت نادان تو را

ای نور ده ستاره من

قلب و نیکو در جهان بودی روان

هران چیز کز راه بیداد دید

من خود از گنجهای پنهانی

نمدی روز و شب چون چرخ ناورد

که چندین بگویی تو از کار بند

چنین تا برآمد برین چندگاه

کسی کاو کعبه‌ی دل پاک دارد

کی دهن اینمرتبه حاصل کند

زمین را بوسه زد فرزانه شاپور

فرستاده برگشت و آمد دمان

لیک جرم آنک باشی رهن برق

مزن چندین جراحت بر دل تنگ

چو من گفت از ایدر به بیرون شوم

بکردار شاهان پیشین نگر

نور او چون اصل موجودات بود

ممنش خوانند جانش خوش شود

خاصه خورشید کمالی کان سریست

درود جهان آفرین برشماست

از بس که نمود نوحه‌سازی

دلت بسیار گم می‌گردد از راه

که بیهوش گشتم من از دود زهر

نگه کرد و پیسه یکی مار دید

ناتوانی زان دهی بر تندرست

از ملولی یار خامش کردمی

کجا شیرین کجا این درد و این سوز

ز بس نیزه وتیغهای بنفش

ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند

چه خواهش کان نکردم دوش با او

همیشه همه نیکویی خواستی

سخن چون یک اندر دگر بافتی

فردا به پیمبر به چه شائید که امروز

صورت اگر نیک و اگر بد بری

چون مه نو یا سه روزه یا که بدر

پرستنده را دل پراندیشه گشت

سفته بر سفت شیر و گور نشست

چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش

همی زار بگریست بر کشتگان

به کسری چنین گفت کای پادشا

بانگ زد خادم بر او کی خود پرست

ما چه باشد در لغت اثبات و نفی

به سختی با اجل زان می‌ستیزم

چوفرزند گردد سزاوار گاه

آن زمرد باشد این افعی پیر

چو گوی افتادن و خیزان به بود کار

فریدون بیدار دل زنده شد

بدانست کان کار آن پادشا ست

بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی

پاک نگردی ز ره این نیاز

هر کراماتی که می‌جویی بجان

سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی

یاری که بود مرا خریدار

نگویم چون دگر گوینه‌ای گفت

بگفت ای عشق تو منظور جانم

کنون بی تو دارم سیه روزگاری

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

مرکز این گنبد فیروزه رنگ

خس خسانه می‌رود بر روی آب

اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا

مکیان را عز یکی بد صد شده

چو دریا بر مزن موجی که داری

ز پرکاری به هر سو می‌کشیدش

شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه

وز طاعت خورشید همی روز و شب آید

انبیا را کار عقبی اختیار

زان سوی حس عالم توحید دان

به خانها در کشند اسباب چندان

اول سر خویش بر زمین زد

تو در خرگاه و من در خانه تنگ

نشاید ملک دادن دیگران را

الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون

روزه‌داران را بود آن نان و خوان

تازه کنند این گل افکنده را

سالها گوید خدا آن نان‌خواه

که آن حالت که شاه به جرو برداشت

گر نماند اشتهای نان و آب

چو من سوی گلستان رای دارم

و گر افسوس شیرین خورده بودی

لا من مدبحی و لکن من مواهبکم

درمانده‌ام در کار خود نه یار کس نه یار خود

هیچ کس آبی ز هوائی نخورد

من که را گیرم که را قاضی برم

شاید که خرد خرد به جانی

بر خاک من آن غریب خاکی

فرو رفته به خاک آن سرو چالاک

باسش، چون نسج عنکبوت کند روی

در یکی لحظه بر یکی صفحه

گر بپرسی گبر را کین آسمان

مه که چراغ فلکی شد تنش

چشم را ای چاره‌جو در لامکان

شاها ملکا ملک سپاها

کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

که یارا هم تو از محنت رهانم

گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا

نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد

جور و احسان رنج و شادی حادثست

او چو نورست و خرد جبریل اوست

از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر

بلبل ز هوای گل به گرد است

بدان شیری که اول مادرت داد

اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم

خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

اختیاری هست در ما ناپدید

زاتش تنها نه که از گرم و سرد

تا مبدل گشت جوهر زین عرض

هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن

هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر

اگر مرغی پرید از گلستانت

می گلرنگ در جام طرب کرد

ای طالب علم! عاشقی ورز

به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم

گر پری از دانش خاموش باش

صورت هر آدمی چون کاسه ایست

از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث

چون رشته جان شو از گره پاک

هر آن صورت که خود را چشم زد یافت

براند القصه تا آن دشت و کهسار

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

پس حدیثش گرچه بس با فر بود

هست تسبیحت بخار آب و گل

معصیت کردی به از هر طاعتی

ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن

آنک داند این نشانش آن شناس

صدف می‌داشت درج خویش را پاس

قبول خدمت ما صعب کاریست

هم لطف او مگر نظری سوی من کند

وز جهان علم دین بری و سخا

به تندی چند گوئی با اسیران

گر سیاهست او هم‌آهنگ توست

با سگ کوی دوست همدم شد

من کزان آب در کنم چو صدف

گره بگشای ز ابروی هلالی

چنان کان دلربا بود آنچنان کرد

عشق او را چو خانه روشن کرد

بنده آزادی طمع دارد ز جد

او نغمه‌ی غم زند به نامم

همچنین می‌گفت سرمست و خراب

لذت عشق عاشقان دانند

دیده‌ام خود بارها این خواب من

شد چیره چو دشمن ستمکار

گل افسرده را آبی نباشد

بگریست برو به خسته جانی

درمان آدمی به حقیقت فنای اوست

آید به چمن، چو نازنینان

بینی از گند تو گیرد آن کسی

کای آهوی ناوک افگن مست

آوردی ازان خورش که شاید

بخت من، اگر ز من شد آزاد

همایون پیکری تاووس تمثال

خرابی یافت اندر قالبش راه

پس همان درد و مرض را یاد دار

چو باشد دست تقدیرم عناگیر

شیر تازه از شکر انگیخته

زان نغمه شدند دور از آرام

تا شود پیدا وقار و صبرشان

به عشق نو در آغاز جوانی

باز باش ای باب بر جویای باب

هم رخنه‌ی فتنه بسته گردد

در رستگاری به پرهیز جوی

ور خود زنی از خلاف تیری،

گر یکی سر را ببرد از بدن

روشن گشتی که از چنین در

شیر بگذار و گور نخچیرست

این زو به غم و گداز مانده

اهدی له بذی الخلافة اسودا

ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند

چون حریص خوردنی زن خواه زود

بردار ز مطرح هلاکم!

دست و دامن گشاده مییم

بازو که حمایل صنم گشت

میوه‌ی شیرین نهان در شاخ و برگ

مجنون ز جگر نفیر می‌زد

واخشی مناواة الزمان و صرفه

با زیستنی چنان که دانی

می‌خواره‌ای که کاسه بدزدد ز خوان من

خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو

بسکه شب نای لب بجنبانی

در دعای حضرت تو هر سحر

ریخته آسمان فاخته گون

زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو

حتی بدا الصبح فی کم الدجی

بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت

چون موکل آن ملایک پیش و پس

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟

غضبی، کز طریق دانش خاست

بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه

حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی

خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این

الفست اول حروف و حروف

چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک

آنها همه یاران رسولند و بهشتی

از گرد سیاه سپهت بر تن گردون

دل چو چندی درین مجاهده شد

دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی

پیش مفلس زر زیاده مسنج

خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن

گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب

با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین

چونک درمانی به غرقاب فنا

باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد

عرش بلقیس کرسی حرمت

چون آینه نفاق نیارم که هر نفس

فاعل مطلق یقین بی‌صورتست

عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت

جای خود در بهشت باقی کن

چون بلبله دهان به دهان قدح برد

مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو

پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش

در تو و دیدن تو خیری نیست

وز سوم جعفر ار سخن رانم

تازی و پارسی و یونانی

یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان

به هر شاخش ز صنعت بود طیار

چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور

بلک شکر حق کن و نان بخش کن

نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون

بر چهل مرد بود پیرهنی

لوح پیشانیش را از خط نور

ماه عرصه‌ی آسمان را در شبی

در موکبت برای خبر چون کبوتران

چو گل از گلشن خوبی بچینند

اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره

با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع

وز پی احمد براقی کن ز نور

جستنش گر چه از محالاتست

هم گذارند که گوی سر میدان گردم

به جز آن هرچه بینی از خواری

مهر آزمای مهره‌ی بازوش جان و عقل

شاه چون دایه گرفت ابسال را

نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش

چو پیر گشتی و گهواره‌ی تو آمد گور

چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید

نقد خویش اول آزمایش کن

گو به حسامت که برد آب بت لات نام

زانک محتاجند این خلقان همه

هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم

جبهه رخشنده در میان ظلام

قماری زنم بر سر پای وانگه

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان

گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک

پیش ازین کاملا که بودستند

دیو کژ کژ به مردم اندیشد

به تیر و سنان موی بشکافتیم

نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین

به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد

از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک

چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر

ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه

چون ز حد بگذرد فغان و خروش

ماری به کف مرا دو زبان است این قلم

بندند باز بر سر دوزخ پل صراط

وفا باری از داعی حق طلب کن

به زیر جامه جست و جوی کردی

دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق

هان‌تا از آن گروه نباشی که در جهان

نان تو چو قطره‌ی ربیع است

هر دمش دل به غم در افتد و درد

امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط

چو دستت رسد مغز دشمن برآر

در عرفات عاشقان بختی بی‌خبر توئی

غلامانی به طوق و تاج زرین

بر یک نمط نماند کار بساط ملکت

زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام

عیسی از معجزه برسازد رنگ

شب فغانی که: گرگ میش برد

باد بر هفت فلک پایه‌ی تختش چندانک

زورآزمای قلعه‌ی خیبر که بند او

از در سید سوی گبران رسید

گفت: «از آن رو که جمعی از انصار

یک فرح را هزار غم ز پس است

بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر

یکایک میوه دزد باغ طبعم

آن کسانی که بینشی دارند

از شیر شتر خوشی نجویم

دیگران حلوا به طرغو آورند

ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو

بر او قفل دگر محکم فروبست

آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی

از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل

اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم

این حسابی که: چند مظلمه برد؟

آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان

باری گرت به گور عزیزان گذربود

ز دینار لختی فرستادمت

بتو پیش از تو گر زری دادند

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد

به پیش ینال و تگین چون رهی

سراسر برآری به دینار خویش

پیش تو ذره‌ایست هفت زمین

بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو

پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست

مگر مرد با دانش و یادگیر

چو دایه این سخن بشنید، بگریست

دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید

بر تو گر این خواجگی آید به سر

به رومش فرستاد شاپور شاه

این سخنها نه از رعونت خاست

طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت

وگر فاسقی چنگ بردی به دوش

بزن دست با من یک امروز نیز

جز پی آن شمع هدایت‌پناه

بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر

تا میان بسته‌اند پیش امیر

بیاورد پس جامه‌ی پهلوی

زمره‌ای کین اصول میدانند

تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت

وگر قانع و خویشتن‌دار گشت

هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد

سخن رانم ز ساق او که چون است

اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ

به قلب او که هزاران جناح روح‌القدس

دهم زر که تا خاک بیرون برد

غول خود را مدان به جز زن خود

شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما

چه لایق مگسانست بامداد بهار

سراسر به درگاه شاه آمدند

لامسه را نقد نهاده به مشت

چون پروردی به درد و صاف‌ام

ایمن ننشیند ز بیم رفتن

ابا شادمانی و با ایمنی

گر چه داری تو راز خویش نهفت

آن بر سر صدر ناز بنشست

تا بر درت به رسم بشارت همی زنند

جفادیده ایرانیی بد به روم

ندانم مانعت زین مصلحت چیست

خون گشت ز ناامیدی‌اش دل

آن جهان مغز این جهان است همه

به روزی که رای شکار آیدت

آنچه در علم بیش میباید

به خاک وی فکند از کاسه‌ی سر

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دگر آنک لشکر بدارد به داد

چو هر یک را در آن دیدار دیدن

طفلان که به هم فسانه گویند،

ای امت برگشته ز اولاد پیمبر

بدین شهر بگذشت پویان دو تن

من و ما تا بچند دشمن و دوست؟

قدم در طریق صبوری نهد

چو بتخانه خالی شد از انجمن

گشاد پرت باشد و دست راست

هر مگس انگبین چه داند کرد؟

لیلی ز مژه سرشک خون ریخت

تو در هوای نفسی و آگاه نیستی

بدیها به صبر از مهان بگذرد

ز سماع و حدیث و خفت وز خورد

اگر گویی بر او بگشایم این راز

بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت

همه سربسر خاک پای توایم

بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،

آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد،

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید

ور ایدون کجا تاج بردارد اوی

سعدش این بند را کلید شود

جز بر سر عاقلان قلم نیست

خدایا به غفلت شکستیم عهد

به ایوان او بد همی یک دو ماه

ز حد بگذشت درد انتظارش

بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟

چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند

به مشک اندرون پیکر زعفران

آن وقایع که بود کم باشد

هرچند نشان ز خویش جویی

خدای را به تو فضلی که در جهان دارد

جز از راستی نیست با هرکسی

کزین در سخن هرچ داریم یاد

روزی دو سه چون به صبر بنشست

تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن

چند راحت بری ز ملک کسان؟

چاک افکندند در دل خاک

و مستصرخ یا للمرة فانصروا

ازان هر یکی را بسی هدیه داد

چو کاووس کی روی خسرو بدید

گفت: «ای دل و دین ز دست داده!

ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش

برآورد خربنده هرگونه رنگ

در سر پیل بر زنی قلاب

دست‌ات گیرد، که: زود برخیز!

فرود آمد آن بیدرفش پلید

ز گیتی مبیناد جز کام خویش

ببینی کزین پرهنر یک سوار

تو گوئی عادت پروانه دارد

ستوری تو سوی من از بهر آنک

دل زیردستان ما شاد باد

با تو بیعت کنند جن و ملک

بیابانی است کو سامان ندارد

نباشیم گفتند همداستان

بدان گشت بهرام همداستان

به گردان سپهر اندرآری سرم

بمردم نازنینا در فراقت

سخن حکمتی ای حجت زر خرد است

که از گفت دانا ستاره شمر

تا که شد زین ملامت انگیزان

سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج

مر او را بر آنجا ببستند سخت

که یزدان ورا یار به اندازه باد

بر من فرستی به رسم نوا

آن به افعال صعب تنینی است

جهان خار خشک است و دانش چو خرما

چنین داد پاسخ که ای سرفراز

هر چه در جنت تو دیده شود

گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام

پس این زردهشت پیمبرش گفت

بدو گفت هرچار جفت تواند

به هومان بفرمود کاندر شتاب

وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن

شرم نداری همی از نام زشت

بدو باغبان گفت کای سرفراز

احدی کو دهد به هر کس کام

بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود

آزاده‌ی دهر و صدر اسلام

بیامد بپردخت شاپور جای

اگر آسمان بر زمین بر زنی

گوری است سیاه رنگ دهلیزم

بی گمان شو زانکه ناید حاصلی

به برزین چنین گفت شاه جهان

خود نباید به کوی توبه گذشت

معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان

زمینها پر از کشته و خسته شد

بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی

یکی جادوی سازد اندر نهان

در آفاق با زور و تدبیر او

روزی پیش آیدت به آخر کان روز

تو داوری و ما همه مظلوم روزگار

سالها کار این و آن سازد

تا چهره‌ی گردون بود به شب‌ها

دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی

خواری من ز کینه توزی بخت

همه هدیه ها ساختند و نثار

اندوه تو هم پیش چشم دارم

بنشین با وزیر خویش، خرد،

محمود همتی تو و ما مدح خوان تو

همه در هم خورند کین فرضست

مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست

وز عکس سنان و سلب لعل طراده

به سکه و به طراز ثنای او که بر آن

چنین داد پاسخ سیاووش بدوی

هندو بچه‌ای سازد ازین ترک ضمیرم

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد

عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک

ملک را آب و بندگان را نان

ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی

تا هیچ سبب بود ز ایمان

غم هم از عالم است و در عالم

ندانم که دیدار باشد جزین

وگر حرمت ندارندم به ابخاز

باد مقابل چو راند کشتی را راست

در حضورش لالی آرم در زبان

اختلاف زمان برون آورد

وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست

فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود

فر کعبه است که در راه دل و باغ امید

چو کاووس را دید بر تخت عاج

که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم

ننوشت کفر و شرک را

چون کعبه مجاور حجاب است

نه ظلم است این که عین علم و عدل است

گر هست سخن گهر، چرا نیست

که خواهد که‌ش آن بد کنش درست باشد؟

مگر معامله‌ی لا اله الا الله

به هشتم بزد نای رویین و کوس

دیده نه‌ای روز بد کان شه دین بدر وار

بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن

پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن

بود جنسیت آخر علت ضم

هرچند بی‌شمار مر او را فن است

بیامد به در پهلوان شادمان

نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم

خورش گور و پوشش هم از چرم گور

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند

همی گفت گرسیوز اکنون ز راه

غره نکند هر که بدیده است سپاهش

خود و گرد رویین و فرشیدورد

واگاه نیستی که یکی افعی

به درگاه بر انجمن شد سپاه

نهالی است مردم که علمش بر است

که رازش به هم بود با هر دو تن

هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه

بیراستندش به دیبای زرد

به جر دیو روی کز پی ایشان بروی

برآمد یکی باد با آفرین

نباید که چون لهو فردا ز تو

سیاوش یکی نیزه‌ی شاهوار

روی وی اگر سپید باشد

آنچ نی را کرد شیرین جان و دل

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک

همی بود آن شب بر ماه روی

کف راد او مر نعم را مقر

گر همی دانی ره نیکو پرست

گر حاکم حکام را مقری

دگرگونه‌تر باشد آیین ما

باز کی گردد از تو خشم خدای

صد چراغت ار مرند ار بیستند

کند شود باد هوا را سنان

بسی یاد دادندم از روزگار

وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول

زانک بی شب دخل نبود طبع را

فرو گفتند: کای سرور، سران را!

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

نه او بیگانه شد از دور پیوند

من بگویم شرح این از صد طریق

یکی زان دو سپرد اندر جوانی

چو بشنید سیندخت سوگند او

خضر خان با دو دیولدی رانی

عارفان روترش چون خارپشت

همی باید کشیدن خنجر کار

گمانی چنان برد کو رستم‌ست

دل که اسیر رخ رنگین بود

تو بکردی او بکردی مودعه

سلاح رخش چون بر خر نهد مرد

عماری به ماه نو آراسته

بهر کس هدیه دادند از خزائن

این عجب قرنیست بر روی زمین

ابر در افشان شه‌ی دریا نوال

سپهبد چو بشنید گفتار زال

ملک از رخصت ان لعل چون قند

آن علف تلخست کین قصاب داد

پرستاران محرم را طلب کرد

سپاهی که دریا و صحرا و کوه

دو شمع شکر افشان شب افروز

گوید او محبوس خنبست این تنم

چنین تا دور او هم بر سر آمد

گو پیلتن را بدین رزمگاه

پریشان چند موج انداز گردم

شاه هم بر خوی خود گفتش هزار

به فرمان شد روان، مرد ستمگار

چنین یال و این چنگهای دراز

گذشت از گنگ با خاصان تنی چند

من که نقاش نیشکر قلمم

رعیت چون خلل یابد ز بنیاد

به یک زخم دو دو سرافگند خوار

چنان چشمی که از سرمه شدی ریش

مرا در غبار چنین تیره خاک

به شادی با نگار خویش بنشست

پذیره شدن را بیاراستند

فروماند مرد از زر انگیختن

بدو گفت رستم که مازندران

به هر وادیی کو عنان تافته

زمین شد به کردار دریای قیر

خاصگانی که اهل کار شدند

همیشه جهان بر تو فرخنده باد

نظامی بدین بارگاه رفیع

سیاووش زو خواست کاید پدید

منم سر دگر سروران پای و دست

سزد گر هر آنکس که دارد خرد

به ماری چو من مهره بازی مکن

به رستم همی داد ده دایه شیر

ز دروازه سدره تا ساق عرش

مرا تخت بربر نیاید به کار

چو دید اژدها پیل سرمست را

به آواز گفتند ما کهتریم

بر او خویش و بیگانه بشتافتند

وزان جایگه رفت نزدیک شاه

سیه کرد بر شیروان راه را

مرا بیهده خواندن پیش خویش

چو نوبت بدان گنج پنهان رسید

که از تازی اسپان تکاورترند

به اقبال این گوهر گوهری

چنین تا برآمد برین سال پنج

شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه

شما بر گذشته پشیمان شوید

گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج

پس آگاهی آمد به افراسیاب

به نیروی پشم است بازارشان

به آواز گفت ای دلیران من

وگر نه یکی ترک رومی کلاه

ببوسیدم ای پایه‌ی تخت عاج

تا قیامت آن فرو ناید به پست

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

برد مقناطیست ار تو آهنی

شما را بباید بر او شدن

با چنین نوری چو پیش آری کتاب

برفتند پوشیده رویان دو خیل

هر قدم زین آب تازی دورتر

ز مستی هم آن روز باز ایستاد

گر بفرماید بگو بر گوی خوش

چو نیمی گذشت از شب دیریاز

در میان ناقدان زرقی متن

بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی

لب ببند ار چه فصاحت دست داد

چو دریای قارست گفتی جهان

واقعات سهمگین از بهر این

ز تخم فریدون منم کیقباد

در تعجب مانده پیغامبر از آن

چو رستم برآن اژدهای دژم

عامه گفتندی که پیغامبر ترش

نگه کرد رستم بدان سرافراز

زهره نی کس را که یک حرفی از آن

منوچهر منشور آن شهر بر

ز شبگیر تا سایه گسترد هور

همی گفت نندیشم از زال زر

به کاووس کی تاختند آگهی

به لشکر گه خویش بنهاد روی

بدو گفت کای ترک خونخواره مرد

دهستان و گرگان همه زیر نعل

غمی گشت سهراب را دل ازان

بپردازم آمل نیایم به جنگ

مانده است یک کریم که دارد مرا وفا

کبوتر پای بند و جره ناهار

در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند

یا بدزدد یا فزاید در بیان

در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!

ابرش خود راند بدار الجلال

مظلوم در حمایت داور نکوتر است

که نیروی مردست و سرمایه شیر

رهی دارد که آن پایان ندارد

به هم چو خضر و آب زندگانی

قرصه‌ی کافور کرد از قرصه‌ی شمس الضحی

که دلش خالیست و در وی باد هست

به جان آمد دلم در اشتیاقت

که از خفتن نگردد بخت بیدار

شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست

بدانست کز تخمه‌ی نیرم‌ست

زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن

خراج مصر و محصول مدائن

از عزیزان مهربان برخاست

دو دوان سوی سراب با غرر

و این به اخلاق سخت شیطانیست

به زیر پای تو سر، سروران را!

نعره‌ی شیر دلان در صف هیجا شنوند

دمان از پس و من دوان زار و خوار

وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن

بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد

که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا

ور کهی بر کهربا بر می‌تنی

که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر

موم شود گر چه که سنگین بود

زآن تا نشناسند بگرداند جلباب

همی گفت از هر سخن پیش اوی

خوکی است کریه روی دزبانم

میل ز معشوق بتابد عنان

می‌نگنجد که بس قوی حشر است

لیک اندک گو دراز اندر مکش

از اختر تابان نگار کرده

زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند

دهد جواب به واجب که اخسوا فیها

نه والا بود پروریدن به ناز

به جان خویشتن پروا ندارد

بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد

کنم زآنجا به راه روم مبدا

با محک ای قلب دون لافی مزن

کجا ماند از حصن‌ها خیبری

ز سوز یکدگر افتاده در سوز

نه لالی از زبان خواهم فشاند

بکژی و ناراستی ننگرد

گر من چه در اندوه بیکرانم

پرستاران شه را زندگانی

خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب

جان وحی آسای تو آرد عتاب

وین در صف عاشقی کمر بست

جهان را نوبتی دیگر درآمد

مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا

فگنده به گردنش در پالهنگ

ناگاه برآمد از مقابل

کنون در جوی اصلی باز گردم

شوره و غوره‌ی ما چشمه و صهبا بینند

دم مزن والله اعلم بالرشاد

یک جرعه نداشتی معاف‌ام

نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان

بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند

پس پشت و پیش اندرون خواسته

چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»

چگونه تاب میل آرد بیندیش

کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی

گونه گونه می‌نمودت رب دین

این قصه به کنج خانه گویند

کجا ماند بنای دولت آباد

آن کعبه که کس عیان ندیده است

برافراخت گوش و فرو برد یال

و اسرار نهان ز دل برون ریخت

که او هم شاه بانو راست فرزند

آهنگ بدو گهر خران را

چون نمی‌بینند رویم ممنان

وز او تعبیر خوابت آورم باز»

کله را سایه بر «امروهه» افگند

راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب

بخواند که اویست پشت سپاه

دیوانه سزای این رقم نیست

شده از دست و زلف دوست بر دست

درم خرید رسول اللهت کند به بها

از چه گشتست و شدست او ذوق‌کش

جزع را به رخ داغ دوری نهد

چنین آمد جهان والله اعلم

وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده

نثارش همه مشک و زر خواستند

که نرگس کاشتن در خاک بهتر

هوا گشت خندان و روی زمین

قطنی شود این ازرق عین الرسائی

رطب افشان نخل این حرمم

وین یک، به خیال خال او شاد

نه جور است این که محض لطف و فضل است

خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن

شد از نعل اسپان ایشان ستوه

کم یابی اگر چه بیش جویی

که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی

پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته

نیارد به جز مصطفی را شفیع

شوق آمد و پشت صبر بشکست

همچو پر نور آبگینه‌ی شام

حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان

همی یافت از تن به یک تن چهار

پای‌ات کوبد به سر، که: بگریز!

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری

قدم بر قدم عصمت افکنده فرش

جا کرد به خاک با دل چاک

زمرد بال، مرغی لعل منقار

نان من از خوان اوست، جامگی از خان او

اگر بد رسد بر تن شهریار

در ورطه‌ی عشق ما فتاده!

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی

وز آن یک عدد درصد آمیختن

در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد

به هوایت کشیده‌اند قطار

شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته

مبادا که پند من آیدت یاد

چون ترشی ترکمان ببینم

سپارم ترا دختر و کشورم

نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان

در منه به دامن درم یافته

آفرین از قدسیان خواهم گزید

ز گلرویان مصری برگزینند

شام و سحر دو نامه بر رایگان شده

ببایست لختی چمید و چرید

بر لب دریا در آن مقام برآمد

چه آید ترا بر سر ای نامدار

پس برای چرخ پیمائی فرست

تو دادی دل روشن و جان پاک

این مهر و ماه را ملک العرش باد یار

رخ در آن بزمگاه ساقی کن

احرار صدف مثال عطشان

زمین جز به فرمان تو نسپریم

بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش

عنان را بکش تا لب رود آب

رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان

سر خویشتن را چه باید شکست

از آن خرمگس رنگ پیکان نماید

به همراهی درین خلوتگه‌ام برد

حلقه به گوش حلقه‌ی گیسوش انس و جان

همه موجش از خنجر و گرز و تیر

چون ستاره‌ی صبح رخشا دیده‌ام

کجا داشتی از پدر یادگار

در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته

نبرد آر و نیرنگ سازی مکن

چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند

پس آنگه در دگرکس روی کردی

در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من

ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه

از سینه زنگ کینه به سیما برآورم

بدو بگرود شهریار جهان

کز همه بارکش‌تری وز همه بی‌خبرتری

شاه جویان درون غار شدند

با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام

که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

او چه محتاج به نیل و بقم است

نه رسم کیان بد نه آیین پیش

بر مک از آن خویش دارد عار

وگر آتش اندر جهان در زنی

نامه‌ی پران و برید روان

لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

اما چهار میخ است آنک زمین عقالش

تا سلامان همایون فال را

یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این

همان راست گفتار و پیوند او

فحل بد بد به مادر اندازد

بیاید همانا ز نزدیک شاه

کز این ساعیان جز جفائی نیابی

پس جدا اند و یگانه نیستند

که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش

چو رسته نخل زر از خانه‌ی زین

شانه در آن مربعی، آینه در مدوری

سپارم ترا از کران تا کران

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

ز دینار و ز گوهر شاهوار

ظل خدایی که باد فضل خدایت معین

پس چه اندر خرج آرد روزها

کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم

دل یوسف از آن اندوه بشکست

ولیک از شاخ بختم میوه افکن

پراندیشه جان و سرش کینه جوی

دستم معزمی شده کافسون مار کرد

ازان پس که رستم شد از انجمن

گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

پیر گشتم من ندیدم جنس این

پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار

دان که از بهر دیگری دادند

خوش بنالید که داود نوائید همه

نبودند آگه کس از درد و رنج

که پس هر فرح غم است هزار

که داند چنین جز جهان آفرین

چه نیکوتر از مرد دانا و پیر

بهر لحم ما ترازویی نهاد

ریم آهنی نه‌ام که ز خود جوهری ندارم

که با حالی چنین، مشکل توان زیست

فراز آید آن پادشاهی مباد

به نوی ز سر باز پیمان شوید

ز سر پای سازم به پا می‌گریزم

گشاییم بر شاه و یابیم داد

به تابوت وز مشک بر سر کلاه

عیش پنهان کرده در خار درشت

شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم

ماه نشد قبه‌ی این بارگاه

چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز

همه روشناییش گشته نهان

مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر

بیامد به درگاه گودرز و طوس

گشاده‌دل و نیکخواه آمدند

زانک ارض الله آمد واسعه

زمانه زی حرم خرمی دهد بارم

بنای حسن را سیمین ستون است

بیابی مکافات کردار خویش

دلم گشت روشن بدین برز و تاج

آخر مثلثی به مثمن درآورم

که باشد به گفتار تو بر گوا

وزین خانه‌ی تو به هامون برد

ور ندانی چون بدانی کین به دست

گوش بر نوحه‌ی زاغان به حضر بگشایید

گنج شناسائی نرم و درشت

نباید که هرگز کند کس گذر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

مزبله‌ی آب و خاک دائره‌ی باد و نار

بدل بر همه نیک بودش گمان

یکی باره با آلت خسروی

و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل

گوئی که عروه بال به عفرا برافکند

تمنا شد ترنج خود بریدن،

توانگر سپهبد توانگر سپاه

میان دو صف برکشیده سپاه

چاشنی همه صافی به کدر بازدهید

گیا خوردن باره و آب شور

ز بد دور وز دست اهریمنی

چون چنین بد عادت آن شهریار

ز آزار پیری پشیمان نماید

دوابخشی کنیم از وصل یارش

چو یوز درنده به کار آیدت

جزین باشد آرایش دین ما

رشک گران به جنت ماوی برافکند

به یاقوت و پیروزه و لاجورد

پر از گرد وبی‌آب گشته دهن

چون می اندر بزم خنبک می‌زنم

هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند

جز مگس انگبین تواند خورد؟

ترا جاودان مهتری باد و ناز

سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

دل از آنچ آید شادان چکنم؟

برآورد زان راه ناگاه گرد

نشانه بنه زان نشان کت هواست

از آن دایره دور شد داوری

چنانچون بود مرد بیداد و شوم

کی این بار گران دادی شکست‌ام؟

به دانش همه رهنمای توایم

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

سر مرد باید که دارد خرد

در گنج دینار بگشاد شاه

به فر از فریدون گذر دارد اوی

ز هندوستان چینی آمد پدید

نوشته بر ایوانها نام خویش

یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع

به نامه درون پندها دادمت

پدر بر پدر نام دارم به یاد

به دانایی از هرکسی بی‌نیاز

دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست

بزرگان فرزانه و رای‌زن

صلیبی شده کشته‌ای یافتند

اگر چند ازو کژی آید بسی

کم من قضیب من ید شلاء

ز درگاه منذر برفتند شاد

گزیده یلان نره شیران من

هم از داد ماگیتی آباد باد

بر الف می‌کنند جمله مدار

پرستنده بنشست با می به چنگ

فرو برد چون اژدها ماه را

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

و سواد بعض الذی للخلفاء

بداند فزونی مرد نژاد

دوم روز رفتن نیامدش یاد

برو پشت او از کران تا کران

مدوان، چون پیاده مییم

پرستارگان نهفت تواند

فتاده درو رخت خورشید و ماه

که آورد او پیش ازین داستان

جانش از فقد آن دژم باشد

همی بود مهتر به پیشش به پای

به خوبی بسی داستانها زدن

که امروز طغری شد از من نهان

عقل و دین عذر آن تواند خواست

جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم

گشاد اندر آن خیرگی دست را

کاضطراب مرا دهد تسکین

ورنه در کاینات غیری نیست

عاشق خدمتت خواص و عوام

همی این برآن آن برین کرد زور

کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری

نظرش لایق مشاهده شد

مخالفت ز گزاف زمانه‌ی ریمن

متاعی جز این نیست در بارشان

گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه

خاتم جم پشیزه‌ی کرمت

رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام

عماری یکی درمیانش جلیل

وز دخل ورم خستگان سمین

بر دهانش زنی شود خاموش

از آن التفاتی نکردم به ایشان

دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج

در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام

پیش بعضی هم از کمالالتست

وز ندامت ندیم ناله چو نای

بدان چنگ و یال و رکیب دراز

اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان

معجزات سخن نمودستند

مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم

به هند و به چین کی زدی بارگاه

گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم

بلکه چل روح بود در بدنی

جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری

نگه کرد برزد یکی تیز دم

برتر از بارگاه علیین

این نظرها وصول میخوانند

در میان رحم هنوز جنین

ازیشان شب تیره هنگام خواب

وز زمینت به مهر باد آمین

روز آهی که؟ دزد خیش برد

باد چون روز شبت نورانی

به گوش آمدش تیز بنهاد روی

ز کینه ندادش زمانی درنگ

روز مانند نای انبانی

این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی

دلیران به رفتن گرفتند ساز

ببردی خبر زین بنوشین روان

که به بازیچه باختست این نرد

که عقل باز نداند همی ز یک دریاش

بکوبید وز خون کنید آب لعل

به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

آن فغانی که: از چه زود نمرد؟

چون دشمن او به خان و مانی

که جایی ز رستم نیامد نشان

ببایدت گفت بما راه راست

آشکار و نهان درین کارند

لیک بهر تو رفتم از غزنین

که تخت مهی شد ز رستم تهی

نبیند ز کردار او جز گزاف

سخنی روشنست و راهی راست

کزو بجست یکی جان به جای هر شرری

از ایران سپه جنگ با تو که کرد

برادر بماند تو را پانزده

بر منه پای او به گردن خود

یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون

زمان و زمین پیش او بنده شد

سوی جنگ دشمن نهادست روی

ذره‌ای چیست از یسار و یمین؟

هشیار اگرچه هست عیاری

که کاری برنیاید زین و آنم

سرآهن ازناف بیرون گذشت

من درین شهرم و بخواهم گفت

با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر

یکی از من نبیند از هزاری

بهر کار پشت دلیران بدم

بس ازین بیخودی خود همه اوست

نکو حجت خوش‌گوار علی

همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

بریده همی‌داشت در مشت خویش

دانش ذات خویش میباید

ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران

سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

جهان دیده‌یی نام او گرستون

آن پسندد برو که بتوان کرد

واندر نهاده سر به بیابانی

سپردن خود به درویشی جهان را

دلش بد شد از روزگار کهن

قوتی در ولد پدید شود

نیم سنایی جانی که خاک سربسرم

با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

که هم زمان به گوش آید آواز کوس

راحتی هم به ملک خود برسان

زمان باز خواهدت عمر زمانی

روز و شب کردار او روشن‌گریست

ببر سوی گنجور آذرگشسپ

گردن شیر نرکشی به طناب

که تو یک رویه‌ای بسان قمر

خورشید شوی گرچه تو هلالی

به تاریک دام هلاک اندرند

سر به حکمت دهند چرخ و فلک

افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

نه من دانم نه خسرو تا جهان هست

کجا هست بر نیکوی رهنمای

هم ز کردارت آفریده شود

متفکر به گوشه ای ملزم

زین به که کند بیان و برهان؟

که این را یکی داستانست نو

خون درویش پاک رو ریزان

نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی

چون همه شب بود و ما چون شب‌روان

تو را اندرین کار دیدار نیست

اوحدی را به دست داد این جام

باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر

به بهی‌ی جان ز نیستی برهان

ز دهقان دوشینه یاد آمدش

خود نگویند کز کجا قرضست؟

راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»

بود مستغنی از صنعت فروشی

که چون تو خلف نامبردار کرد

که زمانی به خود نپردازد

نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من

چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟

بصر منتهای جمالش نیافت

آنکه یکروز باز خواهد گشت

مر ترا فرع جوی و اصل گذار

کو به پیش تو همی‌مردی بسی

بخبث این حکایت بر شاه برد

خانه را خرج و خرج را مهمان

که بنشناختم از کارگه شوشترش

که در آرزوی ضیاع و عقاری

که گاهی کمند افگند گاه تیر

بعد از آن خلق را نمایش کن

گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد

بود کس کش به کاهی بر نگیرد

گشاده دل و شادکام آمدند

نه مزاج از چهار عنصر فرد

سر و بن چون بن و سر و بنگان

تیر خود آسان بدو روان برسانم

نیاید ز فرمان تو جز بهی

که شاهنشه آن کدخدای جهان

آن را که ز احوال خراسان خبری نیست

او نمودت تا طمع کردی در آن

شد از چشم او در زمان ناپدید

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر

شاید اگر تو نبوی عسکری

دلیران بدرگاه رستم شدند

کزو دین ایزد نشاید نهفت

آنکس آسوده که امروز اصمست

کجا شیرین کجا این صبح و این روز

لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست

در زمستان قبا فرستادی

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

در دره‌ی یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»

رست از مکر گیتی مکار

سلیحش همه پاک بیرون کشید

ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا

آب صافی می‌رود بی اضطراب

ز خاک جز که به آواز صور در محشر

بجز خونابه‌ی دل، لاله‌ای نیست

که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر

لیکنت همی ناید استواری

چار مادر چنانکه نه پدرست

با درد نوایب و مصایب

چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا

دل افسرده را تابی نباشد

غور حزمش به یافتن دشوار

حکمت و پند ماند از تو بدیل

یا به زیر پشته‌ی ریگ روان پنهان شویم

که ما بر سر سد اسکندریم

به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار

سراپرده‌ها نیز بربسته شد

بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار

هین بنه چون چشم کشته سوی جان

آن خرابی که پیش کرد مدام

چه دارو دهد مردگان را پزشک

هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان

هرچند که در خور هجائی

در پرده‌ی پروردگار باشد؟

مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست

یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار

که باز آیی و جان بر پات ریزم

این تیره گل که لازم این سبز گلشنست

بریزد از خم این طاق دایره کردار

دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن

بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را

در پیش چو خود خیره مبندید میان را

شیر و شهدی با سخن آمیخته

خشم تو صولت سقر دارد

قصرها افراشتند، اما به رود

خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان

روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

ز تختش بیفگند و برگشت بخت

چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا

ورنه دل ملکت را بیم یرقانست

آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد

همچو فرومایه تن خوار خویش

دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن

مر پای تهی مغز را عقالم

ندیم بخت و قرین دولت و معین داور

چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب

چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود

گر یکی خواهی بدان جانب بران

کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

ابر باش و بجز مطیر مباش

گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان

نیستم نزد خویشتن معذور

در دیده‌ی مردمی حیا را

جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب

کرم فرما به این خدمت مخوانم

همیشه تا بودگردون مثر

برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی

مرده‌ی غم زنده گردد گر که بگشایی دهن

گرچه در انگبینش بیاغاری؟

داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل

کسی را بدو راه و آهنگ نیست

کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد

چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

سفره در سفره و خوان در خوانست

نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان

گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر

دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

مصلحت کلی شهور و سنین است

خردمند شاخی برومند بود

که ازو افتخار خواهد کرد

غم ناموس شیرین خورده بودی

نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور

بر طمع آنکه شوی خوب حال؟

چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری

من با تو بدین خلاف نارم

بر نهالی به زر بر طرف صفه‌ی بار

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا

چشم از معنی او حساسه ایست

به خاک پای تو روشن همی کنند بصر

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

نابوده و نامیخته آهخته خیاری

بر سیرت مبارز صفینم

جهان درویش و درویشی توانگر

شهنشاه بخشنده بهرام گور

ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار

به کار عاشقی مردانه دیدش

زرگر باغ و بوستان باشد

از پرده‌ی پندار خود بازم رهان سبحانه

از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی

زیر همایش همه جغد و لجام

یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار

فرستاد پاسخ سوی شاه چین

بهر هشتاد بیت چل شانی

آسمان پیموده‌ای در ساعتی

من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار

بدار از من و این چکش یادگار

عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری

کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

نداریم فرزند او را دژم

ماه را گر کف نباشد گو مباش

جوشن خر پشته را و درع مزرد

از پی کامی نباشم طلخ‌کام

هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

چونک کردش نیست هم‌رنگش کند

بر آتش آرزو چو بورانی

هست آن سلطان دلها منتظر

چه سازی تو برگ چنین میهمان

قحط دیده مرده از جوع البقر

این قضا خود از تو آمد بر سرم

وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

که بمانی تو ز درد آن ز راه

هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم

تا ز طماعان گریزم در غنی

بدین مرز ازو کودکان ماند خرد

یا ازو واپرس یا خود یاد آر

اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار

دوان با تو آیم بر شهریار

تا شوی در مصر عزت پادشاه

هم‌چو کشتیها روان بر روی بحر

و امروز ضعیف و سوکوارم

که ای پاکدل مهتر راست گوی

به پیش است کمتر ز پرتاب تیر

قالب کفش است اگر بینی تو چوب

تو سپیدش خوان که همرنگ توست

که او اسپ را بفگند از دو میل

طاس را دیدی، ندیدی بنده را

پاره‌پاره کردمی این دم ترا

عمر تو باد است و تو بازارگان

برآلوده بر قیر مشک و عبیر

شنیده سخن پیش او برشمرد

مرغی آمد این طرف زان بام نی

هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد

چنین بود پیمان گردنکشان

کوسوی خرد علت روز است و شب تار

تا که خود را خواهر ایشان کند

خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

بنالم ز سالار کابلستان

سپیدی کند در جهان ناامید

که بدو یابید هر بهرام عون

داد پیغامبر گریبانش بتاب

سخن گفتن سودمند ترا

تا بداند کنچه دارد زان تست

در مغارس طالب نخلی که نیست

چون عدوی حجتی و داعی و ماذون

به رای زرین بفرمود شاه

همی چشم شاگرد را دوختی

چون نیابد شاخ از بیخش طبی

در این خدمت دگرگونه شماریست

همان سرخ یاقوت بد زین شمار

تا لذتی بیابد و عمری برد به سر

زآنک ما غرقیم این دم در عصیر

سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر

ازو دید باید بسی درد و رنج

جمله را رو سوی آن سلطان الغ

تا رسد از تو قشور اندر لباب

تن پیلوارش نگونسار کرد

کجا ز آلودگیها باک دارد

در عقول و در نفوس با علا

فضل ازین است فرو سودنم

سزا نیست این کار در دین من

به انبار گندم نیاید به کار

میم دلتنگ آن زمان عاقلیست

به خرمن دید گل سنبل به خروار

سر از جنگ جستن پشمان کنی

فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش

که قضا در فلسفه بود آن زمان

جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

شود شاد و سیری نیابند نیز

که از داد وز ایمنی در جهان

در لگن قی کرد پر در شد لگن

وان ولی کم ازو قندیل اوست

بخواند به مادرت بر بیش و کم

قفل مخزن را که دیشب میشکست

لذت ذات الیمین یرجی الرجال

زخاک و خارو خس چون مرغزاری

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

که تیر و کمان دارم و دست برد

تا که پا از چاه و از سگ وا رهد

که رای شاه باد از هر بدی دور

که بگذاشتند آن دلارام بوم

ذات او چون معطی هر ذات بود

با ضعیفان شرح قدرت کی رواست

تا از این منظر به گردون بر پرم

پرستنده‌ی تاجور خواستند

ستاننده‌ی باژ سقلاب و روم

کهنه بیرون کن گرت میل نویست

هر ملک دارد کمال و نور و قدر

که ای برمنش پیر ناسازگار

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

از سوار زفت گردد خر نحیف

گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن

ز دادار بر شهریار زمین

به آگاه بودن ز بهرامشاه

یا بکش یا باز خوانم یا بیا

بسی باز سپید او را به دنبال

به رای و به مغزش درآمد کمی

اینجا به یکی بنده‌ی فرزند نشائید

زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد

بر جان ناصبی نزند ژوپین

جهان بر براندیش تنگ آوریم

دل کینه بر جای بگذاشتند

گر ترا پرسم که کو گویی که زفت

صد هزاران سر بر آرد در زمن

سخن گفت با من میان مهان

ورنه آمد گربه و دنبه ربود

گر نه خفاشی نظر آن سوی کن

برون رفت اشترت از چشم سوزن

همی بر سر گوهران ریختند

سر اختر اندر کنار تو باد

که مرا مالست و انبارست و خوان

به مستی هوشیاری را ادب کرد

بیابی تو بادافره ایزدی

بی‌شک بود فضولی کاسه کجا برم

کاندر آیی و نگویی امر هست

در شخص مردمی و تو دریائی

تن پیلوارش به چاک اندرست

بیامد ز زاولستان سوی مرو

این نشان باشد که یحی آیدت

بسان عندلیبی از عنادل

به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بوده پنهان گشته پیدا چون عسس

از تو چیزی در نهان خواهند برد

تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان

ز بهر سپهبد چنان چون سزید

شد آن خرم ایوان چو باغ بهار

چون برون آیی ازینجا چون کنی

به آهنگ سر منزل آن جهانی

به ایوان شاهی یکی سور کن

که پرهیز بهتر ز ملک سباست

کز درون قند ابد رویش نمود

لرزان شود آفاق و لولو ارزان

بترس از جهان داور کردگار

نماینده ما را سوی داد راه

ور فزون دیدی از آن کردی حذر

حکمت حجت بخار و دود شخار است

مکن روز بر خویشتن تار و تنگ

پس ظلمنا ورد سازی بر ولا

تو نخواهی یافت ای پیک سبل

به دستش بند بل پند است و دستان

سپه را عدد بود بیش از نبات

چو آمدش برتخت زرین نشاند

می‌کند این بانگ و آواز و حنین

آنچنان بعدی که می‌باشد میان فخر و عار

به پای آمد آن کوه نخچیرگیر

در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا

چونک حامل می‌شوی باری شریف

سوی خدای به ز براهیم ادهمی

چنین داند آنکس که دارد خرد

فرستید گریان بدین جایگاه

لطف تو لطف خفی را خود سزاست

روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا

شمار اندر آغاز دفتر کنید

که نگشتی در جوال او کهن

کرده باشی ای کریم مستعان

باز گردد ز ره کژ به هان و هین

پرستنده و اسپ آراسته

بدو گفت چندین نبایست رنج

آفلی حق لا یحب الافلین

برابر به فردوس می‌کرد رضوان

بر و پای آن پهلوان بزرگ

آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است

چونک محنت رفت گویی راه کو

مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

همی تیره شد تیز بازار او

خردمند و زیبا و گرد و دبیر

برسگ نفست که باشد شیخ یار

این گنده پیر شوی کش رعنا

نبد بر تنش جای بیرون شدن

آفریده‌ی کیست وین خلق و جهان

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای

واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی

یکی جام پرگوهر شاهوار

پر از خون دل و دیده پر آب روی

بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال

سر میگساران ز می خیره شد

چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا

پیش موسی بر زمین سر می‌زدند

ز تختش بیفگند و برگشت بخت

تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار

بدین خسروانی نو آیین درخت

بس بلیسانه قیاسست ای خدا

حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن

که برین افزون بده بی‌هیچ بد

خرمگس را چه ابا چه دیگدان

بلک گردونی ودریای عمیق

سخن گوی وز راه دانش مگرد

برتر از وی در زمین قدس هست

گر از لشکری رنج یابد بسی

با شما نامحرمان ما خامشیم

کش اجل بهترین درمان است

متحد گشتند حالی آن دو جان

مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

مایه‌ی نار جهنم آمدی

همه دشت پر کشته افتاده بود

لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول

که تاسینه ببرید تیره تنش

این غرضها را برون افکن ز جیب

مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار

نه تو گویی ختم صنعت بر توست

عاشق آزادی نخواهد تا ابد

کی فتد بر روی کاغذها رقم

بر و کتف فربه و لاغر میان

شیر را برداشت هرگز بره‌ای

بگویند کاین شهریار رمه

ازو بی‌گمان کام دل یافتی

دود گردد بنفشه اخگر گل

من رقص‌کنان برون خرامم

چون به سر ناید کجا ماند یکی

درفشیدن گونه گونه درفش

وگر می بود پاک مستان شوند

دلش در خون و خونش در جگر ماند

تن خویشتن را به لشکر نمود

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

به الفاظ متین و رای متقن

با هم نفسان و هم نشینان

چون دو مطلب دید آید در مزید

جهاندار و بیدار و فرمانروا

که شاهنشه آن کدخدای جهان

کجا بیرون توانم شد ز تقدیر

ز دشت اندر آمد به کاخ بلند

که زنده است جاوید و فرمانرواست

آتشی کز سمش جهان باشد

آنرا که رسید، یار او باد

دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

که آن چادر از خفته اندر کشید

جز از من کسی را ندانی همی

از وی نرهی، مگر به هنجار

ز پرمایگان نامداری نجست

خم چرخ گردان زمین شماست

تا نکند کس پدید منبع جذر اصم

یک تیر تو و ز آهوان شست

در حدیثش لرزه هم مضمر بود

نباید که باشی مگر دادگر

به هنگام بشکوفه‌ی گلستان

ز پرواز از عدم شد جانش آگاه

به آواز او جام می در کشید

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

زان شود صاحب ضیاع و عقار

دل بسته و دیده باز مانده

خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار

به منزل زمانی نجستی زمان

ز من کرد یاد اندرین تنگ جای

بی جان شده گیر، زال و پیری

جز از بندگی کردنت رای نیست

بد آموز پویان به درگاه شاه

فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوان‌ها

آفاق چگونه کردمی پر

چون ایاز از پوستین کن اعتبار

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

سلیحش همه پاک بیرون کشید

می‌بود به مرگ و زندگانی

بداد خدای جهان بگرویم

ز حد جمله‌ی اسما تجاوز کرد نتوانی

وحشی که همیشه میهمان است

هم دل ز گزند رسته گردد

جز تیغ ایمان گسترش

خود را نفسی به عشق بسپار

مرا بند و رای تو آید گزند

به غمهای کهن در دل نهانی

سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود

در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر

نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب

از هم نگشاد، بس که خم گشت

لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است

ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو

کشان بنده کردن نباشد هژیر

بوسید سرش به مهربانی

تونشنیدی آن داستان بزرگ

تا مگر بر مگسی سایه‌ی عنقا بینند

هست درحکم شرع و دین کافر

لیلی ز کرشمه تیر می‌زد

زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش

چو روی گنه کار، در روز محشر

گریزان و بخت اندر آشوفته

چون آهوی هند و اشتر شام

ازان تازه گشتی ورا روزگار

گیرد عنایتش ز کرم باز در برم

تا نفریبدت ز غولان خطاب

افتاده، رها مکن به خاکم؟!

که هر که جست ز زندان برست جاویدان

مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری

کزان بود بر گاو گردون ستم

سپه براند به یاری ایزد داور

بنالید وز هیربد برگذشت

خاندانش جهان مزین کرد

از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

چون گاو می‌خورند و چون گرگان همی درند

ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی

چنین تا بیامد بر شاه زاد

نافه‌ی مشک و بیضه‌ی عنبر

به مردی به گفتارش اندر شتافت

پاکبازان جان فشان دانند

بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما

نکردی به بخشش درون راستی

زین غمت صد آتش افتد در جگر

همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن

به سوی بت چین بدارید پشت

مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام

برافگند بند زره را گره

به چنین فرصتی چه خرم شد؟

که نجسته‌ست دو سه مرتبه از قید کلام

ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر

صد هزاران نگار بنگاری

که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست

خلعت بدخواه تو از تو کفن

تو کردی و را خیره بر خویشتن

ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی

از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا

چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی

وین جهان استخوان همی‌یابم

گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر

برآشفت با تنگدل گرگسار

ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار

کس اندر جهان یاد ایشان نکرد

حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری

لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار

چو خورشید روشن کنی جان من

دیگر نکنند ز بهر مراش

کزان گردد لب آمال خندان

مسای از پی چیز با رنج دست

روزگارش مباد نیم زمان

که پهناش کمتر ز بالاش بود

جم فرمانا جهان پناها

اندر دل من معدن چرا نیست

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا

این نکته که گفته نکته دانی

بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بر او بر گل نو بسان وثن

برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه

جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست

نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است

نرفتی ز من نیک یا بد سخن

دوانند یکسر غنی و فقیر

مرا در آب و آتش بیشتر داشت

سپه را برین دشت کار آمدی

کاین ز توانگر دلی و از سخاست

که اندیشد از گرز مردان روم

ور منافق تیز و پر آتش شود

چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟

اگر ایمنی یابمی از گزند

کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا

برشوت با طبرزد جام گیرد

که از تخمه‌ی سام کنداورم

ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار

مرا در بزرگی ندادست راه

بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ

کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را

همی آفرین یابد از دهر بهر

در تگ و پوی کار و کاچارند

غنود از اول شب تا سحرگاه

همیشه ز کیخسروش بود یاد

سختم اندک نماید و سو تام

خردمندی از مست رومی مخواه

گر همو مهلت بدادی یکدمی

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

مگر کاشکارا شوی جفت من

زمین را بود تیرگی و گرانی

بکن ترتیب تا ماند سیاهی

به دندان درفش فریدون شاه

همچو بر شاه دیدنت هموار

که پیچد خرد چون به پیچی زداد

من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی

چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی

که راز سپهری ندانست کس

تا سفره‌ش پر خشک و تر نباشد

گلاب آن به که او خود تلخ ناکست

چرا رفتی اندر دم هفتخوان

به پیروزی و دولت و کامرانی

نه هنگامه‌ی این سخن گفتنست

راستی مرد بود درع مرد

سرما ز تو دور ماند و هم گرما

بباید گشادن به پاسخ دو لب

که تو شادی و فرخی را سزایی

نشان کوه جست از شاه عادل

پسندیده و مردم رهنمون

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

همه جنگ را تنگ بسته میان

قصه دل هم دهن دل کند

سفید اندر ره یک پاره نان باد

بران خرد خون از دو دیده چکان

اولاد پیمبر حکم روز قضااند

نپذرفت و جدا شد هوش با او

اگر دیر مانی بگیرد شتاب

امروز آرزوی دل من به من رسان

سوی تخت گستاخ مگذار پای

جاهلان را کار دنیا اختیار

شمع و چراغ عیسی و شمعون است

که مردست این نامبردار گرد

زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش

نخوردی و نیاشامیدی از درد

یکی فیلسوفی نگهبان گنج

فرمان دهندگان صغار و کبار

چه گوید بجوید بدین آب روی

کز پس آن آب قفائی نخورد

تاکی افتد قبول حضرت او

ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست

که باشد شمع وقت سوختن خوش

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

همچون فلان نشسته و چون بهمان

که جان سپهبد کند تاج یاد

نام تو آنست که با خود بری

با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟

ز بد ناورم بر شما کاستی

مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند

خزینه پر گهر کن خانه خالی

ز پوشیدنی جامه‌های نشست

لاله رخسار و یاسمین غبغب

بران کار گستهم دستور بود

تا چو نظامی نشوی پاکباز

کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است

همه دل به فرمانش آراسته

به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز

دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ

که گفتی بهمشان برآمیختند

جای آتش بود و برجای اوفتاد

مگر سخت کاری بود ایزدی

هست ز دریوزه خور روغنش

دست تو باد با قدح و لبت با عصیر

فرستاده‌ی سلم را پیش برد

جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست

درو زنگی بباید بستن از آه

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

اختران تخته‌هاش را مسمار

که ما سوکواریم زین سوکوار

ترک زبان گوی و همه گوی باش

بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش

جهان را نیامد چنو خواستار

همی باز نشناسی از فخر عار

که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت

چو خورشید را بر سر افسر کند

همچو خورشیدی به نور شمع در

گچ و خشت و سنگ گران آورید

باز هم آرند پراکنده را

جمله اندر خانه‌ی پیغمبر است

شنید آن سخن کارزو کرد مرگ

نشانی بماند چو از یار بد

ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ

بسازیم هرگونه‌یی داوری

دختری خورشید رخ همچون نگار

پر از رنج و تیمار با آن گروه

حادثان میرند و حقشان وارثست

دریغا نیست چشم اعتباری

ز هامون سوی آفریدون کشید

که پر زهر آب دارد چنگ و منقار

چرا بر سر نریزم هر زمان خاک

به ره بر پراگنده شد رایتان

حلقه‌ای کردند گرد آن گدا

سواران بیدار و مردان مرد

مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

آن را که ندارد وزیر و همتا؟

همی دود از آتش برآمد چوقار

زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند

ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت

تو راهی مگیر اندر آباد بوم

همچو در خون دل آغشتگان

برین رزمگه جستن آهنگ ما

فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان

به کامل کردن ناقص عیاران

هر آن بوم و برکان نه آباد دید

زین سرای پر خیالت جز وبال

که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار

جر اندام جنگاور و خون ندید

چند گویی، تن زن و اسرار جوی

کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا

هست به نیکی و بدی حقشناس

گوشت خوک مرده‌ی یکماهه و نان جوین

که در مهر باشد ورا مایه‌ای

دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار

که هندوی پدرکش را نوازی

سراپرده‌ها نیز بربسته شد

نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود

به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا

تن مزن و دست به کاری بزن

دبستان دوم جا ساخت چون تیر

بدین چاره بگرفت جای پدر

سازنده‌ی گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

مپر بالاتر از اوجی که داری

به فرمان شاهان بیاراستی

ز گردان ایران دلاورترند

یار خود پنداشتند اغیار بود

روزی و دولت نفزاید به جهد

هین به دل پاک بر نگار مرا

کسی را مگوئید و پنهان برید

که سخت و بلند است و محکم حصارش

که چون از جوی من شیری خوری شاد

چه کار آورم پیش چنگی پلنگ

که او نیز از این کوچگه بگذرد

جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان

پرستد نسر طایر ز آسمانت

که با من گاهگاهی سرگرانست

کار تو از عدل تو گیرد قرار

که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟

تو میگو تا نویسندت دبیران

جهاندیدگان از در کارزار

طلبکار آسایش منزلند

آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر

نبودی تن که حالی جان ندادی

جمیله و شه طباطبای او

تا سخنی چون فلک آری به دست

هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

که تا بر در نیفتد نوک الماس

خود و نامدارن به هامون شوم

در قدم سایه درم ریخته

دست عروس ملک به خون عدو خضاب

چه سود ار بند زر بر پای دارم

چه فرق از طرف دشت و دامن کوه

پرده خلقت زمیان برگرفت

این عالم ازان پس به فراخی مکانیش

دیوانه حریف ما نشاید

پر از درد دل شد ازان خستگان

به اندرز کردن نباشد نیاز

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

برکش چو صلیب چارمیخم

ابا رنج بسیار و بس ناتوانی

مصلحت آن بود که بگریختم

با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر

افسانه خلق شد جمالش

ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر

کیست در این پرده زنگار خورد

تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان

با درع سپندیار زادم

که کی آید برون از خانه یارت

آب تو باشد که شوی خاک دل

خوار است سوی مرد ممیز فنش

هان تا نشوی چو شمع رنجور

کزان بیشتر کس ندیدست چرم

سنگ سراپرده او سر شکست

تا بپس پرده ببینی چهاست

شکلی و شمایلی دلاویز

خویشتن را حذر کن و مشتاب

خنجر آز آن نرگس فتان شده

در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟

دیوانه به بند به که در بند

پیش جهاندند و کشیدند صف

زلف خطا بر زده زیر کلام

که تا جهان بودی خسرو جهان پرور

تا گوهر قیمتی شود جفت

از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری

حوالت کنی سوی پائین پرست

روی که بود سیه به محشر؟

خیزید و رها کنید راهم

پی تدبیر کارش چون کند زیست

کار بفرمای که فرمان تراست

دشوار نیست ابر گهر زا را

ره چون تن دوستار باریک

از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری

هم لطف برای ماست آخر

داری گرفته تنگ و خوش اندر بر

سرپای برهنه در بیابان

نه کس را دوست می‌بیند نه دشمن

چراغ آگهان را آگهی داد

کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان

چندانکه بود یکی به صد باد

سوی شما، حجت ما بر شماست

اسباب بزرگیش تمام است

بفگند باز خود از گاه نگونسارش

بدین تدبیر طوطی از قفس رست

به غایت دلنشین بستان سرایی

در خانه بمان که خان و مانی

تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست

رسانیده به چرخ زهره آهنگ

که بر من تحمل کند ابتری

کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک

جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟

نیک آید نیک را فرا پیش

زود از این بحر بر آرد دمار

برآوردند حالی یکسر آواز

شوی غواص چون در بحر افکار

سرگردان دوک از آن دو سر شد

سه دیگر لذت من و چهارم خوشی سلوی

چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت

تو از خار بگریز وز بار می‌خور

وآنجا به یزک دعا نشانده

که گردد او ز تاج و تخت محروم

بگریز که مصلحت گریز است

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

خوشنودی تست چاره من

تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را

بها جز به بارش نگیرد نهال

نظر را گوهر خود داشت منظور

بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد

چون حارث ابن ظالم المری

به حشم یا به حاجبان و ستور؟

لیک کنندت دم فرصت هلاک

برو ای دوست گهر میطلب از کانش

هم برو فعل زشت او مار است

به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

نوای دین بلند آوازه گردد

کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب

بازار تو یکسر همه زیان است

سر تیغ او مستقر نقم

خرد یک لحظه از عمر گرامی

مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟

که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست

رفتنت را نکو بکن تقدیر

تویی یکتا و همتای تو کس نیست

طعنه به بال ملک دامن بر گستوان

جهل خود او را بترین ذلت است

تا قیامت عزشان ممتد شده

که تا گشتش در دروازه روشن

ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

جوابت هم رسانم شادمان باش

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

بخوان از بندگان خویش ما را

چو شخص همت او رخش جود جولان داد

سرشک شادیم زد خانه را آب

از گدایی گیر تا سلطان همه

کالایش دل، پستی روانست

از سر بنه غرور کیایی و سروری

قدیری از ید علیا نکرده این اعلا

که به بغدادست گنجی در وطن

موسم هشیاری مستان شده

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان

بانگ چنگ و بربطی در پیش کر

با سعی و عمل رست، رستگار است

که پنداشت چون پسته مغزی در اوست

ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد

صورت اندر دست او چون آلتست

تو یکروز بحری و یکروز کانی

هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود

در کلام محتشم ایشان گردون احتشام

کردشان پیش از نبوت حق شبان

تا که افزونتر نماید حاصلش

چو دولت نبد روی بر تافتیم

این دم از عون تو ای زهره‌ی گردون وقار

کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس

تو بشکستی، مرا بشکست بازار

بمالیدی او را چو طنبور گوش

لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم

نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

که از آسمان مژده‌ی نصرت است

به تشنیع خلقی گرفتار گشت

اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم

می‌برد اندر مسیر و مذهبی

او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند

دعای خیر کنندت چنانکه در محفل

هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج

یا حوایج از پزش یک لخته‌اند

بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی

که فرصت فرو شوید از دل غبار

به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی

بی زمرد کی شود افعی ضریر

گر به این جلدی بماند می‌شود گیتی‌ستان

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن

بدهدت بی این دو قوت مستطاب

اگر به خطه اولا روی بود اولی

برهمن نگه کرد خندان به من

چو گلبرگ در دست باد خزانی

غافل و بی‌بهره بودند از سوار

نطفه‌ی تغییریاب در ارحام

که در مقابله‌ی بلبلان کنند طنین؟

هر که را میل امتحان باشد

زندگی جاودان در زیر مرگ

سابع و عباس را بود این تناسب در میان

جه زور آورد با قضا دست جهد؟

می‌کند بر من از انصاف مدایح خوانی

از تو رو اندر کشد انوار شرق

زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی

دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان

ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است

ز چترش سربلندی آسمان را

مس وجود مرا زر درین چه نقصان است

کدام شکر توان گفت در مقابل آن

وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار

به تسلیم آفرین در من رضائی

نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک

و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟

که از توران بر او بار است محنتهای زور آور

حبش تا چین بدین دولت گشاده است

کافرین کرده بود برد نماز

اثرهائی کز ایشان یادگار است

از گله صاحبی به چوپانی

زمین خالی مباد از خاک پایت

یا گریه خوان کس نباشی

بر این طاق آسمان جام آبگینه است

هم بر رخ او بود پدیدار

بجز بادی نیابی در بروتم

برسم گور کرده صحرا تنگ

که باشد جای آن مه بر ثریا

کرد با گاو کش حکایت شیر

چنین ترتیب‌ها داند نمودن

شه درآمد به اژدها چو نهنگ

نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟

دیوار دریده شد چپ و راست

جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد

تا دگر وقت‌ها به کار آید

که از بندت نبود این بنده آزاد

بطن‌الحمل از چهار پائی

نه دنبال شکاردام دیده

تو دهی رزق بخش جانوران

رنگی از کوره رصاصی بست

و اعداش چنانکه هست مقهور

کرد تا خصم او بر او خندید

زنده‌دار کیان به جز تو که ماند

گوی وحدت بر آسمان نبری

سفت و از هردو سفت بیرون جست

وقت حاجت کنم زرافشانی

ارزم آخر به مشتی آب و علف

مجنون ز فراق تو به درد است

بخشود دلم بران نیازی

وانگه در عذر و آفرین زد

تا نه پیچد چو اژدها بر گنج

چه سگی را که پوستین نکنند

دام و دد خود نشانه تیرست

یاد دادش مغ دبستانی

از هوا فاخته ز فاخته خون

تا روزه نذر از او گشاید

چون رشته تب مشو گره ناک

باشد آن نوعی از ستمگاری

نالد به دریغ و دردناکی

دم مسیح غلام دمت که پیش از تو

هم به دریاست باز گشت نمی

بر صفت شمع سرافکنده باش

چه سود از جستن و گردن کشیدن

چنین داد پاسخ که این رای نیست

ورنه مخلوق چون خدا گردد؟

می‌داشت پدر به سوی او گوش

مقیم جاودانی باد جانش

بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد

بدیشان چنین گفت کز بخت بد

گذارند گیتی همه زیر پای

بد نکردی و خود نکو دانی

سپهدار دستان به کابل بماند

چون گریزم؟ که پای راهم نیست

اول به دعا عنایتی کن

سیمتن وقت را شناخته بود

خود مر او را به خواب دیدم دوش

به زنهار دادن زبان داد شاه

تا شوی از جمله عالم عزیز

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

به یزدان بود خلق را رهنمای

هم زادمان ذکر خسته بود

این نامه نغز گفته بهتر

اساس بیستون و شکل شبدیز

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

نخست آفرین کرد و بردش نماز

به جائی که آهن درآید به زنگ

چمیدن به نیکیت باید، که مرد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

آن غضب ناپسند باشد و زشت

در خط نظامی ار نهی گام

آنچه از تو مرا در این مقامست

وقتی نمود بخت به من این در نشاط

هزارید و من نامور یک دلیر

به کا بکاری بکنی دستخوش

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

که باشد که پیوند سام سوار

این حسابت کجا شود روزی؟

ز گرمی آن چراغ گردن افراز

دماغ دردمندم را دوا کن

جهان دار و شادی کن و نوش خور

همان به که با او به آواز نرم

طاعت کن روی بتاب از گناه

به هر جشن نو فرخی مادح تو

نباید شدن شان سوی کاخ باز

بشناسش که او چه باشد و چیست؟

ای کز تو وفاست بی‌وفائی

سخنی خوشتر از نواله نوش

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم

برفتند دیوان به فرمان شاه

سایه سخن گو بلب آفتاب

کمی در اصل من میبود پاکی

سرش را بریده به زار اهرمن

داد دنیا تو دادی و دین هم

هرکس که رخش ز دور دیدی

فکنده در عراق او باده در جام

هیچ ملک نیست در ایام تو

که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت

کرد چو ره رفت زغایت فزون

خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن

مگر تا یکی چاره سازد نهان

در تجلی به نور غرق شود

من گم شده‌ام مرا مجوئید

چون زلزله دگر برآمد

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

سایه کس فر همائی نداشت

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

سه فرزند بودت خردمند و گرد

زان معانی که داشتند همه

با گرد رکابش ار ستیزد

بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد

اندر دو چشم خویش زند خار و خسک

تهمتن به جان داد زنهارشان

صبح که پروانگی آموختست

به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده

بدو گفت رودابه من همچنین

هر که او عالمی تواند ساخت

سرسامی و نور چون بود خوش!

