قسمت هفدهم

دید افتاده یکی همیان زر

پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده

نیست الا کف کف کف کف

وین گفت: «ز محنت جدایی»

هر یکی را یکی کند یاری

به ماهی دو وقتم بباید جماعی

به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه

پدید آمد سراسر خشک و لاغر

گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است

هل تا شود خراب جهانی به یک زمان

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

که با من باز گوید حاجت خویش»

تا ز گوش آرد آن علاقه برون

هم اثر عدل را رای تو نوشین روان

میان بزرگان نگردد کهن

گفتیم تو را، دگر تو دانی!

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

به زبان آن رگ خون چند گشائید همه

تا ببینی ذات پاک صاف خود

مجنون لقبی و قیس نامی

برکشد بر مخالفان شمشیر

آواز قد صدقت برآمد ز لامکان

به خوناب صندوق و گردون بشست

جهان پر نافه‌ی تاتار گردد»

باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند

وز بوی جرعه کن دم ریحان صبح‌گاه

ماند ازو سود یادگار مرا

نثار ره بانوی بانوان!

روی آزادگان چو گل بشکفت

هفت بانو بین پرستار شبستان آمده

تو گفتی همی بر نوردد زمین

بالاتر از این سخن، سخن نیست

گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست

زان حله که هست ز آن کعبه

ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر

بنگر به وفا سرشته‌ی خویش!

کای پسر هست خاطرم دربند

ز هر مرغ ملک سبائی نیابی

ره ساربانان قیصر گرفت

خون جگرش ز دیده افتاد

زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد

جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان

کی به دست آیدت بهشت و ثواب

تمنای دل محنت رسیده!

ازرقی و سپیدی و زردی

کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی

به صندوق در گشت جنگی دژم

با او کردند هم‌عماری

تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته

جو رها کردم کم از یک مشت کاه

که بیرون ناید الا از گل من

حجله عودی و بزمه گلناری

خورشید فلک همت و برجیس حیائی

به کیوان برآورد ز ایوان دمار

سر تافتن از قرار دیرین

بت رود ساز و می خوشگوار

از ملکی کریم‌تر یا کرم مصوری

پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا

ز روح جنان، روحش آباد باد!

می‌دار به بندگیم و مفروش

وز نفس همه ثنات جویم

چو رستم درآید به روی سپاه

چو موی از گرمی آتش بپیچید

بترس از روزگار ناتوانی

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

پرتو مرهم بر آنجا تافتست

گردش دد و دام حلقه بستی

تعجیل مکن اگرچه خونیست

بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام

همی کرد هر سو به لشکر نگاه

در خاک چو گوهرش فکندند

سکان هفت دایره دارند باورم

به آب عقل حیض نفس می‌شوی ار مسلمانی

نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود

بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

هست ازان اژدها ستمدیده

خاک درت مثلثی، دخمه‌ی چرخ اخضری

برو کینه‌ی باب من بازخواه

ماه چو بدر از حجاب شام برآمد

آتشست این خودپسندی، آتش است

بیامد به دهلیز پرده‌سرای

بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست

که کوس رب هب لی می‌زنند از پیش میدانش

هرک ازین شاد نیست شاد مباد

جهانجوی فرزند را رهنمای

درخت برومند و هم آسیا

کزین عمرسای آسیا می‌گریزم

هم از اکنون که زار و نا هار است

همان از بر و بوم وز گاهتان

طالع مسعود او را، بخت باشد پیشکار

من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام

هرچه او را امیدوار کند

که بازار کین کهن برفروخت

زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

نان سپید فلک آب سیاه است و سم

شور و غوغائیست اندر باطنم

بیاورد با خویشتن شهریار

کلمینی یا حمیرا می‌زدی

تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد

من گرد جهان گرفته ناورد

ندارد کسی زین سپس با تو پای

که هرکش ببیند بماند شگفت

هر روز عید تازه از آن می‌دهد برش

گر به جز تو در دو عالم بنده‌پرور گویمی

همان نام او شاه بی دین بود

در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار

بر چنین مائده کفران چکنم؟

آرد آینجا گه علف خوردن

کنون جان پاکم ز یزدان بخواه

تو پایی همی این همه کشورا

روزیش نام خادم و لالا برافکند

اشک بود آنکه ز رویم بوسید

دگر نیم شاپور گرد و دلیر

ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش

جفت آمده و به طاق می‌گفت

به مردی به خواب از گنهکار چشم

دریده به چنگال گرگ اندرست

بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند

این ابلهان که در طلب جام کوثرند

ز بد راه و آیین شاه جهان

مقر خویش مپندار بند و زندان را

بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشانده‌اند

بر سر فلکی بدین بلندی

ز بهرامیان تا به سامانیان

ز دل دور کرده بد و کیمیا

گویدت دل خطاست این گفتار

از لیمان بشنود حرف درشت

وزان کودک مرده چندی براند

تو مدان روشن مگر خورشید را

کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر

زان در نسفته رخت بربست

کرا کردگار جهان یاورست

غمی گشت و شادیش کوتاه شد

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا

به هر برزنی جایگه ساختشان

بهتر ز صبر مر تن تنها را

گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار

برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟

به ژرفی نگه کن پس و پیش را

که این شیر رزم‌آور جنگ ساز

بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم

آخر این آذر است، بهمن نیست

چلیپا و مطران برافروخته

خود حسود و دشمن او آن تنست

بر سر شیر ژیان خواهم فشاند

وان نیز نه با منست با تست

همه گوهر و آلت لشکرست

نه با نامداران این بوم جنگ

حاشا که من شکست به دشمن درآورم

روزشمار که شنود این سست حجتش؟

تن خویش را داد باید درود

ماه منیر است و، این جهان شب تار است

این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک

وز دوری دوست مرده باشم

همی خاک بر کشته افشاندند

ز تیمار مژگان پر از آب کرد

خوی او در خوی او رمزد آثار

بدل بر فربهی گردد نزاری

نماندی که با کس گشادی دو لب

وا رهد این جسم همچون عود تو

نه به زوبین و خنجر اندازد

به ابرو کمان و به گیسو کمند

غم و درد و رنجش نباید کشید

که بادش داشت طبع زهر قاتل

کز او جرعه‌ها لعل باران نماید

که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا

برآساید از راه شاه و سپاه

اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها

از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد

خود و ویژگان تا به نخچیرگاه

کجا بهمن آگنده بود آن به رنج

به حق کریمی، به حق جوانی

پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم

بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند

جهان آفریننده را دشمنست

وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز

هم از سگ نژادان شیطان نماید

خداوند آن خانه دارد سپاس

که برداشت از نیکویهایش بهر

وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم

رومی لحاف زرد به پهنا برافکند

چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید

چو با داد بینی نگهبان خویش

دل فرهادت از غم ناشکیب است

کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر

بکی هفته بد شادمان با سپاه

کسی خسپد ایمن گشاده‌میان

نه با بوی او نرگس و ضیمران

زین غزل شکر تر اندازد

که چو من، ترا نیز باید کفن

ز شیر و برنج آنچ بد پرورش

خزان در خاطرش دیگر نگشتی

که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم

بد و نیک بر ما همی بگذرد

به آوردگه باره برگاشتن

اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

انگشت کهن محل خاتم

حقا که نیاید دو جهان در نظر من

ببخشید زان پس همه بر سپاه

یک آری از لبش بیرون نمی‌جست

هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید

به نزدیک بیدار شاه جهان

همه شهر ایران بدو گشت شاد

چون و چرا همی کندت رسوا

لون شفق ارغوان ببینم

چه خواهی کرد غیر از سازگاری

چه ما پیش او در چه یک مشت خاک

بگفت این تیره روزی مقصد دل

بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار

گهی تازه‌روی و زمانی دژم

چه آگاهی استت ز ایران زمین

کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا

دندان تیز سین که شده است افسر سخاش

کجا شد حلال؟ ای لعین محمد

گرفتستی ای پاک تن خواهری

نهد عیش از در دیگر برون‌های

در طینت است نور یدالله مخمرش

نشانه به یک چوبه بر هم شکست

به ایوان خرامید خود با وزیر

افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری

کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

هرانکس که بد کرد کیفر برد

چنان تمثال او بستی که بودی

تا به نامش سکه‌ی ایران مشهر ساختند

شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت

شبان را به جان گر دهی زینهار

کوقوت و سیادت و سودد کند همی

که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق

گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار

برآشفت و پس خامشی برگزید

ز غم سرو روانت خم مبادا

خدمت لالاش از آن خواهم گزید

چنان کن کزین پس نبینند رنج

که سودش فزون آید از تاج و گنج

گران آید مر آن کس را به روز حشر میزان‌ها

نوروز راست جان تهی باد نوبهار

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

ز کاخ کنیزک بر شهریار

که آید در سرایش آشنایی

به پیر کشته‌ی غوغا، به شیر شرزه‌ی غاب

جوانان ندانند ارج مهان

بسازم نترسم ز پتیاره گوی

کز دور پدید آید از پیل تو عماری

آه من چرخ‌سوز و کوه در است

که بر شر یازد همیشه سوارش

کسی پند گوید نباید شنید

قبول خاطر سیمین تنی را

رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا

همان لشکر یکدل آراسته

یکی تنگ تابوت شد گنج تو

کشی یاد فرخنده رخ مهتری

بر کلاه برادر افشانده است

رو به صحرای ختن با آن نفر

کجا اردوان از چه آشفته بود

بود ، گشته‌ست دیگرگون مرا حال

در کهتری مشجره آورده انبیا

بدان پیر دادن که آمد ز راه

به شاهنشهی تیز گردن فراخت

نظیر او ندانم کس، چه در دنیی، چه در عقبی

که در میانه‌ی خارا کنی ز دست رها

چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است

هم اینجا به نزد تو خواهم بدن

اثر در حل و عقد استخوان بود

عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب

ز شیراز وز کار بیداد و داد

هم ایدر بدارید تابوت را

گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

مهره‌ی جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند

سوی مخدومی صلایت می‌زنیم

بر شهریاران نگیرد فروغ

قدح را پخته باز از خام پر کرد

پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند

کلاه کیانی به سر بر نهاد

که او را به جهرم ندیدست کس

همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه

ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا

رسول مصطفی شد پاسبانت

مده چیز مرد بداندیش را

مکیده و بوسه‌ای در پاش بگذاشت

حریم رومیان آنک مهیا

خردمند و بیدار و روشن‌روان

بران شادمانی یکی سور کرد

چون به همه حال جهان را فناست

نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست

هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ

همان بر جهان کامگاری گرفت

به فریاد آهن و فولادش از مشت

سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

چنانچون توی گرسنه نیم‌شب

که ای از دور تو در ساغرم خون

تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند

چگونه فهم کند کنه بحر بی‌پایان

سپه جستن و کوشش روز رزم

بکن بیدار عیش خفته ام را

لکن ایوان امان کعبه علیا بینند

همه رازها برگشاد از نهان

به گیتی درون داستانی شوی

بگفتش خیر مقدم ای هنرمند

کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما

چون نبی بر خواندی بر ما فصول

میان تهیگاه و مغز سرش

فزایی صنعت اقلیدسی را

الا درش آشیان ندیده است

بر آرام بر تخت شاهی نشست

دستارچه‌ی معنبر و برگستوان ماست

چون بکفاند دو چشم مار زمرد

ماند به درت مسخران را

بر در شهر نمیدی لامحال

کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب

زبانش هست اما آتشین نیست

کز سر تیغ خون فشان برخاست

که با دخترم راه دیدار ساز

کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست

آنچ حق ریزد بدان گیرد علو

به سوی باده میل دل کشیدش

که آرایش خوان کند یکسره

دمی از طاعتی خرسند باشم

تلف کی کردمی زین‌سان دریغا

اگر بگذاردش طعن بد اندیش

ز لشکر نبرده سواران من

ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم

پیش چوپان و محب خود بیا

که پردازد به دیوی از خدیوی

همی خار زان زهر او برفروخت

نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز

منم لشکری‌دار دندان کنان

ذره نبود شارق لا ینقسم

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد

جهان را به کردار بد نشمریم

گرچه باشند اهل دریابار زرد

شهنشاه زین‌سان که باشد به دست

جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش

به نیکی بباشم ترا رهنمای

زر چه باشد که نبد جان را خطر

ز خون خاک ایران چو دریا شود

چه جفا و رنج دید از کافران

هم آن بزرگان و پرمایگان

رو به تاریکی نهد که روز نیست

چو سرو سهی شمع بی‌دود را

همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»

رساند خرد پادشا را به کام

بانگ در در گوش ایشان در فتاد

به رای بلند افسر ماه شد

من نه تنها چنان همی‌یابم

بکوشید تا تن نگردد زبون

با رهش آرد بگرداند ورق

بر تن آستین حق طراز

سر سیه از جرم و فسق آگنده‌ای

به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما

شکر کز عیبش بگه واقف شدم

باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار

چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز

که از ایوان تو ادرار دارم

یا نهاله کارد اندر مغرسی

داناست همه بام و زمین و در و دیوار

عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب

نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من

ثنای بی‌خردان و لام باید کرد

سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم

سوی فرزانه بهتر از نسپاس

از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه

با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر

تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا

علم تو را سرو جویبار کند

وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر

ز اسفندیار داد خبر بهمنش

پس ازین پستی به علیین رسانی جوهرم

جان من باد فداشان که به طبع شکرند

هفده من دلقی چرا برداشت او

که با این گروه او چه بازار دارد

که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی

گر نیست گشته گوش ضمیرت کر

چون رشته‌ی لولو که بود سنگ میانیش

اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند

نعمت تو نیز برو محنت است

که همی غره کند گنبد دوارش؟

همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟

جز این هر که بینی به مردمش مشمر

تا هست قدر هست رضاخواه شمالش

ازیرا رهت بر سرای جزاست

گرچه تنم زیر خاک مسجون شد

از دین و ز پرهیز به بها نیست

عند کاس مزاج‌ها کافور؟

چه جای شراب هنی و مری است؟

تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

هر چند روان است درو لشکر بی‌مر

جز کسی تیزهوش روشن ویر

که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش

عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

چون جغد به ویرانه در اعدای همائید

گرچه به‌نام شهره‌ی دنیا شد

هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

تاویل درو چو جان مستر

چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

عیب تن خویش به اقرار خویش

لاجرم دل به دیو نسپارند

باز بدزدد ز یکی بوریاش

یا بود بر هجا زبانت سبیل

در می و مجلس به شب به سان جلاجل

ای شاه، که این جشن خسروان است

کنون باز چون نی ز سستی نود

چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»

که ای بندگان خداوند کش

چنان بردوانند باره بر آب

ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

جای گریه‌ست بر مصیبت پیر

بدو گفت شیرین که دادم نخست

بر فلک باید شدن از راه پند

حبذا دریای عمر بی‌غمی

جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او

چو کلبوی سوری و این مهتران

سرانشان ببرم به کین نیا

بیخ جانم به شربتی از جود

ای در کنف دگر خزیده

هم اکنون به نیروی یزدان پاک

چنان تمثالها بنمایی از سنگ

آفتاب از ذره کی مدهوش شد

دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا

نباید که داری ازین دست باز

چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام

ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد

وگر عار دارد عبادت پرست

پراگنده گردد بدی در جهان

چونکه نخواهی سپس شست سال

هر یکی در پرده‌ای موصول خوست

آن کنیزک جست آشفته ز ساز

همه غرقه در جوشن و سیم و زر

نکورنگ اسپان با سیم و زر

هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین

گر ستاره سعادتی دادی

ز بس جوشن و خود و زرین سپر

سر پا گر زدی بر سنگ خاره

خویشتن مشغول کردن از ملال

هیچ شنودی که به آل رسول

چو خورشید برزد سنان از فراز

چنانش ببستند پای استوار

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ

که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم

جهان را سراسر به بخشش گرفت

یکی چون چشمه زمزم، دوم چون زهره‌ی ازهر

اتصالی که نگنجد در کلام

گفتن ذره مرادی دان خفی

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

شه چینش گفتا به ایران خرام

هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ

خویشتن رفت و روی پنهان کرد

فرود آمد از باره شاه جهان

بگفتا باز مقصد در میان است ؟

شمع تاجر آنگهست افروخته

در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا

سپه داد و دختر تو را داد نیز

بدین گفته یزدان گوای منست

اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست

برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار

کجاپیشکارشبانان ماست

هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند

این سخن پایان ندارد ای پدر

شد این تخمه‌ی ویران و ایران همان

چنین گفت گشتاسپ با سرکشان

گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی

آنرا که رضای او ندیدند

ابا جامه و آبدستان وآب

که از آمیزش خسرو به شکر

چون به نزد دانه آید پیش و پس

وز این حالها تو به کردار خواب

چنان کن که رومیت بیند کسی

چو لهراسپ اندر میانه بماند

تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود

جهاندیده را هم بدرند پوست

بیایم بگویم سخن هرچ هست

این جوی معنبر بر و این آب مصندل

ما عوض دیدیم آنگه چون عوض

تا که آید لطف بخشایش‌گری

بهم بر زدند آن سزاوار تخت

بدو داد ژوپین زهرابدار

آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار

چون دید سلیم کان هنرمند

که شاه زمانه به غرق اندرست

اگر چین است اگر بتخانه‌ی چین

هم بدین نیت که این تن مرکبست

تو را خدا به کمال کرم بپرورده

و دیگر که تور آن سرافراز مرد

که هرگز نیاموزدت راه بد

تو و او چنانید کن صدر گفت

کمال فضل تو را من به گرد می‌نرسم

پراگنده شد لشکر شهریار

دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است

زانک عقلت جوهرست این دو عرض

آن گره بابات را بوده عدی

همی‌گفت وز دیده خوناب زرد

کنون با دلی شاد و پیروز بخت

ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز

سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است

تو بی رنجی از کارها برگزین

چه مایه گنج سیم و زر گشادیم

من گمان بردم که ایمان آورم

یکی بدنهال است خمر، ای برادر

هیونی برافگند نزد گر از

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم

به میخانه در سنگ بردن زدند

بماندند یک مجلس اندر شگفت

تا همی خاک زمین بیضه‌ی عنبر نشود

معجزه‌ی پیغامبری بود آن سقا

آن رسول مجتبی وقت نثار

همی‌رفت برخاک برخوار خوار

زن و کودکانش بدین بارگاه

ثقةالملک طاهر آنکه چو آب

بیمار چو اندکی بهی یافت

چو روشن شد و پاک تشت پلید

سرشته‌ی نشأه می با هوایش

سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا

ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند

فرستاده را داد مهری درم

پس آنگاه مر تیغ را برکشد

یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه

ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام

نه مالی دیدم افزون از قناعت

حرص چون خورشید را پنهان کند

نصیحت بجای است اگر بشنوی

شتربار بنهاد و خود رفت پیش

آنگاه قدر او بشناسند با یقین

همچون پدرش جهان بسر برد

بلند اخترت عالم افروخته

از آن جنبش که در ارکان فتادش

نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی

چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ

نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ

بد آنست کو را ندانیم کیست

کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

دو پاکیزه پیکر چو حور و پری

دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب

این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی

تا شپش جویم من از پیراهنت

همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز

همی گشت با گرزه‌ی گاوسار

اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا

نان کس را به زور نگشایم

کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن

ز دنبال وداع گریه آلود

مغز تو داری و پوست اهل مثل

خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف

تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست

چو هیشوی و میرین بدیدند گرد

رخت برگیر ازین خراب که هست

نی بوریا را بلندی نکوست

ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد

ز یخ گشته شمرها همچو سیمین

تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی

شیر و گرگ و دد ازو واقف شده

عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ

پذیرفتم از دادگر یک خدای

آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد

شه که بهرام گور شد نامش

تا چو تیرست کار دولت تو

چرا چون زلف خود در پیچ وتابی

بشکست و بکند سرو آزاده

ای شهره درختی، بکوش تا بر

خون کانها بریخت کین سخاش

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید

خورشید جهان کی شود از علم کسی کو

که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس

تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد

امام زمانه که هرگز نرانده است

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار

معده را خو کن بدان ریحان و گل

سغبه‌ی او باشد امروز آنکه منکر بود دی

فراوانش بستود و بردش نماز

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

شاه را بین که در مصاف و شکار

اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة

و گر داری هوای صید شاهان

بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی

گفتند چیست حاجتت ای پشه‌ی ضعیف

صد قران طیر و وحش را پس از آن

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه

چشم عامی به سوی عالم زان

امید هست که در عهد جود و انعامش

الحق ظفر و فتح کم نیاید

با عندلیبکان کله سرخ چنگزن

ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود

چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم

فرو خورد آب عدلت آتش ظلم

بپرسم ترا راست پاسخ‌گزار

هر روز نوت خلعت تو منبر دولت

با صادر و وارد نعایم

رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین

ز خندان پسته‌ات از هوش رفتم

ز بهر دوستی آل مصطفی بر من

یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر

صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست

خوریم آنچ داریم چیزی نخست

ای که چون باد به عالم ز لطافت علمی

ز خورشید لطفت شعاعی بسم

قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ

شکری بگزار علم و دینش را

هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی

رشته نبود آنکه تو میتافتی

وین که در کنج کلبه‌ای امروز

ندیدست کس بند بر پای من

در دماغ و جگر بدو زنده

وارث مملکت توئی بدرست

به صلوة و صیام و حج و جهاد

براند از ساحت سینه به نافش

این سخن ای غافل کی گفتمی

ز سر سینه‌ی خود دم مزن ز پرده برون

ای به جایی که رایت ار خواهد

ز پیش پسر مادر مهربان

مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده

دست ملوک، لازم فتراک دولتت

خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را

از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده

بیاموزی قیاس عقلی از حجت

خار را گفتم، که خلخالش مکن

نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار

چو گشتاسپ آمد پیاده پدید

دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت

آخر از هفت خط که یار شود

تا بود تیره خاک و صافی آب

گرفت و خورد دردیهای آن جام

ازین پیش میلت به نان بود و اکنون

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند

تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست

چو پیروزگر بازگردی به راه

از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج

گروهی پلنگ افگن پیل زور

شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد

باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک

بیامد به حرب جمل عایشه

پرده‌ی غیب را کسی نگشود

جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند

بکشت از گوان جهان شست مرد

نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد

بر سپهداریش به ملک و سپاه

به خدایی که در دوازده میل

در شرر خشم او بسوزد یاقوت

متواری است و خوار و فرومانده

چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد

تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب

بسان یکی ترک شد خوب روی

پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر

همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق

ناصرالدین که شاخ نصرت و دین

گر با خردی چرا نپرهیزی

جای تو ایوان و گه گلشن است

اگر چه کار بر من بود دشوار

بنده در این مختصر غرض که تو گفتی

همه لشکرش را به بهمن سپرد

سببی سازش تا شاعر صدر تو بود

از هر دو سرشک دیده بگشاد

بالله ار با سر انصاف شوی

ولی چون التفات مقبلان است

برابر شدم بی‌طمع با امیری

بیاموز و ماموز مر عام را

به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان

برادرش را مرده بر زین نهاد

جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند

جانت ای صدهزار جانت فدی

هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر

گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور

چو اسرائیلیان، کفران نعمت

هم از آن سان که بوالفرج گوید

پیاده دوانش بدین بارگاه

آنچنان بادسار خاک انبوی

هرکه در بند کار خود باشد

او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع

نبودم واقع از طبع زبونش

کی غره شود دل حزینم

این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان

بفرمود تا شمع بفروختند

گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل

من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش

ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت

راهبری بود سوی عمر ابد

نکرد این اختیار از خلق عالم

رسم آزادگان چه میداند

ای پایه‌ی کمال تو جایی که از علو

تو اکنون فرستاده‌ای بازگرد

تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان

آب حیوان نه آب حیوانست

به جنب رایش اجرام سماوی

چو نقش گوش او بست آن وفا کیش

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر

اندرو پود علم و نیکی باف

به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است

ز صندوق بیرون شد اسفندیار

از برای انتظار مجلست را روز و شب

هر که دد یا مردم بد پرورد

چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت

این مراد عاجلش حاصل کند، بی‌اجتهاد

کار دنیا گر بر موجب عقلستی

هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد

سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف

وزان روی کندر ابر میمنه

گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک

تیر شه برق شد جهان افروخت

سال و مه دورانت اندر سایه باد

بگو تا چیست نامت وز کجایی

بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی

بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد

به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی

یکی آفرین کرد بر ساربان

تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد

راه من بست، آن سیه کار لیم

ترا ملک سلیمان وز سلیمی

کنون خاور او راست تا باختر

اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»

سرمم ز غبار دوست درکش

دست سخن کی رسد در تو که از باس تو

کند از خانه و مهمان کرانه

رایت ناصح چون تیغ بدار

لاجرم همچو مردم از حیوان

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی

فروزنده‌ی گیتی بسان بهشت

بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو

نه بینی برق کاهن را بسوزد

بدشتی کجا داشت چوپان گله

اندر مثل من نکو نگه کن

سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش

چو آسودگی زاید این روز سخت

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

به کامش چو تیغ اندرآمد بماند

گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش

دستی سلب خلل ندیده

تبیره برآمد ز درگاه شاه

ز سختیهای سنگین نیست آزار

چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار

بسی عطار را درد و دریغ است

بتنها تن خویش جنگ‌آورم

یکی کار اکنون همی بایدا

زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا

که سعدی هر چه گوید پند باشد

پسر بودش از دخت پیران یکی

قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند

گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست

به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

چو اسفندیار آن سخنها شنید

ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون

گرد آن بزمه پرند زده

زنی کو عده‌ی دین داشت آنجا مردوار آمد

ز تو ای بیستون دل گر چه خون است

همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان

سخنم ریخت آب دیو لعین

روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو

دریغ آن شه پروریده به ناز

ای سنایی تو بر نظاره‌ی خلق

من و عشقی مجرد باشم آنگاه

هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد

به نعمت‌ها رسند آنها که ورزیدند نیکی‌ها

تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

ای کین تو کفر و مهرت ایمان

همی گفت بد روز و بد اخترم

گویی که هست بر بشره نزد خاطرت

همه سر بر زمین نهادندش

دل و بازو و تیغش ار بودی

یکی زان ماهرویان گشت ساقی

بقات خواهم در دولت و سعادت و عز

گشت او مبعوث تا روز شمار

بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد

بماندست بابم بران خاک خشک

لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ

همی تا زو خط فرمان نیاید

پس چو از واقعه‌ی حادثه کس نیست مصون

عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای

جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای

صلا زن همچو مرغان سحرگاه

چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار

چو خون ریختندش تو خون ریختی

در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری

شصت پایه چنان برد یکدست

ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست

فتادم با دلی سنگین سر و کار

مسکن خود گذاشتم به شما

نوان از نود شد کزو بر گذشت

اول فکرتی و آخر فعل

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

می‌کند رخنه نظم حال مرا

چو طاووسی عقابی باز بسته

از حضرت ما که روی کونست

زان جانب خویش ننگرد زین سو

باش تا این پیاده‌ی فلکی

دام محکم، ضعف در حد کمال

وان نمی‌بیند از تهاون خویش

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی

بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست

شه چو زان خانه رخت بیرون برد

دولتت در همه احوال قوی باد قوی

کنون این بی دل و دینم که بینی

بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو

تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد

امر و نهیت روان چو حکم قضا

جوانی همی سازد از خویشتن

نفس کرده بر رویم اشک فسرده

بت شیرین نبید تلخ در دست

آنکه خورشید آسمان بگزارد

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است

شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح

درینجا نیست شمعی جز رخ دوست

وز پی کاروان جاه شما

تو آن کن که بر یابی از روزگار

هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز

بر دوری کام خویش منگر

آخر این روزگار جافی را

درانه و دوزان به سر کلک نیابی

این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی

خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران

وز نعل سمند و سیاه و بور

برو بر نگارید جمشید را

تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین

تو آن خورشید نورانی قیاسی

سکه را لب گشته از شادی نامش خنده‌ناک

چون همی قیصر ز زر افسر کند

پیش دستت به جای قطر مطر

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

این همی گوی کای ز کنه ثنات

بیاورد بویش سوی گور لیلی

چون چنان دید روزگار خسیس

خواند شه را که دادگر داند

لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن

در میان عقیده‌ی من و غیر

گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید

همه یک رنگ و او ندارد رنگ

یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر

دوستی عترت و خانه‌ی رسول

حزم سنگین تو دولت راهست

گر از دنیا وجوهی نیست در دست

به زیر دامن کین تو فتنه‌ها مستور

سخنهای منظوم شاعر شنیدن

آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه

سجده کرد و گفت کای رب ودود

هر عید عرب تا به روز محشر

گر از دین و دانش چرا بایدت

تا که از روی وضع نقش کنند

تیغ بر دشمنان دراز کند

الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت

کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل

نازان ز تو در صدور فردوس

سنت حجت خراسان گیر

سوی تدبیر تو نوشته قضا

یک چند تو خورده‌ای جهان را

گشتم غلام همت خویش از برای آنک

ضمیرش کاروانسالار غیب است

مرا مقام سرخس از برای خدمت تست

کارهای چپ به بلایه مکن

خه خه‌ای طاوس باغ هشت در

مکن بی فکرتی تدبیر کاری

بی نفسی را که زبون غمست

اگر تو بر این تن سری آوری

کسی نیست کز بندگان تو نیست

چون شه انصاف خویش کرد پدید

آب صدف گرچه فراوان بود

فکنده‌ست طرح چنان اتحادی

پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین

به هشت جمله‌ی عرش و به هشت خفته‌ی کهف

جوانمردی شیر با آدمی

نازنین جان را کن، ای نادان، به علم

من به پاداش آن خبر که بداد

و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک

با دو سه کم زن مشو آرام گیر

ز رامشگران رامشی کن طلب

گر تو یک لطف و اگر صد می‌کنی

اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری

آنکه سرش زرکش سلطان کشید

شاید اگر ز جسم به زندانم

مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا

تو بستر من ز گرد رفته

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر

خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد

دعوی همی کند که من اهل جماعتم

با همه زهرم فلک امید داد

کمینه معینند دیوانت یکسر

چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند

چو خالی دید میدان آن سخندان

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند

زو برآمد نعره و بی‌خویش شد

من همی گفتم بده، او گفت نی

چرک نشاید ز ادیم تو شست

وز روزی و از مال و تن‌درستی

جهان از بد سکالانش تهی کن

تو سگدل و پاسبانت سگ روی

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

ز واژگونی این بخت خویش حیرانم

گر کسی شرح این بنا گفتی

به فضل ادرار خود را تازه گردان

کسی کو نداند که در وقت خواب

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم

گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟

چو مهر آمد برون از چاه بیژن

تا ازین طوفان بیداری و هوش

چون طوطیان شنوده همی گوئی

روز تا شب آن غلام سیم بر

زن چو از خانه سحرگه رخت بست

چو سر سینه را گربه از دیگ برد

ای گشته کهن به کار دیوی

گر بدیدی تن چو کوه ترا

جادو منشی به دل ربودن

هرچه مردم می‌کند بوزینه هم

اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان

جسم و جان رفت وز جان و جسم من

جان را به علم شوی که مرجان را

یک کف پست تو به صحرای عشق

بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است

همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب

چنان نقش هوس بستم بر او پاک

بر در او رو که از اینان به اوست

چنانچون دو سر از هم باز کرده

گر به نزدیک تو جان بازیست خرد

ز آغاز، انده انجام داریم

رفت بدان راه که همره نبود

راهی که درو رهبر زی شهر کمال است

با دولت فرخنده همی‌باش همه سال

سرعت عقل در جهانگردی؟

گرچه ترازو شده‌ای راست کار

مهابتت که سواریست اژدها توسن

گل فشانی کرده‌ام زین بوستان

وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان

نان اگر آتش ننشاند ز تو

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند

تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع

چو بخشاینده و بخشنده‌ی جود

چرخ نه بر بیدرمان میزند

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟

گفت را چون بر دهانش ره نبود

ز مهر، آموز رسم تابناکی

خیز نظامی ز حد افزون گری

بل من به نمایش ره خویش

نوبهارست و مطرب از بر گل

کاین هوا خشک وین زمین گرمست

آنکه بدو گفت فلک شاد باش

کیست آن کس که گفت یک کیوان

گاه گل بر روی او افشاندی

اگر سوی تو بودی اختیارت

نخل زبانرا رطب نوش داد

هرچند ستمگاران بسیار شده‌ستند

تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک

کعارف باد بکاند از جمه نو

تا بتوان از دل دانش فروز

من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو

گفت هان ای قوم از شهر که‌اید

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

شست کرشمه چو کماندار شد

سوزن سوزانم در چشم جهل

مدح تو این بار نگفتم دراز

صبحدم ز آسمان ازرق پوش

من به صفت چون مه گردون شوم

وانکه از خصم در گذرگه حرب

بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم

بیدار باش ای دل بیچاره‌ی غریب

بعد بسی گردش بخت آزمای

کی رسد این علم به یاران دیو؟

راست گفتی ز بهر ایشان بود

هنیا لهم کأس المنیة مترعا

تا ز زهر و از شکر در نگذری

«صبر از مراد نفس و هوا باید»

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

اهرمن هرگز نخواهد بست در

فاخته فریادکنان صبحگاه

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

از ساحت تو برگشته اندوه

بر عمر خود ار بسیچ یابی

سر ز هوا تافتن از سروریست

ای که باغ علو قدرت را

کجا از پس پرده پوشیده روی

سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس

هر چه در این پرده نه میخیست

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل

ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید

دریدند از هم آن نقش گزین را

داد خود از کس نیابم جز مگر

روح قدس را ز فخر روزی صد راه

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

دست من بر دستگاه محکمیست

چرخ روش قطب ثبات از تو یافت

وز مدحت ایشان نگر که ایدون

خیز شاها! که رسولان شهان آمده‌اند

تا بیاید زاغ غافل سوی آن

تا بجهان در نفسی میزنی

ریش کرده سفید و اینش هوش

تو شستی به شمشیر هندی زمین

تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک

فتح تو سر چون علم افراخته

سخن‌های حجت به عقل است سخته

همیشه باشد از مهر او و کینه‌ی او

زره‌پوشان دریای شکن گیر

وهم که باریکترین رشته‌ایست

به مجلس خدایگان بی‌کفو

اگر جادویی باید آموختن

ستمکاری، نخست آئین گرگست

چو دادی و خوردی و ماندی بجای

وانجا نرود تو را چنین کاری

دار فرو بردی باری دویست

ایستاده پیش سلطان ظاهرش

تا به ناموس مسلمانی زیند

ملک آرای سلطنت پیرای

سر بخت بدخواه با خشم اوی

نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک

پیش تو از بهر فزون آمدن

آن روز بباید ستمگران را

کز همه خسروان عصر جز او

شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد

تیز مران کاب فلک دیده‌ای

نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک

یکی شیرخواره خروشنده دید

خرم آن طفل که بودش مادر

دعا کاید از راه آلودگی

اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا

از تو حکیمتر نبود مردم

خواب در بنهاده‌ای بیداریی

همچنین تا صد چراغ ار نقل شد

دی هر که بدیدمش در او پیر

به سنگ و به گج دیو دیوار کرد

چون نه جامه دست دادش نه گلیم

بر سر خانی نمکی ریختم

فرعون لعین بی‌خرد را

چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی

چنان دارم که در نابود و در بود

عشق آن بگزین که جمله انبیا

ندیم شه شرق شیخ العمید

طلایه به پیش اندرون چون قباد

پنبه‌ی این شعله‌ی سوزان شدیم

رنج ز فریاد بری ساحتست

رازی است که می‌بگفت خواهد

تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه

پا و پرت را به تزویری برید

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن

اینقدر خود چرا نمی‌داند

خروشی بر آمد ز پرده سرای

گر آسانی همی بایدت فردا

بسیار بر آهوان دعا کد

دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است

سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع

بعد یک هفته چون شمردم باز

شیر مستی کز صفت بیرون بود

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست

یکایک بیاراست با دیو چنگ

چنین است فرجام بد کارها

اندازد در دم نهنگم

چون سوی معروف معروفم چه باک

ای آفتاب صد هزار آفتاب

چند لشکر می‌رود تا بر خورد

گر تو درین پرده ادب دیده‌ای

هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله

روان خون از آن چهره‌ی ارغوان

برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را

می آن بهتر که با گل جام گیرد

چون نگشتند از طریق بهتری این امتت

گر زمانی خدمت صاحب کند، بی‌بیم غرق

بانگ دراج بر حوالی کشت

آن همه اندیشه‌ی پیشانها

پس نشناسی تو مر او را همی

بفرمود تا پیش او آمدند

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

ز طرف پرده آمد پیر بیرون

به حکمت طبع را بنواز در زهد

دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن

اعتمادی کرد بر تدبیر خویش

لا بود چون او نشد از هست نیست

داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ

گرانمایه فرزند او پیش اوی

از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون

چون حلقه شاه یافت گوشم

تو اسپ بی‌فسار و فسار است عهد تو

دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست

آن ستاره‌ی نحس هست اندر سما

خنده چو بیوقت گشاید گره

نیک و بد این عالم پیش و پس کار او

فکند آن تن شاهزاده به خاک

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

چون طره پرچمش بلرزد

کارکنان خدای را چو ببینی

چو بندگان مسخر همی سجود کند

جز چنین خرقه نخواهد شد صوان

چون گریزانی ز ناله‌ی خاکیان

سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر

به شاه آفریدون رسید آگهی

بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او

کرده به چنان مروتی چست

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا

منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست

لیک استثنا و تسبیح خدا

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست

خم می برکند خود را سر از تن

چنین گفت مر جفت را باز نر

بدین گونه چون داد پند و نوید

کالهی تازه دار این خاکدان را

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان

همی تا ز بهر فزونی بود

صورت نان و نمک کان نعمتست

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر

گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم

خروشید و بنمود یک یک نشان

عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست»

شکوه تاجش از فر جهانگیر

وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت

بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله

مرده از زیر نمد بر کرد دست

نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ

در ناسفته‌ی این گنج معنی

بدو گفت ضحاک چندین منال

آن درشتی، کیفر خودکامهاست

بیرای مشوی که مرد بی‌رای

گرت خوش آمد طریق این گروه

ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان

گاه در وی ریزد آب و گه نمک

بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو

شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید

یکی بنده‌ام با تنی پرگناه

تو چنان دانی که این آسان بود

که از گیسوش بستی بر میان بند

بر من ازین پیش روا کرده بود

باز کردی به تیغ وقت شکار

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند

اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها

چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است

نباید که باشید با ساز جنگ

هست زان سوی خرد صد مرحله

از چشم رسیدگی که هستم

بر شوم تن خویش سخت کردی

راست گفتی که نره شیری بود

نوم عالم از عبادت به بود

ملک فرمود تا هر دلستانی

زهی جایی رسیده‌ی پایه قدر تو کز عزت

پرستنده چند از میان سپاه

ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم

می‌راند خری به گردن خرد

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟

ای عدل و راد مردی را در جهان

چون خدا پیوستگیی داده است

به آه عنبرینم بین که چونست

گشت از آن ابر که شد درفشان

در پهلوان را بیاراستند

تا بداند که آن خیال ناریه

هرکس طللی به تیغ می‌کشت

شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او

گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ

آن زلیخا از سپندان تا به عود

چنین گویند که اسب باد رفتار

ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد

و گر نشنود بودنیها درست

اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را

ملک فرمود تا شاپور حالی

در سپه جهل بسی تاختی

از آن خانه‌ی دخت خورشید روی

ذوق آزادی ندیده جان او

چو بردی نام آن معشوق چالاک

جهت را پرده زد در زیر پاشق

که آید که گیرد سر تخت تو

اندرو یک خیر و یک توفیق نه

ز ملتها برآرد پادشائی

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر

ترا باد پیروزی از آسمان

گر به سوی غرب تیری سر دهد نازنده‌اش

اگر زیبا رخی رفت از کنارت

عزالان را به دورت دست بازی

سر تازیان مهتر نامجوی

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر

گویند که خو ز عشق واکن

به علم ارت بینا شود چشم راست

همی بود بوس و کنار و نبید

ملک دنیا تن‌پرستان را حلال

از آن بازیچه حیران گشت شیرین

به سوی خاک بردندش به اعزاز

ببستند لب موبدان و ردان

پیش از آن کز دست سرمایه شدی

و زان دیدن که حیرت حاصلش بود

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی

سخن سلم پیوند کرد از نخست

سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین

چنان تنگش کشیدی شه در آغوش

داورا نادره‌ی بی بدلان سخنم

ز جوش سواران به چاچ اندرون

همایون و فرخنده بادت نشستن

می‌سوخت به آتش جدائی

ای رهی و بنده‌ی آز و نیاز

مده مرد بی‌نام را ساز جنگ

نیست صورت چشم را نیکو به مال

در اندیش ار چه کبکت نازنین است

به جانم داغ یعقوبی نهادند

بدو گفت یک هفته ما را زمان

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست

چون گفت بسی فسانه با زاغ

گر جهل تو را درد کردی، از تو

نگویم من این گفت جز پیش شاه

تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر

نظامی چون مسیحا شو طرفدار

شاها توجه تو سخن می‌کند نه من

شدست از نوازش چنان پرمنش

ور چه تو راست مست کرد جهل، همان

به سیمین ساق او گفتن نیارم

جز آنکه به پیش تو همی نالم

چو از خوان برفت آب بگساردم

مر بشر را خود مبا جامه‌ی درست

گهی فرخ سروش آسمانی

نیم از قسم هر گوهر فروشی

پس از مرگ بر من که گوینده‌ام

سخاوت بر تو مکینست شاها

صدیق به صدق پیشوا بود

چون که بینا شد به بوی جامه‌ی یوسف پدرش

چنین داد پاسخ که دانا سخن

هنوز با دل پرداغ و سینه‌ی پردرد

بیا تا یک دهن پر خنده داریم

از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب

بدو گفت قیصر نه من چاکرم

ورمان همی بباید او را شناختن

گر از دستم چنین کاری بر آید

مستان سخن گزافه و چون مستان

همه نامداران وگردان شهر

گر نماید خواجه را این دم غلط

شکست سرکنی خون بر تن افتد

دعای شاه ناظر بر زبان راند

چوبرزد سر از کوه رخشنده روز

جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی

گر زانکه نموده‌ام گناهی

بهشت کافر و زندان ممن

چو اندر جهان کام دل یافتی

ای به جاهی که درین دایره‌ی کم پرکار

در و هر لحظه تیغی چند می‌بست

از لب او گوش کن زمزمه‌ی لاینام

دریافت حریف را چو مستان

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست

کسی کو با ترنجم کار دارد

همبر با دشت مدان کوه را

گر باده و گر خمار بودیم،

کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می‌دانیش

درین صحرا کسی کو جای گیر است

هزاران راه را یک راه کرده

بدان اشکی که شوید نامه را پاک

اگرچه باز سپید است جان خاقانی

در سرزنش عرب فتاده

نشاید کرد مر هشیار دل را

شمشیر کشیده هر دلیری

پادشاه اولین سلطان صفی که آوازه‌اش

ولیکن چون ندارد گریه سودی

مدت دولت تو باد چنان

که یارب این چه دولت بود ما را

چون راست بود خوب نماید سخن

ز تیزی گشت هر مویش سنانی

همی گوید اندر نهان هر کسی را

بخار باده در سر کرد کارش

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

به شیرین خنده‌های شکرین ساز

براقش پیش باز آمد به تعجیل

باغی که خزان ندیده باشد

ز آن همه ریزه خوران یک کس نیست

با رفعت و قدر باد جاهت

به نیکی کوشم و هرگز نباشم

موی سپید از اجل آرد پیام

بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض

بر او زد پیل پای خویشتن را

رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب

چو در خود خورد شور این سخن را

همی دلت بطپد زو به سان ماهی ازانک

عقل از در تو بصر فروزد

گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز

چون نوبت آن شود که از تخت

تا قمار عشق با او باختم

گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ

چو منظور این سخنها کرد ازو گوش

جوینده‌ی لعبتی چو خورشید،

هم‌چنین بخش تا چنین گویند

چون لاله دهن به شیر میشست

بر صحبت نفایه و بی‌دانش

مجنون که ز خواب دیده بگشاد

به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع

تو دولت بین که تقدیر خداوند

در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ

در گلشن حسن سرو چالاک

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است

گرچه همه کوکبی به تابست

هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند

دمید از هر دو جانب صبح امید

دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار

ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور

به عینه همچو یک نور و دو دیده

غولی که به دشت خو پذیرد

پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه

هرچه آن نه حدیث دوست بودی

سوی چین دین من راه بیاموزم

با آنکه شوی وزیر کشور

همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر

به شرط آنکه تنهائی نجوید

به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید

بگرفت عروس را در آغوش

دست خدای اگر نگرفته‌ستی

گر با بصر است بی‌بصر باد

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را

به گریه گفت مقصودم نه مال است

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

وز آنجا نیز یکران راند یکسر

به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش

زهر چش گفت دارای زمانه

چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی

من در خرم و تو در فروشی

به دانش حق جانت بگزار، پورا

از سوز رفیق، سینه پر داغ

ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج

دو باشد منجنیق از روی فرهنگ

همای ظفر بر سرت گسترد پر

هر چند ز بخت خود به جانم

رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او

سرای آفرینش سرسری نیست

من شکر خدای را به طاعت

که شاها تا ابد شاه جهان باش

اگرت آرزوی کعبه بود در دل

جوابش داد مرد آهنین چنگ

گدایی گر برش سرمایه یابد

چو آمد پیش آن از رده‌ی خویش

براثر روز رود شب چنانک

دلم خوش کن که غمخوار آمدستم

جهل مانند نیست و علم چو هست

زانو زده قیس در دگر سوی

من چنان شمع معنی افروزم

وز آنجا همچنان بر دست زیرین

خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر

هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد

هنگام خیر سست چو نال خزانیند

گهی خوردن میی چون خون بدخواه

با چنین حکم مخالف که همی بینی

فرمود که سرو نوبهاری

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

به استقبال شد با نزل و اسباب

حدیث عشق آتشبار باید

چنگ نکو بود ولی بد زدند

به طاعت همی کوش و منشین بران

به خلوت جامه از غم می‌دریدم

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن

وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است

ز تاب شعله‌ی رمحت درخت فتنه بار افکن

چو سیب رخ نهم بر دست شاهان

گوش حس تو به حرف ار در خورست

لالی منظوم نظم تو هر یک

اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟

سوی ملک مداین رفت پویان

خویشتن بشناس و بر خود باز کن

گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن

از عدم، چون عقل زیبا رو نمود

سرانجام از شتاب خام تدبیر

فتادش در رگ جان پیچ و تابی

حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو

حذر کن ز عام و ز گفتار خام

زبانش سر بسر تیر و تبر بود

گناه کاهلی‌ی خود را همیشه بر قضا بندی

سوز اهل صفا به بازی نیست

دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد

چه افتاد ای سپهر لاجوردی

بینی اندر دل علوم انبیا

جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد

ای گشته رهی شاه را، سوی من

جز عراقی که نیست امیدش

ندیدم جهاندار بخشنده‌ای

قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم

سفر سازنده‌ی شهر فسانه

منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون

تواناست بر دانش خویش دانا

از عراقی سلام بر عشاق

چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو

ای به خلق لطیف وخوی جمیل

معموره‌ی جهان که نبود ایمن از خطر

به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی

پس بود خورشید را رویش گواه

سغبه‌ی ملکی مشو که پیشتر از تو

به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من

گر بپرسد کسی ز من حالم

چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله‌ی زرین

سود و سرمایه بیک بار تبه کردی

بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند

بگو کاین جامه‌ی خونینت از چیست

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است

چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک

با زبان حال می‌گفت ای شیوخ

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

که تا خطوط شعاعی نمی‌رسد ز بصر

خسته چون خواند نظم تو، ز طرب

پس آنگه بهر رفتن بار بستند

تو نیز ای سیف فرغانی چرایی

دل و جان را همی بباید شست

در بحر بی‌نهایت اوصاف مصطفی

خون شود روزی که خونش سود نیست

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

کله از رتبت سر مرتبه‌ای دارد

مظهر وی دوست را بنهفت

که اینها این زمان سودی ندارد

در چشم ازو فزوده نوری

مخور از خوان او نه پخته نه خام

این بنا بر مراد من منهید

می‌رود بی بانگ و بی تکرارها

رستم آن معرکه نبود، از آنش

ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری

با این همه خوار و زار باشد

اگر اظهار آن معنی نمودی

ولی من بودم ای شاه جهانبان

قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو

چون داد شهنشه این بشارت

نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم

باری آنها فتاد در تعویق

آسایش صد سال زندگانی

سینه‌ی خود را برو صد چاک کن

سرود کبک بر گردون رسیده

ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه

زنهار که طرار در این راه فراخ است

یا امام‌المتقین از عاصیان امتم

ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین

از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت

گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس

بسان ماهیان غافل از شست

غلامان پهلو از بستر کشیدند

حس پیل از زخم غیب آگاه بود

دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین

برآوردگه بر سواری نماند

دوزخ و جنات و برزخ در میان

خویش را یک‌دم برین کوران دهد

هر که را ملکیست، از ابناء اوست

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن

به چین هم مکتبی بودی به ناظر

گفت شه لعنت برین زودیت باد

چون و چرا بجوی که بر جاهل

که داری به گیتی جز او یادگار

تا بشب گفتند و در صاحب شتر

کم گریز از شیر و اژدرهای نر

خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو

به شب پاسبانان نخواهند مزد

روی زمین ز اهل هنر رفته‌اند

چون معلم زد صبی را شد تلف

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟

ز خواهش که گفتی بسی رانده‌ام

او چو فرعون و تنش موسی او

آن یکی را کرده پر نور جلال

ای آنکه راستی بمن آموزی

چو بشنید گفتار آن بخردان

بلی رسم جهانست اینکه هر روز

چونک استادند پیش تخت شاه

خازن علم قران فرزند شیر ایزد است

چو تنها بخسپی تو ای شهریار

صالح آن بشنید و گریه ساز کرد

رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود

قصر قدر تو رواقیست که می‌اندازد

که من بودم اندر جهان کامران

شدی منظور چون از دور پیدا

خود تو دانی هم که آن آب زلال

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار

همی گفتم از بامداد پگاه

پس بعالم هیچ کس نبود بخیل

خاک از همسایگی جسم پاک

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

دهد تا آب تیغ کوهساران

آن حکیمی را که جان از بند تن

پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن

به پنجم که دیدی یکی شارستان

تا نماز دیگر آن کودک گریست

اول صف بر کسی ماندم به کام

شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین می‌برند

هم‌اندر زمان پای کردش به بند

در این گلشن که خندان گشت چون نار

گفت قسام آن بود کو خویش را

تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد

فرستاد دیگر سوی رشنواد

روز مرگ این حس تو باطل شود

نوبت صدرنگیست و صددلی

بس تیرزنان را نشانه کردست

بسازیم و او را به دام آوریم

ره طی کرده گیرد پیک خور پیش

صحبتت چون هست زر ده‌دهی

گویند که پیش، ازین گهر کوفت

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو

ور بیابد ممنی زرین وثن

ای ضیاء الحق حسام دین و دل

تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت

همی بود چندی بران پهن دشت

خود نه همین یک تنه در کار بود

زانک لولاکست بر توقیع او

وز دولت خود شاد باش ازیراک

گشاد آن میان بستن پهلوی

انبیا را واسطه زان کرد حق

هین خمش کن تا بگوید شاه قل

کینه می‌ورزی و در دائره‌ی صدقی

دل فور پر درد شد زان خروش

در این سودا تو خود بی دست و پایی

راز می‌دانست و خوش می‌راند خر

گفت گنه کار تو هم چون ز توست

از آنجا به ایران نهادند روی

عالم ار هجده هزارست و فزون

گر نبودی حاجت عالم زمین

کنی گر منع وحشت از طبایع

چو بشنید زو این سخن بیطقون

آب غالب شد بر آتش از نهیب

آکل و ماکول را حلقست و نای

خود نشنود ترسا چنین

بزرگی به فرجام هم بگذرد

گر ندارد صبر زین نان جان حس

او شناسد بوی می کو می بخورد

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

یکی دشنه بگرفت جانوشیار

حق آن کف حق آن دریای صاف

چونک برگ روح خود زرد و سیاه

به همه عمر مر تو را نبود

شکار بزرگان بدند این گروه

هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح

گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را

خنک آنک چون تو پسر زاید او

گفت یار بد بلا آشفتنست

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس

هر که ثوابش شراب و ساقی حور است

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک

نه دلش را تاب ماند در نیاز

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است

ز گوپال و از اسپ و برگستوان

هر در و دیوار گوید روشنم

اژدها گشتست آن مار سیاه

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر

نیازارد او را کسی زین سپس

گر گلست اندیشه‌ی تو گلشنی

با هزاران حزم خواجه مات شد

عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن

چو بشنید داراب یکسر بگفت

شهوت ناری براندن کم نشد

شیر را بچه همی‌ماند بدو

خدای داند کز خجلت تو با دل ریش

که ما بی‌نیازیم زین کارکرد

گفت یا رب آن چه دور رحمتست

می‌کنیم از غایت جهل و عما

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

فرستاده گوید که من نزد شاه

گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند

ور نجوید پر بماند زیر خاک

گر از پس هفته‌ای زمانی

بفرمود تا پوست برداشتند

زان نیامد یک عبارت در جهان

زانک یک نوشت دهد با نیشها

دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست

مدارید بی‌مرزبان مرز خویش

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق

مرغ و ماهی و پری و آدمی

بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه

گناهی که کردی ز یزدان بخواه

دست می‌دادش سخن او بی‌خبر

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست

فرامرز کردش پیاده تباه

گفت او گر ابلهم من در ادب

همچنانک موسی از سوی درخت

بماندست بابم بر آن خاک خشک

چو رفتم همه بت‌پرستان بدند

لقمه‌ی دولت رسیده تا دهان

زانک خوی بد نگشتست استوار

سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو می‌آید

شما شاد باشید و فرمان برید

شد زمین و آسمان خندان و شاد

مر ترا دشنام و سیلی شهان

در گاز به امید قبول تو کند خوش

همان پاک پوشیده‌رویان تو

این زمان گر بست نفس ساحرش

گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب

که تمکین اورنگ شاهی از اوست

دگر باره رستم زبان برگشاد

ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران

برق را خو یخطف الابصار دان

به پنج روز ترقی به سقف او بردند

بزرگان و فرزانگان را بخواند

بوشناسانند حاذق در مصاف

طالع عیسیست علم و معرفت

نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون

همه مردمش کور بودی به چشم

ز آب سرد انگور افسرده رهد

در زمان شاخ از ثمر سابق‌ترست

همه لشکرش را به بهمن سپرد

طبقهای زرین و سیمین نهاد

با خودی با بی‌خودی دوچار زد

بهر حق مگذارم امشب ای دودل

ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار

چو نان خورده شد مجلس آراستند

گاه طفلم را ربوده غیبیان

جز ذکر نه دین او و ذکر او

نگر تا چه گوید بر آن کارکن

اگر جنگ خواهی و خون ریختن

حال که آخر زو پشیمان می‌شوی

خشمش آتش می‌زند در رخت ما

مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی

شوم باز گویم به اسفندیار

محسنان مردند و احسانها بماند

جبرئیلی را بر استن بسته‌ای

دریغ آن شه پروریده به ناز

همی رخش زان خاک می‌یافت بوی

چشم را این نور حالی‌بین کند

آنک می‌گفتی که کو اینک ببین

مثال نال شدی در مضیق ناکامی

همان زنده بیش است گر مرده نیز

می‌رود در ره نداند منزلی

این سخن پایان ندارد باز ران

بکشت از گوان جهان شست مرد

به روز جوانی هلاک آمدش

چون جواب احمق آمد خامشی

اندر آن تقریر بودیم ای حسود

ز دست از شفق آتش بساز خود زهره

بسودند پر مهر یال و برش

چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو

نوش را بگذاشته سم خورده است

یکی کار اکنون همی بایدا

گزین کرد قیصر ده و دو هزار

آن یکی بانگ این که اینک حاضرم

تخم دولت در زمین می‌کاشتم

چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد

بی‌اندازه بردند چیزی که خواست

دیده‌ی غیبت چو غیبست اوستاد

آنچنان بر خود بلرزید آن عصا

بفرمود و گفتش به ایران خرام

همان نام من بازگردد به ننگ

گفت اینها را بهل بی‌هیچ شک

خشکی لب هست پیغامی ز آب

لباس باصره پوشان بدیده‌ی یعقوب

چو رستم چنان دید بفراخت دست

بعد از آن خواهی تو دور از آب باش

که ز موی و استخوان هالکان

فروزنده گیتی به سان بهشت

گر ایدونک دستور ایران توی

سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور

ما طبیبان فعالیم و مقال

بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد

کو اسیر الله فی الارض آمدست

زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد

سخت گیرد خامها مر شاخ را

تا روی به خطه‌ی خراسان

دید شیر نر سیه از نیستان

نیکبختی را چو حق رنجی دهد

پس چراگوید دعا الا مگر

قبله معین نبود تا به زمان تو گشت

با غلیظی خر ز یاران ای فقیر

سخت مست و بی‌خود و آشفته‌ای

زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف

خاک درت از سجده‌ی احرار مجدر

تا ز راه خاتم پیغامبران

این چنین می را بجو زین خنبها

پاره‌ی خاک ترا چون مرد ساخت

چو خلق او ره آزار را کنند مسدود

بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند

و آن محب حق ز بهر حق کجاست

این سببها چون به فرمان تو بود

چنانش ببستند پای استوار

هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

فهم کردم کانک دم زد از سبق

نقش با نقاش پنجه می‌زند

دگر آنک خوانی و را خال خویش

این جهان جنگست کل چون بنگری

زشتها را نغز گرداند به فن

کفک تصدیقش بگرد پوز او

آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود

از وبای زرق و محرومی بر آ

عقل قربان کن به پیش مصطفی

موضع معروف کی بنهند گنج

چو بهرام زان لشکر آگاه گشت

هی کجا بودی برادر هیچ جا

ای دو صد بلقیس حلمت را زبون

تو دلا منظور حق آنگه شوی

نام تو چو آفتاب معروف

عقل گردی عقل را دانی کمال

چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو

نه که هم توریت و انجیل و زبور

خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه

صورتش جنت به معنی دوزخی

می‌کشد دانش ببینش ای علیم

هم به بیداری ببینی خوابها

بدو داد ژوبین زهر آبدار

می‌ستاند این یخ جسم فنا

ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست

خود خیالش را کجا یابد حسود

خرد را چو با دانش انباز کرد

گاه در سعد و وصال و دلخوشی

خاک را تصویر این کار از کجا

مستمع او قایل او بی‌احتجاب

یکی شارستان کرد پیروز کام

بر جه ای عاشق برآور اضطراب

بدو گفت سیندخت کای پهلوان

گر تو در وهم همدمی جویی

بگفت این و بدرود کردش به مهر

پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت

کس بدین داوری نشد یاور

وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش

خداوند گیتی فریدون کجاست

آذین باغ دولت و هارون درگهت

کسی کاو بود شهریار جهان

از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار

غریبیم و تنها و بی دوستدار

دولت او که پیکر شرف است

مصرعی زر و مصرعی از در

هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام

که تاراج کردند انبار شاه

گرم گاهی کفتاب استاده در قلب اسد

جهان آفریننده یار منست

آرزوی جان ملک عدل و همم بود

بخندید یک روز گفت ای بلند

به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست

چوبرداری از رهگذر دود را

حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف

گرفت آن دو فرزند را در کنار

از خط کردگار فلک راست محضری

به هرسو همی‌رفت با رهنمای

جوش دریا در دیده زهره‌ی کوه

اگر برفروزی چو مه صد چراغ

دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش

بدو گفت بهرام کای نامدار

هم موسی از دلالت او گشته مصطنع

ز هر سو هیونی تکاور بتاخت

گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم

چو خرداد برزین و گستهم شیر

بدان قرابه‌ی آویخته همی مانم

ز رونق مبر نقش آرایشم

چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان

گرفتند یکسر برو آفرین

خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند

چنین است گیهان ناپاک رای

من آبم که چون آتشی زیر دارم

بدو گفت خسرو که با رنج تو

تو را که از مل و مال است مستی و هستی

جهان بود چون کان گوهر خراب

خبر مرگ جگر گوشه‌ی من گوش کنید

خردمند نرسی آزاد چهر

بگردانم ز بیت الله قبله

چنین داد پاسخ که من چاکرم

صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را

به ایران اگر نیز چون توکسست

نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ

مزن رخنه در خاندان کهن

همانا خروس است غماز مستان

بدو گفت کاین چار خورشید روی

هادی مهدی غلام امی صادق کلام

بینداخت از پشت اسپش به خاک

رکن خوی حبر شافعی توفیق

تخوار آن زمان پیش خسرو رسید

همه شب‌های غم آبستن روز طرب است

ز گوران سرافراز گوری بود

وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر

دل آگنده گردد جوان را به چیز

تا نخل گرفت بوی عدلش

کنون کم جهان آفرین پرورید

چون کنی از نطع خاک رقعه‌ی شطرنج رزم

چو آورد مرد جهودش بمشت

بودند تا نبود نزولش در این سرای

به اندازه‌ی آنکه یک دم زنند

قصر جان را مهندس قدرت

ترا با دلیران من پای نیست

کیخسرو است شاه و همام است زال زر

اگر بیند اغریرث هوشمند

غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند

بران هم خورش یک شب آرام یافت

شیران شده یاوران رزمت

چو بر خون شتابنده شد نیش او

زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من

همی‌گفت هر کس که جز نام شاه

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

فرو برد خنجر دلش بردرید

یا غبار لاشه‌ی دیو سفید

ندانی که دهقان ز دین کهن

بره زان سو ترازوی زینسو

فرس را برافکند برگستوان

تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ

یکی نامه بنوشت پر داغ و درد

نور عرش حق تعالی را به چشم

چو نامه به نزدیک ایشان رسید

آقسنقری است روز و قراسنقری است شب

چو از دور بیند یلان سینه را

خاقانی ازین درگه دریوزه‌ی عبرت کن

چو هندوی دزدش ز گنجینه برد

افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی

ز پیش شهنشاه موبد برفت

ناقه‌ی همت به راه فاقه ران تا گرددت

یک ایوان همه تخت زرین نهاد

اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند

درم برد و با نامه‌ها هدیه برد

آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم

بلیناس ازین سان زر و زیوری

وز پی تعظیم سکه‌ش را ز روهینای هند

به دیدار بهرام شد شادکام

گوید اینجا خاص مهمانت آمدم

چو آن نامه‌ی شاه یکسر بخواند

مادر بخت فسرده رحم است

فرستادگانم چوآیند باز

در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر

همین رشته را دیدم از لعل پر

در قالب آدم امیدم

بزرگان برو خواندند آفرین

خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط

بفرمود کین را چنین ارجمند

دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام

ببندوی گفت ارث دلم نشکند

آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست

زریوند مازندرانی منم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح

چو روزی بدیشان نداریم تنگ

برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد

چنین گفت رستم بدان سرکشان

خور در تب و صرع دار یابم

چو نزدیک شد خواست بهرام را

دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور

عماد خوئی خواجه ارجمند

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

برفتی خوش‌آواز گوینده‌یی

خاصه سگ دامغان، دانه‌ی دام مغان

فرستاده آمد بسان پلنگ

نسخه‌ی طالع و احکام بقا کاصل نداشت

پس پرده‌ی ما یکی دخترست

ای آنکه صریر خامه‌ی تو

در اعضای خاک آب را بسته کرد

اگر تن به حضرت نیارم عجب نی

بیابان سراسر پر از گور دید

مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی

که چون نوذری از نژاد کیان

چون شود از نعت تو این لب من در فشان

چو خراد برزین و گرد اندیان

کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق

درو آدمی پیکرانی چنین

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم

یکی جام بر دست هر یک بلور

نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال

بدین زودی اندر شبستان رسد

شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن

هرآنکس کجا بیش دارد بدی

عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند

نشستند با شاه ایران به هم

او شیر و نیستانش دوات است لاجرم

ز گفتار او شاه خشنود گشت

غصه مفزای سران را به ستیز

همم بیم جانست و هم جای ننگ

راویانند گهر پاش مگر با لب خویش

ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ

خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است

پسر را چنین داد پاسخ پشنگ

خاک درش خزاین ارواح دان چرخ

دگر چار چوبه بزد بر سرش

رفتی که وفا نکرد عمرت

اگر دشمن آید سوی من بپوی

گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو

بدو گفت کامد گه آرزوی

چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی

زمانه چنان شد که بود از نخست

ای برادر برادرت را بین

کنون نه صد و سی زن از مهتران

صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام

بباشیم یک روز و دم برزنیم

به کام و رای تو و دوستان تو بادا

ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار

بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی

یکی جشنگاهی بیاراست شاه

مجرد باش و بر ریش جهان خند

مرا شاه ایران فرستد به هند

همه چون دیگ بی‌سر زاده اول

که داری که با او به دشت نبرد

سرافراز شاهی که اقبال او

بران نامه بر مهر بنهاد و گفت

منه مهره کز راست بازان معنی

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

این عید خجسته را به صد معنی

بفرمود تا خادمان سپاه

بر چهره‌ی عروس معانی مشاطه‌وار

بدو گفت رستم که از پهلوان

حرام باشد خون برنده خنجر تو

بزرگان فرزانه برخاستند

دولت شده رد ضمان عمرت

بدو گفت کز من رهایی مجوی

کنون عمریست ای سرو قبا پوش

هرانکس که ناچیز بد چیره گشت

چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار

چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن

نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها

شنیدم که کاووس شد بر فلک

زبانگ نی فلک را گوش بگرفت

گشاده بران کار کو لب ببست

معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او

شماساس چون در بیابان رسید

صد آتش با دخان برانگیزم

برو با سپاهت هم اندر شتاب

زین متنحل سخنانم مبین

برو انجمن شد ز بربر سوار

بکشفت سپهر باز بنیادم

چه باشی به نزدیکی شوربخت

وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک

دو چشم کیانی به هم بر نهاد

ز شیدائی و خود رائی نترسد

اگر داد بهتر بود کس مباد

شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه

نشست از بر بادپای چو گرد

آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان

یکی گنج پرمایه‌تر برگزید

بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر

چنین داد پاسخ که من رستمم

ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم

چو زان کارها شد به شاه آگهی

نای است یکی مار که ده ماهی خردش

کشد جوشن و خود و کوپال او

گیرم که من از کار بازماندم

یکی مهر خوانند و دیگر وفا

مدت سی سال هست کز سر اخلاص

سوی پارس لشکر برون راند زو

چون مهر بی‌نفاق کنی در جهان نظر

یکی نامه بنوشت چون بوستان

بر این اختصار است دیگر نجویم

بماندند یکسر همه زین شگفت

زین دولت ناسازگار بوده

به یزدان دارنده کو داد فر

چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح

سرم را به کافور و مشک و گلاب

چون روز گذشت و چشم بگشاد

چو شب تیره شد گردیه برنشست

چون کوزه‌ی فقاعی ز افسردگان عصر

چو بشنید کاووس گفتار اوی

حسن رخش از صف برون است

می و زعفران برد و مشک و گلاب

چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری

بدو گفت رو نزد دیو سپید

در آن هفت نخستین روی کردند

مبیناد کس روز بی‌کام تو

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین

چو آمد به نزدیکی بارگاه

آن دور ز راه و رسم مردم

به نرمی به شاه جهان گفت خیز

یک تنه صد هزار تن می‌نهمت چو آفتاب

بدین خوب رویی و این فر و یال

نگشاد دهن به چاره کوشی

بدو گفت هرکس کز ایران سرست

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

هزار و صد و شصت گرد دلیر

سرگشته در آن دیار گردد

کلید در گنجها بر شمرد

سبک سیم تن پیش مادر بگفت

چنین گفت رستم به فرخ پدر

چو یوسف در رسیدی با گروهی

مگر پاسخی یابی از دخترم

نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود

چو کلباد و چون بارمان دلیر

چراغ دل و دیده‌ی فیلقوس

دگر بهر شادی و رامشگران

بدو ماند شاه جهان درشگفت

چنین گفت رستم که نام من ابر

همان بهتر کز اینجا پر گشایم

بدو گفت خاقان که عاری بود

تو گرد بخردی خیز پیش من آی

چنین گفت فرزانه مردی پزشک

آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»

پسندیدم آن هدیه های تو نیز

بدین دار چشم و بدان دار گوش

چو انباز او گشت با او براز

بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید

چونیمی ازو بهره‌ی پادشاست

چو خشم آوری هم پشیمان شوی

بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت

گر می‌نشوی بدین سخن راست

چنین است یارانت را گفت و گوی

کهن دژ به شهر نشاپور کرد

چنین گفت با سرفرازان رزم

بگریست که: «ای فراق دیده!

چو آن بو، در دماغ خان درون رفت

چو نعمان برفت از در شهریار

که او دادت این خسروانی درخت

اظهار بزرگواری‌اش را

در این دولت هم از من دور خواهی،

بفرمود تا پرده برداشتند

بپرسید کالکوس جنگی کجاست

ز خود کردی نخست امیدوارم

چو خاکم بر سر افتد در ته خاک

برفتند نعمان و منذر به شب

چو برگشت رستم بر شهریار

گفتا :«تو که‌ای و از کجایی؟

نفس که در دل گهری از حیاست

همی خواندندیش پیروز شاه

یکی باره پیشش به بالای اوی

چو آن در پس ستر عصمت مقیم

پس اندر خدمت آن پاک جانان

ستاینده‌یی کو ز بهر هوا

یکی تاج پرگوهر شاهوار

می‌رفت چنین نشیدخوانان

کلیدی بخشم از سر رشته راز

کنون روم و قنوج ما را یکیست

یعنی که گرم ز روی تمکین

شد روضه‌ی آن دو کشته‌ی غم

یکی گندم به کام اندر نمک ده

پذیرد سپارد به گنجور گنج

به ترسازاده ده دل را به یک بار

شب نیز بدین صفت به سر برد

مرا یاور بس است و هم ترازو

بدین خواستن باش فریادرس

چو خورشید رخشنده آمد پدید

ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت

بهر کس نعمت شایان سپرده

بگفتند راز سپهر بلند

ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

چه حالست این و این جوش از پی چیست؟

درمهای آگنده را برفشاند

همی ریخت خون و همی کند موی

سکندر برو آفرین کرد و گفت

کنندش با هزاران ارجمندی

چو بشنید گردن فراز اردشیر

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید

عتاب پادشاهان سیل خونست

چو از پندگوی آن شنید اردشیر

چو آمد به کاووس شاه آگهی

ز دو دست او دور کردی دو کفت

دویم را عمر شش مه بود رفته

ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت

نور چون گردد از نهایت فرد

غم پادشاهی جهانجوی راست

جان که نه عشقش بود آن بازی است

همی کرم خوانی به چرم اندرون

به نزدیک یزدان چه پوزش برم

چنین موبدان پیش منذر شدند

چو مسطر راستی را، نه راست

بپیچید گردن ز جام نبید

نه به ذات تو اسم در گنجد

چنین دادپاسخ که ای برمنش

باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا

شنیدم همه هرچ دادی پیام

چو اندیشه‌ی گنج گردد دراز

به بهرام گفتند کای فرمند

نه مردم بلکه اژدرها است این مرد

گرفته دلاویز را بر کنار

تا تو بر آرزو سوار شوی

برفت از میان بزرگان سباک

چو آن گلهای کم عمر از چمن جست

بخندید و پس با فرستاده گفت

روا باشد ار پند من بشنوی

بگوید ز گوهر همه هرچ هست

روان شد چو خیال خویش بی‌خویش

بفرمود کز دختر اردوان

هر چه خواهی به قدر حاجت خواه

دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان

ولی، با این همه، امیدوارم،

نجویی همی ناله‌ی بوق را

از اسپان جنگی فرود آمدند

بفرمایم اکنون که جوینده باز

شناسد آنکه مرد زندگانی است

بسی آفرین کرد لنبک بروی

میرود چون سگان زنجیری

کشاورز را دختر ماه‌روی

جفای خلق پیش شاه گویند

اگر کشور آباد داری به داد

چنین گفت با شاه توران سپاه

تو گفتی همی فره ایزدیست

یافته دراج خوشی در هوا

بدو گفت بهرام کاین بس شگفت

دایه‌ی دل چو سرفرازم کرد

بپرسید اگر کوه پاسخ دهد

بس که بجوشید زمین همچو دیگ

چو آن نامه نزدیک بابک رسید

سیاوش بیامد کمر بر میان

که هرگز نگردد کهن نام تو

خیال زلف شان در جان یاران

بیاگند یکسر به کافور و مشک

دشمنانت چو برف از آن سردند

وزان پس دگر کرد میخ درم

جهان را به مهر وی آید نیاز

نفس پرچرک و خرقه صابونی؟

بفرمود تا تخت زرین نهند

روز هنگامه‌شان چو گشت خراب

همی جامه را بر برش کرد چاک

همه معروف و قایلند برین

نگه کرد کاووس بر چهر او

روز ازین فتنه‌ها امانم نیست

ببخشم ترا هرچ خواهی ز من

ترسکاری، به راست رفتن کوش

به قچقار باشی فرود آمدند

عقل شمعست و علم بیداری

درفشش ببردند با او بهم

اعتماد تو بر چماق امیر

گوزنست اگر آهوی دلبرست

دزد را جای بر درخت بهست

سیاوش بدو گفت کز کار تو

نظر شیخ بر دلش تابد

پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی

صاحب امر و اختیار شوی

میان سپاه اندر آمد چو گرگ

سخن عاشقان به حال بود

چو فردا بیاید به دشت نبرد

ترک این عالم فنا گویی

کنون خوردنت نوک ژوپین بود

تیر خود چیست کز کمان آید؟

بخواند و سزاوار بنشاند پیش

پند درویش اگر نیندوزی

چو بشنید گفتارش افراسیاب

هر چه در وجه آش و نان تو نیست

نمانی که آید به من بر گزند

نه به حجت توان به راه آورد

گزارنده‌ی خواب و جنگی توی

در پی نفس گشتن از سردیست

ناخنانش بدرهای مختلف

گر مریدی کجاست سفره‌ی آش؟

بگفت: «ای مهربان مادر! همانا

چو به کاخی که میکنی از گل

ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید

مرد بی‌علم جفت غم بهتر

روشنان فلک بکار تواند

منفصل گرددش رسوم از هم

به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!

هر کرا عشق او خراب کند

کام بگشا! که شگرفان رفتند

مگرم رحمت تو گیرد دست

اگرش رد کنی، هلاک شود

غم دل روی در رمیدن کرد

کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش

که به جز راه حق نرفتندی

آنکه از آب و خاک مایه نداشت

خاص را در بلا بدان سوزد

چون رسید این سفینه بر جودی

نه عرض گشته در سرای سپنج

قافیه آنجا که نظامی نواست،

کاملی ناگزیرباشد و هست

گفت کای روی صدق، روی شما

این سماعی، که عرف و عاداتست

فکر چون صاف شد، صفات دهد

چون نباشد ز شرع حکمی جزم

در زمین شیر و انگبین گویی

تا تو باشی مصاحب دیوان

فضل او کمده در شیب و فراز

میکشی خلق را به بیخردی

با دل خواهنده ز جا خاسته

غم آنها بگیردش دامن

بلی این حرف، نقش هر خیال است

آب اصلست و فرعها بی‌مر

گاو را ذبح کن از خنجر بیم!

گشت معدن به خاک پوشیده

در اندرهم، در آنجا هفت خانه

به ازین کرد باید اندیشه

به دل آزاد شو، به جان فارغ

گر چه دانست، لاف بس نزند

تا نباید بلابه و زاری

تا جوانی بستر کوش و نماز

زلیخا چون بدید آن سرکشیدن

آنکه این اعتبار کرد او را

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم

چند بینیم و چشم خوابانیم؟

دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت

وانگهی خویش را امین دانی

بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟

تا ز قرآن کلاه و جامه کند

ز غور چاه مکر خود نه آگاه

تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل

فرستادند از آنجا قاصدی پیش

در غبارند شاه و لشکر، باش

اگر یاری دهد بخت بلندم

ما در حصار این فلک تیز گردشیم

گه در او ذکر یار و منزل او

سهل یمینها و صعب بنیلها

کنم قانون احسانی کنون ساز

هیهات ظل دم الوفاء وفارة

غذت وجوه الملک تخدمه

کان علاء الدین حافظ دهرنا

که بمات آرد یقین این اضطراب

غیبیان سبز پر آسمان

افعیی پر زهر و نقشش گل رخی

همه در بند انتظار تواند

کان دو بر جا خشک گشتند از وجا

بروبوم خواهد همی از مهان

هم‌چو نور خور سوی قرص بلند

امن الکتاب بمعرة العظماء

زین قبل آمد فرج در زیر رنج

کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

می‌دهد ملکی برون از وهم ما

بدرهای او ز حنا منخسف

می‌نیابد راه پای سالکان

سر نره دیوان شکار منست

بوک بر خیزد ز لب ختم گران

حوی سمتاد هر تریح و توجع

در دعا بیند رضای دادگر

پس چرا چون جفت در هم می‌خزند

گاه در نحس فراق و بیهشی

نه‌ای چندان به سر کار، دانا

زانک در خامی نشاید کاخ را

کهن بود لیکن جهان کرد نو

هی چه پختی بهر خوردن هیچ با

ممن یرام و من له بنواء

خاکها را جملگی شاید شناخت

تازیانه آیدش بر سر چو برق

بر زده بر قلب لشکر ناگهان

عرضه افتد به لحن داودی

چار جو هم مر ترا فرمان نمود

بدان گرزداران مردم‌کشان

ذره با ذره چو دین با کافری

عنوی و ینوی علاء بغداد

ملهم ما پرتو نور جلال

سردی و افسردگی بیرون نهد

نوش نیش‌آلوده‌ی او را مچش

ز فرمانش به صورت سرنپیچید

شد گواه مستی و دلسوز او

دهان پر ز خون و زره چاک چاک

عشق گردی عشق را دانی ذبال

تا بدان در دهند بازت راه

سبلتان و ریش خود بر می‌کند

بر مثلها و بیان ذاکران

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب

یک به یک نادره‌حرفان رفتند

که چو جزوی سوی کل خود روی

کند ساز ایشان چنان چون سزد

در نشاط آید شود قوت‌پذیر

بی‌اجازت دلش نفس نزند

شد گواه صدق قرآن ای شکور

ای خنک آن را که این مرکب براند

زانک الاذنان من الراس ای مثاب

نهاده مرهمی بهر دل ریش

هم ز گردون بر گشاید بابها

اگر چاکری را خود اندر خورم

در جهان حی و قیومی در آ

نه به گنجت طلسم در گنجد

در وثاق موش طوطی کی غنود

خرج را دخلی بباید زاعتداد

سخره‌ی خشم عدو الله شدست

ور قبول، از گناه پاک شود

تا چه خواهد کرد سلطان شگرف

چرا بازداری سرم را ز جنگ

نور باقی را همه انصار دان

عشق داد وز شیر بازم کرد

عالم یک رنگ کی گردد جلی

عاریت کن چشم از عشاق او

قصد آزار عزیزان خدا

برفلک شد، که هیچ سایه نداشت

یار شبشان بود آن شاه چو ماه

دو دیده به خون دل اندر نشاند

که خرت لنگست و منزل دور زود

که چو یخ جمله سایه پروردند

چون بود حس ولی با ورود

گام ترسان می‌نهد اعمی دلی

پر و بالش را به صد جا خسته‌ای

بدین زنجیر زر پایش ببندم

تا غریو از کوی کوران بر جهد

بپژمرد و برزد یکی سرد باد

با شما از حفظ در کشتی نوح

این هم از حیلتست و مابونی

که دو صد تشویش در شهر اوفتاد

کم مبادا زین جهان این دید و داد

طالع خر نیست ای تو خر صفت

برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!

جمله در انعام و در توزیع او

جگرش از تن تیره بیرون کشید

آنک کرمی بود افتاده به راه

سفره خالی شد و اخی در خواب

ز آشنایان و ز خویشان کن حذر

که ز اغراض و ز علتها جداست

زانک او بیشست و ایشان در کمی

که راند پیش از ایشان محمل خویش

بلبلی مفروش با این جنس گل

بدارید کز دم نیابد گزند

در هنر از شاخ او فایق‌ترست

بگرفت این سخن زمان و زمین

کو نگیرد دانه بیند بند دام

که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش

تو به پیغامبر بچه مانی بگو

چیست از بنده آرزوی شما؟

بر معلم نیست چیزی لا تخف

به آیین و آرایش چین نهاد

نافریدی هیچ رب العالمین

این چنین تا به حالت پیری

وآن دگر را کرده پر وهم و خیال

دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای

سخره و بیگار می‌پنداشتم

چون روی بر فلک همین گویی

می چه گوید با ریاحین و نهال

که افراسیاب آن دلاور نهنگ

حسر تا یا لیتنی کنت تراب

گاه پنهان، گه آشکار شوی

چون مشرف آمد و اقبال‌ناک

که اهد قومی انهم لا یعلمون

حلم او رد می‌کند تیر بلا

رخ به درگاه اصطفات دهد

باز رست و شد روان اندر چمن

پیام آوریدم به روشن روان

بانگ حق بشنید کای مسعودبخت

ور نداری، تو خود نداری هوش

کی توان اندود خورشیدی به گل

نغزها را زشت گرداند به ظن

از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

مال خود خواستن بدین خواری

زانک از گلگونه بود اصلی نبود

چنان چون شب چارده چرخ ماه

که بکارد در تو نوشش ریشها

شب نشینم، که شب نشانم نیست

کرد قسمت بر هوا و بر خدا

گر یقین گشتی ببینندی جحیم

قوت علت را چو چربش کرده است

بر گذر قافیه جامی سزاست

پیش خاین چون امانت می‌نهی

سر پهلوانان و پشت گوان

از برای مصلحت آن راه‌بر

بیش بینم که بر خدای کبیر

گذشته همی برگشاد از نهفت

نطفه را خصمی و انکار از کجا

بهتر آید از ثنای گمرهان

پس برون آی ازین جهان فارغ

به راهی که باشم نترسم ز دزد

رسانید نامه به نزد پشنگ

نه تنش را قوت روزه و نماز

پاسبان را نظر به رخت بهست

بدو گفت پیروز بادی و شاد

زیرکم اندر وفا و در طلب

سوی اسفل برد او را فکر او

که: نادانسته از جستن محال است!

پسندیده و پاک‌دل موبدان

تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

آب باران بر سر و در زیر گل

راز دلها برمز دریابد

مرا بود شمشیر و گرز گران

که بودند هر یک به از کشوری

ناامید از رفتن راه سماک

به چشم مرحمت سویش ندیدن

به پوزش بسازم سوی داد راه

یکی بر لب خشک نم برزنیم

زان سفر در معرض آفات شد

بکماهیش ضبط نتوان کرد

وزان سرکشان نامداری نماند

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

غالب و مغلوب را عقلست و رای

رفته به هر جا که دلش خواسته

نیاید ترا هیچ دارو به کار

به آب وفا روی خسرو بشست

دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین

ملک جاوید را ثنا گویی

برآهیخت زو جامه‌ی خسروی

به ترکیب خاکی به زور آهنین

سوی اهل پیل و بر آغاز ران

آشناپرور و بیگانه‌نواز

چو لشکر فراوان برو برگذشت

به تخت کیی بر کمر بر میان

کی بود بر من مگس را دست‌رس

زین دو خسرو چرا نیاموزی؟

به گیتی بدین کار نام آوریم

به زین اندر آمد چو کوهی روان

چون نخورد او می چه داند بوی کرد

چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه

بدو اندرون ساخته کارستان

تن پیلوار و بر و یال او

می‌ببینی چون ندانی خشم شاه

سنگ شاید کز آسمان آید

توی نامبردار هر انجمن

ز رومی ربودش به روسی سپرد

مور شهوت شد ز عادت همچو مار

پشت ماهی ببر از اره دو نیم!

تو لشکر بیارای و شو باز جای

همه رازها پیش مادر بگوی

ز چیزی که دارد پی روم تاو

نه به آواز و قیل و قال بود

بران سو کشیدش دل و چشم و گوش

که شد قد قاید بدو سربلند

به گفتار دستور آزاده‌خوی

همه بی‌ریسمان رفتند در چاه

بدو دفتر کهتری خوانده‌ام

شود برفشاند برو تیره گرد

همی فر گیتی بیفزاید او

نه به اقرار در گناه آورد

سرش گشت پر درد و دل پر ز خون

که بازی بود جنگ اهریمنم

ز خفتان وز خنجر هندوان

ولی از لطف تو امیدواریم،

سر جوی را کارگه کرده تنگ

چرا جنگ جویی تو ای ماه روی

بزد بر بر و سینه‌ی شهریار

بفشان و بده که آن تو نیست

همه گشته از شهر ایران ستوه

نیامد کس از بیم در پیش او

ازو در جهان یافتم داد و بس

وصف شیرینی شمایل او

شکارست مرگش همی بشکرد

اگر ابر باشد به زور هژبر

گسارنده‌ی درد اسفندیار

نفس کشتن نهایت مردیست

مکن شهریارا ز بیداد یاد

ز بس کوفتن کوه را خسته کرد

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!

