قسمت هفدهم

چنین است کار جهان آفرین

بشو زین حرف ناخوش نامه‌ی خویش!

روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن

زبر انگبین زیر دیبای چین

آنجا چو نبود شخص نان‌خور؟

معشوقی و عاشقی به هم ساخت

تا بدان درگاه و آن دولت رسید

شب تیره و تیغهای بنفش

تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را

گرچه شهریست یا بیابانیست

داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه

بماند مگر دوستی در میان

هو معراج سواری و علی السطح کسلم

تنم در تاب رفتی سینه در جوش

ورنه جنسیت وفا تلقین کند

زبر مشک و عنبر بسی بیختند

درختی پدید آمد اندر زمین

ز دولت تو مرا بود کارها به نظام

گندها از فکر بی ایمان او

ازان ده سبک پیش او رفت مه

هر پیمبر به خدا محترم است

ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر

آب علمت خاک ما را پاک کرد

همی رفت شادان دل و راه‌جوی

که آویخت اندر بد روزگار

در انده و در سرور یکسانم

هر یکی خصم مرا چون پیل گیر

نهاده برین بند بر مهر کیست

چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

فلک به پشتی جاه تو میکند دوران

وام دارم می‌روم سوی عدم

نباید که روز اندر آید به روز

که ماننده‌ی شاه بد همچو ماه

چو با دست آیدش چون باشد احوال

ذکر تزاور کذی عن کهفهم

خرد باید و حزم و رای درست

سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز

بر باد جهنده‌ی بزان بندم

آب حیوانست خوردی نوش باد

فرستاد قیصر ده انبان گاو

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

مرا گو ببین بی‌عرض جوهری

غافل از لعل بقای کانی‌اند

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز

بشکند صد تجربه زین دمدمه

زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان

آب صافی دان و سرگین زیر جو

ز کردار ترسم که کیفر برد

مر او را از آن باره بندازدا

بختی بخت تو مهار نداشت

روز گشت و جمله گفتند الوداع

خروشان شد آن باره‌ی سنگ سم

بگذرانید ز امکان اسد

جوابی مینهادش تازه در بار

آب با روغن چرا ضد گشته‌اند

جهان مرغزاریست بی‌شهریار

بیامد پذیره کسی پیش اوی

درم ریز است چون باد خزانی

که به جای ما کی آید ای خدا

دگر پنج را بار دینار کرد

دستگیر صد هزاران ناامید

که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند

می‌زدند از ناامیدی آه سرد

بزرگان دانا و مردان گرد

زحمت ز قیاس بیش بردی

باشد اندر پناه ریش سفید

زو که بی گریه بد او خود دلربای

به تأویل این کرد باید نگاه

دگرگونه گفتار و کردار دارد

دلی دیوانه‌ای آشفته کاری

حفظ غیب آید در استعباد خوش

لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند

تو به‌دان کنون رای و فرمان تراست

وز آن سودا دلم صحرا گرفته

روزی تو چون نباشد چون کنم

چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

بر پای منش چرخ مار کرده

کی ضعیفست آن که با شه شد حریف

از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش

هلا زود برخیز و چندین مپای

بوصف الحال خود این شعر خوانم

عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

ز یک عکس جامش دو کیهان نماید

فلسفه فلس دان و شعر شعیر

و ای مادر امید سترون شو و مزای

خواجه خفت و دزد شب بر کار شد

دو لطیفه است سفته در یک تار

چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه

بر خاک نگیرد همی نشانم

پس ببیند قلب را و قلب را

دست از دهان خم به مدارا برآورم

سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع

به کوی عاشقی گردن فرازی

تو چرا سوی شناعت می‌روی

گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار

از عدل تو معتدل هوا را

چون بلا هست جمله از هنرم

یا که همچون من به زندانت برد

بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند

چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید

نگر که اکنون با من همی عتاب کنند

ای طبیب رنج ناسور کهن

به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید

نه نیز محتاج رای بلند

زو قطره قطره خون چکیده

گر نخواهی ما همه آهرمنیم

ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش

آفت او هم‌چو آن خر از خریست

چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند

با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را

کاو خود به عمر جز غم فرزندکان نداشت

چنگ را زد بر زمین و خرد کرد

سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده‌اند

که پر نسر فلک بر سهام او زیبد

به فر و جاهش آراست یاره و گرزن

نان مرا اندر بهشتی در سرشت

چشم بینا طلایه‌ی رخسار

زمانه طی نکند جز برای حنی را

زو روزگار تازه شد و ملک با بها

که گواهی بندگان نه ارزد دو جو

من و سلوی از لسان خواهم فشاند

تو به من خود را طمع نبود فره

رمح او چیست ابر صاعقه بار

زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر

مقراض وش بریدی مقراضه‌ی نصالش

نه نیکو کند کار با من پدر

وز او به هیچ غمخواری ندیدم

همچو مقراض دو تا یکتا برد

خویشتن در شرر در اندازد

بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل

چون بماهیت روی دورند سخت

بر طراز بهین حلل منهید

خاصه تهیاء کارهای چنین را

وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است

تا بماند در جهان این داستان

در مغاک مقعر اندازد

آن سرش از تن بدان باین شود

در مرسله‌های لفظ دربارم

کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا

جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر

بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است

و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان

بدید از کیانزادگان دستبرد

عدو را که بیمار عصیان نماید

گفت خود را چند جویی مشتری

تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

بودست بدین متاع در خورد

گرنه آبم خس الوان چکنم؟

با کارکنان شهر پر نور؟

قاضی از آن گشت بر اهل جهان

زهر آن ما و منیها کار کرد

وین زینهاری از کرمش زینهار کرد

لا مساسی با درختان خوانده

صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته

به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار

سوی طوطی قند بیضائی فرست

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

که نبشت آن حکم را در ما سبق

اکسیرها ز سعد موفا برافکند

تختفی الریح و غبراها جهار

رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری

مشام جان معطر ساز جاوید

آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید

در پای برادرش لالکا نیست

امامت جز او را مسلم ندارم

صد کمان و تیر درج ناوکی

رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید

حفره‌ی دیوار و در غمازشان

آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته

در اینجا چرا تخته‌بند تنم

سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند

از قبولم لوا فرستادی

مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن

که نگه دارید دین زین گمرهان

به حال من نظری کن به دیده‌ی اشفاق

پس دگر مشنو دعا و گفتنم

صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته

چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان

در گردن محمد یحیی طناب شد

از تو به حق نیست ز بیم قفاست

زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین

کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند

کی شود خویش خوش و صدرش فراخ

رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده

که در خم است شرابی چو لعل رمانی

زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم

کار ویران کنی تو آبادان

تا به فرمان شوم انشاء الله

گفت ای حمال و ای صندوق‌کش

لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام

دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

تو محرم می باش و مکن کعبه ستائی

مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود

سر کوچه‌های شهرش صف صف منی و مشعر

سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب

کز هم‌جنسی نشان ببینم

ساحران را اجر بین بعد از خطا

بر آستان پیر ممکن درآورم

چون شکار سگ شدستی آشکار

گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم

چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار

تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش

تا فلک را پدید نیست کران

خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته

القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا

خون و آتش زان نی چون خیز ران افشانده‌اند

خوش قلاووز ره ملک ابد

من به رضای تمام سنقر دکان او

هزار سال بود ملک عمرت آبادان

بر من فشاند شقه‌ی دیبای اخضرش

گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست

کرده طراز آستین از ردی پیمبری

شصت سالت سیریی نامد از آن

گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش

داغها بر داغها چندین هزار

بانوان را قدر زهرا دیده‌ام

زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد

بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار

مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه

پای را این دردسر بود از سر سودای من

شد آخر آن عشق خدا می‌کرد بر یوسف قفا

ز اختران خواه نز خم خمار

هیچ گاوی که نپرد شد نژند

تهی کن کز این به غزائی نیابی

دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران

کس بر علف چه نزل مهیا برافکند

گنبد گردان و کار و بار کند؟

سگ گزیده کی تواند دید در آب روان

هم‌چو کوهی بی‌خبر داری صدا

کستانش بر جنان خواهم گزید

بر کس ما می‌ریند این شوهران

انس انس و سلوک سلمان

ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد

زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند

چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

بر سر مار اجل پای بسائید همه

بخشمش اینجا و ما خود بر سری

وز دگران بانگ شاهقام برآمد

بر بلیس ایرا کزویی منحنی

آن دانه جز ز سنبله‌ی آسمان مخواه

کند هر رشحه آن قلزمی هر قطره‌ی عمانی

پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند

وین شکاری است که‌ش نگیرد باز

سازیم سینه مجمر سوزان صبح‌گاه

لیک در محسوس ازین بهتر نبود

واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک

وصف حادث کو وصف پاک کو

مردم ضرورتی کند از خنجر آینه

وی سرور نکوسیر پادشه خصال

عرفات کرم آسان به خراسان یابم

چونانکه خون شیر خورد ذوالفقار او

برگت طلبم، نوات جویم

آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا

چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی

چاه ناکنده بجوشد از زمین

چون جنت در عنان کعبه

روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب

غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان

ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود

جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم

تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر

پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده

زان دگر مفرش کنی اطباق را

دجله نم قربه‌ی سقای صفاهان

کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان

که آخر خمارم رساند صداعی

به شغل دگر کردن از میزبانی

هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران

سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

مرصع است به گوهر هزار طومارم

هیچ با سیل آورد کینی خرد

سنقر کفر پیشه را سن‌سن گوی ننگری

تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر

کز پر غراب آمده در فر همائی

فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد

کز این چار زن مردزایی نبینم

در مکتب مردمی شدی کودن

کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

این سبکبار و آن گرانبار است

نه عیسی را عقاقیر است و هاون

به مور تقویتش قدرت سلیمان داد

مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستانی

چندان فضایل جمع در یک بدن

انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته

فهو ما معبوده الا هواه

کردند پوستین و نکردم عتابشان

هر چه بود، از آتش ما گشت دود

خط معزمان شده برگ رز از مزعفری

در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی

چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده

موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر

بر ظفر آموخته چون علم کاویان

هر چند تو را عرصه آسمانست

گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این

گردد از این درس، هر خردی بزرگ

غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته

ستاره‌ی لشگر و کیوان غلام و مه چاکر

راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی

وین حال بدانند همه گیتی همگین

گفت ای پدر قدم تقدم

زندگی بحر بی کرانی داشت

عشقی چو قیس عامری و عروه‌ی حزام

هم نظربازان بر آن بگذرند

دیده در ملک شه و در اصفهان شده

خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان

حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست

بقائی و ملکی که نااسپری است

بدو گفت کای مرد پاکیزه رای

ز گردابها خویش را وارهانی

وین دور فلک چو آسیابست

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

ابا دشمن دوست پرخاش کن

زان شمع مهر پرتو مه پاسبان رسید

بر او سر بیگناه آوریم

میان همه خسروان داستانی

به تندی و خشم و ببانگ بلند

از عشق بگو، در عشق بکوش

زردتر از عاشقان در کوی او

هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

برین روی ویران شود شهرما

رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه

سپه نیز با او هم آواز شد

روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار

به عنوان بیشی و با باژ و ساو

که گلستان نشود بر همه کس آذر

کی شود در منت هر سفله پست

از گل و خار، همان باید چید

سپه بود و اندر میان شهریار

نسیم غنچه و گل بی‌تفاوتی ز صبا

جهان کرد یکسر پرآوای خویش

از ادبا و شعرا انجمن

به تخت کیان اندر آورد پای

وز معانی و علوم خوب و بکر

نوش کردند آنچ می‌بایست کرد

کشته‌ی آزند خلق، او زنده بود

سزوار تاجست و زیبای تخت

بخت جهان پیر دگر باره شد جوان

ز آواز پیغاره آسوده گوش

کاین حصاری بس بلند و بی‌در است

به خوبی فرستم بران بارگاه

نخست سنگ بنای بلند مقداریست

چون هلالی از غم آن بدر بود

گل بی علت و بی عیب، خداست

برآمیخت با جان بدکیش اوی

ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران

نگر تا چه بد کرد با جمشید

شادیت برافزون و غم به نقصان

نشاید که بار آورد شاخ مشک

این رسم و ره اسب بی فسار است

گاه می‌زد خشت و گه می‌کند خار

چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان

مادر ایام را چنین پسران بود

خوش اثر نیک داد کینه‌ی این خاندان

از آن مهتران او نهد پای پیش

گرفتاری به جهل اندر گرفتار

وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار

چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را

قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه

زان سبب، بردی تو و ما باختیم

ای به نیکی فتاده در افواه

به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد

به گفتار او برنهاده دوگوش

ز انده بر او به سر نشود روز تا کران

حاملانش به اهتمام تمام

بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال

دیده بر فرق بلی تاج الست

هیچگاه این سفره بی مهمان نبود

ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را

وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب

همان مهر انگشتری را بدید

نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است

شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو

گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت

در سخن ننهد قلم بر کاغذی

پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد

روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری

علم از بی‌نظیری‌ها در انظار

که ز آباد ناید به دل برش یاد

نرم کرده زمانه را گردن

مدحشان جمله دانه و دام است

کرد زان تفسیر، این تفیض، درک

گر جدایی گویی آن نبود روا

ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها

مرده سری بر آورد از خاک محشرش

یا برآورده محیط جبروتت امواج

به خون پری چهرگان تشنه بود

درم از کس مگر به سخت مکاس

جولان ده باد پای شاهی

کلبه‌ی تن را چه ثبات و بقاست

صد هزاران ماه و انجم بیشتر

مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

وز تقدس در صلوة قدسیان نعم‌الامام

بتابی ز سوگند و پیمان من

بر احوال و بر گنج او متمن

در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر

ز بالم کودکان پرها شکستند

هربن خاری به دیناری خرد

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید

نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی

نازی به سر فضلات کسان!

مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند

فرقها بود این گره را زان گره

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

گیرد مرا میان روش از من کران کند

نهاده همه رای دادن گرفت

به ناز پوشد توزی و صدره‌ی دیباه

تو را ز لطف به امثال من توجه عام

مقبول خواص و عوامش کن

بحر دارد، قطره خواهد از یکی

هر که را پر شیرتر بینی، بدوش

که بار فصاحت به سحبان فرستم،

هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب

ترا داد شاهی و تخت و کلاه

یکی دود چون دیوش اندر قفاست

بختیان من به پیش‌آهنگی از گردون گذر

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب

چو شاخ بلرزید زهره‌ی رخشان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ...

بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک

که آن سرو سیمین برافگند بن

نکردی بدان نام بس شادمانی

که کار شعله‌ی دوزخ زهر شرار آمد

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

چون خری تا چند باشی بی‌فسار

دوست، وقت تنگدستی دشمن است

به خواری چون اسیران اوفتاده

کمیت نفس به میدان عالم بالا

تو گفتی همی بر نوردد زمین

مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

که از کیفیتم مدهوش می‌کرد

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

که جهانی به جناب تو تولی دارد

گفت شخصی آمد اما رفت زود

که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر

گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل

بباید بروی اندر آورد روی

که چون این بلا را تحمل نمایی

که هست از پی امنیت زمین و زمان

کسب آداب و عبادت می‌نمود

لاجرم شه را به زندان رفتن است

بیامد طائر دولت دگر بار

در طبع فسردگان معقول

سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

اگر تو درکشی سر در قزاگند

ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب

خرد این تخم پراکند به گلزاری چند

چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

که یاد آورد طبع کودن تست

به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی

نخواهم برین بوم و بر آفرین

صورت مکن که بر صفت آب و آذرم

زیان کاری که پیش حمله‌ی شیر ژیان آمد

از در معنی درای، نز در عنوان

هم بمیری هم بسی کارت دهند

گاه روش، تو دگری، ما دگر

کتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

با همچو یافتند ز جنسیت اقتران

چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

چو کوران به جر و به جوی افگند

کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار

مزن از آتش دل، دست بدامانش

نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار

یکی زشت و یکی زیبا نوشتند

در خلوت قرب یار با یار

رسد ز پویه بر نشانه از پی سر

که تابید ازو فره‌ی ایزدی

بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد

چون باسپاه خویش چو سیلاب شد روان

داند از دنیا بود بس انفعال

وین گدا پیوسته دور افتاده است

من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت

مهلت صد هزار جان باشد

هشیوار بیدار زنهارگیر

پسرانند چو مر دختر او را پسرند

زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان

مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام

حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد

ور نه، این بیع و شری ناید درست

کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر

که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل

بیامد ببر برگرفته نوان

که درین راه و درین بادیه چندین خطر است

خسروان را آستین بوسند و او را آستان

نروی از پی نان بر در خال و عم

بر تو خواهد کرد جاویدان نثار

چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا

کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر

نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری

گشاد جهان بر کمربست تست

در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب

آن قدر فرق کز زیان تا سود

نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد

معذور دار قافیه گر شایگان کند

کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست

وگر به سدره رسد منتهای اندیشه

تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین

پیام آوریده به شاه یمن

به قدر مرتبه‌ی خویش جان معنی دان

تعریف هدایت خدائیست

فضله‌ی شیطان بود بر آن حجر

کی غلامی را رسد چون من کسی

ابره را محکمی ز آستر است

عاشقان را سزد چنین کاری

ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است

سواران جنگی چو سیصدهزار

آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟

آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست

ز که آموختی این شیوه‌ی شیطانی

پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار

تو ندیدی پارگیهای جگر

چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟

که در غلاف به چشم غنیم عریان است

هم از آشکارا هم اندر نهفت

آن دیده‌ی بینا و دل راه بر من

ستانی داد مظلومان ز ظالم

دور باش نفرت خلق، از تو بس

جایگاه مرد برخیزد ز راه

تنش مسکین ز رنج دام بردن

قطره‌ای از آب رویش خضر را کرده نضیر

اهتمام از پی آرایش دیوان دارد

به بی‌دانشی برنهد پیشگاه

گروه خویش را ایمن بداراد

کز نسقت ملک را کار به سامان رسید

زانکه یک مردم هشیار نداشت

آخر نگاه کن به جفاهای روزگار

بیفشاندند گرد از چهر سوسن

بزدای از صدور احزان را

در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار

به آسمان نکند همچو طایران طیران

دردی کش پیاله‌ی شیطان نمی‌شود

این سخن را سخت محرم بودمی

تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه

میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی

که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم

نه شرم از پدر خود همینست رای

نقد او باید بردنت به بازارش

گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز

تو را داد در شهر خود شهریاری

ز شر حادثه‌ی چرخ در امان دارد

نشکند ایام، ترازوی تو

ور چه دارد یک جهان طاعت به رویش وازنند

بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار

همان راز دل را گشایی بدوی

گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی

دمیدی دمی کردی آتش نشانی

به جنبش بهر بیع گوهر اشعار می‌آید

یک به یک برتو شمارند آن همه

ننوشد می بوقت هوشیاری

تا بخواهم من از خدا به دعا

چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟

رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار

زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام

دهان را همچو ساغر می‌توان کرد

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

خواه یکصد شمار و خواه هزار

کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب

بدو نام جاوید جوینده‌ای

اندر بقای محض کجا ماندت بقا

می‌ساز و صورت می‌شکن در خلوت فخاره‌ای

وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا

با گوهر خویش یار غارید

که مرا جامه، خز ادکن نیست

روی او هم بدو توانی دید

کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن

نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز

و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است

به همان سوی روی کن که سلام علیکم

مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان

به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟

خردمند و با گوهر و رای و کام

یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار

که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا

گم گشت دلم از این میانه

سر خفته از خواب بیدار کرد

تو این را خواردار و اندک انگار

که شد پیرایه‌ی پیری، جوانی

ای کمال تو یقین را در گمان انداخته

دگر بزم و زرین کلاه آورد

هر روز بدان درگه چندین نفر آید

هر یک موکل است به کاری بر؟

واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته

بریده شده چون تن بی‌روان

چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز

عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند

طالب مطلوب را از در او فتح باب

به رخ چون بهار و به بالا بلند

خدایگانی یابد امیر دارد کار

بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است

چو می‌دانی که دزدیده‌ست جام او

گرفتند ناگاه ازان ده گریز

چون وقت بود کار چنان گردد هموار

گر چیره‌ای تو، چیره‌تر است از تو روزگار

از می مهر مست حضرت شد

ز بهرام خسرو بپوشید روی

همی‌کنند و بر هر کجا رسند خطب

خداوند خانه بماند در آذر

گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو

سر شاه گیتی سبک شد ز خواب

بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست

گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند

کرد اشارت که: «السلام علیک»

به نزدیکی کاخ بهرامشاه

شمشیر او به منزلت ذوالفقار

کف موسی ز دم عیسی عمران دارد

صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی

نه از بازگشتن به تیمار و رنج

بفرستد کس، ار بنفرستاد

که داری همچو من، جانی در آغوش

خویشتن را در میان کشتگان انداخته

کلنگی به چنگ آمدش بردمید

چو فضل برمک دارد به در هزار غلام

دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند

که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

جهان بد به دستوری سوفزای

بر درانی چو شیر سینه‌ی رنگ

بکن کوته، این داستان دراز

از می وصل و بی‌خبر ز وصال

که چون او به گیتی ز مادر نزاد

شیرمردست و رادمرد تمام

نبودش سود یک دستان دریغا

در پی اختیار او هر یک بسته زیوری

ببست و بغزنین و کابلستان

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم

بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

روان را به خون در نشانی همی

هر یکی جوشنی سیاه به بر

این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی

ببین زین سپس خوردن آبکش

زیر شمشیر تیز و زیر قصب

گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش

روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد

به پروردگار آمدش رای جنگ

ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار

بندگی و چاه و زندان بر سری

زعمت ان معها فی لیلنا طول

بشد نزد آن باره‌ی دست‌کش

همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

گلخنی اوفتاده مست و خراب

دل روشن از بخت خندان بود

نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد

کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

یافت اتمام این نکو بنیاد

گنه کارگان سوی درمان شدند

یا به تمنا که توانست خواست

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

زانکه جبریل آشنا دارد

برو جامه‌ی خسرو آیین نهاد

که بازوش با زور بود و توان

روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد

بر غم خویش و بی‌نیازی او

به بهرام گفت ای گو نیک‌پی

چون مغان پیش آذر خرداد

بهر افتادن شد، این معنی بدان

هر بصیری گهر نداند سفت

پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت

نام او با صلت نیکو در دفتر اوست

وین فرومایگان خسند و قشور

بر دو پاش بندی رویین زن

ابا او یکی ایرمانی دگر

گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

نازک‌ترین مدارج والای منبرم

پرستندگی را فزاینده‌اند

به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر

دولتی ناگهان همی‌یابم

گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری

فزونی برین رنج و دردست و آز

هر چه بر مردمان بود دشوار

گرد کن آذوقه‌ی فردای خویش

ساحت لامکان مجال شده

که ای نامداران با فر و هوش

به یاد کردن نام تو به شود بیمار

خفته مکن دیده‌ی بیدار خویش

پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن

به بخشش همی پادشاهی ببرد

جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

براندازندم از بالای این بام

عشق بیرون بود ز عالم عقل

پیامش سراسر فراموش گشت

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

در تنگنای عالم خاکی نفور یافت

لوعد فیها من الحجاب و الخدم

بخندید و بنهاد بر پیش گاه

گر به پرواز اندر آید مملکت گیرد قرار

برفتم با نسیم صبحگاهی

بیند و هم رسیدنش خواهد

همه تیغ‌داران و نیزه‌وران

سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد

وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست

قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود

چنو پادشا کس ندارد به یاد

نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود

گاه لحاف است و زمانی عباست

چست برخاست، از خری، برپا

نه پوشیدنی و نه گستردنی

جهد کن تا رسد سزا به سزا

به هر نفس ز سر عجز می‌شود شیدا

حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر

به دیوانهایشان نویسید نام

شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

گهرها کرد هر ابری نثارم

با بی‌خبران جدال تا کی؟

که ماند کس از تخم او در جهان

جنگ را بندد هر روز کمر

مر خرد را محل و مقدار است

به صد شوق در گرد این چار مادر

سزد گر نخوانی ورا پایدار

در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست

این چنینم کساد شد بازار

رسن باز با ریسمان شهاب

بخفت و دو پایش کشان بر زمین

از کمند شهریار شهرگیر شهردار

که نفس خویشتن را خوار دارم

که هر وزیری دارای صد هزار دهاست

جزین نیز نامش ندانی همی

هر زمان سر بفرازم به میان امثال

بفکرم رشکها میبرد کیهان

«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست

بزرگان به پیش اندرون با کمر

به فلان جای فرخی و فلان

تا هردو گهر داد بیابند ز داور

از رخ ما نقاب برداری

که آن اژدها را نماید بدوی

که نابغه به همه عمر یافت از نعمان

شگفتی ز ایام خونخوار نیست

تافت ره کشتی جان از بسیج

شب تیره بار غریبان ببست

آیین و رسم روستم دستان

از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب

خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا

ببینم مگر خاک ایران زمین

خلق را عجز و خواجه را اعجاز

زند طبع زبون هر لحظه راهی

در خورد کجا بود به پیوند؟

نگیرد ستمدیده‌ای دامنم

باشند به چشمش همه با گور رمارم

زیرا که نواله‌ت پر استخوان است

کشیدن جوئی اندر کوهساری

نماند بجز بر فلک ماه را

جز به کار موافقانش قیام

خار دل سوخته کندن، خوش است

کز مردمیست نور مردم

کجا کار یزدان گرفتست خوار

بر نشسته مکابره به قدر

در چین شده به علم و ز کفار آمده

از کار بشد جمازه را پای

برآهیخت خنجر به جای کمان

از خدای جهان نبشته قضاست

این رمزها بدفتر مستوفی قضاست

جلوه کند صف سواران به تو

فروزنده بر چرخ بنمود روی

نصیب دشمن او، ویل و وای و ناله‌ی زار

تا نیفتی به چاه چون نخچیر

تو میدانی که کام چون منی چیست

فزون گردد از فر او ارز ما

در دیو کشتن چو رستم سام

رونق زندگی ز آب و هواست

شکر چون شور شد شیرین نباشد

در آذر بد این جشن روز سروش

وی چنگ درزده تو به حبل الله متین

بو که خود را از میان جمله بیرون آورم

زندانی تنگنای اندوه

هم از رای داننده مرد خرد

سرانجام از جهانش بهره گور است

هین کرا خواهی در آن دم خواندن

مسکین دل مادرت به دنبال

به بیچارگی جان و تن را سپرد

زاده از اندیشه‌های زشت تو دیو کلان

زیرا تو خری جهان چرا خور

دلها، به نشاط می، گرو کرد

شده چون بن نیزه بالای گز

روم چون نان در انبانم نهادی

چون سوی هر مشتری نشتافتند

کز دست شدست اختیارش

همان ایزد دادگر یار ماست

که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن

تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه

مسجد شده چون بهشت پر نور

برش در میان تنگ بنهیم تاج

چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت

رو فلان خانه ز من پیغام بر

کش دل سوی گوشه جگر بود

که آمد ز چین اندر ایران سپاه

فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان

گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

الا بگزند جان نرسته

کز ایدر برو تازیان تاتخوار

که شیرین شهد شد وین شهد خام است

آن گنههاشان عبادت می‌نمود

اینک تن من از ان شکستست

مرا اندرین کار بنمای راه

فان الصمت للاسرار ابین

پای منه در رکاب دست مزن در کمند

خطابش خسرو پرویز خوانند

خردمند رانام بهتر ز کام

جگر از آش غم گشته بریان

گفت عذر و ماجرا نزد اله

که تا شیرین کنان جانش برونرفت

که از چینیان لشکر آید به جنگ

هرگز نرسد در معبر من

کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید

به سوی گنج باد آورد چون باد

مباش اندرین تاجور ناسپاس

همین باشد نشان دوستداری

من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان

که ندهد راه در ایوان بارش

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چرخت از آن روز بدین روز کرد

لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا

کز پرده برون سخن توان برد

ز باران و آن شارستان کهن

نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

درد تو دوای جان من باد!

ازان پس بدو گفت کاین مردکیست

برف سپید آورد ابر سیاه

گر سوی تو گرگ نحس مامون شد

ز میلش سرمه دان تاراج می شد

ابا خامه و مشک و چینی حریر

به افسون ماه را در بر نگیری

زین سببهای حجاب گول‌گیر

دل درمانده را کردی گره باز

ز پیش سهبد به آخر دود

نیفه روباه به دندان گرفت

چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر

سه گنج دیگر افشانم ز سینه

برسم بزرگان و فرخ مهان

دریده پردهای عشق بازان

وز برای چشم بد نامش ایاز

خالی نبود ز شرمناکی

خداوند پیروزی و فرو داد

هم قضا جانت دهد درمان کند

خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟

که افسونت نه با ما جایگیر است

که بهرام را شاه بایست خواند

ز مشرق تا به مغرب زیر دستت

گر دو صد زنجیر آری بردرم

گشتند به همرهی قرینش

به بیدار کردن میان را ببست

دل چو سپر غم سپر غم شود

یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی

پیغمبر پاک رهبرم بس

ز گفتار و کردار نابخردیست

و گر بی‌غیرتی نامرد باشی

ای شده در وهم و تصویری گرو

تمنا بیش می‌بینم به خویشش

لبان پر ز باد و رخان لاژورد

عاریت باقی نماند عاقبت

من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

روان شد تا سپاهان میل بر میل

سخن هرچ گفتم همه یادگیر

به بالین بر نشسته بخت بیدار

کور گردد مار و ره‌رو وا رهد

من خود شده‌ام ز جان خود سیر!

چواو کامران شد تو بگریختی

در فنای جسم صادق‌تر شدند

برگشاد آن نور را ظاهر رهی

غوک چه داند که چه دریاست این

ورا شاه ایران زمین خواندند

که شکر هم ز شیرینی اثر داشت

نقد نیک و بد به کوره می‌روند

بگفتا هم به سویش بینم از زیر

درفشی درفشان میان سپاه

عقل و روح و دیده صد چندان شود

جو را بگزیند خر به لولوی شهوار

نه من چون من هزارت بنده در بند

رخ خورشد از گرد چون آبنوس

دامن دین گیر و در ایمان گریز

چو دیدندنش ز جنت حور ابکار

مزن بر آبگینه سنگ زنهار

مرا با تو چیز و تن جان یکیست

پاک شد از رنجها چون نور شرق

هنوز می‌ننشیند ز خاک جمله غبار

نی شهرود را کرده نی قند

همه پاک بسته یک اندر دگر

مهرها رویاند از اسباب کین

برویم از کف او نزد خداوند کبار

بگفت آفاق را سوزم به آهی

که از خسروان نام مردی ببرد

آن خورد گردد همه نور خدا

این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند

نباشد عشق بی‌فریاد خواهی

که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم

عاقبت مستغرق جانان شوند

آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر

زبانک نای ترکی نای ترکان

که تا رومیان از پی روی را

کارش ازین راستی آراستند

اندر جهان به عدل مسما شد

ز چنگ شه فتد در چنگل باز

جهاندار بیدار یارت بود

رنگ زشتان از سیاهابه‌ی جفاست

شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار

فزون باشد ز صد گلزار بویش

نه بفروشم این رنجها را بچیز

صحبت مردانت از مردان کند

کاین در خرد برابر و موزون است

که یابد در طبیعت نوشمندی

پراگنده گشتند ز آباد بوم

بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

که خلق را به یکی جام می‌برد از کار

به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند

که ما با غم و رنج گشتیم جفت

رقش از آن نامزد دوستیست

به حیدر دل پیش بین محمد

به هر کامی درستی باز ماند

ز دینار وز گوهر شاهوار

غفلت خوش بود خوشا غافلی

زیرا که ملک بی نظر نباشد

به تنهائی خورد تیمار خسرو

که کردی نخواهمت کردن تباه

دعوی پیری به جوانی کنم

ندارد سود ازان پس آب و نانت

زن آن به کش جوانمردی نباشد

جهانجوی و داننده مرد کهن

چون رود در ناف مشکی چون شود

وین بخورد ز اشتر صالح کباب

بود در بند محنت مانده ناشاد

خردمند نخروشد از کار داد

آنچه ازو لعل شود آن کمست

چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار

چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا

به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم

گرچه خود نسبت به جان او جاهلست

خاصه پربار و عامه بی‌بارند

شکر ریزان به یاد روی خسرو

ز کردار بسیار تا اندکی

چرخه گردان را ندیدن زلتست

چون شدی هشیار ماندی مستمند

طلب من کردم و روزی ترا بود

تو را کرد زین پادشاهی گزین

تیغ پسندیده بود در نیام

که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»

حوالی بر حوالی کوه بر کوه

چین گفت کای نره شیر ژیان

راست برآید به ترازوی عشق

تا به قیامت کند خدای مرا یاد

خروس پیره‌زن را غول برده

شنیدم کزان گشت مغزم کهن

دست به شیرینه به رویش کشند

چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر

ولیک آنگه که خدمت را میان بست

اگر چند ماند بگیتی بسی

خیز و بده دوزخ و بستان بهشت

جز خرافات و فریه ندارید

غم شیر از دل شیرین بدر برد

بپای اندر آرم سر و گاهشان

سیم کشی کرد و ازاو درگذشت

چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

بهر خانه که شد دادش شه انگیز

نبردست هرگز به نیکی گمان

آن عصا از خشم هم بر وی زدیت

از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش

که وقت آشتی پیش آورد جنگ

به نزدیک کسهای بهرام شد

تا خورد او خار را با گلستان

بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

که حاجتمند برقع نیست خورشید

بر انگیخت اسپ از میان سپاه

سایه شکن باش چو نور چراغ

چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است

به سنگ خاره در گفتی گهر یافت

برو بوم آباد و پیوند خویش

خاطر از تدبیرها گردان چراست

پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند

تو در من بین و عبرت گیر و بگریز

به نزدیک آن نامبردار شیر

وز مقام قدس که اجلالی بدست

گرچه کنون تیره و در رجعت است

به مولائی بر آمد نام هر کس

زو میستد و به وحش می‌داد

روح را با مرد و زن اشراک نیست

پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟

غالیه بوی بهشتش غلام

در اصطرلاب فکرت روشنائی

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

او را خدای قادرش

گردن چرخ از حرکات و سکون

یعنی دل من دلی خرابست

تا که کژخوانی نخواند برخلاف

محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

که پروردن گرگت آرد گزند

می‌برد رسن به گردن او را

اصل آن درد و بلا را باز یافت

چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل

هشت بهشت از علمت شقه‌ای

اژدها خفته دید بر در غار

خویش را تاویل کن نه ذکر را

ترتیب کرده‌اند تو را نیز محملی

نعل مه افکنده سم مرکبش

کای طالع توسنت شده رام

زان سبب عالم کبودت می‌نمود

زبان چون توئی بادا شکربار

بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست

چون خدا خواست بر نهاد کلاه

راز تو چون روز به صحرا چراست

دلی بفروختم جانی خریدم

پنجه در او زد که به دو پنجه کرد

گرچه گفتند للبقاع دول

عقل را هم خواب حسی در ربود

به بازوی ملوک این لعل سفتند

او دگرست این دگران کیستند

گو بی تو ز دست رفت کارم

ناز کشی کار نظامی بود

دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد

ستورم سبک رختیی می‌کند

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

از حسد آلوده باشد خاندان

حدیث دیگری بر خود نبستم

از این بیش نتوان نمودن قیاس

دانی که نباشد اختیاری

چونکه چهل روز به زندان کنی

که ماند سعد ابوبکر نامبردارش

که گفت: آفرینی سزاوار او

از گلاب و بخور و شربت و خورد

سایه بر این آب و گل انداختی

به وحدانیتش یابی گوائی

فروداشتی بی جگر چون کند

خصمم کنی ار کنی ز خود دور

سر بریدندش برای پوستین

نه جز خرم دلی دیدند کاری

دشنه بدست از پی خونریز شد

گر ده نکنی به خرج شاید

سینه صافی و دل روشنست

بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر

زمان گشت و زو نام دانش نگشت

روی تو بدین جهان فروزی

سوی تو ناید که از دیوی بتر

در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

زنده به دل باش که عمر آن بود

سرو تاج از میان شیران برد

بعد از آنش با ملک انباز کن

که بردع را هوای گرمسیر است

کار فلک بود گره در گره

فتنه در آب تیغ او شده غرق

و این سخن از پیرزنی یاد دار

بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری

ستوری برون آید از ناف گور

وایشان پس و پیش صف گرفته

دیده چو افعی به زمرد سپرد

تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان

زلف پری حلقه دیوانگان

من در بن چاه می‌زنم آه

اندرو از سعد و نحسی فوج فوج

تشنه بر زهر همچو جلابی

شرح سخن بیشترست از سخن

در کنار آورد چو در یتیم

نام او باشد معسر عاقبت

که او آب من و من خاک اویم

باغ سحر بود و سرشک آب او

وان گریه به خنده در شکستی

او ز اول گفته تا یاد آیدم

که چاره نیست برون از شکسته پیرایی

تا نشکستند نشد رو سپید

رستگاری به راستی یابید

جل از سگ و توبره از خر بهست

گلابی را به آبی شوره دادند

سر کیسه را بر گشاید ز بند

می‌کرد چو ابر دست کوتاه

قدرت نسیان نهادنشان بدان

بهشتی کردم آتش خانه‌ای را

دگر باره آرد برون از دهان

باشد آرایشی ز نقش غریب

سر توی چه جای صاحب‌سر توی

گر از ره یاوه گشتم راه بنمای

یا عدم سفله که نامت برد

منجنیقی چنین نشد بر کار

بوی یوسف دیده را یاری کند

بر آن صورت ثناخوانی گرفتند

نور تو بر خاک زمین چون فتاد

آن لنگی را به راهواری

طور مست و خر موسی صاعقا

با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین

رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست

آسوده دلی بر او حرامست

صد دل به غلط در او فتاده

جهانداری ز رویش نور می‌داد

باز بپرسند و بپرسند باز

اعتمادی ندید بر لشگر

بر راست و چپش گرفته آرام

بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟

میفتاد چون چرخ گردان ز کار

واین امین خرد به قول و دلیل

بیامرز از کرم کامرزگاری

لا اشتهی الا الیک مصیرا

زنده دل از غالیه بوی تست

باهنعه نشسته گوش در گوش

کامروز منم چو حلقه بر در

که تاریکان عالم را دهد نور

در آب و آتش اندر آب و آتش

از زمین تا به آسمان جسدیست

همه در موی دام و دد گریزیم

سر سی سالگان می‌داد بر باد

برون رانم جنیبت با جمالت

پیچیده سر از کلاه و سر پیچ

نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

که بینم در تو رنگ آشنایی

مجنون لقبش نهاده بودند

سر بند قصب به رخ فرو هشت

پنجه شکن شتاب شیران

ز دیده سیل طوفان بر گشاده

باشد سبب امیدواری

قبله گاه همه سپید و سیاه

فراتر شد که گردد روشناسش

ملازم نیستم در حضرت شاه

بر دست مگیر و دست ما گیر

کم نیاید جوی به آخر کار

نه بر جای و نه حاجتمند جائیست

من بدو کرده کار خویش یله

رسمی ابدی کنی به نامش

همه جائی و هیچ جایت نه

با هفت فرس پیاده تست

مرغ با گوش پیلگوش به راز

به زنجیرش نگر چون در کشیدم

آن نخواندی که اصل لایخطی

به غارت برده‌ای بخشی زکاتی

چون عدم باشند پیش صول شیر

خار از در باغ رفته گردد

کافسر به پسر نمی‌نمائی

بدین تلخی مبین کش در زبانست

صورت تیری بود گیرد سپر

گفتند چه حاجت است پیش‌آر

به دلش ناردانه آکنده

دعای دولت شه می‌شنیدم

از خلاص و فوز می‌باید شکیفت

قفلش به کلید این دو حرفست

با صداع زمانه کارت نیست

به چنبر بازی آن حلقه و گوش

این به جز تقلیب آن قلاب نیست

بهتر ز کلاه‌دوزی بد

کمتر از چار ساله هیچ نکشت

به فراشی درون آمد به گنبد

طالب خورشید غیب او چون هلال

دادش پسری چنانکه باید

چون شدم پخته کی کنم خامی

بندی کمر هزار مردی

عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر

سرخست رخم ز خون جوشان

تا یکی گور شد روانه ز دور

بیاوردند شیرین را به صد ناز

خود نمی‌افتاد آن سو میلشان

مرا آن به که من بهروز اویم

که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را

بینند در این غریب مظلوم

چون زنان او چادری بر سر کشید

من طبل رحیل برکشیده

که دستار قاضی نهد بر سرش

چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی

خواه بالا خواه در وی دار دست

دل سوختی آتش غمت زار

برد پیر مسکین سپیدی به گور

بکری دو سه در سخن نشانی

نام ما و فخر ما و بخت ما

برو یکپاره لوح از زر نهاده

تو خر را به انجیل عیسی مخر

ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟

غافلست از حال مرغان مرد خام

که سوز عاشقان سوزی سلیمست

سخن ملکیست سعدی را مسلم

نظاره شدی به گرد آن کوه

چشم بشناسد گهر را از حصا

بود تره به تخم خویش مانند

بجز خضر نتوان گفت و چشمه‌ی حیوان

به هودج خانه رفرف رساندش

وین صور چون پرده بر گنج وصال

انگشت گرفته در دهن ماند

نباید که فرمان دشمن بری

صد پرت گر هست بر آخر پری

که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟

در کشید از بیم سیلی آن زحیر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

در دهانش بهر صید اشگرف برگ

مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان

بهتر از سی خشت گرداگرد کون

سر جهل و ناراستی بر نهم

گه غزل‌گویان و گه نوحه‌کنان

نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل

که مردن به از زندگانی به ننگ

که بیچاره از بیم سر برنکرد

بضاعات مزجاتشان رد نکرد

که رزق خویش به دست تو می‌خورد مهمان

که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار

پسندید و گفت ای پسندیده گوی

اهل اسلام و تو در بند رضای معبود

مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس

به چوگان خدمت توان برد گوی

که مرد وغا را شمارند زن

شکر یک نعمت نگویی از هزار

من از خود یقین می‌شنام که هست

که از منکر ایمن‌ترم کز مرید

گر نکند بر کرم ذوالجلال

که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

به نفرت کند و اندرون تباه

تویی سر برآورده از جیب من

که رویم فرا چون خودی می‌کنی

به باد هوی عمر بر داده‌ای

سر ناتوانی به زانو برش

بازی رکیک بود که موشی شکار کرد

خهی به قوت رای تو ملک را آیین

جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای

نظر کنند به بیچارگان صف نعال

ای آدم الغیاث که از بعد این خلف

من بند تو یار می‌گزینم

گر مدح تو دیرتر ادا کرد

بیامد هم اندر زمان خواهرش

بخواه از مغان در سفال آتش تر

بجنبد از این بحر گر نیم قطره

ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست

از وفاداری و امینی او

مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب

جواب داد مرا لطف او که ای طالب

ز آهشان یک نیمه‌ی مسمار در دوزخ شده

که خود بی‌گمان از پس من سران

چون کند پروانه جان افشان به شمع

همچو آن کر کو همی پنداشتست

ای همه هستی که هست از کف تو مسعار

تو را کی بود چون چراغ التهاب

مشتری قرعه‌ی توفیق زند بر ره حاج

گوش‌ها بسته است لب بربند

هم خلیفه‌ی مصر و بغداد است هم فیض کفش

بدو گفت بندوی کای کاردان

خیالی که بندد عدو را عجب نی

هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد

نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم

گل کافور بوی مشک نسیم

تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها

ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان

براهیم خوش‌نام کز مدحش الا

نهادند برنامه‌ها مهر اوی

ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت

ما برین گردون تتقها می‌تنیم

گر دهد رخصه، کنم نیت طوس

به چند روز دگر کافتاب گرم شود

ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک

حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش

تیره شد آب اختران ز آتش روز و می‌کند

چنین تا میان دولشکر براند

سر نیزه‌ی تو خورده قسمی به دولت تو

برون خرام که بهر سواری تو مسیح

احرام که گیری چو قدح گیر که دارد

مالک الملک است بدهد ملک حسن

نصرتش رهبر است و رهرو ملک

معانی روحنا ماء زلال

سازم دل مرده را حنوطی

چو نیکی فزایی بروی کسان

زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود

جمله را چون روز رستاخیز من

تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده

مگر می‌نبینی که دد را و دام

باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش

گوش‌ها بسته است لب بربند

گر بودش رای آن کاره کش او شوم

بران آفریدش خدای جهان

شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش

تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت

و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان

فرق زشت و نغز از عقل آورید

آری منم که رومی مصری است خلعتم

مثال مریدی که او شیخ جوید

در دری را از قلم، در رشته‌ی جان کرده ضم

رهانیست از مرگ پران عقاب

هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم

می‌کند دندان بد را آن طبیب

تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین

گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد

علم دین علم کفر مشمارید

زیر خاکم آن چنانک این جهان

ایمه نه بغداد جای شیشه گران است

که هرکس که در رزم شد سرفراز

چون لاشه‌ی تو سخره گرفتند بر تو چرخ

اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد

گر از کعبه در دیر صادق دل آیی

تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی

آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد

مشتری بود زلیخا مه کنعانی را

آستان حضرتش را از شرف

ببین از چپ لشکر ودست راست

بر پرچم علامت بر تارک غلامان

سخت خاک‌آلود می‌آید سخن

حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین

روا دارد از دوست بیگانگی

گر بر درش درختک دانا شدم چه باک

هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی

خاقانیا زمانه زمام امل گرفت

به پاسخ نوشت آفرین نهان

نی ز آتش سوزد و اینان ز نی‌های رماح

کامرانا نظری کن که ز پا افتادم

دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک

کان نبد معروف بس مهجور بود

ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه

گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو

هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش

درفشی کجا پیکرش اژدهاست

نساج نسبتم که صناعات فکر من

نور این تسبیح و این تهلیل را

گر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیست

گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید

که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق

سپاه و دل و گنج و دستور هست

گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا

خداوند ماه و خداوند هور

دراجه‌ی حصارش ذات البروج اعظم

طاقتی بخشد شه و شهزاده‌ها را ذوالمنن

نه خاقانیم گر وفا جویم از کس

کو سلیمانی که داند لحن طیر

دست‌خون است در این قمره‌ی خاکل که منم

بیامد به پیش خداوند دد

یافته و بافته است شاه چو داود و جم

بدان کار بندوی بد کدخدای

آهمن سازد آتش پیکان

نقش و قشر علم را بگذاشتند

هر پنج نماز چون کنی روی

مقامات از دو بیرون نیست فردا

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

جوانمرد را نام نستاو بود

کتابت نهادن به هر مسجدی به

شنیدند آواز فرخ جوان

دیده‌ام سرچشمه‌ی خضر و کبوتروار آب

در فضایی که بهر گوی زدن

دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو

در امیری او غریب و محتبس

از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند

سرانجام برگشت پیروز و شاد

از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست

تو چیزی که گفتی درنگی مساز

بسته‌ی غار امیدم چو خلیل

کودک از غم زد طبق را بر زمین

تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

بر چشمه‌ی کرم شد و سد نیاز بست

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف

پدر چون کند با پسر کارزار

هر دو رکن جهان مرد می‌اند

با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را

ای چرخ شریف کش که دونی

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش

همی راند با نامور کاروان

چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی

گرفتش سپهدار چین در کنار

ماه نو کن قدح چو هست توان

در حکایت گفته‌ایم احسان شاه

نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده

ازان سبب که دل و دست وی همی باشد

هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است

چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش

جو تا که هست خام غذای خر است و بس

ز چین روی یکسر به ایران نهاد

گفت آستان شاه شما عید جان ماست

در بغل از خزانه‌ی کف او

ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان

صورت خوبان بود عشرت کند

نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید

برفتند مردان اسفندیار

چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک

چو بر شاه تازی بگسترد مهر

بادیه چون غمزه‌ی ترکان سنان دار از عرب

باز می‌گفت آدم با لطف و جود

ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ

یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر

آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض

چو نوش‌آذر او را به هامون بدید

سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن

دل تو بدین درد خرسند باد

گوهر کان فریدون ملک

از خطایی چو کفر سجده بت

کشش خود نخواهم من آهنین جان

در تفحص آمدند از اندهان

به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن

همانگاه تنبور را برگرفت

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

چوگردوی و شاپور و چون اندیان

کرده‌اند از زاده‌ی مریخ عقرب خانه‌ای

ذکر با او همچو سبزه‌ی گلخنست

بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار

بخندید و گفت ای دلارام جفت

دام به دریا فکنده بود سلیمان

چو با شاه ایران گرزم این براند

لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار

ازین ماندگان بر سواری هزار

ز من هیچ بد نشنود گوش تو

قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت

مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ

بزرگی شما جستم و ایمنی

فرود آمد از باره اسفندیار

هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت

دگر هرچ دارید زان مرز و بوم

جهاندار زین پیر خشنود باد

بازگو دانم که این اسرار هوست

گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار

به دست و زبان منع کردش که دور

دگر آنک بی‌سود را برکشد

دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی

خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر

بسو تام را بس کن از خوردنی

اگر چند هم بگذرد روزگار

به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا

جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی

گفت مهمان در چه سوداهاستی

همان رسم شاپور شاه اردشیر

چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد

تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست

همی‌گفت هرکس که ما بنده‌ایم

ز گوینده پرسید کین پوست چیست

تو نمی‌دانی که خصمانت کیند

در صورتی که دیده جمالش صور نگار

بپوشانش از چشم بیگانه روی

سخنها جزین نیز بسیار گفت

چو پیروزی شاهتان بشنوید

رای تو به آسمان ندا کرد

کنون تا بیامد ز ایران بچین

هنر گیرد این شاه خرم نهان

چو خواهی سال اتمامش بدانی

تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی

پرتو گنجست و تابش‌های زر

به فرمان تو کوه هامون کنیم

نشینند صد سال گرداندرش

ضمیر من امیر آب حیوان

برزمی که کردی چنین کش مشو

همه نامداران فروماندند

خار جمله لطف چون گل می‌شود

هست جنیبت کش او نفس کل

سری مباد که بر خط بندگی تو نیست

چه سازیم با کرم و با هفتواد

پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی

نخست اندر آیم ز جم برین

دل آرام دارید بر چار چیز

چون زهره خصم را کند آب

دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود

در میان بیوگان رفت و نشست

مهان و کهان پاک برخاستند

نهادند خوان و خورشهای نغز

تیز همام گفت که ما اژدها سریم

بدان تا تو باشی و را یادگار

بسی هدیه‌ها نیز با اردشیر

زانک بر دل نقش تقلیدست بند

خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

پسر بود او را یکی شادکام

بدرد من اکنون تو خرسند باش

مرا اسلامیان چون داد ندهند

که این نیکویها ز تو یاد کرد

بدو گفت شاه این گناه منست

گنج احسان در او و دربان نه

او رابعه‌ی بنات نعش است

در حشایش چون حشیشی او بپاست

چو از بارپردخته شد شهریار

مرا کارزار دلاور سران

نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای

یکی سوی فرش و یکی سوی گنج

بیاورد چندی به درگاه خویش

خانقه خالی شد و صوفی بماند

عزلتی دارم و امن اینت نعیم

وگر در سرش هول و مردانگی است

به بازارگانی خراسانیم

به تابوت زرینش اندر نهاد

ژاله‌ی نعمت از هوای سخا

سرانجام بگریزد آن بد نژاد

که خون بزرگان چرا ریختی

ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما

خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت

از دگر جوها مگیر این جوی را

همه کس فرستید و آگه کنید

چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش

رنگ رویم فتاد بر دیوار

بدو گفت کای شاه خورشید چهر

هرانکس که او پارسی بود گفت

سرخ شد روی همه روز دوم

باکو به دعای خیرش امروز

نصیحتگر آمد به ایوان شاه

هران چیز کان در خور پادشاست

یکی نامه باید نوشتن کنون

از خفاجه به سر راه معونت یابند

برین پیل برتیرباران کنید

بفرمود اسکندر فیلقوس

شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز

از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است

ذره‌ای سایه‌ی عنایت بهترست

چو نامه بخوانی بیارای ساو

یکی هدیه آرمت لهراسپی

زیبد منیژه خادمه‌ی بانوان چنانک

فرستاد خاقان به نزدیک اوی

به گفتار گرم و به آواز نرم

تا که بر رهوار علم آیی سوار

قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی

ز لطفت همین چشم داریم نیز

سکندر بماند اندر ایشان شگفت

مهان را همه خواند شاه چگل

وز بس که ز خصم بر لب بحر

ولیکن تو هم کشته بر دست اوی

به گوش یکی آهو اندر فکند

در زمان توکه از تقویت قاضی عدل

تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر

تو نمردی ناز و بخت ما بمرد

ازان تاختن رنجه شد اردشیر

اگر بازگویی تو آن کار گرگ

بلبل کردش سجود گفت که الاانعم‌الصباح

بیامد بر گردیه پر ز درد

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

کرم به جای خردمند کن چو بتوانی

سکندر بپرسیدش از خواب و خورد

شکسته شود چرخ گردونها

تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود

سبک باغبان می به شاپور داد

روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش

بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد

از پی صورت نیامد موش خوار

بشد گوش بستر هم اندر زمان

نخست آذر مهربرزین نهاد

به خال و زلف و لب و حجله‌ی عروس عرب

ز شهر آمد امروز بسیار کس

بیامد دژآگاه و فرمان گزید

کو که مدح شاه گوید پیش او

طمع آسان ولی طلب صعب است

برآید از ظلمات دویت هر ساعت

دو هفته سپهر اندرین گشته شد

همی آفرین خواند بر یک خدای

به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات

ببینند و باز آرمش تن درست

فرود آوریدش هم‌انجا که بود

به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را

شد از دست ظلم تو کشور خراب

چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند

ندانی تو گفتن سخن جز دروغ

چو بشنید گشتاسپ با او برفت

به هر ره که زد کوس بهر رحیل

بدو گفت بندوی کای شهریار

تو گفتی هوا تیغ بارد همی

زن ازین گونه خشن گفتارها

چرا دارید ازین سان تلخ کامم

بدان زهره دستت زدم در رکاب

برو آفرین کرد مهتر بسی

جهاندار محمود با فر و جود

این هر دو نوا ز یک مقام‌اند

بجای سر تو ندارم به چیز

بفرمود تا خانگی مرغ چار

عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش

به دست آورد استادی هنرکیش

بهر حاجت که خلق آغاز کرده

برآن گونه شد لشکر هفتواد

که ایشان به رزم اندر از دشمنی

چو بهر نوشتن ورق کرد باز

چنین گفت کز پهلو کوژپشت

بترسید شاپور آزادمرد

دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ

در پرده تو را خجسته ماهی‌ست

سوالت صواب است و فعلت جمیل

نسازد تو ناچار با او بساز

فریب زن جادو و گرگ و شیر

چنان رفت آن وصیت از خیالش

ورا بسته و کشته دیدند خوار

به نیروی شاپور شاه اردشیر

برای جامعه جاوید مهتاب

زد خاتم مهر، اختتامش

به پایان بر چو این ره بر گشادی

همی خواندندی ورا شهریار

ز لشکر ورا بود سیصد سوار

«برخیز و بیا! که بیقرارم

بدان تا نجویند پیکار نیز

گر این کرد ایران ورا گشت راست

ابلهان گفتند مردی بیش نیست

شسته نشود ز لوحش این حرف

به طاعات پیران آراسته

بغرید و یک جفته زد بر برش

یکی آنک گفتی که کین نیا

ولی از هر که گردد بهره‌بردار

یکی چامه گفتند بهرام را

همی رنگ شرم آید از مهر اوی

غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین

به خلوت‌خانه‌ی خاص من آور!

بکت سمرات البید و الشیح و الغضا

به چندین زمان تخت بیکار بود

به کاوسیان خواهد او نیکوی

وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم

بپرید بر سان تیر از کمان

سواران فرستاد برنا و پیر

آن دو همبازان گازر را ببین

گفتا: «همه روی در حجازند

صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد

پراگنده گشتند لشکر همه

نکردی خدای جهان را سپاس

عشقت که بود ز نقد جان به

بماندند پیران ابی پای و پر

شناسنده بد شهریار اردشیر

نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم

بدو کردند نی‌بستی حواله

سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

بیامد به نزدیک هیشوی تفت

منزل نکند بر آستانش!

در بار بگشاد سالار بار

همی هر کسی خواندند آفرین

زان ز آهرمن رهیدستیم ما

ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م!

نام نیک رفتگان ضایع مکن

نگه کن که این نامه تا جاودان

خود و صدهزاران سواران گرد

بود لایق که همچون ناپسندان

یکی را ز تن دور کرده دو کفت

پیمبر سوی آب حیوان کشید

یا رب ای بزم باد فرخنده

او نیز به این سخن رضا داد

نه ز ابرو جستن آید نامه نو

درختی بود سبز و بارش کبست

گریزان بیامد ز درگاه شاه

شد از گوهر مرصع جیب و دامان

مهست آن سرافراز بر روی دهر

ازان لشکر روم چندان بکشت

قدر فندق افکنم بندق حریق

یک‌جا چو درخت پاش محکم

کسانی که سلطان و شاهنشهند

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

چو گشتاسپ دید آن دلارای کام

از فرق عمامه‌ها فکندند

مرا ارج ایشان بباید شناخت

یکی عهد بنوشت تا هر یکی

گوید ای مرد تاج زر پیرای

آن گفت که: «بی‌رخت بجان‌ام!

قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت

ز دینار شد تارکش ناپدید

همه کس مر او را به فرمان شدند

هر کس که نه بر رضای جانان

که آنست جاوید و این ره‌گذار

بدو گفت کان خون گرم منست

نفس با نفس دگر خندان شود

به این حسن جهانگیری که دادت!

ان مقالی حکم فاعتبر

ازان پس تن من نهند اندران

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

به جای خود به تخت زر نشاندش

چنین بود تا بیست و سه ساله گشت

غلام و پرستار رومی هزار

در حمله‌ی نخست سپر بایدش فکند

کز لب نفسش گذر نکردی

حکیمی این حکایت بر زبان راند

نباشد پسند جهان‌آفرین

چه بینید گفتا بدین اندرون

چهارم بار چون آمد به خود باز

چو گردون بپوشد حریر سیاه

بباید خرد شاه را ناگزیر

عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد

اسیرم درین جنبش نوبه نو

وی امسال پیوست با ما وصال

ز گنج جهاندار ایران ببرد

مبادا که این بد فرامش کنم

چو از شغل دفنش بپرداختند

چو آگاهی آمد سوی سوفزای

یکی مرد بد پیر خسرو به نام

هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش

تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!

به دولت داشتند اندیشه را پاس

بفرمود تا تاختنها برند

همی لشکر و کشور آراستی

گروهی دید گرداگرد یوسف

اگر تاجدار زمانه منم

کسی را که بینند زین سان به خواب

چون بشوراند ترا در امتحان

در ظلمت عزل روشن اطرافم

علی‌الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت

چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن

چو آمد به خشکی سپاه و بنه

نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است

بدو گفت بهرام چون دانیم

ز یک سو فراوان بیامد گراز

مرد خدا کی کند میل به لذت خلد

کنون شد مدتی تا دورم از تو

گه از خاکی چو گل رنگی برآرد

دگر ده شتر بار کرد از درم

ز جای پرستش به آوردگاه

به عهد عدل سلطان جوان بخت

ز سرگین و زربفت و دستار و خشت

به قوت نعم و پشت دولت اوی است

مرد قانع از سر اخلاص و سوز

نشسته او و من استاده خاموش

ندارد به صد نکته‌ی نغز گوش

بر درج من آشکار بگشاید

گرانمایه جایی بیاراستند

همچنین است عادت گردون

برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی

جاه ترا سعادت چون روز را ضیا

گر تو گویی که باز رو به ازل

به حرص سرویی که سود آیدم

ز عشق آفاق را پردود کردم

دلی دارم غم دوری کشیده

که بودند کشته بران رزمگاه

چنان که بیضه‌ی عنبر به بوی دریابند

یکی خانه دیدند پهن و دراز

چو بسیاری از این معنی بر او خواند

شد از آن باران یکی برقی پدید

در چشم تو امید گلی را

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

هست این همه محنت که شرح دادم

یکی دیزه‌یی بر نشسته چو نیل

زین جمله باک نیست چو نومید نیستم

به آواز گفتند یک با دگر

ز عقل و عاقبت بیگانه گشته

سرکشان بردند سرها در گریبان عدم

اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم

بر دلم آز هرگز ار نگذشت

ور ایدونک نایم به فرمانبری

چون دانه‌ی نارم سرشک اندوه

به ره بر بره مرغ بریان نهاد

خطا شمارند ار چند من خطا نکنم

شیر با این فکر می‌زد خنده فاش

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم

دانی که در بیان اذاالشمس کورت

که راز دل بجانانم رساند

دو هفته همی بود با یوز و باز

خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من

وگر شاه با داد و بخشایشست

نه همدردی که دردی باز گویم

شرر از نعلش ار فراز آید

گردون شده است رتبت او پایه‌ی علو

در آن شیرین لبان رخسار شیرین

جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد

دو روز و دو شب باده‌ی خام خورد

مردکی سرخ ریش حاضر بود

برین نیکویها فزایش کنیم

گر نیستم از جهان دعاگویش

در شریعت مر گواهی بنده را

در آنجا بینوایانرا بود کار

ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم

هزار گردون باشد به وقت بادافراه

همه نیزه‌داران شمشیر زن

انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست

ز بیشه دو شیر ژیان آوریم

بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک

به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر

به هر پیام که آورد کرده‌ام تصدیق

چهارش فصل ازینسان در شمار است

دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

چون روان بر آفرینش قول تست

چنان دان که ماننده‌ای شاه را

آن گنه‌کارم که نتواند نمود

چون گل از خارست و خار از گل چرا

کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود

بدو گفتم ای سرور شیر گیر

با بخشش او دست آفتاب

جز به دین اندر نیابی راستی

خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است

حرامست می در جهان سربسر

باز خر زین غمم چه می‌گویم

و گر باد قهرش وزد سوی گلشن

همواره تا که دارد مشاطگی نیسان

گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی

به جسد کی شود ضعیف قوی

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد

روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند

ببخشید گنجی به مرد نیاز

همیشه تا که بسیطست خاک را میدان

رستم از آب و ز نان همچون ملک

چو باد در قفس انگار کار دولت خصم

چه خیر آمد از نفس تر دامنش

بنده زین سقطه‌ی چو آتش تیز

هزاران قول خوب و راست باریک

چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد

شه هندوان باره را برنشست

به نشورم رسان که دیدستم

چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید

مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم

چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست

خالی نگذاشتست هرگز

چونکه نیندیشی از آن روز جمع

ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان

مر او را به توران زمین شاه کرد

گیرد از کلک و دفترش هردم

این سخن را نیست پایانی پدید

در خدمت دور دولتت باد

جریده‌ی گنهت عفو باد و توبه قبول

شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند

تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،

عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت

برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه

به حسدکی شود ضعیف قوی

شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور

عرصه‌ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی

هزار سال نگویم بقای عمر تو باد

نوک کلک تو بحر مسجور است

چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟

گر از سر مدیح تو اندر گذشته‌ام

بدانست بهرام کو خیره شد

یکی موافق رای تو باد در بد و نیک

ترک ماهیات و خاصیات گو

در شکار از پی سائل تازی

توقعست به انعام دائم‌المعروف

نیک دانند نیک را از بد

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی

سر مهتران جهان زیر اوست

باطل شده‌ی قضای قهرت

کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو

ماه رمضان خجسته بادت

به خدمت کرده‌ام بسیار تقصیر

سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش

احسنت و زه مگوی بدآموز را

گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود

به جای دگر خانه جویی رواست

شایدت روز سواری و شکار

گفت ای بوده حجابم از اله

تا روزگار دست تصرف همی کند

مفرست پیام داد جویان

درآریت مدغم دو صد گونه احسان

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه

این خاطر من ز غیبت تو

چو نان خورده شد میزبان در زمان

درازدستی جودت به غایتی برسید

آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر

چشمش که زباست به وقت خوابش

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما

ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر

هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیم است

عمریست تا دو دیده چو نرگس نهاده‌ام

جهاندار پیروزگر خواندش

گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی

آب حیوان خوان مخوان این را سخن

آنکه در ظل رایتش عمریست

پدر از مهر زندگانی او

راست همچون مسیر کلک وزیر

بر ره آن رو به دین کوت آفرید

گرچه ارکان ملک یافته‌اند

بدو گفت بهرام کایدر سپنج

خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم

اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند

وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام

در آن خانه که آن شب بود رختش

دست تو فتح باب بارانیست

چرا مه چو خور بر یکی حال نیست

چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر

جهود آن در خانه از پس ببست

دیروز به جای پدر و جد تو بودست

گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه

مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش

بر مادر خویش راز بگشاد

فحل وهم تو کرده آبستن

بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم

نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر

زبر چیست ای مهتر و زبر چیست

سخن کوتاه شد گر راست خواهی

تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب

فکرتش نسخه‌ی وجود آمد

قیمت خویشتن خسیس مکن

خدای داند و کس چون خدای نیست که کس

در باغ شریعت پیمبر

هنوز از استماع شعر نیکوست

ز یزدان بخواهید تا هم چنین

هیچ در یتیم را هرگز

تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد

ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی

کهربائی ز قیر کرده خضاب

شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم

مهمان و جراخوار قصر اویند

گمانی ازین به یقین شد نشاید

که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر

دست فرسود جود تو شده گیر

سری که بهر سجود در تو داده خدای

ای به تو زنده سنت پاداش

چو شد نقاش این بتخانه دستم

همه شهر ایران کنم رود آب

وان جان تو را همی کند تلقین

ای معدن فتح ونصر مستنصر

نشست از بر باره بهرام گور

سرانجام برگشت یکسر سپاه

نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند

تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد

پرسید سلیم کی جگر سوز

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

ملک و امامت سوی کسی است که او راست

تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول

همی رفت با نامور سی سوار

ابا زال، سام نریمان بهم

نمی‌گوید اسیری داشتم کو

در رسته‌ی سنت سنایی از دل

جوابش داد مرد کار دیده

تن طوس را دار بودی نشست

سائل دانا نماند هیچ کس امروز

تو، ای پیر، با اسپ کره‌ی جوانان

هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان

بفرمود تا گیو با نیزه تفت

بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!

همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر

راست خواهی جهان تو داری و بس

بدو داد مهری به پیش سپاه

خوار برون راندت آخر ز در

گاهی به کشاکش دری و گاهی

شما همچنین چادر راستی

یکی برکشیده خط از یال اوی

در آن موقف که لطفش روی پیچ است

قمر از شمس شود نقصان وز روی تو چون

بسر پنجه شدی با پنجه شیر

چو آمد پدیدار با شاه گیو

ندانی همی جستن از داد نفع

ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد

بران جایگه نیز یابیم شیر

چو اقبالش از دوستی سربتافت

به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی

حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید

پیری از بخردان گزین کردند

تو اصل وجود آمدی از نخست

چرخ مرا بنده بود چون ازو

تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،

به مشکوی من دخت فغفور چین

زر و نعمت اکنون بده کان تست

از آن ده خادم ده جا ستاده

دف تر بود دفترت بر من

نیت بر کعبه آورد است جانم

که چندان امانم ده از روزگار

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا

هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری

در گنج بگشاد و روزی بداد

همانا که در پارس انشای من

گر تخم تو آب خرد بیابد

ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان

دوستان را چو در می‌آویزم

مرو با سر رشته بار دگر

آنک او بدود پیش میر ده میل

چو دشمن دشمنی را کرد پیدا

ورا زود سالار لشکر کنیم

به درگاه لطف و بزرگیش بر

به کف زان گنج باد آورد باد است

تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه

لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند

چو سعدی خاک شد سودی ندارد

این بود خوی پیشین عالم را

گر این فاسد گمانت راست بودی

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

تو در سیرت پادشاهی خویش

چندین عجبی ز چه پدید آمد

تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار

دریاب که گر تو در نیابی

دو چشمش ببوسید و در بر گرفت

چه حال است این که مدهوشند یکسر؟

نبینی به غار اندرون یکسره

بفرمود تا خانه بگذاشتند

به رای از بزرگان مهش دید و بیش

بگفت از اهل صنعت با که یارید

کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات

نه با شیری کسی را رنجه دارد

چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش

چون رشوه به زیر زانوش درشد

راه نبینی تو و گوئی دلت

مکافات آنکس که نان داشت او

بر ملک فلک حکم کند دست دوامش

سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان

سخن عذب سهل ممتنعت

دی بر گذر فلان وطنگاه

ترجیح داده کفه‌ی آجال خصم را

بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست

دعوی دوستی یاران داری همه روز

سر کرگ را راست ببرید و گفت

هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت

سراسیمه نگه در چشمخانه

ای زمین خوش مرا مکن ناخوش

سخای ابر از آن آمد جهانگیر

نشود هوش تو سلیمان‌وار

ای جاهل ناصبی، چه کوشی

چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟

جهاندار گستهم را پیش خواند

بر فلک دوزد به طنازی در آن دم

آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز

چه همه روز بهر مشتی دون

از گوش گشاد گوهری چند

وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست

بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف

کسی نبینی کو راه راست یارد جست

که زین برنهد تا به ایوان شود

اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب

یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد

این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست

فرض علی مترصد الامل البعید

پایه‌ی قدرت مباد از گردش گردون فرود

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم

مرا تا بر سر از دین آمد افسر

کسی را جز از تو نخواهند شاه

میدان سپهر از غریو انجم

چون زند بر مهره‌ی شیران دبوس شصت من

نردها بازد با نطع امیدت با دهر

از خوابگهش گهی که خفتی

همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق

سوی دهر پر عیب من خوار ازانم

هرچند که از دهر با سفاهت

چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش

مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم

برون فرما که مه را دل شکسته

بنگر ای جان که اوصاف توتا

که سر بازی کنیم و جان فشانیم

برهد از نحوست انجم

زنده به آب خدای خواهی گشتن

زان روز که جز خدای سبحان را

پذیرفته‌ام اندر آن شاه پیر

الحق محال نیست که بنده چو دیگران

سر ز کمند خرد چگونه کشم؟

صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش

زین پس من و خاک بوس پایت

از خون مخالفان طاغی

او بود زبانه‌ی ترازوی عقل

دین گوهری است خوب که عقل او را

همی لشکر و کشور آراستی

در آستین دهر چه غث و سمین نهاد

به سنگ اشکستنش چون بود دستی

دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد

خار در چشم و کلک در ناخن

نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت

کم از دم چه باشد، چو می‌باز خواهد

چو پیروزی شاهتان بشنوید

قدر تقدیر قدر او نداند

احسان شهریار به تعلیم نیک اوست

از برای موافقش گردون

او داده رضا به زخم خوردن

زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک

گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی

این گفت «اگر به خانه‌ی مکه درون شوی

چو قادر شدی چیره را ریز خون

گردون که پی وهم مهندس نسپردش

ازین پیوند باید سد گره بیش

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال

در آن صحرا که او خواهد بتازید

چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان

ای پسر، با جهان مدارا کن

تو را چون غمگساری داد گیتی

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ

دستش ار واهب حیات نشد

ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت

شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه

کوهی از قیر پیچ پیچ شده

به سر مصطفی شریف قریش

بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را

دی شد و امروز نپاید همی

وانگه ز جهان فراغ جسته

ای به خواری فتاده هر خصمی

نم سرچشمه‌ها پیوسته با نم

کی نام کهن گردد مجدود سنایی را

نباشد بر ملک پوشیده رازم

که روزگارش اگر پای بر زمین آمد

مرکب ایمانت اگر لنگ شد

از پند و حق و خوب سخن سیری

به تابوت زرینش اندر نهاد

پس آن بهتر که خاموشی گزینم

خداوندیکه حزم وعزم و خشنودی و خشم او

زیرا سر عشق تو ندارد

تاج بر سر نهاد و شد بر تخت

عدد انجم بسیار سپهر هشتم

چون باز نجوئی که اندر این باب

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد

بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال

به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد

یکی از خشت و گل معجز نمایی

دارد همه‌چیز جان ولیکن

چون شه از خوردهای خوش پرداخت

خطبه‌ی ملک ترا که داند یا رب

تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای

بدان بکوش که گردنت را گشاده کند

همه کس مر او را به فرمان شدند

خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه

شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک

کفش عیسی مدوز از اطلس

این بی‌نمکی فلک همی‌کرد

از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک

چرا با جام می می علم جوئی؟

گر ز پیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند

سرانجام برگشت پیروز و شاد

شوخ چشمی آسمان دان اینک

چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ

منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا

آب او آتش از اثیر انگیز

که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب

بیا تا به دانش به یک سو شویم

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

ای کامده‌ای به طعن مجنون،

از همه فعلهات باطل دور

تا اصل مردم علوی باشد از علی

خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند

مانه این دانه را به خود کشتیم

گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد

ز چشم سرت گر نهان است چیزی

خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت

فرود آمد از باره اسفندیار

سخره‌ی ترجمانی قلمت

هنر سنجی کند سنجیده‌ی عشق

افسر امهات و آبا را

من در ره بندگی کشم بار

سعادت ابدی در هوای او مدغم

کنم نیکی چو نیکی کرد با من

ربودی ازین و بدادی مر آن را

وراید ونک نایم به فرمانبری

پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد

خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران

من وفانام بسی دانم کش جز به جفا

تو در پی آنکه مرغ جانم

نوحه‌ی زار همی کردم و می‌گفتم وای

رنجه زگرمای تموز آن و، این

بر ستوری امامانش گوا دارم

چو با شاه ایران گرزم این براند

سوسنش همچو منهیان گویا

ترا کوهی شده‌ست این وهم و پندار

چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق

گر نگیرید گوش راست به دست

وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار

و گر چند پنهان و معزول باشد

حبل خدائی محمد است چرا

مهان را همه خواند شاه چگل

مرا الحق ز شوق خدمت تو

چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را

کارداران سرای هشتمین را بر فلک

خرچنگ به چنگل ذراعی

نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد

جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل

تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی

ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست

در اثر بهر مراعات ولیش

دو تا سازد قد سرو روان را

آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ

چونکه نعمان شد از رواق به زیر

هم عنان امل سبک گردد

گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان

ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی

یکی دیزه‌یی برنشسته چو نیل

کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور

معذور همی‌دار که این بار دگر من

وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو

از چرم ددان به دست واری

عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود

روزی چو تازه دخترکی باشد

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی

از غیرت رایتت فلک دید

عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو

چو در آیینه ات نقش جمالم

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

عمری که بناش بر زوالست

لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد

شاید که صورت گنهانت را

فره نجویم بر کس به عدل خرسندم

در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج

آسمان دگری زانکه به همت جنبی

زو دست بشوی و جز به خاموشی

برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها

جو به جو هرچه زوستانی باز

بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند

تنگ فراز آمده است حالت رفتنت

زنهار بدین زینهار خواره

وقتست کنون که خیزم از پیش

شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک

سراپا دیده شد تا بیندش روی

قضای ثنای چو تو مهتری

ما که جزئی ز سبع گردونیم

مرکب زهره طبع مه نعلش

جز پرستنده‌ی یزدان و ثناگوی رسول

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟

سیر سریع شهاب کلک تو بس بود

خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد

فلک چو چاه لاجورد و دلو او

گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر

کژدم از راه آنکه بدگهرست

صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن

بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم

درمان تو آن است که تا با تو زمانه

زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی

که کشتگان جفای زمانه را قلمت

اگر گلگون در آن گردد عنان کش

شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو

آن جسد را حیات ازین جانست

وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست

تا داند خصم من که چون تو

هیچ نیاری که ز بیم پشیز

تا کیمیای خاک درت بر نیفکند

تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود

یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی

گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی

از مشتریان برج آن ماه

بزرگان گزیدند جای نشست

ژرف به من بنگر و بر خوان زمن

خاک است مشک و عنبر و تو خاکی

پسر گفت کای شاه آزاده خوی

گر ای دون که ناچار گردان سپهر

بنتواند ز جا برخاست کامی

جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان

آن رساند آنچه بود شرط پیام

به پیش سپاه اندر آمد چو پیل

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی

گفتم که: به هر سخن که گفتی

ایا عظیم وقاری که هر که بنده‌ی توست

ز درگاه رفتند سیصد سوار

ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس

محترز باد ظلم از در او

آن مرد کزین حصار جان برد

سوی شاه ایران بیامد سپاه

ارجو که باز بنده شود پیشم

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر

منم کهن بلدی در کمال ویرانی

که از قادسی تا لب رودباد

شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت

یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل

ای غم خور من کجات جویم

مدان دین که باشد به خوبی بپای

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،

که این نافه ز چین جیب حور است

مر آن را سکندر همه پاره کرد

این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام

نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق

همه را دید دست پرور ناز

تو زین پس به دشمن مده گاه من

امثال قران گنج خدای است، چه گوئی

گشته گرگان یک به یک خوهای تو

اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش

بیاریم بی‌باک شیروی را

چه جای آن که بی انصافی آرم

باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست

کارگاهی به زیب و زرکاری

چنین تا به نزدیک شاه آمدند

من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال

بس تانی دارد و صبر و شکیب

شرابم ده و روی دولت ببین

که آمد فرستاده‌یی پیروسست

ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن

شیر آفرین گلشن روحانیان تویی

صبحی تو و با تو زیست نتوان

چو اندیشه روشن آمد فراز

هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد

زان کله مر چشم بازان را سدست

تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن

چنین هم به مشکوی زرین من

اگر چه غیرت اندرهرتنی هست

زهی ز مایه‌ی رایت منور انجم و چرخ

گفت کای تنگ چشم تاتاری

یکی سرو بد سبز و برگش گشن

آب و قندیل هست با تو ولیک

که ازین شاگردی و زین افتقار

بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس

همی‌بود تاخسرو آنجا رسید

ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت

ای قدر تو گشته سفری در ره دانش

خون آن گور کرده بود حرام

کجاآن سخنها به شیرین زبان

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او

جز ز اهل شکر و اصحاب وفا

گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد

بزرگان برو خواندند آفرین

کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند

چرخ پیمای ز بهر دو دروغ

مصلحان را نظر نواز شوم

نشسته به ایوان خویش اردشیر

بر سرم یک دسته مرزنگوش بود

چونک گشتی هیچ از سندان مترس

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه

به زر سرخ گوهر برو بافته

گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی

گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی

بازجستم ز نامه‌های نهان

به نزدیک ماهوی رفتند زود

دنیا به قهر حاجت من می روا کند

هست صد چندان میان منزلین

چه شور گو تو هم از جایزه‌ی مدحت خویش

بیاورد و گریان به درویش داد

که از بس صدمه جای آن ندارم

آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست

صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

سال سی خفتی کنون بیدار شو

چون درخت موسوی شد این درخت

تو، بغیر از علم عشق ار دل نهی

هم آن را که پیوسته‌ی اوبدند

الا ای رئیس نفیس معظم

باش تا از صدمت صور سرافیلی شود

مهتر ار چه بزند بنوازد

جهاندار شه را برادر به دست

دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است

کافیم بی داروت درمان کنم

تو را چو پای روان نیست محتشم که روی

شب تیره هر مزد شهران گراز

به وصل خود نگشتی رهنمونم

تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو

ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا

بدو گفت شیرین که نوشه بدی

اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی‌داری

بی‌جهت بد عقل و علام البیان

جز گرد نکوئی مگرد هرگز

بترسید کش پوست بیرون کشد

برنا رسیدن از چه و چند و چون

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

همه وام جهان بوده است بر تو

چنین گفت با شاه کز کار بد

به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را

ساحری صحن برنجی را به فن

ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت

سواری فرستیم نزدیک شاه

تفرج را سوی سرو و سمن شد

جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند

چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان

که بادا فره‌ی ایزدی یافتی

گوشت بشنود و دست بگرفت

جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر

همی گرگ ایام بر تو بخندد

بریشم بیاورد تا انجمن

برگفته‌ی خدای ز کردارش

مقصود من ار عمر ابد بود به عالم

منم که گردن من وام‌دار خدمت اوست

چو از جنگ چوبینه پرداختم

پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی

نکته‌های مشکل باریک شد

روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت

ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ

شقایق سوختی دایم سپندش

با چنین غافلان نذر شکن

ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم

که باشند پیش تو دانندگان

تا عادل شوی شوی به‌اندیشه

ذات ایمان نعمت و لوتیست هول

عقل تو افزون شود بر دیگران

به لرزید خسرو چو او را بدید

خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار

بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی

بل گندمش آنگهی ببایست

پیشوا چشمست دست و پای را

طاق با جفت هر دوان مقهور

میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی

کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار

تن چو با برگست روز و شب از آن

شده ز آب وضوی آو به یک مشت

وارهان این عزیز مهمان را

اگر نه پرده رشک الهی

تو دل خود را چو دل پنداشتی

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق

چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح

خامه‌ی دهر بر شکوفه نوشت:

که سببها نیست حاجت مر مرا

آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب

بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام

تو باقی بمان کز بقای تو هرگز

تا معیت راست آید زانک مرد

با جاهل و بی‌خرد درشتم

بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند

به دست قابلی محرمان خلوت قرب

پس خموشی به دهد او را ثبوت

به بوسیدن نیفزود او گزیدن

آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان

پاره‌ی هر جامه را سوزن بدوخت

مرغ را جولانگه عالی هواست

ای خردمندی که نامم بشنوی

لفظش برسیدست بسان خرد و جان

از نکو خصلتی و بد گهری زینسان

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت

ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی

حلم در حلمست و رحمتها به جوش

چگونه به پیش من آید ضعیفی

روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند

قیام رکن جلالش که قایم ابدیست

گشت بیدار و بدید آن جامه خواب

من اول کمدم بودم وفا کیش

نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید

الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت

که فلان جا شاهدی می‌خواندت

وان چیز که او را همی بجوئی

هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید

تا چند ز غایت بی‌دینی

گر کسی را ره زنند اندر جهان

ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان

ز آب انگور نار طبع مکش

به خدائی که اسد را به بهشت

دایه عاریه بود روزی سه چار

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را

گر خرد معنی کند احوال این گردنده را

در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش

ای مامون کرده با تو پیوند

فراز پشته‌ای از دور تا روز

گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو

بساط اهرمن خودپرستی و سستی

بر سایه‌ی پیکانش برد سجده ز بس عز

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو

آهنین گوهر شد روی من از آتش دل

سالکان پا ننهادند بهر برزن

رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود

نجیب خویش را دیدم به یکسو

گاه خاک فسرده از تاثیر

خرد آن است که مردم ز بها و شرفش

گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود

رنجگی تشنه نخواهم نه آب

هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت

نمی‌خواهم تو را ای کعبه‌ی حاجات کم دشمن

بل گندمش آن گه‌ی ببایست

که آن خونخواره چون آید به پیشت

نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط

چون تو خواهم بود پاک از هر حساب

خورنده لقمه‌ی جودش ز عرش تا به ثری

گر به تاریکی همی چشمت ندید

این خطابت از دو معنی چون برون آید همی

ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام

به عمری چنان گوهر پاک او

بر سر گل خورد یکی خایسک

به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور

زمانه را ز پی زادن چنو فرزند

کس همچو مسیح نیست هر چند

در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف

سرورا در شکرستان ثنایت محتشم

باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا

ترا دانیم محتاجی به زر نیست

مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال

جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم

آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش

بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش

در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او

ور نباشد خانه‌های زرنگار

آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش

مرد مدبر به شه ارجمند

گر بدیدیت بوسها دادی

دیدن و دانستن عدل خدای

دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری

برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ

خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را

ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان

بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی

که جرم من چوجرم دیگران نیست

فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع

گفت، آری، داوری نیکو کنم

دم برای دیگران زن در خلا و در ملا

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز

ز روشنائی جان، شامها سحر گردد

از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی

بزرگانش مبارکباد گفتند

لحن داودی به سنگ و که رسید

ری بدین طوطی ز هندو رای به

جاذب آب حیاتی گشتیی

جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند

ور سر مویی ز وصفش باقیست

زان میل غم که در پی من سر نهاده بود

هر حسد از دوستی خیزد یقین

فلک روزی که طرح این غم انداخت

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

بلک خود را در صفا گوری کنی

در بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل

آنک دل بیدار دارد چشم سر

طوطی نکند میل سوی مردار

وانک او جاهل بد از دردش بعید

چو یکچندی شد آن وادی مقامش

بسته‌ی شیر زمینی چون حبوب

از نبید آمد پلیدی‌ی جهل پیدا بر خرد

او شریفی می‌کند دعوی سرد

خواب و خور است کار توای بی خرد جسد

پیش شهر عقل کلی این حواس

دهد به ذائقه لذت شناسی که کند

زانک حشر حاسدان روز گزند

پدر زان گفتگو گردید خوشحال

مستحق شرح را سنگ و کلوخ

کیست ما را از تو خیراندیش تر

چونک ملعون خواند ناقص را رسول

بیمار کجا گردد از قوت او ساقط

با لیمی چون کنی قهر و جفا

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر

با نماز او بیالودست خون

پی پرواز مرغ روح لشکر

رب می‌گوید برو سوی سبب

خاطرم مریمی است حامل بکر

بی سبب بیند چو دیده شد گذار

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

نک پیاپی کاروانها مقتفی

دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر

بر جنایاتت مواسا می‌کنند

چنان دیدند صاف آیینه خویش

دست بسته‌ی عقل را جان باز کرد

هیچگه شمع بی فتیله نسوخت

مشتری علم تحقیقی حقست

میر اجل مظفر عادل

مصطفایی کو که جسمش جان بود

هست، از وقتی که بودم من صغیر

گوییش پنهان زنم آتش‌زنه

دلم می‌گفت با من کاین دروغست

قوتی و راحتی و مسندی

گر از بهر ملک آفریدت خدای

صد هزاران پادشاهان نهان

یکی قطره زو برکفم برچکید

سجده کردند و بگفتند ای خدیو

دروس نافع او در نهایت تنقیح

این همی‌گویند و بندش می‌نهند

سحرگه لشکران از خواب جستند

اندک اندک آب را دزدد هوا

در نمی‌بندد بکس، دربان ما

راستان را حاجت سوگند نیست

بنشین خورشیدوار، می خور جمشیدوار

تا بافسون مالک دلها شویم

از دام تن بنام و نشانی توان گریخت

عیب او مهر و وفا و مردمی

شدند از راه شادی دشت پیما

زر ز روی قلب در کان می‌رود

هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس

گر ترا حق آفریند زشت‌رو

نیک بنگر به روزنامه‌ی خویش

یعنی ای شاهان شفاعت کین لیم

هست در آب و گلشن این نشه کز شوکت شود

آنچ می‌گوید درین اندیشه‌ام

ز بخت واژگون سد درد بر دل

وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند

حسن یوسف عالمی را فایده

نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است

بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج

صفتی جوی که گویند نکوکاری

چشم ظاهر سایه‌ی آن چشم دان

به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست

جمله قصد و جنبشت زین اصبعست

نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار

گر بپوشد بهر مکر آن جامه را

گاه سوی روم شو، گاهی به سوی زنگ شو

چونک قشر عقل صد برهان دهد

رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم

لاجرم می‌خواست تبدیل قدر

نشیند گوشه‌ای از غصه دلتنگ

در زمان آخرجیان چست خوش

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

تو همی‌خسپی و بوی آن حرام

زمین بوسید و رفت از منزل شاه

جان جمله علمها اینست این

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

تو ز ضعف خود مکن در من نگاه

ز بخت خود مدام آزرده جانم

صد هزاران مار و که حیران اوست

گر خصم بالشی کند از آب و آتشم

کان عجب زین حس دارد عار و ننگ

ز هجر آن خم زلف گره گیر

ای ضیاء الحق حسام الدین راد

محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او

چشمه‌های قوت و شهوت روان

بنفشه هر نفس در مشک ریزی

برج مه باشد ولیکن ماه نه

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

ماهیان جان درین دریا پرند

ز سر موی جنون بردش به پا کی

در گمان افتاد جان انبیا

علم رسمی همه خسران است

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

از نفس گرم اسیران بترس

گندم از بالا بزیر خاک شد

زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان

حکمتی کز طبع زاید وز خیال

چنین تا کی پریشان حال گردیم

قطره‌ای از باده‌های آسمان

مقصود ومدعای من اما ز مدح تو

پنج حس با همدگر پیوسته‌اند

پس آنگه داد ایشان را بشارت

هر پری بر عرض دریا کی پرد

مرا عمری بتاریکی پریدن

هم سلیمان هست اندر دور ما

چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی

بی زره‌بافی و رنجی روزیش

ورنه، چون داند عبادت چون کند؟

هر ندایی که ترا بالا کشید

به ایشان داد رخصت تا گذشتند

زانک دل ننهاد بر جور و جفاش

چون سر ذره نامتناهی بدید او

آرد را پیدا کنم من از سبوس

در علم نبی غیر از علی کیست

ور بگیری نکته‌ی بکری لطیف

اگر دیگر دری داری بیاور

بس وصیت کرد ما را او نهان

همای صبح را آیا چه شد حال

به رزم اندرون مرزبان کشته شد

ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور

کیست کافر غافل از ایمان شیخ

او که از آن ورطه جانکاه رست

نشست از بر تخت بر بیطقون

زان گنج شایگان که بکنج قناعت است

گفت آن صادق مرا بگذاشتی

ز هجرت جمله را از دست شد کار

گشایم در گنج دیرینه باز

نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین

به پنجم پایه منبر چو زد گام

بیابم بگویم همه راز خویش

طبع در پوست نمی‌گنجد ازین ذوق که تو

گفت توبه کردم ای سلطان که من

نوای ناله بر گردون رسانید

دل شیر دارد تن ژنده پیل

هر چه من گردن نهادم، چرخ زد

کی شکوفه آستین پر نثار

کحل کش باصره‌ی ماه ومهر

پرستنده و تاج شاهان و مهد

گر مست هنوز کوره‌ی هستی

آنک ز اول محتسب بد خود ورا

بیاور در میان دلکش بیانی

بدو گفت کای زنده پیل ژیان

ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت

صد هزاران مرغ پرهاشان شکست

زنده باقی احد لایزال

ازان آگهی سوی بهمن رسید

آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

ز آواز سم اسب رمیده

ببستند بس گوهر شاهوار

ترا گر ساخت ابراهیم آذر

شمه‌ای زین حال اگر دانستمی

مهر حق بر چشم و بر گوش خرد

سر گنجهای نیا باز کرد

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

اوست دیوانه که دیوانه نشد

زان نمی‌برم گلوهای بشر

که چندان بزرگی و شاهی و گنج

چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟

اولا دزدید کحل دیده‌ات

الله الله هیچ تاخیری مکن

چو لشکر سوی زابلستان کشید

ماه کز خیل ذکور است ز غم می‌کاهد

بی‌وفایی دان وفا با رد حق

ناشناسا تو سببها کرده‌ای

ز ما هرک او گشت پیروز بخت

گفت دستار مرا بر سر نداشت

چونک کرد ابلیس خو با سروری

نردبان خالق این ما و منیست

به ایرانیان گفت کای مهتران

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

گفت یا رب دفع من می‌گوید او

عاذلانشان از وغا وا راندند

بزرگان ایران و هندوستان

دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو

کاه باشد کو به هر بادی جهد

آب و آتش آمد ای جان امتحان

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود

چون پیمبر از برون بانگی زند

ما چو آن کره هم آب جو خوریم

کنون هر یکی از یک اندام ماه

این ره و رسم قدیم فلک است

برگها را برگ از انعام او

مشرقی و مغربی را حسهاست

چنان دانم ای زال کامروز من

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

چون نیابد صورت آید در خیال

ای فسرده عاشق ننگین نمد

برفتند با شاه سیصد سوار

هرگز نشود خسیس و کاهل

عادت خود را بگردانم بوقت

جرعه‌ی می را خدا آن می‌دهد

برو آفرین کرد و چندی ستود

در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن

در تو هست اخلاق آن پیشینیان

بازگونه ای اسیر این جهان

به خوبی دهد دست بند مرا

همعنان من شدن، کار تو نیست

چشمه‌ی آن آب رحمت ممنست

کین سفر زین پس بود جذب خدا

هرانکس که از راه یزدان بگشت

جان بتو هرچند دهد منعم است

برنیایی با وی و استیز او

گر نمی‌دانند کش راننده اوست

دگر شب بدان گونه دیدم که تخت

دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند

از فراق و هجر می‌گویی سخن

هر دم آسیبست بر ادراک تو

یکی چاره دانم من این را گزین

با آن که در ممالک هند و بلاد روم

کرد مهمان خانه خانه‌ی خویش را

هم‌چو ذره بینیش در نور عرش

بیامد به پیش پشوتن بگفت

چو من روباه و صیدم ماکیانست

گشته بی‌کبر و ریا و کینه‌ای

از چه تاریک جسمش بر کشید

به شهری که ما را ندانند کس

مال دنیا را معین خود مدان

نقش صوفی باشد او را نیست جان

چون ز قربانی دهندش بیشتر

برادرش گریان و دل پر ز جوش

با تو فردا چه بماند جز دریغ

تا چه خواهی کرد آن باد و بروت

هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید

سپه در شگفتی فروماندند

قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد

جرم بر خود نه که تو خود کاشتی

این چه دم اژدها افشردنست

زن و کودک شهریاران اسیر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند

ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم

تا که اصل و فصل او را بر دهند

چو اینها فرستد به نزدیک من

ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن

بل اغالطهم انادی فی القفار

ظاهرش گوید که ما اینیم و بس

شما داد جویید و پیمان کنید

خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل

کی شود کشف از تفکر این انا

این عصا را ای پسر تنها مبین

بدو گفت رستم که ای پهلوان

آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد

آن بلیس از جان از آن سر برده بود

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

با عدوی خود، مرا خویشی نبود

فکرتی کز شادیت مانع شود

چون نظر در پیش افکند او بدید

گریزان شد ارجاسپ از پیش من

اندرین پرتگه بی پایان

کز زلیخای لطیف سروقد

ای مسلمان خود ادب اندر طلب

خرد یافت لختی و شد کاردان

بر پی شیر دین یزدان رو

این عبارت تنگ و قاصر رتبتست

نقش او کردست و نقاش من اوست

ز هوشنگ و جم و فریدون گرد

برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی

گربه‌ی دیگر همی‌گردد به بام

نور حس و جان بابایان ما

پرستنده با طوق و با گوشوار

خریده دل برای مهربانی

چونک خاتون در گوش این کلام

نک عصا آورده‌ام بهر ادب

که یزدان پسر داد و نشناختم

تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

رفت در حمام او رنجور جان

هین مشو نومید نور از آسمان

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

چو آسیا سر این خلق جمله در گردد

در تردد می‌زند بر همدگر

گاو گر واقف ز قصابان بدی

از اندازه‌ی کهتران برتری

ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته

جبه را برد آن کله را این ببرد

انبیا با دشمنان بر می‌تنند

چو بشنید گفتار بهمن سپاه

مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت

دم به دم چون تو مراقب می‌شوی

فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان

روح را سیر کن از مائده‌ی حکمت

می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای

تا نگردد خسته هنگام لقا

همه بندگانیم و فرمان تراست

عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد

از اسیر نیم‌کشت بسته‌دست

چون تو اسرافیل وقتی راست‌خیز

همی گفت کای پهلوان بلند

باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار

خوش بسوز این خانه را ای شر مست

با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای

شود کنده این تخمه‌ی ما ز بن

در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک

اندرین نشات نگر صدیق را

هین مراقب باش گر دل بایدت

بران برز و بالا و آن خوب چهر

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

کی نظاره اهل بخریدن بود

می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ

ترا گفتم و بیش گویم همی

گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا

رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست

ببینی که من در صف کارزار

به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن

پر زنان بار دگر در وقت شام

چون پیاده‌ی قاضی آمد این گواه

ز آواز شیپور و هندی درای

گر خریداری، در آی اندر دکان

در بن طشت از چه بود او دردناک

فضل مردان بر زنان ای بو شجاع

ز دشت اندر آید ز بهر شکار

هر چت از حق باز دارد ای پسر

بار دیگر بر گمان طمع سود

او درخت موسی است و پر ضیا

بشد تیز با او به پرده‌سرای

چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد

کانک می‌جستی ز چرخ با نهیب

روح حیوانی ندارد غیر نوم

ز بیشی هرآنچت بباید بخواه

نگوئی زنده است آن بنده‌ی رنجور مایانه

کو نه آن شاهست کت سیلی زند

تا چو فرصت یافت سر آرد برون

به چیزی که آید کسی را زمان

همین لحظه باز آیم از مرغزار

چون قراری نیست گردون را ازو

گفت بهر شاه مبذولست جان

که من سام یل رابخوانم دلیر

ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای

شاه امروزینه و فردای ماست

هم‌چو عرصه‌ی پهن روز رستخیز

یکی شارستان کرده دارد ز سنگ

دانه‌ی سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال

حاملان و بچگانشان بر کنار

کس نسازد نقش گرمابه و خضاب

همی از پی شاه فرزند را

تا به دریای هوا کشتی زرین هلال

زیرکی دان دام برد و طمع و گاز

نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق

چهارم بیاید همین پاک‌رای

خلق را باشد هوای رنگ و بو

نوحه خواهد کرد بر محرومیم

لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق

بران رزمگه خسته تنها به تیر

عشوه‌ها در صید شله‌ی کفته تو

بی ز ضدی ضد را نتوان نمود

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ

مرا خواری از پوزش و خواهش است

دور باش از مزوری که به مکر

یک سر رشته گره بر پای من

آدمی چون زاده‌ی خاک هباست

سکندر ز گفتار او گشت شاد

رایت آن عقده‌ای که بگشاید

آنچ آن دم از لب صدیق جست

چون نگنجد او به میزان خرد

چو برگردد او از لب هیرمند

رو، که این ما را نمی‌آید بکار

چون عصا را مار کرد آن چست‌دست

که صواب اینست و راه اینست و بس

بخندید بهمن پیاده ببود

نیست مخفی وصل اندر پرورش

لیک حق اصحابنا اصحاب را

چون ز عطر وحی کر گشتند و گم

سخن داند از موی باریکتر

پس از وصلی که همچون باد بگذشت

ترس و لرزه باشد از غیری یقین

مصطفی را رای‌زن صدیق رب

حرم تا یمن پاک بر دست اوست

قلعه‌ی تبریز تا بستاند از رومی به جنگ

صبر شیر اندر میان فرث و خون

که بلای دوست تطهیر شماست

نسازم جز از خوبی و راستی

تا نربودند ز دستت عنان

این نوی را کهنگی ضدش بود

بوی رامین می‌رسد از جان ویس

ترا بخشم و نیز دارم سپاس

گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت

عشق بینایان بود بر کان زر

یار شد یا مار شد آن آب تو

بدو گفت رستم که تا نام خویش

زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او

ای درین حبس و درین گند و شپش

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر

بت‌آرای چون او نبیند به چین

سودای خدمتت به سویدای خاطرش

یا به زخم دره او را ده جزا

کم ز بادی نیست شد از امر کن

سکندر بدو گفت من روشنم

نزد استاد فرش رفتم و گفت

خویشتن را ساز منطیقی ز حال

واجبست اظهار این نیک و تباه

همی چشم دارم بدین روزگار

از من آگه کن درون محکمه

ذکر آرد فکر را در اهتزاز

تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش

چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت

باز ایوب ستمکش را نگر

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

عاشق هر جا شکال و مشکلیست

من ببو دانم که این قصر و سرا

که گر بگذرانی سرم را ز گردون

وهم در وهم و خیال اندر خیال

چون شکاری می‌نمایدشان ز دور

تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور

بس زبر دستست چرخ کینه‌توز

شد خلالی در دهانی راه یافت

تا که روزی کین بمیرد ناگهان

این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار

جان چون طاوس در گل‌زار ناز

خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای

سخت پنهانست و پیدا حیرتش

از خیالی دوست گیری خلق را

درختان نیکیش را بر بدی است

آن توکل کو خلیلانه ترا

هر کرا افعال دام و دد بود

دیگ را تدریج و استادانه جوش

عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا

غنچه را از خار سرمایه دهد

در زمانه هیچ زهر و قند نیست

گوهر کان و بحر معدلت است

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

بدست آورد جائی گرم و دلگیر

زانک هر چاره که می‌کرد آن پدر

فینهتنی و قالت و هی باکیة

اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر

دو پستان چون دو خیک آب رفته

چون قضایش حبل تدبیرت سکست

سرشته‌اند ز می طینتم وگرنه چرا

دل خود را ز نور سینه‌ی او

ز تاجت آسمان را بهره‌مندی

یاد آور زان ضجیع و زان فراش

بهر تاریخ زد رقم هاتف

ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی

بهر سختی که تا اکنون نمودم

جزو شید و ابر و انجمها بدی

دم در کش و خون گری، عراقی

من از نور دگر گشتم منور

به سر پنجه مشو چون شیر سرمست

آنک او گل عارضست ار نو خطست

که شاید پدید آید اما نیاید

چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز

خدائی کادمی را سروری داد

آسمان گوید زمین را مرحبا

بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر

قول این و آن درین ناید به کار

پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد

گر ببینی یک نفس حسن ودود

طبع من زده است در مدحت

به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری

یک ره بنه این قیامت از دست

چو شمشیرزن گرز دستان بدید

قصه‌ی درد من بیا بشنو

درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند

سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد

سری کو که سر بخش دارا کنی

شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار

در ضلالت هست صد کل را کله

طوف حرم تو سازد انجم

رخ من به پیشش بیاراستی

اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را

خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود

همان رونق ز خوبیش آن طرف را

اسب در غار ژرف راند سوار

سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان

بر صفحه‌ی خیال که باد ایمن از زوال

زلفش رسنی فکنده در راه

چنین داد پاسخ که دانی درست

ور همه عالم گنه دارد، چو او را دوست داشت

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

دو لختی بود در یک لخت بستند

نگهدارم آن خط خونی رهان

عفت رسوم مغاینهم و لولاهم

کوه را گفتار کی باشد ز خود

او نیز به وجه بینوائی

به شادی درآمد شب دیریاز

هر پراکنده‌ای که جمع شود

وانگه بر کار کن ستور همه

بسا گل را که نغز وتر گرفتند

پس آنگه قلم بر عطارد شکست

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمه‌ی عمر

ولی چو حلم تواش بر در انابت دید

روانش باد جفت شادکامی

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

خاک را نیست ره به عالم پاک

افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون

در ناسفته را گر سفت باید

نوائی غریب آورم در سرود

به عشرت همه روز پیر و جوان

نیز تا حیران بود اندیشه‌ات

مرغان خدنگ تیز رفتار

ازیشان بشد خورد و آرام و خواب

ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند

خطا گفتم غلط کردم که در راه

من آنگه گفتم او آید فرادست

خرد تا ابد در نیابد تو را

تا در گنج ذات بنماید

سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش

در نومیدی بسی امید است

نگه کن که با قارن رزم زن

گرچه از دریای توحید آب حیوان می‌کشم

از آن کردند در کنجی نهانت

برو تنها دم از شادی برآور

در دران رشته سر گرای بود

دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید

بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش

نظر چون بر جمال نازنین زد

شده پاره پاره کنان و کشان

سده‌ی اقبال او قبله‌ی اهل ثواب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست

ز تو با آنکه استحقاق دارم

به هر دایره کو زده ترکتاز

سرد هنگامه‌ای که یوسف را

حرف تانیث گر از آینه گردد منفک

در حلقه عشق جان فروشم

همی ریخت از دیده پالوده خون

چون که در راه عشق صادق شد

بتی چون بگردن در اندازدت

بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود

همه کرده‌ی شاه گیتی خرام

به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم

نظام بخش خواقین دین نظام‌الملک

زهره دهدش به جام یاری

چنان ساخت روشن جهان‌آفرین

گفتمش: صد دلت فدای سلام

به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت

چو باید شد بدان گلگونه محتاج

خدائی کزو هر که آگاه نیست

وآنکه آن شب برفت و وا گردید

ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک

بهر چشمه که آبی تازه خوردم

به جایی که من پای بفشاردم

یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی

تو، همی اخلاص را خوانی جنون

نه دل می دادش از دل راندن او را

کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد

پی بازار فردای قیامت جز ولای تو

وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست

چو مشعل سر در آوردم بدین در

چو خورشید برزد سر از تیره کوه

به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن

دینت را با علم جسمانی به‌میزان برکشند

سخن تا چند گوئی از سر دست

به جولان زدن سرفرازی کنان

در ره دین سخت‌ترین زخمه خاست

ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت

اگر شیرین سر پیکار دارد

گنهکار گر بود مهراب بود

ناوک فرقتش جگر خسته

من از تدبیر و رای خانمانسوز

دری کاول شکم باشد صدف را

ز بس کشتن مرد جنگ آزمای

هر دو بستند دل در آن مبلغ

عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق

بدین پا تا کجا شاید رسیدن

اگر نیم ازین پیکر آید تنش

بگریزد ز سایه‌اش شیطان

تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس

چو گیرد ناامیدی مرد را گوش

بر این سبزه‌ی آهو انگیخته

آخر نه ز لطف حق تعالی است

کرد آخر جلوه‌ای کاعدای دجال اتفاق

بی‌آنکه به خون کنی برش را

برفتند با باز و شاهین و مهد

ور تو را نور ازین چراغی نیست

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

نبود از رای سستش پای بر جای

چو دانست کان دیو آهن سرشت

یا زبان نیازشان هر دم

بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،

تا حاجتمند کس نباشد

سر ماه با افسر نام دار

همه را نیست، گر چه جان و تن است

نه هیچش الفتی با دانه و آب

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

شکیبی به ناموس می‌ساختند

آن چتر قریب صد ستون داشت

گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام

حرفی به غلط رها نکردی

ز بربر برین‌گونه آگه شدند

صفه‌ی آسمان و صدر بهشت

از چه، شهان ملک ستانی کنند

غریبی گر گذر کردی بر آن راه

به فرمانبری شاه را سجده برد

بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه

آدم جهل و جفا و شومی را

گردنش به طوق زر درآریم

گر از آمدن دم زنی یک زمان

بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

هنوزم در دل از خوبی طربهاست

تنومند ازو جمله کاینات

زبان حال گوئی از سر سوز

گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش

مقصود بگو که پاس داریم

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

سیب سیمین برای چیدن نیست

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

بکن چندان که خواهی ناز بر من

شب تیره چون بانگ برزد به روز

بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد

زرق پیش آر چو رزاق شود با تو

چون بحر کنم کناره‌شوئی

گر این رازها آشکارا کنی

پیر گفتا: تویی که در یاری

فشردم نرگس مخمور را گوش

سرود پهلوی در ناله چنگ

حفاظت چنان باد در کار من

بود بعید که عرش مکان من نرسد

شب را ز انجم توشه‌ای پروین چو زرین خوشه‌ای

مرا گر روز و روزی رفت بر باد

گرفت آن زمان دست دستان به دست

آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم

هر کسی را وظیفه و عملی است

حریر سرخ بیرق‌ها گشاده

قبائی زره بر تنش تابدار

وز مدیحش کاروان سالار فکرت می‌دهد

مکن دست پیشش اگر عهد گیرد

چو آمد مهد شیرین در مداین

چو آگاهی آمد به افراسیاب

گر چه مردم تو را نکو گویند

آخر، این آتشم بخار کند

گهی دل را به نفرین یاد کردی

سلیح سه کشور سه گنج سه شاه

بلیه‌ای که بر او آسمان گماشته است

از فتنه و بلا نتوانی گریختن

قبای زر چو در پیرایش افتد

برین برنیامد بسی روزگار

قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست

گرفتم داشتم فرخنده نامی

به رامش ساختن بی‌دفع شد کار

بریشان یکی غار زندان کنم

در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد

مسعود همه بر حریر غلطد

ز رفرف بر رف طوبی علم زد

به شادی بر تخت زرین نشست

وگرت دست قریحت در انشا کوبد

چو خارند گلهای هستی تمام

چو روز آیینه خورشید دربست

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من

خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد

خورشید که او جهان فروزست

به هر جای گنجی پراگنده زر

در بوته‌ی جحیم گدازند هر که را

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

اگر بهرام گوری رفت ازین دام

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه

کز آفت تف تابنده بودم اندر تب

زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش

نو رسته گلی چو نار خندان

تو اکنون ره خانه‌ی دیو گیر

به شادی می‌کنی جولان درین میدان، نمی‌دانم

پیر، بدان لابه نداد اعتبار

خردمندی که در جنگی نهد پای

چو آوای زنگ آمد از پشت پیل

به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران

اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی

گفتن ز من از تو کار بستن

کنون این همه داستان منست

از حضرت شاه انبیا علم

اندرین خانه، بین رهزن نیست

ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت

که گر بهر ما زین سرای سپنج

نوعی به صدمه ریشه‌ی ایشان ز بیخ کند

من شرف و فخر آل خویش و تبارم

بمانی، مال بد خواه تو باشد

پر از دیو و شیرست و پر تیرگی

و گر چه شب و روز بیش از ستاره

خیز و بیندای به گل، بام را

به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه

زمینی کجا آفریدون گرد

چو سهم جهادت به حکم اشارت

ز خاک جمله درختی اگر پدید آید

کششهائی بدان رغبت که باید

همانا شماساس در نیمروز

چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

شنیدم گر به شب دیوی زند راه

همی کژ دانست گفتار او

نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن

آرند شراب یا طعامی

بیازید چنگال گردی بزور

هر آن کو اندرین خانه مقیم است

امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی

به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت

زمین نسپرد شیر با داد تو

من بره‌ی طاعتت گرچه ز دوران نیم

دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه

ترکی که شکار لنگ اویم

مرا پشت گرمی بد از خواسته

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند

فدا کرده چنین فرهاد مسکین

ولیکن من از آفریدون و جم

شود خوش زبان شکوه خاموش

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو

تا خوانم و گویم این شکربین

چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر

ز دشمن مملکت ایمن نگردد

چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم

چو بختم خفت و من بیدار گشتم

تو گفتی که دلشان برآمد ز تن

می‌شود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک

چون بدید آن نور روی بحر راز

هر نادره‌ای کز او شنیدند

چو بشنید اولاد برگشت زود

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن

گر آشفته شدم هوشم تو بردی

بیاور یکی خنجر آبگون

دو معاذ خلایق آفاق

بدین کوری اندر نترسی که جانت

نخواهم کرد بر تو حکم رانی

دو بهره چو از تیره شب درگذشت

از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

هوا کافور بیزی می نماید

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

کای خوش کلام طوطی بستان معرفت

تا بخار از زمین شود به هوا

چه داریم از جمال خویش مهجور

چو شد ساخته کار جنگ آزمای

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

سر بجنبانند پیشت بهر تو

علاج درد بی‌درمان ندانست

یکی سخت پیمان ستد زو نخست

ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان

سالار پیشه‌ور نبود هرگز

بر آن لوح زر از سیم سرشته

بریده برآویخت با او به هم

گر دل تو از فراق جان بهراسد

این همی زارید و صد قطره روان

تا سخنست از سخن آوازه باد

زن و مرد را از بلندی منش

وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او

بدان نرگس که از نرگس گرو برد

تو مگذار هرگز ره ایزدی

هم بیم بود ز چشم مردم

در بن چاهی همی‌بودم زبون

در شب تاریک بدان اتفاق

بیاورد و بنمود و با شاه گفت

فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند

بد و نیک چون نیست امروز یکسان

گفتا سخن تو کردمی گوش

پذیره شدندش پر از چین به روی

به منشور سلطان ولایت گرفتم

بوک توبه بشکند آن سست‌خو

میامیز در هیچ بد گوهری

به جویان چنین گفت کای بد نشان

فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل

به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم

در گنبد به روی خلق در بست

سوی کاخ ازان پس نهادند روی

جز این نبود مراد دلم در اول فکر

آینه بی‌نقش شد یابد بها

مشتری سحر سخن خوانمش

سر آن دلیران زبان برگشاد

چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش

زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد

سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا

نوازنده بلبل به باغ اندرون

این طرفه که شخص بی‌دل و جان

عشق صورتها بسازد در فراق

هر که نه در حکم تو باشد سرش

بینداخت از باد خم کمند

اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا

گر مایه‌ی فضلست بس کار نیست

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس

بگفت این و شد زین جهان فراخ

به یاری‌های شمس الدین تبریز

گنجهای خاک تا هفتم طبق

آب بریز آتش بیداد را

چو پیران ز افراسیاب این شنید

در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان

زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست

در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن

ز کار شما دل شکسته شوند

که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی

تو بهاری ما چو باغ سبز خوش

گل ز گریبان سمن کرده جای

دهانش به تنگی دل مستمند

خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم

چو من جلوه کرده‌ست جود ترا

بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را

فرض بجای آور و مجو بیش ازانک

شب به مثال هندوی روز مثال جادوی

داد جمله داد ایمان بایزید

من ز مصافش سپر انداخته

خطای تنگ چشم و پست بینی

غمخواره‌ی او شد از سر درد

بیم زخم و دار چون از جمله‌ی حیوان تو راست؟

گفتا که خمش کاین خنگ فلک

بگذرد از آب سوارش به خواب

شیفتگان دیده به رویت نهند

وز غلامی هندوی آرد وفا

کوس فلک را جرسش بشکند

متاعی را که خواهد رفتن از پیش

عمل داران درگه را به فرمود

از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه

این قضا صد بار اگر راهت زند

بده با آشنائی آب خوردم

ز در یا بر کشیدند آن خزینه

زاهدان را در خلا پیش از گشاد

چرا بیشکین خواند او را سپهر

سریر شرع، تخت پائدارش

گر چه زرت از عدد بود بیش

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند

زیر مبین تا نشوی پایه ترس

نه از ذیل عنایت سایه جستم

آن تشنه جگر، ز جان خود سیر

کار می‌کن تو بگوش آن مباش

از این چار ترکیب آراسته

صفت رایت لعل و سیه‌اندر سر شاه

بگفت از خون تو ریزد جفا یش

ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود

این رسنهای سببها در جهان

که عالم بی تو گر خلد برین است

هشت حدیقه چمن این گلند

این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار

من که درین منزلشان مانده‌ام

بسی ننمود در اندیشه زیبا

چو شیرین نام خسرو کرد در گوش

دزد مردان به سان موشانند

گرچه فروزنده و زیبنده است

گرفت از پیش گردون پرده داری

گر دم زنم از درونه‌ی تنگ

دیده هر ساعت دلش در اجتهاد

تهی نیست از تره‌ی خوان من

دهش بیش از اندازه زو گشت عام

وقت چمنست و بوستان هم

نوروز تو فرخنده و خجسته

بر جگر پخته انجیر فام

چو طفلانی که با هم لعب سازند

از خاستن شب سیاهت

گاو چون معذور نبود در فضول

از نفسش بوی وفائی ببخش

همو داند که این راز نهان چیست

هر باد که از ره‌ی تو خیزد

شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان

گفت کوی او کدامست در گذر

ملک دریا صفت در صف دریا

زینگونه که از تو در بلائیم

ممکن اندای آن دیوار نی

چو آید قیامت ترازو به دست

چو فردا از زمین بالا کنم پشت

خود گیر که ما، به دست پیشی

ترا زین سپس جز فرشته نخوانم

گفت بدین خرده که دیر آمدم

ابر شده کوه بلند از شکوه

گه آن با این عتاب اندیش گشتی

ور بیامد باد و دستارت ربود

بلندیت بادا چو چرخ کبود

نه ز آبی سر و پایش رنج دیده

بگفت این و کشید از دل یکی آه

تو را گر قصد بغداد است آنک

گر تو ز خود سایه توانی پرید

به جان بیگناه خردسالان

چو تو امید هر امید واری

لیس یالف لیس یلف جسمه

تا نگشاد این گره وهم سوز

خمیر خام، کش بر روز ده پست

از دم همه خون جگر همی کرد

صاحب در خواب همانا ندید

مشک بود در خشن آرام گیر

بود هر روز عشرت را شماری

هر تازه رخی چو دسته‌ی گل

وصف حیوانی بود بر زن فزون

در خم آن حلقه دل مشتری

دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت

به عزم کار چون زان سوی رانی

چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی

خود منشی کار خلق کردنست

سبک نامهربانی را روان کرد

مجنون چو بدین دم دل انگیز

چون ببازی عقل در عشق صمد

دیده و گوش از غرض افزونیند

برید از صدمه‌ی شاهی نقابش

کسی کز بهر من کوشد به جانی

در سرایش همیشه شادی و سور

پرورد در آتش ابراهیم را

تو کی این پای ره پیمای داری

نکردم من گناهی ور که کردم

نقد نیکو شادمان و ناز ناز

گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه

چو از کار الپخان سینه پرداخت

آوازه چو گشت در جهان عام

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

صبغة الله نام آن رنگ لطیف

رفت به لشکر در خرگاه بست

فرمان ده، اگر بدین بهانه،

کز برون فرمان بدادی که بگیر

وانکه رخش پردگی خاص بود

کدو در صحن بستان کیست، باری؟

در آغاز رجب فرخ شد این فال

به صره زر به هم کردم و به بدره درم

گر تو سنگ صخره و مرمر شوی

شاه بدین گونه به فرزند خویش

گه، بر رخ یاسمین خمیدند

تا نداند خویش را مجرم عنید

به حمدالله این شاه بسیار هوش

نهانی تحفه‌ی کان پیشکش کرد

بیدار، برای آخرین خواب

بر فرودی بسی است در مردم

مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ

شد ازین دایره‌ی دیر مسیر

خضر سیراب گشت اندر سیاهی

آنک گردانید رو زان مشتری

ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای

کار ایشان به دست خویش بساز

به چاره ره در ایوان شکر کرد

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا

چون نظر عقل به غایت رسید

بازوی تایید هنرپیشگان!

نشست از بر اسب کسری بخشم

اصل بیند دیده چون اکمل بود

پای عدم در عدم آواره کن

گر چه آهسته خر همیرانی

همان تاج جمهور بر سر نهاد

تو پیش‌رو این رمه‌ی بزرگی

این همه هست و بیا ای امر کن

جانت آندم که گردد از تن باز

یکی کودکی مهتر ایدر برش

این چنین گو وین چنین کن وآنچنان

فرو بردنش هست زرنیخ زرد

مکن اندر روش قدمهاسست

بهرپایمردی و خودکامه‌ای

از فراوان شرر غم که مرا در دل بود

گر دل تو نز تنکی راز گفت

گوش کنیزان تو را داده بهر

وگر گردی اندر جهان ارجمند

خلق گوید مرد مسکین آن فلان

شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه

آسمان چیست؟ عطف دامانت

چو با حاجب شاه گستاخ شد

بررس ز چرا و چون، چرائی

تو مگو کین مس برون بد محتقر

جامه‌ی جسم از تن جان برکشم

بهشتم که دشمن بداند ز دوست

لابه مندیش و مکن لابه دگر

شرم زدم چون ننشینم خجل

اندرین شهر چون ظریفی نیست

زکسری مرا گنج بخشیده نیست

بکوشی کنون تا همی خویشتن را

بحث عقل و حس اثر دان یا سبب

به زیرش غبغب ار دانا برد راه

بباید یکی تاختن ساختن

این دم او را خوان و باقی را بمان

سر نوبتی گر چه بر چرخ بست

تیغ بی‌اسب نیک و بازوی گرد

چرا گشت باید همی زان سرشت

گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،

بر هوا تاویل قرآن می‌کنی

گاه با طاووس در جولانگری

وگر نامداران ایران گروه

چون برین ره خار بنهاد آن رئیس

تا شود این هیکل خاکی غبار

سعی کن در صفای روح و بدن

به فرجام هم شد ز گیتی بدر

ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده

راحت این پند بجانها درست

دل آنرا که درد این کارست

امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند

آن مرید ساده از تقلید نیز

حلقه‌ی کوران به چه کار اندرید

وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند

کیومرث زین خودکی آگاه بود

بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز

ناصح خود شد که بدین در مپیچ

زبان از ناله و لب از فغان بست

به جایی برد خواهد خسرو او را

چشمهای نیک هم بر وی به دست

گر دل خورشید فروز آوری

روز محشر، که بار عام بود

کنون کردنی کرد جادوپرست

نگه دار اندر زیان آن خویش

تو که یوسف نیستی یعقوب باش

چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!

مادح بر او پوید زیرا که ز مدحش

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف

خار و سمن هردو بنسبت گیاست

بس بود بهر کبریا قصری

تن آزاد و آباد گیتی بروی

ور همی آباد خواهد خاک را

با لب دمساز خود گر جفتمی

هوش خود را به هر ترانه مده

بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد

چون خصم سر کیسه‌ی رشوت بگشاید

پس به ضد نور دانستی تو نور

روی دل بر حبیب خویش کند

نیا تخت زرین و گرز گران

نامه‌ای کن به خط طاعت خویش

تو معسر از میسر بازدان

روح ازین گنبدش بدر نشود

همه چون من فدای میر منند

دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان

گازری از رنگرزی دور نیست

چون سیاست نباشد اندر شهر

برفت اهرمن را به افسون ببست

بنگر کز اعتدال چو سر برزد

گر جسد خانه‌ی حسد باشد ولیک

سخن پخته جوی و گوشش کن

بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پاک بشوی از همه آلودگی

وز هوایی کاندرو سیمرغ روح

هر دو کون وز حکم او یک جو

که مارانت را مغز فرزند من

غره مشو گر چه به آواز نرم

از منث وز مذکر برترست

چشم کردی بروی هرکس باز

چو چشم شوخ همه چشمه‌های او بی آب

زفرزند زهرا و حیدر گرفتم

این چه بلبل این نهنگ آتشیست

به در آور اصول آن زین جام

گشادن در گنج را گاه دید

نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی

لاتکلفنی فانی فی الفنا

می‌بریدند کوه و صحرا را

من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان

گر دیگر است مردم و گل دیگر

تا تو بودی آدمی دیو از پیت

غضب او نهفته باشد و نرم

پس آیین ضحاک وارونه خوی

بر ملک تو گوش و دو چشم روشن

شرع ترا خواند سماعش بکن

چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

پسران علی آنها که امامان حقند

این خورد زاید همه بخل و حسد

چون که در تحت این بلا باشی

همان گه در دژ گشادند باز

هم بر آن سان که بار بر دو درخت

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش

گرچه آن گوهر بحر کهن است،

نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب

تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌است

مرغ را گر ذوق آید از صفیر

سخن چون شد ازو یکسر شنیده

بماند به گردنت سوگند و بند

تو را محل خدای است در سخن که همی

لاجرمش نور نظر هیچ نیست

زو هزاران لطفها آمد پدید

جادوان شاد زیاد این ملک کامروا

بخلد پند چشم جهل چنانک

ای من آن پیلی که زخم پیلبان

کرم اینست رفته قاف به قاف

یکی گرز دارد چو یک لخت کوه

هیچ مشو غره گر اوباش را

مکر شیطان هم درو پیچید شکر

کنون دارم من در خواب مانده

گذر نیابد بر بحر جود او خورشید

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک

دست بدار از سر بیچارگان

راز خود بر زن آشکار مکن

به خوبی سخنهاش پاسخ دهید

گنج خدای بود رسول و، ز خلق او

چون به تذکیر و به نسیان قادرند

کوه نشسته به مقام وقار

نامه‌ای کرد سوی خواجه‌ی سید که به فضل

از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی

لاف بسی شد که درین لافگاه

تا درو فر شاه کار کند

جهان از شب تیره چون پر زاغ

با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن

از خود ای جزوی ز کلها مختلط

چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!

ای امیری که در زمانه‌ی تو

کرسیش چون شد اسپ و خر

آمدیم اندر تمامی داستان

پنبه کشتی، طمع به ماش مدار

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد

دانی که تصدری بدین حد

تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای

یکدم از کار حق نپردازد

ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز

تا که در نطع دهر در بازیست

مرد به زندان شرف آرد به دست

حق پرستی، نظر به غیر مکن

ترا باد جاوید تخت ردان

پدر چون دید شوق و بیقراری‌ش

باز چو تنگ آیی ازین تنگنای

روی و رایش تمام نور شود

رنج نادیده کامگار شدند

شد بر او روشن که آن هست از پدر

چون شدی من کان لله از وله

تو به تقصیر طاعتش منگر

وز افگندن زال بگشاد راز

تیر انصاف در کمان آرند

رفته در صحرای بی‌چون جانشان

روی او هیبت و وقار دهد

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران

دهان بگشاد آن مار دو سر را

ور تو گویی غافلست از جبر او

علم کشتی کند بر آب روان

بفرمود پس تاش برداشتند

راه گردون پر آتش اندازیست

عقل تو جانیست که جسمش توئی

حکمایی، که رسم وحد دانند

آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد

ندید از راست گفتن هیچ چاره

طوطیی کید ز وحی آواز او

با چنان قوم و دستگاهی سهل

زدن رای هشیار و کردن نگاه

جوانمردی که از چه برکشیدش

مردان مردگیر و شیران نر،

می که آتش ندیده جوش کند

کس از روزبانان بدر بر نماند

چند گویم ترا به سرو به جهر؟

گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟

دل او با گمان چو یار نبود

بر آن تخت شاهنشهی بنگرید

بتراشد ز ورق حرف صواب

تا به روم اندرون نیاید چین

هم دلیلی به دست باید کرد

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

کاش چون خاست از دلش ناله

لافزنانی را کردی به دست

میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم

مکش مر مراکت سرانجام کار

پرده‌ی پرده‌نشینان ندرند

هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم

چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی

یکی نغز بازی برون آورد

علم رحمت ار برافرازی

بزرگی و نیکی نیابد هگرز

بی‌هنر خود سگی بدان تا سه

براند هر آن کام کو را هواست

زلیخا را چو دایه آنچنان دید

این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست

آنکه ماه زمین بود نامش

درود فریدون فرخ دهم

رشحه‌ی ابر کند سیرابش

هر که او معدن کریمی جست

حب ایشان سرت بر افرازد

همه نامداران جوشن‌وران

پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود

دل، که خالی نگشت بازاریست

بران سفت سیمنش مشکین کمند

اندرین نکته چون نکردی سیر

گویی او از کتابهای جهان

در سر هر کرشمه‌شان کاری

و دیگر بهانه سپهر بلند

زین سخن مهر بر زبانم نه!

هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند

شاه را گر به عدل دست رسست

چو بیدار گشتم بجستم ز جای

فروهشته در او زربفت‌دیبا

بر شه شرق فرخست به فال

جهد کن تا چو ناکس و اوباش

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی

گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد

گر بدینگونه زیستند که او

خورشگر بدو گفت کای پادشا

فشاندندش به تارک گوهر انبوه

روز هیجا که برکشی ز نیام

گوشه دارم نه چون کمان چون تیر

عبید را به از این نیست در چنین سختی

قدش آیین خوش رفتاری آورد

بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر

خود به مجلس چرا شود حاضر؟

هر که را شد ذوق عشق او پدید

بود هر لشکرکش و هر لشکری

ملک همی‌شد و آن روشنائی اندر پیش

و گرش بخت یارمند بود

بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو

دانش ذات جز بدو نتوان

مهتران هفت کشور کهتران صاحبند

چار در شهر روز می خوردن

هر دو چون هستند با هم بازجوی

ز آن جمال عقل، نورانی شود

آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه

آب چشم غلام خویش مبر

سرها بسان ژاله فرو ریزد از هوا

عشق روی و ز نخ نمیگویم

ای ستوده خوی ستوده سخن

ز صفش نام بده چتر و علم

ور نگویم قصه‌ی خود آشکار

به سوی خانه بردش خرم و شاد

این سخن با قضا برابر گشت

تو نه از بهر خوردن آمده‌ای

به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه

جز ریاضت مکن دگر پیشه

ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد

چرخ چون دور کرد و شد شیدا

با در منه شهر را برخاستی

ابناء دهری عبیده و کذا

دشمنان را چو کمان خواهد میر

نه که هر زن دغا و لاده بود

حمله‌ی شیر افکنان کوه درآرد ز جای

فکانما کماء الحار بعینه

هنگام خزانست و خزان را به رز اندر

تا کی این سنقر و ایاز رهی؟

هرک دل در زلف آن دلدار بست

فالعجمیون کلما افتقروا

همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر

سود دیدم، سفر به آن کردم

دامن ز صحبت من بیچاره در مکش

قالوا تضحک قلت اضحک منکم

شاگرد آن شهی که به جنگ اندر

تو نبودی پدیدت آوردند

نامرادی خار بسیارم نهاد

فلا غروان یروی بما انا حکته

وقت آن کو گهر پدید کند

رنج استاد و جور باب کشد

بیرقش شیر اژدها پیکر

چو هومان ورا دید با یال و کفت

کارها کن چنانکه کرد همی

گر به حکمت رسی سوار شوی

چون الست عشق بشنیدی به جان

فریدون گردست گویی بجای

دیدی او را بدین گران رتبت

چو ز دانش خلاصه آن باشد

سعدی تو نه مرد وصل اویی

بدو گیو گفت این سخن خودمگوی

دشمن او ازو به جان نرهد

روح و چندین فرشته در کارند

سالها در ناله و در درد بود

ترا مهر سودابه و بدخوی

بر دوستداران دولت خویش

سر ایمان، که پیچ در پیچست

شکر ایزد را که درباری نیم

بزد نیزه‌ی او به دو نیم کرد

شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی

نه بپرورد مریم از پاکی

آخر او را چون حضوری می‌رسد

به گرسیوز از خشم پاسخ نداد

حدیث قصه آن بحر خوشدلی‌ها گو

غضب و شهوت از میان بردار

هستم از بحر حقیقت درفشان

بدو گفت برخوردی از رنج خویش

و اعتقنا به خمر من هموم

تا نگردد درون و بیرون راست

گم شود، زیرا که پیدا آید او

ز سهراب رستم زبان برگشاد

چون دامن در پیش دوانید

عرش کم در بزرگواری تو

شد چنان مستغرق عشق پسر

از ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ

داده از اجتماع و استقبال

چون بسی آواز طاس آید به گوش

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا

چون ترا از تویی کند فانی

لیک تو چون محرم آن نیستی

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

جمع می‌دیدند حیران آمده

به تکبر مریز بر کس زهر

برو بر شمردند یکسر سخن

گر چه در فضل بودشان پیشی

گهی گنج بودی گهی ساز بزم

همه را برزگر جواب دهد

به رای و به اندیشه‌ی نابکار

مسجد از خانه ساز و طاعت کن

به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب

چیست این نامه و فغان در شهر؟

دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

حالت رسیدگان غمت را گرفت شور

زده پیش او پیل پیکر درفش

چون پیش قفس رسی بدانی :

نهادند بر نامه بر مهر شاه

شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه

چو رستم برانسان پری چهره دید

از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار

همی نام جستی میان دو صف

رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالم‌گیر شد

همی تاخت تا مرز توران رسید

رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب

بنه برنهاد و سراندر کشید

ای سالک صراط سوی، راست کار باش

دو هفته نبودی ورا سال بیش

اگر عالم ندارد خود وجودی

برآتش نهادند و برخاست غو

کلام حق همی ناطق بدین است

چو بشنید سهراب برجست زود

تو از خود روز و شب اندر گمانی

برفتند هر دو به شادی به هم

ز هر یک نقطه زین دور مسلسل

چو فرزند باید که داری به ناز

برو بزدای روی تخته‌ی دل

بدو گفت رستم که‌ای نامجوی

ببین اکنون که کور و کر شبان شد

وزین روی رستم سپه برکشید

وصال اولین عین فراق است

همی جانش از رفتن من بخست

و یا چون موسی عمران در این راه

که این آشتی جستن از بهر چیست

یکی از بوی دردش ناقل آمد

یکی داستانست پر آب چشم

گهی از خوی خود در گلخنم من

اگر من شوم کشته دیگر بود

یکی را علم ظاهر بود حاصل

به گودرز گفتند کاین کار تست

به ما افعال را نسبت مجازی است

نمی‌دانم به هر حالی که هستی

هرانکس که بد شاه را نیکخواه

هم‌چو چغدی شد به ویرانه‌ی مجاز

چون نگیری شاه غرب و شرق را

چیست این شور و فتنه در بازار؟

بفرمود تا لشکرش ساز کرد

نامصور سر کند وقت تلاق

تا نگردی هم‌چو من سخره‌ی مقال

همان بهتر که خود را می‌ندانی

نهنگان برآرد ز دریای نیل

کز آب بحر مورچه‌ای تر کند دهان

ای دل اختروار آرامی مجو

شورابه‌ی دو دیده‌ی یک یک برین گواست

ز گیتی برافرازم آواز خویش

تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان

شد دلیل عشق‌بازی با بهار

که باطل دیدن از ضعف یقین است

هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد

عکس غیرست آن صدا ای معتمد

زان سر دیگر تو پا بر عقده زن

کان مرغ بجاست، یا پریده؟

همی خوار گیری ز نیرو روان

که در افتادم به جلاد و عوان

هیچ کس از خود نترسد ای حزین

خیالی گشت هر گفت و شنودی

نبد در زمانه کس از من به رنج

کز انهار نوالش بحر در زنهار می‌آید

سر بر آوردستت ای موسی ز جیب

زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود

به تن بر همه جامه کردند چاک

که با موزه درون رفتی به گلزار؟

وان شه بی‌مثل را ضدی نبود

هزاران شکل می‌گردد مشکل

بکشتم دلیر خردمند را

بی ملولی بارها خوش گفته تو

مهره را از مار پیرایه دهد

تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

اندک اندک خاک چه را می‌تراش

در گشاد و برد تا صدر سرا

که تا سازد ملک پیش تو منزل

پر از شرم رخ دل پر از آب خون

ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد

گر ترا عقلیست آن نکته بس است

کان رفت در بهشت که در خط استواست

به بازوی آن کودک شیرخوار

از آن هر یکی شغل یک پادشایی

تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز

مر آن دیگر ز «عند الله باق» است

به نزدیک فرخ پشوتن رسید

صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای

چشم خواهد بست از مظلومیم

بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی

خردمند و شیران و جنگاوران

لیس الا شح نفس قسمه

گر بگویم گم کنی تو پای و دست

علوم دین همه بر آسمان شد

ز رستم زدندی همی داستان

به سده بوسی آن نیر سپهر سداد

هین که تا کس نشنود رستی خمش

عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری

همه خاک را سوی دستان کشید

گر چه از راه نام هموارند

لاجرم هر روز باشد بیشتر

برو تا بشنوی «انی انا الله»

از ایران هرانکس که بد نامدار

نایبم را زودتر با این همه

آنچنان که رای تو بیند سزا

از تو یک امتی تمام بود

ز مادر بزادم بدین انجمن

در رسد شومی اشکستن درو

هم‌زبان و یار داود ملیک

گهی از روی او در گلشنم من

فرستیم یک نامه نزدیک شاه

سایه به چرخ افکند پایه‌ی کوه گران

بود صایم روز آن ممن مگر

خواجگی؟ منصب غلامانت

بدو ماند این لشکر و تاج و تخت

روان گشت بازار بازارگانی

پس نبخشد تاج و تخت مستند

یکی از نیم جرعه عاقل آمد

همان عهد او گشت چون باد دشت

نفس زشت کفرناک پر سفه

جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت

مرهم سینه‌های ریش بساز

سر هوشمندان برآرد ز جای

زانک شد حاکی جمله نقشها

آنچ پنهانست یا رب زینهار

نشانی داد از خشکی ساحل

بران نامدار آفرین خواندند

آمد به نفس کامل خود بر سر جدال

کار ناید قلیه‌ی دیوانه جوش

خاصه در دولت چنین عصری

که سیمرغ را یار خوانم برین

دام قرطاس دارد و انقاس

آن نوی بی ضد و بی ند و عدد

نسب خود در حقیقت لهو و بازی است

جوانی که بد نام او مهرنوش

یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری

گفت این هست از وثاق بیوه‌ای

ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟

کجا گرد کردم به سال دراز

دولت او را می‌زند طال بقا

پوست بنده‌ی مغز نغزش دایماست

خلاف نفس کافر کن که رستی

که خواریم و ناشادگر دست رس

تو گنج عالم ویران یگانه ایران

وآن کرامت چون کلیمت از کجا

وز حریفان ما حریفی نیست

سر لشکرش زان سخن گشته شد

گفتی اندر دل من ساخته‌اند آتشگاه

کرده او را ناعش ابن اللبون

بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!

که پیکار ما گشت با درد جفت

ساحران را وصل داد او در برش

شاه را تا خود چه آید از نکال

خیز و خالیش کن که این کاریست

درخشان شود جان تاریک من

عرضه کرده بود پیش شیخ حق

ذکر را خورشید این افسرده ساز

نفس ار خام زد خموشش کن

بران سان یکی نامدار انجمن

رفعت پایه‌ی قدرش بنمائی به حسود

در میان جان ترا جا می‌کنند

تا شود تن چو جان و جان چون تن

وگر کشته خسته به ژوپین و تیر

چنانکه‌ت بگفته‌است بسیار خوار

سبز می‌گردد زمین تن بدان

آخرالامر همه نقص‌پذیر

جهاندار و بیدار و روشن‌روان

پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا

بی گمان بر صورت گرگان کنند

هم ز تاثیر این مزاجاتند

تهی ماندی از من ای نیک‌بخت

او نهان و آشکارا بخششش

و آن کمین‌گاه عمارض را نبست

از زر دریوزه، گدایان شهر

به دانش ببندد گزند مرا

چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی

بود در تاویل نقصان عقول

به سر دشمنان نشاید برد

هشیوار و با سنگ و بسیاردان

فرزند فضلست آن چراغ زمن

کو دهد صلح و نماند جور ما

نظری هم بدین غریب انداز

به پای اندر آن گلشن زرنگار

تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات

گفتن بیهوده کی توانستمی

اجابت کردم و گفتم: به دیده

ببر زد به فرمان او دست راست

صاحب گاو از چه معذورست و دول

آب حیوان روح پاک محسنست

جستجوی دلیل ناچارست

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی

مادر او را که داند تا کی کرد

هم به جایی رسی، چه میدانی؟

زبان را به پیمان گروگان کنید

کز خلد نهاد پای بر در

عیب او صدق و ذکا و همدمی

ناله را رفتمی ز دنباله

به آب فرات اندر انداختم

جز هوای تو هوایی کی گذاشت

کوه کی مر باد را وزنی نهد

ندرخشد سنان و خنجر قهر

ازان کرده بسیار غم خورده بود

آفرینها بر چنین شیر فرید

دایما بازار او با رونقست

بود گرد آمده رشحی از آن چاه

کسی را نفرمود کو را بخوان

نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب

بر فشاندن گیرد ایام بهار

ترک حظ و نصیب خویش کند

من ایدون گمانم که اسکندری

کار تو چو کردار تو به دو جهان

تو که در حسی سبب را گوش دار

خامه‌ی نسیان به جهان درکشم

کنون بر چه رانیم یکسر سخن

بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا

زانک ایشان را دو چشم روشنیست

تا در آزارش افتی از آزرم

وزین نرم گفتن مرا کاهش است

روز و شب چفسیده او بر اجتهاد

او همی‌گوید ز من بی آگهند

جز ره کدخدا به خانه مده

تو گفتی خرد پروریدش به مهر

بسی مدد به قوام چهار ارکان داد

سر فرازانند زان سوی جهان

تا به کیخسروی براری نام

بپیچد دلش کور گردد گمان

گنج رسول خاطر او بود و فکرتش

آن هم از دستان آن نفسست هم

چو غنچه خوردن خون را میان بست

که از راستی دل نشویم همی

ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

تا کشاند آن خیالت در وبال

چه کنی گر نه مبتلا باشی؟

چنانم چو با باده و میگسار

کارد و استره نشاید هیچ داد

بخت و روزی آن بدست از ابتدا

بلکه زین چاه بر زبر نشود

چو آزار گیری ز ما جان تراست

از بس که دارد از نظر مردم اجتناب

می‌زند بر آسمان سبزفام

بی‌جواب و سال و منت و لاف

من اینجا فتاده چنین نابکار

تا فرود آید از هوا باران

هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو

قبله‌ی توحید یک‌اندیشگان!