گر بود باد باد نوروزی

روز آن را که شام خواهد کرد

چهارم شب اندر بر ماهروی

چو پائین پرستت نماند بجای

چو مشاطه، رخسارت آراستم

سراینده را گفت کای نامجوی

کرده بودند پی ز دنیا گم

کورا به زر و به زور بازو

سرت زیر کلاه خسروی باد

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

و دیگر ز ایران زمین هرچ هست

چون ملک‌العرش جهان آفرید

تنت فرزند گیاه است و گیا بچه‌ی خاک

بدو گفت آری گزارم پیام

عارفان را ز روزه در شب قدر

شد نوحه کنان درون غاری

ناچخی راند بر گلوش دلیر

من چون ز درگه تو جدا مانم

از ایران و توران دو بهر آن تست

چون دلش از توبه لطافت گرفت

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

شگفتی برو بر فگندند مهر

نام حلوا بهل، که دود نداشت

تا در نقسم عنایتی هست

نه ماه آیینه‌ی سیماب داده

آنکه زلفش چو خوشه‌ی عنبست

تو پدرود باش و مرا یاد دار

نگوید که او چون گذشت از جهان

گر چنین ملکی مسلم آیدت

جهاندار سی سال ازین بیشتر

تو پر از باد کرده پشم بروت

محمد کایزد از خلقش گزید است

چون مشعله دسترنج خود خور

تو بادی جهاندار، تا این جهان را

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو

وهم تهی پای بسی ره نبشت

بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

چه گمان میبری بر آتش و باد؟

اگر با این کهن گرگ خشن پوست

فلک در طالعم شیری نموده‌است

شاید ار زانکه آشیانه کند

جهان آفرین را نیایش گرفت

بوسه چو می‌مایه افکندگی

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد

نشستند سالی چنین سوگوار

گور پر مار و خانه پر کژدم

به ریشم زن نواها بر کشیده

عیوق به دست زورمندی

آن پسر شد عاشق دیدار او

خنیده به گیتی به مهر و وفا

این دو سه روزی که شدی جام گیر

من هزاران چون تو را دادم فریب

فرستاده چون دید درگاه شاه

اینکه خود را خموش میدارم

گر خون‌طلبی چو آب ریزد

غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز

هرچ بودش سر به سر نابود شد

دگر ایزدی هر چه بایست بود

نار آبی را همی‌گفت این رخ زردت ز چیست

ز نفخ صور همه اختران نورانی

به دشنام زشت و به آواز سخت

در دلم نیست از کسی خاری

از کوه گرفتنت چه خیزد

چوب اگر بازداری از آتش

گفت غرق آتشم عیبم مکن

همی گشت گرد بیابان و کوه

این خورش از کاسه دل خوش بود

زان به درها بردی این درویش را

چو آمد به نزدیک تمیشه باز

چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش

او بنده یار و یار در بند

امیدم هست کاین سختی پسین است

پس بسوی دار کردندش کشان

بدو روز و دو شب بدرگه رسید

هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند

این قوم که این راه نمودند شما را

به نیکی ببست از همه دست بد

چند گویی که: شیشه بشکستی

از قوم وی ار سری فتادی

شاه بهرام روز و شب به شکار

گر شما باشید و گرنه در جهان

که در جنگ مازندران داشتی

نام او محبوب از ذات وی است

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

همه روی دریا شده قیرگون

زانکه چون غول در سرای شود

که احسنت ای زمان وای زمین زه

کبوتر چون پرید از پس چه نالی

در میان آن همه خوشی و کام

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر

لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست

جان مرا هشیار کن شایسته‌ی دیدار کن

همه موبدان پاسخ آراستند

تا بتدریج سرنگون کندش

بد با تو نکرد هر که بد کرد

این نامه که نامدار وی باد

من آوردمش نزد شاه جهان

به شرعت زان سبب تکلیف کردند

خار بود نام گل خارپوش

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

فریدون فرزانه بنواختشان

دیگران زیر باروران تواند

در زخم چنین نشانه گاهی

ازو شاپور دیگر راز ننهفت

به سر برنهاد افسر تازیان

ولیک از صحبت نااهل بگریز

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید

سپاهی که سگسار خوانندشان

کودکان ناشتا، پدر مدیون

دریا دریا گهر بر آهیخت

چون به عهد جوانی از بر تو

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

که چون آرند یوسف را به بازار

یا مکن اندیشه به جنگ آورش

چه محرابی است از دل با صفاتر

آید قدری چو مهربانان

وان عذابی که سرنوشته تست

ترسم کندم خدای مأخوذ

همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین

چو حالش دید شیرین دادش آواز

دست جز بر در قبول مکش

من کسی در ناکسی در یافتم

واجب آمد دعوت هر دو جهانش

مرغی که طپد به حلقه‌ی دام

نتواند دمی نشستن شاد

وان حرم نشین چرم شیران

صیدگاهش ز خون دریا جوش

نخست از بی خودی خود را بهش کرد

قضای حاجت خود خواست از من

صبح شد ای صبح را صبح و پناه

کوزه‌ی روغن تو میبردی بدوش

او گر چه که دشمنیست در پوست

گشت کار طریقت آشفته

ولی چون غول مستی رهزنش بود

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

بگفت دیده چون دل مایل افتاد

بنامیزد! درختی سبز و خرم

ابر که جانداروی پژمردگیست

بکش نفس ستوری را به دشنه‌ی حکمت و طاعت

می‌سوخت به زاری از گزندش

نامت اسمی شود زداینده

چو لعل آفتاب از کان بر آمد

زهره را از فروغ مهتابی

آن کز پی صید تو زند گام

چو در آخر به یوسف نوبت افتاد

کوه طور از نور موسی شد به رقص

گوید او کین آفریده‌ی آن خداست

معشوقه چو نام یار بشنید

جامش از راه چون درست آمد

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

با این همه هر که بیند این گنج

آورد در دامن احسان خویش

ای که از امروز نه‌ای شرمسار

همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم

بدان بی دل که هستی نایدش یاد

شیخ کو را ز دل خبر نبود

چو من نرخ کسان را بشکنم ساز

تا بسوفار در زمین شد غرق

مجنون که از ان خبر شد آگاه

کنیزانی همه هر هفت کرده

ندیدم کس که خود را دید و نشکست

بنده دایم خلعت و ادرارجوست

گفتیم به تو غم نهانی

چون نکردی تو بد ز نیک جدا

بدان هنجار کاول راه رفتی

از این نوع طاعت نیاید بکار

افتاد به مغزشان غباری

بر رخش از دو چشم اشک‌فشان

و گرنه تا ره خود پیش گیرم

وین ابر خداوند جهان را به هوا بر

وان کرده نظر به روی این گرم

طفل کوچک چو بهر نان بگریست

نبیذی قاتلم بگذارم از دست

گفت ای به تو ملک عشق بر پای

هر چند که مادر از سر سوز

دگر باره زلیخا ناله برداشت

بهشت از قصر من دارد بسی نور

اوستادان کودکان را می‌زنند

چون ثبت شد آنچه بود شایان

فالصبح املی الدیک سورة والضحی

گره بین بر سرم چرخ کهن را

جوان را سر از کبر و پندار مست

گشت آن پری از دو چشم غماز

گر تو دادیش یافتی جنت

نروید هیچ تخمی تا نگندد

چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین

ایشان همه با نشاط هم رنگ

قرضته بقصیدة الفیته

به کام دشمنم کردی نه نیکوست

گفتم چه کسی و گریت از چیست

بپرسید چندی که آموختی

بنامیزد! بود گلدسته نور

سخنهای خوش از هر رسم و راهی

پوستین آن حالت درد توست

چو بشنید گفتار او انجمن

بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع

نبینی زنگ در هر کاروانی

و آن کس که از صراط بلرزید پای او

ز سر تا به پایش ببویید سخت

تا نه فروغ از رخش اندوختند

چو من با زخم خو کردم درین خار

از راه این نفایه رمه‌ی کور و کر بتاب

دو فرزند مهبود هر بامداد

همه یکدل به دوستداری تو

به قدر شغل خود باید زدن لاف

زند گشتاسبی به جز تو که خواند

چنان هم چو داناش فرموده بود

شامه را از گل و ریحان باغ

ز غم خوردن دلی آزاد داری

از جوالش زود بیرون آمدی

به خارا پر از گرد وکوپال بود

بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست

بزن تیری بدین کوژ کمان پشت

که همچون پدر خواهد این سفله مرد

بیامد به نزدیک کسری رسید

ندانسته ترنج از دست خود باز

ز گلبن ریخته گلبرگ خندان

ای جهانی خلق حیران مانده

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه

فراقی کافتد از دوران، ضروری

و گر شد قطره‌ای آب از سبویت

زین دو چون کم شدی فسانه مگوی

ازان پس هم آموزگارش تو باش

مگسی انگبین چو ماه کند

کسی را کان سخن در گوش رفتی

بار سنگی بر خری که می‌جهد

من این نغز بازی به جای آورم

مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست

کنی یادم به شیر شکرآلود

چنان ماند قاضی به جورش اسیر

که نفرین بود بهر بیداد شاه

نی کلکم ز کشتزار هنر

ز بانک بوسهای خوشتر از نوش

من نشوم گر بشود جان من

ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده

به فرجام پیروز شد بارمان

نخواهی کاریم در خانه خویش

آنچه برگ ترا پسند بود

دکاکین را بیارایند اجناس

گر آلوده گردم من اندیشه نیست

نه بند از پای می شاید بریدن

می‌برندش می‌سپوزندش به نیش

طاب جوار ظله من علی مقله

کنون از گذشته مکن هیچ یاد

افغان ز جفای فقر افغان

کانجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار

تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید

به زاری نمود از پی زر خروش

جنت به بها نمی‌دهد دوست

از آن به پیری در گاهواره خواهی شد

گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم

نشست آنگهی رای زد با دبیر

رضا بودم که هستی بخش عالم

باده در جام آبگینه گهر

کرده در چشم جان، به بوی حبیب

ز کنجش زمین کیسه بر دوخته

چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است

دیو گوید بنگرید این خام را

گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش

یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

گوید قبول او که: عراقی از آن ماست

طپانچه بر اعضای خود میزنی

کاندر درجات فضل پیش است

خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند

به دل کامها پیش ازین بود و زانها

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر

تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوش‌تر

گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست

من به نیروی تو در میدان نظم آویختم

ز ملک من اقطاع من میدهی

و کل ذی و طراعیت مذاهبه

جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم

به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش

سر و مغز پولاد را زیر پای

ای وفاپیشه یار دیرینه

که دانم تو را بیش مشکل نماند

خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز

غار بن بسته بود و کس نه پدید

بدانست رستم که آن نیست گور

سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای

چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک

چرا دست یازی به سوی همه

نهادند سوی فرامرز روی

بی‌خردوار اگر شدند ز دست

گنجها را در خرابی زان نهند

ز دیوانگه عرشیان برگذشت

کنون گر بیاید بوردگاه

چاره‌ی جانم بکن زیرا که جان بس واله است

از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت

سران را ز زخمش به خاک آورید

بپوزش که این بودنی کار بود

خنک عراق که در سایه‌ی حمایت تست

درخور عقل تو گفتم این جواب

شبی کز سیاهی بدان پایه بود

سپهبد بشد تیز و برگشت شاه

ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر

یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی

نبد شیر درنده را خوابگاه

بفرمود و جستند و بستند سخت

منذر آن شاه با مهارت و مهر

چند روزی سیر خوردند از عطا

سوار شبیخون بر از تاختن

عجب نیست این فرع ازان اصل پاک

مرا چو در بن زندان نکو نداشته‌اند

بی زر و سیمی ای برادر از آنک

ازان پس یکی انجمن ساختند

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟

نعل او هست آن تردد در دو کار

بدانست کان پیل جنگ آزمای

که این را ندانم چه خوانند و کیست!

جز تیغ و دل بر لشکر

تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی

زواره برآویخت با او به هم

چو شاهیم شد سال بر سی و شش

یاراست و عجب عزیز یاراست

احمد ار بگشاید آن پر جلیل

عنانها فرو بسته شد پیش و پس

ز باره در افتاد سرسرنگون

گر کسی ز ایشان خلافت بستدی

رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر

یکی لشکر آراسته چون بهشت

اگر سعد با تاج ساسان بدی

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟

در عدم هستی برادر چون بود

از آن خوبتر دید کاندازه گیر

که در آسیا ماه روی تو را

گزین کن جوانمردی و خوی نیک

تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت

بترسم ز آشوب بد گوهران

به پنجم سخن کین هرمزد شاه

خلق از پی لعل می‌کند کان

گر بخواهی تو بیایی صد نظیر

ندارند گنجینه‌ای هیچکس

ازو خیره شد کهتر چاره جوی

هر سبک روح را که اخلاصی است

دست در گردن ایام در آریم از عقل

دوان باد پایان چو کشتی بر آب

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

یساقون سوق المعز فی کبد الفلا

تو بگردی روزها در سبزوار

به کم مدت آن مرز ویرانه بوم

نجستم همیشه جز از راستی

چون و چرا بیش نداند جز آنک

چرب شیرینش اینکه بر خواند

پشیمان مبادی ز کردار خویش

اگر گنج داری و گر گرم ورنج

گر عود کند گره‌نمائی

مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

شنیدم که هر جا که راندی چو کوه

که هر چند بر گوهر افسون کنی

به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

فرستاده بشنید و آمد دوان

بشایند هرکس به شاهنشهی

چه زور آورد پنجه‌ی جهد مرد

قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر

برادر یکی داشت چون پیل مست

چو در خانه شد آتشی بر فروخت

شعر حجت بدیل حجت‌دار

تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ

زمین را ببوسید و بر پای خاست

ز زابلستان گر ز ایران سپاه

به جز او کیست کو به وقت شکار

بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز

میل بادش چون سوی بالا بود

به شهر بخارا نهادند روی

نه پیشوای وقت بماند نه پس روش

لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام

ز سهراب و از برز و بالای اوی

اگر خود نزادی خردمند مرد

او و کعبه‌ی او شده مخسوف‌تر

تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو

یار غالب شو که تا غالب شوی

خروشی برآید که بربند رخت

گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای

کرده بر کون خویش سیم سره

به جای بزرگی و تخت نشست

که او را ستاره شمر گفته بود

گفت باز از نگارخانه چین

پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی

ور بفرماید که اندر کش دراز

مگر مر تو را او بود دستگیر

ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین

باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی

ترا زین سپس بی‌نیازی دهم

زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی

زبل گشته قوت خاک از شیوه‌ای

مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک

آن یکی چون نیست با اخیار یار

قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر

یا کافری به قاعده یا ممنی به حق

عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ

براندیش و تخت بزرگان مجوی

دست جودش همیشه بر سر خلق

نرم کرد آن غم درشت مرا

لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو

مر محک را ره بود در نقد و قلب

ناگزیر زمانه باد بقات

چو عادند و ترکان چو باد عقیم

تا جمال خانه‌ی حدادیان باشد به جای

بدو گفت آری همینست راست

باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت

هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار

با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت

چون تیمم با وجود آب دان

زآتش غیرت خوان تو مقیم

گر میان پیش میر بگشایند

از پی آسایش این خویشتن دشمن خران

ببد بخت ایرانیان کندرو

بر دوام تو عدل تست دلیل

هیچ من از جا نرفتم زین خیال

ره رها کرده‌ای از آنی گم

در خور سر بد و طغیان تو

کرد در منزل قبول نزول

بپذیر ز حجت سخن که شعرش

هر کجا پای عاشقی‌ست روان

من و رستم و اسب شبدیز و تیغ

ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ

می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل

زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت

برکنار بامی ای مست مدام

صدرا ملکا صاحبا تو آنی

از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود

ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل

بزرگان ایران ز گفتار اوی

دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک

آن فقیه افتاد بر آن حورزاد

تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

چون نمی‌بینند نور روم خلق

صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس

شاید که همتم نبود صحبت جهان

رندی آمد ز اسعدش بر من

ز لشکر برآمد سراسر خروش

آنچه گفتند حاسدان به غرض

کامشان پر زخم از قرع لگام

جامه‌ی عیدی من باید از این مجلسیانت

عین آن عزمت حجاب این شده

عقل آزاد بر تو می‌نرسد

عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست

بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون

منوچهر از آن جایگه جنگجوی

که قول و رای صوابت قوام عالم را

هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد

بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد

خاص گفتندی که سوی چشمتان

چو ارکانت مبادا هیچ نقصان

تو را ننگ باید همی داشتن

عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور

کسی کاو بکشتی نبرد آورد

ناصر جاهت خدای عز و جل است

ور بگفتی هست نانها بی‌نمک

روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد

آنچ ابرو را چنان طرار ساخت

گوش کاره شود از قصه‌ی او لاتسمع

بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود

یک حرف جواب نشنود هرگز

بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم

چه کنم در صدور اهل زمان

هر امیری کو شبانی بشر

چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد

بد ندانی تا ندانی نیک را

خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند

صعبی تو و منکری گر این کار

روزی بچشی جزای فعلت

چو از شیر آمد سوی خوردنی

جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی

با حضور آفتاب با کمال

تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

زان همه جنگند این اصحاب ما

گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا

اگر با سگ نخواهی جست پرخاش

محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من

ز زاولستان تا بدریای سند

هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر

چون به یک شب مه برید ابراج را

خواب را در دو چشم خلق از امن

رو ز حکمت خور علف کان را خدا

سموم قهرش اندر لجه‌ی بحر

در این حصار از جهان کیست؟ آن کس

مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز

چو بشنید رستم فرو برد سر

باغ ملک ترا بهاری باد

فربهی گر رفت حق در لاغری

از جهل عار باشد حظم ازوست فخر

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

زیر طوق تو گردون شب و روز

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را

به حجت به خرطومش اندر کشم

سه دیگر سحرگه بیاورد می

زین محتشمانند درین شهر که همت

گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم

تو اندر دم اژدهائی نگه کن

باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش

اگر ندارد نسبت به خامه‌ی تو چراست

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان

که سودابه را باز جای آورند

هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد

همیشه جهاندار یار تو باد

اعنی که من جدا شوم از عامه

خاصه آن ارضی که از پهناوری

ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب

علم را از جایگاه او بجوی

من سوی درگهت از بهر صلت جستن تو

سرش کردن از تیزی من تهی

گوهر رسته کرده یک دریا

نیابد ستمگاره جز دار جای

قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان

لیک این بار آن وزیر پر ز جود

این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید

هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا

بفرمود تا هرک بد دادجوی

نشان داده بود از پدر مادرش

پیش عیسی‌دم چه زمزم صلیب دلو چرخ

بلندیش پنجاه و صد شاه رش

از ایرانیان گر خرد گشته شد

گویمش زان پیش که گردی گرو

گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست

ساحل تو محشر است نیک بیندیش

جهاندیدگان را همه خواستار

کنون لشکر و دژ به فرمان تست

قطره که ودیعت صدف شد

همه پاک شمشیرها برکشیم

بدو گفت بهرام کین خود مباد

ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند

کعبه عبادت ستای من شد ازیراک

بدو ده رفیقان او را ازیرا

چنین گفت کاینست فرجام ما

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

فرضه‌ی عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر

مگر کز پی چیز ترسا شدست

دگر هرک کشتی ز ایرانیان

بدین روی دژدار بد گژدهم

خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت

سوی پارس آمد ز ری نامجوی

چنان نیزه بر نیزه برساختند

کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود

دل خسرو از لشکر نامدار

بدو گفت بابک به گرمابه شو

گر آمرزش کردگار سپهر

به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان

ناید حسد و رشک کمین چاکر او را

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بیابان همه زیر او بود پاک

تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را

بسی چاره کرد اندران خوشنواز

به ارزانیان ده همه هرچ هست

شما را ز بهر چنین روزگار

وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش

ای پسر، شعر حجت از برکن

به تدبیر آن پل باستاد مرد

نیابی همان رفته را باز جای

حبل الله است معتکفان را دو زلف او

چنین داد پاسخ که از بخت بد

یکی غرم بود از پس یک سوار

اگر دشت کین آید و رزم سخت

گرچه مشعبد ز موم خوشه‌ی انگور ساخت

با خرد باش یک دل و همبر

دو بازی بهم در نباید زدن

زواره بیامد خلیده روان

ورنه باری سوی بهمن همتی

چو آواز تیغش به خسرو رسید

کسی کز در پادشاهی بود

سزاوار است هر کالا بهر جای

عقل درختی است پیر منتظر آن کز او

مشهر شده‌است از جهان حضرتش

به قیصر چنین گفت کای سرفراز

پس آن که گفت باصد گونه زاری

سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس

بر آشوبد این سرکش آرام تو

جز از شهریارش نخوانیم کس

صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر

تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان

«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست

زبان و خرد با دلت راست کن

دوم مانده است و، چون پیوند خون است

نور مه از خار کند سرخ گل

ز مشکوی شیرین بیامد برش

سپهر روان را چنین است رای

همیشه باد سر یار کلاهت

باره‌ی بخت تو را باد ز جوزا رکاب

جهان آینه است و درو هر چه بینی

به دو گفت کین دختر خوب‌چهر

خار اگر چند بود تیزتر

مرا در پارسی فحشی که گویند

کز ایدر به نزدیک خاقان شود

نگر تا پسندت که آید همی

از می و گلزار فراغ اوفتد

دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور

هرانگه که این مایه بردی بکار

به یک پی حمله‌ای را نیم بر وی

مه و مشک‌اند مهان کهتر کیست

به زاری و سستی زبان برگشاد

ازو مرده و زنده جایی نشان

دو بی‌دل رو برو آورده مشتاق

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟

جهان را مپندار دار القرار

بران دین زردشت پیغمبرم

دلش را تازه گشت امیدواری

چند بیغاره که در بیغوله‌ی عاری شدی

مرا ز آشتی سودمندی بود

برآسود یک چند و روزی به داد

شبا روزی برید آن چند فرسنگ

روی سخا گشته است زردتر از شنبلید

تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار

یکی پاک صندوق کردش سیاه

به امروهه درون غمناک بنشست

کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس

چو خاتون پس پرده آوا شنید

وزان پس به منذر چنین گفت شاه

الغ خانی کش آن محمود والا

خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای

گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی

بخوردند می چند و مستان شدند

آب فراخی همه را تا به گنگ

دلگرم شوی به آفتابی

بخراد بر زین چنین گفت شاه

همان دوده و لشکر و کشورش

خضر خان کز بهار زندگانی

گفتی سخنان فتنه‌انگیز

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب

به عیب و هنر چشم تو دیدشان

چو پر خون شد خماری نرگس وی

بردند به سر چنانکه دانی

بفرمود کاین رابجای آورید

همه کار این جا پر از تیرگیست

رعیت مایه‌ی بنیاد مال است

چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»

که چون دین پذیرد ز روز نخست

چنین بود آیین شاهان داد

«دول رانی» که هست اندر زمانه

رندان که به نای و نوش کوشند،

همه مهتران خواندند آفرین

چنین گفته بد کید هندی که بخت

دو دل رخت هوس در جان درون برد

به خاکش روی خون آلود بنهاد

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ

خضر خانی که نورسته درختش

بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟

همی‌گفت بهرام بدگوهرست

در ملک شهنشاه باد و یزدان

ازیشان نیابی فزونی بها

گفتا که: «منم مراد جانش

به رزم اندر آید به کین جستنا

بمردم یاد کن وز غم بیندیش

سخی را پرده زینسان می‌گشادند

نه کوشد چو خور در گریبان‌دری!

هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز

همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی

بسان گوزنان به سر بر سروی

تا دیر فتاده بود بر خاک

کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است

چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد

کرا قلبیست تا بعد از شکستن

آواز حلی و بانگ خلخال

چو باشد جهاندار بیدار و گرد

بدین ره رفتنت کاری است مشکل

در و دشتها شد همه لاله‌گون

شد همبر نخل راستینش

نگهبان او کرد پس‌اند مرد

آن لجوجیست سخت پیکاریست

شکر را گر چه در آن ملک ره نیست

نادیده ز خوان ما نوایی!

کمان بر گرفت آن سپهدار گرد

وز آن آب سرشگ و آه دلسوز

نگهبان او کرد پس‌اند مرد

آن برده دهان به آب زمزم،

در و دشتها شد همه لاله‌گون

به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو

دراو هر گرد خوانی آسمانی

و آن دم که شدند مهربانان

نباشد مرا ننگ کز قلبگاه

من از افکار او پیوسته افگار

بسی کوفته زیر باره درون

ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد

زنده است به تو که زنده کردی

گه انده جان به باس بگسارم

هوایی چون هوای طبع عاشق

از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک

که هرکو برادر بود دوست به

در سمج من دکانی چون یک بدست نیست

ز من نیز یابی بسی خواسته

عادل غضنفری تو و پروانه‌ی تو من

سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید

از آن تا نماند ز دشمنش نسل

چه خرسندی در آن مرغ غم انجام

وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین

که تا زنده باشد جهاندار شاه

ارجو که چو دیدار تو بینم

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

آن شب که سوی کعبه‌ی خلت نهاد روی

گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام

روزی چه طلب کنم به خواری

به گلگونت دوبار این روی دیدم

که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده

توبس کن بدین نیاکان خویش

نخل موصل شده ترنج و رطب داشت

برین سان همی‌افگند دشمنان

ای برادر بلای یوسف نیز

آن معجزه بادت از بزرگی

ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس

کنم این خدمت شایسته زین پس

مداح توست و مخلص توست و مرید توست

ندانم که در دل چه دارد ز بد

اندر ایوانش روان یک چشمه آب

ز گیتی گزین کن یکی بهره‌یی

ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات

ز دادار دارنده یکسر سپاس

تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش

به خود این کار را مشکل توانم

چون خیمه‌ی ابیات چهل پنج شد از نظم

چنین داد پاسخ که تا گویمش

هر چه زین روی کعبتین یک و دوست

هلا زود بشتاب و با من بگوی

دبیرستان نهم در هیکل روم

سوی مرزبانان فرمانبران

سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه

نبود آگه که درد دوستداری

عالم از جور مایه‌ی زای غم است

شنیدم که چون ما ز پرده سرای

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت

کنون سوی من کرد میرین پناه

محققان سخن زین درخت میوه برند

که مرغی خریدی فزون از بها

سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک

لبی پر خنده یعنی آشناییم

عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ

چو سوک چنان مهتر آید به سر

گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده

خرد یافته چون بیامد به دشت

پیش نطقش کبم آرم از دهان

چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی

رسن در گلو بر بط از چوب خوردن

تا نشوی همچو زمین پایمال

روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند

که در پیش قیصر بیارم نشست

شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد

دگر نیز پرمایه به آفرید

تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند

همی خوار گیری شمار ورا

آن رهروم که توشه‌ی وحدت طلب کنم

تو یاری کن که گردون بر خلاف است

گر شادی دل ز زعفران خاست

یکی کاروان نیز دیگر به راه

نوک پیکان‌ها چو درهم خانه‌ی عیسی رسید

مگر کاسمانی سخن دیگرست

بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط

بخور چند خواهی و بردار نیز

برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم

غلامی را اشارت کرد ناظر

ذات ملکه است جنت عدن

بدیدندش از دور با تاج زر

گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی

پسر کوفته سوخته شهریار

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

کند هر کسی یاد کردار اوی

هر دو از هیبت و هبت به دو وقت

نی مطرب چنان آهنگ برداشت

فاش کند تیغ تو قاعده‌ی انتقام

ازان نامداران چو چاره نیافت

اسیرم به بندخیالات و جان را

به برز و فر شاه ایرانیان

نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او

بلاش از بر تخت بنشست شاد

در طاق صفه‌ی تو چو بستم نطاق خدمت

ز ما گر آشکارا ور نهان است

گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا

چو جفت من آید به نزدیک تو

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

یکی تیغ هندی بزد بر سرش

از کردگار عمر تو باد از شمار بیش

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم

مبادا آسمان از خدمتت سیر

گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید

جهاندار دهقان یزدان پرست

یا فاخته که لب به لب بچه آورد

هنر باید از مرد و فر و نژاد

به سر ناخن غم روی طرب بخراشید

جوان را شود گوژ بالای راست

در بیابان سماوات همه غولانند

چنان تخمی به خاک روم کارم

هست نه شهر فلک زندانم

که خاک منوچهر گاه منست

از دل و دست تو باد کار فلک را نظام

همایون نباشد چنین خود مگوی

آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست

شکم گرسنه چند مردم بمرد

مدت عمر تو چون مدت دور

به هجران سخت باشد زندگانی

گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان

همه لشکر چین بهم بر شکست

گفت نصرت نی مرا بازوی شه می‌پرورد

بیامد دوان اهرن چاره‌جوی

گوییا از توالد احرار

که بر ما همی رنج بپراگند

به خاک درکندش هم ستاره چون قارون

به وحشی کز گدایان است ، او را

چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت

بجستند هرکس که دیوار دید

مبارک آمد تحویل و انتهات چنان

سلیح و درم داد لشکرش را

ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر

که هر کش درم بد خراجش نبود

روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون

مکن شاها مخور افسوس شیرین

هست فرمانت بر زمانه روان

همی‌گفت کای داور داد وپاک

ای حروف آفرینش را کمال تو الف

بدین اندکی ما چرا آمدیم

عالمت بنده باد و دهر غلام

جهاندار بر داوران داورست

که از عشق مدحت سر آن ندارم

چنین عمری که کس نفروخت یکدم

یک طایفه را نعرها بلند

مغنی نوای طرب ساز کن

یمن و یسری که از زمان زاید

بدیشان ببخشید سیصد هزار

خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن

یکی سوی خشک و یکی سوی آب

تا که از جان بود حیات بدن

از این خدمت مرا معذور می‌دار

سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع

دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان

این از آن آمد که حق را بی گمان

بدو گفت شاها ردا بخردا

در گشاد ختمها تو خاتمی

برفتند با رامش از پیش تخت

آتشت اینجا چو آدم سوز بود

لشکر حسن از طرفی در رسید

ابر را هم تازیانه‌ی آتشین

در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن

نفس اژدرهاست با صد زور و فن

ببینم ز تو زور مردان جنگ

یک نصاب نقره هم بر وی فزود

به نزدیک شنگل نگهبان هند

آن تو زفتت که آن نهصدتوست

نه از کس آتشم در خرمن افتاد

ز اتصال این دو جان با همدگر

از باد حمله‌ی سپه او سپاه خصم

گفت موسی عفو کردم ای کرام

همی آمد از چرخ بانگ چکاو

ور نیاری خشک بر عجزی مه‌ایست

یکی مرد بگزید بیداردل

من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام

دمی گر دیرتر آید برون یار

رو سرافیلی شو اندر امتیاز

چون بگردانید ناگه پوستین

چون شما سوی جمادی می‌روید

چگونه زدی نیزه در کارزار

این حصیری که کسی می‌گسترد

بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار

بحر گوید من ترا در خود کشم

این کار وزارت که همی‌راند خواجه

جنگ ما و صلح ما در نور عین

خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو

وز ضعیفی عقل تو ای خربها

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی

گر حجابستت برون رو ز احتجاب

ولیکن به شمشیر یازم به شیر

لرز لرزان و بترس و احتیاط

بر او دروازه‌بان چون دیده بگشاد

چون فرو گیرد غمت گر چستیی

به که بجوی و جر دانش چرد

پس بدان مشغول شو کان بهترست

به مردان بخندد همی روز رزم

زان محمد شافع هر داغ بود

وزان جایگه شد به نزدیک شاه

چشم ننهادست حق در کورموش

مگر دیوانه است این سنگ پرداز

بلک سنگ و خاک و کوه و آب را

به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان

لب ببند و کف پر زر بر گشا

تهمتن کمربند کهرم گرفت

شله از مردان به کف پنهان کند

گنه کار دارد بدان چیز رای

چون مزاج زشت او تبدیل یافت

که فرمان شه روی زمین چیست

زین رسالات مزید اندر مزید

ساحر، فسون و شعبده انگارد

با فراقت کافران را نیست تاب

وزانجا به ایوان شاه آمدند

دادمی آن نوح را از تو خلاص

ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین

شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح

هر که قیاسش کند به آصف و حاتم

از خدا خواه ای فقیر این دم پناه

آنچه داری مال حق دانی اگر

این چنین رخصت بخواندی در وسیط

رهانم ترا از غم و درد و رنج

آتشین است این نشان کوته کنم

ز گل گر پیکری سازی و در وی

تا دو پر باشی که مرغ یک پره

اگر ما را شماری بنده‌ی خویش

این عجب نبود که کور افتد به چاه

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

دم مزن سه روز اندر گفت و گو

برو آفرین کرد و برگشت زوی

در دل ممن بگنجیدم چو ضیف

یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست

پای طاووسان ایشان در نظر

به دل گفتا که این در عشق فردیست

در زمان بیهشی خود هیچ من

بگشا قفل در باغ فضیلت را

یار نیکت رفت بر چرخ برین

اگر بر شمارد کسی رنج تو

پیش بزازان قز و ادکن بود

حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد

آن عنایت بود و اهل آن بدی

عطارد لوح خود آورد پیشش

در مدارس طالب علمی که نیست

تا تو را مشغول آن مشکل کند

پیشه‌ای آموز کاندر آخرت

همی ریخت زان درد گشتاسپ خون

تا که یهلک من هلک عن بینه

لب صدف پر ترجیح دست او برابر

مرغ پندارد که جنس اوست او

ز خور در پیش روی نور پاشش

که قیدافه‌ی پاکدل را بگوی

خرمنش از برق هوی سوخته

دست گیر از دست ما ما را بخر

یکی ژنده پیلست گویی به پوست

کنون اختر گازر اندرگذشت

گر بکند کام خویش تنگ به حیلت‌گری

عاقبت‌بینی نشان نور تست

به نام تست در هر باغ و بستان

به خروار انگشت بر سر زدند

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

خود بدانی چون بر آری سر ز خواب

بدان آهن از جان اسفندیار

نجویی فزونی به اسفندیار

قرار داده که این گوی بی‌قرار ز خویش

بی‌حدی تو در جمال و در کمال

دلی باید ز آهن، جانی از سنگ

تو مردی بزرگی و زور آزمای

یک گوهر معنی ز کان حکمت

گوهر معقول را محسوس کرد

شما بازگردید پیروز و شاد

سواری نیارد بر او شدن

عمرش دراز باد که تدبیر صایبش

گنهکارتر چیز مردم بود

همچو صدف در ته دریا شدند

ز جاهی برادرش را برکشید

پر طاوس چه بندی بدم کرکس

چه پیش برادر چه پیش پدر

به رزم اندر آید به کین خواستن

تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ

ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان

پزشک خردمند را داد و گفت

یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت

نه درویش یابد ازو بهره‌یی

گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند

ز دل دور کن شهریارا تو کین

زمین کوه تا کوه پر پر بود

اگر ساو و باژم فرستد نکوست

زور شعر کاتبی سوز کلام آذری

دو بودی به مثقال هر یک به سنگ

نمی‌دانم که خواهد آمد از راه

که ایرانیان را به کشتن دهم

هیزم کش دیوان شد، زبونیست

ازان پس بفرمود شاه اردشیر

پشوتن بدو گفت کای نامدار

ز چیزی که بودش به گنج اندرون

پای بر مسند مه می‌نهم از استیلا

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

بابل کنی سرایچه‌ی مطربان خویش

سپهدار چین با فرستاده گفت

جامه‌ی جان تو زیور علم آراست

به قیصر بر از کین جهان تنگ شد

به جایی کجا کرده بودند رزم

ده استر همه بار دیبای روم

چو او نهاد قدم در کنار دایه‌ی دهر

شکسته شد این نامور پشت تو

تهمتن کارزاری کو به نیزه

چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

ببندیم دامن یک اندر دگر

ازان خاک برخاست و شد سوی آب

شما را کنون از پی کیست جنگ

گر به سوی عرایس سخنت

ترا تخت سختی و کوشش مرا

تا بر آمد آفتاب انبیا

که چرخ و زمین و زمان آفرید

کجا گردن فرازد شاخساری

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست

به ترکان در دژ ببندید سخت

به گرد لب آب لشکر کشید

تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر

بپرسید از ترجمان پادشا

ای خواجه ریا ضد پارسائی است

بیارم نشانم بر تخت ناز

نشود منضج این مادح کز حکمت تو

چو طینوش بشنید زان شاد شد

سلیح و سپاه و درم پیش تست

از ایشان چو بشنید فرمان گزید

سگ درش نبود گر به مردمی مامور

هرآنکس که هست از شما مستمند

ز اجنحه‌ی نور ثلاث او رباع

بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ

نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز

بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین

ای حجت بقعت خراسان

به مردی تن خویش را برکشید

بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب

بفرمود تا بر کفش برنهند

مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو

وزان جایگه تیز لشکر براند

پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک

چه اعراب قومی نه از قسم انسان

باز باش ای باب رحمت تا ابد

پس مهمات محتشم هرچند

ببین در لفظ و معنی‌ها و رمزم

بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو

نیست سر پر فساد ناصبی شوم

در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است

حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند

پرتو روحست نطق و چشم و گوش

بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست

صد گواه است مر عدل که من ز ایزد

به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه

آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان

چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان

امروز همی از سال نالی

وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام

چند بت بشکست احمد در جهان

با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور

بل مردم است میوه تو را و، تو

اگر می‌داشت تا غایت شفیعی کز رحیق او

حدیث لفظهای او و جد ... و جور او

مشغول تنی که دیو توست او

مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر

وز بابهای علم نکو بر رس

ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد

گر بدل در تافتی گفت لبش

جهد کن تا ز نیست هست شوی

فراوان مرا حاسدان خاستند

رازی است بزرگ این و صعب، او را

چون نیایی و نگویی ای غریب

هرچیز باز اصل شود باخر

شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام

فخر چه داری به غزل‌های نغز

در شما چون زهر گشته آن سخن

خورشید شوی قوی به دانش

چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را

آل رسول خدای خبل خدایند

این جهان از بی جهت پیدا شدست

ترکان رهی و بنده‌ی من بوده‌اند

در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در

اگر سگ به محرابی اندر شود

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی

هر که نتابد ز علی روی خویش

نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی

از لقای هر کسی چیزی خوری

نزدیک عاقلان عسل النحلم

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

تا کیست که بر پشته‌ی حرف متشابه

امر کن یک فعل بود و نون و کاف

شش بود رسول نیز مرسل

دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه

نیست بدین وصف زمردم مگر

وانک زین قندیل کم مشکات ماست

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

سپس یار بد نماز مکن

بر روی چو زر شده عقیقم

مطلع شمس آی گر اسکندری

جهد آن کن که از این کان جهان جان را

پس به طریق تو خدای جهان

میرزاده است و ملک زاده به درگاهش

بس خجسته معصیت کان کرد مرد

سخن حجت بشنو که همی بافد

کار فردا به عدل خواهد بود

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است

این حکایت گفته شد زیر و زبر

این همه مایه است که گفتم تو را

بپرست خدای را و تو بشناس

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر

گفت هین در کش که اسبت گرم شد

چو گلشن را نمی‌بینی نیاری

این علم را قرارگه و گشتن

شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر

گر نفرمودی قصاصی بر جنات

بیاموز اگر چند دشوارت آید

عماری از بر ترکی تو گفتی

زهی ابلیس، کردی راست سوگند

به هر سو نشان ماند از خون ایشان

خورشید به آواز خاطرم را

بشناس امام و مسخره را آنگه

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا

یکی نکته گفتش صریر در تو

گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،

گر به خانه در ز راه در شوید

آب دریا را خورشید بجوشاند

ستاره گویمت از روی منزلت اما

بداد و ببخشش گرفت این جهان

تا هست خلاف شیعی و سنی

یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی

از صدای صهیل خود گذرد

پاره‌ی خون بود اول که شود نافه‌ی مشک

خشک ماند درخت گل برجای

پیش دل اندر بکن نشست گهم

از چه کس از کسی که گوید چرخ

گوئی که خدای است فرد و رحمان

زانگاه که رفته‌ای به دولت

«اماصحا» به تازیست و من همی

در حواشی دولتت شاها

نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد

هست از گفته این طایفه ناگفته من

رسیدم به نزدیک تو شعر گویان

ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید

ما را خرد ایدون همی نماید

دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف

سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش

گوش و دل خلق همه زین قبل

داورا بلبل دستان زن معنی وحشی

زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید

در زندان قهر ایزدی را

از جام می روشن وز زیر و بم مطرب

سایه پرورد ظل یزدانی

کم بیش نباشد سخن حجت هرگز

باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما

بازی که نسر طایر و واقع کند شکار

اندر آید دخل کسب مغفرت

ز طاوسان هندوستان یگانه

به دکان شد و برد اشنان به دشت

سرش برتر آمد ز شاهنشهان

تا ز تو چیزی برد کان کهترست

و آمده لشکر همه از آب تنگ

ترا ناسزا خوانم و بدگهر

تو بامن راست شو کاو بر گزاف است

می‌نهد پا تا نیفتد در خباط

رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ

که جز راستی در زمانه مجوی

بهاری در بهاری در بهاری

احمدا ورنه تو بد دل می‌شدی

کله گوشه کشیده سر به ماهت

کسی را ندرد بدین جنگ پوست

چو آتش به منزل پس از کاروانی

پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

به آب زندگی پرورده بختش

بفرمود تا آتش اندر زدند

زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

بهتر از طاووس‌پران دگر

نزد آن روح ملک برد سلام یزدان

بسی چاره دانی و نیرنگ و رای

که قانون عمل دارد بدین ساز

یا بدست این مساله اندر محیط

آتش سوزنده ازو تیزتر

که از کین و آزش خرد گم بود

گفتار سود کی کند زاری؟

رفت زشتی از رخش چون شمع تافت

زهد ضروری به دماغ اوفتد

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

که رضوان شد از گفته‌ی خود پشیمان

این خر پژمرده گشتست اژدها

که ای در دل نشانده تیر کاری

نه چون شد بود راه بازآمدن

وان روز بنالی ز بی‌سالی

یار فسقت رفت در قعر زمین

چو گل یا سینه‌ی صد چاک بنشست

همی دوخت جایی کجا خسته دید

بگردد راه مه از دور باشش

کین سکوتست آیت مقصود تو

نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق

ترا نیست آرایش نام و ننگ

همی پای کوبد بر الحان قاری

پرده را بر دار و پرده‌ی ما مدر

که قلبش بی سپر گردد به یک پی

گه کوشش و جستن کارزار

اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال

می‌گود یا لیتنی کنت تراب

بهر سو میزند شاخ جوانی

چو یک دانه‌ی نار بودی به رنگ

سور نباشد نکو به برزن شیون

زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش

زمانی باز رست از بی‌قراری

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

که تمثالت به آن آیین کشیدم

عاجز آید از پریدن ای سره

دل من بهر آن خون، بی‌سکون‌ست

که با پاک رایت خرد باد جفت

بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

ختم شد والله اعلم بالصواب

کله بر فرق زیبد، کفش در پای

که کشتند او را به باران تیر

هر کجا مطلق العنان باشد

روستایی کیست گیج و بی فتوح

به خویشی کرده بودش کار بالا

ز خفتان وز خنجر آبگون

برهانی روان ز بار گران

جمع آید بر دردشان پوست او

خماری گوئیا قی میکند می

مکن دیو را با خرد همنشین

به امید تو کردم سخت جانی

در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال

زمال اسباب ملک آماده حال ست

رخ نامدارانش بی‌رنگ شد

بل دیو توی و او سلیمان

شهوت حالی حقیقت گور تست

جدائی از میان زحمت برون برد

نه دانش پژوهی و نه شهره‌یی

گر بگویی دگر میاور گل

گر نپیوندد به هم بادش برد

ضد را از ضد توان دید ای فتی

بسی پیکر از گوهر و زر بوم

چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان

می‌رسد از غیبشان جانی دگر

سوی آشتی یاز با کیقباد

اگر خاک یابیم اگر بوم و بر

که دور از روی تو در ذات شه نیست

در جهان روح‌بخشان حاتمی

جنگ کس نشنید اندر انبیا

توانایی و ناتوان آفرید

تنگ است به دلها درون مجاری

دانک با عاجز گزیده معجزیست

بیاراست روی زمین را به مهر

چنین زخم شمشیر و چندین درنگ

که مرا هم گدای خویش شمار

می‌زنندش کانچنان رو نه چنین

چهره را گلگونه و گلنار ساخت

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

نیست از ما هست بین اصبعین

سیه شد جهان چشمها خیره خیر

که ای مرد روشن‌دل و پارسا

همه کارت به وفق رای و تدبیر

در دمنده‌ی روح و مست و مست‌ساز

در سفر گم می‌شود دیو و پری

ز جوشن کسی آب دریا ندید

در صفت روی بت سعتری؟

تا که راضی گشت حرص آن جهود

به کینه سوی تور بنهاد روی

مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

حالش نه به وضع پیش از آن است

تا ببینی پادشاهی عجاب

بر براق عز ز دنیا رفته بود

کزین پس بود باد در مشت تو

مر آن را بزرگی سگ نشمریم

جز به خالق کدیه کی آورده‌ام

پی رخش برده زمین را ز جای

ببردند لشکر ز پیش همای

که این آتش هم از من در من افتاد

هر که بشناسد بود دایم بر آن

کای عدوی دزد زین در دور باش

کجا یافت از کارداری گزند

من تن چگونه بنده‌ی ترکان کنم؟

روی شیخ او را زمرد دیده کن

سر سرکشان زیر پی گسترید

چنان کز دل شهریاران سزید

کرده از بس طهارت تو اثر

گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام

بی غرض دادست از محض عطا

که با شاه تو مشتری باد جفت

واندر گلوی جاهل غسلینم

قلزمست وغرقه گاه صد توست

بروی زمین برنهادند روی

بسان یکی سرو آزاد شد

غرض از پرده بیرون می‌نهادند

محرم جان جمادان چون شوید

تا نیاید آفت مستی برو

که از پیشه جستن ترا نیست ننگ

پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی

آنچ از وی زاد مرد افروز بود

نه گور ژیان یافت بر دشت راه

برابر نهاده بروی زمین

نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان

لیک می‌لافی که من آب خوشم

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

دلیر از بن چاه بر سر کشید

منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

زان دم نومید کن وا جستیی

شد آن دادگستر جهاندار زو

یکی سرخ یاقوت بر سر نهند

واجب گردد بر او ز روی خرد حد

بوالعجب افتادن بینای راه

ز پرطاس روسی نجنبید کس

تن اژدها را هم‌انجا بماند

هرچند ضعیف چون سهائی

از من غرقه شده یاری مخواه

نیارد برو سایه گسترد میغ

بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف

آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام

بهر گز باشد اگر آهن بود

به خرطوم سختش درآرد ز پای

تا مشرف گشتمی من در قصاص

آورد کند اسپش با پویه و جولان

هست واگشت نهانی با خدا

به ویژه ز گردان مازنداران

تا که خود را جنس آن مردان کند

که در سفتن بسی کاریست دشوار

یک جوابی زان حوالیتان رسید

برآسود و آمد به شب ساختن

در صوامع طالب حلمی که نیست

برگذاری به خرد زین فلک گردان

در زمان هوش اندر پیچ من

تو گفتی که روی زمین لاله کشت

که ز جز شه چشم او مازاغ بود

نام او زیب خاتم جانی

بر فقیر و گنج و احوالش زنم

صفتهای او را کند دلپذیر

تا که ینجو من نجا واستیقنه

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

من از تیمار او پیوسته بیمار

چو پیل سرافراز و شیر دژم

واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار

نه کار فلان بن فلان بن فلانست

زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟

کزو نور در تهمت سایه بود

خود بی‌طلب و هوان ببینم

با دیو مکن جدال چندین

نه مقصودت نه مقصد هست حاصل

به تو باد روشن دل و دین و کیش

سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد

پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار

اقبال ترا پایدار کرده

به کین برادر میان را ببست

گر بر فلک نظر به معادا برافکند

بسی از رازی وز خانه و سامانی

و این رکیکیست سست پیمانیست

به نزدیک کاووس کی شد نهان

آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد

به کار عاشقی مردانه مردیست

مرا مپسند در هجران از این بیش

به فر وی آبادتر شد ز روم

چون مریم است حامله تن دختر سخاش

مستنصر بالله علیه‌السلام

وز آن نالیدن شبهای بی‌روز

ز گفتار او دل بپرداختند

زال زرم که نام به عنقا برآورم

ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را

همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن

نبودی درش خالی از شش گروه

چو قلعی حل کرده لرزان نماید

سوی دانای دین، وین سوکواری

نکرد در دل من شادی خلاص، اثر

زبان تو بر راستی بر گواست

با درخت سبز برنا دیده‌ام

که گفتی دور از شیرین شکر داشت

گه آتش دل به اشک بنشانم

سمور سیه را شناسند و بس

تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند

نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان

پشیمانی و درد بودش به دست

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است

نبینیش دشمن مگر ابتری

عنکبوتیان بسی مگس نه پدید

گرد سواران کند چهره‌ی گردون دژم

مایه به باد از چه دهی رایگان

بر روی تو زین گوهران فشانم

به مازندران سرفرازی دهم

اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش

گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار

چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»

سمن سیم و خیری زر اندوخته

همچو گل خاضع و چو مل جبار

بندیش نکو در اعتذارم

کردی ز آن می به مستی‌ام تیز

ز بازوی و کتف دلارای اوی

چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد

سر خصمت به جای آستان باد

در شیوه‌ی عشق زندگانی

به درج آمد و درج را درنوشت

لاش کند رمح تو مائده‌ی کار زار

رفته گیر و مانده اینجا منظرم

به مسکینی زمین بوسید و جان داد

سوی غرق دارند گویی شتاب

نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم

مفرما تلخ بر خود عیش شیرین

فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا

بنالید در مرد جوهر فروش

چو طفل رسن تاب کسلان نماید

تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین

پیمانه بدین خروش نوشند

کزین برتری خواری آید بروی

جز در رواق هفت فلک منظری ندارم

زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است

و آن نام من است بر زبانش

جز آلودگی خاک را پیشه نیست

چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر

بر فرق چو شیر گشت قارم

نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

ناحفاظی به خواهر اندازد

سری افکنده یعنی با وفاییم

رخساره نهاده بود بر خاک

تبر خیره بر پای خود میزنی

آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام

شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن

گرداند سماع آن بر او حال

که کاری گزاینده بد ناگزیر

دفع غولان بیابان به خراسان یابم

گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش

وین کرده به گریه دیده پر نم

برات سهیل از یمن میدهی

از خلق ناردان مصفا برافکند

بر این گاوان و، برتو نیست تاوان

افتاده به جاودان‌بلایی!

زمانه یکایک برآمد به جوش

کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش

که بتواند زدن در کار ما چنگ

خود را همه آفتاب یابی

به عطارد رساند سنبل تر

به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید

که دشوار از آموختن گردد آسان

زد دست هوس در آستینش

نیابید و از نوذر شاه مهر

نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم

تا هست وفاق طبعی و دهری

دامن ز غبار او فشانان

هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز

گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید

یکی درخت خوب مهیائی

به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن

به میدان جنگ اندر آمد دمان

چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند

خلخ کنی وثاق غلامان میگسار

ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان

تا بدانی کوست درخوردان تو

بر دگر روی او شش است و چهار

گوید که فگندی مرا ز سرطان

هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان

نیامد ورا یاد کاووس کی

عیش ده روزه به زندان چکنم؟

تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا

دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان

لاجرم شد پهلوی فجار جار

وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار

همی بیرون شد از تاریک گلخن

سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده

همی دید و دیده نبد باورش

بدو اندرون ساخته جایگاه

وگر بتوان ز شوق دل توانم

اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان

که سبق بردست بر خورشید شرق

فراوان از آزادگان کشته شد

به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی

هست خراس پارگین، از سمت مزوری

نوشتیم عهدی ترا بر پرند

جوان و پسندیده و بردبار

از دیبه قرقوبی وز نافه‌ی تاتاری

به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی

ظرف خود را هم سوی بالا کشد

که روز سه دیگر نباشیم شاد

ای کردگار حق، به سرم تو عالمی

کرایش این دائره‌ی سبز وطائی

دلیران بیدار با او بهم

ندانم کجا باشد آرام ما

که گرداند دوات و خامه حاضر

چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته

پست بنشین یا فرود آ والسلام

بروبد برد ریزد اندر مغاک

نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی

کو به خلاف جستنت درد امید مهتری

بود یار یزدان پیروزبخت

همی باش تا خلعت آرند نو

مشتاب بی‌دلیل سوی دریا

خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده

یار مغلوبان مشو هین ای غوی

بجویی ز روم از نژاد کیان

شب تیره از لشکر اندر گذشت

خواهی تختش کنند خواهی چوگان او

سراپرده را زیر پای آورند

سوی موبد موبد آورد روی

ز لطف و رحمتت شرح و بیان است

لل گردد به بحر عمان

علم نقلی با دم قطب زمان

فراز آوریدش بران کارکرد

تو گفتی ندارد تن گاو تاو

کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این

شد از نان و از گوشت افزودنی

ز گفتارها داد دادیم و بس

که بخفته است مار در محراب

شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته

که به تو پیوسته است و آمده

مبادا که آید به ما برشکست

کفن سینه‌ی شیر و تابوت خون

کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته

نمودن بدو روزگار بهی

می و بزم و نخچیر و بیرون شدن

بر او اطباق سیمین کهکشانی

تنگ بسته خنگ دارائی فرست

که خدایش کرد امیر جسم و قلب

نخواهد که مهتر سپاهی بود

همی رزم شیران کند آرزوی

چون تو صبوح کرده‌ای مرد نماز دیگری

زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم

که چون او ندیدم به ایوان نگار

ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری

تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان

می‌نماید او ترش ای امتان

یکی نو سخن بشنو از من به راز

که گردد بر و بومت آراسته

قرص خور از سنگ کند بهرمان

یک امروز نیزت بباید سپرد

همی ران ازان سان که خواهی سخن

درستش کرده بسپارم به دستش

مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین

همی پرورانیدم اندر کنار

وگر سودمندت که آید همی

ببندید کشتی همه بر میان

که نه از مه ضو و نز مشک شم است

چو گرگ آمدی در میان رمه

تو با رای او هیچ مفزای پای

گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم

گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

نباید برین آشتی جنگ جست

بیامد سوی مهرک نوش‌زاد

کنمشان همه سر ز گردن جدا

ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من

ز رستم بسی داستانها براند

ز راه نیاکان خود نگذرم

که اینم هست کن نعلین خویشش

حقوق کرم را ادائی نیابی

سر مهتری زیر گرد آورد

برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی

که گفتی مرا در جهان خود ندید

وز سر ناله شما نیز چو نائید همه

که از یکدگر بازنشناختند

دگر خواه تا بگذرد روزگار

از در این شعر، بل سزای فسار است

پس از درود رسول و صحابه در محراب

روانش کهن شد به دیگر سرای

که اسپان این نیزه‌داران بخواه

که چرخ روان از گمان برترست

پروانه در پناه غضنفر نکوتر است

روان خون گرم از بر تیره خاک

پرستندگان می پرستان شدند

به کام جو زبان آب جنبان

نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد

کزین پرسشم تلخی آمد به روی

شاه بند باقلانی بست چون بند قبا

که چون بود امروز بر پهلوان

بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان

آن را که ریا هست پارسا نیست

از نفاق برادران برخاست

چون نشینم؟ که دستگاهم نیست

همان خسروی قامت و منظرش

یکی نامدارست با دستگاه

تا طبع ما و سینه‌ی ما و روان ماست

ز دست خود بریدن کرد آغاز

چنان شد که بر ما بباید گریست

که نبود پیشخدمت تر ز من کس

این غول خاک بادیه را کرد زیر پا

که چو کردی مجال عذر نهشت

نیامد به ایران بدان سرکشان

همی گفت هرگونه با رهنمون

سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند

داس در گندم فضول مکش

که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ

که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان‌ها

که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا

هم ز حرمان خود شکسته بود

نگردد ترا ساز و خرم به تخت

ز تارک به دو نیم شد تا برش

کنم آئین مطران را مطرا

کنندش عرض بر چشم خریدار،

به من ده بر من گواکن سپهر

کجا آزادیی باشد از این پیش

بتر از هیمه مایه شرر است

تا بدانی که رویت اندر کیست؟

وگر شوند سراسر درختک دانا

گو پهلوان زاده با داغ و درد

جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند

مانده از رشحه‌ی جگر دو نشان

زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند

به پارسی کنم اما صحای او

دیگر ندارد این زن رعناش در عنا

لاجرم آن ببردی و این هم

بگسست طناب سخن از غایت اطناب

تو باشی بران بهره در شهره‌یی

بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب

ندیده هرگز از باد خزان خم

خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

که باغ و راغ باید دیدش از دام

چون رنگ غم است زعفران را

فرق او پای و پای فرق شود

کس جنت بی‌گمان ندیده است

بیاری که آمد جز اسفندیار

که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

کمر را از میانش چست بگشاد

گفت زان دردانه‌ها کاندر درون داری نهان

تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساری

عشق از همه علمها به مقدار

مرکب امر «کن » تواند تاخت

مبارک باد گیرم راه در پیش

گوان گزیده نبرده سوار

یکی برنیاورده چرخ ستمگر

پرورد از رشحه‌ی پستان خویش

یا به یک اندیشه به تنگ آورش

ندارد چاره‌ای جز جان‌سپاری

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

یادگاری گذاشتندهمه

اگر ره یافتی یک ماه رفتی

همی برکند جان آهرمنان

هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری

سکون عافیت برخاست از من

هر شکری را مگسی داده‌اند

نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین

که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو

چون ز داننده‌ای نیاموزی

درست آن ماند کو از چشم خود رست

به گیتی فزون آید از گنج تو

لورام ابواب اهل الجود لم یلم

به هودج در پس زربفت پرده

جز تقاضای قضای غیب نیست

بفرماید شهنشه نام این چیست

ز حفظ حارست مستغنی از پاس

گوشه‌ی‌عرصه گوش میدارم

به دم دادن سری پرباد داری

هیم بی‌گله در چرا آمدیم

به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن

نقاب از راز چندین ساله برداشت

می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

برخوانی در چاه به شب خط معما

اما به بهانه شیوه‌ی اوست

زهر خوردست و هیچ سود نداشت

زمانه ارغنون کرده فراموش

جهاندار و بر موبدان موبدا

که فزون باد با منت یاری

ولی از چشم هر بی‌نور، مستور

عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

به پای توسنش چون سایه افتاد

به عمر شاه عمر من کند ضم

که کی آرد شبان پنیر و قروت؟

نه کاری بر گشاید تا نبندد

فروشنده‌ام هم خریدار جوی

هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر

ور نه او خود ربود بی‌منت

عنبر نام آمده عنبر فروش

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

کابم نگذاشتست در جان

یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟

گر افلاطون بدی از هوش رفتی

به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ

ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی

مشعله‌ی مهر نیفروختند

پس کسی در ناکسی در بافتم

دور نشین از همه گردون مثال

گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست

خواجه در دام و گفتگوی از دم

ز عشق روز شب را جان بر آمد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

عز وجود مثله فی البلدان و القری

یک‌زبان بهر خواستگاری تو»

آخر از آنروز یکی شرم دار

بی‌شک ازو روی بتابد عذاب

ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر

شود از فیض نور چهره چو بدر

سر خویش و سرای خویش گیرم

به نزدیک هیشوی بنهاد روی

تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی

ساخته چون غنچه معطر دماغ

هم قدری بلغم افسردگیست

ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند

کی بود کار جام بی‌مستی؟

که از بویم بمانی سالها مست

چو خوردن چنین داری ای شهریار

احسان او آند ز شفاعت توانگرم

عقاب ایزد و قهر عزیزست

چون به دهان آوری آتش بود

اندر میان حجت و ماذون است

خاک پای سگان کوی حبیب

با کسم نیز نیست آزاری

عیار از نار پستانم برد حور

مر او را ازان پشت زین برگرفت

دیوانه خویش را فسون ساز

به از وصلی بدین تلخی و شوری

نام این مبغوض از آفات وی است

یکی از بی‌نوایان است ، او را

وان ناله‌ی جان گذار بشنید

ای تمامی ترا تمام، ببخش

بگفتم سالی و نشنید ماهی

درفش سیه افسر پرگهرش

می‌بود به نزد او شب و روز

عنان اختیار از دست رفته‌ست

صوفی کامل شد و رست او ز نقص

که طاوسی‌ست بر پشت حواصل

می‌داد ز سوز سینه پندش:

گردنت را دوال پای شود

به باید خواند و خندید این سخن را

جهانی ورا نیکخواه آمدند

او گوشه گرفته با دل تنگ

مگسی دیگرش تباه کند

به زر داد آهن برآور ز سنگ

مزاجش را هوایی بس موافق

بلای دیده لابد بر دل افتاد

مخور این نان و آش، خون خور خون

که بد کاریست دشمن کامی ای دوست

همه بیشه بالا و پهنای اوست

بدان دل کو بود با نیستی شاد

که از ذات خودت تعریف کردند

هم زدرش دست تهی بازگشت

از با صفت و ز بی‌صفت تنها

تا حجره‌ی خوابگاه جانان

نکند مرگ و آخرت را یاد

ز بهر پاس می‌دارد فغانی

پر از غم سوی شهر بنهاد روی

خود را فگند به حلقه‌ی دام

عبادت خواهی از عادت بپرهیز

نه آنگه بمانی تو بیدست وپای

ز دورانش به گنج هر دو عالم

وداع ما در فرزند کش کرد

وز شکنجی چنان برون کندش

کسی نرخ مرا هم بشکند باز

به چشم آمدش زرد روی گرزم

بر زد ز درون دل یکی آه

که ز دریا جدا شود به بخار

تا نشوی پیش کسان دستکش

مولاست همه خلق و اوست مولا

معلوم کند حد سخن سنج

بجزین مایه کاشنا گردد

بسا دجله که سر دارد به جویت

مرا کام جز رزم جستن مباد

وافگنده ز دیده برقع شرم

زمانی همی گفت با خاک راز

جهد تو میباید و توفیق نیز

بعد زمانی همه پیدا شدند

کز یار جدا کنند یاری

سر در افسار و در عنان تواند

چرا بر من نگردد باغ زندان

همان نامداران کشورش را

کزان آواز جانش آمد به تن باز

به نخچیر بر شیر بگذاشتی

تا نشوی چون خنجلان عذر خواه

زی غزل و مسخره و طیبت است

از ما سخنی، دگر تو دانی!