توانگر شدی گرد پیشه مگرد

به هر باد خیره بجنبد ز جای

پدید آورید اندرین ارز خویش

دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر

سراسیمه برسان مستان بدند

وز حدوث چرخ پیروزست و حق

همی دست بر دست بگذاشتند

که تا باشد جهان، گویند از آن باز

سر تاجور سوی خاک آمدش

ز دستان و از سام و از نیرمم

نیارم شدن در میان سپاه

ورنه اسباب ناامیدی هست

که بودند لرزنده بر جان تو

که نهانست و نهانست و نهان

سزد گر به پوزش ببخشد گناه

به باد صبحدم این داستان داشت

نخستین ز قیدافه کردند یاد

ز مصر و ز هاماوران صدهزار

ز دستور و گنجور نشنید پند

فارغ از بنگ و از شراب کند

یکی را ز کوری ندیدم به خشم

چون گواهی دادی اندر مشت در

ز تخت بزرگی فراوان براند

نداند نیک از بد بد ز نیکو

می و رود و رامشگران خواستند

به چشم خدایی به من بنگرید

ابی رای او یک نفس مشمرید

بار این جمله می‌نهی بر دل

تن خویش را کرد چون گردگوی

گفت تو سودش کند در آخرش

کجا کار ما را گرفتست خوار

مجرد شود ز هر اقرار و انکار

کزان پس نیازش نیاید به چیز

تنم را بدان جای جاوید خواب

برین گونه سختی برآویختن

ور نداری درین میانه مباش

کتایون همی ریخت خاک از برش

تو به جلدی های هو کم کن گزاف

چو شد ساخته کار و اندیشه راست

که این یک شد محمد و آن ابوجهل

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

ندارد کس از پهلوانان همال

ز تخت بزرگی ببایدش رفت

صورت چشم و گوش و بینی و فم

همه رزمجوی و همه نامدار

مستعد آن صفا و مهجعیست

چنان خسته از تیر بگشاد شست

که آموزگار بزرگان توی

دل و گوش و چشم دلیران توی

فرو ریخت آب از مژه شهریار

چو خون شد به رنگ آب گلزریون

فتنه آهنگ آرمیدن کرد

همچو زن اندر حباله‌ی دگران بود

جسم و عقل و روح را گرگین کند

نه از چین و هیتالیان کمترم

همی گشت باید سوی خاک باز

بی‌مایه و قرض‌دار باشد

ز دژ رفت پویان به دشت نبرد

بدانگه که بنشاندم پیش گاه

در پی جرو دق نرفتندی

ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر

گر بود این حال اول کی دوی

که هزمان ببوسد فلک دامنش

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

گوئی که ز غیب شد اشارت

مر این بستگان را گشاید ز بند

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

نپسندم که توبه کار شوی

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

او گلوی او بریده ناگهان

بدین نام جاوید جوینده‌ام

زمین شد بسان گل شنبلید

سر سودا نهاده بر کف دست

که هر روز نو بشکفاندش بخت

زمین ز آبدستان مگر یافت نم

خادمان تو با جواهر پنج

در خانه ز من نمانده دیار

با خود اندر دیده‌ی خود خار زد

هرآنکس که او را خرد بود بهر

که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه

که هم تن هم دلم میسوخت هم جان

که من بسته دارم به فرمان کمر

که چون بازجویی نیاید به چنگ

گر به دست آوری بدو زن دست

از درون چون صبح روشنگر برآور آینه

این درازی در سخن چون می‌کشی

ببازیم هشتم به روشن‌روان

هشیوار با گبر و خود آمدند

سر از زمین بدر آرد ستیزه‌ی دوران

چنان رو که بر چرخ گردنده شید

ببخشید واندیشه افگند بن

پیش ما مانع سعاداتست

حزین در بیت احزان اوفتاده

جمله‌ی اقلیمها را گو بجو

رسیدی بجایی که بشتافتی

ندارم دریغ از تو پرمایه تن

از تقاضای بخت نافرجام

ز ره قارن کاوه آمد پدید

فکنده قیروان را جامه در قیر

تا دل عام را بیاموزد

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

مستی‌اش نبود ز کوته دنبها

میان جمع گوید آنچه گوید

همی کند موی و همی ریخت خاک

دل از این آلودگیها پاک کن

بیاراست لشکر به پیکار اوی

بی‌پای بود چو کرم بی‌پای

امر حق نیز را چنین بنگر

پنجه بهم در شکست زال حقیقت

این بود حق من و نان و نمک

که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست

به میدان پرخاش ژوپین نهند

وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست

که کاووس شاه این بزرگی گرفت

تا باز رهد جهان ز ننگم

که نشاید دو صاحب دیوان

چنگ خدا بهر دل خود زدند

رخت را نزدیکتر وا می‌نهد

سقط شد زیر آن گنج گهربار

نشستند و یکبار دم بر زدند

کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی

به یک زخم شد کشته چون نره شیر

چو ماری کاید از نخجیر بیرون

ظلم باشد به کشتن کس عزم

درخشنده نجمی است از زهره ازهر

حسبی الله گو که الله‌ام کفی

زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک

سخن گفت با من چو شیر ژیان

گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری

پیاده شد و راه بگشاد شاه

وانگاه ز دامشان رها کرد

چه توان کرد چون طبیب بدی؟

دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری

که خبر هرزه بود پیش نظر

ازو زیباتر اینک ده هزارت

همه شهر توران برندش نماز

تا ببیند وصال کمجان را

که چندین همی رزم شیران بخواست

به شرع او رسد ملت خدائی

آز و حرص و نیاز پیرامن

والوجه کالقلب مسود من اللمم

بانگ دیگر بنگر اندر آخرم

دلش دادی که یابی کامرانی

شکاری چنین از در مهترست

خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر

که ما سر نهادیم یکسر به بزم

غوغای زمین جوی نیرزد

تا نیاید شغال در بیشه

که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن

تهی از دعوی و ز معنی پر

به می جان و جهان را زنده داریم

بدید اشک خونین و آن مهر او

به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی

که رستم بدین دشت لشکر کشید

آن خانه ریگ بوم را سست

که جوانی دگر نیاید باز

نیست بجز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر

نصیبی ده از گنج بخشایشم

سبد واپس برد سیب سپاهان

پراندیشه بودم ز گفتار تو

از جگر خستگان درد فراق

سوی سیستان روی کردند پیش

از دل به دماغ رفت هوشم

نه بکشت و نه بار کرد او را

مظهر لطف حضرت باری

به آبادی افتاد ازین آفتاب

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

گه چاره مرد درنگی توی

من چه گویم که از که مینالم؟

ابا طوق و با یاره و گوشوار

شد چون تو رسیده‌ای ز دستم

گفت: کای اوحدی شتابانیم

مردگان از نفس او دم احیا بینند

به یک چشم زخمی که بر هم زنند

به قسطنطینیه شد سوی قیصر

همی رفت پرخاشجوی و دژم

خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب

ببود آن شب تیره دیر و دراز

چون برگ سمن به شیر می‌رست

همه را محو عشق نامه کند

عشقبازی خیالبازی نیست

ز خورشید باشد برو نام داغ

به رویش در دریغی چند می‌بست

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

گفتم که آشنا کنم و غوطه‌ای خورم

سلیح سواران جنگی بساخت

خر رفت و به عاقبت رسن برد

نفس خواب و هوس شب تاری

پی بر فرق فرقدان دارد

که با فحلیش دست زوری بود

ز مشتی آب و نانش ناگزیر است

پر از آب چشم و پر از گرد روی

«لیس فی جبتی سوی الله» گفت

برآشفت و بر آب لشکر نشاخت

که از لعلش نهادی در دهان قند

آه اگر مردمی چنین دانی!

لیک او را مراد او بدهید

وین سخن را نداشت کس باور

جهان بگذار بر مشتی علف خوار

به کشتی همی بایدم چاره کرد

عقل باور نکردی این گفتار

که بودی شکارش همه نره شیر

ز جز خسرو سرا را کرد خالی

وز زمین شد نبات جوشیده

همه با دلی کینه‌جو آمدند

تو در رخنه باشی دلیری مکن

چه باید بی کباب انگیخت دودی

برت را کفن چنگ شاهین بود

نیست جز درد و دریغی قسم من

همی رفت تا بر رسد بر ملک

بیامرز این دو یار مهربان را

تا برون آید آن علم ز غبار

چو دینار خوارست بر چشم اوی

خورد پشه‌ای مغز نمرود را

که شاهینی و شاهی در کمین است

سخن راند با هر یک از کم و بیش

حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند

که چون خون او را بسان سرشک

او خویشتن از دریغ می‌کشت

وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟

چو بر خایه بنشست و گسترد پر

از ایران سپه گیو بد پاسدار

چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ

بدیده ز خشم اندرآورد آب

یاد داریدم به خود ای دوستان

کمندی فرو هشته تا پای اوی

گر پای درون نهد بسوزد

وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست

که ای پهلوانان فرخنده رای

بزرگان لشکر همه بیش و کم

که پروانه ندارد طاقت نور

بداری مرا همچو او ارجمند

هواره باد عزم ترا یسر بر یسار

بتخت کیان بر درخشنده‌ای

زمین و آسمان بی‌داوری نیست

که آمد سیاووش با فرهی

که هرگز نبینند جز تیره روز

ز روی خرمی می‌جست از جا

مرا در دست بدخواهی نیفکند

بد آید ز کار پدر بر سرم

در چنین منزل گه از بهر چه‌اید

چشم دل وز سرت بیرون کن وسن

ترنج آسا قدم بر خار دارد

یابم ز فراغ دل نشانی

به آرام بنشین و رامش گزین

خون شو آن وقتی که خون مردود نیست

به جای پرنیان بر دل نهد تیر

بدین شارستان در نمانم دراز

بود مست و از دو عالم بی‌خبر

وز فکرت و از علم و هوشیاری

ز هر خاریم گلزاری بر آید

که از آهنین کوه کردی گذار

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

که در معنی ندارد رنج دعوی

به زحمت جامه نو می‌بریدم

بشهر کسان در بماندیم خوار

گاه گرد از موی او افشاندی

دگر سر بیاور که ما ناوریم

معذور نیم به هیچ راهی

سیه ریش او پروریده به مشک

نبد جنگشان را فراوان درنگ

بر نزد کو از طمع پر بود پر

در آمد شکر شیرین به آواز

بگویم تو را ای زن نیک خوی

سوختی از زخم مار هفت‌سر

اکنون بخوردت باز گیهان

وز کور شد است کورتر باد

بشد روی او باب نادیده باز

شد آن نامور شهریار جوان

به نور قرب واصل گشت مطلق

ترا خواهم بدین کار آمدستم

منادیگری پیش او بر بپای

از خداوندی تو با خود می‌کنی

داد ضعفا داد و داد ایتام

نه دود در او نه روشنائی

چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را

زمین را چو دریای جوشنده دید

ای شیء اعظم الشاهد اله

که بی او چون شکیبد شاه چندین

توی بر مهان جهان ارجمند

گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد

واکنون بنوی شده خدائی

که هر مرغی به جفت آرام گیرد

خرد برگزین این جهان خوار کن

سزد گر بمانی بدین در شگفت

دگر ره باز گردد از پی خویش

یکی ابریشم اندازد یکی سنگ

سخنهاش برشاه گیتی شمرد

از دهانش هر که گفت آگه نبود

چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی

آهن الم پتک و خراشیدن سان را

نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

رحمتی که سوختم زین خام شوخ

رکاب افشاند سوی قصر شیرین

بیامد بران خیمه‌ها برگذشت

تو درآ تا خود ببینی دست برد

زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

با فتح و ظفر سریر و گاهت

در آن تاختنها به گرز نبرد

بفرمود تا تخت شاهنشهی

اهل هنر زیر زمین خفته‌اند

گهی تکیه زدن بر مسند ماه

ستاینده آسمان او بسست

چشمه‌ی حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار

ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

لیلی‌طلبی ز دل رها کن

نگهبان آتش ببین تا کدام

سه پاکیزه داری تو ای نامجوی

تحتها الانهار تا گلزارها

گرامی ماه را یک ماه جویان

به دل پاسخ نامه را ساز کرد

به هر گردنی طوق اندر فکن

که تو خر نه هم گوشه‌ی بو معینی

دلش در چشم و چشمش در دلش بود

جهان گشته آباد و هر جای کشت

که مهمان گستاخ بهتر به فال

خروشی بر کشید و گشت بیهوش

فرو گوید به نوبت داستانی

بر آشوبد و نو کند کینه را

به نبرد اندرون نبیره‌ی سام

کز علم دین شکفته بساتینم

فاروق ز فرق هم جدا بود

که بی تو چنین کار برنایدا

به شیروی و گردان گردنکشان

ور بود خاری تو هیمه‌ی گلخنی

که کردی قاقمش را پرنیان پوش

همه تاج بر سر کمر برمیان

چنان کز دلقک بی‌شرم طرار

کرد مرا یمگی و مازندری

شد زاغ و نهاد بر دلش داغ

وزآنجا خرامید با چند گرد

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

اگر خود بین شود برجای خویش است

که امشب چون دگر شبها نگردی

همی کام دل جست و ناکام یافت

سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

گر خود همه مغز پوست بودی

آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب

به پیش خداوند خورشید و ماه

آن گذشت از رحمت آنجا ریتست

یکایک عذرش از جرمش بتر بود

نپیچد چرا خام گویی سخن

بردم او را بدین سخن فرمان

بیهده باشدش کرد قصد سقائی

بفروش متاع اگر به هوشی

آوردی و مانده مر ختا را

به چنگال کردش کمرگاه چاک

به او شاه جهاندان آفرین خواند

که گر گویم به شب خفتن نیارم

درفشان کنم زین سخن گنج تو

همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار

این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره

افروختگی در آفتابست

تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

چو بالای پرمایگان خواستند

شیخ دیده بست و در وی ننگریست

قفای گردنان بر گردن افتد

که از مهتران برخرد بهترست

نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست

گشته است مطرز پر مقالم

خود را عجمی لقب نهاده

که هر کس همی دید بگریست زار

برآمد همی تا به خورشید بوی

نمد آورد میغ نوبهاران

نثار افشاند بر خورشید و مهتاب

بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

فرزند رسول است بر این باغ نگهبان

ترک هوا قوت پیغمبریست

که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا

نخست از برش هندسی کار کرد

لیک کو سوز دل و دامان چاک

به پای پیل برد آن پیل تن را

چوشاپور و چون اندیان دلیر

کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست

مگردان ترازوی او را زبانه

وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش

می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب

بفرمای کایند با تو به راه

سخن بر رهروان کوتاه کرده

دگر ره به بیداری آرد شتاب

که باشد به گفتار بی‌داد شاد

گفتا: موافقان همه یابند ازو امان

خیره برآتش ندمد یاسمین

مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

کام تو چو روزگار غالب

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

نک من و تو خانه‌ی قاضی دین

یاری یاران مددی محکمست

که گنج وبنه زان سوی پل کشید

برکشیده بر آسمان آواز

وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم

غم چه ریزی بر دل غمناکیان

ز اول والنجم بر خوان چند خط

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دویده در رکاب آویخت جبریل

برگ چهل روزه تماشای عشق

بیامد بر نامدار سترگ

چون مخزنه‌ی مشک فروشان شود از شم

پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام

زین ره باریک خجل گشته‌ایست

که رساننده به آمال بود طی فجاج

مگر شیر کو گور را نشکرید

نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد

مار شبم مهره خورشید داد

چو چوبینه امروز چوگان زند

پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام

قیمت فزایدت چو ببینی فسار من

آن کند کز مرد بیند دم بدم

هست صندوق صور میدان او

بباید هم اکنون ز جان دست شست

خروشان آمدند از تربتش باز

این قدمش زانقدم آگه نبود

نشسته به آرام با مهتران

از خنکی خاطر و گرمی بدن

کامروز در این جهان همی رانی

در ز یکی قطره باران بود

می‌نیاید جز به حد شرق بیرون از کمان

مبادا بجز داد و نیکی گمان

نور جان داری که یار دل شود

تا نکنی توبه آدم نخست

چو کشتی که موجش درآرد ز آب

آن شکار شگفت شاه مگر

خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

بازگو دفعم مده ای بوالفضول

ما غلام ملک عشق بی‌زوال

ز شرم پدر دیدگان را بشست

که آن را چشم کوته بین دو دیده

ز مردم رمی دان نه از مردمی

ز قیصر شدش کاربا فرهی

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل

مقبل ایام شو و نام گیر

نه به اعجاز به میراث رسول مختار

سخن بسته شد بر لب بخردان

تا پدید آید حسدها در قلق

باز پسین لقمه ز آهن چشید

به ایران که خواند تو را شهریار

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

اکنون یک چند گران کن عنان

بینش زنجیر جباریت کو

چون رهید از صبر در حین صدر جست

به بند و فسون چشمها دوختن

به پایش هر که افتد پایه یابد

بر دل خوناب شده خون گری

نوشته بخورشید بر نام تو

هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار

مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم

زانک او از من بمن نزدیکتر

ز آب چشمه تیغت نهال فتح بارآور

بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود

کی هلد آن را برای هر شمن

تیر نینداخته بر کار شد

کجا رنج بردی ز هر گونه چیز

گفتی کاین در خور خوی شماست

بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول

به که در عشق کسی میزنی

تا ببینی شعشعه‌ی نور جلال

کس ندارد پسر بدین کردار

به گرگت همچو یوسف باز دادند

چه سود ار عجوزه کند سینه خرد

که یار تو بادا برفتن سپهر

گله‌ی غرم و آهو اندر بر

چنین دانم که بس خوش می‌نوازی

روزی ازو خواه که روزی ده اوست

زبان پر خطر خویش را نگهبانم

صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار

پیش چشم کافران آرم عیان

آب و گیا را که ستاند ز تو

چو گردی سرافراز و گرزی بدست

ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

تو فرومایه پدرزاده شیطانی

کی تو از گلزار وحدت بو بری

دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا

چنانکه مادر دخترپرست با داماد

به مرکبهای تازی برنشستند

باغ وجود آب حیات از تو یافت

گل بوستان چون رخ دوستان

دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار

بر موسی دور خویش مگزین

یافتند از عشق او کار و کیا

کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد

گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود

زانک کس چیزی نبازد بی بدیل

خواستم از پوست برون آمدن

که با باد باید که باشید جفت

ای پیشکار صد هزار انجمن

پدید آید زعلم دین قراری

دشمن خود را به گلی کش چو روز

چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

وز تو کریمتر نبود انسان

سحرگاهان فغان چندینت از چیست

نیارد مگر مغز پالودگی

که ما را بدین تاختن نیست روی

خانه‌ی بدخواه او بوده ست گویی سیستان

از جهل در هاویه به فانه

در تسلس تا ندانی که کیند

با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان

زمین همت او را سپهر آینه فام

کیمیا را گیر و زر گردان تو مس

در سخن را صدف گوش داد

نگه کرد باید ز سر تا ببن

بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

همچو بر این قافله دنیا دلام

نشکنم ار بشکنم افزون شوم

تن آسایش مرغ و ماهی از اوست

تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال

زند بر رخش زینسان تازیانه

بازی این لعبت زرنیخیست

چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت

همیشه تکاپوی بازارگان

گر سوی جهال زشت و منکرم!

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

که داده زان عملش اجتناب شاه قسم

پیل را ناب و استخوان و عصب

کامتحانی نیست این گفت و نه لاف

خصم تو سر چون قلم انداخته

سراسر بپور تخواره سپرد

نوشیروان دیگر و اسفندیار

دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون

باز مگوی آنچه به شب دیده‌ای

دارد همی به پرده‌ی غیب اندرون نهان

گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر

نمودش گر بود بودی ندارد

او شده و آوازه عدلش بجای

بجایی که چون من سواری بود

نوفل به میان چو تند شیری

مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

از بسیط مرغزار افزون بود

خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب

پشیمان از خود و از کرده‌ی خویش

بی کتاب و بی معید و اوستا

فاخته‌گون کرده فلک را به آه

بدو تازه دانی مه و سال خویش

پش خم از مرگ رساند سلام

سوی معدن دین و دانش بچم

قافله محتشمان میزند

لطایف حکمی با کتاب قرآنی

لیکن تو به ناله و من از درد

حامله در صدف کن فکان

با جگری چند برآمیختم

کزو آتش آید همی برسرم

می‌گشت، به جلوه گاه آن باغ

چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

دیدن آخر لقای اصل شد

توسن گردن کش گردون نمی‌گردید رام

صداع انگیز شد مغز از خمارش

دان که گوش غیب‌گیر تو کرست

جهان را توئی بهترین کدخدای

ببخشش نگر تا کرا در خورست

بشورانید غمهای کهن را

تن چه باشد گر نباشد نازنین؟

راستی دل به ترازو گمار

بیم آنست که این وعده مکرر گردد

بدان حسرت که گردد همره خاک

به سوی گوهر من دار گوشی

در عقب رنج رسی راحتست

همی‌ریخت برجامه‌ی لاژورد

برگ و گلش آرمیده باشد

بر گنبد کیوان رسیدی افغان

آب دهن خور که نمک دیده‌ای

دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد

لیلی به جنازه برنهد رخت

هر نظر را نیست این هجده زبون

مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

زبان را به پاسخ بیاراستند

ز مشرق تا به مغرب کامران باش

حق فضلا همی گزارم

ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب

چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

با زمزمه‌ی هزار دستان

شدی با او به مکتبخانه حاضر

گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان

که فر و خرد پادشا را سزاست

در باغ بریش جان گیرد

جوان بخت گردی و مسعود فال

چونک طوعا لا نشد کرها بسیست

رخم را به حیثیت زعفرانی

چشمش به جمال لیلی افتاد

نفرت فرعون می‌دان از کلیم

که بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن

بگشت از من و از ره بخردی

رو داشت بر روی و دوش بر دوش

زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام

می‌شناسند از هدایت خانها

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

دزدی باشی کلاه بر سر

زبان آتشین در کار باید

فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران

برافراخت زانگونه زونام را

هم چرب زبان و هم سخن گوی

با تیره بساط سبز طارم

آن نه منم وان نه تو آزاد باش

سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی

در پرده چو گل شود حصاری

چونک او آمد طریقم خفتنست

گریه از آن خنده بیوقت به

هم کم آمد به کس نگفتم راز

به زر نرخ هنر کردن وبالست

من پیش که دانم این سخن گفتن؟

گوسفندی هم نگشتی زان نشان

چه شکایت کنی از خار مغیلانش

که ابری چون تو مهمان شد گیارا

وز آتش گشت پیدا اضطرابی

هر جور که بینم از تو دانم

پای او گیرد به مکر آن مکردان

چون قطره‌ی آب آسمان پاک

جهان است، ای به دنیا گشته مفتون

مقابل شد به دلگرمی دو خورشید

غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران

شد باز به سوی خانه، نومید

و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش

جوابی بازدادش عاشقانه

کرده تقطیع بیتهای بهشت

روزی، نه من و تو یار بودیم؟

زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟

بشعر آری از دفتر پهلوی

این تیر که در چله‌ی کمانست

من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی

نهد پا در پی آواره خویش

چه از باره دژ چه گرد سپاه

پس کلیم الله گرد از وی فشاند

به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش

به باد بی‌خرد بر باد خرمن

همه نام او زیر ننگ آورم

بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان

گر سوی عام لولوی مکنونی

او به بیرون می‌دود که کو عدو

همه برنهادند گردان کلاه

از نان به گیاه گشته خرسند

تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن

فکرت را حاکم و معیار کن

چنو پهلوان پیش لشکر مباد

هر که را مالیست، از اعطاء اوست

گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟

به جای خویش ناظر را ندیدند

وزانسو گذر داشت گور یله

بر سرم مال ای مسیحا زود دست

نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر

برجان و مال شیعت فرمان‌روا شدم

که پیدا نبود از پدر اندکی

به مبصرات نهانند در حجاب خفا

از همگان تو نفور از این قبلی

او بماندن کم شود بی هیچ بد

که مهرست بر نام حاتم کرم

کیقباد از منجمی زادی

کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر

گر خر نه‌ای مکن کمر نالین

پیاده دویدند یکسر سپاه

گر که بنائی است، در آخر هباست

کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

به آن آهنگ خود را برکشیده

ضعیفان میفگن به کتف قوی

که مراد تو منم گیر ای مرید

گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن

با طاقت تن همی گزارم

زوال اختر دشمنت سوخته

سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی

سخن رساند هشیار را به عهد و لوی

پرتو غیری ندارم این منم

گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

لنگر شکن هزار کشتی است

بسازد اختر بهر زوال باخترم

که چون آن چنین است و این نیست چونان

چو خورشید و ماه از سدیگر بری

جز در او، من دری نشناختم

بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای

وزین بی دست و پایی در بلایی

مشورید بیهوده هرجای هش

در ریاض غیب جان طایرش

آنچنان باد ریش و خاک افشان

بجز بر نیک ناکردن پشیمان

گزند آشکارا و خوبی نهان

چنان که دعوی پروردگار از شداد

یکی مرد نامی شد آن مرد نانی

زان به که شراب یا طعامش را

ستاره نظاره برو ای شگفت

حالیش درندگان دریدند

ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار

بوده به نادانی هفتاد سال

سپرهای زرین و زرین کمر

قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

نه از پرهیز برتر احتیالی

به روی خود در سد غم گشودی

وگرنه بپویم به سوی نشست

برگ او فی گردد و بر سر خورد

عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل

جهل چون درد و علم چون درمان

همان زخم خواری و بیم گزند

دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان

گرنه چنین محکم و عالیستی؟

یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب

همی‌کرد خسرو ببردن شتاب

با چنان حربه حرب نتوان کرد

گردن دشمن چون شمع بزن

مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین

بده وانگهی جان من پیش تست

نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر

اگر مرد قیاس حجتی هستی

که چشم از خون نگشتش ناردان بار

که گوپال دارند و گرز گران

ز اعتماد خود بد از ایشان جدا

هم بجای خود آخر اولاتر

چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

به آزرم بودن بیامد نیاز

به دستبوس که رسم اجازه خواهان است

وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری

ز زر مغربی دستاورنجن

ز بدخواه در آسیا شد نهان

برد از پی آن سلب دریده

چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان

چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

همان گنج و با گنج بسیار چیز

چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر

گرچه ز پشت جعفر طیاری

چشم ترش نیز مدد کار بود

سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

که برم من کار خود با عقل پیش

کان گیا کش بنگارند نچینند برش

نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

برآمد همه کامه‌ی بدگمان

تربیت دیده به دورت فلک بی‌پرگار

بر ابلیس زی کارزار علی

ای متغافل ز تن خود حساب؟

به هنگام آن شاه پیروزبخت

او نیز در آرزوی او مرد

جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن

لیکن در باغ خرد سوسنم

برهنه به گرداب زرق اندرست

خوشنودی روزی سه و چهار است

نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی

بود کم پنبه‌ی داغ از دگر روز

یکی نامه‌یی نیز با آن دراز

فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست

این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم

بگزین به‌طبع وحشت تنهائی

مر او را ز باره در آرم به خاک

تا کار من به عهده‌ی یک کاردان کند

هرجا که هست پاک مسلمانی

ای برادر، چون دعای مستجاب

برآورده‌ی دشتبانان ماست

نیلم ز نیاز دوست برکش

تنی کو مده‌ی کین بود با وی کی رود یکسان

که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»

چو خواهی که یابی بداد آفرین

که بشنیده‌ی خویش را بشنوانی

که بایدش بی‌چاشت از شام شامی

که او را شد شکم پر تا به گردن

کجا آز ایران و را رنجه کرد

سر برون آمد پی دستش ز پست

چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن

مر مرا بنده‌ی یکی نادان بدمحضر کنی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

می‌بیندت مگر که چنین دارد اضطراب

بنشاند به جای او سپیداری

هم به گه بخت‌نصر هم به گه بوالحکم

سیه گشت روز و تبه گشت کار

جان با عقل و عقل با جانست

به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر

کاهلیت کرد چنین گلخنی

ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر

خلقتش داد و هزاران عز فزود

گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

بگفتا زانکه مقصودم عیان است

همی هرکسی رای دیگر گرفت

آنچنان علمی که مستنبه بود

تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر

راست همی کن نگار خانه و گلشن

ز شمشیر کرده یکی دستوار

که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی

جز ابدالی حکیمی بختیاری

پر گوهر با قیمت و پر لل لالا

بکرد آنک او شسته بد پرنبید

بلده دو سه دست کرده قایم

در سخن فرد و بی‌نظیر مباش

به بیچارگی نام یزدان بخواند

تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید

رهزنی میکنی و در ره ایمانی

زین پس به بهار بوستانی؟

که آگاهی نبودم از درونش

گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار

هم بدان سو بایدش کردن دوا

به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال

مبادا کلاه و مبادا سپاه

تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر

کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا

که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟

با یاسمینکان بسد روی مشکبار

کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد

جفتی به مراد خود گزیده

تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر

بلنداختر و گرد و جوینده کام

به بی‌نیازی خود منگر این ز من بپذیر

هر سحرش چشم بدت دور گفت

مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟

نهادم پیشت این ناسفته گوهر

بی‌زبانست خصم چون سوفار

بسته‌ای در بی‌دلی دلداریی

پیدا به تو کافر از مسلمان

وزانجا خرامید با چند گرد

تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز

بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی

زیرا که عدوی رسول و آلی

چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا

کوه از آن یافت ایمنی ز خناق

بلکه نانش به نان‌بر افزایم

کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر

پدید آرم از هر دری کیمیا

هفت پیکش همیشه در سفرست

میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا

مگر از سخت گوییهای اغیار

طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار

نام جمله چیز یوسف کرده بود

برشدستی به برترین سلم

به توران خرامیم با تاج و تخت

عدوت اندر سرای دیو مزدور

من گداخته جان را تن بلا پرور

هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما

بر شیعتش سامری ساحری را

نایب عدل تو نوشروانست

نقطه‌ای بر نشان کار شود

نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور

نگهبان آتش ببین تا کدام

دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال

خود در ره کج از چه نهی پا را

کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا

فرو بارید اشک حسرت اندود

آنرا که مدد کردگار باشد

از تنور و آتشش سازد محک

آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار

چو دستور بد بر درشاه بد

بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر

درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک

آن عطا نبود که باشد مایه‌ی رنج و عنا

طبقها بر سر زرین مراجل

کاندر ازای فکرت او برق کودنست

گوی برد از سپهر و بهرامش

مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن

پر از خون و رخ چون گل شنبلید

از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر

کانوری مستنیر از آن باشد

روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود

سیه روز از چه‌ای چون آفتابی

بر فراق توام چو سنگ صبور

نور ما را بر نتابد غیر آن

همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران

که تاری شود چشمه‌ی آفتاب

کاصل اسلام از این چهار درست

مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان

در تنم استوار خواهد کرد

از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر

عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار

ملک میراث پادشاهی تست

عدو و حاسد تو در غم دل و احزان

چو جاماسپ کو رهنمای منست

رسم شب از زمانه بردارد

به شهر آیند یک سر وحش کوهسار

چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد

نخستین بست راه ناله‌ی خویش

کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد

چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان

آنها که در عروق مفاصل بود نثار

بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه

ناله‌ی آن از نوایب زار چون آواز زیر

ولی تنش ز لباس کمال عریان است

باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار

ای خواجه از این خورنده اژدرها؟

تا بود تند باد و تیز آذر

این بوسه بدان و آن بدین داد

چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون

که نو شد دگر باره کین کهن

چنان چون مار موسی سحر ساحر

بر دو جهان فرض عین سجده‌ی یک آستان

چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست

نهفته باغ جنت در فضایش

فلک از کشته میزبان باشد

تو چو کودک هنوز لعابی

اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن

تو گویی همه فره ایزدیست

به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر

ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا

بر امت پیغمبر، ایمان و امان را

فرق سر او زیر پی پیل بسایی

چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق

خلعت و دلخوشی رسید ز شاه

می چه خواهید از من مسکین

که گر یابم از بیم دریا رهای

ای طفیل دور عمرت ماه و سال

گردون به چشم ماه کشد میل از شهاب

عادلان را زی امیرالمومنین عمر برند

چو شیرین داشت زین جرأت معافش

می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت

درو فنون فضایل چو دانه در رمان

راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ

اگر بخردی کام کژی مخار

آیت تحصیل آن چو روز مبین است

گشاید از بن دندان مار جوی شکر

بام سوراخ و ابر طوفان بار

که نافریده همچو او خدای او

بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال

در شخص نزار فربهی یافت

شمع از پروانه کی بیهوش شد

به استامها در نشانده گهر

تا به جان زنده است خرم باد

که صبح زندگی شام است ناگاه

ایزدش پایدار خواهد کرد

که باشد غیرت مانی و ارژنگ

روزگار عصیر انگورست

نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار

گفتنش تکلیف باشد والسلام

به آواز او جام می درکشید

که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار

که دل پاک تو آئینه‌ی خورشید فر است

یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد

پیش در آن بار خدای همه احرار

این روشنی که هست در ایوان روزگار

گوش و سم را به یکدیگر بردوخت

شارب شورابه‌ی آب و گل‌اند

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

به جای دانش تو عقل گوییا شیداست

مار را گفتم، که طفلک را مزن

دو دست‌ست الله را هر دو راست

که تا با او قرار کار دادیم

به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر

مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین

که بود زو هفت دریا شب‌نمی

که پیروز بادی و روشن روان

اول حجاب از اوج سما کرد روزگار

تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد

ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار

با لفظهای مائی، با طبعهای ناری

چو با خورشید اجرام مکدر

اژدها صورتست و شیر سوار

وهم او آنست که آن خود عین هوست

که تا چون کند تیز بازار خویش

تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

نکته‌ای کس نخواند زین اسرار

کاید شب و پدید شود بر فلک سها

گرش نسوزد شرار نار موقد

رد تیغش نه به اندازه‌ی درع قصبست

کدو را نشاندند و گردن زدند

که بود ره‌زن چو هیزم سوخته

چو سرو بلند از بر کوهسار

چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست

تو از برای هوا نفس کرده‌ای پروار

نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب

این عدوی عمر مستعار مرا

هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل

ریحان نفسی به عطر سودن

تا ازین طوفان خون آبی خورم

بشد روی او باب نادیده باز

گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد

چو فرخنده گردی و پیروزبخت

باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا

بود زندان چو خوشدل نیست شیرین

ندهد بی‌بهار عدلش بار

که سرگشته‌ی بخت برگشته اوست

چند گرداند سر و رو آن نفس

بغرید با آلت کارزار

تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست

یکسر به تو جز کز هنر نباشد

وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

وان، هوای آجلش حاصل کند، بی‌انتظار

این دو در تکمیل آن شد مفترض

سجده شکر کرد هر که شنید

در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست

بسازیم ناچار جای نبرد

گشته ابر از محو هم‌رنگ سما

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار

که گویا سال ها شد کشنایی

رفت از ما حاجت و حرص و غرض

جای آنست که کافر بگشاید زنار

که فلان در جدل کیف و کمست

بیامد پر از درد و تیره‌روان

آنچ خو کردست آنش اصوبست

طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد

شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری

گر چشم جهان بینت هست بینا

باشدش قصد از کلام ذوالجلال

قفل بر زد به خازنش بسپرد

وی که چون ابر به گیتی ز سخاوت سمری

سیه ریش او پروریده به مشک

در خدمت تو بندد با جزع میانی

مکن، چون هست هم سلوی و هم من

بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی

به دام آوردن زرین کلاهان

چون شپرکی ساخته از روز حصاری

که خاصیت نیشکر خود در اوست

بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی

به دل شاد و خرم شوی نزد شاه

تابنده‌ی کافی تو در مدح سرایی

ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر

روح طبعی و روح نفسانی

تا همی سنگ زمین لل لالا نشود

که همی شعر مرکب نبود بی سببی

با تو گر نیک نیست بد باشد

ایزدت در همه آفاق معین باد معین

پس‌انگه جهان زیر فرمان تست

یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن

به کارخانه‌ی همت، حریر گشت و کتان

دوری ز چه روی می‌نمایی

بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند

شین پس از سین و حا فرود از جیم

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

بر نشابور ومرو و بلخ و هراه

بپذرفت سرتاسر آن بند اوی

از پی نان و جامه ناپروای

هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم

ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم

به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را

کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام

که نسازد به هیچ پایه نشست

که جهان شد به وجود تو تمام

نه بگرفت پیل ژیان جای من

اسف کرده در جانم اندیشه بریان

جامه نبود آنکه تو میبافتی

که بدان نیست مستحق ملام

چو تیشه کردی آنرا پاره پاره

دامن این سخن پاک به هرکس مالای

بخواند از فضای برهمن خروس

بر بساط بقا شود فرزین

که هرکش همی دید بگریست زار

سایه‌ها را ز نور رایش وام

زعلم نهانی قلیل و کثیر

به پیش دیده‌ی وهم تو رازها عریان

زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری

که به جاه تو دارد این تمکین

کبک و دراج دست بند زده

تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران

پذیره شدندش به دشت نبرد

خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل‌فام

تیره‌بختی که پای بند هوی ست

چون کار درافتد بهان و هین

نصیب کوهکن آمد سرانجام

باره‌ی محکم ناجسمانی

چنان شود که منادی کنند بر سائل

که مرو را عزیمتیست چنین

پرستنده مر ماه و خورشید را

خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری

بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است

آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری

با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب

از خجالت عرق چکد ز غمام

پاسخی عاجزانه دادندش

در چنان دار و گیر و هیناهین

به هر سوی ایوان همی سوختند

جشن تو سواد عجم گرفته

راه او بر بند، ای حی قدیم

ترک فرمان به همه روی گناهست گناه

سخنگو آمدم، خاموش رفتم

بر سدره‌ی منتهی مکانست

که جز در شعاعت نبیند کسم

تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری

چو دیبای چینی رخ از مشک موی

جد و پدر و برادر و عم

به بدخشان و جرم و یمگ و براز

خاطرم در مضیق حیرانی

نیست او قیصر که خر یا استر است

با روشنان چرخ به همت برابرم

من خاک ره سگان آن کوی

گاه تقدیر عبده و فداه

همه بودنی پیش ایشان براند

این نیمه‌ی رجب را وان آخر محرم

به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان

بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه

چه غم آنرا که از ناقابلان است

باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من

کس پیش آفتاب نکردست مشعلی

ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت

بیامد پس پشت او با بنه

زین متشاعر لقبانم مدان

گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا

همی آفرین خواند هرکس بسی

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز

کنون سر یافته یعنی نهنبن

کاقبال تواش درآرد از در

ز روم و ز چین و ز هند و طراز

دلی پر ز کینه لبی پر ز باد

ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این

ایستادن سخت و برگشتن محال

همان حکم او بر چه و چون و چند

تزلزل در بنای جان فتادش

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

در آهن سر مرد و سم ستور

خود و فیلسوفان پاکیزه رای

بیاور کشان تا ببیند سپاه

تو خون نفس ریخته و میزبان شده

از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند

که اویست دارنده جان و هوش

که به دست چپت دهند کتاب

در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته

جنبش روح در جوانمردی؟

به نیرو شد از پارس لشکر براند

وزانجا سوی تخت رفتند باز

بست در آسمان بر رخ دیو لعین

وگر هست، انعکاس چهره‌ی اوست

بسی نامداران گرد از عرب

به جامش کیمیای عمر باقی

چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته

تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری

ز درشان به آواز بگذاشتند

چو دریای خون از دهان برفشاند

دزد گهرهای من، طبع خزف سان او

که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا

به پوزش نگهبان درمان شوی

تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن

تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان

کز ستمگاره داد بستاند

که گویند با داد شاپور کرد

جهان گشته آباد و هر جای کشت

که در حریم جلالت همی به زنهارم

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

بدان شاد باشم ندارم به رنج

گذارد خانه با مهمان خانه

نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم

به بوم حادثه بوم مخالفان ویران

بپوشید بر خسرو نیک‌بخت

همی بشکند پشت شیران نر

آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری

لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش

چو آواز دین مسیح اندکیست

که رامش بود نزد رامشگران

زد خنجر شاه را به افسان

من رفته به ترک خواب گفته

ستاید کسی را همی ناسزا

زمانی بپیچید و دم درکشید

خاصه کانفاس سران مغتنم است

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

که فریادرس باشدم دست‌رس

که آسان کرد پیشم هر چه دشوار

گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته

که در خلد با وی بود هم نشست

ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت

ببارید آتش همی بر سرم

زنده چنین داشتم وفای صفاهان

کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار

بدین داوری رای فرخ نهید

تو بربطی به گفتن بی‌معنا

مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان

در پیکار و کینه باز کند

که بیدادگر بود و ناپاک بود

چو شیران جنگی برآویختی

دل در تو یونسی است زبان دان صبح‌گاه

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

به گلنار گفت این سخن یادگیر

درانه و دوزان به سر کلک و بنانست

به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه

دیر زود از جان برآرندش دمار

جهان ماند از کار او در شگفت

دران تاختنها به گرز نبرد

این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده

از همه خلق جمله مختارند

یکی دیو جنگیست ریزنده خون

بود سیرت و شیمت خسروانی

در این تخته نرد آشنائی نیابی

خود را ز محیط هیچ یابی

ز هر دانشی داستانها زدند

ز سالش همانا نیامد شکن

چون ملت در ضمان کعبه

دمی در آینه‌ی روشن جهان، بنگر

که با تو همیشه خرد باد جفت

فزونتر سختیم از بیستون است

در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

جوانوی را خواندن از بارگاه

بران رو که فرمان دهد شهریار

توشه خوشه‌ی چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان

که او را هست جای آن دریغا

سخنهای بایسته و دلپذیر

گرد درو مجلسش مجال و مدار است

در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده

وین ملک‌زاده نازک و نرمست

که نوبت بدش جای مستی ندید

که از آهنین کوه کردی گذار

زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان

که خواهد هر قماشی پود و تاری

ز گیتی فزونی سگالد نه کاست

حکایت مختصر اینم که بینی

ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده

و آن جسم زورمند کفی استخوان شود

بیامد بر منذر نامدار

که بی‌تو چنین کار برنایدا

تا در کف عطارد دیوان تازه بینی

کار کوته مکن دراز آهنگ

به شاهی توی جان ما را پسند

زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست

پیرامن نه چشم کند مار فسائی

چون هوا بستی ازرقی بر دوش

ز تو دور بادا بد بدکنش

کزین کس نباید که دارد نشان

ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری

او همی رفت و منش رفتم ز پی

که شاه ترا آسمان باد جفت

که خواهند سر بر زد از یک گریبان

اجری خاص از نکورائی فرست

چراغ پیره زن چون برفروزد

چنان کن که هرگز نبیند روان

بزد نعره و اوفتاد آن فنایی

معاشی که مفرد بود یا مشاعی

میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان

به پیش تو آرم به روشن روان

تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین

چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی

حریص پند دولتمند باشد

به سند آمدت بند صندوق را

حیران شده رعیت با میرهای‌هایی

کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

چو دستم بگیری به پیمان به دست

کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب

کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه

نکرد آن سخن نیز بر کس پدید

از گدایی حسن او دارند هر زیباییی

ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری

کو مرین هر دو پود را تار است

نباشد بدین روی و این رنگ و بوی

این بود قول عیسی شعیا را

تا جان دارم وفات جویم

درافکند از سخن گوئی به میدان

وزان نامداران که کردی سلام

که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد

هم به فضل حق تعالی دیده‌ام

خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست

ز ایوان سوی تخت شد شهریار

از ننگ حقارت و ز بی‌قدری

چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی

به شخص هیچ پیکر جان نیاید

تن اردوان را ز خون کرد پاک

یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان

ز مردم بگسل و بر مردمان خند

از برای کل خلق روزگار

برو سایه‌ی رایت بخردیست

عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»

بر خصم تو ناخجسته پندارم

که مشرق تا به مغرب روشناسی

ز گفتار او تازه‌تر کرد روی

چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار

چو نادانان ز رسوائی نترسد

تا ترا میافتد از کویش گذر

برآید به مردی همه کام تو

سیم چون روضه‌ی رضوان، چهارم جنة الماوی

حلال باشد در کارزار خون شمن

توانا را ز دانائی چه عیب است

به دیبا تنش را بکردند خشک

ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال

که چگونه اسیر ویرانیست

زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

بمانی تو آباد وز داد شاد

مبارک لقایی، بلند اختری

که رفتی و مرا کردی فراموش

تذروی بر لب کوثر نشسته

به گیتی مرین یاد باید گرفت

بر سر هفت کاخ گردان است

که دیده‌ام ز بزرگان و خسروان جهان

زمانه وام ده، ما وامداریم

همی بود یک چند با تاج و گاه

زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است

سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر

چنان باشم کزو باشی تو خشنود

همان میخ دینار و هر بیش و کم

بجهد ناوک یلان باشد

جهان آواز نوشا نوش بگرفت

مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی

شما را بدین رای فرخ نهد

قول تو بر جهل تو ما را گواست

چون آتش کلک دردخان بندم

قناعت را سعادت باد کان هست

جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا

چرخ نیلوفر است و اختر گل

بشکست زمانه باز پیمانم

که بخشد نور بر آبی و خاکی

از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است

به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمان‌ها

با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران

از آن تلخی و شیرینی جهان مست

فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب

هست شاها تفاوت بسیار

دگرگونه زد ملک را زیوری

علم، ای پسر، مبارک صابون است

آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب

بی‌عدیل زمان به عدل و به رای

امروز در این حبس امتحانم

شد از نورش جهان را دیده روشن

گوش ماهی بنشنود که کر است

امروز چو بنگرم جوان است

چون ابر بی‌دریغ دهی خلق را عطا

ورنه بهر نامجویان، نامهاست

که در گلو ببرد موش، ریسمانش را

که شما دیگرید و او دیگر

همیشه جنبش افلاک و گردش ایام

اگور جدمنت کش در به از تو

هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی

که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران

با بخت مرا سازگار کرده

تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد

آستین بر دو پیکر افشانده است

که از او شادی من جمله به غم گشت بدل

نه به پرگار و مسطر اندازد

نخستین مایه‌ها را کرد موجود

خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا

سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام

سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند

روشن آن دیده که رویش میدید

به بیت المقدس و محراب اقصی

کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار

بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

که رنگ از روی بردی نقش چین را

زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند

بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را

که تشنیع او راز ایشان نماید

چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟

جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند

غنچه از بهر چه مانند دل افکار است

کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد

و ما فیه عندالله من عظم الاجر

چرب و خشکی از این میان برخاست

اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی

از ملک عادل همام برآمد

آتش پندار را دامان زدیم

یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

همه با سبلت شیر ژیان باد

دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش

که عقل از خواندنش گردد هوسناک

سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند

هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه

کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند

این به عین عیان همی‌یابم

این چار مادر و سه موالید بینوا

ورنه من از کجا و زبان سخن گزار

آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند

به فرق دشمنش پوینده چون تیر

کس در رطب استخوان ندیده است

سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش

جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام

دیگرش سنگ در فلاخن نیست

مهلان او تهمتن توران ستان ماست

آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است

آذین هفت رنگ ببندند بر درش

می تلخ و غم شیرین همی خورد

خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب

وز دل بیدار او راز فاوحا طلب

بر هر دو نام بنده و مولا برافکند

مگیر از بهر دنیا کار دشوار

اقبال تو نجده یاوران را

که بردرشک ماضیش بر حال

تا چون حلیش دست به گردن درآورم

که پشت زمانه بدو بود راست

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

موکشان آرند زیرش از حصار چارمین

ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم

نه بیهوده است این چشم انتظاری

چشمش به جمال لیلی افتاد

که پای دولتت را با رکاب او قران باشد

شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند

به مزدک همی‌بازگردد گناه

به یک پرواز کردن سویت آیم»

به روی زمین فرش خون گسترانی

شعری زننده قرعه سعد السعود فالش

بر مرقع دوخت ده پاره ادیم

ره کرده ز رسم مردمی گم

از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار

خیل پری شکست به غوغا برافکند

بفرمود کو را نهادند نام

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

که کجا شاه و کهنه تاج فروش

رکن ری صدر بوحنیفه شعار

چو خاری بکاری، دمد خارها

غمدیده و سوگوار گردد

شیر و شکر داد برون از نوا

ای هم‌دم روح، روح در دم

فرو ریخت با زهر خون از برش

فروزنده‌ی کشور روم و روس

ز صد قرص سپیدی بی نمک به

فیض کفش معادن اجساد زای خاک

چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند

عامرنسبان عماری‌اش را

شناسد این دم کاهل درو نیست

از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار

اگر مهتری کام کژی مخار

خونت هدر است و مال، یغماست

چو چوب راست شو کاو جدول اراست

شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

هم خود برو و ببین که چون است!

خرد را گنج بی پایان سپرده

در ره جست گم کنی هنجار

سواران میدان و مردان کین

بسان سبزه آن را پاک خوردند

پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان

من نیز سر ز چوخه‌ی خارا برآورم

به هشت معتدل و هشت جنةالماوا

درد و غم اشتیاق چونی

که بودند آن ملک را هم عنانان

امیر آخورش شاه ختلان نماید

چه داری چو هستند هنگام شوی

سر منزل عاشقان عالم

عشق نه بازی است که جان بازی است

کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد

شد از صفحه‌ی بوستان ناپدید

گفتند: رضاست این خموشی!

که درهای مرا دم را کند باز

مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر

به هند اندرون لشکر آرای نیست

بیهوده به سوی من چه آیی؟

دو بازوی من و تعویذ بازو

مه در دق و ناتوان ببینم

نگشتی هرگز این اندر گمانت

شنید آنچه بشنید از هر حکیم،

نسیم جان به مغز جان درون رفت

چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار

ندارد ز ایران ز گنج و سپاه

وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»

به عقد ان زمرد عقد بندی

خشک دارد سر پستان چکنم؟

چه داند بره کوچک یا بزرگست

از دیده سرشک لعل رانان

که غافل نیست «رهبر» از شمارم!

شد جگر چشمه‌ی خون چشم عبر بگشایید

نبیند هم از شاه و موبد به نیز

محمل به نشیمن سحر برد

مرا بی دولت و بی نور خواهی!

هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید

که هم بی برگم و هم بار دارم

به نومیدی فتاد آخر قرارم

برین زندانی این بخشایش از کیست؟

که رخشی سزاوار رستم ندارم

از آنجا به ویران خرامید تفت

حجاب از حال خود، هم خود گشاید»

خیال دوست رهبر کرده در پیش

بر سوار سیستان خواهم فشاند

چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار

در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور

چو شام اندر خیال روزه داران

مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق

خرد دور شد درد ماند و جفا

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

جوان سروی به بالین گاه بنشست

از نطفه‌های باد شود باغ بار دار

نگردی همی سرد زین روزگار

برد تب نیاز به نیشکر سخاش

تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک

المقتفی خلیفتنا مهر محضرش

دو دیده پر از آب و رخسار زرد

بر سه گنج شایگان خواهم گزید

بهر انگشت خنجرهاست این مرد

کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من

جفا چون شه کند، داد از که جویند؟

کزان اژدها بود ناتن درست

که بودان شش مهمه ماه دو هفته

ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب

بر دو لب بسته صدف وار به

بیاراست خوان و بیاورد جام

آب روان تشنه‌ی گل شد به ریگ

چه عجب گر پشت بر برهان کند

که ذوق برگ خائی ذوق جانی است

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد

که بستر کند شب ز برگ درخت

سرخ گردد روی زرد از گوهری

بدیشان نگه کرد بهرام گور

بر جان خود بترس و بیندیش الحذر

پدر را گذراند نزدیک ماه

در خطاب اسجدوا کرده ابا

همش فر و دین بود هم داد و مهر

نیست دروغ تو را خدای خریدار

همه بر سران افسر از گوهران

این سخن را ترک کن پایان نگر

وز اندازه‌ی کهتری برگذشت

که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

محرم دریا نه‌ای این دم کفی

نگه کرد باید بنام و به ننگ

«سخن رافضیان است که آوردی باز!»

همه بیشه از شیر پرشور دید

خواستی از ما حضور و صد وقار

چنین آتش تیز بی‌دود گشت

بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا

به چین آیم از بهر چینی پرند

تا بیابی حکمت و قوت رسل

زبان بسته باید گشاده دو دست

شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید

مرد بر جست و در آمد در نماز

که آمد همی گنجها را جهیز

تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

چارقت دوزم ببوسم دامنت

خردمند و درویش جوینده‌یی

همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر

هم‌چو خویشان گرد او گرد آمده

بلکه کمتر چیز ترک جان بود

عاقبت معیوب بیرون آمدی

که به تاویل قران بررسد از چون و چراش

عقل را واقف مدان زان قافله

کبوتر حرم است احترام او زیبد

جز که آزار دل صدیق نه

چند گردی کور و کر اندر ضلال؟

تخم کارد موضعی که کشته نیست

شاکر جود فراوان اسد

در طریقت نیست الا عاریه

علم ز مستیت هوشیار کند

که سزا را سزا فرستادی

ز درد گذشته نود می‌نود

پشیمان کند خسرو از ژاژخایی

بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر

به پیروزی و دولت آسمانی

جز که دیو لعین ندیم و وکیل

بدین جشن فرخنده‌ی مهرگانی

در خوب جامه خوب شود آگنش

ازیرا که تو مر سخا را مکانی

دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند

تکیه زده با موافقان متقابل

برایشان پر از خشم و زنگار دارد

بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش

که برگش همه ننگ و، عار است بارش

کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟

خارت افگار کند چون کنی افگارش

نعمت او بر اثرش نکبت است

حسرت خوری بسی و بری کیفر

سنگ با زر همی زیر عیار آید

هنگام شر سخت چو سد سکندرند

به حکم کتاب مبین محمد

قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟

گرت میل زی مذهب حیدری است

گردنت هنوز از هوا رها نیست

از محال و خطا و گفتن زور

چون خط دایره که بر انجامش ابتداست

نه داناست آنک او تواناست بر زر

وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش

چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر

مخر از دست او خمیر و فطیر

که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»

ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟

دولت به تو، ای شاه، شادمان است

نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

بی‌سیم نیاید درم و بی‌زر دینار

ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید

در ظلمت، زیر پی سکندر

گفتاری از پیغمبرش

رنج و بلا چند رسید از دهاش؟

بایست کنون خود به ستغفار خویش

تا فائده‌ی نبات یابند

زاب زمین شوی، بهر شاخ بید

جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست

نقشبند ارچه نقش ده دارد

متنبه شدم و قصد عنانش کردم

ز زلف افگنده تا پا دام عشاق

لگد فتنه‌ای که رخنه کند

آن گرفتی آن ما انداختی

چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار

آب از آن غلغل ز اندازه بیش

گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان

خدایت ناصر و دولت معین باد

وز پی شرح رسوم سیرت

چو لختی کرد زینسان دردمندی

آن یکی گه نفیر گرد نفر

آنک زین سان شاهی خیلی کند

دلی پر مواعید تایید یزدان

چو زنبوران گل زان بوی شد مست

آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی

چون چه مستان مدار در چنگ

بکرم عذر عفو می‌فرمای

سیه را خود بریده جایگاه است

وگر برسم خداوند گویمت مثلا

زن کنیزک را پژولیده بدید

بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو

مبادا جان ما بی یادشان شاد!

تا که آفاق جهان گذران پیماید

که هست این صورت پاکیزه پیکر

باش تا بر براق نطق نهند

چند بری عشق به بازی به سر

پشت خصمت جو جیم باد و جهان

وان چیز که عالم به دوست باقی

به شرف برگذشتی از افلاک

کسی کافتد دل شیران ز گردش

اندر حریم جود و جلال و بقا بپای

سگبانی تو همی گزینم

خود نپرسی یکی ز روی عتاب

ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ

ژاله خورشید شعله بارد اگر

غیرتم آید که پیشت بیستند

در خاره فتد عقدها چو عین

شنیدم بود رستم چیره دستی

حالی که رای عالی داند چو روز روشن

همان دریا که موجش سهمناکست

ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک

پس آنگه عشق را کرده اشارت

از حسد در دلش کشید کمان

ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک

خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع

چو این اندیشه محکم گشت شه را

وی ز لطف خدایگان و خدا

بود باراهواریش همه لنگ

عرض پاک تو جهان ثالث

جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!

درگاه سپهر صورتت را

کس نبودش در هوا و عشق جفت

هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله‌وار

چو با من همسر است این یار جانی،

چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست

سر خود را به فتراکت سپارم

همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان

باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز

سپهر حلقه‌ی حکم تو درکشیده به گوش

به خوشه‌ی قران در ببین دانه را

بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی

که نام از راستی گیری به کشور

جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا

القصه چه گویم آن چنان چست

بدان نامداران بفرمود شاه

مبادا خسروان در خون ستیزند

ای خواجه‌ی با جود بدان از قبل آنک

آفتاب نیر ایمان شیخ

چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه

به محمودی شه روی زمین گشت

شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی

نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد

چو برسم بدید اندر آمد بواژ

نه هر فرقی سزای تاج شاهی است

جان تو که مجدود سناییت ندارد

چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل

بهر کشوری در ستمگاره‌یی

درون شد چون به خلوت گاه دل جوی

زنده شود به علم و به احسانت هر زمان

در جهان گرم شد که شاه جهان

همی سر فرازند که ایشان کیند

پری روی ز مردم حور زاده

پدرت بود سخی‌تر ز همه لشگر شاه

زردی رو بهترین رنگهاست

وزان پس نیاسایم از پاسخت

هر سخنی در محل خود نکوست

وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم

گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت

فرستاده چون شد به نزدیک او

درین شرح و بیان کابیست دررو

تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی

کنون سوی تو کردند اختیارت

سواران بجستن نهادند روی

راه و شاه و سپاه هر سه یکیست

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

فرقم ز گلاب اشک تر کن

همی‌خواست دار مسیحا بروم

نگه کرد پیران به دیدار او

هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک

خوی معده زین که و جو باز کن

بفرمود تا سی هزارش درم

چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست

به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت

به مجلس گر می‌و ساقی نماند

یکایک بگشتند گرد سرای

چنین داد پاسخ که دانش بسست

نزد یک اختراع او منسوخ

یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر

فزون زین نباشد کسی را سپاه

ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی

آن درم سنگکی که برناید

وآنرا که بخواندی او به دیدن

ورا درگر آمد ز روم و ز چین

اگر چرخ را هست ازین آگهی

تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری

کین شدست از خوی حیوان پاک پاک

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

مریدی علم دین آموختن بود

بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور

چو تو حالی نهادی پای در پیش

به مهتر پسر داد بلخ و هری

بدو پیلسم گفت بشتاب زود

شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود

با خصم گوی علم که بی‌خصمی

بدان روزتان خوار نگذاشتم

کسی کو با خدا چون و چرا گفت

اینک ار چه به طبع یکسانند

بر رغبت آن درشت خواری

نشست از بر خاک و کس را ندید

بدو گفت سهراب کین بدتریست

پس پیمبر دفع کرد این وهم از او

آنچنان که بر سرت مرغی بود

بمی بر پراگند مشک وگلاب

و به الوفاء وراء احیاء من

معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو

همه لشگر به خدمت سر نهادند

همان ایرج پاک دین رابکشت

دو مهتر نشستند بر تخت زر

جسم احمد را تعلق بد بدآن

نظاره را بخوان من آیند جن و انس

بگیرد تو را نزد قیصر برد

عقدت علی ساق الحمام صغارها

منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک

نبرد دیو آرزوم از راه

ورا بر کشیدم که گوینده بود

بیامد کمربسته گیو دلیر

صد جوال زر بیاری ای غنی

من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش

به زندان تنگ اندر آمد تخوار

کذا عسل عقباه لسع لقلبه

پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک

بهر نوبت که می‌بر لب نهادی

برفتند زان سوگواران بسی

گر ایدونک از من نداری دریغ

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست

طاعت و علم راه جنت اوست

غمی شد برابر صفی برکشید

دعیت عند الامام ثم قضی

جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق

شد کوه به کوه تیز چون باد

که نیک و بد اندر جهان بگذرد

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش

کتاب حکمت و عرقان چه خوانی

مر او را سزد گر گواهی دهند

سایه زایل شود چو نور آمد

این سفر بستان عیاران راه ایزدست

طرفداران کوه آهنین چنگ

به خدمت نهادند سر بر زمین

همی خواهد او جنگ افراسیاب

من چه دانستم که تبدیلی کند

گفتند حوصله چو نداری مگوی این

که فردا به داور برد خسروی

شکل او مشاطه چون آراسته

حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون

می‌زد از نزهت شکار نفس

غم از گردش روزگارت مباد

بدو گفت خسرو نژاد تو چیست

شور می‌ده کور می‌خر در جهان

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم

تو کزین گونه غره‌باشی و غرق

در دامن مهر تو زدم دست

نه در شاخی زدم چون دیگران دست

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش

کنون رای یکسر بران شد درست

کای عجب پیش و پسم صیاد هست

بعد از هزار سال همانی که اولت

سه روزش همی جست در مرغزار

به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها

مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو

لیکن از خامکاری پدرت

دریغ آن فرود سیاوش دریغ

کنون بودنی هرچ بایست بود

بود ابر و رفته از وی خوی ابر

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

همت گویم و هم پذیرم سپاس

ولیکن کرد با خود حیله‌ای ساز

آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب

بهر مایه نشانی از اخلاص

تو گفتی برآمد یکی تیره ابر

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

هین مگردان خو که پیش آید خلل

ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری

برادر به من نیز ماننده بود

نمی‌دانی که من بر دل چه دارم

هر کسی را به موجبی باری

نگشاده فقاعی از سلامم

یکی لشکر از جای برخاستند

ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه

ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم

ای دریغا طاقه‌ی کشمیریم

ازو کین کاموس جویم نخست

نیارست از دلش چون بند بگشاد

عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه

از خاک گورخانه‌ی ما خشتها پزند

پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین

چنین گفت با نامور موبدان

کاتش وسواس را و غصه را

هوشمندان به باغ دین اندر،

تو بشادی نشین که گشت فلک

می‌گسل بند بندت آهسته

هر چند که بودی ز پس پرده‌ی ادبار

داشت بهرام را چو جان عزیز

طاهربن مظفر آنکه ظفر

بفرمود تا با سپه گیو و طوس

تا جلا باشد مر آن آیینه را

گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است

دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد

ای که هر درد را دوا دانی

در زحیری ز سغبه‌ی گفتن

متی عاشرت محلوقی العوارض

این است و بس که از قبل بخت نیست شد

چو سهراب را دید با یال و شاخ

نهال تنت چون کهن گشت شاید

لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان

مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن

تو فرو داده تن به تاریکی

باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک

جان چراغست و عقل روغن او

به کرم رغبتش بدان درجه است

یکی بانگ برزد ز پیشش براند

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند

مادرم گوهر من بود ز دهر

در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد

زود برگرد! چو برخواهی گشت

گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا

چو شیرین نام صورت برد گفتند

تخته‌ی کارگاه صنعت اوست

بکوشم ندانم که پیروز کیست

علم است کیمیای بزرگی‌ها

شعر او خوان که اندرو یابی

تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم

ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!

قوت معنی نداری حلقه‌ی دعوی مگیر

گفت شه باکنیزک چینی

هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار

همی اشک بارید بر کوه سیم

هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک

سودگر نفس به بازار شد

تا دایه‌ی تقدیر آسمان را

حق ایزد نداده‌ای به خوشی

ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد

«فلا تحسبن الله مخلف وعده»

قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان

اگر کوه آهن بود یک سوار

بی‌امل‌اند این خران ز دانه‌ی تو

همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک

وانجا که در معانی مدحت بکاومش

هرچه فانیست خود خیال بود

کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس

کیست از مردم ستاره‌شناس

خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو

عنان را بپچید سهراب گرد

مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی

خویش را دردمند آز مکن

سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح

در زبور سخن مناجاتم

به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن

فراغم ده ز کار این جهانی

به حق کعبه و صفا و منی

سوی خانه‌ی پهلوان آمدند

بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،

منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق

تا بدانی که اختیاری نیست

هر که ره برد به هم‌خانگی‌اش

مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام

جدی سر خود چو بز بریده

رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد

من اینک به پیش تو استاده‌ام

تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را

هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست

ناید اندر کرشمه‌ی نظرت

این نفس از همت دون من است

چمن پر حقه‌ی لولو که داند کرد در نیسان

به ترک خواب می‌باید شبی گفت

عالمت بنده باد و دهر غلام

سپیجاب تا آب گلزریون

ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته است

برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی

اگر مسعود ناصر تربیت داد

گفت: «هست آنکه گوهر صدفت

ثنای او را حد کمال پیدا نیست

پرهیز نکرد از آنچه بد بود

تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به

روزه‌دار و به دیگران بخوران

تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا

قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد

درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه

خاتمه‌ی اینهمه هست آدمی

من به چشم شما کسی شده‌ام

چون ملایک او به اقلیم الست

قاعده‌ی تهنیت همی ننهد زانک

نفس او چون که شد به عصمت فاش

نه سخن خوب و نه پند و نه علم

ابلیس قادر است ولیکن به خلق در

کچو زو درگذری کل وجود

مرتب هر یک از لون دگر سنگ

چون کبوتر نشوم بهره‌ی کس بهر شکم

ناچخش زیر اژدهای علم

جنبش فتح و آرمیدن ملک

چو فزونت دهند ز آن تو نیست

چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر

نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد

ز رشک چهره‌ی بدخواه تو چو زر عیار

هر چه القصه بود زنگ نمای،

از ورای خرد مگوی سخن

توانگری پنهان کنی در ذل فقر

یاربش در کنف لطف خدایی خوددار

گاه پیدا کند خدای او را

بریده شد ابلیس را دست و پای

خدایا چون گناهم کرد ناقص

ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا

گه در او عجز و خواری عاشق

ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید

پنداشته‌ای ترا قبولیست

جاودان محروس و محفوظ از هموم

شیخ کو از امیر گیرد پشت

خوش باد شب کسی که او را

هزار شاخه‌ی سرسبز، گشت زرد و خمید

من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو

وز آن پس رو به کار خود نهادند

سست گفتار بود درگه پیری در علم

صدهزاران مکر در حیوان چو هست

بی‌گوهر وجود تو در رسته‌ی جهان

بسمو تو چون نپیوندیم

ای کرده خیر خیره تو را حیران

بحر است علم را به مثل فرقان

همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت

که ما را این زمان معذور داری

سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان

زاینجمله فسانها که گویم

منم سوار سخن گرچه نیستم در زین

ای که اندر شکست ما کوشی

چو من هر حلالی بدو باز دادم

از برای پایداری، پای نه

نه اوج قدر او را هیچ پستی

زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است

شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

گفت دردت چینم او خود درد بود

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود

گر چه ز آتش جوازشان دادی

مرا دین است یارو جفت،هرگز

به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری

مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند

ز حسرت آتشی در جانش افروخت

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد

بر سر آتش از سر خاصی

کهربا چون گره‌ی ابروی باس تو بدید

هر یکی سر به کار خویش نهد

یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن

ترا گر دوستدارند اختر و ماه

خسروا بنده را چو ده سالست

چو شد خورشید، شمع مجلس روز

روی چون صد نگار و طبع خوشش

نیم ذره زان عنایت به بود

ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا

ضعف شستش نشست فرماید

هرچند جو به سوی خران به ز گندم است

قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود

در صف آن کارزار کز فزع کر و فر

ببینم روی او چندان که خواهم

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک

کافتاب آمدی برون زنورد

ننشست ازان سپس در این بستان

بتو معمور داده‌اند این ملک

ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین

به سوی مصر جوید پیشتر راه

تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن

از زن و زر و عقارم صبر هست

حال جسم ما هر چون که بود شاید

که تو گر میکشی تمام این زهر

آن کرکس با قوت گوید که به قدرت

یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را

بل سخن‌های دلاویز بلند من

به نیرنگ و فسون کز حد برون برد

عالمان را در جنان با غازیان سازند جای

تو بزم نشاط من نهاده

من ار آیم ار نی همی دان که جان

خود چه محتاج قیل و قال منست؟

بر چشمه‌ی حیوان ز پی چون تو طبیبی

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

وز پی اتفاق و انصافش

گر حکیمی دروغ سار مباش

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

کف همی‌مالید بر پشت و سرش

ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس

حال آن نور و دیده‌ی اوباش

لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص

راست نگردد دروغ و زرق به چاره

برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی

عقل را هم چو دل نداند کس

مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو

کانچه شه گفت با کمربندان

علم و خرد واصل همی باید ورنه

گاه با قهر و سرکشی باشی

دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

قد هر موی شکاف از پی ظلم

شودش ذهن از آن زبان بستن

اژدها و مار اندر دست تو

گفت با صدر جهان چون بستدم

در گنج بگشاد و تاج پدر

تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد

مر ورا آزاد کردی از نخست

تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون

تو به آموختن بلند شوی

همچو موشی پیش گربه لا شود

گفت اگر گویم اژدهاست نه گور

سکندر بخندید و زو شاد شد

نه به سوگند راست کار شود

پیله بابایانتان را آن زمان

بوقت شخم، گاوت در گرو بود

بدان گفتم این تا بدانی همه

از کف من چو جام‌جم داری

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

نام او در نامها مکتوم کرد

بران سان که آن زن برو کرد یاد

جز به علم این کجا توان دانست؟

پیش او گوساله بریان آوری

وز این ایستادن به درگاه شاه

بدی را کزو هست گیتی به درد

هر که او را درست باشد پس

ناله‌ی خر بشنوی رحم آیدت

باز گفتا چرا ددی سازم

خرد باید و دانش و راستی

هر چه در خط و در بیان آید

سال بیگه گشت وقت کشت نی

چون درشتی کرد با من، کشتمش

همه سربسر پشت برگاشتند

بهل این خواب و خور، که عار اینست

بر کف دریا فرس را راندن

بلک باید دل سوی بی‌سوی بست

بگفتند و هر دو برابر شدند

نخوری، دیگری بخواهد برد

چونک مقصود از شجر آمد ثمر

چون به دعوت کرد شیطان را طلب

پر از خورد و داد و خرید و فروخت

در اساس نتیجه و فرزند

با شریف آن کرد مرد ملتجی

با تن مرد بد کند خویشی

چرا رزم جستی ز اسفندیار

جوش جاهل چو آتش و خاشاک

اعتمادش بر ثبات خویش بود

در جوارت، حرص زان دکان گشود

بران بر نهادند سالی که شاه

شب سروشی به صورت مردم

گر برآید تا فلک از وی مترس

در مصاف آن صورت تیغ و سپر

چو رفتی به ایران پدر را بگوی

دردمند از دم عزیمت خوان

وین زمین مضطرب محتاج کوه

به سال تو چو درماند گوید به نشاط

چو از باختر تیره شد روی مهر

چون به ماه ششم رساند کار

جمع مرغان کز سلیمان روشنند

گاوی آنگه چه گاو چون پیلی

کمرهای زرین و زرین ستام

به مجاور فتوح دادندی

از درخت انی انا الله می‌شنید

نکوکار آنکه همراهی روا داشت

همی خوار گیرد سخنهای من

عقباتی درشت در راهند

بلک خود از آدمی در گاو و خر

این چنین پیچند مطلوب و طلوب

برآشفت ازان پس به دژخیم گفت

از سر اینهات تا بدر نرود

مار شهوت را بکش در ابتلا

هر وجودی که آشکارا گشت

به دیدار دستان شوم شادمان

چکند عذر پیچ بر پیچم؟

زانک حکمت همچو ناقه‌ی ضاله است

پرورشگاه او چنان باید

سکندر چو باد اندر آمد ز گرد

چار عنصر خمیره‌ی جسمت

بی کمین و دام و صیاد ای عیار

بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است

یکی گازر آن خرد صندوق دید

کادب بندگی چگونه بود؟

علم گفتاری که آن بی جان بود

کوه قاف ار پیش آید بهرسد

کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ

ظلمت از ظلم دان و نور از عدل

صفع شاهان خور مخور شهد خسان

این قول رسول است و در اخبار نبشته‌است

سپه را ز زابل به ایران کشید

نه به هر خاطر این نزول کند

گوشه‌ای خالی شد و او با عیال

گفت اگر بشنوم که هیچکسی

نگون شد سر نامبردار شاه

محنت جامه و غم جو و کاه

کی بود که حلم گردد خشم نیز

جملگی همسایه‌ی این اخگریم

ز ایوان دستان سام سوار

حیوان بر زمین و آب و هوا

ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند

چند در عالم بود برعکس این

سکندر ز دیده ببارید خون

تو که مردی، نمیکنی صبری

حلق بخشید او عصای عدل را

به نه مه بچه و نه مه سراچه‌ی مهد

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

داند ار ساوجیست ورکاشیست

زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد

یک دو ساعت نشست بر سر تخت

به می خوردن اندر گرانمایه شاه

گر نه با کردگار در جنگی

آن نبد بیگار کسبی بود چست

گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند

چو داراب را دید با فر و برز

رنگ بدعت بسی نماند، باش

قاصدا زیر آیم از اوج بلند

آن سکون سابح اندر آشنا

نخستین بشستندش از خون گرم

تا نمیری ز حرص و شهوت و آز

آفتاب شاه در برج عتاب

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است

اگر شاه بیند که با موبدان

چون تبه گردد آن لب خندان

قوت اصلی بشر نور خداست

این عهدشکن که روزگارست

چو نزدیکی اژدها رفت شاه

مکن از بهر این تفرج و فرج

کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست

چو پیرایه‌ها ماندت در گرو

چنین داد پاسخ بدو کدخدای

خریداری الحق چنین ارجمند

بعد از آن شد اژدها و حمله کرد

ذکر استثنا و حزم ملتوی

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را

همه پیکرش گوهر آگنده بود

جمله‌ی راه استخوان و موی و پی

گر استعداد ادرار توام نیست

بگفت این که دارای داراکنون

به نزد جهان داور خویش برد

آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود

پاس می‌داشتم به رای و به هوش

ز داد و دهش وز خرید و فروخت

دلیران و گردان مازندران

مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند

چه کنم، خانه‌ی زمانه خراب

سکندر چو خوردی می خوشگوار

جهان را ز گنج سخا کرده پر

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان

چو بر صحیفه‌ی املی روان شود قلمش

مگر دادگر باشدت رهنمای

ز پیوند با او چرایی دژم

کین چنین فعلی ترا نافع بود

کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است

چو گنج نیاکان برترمنش

چو گشت آن فرشته گرفتار دیو

هر طرف خواهی روانش می‌کنی

زند باف از بهشت نامه زند

چو داراب از تخت کی گشت شاد

گرایدونک یارم نباشی به جنگ

حق همی‌گوید نظرمان در دلست

نثارم گل، ره آوردم بهار است

کزو شاه را روز برگشته بود

سوی دشمن آمد چنان تازه روی

اشتر از قوت چو شیر نر شده

با همه عیب خویشتن شب و روز

مکن نام من در جهان زشت و خوار

همه نیزه و تیغ بار آورد

روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب

وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی

چو بهمن برادرش را کشته دید

چو روسی درو دید و در پیکرش

خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک

ورای قدر منست التفات صدر جهان

به مردی من آن باره را بستدم

بدین کار دل هیچ غمگین مدار

ای دقوقی تیزتر ران هین خموش

توانگر چون شویم از وام ایام

چنین داد پاسخ که ای شهریار

رخ یوسفان را برآمود میل

آن خیال او بود از احتیال

بدین عقل و همت نخوانم کست

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

شد آن نامور پرهنر شهریار

می‌ستاند قطره‌ی چندی ز اشک

از علم زاید و زخرد قول راست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

نداند کسی اصل ایشان درست

گرچه ممن را سقر ندهد ضرر

بگو ننگ از او در قیامت مدار

بگو تا سوار آورم زابلی

کشیدند می تا جهان تیره گشت

مشتری شو تا بجنبد دست من

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

ز دیوارگر هم ز آهنگران

یکی حمله نیک را ساز داد

ماه گردون چون درین گردیدنست

می لاله گون از بط سرنگون

سکندر ز دیده ببارید خون

کجا او بود من نیایم به کار

ختمهایی که انبیا بگذاشتند

چون مدتی مدید برین حال بگذرد

بدان تا پس پشت او زین گروه

ز خر پشته آسمان در گذشت

گفتمی برهان این دعوی مبین

گرش حظ از اقبال بودی و بهر

همی خوب داری چنین راه را

همه غار یکسر پر از کشته بود

آن یکی ذره همی پرد به چپ

چنین است مرد سیاه اندرون

وگر کشته آید به دشت نبرد

همه گفتند کاین خیال بدست

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

خوی با او کن که امانتهای تو

نیایش همی کردم اندر نهان

هر خری کز کاروان تنها رود

ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران

در تلاقی روزگارت می‌برند

چو در لشگر دشمن آری رحیل

تا نمی‌بینم همی‌بینم شود

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

نوبت زنگست رومی شد نهان

به شاهی مرا تاج باید بسود

گفت رحمت گر همی‌آید برو

تو همچون نقطه، درمانی درین کار

آنک چشمش شب بهرکه انداختی

چه خواهی ز من با چنین بود سست

تازیان چون دیو در جوش آمده

در اهتمام صاحب صدر بزرگوار

این گل گویاست پر جوش و خروش

بنه برنهاد و سپه را براند

این گروه مجرمان هم ای مجید

چندین هزار دام بلا هست در رهت

دو لقب را او برین هر دو نهاد

شنیدم که رندی جگر تافته

نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو

منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس

از برای این قدر خام‌ریش

یکی سخت پیمانت خواهم نخست

قصد کردستند این گل‌پاره‌ها

پیر جهاندیده بخندید کاین

ملک حق و جمله قسم اوستی

زمین دوزخی بود بی کار و کشت

گر بخویشم هیچ رای و فن بدی

خطیب سیه پوش شب بی خلاف

صنع حق با جمله اجزای جهان

که این زن ز پیش که آید همی

کان معلم نایب افتاد و امین

که دنیا را نه تیمار است و نه مهر

پس تو هم الجار ثم الدار گو

بجائی میاور که جنبم ز جای

گر نبودی او نیابیدی فلک

کدام سایه ازین موهبت شود محروم

حبذا دو چشم پایان بین راد

ازان پس گراییم نزدیک شاه

باقیش برنویسد آن شهریار لوح

همی تافت بر گل خور تابناک

کم کن قدری رقیب ما را

ز شیران همان شیر خونریزتر

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت

بدی را نگه کن که بهتر کس است

از جانش برامد آتشین جوش

سوی زابلستان بشد زال زر

سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون

چند گویم چون دگر گفتم نماند

چون باز گذر کنی دران کوی

تا بدانند کز ضمیر شگرف

فکر ما تیریست از هو در هوا

ترک هواست، کشتی دریای معرفت

آهسته به گوش پیر زن گفت:

همه مهتران کهتر او شدند

اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو

درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی

هر سو که فگند تیغ پولاد

می‌شکافد آسمان از شادیش

پرده بردار و برهنه گو که من

با بدان چندانکه نیکویی کنی

دلش از شور شیرین بی خبر گشت

یلان ترا سر به سر گژدهم

چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش

گرد دنیا چند گردی چون ستور؟

فتادش در مزاج از رنج سستی

بی زمین کی گل بروید و ارغوان

شب که نهانخانه گنجینه‌هاست

به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به

چو آمد آفتاب از بیت معمور

نیامد بدامم بسان تو گور

دو قفل شکر از یاقوت برداشت

گریه‌ی او نه از غمست و نه از فرح

شاهین که دهد کلنگ را خم

ظالمان مردند و ماند آن ظلمها

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

همان دم که دیدیم گرد سپاه

خورشید رخی خدیجه نامش

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

بدان تا لشگر از من برنگردد

از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی

می‌گفت دران فراق خون ریز

تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند

ما ز پی رنج پدید آمدیم

بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد

نازک چو نهال نو دمیده

به مستی همی گیو را خواستی

لب چون نار دانم بین چه خرد است

زشتها را خوب بنماید شره

بدان زندان تاریک مغاکی

چون نداند ره مسافر چون رود

هر جو و هر حبه که بازوی تو

دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی

در تن و اندام در اید شکست

بیامد گران لشکری بربری

چو عاشق دیدکان معشوق چالاک

مرد دانا شود ز دانا مرد

دانی، ز قلم هنر چه جویی؟

گر هماره فصل تابستان بدی

او گمان برده که من کردم چو او

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسه‌ی آزی

دو اختر سعد را به پاکی

بگویش که آمد به مازندران

ترا مشگوی مشگین پر غزالان

پر ز سر تا پای زشتی و گناه

به زاری پای شه بوسید غمناک

چون سلیمان شو که تا دیوان تو

بسته در زنجیر چون شادی کند

ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز

از پرده برون سخن نراند

بسان سپهری یکی تخت زر

به شرط آنکه خدمت کرده باشم

به تو بگذرد روزگاران به خوشی

تعجب کرد شه زان استواری

گفت ادب این بود خود که دیده شد

بسکه بباید دل و جان تافتن

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

شکوهت را فلک زیر نگین باد

اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر

ز مغروری کلاه از سر شود دور

تو برادر موضع ناکشته باش

آنرا که خیال یار باشد،

این حکایت را که نقد وقت ماست

چونک دیگی حایل آمد هر دو را

ور نکردی پایه‌ی عونت مدد افلاک را

بشناخت که آن بتان کدامند

دگر گفت ازان رفت بر آسمان

به مشگو در نبود آن ماه رخسار

ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست

پری روی از مژه می ریخت آبی

بلک ازو کن عاریت چشم و نظر

بختور از طالع جوزا برآی

در لقمه‌ی هر کس نهفته سنگی

هران صنعت که بر سنجی به مالی

همه دل پر از بیم برخاستند

علف خواری کنی و خر سواری

مال رفته عمر رفته ای نسیب

دامن که ز کهنگی بخندد

هان و هان هش دار بر ناری دمی

این نمط وین نوع ده طومار و دو

از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست

گر لاله و سرو در شمار است،

چو کاووس بر خیرگی بسته شد

چو سوی قصر او نظاره کردی

خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ

چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی

گر چنین و گر چنان چون طالبست

کین منی از وی رسد دم دم مرا

گه به چوبم می‌زند، گه سنگها

من نگویم که حسنت افزون باد

چو سهراب جنگ‌آور او را بدید

گهی دیو هوس می‌بردش از راه

منو برگذشته نود بیش ازین

هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی

بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند

رنج گرفتم ز حد افزون برند

فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست

این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای

نشستند بر خوان و می خواستند

عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم

نپاید بسی تا به بغداد و بصره

یکی سنگین متاع از شکر و نیل

تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی

از من و تو هرکه بدان درگذشت

سوخت پروانه و دانست در آن ساعت

شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟

که از ما به افراسیاب این زمان

چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا

اینها که همی دشمن اولاد رسولند

کارند برون ز بند او را

چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی

قافیه‌اندیشم و دلدار من

سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی

نیست یارای گفتنم با کس

ولیکن بدوزخ چمیدن به پای

به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر

اگر بخل خواهد که روی تو بیند

خالی نبود ز وام هرگز

کار سحر اینست کو دم می‌زند

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

چو تو خود صاعقه‌ی خرمن خود گشتی

خادمان در او آخرت و دنیی را

ز بربر بیامد سوی سوریان

مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ

علم زدریا تو را به خشک برد

و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود

دید زاید از یقین بی امتهال

شحنه این راه چو غارتگرست

چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور

رو، در عشق آن نگارین زن

به رستم چنین گفت کای پیلتن

هم آخر در کنار پستم افتی

لیکن از گفته‌ی خاقانی ماند

این زمان از کمال لطف و کرم

از کی نالم با کی گویم این گله

خواه از نور پسین بستان تو آن

بار و بنه‌ی مردمی هنر شد

چون که برکند جبه را وارست

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم

وز آنجا همچنان بر دست زیرین

و امروز اینجا همی نیاید هرگز

ز دل بازان جانباز وفادار

خرمن فرعون را داد او به باد

کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای

غرور مال چنان کرده غارت دینش

گر کند فخر بر جهان، رسدش

چو شاه جهاندار بگشاد روی

از آن نزدیک تو می ناید این خاک

فضل و فطنت سپاس‌دار تو اند

یا معزالمذنبین غرق کبایر گشته‌ام

زانک این اسما و الفاظ حمید

همچو قلابان بر آن نقد تباه

نزع و ایتایش به وفق حکمت است

هم در شب فروز ازل آیدم به کف

برفتند ترکان ز پیش مغان

ز بس کز گاز نیلش در کشیدی

تو را گر بدین دست بر منبر آرد

چون از افق قبای عاشق

هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش

ای بسی اصحاب کهف اندر جهان

آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت

پس اتابک گرفت او را دست

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

نشسته لعل داران قصب پوش

نیارم که یارم بود جاهل ایرا

همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا

از کمال رحمت و موج کرم

عاجزی و هم خجل روی بین

ترا سفره آماده و دیو ناهار

که در وادی عشق گمگشتگان را

سر تخت ایران بیاراستند

ولی دانست کان نز بی‌وفائیست

خوگ همه شر و زیان است و نحس

بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه می‌باشی

این خبرها از نظر خود نایبست

جان کمالست و ندای او کمال

شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

همه پاک با هدیه و با نثار

چو شمع از پای ننشینم بدین کار

هر خردمند بداند که بدین حال و صفت

برین نطع ای پیاده ز اسب دولت

ای خرد بر کش تو پر و بالها

پیشه و فرهنگ تو آید به تو

کاش بدانگونه که امید داشت

بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ

ابا گنج و با تخت و گرز گران

به شکر نشکند شیرینی کس

چشمیت می‌بباید و گوشی نو

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

حجت منکر هماره زردرو

گر نفسی نفس به فرمان تست

به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر

ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار

اگر سام یل با منوچهر شاه

بدی دیلم کیائی برگزیدی

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان

جمله شرایع اگر زبان تو باشند

قل تعالوا قل تعالوا ای غلام

باد حرص گرگ و حرص گوسفند

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی

بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون

برو هر زمان برخروشد همی

چو این برخواسته برخواست آمد

صد بنده‌ی مطواع فزون است به درگاه

عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

گاو در بغداد آید ناگهان

تا نشوی تشنه به تدبیر باش

اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس

دوش که در کنج غم با همه درد و الم

بدین شادمانی کنون می خوریم

سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم

به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی

از زبان و دل تو گوهرناب

تو ملاف از مشک کان بوی پیاز

سوختن و خنده زدن برق‌وار

خون یتیم در کشی و خواهی

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

چو خورشید تابان ز چرخ بلند

مگر دود دل من راه بستت

دین سرائی است برآورده‌ی پیغمبر

پزشکان فرزانه را خواند رای

صورتش نورست و در تحقیق نار

او دزدد و من گدازم از شرم

جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم

بدادش فرستاده اسب و درم

یکی نره شیرست روز شکار

به هر در کز لب و دندان ببخشم

هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش

به دشمن دهد مر تو را دوستدار

ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار

وان پیر حیائی خدا ترس

پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی

ز مهتر سبک داشتن ناسزاست

که از لشکر ویسه برگشته بود

بلی تیزی نماید یار با یار

علم است کار جانت و عمل کار تن که دین

نخستین سخن گفتن سودمند

بددلان از بیم جان در کارزار

دل را به دو نیم کرد چون ناز

کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو

سخن رفت هرگونه بر انجمن

پراگنده گردیم گرد جهان

شکست افتاد بر خصم جهانسوز

وان مطرب سلطان بدین سخن‌ها

چنین داد پاسخ به زروان جهود

پس بپوشید اول آن بر جان ما

گران جانی که گفتی جان نبودش

گر چه دشوار بود کار و برومندی

چو آگاه شد غاتفر زان سخن

همانا که فرسنگ بودی هزار

به خاکپای او کز دیده بیش است

هزاران توان یافت خنجر به دانش

چو دیهیم هفتاد بر سرنهی

که مرا پیش حشر خواری کنی

از ناخلفی که در زمانم

پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام

یکی خرم ایوان بپرداختند

چکانی سه قطره به چشم اندرون

فرود آورد خسرو را به کاخی

اگر من به حب محمد رهینم

هر یکی خود را در آن نوعی که بود

حاضری‌ام هست چون مکر و کمین

در گردش روزگار دیر است

ما بره آز و هوی سائلیم

در زمان سوی تو فرستادی

خزروان کجا زال بشکست خرد

گذر بر مهر کن چون دلنوازان

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری

همچو چشم سوزنی شکل دهانش

زانک هر معشوق چون خنبیست پر

رفت از پس آهوان شتابان

شکر دگر که در حرم آن جهان پناه

شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر

برفتند شادان دل و خوش منش

هر که جز او بر در آن راز ماند

نیست گفتار او مگر تلبیس

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ

گر ازین سایه روی سوی منی

روزی دو ز رنج ره برآسود

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

جهان زیر فرمانت گر شد رواست

به ره بر گو پیلتن را بدید

چون اثر نور سحر یافتم

تا به هنگام خواندن نامه

صحبت این مار در خونت فکند

سپار ای برادر تو پدرود باش

هران سنگی که دریائی و کانیست

در آن عالم که می‌گنجد شکوه‌ی کبریای تو

کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود

چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

وانکه چو سیماب غم زر نخورد

پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت

چیست ای بی‌حاصلان نام شما

همان بو شکفتش همان بو بکشتش

بر آن آواز خرگاهی پر از جوش

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

همیشه تا ندمد در میان سوری مورد

سخاوت همی‌زاید از دست او

بر آنکس که با سخت روئی بود

ای کام دلت دام کرده دین را

سایه‌ای کو گم شود در آفتاب

فریدونش را نیز با گاوسار

می‌کرد چو حاجیان طوافی

صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف

همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع

همیشه در پی آزار جان زار من است

باز چو دیدم همه ره شیر بود

بی‌علم عمل چون درم قلب بود، زود

به روز معرکه بدخواه در برابر تو

به روز نبرد ار بخواهد خدای

گهی سودی عقیقش را به انگشت

عقل، چون از عالم غیبی گشاد

خوردم آنجا دو سه قدح سیکی

تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید

عذر به آنرا که خطائی رسید

از شافعی و مالک وز قول حنیفی

چند خواهم سوخت جان خویش ازین

براندیش کان پیر لهراسپ را

گفتی که به شیر بود شهدی

جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت

مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد

همیشه تا که به جلاب منقلب نشود

چون نفسی گرم شود با دو کس

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی

لیک چون دیده دید و حس دریافت

چو شد جادوی زشت ناباکدار

کسی را پادشاهی خویش باشد

مر بشر را پنجه و ناخن مباد

خوش بود بر نوای بلبل و گل

صید زمانه شدی و دام توست

غمزه نسرین نه ز باد صباست

به طاعت شود پاک زنگ گناه

چون شب آمد آن کنیزان آمدند

همه گورشان کام شیران کنم

نیلی که کشند گرد رخسار

که چون رنگ کارم دگرگون نگردد

شادمان روی سوی خیمه نهاد

داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت

چو صافی بود مرد مقصود خواه

که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را

گر ترا گویند یک ساعت درآی

بپوشید جاماسپ توزی قبای

نه زهره که سر ز خط بتابم

تا که ما ینطق محمد عن هوی

از تب، تاری و تبه کرده‌ام

شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل

باد مسیح از نفس دل رمید

امروز به زیر پای دین است

هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم

همی جست بر دشت جای نبرد

ای عقل مرا کفایت از تو

بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش

خیز شاها که امیران به سلام آمده‌اند

به جایی که می‌بخشد استاد فطرت

زانکه زنی نان کسان را صلا

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد

نه کند آوری گیرد از باج و گنج

بفرمود تا هرچ بد خواسته

آیینه درد پیش می‌داشت

دایما محبوس عقلش در صور

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست

تا چو هم آغوش غیوران شوم

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست

به داغی جگرشان کنی آژده

چو میرین بدیدش به هیشوی گفت

روباه ز گرگ بهره زان برد

در عالمی که رتبه‌ی حسن از یگانگی است

هر که از ایشان به هوی کار کرد

تا ببیند که بر سپهر نهم

ز خفتن چو مردن بود در هراس

وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی

سیامک به دست خروزان دیو

ازان کرده‌ی خویش پوزش گرفت

از هر نمطی که قصه می‌خواند

عامل عشقست معزولش مکن

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود

من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر

تازه‌ترین صبح نجاتی مرا

دفتر پیش آر، بخوان حال آنک

سپاهی نباید که به پیشه‌ور

به ترکان همه گفت بیرون شوید

چو بر گردن نباشد گاو را جفت

محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج

تیر او خورده بودی اندر دل

پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق

زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین

منکر شدش نادان ولی

جهانا بپروردیش در کنار

همه نیکویها بکردی به گنج

خدایا ره به پیروزیم گردان

هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن

ای ملکزاده‌ی فریشته خو

قول رسول حق چو درختی است بارور

پرده‌نشین کرد سر خواب را

به راستی رو، پورا، و راستی فرمای

یکی لشکر آراسته چون عروس

چنین داد پاسخ که دختر مباد

طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند

یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

تن گردان ز غایت پیکان

جهانی چنین در غلط باختن

آب خرد جوی و بدان آب شوی

ازیشان دو بهره به افسون ببست

پژوهنده‌ی راز پیمود راه

یارب تو مرا به روی لیلی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من

بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او

جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی

یافته در خطه صاحبدلی

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست

که ضحاک مهراب را بد نیا

نبود این هنرها به روم اندرون

این خون که ز شرح بیش بینم

متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست

تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند

می‌خوانمش سپهر ولی گر بود سپهر

باد در او دم چو مسیح از دماغ

چو شد جادوی زشت ناباکدار

ز خاراش گهواره و دایه خاک

یکی بزم سازم به هر کشوری

خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب

شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز

مدبری که سنگ منجنیق را

چرخ نبندد گرهی بر سرت

چو از پور بشنید شاه این سخن

چنین داد پاسخ بدو کندرو

ز پیری و از تابش آفتاب

شب چون پر زاغ بر سرآورد

دیگران را به مجلس انور

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز

دم ز لطفت اگر خطیب زند

باد نویسنده به دست امید

شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

چو کردند زنجیر در گردنش

زهی شیرین و شیرین مردن او

فروغ دل و دیده‌ی مقبلان

بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر

نه ریبی بجز حکمتش مردمی را

رطب چینی که با نخلم ستیزد

انصاف تو مصریست که در رسته‌ی او دیو

امیدم به بخشایش تست بس

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

عالم همه ساله خرم از تو

برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی

جشن سده‌ست از بهر جشن سده

من نمی‌خواهم از تو غیر از تو

من حکم کش وتر حکم رانی

سهلست به فرصتی چنان تنگ،

به دیبای چینی بیاراستند

سواران جهان را همی داشتند

چندان که بها کنی پدیدار

داده فلک عنان ارادت به دست تو

ای من ز دولت تو شده مردم

تا ملک را در حجاب آسمان باشد سکون

چو عنوان گاه عالم تاب را دید

سرانجامش آمد یکی تیرچرخ

مران هرسه را نوز ناکرده نام

به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز

کردند ز روی بی‌قراری

نمی‌دانم عجب از گرمی بازار تدبیرت

این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه

القصه میان این دو مأمن

ازین پس به خیره مریزید خون

پژوهنده‌ی راز پیمود راه

به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی

همه شب ز مهر پسر مادرش

چو شیروی دید آن درفش یلی

غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد

گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین

آنکس که دغایی کند او با ملک ما

مهان شاه را خواندند آفرین

چو کردند زنجیر بر گردنش

به شادی زیاد و جز او کس مباد

چواز پور بشنید شاه این سخن

کزین خایه گر مایه بیرون کنم

سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض

جز تو نگرفت کرگ را به کمند

کیست او قطره‌ایست بی مقدار

بپریم با مرغ و جادو شویم

سواران جهان را همی داشتند

در آن بیابان منزلگهی عجایب بود

یکی طاس پر گوهر شاهوار

سه روز اندرین کار شد روزگار

از علامت‌های تشریف شریف آصفی

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان

به شاهی برو آفرین خواندند

نوشته نوشتش یکی استوار

برون رفت مهراب کابل خدای

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

چو گرمابه و کاخهای بلند

در زمان سبق عالم و آدم بوده

دلش زان زده فال پر آتشست

مطلع آفتاب دین و دول

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

بیاموز آیین و دین بهی

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه

بگسترد بر سفره بر نان نرم

ز درد دل اکنون یکی نامه من

قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را

فرستاده را گفت ره برنورد

درگاه تو عام را مطامع

ازین پس همه نوبت ماست رزم

چو دیدنش از جای برخاستند

آن خاتمه‌ی کار مرا خاتم دولت

ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب

بندگان شه کمند از چرم شیران کرده‌اند

ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب

ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار

اینجا ز صواب رای عالیت

زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف

بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک

دولت شروان کلید دولت او بود

با طاعت و ترس باش همواره

به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض

بیامد به درگاه آزاده شاه

کرد افتاب خطبه‌ی عیدی به نام او

نه بیرون توانست کردن ز کام

مر ما مر من حساب العمر

می‌بود مهر اگر چو کنیزان دیگرش

دولت به روزگار تواند اثر نمود

آن که از تاج زر نماید عار

فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود

نشگفت اگر نویسد این شعر انوری

نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر

ز هامون بیامد به کوه بلند

همت او که گوهری گهر است

شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز

در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت

دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد

میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه

همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان

ندانم خمار است یا چشم دردش

بیامد به نزدیک اسفندیار

زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست

ببند اندرند این دو کسهای من

یعنی برسان به حضرت شاه

آه کز گردش سیاره به رخسار مرا

مرا از بعد پنجه ساله اسلام

چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف

نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست

ز شاهی مرا نام تاجست و تخت

شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق

همی‌گفت گر ناودانی بجای

آبای علویند کمر دار و این خلف

ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا

نطقش معلمی که کند عقل را ادب

گرچه از این بنده یادت می‌نیاید

بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است

سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز

در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال

نبودی نه اندیشه کردی ز بد

با وجود چنین دو حجت شرع

که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر

خوشی عافیت از تلخی دارو یابند

قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند

خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را

ازان پس نپیچد سر از ما کسی

تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور

بهر بامدادی بهنگام بار

دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی

میرا! ملکا! ستاره و بدرا!