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

نه آن آهو که از مردم نفور است

تا قضا را باز گرداند ز در

مرغ ده سنگ خود شکار کند

که دینار یابم من از شهریار

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

کی بود طاووس اندر چاه تنگ

پرس پرسان دیار ریا را

همی گفت کای دادگر یک خدای

نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار

چند بنمودند و او آن را ندید

خانه را بر زنان حصار مکن

بران آفرین مهربانی فزود

بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

این عسس را دید و در خانه نشد

چشم بر کار خود بیندازد

به رویت که آورد زین سان گزند

خرابم کن و گنج حکمت ببین

تو نمی‌بینی که کوری ای نژند

بختم آشفته شد، زیان کردم

همان خواهرانت ببرده اسیر

رفت در سودای ایشان دهر تو

این غبار از پیش بنشانم بوقت

شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،

که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ

از من چسان گذشت و به دشمن چسان رسید

آن گرفتن را نشان می‌جوید او

تا بیاری سبو ز آب درست

همی کوه را دل برآمد ز جای

عطای تو اندر هزار انجمن

دید آدم را حقیر او از خری

بنگر حال زار مسکینان!»

میان بتان چون درخشان نگین

این ساز و این خزینه و این لشکر گران

گرچه بر اخوان عبث بد زایده

کعبه دیدی، گذر به دیر مکن

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

در حجاب غیب آمد عرضه‌دار

هرچه مولودست او زین سوی جوست

هر چه مذموم، از آن امانم ده!

بپرسیدش و گفت بهمن شنود

زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر

کیست مرده بی خبر از جان شیخ

جو بکاری، عدس نیارد بار

به آرام تاج کیی بر نهاد

دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز

رسته این هر پنج از اصلی بلند

گاه در رفتار با کبک دری

به دریای مصر اندرون شست اوست

که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

که کشیدش سوی ده لابه‌کنان

لایق خلوت و حضور شود

ترا دل ز آهن نه تاریکتر

کی ترا با باد دل خشمی نمود

پنبه را از ریش شهوت بر کنی

غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید

تو پای اندر آور به رخش بلند

فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان

تا نمایم کین نقوشست آن نفوس

به قصور بضاعتش منگر

نه اندیشم از کژی و کاستی

جز آن نام نامی دگر گسترانی

در منی او کنی دفن منی

ز سودای عزیز مصر زاری‌ش

تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس

در عشق آویز، که علم آن است

آن ندا می‌دان که از بالا رسید

در پناهش نشست باید کرد

مرا اندرین رای فرخ نهید

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

که شود با دوست غیری همنشین

یافته در قعده‌ی طاعت قرار

از آزار سستی ندارد تنم

ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا

اندر آب زندگی آغشتیی

وانکه کشتی کند به علم توان

نگویی نیابی ز من کام خویش

قول قول کردگار اکبر است

از سر جلدی نلافم هیچ فن

تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر

که بدانی من کیم در یوم دین

که چون بره، این گرگ میپرورانی

چون ستانی باز یابی تبصرت

سازگاریست کار مردم اهل

کرد معروفش بدین آفات حلق

زانک سوی رنگ و بو دارد رکون

بر حقوق حق ندارد کس سبق

سایه بر جرم کس نیندازی

گوش آن سنگین دلانش کم شنید

که بهتر از همه داند قواعد ارشاد

بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

اندرین حالتش ولد خوانند

تا لدن علم لدنی می‌برد

کاندر نبردگاه برآمد غبار او

جان امت در درون سجده کند

به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

ناطقی گردد مشرح با رسوخ

نیکی است که پاینده در جهانست

دایگان را دایه لطف عام او

چون به آتش رسد خروش کند

جو فطام خویش از قوت القلوب

عشر امثالت دهد یا هفت‌صد

گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ

کوش تا بر فلک کند پرواز

او نه از عرش است او آفاقیست

ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان

حکمتی نی فیض نور ذوالجلال

بوی صدق از تو برنخواهد خاست

چون خران چشم‌بسته در خراس

به زیر سر نعمتش در بلاست

من بگیرم کفش چون بنده‌ی کهین

جان به شکرانه در میان آرند

زین شکاف در که هست آن مختفی

مسکنم، ویرانه‌ی این گبر پیر

نی به قلب از قلب باشد روزنه

دیدن صورتش به کار نبود

بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج

با ایاز امکان هیچ انکار نی

چون نمی‌ترسی که تو باشی همان

زند از کلک خطا نقش بر آب

گر بخسپد بر گشاید صد بصر

کلک ما زد سکه‌ی مجری به نقد مدح شاه

عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را

خوی او لطف خلق بار دهد

دین چنین دزدد هم احمق از شما

ازیرا که تو آدمی را نمانی

تا باکنون پاس من می‌داشتی

رهاند از بند زر آن سیمبر را

سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود

لیک، تو باشی ز حفظ آن گران

رو بر یاری بگیر آمیز او

بر سه دندان شین شیطان خشم

تا که رحمن علم‌القرآن بود

من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من

ذکر تو آلوده‌ی تشبیه و چون

که طلب کن ز علم و دانش بهر

گوشه‌ی افسار او گیرند و کش

پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل

که بگیرد هم‌چو جلادی گلوت

بغض ایشان به خاکت اندازد

سخت در گل ماندش پای و گلیم

گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

وز سر پرده‌دری در گذرند

چون ز صنعم یاد کردی ای عجب

تن ز تو هرچند ستاند گداست

زین کنیزک سخت تلخی می‌برد

هر نگه کردنی و بازاری

این نمی‌بینیم ما کاندر گویم

مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

کز شکار مرغ یابید او طعام

ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید

فرق تو بر چار راه مجمعست

گذر از گردش این گنبد گردان دارد

کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم

چون شود با همای هم‌کاسه؟

عقل کل کی گام بی ایقان نهد

در سرای مخالفان شیون

که تواند کردت آنجا نهبه‌ای

گرفت از گریه مه را در ستاره

در میان جان فتادش زان ندا

عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر

با جزا و عدل حق کن آشتی

گوش دارم، که مستمندم و پیر

بر کند جان را ز می وز ساقیان

ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم

کی اکتم من معی ممن اغار

پس تو پنداشتی که بربازیست؟

که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد

اینست این که نام تو سلطان نامدار

روز دیگر رفت نزدیک غلام

ده سلمان و باغ بوذر کو؟

گر یکی کرت ز ما چربید دیو

از پی خر گزافه اسپ متاز

صوفیان بدنام هم زین صوفیان

این نور آیین در درج سخن است

ز اتفاق منکری اشقیا

سنگ استنجا به شیطان می‌دهی

این چنین بی‌هوش افتادی و پست

نکنی سر مملکت را فاش

نقش بت باشد ولی آگاه نه

کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم

آن به امر و حکمت صانع شود

نبری ره به سر منطق طیر

می‌نیاید با همه پیروزیش

می‌کنی مغز معانی ز سخن استمزاج

کون دریده هم‌چو دلق تونیان

قد و ریشی دراز و بیشرمی

جانش خوگر بود با لطف و وفاش

دریای خون لقب شود و کوه استخوان

حسن سلطان را رخش آیینه‌ای

به رنگ دلپذیر و نقش زیبا

کارهای بسته را هم ساز کرد

هر بهاری ز پی خزانی داشت

ورنه خس را با اخص چه نسبتست

قاصد او یکی پیاده بسست

او چرا حیران شدست و ماردوست

بپوشیدیش از دار و ز دیار

غرق بازی گشته ما چون طفل خرد

لبش رسم شکر گفتاری آورد

بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف

دست آردم به جیب دلم را طپان کند

خوف و اومید بهی در کر و فر

کام خویش از عروس جان بردار

بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر

خویش زد بر آتش آن شمع زود

سایه‌ی آن برد از تن تابش

بعد از آن او خوشه و چالاک شد

نام کردن، نان و حلوا، سر به سر

خانه‌ی عاشق چنین اولیترست

به جوانان و امردان ناظر؟

آن انا مکشوف شد بعد از فنا

فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر

از غم و از خجلت این ماجرا

دواجو شد ز دانایان درگاه

تا به حشر افزون کنی تصدیق را

که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار

آن نظاره گول گردیدن بود

نام بر دار و ارجمند بود

می‌پرند از عشق آن ایوان و بام

همی‌روم که کنم خلق را ازین آگاه

بزم جان افتاد و خاکش کیمیا

دلی از آتشت در تاب مانده

شومی آمیزش اجزای خاک

روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست

هم‌چو شیران خویشتن را واکشد

شب خرابی و جنگ و قی کردن

یک نشد با جان که عضو مرده بود

که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار

داد می‌بینی و داور ای غوی

حاضر آن جشن از هر کشوری

ملکی که درو کلک همایونت وزیرست

کزین به نیست در عالم خریدار

بهشتی کس نبودی جز حجازی

محضر بد به نام خویش مبر

هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست

خواهی تو عمر باش و خواهی عمار

وی ایزد بسته با تو پیمان

که اندیشیم قتل بیگناهی

رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار

بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

سرای و ضیاع و عقار علی

در کفش کام دیده تیغ و قلم

به چنان بار نامها مغرور

زبان حال گشا و خموش باش ای یار

بر تو ویران کند ده و آثار

مرا باید کند اول خبردار

که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر

شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام

وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

شد زمین روشن و زمان پیدا

گفت تو کرده قاعده‌ی نیستی خراب

آنچه تو خواهی دید از خویشتن

به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن

ولی بود آن بر او باران اندوه

وز مغز محاربان حارب

که چو پرگار بیک خط مدور گردد

سوی زر جعفریم بنگری

شیر نر نیست، شیر ماده بود

چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست

که بحر قدرت او را پدید نیست کنار

شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل

تا شود بی کدورت اندیشه

پر ولوله‌ی زینهار باشد

مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری

یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

روح حق در مشیمه‌ی خاکی؟

فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات

در این جای سپنجی تا کی و چند؟

آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار

وان به تقلید و گفتگو نتوان

دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست

دام زمانه بود که نام و نشان نداشت

شاهان همه روبه و تو ضرغامی

نان نبیند به چشم و آب کشد

عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب

خدمت هر کس بقدر او کنم

زین همه در دو داغ و رنج و گداز

زلیخا شد ز بند محنت آزاد

بجهد از خساست کشور

آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک

نشاید نیز کردن پای مالی

پس به گفت و شنیدت آوردند

مقدر کی بود هرگز مقدر

که یکی لا و هزارش نعم است

نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار

پادشاه ملک انسانی شود

تیز در ریش و کیر در کون باد

سخنی گوی که گویند سخندانی

رهی و بنده بد هر بی‌فساری

کز پی کار کردن آمده‌ای

بتافت تیر درافشان و زهره‌ی ازهر

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن

لم یغن عنهم ولاء بغداد

در جمادات چون اثر دارد

طبع مورخ از مدد خامه بیان

که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی

که پس از مرگ پیش جان باشد

کاثر خصمی تو خوار گرفت

مردم را میر و کاردار کند؟

تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار

هذا جواب خائف الاعداء

که ز جمع رسل عزیرترست

بر چه ملت طاعت بی‌چون کند

غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای

حکما را سپاسدار شوی

آمد شد تایید ترا پی سپر آمد

ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان

ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان

بنات فکری اماء بغداد

که اینجا از من این خیر الخصالست

که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا

چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟

گر نه تصدیق دل بود هیچست

به احترام تو رخشنده گشت اختر جود

در این پیشه کس ناید او را برابر

ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن

اضحی بساطا خامد الاجزاء

بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار

چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟

تو به خوابی و جمله بیدارند

گشتم غریق منت اقران روزگار

سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران

لاجی علاء الدین قرم سمیدع

که همه ساحت بستان گل بادام گرفت

ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی

با ناله و با درد و رنج و آهی

برهان خویش را، که باز رهی

شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر

تن و اسباب و عمر و سو زیانت

تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش

ز سر برگرفت افسر خسروی

کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

رانده مگر در شب تاریستی

چون ببینند مردم انعامش

از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

تا عمل نیست، علم بی اثر است

بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

حکم بدرابیلک گردون گذارت

نظم من است خال رخ لل خوشاب

یابیش درست همچو دیواری

برساند به نشائت ثانی

با همه رایهات حق ضم باد

که گردن ملکان زیر وام او زیبد

بر ذروه‌ی عرش و فلک و ذره به در بر

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

هزاران در و مروارید و گوهر

خشت کتبش بر هم چینی؟

مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری

و آن او ابر و آفتاب دهد

جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست

گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان

او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم

هر آنکس که در راه تنها بدید

هرچه در ضمن لوح مسطورست

وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل

بر کس نرود ز خلق، سلطانی

مهر و مه کون را تغیر حال

نرگسش همچو عاشقان بیدار

کار حکیمان و زه انبیاست

ز آتش باده آب روی مبر

ز بالا و برزش همی کرد یاد

زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار

مستوجب است تلخی صفرا را

خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟

با تو از برف و یخ نیمگویم

اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار

فوطه‌ی درویش بگرفت و شتافت

ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال

ابا شاه روی اندر آرم بروی

دل غمناک بود و جان رنجور

چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر

چرا چشم داری عطا زو حطامی؟

فرش در موکب عماری تو

زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست

بسانید ز ایمان اسد

ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن

که من تاختم پیش نخچیرجوی

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

کان الهی است، عجب کانی

گر امام دهی شوی، یا شهر

زانکه در اوقاف احکام مبد می‌رود

کاشکی می‌آمدی زین پیشتر

لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر

به فر و به چهر و به دست و به پای

از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد

شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید

ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

شعرا را به همت از بیشی

خار عقرب چو گل میزانست

چون بردمیراث‌خوار این‌زند و پند؟

بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن

ز سهراب چندی سخن کرد یاد

چو خلق عدم علت انتقامت

می‌توان بردن به سر در کنج غار

دلت شاد است و داری کاروباری

نان ده و خانه پر جماعت کن

در او قبله‌ی ارکان بلادست و دیار

خون من، ایام را بر گردن است

ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر

که بخت از بدیها چه افگند بن

هم رکاب اجل گران باشد

و گر مغزم از کاسه‌ی سر برآری

امروز یکی کهن حنائی

پری چهره برداشت از رخ قصب

که خصم را به سزا خنده‌ی تو گریاند

به راوی من کو مدح خوان احرار است

می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر

فروماند هومان ازو در شگفت

گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز

بیکی نان جوین سیر شود اشکم

خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

همه سال شادان دل از گنج خویش

ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب

کم نمیگردد ز خوردن، نان ما

هزار لشکر و از دولتت یکی دوران

هیون پر برآورد و ببرید راه

که تن باد پای خوش رفتار

گره ابروی کمان باشد

دی شد و تو منتظر بهمنی

کجا بازگردد بد روزگار

بر سرت آسمان را گذرست

مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

کز خلد نهاد پای بر در

ز هر سو بیورد آوردنی

ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر

این عادت مرغان لاشخوار است

کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی

ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر

مرا بفراشت دست حی داور

در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر

همه خسته و گشته دیر آمدند

درشد و چون دست یافت پای برادر شکست

گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام

پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

ز هر دانشی نزد او بهره دید

در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد

خدمت ری هندی و رائی فرست

شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار

به در بر سواران زرینه کفش

بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر

هنر و علم بدست تو چو افزاری چند

بی‌کار که گوئی یکی جوالی

شکسته بدست تو گردد درست

معاینه نه خبر زنده می‌کند به صریر

نرخ، آنگه پرس از بازارگان

به درگه صمدی عاجزند جمله عیال

چو دیدی مرا بسته در پیش خویش

توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید

برای کشتن او صد دلیل و برهان است

با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی

همی گفت زار ای جهاندار نو

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر

بران راه بی‌راه شد ناپدید

دگر هرچه موجود شد فرع تست

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

قدح وابقی و قلیه‌ی هارونی

بیامد بر ژنده برسان دود

کز این نحس ظالم برآید دمار

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

جز چو پیغمبران نذیر مباش

ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز

چو مشک است کم قیمت اندر ختن

بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد

یک تن از مردم سالار هزارستی؟

هوا شد ز تیغ یلان ناپدید

مبادا که دیگر کند رشته سر

که دمیش از صبا فرستادی

دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر

یکی مهره بر بازوی من ببست

بناکام دشمن بر او دست یافت

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی

نگه کن که تریاک این زهر چیست

اگر خاک وی اندر دیده مالی

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ

دل نازک از رستم آید بخشم

سبق بردی از پادشاهان پیش

شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم

جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی

سخن یاد کردند بر بیش و کم

وزان جا طریق یمن بر گرفت

سر به سر باش و همی باش به مقدارش

چون به هنگام مهر میخ درم

کنون نام جاویدت آمد به کف

نشاندش زبردست دستور خویش

نخل پر میوه وناچیز بود عرعر

چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی

بزرگان نهاده بزرگی ز سر

گفت من دیدم که شکر بر نداشت

باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن

سر تاجور باشد افسر بود

چو درویش مخلص برآور خروش

گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین

چو بازی شکاری و آز شکاری

مغل را چشم و بینی خود نه بینی

بجز من نشد پیش او کینه خواه

در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار

در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم

حرص کم از طاعت بسیار به

بکام دل خسرو افراسیاب

ابر تیره است، بیندیش ز بارانش

تو به رسن‌های خلق متصلی؟

به تختش چار عمده چار یارش

یکی داستان امشبم بازگونی

پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن

برق شده بر سر او تیغ کوه

پیاده شدند آن سواران نیو

کمین بارگه کبریا شه اکبر

وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

ازو ناچار بستان بهره‌ی خویش

به نزدیک آن بر شده باره رفت

زیرا که شتر مست و برو مار مهار است

تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»

نه در ظل حمایت پایه جستم

بزرگان کابل همه بیش و کم

طائر عمر چو از دام تو شد پران

تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی

نهان شد ماه در شبگون عماری

هرانکس که با او میان را ببست

پنبه‌ی خود را در این آتش مسوز

پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون

مرا چون حلقه‌ی انگشترین است

که سالار اویست و جوینده راه

سایه‌ی پروسعت از مرغ بلند آشیان

شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

ولیکن شد از من که قطبم تمام!

ز مشک سیه تا بدنبال اوی

بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم

بر ستانه‌ی تو رستم دستان

خلف در پیش، همچون موج دریا

که اینست آیین شاهان دین

هیچکس مرکب رهوار نداشت

زی مرد خرد ز راستانی

چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟

بدان دین نباشد خرد رهنمای

دعوت تو جز بداندیشی نبود

عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش

غرقه نگردد چو سواران آب

بران نامور پیشگاه آمدند

واندرین بستان پدید آید بهار بی‌خزان

چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟

بهم گه طاق و گاهی جفت بازند

دگرگون نماید به جوینده چهر

بر پشت سعید از نمد قبا نیست

از برای امن ما یارب تو دارش در امان

چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!

زمین شد به کردار دریای نیل

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

گرچه ز مشک و عنبر معجونی

که جوید سر بلندی با چناری؟

ز بی دانشی کار یکباره کرد

هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

چه درافشانده ز دریای فطن

که پیوندم پلاسی را به دیبا

نگه دار هم زین نشان راه من

درنده‌ی جگر صد هزار ثعبان است

چشم‌سیر و مثرست و پاک‌جیب

نه باد گرم بر رویش وزیده

ورا شاخ چون رزمگاه پشن

دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد

همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین

دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت

یکی نامه بنوشت نزد گراز

ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان

که مریشان راست دولت در قفا

ز پرده روی بنمود آفتابش

تین چند با او ز برنا و پیر

گشوده پر برای سایبانی

دود بی‌علمی ز خانه‌ی مغز بی علمان برآر

که زنجیر زر اندر پای داری

کجا آن دل و رای و روشن روان

کش خرد می‌خواند دایم طوطی شکر کلام

جست و جوی اهل دل بگذاشتی

سبک تدبیر کار خضر خان ساخت

چه در خانه‌ی گوهر آگین من

گر دگری را شرف به آل و تبار است

چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن

فتد ار بعد عمری کار زاری

به زر اندرون رشته‌ها تافته

آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب

که همه میلش سوی جنس خودست

نموده صد دقیقه پخته هر دست

ابا یاره و گوهر نابسود

که توانگر ز تهیدست برید

لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

داد بسی زاد نو از پند خویش

زمین را ببخشیم با شهریار

جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا

سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار

گشته خورشید میان شفق و شام نهان

جوان و دلیر جهانجوی را

کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است

همی برند به مقراض اعتراض پرم

که من زان آشنائی زنده گردم

پر از درد با ناله و با خروش

که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم

آن سبب بهر حجابست و غطا

که بی مهری کند تا می‌توان کرد

سرشکش ز مژگان برخ برچکید

هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست

و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار

وامد و شد را ازمیان راه بست

شب تیره و روز تازان به راه

بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن

گور را و چاه را میدان کنم

هم آن نازک تنان ما هوش کرد

سخنها همی‌گفت چندان به راز

چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید

سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات

به شام بی چراغ تنگ حالان

چو درویش پیوسته بد بیش داد

بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره‌سان

عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان

زیرا که پاک نیست دل و دامنش

بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

توشه‌ی این راه در بار تو نیست

چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری

شاخ تو برآرد سر از ثریا

پسر گر نبود ایچ دختر به دست

مردت خوانم، گر آیی اکنون

بند طبعی که ز دین تاریک شد

ازو یابند چون تار هزاره

چو باد دمان تا لب جویبار

در پرده شد آواز خوش پرده‌در من

بی زبان کس سخنور تو

به آن عشرت فزایی عالمی نیست

همیشه ز تو دور دست بدی

که گر بخت نیکم بود دستگیر

صحن پر کرمی کند در انجمن

وز جفاهای او منال و ملنگ

بیامد یکی مرد تشتی بدست

ز دنبالم آهسته آید همی

جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی

دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری

چو از نیکوی روی بر تافتی

همی رزم را با آرزو خواستی

می‌درانند از غضب اعضای تو

گهی بدر چون است و گاهی هلال؟

بتابند باریک تابی رسن

از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست

از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی

از اثر معنی دلخواه رست

تنش رابدان کینه در خون کشد

در خط شده خط استوا را

آن طرف که از نما تا روح عین

ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول

نیاسایم و نیست با من خرد

گر متاعی خوبتر داری بیار

شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه

فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد

نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کو ببیند جای را ناجای را

چرا من و تو بدین کارها گران‌باریم؟

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی

در آتش و در آب قراری و وقاری

ز دلتنگی بود با خویش در جنگ

جهاندیده و چیز خوانندگان

گزیتی به آذر پرستان دهید

ای قناعت کرده از ایمان به قول

خود برای خویش دینی مافرین

نخستین بکین پدر تاختم

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو

داده خرد و عشق تو خریده

که کوه اندر فتادی زو به گردن

گه رای جستن براو شدند

گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را

هر صباح از فقر مطلق گیر درس

حصن دین را راستی شد کوتوال

سرشکش ز مژگان به رخ برچکید

جان تو بدبخت خاک مسنون شد

شمس نقصان شود از بهر چه گویم قمری

غبار راه او از چهره رفتند

شاخ جان در برگ‌ریزست و خزان

درختی گشن بود بسیار شاخ

بر همه شعر خواندن آسان کرد

نیایند با تو نه خانه نه مانه

چون سوی موسی کشانیدی تو رخت

جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

که مکافات آن نباشد این

همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها

جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر

وز شغل زمانه دست شسته

مقیم روی چهارم گهر نینداید

با قیصر و خاقان امیر دیلم

زانک نشو او ز شهوت وز هواست

از هستی مجازی خود شو به کل فنا

جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی

به بردش پاک چرک از جرم خاکی

پس جواب احمقان آمد سکوت

به تگ همچو آهو به تن همچو پیل

ژاژ خایی و ریش جنبانی

با کوشش مور گر بزی‌ی راسو

مادرا ما را تو گیر اندر کنار

تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند

نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای

هر گه که در آن آب چکد قطره‌ی امطار

زهر مار و کاهش جان می‌خوری

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی

خرماست بار بنده کنون بر چنار من

نشنوی از غیر چنگ و ناخروش

ازیرا که در آستی مار دارد

مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا

چو مجنون دام و دد گردید رامش

پر حدث دیوانه شد از اضطراب

گو نامبردار خیره بماند

ابر را در نثار خواهد کرد

هرگز ناید ز عمرو کار فریغون

عاشق آمد بر تو او می‌داندت

رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار

هر دو گون شیطان بر آید شادمان

سلیح زریر آن گزیده سوار

از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد

ایزد دادار بود ضامنم

با کسی جفتست کو را دوست کرد

ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا

بر سر خود فسار خواهد کرد

ز فکر کار او شد فارغ‌البال

انصاف بده چنان ندارد

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

خر او را مساز پشما گند

هرگز نرود زی نماز ده گام

چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند

در تو فرسوده، فهم این فن نیست

بسته‌ی احسان و عدلش جمله‌ی انسان بماند

جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن

آن مادران و آن پدران قدیم ما

در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را

طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست

صحبت نادان صد ره بتر از زندان

رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست

چرا مر تو را میل زی چاکری است

پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را

چنین تا آن مقام عشرت افزا

مرا هم ز تایید رسم و قضاست

مزن دشنه را بستگان زبون

گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود

ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان

همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد

صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار

در میان حرفها بازار من گردد روا

برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی

صافیست نظم من به همه وقت چون هوا

نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را

گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب

سائل شاهند خلق و سائل عامل

طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند

حقیقتش نشناسی به حجت و برهان

سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند

مکن باور که شمع بی‌فروغست

که وی از حجت و نام تو هراسان نشود

برون کرده باشم سر از کهتری

تا چو نحل آرزوی شاه کند

گرچه بخواند به نوید و خرام

یا برون از حلقه‌ی نظاره چون طفلان دوتا

منه پای از گلیم خویش بیرون

جز مرد گزاف زندگانی

از خاک به زیر گنبد خضرا؟

چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا

رجم چنان صد هزار دیو لعین را

مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست

ازیرا حریصی چنین بر ستم

کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست

کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

زهی ز سایه‌ی تیغت مظفر آتش و آب

ز هستی مدعا غیر از علی چیست

ایشان که اند گر به نگاران گلخنند

به عالمی بردت کاندرو بود فردا

صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

کس نیست جز آل او دهاقین

خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار

فراتر ز دل، جایگه سازدت

به سیه مسطر و شکل رقمست

میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟

و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا

در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب

نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها

چندین به جفا و کارزارم؟

به ملک دگر پا مکن در رکاب

زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است

قطعه‌یی گفته‌ام که دیوانیست

گرفته زنده در تابوت منزل

ز یوسف کرد اول پرسش آغاز

به پیش پدر باز شد و ایستاد

بدل خسته به تن رنجورم از تو

کانجا باشند کهان و مهان؟

به طعن عشق عبرانی غلامم؟

به از یک لحظه روی مهر دیدن

امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر

نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند

از یکدیگر جدا به نام‌اند»

زایل کنم از تو زحمت خویش

در او بکشاده چشم و رفته از هوش

صد کاج قوی به تارکش برزن

از او گشت پیموده فرسنگ و میل

به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چنک در ریش زد چو این بشنود

ز آه دل ریش فقیران بترس

ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات

کلاه از بر چرخ بگذارمش

کجا شدی کره‌ی خاک مستقیم ارکان

نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

پی تعلیم دین شاگرد یوسف

چون توانی چاره کرد این درد، چون

بندی که ز فکرت نهان بندم

چو دیوی دست و پا اندر سلاسل

به هر انگشت دستش صد هنر بیش

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

در زحمت شغل ثابت ارکانم

زین خران گر هوشیاری مشمرم

ور عمر کند به شست و شو صرف

مانده در کرمان و گرگان پیش در

عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان

چه بخت است اینکه من دارم ندانم

از حلقه‌ی میم، والسلامش

ز من بنده بر کردگار جهان

زیان کرده‌ام گوش همچون خری

قصد سوی کلبه‌ی بیطار کن

کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست

ترا رنجور کرد، اما مرا کشت

هرچه من گفتمش به کار نداشت

تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد

به هر کس گفتن این راز مپسند!

خردمند و بیدار و بسیاردان

مرا بدانند آن‌ها که شعر می‌دانند

نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

وز کرده‌ی خویش شرمسارم»

از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود

بت شکر لب از پاسخ فرو ماند

که بر چیزیست آن هر یک اشارت

به جولانگاه اخلاص من آور!

چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب

به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام

بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

به صد عزت عزیز مصر خواندش

که بسپردند گنجی شایگانت

از عفو شاه عادل و از رحمت خدای

وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم

که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!

دل انجمن زین سخن شاد کرد

با این همه پیوسته ناتوانم

که او سوی من نیز خوار است بارش

سر نامه را ساخت مشکین طراز:

درآمد این غم هجران دریغا

به سودای بتی دیوانه گشته

به عزم شهر خویش افتاد در راه

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

به روز سفندار مذ بامداد

پس چرا من زمان زمان بترم

زانکه جز به آتش نشاید خورد خام

چون موسیقار پر فریاد و ناله

سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت

آکنده دلم را چو نار کرده

شعریت بیارم که بود صد ره از ین به

چون گنج ز دیده‌ها نهان به»

ز بهرام شیر آن گزیده سوار

صواب گیرند ار چند ناصواب کنند

گشته به همه راستی نشانه

در نیت حج بسیج سازند»

چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست

مگر بستند از تار خودش بال

محفل ننهد ز داستانش!

که چوبینه بر نهروان کرد راست

ز چشم یار رنجوری کشیده

کی باز گردد او ز خوی پیشین

به این خوبی که در عارض نهادت!

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

در هستی ایزد است انکارم

پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری

وین داعیه را به سینه جا داد

که از کین آن کشته آشفته بود

خورشید گشت همت او مایه‌ی ضیا

زلشکر وگر چند از این لشکریم

مو رفته چو شاخه‌هاش در هم

دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد

نه همرازی که با او راز گویم

میان از بهر خدمت چست بستند

به صحن خانه طاووس خرامان

به گفتار خسرو سر افگنده‌ایم

روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل

حقا که گرفته‌است ازو ملالم

حکیمان خردنامه‌ها ساختند

جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب

صد خار انتظار خلیده

چون قوت بهار به باران بهمنی

مو ببریدند و چهره کندند

خداونت پیل و خداوند مور

که او را میرسد فرمان روانی

چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

وین گفت که: «من فزون از آن‌ام!»

وین سبکسار مردمان چو طیور

ز دید دل به درمانم رساند

صبا هر جا شده در مشک بیزی

دارد هوس لقای جانان،

جهاندیده و راد و فرخنده‌رای

هزار دریا باشد به روز پاداشن

که پنداری که خورده‌ستند هپیون

در آینه‌ها نظر نکردی

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

در آن کشور گدایانرا بود کار

فضل خرد داد بر حمار مرا

کنست علامت شهیدی‌م

کمان را چوابر بهاران کنید

خود کشته شود ماهی بی‌حربه‌ی قصاب

کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش

بدین خواری برندش سوی زندان»

گنج این خاکدان همی‌یابم

مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

ندارم دستگیری غیر زنجیر

روم تا مرا گوید ایزد: برو!

فراوان کند روز نیکیش یاد

زین دو نعمت بطری خواهم داشت

چرا باشی چو بوقلمون ملون؟

با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند

گذشتن از چنین سودی زیانست

هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها

پاسخ مده، ای پسر، پیامش را

دار الخلافه‌ی تو خراب و یباب شد

وزان پس ورا خواندی شهریار

تا طاق گنج خانه‌ی نصرت کمان ماست

از صفا سوی مروه بر تقسیم

خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام

بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر

به هفت مهره‌ی زرین و حقه‌ی مینا

به همدرسان ره غوغا گرفتی

با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم

از ایران کسی نسپرد مرز روم

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟

کز آتش سفال تو ریحان نماید

نثارت کنم لل شاهوار

خود رابعه کس چنان ندیده است

به در و مرجان مفروش خیره مر جان را

دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند

همان با خرد نیز پیوند باد

شوم برگردم از اسلام حاشا

خداوند جهان دادار سبحان

که از این پس آب خوردش بجز از خزر نیاید

به نادانی خویش اقرار دارم

سر لان تسمع خیر من ان تری

بیا وحشی که فارغ بال گردیم

خازن انگشتری به دام برآمد

بود مزد آن سوی تو نارسان

صبح لباس عروس شام پلاس مصاب

خفته و آسوده به زیر ظلال

کاین چشمه‌ی حیات مسازید جای خاک

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

نام کهگل به زعفران برخاست

کف دستم گشت چون کوثری

بانگ آن قرعه بر این رقعه‌ی غبرا شنوند

بیایند با گرزهای گران

بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا

الله زمین شد که ندیدند مثالش

زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند

کز کوردلی شیفته برادر فنااند

ماند بسطام و خاوران را

به عزم توبه اشک خون فشانید

آدمی مجتبی و عیسی یار

بران رزمگاه آنچ یا بی بیار

افراسیاب نیزه‌کش اخستان اوست

تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم

رای با رای رهبر اندازد

نه هیچش انس با آسایش و خواب

وز عرینه به لب چاه مواسا بینند

جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا

سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش

بدین آروز کام دشمن مخار

گردون به گرد او چو محیط است در هوا

بی‌سفرم نیست به کار اسپ و زین

ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش

ز اوج دایره‌ی چرخ و مرکز غبرا

صعبی یافت از طلب بتر است

حی توانا صمد ذوالجلال

تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند

همی ز آفریننده شد بی‌نیاز

خون رفت بریده حنجران را

نماند ز چشم دل آن چیز پنهان

می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

خود به خودی بازداد صبحک الله جواب

تا تخم احمد قرشی باشد از قصی

هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار

که تا از میان دلیران کجاست

بانوی ملک پرور افشانده است

نداند سرافراز جز سرفرازش

که سرسام سوداش بحران نماید

بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند

که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب

به خاصان گفت تا از راه گشتند

مایه‌ی نور بدان شمع بصر باز دهید

جهاندیده گردان روشن روان

این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا

با عاقل و نرم بردبارم

هرمان همبر طلل منهید

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است

قطب کرم و نتیجه حری

شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟

به لرزد همی زیر اسپش زمین

جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند

مر آن میش را چون شده‌ستی حمل

الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند

هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب

دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته

ز هر جانب شود شمشیر شهپر

گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

که بودن درین شارستان شد دراز

خوش و شادان شوم انشاء الله

در دین نه ضعیف و خوار و سستم

من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند

بهوای عدم، روم ناچار

عریانی بیرون و درون لعل قبائی

وین، زنده‌گر جان همه خلق زمانست

از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر

سپهدار ارمینیه رادمان

زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

کاقبال او درخت کدو را چنار کرد

چنان دان که فردا نباشند هم سر

که روح قدس تند تار و پود اشعارم

مشعله افروز بساط سپهر

تا در این دیو، گوهر اندازد

بپرسی سخن پاسخ آرد درشت

چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان

هر دو را باید کردنت ز دین پرچین

چو طبع محرور از فعل داروی زراق

گل است اینکه داری بکف، خار نیست

کز آینه زعفران ببینم

که گشتاسب تیری و رستم کمانی

دیباچه‌ی دیارش سعد السعود ازهر

همه موی برکند پاک از سرش

دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته

پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

آه اگر ششدره‌ی دور قمر بگشایید

بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم

رای همه رای اوست، فرمان فرمان او

که بینند آنچه باید دید از پیش

منت به نزل یک تن تنها برافکند

کزو تا بدشمن فراوان نماند

یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته

زنده بماندی به گیتی از پس مذن

امسال چون فرات روان چند فرغرش

که تا بیرون کند از سر خماری

بر درجات خط جام آب چو آتش اختری

عار است نورسیده و برنا را

وز شفق گیر می چو هست یسار

که تا آشکارا شود زو نهان

موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان

در باغ مشو جز که به دستوری دهقان

هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار

چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت‌ها بپالاید

شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

زمان دستگیری گشت مگذار

خود را به رنگ آینه رعنا برآورم

تو مو سیل را چون نپرسی زمهر

پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته

سود نداردت کرد گربه به شانه

از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش

بدوش من گرانتر میشدی بار

به از دیر حاجت روائی نیابی

چندین گواهیت بدهند آنا

پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش

نیاید ز کشتن بروی تو رنج

باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده

اکنون به دست توبه بیارائی

بیرون کند گروه به زبانا برافکند

یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار

که از سنگ آهن ربا می‌گریزم

که بشناسد ترا هر نکته دانی

هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار

درخشنده شد جان تاریک اوی

کز سرشک مژه تریاک شفائید همه

از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم

به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

سحرگه بر تو بگشایند آن در

چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن

بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد

عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند

هنرمند بودی منی فش مشو

گه‌گه کند پاک به خاکستر آینه

نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش

کز جوار او مکان خواهم گزید

نبسته‌ستند بر تو راه بغداد

گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه

که نومیدم ز روز وصل او ساخت

باز مریخ زحل خور در میان افشانده‌اند

بیامد فرستاده راه جوی

رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری

آن بی‌وفا زمانه‌ی پیشینم

که چون تو نیابیم مهمان کسی

بشد گنجشک، بهر دانه جستن

دل‌های ماست آینه‌گردان صبح‌گاه

رسیدستند این هر یک، به حد غایةالقصوی

جهان یکسره میغ دارد همی

جهاندار طهمورث بافرین

صخره و محراب اقصی دیده‌ام

رخساره گونه داده به غنجاره

به بهرام بر آفرین خواندند

ور ملک کاینات مسلم شود تو را

که جستن به هر مجلسی اصطناعی

هر چه بیان کرد فتادش پسند

که او را جز ایدر نباید نهفت

بیاورد فربه یکی ماده سهر

یافته مهر کمال، بافته درع امان

برسان جمع مستان افتاده در مجانین

ددان را برین گونه درنده کیست

بحر را چون دامن مادر گرفت

سوی در کامران کعبه

این جهان زیر نگین خلفای تو کند

ز مرد هنرمند سر درکشد

همی جنگ چوبینه گویند و بس

بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان

گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم

که با دانش و مردمی بود جفت

زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد

جان را دیت از دهات جویم

گناهم چون گناه این و آن نیست

ز فرمان او شاد گردد جهان

کسی بیهوده جنگ هرگز نجست

من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده

بر سر ماشوب آمده است نخاله

زبان را به خوبی بیاراستند

بنگر از آغاز، سرانجام را

دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی

که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبان‌ها

شد آن نامدار از جهان ناپدید

بر آسوده از گردش روزگار

صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان

از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

ز دیبا و دینار و مشک و عبیر

پس چون زنان روی به دیوار آمده

لیک میقاتگه جان به خراسان یابم

ز جا جست و گشود از خواب دیده

که پروردن آیین و راه منست

مجو ار نباشدت گستردنی

عالم از آن می‌رودش در عنان

که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

همی بازجست اختر و راه خویش

گریه همی کرد چو ابر بهار

طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی

نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار

که نام و نژادش به گیتی مباد

شوی زود و خوانی مرا راست گوی

ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من

روغنت هیچ نیست در قندیل

کزو خوبی و سودمندیست نیز

اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش

طفل را از خواب دست دایگان انگیخته

برای خطبه بستد تیغ بهرام

به نزدیک او شد گل نوبهار

فراوان ز بهرام تیمار خورد

سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان

گرد کردار بد از جامه بیفشانم

که بهرام بهرامیان داشت نام

تا تو باشی وارث ملک جهان

چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی

نیاید یکی گوهر از گوهران

نوشته بماند ز ما یادگار

گرین چیزها ارجمندست نیز

عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده

گلاب شاید و کافور سازد و صندل

به تیغ آب دریا همه خون کنیم

گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر

تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان

به کشتی نوحت کند غرق توفان

همی داشت آن شاه دانش‌پذیر

تو را چاره سازم بدین روزگار

دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته

قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان

تبیره به زخم آوریدند و کوس

فرع بیند چونک مرد احول بود

دست زر افشان او طعنه‌ی باد خزان

ای بی‌نظیر و همت تو چون تو بی‌نظیر

غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت

نشست از بر تخت خود شهریار

نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین

کرد مرزنگوش را سحرش سمن

طلایه پراگنده بر ره کنید

زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری

اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است

مرنجان تن خویش و با بد مکاو

ازان مردمان ماند منذر شگفت

هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این

چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم

به رنج اندرون بی تن‌آسانیم

بخت و اقبال و بقا شد زو بری

آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی

مهین شخص آن دشمن خاندان را

بیاموزیم تا بدانم سزاست

بشد آلت ورزش و ساز و بر

خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری

هر گه که تنت به عدل شد فاعل

فرستاده را راه دادی به شرم

بشکفته در هر گوشه‌ای صد گلستان سبحانه

مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده

سمند گرم رو مهر را عنان دارد

به سختی به گنج اندر آویختی

جهان پر ز خوبی و آسایشست

صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده

بینیت بیافت بوی ریحان

ازان شهر تا خوره‌ی اردشیر

عکس آن الهام دادی در ضمیر

صفات براهیم ادهم ندارم

درهای حدثان و خمهای بگماز

بدید از بلندی یکی آبگیر

بسی گفت با سفله مرد کنشت

چه جویم که دانم وفایی نبینم

پر از ایشان دو قاهر ایشان

هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد

زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است

گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم

نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار

پسند آمد و بود جای پسند

بزرگ آنک با نامداران بساخت

کای طفل معاملت تعلم

دشوار دهر بر دلم آسان کنم

از آسایش روز ننگ و نبرد

مختصر کردم من افسانه‌ی زنان

زبان من شبان واد ایمن

از راه سخن بر شود از چاه به جوزا

سر مرد بخرد ازو در خمار

شهنشاه با دانش و نام را

سری است دراین میان نه طغیان

کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی

که بردار ازان کس که آیدت یاد

دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند

ازان شارستان برد مردم دمان

ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال

به خاک اندر آمد سر و افسرش

به جام اندرون باده چون لاله گشت

نجویم جدایی ز آغوش تو

تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

بران نیکوی نیکویها فزود

آب از چشمش کجا داند دوید

که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت

مملکت از عدوی خرد مصفا نشود

وگر پای گیری سر آید به دست

نیاید ز پیکار افگار نیز

پرستنده آرد بر شهریار

ندهی خرد و جان زینهاری

خرد مایه باد و سخن سود باد

به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار

به فرجام چرم خر آغشته شد

همی تیر بارید ز ابر سیاه

که گفتی بجنبید دریا ز باد

دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

شود بی‌گمان آب در چاه شیر

جز بدان شاه رحیم دادگر

که روزی نشیب است و روزی فراز

گردن بدان قلاده مقلد کند همی

درفشی بود بر سر بخردان

به میدان خرامید چوگان به دست

چو در خواب شد شهریار رمه

حجت اینک داشت پیشت مشعله

همی زیب تاج آید از چهر اوی

تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی

چو دیدی به درگاه مرد دبیر

طوق لعنت ره گریبان است

بیابد همه کام دل هرچ خواست

تو از آز پرهیز و انده مدار

که اندر نصیبین ندادند راه

مادرش بود به نام مریم

سر مهتران پر ز تیمار بود

تو بگویی زنده‌ام ای غافلان

ز دادار بر فر شاه زمین

روی معشوق تو رومست و سیه زلفش چو زنگ

سر زندگانی به کیوان کشید

دهید ار نه باید گذشتن به رنج

گرانمایه دیبا نه اندر شمار

همان رزم وبزم و می و سور هست

دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ

چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟

فزونی نجوید ز دهر اندکی

تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان

ز گوهر کسی چهره‌ی او ندید

یکی بازدار از پس اندر دمان

که بیداد جوید جهاندار کین

لیک از تبریز شمس دینم

بریده ز بن پاک شرم منست

هر که خست او گفته لعنت بر بلیس

به شاهی برآرد سر از آفتاب

بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین

هم آموزش مرد برنا و پیر

بداندیش و بدساز چون خوانیم

سرآمد سخن چون برآمد روان

خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

نهان کردن کیش آهرمنی

جوش در وی اوفتاد از عزو ناز

جوانمرد و روشن‌دل و شادکام

باد پای تو تک زنان باشد

همه روی کشور به پی بسپرند

به خوبی و زشتی بهانه منم

ز دیدار چشم و دلش تیره شد

اگر غفار نباشد بس است مغفوری

چو باشد درم دل نباشد به غم

گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز

یکایک به نعمان منذر سپرد

دو پیکر و مجره همچو نای او

به رشتن نهاده دل و گوش و تن

به جشن آید آن مرد با دستگاه

چو الماس دندانهای دراز

پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری

آسمان در عذر جرم من قیام

در وقت شما بند شریعت بگشائید

دستی است معطل در آستین

یاسمین سیم دارد و زر گل

بارها گوشمال عزرائیل

ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای

خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای

و بالا لفاظ ما زج بالدماء

اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین

از ره غیرت که حسنش بی‌حدست

از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال

لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

چون بر زمین آینه‌گون ناقه و جمل

که با داد او زهر شد پای زهر

وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان

کشد از دهان‌ها دم اولیایی

ای عزم تو خالی از تلعثم

علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر

به ورم کی شود نزار سمین

بگذرد عفو او به یک اقرار

خرد را گوش درج در مکنون

سوی نیک‌بختی نمایش کنیم

که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل

از خرد گوشوار بایستی

زین صد هزار خون معانی به گردنم

نقد قلب اندر زحیر و در گداز

رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان

شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پای

همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه

همان تخت زرین و هم‌گاه را

به عمر خویش ندیدست از آن سمج‌تر حال

از خرد گوشوار بایستی

که برآرد ز شوره مهر گیاه

بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم

بگویم تا بدانی چون بخوانی

مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده

که شاهی بود زین سزاوارتر

دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه

شاید ار زیر و زبر بگریستی

به هرچه از تو رسیدست گفته‌ام صدق

به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است

زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری

سزد گر ببری زیان جری را

حاصل نشود به حشر اعظم

برآورده بالای او چند باز

سره دانند پخته را از خام

سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری

دوران و زمان آفرینش

شادان به چرا چو گاو لاغر؟

کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری

کند دبیر قدر منصب دگر تحریر

به ورم کی شود نزار سمین

اگر زیردستت گر نامور

بر سر آتش است بی‌گه و گاه

غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی

قلم و دفتر عطارد نام

فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار

قیل گو چندان که خواهی باش و فال

در مپیمای خاک و خس به خراب

برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام

پس پشت او قارن پارسی

دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای

من نیم در عشق او امروزی و فرداییی

آسمان مرکب و مه طرف ستام

با خور چه چند چیز هویدا شد

از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری

خانه‌ی گنج و گنج بی اژدر

حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم

به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد

شادی‌افزای چو جان و چو جوانی غم‌کاه

سوی اژدها تیز بنهاد روی

واندرو صد هزار در یتیم

اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

در نماز آیت احسان خوانی

گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب

تا پیش صفر بود محرم

ز شاهان سرافرازتر خواندش

از نم صفت لاتنم گرفته

سراییدن و ناله اندر گرفت

راه وفا سپر که جفا نیست درخورم

من این سیرت راستین محمد

که دهد ملک را قرار و نظام

خوف تو که در دلش نهان است

رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم

مرا خواند اندر جهان‌آفرین

عز تشریفهای سلطانی

بزد دست و تیغ از میان برکشید

وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس

درهاست که به زان درر نباشد

در آرزوی مجلس چون بوستان تو

عرضه کند بر تو عقاب و ثواب

تا به نهمت همی سرافرازی

بیاورد جامی ز می شادمان

راه بر قافیه می گم شود از حیرانی

همه باره‌انگیز و لشکر شکن

که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه

جان و دل من زین رمه رمان است

مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری

شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان

به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی

در تنگ زندان گشادند باز

اندر نهان ملت و در آشکار ملک

بدارید هر دو لبان را به بند

در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی

این را بهشت نیز دگرگون است

عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری

جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه

کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته

برآویخت با دام روباه شیر

نوع کلک ترا به سحر مبین

یلان سرافراز چون ساروان

محروم ز پادشا ستایی

پیرهن و چادر و شلوار خویش

نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن

قوت پا اگرت هست محل است محل

راز گردون درو خط الحاق

از ایران سواران خنجرگزار

حاش للسامعین چه غم که غموم

نبودی بدین ره ورا حق شناس

عقب از بهر عاقبت آیین

گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست

تویی مانند تو والله اعلم

کو نکویی کرد و آن بر عکس جست

امیدی از این به وفا کرد نتوان

سر تخت او افسر ماه کرد

کاتش و آب کند با گهر موم و عسل

سلیح زریر آن گزیده سوار

تر و خشک جهان جان‌فرسای

روی بدبخت دیبه بشخاید

وی به تو تازه رسم بادافراه

کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام

تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام

دل ما بدارد به آیین و دین

ضرورت کار فرما را بدانی

گزیتی به آذر پرستان دهید

که قطره قطره او مایه دو صد دریاست

خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در

بگفتا هم بمیرم در هوایش

بر زمین آییم و شادروان زنیم

تا چو اویی دست بر خارم نهاد

نمد سر برآورد و گشت استخوان

امیدم هست کامیدم براری

بران نامور باره‌ی شهریار

که سالاران بدو گردند سالار

اندر دو جهان بخیره مشهور

رخت هوس بر سر کویت نهند

دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی

بسته‌ی هر ناسزاواری نیم

بیاورد خوان و به خوردن نشست

آمد سبک از جمازه در زیر

همی رزم را به آرزو خواستی

الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید

بر یکی میوه بر یکی خار است

ما منتظریم و دوستان هم

بعد از آن افتد ترا از دوش بار

می‌شدی در شهر وره می‌خواستی

همان بیکرانه چه و خوار کیست

که آتش در گرفت اندر دل شاه

بیاورد سالار پاکیزه مغز

جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار

چند گهک نعمت یا دولت است

چار فرشته مگس این ملند

هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار

سر بگشتیش و در افتادی ز پا

همی راند با ساز نخچیر گور

درویش نواز باش و درویش

به پیش پدر باز شد و ایستاد

فال او را سعادتست انباز

نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

ترسم که خورم ز بام و در سنگ

ناریان خصم وجود خاکیند

از بلی نفس بیزاری ستان

بپوشید شسته دل از کاستی

جستیم رضای تو به خویشی

همی تیرباران کنند از برش

کس را به بزرگی نرسانند بیکبار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

نماند از ناشکیبی در سر هوش

کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را

کز وجود خود نمی‌آمد بدر

همان تاج را در میان آوریم

می‌سوخت به درد و غم همی خورد

برآرند کژی و آهرمنی

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

که بشتابند پیش آهنگ شه زود

تا که در غیبت بود او شرم‌رو

از خیال زلف او زنار بست

بدین مرز با ارز ما سر کنیم

در سینه‌ی من غبار بیزد

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ز فر سایه‌ی او کشته باز یابد جان

نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند

چو لولو ز آب و باده ز ابگینه

کوه یاقوت در گداز آید

ختم شد بر من سخن اینک نشان

شکاری بود گر بمانیم دیر

میمون شده خواب صبحگاهت

به دانش ورا چون تن و پوست کرد

همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان

حمال چون گشت استرش؟

بر گل زده جنتهای سنبل

فاش می‌بینم عیان از مرد و زن

بی‌ولد، بی‌جفت، فردی فرد بود

سپاهش به دینار گشتند شاد

از سینه برون زد آتش تیز

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب

ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش

چو موری کو به خوزستان گذر کرد

نام نیک تو که باشد همه جا در افواه

همچو ذره پای کوبان آمده

فلک زیر پیکان و شمشیر اوست

شفاعت خواهد اینک روی زردم

سواران جنگاور از کشورش

شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست

گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند

گرش ندهم دلی باری زیانی

هر دو در جنگند و اندر ماجرا

از پی وصلش سروری می‌رسد

مرین بسته را خوار بگذاشت او

شفاعت خواه جرم خویش گشتی

کنون یافت ایدر چنین پایگاه

نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار

تمامش کن چو بنیادش نهادی

و ز بی جگری جگر همی خورد

شمع دولت در او فروزنده

که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند

ز خاقان چین چند با او براند

صرفه نکند کسی به دشنام

سراسر بگفت آن سخنها که رفت

لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز

دور شد زو ز مهربانی او

چون اشتر عید و گاو قصاب

رایت عین الیقین افراشتند

در گذر از سایه وانگه رازجوی

به دشت آمد و دست برداشتند

گه، در ته شاخ گل چمیدند

که گر بخت نیکم بود دستگیر

نیست شد نام ز فتی و بیداد

دری دارد چو دریا باز کرده

ما را به بدی کند نشانه

ز حفظت تاب در تاب کتان باد

حکایتی که ز دارا و اردوان کردند

همین پوزش ما بباید نوشت

دیوانه تو نیستی که مائیم

به گیتی درخت برومند باش

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

که نبودش چهار سال تمام

ز هجرت شش صد و هشت ونود سال

زانک بی شمشیر کشتن کار اوست

در پس پرده بمیرم زار زار

که زیبای تاجی و زیبای گاه

چکید آب حیات از کام ماهی

دلیر و هشیوار و با تاو بود

کسی کو به بد بود همداستان

چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی

مریخ کند سلیح داری

بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل

تا مهر نوربخش به اختر قران کند

که ایدر همه کارها بی‌نواست

روحشان آسوده و ابدانشان

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟

روباه به دم زمین برفتی

بشکر شه دعائی تازه کردم

تا رهد از درد و بیماری حبیب

زود باید هر دو عالم را کلید

به نام خداوند بی‌یار و جفت

پای به پایت سپرد روزگار

نهاده برو مهر گشتاسپی

هر یکی بر یکی به نیک اختر

نه از آثار ناخن جامه تو

تا هر که فتد برآرد از چاه

که چو کفشی فتاده در ته پای

خونها بسان سیل درآید ز کوهسار

کلاهش ز ایوان به کیوان شود

جان تو گنجی که طلسمش توئی

سرافراز با گرزهای گران

گه گرگسار گیرد و گه ثعبان

ناچیز شوم در این خرابی

از آه پرآتشم بسوزست

ناله و گریه بر آورد و حنین

گنگ گردد، زانک گویا آید او

حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد

بر فراز چرخ خرگاهت زند

گو نامبردار خیره بماند

همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر

تیمار غم تو با که گویم

ببخشی، شحنه راه تو باشد

مردمان نادره خواندند مرا در ایام

دست عبید و دامن لطف تو زینهار

دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند

این نی آن جانست کز خشک و ترست

نموده همه در جهان دستبرد

از تکاپوی برآوردن برج و دیوار

با تو بیرون هفت بیرونیم

وز آنجا بر سر سدره قدم زد

پیش جزوی کو سوی کل می‌رود

می‌ندانم تا بماند عقل و هوش

نشاید لعل سفتن جز به الماس

دیده هزارست و بصر هیچ نیست

که گیتی به فرمان او شد به پای

تا به چین اندرون نیاید زنگ

آفتابی ز مشک بسته نقاب

کله بر آسمان سر بر زمین زد

با تیغ گردنی که کند قصد کارزار

وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار

چو ماهی بود گرد ماه پروین

هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ

که او را کند ماه و کیوان سجود

روز نبرد کردن و روز شکار،

خاک او باد را عبیر آمیز

برخوردن خون گشاده منقار

وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست

چون بگویم، چون تو سلطان نیستی

خرد را دیده خواب‌آلود کردم

خصمی خود یاری حق کردنست

فزونست از اژدهای دلیر

کنند باور و بر من نباید استغفار

گنج قارون ز آستین ریزم

ازو هم زر بود کارایش افتد

در شغل رشته تافتن عقد گوهر است

رایتش اژدهای شیر شکار

چون کبر کردی از همه دونان فروتری

یوسف ازین روی به زندان نشست

چه گویید کاین را سرانجام چون

اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ماندنش عیب و کشتنش هنرست

پایان شب سیه سپید است

رو به آب چشم بندش را برند

تا لاف زنی و قرب جویی

ستونی را قلم کردی به شمشیر

ایمنی روح سازد بیم را

به ایوان قیصر خرامید تفت

کایشان گفتند جهان زان ماست

نام او داور زمین کردند

می‌داد بر این سخن گوائی

در دل کودک‌وشان حسرت حلوا طلب

که چون گشت با او سپهر از فراز

که من جز با دعا باکس نسازم

لعنة الله بوی این رنگ کثیف

بجستم پر از چاره و کیمیا

تا به میدان جنگ جوید نام

دیدم صنمی نشسته چون ماه

چو لحن مطربان در پرده بودم

شرح کن احوال آن دو ماه‌رو

بدو داد و پیروزه تاج سران

بان یکون مع الزمان صبورا

گردد پر کنده چو پو شد حریر

به تگ همچو آهو به تن همچو پیل

ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست

گردن نکشم ز حکم و رایت

ز زانو زور و از تن تاب رفته

هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین

درم خوار شد چون پسر شاه دید

بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی

ای منزه از بیا و از سخن

سوی آن زده سر ز فرمان برون

به در کاخ او فرو استاد

آخر تو چه می‌خوری شب و روز

بی‌حلقه او مباد گوشم

گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

همی داد باید ز هر انجمن

گه از آبی چو ما نقشی نگارد

چون به صاحب دل رسی گوهر شوی

برون کرده باشم سر از کهتری

چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد

یکباره در نیاز بگشاد

در گشتن چرخ پی کندگم

به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران

فریدون جهان آفرین را بخواند

که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

در نگنجیدی درو زین نیم برخ

زمین سرخ گردد از ان خونها

برگزیده‌ست نکته‌ی اسرار

زنجیر به پای و غل به گردن

یک نکته درو خطا نکردی

می‌فروشی بهر قال و قیل را

چو بر تیزرو بارگی برنشست

به هر فصلی هوائیش اختیار است

دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر

منم رفتنی کاین سخن نیست خوار

جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال

از قالب این قفس رهانم

سر پیش و نظر ز پس نباشد

بازگردد فلک به استعجال

چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

که مسکینی و سرما گسنه خفتست

پس منگر تا نشوی سایه ترس

فرستاده را شاد بنشاستند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

می روان کرد و بزم شادی ساخت

بدین پر تا کجا شاید پریدن

که خریدی جان ما را از عمی

همی تابد اندر میان گروه

فرو نشیند و باقی بماند انوارش

او سر پل گفت و کوی غاتفر

فرستاد نزدیک قیصر پیام

همه از بهر او زنند حسام

بر شکار افکنی بسیچ شده

با طوق زرش به تو سپاریم

درخت گل آید به آتش فشانی

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

بحث جانی یا عجب یا بوالعجب

روان را به گفتار بیهش کنم

از قضاها گریختن نتوان

یک به یک هم بدو رسانی باز

نهادم جان خود چون شمع بر سر

زد شراری در دل مرد وحید

نماندش همان تاج و تخت و کمر

به صاحبخانه بخشیدند تختش

پست و کژ شد از تو معنی سنی

کلاه از بر چرخ بگذارمش

بر یاد کرد خواجه‌ی سید عجب مدار

بختیاری چنین نماید بخت

رطب دانی که سر با خار دارد

نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

که هستم نیک و بد بسیار دیده

همچو او با گریه و آشوب باش

خداوند هر دانش و نیک و بد

گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار

وان خوش نمک این جگر همی‌خورد

در دادن آن سپاس داریم

در حق آن بی‌نوای بی‌پناه

همیشه بزی شاد و فرمانروا

چه تدبیر ای نبی‌الله چه تدبیر

دیدبان را در میانه آورید

ببد میسره راست با میمنه

هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود

ای بسا گوش چپ که خواهد خست

چه نار و چه گل هزار چندان

شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش

بیامد فریدون به کردار باد

لکثرة ماناحت اغاربة القفر

جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست

بدان در جهان پاک پنهان شدند

که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد

تو پایه خواجگی نگه‌دار

رها کن تا ترا می‌بینم از دور

نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

بر آسوده از داور و گفتگوی

که تو در اصل جوهری نابی

این خسک دیده و آن توتیاست

به سر بر ز خون و ز آهن کلاه

ای بلند اختر بلند عطا

آنچه اختر نمود بنوشتیم

بدان سنبل که سنبل پیش او مرد

نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد

همان تاج و هم فره‌ی موبدان

جز آرایش بر او نقشی نبستم

کلت افهامی فلا احصی ثنا

بوی مر مرا رهنمای بزرگ

هیچ امید نماند به سپر

یک دم شمر ار هزار سالست

کاخر به جز این قیامتی هست

خواند بر شوی جوان طومارها

که تخت مهی را جز او شاه بود

که در طفلی گیاهی را دهد شیر

ضد ضد را می‌نماید در صدور

همه گرد و شایسته‌ی کارزار

نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست

که پراکنده بود گرد جهان

زر اندر سیم ترکیبی نوشته

کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار

چو پرسد سخن رای فرخ نهید

اگر در بادیه میرم ندانم

طبع ترا نیست وداعش بکن

بزرگی و هم افسر خسروی

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

الا به زبان راست گویان

بی کار نمی‌توان نشستن

آب سرگین رنگ گردد در زمان

هیونی فگندن به نزدیک شاه

کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین

روزی از اینروز به روز آوری

بیامد به سر بر کیانی کلاه

که چسان کشت شیر شرزه‌ی نر

مصلحت را به پیش باز شوم

مرا بر آدمی پیغمبری داد

به کتم غیب توان دید راز پنهانی

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

نه از شیران کسی هم پنجه دارد

وآن خورد زاید همه نور احد

غمی بود از رنج راه دراز

بیژن گیو و رستم دستان

بوسید و به پیش پیر افکند

آماجگه خدنگ اویم

نوبت اومید و توبه گشت گم

مرا برد باید به شمشیر دست

به دو سوک برادر تازه می‌کرد

کافت سرها بزبانها درست

بر ماهرویش دل آرام کرد

در خانه همه روزه همه بندند آذین

دست از آیین جنگ داشته باز

چو مقناطیس کاهن را رباید

بر آستانه‌ی دیگر چرا نهم چو کلاب

به دلت اندرون درد و خون آورد

بهشتی روی را قصری بسازید

من ترا باشم که کان الله له

به کشمر نگر تا چه آیین نهاد

خنجری چون زبانه‌ای ز لهب،

وین شنید آنچه بود سر کلام

باشد که بدو دهند جامی

هرچه آن بیند بگردد این بدان

سر شاه را نزدر تاج دید

مگر کاحوال صورت باز دانیم

چونک جنس خود نیابد شد نفیر

که بود عید صیام اول ماه شوال

ور همه پروریده‌ی عنقاست

صد زهره نشست گرد خرگاه

جنبانم سر که تاج سر بین

ور نمی‌گویی به ترک من بگو

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ماه دان این پرتو مه‌روی را

ریخت خونم از برای استخوان

دلم را زو پدید آمد شکستی

از بیم شود موی برو افعی و ارقم

رنگ ناری و نقش سمناری

در خاطر و در قلم کشیدند

روح نو بین در تن حرف کهن

شده رام با او ز بیم هلاک

در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ

فهم می‌کن حالت هر منبسط

همه تدبیرها هیچ است، هیچ است

گیتی نگه داشته به صمصام

آن مرد در این نه این در آن مرد

سوی مهد ملک شد دشنه در دست

ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

چه مایه شب تیره بودم به پای

از قلاع و از مناهج دور بود

بر تو جهانی بجوی خاک راه

مهیا هر چه فرماید اراده

چو قول سفله همه کشتهای او بی بر

در بیابان نهاد روی چو شیر

در دامنش افکنی سرش را

بندقم در فعل صد چون منجنیق

که یزدان به آتش بسوزد تنش

ای زبون شش غلط در هر ششی

سرکه فروشند چو انگور خام

به گردون دود از آتشگاه زردشت

و جازی همنا بالدفع و الطرد

بر ناف کشیده چون ازاری

اما نه ز روی تلخ‌روئی

خود مبین تا بر نیارد از تو گرد

که گاهی پناهست و گاهی گزند

یوسفی را تا بود چون ماء مزن

هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

نبیند عیب هرگز دیده‌ی عشق

گر همچو سجاف بر کنارید

همه تختند و او سلیمانست

ترا هر روز روز از روز به باد

کی بر آن ابلیس جوری کرده بود

برین بیگنه جان ما پادشاست

صورت کی بود عجب این در جهان

همچو نی من گفتنیها گفتمی

ز شوقت بر سر آتش نشسته

که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود

که نداری غم ولایت کس

غنی شد دامن خاک از خزائن

زین نسق می‌گفت با زن تا بروز

بدید آشکارا ندانست راز

غافلند این‌جا و آن‌جا آفلند

بر همه دلهای خلقان قاهرند

که از چشم خسان ناید گزندش

برفتند با گرزهای گران

صید ما را به چشم می ناری ؟

گر فقر نبودمی هم آغوش

بر سر مبرز گلست و سوسنست

سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند

مرغ پندارد که او شاخ گیاست

عاقبت بنگر جمال این و آن

زند مضراب نازک بر رگ چنگ

بپیچاند از خون من کردگار

انداخته ناخن سباعی

گرم زین بهترک داری تو دانی

آب تیره شد سر چه بند کن

جان به لب طاقتم از غم دوران رسید

نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید

عیب تو چون سایه شود ناپدید

برای چشم شرک و شک دو انگشت

در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره‌ای

الا به یکی دل و دو صد جان

که گوید باد رحمت بر نظامی

دست با من ده چو چشمت دوست دید

خواهشی با هزار ابرام است

در صفات فقر وخلت ملتبس

وز وفاداری جمع راستان

به حرمان دستگیری داشتم کو

خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته

شاد بودم به همنشینی او

جان سپر دشنه او ساخته

نیست قدری وقت دعوی و قضا

وز دولت التفات مولاست

دیو گرچه ملک گیرد هست غیر

کلبه خورشید و مسیحا یکیست

ز سد بیت ار یکی پرکار داند

چون چنگ همی‌کند فغانه

چون بناگوش یار در زر و سیم

برق شده پویه پای براق

بر تبسمهای شیر ایمن مباش

وسعت ز نه آسمان فزون داشت

پای‌مردا مست و خوش بر خاستی

می‌دوید و می‌چشانید او میت

که چون نظاره را یابد بهانه

جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو

نینداخت جز حرص خوردن به دام؟

ز هر گوهری عاریت خواسته

بی‌غرض گردم برین در چون فلک

چو تیر قضا می‌رسد بر نشانی

که درین سینه همی‌جوشد صور

پیش از آغاز وجود آغاز او

بساط سبزه‌ها نگسسته از هم

شود بس مستخف و مستهام او

که دشمن گزیند به همخانگی

زلف شب ایمن نشد از دست روز

هست در ظاهر خلافی زان و زین

ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان

صورت غیبی بود خلوت کند

شیشه که می خورد چرا باز گفت

که تا بر سینه نقش آن نگارم

کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی

چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را

زیرتر از خاک نشان باد را

گلستانی به تاراج چمن شد

کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر

عیش ما و رزق مستوفی بمرد

دان که با دیو لعین همشیره‌ای

در آمد کش چنان نقش مثالم

اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی

بهشت جاودانی یا جهنم

که چرخ از بلندی نیاید فرود

شود همدم به آن لعل سخنگوی

گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو

از هزاران کوشش طاعت‌پرست

در دل اکسیر چون گیرد گهر

ندارد جز قعود بی‌قیامی

عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری

بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین

گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای

خورنق پیش او بی قدر جایی

در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام

سر فرو افکند و پنهان کرد دست

دامن خورشید کشی زیر پای

وگر آنجا بود نعلش در آتش

همیشه مست و خرابم ز غمزه‌ی جانان؟

مقر عیش بود سایه‌بان و سایه‌ی بان

بر سرش افسار شود افسرش

چنین هم سنگ مردانش شمارم

هست جغدی که به تنگ است از آبادانی

از خبیثی شد زبون موش‌خوار

خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

که چون خسرو شکر باید مزیدن

می‌نیابم، دریغ، درمان را

نظر کرد در صفه‌ی بارگاه

نام نظامی به سخن تازه باد

نیاید شرمی از مهمان خویشت

ز آغاز شب این افسانه تا روز

که خود را نیاوردم اندر حساب

ماه حق پنهان کند در ابر رو

بیا بنگر که از هجر تو چونم

بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر

که صحبت بود با مسیح و منش؟

خارکشان دامن گل زیر پای

مرا این گنج باد آور مراد است

وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب

اندر دل وی افکن و بر دست وی بران

آن جسد را پاک کرد الله نیک

به دل سازد به خیری ارغوان را

وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

که هست از چنان خسروان بیش مهر

خورد هر دم به تار حکمت خویش

نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

روبه داند که چو شیر آمدم

برد بر خسرو آتش بیشتر دست

خمیه‌ی جاهش درون جنت‌الماوی زنند

وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی

ز ناتندرستیست افغان من

دگرگون کردم اینجا عادت خویش

تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد

گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!

ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه

ز حسرت بد دهانش باز چون یوز

جان مگر هم به جان کند ادراک

وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم

مده کیمیائی به خاکستری

ز لب جان داد و از گفتار دل برد

کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان

بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز

پیش ازین دیدست پرواز و فتوح

مرا خواهی ز راه این کوه بردار

پایه‌ی او ورای منزلت است

چو ابر همه عالم به رحمتی شامل

شیشه مه را نفسش بشکند

ز صنعت پیشگان با خود که دارید

گران‌تر است ز حمل زمین تحمل آن

که ابر گم نکند بر زمین خوش باران

خاک برو کن که فریبنده است

که سد گنجت به پای یک هنر نیست

همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند

موعظة تسمع صم الجبال

مرحله پیش ترک رانده‌ام

او چرا آید شفیع اندر میان

کشد دوران فلک را پنبه از گوش

پریشان مشو زین پریشان که گفت

تا نخوری پاسخ غمخوارگان

به گفتار و زان پس بهاخواستی

کعبه‌ی افضال او مامن اهل‌العقاب

منه بر سرم پای بند غرور

یافته جودانه چو کیمخت ماه

جان تو تا آسمان جولان‌کنیست

گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار

به منزل رسد هر که جوید دلیل

بماند آشتی را در میان جای

چو خورشید رخشنده بگشاد راز

مانده‌ام از تشنگی بر لب زبان انداخته

به صدق جوانان نوخاسته

زهره هاروت شکن دانمش

که عصا بی‌کف حق نبود چنین

سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست

که از خود پری همچو قندیل از آب؟

همانا هم تو مستی هم سخن مست

ز خاک سیه مشک سارا کنی

«و علیک السلام و الاکرام»

خاصه این محترمان را که قیامند و قعود

کارگر پرده بیرونیند

گر فلاطونست حیوانش کند

که خداوند وعده می‌فرمود

چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار

زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد

که از ما نبد پیشدستی نخست

همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد

سراسر گدایان این درگهند

آینه صورت اخلاص بود

منصب دیدار حس چشم‌راست

وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار

حقیقت است که فکرت مع‌الزمان ماند

که ما را پنجه شیرافکنی هست

یکی مرد بینادل پرفسون

در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته

کجا داندم عیب هفتاد سال؟

ملک فریدون به گدائی ببخش

وان سفر بر ناقه باشد سیر ما

دو معز مفاخر ایام

تا بماند نام نیکت پایدار

به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار

که پنهان نکرد اژدها را زمین

وز ملاقات امید بگسسته

کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد

دست فنا را به فنا پاره کن

کی پی ایشان بدان دکان شدی

گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز

چو زحفی ببیند برآرد خروش

سخن در گوش دریا گفت باید

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

جان معنی، که در تن سخن است

که با چون خودی گم کنی روزگار

ز گاوی به خر بایدش بر نشست

بازگونه از تن خود می‌درید

قاب و قوسین است آماج سهام کارگر

چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

که گردد بر در گرمابه تاراج

ز رستم به دشمن رسیده نشان

مقتدای هزار عاشق شد

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

برآوردنش نیل با لاجورد

وز تک زندان دنیااش خرید

از نوحه حسین علی خاصه این دیار

سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

کز او طفلی شدی در هفته پیر

برآید همی کامه‌ی بدگمان

ز آنکه از نور سایبان دارد

ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

تنگ‌تر از حلقه انگشتری

در بیان فضل او منبر نهند

بقای سروری صلح را زمانه ضمان

نه حد تو خام قلتبانست

به آذربایگان آورد بنگاه

ز خون دلش دیده سیراب بود

در تجاویف هر دماغی نیست

رخ بهرام و اسب مار اسفند

نیک تو خواهد همه شهر و سپاه

رای‌زن بوجهل را شد بولهب

قم و اهربن فسیف الصبح مسلول

سرش ابر ساید زمین دامنش

به سر زانو به زانو کوه پیمود

لیک در بناش حرص و جنگ نیست

در من ببین که مجمع بحرین اکبرم

همی خواست آمرزش رهنمون

سنگ دلم چون نشوم تنگدل

غیر اگر دعوی کند او ظلم‌جوست

جاودان داردش خدا آباد

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

سر از طوق نوازش طاق دارم

که بدو مست از دو عالم می‌دهد

چاکرت را صف نعال شده

گرازنده و شاد تا رود شهد

دولت شادی به نهایت رسید

هر خری را کو نباشد مستحب

به کلید صفات بگشاید

برفتند هر دو به کردار مست

شب صد چشم هر صد چشم بربست

این پسر را با پدر نسبت کجاست

دل نبستی به عشق؟ گفت: آری

که بر گوشه‌ی گلستان رست خار

به طاعتگهش بود دایم نشست

نقد و قلبی را که آن باشد نهان

نیک بشنو و در تحسین زن

به یک جای دینار سرخ و گهر

نه شایست از سپاهان خواندن او را

آنچ خواهد بود تا محشر پدید

زو نصیب تو غیر دیدن نیست

گل و نرگس بوستان منست

چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

کز پی هر فعل چیزی زایدت

مصر را ده می‌شمارند و ده مستحقری

سگالش چنین بود همره شدند

که از باران نیسانی صدف را

نبت نو نو رسته بین از خاک تو

بر زبانش چنین رود گفتار

سراپرده و لشکر و تاج و گاه

سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان

نیست بهر قوت و کسب و ضیاع

لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست

سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب

کند راه رهائی را فراموش

در میان این دو افزونیست فرق

فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟

عنان سواران شدی پاردم

اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا

از معانی وز علوم خوب و بکر

که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن

همی جور و بیداد را در ببست

نیامد بیش پرسیدن صوابش

حسهای منعکس دارند قوم

جام طربشان به لهو جرعه فشان بود

نشستست با تاج گیتی فروز

بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان

جز پی قصد صواب و ناصواب

رب‌الخلیقة خلق‌الخق لم یرم

نه از تاجداران ایران زمین

هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست

هم‌چنانک اظهار گندمها ز کاه

بس بود کرده‌ی تو بر تو گواه

سر شاه با تاج گوهرنگار

لنگانه رود در محضر من

بر کریمانش گمان بد بود

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر

فکنده سوز آتش در دل سنگ

عشق کمپیرک همی‌شد بیشتر

خراج ولایت به سلطان فرستم

همه جای بیمست و تیمار و باک

نیستانی بد آتش در فتاده

تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش

از ایشان نظیر تو فرزند دیگر

خروشیدن کوس بر چند میل

مزن چون راندگان آواز بر من

عاقبت زین نردبان افتادنیست

این همه دیوارهای پر صورت را

پذیره شدندش بزرگان به راه

بدانستی که کرد آنجا گذر شاه

کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس

جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر

همه راه شادان و با گفت‌وگوی

ز لل بشکند بسیار صف را

او به مکتب گاه مخبر نوخطست

مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!

نگهدارشان هوشمندان کنم

که بیدل بود و بیدل هست بیرای

بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب

سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی

بیفکندند چون بو برگرفتند

پیش چشم خود نهد او شمع جان

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

غم خود را سر و سامان ندانست

دشمن هر جا چراغ مقبلیست

نکند هیچکس خریداری

روان و خرد کشته بنیاد تو

خروس خانه بردارد علی الله

که ز بحر لطف آمد این سخن

بی سکه‌ی غم تو بود جان چون زرش

پس آنگه به مردی ره چاره جست

ز بهر جهان شیرین جان شیرین

رستخیزی ساز پیش از رستخیز

به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست

بماند بدو چشمت از خیرگی

بیا تا بنگری صد گور بهرام

اندر آتش افکنی جان و وجود

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

بدان سان که غرم آوریدند زیر

که اقبال ملک در بنده پیوست

نیندیشد از حربه و تیر و خشت

که چه بی‌التفاتی از وی دید

که نیکی ازویست و هم زو بدی

ز راه گیکان لشگر به در برد

نیامد کسیرا سوی جنگ رای

کند مرغزار فلک ضیمران گل

چه گوید قباد اندران انجمن

بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم

ز ناف زمین نافه‌ها ریخته

متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا

بدانگه به تور دلاور سپرد

چو سوسن سر به آزادی برآور

بدو زنده هر کس که دارد حیات

به شمشیری که از نرم آهن تست

به فرزند بودم دل آراسته

چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت

به شمشیر چون برق بازی کنان

که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر

خروش سواران برآمد ز دشت

ز دل چون بیدلان فریاد کردی

همه ساله ایمن شد از داغ و درد

چو دیوارش همی دان اوفتاده

ز هولش پراگنده شد انجمن

زمین را زیر تخت سربلندی

خیالی به نیرنگ می‌باختند

ای سخره‌ی جاودان معقول،

به کاخ آمد اغریرث رهنمای

ببر جوشم که سر جوشم تو بردی

پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک

بیفشارد یک دست بر پشت بور

هوای ما اگر سرد است شاید

سرافکنده شد مهر گیتی فروز

هم مردم چشم باشد اغیار

برون آمد از درد دل همچو دود

ز طاووس دو پر یک پر شکستند

که نازش خرست و نوازش فروش

و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر

پر از بیم گشتند از افراسیاب

به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت

چو سیماب روشن چو سیم آبدار

و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

سزد گر فرازد سر از سرزنش

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

که خشنود گردی ز گفتار من

تو نشوی لایق وصال حقیقت

فزونم به مردی و فر و درم

بی‌آزاری از شهریاران نکوست

نور خوان نارش مخوان باری بیا

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو پیل سرافراز و شیر دژم

ز درد تن اندیش و درد گزند

تا چنین حیز و مخنث ماندند

پرستنده‌ی خسروی کاخ شد

سر جادو آورد ناگه ببند

پژوهنده زند وا ستا سرش

در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن

نبشتند بر ناسزا نامه‌ای

برین خستگی نیز خسته شوند

بداد و ببخشش در اندر گشاد

از در دوزخ بهشتم برده‌ای

ازین دانش آیند یک سر ستوه

که بر خویشتن درد نتوان نهفت

جهان از فرستاده پرداختن

تا مرا باشد کر و فر و حشر

که پالیزبانش ز اول بکشت

که دارم نشانی من از کیقباد

همه لشکر وپادشاهی یکیست

که یکی را پا دگر را بند نیست

گرازنده آهو به راغ اندرون

باد را پس کردن زاری چه خوست

بیفگنده نامت ز گردنکشان

سوی آن وسواس طاعن ننگریم

چو از باد آتش دلش بردمید

پس بگوید ران گاوست این مگر

نیامد بجز درد و اندوه و رنج

نیست کلی فانی و لا چون گیا

گزین کرد صندوق بر جای کاخ

علم او بالای تدبیر شماست

بیاراست دل را به پیکار او

کودکانه حاجتش گردد روا

سر زلف چون حلقه‌ی پای‌بند

هیچ دانی چه خبر آوردنست

همی کرد ازو خویشتن ناپدید

صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

گنج کیخسروی رساند به غار

نفس و فعل و قول و فکرتها شدی

که تاب خرد بر نتابد تو را

حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان

که کلیدش گره گشای بود

کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد

دهم جان پیشینگان را درود

نام خود کردی امیر این جهان

که امی قلم را نگیرد به دست

پس ملایک رب سلم می‌زنند

ز پرگار خطش گره کرده باز

باطنش گوید نکو بین پیش و پس

درین یک ورق کاغذ آرم تمام

پیش نور بی حد موفور عرش

خرد را بدان بی خرد راه نیست

چون ندید از مزد کار خویش هیچ

به ار پیش دارا مدارا کنی

که همی‌خواند ترا تا حکم گاه

چو تعویذ بر بازوی خود نهان

جان سلطانان جان در حسرتش

نه گو و نه پشته نه جای گریز

تن زدم والله اعلم بالوفاق

زین چنین مکری شود مارش زبون

پس ترازوی خرد را بر درد

بد فغانشان که تطیرنا بکم

زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ

چون نشد بر تو قضای آن درست

آب و روغن ترک کن اشکسته باش

جمله حمله می‌فزایند آن طیور

باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

زان عصا چونست این اعجاب تو

با توم چون آهن و آهن‌ربا

نیست الا حمل از هر بی‌ادب

به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند

بفرمود تا خلعت آراستند

صاحبا بنده را در این یکسال

همه بودی از بود او هست نام

جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ

چون بکرد آن منع دلشان زان مقال

در عالی تو آن سجده‌گه محترمست

نیست این از ران گاو ای مفتری

به تو باشد قوام این منصب

برو آفرین کرد موبد به مهر

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج

نه شمعی که باشد ز پروانه دور

لوح ذهن تو لوح محفوظست

گر از ناخوشی کرد بر من خروش

گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر

بهر آن کردی سبب این کار را

کز بیم ملامت نشورش

یکی را به مسمار کنده دو چشم

در ملک زمینش نبوده عار

چو روسی به رومی چنان دست یافت

کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز

شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد

زیبدش مهر چرخ مهر نگین

زان همی‌برم گلویی چند تا

در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار

همه ده به ویرانی آورد روی

حاش لله چو روز سقطه‌ی تو

نهنگ جهانسوز را برکشید

ز بیم او بتوان دید در مظالم او

بکار امروز تخم بیک نامی

امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد

هر که را بینی شکایت می‌کند

گر مرا اندر نیابد عفو تو

پسر دارم از وی یکی شیردل

آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی

از آن چابکیها که می‌کرد چست

روز عیش تو نهد دست قدر

چون نشیند بهر خور بر روی برگ

ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین

زین خبر جوشد دل دریا و کان

شیرین ز زبان شکرینت

بیامد بر تاجور سوفزای

یارب آن نقشبند مصری چیست

جز آن چار پیرایه‌ی ارجمند

بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک

پلنگی که گردن کشد بر وحوش

شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان

پی‌رو پیغمبرانی ره سپر

نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق

ز گنج آنچ بایستشان خوردنی

طبل را کی سود دارد ولوله

شه از حیرت کار آن اهرمن

همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار

دیو بر شبه سلیمان کرد ایست

گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد

کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد

ابر می‌بارید روزی پیش دستت بی‌خبر

نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ

امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور

مبادا کزان شربت خوشگوار

ای در تصرف تو جهان تا ابد مباد

به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر

تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن

مر یکی را پا دگر را پای‌بند

مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین

ببردند با شاه تیر و کمان

آفتابی که رسد منفعتت

به شروه درآمد چو شیر دمان

آن نه آنست با تو گویم چیست

بعد بسیاری تفحص در مسیر

گفته بودم که کدیه‌ای نکنم

لاف و غره‌ی ژاژخا را کم شنو

تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان

به پنجم چنین گفت کز رنج کس

مدح تو ضمیری از تفکر

چو از راه خشنودی آیم برت

اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود

تو آن یگانه‌ی دهری که در وساده‌ی حکم

آخر خدای عزوجل کرد روزیم

جوهر آن باشد که قایم با خودست

چه قایلست صریرش که از فصاحت او

ز هر چار پرسید بهرام گور

وانکه بر طرف رسته‌ی عدلش

زبر سختن کوه تا برک گاه

با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت

زانک شیطان خشت طاعت بر کند

او آمده و فتنه را به عمیا

صد اثر در کانها از اختران

عجب‌تر اینکه می‌دانی و می‌دانی که می‌دانم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

سایه‌ی او بس ترا بر سر که اندر ضمن او

طلاق طبیعت به ناهید داد

صاحب آن ذوالجلالتین که هست

ندانی که کمتر نهد دوست پای

روا نیست در عقل جز مدحت تو

چون صفا بیند بلا شیرین شود

الا تا از خم گردون برون نیست

دل شاه گشت از پریدنش تنگ

حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست

وجود تو از حضرت تنگبار

دل در غم خدمت تو یک دم

در رخی بنهد شعاع اختری

طوطی کلک راست گوی تو کرد

هست بر ما سهل و او را بس عزیز

مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت

تو شاهی کنی کی بود راستی

گرچه در فوج بندگانت نیم

برآرم چراغی ز پروانه‌ای

رایش ار آفتاب نیست چراش

تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو

دی مگر بر کنار بود ترا

اهل کشتی همچنین جویای باد

سزای افتخار آن شعر باشد

گر ایدونک باشدت لختی درنگ

ای اثرهای تو ثناگستر

در آن داوریگاه چون تیغ تیز

ای خلایق به جمله جزو و توکل

واحد کالالف در رزم و کرم

جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر

لیک مانند ستاره و ماهتاب

هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین

بدو گفت بهرام کری رواست

ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا

شاه را غار پرده‌دار شده

بنده از شوق خاک درگه تو

چه بودی که زحمت ببردی ز پیش

ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال

کین چراغی را که هست او نور کار

نگر تا ندانی که تاخیر بنده

ز زر کرده بر پای دو گاومیش

دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او

بران بقعه کاو بارگی تاخته

سه دیگر که با گنج خویشی کند

بوده هر محتاج را هم‌چون پدر

ای عندلیب گلشن دین زار نال زار

ای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان

چنین داد پاسخ که از ماست گنج

گر از لشکر و کارداران من

عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد

کمان بشکنی پر بریزی ز تیر

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد

دید بردانش بود غالب فرا

ببود آن شب و خورد و بخشید چیز

بزرگان همه باژ دار وی‌اند

جبریل بر موافقت آن دهان پاک

به راه نیاگان پیشین ما

به شاپور بر آفرین خواندند

چشم غره شد به خضرای دمن

هر دو رکن افسر وجود آرای

خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار

به هامون سپاه و چلیپا نماند

درم داد ناپاک دل را چهار

شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر

هر چه در نظم او ز نیک و بدست

چنین است کردار این چرخ پیر

آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد

امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک

مهلتی می‌خواهی از وی در گریز

چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت

چو برگشت و آمد به نخچیرگاه

به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد

بهر اظهارست این خلق جهان

فرو ماند مانی ز گفتار اوی

تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا

پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک

ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست

اگر در فرازی و گر در نشیب

ز مژگان سرشکش برخ برچکید

با تو نیارد جهان خصم تو را در میان

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب

چو بشنید زان موبدان یزدگرد

زن خوب خوش طبع رنج است و بار

رود سازان همه در کاسه‌ی سرها به سماع

موج طوفان هم عصا بد کو ز درد

ترا خود به بزم و به نخچیرگاه

چنین گفت زن کای نبرده سوار

تا کی چو لوح نشره‌ی اطفال خویش را

هر که گوید کو قیامت ای صنم

همان نیز تا گردش روزگار

آن عداوت اندرو عکس حقست

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب

نه فطام این جهان ناری نمود

اگر صد بمانی و گر صدهزار

به مردی و گفتار و رای و نژاد

جهان موافق مهر تو است مگذارش

نه کتبشان مثل کتب دیگران

سپهبدار ایران چو بگشاد راز

زمام عقل به دست هوای نفس مده

چشم شرع از شماست ناخنه‌دار

چونک ناپیدا شود حیران شوند

یکی بیم و آزرم و شرم خدای

چو شاگرد دیدش به بهرام گفت

هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است

صد هزاران گوشها گر صف زنند

ز پیش نیا کودک نیک پی

هم ز لطف و عکس آب با شرف

آری ز هند عود قماری برم به روم

جوش و نوش هرکست گوید بیا

بالتوینه در ببد روز هفت

می آورد و برخواند رامشگران

خود کیم من وز سگان کیست جان

تا به بغداد و سمرقند ای همام

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

تعنت کنندش گر اندک خوری است

ظن بود حاج را که مگر آب چشم من

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان

بیامد نشست از بر تخت شاد

همی تاخت تا پیش دریا رسید

عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند

این چنین سیریست مستثنی ز جنس

وزان پس هنرها چو کردی به کار

این سخن پایان ندارد آن غریب

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

گفت یزدان وصف این جای حرج

خنک آنکسی کز بزرگان بمرد

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

سنگ در آبگینه خانه‌ی چرخ

اطلس تقوی و نور متلف

جهانی سراسر بدو گشت شاد

شکر دید و عناب و شمع و شراب

پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم

گرنه نفس از اندرون راهت زدی

ببندید ویژه ره طیسفون

ببندیم شیر ژیان بر دو سوی

سحر چرخ از دو قواره‌ی مه و خور خوابم بست

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

سر راستی دانش ایزدیست

جز کسانی را که وا گردند از آن

زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار

امتحان هم‌چون تصرف دان درو

سپه را چو آگاهی آمد ز شاه

همی بود تا ابر شهریوری

اگر بوی خشمش برد مغز دریا

حکم حق بر لوح می‌آید پدید

بسی خواسته کردم از بخت کرم

کس از من سیه نامه تر دیده نیست

نجار گوهرم که نجیبان طبع من

مال و تن برف‌اند ریزان فنا

سپهبد که بودی به مرز اندرون

وگر کژی آرد بداد اندرون

چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش

تا که کر و فر و زر بخشی او

بگفتی که شاه از در کار نیست

صورت محتاجی آرد سوی کسب

همچو ماهی سر خویش از پی نان

رنج و بیماریست ما را این مقال

چو شد چادر چرخ پیروزه‌رنگ

کجا پهلوان بود و دستور بود

هر دم هزار عطسه‌ی مشکین زد از تری

یک اثر نه بر تن آن ذوفنون

گر آیی بینی مرا با سپاه

ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت

دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون

هستی حیوان شد از مرگ نبات

چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر

که گر چند رفت از برزگان گناه

انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را

هر که بالاتر رود ابله‌ترست

همان بی‌کران آتش افروختند

هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

غیر هفتاد و دو ملت کیش او

بخارید گوش آهو اندر زمان

همان تاج زرینش بر سر نهاد

یاری از کردگار دان که رسول

تو نتوانی ابروی من ساختن

بدو گفت شاپور کای میزبان

سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول

مگر می‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت

چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد

گذشتند بر آب هفتاد مرد

همی خورد بهرام تا گشت مست

شهر سباست خطه‌ی دربند ز احتشام

پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل

جوانمرد پویان به گلنار گفت

طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست

اینجا چه مانده‌ای تو که آنجاست عید بخت

آنک فرزندان خاص آدم‌اند

بماند بسی روزگاران چنین

دگر آنک گفتی که من کرده‌ام

چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک

اژدهایی می‌شود در قهر تو

به شادی در بخشش اندر گشاد

که ما را در آن ورطه‌ی یک نفس

هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش

آسمان مرد و زمین زن در خرد

بیابان چنان شد ز هر دو سپاه

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

بارگاهش کعبه‌ی ملک است و من

کی چنین گوید کسی کو مکر هست

بجز بزم و میدان نبودیش کار

یا وصال یار زین سعیم رسد

ها ثریا نه خوشه‌ی عنب است

هیچ ماند آب آن فرزند را

شما دست یکسر به یزدان زنید

چه چیز آنک نامش فراوان بود

پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز

خاصیت بنهاده در کف حشیش

چو آن مرغ بر پست بگذاشتند

بسی چون تو گردیدم اندر سفر

ذات جهان پهلوانش صبح جلال است

برآن تیرگی رستم او را بدید

خریدارم او را به تخت و کلاه

بدین مهر ما شادمانی کنید

مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان

ور ازین افزون ترا همت بود

ور ایدونک این خواب زو بگذرد

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم

وزان پس فرستاده را پیش خواست

چو ایدر بود خاک شاهنشهان

سپاه از پس‌اندر همی تاختند

رخش همام گفت که ما باد صرصریم

ورنه شیر و پیل را بر آدمی

ز پوشیدنی و ز گستردنی

تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار

هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر

بیاراست تن را به دیبا و زر

چو شاپور زان پوست آمد برون

نژادش نبد جز سه جام نبید

گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم

عرق جنسیت چنانش جذب کرد

چو از گفته‌ی کرم پرداختم

ظلمتی کشته از نواله نور

هیچ درها سوی درها نبرم

کس از آزمایش نیابد جواز

بخندید زو نامور شهریار

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

جز نه زن سیدش به ده نوع

چون تو جزو عالمی هر چون بوی

اگر در سخن موی کافد همی

که فردا شود بر کهن میزران

به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند

یکی دست بگرفت و بفشاردش

جوان گفت با دختر چرب‌گوی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

پس از تحصیل دین از هفت مردان

پس یقین گشتش که مطلق آن سریست

نویسنده گفتی که گنج آگنید

تو بی پسری صلاح دیدی

نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن

بی‌اندازه گرد اندرش چارپای

فرستاده را چیز بخشید و گفت

چه باشد بگوید مرا پادشا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

عقل تو افزون شود بر دیگران

ز دین مسیحا برآشفت شاه

وجودی دهد روشنایی به جمع

آرزویی که از جهان خواهم

سر بیگناهان کابل چه کرد

نگه کرد موبد شبستان شاه

ورا گفت بالش نگه کن یکی

از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند

هست افزونی اثر اظهار او

بران آب روشن سر و تن بشست

تا گردش دور بی‌مدارا

باکو به بقاش باج خواهد

ز تور اندر آمد نخستین ستم

بخفت او و از دشت برخاست باد

بفرمود پس تا گشسپ دبیر

بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش

تا من و تو هر دو در آتش رویم

اگر قیصری شرم و رایت کجاست

طمع در گدا، مرد معنی نبست

گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم

همی گفت رودابه را رود خون

ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد

همی به آسمان اندر آمد خروش

خون دل زد به چرخ چندان موج

نسبتی گر هست مخفی از خرد

دگر سله‌ی زعفران بد هزار

زان سخنها که تازیست و دری

بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند

ازان پس بیاید ز ترکان سپاه

چنین گفت با نامور دختران

بیامد جهاندیده دستور شاه

احکام کسروی نشنیدی که در سمر

لطف اندر لطف این گم می‌شود

به دستور بر نیز گوهر فشاند

پناه ملت حق تا چنین بزرگانند

هم بر لب بحر بحر کردار

روانش چو پردخته شد ز آفرین

دل پادشا چون گراید به مهر

که او داد چندین مرا فر و زور

قمری کردش ندا کای شده از عدل تو

از اویس و از قرن بوی عجب

درود جهاندار بر شاه باد

نام خود داغ کرد بر رانش

تخم اقبال در زمین بقا

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

سپردی مرا دختر اردوان

زمانه پر از رامش و داد شد

هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است

ظلمت اشکال زان جوید دلش

بران نامداران جوینده کام

نیک‌خواهان تو را خاتمت نیکو باد

به سر عطسه‌ی آدم به سنة الحمد

خروش تبیره برآمد ز در

تو پند من ای مادر پرخرد

بدین سر بدی راببد مشمرید

از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک

او نکرد این فهم پس داد از غرر

هم از تخمه سرفرازان بد اوی

ماهی و چه ماه کافتابی

بر طبع من از هنر نونو

تن رخش بسترد و زین برنهاد

ره شورستان تا در طیسفون

بزرگی و نیک اختری زو شناس

طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا

لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا

بپرسید بسیار و بنواختش

کشیدم قلم در سر نام خویش

برفتی و مرا تنها بماندی

ز شرم دلیران منش کرد پست

ز دست دگر شیر مهتر ز گاو

که تا تو ز ایران شدستی بروم

کجا سفینه‌ی عزمش در آب حزم نشست

حرفهای خط او کژمژ بود

ز منذر چو شاه این سخنها شنید

از طعمه تواند آدمی زیست

در وصف تو شکل بهرمان سازم

سوی کام دل تیز بشتافتی

به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی

میامیز با مردم کژ گوی

چو بیماری که درمان باز یابد

گفت رو من یافتم دار السرور

که تا یک شمه از حالش بپرسم

به از من کس اندر جهان عیب من

با عالم پیر قمر می‌بازم

پیاده همه پیش سام دلیر

ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد

همی‌گفت پاداش آن نیکوی

گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست

یا بخوردی از کف ایشان سبوس

زلیخا را هوادار تو کردم

گرچه نز جنس تاجداران بود

در آن تنگ زندانم ای دوستان

سپهبد جزین خواسته هرچ دید

اجازت گر بود آرم برون‌اش

نبایست گفت این سخن با سپاه

محل این سخن سرفراز بشناسند

جیفه بینی بعد از آن این شرب را

به رسم هندسی کار آزمایی

ملک بانان را نشاید روز و شب

نجونا من تطرق حادثات

به نخچیرگاه رد افراسیاب

بر ظلمتیان شب ببخشای!

خراسان سراسر به گستهم داد

دل بدان خوش کنم که هیچ کسی

همه کاخها تخت زرین نهاد

بسا قفلا که ناپیدا کلیدست

در خود کشمت که رشته یکتاست

بحیلت مرغ در شست آمد آخر

شب و روز در جنگ یکسان بدم

چون قیس شنید این ترانه

چو کرد این سخن‌ها برین گونه یاد

گفت ما خود در این شمار نه‌ایم

نخستین به می ماه را مست کن

قاصد جویان ز خیمه برخاست

هر که به گفتار نصیحت کنان

گرنه به ثنای او گشایم لب

فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی

چو کردی از جدایی ناله آغاز

سراپرده دیبه وگنج وتاج

ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره

شبی بانگ بوق آمد و تاختن

«به نام خداوند پست و بلند!

در دام کشی مرا دگربار

بده مقصود جان مستمندش

بیاورد پس دفتر خواسته

پرسید: «در آن میان ز خیلی»

نشستند با شاه ایران براز

بستد از من سپهر هرچه بداد

مگر یار باشدت یزدان پاک

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

جز این علتش نیست کان بد پسند

این دیده‌ی پرخون، زمین زندان

به پیش پدر شد پراندیشه دل

چون قیس شنید این بشارت

بدین کس فرستم به نزدیک اوی

هرچند که پژمرده‌ام ز محنت

بیابان و آن مرد با تیز داس

جز این از وی خبر بازش ندادند

کای مادر مهربان چه تدبیر

مسعود سعد دشمن فضل است روزگار

که از من رمیدست صبر و خرد

پیچید و به دست قاصدی داد

همان درد بندوی او رابگفت

دلی کو از خدا شرمی ندارد

زمین را ببخشید بر مهتران

چو یوسف را خدا داد این بلندی

پی چون خودی خودپرستان روند

چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا

یکی مژده بردند نزدیک شاه

بر خاک درش وطن نسازد!

دگر گفت کان نامه برخواندم

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:

فرود آمد از بام کاخ بلند

عهدی چو گذشت در میانه

شاه چون خورد ساغری دو سه می

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر

ز عود قماری یکی تخت کرد

ز گنج خرد گوهر افشاندند

همه جان یکایک به کف برنهید

سر اندر پیش چون مستان فکنده

سوی روی پوشیدگان سپاه

به ابروی کمانداری که داری!

بخندید کز روز جنگ تتر

بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق

ز تخم فریدون مگر یک دو تن

خرامان می‌شد و آیینه در دست

چو خاقان چینی به ایوان رسید

پس از نالیدن و فریاد و زاری

ازان پس به اغریرث آمد پیام

یکسر همه اهل آن قبیله

روزکی چند چون برآسایم

از بهر خوشه‌یی را بسیار

گر آیی فرود و خوری نان ما

آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!»

وزان رزم جایی فتد دور دست

در او درمان فروشان درد خواهند

به من زین سپس جان نماند همی

گفتا که: «مناسب است و لایق،

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

در دعوی عشق نیست صادق

خداوند خواند همی مهترش

هر شب که به صفه‌های افلاک

همان شاه با نامور سرکشان

قیس آن ز قیاس عقل بیرون

آتشی چون سیاه دود به رنگ

از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو

به من داده بودند و بخشیده راست

بعد از دیری که جان نو یافت

بدین آرزو نیز بیشی کنید

اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی

به هنگام هر کار جستن نکوست

چو در زندان گرفت از جنبش آرام

به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد

در آینه عنایت صیقل شناخته

بسیچید با نامور ده‌هزار

روی سفرم به خاک او کن!

ولیکن یکی داستانست نغز

خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر

بدان ای برادر که تن مرگ راست

بتان بشکسته و، بگسسته زنار

چون بر در خیمه‌ای رسیدی

تیغ زبانشان نتواند ببرید موی

تو کوتاه بگزین شگفتی ببین

همین بس در سخن چالاکی تو

کنون تا بیاموزمش کارزار

کعبه چکنی با حجر الاسود و زمزم

همان ناله‌ی کوس با کره نای

ز دست اجل چون شوم پای‌بست

وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست

چرخ کبود جامه بین ریخته اشک‌ها ز رخ

همان از منوچهر و از کیقباد

ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله

به دل دیو را یار کردی همی

بر فرق تو اختران رحمت

همه مردم از داد تو شادمان

فلک خورد سوگند بر همت او

چون سهیل از دیار خویشتنش

هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین

به ساری به زاری برآرند هوش

ای مربع‌خانه‌ی نور از خروش صادقان

نهادند بر پای بندوی بند

بر سر روضه‌ی معصوم رضا

بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی

در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده

بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست

زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده

کمان را به زه کرد زال سوار

ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی

نهاد آن سر خسته را بر کنار

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر

نکرد ایچ پشت از فشردن تهی

من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ

شمع وارت چو تاج زر باید

ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه

بیامد بجستش بر و آستی

خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند

ولیکن فدا کرده باشم روان

ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او

بیا تا ببخشیم روی زمین

در نفس مبارکش سفته‌ی راز احمدی

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش

عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک

کنون بر تو بر جای بخشایش است

نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی

وگر خود کشندت جهاندیده‌ای

خود را درم خرید رضای خدای کن

ترا آشتی بهتر آید ز جنگ

وی خاک عزیز خور به خواری

بردن تاجش از میان دو شیر

از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک

همیشه بیاساید از خفت و خوی

لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس

خروشی برآورد کای بندگان

بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من

همی پوست کند این از آن آن ازین

ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش

خدای از هر نشیب و هر فرازی

یعنی تو محمدی به صورت

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم

همه خواندند آفرین سر به سر

هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه

بسر شد کنون قصه‌ی کیقباد

دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس

عقل کلی که از تو یافته راه

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک

و دیگر که از رخش داد آگهی

نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است

بگفت این و گریان بیامد زپیش

از خط بغداد و سطح دجله فزون است

کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا

عطسه‌ی توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق

کس از دریای فضلش نیست محروم

گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد

آن یکی کرباس را در آب زد

عمر ابد را شده مدت او پیش کار

به چوگان و مجلس به دشت شکار

گفتی ای باز سپید از دود دل چون می‌رهی

هین خمش کن نیست یک صاحب نظر

ای کف تو عالم جودآفرین

با تو سپرم میفکنم زیر

جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم

چه ده خادم که ده مخدوم عالم

مدب شوم یا فقیه و محدث

بدین زودی اندر جهاندار شاه

کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان

زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

در این گفتن ز دولت یاریت باد

رابعه زهدی که پیشش پنج وقت

او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام

ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در

همه باد بد گفتن پهلوان

داده است قضا بهای قدرت

در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است

کبوتر خانه‌ی روحانیان را

گفت تا باشد از نمونش رای

بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار

خرد را گر نبخشد روشنایی

هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن

چوبشنید خسرو بیامد بدر

آفرین بر عقل و بر انصاف باد

در آتش عاشقی چنینم

بر در و دیوار جسم گل‌سرشت

و لعل ان تبیض عینی بالبکا

هرچه بر مردم بلا و شدتست

از هواها کی رهی بی جام هو

بازگشت از موصل و می‌شد به راه

چنین هم برو تاسر کی قباد

بر در ار جویی نیابی آن شکاف

دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم

بعد ازین این سوز را قبله کنم

صید ما کز صفت برون آید

حرف حکمت خور که شد نور ستیر

عطارد تا ز وصلت مژده بشیند

یا بود اشتردلی چون دید ترس

بخندید خاقان به دل در نهان

تا چه مستیها بود املاک را

کز آن طرف شنوااند بی‌زبان دل‌ها

گفت چون قصد سرش کردم به خشم

به نظم آوردمش تا دیر ماند

دانه‌ی هر میوه آمد در زمین

قلعه‌داری کز کنار مملکت

در درون هر دو از راه نهان

نیاکان ما نامداران بدند

این رها کن صورت افسانه گیر

این جمله من بگفتم و القاب شمس دین

چون کسی را داد خواهم این کنیز

در نبردش که شیر خارد دم

گفت زین پس من ترا بینم همه

صفیر مرغکان بر هر سر سنگ

پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی

فرستاد بندوی را شهریار

در گوی و در چهی ای قلتبان

از کنایات شمس تبریزی

چونک از هستی خود او دور شد

گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی

نور از دیوار تا خور می‌رود

تو عصاکش هر کرا که زندگیست

ور ببندی چشم خود را ز احتجاب

چو خورشید تابنده او بی‌بدیست

حافظان را گر نبینی ای عیار

بجو بوی حق از دهان قلندر

زاغ در رز نعره‌ی زاغان زند

در قول چنان کن استواری

که من این را بس شنیدم کهنه شد

قلم بردار و نوک خامه کن تیز

رنج را باشد سبب بد کردنی

از ایرانیان آنک بد روزبه

هست ایمانش برای خواست او

برگیر ره بهشت و کوشش کن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو

بدو جوئی بیابی از شبه نور

گرمیت را دزدد و سردی دهد

هین بگویم یا فرو بندم نفس

می‌فتد این عقلها در افتقاد

که شد لشکر او به نزدیک شاه

این حروف حالهات از نسخ اوست

فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه

آمد از حمام در گردک فسوس

چون عمر نشان مرگ دارد

عقل دفترها کند یکسر سیاه

نیم دد تا به کوهم باشد آرام

نک شبانگاه اجل نزدیک شد

بکردار بازارگانان برفت

تو بنادر آمدی در جان و دل

نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده

آن یکی را قبله شد جولاهگی

سخنهائی ز رفعت تا ثریا

جائهم بعد التشکک نصرنا

آدمی مر مار و کزدم را چه کرد

من معین می‌ندانم جرم را

بکشتند و آتش بر افروختند

گر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش

گر میوه‌ت باید به سوی سیو و بهی شو

پس محمد صد قیامت بود نقد

شب و شبگیر در شکار و شراب

این چنین مخذول واپس مانده‌ای

سراپای وجود از عشق در جوش

پرس پرسان کین به چند و آن به چند

پرستار باشد ده و دو هزار

هست صوفی صفاجو ابن وقت

زشت بار است، ای برادر، بار آز

هم درین عالم بدان که مامنیست

کمر بستم به عشق این داستان را

آن اصول دین بدانستی ولیک

هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق

مس خود را بر طریق زیر و بم

همان خوک بینی و خوابیده چشم

چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل

علت پوشیده مدار از طبیب

تو مخوان دو چار دانگش ای جوان

هنرآموز کز هنرمندی

سالها دفع بلاها کرده‌ایم

به پای سرو گه آرام بگرفت

یار ناخوش پر و بالش بسته بود

ازان پس چنین گفت کای بخردان

پس چرا علمی بیاموزی به مرد

مکن چنانکه در این باب عامیان گویند

تا که از تن تار وصلت بسکلند

به تیر از موی بگشادی گره را

کافران کارند در نعمت جفا

آن نبات آنجا یقین عاریتست

چون نبودش آن فدای آن نشد

نیست مخفی سیر با پای روا

حسها و اندیشه بر آب صفا

در حشر مکرم بود کسی کو

بار دیگر سوخت هم واپس بجست

آهو به مغمزی دویدی

مارگیر آن اژدها را بر گرفت

نپرسد تا ز من بیند خبر نیست

ز تیزیش خندان شد اسفندیار

عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد

اهل تن را جمله علم بالقلم

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد

پشوتن همی رفت گریان به راه

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد

گر زنی در شاخ دستی کی هلد

پس زیادتها درون نقصهاست

به مشکوی ما باش روشن‌روان

بندگی تش چنان درخورد شد

چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد

جز که یمگان نرهانید مرا زینها

به بازو ببندم یکی پالهنگ

از سر گنج و مملکت برخاست

حق نه قادر بود بر خلق فلک

چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید

همی شد چو نزد تهمتن رسید

برون کشنده حوا ز پهلوی آدم

صبر جمله‌ی انبیا با منکران

تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام

نباشی بسنده تو با پیلتن

حقگوی را زبان ملامت بود دراز

هر درختی در رضاع کودکان

چیست تعظیم خدا افراشتن

بدانگه که شد کودک از خواب مست

بار آخر گوییش سوزان و چست

آنچنان که از صقل نور مصطفی

فرعون روزگار زمن کینه‌جوی گشت

چنان بد که هر سال یک چرم گاو

در شب تیره آن سراج منیر

آن حکیمک وهم خواند ترس را

ولی از شرم سر بالا نمی‌کرد

سکندر به پیش اندرون با کمر

به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی

تا توانم من درین خشکی کشید

زود فرود افگندت سرنگون

بیامد کنون تا لب هیرمند

از من بگوی عالم تفسیرگوی را

تا بدانی که آسمانهای سمی

صانع بی آلت و بی جارحه

پشوتن ز رودابه پردرد شد

گفت تو زان سان که عکس دیگریست

اندکی زان لطفها اکنون بکن

چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان

دگر چشم دارم به دیگر سرای

کاین را بستان و باز پس گرد

تو نظر داری ولیک امعانش نیست

به جاسوسی ز خسرو بود مأمور

چو رفتی همی چاره‌ی رخش ساز

تا کمین ذره‌ی ذرات وجودش گردد

از سواد شب برون آرد نهار

شاد من از دین هدی گشته‌ام

دو دستور بودش گرامی دو مرد

خرد بخشید تا او را شناسیم

آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات

می‌گریست از غبن کودک های های

همان نیز چندان سلیح و سپاه

الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر

کانک از زجر تو میرد در دمار

این غاشیه کش گشته پیش غالب

نشستند پس فیلسوفان بهم

دم بی نفس تو بر نیارم

چون کنی خامش کنون ای یار من

دل شیرین هم از آن کار خوش بود

ببینید تا رای پیکار چیست

حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی

چه عجب که مرغ گردد مست او

سیب گر اندر درخت و دانه‌ی سیب است

ز رومی سخنها چو بشنید فور

به یاد مهربانان عیش می‌کرد

جمله دنیا را پر پشه بها

عدل توزیم و عبادت آوریم

گر او باشدم زین سخن رهنمای

زین سبب می‌گویم این بنده‌ی فقیر

چون نماز شام آن حلوا رسید

آنکه ملوک زمین به درگه او بر

به شبگیر برخاست از روم غو

فلکی پای گرد کرده به ناز

با کفش نامستحق و مستحق

تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد

به شبگیر گازر بنه برنهاد

عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان

چون بدید آن خسته روی مصطفی

بر تنت وام است جانت، گر چه دیر

به مردی ببستم کمر بر میان

کنون عمریست کین مرغ سخنسنج

زانک کان را در زری نبود شریک

زانک تقلید آفت هر نیکویست

بر و بوم او را نکوبم به پای

هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت

زیرکان با صنعتی قانع شده

به مردی و نیروی بازو مناز

کنم بار بر بارگیهای خویش

چون ابن‌سلام آن خبر یافت

دو دهان داریم گویا هم‌چو نی

چو خسرو گر کسی آلفته گردد

غمی شد دل مرد شمشیرزن

وز تازیانه کاری تعجیل داد پر

پس کمند انداخت استاد کمند

گر تو به سوی سال علم شتابی

یکی آرزو دارم از شهریار

نفس یک یک به شادی می‌شمارد

اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاش

رخت از حجره برون آورد او

همانا شنیدی که کاوس شاه

تا خرد این را به زر زین بی‌خرد

این سخن پایان ندارد ای قباد

زین باغ نداد جز خس و برگ

چو آگاهی آمد به نزد همای

وانک بودند سروران سپاه

که دل شه با غم و پرهیز بود

به چشم از دل پس آنگه داد مایه

چو خواهید کز چرخ یابید بخت

نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر

تا نبرد تیغت اسمعیل را

ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی

که تو بگذری زین سخن نگذرم

تحب المال لو احببت قدمت

حکمت دنیا فزاید ظن و شک

تو مکانی اصل تو در لامکان

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک

گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من

حال ایشان از نبی خوان ای حریص

مافرین دینی به نادانی کزان

به بازوش بر بستم این یک گهر

دیویست جهان فرشته صورت

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم

سر تیغش به حفظ گنج اسلام

چو روز جفاپیشه کوتاه کرد

از نقش نعل توسن جولانگرت زمین

بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را

نخواهم من او را بجز نیکویی

خدایگان زمان و زمین مظفر دین

گفت ستارم نگویم رازهاش

آنک بنده‌ی روی خوبش بود مرد

کیی برنشستی بران تخت عاج

مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم

وآنچ می‌گوید غفورست و رحیم

خواهد که خرمن تو بسوزند نیز

ولی عهد گشت از پس فیلقوس

نثره به نثار گوهر افشان

نقض میثاق و عهود از احمقیست

چنان آماده نشو و نما بو

همی رو چنین تا سر کیقباد

فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو

هر طرف غولی همی‌خواند ترا

نشاید بود گه ماهی و گه مار

چه بینید و این را چه درمان کنید

کنم درخواستی زان روضه پاک

بس گریزانست نفس تو ازو

حکم حق گسترد بهر ما بساط

سکندر بدان درشگفتی بماند

آفتابی در یکی ذره نهان

آنک بیرون از طبایع جان اوست

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده

بدین فر و بالا و گفتار و چهر

نفسش بر هوا چو مشک افشاند

لب ببسته مست در بیع و شری

عجب پاکیزه دست و سخت استاد

چو نان خورده شد جام می برگرفت

به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست

خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند

خلق را اندر بیان دین حق

بدانید کز بهمن شهریار

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس

گر ز من آگاه بودی این عدو

در تگ جو هست سرگین ای فتی

بشست آسمان روی گیتی به قیر

عقل استاد و معلم برود پاک از سر

ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ

حاکم درخورد شهریان باید

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد

آهسته فراز رفت و بنشست

خانه‌ی معمور و سقفش بس بلند

بگفتند از فنون دانش آگاه

شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ

شاها درین قصیده نبودی اگر مرا

هر ندایی که ترا حرص آورد

به دین یافته است این جهان پایداری

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

دست و پایی بزن به چاره و جهد

لیک آنک اول وزیر شه بدست

تا خدایش باز صاف و خوش کند

میازار کس را که آزاد مرد

گر عمر گذاری به نیکنامی

زان میان جان ترا جا می‌کنند

آنجا آن روز نگیردت دست

چو مادرش بر تخت زرین نشاند

در خطای کسی نظر نکنم

گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام

ز عیب آن دگرها دیده دوزد

فرستاده پاسخ بیاورد زود

نواب پیش از آن شود از لطف خویش شاد

تا نگویی مر مرا بسیارگو

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را

چو بشنید زیشان سکندر سخن

پس آنگه ناخن چنگی شکستند

کمترین عیبش جوامردی و داد

شد سیه روز سیم روی همه

چو از شهر زاول به ایران شوم

چه بری نام ره خویش بر شیطان

آینه‌ی دل صاف باید تا درو

بر عالم دین عالی آسمان شد

ببیند مرا زو گزند آیدم

مشک بید از درخت عود نشان

نامشان از رشک حق پنهان بماند

نسیمش را مذاق باده در پی

کسی در جهان این شگفتی ندید

هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت

زانک از کون و فساد است و مهین

ازیرا دشمنی‌ی هارون امت

نگه کرد مرغ اندران خستگی

ایذکر فی اعلی المنابر خطبة

بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان

مر مرا چه جای جنگ نیک و بد

که نفرین بران مرد بی‌باک باد

اندر پی آن کتب افتاده

جان نباشد جز خبر در آزمون

ازچه کند دهر جز از سنگ سخت

بسی خواهشش کرد کایدر بایست

گر کله دور داشتی همه سال

قوت یک قوت باقی شود

شکوه او صلیب از پا در افکند

چنین است کار جهان جهان

دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض

گفت حقست این ولی ای سیبویه

بیائید تا لشکر آز را

اگر شاه بیند پسند آیدش

نظامی اکدشی خلوت نشینست

رقص و جولان بر سر میدان کنند

گه خیال فرجه و گاهی دکان

زمین چار فرسنگ بالای اوی

تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد

که به از من سروری دیگر بود

تو چاکر مرد با دوالی

که گردی چو سهراب هرگز نبود

بهر نیک و بدی کاندر میانه است

دانش من جوهر آمد نه عرض

نیارد سر برون مضراب فرهنگ

سر از راه پیچیده و داد نه

تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز

تو درشتی کن مرا دشنام ده

و اکنون ز خوی او چو شدی آگه

به گیتی منم زو کنون یادگار

اگر چه در سخن کاب حیاتست

حشر پر حرص خس مردارخوار

گرچه سنگم هست مقدار نخود

چو ایمن شدی بندگی کن به راه

تیره و کند گشت تیغ وجود

لحن داوودی چنان محبوب بود

همی تا در تنم ارکان و جان است

تو گفتی برین سالیان برگذشت

روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار

من چو میزان خدایم در جهان

کسی کو گنج دارد باد پیماست

یکی پاک دستور باشی مرا

بس که جودش می‌دهد خاک ذخایر را به باد

کی فروزد لاله را رخ همچو خون

یا از طلب این چنین معانی

چنان چارسو از پی پاس را

به آب چشم گفت ای نازنین ماه

خاک او گردی و مدفون غمش

یار چشم تست ای مرد شکار

چو سوگند شد خورده قیدافه گفت

میان تو و نیستی جز دمی نیست

بحر را گویم که هین پر نار شو

دیدی اندر صفای خود کونین

همه مهتران سر برافراختند

سنانش از موی باریکی سترده

تخم تو بد بوده است و اصل تو

چنان تمثال آن گلچره پرداخت

بدو گفت من پور اسفندیار

کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ

به خونابه شوئی همی روی خویش

پسندیده دانای هندوستان

بدان صورت که دل دادش گوائی

این جهان تیهست و تو موسی و ما

یا نه جنگست این برای حکمتست

کاله‌ی حکمت که گم کرده‌ی دلست

نشان پای روباه است اندر قلعه‌ی امکان

بر درید آن گوسفندان را بخشم

برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت

حق مادر بعد از آن شد کان کریم

چو شیرین دید که ایشان راستگویند

هست شرط دوستی غیرت‌پزی

به ذوق کارفرما پیش نه پای

زانک جنس بانگ او اندر جهان

به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر

رزقها را رزقها او می‌دهد

نهان نیست چیزی زچشم سر و دل

آخر از روزن ببیند فکر تو

عذرت به کدام رای خواهم؟

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال

ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست

آن نشانیها همه چون در تو هست

چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین

حرف حکمت بر زبان ناحکیم

وز برکت این نور فرو خواند قران را

همره انفاس زشتت می‌شود

که چون باز گردم ازین رزمگاه

عقل قوت گیرد از عقل دگر

چو بنشستی به دلخواهی به پیشم

قول ان من امة را یاد گیر

فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل

خون پلیدست و ببی می‌رود

که نادان همان خوی بد پیشت آرد

به تیمار کی باز گردد ز بد

کنون کت به گیتی برافراخت نام

آتش او را سبز و خرم می‌کند

بی‌غرض نبود بگردش در جهان

بسی از بزرگان نهان داشتند

گوسفندش را شبانی می‌کنم

ز آسمانها قلاده خواهد بست

اول خطا ز آدم و حوا بد

من این تاج میراث دارم ز شاه

باری نه به دل مگر همین بار

سرمه کن تو خاک هر بگزیده را

که درویش ارچه غیرتمند باشد

ز هر چیز تنها چرا ماندی

زیب کلام و زینت دیوان من شود

تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

در ره غمری به یک مراغه چه جوئی

چو بر لشکر ترک بر حمله برد

از آن جادوی پیر بیرون کشید

خون نخسپد بعد مرگت در قصاص

مال دنیا شد تبسمهای حق

چو پیروز خسرو بیامد برش

لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت

حاسدت روزه‌ی خموشی نذر کرد از عاجزی

کیمیای زر دین است بدو زر شو

کسی را که خوانی همی سوگوار

کیان زادگان و جوانان خویش

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان

ز حرمان خویشتن را چند کاهی

که از تو پسندیدم این کارکرد

مهر کز سلک اناث است امیدی دارد

بحر در یک نفس به دولت او

آن سیم می‌نماید وا رزیز در ترازو

به ماهوی گفت ای بد بد نژاد

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

طبل و کوس هول باشد وقت جنگ

نکته‌ی دیگر تو بشنو ای رفیق

وزان سو یکی برگشاییم راه

گر همی خواهی که باشی تازه‌جان

دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص

وز امروز او هست بهتر پریرم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

یکی چاره ساز ای خردمند پیر

دولت رفته کجا قوت دهد

بگفتی سینه را زین پیش مگداز

بران سرو شد به ربط اندر کنار

ادبار بین که بی درمی چون من از عراق

تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند

دریاست این جهان و درو گردان

سپهبد نگهبان زندان اوست

غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه

در فناها این بقاها دیده‌ای

رفت فکر و روشنایی یافتند

چو روی ورا دید برپای خاست

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

شهوتت خوش همی نمایاند

من دست خویش در رسن دین حق زدم

ز رامشگران سرکش ور بار بد

همه برگ وی پند و بارش خرد

چون برید از جنس با شه گشت یار

من اول کمدم بودم وفادار

به ماهوی گفتند کان شهریار

ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت

اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر

دیو ستان شد زمین و خاک خراسان

از آنکس که او یار بندوی بود

بدخواه تو در سکنه‌ی این تخته‌ی خاکی

تا طبیعی خویش بر دارو زند

گر هزاران بنده باشندت گواه

گزیده سواری ز شهر صطخر

هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار

ای آنکه ز وصف تو سنایی

بر علم مثل معتمدان آل رسولند

چو خسرو ز دور آن سپه را بدید

به آوردگه گشت و نیزه بگاشت

پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف

ز شیرین نکته‌های دلفریبش

چو بند وی و گستهم خالان بدند

وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر

آهست آری سندان به همه جای ولیک

لاجرم چونت مرد پیش آید

چو خورشید رخشنده پالوده گشت

بیامد پس آن برگزیده سوار

خانه را او پر ز کزدمها نمود

حاملی تو مر حواست را کنون

چو دیدند زیبا رخ شاه را

در اوان خلطه را خلق جهان

شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم

مجلس به فر دولت او فردا

فرستاد شیروی پنجاه مرد

ندانم گناهی من ای شهریار

بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو

گشادم هر دو زانو بندش از دست

که او را بیاریم و یاری دهیم

شروع اندر ثنایش کن که چون او

از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم

اندر میان نیک و بد خویشتن

ز بالای آن تا به داده رسن

زین سان همه ره ترانه می‌زد

کین تانی پرتو رحمان بود

نار خصم آب و فرزندان اوست

نهانش بدانست مرد دلیر

جز باد نبیختیم در غربال

آن کبک مرقع سلب برچده دامن

مرکب من بود زمان پیش ازین

سخن هرچ گویی دگرگون کنم

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف

در خورد همت تو خداوند جاه داد

یکی تیغ باریک بر گردنش

آماده‌ی خریدن او شو که جنس خوب

آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف

کار ستور است خور و خفت و خیز

بدانش کنون چاره‌ی خویش ساز

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

برگ تن بی‌برگی جانست زود

گنج ز من می‌طلبی گنج چیست

بدو گفت کای زشت نام تو چیست

ای باغبان، سپاه خزان آمد

چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم

وز محال عام نادان همچو روز

یکی آنک ناباک خون پدر

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دیگر آنک چشم من روشن‌ترست

با چهره‌ی ماه و طلعت زهره

بسی دیگر از مهتر و کهتران

بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان

مرا این تفضل که خلق تو کرد

بندیش ز تشنگان به دشت اندر،

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

ور تو پیغام خدا آری چو شهد

بلی اینست قانون زمانه

به بغداد بود آن زمان یزدگرد

دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش

بر همت منست سخاهای من دلیل

تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر

که نوشین روان دیده بود این به خواب

روزی که فتد خس کدورت

هست الوهیت ردای ذوالجلال

گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون

به دنیا توانی که عقبی خری

این جا که نسبتش به فغانست این و آن

حبه‌ی مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن

راست نیاید قیاس خلق در این باب

ندانم کدامین سخن گویمت

تو قرص سپهری و بخواند به همین نام

این همی‌دانم ولی مستی تن

به چشم مرحمت سویم نظر کن

اگر من نبینم مر او را هلاک

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان

ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده‌ستی

چو بانگ دهل هولم از دور بود

به تیمار خدمتگران کن بسیچ

این جهان و آن جهان با او بود

هبوب او هوا و بر هبوب او

چو باری فتادی نگه‌دار پای

تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو

ور خود تو کشی به دست خویشم

پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم

ستیز فلک بیخ و بارش بکند

بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست

موسیی را دل دهم با یک عصا

چو از شهزاده جا دیدند خالی

سکندر به دیوار رویین و سنگ

روغن قندیل تو آبست و بس

ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای

مر مرا بفریفت از آغاز کار

ملک در میان دو ابروی مرد

سیمرغ صبح را ندهد مژده‌ی صباح

ور کسی جان برد و شد در دین بلند

مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را

فروماندگان را به رحمت قریب

توئی که از پی گنجایش جلال تو باید

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود

بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار

چنان حکمت و معرفت کار بست

به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد

نان کجا اصلاح آن جانی کند

شدند از دست محتاجان لطفت

که پروردگارا توانگر تویی

تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان

واندر شرف رسول کی بود

هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد

خسته و کاهیده و فرسوده‌ام

پس تو حیران باش بی‌لا و بلی

گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی

نشو طوبی نه آن هوا دارد

چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای

دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک

باز جفت است قاهر و مقهور

گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف

کردار تو نیکوتر از تعبد

ز اندرون او برآمد صد خروش

به حرفش خامه‌ی رومی نهادم

مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد

هرچند که ماهر بود فسونگر

گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید

نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند

ورنه از شرم تو به حق خدای

عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست

تا بر آراید هنر را تار و پود

کوجریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبید

وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز

این خسروانه بیت روان زد رقم که هست

در آب فنا غرق شد از زورق کینه

تا تو بمنش مرا نخواهی

او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست

آن است مرا کز دل با من به مرا نیست

سپر تیر زمان دیده‌ی شوخست و فساد

تنی از مشت محنت رفته از دست

آلوده هژبر را براثن

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ

فساد و جفا و بلا و عنا را

در عدد افزون نماید در عمل نی

شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است

ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی

حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست

چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد

سهمت آن شعله‌ای که بنشاند

کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر

ایا آرام خاکت در نواهی

شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟

گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب

چو کردی جا در آن غار غم افزا

چون شعله کشد آتش سنانت

حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست

تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر

زیر قدمت بسپرد به خواری

از جوف چرخ پر نشود دست همتت

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

روشنست آینه‌ی فضلم چون زنگ ولیک

از من خدایگان همه شرق و غرب را

هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد

ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود

مرد طب را ز پی خلعت و نام

چون برآشفته گشت یک چندی

مدتی شد که تا بدان اومید

نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند

بر کند همه قاعده‌ی علت از آنجا

طلب فرمود مرد کاردانی

عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد

شیر خواری که سپردند بدین دایه

تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی

بحر است مرا در ضمیر روشن

به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود

دیوست آنکس که هست عاصی در امر او

ز بار حلمش در جرم خاک استسلام

تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم

گوید که «مرا به درد سر دارد

یکی فرش گسترده شد در جهان

خصم اگر غره شد به مستی ملک

دولتش یار باد و بخت رفیق

رخت برگیر ازین سرای کهن

فضای دلگشایی دید منظور

به صفا و وفا و صدق عتیق

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

من بنده توانگرم به علم تو

چو بشنید میرین ز اهرن سخن

اثری بیش از این بود که درو

چو با نور و صفا کردیم پیوند

از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی

برات خبر آرد از آب حیوان

اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت

در انتظار نشستم به ساحل امید

زیرا که تو در شارسان حکمت

وزان اختر فیلسوفان روم

الا تا سال و مه را در گذشتن

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند

شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی

صدر نشان دل روشن‌ضمیر

آنرا که نیست همت من او طفیلی است

آن علم ز تفرقه برهاند

زمن تیمار نامدشان ازیرا

چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش

ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش

راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی

جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل

همی به آتش خواهند بردنت زیراک

من ایدر نه از بهر جنگ آمدم

نام ترا در کنایه سکه صحیفه است

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

صاحب خبر غیر نخواندست به سدره

به گردون طفل خور ظاهر نگردید

رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

با روی چون نگاری و دانش نه

تو گویی هوا ابر دارد همی

یکی زین کارگیران گفت می‌دان

گر باین ویرانه، آبادی دهی

چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام

این رستنی است و ناروان هرسو

رمحت از جنس معجز موسی

کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار

به من ناکرده قصد خواسته و خور

ازان جادوی پیر بیرون کشید

شهاب تیزرو چون بسدین تیر

مردم بی‌تمیز با هشیار

همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم

گزد انگشت چندانی که در مشت

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد

قلم دهر نوشت آنچه نوشت

به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام

بیامد پس آن برگزیده سوار

ناصیه‌ی سکه را نام تو مطلوب گشت

تا که بر دست تو دادم کار را

در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو

چون مرکز پرگار شود قطره‌ی باران

نشر اموات می کند به صریر

منم که در چمن مدح حیدر کرار

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟

به پیری بغرید چون پیل مست

دلش از زاری و از نوحه‌ی من باز بسوخت

نزد خردمندان نباشد غریب

زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول

به کنج بیکسی اینگونه دربند

اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه

جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

که دیو توست این عالم فریبنده

چو لشکر بیاید ز مرز خزر

حاجب بارت سپه‌داری که در میدان چرخ

گفت مهر و بدره از جیبم که برد

ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک

ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای

خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی

باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن

ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل

به نسیه مده نقد اگر چند نیز

بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر

که بیند یار زیر بار شوقت

یک دم از طفل و بالغش خالی

ور نباشد فرش ابریشم طراز

راست همی گویم بر من مکن

بریده سر شاه ارجاسپ را

بر فلک بهر مکافات عدوش

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»

همواره باش مهتر و می‌باش جاودان

کجا شد عنان عناد تو جنبان

اگر راند به خاور خیل زور آور شود صدجا

همی جان بایدت فربه ولیکن

کیان زادگان و جوانان خویش

هر سبو کز اجل شکسته شود

روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند

بار الاها تو بر آری همه امید سنایی

نمی‌دانم چه بخت و طالع است این

گه زمین را کند ز پویه هوا

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت

فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد

به پیغوله‌یی شد فرود از مهان

بی‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک

ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است

صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز

یکی پرانتر از صرصر، دوم برانتر از خنجر

نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند

سر موئی از من نیابی تفاوت

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود

قول ایزد بشنو و خطش ببین

خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را

بدن آراست از تشریف جانان

بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی

ندانم گناهی من ای شهریار

خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست

چرخ و انجم، هستی ما میبرند

لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند

دیو همی بست بر قطار سرم

گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد

فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم

زان روز که هول او بریزاند

فراوان همانست و کمتر همان

زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی

مگر عهد کردی که در هر دل ای شه

چندین هزار مرد مبارز درین مصاف

به سوی بارگاه قیصر آمد

به خدایی که بیاراست به نامت دینار

من آنم که چون جام گیرم به دست

یکیت گوید من بر طریق بهمانم

کنون کت به گیتی برافروخت نام

ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

این جمله همه بدیده آدم

ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم

کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی

سرورا بی‌جد و جهدی از ریاض لطف تو

که دیدی که زو نعره‌ای زد به شادی

به نزدیک نستاو چون شد فراز

در عشق مال آز روان شد به سوی تو

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق

شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم

تو گفتی زال شاخ مشک بید است

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

بودی درون گلشن و از پردلان تو

درخت خرد پیری است، ای برادر،

برآویخت ارجاسپ و اسفندیار

گریزان ز من تاب داده کمند

صبحگاهان رفت و در محضر نشست

شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ

بگذارش تا به دین همی خرد

ز لشکر بسی نامور گرد کرد

به مدت گرچه شد سی‌سال کز نزد شهنشاهان

نبارد مگر ز ابر تاویل قطر

ز دور اژدها بانگ گردون شنید

که دل گیرد از مهر او فر و مهر

عطای تو بر زایران شیفته‌ست

سوی بالا گرای همچو شرار

که قرآن کردم از دست شما بس

سمندی بزرگست گویی بجای

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست

وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند

درم داد وز سیستان برگرفت

ز کین پدر بودم اندر خروش

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد

کیست از جمله‌ی صغار و کبار

تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد

بدو گفت کاین نامه‌ی پندمند

دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین

کانی که با خرنده‌ی این گوهر

که من رفتنی‌ام به دیگر سرای

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان

از پی ذکر بر صحیفه‌ی عمر

از آنرو طالب گنجند مردم

بفرمان او بود باید همه

حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس

جاهل نرسد به پارسائی

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید

خیره از من نرمیدید شما

نه‌ای آگه که گر غمی نبودی

بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو

با چنین چار پای‌بند بود

کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا

گاه گریزانی از باد سرد

همی گفت بداختر اسفندیار

ای پیوندت گسسته پیوند

جوابی دهی، شور شهری نشانی

بر مذهب و بر رای میزبانی

بیند و گوید نه به چشم و زبان

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا

نطاق بند خواقین گره گشای ملوک

زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود

یکی را ز دریا برآرد به ماه

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل

وقت پرواز، بال و پر باید

شست سال است که من در رسن اویم

خواجه بسان غضنفریست کجاهست

رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر

باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو

ورنه با عقل همی جهل جفا جستی

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

ای ز دل سود حرص را مایه

نه آن تو است، ای برادر، درو

شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه

به کنج عافیت منزل نماییم

دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست

در خواب نیز تا نتواند نظر فکند

خوابم نبرد همی که زیرا

چو سیمرغ از دور صندوق دید

توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر

بسی مرغ و خروس از قریه بردم

از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند

گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز

ز لفظشان نرسد شهد بارک‌الهی

ملکت نماند و گنج برافریدون

سر نامه را نام او تاج گشت

تا نگویی تو مها کین پسرک

به راه منزل من گر رباط ویران بود

به فرزند شادی ز پیری پر انده

وزیر از به بسی چون نار خندید

روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت

راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن

وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است

نگاهش همی داشت پشت سپاه

یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا

خویش را خیره بی نظیر مدان

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده

ناکشته‌ی کشته صفت روح قدس بود

اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی

و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت

رخصت و حیلت مهارهای تو شد

کز ایران همه کام تو راست گشت

از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال

این قصه همه بدید آدم

چند زنی طعنه‌ی باطل که تو

که یارب ظلم کرده بر تن خویش

لاله‌ی دعوی ز کوه که دروغان نیست کن

بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد

سه فرزند پرمایه را چشم داشت

رفیق رفت به الهام در سفینه‌ی نوح

در خیال آنکه کاری میکنی

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟

نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است

پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع

به بزم اندرون آفتاب منیری

ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی

تا بود پائی، چرا مانم ز راه

خانه‌ی خورد ز صد گوهر روشن نشود

گهر پاشی چو تو خاموش تا چند

عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات

خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت

هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی

چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد

نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز

از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست

که سیه روی باد هر که بود

بر قول ار به جمله گوا یابی

فزوده باد همی مایه‌ی بقات از آنک

زهی شهریاری که گویی ز ایزد

ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری

چو دانند کم کوس بر پیل بست

در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش

ایام چو خرم تو ندیدست سکونی

به دل سد غم در این اندیشه می‌بود

صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل

این رمه‌ی بی‌کرانه می‌بینی

برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی

دگر آنک گفتی ز خون ریختن

هر ثنایی که گفتی اندر خلق

فرامش کرده آن گردن فرازی

مدح هر کس مگو به دشواری

کثیر الثواب و قلیل العتابی

زین و مرکب ترا مرا بگذار

آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو

باز سرگشته‌ام همی خواهد

به جاماسپ شاه جهاندار گفت

نماند پس ازمرگ او نام زشت

ره وجود، بجز سنگلاخ عبرت نیست

کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن

برآرد تیغ چون مهر جهانسوز

سرای سپنجست هرچون که هست

شیر زمانه زود کند سیر مرد را

در دم عیسی دمیده شمه‌ای از خلق او

چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر

چو با سازشد مام گو را بخواست

روی متاب از ره تدبیر و رای

نرهد کس به حیله از دوزخ

شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان

همه ره ز دانا همی لب گزید

ای به هنر چون پدر فاطمه

وگرنه مردمک چشم آن نگار منم

همی آفرین خواند بر کردگار

همی‌خواندندیش بوزرجمهر

ماکیان را آن فریب از راه برد

دفتر اسرار حکمتی و یدالله

شامگهی سایه‌ی لطف خدای

ز افسون سخن رفت روزی نهان

ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست

بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان

بسی تیز آید ز جنگ نهنگ

بعنوان ز قیصر سرافراز روم

همگنانم قفا زنند همی

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع

این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد

زلشکر یکی نامور برگزید

خورشید جان‌فزای بود نور خاطرم

هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش

فرود آمد و کهتران را بخواند

ز داد و ز فر و ز اورند شاه

ای بی‌خبر، قبیله‌ی ما بس هنرورند

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

دگر خود را ندیدم شاد از آن روز

اگر میل یابد همی سوی خاک

مرد در این تنگ راه ره نبرد

ای چو خورشید نور ورز جلال

بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی

چو با دانش ما ندارند تاو

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند

چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است

خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز

چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت

نظرة انعامه روح قلوب الصدور

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

دلم سیر شد زین سرای سپنج

پاره‌ی جان در رگ و بند است و پی

جهان سر به سر خرمی از تو دارد

زهی از آفرینش مدعا تو

من مدحت او چونکه همی مختصر آرم

گر او را وامها می باز خواهند

در ثنایش کسی که خاموش است

یکی سرو آزاده بود از بهشت

سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

چو نقاد چرخ از تو کالا کند

گر تو بی آیینه رو بنموده‌ای عشاق را

وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی

همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد

تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده

تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم

ببایدش دادن بسی خواسته

رخانش چو گلنار و لب ناردان

از طبیبم گر چه می‌دادی نشان

و گر به نزد تو خار است عارفان دانند

نظر چون کرد شیری دید از دور

تا ولایت بدو سپرد ملک

سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع

خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام

که ناخوش بود دوستی با کسی

سراپرده‌ی دیبه‌ی هفت‌رنگ

مشاطه‌ی سپهر نیاراست روی من

جهانجویی اگر ناگه بخیزد

تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون

یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم

دردا و دریغا که چو در شست فتادم

از شراب غرور خوبی مست

ازان پس که ایزد ترا شاه کرد

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

چو نقش من فتد زین پرده بیرون

ما را ز خبر مثالها داد

وزان منزل به برتر پایه زد پای

گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟

گرد هوا گرد تو کاین کار نیست

زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز

به نزدیک رویین دژ آمد سپاه

زمان تا زمان زینش برساختی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

خود شیر شادیی نرساند به کام تو

بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر

گه علمداران پیش تو علم باز کنند

دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون

نهراسد ز بیم گرگ عدو

به آوردگه گشت و نیزه بگاشت

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

وحشی از این زمزمه دلنواز

بدو بخشید مال خطه‌ی بست

تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه

مرد، اگر بر فلک رسانندش

یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر

ترا آفرین از فریدون گرد

آنکه جان کرده است بی خواهش عطا

نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او

فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد

هر ساعتی اندر دل و در خانه‌ی کفار

کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم

دل بداده ز دست و شوریده

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست

جان و جهان را چو باد و خاک شماری

چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش

همه پادشاهان که بودند، زر

سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را

بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار

فرستاد زربفت گستردنی

مرا با شما هم به فرجام کار

تا که سر از سجده‌ی شکران گرفت

پر نور چو روی روز کرده

تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی

دل و زبان و کف او موافقند به هم

در نافه دم چو نیستی خود صواب دید

موسی و خضر در طلب مجمعی چنین

سیم روز گشتاسپ آگاه شد

یکایک بیامد خجسته سروش

لانه دل‌افروزتر است از چمن

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان

ایا سپهر برین مرکب ترا میدان

تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا

از مدیح تو عاجز آمده عقل

دگر گرد آزاده فرشیدورد

سر مرد تازی به دام آورید

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

خواهش محتشم توجه توست

کار خر است سوی خردمند خواب و خور

هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر

باز یونس را نگر گم گشته راه

کی کنی سر عاشقان را فهم؟

اگر تاج ایران سپارد به من

به اسپ اندر آمد بایوان شاه

نشنیدم بنا، چنین محکم

شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو

بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج

کف به رادی گشاده، چشم به مهر

نظر تیره در این راه نداند سرخویش

اگر عراقی زبان فرو بستی

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

ز مردان جنگی یکی خواستی

پای من از چیست که بی موزه است

کز اول عمر تا به آخر

تا راه توان یافت به دریا ز ستاره

ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش

گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد

نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش

ازیرا که پرورده‌ی پادشا

که اندر بند بگرفتست آرام؟

صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد

حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو: ریز

شاد باش و دو چشم دشمن تو

آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست

مشنو غم عشق را ز هشیار

ملک از انصاف تو چنان آباد

بران گرزه‌ی گاوسر دست برد

گر این یک نفس را شکیبا شوی

ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم

تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد

ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم

به عقل ریزه‌ی خود چون به کنه حس نرسی

خمش از پارسی تازی بگویم

در گذر از سر این نکته سرایی وحشی

دل ما یکایک به فرمان تست

ز آزادگان، بردباری و سعی

ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع

ببوییدم او را وزان بوی او

راست گفتی که عاشقانندی

غمر مردان چو ماهی‌اند خموش

دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد

دیده‌ای را که در تو کج نگرد

سپهبد به گفتار او بنگرید

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

گر نصیحت می‌پذیری خیز و در باغ خیال

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم

گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی

اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است

چون غلامان به دوش ترک سپهر

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

چنانم میفشردی خاره و سنگ

دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار

با تن خود حساب خویش بکن

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش

چو ماهی به شست اندرون جان تو

عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی

باد قهرش اگر بر آن باشد

هر آنکس که در جانش بغض علیست

گفت آتش، از آنکه دشمن تست

چون بود بر فتادن رومی رواج دین

نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من

آه و دردا که کنون برهمنان همه هند

ز مال و ملک این عالم تمام است

به معنای مشکل سرانگشت فکرت

رقمی پیش طاق وحدت او

همی جفت‌مان خواند او جفت مار

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

کنون که شعله‌ی تب اندکی شکسته فرو

چون بخورد ساتگنی هفت هشت

رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر

خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است

صحبی اراق دمی ظلما بلحظتها

هر سبزه که روید از گل او

بر آن شهریار آفرین خواندم

دکه‌ی خر مهره، جای دیگر است

دشمن از بی‌مهریت آرد اگر روزم به شام

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

شیر ندارد دل و بازوی ما

مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی

چون به او صاف خاص ظاهر شد

بسکه از مهر بر برات سخاش

همان جامه و گوهر شاهوار

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

که بشنو شکر از اهل شکایت

بداده‌ست داد از تن خویشتن

سببی باید تا فخر توان کرد بدان

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟

برگشای دست کرم، و آن‌گاه

چو با فیض است و زو نبود جدا فیض

زبان‌آوری چرب گوی از میان

نماند توسنی و راهواری

به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره

یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته

چون نسیم از سر زبان دارد

مهد خورشید که زنجیره‌ی زرین دارد

پیش ازین گر هر ده ویران به حالش می‌گریست

خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند

بجایی که سیمرغ را خانه بود

که سنگ و خاک و آب و باد و آتش

شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را

ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش

آفتاب کرام خواهد کرد

پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز

زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر

گرنه پای اجل از خون یلان سست شود

بپویم به فرمان یزدان پاک

ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن

سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم

ماده‌ی شیر و نر باز ز بس الفت طبع

کشوری خالی نخواهد بود از عمال او

مگردانید سر از من به خواری

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش

بگفت این سخن مرد بسیار هوش

چو از او داد بخواهیم از این بیدادی

طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ

گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان

هزار کوفته‌ی دهر گشت ازو به مراد

شدت پارو پیرارو، امسالت اینک

قلوبهم من سلاف العلم طافحة

سینه‌ی صاف تو و آن دل پوشنده‌ی راز

دلیران یکایک چو شیر ژیان

شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم

مگر امانی و آمالش از حمایت تو

ما نمودیم کار و حرفت خویش

مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا

تا که بی‌خویش گشته‌ام من ازو

روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل

شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد

همان حوض شاهان و سرو سهی

هر که رنجی دید گنجی شد پدید

القصه به سوی مولوی شاه

چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید

جاودان شاد باد و در همه وقت

تیزتر گشت و جهل را بازار

رخ دوستان لعلی از ناب می

پی اسباب خصم اشک پاشت

سوم دیو کاندر میان چون نوند

زانک تاریخ قیامت را حدست

حالیا بر در سرای فقیر

در گلستان دل افروز جهان ما را بس است

دستور زاده‌ی ملک شرق بوالحسن

به صانعی که به یک حله‌بافی صنعش

گفتم ای شاهدان گل رخسار

چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند

به بالای من پور سامست زال

که منم آن اصل اصل هوش و مست

شرم بادت، زانکه داری، ای دغل!