شد جهان از مجردان رفته

نه مرهم باد در عالم نه گلزار

بیابی پس از رنج خوبی و گنج

از دوستیت گرفتمش دوست

سر سرکشان اندر آرم به زیر

سر ز گریبان طبیعت برون

که گرد از خرمن قیصر برآرم

وان نامه‌ی درد شد به پایان

گر چه دیر آمدست چست آمد

که زر دوزی نداند بوریا باف

نبردی گمانی به بد روزگار

اندر خفه جان دهد سرانجام

کزان بد ازیشان نبیند گناه

زنده شده ریگ ز تسبیح آب

بی شک در ماش و جو و لوبیاست

بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود

تن طلسمی جهان گشاینده

که دارد تشنه را شیر و شکر سود

به راهی که هرگز نرفتی مپوی

تنش را شده کام شیران کفن

در دژ پدید آمد از جایگاه

کند چاره خویش با همرهان

عشق و سپاهش ز برابر رسید

اوست مطلق پادشاه جاودان

دادن توبه را اثر نبود

که خواند هر کس اکنون بی ستونش

هم از جامه‌ی می به هنگام بزم

سر شاه خواهد که باشد به جای

فراوان همی بر تنم بد رسد

روز فرو مرده و شب زنده باش

وز عمل و علم کن نثار مرا»

ز آتش سودا دلش چون دود شد

هم یقین‌دان که سرگذشته تست

نه با این بند می‌شاید پریدن

به دشت و بیابان همی رفت خون

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدید آن روانهای بیدارشان

خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر

که رفت از دل به استقبال او آه

همچو آتش گرم شد در کار او

چه شناسد که نحو و منطق چیست؟

که چندین پشت بر پشت ترا کشت

ز پرش همه دشت پر فر بود

چنین مهر اویم بر آتش نشاند

بمالید بر چشم او چشم و روی

هم آخر به آسایش آرند رای

کند سوراخ در گوش تهمتن

بر سر او گشت خلقی خون فشان

«سیدالقوم» بود « خاد مهم»

بینی عدد هزار و یک نام

چرا باید این لشکر آراستن

که تخت مهی را سزاوار بود

غم و رنج ما باد گردد بدشت

مملکت صورت و جان آفرید

بر مراتب هر ملک را آن شعاع

می بسوزم گر نمی‌گویم سخن

از تو طالب کجا رسد به خدا؟

دعا را داد چون پروانه پرواز

چنین چند گویی تو از کارزار

به خان تو اندر مرا جای نیست

سخن گویم و دارمش چرب و گرم

صحبت کس بوی وفائی نداشت

هم اندر عالم علوی هم اندر عالم سفلی

گم شده در چهره‌ی دختر غلام

بطلاب سوط صاغ فی الطلباء

کاین قصه شنید گشت خاموش

ازان پس گشایم در گنج باز

چنانک از ره هوشیاران سزد

روان را ز درد من آزاد دار

خوشتر ازان شمع نیفروختست

بعد از آن هرجا روی نیکو فری

نسر طائر در او پرستووار

والخیر فرطنی بحرف الیاء

پیش تو خطاست بی‌خطائی

نژندی به جان بداندیش تست

پذیرفتم از داور کیش و دین

همان گوهر و گنج و شهر آن تست

لب چو مسیحا نفس زندگی

گرچه امروز کار باوار است

گذاره کرد به توفیق خالق اکبر

و دمت دوام العصر و العصر طیع

پرویز به قایمی بریزد

چو مردی که بیهوش گردد به خواب

بدین سان که گفتی و بردی تو نام

به شاه جهان بر ستایش گرفت

ملک زمین را به خلافت گرفت

گفت ای غش دور شو صافی بیا

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

چو بهرام و رهام و شاپور نیو

وانگه ز وفا حکایتی کن

مگر یار باشد مرا نیک‌بخت

که پردخته گردد ز مردم جهان

همان خود و درع و سنان و سپر

بادی ز دعا بر او دمیدی

چو نزدیک هارون، صریع الغوانی

می از دست آن ترک سیمین ذقن

به رنج و به سختی و دور از گروه

طاووس جوانه جفته بهتر

گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی

زمان باید اندر چنین گفت‌گوی

ز آهرمنی دور و دور از جفا

خاشاک و نعوذ بالله آتش!

تا که یا رب گوی گشتند امتان

پیش او توده کرده زیور و زر

یکی سرخ یاقوت بد نابسود

عروسان را به دامادان چنین ده

سخن حجت با قوت و تازه و برناست

برو انجمن گشت بازارگاه

که آن شهرها را تو داری به دست

با گم شدگان سخن مگوئید

پرتو آتش بود در آب جوش

کان ملکی نز تو مر او را عطاست

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

گردانم با تو هم ترازو

کان جای قدیم است و جاودان است

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

گرفتند شادی به دیدار اوی

چون مار گزیده سوسماری

ذره ذره گشته بودی قالبش

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

درنامور پرجفا پیشه دید

فتراک تو کی گذارم از دست

به خردگی منگر دانه‌ی سپندان را

بماندند خیره بدان خوب چهر

چنان بد که بر ابر سودی سرش

به صد سوگند چون یوسف شوی دوست

پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

هیچکس خفته ندیده‌ست ترا زین کردار

نور تجلی و ید بیضا را

زبانش قفل عالم را کلید است

که این هر دو از عادت مصطفاست

چه گونه پدید آوریدی هنر

سردشمنان اندر آور بخاک

بریشم پوش پیراهن دریده

زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن

آنکه اکنون همی‌برآید بام

گرفته دست امید افکننده‌اش به عرا

ور زر گوئی چو خاک بیزد

قسیس را نکوه و چلیپا را

پیاده دوان اندر آمد ز راه

به جنگ اندورن رومیان را کشیم

از یکدیگر به بوی خرسند

که ز بی‌جایی جهان را جا شدست

هر دشمنی که با تو کند چارچار

آهوی جانست که اندر چراست

بر دست برنده بوس دادی

قطره‌ی آب بود اول لولوی خوشاب

نیا را بدیدار او بد نیاز

که اندر میان چلیپا شدست

جز آب که آن ز روی ریزد

نور را در مرتبه ترتیبهاست

همواره بر هوای دل خویش کامگار

دمی یک نفخه گردد مرغ طیار

گمان افتاد کان مادر زنش بود

این مبارک خانه را در حیدر است

همه آشکاراش کردم نهان

سر اختر اندر کنار تو باد

سالیت نشسته گیر و ماهی

در سخن افتاد و معنی بود صاف

به بهروزی و خرمی بگذرانی

تو امیدی، ز چه همخانه‌ی حرمانی

کان بد به یقین به جای خود کرد

زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است

شگفتی بشورید با شوربخت

ببوسید پای و زمین و برش

کشتی کشتی زدیده می‌ریخت

وز قران هر قرین چیزی بری

کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب

گر تو نشوی ز بنده خوشنود

وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن

بریشان ببخشید سود و زیان

چو دشمن بود بی پی و پوست به

بد دل کن جمله دلیران

بخل تن بگذار و پیش آور سخا

چه مر مرا ولایت و چه زندان

کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست

تو جز داد مپسند و نفرین مخواه

نه ز خاری بر دمد اوراق ورد

همه روی صحرا شده جوی خون

سخن گوید و راه او بشنود

پر اندیشه گشتند زان تن بتن

همچو فکر عاشقان بی پا و سر

لبش از رنگ همچو آب عنب

بی‌طلب از چین رود باج به هندوستان

خرد را بدین رهنمای آورم

بارگاه ما له کفوا احد

براندازه بر پایگه ساختشان

همان رنج و آتش بدیگر سرای

شد ازپیش اونرم سوی درخت

ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب

همه کام و آرام او خواستند

ندیدی که با باز هم آشیانی

نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود

شد دهان تلخ از پرهیز شهد

پیام آمد از داور کردگار

عنان را به کهتر نباید سپرد

خرامان شدندی برشاه راد

یا نگفتی فی القصاص آمد حیات

بدان تا پیامی فرستم براز

بود ز پرده‌ی چشم فرشتگان اطهر

که لشکرگه شاه هیتال بود

عکس حق لا یستحی زد شرم شد

پلنگان جنگی نمایندشان

از آهر من بد کنش بدترست

دلارام و دستور و رایش تو باش

وز نهاد زشت خود غافل کند

ز کشور به کشور گرفتی شتاب

همه باغ یک سر به پای آورید

بگفت آن کجا رفت و دید و شنید

بختیانم به قطارند و روان در اقطار

هم ازنامداران هم از رنج راه

نباشد سپهبد سزاوار گاه

روان را به دانش بیفروختی

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست

سوی رای خراد بر زین شتاف

زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار

وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان

قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در

که بی‌تاج وتختت مبادا زمین

ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوری

بخور از میوه‌ی شیرین فراوانش

ز چرخ ناله‌ی این زار همچو ناله‌ی زیر

بشد تیز و بهرام یل را بدید

یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون

عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان

تا ز چار و نه و سه ناگزرست

که پیروز را سر نیاید به گاز

سست پایی نکنم ار تو کنی سخت سری

روزی خور دونان شدن هوانست

عدل باشد بلی دلیل دوام

که این نامه برخوان به پیش سپاه

مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن

یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب

زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار

چنین گفت کای خواهر پاک وراد

ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی

تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

آنرا که هنرهای من او را سمر آمد

بتیر از هوا روشنایی ببرد

میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش

چه ارزن از سبکی کرده‌اند ارزانم

گشت بر مرکب مراد سوار

برانم شوم پیش او بی‌سپاه

این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری

دانه و آذوقه نیندوخته

ازتست روز هرکه در این عهد روشنست

به رخشنده روز و شب دیر یاز

تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن

همه غول سان از عجاب لسانی

کت ملک به جان خواستار باشد

بخندید کان زخم بهرام دید

شد بدو مهره اینت ارزانی

پس به چشم عاریت، در وی نگر

به سر تو که جملگی هدرست

به گفتار بسیار دل جویمش

تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر

گر از سگان تو دوری کند نه انسان است

که جهان جمله زیر پر دارد

همان طوق و آن گوشوار و کمر

رنجی که همی مرا چشانی

چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر

بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر

چنین نامه‌ی شاه ایران بدست

بود آن رند مرد را ز خدم

گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد

کوست که در خیر ناصر است و معین است

چوبر واژه برسم بگیرد بدست

هرچند که گفت مست خرواری

در گوش، چو فرخنده گوشوار است

ای بساط تو برده آب صدور

درخشان کند جان تاریک تو

به جان صورت چون چارپای جانورم

باشد از امکان برون تاختنش بر مکان

در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار

پدید آمد از دور پیش سپاه

حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟

که بر سر نیستش برگی و باری

چو گردونت مبادا هیچ آخر

سزد زین نشان هرچ بر ما رسد

پای برداریم از سیرت نیکو نظران

وجود دارد و دارد ز موجد استغنا

پای خصمش مدام بر دم مار

ز فرمان خاقان نباشد گذر

علی‌رغم او من مهار علی

به قول وغزل قصه آغاز کن

هوش واله شود از غصه‌ی او لاتسال

بسی چیدن راه کردیم رای

شوخ چشمیت نیست چون عبهر

دولت سرای شاه جهان راست پاسبان

به آب دیده مزن بر دل رهی آذر

ازان پس نباشد بجز کام تو

بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا

نسیم لطفش اندر شوره‌ی بر

خرد بی‌گمان تاج بندی بود

همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر

باغ پر دمدمه مدح محمد خانی

لوح داغ تو شانه‌ی دد و دام

بس کشت و افگند و چندی بخست

که جان را از این اژدها چون رهانی

خردشان بشکست آن بس القرین

بر فلک ثور و حمل بریانست

تو زو خویشتن دور داری سزد

فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر

هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد

هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر

خردمند مردم نگردد ز کیش

رایی دگر بگیرم و سامانی

گرمی انفاس کاشی حدث‌ابن حسام

که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار

سر تخت نوذر کلاه منست

به گناهی در آیت از «والتین»

تکیه بر بالش خود می‌کنم از استکبار

نه چنان کز پیش خزان باشد

ز بوم و بر شاه شد ناپدید

تا ز حرص اهل عمران وا رهند

افشانی آستین که بر او ترک جان کند

بخواری فگندند در پای تخت

بخندید چون گل بوقت بهار

کرده بر کیر خویش عمر زیان

محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج

که جانش بر اوج است و جسمش به خاک

سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست

فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

کنند بهر تو آماده توشه‌ی فردا

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

درفش سیه افسر پر گهرش

که همو باز ندانست همی حد و مرش

لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان

نخواهد بسامان در این ملک زیست

گو پهلوان زاده با داغ و درد

آن دمی و آدمی و چارپا

رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی

نمانم که ماند بنزد سپاه

چه کوبد همی ترگ یا جوشنا

تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن

به زهر چشم کند آب زهره ضیغم

کرا بود آهنگ رزم فرود

به دشت و بیابان همی رفت خون

این کنم یا آن کنم هین هوش دار

زمانه گفت که دولت نمی‌رود ز میان

سوی کاخ با رستم و با سپاه

شود رسته از درد و گردد درست

فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر

گشته باشد ز بی‌کسی‌ها خام

ابا او کنون چاره باید نه زور

ادرار جهانیان و راتب

لیک من پروا ندارم ای فقیر

نظر شاه نکته‌دان باشد

ز من دور بد کژی وکاستی

این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب

باد کشتیش باش و قیر مباش

ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان

جهاندار و دیهیم جوی تو را

در جاه که بود انبیا را

تا ابد بیهوش ماند جبرئیل

میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی

نمانی همی در سرای سپنج

پر باز کند کرکس ترکش طیران را

هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان

کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر

چو پرویز را گشن شد دستگاه

مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

ولی ستاره‌ی نوشیروان فروزان است

ز بیمش باسخ دژم کرد روی

آتش او اندر آن پنبه فتاد

بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان

نشکافد سپر لاله‌ی حمرا سپرک

میان چنان روزگاران خوش

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

ضد اندر ضد چون مکنون بود

چمن را از شکاف و رخنه دیدن

بدیشان بود شاد تخت مهی

در مفازه‌ی مظلمی شب میل میل

جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن

کاین نکوئی کجا فرستادی

همه آلت خویش یکسر بسوخت

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار

مرد غنی، با همه کس آشناست

هرآنکس که آیند زنهار خواه

آن‌چنان آرد که باشد متمر

کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر

نزدیک تو صعب نیست و منکر

نبودی ورا روز ننگ و نبرد

برو عذر تقصیر طاعت بیار

مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست

بسی قصه گفت و نیامد جواب

روان گشت زان زخم او جوی خون

زان چه یابد جز هلاک و جز خسار

تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا

ز نه سپر بریزند همچو دانه‌ی نار

ز گفتار ایشان برآشفته بود

چو پیران به کنج عبادت نشست

از که همواره سنایی دژمست

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

بر ما بیامد بدین بارگاه

مر صور را رو نماید از کرم

منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا

امتان را سپس جد و پدر راه برند

نبینی به جز دخمه‌ی گور تخت

در خواری و عذاب ابد جاودان شود

چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا

دزدها بگماشتند از بهر پاس

چنان ساخته لشکری جنگجوی

تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال

قوت کوکنار خواهد کرد

یوسف صدیق همدم آیدت

بدین رنجهایی که بودت گزیر

که نعمت رها کرد و حسرت ببرد

مر دیده‌ی او را محل آب و گیا کرد

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

مرا رزم او کردن آسان بدی

از چه منکر می‌شوی معراج را

جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار

بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش

به کوشی کزو رنگ بیرون کنی

که برده باشد نام ثری به علیین؟

از قبضه‌ی شیطان بستانید عنان را

برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان

عز ندانسته‌ای از آنی خوار

کی برآید یک دمی از جانش شاد

لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود

وین خفته را بیدار کن در زندگان سبحانه

تا دشمنان او ننمایند خود صفا

بر هم شکسته صورت بتهای آزری

بسته بر دامن خود دختر من دامن شب

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار

سمشان مجروح از تحویل گام

به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد

وان را که نکوهیدن شاید بستائید

این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

رهنمایی جستن از شمع و ذبال

زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار

دعوت ذرات پیدا و نهانش

لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری

حقیقت عیان گشت و باطل نماند

هزار بار حمل کرد خویش را بریان

زان فریب، آگه شوی عما قریب

شب سترون شد آسمان عنین

از چیست این از عنایات قدر

مثل راست چه قوت دهد از قوت لام

همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟

آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه

همین نکته بس عذر تقصیر ما

به باد بردهدش هم زمانه چون قارن

تا که بشناسد خدای خویش را

که گویم فلانکس فلانست و بهمان

زان غذا زاده زمین را میوه‌ای

وز روزه‌ی تنفس بربسته خصم را دم

گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم

وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام

عزائز قوم لم یعودن بالزجر

هرچه رایت بود همی فرمای

چه قندیلی است از جان روشناتر

تا که از کان بود جهاز دفین

ور بگفتی عکس می‌گردد فلک

ایزدت یار باد و چرخ معین

زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

که اقتدا و تولا کند بدو تقویم

حمایت تو نگویم، عنایت یزدان

دایمت بر یسار باد و یمین

فزودم دو صد، گر یکی کاستم

افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری

فربهی پنهانت بخشد آن سری

یک طایفه را ناله‌ها حزین

صاحب قبول هفت قران صاحب لوا

بی‌کران از مدد نفسانی

که گفت ان هذا لیوم عسیر

در عالم خیال چه باشد چو بنگرم

یا برای خانه یا بهر فروش

جوش لشگر گرفت روی زمین

بودند همه چون خر و او بود غضنفر

چو بازوی توفیق یاری نکرد؟

زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

در جگر کار کرد و کشت مرا

تو بزیر پرده پنهان مانده

همیدون در مداین کاخ پرویز

تا بجویی یار صدق سرمدی

دیوار شکسته بر سر آمد

پیش کسی که‌ش نپسندم همال

که ابر آنجا رسد آبش بریزد

که برو ای سگ به کهدانهای خویش

قاصدانش روانه بر سر کار

از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی

دواش از خاک پای مصطفی کن

سر برید این مرغ بی‌هنگام را

گردن گور درکشد به کنار

بنده‌است و مطیع است به باریدن امطار

فتاده هیبتش در روم و در شام

که گرفتست آن ایاز آن را به دست

بر دولت وی خجسته پی باد

که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا

به خسرو زادگان پشتت قوی باد

خلعت عاشق همه دیدار دوست

چون بر اندام گور پنجه شیر

رنجه به ژاژیدن بسیار خویش

حریم زندگانی آستانش

آن ادب سنگ سیه را کی کنند

چون شمع همیشه گنج خود خور

در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است

ولیکن شیر پشمینم چه سوداست

که آفرینش بر خدایی‌اش گواست

ور کشم این حساب ازان بترست

رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است

کجمی می‌بری خهتر ورانداز

کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار

کی سخاسوی من ندارد گوش

شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

چو ماه نخشب از سیماب زاده

عهده‌ی صد گونه آفت بستدی

بنمای مرا که تا کدامست

همسایگان من نه مسلمان نه کافرند

که وا برج آید ار باشد حلالی

به بوستان بهشتم به خوش‌دلی برسان

برده زهم افسران بلندی

بشیر و نذیر است و سراج است و منور

دلم زین پس به شادی بر یقین است

قیمت او گران همی‌یابم

پیش از آن کار خویش ساخته بود

حق ایشان به کاج بگزارند

سخن را آشکارا کرد و پس گفت

به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی

خام ماند کباب سختی کش

بر نرسد خلق به چون و چراش

بر در کس نرفتم از در تو

نه پاسبان ملک بماند نه پادشا

برقعی برکشید سیمابی

بدین باد گشتند ریگ هبیر

گاه گرگینه گه پلنگی پوش

ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر

نالیدن زارت از پی کیست

بی‌فایده و بی‌غرر نباشد

به خروشان کنم خدیو پرست

کند بر تو و شاه مدحتسرایی

چون یکی یافتی بهانه مجوی

نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

مجنون ز پی تو می‌کند جان

هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند

زنده‌دارکیان به جز تو که ماند

ز نیکی چرد چون به نیکی چمد

از من به بر تو یادگار است

بخیره همی چون کنی افتخار؟

تا باشد عشق باش برجای

چون نیست جز که مالش من هیچ همتش

خرج آن بر تو سودمند بود

اعدا نبودی لشکرش

پیش تیری چنان چه درع و چه درق

که پر از حکمت است همچو زبور

به که پیشش چراغ نفروزی

تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

آیتی بود در شمار سپهر

طمع بگسل زخون و گوشت مردار

تو نافه شو از گره‌گشائی

زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش

راست چون آب خشک و آتش تر

ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

خردمند و دانا و جنگی سران

ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار

ز اندیشه‌ی هر کسی برترست

از بیخ و بار برکند این ریمنش

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

سر بتاب از عمرو و زید و قال قال

نهانی ندانند بازار اوی

تا به چه بار است کشتیت متحمل

برفتند یکسر پر از آب روی

سبکسار قصد سبکسار دارد

که اویست جاوید نیکی‌شناس

زی آتش جاوید دلیلان شمااند

همان گردش روزگار ورا

روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر

چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز

ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

که کهتر پسر بود با مهر و داد

چو خورشید و عالم سراسر ظلم

چنین گفت اگر دور ماند ز راه

که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش

ز کار زنان چندگونه بلاست

لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»

که انبار را سود جانش نبرد

بل الفنج گاهی است دارالرحال

به سرش اندرون داوریها فزود

خیال است و ناپایدار و مزور

بدان تا نخواند مرا نادلیر

چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش

نهادی مرا در دم اژدها

پر ز معنی خوب و لفظ جزیل

بزرگان و فرزانه‌ی نیک‌بخت

چون نبی با علی به روز غدیر

برفتند شادان‌دل و پرشتاب

بر تو به کینه او بکشد خنجر

ز دریای قنوج تا مرز سند

از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

که آهسته دارد به گفتار دل

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

همی کرد مرد اندر ایوان نگاه

ندارد به دل شرم و بیم خدای

تا زمام حدثان در کف دورست مقیم

گر چه دانم که نیک بد کردم

وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست

صلیب زنگ را بر تارک روم

خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه

بدان مهربانی دل شهریار

حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد

مکان و زمان آفرید و سپهر

توکن احسان که دیگران نکنند

گر کسی دیگر این غلط بگذاشت

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات

وان کوکب دیگپایه کردار

جان پاکت که کانی از معنی است

چو من گرزه‌ی سرگرای آورم

باز دان آخر کلام من ز منحول حسود

همانا بدیدی تو درویش مرد

روزگار آفرین شب و روزت

دوست نادیده دست بر چه نهی؟

خداوند خود خصم را نیک داند

هوسکاری آن فرهاد مسکین

تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک

زبان آوری بود بسیار مغز

در قلب چنان ورطه‌ی خشن

به هر سو نوند و سوار و هیون

در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد

در جهان هر چه حکمت و ریوست

همه کسان کس آنند کش کسی کرد او

یارب چه خوش اتفاق باشد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

وزان پس به نخچیر به ایوز و باز

بیاراست گیتی بسان بهشت

که جان بزرگان فدای تو باد

به گفتار ایشان زن نیک بخت

کس درین عرصه‌ی بلند هوا

در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست

به هر منزل که مشک افشان کنی راه

چو مار سیه بر سر دار شد

فرنگیس را دید چون بیهشان

همی بر خروشید و فریاد خواند

کسی کو ببیند ز پرتاب تیر

بدو گفت شاه این سخن کارتست

منقبض گردد از تغیر حال

پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد

تا بدین پایه دسترس باشد

به گفتار دانا فرو ریخت آب

به دژ در شد آن شاه آزادگان

ولیکن گر اندیشه گردد دراز

به آب و به آتش میازید دست

بشد غاتفر با سپاهی چو کوه

صفت او ازو فرو شویند

راست گفتی یکی درختی بود

بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد

پس پرده‌ی نامور کدخدای

سیاوش ازان پس به سودابه گفت

فراوان غم و شادمانی شمرد

یکی پارسی بود بس نامدار

سرگنج داران پر از بیم گشت

گر بدین جست و جوی پردازی

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب

اژدها را درید کام و گلو

وزان خواسته نیز کورده بود

نشان آمد از گفته‌ی راستان

بفرمود پس شاه با موبدان

ز پری به کژی نهادند روی

ز گفتار او تنگدل گشت شاه

ایکه مقبول و مقبلی آنجا

خانه‌ی بیدینان گیری همه

نه آن شیرم که با دشمن برآیم

چنین گفت کز هرک آموختم

گر ایدونک با من تو پیمان کنی

بدو گفت سیندخت کای سرفراز

یکی چاره سازم کنون من که روز

از ساعد و زلف کرد تسلیم

جد و جهدی بکار می‌باید

همیشه تا نبود ثور خانه‌ی خورشید

مرد کز صید ناصبور افتد

ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد

جوان جهانجوی بردش نماز

نباشد بدین سام همداستان

به یک ماه یک بار آمیختن

دیوانه که این حدیث بشنید

با خود از روی جهل بد کرده

تا مورد سبز باشد چون زمرد

خفی السر لاتودع خلیلک

کای شمع دل و چراغ دیده

بپردازی و خود به توران شوی

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

ز گفتار او تنگ دل شد قباد

برخیز، مگر ز بخت روشن

فقر بیرون ز ازرقست و کبود

نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر

این است که عهد من شکستی؟

این گفته غم خود از رخ زرد

چو شویی ز بهر پرستش رخان

برفت و سرآمد برو روزگار

زمستان و سرما و باد دمان

میان بر بست و ساز کار برداشت

وامهاییست دادنی اینها

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بلی چندان شکیبم در فراقش

تاریخ فراق یاورش کرد

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

ندیدی هنر با یکی بیشتر

ندارم ز ایران یکی رزمخواه

پیری دو سه از بزرگواران

ای که بر قهر دیگران کوشی

فزوده‌ست قدر تو، بفزای لهو

همه را بر درم فرستادی

هرکز پی تو شود کمان گیر

پراندیشه بد تا به ایوان رسید

جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

آن یار که دوست داشت یارم

تو به روزی هلال عید شوی

بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند

در آب نیلگون چون گل نشسته

که رحمت بر تو باد ای مادر پیر

به گنجی که بد جامه‌ی نابرید

شتابت نباید بپاسخ کنون

به هرجای زر برفشاند همی

لیک آنکه ورا هوای یارست،

بر سر آیند مالکانش زود

آن دهد مر ترا ملک در ملک

زیور و زیب چینیان بربست

وانگه به وفا، چنانکه داند

بوردگه رفت نیزه بدست

شکاری که نازکتر آن برگزید

سخن زین نشان کس مدارید باز

از شکر خدای خوش کنم کام

راست زهریست شکرین انجام

به عز اندرون ملک تو بی نهایت

یقین میدان که گر سختی کشیدی

بر میر سپه دوید جوشان

فریبرز کاووس درنده شیر

که بر من نباشد کسی پادشا

نویسنده‌ی نامه را گفت خیز

چون کار فتاد با گرانان

بده، ای کردگار بخشنده

دایم از مطربان خویش به بزم

دست بخشنده کافت درمست

بدان سینه که دارد عشق جاوید

بلرزید وز خواب خیره بجست

برفتند زی ماه رخسار پنج

بزرگان چو خرم شدند از نبید

شوریده ز جای خویش برخاست

مدتی بوده اندران تنگی

عشق دختر کرد غارت جان او

پریرویا نهان می‌داری اسرار

از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد

چنان بد که روزی پراندیشه بود

خروشی به زاری و چشمی پرآب

بگفت این به بازارگان و برفت

جمله‌ی امیدوران را به کام دل رسان

نور او قاهرست و سوزنده

میکند این عمارت عالی

روزی دو سه آن جوان رنجور

گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو

وزان جایگه سوی شاه آمدند

چو نزدیک شاه آفریدون رسید

بپوشید تر کرده پشمین قبای

گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد

حیوان و نبات خوردن تست

مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

کنونم مرادی جز این نیست در دل

وزان پس بیمد بر شهریار

چنین سال پنجه برنجید نیز

باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد

زار گریند بر احوال دلش نرم دلان

از مسافر ادب نمیجویند

کی شبی با او نشستی سازکرد

از بهر خدا نکوش داری

هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار

به نهایت رسان تو خط وجود

بدو گفت هرگز تو در خان من

به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب

مدتی با دل ز غم به دو نیم

توبه آنرا بده که دل دارد

نه ز دردش هیچ کس آگاه بود

یارب الهامش به نیکویی بده

صلی علیکم باذکاها و اطیبها

داد بر وی سلام و یافت جواب

که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

بخشد نواله‌ای ز سر خوان خاص خود

او چو در پرده‌ی طلسم کمال

صد هزاران عالم پر از سپاه

در سخاو سخن چه می‌پیچم

همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب

کشند اینان بدین شکل و شمایل

درود آوریدش خجسته سروش

ای ملک نامدار سایه‌ی پروردگار

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

سخنت را قضا قبول کند

بحر جانم می‌زند صد گونه جوش

چه رند پریشان شوریده بخت

گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب

در آن خانه مصور ساخت هر جا

برآمد ز در ناله‌ی کر نای

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

در مدرسه‌ی هوای او کس

عملت پیش میرود به بهشت

ز من چون بدیشان رسید آگهی

گرد راهش به ترکتاز سپهر

گر ز گردون شکایتی کردم

در آن ایام هر کس اهل دین بود

همی پندشان داد و کرد آفرین

چون خلق در مقام سبک روحی آردش

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

تن به ریگ روان نهفتندی

اینهمه محنت که فراپیش ماست

اشرار را حرارت دوزخ کند قبول

رحمت چو کند بهانه‌جوئی

گریزان رو به سوی در دویدم

چو باشد مطرب زنگی و روسی

در دام روزگار ز یکدیگر

فریاد ز دست قرض فریاد

دست منصب گرفته گوش او را

دایه دانای تو شد روزگار

بر گرازی که تیغ راند تیز

زبانم بس که مشغول دعا بود

روز تا شب جد او و جهد او

دانست که دل اسیر دارد

به آب چشم یتیمان کربلا که بود

اگر ترکی به ایشان برخورد گرم

میل کودک به گردگان و مویز

آب که آسایش جانها دروست

پدر بارها گفته بودش بهول

نواها مختلف در پرده‌سازی

شکرلب مطربان نکته‌پرداز

معرفتی در گل آدم نماند

بما جهل زان کرد دستان که هرگز

وآن دم که نفس به آخر آید

آدمت را که خواب جهل بود

عیب باشد کو نبیند جز که عیب

تا با تو به سنت نظامی

برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ

صفای او نمود آیینه را رو

قلب مشو تا نشوی وقت کار

ای نشان عشقت اندر چهره‌ی خرد و بزرگ

تا او نشود درست گوهر

چکنی جستجوی بوالهوسان؟

کافران چون جنس سجین آمدند

که یارد به کنج سلامت نشست؟

من با تو چو نیستم خطاکار

بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟

جمله شاهان بنده‌ی بنده‌ی خودند

جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است

شد چشم پدر به روی او شاد

چو از تکلیف حق عاجز شوی تو

میم و واو و میم و نون تشریف نیست

از سپهدار چین خبر می‌جست

خاصه ملکی چو شاه شروان

رشحه‌ی جام کرمش سلسبیل

اینت فصاحت که زبان بستگیست

اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات

نیکی بکن و به چه در انداز

نگردد جمع با عادت عبادت

عذرخواه عقل کل و جان توی

فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن

والیاس کالف بری ز لامش

گفت: «انصاریان کریمان‌اند

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز

عقل ضد شهوت است، ای پهلوان

گفتی جگر منی به تقدیر

حملت الی حمائمی کتب الحمی

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت

نگذارم به هیچ تدبیری

این شیفته رای ناجوانمرد

غم هجران همین یک سختی آرد

خزینه ز بهر زر آکندنست

جهان را سر به سر این قابلیت

بر هر که رسید تیغ تیزش

یعنی له التقدیم کالالف التی

چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی

جلبن سبایا سافرات وجوهها

تا کی ستم و جفا کنیدم

عزیز این کج‌نهادی گر بداند

جهد نظامی نفسی بود سرد

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

گر مرغ شود هوا بگیرد

جامی، اگر زنده دلی بنده باش!

نسترن از بوسه سنبل به زخم

هم فاتحه‌ایش هست مسعود

از بحر دو دیده گوهر افشاند

چو دیدندش که جز والا گهر نیست

همتش از غایت روشن دلی

بالائیان چه خط غلامی بوی دهند

عجم را زان دعا کسری برافتاد

مرا نقشی نشسته در دل تنگ

حاصل دنیا چو یکی ساعتست

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

در آورد از سر مستی به دو دست

این سخنهای بکر پرورده

چون تک اندیشه به گرمی رسید

ریم وسواس بصابون حقایق شوی

هم زو برسی به یاوری‌ها

ور همی‌بینند این حیرت چراست

خوی به رخ چون گل و نسرین شده

تخمه بهمنی و دارائی

تیری زده چرخ بی‌مدارا

همی نام جست از زبان هجیر

همه رهروان پیش بینندگان

به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف

هم سنگ درین رهست و هم چاه

تا بدانی کو حکیمست و خبیر

یکی روز من نیز در عهد خویش

چو دیدم که جهل اندر او محکم است

هر شب ز فراق بیت خوانان

گرت دیگر آید یکی آرزوی

هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند

ننگ است بخواری طفیل بودن

لبادت را چنان بر گاو بندد

هست موسی پیش قبطی بس ذمیم

داد به ترتیب ادب ریزشی

شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک

می‌خورد غمی به زیر پرده

در و دشت شد پر ز گرد سوار

کوش کزان شمع بداغی رسی

کاسه‌ی سمش هزار کاسه‌ی سر بشکند

یک ذره از آن نواله خوردی

باز آن جانها که جنس انبیاست

تخم ادب چیست وفا کاشتن

همه هرچه کردم تو بر هم زدی

وآن کشته که بد ز خیل یارش

به پدرود کردن گرفتش به بر

تخم وفا در زمی عدل گشت

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

گفت چون دانسته‌ای از سر من گفتا بدانک

همچنین که من درین زیبا فسون

چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش

گاه سازد هدف ز خال پلنگ

غم یک تن مرا خود ناتوان کرد

وزان روی دژ بارمان و سپاه

چه باید با تو خون خوردن به ساغر

وقتست کز نتایج اقبال بشنوند

دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد

خویش ابله کن تبع می‌رو سپس

مراد آن به که دیر آید فرادست

به دندان گزید از تعجب یدین

چو روشن گشت بر شاپور کارش

چو بگذشت شب روز نزدیک شد

چه نیکو داستانی زد هنرمند

زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر

فلک سرمست بود از پویه چون پیل

حجت منکر همین آمد که من

چو نام من به شیرینی بر آید

آدمی نز پی علف خواریست

اگر بودیش صد دیوار در پیش

سر تخت با افسر نیمروز

شب آمد روشنائی هم نبخشید

لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت

چو از خسرو عنان پیچید بهرام

بس کسا عزمی به جایی می‌کند

بده یک وعده چون گفتار من راست

به شکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا

به غمزه گرچه ترکی دل ستانم

بپوشید ببر و برآورد یال

بخوان ای مرغ اگر داری زبانی

هرجا که هنرمند رفت گو رو

سحر تا کاروان نارد شباهنگ

چون شیاطین با غلیظیهای خویش

پریده از چمن کبک بهاری

زن کشی کار شیر مردان نیست

دور روز عمر اگر داد است اگر دود

کنم زنده آیین ضحاک را

فلک را تا کمان بی‌زه نگردد

صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق

به حکم آنکه سنگی بود خارا

هر زمانی که شدی تو کامران

بدان ره کامدم دانم شدن باز

ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب

چو ماند بدر گوبشکن هلالی

بدی پنج مرده مراو را خورش

به شیری چون شبانان دست گیرم

آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست

هست اشارات محمدالمراد

یک زمان درچشم ما آیید تا

که مرا پروای آن اسناد نیست

بود هفت اختر و دوازده برج

بر فلان وادی ببار این سو مبار

پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب

این قضا را گونه گون تصریفهاست

فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم

رو نماید از طریق زادنی

چنان سخت بگرفت خرطوم او

گفتییش ای غصه‌ی منکر به حال

نه شمشیر کنداوران کند بود

حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید

بفرمود کاووس تا بوق و کوس

تا به دلالی آن دل فوق و تحت

اندهش از دیده و دل نور برد

گرچه بشکستند حامت قوم مست

گلی دید خشبوی و نادیده گرد

این سخن پایان ندارد هر سه یار

لیلی که جمیله جهانست

عجز زنجیریست زنجیرت نهاد

بکوشید با قارن رزم زن

لیک با خانه‌ی شهنشاه زمن

عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد

جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول

به تاریکی شب چنان شد نهان

هستها را سوی پس افکنده‌اند

با حضور آفتاب خوش‌مساغ

مست را چون دل مزاح اندیشه شد

همه کار من با تو بیداد بود

آتشی دیدی که سوزد هر نهال

نماند بر بلندی هیچ خودخواه

بدیدم همه فر و زیب ترا

چو لشگر شد از صبر کردن ستوه

تا که بازان جانب سلطان روند

بگشاد شکر به زهر خنده

نگر سر نپیچی ز فرمان من

چو آمد به نزدیک کاووس شاه

نی ولیکن یار ما زین آگهست

صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن

که خرطوم او از هوا برترست

ز زخم دوالی دوالی چشید

در شب دنیا که محجوبست شید

هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا

چو خواهی که این را بدانی درست

سناندار نیزه به دو نیم کرد

هیچ دیگر بر چنین هیچی منه

که بار غمم بر زمین دوخت پای

دم آورد و آهنگران صدهزار

در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب

مثنوی ما دکان وحدتست

گور چشمان شراب می‌خوردند

نداری ز من شرم وز کردگار

بمانده به بیشه درون زار و خوار

گفت یزدان زان کس مکتوم او

وین هنوز اول آثار ترقیست که من

فرستاده آمد بر رشنواد

سموری که باشد به خلقت سیاه

گفت حقستت بزن دستت رسید

بر که افتی گاه و در جوی اوفتی

زمرد برو چار صد پاره بود

پیام تهمتن همه باز راند

مر ترا نه قوت خوردن بدی

کوکب لطف تو گر دروتد طالع من

جز از بند دیگر ترا دست هست

ز پولاد خایان شمشیر زن

باز خر ما را ازین نفس پلید

ماند پیمان شاه را فغفور

شتروار سیصد ز گستردنی

یکی کار پیشست و رنج دراز

چونک در معده شود پاکت پلید

پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم

ز برگستوان و ز تیر و کمان

من از دولت شه کمندی به دست

ای ز دودی جسته در ناری شده

خواب احمق لایق عقل ویست

منم پیشرو هرک جنگ آیدم

سبک شاه را زال پدرود کرد

هرچه تحصیلی کنی ای معتنی

کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر

زبر مشک و کافور و زیرش گلاب

مر زبان را داد صد افسون‌گری

دایه‌ای کو طفل شیرآموز را

گفتم این رخنه گر ز چشم بدست

جز از خویشتن را نخواهند بس

نشستند و گفتند با یکدگر

عاقبت‌بینی که صد بازی بدید

دور نبود که پیش تدبیرت

برآشوبد او را سر از بهر من

بر مقام او وزیر نو رئیس

آن جهان شهریست پر بازار و کسب

از جهاز ابرهه هم‌چون دده

نگه کن بدین پاک دستور من

سوی گاه ایران بگردان عنان

می‌تواند زیست بی چشم و بصر

بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته

سکندر شما را چنان شد که فور

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

حال او اینست کو خود زان سوست

درعدم پنهان شده موجودیی

یکی بازپرسش که باشم به روم

که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست

یا رها کن تا نیایم در کلام

در فنون حرب چون از آگهان کار بود

ور ایدونک او را بیامد زمان

زانک نور انبیا خورشید بود

هین میاور این نشان را تو بگفت

ناشده واقف که نک بر پشت ما

کجا شد دل و هوش و آیین تو

همی گرز بارید بر خود و ترگ

گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل

چو صید آدمی زان گر ازان گریزان

پسر را به خون دادی از بهر تخت

چون ز ترک فکر این عاجز شدی

کم نمود او را و اصحاب ورا

جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید

سلیح و درم داد لشکرش را

ببینی که در جنگ من چون شوم

این سزای آنک بی تدبیر عقل

اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب

مرا بیش ازین زندگانی نبود

گوید از جام لطیف‌آشام من

تو بماندی در میانه آنچنان

حلم موسی‌وار اندر رعی خود

فرستاد بیدار کارآگهان

که من خویش ضحاکم ای پهلوان

منطق الطیر آن خاقانی صداست

خلافت ابدی دست از آستین ازل

چو روشن شود نامه پاسخ کنیم

فهم نان کردی نه حکمت ای رهی

جز مگر مرغی که حزمش داد حق

ور بگفتی که به درد آمد سرم

نگه کن به فرزند و پیوند من

یکی خشت زد بر سرین قباد

بی حدی خویش بگمار ای کریم

یابی آن منزلت که خاک رهت

چنین داد پاسخ که دارم امید

خارپشتا خار حارس کرده‌ای

کور از خلقان طمع دارد ز جهل

چون پری را قوت از بو می‌دهد

دل و پشت بیدادگر بشکنید

ازو خوردنی خواست رستم نخست

آتش تو قصد مردم می‌کند

این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

اندر آن بحر و بیابان و جبال

من شما را خود ندیدم ای دو یار

صد چو ماهست آن عجب در یتیم

هم‌اندر زمان باژ خواهان روم

بشد سام یکزخم و بنشست زال

وانک در عقل و گمان هستش حجاب

ای خداوند جهان مالک مملوک نواز

دو پرآب و خمی تهی در میان

سنبله کرد سنبلم را خاص

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون

تا مدد گیرد ازو هر صورتی

چو داراب زان پیشه بگریختی

به پیری بسی دیدم آوردگاه

خود چه جای حد بیداریست و خواب

بسی در صدف افروز می‌شود پیدا

بیاورد لشکر به کوهی دگر

گر این خاک روی از گنه تافتی

از جمادی عالم جانها روید

ز گفتار او هیچ گونه مگرد

لاف تو محروم می‌دارد ترا

بکوشید و هم پشت جنگ آورید

کنون من یکی نامجویم کهن

همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز

از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج

جهت را ولایت به پایان رسید

یکی را همه زفتی و ابلهیست

اگر زو رهانم تو را شایدت

قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید

نخستین که پشتش نهد بر زمین

جوانان دانا و دانش‌پذیر

وز جواهر کشی بار دواوین منست

من خضر دانشم تو سکندر سیاستی

کجا گنج دانی پشیزی در او

یکی کاخ پرمایه او را بساخت

همان شاه رش هر رشی زو سه رش

قوت روزم غمی است سال آورد

بدو گفت سهراب توران سپاه

چنین پاسخ آورد به رزین به شاه

درین ملک از خرابیها نمی‌دیدند چون دریا

هر چند این قصیده گواهی است راست گوی

که از ملک دنیا به چندین درنگ

به یک تن ده از روم تاوان دهی

چو پیروز با او درشتی نمود

نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود

بدین گیتی اندر بود خشم شاه

برو آبکش آفرین خواند و گفت

رتبه‌ی ذات تو را شعله‌ی انوار ظهور

اگر ز عارضه‌ی معصیت شکسته دلی

صدره از آب دیده شستندش

نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه

به خسرو چنین گفت پس رهنمای

چون شرر شد قوی همه عالم

که ای خسرو خسروان جهان

تو پیمان که کردی به کژی مبر

روشن به تو گشت شغل گیتی

بدل سازم به زنار و به برنس

غرور جوانی بران داردت

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

نهادند بر نامه بر مهر شاه

دعای خالص من پس رو مراد تو باد

چو سودابه پوشیدگان را بدید

اگر نام باید که پیدا کنیم

گرانمایه دستور گفتش به شاه

آمد پی متابعتش کوه در روش

پنیراب دادن نشاید به میش

بپردخت شاپور گنجی بران

به موبد چنین گفت شاه آن زمان

ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای

چو از آفرینش بپرداختند

که تن گردد از جستن می گران

تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون

تا به دور دولت او گشت شروان خیروان

چو گودرز برخاست از پیش اوی

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای

همه پادشاهند برگنج خویش

بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز

وزان هفت گرد سوار دلیر

چهارم که با زیردستان خویش

سپاهش همه نعره برداشتند

تا حشر فذلک بقا باد

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چنین گفت با اردوان کدخدای

فروشد جهاندیدگان را به چیز

از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم

به روز چهارم برآراست گیو

که این نامور مرد بازارگان

بدان تنگی اندر همی زیستی

شاه ادریس است و خود جز ادریس

یکی نیزه زد بر میانش هجیر

هرانکس که اندر سرش مغز بود

نیاطوس جنگی بتابید چشم

بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد

تهمتن ازو در شگفتی بماند

چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

من از دور دیدم بر و یال اوی

چنان شد که در شهر بی‌هفتواد

نشاید چشیدن یکی قطره آب

گر موم که پاسبان درج است

ترا بویه‌ی دخت مهراب خاست

دلی را پر از مهر دارد سپهر

شهنشاه و زین پس زریر سوار

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید

به تاراج طبیعت حیرت و شرم

یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ

تو هم دشمن و بد تن و ریمنی

خیک است زنگی خفقان دار کز جگر

نباید کان گلی کش بار گردد

بگو تا بپیچند پیشم عنان

گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم

این سویدای دل من که حمیرا صفت است

رسانید آنچه فرمان بودش از تخت

چو مهرک بیارست رفتن به جنگ

بگوید که بهرام روز نخست

یا از مسام کوه است آب خوی خجالت

سری کز دولتت عمری کله داشت

نهم گفت زردشت پیشین بروی

جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو

بر گرز سندان شکافش عجب نی

کسی کو از کله خس زیر پا روفت

چو از جام می سست شدشان زبان

یکی مرد بازارگان مایه دار

مرغی دیدم گرفته نامه به منقار

هر بت زیبا که جمالش بود

تگاور هیون جهاندیده پیر

در نگنجد عشق در گفت و شنید

از آبنوس روز و شبم زان کند دوات

لشکر انبوه چو دریا بجوش

ازین گفته پردرد شد روزبه

وگر بیم داری ز خسرو به دل

رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من

دمی گر مهر شه بر بنده تابد

بر او شدی موبد موبدان

خه خه‌ای قمری دمساز آمده

جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک

در اندیشید زان پس با دل خویش

هرانکس که بودند ز آبادبوم

بهی آن فزاید که تو به کنی

در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند

من از عطف عنان مطلق خویش

بدو داد مهتر به فرمان اوی

هیچ گویی سنگ را فردا بیا

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

کنیمش خاک، اگر دریاست فوجش

در این ویرانه گر صد گنج داری

بجستند بسیار هر سوی باغ

چشمه پنهان در حجاب و بر درخت

گلش بی آب از تاب درونی

ضعف و فساد بیش نترساندم کز او

یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت

به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

از آن پس زان نمایش یاد می‌داشت

هرکسی را به نیک و بد یک چند

چو بازارگانی کند پادشا

هر دو برجیس علم و کیوان حلم

به رسم هندوی از مام و بابش

نگارینا به حق دوستداری

کفر و فسق و استم بسیار او

کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟

ز بهر عون مظلومان دل تنگ

تن سخت ضعیف و دل قوی بینم

بدو گفت کای نامدار دبیر

ز کی تا به کی پای‌بست وجودم

بر همه این دو دمادم رسد

ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم

هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف

روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر

چو تیشه بشکند از راندن سخت

وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

فراوانش بستود وکرد آفرین

از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون

صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض

این حق بگو چگونه توانم گزاردن

چو طبعم اقتضای برتری داشت

در سایه‌ی قبولت باد جهان نیارم

خماری داشت چشمش، وای صد اوی!

به نور چشم بیند هر کسی راه

بخوانم به آواز بهرام را

گاو عنبر فکن برهنه تن است

فرو خفت از دل آتش‌های اندوه

ثواب و عقابش چو شد بامداد

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ

آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم

هرانکس که آن زخم شمشیر دید

ترسم که تلاقی بود از آن پس

به عنوان نگه کرد مرد دبیر

دست نمرود بین که ناک کفر

مخور چندین غم شیرین نباید

تو پیش شه تاجدار و گردون

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

از برون آبله را چاره شراب کدر است

در آیین پیشینیان منگرید

گر بیخودی‌ای کنم چه چاره؟

هر آنکس که بودی و را پیش گاه

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

هر هوا و ذره‌ای خود منظریست

شراب بیخودی زد از دلش جوش

در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ

تن بی‌سران و سر بی‌تنان

خوش آن عاشق که چون جانش برآید

همی تیر بارید همچون تگرگ

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟

وگر گردون موافق با من آید

ناصح که نهد اساس تعلیم،

کجا خواهم نهادن زین قفس پای

کم زنم هفت ده خاکی را

دبیرست با دانش و ارجمند

جانم به فدات! اگر توانی

ز پند تو کمی نبد هیچ چیز

باز شکافی به تیر سینه‌ی اعدا چو سیب

چشم داند فرق کردن رنگ را

چون بیهشی‌اش ز سر برون شد

بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است

مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید

چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه

نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!

چو خسرو ببیند سپاه تو را

فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی

چو نپسندیدی آن تمثال از من

در حله‌ی ناز دید سروی

بار خود از آب برون میکشد

باد دعاهای خیر در پی او تا دعا

بران بیشه رفتند هر دو دوان

هر یک به مقام خویشتن باز

مگر بندگی را پسند آیمت

کعبه مرا رشوه داد شقه‌ی سبزش

بعد از آن هر جا روی مشرق شود

بی‌برگی تو همه شود برگ

هر روز طشت دار فلک دست شوی را

مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست

بفرمود تا همچنانش به بند

زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!

اگر چند بد گردد این بدگمان

لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو

عبارت با کنایت یار می شد

آن روی به مروه و صفا داشت،

نخندید زان گریه‌ی زار زار

چو من لاحول کردم طاعنان را

بدو گفت رستم که ای نامدار

مشکل که دگر به هم نشینیم

به بیچارگی دست ازان بازداشت

گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود

همچو پرهای عقول انسیان

روان شد جانب زندان جوان مرد

بلخ تو را دادم و یمگان ستد

محتاج به لشکر نه‌ای ایرا که ز دولت

سرانجام در جنگ کشته شود

روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود

بدان گفتم این ای برادر که تخت

گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران

دماغ از آب می چون شست وشو کرد

پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان

جامها لبریز کردند از فساد

تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب

زن و کودکانشان بیارم ز پیش

الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی

جهاندار بگزید نستود را

همتم گفتا که ملبوس جلال

چون شوم غمگین که غم شد سرنگون

قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد

جزو و کل چون امت او آمدند

این غران خصم سرانند به طبع

گرانمایه دستور گفتش به شاه

چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس

همی‌گفت هر کس که این خسروست

گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست

اجل را می‌دهم هر دم فریبی

ابر گهر پاشد بر تیره خاک

نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین

ور سوی مشعر الحرام آمده‌اند محرمان

به دریا فگندش هم‌اندر زمان

خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است

چو بشنید چو بینه گفتار زن

باز ار به دهان افعی افتد

گر نبودی کوشش احمد تو هم

پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید

ور می بروی تو با امامی

آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف

گر او چون زریر سپهبد بود

دم عیسوی جوی کسیب جان را

مرا خود به ایران شدن روی نیست

چو پروردگارش چنان آفرید

شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر

دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند

دزدتر هستی تو از من، ای دنی

بدشنه جگرگاه بشکافتند

ز شاهان کسی بر چنین داستان

وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

دو فرسنگ لشکر همی‌شد ز پس

بگفت آنچ آمد ز شایستگی

آنچنانک پرتو جان بر تنست

کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت

یلان سینه با گردیه گفت زن

بجویید گفت این بلاجوی را

به هجران تا رضای تست سازم

در کعبه‌ی انصاف تو محراب دگر شد

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

فروماند شیروی گریان بجای

شد آن دردها بر دلش بر گران

چرخ را از پی رنج حکما

دل روشن راد راتیز کرد

بدار و به پوش و بیارای مهر

نام دیوی ره برد در ساحری

راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او

این رشوت خواران فقهااند شما را

تو داری بیاد این سخن بی‌گمان

همه پند دیوان پذیری همی

هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک

تودانی که برداد نالم همی

بسی کس به گفتار من شهر یافت

به دامان از هوس ننشسته گردش

گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم

هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست

بپیچید و برزد یکی باد سرد

همت یار باشم همت کهترم

ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

برین گونه چون شد سخنها دراز

بی‌آزاری و راستی برگزین

گفت والله آمدم من بارها

بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه

کان بود کل عالم و او بود آفتاب

دهان ناچریده دودیده پرآب

بدان تنگی اندر همی زیستی

هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان

سخنها درازست و کاری درشت

که مرگ توباشد میان دو کوه

بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش

چشمه‌ی خور چو می بپوشد ابر

خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد

ندیدی جهان از بنه به بدی

سپاهش همه بانگ برداشتند

تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود

خیر زاد تو است در طلبش

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ

باز گرد از هست سوی نیستی

زحمت ره چگونه خواهد بود

اندرین پستی، قضایم زان فکند

دگر آنک فرزند بودت دو هشت

هم‌آورد او گر بیاید منم

ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست

گرفتم دشمنی را دوست داری

گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ

تو روزی که از حصن کان آمدی

سیه دل برآهخت شمشیر تیز

چو اهرن به نزدیک دریا رسید

مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو

خدایا بر آن تربت نامدار

زانک هفصد پرده دارد نور حق

هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند

خواجه از آغاز شب در خانه بود

در این ورطه کشتی فروشد هزار

مرا خانه تنگست و کاخ بلند

هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست

گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه

سفر کردگان لاابالی زیند

در این کار ار دلم گیرد ثباتی

از برای پرورش در گاهواره‌ی عدل و فضل

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد

اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی

چو آمد به نزد دژ گنبدان

مشک و پشکت یکیست تا تو همی

آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت

صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت

این سخن پایان ندارد باز گرد

بی‌زبان بوده و شده تازی

نازنین یاری که بعد از مرگ تو

کرده چرخش به سروری تسلیم

به بیرون دژ کاله بگذاشتم

لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود

من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند

پای قدرت سپرده اوج فلک

بگفتندش که نی دیوانه‌ای نیست

تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار

می‌کشد پا بر سر هر راه او

نور رایت نجوم گردون را

به نزدیک او اسپش افگنده بود

ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

این راه با ستور رها کن که عاقلان

چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد

چون ستاره با ستاره شد قرین

جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی

دور این خصلت ز فرهنگ ایاز

سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا

به ترکان چنین گفت کهرم که کار

گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی

پرده برگیر آخر و جانم مسوز

وین آبگینه خانه‌ی گردون که روز و شب

از مردم بداصل نخیزد هنر نیک

بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر

سیر کند ژاژ ویت تا مگر

تا نباشد به رنگ روز چو شب

سزاوار من گر ترا نیست جای

چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران

از آن شراب که در جام مخلصان ریزی

تدبیر تو چون کار ملک سازد

ترک شهوتها و لذتها سخاست

گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را

خاک نعل ستور تو بر من

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد

به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود

مرغ فکرت کجا رسد که هنوز

نگاهی گرم یعنی دلنوازیم

زان که ایشان شمسه‌ی دینند اندر عین شب

ستور از کسی به که بر مردمی

برآرد از مسام ماهی آتش

برآوردش از جای و زد بر زمین

ای که تاثیر آب دولت تو

هر صناعت که خلق می‌ورزند

گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل

از زراعت خاکها شد سنبله

شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود

ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت

سخنم دلپذیرتر ز لقاست

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز

نیست آسان تا که جان در تن بود

به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس

اگر این جان و دل داری بیا پیش

که امام اسعدت همی خواند

با جهودان چنین کنند به بلخ

بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین

هرانگه که آید گمانتان که من

در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس

بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش

ز چرخت باد عمری در تزاید

خود که را زهره بدی تا او ز خود

آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان

بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک

هرچه در مدح تو گویند رواست

چو خواهی که لشکر به ایران بری

شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک

در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید

قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد

جهان را روشنی از اخترت باد

جائی که خطر ندارد آنجا

نصیحت ز حجت شنو کو همی

بی‌زمین بوس نور و سایه نداد

بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت

همه از کور همی سرمه‌ی بینش خواهم

دانم از جان که را ستودم و باز

بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق

نه گناه عمر و قصد رسول

امروز شرم ناید آزاده زادگان را

دهر همی گوید ک «ای مردمان

خطبها را زبان به ذکر تو تر

بدیدند پر خون تن شاه را

اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او

همچون سخن او به سوی دانا

پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح

ولی چون دزد را بینی به خواری

ای مانده چو من بدین زمین اندر

مثالی از امثال قرآن تو را

جز اکوان دیو این نشاید بدن

همی گفت هرچند کوشم به رای

یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی

بسیار داد خلعتم اول وزان سپس

یکی مجلس آراست با پیلتن

آن مسیحا مرده زنده می‌کند

وگر سر بتابد به بی‌دانشی

جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود

بدانگه کجا کشته شد پور طوس

به بزم و به رزم و به روز شکار

هم تو دانی و هم برادر تو

آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو

بجنبید با گرز رستم ز جای

افریقیه صطبل ستوران بارگیر

بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن

جز سر چرا هرگز نجس

ارزد برت ای کون همه خوبان دیده

به گفتار این دیو ناسازگار

کنون کرد باید طلب رستگاری

انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین

بسکل این حبلی که حرص است و حسد

سر ندارد چون ز ازل بودست پیش

ای کرده خمر مغز تو را خیره،

امروز آزار کس مجوی که فردا

چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

آن بکن که هست مختار نبی

تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش

یخرج الحی من المیت بدان

جهان در قبضه‌ی تسخیر دارد

این الم و حم این حروف

قال اول جز پیمبر کس نگفت

چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش

در گنج بگشاد و روزی بداد

پس دل پژمرده‌ی پوسیده‌جان

وگر نی رنج خویش از خویشتن بین

پر نتانی کند رو خلوت گزین

آینه‌ی تو جست بیرون از غلاف

بارش افعال توست، وان همه فردا

بخندید رستم ز اسفندیار

ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد

این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش

بینداخت زنجیر در گردنش

جز آن نیست بیدار کو دست و دل را

ثریاست یا از شفق مهر گردون

دست علی گرفت و بدو داد جای خویش

ز گنجور خود جامه‌ی نو بجست

گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش

که شود سخت زود دیو لعین

امروز بده داد خویش کایزد

که تا تو رسیدی به تیر و کمان

ز دانش مرا گوش دل بود کر

که فردوس خوبست این هست اما

جهان بر تو چون بد سگالد همی

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا

بس سخت متازید ای سواران

هزبری که سرهای شیران جنگی

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس

به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما

جوانیش پیری شمر، مرده زنده

آزاد شوی چون الف اگر چند

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد

چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت

زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو

گر به اژدر فسون خلق دمی

مرا این روزگار آموزگار است

تو گر حافظ و پشتبانی مرا

از من چو خر ز شیر مرم چندین

بر سر آب ، همچو باد رود

از در سلطان ننگ است مرا زیراک

تا «فاتحةالکتاب» برخواند

بررس نیکو به شعر حکمت حجت

آنقدر گویم ای که دست و دلت

معیوب نیستی تو ولیکن ما

چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر

اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی

ماند به کسی که دست بسته

ای پسر خسرو حکمت بگو

یکی درویش را نعمت، دوم محبوس را راحت

بر دل و جان تو نور عقل بتابد

لب به سد احتیاط تر سازد

این نبود فضل و، نیابی بدین

فروزان تیغ او هنگام هیجا

ای بد نصیحت که تو کردی مرا

بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو

یک روز چنان شوی به کوشش

گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند

اهل تو مر این راز را اگر تو

روش کلک من از خامه ایشان مطلب

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا

از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش

دشوار طلب کردن تاویل کتاب است

جان و تن حجت تو مر تورا

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل

در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید

بهتر جانور همه مردم

کردم در جانش جای و نیست دریغ

در قصد و نیت همه بدی داری

فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو

چون باز خاک تیره شود خاکی

این کیست که تو نامهاش گفتی،

در دولت فاطمی بیاگن

به هر در کز اجل بانگی بر آید

تا نپذیردت، ز تو زی خدای

زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد

چو شورستان نباشد بوستانی

گر امان از گزند خواهد کس

که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان

وان را که فلک به امر او گردد

سخن حکمتی و خوب چنین باید

گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای

منبر جان است شخصم گوش‌دار

جرس ماننده‌ی دو ترگ زرین

از پنج چو بهتر است ششم

آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را

بیاموز از آن که‌ش بیاموخت ایزد

این راز را درست کسی داند

چه روی از پس این دیو گریزنده

بگفتا کای جوان نورسیده

زان می که بدان زمانه خوردم

بر سر او تاج او نور فزوده به ملک

خندانت همی برد سوی جر

که جنبش داد مفتاح زبان را

در دین به خراسان که شست جز من

شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید

تو شاگردان بسی داری در این دور

بکردیم از تمام هستی خویش

نمی‌یاری ز نادانی فگندن

بیت غزل بر طلب فحش و لهو

اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی

به ما یا رب خط آزادیی ده

من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر

الا که تا برین فلک بود روان

پند میتین و، دل نادان چون سنگ است

چو در بزم سوم آوازه انداخت

فروزان شد آثار تاریخ اوی

به امید آن تا کنم خدمت تو

صدر الرجال حقا فی مصدر البلا

روی به مردم منما چون پری

صاحب الغار خویش دین را دان

بر این آفتابم ایستاده

آنگه دانی که چنین اعتقاد

از طرف حسن برون تاخت ناز

بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است

ز خوان مرحمت بخشد نوایی

حجت به عقل گوی و مکن در دل

دگر گفتند جای می‌گساریست

سخاوت نشان گر ثنا بایدت

نه در دستش همین شق قمر بود

همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل

لبش را عهد نوشد با شکر خند

هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت

چو پر می‌دید سوی شاه ایام

از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار

سماطش گسترانیده سحابی

شود وسواس عشقت رهزن صبر

که شرح قصه‌ی دوری نویسد

ببین تا چون فنا کردیمش آخر

دم صبحی که خیل روم سر کرد

چه بوی امروز همراه صبا بود

پر ز گهر ساخته کف چون صدف

صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم

سیل ز جنبیدن آن در خروش

باد گلستان کند از گلستان

والله ما علونا الا باعتنا

که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش

بباید کفش بر سر محکمش کوفت

عیسی آنجا کیست هاون‌کوب دکان آمده

معلق هر دو تا زانوی بازل

دخل یک هفته‌ی دهقان چکنم؟

بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت

ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان

گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

کز بر آن نخل شادکام برآمد

در زمان چاک زند پرده‌ی ظلمت زمیان

وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری

بر لب دریا گهر افشان ز کف

بلا بیند آنکو زبان دان نماید

ز خار غیرتش افگار گرد

صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته

امروز به زیر طمع چو دالی

نگذاشت که لعل کان ببینم

جگر باران ز نرگسهای خونی

دارنده‌ی لشکرگه این هفت بنائی

شجاع او و حیةالحوای او

بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر

ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟

زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری

کزین به نیست‌مان آموزگاری

گرد از هزار بلبل گویا برآورم

فتنه نیازاده‌ی خالش بود

تا ننهم مکه را ورای صفاهان

نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش

دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام

ترا می‌آزمایم در حق خویش

به گرد من کجا یارند گشتن

بر تو نهیم عیب ز رعنائی

که البرز تخم سپندان نماید

بدان امید دل را شاد می‌داشت

عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی

زیر نعلین بوتراب، تراب

تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند

بیاشامیم، اگر طوفانست موجش

قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این

زانکه بلند و قوی است چون که قارن

هر دو خورشید جود و قطب وقار

در اول بود «دیودی» خطابش

صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته

حدیث درد مهجوری نویسد

بازنمائی به تیغ دانه‌ی دلها چو نار

کجا بازار رعنائی شود گرم

چون در عجم کرامت تو داستان شده

بهتر از مردمان امام زمان

وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟

غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ

این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته

فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان‌ها؟

ندارم سر و دست و پا می‌گریزم

از همه بگذشته به ما هم رسد

دق مصری وشی صنعائی فرست

من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش

به گرمی خون به خون پیوند یابد

اول او یارب است و آمین پایان او

به هر انگشت از اینش سد هنر بود

وقت دهان گشا همه صفرا برافکند

که نتوان داشت پی مرهم دل ریش

فرش رفوگری است بر این فرش باستان

پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟

عطسه‌ی خونین دهد بینی شیران ز شم

نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت

کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان

نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا

بر کوهه‌ی ثریا عقد ثری ندارم

فرود آمد ز جان غمهای چون کوه

محرم می شویم ما میکده کرده مشعری

دشمن بتر آن بود که خندان

گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!