بیند قلمش به گاه توقیع

بیامد نشست از بر آن حصیر

شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف

مرا کاشکی پیش فرخ زریر

ما امتیم و شاه رسول است و او عمر

همی‌گفتم ای خسرو انجمن

پلاس افکن آخور استرانش

به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی

سیمرغ به نامه بردن فتح

به زر تیغ داری به زربر رکیب

به خطائی که بگذرد در وهم

زره در بر و تیغ هندی به چنگ

باج ستان ملوک تاج ده انبیا

جهاندار چون نامه‌ها را بخواند

شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود

این عدوی عمر بود رهبر تا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

جهاندار گوینده گفت این ریست

گر سلاطین پرچم شب‌رنگ با پر خدنگ

ز توران زمین تا در هند و روم

قسم هر ناکسی سبک فربه

همان کشته رانیز بردار کرد

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر

ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی

کجا آن بزرگان خسرونژاد

کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم

خردمند چون روی گشتاسپ دید

مکن زن هر زمان جنگی میندوز

که داندکه در جنگ پیروز کیست

شاه سخن منم شعرا دزد گنج من

گرچه تو ز پیغمبری و چون تو

بر خور ز دوام عمر کز عالم

مرا شاه من گفت کو را بگوی

شه چو چوگان زند سلیمان وار

غلامان فرستمت با خواسته

نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست

به یاران چنین گفت کاکنون گریز

زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر

خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی

بینواییست مانده بر سختی

نه فرمانش باشد به چیزی نه رای

آب چون نار هم از پوست خورم

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو

بخواهید بر پاکی دین ما

یا لعاب اژدهای حمیری

آن سر که به زیر کله و از بر تخت است

بخار می خرد را خانه پرداز

برین‌گونه چون نامه پیوسته شد

بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم

شبستان او را به خادم سپرد

در گرد و حوش، من به پیش آن

بران گاه جایی بپرداختش

از قحط کرم کجا گریزم

چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم

در بند نه شخص، روح می‌کاهم

تو اندر گمانی ز نیروی خویش

چند از نعیم سبعه‌ی الوان چو کافران

همیشه بدی شاد و به روزگار

همیشه تا نبود دور مهر را انجام

چو خورشید برچرخ بگشاد راز

اشک داود ببارید پس از نوحه‌ی نوح

ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین

اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن

بزرگش مخوانید کان برتری

آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد

ز قیصر چو بنشید فرخ زریر

زمانه مثالی فلک همتی

چوبشنید خسرو بگستهم گفت

نور ضمیر مرا بنده شود افتاب

طبع معنی آفرینت در فشانی می‌کند

هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند

برو پیرمرد آفرین کرد و گفت

روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز

نه از من که نر اژدها دیده‌ام

شود حیران هر شوخی و شنگی

بدو گفت کاین نامه برخواندم

رخ از آب زمزم نشویم ازیرا

زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام

والله که ز جور فلک نترسم

برآورد بهرام راز از نهفت

سنجر به سعی دولت او بود دولتی

بسی نامداران و گردان چین

از بخشش تو شادمانه گشته

مده رنج و کردار قیصر بباد

شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره

به عهد انتقامت پای پشه

اقرار کرد مال به جود تو و بس است

به نامه درون پندها یاد داد

مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان

نوشته نوشتش یکی استوار

گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک

اگر شهریاری به گنج وسپاه

در دست روزگار فلک راست محضری

گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

ز برزن همی سوی برزن شتافت

گر به خدمت کم رسم معذور دار

بدو گفت ما را جزین راه نیست

غرید پلنگ دولت تو

چو بندوی خراد لشکر فروز

از دست کشت صلب ملک در زمین ملک

همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور

نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی

چو دانا بود شاه پیروز بخت

برفتند یکسر به آتشکده

بیامد به درگاه آزاد شاه

در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال

که سالار بودی تو بهرام را

بزرگان چو در پارس گرد آمدند

گر همی چیزی بیایدمان خرید

هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست

وزان جایگه لشکر اندر کشید

ازان پس چنین گفت با کدخدای

تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ

خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را

رسیدند نزدیک قیصر فراز

چو زنهار دادم نسازمت جنگ

بودم خزف فروش سر چار سوی فکر

آدم به گاهواره‌ی او بود شیر خوار

ابا یاره و تاج و با تخت زر

هران پادشا کو جزین راه جست

ببینید گفت این که گشتاسپ کرد

نحل مهمان بهار آید بلی

که ما کهترانیم و قیصر تویی

کزین پس کنون تانه بس روزگار

به فعل بنده‌ی یزدان نه‌ای به نامی تو

ای مالک سعیر بر این راندگان خلد

همی رفت با خادمان نامدار

ز اخترشناسان بپرسید و گفت

چو قرطاس را جامه‌ی خامه کرد

چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو

ببهرام گوید که نوشه بدی

دگر را فروشم به زر و به سیم

احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق

بست خیالش که هست هم بر من ای عجب

ز دیدارشان چشم او خیره شد

هرانگه که خشم آورد پادشا

همی داشتم تا کی آید پدید

هم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمش

چو تنها به دیدش زن چاره جوی

همی برد هر سو برانوش را

قیصر رومی به قصر مشرف او در

در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان

بگفتی که ای دادخواهندگان

شکست تو جوید همی زان سخن

«چون تو بزنی بخورد بایدت»

بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان

همه قلبگه پاک برهم درید

بدو نامه‌ی شاه گیتی بداد

جلد اگر می‌کنی مصحف و جدش بر او

ستاره گفت منم پیک عزت از در او

همه مردمی باید و راستی

همان کرم فرخ بدیشان نمود

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی

بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان

برون کرد یک پای خویش از رکیب

نگر تا که بینی به گرد جهان

سواد شب به وقت صبح بر من

گر خراسان پسر عالم سام است، منم

نباشد ز من بنده همداستان

به شاه جهان آفرین خواندند

باری نه چو تو ز خمر دنیا

بی‌سران را سر و گردن مفراز

بما بیش باید که دارد امید

تن شاه زاده بدیشان سپرد

زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی

چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم

زبان شما را به سوگند سخت

بگفت این و برخاست و در خیمه شد

سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو

دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن

سگالیده‌ام دوش با پنج یار

عرابی ذوالاکتاف کردش لقب

حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!

چون موسیجه همه سر بر هواکش

چغانی و چگلی و بلخی ردان

فریدون فرخ ستایش ببرد

اکنون مردم شوی گر از دل

بر شاه نیم‌روز کمین کن که آه توست

بپرهیز زان مرد ناسودمند

رکیبش گران شد سبک شد عنان

غراب از سر شوق گوید به کرکس

قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم

تن اژدها گشت زان تیر سست

چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب

سوی ترجمان کتاب خدای

همه عاجز شش در و مهره در کف

پذیره فرستاد خسرو سوار

به شبگیر شاه یمن بازگشت

اگر چه رهی را تو کهتر نوازی

برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق

یکی خانه‌ی گوهر آمد پدید

بر آتش چو یابمش بریان کنم

به میدان تو من همی اسپ تازم

دانم و داند خرد پاک تو

بر آیین چین خلعت آراستند

سخنها چو بشنید زو اردشیر

و گر به ابر رسد مایه‌ای ز رشحه‌ی بحر

کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک

بیاورد یاران بهرام را

گر از کارداران وز لشکرش

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست

بادش کمال دولت تا هردم از کمالش

جهان بی سر و افسر تو مباد

چو بشنید بر پای جست اردشیر

تخم اگر جو بود جو آرد بر

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را

چنین گفت کاینجا شکار منست

بدو گفت نزدیک هر مهتری

سقراط اگر به رجعت باز آید

سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق

پر از عهد و پیوند و سوگندها

دلش گشت زان کار پر درد و رنج

کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب

بیاورد خوان با خورشهای نغز

ندانست کس در هنرهای تو

علم بیاموز تام عالم یابی

کعبه است ایوان خسرو کاندر او

برافگند پر مایه بر گستوان

ببست اندر اندیشه دل را نخست

بنده‌ی مراد دل نبود مردی

اینک ختم الغرائب آخر دیدند

زبان‌آوری راستی خواندش

بشد موبد وپیش او دخت شاه

زیرا که جهان چو این و آن را

بودند کیان بهتر آفاق و نیایت

به شیروی بخشیدم این برده رنج

به بدخواه ما باد چندان زیان

مردم آبی چو خبر یافتند

دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟

که گر کارداری به یک مشک خاک

بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی

مر عقلا را به خراسان منم

جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان

بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت

دگر گفت چون لشکرت بازگشت

و یا پیراهن نیلی که دارد

تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن

مگر بشنود پند و اندرزتان

که با من نسازی بدی در جهان

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

بر تخته‌ی صدق بودی آحاد

چو چوبینه آید بایوان شاه

برفتند گردان زرین کمر

نمودند از پی او ره بسی طی

لیلی پرسید کای یگانه!

نیا طوس جنگی برادرش بود

به تابوت زرین و در مهد ساج

ز پیغمبر ما وصی حیدر است

چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص

فرستاده آمد به نزدیک شاه

بیاراست زرین یکی زیرگاه

کهربای دین شده ستی، دانه را رد کرده‌ای

بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست

بفرمود تا هر که مهتر بدند

چنین گوی کاین بد که کرد از نخست

مر نعمت یزدان بی‌قرین را

مطموره‌نشین چاه غفلت

همی شر کپی خورد دخترم

اگر یابم از تو به جان زینهار

دماغش را به مغز آراستی پوست

هیچ‌ات به وی آشنایی‌ای هست؟

به چشم اندر آورد زو خسرو آب

بشد لنبک و آب چندی کشید

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی

نمی‌گویم او مهربان مادر است،

به ایرانیان گفت فرمان کنید

و گر هیچ درویش خسپد به بیم

رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو

به یک جنبش از آن اندوه‌خانه

دگر بهره‌ی مردم پارسا

کنیزک بدو گفت کای شهریار

هیچ شنیدی که چه گفتت رسول

ایشان بستند رخت ازین حی

یلان سینه بهرام را بانگ کرد

خروشان بشستش ز خاک نبرد

پی این جنس بازاری طلب کن

از گوش مجوی کار دیده!

پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب

که از جام یابی سرانجام نیک

خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی

بدین سان سبز و خرم هفت خوشه

گرچه نبود میوه‌ی خوش بی‌پشه و کرم

کنیزک که او را رهانیده بود

فضائی دید از اغیار خالی

فتادم در زبان مردم از تو

مامور خداوند قصر و عصرم

به یک روی بد نام شاه اردشیر

این که تو داری سوی من نیست دین

بر مادر و بر پدر ببخشای!

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم

برفتند پویان به کردار غرم

دمیده سبزه هر سو از دل سنگ

در کشمکش فراق چونی؟

بر در شوخی بنه شرم و خرد

دادند به خواستگار پیغام

تو را جان در این گنبد آبگون

پا ساخت ز سر، به راه لیلی

دیو قرین تو چرا گشت اگر

بر گردن و دوش جای کردند

سپرده ره به ره داران مقصود

گفتا که: «منم مراد جانت!

وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را

بر ایشان در معذرت باز کرد

تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز

آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»

نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت

رکاب آراست پای احترامش

بربائی ازان بدین براندازی

بزی همچنین سالیان دراز

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ

که آیا فتح از پیش که باشد

کان راز کند رمیده آخر

تا که هیزم می‌نهی بر آتشی

در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک

به پوزش رفت خسرو سوی منظور

گر به حجت پیشم آید آفتاب

گفت پیغامبر که هست از امتم

آن کس که تو را داد صدر آتش

ز ابر بال او در پر فشانی

گر به دلت رغبت علوم الهی است

پس بخسپم باشم از اصحاب کهف

مشک تبتی به پشک مفروش

دویی در اسم اما یک مسما

بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی

آنچ آن خر دید از رنج و عذاب

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

همه در بر پلاس غم گرفتند

تا به گفتاری پربار یکی نخلی

هست بر سمع و بصر مهر خدا

ستمگاری بجز کز علم ایشان

برد آب روان را شوق از کار

حاکم به میان خصم و آن من

گر گلابی بر سر جیبت زنند

سوی راستم من تو را، سوی من

که چون منظورگشت از خواب بیدار

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه

غوطه ده موسی خود را در بحار

چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»

از آن فریاد ناظر از زمین جست

هست ماند به علم دانا مرد

شیخ فارغ از جفا و از خلاف

غایب نشده است ایچ از اول کار

ز شهر آورد ناظر روی در راه

چون از اینجا جان تو فربی رود

از محقق تا مقلد فرقهاست

ازیرا تو به بلخ چون بهشتی

بباید چاره‌ای کردن در این کار

گفته‌ی دانا چو ماه نو به فزون است

گفت من مغلوب بودم صوفیان

وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون

مگر رحم آمدت بر حال زارم

سوی من جاهل است، ارچه حکیم است

زانک کس را از خدا عاری نبود

تا میر ممنان جهان مرحبام گفت

شعشعه‌ی آن گهر شب فروز

مغز است تو را ریم گرچه شوئی

چون گواهی بندگان مقبول نیست

گر گوهر سخنت همی باید

ز دست خائنانش در امان دار

ورت همی باید شو کوه را

در لحد کین چشم را خاک آگند

لواطت یا زنا کار ستور است

چه می‌گویم چه گوهر چند مهره

از آغاز چون بود ترکیب عالم

وا نمایم حوض کوثر را به جوش

چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی

که ای جای تو چشم خون فشانم

یک ره از این بندگی آزاد شو

بلک گیرد اندر آتش افکند

آل یاسین مر چین را دومین چین است

صافی از این میکده باقی نماند

گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»

جامه‌شویی کرد خواهی ای فلان

ور به دین اندر بخواهی داد داد

و گر کردی نهان راز جمالش

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد

پس سخا از چشم آمد نه ز دست

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری

چنان ناظر شد از دیدار او شاد

ور به بسندی به ستوری چنین

ای خدا جان را تو بنما آن مقام

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم

پی نان بر در اهل زمانه

گوئی که مسلمانم و ندیدی

از سر مهر و صفا است و خضوع

راست چگونه شودت کار، چو گردون

الا ای یوسف گمگشته بازآی

نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت

نه بگویم چون قرین شد در بیان

گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام

در آن عشرت‌سرا مأوا نمودند

راز بگشا ای علی مرتضی

به نزدیکش دمی چون آرمیدند

گفت ای قومی به باطل زیسته

درون شیشه چرخ مدور

پس بگوید آفتاب ای نارشید

مگر با هر که فرماید کسی کار

نفسش اندر خانه‌ی تن نازنین

زهی پر عقده کار بینوایی

چو مهمانی به نزهتگاه شیرین

فکندم گنج باد آورد از دست

که ما رفتیم گو با دلبر تو

کجا آهن که با این سخت جانم

ز پرویز اربدینسان دردمندی

ببینی پرتو خورشید رخشان

ز ناف او دل فرهاد خون شد

بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش

دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار

سرش را خالی از سودای خود ساخت

اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد

شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا

ز زلف بسته‌ی زنجیر ماندم

سبک کردی چو دست تیشه فرسای

جوابش داد کای ماه قصب پوش

اگر چه دانم این کاریست دشوار

چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه

بپیمود آتش اندیشه سوزش

بر آزادگان نبود ستوده

چو سور یار شیرین خورد فرهاد

از آن نامش به جان میلی درآمد

عجب تر آنکه گر غیرت گذارد

برافشان حلقه‌ی زلف دلاویز

که گر هیچ ماند سخن در نهفت

از گلابه‌ی آدمی آمد پدید

ما نیز روانه‌ایم از پی

وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

بیاورد دینار چندی ز گنج

که تا جنگ سازد به تیر و کمان

شد باز به خیمه‌گاه لیلی

دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری

که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای

بگذرد او زین سران تا آن سران

در مجمع عاشقان فسانه!

عشری گمان‌بریش ز عشرینم

ز نیکیش باید دل و دست شست

همه جنگ با رستم آراستی

شدم رسوا میان مردم از تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

فزاینده خود دانشی بود و گرد

سوره بر خوان زلزلت زلزالها

درین قوم از قدوم او اثر نیست»

تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

به قیصر پناهم نپیچم ز بیم

سران را سر اندر کنار آورد

به رحلتگاه یوسف شده روانه

تاویل چو للست سوی مردم دانا

ز چیزی بپیچد دل نامدار

هین که ان الله یدعوا للسلام

که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه

چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

به ایوان نوروز و جشن سده

جهانی گرفتند هر یک به بر

طیاره‌سوار راه غفلت

نهانی با ویش گرم است بازار

گشاده کنم بر تو این راه تنگ

یک نشان بر صدق آن انکار کو

امکان زبان‌گشایی‌ای هست؟»

با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی

ممان تا به پیش تو گردد کهن

مفرمای ما را بدین در درنگ

که از مادری پایه‌اش برتر است

ز شعر زرد نیمی زه به دامن

سبک‌مایه خواند ورا پارسا

از دم تو می‌کند مکشوف راز

تا در پی این غرض زند گام

ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

بدو داشتی در سخن گوش را

محالست و این کس نیارد شنود

در آتش اشتیاق دیده!

نباشد چون تویی را درخور این کار

بیاویختند از برش تاج زر

هیچ شه را این چنین صاحب مباد

زین شیوه‌ی ناصواب بازآی!»

زشت نشایدت بدین گفتم

ببوسید منذر به سر بر نهاد

کسی نشمرد شادمانی به غم

فرق است ز دیده تا شنیده

تا فلک را در غبار آسمان باشد مدار

که او نیست از مرگ خسته‌روان

گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار

به پرده درون این نوا ساز کرد

به پیش حمله‌ی تو پای، سخت بفشاریم

به مژگان همی خون برافشاندند

که شاخ برومندت آمد به بار

رفتن سوی حله رای کردند

از اینجا تا سپاهان نیست چندی

چو از مهره بگشاد کفت عرب

بر تن خود می‌زنی آن هوش دار

کام دل و رونق روانت!

دل به گمان نیست تو را در قران

جهانی ز گفتارش آسیمه شد

که او پهلوانست و گرد و سوار

وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»

شاخی که ز گلزاری کندند به غداری

به گردن برآورد رخشان سنان

تا کنیم آن کار بر وفق قضا

درآمد شادمان در خلوت خاص

تیغ گهردار شو که منت فسانم

بر تاجور یزدگرد آمدند

نگردد ز آسایش و کام سیر

راضی بدان که سایه به آبا برافکند

بگفتا جان فدای روی زیباش

بمرد او و جاوید نامش نمرد

نقش آخر ز آینه‌ی اول ببین

این عقد جواهر منظم

کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام

بداند که رنجست بر کشورش

سپاهی ز کشور بیاراستند

حصرم به چار ماه تواند شراب شد

مرکب رهوار به سیمین رکاب

که با من فراوان برنجست و شیر

روز روشن بر دلم تاری کنی

زآن همه کارش به انتظام برآمد

نیست گردد به جاهلی نادان

ز لشکر جهانی پر آواز گشت

بزرگان به شاهی ورا خواستند

آرد درخت تازه بهار حیات بار

که جانم با غم عشق تو پیوست

به هر نامداری و هر کشوری

بهر حاضر نیست بهر غایبست

حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟

همه مهر جوینده و دلپذیر

جهان همچو دریای خون گشته بود

فنا خسرو و تخت ایران نماید

تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»

به سوی صطخر آمد از پیش آب

که غرورش داد نفس زیرکش

از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند

این خود مثل است در خراسان

همی رفت لرزان و دل پرگناه

به خیره فرو ماندند اندران

زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش

کز او سنگی شود لعل بدخشان

تو تنها نمانی برین پهن دشت

کرده اسباب هزیمت اختیار

ازین بهرج ناروا می‌گریزم

من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

از آخر دو اسپ گرانمایه جست

برو ساخته چند گونه گهر

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

همی‌گشت از بیاض برف مشکل

زن و شوی را روشنایی فزود

آن یکی درد و دگر صافی چو در

ری و خوی کوفه دان و مصر شمار

یک یک به تن خویش برشماری

به چشمم شود گنج و دینار خوار

به پیشت ز بهر چه آید همی

ز آن از عمود صبح نهادند منبرش

اگر کوشم در او راهی ندانم

سوی پارس شد آن خداوند تاج

می‌دهد هر شوره را باران و نم

که در چشم سرخی فراوان نماید

خیره مده گلیم کهن را به جندره

به پاکی تن و دانش و رای تو

به گیتی سخن ماند زو یادگار

کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش

نه عیبی بجز همتش برتری را

که از قیصر آمد به ایرانیان

زود طاغی گردی و ره گم کنی

با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند

بر سفها حجت مستنصری

نه بر آشکار و نه اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

رخنه چرا به تیشه‌ی کان کن درآورم

به زنجیر تو چون نخجیر ماندم

همی جان فروشی به زر و به سیم

قول نابالغان بی‌خرد است

شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند

گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

یکی طوق فرمود و زرین کلاه

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم

برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا

بر آیین شاهان یکی دخمه کرد

درستی کهن داشت نو یافته

پنجه‌ی شیران شکن، حلق پلنگان فشار

بار خدای و شرف المرسلین؟

برو خاک را زار و گریان کنم

ز چنگم رهایی نیابی مشور

عاقلان را سزاست استغفار

مرا پیوسته تلخ تست شیرین

خریدار آبش نیامد پدید

همان گیر نابوده بودن نخست

در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اند

دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان

هرانگه که یابم به جان زینهار

همی گرد بر آسمان برفشاند

باد سیاستش شده مهر آزمای خاک

زو باز نگردد ملک ما به دغایی

که بیهوده پیکار بایست جست

زمین و زمان را ورق درنوشت

بس دزد سر زده را تارومار کرد

محمود بدو شد چنین خصالم

به روی دگر نام فرخ وزیر

پرستنده و چاکر او شدند

کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام

چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار

خنک میگسار و می و جام نیک

هر چه خواهم دراورم به دو حرف

چون نیابم نم نیسان چکنم؟

تن را رهی و بنده‌ی ایشان کنم

بفرجام بیکار پیری بیافت

میان گهر نقشها کنده بود

کار حجیم سبعه ز امعا برآورم

کاه بربائی همی از دین به سان کهربا

بدان بیشه کش باز خوانند جرم

به ابری چنین تازه شد چون بهشت

کانجا دل میزبان ببینم

چنین زین قبل شیعت حیدریم

بدان کامگاری رسانیده بود

به بالا سرت برتر از انجمن

تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار

چو مشک از نافه‌ی نافش برون شد

نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است

که دندان و چنگش بود تیزتر

صفری است در میانش هفت آسمانش محضر

گرگان رمیده را از این رم

گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا

شنیدست و دیدست از بیش و کم

هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید

تا از تو به دل حسد برد ترسا

کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند

به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل

رین بر آن باد صرصر اندازد

خود رفت بدان جای چاکرانه

بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب

به گردان ایران نماییم راه

که آلوده‌ام روی زمزم ندارم

واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست

چون به پنجه رسد حساب مر است

ندارد پر پشه با پیل پای

تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید

خاک تاریک به خورشید شود رخشان

آن فاتحه‌ی طبع مرا فاتح ابواب

چمان و چران رخش تا نیم شب

از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر

با عقل سخن بی هشی و شیدا

حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا

ز دیوان روسی برآمد غریو

پروین صفت کواکب رخشا برافکند

بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم

نزیبد چون صلیبی بند بر پا

سرمیگساران ز می خیره گشت

برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق

که بندی دل به کس ناآزموده

عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند

جهانداوری بین که چون پیش برد

کز پی عنقا نشان خواهم گزید

سر پر ز بخار و پر خمارم

دست بر چار گوهر افشانده است

برآشفت و شمشیر کین برکشید

کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش

سوی خرد داد ره‌گذار مرا

شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند

که طفل از دبستان درآید به کوی

المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش

یک چند گرفته بد شکارم

خلقش مفرحی که دهد روح را شفا

بزد دست و گرز از میان برکشید

ستر عالی را هویدا دیده‌ام

تراشیدی مگس را شهد از پای

فرزند او که فرخ علی کامران ماست

ز صفرا به گشتن درآمد سرش

ز بهر شهوتی ننگی میندوز

بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا

سواران جنگ‌آور لشکری

هزار سال بمان کامران و نیکونام

چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب

تابش معنی در ظلمت اسما بینند

ز درج سخن بر سخا بسته در

در عهد تو کم نگردد آثارم

اهل بیت و ممنان اندر میانند، ای رسول

چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا

به هاماوران رای پیوسته شد

ز جود کف تو گوهر نماند در معدن

قدش را آفت کالای خود ساخت

می رشک برد کبوتران را

که چون بودشان زاد و بوم از نخست

بانوا چون هزار دستانیست

راه بگردان ز دیو ناکس ملعون

بر درفش کاویان خواهم فشاند

همیشه خرد تار و تو پود باش

ز ملک عافیت آواره‌ای هست

دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود

هرک آتش در فشان ندیده است

در مصریان را براندود نیل

رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر

گرگی به مثل ز نابسامانی

کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب

همانا رسید آگهی بی‌گمان

بخور عود و عنبر گشته غماز

که چون زر نیستش مشگل گشایی

که بی زبان دفع زبانیه است آنجا

سخنهای من چون نباشد بلند

سدی ز سلامت و امان بندم،

چشم بکوبین و گرفته زمام

قسم من لاغر و گران برخاست

همی سوختندش ز بیم گزند

از دیده نه اشک، مغز می‌رانم

روز مظالم ز بندگان صغار است

احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری

عنان را به چابک عنان باز داد

نباشد هرگزش نامی و ننگی

کو نیست زیر طوق من و گوشوار من

جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان

یکی پیل جنگی گه کارزار

زمین کدخدایی جهان داروی

نماندش بهر بگذشتن بهانه

تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاها

وای جانی کو کند مکر و دها

بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان

در این عالم کجا شد حق گزاری؟

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

به رخش دلاور زمین بسپرم

مدام تا نبود سیر ماه را پایان

نه حکیم است که سازنده‌ی گردنده سماست؟

خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

خاک چون سوسن شده ز آزادیش

کز عدل شهنشاه در امانم

چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

نزل نحل از باغ گویایی فرست

کشیدند لشگر سوی دامغان

اقبال توام بختیار کرده

ز قید خو بکلی گشت آزاد

ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده

آن دگر را خود همی‌دانی تو لد

دو کف تو گواه و دو باید همی گوا

که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان

زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان

یکی لشکری بی‌کران و میان

باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من

گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار

میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این

چند خواهی زیست ای مردار چند

سر «انی جاعل فی‌الارض» درشان آمده

تا آخر چیزی ز علم علام

از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم

تو گویی که در زین بجوشد همی

موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته

رودکی دیگرست و نصربن احمد

نخل رطب کی شود خار مغیلان او

لا نیند و در صفات آغشته‌اند

چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته

بفزای تا کمال بیفزائی

از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری

بیابند بر ما یکی دستگاه

موج محیط از تری ناودان

جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب

برمزن دوش که ما را چه غم است

سنگ برند از پی ایوان تو

که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم

امام الانام است و فخر الامم

گرگ گزیده نخواست چشمه‌ی ماء معین

به می جان اندوه را بشکریم

به همت مششدر گشائی نیابی

مبادت از خشن پوشان فراموش

ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان

با ترددها و دل پرخون رود

مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان

تن چه فربی چه نزار اندر زمین

پس تو میان این و آن واسطه‌ی مخیری

ابا رای و با تاج و تخت و سران

چو دمسیجه همه دم بر زمین زن

در بهشت، آنجا محال است ار زر است

سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

من شدم سودایی اکنون صد دله

هر نیم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاه

مستان بدل شکر تبرزین

ز آن شما زهرکش جام بلائید همه

اگر پای با راه کردی شمار

گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

که دل شرحی ز جورش برشمارد

بر شیر دلان درید خفتان

گر تمامش می‌کنی اینجا رواست

بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی

گفته‌ی نادان چنان کهن شده عرجون

زان اول اولیات جویم

کشیدند صف بر در شهریار

که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی

از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر

شیر علم کی شود همبر شیر ژیان

پس ز چشم او بروی او نگر

در حلقه سگ تازی و آهوی ختائی

گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟

اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته

زمین را ببوسید و شد پیش اوی

چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران

فروزان کرد ماه شب فروزش

در ملک آل سامان، سامان تازه بینی

پس چه زاید ز آب و تاب آسمان

لیک هم بهتر بود زانجا گذر

وزینم من به یمگان مانده مسجون

بلبلا ترک زبان کن باش گوش

زمانی دل از غم بپیراستند

گر بدی ادراک اندر خورد این

بدارد اندرین هوا دهای او

که بپوشانند خورشید ترا

اولا بر جه طلب کن محرمی

می‌دهد کوثر که آرد قند رشک

یکی بنگر و چشم کورت بمال

قسم دیگر را دهی دوگوستی

زبان برگشاییم پیش مهان

هر طویله و خیمه اندر هم زده

چه میلی کز درش سیلی درآمد

این شبست و آفتاب اندر رهان

جذب حق او را سوی حق جاذبست

آن بدین احمدی برداشتند

بشکن و با هامون هموار کن

آتش افکندی درین مرج و حشیش

شود تیرگی پاک با خون برون

گاه تاریک و زمانی روشنست

مردی مگوی مرد همانا را

گر دلی داری برو دلدار جو

فکرت و انکار را منکر بدی

وآن دگر سوی یمین اندر طلب

نگه‌بان تنم هم زین و هم زان

گردش و نور و مکانی ملک

نمودش بگرز گران دستبرد

جمله سرهاشان به دیواری رسید

مسخر کن هزاران همچو پرویز

بهر یوسف با همه اخوان او

پس ز تلخیها همه بیرون روی

تا نیفتی چون فرج در صد حرج

دستار به صابون و تن به اشنان

رای و تدبیرم به حکم من بدی

همی خواست افگند رخشان کمند

بر وی آن راه از تعب صدتو شود

مایه‌ی نادانی و کفر و شقاست

هر امین را هست حکمش همچنین

سوزش خورشید در بستان شدی

وین ندانمهات می‌دانم بود

پیغمبر توست روز پاداشن

چون دم و حرفست از افسون‌گران

بغارت از ایران سپاهی گران

زر بده بستانش ای اکرام‌خو

کو بود هم گوهر و هم همتم

که نگه دارند تن را از فساد

هر نفس قلب حقایق می‌کند

لعل زاید معدن آبست من

از دین چراغ کن ز خرد میتین

بهر فرق ای آفرین بر جانش باد

پر از آفرین لب ز نیکی کنش

بسکلد اشکال را استور نیک

بچه سنجاب زاید از سنجاب

روز دیدی بی شکش بشناختی

آنچنانک از ظن می‌زاید خیال

و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود

به نزد عامه، هندوی برهمن

یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند

چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو

بس که تیغ قهر لاشی کرد شی

هم خدا و هم ملک هم عالمان

آمن آید از افول و از عتو

بزرگان پیشین ندیدند رای

این طلب در راه حق مانع کشیست

چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟

با کلام انوار می‌آمد پدید

به خواری گرامیش را کشته بود

هر دوان بگریختند و روی‌زرد

هم به گه اردشیر هم به گه رستهم

پس ندانی خر خری فرمایدت

از سر هر یک هلالی کاسته

خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند

نزدیک ممنان ز در مرحبا شدم

نیست این نادر ز لطفت ای عزیز

سمت و اسم بر تو چون بندیم؟

آن صفت چون بد چنانش می‌کنی

ور تو چون بولی برونت افکنند

هر یکی دانه که کشتم صد برست

به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد

می‌کند آن بنده‌ی صاحب رشد

راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن

خورد آن چندان عصا و حبل را

هم نکوتر، کزان زیان تو نیست

چند گویی چند چون قحطست گوش

در مرتبه دور است از آن سر که به دار است

جز سیه‌رویی و فعل زشت نی

قصه‌ی خاکساری عاشق

سست گیرد شاخها را بعد از آن

تو به چین دومین شو نه بدان پیشین

پس ثمر اول بود و آخر شجر

دیگر اندر جهان چه غم داری؟

نیست بر صورت که آن آب و گلست

در حجب بس صورتست و بس صدا

شد عصا ای جان موسی مست تو

نسزد تهمت بیگانگی‌اش

زیر ثقل بار اندک‌خور شده

ای خر بدبخت، برآی از جوال

گر نبودی نافریدی پر شکوه

به خرابی مهل، که گیرد کلک

کز بهشتت آورد جبریل سیب

نپرهیزی از دردسر وز گرانی

ماهیا او گوشت در شستت دهد

وز آن جان جهان حاصل چه دارم

موی ابروی ویست آن نه هلال

به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری

پر و بال بی گنه کی برکنند

رخ به صید و شکار خویش نهد

همان تیغ هندی به زرین نیام

کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام

گه کشی او را به کهدان آوری

که تا گیرد ز یعقوب‌اش به آن باز

ستاند ز قیصر که دارد سپاه

عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن

لیک خشنودی لقمان را بجست

تا شود رنگ مبدا ما فاش

فرامرز را خوار بگذاشتند

خدای را تو چنانی که لاله نعمان را

گرچه که بد نیم سیلش در ربود

تا نباشی به هیچ پیوسته

که کژی بکوبد در کاستی

دیوی به خرد فرو زدائی

می‌رود دانایی و علم و هنر

صدف روح گشت سرتاپاش

سخنها همی گفت با رشنواد

از میان دوره‌ی احمد بر آر

که کند با آل یاسین خارجی

گشته چون موی سر ز باریکی

پرآزار ازو جان آزاد مرد

تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

همچو بره پیش گرگ از جا رود

با کژو با دروغ یار مباش

ز تیمسار وز درد آزاد شد

نی برآثار و دیار و رسم و اطلال و دمن

نامه‌ای در نور برقی خواندن

زین تبه حرف که فرصت بگذشت

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تا به ابد یار غم و شیونی

تا کسی گردی ز اقبال کسان

هم به سردی گدازشان دادی

بیاورد با یاره و طوق زر

کین چو داوودست و آن دیگر صداست

سوزنان را رشته‌ها تابع بوند

ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!

تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت

هرگز تو مر اسلام را حوالی

کو به عشق سفل آموزید درس

آشتی کن، چو جام ما نوشی

که او هست رویین‌تن و نامدار

از خواجه امام گفت یکی برنا

همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی

زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها

که چون کام یابی بهانه مجوی

جوادی که جودش نخواهد کلید

عاشق روی خریداران بود

نه بخور روز و شب، شکم بدران

بپیچد سر از دانش و رای من

هست آنچ گور را روشن کند

رفت آنجا جای تنگ و بی مجال

فکر فانی ترا وبال بود

بپوشید دیبای مشکین سپهر

به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی

دادم از طوفان و از موجش امان

همه اجساد را توانی قهر

به تو شاد دارم روان یک زمان

میری، ملکی، ستاره و بدری

ورنه اینک گشت مارت اژدها

غیب بگریخت چون حضور آمد

که این هر دو را خاک باید نهفت

بفرمود بسته به در بردنش

می‌کند روها سیه همچون کتاب

آفتابست و دیده‌ی خفاش

بران شاه خسته به خاک اندرون

عدل او باشد که بنده‌ی غول نیست

دنبه کی باشد میان کشت‌زار

مشتمل بر فنون حاجاتم

بپویید وز کارگه برکشید

نگاران با جعد آراسته

همچو دلاله شهان را داله است

بستن پا و دست فرماید

ازو بازگشتند یکسر سپاه

که هر بچه‌ای زاید از مادری

تا شکسته‌پایگان بر من تنند

وین هوس از طبع زبون من است،

به هر کارزاری گریزان ز جنگ

زمانه فگندی به چنگال شیر

قوت حیوانی مرورا ناسزاست

گاه با لطف و با خوشی باشی

بزد تیغ تیزی بران شیر مرد

حاسد حق هیچ دیاری نبود

به نزدیک شهر دلیران کشید

اختر برج عزت و شرفت

شتر بارها برنهادند بار

که این را به گیتی کسی نیست جفت

به اندیشه از ماه برتر شدند

به حدیثی چو گوهر آبستن

به گردن برآورده پولاد گرز

هوای او کند بینا، سخای او کند فریی

همی داشت تا چهر او شد چو خون

ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟

خرد را و آزردن شاه را

فرود آمد از کوه بی‌رهنمای

بسان یکی ابر دیدش سپاه

روح را دل نکو شناسد و بس

به هنگام رفتن دلش برفروخت

صورت عاریتش را بشکند

بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم

به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت

نهادی سبک جام را بر کنار

چو برزیگران تخم می‌کاشتند

چو بیرون شوی زین سپنجی سرای

کین سخن‌ها گواه حال منست

شما را به نیکی بود رهنمون

دنان و دمان و چمان و چران

تو گفتی همی شارستان برفروخت

یافته زو کار جهان محکمی

زمین را به نعلش همی کرد چاک

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بمانید شادان‌دل و سودمند

مخور و میخوران، که کار ایسنت

شود نزد طینوش با بخردان

حمله آوردند و بودم بیم جان

بفرمود فرخنده جاماسپ را

صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ

که این جفت پاکیزه و رهنمای

پرستنده و باب گشتاسپ را

هرانکس که استاد بود اندران

نفس بی‌علم هیچ نتوانست

به آرام دیهیم بر سر نهاد

یکی کار کن رفتنی لشکری است

که آمد به دست تو بی‌سرزنش

زلیخا همچو حور مجلس‌افروز

فزون کرد سوی سکندر نگاه

به رزم اندر آرم سرت زیر پای

که باشند با خنجر کابلی

دست بیگانه در میان آید

بتان را همه بر زمین بر زدم

در کشیده روی چون مه در لحاف

زمین زیر او چون گل آغشته دید

همه ز آئینه‌ی هستی بزدای!

تو گر مرده را بشمری صدهزار

بدی قیصر از پیش شاهان زبون

به آورد بر پشت او کشته بود

نزود در قفای کودک کس

در و دشت گردد به کردار کوه

جویست به دیدار و خلیجست به کردار

دلش گشت پر درد از رهنمون

تا مکافات آن چنین بکشی

ز بالا و مردی و دیدار اوی

ز گنج و ز اسپان آراسته

شود نزد شاهان مرا روی زرد

تا بدانی و ارجمند شوی

که جز بد نیاید ازین کارزار

کاب بر روشان زند بانگش به گوش

سری پر اراجیف وسواس شیطان

دروغ او چراغ بی‌فروغ است

قابل نظم و عروضست کلام

به کام دلیران ایران کنم

جهان چنان که به جانست زندگانی تن

تو خودش کن به کام و دندان خرد

حصن ملکی چو حصن چرخ حصین

برین قایم شده‌است اندر جهان بسیار برهان‌ها

بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم

به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد

وان دگر گه رسیل بانگ درای

سوی آن خردمند گرد سوار

چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم

شد به جنبش روان و حکم روا

از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری

چونک من غارب شوم آید پدید

تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام

به فردا وعده‌ی آن کار دادند

اشکال زمینی و سمایی

که از پرده عیب آورد بر نژاد

که بزرگان چنین کنند و کرام

از خمیرش سبک بر آور مشت

بر دلش تنگتر ز حلقه‌ی میم

ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب

رایض نفس ناطقش را زین

به آسایش درین منزل گذاری

آفتاب فلک دائر دوران پیمای

مرا مایه خون آمد و درد و رنج

در پشته فتد رخنها چو سین

آلت و اختیار بد مپسند

زمانه داغ هوای تو برنهاده بران

دید دارد کار جز بینا نرست

درجهد برق خاطرش به غمام

بدو روشن شود روز سیاهم»

وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان

ز دژ یکسره سوی هامون شوید

تا چه می‌خواهد از من مسکین

نه به پیمان و عهد یار شود

لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این

با چار ماه عید مقارن شش اخترش

بخت آنجا به من و پایه‌ی من کرد نگاه

عزیز مصر را گرداند آگاه

من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم

غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون‌گری

که ز کردار خویش بر هیچم

وز جفا بر تنش گشاد کمین

بر دگر کس دست می‌خاید به کین

تا حشر سرم بر آستانست

فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع

عزم جزم تو قضای ثانی

که باشد بران کشور اندر سری

هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری

بر دمد، لیک زود گردد خاک

صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام

به قصد من کمر کینه بر میان دارد

به چنین صد لطیفه ارزانی

علی فرضا دعاء بغداد

مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه

همه شهر توران برندت نماز

به هنر درگذشتی از افهام

قال: «یا ایها المزل، قم»

دولتت دوستکام و دشمن‌کاه

رو مگردان از محله‌ی گازران

جوان بود و همسال و فرخنده بود

الثقلین لالا یقال و الاحیاء

در نهاد من مرا نیلی کند

بفرمود کردن برانجا نگار

هوا شد به کردار کام هژبر

که: دم نقد را غنیمت دان

که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا

ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار

کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس

لکن یسهل اصعب الاشیاء

زان سخن بنشاند و سازد دوا

ز دیده همی ریخت خون بر برش

پذیره شدن را بیاراستند

شود از انجمش عطارد یار

مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا

وز شما من پیش حق بگریسته

همی کرد بر گرد اسپان شکار

در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست

چون نداری آب حیوان در نهان

ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت

که با زور و دل بود و با گرز و تیغ

از نفس قوت روح دادندی

شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا

به هر صورتی معنیی در خور آن

پس از مرگ نامش بیارم درست

وین سه گفتن تعدد و تکرار

بر سر این شوره خاک زیردست

ز کشور کسی کو بزرگی نمود

که معنی و آوازه‌اش همرهند

کین نه وعظست ناز و جماشیست

وز فرود فلک مجوی قرار

حق آنکس که بدو دارم رجوع

چو دریا شد از موج لشکر، زمین

زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟

حق بگوید دل بیار ای منحنی

غمی شد ز پاسخ فروماند دیر

گدایی که پیشت نیرزد جوی

سه موالید جزوی از اسمت

من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال

وز اندیشه بر دل غبارت مباد

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

این تغیر آن تن باشد بدان

مگرد از پی آنک آن نارواست

ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم

در منه پای، تات سر نرود

هر که در کودکی از جهد سخندان نشود

ای پس س القضا حسن القضا

نموده در آیینه همتای خویش

چراغ دل ز نور افروختن بود

تا کشم از بیم او زین لقمه دست

یکی گور بریان بیاورد گرم

نبخشود هرگز مبیناد گاه

نشود گوش آن سماعت باز

تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار

چند هندوی همچو کیوان است

نه انده گساری نه پیکارجوی

یکی باره و جوشن و گرز و تیغ

تا نباشد در غلط سوداپز او

به هیشوی میرین یکی نامه کرد

چو خورشید شد جان تاریک اوی

چیست کین درد را نمونه بود؟

کار من چون نگار خواهد کرد

کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی

نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

بدان تا کرا برفروزد هنر

در دماغ و دل بزاید صد علل

ز دینار چندی ز بهر نثار

بدادند تا او نباشد دژم

قابلی جوی، تا قبول کند

تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد

راست چون شاخ ارغوان باشد

ز فرمان و رای و دل فرخت

ز فرمان تو کس نیاید برون

این چنین گردد تن عاشق به صبر

گر آواز آن گرگ بشنیده‌ام

سوی پهلوان سپه ننگرید

هیچم آن دست بوس دست نداد

زان کجا عروه‌ی وثقای تو جز قرآن نیست

به ز دقیانوس آن محبوس لهف

همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی

که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان

که صفا آید ز طاعت سینه را

سیاهش ببد روز روشن ز بن

ز لشکر که آمدش فریادخواه

این بدان و مباش دور از عدل

جبار نگهدار، این کون و مکان را

دمد از چوب خشک منبر گل

بدان تا شود خرم آباد بوم

که چهرت همانند چهر پریست

بر رحیق و چشمه‌ی کوثر زدیم

ز هامون به ابر اندر آورد گرد

تهی بد ز شاه سرافراز جای

که ز آفاتشان کم آگاهند

ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند

مرغ خاکی بیند اندر سیل آب

فرستاد بر هر سوی لشکری

یکی بارکش بادپایی به زیر

خویشتن را گم مکن یاوه مکوش

پذیره شد و جایگاهش گزید

پدید آید و زشت پتیاره‌یی

خرج ده، ساز خانه، آلت راه

آب از آتش سوار خواهد کرد

او نمی‌خواهد از تو جز دینار

ز مکران و بغداد و ایران زمین

همانا که گشتست مغزش تهی

شکر کندت اگر همه هپیونی

نشست از بر سبزه و جویبار

همان رزم را نیز جوینده بود

چه کنی بر زنان چنین جبری؟

شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار

به ملک حفظ خویشش جاودان دار

گرت نزد سالار لشکر برد

که از کینه دل را بخواهیم شست

کرده است زمانه میزبانی

اگر کام اگر گنج یابد بسی

که بر تو مبادا که آید زیان

بار این عاجزان مکن سنگی

وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد

گر هست تفاوتی از آن است

به ایران و مازنداران برچیند

به آب دو دیده نباید گریست

چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی

ز خلج پر از درد شد تا طراز

همه گنج پیش شما داشتم

ناتوانم ز درد نادانی

ز خاک درت با قبای بقاست

همه غولان ره را کرده نابود

سکوبا و رهبان ز هر در کسی

برفتند هر دو روان پر ز گرد

مردمی از کاه و دانه یا ابلی

به بلخ گزین شد که بد گاه شاه

برو گردش آسمان شد درشت

رزق ده ساله را به زودی خرج

وندر حجر نباشد یاقوت را بها

بلکه از قطره پاره‌ای کمتر

بدان چاره با جامه‌ی کارزار

تو با او برو روی ازو برمتاب

سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی

که آن شیر مرد افگند بر زمین

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

گرگ باشی و لیک بی‌دندان

عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب

دلی دادیش کاین خلوتگه دوست

زمانه دم ما همی‌بشمرد

ندارد غم و رنج و اندیشه سود

آنک او ز مردگان طلبد یاری

بپیچید زان روزگار شگفت

که جویند سرتاسر آن جشنگاه

تا بدانند اهل رای او را

خود مایه‌ی شوخی را حدی و مری نیست

جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران

همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز

چنان خیره با شاه توران سپاه

چگونه بنده باشم پیش لالی؟

جهان شد مر او را چو یک مهره موم

گر سواد مه و بیاض خورست

فرو ریخت از دیدگان آب گرم

چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا

چه سر مالی چو سگ بر آستانه

خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار

نشست و بر و یال و گفتار او

آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

برادرش بسته بر اسپ سمند

از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد

که دردی بدین درد و سختی فزود

دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار

کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام

نشود مالک دینار به ملک و دینار

ولیکن پراگنده با هر کسست

اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای

چه زود آورد مرغ پیش نهنگ

از باده‌ی محبت تو سرگران رسید

برفتند با نای رویین و کوس

ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

که گر بیراهیی شد دار معذور

ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست

چو مور اندر آید به گردش هزار

کس نه مزکی و نه قاضیستی

روان را خرد بادت آموزگار

خود برآرد ز دشمن تو دمار

ببینیم تا رای یزدان به چیست

همچو دندانه‌ی شانه بهمست

هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول

همه بر درگهش گذارد کار

برش چون بر سام جنگی فراخ

چو بندیشی ز حال بود فهرستی

چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام

تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار

دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم

تو ز کف دایم و در ورزش رسم پدری

نهان گردیده تیغ کوه در زنگ

که به نظاره رغبت احداق

همه شاد و روشن روان آمدند

اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟

کمر بسته بر نهاده کلاه

هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال

به ایرانیان بر یکی حمله برد

تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی

مقطع‌حل و عقد ملک و ملل

کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست

تن و جان شیرین ترا داده‌ام

چو بانگ آمد از گیرودار علی

ازان جایگه رشته‌تایی نبرد

جور عبدالملک مروانست

بپیچید پیران و خامش بماند

جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی

ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار

فرزند جهان در کنار باشد

بران پا دام بسته ماهی ساق

اگر حق را نباشد حق‌گزاری

دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد

جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر

نوید خواستگاری داده مه را

دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی

پر ساختی دکان من از در شاهوار

حق آن رکن کش لقب حجرست

سپهرش نام «دیولدی» نهاده

که در جان ز دین تو نهالی نشانی

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

گویی جهازخانه‌ی دریا و معدنست

بدان نزدیک کافتد چون گل از دست

مایه‌ی کتبهای یونانی

ولی از هیچ ره پیدا نشد پی

بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر

گرد نمی‌گشت به گرد آب خویش

از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟

به زاری خروشیدن آراستند

به روزگار بدارند و کار دست و دهاست

عشق دگر باشد و بازی دگر

چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی

بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار

خود مخیر کجا بود مجبور

زاغ شده قمری جامه سپید

چگونه فریبد مرا زو حرامی؟

به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

عیاضی را به خلعتهای فاخر

بر آرد ناقه‌ی خود صالح از سنگ!

دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری

عنان پیر است دست احتشامش

هرچه تقدیر منتظر دارد

که گاه حمله تنها صف شکستی

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

به گیتی به از راه کوتاه نیست

از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر

دعا را داد با یارب بلندی

ساحری در پیش موسی چون نماید سامری

در زوایای ضمیر تو از این بسیار است

آسمان تخت و آفتاب افسر

همیشه یادشان در جان ما باد!

چون خویشتن معطل و حیرانی

که این نامور فرخ اسفندیار

زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد

سر من دور کن، زان پس تو دانی!

آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار

نمک ایام بر ریش که پاشد

متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر

چه باشد سنبلی با صدمه‌ی سخت!

گندم ز جو به است سوی ما به گندمی

نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی

تا حشر پایمال حیا کرد روزگار

که اندر گنج عقل افگنده غارت

طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن

شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی

خصم نه فغفور چین و غور نه چین است

که اندر دیده هم مردم سیاه است

سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزائی

ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی

همه در جنبش تو مدغم باد

چو چوب جدول و چون تار مسطر

نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم

دوبین عاری ز فکر آن معما

ز اشک دیده‌ی بدگوی تو چو بحر طلال

نشاید سهل گیری در نبردش

بر سر گنبد گردنده عذارستی

که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را

معلوم بود زینت دکان روزگار

ماجرای که زخون بود دلش را به میان

مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن

کرد شب تار جهان همچو روز

نه بحر طبع او را هیچ معبر

به گیتی ناصر دنیا و دین گشت

نه طبرخونی مانده است و نه زریونی

لگد کوب سر پیل دمان باد

ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق

نه هر سر لایق صاحب کلاهی است

که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن

ببارد ز آسمان تاج کیانی

وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

که خون صد جگر گوشه بریزند

دوستار دوستارت باید جبار قدیر

کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه

زانکه معصوم آمدستی از همال

دویده چار گشتش روی در روی

از گرانی به یک جهان میزان

به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند

غلام بخت جوانت مدام عالم پیر

زمزمه مرغ به گلزار به ...

در تفاوت به یک مکان بنگر

با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار

چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار

کسی باور کند گفتار خسرو،

بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر

برای خود خریداری طلب کن

خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل

که گر بخردی راه کژی مجوی

تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر

نایب مناب قول خدا و پیمبر است

هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر

بداند سرماهی وارزتان

آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش

برآمد بر سمند باد رفتار

که همی آرزوی آن باشد

نباید که آید ز دزدت نهیب

نار کلی شود از هیبت او خاکستر

دفتر انجیل را بهر مقوا طلب

زلزله‌ی رزمگاه گوشه‌ی محور شکست

چنان کز ره نامداران سزد

کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان

بهر تماشا همه بشتافتند

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

به یزدان پناهید از بندگان

بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان

آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین

جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن

که با ما کسی نیست در جنگ جفت

ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم

که گرداند ازین بارش سبکبار

موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر

سوی آذرآبادگان پرکشید

دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر

همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد

وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن

که شاخ وفا را تو از بن مکن

گفت بگذار و در زحیر مباش

ز پس می‌دید و از دل می‌کشید آه

نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال

که آرمام شاهان فرخ پیست

لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار

که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی

او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر

چنین مرد دینار خواهد هزار

به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان

به این زاری چو کشت اندوه یارم

تا کفر نگیردم گریبان

ز تاراج انبار چندی براند

می نشاند به گوشه‌ای مغتم

محیط را چه غم از بودن و نبودن آن

صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن

شد آن مرد بیدار دل ناشکیب

ورنه کس نیستم به چشم یقین

زد از روی تعجب دست بر دست

شمر پر فیبه‌ی جوشن که داند کرد در کانون

جهاندار کیخسرو و کیقباد

که بیش آید چون بیشتر کنند اداش

رخنه‌های فتنه این قلعه‌ی نیلی حصار

گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ

سزد گرگشاده کنی پای من

دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران

به شهر بی‌وجودی گشته شهره

درشتی به از نرم خوئی بود

همی پیش دریا بری جوی خویش

بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ

که گفتی عالمی را کس به او داد

انگیخته صلحی از مصافی

چو نستود لشکرکش نیوسوز

وز آن پس ندادی به جان زینهار

بسا شادی که دیدی از وصالش

او هم از آمیزش خود باز ماند

همی خاک را خون زهرش بشست

وز بهشت عدن بیرونت فکند

دعا گویان از او دوری گزیدند

سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش

چو دیدند بردند پیشش نماز

که بخشایش آرد بریشان دده

به بزم شادمانی جا نمودند

نقره شد و آهن سنجر نخورد

ز خون ریختن شاه دل خسته شد

کرد لختی جلوه و بگذشت زود

ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر

به دندانی که یک دندان نبودش

ببینی و گر گربه‌یی در سرای

ترا جای تخت است و شادی و بزم

بری از جنس هر سفلی و عالی

حلاوت مبین سازگاریش بین

جهان شد همه بنده‌ی سوفزای

زو کی آید خدمتی در هیچ باب

چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای

دزد افشاریست این نه آزرم

چنانچون بود رسم و آیین ما

به چیزی دگر نیستم دسترس

گشت تهی شیشه و ساقی نماند

کادم از آن عذر به جائی رسید

که این دختران مرا نیست جفت

یا کجا بودست آرام شما

بیا کز داغ دوری سوخت جانم

جز در لیلی سخن نمی‌راند

به آید ز آرام با رستخیز

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

ز جمشید و کیخسرو کیقباد

پیش و پسم دشنه و شمشیر بود

به نزدیکی خویش به نشاختش

بسته زناری چو زلفش بر میانش

سخنهای ایرانیان باز گفت

با شیر خدای بود همدرس

مر او را بکرسی زرین نشاند

دگرشان به گرز گران کرد پست

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

کز اثر خاک تواش توتیاست

جهان را بدیدار توشه بدی

چو روبهیست که با شیر کارزار کند

بدر خانه بر پای بد مرد پیر

دیوانه خلق و دیو خانم

بمان تا به باشیم یک چند شاد

دل شاه ازیشان پر از کیمیا

سرای دگر دید چون نوبهار

محرم دستینه حوران شوم

درفش جهاندار شد ناپدید

نیست صبر و طاقت من بیش ازین

ز باز و ز طغری دلش تیره شد

قاصد طلبید و شغل فرمود

خرد رابر خویش بنشاندم

سخن کس نیارست کرد آشکار

جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز

آب حیات از دهن گل چکید

سپهدار جنگی بزد طبل باز

عقل حس را کجا کند انکار

که از شیر بر خاک چندین تنست

که حکم شرع او در پیش باشد

که بیدارباش ای سوار نبرد

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج

بخاری و از غرجگان موبدان

بیخبرم گر چه خبر یافتم

بدان جنگ سالار لشکرش بود

پیش او افتان و خیزان آمدند

که چرخ فلک داشت آن را کلید

فریاد کنان در آن بیابان

از آن مغفر تیره بگشاد روی

همه زندگانی برو ناخوشست

ببندیم تا بازیابیم بخت

نیست شود صد غم از آن یک نفس

ازو یافتی در جهان کام را

تا تو زین ره بشنوی بانگ درای

درفشان ز دیبای رومی گهر

کاتش زبر است و آب زیر است

ز هر گونه‌یی لابد و پندها

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

نباید به کار اندرون کاستی

دعا زود یابد به مقصود راه

هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه

هر که ز ایشان فرو نهادی سر

که رانم بدین گونه‌بر داستان

در او دری و یاقوتی نهانیست

توانست کردن به ایران نگاه

به شیران جنگی و آوای کوس

سبک بازگردد سوی کهتری

سپهری چنین در کج انداختن

بدان سردگر لشکر افروز کیست

بدارش وزو بیخ دشمن بکن

زبان جوید اندر بلند و مغاک

جستن ز من و هدایت از تو

سراسر به نیکی دهیدش نوید

برآمد دگر باره از کتف شاه

سواران بازیب و با نام را

به که خوری چون خر عیسی گیا

ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان

گر برافتد سایه‌ی شمشیر تو بر کوکنار

بلنداختری زیرکی داندش

نه دیده که ره به گنج یابم

بران دار بر مرو را خوار کرد

چو بشنیدم این دل شدم شادکام

بر خوان قضا آنکه میزبانست

کسوت جان داد تن آب را

پی افگندم او را یکی تازه گنج

بودم آنجا بدان سبب شادان

خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان

گه آوردی زنخ چون سیب در مشت

بر و بوم بی لشکر تو مباد

که بخت جفاپیشگان شد نگون

نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

خاک توام کاب حیاتی مرا

که از تارک او برآرمم دمار

بود پس دو جمادی رونده ماه رجب

ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم

هست از پی زخم چشم اغیار

وزانجایگه گشت با باد جفت

کلاه کیانی بپیراستند

از در او، من نمی‌گردم جدا

که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس

که باشدت زو درد و رنج و گزند

همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار

با تکش طی مکان مستلزم طی زمان

تو گفتی سگ گزیده آب را دید

دل خویش را زین سخن مشکنید

که ای نامور شهریار زمین

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

باز رهان روغن خود زین چراغ

بگوییم و ننگی شود گوهرم

که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست

بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار

هر آن حاجت که مقصود است در خواه

گرانمایگان گرامی هزار

به کین روی بنهاد با پردلی

که سراپای وجود تو مطهر گردد

سکه نامش رقم عادلی

جهاندار با تخت و افسر تویی

وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان

دلی با لنگر سنگین‌تر از کوه گران لرزد

کین رای بزرگ دارد آن خرد

به فرمان خراد برزین شدند

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چه همی نالی ازین توده‌ی خاکستر

قصه گل بر ورق مشک بید

بیک ماه کهتر به پیمود راه

دل سپردن به رامش و به گماز

هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب

تا دل به دو نیم خواندش یار

سدیگر پرستنده پادشا

که آری شنیدم تو پاسخ شنو

فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

تا نگشاید گرهی دیگرت

به زردی رخش گشت چون آفتاب

رخش با زین خسروی و ستام

بسوزد کافر صد ساله زنار

به گاوآهن که داند خاک را سفت

فراوان کلاه و کمر خواستند

به یک روی جویند هر دو هنر

بار تو گهی عیب و گاه عار است

هیچکسی بیغرضی وا نگشت

شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب

خاطر روشن چو سهیل یمن

ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار

هر لحظه بده زیاده میلی

در خطای کسم نیامد گوش

ز پشت پدر خایه بیرون کنم

هر که را گه عزت و گه ذلت است

کفش بیاور که بهشت آن تست

در حق کیست آنکه ندارد تفضلی

آن شه خوبروی نیک سیر

بعد باران شتائی مطر نیسانی

مونس ز خیال خویش می‌داشت

در شب آورد و خواند حرفی چند

زبرجد به تاجش برافشاندند

بر این سفره بنگر کرا مینشانی

در هوا کی پاید آید تا خدا

در تکاپوی عیب اصحابی

ز نور ماه درخشنده جامه‌ی کتان

که من ز دفتر عزت ورق بگردانم

در کردن بخت خویش بینم

با چنین پی فراخیش همه تنگ

ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

باغ بهشت و سایه‌ی طوبی را

با کریمان کارها دشوار نیست

که ذکر بنده‌ی مخلص کند علی‌التعیین

چو بر دیبای فیروزه فشانده لل لالا

توان خواص کف او به ابر نیسان داد

معزول مباد عالم از تو

کس زهره نداشتی دریدن

چو ایران که باشد پناه از گزند

مورچه در خانه‌ی خود پادشاست

سوخته خرمن چو تباشیر باش

که آن را به جنت برند این به نار

بر سر چوبی خشک اندر هواست

میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان

هستم به زیادتی خریدار

یا در جهت تو عرض و طولیست

سوی خیمه‌ی زال زابل خدای

که شد اندام ضعیفش همه خاکستر

همچو چشمه‌ی مشرقت در جوش یافت

زمانه نراندی ز شهرش به شهر

بارشان ده که رسیده‌ست همانا گه بار

صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان

چنین پیروزیی روزیم گردان

گاهی به خراب و گه به آباد

شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست

همت و کارشناسی کند آسانش

موی به موی این ره چون موی بین

روان همچنان کز بط کشته خون

ای به تو شادمان دل احرار

که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است

زهی جان دادن و جان بردن او

عطرم ز شمامه جگر کن

بپوییم و در چاره آهو شویم

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

کم کند از کیل و ترازوی تو

وگر می‌رود صد غلام از پست

کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال

ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا

تأدیب کنم چنان که دانی

کز دیده برآمد از نفس رست

نویسم فرستم بدان انجمن

باغ و چمن رونق جاوید داشت

نز جهت گفت و شنید آمدیم

که حسن عهد فراموش کردی از غدار

که گر بگویم کس را نیابد آن باور

ضایع نگشت خدمت معصومه‌ی جهان

شبپره ز خواب سر برآورد

روی کرد از سپاه و ملک نهان

نباید که یابد ترا باد و گرد

رفت افزود و هزاران نام داد

فرق را کی داند آن استیزه‌رو

فرمانروای عالم و علامه‌ی جهان

زمانه را و جهان را بهار تازه مباد

سایه‌ی‌وش با تو اقتران باشد

یا بود مهی میان مهدی

آرزو را گرو کنم به گناه

بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود

در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست

تا گهری تاج نشان یافتن

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

با همتی که وهم نیارد برو گذار

که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی

بر خود به هزار نوحه زاری

منذرش پیش بود و نعمان پس

زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود

چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

جوز شکن آنگه و بخت آزمای

زبان طعن نهد در بلاغت سحبان

نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست

درین دیار که بازار شاعریست کساد

به نوبتگاه درگاهش کمربند

وان کرده نه برقرار خود بود

حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار

که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

نیست کرد آن آب را کردش هوا

قتل مار افسا نباشد جز به مار

وز جاه تو رسیده به نام و نان

به این اشگ کولاکی ارغوانی

نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین

سایه چتر دور شد ز سرت

وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ولی نعمت جان صاحبدلان

وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر

بر آهخت شمشیر روز از غلاف

شادی کن و اندیشه از دل بکن

کمان که قبضه‌ی او بوسه گاه پیکان است

یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان

در جنب سگان از آن نشینم

گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان

یعنی که مرکبم به مراد خودم بران

در دل او گنج بسی سینه‌هاست

که همچو بحر محیطست بر جهان سایل

جهان را جهاندار تا جاودان

تا خود رسد به دردم و درمان آن کند

خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن

کردش به جواب نرم یاری

میدست و موفق مقدمست و امام

که نه دین اندیشد آنگه نه سداد

کی اسیر حبس آزادی کند

گدا را ز شاه التفاتی بس است

ای ترا میر کرگگیر لقب

این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام

اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان

بستان و بده چو آسیا سنگ

فضل ترا گرفت نداند شمار

ان هو الا بوحی احتوی

با فلک این رقعه به سر چون برند

امید هست به تحسین و گوش بر احسان

در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر

که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج

مبادا کس به زور خویش مغرور

دستبردم چگونه می بینی

روح نجنبید بر آهنگشان

از قفس اندر قفس دارد گذر

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

که بر محک نزند سیم ناتمام عیار

چون بدان راه نیست نقصان را

نه آینه است عکس‌پذیر از رخت نه آب

که نارم راز بستان دزد بر است

بر تخته یخ نوشته نامم

سوی کعبه‌ی کوی یار است رهبر

بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا

پس ورا بینم چو این شد کم مرا

زره جامه کردیم و مغفر کلاه

بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟

برنده‌ی تو بسوی عقوبت عقبا

بنای پادشاهی در نگردد

کافسانه سربزی شنیده

بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری

سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود

که دلم را به وصل کیست هوس؟

ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی

میفکن سگ بر این آهوی نالان

چون پدر بلکه زو نکوتر نیز

صغارها کالجبال الشم فی‌العظم

دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر

هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان

عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

بر در خدمت او لل لالا بینند

همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان

پس آنگه غزل عیسی چشم داری

اژدها را چو مار کرده قلم

که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن

حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک

نقره می‌مالند و نام پادشاه

گر خواجه‌ی رسل نبدی ختم انبیا

جبه بر کن، که پات بر دارست

زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر

به جای جامه جان را پاره کردی

که به گنجینه ره برد به قیاس

تا سحرم بود باز دیده‌ی اختر شمر

ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر

خوش نبود جز به چنان باده‌ای

به رجم حاسدش برداشته سنگ

که تو از عشق او شدی احسن

هرگز نمی‌فکند ز رخ برقع سحاب

مع‌القصه به قصر آمد دگر بار

عقل جانست و جان ما تن او

ریزد و خیزد این و آن آری

ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی

مفلسی از محتشمی بهترست

که بروی جز رطب چیزی توان بست

که مربی مهربان دارد

صد چوبت خاوری سر زند از خاوران

فرو خواهد فتاد از باد بر خاک

در حق دیگران بداندیشی

یک دم نزند به کام هرگز

نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره

مصطفی گویان ارحنا یا بلال

گلی را باغ و باغی را هلاکست

هم گوهر حیات ابد زو برآورم

نیست ممکن کو به کس میلی کند

به من بازی مکن چون مهره‌بازان

فاخته پر فشان به رقاصی

وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست

تسخر و خنبک زدن بر اهل راه

دایره‌ی مرد خدا را بود بند

ز فتراکت چو دولت سر بر آرم

پیر عقد نکاح او در بست

جهل و عصیانت رهبر نار است

عظیم‌الروم را آن فال در روم

هست پیرایه خردمندان

تشریف و عطا دهند او را

روح داند گریه‌ی عین الملح

پهلوی تو پیش تو هست این زمان

در آن آهستگی آهسته می‌گفت

که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی

که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی

چه شاید کرد با تاراج تقدیر

چهره چون آفتاب کردی زرد

یک رنگین بساط از لون مندیل

کاغذ اسپید نابنوشته باش

گویدم مندیش جز دیدار من

دعای نیک خواهانت قرین باد

تا نکنی ملامتی گر شده‌ام سخنوری

به انگور دین در رها کن عصیر

زبانش چون نشد لال ای دریغا

اول آن به که بخردی سازم

ای خجل از مکارم تو کرام

ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب

کوتهی عمر دهد چون شرار

چو خود را قبله سازد خود پرستد

سر بر زده آفتاب انوار

ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار

به دست آئی و هم در دستم افتی

سر یک رشته را نگهدارد

ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان

زاغ گیتی، گهرم را دزدید

تا در اسباب بگشاید به تو

به نوبت گاه فرمان ایستادند

دیده‌وری کو به آخرت نگران بود

هر گز هدر و بی‌اثر نباشد

وزو یاقوت و شکر قوت برداشت

زین خیانت خجل شوم در گور

به گرد پیکرت پروانه‌ی کردار

ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ

چو باقی ماند او باقی نماند

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟

جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد

که می‌بایست رفتن بر پی شاه

نکشد پیه خویش را میلی

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

چنین شرطی به جای آورده باشم

به کنجی هر کسی گیرد سر خویش

بسی دیدی سواران اوفتاده

چند جوئی رضای میر جلیل؟

ز برگ گل بنفشه بر دمیدی

کز زمین سر به آسمان ساید

و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،

نشانیدش آخر بدامان خاک

تبر بفروختی زوبین خریدی

زمین را پیش صورت بوسه دادی

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است

نه تا این حد که باشد خار با خار

قفل ازین در جدا کند نفسی

لرزه کند پای ز سستی چو دست

منشین با رفیق ناهموار

دلی بستانم و صد جان ببخشم

که آن تمثال را دیوان نهفتند

به روی میهمان میزد گلابی

کن نیست دانا منکرش

نفیر من خسک در پا شکستت

با تو به سخن بهانه جویم

کلید عالمت در آستین باد

نخوانده ابجد و حطی و کلمن

قصب بر ماه بسته لعل بر گوش

نشان آفتاب هفت کشور

از آب سیه، سپیدرویی؟

چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم

که باشد کار نزدیکان خطرناک

من بر سر سنگی اوفتاده

به بیماری کشیدش تندرستی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

شکیبش بر صلاح پادشائیست

که او را در عمل کاری بود خاص

زد نعره و باز گشت بی‌هوش

در شهر نکوحال و بافلان است

به فرخ فال خسرو گشت پیروز

پس به خلوت کشید از آنجا رخت

از رنج دلش کجا خورد غم؟!

گوهر پست تو پدیدار شد

که چون من هست شیرین جوی بسیار

اذا قالوا لک اکفر لاتعارض

سزد گر کلبه‌ی ما را دهد نور

گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا

به حکم راست آمد راست آمد

چون برزگران تخم کارست

وزان سوزش به چندان پخته کاری

که نه هر درد را امید دواست

لب شیرین بود شکر شکن بس

بان لهم دارالکرامة والبشر

کاین سوخته طاق ماند ازان جفت

زین در درآورند و از آن در برون برند

رکاب افشاند سوی قصر شیرین

فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر

خوش طبع و لطیف و آرمیده

پیش از آن کبی رسد خاکستریم

که طوبی بود از آن فردوس شاخی

چو افتد کار با تو خود تو دانی

با خود غزلی جراحت انگیز

از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا

به دو سوگند من بر جای خویش است

محرمان را سر آن معلوم کرد

افتاد قران به برج خاکی

شاخ بی بر، در خور پیوند نیست

ز من جز خار هیچش برنخیزد

که زیر خاک می‌باید بسی خفت

کرد از سر مرد، گردن آزاد

که اکنونت زیر قدم بسپرد

خیالی بود یا خوابی که دیدم

گفته شد در ابتدای مثنوی

وزان شوریدگی شوریده برگشت

که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان

فرستاده را پایگه ساختند

هر دمی می‌شد به شرب تازه مست

و آواز ده آن غریب ما را

زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار

وگر شاه تو بر جهان پادشاست

مات بود ار چه به ظاهر برد بود

چو آب چشم خود غلطید در خاک

ماند، اما بیخبر از خانه ماند

کزین داوری غم نباید فزود

می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش

هر یک به چه نسبت و چه نامند

تا همه خلق بدو در به قرار آید

چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن

چون بود مکر بشر کو مهترست

خواند پس پرده هر چه خواند

بگوشواره و طوق و بیاره‌ی مرجان

که خاقان چینی چه افگند بن

جز به عشق خویش مشغولش مکن

با سرو و گلش چکار باشد؟

بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است

خوش آواز خواند ورا بی‌گزند

که ز تدبیر خرد سیصد رصد

بر خاک درش نهی ز من روی

برگ و ساز روزگار پیریم

دگر هرچ بایستش از بیش و کم

نحس این سو عکس نحس بی‌سو است

تهمت به زبان خار بندد

ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد

دو کار آیدت پیش دشوار و خوار

اندرین لعبند مغلوب و غلوب

به بالین فراموشان خاکی

که تو بر بندی دکان خویش زود

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

هم‌چو کوه طور نورش بر درد

آخر خس و خار هم به کارست!