در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند

دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد

از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان

به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار

با قوت تسلط شاهین عدل تو

مکن خویشتن را ز مردم‌کشان

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر

دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش

سرای پرده و جای سپه پدید آمد

گر بگویم آنچه از اندیشه بر جان من است

نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد

گردد امروز دی و دی امروز

مرا دل سراسر پر از مهر تست

تو چو جانی ما مثال دست و پا

با رعایای تو عیسی ز فلک می‌گوید

وقت خونریزی که سوی پیشه‌ی ناوردگاه

گر به خدمت نیامدم بر تو

طلب کن بقا را که کون و فساد

به تنی خسته و دلی پر غم

اندرو تا ابد به وفق مراد

نه بیش در طلب مال بی‌ثبات رود

کز ضجر خود را بدراند شکم

حسامها به زوایای تنگ و تار غلاف

گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر

نشناسد ز بس طپد مریخ

چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد

نغمه‌ی یزدان دگر و دین دگر

گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان

ای تشنه به خیره چند پویی

چه غلام ار بر دری سگ باوفاست

یکی از عین قدر قبله‌ی خاص

هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش

همه کتب عرب و کتب عجم

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد

سپاه تو را روز هیجا چه حاجت

محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد

شدند غرق حیا پیش ابر احسانت

خشم در تو شد بیان اختیار

بگفت آخر نه خونریزی وبالست

شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی

بنموده همه راز دل خویش جهان را

فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است

جز این در دل ندارم آرزوئی

دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من

من ز کس بر دل کجا بندی نهم

تو مرا گویی حسد اندر مپیچ

چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید

باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود

پیش پدر با امیر نامی

مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش

خواهی که به مهتری زنی چنگ

بر تو ای قبله‌ی احرار عرب تا به عجم

چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین

اندیشه نکرد از آن دد و دام

سلطنت سایه‌ی صدارت تو

رادمردی کنید و فضل کنید

در روز واپسین که سرانجام عمر توست

دویدند آن همه فرمان پذیران

به آورد با او بسنده نبود

جمله گفتند ای عجب چون آفتاب

چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند

ملک بنشست روزی خرم و شاد

آنکه فرمود کار به عین صباح

همه دلایل فرهنگ را به اوست مب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه

ز بختی کامدش ناخوانده در پیش

زبان را به ترکی بیاراستی

روزی چنین که کوه درآید به اضطراب

سال و مه در خون و خاک آمیخته

آشفته، که حال خود نداند،

خیر تاخیر بر نمی‌تابد

تو از آن هر دوان دلیرتری

هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری

روزی که دو سه برگ کار پرداخت

بگیرم سر تخت افراسیاب

غشیش آوردی و در خون ماندی

آن زنان چون عقلها درباختند

ور گشته شبان گوسپندان

تا بنوشیم ساغری باهم

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

گر همی خفته گمانیت برد خفته است

امروز اگر دمی چو یاران

نهادند در کاخ زرین دو تخت

تا از فلک بتابد اجرام مستنیر

رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید

دریاب که عزم کوچ کردم

که چو این عقده بر تو حل گردد

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش

بر هر که یک نفس شده این راز آشکار

من بی تو، چنین به غم نشسته

ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی

گر ثنای خویشتن گویم بسی

چونک پرده‌ی غیب برخیزد ز پیش

گناهم گر ببخشی شرمسارم

هم چنین از دریچهای دگر

نعمت و دولت و سعادت را

تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی

ما نیز به کوشش صوابش

بر ایوان چنو کس نبیند نگار

از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور

شیخ گفتا خالقا من عاشقم

نکهت گیسو چو نسیم سحر

تیر بی‌مرکب از کمانی سست

هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود

امروز که بدین خراشم

ازین هر چه در گنج رستم نبود

گر نبودی لحظه‌ای در پیش او

نیست ضایع زو شود تازه جگر

چرخ که زیر است و زبر هر نفس

نیم شب کرد بر کریوه رود

نفت افروخته شود ز نهیب

چرا به رنج تن بی‌خرد طلب کردی

که این افسانه‌های ناز گفتی

کنون آشکارا ببینی همی

زویکی رای و صد هزار سپاه

قطره‌ای ز ایمانش در بحر ار رود

وگر برسی که بیتش را عدد چیست

گر به تیغش زنی نپیچد رخ

در نزد او سراسر در بندگی

عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل

دل او چون مرا میخواهد و بس

یکی زاریی خاست کاندر جهان

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای

گر خداع بی‌گناهی می‌دهند

اشکش به جگر نمک نه کم داشت

اگر این نکتها ندانی تو

هوای او دژم و باد او چو دود جحیم

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر

به کوهستان ار من از بز و میش

که کس در جهان کودک نارسید

بود هر روزی درین حبس هوس

هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم

بود از صف آن بتان چون ماه

غضبش را بدان وزان به هراس

گر چه آباش سیدان بودند

در طلب بر خود بگشت او هفت بار

گردم نزنند کاردانان

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند

چون بلی نفس گرداب بلاست

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان

هر سرخ گلی، شکوفه پرورد

سر ز فرمان او نپیچیدن

راست گفتی که همچو فرهادست

آن روز هم اینجا تو را نمودم

دهانش بر دهان و نوش بر نوش

دگر باره سهراب گرز گران

گرچه خاری است کارزان ارزد این

بک احیی و اموت بک امسک و افوت

گرد از جگرش به خون درآمد

کیست کین را شمار داند کرد؟

چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر

گه کند تندی و گه بخشش از آنک

چشمم به ستاره راز گوید

بفرمود تا برکشیدند نای

هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد

دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد

بیامد تا بر شکر به صد نوش

بگرفته به نور شرع یقین

چون همسفرید با مه خویش

آن است پادشا که پدید آورد

گفت دانستم که رنجت چیست زود

بفرمود تا رخش را زین کنند

در همه آفاق پیوندی نداشت

ماند حسرت بر حریصان تا ابد

در این جنگ آشتی رنگی برانگیز

آنکه او مسجد مدینه بساخت

ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی

هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع

عاشق کلست و خود کلست او

بدو داد پس نامه‌ی شهریار

من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد

او مقلدوار هم‌چون مرد کر

بر باغ ارم پوشیده شاخست

در آن عذری نیاوردم بر او

ای چو موری لنگ در کار آمده

سود نداردت این نفاق، چه داری

راه عدم را نپسندیده‌ای

بدو گفت خورشید با ماه نو

پس حسن را زود بفرستاد شاه

بنده فرمانم نیارم ترک کرد

بسا باده که در ساغر کشیدند

تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟

صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام

که به شروان ز دلم سوخته‌تر

چند زنی تیر بهر گوشه‌ای

چنین گفت کان طوس نوذر بود

گر زنی باشد شود مردی شگرف

آنچ مقصودست مغز آن بگیر

که ای نادان غافل در چکاری

زن بد را نگاه نتوان داشت

جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو

ولیکن جز امین سر یزدان

از کرم دان این که می‌ترساندت

بدین کار همداستان شد پدر

دو دلبر داشتن از یکدلی نیست

امر کردی در گرفتن سوی گوش

این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد

از پی آن مشو که زود آری

دل از شیرین غبارانگیز کرده

تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد

گه توی گویم ترا گاهی منم

برین داستان من سخن ساختم

بده فرسنگ از کرمانشهان دور

گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است

آنک کشتستم پی مادون من

از بلندان نظر بلند شود

تجسس کرد شاپور آن زمین را

به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت

سایه نشینی نه فن هر کسست

سوی شهر ایران نهادند روی

جهان تلخ است خوی تلخناکش

لحظه لحظه امتحانها می‌رسد

چون شدی در خوی دیوی استوار

آنکه او را تو زشت کاشته‌ای

فرو مانده چنین تنها و رنجور

روح شیدا شد ز عشق منظرش

گازر کاری صفت آب شد

ابا چاکر و شمع و خیناگران

غریبی کشته بیش ار زد فغانی

یعنی این غم بر من از غدر ویست

مهر پاکان درمیان جان نشان

خرقه‌پوشی، به ترک عادت کوش

همه دانندگان را هست معلول

شناسی تو خانه‌ی مهین و کهین را

چونک کلیات را رنجست و درد

تو درویش را رنج منمای هیچ

مهین بانو زمین بوسید و بر جست

چون یفر المرء آید من اخیه

وز صفیری باز دام اندر کشی

ز کرم یک نظر به کارش کن

اگر بهرام گوری رفت ازین دام

مریمی کش هزار و یک درد است

آنچ از دریا به دریا می‌رود

دریغ آن رخ و برز و بالای تو

کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن

یک دهان خواهم به پهنای فلک

توشه ز دین بر که عمارت کمست

دلم از کار تن به جان آمد

هنوزم هندوان آتش پرستند

از آن شهره فرزند کو را رسیده‌است

از سبب سوزیش من سوداییم

مرا گفت کاین از پدر یادگار

کمانچه آه موسی وار می‌زد

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر

اختیار و جبر در تو بد خیال

گر نبودی شکوه یک دو بزرگ

نه چندان تیغ شد بر خون شتابان

کز این زندان همی بیرونت خواند

کیست که این دزد کلاهش نبرد

دمیدی به کردار غرنده میغ

به یاران گفت کز خاکی و آبی

جز براسپ علم و بغل جست و جوی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

می چو آتش بر آتشت ریزد

اگر بر من به سلطانی کنی ناز

خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک

کان زمین و آسمان بس فراخ

ز پیوسته‌ی خون به نزدیک اوی

بدین آیین چو بیرون آمد از شهر

سوی خردمند به صد بدره زر

گرچه مجرد شوی از هر کسی

چون تو با علم آشنا گشتی

در این اندیشه صابر بود یکسال

نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟

گر شکری با نفس تنگ ساز

سپهبد جز از تو سخن نشنود

وز آنجا سوی موقان کرد منزل

نامه‌ت از علم باید و زعمل

چشم هنر بین نه کسی را درست

گر سوم ماهش آفتی نرسد

به مولائی سپرد آن پادشاهی

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش

زو چه ستانم که جوی نیستش

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش

زیرا که چو تو زوبعه نهاز است

گرچه نیابد مدد از آب جوی

بنده‌ی مرده دل چکار آید؟

مفرح هم تو دانی کرد بر دست

امروز بدین ملک در طلب کن

بشنو این پند از حکیم غزنوی

که تا در جهان مردمست و سخن

زهر خوردی که طعم نوش دارد

این تیره و بی نور تن امروز به جان است

نور حق را نیست ضدی در وجود

روستایی نبود و در ده شد

سخن کان از دماغ هوشمند است

دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل

ض جان آمد نماند ای مستضی

بیاراست بر میمنه گیو و طوس

چو اقبال تو با ما سر در آرد

خرما و میوه‌ها به بهشت اندر

ای بخورده خون من هفتاد سال

صورتی کش به دست خود کردست

اگر چه ناری ای بدر منیرم

بنگر که این غریژن پوسیده

دامن او گیر کو دادت عصا

چو نامه به نزد سیاووش رسید

لباسی پوش چون خورشید و چون ماه

داد به الفغدن نیکی بخواه

طهرا بیتی بیان پاکیست

مس به بویش ز دور زر گردد

پس آنگه بر زبان آورد سوگند

همچنان کز نم هوا به بهار

اشک فشان نا به گلاب امید

اگر تو شوی دور از ایدر تباه

چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر

بنگر که اگر جهان نکردی

آن مه نو را که تو دیدی هلال

نرد این درد پاک باید باخت

گهی با بخت گفتی کای ستمکار

سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی

دار درین طشت زبانرا نگاه

همه ره ز آوای چنگ و رباب

دگر ره دیو را دربند می‌داشت

چه بایدت رغبت به شیره کنون

هر یکی پروازش از آفاق بیش

هست بر موجب قباله‌ی من

چو ابر از شور بختی شد نمک بار

بالنده‌ی بی‌دانش مانند نباتی

این نه آن جانست کافزاید ز نان

از فلک هر چه میرسد به ظهور

گوزن کوه اگر گردن فراز است

هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل

کل شیء قاله غیرالمفیق

دمنه‌ی رفتگان تست این خاک

مکن سودا که شیرین خشم ریزد

بندیش که کردگار گیتی

در یکی گفته که استادی طلب

به معشوقان بری پیغام عاشق

اگر چه در بسیط هفت کشور

زاغش نگر صاحب خبر

خود تو کفی خاک به جانی دهی

اندرین خیمه کار سازانند

به دستی سنگ را می‌کند چون گل

گفتارشان بدان و به گفتار کار کن

چون بنسیان بست او راه نظر

زنده‌ای کو؟ که بنده باشیمش

اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات

مایه‌ی خوف و رجا را به علی داد خدای

چون بود از همنفسی ناگزیر

خرقها گر چه میرسد به علی

واقفی از سر خود از سر سر واقف نه‌ای

پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است

شرع نسیمی است به جانش سپار

وای شبانی که کند کار گرگ

بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است

چشم دلت از خواب غفلت باز کن

اندرون تست آن طوطی نهان

بر میان دار بند به کوشی

اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی

سران جمله «کنولا دی را نی»

جسم جسمانه تواند دیدنت

کرد حرفی که رقم زد سعدی

خامش که اگر خامش نکنی

به صرفه صرف کن نقدی که داری

عاقبت چونکه به مردم کند

پارسایان، که با وفا جفتند

ستم کاری کنیم آنگه بهر کار

از آن هر چار ایمان سخت بنیاد

تشنه را گر ذوق آید از سراب

قرار دل بود نایاب آنجا

بپرسیدش که چون افتاد رایت

به بالای ملک ماهی نشانه

کز پس این پیشوا بر خاستند

مال ده، گر چهار کس باشد

ای شمع نهان خانه جان

دگر زان دادمت زینسان خیالی

طوق من آویزش دین تو شد

رنج‌بینان به راحتی برسند

از تیغش کوه لعل خیزد

نهانی باختندی آن دو مشتاق

آنچ می‌مالید در روی کسان

دل به بازارها گرو کرده

اگر توسن شد این فرزند جماش

عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار

لقمه‌ای کو نور افزود و کمال

بلکه ز جان نیز مجرد شوم

جریده بر جریده نقش می‌خواند

کنیزی پاسبان را کرد بر راه

هست این را خوش جواب ار بشنوی

یا شود خواجه‌ی گرامی بهر

فرو خوان قصه دارا و جمشید

شناسای ضمیر راز دانان

کی دهد این گنج ترا روشنی

روی تحقیق ازو نهان گردد

جوانی را به یادت می‌گذارم

تواین ره کی روی کز ناز و تمکین

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ

فتح با رایتش به همراهی

بالای هزار عشق نامه

خداوندی که ما را کار با اوست

قدر دل و پایه جان یافتن

چیست پیش تو حرم ایندو سه مور

وآنکس که نظر بدو رسانی

به کاری ناید، ار، یاری در آن روز

ممن ار ینظر بنور الله نبود

نتوان زد به مذهب مالک

پولاده تیغ مغز پالای

چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست

آهو و روباه در آن مرغزار

شانه زن زلف عروس بهار!

با اینهمه ناز و دلستانی

عجب رود از کمین دندان نموده

چو پرگار بنیت نباشد درست

شیخ بر منبر و زنان بر لم

از بس که سخن به طعنه گفتند

لب تا تار خود خندان نباشد

در همه فن صاحب یک فن توئی

ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد

با دولتیان نشین و برخیز

ستد فرمانی از فرمانده‌ی دهر

دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو

نطفه‌ای را که پشتواره‌ی تست

بدان سی و دو دانه لولو تر

نهانی جست فرمانی ز درگاه

چو بد گوهری سربرآرد زمرد

آنچه در دور ما امیرانند

در عالم عالم آفریدن

چنان میراند زور ماده‌ی شیران

چون گهر عقد فلک دانه کرد

مریم از محصنات در بکری

گویند ز عشق کن جدائی

مبر نزدیک شانم در غم و سور

خوب سرآغازتر از خرمی

تا به نالنده راه یافتمی

تنی چون خرکمان از کوژپشتی

ولیکن چون ضروری بود پیوند

تیغ ز الماس زبان ساختم

پس چرا باید این فزونیها؟

کنون در پرده خون خواهم افتاد

شتابد میل میل آن سو به تعجیل

خانه بر ملک ستم کاریست

تا به منزلگهش پی آوردند

چون ابن‌سلام ازان نیازی

جامه به فریاد و فغان می‌درید

پنبه درآکنده چو گل گوش تو

در زمان گشت چار فصل پدید

این گفتم و قصه گشت کوتاه

بزر گران در گل لغزان اسیر

بنگر تا چند ملامت برم

شاه سنجر چون حال او دانست

اگر خطت کمربندد به خونم

همه جا بودم از بخت پر امید

در پی جانم سحر از جوی جست

آنکه در اصل جلد باشد و چست

گفتا که مرادم آشنائیست

به محبوسی که عمرش رفت در بند

این بنه کاهنگ سواران گرفت

بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو!

ز طبع آتش پرستیدن جدا کن

تن چو به خرمای کسان میل کرد

کبک وش آن باز کبوتر نمای

باز فانی شوی به آخر کار

ولیکن بود صحبت زینهاری

تمنای دل ما میکند خواست

عنان به که پیچیم ازان پیشتر

گرچه در سلک زمان آن پیش است،

تا دشمن تو سلیح پوشد

در ته او آب سبک خیز نیست

دفتر افلاک شناسان بسوز

مرغ او آشیانه کی سازد؟

یاری که ز جان مطیعم او را

باد فرزین عز و عمرت را

بسکه سرم بر سر زانو نشست

همان به که افکنیم‌اش از پدر دور

با اینکه سخن به لطف آبست

فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک

اگر بیشکین بر نویسنده راست

مهر دوشیزگی تمیمه‌ی او

روشن گهری ز تابناکی

کان که بود خازن گنجینه‌اش

زکم خوارگی کم شود رنج مرد

عشق آن شاهدان بالایی

نسیم دولت از هر کوه ورودی

از بدی و ددی، مده سازم!

به وقت خزان می‌خورد عود خشک

تا به چند از مقام رابعه لاف؟

نخجیر دو ماهه قیدم اینست

ترس ترسان در پدر آورد روی

ای نفست نطق زبان بستگان

آفتابی ز علم روشن‌تر

گیرد به هزار جهد یک جام

رسولان را به خلعت‌های شاهی

چون جو و گندم شده خاک آزمای

تا تو بازار خویش تیز کنی

جگرگاه ملک را مهر برداشت

تا نگردی چو آسمان یکرنگ

تاختن آورده پریزادگان

در پیش روز و شب دعا گویند

طلب کردند پیری کان فرو خواند

گل کند، خار به جا بنشاند

نهانخانه‌ای داشتی از ادیم

صدقت از نار خود سقیم کند

آن کیست که بر بساط هستی

که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!

غافل بودن نه ز فرزانگیست

آمدنشان سوی حضیض از اوج

زخمی چو چراغ می‌خورم چست

ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود

تا تو به خاک اندری ای گنج پاک

جنبش اینجا نماند و رفتار

چو بر زد باربد بر خشک رودی

میوه‌ی پخته خور، که بیرنجست

بردند به تحفه‌ها در آفاق

قدم دوستان به خانه در آر

گفتی که مترس دستگیرم

کمر بسته‌ی جوزا بگشای!

به هر گامی که شد چون نوبهاری

گنجها در کنار میکردند

نازنینی و ناز پرورده

ای تو بیچون، چگونه دانندت؟

پرستاران به پایش سر نهادند

سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من

به مالک بود مشهور آن جوانمرد

تو گمانی که می‌رسد معشوق

من چگویم : چه کن؟ تو میدانی

کار مخالف تو برون افتد از نوا

زلیخا را در آن حجله نشاندند

این حق بشنو ز من، که این هست

گرنه پیش این زبانه‌ها بودی

از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل

هر کرا از درش سالی هست

گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟

که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست

آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم

وی بسا گم شده ره، در شب تار

ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا

به تدبیرش به هر راهی دویدند

وجود پشه دارد حکمت ای خام

دل عمه به مهرش شد چنان بند

تو ثابت کن که این و آن چگونه است

قصه کوته، دل پر از عیش و طرب

ز هر یک نقطه دوری گشته دایر

مده اندیشه جز به جان خرد

از او تحصیل کن علم وراثت

همی زد گوییا چون ناشکیبی

چو انجام تفکر شد تحیر

در آن میدان که را باشد سر تاج

مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر

همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی

یکی از جرعه‌ای گردیده صادق

صفتش را به فکر داند مرد

تو را تا کوه هستی پیش باقی است

گلی بودم ز گلزار جوانی

نماند اندر میانه رفق و آزرم

که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ

نبودی تو که فعلت آفریدند

با تو گفتم مجمل این اسرار را

یکی گوهر برآورد و هدف شد

کنت ربیعا و حاجنی لهبی

بت و زنار و ترسایی و ناقوس

غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم

شرق من عرش احبها فاحبها

نظام المعالی من خراسان سید

لحب مرضی الجفون جامرهم

ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست

از پیاده دوام فرزین بند

تلخی بلای توست چو خار ترنگبین

آرزومند این جهان گردد

کاین ره که تو می‌روی سرابست

خود موجب خجلتم عیانست

که با هر یک چه بازی کرد خورشید

فانی بعرش فارک رعناء

گشت گیتی چو کلبه‌ی بزاز

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان

سر به فرمان فگنده باشیمش

کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای

همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

به زین نتوان رقم کشیدن

و ربع لهوی جناء بغداد

بگونه‌ی قلم تو شده‌ست زار و نزار

به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد

که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن

بر رخ شاهد معنی جعدی

نه اعتماد بر این جاه مستعار کند

ز کردار نیکو نهالی نشانی

آراسته کن به نوک خامه

فی القلب داعیاء بغداد

یکی باد بی‌زوال، یکی باد بی‌کنار

در زمین می‌راند گاوی بهر کشت

در بیشه فتد این آذر من

با سلامان کرد بیعت هر که بود

پای در ره نانهاده سرنهاد

روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

بدین امید روزی می‌شمارم

دهری یجازی الشر شر جزاء

آری چو سخن نیک بود مختصر آید

سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی

و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان

که هم چاه است و هم گرداب آنجا

کسان که قصه‌ی دریا و وصف کان کردند

ژاژخایان خلق چون عصفور

پروانه خویش را مرنجان

عریف وفی صقع‌العراقین مصقع

خراج خطه‌ی مکران و قزدار

جمله احوالت به جز هم عکس نیست

کاین خجلی را به قیامت برم

جرعه‌کش باده‌ی سرمد شوم

ور بود مردی شود دریای ژرف

بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم

خون شد جگرش ز مهربانی

چون در عراق ساز حسینی کنند راست

سال و مه از گریستن چو وننگ

که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران

نافه به گل داده و نیفه به خار

همچو سگ زرد شود یار گرگ

صد بار پیر گردی و بازت جوان کند

بوی از گل و نور از سهیل یمن

سرهان سران فکنده بر پای

حق گفته و اوحدی شنیده

کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز

قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری

شرط بود گنج سپردن به خاک

ره‌نشینان به ساحتی برسند

چون ز دست اوست صد جان ارزد این

اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

زین بخت گریز پای بگریز

آن نشانی که می‌رود دلدار

گه وفا و گه بخشش و گه گفتار

کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی

نیک سرانجامتر از مردمی

مرسله بند گلوی شاخسار!

از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار

به خرما بود وعده و نقد خار

که دارد قفلی از یاقوت بر در

با شاهدان معنی اندر کمر شود

چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب

هم‌چنین بسته به خانه‌ی ما برد

دولت باقی ز کم آزاریست

صید این جمع گول گیرانند

هفت لقمه نان طعام او و بس

جمله حجتها ز طبع او رمید

از شیفته ماه نو نهفتند

در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟

دست دادت خدای با کف راد

به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد

جان دو عالم به یکی تن توئی

ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد

وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار

و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان

کاینست طریق آشنائی

عارف کسی بود که بداند که: از کجاست

از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار

سلسله از گردن سگ برمگیر

بود کی پشین حرف بروی گواست

وز حریم عافیت بیرون مشو!

کی شود کار تو در گرداب راست

بحر اندر قطره‌اش غرقه شود

که ما را توتیا شد خاک پایت

زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری

کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست

گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار

قلم چون نگردد ز پرگار سست

پدرش را از آن خبر کردند

تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار

گر نه خرد را دلیل و یار کند

اقبال تو باد و دولت شاه

چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی

ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز

ساحران را سیر بین در قطع پا

کند گوهر سرخ را روی زرد

صبر بر حال خویش نتوانست

شد حسن نیز از حساب آن سپاه

هیچ ملحد را مبادا این حنین

زمانه خود کند رامش تو خوش باش

بپیچید ازو روی و برگاشت زود

به روزگار خزان روی برگهای رزان

نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود

سپهر از زمین رام‌تر زیر تو

چون درآری به شمار این بیش است

زویکی مرد و صد هزار سوار

رای او کارکرد زین دو میان

شد نامزد شکیب سازی

به کار سیاووش پرداختم

نیکوان را گرفته اندر بر

شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا

هر که پس آمد سرش انداختم

ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش

محنت جفتی و فرزندی نداشت

بر رواق عشق یوسف تاختند

بیابان در بیابان رخش می‌راند

ز گیتی فرستاد و آورد زود

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

آن باره را که بود تحرک در او محال

جعد شب از گرد عدم شانه کرد

توبه کار و عذرخواه و عفو جوی

نام هر دون را خداوندی نهم

به مثل چون پشیز و دینارند

چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد

ز کیخسرو از وی نشان خواستی

جای سازند بتان را دگر از نو به بهار

گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا

فاخته‌رو گشت بفر همای

اجازت داد، پر، از عذرخواهی

گوی وصلی یافت و از من گوی برد

بر صور آن حسن عکس ما بدست

ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت

نبیند کسی از کهان و مهان

کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار

گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب

پایه خوار از سر خواران گرفت

وز بدان و ددان رهان بازم!

وز وجود خویش بیرون ماندی

شاعران مردم گیرند همی اندر راه

برو پشتی چو کیمخت از درشتی

نگردد جوانمرد پرخاشجوی

کوشش ما بر دل بازو گواست

گرم‌تر صد بار از بار نخست

تشنه کشی کرد و بر او پل شکست

هر دو می‌بردند روز خود به شب

چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام

تا نگویی جبریانه اعتذار

ز لطف شاه می‌دادم درودی

که بر موج دریا نشینی همی

لقب او خلیفه‌ی بغداد

خمیر مایه‌ی ده نسل آدم از حوا

که ایشان زما باز پیچند سر

گوهر عقد ثریا بگشای!

جوی خون راندی دل بی خویش او

پسران علی و فاطمه زاتش سپرند

آنهم ز پی دو روشنائیست

بدو تازه شد فره‌ی شهریار

رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست

که شهی اندر دل او سرد شد

نرگس چشم آبله هوش تو

به صد نازش به سوی مصر راندند

در بن طاسی گرفتارآمده

ناگهان کردی مرا از غم جدا

نیابی نقطه‌وار از خط برونم

سر نیزه بگذارم از آفتاب

فقه و تفسیر و مسند و اخبار

زبان خامه بجنبان پی مبارک‌باد

برو هیچ بندی نه از زرو سیم

بر دل او کند نخست عبور

ذره‌ی محوست پیش این حساب

ناکشته هیچ دشمن او در دیار او

شمشیر تو به که باز کوشد

بدین شیرمردی و گردی ندید

در پیش او تمامی در زینهار

چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

تا سر این رشته بیامد بدست

هر یکی را زبان حالی هست

صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو

گر بجویم غیر تو من فاسقم

کم گفتن هر سخن صوابست

نشستند شادان دل و نیک‌بخت

ناصرش ذوالجلال و الاکرام

سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان

مرهم سودای جگر خستگان

شیر پستان حور عین خورده

کی پسندد آن ثنا از من کسی

فزونی که به عمر تو اندرون نفزود

زهی مشتی ضعیفان ستمکار

بخندید و زان کار خیره بماند

آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد

آشنا گرد با روان خرد

میان بسته دارد ز بهر گزند

قبض و بسط دست از جان شد روا

شب روز کن سرای خاکی

همی خفته را سر برآمد ز خواب

همه مسائل سربسته را ازوست بیان

خاک بر سر می‌کند از دست او دریا و کان

به فصل بهار آورد ناف مشک

کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟

نبودم درم جان برافشاندم

به رزم اندرون اژدهای دمانی

یک خانه عیال و صیدم اینست

ابا هدیه و اسپ و استر به بار

حجاج سرفراز همه دوده و تبار

ببینم در آن آینه هر چه هست

همچو پری بر دل آزادگان

به فلسی چند مملوک خودش کرد

ز سیمین برش رسته دو ناروان

حایط و عرصه گواهی می‌دهند

زان غنیه غنی شدند عشاق

همان سنج و شیپور و هندی درای

ای که از جود تو باشند جهانی به نوال

تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان

دیده خورشید پرستان بدوز

بدین جنبش دهی آرام عاشق

چنان شد که فرمان او برگزید

جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش

وان نیز به یاد آن دلارام

ز زین برکشید و بیفشارد ران

هزار تافته‌ی چرخ ازو رسید به کام

در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان

در غم تو ای جو گندم نمای

به زیر پاش تخت زر نهادند

پر از داستان شد به بسیار سال

غصه‌ی آن بی‌مرادیها و غم

بهشت شرع بین دوزخ رها کن

سواران بروها پر از چین کنند

کاینجهان با دولت و تیغ شما خوارست خوار

شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب

غافلی از جمله دیوانگیست

مددم کن بهر چه بتوانی

ازو زارتر در جهان زار کیست

حدیثی کنی، کار خلقی گشایی

شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند

گر ایدون که بینند بر گاه نو

به خاک اندرون داشتندی نهان

بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان

خار را خوبتر از گل داند

که راز دل آن دید کو دل نهفت

در دل سالار او را صد رضاست

با تو نکند چو خاک پستی

که بندد برین کین سیاوش کمر

عذرکی تازه رخ نمود مرا

کاندر حساب آن به نهایت توان رسید

زمانی تازه شو تا کی شوی تیز

در آن گنج، ناپیدا کلیدست

همی گرد گیتیش برتاختی

خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر

بر تخت سعادتش نشانی

درفشش کجاپیل‌پیکر بود

گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان

چه نهی شمع شب خود بره صرصر

مغنی راه موسیقار می‌زد

آسمان آشیانه‌ها بودی

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

اختیارت هست بر سبلت مخند

وز خنده چو شمع می‌شوم سست

همی بخت تو زین سخن نغنود

دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد

گر بود از ته دل و گز از سر زبان

هنوزم چشم چون ترکان مستند

غرقه در سیل ز باران بهار

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

زیرا که نکو دینی و مسلمان

نکردند از وفا زنهار خواری

میانم بدو نیم کردی به تیغ

ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود

کاشکی صیقل و فسانی داشت

بهشت عاشقان را در گشادن

به از زنجیر تدبیری ندیدند

که آزاده را کاهلی بنده کرد

حد کجا آنجا که وصف ایزدست

در دادن جان شفیعم او را

همی داد و بر داد دادن بسیچ

بر تو برخواند چون آب ز بر

کند میان صحیح و سقیم تفرقه‌ها

جهان گو تا بر او گرید جهانی

که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟

جهان ناسپرده جوان سترگ

هنر زید سوی عمر و عوار آید

شهنشه ریخت در پایش نثاری

سپردند آن باره‌ی دژ بدوی

چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست

ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور

که باشد مستحق پیوسته محروم

به هایل وادی‌ای محروم و مهجور

درخت گلفشان و بید و بهی

چه حسد آرد کسی از فوت هیچ

ترسم که در این هوس بمیرم

بیامد ورا دید مرده چنان

جوید به روز مبارزت نام

به نور تبصره از رای مقنع و قاد

چرا عمری به غفلت می‌گذاری

دلم از عکس رخسار تو گلشن!

خدایا مرا زود برهان ز رنج

تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران

مستانه سرود برکشیدی

ببین تا کدامند صد نامجوی

محمود پادشاه همه کیهان

لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت

به خسرو گفت ما را حاجتی هست

به لوح آرزو نقش فریبی

نباید که باشد بجز پارسا

تو ببینی روی دلالان خویش

وز جام چو کوه لعل ریزد

دریغ آن همه مردی و رای تو

خویشتن را به آرزو برسان

می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

نزد عفو تو سر مشتی عور؟

دو پرمایه با او همیدون براه

این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

بدین‌تری که بر گفتم سرودی

نگیرم فریب تو زین در مکوش

بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین

با حصیر کهنه‌ی مسجد بساز

نه از کرمانشهان بل از جهان دور

چون صراحی، برکشیده گردنی

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

لیک نبود پیک و سلطان خضر

زانکه به چشم دگران دیده‌ای

بدار و ببین تا کی آید به کار

مجلس و خاندان خواجه وطن

گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار

به استقبالش آمد گردش دهر

پرده‌ی راز او شکافتمی

بباید چشیدن بد روزگار

به رزق همه عالم اندر ضمانی

عکس او را دیده تو بر این و آن

بران گونه گفتار ناخوب دید

بر شه حقشناس حرمتدان

دیده بود او، آنچه دیده دیگران

غلط گفتم در روزی فراخست

ز سبحه یافته سر رشته‌ی کار

همان جان ما زیر پیمان تست

هر که جدی کرد در جدی رسید

آب ز چشم آر که ره بی نمست

چنین نام هرگز نگردد کهن

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

که به آئین کنیزان شودش آینه دار

ز یاران منقطع وز دوستان دور

خلیده در رگ جان نشتر مرگ

به کشتی چو با دیو برخاستی

چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

تا بیابی در تن کهنه نوی

سواران بیدار با پیل و کوس

که حمل برج اوست یا عقرب

خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم

بیا تا بنگری صد گور بهرام

که نگسستی از او یک لحظه پیوند

شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته

می‌گریزد از تو دیو نابکار

نبینم کسی از در تاج و گاه

سخای تو بر شاعران مفتنن

نظمی روان به جانب هندوستان کند

حلاوت بیشتر سر جوش دارد

مختصر آوردم این گفتار را

همه توشه‌ی جانم از چهرتست

کنون ستاره‌ی خورشید باشدم خرگاه

سایه نشین چشمه حیوان بسست

خنک آنکس که خیر دریابد

درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد

بسیجی کن اکنون که خود در میانی

بگو تا خط به مولائی دهم باز

وندرین باب فکر باید کرد

بدان خانه این خرد بیگانه بود

هر که آفت زده‌ای دید، رمید

هر چه گویم آفتاب روشنم

نه فلک مسند وزارت تو

مغز بدخواه او میان عظام

جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج

شکر قربان ز لعل شهد خیزش

تر و تازه چو آب زندگانی

فرستاد باید به شاه جهان

ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است

جز خلل و عیب ندانند جست

برهیم از وجود خود ما هم

زمین او سیه و خاک او چو خاکستر

فرجام هلاکش ز نیش مار است

به عزم روم رفتن تیز کرده

نباشد در وجود تیر و بهرام

برآرم ز ایوان ضحاک خاک

که نرخ جامه‌ی بهمان چه بود و کفش فلان

تا به ملک ایمنی بنشاندت

گر به اخلاص نیست، نیست مباح

بیستون را همی‌کند به تبر

آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام

به جرعه ریختندش چون چشیدند

وگرنه کار عالم باژگونه است

بگسترد خورشید یاقوت زرد

ای به سخا چون پسر ذوالیزن

از گل اصلی نرود رنگ و بوی

منزلت تارک زحل گردد

او به هر فضل سید آباست

بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

دل از شیرین شورانگیز بردار

تو را از بهر کاری برگزیدند

سپهدار خیره بدو دادگوش

ز ناهمواری ایام توسن

تا تو طلسم در او نشکنی

بس که بر سینها نشیند چست

پیوسته چو چرخ در دوارید

بجای جد و اب قائم‌مقامی را بود قایل

نه شد واقف کسی برحسب آن حال

هم او مرکز هم او در دور سایر

چگونه توان بودن ای شهریار

شهریت علف‌خوار است مهمانت سخن‌خوار

در خیالاتش چو سوفسطاییم

حال و حکم نتیجهای دگر

حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود

زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست

مغانه عشق آن بتخانه در دل

صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است

همان اسپ تازی به زرین عذار

در فتاد و خفته زان بیدار شد

دل مده الا به مهر دلخوشان

کام خود در مراد او دیدن

همه بسته بر کین ایرج میان

کریمی نیست در بازار اشعار

که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست

در اول می‌نماید عین آخر

بسان پری پلنگینه پوش

هیچ دل نیست ز هجران اسد

چون دریشان رفت شد نور جلال

زهر گویی، شکر دهد پاسخ

ابا بازوی شیر و با برز و یال

نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت

دلش سیر آمد از صاحب کلاهی

در اینجا ختم شد بحث تفکر

کزین پس نیابی ز من خودنشان

ناشتا بگذاشتی بیمار را

کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

وز پی خوردن این زبونیها

فاد ما تسلیه المدام

بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا

گر از تحت‌الثری آید بلند است

ز بهر آخرت می‌کن حراثت

از زلال نظم کن نخل قلم را بارور

زعلم حق زبان را زمام باید کرد

از همانجا کامد آنجا می‌رود

دزد بر بام طفل و بیوه رود

شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

که باشد تا تو باشی با تو همراه

نمی‌دارد کسی از جاهلی شرم

نقصی ازین طمع به عیار تمام تو

چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

به سگان باز دار این مردار

کو سردلب است و سردچانه

در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری

پس از حجی و عمری در ضمیرم

یکی بگذاشت آن نزد صدف شد

می‌کرد نظر ز روی اکراه

هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد

وز امید و نهمت مشتاق بیش

اندرین خاکدان بمانی تو

ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو

رو کتاب نان و حلوا را بخوان

به کم خوردن توان رست از هلاکش

یکی از یک صراحی گشته عاشق

مهام را به ید قدرت شهیست زمان

تفاوتیست میان من و دگر مرغان

جز گرویدن گروی نیستش

ادبش هم ببین، بدار سپاس

اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی

کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک

کمند چاره را بازو دراز است

اشارت شد همه با ترک ناموس

به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان

چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟

بستری این لوح سیاه و سفید

چار یار تو چار حد زمین

عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری

اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست

به هوش زیرک و جان خردمند

و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟

ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی

با در و دیوار، این پیکار چیست

بر مقامش نایبی می‌خواستند

همه را اعتبار داند کرد؟

تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر

ارزان اگر چه نیست گران می‌توان خرید

خروسی را نبود آواز تکبیر

میتوانست قصرها پرداخت

ببین راه شکایت را نهایت

چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است

ای ز تو رویم سیه پیش کمال

تا نصیب تو چون و چند بود؟

چراست نام من از جمله‌ی جهان انسان؟

پشتی به کتاب خداداده

نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار

نیک زن را تباه نتوان داشت

که دوای جمیع آلام است

در حقیقت، داد استادی دهی

در خیال آرد غم و خندیدنت

جد و جهدی بکن که سود آری

تا چه قصد است چرخ گردان را

ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی

فرشتش بر سر سوگند می‌داشت

خوبی از وی چه چشم داشته‌ای؟

چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران

گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز

ان تکلف او تصلف لا یلیق

ورنه خمار باش و خرقه مپوش

برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

جهان خاص جهاندار است یکسر

در دو گیتی بزرگوارش کن

وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار

مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

لازم و ملزوم و نافی مقتضی

هم ز من بر من این زیان آمد

تا نیابی فراز قله‌ی وهم

بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب

چنین بسیار صید از در درآرد

بگذری زاب نیز بی‌کشتی

بهانه را چو مرض داده‌ام به حکم جواب

از نظر گو حرز شیدائی فرست

در نگر کادم چه‌ها دید از عصا

یا گزند و مخافتی نرسد

رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند

آن علم تو را ز تو بستاند

ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد

می ندانی چه فتنه بر خیزد؟

ز اقبال حمزه‌ی عجم آن شاه نوجوان

گفت کس یکذره زین شکر نخورد

ور گهری با صدف سنگ ساز

اندران فترتم بخوردی گرگ

تربت اقدامه کحل عیون النقاب

که موج کی زند از بحر من محیط کرم

بدست آورد فرهاد گزین را

چون توان گفتنش؟ که بد کردست

صاحب طبعی لطیف خاطر

کار کسی کو به هوا مبتلاست

بدر نهش نام چو گیرد کمال

خس به یادش به از گهر گردد

موزه بر کند و ساعتی بنشست

خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

دو دل بودن طریق عاقلی نیست

رز خالص به امتحان به شد

پس از طوف در حاتم بدین در می‌توان آمد

ترا بر پای و ما را بر سر آمد

تا به ضد او را توان پیدا نمود

سال و مه مدحت و ثنا گویند

از تن و جان امید ببریده

محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام

به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل

چست و چابک خیال بازانند

مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست

صد هزارش دوا فرستادی

غافلی از توشه بی توشه‌ای

از زن پارساش به گفتند

نیش اندیشه در دلش نوش است

بس دیر کشتی این گل رعنا را

تا سرت از طشت نگوید که آه

سبزه‌ی دمنه را چه داری باک؟

روا شوند که یابد از آن بلیه امان

شامگه برگشت، خون آلوده دست

یک جو کهگل به جهانی دهی

بر زبان نیز مهر خاموشی

وی چو بدر منیر محض کمال

چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر

این فرشته‌ی پاک و آن دیوست و دد

یک سر تازیانه بس باشد

سنگ استنجای شیطان در بغل

چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

یا گهی باشد چنین گاهی چنان

کهنه را هشته، قصد نو کرده

کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته

کار تو همچو غله و ایام آسیاست

رنگرزی پیشه مهتاب شد

دو سه درویش درحباله‌ی من

درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید

در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست

چون رسد در وی گریزد جوید آب

کس نگردد به نام خرقه ولی

غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند

تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن

عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

بیغرض کار خلق باید ساخت

نظم تو گوهریست سرانش در انتظار

به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار

جمله را در داد و در داور کشی

یا سرافرازی ار اکابر شهر

تا نگوید سخن، ندانندش

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

طبع غباری به جهانش گذار

بر سر دیگران کشیده قلم

خروج را شده تارک بسان مغر و زبان

که نه این کار چنگ و منقار است

در خلاصت سحرها خواهم نمود

غوطه در لجه‌ی چنین هالک

چند باشد مرده‌ای در خاکدان انداخته؟

نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب

گنج نورست ار طلسمش خاکیست

ملک بگرفته ماه تا ماهی

پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر

کور دارد شبان و لنگ نهاز

جمع شد در چهره‌ی آن ناکس آن

چوی بری بد ز عیب بدفکری

رمه‌ای کو چو تو شبان دارد

شیر یک قطره نخوردست ز پستانش

غیب ممن را برهنه چون نمود

ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف

یکی از فرط فیض کعبه‌ی عام

هر زمانم، مرگ در پیراهن است

جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد

چو دیدم سر دولت در سر او

هان! خرت یافتم بیار افسار

کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز

دست به دستت ز میان گم کند

نیست، بی‌علم روزگار مبر

که به دو دولت است قیراندود

آمده از مه به ماهی چند گاه

همنفسی را ز نفس وا مگیر

بر زمین نیز هفت خط بکشید

لب تشنه‌اند بر لب دریای اخضرم

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

کار نتوان کرد ور باشد هنر

رایگانش مده،که پاره‌ی تست

به جمشید جوانبخت جهانگیر

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

آن بود آورده از کسب حلال

زنده شو، تا سگت شکار آید

ناطقه در ثنات لال شده

علم اژدها نشان باشد

عاقبت‌بینی نیابی در حسب

مهر تابنده در مشیمه‌ی او

دست همه بهر قبض همچو بنان بود

جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمت است

جز به ریاضت نتوان یافتن

که کندشان سپهر لالایی

آشکارا نگشتی این اسرار

آنگاه تو را عمر جاودانست

بر سر آن نیز نمانی بسی

میوه‌ی خام اصل قولنجست

ماهی از بحر نگذرد به شناه

ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

کنده روباه یقین تو شد

زیرک و مردو سیر چشم و درست

پیش انسان به ذات حاضر شد

دال بر اقبال آن جنگ‌آور قسور کمین

می‌نداند که نخسپد خون من

آمد و رفت و خفت و خیز کنی

جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را

هفت پرگار فلک شد آشکار

وافت این غول ز راهش نبرد

تا ستایش گزان می‌کردند

عین علیل غضیض الطرف مکحول

تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد

تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

سخن اینجا نماند و گفتار

همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری

مادر دهر را بسی پسر است

بگذری از کفر و در دین بگروی

مور او کی به دانه پردازد؟

کند آنچه با مه بنان پیمبر

همیشه بلبل طبعم هزار دستان است

نهاده بران دفتر از مهر چهر

صبر در صدق مستقیم کند

آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش ...

نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟

فرود آمد از باره چندی ژکید

دشمنان را مجوی نیز آزار

همه تقریر کرد با محرم

نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند

سرافراز جنگی چنانچون سزید

کرده دریای فتنه را پر موج

و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

چو هر روز، نرخ تو بالا کند

وزان روشنی بخت وآن دستگاه

چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟

خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری

بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل

بپرورد و با جان همی‌داشت راست

چون توانی جان من بشناختن

برین هست یک شاهد از روشنان گل

جام جهان‌نمای بود رشح ساغرم

ز درگاه وز شهریار جهان

ز پیری همه ساله ترسان بدم

بر من فسرده‌ی مسکین زن

جز آب نکوفتیم در هاون

نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو

آنچنان که حکم غیب بایزید

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

کنون هر چه جستی همه یافتی

ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن

خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر

ببرد ز خورشید وز باد و خاک

جمله محتاجان چشم روشن‌اند

که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر

جامه نماند چو پود دور شد از تار

بدو اندر ایمن نشاید نشستت

برد جان ازین بی‌شمار انجمن

تفض منها و تجری صفوة الحکم

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

بیابد به فرجام خرم بهشت

که اژدهایی گشته‌ای در فعل و خو

بسی بینی بزرگان اوفتاده

تا بود چشمی، چرا افتم به چاه

به بخشش گنج باد اور بگشاد

نهند از بر تخت ایران کلاه

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان

در خوابگه‌ی رفیق زد گام

کان فزود از اجتهاد جن و انس

نافذ همه بی‌نشان معقول

آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد

به استقبال شاه تخت گیران

پی و استخوانها بیازاردش

که نبینید زرد رخساری

به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

بگفت ار دوست می‌ریزد حلالست

وان مریدان خسته و غرقاب خون

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

ز هجران سرگذشتی باز گفتی

سپاهی فرستاد بی مر به راه

مردمش از مردمی در همه عالم سمر

ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری

مبارک دید شیرین طالع خویش

کان نصیحتها به پیشش گشت سرد

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

چنان می ز بهر رهایش طپد

زیر و زبر کرده‌ی عشق است و بس

ز دل بیم و اندیشه را پست کن

دل دشمنانشان بر آتش کباب

سند و دفتر و طومار نداشت

تو نیز مزن به دور باشم

آیت حمدست او را بر کتف

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

خویش را گرد و غباری میکنی

جانم غم رفته باز گوید

که شاهی چو ایرج شد از تخت کم

گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست

به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم

ماهی، زده آفتاب را، راه

چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت

تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است

نزدیک شد افتاب زردم

به در و به یاقوت پرمایه سر

زخمه دگر، آن دگر و این دگر

جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد

وگر خون ریزیم هم با تو یارم

هست بی‌چون و خرد کی پی برد

شب را به فروغ شمع رخسار

شده آماده بهر چاره‌سازی

رنگ بناگوش چو نسرین تر

که اندیشه دارد همی پیشه دل

محبان تو را از دود آتش غره‌ی غرا

سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد

باشی به مراد دوستداران

پیش می‌بیند عیان تا روز فصل

به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!

که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید

تیمار عروس کی تواند!

ز رخش تگاور جدا کرد زین

و اسباب عروس یک به یک ساخت

برایت نقد و جنس از اندک و بسیار می‌آید

از هر که بجز تو، روی بسته

کو زمانی می‌رهاند از خودیش

از گرگ ربوده مزد دندان

راست اندر تله روباه برد

چهار الف و چهارست و صد و بیست

هیون دلاور برآورد پر

گویی نمک و جگر بهم داشت

مبتلای صد الم بند مید هر کدام

میانش بر میان و دوش بر دوش

کل را بر وصف خود بینی سوی

رمه دارم بهر سو از عدد بیش

راز مردان جهان با دامن تر گویمی

نهاد از مهربانی حلقه در گوش

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

که یابم از وصال دوست بوئی

بحر سپر می‌کند کشتی بی‌بادبان

معذور بودیم در جوابش!

از مراقب کار بالاتر رود

چون باز رهی ز بد گمانان؟

نان کجا دارد دریغ از ناشتا

لیلی، به میانه چون گل زرد

خرام و در بار دادن ببست

در یوزه‌ی کهتران مکن تنگ

خدایگان سلاطین جسم جهان داور

فریاد ز وحشیان برامد

شمع فانی را بفانیی دگر

به گوش خود ز شیرین آه نشنید

ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است

بلی خواهنده را خواهد همه کس

بروی زمین بر کنم هم کنون

توی در شبستان سر بانوان

بلند موج تراز صد هزار طوفان است

حفظ ایمان و وفاکار تقیست

فضل بودی بهر قوت ای عمی

از ایدر مرو بی یکی انجمن

دیو غرورش ز گریبان گرفت

آن جوامردی که جان را هم بداد

بدان‌گونه کت هست بنمای روی

برین نیکویی باز گردم به جای

هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان

جز یکی رمز از برای ابتلاش

نی مساجدشان نی کسب وخان و مان

که باشم بران آرزو کامگار

اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا

کی گل از کیسه بر آرد زر برون

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

همی بازگشتند یکسر ز جنگ

دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن

عقل ناقص وانگهانی اعتماد

چاره او را بعد از این لابه گریست

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

مر مرا تو هیچ توقیری منه

ز یک دست ریگ و ز یک دست آب

بیاویز پایم به چرم پلنگ

بشست آزمائی و زورین کمانی

ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ

یا بدادی شیرشان از چاپلوس

چنین تیز رفتن ترا روی نیست

قول و خط من تو را خود از بر است

گویم آتش را که رو گلزار شو

درم ریخت تا بر سرش گشت راست

همی رفتم از پس چو شیر ژیان

به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین

مشتری بی حد که الله اشتری

خویش بنما که قیامت نک منم

گشاده درچاره و بسته در

تا شودت پیر خرد، رهنمای

هر گدایی نامشان را بر نخواند

نزیبد جز از مردم زشت خوی

که با او بدندی به دشت نبرد

نپوشیده است بر من هیچ رازی

کای برادر راه خواهی هین بیا

روح را اندر تصور نیم گام

ازان شیون او رخش زرد شد

از درج صدف ریخته شد سی گهر من

کی ندا کردی که آن کفتار کو

سر جادوان اندر آری به خاک

من آیم کنون گر بمانم دراز

کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را

زانک تو از آتشی او آب خو

که استخوان او بتر خواهد شکست

ابی جوشن و خود و گرز و کمند

گر چه در دهر، صد هزار بناست

معتدل ارکان و بی تخلیط و بند

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

بیازید و دستش گرفت استوار

ز درویش خزر تا منعم روم

لیک باطن را نجاستها بود

تا نماند گنج حکمتها نهان

که آمرزش آید مرا از خدای

هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست

نیست آن جز حیله‌ی نفس لیم

زدن رای با مرد هشیار و دوست

گرفتند قرطاس و قیر و قلم

به دام افتد از بهر خوردن چو موش

تا ترا پر باده چون جا می‌کنند

حجت باقی حیرانان شویم

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

هرگز نبوده‌است هنرمند، خاکسار

وا شناسی صورت زشت از نکو

برفتند و گفتند هر گونه دیر

همی گفت با درد و چندی گریست

برومندی و برخورداریت باد

من ز صد یک گویم و آن همچو مو

مزمن عقلست اگر تن می‌دود

خریدار شد رزم او را به سور

پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا

حادثست و محدثی خواهد یقین

کجا اندر آورد باید بگرد

خروشان بشد دایه‌ی چرب دست

چو بیند که دشمن بود در سرای؟

محتسب کردن سبب فعل بدست

تا پدید آید صفات و کار او

ز شهر و ز درگاه سالار نو

کار، گرانسنگتر است از سخن

رقص اندر خون خود مردان کنند

سبک تیغ تیز از میان برکشید

همه دل به مهر تو آگنده‌ایم

نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور

چشم بگشا تا ببینیشان عیان

که اسفلی بر چرخ هفتم می‌شود

پسر خوار شد چون بمیرد پدر

نیابد راحت از بیمار، بیمار

زیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خند

تو گفتی ندارد همی آگهی

بماند به ما کشور و بوم و جای

که فردا برخوری والله اعلم

اتق من شر من احسنت الیه

انعکاس حس خود از لوح خواند

ز من بدره و برده و تاج و تخت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

لیک بر محروم بانگ چوب بود

بگنج سپهدار ایران کشید

پس پشت تابوت و اسپ سیاه

که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد

صورت خوکی بود روز شمار

لیک تو باشی ز حفظ آن گران

به فرمان ابلیس گم کرد راه

به کنه جان نتوانی رسید پس آسان

این بهایی نیست بهر هر غرض

نشستند و خوردند و بودند شاد

که رومی نهاد اندرین مرز پای

مگر به سایه‌ی دستور پادشاه زمان

تا که او مسجود چون من کس شود

هم‌چو عنبر بو دهد در گفت و گو

سخن هرچ گفتی به جای آورم

که ترا جز زبان الکن نیست

نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم

بگویید کاین را چه اندر خورد

دل ما ازین درد کردند چاک

به اسباب مهیا شد مهیا

وا نمایم هر سبک را از گران

مر نبی را مست کرد و پر طرب

برفت و نکرد از بر و بوم یاد

ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید

ما بقی را هر یکی ساقی شود

که رستم بدرید قلب سپاه

به کابل یکی مهتری شاه کرد

به کوی خطرناک مستان روند

هر که را افزون خبر جانش فزون

لا یسع فیه نبی مجتبی

به گنجور ده تا براند ز پیش

من نمی‌بینم طبیبی در جهان

عین مشغولی مرا گشته فراغ

به دست اندرون دست شاخ بلند

جزین نیست اندر جهان یادگار

خردمند آفرین بر وی بخواند

با درخت خوش نبوده وصل تو

تا که افزون‌تر نماید حاصلش

برانگیخت آن باره‌ی پیلتن

کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار

تا دمت یابد مددها از دمش

چو باز آمد از شهر مازندران

مگر تخت را پروریدت سپهر

رها کن زن زشت ناسازگار

منصب خرق سببها آن اوست

بسط هندستان دل را بی‌حجاب

که تاج فریدون به سر بر نهاد

فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند

بانگ گرگی دان که او مردم درد

ز رستم چو دیدند یک یک نشان

فراوان نهان نام یزدان بخواند

صلای عشق در دادم جهان را

از گنه در تیه مانده مبتلا

وا رهیدم از چه دار الغرور

بدیدار او داشتی نعم و بوس

همه زیر این گنبد چنبری است

که ز چوپان خرد بستند چشم

برآمد ز دهلیز پرده‌سرای

ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

ده از نعمت آباد و مردم خراب

نقبوا فیها ببین هل من محیص

چون ببینی کر و فر قرب را

که بدخواه را زین پشیمان کنید

تحفه‌ی گوهر فروشان، گوهر است

کرد او را از جنین تو غریم

ابا او ز بهر چه کردست بد

اگر دور دارد سر از بدخویی

که حق‌گزاری و بی‌حق کسی نیازاری

همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

که بودند پیغمبر دین ما

به سر بر نهادی دل‌افروز تاج

آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است

زانک گندم بی غذایی چون زهد

بهشتیست گفتی همیدون به جای

بدان سان که رستمش فرموده بود

به دوزخ برفتی پس کار خویش

تا به بوگیران گردون می‌رود

درختی برآرایم از دانه‌ای

به پالیز سرو بلند آیدش

شود کار تو نیز آنگه دگرگون

حکمت دینی برد فوق فلک

همی جست ازو کژی و کاستی

سر اندر نیارد به آزار و درد

گر در عمل نکوشی نادان مفسری

دل گواهیی دهد زین ذکر تو

همه رمز و اشارت خردست

کمانی بود سودمند آیدم

روش بر ره پار و پیرار دارد

از کسی نشنیده باشد گوش جان

سراییم یک با دگر آفرین

مر او را بران باره تنها بدید

کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان

گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال

که هم رستخیز است و هم رسته خیز

سکندر بروبر همی جان فشاند

سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی

چون تو زیشانی کجا خواهی برست

نشیب آیدش چون شود بر فراز

ببارید چون ژاله از ابر تیر

گهی می‌داد باده گاه می‌خورد

پیش اهل دل یقین آن حاصلست

به شکرانه قرصی به خورشید داد

به نزدیک شاه و دلیران شوم

تو را یک لقمه چون لقمان دریغا

نیشکر کامل شود از نیشکر

تو از خون به کش دست و چندین مکوش

نه از کار دیده بزرگان شنید

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

تا به الا و خلا فیها نذیر

کند پیک ادراک را سنگ‌سار

بدید اندرو راه پیوستگی

دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام

کسی را نبد آرزو ساختن

به جای کله بر سرش خاک باد

بصارت داد تا هم زو هراسیم

بعد از آن سرها بر آورد از دفین

و او هم آغوش یار غار شده

یکی رزم را دیگر افگند بن

سوی جهال صد ره از الماس

عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه

ترا کین پیشین نبایست خواست

ز یزدان یکی را به دل یاد نه

که مالش مگر روزی دیگری است

خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای

زمین گنج قارون برانداخته

به زور و به مردی و رزم آزمود

ولی من موش کور، او آفتاب است

دست وا دار از سبال دیگران

که یار تو باشد جهان‌آفرین

سر راستان بهمن نامدار

جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد

همچو خس بگرفته روی آب را

زره در نوردی بپوشی حریر

برین هم نشانست پهنای اوی

یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم

هر زمان والله اعلم بالرشاد

وگر شاه ایران ستاند همی

ز خونها دلم پر ز زنگار گشت

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

این یقین دان کز خلاف عادتست

نه پروانه‌ای داشت پروای نور

بدان تا ببینی یکی روی شاه

بگردنها بسی دندان فشردم

ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر

یکی نخست گنج آراسته

دگر شاهزاده یل اسفندیار

و ان خلفت محبوسا تندمت

نه برای جنت و اشجار و جو

ز کوپال خود پیل را پست یافت

بدین مرز گنجور باشی مرا

این اختران و این فلک اخضر

سخت ناپیدا و زو چندین زفاف

که مازندران را نکردند یاد

که این پند بر تو نشاید نهفت

که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان

هل تو دردانه تو گندم‌دانه گیر

سخن راند پوشیده با انجمن

همی پاسخ پادشا ساختند

پس از صد گوسفند و بره خوردن

وز جلالت روحهای پاک را

ز ترکان دلیران خنجرگذار

کشیدند زانگونه کرپاس را

حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی

ننگرم سوی سبب و آن دمدمه

سوی اژدهای دمنده دوید

نخواهد گشادن بمابر نهان

که سرگردانی بسیار دارم

تو بدان خور رو که در خور می‌رود

سر رزم زن سودن ترگ راست

سری پر ز کین لب پر از باد سرد

بسی نماند که هر ناقصی شود کامل

همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

نپیچم سر از قول پیغمبرت

نبود اندر آن کار همداستان

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چیز دیگر گو بجز آن ای عضد

سر درزها را به زر سخت کرد

لیک هم جرمی بباید گرم را

به شکر نعمت ما می‌برد رنج

عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست

گرانمایهای دگر دلپسند

حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت

خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش

کش بباید سینه را زان پاک کرد

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

با دو صد مهر و دلال و آشتی

که هیچم فعال پسندیده نیست

طالب دل باش و در پیکار باش

برابر شده دست بدخواه سست

بوک نجمی باشد و صاحب‌قران

دگر باره شاداب و زیبا شوی

بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

خدنگی بدو اندرون راند خوار

از پی تعبیر وقت و ریش‌خند

که نیمی سرکه نیمی انگبینست

باز در دوزخ نداشان ربنا

ز دنیا ندادش زمانی امان

بد ز فعل خود شناس از بخت نی

هر مه از ماه نوش حلقه‌ی در می‌آرد

گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل

بیفروزی از روی خود جان ما

زانک شمعم من بسوزش روشنم

بتان دیدم از خویشتن بی خبر

ترکشان گو بر درخت جان بر آ

تمام اوست دیگر همه ناتمام

ورنه او در اصل بس برجسته بود

بیاموز، آموختن عار نیست

ای دل و جان از قدوم تو خجل

همه ساله هرجای رنگست و بوی

در مغا کی حلول و اتحاد

که قائمست به اعلاء دین و اظهارش

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

شناسد همه چیز را پایگاه

زانک حل شد در فنای حل و عقد

خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست

سوی بغداد آمد از بهر شگفت

نه هنگام آورد و آرامش است

پس ترا اولیترست این ای عزیز

نشاید گرفتن در افتاده دست

اختیارت را ببین بی اختیار

نباشد چو من خاکیی جرعه خوار

نیست مانند فراق روی تو

کدامین عاقل آسوده است در دام؟

وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم

که ای پرمنش مهتر نیک‌نام

از منافق کم شنو کو گفت نیست

که یک خواهش کنی در کار این خاک

واسطه افراشت در بذل کرم

تا ندارم خوار من یک خار را

بلبل از آواز خوش کی کم کند

هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا

هست عکس مدرکات آدمی

همی گل شد از خون سراسر زمین

منتهای کار او محمود بد

گوش ندارد بخورد گوشمال

سیلیی را رشوت بی‌منتها

با چنینها در صف هیجا مرو

پیش او بنشست دختر چون عروس

در تن تو، جامه‌ی خلقان چراست

پس گلوی جمله کوران را فشرد

فراخی مکن بر دل خویش تنگ

تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه

بود جایز هر آنچه از ممکنات است

هر کجا پیوند سازی بسکلد

صد هزاران جان نگر دستک‌زنان

دست بشکسته مطیع جان نشد

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر ترا نک شد سر رشته پدید

ز کاووس باید سخن کرد یاد

گوید او بهر رجوع از راه درس

به دستار پنجه گزم سرگران

فهم کژ کردست او این درس را

طعنه‌ی خلقان همه بادی شمر

طرفه در من بنگرید آن شوخ‌چشم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