آری آری عدوی مشک نم است

به چادر زهره ساز خود نهان ساخت

خر بربط بریشمین افسار

بلکه صد باره باز جستندش

رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان

تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام

ازین رزم بودند بر بی‌گناه

زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه

باد تراب قدم، ای بوتراب

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

قطیعت به پرگار دوران رسید

خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من

تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید

بسی بر زمین پست کردم سپاه

زهری گردد هلاک حیوان

که از مهرت به ما پرتو رسیده

چون درون آبله دارید کدر باز دهید

درستی زر آورده بودم به چنگ

ز داروی ترسا شفائی نیابی

در بند خداوند ذوالفقاری

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند

دمیدند و آمد سپهدار طوس

وزین کاشانه گر صد رنج داری

ممن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا

در سپهر مدور اندازد

به آمرزش تو که ره یافتی

امید به لطف و صنع یزدانم

جز که فرومایگی و چاکری

بر خوان جان دو نان ملون درآورم

جهانجوی را چشم تاریک شد

در جهان نوبتی و دورانیست

که دشتی پر ز گلهای بهاریست

تا نسخه می‌کنم به قلم محضر سخاش

گرچه القاص لایحب القاص

بازوی من قوی شد و بازار من روا

چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند

مگر کان سخنها شود دلپذیر

دلاراما به حق جان‌سپاری

بدره‌ی عدلی به پشت پیل، آورده به زین

وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب

که گردن به شمشیر من خاردت

نمی‌گشاید از مجلس تو بر من در

کامروز چنان همی نمائی

صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا

جهان را به کاووس تنگ آورید

وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی

غلام خویش خوان و شادیی ده

رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا

که یابد درو قطره‌ی خون خویش

بدخواه ترا تاج دار کرده

چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است

بسی بوسه دادش به چشم و به سر

دل مسکین ز چشم افتاده در چاه

یکی گشته با عنصری بحتری را

که نخواهد به سالیان برخاست

که از گنج او نیست چیزی در او

کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!

کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان

بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست

به پی مشک سارا کنم خاک را

کند صحن میدان او محشری

نگه را تازه شد با غمزه پیوند

نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب

بهاری نیازرده از باد سرد

کز رنج و عنا کم شود توانم

وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی

تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا

به گرد اندر آید سپه چارسوی

سزد گر نشینند بر جای پیر

از تو درو زشت و جفا و خطاست

که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا

بنه سوی رخت برادر کشید

اگر بشنوی تا بگویم سخن

عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

ردا و طیلسان چون پور سقا

که بند کمرگاه او برگشاد

روان را به پیمان گروگان دهی

نظر فرمود ناظر باشدش نام

طعمه سازد چه حاجت تبر است

که نشناختن هیچکس در جهان

یکی با خردمندی و فرهیست

به قدر از خویشتن برتر فراوان

وز برون آشیان خواهم فشاند

هم اندر هوا ابر و پران عقاب

که بیداردل باش و با بخت جفت

ایزدش مگوی خیره، ای شیدا

عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند

کمر بسته بودی هزار انجمن

که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه

چو کاشانه نباشد ره گذاری

حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند

بماندند مردم ازان پرورش

ازان سرشبانان سرش برافراخت

کنی سد چاک در پیراهن صبر

کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند

برون رفت روسی چو یکباره کوه

نباید که خوانمت بیدادگر

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نیک را هم نظر نیک مکافا بینند

برو آفرین خواند بسیار زال

منادیگری کرد بر در به پای

بی‌هنران را بدل آیت است

از مردان کس جنان ندیده است

شد از مملکت دور اکنون خراب

همان باگهر در پرستان خویش

مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی

توقیع تو داد گستران را

نیایش همی کرد با کردگار

کز ایدر مگر بازگردی به جای

قرار ذرگی با خویش داده

عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

نخیزد ز جایی جز آن جایگاه

که زان باشد آسانی مردمان

دیوانت به شعر حجت آگین

به بوی وصل جانانش برآید

پراگنده گشتند بر کوه و غار

به داد و به شمشیر گنج آگنیم

که‌ش دل به علم دعوت مشحون است

وین جای به ذروه‌ی وفا داشت

که زندان او شد بر و بوم او

خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم

ناچاره باز نار شود ناری

من آدمی‌ام نه سنگ خاره!»

بکردار سروست بالاش راست

نگه داشتند این سخن مهتران

که جانم تازه گشت و روحم آسود

ایمن گردی ز آفت مرگ

گرفته بسی آهوی شیر مست

همه رای و گفتار او نغز بود

پیش ازین آمده بودند به مهمانی

به یوسف حال خواب شه بیان کرد

که هم با نشیب است و هم با فراز

که دیبا فروشد به دینارگان

گر در کفتان از خرد عنان است

از صورت حال ما کند بیم

غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

نگفتی سخن کس به بیداد و داد

نیست پذیرفته صلات و صیام

وز دور جمال هم ببینیم»

دل شیر چنگی پر از بیم کرد

دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر

سپاه زنگ را زیر و زبر کرد

مجروح ز دور چرخ ناساز،

هست هامان پیش سبطی بس رجیم

بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

تات بود طاقت و توش و توان

کز من خبری به وی رسانی،

دل از رفتن او پر از دود کرد

جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ

در کف او تیغ او خصم کشیده به دم

هوشش به نشید، رهنمون شد

سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست

به راهیم پیغمبر راست‌گوی

پند گیر اکنون که من بر منبرم

چون کبک دری روان‌تذروی

وگرنه زمانت سرآرد سنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

براو هر نان گرمی آفتابی

نه مالد به خاک سیه روی زرد!

تا که وحی آمد که آن رو در خفاست

بیامد جهاندار با میزبان

بهتر ز سه باشد این چهارم

زین تازه رطب صبور بنشین!

چو باد خزان بارد از بید برگ

بپرسید و گفت از شما کیست مه

گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن

برفت از لذت آوازش از هوش

با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون

بیامد دوان تا بر اردشیر

صعب و بایسته و در بافته چون آهن

بر آیین آتش‌پرستان اوی

دل آرام با زیب و با فر و جاه

ببردی سه بینادل از بخردان

رساند از ره لطفش به جایی

اسیرند سرتاسر اکنون به روم

از مقامی کان غرض در وی بود

نه دیهیم شاهی نه فر کلاه

امروز همی کند خمارم

پذیرفتم از پاک پروردگار

که از بخت ما را چه آمد به سر

راتبه‌ی انعامها را زان کمال

چنان دیبای بوقلمون ملون

اعجمی سازید خود را ز اعتذار

رستگی زین ابلهی یابی و بس

یابد از من پادشاهی‌ها و بخت

چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

من ز تو کز تست هر دشوار سهل

چو بشنید کاووس خیره بماند

چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست

تا طلبندت به سد افسونگری

غلغل اجزای عالم بشنوید

واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش

غیر واحد هرچه بینی آن بتست

رخساره‌ی دعوی به آب برهان

ترک آن پنداشت کن در من درآ

می و مجلس آراست و بفراخت یال

شله‌ای سازیم بر خرطوم او

این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون خران سیخش کن آن سو ای حرون

مصلح امراض درمان‌ناپذیر

زانک از دل سوی دل لا بد رهست

بر دل سنگین از پند سزد میتین

دم مزن والله اعلم بالصواب

زن گرد مهراب روشن روان

این چنین گستاخیی ناید ز من

خلل در کار آوردیمش آخر

نار کز وی زاد بر مردم زند

آن دم خوش را کنار بام دان

ناظر حق بود و زو بودش امید

سر از گرد غفلت به دانش بیفشان

گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

ابا کوس و پیلان نشسته به راه

رو به هم کردند آن دم یاروار

کم بیش شود زری کان با غش وبار است

تن خویشتن را نگه کن نخست

خنده‌ها بینید اندر هل اتی

نام دولت بر چنین پیچی منه

که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی

نگه دار بیدار پیمان من

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

تا که زاغان سوی گورستان روند

وزان بگشود در گنج بیان را

که گر دادگر سر نپیچد ز داد

گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس

نیستها را طالبند و بنده‌اند

گلیم خر به وعده‌ی خز ادکن

ز چیزی که بد راه را بردنی

ز بر جامه‌ی خسروی بردرید

آتش جان بین کزو سوزد خیال

دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری

ز گردون مر او را زحل یاورست

وانک کان را داد زر جعفری

از خود و از ریش خویشم یاد نیست

خور ماهیان شد تن بدگمان

به فرمان پیروزگر شهریار

چو اندر پی ریزش خون شوم

هر ملک را قوت جان او می‌دهد

وز طرف عشق در آمد نیاز

نخواهم که بینم نشیب ترا

زانچ حق گفتت کلوا من رزقه

آنک مست از تو بود عذریش هست

برو خاک چندی پراگنده بود

نترسی که پرسند روز شمار

نبرد سرش گرچه باشد به کین

گر نباشد از علوقش ره‌زنی

سرای علم و، کلید و درست فرقان را

کجا رفته بودند زان مرز و بوم

از گناه آنگاه هم عاجز بدی

پس نتایج شد ز جمعیت پدید

سواران چو پیلان کفک افگنان

به سبزی چو قوس قزح نابسود

بدار و همی باش گیتی فروز

چشم در زنجیرنه باید گشاد

تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد

ازان سان همی ریخت بر جای خواب

یار روزم تا نماز شام من

گوشمالش می‌دهد که گوش دار

به خرگاه بردند ناسودمند

بمن بر که شاهی و یزدان پرست

پناه بزرگان و پشت مهان

در میان جزوها حربیست هول

که تنت غار و جانت در غار است

ز گوپال و ز خنجر هندوان

سر چو صوفی در گریبان برده‌ای

کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

نکو نامش اندر نوشته شود

بیابد برین نامور شهر من

به برگشتن آتش بود جایگاه

این ندانم و آن ندانم پیشه شد

شرقها بر مغربت عاشق شود

وگر پیش جنگ نهنگ آیدم

منقطع می‌گردد اوهام و خیال

تا نپنداری که کسب اینجاست حسب

همی جستم از داور کردگار

کسی را نباشند فریادرس

پس پهلوان تیز بنهاد روی

قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید

گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟

به دیدار تو روز فرخ کنیم

نور حس ما چراغ و شمع و دود

لقمه جسته لقمه‌ی ماری شده

جهان‌بین ندیدست چون او سوار

توانایی و اختر و دین تو

چنین گفت با گرد سالار نیو

وین سخن را دار اندر دل نهفت

نا گشاده کی گود کانجا دریست

نیندیشی از پوزش بی‌گمان

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

هم ازو صحت رسد او را مهل

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

که بودند هر یک به کردار شیر

تا بنعمت خوش کند پدفوز را

اندر عرب و عجم یکی مقری

که گوید بدو رزم گر سور من

چو آیی بدان ساز کت دل هواست

آن جهاد ظاهر و باطن خدا

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

همان نامداران کشورش را

پس آنگه ز اندیشگان دل بشست

فارغست از چشم او در خاک تر

غم شما بودیت ای قوم حرون

ازو جست باید همی رزم و سور

نیامد سنان اندرو جایگیر

چون بود بی تو کسی کان توست

مرا زیستن زین سپس بد بود

زمانه نکاهد نخواهد فزود

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

می در آید دزد از آن سو کایمنی

رها گردم از محنت این جهانی

همه بیخ و شاخش ز بن برکنید

چنان برز و بالا و گوپال اوی

نه ره و پروای قی کردن بدی

وگر تیغ زن نامداری سترگ

به پوشیدگان خردمند من

نوندی ز ساری برون تاختند

بر کژی بی حد مشتی لیم

چشم داند لعل را و سنگ را

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

همی پهلوی نام یزدان بخواند

یا بده دستور تا گویم تمام

ز بنده نبودند همداستان

بدان تا نماند سخن در نهان

دلت راهش سام زابل کجاست

بی‌مدد چون آتشی از کاروان

به ذره نیندیشم از هر غری

چو پیش آید آن گردش روز شوم

قفیتها و اتی ابوالنقطاء

تا نگردد گیج آن دانه و ملق

که بد می‌توانست رفتن به راه

که گردد بدو تیره روزم سپید

درآمد از ادب پیشش به زانو

کاردش تا استخوان ما رسید

می‌پرستیدی چو اجدادت صنم

همی گازر از دیده خون ریختی

و تبادرت کفی بفک سجاء

این سزای آنک از یاران برید

تن مرد جنگی به خاک افگنم

گذشته به خشکی برو سالیان

به صد درماندگی اینجا رسیدم

بانگ غولی آمدش بگزید نقل

سیم بیراه را عطفت، چهارم دیده‌ی اعمی

کزان خیره شد مرد پرخاشخر

چه توان کرد؟ چونکه خود کردم

منطق الطیر سلیمانی کجاست

ز دانش سخن برنگیری همی

مثل آن نبود که یک بازی شنید

به دعوی داری‌اش صف در مقابل

تا عنان دوران در کف حکمست مدام

پرتو ابدال بر جان منست

زبان لال و لب پژمریده‌ی دشمن

هر کرا وصل یار می‌باید

ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه

چنین سرکشیدید از کارزار

من این مایه گفتم تو باقی همی دان

بر او حکم شریعت اینچنین بود

گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری

که بار درخت سخاوت ثناست

سرانگشت جز فرا تحسین

همه تریاک زهر این دیوست

به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان

همی نعره از ابر بگذاشتند

در سرای حزن مباد حزین

مثال یوسف و نقش زلیخا

هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام

وان جهود از خشم سبلت می‌کند

حافظ و ناصر و مغیث و معین

رنج بیند ز وحشت و ز ملال

فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری

ز گفتار او شاد و روشن‌روان

استاد غیب تخته‌ی تهدید در برم

بود در بست و گشاد مهد او

در عین چنان فتنه‌ی سجین

ره باب تو همین است برو بر ره باب

کنونم هوائی جز این نیست در سر

رقم بود و هست بر چه نهی؟

می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان

بیامد به بازار آهنگران

کاو خاک مرا به باد برداد

به رسم تهنیت خوش کرده آواز

هلیله با هلیله قند با قند

تو بنام حق پشیزی می‌بری

از چنین بحری سلامت کشتی بی‌لنگری

ز صفاتی دگر سخن گویند

فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

بزد نای رویین بنه بر نهاد

کافیست ز بنده یک نکوئی

به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟

به صد سوگند شد پذرفتگارش

با خلق خیره جنگ و معادا را

همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن

به سخن چون تو نیست کام روا

هم خطبه نام تو سراید

پدرت از جهان تیره دارد روان

نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود

کرد بر وی ز روی لطف خطاب

ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش

پرده‌های نور دان چندین طبق

رب البرایا صلوة غیر منحسم

سایه بر سلطنت نیندازی

شروان چه که شهریار ایران

نیارم همی چاره‌ی این به جای

به سودا نبودش پشت کمان نرم

چنین وصلی دو صد بدبختی آرد

به دم فربه شدن چون میش لاغر

او به چشم راست در دین اعور است

گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر

از نشانها چه میهلی آنجا؟

نوازش متفق در جان نوازی

کجا خیره کردی به رخ ماه را

بود در کوی آن نگار مقیم

مرغ هوای حرمش جبرئیل

هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد

داروی مو کرد مو را سلسله

از جگرریشی و دل‌افکاری

آه ازین کرده‌های خود کرده!

دردی نه دوا پذیر دارد

زمان تا زمان زار بگریستی

ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر

در حریم کرم مقیمان‌اند

خناق شب کبودش کرد چون نیل

برافرازد علم در شهریاری

ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری

که بگو: تا ترا خدای که بود؟

خود را به خطا کنم گرفتار

برین سایه‌ی سروبن بگذرید

گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی

به من صد محنت و خواری رساند

شکار کس در او فربه نگردد

لایق هر دو اثر زاید یقین

گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی

بهر خود گاو دیگران دوشی

این قصه نگفتنی است دیگر

همین بودمان رنج در کارزار

که دلش سخت‌تر از صخره‌ی صما بینند

که بس محکمترست از نقش در سنگ»

ندیدی تا نکردی روی او ریش

تو چون بندی دری او چون گشاید

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،

ور به ماهی رسد قدید شوی

از خانه به مکتبش فرستاد

رهانید خود را ز دست بدان

و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم

مهل امروز در پس پرده

اگر گفتار من تلخ است شاید

هر که در شهوت فرو شد برنخاست

عالم نشود به بحث و تکرار

کژ نباتی که تلخ دارد کام

بربست اجل ره گریزش

همه لشکرش خواندند آفرین

که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو

بنده‌ی این زنده‌ی پاینده باش!

به سختی روی آن سنگ آشکارا

به دایه از غم دل گفت و گو کرد

عنوان سرشک بر سرش کرد

نام آتش چرا نهی بردود؟

بی‌عاقبت است و رایگان گرد

جهانجوی هیشوی پیشین دوید

زنجیر ز مشک و طوقش از سیم

بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!

نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ

بر اسیر حکم حق تیغی زند

وی میوه‌ی جان و باغ دیده

بندهایی گشادنی این‌ها

هم با نود و نه است نامش

به نزدیک شاه دلیران بری

که طبعم بنده بود و جانم آزاد

کجا برگشادی سخنهای نغز

مکن چندین کجی در کار من راست

بسا شاهان که در زنجیر دارد

با صرفه زنند کاردانان

پادشاهی، مگیر بر بنده

وانگاه بدین جگر زنی تیر

دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت

بینی گل تازه را به گلشن!

زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی

غم چندین کس آخر چون توان خورد

پا ندارد با ابد بودست خویش

دشمن بوم ار نه، دوست دارم

او سبک، لیک ازو شکم سنگی

هم چنگ منش قفا بگیرد

مرا هست پیروزی و هوش و رای

گفتند به چشم سیل باران

سران را همه زیر پای آورم

به بوسه دل نوازی نیز دانم

سرگردن کشان خاک درت باد

بر سینه‌ی خویشتن زند تیر

من بگویم، نگه ندانم داشت

کلاه از تارک کسری در افتاد

خروشیدن گاو گردون شنید

او داده جوابش از از دم سرد

برآمد برین روزگاری دراز

بخند ای صبح اگر داری دهانی

می‌کشیدش تا بدرگاه قبول

ره مشکوی آن عیار برداشت

ورنه فردا ترا خجل دارد

با محنت خود رها کنیدم

سخن‌گوی و بسیار خواره مباد

چون سیل که در رسید خروشان

عنان را بپیچید چون پیل مست

به کام دشمنان شد کام و ناکام

مگر یابم ز دیدارت نصیبی

که در زحمت نکردی هیچ تقصیر

زو دگر نورها فروزنده

بنشست ز پای و موج بنشاند

برین باره‌ی دژ شویم ارجمند

دیوانگیش ز سر بجنبید

سپهبد گرفتش سر اندر کنار

شکست و مومیائی هم نبخشید

طالب ربی و ربانیستی

به هجرانی که هست از وصل نومید

معدن آذین گوش و گردن تست

از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ

به آب اندر آمد سر و تن بشست

کاغاز صحیفه شد به انجام

فرستاد نزد سیاوش کلید

چنان کاول زدم دانم زدن ساز

مپوشان از من این روی چو گلشن

هم خوابه شود اگر تواند

تا ز بهر تو خانه سازد و کشت

که چشمی گرید و چشمیت خندد

رسیدم بدان پاک‌رای انجمن

سترادبش، ز پیش برخاست

که اندر جهان خود تراکیست جفت

که در عشق تو چون طفلی به شیرم

آینه و میزان کجا گوید خلاف

با مادر و با پدر چه کارست!؟

پیشت آورد کارنامه‌ی حال

خون ریخته از تو آشکارا

همان گنج و تخت و سپاه و کلاه

ز هیتال گرد آور دیده گروه

ابا پیر گودرز کشوادگان

چنان کش بگذرانی بگذرد زود

باز، نخواهد به پیش او در، مرود

زنی بود پاکیزه و پاک رای

پیش تختت قدر نزول کند

هم باز رهی ز داوریها

بگیرد شمار سپهر بلند

زگفتار بیهوده آزرده بود

که دانا بگفت از گه باستان

چرا چون ابر نخروشم به زاری

که بسی فرقستشان اندر میان

نه نرم ونه از ریختن برشتاب

وینک از در بدر همیپویند

نشاید کرد ازین بهتر عروسی

جهان در پناه تو پنداشتم

بدو گفت برخوردی از رنج راه

شناسم که پیان من مشکنی

که هرکس زود خور شد زود شد مست

گواه عشق پاک اوست دردش

سر کودک از خواب بیدار شد

بیش بینم که بر خدای عزیز

می‌دار ز هر دو چشم بر راه

بران سان که نیرو ببرد از تنش

ستمکاره را دل به دو نیم گشت

گرازان سوی تخت رفتند باز

چو خوبی هست ازو کم گیر خالی

تا ترا واقف کنم زین کارها

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

حب دنیا ربوده هوش او را

پنهان رفتی به کوی جانان

کنمشان همه بنده‌ی شهر خویش

همه فام جان وخرد توختم

به من بر جهان آفرین را بخوان

اینت شتابی که در آهستگیست

زبانی نرم یعنی چاره سازیم

که روشن‌روان بادی وتندرست

امر« لاتقرابا» ش سهل نمود

غم خورده ورا و غم نخورده

بدو گفت سیر آیی از کارزار

بیفراخت تاج و بیاراست تخت

بیامد بر شاه خورشید بخت

لطف ممن جز پی تعریف نیست

که در پیش ما نیست تشویش دربان

همت شاه شمه‌ای اظهار

راز دل را به کس نگفتندی

کز چه به تو روی برکند باز

نبد بر تو ابلیس را این گمان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

گرازه که بود اژدهای دلیر

اهل دلی در همه عالم نماند

وگرنه باش بر آزادی خویش

مجلسی چون روی خویش آغازکرد

زین یکی را به مخلصی برسان

باقی به دادن حواله کردی

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

ابا گرم گفتار و دینار و گنج

بسان درختی پر از برگ و بار

عیب کی بیند روان پاک غیب

چو آلوده لب از می ارغوانی

کفر ریخت از زلف بر ایمان او

نقطه‌ی اصل از انتها بردار

می‌شست به چشم سیل بارش

که جاوید بادا بن و بیخ اوی

همه رنج او ماند ازو یادگار

کزان رنج و مهرش چه آید پدید

اینت صبورا که دل ریش ماست

این را غرض و مصلحت شاه جهانست

هست موری بر در این پادشاه

به یک بار از میان بیرون روی تو

خرمن مه خوشه پروین شده

به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال

همان شاه چون بشنود داستان

به پیشش یکی بارور بیشه بود

کشتی داند چه زیانها در اوست

شمردم خود سری را حق گزاری

نه کسش آنجا شفاعت خواه بود

عبادت می‌کنی بگذر ز عادت

کنند آفرین بر نشینندگان

آورد بار شاخ اژدر گل

که گریان شدم آشکار و نهان

به دیدار فرخ کلاه آمدند

سجن دنیا را خوش آیین آمدند

به وصلم گر نوازی سرفرازم

چون توانم بود یک ساعت خموش

خروشی برآورد چون پیل مست

از مژه غنچه لب گل به زخم

بر سر نار چون دخان باشد

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

گرفته ورا روزبانان کشان

هم ز خود و هم ز خدا شرمسار

به نکته مدعا اظهار می‌شد

نه درین عالم به معنی نه در آن

که بر ما مبر جز به نیکی گمان

زر از بهر دشمن پراکندنست

مایه بخش معادن است و بحار

به گفتار کژی مبادم نیاز

هست لایق با چنین اقرار او

جمله خلقان مرده‌ی مرده‌ی خودند

کافور نخیزد ز درختان سپیدار

همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود

کزان سر بدیدی بن کشورش

ازوبیش از آن مهربانی مجوی

صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان

به جای گیا سرو گلبن بکشت

دانی احسان که را فرستادی

جان جان و تابش مرجان توی

که درعیش تو نقصانی در آید

راست خوی تو چو خوی انبیاست

که دین نیست شاها به پوشش بپای

گرمی توفیق به چیزیش کرد

نام عباس بیگ حرزش و بس

کجا دیگری زو فرو برد سر

عشق دریاییست قعرش ناپدید

نیک و بد خویش بدو واگذار

به عالم خود چو او فرزانه‌ای نیست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

کسی راکه گرد آمد از رنج خویش

آمده در منزل بی منزلی

حاضر شده بر کنار خوان است

مرا چند رازست با رهنمون

بعمدا ستوری کند اختیار

جسم موسی از کلوخی بود نیز

نگیرد جز به اندک التفاتی

به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر

ازان خنده‌ی خسرو آمد بخشم

طاعت کن کز همه به طاعتست

مشک سقای کویت از کوثر

جهان آفرین بر زبانم گوا

ور نیایی من دهم بد را سزا

دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عموریه کریزگه باز و بازدار

برگ او زر و بار او زیور

چو گردی شود بخت را روی زرد

تند رو چرخ به نرمی رسید

که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام

برفت و جهان دیگری را سپرد

آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم

صورت و جان را به هم آمیزشی

بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار

چنان کجا نبود شیر خانه‌ی بهرام

که بود و پس از پهلوانی چه جست

زان رسنت سست رها کرده‌اند

وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است

همیشه بماناد جاوید و شاد

رشته‌ی یاری او گردد سه تو

تا چو نظامی به چراغی رسی

که سازد موجه‌ی او کان گوهر جیب و دامان را

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

همان مردی و پایگاه تو را

سخن یاد می‌کردم از عهد پیش

در او طفل عدویت در فغان باد

ز هر دام و دد برده آرام و خواب

وین دره‌ی تنگ و جبال و تلال

وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است

بنیاسودی هر چند که بودی بیمار

بدید اندران جایگه تیره دود

حق وفا چیست نگه داشتن

بیند به جوی کاهکشان گر شناورش

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

گرد آتش با چنین دانش مگرد

تا لاله سرخ باشد چون مرجان

همی‌داشت خراد برزین نگاه

خرد با دل تو نشیند براز

ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار

گشاده‌ست گنج تو بگشای دن

سپهدار بدنام خودکام را

جهان را سراسر سوی داد خواند

تا بود که بر جهد زان چاه او

که نداد ایچ پادشه به منام

ببردند زیر درختان چراغ

سر و تخت و تاج بلندش بدید

عمامه‌ی قصب و اسپ و سیم و زر دارد

همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

جهان آفرین را به دل دشمنی

ازین پس نباشی نگهبان من

که پدید آید نمازش بی‌نماز

به ملک اندرون عز تو جاودانی

همه راه نیکی سگالم همی

سراسر بجنبید لشکر ز جای

خوشه چین همت او آمدند

بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار

بیامد هم آنگه بر شهریار

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

غزل شاعران خویش طلب

ازو شاد باشد دل پارسا

از آواز من مغزشان شد تهی

عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

پی از پارس وز طیسفون برگسل

همی یاد کرد از جهان آفرین

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

داده دهرش به بندگی اقرار

به پیغام او سودمند آیمت

نه سیم زده نه زر کانی

یارب مکش از سوی ما آن دم عنان سبحانه

از حوادث همی دهد اعلام

که آباد بادا بتو ترک و چین

آن مکن که کرد مجنون و صبی

چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای

آصف او صف دیو نیک مزور شکست

مه آن شد بگیتی که تومه کنی

بیمار نه و مثل چو بیماری

بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر

برآرد از غبار تیره عرعر

گر از تشنگی آب بیند بخواب

یاد کن فی جیدها حبل مسد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

تا جهان را فلک لگد سپرست

ولیکن مرا خود پر آمد قفیز

ز شعر من شکری و ز نثر من درری

شاد رفته تنگ دل باز آمده

که منزلیش بود باختر دگر خاور

که گوینده‌یی بود و هم یادگیر

که عدم آمد امید عابدان

مرا آن برتری، آخر برافراشت

زندگانی رهی گشت به غایت دشوار

ببستی به شهر اندر آیین و راه

ز علم خوش بی‌کنار علی

کاین فعل شده است ازو مشهر

از شعلهای آتش الوان مزینست

همانش بدست تو باشد زمان

تا نگردی جمله خرج آن و این

بس آلوده و سرگران آمدی

تا نباشد به فعل نور چو نار

جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را

مستی تو در میانه‌ی مستانی

مس بود خاک آدم و او بود کیمیا

بر دست سلیمان سوار باشد

به یزدان کنون باز هشتیم پشت

چون عصای موسی آمد در وقوف

نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان

جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست

وگر ویژه آزرم او بایدت

که با تن روانی نه بی‌تن روانی

اندر جهان دینی بر راه دیگرند

هست واجب غم حق ضعفا بر داور

گزین سر تخمه‌ی اردشیر

وز مقام جبرئیل و از حدش

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بهتر از توتیای چشم سرست

که آن چیزگفت نیرزد پشیز

کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

به ذره‌ای نرسد عقل جمله‌ی عقلا

رشته در دست خواب و خور دارد

همی گوش و دل سوی اهواز داشت

وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند

خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد

زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد

که با تاج و با جامه‌های نوست

وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار

سیر کند معده‌ی ناهار خویش

حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر

بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ

بر سر تخته نهی آن سو کشان

هیچ گفتی در پس این پرده چیست

تا ممر سخن دهان باشد

که با او همی‌گفت چوگان مزن

از چنین یاوه‌درایان چه کمست

که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی

ز بختت باد عزمی بر تواتر

زن پاک رابه تو راز شوی نیست

نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر

به تیشه، کلبه‌ی آباد خود مکن ویران

دولت خفته‌ی او را ز چنان خواب کسل

نیابد مگر مرد پیروزبخت

کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست

به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است

به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار

به گیتی تو را دیده‌ام رای زن

به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»

حاجب از بهر که، در را میگشود

صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر

بر اسپان نماندند بسیار کس

وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا

آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار

سده‌ی ساحت ترا ابرام

به لشکر گه آمد نیاطوس باز

نه برهنه بهست چشمه‌ی خور

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

غیبتم خوشگوارتر ز حضور

مران باره را پاشنه خیز کرد

تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود

هر چند که بسیار ببائید روائید

قصه‌ی عشق کنیزک همه کردم تکرار

پیش از آن کت بشکند او هم‌چو عاد

نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر

آگهیم از عمق این گرداب سخت

ندانست بیچاره راه گریز

در زیر پای او نبود مور در عذاب

بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا

بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است

به فضلت که باران رحمت ببار

به ضرب اصولم برآور ز جای

گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم

که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش

که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر

وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما

بیش ازین در پرده پنهانم مسوز

که پرورده‌ی ملک و دولت نیند

با فلک پیر ترا کارهاست

پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون

بوی گل و باد سحر نباشد

هم ازبندگی هم ز بایستگی

دادگر کامکار پادشه کامران

چونانک توانست بهر نوع وفا کرد

به جان پاک محمد که قطره‌ای بچشان

نیا ساید این چرخ گردان ز گرد

نتوان شناخت پشه و عنقا را

هر کجا رحمت قبول چنین

رفتنیم من» به زبان شماش

برهنه به آب اندر انداختند

زننده برق فنا وز قفا دهنده‌ی بقا

پیریت به نهمار فرستاده خزان را

به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا

چه گوییم کامروز روز بلاست

آنکه شهوت می‌تند، عقلش مخوان

مایه سازیم هم از همت و خوی دگران

روشن کندش ایزد بر کامه‌ی کافر

ازان خانه‌ی تنگ بگذارد پای

وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان

هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار

دانه‌ی دام نان همی‌یابم

بداندیش و بدکام و بدگوی را

نکردیم با عقل همداستانی

چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش

«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»