نهادم روی در نقصان دریغا

همه گرد کرده به دشمن دهی

ای ببسته بر من ابواب کرم

بهای گوهری باشد سفالی

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

کسی کو بدانش بدی رهنمای

زهر پندارد بود آن انگبین

پرورده به عصمتی تمامش

وز بحر علم امام چو جیحون است

طوق دولت بسته اندر غل فقر

بهر صبر و بردباری، جای نه

این تکلف نیست نی تزویریست

که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان

به ز جهد اعجمی با دست و پا

دمی بروزنه‌ی سقف غار شد نگران

ز طاقهاش درافکند لات و عزی را

در بنهاده تنگ‌ها بر تنک

ایوان تو خاص را مکاسب

مرا یارند عشق و حسرت و آه

سیاهش بشد روز روشن ز بن

همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی

سوی آن خردمند گرد سوار

چو باز آوردیش، وقت درو بود

نظم از جهت محتسبی داد دکان را

ای برادر، گزیده اشجارند

کاونده چه زر برارد از سنگ؟

قصه کوته گشت، رو در هم مکش

که بی دین ناخوب باشد مهی

که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد

چنان آمده بودش از چرخ برخ

کارگر میخواست، زیرا کار بود

به بلخ گزین شد که بدگاه شاه

جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش

یک شغل نمی‌رود خطا را

چو فردا باز خواهد خواست این وام

چو برزیگران تخم می‌کاشتند

گشت شیطانش مسلمان زین سبب

بفرمود بسته بدر بردنش

نوائی داد تا برگ و نوا داشت

کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

چون مرد نیک نیک بود مسکنش

کمر بسته و بر نهاده کلاه

که دلی از جفاش ایمن نیست

که ای نامور فرخ اسفندیار

خود به کنجی نهان همی‌یابم

همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار

بر روی روزگار به آب زر آفتاب

وز این خواستن سوی دهدار بار

روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب

که چون میگردد این فیروزه پرگار

باد صد دیوان سخن زو یادگارت

به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟

کجا آسایش آزادگان است

به دست توست چون انکار دارم

چو بینی ره نیک و آئین نو

تا محشر از آن رو ز نویسنده‌ی اخبار

ره‌آورد مرا هرگز نیاری

خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب

قصه‌ی زور است، نه کار قضاست

علم تاویل بگوید که چگونه است بناش

پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک

جای گذر شود سر خاکت به زیر پا

بر تو می‌خندند عاشق نیستند

«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»

کز فواتش جان تو لرزان شود

خود را نگاه دار ازین دام پر خطر

لیک قاصر بود از تسبیح و گفت

کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر

گر نماید رخ ز شرق جان شیخ

گر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند

حق خدمتهای ما نشناختی

مرغ فربه شود به زیر جواز

زانک اندر انتظار آن لقاست

صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه

خوردن ریحان و گل آغاز کن

از مادر اگر هرگز نایند روااند

درهم و آشفته و دنگ و مرید

نام جاوید ز دوران اسد

حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من

معصیتت را بدین دروغ میاچار

که آفتاب از آن شمس می‌برد انوار

کاین عطیت به ما فرستادی

ز بهر تن مباش از وی به تیمار

ازیرا که تو برکشیده‌ی خدایی

دور کن زین بد تنور این خشک نال

غلامی به صدر امارت نشانی

علم زمستانت را بهار کند

به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»

پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟

دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی

عاجل نقدش دهد به نسیه‌ی آجل

بدان دست دیگر درون‌دار دارد

جستم ره مختار جهان داور رهبر

پرده بر خویشتن از بی‌خردی می‌بدرند

رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

از آن سو کش که می‌خواهی عنانت

کرا جهل یار است یار است مارش

لیکن به پیش میر به کردار چنبرند

خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش

از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش

بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

بس زود بیارند در این ننگ و نکالش

تو چونی عدوی رهین محمد؟

خجلی نایدت به روز نشور

میش همه خیر و بر و برکت است

کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

نیست کردار او مگر تزویر

هش‌دار که این راه انبیا نیست

که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش

باب علم نبی و باب شبیر و شبر است

که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر»

شهره ازو شد به جهان کربلاش

از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست

آن داد شما را که مر آن را نه سزائید

اندر ظلمات غفلت و شر

علمی نه پاک شد نه مصفا شد

از بهر دیدن ملک اکبر

ازیرا گنه درد و طاعت شفاست

کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل

تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

خط بدی پاک زطومار خویش

دگر آنک پیمان سخن خواستن

به حکمی کان به سخن تند بادیست

گیرم که تراست لعل در چنگ

چون نیک نظر کنم نزیبد

سپاهی ز هیتالیان برگزید

نظرها گرم و جانها در جگر بود

مه را به سرای بند کردند

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند

سلیح تو درکارزار آورد

بر جهلا جهل نکو تر ز پند

بیمار که دارویش بتر کرد

چو از دور دیدش برآورد خشم

چو برسم بخواهد جهاندار شاه

میوه این فصل رسیده به شاخ

به خون غازیان در قطع پیوند

آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید

بهر کار درویش دارد دلم

ز بهر دیده با ید سرمه را سود

عقشت ز دلم که سر به خون برد

چو بشنید ازوشاه به دین به

بزرگ آنک او را بسی دشمنست

به گریه خواست تا بربایدش آب

در حلقه‌ی‌شان نمود میلی

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست

جهاندار چون گشت بامن درشت

به دانش راست باید داشت تن را

شیرین سخنی که هوش می‌برد

جهان بر جهانجوی تاریک شد

که این زن که از تخم جمهور بود

چشم شود منزوی از خانها

من آن طاووس رنگینم در این باغ

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه

چو شد عالم همه در زیور و زیب

بر کشتن من چو کامکاری

گردون به ستایش تو مایل

برفتند هر دو برابر ز مرو

پیام‌آور چو زان جان غم اندود

به نظاره فروماندند تا دیر

عاقلان از دکان مهره‌فروش

رد وموبدان نماینده راه

چو «کنولادی» در را صدف بود

به یاران گفت در یابید کارم

بیفتاد زان شولک خوبرنگ

بهر عرض کلام من یملک

بسوی «الپخان» فرمان فرستاد

کم، خازن آن خزینه‌ی سیم،

نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی

او وحدت خویش کرده اثبات

نه آن رستم ز من در کار پیش است

چو شه اندید دودش در سر افتاد

ممدوح خجسته را کنم یاد،

اقران وی از حصول آمال

عکس رسنها که فرو شد باب

جویندش و نوفل، از تکبر،

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

در نظر اهل دل چگونه بود مرد

بزی، کاو راه جست از پیش و از پس

بگذار چمن که یار من نیست

طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست

آن گه بر شه به رسم معهود

به سال بیست ز اوج پایه‌ی خویش

چون بر سر شغل و کام باشی

بنکوهی جهود و ترسا را

چو سنگ آسیا روزی ز بی‌آبی شود ساکن

مرد که در عشق بجان فرد نیست

چون چشم پدر فتاد بروی

بدین‌سان ببوده سراسر جهان

چه نوح جوانبخت چهارده ساله

بسا گوهر که برد از تاجور ملک

خویشان صنم ز شرم آن کار

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد

همه باشند بهر تاج محتاج

کاید چو شهان درین عروسی

فرستادم این پیر جاماسپ را

بسی پر میزدند ای شمع سرکش

ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست

کسی کز عشق درد آشام باشد

برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب

هم آخر دیگری بر جای اینان

باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر

هر گه جگریت بخشد آن یار

ندید اندرو شاه گشتاسپ را

یکی از اقمشه بیرام اندوز

که دانا باشد و منصف بهر چیز

مرا مزد از چنان رخسار دل دزد

در آشیانه‌ی ویران خویش خرسندیم

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

بهر جنگ مغل کور خش برگرد

زان کینه که بی دریغ می‌رفت

عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر

یا شفیع‌المجرمین جرمم برونست از عدد

نه اسباب صبوری مانده جان را

سخن را کرد خسرو باز بستی

زیرا که شود خوار سوی دهقان

ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک

ورا زیبد که پرسد از چه و چون

ز بالین جستن سرو خرامان

بیارید گفتا یکی پیل نر

«مابه الاشتراک» را بنشان

به گودرز گفت ای جهان پهلوان

لاجرم من نیز همچون رفتگان

حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی

گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت

کسی از مرده علم آموخت هرگز

راست گفتی جدای گشت به تیر

همیشه تا که بود در بقای عالم کون

چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق

گر این خواب و گفتار من در جهان

هست ایازت سایه‌ای در کوی تو

یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب

روزها بیداد و شب‌ها غمزه از بس دیده‌ام

چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی

مگر خدمت تست حبل المتین

تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود

باد عمرت فزون و دولت یار

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

گاه با آن ماه جشنی ساختی

راهروانی که بره داشتی

مالی سوی حبکم والاعتصام بکم

جز یکی نیست صورت خواجه

خویشتن را جز این ندانم جرم

داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو

بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود

برگرفتت سد ره و طوبی ز راه

وز خواری اسلام و علم، مذن

چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم

با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی

گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد

تا دوام روزگار از دور باشد

خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند

بکشتی گرفتن برآویختند

یا شما را کس چه گوید در جهان

عزت از نفس دون مجو، پروین

گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار

ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش

عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون

منفذش نه از قفس سوی علا

منزلم دور و بس گرانبارم

فریبرز کاووس را تاج زر

چاه سیمین در زنخدان داشت او

خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی

بحر عمان و ابر نیسانند

چون سخن با ساق و پای او رسید

همیشه تا نبود خانه زحل میزان

بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین

هر که عشقش نپخت و خام بماند

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

حسود جاه تو هرگه که پایه‌ای طلبد

چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود

گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد

روز اول که دیده بازت شد

شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز

احمدا چون نیستت از وحی یاس

خواستم تا جواب گویم، عقل

جهاندار نپسندد این بد ز من

این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد

فرزند جز کریم نباشد بخوی

بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق

به کف زاسحاق بودش یک کمربند

خوش خور و خوش زی ای بهار کرم

راه گردون را ز سوی سطح مخروط هوا

نارفته در میانه که موجیم در ربود

ابا رستم امروز جنگ آورم

مرحبا ای به طرح خلد برین

زین همه شادی، چراغم خواستی

پیش دختر از آن خبر بردند

گه در او محنت درازی شب

بد اندیش او گشته در روز جنگ

آدمی اندر بلا کشته بهست

بر سخن تازه‌تر از باغ روح

تهمتن برفت از بر تخت اوی

پس نهادند آن زمان بر بسترش

عمر بر باد هوس داد به فریادش رس

رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد

کیست کز باغ سخنرانی رفت

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل

وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی

یار با او غار با او در سرود

چو بیدار باشی تو خواب آیدم

چون چنان بی پا و سرگردی مدام

حاصلی کش آبیار، اهریمنست

من آرم در پلنگان سرفرازی

به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی

تا ستد و داد جهانی که هست

مداریدش اندرمیان گروه

هزار شکر خدا را که عقل کلی باز

جیحون خوش است و با مزه و دریا

نه زین ظلمت همی یابم امانی

نفس خود را بکش، نبرد اینست

چون من ازین علت بهتر شوم

مهی بتافت که از پرتو تجلی آن

گفتم ار عریان شود او در عیان

فرنگیس رانیز خواهند کشت

پزشکان فرزانه گرد آمدند

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ز تیزی نیز من دارم نشانی

هر کرا عقل و روح دایه بود

راست گفتی نبرده حیدر بود

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

ظاهر الفاظشان توحید و شرع

شود خیره سر گرچه خردست مور

هر آنکس که دارد ز پروردگان

منگر به ناتوانی شخص ضعیف من

مگر بر فندق دستم زنی سنگ

بنوازم به قدر و اندازه

گهی چون آینه‌ی چینی نماید ماه دو هفته

شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او

خواه بین نور از چراغ آخرین

بدو در دو چشمش همی خیره ماند

منوچهر اگر بشنود داستان

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

ز دور اندازی مشکوی شاهم

دل از هر ناخنش بسته خیالی

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده‌ست

هر کجا باشد وجود خر به کار

هر علمی را که قضا نو کند

ازان پس به مغز اندر افگند باد

به روز چهارم برآشفت شاه

گر از تو چو از من نفورست خلق

ز خون چندان روان شد جوی در جوی

ورنه از آنجا که کرم‌های توست

بسکه ببینند و بگویند کاین

پر است عرصه‌ی عالم ز شهسوار اما

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما

اگر زانک پرسیم هست آگهی

همی خواهم از روشن کردگار

ای دریغ آن خرقه‌ی خز و سمور

نه رندی بوده‌ام در عشق رویت

نتوانی به چشم سر دیدن

بگونه‌ی شب، روزی بر آمد از سر کوه

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

دیدم از آنجا که جهان بینیست

ورا گفت از مام خاتونیم

همی خون دام و دد و مرد و زن

اسیر چون و چرایی ز کار پر علت

چراغ ارچه ز روغن نور گیرد

با عتیبه که فخر انصارست

گفتگوی تو بر زبان دارند

کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سال

این کند از امر و او بهر ستیز

همه نامداران شدند انجمن

به گرد اندرش تیره خاک نژند

چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار

به گردن اسب را با شهسوارش

ز زرین در چو داد آن دم گذارش

مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد

یکرنگی ناپایدار گردون

بر سر موئی سر موئی مگیر

کزویست پیروزی و فر و زور

به تور و به سلم آگهی تاختند

به سرا اندر دانی که خداوندش

ز شرم آن کبودیهاش بر ماه

پرستاران به پیشش صف کشیدند

آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم

گر به زمین بسپری نعل سمند جلال

هیچ قبائی نبرید آسمان

ببودند یک هفته با می بدست

گشاده سخن کس نیارست گفت

ترا گر غرق در پیرایه کردند

در قصر نگارین زد زمانی

رو به دیدار روح دل خوش کن

ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک

چونکه نامد یکی شبی نانت به دست

هست یکایک همه بر جای خویش

تو پاسخ فرستی به افراسیاب

همه زر و گوهر برآمیختند

مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان

بنا بر مرگ دارد زندگانی

اول فکر، آخر کار آمده

بگذاشتی مرا به لب جیلم

کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست

چون بهانه دادی این شیدات را

بزد خویشتن را به ایران سپاه

کشیدندشان خسته و بسته خوار

گر تو میبودی به محضر، جای من

کسی را دل دهد کین راز گوید؟

به هفتم خانه همچون چرخ هفتم

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان

نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود

خوش نشین ای قافیه‌اندیش من

همی کند موی و همی ریخت آب

که ما نیز نام سه فرخ نژاد

اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟

همان بازی کنم با زلف و خالت

تا به مشتاقی افزون ز همه

گر ترا بامداد گوید شاه

زهرا ز هادتی که ندادست روزگار

ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی

ز من هرچ خواهی همه کام تو

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

چو بسیاری درین محنت بسر برد

مرا تا دیده، دارد در پی ام سر

می خور ز دست لعبتی حور زاد

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم

همه آلت لشکر و ساز جنگ

دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر

دل خسرو رضای من بجوید

به ناکامی وداع جان خود کرد

ای بر همه هوای دل خویش کامکار

شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد

گر در دولت زنی افتاده شو

الا اسمع‌الله العلاء مسرة

نهانی ندانم ترا دوست کیست

به روز حادثه، کار آگهان روشن رای

سرائی بر سپهرش سرفرازی

نخستین گفت کاینها کار دیوست

قلم به دستش گویی بدیع جانوریست

اندیشه کن از فقر و تنگدستی

یوسف تو تا ز بر چاه بود

ما هذه العین التی عاینتها

نشست از بر تخت پیروزه شاه

اینت پر بوی و بر درختانی

ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز

بود روزی سه چار آسوده گردیم

بس مبارز که زیر گرز تو کرد

غرور غفلتشان بین که ایمنند به این

همچو آن کو با تو باشد زرشمر

چون نبیند کسی تمام ترا

در حصن بگرفت و اندر نهاد

خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد

به حق آنکه یاری حق شناسم

گهی در گریه گه در خنده می‌شد

برتر ز چیزها خردست و هنر

کمترین زان نامهای خوش نفس

ای بلال افراز بانگ سلسلت

نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

اگر کرد این گدا بر جهل کاری

همانا شمع از آن با آب دیده است

که: آمد بر سر اینک دولت تیز

گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر

دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند

از جرس نفس برآور غریو

قطره کز حق نزول داند کرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

چو خر تازنده باشی بار می‌کش

از تو کرد او به صد زبان خواهش

چو جشنی بد این روزگار بزرگ

از آن روز برنان گرمی رسیدی

پیشه‌ی زرگر بهنگر نشد

تو که زر داری و درم خواهی

ز خارا گهر جست یک روزگار

قیمت سوی خدای به دین است و خلق را

جهان از نام آنکس ننگ دارد

چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟

ازیشان چو برگشت خندان غلام

از آن عقاید ارباب دین باوست درست

همچنین باد اجل با عارفان

با ستیزنده کم ستیزی تو

تو این بنده‌ی مرغ پرورده را

روزی اندر خانه سخت آشوب شد

کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم

گر چه کوتاه دیده‌ای بامم

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

وعده‌ی اهل کرم گنج روان

هم نشان بخشد از سپید وز زرد

مگر شاه را نزد ماه آوریم

ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام

ترا گر ناگواری بود از این بیش

دل او گنج هر بیان آید

چو آمد به نزدیکی بارگاه

لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان

بیطرب این خنده چون شمع چیست

در تب و تاب عشق و ظلمت و نور

یکی کارورز و یکی گرزدار

چو افتادی اندر ترازوی مهر

حساب طالع از اقبال گردش

شب درآید، دگر همان بازیست

شوم گرد گیتی برآیم یکی

هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد

برق روانی که درون پرورند

تو ز آسیب روزه‌ی ماهی

گرین نامور هست مهمان تو

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری

مرا گویند خندان شو چو خورشید

مدتی اینچنین به سر گردد

مگر باز بینم ترا تن درست

ز دولاب گردانی آن مشعبد

تا او شده شهسوار ابرش

خود وفا نیست در نهاد جهان

چو وحشی توسن از هر سو شتابان

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است

تا رخ این زمین نخاری تو

نه هر عاشق که یابی مست باشد

سزد ار پر کند از در و گهر دامن

جادو سخنی که کردی از شرم

قوت دل را ز تن چو عور کند

برو کز هیچ روئی در نگنجی

گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی

چو عیسی هر که درد توتیائی

غم مردی نمیخورد مردی

به یک فرسنگی قصر دلارام

آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی

خویشان مرا ز خوی من خار

تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟

که گر دستم دهد کارم به دستش

مردمی و عدل و مساوات نیست

خطی دید از سواد هیبت‌انگیز

تیغ درویش تیغ یزدانیست

دهانی کو طمع دارد به سیبم

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

وان شیفته زره رمیده

چه نهی مال بهر فرزندان؟

بر سر هستی قدمش تاج بود

از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در

شه از مستی در آن ساعت چنان بود

چون نهاد تو آسمانی شد

چو با سرکه سازی مشو شیر خوار

مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز

بی کینه‌وری سلاح بسته

نتوانستم آنچه فرمودی

پرده سوسن که مصابیح تست

سیه گشت آن چهره از آفتاب

سرگشته شدم دران خجالت

ای کلیم سخن کلامت کو؟

گل چو سمن غالیه در گوش داشت

چونکه مهی چند بدینسان گذشت

گهی دستینه از دستش ربودی

تا که باشی کشد در آغوشت

حکم چو بر حکم سرشتش کنند

کرد دعوت هم به اذن کردگار

درش بر حمل کشورها گشاده

این سه موقوف بر چهار ارکان

لیک درین خطه شمشیر بند

یا خوانده و نکرده تحمل رسول من

خورشید که نیلگون حروفست

علم دیوانه بی‌خلل نبود

هر که درین مهد روان راه یافت

تو سرمستی و ما صید پریشان

بدو باید که دانا بگرود زود

ورنه فرزند خانه کن باشد

چون سخنت شهد شد ارزان مکن

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

دل را به کسی چه بایدت داد

گوشه داران ز مقدم ایشان

سکندر که آن پادشاهی گرفت

ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر

کوشید که راز دل بپوشد

در دهانش زبان گشاده شود

ستیزنده را چون بود سخت کار

دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع

گر شرم نیامدیش چون میغ

به فریب وخیم و دانه‌ی خام

آتش این خاک خم باد کرد

زهر دد باشد شکرریز خرد

در آمد در زمان شاپور هشیار

گر چه اختر به اختیار تو شد

صبح نخستین چو نفس برزند

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

پیدا شغبی چو باد می‌کرد

نقش نقش رسول و یارانست

چون ز پی دانه هوسناک شد

به ده مبشره و ده مقوله‌ی عالم

همه گرد از جبینها برگفتند

آب حمال تست و کشتیها

خاک تو خود روضه جان منست

هیهات ما و عزم وصال محال تو

چنین واجب کند در عشق مردن

ز بلا میشود دو راه پدید:

به شصت آمد اندازه‌ی سال من

شوی خود را دید قایم در نماز

اقبال مطیع و یار بادت

دست پیمان بده به این مردان

عاقبتی نیک سرانجام یافت

عروس هستی از من یافت زیور

از عمر من آنچه هست بر جای

به خیالی ز دور ساخته‌ام

چند چو پروانه پر انداختن

وز این بند و بگشای و بستان و ده

خواهم که در این گناهکاری

روح خود را به عالم ارواح

گه بسلام چمن آمد بهار

کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس

هر نقد که آن بود بهائی

کار بی‌مرشدی بسر نرود

زلف زمین در بر عالم فکند

عاشقانت در پس پرده‌ی کرم

گفتی که ستارگان چراغند

آنکه در خورد صحبتست و حضور

درین ره جز این خواب خرگوش نیست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی

سرای فضل بود از بخل خالی

زر خر بنده و بهای ستور

در سفری کان ره آزادیست

رخش دل را که جان سوار بر اوست

چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک

خواجه چون بی‌غلام دم نزند

اهل یقین طایفه دیگرند

آیا گل چمن حیدری که در چمن تو

هر چار ز یک نورد بودند

از برون گر زبان خموش کنند

گفت بی‌گفتن زبان ما بیان حال ماست

این زمان ما را و ایشان را عیان

من بددل و راه بیمناکست

گه بپوشد ز دیگرانش رخ

نقاش چین بگفتم آن روح محض را

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست

منگر به مصاف تیغ و تیرم

زان چنان حکمتی روا نبود

که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی

صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو

چون چشم پدر ز گریه پرداخت

گرگ در پوستین و یوسف نه

از مه چو دو هفته بود رفته

چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه

نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام

بیوه زن دوک رشته در مهتاب

به فر بخت تو دایم به شش نتیجه‌ی خوب

جمله پستی گنج گیرد تا ثری

دولتت را کمال باد قرین

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو

سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت

چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف

یکی بر خروشید چون پیل مست

تا که فرجام صبح شام بود

ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی

در مغز عدو حفرها برد

ظاهرت با باطنت ای خاک خوش

دارم اکنون چنان که دارم حال

تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان

حکم تو گسسته باد یارب

چو از شاه بنشنید زال این سخن

در صفه‌ی دل از پی آزادی جهان

لیک سرخی بر رخی که آن لامعست

گر بگویی کفایت تو کشد

شاد باشید ای محبان در نیاز

در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک

الا ای همای همایون نظر

چه شد اکنون که در لغتهاشان

بدانست سالار هاماوران

تن از ایستادن به خانه شکسته

نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم

روز کین نفس نفیس تو کند

هرکه گویدهای این‌سو راه نیست

ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد

از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد

باش تا بر قرینه بشناسد

بدو داد پس نامور نامه را

آسمان در ازاء حکم روانش

معده‌ی تن سوی کهدان می‌کشد

فلک تند را نگویی هان

گفت پیغامبر خنک آن را که او

چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت

گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر

کشتیی بر خشک می‌ران زانکه ساحل دور نیست

من از جم و ضحاک و از کیقباد

تا تن از حادثات گشت ضعیف

خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند

ای نمودار حیات باقی

از جمادی چونک انکارت برست

مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا

قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم

عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک

ز هر گونه‌ای هست آواز این

همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ

پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا

گفت ما را به در شاه فراموش مکن

منبتش را سوختی از بیخ و بن

وی در این تهنیت بجای نثار

پایه‌ی عون تو گردیده درین تیره مغاک

یک نفس حاسدان بی‌نفست

سخن بر چه سانست و آن مرد کیست

که از بی‌غیرتی به پارسائی

خوی نیکو و داد را بلفنج

خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی

ناکسان را ترک کن بهر کسان

هرانکو داردش چون دیده در تاب

روی خصم از شکست من تا کی

گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک

به گوش تو گر نام من بگذرد

تو چنان مشمرش که مسعودیست

عشق او خرگاه بر گردون زده

گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری

گر محب حق بود لغیره

چگونه باشد دستت به جود بی‌گوهر

به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای

ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان

نهادند سر سوی هاماوران

اسیری دردمندی مهربانی

کشته‌ی حیرت شدم یکبارگی

مدح دو فاروق دین چگونه کنم من

عاشق و مستی و بگشاده زبان

به کامرانی و دولت هزار سال بزی

بهر یک تن چو کند قافله‌ی جود روان

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

همیشه از ایران بدی یاد اوی

اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول

رخت دادم زر قلبی بستدم

در دین شفای علت عامل برای حق

در صفات حق صفات جمله‌شان

پیاپی جام زرین دور میکرد

سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو

جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل

همان از تن خویش نابوده سیر

گر من ز مناقب تو تعویذی

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز

نحل را برخوان شاخ آور ز جود

تا شوی آمن ز سیری و ملال

بیهش نیم و چو بیهشان باشم

اگر جازم شود دهقان سعیت

تو عنبرین نفس به سر روضه‌ی رسول

سپه شد شکسته دل و زرد روی

آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ

گریه‌ی او خنده‌ی او آن سریست

در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان

بهر آن میلست در ماده به نر

سپهری که با همت او سپهر

در جنب فر معجر ادنی کنیز او

کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل

ترا نیز با او بباید شدن

در حبس آرایش نخیزد از من

آن کاسه‌ی سری که پر از باد عجب بود

هست دلش در مرض از سر سرسام جهل

اندر الهیکم بیان این ببین

معین و ناصر من لطف بی‌نهایت تو

مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز

بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده

به هم بازخوردند هر دو سپاه

باریده دو کفت چو ابر بر من

آن دغل‌کاری و دزدیهای او

بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست

آدمی را خر نماید ساعتی

جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم

عطا کننده به او وعده‌ی بعید به موت

گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک

بیامد ز اولاد بگشاد بند

شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور

دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس

نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک

دگر کرد بادان پیروزنام

پس مگو کایمه همه آدمی‌اند

برش خسروی بیست پهنای او

میر ما را از پر روح الامین و زلف حور

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ

خسته دلم شاید اگر بخشدم

خسرو پیلتن به نام خدای

در دیولاخ آز مرا مسکن است و من

ز یزدان بترس و ز من دور باش

نافه‌ی مشکم که گر بندم کنی در صدحصار

که از تو نیاید به جانم گزند

مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل

گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان

آن کس که تو را نداشت طاعت

وانچه بر هفت کنج خانه‌ی راز

از وطن دورم و امید خراسانم نیست

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

بگذشتی و صفر جای تو یافت

بدانست کاویخت گردآفرید

فتح سعادت از سر عزلت برآیدت

تا مشرف گردی از نون والقلم

مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری

گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی

گر چه محمد پیمبری به عرب یافت

دگر آنک دانی تو بهرام را

لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را

بگفت و یکی پر ز بازو بکند

چاشنی گیران از چشمه‌ی حیوان گوئی

نهنگی بد خوی است این زو حذر کن

همه بی‌مغز و از بن یافته قدر

شنید از دبیران دینار سنج

تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام

چنین داد پاسخ کانوشه بدی

خال مشک از روی گندم‌گون خاتون عرب

سپهدار نامه بر ایشان بخواند

دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش

خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او

اگر کم زنی هم به کم باش راضی

به ملک خدا داده خرسند باش

هاری از حلم رکن خوی در تب

کسی کو بخفتست با رنج ما

جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ

که زنده ببیند جهانبین من

تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان

همی تا بود در سرای بزرگان

دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش

ز هر نعمتی کایدش نو به نو

گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه

ز درگه دو دانا پدیدار کن

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک

کجا پادشا دادگر بود و بس

خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح

نخست منزلت از دین حق به راستی است

خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود

ندیده ز تعجبیل ناورد او

جفت و طاق سپهر درشکند

به هر کشوری کارداری گزید

فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت

ز یاقوت مر تخت را پایه بود

ز بس کورد چشم دردش به افغان

همه ساله گوهر فشانی ز دو کف

چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن

دو شیر گرسنه است و یکران گور

روس و خزران بگریزند که در بحر خزر

هرآنکس که بد رازدار قباد

خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا

ز جیحون گذر کرد مانند باد

شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم

علم دل تیره را فروغ دهد

خاقانی و بحر سخن و حضرت خاقان

مرا چون نظر بر من انداختی

چون بحر میان جانبین بود

فرستادم اینک فرستاده‌یی

حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک

بگفت این و بگرفت نیزه به دست

در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب

اگر چه ز نوشیروان درگذشتی

رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی

یک مناره در ثنای منکران

دوستکانی به هفت مردان بخش

رسیده بدین سال دوشیزه‌اند

بگفتی: «در فریب من مکوشید!

یکی کار پیشست و رنجی دراز

ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید

میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت

گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست

علم الاسما بد آدم را امام

از نام من شدند به آواز و طرفه نیست

وزان پس فرستاد نزد بلاش

ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک

همی گوید آن روز هرگز مباد

بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری

نشنوی آنکه حاسدان گویند

این بیخودی از کجا فتادت؟

که برآیم بر سر کوه مشید

یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه

ترا مردی و دانش و فرهی

گرفتم آن که در چشم تو خوارم

مگر بخت رخشنده بیدار نیست

شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک

به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند

بوسید به خدمت آستانه

خواجه باز آ از منی و از سری

ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت

چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد

دلداده چو این پیام بشنید

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

سیاه است بختم ز دست سپیدش

چو راهت گشاده کند زی مرادی

از او دیده‌ام کار خود را رواج

از همه عیش و خوشیها و مزه

از درون خانه کنم قوت چو نحل

که کردار چون بود و اندیشه چون

یعنی که کفیل کار لیلی

چپ و راست گفتی که جادو شدست

جانی چو مزاج مشتری پاک

ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟

گفتا: «بلی آشنای اوی‌ام

می‌شناسا هین بچش با احتیاط

کعبه را باشد کبوتر در حرم

ز درویش چیزی مدارید باز

چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت

منوچهر برخاست از تخت عاج

رشته‌ی پر گره و مهر تب قرایان

گر همی عز و جلالت بایدت

«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟

گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی

بنده‌ی خاصه توام، شاعر خاص ملک

بخسپید شادان‌دل و تن‌درست

برآمد وز عقب هفت دگر خشک

وزانجا به جیحون نهادند روی

طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو

یکی فرخنده گل گشتی که اکنون

این قصه شنید قیس برخاست

هر که او اندر نظر موصول شد

بگذار استعارت از آنجا که راستی است

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

مجنون ز سماع این ترانه

یکی چاره سازد بیاید بجنگ

ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم

تشنه کشته شد و نگرفت دست

یعنی لیلی که مست اویی

چون قضا آورد حکم خود پدید

سرپرستی رنج و خدمت آفت است

چو دخترش را دید بر تخت عاج

در هر گامی که می‌نهادند

ز کابل برآید به خورشید دود

بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم

که: «ای رازدانان دانش پژوه

زانک بی‌خود فانی است و آمنست

باد غم جست در لهو و طرب بربندید

چو دهقان پرمایه او را بدید

چون گفته شد آنچه گفتنی بود

رسیدند پیروز تا نیمروز

نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است

مستنصر بالله که او فضل خدای است

فرستاد نزدیک او ده هزار

دم به دم در رو فتد هر جا رود

ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای

بیاورد خوانی و بنهاد راست

یکی بنده باشم به درگاه تو

یکی کوه بودش سر اندر سحاب

خاقانیی که نایب حسان مصطفی است

نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی

همی مشک بر آتش افشاندند

چون یکی زین دو جوال اندر شدی

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

برفتند با باژ و برسم به دست

هرانکس که رفتی به درگاه شاه

همی راند تا در میان سه شهر

ناودان مژه ز بام دماغ

وگرت رهبر باید به سوی سیرت او

چنین است رسم سرای بلند

گفت خواری قیامت صعب‌تر

آن قابل امانت در قالب بشر

بگویید کز پاک یزدان خدای

بسی رنج برداشتی زین سخن

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات

نگر گرد میخواره هرگز نگردی

فرستاده برگشت و پاسخ ببرد

پردلان در جنگ هم از بیم جان

به صوفیان بلادوست عافیت دشمن

هم‌انجا بسوزم به آتش تنش

کسی کش ستایش بیاید به کار

ز لشکر برون تاخت برسان شیر

در دولت عم بود مرا مادت طبعم

آنجا به پیش خود ندهد بارت

چو نامه به مهر اندر آورد و بند

در قیامت این زمین بر نیک و بد

تا نامد مهد دولت او

هر آنکس که باشد از ایرانیان

یکی رود بد پهن در شوشتر

بسی پیل برگستوان‌دار پیش

روم ناقوس بوسم زین تحکم

به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد

که بگریزد از مهتری کهتری

همه سرخ رویند و پیروزه چشم

غلام آب رزانی نداری آب روان

دگر آنک گفتی که با خواسته

چو بر شاه زشتست بد خواستن

پدرم آن گزین یلان سر به سر

ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک

از بد و نیک وز خطا و صواب

ز کشورش بپراگند زیردست

چو شه دید گنج فرستاده را

نعش در پای چار دختر او

شمردست خادم به مشکوی شاه

وزان هدیه‌ها شادمانی نمود

نشستم به کابل به فرمان تو

ای مرزبان کشور پنجم که درگهت

توانا دو گونه است هر چند بینی

رسیدند نزدیک بهرامشاه

ندیدم کسی در سرای کهن

گنج پرورده‌ی فقرند و کم کم شده لیک

درم داد ودینار و هرگونه چیز

همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم

به جنگش بیاراست افراسیاب

اینت جهل ار فضله‌ی گوی جعل

همچو دو بنده که برین از خدا

بخرم هرانچم بباید ز روم

شد آگه که در گشت ناورد او

برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند

یکی تیغ زهرآبگون برکشید

نیازد به داد او جهاندار نیست

برآویخت با او به جنگ اژدها

از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز

چرخ حیلت گر است حیلت او

به دستوری سرپرستان سه روز

نمانده یکی دیده بر جای خویش

جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان

گهی بردبار و گهی رازدار

سخن ماند اندر جهان یادگار

خروشیدن مرد بالای گاه

هر سقط گردنی است پهلوسای

این گوید «بر راه منم از پس من رو»

به ایران رد و موبدان هرک بود

جرم چون در آن فر زیبنده دید

نصرت که دهد به بد سگالت

چو خسرو برفت از بر چاره جوی

هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن

جهان چون بهشتی شد آراسته

احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ

کی نرم کند جز که به فرمان روانش

وزانجا یگه شد سوی پارس باز

در آن حمله کان کوه آهسته کرد

یکی نامه بنویس با مهر و داد

بر آشفت خسرو به بستام گفت

پس‌اندر چو باد دمان اردوان

خود این گفت یارد کس اندر جهان

بدیشان چنین گفت کری رواست

نه نومید باش و نه ایمن بخسپ

چنان گشت بهرام خسرونژاد

دگر ره به نخجیر کردن شتافت

به دیبا بپوشید خسته برش

ببخشش گرین بیستگانی بود

چو خسرو که بود از نژاد پشین

به پیش بزرگان ستایش کنیم

چو بشنید بابک زبان برگشاد

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال

از ایران پراگنده شد هرک بود

گو پیلتن جنگ را ساز کرد

به موبد چنین گفت کای پرخرد

که از تخم ساسان اگر دختری

گران خوار بد نام دستور شاه

جهانجوی کاووس شان پیش رو

سر خرد کودک بیاراستند

حاکم خود باش و به دانش بسنج

غمی گشت و پیراهنش درکشید

به بازوی رستم یکی مهره بود

همان تیغ و گوپال و برگستوان

اگر ناپسندست گفتار ما

بگویم همه پیش تو من نژاد

پس آنگه سوی خان قارن شدند

شهنشاه بهرام گور ایدرست

گر روی بتابم ز شما شاید زیراک

چو از کوه خنجر برآورد هور

شماساس کین توز لشکر پناه

به جهرم فرستاد چندی سوار

یکی مهر بستان ز خاقان مرا

خبر شد بر بهمن اردوان

بدو گفت از ایدر به یکسو شویم

چو آن خرد را سیر دادند شیر

چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را

فرود آمد از باره بنواختش

بدین سان که گوید همی گرگسار

همانا پس هرکسی بنگری

سیم بهره گاه نیایش بدی

بگفتند پاسخ چنین داد باز

چند در این بادیه‌ی خشک و زشت

دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد

تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی

به فالی گرفت آن سخن هفتواد

وگر خود نکشتی پدر مر مرا

تو ببینی خواب در یک خوش‌لقا

به فرمان او هدیه‌ها پیش برد

ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش

خوش آن کاو در بیابانی نهد رو

چون ز نور وحی در می‌ماندند

چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

بیارید گفتا یکی پیل نر

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام

بدان بوم وبر آتش اندر زنم

مرا خورد و پوشیدنی زین جهان

اندر بن دریاست همه گوهر و لل

واندرو افزون نشد زان جمله اکل

به زاد این سفرت سخت کوش باید بود

فراوان برو بگذرد روزگار

جهان بر جهانجوی تاریک شد

ور نبودی حاجت افلاک هم

که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ

بزد گام رخش تگاور به راه

رفت یکی پیش که مقصود چیست

که بخور اینست ما را لوت و پوت

زیرا که سرخ روی برون آمد

وزان پس ز داننده دل کرد شاد

پسر به که جوید همی کین اوی

آب آتش خو زمین بگرفته بود

همه یک زبان آفرین خواندند

ز کوری یکی دیگری را ندید

تا می ناب ننوشی نبود راحت جان

بلک سوی عاجزان چینه کشند

هزمان بزند بعاد ما را

یکی تاج بد کاندران شهر و مرز

بدین شاخ و این یال و این دستبرد

کرم در بیخ درخت تن فتاد

تلی بود پر سبزه وجای سور

تو اندر زمانه رسیده نوی

ز دل راهی گشادی در دماغش

حکم خذها لا تخف دادت خدا

چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است

بدو گفت رستم گر او را ز بند

همه لشکر اندر میان آورید

چون قضا بیرون کند از چرخ سر

شتر خواست از ساروان سه هزار

برافراختم آتش زردهشت

چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟

تا چه کین دارند دایم دیو و غول

هر کو بداند حق را

زمانه سراسر به کام تو گشت

سراسر بدوزم جگرشان به تیر

زانک ازیشان خلعت و دولت رسد

چنان کرد خاقان که شاهان کنند

چو دارا بدید آن ز دل درد او

میان آب و گل آدم نهان بود

گر دهد خود کی دهد آن پر حیل

گرت نباید که شوی زار و خوار

همان پاس از تیره شب درگذشت

چو الیاس دید آن بر و یال اوی

از حریصی عاقبت نادیدنست

نبودی جز از ساوه سالار چین

ز زر خایه‌ی ریخته صدهزار

آخر چیره نبود جز که خداوند حق

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور

چنین هم به بند اندرون با زنش

بپذرفت گفتار او شهریار

اندرو نه حیله ماند نه روش

گرفتند یاران برو آفرین

گر او سر ز کیوان فرود آردی

درخت گل ز فیض باد نوروز

زانک لقمان را مراد این بود تا

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر

برآسود و بر تخت بنشست شاد

ز چیزی که از بلخ بامی ببرد

او به سوی سفل می‌راند فرس

که آمد یکی دیو چون پیل مست

چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت

چو با عدل در صدر خواهی نشسته

آن عطارد را ورقها جان ماست

گلوی خصم وی سنگین درایست

اگر پشت یکسر به پشت آورید

ز بس بند و سوگند و پیمان تو

چون ملخ بر همدگر گشته سوار

بیاورد چندانک بودش سپاه

نگر تا چه گفتست مرد خرد

به سوی مسجد اقصا عنان داد

گرچه باشد وقت بحث علم زفت

صد کتاب ار هست جز یک باب نیست

شغاد از پس زخم او آه کرد

به سر بر نهاده کلاه دو پر

مدح حاضر وحشتست از بهر این

چوشد روز بهرام چوبینه روی

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

نه نافه بیارد همه آهویی

لیک هر کس مور بیند مار خویش

حدیث خسرو و شیرین نهان نیست

چنین تا می و جام چندی بگشت

کنون او بهر کشوری باژخواه

آنک گستاخ آمدند اندر زمین

بدو گفت بهرام را دیده‌ای

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

رخ خود ماند بر در شاهزاده

خرس چون فریاد کرد از اژدها

داد داد حق شناس و بخششش

چنین گفت رستم که بیگاه شد

فرستادم این پیر جاماسپ را

چون سفر کردم مرا راه آزمود

بکین پدر من جگر خسته‌ام

که بنویس یک نامه نزدیک اوی

او رسول مرسل این شاعران روزگار

چون ملالم گیرد از سفلی صفات

که گر بانو بفرماید به شبگیر

ز دیبا و دینار چندان بیافت

بخواهنده بخشم کم و بیش را

دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست

وزان جایگه شد سوی میسره

چو بیندش بپذیرد این خواسته

ز پایش چون سری عیوق سا شد

هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال

از کمال قدرت ابدان رجال

ز هر شهر زیبا پرستنده‌یی

جهاندیده از تیر ترکان بخست

از پدر چون خواستندش دادران

بدو گفت کای مرد بسیاردان

زبانش کبود و دو چشمش چو خون

پرهیز به طاعت و به دانش کن

در دل که لعلها دلال تست

گرم دور افکنی در بوسم از دور

زن گازر و گازر آمد دوان

چو سالار پیکند نامه بخواند

این اسد غالب شدی هم بر سگان

ازو هرکه داندش پرهیز به

ششم دیدم ای مهتر ارجمند

پس این شاهد که بودند از دویی دور

نیست واجب خدمت استا برو

چون بگفتی موم ز آتش نرم شد

ببرید پی بر بر و گردنش

به مردی ز دل دور کن خشم و کین

هم‌چو این خامان با طبل و علم

همی‌راند چون باد لشکر به راه

همه گوش دارید و فرمان کنید

تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل

شاه را بر تخت دید و گفت این

سلیمانست شه با او درین راه

ز گیتی به پیش سکندر شدند

چو دستارخوان پیش بهمن نهاد

در بیان آنک بر فرمان رود

بدان تا چو فرزند قیصر نژاد

همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش

چو رایت از دو جانب بر فرازند

چون خر تشنه خیال هر یکی

این لعب تنها نه شو را با زنست

کنون مانده اندر کف رومیان

که بر تافتش ساعد و آستین

شب نرفتی هوش بی‌فرمان من

بدو گفت مریم به خون خویش تست

همی عنبر و زعفران سوختند

گر یمن کسی طلب کند، یمنی

آن ز پایان‌دید احمد بود کو

مراد و کام و بختت همنشین باد

کزین پس کرا برد خواهی به جنگ

بدین سان ببوده سراسر جهان

خاک او هم‌سیرت جان می‌شود

نگه کن کنون رای و فرمان تو راست

برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم

بزرگان را به بهشتم روز دستور

گر نبودی او نیابیدی به حار

اندرون سور و برون چون پر غمی

به گنجور گفت آن درخشان حریر

همه با درفش و تبیره شدند

نوبت گرگست و یوسف زیر چاه

نشیند چو دستور بردست اوی

بیامد دوان نزد اسفندیار

تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی

خوی با او کن که خو را آفرید

ز خود برگشتن است ایزد پرستی

که او شهریاری جوان را بکشت

بیفتاد زان شولک خوب رنگ

گه بهار و صیف هم‌چون شهد و شیر

ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام

ازان صد هزاران یکی زنده نیست

تو بودی آنکه منظور نظر بود

گرچه دوزخ دور دارد زو نکال

رو ز درمان دروغین می‌گریز

ز دینار وز گوهر نابسود

همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت

قفلهای ناگشاده مانده بود

که یزدان پیروزگر یار ماست

همه رنج و تیمار ما باد گشت

از طاعت میر است یوز وحشی

شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز

از آن عهده که در سر دارد این عهد

ازان پس به کس نیز نگشاد لب

ز دشت سواران نیزه گزار

ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون

برآنم که امروز پاسخ دهد

فرستاده گفت ای سپهدار چین

ز شوقت کوه از آن از جا نجسته

بر خطا و جرم خود واقف شدند

مصحفی در کف چو زین‌العابدین

هزارانت گوهر دهم شاهوار

و ایدونک نپذیری این پند من

چند سیخ و چند چوب افزون خورد

به گیتی رونده بود کام او

از اخترشناسان و از موبدان

مستی کنی و باده خوری سال و سالیان

مشتری گرچه که سست و باردست

هم آفاق هنر یابد حصاری

این طلب مفتاح مطلوبات تست

ازان پس همه پیش مرگ آمدند

بگذر از مستی و مستی‌بخش باش

چو نزدیک باشد بشاه جهان

رو در افتادن گرفتند از نهیب

نظر سوی سواد شهر می‌کرد

از منش وا خر چو می‌سوزد دلت

منصبی کانم ز ریت محجبست

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز

اگر من سپارم بدو دخترم

هست انجیر این طرف بسیار و خوار

بزرگان به نزدیک خسرو شدند

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد

می‌ستاند آه پر سودا و دود

گر این بت جان بودی چه بودی

چون منی تو که در فرمان تست

جهانجوی چون روی او را بدید

جذب یزدان با اثرها و سبب

چو برگشت عنوان آن نامه خشک

گفت حق که بندگان جفت عون

و گرنه کار او بد می‌شود زود

آشکارا دانه پنهان دام او

ضد اندر ضد پنهان مندرج

اینچنین قولی ترا پیش آورد

همی گفت کاکنون چه سازم ترا

تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

چو برخواند آن نامه را شهریار

چون از آن سوشان فرستد سوی ما

فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک

مدح تو گویم برون از پنج و هفت

چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد

بلک رزقی از خداوند بهشت

سبک باز گسترد گستردنی

رحم خود را او همان دم سوختست

برین گونه آراسته لشکری

ز آرزوی ناقه صد فاقه برو

بیان آتشین جانسوز می‌کرد

که مرا در وفای خدمت تو

مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی

من دین ندهم ز بهر دنیا

ندید اندرون شاه گشتاسپ را

چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن

ببوسید پای و رکیب ورا

از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز

از نیاز ماست اینجا زر عزیز

تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست

مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر

به اسپ و جامه‌ی نیکو چرا شدی مشغول؟

همی زد برو تیغ تا پاره گشت

از فیض جاه باش که از فیض مکرمت

جزاز داد و خورد شکارش نبود

ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت

چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن

وانگه از پیرایه‌ی عدل تو تا عید دگر

ترک مکر خویشتن گیر ای امیر

روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت

سپهبد بروها پر از تاب کرد

نشود مشک اگر چند فراوان ماند

فرستاد بالای زرین ستام

تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان

چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم

شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز

یکی را داد بخشش تا رساند

شاگرد اهل علم شوی به زان

ورا گفت گشتاسپ کای شهریار

بس ترا پشت نصرت یزدان

ز شیرین بران تشت بد رهنمون

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

که شوقم برد از جا این صدا چیست

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون

بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش

چون ز ستوری به مردمی نشوی

چو از دور دیدش برآورد خشم

تا ابد نایه‌ی عمر تو مقید به دوام

چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر

عجب مدار که از روزگار خسته شوم

در کار صبر بند تو چون مردان

آنکه بفزود کلک را رونق

منه بیش از کشش تیمار بر من

از آتش نیابند زنهار کس

که اهرن که دارد ز قیصر نژاد

ملکت چو جهان پایدار بادا

ندانند کان اژدهای دژم

بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر

شمع فروزنده ز پرتو نشست

ولیک از تو چو تشریف نیز یافته‌ام

گفت لیکن تا نمردی ای عنود

گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو

بپروردمش تا برآورد یال

تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو

ز قیصر درود و ز ما آفرین

بی‌نواتر ز ابرهای تموز

این، کمال ملک او جوید به سعد از اختران

گویند مردمان که بدش هست و نیک هست

علیهم سلام الله فی کل لیلة

چرا خواهد مرا نادان متابع؟

ترا چون برم بسته نزدیک شاه

به خدایی که از مشیت اوست

اعجمی زد دست و پا و غرق شد

هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی

صبح دل افروز عنایت دمید

وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست

سکندر موکبی دارا سواری

زینت سالی کنم ار یارمی

وزان جایگه شاد و خرم برفت

به کلام خدای عز و جل

اندرین گر می‌نداری باورم

گر تن ما جامه‌ی عیدی ندارد گو مدار

زین پیش گلاب و عرق و باده‌ی احمر

شیر با باس تو بی‌چنگالست

پری زار است ازین صحرا گریزیم

تو را که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم

به زاری گرفتندش اندر کنار

کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست

نیم ذره طیرگی و خشم نی

بود بتخانه‌ی گروهی ساحت بیت الحرام

قبول خاص و عامش ساز یارب

رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند

ای که داری چشم عقل و گوش هوش

نهالی که چون از دلت سر برآرد

ز گردون و آن تیغها شد غمی

دست ذکای من به کمال تو کی رسد

گر چه می‌داشتم به شبها پاس

آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا

اندر خور افسر شود از علم به تعلیم

به زیر سایه‌ی عدل تو نیست خوف و رجا

عمرت دراز باد نگویم هزار سال

بندیش تا بر آنچه همی گوئی

در گنج دینار او مهر کرد

مرا آن داد جاهت کان ندادست

عندلیب از نوای تیز آهنگ

در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک

بفرماید که برخیزند از خاک

عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت

گر همه علم عالمت باشد

سرم زیر فرمان شاهی نیارد

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

عید فرخنده و قرین اقبال

او چه ز آشنا چه از خویش

ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف

این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی

در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب

که آن را جگر خون شد از سوز و درد

تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه

چنین گفت با نامور گرگسار

حاسدت را چو پای درگل ماند

بر بند حنوطم از گل زرد

علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز

نه آن مقدارها چیزیست دلکش

هست کمیت اشغال جهان را میزان

چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی

بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک

سرانجام بختش کند خاکسار

ندارد عقل بی‌عونش هدایت

یعنی ددگان مرا به دنبال

حاجیان خاص مستان شراب دولتند

همی‌بگداخت برف اندر بیابان

به جای ملحم چینی منه هوا بالین

غرب را نکوهش کند خرده بین

تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست

کنون تو بدین رنج برداشتی

گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت

پرهیز نه دفع یک گزند است

جز به کژ کژ همی فزون نشود

ز هر جا گفتگویی کرد اظهار

مباد اختر خصم ترا سعود و شرف

خم آبستن خمر نه ماهه بود

وز شومی او همی برون آید

نیازست ما را به دیدار تو

یکی جریده‌ی اعمال خود نکردم کشف

این پهن و درازیت بهم هست

زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن

من ایدون چو بازم که زی تو شتابم

بر چارسوق محنت هر دم عدوت را

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

اگر با من نسازند اهل دنیا

به لیلی رسید او به مولی رسد جان

ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم

چون زدی ابر کله بر خورشید

در هوای صفا چو بوتیمار

سوی بستانسرای خویش راندند

سرو اقبال تو تر وز عرق او

برای مجلس انست گلی فرستادم

ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی

در سخنم تخم مردمی بسرشته است

کم نگردد که کم نیارد شد

با تکش سیر قطب خالی شد

زمازم ملکوتش کند دلم چون خون

بولهب با زن به پیشت می‌رود ای ناصبی

عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن

این همه پرده که بر کرده‌ی ما می‌پوشی

تا بدین حالک دنیی نشوی غره

مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است

کز ندیمان مجلس ار نشود

اما قدری ز مهربانی

در وثاق من نباشد جز همه باز سفید

محل نابوده اندر وی محل را

شست به پیغام تیر خطبه‌ی جان فسخ کرد

چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش

خویشتن را به زیر پی بسپر

شبانگه بس گران باشی بخسپی بی‌نماز آنگه

یکی گفتش از دوستان قدیم

مرد خاقان نبود و لشگر او

خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات

خود نبینی مگر عذاب و عنا

چو خواهی که فردا بوی مهتری

اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین

و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد

گر مسلمانان یاران نبی بودند

که بر خاطر پادشاهان غمی

کز خوردن دانهای ایام

گشته با باد سخت خانه‌ی خیر

تو آن شیری که عالم بیشه‌ی تست

از آن قطره لولوی لالا کند

فتاد آتش صبح در سوخته

تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه

سخنهای دانای شیرین سخن

ذابح ز خطر دهان گرفته

چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب

معرفت کارکنان خدای

کنون در کلاتست و با مادرست

هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید

بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

وانکه از نیست هست کردندش

برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه

هر یکی در شکوه پیکر او

اندر ملک امان علی راست

متاع خویش را آور به بازار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

مرا گر بگیری به انصاف و داد

مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست

بر خوردن جسم هر خورنده

ز پهلو به پهلو پذیره شدند

کان نکردست با رعیت خویش

هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد

رسیدم من به درگاهی که دولت

بسان پدر کشته شد بی‌گناه

در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد

پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز

برو آفرین کرد خاقان چین

گفت پر کرده شهریار این کار

آخر گشاد تیر علوم تو از علاج

خوشا عشق و بلای عشقبازی

نشان شب تیره آمد پدید

چو ابر اسب تازی برانگیختیم

اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه

بیاورد زان بوم چندان سپاه

تو دهی بی میانجی آنرا گنج

حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک

به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟

سه پور جوانش به لشکر بدند

دوران روزگار به ما بگذرد بسی

عقل در انتظار انعامت

بازی است پیش حکمت یونانم

چو آن جامه‌ها را بپوشید شاه

تنگی مطرحش به تیر دو شاخ

من یکی شاعر و دخیل و غریب

مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر

چنین گفت پس مرد گویا به شاه

هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست

گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت

حکمت دینی به سخن‌های من

چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز

همتی را که هست نیک اندیش

تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل

خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل

گزند آمد از پاسبان بزرگ

سالار خیل خانه‌ی دین صاحب رسول

ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود

از حجت مستنصر بشنو سخن حق

بدو گفت رستم که جان شاددار

چون بستانی بیایدت داد

اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو

حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی

بدان گشت شیروی همداستان

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید

چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی

بدانست کاری گر راست گوی

ننمایم به چشم بیننده

تا سپهرست و فلک پایه‌ی ماه و خورشید

به جایگاه عزم، عزم عزم او

به تاراج دادند گنج ورا

عقل با جان عطیه احدیست

شد گفته‌ی سنایی چون کعبه نزد خلق

تو ای حجت ممنان خراسان

ازو بازماند اسپ زرین ستام

پسری خوب داشت نعمان نام

هم‌چو رنجوری و هم‌چون خواب و درد

از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی

به گنج تو از دار عیسی چه سود

یک نعل بر ابریشم ندادی

چه تشویر دارم چو دانم که این

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو

هزار و صد و بیست استاد بود

گرچه ایرانیان خطا کردند

گر ز تو راضیست دل من راضیم

پیغمبری ولیک نمی‌بینم

بد اندیشگان را همه برکشید

همه راحرز جان و تن کردیم

ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد

و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند

بر آیین شاهان پیشین بدیم

یک سر رشته گر ز خط گردد

دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ

چو نوبت به معنی خصم تو افتد

همه لشکر امروز یار توایم

زردی شعله در بخار گیاه

آب از امنش سپر شود آنرا

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر

اگرمرز و راهست اگر نیک و بد

روزی دو سه جستش اندران بوم

آنچ کردی ای جهان با دیگران

اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر

خروشی بر آمد ز راهب به درد

من و انصاف گور و دادن داد

وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی

گفت «بباید جستن علم را

منوچهر زان تخمه‌ی آمد پدید

تو گفته دعا و اثر نکرده

این چنین تهدیدها آن دیو دون

تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد

به شیروی گردنکش آواز داد

به خدا گر در این سپاه کسی

زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل

تا نام خویش را به جلال امام

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج

تا در آن اوج برکشد پرو بال

وانکه اندر وهم او ترک ادب

یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری

بپرسد تو را کز کجایی مگوی

عدل می‌کرد و داد می‌فرمود

کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست

هرچند که در خانه‌ی تو خانه کند موش

فراوان بجستند و باز آمدند

کارد دو سه تخم را باغاز

جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم

ای به سوی در تو روی همه

در نوای گردش گردون فروشد سیمجور

هم در این خانه خون او ریزم

تو ببین پس قصه‌ی فجار را

مستنصریم ور ازین بگردم

لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک

گرنه دل تو جهان خداوند

سوی چشم خود یکی نیلم روان

خلق شمارند و او هزار ازیراک

به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری

زیر لوای خدای جای بیابی

بهر این مقدار آتش شاندن

گر دهندش ز باغ قهرت آب

فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن

ز فرزند او خلق را رهبری است

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

بیلفنج ملک سکندر کنون

مرد ظالم شده خرسند بدین

دل ز بدی‌ها به دین بشوی ازیرا

لیک گر آیینه از بن فاسدست

خون سرگشته‌ای که در نگری

زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال

ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید

تن بود اما تنی گم گشته زو

دو گوشت همیشه سوی گنجگاو

هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی

ظاهری را حجت ظاهر دهم

ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت

همت هر کس از تو چیزی خواست

کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله

شاید که ز شهر خویش دورم

باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی

نعلین و ردای تو دام دیو است

یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود

کان نسیه و این بهشت نقد است

کی روا باشد از کف و خردش

منش ندیدم نه برستم ازو

مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد

بالینت اگرچه خوب و نرم است

قطره‌ای را چه کار با عمان

ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند

ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما

به فر آل پیغمبر شفا یافت

جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل

من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم

چو سعی ما و لطف کارفرماست

من خفته به جهل و او همی برد

ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق

عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار

ز بیم رنجش آن طبع سرکش

خری آموختت آن کس که بفرمودت

کار فرمای چرخ کار افزای

گر به گمانی ز قران کریم

اگر دل خوش بود می‌خوشگوار است

ندزدم چیز کس کان کار موش است

کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت

یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر

بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت

تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون

از برونش برنخیزد جز غریو الحذر

خامشی به چون ندانی گفت نیک

ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،

دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر

به دل یابی ار سوی من بنگری

مگر از کارفرما گر به مزدور

هرگز نپسندد ز خلق بیداد

اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز

بسی خارا به آهن سوده کردم

نکرد از بزرگان عالم جز او

که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم

به دست خاطر روشن بنای مشکل را

به گلگون تکاور ده عنان را

آنگه یقین بدان که برون آید

وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران

طعنه چه زنی مر مرا بدان که‌م

درون سینه کردن کینه‌ی خویش

نه سور است ارچه همچون سور از دور

زین سالم که رفت چیست جواب

اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی

ز شوق گردنت از سر گذشتم

نه پیش جز خدای جهان ایستاده‌ام

شب از آسایش ایام عدلت

وان راز کند زمین اعدا

نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش

لعنت بر هر که چنین غدر کرد

نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت

چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن

ولی در خیل ما حرفی سرایند

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش

شکر حقوق وعد و وعید کلام تو

روغن و کنجاره بهم خوب نیست

مگرپنداشت ناف او فتاده‌ست

ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،

گو علم سبز او خضر ره خویش ساز

تو روی محمد چگونه بینی

سدت مسکین چو من در جان گدازی

ننگ است برتو، چونکه نداری خر،

تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک

شوراب ز قعر تیره دریا

به پای چشمه‌ای آن چشمه‌ی نوش

نگهبان دین و نگهبان تاج

در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت

گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا

خردش نگرش نیست، که خردک نگرشنی

زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری

الا تا هست در دست فنا سر رشته‌ی تاری

هست طبیب بزرگ و هست منجم

که روزی شد از دولت دست و تیغش

چو باشد گلبنی خرم به باغی

خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب

عجب چیزیست زر! جایی که زر هست

از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم

از آن سیلش که در رفت از ره گوش

یشهد الله و الملک و اهل العلوم

کسی با ناسزایی چون دهد دست

آن زمان که دست و پایت بر درد

اگر گشتی گران بر تیشه‌اش دست

بس به پهلو گشت آن شب تا سحر

چه باشد کز در یاری در آیی

حق بگفته صبر کن بر جورشان

به لب چون برد راح ارغوانی

تا که سازد جان پاک از سر قدم

بگوییدش به عیش و ناز می‌باش

تو جگربندی میان گربگان

آنچ او خواهد رساند آن به چشم

گشت ارسلناک شاهد در نذر

آن کسی کش مثل خود پنداشتی

عیب دیگر این که خودبین نیست او

وان کسان که تشنه بر گردش دوان

سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم

با ازل خوش با اجل خوش شادکام

تا نماند بر ذهب شکل وثن

گر بپیشت امتحانست این هوس

گرچه نان بشکست مر روزه‌ی ترا

یا تو واگو آنچ عقلت یافتست

مر مرا زان نور بیند جانشان

گفت یا موسی بدان بنمودمت

منبع گفتار این سوزی بود

لیک از علت درین افتاد دل

یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود

طبله‌ها در پیش عطاران ببین

چونک هیزم باز گیری نار مرد

از کف انا فتحنا برگشود

ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من

این سپاه و نصرت رایات تست

ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی

لیک جنت به ورا فی کل حال

پند من در گوش کن چون گوشوار

غلط غلطان منهزم در هر نشیب

در این برج شرف نبود وبالم

در هوا چون موج دریا بیست گز

دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد

بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت

آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی

بی‌منت حل نگردد مشکلت

که نداند ستاره هفت از پنج

سرد شد بر آدمی ملک جهان

آن خر بیچاره از جوع البقر

زین تلون نقل کن در استواش

بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم

که چراغ عشق حق افروختست

پاک شود دل به دین چو جامه به صابون

جنگ فعلیشان ببین اندر رکون

زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

هر خیالی را بروبد نور روز

نهانی مهر او در سینه‌ی خویش

گرچه مات کعبتین شه بدند

بی‌نان و چو نال از عمان نوان است

نسل آن در امر تو آیند چست

چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان

دعوت دین کن که دعوت واردست

سعد اخبیه را عنان گرفته

و آنچنان قولی ترا نیش آورد

زان سبب با او حسد برداشتی

گه سیاستگاه برف و زمهریر

زانک نیک نیک باشد ضد بد

بر زمین آهسته می‌رانند و هون

از خون دل و دو دیده‌شان یم

صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب

چو بر داشتش پر طمع جاهلی

دل فراز عرش باشد نه به پست

بگفتا چیست تن گفتا غبارت

می‌دهد هر آه را صد جاه سود

ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی

بی‌صداع باغبان بی رنج کشت

سزد کاین سخن را به جان برنگاری

تا که تنها آن بیابان را برد

گر جنوبی و گر شمالی شد

می‌نماید کوه پیشش تار مو

سوی عرصه‌ی دور و پنهای عدم

گر رسد مرغی قنق انجیرخوار

در نگر بشناس از لحن و بیان

آن عصا گردد سوی ما اژدها

دندان زمانه مرگ را دان

خوش نماید ز اولت انعام او

بی‌عمل مدعی و کذابی

که الاقانیم در فقر و عدم

سیه گردان به لشکر اسپهان را

بایدش بر کند و در آتش نهاد

از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است

از قف تن فکر را شربت‌مکی

زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام

زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود

کار پر کرده کی بود دشوار

پس نبود استا به زجرش کارجو

شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم

پس کنم ناگفته‌تان من پرورش

جان سگ خرگاه آن چوپان شده

شاهد عدل‌اند بر سر وصال

او به راحت رسد همی زهوان

زانک حیوانی نبودش اکل و شکل

که می‌رنجد از خفت و خیزش زمین

باغها از خنده مالامال تست

فرود آمد که تا جامی کند نوش

در پناه روح جان گردد جسد

ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار

گر گلی را خار خواهد آن شود

سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی

بر دل و بر عقل خود خندیدنست

از لطافت شدی چو ابر سفید

سرمه‌ی چشم عزیزان می‌شود

زانک تقوی آب سوی نار برد

بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند

جمله بالا خلد گیرد اخضری

بود با ما دوش شب‌گرد و قرین

زیرا که ترجمان طواسینم

کس نداند سر آن شیر و فتی

گر این تکیه بر طاعت خویش کرد

گر نبودی نوبت آن بدرگان

رود لطفی ز تهمت نیست معذور

شیرمردی کرد از چنگش جدا

حرمت و فضل و شرف مصطفاش

هیبت و ماهی و در شاهوار

روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

نیست او را جز لقاء الله قوت

کرده بر شیر شرزه گور فراخ

خویهای انبیا را پرورید

اندر اندازی و جویی زان نشان

هفت گردون ناوریدی از عدم

بهر آن آمد که جانش قانعست

زیر دام من بدی مرغان من

من مسلمانم، من نیز ز یارانم

کو دهد وعده و نشانی مر ترا

گر بهتری به مال، به گوهر برابری

تا برندش سوی صحرا یک زمان

ازو هر بلبلی جوید سراغی

چون یزید و شمر با آل رسول

که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است

دید دوزخ را همین‌جا مو به مو

گر نبود جایگهش جز به چین»

عاقلان گردند جمله کور و کر

پذرفته نشان ناتوانی

نوبت قبطست و فرعونست شاه

از جمال و از کمال و از کرشم

تا به دستت اژدها گردد عصا

در گمان افتاد زن زان اهتزاز

ز دینار و دیبا به پهلوی خویش

از بهر چرا گشته‌ای حصاری

جوز پوسیدست گفتار دغل

که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین

روان اشک خونین رخ زرد او

از این خارا روان فرسوده کردم

طبع را بر عقل خود سرور مکن

این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چنین تا بیامد میان دو چاه

آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

آن سپیدی و آن سیه میزان ماست

به هزیمت گریخت از بر او

به هم برفگنده ز هر دو گروه

گشته‌اند این دم نمایم من عیان

باز نو سوگندها می‌خواندند

معده‌ی دل سوی ریحان می‌کشد

که هرگز نبیند بد کارزار

امام زمان را امین و یمینی

نام موسی می‌برم قاصد چنین

جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان

بس از شهریار آشکار ونهان

به حقه لعل رخت خود نهاده‌ست

چون خریدارش نباشد مرد و رفت

یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم

همی این بدان آن بدین ننگرید

دست خدای جهان امام زمانم

موج او مر اوج که را می‌ربود

کز داد و ستد جهان شد آباد

نبودی دل من نگشتی نژند

پندشان ده بس نماند از دورشان

گرچه سوی علو جنباند جرس

تا نگیرد مرغ خوب تو هوا

ورا گفت بی‌هند گیتی مباد

که ما بر پی و راه آن رهبریم

خرس بازی می‌کند بز هم سلام

که از مسیحا دجال و از عمر شیطان

کسی گوهرش را ندانست ارز

مرا در عاشقی یاری نمایی

از نهیب سیل اندر کنج غار

هر کو به پیش حاکم تنها شد

همه مرزها پر ز نام تو گشت

تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش

کان شکایت کسی بیارد پیش

طلایه پراگنده بر گرد دشت

هست او در هستی خود عیب‌جو

بر پرم همچون طیور الصافات

نخریدند لل شهوار

ز تخت وز گستردنی هرچ بود

چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

استخوان و کله‌هاشان را ببین

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ابا هر یکی گوهر شاهوار

که مردان را به سختی آزمایند

چون در آمد دید کان خانه‌ی خودست

بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا

به شمشیر هندی بزن گردنش

گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

ز بالا به خاک اندر آمد تنش

کافور فشانم از دم سرد

بماند اندران کار گازر شگفت

زانک صورت مانعست و راه‌زن

جهان را همی داشت با رسم و داد

چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان

تهمتن برو درد کوتاه کرد

شد چو به قطر سحری گل طری

بر و بوم ایشان به مشت آورید

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

که هرکس که بد کرد کیفر برد

فلسفی و هندسی و صاحب سودد

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

شاخی که برو بر ثمر نباشد

زمین زیر پوینده بالای اوست

خانه نسپاری تو همی خیره به موشان

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بی‌دستوری کس نشد پیش

بدان کو سخن گفت با او درشت

که خورد او روز و شب زین آب و گل

همان دین زردشت بیداد گشت

دزد را گفتم، گلوبندش مبر

که از خواسته بارگی برنتافت

بر نامه‌ی معالی عنوان کنم

بگفتند کای شهریار جوان

به یک دم جهانی شد افروخته

بدان کار بایسته یاور شدند

سزایش عهد و پیمانی که بشکست

همی آتش آمد ز کامش برون

این همه سختی نه بر باطل کشید

همیشه ز هر کار پیشه است پیش

چون پاک شود شود سمائی

ز هرگونه‌یی گنج آراسته

جان با عقل زنده ابدیست

پر از شرم بیداردل بنده‌یی

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام

که شهری بدندی همه دردمند

که بس بی مایه، اما خودپسندند

ز فرمان او رامش جان کنید

تا پیرهنی ز عمرو نستانی

نژاد بزرگان و گنج کیان

هزار چندان مستوجبست و مستأهل

خنک آنک در دوزخ افگنده نیست

نگون شد سقف و طاق خانه‌ی هوش

نوشته برو صورت دلپذیر

تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟

نهادن ز اندازه اندر گذشت

جز به بزرگی و جلال امام

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

در قالب این قواره پست

روانش بر من درود آردی

راه آن خلوت بدان بگشودمت

که با مجمر آورده بود از بهشت

کاین سیه رای، گمره و رسواست

به جایی که بود آتش کارزار

ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟

یکی سوی گردنکش کینه‌جوی

بنالم که عفوم نه این وعده داد

خود ایدر زمانی درنگ آوریم

به کوثر داد آب زندگانی

پر از غم همی بود تا نیم‌شب

ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا

کسی چون سکندر مدان بر زمین

با ناز گرفته در کنارم

اگر چند با فر کیخسروی

مانده حیران از پای تا سر او

همه خستگیهاش بردوختند

یا بگویم آنچ برمن تافتست

جهاندیده و نامور بخردان

بر در خویش از چه نگهداشتی

همان یاره‌ی زر با گوشوار

پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول

قطره ریز است و آرزو خضر است

چو باران بلالک فرو ریختیم

برو تاج شاهی سزاوار نیست

همیشه کار تو مسکین نوازی

مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است

زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است

نجویم جز آرایش گاه تو

ز بیماری دل هر دل‌فگاری

گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا

آنچه نپسندد آفریننده

مر او را بخوردن منم دلفروز

زانک بود از کون او حر بن حر

مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند

نشاید بهر باطل، حق نهفتن

هیونی برافگند گرد و سوار

این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من

به حق عاقبت غم به جان غم برتاب

گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود

چو آرام یابی بترس از گزند

شراب تلخ در غم زهر مار است

شوم زنار بندم زین تعدا

خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار

سخنها یکایک همه برشمرد

گفتم اینک سخن کوته و پایانی

که برکشیده‌ی حق بود و برکشنده‌ی ما

شیر یک دایه خورده با بهرام

به بهرام بر آفرین خواندند

که من ایشان را همی‌بینم بدان

زیور هر سه دختر افشانده است

نه فرق صبح میدانستم از شام

نمانم که رنج تو گردد کهن

سر خیره منه به زیر بالین

آری ز دماغ است همه قوت اعصاب

سردفتر خدای پرستان بی‌ریا

همان از درش مرد خسروپرست

نه صبر اندر دل دیوانه ماندش

رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا

تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر

سپهبد نژادی و کنداوری

خود ببری کیفر از این بدگمان

وان عامل ارادت در عالم جزا

بس مرغ که اوفتاد در دام

بباید به خوبی دل آراستن

در شکسته‌بند پیچ و برتر آ

زان ز دل طمع گرد ران برخاست

ز رنگ جامه‌ی زربفت و زیور رخشان

ز خوبان مر او را دلارام کرد

روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن

بر مد مدهمتان خواهم فشاند

در آن فتنه دختر بینداخت زود

که ماهی نکردی بروبر گذر

به سر سیل از دو چشم تر گذشتم

گم گم گنج سرا پرده‌ی بالا شنوند

زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است

بران آفرین آفرین برفزود

پیش دانا حجت عقلی برم

بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند

صد نعل در آتشم نهادی

بدیدند زیبا یکی تاج و گاه

انه لا رب الا من یدوم

پس به صحرای فلک جای تماشا بینند

مرا نیز از دل و دامن چکد خون

نیابید جز کام شیران کفن

ویشان کنجاره و من روغنم

هرا که برافکند خران را

وزین دو درگذری کل من علیها فان

روم سوی ایران ز آباد بوم

زنم از دل به کلک و دفتر آتش

هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست

نه چنان آید چون غله گزار آید

تو او را ز گیتی به مردم مدار

من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب

حلقه گوش خویشتن کردیم

که گفتار آن شاه دانا شنود

پر و بالت هست تا جان بر پرد

چون شبهی بدید برون رفت ناشتا

که ز من فرسنگها گردید دور

سخن بشنویم و سراینده‌ایم

که «همیشه شکم و معده همی آگن»

کس شروان خیروان ندیده است

که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار

سخن بهتر از گوهر شاهوار

به آسانی مراد آید فرادست

که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

بمانده بر درش انگشت عجز به دندان

ز کافور کرد افسری بر سرش

ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک

از زمین برگرایدش نفسی

جهانی همه برد پیشش نماز

وان مقلد کهنه‌آموزی بود

زه کرده به قصد ما کمانی‌ست

همچو من، کوته نمیکردی سخن

همی تاخت با رنج و تیره‌روان

ز ارزیز و قلعیت سیم حلال

و آن راز که هم نهفتنی بود

این بدی کان یار با ما گرم شد

دلش گشت پردرد و تیره‌روان

به خوبی کارها چون زر شود راست

وین باده‌ی بیخودی که دادت؟»

رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند

بد و نیک ایشان مرا با شماست

نانهاده به بخوان نان ارزنین

کار دو جهان به کام خود دید

در راحت و رنج سودمند است

که بهرام بنشست بر تخت شاد

امتحان را امتحان کن یک نفس

وز او گشته‌ام صاحب تخت و تاج

مرا با عقل و جان، همسایه کردند

جهاندیده مردی نماینده راه

یافتی دیبا و اسپ و اوستام

به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم

پا بکش پیش عنایت خوش بمیر

که اندر هنر داد مردی بداد

به باد دست کوهی ساختی پست

سر در کنف وفای اوی‌ام

از آن غم کرد صدچندان دریغا

به شاهی برو خواندند آفرین

کسی علم و ملک سلیمان بهم

دهان پرخنده یوسف را دعا گفت

گنج زر بود زیر مار سیاه

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

خوابشان سرمایه‌ی ناموس بود

برهم‌زن روزگار لیلی

گفت: گر کارآگهی، اینست کار

نماند اندران بوم کشت و درود

برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم

برداشت نفیر عاشقانه

روشنیها و ظفر آید به پیش

بفرمود تا بر ستور نوند

در کار بزرگان همه ذلست و هوانست

خود را به لباس دیگر آراست

که هنر برگ و علم بر دارند

یکی آبکش را به بر برکشید

گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون

بر پای ستاد، خادمانه

واحوال ویش نگشت معلوم

که تابوت شاهان چه دارید راز

جنس را با جنس خود کرده قرین

اینک ز دو دیده غرق خونم!

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

بس از گنج در و گهر خواستند

آنک این فلک او آفرید و اجرام

قدوم دوست را از من مپوشید!»

غیر مهر و رحم و آب چشم نی

فراوان غم زندگانی خوری

ولیکن گوش بر آواز می‌باش

بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک

جنیان را لیلة الجن آشکار

همان جوشن و مغفر هندوان

تهی جایگاهی است بی‌حد سامان

صد چشمه ز چشم می‌گشادند

هستند سگان تیز چنگال

مرا و ترا روز هم بگذرد

تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود

اینجا شده پای‌بست اویی»

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

که با فر و برزست و با لشکرست

از کوه من بجای گهر پروین

گشاینده‌ی مشکل هر گروه

می‌رود سباح ساکن چون عمد

ز کاری نکردی به دل نیز یاد

سران از هر دو جانب سرفرازند

بدیوثی نیرزد کدخدائی

قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

چو یابم ز خشم شهنشاه داد

پر از بانگ است و انبوه است شیون

ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر

باک جان نیست هرچه بادا باد

به شایسته کاری و گر دادخواه

تشنه بتازی به امید سراب؟

چگونه آید تیغت به رزم بی‌دشمن

سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست

بر خویش نزدیک بنشاختش

لعنت بر جاهل غدار کن

با دل خویش گو مسلمانیست

در تن هم‌چون لحد خوش عالمی

نوشتند پس در میان حریر

به خاطرها مقامش ساز یارب

غریبی بیدلی بی‌خانمانی

از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی

یکی مرد جوینده و کینه‌دار

از خانه براندند اهل عصیان؟

به شادمانی و عشرت هزار سال بمان

نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش

گریزان شد از خانه بهرام گور

تو گفتی باشدش بیماری سل

دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد

نیفکنند ز هر حمله‌ی سپهر، سپر

غم به نواله‌ی من و خون جگر ادام

زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم

بر بازوی شرزه‌ی ژیان بندم

آتش اندر آب سوزان مندرج

بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم

فکندی آتش دل در چراغش

گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان

آن است قیمتی که به دین است قیمتش

رستم زال دانشی، زال زمانه داوری

هرچند بی‌وفائی ،در بائی

صرعی نیم و به صرعیان مانم

کز دل آزرم ما رها کردند

تو زر در خاک می‌بیزی و آخر دست می‌مانی

نشانده در انگشتری مشتری را

نماید چنان کز ثریا ثری

تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

کلک و بنان تو شفای جنان

بس به دست گلوی خویش گرفتاری

معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام

هر عشیق و عاشقی را این فنست

در عصبه‌ی تو نمود عصیان

به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز

بر تابه بمانده است نیز نانم

به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا

صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان

زیان کردن مسلمان را ز پنهان

نهانش را به خون دل دهد آب

چون کشته رسید بدرود باز

ویل لهم عقیله‌ی من بس عقابشان

ازو خیزد، چو رمانی ز معدن

ایام مرا بی‌غبار کرده

به نیکی، پارگیها را رفو کرد

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین

گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟

خنجری پر قهر اندر آستین

زی حق شفیع زلت آدم پی جنان

که او پیغمبر آخر زمان بود

هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید

کین دو سیرت ز خوی احرار است

لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان

زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن

چون جهان راست زمستان چکنم؟

خلق ازو راضی و خدا خشنود

پس در آن فضل عسل زائی فرست

انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا

صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد

چو صد راه داد و گرفتت سپهر

دیده‌ی این زال رعنا برنتابد بیش از این

چون دشمن آلی ز بد خصالی

هان خوی سردش آنک آب بحار

تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز

آدمی هست که شیطان شیم است

که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده

صبح کمالش ز حد شام برآمد

عقل بر گستوان همی‌یابم

این همه ماخولیاست صورت بحران او

اسپ پدرت و اشتر عماری

کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد

همه سررشته‌ها غلط گردد

سر دروده وز درون آواز امان انگیخته

غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟

در زین سمند رستم، در کف کمند زالش

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

گر چو پروانه بسوزید سزائید همه

تا نیست سوی امیر بارم

جفته‌ای کان تکاور اندازد

صد جهت را قصد جز محراب نیست

طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته

که احمد خواند با خویشش ز یک نور

بر بندگی شاه نبشتند محضرش

گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند

به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

به گیتی شده گم بد بدگمان

دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام

من کشته درخت و بر نخورده

وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده

ور یسر کسی طلب کند، یسری

گلوی خراشیده ز افغان نماید

گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد

تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری

بیاورد یکسر به کهرم سپرد

دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش

یافت اندر نور بی‌چون احتمال

سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من

فروغ عارضت نور بصر بود

خط فسون عقل به مسکن درآورم

کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب

از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری

که تخت پدر داشت و ایین اوی

چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم

پرورش یابد از نسیم شمال

که از سوراخ قیمت یافت سوزن

خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین

ار من کند نظیر خراسان خور سخاش

که جز در بدی، با تو همدست نیست

تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده

نگشتی به جاماسپ بداخترا

سر به مهرش کن و به خضر سپار

عین معزولیست و نامش منصبست

چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان

به تعظیمش سر عیوق تا شد

بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک

ظالم در روزگار خویش و نه قاتل

از صفر کجا صفات جویم

رخان زرد و مژگان چو ابر بهار

چو ماه از کواکب سپه ران نماید

محتاج نشد به جنس این پند

بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاه

ایدون به سوی خاص و عام والا

بر تن کمر به خدمت خرما برافکند

زان، ستم و جور و تعدی رواست

گردن قرابه را هست نکو ریسمان

فرود آمد از گاه و خیره بماند

کارم ز خطر نمود مبهم

چون به دانش متصل شد گشت طی

کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین

که هرگز کس نیابد سر پی او

تخت محاسب شود قبه‌ی چرخ از غبار

باد هوا همی برد آن خاک بر هوا

که دل را بیشی هوائی نیابی

بیارم زن و کودکانشان اسیر

پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند

سرش از گردنش درآویزم

زو نامه‌ی کرم را، عنوان تازه بینی

بر خیره مده به جاهلان لالا

شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده

جهانجوی با گنج و با تخت و داد

شعله در شیر سیاه سیستان افشانده‌اند

از جناب من نبردی هیچ جود

چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته

به این افسانه شب را روز می‌کرد

زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم

کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند

ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان

منم بر درت بر یکی پیشکار

فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند

و گر بنوازیم نور علی نور

لفظش صدف و این غزلش در بهائی

در شیشه‌ی عطار بد و در خم خمار

شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر

تو آزادی و ما در بند فرمان

جمشید فری بل که کیومرث دهائی

پرستنده‌یی دید و لهراسپ را

گاورس ریزهای منقا برافکند

امتحان کن امتحان گفت و قدم

من فراق این و آن خواهم گزید

ز دل پر می‌کشید آه از سر درد

زبان بر ثنای دمادم ندارم

با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه

و آتش ز بادخانه‌ی احشا برآورم

همی نگذرم من ز فرمان تو

ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم

وزان شیرین‌تر الحق داستان نیست

ز آلایش سوزیان ببینم

کرد چنین در شاهوار مرا

در حرم شهباز بیضا دیده‌ام

از کریمان، از چه رو کم خواستی

موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید

که دستور بد شاه لهراسپ را

من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش

عکس آن دادست اندر پنج و شش

نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار

تک و پو با درخش آسمان داد

که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز

کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار

یکی اسپ و دو جامه دیبای چین

القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر

چو مقناطیس از آن آهنربایست

چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق

تا رنگ دهد وسمه‌ی رومی و الایی

بسوز مادران مرگ فرزند

شاد شادان سوی خانه می‌شدم

که عناب لبم دارد دلی تنگ

گذشته سخنها برو کرد یاد

رونق ز شکر فروش می‌برد

گشته باریک چون بریشم چنگ

یاران مرا ز نام من عار

به روی پشته‌ای برراند توسن

دردش به طبیب نیز اثر کرد

خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر

نخواهد زیستن کس جاودانی

جهان را به چشم جوانی مبین

به سامان کاری آمد ماه سامان

گهی ماهی سخن گوید گهی ماه

گو خیزد و بیا که در گشاد است

سه دیگر صورت زشت و چهارم دیده‌ی اعمی

کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم

زانچ وهم عقل باشد آن بریست

مرا در کالبد هم هست جانی

تن پیل واریش باریک شد

تماشائی که باشد دیدنش مزد

نشدم هیچ شب حریف شناس

زآنها که شنیده آرمیده

به گوشم این صدای آشنا چیست

مردار شدن چرا گذاری؟

جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر

غزالان از من آموزند بازی

گرامی کنم مرد درویش را

شد سست ز سختی غمش پی

تو را و هر که گوید همچنین باد

نوشته کز محمد سوی پرویز

وان دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار

آزار فلک همه برون برد

صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

نه از نور سحر بینم نشانی

ببینی گران آهنین بند من

مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ

ندارد روز با شب هم نشستی

چون گل به سلاح خویش خسته

که افتد طبع دانا را به آن خوش

اگر پخته نباشد خام باشد

می‌ندانم چاره جز بی‌چارگی

کس آمد دادش از خسرو نشانی

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

با دی نکنی ازین جگر خوار

صبوری در زمان آهنگ در کرد

که جنگ او زیان شد صلح او سود

چون نمائی مرا عنا و عذاب

جستند به غیرت اندر ان غار

و آن چو فرعونان انا و انای او

که طنبوری به دست آیم به کویت

برآیین ترکان ببسته کمر

می کوش که نیک نام باشی

بدین مهدی توان رستن از این مهد

که در چشم آسمانش ریسمان بود

هواداران وصل او طربناک

دیوار سرا بلند کردند

وز این هان و هین و از این گیر و دار

که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی

نگونسار شد مرد یزدان پرست

لب ساز کند به فرق بوسی

هم اقلیم سخن بیند سواری

بگذشت محیط آب از آتش

شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار

ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد

تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم

ز جا برداشت و آسان کرد کارش

بزرگان لشکر پذیره شدند

که دود دل سیاهم کرد چون زاغ

ور این اسب آن من بودی چه بودی

ز هر بیخی کند دارو گیائی

سخن کرد آنگه از منظور تکرار

یک هفته دو رویه تیغ می‌رفت

کاین همه زر چرا فرستادی

دو میدانش فراخی و درازی

شد اندر جهان نامور بی‌همال

از آهن تیز ، می‌کند بیم

چو رفتی در بغل نه دست تدبیر

یا در پر زاغ چشم زاغند

از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر

شد در پی آزمون لیلی

این قول ناید منکرش

که مه را خود کبود آمد گذرگاه

فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

کز آسیب فلک دارم شکستی

بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر

هنگام فریب سنگ را نرم

برای میوه نخل نو نشاندند

وان گل که مراست در چمن نیست

همانا که تو ابر گوهر فشانی

که با من می‌کند هر شب خیالت

به ننگ اندرون پست گردد سرم

در رشته‌ی کس، نه بندد آن در

یکی را کرد ممسک تا ستاند

به جانان جان چنین باید سپردن

اگر چند از دست خود برپرانی

نمی گشت از تماشا چشمشان سیر

چنان دان که در پیش دیوار دارد

هم آخر زان میان کشتی بدر برد

تن خویش را خوارمایه مدار

جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان

پی شیرین برانیم اسب چون تیر

از سستی عمر و ضعف حالت

کجا رفتن به هر در پیشه‌ی تست

نباشد برین کار همداستان

به انصاف دادن چو نوشیروانی

که در زندان این دیر است چاهم

دونده پرنده چو مرغی به پر

همچو عیسی در سخن آن داشت او

ز دارا و سکندر یادگاری

هم چشم رسیده کسوفست

ورنه زر با سنگ سوده همبر است

نخستین ز هر دو پسر ده درود

که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار

به ترک شکر شیرین بگوید

برهنه کند آن سر تاجدار

گاه بر رویش قدح پرداختی

به صحرای دگر افتیم و خیزیم

به بازو بندیش بازو نمودی

دل ما و جفای عشقبازی

به سر برش خورشید گشته بلند

چو سیمین بتان لعبتان سرایی

به عون طالع استقبال کردش

یکی دخمه چون برفرازم ترا

کردت از سد طبیعت دل سیاه

بقدر زور من نه بار بر من

بر لشگر خویشتن زدی تیغ

نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

به نزدیک او پایگاه آوریم

جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش

نه بیند ور به بیند باز گوید

سرود و می و رود برتر کشید

با چه کارآیند مشتی ناتوان

خنیده بهرجایش آرام و کام

با آتش دل که باز کوشد

تمامی برد با خود سوی منظور

بریزد کند در یکی آبدن

درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل

نه هر کز دست شد زان دست باشد

زره‌دار با گرز و ترگ آمدند

در نهان بردند پیش دخترش

کنم بر سر دار پیراهنش

گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار

آخر بیگانه را دست نبد بر عجم

نیارد گذشتن به روز نبرد

از علم مگو آن را وز پند مپندار

بسا باشد که از روغن بمیرد

چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت

سیاست تو اشارت به پای دار کند

که فردا بباید مرا شیر جست

سیماب شوم ز شرمساری

از این دردش نخواهد بود بهبود

که ایرانیان جنگ را ساختند

معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر

گرفته انس با وحش بیابان

نگر تا چنان کامگاری که داشت

گم شده در آفتاب روی تو

وگر نیستش بهره از گنج ما

بر آن شغل آفرینها برگرفتند

دین مسلمانی را چون بناست

که نشنید کس نوش با نیش جفت

کند زبان را چو ذوالفقار کند

که باشد گوشت خر در زندگی خوش

به شاه جهان گفت زین بازگرد

حبذا ای به وضع دار قرار

نویسد کسی کش بود گنج کام

کو ناوردت به سالها یاد

که او را خارها در پا نشسته

به فرزند بر نازده باد سرد

چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟

که او نیز از لب شیرین بریده‌است

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد

خرد را به گفتار توشه بدی

توفیق رفیق کار بادت

بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب

که چندان زمان یابم از روزگار

چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟

که جز کشتن منه بر سر سپاسم

خروش هژبر ژیان آورید

کانچ داری جمله در بازی تمام

جهاندار پیروز خودکام را

ریحان یک آبخورد بودند

باد روان بخش هدایت وزید

به تاج سپهبد فرو ریختند

چیست اندر کتاب نامذکور؟

رطب را گوشمال خار می‌داد

به زور اندر آورد لختی کمی

که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر

به هر کار چون من تو رنجور باش

همه در حمل بر حمل ایستاده

دو چشمت همیشه سوی دلبران

برآن موبدان نماینده راه

همواره پیش دیو بداندیش چاکرند

که از بهر جهان دلتنگ دارد

که این هفتخوان هرگز ای شهریار

من و سوگند مصحف و قرآن

زبان‌آور و کامران بر سخن

پنهان جگری چو خاک می‌خورد

گرنه ز سوداست در این سود چیست

از آزاد و از نیکدل بردگان

مر امروز را کو همی بگذرد

به آمد را به تو تسلیم کردم

به درگاه اویند چندی سوار

ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

پر از داد و دانش چنانچون سزید

بستان و به عمر لیلی افزای

شعر او فرقان و معنایش سر تا سر سنن

ببردند نزدیک پور پشنگ

چون همی تازی بر مرکب رهوارش

ز شکر ساختی گلشکر خویش

سرش را گرفت آنگهی برکنار

دل ایشان یکایک از پیکر

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

چون راهنما توئی چه باکست

صبح شد و رونق مجلس شکست

بدین آشکارت بباید گریست

که گرد دروغ است یکسر مدارش

که انده بر نتابد جای جمشید

چنان گردش چنگ و گوپال اوی

پشت چون پشت مردم احدب

برو بر سخنها همی‌کرد یاد

در پیش تو بین که چون اسیرم

به پیش او دار این آشکار و پنهان را

همه یک‌به‌یک داستانها زدند

چون همچو مرد بود نکوخو زنش

اگر موئی که موئی در نگنجی

به ایوان نبودش کسی هم نبرد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

سخن‌گوی با دانش آزاده‌یی

ز حالت کرد حالی جامه را چاک

ابد همدم در آن وادی ازل را

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟

فرود آمده چو باده در دل جام

زمین آهنین شد هوا آبنوس

که نوعیست از طاعت ذوالمنن

به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند

برات گنج رحمت خواست حالی

آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است

به جان خواستند آن زمان زینهار

گر چشم و گوش تو نبری زایدر

همه باریک بین و راست انداز

سراسر بدو بازگردد گناه

چنان کجا نبود برج مشتری عقرب

فزون آمد از تخت شاهنشهی

سر تا قدمش نظر برانداخت

که جنس خوب بردارد خریدار

چو اندر خور آید نکردیم یاد

وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»

میان جان کنم جای نشستش

به دشت آمدی خانه بگذاشتی

امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار

که شاها تو از مرگ غمگین مباش

بفروش چو آمدش روائی

بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

یکی زو جوان است و دیگر توانگر

به موم سرخ چون طفلش فریبم

ز تخمی بود نامبردار و گرد

نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست

که بودم بدین داستان رهنمون

شد ماه دو هفته بر دو هفته

زو بنالم نخست یا ز اصحاب

بپرسید از و نامور پور سام

نخرد مرد هوشیار و بصیر

گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران

بیاورد چیزی که بد خوردنی

مدحی گویم ز عمان تا عدن

نشسته به آرام با فر و تاج

بسکه بر این خنده بباید گریست

به جایگاه رای، رای رای او

شده در جهان میش پیدا ز گرگ

موجود و مجسم شده در عالم فانیش

آن خسرو یگانه تبریز شمس دین

بدان پر خرد جان بیدار تو

که توانی گشاد کشور شام

نیایش کنان پیش آتش‌پرست

بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

که طعم زهر دهد در دهان او جلاب

ز دشمن ببند آورم اندکی

همی رستن این بو معین محمد

مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن

به سوی کتایون خرامید تفت

در مراد و هوای دل بگراز

رخ او شد از بیم چون شنبلید

روز پسین جمله بیارند پیش

هم چشم و گوش را و هم اعضا را

به خواری و زاری برآورده را

بر تو سلام است و بران لعنت است

عرش بدان مائده محتاج بود

زمین شد زمینی سما شد سمایی

بازگشته به نصرت از خیبر

چنین بود رای بزرگان و خرد

ورنه برون آی چو موی از خمیر

کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد

خروش آمد از در که بگشای راه

همی فردوس شاید گلستانت

نان ندهد تا نبرد آب مرد

فروزنده‌ی افسر و تخت عاج

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

برو تره و سرکه و نان و ماست

ای بها نه شکر لبهات را

تا بردوم به شعرت چون باد صحاری

که روشن روانم به دیدار تست

این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟

مطرب خلخال بهشتش کنند

مقرر چنین کرده وینست فرمان

گهی چون مهره‌ی سیمین نماید زهره‌ی زهرا

بریدیم و بستیم با دیو رای

راست نداریم به جانی که هست

نه عنبر فشاند همه جوذری

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

هرچه کنی راست به معیار خویش

که با شیر سرکه بود ناگوار

اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار

دار فلان مهتر و بهمان کیاست،

ببندد بدین بارگه برمیان

باطنا مغلوب و زن را طالبی

چیزیت معجزات مگر غوغا

همی کرد ازو روشنی خواستار

که این همی سوی دارالسلام باید کرد

بر تو کنم خطبه به بانگ بلند

فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال

با چند پیل لاغر ناجولان

به ایران فرستمت آراسته

از گره کار جهان ساده شو

هر چه شمار است جمله زیر هزار است

سزاوار هر کس پدیدست کار

برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش

جهان را بدین نیک راهی گرفت

با همه لطف تو فراوان است

پیشبینان زیرک و هشیار

همان عنبر و عود و کافورنیز

مصر الهیش نظرگاه بود

وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری

چه کارستش اندر شبستان تو

چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

نگشت از خود اندازه‌ی حال من

بردمد همچو خار نشتر گل

بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال

هرانکس که هست از شما بی‌نیاز

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

که جانت در این سد اسکندری است

ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود

یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست

صبح دوم بانگ بر اختر زند

همه در گردن سنان باشد

چون زاد سروی پر گل و یاسمن

کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه

حفظ تو باید که روا رو کند

نزدیک من آن نعل یا ردا نیست

ای بر همه مراد دل خویش کامران

این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟

شهد سخن را مگس افشان مکن

غیر دینار جست و ما دیدار

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

که باشد سخن نزد او پایدار

نه تو مانی نه کنارت نه میان

سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلان‌ها

بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود

از مغرب حق باد صرصر

به نرمی طلب کن به سختی بدار

عرضی را چه بحث با جوهر

چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

به تندی دل اژدها بردرید

تا دو کله وار نبرد از میان

درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

بیشتر ز نور سحرگه یافت

آن روضه نهان و این عیان است

چو در کینه‌ی اردشیر اردوان

به گیتی شده گم بد بدگمان

باطن آن همچو در نان تخم صرع

نسق آرای ملک بار خدای

خدای داده مر آن را بصارت و الهام

گوش طمع سخت بگیر و بمال

جمله زبان از پی تسبیح تست

که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان

گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

قافیه‌ی دولت توی در پیش من

گر نشانیم نی‌قند برآید حنظل

مردم بی این دو چیز نیاید به کار

که بهتر رهی راه خوف و رجاست

مقطع این مزرعه خاک شد

وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام

همیشه ز کردار بد دور بود

امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا

سوی او داری نه سوی خود نظر

وز درونش برنیاید جز خروش الفرار

همان بر تو روزی به کار آورد

بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید

هر که در عدل زد این نام یافت

ابر احسان ترا مایه یک ادرار است

سخنگوی و بینا دل آراستن

تن پیل واریش باریک شد

خواه بین نورش ز شمع غابرین

به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را

مرا دشمن و دوست بردامنست

در قفس‌ها می‌رود از جا به جا

گه بسپاس آمد گل پیش خار

ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی

نخواهم که اندیشه زو بگسلم

پذیرفت ازو راه و آیین به

بر سر استیزه‌رویان خاک ریز

ز دوش گرگ بالین شبان باد

مراسست شد آبدستان بمشت

گرم‌تر ز آتش کند قطع و سبک‌تر از دخان

خال (عصی) بر رخ آدم فکند

بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه

برفتند یک سر به نزدیک شاه

یا رغبت سینه را دهم داد؟

آنچه ببینند بر او بگذرند

از نام نامی تو زری گشت سکه دار

خرامان چو زیر گل اندر تذرو

جسمیان را ده تحری و قیاس

مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت

آنکه به محشر کند سایه‌ی طوبا طلب

برفتند بااو پزشکان گروه

که دستور بد شاه لهراسپ را

خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد

بر ذمه‌ی لسان مسلمان و کافر است

که گشت آفتاب ازجهان ناپدید

خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد

پیش چراغی سپر انداختن

لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین

خورشها ببین تا چه آید به راه

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

زان دمی کاندر دمیدم در دلت

روز نخست گشت چو صورت مصورش

به نکهت چو شمامه‌ی مشک و عنبر

آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا

روضه تو جان و جهان منست

کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد

«مابه الامتیاز» را بر خوان

زمانه نیک شناسد طریق اولی را

وعده‌ی نا اهل شد رنج روان

بساط پادشه است این نگاه دار زبان

ز اختران هر یک جدا می‌سوزدم چون اخگری

که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر

که خسبنده مرگ را هوش نیست

ترا و مرا نعمت جاودانی

تا بود دور چرخ گردان را

چون نام تو زیوری ثنا را

نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار

جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن

نفس کافر نعمتست و گمرهست

شحنه غم پیش رو شادیست

بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،

باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر

دونده پرنده چو مرغی به پر

مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود

صدف دل قبول داند کرد

مطفی لحدة نار اوقدت جرمی

آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب

ما همه پائیم گر ایشان سرند

که هر نقشی و رنگی بود از او گم

به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی

پرستنده‌یی دید و لهراسپ را

کافت زنبور ز شیرینیست

چون که از راستی نگشتی دور

در گهرزایی و گهرباری

که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

منکر دیرینه چو اصحاب نوح

ز آن، زبان در کام می‌باید کشید

چون کنم؟ چیست چاره‌ی کارم؟

در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را

بنده دین باش نه مزدور دیو

وز دلش بر سر زبان آید

گاه شکایت کنان زانویم از بار سر

مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان

جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند

دل درین عالم مجازت شد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت

تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب

مرغ جانش اسیر دام بماند

چون بداند که چیست نام ترا؟

اندر دل او به محو آثار

نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

گفت: که طاقت و توان دارد؟

...

آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود

وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب

وافکند در میانه لی و گوهرم

دم دستار چار گز کنی؟

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو

که در نیام شکیب است تیغ برانم

همدمش ساعتی بیاوردند

که نه با داغ پشیمانی رفت؟

نشسته دان و اینان اوفتاده

اختر به پرستش تو راغب

که باد حکم مطاعش هزار سال روان

خون دشمن به پینه ریزی تو

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

خجسته سروش مبارک خبر

ای سخنهای تو ملوک کلام

ولی نبود به من هرگز نگاهش

وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،

دور دولت باد دایم روزگارت

بر بستر عیش خفته خوشحال

دور کن سنگ طعنه از جامم

تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی

آینه دانی شود سربه سر این خاکدان

تشخیص به سجده‌ی امر فرمود

منتهای کمال مرد اینست

صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری

جهاندیده سوی سقف کرد روی

وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست

پر تمنا کنی، نه کم خواهی

که نامش عید اتراکست امروز

ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان

ولی من میزدم خود را بر آتش

فزوده بر سر بدری ، هلالی

گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری

بماند به سر برنهد افسری

ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن

هم دوا باشدت به گرم و به سرد

هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم

گذشت در دل سایل هزار چندان داد

نتوان گفتنت بیا و ببین

تن او را کدام سایه بود؟

هر ساعتی بساط قناعت بگسترم

بدین نیست پیروزگر یارما

ار علت چونی و چرایی

وقت آن عیش و کیسه پردازیست

آسمان شد سما و ماهش آی

هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد

چون در اوهام عمل در اجسام

عمر کاهی و جانگدازی شب

خط باطل کشید بر احکام

یکایک به گنج‌ور او برشمرد

باد صبح مخالف تو چو شام

برکشی هر دم از جگر آهی

دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان

شهزاده‌ای به طاعت و تقوای او نشان

گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری

جز سروریش و بام و در دیدن

زلف شمشاد از رخ نسرین

هیو نان کفک افگن و نامدار

چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام

زحمت دختر و پسر گردد

که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای

این که نبود هیچ او محتاج کس

زمانه کیست که در نعمتت کند کفران

کی بودم رشته‌ی امید سست؟

دولت کند را نگویی هین

همه بهر او زرکانی بود

عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام

مکن اندر دماغ باد جهان

تا گوهر خنجر کند دفین

دلیل حکمت او عز شانه‌ی الاعلا

چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه

نیک‌کردار و راست گفتارست،

تا دل از نایبات ماند حزین

جهان آفرین را ستایش بدی

حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم

جم جهانگیر گشت جامت کو؟

بر سر توسن زمانه لگام

بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

روی بازار جهان فانی

تا برون آورم تر و تازه

از در جان که بر تو افشانی

چنان دان که بخشیده‌ای جان مرا

مدتت را زمانه باد ندیم

در جهان نیست صاحب دردی

بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری

که داد داوری و عدل در شرایع داد

برنیاورده جز که وا اسفاه

گندم و میوه را برآتش کن

که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه

ز برشان همی سنگ بر سرزنم

جهانجوی با فر و با لشکرست

بجز از خار و خس چکاری تو؟

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

آنکه اندیشه نبودست ز عمانش

چو باد شمالی برو بر گذشت

همیشه کار دیوان مکر و ریوست

بی آب چو آتش نشود از پی نانی

گرانمایگان برگرفتند راه

چنین گفت با پهلوان سپاه

کانکه دل دارد از دل آگاهست

جرعه‌ی دیگر که بس بی‌کوششیم

تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی

بدست سپهدار من با سپاه

فکر کن کارگزار آمده

گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری

سواری و رزمش پسندیده ای

همه با درفش و تبیره شدند

دوست پیدا و دیده‌ها بازست

ور ز تو معرض بود اعراضیم

در بنای صبر تو آمد شکست

بپیشش ببوسید چنگش زمین

گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد

همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی

که ای پاک دل خسرو پاک دین

که شب حاجبش بود و روزش ندیم

صورتت سر بسر معانی شد

صیقل او را دیر باز آرد به دست

کز آن غرق فتنه است این مصرفانی

مکن دشمن خویشتن، کهتری

به قفل آهنین کرد استوارش

باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی

بدریا رسد کارگر شست اوی

پریشان کند خاطر عالمی

که به ایشان نمیرسد چندان

جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد

ای آنکه فقیریت در جوار است

گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

رخ اندر کلبه‌ی احزان خود کرد

در زمانه و باد و نالانی

گلوی و را خنجر تیز به

وز این، صورتی سرو بالا کند

تیغ سلطان به شحنه ارزانیست

برقرارم پیش چشم دیگران

قطره‌ای از لجه قدر تو با وی انضمام

گر به شب خواب و گر به روز خورست

بنگرم روی تو بیرون ز همه

این چنین باد کردن پدران را پسری

جوانمردی و مردمی کارماست

گردن و گوش جهان پر لل منثور باد

چون برفتی کند فراموشت

پرده‌ی هوشست وعاقل زوست دنگ

می‌کند ایجاد، از یک تا هزار

از باختر ثنای تو تا قیروان رسید

که گردد کام من از وی میسر

یابد اگر از جود تو دستار دوتایی

جهاندیده و پیشگاهان کنند

جگر سوخته در نافه‌ی آهوی تتار

شاد بودند از دم ایشان

بی‌ادب را سرنگونی داد رب

وزن کردند چو خانی تو با خاقانی

شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار

رفیقان با جمالش آرمیدند

چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری

سخن گوی و داننده و یادگیر

وز ازل جامه‌ی جاه تو مزین به طراز

رنج جان و بلای تن باشد

آرد و بر خلق خواند صد فسون

نیکو دهند مزد عمل ما را

طول و عرض هوا به استنشاق

که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم

ک او شراره‌ی شرست و من سپید سرم

کمر بر میان سوک را بسته‌ام

بس ترا یار دولت دادار

زانکه دیوانه را عمل نبود

گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

فرود دیده‌ی ایام را جلای دیگر

خود ملک چنان پایدار باشد

گر استقبال خواهی کرد، برخیز!

تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ

به میدان نهاد و بچوگان و گوی

تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست

ساده دارا درافگنند به دام

بی‌وفایی و فن و ناز گران

که گر ناشتائیست نانش رسانی

رنج رنجور وشادی مسرور

تو ندادی به گوش خود راهش

ماتین جز به چپ نشد عشرین

به پیش اندرون پهلوانی سترگ

با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست

داد ترکیب هاش داده شود

پیش بنگر مرگ یار و جار را

که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج

آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست

گشایند بر من زبان انجمن

بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار

همی خیره گشت از نهیب ورا

دگر چه باید زحمت چه می‌دهم بر خیر

بتوانم، به من چو بنمودی

چو نایند در زینهار علی

که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را

نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر

که چون و چرا سوی او راه نیست

سرد دم‌تر ز بادهای خزان

بران تخت زر گوهر افشاندند

گرگ با عدل تو بی‌دندانست

ور چه شیر فلک شکار تو شد

سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی

بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار

به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست

فرستاد و دینار و تخت و کمر

چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن

سپه را همی‌دید خسرو ز دور

وانکه بشکست تیغ را بازار

صورت طاعت و گناه پدید

بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟

گشت خریف و گه جولان گذشت

که هر آیت ازو دو صد عبرست

ز تن خون و خوی را فرو ریختند

که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

که آورد لشکر به ایران زمین

فوق و تحتی که جانور دارد

حب ایشان گزین، که کار آنست

کاکنون رهی و چاکر خاتونی

آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان

عیاضی را دو صد مسعود ناصر

چنین رفت و این بودنی کار بود

قوت ناطقه باید که بگوید صورش

بپرخاش بهرام یل مهتری

هرگز طرف دامنش از عار تر آمد

باد فراش تست و دشتیها

ای پسر، و از خری برون نچلی

کم عمرتر از صرصر و دخانست

از پس آنکه به مستوری بودند سمر

ز کس بشنوم آشکار و نهان

مانده بی آب سست آلت غر

که با من سخن برگشا از نهفت

ملک پاینده و معین داور

دست دادی، مباش سرگردان

نیابد روبه از شیران عیالی

دماند در جبل ز احجار اشجار

مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال

هنرمند وز خسروان یادگار

چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر

بود کین ایرج نیارد بیاد

جمجمه‌ی کوه پر صدای انین است

و آن برین هفت گنبد گردان

با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

هست کیفیت احکام فلک را معیار

همه نام او زیر ننگ آورم

تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن

بران برنهادم که هم کیش تست

به جای اطلس رومی مکن زمین بستر

انس ده، تا رسی به روح و به راح

پاسخ اگرت از دل یاریستی

تا شه به وقت خود کرم بیکران کند

نگیرد باز بی‌سعیش کبوتر

همی هر زمان نام یزدان بخواند

بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان

پس پشتش آزادگان یکسره

ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر

هوسی غایبانه باخته‌ام

مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری

هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر

آرد قضا به قوت و دستان روزگار

دلیر و سرافراز و روشن روان

ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم

تو بهرام را نزد من خوار دان

از غم و رنج دست بر هم باد

راه ازین ورطها بدر نرود

فرشم نه بکار و نه اوانی

دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم

هزار کس را کردم به مدح مستغرق

سوی خان سودابه بنهاد روی

که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان

غم گردش روزگارش نبود

باغ دولت را نهال اندر نهال

نان دربان و اجرت مزدور

سر تو برآید به چرخ کیانی

وین چنین خشک شد این مزرعه‌ی اخضر

باشد همیشه رونق بازار روزگار

چو آرام یابی شتاب آیدم

چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر

نهادند مهری برو بر ز مشک

راست شد قاعده‌ها همچو خطوط جدول

زن پاکیزه نیز کم نزند

از شاخ به جای برگ او ماری

کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب

پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار

به نزد شبانان فرستش به کوه

شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار

همه پاک با هدیه نو شدند

ورای پایه‌ی قدر تو نیست زیر و زبر

تا نبینند منکرانش رخ

از عقل هست نزد تو میزانی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

از مقیمان آستان باشد

بیاراسته بزمگاه و نشست

مراست جام وصالش همیشه مالامال

خرد خویشتن زو ندارد نهان

دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست

به سماع چنان چه شور کند؟

نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی

یکی ز شاه سواران سوار میدان است

گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار

برآرم نپیچم سر از دام تو

بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن

به رخشنده روز و شبان سیاه

گرت زین بد آید حصار توایم

نرهی از درون که جوش کنند

جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی

غرق شدستیم و زمان شناست

همان هر سه با تخت و افسر بدند

ز پاسخ زبان را نیابی تهی

نامه‌ی شعر به توقیع جواز تو امیر

بپیچید و ترسان شد از روزگار

که درکار هشیاتر کن نگاه

مکن او را به خدمت از خود دور

به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی

سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی

نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

مکن هیچ‌گونه برین کار پشت

دردت ار هست گو صفیر مباش

شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام

که بر مور و بر پشه بر بست راه

که چنین درد را دوا نبود

به من بر آن نباشد هیچ عاری

تو اکنون از منش کن خواستگاری

همان گرز و شمشیر زرین نیام

هم او آفریننده‌ی ماه و هور

ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر

همی کوه آهن رباید به دم

که قیصر به خوبی همی شاد بود

جز غم و حسرت و تاسف نه

جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی

نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها

همی روشنایی بخواهد پرید

چو گرگین و خراد لشکرشکن

چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان

به منشورها بر بود نام او

که عیب آورد مرد دانا بروی

کرده بر خود حرام راحت و خواب

که چنین با سلب و مرکب گلگونی

در خاکدان پست جهان برترین بناست

که برگوید آن خوب رخ داستان

که از کین اگر شد سرت پر شتاب

دل در غم غربت تو بریان

برین نامور شهریار زمین

بدانسان که از گوهر او سزید

نباشد اعتراض از بنده موزون

پیش من حیران چون نقش جدارستی

این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک

به زمزم همی توبه کرد از گناه

ز گرزش بسی نامور شد تباه

در یمین من نباشد جز یمینی از یمن

ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست

کنارنگی و پیل و مردان و مرز

ز خاکستر چراغ افروخت هرگز

مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا

رشگ گلنار و ارغوان باشد

کنون اندر آید سوی رخنه گرگ

ز گفتار و کردار افراسیاب

بارست بطر بر عدوی روز بتر بر

چوپاسخ بواز فرخ دهد

بدانش روان و تن آباد دار

مانندش ار به نافه‌ی چینی کنم خطاست

جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا

زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران

نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم

نه مورست پوشیده مرد و ستور

راه عزلت گزیده در عالم

که آغاز چون بود و فرجام چون

که ای تاجور شاه آزاد مرد

کثرت از آینه است و آینه‌دار

در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا

کنون که قابض تمغای ملک کاشان است

که کردار آن تختشان یادبود

به دشنام و سوگند لب برگشاد

سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران

ز رومی چهل خادم نیک نام

بگویش که من کهتری چاره‌جوی

در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟

جوهری عقل داند کرد آن در را بها

فرستد گل به شهر از بوته‌ها خار بیابانی

وگر چند پوینده باشی به رنج

ز سوی پدر بر فریدونیم

که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»

کمندی بفتراک و نیزه بدست

به گرز و به شمشیر باید ستد

فخشیت عن وصلة العنقاء

روشنی عالم جز از فلک گردان نیست

رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر

شد آن بند بد را سراسر کلید

اخت النهی ابنت شمس سماء

کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر

نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار

سبک پاسخش نامور باز داد

فیسمع ما یلتذ ثم یسمع

روز و شب انتظار خواهد کرد

از عدم آفتاب شام نگردد عیان

به نزدیک خسرو فراز آمدند

شربت آب حیات از پی‌سوز هجران

کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش

آرد شکوه افسر قیصر که در حساب

از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد

درو جز عاشقی عیبی دگر نیست

آراسته دارید مر این سیرت و سان را

بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا

سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود

کلاه قبه‌ها با مه زد آسیب

در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار

چهار آرزوی خدا داده را

ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست

از آن اندیشه‌ی خیرش خبر داد

کفتابت را به زودی هم سوی خاور برند

پیام جهانجوی خودکامه را

زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا

که فرزندی و خویشی نیست در ملک

ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد

ز شیران نترسند هنگام خشم

حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب

گرد چمن طعمه‌ی مرغان فراخ

که نهنگش شکار خواهد کرد

چو سیصد فزون بود بالای او

زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار

گر صف کافر شکند مرد نیست

لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا

که دارد جز او هم سخا هم سخن

چون سپردی به دست حق بسپار

که هر کس رستمی در عهد خویش است

گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار

فزونم به بخت و به فر و به داد

علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار

نه یارای سخن گفتن زبان را

جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

نباشد چو او مرد و هم مرد او

که بگویند: فلان محترمست

رخته شود رسته‌ی دندانها

با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست

همان پیش یزدان نیایش کنیم

به برج شاه برد آن آتشین دود

جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش

گیاهی را نه جای ایستادیست

مر آن را جز از چاره درمان ندید

به خدمت پیش شاه بحر کف بود

دل از جنگ شیران شکیبنده دید

سپیده عارضی رنگی است بی سود

سپر بر سر آورد و بنمود دست

جهان میداشت اندر سایه‌ی خویش

کز اول گرانمایه نخجیر یافت

درد خر از داروی بیطار به

شماساس با قارن کینه‌خواه

بست به پهلوی نهنگان طناب

صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد

که در گریه ربودش ناگهان خواب

که سودابه را آن نیامد گران

یکی را زانهمه روزی شود تاج

گه از استخوانی درختی دهی

عصای راه او، چوب شبان بس!

کجا شد چنان آتش و باد اوی

خردها مست و دلها بی‌خبر بود

مزن مقرعه چون که بنواختی

به فوجی ده «تومن» زیر و زبر کرد

زمین کوه گشت از کران تا کران

زمین ها یک به یک دیده به تمییز

کی در این تنگنای گیرد جای

نشاید کژ نهادن خویشتن را

نداند بجز پر خرد راز این

کس از گرد بر گرد او گرد او

ندید ایچ پیدا سرش را ز بن

دهد بخش خواهندگان جو به جو

ازان جایگه رفتن آغاز کرد

بستم آرایشی فراخ و دراز

دم و جان و خون و دلت بفسرد

مکن ز اهنین چنگ شیران تراش

به فتراک بربست پیچان کمند

کباب آن کسی راست کو راست زور

برآمد ز آورد گه گفت و گوی

که زر زر کشد در جهان گنج گنج

که تخت کیان بود و پرمایه بود

گفت کان الله له زین ذوالجلال

چنین زهره دارد کس اندر نهان

هم ازین انکار حشرت شد درست

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

این قدر گویم که طفلم گم شدست

چنان شاد و خندان و گیتی فروز

بر همین در که شود امروز باز

به آورد تا زنده آهو شدست

چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش

فگند و به پرواز بر شد بلند

تا ترا فرمان برد جنی و دیو

وزان آگهی شد بر کیقباد

تا بود تکمیل کار همدگر

نه آنکس که بر من بود ارجمند

شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو

به آوردگه رفت چون پیل مست

قصه را پایان بر و مخلص رسان

بپرسی کس این را ندارد بیاد

او کند از بیم آنجا وقف و ایست

وگرنه چنین کار دشوار نیست

که دگر تازه نگشتی آن کهن

نیازش نیاید بفریادرس

کی ینال دائما من خیره

که با او سواری کند رزم یاد

الله الله اشتری بر ناودان

ز تخم تو گردی به آیین من

هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان

کند دشت نخچیر بر یوز تنگ

که شود علم الیقین عین الیقین

همه دیده چون ابر بهمن شدند

آدمی سازد خری را وآیتی

که زیبای سربند و انگشتریست

کو درین عالم که تا باشد نشان

همی جوشد آن مرد بر جای خویش

لیک نه اندر لباس عین و لام

برآورده‌ی ایزد از قعر آب

کی ز نادیده گواهیها دهد

زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

منت نوحم چرا باید کشید

که خوانند او را همی زال زر

سروری جو کم طلب کن سروری

به پیش هجیر اندر آمد دلیر

می‌زند از سیر که یافه مگوی

نگه داشتم رای و پیمان تو

تا ابد در آمنی او ساکنست

یکایک برآمد ز درگاه شاه

چشم وا شد تا پشیمانی رسید

نیامد به فرجام هم زو رها

دیده و جانی که حالی‌بین بود

پر از داد و آگنده از خواسته

این خبرها پیش او معزول شد

به گردون همی خاک برزد ز آب

گر نداری پاس من در خیر و شر

بپرسید بسیار و خیره بماند

حمله کرده سوی صف دشمنان

یکی لشگری جنگ سازان نو

آن دگر را ضد و نا درخور شدی

نیاید کسی پیش درنده شیر

او نبیند جز که قشر خربزه

نه آباد ماند نه کشت و درود

آب پاک و بول یکسان شدن به فن

خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی

تا میی یابی منزه ز اختلاط

که قارن بکشتش به آوردگاه

که آن مهره اندر جهان شهره بود

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

بوردگه هر دو همرو شویم

ز گیتی برین‌گونه جویند بهر

به هر بیش و کم رای فرخ زدن

به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت

همه شهر ایرانش فرمان برند

کوس تو بر فلک رسیده و باز

غرض آن شد که چشم از آرایش

صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر

رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر

چتوان کرد اگر چنان بنماند

پریدند بسیار و ماندند باز

روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد

ز چیزی که در گنج بد بردنی

دور او آنگه آسمان را حکم

گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای

به شب و روزشان سپار که نیست

سپهر مرتبه‌ی شاها به رب ارض و سما

که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری

به الکوس رفت آگهی زین سخن

تا ز تاثیر صد قران یابند

از آشوب وز جنگ روی زمین

یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان

ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز

دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت

کز ضرورت هست مرداری حلال

تا بود از پی هر شامی صبح

سپه کوه تا کوه صف برکشید

وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست

مرا بود هم مادر و هم پدر

تو دانی که تا یک نفس بی‌تو باشم

به بازار شد تا به زر زر کشد

تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب

بگذرد در یک نفس کشتی ز دریای محیط

محنت دشمن تو بی‌پایان

بدانست رستم کز ایران سپاه

ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک

بقیصر یکی نامه از شهریار

وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا

و آگهی نه که پیل آن بستان

وانچنان سیر چون رخ شطرنج

در نبی ان استطعتم فانفذوا

وز ابر سنان ژاله‌ها زند

که کودک ز پهلو برون آورند

بنده روزی دو گر از خدمت تو

اگر دختر شاه نامی بود

لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی

به هر نیکوی چون خرد پی‌برد

بنده از جان‌نثاری آوردست

به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را

صاحبا من بنده را بی‌خدمت میمون تو

بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم

گفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم

فرستاده آمد ز بهرام زود

یک نفس از پیش خود نگذاشتش

تو دادی مرا پایگاه بلند

ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم

دامن اوست پر از لل و مرجان، پروین

نماز پیشین انگشت خویش را بر دست

فرستاده شاه را پیش خواند

او زار نشسته دست بر سر

بدو گفت خاقان که بی‌خواسته

چون شد از خود بنده فانی او نماند

کلاغی تک کبک در گوش کرد

این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است

اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری

روزی اندر حصار برهمنان

نیامد به گوشت به هر انجمن

یکی را عقد مروارید دربار

سپردم تو را دختر وخواسته

جمله گفتند آمدیم این جایگاه

دو پیلند خرطوم درهم کشان

جگرش سوخته، دلش بریان

گر به صورت، وا نماید عقل رو

اگر حاسد تست سالار ترک

بگفت آنک شمشیر بار آورد

چون سجده به خاک پای شه کرد

بدو گفت خاقان که آیین ما

تا نگردانی هلاک این مار را

این پشیمانی قضای دیگرست

چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»

ریزد به پای امت او اشگ معذرت

جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد

فزون بایدم زان ایشان هنر

یا امان الخائفین اینجا پناه آورده‌ام

همی‌جست جایی که بد یک درم

زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز

که بود افتاده بر ره یا حشیش

ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک

بسته‌ی شوق بود از دو جهان آزاد

کجا موافق او را نشست باشد تخت

یک ایوان همه جامه‌ی رود و می

به زکات قدوم فیض لزوم

چو بهرام بشنید تیغ از نیام

صد هزاران دل چو یوسف غرق خون

هر دو مستی می‌دهندت لیک این

نموده شاهد معنی جمال از پرده‌ی صورت

باره‌ی خورشید را هر سحری می‌کنند

دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد

جهان چون عروسی رسیده جوان

ولیعهد ملک حمزه میرزا که گرفت

بدو گفت خاتون که خفتست مست

هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا

منبری کو که بر آنجا مخبری

در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد

گهری گر نرود خود بسوی دریا

اگر این جرم در خور ادبست

به اولاد داد آن کشیده جگر

غم وردت سراسر زان من بود

بپرسید زان مرد تازی که راه

چون بگفت این، گشت زایل هوش او

چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه

عشق ذوقی است، همنشین حیات

برای آن که ز طول حیات داد حضور

شاد باد آن سوار سرخ قبای

سخن را فگندند هر گونه بن

بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت

چو بشنید قیصر گرفت آفرین

صحن تو جانفزا چو صحن بهشت

چونک با معشوق گشتی همنشین

عاجز آید ز دست مدح و ثنات

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

تو بر این بالش و فکنده خدای

کنون شد مرا و ترا پشت راست

گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست

چهارم شمار سپهر بلند

زود بر تخت زرش بنشاندند

که تحدث حالها و اخبارها

می‌خواهم این زمان که برآرم دمی از آن

سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر

شام و شامات و مصر بگشایی

مرا کاخ و ایوان آباد هست

رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان

کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام

چون درافتی، تا خبر باشد ترا

چون رمی از منتش بر جان ما

یار محبوب و پس محب مرید

فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار

چونان که گر خواهی در بادیه

بدانست قارن که ایشان کیند

فحبکم لمضیق اللحد مدخری

بد و باد روشن جهان بین من

همه سپند بسوزیم بهر آمدنش

هست دل ماننده‌ی خانه‌ی کلان

مسله‌ای مشکل است یک سخن از من

مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

کنون گر نباشی تو فریادرس

گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد

تو راپاک یزدان بروبرگماشت

ز بیشه بهامون کشیدند صف

نقش او فانی و او شد آینه

ای از درمی به دانگی کم

هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده‌اند

وزان ژنده‌پیلان هندی چهار

ابلق سرکش سخن داده

که اکنون شما را بدین بر ز کوه

مرا پهلوانی نیای تو داد

زخم کیکی را نمی‌توانی کشید

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی‌شک

ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست

این را خانه به فلان معدنست

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد

درین باغ این سپیداران بی‌بر

گر ای دون که باشید با من بهم

همان مهتران از همه کشورش

ای خنک آنکو ز اول آن شنید

از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

از در رزاق رو بر تافتی

هر که فردای خویش را نگرید

بشد زال و آن پر او برگرفت

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت

دژاگاه مردی چو دیو سترگ

که ما را مکش تا یکی نو هنر

دور بیند دوربین بی‌هنر

آب سخن بر درت افشانده‌ام

شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه

دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان

مرا گفت رو تا به البرز کوه

ای جهان کهنه را تو جان نو

بره بر یکی نیستان بود نو

پس آنگه بگویش که ترس خدای

آتش وسواس را این بول و آب

ترک سمن خیمه به صحرا زده

گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ

همیشه تا چو گل نسترن بود لل

چو دریا به موج اندرآید ز جای

آن منافق با موافق در نماز

شود رسته زین انده سوکوار

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رستمان را ترس و غم وا پیش برد

چون به همه حرق قلم در کشید

دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو

زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت

چنین گفت با رزم زن بارمان

آتش ابراهیم را دندان نزد

دل او سراسر پر از کین اوست

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

چنان زورمندند و افشرده گام

مده تن به آسانی و لهو و ناز

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی

دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم

که دشمن شد از پیش بی‌کارزار

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد

نخستین بپرسید قیصر ز شاه

همان سام نیرم برآرد خروش

عطارد که بیند در او مشتری

هر که کند صحبت نیک اختیار

اگر چه نرم کمان آفریده‌اند مرا

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون

چنین گفت اغریرث پرخرد

زامدنت رنگ چرا چون میست

چو بیکار شد مرد خسروپرست

همی پروریدش به ناز و به رنج

عنان سوی لشگرگه خویش داد

تا ندهندت مستان گر وفاست

بید خرما و تبر خون ندهد میوه

روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین

اگر دختری از منوچهر شاه

ساده دلست آب که دلخوش رسید

گرفت این سخن بردل خویش خوار

که از تخم ایرج یکی نامور

بدان گنجها آن چنان شاد شد

سر خصم چون گردد از فتنه پر

زمان زمان فقها را ز قولش استدلال

گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار

بدین داستان گفتم آن کم شنود

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

انوشه بدی شاد تاجاودان

سر تاجور ز آن تن پیلوار

زمین را چنان درهم افشرد سخت

پیشترین صبح به خواری رسد

به تن سوختگان چند شوی پیکان

سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت

کسی را که جنگی چو رستم بود

ای علم خضر غزائی بکن

بزرگان چینی و گردنکشان

سپهبد منوچهر بنواختشان

از آن طیرگی شاه لشکر شکن

ای ز خجالت همه شبهای تو

ز من یوسفی گشته امسال غایب

گفتی مرا که پیلان فربی کن

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

با تو نمایند نهانیت را

نگهبان آن دست گردوی بود

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

شه از شیر مردیش حیران شده

دید که در دانه طمع خام کرد

چهر چمن زرد شد از تند باد

ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد

ترا نوز پورا گه رزم نیست

بر نشکستند هنوز این رباط

تو را مادرت نام گستهم کرد

ز هر گونه نیرنگها ساختند

ولیکن نبودش در بازگشت

چه بودی کزین خواب زیرک و فریب

وی به استدعای فتحت در زوایای زمین

کشتن شیر شرزه‌ی تبت

که گر کینه جویی نیازارمت

فلسفی را زهره نه تا دم زند

به پیغمبری نیز هنگام یافت

ابا تاج و با طوق و باگوشوار

مرد محسن لیک احسانش نمرد

خاک تو در چشم نظامی کشم

زمانه بسی بیشتر از تو داند

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

کنون من کمربسته و رفته‌گیر

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

کسی کو درین سایه‌ی شاه شاد

مگر کاو سرو تن بشوید به خون

هر حویجی باشدش کردی دگر

گر نه درین دخمه زندانیان

بر خود از قید برآورده و در سیر جهان

گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک

دل زال زر شد چو خرم بهار

حرف چه بود تا تو اندیشی از آن

نگینی برو نام پرویز شاه

شهنشاه را سربه‌سر دوستوار

گر بگویم چیز دیگر من کنون

چون رخ و لب شکر و بادام ریخت

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

بماناد تا مانده باشد زمین

ز گنج بزرگ افسر تازیان

هرکه سر از عرش برون میبرد

فرستاد و ایرانیان را بخواند

کنون این گرامی دو گونه گهر

ور بداند ره دل با هوش او

همانم که بودم به ده سالگی

بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست

وین هر دو را امید به تست از جهان

چنین گفت با پهلوانان براز

در حرم دین به حمایت گریز

هزیمت بهنگام بهتر زجنگ

که گر زنده‌تان دار باید بسود

هر که با خود بهر حق باشد به جنگ

پاره کن این پرده عیسی گرای

گلبن معنی نتوانی نشاند

همی پر پوشد بجای حریر

یکی دژ برآورده از کوهسار

پیشه‌ها و خلقها همچون جهاز

کنون از خرد پاره‌یی ماند خرد

به یک دست قارن به یک دست شیر

خاتم تو این دلست و هوش دار

بنده نظامی که یکی گوی تست

در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش

چرا پیش تو کاوه‌ی خام‌گوی

برفتند گردان همه شاد و مست

هرچه کنی عالم کافر ستیز

چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

این حکایت گر نشد آنجا تمام

نه زان غافلان بود کز رود و می

خبر ده بر خداوندان نعمت

سپهدار چون قارن کاوگان

بباید طلایه به ره بر یکی

این چنین خاصیتی در آدمیست

بترسم که شیروی گردد بلند

بر پهلوان اندرون رفت گو

گر ترش‌رویست آن دی مشفق است

عمر به خشنودی دلها گذار

یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه

که با دختران جهاندار جم

چنین گفت با رزم‌دیده هجیر

زان دمی کادم از آن مدهوش گشت

به موبد چنین گفت خسرو که تشت

فرود آمد از تخت ویله کنان

چشم او من باشم و دست و دلش

چون سر سجاده بر آب افکنند

انباز ساختیم و شریکی چند

چو این کار آن جوید آن کار این

به دست چپش مصر و بربر براست

چون به ازین مایه به دست آوری

که او را به مشکوی زرین برند

به چنگ آمدش چندگونه گهر

میل اندر مرد و زن حق زان نهاد

روی زر از صورت خواری بشست

دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی

او ماند به کنج حجره دلتنگ

چو زور تن اژدها دید رخش

شیر مگر تلخ بدان گشت خود

ز لشکر هر آنکس که هنگام کار

هر خس که برو گذارد گامی

چون ز راز و ناز او گوید زبان

غرور پادشاهی بردش از راه

عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است

ما نطع حیات در نوشتیم

جهان کر شد از ناله‌ی بوق و کوس

تا نزنی خنده دندان نمای

شکر کین زر قلب پیدا شد کنون

چو دیدش کو وفا را پای دارد

یا محب حق بود لعینه

چون گفته شد این حدیث فرخ

از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن

زان رسم وفا که در تو دیدست

سر آمد کنون رزم مازندران

زرد رخ از چرخ کبود آمدی

ای بس که چرخ در پی این راز شد نگون

او داشته دل، ولی سپرده

گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون

گر تاختنی به لطمه کردم

همیشه تا به بهاران هوا به صفحه‌ی باغ

ز ابروی هلالی پرده بر کن

نه مردست از ایران به بالای اوی

گوزن از حسرت این چشم چالاک

چون خری را یوسف مصری نمود

خلقی سوی لعبت حصاری

از گمان و از یقین بالاترم

گر دخت مرا بیاوری پیش

به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است

وان لاله رخان ارغوان ساق

چنین گفت سیندخت با مرزبان

گهی با من به صلح و گه به جنگی

روی یزدان جهاندار و خداوند زمان

مرا کاریست زینجا بوم بر بوم

این چنین ساحر درون تست و سر

خوشدل شد و آرمیده با او

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست

دیدی که به معرض هلاکم

بر خویش بر تخت بنشاختش

ز معروفان این دام زبون گیر

خود ازین پالوه نالیسیده گیر

شد سوخته جان نا شکیبم

پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست

آن کاوست نیازمند سودی

هزار نجم همایون طلوع گشته بلند

چون سوختگان دوید سویش

جزین نامدران کین صدهزار

اگر هاروت بابل شد جمالش

چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو

در هر چه ترا شمار باشد

شکسته سلیح و گسسته کمر

ولیک آن مایه بودش هوشیاری

فلک را گهر در صدف چون تو نیست

نه شیرین باشد از شیرینی کار

بدو داد و گفتش که این را بدار

به قصرش برد از انسان ناز پرورد

چون بخواند نامه‌ی خود آن ثقیل

تاساز کنند، خشم و خون ریز

به ایرانیان گفت بیدار بید

در مرحله‌های ریگ جوشان

پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را

گر کار فتد به زور بازو

بمالید سهراب کف را به کف

مرا بنگر چه غمگین داری ای شب

بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد

در جلوه‌ی من کند نظاره

دل رستم اندیشه‌ای کرد بد

خونریز من خراب خسته

خصمت کجاست در کف پای خودش فکن

به آهی کز سر شوری براید

بفرمود سالار مازندران

جهانداور منم در کار سازی

آب دیده‌ی او چو دیده‌ی او بود

نه تسکینی که خود را باز جویم

نبیره که کین نیا را نجست

کس محرم نه که راز گویم

به طریقی که محمد ز ولی‌الله یافت

یاران ز چنان جواب دل دوز

سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک

دهن پر خنده خوش چون توان کرد

هزار دیده سزد دیده‌های عالم را

کان باده که کرد قیس را مست

سمیتنی این خلا و ان توطنی

عاجز شدم از گرانی بار

استخوان ریزه‌های من تا چند

فتاده هر دو تن تا دیر ماندند

یکی را نمانم سر و تن به هم

چه کار افتاده کاین کار اوفتاده

لحم عاشق را نیارد خورد دد

به تدبیر آستین بالید و بنشست

الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی

چشم همه دوستان گشاده

و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه

نهادند پس تخت شطرنج پیش

بدو گفت سالار و مهتر توی

کمند رومیان بر شکل زنجیر

وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم

زبلخ وز شگنان و آموی و زم

لابل ابوالفضل المغیث بعیشه

چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد

که از توجه پاکان و آه غمناکان

همی‌خواهم از پاک پروردگار

بدین رفتن اکنون نباید گریست

مبارک رویم اما در عماری

که طمع لاغر کند زرد و ذلیل

چه داری بزرگی تو از من دریغ

خداوندی همه در کبریایی است

قیصر به درش جنیبه داری

نیابد در پناه حفظت آسیب

ببخشای برمردم مستمند

هنر بر گهر نیز کرده گذر

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

وان گرده گاه پاره کند گه درست باز

نگر تابود هیچ شیر اندروی

مرا در دل همی آید کز این کار

جان زنده کنی که از فصیحی

عدل او چون شکند صولت سر پنجه‌ی ظلم

پیاده همه کوهساران بپای

بزد دست سهراب چون پیل مست

اگر هشیار اگر سرمست بودی

نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست

چنان هم گرازان و گویان ز شاه

چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد

به دریا ماند موج نیل رنگش

به بانگ صیحه روح‌الامین ز قوم شعیب

بدو دانشی گفت آب آر خیز

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

شوم در خانه غمناکی خویش

وان کس کو کشت مر آن شمع را

همه راستی خواستی نزد شوی

به آن صافی‌دلان پاک‌سینه

هر گنج که برقعی نپوشد

مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش

که چندان سراید که آید به کار

جهان ایمن از تیر و شمشیر تست

غم روزی مخور تا روز ماند

او یکی جان دارد از نور منیر

چو ما را چشم عبرت بین تباهست

زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن

درون بردندش از در شادمانه

هست از غرور صنعه تانیث صعوه را

گهی خلخالهاش از پای کندی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

به صد زاری ز خاک راه برخاست

گر خلافت از هوا می‌راندی

خون جگرش به رخ برآمد

کمربندی که هر دستش که بستی

به زور و زرق کسب اندوزی خویش

گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو

نه هر کو زن بود نامرد باشد

به پیش تو آرم سر و رخش او

چو افتاد این سخن در گوش فرهاد

عاشق آن عاشقان غیب باش

او بی‌تو چو گل تو پای در گل

کی شود چون مفارقات بلند؟

تو روزی او ستاره‌ای دل‌افروز

وانک آگاه‌تر به کار از من

گر طعنه زنش معاف کردی

کمندی و اسپی مرا یار بس

خورش‌ها را نمک رو تازه دارد

علی و عترت اوی است مر آن را در

جز سایه نبود پرده‌دارش

چو رویم شمع خوبی برفروزد

دو حاجت دارم و در بند آنم

یکی را زان بتان بنشاند در راه

اگر چه کار خسرو می‌شد از دست

بدان تا نداند که من خود کیم

گره بر دل چرا دارد نی قند

هر که کاه و جو خورد قربان شود

گرچه شده‌ام چو مویش از غم

به پنج انگشت، مه را برده پنجه

ز دستم نگذرد تا زنده باشم

باغ چون لوح نقشبند شده

گرفت آنگاه خسرو دست شیرین

بدو گفت کای نامور شهریار

به نوش‌آباد آن خرمان در شیر

عقلم هزار بار به روزی کند خموش

گنه کاران امت را دعا کرد

نور بر سایه چون زیادت شد

چو قیصر دید کامد بر درش بخت

اگر چه داستانی دلپسند است

به صد فریاد گفت ای باربد هان

نیایم سپهدار گرسیوزست

شکر خواهی و شیرین نیز خواهی

شوی را برداشت دامن بی‌خطر

دیدش چو برهنگان محشر

که گر امروز دست از من بداری

فرستادش بدست عذر خواهان

چون بارت نیست باج نبود

زین چار خلیفه ملک شدراست

پذیره برفتند یکسر ز جای

مگر کز بند غم بازم رهانی

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم

مجنون چو شب چراغ مرده

صد چو نظامی و چو خسرو هزار

شب از عنبر جهان را کله می‌بست

نشد غافل ز خصم آگاهی اینست

شرط هنرش تمام کردند

که گر گیو و کیخسرو دیوزاد

اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه

چونک بحر عشق یزدان جوش زد

گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته‌ای

از نورد سخن نسیجی چند

ز شکر هر یکی تنگی گشاده

تیرش صفت کمان گرفته

قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند

به درگاه بردند مویش کشان

رفت اندر سگ ز آدمیان هوس

میان بیشه‌ی بی علتی چرا مطلب

برین بر پس از مرگ نفرین بود

گوهر سلک اتصال شود

هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا

دبیران را به آتش گاه سباک

به یالش همی اندرآویختند

کسی کاو ببیند سرانجام بد

طبع را هل تا بگرید زار زار

دم نیاری زد ببندی سرفه را

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس

چشم سرت لقا تواند دید

مشتری من خدایست او مرا

با هوا در نقاب یک رنگی

مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ

بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست

مر یقین را چون عصا هم حلق داد

چون ندانی که فضل قرآن چیست

فرامرز با اندکی رزمجوی

بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ

عاقبت بینست عقل از خاصیت

خدا از عابدان آن را گزیند

جوانان گرفتندش اندر کنار

وگر بازگردم به نزدیک شاه

چون به گورستان روی ای مرتضا

خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

گه در او داستان روز فراق

حفظ کردم من نکردم ردتان

چون به خاقان رسید پیک درود

که دانش به شب پاسبان منست

بدو گفت کای شاه گردن فراز

آفتاب و ماه و این استارگان

نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ

امیدم نه این بود نزدیک تو

در بهشتی که سفره‌ی نانست

شد شریف از زخم آن ظالم خراب

به یک خنده گرت باید چو مهتاب

بزرگان و اخترشناسان همه

بدو گفت کاووس یزدان پاک

هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد

چونکه زر میخواستی و زر نداشت

فرستاده را گفت کین بی‌بهاست

نور پاکی تو و، عالم سایه

چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی

از سر همدمی و همسالی

یکایک به سالار لشکر بگفت

کنند این زره بر تنش چاک چاک

هین ید بیضا نما ای پادشاه

دانم که بدین فعل که می‌بینم هر چند

تن خویش بینی همی در جهان

به مردم صورت زیبا نمایند

هدهد ایشان پی تقدیس را

اگر طوفان بادی سهمناکست

زمانی بیاید کزان سان شود

به هشتم سوی شهر کاووس شاه

که مراد تو شود و اینک نشان

بخت را گفتم، جهانداریش ده

سکندر بیامد زمین بوس داد

عزیز مصر چون آن مژده بشنید

ژغژغ آن عقل و مغزت را برد

خون کن کفنم که من شهیدم

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

کرمش در گشود و خوان انداخت

حیلت و مردی به هم دادند پشت

فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند

چهل کرده مثقال هر خایه‌یی

همی شد هر دم از حالی به حالی

زان همه میلش سوی خاکست کو

به تندی گفتم ای بخت بلندم

ازو نیستی گنج و گوهر دریغ

خانه تاریک و وقت بیگاهست

چون خدا سوگند را خواند سپر

برای گردن و دست زن نکو، پروین

سر لشکر روم شد به آسمان

اهل حاجت که داری از چپ و راست

ماهیان افتند از دریا برون

در موکب آن جریده رانان

ز سیمینه و تاجهای به زر

اسم را نار در زند نورت

همچو بوبکر ربابی تن زنم

به دل از مکر و ز حسد دورند

به جامه بپوشید و آمد دمان

مرصع چل ستون از زر برافراخت

باز منشوری نویسد سرخ و سبز

نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه

کسی کاندرین جنگ سستی کند

بشکنی، گر به حکم بر تابی

ورنه موسی کی روا دارد که من

کس ز خنجر ندید، جز خستن

به درویش بخشید چندی درم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم

زین شکنجه و امتحان آن مبتلا

گردی از دور ناگهان برخاست

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

لاف چندین مزن ز نقل ورق

از علمهای گدایان ترس چیست

چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک

سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت

گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام

شب همه شب جمله گویان ای خدا

چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند

چو دید آن بر و چهره‌ی دلپذیر

مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور

تا نشد زر مس نداند من مسم

بسی پاکان شدند آلوده دامن

ز هر کشوری دانشی شد گروه

قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد

پر من رستست هم از ذات خویش

روزم چو شب سیاه کردی

غو پاسبان خاست چون زلزله

دو بسازی سرای و بس نکنی

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد

دلم پر ز درد است، جهال خلق

نشست کیی بر تو فرخنده باد

آب و آیینه پیش گیر و ببین

الحذر ای ناقصان زین گلرخی

نه بخشنده خبر دارد ز دادن

بسی زینهاری بیامد سوار

علت و رنج را چهار هزار

گفت صد خدمت کنم پانصد سجود

آنکه درش، روز کرم بسته بود

بباید همین زنده را نیز مرد

باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد

چونک کلیات پیش او چو گوست

چون شه این گفت ورایها شد راست

بخندید ازو فرخ اسفندیار

باز چون بگذرد بدین چندی

او شفیع است این جهان و آن جهان

تو عفوش کن که گر عفوت نباشد

بدو گفت مگری کزین سود نیست

زن ازو سیر و بچگانش هم

باز پران کن حمام روح گیر

مهین بانو به رفتن میل ننمود

چو گاو از سر کوه بنداختند

عارفان ماه خویش سال کنند

جنگ فعلی هست از جنگ نهان

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

که شاید به مشکوی زرین ما

ریختی پایشان بهر حرکت

رو به تو کردند اکنون اه‌کنان

چون بر گذری ز حد پستی

که این تخت شاهی نماند دراز

گر نه این میوه‌ها به بار آید

چند نازی تو بدین مستی بس است

فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام

بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه

دل چو نعل اندر آتش اندازد

در همه عالم اگر مرد و زنند

به خوبیش آسمان خورشید خوانده

تو داراب را پاک و نیکو بدار

نیستی بخشدت ز تاب رخش

نه که تاثیر از قدر معمول نیست

درین عزلتگه شوق، آشناهاست

به مردی و رادی و بخش و خرد

به چنین نیستی چو گردد هست

باد آهی که ابر اشک چشم راند

از بزه کردنش عجب ماندند

شدندی بپرسیدن تن درست

اکثر کودکان چو زین طرزند

مر ترا می‌گوید آن خر خوش شنو

مرغ جان را که علم دانه‌ی اوست

ترا چاره با او مداراست بس

در تو و دیدن تو خیری نیست

پهلوان مردانه بود و بی‌حذر

اابلغ من امر الخلافة رتبة

همی ریخت بر تارکش بر گلاب

نه زمین بر تو راه داند بست

پس یقینشان شد که هست از آسمان

هزار نکته بما گفت شبرو گردون

به پیش من آور چنان هم که هست

پسر ار مقبلست باکش نیست

آن طبیبان را بود بولی دلیل

آنرا که هوای دانه بیشست

دهنده بیامد به دارا بگفت

نفس گولست، سر به راهش کن

این طلب همچون خروسی در صیاح

آنجا که چنین کار و بار باشد

شب تیره هرگز که جوید نبرد

گر جوی خرج سازی از مالش

هم از آن سو جو جواب ای مرتضا

از آن مجمر چو آتش گرم گشتند

بدو گفت کای نره شیر ژیان

از میانشان برون رود درویش

دوزخ اوصاف او عشقست و او

ای دریغا آن کلاه و پوستین

به پیروزی دادگر یک خدای

علما راست رتبتی در جاه

سخت‌گیری و تعصب خامی است

در مسیرش سماک آن جدول

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

هفتم او را قمر نگاه کند

می‌دود بر امر تو فرزند نو

به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز

بباشد به کام تو خون ریختن

نرخ سالوس لاش خواهد شد

کوهها هم لحن داودی کند

چراغم را ز فیض خویش ده نور

هزارانت بنده دهم نوش‌لب

تو بیکبارگی ز دست مشو

پا برهنه چون رود در خارزار

خانه‌ی ما را نمیکردی پسند

همی برد با خویشتن شست مرد

آتش از مطبخ تو آشپزیست

در گل تیره یقین هم آب هست

حاصل این دو جز یکی نبود

هر دو گون حسن لطیف مرتضی

در میاور به عهد ایشان دست

زانک نفع نان در آن نان داد اوست

وینها که خفته‌اند در این خاک سالها

قصدشان آن کان مسلمان غم خورد

گر ببخشی تو، جای آن دارم

در الست آنکو چنین خوابی ندید

نشکند عهد من الا سنگدل

محرم مردیت را کو رستمی

چون ملک با تو آشنایی یافت

جمله گفتندش میندیش از ضرر

زان بتاریکی گذاری بنده را

ای بسا در گور خفته خاک‌وار

بی‌ولایت تصرف اندر دل

آنک چندین خاصیت در ریش اوست

افروزد هر شبی چراغی

لاف شیخی در جهان انداخته

عارف اندر بلاش بیند و بند

نشف کرد از تو خیال آن وشات

یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن

بودمی آگه ز منزلهای جان

از دعایت نبوده‌ام خالی

ور پدر زد او برای خود زدست

ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم

دید عرش و کرسی و جنات را

گر غلامش گریخت آه و دریغ

تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

بره‌ای بدهی رمه بازت دهد

وآنچه ارباب خدمتند و قیام

گر نبودی او نیابیدی زمین

در راحت ازو ثبات یابند

علائق بر سر خاکت نشاند

بنده‌ی خوب در حرم نبرند

مگر روز قیفال او زد که از خون

نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را

سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور

روح چون در جمال حق پیوست

مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد

مانده در محکم و گران بندیست

چرخ محتاح نفس و نفس به عقل

ابرها از تیغ و باران‌ها ز پیکان کرده‌اند

بار هر کس، در خور یارای اوست

ز خویش و آشنا بیگانه گشته

گر تو توفیقمان دهی، رستیم

سال‌ها رای ریاضت داشتم

هرچه تعلیم کرده باشد مرد

وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی

نشنیدی که سر بسر با دست؟

دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک

قدسیان را با رسل بنشاند نیز

جهان بر عشرت ما رشگ میبرد

به خودش هر دم انتباه کند

عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت

ندانست در بارگاه غنی

من گوهرم و چو جزع پیوسته

چون شود پشت زن ز پیری خم

دیر زی ای بحر کف که عطسه‌ی جودت

ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی

درون خویش دائم ریش خواهد

خایه‌ی مرغ گرد کرده به صبر

خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی

دوزخی و بهشتیش مشهور

غم طبع شد و قبول غم‌ها را

برزم دلیران توانا بود

گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس

مرا پرس از مکر او کاستینم

تا مر مرا دو حلقه‌ی بنده است بر دو پای

به استادی ره آن سیل می‌بست

تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن

پیش مردان آفتاب صفت

جهانی که در ذات او از هنر

چو او را ببینی میان را ببند

نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش

متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی

ور هیچ بخواهد خدای روزی

همیشه تا که بود کشتی سپهر که او

از نقش عید یک نقط ایام برگرفت

کس برین رشته گرچه راست نرفت

همای چتر ترا آفتاب در سایه

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب

هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت

عزم تو را که تیغ نخوانیم، خرده‌یی است

نمایی روی گلگون را بدین سوی

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

مرا کس نخواهد خریدن به هیچ

نعمت رسدم هر زمان دمادم

به دل خرمی دار و بگذر ز رود

ری از آن رکن مصر ریان است

خادم و طباخ و فراش آمدند

ز بابل به روم آورند آگهی

همه قادر به منع او بودید

در حال به گوش هوش من گفت

تا عاقبتش فتاده بر خاک

به آواز گفتند انوشه بدی

یکی زنده زیشان ممانید نیز

بشکند سنبله به پای چنانک

نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش

بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر

چو آتش گشت از می‌روی شیرین

از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون

وگر زن کند گوید از دست دل

نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین

بران طاس پوشیده‌تایی حریر

از زکات سر قدح گاهی

نور حق، همواره در جلوه‌گریست

تو رامی و با تو جهان رام نیست

که کلک نگارنده بر جای نطفه

مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان

تاج بر فرق شه خدای نهاد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

چو الیاس را کو به مرز خزر

من شهربند لطف توام نه اسیر شروان

بسیار چون به بیزدت و باز جویدت

وزان پس بفرمود کارآگهان

چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش

پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش

شکم تا به نافش دریدند مشک

کنون صد پسر گیر همسال اوی

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

از پی دیده‌ی فتنه ز غبار سپهش

با مسافر، دزد چون گردید دوست

نبینی که دانا چه گوید همی

گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی

محمود بن علی است چو محمود و چون علی

از میان دو شاخهای خدنگ

وزان پس شود شهریاری بلند

ورا هم ندیدی به خاک اندرون

ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او

ای علم جوی، روی به جیحون نه

وگر بیم داری به دل یک زمان

اگر چه با کسی کاری ندارم

طبعی چو بنات نعش ز آمال

به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست

وزان پس فرستاده اندر نهفت

بشد اهرن و گاو گردون ببرد

پیش سگ درگهت از فزع دستبرد

رهائی دهندت چو زین رنجها

برانوش را گفت گر هندسی

ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام

همت شود حجاب میان من و نظر

هر چه هست از دقیقه‌های نجوم

که یزدان ستایش نخواهد همی

برادرش را نیز با خود نشاند

ز بیم فلک در ملک می‌پناهم

وانگه به روز حشر به پیش جهانیان

ز درگاه برخاست مرد کهن

تو گل را باش تا شاداب داری

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم

صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست

بدانگه که بگذشت نیمی ز روز

فراز آوریدند پیلی چو نیل

هر زمان این شاه‌باز ملک را

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

به پیمود آن خاک کاخش به پی

گر اشارت کنی که در گلشن

سنگ بر شیشه‌ی دل چون فکنم

تو با زر و با درم همه سال

که باید چنین روزگار از مهان

که چون بود با گرگ پیکار تو

دعاهات گفتم به خیرات بپذیر

خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست

بگفتند کین فره ایزدیست

عتاب و غمزه را با هم برآمیز

سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

برین نیز بگذشت چندی سپهر

ترا شاد خوانیم ازین گر دژم

مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش

چنین است مزدوری نفس دون

ستاره‌شمر چون برآشفت شاه

کرده‌اند از برای عزت و قدر

شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی

بلع ارنه دعای بلعمی بود

نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ

همی گفتی ار باز بینم ترا

دادن تشریف تو از پی تعریف شاه

ای خرد در راه تو طفلی بشیر

خداوند بخشایش و راستی

به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت

در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد

تو روی دختر دلبند طبع من بگشای

ستایش نبرد آنک بیداد بود

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست

جوانان ورا پاسخ آراستند

مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار

از پی آن پسر که خواهد بود

انجمن با بزرگواران کرد

مگر من شوم در جهان شهره‌یی

به خاک اندر آمد سر تاجدار

بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال

روی صحرا را بپوشد حلقه‌ی زربفت زرد

سیه کرد منشور شاهنشهی

مرا گفتی که از زر دیده بردار

چون نوبت نبوت او در عرب زدند

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی

کنون شاه ما را گرامی کند

جاندار تو رضای حق است و دعای خلق

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

همه زیر سوگند و بند وییم

من سگ این درم اگر دگران

مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق

آنچنان زی که گر رسد خاری

چنین تا برآمد برین روزگار

پدر رفت با نامور بخردان

گر برفت آبروی ترس برفت

کند چشمشان از شبه مهره بازی

ز بس غارت و کشتن مرد و زن

نخوانده خطبه‌ام خسرو به محضر

به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان

تو گفتی که در خطه‌ی زنگبار

که خاک سکندر به اسکندریست

بیاید پس آنگاه فرزند من

سبب آبروی آب مژه است

گشت حق کارگران پایمال

همان باغبان را بسی خواسته

از بن و بیخ ظلم برکنده

ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک

در دل سختشان نخواهم دید

به اندیشه دل را به جای آورید

یکی اسپ ترکی بیاورد پیش

زو دیو گریزنده و او داعی انصاف

وز این در کشیدن به بینی خویش

همی ریخت تا شد سرش ناپدید

الی را ساخت سخت و بی مدارا

به کار آبی و دین با دل و تنت گویان

به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام

اگر کشت خواهی مرا ناگزیر

سواری فرستاد نزدیک اوی

کنم تفسیر سریانی ز انجیل

به محنت همه خلق را دستگیری

که بر تو نسازم به چیزی گزند

گوهر این بلند پروازی

من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه

نوک تیرش به هر کجا که بتافت

ز سوراخ چون مار بیرون کشید

ازان پس که پیروز گشتیم و شاد

اینت کفر ار گرد نعلین یزید

جهان را نو به نو چند آزمائی؟

بدو گفت شاپور کز بوستان

نگارا وقت دمسازیست بازآ

بگذرند از سر موئی که صراطش دانند

خدایا به ذلت مران از درم

چهل روزه را زیر آن تاج زر

بیامد به پیش خداوند ماه

چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی

کریمی چو شاخیست، او را تو باری

بران چرمه‌ی ناچران زین نهاد

شهریست به از بهشت اما

ملاح خرد به کشتی وهم

زنی آنگه به شصت پایه حصار

بدو گفت کای خواجه‌ی سالخورد

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر

فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است

تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من

چو آگاه شد دخت مهرک بجست

گرفته گردنت در عشوه کردن

با لطف تو در میان نهاده است

دو لشکر به هم بر زدند از کمین

بدندی به سر استواران اوی

ده و دار برخاست از رزمگاه

بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت

نفخه‌ی روح اول البشر است

بها بستد و گوشت بخرید زود

چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد

جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات

در هوای لطیف جای کند

زآن پیش کزین کمان کین توز

اگر کم کنی جاه فرمان کنم

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

اگر به دین حق اندر به راستی بروی

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد

همی رفت از پی افتاده نافش

قحط کرم است روزی جان

دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند

با هم به وداع ایستادند

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین

تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش

گفتا: «ز کف تو خوردم این می

منم از حرف تمنی و ترجی فارغ

در بزرگی جسدشان منگر

زانجا که تراست رهنمائی

آرایش مجلس طرب کرد

چنین گفت کای دادگر یک خدای

ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ

خوی نیکو و داد در امت

مده زین خواری و بی‌اعتباری

چو لختی گفت اینها جست از جای

در سنه ثانون الف به حضرت موصل

تا روز رستخیز که اصناف خلق را

بر ابروی ناگشاده چین زد

بیارید گفتا سیاه مرا

هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش

جانش از آزار آن جهان برهد

هر جا باشم دعاش گویم

ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو

ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین

جان دوستی ترا به مردم

چو کردی گوش آن حیران مهجور

هنرها ز دیدار او بگذرد

این دل صد چشمه را پالونه‌وار

پشیمانی از دی نداردت سود

از شوق درون فغان برآورد

کاتب نیکست و هست نحوی استاد

اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»

برای ختم سخن دست در دعا داریم

هوشش ز سر و توان ز تن رفت

ترا نیست دستان و رستم به کار

وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده

میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،

چو سلطان بامداد از خواب برخاست

شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند

به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک

در همه خیل خانه از زن و مرد

روزان و شبان در آرزویت

بدو گفت چون تیره گردد هوا

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک

بر آن خرپشته آن خورشیدپایه

یکی مسکینم از چین نام فرهاد

این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر

گفت گیرم بر منت رحمی نبود

دریغا: که رفتم به تاراج دهر

هم او را و آنرا که او برگزید

اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر

عمر فانی را به دین در کار بند

بنای خرد را اساس از شماست

لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ

چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی

روضه اندر آتش نمرود درج

گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز

بیایم پس نامه تا چندگاه

خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس

بنگر و با کس مکن از ناسزا

در هر قدمی که می‌بریدند

هنرمندی که گاه خورده کاری

از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من

از قدیم و حادث و عین و عرض

لیلی به درون خیمه‌اش خواند

تو گفتی که گردون بپرد همی

طالعش را شهسواری دان که بار هودجش

شاید که بگریند بر آن دین که بدو در

گر جگرش خسته شد از فرع این گروه

چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت

نافه را کیمخت رنگین سرزنش‌ها کرد و گفت

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی

عمود رخش را سازند قبله

فرستندش از مرزها باژ و ساو

سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل

ایزد بر آسمانت همی خواند

چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک

دلی دارم که گر بگشایمش راز

کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز

آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای

دغا در سه شش بیش بینی ز یاران

به دست اندرون گرز چون سام یل

من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب

سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر

خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی

ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ

دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو

ابرهه با پیل بهر ذل بیت

کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان

بدانگه که گفتم که آمد به بار

نیست عجب گر شود از کلک تو

بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول

خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو

دینار دهد، نام نکو باز ستاند

آن خواهد دید از شه شرق

ور بگفتی مه برآمد بنگرید

گونه‌ی حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو

برآمد ز صندوق مرد دلیر

دین ور نه و ریاست کرده به دینور

بی‌قرار است همچو آب سراب

در کشور دولت چو نبی شهر علومی

تا چنین است که از غره‌ی هر مه تا سلخ

بکوشیم و مردی به کار آوریم

این طرق را مخلصی یک خانه است

هم‌چنانک این جهان پیش نبی

سپهبدش را گفت فردا پگاه

سرانجام جای تو خاکست و خشت

چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید

چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب

بلرزد کاردان زان کار پر بیم

همان جایگه آتشی بر فروخت

موجب تاخیر اینجا آمدن

خمر تنها نیست سرمستی هوش

بیامد سوی آخر و برنشست

بدو گفت شعبه که ای نیک نام

کی بتواند که شود خوگ میش؟

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک

دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من

چنین گفت راهب که این کس ندید

علم دریاییست بی‌حد و کنار

در سیاهی زنگی زان آسوده است

نه چیزست با من نه سیم و نه زر

کنون ما به دستوری رهنمای

ای حجت زمین خراسان بگوی

بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی

همان بهتر که باز افسانه خوانم

بران نه که کشتی تو جنگی هزار

گویدت خندان کای مولای من

روبهش گر یک دمی آشفته بود

به زور و به آواز نگذشت کس

همه باز گشتنددیده پرآب

منم مستعین محمد به مشرق

اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

اطناب در سخنی نیست مختصر

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست

این به قدر حیله‌ی معدود نیست

ننگرم در تو در آن دل بنگرم

به آرام بنشین و بردار جام

چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار

عز و اقبال سرمدی بادت

به روی یار شیرین شد غزلخوان

ز بیچارگان خواسته بستدی

او درین حیرت بد و در انتظار

گر روا بد ناله کردم از عدم

چنین گفت گشتاسپ با ساروان

همی‌تاخت چون باد تا طیسفون

آنکو سرش از فضل خداوند بتابد

علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی

پای بلندی که زد پای طلب در رهش

بجستنش ترکان خروشان شدند

این صور چون بنده‌ی بی‌صورتند

سرنگونی آن بود کو سوی زیر

وزین بستگی من جگر خسته‌ام

که گیرد بران زخم ایوان شتاب

از تو هموار همی دزدد عمرت را

دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو

به ساقی گفت آبی در قدح ریز

زن مهتر از پرده آواز داد

گر بود داد خسان افزون ز ریگ

که هلاکت دادشان بی‌آلتی

بخواهد ز قیصر همی دختری

بدان را بهرجای سالار کرد

تا سعد خداوند به من بنده بپیوست

بلبل چه مذکر شده و قمری قاری

ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست

جهاندیده آنگه ره اندر گرفت

سر موتوا قبل موت این بود

وان گزین آیینه که خوش مغرس است

چه نامه بخوانی بنه بر نشان

نباشد سپاه تو هم پایدار

جوان را جوانی فلک باز خواهد

پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر

میر تو خدای است طاعتش دار

یکی چادر نو به سر در کشید

آن عمادالملک گریان چشم‌مال

پر پی غیرست و سر از بهر من

کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله

ز نخچیر و ز گوی و رامشگران

یکی میشی که اکنون می نشاید

چه ترسم چو از جان و ایمان تو

تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم

به پیمودم این رنج راه دراز

چو خانه برین‌گونه ویران بود

بر سرت ریزیم ما بهر جزا

جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری

چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد

بشو زی امامی که خط پدرش است

بدانست شیروی کان سرفراز

نگه کن بدان گنج تا نام کیست

خویش جالینوس سازد در دوا

زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان

که او را بنا شاه گشتاسپ کرد

همه خواندند، بر تو چیز نماند

تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان

رعیت چه نزلت نهادند دوش؟

اگر هرگز از رای بهرامشاه

باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی

که چون بگذرد بر تو این سلطنت

هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو

فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر

ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش

دل و کشورت جمع و معمور باد

که اکنونش خوانی همی اردبیل

گاهم آن گوید ای کذا و کدا

وانکه او هست و نیست خواهد شد

چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟

ای مرد فلک حشمت و فرزانه‌ی مکرم

به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار

بر او علم یک ذره پوشیده نیست

اگر من ز فرمان او بگذرم

از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل

فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان

بگیتی نباشد کم از طوس کس

مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین

قوت آب عزم او چون چرخ

دنیا خود جست و نجستی تو دین

نداند کسی را ز ایران بنام

سخن هرچ بشنیدم از شهریار

ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم

سر و افسر دین حق است و ما

درخشنده زرین یکی باره بود

ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست

از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر

اندر عنان او نفس برق سوخته‌ست

که بر دژ یکی تیر باران کنید

ولیکن ندارند چیزی فزون

در همه دیده‌ها چو کاه سبک

از فلک ریمن باکیم نیست

برفتند پیشش به دو روزه راه

سوراخ شده است سد یاجوج

همگان سغبه‌ی صیدند و حرام

به درگاه سپهسالار مشرق

بدو گفت ار این کینه بازآوری

بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند

نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی

چمن بوستان نعت ترا

خوی مهان بگیر و تواضع کن

اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار

در این دشت از جور گرگ حوادث

بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش

گر ناصبی مثل مگسی گردد

تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق

بشناس مبدع را زخا

بود بگذار زان که در ره فقر

دو کوثر بر آن دوکف دست اوست

علم دولت تو میخ زمین است و زمان

گر ایدونک زیشان به رای و خرد

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم

حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است

بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد

دست طمع کرده میان تو را

ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف

در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال

ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

آن زبانی که نباشد سخنش همره دل

زیر درخت من آی اگرت مراد است

باقی به دوامی که امتدادش

تو را جهل نال است و بار است عقل

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند

از دولت آن خواجه علی بن محمد

ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن

که از پادشاهی بنامی بسند

شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر

خانه‌ی اسرار خدای است امام

بیش گردد که بیش داند شد

دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ

هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک

که تو زان دوری درین دور ای کلیم

آنکه در دیده‌ی تو دارد قدر

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت

ز آبستنی تهی نشوی هرگز

چهره‌ی بدخواهت از انده چو آبی باد زرد

وانکو نکند طاعت علمش نبود علم

هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه

که کرد، جز خدای عز اسمه

ساحت عز ترا نیست کناری بخرام

کنون میگساریم تا چاک روز

تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند

برانندت آن گه که ایزدت خواند

در بوستان گفته‌ی من گرچه جای جای

بخت این که سخن سبک عنانست

پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی

خواب بیداریست چون با دانشست

اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا

به میدان خرامید تا شهریار

نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم

وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند

مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل

نبرده برادرش فرخ زریر

قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف

اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است

حدت دندان رمح زهره‌ی جوشن درید

که این مرگ هر کس نخواهد چشید

صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق

اهل عبا یکسره لوای خدایند

یقینی چون گمان او نباشد

بیارید گفتا سیاه مرا

ای که بی سعی ذات و پنج حواس

فصل تابستان بگوید ای امم

گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش

می چند خوردند و برخاستند

به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش

حرمت روضه و قیامت و خلد

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب

تا بسته نگیردت یکی جاهل

چشم بخت تو در جهان‌بانی

وگر در گذشته ز شب چند پاس

طبع داری نهاده‌ی گردون

ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت

که مرا در همه جهان جانیست

به دست اندرون گرز چون سام یل

ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا

عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا

وگر چند اندرین مدت ندیدست

بیامد پدر بر سرش بوسه داد

هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید

زو گشت به حاصل کمال عالم

وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد

فراز آوریدند پیلی چو نیل

چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف

خار خلان بودم از مثال و، خرد

آن نه شیر است کنون روباهست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی

گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست

گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک

ز چرخ چشمه‌ی تیغ تو داشتن پر آب

این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما

آنک جان در روی او خندد چو قند

چون منت صدهزار مدحت‌گوی

خردمند پیری و برزین به نام

مونس تو دیده‌ی روحانیان زیبد همی

در خانه‌ی تو موش به سوراخ درون است

ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت

از کعبه چو بگذری نباشد

گشتند رهی او ز نادانی

ملکا بر بخور و کامروایی می‌کن

زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ

که ما شاه را یکسره بنده‌ایم

با قرارست نور دیده‌ی سر

ننگرد اندر سخن هرمسی

شادمان باش زهی مهتر با استحقاق

جاه تو جهانیست که سکان سوادش

عامه ستور است و فانی است ستور

در میان صد گرسنه گرده‌ای

خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت

که از جنگ بگریخت بهرامشاه

این قوت بازوی ظفر از پی آنست

زان آفتاب علم و دل خویش را

سد دشمن رخنه چون دندان سین

چو او را ببینی میان را ببند

مردم شوی به علم چو ماذون کو

جاوید بزی بارخدایا به سلامت

عدل تو شب چو روز روشن کرد

پراگنده اینست نام خرد

هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع

پیش دانا به آستین دست دین

تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا

و آنچ او خواهد رساند آن به گوش

کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم

مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز

ای دریغا خانمان من به دست ناکسان

آنکه به‌نور پدر و جد او

بادا همیشه رونق بازار ملک تو

حساب عمر تو در عافیت چنان بادا

سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من

من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون

دست عدل تو گشادست چنان بر عالم

بیابد ز ما گنج و گفتار نرم

پای کی دارد با صحبت تو سفله‌ی دون

آبی است نزد من که خمار تو بشکند

ور بخواهی سیاست تو کند

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان

دانی گر هیچ نبودی رسول

کی سیه گردد ز آتش روی خوب

وانکه جز باس او ندارد زرد

به پاکان گرایید و نیکی کنید

که بندد چون خزان آید هزاران کله‌ی ادکن

به حله‌ی دین حق در پود تنزیل

بخرش پیش از آنکه بشناسیش

لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار

چگونه تکیه یارد کرد هرگز

بر سبزه‌ی بهار نشینی و مطربت

بجز در آینه‌ی خاطر تو نتوان دید

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

نه مرا غمخواری چو جد و پدر

زیرا که بس است علم و حکمت

الفنجم خیر تا توانم

گفتار ترا ائمه عاشق

ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد

می‌بساید دوششان بر دوش من

مرا طریق سوی اهل خانه‌ی دین است

بیاراست ایوان گوهرنگار

که افگند نام از بزرگان حرب

ز بهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا

نهالی که باغش دل توست و ز ایزد

گشته هر امروزت از دی ملکت افزون

غره شدی بدانچه پسندیدت

از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت‌باز

دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی

به تیغ و تبرزین بزد گردنش

حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من

آئینه عزیز شد سوی ما

زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست

به درگه تو فلک را گذر به پای ادب

سلب از ایمان بایدت همی زیرا

آن زمان کین جان حیوانی نماند

یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک

نام شه انجیر نه این شعر را

خرد ما را به کار آید اگر چند

گرگی تو نه میر خراسان را

ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز

از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد

خضر را دید کاوردش نهانی

گه وعده به باغ مهرگان داد

چو من بر نام یزدان تکیه کردم

روی زرد و پای سست و دل سبک

شدم تسلیم، پس او داند و پیش

روی زی حضرت آل نبی آوردم

خسته شده سینه‌ی خرما ز خار

سنا و سیرت پاک و نهاد و هیبت او را

هر آن در کان ز سلک پادشاه است

گوئی که فلان فقیه گفته‌است

قوت دل بشکند و زور تن

ذات زرش داد ربانیتست

اشارت شد ز در گه کاهل تقویم

چه گوئی در آن جای گردنده گردون

چوخان دانست کامد تیر تقدیر

شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست

ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است

نیک بندیش که از بهر چه آوردت

شهنشه گرم گشت از پای تا فرق

چونک حرم خشم کی بندد مرا

از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس

سود نداردت پشیمان شدن

همی کرد آن چنان خدمت به درگاه

کارکن است این فلک گرد گرد

زنده دلان خوش ز غم دل شوند

مر طلب دین حق را به حقیقت

عجب مهدی همه در کامرانی

چون شکسته‌بند آمد دست او

فلک هر لحظه میدوزد کلاهی

وان راز برد به جان شیطان

چنین شطرنج بازی کاوست در کین

بکردار سریشمهای ماهی

چو باز آمد شکیب هر دو لختی

مبارزان سپاه شریعتیم و قران

به دانش زندگانی کن همه جای

چون گواهی داد حق کی بود ملک

کشتی شه تیزتر از تیر گشت

امام تمام جهان بو تمیم

سخن کز هندو از روم افتدش پیش

دیوانه طناب کاغذین ندرد

الپخان کان بلندی یافت از بخت

خود زبان از هردوان کوتاه کن

چون مقرر شد بزرگی رسول

دهر گردن کی به دست تو دهد

آخر دیری نماند استم استمگران

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند

عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست

گر ستوری کنی و علم نیاموزی

گر نمی‌بینی تو ایشان را ز بس مستی همی

این حکم د راین کارکرد پیداست

هین مشو غره بدان گفت حزین

گر در شود خرد به دل سندان

روی دینار از نیاز توست خوب

احرار روزگار رضاجوی من شدند

من بگفته پند شد بند از جفا

دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل

بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر

ز تصنیفات من زادالمسافر

سر مپوشان تا پدید آید سرم

نیابد فضل و مزد روزه‌داران

من از منزل دور قصد تو کردم

زیرا که براندند مصطفی را

بی صحیحین و احادیث و روات

یکی میزان گزیدم بس شگفتی

خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد

بنگر که خرد رهی نماید

از تو بر من تافت چون داری نهان

جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله

دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی

خردت داد خداوند جهان تا تو

روز شد خادم بیامد بامداد

تا فعل تو این است وز نحوست

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم

چه سود چون همی ز تو گند آید

جنسها با جنسها آمیخته

جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت

چون از آن روز برنیندیشی

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو

شنید از هر دری آن مطلع نور

شما را هوای خدای است لیکن

بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد

کوکبه‌ی مهر پدیدار شد

تا زین جهان به صبر برون نائی

که تا آورد بیرونشان ز ماتم

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار

تو بستی بر کمر گه کوه را زر

نظمی است هر نظام پذیری را

چسان عذر کرمهایت توان خواست

رایت او روز جنگ شهره درختی است

نداده با نفس یک حرف پیوند

سخن‌های حجت به حجت شنو

نهال بید شد در پوستین گم

گر نیست به تقدیر جانت خرسند

ز آدم تا مسیحا انبیا جمع

گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود

گروهی چون سنان نیزه خویش

دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد

کسی را کاین هما بر سر نشیند

چه خوشحالی که گشتی از نظر دور

گفت بر آنم که پی در ناب

تیره گلی از می گلرنگ ماند

ز ابر دیده سیل خون گشادند

ازین آواز دل در اضطراب است

ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار

چو آن کش وقت رحلت کردن آید

نظر چون کرد شهری در نظر دید

خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار

چراغش را خرد پروانه کردی

نیاید زان به پهلو شیر را سنگ

شد از بادام عنابش روانه

بلایی نیست همچون ماتم هجر

از این دجال طبعان وارهد دور

اگر یکجا کساد افتد متاعت

از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز

گر این یک نور بر رخ پرده بستی

چون عمر ابد بی‌کنار باشد

سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش

تن حصارست و بود قفل حصار

چنین فخر امت بدان افسریم

خاطرم آن درخت بارورست

شمارند اختیاری را به تنجیم

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا

مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد

بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان

بر صحیفه‌ی عمر نبود یادگاری چون ثنا

نور گرفته است جهان نفام

نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید

خنده همی کرد به پرده انار

ای که خردمند مردم است ازلی

چرا باشد به بخت خود نزاعت

عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار

کو به بهی از همه اشعار به ...

چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا

روی حق از گرد باطل بسترم

که ز سر جمله‌ی آن مدت تو منتخبست

یکی ساغر پر آب زندگانی

از بیم زمان ناتوانی

سرو سهی کرد و بختیار مرا

وانکه بر درگه تو یابد بار

که من، این ره نیارم رفتن از خویش

هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا

وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

سینه‌ی بد گوت پر خون از تفکر چون انار

که زیب اختران ز او رنگ سبز است

داعی شود به علم ز ماذونی

حکایتها از امداد زبان دور

عرصه‌ی عمر ترا نیست کرانی بگراز

پوست جدا گردد چون پیرهن

بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا

زی رستن از این عظیم ثعبان

شرح بسط سخن به استنطاق

که حاصل می‌شدش خوشنودی شاه

خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟

چیست به دست تو جز از باد ناب؟

با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست

به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق

زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود

سوی زندان کشندش از بستان

به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر

شد از دیده به استقبال آن تیر

که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی

گرد برانگیزم از این بحر آب

کسم در خدمتت الا بنادر

که تا دانا و نادان بوسدت پای

هم برین اختصار خواهد کرد

نثار میر عدلی‌های چون زهره بری رخشان

چو در معامله از اصل بگذرد توفیر

یقین است آن که تنها چیره گردم

ممیز مرد بر پوسیده نالی؟

نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری

حق حصنی که نام آن سقرست

کزان تاجی نهد بر فرق شاهی

مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد

فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام

وان ز حرمان خدمتت رنجور

بهر خانه نشاط و شادمانی

والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

ز رشکش عالمی دیوانه کردی

سال و مه سرمه‌ی سهر دارد

گهی تاج سرو گه خاک راه است

کو کسی کز پی حق در حرمست

بگذشت نارد از سر عرنینم

یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد

در زدن چشم ز دریا گذشت

تو را طریق سوی آن غریب ره گذری

امروز گلابست و رحیقست در انهار

تویی امروز جهان را بدل اسکندر

جانوران پاک به بسمل شوند

برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را

که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم

چون جهان صدهزار فرمان‌بر

به یکدیگر نظرها داشته تیز

برو مر خرد را رود باغبانی

رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است

صدمه‌ی آسیب گرز تارک مغفر شکست

عمل پیوند ش بختی به بختی

پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار

من بنده‌ی آن عالم کمالم

چشم بد دور زهی خواجه‌ی بی‌استکبار

کند سر زیر شاهان را چو فرزین

حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی

هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن

سنگ به خون مبارزانش عجین است

بزیرفت آن مبارک مژده از تخت

به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست

بر جانوران جمله شهریاری

تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار

کرده نفس مفارق اندر بند

گر با هزار جور و جفا و مظالمی

که نقش زر نگشته سکه مانند

خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار

ور بسوزی، سزای آن دارم

شاعران از پی دراعه نیابند سلب

به عالم درون آیةالعالمینی

وین نه گرگست کنون چوپانست

حرقت داغ شوق و سوز فراق

جز به ایمان نبود فردا میمونی

چندین گهر و للوء، دارنده‌ی دنیا؟

پشت حاسد کوز چون بالای دال

بر زمینی ز یمن صد برکت

وی پیر جوان دولت مردانه‌ی غیار

بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی

رسول گفت سفر هست بر مثال سقر

که تا بر وی در سودا گشایند

خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی

درخت یاسمین پوشید قاقم

روز تو همچو عید خرم باد

ره بگردان، که چاه در راهست

بازار او به نزد بزرگان بود روا

سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست

ز دل راز درون خود برون داد

دل دانای سخن پیشه شکارستی

برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری

آواز را که فرمان فرمان روزگار

چه طلسمی؟ که چشم بد دورت

خاک را نامدار خواهد کرد

او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟

ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق

ز دست‌اندازی آفات رستی

هر کاهل خسیس تن آسانی

همه پروانه آسا گرد آن شمع

تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

محور این دوقطب دولابی

که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد

بس شگفتی که نه من امت ایشانم

ز چرخ ناله‌ی آن زار همچو ناله‌ی زیر

کن سخن آید گران بر طبع من

مگر خنجر نامدار علی؟

به تعویذ خیرات مر خیبری را

که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل

خویشتن را به زندگی در گور

وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا

روشن به سان ماه به سرطان کنم

دیده‌ی باشه آشیان حمام

دو چشم خود به پشت پای دوزد

وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار

سوادش از نظر پر نورتر دید

نباشد دیده‌ی احوال چو احور

تا بچار دگر هوس نکنی

زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

فتنهای زمانه را رخسار

ز زور پنجه، مه را کرده رنجه

هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر

از جور این گروه خران بازخر مرا

وانگهت رایگان گران باشد

سخنی کسب کن به کد و عرق

چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

روح امین است مرو را قرین

ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر

غیب در کسوت شهادت شد

گاهم این گوید ای چنین حنین

جهان جاوید در ظلمت نشستی

که ما را نه چشم آرمید و نه گوش

روزه گیرند و شب وصال کنند

صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست

چشم خویش از نور او پر زهره‌ی ازهر کنی

بگیرد به قهر آن گدا دامنت

وز رصدگاه فضل زیجی چند

بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم

هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود

ز ملکت پراگندگی دور باد

همه در قصد مال و جانش هم

پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار

رام بسی بود همین ریمنم

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مرا زین تنگنا بیرون گذاری،

در شود در شکم ابر هوا قطره مطر

نظر دیگر چه خواهد داشت منظور

بطبعش هواخواه گشتند و دوست

میتوان کرد ازین حجر تیمار

تحفه او را آر ای جان بر درم

پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره

که از بخت شاه این نباشد شگفت

رازدار شب وصال شود»

بر همه طبعها چو کوه گران

همی‌برخاست از شخسارها گل

گرفته ز کار زمانه شتاب

نشنود کودک از کسی پندی

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

هر که ببیند سخن ناصری

جز از تخم نیکی نبایدت کشت

شایدم از جام سخن جرعه‌خوار

که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن

خروشان روی درصحرا نهادند

یکی تیر پولاد پیکان بجست

ورنه در کاینات غیری نیست

ور نبود این گفتنی نک تن زدم

به ایشان یافت از تاویل تاری

سپاهش همه دست شسته به خون

نفس باقی بقا تواند دید

کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر

بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین

همه پهلوانان پاکیزه رای

باغ را از کلم چه کار آید؟

شیر جان مانا که آن دم خفته بود

امروز ندیم و غم گسارم

یکی نامه دارم بسوی گراز

داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ

با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن

ز اهل صف قدمها مانده در پیش

پدر را و هر سه پسر را بسوخت

محو گردی در آفتاب رخش

اندکی صیقل گری آن را بس است

پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»

که ای شاه پیروز بادی و شاد

جهان را بر مراد خویشتن دید

نشمرد جان خردمند بجر مختصرش

چهار آیات معجز کرد ما را از نبی الاعلی

ز نفرین بروی تو آمد بدی

در بزرگی ادب کجا ورزند؟

می‌رود پندارد او کو هست چیر

تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

سرانجام سیرآیی از کارزار

لب ایشان بدان زبان گویاست

تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم

به بزم عیش بنشستند با هم

از آن باره و ساز جوشان شدند

نه فلک نیز بر تو یابد دست

خانه‌ی سمع و بصر استون تن

چون نور گرفت و روشنائی

به ریشان جهان تنگ و تار آوریم

پی‌منه، کان بهشت دونانست

گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر

با دولت پیوسته و با عمر بقایی

اگر بشکند کم کند نان و آب

ورنه زان مال بهره خاکش نیست

او قرین تست در هر حالتی

بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم

ز کاری که اندر خور مهتران

سایه با نور بود همسایه

قبله‌ی سنت شد این و کعبه‌ی خدمت شد آن

مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق

برآورده‌ی بارگاه منست

دلش از جام فقر گردد مست

هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

خردمند را سرنگونسارکرد

ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت

کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور

هر روز به سان گاوک دوشا

بدان تا رخ جان ستان راندید

کل فضولست، بی‌کلاهش کن

که شهیدیم آمده اندر غزا

آن فخر و امام بلخ و بامین

اگر دین پذیری شوم شادکام

به جای آورد رسم و راه دینه

هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان

به بالادست اسکندر نشیند

بدانگه به زندان چرا شد فراز

عرش را در کشاکش اندازد

غرق تسبیحست و پیش ما غبی

آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

چو برخیزد از چار سو کار زار

به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام

مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن

هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر

نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید

ناخن اندر قفا و سر در پیش

تا فریبد نفس بیمار ترا

که بیرون شد از دین بدو تار و تم

کمر بست بی‌آرزو در میان

تن پاکیزه سوی شاه پوییم»

باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ

سخنها گفت در تدبیر این کار

سوی من سر بی‌نیاز آوری

نرهی، تا تو باشی از، قالش

از لطف نگهدارد ایمان عطایی

از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

بدین سان بود حالش تا به سالی

چشم سر گو: برو قریر مباش

سوار نیزه‌باز خنجر اوژن

ازان سو به نباید کشیدن لگام

که نگردد به رستخیز تباه

در شهر که می‌گوید ازین سان سخنانی

چون من گزیده‌ی علی مرتضی شدم

هوا را چو ابر بهاران کنید

سیاووش رد را برادر توی

نظم داری نتیجه‌ی کوثر

نبیند هیچکس یارب غم هجر

که او از در بند چاهست و بس

رویش از روشنی چو ماه کند

دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی

پاک دلی باید و فراخ چو جیحون

چنین پهلوانان و چندین سپاه

شوند ابر غرنده گر تیز باد

شراب وصلش دایم مرا شدست حلال

تا سرت برآید به چرخ خضرا

در چو من شاعر از دیده‌ی حرمت نگری

لطفش آوازه در جهان انداخت

نه مرا مونسی چو خال و چو عم

از جان رسول حق ماتم

که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی

اگر زین سخن بر لب آرند دم

چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران

چه می‌گویم نه جای این سخنهاست

در جهان علم مانا تو دگر اسکندری

افتابت به باغ رنگ رزیست

ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن

خود شود آن روز گمانت عیان

کار فرمای چار ارکانی

سر ماه با چرخ در زیر تست

شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن

بر سبزه‌ی بهار زند «سبزه‌ی بهار»

چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری

وز شراب غرور مست مشو

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

چون تو او را چاکری کردی مدام؟

که باشد چون بهار آید هوا را کله‌ی گردون

ندانم که کارش به فرجام چیست

ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش

به عالم دیده‌ی حسرت گشاید

بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود

دور کشفست، فاش خواهد شد

شب برو در بی‌نوایی بگذرد

چون همی نفرین ندانی ز افرین

که بگاه صحبت آمد دوزخی

ز تخت بزرگیش در خون کشید

شاهد احبال و حشر ما مضی

نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقان‌ها

مر خلیلی را بدان اواه خواند

کان که این عهد را شکست شکست

تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی

فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

زین تخالف آن تخالف را بدان

بداد و نبود آگه از شرم و باک

به ز صد احیا به نفع و انتشار

صدف را از تو درگوش است گوهر

پیش شیر آمد چو شیر مست نر

دلت از غیب روشنایی یافت

خویشتن را بایزیدی ساخته

بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

ای که لطفت مجرمان را ره‌کنان

تهمتن نیامد به لشکر ز دشت

لاجرم از خونبها دادن نرست

کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است

این جهان زی دین و آنجا زی جنان

بگذرانم گواه آن حالی

این گرفت ما هم از تفتیش اوست

با آنکه رسول آمده است و پیغام

بر سر هر کوی چندان مست هست

برآوردش از جای و بنهاد پست

شبنمی که داری از بحر الحیات

کان تهی از لعل شد و سنگ ماند

در ره دعوت طریق نوح گیر

لذتی کز نبات خیزد و قند

پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود

شمشاد ازو برون دمد اندر حین

گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو

همان خود و تیغ جهان بخش او

این سگان را حصه باشد روز چند

ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است

سخره و سجده کن چوگان اوست

نتوان کردن، از ولی مگسل

وقت خواب و بیهشی و امتحان

شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟

لیک تاثیرش ازو معقول نیست

نشاید کشیدن بدان مرز کس

در درونه گنج و بیرون یاسمین

هر دو جهان مطلع انوار شد

دم به دم در نزع و اندر مردنند

هر یکی را نگاه دار مقام

تا درید او پرده‌ی غفلات را

که معقولات را اصل است و قانون

می‌زند نعره که می‌آید صباح

بدیشان سپرده ز بهر چیم

قدرتش جا سازد از قاروره‌ای

نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب

زانک می‌دیدند حد ساحران

ور سقوط شد ستور، بارد میغ

یک دو روزش مهلتی ده ای پدر

ذریت شیطان از اهل و اوطان

تا جنینی کار خون‌آشامی است

چه سازی کنون زود بگشای راز

می‌کند از تو شکایت با خدا

بهش نارنج گشت از ناردانه

جوهر آهن بکف مومی بود

آتش و پنبه پیش هم نبرند

تا رهند ارواح از سودا و عجز

برهمن، گرچه چون روزه است لکهن

کین سال آمد از آن سو مر ترا

ز شاهان گیتی توی یادگار

تا بخورد او هر خیالی را که زاد

زانکه جهان‌آفرین دوست ندارد ستم

که منم جزوت که کردی‌اش گرو

تا به وحدت رسید نقل به نقل

این عجب که سر ز خود پنهان کنی

روان است یا ایستاده است ازین سان؟

لیک زان آبت نشاید آب‌دست

بر روزبانان مردم کشان

با فقیه او گفت ما جستیم از آب

ز طبع من بود آن نیز بسیار

جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار

ور نه، بس مفلس و تهی‌دستیم

تا نشد شه دل نداند مفلسم

کزان به نیست میزانی به حران

وین دلیل ما بود وحی جلیل

بباید به من برگشادنت راست

آفتاب عمر سوی چاه شد

چو قصد عراقی کند قیروانی

اندرین دنیا نشد بنده و مرید

یا ندیدی که سست بنیادست؟

در وجود جد جد جدتان

خاک را تخم گل و لاله کند رنگین

بدهدت آن نفع بی توسیط پوست

به طوس سپهبد سپارم سپاه

صبح نو بگشا ز شبهای سیاه

نماند کار و بار عالم این طور

سوخت مر اوصاف خود را مو بمو

نهلد کش ریا تباه کند

که به پیش آید ترا فردا فلان

با دشمن آل نبی همالی

به مردی به روی اندر آورد روی

بران مرز خرگاه او مرکزست

در سفر سودی نبیند پیش رو

به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را

همی خون ستردند زان شهریار

جنبش پای چون بماند و دست؟

می‌گشاید راه صد بلقیس را

هرچند روز روز همی زائی

سزا این بد از جان تاریک تو

سزد گر نمایی به ترکان هنر

جز بحاجت کی پدید آمد عیان

که از رفتن به هر در باشدش ننگ

بپیچد به دوزخ بود جایگاه

تا بیاید امیر و از سر جبر

دام گیرد مرغ پران را زبون

برهی یک ره از این معدن دشواری

خرد تاج بیدار جان منست

دل بدسگالت کند چاک چاک

صد هزاران عقل را یک نشمرد

کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست

هرانکس که دارد جزو نارواست

شهوت و حرص پیرگردد هم

دست چون داود در آهن زنم

گر تو به نام احمد عطاری؟

همان نام من نیز بی‌دین بود

به نزد سیاووش فرخنده رای

تا شبان شد یا شکاری یا حرس

شبی سرزد و مهر عالم افروز

ز زرینه و گوشوار و کمر

فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء

نفس باشد کو نبیند عاقبت

گر براندازه‌ی شکم و معده‌ی اینهاستی؟

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

چو مردار گردد کشندش به خاک

تو ازو بستان و وام جان گزار

کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب

همی خاک بر تارکش ریختند

تزل له ایران والترک یخشع

دان که او بگریختست از اوستا

نمی‌دارد به کارش نابکاری

که دانا پرستار نادان شود

ز کردار بد بازگشتش سزد

کی نهد اسپر ز کف پیگارگر

تخم عدلش ز جا پراکنده

تو گویی به هندوستان شد رمه

حتی یعد عدای ابوالوضاء

می‌کشد بالا که الله اشتری

روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

همان نیز گوهر گرانمایه‌یی

همه شاددل برگرفتند راه

پیش تو یاد آورم از هیچ تن

رضا رضای او، قضا قضای او

دو تن را سر اندر نیامد به خواب

نه علت لایق فعل خدایی است

کان علمها لقمه‌ی نان را رهیست

گه باز به دشت نوبهارم

وگر بازمانم به جایی ز جنگ

زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست

این سزای ما سزای ما سزا

ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد

همی شد چو اواز شیر یله

ببندم بر میان خویش زنار

اژدها را او بدین قوت بکشت

کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی

زمانش خرد را بپوشید چشم

که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

بر نچفسانم دو پر من با سریش

که بریده شود درو انساب؟

بدو گفت کای شاه قیصر نژاد

او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟

استخوانشان را بپرس از ما مضی

گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی

پرامید و شادان و روشن‌روان

گشت آن اسمای جانی روسیاه

با درشتی ساز تا نرمی رسد

بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم

برفتند گردان لشکر دمان

بچون و چرا نیز دانا بود

ازو چند شادان و چندی دژم

این پشیمانی بهل حق را پرست

بکوشد که تا جان‌پرستی کند

گر خوانده‌ای در اول موسیقا

پژوهنده‌ی روزگار نبرد

وزان نامدارانش برتر نشاند

بزرگان جنگاور و نامدار

بزرگان فرزانه و موبدان

دگر باره پرسید زان نیک‌بخت

چونک شکر و منتش گوید خدا

چنین گفت کای رستم نامدار

هیچ منعش چرا نفرمودید

از آتش مرا بهره جز دود نیست

که این کار گردد به ما بر دراز

ز پستان مادر بپالود شیر

بران سان فگنده پیش پر ز خون

بداند پرستیدن آیین ما

تظهر الارض لنا اسرارها

بران اژدها دل بپرداختند

چون یابی آن جهان مصفا را؟

به خوشی رود زود خوانند باز

نخواهم جز از دادگر دستگیر

بدان تا چه بار آورد روزگار

نبردی قبا و کلاه مرا

اگر بازگردد گشادست راه

یاد آرد روزگار منکری

ز اندیشه‌ی هر کسی بگذرد

کشد صورتش را به دیوار زهدان

که تاج بزرگی نماند به کس

به شب گیو باشد طلایه به راه

که بودم همه ساله یزدان‌شناس

ز باغ من آواره شد نامدار

همی دردمند آب ایشان بجست

کش عقول و مسمع مردان شنید

سر بدسگالان تو کنده باد

چونانکه تو صف آهنین دری

پرستنده باشد ترا روز و شب

بران برنهادند یکسر سخن

تو اکنون بدین رامشی بازگرد

بخوان از همه پادشاهی سپاه

که ما از تو شادیم و روشن‌روان

هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد

دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه

نبود رو گشاده دیگر گل

که رومی شد امروز با جام جفت

همان گنج و خویشان و بنیاد هست

ببینی تگاپوی و آویختن

همان شرم و آزردگی و خرد

سپاهی به جنگ آمد از سگزیان

خانه‌ی دل را نهان همسایگان

به ایران چنان آمدم باز جای

شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست

به تندی برو هیچ مبسای دست

کزین گونه گفتار کی درخورد

بگسترد بر تنش کافور ناب

نجویی نداری به دل کیمیا

یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد

دفع کن دلالگان را بعد ازین

به دلش زد به جنبش فرزین

که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال

به بازی فلکی از عرای باد افراه

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

شجر به میوه و خارا به زر و خار به من

که افگنده شد رایگان بر نه چیز

بنماند همیشه نیز چنین

غیر نقش روی غیر آن جای نه

زین نکوتر دو پوستین پیرای

بهشت برین را بود کوثری

مداهنت نکند باز گویدم که حلیم

کمند و کمان گو پیلتن

گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم

ببسته میان را جگر بند من

بندد ز اختران خردبخش زیورم

هم‌چنانک دور دیدن خواب در

دلی باید از سنگ و جانی ز سندان

بانک زنهار بر زبان باشد

علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری

ز زاولستان ساخته بر چیند

تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای

ز روشن روان برگزینم ترا

در خم آسمانش هیچ قرین

زخم ماری را تو چون خواهی چشید

طبل خصمت بمانده زیر گلیم

با هوش و خرد جانت آشنا نیست

باد بدخواه ترا صبح چو شام

سزد گر نخوانی نژادش درست

کند شمایل حلم تو کوه را حیران

مر او را ببستند بر پشت پیل

دل به تیمار چرخ راه رهین

لایق سیران گاوی یا خریش

عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام

این سفر کش در تو پایان است

مدت دولت تو بی‌فرجام

سر سرکشان در کنار آورد

تا سوده‌ی ناچخ کند عجین

زمین از گرانی بدرد همی

آسمان باری از کجا و کدام

هر دو بنشانند هم‌چون وقت خواب

همه گوهر ولیک روحانی

کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است

مانده محروم ز بی‌سامانی

پی مور شد بر زمین ناپدید

ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری

بگوی آنچ داری به دل بیش و کم

هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام

مستی‌ات آرد کشان تا رب دین

که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه

خادم این درند وخدمتکار

همی‌ندیدم من، این عجایبست و عبر

چنین باشد آنکس که گیردش آز

جهاندار از کجا و عشق بازی

که این مرد بیدار و روشن روان

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چارمین جلدست آرش در نظام

گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان

که قولش نه بیهوده و سرسری است

اوفتاد آن شه ستوده سیر

که سالار توران چه افگند بن

خدا توبه دهادت زین دو رنگی

به پیمان روان را گروگان کنم

مر آن درد را چاره نشناختند

کی رود هر های و هو در گوش او

شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن

زانکه او نیست مرغ این منظر

وگر دشمن تست میر یمن

نباید جز از زندگانیش خواست

و گر سر بابل هندوست خالش

کسی نام ایشان مخوانید نیز

بجوشید و رای نو افگند بن

تا بقا یابد جهان زین اتحاد

حرف چه بود خار دیوار رزان

پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار

موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب

نبینی بمازندران زنده کس

ز مژگان زهر پالاید نه تریاک

بنه بر نهادند و شد پیش بار

رخان معصفر سوی بنده کرد

خلق بندندم به زنجیر جنون

وز گرهی عود بر آتش رسید

اکنون که ترا در او مکان است

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

جهانجوی باید سر تاجور

ندارم دین اگر دین داری ای شب

ابر اسپ آلت ز اندازه بیش

بباید که باشد به هر دو سرای

تا شود معنیش خصم بو و رنگ

مستمری می‌نماید در جسد

چو گل داری ز بلبل کم نیاری

کجا مخالف او را قرار باشد دار

پر از چشمه و باغ و آب روان

مبارک بادم این پرهیزگاری

برو انجمن شد فراوان سوار

دلم را خرد مهر و رای تو داد

کز درونش خواجه گوید خواجه نیست

کامدنی را شدنی در پیست

از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان

که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست

به یکسر سپاه از کران تا کران

سپیدابش چو گل بر دست بودی

به رخ پیش او بر زمین را برفت

ازین کار بر من شود او بجوش

در میان باغ از سیر و کبر

وی نفس نوح دعائی بکن

مرا هنگام جانبازیست بازآ

که همی آن شکار برد به سر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

نگه دارم چو گوهر پاکی خویش

بدین خواهش امروز نامی کند

بیاید برین کین ببندد کمر

نزد یزدان دین و احسان نیست خرد

لب به گه خنده به دندان بخای

شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل

چوب و شمشیر و گردن اینک و ران

قباد دلاور ببین با گروه

درو یا خنده گنجد یا دم سرد

که ماندست از دختران کهتری

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

تا نگردد دیو را خاتم شکار

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

صاحب عباد هست و هست مبرد

ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان

ندارد دم آتش تیزپای

که موئی بر تن شیرین نیازرد

گوی بود با فر و پرخاشخر

بدان خرمی صف زده بر درش

صیف خندانست اما محرقست

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چو خواقین معظم چه سلاطین عظام

روز را وقت نارسیده به شام

سه روز اندران بزم بگماز کرد

برو گرد آمده یک دشت نخجیر

تن اژدها کهتران را سپرد

به فرمان ببسته کمر استوار

خوان جمیع هم لدینا محضرون

از تن بی جان و دل افغان شنو

نهاد اندر رکاب پارگی پای

از تو اندر همه جهان آواز

که آورد پیشم سرت را زمان

چو موی زنگیان گشته گره گیر

کنم کشورت را سراسر تباه

ز خون جگر بر لب آورده کف

تا رهد از مدبریها مقبلش

کم دهی و بیش ستانیت را

طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار

سازی ازو ژرف چهی را رسن

همه جامه و فرش کردند بار

بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت

وزان نامداران کسان را نخواند

شود فال اخترشناسان نگون

لاسواه خائفا من بینه

دم زند دین حقش بر هم زند

دل خود را گذر بر میل می‌بست

گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

بیازارد او را خرد کم بود

نشاید خورد بیش از روزی خویش

به کوه و بیابان توی رهنمای

چنان چون بود در خور شهریار

یا جمیل الستر خواند آسمان

در ننوشتند هنوز این بساط

دهر را همت عالی تو گر معمار است

قرین کامگاری باش و یار دولت برنا

بدان گشت شادان دل شهریار

ز طاق کوه چون کوهی در افتاد

دل ما پر از خون بد از کار تو

براندازه بر پایگه ساختشان

ان فی الوسواس سحرا مستتر

چونکه درین چاه فرود آمدی

که هرکس خویش کاهد قیمت خویش

آنکه با ایشان چوگان زده‌ای چندین بار

کنون رزم رستم بباید سرود

به خلوتگاه آن شمع زمانه

هوا شد به کردار ابر سیاه

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

وز ملامت بر نمی‌گردد سرم

سوی خصم آیند روز رستخیز

نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را

وان را اقطاع فلان روستاست

بران تخت زرین شدی با کلاه

بدین درمانده چون بخت ایستاده

ترا باد از پاک یزدان درود

بباید برآمیخت با یکدگر

جهان یاد نیک از جهان کی بود

کز پس مرگش نخورد دام و دد

چو دادی تیشه را پیکر نگاری

چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

چه سازم که هنگامه‌ی بزم نیست

که خود روزی رسان روزی رساند

که بفریبد ان رای تاریک اوی

و گر بودنیها بباید نمود

دید خوابی و شد به هندوستان

مهر حیوان را کمست آن از کمیست

مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی

چشم زخم تو شاه بود سبب

میان دلیران به کردار شیر

شکر خواند انگبین را چاشنی گیر

حریر از بر و زیر مشک و عبیر

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

در فراخی پذیرد آسایش

گوی ز میدان درون میبرد

مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات

چنگ در دامن تو زد ستوار

تو گفتی سپهرستش اندر کنار

فرو میرد ستاره چون شود روز

نباید سر خویش دادن به باد

بسان درختی پر از بار نو

به یک مغربی مغربی درکشد

بد بود اینجا که نشست آوری

گروگان عصا و طیلسان باد

جامی به کف بر نه چو زرین لگن

چنان چون سزا بود بنواختش

که مردن به مرا زین زندگانی

به پیش اندرون کشته چون کوه تل

بیاموزی از ماکت آید به بر

توام دست گیر اندرین پای بند

چون گزیده‌ی حق بود چونش گزد

نکرده بیع این ناسفته گوهر

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

بدین نیکویی چاره چون آورند

جهان را شاه و او را بنده باشم

همی راه جویی به اسفندیار

مزد گوشت هنگام پستان شیر

فلک تیر پرتابها مانده باز

هوش اهل آسمان بیهوش گشت

نبود عید و مه عید نباشد هر ماه

نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود

که تنها به جنگ آمدی خیره خیر

نمک باید که نیز اندازه دارد

که او داد بر هر ددی دستگاه

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

گهی آشنائی ز بیگانه‌ای

بر تو نویسد به قلم‌های تیز

به عینه چون دلش یعنی چو خارا

ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار

که چون آگهی یابد او اندکی

که حلقش خواست آزردن به پولاد

که با جنگ او نیستشان زور و تاو

نشیند زند رای بر بیش و کم

تک خویشتن را فراموش کرد

از پی استیزه آید نه نیاز

میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد

به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال

بیاورده از پارس و اهواز و ری

ز بس خواری شده با خاک ره راست

ابا او بیا بر ستور نوند

گشاده لب و سیم دندان شدی

ز بردن یکی بود خواهد نشان

ماهچه خیمه به ثریا زده

نمود از روی شیرین خوی شیرین

هرگز نکرد کس بجز از گنج تو زیان

زمین آهنین شد هوا آبنوس

شکار ماه کن یا صید ماهی

یکی تیز شمشیر در چنگ شیر

سپهکش چو شیروی و چون آوگان

بپیچید چون مار بر خویشتن

ز آستی عرش علم برکشید

وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام

کزان سان برآویخت با تاجبخش

برآور زانکه حاجتمند آنم

به کاخ اندرون سر بباید برید

بسان همالان کند سرخ روی

هزیمت همی رفت چون تندباد

سفر بین و اسباب رفتن بساز

که بر ناکرده سوگندی بیارم

به یشان رسان همی علف ایشان

به پیش آورم جنگ هاماوران

چنان نزلی که باشد رسم شاهان

یکی تیغ هندی گرفته به دست

پرآشوب گردد سراسر زمین

بدین مهر بردارد انگشتری

شکیبا شدی دیده ناشکیب

گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است

بزرگی و شاهی درین خاندان

فزون کشته آمد گه کارزار

زمستان بود و باد سرد می‌جست

نه خشت و نه آب و نه دیوارگر

زنان بر سر و موی و رخ را کنان

بران دست و تیغ آفرین خوان شده

آید روزیش ضرورت به کار

به شوخی خون سد بی دل به گردن

زینی به هر امیدی امیدوار

نه بینم همی اسپ همتای اوی

مگر کو نیز شیرین راست در بند

فروزیدن شمع باشد روا

به ما ماند بسیار سود و زیان

کز افشردگی کوه شد لخت لخت

به چربی بیاور به تیزی ببر

از پی ایثار او عقد ثریا طلب

یک نفس بیدار دل گردد بر از

زره در میانه بر آن سو که خواست

بدین میوه نیابد جز تو کس راه

به پیش تو اندر کمر بسته‌ام

سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود

که گنجینه‌ی رومش از یاد شد

ریگ منم این که به جا مانده‌ام

که جا بدهد چو مشک اندر غلافش

اوفتاده در چه او سرنگون

درختی که کشتی به بار آرمت

ز شیرین بر شکر تنگی نهاده

ز تندی و تیزی مبر هیچ نام

تا که بودی لازم خود داشتش

که یک تن بود لشگری را تمام

همان دیو با من به دلالگی

باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین

هرچ خواهی کن تو دانی او نماند

اگر دختر آرد ترا روزگار

قوی کن جان من در کالبدهان

نه‌ای آگه از کارهای نهان

تا بود سیمرغ ما را پادشاه

بناچار با مرگ دمساز گشت

بدو نیک را برنگیرند پی

ز حال خود سخن در پرده رانم

پس روان شد خون ز چشم و گوش او

نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

هم خورد و هم آشمید با او

مگر کز تن خویش کردست بس

شکل تو دلربا چو طلعت یار

ز رخش نوآیین و فرخ سوار

تا ننیوشند مگو گر دعاست

چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش

کی شوی شایسته این اسرار را

بوردگه رفت از پیش صف

سیاست در دل و جانش اثر کرد

بدین بارگاه آی با سرکشان

به نان بحر نوال تو شرمسار کند

که کاووس را بی‌گمان بد رسد

حیض گل از ابر بهاری بشست

داند که علی حال زمانه گذرانست

جوهرش بر فرق می‌افشاندند

گرفته یکی دست دیگر به دست

گر من بدمی چه چاره بودی

به دیوارها بر نشانده گهر

عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

که من کردم آهنگ دیو سپید

گرنه پسین صبح بیاری رسد

مطیعش اگر شیوه سازد شبانی

سلیح وسپه خواست و گنج درم

کزین در مگردان به خیره زبان

بخشی به کمینه بنده خویش

خدا کی گذارد شما را شمایی

که چندان مرا بر دهد روزگار

ز خردک به جام دمادم شدند

رو سیه از روز طرب‌های تو

که کارت همچو زر گردد در این کار

چنان چون که بر دست شاه آب ریز

کان دل دل و گنج بر زبانست

افتاده و دیده زاغ برده

ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان

همی آفتاب اندر آری بمیغ

بدزدد ز درویش دزدی پلاس

خویشتن افکنده این دام کرد

غلام تو ولیک از خویش آزاد

پذیره شو وخوردنیها ببوی

به پیش اندرون کشته چون کوه تل

هست از دیت و قصاص رسته

شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار

نگه کرد هریک ز اندازه بیش

گر آگندن او به ایام کیست

گل به حمایت به شکر در گریخت

به تاراج بلا ده رخت پرویز

ز بد دور باش و بترس از گزند

در اصل لغت نام ندانند کران را

از دولت شاه و شاهزاده

نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من

نبود ایچ تابود جز دادجوی

همان باژ را گردن افگنده‌ایم

رنگ عسل بر می‌ناب افکنند

که برناید به امداد زر و سیم

وزو ماند اندر جهان یادگار

نبردی قبا و کلاه مرا

گشته ز تبش چو دیگ جوشان

خویش را بینید چون من بگذرم

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

که قیصر بدو دارد از داد میل

بی تبشست آتش روحانیان

به سد درد از درون آید به آواز

بپیمود با دانشی رهنمای

به رخ پیش او بر زمین را برفت

فغفور گدای کیست باری

وین خیال و هست یابد زو نوا

گرد هستی خود ز خود بنشان

به مردی سرآرد جهان بر سرم

تا پر عیسیت بروید ز پای

که تاگلگون نمایم از سمش روی

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت

کجا ژنده پیل آوریدی به زیر

وین قصه به شرح باز گویم

تا شود اندر گواهی مشترک

ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی

ز قنوج هرکس که بد نامدار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

کتاب عشق را بگشود عنوان

خرم به زیادتی دینار

که افگنده شد رایگان بر نه چیز

خانه به چهار حد مهیاست

زود پالان جست بر پشتش نهاد

وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر

بگفتم به بازاریان خوارخوار

غاشیه بر دوش غلامی کشم

که اندر سینه دارم آتشی تیز

چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو

ز خصم نایژه‌ی حلق بهر مجری را

کجا دانیم کاین گل یا گیاهست

پا بکش زیرا درازست این گلیم

دیده‌ی بخت بدش اعمش و اعمی بینند

چو تو شاه گیتی ندارد به یاد

در دو جهان خاک سر کوی تست

از سماع و از بشارت وز خروش

به بادی چون درختان اوفتاده

مر او را ببستند بر پشت پیل

که خوشتر زین رود کبک بهاری

بار بر گاوست و بر گردون حنین

سال و مه خسته، روز و شب گریان

مگر بر شما نوکند روزگار

تا رهی ازکش مکش رستخیز

پیش صد سگ گربه‌ی پژمرده‌ای

در سایه‌ی عنایت تو ذره‌های خاک

ابا او بیا برستور نوند

شد مرده او دم مسیحی

جان باقی بایدت بر جا نشاند

بلکه چشم است بر جبین حیات

چو رخشان شود هور گیتی فروز

طاقت نه چگونه باشد این کار

نقش بت بر نقد زر عاریتست

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

چون سده‌ت قبله‌ی دعا را

که در دل بود هم در هم نهنگش

کو نهد گلگونه از تقوی القلوب

هر که پا در ره بیان دارد

یکی بر یکی زان ما بگذرد

بجای طوق در گردن فکندی

کو غذای والسما ذات الحبک

خواهنده ستاده در برابر

که چون ابد ز کمیت برون شود احصا

در بردن آن جهان بکوشد

از ترش‌رویی خلقش چه گزند

لیکن نمی‌توان، که گشت آب از سرم

ز پوشیدن و باز گستردشان

که گستاخی که یارد با چو من شاه

نیست اینجا جز صفات حق در آ

برداشت سر ودعای شه کرد

پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب

با موکب خود مصاف کردی

می‌فشانی نور چون مه بی زبان

چون که در آستان شیخ رسید

چرا کردی ای شهریار بلند

او سنگ دل و تو سنگ بر دل

بلک اندر مشرب آب حیات

که باید در بهایش زر بخروار

قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب

خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد

پس رفو باشد یقین اشکست او

دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی

شکیبایی و نام باید گزید

از لطمه خویش زخم خوردم

با همه نیکو و با خود بد بدست

وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست

دیدار ترا ملوک طالب

از دل بگذشت و بر سر آمد

شیر پند از مهر جوشد وز صفا

آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری

به دستار چینی رخ اندر نهفت

هم پای برهنه مانده هم سر

پس حسد ناید کسی را از قبول

تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان

باد چون امروز و دی امسال و پارت

یک موی نخواهم از سرش کم

امر کن تو هر چه بر وی قادرم

به لذت چو وصل بتان سمنبر

زبان را به پوزش بیاراستند

چو خود را دستگیری دید بنشست

وای بیداری که با نادان نشست

وقت فرصت به بزم شام خرام

به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست

جز پرده کسی نه غمگسارش

زین تجانس زینتی انگیخته

از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری

به بی‌دانشی سخت کن تنگ را

زن آن مرد است کو بی‌درد باشد

که شه آمد ز تخت خویش فرود

بلاگردان جانت جان من بود

گذرگاه دزدان و شیران بود

قیس هنریش نام کردند

فقد استعداد بود و ضعف فن

در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن

رخان را به رخسار او برنهاد

دادش پدر عروس پاسخ

گاه رومی نمود و گه زنگی

و بغض اعدائکم فی‌الحشر معتصمی

به چیز کسان دست کردن دراز

بر خود خواند موبد را که بنشین

پیش سلطان در دوید آشفته‌حال

شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر

از اندازه‌ها نام او بگذرد

تو دیر بزی که ما گذشتیم

نشدی یک زمان ازو خالی

زیر ران تو تن به رهواری

چو باشد پرستنده با رای و شرم

چون باد برون شدی ز خاکم

پیچشی چون ویس و رامین مفترض

قدم در دوستی بر جای دارد

دل او شد از شاه ناشادکام

این، یافته جان، و لیک مرده

بر جان نهدش ز دود داغی

من دیوانه را دیوانه تر کن

وزان سوی آذر کشیدست راه

همی آمیخت نیزنگی بهر دست

طالب علمست غواص بحار

نیز از دل و جانش گشته مشتاق

به خاک اندر افگند بیجان تنش

تنگ آمد از آن ستیزه‌کاری

در خود نه گمان بری که هستی

تا کی به زبان دهی فریبم

دل و پشت خواهندگان مشکنید

از من برسانیش سلامی

طبع تو بر خود چرا استم نمود

که شیرین یار و من دور از چنان یار

به سالی پریشان رود باژ روم

راندند بسی سرشک جان سوز

راستی در میان ماست نرفت

زین سوی سبک بود ترازو

بپیچیم و داریم بد را نگاه

نه دلسوزی که با او راز گویم

ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید

وز سینه براورد حراره

که مردی دلیر وجهانجوی بود

برکشته زنند خنجر تیز

سوی آن خانه کس نگاه نکرد

بنشست به گریه پیش رویش

همانا بد این گر دگرگونه گشت

پیوند ترا به جان خریدست

مرد نیکی لیک گول و احمقی

همای خویش خواهم راند تا روم

ز بهرام یل داشتندی نشان

به خاری کز سر گوری براید

هم زخم زدی هم آه کردی

می‌دارد ز گریه خاک را رنگ

سپاهی برین گونه آراسته

آن کن که صلاح کار باشد

این هزاران سنبل از یک دانه است

در لیلی، ازان سرایتی هست؟

سپاهی بکردار درنده گرگ

به دل تشنه بدیده سیر ماندند

جزعش ز گهر نشان گرفته

کو در سخن گشاد سر سفره‌ی سخا

ازان تخمه‌ی هرگز به دل نگذرند

که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی

آمده تا افکند حی را چو میت

کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است

خداوند او را فگندی به غم

دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری

تا باشد رنگ روز عیدم

خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما

جهانجوی فرمود تا بر نشست

صدق دلت به حضرت او نورهان شده

دخل‌ها رویان شده از بذل و خرج

از جودی و احد صلوات آمدش صدا

چنین است و افروزش دین ما

راندم ثانون الف سزای صفاهان

رنج و خطر زمانه بیشست

قرع‌ها سعد اکبر افشانده است

بباید شدن ناپدید از گروه

ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری

تا چه پیدا آید از غیب و سرار

گله مرد و غم شبان برخاست

از ایران وز لشکر و رنج راه

بر یکی دستش محک زر ایمان آمده

کاه رامح نمود و گاه اعزل

همه سفینه‌ی بی‌رخت و بحر بی‌پایاب

مگر گل نهم از نگینش بدست

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

در دل او بابلی پر سحر و فن

صیقل تیغ کوه تیغ خور است

بیاساید و راه جوید بدین

اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان

پیرتر موبد از میان برخاست

بقای نام تو است این قصیده‌ی غرا

مبادی تو اندر جهان کاسته

مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته

زین حیل تا تو نمیری سود نیست

پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست

ز گستردنیها و از خوردنی

خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

بزه‌گر زین جنایتش خواندند

زو حکمت نازنده و او منهی الباب

بدان نامداران با رای و دین

از برای شهد پالائی فرست

پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند

که کار آب شما برد آب کار شما

نویسد که این بنده‌ی نابکار

که شما بلبل و پروانه مرائید همه

کاسمان با زمین یکی شد راست

بخوانم از خط عبری معما

کدامست و من چون شوم با سپاه

خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته

تو بمیری وآن بماند مردریگ

بر یل خیبر ستان خواهم فشاند

به نزدیک پور سیاوش چودود

نعت محمد بس است نشره‌ی درمان او

کان دو داری در این شکی نبود

کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند

زبانش پر از رنج و تیماراوست

کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم

کز پس مردن غنیمت‌ها رسد

پس سر مائده‌ی جنت ماوا بینند

ز نیم اندرین رای بر بیش و کم

کز پور قباد دید نعمان

می‌رفت چو با گله شبانان

عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند

بسی اندرو مردم نی‌درو

شوره ستان دل من بوستان

عروسی در وقایه شهربند است

در بحر دلش کران ندیده است

که چونین بجوید همی کین من

که دل خرد بزرگ از همم است

نخوری طعن دشمنان باری

خاقانی امید بیکران را

زتو دور دست و زبان بدان

از مائده سخات جویم

نخسبد شرط شاهنشاهی اینست

پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند

همان شاه را جان گرامی بود

هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان

وز رنج بدو نجات یابند

او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب

تو گویی که بستامم اندر نبرد

نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من

گهی زر در حساب آید گهی خاک

چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

کنون روزگار وی آمد به سر

بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی

خالت درم و زر است خلخال

یکی نامه فرمود زی اردشیر

فزون‌تر مجو اندرین کار نام

نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین

که در راه خدا خود را نبیند

بدو داد فرمان و مهر و نگین

نباشد ورا روشنایی مباد

نهند آنگاه تهمت بر تهمتن

گه جگر دوخت گناه موی شکافت

ز لشکر هران‌کس که شد سوی ری

که خوناب بارد همی برکنار

چون نای بی‌زبان زنی الحان صبح‌گاه

شب افروزی کنم چون کرم شبتاب

کجا کرده بد روزگاری که زیست

که دانا ورا بهر دهقان شمرد

چو یک نقش خواهی دغائی نیابی

بر ویرانی خراج نبود

چرا کردی این بوم زیر و زبر

چو تنها شدی نیست جای درنگ

کوهه‌ی عرش معلا برنتابد بیش از این

سلیمانی چنین داری چه باکست

چنین جای آباد ویران که کرد

ببر نایی از زیرکی کام یافت

خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری

گرچه دشوار شد بشاید کرد

چو نام خورده آید به از جام نیست

بد او ز ایران و توران بگاشت

دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده

نه تو قصابی و من گوپسندم

یکی تا بگردند گرد جهان

سخنهای خاقان سراسر براند

مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته

در دامن کوه یافت غمناک

به بالا و دوش و بر و یال اوی

ازان خواسته در شگفتی بماند

حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان

به برج او فرود آیند ناگاه

شود خیره رای از بد بدگمان

ز ساند بروم و به ایران گزند

کیش مغان و دعوت خورده به دامغان

جست مقراضه فراخ آهنگ

ز بهرام چندی به منذر بگفت

بماندند با نامور شهریار

در بیشه‌ی صولت چو علی شیر وغائی

که پاکش خورد دیک تی چه او کند

فلک را بپیمود گیتی فروز

برآهخت چون باد و برگفت نام

ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان

کوشش خلق باد باشد باد

فروزنده‌تر گشت هر روز کار

فرستاد نامه بدست تخوار

مجرد شو که تجریدت رهاند

نه آنکس کو پذیرفت از نهادن

دلت را ز کژی بشوید همی

نهادند بر مهر مشک سیاه

بلا چندانکه بیند بیش خواهد

دوزخ از گرمی و بهشت از نور

پلی ساز آنجا چنانچون رسی

همی بر گرفتی چه و چون و چند

به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من

نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود

جهاندار و نیک‌اختر و سودمند

برای و به تدبیر جاماسپ کرد

بسته در تنگ و تیره زندانیست

با یکایک نهفته‌های علوم

که تیره شد آن فر شاهنشهی

سوی خانه‌ی گوهر آگین برند

به طبع راجع و مایل نیامدی اختر

که هر کس را که بینی بر گذرگاه

همیشه ز تو دور دست بدی

که تحری نیست در کعبه‌ی وصال

ز سودای غمم دیوانه گشته

ناید ز تو جز صواب رائی

بر قیصر آمد بگفت این سخن

حریر برگ گل از سوزن خار

نفاذ امر ترا کاینات در فرمان

زمین را تخمی از جمشید مانده

سپاهی بیاورد با ساز جنگ

این سخن با جن و انس آمد ز هو

در خدمت تو همی میان بندم

نرمی آرم که نرمیست کلید

نکوهیده را دل بکاهد می

به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر

بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد

سپندی سوختند و در گذشتند

نه از راه کژی و نابخردیست

کو نیم کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا

چون تافته ریگ زیر بارانم

بر برد چون عجب نباشد کار

که بایسته فرزند شاه جهان

گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان

هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان

سرم را زاستان خود مکن دور

وزان پس دگرگونه بنمود چهر

هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

بجوشد ز هر گوشه‌یی لشکری

یاد آرم و جان برآرم از غم

گریزنده از کژی و کاستی

بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب

از بخت چه انصاف‌ها ستانم

هلم انظروا ما کان عاقبة الامر

بدو گفت کای نامور پیشگاه

چنان رسد که امان از میان کران گیرد

زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا

استواری به استواران کرد

به گنج و به تخت مهی شاد بود

میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد

بر پشت ستوران بار کرده

پاسبان‌تر هزار بار از من

که گوید که اندر گزند وییم

فریدون و جم را خلف چون تو نیست

محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

در صبح چرا دو دست بنمود

دل هوشمندش بپیراستند

درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است

از پس دوری همان خواهم گزید

مرغ و ماهی نشاط‌مند شده

ازان پس نباشد ورا فرهی

یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام

من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش

خواب و آرام جان‌فزای کند

مرا باشد از اخترش بهره‌یی

غرقه در خون چه ناردان باشد

چشمه‌ی مهر است کز غمام برآمد

نشنود قول من الا بختیار

بداد و گسی کردش آراسته

برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد

ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد

که بیچارگی به ز کبر و منی

به فرهنگ یازان شدی هوش اوی

بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر

نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش

کون خرت شمارد اگر گاو عنبری

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

بی‌علاج و آلت حرف و سخن

بر چهره‌ی عروس ظفر کرد مظهرش

به اضافت چو کرم شب‌تابی

بدارمت شادان‌دل و ارجمند

چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک

گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم

قدح را بر او چشم خونی پر اشک

یکی کودکی دارم از اردشیر

که بی اندیشه درین بحر شناور گردد

ز ترس تبر در گیا می‌گریزم

تا بر سرش ز عقل بداری موکلی

چه زین از برش خشک بالین نهاد

تواند آن شه خرم دل طرب ران داد

آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند

به گردن در افتاد چون خر به گل

همی دامن خویش در خون کشید

از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گه الوانی

کارحام دهر خشک است از زادن همالش

عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟

خرد را بران رهنمای آورید

بر زبر چرخ زین تا کشی‌اش زیر ران

وصف تو که با ضمیر شد ضم

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

تنش را نیا زان میان برکشید

کشته‌ی عشق بود زنده‌ی جاویدان

می راز عاشقان شکیبا برافکند

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

نرست از چمن کینه‌ی دوستان

زمان رمان به عبارات مختلف گویا

اوست ریان ز علم و هم ناهار

که پیر بود و ندادم به شوهر عنین

سوی خان مهتر به کنجی نشست

بر در گبری روان بشتافتی

پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند

به دیوانگی در حریرم مپیچ

نگوییم زین بیش چیزی کنون

سجاده‌اش به دوش کشد همچو کهکشان

در آن طشت زر رنگ بر جان نماید

قدر مهان روی زمین پیش او مهان

نهادند بر تخت فرخ پدر

تیره باشد روز، پیش نور او

وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار

ز یک گوشه ناگه در آمد تتار

بپرسیدن از کارداران اوی

نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد

تسکین علتش را تریاق عدل در خور

امید هست که فردا به رحمت و رضوان

بیامد سوی خانه چون باد و دود

عقل تو بر این قلعه مرزبانست

داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند

که صورت نبندد دری دیگرم

بر سینه خوریم تیر دلدوز،

گذار می‌کند از سنگ خاره پیکانم

برق‌ها ز آئینه‌ی برگستوان افشانده‌اند

خدای راست بر افاق نعمتی طایل

وز هر مژه سیل خون گشادند

یک غنچه جلیس هزار خار است

در گردنای چرخ سکون و بقای خاک

تن‌ها ز بهر عرض قرین روان شود

ز خاتونان مصرم شرمساری!

که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی

جرعه‌ای کن به خاکیان ایثار

تو گفتی زدند آسمان بر زمین

ز دیدار او هیچ نگرفته بهر

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

بخت نهفته را نتوان آشکار کرد

امیدوار قبول از مهیمن غفار

وین باده تو دادیم پیاپی

چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی

گر من نظر به عالم ریمن درآورم

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

اشراف قبیله را طلب کرد

بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را

اگرچه دعای مقسم ندارم

که به مردم گیا فرستادی

ز هر بیداردل تعبیر آن خواست

لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام

گرچه جرعه‌ی خاص بهر دوستان آورده‌ام

کس ز پیکان نخواست، جز پیکار

و آن ناقه به زیر ران درآورد

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

به ز آنکه دم به میده‌ی دارا برآورم

حاصل دهر و چرخ دوارند

ز وی نام و نشان وی طلب کرد

از صفات همه اوراق فلک غاشیه‌دار

کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

صد عقده‌ی خشم بر جبین زد

خرم کسیکه درده امید روستاست

ساعد اقبال ماوا دیده‌ام

که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی

تسکین دل از خداش جویم»

به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی

ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم

قفل در حق نتواند گشود

بر مسند احترام بنشاند

دیو طه و تبارک نکند از بر

بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار

جز درخور نار سقر نباشد

مصروع آسا ز خویشتن رفت

نورده کس که به اصله‌ی او را روان کند

داس من چشم اختر اندازد

بسی برزیگران را سوخت خرمن

به خاک انداخت خود را همچو سایه

به دل خسته‌دلان چند زنی نشتر

دوشیزه‌ی جاودان ببینم

که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار

تنها منم و خیال رویت»

چون کسی کش بود از علت پیری افلاج

روح را طعمه‌ی ارکان چکنم؟

چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»

ببرد روشنی لل رخشانش

رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید

آنچه نداریش سزاوار خویش

صد ناله ز درد می‌کشیدند

سوره‌ی انا فتحنا بر زبان آسمان

چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید

ای دریغا آن کمربند و نگین

در من زده آتشی جهان‌سوز

که ما کردیم این خدمتگذاری

زحل خود و مریخ خفتان نماید

گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد

دل بخردان حق شناس از شماست

روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب

خواهی کنیش نام فریبرز نام دار

زاد و برگ آن مسافر زان اوست

ظل همای رایت علیا برافکند

پروردگار صانع یکتا را

چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق

لق تا نداری همبرش

که شرب آب به طبع مریض استسقا

چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان

تا که درین باغچه خار و گیاست

یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم

ولی یکیست که خورشید وش نمایان است

بد پسند است، این وجود آزمند

قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی

ز مکرش به خون دل آهار دارد

که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی

تا ببیند آن رخ تابنده را

آن که آمد با زمانش توامان امن و مان

سرشتگان گل و آب کی رسند بدان

ز آتش حسد آید به جوش خون به قم

درین گمگشته کشتی، ناخداهاست

خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار

در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

شام باشد دهری خفتن در آذربایجان

موزه‌ی هر کس برای پای اوست

در عهد او نظر به حقارت سوی عقاب

عشقم خموش می‌نکند یک نفس رها

در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

دهنده خرمن جانها به تند باد فنا

سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند

آنکه آگه نیست، از بینش بریست

که آن ستور بود که فرو شود به چرا

تا توانستند، دربان را زدند

پس چه فرقان تو را و چه انجیل

گفته‌های او اثر دیگر نداشت

خویش را در سلطنت بنشاندی

مبادا بر تو گردون تابد ابروی

باز فرو خورد همین اژدهاش

عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر

کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار

چو ریزند بر پای تو گنجها

چه جای گه علم یا قرآن است؟

ما نمیگوئیم کاین دیبا بپوش

چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است

بریزند خونت، بریزی چو خون

زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر

گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

فرو ماند به صد خذلان دریغا

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید

بر صفت غله که در آسیاست

تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه

چون سخن گوید سحر دانی که اوست

که ز تایید خدائی به درش بر حشر است

دید آلوده‌ی منی خصیه و ذکر

جمله رایک شب به دعوت خواند نیز

او یکی تن دارد از خاک حقیر

گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش

عشق معروفست پیش نیک و بد

از دو کون آشیان همی‌یابم

هر که نور حق خورد قرآن شود

از یک نشستن پدرانند و مادرند

نیست او از علت ابدان علیل

که غرقه بود در انوار آیه الکبری

بر دل او زد ترا بر گوش زد

زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر

عاشقان پنج روزه کم تراش

تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب

تا نباید که بپرد آن هما

چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند

یوسفی را چون نماید آن جهود

نقدی نیابد از تو کند در دمت رها

پیش از آنک عمر بگذشتی فزون

گر جانت بر هلاک نه مفتون است

دیده‌ی نادیده دیده کی شود

گم شده در جست و جویت عقل پیر

داند او که سوی زندان شد رحیل

ز بهر طمع این و آن را مهار

مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر

واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر

ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من

آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر

سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی

چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز

به روزی همه خلق را میزبانی

چه خواهی از این مستعین محمد؟

کند زلفشان بر سمن مشکسایی

چو حشمت مر امروز می بنگرد

تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش

همان است او که دیده ستیش صد بار

که خویشتنت چنو می همام باید کرد

ای شده گم ره، به دوخته‌است به مسمار؟

هر که ز دین گرد جان ازار کند

سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل

فرق است میان گل و گل خار دو صد بار

تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال

گویند تو راایم حقیقت نه تورااند

کان را همی از جهل شب و روز بخائید

باز ستمگار دیر ماند و مقبل

روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

بر راستی سخن که توی ضامنش

مگر موسی پیغمبر شبانت

نه بر بد نه بر نیک باور مدارش

تو خویشتن چرا فگنی در جر؟

از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند

بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش

چرخ بیدادگر و گشتن هموارش

ستاند توان از توانگر ستمگر

فردا نکند آتش و اغلال شبانیش

زانکه شر و نحس درو خلقت است

یاد نکرده از صحاح و کسور

دود تیره است همچو ابر مطیر

آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست

فرند نبی را بکشد از قبل زر

یک چند حذر کن ای برادر

زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار

یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

که با هر خوانده‌ای این است رسم و سیرت و سانش

آن را که او به دانش والا شد

چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال

پیش شه و میر دو تا چون دوال

اثر مصطفای مختار است

سوی عاقلان مر زبان را زناست

آن به که به گوشه‌ای نشینیم

نه یک رشته را مهره بر کار ماند

پیل را مانم که چون جستم ز خواب

ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو

هر یک به مقام خود نشستند

درفش مرا چون ببیند ز دور

محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک

آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده

بر من ز نخست تافتی روی

بود مدبری کان جنان را جهان

گر کند شه‌باز مرغان را شکار

فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع

همه گفتند کاین خواب محال است

تن و جان فدای سپهبد کنم

سیمرغ را خلیفه‌ی مرغان نهاده‌اند

همی تا کند بلبل اندر بهاران

هنگامه‌ی عاشقی نهادند

رها کرد حربه‌ی سوار دلیر

مژده ده ای تاجور که ینصرک الله

گفت منفذ نیست از گردونتان

بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم

نبودی جز از خاک بالین من

گه گه از ننگ آهن ار نعلی

که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای

می‌راند در آرزوی لیلی

بدین گونه می‌کرد پیگارها

تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید

به شاه تخت رسالت محمد عربی

گهی فرقش همی بوسید و گه پای

وزان گرگساران جنگ آوران

در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق

از خویشتن بپرس در این گور خویش تو

گفت: «این چه خیال نادرست است؟

فکند آزمایش بدان چار چیز

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

بی‌تحری و اجتهادات هدی

لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»

بخندید و زان پس فغان برکشید

ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش

ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش

بسی بهر آسانی‌ام رنج برد

بفرمود تازنده پیلی سیاه

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند

سایه‌ی بخت سیاه از سر خصمش نرود

گردش همه خلق حلقه بستند

هران مام کاو چون تو زاید پسر

شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را

ز حرص برافشاندن مال، جودت

شد از انفاس آن افسونگر گرم

اگر ماده گر نر بود در ستیز

این حدیث نبی کند تلقین

بیچاره در افتد، زبون دهد جان

مجنون به زبان بی‌زبانی

کزین آگهی یافت سام سوار

به جام صدف نوش بحری که عکسش

ای عجب اینست او یا آن بگو

برد از نظرم غبار صورت

به گرد دوالی درآمد دلیر

چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت

گر تک او را به خورشید جهان پیما دهند

زدید از کرم خیمه بر باغ من

برین سان که گژدهم گوید همی

سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند

حیدر همین کرده‌است اشا

از دجله‌ی چشمشان به هر میل

میل هر جزوی به جزوی هم نهد

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان

بهر نانی، دوست را بگذاشتی

آن روی به دشت کرد یا کوه

چو پیغام بشنید و نامه بخواند

مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا

ور دو کس در شب خبر آرد ترا

زدی افغان که: «من عمری ست دورم

وای آنکو مرد و عصیانش نمود

تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان

چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو

غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است

ببایست ماندن که خود روزگار

امید آبروی ندارم به لطف شاه

به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را

بساختند چهار آخشیج دشمن از آن

ظلمتش با نور او شد در قتال

چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند

آنکه عمری پی آسایش تن کوشید

اندر آن چه همی نگر امروز

که یکسر بتازید و جنگ آورید

بس بس ای دل ز کار آب که عقل

نیم تو مشکست و نیمی پشک هین

اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری

پس مشو همراه این اشتردلان

خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع

وگر حفظت به حال خویشتن خواهد طبایع را

نمیگوئی که روزی آرمش یاد

برانگیخت الکوس شبرنگ را

ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک

سیل مرگ از فراز قصد تو کرد

خرد را چون دماغ از می سبک شد

حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست

ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

دارم گله‌ها و راست پنداری

اگر داد فرمان دهی گر ستم

خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟

چون ببیند روی زرد بی‌سقم

چون سایه شدم ز ضعف وز محنت

هر یکی با جنس خود در کرد خود

دیری است که این فلک نگون است

چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان

بندم همی چه باید کامروز مرمرا

ببستند بندی بر آیین خویش

مادح اگر مثل من هست به عالم دگر

سال قحط انگبین و شیر بهشت

در اطراف شاهیش عادی نخاست

پس سلیمانی کند بر تو مدام

کای مادر موسی معانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

همیشه سوگواری پیشه دارد

سخن چون به گوش بزرگان رسید

شروان به دولت تو خود خیروان شد اما

از ذکر باقی نطفه می‌چکید

اندر دم دولت زمین بدرم

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

چو روز است روشن که بخت است تاری

مه سر علم او کند چو پنجه دراز

تو با فلک تند کارزاری

بدو گفت اولاد کای نره شیر

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند

آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر

هر چه مکرو هست چون شد او دلیل

به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا

دولت گلزار بیکجا برفت

آب را بربست و دست و باد را بشکست پای

چو بشنید پیغام سنجه نهفت

آتش اندر تن کشتی چه زنم

ور کست شیرین بگوید یا ترش

در ناف عالمی دل ما جای مهر توست

ستر چه در پشم و پنبه آذرست

گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ

به او مجال حکایت مده که هر نفسش

بر نامده سپیده‌ی صبح ازل هنوز

چو با مرغ پرنده نیرو نماند

شراری جهد ز آهن نعل اسبش

کمال عزت او بین و دم مزن زنهار

کاروان منقطع شد از در شهر

هر دو را این جست و جوها زان سریست

هم شوربای اشک نه سکبای چهرها

ور مثال احمقی، پیدا شود

به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند

چو رستم چنان دید نزدیک شاه

عطای تو کند این درد را دوا گر نه

گوهر کان هوی جز سنگ نیست

نکنم زر طلب که طالب زر

محضرون معدوم نبود نیک بین

بس که بزرگان جهان داده‌اند

اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد

به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد

چو بشنید گفتار گودرز شاه

صاحب جبرئیل دم، جمال محمد

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت

زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

او سرو جویبار الهی و نفس او

کالا مخر از اهرمن ازیراک

بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست

هنوز از لبت شیر بوید همی

ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی

پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت

من و ناجرمکی و دیر مخران

اندر آن عالم که هست این سحرها

اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی

لیک به روی زمین از حرکات سریع

فال سعد است گفت خاقانی

بدو گفت رستم که ای شهریار

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد

تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست

بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او

چون دهانم خورد از حلوای او

اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزه‌ی عزلت

برداشتیم مهره‌ی رنگین را

گر چه در حلق سماکین افکنم

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند

عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی

سالکان را چه کار با دیوان

از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم

که نقاب حرف و دم در خود کشید

طفلی است هنر که مادرش مرد

به شغل و شعر و معما بنان فکرت را

شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند

کز قعر چاه تا به کران رایش

پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز

این فرستادن مرا پیش تو میر

رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین

در جنب سخاش بحر و کان را

که ما را سوی پارس باید کشید

آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی

بسی برگشت، راه و رسم گردون

حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار

هر که از طفلی گذشت و مرد شد

بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ

بلقیس روزگار پریخان که روزگار

کز لطف تو هم نشد گسسته

به شاهی برو آفرین کن یکی

عقل را گفتم چه سازم نزل او

چون راه شوق عشق به پای خرد نبود

بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک

تو چه دانی ای غراره‌ی پر حسد

کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب

عقل عابد را چو این عرفان نبود

عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح

به پیش اندرون شهر هاماوران

دل به در کبریاست شحنه‌ی کارش که او

نفس تو، چون خودسر و محتاله شد

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

از شکاف روزن و دیوارها

نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست

بود بدیع کلام مفید مختصرش

ببخشید گنجی به درویش مرد

در گنج بگشاد و دینار داد

یعنی فکند به پای پیلش

یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت

پرستیدن دین بهست از گناه

روی دینار و درم از نامشان

دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

پس آن نامه برخواند پیشش دبیر

بسیمرغ بادا هزار آفرین

بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل

تیرگیها را نمودم روشنی

همی بود قیصر به زندان و بند

خشک بر میخ طبیعت چون قدید

حدیث کوفیان تلقین گرفته

به بی‌گزندی من نیست هیچ انسانی

چو آواز بشنید لشکر برفت

بدان دژ فرستاد کاووس را

سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی

دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان

کنون هرک بردی ز ایران اسیر

خفته باشی بر لب جو خشک‌لب

چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

همان جامه پوشیده با او بهم

دو لشکر نظاره برین جنگ ما

از خلال ملکان فرق بکن

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

کسی را کجا رانده بد یزدگرد

گر کنی تف سوی روی خود کنی

چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود

شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد

که هر شاه کو را ستایش بود

چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی

اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی

غافل کی بود خداوند ازانک

که ما بازگردیم و آن پل به جای

ور کنی عادت پشیمان خور شوی

گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست

خواجه آنست که آزاده بود، پروین

که این کم خرد نورسیده جوان

ز زخم تبرزین و از بس ترنگ

جان به فردا نکشد درد سر من بکشید

گلبن ما باش و بهر ما بروی

دل نامور مهتر نیک‌بخت

ظاهرا کار تو ویران می‌کنم

پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش

چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان

ز بخشش منه بر دل اندوه نیز

بدان کار نظاره شد یک جهان

اول روز اندک است زیب و فر آفتاب

من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد

شهنشاه پرسید و بنواختشان

تا رهی از فکر و وسواس و حیل

من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو

تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی

بفرمود تا پرده برداشتند

چه مردی و نام و نژاد تو چیست

مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه

مرو زین ره سخت با پای سست

نگوید همی یک سخن جز به داد

خانه خالی یافت و جا را او گرفت

کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید

یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من

که با فر و برزست و با مهر و داد

بیاید دهد آگهی از سپاه

هرانکس که او از گنهکار چشم

غافل نبود در سرای طاعت

به بر گیرد ودانش آموزدش

چون محک آمد بلا و بیم جان

تو بر اختر شیر زادی نخست

گاه از رنگرزان خم تزویری

گسسته شود در جهان کام اوی

بیاراست رودابه را چون نگار

مگر ز اختر کرم گفتی سخن

بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست

که ما بندگانیم پیشت به پای

لیک گر واقف شوی زین آب پاک

چنان دان که بیدادگر شهریار

از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده

بیامد به راهام گفت ای سوار

بمالید گوش اندر آمد شگفت

چنین داد پاسخ که یک روزگار

شهر هاء منکر از حسام او

شما می گسارید با من سه روز

بند بر پیلتن زمانه نهاد

چو شد سال آن نامور بر سه شش

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست

وزان پس بیامد بر اردشیر

فرستاده آمد چو باد دمان

گرو زین سپس شاه ایران بود

تو بدین طفلی، که گفت استاد شو

وزیشان بسی نیز ترسا شدند

آنچه بینی که بر بساط فراخ

اگر من سزایم به خون ریختن

از برای مدد لشکر منصور تو بس

گر ایدونک من بودمی رای زن

درفشی بدید اژدها پیکرست

یکی شارستان دید با رنگ و بوی

غره مشو به دولت و اقبال روزگار

بسی زر و گوهر به درویش داد

گهی با چنان گوهر خانه خیز

بپخت و بخوردند و می خواستند

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز

چو از باختر چشمه اندر کشید

ز من آشکارا شود دشمنی

بگوی و ز من بیم در دل مدار

سر بگردید از غم و دل شد تباه

به بابک چنین گفت زان پس جوان

تنیده تنش در رصدهای دور

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری

چو بنشست آن دخت مهرک بده

بگیر و بگیسوی او بر بدوز

که دادست ازیشان و بگرفت چیز

چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن

فتاده سایه‌ی قدرت بر آسمان و به طوع

به دکان گوهر فروشی رسید

این یکی شرزه‌ایست خیره شکر

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را

از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند

بزد نای رویین و بگرفت راه

حالی از چور آسمان باری

بظاهر، ملک تن را پادشائیم

خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست

چو دادیم ناموس نام آوران

تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت

گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان

کنون نذر عهدی بکردم بکلی

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟

اختیارات تو چنان مسعود

گر از نخل طوبی رسد در بهشت

نیز در ثمین مخوانش دگر

به جای سکندر بمان سالها

گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی

بتر زین همه نام و ننگ شکست

گشته بر خصم تو چون کام نهنگ

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

نیست در سکنه‌ی زمانه کسی

بساز انجمن کانجم آمد فراز

عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد

ای ز ادراک و جوانبخت‌ی و دانائی تو

بر سرت سایه‌ی ملوک مقیم

به رستم چنین گفت کاندر گذشت

به روانی و نفاذ فرمانت

اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر

ای ز پاس تو تیره آب ستم

تو مردی و من مرد وقت نبرد

جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد

من به خدمت تو گشته منتظم

دیدست به کرات بی‌شمار

ازین پرهنر ترک نوخاسته

لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم

بزیر پنجه‌ی صیاد، صید نالان گفت

آخر این روزگار جافی را

من امشب به پیش جهان آفرین

او چو از جان ترا ثنا گوید

فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند

اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد

چو از دامن ابر چین کم شود

گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن

مهمان بلیس است خلق و حجت

کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند

یکی پیل جنگی و چاره‌گرست

ببخشمت چندان گهرها ز گنج

بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است

آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو

ز مازندران هدیه این ساختی

برانگیخت رخش دلاور ز جای

خیره سر میخواندی و دیوانه‌اش

روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج

نیاموزد از کس خرد گر نژاد

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ

ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی

تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی

کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک

سپه دارد و نامداران جنگ

جملگی زندگانی رنج و بار دایم است

پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه

فرود آورمشان ز ابر بلند

برآمد یکی میغ بارش تگرگ

هزار سجده‌ی بی‌اختیار کردم و گشتم

وقت بخشش حیات درویشی

سکه‌ی شاه و نقش سکه یکیست

درفش تهمتن چو آمد پدید

اگر بر دامن کیوان نشستیم

یک دم آن باد سبلتت بنشان

به کردار شیری که بر گور نر

شهنشه نیارست کردن حدیث

ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال

گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس

دع کیسه مجهولة هو عسجد

مکن، پنجه از ناتوانان بدار

وینها که دم زدند به حب علی همی

چرا نسازم با خاکیان درو فلک

ز لشکر بیامد هشیوار بیست

تنت باد پیوسته چون دین، درست

اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست

تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون

نطقت اذت لاحت لوامع مجده

مهیا کن روزی مار و مور

بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است

ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان

سه چیزست بر تو که اندر جهان

در او هم اثر کرد میل بشر

پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده‌ی دهر

قصبی خواهم و دراعه نخواهم زر و سیم

قلبی کظیم بعد سل یعاتبنی

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا

نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست

بی‌خرد لیتکی و بد خصلت

رخان سیاوش چو گل شد ز شرم

گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی

محتشم رخش شکوه گرم مران

چون گرده‌ی پیه تنک آن کون چو دنبه

چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد

به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

خاطری در نثار چون دریا

میان را به کین برادر ببند

وز بهره‌ی زمانه تو بادی که شاه را

و گر ماه از تو پوشد کسوت نور

اینهمه مشغله و رسم و هوس

منادی کرد تا از کشور مصر

احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار

گمانی مبر کاین ره مردم است

ای از کف چون ابر بهاریت گه جود

به رستم چنین گفت کاووس کی

ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح

توسنی کز روز باد پویه‌اش گوی زمین

از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید

حق و ادرار خویش میطلبند

تا زمان همچو روز باشد و شب

چو بازارگانان خرندت بزر

افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید

ببخشیدشان بیکران زر و سیم

شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران

دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب

همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد

جوابش داد یوسف سرفکنده

رفعت این را همی دهد تشریف

دعوت حیوان چو کرد او آشکار

از برای هدیه‌ی معنی و کدیه‌ی زندگی

به نوک سنان و به تیر و کمان

روشن به وزیری که مملکت را

قوی کننده‌ی دست کلیم لجه شکاف

مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

گرچه از سیرت هنر پوشی

از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق

چو مردم برم خواستار آیدم

در حیز زمانه شتر گربها بسیست

گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل

آن بزرگ عرب چو آن بشنید

تا در سرای شادی و غم در زبان فتد

آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند

فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد

ازو شاد شد جان افراسیاب

تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی

ابا هدیه و باژ روم آمدم

نشود در گشاده تا تو به دم

بود آن سری ز نامحرم نهان

مرا غرض شرف بارگاه عالی تست

تو جز در بوستان، جولان نکردی

گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

یکی داستان زد هژبر دمان

به عزیزی و حق نعمت تو

همه خانه از موش بگذاشتند

لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت

بدین اندیشه آزارش نجویم،

دیر زی شادمان و نهمت یاب

در چنان ذاتی من آنگه کی رسم

بادیه بوته‌ست و ما چون زر مغشوشیم راست

تهمتن بدو گفت من بنده‌ام

به وهمش قدرت آن هست کز دهر

خود اندر پرستشگه آمد چو گرد

علم باید که کند جای تو کرسی و صدور

میانش موی، بل کز موی نیمی

فتنه زان سوی خوابگاه فنا

هیچکسی پاس نگهدار نیست

روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا

به خنجر به دو نیم کردش به راه

به یاد آن حقوق مکرماتت

چو بشنید خراد به رزین برفت

آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی

بزودی کامگاری بینی از من

از چنین مجلس ای نفیر از بخت

تو را اگر نبود ناصحی امام امروز

قبله‌ی دین امامان خاندان تست و بس

دلی کز خرد گردد آراسته

ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست

همه چین همی‌گفت ما بنده‌ایم

ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست

جان چو باقیست او بقا جوید

با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد

زانک ازین پالوده مستیها بود

دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد

چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام

درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان

ازان جایگه شد به دشت شکار

هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید

بر همه در شعر بلندی‌م بخش

دست دوام دامن جاه تو دوخته

عقل را آستین به خون در غرق

شکر کن زان که شرع و شعرت هست

بدو گفت کاین روی و موی و نژاد

گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه

بدو گفت موبد که نوشه بدی

محالست اینجا دعا کز محل

گفت: «تدبیر کار و بار او راست

اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد

چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل

جهانی بدو کرده دیده پرآب

هست جرمی که درو شیر فلک

جهاندار تا این جهان آفرید

آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

کارکنان داده به عقل از حواس

معتدل اقبال بادی کو چرا

درخت پشیمانی از دینه روز

که گرداند ملون کوه را چون روضه‌ی رضوان

پدر خود دلی دارد از تو به درد

بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس

که از ما هر آنکس که جنگی ترست

جوهر باد حزم او چون خاک

حق همسایگی‌ام دار نگاه!

در حساب تو مضمرست اجل

آنچ او بیند نتان کردن مساس

هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز

چو دیدند گردان گو پور شاه

موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد

ز خراد برزین گل مهر خواست

شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان

گرتو از بهر باغ در کاری

کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب

بدان حضور که لااحصی برآمد ازو

علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی

ازو نیز هم بر تنم بد رسد

چه شود گر ترا در این یک بیع

گر از من پذیرفت خواهی تو چیز

هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم

عزیز مصر چون این نکته بشنید

دست رایش بکوفت حلقه‌ی غیب

قلب ماندی تا ابد در گردنم

از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک

چو کیخسرو آمد بر شهریار

اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند

گر ای دون که باشیم همداستان

تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی

زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا

ز موبد شنیدستم این داستان

گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم

مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب

نرود در خیال موجودی

ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش

ز زرین و سیمین وز تخت عاج

احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد

به هر روز و شبی این بود حالش

که گردد گل سبز را مشگرش

پس روان گردد چو دزدان سوی دار

نه ازو نز حسین و اسعد و زید

تا دل و حق دل ندانی تو

تواین نامه بربند بردست راست

چو از دور دیدند بهرام را

صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون

ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم

تو گفتی که من بد تن و جادوام

توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد

ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا

گر بلندت کند نیایی زیر

از آن تخمه‌ی کس در زمانه نماند

وزان دشت بی بر انگیخت اسپ

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز

به پای هر ستونی ساخت از زر

به سوی خراسان نهادیم روی

چه داری جواب محمد به محشر

خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن

ازطریق سخاوت و حری

همه شهر ایران تو را دشمنند

که او از پی واژ شد زشت گوی

خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر

سزاوار خدایی لطف و قهر است

نهان گشته در خانه‌ی آسیا

تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو

باد ندارد خطر به پیش جبل

ذات و اسم تو هر دو ناپیداست

شب آمد بشد کارگر ناپدید

پذیرفت ازو هر که بشنید پند

تا بدانی که خدای پاک را

نه زان معنی که من شهرت ندارم

نداند کسی راز گردان سپهر

وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست

ذوالنونی از قیاس تو ای حجت

تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد

به گفتار گرسیوز افراسیاب

همان نامه بنمود و برخواندند

خفته بود آن شیر کز خوابست پاک

چند باشی عیال فکر کسان؟

بشد مهر هرمزد خنجر بدست

نیک و بدی که کرد درآید به گرد او

اقرار به بندگی او داده

دهد از ذات خالد و باقی

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد

کنون چون بچشم خرد بنگری

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود

ریش ناگه رخش سیاه کند

چو زیراندر آمد سر راستی

بر ره راستان و نیکان رو

روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی

ننمایند روی وصل به خام

ز لشکر نیارست دم زد کسی

سپهدار نشنید پند مرا

این بیان بط حرص منثنیست

به دعای خود و دعای کسان

برانگیخت از جای اسپ سیاه

ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا

نگیرم پیش رو مر جاهلی را

به چنین دوست تحفه جان باید

شمارا به چیزی نبودی نیاز

چوخسرو چنان دید برپای خاست

با تو او چونست هستم من چنان

دره، کز دست بیگناه افتد

بپیچید رستم ز گفتار اوی

سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین

وانگه کس برده نگشتی ز خلق

همه اندر تراش چون تیشه

روان تو را دادگر یار باد

دل او ز تیمار خسته مباد

زانک حد مست باشد این چنین

روی در روی ننگ و نام کند

چو روی تخوار او فروزان بدید

گر خلاصی باشدت زین مار زشت

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه

زان سبب بوی نیمه مردی نیست

که بر شهریاری زند بنده‌یی

نیاطوس یکسر پذیرفت از وی

آن بلیس از خمر خوردن دور بود

گر چه دیریست کندرین بندی

به یکی جاهل کز بیم کند نوشت

جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست

پیش چشمش این جهان پر عشق و داد

همت دل کمند عاشق بس

ای آنکه همی به لعنت من

بگفت این و بنشست مرد دلیر

جان فدا کردن برای صید غیر

کانچه از شحنه ماند و قاضی

کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف

به دین زن دست تا ایمن شوی زو

کین ترا سودست از درد و غمی

نسیه و نقد خود بر اندازد

به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان

بدو گفت خاتون که من کین خویش

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست

نیست، گر نیک بنگری، حالی

به بدر و احد هم به خیبر نبود

چون که بدان یک قدح که داد تو را میر

هرچیز با قرین خود آرامد

زن چو نیکوترست هیچ بود

تو را جان جان است دین، ای برادر

به راهب چنین گفت کینست خال

داند به عقل مردم دانا که بر زمین

علم را دزد برد نتواند

دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش

آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری

اندرین ماه بی‌خلاف و گزند

روی واپس کردنش آن حرص و آز

گریزان برفتست زین مرز وبوم

بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب

بر تو حفظش چنان نگشت محیط

در سگ اصحاب خویی زان وفود

سمرم من شده و افتاده‌ام از خانه‌ی خویش

که ما نام او از جهان کم کنیم

چه نشینی که وقت کار آمد؟

پای دار اکنون که ماندی فرد و کم

کنون من تو را آزمایش کنم

به بیشی چرا شادمانی کنم

بس ازین آب و خاک غارت کن

خونبهای من جمال ذوالجلال

پند پذیر، ای پسر، که پند تو را

به دیبا تنش را بیاراستند

رنگ پوش دروغ چون پر شد

سالها خر بنده بودی بس بود

برفت آن گرامی سه آزادمرد

مرا چند گویی گنهکار شو

هر که گردن بپیچد از در او

پس معانی را چو اعیان حلقهاست

چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی

هم‌انگه فرستاد کس رشنواد

شیخ شیرست، نزد شیر مرو

کای خدا افغان ازین گرگ کهن

همی‌راند ناکار دیده جوان

وگر من شوم کشته بر دست اوی

از نشاط بلا به رقص آید

تا بظاهر بینی آن مستان کور

یافته‌ستی روزگار، امروز کن

همه تنش پر زخم شمشیر بود

پای رفتن نبود در دستم

اژدها را هست قوت حیله نیست

برادر چوروی برادر بدید

به تاج مهان چون سزا دیدمش

اینکه چون سایه سو بسو گردی

زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود

گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست

پشوتن بروبر همی مویه کرد

وانکه لایق بود به خلوت و صوم

تا پری و دیو در شیشه شود

خرد نیست با مردم ناسپاس

وزانجا بیامد سوی خان خویش

حسد دشمنانش اندر پی

چون شدی سر پشت پایت چون زنم

همیشه در راحت این دیو بدخو

به ابر اندر آمد خروش سپاه

در ولی پر غلط کند بینش

پس کمند هستها حاجت بود

زره خواست و پوشید زیرقبای

بدیشان بود دانشومند خوار

کار ایشان اگر ز فتنه بریست

دوزخی افروخت بر وی دم فسون

امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم

جهان راست کردم به شمشیر داد

غم ما خور، که از غمت شادیم

این دو روزک را که زورت هست زود

برین گونه برنامه‌یی برنوشت

یکی تازیانه برآورد نرم

گر چه هر یک چنین مدار کند

یار تو خرجین تست و کیسه‌ات

این همه مکر است از خدای تعالی

از اسپان تازی به زرین ستام

خایه‌ها را به خایگینه کند

کار پنهان کن تو از چشمان خود

ستاره شمر پیش او بر بپای

چنین داد پاسخ کز اسفندیار

دل خود را به صد گره بستن

سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار

ابلیس در جزیره‌ی تو برنشست

ببخشید بر مرزبانان روم

در بدایت سماع بد نبود

یک نشانی آن که او باشد سوار

به دستور فرمود پس شهریار

چو زرین سپر برگرفت آفتاب

جامه دان و به جامه دیبایی

تا چنان گردد که می‌خواهد دلش

به خواب اندرون است میخواره لیکن

سبک دیده‌بان پیش مامش دوید

زانکه شرک از ریا پدید آید

عقل کو مغلوب نفس او نفس شد

نخست اندر آید ز سلم بزرگ

اگر خون ایشان ببخشی به من

مه روزه دراز درجک برون داد

تا محال از دست من حالی شود

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب

جهانا چه خواهی ز پروردگان

مهیا کرد با صد زینت و زین

باز پیغامبر به تکذیب صریح

بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش

یکی کوس بودش ز چرم هژبر

چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش

این سزای آنک شد یار خسان

پارش امسال فسانه است به پیش ما

مدارید ازین پس به گیتی امید

برآمد شعله‌ی کین را زبانه

خدمت اکسیر کن مس‌وار تو

بفرمود تا نزد او شد دبیر

سخن چند گفتم به چندین نشست

راست که شه بر لب دریا رسید

عهد ما بشکست صد بار و هزار

از بهر بر شدن سوی علیین

بکوشید تا مهر و داد آورید

پاک روانی که به آگاهی اند

آن دو اشتر نیست آن یک اشترست

یکی نامه بنوشت گردوی نیز

تو امروز می خور که فردا به رزم

چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر

جعفر طیار را پر جاریه‌ست

جهان رستنی گر نیک بودت

چنان کو برفتن نباشد دژم

خضر خان حربه‌ی شه خورده در دل

در درون بیشه شیران منتظر

ابا هریکی مرد شاگرد سی

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

شبی خوش دید دارای زمن را

چون بخواهم کز سرت آهی کنم

ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک

چه گوید همی این دگر شاخ گفت

موز، به یک برگ بپوشید شاخ

پس نشان نشف آب اندر غصون

تو گویی که فرزند یزدان بد اوی

بپرسید و گفت این سوار از کجاست

ز بی‌انصاف نتوان یافت این کام

هم‌چو یخ کاندر تموز مستجد

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم

چنین بود بخشش ز بخشنده‌ام

مراد من چو جز دین را فرج نیست

هم ز خود سالک شده واصل شده

همی‌بود تاشمع گردان سپهر

هزارت کنیزک دهم خلخی

رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض

عارف شه بود چشمش لاجرم

به چیزی دگر نیست داننده دانا

به بالای سروست و با زور پیل

چو گفتند این سخن را مرد دانا

سایه برده او و خاکش سایه‌مند

همی خلعت خسروی دادشان

همی داشتندش چنان ارجمند

نه کس دادی کمند کینه را تاب

پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار

رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ

چو او بشنود خوب گفتار من

کسی را تاج زر بر سر دهد زیب

چون کفم زین حل و عقد او تهیست

در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز

وزان جایگه ساز ایران گرفت

به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»

گشت مشکات و زجاجی جای نور

جامه است مثل طاعت و آهار برو علم

همی گفت چونی به درد اندرون

به رنگ سبز رحمت‌ها سرشت است

بره پیش گرگ امانت می‌نهی

نیارست رفتنش بر پیش روی

فرو برد چون باد گاو اژدها

بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی

بود مغلوب او به تسلیم و رضا

بر منبر حق شده است دجال

ازان پس که جانم رسیده به لب

بدو فضل خدایم کرد تسلیم

تا به هم در مرجها بازی کنیم

که امروز من از پی کین اوی

کسی گوید آتش زبانش نسوخت

شه گم گشته هوش و یافته جان

گر همی‌خواهی سلامت از ضرر

با دل و عقل و با کتاب و رسول

چو آگاه شد فور کامد سپاه

دو دیده چار گشته گاه دیدار

رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند

اگر خفته‌ای زود برجه به پای

ز بن تا سر تیغ بالای اوی

چو اسفندیاری که از چنگ اوی

زد به شمشیر و سرش را بر شکافت

زر مغشوش کم بهاست به رنج

من اکنون چنین سوی ایوان شوم

فاعل فعل تمام و قول مصدق

این جهان گوید که تو رهشان نما

ز شاهان شه پیر گشته به بلخ

دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش

اگر خفته‌ای زود برجه به پای

گر دو عالم پر شود سرمست یار

کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین

بفرمود تا زو بپرسند شاه

تن همی‌نازد به خوبی و جمال

ذره‌ای کان محو شد در آفتاب

که همچون پدر بود و همتای اوی

بیاورد گنجور و بنهاد پیش

سپارم ترا افسر و تخت عاج

تن سپید و دل سیاهستش بگیر

شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش

بفرمود داراب ده بدره زر

ز بیتابی ببین در پیچ و تابم

راه ده آلودگان را العجل

کلکم که سرش زبان غیب است

نبیره که از جان گرامی‌تر است

چو بردندش از پیش فرخ پدر

آنک تنها خوش رود اندر رصد

بر طلب برکت میشی تو را

زانک گر آبست مغلوب گلست

چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند

چون مقلد بود عقل اندر اصول

بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

همی اژدها دام اهرن کند

هین درین بازار گرم بی‌نظیر

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول

باد حمال سلیمانی شود

بیا ساقی از آن صهبای دلکش

تو که یک جزوی دلا زین صدهزار

من میان هر دو با جانی به غرغر آمده

بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید

تگینان لشکرش ترکان چین

خدمتی می‌کن برای کردگار

زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی

چیز دیگر ماند اما گفتنش

کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی

آن سخنشان را وصیتها شمر

اصل ماتم تیغ هندی در یمینت

گوشه‌ی بی گوشه‌ی دل شه‌رهیست

همای خردمند و به آفرید

هر طروقی این فروقی کی شناخت

گوئید که بدها همه برخواست خدای است

آن صفت در امر تو بود این جهان

چو سر خوش گشت از جام پیاپی

دست‌مزدی می نخواهیم از کسی

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

این قضا می‌گفت لیکن گوششان

که امروز من از پی کین اوی

ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست

از این زشت نال ار ننالی رواست

ور بشد اندر تردد صد دله

خر فروشانه دو سه زخمش بزد

همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو

ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان

بیگانه صفت خرام کردی

بگیرد ببندد همی با سپاه

وفا پیشه یارا خداوندگارا

سیل طمع برد تو را آب‌روی

چو زانجا باز گردم شاد و خندان

به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ

لاح صبوح سره فاح نسیم بره

از تیغ تو ای بقای دولت

ایشان همه را بقیس میلی

دل گرگسار اندران تنگ شد

قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند

حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،

ندانم کاین گره تا چون کنم باز

گر در آمیزند عود و شکرش

ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی

چو بردندش از پیش فرخ پدر

صنم چون دید کو دل ریش دارد

مرا ده یکی کاروانی شتر

لب گشودی زدند عطاران

آنها که تورااند ز فعل بد اینها

چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش

پریدی پشه گر پیشش به تعجیل

زد سرانگشت بر درش در حال

به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان

به مهر اندوده دلهای کریمان

همه لشکر از دژ به راه آمدند

همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین

دگر هرک پیرست و بیکار و سست

هر ناله که عاشقانه می‌زد

من کریمم نان نمایم بنده را

ای ز تسبیح تو تازه چهره‌ی هر خاص و عام

منشور تو درج پر جواهر

ار، خفته میان خاک مانده

نشست از بر باره و آمد به زیر

لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم

کنون آفرین بر تو شد ناگزیر

بس ابر که تند سر برآرد

به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است

بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند

عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون

ناخن که سر خراش دارد

ز آواز اسپان و زخم تبر

گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی

به تاوانش دیبا فرستم ز گنج

گفتند به اتفاق پیران

بس که کردید از جفا بر جای من

عشق افزون ز جان و دل جانی است

اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر

چون دست به پنجه در زدندش

برفتند بر هر سوی صد هیون

محرم این سر، روان پاک رسول است

بیامد سر موبدان چون شنید

آن چاره که نی به بازوی ماست

نیازم هست اما نی به گوهر

باطنش مست و ظاهرش هشیار

دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد

هر جا که نهاد پای روشن

به دست چپ خویش بر جای کرد

تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود

نماند بر و بوم هندوستان

بدان عزم از بساط بزم برخاست

گفت گیرم کز تو ظلما بستدند

در مدح تو چون زنم؟ که ز غم

بیاضش در گزارش نیست معروف

دیدش چو چراغ مرده بی‌نور

ز لشکر سرافراز گردان که‌اند

مشتی گل تست در کشیده

به شاه جهان گفتم از مار و زهر

گفتند که ای نشانه‌ی درد

بگفتا بی‌خودی، گفتا ز رویت

یک قطره نیست ز دریای نعت او

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

از رخ به زمین شود زر افشان

بکردند چاک آهن بر و جوشنش

خدا درمان فرستد مردمی را

چو این بومها یکسر آباد کرد

در گلشن آن بهار خندان

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

نه پای که رخش عزم راند

خدایا تا جهان را آب و رنگست

در دل، همه صحبت تو جوید

چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

همان نیز هر سال با باژ و ساو

گمان بر اعتمادش بسته بیمار

که از جان طاقت از تن تاب رفته

در میان مهم من نه پای

فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش

زبان را داشت زان جولان گری باز

بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای

سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

که درویش را شاد دارم به گنج

پس بهر دوری ولیی قایمست

هم خلعت عفو در برش بود

اگر خود مار ضحاکی زند نیش

نه از تابش او همی کم شود

بجستم هم‌اکنون پری چهره‌یی

یکی با وی غلامان و کنیزان

مرا نیز با مرز تو کار نیست

نژادیست این ساخته داد را

ولیکن دانمت کاین حد نداری

یا اباعبدالله اینک تشنه‌ی ابر کرم

کرا جامه پاک است و سیرت پلید

همان بس که من شیر بینم ز دور

دگر گور بنهاد در پیش خویش

مرا دل بود از بهر تو در بند

که شش ماه دیوان بیاراستی

همیشه نهان دل خویش جوی

آنک جان بوسه دهد بر چشم او

عجبتر آنکه ملک را چنین همی‌گفتند

چو دولت هر که را دادی به خود راه

ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد

بیامد به پیش پسر تازه‌روی

کی توانست آن پسر دایم نشست

ز باد آمده باز گردد بدم

رسیدند جایی کجا آب بود

از این دستان سرانگشتان نجویم

به یک رقعه برزن ختن بر چگل

پیر بودی و ره ندانستی

بجستند و هر گونه‌ای ساختند

به هر جای بر توده‌ی کشته بود

گوهری خورشیدفش در موی داشت

دو شاه دلارای یزدان‌پرست

بیاورد مرد جوان آب گرم

شرط من جا بالحسن نه کردنست

راست گفتی که آن حصار بلند

نظامی جام وصل آنگه کنی نوش

سه دیگر سخنگوی هنگام جوی

گرامی کن ایوان ما را به سور

بی‌شکی دایم برآید کار من

ز گنج تو آگنده‌تر گنج او

گیاها ز خشک و ز تر برگزید

ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است

خجسته بادت عید و چو عید باد مدام

ز باریدن تیر همچو تگرگ

به کار اندر آی این چه پژمردگیست

بزرگان برفتند با او به راه

چاوش شه زاده زو آگاه شد

ز ما باد بر جان آنکس درود

ز آمیزش این چهارگانه

آن غذای خاصگان دولتست

فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز

مدم دم تا چراغ من نمیرد

تا تن هستی دم جان می‌شمرد

به گردش یکی باره کرد آهنین

ما همه سرگشتگان درگهیم

نخستین به شمشیر شیر افگنیم

راضی شوم و سپاس دارم

در این ظلمات غم تا چند مانی

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

تا بلبلان به ناله درآیند بامداد

لاله به آتشگه راز آمده

به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی

نیم شب چون نیم مستی آن غلام

چو از خواب بیدار شد زن بشوی

چو پوشید از کرامت خلعت خاص

اندر آ کزاد کردت فضل حق

پادشاه جهان برادر تو

بسا معشوق کاید مست بر در

مگر دیدی احوال نادیده را

چو بشنید این‌گونه زیشان سخن

نه جرم در بر عفو تو ناامید شود

تو چیزی مدان کز خرد برترست

خورشید بدان گشاده‌روئی

به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند

گو بزن مر مرا و دور مکن

بفرمود تا سنگ صحن سرای

تا نکند شرع تو را نامدار

نیارست رفتنش بر پیش روی

روح شاید بنات را بنا

پدر زار بگریست از مهر اوی

گنج دو جهان در آستینم

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار

فرخی بنده‌ی تو بر در تو

چو در خواب این بلا را بود دیده

سایه خورشید سواران طلب

بر ما فرست آنک ما را گزید

چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم

چو بهرام رخ سوی دریا نهاد

ای هم نفسان مجلس ورود

ره از شلوار بندش دید بسته

راست گفتی که آفتابستی

نه از جور مردم رهد زشت روی

زنگ هوا را به کواکب سترد

که این را به درگاه قیصر برید

که این گفته را گر شوی کاربند

بدو گفت اگر دزد شمشیر من

با او به بدیهه خوش درآمد

زانک شعشاع و حضور آفتاب

در دل کردم که چو بهتر شوم

نه آتش را خبر کو هست سوزان

ذره صفت پیش تو ای آفتاب

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

برو آفرین کرد بس شهریار

چنین گفت با میزبان شهریار

گرفتم خود که عطار وجودی

متاع خویش را دیگر به خسرو

هیچ شهی با تو نیارد چخید

خبزدو همان قدر دارد که هست

من که ازین شب صفتی کرده‌ام

دریغ آیدت جای شاهی همی

جوان را بود روز پیری امید

چو بیداد جوید یکی زیردست

از دل به هوا بخار داده

گفت شه جلدی مکن در مدح یار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده‌اند

نظر کن تا درین سامان چو پوید

از تو نیاید بتوی هیچکار

که همچون پدر بود و همتای اوی

نخستین برادرش کهتر به سال

خرامان بران بزمگاه آمدند

کمان ابروان را زه برافکند

بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

به زنده می‌کنم از ننگ وصلتش در گور

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

سپاهی بیارم ز ترکان چین

ز خارا به افسون برون آورید

به گردون سرش سوی شنگل کشید

سر تاج قزلشاه از سر تخت

گر تو آن را بشکنی گوید بیا

گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه

وجد یا صاح و اکفف من ملامه

چو افتی میان دو بدخواه خام

بیامد بدو گفت کای سرفراز

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

برفت از بر حوض برزین چو باد

کرا زهره که با این احترامم

مرحاشیه‌ی شاه جهان را و حشم را

فر شاهی خدای ما به تو داد

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

آب رساند این گل پژمرده را

چنین گفت کای داور دادگر

به یک دست گیرد رخ شهرناز

هران چیز کان دور گشت از پسند

گه آوردی فروزان شمع در پیش

تنگ‌تر آمد خیالات از عدم

همیشه تابود آز و امید در دل خلق

شهنشه خسرو پرویز که امروز

گذشته چنان شد با دی به دشت

ازان گفتم این با توای پهلوان

ولیکن نه پرمایه جانست و تن

چو سوگند شد خورده و ساخته

با پیش کشی ز هر طوایف

خزان گلبنت جز غم نباشد

تا می پرستی پیشه‌ی موبدست

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

گرگ دمی یوسف جانش چراست

نمانم که تا شب بمانی به بند

که دانم که چون این پژوهش کنید

دریغ آن بر و کتف و بالای شاه

به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب

سر امسینا لکردیا بدان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو

کواکب را به دود آتش نشاندند

عمر چو یکروزه قرارت نداد

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

دو خونی همان با سپاهی گران

گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی

می‌کوشم و در تنم توان نیست

غمی‌دارم که گر گیرم شمارش

پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس

دل مست مرا هشیار گردان

هر نظری جان جهانی شده

به زیر درختی که بد سایه‌دار

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

کسان ذخیره‌ی دنیا نهند و غله‌ی او

فرزند محمد نظامی

دل مپوشان تا پدید آید دلم

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح

فلیت صماخی صم قبل استماعه

خاطرش از معرفت آباد کن

به شمشیر مغزش همی کرد چاک

چنان بدگهر شوخ فرزند او

مغان تبه رای ناشسته روی

از حلقه او به گوشمالی

فکن یا حلقه‌ام در گوش امید

اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز

در دل ستدن ندادیم داد

به کس بر جوی جور نگذاشتی

ازان تازی اسپان کش آمد گزین

بیاگند مغزش به مشک و عبیر

همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز

او در غم یار و یار ازو دور

لیک اگر در گفت آید قرص ماه

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

چونکه سمنار از آن عمل پرداخت

بر سر آنروضه چون جان پاک

هیون تگاور ز در بازگشت

خجسته منوچهر بر دست شاه

ور از جهل غایب شدم روز چند

از عیبه گشاد کوتی نغز

به عمد این سهو از کلکش برون جست

آری من آن کنم که تو فرمایی

تا از ین دو به آن یکی نرسی

هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت

سقف گفت کاین نیست کاری گران

سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی

حکم خدای عزوجل کائنات را

پس آنگه گفت کین آواز دلسوز

هم مقلد نیست محروم از ثواب

تا بود «سیستان» برابر «بست»