چشمه‌ی افسرده است و کرده ایست

ندید ایچ فرجام جز فرهی

وآن یکی حارس برای جامگی

که عجب در میان غرقابی

خر مغشیا فتاد او بر قفا

جمله خواهانش از آن رب العباد

خل هذا اللعب به سبک لاتعد

خویش صاحب قران همی‌یابم

حلقه‌ای در گوش من کن زان سخن

ز تو داد یابد زمین و زمان

تا ابد بر کیمیااش می‌زنم

که سوزیش در سینه باشد چو شمع

هم شنود آهن ندای دست او

همچو جغدان سوی هر ویران شوند

کار خود را کی گذارد آفتاب

بگفت ار راست باید گفت، یاری

از دهان او دوان از بی‌جهات

تا بود بر خوان حوران دیو نیز

پیش تو آیند کز تو مقبلند

ز من چشم بدت بربود ناگاه

کز بن هر مو بر آمد طبل‌زن

طنطنه‌ی جادوپرستان را بخورد

هر زمان گفتی خیال میهمان

مر باز خرد را ادب و فضل شکار است

حرص ما را اندرین پایان مباد

باطنش گوید که بنماییم بیست

باز کردش حرص دل ناسی و مست

بدسگالان تو را عاقبت نامحمود

کار کن موقوف آن جذبه مباش

راست آمد اقتلونی یا ثقات

بر تو تاوان نیست آن باشد جبار

که خونم موج میزد در دل تنگ

یک دهان پنهانست در لبهای وی

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

مرحبا ای کان زر لاشک فیک

ز روی چنگش ابریشم گسستند

تا کنی شه‌راه قعر نیل را

نفحه‌ی انا ظلمنا می‌دمند

بود ممن مانده در جوع شدید

پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب

معتقان رحمت‌اند از بند رق

جمله محوند از شعاع آفتاب

هم‌چو مریم حامل از شاهی نهان

هنوز هست رسول خدای را انصار

ابلهان از صنع در صانع شده

ران گاوت می‌نماید از خری

در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک

طمع دوستی و لطف مدار

صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا

خوش شود دارو چو صحت‌بین شود

تا شدند آن سوی دیوار بلند

آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

وز کف معسر برویاند یسار

چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان

زانک خوارمشاه بس خون‌ریز بود

کسی این راز را بر خلق نگشاد

کردشان خاص حق و صاحب‌قران

آن عرض باشد که فرع او شدست

که رخ کعبه بود از حسد او پر چین

مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش

سفر آسمان نیاید شاق

ناقه‌ای کان ناقه ناقه زاد زاد

کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته

تند باد اندیشه‌ی پیکار کرد

نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای

می‌رساند قدرتش در هر زمان

کنون گهست که با سگ درون شود به جوال

و مستعصم بالله لم یک فی الذکر

چون باول نافریدندش دوال

زان گلوها عالمی یابد رها

اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای

که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی

بر کف جان و خرد جام مدام

مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند

که نان چند بدادی به رسم بی‌گه و گاه

ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

نه صبح اشهب و نه شام ادهم

که فلان کس راست طبع و خوی بد

محیط آن به رضای تو باد بی‌گه و گاه

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

شب گیتی نزاد روز سیاه

زان همی دنیا بچربد عامه را

شکر تو زبانی از ترنم

به چاره راست کردن چاره جویند

باری چو ملک باشی این چنین

آنگهان بی‌خواب گردد شب چو دزد

کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است

باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل

تخت شاهان تخته‌بندی پیش او

بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم

نداند بجز عالم الغیب من

همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم

گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز

یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک

همه روحی شدندی مست و سیار

ماندم با این ندامتها مدام

سالکان رفتند و آن خود نور بود

که بود با انامل تو قرین

کرم بر تست و اندیگر بهانه است

در مدیح تو شعرهاست متین

بهر محشر لا تری فیها عوج

دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران

از خشت باشدت کله و از کفن قبا

شایدش طرف چرخ طرف‌ستام

جوش صدق و جوش تزویر و ریا

نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری

حق خریدارش که الله اشتری

چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام

ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش خوش در ما نگر

برق می‌خندید و می‌گفت اینت عاقل مهتری

ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی

تا حشر دهان آفرینش

رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین

و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان

نیست نیکو وعظتان ما را به فال

گفت راضی مشو از روضه‌ی رضوان به گیاه

بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟

منتشر با قصه‌ی محمود ذکر عنصری

دیده را قوت شده از کردگار

به خرابی و به آبادانی

حسد دیده نیک بینش بکند

در این آمدن بود جز محض حرمان

هرچه آن انداخت این می‌پرورد

اندرین خدمت از کثیر و قلیل

او به یک لحظه رهاند همه را از آزار

شیر دکان ستد به خرازی

تو تصرف بر چنان شاهی مجو

به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه

ارتد یوما التقیک بصیرا

گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل

هیچ ماند نیشکر مر قند را

واندرو سعد و نحس هفت اقلیم

از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه

آصف و کسوت سلیمانی

از پف و دمهای دزدان دور دار

در دزدی آن متهم گرفته

که آن نماند و این ذکر جایدان ماند

تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم

که هرگز نشانش نگردد نهان

در منفذ صور بگسلد دم

چنانک اشتر سرمست در میان قطار

که عرض را به جوهرست قوام

وان کند بر پشت شیران مهره‌ی شیران شیار

پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی

ز چشم موی بینان موی برده

بوسیدن دو دست چو دریا و کان تو

پس که تواند که کند غمگنم؟

سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم

بخانه‌ی تو هست این سه تن نیک بنگر

و آفرینش همه پیاده‌ی تو شاه

ترا گر پری باشد ای مور نادان

نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری

نهادم قدم بر سر کام خویش

دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری

نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول

نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده

یهرب المولود یوما من ابیه

چو مدحت همی بایدم کرد باری

ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری

آن همو فتنه و همو تسکین

خبر می‌داد از الهام خدائی

وی هنرهای تو مدیح‌آرای

نقد سره به قلب، که ناید تو را سره

که در این ملک همه عمر کنی حسانی

انفاس بر دهانش چو مسمار آمده

عقل را در مضیقها تلقین

ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد

چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام

که بار دیگرش از سینه برنیاید وای

جز بدین بندگی نیم موسوم

گلیم خر به زر رشته میاژن

جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل

هم‌چو حال اهل ضروان در حسد

ضمیر دشمن او در درون پیراهن

تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری

نایافته از عنا رهایی

به نیزه حلقه بربودی زره را

که افزون باشدش راوی موزون

عدل باراد بر این شهر زمین رحمان

بر سر آتش است بی‌گه و گاه

که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال

مایه‌ی ترکیب بدخواه ترا پروردگار

بر ازو ذوالجلال والاکرام

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

بسته است میان به بند زنارم

چونت برآورد به حیلت به بام

صف‌ها زده میهمان ببینم

گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

ز روی خلق آزرمی ندارد

برگت خبر آرد ز روی حورا

بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده

گاه کافور و گاه مشک فشان

هر زمانی عزیز مهمانیست

وان بسته میانک به پیش بسطام

از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته

در هر دو کون هست سوی او نهاده سر

نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام

گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال

مسخ شود سهیل‌وار ار نکند مسخری

بدر کردم آن جنگجویی ز سر

چو مجنون بر سر راهم نشاندی

منگر سوی بی‌میوه و پر خار مغیلان

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

سر دلها می‌نماید در جسد

عفو نامن بلیات الزمانی

وان بی‌سخن است و این سیم گویا

وز روزگار دامن همت فرو فشان

دزد را چنگ و گرگ را چنگال

نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر

«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»

تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده

نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟

چو درمان مرده‌ای جان باز یابد

که در او جغد کس ندارد یاد

بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته

به دست سعی تو بادست تا نپیمایی

وز نعت تو نقش بهرمان بندم

مبر پیش او طاعت جاهلانه

مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم

امر او کز بحر انگیزید گرد

از فصل‌های سال نبودی ترا خزان

تا دور توان گشت به توشه ز مهامه

گوهری آرد چو من قطره‌ی نیسان او

در بهار فضل آیند از خزان

داو دو سر و سه سر همی خوانم

مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟

تا تو ز جرعه بر زمین جامه‌ی عید گستری

چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند

که هستم شب و روز چون چنبری

وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر

گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان

از آستان مربی کجا روند اطفال؟

در جهان عمر پایدار نداشت

که نازش به علم است و فضل و کرم

جاه تو در عالم جان داستان

هشت جنت در دلم بشکفته است

کسان که سغبه‌ی مسعود سعد سلمانند

آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ

شبه رضوان شوم انشاء الله

که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا

رمیده باز در دست آمد آخر

ناید بیرون ازو به خواندن افسون

هفت مردان را مجارا دیده‌ام

بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

عطای حاتم طائی و عدل نوشروان

زخم عقرب ز نیش مژگان است

چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده

بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد

بکن داروی ریش دردمندش

دور بفگن بار آز از پشت و یال

ها عارض و زلف و لب ترکان سرائی

نهی کردی از قساوت سوی هوش

نیک شد، با زمانه سربه‌سرم

عقل برون کرد از آن قطار مرا

بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه

در فتد اندر دهان مار و مرگ

این روزگار شیفته را فضل کم نمای

باز باید داد وام، ای بد غریم

نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان

آن چیز که فردا مگر نباشد

در عهد یکی تازه بوستانم

از مه عید صولجان باشد

چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته

لاله‌ای رسته از کلاله حور

در فصل خزان لاله‌زار کرده

چون من به علم در کف موسی عصا شدم

ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان

غدر را آن مقتدا سابق‌پیست

همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند

چو نیکو دلان و نکو محضران

که در کون جز تو مقدم ندارم

کز صفات قهر آنجا مشتقست

« سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»

دهقان هرگز بدین مجانین

به کعبه قبول دعائی نیابی

ای خردمند زی علیم خبیر

چو بلبل ناله در بستان فکنده

ندمد تا به حشر دیگر گل

دامن ازین خدای فروشان فرو نشان

زان روی به خاک درکشیدی

آمد نبات مدحش در نشو و در نما

گشته است با قرار دل بی‌قرار من

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

چون براهش کرد آن زال ستیر

سوی تو بر دو دیده‌ی روشن کنم رحیل

ور چه به زمین درشد چون مردم مائی

آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان

پیش سلطان شافع و دفع ضرر

بر خویشتن چو نال نویده

پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

کاحادیث مسند کنم استماعی

آنها نه مرااند که با من به مرااند

در دو گیتی به هیچ کار نه‌ایم

لیس فی الدار غیره دیار

تن را عوض از جفات جویم

دین و دنیا بهم نیاید راست

بدو گفتم ز روی بیقراری

حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان

از ذات شهریاری رضوان تازه بینی

تا بگویم وصف آن رشک ملک

وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن

کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی

در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری

سوی مبرز رفت تا میزک کند

تنی باریک و روئی زرد خواهند

هر مدبری که سوخته شد خرمنش

آری گدای روزی و سلطان صبح‌گاه

بهتر و عادل تر از فریدون شد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

آن سبزه به رنگ زعفران است

ناید همی ز آهن بد گوهر آینه

در انصاف و عدل بگشایم

به یک چنگ در جنگ کردش زبون

ایدون این نرم و رونده رمال؟

بارند ز آسمان کعبه

امروز که در حجره مقیمی و مجاور

چرا برد باید همی با سپاه

وان دایره‌ی آب بسان خط پرگار

گر چند نه‌ای به وحی و برهان

در هوس افتاد و در کوی خیال

به دژها صلیب و سکوبا نماند

به خرسندی از گرد خود بشکریم

نه گلشن و هشت باغ درهم

اندر رمه و ابلیسشان شبان است

ستاره همی دامن اندرکشید

سوده گردد نگین انگشتر

کاش ار باز سپیدم بی‌سیاهی دودمی

گر آدمی طعام تو چیست

ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

او گزارد از پدر وز جد پیام

نقط‌های سر کلک من ارزن

دانی که زین بهست که ایدون است

به دینار کوشد که بیشی کند

دنیای مزور و حطامش را

که راهش سنگ‌لاخ است و سم افکنده است پالانی

صد چو حاتم گاه ایثار نعم

بپژمرد شاداب بازار اوی

به نیکی کوشد از من جان و ارکان

هر پشه‌ی طارم نشین، پیلان به سرما داشته

آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار

سپاه سباک اندر آمد به جنگ

عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان

آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

گاه با خورد خوش گهی با خواب

همه شاددل برگرفتند راه

گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته

نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید

ازان پس کرا باشد آموزگار

مه باش جاودانه و همواره باش حی

ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من

یا ز راهی خارج از سعی جسد

ز کشور فرستادگان کرد گرد

نهاده است زی تو نوادر سال

تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی

خلق نتواند گذشتن زین عقاب

که چندین پرستنده دارد درخت

طلب تاریخش از حمام با فیض

آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین

بر ماه وی از قصب نقابی

نباید نهادن سر اندر فریب

کاین نیست رهی محال و نامرجو

سر ازل را شده خامه‌ی او ترجمان

به قدر بلند برین محمد

به درگاه شاه اردوان شد بری

تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد

رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این

عقل گوید بر محک ماش زن

به خاک اندر آید سرانجام کار

بر تنت نفرین کند جان آفرین

گرد لوای سام بین موکب حام لشکری

یاقوت سرخ و عنبر سارا شد

که باشد ترا یاور و رهنمای

سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

در چنان چشم تنگ چون آید

جوانانش بردند هر دو نماز

نه پسر و نه پدر مهربان

گفت از محیط دست تو به معبری ندارم

همان کس کاندر این زندانت افگند

ز روم اندر آمد به اهواز رفت

بلرزاند ز رنج پشگان تن

بحر تند است و گهربخش هم است

گر دو صد خشتست خود را ره کند

درفشان ز زربفت چینی برش

نیکو نبود فرشته در گلخن

ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته

زین تن منحوس نگونسار خویش

کلاه کیانی به سر بر نهاد

شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام

پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم

گریه از خنده بیشتر باید

زبرجد به تاجش برافشاندند

بر خانه‌ی حق محکم آستانه

عید را صورت قربان به خراسان یابم

بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

همه بی‌نیازیم از خوردنی

برآمد ز هر موی من عبهری

که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق

علم مکرش هست و علمناش نیست

همی تاختندی بر شهریار

اگر دین نباشد برآید دمارش

کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد

که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟

نباید که آگاهی آید برون

چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی

هر دو رکن اختر سعود نگار

در سواد بخاری و طبری

چه نیکو بود شاه با بخش و داد

جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید

بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند

کنون آمدم شاد تا تخت کرم

که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما

گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

پرده شد بر روی آب اجزای کف

شما را بدو راه دیدار نیست

مشغول شده‌ستی به فرج و دندان؟

می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک

ایزد نشدی به فضل مذکور

ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد

آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار

تیمم گهی در بیابان نماید

در گشائی کنی نه در بندی

خنک آنک بادانش و بخردیست

سزای تو جاهل بد آن مغتسل

گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم

کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه

ناکشته‌ی کشته صفت این حیوانست

اگر در شفق صبح پنهان نماید

از پنیر و فستق و دوشاب مست

خرد یافته مردم سالخورد

مگر کردگار جهان فرد و سبحان

شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند

عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند

سرش برتر آمد ز ناهید و تیر

طرفه جاییست که آیینه درو ستار است

در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم

کاهو بره زهر خورد با شیر

به تیر اندر آورد جادو کمان

زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

بر سر ناخنه سبل منهید

شوره گلزار و باغ گلزار است

به هرجای مشعل همی سوختند

ز بهر پر نکو طاوسان پران را

تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند

صورت بازو وری آرد به غصب

که اکنون که با رنج گشتیم جفت

بر دم به جان خویش یکی یاسین

مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش

مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست

سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان

شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه

زین پای بازگردد و ببین صدر انورش

تا این دو عدد شود یکی راست

چه با اردوان و چه با اردشیر

گشته‌است به اکرام او مکرم

گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم

از بهر چه آوریدت ایدر

که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران

به ستدن و دادنش دو دست مسعد

جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش

بس گریست از درد خواجه شد کیب

که بر مور و بر پشه شد تنگ راه

سرشته است اندر ایشان دیو وارون

پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند

ابلیس نیامده ز مادر

چه تازند تابوت گرد جهان

که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را

ایام، فقل بر در فردا برافکند

هم به گوهر ز شهریاران بود

گمانی همی خیره پنداشتند

شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»

این دل غصه پرور اندازد

بلبل نگر خنیاگرش

ز شهر شما یارمندی و رنج

دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم

من هدهدی که عقل به من افتخار کرد

که شود شاهی غلام دختری

بکوشید و پیمان او مشکنید

بنده‌ی دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن

با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند

تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش

وگر بخشش و کوشش کارزار

در آتشخانه نم را پاسبان باد

سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

روبهان را ز تخت کرد به زیر

به فرمان یزدان و گنج و سپاه

وگر پاره پاره ببری به گازش

تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند

زنهار که از نار جویی بد برهانیش

ز دیبا و هرجامه‌ی بی‌شمار

گر مقری به روز حشر و حساب

لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش

در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای

همه دل پر از درد و تن پر ز خون

من شیعت مرد ذوالفقارم

تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند

کرد ندانست ز من کس جداش

دری دیگر از اردشیر آختم

پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل

بند این ساحر هاروت سیر بگشایید

به کبابی جگر به سیخ زنم

به تاریکی اندر ببافد همی

بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش

بیت المقدس است شماخی ز اقتدار

تا از خدای عزوجل وحیت آورند

بدو گفت فرزند پنهان مدار

چو مرغی کش گشایند از حبایل

عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده‌اند

کشف کرد آن راز را شیخی بصیر

چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی

وگر او سموم است من زمهریرم

جز زیر تیشه‌ی پدر خویشتن نیند

رنگ جهل از دل به دانش باز رند

زمین خیره شد زیر نعل اندرون

فکر بکر سخن خاص ندانند عوام

گر توانید حیاتی به اثر باز دهید

تخت زد در ولایت یمنش

یکی لاله رخ دید تابان چو ماه

زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله

بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام

که بستاند از که به شمشیر دل

سپاهی فرستاد بی‌مر به راه

پیغمبر خدای بحیرا را؟

بر سر سوزن طفلان چکنم؟

کاورد سر برون ز دود آهنگ

نگهدار جز پاک یزدان نجست

راهت ننماید سوی آن علم جز این آل

مغز جهان ز رایحه‌ی عنبر سخاش

یکی آخری کرده زرینش پیش

هم از رای او رنج بپراگنید

سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار

ز آن کس که رکن خانه‌ی دین خواند جعفرش

از گل جبهتش برآمد خوی

کزین هرچ گفتم نباید نهفت

شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟

مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم

دل غمگنان از غم آزاد شد

که کس باد ازان سان ندارد به یاد

با زهره‌ی شیر و عفت زهری

سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر

گفتن از ما و ساختن ز خدای

به مرز اندر از بی‌نیازان بد اوی

بر در او خواهش و زنهار کن

با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار

به فرمان او تابد از چرخ هور

چه جویی تو زین بر شده هفت‌گرد

ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است

کاتشین قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند

چون بفکنیم شوم به شمشیر

به خوبی دل رهنمایت کجاست

کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین

قبله‌گاه از آستان خواهم گزید

کسی را که شاهی کند آرزوی

که تا بازخواهی تن بی‌روان

در امهات و زاتش و در آبا

گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار

هم ز هیبت نکرده در تو نگاه

به کرسی زر پیکرش برنشاند

زو ببایدت جست میل به میل

خاک در روی کافر اندازد

نیم شاد تا باشدم دست‌رس

بلند اخترش افسر ماه باد

دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب

دست برکن ز خوشه می بفشار

کردش عمل خود آشکارا

برو کامها تازه دارد سپهر

تو هم ز نسل آدم وحوائی

و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند

چو منذر بدید آن برآورد خشم

که خوانند هرکس برو آفرین

ثقیل الرکاب و خفیف العنانی

کز افق چرخ احتشام برآمد

داد سرهنگی بیابانش

ملوک طوایف نهادند نام

ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟

بدهد زآنکه مست و بی‌خبر است

فرستاده را پیش او خواستند

نگه‌دار تا روز من بگذرد

تو بیا و بیار صنعت خویش

به سخره چشمه‌ی خضرم چو خواند آن دریا

با او نفسی دو هم نفس گرد

به خوبی بر تخت بنشاختش

ای برلب جوی خفته اندر ظل

مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست

که شادان بدی تا بگردد سپهر

بخندید و شادان دلش بردمید

صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند»

چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

تا در دو قفس شوم گرفتار

که با جنگ ایشان نبد زور و تاو

وین زهد می‌فروشد در آستینش تنین

برتافتنی نیست مشو تافته برتاب

درختان شده خشک و بی‌آب جوی

بر اندازه یارانش را هدیه داد

به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب

خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا

در خدمت تو نفس شمارم

بر او راه گشایش ناپدیدست

این خلق همچو زبزب و طیاره

که بدو حال محال است و مهر کار فنا

همی تاخت بر آرزو یک زمان

ز نام وی این زمزمه، ساز کرد

همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند

پس از تاویل وحی از هفت قرا

شد ز مهر مراد نقش پذیر

برداشت سرود عاشقانه

جز در کنار حورا نگزینم

کس مثل به صد قران ندیده است

کزیشان به دلش اندر افتاد شور

چه آری به اقلیم بیگانه روی؟

شود امسال پار و پار امسال

هرگز سراب پر نکند قربه‌ی سقا

پایش به کنار در کشیدی

قوانین رصد را رهنمایی

از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا

ز پوشیدنی گر ز گستردنی

به سرو خوب‌رفتاری که داری!

نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود

در عاریت سرای جهان عافیت عطا

طمع مال و قصد سر نکنم

کنیزان را پرستار تو کردم

ماننده‌ی زبانه‌ی میزان کنم

خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست

نبینم همی در هوا پر زاغ

بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش

بانی این بنا به دولت باد

صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب

رطب‌تر ز نخل خشک افشاند

وین میغ ز پیش ماه بگشای!

چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟

شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند

بیابان ز گوران بپرداختند

سوی سر عاشقان فرستاد

ابر شط دجله مر آن بدگمان را

خزران و ری و زره گران را

بر وعده شرط کرده بشتافت

قد کرد پی برون‌شدن راست

پاک دان هم بستر و هم چادرم

که گل از راه کهکشان برخاست

به دستوری بازگشتن به جای

جدا برخاستی از هر نی آواز

پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین

تف باحورا چو نکهت حورا بینند

نه فلک را به گرد او پرواز

گفتا: «لیلی و آل لیلی!»

مندیش که منت خواستارم

که نه زین به درری خواهم داشت

به گوش آیدت نوش و آواز چنگ

حکیم خردبخش بخردپسند!

ربه‌ی عجاج و دیک الجن و سیف ذویزن

بانوی عدل‌گستر افشانده است

در بند هلاک تو ضرورت

هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا

زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن

خون شد چو شفق دل اشقران را

همی تاخت از پس به آواز زنگ

شد هوشش ازین سخن به غارت

چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان

دانه‌ی انجیر رز دام گلوی غراب

کایمن شود از تو زینهاری

به قدر این بلندی ارجمندی،

صد سال در این فراخ میدان

عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است

چو رزم آمدی پیش رنجور بود

وز ذکر وی انجمن نسازد!

که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان‌ها

این سراید سر وحی و آن کند درس غزا

یکدلیشان نبود در حق شاه

که همچون گنج در خاکش نهادند

زانکه توحید نیست زیر بیان

به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب

پدید آید از هر سوی کاستی

وز این ادبار و اقبالش بپرسم

ز سد پایه برتر ز عالی مکانی

از صدق درون، برون ز حیله

اسب دشمن به سر شود نه به سم

مرغی به سرش گرفت خانه

براحرار گیتی قراری مکینی

خیال حسن خود با خود همی بست

ببخشید چیز کسان بر سپاه

پس پرده بر مادرش خواندند

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

این کار به حال هر دو عاشق

مالید به رفق بر سرش دست

وین گفت که: «این زمان چه چاره‌ست؟»

تا شدم بریان به مهرش جان و تن

به زندانبان زلیخا داد پیغام

نخواهی مرا بددل و بدکنش

نتوان لقب‌اش نهاد عاشق

گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد

نامش به گمان خلق مجنون

با عشوه او که برگ دارد

جان را به هزار غم گرو یافت

خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

جایم به مزار پاک او کن!

به نخچیر شیران شکار وی‌اند

که روشن گشت بر ما پاکی تو»

آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا

کشم پای ازین جنبش دور دست»

طرفه طرفی دگر زرافشان

خاک فریاد برآورد که ترک ادبست

همسایه و یار او چون بن عم

هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا

ز خویشان و جنگی سواران من

و یا تعجیل بادت در اوامر

در دیده آن خطوط شعای چو نشترش

بی‌تو خوش روی همچو دفتر تو

بجای آورم چون سخن بشنوی

ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار

هرگه که تو دل را بدو سپاری

کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها

بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار

گه عطا به کف راد او یکی بنگر

جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر

چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید

همه کار و کردار او ایزدیست

هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست

زیرا تو توانگر از جهان تامی

تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد

زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد

لایق ران و رکاب داور گیتی مدار

روشنی عالم از تست چه جای گهری

پسندیده و کار دیده ردان

کز عرق روی آفتاب ترست

مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

صد بخور از بخار خواهد کرد

همه جامه‌ی پهلوی بردرید

که تغیر پذیرد از باحور

بر احمد بن قوص بن احمد کند همی

دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی

بفرمود تا نو کند رسم وداد

پروین ز حساب شرار باشد

زیر زمان است این کثیف و گرانم

کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد

نگارنده بر چهرها پادشاست

هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات

عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال

افلاک چو عزم تو ندادست روانی

چو گفتی کنون کار گردد تباه

سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب

نامه‌ی خویش هم امروز فرو خوانم

کاری بود آن هزارگانی

که این مرد دانا بد و پارسا

سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست

فخر آنکه نماند از پس او ناقه‌ی عضبا

که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی

نوشته بخورشید خراد داد

چشم دارد به راه و گوش به در

در شعر همی در ازان فتالم

مهر جاه و زر و زن و فرزند

برآمد جهان شد پر از لشکری

کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست

که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی

هر که او شیر بود سست نگردد به تبی

بسازد بران بوم جای نشست

اندوده عقاب را مخالب

دوردار از پلنگ بدخو رنگ

بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند

همه جام پر از کران تا کران

زمان زمان بنمودی عجایب دیگر

در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار

تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه

اگر بشنود مردم پاک مغز

کو سرگران شدست به مهمان روزگار

تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم

آن دارد آن که آن ندارد

همه شهر توران بدو گشت شاد

چون دماغش ز می بخار گرفت

باز هر شب سوی گردون بر پریم

وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری

همی تاج شاهی نهد بر سرش

که ز دل جان فروش و شرع خرست

ور بدی صاحب نظر بگریستی

آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست

ببخشد مگر نامبردار شاه

که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست

شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین

کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری

بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید

کلک نطق و نگین نظر دارد

بتری غره مشو چنگ کنندت بتری

فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما

کبستش بود خوردن و آب خون

عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد

مر شهیدان را حیات اندر فناست

خلق و اقبال تو ترا آن کرد

نکرد آشکارا بکس راز خویش

بد اختر در قیاس نیک فالست

چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی

خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست

به خوردنش آنگه بیازید دست

در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار

کسی فشانده گرد آسیای او

چون نیابی ز کس تن آسانی

وزو دار تا زنده باشی سپاس

به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود

شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی

از غالیه غل ساخته از بهر نشان را

که تا برنشینم برو اندکی

گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد

که بود تقلید اگر کوه قویست

گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی

فرستاده را پیش بنشاندم

عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر

یا معتمدی و یا شفایی

از قمر گوشوار خواهد کرد

به هندوستان رنجها برده‌ام

ز تف قهرش در طبع آن استسقاست

ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای

تا شوم زین پیادگی فرزین

اگر لشکر آید دمید و دهید

نعت ترا در قرینه خطبه قرین است

سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد

بران مهتران مهربانی کنید

بر لب چشمه‌ی سنان باشد

ای ز هو قانع شده با نام هو

در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار

همان بدره وبرده وتخت عاج

مرکب از نوع رخش رستم باد

نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری

ز افضال فضل بن یحیا عطاست

نهادیم هر دو سوی راه روی

فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب

ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا

کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار

درفشان کنم جان تاریک اوی

زاسیب او گسسته شود تار روزگار

از رشک کرده در غم تبریز ساتری

از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب

که دانست کاین شاه خواهد شنید

گذاره کرده از پیروزه مغفر

دور از سلطان و سایه‌ی سلطنت

کز جوار دم من باد می افشاند عبیر

ببیند دل و رزم مردان کار

مگرش آفرینش صورست

به جد چون بجویی یقین محرم آیی

آن چه جایست که از فر تو بستان نشود

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن

بسازید با ما و خویشی کنید

وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر

شرح معنی گذار بایستی

یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند

چو این داستان بشنوی یاد دار

تا روز حشر ژاله‌ی زرین دهد سحاب

از خس و خاشاک او را پاک دار

عالم دین را نیارد کس معمر داشتن

به یزدان گنهگار گردی همی

حزم را پیوسته با تیغ مهند می‌رود

ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت

از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا

مر او را به هر جای فرمان بود

از قالب سپهر سها کرد روزگار

سیم شیرینتر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی

جان ابدی کرد بدان قاعده منزل

فرستاده‌یی مهربان برگزید

زخمه‌ی زهره شل کیوانست

به رنج از پی نام و ننگ آمدم

این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا

تو این خانه چون خانه‌ی خویش دار

که حالی نشد توسن چرخ رامت

او که تیره کرد هم صافش کند

پیش از آن کیدت زمانه فراز

بزرگان فرزانه رزمساز

دایه‌ی نشو را نبوده کنار

که ای آفریننده‌ی روزگار

بر نظم من بست سخنهای من گوا

بیامد بر شاه مردم پذیر

گاه کوشش ده سوار و صد سوارت

چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه

در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»

به پیش جهانجوی شاه جهان

گه هوا را زمین کند ز غبار

که کردستم اندر همه روزگار

تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار

به تاریکی آن اژدها را بدید

تا به صبح حشر می‌گوید احاد ام سداس

کو همی‌خواهد مرورا مرگ و درد

گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

ببهرام دادش ز بهر گزند

عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز

پس شهریار جهان نیوزار

گفت: زمرد کی سزای دیده‌ی ارقم بود

ز گفتارت آرایش جان کنم

خاطر من از تفکر خامه‌ی من از صریر

چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب

ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم

شگفت آمدش زان سوار جهان

زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار

بدید آن دل و رای هشیار خویش

تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند

که امروز با من به بد باش جفت

که بحرآباد دورست از نشابور

جای آن گل مجلسست و عشرتست

که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان

بیاید نشیند برین پیشگاه

به خدایی که بیفراخت به فرت افسر

جهاندار و خونیز لهراسپ را

بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

بگفت این به بهرام و بنمود راه

آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر

با گلوش تاب ندارد رباب

نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن

گنه کرده و بخت جویندگان

چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست

سرش را ز نیمه‌تن اندر برید

آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست

ز بس مویه و درد و زاری و جوش

هم در نخست گام به دریا و کان رسید

از دهانش می‌جهد در کوی عشق

سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش

گریزان برفت او ز پیش پدر

زهی بنان تو آیات جود را تفسیر

شگفتی که آید بدان مرز و بوم

حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

شب گور چشمم نخسبد به خاک

به شیرین نغمه‌های رغبت آمیز

چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر

همی‌کرد با خویشتن کار زار

که والاتری زانچه من گویمت

چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان

کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار

شدی کشته و نارسیده به کام

به غیبت درم عیب مستور بود

لیک در هیجا نه سر ماند نه خود

تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر

که او را نباشد سخن جز بروی

بخر، جان من، ورنه حسرت بری

شدی کشته و نارسیده به کام

همه اندیشه‌ی او بر سقمت

به تابوتها در نهادند پیش

که یک بار دیگر نلغزد ز جای

مبادا از سر ما سایه شان کم

وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

ترو خشک هیزم همی‌سوختند

سم اسب دشمن دیارش بکند

به تابوتها در نهادند پیش

مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

بکرد از جهان راه یأجوج تنگ

کای مرا بشکسته بودی هر دو پای

گرد پستی مگرد همچو مطر

به گیتی درون کامگاران بدند

بدانست حالی که کاری نکرد

یکی پیر جادوت بی راه کرد

اندرو آید شود یاوه و نهان

پس شهریار جهان نیوزار

تضرع کنان را به دعوت مجیب

که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت

جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران

نرفتی مگر کو بدی غمگسار

که از امر و نهیش درونی نخست

یکی را نگون اندر آرد به چاه

بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

چشمه‌ی خون دید چشم حادثه‌بین را

توانای درویش پرور تویی

واهب این هدیه‌های رابحه

هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»

کمان برنهادند یکسر بزه

که نه رای فرجام دانی نه داد

از اندازه بگذشتشان کارزار

دیگر آنک خلقت من اطهرست

کسی کو خرد پرورد کی مرد

به هر کشوری بی‌همالان بدند

ز جان آرام برد ، از دل شکیبش

که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم

که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان

چنین گفته از دانشی کی سزد

سم اسپ ایشان کند کوه پست

تا منجم رو با ستاره کند

صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را

پس پشت او در نماند ایچ گرد

حق همسایه بجا آورده‌ام

ابلیس نیامده ز مادر

به نزد نیاطوس با ده سوار

که آن مهتران را بدو بود فخر

خرامیدن اسپ جنگی بدید

وقت عشرت با خواص آواز چنگ

چو لختی بگردید نیزه بداشت

به شهری کجاهست بازارگاه

همین لب از حدیث عشق خاموش

تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن

همی به آستین خون مژگان برفت

بیاورد داننده و سالخورد

تو باید که باشی همیشه به جای

که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد

کاری نه دگر مگر همین کار

پدید آمده چاک پیراهنش

خویشتن را خوار و خاکی داشتن

وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر

دل آگنده دارد تو گویی بخشم

به فرمان او بر نشینم به گاه

که از ژرف برآید به جنگ

وان شتاب از هزه‌ی شیطان بود

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

زمانی همی‌بود تا شهریار

بماند تا ابد در تیره رایی

چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن

بدرگاه خسرو خرامید تفت

همی دست بر دست بگذاشتند

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

کو دل از فرمان جانان بر کند

گشاد از میان باز زرین کمرش

که کردند پیغمبرش را بدار

تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

کاقبال رسانید سزا را به سزاوار

نخفتست هرگز بباد بوم

که او را سپاه اندآورد گرد

که هرگز نبیند می و میگسار

هر که در پوشد برو گردد وبال

دژم گشت و ز پور کینه گرفت

چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

که خیزد ذوق کار از کارفرما

آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر

سپهبد گریزان به شد بی‌سپاه

ستودم تو را نزد مردان مرد

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

دولت آینده خاصیت دهد

سوی نیمروز او سپردست راه

به نزدیک گستهم و زنگوی بود

همچو جان او سخت پیدا و دقیق

کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر

همه نیک و بدها پسندیده‌ای

که هرگز نگشتی به آواز بد

نیابد چنین ماند بر خیره خیر

آن تعلق هست بی‌چون ای عمو

رقص خوش عاشقانه می‌زد

به پرویز بنمود بالای راست

تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز

که خاک را نبود قدر گنبد گردان

همان نامداران که داریم یاد

برآمد ز آرام وز کارزار

که مایه ندارد ز دانش بسی

این بباید کاستن آن را فزود

وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را

کزو داشتی بیشتر مغز و پوست

این دکان بر بند و بگشا آن دکان

جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون

که جز تو مبادا کسی تاجور

یکایک بران مهتران برگذشت

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

شاخ او انی انا الله می‌زند

در دیده هوای با صفا را

به پیموده در پیش آن انجمن

که پیوند از کجا شد تار این چنگ

آینه‌ی بختم تاریک همی دارد زنگ

همه پاک با طوق و با گوشوار

نریزد ز تن پاک زاده پسر

به فرش دل تیره چون عاج گشت

از دم سحر و خود آن کزدم نبود

زبد خدمتان نیز دامن مپیچ

تو گفتی ز گردون برآمد سرش

گه خیال علم و گاهی خان و مان

چون نکو نه‌ای دبیر مباش

تن و جان مردم پر از خون کنم

به پژمرد و شمشیر کین برکشید

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

هم بسوزد هم بسازد دیده را

نباید چنین ماند بر خیره خیر

بران گونه آراسته‌گاه را

گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ

شده‌ست بنده‌ی درگاه او دهور و طوال

که کردستم اندر همه روزگار

به ماهوی بر کامگاری دهیم

پسش لشکر و ناله‌ی بوق دید

ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا

به پاسخ زمانی همی‌بود دیر

چون بود چون بندگی آغاز کرد

ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن

تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب

که زاینده را برت و باید گریست

تو گفتی ز ایران نیامدش یاد

بر گشاید چشم او را بازدار

خباز گه جلوه‌گری هیت نان را

ز دفتر چنین روز کی خواندی

کز او هر برگ را چیدی بجا بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار

مزدت مگر از خدای خواهم

که فرجام کارانده آید بروی

برو آفرین کرد و بردش نماز

چشم در خورشید نتواند گشود

سرش را ز نیمه تن اندر برید

مبادا که آید به دشمن نیاز

که بگویید ازطریق انبساط

و آن پیمانت گرفته دامان

سزای خدمت تخت کیانی

که بودند با او ببندگران

گشاد از میان باز زرین کمرش

تو مگو که مردم و یابم خلاص

که زان زانو نشین بربایدت خاست

کزین تخت به پراگند رنگ و آب

میالا خویش را در طعن فرهاد

سنت همنام خود را هست دایم جانسپار

ختن را خود نمک چندان نباشد

ز درد سیاوش بسی یاد کرد

سخنها ز اندازه اندر گذشت

می‌گشاید بی‌مراد من دهن

که امساکت به از اسراف کاری

بیفگند و آمد میانم به بند

کند و مانده می‌شوی و سرنگون

از همه گوهر بنی آدم

چنان کز چار عنصر آدمی زاد

بدو اندرون خیره ماند سپهر

چو لختی بگردید نیزه بداشت

تا زند بر عالمی شمشیرها

راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان

ز خنجرگزاران و مردان مرد

ز نزدیکان محرم خواند دایه

در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم

که دارد از دهان من مثالی

بدرید هر گوش ز اوای کوس

پرستش کنم چون بتان را شمن

تا ز رحمت پیشت آید محملی

تکیه‌اشان بر کرم دستگیر

ببر سوی دیوار حصن بلند

گرچه جو صافی نماید مر ترا

دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش

که گر آید کسی از بانوی شاه

دلش داشتم پر غم و درد و جوش

به تنها به رزم اندر آویختن

تا چگونه باشد آن راواق صاف

ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق

ورا چار گرزست آن دست و پای

چراغ وصف این را برفروزد

گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

چو ماهی بر سر دریا روانه

کجا بندها زو گشاید همه

وزان ابر الماس بارد همی

زین چنین رسواییی بی خاک‌پوش

مراد سینه‌های پاک جانان

وی ز کف درد آز را درمان

همچو جنگ خر فروشان صنعتست

وین حدیث احمد خوش‌خو بود

وزین گردنده ثابت در جهان کیست

همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر

جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی

نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند

بهر نیک و بدم گفتار با اوست

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

برآورد از درون آهی و نالید

گوئی مگر که صورت دیواری

ضرورت عیب کی گیرد خردمند

دردی آورد هم از اول دن

سوی نیمروز او سپردست راه

نماند اندر خراسان بد فعالی

که نور دیده‌ی شه را کشد میل

زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن

بی عصا و بی عصاکش کور چیست

بیهوده خله چرا درائی؟

به غمناکی که با غم گشت خرسند

ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان

پر از درد بنشست خسته نهان

تنت گشته است چون مرغ جوازی

که فرماید قران زهره با ماه

آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار

دو صنعت پیشه آوردیم همراه

ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی

دام شکم دوخته از خار به ...

ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم

به ره بر به هیشوی دادی دو بهر

نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای

زنی ده گام بر یک خشت زرین

تو در دل دیو ناکس را نپیخستی

لب گزیدش مصطفی یعنی که بس

چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟

لبش نی و دهن خندان نموده

که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری

که با تو همیشه خرد باد جفت

به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی

عطارد وار، هم زانوی خورشید

شد راز فلک مرا عیانی

دهانی اژدهایی لشکر آشام

نور از مه و زافتاب رخشانی

گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست

خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

دژم گشت وز پور کینه گرفت

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

که دور از من بوند چون توئی دور

نپرهیزد حماری از حماری

آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست

با نعمت و با مال و دست گاهی

جامه رها کن تو که، جان می‌درید

بر اشجار و بر کشت زار علی

بپژمرد و اندیشه افگند بن

گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»

چو ماری هر خطش دیباچه‌ی زهر

عهدی عظیم گیرد و پیمانی

نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد

درختش عیان است و بارش نهانی

که حامل می‌شدند از وی دلیران

روی ترش گوئی تیزیستی

نگهبان من باش با یک پسر

که زو برنیاورد ای وای مامی؟

به سوزش دل که نبود یار دل سوز

گاه بر امید گل و سوسنی

نحر و بحر آشنایی یافتند

بر خویشتن از ناکسی وبالی

به پیش در آذر آن را بکشت

گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

که با او یار و او با یار خوش بود

نبایستت هرگز غمگساری

ز پوشیدنی و هم از خوردنی

راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی

وان دگر همباز خشکش می‌کند

تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

آن به که مهر او را از دل فرو زدائی

خودش چست و بنایش سخت بنیاد

خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی

که فرزند نزدیک گشتاسپ شد

تو سپس این مهارها جملی

کرد ما را مست و مغرور و خلق

ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی

چنان شد که فرسنگ ده ماند راه

گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟

بود کین در به سعیش سفته گردد

گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی

همه رازها پیش ایشان براند

مرتبت یاران را منکری

حله‌های عاریت دان ای سلیم

به زور آتش، زری جدا شود ز مسی

که فرزند جوینده‌ی گاه شد

ایمن مباش اگر تو فریدونی

به زیر یاسمن گه جام بگرفت

زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟

فگندست خسته به دشت نبرد

گر نه ازین بارنامه جست و روائی

کین دلم از صلحها هم می‌رمد

خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

که نیکو بود داده ناخواسته

بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها

دل کهرم از درد پربیم کرد

همچنانک آب خصم جان اوست

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست

نجوید تا ز من یابد اثر نیست

غیر جسم و غیر جان عاشقان

همه جایش برای صحبت می

بر نسنجد شرع ایشان را به کاه

به عجز خویشتن در بند باشد

حکم صالح راست شد بی ملحمه

ولی این گنج آب روی داناست

شفیع جرم من خیرالبشر کن

تو خورشید جهانتابی نه ماهی

زبان طعن بر وی می‌گشادم

بیا بنگر به دلخواهی خویشم

حاصل ایام بجز رنج چیست

چو طفل مکتب است اندر شب عید

عجب فرخنده جایی دید منظور

در اینجا سر برآوردم بدین کار

ببخشا تا نمانم زار از این بیش

کزان هیزم بسوزد زند و پازند

گرفتندی به دورش وحشیان جا

که در کوه است مأوای دد ودام

مگر زین دیو زنگی چهره ترسید

که بی‌اجری نباشد هیچ مزدور

در حرم خاص‌ترین کرد جای

به مهد غصه خود را کرده پا بست

چو گل آمد سوی منظور خندان

به آیینی که می‌باید درآمد

چه اوقات و چه عمر ضایع است این

شکی پیدا کند در کار شوقت

زو شده موجود هم این و هم آن

که او در کودکی مویش سفید است

به کارم سد گرده زنجیر مانند

به عالم هست اکنون این ترانه

ز جا رفتند از آشفته خالی

سیه سازد چو نوک خامه انگشت

در راحت به روی دل گشاییم

که درد خویشتن را زان بهی دید

بیاور آیتی از خوان لطفت

شود در عرصه‌ی کین آتش افروز

که چون خود را رساند پیش او زود

چه روزی بود خرم یاد از آن روز

در گنجینه‌ی سر خدا تو

خرده‌شناس خرد خرده‌گیر

در و دشت از غریوش گشته پر شور

صدف مانند بودن گوش تا چند

که شد در گوشه‌ی ویرانه‌ای گم

به غایت زیرکی بسیار دانی

شدش دارالقضای مشتری جای

نمی‌خواهم که همدرسم شود کس

خیز و بر این دایره شو نغمه ساز

پراگنده شد دانش و هوش من

به انگشت خود هر زمانی سرشک

از پس سلطان ملک شه چون نمی‌داری روا

بیار معنی اسما تو شمس تبریزی

مرا مهربان یار بشنو چگفت

نکورنگ باره‌ی زریر و درفش

افزونیی که خاک شود فردا

چنین جایی برای من بجویید

ستودش فراوان و کرد آفرین

بدو گفت خسرو که دانای چین

هر که او چشم سوی چشمه‌ی خورشید نهاد

بیا که همره موسی شویم تا که طور

کنون کینه نو شد ز کین فرود

گنجی و دلی ز محنت آزاد

و امروز به مهتری برون آمد

چو قیصر کرد حرف مصریان گوش

بدو گفت مگذر ز پیمان من

بدیده ندیدی مر او را بدست

مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش

آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث

چنین گفت کین مرد جنگی بتیر

سپه را همه پیش رفتن دهم

وز چرخ ستارگان فرو ریزند

کمال عقل آن باشد در این راه

بنه نامه و نام یزدان بخوان

بدو گفت خاتون که با فراوی

قافله باز آید اندر شهر بی‌دیدار ما

ز جرعه‌ست آن بو نه از خاک تیره

یکی نره شیرست گویی دژم

شوم زی برادرت فرخنده شاه

جز آن جرمی ندانم خویشتن را

یکی از جمله‌ی خاصان منظور

سوی شهر ایران گرفتند راه

همان نیز مریم زن هوشمند

نظاره اگر روح ندیدست به دیده

شمس تبریزی برفت و کو کسی

اگر مار زاید زن باردار

خجسته نبی نام او زردهشت

از جان یکی شکسته پشیزی تو

دو مرد کاردان در هر هنر طاق

تو را عز لولاک تمکین بس است

چو آشفته شد هرمز وبردمید

با صدق و با شهادت رفتند مردوار

چنگ دل چند از این چنگ و دف و نای شکست

گل آورد سعدی سوی بوستان

فرسته فرستاد باخواسته

یکیت گوید خواجه امام کاغذمال

ترا ساقی کند چشم فسون ساز

ز سعدی شنو کاین سخن راست است

پر اندیشه بد تا بایوان رسید

شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب

و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او

بگفتا بیا تا چه داری خبر

دست به فتراک اصطناع تو در زد

بس است فخر تو را این که بر رمه‌ی ایزد

عرب را زو برآمد آفتابی

وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟

سپهبد چو باد اندر آمد زجای

این خوش آواز مرغ عرشی را

ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان

تو را سد یأجوج کفر از زرست

حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست

به دست دیو دادی دل خطا کردی

کند تا بزمگاهش را منور

بر احوال نابوده، علمش بصیر

مرا گفت بشتاب و او را بگوی

مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو

کجا فرش را مسند و مرقدست

نه کشور خدایم نه فرماندهم

کدامست گفتا کهرم سترگ

اگر بالفغدن دانش بکوشی

نوایی کاندر این قانون راز است

در آورد ملکی به زیر قلم

همی‌بود تا خور شد اندر نهفت

می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن

جور بر بیوه و یتیم خود مکن

زین رو که روزگار نکو داردم همی

به زیر اندرون تیزرو شولکی

از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟

بو که ز هر قید خلاصت دهند

از معرکه‌ی فتنه به عون تو برون شد

سراپرده ودشت جای وی است

شد ذهن من و خاطر من تیز و منور

چون نخل بلند است سپیدار ولیکن

حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ

سپهدار باید خداونت تخت

خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد

مبین نادیده مردم را به خواری

ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر

بزرگان بنه برنهادند وگنج

بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی

نیستی آگاه تو هیچ از بهشت

ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد

آنرا که درونه زنده وش بود

همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن

اگر بودی ز طفلان عقل من بیش

طبع غوره است آنکه رنگ رخش

جز از داد و خوبی مکن در جهان

تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را

زیرا که خرند و خر نداند

چون سایه‌ی رمحت کشیده گردد

سه بار این سخن را بریشان براند

گرفته‌ستند اکنون از من آزار

برون تاز و به حال زهره پرداز

جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی

به نزدیک قیصر نهادند روی

این زاده‌ی تایید برآورده‌ی حق را

بر دشت فصاحت مطیر میغم

هست هنگام آنکه باز کشد

بفرمود تا کشتگان بشمرند

نبود اختیار علی سیم و زر

میان سبزه آبش در ترنم

به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی

بهرکار دستور بد بر ز مهر

ای دایره‌ی نجات ز جود تو مستدیر

شنودی که با زور و بازوی پیل

آن ابر دست تست که خاشاک سیل او

خردمند گفت ای شه پهلوان

بیا تا ببینم چه چیز است بارت

نشاندی پنج از آنها بر در بار

گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست

توبا بندگان زین سان سخن

کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز

گر کند دست در کمر با کوه

به شادی نشست از بر تخت و گاه

نباید تا نباشد جرم عذری

از آن قیدش به احسان کردی آزار

بیان از وصف انعام تو عاجز

وگر بر چنین رویتان نیست رای

آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش

وز چه پدید آورد این زال را؟

فلک به لعبت مشغول و من به توشه‌ی راه

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم

چو لای نفی نوک ذوالفقارش

پای در دامن امل بنداشت

که زر دشت گوید باستا و زند

شاید ار دیده‌ی آزاده گهر بار شود

چرا خوانم چو فرقان کردم از بر

به دلیری و هیبت عمری

به ز اول نشستست با لشکرش

رفتن به سوی خانه‌ی مکه است آرزوت

ملازم وار پیش خویش خواندش

کسوت قدر اوست آن کسوت

چنین گفت خسرو بدان مهتران

ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو

صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت

به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید

رنگ نیابی همی از علم و بوی

بگفت ای زهر غم در کامم از تو

بداختر خصم و نیکوفال بادی

شما را هر آنگه که کاری بود

قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز

سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

در گرد ز مرد باز دارد

روی به دانش کن و رنجه مکن

دمی بندد ز تکرار سبق لب

ز قدر اوست که تار سپهر با پودست

یکی رقعه خواهم برو مهر شاه

خامه هر جای چون قضا به مباز

اینت هپیون گرست و آنت شکرگر

غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف

جز عرصه‌ی بزم گهرآگین تو گردون

مر گوهر خرد را نسپارد

نوای عشق را کن پرده‌ای ساز

مکشوف به کوشش و به بخشش

فرستاد ده بدره گنجی درم

از برای ذکر باقی بر صحیفه‌ی روزگار

گر کمندی یابد از روی طمع

با قلم خود گرفت خازن و همت

به جان تو ای شاه گر بد به دل

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا

ولی چون دور بزم دوری آراست

عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان

چو دوری گزیند ز فرمان تو

از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر

لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس

ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان

جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات

وز سست لگامی و بیقراری

از این غم حاصلت جز دردسر نیست

بوسند اختران فلک مر ترا عنان

تودانی که من هرچ گویم بدوی

همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک

در ره دین پوی بر ستور شریعت

گرد سم سمند تو مادام

چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام

من بگفتی راستی گر از زبان این خسان

مرا افسوس چون نبود در ایام

که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا

همی‌شد سوی روم برسان گرد

ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو

آنگه که مرا شکر شماری

هر سوار از لشکر دشمن دو گردد

بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر

درختی بدیعی ولیکن مرین را

اگر تو کارفرما را بدانی

مجره گفتیی تیغ گهردار

چو بشنید خسرو زکوت این سخن

این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش

اعدای اولیای خدایم عدو شدند

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون

چشمت پس ازین نمی‌مبیناد

حیلت و رخصت هبل نهاد تو را

عیان چون پای مرغابی ز هر سوی

ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت

یکی کاروانی ز هرگونه چیز

جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ

چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه

کشف اسرار می کند به رموز

من بدو داده حرز خانه خویش

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی

مراد خویشتن با او نمی‌گفت

از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند

شما را هوا بر خرد شاه گشت

در سجده نکردنش چه گویی

اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم

برباید شهاب ناوک او

رخت بربست از آن سلیمانی

سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟

خواند گدا را به حریم حرم

ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر

وگر شهریارت بود دادگر

بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست

گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو

گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن

ارغوان و سمن برابر دید

ای خردمند، مخر خیره خرافاتش

اگربام فلک کردی گل اندود

خانی که در جهان خلافش به یک زمان

هران کز شما او گنهکارتر

با تو در گورتست علم و عمل

رنجیت نبود تا گمانت

شود به دولت او خاک شوره مهر گیا

از گناه گذشته نارم یاد

خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین

چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش

کجا شد رکاب جهاد تو ساکن

یلان سینه را دید و ایزد گشسپ

کند سجود وی از جان همه مکین و مکان

هرچه دانم که برهنه شود آن فردا

هر کمین کز قضا گشاده شود

کرده تمساحی دهان خویش باز

سر به جهل از خرد و حق همی تابد

که من ز اول نظر کن روی دیدم

نفخ صورست صریر قلمش

همی‌گفت زار ای سوار دلیر

از بهر تو شکل شیر مسند

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج

پنجه‌ی سرو او به خنجر بید

نه چو من روز و شب ز شادی دور

اگر زری نکند کار برتو آن آتش

نه رسم عیب جویی پیشه سازد

یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو

همه یاد کرد این به نامه درون

گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی

زی عامه چو تو مال و ملک داری

هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان

حاتم ار مرده به مرده می‌دهد

اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل

اگر شیرین در او بزمی نهد نو

اگر مقصرم اندر ثنات معذورم

زپیکان چنان گشت خرطوم پیل

که ندیده ازو سعایت و غمز

امیر است شیری که دارد سپاه

گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت

گوری آمد بگو که چون تازم

بشنودم راز او چو ایزد

مرا دیوانه کرد این درس خواندن

چو اندر موکب عالی نرفتی

برین گونه بر بود خاقان چین

باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح

گر تنم از جامه برهنه شود

مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت

آفت مرغست چشم کام‌بین

روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند

زمانی دیر در این کار ماندند

پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند

بدو گفت گردوی کاین خود گذشت

پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط

اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک

وز دگر نسخها پراکنده

آن بس نبود که روی و زانو

چو صرصر پر در آن صحرا دویدند

به ایرانیان گفت کای مهتران

بر آتش پراگند چندی کباب

هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان

خرد هدیه‌ی اوست ما را که در ما

ز ایوان بیامد بدان جشنگاه

رغبتی زین منع در دلشان برست

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار

ز حرف کوهکن شیرین برآشفت

وزان پس بشیرین فرستاد کس

نبرداشتند از کسی سرکشی

ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود

برآئیم بر پایه‌ی مردمی

جز از شادمانیت هرگز مباد

هرکه زان گور داغدار یکی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟

گهی بر غرب راند گاه بر شرق

همه پشت بر تاجور گاشتند

شما را بدین مزد بسیار باد

از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد

گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است

فدا کرده جان را همی پیش من

من نگویم زین طریق آید مراد

با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ

نبیند تا ببیند غرق خونم

مرا مهر هرمزد خوانند گفت

پسر مهربان‌تر بد از شهریار

زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش

آنچه همی جست سکندر، هگرز

مهان را چنین پاسخ آورد شاه

من بی‌پدری ندیده بودم

گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

ز چنبر شیر گردون را جهانده

بدین گونه بد تا سر اردشیر

بدو گفت بهرام کای پاک زن

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا

تو را علت جهل کالفته کرد

که گوید که فرزند یزدان بد اوی

یک کنیزک بود در مبرز چو ماه

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس

نگویی میل سرو و یاسمن داشت

بدین چاره ده بند بد را فروغ

همانا بتو کس نپردازی

شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست

بنشان زسرت خمار و خود منشین

که بودند یازان به خون پدر

ترکی از اصل رومیان نسبش

آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت

کسی را جای در پهلو نگیریم

به مشکوی زرین ده و دوهزار

برین هم نشان تا به اسفندیار

کاین چراغی که برافروخته‌اند

چو من از پس دین دویدم بباید

ابا شش هزار آزموده سوار

مر بدان را ستر چون حلم خدا

از شرف مشتری رکابش را

کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها

زبان کرد گویا بشیرین سخن

ازان پس نگهدار ایشان توی

عورتی ام بکرده از شنگی

در خانه‌ی دین چونکه می‌نیائی؟

بفرمود کو را به هنگام خواب

تاج بر فرق سر نهادندش

فرمان تو هست بر روانها

پی مهمانی این جمع محتاج

ز کردارها برفزودی فریب

سرمایه‌ی من دروغست و بس

میان شورش دریای بی کران از موج

نشناسم از این عظیم گو باره

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

چون سلیمان از خدا بشاش بود

کی بود کین نقاب بردارند

پری‌رخ را عنان مستانه در دست

ز خون کیان شرم دارد نهنگ

چه شدی بسته‌ی این محبس بی روزن

در روی سخا از دل چون بحر تو آبی

دست از دروغ زن بکش و نان مخور

چو روی شهنشاه دید آن سپاه

معجزش خار خشک را رطبست

مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن

چنین آب روان بیقدر از آنست

نهادند همواره سر بر زمین

هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم

جانها به سوی دار بقا رفتن سازند

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین

بدان تا خریم و فروشیم چیز

باز اشهب را چو باشد خوی موش

پندار کز تولد عقل‌ست لامحال

مگر باشد به ندرت کوه قافی

مبادا که گستاخ باشی به دهر

ور نباشد شانه‌ای از بهر ریش

تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر

از محمد عیب اگر نامد تو را

بتشت اندرون ریختش خون گرم

در کوچگه اوفتاد رختم

بی‌قامت خود مدارش ایرا

به خود گفتی کز اینها گر شوم دور

بدو گفت به رسام کای شهریار

دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده

رادمردی که همی کوشد با خود به نیاز

زیر گناهان گران و وبال

نباشد همان نیز هم داستان

خشت اگر پرست بنهاده‌ی توست

نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند

زمین بوسید فرهاد هنرمند

رسن سوی گنج شهنشاه برد

بعد از آن کرد او تجرد اختیار

حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل

جوهر محض الهی نفس اوست

چنان دید کز تازیان صد هزار

هرکه ز آموختن ندارد ننگ

بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند

گنج کنی مشربه‌ای را لقب

چورستم به گفتار او بنگرید

نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او

چه دعا گویمت که خود هنرت

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی

چو روشن شود دشمن چاره جوی

وآن گنه در وی ز جنس جرم تست

از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ

که چون نوشد ز خون دل شرابی

بفرمود تا برکشیدند رود

در ملک سلیمان چرا شب و روز

ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز

همی‌برگرفتند زیشان شمار

نیک‌خواهان من چه پندارند

بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نبیره جهاندار نوشین روان

برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او

هر که آوازه‌ی کوس و دو کری یافت به گوش

نسازد تو را طبع با گفته‌ی او

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست

خواب دیده پیل تو هندوستان

چون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو

بگفت این گنج را چون کردی انبوه

خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش

نی رو به شریعت مصطفوی

از هر سخنت فایده خوفی و رجایی

سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان

به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا

شاه بهرام کین فسانه بخواند

جز که بونصر احمدبن سعید

به خسرو مژده‌ی آن می‌دهد نار

سخت سوی فلک همی پوید

غلام بی به دلت محتشم که از افلاس

شهپر جبرییل مرکب اوست

دست علاج جان سخن دان بر

چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن

این ز حد و اندازه‌ها باشد برون

اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن

ببین از درد هجرم در تب و تاب

ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار

گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو

وان را که همی جوید این چنین‌ها

ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی

کس فرستاد و خواند نعمان را

دست موسی را دهم یک نور و تاب

در این دریا که از در نیست آثار

چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم

گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت

زیر ظلش جمله حاجاتت روا

مادر و مایه‌ی هنر دین است نشگفت ار هنر

هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

توبه آرند و خدا توبه‌پذیر

از جهان مرگ سوی برگ رو

ولی غیرت چو با قدرت کند زور

مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد

عقل را خوار کند دیده‌ی ظاهر بین

زانک شیطانش بترساند ز فقر

بر خلق مقدم شد او به حکمت

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید

سروی نه چو سرو باغ بی بر

تا منافق از حریصی بامداد

گدایانیم از گنج سخایت

بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک

برنده بر فلک ادریس را و بر تن او

گفت خوابم بتر از بیداریم

وان کس که همی گوید کاواز شنودی

نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه

رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه

قرض ده زین دولت اندر اقرضوا

شما گویا ندارید این مثل یاد

گفتم: ای عثمان بنا گه کشته‌ی غوغا شدی

عمر گذران را تبه مگردان

زانک فصل و وصل نبود در روان

بد بر تن تو ز فعل خویش آید

یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی

چون سکه ما یگانه گردد

چونک جادو می‌نماید صد چنین

خروسا ناله‌ی شبگیر بردار

چند از این آب و خاک و آتش و باد

هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش

این قصاص نقد حیلت‌سازیست

جانت بیالود به آثار جهل

مرد دهقان ز پی کسب معاش

بنهد اندر روی دیگر نور خود

هین بده ای زاغ این جان باز باش

نبودی عشق را گر پیش‌دستی

که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه

ز روز نخستین همین بود گیتی

بر کنم پر را و حسنش را ز راه

سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران

راند دیوان را حق از مرصاد خویش

ای ز روز سپید تا شب داج

زانک هستم من ز اولاد حلال

ز گرم و سردعالم بوده آگاه

یا تو پنداری که حرف مثنوی

گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش

آنچنان که از عطسه و از خامیاز

اگر گردن به دانش داد خواهی

گفت المرء مع محبوبه

هم ز لطف و جوش جان با ثمن

چون همی مالی زبان را اندرین

نبستی پرده گر دایم سحابش

هست دیوان محاسب عام را

تو گه سرگشته‌ی جهلی و گه گم گشته‌ی غفلت

چشم اشتر زان بود بس نوربار

از تو زایل نگشت علت جهل

چون ز فهم این عجایب کودنی

چون درختی در او نه بار و نه برگ

هم‌چو نخلی برنیارد شاخها

مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت

هر دو می‌خایند دندان حسد

امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان

تاج از آن اوست آن ما کمر

نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر

نتایج قلمت فتنه‌بند و قلعه‌گشای

نه از طریق گوش بل از وحی هوش

شکر ایزد که باز روشن شد

در زیر برو برگ تو گریزد

به ذات خداوند و جان محمد

آن علم تو را ببرد به رهی

وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن

اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند

بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی

گفت کای میزبان زرین کاخ

بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم

آن که از او دیده فروزد چراغ

وصف تو آن چنان‌که تویی هیچ‌کس نگفت

دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم

بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر

بشتاب سوی طاعت و زی دانش

گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت

پی موریست از کین تا به مهرش

صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها

این زشت سپید و آن سیه نیکو

مثل ملک و ملک روزگار

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر

سوی حکیمان فریشته است روانم

فرق این است کز خراسانم

گفت ای چو دلم سلیم نامت

مسند تست بحق بارز مجموع وجود

عقل که هست از همه آگاه‌تر

سازند کار جنگ شجاعان جنگجو

چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ

واندر ابیات آن معانی بکر

خورشید پیشکار و قمر ساقی

عهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شاد

گلی بودی که باد از بارت افکند

گر حسودت بسی است عاجز نیست

به ساغر لب خویش بردم فراز

تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین

گر بد بعدل سیر فلک، پشه‌ی ضعیف

مبادا صبح تایید ترا شام

بر دین سپاه جهل کمین دارد

چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش

بر آلت خویشتن مزن سنگ

افتخار انام ناصر دین

باین پر که باریست الحق نه بالی

صلح کرد از توسط عدلش

در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی

ذره گر پنهان کند روی از شعاع

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم

نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف

چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست

هست بیدار و بی‌قرار و ازوست

بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد

محامد تو همی درنیایدم به ضمیر

حب آن، رأس الخطیات آمدست

چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت

از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن

جز به انگشت ذهن و فطنت تو

آمد ز پی عروس خواهی

چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ

به دهر راست روی سرفراز گشته که او

کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال

گویا به آن ضمیر همایون به آسمان

معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل

تو ای دشمن خاندان پیمبر

اینکه امروز دیده‌ای چندست

ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش

هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین

مرکز نشود دایره وان قطره‌ی باران

گرم باور نمی‌داری نمایم چون که بنمایم

عقل دیگر، بخشش یزدان بود

گفتم نفاذ حکمش در تو مثر آید

چون بدانی حدود جفتی‌ها

هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر

آنچه ما را فریضه افتادست

تا شکر مزید نعمت آرد

گر مزاج فاسدش گردد مثر در عدد

تا جهان را نبود از حرکت آسایش

هزار رمز به جنبیدن زبان در کام

کرمت گفت از آن چه عیب آید

ماری است گزنده طمع که ماران

ای چهل سال یک زمان کرده

ز حد باختر تا بوم خاور

ای تو ز ثنا بیش و خسروان را

آهنین رمحش چو آید بر دل پولاد پوش

گر قهر تو بر فلک نهد پای

بیمار مرد بسکه طبیب او

باش تا شهر ببینی و درو باد ملک

دانا داند کز آب جهل نروید

زیبدت روز تماشا و شراب

هر شعر که افکنی تو بنیاد

در باغ علم همچو گل نوشکفته باش

جغد در خانه هما چه کند

تا آسمان به ماه مزین بود مباد

چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه

وانکه در مصر جامع ملکش

علم اجلها به هیچ خلق نداده است

نه خدایی و داشتست خدای

ز هر نقشی که بنمود او جمالی

الا تا که دوران چرخ مدور

منگر به مثل جز از ره عبرت

ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود

خر تو میبرد این غول بیابانی

تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان

اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد

بپذیرش که بنده‌ی تو سزد

بر گردن گور تکیه دادی

احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف

به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی

رایض بخت کاردان تو کرد

بود ز لمعه‌ی مصباح ذات کامل او

تا آمد مرگ جان غمگین

بی‌کار چراست عقل در تو

ز تف هیبت او در دلش ببندد خون

همان نصیحت جدت که گفته‌ام بشنو

بوی کبریت احمر صدقش

با عز مشک ویژه و با قدر گوهری

از زوایای آشیانه‌ی قدس

هجوم فتنه‌های آسمانی

تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد

تن بدو دادم چنین تا گوشتم

ز شعر باطل هر کس زبانم

آن مفرح که لعل دارد و در

بدین دلیل تویی خواجه‌ی به استحقاق

تا که از تیز روی نعل مه نو فکند

یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده

گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ

به گفتار ناراست تیغ زبانت

نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری

بدین خواری مرنجان بی خودی را

الا ای نیکرای نیک تدبیر

زاستدن نان و آب خلق چو آتش

فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد

تا یا ننهی به دستیاری

منزل غولان ز چه شد منزلت

ان استطعتم لعل القول ینفعها

از غدر حذر کن و میازار

جان، حیف بود بهای این غم،

قطبی از پیکر جنوب و شمال

سرخ رویی خوهی به روز شمار

دهن خصم زادگان ترا

یاد تو چنان برد ز من هوش

محتشم در پاس این دولت که بادا لم‌یزل

کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن

قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش

با عشق چو صدق بود هم دست

منم روی از جهان در گوشه کرده

مریم بکر است روح تو به طهارت

گرنه خرد بسندی مهارم ازو

بروی چو کفایتش بسی نیست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

چون که محرم شنید ازو این راز

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»