اگر چند بگذشت بر ما زمان

سرمه‌ی چشم همگنان باشد

باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار

عهده‌ی خلقی که در گردن بود

نگه کن بدین گردگردان سپهر

دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

عام را بستان سیری خاص را پستان شیر

نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

چو خواهی که یابی به داد آفرین

به سحبان العجم مشهور عالم‌گیر کاشانی

بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها

که مبتلای آز و گه از حرص در بلا

همی‌بود تا برکشید آفتاب

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر

وین خسان جمله اهل زنارند

بدست یکی بنده دور از گروه

نبود ای قیصر اسکندر آثار

ناک ده را ندانی از عطار

تا کی کنید در شکم خاک خون زبر

تو بر بند یزدان نیابی کلید

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار

تی تیغ تیز سر خورش

شب و روز ایشان به زندان گذشت

خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب

در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار

تو را زان چشاند که خود می‌چشد

ز هر گونه‌یی از جهان بهر یافت

گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن

از من یگان یگان همه بربود خلعتش

بباید گرفتن بدین مهر و تاج

آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته‌دان

گل اعدات خار خواهد کرد

با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند

به زاری بران خاک دل پر ز درد

مانند مگس هر کجا که خوانست

چند باشی معطل و مبهم

سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

ازو به خطه‌ی یزد آن شرف که یزدان داد

نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب

وانگهی زی آل او آمد مقال

همانگه برخش اندر آورد پای

داده بهر انتفاع، او را معیر

خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران

ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر

رد و موبد و خسرو رای زن

بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان

همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد

جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر

گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر

چو رویت ریش گشت و دستت افگار

ببایستش از باد تیغی زدن

اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار

دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان

گر کابل و گر چین و قندهار است

از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار

با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن

اثر عجب که کند در دل اسیر عما

شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

بر مردم دشوار شود کار نه دشوار

خوشه‌چین بوده و شده دهقان

دست طلب نزد همان مور برد

به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی

شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن

چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد

همه از هیز همی جویم داروی غری

زیرا که آرزو خرد خلق را وباست

چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری

درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

این شخص به دراعه و این کون به ازاری

گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر

که نبود آن قصیده چل گانی

ولی کجا بدر شاهوار یکسان است

ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند

نبری فایده زین گازر و اشنانش

از این دیو کوتاه و بیدار دارد

لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام

یله بایدت همی کرد به ناچارش

رود گزندگی از طبع افعی ارقم

تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟

تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار

شرابش سراب و منور مغبر

قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند

ببوسند خاک قدم بنده‌وارش

آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج

از علم و هنر باشد دینار و شیانیش

چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا

فردا همه بر حق راند احکام

تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی

ساکن سخن شنو که نه سنگینم

که دارند خوی سگان از عوانی

خیره خیره چرا کنی تاخیر؟

بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان

ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم

چون در دمی به بیخته خاکستر؟

گردد آسان‌ترین جمله‌ی فهام

ز گوشم به علمش برون شد صمم

زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است

سوی گاه شاهی خرامید تفت

که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار

همی رفت با نامه‌ی رهنمون

قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان

بیاراست جان و دل ما به مهر

تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک

جوانی و شاهی روای تو باد

برون نکرده به او داشت در میان پیمان

بماند شگفت اندرو تیز ویر

لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر

مگر هیربد مرد آتش‌پرست

شد دگر ره ز نیک عهدی دور

که از رازداران منم بی‌نیاز

روشنایی جستن از شمع و چراغ

به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان

دستکار کدام دام و ددست

هم ارج جوانی نداند همی

از کمال و از جمال و قدرتی

ورا سوفزا خواندی شهریار

و احرار را عنایت حق سایبان شود

سرآید بدین مرد لشکر فروز

هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

بشد تیز مغزش ز گفتار داد

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

گر افزون بود خون بود ریختن

جز سپیدی ریش و مو نبود عطا

بیامد سوی خان آذر گشسپ

وز بقای عمر برخوردار دار

کز ایدر شود پیش او با سپاه

گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی

ز پیری فرومانده از کارکرد

چه زاهد که بر خود کند کار سخت

که آمد سر خامه را رستخیز

ور بگفتی درد سر شد خوشترم

پرستار او خوابگاهی گزید

که شایسته رو باش و پاکیزه قول

به اسپ نبرد اندر آورد پای

رایض و چستیست استادی‌نما

که بد می‌توانست رفتن به راه

که پیغمبر از خبث ایشان نرست

همی نعره از ابر بگذاشتند

آن فقیران عرب توانگر شده

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

بماندش در او دیده چون فرقدین

تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب

که به یک ایماء او شد مه دو نیم

همه دین پذیرنده از شهریار

کواعب لم یبرزن من خلل الخدر

زمان تا زمان زار بگریستی

چون دو مرغ سربریده می‌طپید

گه نعره به لب درشکند پای فغان را

مسکین به خشت بالشی و خاک بستری

شارق ز تو گشت شمس غارب

در سرشت ساجدی مسجودیی

به ذات کل جهانی و کل او اجزاست

که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان

او به جا آرد به تدبیر و خرد

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

به دندان ظفر خائیده چون موم

خیال محال اندر او مدغم است

نشان جوی شیر و قصر شیرین

چه قوت کند با خدایی خودی؟

از آن سختی به آسانی رسیدی

به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین

منور باش چون خورشید و چون ماه

که کین آوری ز اختر تند بود

سخن در شیشه می‌گوئی پریوار

تیر او از نشانه دور افتد

که برقی یابم از نعل براقش

حاجب الباب درگه کرمست

بیار این خواجه تاش خویش را یاد

ناچخ هشت مشت شش پهلو

مرا آن بس که من با من برآیم

می‌زد نفسی ز عاقبت دور

حذارا منه ان ینسی جمیلک

داد گل را خمار نرگس مست

پرندی نیلگون تا ناف بسته

گیرد از زخم او گراز گریز

در وی نکنی نظر به خواری

گر با منت اشتیاق باشد

سلطان جهان کند غلامی

در دیگ فلک فشانده افزار

در عهده دیگری نشستی

ازتو می‌پاید آشکارائی

تاج زرین نهاد بر سر مهر

کار بر طالع است و من هیچم

گاه دندان کند ز کام نهنگ

کی بر جگرم نمک فکنده

تا خبر داد قاصدش به درست

در کفاف تو هیچ تقصیری

تیر تا پر نشست در دل خاک

من نمی‌خواستم تو می‌دادی

هم عاقبتیش باد محمود

هرچ ازین بگذرد هوس باشد

در دوستی تو تا به جانست

از پی زیرکی و هشیاریست

که زن از جنس هم نبردان نیست

پیش او سرگشاده درج به درج

ران گوران کباب می‌کردند

بانگ بر این دور جگر تاب زن

پدر را نبد بر پسر جای مهر

تا نرگس اندر آید با کانون

پراگنده شد شهری و لشکری

غیرت ازین پرده میانش گرفت

چو می‌بینم هوس را نیست سوزی

بدین گونه تا روزگاری دراز

آن عجب کو در شکاف مه نمود

در دو هنر نامه این نه دبیر

بخواند آن زمان مر برادرش را

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

باز شده کوی گریبان حور

چنان سیلیی زد بر او دست پهنت

که ما می‌گساریم و مستان شویم

بود سرهنگی از نژاد بزرگ

روشنی دل خبر آنرا دهد

همی آفرین خواندندش سران

جمازه‌ها را در بادیه دمادم کرد

همی گفت انباز و نشنید زن

پرستار بد مهر شیرین زبان

مگر این خدمت از من خوش برآید

همه کردنیها چو آمد به جای

گر ستودی اعتناق او بدی

گر دهدت سرکه چو شیره مجوش

چنین گفت با کشته اسفندیار

شادمان باد و می دهش صنمی

شما را دل از مهر ما برفروخت

به چربی توان پای روباه بست

جوانبخت شاها غلام تو وحشی

بدیشان سپردند زر و گهر

گه در ابروی هند چین فکند

عیب شد نسبت به مخلوق جهول

مرا گفت رستم ز بس خواسته

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

اگر هیچ راز تو پیدا شود

عقل درآمد که طلب کردمش

یکی گستاخ خواهم گفت شه را

که جویند تا اختر زال چیست

خواب زن کمتر ز خواب مرد دان

خانه پر عیب شد این کارگاه

که خرم کنم دل به دیدار تو

عید خجسته دست وفا داده با بهار

مریزید هم خون گاوان ورز

عذر میاور نه حیل خواستند

غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور

نخواهم بدن زنده بی‌روی او

چون شد نفسش به سینه در تنگ

انبیا چون جنس علیین بدند

بیاراست خرم یکی بزمگاه

همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل

توانگر کنم مرد درویش را

زین دو هم آگوش دل آمد پدید

نگارا از ره بیداد باز آی

گزند تو پیدا گزند منست

خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو

جمله شاهان پست پست خویش را

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

در سفر بودی تا بودی و در کار سفر

چو خورشید بر تخت بنمود تاج

غم رفتگان در دلم جای کرد

که نه از نم بر او اثر یابند

از آمل گذر سوی تمیشه کرد

سبز پوشید چون خلیفه شام

گر منافق خوانیش این نام دون

به بستور ده باره‌ی برنشست

تو چو سلیمانی و ری چون سبا

ستاره همی بشمرد ز آسمان

هرچه بدو خازن فردوس داد

بگفتش کاین دل و جان جای عشق است

فرستاده را زود جایی گزید

او گمان برده که لشکر می‌کشید

تافت نور صبح و ما از نور تو

بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت

هر روز شادی نو بیناد و رامشی

بفرمود پیروز کایدر بباش

ترکش خیری تهی از تیر خار

گر نیاید ز جوی لطف تو آب

جز از پهلوان جهان زال زر

نایبی باشم ازتو در شاهی

غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد

سپه را همی دل شکسته کنی

نهمت و کام تو به خدمت اوست

همین بار از بهر فرزند را

لنگ شده پای و میان گشته کوز

سرا پا دلربا ز آنگونه بستش

همیشه تن آباد با تاج و تخت

باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو

طبیبان شفق مدخل گشادند

یکی نامور بود بوراب نام

ترا عدل نوشیروانست و از تو

وزان پس بپرسید و پاسخ شنید

به که سخن دیر پسند آوری

معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را

اگر باره‌ی آهنینی به پای

مرد بنا که آن نوازش دید

گوزنی را که ره بر شیر باشد

ورا در جهان هوش بر دست کیست

شاعرانت چو رودکی و شهید

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

سلامت در اقلیم آسودگیست

به حیلت روزگاری می‌گذارم

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت

آهن و سنگ از برونش مظلمی

بدینسان هفته‌ای دمساز بودند

همی گفت کاین خنجر اهرنست

از نهان بی‌شاه با او درنشست

بدو گفت فرزانه مندیش زین

برزگر آن دانه که می‌پرورد

که گدای توام نه از همه کس

بدانی که کاریت هولست پیش

بانگی از اژدها برآمد سخت

و گر تیری به چشمش در نشستی

به کوه اندرست این زمان با سران

سینه پر عشق و زفان لال آمده

چنین داد پاسخ که گر مهتری

مرکب این بادیه دینست و بس

محبت خواستم از خود پرستی

ازان چرم کاهنگران پشت پای

لاجرم حقش دهد چوپانیی

به داروی فراموشی کشم دست

ترا سال برنامد از روزگار

بر کسی فخری نمی‌آرم بدین

بسی زر و گوهر به درویش داد

نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی

گر سکندر که آب حیوان جست

سراسر همه کشورش مرد و زن

ماه را مشک راند بر تقویم

جهان خرمن بسی داند چنین سوخت

بیاراست خلعت سزاوارشان

شیخ ایمان داد و ترسایی خرید

یکی نامه بنویس زی خوشنواز

باشد که وفائی آید از تو

که کس چون من نیفتد در پی دل

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

آسیای چرخ بر بی‌گندمان

ز تو گر کار من بد گشت بگذار

به دل دیو را راه دادی کنون

از شما آخر چه خیزد جز زحیر

سوی خوابگه رفتن آراستند

نعمت ده و پایگاه سازست

فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو

ز بالا فرو برد سر پیش اوی

آن دل که نیابیش بجوئی

نه فرخ شد نهاد نو نهادن

دو دستش ببستند و بردند خوار

چون به زیر دار آوردش و زیر

چو شیر اژدها دید بر پای خاست

چون رفت به خانه سوی خویشان

جام، نخواهد به کف او در، مطرب

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

نیست سرگردانی ما زین لگام

دو شیرینی کجا باشد بهم نغز

وزان جایگه باره را بر نشست

ایکه آثار خسروان زمین

هود دادی پند که ای پر کبر خیل

چه پنداری کز اینسان هفتخوانی

تا هست چنین که طبع اطفال

همی گفت کاین جایگاه منست

با من به زبان فریب سازی

ز بس کاورده‌ام در چشم هانور

بدیدند گرگی به بالای پیل

خموش باش که گفتار بی‌زبان داری

مزاج موم به آهن ده از ید داود

گوهر به خلل خرید نتوان

در آن مجلس که با احسان فتد کار

به شهر اندرون نعره برداشتند

بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما

اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر

غو دیده باید که از دیدگاه

یکی را دم اژدها ساختی

در یک ترازو از چه ره اندازد

دادش به دبیر دانش‌آموز

هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی

سپه ساز و برکش به فرمان من

نسبت عقربی است با قوسی

بر آخر بست گلگون را چو شبدیز

چنین داد پاسخ یل اسفندیار

بسپرد به قاصد سبک سیر

اما نهد به هیبت اگر پای بر زمین

به صد جهد و بلا برداشت آواز

هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه

چون بود دو دل یکی به سینه

چه سقایه چه ملک چه ارسلان

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

که این نامور شاه لهراسپ است

شکر لب در پس و فرهاد در پیش

جهل پای تو ببندد چو بیابد دست

ز معجزهای شرع مصطفائی

بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود

درد تو رفیق جان من باد

نسرین پرنده پر گشاده

به رغم دشمنان بنواز ما را

بیامد به پیش خداوند پاک

ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش

گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید

خو کرده به کوه و دشت گشتن

مرا در عشق تو از خود خبر نیست

با آن خردی که داشت رایت،

سیاه روم را کز ترک شد پیش

اگر چه وصل شیرین بی‌نمک نیست

بیندازد آن چادر لاژورد

چشم سیهت که بی نظیرست

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

کرده سر نیزه زین طرف راست

چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی

بگرفت عنان مرکبش سخت

مهتاب شبی چو روز روشن

مرا باید که صد غمخوار باشد

گشایم در گنجهای کهن

نامش که زغیب شد مسجل

به دفتر کرامت نام این گدا بنگار

گر من جگر توام منابم

باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان

نی خویش ز دوست باشد افزون

چو زان گم گشته گنج آگاه گردم

بلی چون رفت باید زین گذرگاه

پس ازاده بستور پور زریر

در زندگی، ار نبود کاری

وهم خوانش آنکه شهوت را گداست

بر هر زرهی که نیزه رانده

به چاهی در رود هر جا نهد پای

مردم، چو دهد عنان به فرهنگ

لیلی بودم ولیکن اکنون

فرو مرده چراغ عالم افروز

به ایوانها در نهادند خوان

کاین کار نه شهوت هواییست

هرکسی جان را برای خویش می‌دارد عزیز

زینگونه هزار و یک حصارم

جبارتری چون متواضعتر باشی

که برداری غم از پیراهن من

چه جایست اینکه بس دلگیر جایست

به یاد آرم چو شیر خوشگواران

خورش کم بود کوشش و جنگ بیش

می‌خواست که از درون پر سوز

این سیل که با کوه می‌ستیزد

غزلهای نظامی را غزالان

تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض

این دیده درو به چشم پاکی

چون به چرم کمان درآرد زور

برآورد از جگر آهی شغب ناک

ازان پس بفرمود فرزند شاه

مجنون که شنید نام مقصود

هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی

وآن لحظه که مرگ را بسیجم

ترا پروای شیرین اینقدر نیست

در پیش غزل سرای، شد زود،

همان شهر و دو آب خوشگوارش

اگر فرهاد شد شیرین بماناد

در مهر ماه آمد آتش کنم

ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

بیرون مکنید از این دیارم

طرفه نامی که ورد مرد و زن است

اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو

سگ بر آن آدمی شرف دارد

نباید راه رو کو زود راند

زن جادو از خویشتن شیر کرد

هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ

پیچید چنانکه بر زمین مار

حدیث دایه را شیرین چو بشنفت

که امروز تا از می زندگانی

به هر جانب که روی آری به تقدیر

گر باشد چو شراره در سنگ

بدو داد پرمایه‌تر دخترش

گر طالب علم این حدیثی

برآنست دیو هوی تا بسوزی

هر نیک و بدی که در نوائیست

افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک

راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست

کو ز شاه ایمن است و فارغ بال

قاصد چو بسی سخن درین راند

زمینشان همه پاک ویران کنم

ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان

ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر

در بوسه زدی و بازگشتی

کنیزان حرف شیرین چون شنیدند

ما انضرت ارض نجد من غمایمها

زمین بوسی کن از راه غلامی

در گوش نهاده به زیر پرده

اگر شاه بیند که این کاروان

نزدیک به آن رسیده کارم

اوستادی نکند کودک بی استاد

روزی دو سه پی فشرده گیرت

ز نوک نیزه‌های نیزه‌داران

درگه شاه زمان سده فخر جهان

شاه کان تیر برگشاد ز شست

مستیز که شحنه در کمین است

سخن گوید از فیلسوفان روم

همینم بود روز و شب مناجات

از بنده زادگانش یکی مه بود ولی

از بس که ربیعی و تموزی

چرا دیوانه باشد کار سنجی

نه ز کم‌ظرفی است و کم‌تابی

نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت

چو شیرین دید شه را جوش در مغز

ازو بستد آن نامه‌ی دلپسند

خورد از شست عدلت ناوک قهر

فضل است که سرمایه‌ی بزرگی است

دو صاحب تاج را هم تخت کردند

کارکنان را چو بدانی بحق

تا غلامی برو شبیخون کرد

تا جوانی و تندرستی هست

کنون رای قنوج گوید که شاه

کجا دیده‌ای رزم جنگاوران

نیکو مثلی زد آن سخن رس

ایا بلند جنابی که آستان تو را

که چون شاه کسری خورش خواستی

از آن تخمی که می‌کردند در گل

گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار

مگو با دوست می‌گویم چه باکست

زکارنبشته ببد تنگدل

از ایران نخواهم برین رزم کس

بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر

گفت چنین خانه و مهمان کجا

چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه

عادت خود طاعت و پرهیزدار

بدو گفت شاه ای فزاینده مهر

چون که بر درگه تو گشتم پیر

ازایشان سخن یادگارست و بس

سوی گنبد آذر آرید روی

چو آن اژدها شورش او شنید

مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت

همی‌پرسم از ناسزایان سخن

به تخت هستی ار خاص است اگر عام

خردمند ودرویش زان هرک بود

چرا چون گل زنی در پوست خنده

فزونی وخوبی وفرهنگ وداد

ترا گر همی یار باید بیار

شنیدم که هرکو هوا پرورد

اطلس نساج هوی و هوس

تو و نخبت که دام عزکما

بر ره دین حق پیش از صبح

باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان

میوه نو توئی سیامک را

از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا

اگر با سواران شوم مهتری

تا مرا از لجه‌ی دریای حرمان دوست‌وار

نیک توان یافتن صنعت او در یورش

خود گرفتم کنند و نیز نهند

نبودی گر نهان در چادر او

الا تا ز نقصان کمالست برتر

همه چشمه ز جسم آن گل اندام

چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل

نهال شومی و تخم دروغت

هردو ما را به سر مائده بردند که چشم

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال

ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار

عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز

به خط هندسی عمل کرده

سپهر گفت نیارد که این چراست چنین

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی

از جانب او جز کمان نکرد

گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت

از پی تایید او صف ملائک رسید

نبود آگه که شرح درد دوری

سپه سازی و ساز جنگ آوری

چینیان را وفا نباشد و عهد

اینت کشتی شکاف طوفانی

ز بسیاری که بردم بار رنجش

چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ

لیک نه وجهی که مالک نهی کرد

چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید

خداوندا! یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در

ترا با شهنشاه بهرام گور

شاه بهرام گور با یاران

لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است

حیوانی که خوی ما گیرد

برین و بران روز هم بگذرد

نظر به خانه‌ی زنبوری افکن ای منکر

اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت

چسان جان برده‌ای زین بیشه بیرون

ابا زنگ زرین تنش همچو قیر

با سگی این چنین که شیری کرد

وگر ز سکه‌ی طاعت بگشته‌ام جانم

ای حجت زمین خراسان تو

فراز آمدش ارج و آزرم و چیز

مغنی نوایی به گلبانگ رود

به یک شهادت سربسته مرد احمد باش

از شرف مدح تو در کام من

مگر تخمه‌ی مهرک نوش‌زاد

دیریست که روی تو ندیدست

کنم در پیش طرسیقوس اعظم

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت

همو شاه بر گاه بنشاندی

غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف

لهو، یک جزو و غم هزار ورق

بلی می‌خوش بود در دشت و کهسار

به بازار شد مشک و آلت ببرد

دیباچه‌ی مروت و سلطان معرفت

بر نه فلک او ستاره‌ی قطب

ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را

چو او را بران کاخ بر جای کرد

طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند

عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل

چنین حضرتی را بدین اشتهار

نخواهم بجز مرد قیصرنژاد

جاودان از دور گیتی کام دل

سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک

نه بجز پیش خدای از بنه برپایم

چو بشنید بهرام ازو این سخن

داورا تا به کی ز زاری دل

حاش لله اگر امسال ز حج و امانم

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

هنرهای ما شاه داند همه

وزان جا جوان روی همت بتافت

برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب

ای بنده‌ی تن، تو را چه بوده‌است

نباید سپاه مرا بهره زین

داندت بی‌بصری همسر اغیار که او

در جنت مجلست چراگاه

بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را

چو شد شه برانوش کرد آن تمام

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا

عقد نظمش کبم آرم از دهان

چرا نسپری راه علم حقیقت؟

که ای زیردستان بیدار شاه

تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم

تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق

عشق و سپاهی ز کران تا کران

وگر دشمن آید به جایی پدید

جفای پدر برد و زندان و بند

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

عزیزیم بر چشم دانا چو زر

هرانگه که باشی تو با رای‌زن

حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود

مرا دل کشت فریاد از که خواهم

بقاش باد و دولت همیشگی

ندارد در گنج را بسته سخت

خدا را که مانند و انباز و جفت

ای هر کفایتی را شایسته و امین

با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری

شهنشاه شاپور گویم که هست

بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک

گرت کیخسرو جمشید نامست

به سوی هر یکی یک دایه بردند

جهاندار گیتی چنین آفرید

و عترة قنطوراء فی کل منزل

در دولت سالی هزار مانده

ور گردن تو طوق او ندارد

به جهرم چو نزدیک شد پادشا

از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی

به حق صحبت دیرینه‌ی ما

به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد

همه پادشاهید بر چیز خویش

بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه

مقبلی را زیادتیست به جاه

فخر بدان است بدانی که چیست

بهایی کنند آنچ آید خوشم

ور از یکانگی فطرت آورم به زبان

در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب

سرای چشم مردم روشن از چیست

بیاورد ارزیز و رویین لوید

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

وز آن عجز غلام و دایه بردن

چون سیرت چرخ را بدیدم

چو آن نامه برخواند خرسند گشت

دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل

باطل نکند زمانه‌ام ایرا

آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری

که اکنون گرانمایه دهقان پیر

تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان

دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار

گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد

چنین داد پاسخ که مهتر بود

گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک

چو فرخنده بزمش بهشتی شود

لباس صبر تا دامن دریدن

برین زار بگریست پالیزبان

نیارستم از حق دگر هیچ گفت

تو مشک به کافور برفشانی

ای بار خدای خلق یکسر

بگفت این و از جای بر پای خاست

سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی

در همه طبله‌ی فلک پیلور زمانه را

مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه

سیه خانه‌ی آبنوسین نائی

نه من سر ز حکمت بدر می‌برم

شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه

نور هگرز اندر آینه نفزاید

گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال

ملاقات یک روزه‌ی آن لیمان

غایت مطلوب من خدمت درگاه توست

بسکه فشاندند بر آن عرصه در

بود یکی منبر از رخام بر نخل

بر درخت امیدت همیشه باد که نیست

بیمار دل است و دارد از کبر

من به یمگان خوار و زار و بی‌نوا کی ماندمی

پیشم چو ماه قعده‌ی شبرنگ از آن، کشند

که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من

هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی

مشک باشد لفظ و معنی بوی او

چون بر سر تاج شاه شد لعل

میان عرصه‌ی شیراز تا به چند آخر

عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

عمرها داشتم امید که یک بار دگر

سنت فضل و کرم است این همه

رخ منما وز همه در پرده باش

یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد

کس از لشکر ما ز هیجا برون

گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد

تا نور برآورد ز مغرب

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس

متصل خواهم از خدا که به دهر

در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من

کان بنده‌ی ایزد است و فرمان بر

به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی

به خسرو چنین گفت کای نامدار

دولت نبرد منت رسمی و معاشی

برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی

همتم بر کیهان خوردآب

ز حادثات نهان سایه‌ی حمایت شاه

هم‌سال آدم آهنش، در حله‌ی آدم تنش

کمال است او همه، من جمله نقصم

گریزانم از کائنات اینت همت

همی تا کار او گشت راست

همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری

وازاد گردد آنگه از این زندان

تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی

به این بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را

ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت

در دولت فرخجسته آزادی

مطرب به سحر کاری هاروت در سماع

بسی روز در ماه هر بامداد

عصمتش گفت از تکلف درگذر

از این دریای بی‌معبر به حکمت

سنگ تهمت نگر که دست یهود

با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع

عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن

درخت صحن او فردوس کردار

در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر

دلش زود بیکار ولرزان شود

بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت

نان از دگری چگونه بربائی

مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت

شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست

این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع

دست سوی جام می، پای سوی تخت زر

در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند

بدو گفت شاه از کجایی بگوی

چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید

این چنین احسان بر خلق کرا باشد

خود بر این هر دو قطب می‌گردد

ننوشید یک قطره زان آب پاک

گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل

نفیر سرکشان در عالم افتاد

دل تصاویر خانه‌ی نظر است

تومپسند بیداد بیدادگر

جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم

دامن او گیر وزو جوی راه

شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه

روزحشر از بهر مشتی بی عمل

نه من دنبالشان دارم به پاسخ

حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد

درگه میران غز درشکنی نیم روز

هرآنکس که رفتی به میدان اوی

ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران

ای به خراسان در سیمرغ‌وار

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟

درسها خواندند، اما درس عار

زیردستان گله بر عکس کنند

همان راحت از آن بو جان من یافت

جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد

تو بردین زر دشت پیغمبری

در یوسفی زن که کنعان دل را

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری

دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام

دیوانه بود آنکه کله دارد در پای

کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب

زیرا که بر این راه تاختن‌تان

روح القدس براقش وز قدر هیکل او

بدو گفت گستهم کای شهریار

در ریخت ز دشت و در دد و دام

پیغام فلک مر تو را نمایم

مویه گر ناگذران است رهش بگشایید

بدین گونه روشن نبودی و پاک

لیلی چو شنید این حکایت

چو آن کودک که او بی‌رنج عالم

شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل

نیاطوس را دید و در برگرفت

رسوایی ازین بتر چه باشد؟

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،

گر چه غم خانه‌ی ما را نه حجر ماند و نه بهو

اول به پای آمد و آخر به سر بشد

چو باز از بیخودی آمد به خود باز

بفگن از جان و تن به طاعت و علم

با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه

گشادند زان پس در گنج باز

رویی ز حساب وصف بیرون

دانش ثمر درخت دین است

این گفت و ره وثاق برداشت

مردم این محکمه، اهریمنند

آیین وفا گری کنی ساز

اگر لطف تو دامن برفشاند

بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند

یکی سوی این دختر اندر شوی

حریفان حال او را چون بدیدند

بیاموز تا همچو سلمان بباشی

چرا غم خورد زیرک هوشیار،

خار و سنگ دره‌ی یمگان با طاعت تو

با زخمه‌ی عشق ساخت چون چنگ

امید آنکه خواند، روزی ملک دو بیتم

جایی دل تو مقام گیرد

نهاد آن خط خسرو اندر میان

خوش نیست ز پاشکسته شاخی

سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را

آن در عرفات گشته واقف،

چه خواهم خورد، غیر از دانه‌ی دام

گر بهر دم نت بهار و خرمیست

که تا در جمع آزادان در آییم

تا میسر کرد یسری را برو

خورید و دهید آنک دارید چیز

زانک کان و مخزن صنع خدا

آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب

هر که در وی لقمه شد نور جلال

چو گردنای هوا با گو زمین گردد

آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش

جز نام ندانی ازو تو زیرا

تو چه دانی بانگ مرغان را همی

بشهر خراسان تن آسان بزی

نه خیال و نه حقیقت را امان

جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا

این نشانها گویدش همچون شکر

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

رو دعا کن که سگ این موطنی

زانک داند هر که چشمش را گشود

چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف

بدو گفت قیصر که بگشای راز

هم بداند هم نداند دل فنش

یا سادتی و قومی یوفون بالعهود

گر ببندد راه آن پستان برو

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین

بت ستودن بهر دام عامه را

شنیدم که اعشی به شهر یمن شد

چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج

یکی ز آشتی روی بنمایمش

بی‌چنین آیینه از خوبی من

ازان پس که گوشم شنید آن خروش

می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم

خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی

پس از آن یاری که اومید شماست

تا بنگشاید دری را دیدبان

جز بدزدی او برون ناید ز خاک

به پیش برادر برادر به جنگ

خود ندارم هیچ به سازد مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر

حق همی‌گوید که آری ای نزه

از ظلمت تحت الثری جان جذب کن سوی علا

که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان

آن نکاح زن عرض بد شد فنا

ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست

مرین خوب رخ را به خسرو دهید

جان چه باشد که تو سازی زو سند

به از بر درخت سخاوت ثنا

بار بازرگان چو در آب اوفتد

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

تا که بینایان ما زان ذو دلال

از پس هر پرده قومی را مقام

از چو ما بیچارگان این بند سخت

یکی آرزو خواهم از شهریار

از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر

دامن او گیر ای یار دلیر

از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت

باد سبلت کی بگنجد و آب رو

این سرت وا رست از سجده‌ی صنم

هست بی حزمی پشیمانی یقین

چنین گفت کاین نامه سوی مهست

به قرطاوس بر پیل بنگاشتند

اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا

حق تعالی گفت کین کسب جهان

طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین

ندانی که مردان پیمان‌شکن

چشم داند گوهر و خاشاک را

زان یکی بازی چنان مغرور شد

که هم شاه وهم موبد وهم ردی

خروش دمنده برآمد ز کوه

در عقل واجب است یکی کلی

هین که از تقطیع ما یک تار ماند

تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای

نهادن بد و کار کردن بدوی

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه

چون به نزدیک ولی الله شود

ندیدند چیزی جز از بید و سرو

سکندر بیامد ترنجی به دست

جان جان چو واکشد پا را ز جان

فاش تسبیح جمادات آیدت

من به مردم داشتم روی نیاز

ازان پس تن رخش را برکشید

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر

همچنان بیگانه‌شکل و آشنا

همی پند بر من نبد کارگر

وگر هیچ تاب اندر آری به دل

جای دخلست این عدم از وی مرم

آن یکی کورم ز کوران بشمرید

من با تو نیم که شرم دارم

که روی زمین سربسر پیش تست

هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند

دم مزن تا بشنوی از دم ز نان

دگر بهره شطرنج بودی و نرد

به جان امشبی دادمت زینهار

چون قران مرد و زن زاید بشر

آن سخنهای چو مار و کزدمت

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

ز کافور وز مشک وز عود تر

این سخا شاخیست از سرو بهشت

عقل جزوی گاه چیره گه نگون

چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه

گشاده شتر بار بودی چهل

بلک چون آبست هر قطره از آن

آب گل خواهد که در دریا رود

نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم

که از بند تا جاودان نام بد

آینه و میزان کجا بندد نفس

عقل تو از آفتابی بیش نیست

ورا هرمز تاجور برکشید

برآید چنین کار بر دست ما

نه بسحر ساحران فرعونشان

هر کجا دو کس به مهری یا به کین

دیده را بستی و افتادی بچاه

به هفتم که پرآب دیدی سه خم

پس قرین هر بشر در نیک و بد

پس تضرع کن کای هادی زیست

به یزدان پناهند به روز نبرد

تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد

حس خفاشت سوی مغرب دوان

این جهان زن جنگ قایم می‌بود

به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو

شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر

گفت ای شه خرجها داریم ما

صد هزاران آفرین بر جان او

پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر

دلارای رومی به مهد اندرون

تپه شد بسی دیو در جنگ من

او بگفت و او بگفت از اهتزاز

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پس‌انگه یکی چاره سازم ترا

یک بمیرد یک بماند تا به روز

مستی ایشان به اقبال و به مال

اگر من بدین زودی آیم به راه

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

چو رستم بپیمود بالای هشت

این ندانم وان ندانم بهر چیست

چون آفتاب از فلک دین حق بتافت

ز دو خم پر آب دو نیک مرد

چون بیاید شام و دزدد جام من

برفتند گردان هندوستان

شد آن لشکر و تخت شاهی بباد

ز نیک و بد لشکر آگاه بود

تو آهنگ کردی بدیشان نخست

ز خانه بدان بزمگاه آمدند

دایه آمد گفت طفل شیرخوار

جهانی پر از دشمن و پر بدان

رزق حق حکمت بود در مرتبت

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

بدو گفت خاقان که فرمان تو راست

شدی روزگارش به جستن دو بهر

یلان را به ژوپین و خنجر زنید

ز من پاک‌دل دختر من بخواه

چون حجت گویم به ترازوی من اندر

مگر زنده بیند مرا مادرم

چون در زرادخانه باز شد

بلندیش بینا همی دیر دید

براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت

به دام من آویزد او ناگهان

نبشته به سر بر دگرگونه بود

چو دستش شد او جان ایشان ببرد

هست لایق با چنین اقرار راست

زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار

او که مضطر این چنین ترسان شدست

شیندیم زین مرزها هرچ گفت

که دارد کفی راد وفر ونژاد

ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست

ز لشکر دو بهره شده تیره چشم

سکوبا از آن سوگواران چهار

که پختگان ره و کاملان موی شکاف

حفت الجنه بچه محفوف گشت

چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست

تو را گر محمد بود پیش رو

ز خاقان کرانه گزیدی سزید

شکرلله که ترا یافتم ای بحر سخا

کزو قارن رزم‌زن خسته بود

مرا نامه آمد ز هندوستان

قطره‌های بحر را نتوان شمرد

حرفها ماند بدین حرف از برون

تا کسی دوچار دانگ عیش تو

چو آگاهی آمد به بازار و راه

بدو گفت گستهم کای شهریار

درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن

پری چهره گریان ازو بازگشت

یکی کوه زرین یکی کوه سیم

یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند

گفت او را هین بپر اندر پیم

این بیابان در بیابانهای او

سپه تیغها بر کشیدند پاک

کزان شهر کاری گر آید کسی

این چنین فعل با چو من شاعر

به یک دست رستم که تابنده هور

ازیشان نبرند رنگ و نژاد

هیچ عاقل مر کلوخی را زند

که دل آوردم ترا ای شهریار

ز خویشان قنطال کوپال نام

به ایران که دید از بنه سایه‌ام

ابا سه هزار از سواران مرد

قوام ملک علایی ز رای عالی اوست

همی راه جستند و کی بود راه

بدر بر کسی ایمن از تو نخفت

چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان

نفس فرعونیست هان سیرش مکن

نگر تا بدین شاه گردون سریر

ازو شادمانی و زو در نهیب

سراسر همه دشت شد رود خون

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

چو رستم برخش اندر آورد پای

کنون رنج در کار خسرو بریم

علم دیگ و آتش ار نبود ترا

مرد کارنده که انبارش تهیست

ز افسونگران چند جادوی چست

به فرمان شاه جهان یزدگرد

بجستند و آن نامه از دست اوی

خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند

به یک هفته دو لشکر نامجوی

گشاد آسیابان در آسیا

چون ز تو من باز گسستم ز من

هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر

ز پیشانی هریک از مردو زن

سر ناامیدی برآورد و گفت

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل

همی گشت رستم چو پیل دژم

گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد

آن مگر سلطان بود شاه رفیع

وانجا نرود مگر که طاعت

بدین گونه آن کوه پولاد پشت

چه شبها نشستم در این سیر، گم

به بستور ده باره‌ی برنشست

بصر حکمتی برهنه بهی

اگر با سپه من بجنبم ز جای

شنیدم که با بندگانش سرست

پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را

نیاید به دشت قیامت مگر

پری پیکری چون بت آراسته

باز در ایام تو از پی تسکین ملک

در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا

گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم

اگر شهریار این سخنها که گفت

نه با آرام حلمش خاک را صبر

منتظر می‌ایستد تن می‌زند

که تو چون روانی چنین پست منشین

خروشید و خرطومش از جای کند

رایت او به جنبش اندک

همه سوی شاه زمین آمدند

تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد

دو یاقوت خندان دو نرگس دژم

هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر

راه مده جز که خردمند را

در مغز پرفساد کجا آید

شه از مردی آن سوار دلیر

نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز

تا هست علوم را مبادی

نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم

چنین داد پاسخ که مندیش ازین

تمکین تو چون حکم شرع راند

او خروس آسمان بوده ز پیش

نعمتی را که بحرها نبرد

درافکنده طرحی به دریای ژرف

شب اعدات را مباد کران

چشم زره اندر دل گردان بشمارد

کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند

برون آمد از پیش کاووس شاه

بادا چراغ‌واره‌ی فراش جاه تو

گم شدم در بحر حیرت ناگهان

چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید

چون ندیدند شاه را در غار

فیض عقلت نفوس انجم را

وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند

ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم

بزد دست و تیغ از میان برکشید

زانکه دانم که پیش همت تو

گردن به طاعت نه گزا

کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک

چون من از قلعه قناعت خویش

نیمه‌ای زین سوی ولایت تست

تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه

طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن

به توران و ایران نماند به کس

سکها را دهان به نام تو باز

چون است که امروز نمانده‌است از آن قوم؟

لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک

گناه من ار نامدی در شمار

از خدمت فرخنده‌ی تو باز نگشتند

اهل بازار را ز غایت حرص

حق به دست من و من از جهال

همی شاه مازندران را ز گاه

حال من بنده در ممالک هست

بیاویزد آن کس به غدر خدای

ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

زمین زاده‌ی آسمان تاخته

لله الحمد که تا حشر نمی‌باید بست

به صدق صاحب غار و به عدل کسری شرع

سخت بیهوده گوی چون فرعون

همان مام رودابه‌ی ماه روی

همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب

طاعت دارید رسولانش را

از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست

شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی

هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع

از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای

فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید

ز من آرزو خود همین خواستی

شعر جز مدحت تو تزویرست

از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک

چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه

چو از تاج او شد فلک سر بلند

بر احکام قضا حکم تو قاضی

آخر نگه کنید که بعد از هزار سال

سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار

زمانه برانگیختش با سپاه

که بود دهر کت نبوسد خاک

وانکه زنار بر نمی‌بندند

جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت

خلافم نه تنها تو را کرد پست

کشور ایران چون کشور توران چو تراست

افسر زر چو شاه دابشلیم

چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر

ازان پس بدو گفت کاووس شاه

خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی

پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان

دل به صد پاره همچو ناری از آنک

مزن بیش از این لاف گردنکشی

منم گفت شیراوژن و گردگیر

این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است

من غلام آستانی ام که بویی خاک او

وزین روی کابل به مهراب ده

فراوان سخن گفت ز افراسیاب

ز مردم درختی نه‌ای بارور

کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان

هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست

بشمشیر باید کنون چاره کرد

زحجت پند بشنو کاگه است او

زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک

چنین راند پیش برادر سخن

همان نیز داماد او ریونیز

علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند

مرد آن بود که دوستی او بود بجای

زانک عقلش غالبست و بی ز شک

رفت او پیش و من شدم ز پسش

آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم

هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین

پر از خنده گشته لب زال و سام

کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک

جز که زهرا و علی و اولادشان

اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن

سوی تو ماهست و سوی خلق ابر

منبر نو به نوآباد مبارک بادت

بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را

بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم

برفتند با او سران سپاه

تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر

مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت

جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد

دید و لاف خفته می‌ناید به کار

بنگر تا عقل کان رسول خدای است

گرش بار دیگر به زیر آورد

ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن

جان هامان جاذب قبطی شده

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

دردی است آرزو که به پرهیز به شود

بر زمان خوش هراسان باش تو

سفالی شدت شخص از این سفله چرخ

بفرمود تا سنج و هندی درای

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او

تو به تاویلات می‌گشتی از آن

به مردی چو خورشید معروف ازان شد

بزرگان ز کرده پشیمان شدند

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا

اکثر اهل الجنه البله ای پسر

خوی نیک است و خیر مایه‌ی دین

سنان باز پس کرد سهراب شیر

وز تو نپذیرند اگر تو فردا

مسلکی دارند دزدیده درون

افسانها به من بر چون بندی

به مشکین کمند اندرآویخت چنگ

چون تو بسی به بحر درافگنده است

چونک کوته می‌کنم من از رشد

دل از علم او شد چو دریا مرا

که کاووس تندست و هشیار نیست

بر عالم علویش گمان بر چو فرشته

از سر امرود بن بنماید آن

بود سراسر زمین از آب پر

که ما را بباید کنون ساختن

درون رفتند سرهنگان بی‌باک

مگر دست یابید بر دشت کین

صفت نور چراغی که اگر پرتو او

بپویید نزدیک دستان سام

بنام آن پری چون دیو ره داشت

چو رخساره بنمود سهراب را

به سر بازی چو ما را مژده دادی

یکی ابر دارم به چنگ اندرون

مردن عاشق نه ز غمخواری است

به آب اندر آمد سر و تن بشست

اگر زشتی، به رعنائی مزن گام

سر تخت ایران به کام تو باد

وگرنه من کجا آن پای دارم

به کلیت رهایی یابی از خویش

در آن خرم بهار خاطر افروز

شگفتی ز دیدار او خیره ماند

در آن شب کان صنم را حالت این بود

اگرش رای شیخ فرماید

چو شه را در شد این دیباچه در گوش

که بر جان و بر خواسته کدخدای

چه باشد در دل دریا کف خاک

بر دلش داوری گذر نکند

آن که ایام جوانی گذشت

چو بشنید پیران برآورد خشم

شهی بود او که بخشایش و زور

قلمی بر سر گناهم کش

به دیده هر کس اندر درد می‌کرد

نباشد جز از راستی در میان

عجب حالی زلال از چشمه جسته

اندرین ره تو پرده‌ی کاری

کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد،

گر از بودن ایدر مرا نیکویست

گرفتم شد چو دریا سهمناک است،

خرد و جانت ار تمام شوند

مقابل دل بدل آئینه شد باز

چنین گفت کز خواب شاه جهان

از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات

چه شود گر ز راه دلجویی؟

نمانی مگر نیمه‌ی ماه را

راه توحید را بدانی رمز

یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ

راست گویی به راستگاری کوش

که از تخمه‌ی تور وز کیقباد

در سالش کشند و درماند

فراوان ز ترکان بپرسید شاه

هیچ در قهر خود نخواهی شد

مگر باشدم دادگر رهنمای

تو شکم بوده‌ای، از آنی سست

چنان بد که روزی زواره برفت

تلخی از پند چون توان رفتن؟

بدو گفت کاین مرد برنا و تیز

مگر آندم که روز آن باشد

فرامرز رستم که بد پیش رو

نه که این جسم چون هلاک شود

بزد نیزه و برگرفت آن زره

آتشی کش تو بر فروخته‌ای

شبانان کوه قلا را بخواند

طفل در تنگ و مادر آهسته

به چنگال هر یک یکی تیغ تیز

همه محرومی از نجستن تست

چو خسرو گو پیلتن را بدید

تا تو ریش و سری چو ما باشی

بدان مرغزار اندر آمد دژم

آفتابست عقل و ماهت روح

چو سودابه او را فریبنده گشت

خلق نیک توحور خواهد شد

همی داشت اندر برش خوب چهر

دیدنت حشمت و جلال دهد

هذة القصیدة عصبته شعراتی

ره بگنجش ده، ار نرفت این بار

عنوانها نفی الکرام فویلتی

زین کچول کچل سری چندند

شود گر خود بود مهر جهان‌گرد

مستان از مرید بی‌دل دست

تهی کردم خزاین در بهایت

روز و شب هم چو باز دوخته چشم

شعر نوری ز عرش زاینده است

چون اسیر و عیال‌مند شوی

چو دایه دیدش اندر عشق، محکم

حقه خالی و بوالعجب عورست

که «بدین رخ که قبله‌ی طلب است

گر بدان نکته دست رد نزدی

مغنی چنگ عشرت ساز کرده

چون تو اسب و شتر بهم رانی

که دزدی هر که گشتی پای گیرش

روی مردان به راه باید، راه

به هم بنشسته چون معشوق و عاشق

تا بدانی که: نیست جز یک نور

گه تنش را شستی از مشک و گلاب

گرفت اینک! قفای دامنم را

ای به سراپرده‌ی یثرب به خواب!

زلیخا با غمی با این درازی

از آن آیینه هم‌زانوی او شد

از برای چه دوستدار من‌اند؟

بندگی‌اش زندگی آمد تمام

زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه

برهنه کرده تیغ آنسان که دانی

بر قدوم و دور فرزندان او

آن ز حکمتهای پنهان مخبریست

به چرخ فلک‌بر بود شست ما

وان دگر سایه‌ی در و دیوار

جمع آید ثالثی زاید یقین

ندیدم بدان سو که بودم شکن

ز ایوان سالار چین نیم‌مست

نوای خرمی آغاز کرده

اندر آن فکری که نهی آمد مه‌ایست

جز خیالی نیست دست از وی بدار

ستاره شد از تف آتش ستوه

و بدت لرازی حیضة الشعرا

در عناصر در نگر تا حل شود

که بیدار دل باش و تندی مکن

بیارم یکی لشکری دل گسل

زان چو عرش استوار و پاینده است

باز بودم بسته گشتم این ز چیست

تا نبیند رایگان روی تو گبر

به چشم جهانجوی بگذاشتند

سمیت اللام لموتة الکرماء

بحثشان شد اندرین معنی دراز

کسی با تو پیگار و کینه نجست

تو گویی سپهر روان خویش تست

فروبست از نصیحت گویی‌اش دم

تا بگویی آنک می‌دانیم کیست

عقل جنس آمد به خلقت با ملک

به ایوان رسی کام کژی مخار

غنی گردی به حق ای مرد درویش

نه ز باده‌ی تست ای شیرین فعال

دلیرانشان سر به سر بفگنید

زنی بود چون موج دریا به دل

ازین آتش‌رخان بازار او سرد

هر چه خواهد تا خورد او را حلال

جان موسی طالب سبطی شده

هم از عنبر و گوهر و سیم و زر

برین کرده‌ی خود نباید گریست

لیک بشنو صبر آر و صبر به

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

بماند به من وز تو انجام بد

به کدامین قبیله‌ات نسب است؟

پیش آن کسبست لعب کودکان

او به صد نوعم بگفتن می‌کشد

یکی زو تهی مانده بد تا بدم

بروبر همی نام یزدان بخواند

برگشاید راه صد بستان برو

ابا انده و درد انباز گشت

سکوبا و راهب ورا رهنمون

گه گرفتی پیکرش در شهد ناب

چون ندیدستی سلیمان را دمی

کور و گر کین هست از خواب گران

سر بخت روم اندرآمد به زیر

نشایی به گیتی بجز شاه را

دست اندر کاله‌ی بهتر زند

گه رزم با او نتابد به زور

خرامان به نزدیک شاه آمدند

گرفتی صاحب کالا اسیرش

کز تکبر ز اوستادان دور شد

بهر این گفتست سلطان البشر

نشان خواستی زو به دشت و به شهر

دلش گشت پرخون و پرآب چشم

تا ز عسری او بگردانید رو

دد و دام را بر چنان رزمگاه

به پاداش پیچد دل رادمرد

خیز که شد مشرق و مغرب خراب

که نبود اندر جهان بی مار گنج

ما ز دزدیهای ایشان سرنگون

نیامدت از پیل وز شیر باک

به بیدرای آمد سپاهی گران

کس چه داند مر ترا مقصد کجاست

سر نامداران ازو پر ز خشم

به آواز گشتند همداستان

درید از سوی پس پیراهنم را

تا کند خالق از آن دزدیش پاک

منعکس صورت بزیر آ ای جوان

بشست و برو جامه‌ها گسترید

توی ساز کن تا چه آیدت رای

زان سپس سودی ندارد اعتراف

رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

ز بدها گمانیش کوتاه بود

چو دید از دایه رحم چاره‌سازی

بشنو این افسانه را در شرح این

هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو

ستوده نباشد بر انجمن

یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد

کو منزه باشد از بالا و زیر

بن نیزه زد بر میان دلیر

به خورشید سر برفرازم ترا

که فیض نوریاب از روی او شد

کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت

بیفتاد چون کوه پیل بلند

بدارش به آرام بر پیشگاه

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

این چه باشد صد نشانی دگر

کمندی به بازو درون شصت خم

سر کوه چون تیغ و شمشیر دید

متاع عقل و دین کردم فدایت

مصر بودیم و یکی دیوار ماند

سرونیست بر رسته چون کرگدن

یکی تا به رخ برکشد چادرم

هم از تخت سالار توران سپاه

رب یسر زیر لب می‌خواندم

به می خوردن اندر نخواهد نهفت

نماند بع تو تاج تا جاودان

وز هوای که خواستگار من‌اند؟»

هم‌چنان دان کالغرانیق العلی

بسی مرد لشگر شکن را بکشت

روانم ترا چشم دارد به راه

به کینه نبندم کمر بر میان

زین چنین آتش که شعله زد ز جان

نه گسترده از بهر من شد زمین

بیابم همان چون کنم جست و جوی

ز مهر جان و دل با هم معانق

برنتابد نه زمین و نه زمن

دگر باره چون شد عمارت پذیر

به خونی که او ریخت اندر جهان

به نخچیر گوران خرامید تفت

هم‌چو چاش گل تنت انبار چیست

شده تیره بر چشم او هور و ماه

همی ریختند اندرو آب سرد

زندگی این باشد و بس، والسلام!

موم گردد بهر آن مهر آهنش

پری و بت از هندوان خاسته

او نیاز جان و اخلاصم ندید

همی بر تن خویش دارد ستیز

آنچ دید او دوش گو آور به پیش

ستون دو ابرو چو سیمین قلم

آن زبان صد گزش کوته شود

کشد از من لباس زندگانی

در شرابی که نگنجد تار مو

به طرح اندرون ماهیان شگرف

در نبرد آیید بهر پادشا

نگهبان هر مرز و سالار نو

از جواب نامه ره خالی چراست

ز گرد سران شد زمین ناپدید

آنچ نامد در زبان و در بیان

کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه

نقل زاغان آمدست اندر جهان

کز ایشان شدی بند هاروت سست

مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت

به نزدیک آن نامور کدخدای

ورنه اکنون کردمی من کردنی

که دستان همی جان فشاند بروی

گل گرفته پای آب و می‌کشد

راه گم کرده‌ام، براهم کش

حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند

گو پیلتن کرد بر وی خرام

وسوسه‌ی تاویلها نربایدت

زره را نماند ایچ بند و گره

که ز وهم دارم است این صد عنا

به تنگی دل از جای برخاستی

عقل کلی آمن از ریب المنون

غضب و شهوتت غلام شوند

دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

گمان برد کان شیر دل بود شیر

نیست غیر نیستی در انجلا

ز درگاه برخواسته رستخیز

در نیایند از فن او در جوال

به روی اندر آورده بودند روی

نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری

قلمت چون کند سخن گویی

ماتم گری فراق برداشت

یک بود پژمرده دیگر با فروز

آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته

تو گفتی که زهر گزاینده گشت

کردند به خوابگاهش آرام

بباید ربودن فگندن به چاه

وین همه در وصف تو گفتن توان

این سخن را ز راستان بنیوش

کنجا جز مرگ کس نمیرد

عاجزی را باز جو کز جذب کیست

ای در تو خلق گشته به روزی ضمان

وزان خرد چندی سخنها براند

گفتا به کرشمه‌ی عنایت

تو پیدا نبینی سرت را ز پای

گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری

هم تو باشی، که پرده برداری

به اوصاف خودش وصاف حال‌اند

شاعری را نبود این بخشش جزا

طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته

جهان خرم و مرد را دل به غم

باشد بتر این ز هرچه باشد!

بسان یکی سرو آزاد گشت

چادری کان دست ریس دخت عمران آمده

سر بعث و نشور ما زین غمز

حکایت کرد یوسف با وی آغاز

کان گلوگیرت نباشد عاقبت

نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

فغان و ناله بر گردون کشیدند

که ایدر به دست تو گردد تباه

قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی

جز به روی یکی نظر نکند

و آری سوی من جواب آن باز،

کم شود زین گلرخان خارخو

طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

شد ساز بدین نشیدش آهنگ:

پس رستم اندر گرفتند راه

سرسام خلاف و درد خذلان

که: سماع سخن کند، شاید

چو ز آغاز می‌داند انجام کار؟

هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو

ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی

جان و دل باش، تا که باشی چست

گلگونه نکرده، لیک گلگون

شد آن شیردل پیر سالار سر

کافسر زر یابم از عطای صفاهان

حاکم شهر خود نخواهی شد

وین واقف آن، در آن مواقف

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست

روح القدس دلیلش و معراج نردبان

اوحدی نیز در میان باشد

میدان هوس بدین فراخی!

برین دو سرافراز ایران زمین

حوای وقت و مریم آخر زمان شده

چون سخن را جواب نتواند

خرد یار کردی و رای و درنگ

گویمش وا ده که نامد شام من

معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته

راست شیرین کجا توان گفتن؟

که او چون شبانست و ما چون رمه

به خون برادر کمربسته بود

شش گزی دستار و یکتائی فرست

باد او باد و خاک خاک شود؟

همان چنگ و منقار او چون زریر

غمزه‌های چشم تیرانداز شد

نوحه‌ی جغد کنید ار چو همائید همه

رای عالی قصور خواهد شد

غلام و پرستنده بر پای کرد

بیاورد ازان نامداران پیام

یارب کارواح قدس باد دعا خوان او

بی‌بری از گزاف رستن تست

خرامید باید ابی جنگ و شور

سرش باد از آن تاج فیروزمند

کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان

هر دو از بار یکدگر خسته

گروگان به پرمایه مردی سپرد

کز ایدر هیونی سوی رزمگاه

ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری

وندرو خشک و تر بسوخته‌ای

خنگ آنک گیتی به بد نسپرد

شاه را گنج زر کشیدم پیش

کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان

جان و دل گرد، تا خدا باشی

یکی تازه اندیشه افگند بن

تن ژنده پیلان به دام تو باد

دانه‌ی مرغان دانا برنتابد بیش از این

جهل توفان و علم کشتی نوح

که باشند با ما بدین بوم شاد

بر در غار صف زدند چو مار

گله‌شان از پی نفی تهم است

که به ریش جهان همی خندند

پلی کرد بالا هزارانش گام

که همرنگ آبست و بارانش خون

ز صاع لیمان عطائی نیابی

بر سر گنج خویشتن چون مار

ز غم دور باشید و دور از گناه

زمین و آسمان را پس انداخته

آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب

التفات تو ملک و مال دهد

چنان کو چماند بباید چمید

بناگاه بردن یکی تاختن

کس قطب سبک عنان ندیده است

شده با بینش و حضور به خشم

همی بارد از شاخ بار درخت

که زر زر کشد چون برابر نهی

سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

جرم او نیست، دیده‌ها کورست

به گفتار و دیدار و فر و نشست

سراسر سنانت به زهراب ده

بر سر شاه اخستان خواهم فشاند

به سر و پای در کمند شوی

ازین کارها دل بباید برید

تو را نام کی بودی آمرزگار

غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست

که قلم دور شد ز بی‌دل و مست

که بود آن زمان شاه را میزبان

ز افگندنش نام شیر آورد

آمیخت با سموم اثیری دم صبا

در ره «اهبطو» ش حد نزدی

سخنها بیارای بی‌انجمن

بسا گردنان را که گردن شکست

عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا

به گل و گوچو گاو درمانی

نه تنگست بر ما زمان و زمین

یکایک ز سر باز پیمان شدند

عزم مسافران به سفر در نکوتر است

چیست؟ این خانه‌ی کبود و سیاه

توانگر شد آن هفت فرزند نیز

که خاکی به گوهر نه از آتشی

دل دریا کش سرمست چو دریا بینند

مر او را بدان رزمگه برندید

که اکنون دگرگونه شد داوری

تو گویی که سام سوارست و بس

که ازین سبز بادبان برخاست

دولت حکام، ز غصب و رباست

نهان گشت زو مهرک بی‌وفا

هم این داستان بر دلش خوار نیست

چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب

مر او را سوی رزم دشمن فرست

نگهبان مرز و نگهبان کیش

ز خوشاب بگشاد عناب را

که پایمرد سران اوست در سرای جزا

بر سر بید پا فرستادی

درم پیش خواهم بریشان کشم

به فندق‌گلان را بخون داد رنگ

ز روح القدس و ابن و اب مجارا

خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب

برافروخت آتش به روز سپید

ز گفتار مهراب دل شادکام

غصه مجموع و قصه مختصر است

چه خواهم بود، جز تیره سرانجام

بیامیزد آن دوده با ان نژاد

به میدان گذارند با کره نای

نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند

ببستند کشتی به دین آمدند

همی خواندش خوره اردشیر

جهان جز به زور جهانبان نجست

بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند

در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است

به جایی که تخم گیا بر بود

ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا

سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند

تا هست امور را عواقب

دلش سوی نیرنگ و اروند گشت

بده داد من و بر من ببخشای

آهو حرکات احوران را

نگشت آن تن سوخته، تابناک

بدان تاج بر آفرین خواندی

که ای مرد نادان بد روزگار

یک عز تو گردون هزار کرده

بی‌واسطه‌ی دیدن شریان ضربان را

به دشت اندر آوای بالای خاست

کان کشنده سخره‌ی تقدیر بود

و ای هر بزرگی‌یی را اندر خور و سزا

ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار

سپهر از سر عجز حیران نماید

سواران جنگی و کنداوران

ورت خلق جهان یکسر غلامست

که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست

پیری بر منبر رخام برآمد

نبازد عمر در سودای باطل

حمایت بر در همسایه بردن

کند در سجدگاه دل، نمازی

خجلت به روی زهره‌ی زهرا برافکند

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

مدبری را ز بخت نقصانیست

بر کند از دستتان این باد ذیل

تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش

در درون هرگز نجنبد این گمان

به حق یوسف و حزن زلیخا

بار درخت احمد مختار و حیدرند

بی‌منت پاسبان ببینم

کنون چون بدیدم من آزار تو

نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر

به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا

نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

که جان در پای دلداری سپارم

من بندی روزگار بهمانم

اسبها راندند، اما بی‌فسار

رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار

همی گشت پیچان و گریان به خاک

شود در سخا دست او کوثری

بگوی و بزن خسروانی سرود

نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم

جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان

بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان

نوری ز انوار هدی در وی رسان سبحانه

به نه روزن و ده نگهبان نماید

به گفتار بی‌جنگ خسته کنی

اسیر دل شدم داد از که خواهم؟

تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک

که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش

به شرط آنکه شه بخشد گنه را

من عاج به شمشاد برنشانم

سزای رنج قرنی زندگانی است

از بهار و گل نگارستان آزر ساختند

هم از کشور و گنج آراسته

باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

تو نیز از سیه روزگاری برآنی

جمله را عیش مهنا دیده‌ام

چشم را زان می‌خلد خاشاکها

چون در افراسیاب نیم شبان روستم

کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار

فلک شرع احمد مختار

که لشکر نیاید مرا خود به کار

پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد

بیرون برد مهابت او جنبش از دواب

گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

به کامم آبی از آتش برآید

همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام

گرچه روز و شب در حق بود باز

آن روز کز در تو نسیم هری ندارم

برافرخت پژمرده بازارشان

ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟

گوهرشناس، گوهر و مینا را

خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم

آن ملک باشد که مانندش بود

اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر

به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی

شهد الله نبشته گرد عذار

به سر بر نظاره بران جشنگاه

خورشید میخ زر است اندر پی نعالش

رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان

بر مسیح مطهر اندازد

نهادم نام هشیاری به مستی

او کل بود که سهم بر اجزا برافکند

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید

همی گشت زین گونه گردان سپهر

هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید

چون گه تحقیق رسد بوریاست

نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

تا بدانی حق او را بر امم

یعنی که دو در به یک خزینه

وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر

که آن مرد بیدانش و سنگدل

وگر زخم شیراوژن آهرمنست

که امیدم نبود از مادر خویش

به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر

سرای سپنجی نماند بکس

کسی باید که آنجا زر کند بار

چون در وحل اوفتاد پایت؟

بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان

همه پادشاهی بدو گشت شاد

مر او را سوی رزم دشمن فرست

از باد بگردد آسیا سنگ

تا شوی از خجلت آن، روی زرد

ز تنگی ببستند بر باد راه

حس درپاشت سوی مشرق روان

ت ابستد و بر پرید چون طیر

کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم

چه گویی که دانش کی آید ببن

که بودی گرامی‌تر از افسرش

نهی مقصود من در دامن من

شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان

ندارد یکی مرد جوینده راه

باشی متواضعتر، چون باشی جبار

برشد ز دلش بر آسمان دود

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

بران شاخ باریک شد ناپدید

دو دیده پر از آب و لب ناچران

هم خوابه‌ی خاکدان من باد

وهم قلب و نقد، زر عقلهاست

یکی خوان زرین بیاراستی

جوهر فرزند حاصل شد ز ما

می‌سوخت زخامکاری بخت

بگسل و کوتاه کن این قیل و قال

که گفت این تو راگفت بوزرجمهر

همی نشنوی پند این رهنمون

آهوی سیاه شیر گیرست

وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان

به دل‌ش اندرون شادمانی فزود

به غیر از عاشقی کار دگر نیست

«مجنون لیلی» به عکس اول

ره شناسا، این تو و این پرتگاه

بفرجام کردار کیفر برد

فرستد پسم نیز با لشکری

در خاک، بهم بویم، باری

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

نه ز بی‌برگی است و بی‌باری

صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام

شدند از کوه سوی مقصد خویش

امتی او گوید و بس زین قبل

زان مقامش به زور بیرون کرد

کزان درد ما را بباید گریست

کاین جان عزیز باشد، آن خون،

ز دیگر مدح‌ها ای خسرو ملک سخندانی

نمی‌هست در این سفالینه ساغر

که گر بودی دلی دادی به دستش

او نیز، ولی به شرمناکی

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی

مر او را بدان رزمگه بر ندید

سری ز خزینه‌ی خداییست

فرصتت هست، مده فرصت جولانش

در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری

خاصه ماهی کو بود خاص اله

گردد، به خلاف، پاسخ اندوز

مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش

به عصایی که تو را در ید بیضا بینند

پسندیده آهنگری شادکام

به پستی هم بران نسبت کند میل

که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است

خضر المرابع و الاطلال و الاکم

کز خردمنش محتشمانرا حدثانست

رخساره به پشت پای او سوز

بهم بود مخلوط، الماس و خاک

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

ز آباد و ویران هر مرز و بوم

که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود

بیغ افکن بسیار خانمانست

صفدر عالی تبار سرور والاگهر

جای خرجست این وجود بیش و کم

دل درمند تو بند منست

تا هر دو کون پر شد از نور والضحا

بشکن قلم و بسوز طومار

ندانی فریب بد شهریار

دلها گرفت با تو امیرا قرار

حفیظی چون تو گرداننده‌ی پرگار

ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی

اسب، نخواهد به زیر او در، مقود

جهانم نیرزد به یک موی او

گشته رنجور و نمیگیرد قرار

به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!

به تندی میان یلی را ببست

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

نهان از خلق با قاضی حاجات

وز قران سنگ و آهن شد شرر

که ایدون گمانم من ای شهریار

جز به ضرورت سوی دیدار خویش

به آیینی که گردد عبرت شهر

پدید آید از جام یاقوت زرد

به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر

ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب

کاین جان به مقارضان سپارم

برآشفت و به تلخی پاسخش گفت

ز جای مهی برتر آورد پای

در امیدی روی وا پس می‌کند

کز آدمی است یک هنر بس

که ایدر فگندم به شمشیر بن

که چنویی ندیده صورتگر

مور کجا، مرغ سلیمان کجا

رطب با استخوان به جوز با مغز

وای او کز کف چنین شاخی بهشت

بران اختر از بخت سالار کیست

چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

گفت آنچه شنید پیش ایشان

به سالار گفتا مهان را بخوان

تا سوسن اندر آید با نیسان

بی دلی زار و ناتوان باشد

به یاد ساقی دیگر شوم مست

وجودم عرصه غوغای عشق است

پیام جهان پهلوان زال زر

از شرر نه دیگ ماند نه ابا

بازآمدنش دراز گشتی

به پیش افگند اسپ چون نره شیر

باد شمال ملک جهان برده از خزان

علم است که بنیاد افتخار است

خدائی هست کو نیکو کند کار

ریش سر چون شد کسی مو بر کند

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت

گر پنج هزارید پشیزی نگرائید

بر او آشفته گشت آن پادشائی

به کف بر نهیم آن زمان جان خویش

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

بیرون ز طالع شه صاحبقران قران

گهی با عذر و گه با ناز بودند

بیت‌الحرم رواق تو باشد به روز بار

سوی خانه‌ی بت پرستان شویم

یا بود مقبول سلطان و شفیع

یک حلقه در آن زره نمانده

که کرسی زرین نهد پیش گاه

غلامانت را تاج نوشیروانی

درس دانش ندهد مردم بی مشعر

چرا بر ناوری آواز تکبیر

می‌کشید و گشت دولت عونشان

نشست اندر آن نامور بیشه کرد

در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای

در گنبد عالمش صدائیست

که پورش جهاندار گشتاسپ است

حاجب تو آصف بن بر خیاست

فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد

فلک را سرخی از اکحل گشادند

سر آرم با محبت چند روزی

که با تخت و تاجست وبا زیب و فر

نعره‌های او همه در وقت خویش

در رشته خلل کشید نتوان

برو آفرین کرد و بگشاد بند

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

در ایوان برد شیرین را چو پرویز

هم سرست و پا و هم بی هر دوان

پس آنگه به کار اندرون بنگرید

که بگریزد از عهد روز غدیر

تا رنج بر او برد شب و روز

دل نامداران به می خوش کنم

برسی لاجرم به نهمت و کام

تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان

ز مدهوشی مژه بر هم نبستی

از اینها جز تمنای شکر نیست

سپهرت بساید نمانی به جای

آن فضیحتها و آن کردار کاست

بود موقوف خونی و استخوانی

سخنها ز اندازه اندر گذشت

همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام

لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان

ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور

بهر آزار و حیاء هیچ‌کس

بترسی ازین خام گفتار خویش

یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار

در گنبد بر ایشان سخت کردند

به دروازه‌ی دژ کشد ساروان

مطربانت چو سرکش و سرکب

ببین بنای چنان ممکن است بی‌بنا

وزو شیرین‌تری زیر فلک نیست

نیاز مرد صنعت پیشه دیدند

ازان پس همه شهر بگذاشتند

هفت دریا پیش آن بحرست خرد

با صد کم یک سلیح دارم

درختانش از بیخ و بن برکنم

عافیت بفروخت رسوایی خرید

ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم

چون من صد غم خورم دشوار باشد

از همه گویندگان با ذوق‌تر

یکی را به ابر اندار افراختی

پشتم به کردگار و رسول است و ملتش

سرسبز کن و سخن نوازست

به چنگال شیران و همرنگ نیل

در اقالیم دیده‌ای بسیار

یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد

نهان میسوز و میساز آشکارا

که پوید راه تو بی پای رنجی

به هر جای کرده یکی انجمن

هیچ با سنگی عتابی کس کند

یا تیر خطائی آید از تو

بدو داد یک دست لشکرش را

ز آتش حسرت برآمد زو نفیر

کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان

گیا در زیر پی شمشیر باشد

آنگه بر جان تو جای ثناست

به نیک اختر بومتان روشنست

کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است

چون بی نمکان مکن کبابم

کجا یافتی باد گرز گران

خویش را مشغول می‌دارم بدین

داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار

بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد

وفا می‌رستش از جان، مهر از دل

همی بر زمین بر بمالید روی

مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند

یا بر سر آتش افکنی خار

پراگنده شد لشکر نامدار

جان او از ذوق در حال آمده

طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام

ره و رسم کهن بر باد دادن

گرد عبیر است و لعابم گلاب

برآورد داننده بگشاد راز

زین همه سرگشتگی بازم رهان

زده بر زخمهای چنگ نالان

مرا یار هرگز نیاید به کار

بود آن شب از قضا آن شاه مست

غم را به دل به خوشدلی جاودان کند

که هر کو زود راند زود ماند

نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست

فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند

از آهنش آورم فرا چنگ

جهانجوی آهنگ شمشیر کرد

بازپس‌گردید ای مشتی حقیر

بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج

چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک

که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی

برآور یکی گرد از آن انجمن

فرو مبند در خلد کامدم مهمان

جولان زدن و جهان نبشتن

پسر با برادر مرا یار بس

بیاراست سالار پیروز بخت

که کرده واحد یکتا وحید دورانم

ز خارا به بریدن تا ز خرگاه

که از ضرب آن ماند بر وی نشانی

بپوشند هنگام زخم درای

جز حق نبود قول جهان داور اکبر

من خود به گریختن سوارم

به فرمان پیغمبر راست‌گوی

چرا روزم نگردد شب بدین روز

که چون حباب هوا در سری و سر به هوا

هم نام تو در حنوط پیچم

تا فلک و خلق بدین عادت است

روان شد کوهکن چون کوه آتش

پیر بازارگان همی‌یابم

مسکین پدر عروس در ماند

با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان

فراموشم مکن چون شیرخواران

تحرکی که تواند رسید زود به جائی

افتاده ز پای و مرده گیرت

غلام ثناگر غلام ثنا خوان

چه باک از زرد گل نسرین بماناد

تکیه مدارید چنین بر قضاش

چون حلقه نهاده گوش بر در

نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

مشعبد را نباید بازی آموخت

مقابل به جان کندن جاودانی

سر نیزه فتح از آنطرف خواست

رسیده در حسود او بلای او

که مردم جان مادر چاره‌ای ساز

به حلم شاهد قرآن به علم شیر خدا

زنجیر مبر که آهنین است

قیمتش برتر آید از دگران

جمله در این حجره ششدر نهاد

ز اتصال لیالی و ایام

پریشان پیکرش زان پیکر نغز

ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال

ترک ادب بود ادب کردمش

همچو من روز و شب به تیمارند

دادی به ددان برات روزی

شدم، گرچه نبودم، بردباری

به حلوا دهد طفل چیزی زدست

در صف خاک نشینان خودم بکشانی

سوی علیین جان و دل شدند

نباشد زیان از چو من شاعری

خط سحر یافته صغرای نور

زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما

کو دهن خود دگران را دهد

گر خر از بادیه‌ی بیهده باز آری

دو چشم مرا اشک پیمای کرد

پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است

نیست یکی صورت معنی‌پذیر

گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام

این سخنست از تو عمل خواستند

چو خوردم ز دریای او یک فخم

نی به نسبت با خداوند قبول

کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی

به از بدخوئی کو بود مهربان

ز مدحت گستری گردد به قرب معنوی چاکر

سنگ بر این شیشه خوناب زن

چو خورشیدی که در تابد ز روزن

حیرت ازان گوشه عنانش گرفت

زیر قدم چگونه بماندید پی سپر

همچو کزدم می‌خلد در اندرون

هرچند قهر کرده‌ی غوغائی

کزین بگذری جمله بیهود گیست

سوار چابک پرخاش جوی در میدان

خود نکنی هیچ به عیبش نگاه

که نه از خوی بر او نشان باشد

تا سخن از دست بلند آوری

بلندی و بی‌بر چو بید و چنار

خیز تو خواهد تو چه دانی خموش

مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمه‌ی حیوان

سوخته روغن خویشی هنوز

بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار

جمله خلقان مست مست خویش را

خوش همی رو به روشنی مهتاب

گاه سپر خواسته گه زینهار

نشود مرد خردمند خریدارش

در صبوحی با می منصور تو

بر دل و جان لطیف خویش بیاژن

آید روزی که ازو برخورد

جهانبان نشست از بر تخت عاج

وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان

نخل طبعم کی آورد بر گل

آن خلفی کو به خلافت رسید

داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش

چاره این کار همین است و بس

با خاطر تیره روی رخشان؟

تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام

ز خون کشور ما چو دریا شود

زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان

کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا

چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن

پیش من از قول و فعل خویش چنان مار

فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام

با توست به روز حق شمارم

الا تا ز گردون فرودند ارکان

دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم

همه کس داند از صغار و کبار

پای بر پایه‌ی الوف و مائین

ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه

برشو به درخت مصطفائی

فی‌المثل بر تخته‌ای بردی کشان یا معبری

به هر نامداری و هر مهتری

چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری

چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم

هر دو در حفظ حافظ‌اند و معین

مر رسول مصطفی را کیست آل؟

در حمله چو بی‌طاقتان انین

بر خشک بخیره مران سماری

نبود از بد بخت مانند چیز

به دین آورم جان بدکیش را

از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش

درهر شب عید شادمان است

که گاهی کمند افگنم گاه تیر

کرا چشم دل نور دین‌دار دارد

روزی هزار بار دو چشمم شود چهار

به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

ز رنج تن خویش وز درد باب

که ننگست در گاو کشتن به مرز

هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر

همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوان‌ها

دواندین خون بران چرم زرد

برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل

درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا

ببایدت، ای برادر، می گذشتن

نشاید شب گور در خانه خفت

ازین خوارتر چیست ای شادمان

خانگه داران جان بودند آنجا جامه در

نور رأی تو بودیش رهبر

فلک یاور سعد بوبکر باد

حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر

لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست

من گرد او ز بهر چه دوران کنم

که دهشت گرفت آستینم که قم

چو دستور شایسته نزد بلاش

ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون

شده وادی چو اطراف سنابل

خیانت پسندست و شهوت پرست

فه داد عمرو و عنترش

ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا

به چشم تو در خاک و خاکستریم

برآمد شب تیره از دشت خاک

دل و جان او پر ز گفتار دید

نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم

این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار

برهنه شدند اندران جویبار

تو را کالبد چون صدف جانت گوهر

«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا

تا تو ز دانش همی درو نفزائی

در کینه را خوار نتوان شمرد

بباید جوان خردمند را

تخته‌ی قسمت تقدیر خداوند از بر

زیرا که نشد وقف تو این کره‌ی غبرا

بدم من بدان نیز همداستان

با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

این شخص به دراعه و این پای به شلوار

کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

بدین کهن گویم از دین نو

که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن

زان که اینست همه ره روش با خطران

کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است

نشسته تو اندر میان دل به بیم

هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش

چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار

گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟

به پشت اندرون بار و لختی گیا

به دلش اندر افتاد زان کار شور

رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش

نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن

که خسرو بران گونه برشد تباه

کس نکرده‌است جز به مایه خمیر

رزق تو خود دمار خواهد کرد

جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟

بلندی و پستی و غار و نهفت

که او شهریاری شود بفرین

در ملامت چو صاحب صفین

مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را

زمانی فرازست و روزی نشیب

به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد

تاویل نماز بامدادین

تو را جز بزرگی و شاهی مباد

نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد

نیک بسیار خوار چون ثعبان

مولای خدای را مدان مولا

بخواننده آگاهی نوبریم

پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست

خلق را سر شمرده‌ای چو انار

علت این گنبد نیلوفری

که سالار بد او بر این هفت گرد

نداری مکن جنگ با لشکری

ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن

ز بس بند بداندیشت گران باد

ز بیم تو بگذاشتندی نهفت

که صمصام دادش عطا کردگارش

لوبست الجبال و انشقت السما

این گوهر منور زنهاری

وگر سایه‌ی تاج و پیرایه‌ام

که ای بی‌خرد روبه دیوساز

حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»

بس ژرف یکی چاه بی‌فغان است

تا ز زر در جهان نشان باشد

این صعب دیو جاهل بدمحضر

ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار

جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی

چکند چرخ کت نباشد رام

ز هرگونه‌یی جامه‌ها خواستند

پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر

حر ز جان است و هیکل بدن است

خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست

ز رسم چرخ دوار ستمگار

قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

نه با تعجیل امرش باد را پر

همی جست هرکس ره مهتری

زان که پوشیده نیک نیست بصر

معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین

نقدتر از همه حالی فرجی و دستار

تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟

قصه‌ی خویش بخواندم صدق‌الله کتب

تا برهی زین همه بس و زحام

خانه‌پرداز فتنه‌ی بسیار

ز بالا دو دست اندر آورد راست

چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن

وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است

زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر

از فاطمه و شبیر و شبر

چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد

نام تو پیدا و تن تو نهان

بر دوش مسیحا غیارباشد

که چو خر دیده بر علف دارد

تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن

در دایره‌ی سپهر بی‌غدری

تا هیچ در فتیله‌ی خورشید روغنست

گوئی که چنین بود قسم قسام

تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود

چه افتادی چنین در کاروباری؟

روز شادیت را مباد کنار

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان

چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش

آفرینش به جمله بی‌خطرست

گوئی که من به چین و به ماچینم؟

که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

سخن حکمت زر است و خرد شاهین

هر ولایت که آن فکر دارد

آید اسباب هر مراد به دست

مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار

مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است

هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد

نوازمش بسیار و بستایمش

بالمکاره که ازو افزود کشت

ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

حلا آن یخ‌فروش نیشابور

در کنارت باد و دشمن بر کنار

چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن

ز ما جز نیستی چیزی نماند

رضا نداد دل من بدین قضا و قدر

نیاید اگر باشدش نام و ننگ

آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار

کو کرد نژند و خنگ سارم

کان یمین را ز یسار تو همی آید عار

وعده‌های امیدوار شنید

در یکی کوچه‌ی خم اندر خم

بختم شود مساعد، روزم شود بهاری

در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل

چه گفت آن خردمند گردن فراز

لیک باشد در صفات این زبون

که سلمان از آموختن گشت سلمان

شغل جز طاعت تو عصیانست

ولیکن میفزای بر مصطفی

از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دری

که یعقوب از نسیم پیرهن یافت

بر اسرار قدر علم تو قادر

اگر چند پیوسته قیصری

گفت رو رو من حریف تو نیم

ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

بر سعادت همی کند الهام

گه به هندی سپاه چین شکند

نیست حکمی نه نیز دیوانی

آسان گردد بدو شمار مرا؟

از چه محرومست از رافت تو این کشور

همی‌بازنشناسد او را ز شاه

شاد و خوش نه بر امید نیستیست

بر خاک نبشته به خط رحمان

گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار

چنان سودمندش نیامد که پند

گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری

همه در حیطه‌ی فرمان او رام

به ازین دل نبود اندر سبزوار

چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی

تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی

نروید جز که در خاک خراسان

تا نیارد یاد از آن کفر کهن

بخل محمود بذل فردوسی

زنهار به روی ناسزاواری

که‌ت مغز پر است از بخار صهبا

نه مهتری و نه با فلانی

نخواهد به جنگ اندرون آب سرد

جز کز خیال فاسد مهمانی؟

نهادم بران تیز آواز گوش

سیه روی و سر پرغبار علی

برون رفت و بازش نشان کس نیافت

که با تو نماند بسی این روانی

بلای روزگار ناصبوری

بپیچید برنامه بر پرنیان

بار عصیان که بر تو انبار است

وان قصه که دانیش بگوئی

قبولم کرده اما زان به رقصم

کجا گرد کرد او به روز دراز

سوی هوذة بن علی الیمانی

ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟

که شیرش بسته ره بر گاو گردون

یکی فرش بودی به دیگر نهاد

به گیتی درختی و باری کجاست

مجنون‌ترم از هزار مجنون

بر صفت روز گذر کرده باش

مگر یک ره آواز او بشنوی

هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

به دور عدل تو جز بر درخت بار گران

ولی گر یار باشد لیک کو یار

جهاندار پرویز یزدان پرست

این نفس‌های خرده‌ی اجزا را

در سر افتاد چون ستون درخت

به خدمتکاری قدش کمربست

نه نیکو بود خنده درکارزار

سوی درش بشتاب و بجوی دربان را

بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود

حسن و وفا بود جهان تا جهان

ز هر گونه چون دیو بد راه بر

ز الوان میوه‌ها گردیده پربار

غمزه را داد جادوئی تعلیم

گریبان چاک هر جانب دویدن

که باشد بران آرزو کامگار

به دست دایه ایشان را سپردند

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

برآمد از نهاد کوس فریاد

جهان را بدین مژده‌ی نو دهید

دامن صحرا ز گهر گشت پر

زد شیشه باد بر دو سر سنگ

شکستی ساز او را بر سر او

خداوند را زان سپس بنده خواست

به سلک قنبر و سلمان در آییم

که حق ز اهل باطل بباید نهفت

در این منظر فتاده سایه از کیست

همان کز شماهست درویش نیز

به دست آورد کلید گنج عالم

طایر شده واقع ایستاده

بگردان چمن می‌گشت یک روز

جهاندار برتارک ما نبشت

جگرها را تشنه، لبها مهر بسته

بردند گنج عافیت از کنج صابری

سر ما در کله ناید ز شادی

مگر بر زمین سایه‌ی ایزدی

به بی‌باکی در آن عصمت گه‌ی پاک

با او به مراد عشق بازی

نبود دردل شب کور بود پیر و جوان

خرامان به زیر گل اندر تذرو

نموداری دگر رو دادش از هوش

پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟

کز پی جان غمزده به دلداری است

کجا رفت خواهی چنین پوی پوی

که طفلانت نثار آرند دشنام

تنها من و تو میان گلشن

که از کویت به رفتن رای دارم

سخن گفت از روزگار نبرد

خضرخان نیز هم‌چون او غمین بود

که حکمت چنین می‌رود بر سرم

فسون بنده از دیوش نگهداشت

خردمند و روشن دل و پر ز داد

هم ز هوا سوخته میشد شتر

ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر

وی از دیده می افشان شد، زهی درد!

که آسانی و مهتری را سزی

که باشد پیش صرصر مشت خاشاک

تصیح باولاد البرامک من یشری؟

عمر بدان گونه که دانی گذشت

انوشه بدی تا بود روزگار

خرام پیل نپسندید بر مور

سرخ پوشی گذاشت بر بهرام

ز لب جانها درون سینه شد باز

چه گوید مرا آن خردمند شاه

به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!