بازی خرس برده از شمشیر

زاتش دوزخ که چنان غالبست

چو بسیار شد گفتها می‌خوریم

همه موبدان سرفگنده نگون

همیشه تا که ملک را بود تقلب دور

گر خنده دشمنان ندیدی

نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس

غره نه ای بدین هنر و نیکویی

هر کوچو تو قانع گیاهست

در نماز و روزه و حج و زکات

که ما را به هر جای دشمن نماند

همان نیز از آن مارها بر دو کفت

عکس آخر چند پاید در نظر

گر با تو حدیث او بگویند

اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش

ز یزدان همی خواستند آفرین

چون محمد به رقص پای براق

شمع ز برخاستنی وا نشست

بدو نامور گفت گر با منی

سوی دژ فرستاد شیروی را

گونه‌گونه خوردنیها صد هزار

از بس که به سایه راز می‌گفت

نه در جهان جلال، چون جلال او

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

من چو رسام رشته پیمایم

آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست

برفت و بر اندیشه بر بود دیر

بسان پزشکی پس ابلیس تفت

لب ببست و پیش سلطان ایستاد

گر دی گنهی نمود پایم

پی عصیان امت گفتگو کرد

به بد مهری من روانم مسوز

نی گشته قضیب خیزرانیش

پشته این گل چو وفادار نیست

چنین سال بگذاشتم شست و پنج

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

گر هزاران سال باشد عمر او

می‌ریخت سرشک دیده تا روز

یکی معراج نیکویی، دوم ساماح پیروزی

چو شد ساخته کار لشکر همه

چونکه سرهنگ این حکایت گفت

و آنچه گشائی ز در عز و ناز

ای شاخ درخت ز قوم دوزخ

بگفت آنچه بشنید با پهلوان

بر خیال و خواب چندین ره کنی

چون بر سر این گذشت سالی

به عزم جشن زد شاه جوانبخت

کی نامور دادشان زینهار

از کلاه و کمر تو داری بخت

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو

نیست را هست صنع یزدان کرد

دل زال شد شاد و بنواختش

اسپ را اندر کشیدند آن زمان

بسا رعنا زنا کو شیر مرد است

گر نبود پرسش رستی، ولیک

همه محضر ما و پیمان تو

آراسته کن عروس‌وارم

گریه پر مصلحت دیده نیست

بی‌او قدحی آب‌شور بودم

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

تا حریم کعبه را ویران کند

کاین گفته نه برقرار خویش است

ز جنبش گیر از وی تا به آرام

بدین نام بد دادخواهی به باد

از بسی جور کو به خون ریزی

چشم و زبانی که برون دوستند

نبیند جز به ایشان چشم دانا

سخن را نقش بر آیین او بست

ور بگفتی برگها خوش می‌طپند

دل که ندارد سر بیدادشان

مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت

رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش

این نگوید سرآمد آفاتش

تا کی و تا کی بود این روزگار

شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر

ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم

لیک لعب هر یکی رنگی دگر

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

در آن مسجد امام انبیا شد

فلک با این همه ناموس و نیرنگ

گفت ما را تو از خداوندی

شرح گل بگذار از بهر خدا

گر کنده شده است خان و مانم

ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم

زهر قاتل صورتش شهدست و شیر

محتسب صنع مشو زینهار

چون از نظام عالم نندیشی

شبا امشب جوانمردی بیاموز

اشقر انگیخت شهریار جوان

خود مکن این تیغ ترازو روان

نیست برمن پادشاهی آز را

مکن گستاخی از چشمم بپرهیز

این صور دارد ز بی‌صورت وجود

پیرو دل باش و مده دل به کس

نخستین نخل باغ ذوالجلالی

سپیدی کن حقیقت یا سیاهی

با وحش چو وحش گشته هم دست

آفتابی کز وی این عالم فروخت

چون من سخن به شاهین برسنجم

ز بس کز دامن لب شکر افشاند

با ملایک گفت یزدان آن زمان

پیشه‌ها و خلقها از بعد خواب

کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل

گر آهو یک نظر سوی من آرد

چون صبح دمد بر او دمد باد

دست و پای او جماد و جان او

وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ

یکی بالین گهش رفتی یکی جای

بی ز استعداد در کانی روی

ز آتش شهوت نسوزد اهل دین

در آنجا چند روز القصه بودند

ولی چون نام زلفت می‌شنیدم

از یکی تخته حرف خواندندی

اینهمه صفرای تو بر روی زرد

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت

چنان در کیش عیسی شد بدو شاد

تا بگفته مصطفی شاه نجاح

مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت

از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:

نهادش بر بساط نوبتی گاه

پیرامون او درنده‌ای چند

به هندی تیغ هرکس را که دیدند

حق است چنین که گفتمت مرگ

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

چو سر در قصر شیرین کرد شاپور

خروش درد بر گردون رساندند

کرا جویم کرا خوانم به فریاد

رفتن تیر شاه برسم گور

گل سر شوی ازین معنی که پاکست

تو چه خر فتنه‌ی خور چون شدی، ای نادان؟

برآورد از جگر آهی چنان سرد

باز چون کردم آن شمار درست

مخور چندان که خرما خار گردد

علی‌بن محمد میر فاضل

تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد

زانان که جنیبه با تو راندند

نه بوی شفقتی در سینه داری

زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید

یکی شه چون طرب را گوش گبرد

شاه بهرام در چنین روزی

هوای قصر شیرینت تمامست

جهان پیش نظر تاریک از آنست

چرا نخل رطب بر دل خورد خار

در کمان سپید توز نهاد

به روز من ستاره بر میا یاد

گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان

زمین کز سردی آتش داشت در زیر

خواندم و سر هر ورق جستم

به درگاه مهین بانو گذر کرد

چوپاسی از شب دیرنده بگذشت

نه چندانش خزینه پیشکش کرد

بر خاک نشین و باد مفروش

گره بر سینه زن بی رنج مخروش

گر بباید گرویدن به کسی دیگر

دوزخ اهل کاروان کنشت

نه یک کشور در این دیرینه کاخ است

چون وقت بهی در آن تب تیز

ایشان همه چون سرنگون و خوارند

سرورانی که سروری کردند

دانم که نیست جز که به سوی توای خدا

بر جامه ز دیده نیل پاشم

دل ممنان را ز وسواس امانی

با همه سگدلی شکار منند

پی پشتش صفی را ناوک آسا

درع تو به زیر چرخ گردان

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت

وقت وقتی که شاه گشتی مست

در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت

تا خال درم وش تو دیدم

تا تو نگیری رسن عهد او

دلو از کله‌های آفتابی

جهان را شیوه آری اینچنین است

گوهر فطرتش بماند پاک

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی

ببین گرت باید که بینی به ظاهر

کشت خرد را به باغ دین حق اندر

وزیر و شاه را زان مژده دادند

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان

چون تیغ که شاخ گندنا برد

گر تنم از گلشن دورست من

ز تاجش خسروی معراج یابد

از حجت خراسان آمدت یادگار

از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست

حیدر زی ما عصای موسی دور است

به بزم وصل اگر عمری درآیی

اگر تو به آل نبی کافری

از طاعت و علم نردبانی کن

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم

بیا وحشی کزین دیر غم آباد

گرچه به یمگان شده متواریم

یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام

فضل پدر تو را ندهد نفعی

پس آنگه خواست دستوری ز دستور

وز برکت مبارک دریای او

ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف

گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل

در او غم را خواص شادمانی

با علم گر آشنا شوی تو

از طاعت بر شد به قاب قوسین

رویم به گل و به مشک بنگاشت

دلم رقاص شد این بیغمی چیست

دیو است سپاه تو یکی لیکن

این ز عالی گاه و عالی مسند و عالی رکاب

کاین خلق خدای را ببینند

حصار او زدی بر چرخ پهلو

ای فرد و محیط هر دو عالم

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا

روی چو سوی خدای و دین حق آری

گشت تهی بزم ز شمع طراز

حکمت از هر کس که گوید گوش دار

دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک

لیکن نکند حکم حاکم عدل

از اثر گرمی آن آفتاب

آنکه چو گوئیش «امام است حق»

آن سید سادات زمانه که نخواهد

جان تو از بهر عبادت شده است

چو سگ تا چند بر هر در فتادن

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است

پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت

به روی کهربا گوهر دوانید

ور سلامت را نمی‌داد او علیک

گر بهشتی تشنه باشد روز حشر

راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی

الاهی تا در این میدان انبوه

بر آهخته از بهر دین خدای

جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است

به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر

ترا آب روان تسبیح خوانی

بر نوح همی سرزنش نیامد

ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید

به پیش تیغ دنیا مرد دینی

بنای ظلم در دوران نماند

طبع تو ای حجت خراسان در زهد

کار کن است آنکه جهان ملک اوست

ای خوانده کتب و کرده روشن دل

منتظرانش همه حیران شدند

اگر بر خاک افلاطون بخوانند

نشستم بر آن بیسراک سماعی

خدای جهان آنکه نابوده داند

پیچد از بیم شحنه‌ی غضبت

احمد لوای خویش علی را سپرده بود

چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی

نگویم آنچه نتوانم شنودن

به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را

چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند

مرکب او را چو روی سوی عدو کرد

گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل

طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا

خرد بار درخت مردم آمد

آنجات سلسبیل دهند آنگه

دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه

به امداد حفظ دل راز دارت

زیرا ز بهر نعمت باقی تو

من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید

سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد

مدعا زین چه بود حیرانم

نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند

ما را به قضا چون کنی تو خرسند

گروهی ز پشه که جویند صرصر

اگر اراده‌ی تغییر وضع چرخ کنی

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک

هر خدنگی که از کمان بجهد

واندرو بر گناه‌کار، به عدل

چه گنه کرده‌اند کایشان را

گران حلم او در سبک عزم اوست

به خدا کز پی گدایی نیست

دریا نه آب، بل به مثل آب است

ماکیان تا به بام مزبله بیش

راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن

فریاد از آن زمان که گویند

در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند

پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس

شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت

گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز

یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ

صعوه شاهین کش از حمایت تو

ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی

پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید

در آب افتد اگر برخی زخمت

چرخ را باد مه عید خم آن ابرو

تا رخش روزگار نیاید به زیر زین

شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست

درگذر از نه فلک در ره او خاک باش

سد دایره نموده ز پرگار دست و پای

اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ

همیشه تا گذرد ذکر روضه‌ی فردوس

تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور

لیک بود از بیم خسرو پای بست

خرد بر همه نیکویها سرست

بیامد باز پس با گنج اخلاص

چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی

اگر خاک بالا بپیمایدم

هم کم آمد چنانکه روز نخست

شکر دامن به خوزستان برافشاند

وز صداع هر مگس مگذار روز

نه آز بر در بر تو انتظار کند

بشویم دل غمگنان را ز رنج

وز حکم تو سر برون نیارم

ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی

درختی برومند کاری بلند

خوبتر زانکه خواستند به ساخت

خراج گردنم بر گردن آرد

نایب مرگ ناگهان باشد

بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

همی گفت کای زشت ناشسته روی

شد خوش نمک این چهارخانه

جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی

شد آراسته بندها را کلید

کرد شاهانه مجلس افروزی

که نبود مار ماهی مار و ماهی

روح پنهان کرده فر و پر و بال

نوح ز یبد سرات را نجار

بران گاو بر مهر جمشید دید

درو دیدی و در حال دل خویش

نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟

بسی دادش از گوهر شاهوار

در نبشت این صحیفه را اوراق

مرا یا زود کش یا زود شو روز

ز موج خیز فنا دور و در امان دارد

منقطع گردد غم و تیمار من

ازان کس که تریاک دارد به شهر

در دزدی مفلسی چه بینم

بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام

نگردد سیه‌موی گشته سپید

حق نباید گفتن الا آشکار

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

تا که نگشاید خدایت روزنی

برقعی شعر سیه بر روی داشت

دل مردم پر خرد شاد کرد

بدرود شوید جمله بدرود

با محمد، پس پیش آر تو برهانم

به دیگر عقیق لب ارنواز

خرس بازی در آوریده به شیر

که در هر غمزه دارد دشنه تیز

خود بگویید ، من نمی‌دانم

چشم چون نرگس گشاد از هم تمام

به درگه شدی هرک بودیش تاو

یک عطسه بزم اوست گوئی

تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

جهان را ز کردار او باک بود

در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا

به تاج و تخت بوئی می‌خریدم

خوردن آن بی گلو و آلتست

عزم غمزش کرد، پیش شاه شد

به ایران کشد خاک جادوستان

نهاده تاج دولت بر سر بخت

چون دید که فتنه‌ی نگارم

همان خوار گیرم بپوشم کفن

در عالم خویش پادشاهست

عقوبت باره‌ای دید از جهان دور

داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار

که اندرین ره مار دو سر بود بیمر

وفا را بسودند بر دست دست

چون دید حریف خوش برآمد

به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان

بگشت از ره داد و پیوند او

این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری

فسون هر دو را بر یخ نوشتم

بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش

خیبرستی و میر ما حیدر

یکی داد خواندش و دیگر ستم

سواری بود کان شب دید در خواب

بر حق مشو بخیره گریان

برفتند آگنده از کین سران

خیری شده رنگ ارغوانیش

به نوبت گاه خویش آمد دگر راه

کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان

گفتا: خدای ناصر او باد جاودان

که نزدیک بخرد سخن خوار نیست

آن بر دل من چو جان گرامی

وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

به هر گوشه برخاست طوفان مرگ

سرش چون طره هندو بریدند

تا بگریاند طمع آن زنده را

به یک نامه برزن یمن بر عدن

وزان زیردستان درم خواستی

نویسد نام خود بالای نامم

هست را نیست صنعت شیطان

سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی

گاه تندی نمود و گه تیزی

بهاری بود و بربودش ز من باد

شب مقابله طالع شود ز شرق هلال

همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب

رسولی ز قیصر بیامد چو باد

کازرم تو هست باک از آن نیست

دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

بدین رای بر من نکوهش کنید

در دوزخش را نباید کلید

بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست

زانک رحمت داشت بر خشمش سبق

خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار

بباید گسست از جهان رنج او

خارا و قصب به خار داده

سر ناصبی را به حجت کدینی

نشسته نهاده به سر بر کلاه

وان نخندد که هان مکافاتش

که گفتی دور باشی بر جگر خورد

سر عزت به خاک یکسان است

گو بکش مر مرا و دور مران

که داد و خرد باشدش تار و پود

آورده ز روم و چین و طایف

از دل پر حکمت در گلشنم

جهاندیده مرد جهانجوی را

بکندند و کردند نو باز جای

ادب کن عشوه را یعنی که خاموش

کی خورد غم از فلک وز خشم او

از بساط تو برکشیده دهاز

به شادی همه نزد شاه آمدند

بدان دل کاهوی فربه در افکند

خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت

شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ

نپرد گر چه بال دارد و پر

به جهان گسترانده تابش و فر

چو شاه آن سر اژدها را بدید

بفزود جمال را کمالی

تازه کنم کز سخن چو آب روانم

فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

هر گه که سر برآورد از بوستان گلی

نه حق صحبت دیرینه داری

قاصد خون من مسکین شدند

آنکه شاهی بدو گرفت نظام

ز ما هر که هستیم برنا و پیر

پوشید در او ز پای تا مغز

زین بفزوده است مرا برتری

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

هم خرد بخش و هم خردمندی

یکی دامنش بوسیدی یکی پای

غنچه سان خویش را به چادر گل

گر چه که با لشکر بی‌منتهاست

که بهرام ما را کند خواستار

ماننده شمع خویشتن سوز

خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

پر از هول دل دیدگان پر ز خون

نه شاهد ز نامردم زشت گوی

چراغ آن به که پیش از صبح میرد

زان سبب باشد خیال اسباب غم

گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما

همان اژدهای دلیر افگنیم

دل پرغم و غمگسار از او دور

ایدون و تو چون سرو جویباری

به رنج درازست مانده شگفت

سوی آن گرد شد چو باد روان

که دخت خویش مریم را بدو داد

اینکه مدح تو می‌کنم تکرار

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار

دریغ آن رخ مجلس آرای شاه

رسوائی کار تو بجویند

دست نشوید ز تو دیو لعین

که در مردمی کس ندارد همال

تو نه پیری که طفل کتابی

به بخت من کس از مادر مزایاد

تا قیامت آزمایش دایمست

گر نه مردم بداند این مقدار

همان کو جوانست و ناتن درست

بسا دیبا که شیرش در نورد است

این پر ز پند و حکمت و نیکو مامره

ز شادی دل پهلوان شد جوان

کز وحش به وحش می‌توان رست

سر کوی شکر دانی کدامست

زو مرکب عزم تو روان است

چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان

همان بر پدر دختر ماه‌روی

همسایه او به شب نمی‌خفت

به طاغوت تو نیز ما کافریم

برآمد سر شهریار از رمه

که زشت خوب نگردد به جامه‌ی رنگین

ز کار شاه بانو را خبر کرد

این حسن را سوی حضرت بردنست

زنگیان را شوشه‌ی زرین برآید خیزران

ببردی کنون نیستی زیر من

چه آواز است رازش در من آموز

با زهد بیابی آشنائی

به من باز بخش و دلم برفروز

بسپار به خاک پرده دارم

پرند آب را می‌کرد شمشیر

کمان او بود حاجب سنان او بود دربان

آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار

بر شاه شد خاک را بوسه داد

اول سر دوستان بریدی

موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

که بتوان در حسابش دستخوش کرد

در کشیده یک‌دگر را در کنار

اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی

و امروز بدو چشمه‌ی زلالم

بدان تا نهانی کنند آشکار

از سر رشته نگذرد پایم

مگر کو هم به شیرین شد گرفتار

خرقه برخرقه از آن دوخته‌ام همچو بصل

آب حیات خورد و بود زنده جاودان

نباشد خردمند و خسروپرست

امروز رسن به گردن آیم

تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟

ازان انجمن سر برافراختش

به دیر آمدند از در و دشت و کوی

گوارش در دهن مردار گردد

تو درستش کن نداری دست و پا

تا بت پرستی پیشه‌ی برهمن

دل شاه زان رنج پرداخته

میگو تو فلک به کار خویش است

آن نور لطیف، این مجسم

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

تا میرد ازو چنانکه زو زاد

جهان آواز نوشانوش گیرد

که به پیشانی خورشید نویسندش نام

شعر به رش گویم و معنی به من

بدان چیز نزدیک باشد گزند

گوش ادبم مباد خالی

آفاق و انفس‌اند موازینم

بدرد بپیچد ز فرمان تو

به بوی رحمت فردا عمل کند عامل

بر تو همان در بگشایند باز

مدح خود در ضمن مدح او میار

از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار

نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

به رسم موبدان کاوین او بست

بر عرش به روز حشر همگین

چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد

هیچکس را مگو که هیچ کسی

ور همی بینی نشان دید کو

خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است

لیکن به حد مقدرت و امکان

چو مر چشم را روشنایی ببایی

خواجه جان راه به تن می‌سپرد

دهن بر هم نهاده‌ستی مگر بنهی درم بر هم

به کوه طور چه آریم کاه دودآلود

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

از سر مویند و ز تن پوستند

راز اصبحنا عرابیا بخوان

تا بود «کش» برابر «نخشب»

حیف بودی عمر ضایع کردنم

یار طلب کن که برآید ز یار

تا ظن نبری که تو سلیمانی

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

هست از ادمان نه از زیادت زور

تا نخوری دره ابلیس‌وار

که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی

از فر شاه بینی و از کردگار

رفت در این سبز و بلند آسیاش؟

آن صفت از معرفتی کرده‌ام

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

بار دادش، کنون که بود حلال

با بحر کف او خبر کان و اسم کان

باقیان را برده تا قعر زمین

شیر پند افسرد در رگهای من

خود را به سجود شه رساند

جرم پیدا بسته راه اعتذار

چون مغ هندو به نماز آمده

در همی درکشد به رشته همیدون

وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر

چون ترا یافتم ورق شستم

چون شرر کش تیز جنبانی بدست

این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار

هم تاج نجات بر سرش بود

به باغ اندرون روز و شب باغبانی

پسندیده و ناپسندیده را

دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من

برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی

کنون کامدم در به رویم مبند

روی بدو مصلحت کار نیست

کرد با خر آنچ زان سگ می‌سزد

مرا جان بود با جان تو پیوند

شهد را خود چون کند وقت نبرد

باد دعای سحرم مستجاب

گرت گویم که ستوری نبود بهتان

دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند

سوی آن در شدی کلید به دست

خنده بسیار پسندیده نیست

باز گنجشک در ولایت تو

ساز کار مرا نظام انجام

در امروز باید که مان بردهد

که پایان بیکاری افسردگیست

اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

در پی یار و بی‌خبر ز اغیار

هنوز سنبله باشد که رفت در میزان

با منافق ممنان در برد و مات

شب روان را زودتر آرد به راه

از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست

پوستین و چارق از یادت رود

خوان عسل خانه زنبور گشت

نهانی را به زیر آشکاری

بلکه در ملک روح سلطانی است

تا کور و کبود هر دو باشم

باد فرامش کند ار یادشان

نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را

به آن رنگ از عداد حور و غلمان

به زایر دهد هر زمان قهرمانی

زد بسر اندیب سراپرده را

میر خویشم، نیست مثلی همبرم

خاطرم قفل بر دهان دارد

در فصل هر فصیله به کلی روان شود

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

بر نتابد چشم و دلهای خراب

یکی سوی این بنده از لطف بنگر

گوشت عاشق زهر گردد بکشدش

فرومانده هم زود خواهد گذشت

حکمت رسته است در کنارم

وصفی که گشته ظاهر ازین گفته‌ی ترم

گر جان ببری کی آریم یاد

گرنه فزون میده و کم میستان

عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه

روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری

کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

نامزد شعر مشو زینهار

بر مکافاتش دامن به کمر در زن

همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی

همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

تا قبول آرم هر آنچ قابلم

یا حر قلب من‌الحرمان مضطرم

ران و زانو گشت آلوده و پلید

پراکنده‌شان کن لگام از لگام

زور دل‌افزون شودت و نور دل افزون

جاء اوان دره برزه لمن یری

در یکی بزم در فشاندندی

وامدن و رفتن بی‌اختیار

روان چون آتش اندر پرنیان باد

فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن

از زعم من در منزه کی رسم

گردنش از دام غم آزاد کن

بسته در این خانه پر استخوان

جان وی است آگه از کمال حقیقت

وگر در میان شقایق نشست

خود تن تو زحمت راه تو بس

نوحه‌گر را مزد باشد در حساب

می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در

هین میفزا پشک افزا مشک چین

روزی صد ساله چه باید نهاد

پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟

در چشم هوای تو چو گلنار

بنگر به جریده تا که ماندند

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

تا توسن فلک نتوان داشت در جدار

مهر بر نافه‌های تاتاری

داروی خود باش و نگه‌دار خویش

جهان را به میزان نگه داشتی

سرمایه توانگری مائی

به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

که زد بر هفت کشور چار تکبیر

سرکه ابروی تو کاری نکرد

بلبلان پنهان شدند و تن زدند

کزین دردند نالان اوفتاده

روز از گفتن شناسی هر دو را

هر مژه بتخانه جانی شده

تا وقت نیاید فراز و هنگام

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

ننگی چو ترا به خاک می‌پوش

شد نمازش از شب تعریس فوت

اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است

خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر

سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه

جان صبا را به ریاحین سپرد

گر مثل طوغانش گوید یا تگین

صنم بر خاست با صد عذر چون نوش

که در بردع سوادش بود موقوف

واپس آید هم به خصم خود شتاب

رفیع‌البینات صادق‌الظن

شوم مهمان لطف ارجمندان

خیره گردد عقل جالینوس هم

خیزم چون باد و نشینم چو خاک

شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم

به گرد آلوده سرهای یتیمان

پرهیز شکن شکست پرهیز

مه ز تمامی طلبیدن شکست

اهل خرد کی کند پایه‌ی ادنا طلب

بر آئین دگر شد نکته پرداز

بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد

شیر دلی گربه خوانش چراست

جز از حکمت نپوشد خود و جوشن

این، بر شرف هلاک مانده

فلک را دور و گیتی را درنگست

هر چه گوید آن دو در فرمان او

به هر کشتیی در، بود لنگری

بیگانگی تمام کردی

بر لب انگشتی نهی یعنی خمش

از سر انصاف جهان را گرفت

به تیغ از سر سرکشان آشتم

بسیار ببوسی از لب من

با تو بسیار همسری کردند

زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان

یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش

زندان دلت خزانه‌ی درد

که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار

بوی نبی شحنه بوطالبست

کو رفت به کوه از میان طوفان

آتش ز لبش زبانه می‌زد

که بر یادش کنی خود را فراموش

ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن

ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن

پی‌چاک غضب بسر زدندش

که بماندم اندرین مشکل عمو

رنج خود و راحت یاران طلب

فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن

در سوخته به که خانه ویران

بس باد دعای نیک مردان

ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار

که با بیگانه نتوان گفت این راز

خیز، برخیز از مهول مسیل

ز هر دست یکبارش انداختند

بسته زعلم و حکمت و پند آذین

جنیبت جست و ساز رفتن آراست

نبشتی بر سرش یامیر یا شاه

سپاهی برآمد زهرسوی گرد

شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار

وان سوخته در هوای لیلی

سالها زیشان ندیدی حبه‌ای

نه مهبود بینی تو زنده نه پور

ثنا خواند مرا خاک فلاطون

تمنائی به جای خویش دارد

روضه راه رهروان بهشت

وگر خون چکاند برونم شود

مدام تا که بود نام شعله‌ی نیران

آواز دهد ولی نبارد

از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد

بماند همه ساله بر آب روی

آن دان که نوالی اگر نوالی

برند سرش، چو سر برآرد

که در موسی دم عیسی نگیرد

همه راستی را و بنیاد را

آری درخت را بود از آب ناگزیر

کبوتر نازک و شاهین ستم کار

از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من

مکن رادی و داد هرگز بروی

من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم

ز اقبال قوی تری شود راست

بر سیاه اژدها کمین گشاد

نیارم دل پارسا را به رنج

شهاب آورد از پی پاسبانی

دور از من و تو، ز خویشتن دور

زیرا که با زوال همال است دولتش

همی‌ریخت بر دست او نرم نرم

سر اسلام حق این است و ایمان

وز گریه‌ی تلخ شکر افشان

سبل در دیده باشد خواب در سر

چو هنگامه خوردن و خواب بود

که پیوسته همی درند بر منبر گریبان‌ها

وز شرم، بروی تو نگوید

مکش چونکه خونرا بجز خون نشست

برداشت نوای دردمندان

خداوند این عالم آباد و ویران

که جاوید بادا سر و افسرش

خازن شده چون خزینه را بند

روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ

بزن آبی بر این جان پرآتش

وگر ماند هرکو بدیدش براند

برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی

آواز بر آسمان رسانی

عمل و علم پدید آمده زان و زین

گر ایدون که بستاند از تو رواست

چو در خیل فریدونی میندیش

گردن من به زیر بار نعم

گرت بپرسند چه داری جواب؟

بر مرزبانان دیهیم جوی

طوطیان را چه کار با مردار

ایشان بادند و تو مثل جبلی

امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی

بروهاش پرچین شد و زرد روی

گوسپندان مرغزار منند

در وثاق آی با کیا بنشین

والی عزم درست و رای مسدد

نشست از بر خشک لختی گیا

تا مرد به یک ره بقر نباشد

دریاست علم دین و تو ذوالنونی

بدو باغی جدا گشت از چناری

به پیکار تو یک دل و یک تنند

نه آب آگه که هست از جان فروزان

فکرتی تیز رای چون آذر

«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»

چنان شد کزان پس کس او را ندید

ترسها را جمله کردم ایمنی

وگر همه به مثل جان و دل همی به کری

جز که تو را این مثل نشاید گفتن

دگر گونه‌تر گشت برما به مهر

خلخال ترا درم خریدم

که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم

که آنجا راه خسرو بود او بست

ز پا کی و از راستی یک سوام

از غیب میزبانی صد خوان دیگرم

که نشناسد نگاری از نکالی

بدین باژخواهش که بنمود راه

در خانه‌ی پادشا راببست

شهنشاهی به دو گشته است پیروز

آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر

روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

که هرگز نیاساید از کارکرد

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

بکوشد کزان بدنشان تن کند

پدید آمد از هر سوی کاستی

از بخار زمین و خشگی خاک

ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن

تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است

همی‌داشت لشکر مر او را نگاه

چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

کسی نداده به زنار جز که تو کمری

بفرمود تا پیش او شد زریر

بر اندیش زان زشت کردار خویش

لعل القوم فیهم ذو کرامه

میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن

تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟

نبد خود دران شهر مردم بسی

زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد

نه نکبستی و نه شادیستی؟

ببینی دل و زور آهرمنی

که با خواند از گفته‌ی باستان

خاموش لب از دهن پر آبی

بی‌ادب مردکی و بی‌سامان

در این جو مانده ماهی آب رفته

سر بد سگالان نگونسار باد

بی کنج شب گذار درین گنج اژدها

جغدی گرد قرار به ویرانی

بدرد دل شیر ز آهنگ اوی

ببرد از روان و خرد شرم و آب

وزین صورت به پرسش تا چه گوید

چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم

وانگه برشو به کوکب جوزا

از اندوه چندان دلش بردمید

تفاوتی نکند روز تیره و رخشان

گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی

که باد هوا روی ایشان ندید

یکی بدنژادی و افگنده‌یی

شه سرانگشت خود به دندان سفت

رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر

که یکسان بود پیش او زر و سنگ

ز دینار وز گوهر و یوز و باز

بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است

نگه کن به دل تا ببینی عیانی

گرازان و پویان به ایوان شاه

که بر وی چه آمد ز خبث خبیث

بهتک اساتیر المحارم فی الاسر

وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر

نه هیچ کبریا چو کبریای او

که گر بفگنندت شوی شرمسار

باد افکن در سر و بر باد شو

مگر جستن حرب کار علی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

بداندیش را دل چو تدبیر، سست

جمله یک چیزست اندر اعتبار

طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش

بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت

وگر چند بی‌دست و پایند و زور

که بر خدایی او هست ذره ذره گوا

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

دو دیده پر از آب و رخساره‌تر

نه میلی چو کوتاه بینان به شر

ز خواب غفلتم بیدار گردان

بنده‌ی درگاه تو جان جوان و عقل و پیر

ازو صورت و سیرت حیدری را

کزان پس نباید کشیدنت رنج

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

دست خدای هر دو جهان است فاطمی

روان و زبانش پر آژنگ شد

یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

السماح یا اولی النعمی رباح

شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر

نباشی چون تو گم عالم نباشد

تگرگی که بردارد از ابر مرگ

رها کرده‌ام پیش موشان پنیر

نهد کس نافه‌ی مشکین به پیش گنده غوشائی؟

به پیش بزرگان لشگر برید

چو تنگ اندر آمد دگر شد برای

که بودی بازی از دستش پریده

تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان

یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی

به خورشید گرد سپه بردمید

بمعنی، خانه‌ی خاص خدائیم

نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟

که هستی به مردی سزاوار تاج

چه طوس فرومایه پیشم چه سگ

پیچش هر یک ز فرهنگی دگر

پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار

بنفروشم که دارد دلبری نو

لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست

وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار

تو بجای ... ار، ای ناصبی

که بنگاهشان بر نتابد زمین

دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

جنیبت را به دیگر دشت راندند

با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن

مال جهان ببخشی، از عود تا به قار

ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

زیر پای مادران باشد جنان

چو رای آیدت مزد ما هم ببر

از دولت تو بهره دل شادمان رسید

جمله را زان جای سرگردان کند

خرت ار نیست گو شعیر مباش

بزد آهی وگفت ای بخت تا کی

که تویی واسطه‌ی هفت و شش و پنج و چهار

بیچاره به‌یمگان ازان نهان است

پیش چشم دیگران مرده و جماد

نشسته برو نیز صد رهنمون

همه پوشیده و او عریانست

نیست عقلت را تسوی روشنی

شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال

برآمد شعریان از کوه موصل

چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار

بدین طریق بمیرند مردم نادان

از خلیل آموز که آن بط کشتنیست

ز رستم همی مجلس آرای کرد

دست بوسیدنی زیان باشد

ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند

نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن

که افتد چشم من بر کارفرمای

کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار

از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

پیاده ببودند ز اسپ نبرد

دولت آنرا همی نهد مقدار

هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر

دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان

نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم

تا عدد همچو جفت باشد و طاق

چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم

پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

جگر خسته و کینه‌خواه آمدند

کامران ملک‌دار و دولت‌خور

اصل بینی پیشه کن ای کژنگر

زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن

خدا داند که شیرین بی‌گناه است

سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر

گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟

اینت شیر نرمسار سهمناک

به نزدیک شاه جهان ارجمند

از جد و پدر یادگار باشد

در نگیرد با خدای ای حیله‌گر

یارب ای بار خداییت جهانی ز خران

سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا

گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست

نظر چون من، بدین زندان نکردی

کو نداند آسمان را از زمین

به شمشیر شد پاره‌پاره تنش

که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر

چیست پس بر موجد خویشش جحود

که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون

فرو بردی ز دستت بین که چونم

بگرداند بد و نیک مقدر

وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر

کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

که بد مرد شایسته بر سان شیر

زانکه بنیاد بقا شد اعتدال

پیش خوارمشاه سرهنگان کشان

رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار

سه دیگر چشمه‌ی کوثر چهارم حیة تسعی

که زیادت ز قطره‌ی مطرست

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

مست بود او از تکبر وز جحود

برفتند هر سو به توران زمین

زبانها دارم از خلق تو شاکر

راز گویان با خدا رب العباد

دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش

چو بندی شد دلش زین عقده خسته

روز و شب شیوه‌ی حذر دارد

زهوش و عقل در این راه راهبر دارد

گفت آدم را همین در گندمی

همه شهر ایران پر از گفت و گوی

تا چرا داردم همیشه نفور

که نبوت را نمی‌زیبد فلان

گاه طاعت هلاک خذلانی

به کشت باید مشغول بود دهقان را

هر مرغ که در عرصه‌ی ملکی به پر آمد

میفرستادی به زندانخانه‌اش

بندگان هستند پر حمله و مری

که هر بار گوری بدی خوردنیش

بر دامن سپهر به مسمار روزگار

بر یکی حبه نگردی محتوی

زان که ناید به سر این دو هر دو به پانصد بدری

که او را موکشان سوی من آری

از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر

شد تهی از کفر در ایام او

طالبان ره حق را صنمست

از اندوه دیرینه آزاد گشت

وین سخن الهام آسمان برین است

او نگردد سیر خود از جست و جو

نگشاید جز از قیل شکر لسانی

نصرت و فتح از خدای عرش نثار است

مجلست مرجع زوار و بدو در احرار

نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر

مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا

مباش از پرستنده‌ی خویش دور

کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور

شکفته باد گل دولتت به آسانی

راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی

هم مال دهنده‌ست و هم مال ستانست

ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار

چو پیش آیدت هان و هین محمد؟

همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء

به دیبا بیاراسته رنگ و بوی

وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل

حریف غالب چندین هزار پیغمبر

نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری

پیغمبر ما از زمین بطحا

گوییا هست او چو جرم حسام

آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست

من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر

که موجهای چنان قلزم گران گیرد

از پاره‌ی شلوار برون آمده پاری

روان شو همچو آب زندگانی

برکشیدند از درون مسمار

که خامشی است درین درد جمله را درمان

در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

وگر بر تو آید ز چیزی گزند

قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر

صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان

که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی

کارکنان را همه او ابتداست

آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار

پرده‌ی پندار تو پوسیده شد

بر نیاری ز قفل و پره دمار

به تن شهره‌یی زو مرا بهره‌یی

که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست

به دانادلی کشف کن حالها

ورنه از طور کسی موسی عمران نشود

بترسم از حساب کار و بارش

سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد

که جهان پر خسان و اشرار است

اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار

کسی را کجا روز برگشته بود

کی غافل، بگذار جهان گذران را

گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد

از سخن چشم عدوی احمد مختار تار

ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین

بود درویشان قباهای بقا را پود و تار

هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی

آب را با قرار خواهد کرد

نشست اندرو کرد شاه زمین

زمین تو خود آسمان دعاست

هم نام من به مدحت تو گشته جاودان

در دوستی کجا بود این قاعده روا

طریق بندگی بین تا به جاوید

بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب

سر برین آستان همی‌یابم

ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد

که او درد و رنج فراوان کشید

تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا

حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب

از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار

ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب

به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت

زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست

مرا از جهان دور خواهی همی

تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا

در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره وار و مبتلا

نباید که چیزی بود بیش و کم

امیدم هست نی بر سیم و بر زر

جای ملک میان معسکر نکوتر است

در فراز و دهان به مسمارند

ببردند زان بیشه صندوق تفت

شد آن تازه رویش ز گردان کهن

رصد از راه کاروان برخاست

قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان

به زاری و خواری و زخم کمند

فروهشته دو لب، چو لفج زبانی

همای بیضه‌ی دین را ز بیضه خوار غراب

برندت ز شهری به شهر دگر

همه باز خواهم ز تو ناگزیر

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا

جز به سلطان و به وحی آسمان

برو نو شدی روزگار کهن

نمودی بر پرش سد پیکر پیل

پس خارستان گلزار تمنا بینند

که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا

نگیرد جز از پاک دادار یاد

خداوند پاکی و زور و هنر

همچو زر نثار پی‌سپر است

در کمان خانه کند چله نشینی ناوک

که خوردش نبودی بجز کارکرد

تا نمانی عمرهای بی‌کران اندر کرب

هم عمر خیامی و هم عمر خطاب

این لغت از دفتر امکان جداست

به گفتار خود بر کنون پای‌دار

همه شهر ایران پرآواز گشت

ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا

هر که بدعت پیشه گیرد از هوی

بجست و به یک شهرشان کرد گرد

فشان بر آتش دل از می‌آبم

در بقراطیانم جا و ملجا

از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند

چو باشد کسی را بدین پایگاه

وگر خود بپایی زمانی مپای

چون کمند امتحان خواهم فشاند

به بازگشت زمان گذشته فرمان داد

ز گفتار ایشان غمی گشت سخت

او بهشتی نیست، بل خود کافر است

رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند

روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب

بدان تا توان ای پسر ارج چیز

همی دود زهرش برآمد ز خاک

کز نفس مشک اذفر افشانده است

ملک دلت چون ده بی روستاست

چو رفتی به نخچیر با اردوان

گهی تند و گهی آهسته می‌راند

کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست

پای به دین اندر استوار کند

همه کارش اندر فزایش بود

نهادش بدان جایگه نامدار

بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند

داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران

بماند به دانایی رهنمای

دشنام مثل چون درم دیر مدار است

کس قوت امتحان ندیده است

شاهدش بزغاله بود و سوسمار

رخ نامور گشت همچون زریر

که پیش از تو بودند چندی سران

خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا

ظلمت شب، پیش او روشن بود

به اندازه بر پایگه ساختشان

بود جایی دگر ، عالم فراخ است

ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا

با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟

سزد گر دل از داد داریم شاد

بفرمود تا برنهادند زین

امید بهشت، کافران را

به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم

نخواند به گیتی کسی نام اوی

چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟

کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند

برداشته زبان که دریغا و حسرتا

ز در سوی قیصرش بگذاشتند

ز قیصر بدین گونه سر کم فراز

اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب

جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

بخوابید و آسان فرو برد خشم

به روی سبزه چون گل زر نشان تخت

زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

بر این کار نیکو خرد برگمار

دل از تیرگیها بیفروزدش

که او از تو آزرده دارد روان

وز نه زن رسول به ده نوع یادگار

که می‌کند همه دم عقده بند و عقده گشا

همیشه به نیکی ترا رهنمای

الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری

صحبت هندوستان خواهم گزید

آدمت با خاص گیرد در بهشت

بر موبدان و ردان شد درست

به می جان اندیشه را بشکریم

وان علوم رضی کند تکرار

همه غواص نیارد گهر از عمان

چهارم چو خورشید گیتی فروز

که شمعی چون تو از بزمش نهانست

من شکارش جان دانا دیده‌ام

کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر

به زنار پیش سکوبا شدند

به بتخانه‌ها در برهمن نماند

نوح را غرقه‌ی طوفان چکنم؟

از صبر بر مراد خودش ساخت کامران

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر

در عاجل و در آجل یار تو بود باری

هر چند هم لباس خلیفه‌ی غراب شد

به لبی ناشتا فرستادی

گذر کرد بر بوم ما شهریار

به روم اندرون نیست بیم از خدای

فال تو از مصحف دوام برآمد

کاش یک لحظه بدل بود غم جانش

دلاور گوی گشت خورشیدفش

وز سخنش جمله پریشان شدند

زآن سم راه گستر اندازد

خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز

بود شیر درنده در مرغزار

به میدان کند تیز اسپ سیاه

که حراقش اروند و ثهلان نماید

چو در بیان معانی کند نکات ایراد

همه مرز در چنگ شیران بود

تو سنگ بزرگ آسیا بری

هر صبح و شام باد دو عید مکررش

که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش

بسی مردم آمد به نزدیک اوی

همی کوه خارا برآورد پر

دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

وان گل صد برگ بیغما برفت

یکی مجلس دیگر آراستند

لوای خدمتش دارند بر دوش

برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش

اگر تو گاو نه‌ای مانده از خرد مهمل

ز دار بلند اندر آویختن

بدرویشی و زندگانی برنج

تاراج هند آز کند لشکر سخاش

به بازار سودائیان معانی

نه از نامور دادگر شهریار

کاینجا پلید دانی صهبا را

که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند

که دین دوزد دهانش را به مسمار

خردمند را خواسته بیش داد

بود جذب صرصر که کرد اقتضایی

نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم

بانو آنست که باشد هنرش زیور

شب آن چادر قار بر سر کشید

جهان زین بیشتر ویران نماند

من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام

خویشتن را نیک روز و نیک فال

به ایرانیان بر نبودی شکن

قطره ناید مگر بلا ز سحاب

زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر

اگر صد سجده بینی گوشه‌ی ابرو نجنبانی

به من ده وزین بیش دختر مکار

نبود الا رموز وحی و الهام

گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند

زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند

وزیشان که خسپد به تیمار نیز

روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست

هست از خط ید الله توقیع لایزالش

هر چند که ارزان بود گرانست

که من پور ساسانم ای پهلوان

نهاده برعقب از جای خود پا

کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار

خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار

مر او را گرامی همی کرد مه

چون بر لبش نه تین و نه زیتون است

کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده‌اند

آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام

زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم

بدو خرم ریاض لایزالی

ز تف ماهی چرخ بریان نماید

چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟

بستی ز سخن لب سخنگوی

وان ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار

نگذاردم که چشم به روغن درآورم

کرده‌ای با دشمن او آشتی

سر نامه‌ی عاشقی گشادند

جهان در سایه‌ی آن تاج یابد

هست از آب کار او بیزار

برآزاد مردان به مسمار دارد

تا سر برود به کوی لیلی

کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا

کامسال کمتر است قبولی که پار کرد

نصرت و فتح که تازان ز یمین‌اند و یسار

فراهم کرده‌ی وهم و خیال است

ز طرف نیل سوی مصر راندند

خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک

منشین ایمن ز مکرش ای متغافل

تو را از جمله عالم برگزیدم

وطن در بزم عشرت می‌نمودند

من خیروان ندیدم الا شری ندارم

اگر این دیو ز دستت برد انگشتر

چون خانه‌ی عنکبوت سست است

پی‌ذکر تو هر موجش زبانی

بر دوش طیلسان اطعنا برافکند

به آمد زان، جهان مردمانت

گفتا که:«ز درد عشق زارست!

پی نانی عذاب خویش دادن

فارغ شو و «فاقذ فیه فی‌الیم»

گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج

دل یوسف به بیرون آمدن نرم

خم ابروش محراب دعا شد

به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم

جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر

در حلقه‌ی ماتمش نشستند

دیده گشودند جهانی ز خواب

که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم

با ملک کرد آنچنان گفت و شنود

پی راحتم راه محنت سپرد

نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی

کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

سرانجام آگه کند روزگارش

فغان می‌زد ز دل کای وای من وای!

زمین بوسید و از دستور شد دور

نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید

نگذاشته که چاره این ناتوان کند

هم زین سخنان چنانکه دانی،

نشاط و محنتش با هم قرین است

بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید

ولیک ار بنالی بدان بار نال

مه را به ستاره عقد بستند

به رفتن گام بگشاییم چون باد

طوق دگر ز عنبر سارا برافکند

بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را

شدید از خرد مرهم داغ من

ماند همین دوده‌ای از شمع باز

مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار

به سرا اندر با فرش و ازار آید

شط بر شط بود، نیل در نیل

به در یاقوت را در خون نشانید

زودش چو زمین ستان ببینم

کار میفرما به این فرمانبران تا می‌توان

به صد محنت درین دوری صبورم»

کشد خورشید خنجر بر سرکوه

علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق

گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند

وین ماند به جا چو کوه اندوه

ز گنج سیم قفل زر گشادند

که رای تست به حق گشته در میان داور

صیدی که در این دامگه دچار است

دیگر نشوم شکار صورت!

کواکب سنگها بر کنگر او

خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است

هم فسانه شود امسالش چون پارش

گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان

دلش خط نجاتی آرزو کرد

کاو اسیر دروغ و بهتانیست

یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب

کز کرمش دارم اصطفای صفاهان

ازو مردن حیات جاودانی

چگونه یافتمی در خور ثنات سخن

درمانده و دل خسته و با درد و بکااند

از سر چار حد دین شحنه‌ی کفر بر گری

به راه دیده اشک خرمی چیست

کنم جانش ز بند محنت آزاد

بگذاشتیم لل لالا را

این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان

که دارم لیک از وی هست عارم

حیا را شیشه‌ی دعوی تنک شد

از علم پای ساز و، ز طاعت پر

تا پخچ شود میان میدان

ور فزونت دهد نگردی سیر

کرده‌ست هوای تو زبانبندم

کبود از سیلی سرما نگردد چهره‌ی اخگر

کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی

ولیکن بندگی در جبر و فقر است

از سایه‌ی خویشتن هراسانم

بر بی‌فسار سخت کش توسنش

خرد سران را شرف جاودان

از در و کوچه اقچه وام کند

همیشه عاشقی اندیشه دارد

کشد گر جبانی و گر پهلوانی

از بس نثار لعل و زرت گلستان شده

زند چنگ و گور اندر آید به سر

بسته شود دو پای به یک تار ریسمان

ستمگار زی او یکی‌اند و داور

ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته

حکمت این سجل نخوانی تو

گر مرگ نگیرد همی روانم

در آستین حیل صد هزار دستان است

پوشید بام را سر دندانش نور فام

که تا اندر آوردگه کار چیست

که نه هیبتش زد بر او صرصری

اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش

گفت جنت نزل دربائی فرست

عقل در جستن تو هم شیداست

آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته

بزد دست و ز گرز بگشاد بند

از بهر مرا کارزار کرده

روز محشر که داردت معذور

زیر خزینه‌ی شکم کاسه‌ی سر ز مضطری

هر ندیمت چو کوکب دری

بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین

مفرح گنه خویش را تمام اجزا

پرورودنش از عطات جویم

یکی گنج گردد پر از خواسته

هر که را زر بولهب روی است شادان آمده

از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟

چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته

راه جویی کن و ز راه مگرد

چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان

ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

و اینک اینک حجت گویا دم بویای من

بدان تا نباشد کسی زو ببیم

خاک در مصطفاست نایب حسان او

جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست

تا عصا کان ز شبان غنم است

چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟

به یک امروز ز من سیر میائید همه

کاتش آتش دخان دخان باشد

چو ز گشاد تو رفت چوبه‌ی تیر از کمان

بیاراست مژگان به خوناب گرم

وفا و کرم هیچ جائی نیابی

هم خرد و هم تن و هم طاقت است

بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاه

ضر زهری و نفع تریاقی

گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این

در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

کشور نو رقم زند، فر تو از موفری

که از کوه البرز تا برگ نی

از نسل فریدونی نز آل عبائی

گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن

رونق حسن او تباه کند

پر طاووس مگس ران به خراسان یابم

گر شود فی‌المثل از مرتبه‌ی خورشید سوار

کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان

ز فتراک مگشای بند کمند

با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده

آنند که دارند کتاب حیل از بر

تازه‌تر از جود تو چشم امل میزبان

پختگان را وصال نیست حرام

وز شکوه تو نان حادثه خام

خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی

که تولا بدو کند تقویم

ازان پس مگر کارزار آیدم

چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه

زعفران مزور است زریر

در معرکها چرخ تیزبین

برود زین سرای بوالهوسان

به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن

مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی

که نه مهرش به موضع است و نه کین

سر نیزه بگذاشت از آفتاب

وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای

که این هر دو بر تو وبال و وباست

کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم

اینچنین صرفه از چنان جودی

روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای

به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی

تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام

نجنبید بر جای کاووس شاه

که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان

جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید

کاضطراب مرا دهد تسکین

کی بماند درخت این بیشه،

تا کجا باشد توان دانست حد شاعری

امید عالمیان نور چشم آدمیان

همه آفاق وزو یافته کام

ز کار گذشته نیایدش یاد

که باطل نگردد به تاویل و دستان

خامش بنشین تو زیر منبر

سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم

مردمی را ز دور گردی نیست

بر کفت ساعر مدام مدام

شود از روز روشن‌تر شب تار

پایه‌ی نازلش مکن تعیین

زمین آورد تیرگی یک زمان

خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام

رت خلق را بر منبرش

کسی به وصف تو عالم بجز خدای علیم

نتوانی، که سخت پیوندی

که به جاه تو دارد این تمکین

ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم

کان نرفتست ز نافرمانی

ز کردار بدگوهر افراسیاب

تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه

پای طمع کوفت تو را فرق و یال

وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری

دل به شکرانه در میان باید

جان‌فشانی بود ثناخوانی

همین یکیست که نام وی آب حیوان است

جمله یک باشند و آن یک نیست خوار

چنین نام هرگز نپرسیده‌ام

هم در امر تست آن جوها روان

ایدون به چرخ بر به مدارا شد

زود سوی خیمه‌ی مه‌رو شتافت

صدق دستور حال خود سازد

با تو روح القدس گوید بی منش

در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان

وآن جهان گوید که تو مهشان نما

سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام

نیست آلت حاجت اندر راه رب

مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش

در عوض ده تن سیاه و دل منیر

یاد معشوق بند عاشق بس

کارشان تا نزع و جان کندن رسید

خلق ذلیل از تو گشت گله‌ی موسی شبان

جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

همی خواستی داد هر سه به باد

جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

ز بهر تو اندر جهان زنده‌ایم

در فرات عفو و عین مغتسل

نشود به زن بیش از آن راضی

بحر با موسی سخن‌دانی شود

روان کننده‌ی احکام وی به چوب و عصا

با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود

از ایران نیاری سخن یاد کرد

یک زمان شکرستش و سالی گله

به هنگام سختی درنگی ترست

کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر

سر قیصر چنان به چاه افتد

تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

گدست صباد دگر ندرد پرده‌ی حباب

چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار

خروش آمد و برگشادند راه

پس دل خود را مگو کین هم دلست

برین نامبردار بوم آمدم

دان مقلد در فروعش ای فضول

در جهان ذره‌ای ازو خالی

دست‌مزد ما رسد از حق بسی

ز پنهان همی تاخت برگرد اوی

با قبول و رد خلقانت چه کار

چپ و راست بد بینم و پیش بد

بسته بود اندر حجاب جوششان

ابا باده ورود و با میگسار

که پدر گوید در آن دم با پسر

زآنکه چون مار پیچ پیچ بود

نان بی سفره ولی را بهره‌ایست

گنجینه گشای کان غیب است

ما درین دعوت امین و محسنیم

جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار

زانک خربنده ز خر واپس بود

بخواهم ز بهر جهان بین خویش

چون علی سر را فرو چاهی کنم

به اجل نیز مرد نتواند

پیر افشانی بکن از راه جود

برانم ازین دشمنان خون به جوی

آن بود کان می‌نجنبد در رکون

کسی را نباشد ز تخم مهان

یک نشانی که ترا گیرد کنار

نباشد مرا ننگ زین داستان

میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند

گر بزاید بماند این فرزند

رازق حلق معانی هم خداست

ایوان تو چرخ پر کواکب

گفت سمعا طاعة اصحابنا

که چون بر گوزنی سرآید زمان

مرغ پر بر کنده را بالی شود

مراین را بجز راستی نشمری

محفلی واکرده در دعوی‌کده

مهل از دستمان، که افتادیم

چون خط قوس و قزح در اعتبار

جهان بر دل ریش او گشته تلخ

هر دم افسانه‌ی زمستان می‌کند

عدد از درهمست و از دینار

گویدش نک وقت آمد صبر کن

پدیدار شد نیکوی از بدی

بر گشاد از معرفت لب با حشم

گل امیدها به بار آمد

یا کسی کرداز برای ناکسان

اصل شادی جام باده بر یسارت

صد هزاران زنده در سایه‌ی ویند

پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست

بلک هاروتی به بابل در رود

به بالین مست آمد از حجره راست

چشم ز اول بند و پایان را نگر

مرغ و کرباس را هزینه کند

قدر حاجت مرد را آلت دهد

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار

شبیه الکواکب و اسمه الجوزاء

ای دم تو از دم دریا فزون

سخن گفتن سودمند مرا

ای عجب این معجبی من ز کیست

گر سپهرست، خاک بر سر او

چون دهل شو زخم می‌خور در شکم

وگر خود به پایی زمانی مپای

گرگ و یوسف را مفرما همرهی

عن بلدتی و ذابح شاء

رفت تا جویای الله گشته بود

که بودی به دانش ورا رهنمای

که همی‌درد ز نور آن قاف و طور

آب و خاکی دگر عمارت کن

باز همت آمد و مازاغ بود

دو دیده پر از آب و رخساره تر

تا شود امر تعالوا منتشر

فلا بدان الدیک فی‌الصبح یصقع

نیز فوق حیله‌ی تو حیله‌ایست

همی‌جست هر کس ز راه گزند

بزد نیک دل رخش را کرد گرم

عقد خرمهره رشته‌ی در شد

تا بود کارت سلیم از چشم بد

از اندوه دیرینه آزاد گشت

برین خواسته پاسبانی کنم

نه ز انصاف بیش میطلبند

گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات

بگفت و گریان بپیچید روی

پشوتن بیامد به ایوان شاه

کز مرکب بترسی وز بسیط

مشتری مات زحل شد نحس شد

که تیغ بید نماید به چشم خنثی را

که زیبای تاج‌اند با فرخی

غزالی ناف او پر مشک اذفر

روی در ره کردنش صدق و نیاز

برین گونه بر تا پل نهروان

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

چون نداری سپر دلیر مرو

قد کذبتم گفت با ایشان فصیح

ناموس تبه شود قضا را

که چندین چه گویی چنین نابکار

برون آیند یکسر لشکر مصر

آن دل کور بد بی‌حاصلش

تو از بی‌خرد هوشمندی مجوی

ازان پس گل و مشک و می خواستند

گر نه، در بندگیش نقص آید

خونبهای خود خورم کسب حلال

چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را

که فرزند شیران بد و شیر بود

که پشت پاش به باشد ز رویم

کارگاه خویش ضایع چون کنم

دل از بوم آباد برداشتند

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

مهل او را دگر به صحبت قوم

جور می‌کش ای دل از دلدار تو

به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا

همه شب همی ساخت درمان خویش

که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!

عهد تو چون کوه ثابت بر قرار

برتخت با نامه‌ی شاه تفت

فرستاده را گفت بر سان باد

سایه برخیزد و تو او گردی

چون فرو رفتند در چاه غرور

ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب

درخت خردشان نیاید به بار

هیچ کس محرم نه آن را در جهان

تنگ آمد لفظ معنی بس پرست

چنان لشکرگشن و خودکام را

ز فرزند پرمایه بگزیدمش

ورنه من بر گزاف ننشستم

جعفر طرار را پر عاریه‌ست

در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب

نماند به زاولستان رنگ و بوی

میان‌بندش نهانی ز آن کمر کرد

به خواری به سگزی سپردند هوش

بگو تا پذیرم من آن چیز نیز

هرانکس که بودند ز آباد بوم

که نهفته است حد تمکینش

سر جنگجویان برآمد ز خواب

عیال دست تو آن موجها که در دریاست

چه پروردگان داغ دل بردگان

جانب او شدن غنیمت دید

سرافراز گردم به هر انجمن

مران پاسخ نامه را ناگزیر

اگر سر بجا آوری نیست عار

حاجت دوستان به جانب وی

ز گفتار باد است ما را به دست

همان یاره و طوق زرین وتاج

ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

تن فانی چه ارتقا جوید؟

که آواز او برگذشتی ز ابر

امید جهان زو گسسته مباد

که شد روم ضحاک و ما جمشید

قصه‌ی یوسف و زلیخا چیست؟

به بد کس نیارست کرد از تو یاد

ز درگاه باسپ اندر آورد پای

نه اندیشد از رنگ و بازار من

هزاران حق گزاری بینی از من

ز شمشیر هندی به زرین نیام

کمان را بزه کرد واندرکشید

گزین کرد جای از در رزمگاه

روز آخر کجا توان رستن؟

به بخشش به کردار دریای نیل

نه آنرا که او نیست یزدان شناس

که از تند بادی ندیدی گزند

ز باریکی بر او از موی بیمی

هم از روزگار درخشنده‌ام

نباید که آرام گیرد بروم

بدین شاخ و این برز و بالای راست

چون به وحدت رسید، فرار کند

سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت

ازان کوه‌سر سر برآورد راست

دل و دیده‌ی زال پر نم کنیم

مرتبه‌ی شعر پسندی‌م بخش

تنی دردمند و دلی پر ز خون

یکی سوی رزمت نمایش کنم

بپیچی و یادت نیاید ز بزم

در نهایت سماع خود نبود

دل شیر و چنگ دلیران گرفت

زمین کرد و هم آسمان آفرید

به چاره بد از تن بباید سپوخت

واندرین کار، اختیار او راست

چو آمد ز چنگ دلیران رها

خزروان خسرو بیامد چو شیر

برین کین ما بر نبگذشت شب

در هر فتنه را کلید آید

که جام نبید از چه داری نگاه

بزودی در آهنین سخت کرد

نشاید که بر برده باشد ستم

تن فرو داده‌ام به خاموشی

چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش

همی‌تاخت تا پیش آذر گشسپ

به شادی مرا نیز یاد آورید

مانده سودا و رفته زیبایی

بیارند پرمایه جامی گهر

به خون بود با مادر من همال

چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی

سایه‌وارم مفکن خوار به راه!

بیاسایم و یک زمان بغنوم

ز هرگونه‌یی اندر و خوب و زشت

بتابد بروبر همی آفتاب

گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس

به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است

بران دار برگشته خندان بد اوی

در ده این باغ‌ها بسی داری

ز اسکندر آن کینه دار سترگ

به خدمتگاری شه بازگردید

دگرگونه ترشد به آیین و چهر

که بنماید چنان شکل دلارا؟

بگفت اندرو پند و بسیار چیز

بدین آیین گذشتی ماه و سالش

بزرگان به اندیشه درماندند

به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم

ز رومی و بغدادی و پارسی

پیل بند زمانه را که گشاد

شما را بیابان و کوهست پیش

بدانست کاو دارد آیین و راه

که آن جامه‌ی روم گوهر نگار

که زر بیشتر زان به یک جا ندید

به شاهی به مرزی فرستادشان

کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر

سخن گوی وهریک بننگ نبرد

به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت

بهانه جوی را نوشد بهانه

طلایه چو آواز رستم شنید

که عمیا، بصره را به گوید از شام

بده دادم ای داور داوران

چو روز از مطلع دولت شد آباد

به هر کشوری در سپاهی گران

برگ ازو گشته به بستان فراخ

به روحانیان بر جسدهای نور

هراسان گشت دل‌های توانا

از امروز و فردا نیامدش یاد

نشاید پای خود کردن فراموش

فرشته در آسمان کرد باز

که خواهی خارم افگن خواهیم گل

همه رسم و راه پلنگ آورید

برشه شرق بی‌کجا عرض این جوهر آن

به مردی پدید آید از مرد مرد

کشته‌ی حق چون ملخ و ماهی اند

وزان نره دیوان مازندران

که رنگ سبز پوشان بهشت است

کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تار بخندد چو کهن شد صریر

از اندیشه دل را بشوید همی

بدیدن زیر منت مانده هر چار

چو بوطالبی را کنی سنگ ریز

بنوش آب خضر تا زنده گردی

به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را

ز دیده خون دل میریخت در گل

زانک وقت ضیق و بیمند آفلان

من و این کار بر غیری حرج نیست!

ازیشان کس این رای فرخ ندید

بخندین خبر تش جانی گروگان

دیو با خاتم حذر کن والسلام

به عرض آورد راز خویشتن را

بران سان که بود آن زمان دین خویش

که ناید بر ضعیف از تختش آسیب

پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست

نه کس دیدی خیال فتنه در خواب

بگردد زمانه برو تار و تنگ

گوهر خود بر لب دریا بدید

از برای پختگی نم می‌خورد

ز بهر چشم ملک آن قره العین

برای تو باید زدن گام و دم

هم او صدق و یم بخشد به تعلیم

آفتاب جانش را نبود زوال

غمی گشت پرهاب خوی درنشاند

سجده‌ی شکر آر و رو را کم خراش

دژم گشت و اندر شگفتی بماند

ساحران هستند جادویی‌گشا

مجو آشتی درگه کارزار

سوی محبوبت حبیبست و خلیل

نهانی برافگند مردی به راه

تا همی‌پوشیش او پیداترست

جهانی به تیغ آوریدی به زیر

تا نپنداری به مرگ او جان ببرد

نباید که سازی درنگ اندکی

ز اتحاد هر دو تولیدی زهد

خود و لشکرش سوی کابل براند

این گرفتاری دل زان دلبریست

بجوشد سر مرد آهرمنی

تازه باش و چین میفکن در جبین

طلسم دل جادوان بشکنم

تا بقای روحها دانی یقین

دلش ماتم آرد به هنگام سور

چشم‌روشن گشتم و بینای او

همه دیده پر خون و خسته روان

چنان بود کو گفت و زان بیش نیز

سر نامدران برآمد ز خواب

به خشم آورند اندران حبربگاه

همی موج خون خاست از دشت جنگ

پس پشت آن پشت بر کرده شیر

بدو شاد بودی جهانبین من

دوالک همی باخت با جنگ شیر

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

همی ریخت آتش در آن خارها

همان گیو و گودرز و هم طوس را

به نیرنگ خود دارد از من نهان

دلت ناز و شادی بجوید همی

برانگیزد از عالمی رستخیز

به پیش سپاه اندر آمد سپاه

نه یک مهره در هیچ دیوار ماند

نباید که گیرد بداندیش راه

که کلام ایزدست و روحناک

بلند اژدها را به دندان گرفت

بسته‌ی اسباب جانش لا یزید

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

بر زال روشن دل و شادمان

غیر آنش کژ نماید یا شگفت

بگویم بجویم بدین آب روی

تا شود بر آب و گل معنی پدید

که زاینده را بر تو باید گریست

هست برهانی که بد مرسل خبیر

ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت

نامه و دلاله بر وی سرد شد

به نیک اختر و فال گیتی فروز

مطلع گردند بر اسرار ما

به دل ترس و تیمار و سختی مدار

ور زنی بر آینه بر خود زنی

که ایزد ورا ره نمود اندرین

می‌دوی سوی سراب اندر طلب

همی کرد با جان تو کارزار

بی عقال این عقل در رقص‌الجمل

بران نیزه بر شیر زرین سرست

زان پدید آید شجاع از هر جبان

نباید برین جایگاه آرمید

تا قیامت می‌دهد زین حق نشان

بخفتان بر و بازو آراسته

منت او را خدا هم می‌کشد

بر دیو پیغام شه بازگفت

لیک خاری را گلستان می‌کنم

بمالم فراوان دو رخ بر زمین

هم از گرگساران بدین تاختی

بیابان ز باران پر از نم شود

شکستی که هرگز نشایدش بست

فراوان به گرداندرش لشکرست

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

بینداخت ژوبین زهر آبدار

تو گویی و من خود چنین کی کنم

سکه‌ی شاهان همی گردد دگر

پس فرستادند مردی در زمان

به بهرام گفتند انوشه بدی

به دشت اندرون لشکر انبوه گشت

خبر شد بدیشان که کاووس شاه

چشمها و گوشها را بسته‌اند

یکی آتش انگیزم اندر جهان

ز ایوان به شبگیر برخاستی

وان فضای خرق اسباب و علل

هین صلا بیماری ناسور را

ندیدند هرگز سواری چوسام

دگر گنج سام نریمان و زال

هرانکس که زنده است ز ایرانیان

تو ازین سو و از آن سو چون گدا

شده زار و بیمار و بیهوش و توش

کفن‌دوز بر وی ببارید خون

کاشکی او آشنا ناموختی

ماه با احمد اشارت‌بین شود

برفتیم با فیلسوفان بهم

بفرمای تا این برد باز جای

بپرسید و بسیار تیمار خورد

نه تو گویی هم بگوش خویشتن

روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

نامه خواند از پی تعلیم را

آن دلی کز آسمانها برترست

همی‌خورد بهرام و بخشید چیز

همی گفت زار ای یل اسفندیار

چه سازیم و درمان این کار چیست

آن درختان مر ترا فرمان‌برند

خردمند شد نامه شاه برد

زن گازر و گازر و مهره را

گرچه از یک وجه منطق کاشف است

پای پیش و پای پس در راه دین

اگر بشنود شهریار این سخن

ستاینده‌ی مرد نادان شوند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

رزق جانی کی بری با سعی و جست

آواز دهد چو در روانی

سرانجام بر دست یاز اردشیر

نیم عمرت در پریشانی رود

چشم اگر داری تو کورانه میا

چو مریم برفت این سخنها بگفت

شکسته شود نام دستان سام

تو با این سپه پیش من رانده‌ای

نزد آنک لم یذق دعویست این

همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند

یکی تخت بودش به هفتاد لخت

کوزه‌ی نو کو به خود بولی کشید

این سزای آنک اندر طمع خام

اگر ننگ باشد وگر نام من

خروشید و دیدش نبردش نماز

بگویش که گردان ترا خواستند

پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست

فرستاد سوی دژ گنبدان

ببستند گردان ایران میان

کین چنین دارو چنین ناسور را

داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر

گل اندر زمان برنگینش نهاد

ازان پس همه فیلسوفان شهر

برون رفت با او ز لشکر سوار

خویش را تسلیم کن بر دام مزد

آراسته نظم من عروسیست

بدانست قیدافه کو قیصرست

انبیا چون جنس روحند و ملک

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود

زبان تیز با گردیه بر گشاد

سر بیگناهان چه بری به کین

بیامد کمربسته زال دلیر

گر چنان گشتی که استا خواستی

سران را همه خواند و گفتا روید

که اندر زمانه چنویی نخاست

از شکافی که ندارد هیچ وهم

لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند

نه آیین پرمایه دهقان بود

گر ایدونک فردا کند کارزار

چو بشنید زال این سخنهای نغز

جز کسی کاندر قضا اندر گریخت

چو کشته شد آن نامبرده سوار

جهاندار پیروز با دیده گفت

دور می‌بینی سراب و می‌دوی

گر شریف و لایق و همدم نیم

برین کرده‌ها بر پشیمان بری

برآمد دم بوق و آواس کوس

به یک هفته سالار هاماوران

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی

خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست

همی گفت گریان و دل پر ز درد

نیست گردد وسوسه کلی ز جان

ز اخروهن مرادش نفس تست

بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت

به ایران چو دین بهی راست شد

همه زرد گشتند و پرچین بروی

بحر مکارست بنموده کفی

بر استقامت حال تو بر بسیط زمین

نماید که این نامداری بود

ور ببینی روی زشت آن هم توی

ویسه و معشوق تو هم ذات تست

وزین بهره نیمی شب دیر یاز

رسیده به لب جان ناتن‌درست

که شاه سه کشور برآراستند

این قدر تخمی که ماندستت بباز

ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است

به اندرز من سر به سر گوش دار

پس هم انکارت مبین می‌کند

هر زمان در سینه نوعی سر کند

همه بار کردند و خود برنشست

چنین داد پاسخ که این ماده شاخ

بیامد پیاده به نزدیک اوی

هم درین نحسی بگردان این نظر

ای قوی بازو به حفظ دولت و دین

تو او را به تن زیردستی نمای

اندر آن صحرا که رست این زهر تر

هر گیا را کش بود میل علا

چو باران بدی ناودانی نبود

چو از گاو پیوندش آگنده شد

به رستم چنین گفت کاین جست و جوی

این خریداران مفلس را بهل

چون ماه ترا هزار منهی

چو او تنگ شد در میان دو چاه

کودکان خندان و دانایان ترش

حیله‌ی خود را چو دیدی باز رو

چو خواهد فزونی نداریم باز

چو بشنید دارا که لشکر ز روم

از اندیشه دل را بپرداختم

کیست دلدار اهل دل نیکو بدان

آن مقلد صد دلیل و صد بیان

چنین گفت با شاه کابل شغاد

این رها کن زانک شاعر بر گذر

عهد ما کاه و به هر بادی زبون

بپرسش یکی پیش دستی کنم

مرا زور دادی که از مرگ پیش

نشانهای بند تو دارد تنم

لفظ در معنی همیشه نارسان

نشانده ز خلقت نداده‌ست هرگز

فرستید سوی شبستان ما

تو که کرد زعفرانی زعفران

یک نشانی که بخندد پیش تو

وگر نه ز هدیه تو روشن‌تری

بیاید بر آن سایه زیر درخت

نگونسار گشتند ز ابر سیاه

چون یدالله فوق ایدیهم بود

گر وی اینست ای برادر چیست آن

بگفت این و باد از جگر برکشید

پس گریزند و ترا تنها هلند

تا که غسل آرند زان جرم دراز

نوان اندر آمد به آتشکده

ز هر جامه‌یی تخته فرمود پنج

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

چونک خود را او بدان حوری نمود

دنیا به سوی من به مثل بی‌وفا زنی است

زبانش به کردار برنده تیغ

هر که کوشد بهر ما در امتحان

پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون

بماند ز پیوند پیمان ما

ازو یک رش انگشت و آهن یکی

ور ایدونک آید ز اختر پسر

چون ز ذره محو شد نفس و نفس

هر چه جز عشقست شد ماکول عشق

بدو گفت ساقی که ای شیر فش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

پس فرستاد و بیاورد آن همام

مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی

به بخت تو آموخت فرهنگ و رای

نبد پیشتر آشتی را نشان

هر نبیی اندرین راه درست

بجز مر ترا هیچ کس را مبادا

ببندم همه خستگیهای خویش

چون بکوشم تا سرش پنهان کنم

این ز بسیاری نیابد خواریی

نهاده بکوت و به بهرام چشم

چو برگشت چرخ از برش چند سال

ازان لشکر خسته و بسته مرد

چون ستوری باش در حکم امیر

حیرت آن مرغست خاموشت کند

همان برده و بدره‌های درم

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست

گر بپرسد عقل چون باشد مرام

بدو گفت اکنون که چندین سخن

برهمن چنین داد پاسخ به شاه

پشیمان بشد زان کجا گفته بود

تا بروید عبرت و رحمت بدین

در این فانی اگر نیکی گزینی

سر کودک مرده بینی چو شیر

پا نهم گستاخ چون خانه روم

ور ترا شکی و ریبی ره زند

پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

چنین گفت مر بارمان را قباد

هین که معکوس است در امر این گره

بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید

چونک اخوان را دل کینه‌ورست

شب چنین با روز اندر اعتناق

چون شدی بی‌خود هر آنچ تو کنی

ازیشان کسی روی پاسخ ندید

گفت این دانم که نقلش از برم

وی از گرگساران بدین گشت باز

پس بخفتند آن شب و برخاستند

به بزم اندرون دلفروز تو بادا

گفت و هو معکم این شاه بود

روح محجوب از بقا بس در عذاب

ذکر آن اریاح سرد و زمهریر

بفرمان آن نامور شهریار

خانه‌ی داماد پرآشوب و شر

بدرید کتفش بدندان چو شیر

عضو حر شاخ تر و تازه بود

چند هنگامه نهی بر راه عام

دیده را نادیده خود انگاشتم

تنگ چشمان معنیم هستند

جسمشان مشکات دان دلشان زجاج

چو از کوه وز دشت برداشت بهر

تا عدمها ار ببینی جمله هست

مهان را همه انجمن کرد زو

پس برون آیند آن شیران ز مرج

دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است

گرگ اگر با تو نماید روبهی

که را زهره آنکه از بیم تو

خراب آباد دنیا غم نیرزد

زنی بود بهرام یل را نه پاک

در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان

نهفته همه گنج کابلستان

ز دور ار سرو بالائی ببیند

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین

ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو

سری را که بر سر نهادی کلاه

همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر

اگر از در شوی یابی بگوی

امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند

همه کابلستان شد آراسته

گر چنین است کار خلق جهان

ماه دی کرم پیله را از قوت

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

در آن راه بیراه از آوارگی

بدو از لطف پیغامی فرستم

دوخونی بران سان برآویختند

مورچه را جای شود دست جم

کنون من گشایم چنین روی و موی

به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن

چون طمع بستی تو در انوار هو

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن

فرو ریخته زر یک انبان چست

چو خلخال زرش در پا فتادم

بدو گفت راهب که آری همین

داد هزار اخترم نتیجه‌ی خورشید

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

ناچار امید کج رود چون من

مرغ خورش را نخورد تا نخست

او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال

رسد شرق تا غرب احسان او

با حنجره زخم یافته گویم

چودستور باشی من ازگوشت و آب

وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی

همان مهتران دگر را به بند

چون تار پرنیان تنم از لاغری و من

ره و رسم گردون، دل آزردنست

گرچه ز ملوک عهد بودی

بر نشان دادن خلیفه‌ی تخت

سر گرز او چون برآورد سر

بپوشید پس جامه‌ی زرنگار

تو شب به روضه‌ی نبوی زنده داشته

بدین تیزی اندر نیاید به جنگ

بر سیم به خامه گهر ببارم

نه تو در علم آیی و نه در عیان

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی

ندانم که دیهیم کیخسروی

از رغم مخالفت پناه جانم

همی‌رفت لشکر به راه وریغ

از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست

که گیتی سپنجست پر آی و رو

تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست

اثرهای غم و شادی، یکی نیست

آه تو شمع است و اشکت شکر است

من آنگه عنان باز پیچم ز راه

خاقانی است بر در تو زینهاریی

بخندد برین بر خردمند مرد

تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان

از ایران نخواهی دگر یار کس

خفته بودم همتم بیدار کرد

داد کن کز ستم به رنج رسی

آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است

دوالی ز پیچیدن بدسگال

یعسوب امت است علی‌وار از آنکه سوخت

ز کین نو آیین و کین کهن

قابله‌ی کاف و نون، طاها و یاسین که هست

گرازه به زه بر نهاده کمان

از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم

چند دعوی کنی، بکار گرای

خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی

بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل

دوش دیدار منوچهر ملک

سرنامه گفت آنک بهرام کرد

چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ

هجیرش چنین داد پاسخ که بس

معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر

در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت

یارب دل شکسته‌ی خاقانی آن توست

گریزنده را حربه خارید پشت

از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار

هم آنگه که او خویشتن کرد راست

تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید

دلش گر ز راه پدر گشت باز

تا که حسامت قوام ملک عجم شد

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت

فلک تا نشد بر سرش مشگسای

از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

بازئی می‌کند این زال که طفلان نکنند

چنین گفت کز چین یکی نامدار

ز بس کاس سرها و خون جگرها

دانند که در عالم دین شهره لوائی است

نبرد دیده بسی ناز چراغ

چو در آب جام جهانتاب دید

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

بیامد ز نزدیک خسرو سوار

خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز

چو پوشیده رویان ایران سپاه

از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن

بهر داوری کاوفتد راستند

صلای سر و تیغ می‌گوئی و من

نفرمود تا یک زمان دم زدند

عقاقیر صحرای دلهاست این دو

سر بخت گردان افراسیاب

چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی

چون آفریدی رایگان نه سود کردی نه زیان

لقبشان در مصادر کرده مفعول

ز بس گنج که آنروز بر باد رفت

در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم

نوشت اندران نامه‌های دراز

بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ

یکی چاره سازم دگرگونه زین

ای داعی حضرت تو ایام

طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست

تو صاحب کار جبرئیلی

فرو بسته کاری پیاپی غمی

کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف

همی‌گشت گویا منادیگری

امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن

چگونه فرستم به دشت نبرد

میخش از روم در عرب فکند

لیکن نشتابد در کارهاش

پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین

به لشکرگه خویش تازید زود

مجلس هر دو رکن را خوانند

برآمد ز هندوستان آفرین

اشتر اندر وحل به برق بسوخت

فرو ریخت از مژه سیندخت خون

هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک

آنچه از من برد، ای حق مجیب

از یاد کرد نام تو کام سخنوران

کزویست پیروزی و دستگاه

ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر

نبیند چنو کس به بالای و زور

زین پس کفش آفتاب بخشد

چنین پاسخش داد دیو سپید

شاهی است سایس دین نوری است سایه‌ی حق

بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود

زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه

که ویران کنی خان آباد من

مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق

به شاه جهان گفت کردم نگاه

حفت النار همه راه سقر گلزار است

گر از من سر نامور گشته شد

فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش

مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید

ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش

گر ایدونک پشت من آرد به خم

حرمت برفت حلقه‌ی هر درگهی نکوبم

وگر گوسفندی برند از رمه

اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست

وانگهی بر نشیند و تازد

مدت لهو را غم است انجام

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند

عاقبت هرکه سر فراخت به زر

ز اسباب تجمل هر چه دارند

خاقانی است خاک درت حافظش تو باش

بدین بنده پاسخ چنین داد شاه

خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود

قلمت نقش بند دفتر کن

کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او

درینجا رمز، رمز عشق بازی است

مرا بینند اندر کنج غاری

بل، که دزدی پی به آن آورده بود

پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما

خرد جوید آگنده راز جهان

ور چه پر تیر گردون بشکنم

اوحدی، این سخن نه بر سازست

شاه دل را که خرد بیدق اوست

خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم

سفر کعبه نمودار ره آخرتاست

چنان بست آن کمر را بر میانش

صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت

ببودند یک هفته با می به دست

بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد

ذکر خود را بلند گردانی

نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است

مرا از بند غم آزاد گردان!

بر فروزید چراغی و بجویید مگر

کنون من به دستوری شهریار

از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من

آب ازین چشمه‌ی سبیل بنوش

گویم که فلک علوفه‌گاهی است

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق

در مدحت تو به هفت اقلیم

شکر انعام او به دانش کن

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش

کزین پس دل از راستی نشکنیم

آزاد کرده‌ی در او بود عقل و او

چون به حاجت چنین سرایی تو

بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود

خوب لغزیدی و گشتی سرنگون

گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز

چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین

همیشه تا در موت و حیات نابسته است

درم داد با لشکر نامدار

آدم از او به برقع همت سپید روی

هر چه میماند از تو خاکش کن

بردست آن تذرو چو خون کبوتران

از رشک خوان من فلک ار طعمه‌ای نکرد

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

مکن تعجیل در تحصیل مقصود!

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج

همان به که من باز گردم بدر

کف در کف دیگران نهادی

به لقب عالم صغیری تو

دگر خواسته هرچ بردی به روم

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

نور ازل و ابد طلب کن!