فرو خفتند هر دو سرو آزاد

کس را به خود از رخ گشوده

سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را

به مثل آب خضر اگر طلبند

انگار گل ترا خزان برد

تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت

تا جهان بود، تو بدین آیین

هر کاری را بود سرانجامی

گل‌گشت چمن کنیم چون باد

مبادا بهره‌مند از وی خسیسی

ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش

آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود

پس گفت به پیرخانه تا زود

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو

خرامان رفت با جان پر امید

هریکی در نهفتهای نورد

چو برجی است باغ جمالت که دایم

ور شود فیض او بر این ماند

بر تخته‌ی پشت هر شکاری

زهی برگرد قصرت پاسبان‌وار

وجوههم عن جمال‌الحق حاکیه

با تو من ار چند به یک دین درم

ای خار، چو پهلویش کنی ریش

فکند از هیت نه حرف افلاک

حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت

چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد

گه او از دل برو ندادی هوائی

جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای

ز شیر آرندگان جمعی به انبوه

در کاسش نیست جز جگر چیز

ببینی ناگهان مردان دین را

آنکه نسبت به بی نیازی او

بگفت ار بگذر سوی تو ناگاه

نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره

اهل وی الحق تمام زاده‌ی پشت کرام

من به اندک زمان بسی دیدم

نرگس تو باده نداند گناه

چو خودبین شد که دارد صورت ماه

خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد

با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی

منم هر روز و این شبهای دی جور

افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

نیست ز اهل هنر کسی کامروز

پسر داشتی یک گرانمایه مرد

سخن گویان سخن را تازه کردند

دعوت مکنم به خانه بردن

عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

در دایره‌ی وجود ذاتت

چو محرم شد همه شادی و غم را

اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست

زمین مانده از آسمان در شگفت

چنین اژدها من بسی دیده‌ام

وان مادر دردمند پر جوش

منه گر عقل داری در تن و هوش

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد

چو آمد بر در قصر دلارام

شخصی از بحر سعادت گهری آورد

به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟

چو آگاهی تو سوی من رسید

هر غنچه، گشاده لب به خنده

شد شوی وی از دریغ و تیمار

در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

گر بدخشان تمام لعل شود

ز حرمت داشتی چون بی وبالم

ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد

قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصه‌ی محشر

بیابان و سیمرغ و سرمای سخت

لیلی نامی که مه غلامش

بار درخت علم ندانم مگر عمل

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

وانچ از قرانش نیست گوا عالم

مادر به حدیث نیک خواهی

جان گوهر و جسم معدنست آنرا

دین همه سرمایه‌ی کشتار گشت

مر او را بگویی کزین راه زشت

روح درین زاویه بیگانه‌یی است

گردن از طوق آن کمند نتافت

در صحبت دوست دست داده

اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد

هر روز بدین نیازمندی

آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم

همین چشم از تو دارند ای جهاندار

نبشتی بر زاد سرو سهی

پیک آمد و باز داد پاسخ

تو راست باش تا دگران راستی کنند

به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

نه مرد شرابی که مرد ضرابی

فرود آمد ز چشمش سیل اندوه

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

که در نوازش و دریادلی و زربخشی

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟

جبهه ز فروع جبهت خویش

ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا

برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش

تا چو عمل سنج سلامت شوی

کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود

برعکس سخنوران ایام

کسی را که دختر بود آبکش

مرادی را که دل به روی نهادی

درین زندانسرای پیچ بر پیچ

هرگز دیدی تو یا کسی دید

معطی و مالش بدان دهد که نجوید

خاک به نامعتمدی گشت فاش

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

از هوای کار می‌آید ولیکن بوی این

به نزد پدر چو بیامد پسر

تو خود دانی که وقت سرفرازی

در صبوحش که خون رز ریزد

چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی

هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت

فتح جهان را تو کلید آمدی

یک مصرعم به جایزه هرگز نمی‌رسد

زیرا که ز بس گناه و تقصیر

نکو رنگ باره‌ی زریر و درفش

ازین سو تخت شاخنشه نهاده

بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام

شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی

به حرام و خطا چو نادانان

ای زبر و زیر سر و پای تو

پرده‌ی تن رخ جان پنهان کرد

مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست

بفرمود تا کشتگان بشمرند

مرا تا دل بود دلبر تو باشی

ای غافل از آنکه مردنی هست

سوی اشعار گفته می‌نگرید

شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم

می برد شادیت را تو شاد ازو

ور از زبان سخنی سر زند که باید شد

قصه کوته خلاصه دوسرا

چو بانگ درای آمد از کاروان

اگر گوشم بگیری تا فروشی

برآری دست از آن بردیمانی

ویحک! ای بی‌خبر ز عالم عشق

ز هقعه‌ی چو نیمخانه‌ی کمان

عاقبت دیدند هر گون ملتی

درد داروی کهن را نو کند

مرکز دایره‌ی عالم از آن مانده به جا

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

شده بر عارض لشکر جهان تنگ

خون جگر از جگر برانگیخت

مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند

دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست

جز بتردد سر و کاریت نیست

کی از ریاض امل سر برآورد نخلی

این جان شاه مشرب جمجایم سخاست

چو ایرانیان این بد از گرگسار

گرفته عشق شیرینش در آغوش

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما

خواهدم دور کردن از یاران

والا نگشت هیچ کس و عالم

چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد

ذره ذره گردد افلاک و زمین

گرچه ناکامی که هست مرا

بدو گفت هیشوی کامروز شاد

به روی دوستان مجلس برافروز

نزدیک من آرش از ره دور

چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود

چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول

وین جهانی کاندرین خوابم نمود

گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک

شود گر از عقب عذر باز کاهلی

به پیش سپاه اندر انداختند

گر آهوی بیابان گرم خیز است

سیاست بین که می‌کردند ازین پیش

روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس

تا بیقرار گردون اندر مدار باشد

این سخن پایان ندارد گشت دیر

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

خلعتی کایزد به قد کبریای او برید

چو رفتم ز گیتی مرا یاددار

بگفتا بر نشاط نام یاری

چو فیض چشمه‌ی خورشید بامداد پگاه

چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر

نام نیک است کلید در دروازه دل

شرع ترا ساخته ریحان به دست

فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی

که ای شاه سریر کامرانی

شوم زی برادرت فرخنده شاه

به زر دیدم که با او بر نیایم

ضفادع حول الماء تلعب فرحة

هست رای تو نور امن و امان

با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره

ای ز تو بالای زمین زیر رنج

عارفان زانند دایم آمنون

درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل

به بخش و به داد و به رای و هنر

بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت

جفای چنین کس نباید شنود

تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف

قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت

هر کجا تابم ز مشکات دمی

فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند

امثال برفتاد که بر لوح روزگار

به شادی نشست از بر تخت و گاه

که دارالملک بردع را نوازی

چو بتوان راستی را درج کردن

زده یابند سراپرده‌ی او در ملکوت

زنده به سخن باید گشتنت ازیراک

نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد

شاهی و شه‌زادگی در باختست

تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا

فرسته فرستاد با خواسته

من آبم نام آب زندگانی

برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم

گنگ گشتم درو و «ما احصی»

نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده

باد آتش می‌شود از امر حق

اگر بسان بشر حشر وحش کردندی

به کیمیای نظر گر مس وجودش را

چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه

از بس خنده که شهدش بر شکر زد

یکی را پای بشکستی و خواندی

ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟

مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد

آنک می‌درید جامه‌ی خلق چست

اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا

خاکسارانی که بر رود علی بستند آب

نبیند جز از شیر و نر اژدها

در آن ره رفتن از تشویش تاراج

چو موش آن که نان و پنیرش خوری

از شواغل دماغ خالی کن

به کیف و کم گزندی نارسیده

از سر که سیلهای تیزرو

باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو

تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار

ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه

هوا داری مکن شب را چو خفاش

ز هر مقراضه کو چون صبح رانده

سخنی کز سر صفا گویند

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

چونک نور صبحدم سر بر زند

اشک می‌راند او کای هندوی زاو

هر دوش نیست قابل این نازنین وشق

تویی راه گم کرده را رهنمای

لبی چون انگبین داری ز من دور؟

به سیم سیه تا چه خواهی خرید

بر سر آمد ز جمله عالمیان

شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

داری اندر جمله معنی هزاران پردگی

لوح دل، از فضله‌ی شیطان بشوی

سه بار این سخن را بریشان براند

برافشان دامن از هر خوان که داری

به یاری خواستن بنمود زاری

جسم رخم به صورت آدم پدید شد

مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟

کوی نومیدی مرو اومیدهاست

مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند

وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت

به زیر اندرون تیزرو شولکی

دو عاشق چون چنان شربت چشیدند

سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم

قدر تو در جهان نگنجیده

بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی‌ام

لب مگشای ارچه درو نوشهاست

به عزم کبریا با خسروان گر سنجدش دروان

کانکه می‌داند که شبها در چه کارم بهر تو

پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند

هنوزم غنچه گل ناشکفته است

چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد

به جمال صفا تجلی کرد

چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان

زانک بینایی که نورش بازغست

ای خدا بگمار قومی روحمند

بر سر این دو زر که در عدمند

سپه را همه پیش رفتن دهم

سخنگو چون سخن بیخود نگوید

مدامت بخت و دولت همنشین باد

با دلی خسته و درونی ریش

کان از زبان تیشه چه آواز برکشید

سیم طبایع به ریاضت سپار

ز خاصیت خصمیت دشمنان را

هم عشق شما و هم شما عشق

ز جای اندرآمد چو کوه سیاه

نه چندان تیر شد بر ترک‌ریزان

نخورده جامی از میخانه ما

جهان پهلوان سام بر پای خاست

تا برآید از پس آن میغ باد تندرو

پایت را درد سری میرسان

گر معلم گشت این سگ هم سگست

چرا روم به چه حجت چه کرده‌ام چه سبب

به نیروی پیروزگر یک خدای

بدین نزدیکی از بخشیده شاه

من اول که این کار سر داشتم

چنین داد پاسخ که من کام خویش

سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو

حاصل دریا نه همه در بود

گرنه وصف حدید تیغ توام

چون در آن خلوت نه ما بود و نه من

بسی بی پدر گشته بینی پسر

دل شیرین در آن شب خیره مانده

در آن آماج کو کردی کمان باز

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

برآوردم زمامش تا بناگوش

ای خدای با عطای با وفا

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت

لیک خود منصف شناسد قدر من

چو قیصر شنید این سخن زان جوان

جهان تا در جهان یاریش می‌کرد

چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن

برفتم به فرمان گیهان خدای

چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند

آنچه از آنمال درین صوفیست

سایه‌ی اقبال و احسان تو بادا مستدام

چون صبا از زلف او مشکین شدی

بران گونه بنواخت او را به بزم

غزل برداشته رامشگر رود

یکی غایب از خود، یکی نیم مست

سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین

اگر دوستی خاندان بایدت هم

نخل چو بر پایه بالا رسد

مقالات نصیحت گو همین است

نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام

نگه کرد چوپان و بنواختش

من از عشق تو ای شمع شب افروز

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

مرا و ترا بندگی پیشه باد

نیست در حقه‌های کیسه چرخ

معجزه‌ی موسی و احمد را نگر

چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو

نفس را همچون خر عیسی بسوز

برفتند بیدار دل بندگان

نشستن با پریرویان چون نوش

بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

چونانش همتیست رفیع و فراشته

چون عمر اغیاررو را یار یافت

به مستی دم پادشاهی زنم

کی پدید آییم ما این جایگاه

همی چشم دارد زریر و سپاه

مشو پر خواره چون کرمان در این گور

وگر نغز و پاکیزه باشد خورش

به دل گفتم این خواب را پاسخ است

از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا

خلتم سخریة اهل السمو

طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست

سرکه بودی با نمک بر خوان او

تن شهریاران گرامی بود

اگر قاصد فرستد سوی او شاه

آب در پای ترنج و به و بادام روان

چه اسپان تازی به زرین ستام

ایزد هفت آسمان کرده‌ست اندر قران

گاه چو شب نعل سحرگاه باش

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس

نه قرارش بود بی او یک نفس

دگر بهره‌ی مهتر ده بدی

مرنج از گرمی شیرین رنجور

مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد

چو دیوان بدیدند کردار او

نوبت تست ، کار خود بنمای

هم به صدف ده گهر پاک را

سیه دلی که بود در دلش عداوت من

آن همی خواهم کزان سرو سهی

دلت گر چنین از پدر خیره گشت

دلش را عشق آن بت می‌خراشید

جز این کاعتمادم به یاری تست

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

کسی کو دهد از تن خویش داد

خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی

جفا نه شیوه‌ی دین‌پروری بود حاشا

چشم بایستی در آن دم صد هزار

همی در دل اندیشه بفزایدش

به شادروان شیرین برد شادش

مثال قطره‌ی باران ابر آذاری

بیامد به تخت کی بر نشست

بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل

ناز را رویی بباید همچو ورد

از نگارین صور جاریه‌های حرمش

گر ترا پیدا شود یک فتح باب

که امشب همه ساز رفتن کنید

سزاوار عطارد شد دو پیکر

بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

کو حطیه، کوامیه، کو نصیب و کو کمیت

خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع

نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت

به آب توبه ز کار جهان بشوید دست

وگرنه نباشم به درگاه اوی

به تاج قیصر و تخت شهنشاه

عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد

کجا نامور دختری خوبروی

ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه

دل که او بسته‌ی غم و خندیدنست

دعائیست بر لب یقین الاجابه

آخر الامرش اجل چون یاد داد

من از تخمه‌ی ایرج پاک زاد

عاقبتی هست بیا پیش از آن

چو مولام خوانند و صدر کبیر

نگر تا نداری به بازی جهان

فرو بارید بارانی ز گردون

هرکه یقینش به ارادت کشد

گر نمی‌بود این چنین می‌گشت گرد درگهت

جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش

به زاول نشستست با لشکرش

سزد گر بود نام او کی پشین

بادیة المحشر واد عمیق

مرا گفت شاه یمن را بگوی

کجا با همای سر بارگاهش

هر دو صورت گر به هم ماند رواست

ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن

شهریارش گفت ای درویش من

به جان تو ای شاه گر بد به دل

بار منست آنچه مرا بارگیست

جز این بت که هر صبح از این جا که هست

دل کینه ورشان بدین آورم

درد یکساعت اندر تنشان و سرشان

مفلسان هم خوش شوند از زر قلب

فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند

گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان

کدامست گفتا کهرم سترگ

گوش سخارا ادب آموز کن

امیدست از آنان که طاعت کنند

بدو باز دادند فرزند او

انداخت دست آمر نهیت بریده سر

چونکه سوی خاک بود بازگشت

بشارت باد کایندم روی دربخشنده‌ای داری

چند گرد طاس گردی سرنگون

که گر کار آن نامدار جهان

یکی خرگه از شوشه‌ی سرخ بید

ندیدم چنین نیک پندار کس

بپرسید کین چاره با من بگوی

این شب دین است، نباشد شگفت

روغنی کاید چراغ ما کشد

باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن

بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات

برو وز منش ده فراوان درود

تیغ نظامی که سر انداز شد

کام درویشان و مسکینان بده

نهادند بر کوه و گشتند باز

آنکه اقبال خادم در اوست

پای نهادی چو درین داوری

بلند رتبه سورای که رخش سرکش او

هر چهار آید برون از هر چهار

به ره بر فراوان طلایه بکشت

طوطی از آن گل که شکر خنده بود

نه مر خلق را صنع باری سرشت؟

به جای زبونی و جای فریب

چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر

شاد باش و فارغ و آمن که من

چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور

پرتو رای اوست آنکه از او

سر جنگجویان به خوردن نشست

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد

سال نیست مگر بر خزائن کرمش

چهارم که خوانند اهتو خوشی

مایه‌ی اکسیر از او گیرند اهل کیمیا

چون که تو ینظر بنار الله بدی

نبود عجب اگر کند از دیده ذکور

پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم

ز ترکان گریزان شده شهریار

غرابی که با تندرستی بود

همان به گر آبستن گوهری

بیامد سروش خجسته دمان

بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن

لاجرم ابصار ما لا تدرکه

تا شده‌ام بر درت از حبشی بندگان

زائر از تو به خرمی و طرب

همی باسمان شد به پر عقاب

زدن با خداوند فرهنگ رای

مرا خود کشد تیر آن چشم مست

سپهبد به هرجا که بد موبدی

به دولت تو چنانست عهد تو محکم

آنک اندر دامنت آویخت او

فرد بی‌عسکر نگر از خاوران آید برون

بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن

ازیشان دو گرد گزیده سوار

درفشنده تیغت عدو سوز باد

به رغم انف اعادی دراز عمر بمان

بدو گفت مادر که این رای نیست

عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

به هر حمله‌یی جادوی زان سران

همیشه لب مرد بسیار خوار

همی رنجم از طلعت ناخوشش

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ

تا شویم اعجوبه‌ی دور زمان

بر منست امروز و فردا بر ویست

پس از خمی که همان آب بود آبی خورد

هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش

خردمند گفت ای شه پهلوان

تن آدمی را که خواهد فشرد

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

به پیش اندرون کاویانی درفش

برداشته زرق مهتر و کهتر

آب گرفتم لطف افزون کند

سبق رحمت گشت غالب بر غضب

تا ماه شب عید گرامی بود و دوست

از صفت وز نام چه زاید خیال

جام سخا را که کفش ساقیست

زمین دیدم از نیزه چو نیستان

گرش پیرخوانی همی گر جوان

من با تو ای جسد ننشینم در این سرای

حسرت و زاری گه بیماریست

بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت

متواتر شده‌ست نامه‌ی فتح

صبر آرد آرزو را نه شتاب

نرگس و گل را چه پرستی به باغ

ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش

تهی دید از آزادگان جشنگاه

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

رنگ خرست این کره لاجورد

جز از آن خلاق گوش و چشم و سر

کجا گردد فراموش آنچه او کرد

هین بجاروب زبان گردی مکن

این سفر از راه یقین رفته‌ام

عهدهای شکسته را چه طریق

فریدون چنین پاسخ آورد باز

سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست

ای عارف معارف و ای واصل اصول

جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی

کنار باشد باران نوبهاری را

گرگ را خود خاصیت بدریدنست

اگر آب در خاک عنبر شود

وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد

اگر پادشا را سر از کین ما

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه

گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش

جان چو خفته در گل و نسرین بود

به کام خویش زیاد و به آرزو برساد

در مقامی هست هم این زهر مار

بانگ برآمد زخرابات من

به کوشش بجوییم خرم بهشت

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چو خوانش هیچ خوانی نه، چو حالش هیچ حالی نه

لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید

شیر خدای را چو مخالف شود کسی

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز

طیبات آید به سوی طیبین

سدره شده صد ره پیراهنش

شود تاج برگیرد از تخت عاج

رایش به وقت حزم حصار قویست

روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا

باقیش مگو تا روز دگر

چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش

رمضان آمد و دیوان مونت برداشت

یا رسول الله بگویم سر حشر

رای مرا این سخن از جای برد

ز سیمین و زرین و اسپ و ستام

گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت

زنهار تا نگویی با او حدیث من

میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد

هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم

از خداوند خسروان درخواه

صد هزاران می چشاند هوش را

بر ره دل شاخ سمن کاشته

که ای گلرخان دختران که‌اید

مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند

کاشکی من گرد گلخن گشتمی

چون بنگری آن دو لعل خونخوار

بود از مستی شهوت شادمان

همه هامون زخون ایشان گشت

بهر خود او آتشی افروختست

صفر کن این برج زطوق هلال

شده دست ویران و ویران سرای

آن پادشا که زیر نگین دارد

هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر

جادو چشم تو بست خوابم

قول و عمل هر دو صفت‌های توست

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

چیست توحید خدا آموختن

خوردن آن گندم نامردمش

ز هنگام کاوس تا کیقباد

میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک

شش جهت مگریز زیرا در جهات

مرکب به دیار خویشتن راند

بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند

تا به مرداد گرم گردد آب

هان بگو لا حولها اندر زمان

غافل منشین ورقی میخراش

به بهرام فرمود تا بر نشست

مرا بخدمتش امروز بهترست از دی

تا رسد در همرهان او می‌شتافت

خوشا وقتی که آیی در برم تنگ

گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم

روز مصاف و گه ناموس و ننگ

چون همه در ناامیدی سر زدند

عقل به شرع تو ز دریای خون

یکی مرد بر گرد لشکر بگشت

مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه

گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است

از بس که چو سگ زبان کشیدند

ور دهان یابم چنین و صد چنین

گرچه گیتی بجمله در کف اوست

چون بریده گشت حلق رزق‌خوار

گنج ترا فقر تو ویرانه بس

بدین پرخرد موبدان داد و گفت

تیغش کند بر زمانه پیشی

باز او آن خشک را تر می‌کند

در پرده که راه بود بسته

کرا معده خوش گردد از خار و خس

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

پاس دارد قلعه را از دشمنان

بر فتح نویسی آیتش را

حواصل فشاند هوا هر زمان

سپهبدان سپه را پیادگان خواند

آنک از کبرش دلت لرزان بود

در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز

زان شود هر دوست آن ساعت عدو

دست و گوش تو جاودان پر باد

هست پیر راه‌دان پر فطن

چو آن ترکیب را کردند خارش

یکی باغ پیش اندر آمد فراخ

تا ز درگاه تو جدا گشتم

گر ضریری لمترست و تیز خشم

غریدن تازیان پرجوش

مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی

کاخ او پر بتان آهو چشم

چونک محمولی نه حامل وقت خواب

آواره مباد دولت از دست

سپهبد خود و لشکرش ساز کرد

نبودی به روز و به شب ماه و سال

یا نه اینست و نه آن حیرانیست

به سحر آن دو بادام کمربند

هزاران ورق کرده گیتی سیاه

خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو

غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست

چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش

بپذرفت نرسی که ایدون کنم

گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

وانگه پدر عروس را گفت

حق تن شهری به علف چند گزاری

کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را

موسی آمد در وغا با یک عصاش

جوانی دارد زینسان پر از جوش

چو بشنید بهرام بالای خواست

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

گر بگوید فقه فقر آید همه

آن چشم گشاده باد از این نور

هر چه در غربال دیدی، بیختی

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

گرچه در خود خانه نوری یافتست

چراغ از دیده چندان روی پوشد

نه آیین شاهان بود تاختن

مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست

آب آتش را کشد زیرا که او

من قوت ز عشق می‌پذیرم

کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو

سخنانش همه یکسر نکتست

فقر و رنجوری بهستت ای سند

پری پیکر نوازشها نمودش

بدو گفت ایدر نه جای نکوست

بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام

بنده‌ی شهوت بتر نزدیک حق

بدان آیین که دید آن زخم را ریش

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم

دو رده سرو پیش او بر پای

گر خمش گردی و گر نه آن کنم

دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه

ز داد آفریدست ایزد ورا

آفتاب اندرون شود به حجاب

وان وشاقان به پاسداری شاه

ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام

بنگر این خلق را گروه گروه

زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم

آنچنان که سوز و درد زخم کیک

هر دم نه به حق دسترنجی

شهنشاه ایران و توران منم

به روز معرکه اندر مصاف دشمن او

نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی

و گر گیرد وصالت کار من سست

گفت که این سجده و تسبیح چیست

مثل زر کاهست و دست تو باد

برد بیند خویش را در عین مات

کسی کو بر پر موری ستم کرد

دگر مهرپیروز به زاد را

من درین روزها جز آن یک روز

به مریخ داد آتش خشم خویش

صیاد بدین نیازمندی

هر نظر کز حق بسوی او رسید

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

در شکست پای بخشد حق پری

آب ارچه همه زلال خیزد

کسی رنج بگزید و با من نگفت

هر کجا جنگ ساختی، بر خون

که هر که افکند میوه‌ای زان درخت

چو طاووسان تماشا کن درین باغ

گر نروی راست در این راه راست

آراستن دین همه زان تیغ و سنانست

همچنین در درد دندانها ز باد

ما کز پی تو سپر فکندیم

چو شمشیر خواهد به رزم اندرون

همه درخت و میان درخت خار گشن

بر آن دژ که او رایت انگیخته

شاه همه حرفهاست این حرف

همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین

گر به لاهور بودتی دیدی

جستن مهلت دوا و چاره‌ها

چون دید پدر جمال فرزند

ز پیروزی چین چو سربر فراخت

دست او را مکن قیاس به ابر

چو پران شود نامه‌ها سوی مرد

در کار همه شمارش اینست

برتری تنها برنگ و بوی نیست

نه زو بار باید که یابد نه برگ

بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی

گر مستم خواند یار مستم

ز هر گوشه‌یی لشکری جنگجوی

بتاراج داد آن همه خواسته

وگرنه چنانت دهم گوش پیچ

چون آینه گر نه آهنینم

دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد

بفرمود تا روی سندان کنند

که شما پروانه‌وار از جهل خویش

اکسیر تو داد خاک را لون

ز سر برگرفتند گردان کلاه

پری چهره آبستن آمد ز مای

بصحف براهیم ایزد شناس

چو آمد در کف خسرو دل دوست

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

ز نیرنگ وز تنبل و جادویی

زانک زاد و کم خبالا گفت حق

چنان کز بس درم‌ریزان شاهی

چنان آفریند که خواهد همی

فرستاده‌ی شاه ایران رسید

هر یک افسانه‌ای جداگانه

روزی آیی که مرده باشم

گر به هر انگشت چراغی کند

همان باژ باید پذیرفت نیز

آن خداوندان که ره طی کرده‌اند

دل شیرین بدان گرمی برافروخت

سزا نیست زین بیشتر مر ترا

هنر جوی با دین و دانش گزین

نگفتم من این تا نگشتم غمی

لیلی گفتی و سنگ خوردی

جای انده، درین مکان شادیست

بپرسیدش از داد و خردک منش

گر عصاهای خدا را بشمرم

عنانرا بپیچید موبد ز راه

چو نان خورده شد مجلس شاهوار

نباشد شگفت ازجهاندار پاک

گذر کرد باید بر هفت کوه

آنچنان که مادران مهربان

چیزی که پی نمی‌بری از پی مدو بسی

هر که قلبی را کند انباز کان

عبرت جانش شود آن تخت ناز

آتش عشقش فروزان آن چنان

هر آنکس که هست اندرین انجمن

صرصری بر عاد قتالی شده

نگشت ایچ فرهاد را روی زرد

تلخی هجر از ذکور و از اناث

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

چون انای بنده لا شد از وجود

گر تو آدم‌زاده‌ای چون او نشین

که منم یار خضر صد گنج و جود

چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند

گر نمی‌بینی تو تدویر قدر

ندانم که دیدار باشد جزین

که تو جانبازی نمودی بهر او

پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو

گرچه صد در آب آتشی پوشیده شد

این شکایت‌گر بدان که بدخو است

چشم را وا کرد پهن او سوی من

زبرجد به آخر درون ریخته

پس چرا شش روز آن را درکشید

برو خواند از گنجها هر چه بود

از ملولی کاله می‌خواهد ز تو

برای جسم، خریدیم زیور پندار

تلخ آمد بر دل چغز این حدیث

چون شنید از سنگها پیر این سخن

چون عتاب اهبطوا انگیختند

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

هر که را بینی یکی جامه درست

تر و خشک یکسان همی بدرود

آن نظر در بخت چشم احوال کند

از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز

هیچ وهمی بی‌حقیقت کی بود

کیمیایی که ازو یک ماثری

تا بجوشد زین چنین ضرب سحور

بخندید زان پیرزن شاه گفت

آنک خواهی گفت تو با خاک من

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

تا ز سحر آن نقشها جنبان شود

درین درگه، بلند او شد که افتاد

آرد سازد ریگ را بهر خلیل

چون چنین بردیست ما را بعد مات

یار را ترسان کند ز اشتردلی

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

زین همی گوید نگارنده‌ی فکر

بدین روزگار اندر افراسیاب

ای ایاز گشته فانی ز اقتراب

لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند

نی که اول دست برد آن مجید

گر نداری بو ز جان روشناس

پس خریدارست هر یک را جدا

همان اختر شاه بهرام بود

در حد و تعزیر قاضی هر که مرد

سر نامداران تهی شد ز جنگ

چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار

ترا گر گوهر و گنجینه دادند

هم‌چو از سنگی که آبی شد روان

اختر گردون ظلم را ناسخست

زان قوی‌تر بود تمکین ایاز

همان بندگان را مدارید خوار

جای دیگر خاک را چون بوی کرد

ترا کارهای درشتست پیش

مادرش آنجا نشسته پاسبان

چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس

بس شهان آن طرف را کشته بود

جهد کن تا مزد طاعت در رسد

هین سوار توبه شود در دزد رس

به کردار شیرست آهنگ اوی

در عدم ما مستحقان کی بدیم

پشیمان شد و درد بگزید و رنج

وان یکی بی‌کار و رو در لامکان

سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت

گردنت زین طوق زرین جهان

زین همه بگذر نه آن مایه‌ی عدم

خواب را بگذار امشب ای پدر

چنین گفت موبد به فرزانه مرد

آن دو کس گفتند ما از خور پریم

پرستنده با بانوی ماه‌روی

زاده‌ی ثانیست احمد در جهان

گرد ایشان رمنده کرد مرا

تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند

دزد و قلابست خصم نور بس

جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست

به گیتی هرانکس که دارد خورد

زانک طفل خرد را مادر نهار

سوی بارگاه منوچهر شاه

پر زنان آمن ز رجع سرنگون

زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم

گر سعیدی از مناره اوفتید

منتظر چشمی به هم یک چشم باز

آن زمان کز سوختن وا می‌جهد

هرانکس که بودند ایرانیان

از جهود و مشرک و ترسا و مغ

چو این دید سیندخت برپای جست

تو مگو فرعیست او را اصل گیر

گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو

یک دهان نالان شده سوی شما

زانک دنیا را همی‌بینند عین

پر از درد داراست روشن دلم

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو

همه تن بشستش بران آب پاک

فرستاده‌ی روم را خواند شاه

فکر ما، تعمیر این بام و فضاست

زانک ترک کار چون نازی بود

چون نماند گرمیش بفرستد او

یکی موبدی نام او ماهیار

بزرگان ایران خروشان شدند

کوه را گویم سبک شو همچو پشم

پس از گنج زرش ز بهر نثار

کنون ایزد او را بمن بازداد

چندین در معصیت مدو به چپ و راست

گفت ای موسی دهانم دوختی

مطرب عشق این زند وقت سماع

زواره ز پیش برادر برفت

تو از هر سه دختر یکی برگزین

ترک خدمت خدمت تو داشتم

شبستان ماگر به دست آورد

سپهبد به لشکرگه رومیان

ضعف خود گر سنجی و نیروی من

تو حسودی کز فلان من کمترم

پس بدان که شمع دین بر می‌شود

ازان سان که من گردن ژنده پیل

کجا بود دانا بدان روزگار

خویشتن را بر علی و بر نبی

به شادی برآمد ز درگاه کوس

به یزدان و جان تو ای نامدار

برای نان چه ریزی آب رویت

بی سبب بیند نه از آب و گیا

ظاهرش با باطنش در چالش‌اند

همان نیز فرزند و پیوستگان

ز بهرام زان پس بپرسید نام

نقص عقلست آن که بد رنجوریست

دگر سو سرخس و بیابانش پیش

به دیدار شاه آمدستش نیاز

گر بچنگ دام ایام اوفتم

حق آن نور و حق نورانیان

جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز

بدو گفت کای رستم پیلتن

ز کوه و بیابان وز دشت و غار

گیر در رویت نمالد از کرم

همه شهر زنده برای تواند

که از من پس از مرگ ماند نشان

خیره میازمای مر این آزموده را

درس آدم را فرشته مشتری

گر بیاغازید نصحی آشکار

نوشتند هر موبدی ز آنک دید

چنین داد پاسخ که میکن بنش

ره نمایم همرهت باشم رفیق

ز بربرستان چون بیامد سپاه

نشانمش بر نامور تخت عاج

کاش میدانست روبه ناشتاست

پیش از آن کایام پیری در رسد

زان عوان مقتضی که شهوتست

به بهمن چنین گفت کای شاه نو

بفرمود تا گاو و گردون برند

ز آب آتش زان گریزان می‌شود

بغرید برسان ابر بهار

همیشه دل شرم جفت تو باد

به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم

از نزاع ترک و رومی و عرب

برفها زان از ثمن اولیستت

مبر پیش پیل ژیان هوش خویش

ارزش من، پاره‌دوزی بود و بس

آن غریب از ذوق آواز غریب

بدل گفت کاین برنشست منست

چون آن پور قیدافه را شهرگیر

همچنان کز قول ما قولش به است

چون رهند از دست خود دستی زنند

چون سجودی یا رکوعی مرد کشت

چنین گفت کامروز مردن به نام

مرا با گل، خیال همسری نیست

دوستی تخم دم آخر بود

چنان تا بر شاه ترکان رسید

نهادش به صندوق در نرم نرم

باز موسی را نگر ز آغاز عهد

صورتی کردت درون جسم او

چه تصرف کرد خواهد نقشها

تن خویش را دید با زور شیر

اگرت دیده‌ایست، راهی پوی

گفت پیغامبر که سوگند شما

بزد بر کمربند کلباد بر

زنان از پشوتن درآویختند

جز که ز بهر من و تو می‌نکند

کان بغیر آب لطف کردگار

زهر مار آن مار را باشد حیات

برون آمد آن نامور شهریار

حدیث اتحاد مرغ و روباه

صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه

ترا گر سزا بودی ایران بدان

به فرمان او رفت باید همه

خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است

ای ز غم مرده که دست از نان تهیست

حاجت خود عرضه کن حجت مگو

ز کار گذشته تو داناتری

چو زین داستان گفتگوها رود

چون ترا شه ز آستانه پیش خواند

بیاراست کاووس خورشید فر

یکی مرد بد نام او رشنواد

جهان را چو نادان نکوهش مکن

در میان جان ایشان خانه گیر

لاجرم زنجیرها را بر درید

برفتد هر دو پیاده دوان

سوزنی باید که در دل نشکند

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند

سوی خانه‌ی زرنگار آمدند

برابر همی با تو آیم به راه

بر تن خویش جزو جزوم را

بوی کبر و بوی حرص و بوی آز

تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

چنین داد پاسخ که این کس نکرد

این توانائی که در بازوی تست

صد هزاران جان خدا کرده پدید

بدو گفت رودابه ای شاه زن

نشستن گهی دید مهتر که نیز

مرنجان جان ما را گر توانی

قوم موسی راه می‌پیموده‌اند

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه

پذیره شدش زال سام سوار

گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه

یک نشان آنک می‌گیرم ورا

به طوس آن زمان داد اسپهبدی

ببردند داراب را در کنار

مرا سودای دلبندی چنان کرد

ماهیان را گر نمی‌بینی پدید

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود

سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست

جان ما از جان حیوان بیشتر

برآمد برین بر یکی ماهیان

برفت از میان سپه پیش صف

دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است

سروری زهرست جز آن روح را

باز صف گوشها را منصبی

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

تو خود روشندل و صاحبنظر باش

دیدن دیده فزاید عشق را

به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم

ازان مردی خود همی یاد کرد

چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری

گاو را داند خدا گوساله‌ای

این چنین جذبیست نی هر جذب عام

پشوتن بدو گفت اینست راه

ز برق آرزو، خاکستری دید

گورخانه و قبه‌ها و کنگره

به کاووس بردند از او آگهی

هنرها که باشد کیان را به کار

زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار

کی بیاید بلبل و گل بو کند

هر که او سویی گلویش زخم برد

در اندیشه‌ی مهتر کابلی

همه پروردگان آب و گلند

چند چوپانشان بخواند و نامدند

ز گاه خجسته منوچهر باز

ازان دودمان کس به کابل نماند

چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند

زوبعان زیرک آخر زمان

هر چه نفست خواست داری اختیار

چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار

مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد

نیست شرح این سخن را منتهی

چو شد کار گیتی بران راستی

شنیدی که در هفتخوان پیش من

به‌تنزیل ازخسر ره‌جوی و، تاویل

لیک خامش کرده می‌آشوفتی

وا رهیده از جهان عاریه

ورا پهلوان زود در بر گرفت

چه در کار و چه در کار آزمودن

این زمان هم درد تو گشتم که من

سپارم کنون هرچ خواهد بدوی

بخسب امشب و بامداد پگاه

رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو

این بلندی نیست از روی مکان

هر کسی اندازه‌ی روشن‌دلی

پس از بارگی با پشوتن بگفت

بر همه کاری، فلک افزار داد

چونک بر نطعش جز این بازی نبود

کنون چنبری گشت یال یلی

تو کرپاس را دین یزدان شناس

تو را اندر جهان رستنی خواند

کوردل با جان و با سمع و بصر

دو درم سنگست پیه چشمتان

نشستند یک هفته با او به هم

به نوید و به نوا طفل خوش است

کان قندم نیستان شکرم

تو دانی که دیدن نه چون آگهیست

خرامان بیایی سوی خان من

گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره

اصل نعمتها ز گردون تا بخاک

خواب را یزدان بدان سان می‌کند

بفرمود تا جامه‌ها خواستند

بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد

پای تو در گل مرا گل گشته گل

چو آتش بیامد بر پیلتن

ازو چار پیکان به بیرون کشید

کام را از گرد بی‌باکی به آب دین بشوی

من ز مکر نفس دیدم چیزها

هین که یک بازی فتادت بوالعجب

هنر بیش بینی ز گفتار من

من نرفتم بباغ با طفلان

آب نیل از آب حیوان بد فزون

بکافد تهیگاه سرو سهی

گزین کرد ز ایرانیان سی هزار

با این ستاره‌های پر اسرار چون فلک

زانیان را گند اندام نهان

جنس سوی جنس صد پره پرد

جهانی گرفته به مشت اندرون

نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی

گفت خود خالی نبودست امتی

سپاه و دل و گنجم افزونترست

ز چاک تبرزین و جر کمان

نیست از نوع مردم آنک امروز

این چنین مدبر همی خواهد که زود

کنت کنزا کنت مخفیا شنو

چو بیند ترا کی کند شاه بد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

صدقوا رسلا کراما یا سبا

اگرچه به رنجست هم بگذرد

چگونه به راه آید این تیرگی

صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا

تا پذیرا گردی ای جان نور را

اژدهای کوهیی تو بی‌امان

گر از گنج پرسی خود اندازه نیست

امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای

گر بدر ره نیست هین بر می‌ستان

گلابست گویی به جویش روان

بسی پهلوان جهان بوده‌ام

درخت جهان را مجنبان ازیرا

جز نیاز و جز تضرع راه نیست

خلق ما بر صورت خود کرد حق

چنین تا برآمد برین گاه چند

من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست

ترک کفرش هم برای حق بود

بگرید ترا آنک زاینده بود

ز پانصد همانا فزونست سال

سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع

که به بوی دل در آن می بسته‌اند

سجده می‌کرد او که هم فرمان تراست

چنان دان که طینوش فرزند من

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

گویدش ردوا لعادوا کار تست

گریزان بیامد به هاماوران

بگفتند کای سرور داد و راد

پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک

گفت ای خورشید مهرت در زوال

بلک آن غدار و آن طاغی توی

سکندر بیامد ز جای نشست

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

آن گریز عیسی نه از بیم بود

سپهبد سوی شهر ایران کشید

به دریا نهنگ و به هامون پلنگ

چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی

چیز دیگر تازه و نو گفته گیر

نه ادبشان نه غضبشان نه نکال

برهنه چو زاید ز مادر کسی

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش

همی گشت اولاد در مرغزار

ندرد مگر ژنده شیری تنم

خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح

اختیاری می‌کنی و دست و پا

فضل مردان بر زن ای حالی‌پرست

چو شب تیره شد آن نبشته بجست

خرمن امساله‌ی ما را، که سوخت؟

از سیاهی و سپیدی فارغست

بگوییم یکسر نشان قباد

بدو گفت فرمان اسفندیار

به دست سخی آزها را امیدی

زین سپس پستان تو آب از آسمان

این فروعست و اصولش آن بود

از اصولینت اصول خویش به

گران آید به کبکان و هزاران

ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش

به دل گفت رستم گر امروز جان

هر جفا که بعد از آنش می‌رسید

سپری کرد توانند تو را زاتش تیز

اژدهایی چون ستون خانه‌ای

ور بخوردی کی علف هضمش شدی

هر حریصی هست محروم ای پسر

بما دادند کالای وجودی

می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست

ترا با چنین پهلوان تاو نیست

چند کردم مدح قوم ما مضی

قسمش از مهرگان سعادت و عز

هست صافی غرق عشق ذوالجلال

در نگر ای سایل محنت‌زده

دست عقل آن خس به یکسو می‌برد

دهم گوشوارت ز در خوشاب

فوت شد از ما و حملش شد پدید

ببخشید جان‌شان به گفتار اوی

چون به بستانی رسی زیبا و خوش

پند تو تبه گردد در فعل بد او

ز مانی برآشفت پس شهریار

گر تو برگردی و بر گردد سرت

به لفظ دری هر چه بر عقل یافت

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

به دل نیز اندیشه‌ی بد مدار

به پهلوش بر نیزهای دراز

چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت

تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین

ز هر جای چندان غنیمت گرفت

باد را بی چشم اگر بینش نداد

رعیت به ظلم تو چون عالم‌اند

همنشین کسی که مست هوی ست

دل شهریار جهان شاد باد

چنین گفت کای کار دیده پدر

کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد

مر چشم خرد را، ز علم بهتر،

دگر داد دادن تن خویش را

هست افزونی هر ذاتی دلیل

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز برف آماده گشت آب گوارا

بگفتند هر دو که نوشه بدی

ز بیدادی نوذر تاجور

غلامان حلقه در گوش تو گشتند

اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست

چو بابک شنید این سخن گشت شاد

پای پیر از سرعت ار چه باز ماند

نخست از دور چرخ ناموافق

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

سراپرده‌ی قیصر بی‌هنر

بفرمود تا موبدی پرهنر

طاق است و، بود عطیه‌ای مفت

گر شما ناصبیان را بجز او هست امام

چو باید پرستندگان را خورش

تا ترا مشغول آن مشکل کند

مجنون چو بخواند نامه‌ی او

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

هم‌انگه فرستاد کسها به روم

چو رستم پدر باشد و من پسر

بودش خیمه به مرغزاری

تو را رزمگه بزمگاهست شاها

سپیده برآمد بنه برنهاد

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت

هراسندگان را بدو صد امید!

بدینگونه است آئین زمانه

زبرجد یکی جام بودش به گنج

یکی گنده پیری شد اندر کمند

عزیز مصر را دولت زبون گشت

لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد

به بخشندگی یاز و دین و خرد

چون اویس از خویش فانی گشته بود

تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری

چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم

کنون کار بهرام بهرامیان

چو کاهل شود مرد هنگام کار

همه گفتند کز هر گفت و گویی

زایر کز آنجا باز گردد برد

بدانست کای جادوی کار اوست

هم‌چنان باشد چو ممن راه یافت

مسکین چو شنید از وی این نام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد

من از اختر کرم چندان طراز

مگر من که از داد بی‌بهره‌ام

بر خاک چو سایه بی‌خود افتاد

سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را

چو قیصر بیابد ز ما آگهی

هم‌چو شه‌زاده رسی در یار خویش

ور ز آنکه کند خلاف این کار،

چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین

نمودم بدو هرچ درخواستی

همی گشت پولاد هندی به مشت

گشتند روان به جای آن کوه

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین

همی راند با شرم و با داد کار

که این آدمی کش چه پتیاره بود

می‌خواست که از هوای لیلی

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را

همی تازه شد رسم شاه اردشیر

چنان راند شمشیر بر شیر مرد

کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!

نبودی ازین بیش بهره‌ی من ازوی

همه جامه‌هاشان ز خز و حریر

ز گنج و زر و زیور و لعل و در

ز نا گه، دست صنعی در میان نه

نوحه‌ها کرد او بر جان خویش

اگر بر پرستش فزایم رواست

من آن شب نشسته سوادی به چنگ

ناگشته هنوز اسیر لیلی

به روی و ریا کارکردن ندانی

بدان تا ز فرزند من بگذری

بران روسی افکند مرکب چو باد

عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه

عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر

فرستادشان نزد گلنار شاه

به اندازه‌ی هر که را مایه‌ای

مویش چو بتان مشک‌برقع

واندر هوا به امر وی استاده است

دگر گفت روز تو اندرگذشت

زدش بر کتفگاه و بردش ز جای

که ای مطلع نور اسکندری!

عشق را پانصد پرست و هر پری

بباید بدین چشمه آمد فرود

شخص و دینت ودیعت ایزد

چو عکس روی خود دید از مقابل

به کردار نیکو و گفتار شیرین

نگه کرد منذر بدو خیره ماند

اندازه‌ی رسم دانی من

لیلی چو به این شود هم آغوش،

ای ایاز استاره‌ی تو بس بلند

چو کوه از تبیره پرآواز گشت

ولی چون بنگری در اصل این کار

آن گفت که: «هجر جان گدازست»

یکی مرکب است این جهان بس حرون

بداریم بر تو همین تاج و تخت

در میان دو نیست هستی تو

چون بر نفسش گشاده شد راه

گر سر هر موی من یابد زبان

سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت

چه خواهد مرد معنی زان عبارت

بشکاف زمین زیر پایش!

مخدوم زیادی و تو مبادی

کسی کو می آرد نخست او خورد

چشم گیتی تویی، مرو در خواب

به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!

پرده‌ها را این زمان برداشتم

بران مهتران آفرین گسترید

به قدرت بی‌سبب دانای بر حق

پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ

کبوتر تو را بر سر است ایستاده

اگر تا ستاره برآرد بلند

قلمت مشک بیز و غالیه سای

ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ

گر شتربان اشتری را می‌زند

هم‌انگاه مرغ آن بخورد و بمرد

اگر یک ذره را برگیری از جای

آتش اندر خزینه خانه‌ی دل

جود، سپاهست و تو او را ملک

چو بشنید پاسخ هم اندر زمان

لاجرم جام خویش مینوشیم

سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشه‌گر

تو چو عقلی ما مثال این زبان

برآرم من این راه ایشان به رای

کتاب حق بخوان از نفس و آفاق

شدم از سعد اتصال دو رکن

شهره درختی است شعر من که خرد را

که بخشنده اویست و دارنده اوی

پسرت گر قفا خورد زان به

چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم

هشت جنت گر در آرم در نظر

چو گستاخ شد زو بپرسید شاه

همه احوال عالم باژگون است

یا شعر آبدار من از دست روزگار

چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند

برآمد یکی باد و گردی چو قیر

مهل اندر دل خود از وسواس

تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او

زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد

چنین داد پاسخ که این داستان

بقا اسم وجود آمد ولیکن

ز آهوی سیمین طلب گاو زرین

دوستی دشمنان دینت زبان داشت

چنین گفت پس با کنیزک به راز

گر به این وقفه میرسد عیست

میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون

جهد کن کز جام حق یابی نوی

پسر باید از هرک باشد رواست

حقیقت کهربا ذات تو کاه است

سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده

شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو

گر او این سخن‌ها که اندرگرفت

تا شد این خاک پر گهر گنجی

تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار

باز می‌گشتند سوی شهریار

بخورد و برآسود و برگشت زود

یکی در جزو و کل گفت این سخن باز

خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای

برین گونه تا روز برگشت زرد

همه مارند و مور،میر کجاست؟

یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب

هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ

زن و کودک و مرد بردند اسیر

اگر خواهی که گردی بنده‌ی خاص

ابلهم تا فضله‌ی مء الحمیم

علم الله که ز من غم‌زه‌ده‌تر

چنین گفت رومی یکی رهنمای

ورقی چند فصل حل کردن

فلسفی مرد دین مپندارید

وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند

نتابید با او کسی بر به جنگ

یکی دیگر فرو برده به یک بار

از سر و پای در آیند سراپا به نیاز

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم

به کردان فرستاده کارآگهان

حر و مستور و ستر پوشنده

چندی نفس به صفه‌ی اهل مصفا زدم

هم‌چو ز آتش ذره‌ای در بیشه‌ها

فروبرده چوب ستاره بکند

نوازنده‌ی رود با میگسار

هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت

ز خسروان جهان خود مجاهد الدین است

گر او زین نپیچد سپهر بلند

آخر این آمدن بکاری بود

کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را

تشنه محتاج مطر شد وابر نه

همی گفت پیغمبری کش جهود

خروشیدمی من فراوان ز درد

شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل

نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی

سر مژه چون خنجر کابلی

ز ایزد و ما درود چون باران

گوئیم نان ز در سلطان جوی

گفت زاهد در سبوها چیست آن

بدو باشد آباد شهر و سپاه

سیاووش را دست بسته چو سنگ

گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند

به مرد مردمی آخر که صلت چو منی

چو از گردش او نیابی رها

شاد منشین، که در سرای سپنج

آسمان ستر و ستاره رفعت است

گفت پیغمبر رکوعست و سجود

نکشتم که فرزند بد در نهان

چو گفتی ندارم ز شاه آگهی

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

حکمت و علم بر محال و دروغ

گنهکار باشد تن زیردست

لیکن اندیشهای لقمانی

همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید

به بازار بتان و عاشقان در

نویسنده بنهاد پس خامه را

همی خاک مشکین شد از مشک و زر

منقل برآر چون دل عاشق که حجره را

من به جان کشته‌ی هوای توام

چنین گفت نوشین روان قباد

در سفر چون پی شکم گردی

نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند

قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم

چرا بندم از چرم خر ساختی

سپهبد عنان اژدها را سپرد

مرغی است همتش که جهان راست سایه‌بان

زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت‌ها

همان شب سکندر به بابل رسید

فر احمد چو در علی پیوست

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک

که اگر هیبت او دیو پری نشناسد

سپردند گردان بدو تاج و گاه

از اندیشه‌ی بد بپرداز دل

هیبت و رای تو را هست رهی و رهین

عازر دل مرده‌ای در وی گریز

ز چیزی که آوردم از هند و چین

عشق داری، بزن مگوی که: هست

وین جاهلان ملمع کارند و منتحل

نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید

ببخشید چندان ورا خواسته

گروگان فرستد به نزدیک ما

به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام

ای رفته بر علوم فلاطونی

یکی شارستان نام شاپور گرد

ترک این توبه کن، که می‌خوردن

نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی

چو خورشید برزد سر از تیغ کوه

از اندیشه‌ی خرد و شاه سترگ

وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان

تات بدیدم چنین اسیر هوا

غمی گشت زان کار بهرام سخت

تخم بد در زمین شوره چه سود؟

از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد

بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال

سپاهش ز دریا بیکسو شدند

سخن‌شان به تندی بجایی رسید

من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها

از دبیری مباش غافل هیچ

به منذر یکی نامه بنوشت شاه

شیر شیرین ز تنگی پستان

گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت

این همی گوید «بباید جست ازین

ای کرده گذر به حشمت از گردون

که ماننده‌ی سام گرد از مهان

بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان

همتم دامنی کشد ز شرف

اساس گفتن ده نامه کردم

ای خاک درگهت را آب حیات تشنه

چون زده ستی خود تبر بر پای خویش

دلم در آتش سوزان فکندی

به بالا ستاره بساید همی

قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه

بنگر به چه محکمی ببسته‌است

شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس

سگ دانا ز گاو نادان به

گر مخالف معسکری سازد

تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل

ز شعر خویش سه بیتم به یاد می‌آید

به نزدیک این شاه دیوانه رو

مار کز روی زهد خاک خورد

در سجده نکردنش چه گوئی؟

ز دل آتش فروزان پیش رویش

یارمندی رسد ز بهرامش

عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج

همسایه نیک است تن تیره‌ات را جان

بنده آن سرخ ریش مظلوم است

جهانجوی چون نامه‌ی شاه خواند

در کنف صبح فر میر محمد

دین و خرد باید سالار تو

در سبق، دوندگان فکرت را

دیو را نور عقل یار نبود

منشور فقر بر سر دستار توست رو

علم است و عدل نیکی و رسته گشت

وانگه بکشم همه دغای او

ازو شادمان گشت و بنواختش

تو بخششی نموده به بغداد کز سخات

از این بند و زندان به ناچار و چار

از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک

هر که با او نشست شاهی شد

وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل

خاصه به خراسان که مر شما را

که را باشد اندر جهان خانه‌یی

به سوی سیاووش بنهاد روی

خوان آگاه دلش را از صفا

تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک

بت سوسن مزاج از بد لگامی

زین دو آتش چو دیگ برجوشی

جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ

دل خانه‌ی توست گنج گردانش

چو من کس را مکن در عشق بیمار

گسی کرد ازان گونه او را به راه

چون به سر کوه قاف نقطه‌ی «فا» دان

بنگر که چه باید همیت کردن

تا به گردن چو زین جهان بروم

در چنین فقر و نامرادی‌ها

چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم

بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا

مشقت خانه‌ی عشق آشیانی

ز خیمه نگه کرد رستم بدشت

گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در

دزد اگر عقل را به دزدی برد

شاید که باطلم نکند بی‌گنه فلک

امتحان دید و غیب‌گویی کرد

عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا

عدل است و راستی همه آثار عقل پاک

بالله که نه رنجورم و نه غمگین

بزد گرز و آورد کتفش به درد

سوده و بوده شمار اشهب میمونش را

چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد

بیماری و پیری و ناتوانی

همه کم گوی و پر نیوشیده

به شکر ایزد و استاد در مقام سجود

از حال نباتی برسیدم به ستوری

سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر

نباشد شگفت ار شود ماه خوار

سفال نو شود گردون چو باشد

بل ملک او شد خاک زر

قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ

چشم بر قول او نهادن و گوش

ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم

گشته شب و روز به درگاه من

بدان رسیده‌ام اکنون که بر درت شب و روز

دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای

آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده

بنگر به سایرات فلک را که بر فلک

رخم چون لاله از بس اشگ گلگون

گر نخواهی تو نور علم افروخت

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات

گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک

شمشیر سطوت تو زده زنگ

که گیتی سپنجست و جاوید نیست

روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس

در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست

آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف

او زنی بود و گوی مردان برد

از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو

نماز من، کزو رویم به پستی است

تا آفتاب رایش در خط استواست

فرستاده را خواند و پرسید چست

به صف النعال فقیهان نشینم

به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال

ثنای شاه کار هرکسی نیست

جگرم خون شد از پریشانی

گرد آن روضه چو پروانه‌ی شمع

در ره بی آب نداند شدن

ندارد سرکشی آنجا روائی

چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه

خلق باری کیست کامرزد گناه بندگان

نه آن صرفه بود ز اندیشه‌ی خام

چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد

با کسی، کش نمیتوان زد مشت

نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست

به مصر و روم هم سیمین خدانند

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

شگفت آمدش سخت و خیره بماند

کعبه همچون شاه زنبوران میان‌جا معتکف

ابوبکر اول آن هم منزل غار

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز

دل ز خضرای این دمن برگیر

او خاتم انبیاست لیکن

یکی از من غزل جوید، دگر بیت

لیکن آن داده را به هشیاری

دریغ این غم و حسرت جان گسل

روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا

نگهدارد گه‌ی بوس نهانم

نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج

هیچ در وقت تندی و تیزی

پرواز در هوای هویت کن از خرد

بگوئی کاینک است آن بخت بیدار

به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی

کنون کارگر شد که بیکار گشت

ای روز کرم فرو شدی زود

به یکجا خوردشان بودی جدا خواب

گرز همام گفت که ما کوه آهنیم

آن تعلق چو پای بندم کرد

ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش

ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل

پس از الحمد و الرحمن والکهف

زمین را همان با سپهر بلند

جوشم ز حسد که از ثریا

خواجه که از خون کسان خورد می

بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد

دل آنکس که درد دین دارد

رفیق طرب را وداعی کن ار نه

ز لیلی او به دفتر زد رقم را

رح القدس آن صفا کز او دید

چو گودرز کشواد بر میسره

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف

چو آمد نیک نزدیک «علاپور»

سحر دم او شکست رونق گویندگان

نسبتش با علی درست نشد

دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان

بود واجب، کازین نقش تباهم

خود مادر قضا ز وفا حامله نشد

شود رنج من هفت ساله به باد

هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به

غلط کردم گر از دانش زنی دم

از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم

برده خاتون به تخت بر کالا

چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنین

همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش

شمشیرش از آسمان مدد یافت

نه من کودکم گر تو هستی جوان

گر ملخ را نیست بر پا موزه‌ی زرین سار

پری رویان هندی جادوی ساز

بلبلم در مضیق خارستان

یا امیری شود فروزنده

چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب

سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت

قرصه‌ی شمس شود قرصه‌ی ریوند ز لطف

عرش مطلقة الرجال تعوذت

ای کعبه‌ی ملک عصمة الدین

ز قصر لعل فرمان داد در حال

گوئی از آتش شهاب فلک

برده خاتون به انتظارش روز

شاید که ناورم دل مجروح بر درت

به دل اصحاب دل را آشنا باش

گرچه آتش سرم و باد کلاه

فشب قوام الملل والملک یرتدی

به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را

چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،

پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود

بمرنج از غلام خواجه فروش

شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته

شالی سر سبز ندانم که چیست

به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست

سود نقابهم و اوجههم

ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل

شتابان رفت «سنبل» تند چون باد

در قمره‌ی زمانه فتادی به دست خون

از دلش جمله داد و دین زاید

بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری

چنان ماهی و آن انجم به دنبال

وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک

کانوا احبائی اذا کان الغنی

ای نامزد خاتم جمشید که بر تو

بود تیر از برای رزم نخچیر

با ترکشت اژدهای موسی

منکه خلوت نشین این گنجم

تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد

صرت خریفا و من لظی کبدی

افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب

نه تو آن حال باز دانی گفت

معتکفان حرم غیب را

بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم

تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب

این چنین نطفه را تو برخیزی

بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی

همه در جست و جو و او فارغ

مهتر آن به که درشت است نه نرم

هفت اقلیم از آن بپیوستند

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث

نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس

چون نبیند هنر، که آموزد

مسیحم که گاه از یهودی هراسم

ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود

شروان شه سلطان نشان، افسرده‌ی گردن کشان

نام بی‌شوهریش زشت نکرد

انصاف بده که هست ارزان

گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو

نفس عاشقان بسوز بود

فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟

آنکه از دشمنان نسازد دوست

گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت

راه دینا ز بهر رفتن تست

بیاض گردنش صافی‌تر از عاج

صادقان را رجال گفت خدای

خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار

زان عمل ساعتی نیاسایند

باده ز جام جبروتم دهند

عقل ذات تو را چه نام نهد؟

صرصر قهر چو شد حادثه‌زای

به جزین خورد و خواب و خیز و نشست

جز خرد نیست کز خدا گوید

جرم خورشید را درین درجات

چون شوی دور ازین سرای هوس

دلبری جوی و پای بندش باش

جمله دل از سروری برداشتند

هر که بر فرج ازین حصار کند

چند ازین هایهوی بی‌دردان؟

غیر در غار ما نمی‌گنجد

پای طلب، راه گذار از تو یافت

گر بیابند زنگیی خسته

به ره می‌بود چشم انتظارش

بودی از آغاز عالی‌مرتبه

هر به یک چند در لباس خیال

دست بر رو نهاد و زار گریست!!!

گرچه آن را نرسد دست کسی،

کردشان شاد و خرم استقبال

که هست از بهر این فرزانه فرزند

آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت

هر گهری دیده رواجی دگر

دلت پر رنج و جانت پر ملال است

چو یک چند اندر آن آرام گیرد

سنگ جایی رود، که سنگ بود

بگشاید ز فیض حاصل او

نظری کن به حال من زین به

که را افتد پسند وی از آن خیل

وز آن پس کاروان محمل ببستند

پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند

ز دلداران «نوازش نامه» آری

زهره را چنگ طرب‌زن به زمین!

حسن مقطع چو بود رسم کهن

خویشتن را به جهل خوار مکن

چه گویم با تو از مرغی نشانه

بفرمودند بیجان ماری از زر

متراکم شده در وی ظلمات

چون سمندر نگشته آتش‌خوار

به پشت بادپایان آن عماری

درآمد ناگهان خضر از در من

کردمی غور در نظاره‌گری

بر تنش بستان چو آن صافی حباب

زبان گویا به توحید خداوند

چون تویی وانگهی تفحص کار

ورد رنجور چیست؟ «یا شافی»

به هر شب خفته چون جان در برش بود

با قدم چون حدث ندیم شود

گر مفصل بایدت فکری بکن

به یک عشوه مرا بر باد دادی

چون به خویش آمد ز شادی اشک راند

که بخل صرف را صرفه نهی نام

بی تجارت پر کند دامن ز سود

همه در گفت و گو و او بیزار

بادش اندر جامه افتاد و رهید

از قلم او نی و مزمار به

نیست غایب ناظرت از هفت و شش

نقل ز خوان ملکوتم دهند

چست در دزد و ز حق سیلی ستان

بدان موری که در ره گشت پامال

گر بدان ره نیستت این سو بران

تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود

پس چه ماند تو بیندیش ای جحود

ولی چستی و چالاکی ندانند

بر گشادستت چرا حسبی چرا

با تو همراه علم باشد بس

که مرا در عقده آرد این خبیث

کیست که بی آب تواند شدن

وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟

برفشان بر مدرک غمناک من

که دوم جای پیغمبر شدش یار

می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

در میان و عیب‌جویان بر کنار

که برین جان و برین دانش زدیم

رسانیدند یکدیگر نهانی

خم باده‌ی این جهان بشکسته‌اند

ای پرتوی از رای تو، آیینه‌ی اسکندری

از دو عالم پیشتر عقل آفرید

فشانیدم بر آتش روغن زیت

صدقوا روحا سباها من سبا

روح ازو گفت هر چه وا گوید

مر سلیمان را چو حمالی شده

به فرمان در حرم رفتند در حال

ای تو اندر توبه و میثاق سست

کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی

وا رود زر تا بکان لامکان

نخوردنی دمی بی یکدگر آب

گر تو خونم ریختی کردم حلال

سر به طوق بندگی افراشتند

گوید این چندین دهل را بانگ کو

به خواب خوش چو بیداران خبر دار

نه ز بیم آنک در آتش رود

از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟

گفت خاک مخزن شاهیست فرد

همو پرداخت از مجنون قلم را

باز فردا زان شوی سیر و نفیر

آمد آن جعد معنبر در پای

نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد

«علاپور» از مهابت شد بلا پور

آمنست او آن پی تعلیم بود

بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست

نه ز پهلو مایه دارد نه از میان

بگرداند، به محشر، روسیاهم

تا ببینی بی‌حجب مستور را

زنگ مردی و بوی نامردان؟

امشبش بنهیم و فردایش خوریم

همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان

هر دم و هر لحظه سحرآموزیست

و شاب لسان الحق و الحق یصدع

کل یوم الف عام ای مستفید

ز آفتهای دورانش فراموش

زین تقلب هر قلم آگاه نیست

که‌ش نسیم انگیخته از روی آب

که بکن ای بنده امعان نظر

برون طاعت، درون صورت پرستی است

نور ماهش بر دل و جان بازغست

سجن‌الیدین و ساق کل نساء

جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ

که آرند آن نگار مشتری فال

نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید

به گردن آورندش آهوان باج

دست و پا باشد نهاده بر کنار

درون درویش و بیرون پادشاه باش

بعد از آن دامان خلقان گیر و کش

یحول صیفا شتاء بغداد

های هویی در فکنده در هوا

به پائین گاه تخت ما فرستش

که بدانی اصل خود ای مرد مه

زنگ و قابی دو بر گلو بسته

کو با داود گردد هم رسیل

ز لب کرده در دیوانگی باز

چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر

فاذا افتقرت یعمل و انقضاء

هیچ قلبی بی‌صحیحی کی رود

کاب گذشت از سر و آنگاه زیست

او بدان قوت بشادی می‌کشید

دست توان، قوت کار از تو یافت

یا به حیله یا به سطوت آن عنود

نه لفظ هندیست از پارسی کم

قصد من زانها تو بودی ز اقتضا

صفر و فیها ابتلاء بغداد

دانک او آن را به صبر و کسب جست

تو بی آن، چوبه‌ی دان چوبه‌ی تیر

ابن کس نه فارغ از اوقات و حال

که کی این عقده بگشاید ز کارش

صد هزاران کف برو جوشیده شد

غبار آلوده سوی سرو آزاد

آب پیدا می‌شود پیش خرد

فلک را بینی اندر حکم جبار

ناز کی در خورد جانبازی بود

کسی بر حرف او ننهاد انگشت

چون ندیدی تو وفا در ناودان

برفراز چرخ بودت کوکبه

چه پیوستگان داغ دل خستگان

بی‌نیاز از طبیب و دانشمند

چشم گردانید و شد هوشم ز تن

که دارد سوی چشم و لب اشارت

که قرطاس ز انقاس شد ناپدید

داند آن کس که رسم دانست

تا عصای موسوی پنهان شود

با کسان گفت تا به استعجال

برآسود و بگشاد بند میان

کزین صعبتر نیست چیز از علل

کلب را کهدانی و کاهل کند

به علم خویش حکمی کرده مطلق

هم از سیستان آنک بد نامدار

رخساره‌ی خشک چون رخامش را

هم‌چو هاروتش نگون آویختند

بهره‌ور گردد ازین دست بسی

که او چون شبانست و گردان رمه

خور چه کنی گر نه خری راستین؟

دایما آن جرم را پوشیده دار

خلل یابد همه عالم سراپای

کم اندیشد از دانش و پند من

در دل رنجور و خود را سوختست

یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟

ز مردان جنگی تواناتری

با حکمت نیکو بود مقدم

در درافشانی و بخشایش به حور

مزین شو به اصل جمله اخلاق

ز پیش سپه تا بر پهلوان

آن گنده و تلخ وین خوش و بویا

نیست آن کس مشتری و کاله‌جو

اندر آید به خواب اهل و عیال

بگفت آنچ بشنید از نیکخواه

مر این ناکسان را به کس نشمریم

دور دار ای مجرمان را مستغاث

به جایی کان بود سائر چو ساکن

زمانی بود تن به خاک افگنم

تا نهیم اندر زمین امن و امان

نرم کردش تا در آمد در بیان

زبانم با عزیز مصر در بند

یکی باره چون اژدهای دلیر

به فرمان او شد خرد جفت با جان

هم‌چو اختر در شعاع آفتاب

اگر کوه تویی نبود چه راه است

که منشور تیغ ورا برنخواند

چنانچون برگ گل بارد به گلشن

این چنین همره عدو دان نه ولی

آخر آرد سوی اصل خویش رخت

به از زنده دشمن بدو شادکام

وز علما دان در این طریق منازل

اندرین بازار یفعل ما یشا

اگر تو عاقلی بنگر که چون است

شبستان شاهان نهفت تو باد

و آن خیالش هست دلال وصال

که ز خوف کبر کردی احتراز

گشته فروزنده‌ی تاجی دگر

بیاورد گریان گرفته اسیر

بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

که نداند او زمین از آسمان

می و میخانه و ساقی و میخوار

ز گنج شهنشاه گردنکشان

گمراه ز سرمای جهل و گرما

کان بدست اوست تواند کرد هست

به قصد مصر در محمل نشستند

ببستم فگنده به دریای نیل

بسیار فزون دارد در بار برین آن

که نباید کو کند روز امتحان

یکی کرد از قدیم و محدث آغاز

چو بر نیمه‌ی آسمان ماه نو

که خبر نبود دو چشم و گوش را

جامه‌ها از دزد بستان باز پس

به آب زندگی شد یاور من

ندانم چه دارد همی با تو راز

به آموختن سر بنه بر ستانه

که از آن سو دادیش تو قوت جان

مهیا شو برای صدق و اخلاص

چنانی که بشنیدم از انجمن

لعنت اینند جای بر تن دیو دژم

صد قیامت بود او اندر عیان

به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»

به چینی پرندش بپوشید گرم

قصد به برکندن آثار کن

خوش نباشد دادن آن جز به تو

تنش را ز جان زود کردی تهی

ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت

قلعه نفروشد به مالی بی‌کران

در عناصر جوشش و گردش نگر

زانکه من هم رعیتم در ده

نهاده بدین گونه بر دوش خویش

دهر بدو باز یافته سر و سامان

تا بوی پیوسته بر مقصود چیر

همی اسپ تازی برآورد پر

نیامد ورا روم و ایران به چیز

چون ببینی بخل و جود : این را گزین، آن را گزای

در هوا که انا الیه راجعون

دست بگشادمی به چاره‌گری

دو دیده سوی رخش بنهاد تفت

همان به فضل و خرد بندگان جباریم

هم‌چو هندو شمع را ده می‌دهد

به کشتی کمر بسته‌ام بر میان

دگر مرد را نام جانوشیار

چشم را از خس ره‌آوردی مکن

می‌فشاندم لیک روزیتان نبود

همه پروانه‌ی آن شمع گشتند

نه در آشتی و نه اندر نبرد

اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول

بسته است اندر زمانه بس غبی

به خشم از جهان روشنایی ببرد

به خاک نریمان و سام سوار

با جاه زرساوی و با نفع آهنی

چون جهند از نقص خود رقصی کنند

به وقت خواب سوی او کند میل

به یاد شهنشاه جامی بخورد

چون اولیاء او را من ز اولیا شدم

ترسم از وحشت که آن فاسد شود

مرا ناله و درد بیدار کرد

بره‌بر چنان لشکر نامدار

می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

حل نشد اشکال انگور و عنب

کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری

سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون

کاندر آن بحرند همچون ماهیان

سواری پدید آمد اندر جهان

یکی نغز کرپاس دیدم به خواب

دیو کشان کرده بد مهار مرا

کتشش از آب ویران می‌شود

که با عنقا بود هم آشیانه

کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل

محرم درسش نه دیوست و پری

به نوی یکی پایگه ساختش

نکردند جز گوهر و زر به بار

بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

من قلاووزم درین راه دقیق

چند باشد به فلک بزم‌نشین؟

نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه

خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من

گردنت بندد به حبل من مسد

تنش را زمین برگراید همی

برین عهد بگرفت دستش به دست

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

آخر اندر گام اول بوده‌اند

قطع کردیم بر این نکته سخن

خود از شاه کردار بد کی سزد

زود بندد گردن شیران شگال

چه جوامردی بود کان را ندید

برافراز تاج و برفراز دل

سکندر بیاموخت ز آموزگار

این حسد در خلق آخر روشنست

آن خوشی اندر نهادش بر زند

آب از آتش ببر، که جنگ بود

چنان بد کزو رستم زابلی

مر عنبر و عود را ز سرگین

چرخ را گویم فرو در پیش چشم

بیامد به ما بر زیانی بزرگ

ز درد جگر بر لب آورده کف

نه منی تیغش چو آید بر سر خنجر گذار

راست گیرم یا که سوگند خدا

دست با دیو در کنار مکن

همی خون ز مژگان فرو ریختند

دویدن پس من به ناچار و چارش

کم نگردد از درون مرد کار

که این ماه را سر بباید برید

به رزم و به بزم و به رای و شکار

در جهان پیدا کنم امروز نشر

لیک بر محروم و منکر بود خون

که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر

برین باش و آزرم مردان بخواه

نیست زندان بل باغی است مرا یمگان

باز سوی آستانه باز راند

وزین در سخن یاد کن نو به نو

زمین گشت جنبان‌تر از آسمان

آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گرد رنگ

کی چو طالب فاخته کوکو کند

منقطع گشته شبه‌های نجات

به خرگاه جایی بیاراستند

چو گفتار تو نوفتد طبع سازش

می‌فزاید کمتری در اخترم

کند روشن این رای تاریک ما

چه آمد ز شیران و از اهرمن

زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش

چشم چشمه‌ی معجزات انبیا

چون روی بر سپهر آتش بار؟

که ما را نباید بدو یار و جفت

رهی بود کاووس را روستم

در فلک خانه کن ای بدر منیر

فگندند در گردنش پالهنگ

به منقار از ان خستگی خون کشید

وندر مدار گردون کس را قرار باشد

چون غفورست و رحیم این ترس چیست

روان شد چون گل از باد بهاری

به پیروز نام و پی رشنواد

حیران چو به چنگ باز در تیهو

در طلب از تو جدا گشتم بتن

که شد بر سیاوش نظاره سپاه

نهم بر سرش بر دلارای تاج

صبر کن والله اعلم بالصواب

در سخن گفتن بیاید چون پیاز

رحمت محض و اینحساب و شمار؟

بکوشم کز اندرز او نگسلم

کی شد یک روز مرو را تمام؟

خامشانه بر سرم می‌کوفتی

ابا نامداران پرخاشجوی

همی رای زد شاه بر بیش و کم

اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن

این بلندیهاست سوی عقل و جان

میان با عقد خدمت تازه‌پیوند

به دیدار روشن کنی جام من

آن بود که من چو تو حمارم

خمرخواران را بود گند دهان

ازو کرد یکسر سخنها درست

مجوی اندرین کار تیمار من

بر در این خانقه نگذشتمی

عشق در دیده فزاید صدق را

نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است

برو تا به ایوان او بی‌سپاه

خواهی علوی باش و خواه حجام

خر خریداری و در خور کاله‌ای

ز ره گیو را دید کاندر گذشت

چه پیچم سخن را بدین خیرگی

گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب

گوش تو تسبیحشان آخر شنید

وان بیچاره؟ « انه کافی »

که بودند با آلت کارزار

استاده چه ماندی بر آستانه؟

تا به غربت تخم حیلت کاشتم

بپیچید و درد از دلیری بخورد

سخنهای او در جهان تازه نیست

خویشتن را پیش واحد سوختن

موجب لعنت سزای دوریست

کی حدث پرده‌ی قدیم شود؟

سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام

ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال

هم زمن می‌روید و من می‌خورم

سواران بسی گردش اندر به پای

ببد شاهزاده به بالا بلند

دریافته طبع بری و بحری

از زبان حق شنود انی قریب

تا به تفصیل آید اسرار کهن

همان شیر جنگاور تیزچنگ

چون کنی هزمان امامی به گزین؟

کو بود تریاق‌لانی ز ابتدا

تو خورشید داری خود اندر کنار

بیاورد داروی کاهش درست

رفت در آخر خر خود را نیافت

هرچه گویی خندد و گوید نعم

به هر روز آفتاب منظرش بود

که تا من جدا گشتم از پشت زال

جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

از چه زان رو که فزون دارد خبر

بیامد بر تخت گوهرنگار

ندارد کسی چون تو مهتر به یاد

ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند

می‌نداند دزد شیطان را ز اثر

هزارم خار در بستر نهادی»

نباید که نازد بپوششی بسی

جز دشمن خویش به مثل یک تن

کو برد از سحر خود تمییزها

میان را ببستند ترکان گروه

نژاد سماعیل ازو پر ز خون

همچو مرغان در دو زانو آمدند

داد در حملش ورا آرام و خو

فرصت از دست میرود، دریاب

کشنده چهار آمد از بهر پاس

به فسوسی بدهی غله‌ی گرمابه و تیم

وز پشیمانی تو جانم سوختی

ز مادر جدا وز پدر داغدل

نشاید گرفتن چنین سست و خوار

دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری

نبود از اصحاب معنی آن سره

هر کسی آن عمل که کرد آن برد

زیر آمد شد غذای جان پاک

سست شدت گردن و پشت و میان

گفت بازی کن چه دانم در فزود

دلیران و گردنکشان را بخواند

مر ترا ماتم مرا سور و دهل

ششدره‌ست و ششدره ماتست مات

آنک طاعت دارد و صوم و دعا

جامه بر جام خویش میپوشیم

تا بگردد حکم و تقدیر اله

مانده از هجر کعبه بر دل ریم

بر فزوده خویش بر پیشینیان

فری برتر از فر جمشید نیست

پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها

ایزد مرساناد به روی تو مکاره

خاک غم در چشم چوپان می‌زدند

قدمت شهر گیر و قلعه گشای

از خلیفه‌ی حق و صاحب‌همتی

به جای قطر باران خون چکد، خون

کند نشد گرچه کهن ساز شد

هجیر و گرانمایگان یکسره

بگوید ز بازار ما هرچ دید

از زبان تنها نه بلک از عین جان

کاراسته باد جفت با جفت

فکرت اینجا چگونه گام نهد؟

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

خار بنوک مژه برداشته

به دست تو خواهد گشادن ز بند

هیونان واسبان آراسته

رازی خدائی است نهان ز اعداد

که دانی پرده‌ی پوشیده را راز

در تنور اثیر خواهی سوخت

بیامد بپرسید زو خواب شاه

جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن

در آروغ بد باشد از ناگوار

پسر پیش چشم پدر خوار گشت

ز نیکی وز مردم بدکنش

از تصاریف خدایی خوش‌گوار

ز آهو بره سبزه را بریدند

مهر گردد تمام برجیست

چوخواهی که یابی ز بخت آفرین

پس خود تن خویش را مکن بسمل

در آن خرگه افشانده خاک سپید

دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

پسر زاد ازین نامور کدخدای

نه مرد طعامی که مرد طعانی

چون دولت هست کام دل هست

اثری از غرور «الخناس»

که دانش به از نامبردار چیز

علم و خرد گرد تنم بر تنم

درفش کیان از تو فیروز باد

خلق نامبرده بر یکی رنجی

که گر مردگان را برآرد زخاک

دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست

می‌بود چو پرده بر شکسته

کز قفای کمان رود چون زه

بداننده بر کاخ زندان کنند

خلق نمردی هگرز برلب جیحون

شمع سخن را نفس افروز کن

نه ز بهر فراغ و خفتن تست

ز کردار کژی وز بدخویی

توشان رها کن چون هشیار مستان را

می نابم دهی بر ناله چنگ

مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟

بیرون ننهد ز شرع یک گام

سوی نعیم تاب ره از سجین

ندانم که چون باز خواهد سپرد

نیک خواه و سخن نیوشنده

ناچشیده حلاوت غم عشق

یرزقون فرحین شد گوار

به لطف آن دو عناب شکر خند

وز برای چنین شماری بود

مفارقت شده قائم میان تیر و کمان

مندیش از آن جاهل و منیوش محالش

عرش گریبان زده در دامنش

از کجا صدر و محتشم گردی؟

اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر

سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین

تا گشت چنین جگر کبابم

به روان تو باد و بر یاران

بر گردن و دست داشت زنجیر

ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم

چاره من بر من بیچارگیست

داد از آن نخوتش پشیمانی

برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان

همچو طفلان یگانه با پدر

وین سرو مباد ازان چمن دور

نتوان بود بی‌کشیدن رنج

ز روی نسخه‌ی بقراط و دفتر لقمان

می چیز نبخشند ترکمانان

کرده خود بین و بیندیش از آن

در خیبر گرفت در یکدست

خود همین عادت است دوران را

وانکه بجوید ازوست مال مبلد

خونی و مییست لعل کردار

که ز دستان او نشاید رست

که تو پرگار درین دایره می‌گردانی

جز که ازین دخترکی با جمال

بر سر سبزیش پر افکنده بود

غایت غفلتست مستی تو

گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی

چون شوی چون پیش تو گریان شود

به پیری توسنی گردد فراموش

که بر آرد به حیله و دستان؟

جهان گردان پا افتاده از کار

نیست امروز و نه روز محشرم

همه دانش انجیر بستی بود

به ز قی کردنست و قی خوردن

خیمه‌ی قدرش ورای ذروه‌ی اعلا زنند

به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟

گزارنده چنین کردش گزارش

در سپیدی سیاهی آرد دود

هزار حاتمش از روی نسبت است غلام

من پست ازان پست شمارم

هفت گره بر کمر خاک زد

ورنه این جا ز سجده عار نبود

که بدو روشن است جمله جهان

گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم

کر کرده سپهر و ماه را گوش

وانکش آمد به دست ماهی شد

ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر

کس را پنهان چو مار ارقم

به فرهنگ باشد تو را رهنمای

به هنر در گذشت شهر از ده

« و ثناء علیه لااحصی»

تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری

گر میرد عشق من بمیرم

طلب خرقه‌ی دو تویی کرد

ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب

ز جهل آزاد باید کرد گردن

که هم کی نشانست و هم کی نشین

متصرف شود در اندامش

هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند

آدمی سوزست و عین آتشست

چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

گر به یکباره خود سیاووشی

تاریخ بر فتادن رومی شود همان

به جای ختم قرآن مدح دهقان

راه چنین رو که چنین رفته‌ام

« خضعت وجهتی لوادیها»

کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته

فروهشتم هویدش تا به کاهل

زمین در زیر من چون عنبر خام

آه! ازین جان سخت پیشانی!