نیامد جز آغشته خفتان به خون

ز تو آخر به یک راحت خیزد؟

بپیچد و شد شاه را سر زداد

حوالت کرد شاهنشه بدان ذات

باده می‌خورد چون جهان داران

بپرسیدن آزادی اندرگرفت

گل بادام و در گل مغز بادام

بارجش ز خورشید برتر کشید

ایستاد و کمان گرفت به دست

یکی بی‌سر و دیگری سرنگون

دیگر ره با طرب همراه گردم

کمندی بدست اژدهایی بزیر

شاه را سخت فرخ آمد فال

بدین آرزو رای و پیمان تو راست

بنای خسرو و جای شکارش

دلت را بدین هیچ رنجه مدار

چرم را بر گوزن سازد گور

بگفت این و بر بست زرین کمر

به هندی تیغ کرده هندوی خویش

نماند چنان کار بی بر بسی

یادگار اردشیر بابک را

که رای تو آزادگان را گزید

رکابت باد چون دولت جهانگیر

کجا پای دارند روز نبرد

چون مجسطی هزار حل کرده

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

که زد رایت که بس شوریده رایست

زپیشت چو روبه گریزان شود

تند چون شیر و سهمناک چو گرگ

غروری کز جوانی بود هم رفت

بنده فرمان به هرچه درخواهی

چنان گو کاین چنین گوید نظامی

نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست

سخن باید چو شکر پوست کنده

ور ببینی رو بگردانی ازو

که گر دشمن شود بیم هلاکست

از پی نقصان عقل و ضعف جان

زهرناک اندرون و بیرون شهد

هم به قدر ضعف حس خلق بود

کیست کاین آشنا دلیری کرد

چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان

موسپیدی بخشد و ضعف میان

بهر اهل بیت او زر می‌کشید

ور نکوهیدی فراق او بدی

بر فراز چرخ مه روحانیی

کفر نعمت باشد و فعل هوا

اندرون نوری و شمع عالمی

جز ز تصریف سوار دوست‌کام

آمدند از بهر کد در رنگ و بو

چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد

گر چه که بود آب روان تا شکم

به مدحت تو زبان زمانه تر بودست

نبد خسروی برتر از جمشید

داند که از مکارم اخلاق در صفا

نه ما آن سرسری آریم پیشت

دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان

لشگری تیغ برکشیده به اوج

گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت

صفت سیر بر وج و روشن منزلها

ز آثار ارکان و تاثیر گردون

جهاندار و بیدار و پدرام شهر

مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست

اگر بود از فلک زینگونه بیداد

هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی

چشمشان افتاده اندر عین و غین

بهر انگشت کاید اندر سنگ

کمان داران رغبت تیر در شست

وز لشکر او جز اجل نبرد

بپوشید پس جامه‌ی شهریار

این عمار نگر بدیده‌ی عقل

برو پوشیدگان، هوئی در افتاد

چون گرد شود وجود پستم

تا یکی روز بر کناره آب

کنون بازگردم به آغاز کار

به دل می‌گشت جستن هر زمانش

چه باید درین آتش هفت جوش

اگر خود پذیرد سخن به بود

نیم شب چون نیم مستی پادشاه

نز هوس است این همه آشوب دل

در مرداری ز گرگ تا شیر

اندرین فسخ عزایم وین همم

به فر کیانی یکی تخت ساخت

عجوزی کاو کند گلگونه بر روی

چو مطرب به سور کسان شادباش

همان تخت به دوازده لخت بود

عشق برجان و دل او چیر گشت

شکر لب گفت با خسرو که هان خیز

با کوه کسی که راز گوید

می و نقل و سماع و یاری چند

همی مهرشان هر زمان بیش بود

در آن بود از دل صبر و آرام

برخور ازین مایه که سودش تراست

زن چاره گر بستد آن نامه را

زان سخن هر یک چنان نومید شد

یکی علت درو افگندم از کار

وز آنجا باز پس گشتند غمناک

صد هزاران نام گر بر هم زدی

چو گیرد بلندی چه خواهد بدن

چو مرغان نالهای زار می‌کرد

همت خاصان و دل عامیان

نخستین صد و شست بند اوسی

چشم بر رخساره‌ی دل‌دار داشت

امیران، چار و ناچار، اندران عزم

جمع آمده از سر شکوهی

من داشته‌ام عزیزوارش

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

در ایامش مغل ره یافت این سوی

به گفتار خوش مهر شاید نمود

فرود آمد و جامه‌ی خویش تفت

گرچه از دل نیست خالی درد این

پریروی از برون آلوده‌ی شرم

کاین سلسله‌ای که بند بشکست

خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد

پرستنده با ماه دیدار گفت

به گوش او که این گفتار در شد

شب آمد یکی زان عریقان آب

ندانم که بر تو چه خواهد رسید

گفت مهلم ده ز بهر کردگار

نه شه را از گل دیگر سرشتند

بدین قاروره تا چند آبریزی

گفت اگر زان چه وعده دادم شاه

که یزدان پاک از میان گروه

گناه خود نمی‌بینم درین هیچ

گر بسخن کار میسر شدی

بدو گفت بهرام فرمان تو راست

چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی

در ادا کردن زر جایز

دانی که عرب چه عیب جویند

درج در خوفی هزاران آمنی

بیامد در بار دادن ببست

نگه کن مرا گر ببینی به جنگ

هر چه در این پرده نشانت دهند

تو برنایی و نوز نادیده کار

و آن دل که رفته بود به جای دگر

شب و روز در شام و در بامداد

تا روز نخفت از آه کردن

گه ز فغفور باج بستاند

یکی تاج بر سر ببالین تو

چو کاووس لشکر به خشکی کشید

پرده در انداخته دست وصال

مر او را به آیین پیشی بخواست

تا چنان چون میان شادی و غم

مجرد روی را به جایی رساند

تا همسر تو نگردد آن ماه

صورتی از صورت دیگر کمال

جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم

به شبگیر چون من به آوردگاه

هر که فتاد از سر پرگار او

چو نیکو گردد به یک ماه‌کار

بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان

به گنجینه‌ی این دکان تاختم

با حلقه گوش خویش می‌ساخت

شه نترسید از آن شکنج و شکوه

بدان کو مرا دید و بامن نشست

بدو گفت رستم که شد تیره‌روز

سحر زده بید، به لرزه تنش

بباشد نگردد باندیشه باز

شادان زی و به کام رس و برخور

زهی خضر و اسکندر کاینات

گرفته ساقیان می بر کف دست

آنچنان که انبیا را زین رعا

چنین است و این بر دلم شد درست

ازان پس بپرسید زان مهتران

دل که بر او خطبه سلطانیست

همان قبله شان برترین گوهرست

راست گفتی به دستش اندر گشت

دیدها را به آب تر کردند

این نامه به نامه از تو در خواست

کوش تا خلق را به کار آئی

کجا کز جهان گوش خوانی همی

بیامد پر از آب رودابه روی

لاجرم اینجا دغل مطبخی

نخست آفرین بر جهاندار کرد

جز این یک قصیده که از من شنیدی

بیارام و تندی رها کن ز دست

هم فارغم از کشیدن رنج

لیک اغلب هوش‌ها در افتکار

کسی را بود زین سپس تخت تو

از ایشان فراوان تبه کرد نیز

سختی ره بین و مشو سست ران

سه دیگر هر آنکس که داننده بود

جهان به کام تو دارد خدای عز و جل

مرا زیبد از خسروان عجم

در زندگیم درود تاری

چشم را سرمه فریب کشید

همه پیش من جنگ جوی آمدند

همه دودمان پیش یزدان پاک

لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر

بدان نامه‌ها مهر بنهاد شاه

سفری کان را باز آمدن امید بود

شه از هول آن بازی سهمناک

زینسان جگرت به خون گشائی

که سفر کردم درین ره شصت میل

همه دیده پرآب و دل پر ز خون

همی آتش افروزد از گوهرش

به روی خاک می‌غلتید بسیار

شهنشاه پس جام دیگر بخواست

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد

گلین بارویش را زبس برگ و ساز

زوبینش به زخم نیم خورده

زان شیفته سیه ستاره

بدانست کز گوهر اژدهاست

بر رستم آمد گرانمایه شاه

نشینم هم در این ویرانه وادی

چو باید خورش بامداد پگاه

نی نی این لفظ نیاید درست

رصد بسته بر طالع شهریار

از پای فتاده‌ام چه تدبیر

ما پی گل سوی بستان‌ها شده

از آن بد کنش دیو روی زمین

بروی دگر قارن رزم زن

به جلاب دگر نوشین کنم جام

ندانست کس در جهان نام اوی

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

اگر با سرونشان نباشد سرشت

با نام شکستگان نشستن

من با تو نشسته گوش در گوش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

به اولاد چون رخش نزدیک شد

و گر پیش آمدی چاهیش در راه

چوخسرو و را دید برگشت شاد

گرانمایه شاه جهان کدخدای

یکی روس بدنام او جودره

گر لشگر او شدی قوی‌دست

لیک با باگندمان این آسیا

چو آن کودک خرد پر مایه گشت

روان نیاگان ما خوش کنید

به روز آهنگ عشرت داشتندی

تو رانیست از روم جز کیمیا

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

در اندیشه می‌گفت کان شهریار

سریرش را سپهر از زیر برداشت

گر عاشقی آه صادقت کو

چه با مهد زرین به دیبای چین

ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

به پاکیزه یزدان که ماه آفرید

مشو تیز تا چاره‌ی کار تو

زبان اورانی که وقت شتاب

رفتنش به از شمال بودی

کار و بار انبیا و مرسلون

ورنه به هوس، کس نجوید

نگه کرد کاووس و خیره بماند

ملک ز آرامگه برخاست شادان

ز قیصر که برداشت زانگونه رنج

درد که نهاد بر تو این بار؟

دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ

چندانکه به گرد کار برگشت

چون عرب زخمی آنچنان دیدند

تن نیز به یک سبیله شد راست

برفتند با او بزرگان نیو

درشتی کردنم نزخار پشتی است

فرستاد با او یکی استوار

تاریخ ز هجرت آنچه بگذشت

دو شمشیر زن درهم آویختند

به شه گفت ای به دانائی و رادی

سپهر با تو به رفعت برابری نکند

لیکن، چو فسون پیر بد چست

چه سازی و درمان این کار چیست

دو خرگه داشتی خسرو مهیا

همی گوهر افشانی اندر سخن

با هم نفسان ز جای برخاست

وان هوای نفس غالب بر عدو

تو طفل رهی و فتنه رهدار

شعری به سیاقت یمانی

چون خوانده شد این ورق تمامی

چنین بود تا بود گردان سپهر

ز خر برگیرم و بر خود نهم بار

مرا گر توانی رهانید ازوی

بینائی عقل پیش میدار

فایده‌ی هر ظاهری خود باطنیست

هر دد که بدید سجده کردش

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

گو آنچه که گفتی، از یقین است،

که بخشود بر ما جهاندار ما

و گر آتش نه‌ای صبح روشن

زدی دست بر پشت اونرم نرم

کشد تقدیر جان کم نصیبان

ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال

کفر هم نسبت به خالق حکمتست

افشاند چوم باد بر جهان دست

تو شیر کشی، بهر شکاری

ز ما و ز ایران برآمد هلاگ

ز تنگی کس به چشمم در نیاید

خردمند بی‌شرم خواند مرا

گرفتارم به دست نفس خود رای

خوابناکی لیک هم بر راه خسپ

داده‌ی تو چون چنین دارد مرا

نخورد از عبادت بر آن بی خرد

گفت: ای همه مرهم از تو آزار

وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم

تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش

چوبشنید بهرام زو بازگشت

برد آن ورق و به نازنین داد

سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام

گرنه این نام اشتقاق دوزخست

خواند شاهش به نزد خویش فراز

گفت از سر گریه کای نکو خوی

چنان شد که رخشان ستاره شود

به شور انگیختن چندین مکن زور

همی‌جست استاد آن تا سه سال

دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش

زیرکی چون کبر و باد انگیز تست

آن لغت دل که بیان دلست

گرش سخت گفتی سخنگوی سهل

این گشته به اب دیدگان مست

سر دیو جادو هزاران هزار

مرا پیوند او خواری نیرزد

بدو گفت کز خره‌ی اردشیر

سه کاسه نهادی برو از گهر

وآن طبیب و آن منجم در لمع

دوستی از دشمن معنی مجوی

زانهمه لشگرش به گاه بسیچ

بدانش نگر دور باش از گناه

تو افتاده‌ای بی‌گمان در گمان

برین تن گو حمایل بر فلک بست

بدان تا بیاید پس ما دمان

شکست بزرگ است بر موبدان

تا نیاید بر ولا ناگه بلا

رجم کن این لعبت شنگرف را

غریو از بزرگان مجلس بخاست

گزافه مفرمانی خون ریختن

چو آمد به درگاه سام سوار

خری کوشست من بر گیرد آسان

سوی دشت دوک اندر آورد روی

فرستاده اندر شگفتی بماند

معده‌ی خر که کشد در اجتذاب

چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش

در سهی سرو چون شکست آید

مرا اندرین دانش او داد راه

به هشتم جهاندار کاووس شاه

به قندیل قدیمان در زدن سنگ

چه گویی ز گستهم یل خال شاه

درخشیدن تیغهای سران

دم به دم خبط و زیانی می‌کنند

این سخن پایان ندارد لیک ما

رهایی نیابد کس از دست کس

دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای

ابا نیزه و گرز و تیر و کمان

به هندوستان جنیبت می‌دواندی

به پوزش یک اندر دگر نامه ساز

گر از دوست دشمن نداند همی

آن درخت هستی است امرودبن

ثابت این راه مقیمی بود

اسدی را که بودلف بنواخت

چرا خیره بر باد چیزی نبشت

نشست تو بر تخت شاهنشهی

کدامین سرو را داد او بلندی

ازان مرز دانا سری را بجست

چنین بود تا شد بزرگیش راست

بر دلم زد تیر و سوداییم کرد

می‌شود صیاد مرغان را شکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی

بتازید تا کار سهراب چیست

گرم شیرینیی ندهی ز جامت

که یارد بدین گونه اندیشه کرد

که ای دانای حکمت‌های مکنوز

آب استاده که سیرستش نهان

چراغم مرد بادم سرد از آنست

تا کیومرث از سریر و کلاه

چو مینا به بزم تو آیم دمادم

کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست

نویسنده چو از نامه به پرداخت

شما رای و فرمان یزدان کنید

در تن رمقی هنوز تا هست

جان حیوانی بود حی از غذا

چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید

چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال

من که نظمم معجز فصل‌الخطاب احمدی است

بشد بارمان نزد افراسیاب

چو گردد دفع ظلم از دولت تو

همی گفت هرکس که یزدان سپاس

و استطربت سجعا فیها حمایمها

من به ربع عشر این ای مغتنم

یارب به علی و طاعت او

کوشد که یکی دمت ببیند

وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه

بدان چاره از چنگ آن اژدها

بی‌دل و جان همی دوید بسر

به ره کشته شد هم به فرجام کار

در حق هاتف این گمان نبری

زان عرب بنهاد نام می مدام

بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن

بس شخص بینوا که ورا از علو قدر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

برآویخت چون شیر با بارمان

بوسه‌گاه همه پاکان جهان باد درت

من این دانم ار هست پاسخ جزین

چون عشق لجام بر سرت کرد

عاجزی بی‌قادری اندر جهان

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

چه سخن کاین سخن خطاست همه

کوری عشقست این کوری من

همان سگزی رستم شیردل

خصم هر شیر آمد و هر روبه او

ز پیری مگر گاو بیکار شد

پس زمین را بوسه دادند و شدند

طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست

گوییی دل گویدی که میل او

پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند

صد زبان و هر زبانش صد لغت

سر ماه نو هرمز مهرماه

هرکه خوابش بهتر این را او خورد

بتوزیم فام کسی کش درم

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب

این دهان بستی دهانی باز شد

صد نشانست از سرار و از جهار

مشتری را ز فرق سر تا پای

اولیا را داشتی در انتظار

غمی بود ازین کار و دل پرشتاب

پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین

ز چیزی که گفتند پیغمبران

عقل بفروش و هنر حیرت بخر

بدیشان چنین گفت کاین کارکرد

قند حکمت از کجا زاغ از کجا

چو بینی زبر دست را زور دست

گر رهاند پای خود از دست گل

گراین هفت یل را بچنگ آوریم

چاش گل تن فکر تو هم‌چون گلاب

بفرمود خسرو به سالار بار

چون ندارد جان تو قندیلها

یکی بوستان بد در اندر بهشت

زو حیات عشق خواه و جان مخواه

چون ز من خلق نیز گردد سیر

این چنین قفل گران را ای ودود

ز زین برگرفتش به کردار باد

در ده ای ساقی یکی رطلی گران

سپه را سوی جنگ ترکان کشید

چونی ای عیسی ز دیدار جهود

چو دیدند گرد گو پیلتن

بر دو کون اسپ ترحم تاختیم

تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی

چونک چیزی فوت خواهد شد در آب

به یزدان چنین گفت کای دادگر

مر یتیمی را که سرمه حق کشد

ز هر کشوری مرزبانی گزید

زانک پستان شد حجاب آن ضعیف

کنون دخترت بس که باشد مرا

در ندارم هم تو داراییم کن

راصد چرخ آبگون بوده

جان ابراهیم باید تا به نور

گر تو توفیق بندگیم دهی

خواندش در سوره‌ی والنجم زود

تو را بندگانند و سالار هست

همچو آن طفلی که بر طفلی تند

بدان اندکی سال و چندان خرد

حاصل آنک از هر ذکر ناید نری

چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای

سامری‌وار آن هنر در خود چو دید

بس رسول و نبی شدند هلاک

مثنوی را چابک و دلخواه کن

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بعد از آن پر یابد و مرغی شود

برانگیخت اسپ و بیفشارد ران

آن خلیفه‌زادگان مقبلش

کند ارپای در نهد به مصاف

صبح نزدیکست خامش کم خروش

به میان سخن که میسازد

چار عنصر چار استون قویست

پرستنده‌ی آتش زردهشت

از سبب گفتن مرا دستور نی

بدانجای کان روشنی بردمید

کژ منه ای عقل تو هم گام خویش

چو می‌خواهی که یابی روی درمان

کم نمودن مر ورا پیروز بود

گر چه هست این حکایت اندر پوست

نفی بهر ثبت باشد در سخن

کنون زو نداریم ما آگهی

آن کمان و تیر اندر دست او

که توران زمین را کند خارستان

سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم

به گنجینه سپارم گنج را باز

این نشان آن بود کان ملک و جاه

پادشاهی چه بیش ازین باشد؟

ای شهنشه مست تخصیص توند

گنهکار کردی به یزدان تنت

پر آن مرغی که بانگش مطربست

فرستم یکی نامه نزدیک شاه

لیک اندر غیب زاید آن صور

شکارستان او ابخاز و دربند

نه چو عیسی سوی گردون بر شود

تا از آن واردات یاد کند

چنین روزگاری برآمد بران

چه نامی بدو گفت فرشیدورد

البقیه البقیه ای خدیو

یکی شاهزاده به پیش اندرون

به جاییش دیدی کمانی به دست

حدیث باربد با ساز دهرود

فرستاده روی سکندر بدید

تا به جایی رسد که خود نبود

نشان هنرهای تو یافتم

چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ

همی رای داری که افزون کنی

چنین پاسخ آورد کان کم خرد

بفرمود تا فیلسوفان روم

جنابت بر همه آفاق منصور

چو خورشید برزد سر از برج شیر

هر که روزش به فربهی باشد

سخن هرچ پذرفتی آن را بکن

گمانی برم گفت کان گرد ماه

همی رفت منزل به منزل سپاه

گزین کرد ازان نامداران سوار

ز بالا و از جامه‌ی نابرید

که گر بودم ز خدمت دور یک چند

دگر چار صد تای دندان پیل

هر که بر نفس خود مسلط نیست

دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند

عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد

دو از آب دایم سراسر بدی

همانگاه پیران بیامد چو باد

به رستم چنین گفت اسفندیار

حدیث کودکی و خودپرستی

یکی تخت زرین بران تیغ کوه

آتش خشم بر فروزانند

کنیزک پس پشت ناهید شست

که او آورد باز کین پدر

که گر باژ خواهید فرمان کنیم

یکی ترک تا باشدش رهنمای

تو نخچیرگاهی نگه کن به راه

در این ظلمت ولایت چون دهد نور

چو این پاسخ نامه یابی ز شاه

پسرت دختری بیار کند

بشستند و کردند دیبا کفن

قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب

چو بشنید رستم دلش شاد شد

همی در گمان افتد از نام خویش

کنون آمدت سودمندی به کار

تو از دشمن بترسی غافل از دوست

تن فور دیدند پر خون و خاک

مغز این گر جدا کنند از پوست

چنین گفت با شاه گویا درخت

پدید آمد آن فره ایزدی

کجا مادرش روشنک نام کرد

فرود آمد از تخت و کرد آفرین

بدین گیتیت در نکوهش بود

حواصل چون بود در آب چون رنگ؟

چو آیی بهم پیش داور شویم

عسلی خرقه و عسل خواره

کنم زنده بر دار بدنام را

حکم تو همیشه باد باقی

چو دارای دارا و گردان سند

از آورد نیزه برآورد راست

نه از ریختن زین کران کم شدی

لشکر حق است باد و از نفاق

تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود

دست بر روی، ارنج بر زانو

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

در هیچ رکابی نکند پای کس آرام

به وقت کوچ همراهی نیابی

به گردان چنین گفت رستم که من

ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم

که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه

بر یاد تو خورده جهان و دایم

عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟

ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس

کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت

آن تن آسوده بر سر گنجیست

شبستان او گشت زندان من

مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم

هیزم هزار سال اگر سوزد

به آب دیده‌ی من در فراقت

طمع از لذت حضور ببر

به رعیت ملک همان انداخت

هزار زلزله در جوهر زمین افتد

چو از حال خودش آگاه کردم

و گر نیست فرمای تا بگذرم

کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو

به عهد شیب ز همخوابه عقیم‌الطبع

ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع

چونکه از نور داشت قوت و هنگ

نی‌نی به گمان نیکم از بخت

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه

ز دست این دل دیوانه مستم

به فرمان بیاراست و آمد برون

آری که افتاب مجرد به یک شعاع

بی‌محک، پیدا نگردد وهم و عقل

هرگه که به نظم وصف او یازم

گرگ در دشت و شیر در بیشه

نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند

بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،

چون دولتی نمود مرا محنتی فزود

که این را بدارید چون جان پاک

مگر باد را بند سازد سلیمان

بر درگهش گدای کمین مملکت مدار

ز خوبان چو ایوان بهاری کند

آسمانت سرست و عرشت هوش

سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام

آنکه سحر، حامی شرع است و دین

دانم سخن من عزیزداری

خروشید و شمعی برافروختند

کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش

گر نکردی این لوازم را ادا

خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس

نفسی هم به کار من پرداز

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

هرچند بی‌باک رهم از لطف کن پاک رهم

با قطب جز این دو قرة العین

زمین سبز و چشمه پر از آب دید

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است

ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی

در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل

آنکه دل در تو بست جان یابد

شرع را زین دو قطب نیست گزیر

ز امیدها، جز خیالی نماند

ما را گمان فتد که بمانی هزار سال

برو جان پدر تن در قضا ده

چو روئین تن اسفندیار است هر دم

بیهده، پروین در دانش مزن

فلک به دایگی دین او در این مرکز

گفته‌ای خوش که بر زبان آید

گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست

جای حذر است از تو ما را

گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت

همه عالم نشان صورت اوست

بخت رمیده را نتوان یافت چون توان

صیت عدل تو و آوازه‌ی اوصاف عدوت

دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات

آنکه سقمو نیاش باید داد

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

قضی‌الامر کفت طوفان

خنقتنی العبرات حتی خلتنی

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟

تو رسیدن نتوانی بسبکباران

دیو کز وادی محرم شنود ناله‌ی کوس

غافل و خط آگهان در مشت

نسرین را به خوشه‌ی پروین بپرورند

یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم

چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روی

ارایت حیض لرایت شبابها

رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده

عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین

پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر

دست بیمار در مگیر به مشت

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد

دیوها کردند دربان و وکیل

به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک

رفته زدستیم، برون کن ز برد

حرز عقل است مرهم دل ریش

در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قابل گل منم که گل همه تن

چه دهی دل بدین شمامه‌ی شوم؟

قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر

زیور نثرش فرو خواهم گسست

نهانی رفت و حالش با پدر گفت

انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر

چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی

بزمت فلک و سرات منزل

گر ز من ریش و شانه خواهی جست

جویم رضات شاید گر دولتی نجویم

من بسی دیدم خداوندان مال

بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک

به چارم روز موعد، یوسف خور

اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران

تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست

گردون پیر گشت مرید کمال او

شب کس را کجا کند چون روز؟

جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید

گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست

دوستان یافته میقات و شده زی عرفات

فیض باید به آسمان قایم

آهو چشمی که گویی آهو

زهرکش ساقی تو باشی به ز شهد خوش‌گوار

زیر طناب خیمه‌ات عرش خمیده رفت و گفت

مهر آن مه بس که در جانش نشست

در پرتو آن مزار پر نور

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

نیست جهانم بکار بی در میمون تو

دگر باره به تزویر، آن بهانه

از سینه به ناله درد می‌رفت

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

من کنون روزه‌ی جاوید گرفتم ز جهان

بر زبان قبیله نام تو چیست؟

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه

بر خوان اگر نه بی‌هشی

مشنو ترهات او که بیمار

اگر نظارگی آنجا گذشتی

جامی! به کسی مگیر پیوند!

کرده قالب تهی ز غصه چه نی

کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب

به مالش داده گوش عود را تاب

با قیس، که: «ای مراد جانم!

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش

مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست

شیشه که شود میان خاره

بندیش ز دیوی که آدمی روست

علوی و روحانی و غیبی و قدسی زاده‌ام

بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!

دردی ببری و داغی آری

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند

جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی

به آن نیت که درمانم تو باشی

هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد

اگر کس از سر ملکت گزینی

فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران

به وی هر کس که هم‌زانو نشیند

«ما گرم‌روان راه عشقیم

طاس لغزنده است، ای دل، آز تو

خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او

گفت: «بهر یگانه‌ای ز کرام

سرانجام گیتی به خون خفتن است

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را

جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن

ملامت کز شما بر جان من بود

آن کس که فگار خار اوی‌ام

بودند همه موزه و نعلین، علی بود

از مثال شه امید مرده‌ی من زنده گشت

زهی خجلت! که چون روز قیامت

بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»

در عرصه‌ای که بود عنان خطر سبک

دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم

به زاول نشستست و گشتست مست

آن روی به مشعر حرامش،

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

مشتری فر و عطارد فطنت است

مکن آزاد از دامم خدا را

فرستاده‌یی برگزیدی دبیر

جسم چون کودک و جانست ورا دایه

تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان

همی گفت کین اژدها را که کشت

به ایران زمین در ابا یوز و باز

ای شده سرگشته‌ی ماهی نفس

این هر چهار طاهره را خامسه توئی

صبا گفتی که بوی یارم آورد

یکی میر بد اندر آن شهراوی

قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد

چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت

دلت خیره بینم همی پر ستیز

بفرمود تا خادمان سپاه

گفت ناظر، دختر من دیده است

گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت

وفا کردم طلب از بیوفایی

به تخت کیان اندر آورد پای

کس را نرساند چرا بمنزل

ببر بیخ آمال تا دل نرنجد

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

یکی خوب دستار بودش حریر

که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند

از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم

بود بی‌رحمتت اجزای مردم

خرید آنچ بایست و آمد دوان

نعل سم براق وی آماده تا کند

ز تف آه من آن دید خواهد

بدو زخم کرده ز سر تا به پای

دگر هرچ ز ایران بریدی درخت

حدیث نهان چکش گوش دار

ای به وفای تو میان بسته چرخ

تمامی همزبان گشتند یکبار

وزین پس بران کس کنید آفرین

گفت یکی روز مرا دیده‌ای

هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد

چو انبوه گردد به دژ بر سپاه

ازین پس ترا هرچ آید به کار

خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی

خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی

به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر

چو شد پل تمام او ز ششتر برفت

توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت

بینی آن زخم گران بر سر کوس

گر ایدونک آید زمانم فراز

بیامد بران گوزبن بر نشست

این سخن پایان ندارد ای فلان

چو بشنید قیصر سخن تیره شد

چه بودی طالعم دمساز گشتی

بباید در پادشاهی سپاه

روان بزرگان ز خود شاد کن

درم دادن و تیغ پیراستن

شنید آن سخن در زمان گرگسار

گرت رای با آزمایش بود

تنها بسیار به از یار بد

به هر آلتی سرفرازیش داد

نه آن حرف است کاندر نامه گنجد

سواریم و گردیم و اسپ افگنیم

پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو

کنون سالیان اندر آمد به هشت

نگه کن که دانای ایران چه گفت

یکی چشمه بد بی‌کران اندروی

فعل او کرده دروغ آن قول را

فروشید گوهر به زر و به سیم

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش

بگسترد هرگونه گستردنی

جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس

که بختش پس پشت او برنشست

چو خورشید بنمود تاج از فراز

به فرزند و زن نیز هم پادشا

تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را

دل پادشا پر ز پیکار شد

کنون عمریست تا این راه بسته

چنین پاسخ آورد منذر بدوی

فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت

چو آن کرم را بود گاه خورش

که او آورد باز کین پدر

بدو میزان گفت کایدر سه روز

در خرد جبر از قدر رسواترست

نهادی به نام کیان بر سرش

خطا در خدمت شاهان روا نیست

چو افزون کنی کاهش افزون کند

مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب

بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز

شیعت فاطمیان یافته‌اند آب حیات

صد فسون دارد ز حیلت وز دغا

بود بر بلبل گل آتشین داغ

مدتت لازم زمان و مکان

جان فشانند غلامان فدائی بی‌حد

پیش آر قران و بررس از من

هم از گوهر سلم دارد نژاد

معرکه‌ی مکر دیو ظل عمر بشکند

اشک می‌بارد چون باران خزان

که بروید آن ز سوی نیستی

چنانش مهر غالب شد در آن کام

به جنب آن خفیف، اثقال مرکز

یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر

زنار، اگرچه قیمتی باشد،

دو گردن فرازیم پیر و جوان

روزگارش به طبع گفته بگیر

در میان بحر گردون مانده‌ام

گویدت این گورخانه‌ست ای جری

محنت و درد سپه بی‌شمار

به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق

هماست از همه‌ی مرغان که هر گدا که فتاد

ای حجت خراسان، کوته کن

گمانی برم گفت کان گرد ماه

جذب عدلت به خاصیت بکشد

رستی از قلاب و سالوس و دغل

هر که گیرد او عصایی ز امتحان

بر این سر کوهم ار گویی بمانم

باد است به دست ستم ز عدلت

تا باغبان صنع درین سبز مرغزار

نمانی نه در کاروان نه به خانه

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

از پی خدمت تو بندد طبع

دست من و دامن آل رسول

باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز

زمانه خانه زاد مدت اوست

پای بدگوی حاسدت در بند

طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن

چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود

باندیدمان داد دست دگر

سبب خدمت تو از دل پاک

آب حاضر باید و فرهنگ نیز

بی تف آتش نگردد نفس خوب

چو شد فارغ از آن صورت نگاری

پدر اول آدم آنکه وجود

و گر بلند بگویم که از بلندی نظم

امروز درین دور دریغی نخورد هیچ

همی ساختی نعل اسپان شاه

از چه برداشتم حساب مراد

حق برای جان آن شمع هدی

پس چون تنم آراسته‌ی پیرهن تست

در آن راهش که روزی دیده باشی

انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست

ریای محضی و محض ریا و هر عملی

چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو

بسی دشمنان را کند ناپدید

ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان

در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب

چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه

از پشه عنا و الم پیل بزرگست

تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود

در حشر گاهی که چون صور قیامت می‌درید

اگر چه عیبه‌ی عیب و عیار عارم لیک

تو کردی بدین داوری دست پیش

سعادت همنشینت در مجالس

ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست

ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

ز هجر آن لبان روح پرور

شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ

غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون

همت خویش ورای فلک و عقل نهیم

تو یکتادلی و ندیده‌جهان

رمزی از نطق تو صد تالیف است

رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت

در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن

تا گل خیری بود چو روی معصفر

منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون

که دارند اسیران خود را معذب

بحمدالله که نیستند این قوم

بخندید رستم به آواز گفت

گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب

خلق را در امور دنیاوی

زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای

تا چو کند یاد تو در دل گذار

هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو

که چون مرغان بی‌بال و پر از بار دل ویران

حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم

به بالا برآمد به دژ بنگرید

نه تنها منت گفتم ای شهریار

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟

گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

که ای فرتوت از این بیهوده گویی

محیط است علم ملک بر بسیط

چو او به حرب درآید عدوی بی‌دل و دین

بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند

چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی

نشاید چنین خیره روی تباه

به دشنه خورده‌ی آن تشته به خون غرقه

از شکر بر خلق همان کرد که ایزد

بدین خورشید اگر چه ذره مانند

که دانست نام و نژاد فرود

گاه درد دل من از دل من گوش کنی

ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا

بگفتم همه گفتنی سر بسر

هم اکنون ترا همچو کاموس گرد

عقل عطائی است شما را ازو

قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع

مهتر بود خزانه‌ی زر تو از خزر

ز دانا شنیدم که این جای اوست

بس که عهدت شود طویل الذیل

زده جامه برای من صابون

همانگاه قیصر ز ایوان براند

ز آزردن مادر پارسا

بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت

کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ

زهی آثار صنعت جمله هستی

همه شب همی خنجر انداختند

آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند

ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل

بدو گفت هیشوی کای راد مرد

بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان

ز دریای محیط عقل جیحون معانی را

الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست

تو را زود یاد آید این روزگار

آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت

کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر

بدان تا گو نامور پهلوان

ز رای برین نزد مانامه بود

چه گوئی به محشر اگر پرسدت

کار اگر رنگ و بوی دارد و بس

سپاه از هر دو سو شد حمله آور

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی

ثانی اسکندری، ارسطو را

دیدم آنجا نشسته اسعد را

جهاندار با فر یزدان بود

همان کژ پرگار این گوژپشت

حرمت امروز مر جهودان راست

تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر

ز کف دل داده و غمخوار گشته

دژ گنبدین کوه تا خرمنه

اگر میوه داری نشد هیچ بید

خرابی در ره نفست و در میل طریق تن

از اسپان تازی و برگستوان

گشاده تن شهریار جوان

مر بقا را در این سرای مجوی

همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد

چو خوانسالار بیرون برد خوان را

همه بدگمانان به زندان شدند

از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور

هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان

بدو گفت زان راه روکت هواست

ز بر آسمان تو زرین بود

نکرد از جملگی اهل خراسان

آب را تف طبعت از بس جود

چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه

فرومایه‌یی بود خسرو به نام

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی

هستی ای تاج عصر میر سخن

پراگنده فرمانش اندر جهان

چو بشنید پیغام او این دو مرد

جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است

گه مسیر بود بر نهاد چرمه‌ی تو

دید چو آن عاشق همت بلند

ز بیژن بخواهم به شمشیر کین

جهان پیشه کاری است ای مرد دانا

تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل

اگر بر جزین روی گردد سپهر

بگوید هر آنکس که دید و شنید

صف پیشین شیعتان حیدرند

باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک

هوس چندی دلم را رهزن آمد

و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک

اثری نیک بمانیم پس از خود به جهان

سبک باز با او ببندم کمر

خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟

از چنان شعر من چنین محروم

دوان شد ناز در پیش خرامش

فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان

ور منکری وصیت او را به جهل خویش

نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ

بیامد ز هر گنبدی میگسار

تو خداوند چو خورشید به عالم سمری

نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای

وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است

به بخت تو از هر بد ایمن شوم

به جان و دلم در ز فرش کنون

کند هر لحظه دامانی پر از در

پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع

همی گرز بارید همچون تگرگ

به زنهار یزدان درون جای یابی

به میلی چند از این آب وهوا دور

پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده

نشانی شدست او به روم اندرون

اگر قیمتی در خواهی که باشی

بیهده گفتار به یک سو فگن

بر من گذر یکی که به یمگان در

به چاره ز ره بازگرداندم

نگر تا در این چون سفالینه تن

همیشه کار جورت امتحان باد

از حجت بشنو سخن به حجت

به پیش تو آرم همه هرچ هست

کار کنی نیز توی، کار کن

بدو گفت بر من نیاری گزند

چون گشاده شد دری حیران شود

مرا یار در جنگ یزدان بود

اندر این ره ز شعر حجت جوی

جهاندار پیروز یار منست

هر که را آن حکم بر سر آمدی

بپیوستم این نامه بر نام اوی

بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش

سخن حکمت از حجت بپذیری

راه حس راه خرانست ای سوار

مجوی از کس شکاری گر نخواهی

اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت

یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها

دشمن روزند این قلابکان

پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها

رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن

افتاده به چاه در، چه بایدت

گر بگویی شکر این رستن بگو

گر بگیریم خوی بهتر خلق

خرد جوی و جانت از هوا دور دار

به پند تلخ معنی‌دار به شکر درد جهلت را

اهل صف آخرین از ضعف خویش

حجتم روشن از آن است که من بر خلق

آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را

تا میوه‌ی جانفزای یابی

می خورد شه بر لب جو تا سحر

به راه ستوران روی می به دین در

مر نهفته دختر تنزیل را

من شیعت حیدرم عفو کن

جفت کردن اسپ و اشتر را عرض

از من خسیس‌تر که بود در جهان

چو دیدم رفتن آن بیسراکان

کان و مکان شفا قران کریم است

باز می‌گشتم که او خود واقفست

علی‌مان اساس است و جعفر امام

وز راز خدای اگر نه‌ای آگه

کی شده‌ستی نفس من بر پشت حکمت‌ها سوار

کارگاه صنع حق چون نیستیست

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی

آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع

سر از آن رو می‌نهم من بر زمین

واب درو و آتش و خاک و هوا

بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر

جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید

وز قران خاک با بارانها

جانت آسمانی است، به بی‌باکی

که گر زین سو بدو در بنگرد مرد

دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود

عروة الوثقاست این ترک هوا

پورا، گر پند پذیری همی

زین راه به یک سو شوید، هر کو

در سپه علم حقیقت تو را

گر نبودی سحرشان و آن جحود

از بد نیتی و ناتوانائی

بر صورتت از دست خط یزدان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر

حاش لله این حکایت نیست هین

بیدار شدم زخواب، لابل

بر او خواند شعری به الفاظ تازی

چو دیوانه به طمع بار خرما

آینه و میزان محکهای سنی

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل

خیره خروار زیر بار مخسپ

ز حکمت خواه یاری تا برآئی

چشم اعمش چونک خور را بر نتافت

تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت

یکی بتخانه‌ی آزر، دوم بتخانه‌ی مشکو

تو را این جای ملعون غلتگاه است

رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر

چشمیت گشایم کزو ببینی

لاجرم اکنون جهان شکار من است

ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن

معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس

سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست

زمین گر به پای سمندت نیفتد

در سرای نه چوب است بلکه دانایی است

برای دعا و ثنای تو دارد

او را بحق بنده‌ی باری دان

قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی

خیز وحشی که در دعا کوشیم

بر تو از بهر دفع کید حسود

فرقه‌ی خود پسند کس مپسند

یادت همه روز خوشتر از عید

روی شستی نه دست ز آب حیات

چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس

به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی

تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ

سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت

سمند تند عمر دشمنت را

بادا امور کل جهان را به ذات تو

عین این نام عقل را تاج است

آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود

به پیچی ز اندیشه‌ی نابکار

جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست

منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون

مگر آنک بودش جهاندار پشت

نبیره جهاندار نوشین روان

تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

ای عزیز اینت نامسلمانی

وگر خواهی به پایت جان فشانم

نبیند همانا مرانیز روی

عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب

که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش

گریزان و برگشته از رزمگاه

یکی از دگر باز نشناختند

گنج بی‌منتها فرستادی

سخت زیبا بود از مردم نیکو اثری

به دستت عدم چون غبارش نشانی

برفتند دلها پر از داغ و درد

که روشن بدی زو همه رزمگاه

به بندگی سر سادات و چاکر هنرم

به لشکر ندارد جهاندار باز

دگر لاژوردین ز بهر بنه

خشک اومیدی چه دارد او جز آن

آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری

که ره می‌خواست طی سازد به یک گام

به ایوان آن مستمندان شدند

ازان کش تو بازآوری خوبتر

از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر

هوا با زمین نیز بگشاد راز

گهر بود و هر گونه‌یی جامه بود

مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی

زبان سخن سنج و طبع سخندان

همه کار ازین پاسخ آمد پدید

برفت از دل بدسگالان بدی

در حریم قوام حرمت بین

نگیرد کس از مست چیزی به دست

ازین آزمایش ندارد زیان

غر او دیدی عیان پیش از اجل

فهم کن گر واقف معنیستی

ولیکن با من بیدل مدارا

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را

بامی و بانگ زیر و ناله‌ی بم

که پیروز شد نامور شهریار

کزو تیره شد بخت ایران زمین

وز درون پرده بیرون مانده‌ام

تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب

چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال

زمین آهنین بخت پرکین بود

عزم تو همیشه باد ثاقب

خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر

خود اندر میان رفت با یک پسر

بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

که کند در سله گر هست اژدها

به فرهاد آگهی دادند از کار

که برگشته بختی و بد روزگار

هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار

که برون فلکند از ما فرزانه تران

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر

قیاس تو بر وی نگردد محیط

که بقا نیست زیر چرخ اثیر

که دل مرده بدینجا آوری

آسمان ان یکاد خوان باشد

که بد نامی آرد در ایوان شاه

مکن درد از طبیب خویش پنهان

خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

تا زمان لازم مکان باشد

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

کی بود چون آن عصا وقت بیان

که جان رفته از تن بازگشتی

به پیش این کسل، اعجال صرصر

بر کشید و داد رعی اصفیا

از دلیل و حدیث پیغمبر

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست

ز نعره‌ی لمن الملک واحد القهار

من باوج خود نرفتستم هنوز

زانکه بسیار شد مکرر گل

هرچه رایش به حکم گفته بیار

به دین شکرانه گردم گنج پرداز

به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر

بزرگان و فرزانگان را بخواند

به قد کوه و تن پیل و پویه‌ی صرصر

چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

دست از هر ابلهی و سر اوشانی

برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش

نقش تصویر نطفه در ارحام

نه حسن پیداست این‌جا نه حسین

کرده سبلت ز عشق من سوهان

خردمند و بیدار دو پهلوان

ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر

گر تو نکنی حذر ز حیدر

نه بی‌زندگانی نه با زندگانی

همگی عجب و جملگی پندار

بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار

همان آرام گاه شه به شهرود

شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن

دو شیرست گویی فتاده به جای

چونان که به دست چنار باشد

اشک یتیمانش، گه شب غذاست

از مشکل و شرحش و معانی

به پایش سر نهاد از بیقراری

با عرق راز مجرمان ز مسام

پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد

وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان

بیاید کنون او به کردار گرد

سر بدخواه و دشمنت بر دار

کافکند بر خاک رهم بار گران سبحانه

خیره کمری مده به زناری

کاین منشاء شادی جهان است

غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور

شبیخونش به خوارزم و سمرقند

تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن

تواین روز را خوار مایه مدار

جان من بسته بر میان کمرست

مطبخی کشک و عدس دزدیده است

زیرا که چون شبست برو روزگار تار

که افتد در پی هر کار فرمای

نه ز مادر نه از پدر دارد

هست از افلاک و اخترها برون

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

چو نر اژدها شد به چنگش زبون

کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد

مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد

چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا

لب تر داشتی نه دیده‌ی تر

کان‌نشد چون حساب ضرب کسور

سپاهت قاهر و اعدات مقهور

اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

جز که در دامن قدر تو نکردست قرار

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست

ولی گویم که شیرین را خطا نیست

گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل

در تماشا بود در ره هر قدم

میدهیش از خوانچه‌ی ابلیس در لوزینه سیر

کنون بازگشتی ز گفتار خویش

هدایت هم حریفت بر منابر

استغفرالله از همه گردان مطهرم

چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها

نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام

متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام

نبودم فارغ از شغل خداوند

بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران

پدر بر پدر نام دارد به یاد

سطری از خط تو صد دیوانست

در چه محضر، محضر حی جلیل

از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا

به دل آزار شیرین چند جویی

بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار

قصد او و خواه او یوسف بدی

رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار

همانا نبینی سر و افسرش

کجا شاه را دل بخواهد شخود

همچنین بنده‌ی زارت به خراسان سمر است

این فرق مرا نیز بیارای به دستار

سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان

که گفتند بستاند از گور پوست

که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست

از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد

باید آن دل و رای هشیار اوی

بدیده همی خاک باید سپرد

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار

پی دل هر طرف آواره گشته

که با ما چه کرد آن بد پرجفا

گر بجوید باشد آن عین ضلال

هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار

بسی خواهش و پندها راندم

همه زرین بخار خواهد کرد

پیراهن مجره ز شوقش کند قبا

تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب

گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار

حبذا چین و فرخا فرخار

بدین دوزخ قناعت چون کند حور

سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد

کنون هرچ گفتم همه ریزریز

به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود

وز مور، فساد بچه‌ی شیر ژیانست

چونی ای یوسف ز مکار و حسود

گل نموده آن و آن خاری بده

بر شاه رفت آفرین گسترید

نشیند بر شهریار جوان

گرگ را جویان همه شب سو بسو

جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

به آیین گشاده بر و بسته شست

جنس آن خانه که همسایه‌ی او طرار است

که حقش یار و طریق‌آموز بود

رها کن کان خیالی بود و مستی

پرستار وز کودکان نارسید

تو ژرف اندرین پند نامه نگر

شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

ز انبوه یکسو و دور از گروه

تا تن سنبل بود چو زلف مجعد

از هزاران نعمت و خوان و رغیف

مر مرا گمراه گوید این دلیل

که گم کرد ز آغاز فرجام را

همه کار او رزم و میدان بود

چون ملایک جانب گردون رود

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا

دم آتش و رنج آهنگران

اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را

من همی‌کوشم پی تو تو مکوش

همان رونق در او از آب و از رنگ

ازین پس مپیمای با من سخن

یکی ساده دژ آهنین باره دید

تا نگردد شاد کلی جان دیو

مبتلائی، گر شود دمساز تو

به جنگ آمدن تیز نشتافتم

بهتر بود قمطره‌ی عود تو از قمار

ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب

در سواد چشم چندان روشنی

سپهر اندر آورد شب را به زیر

به کاخ اندرون میزبان پادشاست

بیند اندر نار فردوس و قصور

یار تو را بس دل هشیار خویش

ز خاک سیه مغز بیرون کنی

عنان در دست مرگ ناگهان باد

ترک تو گفتن مرا مقدور نی

با تو دو بدو بهم نشیند

یکی پیل کردند پیشش ز موم

سوی نامداران و سوی مهان

نه چو قارون در زمین اندر رود

که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت

چه دندان درازیش بد میل میل

سزای من که جستم ناسزایی

از برون مشرقست و مغربست

ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا

که تا چندگویی سخن نابکار

بر قیصر او را بدی پایگاه

که همی‌جویی بیابی از اله

چند خواهی دید بد خواهی نفس

میانه یکی خشک و بی‌بر بدی

آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است

کی تواند جز که فضل تو گشود

تا به خلقت جهان بیارائی

ازان هریکی جامی از زر بدست

زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

او ز موسی از تکبر سر کشید

نگین سازدت چرخ یا گوشوار

بنوی یکی باز پیمان کنیم

و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار

هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری

تا به جیحون رسیده موج به موج

به خوبی ورا بازگردان ز راه

به نزدیک آن نامور شهریار

کل شیء هالک الا وجهه

بر تارک سادات جهان یکسره افسر

از اندیشه‌ی بستن آزاد شد

به همین تاج عقل محتاج است

قسم هر مفضول را افضل برد

گه ز قیصر خراج بستاند

که در خاک بیند ترا روزگار

که مردی نشاید ز مردان نهفت

لیک بس کن پرده زین در بر مدار

تا شد او لایق عذاب هول را

بکن چاه چندی به نخچیرگاه

کزین ره دیگران را داده‌ای راه

لیک آن فتنه بد از سوره نبود

خفته بودم درآمدم از خواب

که کوتاه کن روز و بربند رخت

ز خفتان وز جامه‌ی هندوان

خواجه را از ریش و سبلت وا رهان

می‌فرستد امت او را فدی

بر و تنش کرده به شمشیر چاک

سد لشکر غراب سیاهی لشکرش

کرم سرگین از کجا باغ از کجا

با من تو کشیده نوش در نوش

بگوییم و گفتار او بشنویم

که روشن بدی زو همه رزمگاه

چون درین شد هرچه افتد باش گو

باز رو در قصه‌ی شیخ زمان

بجستند جایی یکی نارون

دلم را تاب و جانم را توان باد

این و آن را تو یکی بین دو مبین

به پنچ روز به بالاش بردود یقطین

جهان را بدو شاد و پدرام کرد

شگفتی‌تر از کار او کس ندید

منکر گل شد گلاب اینت عجاب

نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش

زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه

چه بیشی ز یک حرف در دفتری

تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه

میگساری و غمگساری چند

هم از خواسته بی‌نیازیش داد

بدین سایه‌ی مهر تو بغنوم

پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم

زانک جبری حس خود را منکرست

نه آن خشک را دل پر از نم شدی

همانا عشق پاکم دشمن آمد

رنج دیدم راحت‌افزاییم کن

که شرمسار بود مدعی، بلا برهان

چو فور دلیر آن سرافراز هند

که من گرد کردم به نیروی دست

گردد او در یتیم با رشد

مگر گم‌کرده‌ی خود بازیابد عقل انسانی

به روز شمارت پژوهش بود

گاه با باد شمال و گاه با باد صبا

حب یعمی و یصمست ای حسن

ناز را بر سر عتیب کشید

زاده‌اند از عنصر جان و دلش

بپوشید میان دو تن روی مهر

رو به خواری نه بخارا ای پسر

روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار

نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

بهشتی هست در وی جلوه‌ی حور

زرق و دستانش نیاید در صفت

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

ماجرا را موجز و کوتاه کن

وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر

بهر بینش کرده‌ای تاویلها

زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار

که لفی خسرم ز قهرت دم به دم

کار تو را نعمت باقی جزاست

انتظار وقت و فرصت می‌بدند

من شیفته‌تر هزار باره

تا نیاید آن خسوف رو به پیش

سر و کار با بخت خندان بود

آنچ نامد درکتاب و در خطاب

وز دگران پاک بریدم حبال

که بدیشان سقف دنیا مستویست

صفتهای بد اندر نیستی گم

انتظار رستخیزت گشت یار

که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

عفو کن از مست خود ای عفومند

بران خیرگی باز برگشته‌اند

گل بماند خشک و او شد مستقل

به آب مغفرتت آتش دلم بنشان

چون روی آن سو ببینی در نظر

معنی و تاویل حیدر زیور است

ار سبک سنگم ار گران کابین

ابرکی ترسد از گریوه کوه

دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام

سر اختر اندر کنار منست

از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن

سخت شریف است و بزرگ این عطاش

چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری

کش افتد در قفس نظاره‌ی باغ

گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه

که با حق نکو بود و با خلق بد

چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم

اگر آهنین کوه گردی بلند

وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان

به نوش داروی در زهر کشته‌ی زهرا

مبادا کمال ترا بیم نقصان

کوشی که رحمت شه از بنده بازداری

بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری

پیش از این شغل بودمی آگاه

در خفیه چو بی‌آلتان کمین

که چراغ است به تقلید درون تلقین

به رحمت بر گرفتاری ببخشای

تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

چو ساغر به روی تو خندم مکرر

ز خردی باز اندر خدمت اوست

سودای که کرد با تو این کار؟

گرفتار را چاره صبرست و بس

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

گر تو از طایفه‌ی حیدر کراری

بازا دل ازین ستیزه بازار

زیرک و خرده دان همی‌یابم

نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری

فصلی است نوشته همه معما

بینا شو و پاس خویش میدار

تو نیز چو من عزیز دارش

دیگر نروی گسسته افسار

که جوید دیگری از تو شکاری

نقش دویی از میانه برخاست

اهل اسلام و دین حق خوارند

مغردات علی اغصان بالنغم

نهان شد خور ز شرم آن مه بدر

سالش نودست و شش صد و هشت

که بیرون کن از سر جوانی و جهل

عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو

به میدان مردان برون مای عریان

کش از خاطر کنی عمدا فراموش

در مات‌خانه‌ی قدر و ششدر قضا

شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر

گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن

او شسته ز جان خویشتن دست

با من نفس موافقت کو

کند رفع تعدی صولت تو

که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی

بشتاب، که وقت آن همین است

نه اهل قضااند بل از اهل قفااند

این سخن را فسانه نشماری

که جانی در تن بیمارم آورد

بر ناقه نشست و محمل آراست

طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری

دریاب و گرنه رفتم از دست

خورشیدوار شهره و پیدائی

دل سوخته پخته شد ز خامی

چون شد که گشت چشم شما مور را ممر

چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی

تات بخشد بخت نیکو سایه‌ی خسرو معین

مردم، ز سگان کیست، باری؟

بی‌شعر به آستین فشانی

هزاران بوعلی را حکمت‌آموز

بر برده به چرخ طاق و ایوان؟

بیگانه نمای آشنا روی

از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

تا به جای سگان آن دلبر

نخواهم یافت تا جاوید پیوند

کز جان عزیز دست شوید

عشرت سرای جنت اعلی مکان شود

کز مائده‌ی شفاعت او

چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان

کرد از دم سخت دیوار سست

کسی زو بیشتر با دهر پیکار

تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی

چو شوی تشنه با جلاب گلاب

غنچه به کنار یاسمن یاسمین داد

جانش ز شکنجه جهان رست

کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند

حجت نایب پیغمبر سبحانم

گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان

نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش

ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان

به راه رهروان از کین نشسته

چند گویم چون نیم من مرد این

نه مردی بود پنجه‌ی خود شکست

ز شست و پنج من نبود هراسان

از ثری برشویم زی کیوان

به انبوه اندیشگان در نشست

خضر دور شده ستند که هرگز نمرند

باده کی بود کو طرب آرد مرا

سه دیگر جنت العدن و چهارم جنت الماوی

تا کنم یک سجده باری زیر دار

قطره تا قطره قطر پیموده

بر انگیزم منادی بر منادی

در سایه‌ی برگ مرتضائی

بپرداز و پردخته کن دل ز کین

بهشت برین است و باغ ارم

در قلم نسخ کش این حرف را

بیانش در زبان خامه گنجد

دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه

همه سفینه‌ی در می‌رود به دریا بار

به حلوای دگر شیرین کنم کام

به چاه اندر افتادی از بس عیاری

همی داستان از چه خواهد زدن

که بر سر یکی نام بردار دارد

ترجمتش هم به زبان دلست

بدان کشی روان زیر محامل

گوش بر آواز موسیقار داشت

بود سیصد سوار و دیگر هیچ

که بازش خم نداد از دردمندی

از چه فتادند در این داوری

برانگیخت ما را ز البرز کوه

این بحر بی‌کرانه‌ی بی‌معبر

عیب کسان را شده آیینه پیش

خاک پر از گوهر خاطر پسند

کان زمان چون مرده‌ی جاوید شد

و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟

دمی بیخوشدلی نگذاشتندی

چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

که هرگز نماند سخن در نهفت

اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش

باز گوییم آن تمام قصه را

ازیرا هوا چشم دل را عماست

تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

می‌رود نسبت تو شاه به شاه

نشاط آغاز کرد از بامدادان

گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟

به من چون دهی کدخدایی شهر

جز که شیعت دیگران صف النعال

چون به ما نسبت کنی کفر آفتست

ز مهرش گرد سر گردیده باشی

بر تو تا کشف گردد این اسرار

فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای

بسا نرمی که در زیر درشتی است

نه چون تو ز دشت علی جعفریم

برو شاد گشته جهان‌بین تو

بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

تا کند ناگاه ایشان را شکار

مرجع بدوست جمله مر اینها را

از بهر بازگشتن بر بست بار

طالع و طالعی بهم در ساخت

بر آموده به گوهر چون ثریا

این یک گنه بزرگوارم

به دیدار تو رای فرخ نهم

سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار

پس چرا در وی مذاق دوزخست

چو ماتم دار شد پستان مادر

میان بادیه‌ها حوضهای چون کوثر

خود ولایت تراست بی‌شمشیر

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

به دانش تو باری بشو میوه‌دار

همسفر خضر کلیمی بود

و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا

از عمر خویش و از دو لب جانان

سنگ را چون عقیق زهره شکاف

نمک خوردن جگرخواری نیرزد

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

به پیمان گرفتیم دستش بدست

دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

آب حیات از دم افعی مجوی

پی خونریز برهم ریخت لشکر

جام با رنگ شعله‌ی آذر

مومیائی کجا به دست آید

چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن

با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

مشهورتر از آذر برزینم

چنین گفت با من به هنگام خواب

بر جان و تن خویش مهربان است

غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار

دردسر دید و گشت صندل سای

کسی با تنگ چشمان بر نیاید

چندین برو مشو به نگونساری

همین بدگمانی مرا از نخست

پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر

به صید کبابی شدن سخت کوش

آمد و صف زد ز یمین و یسار

هزاران قصیده شنو مهرگانی

در عجم شاهیش پسندیدند

خران را خنده می‌آید بدین کار

وگرچه روی و ریا را همی کند آری

جز این نیز نامش ندانی همی

آثار فتح خیبرش

زبان ناخوش و مهربانی چه سود

حجت بر تو سخن حجت است

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

تو مرائی جهان مراست همه

که شیرین تلخ گردد چون شود شور

تیر کلام است و زبانت کمان

سوی نامه‌ی نامور شهریار

پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست

جمله چو ما هست طلبگار او

بلندی از تو هستی دید و پستی

هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان

گفت رو کار این کنیز بساز

که داری باد در پس چاه در پیش

پند من این است تو را والسلام

به کرسی زرین ورا کرد جای

اگرجای جوئی تو در زینهارش

شیفته زان نور چو سرسامیان

بر حجت دین چرا کنی صفرا؟

معنی این لفظ نه بر مقتضاست

ز ایوان به نزدیک آن سوکوار

غلط شد ره به بابل باز ماندی

پر مشغله و تهی چو پنگانی

و گر چند بر تازیان پادشاست

به آموختن گوهر جان بپرور

زبنده خود ارسروری آزاد باش

نیازی بود در هر نیم گامش

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

که پند او سی خواندش پارسی

ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه

از سر سولان بندیش هم از پایان

خرد دور بود آرزو پیش بود

بر حجت حجت به دل بیارام

کشتنش او را و درودش تراست

گرچه همی دارد او شکار مرا

فرق باشد میان نور و ظلام

که چون او بدرگاه برکه بود

به کالای یتیمان بر زدن چنگ

چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

برآن کوه بر روزگاری گذشت

مگر آزاد شود گردنت از عارش

کار نظامی بفلک بر شدی

روی دهد گریه بی‌اختیار

هزار کافر و ممن نهاد سر به سجود

جهانی سراسر همه تخت بود

وز آن سر کوفتن پیچید چون مار

غرض ایزدی از عالم جسمانی

چنان خیره و پوی پوی آمدند

به حاصل شد از تو مراد کلال

اکدش جسمانی و روحانیست

به شیرین معانی و شیرین زبانی

همی گریدی نیستی بس عجب

ابا رنج دیگر تهی کرد گنج

دهان شیرین همی دارم به نامت

بیدارم کرد کردگارم

نشسته به تیمار و گرم اندرون

به گفتار آن زن ز بهر سوار

مجمر لاله شده دود افکنش

ز می شد سرگران رطل گران را

همانگه ز بازار برخاست گرد

بیاویخت آن تاج گوهرنگار

مهم رفت آفتابم زرد از آنست

بغلت آسان درو و گرد بفشان

بگوهر بیاراسته همچنین

همان دادگر موبدان و ردان

روز قیامت علف دوزخی

چون گنه بر تنت به خروار است

بسازم کنون نیز بازار تو

شنید آن سخنهای خود کامه را

به سرهنگی حمایل چون کنی دست

برخوان اگر کهن گشت آن گفته‌ی کسائی

گراییدن گرزهای گران

به چیزی که پیمان دهد آن کنید

گر نپسندی به از آنت دهند

وز آن هر گوشه سوراخی کند پر

که بیند همی این جهاندار شاه

ببرد ان پسندیده‌ی نیک خواه

زمین بوسید و پیش خسرو انداخت

که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن

که دانش گرامی‌تر از تاج و گاه

نباشد دل خویش دارد به غم

سست گمانی مکن ای سخت جان

جز به انکار توام معروف را انکار نیست

وگر جنگ را لشکر انگیختن

فزاینده‌ی چیز و خواننده بود

به فریادش رسیدن مصلحت دید

بنوشته به خط خدای فرقان

به در گاه و بر گاه و بر بخردان

مگر بخت را گوید از ره بگرد

از در تعظیم سرای جلال

اختر او را شمع شد تا ره بیافت

به دستار زربفت پوشیده سر

همی‌شد خلیده دل و راه‌جوی

کوه آنچه شنید باز گوید

همه مهتری باد فرجام اوی

فراوان برو نام یزدان بخواند

که هست این جهاندار یزدان شناس

کرده دد و دام را شکم سیر

که بنده نیست ازو به خدای سبحان را

که بد بار آن رنج گفتار زشت

جهان را بسان تو شاه آفرید

با او به موافقت گروهی

مرغ اومید و طمع پران شود

هنرمند و گیتی سپرده به پای

فراخست رای جهان‌آفرین

هم تیر بریختی و هم شست

بدانسو در زمین بشمارد ارزن

چنین راز دل بر تو خواند همی

دلت خیره بینم بکین نیا

وز نامه چو شب سیاه کردن

ای خران را تو مزاحم شرم دار

هرآن چیز درپادشاهی که خواست

به چشم خداوند خود خوار شد

از وی نکنم کمند کوتاه

عاشق روزند آن زرهای کان

چون حلقه کعبه دید در دست

تمامی بسالی برد روزگار

بدین غربال تا کی خاک بیزی

جوهر کره بزاییدن غرض

این کار کنم مرا چه گویند

که بازارگان را کند خواستار

هرجا که روم تو را پرستم

کز بت باطن همت برهاند او

دستی به سرم فرود ناری

برآشفت و با او دژم ساز گشت

شخص دو جهان دو نیم کرده

در سماع از بانگ چغزان بی خبر

هم ایمنم از بریدن گنج

همی تاج و تخت کیی را سزید

تو در جگر زمین چرائی

زین قضا راضیست مردی عارفست

بنشین و طراز نامه کن راست

که آن رسم و آیین بد آنگاه راست

نام من و نام خود شکستن

جز معطل در جهان هست کیست

ای دوست بیا و دست من گیر

بزد پاشنه مرد نخچیر جوی

شهنشه خورده می بدخواه شه مست

بر سر فرزند هم تیغی زدی

پسر در کشتنش شمشیر برداشت

برین آرزو کام و پیمان تو راست

نوشتند این مثل بر لوح آن خاک

چشمشان طاقت ندارد نور بیش

اقرارش ازین قرار نگذشت

پر از داد دلشان چنانچون سزید

روزی ده خویشتن شمردش

برکشد این شاخ جان را بر سما

شمشیر ببین و سر نگه‌دار

بر آواز سربرآورد راست

وان حلقه به گوش کس نینداخت

میوه‌ها و سبزه و ریحانها

طراز تاج و تخت کیقبادی

که سایند بر چرخ گردنده دست

باز آمدنش به سال بودی

نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر

گشتند ددان ز خوی بد، دور

سه من می بیابد ز گنجور شاه

زن بیوه و کودکان یتیم

کی کشیدیشان به فرعون عنود

ز افتادن سخت پاره پاره،

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

ز دینار وز گوهر شاهوار

تا گواه من بود در روز دین

چشمش به نظاره دوخت بر رو

که اندر دلت شد خرد ناپدید

که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

نقد حال ما و تست این خوش ببین

کخر دل از آن ببایدت کند

همی رفت با باژ و برسم به مشت

چنانچون بود شاه گردن‌فراز

گر دو صد سالش تو خدمتها کنی

قوت‌ده جسم ناتوانم!

مبادا که آید بدشمن نیاز

خردمند و با دانش و یادگیر

تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان

بود از خوبی سال‌ات خبر ده

شود مویه گر بر تو پیراهنت

به موزه درون پر ز مشک و عبیر

روم پیش آن ترک آوردخواه

شمعی ببری، چراغی آری»

چو خواهی که بر یابی از روزگار

به نزدیک بهرام شد شادمان

عاشق شکر و شکرخاییم کرد

همی کردند بر وی با دو صد درد

بما بازگردد بدی ار بهی

نبرد درخت گشن نیک‌بخت

همی زار بگریست دستان بروی

غارت‌زدگان شاه عشقیم

که از آب و خاک و هوا برترست

همی بود چندی جهان کدخدای

مرد شاعر را خوش و راضی کنم

دل‌خسته در انتظار اوی‌ام،

ستاره بروبر چو پشت پلنگ

سوی خان خود روی بنهاد تفت

کشیده سراپرده بد برکران

به خواری به خاک اندرون رفتن است

بپوشید ناکام و بربام رفت

بیاید هم‌اکنون به بختت به دست

هر دو عالم خود طفیل او بدست

می‌رفت و به آب دیده می‌گفت:

ز پرویز و از باربد یاد کن

که از داد آباد دارد زمین

که از شیر بستد به شمشیر دل

بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»

که یزدانش تاج و خرد داد بهر

فراوان ازو رود بگشاد و جوی

هم بمیرد او بهر نیک و بذی

وین در غم شعر مشکفامش

به حضرت زکریا دهنده یحیا

سپاهی در گنج دارد نگاه

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

غرقه‌ی صد نیزه خون اهل طعان و ضراب

سخن گفتن خوب و آواز گرم

سرافراز با لشکر و رنگ و بوی

کس ندیدست و نباشد این بدان

چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند

چند روزی با شما کرد اعتناق

همه روزت اندر فزایش بود

چه پیدا کند تیغ گیتی فروز

کس مرقد فرقدان ندیده است

کزو بود گیتی به بیم وامید

ز هر پادشاهی سپه خواستن

کو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد

تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است

غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک

همی چشمش از روی او خیره شد

نبود از بدبخت ماننده چیز

به بقای خدایگان برخاست

دو زاغ کمان را بزه برنهاد

کسی را که دانا بود بشکنیم

زانک سیری نیست می‌خور را مدام

چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند

با تو درین خانه چه کس آشناست

که ای پر هنر خسرو نامجوی

برفتند گردان همه شادمان

معلوم صد هزار یقین در گمان ماست

سرآورده باشی همه گفت و گوی

ز ارزیز جوشان بدش پرورش

بترسید کافتد سپه در هلاک

اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب

دفع پریشانی از خاطر کاشانیان

همی بود تا او گرفتار شد

دل بدسگالان پرآتش کنید

که خاص بر قد او بافتند درع ثنا

ز گیتی بر آمد همه کام اوی

خنک مردم زیرک و پارسا

که امروز کرد آنچنان کارزار

به صحرای یقین آرم همانا

که برفتار نه ماننده‌ی ایشانی

برند آن بتان را به مشکوی شاه

که چشمش ندیدست هرگز شکن

رنگ خون است و خار نیشتر است

یکی مرد بازارگانم دبیر

ز پوشیدنیها و از خوردنی

سخن کرده با ساعت نیک بار

زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی

ز سستی تن مرد بی‌خون کند

بپرسیدش از خواب و آرامگاه

بر شه صاحب قران خواهم فشاند

تو داناتری هرچ باید بکن

بباشی بود خانه گیتی فروز

چه ایشان به صورت چه روسان زشت

من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند

قضا و قدر میکند باغبانی

بدین جای ویران به سر بر تو باش

سوی گرز بردند چون باد دست

خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند

چو خاقان بی آزرم داند مرا

ازین تاختن باد ماند به دست

که شیر نرش بود آهوبره

راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها

در خدمتش غلام کمین سلطنت مب

بسودی به شادی دو رخ بر برش

به کردار شب روز تاریک شد

ماهان ستاره زیوران را

توانگر سپهبد یلی با سپاه

درون سینه دشمن میپرستم

به دیوار زرین بدل کرد باز

پوشید از ارادتش این نیلگون وطا

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

کس اندر جهان کوه و صحرا ندید

گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند

ندیدند کاریگری بی‌همال

ز کوهی پره‌ی کاهی نیابی

رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ

کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش

سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر

از خلق ترا یادگار کرده

برین رفته تا چند خواهی گریست

نعره‌ی تحسین ز خاص و عام برآمد

که آن پهلوانی بخواند درست

ز خلعت شود بزم او ششتری

کلیچه ربودندی از آفتاب

عوض سلوت اوطان به خراسان یابم

دعوی ملزوم کردن، دان خطا

و این دل آواره از پی نانیست

جهان بر ستاره نظاره شود

که به امت پیمبر اندازد

جهان را بدان آفرین خوارکرد

به آه و ناله‌ی من ز اشتیاقت

ز هر سوی شمشیری انگیختند

تا می‌برم سجود سپاس از در سخاش

مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان

چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر

شد اغریرث پر خرد یار ما

شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام

مگر خسرو آید برای تو باز

خجل گشتم سخن کوتاه کردم

وامدار منست روئین دز

وی فلک المستقیم از در تو مستعار

بگریز ز نقشی که دلستانست

بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

در دکان کوره و سندان چکنم؟

چو بینم مر او را سرآرم زمان

والله که چو عاجزان فرومانم

تو بریادی از هر چه دارم به یاد

بر او فتح روئین دژ آسان نماید

ز دست به اذل ممدوح می‌بیند زرافشانی

داری سخن من عزیز دانم

به سودابه بر نام یزدان بخواند

کین دو را نور موفا دیده‌ام

ما ندادیم گه تجربه میدانش

ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان

که از بود او هیچ با او نماند

که فلک راست بر دو قطب مدار

به زیر سایه‌ی او پادشاه دوران است

که بر خوان دونان صلائی نیابی

که با نوش زهرست با جنگ مهر

که باد مسیحا به زندان نماید

چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

گر شما در هوس عید بقائید همه

زر خود برابر برانداختم

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

جرون را حالیا تالار سالار

می‌دهدش مزوری تا رهد از مزوری

نماند برین بوم و بر آب و خاک

بر در مرو و رهری بارگهت را خیم

نیک بیندیش کجا دیده‌ای

که از آتش نبیند هیچ خرمن

که هم ملک داری هم آب حیات

ز آن تار کفتاب تند پود و تار کرد

زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب

کز دم ابن الله او را ام‌صبیان آمده

کزان پس نیامد به رزم و به بزم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر دو را سوی محک کن زود نقل

کی بود دربند استطقسات استقصای من

مادر شاه را خبر کردند

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

بنائی که نهاده است این بلند بنا

طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته

یکی راه برگیر و بفگن کمان

به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم

گر توسن افلاک راهوار است

کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی

سرتخت کاووس واکلیل جم

کارم همه چون گمان ببینم

رواج عدل از ایران اثر به توران داد

چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی

بیفگند باید به خنجر به زار

جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش

ندهد شمیم عود مطرا را

وز تو هدی را مدد بیکران

که الماس از ارزیز باید شکست

دارم مسیح گرچه سم خری ندارم

بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن

ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری

شکفته دو رخسار با جاه و آب

پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر

عقل چون مادر و علم است ورا دختر

تحفه‌هاش از مدحت آرائی فرست

ابلهی شو تا بماند دل درست

تیغ روز است صیقل شب تار

زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران

گر دم طغیان زد از هجای صفاهان

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

بیخ کواکب شب یلدا برافکند

عقل دور اندیشه در اندیشه‌ی اصلاح آن

هر ناخن از تو رابعه‌ی دودمان شده

هم‌چو نفع اندر دواها کامنست

وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید

دو شهسوار چنین در قصیده عالم

رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته

پذیره شدش نوذر شهریار

تب لرزه‌ی تنا تننانا برافکند

که هست اجمل اذکار و افضل اوراد

بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته

چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال

تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم

ز ایران نیستش جنبش میسر گرد برآرد پر

تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او

که بر شهر ایران بباید گریست

طوق و دستارچه‌ی اسب و ستر بگشایید

ز هر چه هست براند نخست از سر و جان

بگذاشته رکابش و برتافته عنان

نفس جنس اسفل آمد شد بدو

خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری

بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام

بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران

همی مغز پیلان بساید سرش

روح را برهان احیا برنتابد بیش از این

مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار

گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان

الله الله بر ره الله خسپ

لرزه و دل سبکی بر علم است

ترتیب کار و بار بهار و خزان کند

پرگوید و هرزه روز بحران

بران تخت فرخنده بگزید راه

رسیده نوبت زدن بر ایوانم

صاحب نقب و شکاف روزنند

کس به بازوی فصاحت نکشد یک قلاج

شب تیره تا برکشد روز چاک

بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران

دید تعبیرش بپوشید از طمع

که بی‌ریاست به کیش تو باطل است و هبا

همی خواست کاید ز کشتن رها

به صحرا نوردی و اشتر چرانی

تا ننوشد زین شراب خاص عام

آن که می‌خواندند خلقش حمزه‌ی صاحبقران

وگر چند روی زمین تنگ نیست

همه دم همدم فغان باشد

معده‌ی آدم جذوب گندم آب

گاه داد غم من از غم من بستانی

ستوده ندارند مردان مرد

سر برآرد ز جیب صبح قیام

تا بر آنجایی نماید نو کهن

به جناب تو خبیری به سبیل اخبار

سوی چاره جستن ندادش زمان

که همه کار گزار فلک‌اند، از دوران

ترس ترسان رو در آن مکمن هلا

که «دیول» را «دول» کردم به هنجار

همه نامداران شدند انجمن

فلک کور است، یاب کورتر باد!