نیارستی کمر از موی بستن

ازین نامه‌ی شاه دشمن‌گداز

نهادی بران سیم نام خراج

لیلی و سری به عشوه‌سازیی

از چمن لاله‌هاش چیده شود

بدان تا شود نامه‌ی شهریار

نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت

بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی

پایه‌ی نظمم ز فلک بگذران

نگه کرد جایی که بد خارستان

به کاخیش نرسی فرود آورید

به حکم عقل تعبیری ندارد

نظر دل چو بر کمال بود

بالید بر سان سرو سهی

برای معرفتی، جسم گشت همسر جان

گر این طلب از نخست بودی

با وی این را بگویم از آغاز

تو گفتی که سرگین این بارگی

وگرنه ز مردان جنگاوران

خلقی همه شاد، غیر لیلی

آنکه از پیش کردگار خورد

چنان دان که شاهی بدان پادشاست

در آشنای خون دلی دل به حق سپار

همواره ز مردمان رمیده

معنی نیک سرانجامی را،

چنین گفت با موبدان نامدار

همه پارس چون بنده‌ی او شدند

زدی آتش به خاشاک وجودم

زود بر تخته‌ای نشانندش

همه کودکان را به میدان فرست

گر درد این پرده، چرخ پرده در

داور ز غمش نشست در خون

دگر اندر خروشم آوردند

به رش کرده بالای این پل هزار

چو خط از نسیم هوا گشت خشک

ازین چشمه لیک آب‌رویی ندید

چه ازین یک دو مشت خاک آید؟

چرا تاختی پیش فرزند اوی

هر کس که نیلفنجد او بصیرت

جوانی در غمت بر باد دادم

تا شود واقف از حقیقت راز

نکوهیده باشد جفا پیشه مرد

هم آزادی تو به یزدان کنیم

چون مردم لیلی‌اش بدیدند

تو ازین عهده گر برون آیی

هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت

زارع ما، خوشه را خروار کرد

می‌گفت و ز بیم ناکس و کس،

باصره را داده به بینش نوید

ز گفتار ایشان دلش گشت شاد

همی دست بر سود شنگل به دست

آهسته همی‌زدند گامی

دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی

چو شاپور نزدیک قیصر رسید

ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری

اینست بلی زمانه را خوی

بی عمل در بهشت رفت آدم

ز رومی و هندی و از پارسی

بره کشت باید ترا کاین سوار

بگفتید صد نکته‌ی دلکش‌ام

گوشت دهقان به هر دو ماه خورد

فزونیش هر روز افزون شود

تو، به پنبه میبری سر، ای پدر

عشق‌ام کشتی به موج خون راند

که باشم من که با خلق کریمت

کنون آنک گفت او ز شیر ژیان

کدیور بدو گفت زین در مرنج

بیامد یکی بی‌خرد موبدی

بهتر از پیشه نیست، گردانند

پذیرفتم آن را که فرمان برد

کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟

بیود آن شب تیره با می به دست

ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته

برآید یکی کلبه سازم فراخ

وگر وام دارد کسی زین گروه

همان زیردستی که فرمان شاه

نه چنان بر زمانه بستی دل

به موبد نبودش به چیزی نیاز

عیبها گفتند از هم بیشمار

گروهی به بهرام باشند شاد

به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت

کنیزک بدو گفت کز راه داد

چهارم سخن گر ستودی مرا

مر این کرم را خوار نگذاشتند

چو ز دلها شود به صدق آگاه

بس جاثلیقی به سر بر کلاه

گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج

تو فرمان بر و دختر او بخواه

تنی کز شور و شر باشد سرشته

چو این گردد از پاک مادر جدا

بدیشان چنین گفت پس شهریار

پراندیشه شد جان شاپور شاه

این ابوالقاسمان که پیش رهند

به دیبا بیاراست آتشکده

چو دیهیم شاهت نشیمن شود

جوانوی روی شهنشاه دید

ز طاوس‌های زرین صحن او پر

چنین داد پاسخ ورا پیرمرد

چو این بیشه از شیر گردد تهی

نبیره‌ی جهاندار شاه اردشیر

تا عصای تو اژدها نشود

دگر آنک در شهر دانا که‌اند

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد

انزله من العلی انشأه من الولا

به سر می‌برد از این سان روزگاری

ناکس که خراش چون خسان کرد

مکافات باید بدان بد که کرد

دلشاد به عالمی که در وی

مروش پی، تلف مکن مالت

به خواهش دست زد در دامن شاه

پیش که مظلوم برد داوری

درخت جان‌ها رقصان ز باد این چنین باده

زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی

زنجیر خودت نهد چو بر دوش

چنین گفت کای شاه خورشیدچهر

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا

سخن عشق کم خریدارست

بسیار می جفا چشیدی

کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود

عفت عشق و صدق یار نگر

از یکی آب نقش می‌بندد

شک نیست که روی یار دیدن

شما می گسارید و مستان شوید

یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

نه به میل زمان خراب شود

مزاجش را به پوزش راز پرسید

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور

ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش

کرامت آدمی را اضطرار است

نبینم ره چو رویت بینم از دور

ز دارنده بر جان آنکس درود

از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

هشتمین ماه باز ازین ایوان

چون فتنه‌ی ما برون زد این تاب

وینها که هستشان به ابوبکر دوستی

روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی

شریکم چون خسیس آمد در این کار

لیلی خود ازو خراب جان تر

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

من دیده ز خواب چون گشادم

وان کزین هر سه قوم بیرونند

او، باخبر از گزند این غم

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود

بهر او زار بگریند، که او را پیوست

یکی آنک از تخمه‌ی کیقباد

بدان غرقه که بر ناید ز آبی

یک عنایت به ز صد گون اجتهاد

نه کس که رضای حق بجوید

مرد کاری، حدیث مردان کن

کرم نگذاشتش کز خوبی خویش

گر تعصب می‌کنی از بهر این

گر به شهر آمدی، به هر ایام

چنین گفت با دل که از کار دیو

بر بیگنه آنگه شد ستم سنج

هر کرا خوف و طمع در کار نیست

اگر عضوی ز اعضای شریفت

خلق دریافت زرق سازیشان

نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت

آن هزاران حجت و گفتار بد

گاه باشد که عشق جان گردد

میانشان ببرم به شمشیر تیز

او از سر و پنجه بی خبر بود

ما نقص مال من الصدقات قط

دگر اشیا که هریک بهر کاری است

گاه مستی و گه خرابی تو

شد خانه ز آه آتش اندود

آن را که بر امید آن جهان نیست

باد از انوار تو جهان روشن

اگر زیر نوش اندرون زهر نیست

چونا گه یافت آن فرصت که می جست

بر این آستان عجز و مسکینیت

یا ولی‌الله گدای آستانت محتشم

سپرست این که میدهد پیرت

پرسد خبر تو گاه و بی گاه

شب گریزد چونک نور آید ز دور

سر صفات ظاهر بی‌منتهای او

به چین و ختن اندرآور سپاه

به زاری گفت شیرین کای دغا باز

از یکی چون سیر گشتی تو تمام

گر نه پای تو در میان باشد

مشکل عالم از تو آسان شد

رنگین کند از جگر قبا را

مکن قیاس و بیندیش و هوش‌دار و بدانک

ز رحمت یکی جانب من نظر کن

نشست از بر سینه‌ی پیلتن

سوزان غزلی ز قیس دلکش

به صید هزبران پرخاش ساز

خلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم است

درمی چند را بلاو دهد

چون روی پدر بدید فرزند

چون در آید نزع و مرگ آهی کنی

اتیتکم بمدیح لایلیق بکم

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود

یکی گفت وپرسید و دیگر شنید

تا همه زوار گرد او تنند

کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان

گر چراغی به راه ما داری

ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ

بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است

ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا

همی برد خواهد به گردش سپهر

که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ

که گلگونه خمر یاقوت فام

باد هر جا برد ز کوی تو خاک

قول و فعل و ضمیر چون شد راست

به زیر درختی فرود آمدند

بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم

چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت

زمانه برو دم همی بشمرد

چو کار آیدم شهریارم تویی

بارها من خواب دیدم مستمر

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

نقش صدیق مینمایم راست

بدو گفت کین بار بر دستشوی

راه صراط تیزتر از تیغ پیش او

گر برفتی یک دم از پیرامنش

به بر زد سیاوش بدان کار دست

همان نیز نیکی باندازه کن

همواره بوستان امیدت شکفته باد

ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست

بعد ازین چون قلم به سر کوشم

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر

از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد

دختر ترسا چو برقع بر گرفت

بدو گفت کای نام بردار شیر

چهارم که دانا دلارای خواند

ور بگفتی گل به بلبل راز گفت

دی همی‌آمد از بر سلطان

نیست پوشیده شمه‌ای زان نور

همان به که این زن بود شهریار

پنج حس را میان هشت بهشت

بس که خود را چون چراغی سوختم

مرا دشت و کوهست یک چند جای

هرآنکس که شد در جهان شاه فش

عمری که می‌رود به همه حال جهد کن

چه چیزست مهر تو در هر دلی

بار صد کس به تن فرو گیرد

پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود

مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است

دید قصری همچو فردوس آن نگار

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن

دور نگر کز سر نامردمی

کان رسول حق بگفت اندر بیان

شاه ایران از آن کریمترست

این قدم را یگانه‌ای باید

نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی

بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب

مدتی شد تا درین راه آمدیم

نیاید ز سودابه خود جز بدی

به دست کسان کان گوهر مکن

گرت برکند خشم روزی ز جای

تا نبود بار سپیدار سیب

پیش روباه مینهی دنبه

کان شیشه می که بود در دست

بر دیگران در علم تو

گفت بر شه‌زاده‌ی تو شهریار

بیامد به درگاه با سوگ و درد

تا چو سران غالیه‌تر کنند

حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

ده نشین به دود سوی رز خویش

این نسخه چو دل نهاد بر دست

هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق

ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر

به مشکوی زرین کنم شایدت

وز این بیهده داوری ساختن

کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟

بیهده برکشیده نیست ترا

آن که از جام وصل مست شود

غباری بر دمید از راه بیداد

اگر این کوردلان را تو به مردم شمری

شمشه‌های تو آفتاب شعاع

چو پاسخ چنین یافت از رهنمون

هندوک لاله و ترک سمن

ایستاده راز سلطان می‌شنید

تهنیت آوردن نزدیک تو

آنکه با عقل بود روحش جفت

عشقش به دو دستی آب می‌داد

داعی بتهای عالم بود هم

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

سیاوش پناه و روان منست

روسیه از این گنه آنجا گریخت

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین

بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد

واجب صدقه‌ام به زیر دستان

یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه

خروشی برآمد ز لشکر به زار

ازان پس بگفت آنچ در خواب دید

درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ

جمله لذات هوا مکرست و زرق

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

چون شود نفس او ز شرک تهی

ور آتش تیز بر فروزی

آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد

شما دیر مانید و خرم بوید

که این هول کاریست بادرد و بیم

چون بنه عرش به پایان رسید

نه منعم به مال از کسی بهترست

به جهان بادی پیوسته و از دور فلک

فصبی الدنیا نائبات الهوی

می‌زد جگرش چو مغز برجوش

زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت

فریدون پیامم بدین گونه داد

سوی روم ره با درنگ آیدت

اگر پیره زن بود و گر طفل خرد

شوی و زن را گفته شد بهر مثال

ماه و خورشید را قران باشد

مبدا عنصره اصفهان عقوده

شب چون قصب سیاه پوشید

مرحبا ای خوش تذرو دوربین

که هر روز یاقوت بار آورد

بر آیین جهانی شد آراسته

گشته دلم بحر گهر ریز تو

کس از مرد در شهر و از زن نماند

تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید

اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه

گلی شد سرو قدری بود کامد

همی خویشتن شهره خواهی به شهر

چو از پیش تختش گرازید سام

پرستار با مجمر و بوی خوش

شعر تو را سدره نشانی دهد

مصطفی فرمود خود که هر نبی

این مهترست بار خدایی که مال خویش

ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک

چنان در کالب جوشید جانش

آن جهان را این جهان چون آینه است

پذیرفتم از دادگر داورم

چو پنج از سر سال شستم نشست

زلف سیه بر سر سیم سپید

چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟

پیلی به پنج ماه شود فربی

داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو

وان بدر که نام او منیر است

داد گسترده شود، گرد کند دامن جور

از آن نامداران بسیار هوش

همه از من انگار ای پهلوان

گرچه همه مملکتی خوار نیست

الحق اندر زیر این چرخ کبود

قسم تو باد از این جهان خرمی

عقل جنیبت ز همه تاخت پیش

قاصد بشد و خزینه را برد

دادمت نشانی به سوی خانه‌ی حکمت

به زرین عمود و به زرین کمر

خود از پیش گاوان و گردون برفت

شب صفت پرده تنهائیست

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

تا به بحر اندرست وال و نهنگ

در آیینه‌ی صاف عکس مقابل

چو صید افکنده شد کاهی نیرزید

چو تو سالار دین و علم گشتی

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

خردمند شد نامه‌ی شاه برد

درازی و کوتاهی سال و ماه

خود ازو یابد ظهور انکار او

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

کرا گردون زند از تخت بر خاک

گرچه سخن آبدار بینم

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند

برین‌گونه بگریست چندان بزار

ز دشمن جهان سربسر پاک کرد

از پی مشتی جو گندم نمای

اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی

سلطان ترا به چرخ برین برکشید

رسیده است به جایی عدالت تو که هست

چون شمع به ترک خواب گفته

جفا و ستم را غنیمت شمارد

کشیدند لشکر به دشت نبرد

به ترکان سیراند با درد و داغ

خون جهان در جگر گل گرفت

هم‌چو عنینی که بکری را خرد

شب تیره گون خود بترزین کند

چو شد قلب آزمای آفرینش

در هیکل او کشید جامه

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ

دگر بویهای خوش آورد باز

یکی آتش انگیزم اندر جهان

صورت ما را که عمل ساختند

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

ببردش دمان تا به البرز کوه

لطف کن هر دو را به وحشی بخش

گر لطف کنی و گر کنی قهر

کسی را که فردا بگریند زارش

ازین کشور آید به دیگر شود

بران سان یکی اژدهای دلیر

هست حقیقت نظر مقبلان

ز تاریخ کهن سالان آن بوم

همه دست برداشته به آسمان

پس آنگه خیر باد انبیا کرد

بهشتی بزمش از بزم بهشتی

این گور تو چنان که رسول خدای گفت

بفرمود کان خواسته برگرای

تو با دخترت گفتی انباز جوی

رسم ستم نیست جهان یافتن

نظم مدیح او نه به اندازه‌ی منست

ولیکن هر آنکو بود پر منش

آن کز آن رزم جان برد بیرون

گر دست شکسته شد کمانگیر

پرهیز تخم و مایه‌ی دین است و زی خدای

به خون پدر گشت همداستان

بدو گفت تا چند گویی چنین

درد ستانی کن و درماندهی

دو عالم را بدین یک جان سپرده است

چنین گفت کاینت سر آن نیاز

سرافرازان لشکر سرکشیدند

رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد

سالوک‌وار زد به کمرش اندرون

چنین گفت با ریدک ماه روی

بیامد به نزدیک من چاره‌جوی

بر این ابلق که آمد شد گزیند

بزرگوارا شرح معالیت که دهد

به فرمان یزدان چو این گفته شد

گر نسیم بهار احسانت

زهریست به قهر نفس دادن

چرا گر خداوند قولی و فعل

بدو گفت کین بودنی کار بود

مرا از بزرگان برین شرم خاست

هر آن موئی که در زلفم نهفته است

جهان را خاص این صاحبقران کن

بپرسید کز من چه خواهی بخواه

اشارت کرد شاه مصر کشور

می‌ساخت میان آب و آتش

در عالم دین او سوی ما قول خدای است

ز گیتی پرستنده‌ی فر و نصر

دلش بود پربیم و سر پر شتاب

به نازی روم را در جستجویم

از گفتن و شنیدن و از کرده‌های بد

کی نامور پاسخ آورد زود

از در مدح و زیور نامت

گر دست رسش بدی به تقدیر

نیست دشوار جهان بدتر از آسانش

زمین دید رودابه و پشت پای

همی نوسواریش پنداشتند

به تن با دیگری خرسند بودم

چو چشم صبح در هر کس که دیدی

چو آزاد گشتند از بند او

خروشان بود از اینسان چند روزی

گهی گفتی تنم را جان توئی تو

ای کوفته مفازه‌ی بی‌باکی

شدی بدخو ندانم کاین چه کین است

فرستاد هرسو به کشور پیام

چو مهدش را به مجلس خاصگی داد

همه شب خاطرم به غم می‌بود

چرا بر جای ماندی چون سیه میغ

این رفتن زود اگر چه باریست

و گر خود علم جالینوس دانی

کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟

غمش را کز شکیبائی فزونست

هرانکس که او را بدیدی به راه

دین را که چهار ساق دادی

بسا دولت که آید بر گذرگاه

شنیدم نام او شیرین از آن بود

کریمی را به بخت دور خوش کن

بی‌باده او مباد جامم

هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد

همان آهنگری با خاره می‌کرد

چنین ساختستم که مهمان کنم

رفتند کیان و دین پرستان

از نمودار هفت گنبد خویش

دوشه را در زفاف خسروانه

امر و نهی ترا به کل امور

ممنان را برد باشد عاقبت

بدانچه‌ت بدادند خرسند باش

خیال از ناجوانمردی همه روز

جهاندیده گفت این نه جای منست

چشم تو گر پرده طنازیست

بر اهل روزگار از هر قرانی

به زاری گفت کاوخ رنج بردم

فلک در خطبه‌اش جایی نهد پا

شاخ آتش را بجنبانی بساز

شریف جان تو زین قبه‌ی کبود برون

بیاساید همه شب مرغ و ماهی

بدو ساربان گفت کای شیرمرد

باد که با خاک به گرگ آشتیست

حرز تو به وقت شادکامی

دماغ آشفته شد بهرامیان را

حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند

هر علمی جای افکندگیست

بنده‌ای کار کن به امر خدای

دل بانو موافق شد درین کار

فرستاده سوی دژ گنبدان

پیه تو چون روغن صد ساله بود

به حشوی چندم آتش برمیفروز

گلیم خویشتن را هر کس از آب

گنج زجا رفت وبه جا خفت مار

گر کهنی بینی و گر تازه‌ای

گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است

من از خون جگر باریدن خویش

بیاراست ایوان گوهرنگار

آن دمی کز آدمش کردم نهان

شیرگیری ولیک نز مستی

گهی با آهوان خلوت گزیدی

وحشی افسانه‌ی درد تو مطول سخنی‌ست

با بدشان کان نه باندازه‌ایست

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت

تو هستی شمع و او پروانه مست

چو کشته شد آن نامبرده سوار

در هر آن کاری که میلستت بدان

چنان خسبان چو آید وقت خوابم

نشسته گوهری در بیضه سنگ

جفای هجر دشوار است بسیار

عشق که در پرده کرامات شد

تو مزور گری مکن چو جهان

مرا مادر دعا کرد است گوئی

چو روی پدر دید شاه جوان

گل ز کژی خار در آغوش یافت

آه ای پدر آه از آنچه کردم

مرا در گوشه تنها نشانی

منم امروز که از فیض قبول نظرت

شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست

گر امروز چون دی تغافل کنی

اگر خاکست چون شاید بریدن

سوار هیونان چو باز آمدند

از غم و شادی نباشد جوش ما

وزین شیوه سخنهائی برانگیخت

اگر چه جای باشد گرمسیری

اگر غم شد، نماند نیز شادی

چند زنی دست به شاخ دگر

خاک سیه به‌طاعت خرمابن

ملک را هر زمان در کار شیرین

ترا باد این تخت و تاج کیان

سر از آن خواب مبارک بر نداشت

کس بر این تخمه آفرین نکند

حلالی خور چو بازان شکاری

تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان

هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد

اهل سر خدای مردانند

چنان خور کز ضرورتهای حالت

نمک بر پراگند و ببرید و خورد

موج دریا چون بامر حق بتاخت

خداوندیش با کس مشترک نیست

همیدون شیر اگر شیرین نبودی

به خود می‌گفت دستور جهاندار

پیشه‌ها و اندیشه‌ها در وقت صبح

اشتر چو هلاک گشت خواهد

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

چنان چون بدم کهتر کیقباد

با زبان گر چه تهمت می‌نهند

در گشادی و در شدی به بهشت

تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد

خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا

بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز

ذل بود بار نهال طمع

شعر من در جهان سمر زان شد

چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت

به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی

مگو در نفس درویشان هنر نیست

گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود

نهان در هر بلایش سد تنعم

پیشم آرد دوات بن سوراخ

یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان

بنده نیز ار به حکم اومیدی

بداد آفریننده‌ی داد و راد

همه بد گشته و عذر همه این:

ز آسمان برگذشت رونق او

روز و شب جفت کبریا بادا

برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید

همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک

آن صاحب عادل که کار عدلش

همه دشت بی‌تن سر و یال بود

در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند

بسی پرسیده شد پنهان و پیدا

وگر عمرم بر آن مقصور دارم

چنین تا چند در یکجا نشینیم

همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»

اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی

با این همه چو بنگری از شیوهای شعر

شما گفت از ایران به پند آمدید

چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت

کان یکی یافتی دو را کم زن

به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست

پی قربانگه عید جلالت

گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد

به جوشن تن خیرالبشر علی ولی

ای دریغا اگر بضاعت من

بینداخت ژوپین زهرابدار

فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

عدون حفایا سبسبا بعد سبسب

به کریمی و لطف و رحمت حق

چنان دادند سیم و زر به مردم

ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل

سر فتنه دارد دگر روزگار

قلم تست که چون کلک قضا

بسی رنج بیند به رزم اندرون

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب

دید شیری کشیده پنجه زور

عرصه‌ی ساحت تو چیست سپهر

خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود

تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر

گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم

چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل

بدو باز خواندند لشکرش را

بود تو شرع بر تواند داشت

چو حسرت خورد از پرواز آن باز

من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی

لب بگشودند که گر مدتی

باد بی‌حمیتانه در سبلت

در رخ دلدار جمالی نماند

خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا

برفتند زانجا صد و شست مرد

معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب

خان خانان چو گوش کرد پیام

دولتش را چو چرخ استیلا

شیر گوید ثنای آن روباه

چه شد ار هست ظاهرت عریان

ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش

نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز

ازان دود برنده بیهوش گشت

المنة لله که از دولت ناگه

خیریش نه زرد بلکه زر بود

ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست

کسی کاو هست کینت در نهادش

نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست

شعر من آینه‌ی کردار تست

دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف

برآهیخت خفتان جنگ از تنش

آن درختی که آب خشمش خورد

آواره من چو گردد آگاه

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات

بادا زبون رایض اقبال و جاه تو

دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر

بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر

همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان

بدو گفت بگزین ز لشکر هزار

آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش

مردم به تعجب از حسابش

در این دیار به حکمت نیابمت همتا

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر

هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر

کاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است

صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت

کزین لشکر اکنون سوارش تویی

تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار

هرچه گفتی ز رای خوب سرشت

به قدرش قوت آن هست کز سهم

«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر

گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای

از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف

هر شراری که برانداخت دل از روی رهی

بینبارم این رود جیحون به مشک

آزار او کشند به عمدا به خویشتن

گردون که طلسم داغ سازیست

هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت

به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت

هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد

تو بردی پی جاودان را ز جای

دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا

رشته یکتاست ترسم از خطرش

در رضای تو لازمست صواب

وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین

نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم

سخای او که ز احسان به منعم و مفلس

یا چه باشد که در ممالک تو

نشستی نو آراست بر پیش آب

مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن

ابر از پی نوبهار بگریست

هم آهسته سر برد پیش سرش

به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست

کرد بر من به قول مشتی رند

گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج

که زشت است در چشم آزادگان

نرفتی بدان نامور بارگاه

چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

راه دروازه جهان برداشت

درونت به تایید حق شاد باد

باد از روی تو نار شمع خاور عاریت

پسری چون تو نزادند درین شش روزن

شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک

به امرش وجود از عدم نقش بست

بشد قیصر و رنج و تشویر برد

لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه

هیچ روزی چو آفتاب از نور

از آسایش آنگه خبر داشتی

حصارش زلف زهره شانه کرده

گر چه خصمت فرزدق ست به هجو

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

بیاورد جامی دگر میگسار

به پیشم چه گویی چه آید نخست

عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان

زخمی به زبان همی فروشی

بزرگان بارن دوده نفرین کنند

قطب سپهر گر به ته پا در آورد

تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک

که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به تنها تن خویش جستم نبرد

میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم

هیچکس با تو تاجور نشدند

ازو نامه بستد بخواننده داد

صدف را خنده در نیسان تو دادی

ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی

آن زنده که دانست و زندگی کرد

چو بشنید خسور که فرعان گریخت

چو من زین زرین نهم بر سپاه

شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم

تب باز ملازم نفس گشت

چنین است رسم سرای فریب

وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد

از برای گوهر والا و اصل پاک تست

واندر تن مبارکش از محض لطف کرد

ببینیم تا گردش روزگار

سر آن را همه خواند و گفتا روید

همه زیب بهشت را شایی

شاه را این شنیده سخت آمد

چو نامه بخوانی خرد را مران

ز نرگسدان دمیدش لاله تر

چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان

دلت از روشنی جانت شود روشن

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای

همه دشت سر بود بی‌تن به خاک

احباب ترا باد خزانی چو بهاری

زند زردشت نغمه ساز بر او

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر

ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

به بال و پر معرفت شاهبازی

کمان رابه بازو همی‌درکشید

فرستاده گفت ای سخنگوی شاه

از پاره‌ی شلوار همی تابد لعلش

آن ذوق نشد هنوزت از یاد

چولشکر فراوان شد و خواسته

ز اصل و فرع او عالم پدیدار

هر آن سخن که کند رشته نوک خامه‌ی او

خود بده انصاف، ای مرد گزین!

یک را همی تاج شاهی دهد

نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود

یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل

گرچه در پشم خویشتن خسبند

بدان بد که کردی بهانه منم

آنگاه که شعر تازی آغازی

دوار مختلف را متفق با هم که گرداند

به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد

سبک رفت و جامه ازو در کشید

گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی

ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو

اژدها دیده باز کرده فراخ

بدو گفت گریان که خسرو کجاست

شود تاریکی ظلم از جهان دور

وقت آنست که در پیشگه میخانه

بیش از همه با خویشتن کند بد

به یزدان و نام تو ای شهریار

دهر بفرسود و بفرسودمان

ور تو شاهانه مرا هم به گدا خوانی من

گرچه دست تو خود نگیرد کس

جهاندار کیخسرو از پشت اوی

به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان

میر گر از مال و ملک با ثقل است

بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به

بدو گفت که شیرویه بود این چنین

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو

گفت از اینگونه کار چون باشد

یکی کاخ بد کرده زندانش نام

برای امت از درگاه عالی

که کیمیای سعادت در این جهان سخن است

آموزگار خلق شدیم اما

به پرورد تا بر تنش بد رسد

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی

مرغ پرنده چو ماند در زمین

همه را روی در خدا دیدم

ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ

غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک

دو جهانند یکی عالم فانی و یکی

چنین گفت کین را نباید فگند

تا همی دست رست هست به کاری بد

هست در بط غیر این بس خیر و شر

مجنون چو ز دور دید در پیر

همو مرد جنگست و گرد و سوار

چون خفاشی کو تف خورشید را

ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای

هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل

خروش آمد و ناله‌ی بوق و کوس

به مذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر

خفته سازد شیر خود را آنچنان

بنوشته دو بیت زیرش از زر

ز خون برادر بکین پدر

گرت خوش آید سخن من کنون

من گشته هزیمتی به یمگان در

از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار

در عجبهااش به فکر اندر روید

حقیقت بجوی از سخن‌های علمی

تنت را همی پاسبانی کند جان

کمان سپهرت بیندازد آخر

مادر و بابا و اصل خلق اوست

زانک بی گلزار بلبل خامشست

پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ

ای مقالت مثل ما قال‌النبی خیرالمقال

پست و بالا پیش چشمش تیزرو

تن خورد در این جهان و او مرد

از تو بکشم عقاب دنیا

بساط باغ را بی گل صفا نیست

سبلت تزویر دنیا بر کنند

چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت

این است آن مثل که «فرو ناید

فلک بی‌رخصتت یک کار بی‌تابانه خواهد کرد

هین مشو چون قند پیش طوطیان

ای اخی دوزخ و بهشت ببین

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

مست آن باشد که آن بیند که نیست

گویدش ای مزبله تو کیستی

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد

سخنی دارم و دارم طمع آن که بر آن

پیش آرد هیهی و هیهات را

گرچه نهان شد پری از چشم ما

سخن حجت بشنو که تو را قولش

تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود

وقار و عزم و برش را و باسش را و سهمش را

مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل

گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت

در خلل ظلمت بودی اگر

من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز

با بیلک او مرگ همعنان

گر ز صندوقی به صندوقی رود

مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد

طبله‌ها بشکست و جانها ریختند

ز فر این بود آن سرفراز در بستان

سروراوندی دلشاد که از مرتبه است

تیغ باس تو تا کشیده شدست

علم کجا باشد جز نزد او؟

آن همی بینم از حوادث سخت

هم‌چو عادش بر برد باد و کشد

خود نپرسی یکی ز روی عتاب

نیارد نظر کرد زی نور علمش

نه‌ای نبی و سر کلک تست قابل وحی

یا دزد برده جایزه‌ی من و گرنه چون

همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان

فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ

تو کن احسان که هرکه جز تو بود

گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین

زین سپس بر سپهر گردن‌کش

بینی طفلی بمالد مادری

گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال

تا در خراب کردن عالم کنند سعی

فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو

جستند درین، هر کسی طریقی

لاشه‌ی ما کی رسد آنجا که رخش او کشند

بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین

همیشه تا نکند گردش زمانه مقام

به فعلش به پایست اخلاق نیک

دوستت دوستکام باد و مباد

شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه

که تا دست مرگم گریبان نگیرد

جز از بهر مالش نجوید تو را کس

زان که تا بنگری بگیرد از او

فغان از آن که شود نشه‌ی بقا آخر

تا از حد جهان ننهم پای خود برون

در شب مهتاب مه را بر سماک

زانکه بر من همچو روزی دایم و بی‌سابقه است

عمود خاره شکن گر کند بلند شود

سده‌ی درگه اعلای خداوند جهان

ور بنشیند برو غبار شیاطین

حکمها بود که مانع بودند

دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها

تا که در من‌یزید دور بود

خلیج مغربی هزیمه‌ای شود

عقل با رمح تو فتوی می‌دهد اکنون که چوب

سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچه‌ی دهر

عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است

سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت

شد غذای آفتاب از نور عرش

خود چه نسبت تو را به خصم زبون

آنچه علی داد در رکوع فزون بود

عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی

گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر

مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست

هرچند که بر منبر نادان بنشیند

اگر یکبار خواهی رفع ظلمت

کافر و ممن خدا گویند لیک

خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو

ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد

بنات النعش کرد آهنگ بالا

در آب کوچه پدید آورنده از هر سو

شاید که نداندم نفایه

ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ

تو نیایی و نگویی مر مرا

به قدر خویش دارد هر یکی زور

قولم همه هزل و محال بودی

اتصال مو و خورشید و قران سعدین

لذت انهار خمر اوست ما را بی‌حساب

درین اثنا یکی زیشان بر آشفت

نپسندم ار بگردد و بگراید

کشاده گویم این تاریخ ابجد

باز هستی تنگ‌تر بود از خیال

به که درین ره به رضا ایستی

خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من

عشق بتان بار بریزد ز دوش

زین چرخ برون، خرد همی گوید،

نویدت می‌دهم زین آب دلکش

با جهل مجوی زهد ازیرا

دگر کس سوی خود گردد جهت گیر

گرچه تو هستی کنون غافل از آن

که از شاخ جوانی بر درختم

نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را

چو دید آن حال سنبل چار و ناچار

توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر

به تندی سر سلاحی را طلب کرد

وان کو نه بر این طریق باشد

مسلمان چیره دست و هندوان رام

هر که را خوی نکو باشد برست

چو بشنیدند مردان سرافراز

گشی مکن به جامه که مردان را

دل اندر سبزه‌ها بی گل شکیباست

نه سوی راه سداب است ره لاله‌ی لعل

رساند از کف خود جمله را بهر

امروز همی به مطربان بخشی

دو مردم در دو چشم یکدگر نور

اندر آ اکنون که رستی از خطر

نهفته، با درونی خاصه‌ای چند

به حکمت شایدت مر خویشتن را

شدند اهل حرم زین نکته آگاه

کارکنانند ز هر در ولیک

نغزک ا خوش نغز کن بوستان

گر تو را گردن نهم از بهر مال

علامتهای شاهی داده‌ی شاه

جوهری داری ز انسان یا خری

خداوندا، به سوئی ره نمایم

من بسته‌ی آداب و فضل خویشم

گر حکم تو سریر تو محکم نداری

سدره و فردوس مزخرف شود

خر جهنده گشت از تیزی نیش

ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،

پیش‌روم عقل بود تا به جهان

جز سر به نگون قعر دوزخ

بت‌پرستی چون بمانی در صور

پیش داعی من امروز چو افسانه است

از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم

بر قهر عدوی خود برون آر

دست همدیگر زیارت می‌کنند

ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد

آنجاش نخواندند تا به دانش

نهان آشکارا کس ندیده است

ور مثالی خواهی از علم نهان

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم

جمال ملکت ایران و توران

ور بریدستی چو من زیشان طمع

پس شکستن حق او باشد که او

کان تو است ای تن و طاعت گهر

یکی جعد مویی، هیونی سبکرو

چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند

زانک من در امتحان آرم ورا

سوی هشیار و خردمند ستوری تو

ور نباشد تشنه او را سلسبیل

مر او را گزید احکم الحاکمین

از غلط ایمن شوند و از ذهول

امروز بد و نیک می‌نویسند

چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی

یاسمین را خوش ببوید هر کسی

حق مرا گفته ترا لطفی دهم

امروز همی ضعیف بینی

گر تو به هر مدیحی، چندین تپید خواهی

یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما

چون کنم در دست من چه چاره است

گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت

دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک

وگر دیدی مرا عاجز نگشتی

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان

اشعار پند و زهد بسی گفته‌است

صبر است عقل را به جهان همتا

مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم

غرور همتش را مایه زان بیش

چرا آفرید این جهان را چو دانست

چونکه از خیل دیو نگریزی

گر همی آرزو آیدت عروسی نو

که دانم خاطر شیرین غیور است

خرد بر دلت بنگاری ازیرا

مردم آن است که دین است و هنر جامه‌ی او

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز

بر این کهسار تاب ای ماهتابم

پیدات دیگر است و نهان دیگر

این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است

که صرصر به پشه دل شیر بخشد

بگفتندش چنین باشد بلی خیز

گرد مثل مگرد که علم او

که طبع آتشین چون خوش فروزد

نیک نگه کن که بر این جاهلان

بیا آسان کن از خود مشکلم را

گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا

اسیر محنت ایام بودن

خون عدو را چو خویش بدو داد

ز تاب زلف از خسرو ببر تاب

گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز

بگفت از عاشقی باری غرض چیست

داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست

حکمت او را ز نور باری جنت

خوش بوی هست آنکه همی از وی

مرا مشمول تهمت سازی این شاه

تنت سیم است یا مرمر ندانم

به تمثال میانش رفت در پیچ

ولی از معنی خیر الامورش

بر آن صنعتگران دانش اندیش

زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن

به مسکینی سر گوهر ندارم

به مطرب گفت قانون طرب ساز

زمین با خصم و با ما آسمان است

کدامین دل کدامین خاطر شاد

بیا این بنده را در بیع خویش آر

خوشا عشقی که جان و تن بسوزد

فرازش بلند و نشیبش نشیب

چه همدستی کند با اژدها مور

هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان

منحوس و نگون و بدنهالی

بگوینده به رخشم فرعان بریخت

دو غنچه ناشگفته داشت بختم

بزرجمهر چنین گفته بود با کسری

لیک نه ماری که بود مهره دار

سرازکشتن شاه پرکین کنند

چو دو دیده به یک جا و ز هم دور

هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار

زین نکند عیب کسی بر پری

به بازو مر آن نامه را کرد بند

که چندین وصف دشمن چون توان گفت؟

نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟

پشیمان گر شوی آزادش انگار

چو از خوب رخ بستد آن شهریار

به سال یازده از بعد هفصد

قلم سست و کاغذ پر زین

بر جان نبود ز مرگ نقصان

مگر کینها بازگردد به مهر

چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان

خلق ز پیغمبر خالیستی؟

متاع خویش او را پیشکش کن

یکی رابه دریا به ماهی دهد

رنجه شوی چون به قضا ایستی

کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن

فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

جگرگاه شاه جهان بر درید

بهد کم نغزک ما را ز انجیر

چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

تو بینی تا کجا نا مهربان است

دل مرد بی تن شد آراسته

درون رفتند پیش بانوی شاه

گمان برم که به ذات و صفات پیشترم

به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان

به نوروز و مهر و بخرم بهار

دیگ هوس باز نشیند ز جوش

چو مر جانت را دین کند پاسبانی

کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر

رها کردن مانه کار شماست

گلی بی سبزه در بستان نه زیباست

نام بی‌دولتانه در دیوان

بی‌گمان شو ز مالک و رضوان

سخنها برو کرد خواننده یاد

حسام الدین ملک را کرد همراه

زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ولی از گوهری دل برندارم

سخن را نخست آستانه منم

که خوش با خضر خان آبی خوری خوش

باطنت دارد از هنر زیور

کز جغد نیایدت همائی

چه گوید بدین رای نا استوار

عنیفان را از هر سو کرد بر کار

به هنگام خور بود یار علی

همه پیشش ستاده دست در بر

بپرداز و بر ساز با مهتران

ز مخدوم خود این حرف سر انداز

پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن

شیر کجا باشد جز در عرین؟

بیامد جهان کرد پرگفت و گوی

ندانستی کس از جنس مغل نام

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

که گردد چون میان او نشد هیچ

که او را به بیهوده آزرده‌ای

که باید صد کروه امروز شب کرد

هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر

نکنی روی به محراب ز جباری

گهی در بروگاه بر سرکشید

نغزترین میوه هندوستان

خر بنده جز به خان شتربانی»

بود در ره مراد و نامرادی

ز تیزی جوانان نگیرند کین

کز آن پرورده‌ی راحت شود دهر

همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»

این رفت به ایوان و آن بخاری

همی زیستی اندرو شادکام

نشست و عقد کابین کرد پیوند

از بهر ثواب آن جهانی

مبادا در جهان آتش فروزد

ازین بهر ماهوی نفرین سزد

که با این رهنما، سوی تو آیم

هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش

گرد به پندی چو در ازو بفشانم

فرو گفت پنهان به گوش اندرش

فلکش سر چرا نیندازد؟

بی‌ازاری، بی‌ازاری ، بی‌ازار، ای ناصبی

به پای تخت خاصان آرمیدند

بیفتادن از دست افتادگان

به ماهی دهم تا کند ریز ریز

هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر

همانا که تو روغن یاسمینی

دل و دین و اقلیمت آباد باد

و آنچه همراه تست پاکش کن

ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی

به برگیر و بده کام دلم را

که داند جز او کردن از نیست، هست؟

مرا دور داراد گیهان خدیو

نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان

گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی

که در روی ایشان نظر داشتی

او پدیدار و دیده‌ها بازست

همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی

به معیاری که دانند اهل بینش

به آخر هم نمیرم جز مقصر

ندانم چه خواهد رسید ایزدی

تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر

از رنج محالات شنودن به چه حالی

بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست

اگر از جمع شیرمردانی

به بکار آید از داوری زرعونی

سرش از چنبر حکم تو دور است

موکب موسویت گرد برآرد ز بحار

پر از گرد رستم دگر جای بود

بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار

گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی

که شعار تو در جهان سمرست

کرمت ضامن عروج سخن

ترسم از فوت سخنهای دگر

براقش رو به راه کبریا کرد

همتش را چو بحر استظهار

نباید فگندن بدین خاک مهر

هفت سیاره و نه دایره و چار گهر

ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر

باده زین جام سلسبیل بنوش

باشد اندر غصه و درد و حنین

فرو نارفته از کوه آفتابم

ایمن از شبهت و از طغیانست

به هر جای از دشمنان کینه‌خواه

خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم

نبشته‌است این سخن در پندنامه سام را نیرم

بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار

بهلد تا همی درایی تو

که تمامش مرده دانند این سگان

یکی گل شد یکی برگ و یکی بار

در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق

همی از تو گیرند گویی نژاد

تو به پاداش او جریر مباش

بخیره ره جاهلی نسپریم

مدحتی گفت ازو عجب مشمار

زاده‌ی عالم کبیری تو

ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

برون دادند زینسان قصه‌ی خویش

عیب قلت نداردی و قصور

همانا که پیلت نیارد به زیر

چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال

او کافر و رافضی است و بی‌دین

در دولت و دین گیر و دار باشد

عشق خوانند و عشق حال بود

از عظیمی وز مهابت گم شوید

که هست از منبرش سد پایه بالا

اکنون به اتفاق بهین شیوه‌ی منست

مگر پیشم آید یکی رهنمای

زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر

هزلم همه حکمت شد و محالم

که گنه‌کار را امیدورست

بر سر حفره‌ای دوانندش

از کلوخ و خشت او نکته شنو

به کام دشمنان نا کام بودن

بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر

دلت را ز رنج و زیان بهر نیست

سنگهای آستانت قبله‌های ما و من

بر ذره‌ای زبانه‌ی شاهینم

کاختر و برج و ماه و خور دارد

آب سیب رخش چکیده شود

زر نماید آنچ مس و آهنیست

که بهر لقمه‌ای کافتد به چنگت

زبان حال به ز من همی کند تقریر

سر ماه رویان کنم بایدت

زمانه باز نداند ز لولو لالاش

هرگز نشود همبر با دانا نادان

روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل

با تو چون هر شبی دوبار خورد؟

بلک زهری شو شو آمن از زیان

همت او را ز فرق فرقد مرقد

گردون که نه احوال من او را سپر آمد

بزد تیغ و انداختش سرنگون

به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون

زانکه به عمری بداد حاتم طائی

همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر

به در آییم ازین شب تاری

خیمه را بر باروی نصرت زنند

ز دل می‌کرد آه سینه سوزی

کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در و بام و دیوار پرخواسته

روز رخشنده چون شب مظلم

بر فلک جافی ازین خشمنم

نام ترا نام کردگار قرین است

مرغ بریان چریک شاه خورد

وز لویشه پیچد او لبهات را

بگفتا عشقبازان را غرض نیست

درین سواد به دانش نبینمت همبر

به زین اندر آمد ز تخت نشست

شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من

قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار

در دل او شود ز دلها راه

در شکنجه او مقر می‌شد که هو

کرا دوران رساند سر برافلاک

هر امر کان قرین قضا کرد روزگار

همه نو شمرد این سرای کهن

ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران

گر سواری پس پیش آی به میدانم

صد بار اگر بگردم پایان روزگار

که توانی شدن برون زین گل

که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

این حاشیه شاه رگست و شریانست

گوییا هست حرف و صوت کلام

پر از خون دل و دیده رخساره زرد

فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری

ننگ است و عار گشی و عیاری

وانچه آغاز کنی بی‌انجام

که سزاوار چون تو پاک آید؟

جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار

بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار

کشد پیش قضا سد سکندر

سر تاج او آسمان منست

سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری

مر حجت خویش را از این خم

شاعری خام قلتبان باشد

پیشه کاران راست مردانند

گر بدم من نه فلان نیز همست

نه در نزدیک دل ماند و نه دورش

همی گشت پیچان و خسته جگر

چو موبد ز شاه آن سخنها شنید

همه نور سپهر را مانی

پس خطا کرده‌است بر من مادرم

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

چه به طفلان نارسیده دهند؟

صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا

چه سازم چون کنم تدبیر این کار

همی رفت برسان آذرگشسپ

که اکنون فرنگیس را بر دو نیم

بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی

چون سوی خیاره نامدارم

ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس

ورنه معشوق بس پدیدارست

عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا

که با اغیار پردازی به دلخواه

بباید گرفتن بخم کمند

نظاره برو دست کرده به کش

چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری

چون بزنندش به صحاری خیام

وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

در نگر تا به شکر چون آیی؟

اعدای ترا باد بهاری چو خزانی

ز حد شد تا به کی از پا نشینیم

ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود

نپویی سوی چین که تنگ آیدت

زان که آن روشنست و بود تو تار

جز از تعلیم حری نامداری

چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد

در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی

چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار

ز آب لعل بر شکر بزن آب

ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار

بیاید دمان پیش من بگذرد

دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را

جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،

زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا

به دعای تو کس رها نشود

نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد

نماند شمع بزم عدل بی‌نور

کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب

بسی زهره کفته فتاده به خاک

هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار

با جان هوشیارم شخص نزار من

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا

نه به سیل زمین در آب شود

دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد

بس است این نازهای صنعت‌آمیز

کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب

نه زان کو را نصیبی ز اختیار است

چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست

همچو من بنشین و بگسل زین لام

درون خاک مقیمان عالم محدود

نوبت آید به کوکب کیوان

که در گفتن عجب شیرین زبان بود

اگر کوه است بر سر تیغ بادش

یکی دود دیدی سراندر سحاب

خمولم بهتر از شهرت به بسیار

تا نماز صبحدم آمد بچاشت

گوهر بیرون کن از این تیره کان

همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر

که سبک در کشد به دنبالت

بر او ماری سیه چون قیر خفته است

از و یک شعله سد خرمن بسوزد

به رامش سوی ورزش خود شوید

هر چه آنجا بود، غارت کرده بود

با تو درین پرده همان بازیست

شرب شطوی و شعر گرگانی

آن نکو منظر نکو مخبر

جام پر گشت، دور گردان کن

چو این آمد فرود آن بر نشیند

نوید وصل پنداری شنیده‌ست

زمین کرده خورشیدگون سر به سر

رفت آهسته از پی آواز

سرکه ده ساله بر ابرو چه سود

چون ببینیش در آن معدن پاداشن

که شیرینتر از زر بود وز وطن

کس نداند که از چه بابی تو؟

چو جان شیرین شدی بازار شیرین

به قانونی که بهتر برکش آواز

یکی بود بینادل و تیزگوش

همه در معرض عرض اندر آرند

شک به وجودست که هم هیچ نیست

حکمت ثابت بن قره‌ی حرانی

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

دد و دامت ز دم هراسان شد

به بوئی باختن در گفتگویم

به هر اندوه او سد خرمی گم

برش تازیان بر کنار آورد

که آگاهی نشد قطعا از آنش

در نظر آتش نماید بس دراز

گرچه از سرگین برآید یاسمین

که دل چون منی کند پخسان

حق نمایی و حقه بازیشان

ز دل تا جان ترا دربند بودم

که سنجد مزد کس با صنعت خویش

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

به آزادی دلم را شاد گردان!

ایمن ازین راه ز ناداشتیست

این قامت چفته‌ی نزارم

تا نبود نار بر نارون

پیر و همخرقه را پلاو دهد

و گر برد کجا شاید کشیدن

دهانش را ز در دندان تو دادی

پسش پهلوانان نهادند گام

نظری هم به بندگانش کن

بایدش از نیک و بد اندازه‌ای

پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون

خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار

به دیارش رو و ببین که کجاست؟

گهی در موکب گوران دویدی

سراسیمه ز پی تازان و پویان

کشیدند صف بر در شهریار

کز آن مو بودی‌اش بیم گسستن

چون بدر آمد به خرابات شد

گر تو را از دین مشغول کند دندان

تا به ماه از جلالت و اکرام

اختلافی نماند اندر خواست

بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ

که در زیر غنیمت شد جهان گم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم

از قبل مملکت ری خطاست

چون بینداختی، زند تیرت

مگر کایین معشوقان چنین است

که آید از گل و از گلشنم یاد

نگه کن همه هر چه یابی به جای

به پیشانی نماید صورت چین

خامشی من قوی آوازه‌ایست

به حکمت میان خلایق حکم

هر گهی با پدر کنی دیدار

جامه‌ی کاغذین فروپوشم

من غمخواره می‌دانم که چونست

زرش رنگین شد از گوگرد احمر

همی تاگیا رستش اندر کنار

خاصه به نعت سر پیغمبران

نیشکر از راستی آن نوش تافت

کینه‌ت از بد فعل جان خویش باید آختن

بر مردمان برد همی از مردمی به کار

در ولایت نشانه‌ای باید

همان سنگی به آهن پاره می‌کرد

ندیده وصفی از وی چون توانم

همی خواندندش به نیکی گمان

آنچه گوید، به مجلس آرم باز»

قدرت خود را همی بینی عیان

این تیره چشم شاعر روشن‌بین

تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

لیک از عدل تا نباشد دور

ندیده راحتی در رنج مردم

ز کنگر شانه را دندانه کرده

که دارند مردم به بویش نیاز

نهم پای خیانت در حریمت؟

که مرا دولت ازین بیشتر

بی‌کار نمانده است و یافه اقلام

بهره‌ی تو طرب و بهر بداندیش ملال

آتش دوزخ اندرو گیرد

به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز

زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا

ز دانا شنیدم من این داستان

آدمی بی‌عمل درآید هم

اهل موسی را ز قبطی وا شناخت

در اقلیدس به پنجم شکل مامون

به عون ایزد کشور گشا و شهرستان

مده این دانه‌شان، که بس دونند

ثنیاسایم من از جانم چه خواهی

رایت خویش از همه افراخت پیش

الانان دژ را پس پشت کرد

همچو دریا به جوشم آوردند

هر کمر آلوده صد بندگیست

دین عروست بس و دل خانه و علم آئین

زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان

می‌خروشی که: «تله می‌جنبه»

چنانک از روشنی سرسامیان را

وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار

ز رنج دو مار سیه نغنود

راه نموده به سیاه و سفید

بر منافق مات اندر آخرت

چنان دانم چنین باشد مسلمان

زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام

جنبش هر کسی به مرکز خویش

چو شمع آید رود پروانه از دست

دور سپهرش بدهد مهلتی

که بودش بدانجا کنام و گروه

جام صورت بشکن جامی را!

دست و پاهاشان گواهی می‌دهند

در تنگ زمینی زجور دیوان

قسم بداندیش تو گرم و حزن

جنبش نفس را طبیعت گفت

مکن چون کرکسان مردار خواری

نهمار ناصبوری، نهمار بیقراری

به زیر سر از مشک بالین کند

برون آمد چو گلزار شکفته

با تو گویم ای تو اسرار جهان

هم اینجاست در بهشت عدن دیدن

کان پنج ماه باشد تابستان

کی به جنبش دراز دست شود؟

حرام دیگران باشد حلالت

سند پروانه شمع لایزالی

بباید شنیدن بسی سرزنش

معاذ الله کز او زاید فرشته»

چرخ سرش در سر انکار کرد

که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟

تا به گردون برست راس و ذنب

رخ نهد کار نفس او به بهی

فراوان شرطها شد در میانه

چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟

که تاج نیاگان بدو گشت باز

به غیرت ساخت جان شاه را جفت

هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح

دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

و آخر بدین همی‌نکند اختصار

دیو را در غراره نتوان کرد

تواند بر کشید ای دوست مشتاب

آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار

که رو مر پرستندگان را بگوی

به دم‌های مرصع در تبختر

با خیال و وهم نبود هوش ما

ازو به نیست مر دل را نگاری

شه ز غیرت سرفکندی از تنش

در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست

بهشتی پیکری در دوزخ تنگ

به سان نامه‌های زشت زیر خوب عنوان‌ها

که از من شگفتی بباید شنود

به ره می‌داشت چشم‌انتظاری

گه داد خواهی بدو راه برد

تو ز کمال و ز علم با ثقلی

که بر دعا سخن خویش اختصار کند

بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

که از تو دور بادا هر چه جوئی

توان داشت از چشم بیننده پنهان

بجستند ناچار پیوند او

احدی و عین عقوده اعطاء

کار دل و جان به دل و جان رسید

باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

از هزاران، سی به درگاه آمدیم

و تلففت بلهاء و کل بلاء

نشاید کرد با سرما دلیری

زیر تو از سرور تو بر پردی سریر

نیایش همان‌گه پذیرفته شد

مثال باقلام الجواد موقع

دانه دل چون جو و گندم مسای

بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی

سقفهای تو آسمان کردار

باش و آمیزش مکن با دیگران

نصیحت کرد و پندش داد بسیار

عبور شیر از این پس به لاله زار محال

زید شاد در سایه‌ی شاه عصر

گیاها ز یال یلان برگذشت

تات رسانند به فرماندهی

گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

تا جهانی را چو شمع افروختم

غم جگر را باشد و شادی ز شش

نگوئی راز من شه را نهانی

ره ز بیابان به سوی شهر تاب

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

برآمد ز آب زره با سپاه

نبض خرد در مجس دل گرفت

من اندر نشیب و سرم سوی پست

عشق آوردست رندی بی‌قرار

نیز روییدست تریاق ای پسر

نپردازم بسر خاریدن خویش

بر تو این قسم بخشش آسان است

تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد

سپهبد سخن یک به یک یادکرد

سهل عرب بود و سهیل یمن

به نزدیک قیصر خرامید تفت

بند بند شیخ آتش درگرفت

گرچه اندر لاف سحر بابلند

به طفلی خلق را تسکین نبودی

بکردار کمر شمشیر هرقل

فرو ماند از خشم مادر به جای

بیارم ببندم کمر بر میان

زمانی براسودی از تاختن

به مرز خزر من شدم باژخواه

تخت زرین از کنارش تا کنار

کز جماد او حشر صد فن می‌کند

بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان

افعی رمح سرکشان باشد

بمان تا چه گردد نباید درود

از ایران هم آورد این مرد کیست

گوهر جانم کمر آویز تو

به نزد تهمتن فراز آمدند

گشاده شدست این سخن نیست راز

پا نلرزانم نه کورانه روم

نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون

که در دست چشم خرد ظاهری را

تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر

چنین گفت کای مهتر جنگجوی

سلطنت ملک معانی دهد

به کشور بمانند تا سال دیر

که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر

پشت زیر پایش آرد آسمان

با آتش تیزکی نشینم

سوی گلزار بگذرد بر گل

حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی

ز مردان جنگی فزون از هزار

حساب رسن دارد و دلو و چاه

به مشک آب دریا کنم پاک خشک

کو بجز مدح و ثنای خلق برنارد بری

نیم دیگر در پشیمانی رود

اینک به شکنجه زیر زنجیر

بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا

حسن تدبیر و ختم کار نگر

همی گو ز برگنبد افشانده‌ای

شمع در او گوهر بینائیست

سر مرزداران کشورش را

و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی

بلک عالم یاوه گردد اندرو

خورشید قصب ز ماه پوشید

می‌دهم زیب و زینت اشعار

از پی فعل بدش بی سر و بی‌پا بینند

به پیش شهنشاه چون نره شیر

بر حذرست آدمی از آدمی

نگفتی که رومی سرافراز جوی

که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن

مختلف در صورت اما اتفاق

زو گوهر عشق تاب می‌داد

راحت ارواح لطف اوست ما را بی‌شجن

نزدی جز به کوی دلبر گام

بر این گونه از جای برخاستند

یار طلب کن که به از یار نیست

بدی ناید از شاه روشن‌روان

خاک رهش عقل را آمده کحل بصر

در سر و سرت سلیمانی کنیست

گو خواه بدزد و خواه بستان

کان بر همه خاطری گران است

گاه در جان جان نهان گردد

به زیر کمند تو بد گردنم

اگر زنده‌ای دست و پائی بزن

سواران گرد از در کارزار

بگشاید دکان عطاری

وام‌دارست و قوی محتاج زر

هلالی رفت و بدری بود کامد

صحراست یکی و بی‌کران صحرا

تا جهان نور ز اختران دارد

کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

تو بر آرد را از میان دو سنگ

پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ

کس سر نشود مگر به دستار

سر بر آرد چون علم کاینک منم

در غاشیه داریش حقیر است

هرکه نبود مطیع و فرمانبر

پیدا نمی‌کنم، که ندارند باورم

سخن آنچ دانستم انداختم

بر سر آن خاک سیاهی بریخت

که بر تو مبادا به داد آفرین

چو قارون در زمین مانده‌ست مال خاکسار تو

روح واصل در بقا پاک از حجاب

که بیرون ریخت مغز از استخوانش

مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار

املاه من الملا فهمه لمن دری

کشان بر زمین از هوا تخت شاه

مشک فشان بر ورق مشک بید

نهادند خوان و می خوشگوار

بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر

بپیچید بر خویشتن چون دوال

می‌خواند قصیدهای چون نوش

جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان

گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی

همی ساخت آن کار با مهتران

قسمت روزی به ازل ساختند

گذشته سخنها گشادم بدوی

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

بر آن اهرمن راند چون رود نیل

و او را به مثل چو عود سوزی

آن شهره مکان را نشد مهیا

در فکر حساب این فتادم

که روشن روان اندر آید به مغز

درع پناهنده روشن‌دلان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

یکایک را درین ملک اعتباریست

برون شد ز سینه سنان چار مشت

پیش تو یکی است نوش یا زهر

هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام

وگر جزوی ز اجزای لطیفت

چه باید همی خیره این گفت‌وگوی

خاک مرا غالیه سر کنند

به رزم اندرون نیستش هم نبرد

درد دل او به شاه گوید

ز یک شربتش خلق سیرآب دید

افتاده شد آبگینه بشکست

دیگ در قصر او بزرگ طغار است

نرسد کار عالمی به نظام

که یکچند گیتی مرا داد داد

ملک به انصاف توان یافتن

سپاه پراگنده گرد آورید

بر در عجز و نیاز استاده بی‌برگ و نواست

نیامد ز آوردگه باز جای

وزان صد گرگ روباهی نیرزید

طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول

لختی دل پاره یافت پیوند

به خورشید تابان برآورد گرد

یک یک به خزینه‌دار بسپرد

که چون سرو کشمر به گیتی کدام

بی‌خوابی و بی‌دلی کشیدی

شب شنبه را گنجه از یاد رفت

در پهلوی من چو سایه بنشست

کرد به حکمت چنین مشار مرا

آخر بود از ندامتش رنج

هوا نیلگون شد زمین آبنوس

چو مرگ آمد به جالینوس مانی

سر گرزداران همه چاک‌چاک

خوشتر ز گل و بهار دیدن

جز این مذهبی را نیاراستند

درون پرده خاصش فرستاد

آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار

به نوشین شربتی زهرش فرو شست

ببندش ببازو نشان پدر

شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

آن به که کنیم فتنه در خواب

نه کس غمگساری نه کس همدمی

کژدم زده را کرفس دادن

تو گویی یکی محملی مولتانی

بدان تشنه که باشد در سرابی

کهن شد یکی دیگر آرند نو

برهم سپران خود زدی تیر

که گویند گنج و سپاهت کجاست

این، بی خبر از خود و ازو هم

سکه‌ی احمد ببین تا مستقر

از غایت کفش تا عمامه

در یکتا که بهین زاده‌ی دریا بار است

به قصرش برد و خالی کرد درگاه

به دادار بر آفرین خواند نو

ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد

وزین خواهش آرایش جان کنم

خونین کند از نفس هوا را

مر ملک را جذب کردند از فلک

ناسوده به روز و شب نخفته

کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم

پنجش به شکنجه‌ی دگر بود

برین برنیامد زمانی دراز

گهی گفت این منم من آن توئی تو؟

نزیبد ترا هرگز این کارکرد

می‌گفت چو شملهای آتش

هست ارض الله ای صدر اجل

گفتی که پریست آن پریوش

اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را

الا که، به زور بازوی سخت

بدین روز گرز من آوردشان

زینگونه چهار طاق دادی

ز پنهان بران شاهزاده سوار

با او، آن کن، که با کسان کرد

حرف گوید از پی تفهیم را

بی‌سکه او مباد نامم

همتای لبید و اوس بن حجری

چو مرغ شب که کورش بینی از نور

سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی

ز حوضکهای می پر کرده کشتی

بپرسیدی او را ز توران سپاه

گشته نفس از نفس گران‌تر

لیک از ده وجه پرده و مکنف است

ماندند جهان به زیر دستان

اسد گاو فلک را پاسبان باد

چو دل بردی ز من چندین مکن ناز

برون برد لشکر به فرخنده فال

همی بر پراگند بر مرده بر

بجایی نشینم که رای منست

از گردن من مکن فراموش

آن خبث را آب نتواند برید

سراینده را مرد بارای خواند

مبارک سایه‌ی ذوالطول والمن

هم معتقدست و هم نکوخواه

بیهودگی مغزش آشفته بود

نیاورد کس راه بازی پدید

بس نیز بر خوی بد برشمرد

چون تربت مجرمان پر از دود

عاشق آن بینش خود می‌شوی

ز مرد جهاندیده بشنو سخن

به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی

زکاتیرا را بگرداند ز درویش

ابا شاه کاووس در دژ فگند

که او ماند زین مهتران یادگار

چو خود از سر شاه برداشتند

وزان حال پریشان باز پرسید

هست درخور از پی میسور را

تو با آب جو هیچ تندی مجوی

نداند کرد آن صافی و سر ابن ابی سلمی

همان از پدر یادگارم تویی

که کودک ز پهلو کی آید برون

سرش گردد از گنج دینار کش

که با شهریاران خرد باد جفت

بجوشید لشکر چو مور و ملخ

صاحب خانه و ندارد هیچ سهم

چوچیزی بخوردند و دم بر زدند

که سگش را بر او فتاده نگاه

بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ

چنین داد خواهی همی داد من

دست ما را دست خود فرمود احد

دلش گشت شادان و روشن‌روان

هین مکن باور که ناید زو بهی

دل بیابد ره به سوی گلستان

وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد

گر چه سرد و خوش بود نادر خور است

یوسفم را قعر چه اولیترست

نباید گرفتن چنین کار تنگ

که بجذب مایه او را حلق نیست

شه خسروان را بگویم که چون

اندر آن ازمان و ایام عسیر

ور ببینی عیسی و مریم توی

داد کی دهد جز خدای دادگر

باد از روی تو نور ماه انور مستعار

می‌فروزد در دلم درد و سقم

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

ترک گوید خدمت خاک کرام

بهارش تویی نامدارش تویی

فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود

تا طمع در نوح و کشتی دوختی

تا بروید زین دو دم عمر دراز

عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین

ما رمیت اذ رمیتی آمنی

ترا پیش ترکان پر کین و درد

کو بخر باید و عقلت نخست

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

می‌کشی هر سو کشیده می‌شود

قراضه قراضه درستا درست

تا بجوشد در کرم دریای جود

آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است

هستها را بنگری محسوس پست

به شادی جهانی بیاراستند

در مزیدست و حیات و در نما

نظاره بروبر سرافراز مرد

بامدادان خویش را آراستند

می‌زدند آن وشاقگان را سخت

که چو روز و شب جهانند از جهان

اگر نه جود او شود سقای او

باز زنبیل دعا برداشتم

چو من با تو باشم بورد بس

از چنین ظالم ترا من کم نیم

ز گردان به گردش هزاران هزار

صدقه‌بخش خویش را صدقه بده

مبند از درپای هر خاک راه

وین برونیها همه آفات تست

همواره توسن فلک و رخش روزگار

تافته بر عرش و افلاک این سراج

بیامد بران کار بسته میان

دوزخست از مکر بنموده تفی

بیفتاد و بی‌مغز و بی‌توش گشت

قوم دختر را نبوده زین خبر

همش بار مانده همش بارگی

از گمان بد بدان سو می‌روی

گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب

بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج

به ترکی نباید مرا یار کس

گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

به جای دگر گرز و گوپال بود

جهانجوی و از تخمه‌ی شهریار

که رخ از چشم تنگ بربستند

آتش توحید در شک می‌زند

کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب

چو دریا فروزنده شد دشت و راغ

بنوی بیامد بر شهریار

خون او را هیچ تربیعی نریخت

مرا پاک جام و پرستنده داد

ازین تند بالا مرا خواستی

ز فرق که خواهد گرفتن بوی

چه خریداری کند یک مشت گل

که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را

زمین از پی پیل چون کوه گشت

که اغریرث پر خرد کشته شد

زان پیمبر گفت قد کل لسان

که باید ز پیکار او راه جست

گشایم به پیش تو ای بی‌همال

که یا سر نهم یا ستانم کلاه

خویش را و خویش را آراستی

چون لام الف کند الف خط محورش

بیارید بهرام و هم زهره را

برو خیره شد پهلوان دلیر

عهد تو کوه و ز صد که هم فزون

نه از بهر نام بلند آمدید

خرد باد جان مرا رهنمای

گشاید زبان جز به تسلیم تو

ور نداری چشم دست آور عصا

کار کنی صعبتر اندر گیاست

ز مشک و ز کافور وز بیش و کم

اسیران شوند از بد کینه‌خواه

کز کجا آمد سوی آغاز رو

مرا گوشه‌یی بس بود زین جهان

جوانان و کی‌زادگان زیر گرد

به هر خانه‌ای نعمت خوان او

در کسی که کرد نحست در نگر

به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان

که از رای و فرمان او پی کنم

که اندیشه‌ی دل بدان گونه بود

نزد سکان افق معنیست این

به تازنده کوه و بیابان سپرد

نیایش کنان پیش یزدان شوند

بکوشم رسانم به زابلستان

یک نشان که دست بندد پیش تو

فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است

به شانه زد آن ریش کافورگون

بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب

یار او شو پیش او انداز سر

نکردی بدان نامداران نگاه

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

که از روزگاران مشو ناامید

سوی موسی از برای عذر آن

نبندد به آیین نوشیروانی

گرفتار شد نامدار دلیر

به فرمان او تابد از چرخ ماه

نار ابراهیم را نسرین شود

یکی خوان نو ساخت اندر شتاب

ببستی گشاینده‌ی نیک‌بخت

پر از خاک چنگال و روی و دهن

ای که معنی چه می‌جویی صدا

کاری که تواندیشی از کژی و همواری

دل از جان او هیچ رنجه مدار

شما دیر مانید خوار و دژم

نه من ونه غیرمن ای هم تو من

تو بودی بدین نیکیم رهنمای

هرانکس که بودش ازان شهر بهر

که با من نگردد برادر به کین

داروی ما یک بیک رنجور را

بر نتابد بسکلد اومید را

بدو دارد ایران همی پشت راست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

کان درختان از صفاتت با برند

کفن کرد دستار و پیراهنش

بیامد به نزدیک تختش فراز

تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد

آن دل ابدال یا پیغامبرست

در حصار مسبب الاسباب؟

همی تاختند از پس رومیان

به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار

جز مر آنها را که از خود رسته‌اند

گزیده سواران روز نبرد

دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

حصار قلعه‌ی دین فاتح در خیبر

می‌نهد با صد تردد بی یقین

کو زبان تا خر بگوید حال خویش

که نپسندد از ما جهان‌آفرین

گرفتاری و آزادی، یکی نیست

جز به عدل شیخ کو داود تست

به پرخاش تیمار من کس نخورد

زمین آهنین شد هوا آبنوس

من و مستی و فتنه‌ی چشم یار

تاجران انبیا را کن سند

به شاهی به پایست هر لشکری

که چیزی که دیدی بباید نهفت

نرم نیابدش به منقار خویش

در صف پاکان روند اندر نماز

به سر بر نهم خسروانی کلاه

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران

بود الحق سخت زیبا آن غلام

تا شود بیدار و وا جوید خوری

ازین بی‌وفا خواستم کین خویش

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

مردی او هم‌چنین بر پای بود

گرفته پس و پیش اسپهبدان

یکی در سخن نیز چربی فزای

نه سلیمانست تا تختش کشد

اهد قومی انهم لا یعلمون

بر جان نه این بزرگ دو همتا را

بر اندام زهرش پراگنده شد

اکنون ببخش ای غیب دان هم رایگان سبحانه

خوار کی بود تن‌پرستی ناریی

رهاند ز خویشش به حسن الجزایی

همی گوید اندر جهان فراخ

گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان

تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین

از سگان و وعوع ایشان چه باک

سزد گر فرستی کنون باز جای

هیچگه نیست گفته چون کردار

گو چنانک تو ندانی والسلام

نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست

که گر زین سخن داد خواهیم داد

شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما

گه در آخر حبس گاهی در مسیر

زان شود در وی قمر همچون هلال

پذیرنده باش و بدل هوش دار

حیدست فضل و مفخرش

جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس

از طاقت تو جاهل بیرون است

بجنبید و آمد برین مرز و بوم

بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد

معجزه بنمود و همراهان بجست

وقت حاجت حق کند آن را عیان

خردمند و جنگی سواری بود

اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست

شد آن برگ گلنار چون شنبلید

دیو لعین را طرب و دعوت است

ز چنگ زمانه همی جست راه

او سمایی نیست صندوقی بود

بخوانم کسی را که دارم به پیش

مر حسود و دیو را از دود فرش

ز گنجور می خواهد و تاج و تخت

دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر

بدادند آنرا که او دید رنج

بدخو که ازین بتر اژدها نیست

همه چاره‌ی تن‌درستان بجست

ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم

به چربی عقاب اندر آرد ز میغ

بر سر آن زخمها مرهم نهم

یکی کودکی گشت با فر و یال

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

چه داری همی جام زرین به کش

خاک سیاه مشک شود سارا

پراگنده مس در میان اندکی

شام خوشی، روز وصالی نماند

که هم آب را خاک دارد نگاه

هر کسی کو شیشه‌دل باشد شکست

بگردد سر پادشاهیت زیر

چون سوی طباخ چشم مردم ناهار

بران لشکر نامور مهترست

شرمساری آیدت در ما ورا

به نزدیک خسروپرستان ما

زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب

رخ در رخ دیگران ستادی

این عرضها که فنا شد چون بری

که دور فلک را ببخشید راست

چو از دیدنت، دیده روشن شود

آن را چو بیافتی، طرب کن!

سنگ بودی کیمیا کردت گهر

که آزادگان را کند خواستار

تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

آسودگی از زمانه کم جوی!

صورتش بگذار و در معنی نگر

همی رفت پیروز و دل پر ز داد

پس صورت مجره چرا شد مصورم

بجز اعراض تدبیری ندارد

که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

ازو کرد خرم یکی شارستان

به چرخ آشنا از بلند آشیانی

ز خود کردی فراموش اوفتادی

از لبان هم بوسه غارت می‌کنند

مبادا که بینی تو آن بوم شوم

بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان

از آن پیچان رود بر چرخ دودم

مر شکسته گشته را داند رفو

همان لنبک آبکش می‌پرست

دست هرگز نتوان برد بچوگانش

با وحش رمیده آرمیده»

نیک و بد درهمدگر آمیختند

به جاروب روبم به یکبارگی

این تیره جهان شهره بوستان است

در کیش خرد درست بودی

قصه‌گو از رومیان و چینیان

فراز آوریده ز هر سو به رنج

هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد

بدین پیری که می‌بینی رسیدم

درمیان هر دو فرقی هست نیک

منم دختر مهرک نوش‌زاد

میستان از او به دارو و طبیب

شد شیوه‌ی داوری دگرگون

بانگ مه غالب شود بر بانگ غول

به بازیدن گوی و چوگان فرست

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

چشمی از پیش و چشمی از پس

درنگر تا جان من چه کاره است

بخواهی ز گنج آنچ آید به کار

که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی

بر وی دم مردمی دمیدند

یک دو روز از پرتو من زیستی

به گرد در آزداران مگرد

نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است

معشوقی و عاشقی برون ماند

غیبت خورشید بیداری‌کشست

که کی برگذشت آن دلاور سوار

خوب خواهیمت مکید، این لحظه خون

قیس و نظری به پاکبازی

بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین

پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی

جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

ز خارم گل آرزویی نچید

عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان

بکرد آفرینی چنان چون سزید

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

خندان به مراد، غیر لیلی

در پیش خردمند، زنده آنست

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد

نشاندید ز آب سخن، آتش‌ام

که هر یک از هنری حاجتی کنند روا

نجومی و گر مردم هندسی

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

فریادکنان به هر مقامی

لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است

شتاب آورد دل پر از خون شود

زانکه نه این است سزای جزاش

زنده در خواب آشکارا دیده‌ام

جانی دگر ز صحت شاه جهانیان

یکی تاج و تخت کیی بر میان

جز این نقشی، هر نقشی مجازی است

ای بانوان مملکت شرق زینهار

زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر

کزین در که گفتی سوارا مگرد

نی زیان و سودی از سود و زیان

زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند

نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد

به رنج و به کوشش ندارد نگاه

رازهای بسته کردند آشکار

این ریاضت جاودان خواهم گزید

آنکس که بدخلق خواستار است

گناه آن سگالد که درمان برد؟

به باد سحرگاه کوه ثبیر

که چنگش سیه پوش مطران نماید

شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی

که بادا همه ساله بر تخت ناز

من به تیغ این کار کردم مختصر

با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد

نشناختیم خود الف و با را

سر طاق برتر ز ایوان و کاخ

گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار

نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم

گذری چون به سعادت نفتد در ادراج

ازان نامداران بی‌بر بدی

برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر

چون صف اصحاب فیل در المند از الم

تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

به فرهنگ جویان و آن یوز و باز

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

زنبور خانه‌ی زر و سیم آذر سخاش

وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام

ز خسرو دگر پاره گیرند یاد

هر چه کم کردند، او بسیار کرد

کعب احبار و کعبه‌ی اخبار

هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل

به دور از بر و بوم و آرامگاه

که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا

سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش

ای قدر قضا قدرت گردون مقدار

که با فر و برزست و با تاج و گاه

رخت بر بندم، روم جای دگر

وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش

تو مانند تیری که اندر کمانی

که فردا چه سازد کنیزک پگاه

نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است

ارقم نیم که یال به چندان درآورم

شاهی چنین رعایت مادح چنان کند

بکن هرچ فرمان دهد پادشا

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

گرچه نکنم دعا مقسم

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

هم ایوان نوروز و کاخ سده

تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا

آه ز اعدای ناقوام برآمد

شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب

که بهمنش خواندی همی یادگیر

کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من

گردش از چین به بربر اندازد

تو برگی، برگ را چندان بها نیست

وزو نیز چندی سخنها شنید

نیک بنگر یکی به رای اصیل

تایید حق تعالی کرده ندا تعالش

کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران

نوشتست بر گاو جمشید شاه

در زبان آرد ندارد هیچ جان

کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند

ناید از آئینه بجز حرف راست

گر از نیستی ناتوانا که‌اند

چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است

آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند

ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان

بخوردنش نیکو همی داشتند

بر نهد سردیگ و پر جوشت کند

بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق

دمند بهر جزا صور نشه‌ی اخرا

خردمند با زیب و با فرهی

گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟

کسیب طالعم هدف اضطرار کرد

چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی

همه سورش بیک ماتم نیرزد

خصیه‌ی مرد نمازی باشد این

زین مشت آتشی که ندارند رای خاک

گوی میدان تو سازد فلک چوگانی

بد پسندیست، نابسامانیست

نیست انصافت بمیر از قهر این

کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام

به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان

به درمانده دلش کامی فرستم

دو جهان یک دانه پیش نول عشق

باده‌ی نیک را بد است خمار

یکی به شعله‌ی حسن آفتاب گنجان است

که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر

فرداش به محشر بصر نباشد

در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر

به محض صنع مشبک کننده دریا

به عزت بوسه بر پایش نهادم

صورت هر دو ز تاریکی ندید

کشتی شکست منت هر لنگری ندارم

که قتل عام جهانیست کار آسانم

در گنبد گجرو کیان بندم

عظیم بار خدایی است خالق کیهان

در عری‌خانه‌ی خذلان چکنم؟

گر ز سر تا قدم زبان باشد

مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان

پر شده از نور او هفت آسمان

که جان در آن نتوانم نمود ننگارم

اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی

با کوژی خم گرفته چوگانم

پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست

به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

برآرد خور سر از ظلمات ناچار

نیارد سر از خط کشیدن سری

گام خستی بر نیامد هیچ کام

نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید

عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک

به پایش در فتد دردش بچیند

چار جوی روان همی‌یابم

به من روز فرو رفته پسر بازدهید

فرش روبنده‌ی کنیزان تو را ز آنها عار

در سنگ به پولاد خون برانم

مصطفی گوید که ذلت نفسه

زال را توبه ز دستان به خراسان یابم

بهر جهان لازم است پادشه نوجوان

همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن

از این فانی به آید جاودانت

بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند

زمین را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور

اندر کنف زینهار کرده

پس چه داند ظلمت شب حال نور

از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار

تقویش ساز کرده چو قانون احتساب

شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

نسیم همنفسی یافت در حریم رضا

می‌بین که رنگ عید چه زیبا برافکند

به تیره شب و روزگار دمه

هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری

یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار

گرانمایه جایی چنانچون سزید

تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری

سر است، نهان دارش از مرد سبکسار

ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

همه شاد و خرم به جای نشست

البرز شکافی تو اگر گرز گرائی

پای خود زو وا کشم من زود زود

کورا ره کهکشان ببینم

که چشم سر ما نبیند نهان

درد دلش به فیض الهی فرو نشان

یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب

اجل ساقی و وحش مهمان نماید

ز دادار بر بوم ایران‌زمین

مهتوک مسیحا دل، دیوانه‌ی عاقل جان

ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی

چون نکهت مسیح معطر نکوتر است

به یک تیر بر هم بدوزد دو گور

یک بنده‌ی درگاه تو صد چین و یغما داشته

دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل

آب چون آیینه‌شان انگبین گشت از صفا

ببیند مرا شاه پیروزگر

آن به گهر شعری سمای صفاهان

بر دهانش گشته چون مسمار بد

باج اشتر ز ترکمان برخاست

سوی جنگ جستن برآراست کار

مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این

نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا

به پشه‌ای که غزا کرد و یافت گنج ثواب

که تریاک‌دارست مرد گناه

نفکنده بر بیان قلم سایه‌ی بنان

نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش

داده لقبش در دو هنر واضح القاب

بزرگان پرستنده‌ی او شدند

در زمره‌ی اصفیات جویم

چشمه‌ی دل غرق بحر نور بین

باز خارستان سر تاسر صحرا بینند

کسی کو گراید به گرز گران

کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این

نیک بندیش اندر این نیکو مثال

همچو سکه نگون و زخم خور است

به دیوان ستاننده با فر و تاج

وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی

سرنگون گشتند پیشش لاجرم

دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا

نوشتند و بر وی پراگند مشک

ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده

این ستوران نه اهل اسرارند

که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

شمع و شکر رسم هر جائی فرست

ز بعد ملک بر جهان کدخدایی

شده مولو زن و پوشیده چوخا

همی بیخ کژی ز بن برکنیم

کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

پنهان شده در سایه‌ی این شهره لوااند

چون خدنگی از کمان خواهم فشاند

بزرگست و از تخمه‌ی شهریار

عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده

به دو فصل دو مایه‌ی شادمانی:

گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند

دگر پیش آزادمردان کنیم

کز چنین توان اندوخت گنج شایگان

چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار

چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما

شدست از بد وام خواهان ستوه

وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه

نشانخواه را جز به خوبی نشانی

کاندر خور بخش کان ندیده است

بسیجم برین گونه بر کارزار

بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران

در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند

شش ضربه دهد سخنوران را

ازان کاخ و ایوان و جای نشست

ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته

پیل بالا نوا فرستادی

برای نام بود در برش نه بهر وغا

که در خان من کس نیابد سپنج

لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری

من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند

تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب

که نزد شما از من این زنهار

چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته

که نباید به در تاش و تگین بود فراش

برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند

مجنبید تا می پرستان شوید

عاقله‌ی کاف و لام طفل دبستان او

که من چاکر شاهم و شهریار

تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست

به کام تو گرداد گردان سپهر

زان که با خواب در او بهم است

باز شیطان به زمین آید باز از پرواز

شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا

نباید غم ناجوانمرد خورد

کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من

مختصر، لیکن سخن‌گوی است و هم تدبیر گر

سوی مگس وحی کند غیب‌دان

خدنگ مرا گور گردد رهی

که سازنده‌تر زین دوائی نیابی

شود دنیا رهی پیش تو ناچار

بد گوی تو نیم کار شیطان

که از مردمی باشدش تار و پود

صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده

به فردات امروز تو دی شود

گشت بری از بلا فتنه‌ی آخر زمان

ز پنهان بر آن شاهزاده‌ی سوار

دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن

چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟

شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه

کز آنجا به کیوان رسد دود آن

که سلاطین جهان سجده برندش به جباه

چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

که ندیدست هیچ حادثه بین

بر باد نشینند هزبران جولان را

پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم

چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل

خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام

به نزدیک او زهر مانند نوش

نه‌ای خدای و کف دست تست واهب جان

که خرسندی از گنج ایزد عطاست

ز شرم این بود این زرد روی در معدن

لبیک زنان دود معانی

در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام

وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند

به کام خویش همی باش در زمانه مقیم

ز گردان به گردش هزاران هزار

حادثه خنجرست و حبس نیام

یا روضه‌ی بهشت است یا کنده‌ی سعیر

عرصه‌ی روزگار در ثمین

به تازنده کوه و بیابان سپرد

هیچ دشمنت جز که دشمن کام

وفا و کرم را به بیگار دارد

پس از این با زمانه پهلوسای

گرفته پس و پیش اسپهبدان

عالم از گریه‌ی خصم تو پر از ها یاهای

در جهان این سخن پدیدار است

من و دامن خدمت و دست پیمان

سپاه پراگنده گرد آورید

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

قولی که همه رحمت و فضل است معانیش

که چه می‌خواهد از من مسکین

شایسته کنار کبریا را

گردون به بندگی ننهد دست بر سرم

از بهر حرب دامن پیراهنش

با رایت او فتح همنشین

به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را

ننهد پای زانسوی تحسین

چون همی بگذرد آسانش و دشوارش

روی نرخ امل به ارزانی

بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا

بیشتر طالعی و یزدانی

پری باشی از قول و دیو از فعال؟

شاید ار ثعبان شود بی‌معجز پیغمبری

ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست

چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟

حرز بازو باد حفظ کردگارت

فربه شده به جسم و، به جان لاغر

هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب

بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

چون تیر ترا هزار کاتب

جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر

بیامد بران مرد جوینده داد

به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

که گفتست بیدار مرد کهن

گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش

تو گر بخردی گرد این فن مگرد

خاک بر من مدم به نرخ عبیر

نزد پیش او شیردرنده گام

بنده با بندگی بود مامور

ازان به که در جنگ سستی کنم

نیک بپرهیز از این بد نهال

بران تا نباشد کس از ما دژم

آید به سر چه و لب جر

چنین تا در قیصر نامدار

در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید

سراینده برنا و مرد کهن

سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش

برو بر بسی آفرین بود نیز

مرا این گنج نامه گشت معلوم

بگویم برآید مگر کام من

یک درد نه با هزار دردم

نهادند کرسی زرین چهار

که گر ریزد گلم ماند گلابم

نشستی همی با بتان طراز

در نشسته به پشت و گردن گور

که گفتی بهمشان برآمیختند

رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر

ز گستهم بینی بسی رنج و کین

دیدی آن نقشهای خوب سرشت

دلش بود یکسر بدرد آژده

چو مرد آگه نباشد گم کند راه

همان خوب کردی تو کردار زشت

مجنون ز پی تو زار بگریست

گنهکار جان پیش یزدان بری

چو جانش هست نتوان گفت مرده است

ز مردان رزم آور جنگ ساز

خور به رونق شد از خورنق او

دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم

فلک را یار این گیتی ستان کن

به شهر اندرون پاسبانی نبود

بس باشد همت نظامی

سری پر ز کینه دلی پر ستیز

پلاس ظلمت ازوی در کشیدی

میان از پی بازگشتن ببست

خاصه ز اندازه برده‌ام گهرش

به راه آورم گر نسازی شتاب

که من خود چون چراغم خویشتن سوز

ز یزدان چنین است فرمان ما

پای بر تارک دو عالم زن

نیاطوس بشنید و کینه نهفت

نیامد بی‌ستمکاری زمانی

همی‌رفت شادی کنان سوی شهر

کز جهان ناپدید شد بهرام

همانا مرا خود پسندست شوی

که گرد مردیست هم زیشان به در نیست

به سر برنهاد افسر شهریار

کاواره شدم من از وطن گاه

همی‌کرد کردار بهرام یاد

همه حمال فرمانند و شک نیست

که بهرام را خواستی زیر خاک

وز رفتن وحش در رکابش

ز راه نیستان چرا آمدی

نمی‌شد سر آن صورت هویدا

که این مهتر گرد گردن فراز

با ما به همان چراغ بازیست

نیا طوس در پیش با گرز وتیغ

که از جان‌پروری با جان در آمیخت

همه دوده و بوم بدنام کرد

خردش بر نگین دل بنوشت

بدو سال تا تخت برهم زدند

همان باز آمدی بر دست او باز

زن بی‌زبان خامشی برگزید

شیرگیری به اژدها دستی

نژندی وکژی ازین بهر ماست

نگاهداشته از نائبات لیل و نهار

مگر در جهان تازه گردد سخن

نی بود ولیک نیشکر بود

خوش آواز و بیدار دل مهتری

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

بدو شاد بادا کلاه مهی

این از آن آن ازین نگشتی دور

بدانندگان جهان افسری

از ختا باکش نباشد وز تتار

که ای فرو آورند و تاج کیان

همه در سر شدند و سر نشدند

کجا جامه‌ی جاثلیقان بود

سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی

تخم کاری در این زمین نکند

به از طاعت و خویشتن بینیت

مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او

تا در رضای خالق بیچون به سر بری

من سوختم و تو بر نجوشی

سراسیمه خوانندت و تیره رای

تبر تیز بر درخت آمد

که فکر واصف ازو منقطع شود حیران

کز حاجت خلق باشی آزاد

به شستن نمی‌شد ز روی رخام

در خدا بر همه ترا دیدم

مگر عجز پیش آورم کای غنی

دوری از دور آسمان برداشت

خر ار جل اطلس بپوشد خرست

نبود ور بود فسون باشد

بپاش دانه‌ی عاجل که برخوری آجل

چون طفل نمود میل بر شیر

روا بود که تحمل کند جفای هزار

همه در پنبه‌زار من خسبند

که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟

بیماری رفته باز پس گشت

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

کمد از شست شاه تیر دو شاخ

در آن بتکده جای در زن نماند

کاین هست مقدم آن مخر

لیکن رواست نظم لالی به ریسمان

پای بر تو فرو نکوبد بس

در موقف محاسبه یک یک عیان شود

که مکن ای شوی زن را بد گسیل

کمند اژدهای دهن کرده باز

جهد را خوفست از صد گون فساد

گنبدی ز آسمان فراخته بیش

آن‌چنان کره به قد و تگ نبود

کز گله گوسفند کم می‌بود

که به بغدادست گنجی مستتر

اینک منهومان هما لا یشبعان

ور بگفتی شه سر شهناز گفت

سرد شد اندر دلت پنجه طعام

کعبه‌ی او را همه قبله کنند

انما الخیرات نعم المرتبط

کرد چوپانیش برنا یا صبی

سوز و تاریکیست گرد نور برق

نیست غیر عکس خود این کار او

با عطا بخشیدشان عمر دراز

گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد

واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید

ذاتش مراد عالم و او عالم کرم

بیان کردمی رونق لاله زارش

بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی

اگر زو بر اندازه یابم سخن

تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم

سر کلک او بر تن کلک او

روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون

یارب ز جمال این جهاندار

چون آستین مریمی و جیب عیسوی

رخ لاله گون گشت برسان کاه

بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر

همان نیز یک ماه بر چار بهر

نیک عهدی گمان همی بردم

غنج و نازت می‌نگنجد در جهان

حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد

وز عرب کینه کشد اندر گزند

به گوسپندی کو را کلیم بود شبان

ای جاهل چون شوی به مسجد؟

کعبه‌وارم مقتدای سبز پوشان فلک

برآمد برین نیز روز دراز

روی عقل از هوای زر همه را

ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود

عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان

در هزار آب غسل باید کرد

کمان گروهه‌ی گبران ندارد آن مهره

جان را نکند جهان عقوبت

اینجا اگر قبول ندارد از آن و این

بدو گفت شاه این سخن گر بزر

برو نخست طهارت کن از جماع الاثم

صاف کرده حق دلم را چون سما

پیش علی اصغر و اتابک اکبر

بی‌شبانی کردن و آن امتحان

از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل

هر که سوی حضرت او کرد روی

در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس

بدو گفت خسرو که ای رای زن

او رحمت خداست جهان خدای را

رسیدم من فراز کاروان تنگ

روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب

هرجا که هوس رسیده‌ای بود

به جای صدره‌ی خارا چو بطریق

اکنون کن از آتش حذر که اکنون

از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک

ببستند آذین بشهر و به راه

لیک با تیغ یقین او سپر

پس ملایک را چو ما هم یار دان

رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست

کای خداگر آن جوان کژ رفت راه

جان معنی است باسم صوری داده برون

به گوشت بانگ گرگ از بانگ مذن خوشتر است ایرا

آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین

بدو گفت خسرو جزین نیست رای

شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند

بر پی اسپ جبرئیل برو

باد را بهر سلیمان رخش ساز

چرخ از رخ مه جمال گیرد

کس بی‌کف راد صفوة الدین

به چشمت همی مار ماهی نماید

حق به شبان تاج نبوت دهد

بد آمد بدین خاندان بزرگ

شهباز سخن به دولت تو

حق فرستاد انبیا را با ورق

گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او

در فلان سوی و فلان کویی دفین

گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر

ای تکیه زده بر این در از جهل

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

چنین گفت خسرو که شیرین بشهر

کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در

از کف او جود خیزد وز دل او مردمی

امروز که تشنه زیر خاکی

مانده چون تشنه‌ای برابر آب

ذره‌ی خاک درش کار دوصد دره کرد

گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده

کینه‌ی عدل تو هست در دل فتنه مدام

ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

کو گرسنه خفته باشد بی‌خبر

مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب

در مجاعت پس تو احول دیده‌ای

سخت شوریده کار گردونیست

پیش من سرکه منه تا نکنی در دل

دیده قبله ز چراغی چکند

بدو آفرین کرد مرد دبیر

دل درماندگانرا بردی از هوش

شهر علوم آنکه در او علی است

فرنجک وارشان بگرفته آن دیو

داد نعمان به نعمتیش نوید

نشستم پیشش از گستاخ روئی

دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک

خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو

نشست این سه پرمایه‌ی نیک رای

ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی

سگ وظیفه‌ی خود بجا می‌آورد

دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را

ور بگفتی چه همایونست بخت

آن به که به راستی همه نهمت

آنچه دانا بداندش هست است

بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است

کنون چون نشستیم با یکدگر

چو دست نار پستانی بگیرد

فصاحتم چو هدهدست و هدهدم

پرورده‌ی نان توست و از کفر

آزردمت ای پدر نه بر جای

اندر زندان چو خویشتن بینم

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر

هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید

یکی جای خرم بپرداختند

چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست

آن گدا گوید خدا از بهر نان

اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار

آن شب گردک نه ینگا دست او

خجسته مجلس تو بوستان خندان باد

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک

سنگ زر شب‌رنگ لیکن صبح‌وار از راستی

چو بشنید خسروکه آمد سپاه

یکی غنچه‌ی گل بود پیش او

اگر ظاهری مردمی را بجستی

چو درد و حسرتش از حد فزون شد

دانم که ز راه سوگواری

فردا به حقیقت بهار گونم

رازیت جز آن گفت کان چغانی

پیش آمدم‌ات، فکندی‌ام پس

فزونی مر او راست برما کنون

در این صحرای بی‌پایان چه پوئی

گفت پیغامبر که یزدان مجید

لیلی گفتا که:«ای خردمند!

چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل

ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ

خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست

ز جام بیخودی از دست رفتی

ازان زشت بد کامه‌ی شوم پی

من بنده‌ی از صدر دور مانده

معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم

جوان مردی که از یوسف خبر داشت

تا در گره فلک بود پای

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد

امروز که حیز زمانه

که بخشایش آراد یزدان بروی

همه یکسر از خانه بازآوری

باز هستی جهان حس و رنگ

لیلی و گره ز مو گشادن

خالدین شد نعمت و منعم علیه

بیاورد و یکسر به شاپور داد

شصت و دو سال است که بکوبد همی

چو از من برد قاصد نامه‌بر

سرانجام اگر راه جویی بداد

چو شب روز شد تیز لنبک برفت

واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان

دستور حکومت‌اش شده سست

داشت از تیغ و تیغ بازی دست

کجا گندشاپور خواندی ورا

بی‌مغز سفالیم دیده بودی

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش

ز هنگام پیروز تا خوشنواز

نکردی به تو دشمنی ار بدی

رسته‌ای از کفر و خارستان او

غم بی حد و فرصتی چنین تنگ

جوشش و افزونی زر در زکات

بدان ای برادر که از شهریار

سپاس است بر ما خداوند را

گفتند به نیکویی ثنایش

همه نامه‌های تو برخواندیم

تو از دانشی فیلسوفان روم

زانجا همی آید اندر این گنبد

از خنده ببست درج گوهر

گرگ درنده را به کوه سهند

فرستاد خلعت به هر مهتری

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

آن نور نهفته در گل توست

بشد هیربد زند و استا بدست

چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر

پس امام حی قایم آن ولیست

چون نغمه‌ی درد و غم سرایان

وآن عنایت هست موقوف ممات

چنین داد پاسخ بدو رهنمای

تا سخت زود من چو فلان مر تو را

صد سال بلا و رنج بینی

که بی‌مر سپاهست پیش اندرون

مرا پارسایی بیاورد خرد

تا من در این دیارم، مدح کسی نگفتم

لیلی چو شنید این سخن‌ها

سر تو زیبی که سروری همه را

چنین گفت کای مهتر نامور

زیرا که بر گرفت به دست عقل

ز انفاستان گشت حل، مشکلم

چو آید بران مرز بندش کنید

نگه کرد قیصر به شاپور گرد

این عرضهای نماز و روزه را

ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی

فرجه صندوق نو نو مسکرست

هرانکس که با آب دریا نبرد

گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند

در زینهار بخت نگهدار توست حق

ز گفتار او گردیه گشت سست

همه فیلسوفان بسیاردان

سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان

گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی

در دوست به جان امید بسته

گر او را بدرند شیران نر

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد

گر به زر گویمت مدح، آنم که بت

هم از کار بندوی دل کرد نرم

بما گفت یکسر همه مهترید

در شهیدان یرزقون فرمود حق

در تو قبله‌ی افاق باد و خلق زمین

برق نور کوته و کذب و مجاز

چو برداشت زانجا جهاندار شاه

گر تو به تبار فخر داری

چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند

چو رومی به نیزه درآمد زجای

زمانی غم پادشاهی برد

هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد

پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش

آب افسرده را گشاده مسام

نشستم برین تخت فرخ پدر

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست

بدین سان زمانی برآمد دراز

فروشنده‌ام هم خریدارجوی

مرد حجی همره حاجی طلب

چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید

صورت دیوار و سقف هر مکان

همه مردم از خانها شد به دشت

خاک است کالبد، به چه آرائی

چند بارش دیده‌ام در خواب لیک

به دل دوست بهرام چوبینه بود

دگر کیست آنک از در پادشاست

تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی

دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران

زد بر ددگان به تندی آواز

به آوردگه بر عنان تافتن

در تنوری خفته با عقل شریف

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان

چو بر جامه‌ی ما چلیپا بود

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

کر شد این گوشم ز بانگ آه آه

صراحی نوآموز در سجده کردن

می‌ربودی رنگ او هر دیده را

بود زندگانیش با درد و رنج

نگارنده نهانی آشکار است

چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب

چو خسرو چنان دید بر پل بماند

ز داد آن چنان به که پیمان تست

بر پایه علمی برآی خوش خوش

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

ای به تو زنده هر کجا جانیست

بدو گفت شاپور شاه اورمزد

خام نگون بخت برآید به تخت

ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش

بران بام برشد نه بر آرزوی

ز ره باز شد موبد تیزویر

تا خر از هر که بود من وا خرم

هر دو فتاح و رمز را مفتاح

ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت

سرافراز پور یل اسفندیار

چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر

ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت

بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ

یکی بزمگه ساخت با مهتران

گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند

جوقی لیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار

چون نخواهد ترا به شاهی کس

تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت

جانت سوار است و تنت اسپ او

گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون

چوبر پای کردند تخت بلند

بدو گفت شاه ای سر موبدان

ماه بی گفتن چو باشد رهنما

شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند

چاربندی رسید پیکی چست

بپرسید تا شاید او تخت را

کشته شدت شمع دین کنون به جهالت

گویم که چهار اساس عمرت

که ای زیردستان شاه جهان

به دست آیدت افسر و تاج و گنج

بر سر من تاج دین نهاد خرد

آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند

تا ز بالا در آردش به زمین

مر او را دران بوم همتا نبود

داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن

که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز

هر طرب را مقابل است کرب

آنک داند دوخت او داند درید

نعش از آن گرد سندسی سازد

زبانم را چنان ران بر شهادت

ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده

کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر

چو نوذر شد از بخت بیدادگر

شکل در شکل نماید به من اوراق فلک

یکی از کوه دارد زور و دیگر جنبش از ماهی

خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار

باورم ناید این سخن به درست

ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین

ای برادر، کوه دارم در جگر

جان فروشید و اسیران اجل باز خرید

سخنها که پرسیدم از دخترت

تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر

آفتابا ترک این گلشن کنی

نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ

جهان زنده بدین صاحبقرانست

چه عقل را به دست امانی گرو کنم

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را

دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن

ازان چاره نزدیک قیصر شدند

مه ز آن به اسد رسد به هر ماه

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود

لب و کام وحش از دل و روی خصمان

از سه بگذر که محملی نه قویست

با چنان شیری به چالش گشت جفت

نه جز بر زبانش «نعم» را مکان

همی داند آنکس که گوید دروغ

چنین کارها بر دل آسان مگیر

رفت از وی جنبش طبع و سکون

به پیش تخت خود منظور را خواند

گر ایدونک ترسی همی از تنم

ممتع دارش از بخت و جوانی

اندر آن صفها ز اندازه برون

سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد

سپاهی کشیدند بر چار میل

زننده دگرگون بیاراست رود

تو بدان نیت نگر در اقربا

خجسته ذوفنونی رهنمونی

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

شاهزاده در آن حصار بلند

باز گشته از دم او هر دو باب

ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل

همه پاک پیش تو گرد آورم

گذاره شد از خسروی جوشنش

آنچنان که ماند حیران آن جهود

اگر درویش بد حال است اگر شاه

نپیچم به آورد با او عنان

کهن سالان این کشور که هستند

چونک بر میخت ببندد بسته باش

پند خوب و شعر حجت را بدار

ولیکن همی خوب گفتار من

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

بس که افزود آن شهنشه بختشان

جود از دو کف بخل زدایت کند نفر

سکندر بدو ماند اندر شگفت

نه هر که زبان دراز دارد