جهان پیش کاووس تنگ آوریم

درون سو شعلهای دوستی گرم

شده دور ازو خورد و آرام و خواب

پرستاری ز بهر خضر خانش

به بالای او سرو دهقان نکشت

تو گوئی در تنش جان دگر شد

تو دادی مرا دانش و زور و فر

اسپ نکرد آتش خود هیچ کم

نیامد همی زو بدلش ایچ یاد

کزان هو، لرزه در بام و در افتاد

که گفتی روانش خرد پرورد

هست بتان را مژه جاروب دل

همت سرکشی باد و هم فرهی

که ندهیم ار فتد سرهای خویشت

جاودان خط زندگیم دهی

چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی

پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت

چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز

تا جهان زان دو دیو گردد پاک

که ایوان بشکند یا بر درد بام

تا بماند چو آسمان دایم

دل مرغان باغ افگار می‌کرد

سخن اوحدی در اندازد

نه امکان زدن بر آهوی مست

چو زد از ساحل نیل فلک سر

به تاراج بضاعت گشت ره جوی

سوی ظلمت شو و ز نور ببر

کمر بستند بهر کوشش و رزم

آرزویت کدام و کام تو چیست؟

که خشم شاه گوشم را دهد پیچ

غایت سلطنت همین باشد

نه نعمت زان او تنها نوشتند

چو کرد آماده، بردش سوی خانه

ما نخواهیم جز حکایت دوست

چشم مهر از هر که غیر از او ببست

دل خود زان حضور شاد کند

ز حسرت در دهانش آب گشتی

نقش نیک و نشان بد نبود

طرب را ساخته او تارش اسباب

دست کش سوی میوه معلوم

برون زین کار بازاری نبوده‌ست

دخترت شوهری شکار کند

به هر کاری هواداری‌م بوده!

نیست سلطان و اندرین خط نیست

رهین طوق فرمانم تو باشی

چون شکم شد تهی، تهی باشد

دستی و، بنمای یکی دستبرد!

در شب اولش بسوزانند

رخ دولت در آن آیینه بیند

فاش گردد که دشمنم یا دوست

عالی اندر نسب، عتیبه به نام»

رنجه از خفت و خیز کدبانو

همه از عشق این نازک بدن بود

گرش افیون دهی بقای تو باد

که افتد بر زناکاران غرامت

همه هم حرفتند و هم پیشه

باز جویید، یا اولی الابصار

کرد با خویش جمله را یکرنگ

غمی شد دل و بخت خندان من

مرد باید، که کار مرد کند

زره را بینداخت زان سو که خواست

حس ده‌گانه گونه گونه سروش

کسی کش خرد بوی گشتند شاد

وآنکه سودت برد زیان یابد

جهان دیده با وی بسی رهنمون

که چو کیخسروم نبینی باز

همی جای آرامش و خواب دید

جنگ داری، بهانه خواهی جست

نماند برین بوم و بر شارستان

که بخواهند ناگهانش کشت

مگر بشتی باز خواند سپاه

همچو زنبور بیشه آواره

سر باره‌ی دژ بشد ناپدید

که نه بر نبض مینهی انگشت

به گردن برآورد گرز گران

مرغ و حلوای پخته‌زان آید

دلیران جنگی ده و دو هزار

پیر محراب کوب منبر سوز

نمایی ره کشوری دیگرم

به تقدیرات یزدانی رضا ده

برین کینه دادم دل و جان و تن

قد خیفتنی عربتی برداء

نیندیشد از کار فرجام خویش

جوف الاسود فی سواد الهیجاء

نشاید بجز او که باشد مرا

به پیش اندر افگند و آمد بجای

پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون

برش عود و عنبر همی سوختند

به بد روی گیتی همی بسپرد

تهمتن ببوسید روی زمین

نباید که بیند ورا باد و خاک

خادمانند و زنان دولت‌یار

پای ستوران به زمین در شده

خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان

دل من خوش کن از شمایل خود

لاجرم امتش همان خواهند

دل که بود شیفته‌ی‌ئی از خود است

وقت نظاره‌ی عام است شما نیز مرا

رسیدند پس گیو و خسرو بر آب

من به تعجب به خود فروشده زین خواب

مهین بانو چو زان دولت خبر یافت

که با فیل آن کند طیر ابابیل

این دو را گر تو زیر گام کنی

بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر

در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس

تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد

چو چشم گرامی به پیران رسید

بینم محیط شاید گر قطره‌ای نبینم

وزین سو خضر یوسفت روی چون دید

از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده

زن جوانست، همسرش باید

منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد

چه باشد یک سر ما زیر خنجر

از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله

سواران گرسیوز دام ساز

از آنگه که بالغ شد اقبالش او را

بدین اندیشه یک دم شاد بنشست

چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی

هر که آمد، گرش مرید کنی

روح القدس بشیبد اگر بکر همتش

به رسم عاقلان بگزار تن را

پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت

برافگند گرسیوز اندر زمان

گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای

موافق باز خواندش در دل آن گفت

خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل

ای به حق خاتم اندر انگشتت

ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت

هوای دل همی‌کرد از درون جوش

اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران

بفرمود خسرو بدان جایگاه

هر دو چون کوه و گنج خانه‌ی علم

چو درمانده شود مرد از دل تنگ

او به قیامت سپیدروی نخیزد

جز دوام حضور نشناسد

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

برند از هم دو پیکر آشنائی

ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود

در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم

به سوی شاه خود دزدیده می‌دید

تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس

نان و هیزم کشی چو حمالان

خم چنبر دف چو صحرای جنت

همان مرتد که کیش کافری داشت

سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در

هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ

بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم

دول چون جمع دولتهاست در سمع

نی کم از مور است زنبور منقش در هنر

تو که سودای زلف داری و خال

مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل

شد آن خورشید روشن نیز مستور

دایه‌ی من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود

بدو گفت پیران که مندیش زین

گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ

ز آهی کز دل غمناک می‌زد

صدر تو میدان کرامات باد

خاتم خلقتی و خاتم خلق

خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس

صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود

ای دیده‌ی عقل در تو شاخص

مرا چند ببسود و چندی بگفت

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟

چو ماهم گوهریم از یک خزانه،

چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده

پادشاهی نگاه داشتنست

مرا منتهای طلب نیست سدره

بروبش زرین صد و چل هزار

نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت

بپرسید زو دخت افراسیاب

بختی که سیاه داشت در زین

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست

کار حوا بجز هوا نبود

چون رباب است دست بر سر عقل

بدو گفت بهرام کاینست راست

خاک در تو مرا گر نبود دستگیر

یکی بیشه دید اندران پهن دشت

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم

در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران

شکل شاگرد غلامانه مکن

اینچنین تا به وقت پرسیدن

چنگی بده بلورین ماهی آب دار

نباشند شاهان ما دین فروش

گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است

برین باش و با شاه ایران بگوی

گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون

گفت حدیث تو بگوش آشناست

گوسفند فلک و گاو زمین را به منی

تن چو از خون ثقیل سنگ آید

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک

به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج

چنین رفت بر سر مرا روزگار

هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان

ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده

چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر

نه تو دینار داری و من دانگ

پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید

به آذرگشسپ و به خورشید و ماه

روحانیان مثلث عطری بسوخته

پدر پیر سر بود و برنا دلیر

«دردا! که فلک ستیزه کارست

این محک، قرآن و حال انبیا

از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌ای مرا

قوت آن خون و هیچ قوت نه

آری، عاشق که پاکبازست،

به نوبت و را پیش بنشاندی

شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس

کسی سوی دوزخ نپوید به پا

بیگانه شو از برون‌سرایی!

آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ

درد ما را به مرغ و ماش چکار؟

دردی که توراست حاصل از من،

چو کوت هزاره به ایران و روم

بر روس و حبش که روز و شب راست

بران طالع او را گسی کرد شاه

چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

نیست غم چون به خواستاری من

تا تو همرنگ آن پری نشوی

کی ز آب دهان درست گردد؟

چو او برگذشت این دو بیدادگر

که موم و زر به کژی نقش راستی یابند

که اندر جهان چون سیاوش سوار

برخاست به پای، آن جوانمرد

ای سجده‌ی درت همه را مقصد و مرام

نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است

هر که دریافت سر آل عبا

بشستندش ز دیده اشک‌باران

برفتند رومی و ایرانیان

زبان بسته به مدح محمد آرد نطق

به رستم چنین گفت کای پهلوان

بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

ماه نو در سایه‌ی ابر کبوتر فام راست

خلق نیکت بهشت و سیرت حور

تفاوت ندارد درین کس ز کس

چوخراد بر زین بیامد برش

مرا اسقف محقق‌تر شناسد

فرود آمد و اسپ را برگذاشت

جز عشق وظیفه نیست ما را

هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو

غم ز دل زاد و خورد خون دلم

هر که قصد تو کرد خسته شود

هر موی ز زلف او کمندی

تو پردادی و بنده بیدادگر

بر خط دستش که هند و چین در اوست

نباید که تنگ آیدش روزگار

صبر و دل و دین فدای من کرد

در نیمه‌ی شب، ناله‌ی شباویز

آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند

جام بستان، که میگریزم من

آن تیغ به دست در منی تیز،

همی‌تاخت تا بیشه‌ی نارون

چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال

ولی چون بود عاجز دست تدبیر

بهانه همی ساخت بر هفتواد

تارک شیر فلک تا سینه‌ی گاو زمین

اندر پناه سایه‌ی او بود عمر من

عالمی گم شود درین سر و کار

شنیدن سخنهای ایرانیان

چو بهرام داماد خاقان بود

چه خوش میگوید این معنی نظامی

دلت این گونه بی‌قرار چراست؟

برون کرد و سرگین بدو کرد پاک

بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی

هر کجا تیز فهم داناییست

موی خود را دراز کرده به زرق

چو شاپور رفت اندر آرام خویش

بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور

که پیمان مشکن و عهدم نگه دار

به رویش چشم روشن، شاد بنشست

پیامی به دادی به آیین و چرب

طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند

ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم

پر به تقلید توبه کار شدند

ازان پس هرانکس که بردی نثار

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید

به حکم مالک، آن خورشید تابان

بکاری و دیوارها برکنی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

ندیده دانه‌ای از وصف دلدار

شیخ باید که سیم و زر سوزد

بدو گفت یاری ده اندر خورش

برآمد دگر باره بانگ سرود

حری که من از عنایت رایش

گرچه فوجی به شعر مشهورند

وزان پس بر کشور خوزیان

شود ز شعله‌ی تیغش هوای حرب چو گرم

من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست

شاخهای مرصع از گوهر

برآورد زان چشمه آتشکده

به پیمان که خواند بران آفرین

چو عنبر دهد بوی خوش خلق او

نوای نی نوید وصل داده

هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه

عابد اندر عقل، گرچه بود سست

دانی تو که چه مایه رنج بینم

همه تسبیح او همی گویند

اگر گنجت آباد داری به داد

همی‌راند گردوی نا نزد شاه

به فردا ممان کار امروز را

همانا بود سقف آن سپهری

ز گیتی به یزدان پناهید و بس

جهان‌دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی

شود جانت از دشمن آژیرتر

للفی حوامل مقلتی اخیته

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد

سپاه اندر آمد یکایک ز دشت

قدم از تارک من کن به سویش!

زبانش بدیدند همرنگ سنج

یکدل نشود ای فقیه با کس

ستاره‌شمر نیست چون ما کسی

اسد السماء اذا طال ذراعه

گله‌دار اسپان من پیش تست

جهاندار فرزند هرمزد شاه

فرستم نگر دل نداری به رنج

گرت نبود قبول این بی‌گناهی

تهی‌دست مردم که دارند نام

تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد

به شمشیر هندی بزد گردنش

توبه ده از سرکشی ایام را!

نخواهیم آگندن زر به گنج

وگر جنگ جوید منم جنگ جوی

به نزدیک اسپان سرایی گزید

نه آن کز طاعت من روی تابی

ز گنج جهاندار دینار خواه

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

برفتند گویان به ایوان شاه

قدم در لطف نیز از ساق کم نیست

یکی نامه بنویس نزد پسر

کجا شد به گفتار دیوان ز شاه

که دانا زد این داستان از نخست

گفت « من هم شنیده‌ام خبرش

بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع

و گرنه گر بدی در بسته از تو

آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان

مراد جان و تن من خواندم او را

همیشه تا که کند باد جنبش و آرام

بدو گفت بهرام که اکنون پگاه

خویشتن پیش ناکسان و کسان

جزای آن جفاکاران نویسند،

زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف

علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت

سیاست تو کند اختران آن اخگر

گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

چنین گفت کای رزمسازان نو

لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار

ازان پس تن جانور خاک راست

چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو

ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی

رمحش نه عصای کلیم بود

زمانی در شگفت از آن بیان ماند

بدو گفت چنگش که نام تو چیست

چنین تا به پور سیاوش رسید

دم به دم از نیستی تو منتظر

توی جنگجوی و منم جنگخواه

مرا زی شبانان بی‌مایه داد

مغنی از آن پرده نقشی بیار

تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای

غافلی ناگه به ویران گنج یافت

تو خواهشگری کن که برناست شاه

نه برداشت خسرو پی از جای خویش

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست

سپاهش همه خواندند آفرین

همانگه پدید آمد از دشت باز

بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی

تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست

ز دوری باشدم زان ناصبوری

چرا خشم بر من گرفتی و بس؟

اگر با تو بسیار خوبی کند

گر بود آب روان بر بنددش

همه نامداران به فرمان اوی

نه ادراک در کنه ذاتش رسد

او به سر با خالق خود راستست

خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد

تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش

مگر نعمت شه فرامش کنم

که اویست برتر زهر برتری

بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان

ز درگاه برخاست آوای کوس

به خشکی کشیدند زان آبگیر

به حشر مرده اجزا به باد بر شده را

گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف

نهاده سر به دنبال دل خویش

برین گونه تا کشور طیسفون

چو آمد به لشکر گه خویش باز

عیسویست این دم نه هر باد و دمی

سخن گفتن اکنون نیاید به کار

ببود آن شب و بامداد پگاه

تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک

هستی سخن چه سود کسی را که نیستی

پنج حسی هست جز این پنج حس

توزین هرچ کاری پسر بدرود

بدین سوک چون بگذرد چار ماه

گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من

ز پیش پدر بازگشت او به تاب

همی این از آن بستد و آن ازین

بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی

اندرین غربت مرا همچون عصای موسیی

مگر شیرین نه بهر خدمت شاه

تو اکنون بدین خرمی بازگرد

بدو گفت شویی کز ایران بود

کمال دولت غزنین همی چنان جوید

به پیروزی از باره‌ی کاخ پاس

یکی تیغ هندی و پیل سپید

بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی

سود از تو بدان جویم کز مایه‌ی طبعم

زانک روزست آینه‌ی تعریف او

بزرگان که بودند در پیش شاه

یکی تیر زد بر بربارگی

زان که ناید قوام باری هیچ

بران اژدها بر یکی جشن کرد

درودش ده ازما و بسیار پند

طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت

بی صله همی مدح نیوشند به شادی

هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز

ز هر گونه بنمود آن دل گسل

بسی یاد کردند زان کارجوی

بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر

تنش گشت لرزان و رخساره زرد

گرامی ده و پنج فرزند بود

مانده در جلدش استخوانی چند

یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل

رو بترس و طعنه کم زن بر بدان

خور خویش زان آسیا ساختی

همه اسپ را تنگها برکشید

آن گه‌ی منکر همی گردد که مصنوعات را

یکی ترک بد نام او گرگسار

کنون این زره چون زمین منست

ایا مه فلک سروری که امر توراست

ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا

ز شهر و بوم خود محروم مانده

گرش بهتان نهد خصم بداندیش

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک

برآشفت یک روز و سوگند خورد

کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند

زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف

باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف

مر سرت را چون رهانید از بتان

دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او

وزانجای سوی عماری کشید

مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع

نبرده برادرم فرخ زریر

بسته با حکم از قضا بیعت

یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید

دعوی دل مکن که جز غم حق

زمانی روی گلگون کن بدین سوی

گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال

مکن یاری مرد پیمان شکن

ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون

سراسر چنان گشت آوردگاه

خونست دل فتنه از شکوهت

لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم

نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری

هم شدی توزیع کودک دانگ چند

وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات

روز محشر هر نهان پیدا شود

خود که باشد فلک بادرو آب نهاد

که دشمن که دانا بود به ز دوست

بر دوام تو عدل تست دلیل

شعر بافان سخن گرچه به این رنگ کشند

آتش خشمت آب دریا را

انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز

پس اگر ز اعتماد در مستی

عطار را در هر نفس فریاد رس لطف تو بس

که گرش چرخ نقابی کند از پرده‌ی غیب

به نزدیک اویست شمشیر سلم

وز پی مدحت تو زاید عقل

و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش

قبله‌ی آسمانیان زانست

منکر حس نیست آن مرد قدر

عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

نشانمش بر نامور تخت عاج

همتت ملک‌بخش و ملک ستان

اگر برابر مردم به طاعتی مشغول

تا به از ماه بود در شرف قدر زحل

به تلخی روز شیرین می‌رود سر

نظمی که در احوال من آمد همه وقتی

اگر تهمتم کرد نادان چه باک

چنگ در دل چو عاشق مفلس

بترسم که چشم بد آید همی

هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب

جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست

بخت بد را چه حیله گر چه به شعر

یاد ده ما را سخنهای دقیق

چون صدف تا که یک نفس نزنم

هر زمانی روی وا پس می‌کند

بود با او نشسته قصابی

سر از تیغ پران چو برگ از درخت

تا محل همه چیز از شرف او خیزد

تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب

تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی

فغان برداشت کای بت کام من ده

ترا در شرع امری باد جاری

تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم

لیکن این آبگون آتش بار

به جای می سرخ کین آوریم

به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر

پس از سالی آنگاهشان بر سر ره

آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش

وان صف پیش از ضعیفی بصر

از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می

این جفای خلق با تو در جهان

گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل

چو آید سرانجام پیروز باز

رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد

پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان

بنکوه مرا اگر ندانم

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش

پس مقالات من و مجلس تو

ای گمره و خیره چون گرفتی

از در کوفه‌ی وصالت تا در کعبه‌ی رجا

ورا هوش در زاولستان بود

چون کار جهان چنین فرا شوبد

دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن

بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی

یوم دین که زلزلت زلزالها

دین‌ورز و با خدای حوالت کن

چون ندانی دانش آهنگری

نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

تو را در قران وعده این است از ایزد

نبرده برادرم فرخ زریر

از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش

خسرو تنه‌ی ملک بود او دله‌ی ملک

که غرض تسبیح ظاهر کی بود

سر بکن این ماهی بدخواه را

چون گنه کمتر بود نیم آفتاب

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل

مدعی گاو نفس آمد فصیح

پر از نور مینو ببد دخمه‌ها

بعد از آن گفتش که گندم آن کیست

هست آن بستان نشاندن هم عرض

دم مزن تا دم زند بهر تو روح

چه خواهم خواند، غیر از نغمه‌ی غم

از نصیحتهای تو کر بوده‌ام

چگونه کنم ترس را از دلم

کورم از غیر خدا بینا بدو

اگر فنا در هستی به گل برانداید

گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند

اگر بر سر زنی تیغ ستیزم

وعده‌ی فردا و پس‌فردای تو

معنی از قول علی دارد و آواز جز او

نیست این و نیست آن هین واگذار

بیامد دمان پهلوان شادکام

ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم

بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد

آن نتایج از قرانات تو زاد

وز قران سبزه‌ها با آدمی

آن کشیدن چیست از گل آب را

لاشه خورانند و به آلودگی

هر ستونی اشکننده‌ی آن دگر

نیاید پسند جهان‌آفرین

باز رو تا قصه‌ی آن دلق گول

از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک

لذت تخصیص تو وقت خطاب

تا بچرد رنگ در میانه‌ی کهسار

خویش را زین هم مغفل می‌کند

بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است

هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست

ز دیبا و دینار و تاج و نگین

گفته شد که هر صناعت‌گر که رست

با چرخ کمال تو مشارک

پایه پایه بر رود بر ماه و خور

کی بدیدندی عصا و معجزات

آنک اندر عقل بالاتر رود

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

او ز موسی آن هنر آموخته

یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت

جمله کفار آن زمان ساجد شدند

در شب ار خفاش کرمی می‌خورد

هر زمان در گلشن شکر خدا

زرادخانه‌ی تو بود هشتصد کلات

از کپی‌خویان کفران که دریغ

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت

با تو باشد در مکان و بی‌مکان

بدو گفت کای شیر پرخاشخر

دوستی جاهل شیرین‌سخن

او گرچه نشانه گاه درد است

پس حیات ماست موقوف فطام

زانک صوفی با کر و با فر بود

نور او بر ذره‌ها غالب شود

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

هر زمان می‌گفتم از درد درون

ورا یار و شاگرد بد سی و پنج

در وجوه وجه او رو خرج شو

شد دراز و کو طریق بازگشت

آنک می‌گریی بشبهای دراز

که این بانوی ما بس ناصبور است

نخوتش بر ما سبالی می‌زند

در همه کاری چو او بود اوستاد

کودکان سازند در بازی دکان

بیامد بران کرسی زر نشست

هر دمی زین آینه پنجاه عرس

سرو را رنگ ارغوانی داد

تو شب و روز از پی این قوم غمر

کز برای من بپوشان راستی

خلق را چون آب دان صاف و زلال

نه مشت و قفایت به سر میزنم

آنک حق پشتش نباشد از ظفر

چو دیدند کردند زو آفرین

نیست لایق غزو نفس و مرد غر

گفت با خود گنج در خانه‌ی منست

ما ز خود سوی تو گردانیم سر

به ساقی گفت او را یک قدح ده

هم در آب دیده عریان بیستم

بر سر نباشد گر نبا

گرگ بر وی خود مسلط چون شرر

یکی نامداری غریب و جوان

بدو گفت کاین مهتر اسکندرست

گرچه شیر افکنان بسی بودند

بهر ما نی بهر آن لطف نخست

مشکل تنزیل بی‌تاویل او

بدو گفت رستم که ایدون کنم

صد خریدار و هزاران گنج زر

یکی مرده مرد اندران تخت‌بر

می خسروانی به جام بلور

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

خانه آمد گنج را او باز یافت

گهرها یک اندر دگر ساختند

مگر هر کس دلی دارد پریشان

سکندر به نزدیک فغفور شد

اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش

خردمندی و شرم نزدیک تست

جز این نیز کاین خود پرستنده بود

روان ترا دوزخ است آرزوی

آن نماید به تیغ زهراندود

چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای

کار درختان خور و بار است و برگ

پلنگی که خوانی همی بربری

زین حکایت، قصه‌ی خود گوشدار

مرا گویی از راه یزدان بگرد

یکی جام زرین پر از باده کرد

نهم شب یکی گاو دیدم به خواب

خواجه باری تو درین چوپانیت

ازین پس بیاید یکی روزگار

ز رسوایی کسی را کی گزند است

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

گریست این جهان به مثل، زیرا

کزو بازگردی به مادر بگوی

چو تنها شوم ننگ دارم همی

فرستاد قیصر ز هر گونه چیز

راح گلگون چو گلشکر خنده

به جام اندرون گوهر شاهوار

کنون هر وقت و هر ساعت به زیر شاخ و زیرگل

که نفرین برین تاج و این تخت باد

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

برفتند بیداردل درگران

چنین داد پاسخ که دل شاددار

کمرهای زرین و زرین ستام

گرسنه بودی چو گفتی نام او

چنین گفت با بیقطون قیدروش

خوش افتاده‌ستش آنجا عیش رانی

براندازه‌ی رستم و رخش ساز

نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد

خروشی برآمد ز لشکر به زار

بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش

نیاری به فرزند من سرزنش

سر به آهن برید از اهریمن

نه مادرت بیند نه خویشان به روم

ور تو خود از حجت بی‌حاجتی

بدو داد پس دختر خویش را

فقر میبارد همی زین سقف و بام

چو قیدافه گفت سکندر شنید

چو بشنید رستم غمی گشت سخت

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد

هیچ‌شان این نی که گویند از خرد

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

وگر چرخ اطلس رود بر خلافت

چنین گفت زان پس بران بخردان

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش

عیب نویسی مکن آیینه‌وار

بیارای زان سان که هستی رخت

نگه کن بدین نامه پندمند

در بر کشمت چو رود در چنگ

در اهل هنر شکسته کامی

نو عروسی است این که از رویش

بیاورد شطرنج بوزرجمهر

بر در دونان، چو افتادم ز پای

دست بر این قلعه قلعی برآر

به مردی نباید کسی همرهم

گماند که ما را همو دوست نیست

پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر

پیرامن او دویدن دد

بای این اسم بای بسم الله

بدیشان سپرد آن دو فرزند را

دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود

باده در جوشش گدای جوش ماست

هر که را آتش تقلید بجوشاند

زدست دو فرزند آن ارجمند

هرکه دیده بر آن شکار زدی

ور جانب یار او شدی چیر

آن خط بیاموز تا برآئی

بپرسید کس را از آموختن

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

گر دل خرسند نظامی تراست

خردمندا، تو را شعرم نثار است

به دل گفت کین کودک هوشمند

تو برون رو هم ز افلاک و دوار

بهتر سگ شهر خویش بودن

گرفتم که باشد دلم گنج گوهر

برآشفت وخوی بد آورد پیش

میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت

زشتی آن نام بد از حرف نیست

تن جلد و سوار و جان پیاده

توگفتی که آهن زبان داردی

تو نیز شوی به روی او شاد

خون جگرم خوری بدین روز

الا تا ازین جمع پیغمبران

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

ناگهان، فراش همیانی گشود

کژ مخوان ای راست‌خواننده‌ی مبین

درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا

چنان آزاد گردی روزکی چند

اول استعداد جنت بایدت

نخواهد ماند آخر جاودانه

همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن

این کام خود از فغان خود دوخت

حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد

دشمن دانا که غم جان بود

از شخص تیره گرچه به یمگانی

بر اور آرزوئی را که دارم

گو لیلی ازین سرای دلگیر

زو زمزمه‌ای شنید گوشم

جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش

اینک رخ اگر جمال خواهی

مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش

ور یکی عیبی بود با صد حیات

پیش دنیا نکنم دست همی تا او

در پای پدر فتاد فرزند

گر نهم من گوش سوی این شگفت

با من بکن این سخن فراموش

بر زمین فتنه‌ای که بود از آن

رفتند از ان خرابه پویان

بنده را زین بحر نامحرم برآر

بی‌دلان را دلبران جسته بجان

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو

غلتید میان خاک لختی

او رفت و رویم و کس نماند

هر کودکی از امید و از بیم

دلت هیچ راحت نخواهد چرید

در ساخت به مهر دوست با دوست

مرد خردمند مرا خفته کرد

ناز بزرگانت بباید کشید

به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن

ز من با شرط تعظیمی که دانی

اندرون گاو تن شه‌زاده‌ای

این خسته که دل سپرده تست

از پی جر و اخذ سر تا پای

باد که وزید بر چراغت؟

بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم

میارای خود را چو ریحان باغ

هر که از این راز خبر یافته است

امید که هر خرد پناهی

نقش این کارگاه چینی کار

در مهر چو آفتاب ظاهر

دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت

بگذار که چون سگان نهانی

از پس آن کس که تو خواهی برو

سرانجام هر باز کوشیدنی

چیزی عجبی نشانت دادم

چون نامه بدید ماه بی صبر

ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت

گفتم سخن تو هست بر جای

تا شود از نتیجه‌ی صرصر

گویند ز غصه مهترانش

به خون حمزه و عثمان و مرتضی و عمر

ناله عود از نفس مجمرست

دین و کمال و علم کجا افگنم

خوش وقت کسی که از دل پاک

چون گل آنبه که خوی خوشداری

گنجی که چنین حصار دارد

این ژرف و قوی چاه را به بینی

ایمن منشین به عالم خس

سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود

غمزه منادی که دهان خسته بود

از اهل خراسان چه گویندمان

دانم که بدین دم نژندی

چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید

در کشتگیم امید آن هست

زنده بودی هنوز و پیش تو داشت

کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست

رفت نسل کیان کنون بنگر

پای شد آمد بسر انداخته

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر

چون دو هفته برآمد از ایام

در عشق تو چون موافقی نیست

در عصمت اینچنین حصاری

آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین

بیا خود علی رغم چرخ جفا جو

امروز پر از خواب و خمار است سر تو

خواست پریدن چمن از چابکی

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل

برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان

پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان

چو دادندش خبر کامد نظامی

گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد

ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد

گاه از هوای کار جهان روی او چو زر

غم ما بدان شرط خوردن توان

من رانده ز خان و مان به دینم

عالم از نفس شریف تو مبادا خالی

ملک با تو به اختیاری نیست

در این پیکر که پیش از ما نهفتند

نجیب خویش را گفتم سبکتر

جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟

سخن تا توانی به آزرم گوی

معنی‌ی سخن ایزد پیغمبر داند

تو ممن و مسلمی و داری

خیال و غرورش بر آن داشتی

مجنون ز سر امیدواری

رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور

خون دل می‌چکد ازین نامه

زین پیش بوده‌اید جگر گوشه‌ی جهان

سدره نشینان سوی او پر زدند

زین جاهلان به دانش یک سو شو

قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در

من چه می‌گویم این چه گفت منست

بر آمد ناگه از گردون طراقی

یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک

سوگند به خاکپای نواب

آنکه چنین داند دادن عطا

پر شده گیر این شکم از آب و نان

دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود

شود زورین کمان ظلم بی‌زور

سخن ماند از علاقلان یادگار

پیش‌آر ز دوستان تنی چند

گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند

محروم مساز محتشم را

شاه نعمان کفی و نابغه را

سینه مکن گر گهر آری به دست

روز و شب از بحر سخن همچنین

خداوند رحیم و بنده پرور

تو که سرسبزی جهان داری

در جستن نور چشمه ماه

به جد او و بدو جمله باز یابد گشت

هم مشامش بوی عنبر یافته

بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا

آینه جهد فرا پیش دار

بزدودم زود زنگ غفلت

ستاره‌شناسان هم اندر زمان

نقیب از پیش رفت و هر سو دوید

بر کردن آن عمل رضا داد

باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک

آن آثاره تدل علیه

گر امروز غافل توی همچنین

نور ادیمت ز سهیل دلست

زمن وز اهل دین میدانت خالی است

کی نامور سر سوی آسمان

هریکی دیده و آزموده به جنگ

که جز شیرین که در خاک درشتست

یکی کاروان اشتر گشن دادش

مهل دادش آن وزیر خشم ناک

خاصه‌تر این گروه کز دل پاک

خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر

وز حیلت و مکر زی خردمندان

کجا نام او آفریدون بود

زمانی به سالوس گریان شدم

مبسوطه به یک چراغ زنده

الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن

جمله گفتند این معظم پادشاه

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز

ز شیرین مهر بردارم دگر بار

شکار خویش کردت چرخ و نامد

بدان تا جهان از بد اژدها

من سر گشته را ز کار جهان

در وقت شدن هزار برداشت

گرچه همی خلق را فگار کند

گفت چون دین رفت چه جای دلست

شکرند از سخن خوب سبک شیعت را

کدامین سرخ گل را کو بپرورد

نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید

چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی

بس پیر مستمند که در گلشن مراد

که با شیرین چه بازی کرد پرویز

رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک

آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت

سخن حجت مرغی است که بر دانا

دل از جان بر گفته وز جهان سیر

از این تاریک چه بیرون شدن را

مگر آنکه باشد میان دو تن

از نهانخانهای دوراندیش

به شب نرد قناعت باختندی

او را اگر شناخته‌ای بی‌شک

این همه افسانه‌ی بیهودگیست

تا در دلم قران مبارک قرار یافت

مه و خورشید را بر فرش خاکی

به میدان حکمت بر اسپ فصاحت

فرستاده شد نزد سام بزرگ

آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای

چو شیرین دیدکان آرام رفته

بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت

سفری داری امسال شها اندر پیش

به دین رست آخر از چنگال دنیا

مباش ایمن که این دریای خاموش

بهترین زمانه مستنصر

که چون خواستی دیو برداشتی

تاج کیوان چو بوسه زد قدمش

نبیذی چند خورد از دست ساقی

چند غره شوی به فرداها

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

علم علی نه قال و مقال است عن فلان

به زیر پای پیلان در شدن پست

لیکن ننمایت راه هارون

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

یکی ظاهر ز بهر باده خوردن

ز رویش روز تابی وام کرده

کاین دولت برادر تو باشد

دریغ این قد و قامت مردمی

نه بینی ابر کو تندی نماید

ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر

اگر باشد این نیست کاری شگفت

فتنه بارگاه دولت ماست

چو بر مه مشگ را زنجیر سازم

مسیح انجیل زیر آورد از طاق

بر کفش سال و ماه باد میی

چون ندهی داد و داد خویش بخواهی

در این غم بد دل پروانه وارش

اگر بر جوشن دشمن زند تیغ

چو بشنید مهراب کرد آفرین

لقد کان فکری قبل ذلک مائزا

گهر در سنگ و خرما هست در خار

ز نیش خویش شیر این گذرگاه

همه سپه را زان بادیه برون آورد

حبل ایزد حیدر است او را بگیر

بکن چربی که شیرینیت یارست

خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی

خروشان همی رفت نیزه بدست

بت زنجیر موی از گفتن او

هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد

ولی این نام بس زین جستجویم

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر

شهد و طبرزدم ز ره معنی

به دریا می‌شدی در شط نشستی

غرور آمد که عشقی دیدم از دور

چنین تا سپیده برآمد ز جای

به نامردی از هم بدادیم دست

به شیرین در عدم خواهم رسیدن

ز ره ای باد مشک افشان رسیدی

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

ابلیس لعین دست گشاده‌است به غارت

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

بگذر از این طایفه پرده در

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

سپه چون پاسخ بانو شنیدند

به قاصد داد خسرو نامه را زود

روی آنجا به تقریبی نشینی

آصف تختی ز سبا برگرفت

حقیقت ببیند دگر سال خود را

به گوری چون بری شیر از کنارم

به رسم مادری بنهاد دوران

فراوان کس از دشت نیزه‌وران

سیلی آمد گرفت صحرائی

چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار

از این درها که ما در خاک داریم

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری

برون آمد ز طرف هفت پرده

رفت و ز در کیسه خود ساخت پر

که از بیشه‌ی نارون تا بچین

حکیمی کاین حکایت شرح کردست

تا چو اندر میان مذهبها

ره هستی سراپا گر نپویند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

اگر دهر منکر شود فضل او را

اگر شاه رابد نگردد گمان

خدنگ از ترکش ترکان خون دوست

فرستاده بر شاه کرد آفرین

همچنان سرنهاده بر سر چوب

همه جامه کرده کبود و سیاه

خضر گردید مینای می‌ناب

یکی نامه فرمایم اکنون به شاه

گیتی به بند طمع ببسته است خلق را

چه با گونه گونه درفشان درفش

منم خاکی به پستی رو نهاده

ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟

سوز و گداز آمده در قلبگاه

بیندیش تا: چیست مردم که او را

دریغا اگر روی او دیدمی

یقول الراجز ابنی لا تلاعب

کمانها گرفتند و تیر خدنگ

مرادش گر از تو به حاصل نشد

بدان تا کنم شاه را پیشکش

ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد

مرا دید در جنگ دریا و کوه

بیارند شاگر با او بهم

درشت و تنومند و زور آزمای

چو شد پرداخته در سلک اوراق

برین دشت هم دار و هم منبرست

نگهدار تا جست و تخت بلند

در آن خشمناکی به فرزانه گفت

مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ

بیاور سپاه و درفش مرا

سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید

کسی را که آید تمنای خواب

چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست

یکی سخت پیمان فگندیم بن

چو بشنید شاه آن گرفت آفرین

به شیرینی از گل‌شکر نوش تر

زن و مرد و کودک به هامون شدند

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نباید ز بن کشت گاو زهی

سرانجام کوشش زریوند گرد

بزد بر سر شیر شمشیر تیز

سواران بسیار و پیلان به پای

چو شد کشته دیگی هریسه بپخت

برآراست ویرانه‌ای را به گنج

همی‌راند با لشکر و گنج و ساز

چو تاریک شد چشم کاووس شاه

دگر هرک دارد نهفته نیاز

حکیمان باریک بین بیش از آن

به گفتار مزدک همه کژ گشت

بود کز دلیری ببند آورید

به درگاه یکساله روزی بداد

گفت دور از دولت و از شاهیت

بدو گفت بهرام با کام خویش

تو گفتی که سام یلستی به جای

چو شاپور رازی بیاید ز جای

گفت یزدان که تراهم ینظرون

به شاه آنک تو کردی ای بیوفا

چو این گفته شد مژده دادش به رخش

سپینود را پیش او برد شاه

بود قبطی جنس فرعون ذمیم

ازان پس چو گفتارها شد کهن

سه دیگر چو کشواد زرین کلاه

بکردند میخوارگان خواب خوش

تا بر آنجایی ببینی خارزار

بدو گفت کای مادر نیکخوی

تا بود که سالکی بر تو زند

جهان گفتی از تیغ وز جوشن است

گر تو نشناسی کسی را از ظلام

به زال آنگهی گفت گیو از خدای

پس چرا جان‌های روشن در جهان

به زابلستان گر درنگ آوریم

این مگر باشد ز حب مشتهی

بیفگند رستم کمند دراز

ترس جان در وقت شادی از زوال

یکی انجمن ساخت از بخردان

کو درون خویش چون جان و روان

بسازید سام و برون شد به در

گر بمیرد این چراغ و طی شود

و دیگر که دارنده یار منست

همچنین هر آرزو که می‌بری

چو من تنگ روی اندر آرم بروی

گر ز شیر دیو تن را وابری

که جمشید با فر و انگشتری

عاشق آنم که هر آن آن اوست

ازان پس اگر خاک را بسپرم

خلق گفتندش که او از پیش‌دست

یکی خلعتش داد کاندر جهان

ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست

بینداخت الکوس گرزی چو کوه

عشق جوشد باده‌ی تحقیق را

بگفتند و پس رود و می خواستند

ما جهانی را بدو زنده کنیم

به پیش جهاندار گیهان خدای

مادر آمد چو سوخته جگری

چرا روز جنگش نکردند بند

وامداری نه کز تهی شکمی

همی بر تو بر خواندیم آفرین

چو اول شب آهنگ خواب آورم

اگر کشته شد رستم جنگجوی

مگر گردد آن زر بدین ریخته

به فرخ پی نامور پهلوان

همان شیشه می‌که داری به چنگ

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

چو اسکندری شاه کشورگشای

دلیر جوان سر به گفتار پیر

به سختی کشی سخت چون آهنم

درودی رسانم به شاه جهان

چو شد در ره نیستی چرخ زن

سرش را بیاراست با تاج زر

چنین گفت با نامور نامجوی

ستایش گرفتند بر پهلوان

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل

یکی باره باید چو کوه بلند

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

ز اسپ اندر آمد نشست از برش

بکردار نخچیر باید شدن

بسی آفرین بر جهان آفرین

بت‌شکن دعوی و بت‌گر بوده‌ام

بالینت چو خز و سر چو سندان

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

وز میان گم شده چنان پسری

بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند

ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن

که بر تخت با گرز و با افسرست

بناگاه لشکر برایشان زدن

آنک آن هستست آن را پیش آر

مرد داناش به تاویل دهد تسکین

که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی

برون آمد از هستی خویشتن

گفت امانت از یتیم بی وصیست

نهاده رهروان را خار در راه

همانا که بودش پس از مرگ فر

که بگسست بنیاد و پیوند اوی

منکسف بینی و نیمی نورتاب

به دستت جز پشیمانی شکاری

جهان ایمن از رای باریک تست

خود این زر بدان زر شد آمیخته

هین مگرد از هر قرینی زود شاد

دانسته‌ای ز مولی مولا را

از اندیشه‌ی بد دلش دور شد

که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست

استن آب اشکننده‌ی آن شرر

که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

دز روئین بود ز بی در می

آن کند که ناید از صد خم شراب

عدم یابند ما را گر بجویند

بریدند ازو تختهای گران

که با نامداران توران گروه

اهد قومی انهم لا یعلمون

نکشد در قفص خویش به دستانم

وزان آتش تیز بگداختند

به تسبیح نامت شتاب آورم

او بر آرد همچو بلبل صد نوا

اگر گرد او مر هوا را چراست

مگر زین سخن بازگردی به خوی

همان تخت و زرینه کفش مرا

چون شب و روزی مددبخشای عمر

نثاری کان به است از هر نثاری

که آرد یکی چاره‌ی این به جای

که از پشت شاهان روئین تنم

اندک اندک جهد کن تم الکلام

زمانه آفتابش نام کرده

چو بر خستگیها بر افسون کنم

بد آمد ز کردار او بر سپاه

که تو کردی گمرهان را باز جست

از قول خوب بر سر جوزائی

که درویش گردد چنان سست و خوار

نگهدار و مستیز با خاره سنگ

وانک می‌سوزی سحرگه در نیاز

نه به تو مر حجت را حاجت است

ازان چار صد پوست بد بر سری

برآید همی ناله‌ی کرنای

چون توی از ما به ما نزدیکتر

بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

بدین کوشش بیش و این بخت باد

چو خضر از ره افتاده را رهنمای

گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر

مگر از کشور جانان رسیدی

ابا برده‌ها بدره بسیار نیز

سرش را به دام گزند آورید

وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر

که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران

بت‌آرای با افسر و گوشوار

پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار

سود نبود جز که تعبیر زمان

بر گلوی دشمن دین خنجر است

فرو ریختند آلت کارزار

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

وز ثری تا عرش در کر و فریست

گوی ربوده است به نیک اختری

ز یاقوت با زنگ زرین دو جام

بنگر او را کوش سازیدست امام

چون بمانی از سرا و از دکان

که در سلک هواداران اویم

به بن در نشان تیغهای دراز

برو شادمان شد دل تاج‌بخش

تا نماند همچو حلقه بند در

زیرا که تو آشنای مائی

که زو بر ندارم دل و چشم و گوش

اسقنی خمرا و قل لی انها

وز معلم چشم را بر دوخته

خاطر او فرو کشید نقاب

نه پوشیده رویان آن مرز و بوم

همی خواهم آنک او بود رهنمای

دعوی دیدن خیال غی بود

که عیال ویند انسی و جان

وگر تیغ بارد هوا بر سرم

بی‌خبر باشند از حال نهان

مقتضای عشق این باشد نکو

آمد و بر تخت شه افشاند در

بر آب و گیا خفته بر آفتاب

به خم اندر آمد سر سرفراز

آشنا بگذار در کشتی نوح

تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

نه پیغاره از مردم بدکنش

بود سبطی جنس موسی کلیم

صد هزاران حجت آرد ناصحیح

کار تو تسبیح و نماز و دعاست

به چشم و دلش چاره‌ی او بدید

نه بگزیدم این راه برآرزوی

انتظار حشرت آمد وای تو

ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

پسندیده و افسر خویش را

از خیالات نعاست بر کند

کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم

اگر دارد ضرورت حسن مزدور

که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد

ستاره ز نوک سنان روشن است

جذب تو نقل و شراب ناب را

که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

به فرجام زان کار کیفر برد

که درآید غصه در آگاهیت

لیک ریش از رشک ما بر می‌کند

الا یا دستگیر مرد فاضل

آن‌چنان مطلوب را طالب شود

ز بیداردل پیر سر موبدان

بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ

در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

نیست لایق عود و مشک و کون خر

نقش حمامند هم لا یبصرون

هم سری بود آنک سر بر در زدند

پرده‌نشین باش چو نور بصر

کم شنو کان هست چون سم کهن

کس از کهتران نستد آن از مهان

خوردن او خوردن جمله بود

در همی جوی و همی برفشان

که بلا بر خویش آورد از فضول

زان کنار بام غیبست ارتحال

چون الف در بسم در رو درج شو

به یک زخمش کند دو نیمه جوشن

اندر آن تابان صفات ذوالجلال

سرآید شما را همه گفت‌وگوی

بشنو آیینه ولی شرحش مپرس

بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان

در عقالش جان معقل می‌کند

شود بر درختی چو پران عقاب

در صناعت جایگاه نیست جست

بسا فریاد کز حسرت بر آریم

بر در تو چونک دیده نیستم

وگرنه ز پیمان تو نگذرم

تا به گیتی ده و ستان باشد

خیره مباش غره به بسیاری

سر بر کند از جهان جهانداری

برآمیخته خیل چین با حبش

از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر

من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا

که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش

بزرگی و مهرش حصار منست

باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست

مر زوبعه را دلیل و برهانی

به زانکه تو بی‌خرد برآنی

که دولت ز من روی خواهد نفهت

گفته با کلک او قدر اسرار

سراغش گیری از هر کس که بینی

چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم

یکی منزلی زال شد با پدر

ورش عصیان کند چرخ ستمگر

چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی

چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟

صدش گنج سربسته بخشیدمی

گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر

بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها

نیست اندر بادیه‌ی هجران به از خوفت خفیر

بیامد همی بود گریان به پای

چونان که دل کفته نار باشد

چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی

بد گفتن از فلانی و بهمانی

به تنها عدو بند و لشگر گشای

بدری پاره‌ی کاغذ ز کنار طومار

زد علم خویش به قلب سپاه

کردت از خاک تخت و باد افسر

همه شب همی لشکر آراستند

گوهر نظم و نثر در اوهام

ز مردان مرد باید وز زنان زن

از سر همی برآرد هر ساعتی دمار

به یک زخم جان ستیزنده برد

حالتی اوفتاد کان سیرست

به روز حشر همه ممن و مسلمان را

جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»

که از بیم او شد زواره ستوه

دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار

زین است عدو دو صد هزارم

تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست

که رنجانم اندیشه‌ی خویش از آن

عدل باشد بلی دلیل دوام

دهانشان را بجای شیر دندان

بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون

نشانه نهادند چون روز جنگ

که چو تو در زمین پسر دارد

تا باز نگردی ز راه هامان

مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا

به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر

از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد

وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین

عون او باز چو خورشید کند مشتهرش

به فرمان او دیو و مرغ و پری

جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل

مکن جز به تنزیل و تاویل جولان

دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها

به تیماری از مملکت برد رنج

با کلامی چو لل منثور

فروچیده بساط شادمانی

خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران

بیابان بی‌آب و دریای نیل

بر سر توسن افلاک توان کرد فسار

بیفگن گوی و پس بگزار چوگان

گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا

او بود ساقی نهان صدیق را

مرا در شعر طبعی باد ماهر

هر اشتر بسان کهی از کلانی

در همه عالم امروز چو من نیست دگر

چنان چون من آرم به خم کمند

به عون باد ملک در سفر مرا یاور

روان روان معدن پاک راست

گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار

عقل و جان جاندار یک مرجان اوست

از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام

ز جوی زندگانی گشته پر آب

از کسان اجل قوام‌الدین

جهان سر به سر شد به نوی جوان

راست چون زیره و چون کرمانست

به شمشیر یازم کنون پاسخت

خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار

ابلهی کو واله و حیران هوست

منت پیش گفتم، همه خلق پس

گر بر سر تو عقل دیده‌بان است

نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر

نشستست هومان درین پهن دشت

نه فکرت به غور صفاتش رسد

ز لهراسپ دل تنگ دارم همی

گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد

خانه‌ی همسایه مظلم کی شود

که بینم تباهی و خامش کنم

برون آمد بسان مار از پوست

آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر

از ایران که یارد شدن پیش اوی

ز من کس ندانست نام و نژاد

چه از پادشاهی چه از خشم باب

کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب

چرخ را در خدمتش بنده کنیم

مگر سر بپیچد ز کین سپاه

کرد نیارد جهان فگار مرا

خبر زان خانه‌ی خرم که می‌آرد یک اشتربان

همان گردگاهش به زرین کمر

نژادت کدامست و کام تو چیست

بدارید از پاک یزدان سپاس

هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار

تو ز عیب آن حجابی اندری

سپهبد برانگیخت آن تند تاز

به زیر پای نومیدی فتاده

کودکی چون یکی بدیع صنم

به بالا و دیدار و فرهنگ و رای

همه دیده پرآب و دل پر ز خون

که از جوش خون لعل شد روی ماه

وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار

در فطام اوبسی نعمت خوردی

بسی مویه کردند برنا و پیر

ای ویحک آب دریا از من دریغ داری

دست بر کون چو مفلس عریان

همان بر جهاندار شاه زمین

زمانه زمانی همی‌نغنود

همه پیش دادار سر بر زمین

نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد

ده هزاران زین دلاور برده است

یکی یافت نفرین دگر آفرین

که جلد مصحف این کهنه اوراق

پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان

بداد و ببود این سخن دلپذیر

که جای سخن نیست روز نبرد

همی رفت پویان و دل پر ز درد

نبود در حریم دل دیار

سیر پنهان دارد و پای روان

ز شیرین به خوبی نمودند راه

گر نه با خویشتنت پیکار است؟

بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن

ز زال گزین آن یل پهلوان

جزین هرچ بودم به گیتی امید

به روز سپید و شب لاژورد

همچو آتش نزار خواهد کرد

بران برنهادیم یکسر سخن

ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

ز گردش بخت را گلگونه کن روی

ور بود حبر زمان برخنددش

که جاوید بادی و روشن‌روان

گرانمایگان برگرفتند راه

که شیر ژیان آوریدی به زیر

شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

به کاری جزین خود نپرداختی

نباشد حکیمی چو پیغمبری

که بیابی فهم و ذوق آرام و بر

ز می باز پیگار و جنگ آوریم

به ایوان شاه آنک دربند بود

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

که من خون به کین اندر آرم به جوی

بدان تا نباشد به گیتی نژند

مبادا قوت پای گریزم

که برآید از فرح یا از غمی

همی خواست از تن بریدن سرش

سپر آسمان زرین منست

سوی سرو کشمر نهادند روی

بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری

بخواند و بمالید رخ بر زمین

گر زنم پری بسوزد پر من

تن خویش و تن ما را چهار آلای کن احری

سخنم شد به قدر کیوانی

که جامه‌اش زره بود و تختش سمند

آهن سردیست می‌کوبی بدان

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

تا به از دیو در عمل و چهره پری

ریگ در دشت و سنگ در کهسار

که امان سبزوار کون ازوست

دلش تا با که باشد الفت اندیش

به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی

پس از یک‌چند اجل چشمش فروبست

چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب

گذشته بروبر بسی روزگار

ز دلها مگر خشم کمتر کنی

گردنم پر کن از حمایل خود

دلش خلیفه‌ی کتاب علم الاسما

زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

بدو تازه شد مهر و جشن سده

حوالت کرد کارش را به تقدیر

پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند

نیابد همی سیری از تاج و تخت

ز گیتی ندیده به جز کام خویش

زین سماعت چه وجد باشد و حال

خانه‌ام ز کارخانه‌ی آزر نکوتر است

ملکت چو قرآن، او چو معانی قرانست

همه شب همی دشت لشکر گذشت

به سوی نیل حالی شد شتابان

تا برای سد آتش بندها سازد تورا

که بودی همه ساله در زیر سلم

بدان تا نباشد به بیداد حرب

خواه در خرقه باش و خواه قبا

که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند

از چاه سقر زی بهشت ماوا

همانا ز جنبش نباید زیان

کردی‌اش جا در بصر چون مردمک

جز داغ ادب نشان ندیده است

به دست تهم پور دستان بود

فرستاد بسیار سود و زیان

غیر از اشراق نور نشناسد

حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند

ز جان فریاد برخیزد که هان خیز

که مرد از خورشها کند پرورش

به جان از وی امید وصل زاده

وز مدحتت مبارکی دودمان ماست

فدی کرد بر پیش میرین روان

بینداخت با خاک اندر مغاک

خویشتن را بلند نام کنی

خسرو صاحب القران برخاست

این زمین باشد گواه حالها

که رو گوزین کن سراسر نگاه

پیش عقل از حساب ما دورند

ز مهر خاتم سلطان و سکه‌ی ضراب

سر از خوب خوش برگراید همی

بر تخت منشان بدآموز را

در زمستان مگس قدید کنی

که نخل خشک پی مریم آورد خرما

که از یاد تو دور افتم ز دوری

تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

بر او تابنده هر جا ماه و مهری

جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند

که قیصر نیارست زان سو گذشت

که دارنده اویست و فریادرس

راست باد از برادران پشتت

ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا

سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت

دل و مغز و رایت جهانگیرتر

زبان من شو و از من بگوی‌اش!

خون مادر غذا ده پسر است

یکی ریخت خون و یکی یافت تخت

همی داشت آن راز را در نهفت

در تو پوشیده آز جامه‌ی دلق

هفت گنج شایگان خواهم فشاند

ببین بی طاقتی آرام من ده

که از هندسه بهره دارد بسی

همدمت ناله‌های زار چراست؟

کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند

گه جنگ و آویزش کارزار

نه اندر خور کار جایی گزید

دیده و دل به راه داشتنست

وز عطرها مسدس عالم شده ملا

پیش دام حکم عجز خود بدان

گسسته دل از نام و آرام و کام

بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»

عشقش نه ز عالم مجازست

ز پتک و ز آهن رسیده به رنج

به نامه بگوی این سخن در به در

ز آدم این بیخودی روا نبود

سرچشمه‌ی عیش، ناگوارست

جوابی بودش اما در دهان ماند

نیرزد پراگنده رنج تو گنج

به هر ره برخلاف من شتابی»

بر پای دلی نهاده بندی

بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

که از گنج درویش ماند به رنج

نهلندش دمی به یوسیدن

با جوهر خود کن آشنایی!

تاب نارد روشنایی بیشتر

به آتش در انداخت بی‌سر تنش

بازخر از ناخوشی اسلام را!

داغی که توراست بر دل از من،

که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین

که دینار بستاند از بدنژاد

دل ز بار بدن به تنگ آید

بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»

ز پرویزش غمی بوده‌ست پنهان

به خواهنده دادی همی شهریار

چون او در لطف کس صاحب قدم نیست

چو برگ گل ز باران بهاران

ابر دشمنان دست کرده دراز

خداوند او هم به تن خویش تست

عاشقان را به نان و آش چکار؟

بر قاعده‌ی نخست گردد؟

هم بدان قوت تو دل را وا رهان

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

نسبتی نیست با کسی دگرش

کای مجنون را دل از تو پردرد!

بران فرمند آفتاب زمین

بران‌سان که از پیش خوردی برنج

خبر از بنیت و نبوت نه

پروای خلیفه نیست ما را

تا بچمد گور در میانه‌ی فدفد

یکی گفت خورشید گم کرد راه

به وصل خویشتن من خواندم او را

جز این کاوفتد اندکی پیش و پس

بجای ندید اندر او آب و گل

که هرکس که آزرم مهمان نجست

روز و شب تا سحر ز غم نالان

جان را هدف بلای من کرد،

تا ببیند اشرفی تشریف او

ابا بینی ار خود ابائی نیابی

بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور

وین بانگ زده که: خون من ریز!

ز تخت و ز هرگونه دیبای چین

نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان

از هلاک و فنا بری نشوی

کز میغ‌تر هواست همه کشور سخاش

انبارخانه‌ی تو بود هفتصد حصار

تحفه بر قدر توانائی فرست

مرا سر دفتر ایشان نویسند»

که به مختار حیدر اندازد

بدین سان کز اندیشه‌ها بگسلم

بهر آخر نظر خاص بیائید همه

مهر و میراث از آن زرش باید

هر دو بحر از درون ول زخار

که ترا رحم آورد آن ای رفیق

آخشیجان امهات و علویان آبای من

برفتند با نیزهای دراز

کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام

ترا هست نام و نژاد و هنر

خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان

کرم و همتت بلند قصور

کز خضر آواز السلام برآمد

سفر ازمنزل خود کرده چون ماه

کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته

شد از خون دیده رخش ناپدید

پرده در این سراچه‌ی اشیا برافکند

فراوان برآورد هیزم به بام

کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی

به رخ من چرا برآری بانگ؟

عروس ظفر در شبستان نماید

کشت جوهر گشت بستان نک غرض

اوهام ز رتبت تو حیران

که فرزانه شاها چه دیدی به خواب

چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

پر از خشم بویا ترنجی بدست

بر چینین داری ز عصمت کاف‌ها خوان آمده

زانکه سرمستم و بریزم من

گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

وز دیو نگون اختر برده شده آوار

دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری

نبندد کمر نیز یک نامدار

در او مرتع امن حیوان نماید

مکن بر دل ما چنین روز دخش

که نکند هیچ غضبان و فلاخن

دشمنت خود به خود شکسته شود

دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش

دلخوشی و بی‌غمی و خرمی

بنده به دور دولتت رشک روان عنصری

چو اندر گذشتی ز ایران زمین

بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم

وزو یاد مردان آزاده کرد

تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی

تا ازیشان یکی رسد به کنار

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

به کامش باز کرد آن چشمه‌ی نوش

ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری

همی داد نیکی دهش را درود

هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم

گسارنده می داد رخشان چو هور

ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان

کرده آونگشان چو مار از فرق

کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد

مر ترا بالاکشان تا اصل خویش

عقل را خط معما برنتابد بیش از این

ز گیلان جنگی و دشت سروچ

که زا سدرة المنتهی می‌گریزم

ز هر بد تن خویش آزاد دار

و اسب سعادات تو را زیر ران

که همان رند و باده خوار شدند

خنگیش به زیر ران ببینم

مزاجش نازک و طبعش غیور است

بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان

بخفت و همی بر دل اندیشه داشت

وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم

ز شبگیر تا شد جهان لاژورد

بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته

سخن تست، ازین سخن مگذر

چون آب لرزه وقت محاکا برافکند

همت شیخ آن سخا را کرد بند

گرچه این قاعده‌ی مرتسم است

همی بودشان بر گذشتن شتاب

نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟

نهم بر سرش بر دل‌افروز تاج

نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته

تا ازو دیگری نیاموزد

با شرف قدر توست بخت افاضل به کار

لب خسرو شکر خاید ز شکر

دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان

دهن جنگ را باز کرده چو شیر

کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام

بلرزید برسان شاخ درخت

از نوزده زبانیه حرز امان شده

اکفی بها و ملی لدی الالقاء

از دم وصل تو تظلم دار

هرچ آن ماضیست لا یذکر بود

تا بر روان پاکش غالب نشد فنا

یکی گنبدی تا به ابر سیاه

دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

به رغبت بشنو ای جان گرامی

فصرت لجبهته برا العوجاء

نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید

چو طبع شه چنین رسوا پسند است

بنده‌ی کند فهم نادانیست

نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی

چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش

کمند نبرد و کمین آوریم

به دام دل گرفتارم گرفتار

خرد با هنر کردم اندر نهفت

حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم

معصیت طاعت شد ای قوم عصات

مخور بر جان من زنهار زنهار

و گر خیره سوی دم اژدها

ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید

اگر جان ستانم وگر جان دهم

به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر

فرستاده‌ای چون هژبر دمان

به چشم مرحمت در حال من دید

به این غمدیده داروی فرح ده

با حاصل و دستگاه و امکانم

که گفتی برو بر نشاید گذشت

خود راستی نهفتن هرگز کجا توان

آن چو زر سرخ و این حسها چو مس

که بفروزدش خشم چون مجمری

که این بوم گردد بما بر تباه

تا نظمی و نثری به تو رسانم

به هر ویرانه همچون بوم مانده

مانده‌ام در قعر دریای عنا چون لنگری

همیشه بدی شاد و روشن‌روان

که خوشی و خوبیش را نیست پایان

مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

هماره تا که کند ابر گریه و شیون

که با مهر او آتش آورد بار

حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه

روانی چه کرباسش از هم درانی

با دست کار گردش چرخ مدورم

اگر دیده و دل کند خواستار

همچو هنگامه گیر و راه‌نشین

بر فزون بنما و منما کاستی

عنایت تو کند خارهای این ریحان

گاو زمین را سم‌شان سر شده

گاو او در خرمن من باشد از کون خری

گرفتم بود خاطرم ابر نیسان

وز خوردن اعدا نشد بطین

ستاره خواست تا مه را کند جفت

وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام

همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال

وینک من اگر وصال خواهی

تحیر بانگ بر می‌زد که خاموش

فانظرو افانظرو الی‌الاثار

همه دست و زبان چو بید و چنار

کلید آرزو نه در کنارم

گهی پیدا، گهی پوشیده می‌دید

برآورد و بدخواست بر بدگمان

باز گویند تا زمان باشد

داری اثری ز دردمندی

که گرفتند دو مسعود به یک برج قران

کار مردان از منی پالودگیست

پست و با خاک ره برابر گل

باشم به درت به پاسبانی

درین نام است دولتها بسی جمع

سه تن نانهانست و چار انجمن

دست بر سینه چون کمین چاکر

در جلوه‌گه‌ی نشاط جویان

همه گلها گریبان چاک می‌زد

تا نهاد او روی خود بر روی خاک

که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان

از چشم رضا کند نگاهی

که چشم آزار یعقوبیش بخشید

که ای نامداران یزدان پرست

چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام

چون باد زده کهن درختی

حاجبی ابروی خوبان بد است

گر دهد ما را بخواری سر به راه

وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار

از نومیدی گریست چون ابر

قیامت، میهمان آمد به فردوس

از اختر گرفتند پیدا نشان

پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است

وامیخت دو مغز در یکی پوست

میسر نیست ایشان را جدائی

هم دهانش آتش‌تر یافته

کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را

او، سینه‌ی خود، ز آه خود سوخت

هزاران پاره گردد جمله یک سر

فرستاد پاسخ به زال سترگ

ز خوفت خصم را چون زعفران باد

گفت ای دم تو مرا زبان بند

مکن خدمت هوای خویشتن را

عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت

الف او ستون خیمه چاه

کاهسته کنیم برکرانش

ز دلتنگی کند با بام و در جنگ

ز هامون به گردون برافراشتی

زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش

زمین بوسی به بزم خسروانی

به کیش هندوان سهم سری داشت

عشق ترسازاده کاری مشکل است

کز دهن مغز شیر پالودند

در راه وفا چنین شود خاک

که مه در منزل پروین گذر یافت

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

سبک جفت او جست راه گریز

آه که به سینه کرد داغت؟

به برج خاک شد از بیت معمور

فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد

که ناری بیش یاد این مهر و پیوند

پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست

مرا کار سازندگی چون دهی

زمین را ببوسید و فرمان گزید

کز چرخ نرست بی بلا کس

چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟

کز خمش چون بکند دهقان سر،

وامی که جهان دهد ستاند

غریدی از آن نشاط چون شیر

برند آتش از هیزم نیم‌سخت

بفرمان گرز من آید رها

برآشفت ای خوشا آشفتن او

به بوسه کعبتین انداختندی

به هر کشور از خانه بیرون شدند

ای خدمت تو مایه‌ی عز و فخار

کشته و سر بریده به دشمن

زنده به توبه که مرده تست

که از مرز بیرون شود فرهی

که چندین بد اندیشه باید گرفت

به از فرمانبری کاری ندیدند

ز جمعیت رسید این تابناکی

بران نامداران با فر و دین

شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر

کاسمان از زمین برآرد دود

تا دل غریبی آزمودن

تو را بر پرستش بود یارمند

به دل زال را خواند ناپاک دین

ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟

به از پیش خسیسان داشتن دست

که پیکار جویند با خوشنواز

تا روز حشر بسته به تو پیمان

پخته گشته در آتش زنده

در این نه مطبخ این یک چارخانه

همی دارد از تنگی خویش راز

نباشد ازو ننگ بر دودمان

حدیث عشق از ایشان طرح کردست

بلا همراه در بالا و در زیر

سخنهاش ز اندازه اندر گذشت

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

از بند فراق گردی آزاد

بود از پی کسب روزی خود

بدرد دل بدکنش سوفزای

برش کوه سیمین میانش چو غرو

مسجل شد بنام شاه آفاق

نکرد است آدمی خوردن فراموش

یکی شاد ازیشان و دیگر دژم

که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار

آخر به چو من زنست مرد است

ختم است برین و گشت خاموش

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

سواران جنگند و مردان کین

نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست

عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز

چرا نان نجویی بدین نام خویش

اختلافست در میان کلام

آن لحظه که می‌برید زنجیر

کاورد چو زمزمی به جوشم

برین بر نهادند یکسر سخن

پس اندر فراز آمد و پیش غار

اذا لم تحتمل بطش الملاعب

شکر نامی به چنگ آرم شکربار

ببینی کنون زور تیغ جفا

تو ملکی کاو را صد چون سباست

لاله را قد خیزرانی داد

مشغول شده به درس و تعلیم

بیاموختش دین و آیین و راه

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

که تو لعلی و باشد لعل در سنگ

ندادش عاقبت رنگ گل زرد

همه ناز را دست کرده بکش

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

بر زمین اژدها در آب نهنگ

در کینه چو روزگارقاهر

که شیر ژیان آوریدی به زیر

نشسته به اندوه در سوگ شاه

دست و پائی کشیده بی آشوب

بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب

که ای نازش تاج و تخت و نگین

بهترک بستمی در این پرگار

نقاب در او چکار دارد؟

وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها

زمین را سپهری همایون بود

هر نهنگی درو چو دریائی

یکی پنهان ز بهر خواب کردن

ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست

فرستم به دست تو ای نیک‌خواه

این سلطنتست عاشقی نیست

فزودش شادیی بر شادکامی

چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را

بر خویش خواند آزموده سران

کرم را خورشید جان می‌پرورد

بگرید سخت و آنگه بر گشاید

با دهر جمال تو مصاحب

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

تو توانی رهاند باز رهان

کسی از بهر کس خود را نکشت است

توپرمغزی و او پر از باد سر

ستایش ندیدم و افروختن

وانگهان نظاره کن آن کار و بار

نماند از شادمانی هیچ باقی

ازو بازگشتند پر کینه سر

که‌ای کاردیده ستوده ردان

تا در آفاق بوی خوش داری

کاری به بهانه بر سرم دست

ز آهن شده روی جنگی سیاه

پراندیشه بنشست و بگشاد چهر

پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست

وز اینسان در خرابی گنج بسیار

به جان و سر نامبردار شاه

رسیدی به نزدیک شاه بلند

کبم از ابر و درم از عدنست

خوانی جگرم زهی جگر سوز

ز هر گونه مردم اندر میان

هوا گرز را ترجمان داردی

گنج در ویرانه‌ای بنهاده‌ای

که شمع صبح روشن کرد کارش

فرستاده‌ی زن به نزدیک زن

به یکسو شد از راه آیین وکیش

ره کنون رو که پای آن داری

ای آینه روی آهنین رای

ازو بد سرودن نه آسان بود

بجایی رسد در بزرگی بلند

انتظار شاه هم از حد گذشت

بسا شیرا کزو نخجیر سازم

نهادند بر هر یکی مهر تنگ

دل اندر سرای سپنجی مبند

در جهان جز تو تاجداری نیست

به زانکه بود شکسته نامی

همان ساخته کرده آواز رود

دو مهتر نژاد خردمند را

کردی آنچ کور گردد شانیت

که شیرینی به چربی سازگارست

که کوشد که آباد دارد زمین

کزان نامور جاه و آن آبروی

بوسه بر دست شهریار زدی

می‌کرد به سجده حق گزاری

ز پیروزه بر زر کرده نگار

اگر چند او را پی و پوست نیست

می‌شدی او سیر و مست جام او

نه من گفتم که دانه زو خبر داد

رخ نامور شد به کردار قیر

تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری

در سواد عبیر شد علمش

چون آمد خار در گذر داشت

برش گنج یابی ازین کارکرد

نیاید از سلیمان زور برمور

احتیاج خود به محتاجی دگر

به گل رغبت نمودی لاله بستی

بفرمان دارنده دارند گوش

برآر آرزوی من ای مهرپرور

باز داده خبر به خاطر خویش

ز ایوانش فرو افتاد طاقی

یکی مرغزارست زیبای سور

تقصیر مکن ازو کرم را

تا ز جنت زندگانی زایدت

به یک تک تا عدم خواهم دویدن

برین راستی پاک یزدان گواست

زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر

پنهان کنمت چو لعل در سنگ

سخن دانی که بیهوده نگفتند

سپه را بروی اندر آریم روی

کاین بی دل بینوای بی‌تاب

بر گلوی ما کی می‌کوبد لگد

مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار

جهان کرد بر خویشتن بر سیاه

گر به دست اندکی بیفشاری

فتنه کشتن ز روی عقل رواست

شیطان رجیم کیست باری

سخنهای دیرینه برخواندی

توان بخش توانای توانگر

ز امر او راهم ز سر باید گرفت

دلی دارد چو مرغ از دام رفته

که زیبای تاج است و زیبای گاه

آن نگارین، دو هفته ماه تمام

چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان

مه را به دهان اژدها داد

بشد کار آن باره یکبارگی

تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی

کارش از لطف خدایی ساز یافت

که شیرینم نه آخر شیر خوارم

به فرجام پیمان تو بشکند

نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی

به خاک پای خداوند روزگار، یمین

چون چشمه بمانده چشم بر راه

کجا زاد فرخ نهد پای پیش

یک خانه پر از بتان پندار

وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

بنامیزد رخی هر هفت کرده

توانا و داننده از هر دری

که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند

ز سعدی همین یک سخن یاددار

مقبوضه دو چشم زاغ کنده

چو آید مقاتوره دینار خواه

دواتت سله‌ی ماری کزو باشد دمار تو

که درویش را زنده نگذاشتی

ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود

همه گرد این بیشه لشکر کشید

خوش باش به رغم دشمنی چند

که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

رنج خر از راحت پالانگرست

کرا خوانم اندر شما پیش رو

بر مثال چوب باشد در نبات

بوی بهشت بشنود و نوجوان شود

صورت و جان هر دو طفیل دلست

که پیمان شکن کس نیرزد کفن

تلخی آن آب بحر از ظرف نیست

که من زانچه گفتم پشیمان شدم

بجز خوردنی نیست و پوشیدنی

چنین داد پاسخ که مهران ستاد

کیف آسی خلف قوم ظالمین

فاحدث امر لایحیط به فکری

که باشی تو بیرون ازین همرهان

بپرده درون روی مریم بدید

چرخ در گردش گدای هوش ماست

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

چشم سخن گو که زبان بسته بود

نگه کرد روی و سر و افسرش

بهتر از آن دوست که نادان بود

روزی نکرد چون نکشد غل مدبری

به دست کسان خوبتر شد چراغ

نبینند هرگز به آباد بوم

پای درین ابلق ختلی درآر

چو ماهی که با جوشن افتد به شست

جان به تماشا نظر انداخته

همان تیره گشت آن شب دیریاز

تا نشوی از نفسی عیب‌دار

منعم دوشینه چرا بی نواست

درنگر و پاس رخ خویش دار

سواری فرستم به نزدیک شاه

ملک قناعت به تمامی تراست

به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر

که تا مستمع گردد آزرم جوی

ازو تخمه‌ی ما نه ویران بود

جمله معشوقان شکار عاشقان

فلک زود رنجید از میزبانی

ای سبک آنگاه نباشی گران؟

زره در برش آشکارا بدید

تا به بزرگی بتوانی رسید

صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا

عرش روان نیز همین در زدند

به سال چهارم پدید آمد اوی

آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان

نفروختست اطلس و خارا را

بهتر از آن جوی که در سینه هست

بدین درگه نور، در میزنم

خواست چکیدن سمن از نارکی

وی خاک درگهت همه را مرجع و مب

زر و فر و بها فرستادی

مگر امروز که در کشور امکانی

پنجه‌ی آلوده‌ی ایشان گواست

هزار تن ز لباس بقا شود عریان

تا خداوند زمان را به سوی من نظر است

بود اخلاص و عباداتش درست

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

دو شاه بیت چنین در قصیده‌ی عالم

پاکش برای فریاد رس زین خاکدان سبحانه

کی چون نفس مرغ صبح خوانست

چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم

حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان

مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر

به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

در چه معبد، معبد یزدان پاک

بر دری گر از زبردستی به تیغ امتحان

کار اوست آنرا که این کار اوفتاد

بغیر از کوچه‌ی توفیق، در هر کو بجولانی

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک

از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟

گر بتدبیر نبندیم دبستانش

تو چو موری و هوی چون مورخوار

زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان

تا توانی سود فرق ماه را

چون محک، هر قلب را گوید: بیا

نیست چون یک دیده‌ی صاحب نظر

مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی

از پدر شبرو گزیده شبیر

آنرا که دل و دیده صد هزار است

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

همه‌ی انصار بی‌اعوان و انصار

که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار

عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان

بس ناخوش است و، خوش بخارد گر

چون اجل آید بر آرد باد دست

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

به یک اشاره‌ی او منتقل شود اعضا

سیرم بکن که تشنه‌ی آن بحر اخضرم

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

گفت کاین زرها میان هیمه بود

تنگ دل چون خلال دان باشد

گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟

بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب

هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد

صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا

بر شمرد بحر را در ره هندوستان

فعل حق حسی نباشد ای پسر

دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان

ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش

اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان

ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد

چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا

وز شراب سلسبیلم جرعه‌ای ریزی به کام

رو به درگاه مقدس می‌کند

کنم کمند که مالک رقاب ایشانم

بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

خوان تو سازگاری پیر و جوان کند

گر بدانی گنج زر آمد نهان

یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار

بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی

لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج

بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر

نماز مغربت ار طول می‌کشد به عشا

وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار

یکی که اشرف خلق خداست انسان است

نیست مرا با تو جدال و مقال

به امید آمد شد کاروانی

تو درافکندی مرا تو هم برآر

مشکلی بود قدم بر قدم آسانی

زیر نکو پند به خروار خویش

با چنین خاطر افکار خطا در افکار

تا کیان را کیان همی‌یابم

به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی

آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار

که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن

شد حب حیدر افسرش

به خون یحیی و سبطین و جمله‌ی شهدا

هیچ قیاسی نپذیرد سخاش

گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا

محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»

اکنون چه شد که آب ندارید در جگر

آنند که در دین فقهااند سفهااند

بر این درد فردا بمانی حسیر

پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش

بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر

به تقدیر خدای فرد و قهار

بدین راستی بر تو، ای نابکار

نیست جزین هیچ اصل و مایه‌ی پیکار

وز فلان و بوفلان بگسل حبال

گرچه به نام تیغ و تبرزینم

ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

شود دشمن دهر دلیل و نهارش

چو چشم و دل خویش زی پار دارد

اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

تو حاصل شدی در غم بی‌زوال

به سخن‌های گران ناصبیان را تبرند

کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست

شیعت مرتضای کرارند

پند بارد همه از پرش و منقارش

از چشم و ز مغز پر بخارم

سوی خویش خواند ایزد دادگستر

عفوش نه دعای مسیح بود

ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت

به ابر جود تو در باد خلق را روزی

بیا تا خرامیم سوی گلستان

گربه‌ی به بیوس نتوان بود

یکی طنبوره‌ی کویی دوم طنبور حدادی

محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان

خون بسی پیرزنان خورده‌است

روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم

نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه

نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را

همایون یکی هست تشریف خسرو

شها داد از ناکسان زمانه

از من بدی نیامد و ناید ز من بدی

بسی قرار نگیرند جان و تن با هم

بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست

جان را به نکو سخن بپرور

آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام

تا ببینی خویش را ز آسیب من

زانکه شاگرد غلامی نکند

مرا رسول رسول خدای فرمان داد

بدینسان خسته کسرا دل مبادا

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد

چو شل کرده باشی رگ آب دیده

مدح و دبیری و غزل را نگر

یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم

به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل

شاه جهان نظم غیر داند از سحر من

چه آید چه خیزد از این ابر و دریا

« که مال و ملک و فرزند و زن و زور

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا

اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند

دل او داد را بهین رهبر

تن خاکی چه پای دارد کو

کان ملک، تا آن زمان آمد پدید

الوداع ای دمتان همره آخر دم من

بر پی و بر راه دلیلت برو

چنان کن ای برخ خورشید خاور

تو ندیدی پرده‌ی دیوار را

بی‌یاری چون تویی نگردد

زان میوه شوی قوی و باقی

پریشان گشت و با دل داوری کرد

اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص

بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه

برای آنکه بچینی همیشه میوه کام

رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل

زین هفت حقه فلکم بگذران که من

باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد

به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی

رادی که من از تواتر برش

در صف گلشن نه چنان دیدمت

گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست

ای گشاینده‌ی در خیبر، قران

بودم چنان که سخت به اندام کارها

بزردگان، مومیائی فرست

فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر

مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک

ای قدرت تو چشمه‌ی گشاینده از رخام

محتمل مرقد تو فرقدین

آنچنان فرقه زیاده طلب

درد دل من از آن فزون است

در شکم سنگ خاره به زان دل

نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد

اگر راست گویند گویند «ما

ما خوش خاطر دو یار بودیم

ظلم است در یکی قفس افکندن

گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان

تا راه دبستان خط ندانی

قلبی ببرد ز جان قلاب

چون شدی سرگشته در تیه نیاز

بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن

از فضل تا چو غول بمانم تهی

ز آیینه خویش زنگ بزدای!

این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر

آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان

نبود جز خط محیط افق

بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»

خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم

تب ربع آمد ایشان را که نامم

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد

خیزید و در طلب ببندید!

عاقبت کشته‌ی شمشیر مه و سالی

هستند ده ستاره و نه حور با دلت

خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو

گران‌مایه عمرم که مستعجل است

رهنمون گشتند در تیه ضلال

هرچه بفرستی به رسوائی کشد

با تو نکند کنون کسی احسان

گشتند به روی یکدگر خوش

گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان

چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل

باد آزار آه خصم ترا

منت دارم، به جان بکوشم

از آن پاکتر نیست کس در جهان

باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل

چو قصد شعر حجت کرد خواهی

ز آن پایه که عشق پای ما بست

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن

بازی است رباینده زمانه که نیابند

بسان غنچه کز شاخ سمن رست

یکی غواص، درجی گران بود

قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت

بیزار شو ز دیو که از شرش

آن کرده به رمی سنگ آهنگ،

به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ

ور به طواف کعبه‌اند از سر پای سر زنان

اخذ می‌کرد از تو عز و شکوه

در بادیه از من است دل تنگ

چو زار ناله کند جمله شب از سر درد

خورشید بر عمامه‌ی او بر فشانده تاج

بر مشکل این معجزه جز آل نبی را

حامل وحی آمده کامد یوم الظفر

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمه‌ی حیوان

شب و روز خوردن بدی کار اوی

بچر! کت عنبرین بادا چراگاه

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

دزد گردون، پرده بردست از درت

زمین هفت کشور مرا گشت راست

بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن

ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان

کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی

نشانی مگر یابد از اردشیر

به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش

یا سید البشر زده خورشید بر نگین

با طبع ساز باشد، پنداری

فروماند زان آسیابان شگفت

تا ز تو میراث بماند سخن

زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست

از منقبت و علم، نیم ارزن

فرستاده رفتی بر دشمنش

توحید تو تمام بدو گردد

این روس و حبش دو خادمش دان

باغبان آمد که دزد، این ناظر است

ز بهر اسیران یکی شهر کرد

تخته‌ی کشتی نوحم به خراسان در

دستار خز و جبه‌ی خارا نکوست لیک

چنان حفظش نمودی کز دل مور

بگویی تو نیز آنچ اندرخورد

بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا

پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان

بر سر یوسفان کنعانی

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب

چون به هندوچین او دستم رسد

نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت

مجوی از دل عامیان راستی

سوی شعر حجت گرای، ای پسر،

بعد کشتن قصاص خاقانی

چگونه رام کنی توسن حوادث را

به راهام را گفت کای پارسا

دیوان برمیدند چون بدیدند

چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن

هزار قلعه گشا هست در خبر اما

کنون من به بندی ببندم ترا

مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند

بهینه سورت او بود و انبیا ابجد

من با تو سخن نگویم ایراک

هرانکس که بگزید فرمان ما

به ده دینار طنبوری بخرند

ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم

چون با دگران نیست سازگاریش

سلیحت در آرایش خویش دار

چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب

آتشی کز دل شجر زاید

گندمم را ریختی، تا زر دهی

بشد بنده چون باد و آواز داد

آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را

گشایم راز لاهوت از تفرد

از بهر عطر بارگه کبریای اوست

چو شد مست برخاست شاپور شاه

سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد

منشور حاجبی و امیریت تازه گشت

خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست

کسی را کجا پیش رو شد هوا

مدد یابی از نفس کلی به حجت

ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم

کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین

گر ایزد مرا زندگانی دهد

چوپرگاری که از هم باز دری

از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان

خلق را با تو چنین بدخو کنند

به موبد سپردند پس تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت

چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل

ازان آگهی مرد شد در نهیب

چو راز اندر نهاد راز داران

مرا بین که آیات ابیات مدحش

مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده

ز ویران و آباد گرد آورید

به ایوان خویش اندر آمد دژم

بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش

چنان برکش آواز خنیاگری

به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ

زان می نرود بر ره تو حجت

جستم و این خواب پیش خضر بگفتم

پس ز حق امر آید از اقلیم نور

پر از مهر شاهست ما را روان

کنون چون کند رزم نر اژدها

ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین

عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص

بکش هرک بیکار بینی به ده

سین او بر سر ستم اره

بحر در کوه بین کنون پس از آنک

چون زنخدان تو بربندند روز واپسین

ز دینار گنجی کنون ده هزار

سر شاه ترکان ازان دیدگاه

دولت از خادم و زن چون طلبم

باد را اندر دهن بین ره‌گذر

هرانکس کزان تخمه آمد به مشت

زود دی گشته گیر فردا را

دل رفت گر اهل دل بیابم

در فرو بست آن زن و خر را کشید

گر از تازیان اسپ خواهی خرید

نهادند و گفتند با کردگار

شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز

نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد

فرو ریخت ارزیز مرد جوان

سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت

دل کو محفه‌دار امید است نزد اوست

فصل کند داوری ما به حشر

شب تیره‌گون رفت بهرام گور

سپه را بدو داد اسپهبدی

مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر

خلقه حاتم کند مس سراپای وی

نباشد خرد هیچ نزدیک اوی

ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی

تا زمین بر کتف ز خلعت روز

دست و پا بدهد گواهی با بیان

دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر

که او را بجز بسته در بارگاه

ناگزیر است مرا طعمه‌ی موران دادن

ز صد هزار حکیم اینقدر نمی‌آید

یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید

روشنایی کو حیات اولست

چشمه بانوی و درخت است اخستان

گرچ او هرگز به چیزی ننگریست

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود

براندیشد آنکس که دانا بود

به آهی بسوزم جهان را ز غیرت

بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی

نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است

دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا

منکر فعل خداوند جلیل

نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

در روش مدح تو خاطر خاقانی است

آصفا عالم مدارا بختیارا داورا

همچو دف کاغذینش پیراهن

اندر آن بازار کاهل محشرند

ور نباید که شبستان و طزر نالد زار

که دانست بگزاردن فام احمد

بر من درت گشاید درهای آسمان را

سراپرده زد شهریار جوان

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد

اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر

بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست

خداوند ما باد پیروزگر

کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید

نفس من بگرفت سر تا پای من

چونی از صفراییان بی‌هنر

پرستشکده گشت زان سان که پشت

آن الف در بسم پنهان کرد ایست

مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم

چون جنین بد آدمی بد خون غذا

حق قیامت را لقب زان روز کرد

جست بنا موضعی ناساخته

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان

آنک بی آن روز تو تاریک شد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

جان مادر چشم روشن گویدت

آن چه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد

او بر آرد از کدورتها صفا

جان من از روزگار برتر شد

فوق آمد جان پر انوار او

به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار

وای اگر صد را یکی بیند ز دور

سوی هفتخوان رخ به توران نهاد

بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور

که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد

کای رهاننده مرا از وصف زشت

سر ز شکر دین از آن برتافتی

پس وزیرش گفت ای حق را ستن

برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت

هر پشه هر کیک چون گرگی شده

ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد

علمشان و عدلشان و لطفشان

تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک

مرغ کو بی این سلیمان می‌رود

شنیدم که سوی خصیب ملک شد

آن لجاج کفر قانون کپیست

امید بنده وفا کن به حق احسانت

این دعا هم بخشش و تعلیم تست

چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج

چون غزا ندهد زنان را هیچ دست

ملک جانش بخر به نیم نظر

لاجرم موسی دگر بازی نمود

تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز

گر شود مات اندرین آن بوالعلا

بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود

سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج

به جاماسپ گفت آنگهی شهریار

در نظر بودش مقامات العباد

که می‌زند در انکار این ز دشمن و دوست

شب شود در خانه آید گرسنه

به یک حمله که آورد آن جهانگیر

مات او و مات او و مات او

گر بود از ماهی نفست خلاص

چون نمودی قدرتت بنمای رحم

همی یابد اندر میان دیو راه

حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت

و گر نمی‌کنی از نقص دین نماز تمام

چون خلیل از آسمان هفتمین

گو تحدث جهرة اخبارها

آب دیده‌ی بنده‌ی بی‌دیده را

چون دلم انبار سخن شد بس است

ز چرم گوزن ملمع هزار

بیاید پس آن برگزیده سوار

نفی بگذار و همان هستی پرست

نکوترین صور سود این که خود برساند

بدانگه که ما را بفرمود شاه

در اندیشید شیرین با دل خویش

منتظر می‌باش آن میقات را

گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم

چه گردی همی گرد تیر و کمان

دلی شاد زان بیشه باز آمدند

یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ

به این نیت آرند کز عنف و غلظت

ز دیبا کشیده برو چادری

هم عرض دان کیمیا بردن به کار

پس بنای خلق بر اضداد بود

هرکه رود بر ره خرم بهشت

نشستند دانش پژوهان بهم

برادر که بد مر ترا سی و هشت

مال ایتام است امانت پیش من

جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح

دو روز اندران کار شد روزگار

چو شد القصه شاه مصر منظور

که به قدر جرم می‌گیرم ترا

زین پیش در شما اثری کرد هر سخن

کنون گر نتابی سر از باژ و ساو

ببینیم تا اسپ اسفندیار

چونک مستم کرده‌ای حدم مزن

مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز

دگر گفت بر جان ما شاه کیست

هم دعا از تو اجابت هم ز تو

شاخ گل هر جا که روید هم گلست

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت

که با تیر او گبر چون باد بود

نیازاردت کس به توران زمین

تو که بینایی ز کورانم مدار

طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد

ز یاجوج و ماجوج گیتی برست

چه می‌گویم به جنب رحمت عام

شهر را بفریبد الا شاه را

مصطفی دولتا سوی حسان

بپرسید زو گفت شب چون بدی

فرستاده نزدیک گشتاسپ برد

همچو کنعان کشنا می‌کرد او

طفل نو را از شراب و از کباب

که گر ابر گردد بهاران پرآب

یوسف حسنی و این عالم چو چاه

من عدم و افسانه گردم در حنین

گر احمد مرسل پدر امت خویش است

پر از درد نزدیک قیصر شدند

به دکانش بنشست گشتاسپ دیر

بلک مر بیننده را دیدار آن

من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد

یکی خوب گوساله در پیش اوی

ازو این حرف چون منظور بشنید

منتظر مانی در آن روز دراز

وگر پند گیری زحجت، به حشر

سپهبد پذیرفت زو آنچ بود

سواریست گردافکن و شیر گیر

همچنین هر شهوتی اندر جهان

در شب ار خفاش از کرمیست مست

همه پاک رستم به بهمن سپرد

وز قران خرمی با جان ما

که هرکو ز فرمان شاه جهان

من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،

همان نیزه و حربه‌ی آبگون

فگندست بر باره از تاختن

سقف خوب رخ را به دارا سپرد

بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم

چگونه مر او را ندارم چو جان

هوس دارد یکی قصر دل افروز

بخندید زان چاره در زیر لب

چشیدی بسی چرب و شیرین و شور

که چو تو سواری دلیر و جوان

دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

شاه آمد تا ببیند واقعه

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ

تا ز درویشی نیابی تو گهر

چو پرورده‌ی شهریاران بود

سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق

چو نامه فرستاده شد برگرفت

به دشمن نمایم هنر هرچ هست

به شهر کسان مرگت آید نه دیر

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه

نشسته بدر بر گلینوش بود

رسم وفا نیست در اهل جهان

عقل را با عقل یاری یار کن

گر از دنیا برنجی راه او گیر

به باغ اندرون دخمه‌یی ساختند

به پهنای دیوار او بر سوار

که به هر لحظه بهر دراعه

تا خری پیری گریزد زان نفیس

به پرهیز زین گنج آراسته

مر مرا تقلیدشان بر باد داد

نیست دستوری گشاد این راز را

اگر باز گردی ز راه ستور

ز بغداد راه خراسان گرفت

گر این را که گفتی بجای آوری

اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه

گنهکار اندیشناک از خدای

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

ز مشک افشانیت این خسته جان یافت

گر بگرید ور بنالد زار زار

منت خدای را که نکرده‌است منتی

که چون او زنی نیست اندر جهان

بیفگند و دندان او را بکند

گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد

تشنگیش از نام او ساکن شدی

بگویش که در جنگ مردن بنام

ناامیدی را خدا گردن زدست

این الم است و حم ای پدر

داد تو داده است کردگار، تو را نیز

ابا تیغ دیبای زربفت پنج

به زنجیر شد گنده پیری تباه

باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر

سپر نفگند شیر غران ز جنگ

وزین جایگه شد بهر جای کس

که گردد ناگهان از دور پیدا

حیرت اندر حیرت آمد این قصص

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه

به زندان بکشتندشان بی‌گناه

دگر جام بر دست بهمن نهاد

بسی نماند که این ملک را تمام کند

بر سر گنج از گدایی مرده‌ام

گوی دید برسان سرو بلند

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند

گویی آن دل زین جهان پنهان بود

بی‌خطر باشد فلان با او چنانک

گراز من بد آگاهی آرد کسی

همه چهره‌ی دوستان برفروخت

ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات

مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام

دو کوه این دو گنج نهاده به باغ

چه شد کاین کور طبعان نظر پست

چون دود بلند شد به هر حالی

اقرار کن بدو و بیاموز علم او

توان در بلاغت به سحبان رسید

دل او به کاوسیانست شاد

بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای

دانم آنجا در مکافات ایزدت

چو بیداد کردی توقع مدار

هم عرب ما هم سبو ما هم ملک

لیکن تو نه‌ای به علم مشغول

گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،

به پندار نتوان سخن گفت زود

بکشتند اسپان و چندی به ره

از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست

و بین یوی صرف الزمان و حکمه

در جهان ملک جاودانت باد

به ملک حسن چون از ده گذشتند

تو را جز که حجت دگر کس نگوید

نشاید نکوهش مرو را که یزدان

پادشاه علما صدر جهان خواجه‌ی شرع

ببندم کمر پیش او بنده‌وار

زان چنینست جامه‌ی جانت

در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها

خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید

دلی دارم که با هرکس به جنگ است

چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر

تا به تغافل ز کار خویش نیفتی

داشته شیر چرخ را دایم

درم ده سپه را و تندی مکن

طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

لعاب آن شود چون آب افیون

از صف خود عشق جدا گشت فرد

نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان

از دست بند طمع جهان چون رهاندت

گه تحرک او منقطع صبا و دبور

به جان و سر شاه سوگند خورد

کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر

چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو

عفوت ز پی جرم کس فرستد

گر از دوری فراموشم نسازی

از تو بودم بستانه‌ی خواجه عارف معرفت

فخرست روز حشر ما

بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید

چو برگشت از رستم اسفندیار

تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر

به گریه دل کافران کرد میل

تو پسندی که رد کنی سخنم

ز هر شمشیر جویی آشکاره

ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون

بستردم گرد بی فساری

نیست ممکن ورای همت تو

غو کوس خواهیم از آوای رود

در شکمش ز نوعها علت

آن طبیبان آن‌چنان بنده‌ی سبب

بانفاذت ز گرگ بستاند

مگر نه شهره شد در شهر و بازار

چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند

چه خواهد همی زو که چونین دمادم

در دریای دهر کیست؟ تویی

همی موج زد خون بران رزمگاه

از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا

کسان را نشد ناوک اندر حریر

نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقه‌ی من

حریفان سرخوش از جام پیایی

شوخیست مایه‌ی طمع اشعار خوش چه سود

همه رای با مرد دانا زنید

درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب

همان نیزه بخشنده‌ی دادگر

ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح

من درین ره عمر خود کردم گرو

جانم که درو نقش هوای تو گرفتست

قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان

آثار نکو به که بماند چو ز مردم

کز ایران یکی مرد با آفرین

هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا

عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی

ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی

زنهار پند من پدرانه است گوش گیر

هر دری نیستنم چو گربه‌ی رس

براین کوه ار شدی آن برق رفتار

با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را

همی خواندند آفرین نهان

چو عیدی بگذرد تا عید دیگر

ز آمدنش گشت غمین شهریار

همه هم صورتند و هم سیرت

گر شه این شغل را بدارد پاس

از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج

مگر هرکس دلی دارد پر آتش

او امام پند گویانست پندش می‌دهی

همه تندرستی به فرمان اوست

وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان

پس از اندیشه‌ی بسیار خندان

هر دو مست از نبید سوسن بوی

یکی گفت از این نوع شیرین نفس

وصف احسان تو خود کس نکند

ترا دانم نداری جان ، تنی تو

نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد

همی رفت پیچان به ایوان خویش

نه فرزند کاوس‌کی ریونیز

دهانش را ز نقل بوسه پر کرد

انگشت گزان آمده نزد تو حسودت

ماده گرگی ز دور دیدم چست

بدان تا بدانم که روز نبرد

جبار همه کار به کام تو رسانید

باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند

چو شاگرد و استاد رفتند زود

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

باش همیشه ندیم بخت مساعد

یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود

اگر زلفش غلط می‌کرد کاری

فرستادم این بار طوس و سپاه

تقاضای دل امید پرورد

اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

باد جولان تو در میدان عشرت با بتی

به رنجش چون دل او هیچ دل نیست

ده بود آن نه دل که اندر وی

از دمش برشکافت تا به دمش

تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم

ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد

ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت

نشانی که بهرام یل کرده بود

به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی

گهی انصاف دادی کاین چه راه است

دل که او مشغول این بیهوده شد

ولی چون عشق دامن‌گیر بودش

چندانکه دوید پی دویدی

چه گوییمت که از افسون و نیرنگ

بگوی ای خردمند پاکیزه رای

شنید این سخن شاه و نیرو گرفت

گر سر چرخست پر از طوق اوست

مرا آزار کن تا می‌توانی

دخترش در حال جام می بداد

شیر مرد اوست کو به سیصد مرد

پرسید یکی که‌ای جوانمرد

به ساغر کرد ساقی باده‌ی ناب

یکی نامه باید سوی پهلوان

برو انجمن شد فروان سپاه

چو پوشیدنی باشد و خوردنی

چرا رسوایی خود را نجویم

دختری با آن پسر بنشسته دید

وزان سوی دگر شیرین به شبدیز

چون عامریان سخن شنیدند

قلمی کمنقار الحمام براسه

کسی کاو هوای فریدون کند

بفرمود کان را که ریزند خون

چوبا کاروانی درین تاختن

همی گفت مانا که دیو پلید

چون مریدانش چنین دیدند زار

در که نالم که دستگیر توئی

احسان همه خلق را نوازد

کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی

بر آن برترین نام یزدانش را

به کشتی شهنشاه را بی‌گناه

می چو گل آرایش اقلیم شد

سیاوش بدو گفت کز خواب من

زو کسی را خواریی هرگز نبود

چو در شصت اوفتادش زندگانی

به چندین سال پیش از ما بدین کار

که: ای سرکش نهال نازپرورد!

چو خورشید تابان میان هوا

ز سر تا میانش بدونیم کرد

خزینه که با توست بر توست بار

مگردان دل از مهر افراسیاب

پس میان سجده گفتا ای اله

مغزها در سماع گرم شده

گفتم مگر آن صحیفه خواند

بدو شد خاطر یعقوب خرم

بگفتند باشاه دیهیم دار

بیاورد چیزی بر شهریار

کار ترا بیتو چو پرداختند

بدو گفت با من چه بد ساختی

تا غم عشق دلبران باشد

ممیراد این فروغ از روی این ماه

با آن پسران خرد پیوند

زلیخا چون شنید این ماجرا را

چرا تو نسازی همی کار خویش

بشستش به دین به و آب پاک

هر که علم بر سر این راه برد

سپرور پیاده ده و دو هزار

نیک اختیار باشد هر کس که کرد

بیشتر بردمی در اینجا رنج

لیکن چه کنم هوا دو رنگست

قبای نیلگون بسته به تعجیل

ایا دادگر شهریار زمین

کدیور بدو گفت کز کردگار

رفت ولی زحمت پائی نداشت

نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب

بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ

چو دانستم که این جمشید ثانی

چون صبح به مهر بی‌نظیر است

بعد چندی چون ز شیرش باز کرد

زمانی بپیچید و دستور بود

چنین تا پدید آمد آن زرد جام

گر بخورش بیش کسی زیستی

بدو گفت خیره منه سر به خواب

راست گفتی بر آمد از سر خم

در بر آمود سرو سیمین را

اینست که گنج نیست بی‌مار

چیست چندین غزل‌سرایی تو؟

خرامان برفت از بر تخت اوی

مر او را ازان کار بی‌غم کنم

عذر ز خود دار و قبول از خدای

بخواهم من او را و پیمان کنم

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نشاط عمر باشد تا چهل سال

شکوه زهد من بر من نگهداشت

ولی او سر به کارم در نیاورد

فریدون به سرو یمن گشت شاه

فگندست برباره از تاختن

سخن گفتن نرم فرزانگیست

بترسیدم از کار و کردار او

یک دمک باری در خانه ببایست نشست

اوست در بزم ورزم یافته نام

گر تیغ روان کنی بدین سر

رباب از تاب غم جان را امان ده

چو بخشایش آورد نیکی دهش

وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان

چون سخن دل به دماغم رسید

درازی و پهنای او ده کمند

معجزه‌ی دولت تست او و باز

چه خوش گفت آن پسر با یار طناز

کاین قصه که عطر سای مغزست

اندرین جام کن به لطف نگاه

نبیره جهاندار سلم بزرگ

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

نی به شکر خنده برون آمده

اگر با سیاوش کند شاه جنگ

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

تو فارغ از آنکه بی دلی هست

در خاک عرب نماند بادی

عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر

درفشیدن تیغهای بنفش

هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی

آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش

چنین کار یکسر مدارید خرد

ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو

چو نقش چین در آن نقاش چین دید

بنواز به لطف یک سلامم

مهد مسیح از فلک آور به زیر!

ز دریای گیلان چو ابر سیاه

همی سبز در سبز خوانی کنون

هم از راه سخن شد چاره سازش

ز بس بوی و بس رنگ و آب روان

شادمان باش و کامران و عزیز

در شیوه عشق هست چالاک

پلی بر دجله ز آهن بود بسته

ندانم از زر و زیور چه گویم

چه مایه چنین روز بگذاشتند

گر ایدون که زین سان بود پادشا

بس آن یک ره که در دام اوفتادم

فراوان بگشتند گرد زره

زمین گلشن از پایه‌ی تخت تست

در مهر تو تن به خاک می‌داد

با من جگرت جگر خور افتاد

چون کند وعده در وفا کو شد

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

فرستاد بیدار کارآگهان

شب هفتم که کار از دست می‌شد

گر او با تهمتن نبرد آورد

نشانش پراگنده شد در جهان

نشنیدی که آن حکیم چه گفت

چو وقت آید که وقت آید به آخر

بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست

نهفته برون آورید از نهفت

کسی کش خرد بود چون جامه دید

شبی و صد دریغ و ناله تا روز

گرفتند پیگار با باژخواه

پس آن ماه را شید پدرود کرد

صدف از ابر گر سخا بیند

می‌رفت چنانکه آب در چاه

نخستین سال‌های هفت گانه

سخن هر چه باید به یاد آورم

ازو گردیه شد چو خرم بهار

چو آشوب نبیذش در سر افتاد

ندانست کاو باز بیند پسر

صفت نخجیر را مطول کرد

گردم ز خمار نرگست مست

تا خود که بدو پیامی آرد

زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!

در جنب تو دشمنان کافر

چوبشنید خسرو بپیمود راه

همه لقمه شکر نتوان فرو برد

گزیدم بدان شوربختیم جنگ

مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند

از وام جهان اگر گیاهیست

چون روز دیگر عروس خورشید

جمله با او درین مناجاتند

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

سخن گفت پس زاد فرخ بداد

بباید ساختن با سختی اکنون

شبان را ببخشید بسیار چیز

تا جان بلبش نیامد از فقر

در ره دین چونی کمر بربند

چون حرز توام حمایل آمود

کام من پیش تست، پیشم خوان

به گردون بی‌مهر مگذار کارم

همه نقره‌ی خام بد میخ بش

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

به گیتی خردمند و خامش تویی

کان دلشده هم گدای این کوست

همه یکدل چو نار صد دانه

سیاف مجره رنگ شمشیر

بی‌نشانیست رنگ درویشان

هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی

بپرسید و بر دست او بوس داد

تحمل را بخود کن رهنمونی

مکن از جام جهل خود را مست

ز دنیا کشور خزم تو داری

خوانی غزلی دو رامش‌انگیز

تا فلک از منبر نه خرگهی

باش جاوید و خرم و خندان

مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ

بران هر یکی دانه ها صد هزار

ترا در ابر می‌جستم چو مهتاب

خاک بیزی کنی و داری گنج

حفیظ یونس اندر بطن ماهی

او خرامان چو باد شبگیری

یار مساعد به گه ناخوشی

در نهایت رسد بدایت او

کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ

پیاده سپهبد سپر برگرفت

نه هر تخمی درختی راست روید

ز سماع آنکه این خبر دارند

چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ

برد سرهنگ داد پیشه ز پیش

باز اندر چشم و دل او گریه یافت

آن بهشتی که اندرو علفست

از پوزش و عذر بیکرانش

ولیکن کنون کار ازین درگذشت

پریرخ را بسان پاره نور

اندرین تن، که ملک خاص تواست

اگر چه ماجرا هست از ادب دور

موبدان گر نوند و گر کهنند

در ترازو هر دو را یکسان کشند

بودن و رفتن چنین چکند؟

به مالی زیر پایش دیده غمناک

همی‌بود پیشش زمانی دراز

چو لعلم با شکر ناورد گیرد

در تن این باد ناخوش و گنده

پس قاصد نامه را بفرمود

چون که شهزاده را به عقل و برای

باده از ما مست شد نه ما ازو

درم نقد را ببندد سخت

کنجد که ز کام آسیا جست

بفرمان او گردد این آسمان

صلای درد شیرین در جهان داد

چون برون آید از چنان بندی

شوری، زد و کالبد برانگیز

بعد از آن شیر زور خواندندش

هر که عاشق دیدیش معشوق دان

زر خالص چو رنگ نوری داشت

یاران عزیز در چمن گاه

جوانان چین اندران مرغزار

به آب اندر شدن غرفه چو ماهی

خلق بدد و زخست و نار غضب

زانکس که نگه کند به تمکین

ازو توشه جست آن زمان شهریار

یا به درافکن از جیب خویش

نظر دل چو بر جمال بود

شد تازه دو چاشنی به یک خوان

به خوبی سخن گفت باید بسی

نبید تلخ با او می‌کنم نوش

دو الف یک جهت به بی‌نقطی

سلطان خرد برون شد از تخت

به دل گفت کاین بد کمین گر از

حرف ظرف آمد درو معنی چون آب

جاودانیست، من بگویم راست

با آنکه خرد ز من عنان تافت،

بخندی کنون زانک اوکشته شد

کدامین ربع را بینی ربیعی

فر کیخسروی ازینجا خاست

در خانه گرم نمی‌گذاری،

سواران سبک برکشیدند تنگ

براکنده دلم بی‌نور از آنم

روز در کویها غزل خواندن

یعنی چو وی از جهان برافتد

چنان هم که با شاه ایران شکست

به جان داروی شیرین ساز کردی

بکشی صد کس اندر این گرما

بگفت آن گه توان برجستن از چاه

همان نیز بیدار کاوس کی

نه آن طفلم که از شیرین زبانی

بندگی نان کشیدنست به رنج

زین نو غزلی که کردی آغاز

ز قیصر پدر مادر شیر نام

زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را

گر ندانی تو این درم سوزی

وصل ار چه بر اهل دل وبالست

به گفتار ترسا نگر نگروی

چه گویم چون شکر شکر کدامست

کوثر از دانش لدنی خاست

بودم به گمان که گاه پیری

چهارم فرستادگان را ز راه

چو شیرین دید کامد نامه شاه

مستمع خفتست کوته کن خطاب

یکی باد برخاست و گردی سیاه

بدان شاه نفرین کند تاج و گاه

چراجستی از برتری کمتری

گر ایدون که شمشیر با بوی شیر

همی‌جست بازی چپ و دست راست

بدینار وگوهر نباشند شاد

بدین من تو را نیکویی خواستم

گفت عبدالمطلب کین دم کجاست

هرآنکس که نزد پدرش ارجمند

زراه اندر ایوان شاه آمدند

خورشها زشهد وز شیر و گلاب

همی باش بر پیش پرده‌سرای

که نیزش ز دانا بباید شنید

برو آفرین کرد خسرو به مهر

که دانید داناتر از خویشتن

ابلهان‌اند آن زنان دست بر

کنون نیز یک تن ز رومی نژاد

یلان سینه او را بگستهم داد

نبودند ز ایشان جدا یک زمان

چو او کشته شد قارن رزمجوی

وزان بیشه پویان به راه آمدند

مخند و بر و هیچ مگشای چشم

ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام

همه کاردانان بدین داستان

بداندیش بسیار و گر اندکیست

که پیغام دارم ز شاه جهان

من نلافم ور بلافم همچو آب

بدو گفت ای بتر از خار گز

چه کردم ستاره گوای منست

یکی مرد بیدار با فرهی

نور آن خانه چو بی این هم به پاست

مرو را گهر داد و دینار داد

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه بشنوم هرچ باید شنید

بعد شکر کلک خایی چون کند

خیمه لشکر همه بر روی آب

هرآنکس که او را به روز نبرد

رخی اندک به سبزی میل کرده

ور نمودی علت آن آرزو

صواب آن شد که دو لولوی هم درج

همه گنج تاراج و لشکر اسیر

صفت باده که بینی چو خط بغدادش

چون بجویی تو بتوفیق حسن

بسی می‌خواست داد خود ز دادار

یکی گرگ پیکر درفش از برش

سیمبرانی که تو بینی چو ماه

از غذای مختلف یا از طعام

ز کنج حجرها با صد نژندی

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه

به رسم خسروان مجلس برار است

گر نمی‌بینی کنار بام راز

زهر پاره جدا بر خیزد آواز

چهارم چو مهراب کابل خدای

عجب داغیست داغ عشق‌بازی

بود هامان جنس‌تر فرعون را

گل کر نه شگفته بر درختان

بیامد بمالید وزین برنهاد

بود مرد خرد، کرپاس بر دوش

خفته را گر فکر گردد هم‌چو موی

جوان شیری ز کار خویش خندان

همی رفت بر پیل دستم دژم

چورانی بود صاحب دولت و کام

می‌نماید صورت ای صورت‌پرست

پس از وی پور پور وی به شادی

سزا دید سودابه را جفت خویش

کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی

چون فرود آیی ببینی رایگان

به سرعت سوی حضرت شد شتابان

ز بس خود زرین و زرین سپر

به حیله خویش را پر زور می‌ساخت

بر دهان تست این دم جام او

برای کار دان فرمان فرستاد

مرا در غم خود گذاری همی

در سرایت کمتر از دیوان شدند

شود شاه ایران به ما خشمگین

در آن دایره گردش راه او

از آن پس بمالید بر خاک روی

جست شه را نه چون کسان دگر

رسید آنگهی نزد کاووس کی

کاهن تیز آن گریوه‌ی سنگ

تو رخش درخشنده را ده عنان

چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بخندید صراف آزاد مرد

به جایی که کاووس را دسترس

همه چیز داری که آن درخورست

نگه کرد رستم به روشن روان

باران کجا ترسد آن گرگ پیر

بپیچید هر یک به چیزی عنان

جهانی چنین پرز نفط سپید

ز مازندران یاد هرگز نکرد

مرا نیز دریافت ادبار بخت

به زین اندر از زخم بی‌توش گشت

چنین تاز روسان گردن گرای

ز یک روی گیتی مرو را سپرد

ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد

ز توران سرانند و چندی ز چین

گره بر گره چین زلفش چو دام

کنون آمدم تا هوای تو چیست

قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت

به انبوه زخمی بباید زدن

ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ

یکی از دلی و دوم از زمان

به منزل رسانده ره انجام را

بپیچید و برگشت بر دست راست

ز گردن بسی خون درآویخته

اگر شاه فرمان دهد بنده را

سرون در فشارد به شاخ بلند

به پوزش مهان پیش نوذر شدند

جهان سر به سر زیر پای تو باد

بدو گفت کاکنون ازین برمگرد

همی گفت کای کردگار سپهر

سپهدار چون گیو و گودرز و طوس

گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار

کز ایران چو دستان آزادمرد

راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار

بی سوادیش بخوان نسخه‌ی آب حیوان

ورنه بغدادی کنم ابخاز را

درآورد هفتاد تن را ز پای

خود چنین ملک جاودان باشد

بهاری از کف خضر آب خورده

زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست

چو خشم آورم پیش چشمم یکیست

رخنه‌ی یاجوج بست سد سکندر شکست

راست چو دریا که برارد حباب

امرهم شوری بخوان و کار کن

که در شب دعائی توانند کرد

سایه‌ی شیر رایتش به شکار

برو تهمت بود نام بزرگی!

کامروز فرق کس نکند افسر از فسار

به مردی جهان زیر پای منست

مایه‌ی فخر و شرف قاعده‌ی فضل و هنر

که صیدش پیش و او بربسته دندان

آمدست از حضرت مولی البشر

چو بازوی خویشم قوی کرد پشت

نجوم این شود چون جرم اخگر

که ما را بخت آگاهی چنان داد

نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

بر تحمل او مضطرب حدید و حجر

هم آگوش زنان، ابریشمی پوش

او نخواهد شد مسلمان هوش دار

گرو برده هم صبح و هم شام را

نفس تو چنان بردبار باشد

به بوی خوش چو خلق نیک بختان

زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا

گرآیند پیشم ز توران گروه

به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار

برون جستند نر شیران به تندی

بیهشی خاصگان اندر اخص

برافروخت بر خامه‌ای صد چراغ

دیت کشتگان خود اغنام

به درد چشم کرد درد دل یار

وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا

که دستور شاهست و زابل خدای

چون منی را به چون تویی نظرست

عقرب جان‌اند ز زلف سیاه

زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

همه چینیان چین او را غلام

که کند هیچ آفریده مقام

خردمندان نشستند از چپ و راست

چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار

برآورده از پرده زرین سرش

وین سخن عقل معتبر دارد

شود هر یک چراغی در دگر برج

ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش

چو دیوی بخسبد دران دیو بند

پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد

که باز از بهر تو کردیم سر باز

می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار

چو خورشید تابان برآید ز جای

بر در خانه‌ی تقدیر توان زد مسمار

که باشد سوزش جان دل‌نوازی

چهار یار پیمبر به سند راهبرم

وگرنه چرا جستم این کار سخت

شاید ار نیستم چو سگ ساجور

دول رانی مرکب کردمش نام

دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

به عید دیگرت هر شب مبشر

چو مه در چرخ و باد اندر بیابان

برده سر انگشت کز آتش به سقر بر

بسی خون گردنکشان ریخته

در گلستان بقای تو تباهی را ز کام

برامد بر سریر کیقبادی

که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

ز زین پلنگ اندر آرد به گرد

مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل

بلا می‌دید و خود را کور می‌ساخت

که تو آب و هوایی از رخ و فر

روحها که خیمه بر گردون زدند

مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام

گزین کرد شاه از در کارزار

باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب

جوان دولت و بخت برگشت پیر

من کیم ور به مثل حسانست

خاکپای سگان خویشم خوان

که نوشتست همه بوده و نابوده در آن

که آن دو چشم مرده‌ی او ناظرست

به سیم خام بیندود گنبد اخضر

لبت هیچ مگشای بر انجمن

باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار

چنین گفت کای داور راستگوی

نگفتم تو را تا یقینم نبود

که بیکباره میروی از دست

بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر

گوش می‌گوید که قسم گوش کو

که نامت به نیکی رود در دیار

بر پهلوان بد که آن خواب دید

گاو و خر باشد و ضیاع و عقار

به گردن برآورده رخشان تبر

نه در کنه بی چون سبحان رسید

چه کنی رنگ جامه‌ی ایشان؟

آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر

برگزیدش برد بر صدر سرا

چومیشان بد دل که بینند گرگ

ز میدان نه بر شد زره یک گره

چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد

به یزدان چه امیدداری همی

سرش را با براندر افراختند

زان فروزنده روی فرزندان

در دو چشمش ز جنسها یرقان

طبع شوریده همی‌بیند منام

وزین مردری تاج و این خواسته

چرا خیره بر آتش انداختی

ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار

ببستند عهدی بر آیین و کیش

چه در آشکار و چه اندر نهان

بس خسیس اوفتاده‌ای به مرنج

تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر

او از آن دقت نیابد راه کوی

هم رنجها بر دل آسان گرفت

بدان تا برآمد سپهبد ز آب

می نداری استوارم من روا دارم مدار

بپیش اندر افگند و خود برنشست

که گفتی زمین زو پر از جوش بود

لایق مدخلان ناخلفست

هر زمان تحفه‌ی نونو ز قضا و قدرش

یک جهان پر گل‌رخان و دایگان

بدانگه که برگشته شد بخت شاه

زبان را به نزدت گروگان کنم

آتش آب خوار خواهد کرد

یل پهلو افروز فرخنده پی

به اززنده دشمن بدو شادکام

پر شود عالم از هدایت او

تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر

روح می‌بیند که هستش اهتزاز

پژوهنده شد کارها پیش وپس

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ

از غم نرگس صفت گردی چو گل جامه‌دری

به شاه و سپاه و رد و پهلوان

مباش اندرین کار غمگین بسی

سلسبیل از طریق جستن راست

همه هم نسبتند و هم آیین

ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب

ز هر گونه‌یی اندرو برده رنج

بپیچیدم از رنج و تیمار او

صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمری

به گرز و به تیغ و به تیر و سنان

نشسته به ران سنگ چون مستمند

هر یکی مشربی دگر دارند

ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان

ای علیم السر نشان ده راه راست

کزین گنجها بد دلم چون چراغ

به گرد اندرش طاقهای بلند

پیرهن را کنم چو بارانی

بیارای گوشش به نوک سنان

بجنگ اندرون کشته شد زار نیز

گر تو شاهی کنی، خلاص تواست

کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن

خود رمیدی جان تو زان جست و جو

کرا ریختم خون چو برخاست گرد

همی نو شد از باد گفتی روان

در آن ساعت چه درمان چون به عشوه‌ی خویش درمانی

نجست از دلیران دیوان نبرد

ازین پس من و تو گذاریم راه

به چکار آید آن و این چکند؟

حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون

از کف ابله وز رخ یوسف نذر

بینداخت تیری چو آذر گشسپ

مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب

سر بر زند از میان او ناری

نباشد ندارم مر او را به کس

برو عارض چو سوسن و چو پرم

چون گذارد چراغ را زنده؟

چنین نغز پیغام‌های جهانی

نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب

کار از آن سر نیک باید گر نمی‌دانی بدان»

که کشتی کدامست بر باژگاه

مشغول به طاق و طیلسانی

ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت

آن نباشد مات باشد ابتلا

تن او از هلاک دوری داشت

تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی

پس چراغ حس هر خانه جداست

کی دهد آنک جهاد اکبرست

سر خویش را زیر گرد آورد

ز درویش پنهان کند آفتاب

غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

که همی‌دانیم تزویرات او

در دگر محنت اوفتد چندی

برفتیم نزدیک او باژخواه

بعد سلطانی گدایی چون کند

با سلیمان باش و دیوان را مشور

برو تازیان نزد افراسیاب

به خردی چرا گشته‌ای بدگمان

ازیشان بدل در مدار ایچ کین

باقیان را بس بود تیمار او

قهر و دیوانگی شواظ و لهب

تن رخش بر پیل کردند بار

باده آب جان بود ابریق تن

وآن سپاس و شکر منهاج نبیست

مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

ز هر گوهری بر سرش افسری

بیایند و جویند با وی نبرد

سبزه‌ای بخش و نباتی زین چرا

پیش نابالغان نهد دوسه رخت

یکی چاره جستند بر بیش و کم

از حکیم غزنوی بشنو تمام

لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

ز رفتن دلش بود زیر و زبر

بدانی که با ما نداری تو تاو

سپه را بیاورد و بنهاد روی

هست او در بسم و هم در بسم نیست

این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟

گذر کرده بر کوه پولاد بود

تو را خوانم و ریزم از دیده آب

بشنو از بنده‌ی کمینه یک سخن

که پروردگار سیاوش تویی

زمین گشت جای خرام و نشست

ز کابل ترا دشمن و دوست کیست

چون ستاره‌ی چرخ در آب روان

سخن، آنگه چنین سخن که مراست

به کژی بهر جای همراه کیست

لعل و الماس ریخت صد فرسنگ

گشته ویران سقفها انداخته

یکی دایه با او فرستاد نیز

که بیرون شدی دوش میگون بدی

سوم از جوانمردیش بی‌گمان

که نفوذ آن قمر را می‌شناخت

که جهانرا به علم و عدل آراست

همه رنگ و بیرنگ او پر نگار

نمود از سر او قدمگاه او

جز غم و حسرت از آن نفزویدت

چنین کینه را خرد نتوان شمرد

گهرها به گنجور او برشمرد

همه یک ز دیگر گسسته شدند

خواه مال و خواه جاه و خواه نان

عشق خوانند و عشق حال بود

دو بسد نهان کرد زیر قصب

نداری یکی چیز و آن همسرست

که نخواهم کشتی نوح عدو

چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

بگردد سرآید بدو بر زمان

برین رزمگه بر نشاید بدن

دایرم برگرد لطفت ای مدار

نیمشب نعره بر فلک راندن

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

وز آمیزش زر بدو قصه کرد

ره نتاند زد شه آگاه را

نوع دیگر کار و بار آغاز کرد

ز دینار وز گوهر نابسود

به جان و به دل ویژه کهتر شدند

در حساب و آفتاب جان‌گداز

زان بهشتی چرانیاموزی؟

کزو یافتم جفت و شیرین‌روان

کو به جان جست و دیگران به نظر

وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان

وز مژه خون دل گشایی تو؟»

بگویم کنون باتو راز سپهر

که بگشایم از بند گوینده را

تا تقلب یابم اندر ساجدین

خواجه نامی ولیک بنده بسنج

سنان از بر و نیزه زیر اندرون

که گرگینه پوشد به جای حریر

همچو دوکی گردنت باریک شد

ز چاک یک گریبان بر زده سر

جهانی به آرام در بر گرفت

ببوسید روی زمین مرد گرد

کودکان رفته بمانده یک تنه

که به محرور میدهی خرما

سرافراز و دانا و روشن‌روان

ز طوفان آتش نگهدار بید

چه هنر زاید ز صفرا درد سر

ز دیدارش نسبتی دیده بر هم

پر از ناله و خاک بر سر شدند

همیشه سر تخت جای تو باد

از نجس پاکی برد ممن کذا

تا ببینی چو بیژنم در چاه

برنده به گنجور او بر شمرد

که دیدی مرا روزگار نبرد

اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده

برآورده کمانچه نعره‌ی زه

به بزم افسر نامداران بود

خداوند هوش و خداوند مهر

ای کننده دوزخی را تو بهشت

کم لی رکوب البحر فی النکباء

شود اختر و تاج و تخت از تو سیر

به پدرود کردن نیا را به هم

تا که آن بازی و جانش را ربود

رخت را از لطافت ناز پرورد

این در آموز ای پدر زان ترک مست

بدرید دلتان ز آوای کوس

تا به چالش اندر آید از غرور

هلک الغراب و منطق الببغاء

زانک پندارند ما را متمن

ز ناپاک رایی درآید بکین

کای سعادت ای مرا اقبال و گنج

رایت مهدی به فلک زن دلیر!

صدق دان الحاق ذریات را

همه رزمجو از در کارزار

بگذرد که لا احب الافلین

خواه موسی و خواه موسیقار

خم مل هر جا که جوشد هم ملست

آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

عاشق ظلمت چو خفاشی بود

که خواهد بود قاصر هر چه گویم

این بود تقریر در داد و جزا

مر کردگار واحد یکتا را

مر جفاهای ترا گیرد وفا

وز جفای زمانه نخروشد»

لاجرم ما جنگییم از ضر و سود

به فکرت دامن دل در کمر زن

گرنه در گلخن گلستان از چه رست

به پاکی یاد کرد اول خدا را

مرگ مانند خزان تو اصل برگ

به مهر و الفت شاه جهان دار

ای نهاده رحمها در لحم و شحم

به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست

شرع مستان را نبیند حد زدن

آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین

به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن

امید روزگارم بر نیاورد

وز کثرت احیا نشد غمین

به ممنان که بدانند قدر فرمان را

آن چنان بی‌رحمتی نامهربانی کافری

بود باران و آب و کشت و دانه

هم در این بیشه بوده شیر عرین

جز نیکی، ای خدای تو دانائی

نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه

که چون روز طرب بنشیندم پیش،

کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم

بادات شب و روز خداوند نگهدار

مبارک دگر عید اضحی و قربان

مغللة ایدی الکیاسة والخبر

آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری

امر او خلق را مهین میزان

که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان

که تا باز جویند کارجهان

به هامون شد از شهر بیداربخت

نیک دلیلا که تو را مصطفاست

کایزد به طور نور تجلی برافکند

ابر نیز از صدف وفا بیند

دلم یافت از بخت چیزی که خواست

زین بیش مگر گرد دیوان

از نفسش اصدق الکلام برآمد

سخن گفتن ناسزا نشنوی

شب تیره اندیشه اندر گرفت

بت سنگی و مصنوع منی تو

کاملم میل به نقصان چکنم؟

که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان

که از جست‌وجو آیدت کاستی

که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران

نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید

گرفتند شمشیر هندی به چنگ

جهان را ازان بوم پر بهر کرد

بی گشایش‌های خوبت خیبر است

طیلسان مزعفر اندازد

مستانه کشم به سنبلت دست

که بشناختی راز پیراهنش

همه راوی و ناسخ ناصریم»

موی معانی شکاف روی معالی نگار

که‌ای نامداران فرخ نژاد

بیامد ازان شهر دل با شکیب

ز ناز آورد گلگون را به جولان

تا چون کشد محفه‌ی ناز استر سخاش

که روزگار به سر می‌رود به شدت و کین

همه کهترانند یکسر تو مه

علم نخوانی و هنر نشمری

به کین سیاوش چه برهان نماید

همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار

می و جام و رامشگران یار اوی

خط را نشود پاک جانت جویا

از پی گم شده تاوان به خراسان یابم

در پذیرم که درپذیر توئی

نیاز آورد بخت تاریک اوی

پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

زین مرهم زخم آن ببینم

بدو گفت سالار کای نامدار

نباید که او دو شد از غرم شیر

بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است

هر دم شکنجه دست توانا برافکند

یارب به خون پاک شهیدان کربلا

خردمندی و دوری از بی‌خرد

زیب زنان است ششتری و بهائی

کب دهن تنید و بدو بند غار کرد

یکی جشن سازند گاه بهار

برید و بر آتش خورشها فزود

که نه برگشت چرخ مسمار است

نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش

دل ز گرمی چو موم نرم شده

ز چرم خران کی پسندم ترا

دانا نرست جز که به بیزاری

کام از شکار جیفه‌ی دنیا برآورم

بها بود بر دفتر شهریار

نپیچد سر از رای و پیمان ما

ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد

چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

گر آزادیم بشنود پادشا

کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان

کوه در بحر دیده‌ای بسیار

دل و مغز من پر ز تیمار گشت

سزد کت شب تیره آید به کار

چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن

سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم

قهر سیصد هزار دشمن کرد

همی داشت قیصر مر او را نگاه