در زمان شاه عالی همت حاتم زمان

لاله سماک و نرگس پروینم

باقی بادا که همین باقیست

در جهانی چنین کجا گنجم؟

خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب

ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

به لفظ مادگان لختی ستودش

خواستن حاجت و شدن خاموش

در پی آن جهان جهان کام است

برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین

سرانجام گوهر به گوهر شود

تا بود مرد زیر و زن بالا

این غزل بر ورق نوشته بدید:

چو هالش هیچ هالی نه، چو جانش هیچ جانی نی

بخشی به من خراب گنجی

نزخود آن بیخودی توانی رفت

جمشید خان وسیله‌ی عیش مدام تو

علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه

کاب سخن را سخن آرای برد

ور بکوشد، نمیتوانی کشت

بسکه او علم بی‌کران دارد

باغهای نفس کل را جوی کن

به آب دیده گیرم دامنش چست

مهره پیدا و حقه پوشیده

گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست

غره مشو به مهلت دنیائی

کی سحر اینست مکافات من

اشارت سوی نوک خامه کردم

در حال سجده کرد فرشته برابرم

بنات نعش از اول بنای او

که دیگ روغنش ز آتش نجوشد

بکن این جان و دل ز تن برگیر

توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان

که بر آسمان است در دین مسیرم؟

ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ

میل و رغبت مکن به خونریزی

نعت تو برتر از خیال شده

للخبیثین الخبیثات است هین

درم روید هنوز از پشت ماهی

داغ انصاف بر جبین دارد

که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد

بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین

باز کن این پرده ز مشتی خیال

حلق در حلقه‌ی کمندم کرد

آن نکوتر که برملا گویند

مفروش ای پسر حلال و صواب

وز بهر تو آفریده شد کون

هر که چون او به علم چست نشد

هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار

با تیغ و تیر و جوشن آن کاره

کرده برهنه چو دل گندمش

یا دبیری دیار سوزنده

خیز و سودای لاابالی کن

آن ز همسایه‌ی منور تافتست

شاید که در او کنی سخن صرف

او بخفته ز خستگی چون یوز

کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار

زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

گر ننویسی قلمی میتراش

چون نکردی به خواجه‌ی خود گوش

عشق را یار اهل معنی کرد

این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست

گر عفو کنی نیازمندیم

ملک را خود ملک چنین باید

ای مدرس! درس عشقی هم بگوی

سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم

شمع ترا ظل تو پروانه بس

نه کمال و شرف، که اندوزد

غرقه در خون ز اشک دیده‌ی خویش

که همین دم ترک خان و مان کنم

واباد کنی ولایتش را

فلک از دوستان دشمن اوست

سزاوار بقای جاودانی

جز که همه دیو کشتمند و نهاله

کشتی جان برد به ساحل درون

کز هوا روی در کنشت نکرد

سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود

نادیده مر معلم والا را

بنشست و غبار خویش بنشاند

هر یکی بر ستاره‌ای بستند

قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید

بر کار همیشه تیز دندان

از گشایش پر و بالم را گشود

وین دگرها چو شمع روز بود

رو به شب چون خروس خیز پگاه

گنج باید جست این ویرانیست

از خوردن پر ملال خیزد

با ملک دست در کنار کند

مجلس شاه و محفل خدام

ایزد دانای دادگستر ذوالمن

میم مطوق الف کوفیست

چشمه‌ی علم غیب بر دل او

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر

بگشاد در خزینه را بند

زود اندر مشیمه‌ای ریزی

یکی اما نهاده رو بوجود

چون طبیبیت کرد عزرائیل

جان او را طالب اسرار یافت

آتشی بر کن و سپندش باش

بلبل روح حزین است چو بوتیماری

از غلام و بندگان مسترق

ور شیفته گفت نیز هستم

عشوه در بار ما نمی‌گنجد

باز شامم می‌تواند کرد از مهرت سحر

خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟

لیک آن رسوا شود در دار ضرب

تو بفرسایی و نفرسایند

تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!

تو برزبان خویش، دگر باره زینهار

به استقبالش آمد تارک عرش

با فضولان ده جدل کردن

لمن اراق دمی مستحقرا قولوا

خورد و اکنون می بسوزد باب زن

کرکس زرین گردون پر زند

سیصد و شست صورتست و صفات

درو می‌کند با شکوفه قران گل ...

کان تبسم دام خود را بر کند

هم از ماری قفای آن ستم خورد

خنک آنکو به صدق دارد رای

گفت در خدمت اتابک باز

شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

در تن مردم شود او روح شاد

مرد را منهج و طریقی هست

آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه

صد دایره در دایره گردد به یکی بار

اینست شمار کارش اینست

محو گردد چون در آید مار الیک

کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر

ز بهر خر نمی‌گردد به نیسان دشت چون بستان

می‌پذیری ظلم را چون داد ازو

بسی پشت پیلان ز گنجینه پر

برین دنیا پرستان اوفتاده

خصم فرزندان آبست و عدو

برون آمد ز شادی چون گل از پوست

هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز

گام بر بساط نوآیین زن

پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال

طبع پرستی مکن او را پرست

کزان شیر شرزه برآورد گرد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان‌ها؟

چو پروانه رها کن آتشین داغ

چون نماند تری و نم بدهد او

دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری

در باغ بلاغت بزان شمالم

دست چنان کش که به خرما رسد

که از جنگ او خلق بیچاره بود

آیینه‌ی مکدر عبرت نمای خاک

گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند

با سنگ دلان چرا نشینم

هم ز قعر چاه بگشاید دری

نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن

این چنین های‌های و لنگالنگ

نز پی بیداد پدید آمدی

سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ

معدن جود است در جبال حقیقت

نبایدش رفتن بر داوران

آزادی صید چون پسندی

جمله ذریات را در خود ببین

عن درک انوارهم طرف العقول عمی

ز بهر چه همواره با من به کینی؟

کز پس دیوار بسی گوشهاست

تنی چند رومی و چینی بکشت

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

به صدر شرع بر مسند نشاندش

که چون روغن چراغ عقل را سوخت

گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

برتر آئی ز پایه‌ی حیوان

آب تلخ و آب شیرین را صفاست

به تیغ آزمائی بغل برگشاد

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

یا شهادت را چرا بنیاد کرده‌ستند لا؟

مهر تو به خاک برده باشم

کز رفاق سست برگردان ورق

کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر

ورچه به چشم تو مردم است عیانم

حل شد آنجا مشکلات عالمی

چنان کان ستمگر درامد ز پای

من سوخته را بهشت دیدار

نشان ناخنش بر ثور مانده

در خوردن سنگ رقص کردی

راست آمد ان فی قتلی حیات

نعم ان هذالشیی عجاب

زین مار برند ای رفیق ماری

گوش کن تو قصه‌ی خرگوش و شیر

دها و دهش را دهد پایه‌ای

به جام بی می گیتی نمای اندیشه

کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی

همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش

زرق این فرعونیان را بر درم

به شما باشدش سزاواری

تو عالم حس را سرانجامی

و هو یدرک بین تو از موسی و که

هیچ طالب این نیابد در طلب

یخدان ز آتش دهد نشانه

حیات خود در این اندیشه بازد

بدست آوردی و از دست دادی

پس عصا انداخت آن پیر کهن

حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست

ممن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

ز آب و خاک و آتش و بادست جمع

جوهر خود گم مکن اظهار شو

جان‌ها ز تو چون ذره‌ها اندر ضیا آویخته

چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

کنم زینسان که بینی دستکاری

بر دخان افتاد گشت آن اختری

غلامان تو را اندیشه‌ی دوزخ بود حاشا

تو زه ره من به رهی دیگری

وز تن ما جان عشق آمیز رو

مملکت بر هم زد و شد ناپدید

چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی

گلش از تازه رویی در تبسم

زمستانی در آنجا عیش سازی

اختر حق در صفاتش راسخست

یکسره بر دوش زمین بار گشت

بفزایم و ز شرش نقصان کنم

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

زین قیامت صد جهان افزون شده

گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری

که مایه است مر جهل و بد گوهری را

که تا روشن شود هم چشم و هم روز

عالمی زاد و بزاید دم بدم

کزان شیرین سخن شیرین کند کام

نشستنگه نصر بن احمدست

با زره و با زرهان خاک را

که ترفع شرکت یزدان بود

آخر غم تست، چون زنم کم

چراغ از چشم خود می‌کرد اژدر

سکان شاه را تک تیز نیز است

پس بگوید اقتلونی یا ثقات

خالش نقطی ز نقش نامش

در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری

هر دو سرمست آمدند از خمر حق

در سماع جان و اخبار و نبی

هر یک ز ددان به جانبی جست

از حد خط استوا تا غایت افریقیه

به دوزخ در چنان قصری به پرداخت

که مر آن بدخوی را او بدگو است

عقل درین سلسله دیوانه‌یی است

که کلم الله آمد مخاطبه طوری

صحبت نامعتمدی گو مباش

حلق خود ببریده دید و زار مرد

غنچه‌ی تو خنده ندارد نگاه

که می‌داند کجا رفته‌ست منظور

چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد

زین دو ای فریادرس فریاد رس

کز هستی خود کنم فراموش

لیکن مزاد نیست که من رام یشتری

از دلیل چون عصا بس فارغست

پس برون آری ز پا تو خار خویش

پیرانه دود ز بهر مقصود

مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا

به خوزستان شد افغان طبرزد

نسبتش با آدمی باشد ممات

کان قصه شنید گشت بی هوش

که در خاک افتاد جرعه ولایی

کوش که همدست به دست آوری

ساکن گلزار و عین جاریه

زمین را سایه شد در پیش خورشید

نکردی جور این مهدم جگر ریش

زبان در من کشی چون نیش زنبور؟

دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد

بشارت ده به کابین حلالم

تا بر آن فخرالبشر بگریستی

زیر و زبرتر ز فلک رای تو

چون شد او بیدار عکسیت نمود

باشیم، به روی یکدگر شاد

کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

تو آتش نام آن آتش جوانی

شد در آن عالم سجود او بهشت

تعلیم گرفته روزگاری

وای بر مادر تو گر نکند دل پدری

رحم کن بر عمر رفته در جفا

که نهادش فضل احمد والسلام

از آتش آه من بیندیش

کنج کند خاک به سر زین سبب

ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی

وآن جهانی را همی‌دانند دین

به مادر خواندگی بر زد علم را

عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

غیب را بیند به قدر صیقلی

ثناها را بلند آوازه کردند

مرا هر لبی گشت چون شکری

وثاقی هست ما را بر گذرگاه

پیش آتش می‌کنید این حمله کیش

تو شب خوش خسب ای چون روز من دور

دستی نهان که نبود کس را از او رهایی

چون عصا شد مار و استن با خبر

کز دو عالم فکر را بر می‌کند

بگفت از دیده روبم پیش او راه

در ره او از همه گمراه‌تر

شهنشاه پریرویان در آغوش

بر مطیعان آنگهت آید حسد

مکافاتست آخر هم بدی را

فرود آی گویمش از خوب گاه

تو مگو کو لایق آن دیدنست

بر خیالش بندها را بر درد

لیلی، چو بنفشه سر فگنده

بر بندگی خویش بیکباره گوایی

به رسم خواجگان کرسی نهادش

تا که پیدا گردد آن صید به ناز

وان هم نفسی که داشتی، مرد

گمان برده‌ام پس سرم بر گسل

یک هنر از طبع کسی پر بود

زان بود که مرد پایان بین‌ترست

چو باران بهاری بر سر کوه

مرا بی‌همزبان در ناله مگذار

چو باز جره خور روز روباش

لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند

چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد

به دانندگی پیر و بختت جوان

ره نتوان رفت به پای کسان

نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

می‌گشت به پستی و بلندی

نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب

زناشوئی بهست از عشقبازی

که زنی بر خرقه‌ی تن پاره‌ها

از دوست مخواه دوستداری

نبد تاج را زو سزاوارتر

جای تو هم زیر زمین به چو گنج

یافت عقل او دو پر بر اوج راند

درامد شد بر بخند از سر کوه

بیان نتوان نمودن یک غم خویش

عنان پیوسته از زحمت کشیدند

ما کنیم آن دم شما را سنگسار

نیروی تعهد کسی نیست

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی

وز نهاد زشت خود غافل کند

به گریه باز راندی ماجرائی

کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب

قناعت کن بدین یک نان که داری

این نه همچون شمع آتشها بود

نوفل ز غضب شد آتشین رخ

بخندید با هر یکی تاجور

گه چو سحر زخمه گه آه باش

که کنی با حق دعوی دوی

لیلی به هلاک و سینه گاهی

خاص‌ترین خلعت خاصت دهند

که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ

آب را از جوی کی باشد گریز

بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود

جهاندیده و دیده هر گرم و سرد

آن کنم با تو که باران با چمن

وصف ما از وصف او گیرد سبق

نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار

تا پدید آید صواب از ناصواب»

کنم در بیعت بیعت خموشی

دل اسیر حرص و آز و آفتست

با اشتر عشق هم مهارید

پسر در غم و باب در خواب خوش

خون چون من کس چنین ضایع کیست

لیک بنگر اژدهای آسمان

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

جفای راه دیده گاه و بیگاه

بدین روزم که می‌بینی بدین روز

که هیی در شک یقینی نیستت

و گرچه مرا نیست این پایگاه

شنیدند و گشتند با درد یار

خار و خسک را به سمن چون کند

نور روحش تا عنان آسمان

به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان

راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود

هنوزم در دریائی نسفته است

بر چنان نقاش بهر ابتلا

به البرز کوه اندر آن زشت جای

ورا خسروی تاج بر سر نهم

شد دریده آن او ایشان درست

گر ز مقصود علف واقف بدی

از حد هند تا به حد زنگان

نهال سرخ بیدی بر لب جوی

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

بندگی بند و خداوندی صداع

ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

همی رفت پیش اندرون ساروان

بر سر این خاک چه باید گذشت

هر چه عقلت خواست آری اضطرار

ز بهر خدمت شاه جهاندار

بخندید و در آن آشفتگی گفت

اگر جز بد نگوید بد نگوید

رو دماغی دست آور بوشناس

به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

ز پیکار ترکان بپرداختند

چرب ترازوی قیامت شوی

فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد

چون رفته عزیزی که همی از سفر آید

که گردد گلبن بختش گران یار

چراغش چون دل شب تیره مانده

هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو

چه شمشیر هندی به زرین نیام

بیاسود یک چند گه با سپاه

در بدی از نیکوی غافل شدی

که من و تو این کره را آیتیم

ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

ز احوال همه عالم خبردار

که بدرود ای نشاط و عیش بدرود

بخشش محضست این از رحمتی

که آواز او بر جهان فرخ است

تویی برتر برترین یک خدای

بر سر یک رشته قراریت نیست

خانه را گردنده بیند منظرت

گشته ره پر مرتب و جماز

سراسر هر چه دل می‌گفت شد راست

مرا باید ز قاصد کردن آگاه

بر در غار کرده منزلگاه

مژه تیرگی برده از پر زاغ

ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش

شرح آن یاری که او را یار نیست

لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

آن موسی عمران بود، این عیسی مریم

که گوید نیستم از هیچ آگاه

به ترک تاج کرده ترک را تاج

خانه‌ی گنج شد نه افسانه

نه برگردی از نیک پی همرهان

بسی بی پسر گشته بینی پدر

زر طبیعت به ریاضت برآر

کو بود حادث به علتها علیل

تیرش برد سوی خصم پیغام

که این اوقات را هم عمر شد نام

تمنای جهانداریش می‌کرد

من آن نامه را بر گشایم نورد

که بر گاه تا مشک بوید ببوی

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

آب خوانش چون چراغی را کشد

غیر حق بر ملک حق فرمان کراست

فضایل و هنرش را پدید نیست کنار

فسردی از نزاکت آفتابش

به کم خوردن کمر دربند چون مور

که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش

به خوبی بجستند پیوند او

دل و دیده زین بارگه برکنید

زان حسد دل را سیاهیها رسد

من نخواهم غیر آن شه را پناه

برون نیاید هرگز ستاره‌شان ز ذنب

که من دیگر نمی‌آیم به مکتب

چو بت بودش چرا بت می‌تراشید

نشاننده را گوید ای نیک بخت

سزاوارتر زانکه کین آورم

تو گفتی که نشنید پیغام رزم

لاجرم گشتند اسیر زلتی

سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

بتوان راند زورق و زبزب

به گیتی نفی کفر و شرک کارش

که گر شیرین بدین کشور کند راه

سر کوتوال از دژ آویخته

کشیدند گردن ز گفتار او

غلامان و اسپان آراسته

از نبی خوانید تا انسوکم

آن زمینی آسمانی گشته بود

خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست

به خلعت‌های عفوش ساختی شاد

وشاقی چند بر پای ایستاده

که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ

به کیوان برآورده گرد سیاه

ز چنگ بلاها نیابد رها

چون چنین گشتی ز تو بگریخت او

برون کرد دینار چون سی‌هزار

تا فرستد ترا به ترکستان

دگر یادش نیاید بزم خسرو

که شیرینی به گرمی هست مشهور

کزان دین کنم پیش یزدان سپاس

که دشمن چه سازد همی با پدر

پراندیشه شد مرد روشن‌روان

خاتم کارش به سعادت کشد

بیاراست میدان چو چشم خروس

درم از تو به ناله و فریاد

ولیکن هیچ جا گردش ندیدند

شده پیوند فرهادش فراموش

نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

ندارم دل روشن از ماه اوی

چون نداری گرد بدخویی مگرد

نهاده ببخشید بسیار گنج

لعل چون روی آن بت دلبر

که چنگ طاقتش افتاده از ساز

تو خورشیدی تو را یک برج بهتر

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

سخن دان و بیداردل بخردی

به روز سپیدم ستاره بدید

عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد

ازان پس نیابد چنان روزگار

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

بگفت ای دیده را از دیدنت نور

که ریزد برگ وقت برگ‌ریزان

بیامد به تیزی و بگذاشت آب

ترا با جهان سر به سر پای نیست

گهی بر میان گاه بر سر زدند

وقت بیماری همه بیداریست

به خواری کشیدش بروی زمی

این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار

چو نقش سنگ در کارش بمانی

ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

مزن گفت کاو را نیامد زمان

کسی را که خستست بیرون برند

باش ناایمن که ناایمن همی‌یابد امان

فزاینده بود ار گزاینده بود

کورا به همه حال معین باش و نگهدار

به وصل هیچ یاری خو نگیریم

مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن

برین نامداران شکست آورد

که گر چرخ دادم دهد از فراز

تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه

حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان

پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند

مرا به دولتش امسال خوشترست از پار

ز مضراب زبانها بی‌نیاز است

تا دل نپرد از مصدر من

به کردار خورشید شد تابناک

همان دست‌ورزان اباسرکشی

به ببخش روان مرا شاددار

هر یکی از ما چو یکی اژدهاست

به رنجی نبستند هرگز میان

چنین گفت کای خسرو داد راست

چو نیل مصر زد خون در دلش جوش

مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست

به فرمان او برگرفتند راه

برآمد برین روزگاری دراز

زریر سپهدار و اسفندیار

تا به دی ماه سرد گردد باد

درفش سپهدار شد ناپدید

به کاری که پیش آیدش پیش‌بین

به لوح زندگانی نامم از تو

ور چه آکنده گنجهاش به مار

که بر خیره گم کرد راه پدر

نباید که یابد دلاور شکیب

به اهرن بگویم نماند نهان

برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد

گله گشته بر دشت آهو و میش

به چنگ اندرون تیغهای بنفش

نمی‌دانم چه می‌خواهید از من

هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار

زمین کرد پر آتش از کارزار

به خاک افگنم برکشم نام خویش

که نبود چنان از هزاران یکی

هر زمانی مرا غمیست جدا

به هاماوران شاددل گشت شاه

بکوشش فراز آورم توشه‌ای

ز کام تلخ جز کام شکر نیست

باغ او پر بتان کبک خرام

نیازت نبودی به مازندران

کلاه و کمر هم نبودش دریغ

نه خورشید بد نیز روشن نه ماه

از می روشن و ترانه‌ی چنگ

بران مجلس شاهوار آمدند

نتابم ز رای تو من هیچ روی

به شرق و غرب از تیغش جهد برق

مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز

نتابد همی خنجر کابلی

مرا او بجای تنست و روان

به نزدیکی خویش بنشاختش

گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان

بدیبای رومی یکی مهد زر

چنو در جهان نیز یک ماه نیست

سخن در آن رخ نیکو نمی‌گفت

تیغش به روز رزم کلید حصار

پرستنده و خاک پای تواند

شود پاک و روشن شود دین ما

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم

نه کتابی را تخلص کرده‌ام

درون پر گهر داری صدف وار

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

سزای ستایش به هر انجمن

ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند

وی از تخمه‌ی تور جادو نژاد

خفته هر شب شهریاران جهان را بنده‌وار

بران بند زنجیر پولاد بر

زانک پنهان نیست نور بدر من

به آخر پایه‌ی حیرت رسیدم

چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد

بدو گفت از ایران بگردان بدی

مقر معدلت و منزل امان کردند

نگر بخت این پادشا تیره گشت

جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

ازان خرمی جای و آن فرهی

ای دریغا رنج برد ما به راه

بیار آن تحفه کوردی ز معراج

هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود

چو بشنید با درد پیکار اوی

بازوی کامکار تو در قلب کارزار

که چون باد خیزد به درد درخت

بار آن سروها گل و سوسن

نتابم سر از رای و فرمان اوی

نه زمانی صبر بودش زین هوس

بپویید و رضای من بجویید

چون سخن گوید تو نکته شمر

ز دیوان به هر جای کرده گروه

کله‌ی گردان شود گوی صفت خاکسار

که از کوشش سخت نامی بود

هر کس که تماشاگه او زیر چناریست

ز تنگی نبد روزگار درنگ

تا برو بگریستی خون زار زار

نیاید دیگری بر پایه بخت

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

پدید آمد از تازیان کاستی

گرم گشت آفتاب را بازار

که از رزم او سر نپیچیده‌ام

خزانه‌ی تو و گنج تو بادخن

که او را چگونست رستم و نهاد

گر حسن مویی شود نبود حسن

که در طاق سپهرش پیچد آواز

می نخوردم به حرمت یزدان

از امروز بودم تن اندر گداز

« ای کاینات را بوجود تو افتخار»

هرانکس کزان روستا مه بدی

شادمان و شادخوار و کامران و کامگار

وگر لابه سازی سخن نشنود

روم از آن مشکین صفت پر چین شدی

وز مدد باصره دارد فراغ

هر گه او تیغ برکشد ز نیام

کزو بود نیروی جنگ و شکن

پس چو عیسی جان شو و جان برفروز

که آیی خرامان بدین رزمگاه

خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال

به مغز و خرد در نیامد کمی

نه ز بیت‌المال بودی نان او

دویی را در برون در نشاندند

نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر

نباشد مر او را ز درد آگهی

بهره یابم او نیابد آگی

بر ما همی باش با مهر و داد

که روا نیست این قیاس و خطاست

جهان زیر شمشیر تیز اندرست

تو درون سایه بینی آفتاب

که او ناخوانده هر جانب روانست

که چه کرد از دلیری و ز هنر

نیامد برو رنج بسیار و درد

آمد و خاکسترش بر باد داد

همی تاج و تخت آرزو آیدش

دعوی افلاس کردی پیش من

میان شنیدن همیشه تهیست

در گذر کین هست طشت غرق خون

نگوید تا بگویم بی تو چونم

صد هزار آید فزون از صد هزار

که گوش آن نیارست گفتی شنود

میان سوارانش بگذاشتند

سواری نه اندر همه کشورش

هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا

پی رخش فرخ زمین بسپرد

ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد

کرد ز الطاف خودش محترم

سبزوار اندر ابوبکری بجو

بماند به من زنده‌ام جاودان

به دل هم زبان و به تن خویش من

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا

گهی گرگ باید بدن گاه میش

غریبم بدین شهر بی‌یار و جفت

سخن را با نیاز افکند پیوند

چون بقا ممکن بود فانی مشو

اگر رام گردد به از ساو نیست

که برخیز و پیش آی و گفتار بس

ابی بزم بنشست با باد سرد

در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار

ابا نامداران ز بهر شکار

ز تنهای ایشان جدا کرد سر

که چون چرخ آتش محرومی افروخت

سوی بازار آید از بیم کساد

کنون کار کردن به دست منست

کجا گشته بد نام آن تخت پیر

کتایون و گل رخ پرستندگان

بی مرگ چو انگیخته‌ی روز قضا کرد

سپه را به نزد دلیران کشید

شد این روزگار فرایین گران

که باشد دزد طبع آدمیزاد

چون بخوانی رایگانش بشنوی

ببست و بران‌گونه بر کرد ساز

بران دار بر کشته خندان بد اوی

شب تیره ناگاه بگذر ز رود

جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ز ترکان به مردی برآورده سر

که داند که این راستست از دروغ

که در مستی گشایش پرده از راز

تا که صد دولت ببینی پیش رو

یک امشب بکوشیم دست پسین

کنیزک به کردار خرم بهار

بزرگش یکی بود با مرد خرد

افسر روزگار خواهد کرد

ز پیش تهمتن سپاهی گران

همی‌گفت زان روزگار کهن

دربارت گشاده‌ست و ببسته‌ست اینهمه درها

بارگیر صبر را بکشد به عقر

همی شاد گردد ز بویش روان

همی‌دارد آن بستگان را به زار

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

چون شعر سنایی از روانی

بیاید بخواهد ورا از پدر

سر قیصر آوردی اندر نشیب

نهاده چشم بر راه عطایت

بر کسی که داد ادیب او را خرد

نباید به گیتی کسی تاجور

از آن آسیا افگنند اندر آب

بگرد و بترس از خدای بهشت

تا بدانی تو طعم زهر از قند

ازان جایگه تیز لشکر براند

بیاراست پیروزگر جای شاه

که سرو و یاسمی در پیرهن داشت

غیر فصل و وصل نندیشد گمان

و گرچه به پیوند تو شهره‌ام

ازین پس فزونی نجوییم نیز

پرستنده شد جام باده به دست

نسخه‌ی قسمت همه یکبارگی مظهر برند

رمیده ازو مردم و چارپای

برو بر همی‌خواندند آفرین

نشاید پریدن ز پهنای عمان

این چنین باشد الهی کیمیا

ز نقش او بسوزد جمله بازار

اگر کشته بیند ندرد پلنگ

چو من با سپاه اندر آیم ز جای

این طرفه بنگرید به نفس لیم ما

برآورده از گوشه‌ی باغ کاخ

ز دیبا سراپرده‌ی برکشید

به منشور هنر مشهور آفاق

تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

هیچکس نیست ز اخوان اسد

همه باز گشتند گریان ز راه

سپردی زمین را به گرز گران

تیر تو چنو کمان ندارد

وزین آتش افروختن بر چه‌اید

چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم

تهیه‌ی سبب آن مسبب الاسباب

عقل جزوی را ز استبداد خویش

نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر

سرآمد برین تخمه‌ی بر روزگار

همی پیچد از بند اسفندیار

آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست

شگفتی فروماند از بخت اوی

که زهرش فزون آمد از پای زهر

که دور است از طریق شهریاری

کرده موشانه زمین سوراخها

هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش

که با داد او پیرگردد جوان

به زاری به ساری فتاد اندر آب

با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست

همانا ترا شیر مرغ آرزوست

نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

سری به خون عدوی تو چون سنان دارد

چون بود دستان جادوآفرین

هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار

کز اندیشه گردد دل من تباه

ز چشم و دل درون آتش و آب

بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند

که نیک و بد از من نباید نهفت

که کین از دل خویش بیرون کنم

مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار

کو خورد از بهر نور چشم خار

که مرغ همت ما صید دام او زیبد

که پیشش کسی گوید این داستان

یقین گشتی سمر در بت پرستی

خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را

زن میزبان شوی را پیش خواند

که پرسه فزون آمد از سه هزار

ظلم در کشور شما چه مند

که طپانچه می‌زند بر آفتاب

ز مستی که کند روح و عقل را بیدار

هیونان مست و گسسته مهار

سرانگشتش نگردیدی گل آلود

کار دیوانه‌وار خواهد کرد

کمان کیانی گرفته به دست

شد ایوان پر از بانگ رود و سرود

اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال

تا بروید در عوض در دل چمن

این چنین در دل تصور مردم شیدا کند

ابا مهر گنجور او را سپرد

حریف ار چرخ باشد نیست معذور

به ممدود و مقصود از وی رواست

یکی جامه‌ی خسرو آرای خواست

به از آدمی زاده‌ی دیوسار

ابلق چرخ در این مرحله‌ی صاعقه بار

وان پری رویان حریف جام را

گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من

ثنای تو طه و یس بس است

بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه

که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد

ز دینار گیتی که بردند نام

بشوخی و فلفل به هندوستان

سر افعی به چاه پستان است

چون شوی چون بینی آن را بی ز طین

گو مرا باد مسیحائی فرست

نه هر باری افتاده برخاسته‌ست

مهیا سازی از بهرش کبابی

گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب

ازین بوم و برکس نکردست یاد

خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟

در دیار تو رایگان باشد

پیش زخم آن قصاص این بازیست

چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

نه رویین چو دیوار اسکندرست

که از وی صبح هستی بود تابی

ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا

چه سازد همی زین بلند آسمان

یکی از گدایان این درگهم

تازه تا صبحگاه محشر گل

پیش تبدیل خدا جانباز باش

ز فرزندان او یابی و داماد

بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر

کز او سیمرغ را باشد مطافی

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

سوی شاه ایران نهادند روی

چرا سر نبستی به فتراک بر؟

هست یکسان چه یار و چه اغیار

نه ز اولاد زنا و اهل ضلال

بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم

کز او بر وجودی نیامد الم

نگاهش مست و چشمش مست و خود مست

چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند

سوم مهربرزین خراد را

نگه‌دار آیین و فرمان من

ناید از عهده‌ی دو هفته بدر

گه خورم این سو و آن سو می‌ریم

کشته را خون بها فرستادی

سوار کمندافگن و گردگیر

بیرون ز قیاس این و آن است

دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

چنین گفت کای شهریار زمین

خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان

لا یفک القلب من مطلوبه

من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

به خاک اندر آمد سر و دوش من

آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل

گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود

که کین از دل شاه بیرون کنم

ازان پس که با کام گشتیم جفت

یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام

این دهان گردد بناخواه تو باز

چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟

سر طوس نوذر بباید درود

که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی

زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود

بزد کوس و آهنگ شیراز کرد

همی بفگند یال اسپان ز هم

گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار

گر بلی گویی تکلف می‌کنی

یا چو خاکی که بروید سرهاش

بگردان عنان تیز و لختی ممان

گره‌ی ابروی او های هوالقهار است

در کام سخن به ز زبانت شکری نیست

چنین با بداندیشگان ساختن

زواره فرامرز و پیل و سپاه

دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه

وای او کز حد خود دارد گذر

کم از قراضه‌ی معلول قلب کردار است

بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد

که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را

چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

سپهدار و پشت دلیران منم

ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست

ز حفظت آب و آتش را قران باد

ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار

از پیش آمد مرید خاص تفت

کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب

در بهاران بوته‌ی گل بردمد ناچار گل

چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست

همی دارد آن کژی اندر نهفت

چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار

که برو جامه و دستار کسی گیر به وام

دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن

گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

گیرند سروران زمان مر ترا رکاب

گر به سگی قائلی جیفه‌ی دنیا طلب

کو چون تو یکی خواجه‌ی داننده‌ی هشیار

بیابان شود همچو دریای خون

کینت کز پای تا به سر جگرست

گر از کف عطای تو نامد به زینهار

جامه هر وقت چون قدر به مدر

نشنوم از جان خود هم خیر و شر

تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست

سیماب قطره زیور رخسار اخگر است

این دی و تیر و آن تموز و بهار

به ماتم نشستند با سوگ شاه

بر منهزمان سایه بار باشد

بخت و دولت غلام و چاکر اوست

این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار

که بر سرش بنگردید آسیای فنا

به تعدی بگردد از انگور

هیچ زهری چو زهر تو قتال

از ستور و خر و خرمن خرمست

همه کامگاری ز یزدان شناخت

ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست

وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین

مجبور بدست یا مخیر

چه غمست ار تن در آن سرگین بود

بر سر او همای جود تو پر

تاج گوهر نگار خود بنمای

بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا

مر آن را گزیند که خواهد همی

نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد

تواند زدن لاف هم آشیانی

چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل

دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است

چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید

ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان

یکی فریشته بود او به صورت بشری

مبادا که کاری رسد بد ورا

که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست

اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد

بال بگشای تا کند پرواز

ای بدیع افعال و نیکوکار رب

تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست

زر را به جرم اینکه شرابست دخترش

که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی

درم مرد درویش را سر ترا

مسلمات ممنات قانتات تایبات

گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار

گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر

که تلخ گشت دهان لطیف معنی‌دار

زبان از شکر اکرام تو قاصر

که تا ابد نکند با تو سست پیمانی

وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی

بیاراست پر بوی و رنگ و نگار

که ظهور شریعت از عمرست

تنگ آید در فغان این حنین

صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ

که یک تن مباد اندرین پهن دشت

دامن ملک پایدار گرفت

شود کامش از شیر و روغن فگار

وز تن یکی مجرد دیناری

ز بهر بزرگان یکی سور کرد

جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر

جملگان بر سنت او پا زدند

سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار

شنید این برآورده آواز من

کز نهم چرخ آستر دارد

آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم

برداشت زگوش من گرانی

به یاقوت سرخ اندر آمیخته

همی تاکون دور ماه و سالست

در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن

که این داستان را نشاید نهفت

حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد

با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟

به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار

که بت تو بود و از ره مانع او

چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان

که با فر و اورند و بانام بود

عروس بخت تو بر روی بست معجر جود

گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد

چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی

که هستند هم بنده‌ی کردگار

که بر زبان سنان تو راندش تعبیر

بر تو و کردار تو، باید گریست

سایه‌ی قامت خود پیش نبیند بصرش

نپیچد کسی گردن از چنگ اوی

هرچه قضا را ز سر غیب دفین است

کز چه سانند و بر چه کردارند

به دست دیو جان خویش را خستی

به رفتن ببستند با او میان

نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر

مرا آرامگاه از سینه دادند

صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون

سوی مردم بی‌نوا ننگرد

چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر

گوییا لقمه‌ی هر روزه تو مغز خر است

وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟

که مشتاب وز راه دانش مگرد

نهادستی بزنگاری سپر بر

چشم روشن بین بهر سو دوختم

تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن

که بی‌نام پاسخ نبودی تمام

در دو چشم عدوت توام باد

یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

برآئی زین چه هفتاد بازی

که چون بینمش خوانمش آفرین

که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر

جای جامه، بخیه اندر جان زند

ما به تیغ قهر حق کشته‌ی غریبستان شویم

وزان اژدها نیز جوشان شدند

هستند نه سپهر ثناخوان روزگار

همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من

گوئی نه چشم و نه بینیستی

شمار جهان داشت اندر کنار

دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

که نماند از هستی من، نیم دانگ

چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر

ز یزدان همی‌خواستی زینهار

به رموزی که در منثورست

از سر خان و مان و نعمت و ناز

که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی

که خونیست ناکرده بر گردنش

همیشه سایل او را زمین راهگذر

جای نان، اندرین سرا حلواست

هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال

سر کرگ زان بیشه بیرون برند

از پس قبضه‌ی کمان باشد

کوکبی گشت و طلب آمد پدید

نه صلحی، تا نباشد کارزاری

سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

لهو را همواره با صرف مورد می‌رود

چو این آب حیوان به جوها رود

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم

رو بر خواجه‌ی خود شعر برو سیم بیار

چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار

نه هیچ مدبری و نه شیطانی

که سنگ‌انداز هجران در کمین است

از عز بد سگال عزا کرد روزگار

برای روح، بریدیم جامه‌ی خذلان

چون شدستند همه بی‌گهران با گهران

صورتی را که کشد کلک مصور به جدار

شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر

وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا

چو از پرهیز بر بستم ازاری

دم خسروی در گدایی زنم

بی‌گنه بر دریده سینه‌ی نار

وان نه دکان است، دکان ریاست

چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر

به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد

که حالی نشد کار ملکی به کامت

کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر

چون برگ‌رزان به باد آبانی

از دشت روم رفت به صحرای سیستان

نفخ صوری نه که در قرآنست

ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان

ایا معین طرب را سخای تو بستان

کنون تخلص او مفلسی است در دیوان

منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز

زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار

که دین بود و علم و اختیار علی

همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

وان تصور نه به اندازه‌ی این سینه‌ی ماست

هر چه پیش آید جز این، کار قضاست

بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش

با دگر خوش لهجه‌های باغ معنی صبح و شام

نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت

هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است

که زردی و کوژی چو شاخ خزانی

دیوت بسر سفره میهمانست

تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار

شاهد بخت است و در پهلوی تست

چون چهره‌ی زیباش به صحرای صور بر

که هست بر درش امروز ازدحام عباد

زین فرومایه‌ی غز شوم پی غارت‌گر

مکن به کنه خداوند دعوی عرفان

که نستد فزون از مصیبت ورامی؟

شانه بتوان کرد با انگشت خویش

مرو راهیست پر ترکان خون‌خور

چرخ بلند از تو کند بازخواست

چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر

گردید دور صد قدم از عقده وبال

از عطارد ببرده رنگ نفاق

نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش

ز اندیشه‌ی دراز نشسته به ماتمی

بین حب الشیء و الشیء فرق هست

انجم از چرخ و نقش از دیوار

ترا بر جامه و ما را بجان زد

ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن

به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی

شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست

زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است

دل به غم این تن فرسودنی

چه شدی ساکن این کنگره‌ی بی در

مشعوف به قادم و به ذاهب

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

منکر «منکر» و «نکیر» مباش

گردید طالع از دهن اژدر آفتاب

تو تبع مکر حیله‌گر هبلی

گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است

کند خضوع کمالش همه جبال و رمال

گاه، مشتی استخوانم می‌دهد

عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی

این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است

مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار

مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود

مر تیرک و مر ناک را مثالی

با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی

درنده شده به چنگ و دندان

روح را زار کشد مردم تن‌پرور

چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

هم عسل، هم شوربا را ریختی

یا نخوردست ازو عنا و الم

که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

از ارکان کردگار کامرانت

عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم

بعد از تو مه و هفته بیشمار است

درخت ترنج و مر آن را چناری

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون

تلاطم‌هایش سیلی کاری دریای طوفانی

چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی

که آتش بهتر از این نان دریغا

تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر

سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

بود چون اتفاق آتش و کاه

تیغ بسیار مرد را افسان

با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان

دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی

آنکه همی در شاهوار کند

درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

آنکه حق است که بر سرش فسارستی

روستائی زاده‌ای آمد ز راه

تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»

الهام غیبی از ملک غیب دان رسید

که تو باری نه چنو خربط و شمعونی

که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد

گر ز سعی تو بیابد روغن

قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت

بر خاک بمالی و بسائی؟

بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

وی مرکز حیات ز عون تو مستدار

صد در که کس نیافتی اندر هزار کان

تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟

بدین گفتار ناهموار، هموار

زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

آن بی‌گمان کمی است نه افزونی

چند خندی بر آنکه بی بصر است

کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر

داغ دل هزار خدیو بزرگوار

برون شوی به گواهی‌ی خرد ز مشتبهی

دایه فرعون و شده تابوت مهد

دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر

کز شرک خفی و جلی برهی

عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

هر چه در باغ از گل و خار است

به جان از آفت این آب و باد پر خطرم

در دوستی و دشمنیش کرد امتحان

ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

خط او از خط ما نیکوتر است

تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن

نی دل به طریقت مرتضوی

پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری

پراکنده بهر سوئی، پری دید

خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان

فرستد از دل گویا به خاطر شنوا

مر ترا پیشوای دو جهان کرد

همچو صد دیده‌بان همی‌یابم

مددی او را از بخشش و از کف ظفری

آخر کار تو میمانی و این پالان

چون ساز سخن باشدت از دار بقایی

کسی استاد شد کاو داشت استاد

ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل

هزار منهج ایضاح در طریق رشاد

کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی

وز صفت مردم یزدان جداست

وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

در هر نکتت مایده جانی و جهانی

نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی

بسر تا روز گردان چرخ دوار

تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه

که عمری رفت و عمری کار دارم

چکند جبرییل مرکب و زین

چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار

آن چو نصرت به مدحت ارزانی

پشت قوی کرد، سپس بار داد

زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه

دگر نایب مناب جد عالی داور عادل

هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل

شخص و انواع داند و اجناس

درخور صدگونه تادیب و ملام

بیگاه کار بست مداوا را

به تعظیم اسلام و اجلال ایمان

نگروی تا پای داری سوی من

ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته

هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان

من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین

به یک حضور قیامت به یک شهود لقا

عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای

گر ره تو از ره ایشان جداست

جاودانت از شریک و شبه نگاه

به که با دست تو در دام اوفتم

حوت فلک و آب پارگین

نه در از درد شناسند و نه درج از دراج

من کیستم چه دانم آخر نه من منم

درخت جهان رنج و غم بار دارد

وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل

چشمه‌ی آن، در میان جان بود

به تو صدر وزیر و حضرت شاه

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

اژدها از جواب مارافسای

دعوتی کز حق گذاری کرده بی‌ریب ارتکاب

باز با کبک و گرگ با اغنام

چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب

چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم

روزی ببرند گوهر از معدن

که در اضافه‌ی طبع نعامه گشت نعیم

بهر پژمردگان، شکفتن نیست

چون خط و زلف تو خوش و شیرین

غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار

نه در امامت فاروق در مجال نطق

اگر بودمی من به حین محمد

نام هستی هم بر او آید زوال

سر منه تا نزنندت بسر افساری چند

به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال

ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار

از بهر روز کینه دلیران کاردان

وصف فصاحتش به دو صد داستان کند

مدایح تو همی در نگنجدم به دهان

در زیر خاک زرد شود همچو کهربا

لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه

رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مبادا پشت اقبال ترا خم

گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای

فتنه را خواب و ملک را تسکین

از زمین خیزد که سبحان‌الذی یحیی‌العظام

یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک

تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید

باری از هند بودمی وز روم

به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری

نباید جز بخود، محتاج بودن

نشود نقطه قابل تقسیم

تکاور تو مکرر شود هلال سما

قطره‌ی باران کند از هر حشیشی عرعری

کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم

قوت ناطقه‌ی انسانی

مرا آموخت علم زندگانی

بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری

تا که نیروئیست در پا، میرویم

تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام

زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب

شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری

که بر تو مر او را حق مادری است

دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل

خفت از خستگی و داد بزاغانش

او و پیوستگان او پنجاه

میشناسم یک طبیب، آنهم خداست

در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای

خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک

شعر چون بکر بود و مرد معیل

سرگشتگی نصیبه‌ی عطار آمده

صدر اسلام و اختیار انام

خوشند آری مرا دلهای غمناک

زهره خنیاگر و ماه نو جام

نه غیر از ریسمانت، تار پودی

در محور عالم افکند خم

جهان برای نزول تو با وسیع فضائی

قرص خورشید کرد خبازی

که شرش رکاب و عنانش عناست

خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم

کاش این پرده برخسار نداشت

مصطفی معجز و تو حسانی

به گردنها و شریانها در آویخت

دامن خسک مدح و ذم گرفته

که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است

باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه

صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر

باش باقی بسیست بر ایام

سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد

کند بر جهان سعد چون نحس املی

عیان بود آن زخم بر گردنش

سهم رسن پیسه خورد مار گزیده

در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام

اشهب و ادهم جهان را زین

پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش

آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری

درد هر شاخ ملولی خو کند

عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی

این بنای شوق را، ویران مکن

فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام

برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل

گشته ز هوای تو هوایی

چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند

گفتا که می چه گویی در ماورای من هم

شیر را کردی اسیر دم گاو

چنانکه بر رخ عناب و در دل روین

شکایت همین چند طومار نیست

بادی همه ساله در تنعم

به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر

نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون

که ندارد دین، منگر سوی دینارش

روی نرخ امل خلق سوی ارزانی

از پی تو در غریبی ساختست

ماه بقا فرو شده از آسمان تو

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

وزین قیاس تویی مهتر به استقلال

همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز

عقل کل‌تان بدید و روح امین

گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه

ازین سه معنی الف دال و میم بی‌اعراب

تا ز صندوق بدنمان وا خرند

کار کافتاد چه در بند نوائید همه

از چه درین دهکده قحط و غلاست

واستاند که نیک بد گهر است

کند موی سنجاب بر تن سنانی

نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم

که از زیر پرش نیاری برون سر

مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا

باش ذلت نفسه کو بدرگست

یوسف صفتی به هفده درهم

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب

کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم

ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

که تو در بند هرچیزی که هستی بنده‌ی آنی

که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها

که گذر کردند از دریای خون

بر دجله هفت دجله‌ی دیگر روان شده

گرفتاری بهنگام بهاران

نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست

سبب حدت لسان باشد

بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده

خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست

پس از یاسین و طاسین میم و طاها

یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی

آمد پس از انبیا به کیهان

روان سازم از هر طرف، جوی آب

وامال کعبتین که حریفی است بس دغا

قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین

کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم

شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه

ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا

شادی قواده و خشم عوان

بر تله‌ی هوا چه پری از تل هوان

که برداریم ازین سرمایه سودی

لشکر جاه و جلال موکب عز و علا

بلقیس کامکار و سلیمان کامران

حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته

این پور پدر، هیچ توتیا نیست

از مریم پاک جان ندیده است

پیش آن خورشید چون جست از کمین

هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته

نشد، ای دوست، مردم هشیار

فتح دربند و شابران را

بسان هیمه‌ی دوزخ سزاش نیران است

نیست به از خاطر تو میزبان

خروش سواران سرود اغانی

خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند

ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا

عروس خاطرم را وقت زادن

آینه‌ی جان از برای روی نیست

نه پی تاجوری خواهم داشت

مال از روم آورند و باج از هندوستان

کرده ز سیم ده دهی صره‌ی زر شش سری

جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است

چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب

مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری

تا جگر من گرفت پرورش از نان او

زمانی دوستدار و گاه دشمن

بهر تفته جگران کافت گرما بینند

قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید

گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته

ازیرا که نه مرد روی و ریایی

که امیدم ز گلستان برخاست

ز دیوار آید آواز هوالاعظم هوالاکبر

کمال تو را هیچ مبهم ندارم

چه سود از پند، نابیناست خفاش

و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست

که حاجت ندارد بالحاح و زاری

سبحه‌ی روح الامین نیست مگر الامان

نکته و معنی برو شکوفه و بار است

صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب

که عارش از عطای درهم و دینار می‌آید

خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام

من چه دارم ز نوا و ز نوید

بنمود مجوس مخبران را

نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد

عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده

به لفظ حری نکته‌ها را بیانی

زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است

معمار کارخانه احساس منع خواب

مست جولان شوم انشاء الله

گوارائی رسد زین ناگواری

اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

موکب جاه تو را گر رود اندر عنان

بر خاک درگه او صد کان تازه بینی

بی‌دار و بند پایه‌ی بحر و بر

بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا

نهد ز کاسه‌ی سم بر سر فلک مغفر

ز داعی غم مرحبائی نیابی

سیر گشتند از خرد باقی مرد

رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند

برنده رخت اقامت به قامت دنیا

ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این

دیبا به تخت و رزمه و زر، به من

شعله در دیو کافر افشانده است

صد قرشی گشته‌اند بنده و لالای من

کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان

آن شتر قصد زننده می‌کند

تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند

شهسواری این چنین از خیل گیتی داوران

باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته

چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند

چون کعبه سر ز شقه‌ی دیبا برآورم

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

شش همدم مهربان ببینم

پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

کن بوتراب علم به زیر تراب شد

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

تو برای رهنمای ملک پیک رایگان

قسم بدخواه او بلا و هوان

چو دریاش نیلوفرستان نماید

فرود آی گویمش از خوب گاه

از طاعت آن کعبه نشینان ریائی

اندر آن ذره شود بیشه فنا

کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند

ورا خسروی تاج بر سر نهم

معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاه

که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش

ز آن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند

کسی را که خستست بیرون برند

زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه

گر بود شیری چه پیروزش کند

پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشانده‌اند

ور هست چنان نیست که اصناف امم را

من بنده‌ی رایگان کعبه

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید

غلامان و اسپان آراسته

از ظل عدم ضیات جویم

شکرهای تو نیاید در بیان

نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش

معتصم ملک ساخت حبل متین را

هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته

فضل دارد چو بر حنوط بخور

که عیدی در او خون قربان نماید

که آهرمن بد کنش را بکشت

منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان

ور کنم خدمت من از خوف سقر

که سوی کعبه‌ی ایمان شدنم نگذارند

ببرد و سر بی هنر بیدرفش

تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده

از خدمت شاه جهان پشیمان

رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند

که نبود چنان از هزاران یکی

خطه‌ی بغداد در ازای صفاهان

حسن را بی‌واسطه بفراشتم

خسف سبا به کشور اعدا برافکند

بدانندگی پیروبختت جوان

کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین

بر تو دلم دردمند و پرخون شد

دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند

زین زمزمه‌ی فراق خوش بود

سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان

این زبان از عقل دارد این بیان

مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم

آسودگی تمام بنیاد

که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی

لشکر شکستن و صفت کارزار او

این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند

بعد از غم من غمی مبیناد

اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته

نیست هر برجی عبورش را پسند

حیز را جفت سام یل منهید

گمان برده‌ام پس سرم برگسل

ختم است جهان‌داری و حقا که سزائی

بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند

بیاسود یک چندگه با سپاه

که در صدر شاهان نماند انتفاعی

نفس را جوع البقر بد صبر نه

بختش به خلعت ملک امیدوار کرد

زمانه صوت سال و صدای آری را

هم نرسد به جودشان با کف شه برابری

بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه

در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

چون ظلمت چشمه‌ی ضیا را

دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده

هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ

آب رو ریزد بر نان چکنم؟

که بی‌برگ برکنده باشد درخت

که درشتی صفت فحل رم است

صبر کن اکنون تا روز شمار آید

یک چند پی به دیر برهمن درآورم

هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

از فراز عرش تا تحت‌الثری

بر لب حوض جنان خواهم فشاند

ابی بزم بنشست با باد سرد

کاتشین آینه عریان به خراسان یابم

اندر ولایت تو چو کپی رودستان

خسرو چارم سریر، شحنه‌ی پنجم حصار

سواری نه اندر همه کشورش

همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من

بر در حق کوفتن حلقه‌ی وجود

مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید

چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا

چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری

زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر

چرا ز طایفه‌ی خاصگان بماندم طاق

گویی همی برآید از خاور آفتاب

گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم

بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

چرخ ناکس برآور اندازد

نیک‌خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب

ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!

فضل عروسست و تو او را ختن

در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم

فرود آمد از دور گریان زاسپ

ز ظلم تو بر یکدگر ظالم‌اند

که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند

چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش

بدین داستان زد یکی هوشیار

به خوش خویی سمر شد در زمانه

مرجان تو را بدین تن اندر

لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار

کلاهش ز شادی به کیوان رسید

به یونانی الفاظ ازو نقل یافت

روی عزرائیل دیده پیش پیش

بر هفت بیضه‌ی ز می از یک پر سخاش

که ای سرفرازان و جنگ آوران

صفا کیش و وفا کوش تو گشتند

همی آرزوها به دلها رسانی

بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید

بریزند خونش به پیمان تو

پا ساخت ز سر، چون خامه‌ی او

گفت باده گفت آن کیست آن

خال‌السیر ز آفت اشرار

که هرکس که از کردگاربلند

با طاق دگر گرش کنی جفت

دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

بر ابلق فلک فکنم زین به استرش

که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی

نزدیک به خیمه، چشمه‌ساری

مانند عصا مانده شب و روز به پائید

وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر

دل از آز بسیار بیراه گشت

زن حفره به قبر دلگشایش!

پند پیرانه از پدر بپذیر

آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام

توگفتی شد از خستگی پیل نیل

نمودی کار پرگار از دو انگشت

پاکیزه که بی‌هیچ مرااند مرااند

شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش

از ایدر مجنبید یک تن زجای

بجز وی نیست ما را آرزویی

باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟

ریزد از کام زهر جان او بار

دبیری جهاندیده و خوب چهر

لوای حشمت او سرنگون گشت

همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار

اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار

دلش گشت پردرد و کین کهن

خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا

آنکو بدین دو معنی گویا شد

سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش

به گفتار آذرگشسپ پلید

شناسندگان را از او صد نوید!

مجبور بده‌ست یا مخیر؟

هم مرقد مقدس او شد شفای خاک

بخوردن گرفتند یاران شتاب

باشد به هلاک خود سزاوار!

تات کند یارت سالار خویش

رفعتش بر فرقدان خواهم گزید

یکی خوب زد داستانی برین

در سایه‌ی آن سهی‌قد افتاد

خود پزشک خویش باش ای دردمند

طعنه‌ای در برابر اندازد

بزرگان روشن دل و راست گوی

زین گفت و شنو گرفت آرام

عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست

راست چو خورشید نور تام برآمد

فراوان ببردن کشیدند رنج

به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،

گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

ازو چند برنا بد و چند پیر

بلندی و تندی و بی‌دانشی

از گوهر بیضه شد مرصع

نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد

ز گوشت ددان باشدش پرورش

همن به دره و برده از بیش و کم

وین گفت که: «وصل چاره‌سازست»

بام برین کژ شود به کژی بنلاد

به هند و به چین و به آباد بوم

باسپ کمیت اندر آورد پای

بر سینه هزار کوه اندوه

ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند

بلندی گزینی و کنداوری

نزیبد از آن خاندان کهن

عیار نقد خود را یافت کامل

ببایدت همه ناکام و کام پاک درود

بریسم که نیزم نیاید نیاز

نپیچد ز گفتار این بنده روی

از یار کهن کند فراموش

تا بر تو فلک را ظفر نباشد

همی کرد شاپور زیر و زبر

بیامد پر اندیشه دل بخفت

بر جای نفس نزد بجز: آه!

کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند

همان در ناسفته هفتاد و پنج

همان خط او چون درخشنده ماه

گریبان چاک زد چون صبح صادق

از حکمت‌ها به در منثور

که لشکر همی ماند زو در شگفت

چه در آشکار و چه اندر نهان

ز آهش شعله اندر نی گرفتی

این علمها تمام فلاطون است

سوی خانه‌ی قیصر آمد چو باد

کجا در جهان دشمن ایزدست

چون سایه فتد به پای لیلی،

همان کش در آورد بیرون برد

دروغ ایچ تا با تو برنگذرد

که بودی همیشه لبانش بپند

می‌داشت به هر جمیله میلی

آنجا زه و زاد است و خان و مان است

بترسیدم از کردگار جهان

سز دگر بنازیم در پر اوی

بلندش ز تو پایه‌ی سروری

یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

بداندیش را بد بود روزگار

همی‌خواند بهرام را آفرین

به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!

لاجرم چون عقاب بر دار است

برو تنگ شد گردش روزگار

به جنگ اندرون نامبردارتر

عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد

چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید

براندازه‌شان یک به یک هدیه داد

برفتند با دانش و رهنمون

از رحمت خویش دور مگذارم

شده‌ستی کنون پژمریده زریر

بگویم تو بشنو به جان و روان

گذشته همه باد گردد به دشت

هرکجا چرخ را گریبانیست

فرزند او خدمت گرش

بدو بد رسیدن ز کردار اوست

ورا داور دادگر یار باد

مرا در غصه‌ی هجران فکندی

خشندیم آب و مرادم گیاش

به زیر لبان نام یزدان بخواند

وگر ناسزا کارزاری بود

در این قصیده همی آورم کنون به میان

با کرویا و زیره و آویشنش

بدو شاد گشتند برنا و پیر

درفشی پس پشت او لاژورد

سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر

می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد

همیشه ز تو دور دست بدی

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

چو شمع از دور سوزان پیش رویش

سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان

که شد باره و مرد بی‌تار و پود

نه خرگاه وخیمه سرای وی است

بر نظم عنان چو در عنان بندم

که بباید سر آن را باز جست

سپارد هم آخر به خاک نژند

بینداختی پیش گویا پزشک

بنگر چه حریف آبدندانم

به دامش درافتی و تیرش خوری

نگه داشتن دامن خویش را

چو کیخسرو و رستم نامدار

سازد همی حسام و طرازد همی سنان

گردگان‌های شمرده می‌دهد

بدان تا کنند اختران را نگاه

مرا اندرین داستانی بزن

ز سنگیش بامی ز خشتی دری

که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را

ز هر بد تن پاکش آزاد باد

ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز

مقرر بر عبید است این معانی

که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد

که بیدار شد فر شاهنشهی

که با تو بدانگه بدی سازدی

که ز انعام شاه محروم است

به دولت شادمان از بخت خرم

که از بخت او کار من گشت راست

که با رنج و تیمار خویشان توی

به آئینی که میگوید نظامی

ننگ موشان باشد و عار وحوش

چنین تا برآمد برین روزگار

سوی راستی نیستم دست رس

به حق احمد معصوم مختار

که خواهی دل از مهر یوسف برید؟

به فرمانش پیدا شد آن راستی

تو بر وی بسستی گمانی مبر

از همه خلق منتی نبرم

سخت زیبا و ز قرناقان شاه

بدان آهو آزاده را دل بسوخت

دل از سر به یک بار برداشتم

نمی‌توانم بستن به بندگی احرام

گرد دندانهاش کرمان دراز

چو بیشش بود سالیان و خرد

که در تموج او منطمس شود پروین

کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای

منطق الطیری ز علمناش بود

به چیزی گزندت نیاید ز بخت

ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار

محلت دیده‌ی بی دودمانی

که بپیچم در نمد نه پیش راه

به دل در ز اندیشه کین گسترید

مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان

بس خرمم و نیک شادمانم

پرده‌ای بر روی جان شد شخص تن

برآمد برین نیز چندی درنگ

نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان

از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند

امر او گیرند و او نعم الامیر

بترسید ازان اژدها بازگشت

شکم بنده خوانند و تن پرورش

دربند مرا زرد و زار کرده

مخلص مرغست عقل دام‌بین

چو اندر نوشت آن کیی نامه را

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست

که رمیدستی ز حلقه‌ی دوستان

زبانت ز گفتار بیکار گشت

که بودند سرگشته از دست زن

آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل

خلق او بر عکس خلقان و جدا

ز پرده بیامد بر دژ دوان

یکی شعر گویان صراحی به دست

شیر عزیمت تو شمیده

رازها بد پیش او بی روی‌پوش

برو انجمن شد ز هر سو سپاه

امیدم به آمرزگاری تست

چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون

آن دو سه مو از عطای آن سوست

ستایش همی بافرین بر فزود

که کرد هر صدفی را به للی حامل

روز و شب ولی و عدو دارد استوا

داعی فعل از خیال گونه‌گون

بلند آسمان را نگارنده اوی

سال نیز چه حاجت که عالمست به حال

به کاری ناید آنجا پادشائی

باید آن خو را ز طبع خویش شست

نبیروی نیکی دهش یک خدای

که نتواند از بی‌قراری غنود

چه بد تواند کردن زمانه‌ی ریمن؟

بزهد خشک بسته بار بر دوش

مگر مردم پاک و یزدان پرست

نمایند مردم به چشمم حقیر

شنیدم بسی از لب راستان

جهان را گشته‌ام کشور به کشور

گمان بردن از راه نیکی ببرد

تمتحن النفس و تمضی الجمال

که گویند کاین بچه پادشاست

سر موئیست از سر تا سپهرش

که ای پاک بینادل و نیک‌ساز

برآرد به یزدان دادار دست

به پیری سرآرد نباشد شگفت

چنین نقد عراقی بر کف دست

کز ایران چرا رنجه گشتی به راه

وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار

کس آن رنجها را نبد دستگیر

ندانم بر کدامین خارت افکند

برآورد شب چادر لاژورد

که بی طاعتان را شفاعت کنند

کجا کار ایشان بجوید نهان

که من نمانم و گفت منت بماند یاد

بزد بر سر شهریار بلند

مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود

که ایدر نهفتن ورا نیست رای

گرفتند اختران زان نقش فالی

کشد دین او را نشاید ستود

که پنداشت عیب من این است و بس

دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)

جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر

کند اینک گفتم برو ارجمند

تا همه کارت برآرد کردگار

همان زیردستان فریادخواه

کفی پست جوین ره توشه کرده

بزرگی به خاک اندر انداختی

که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند

مهان را به دیدار خود شاد دید

ز طبل زهره کردی طبلک باز

پرستیدن او نیارد بها

که همچون صدف سر به خود در بری

ز توران و ایران و مکران زمین

به جز خوشخوانی و زیبانویسی

بیامد ز قلب سپاه اردشیر

سیاه و سپید آمد و خوب و زشت

که شد کاخ و ایوانش آراسته

دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی

برآورد و پرداخت در روز ارد

مبادا که در من فتد آتشش

که چون شاه را دل بپیچد ز داد

اگر مردی ده و بخش و خور و پوش

ردان و بزرگان ایران گروه

با منصب تو زیرترین پایه‌ی علا

به خاک پدر گفت کای شوربخت

بر آن صورت فتادش چشم ناگاه

به سر برنهد نامبردار تاج

گرفته علمها چو آتش در آن

بران نیستان آتش اندر زدند

رقوم هندسی بر تخته خاک

چنانچون بود در خور پیشگاه

که دردمند نوازی و جرم بخشایی

برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ

چاره هم توبتست و شعابی

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

الا کسی که در ازلش بخت یار کرد

دوام عمر بده سالهای بسیارش

چه حاجت که آری به شمشیر دست؟

آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

خوانده او را نه سگ شبانه‌ی خویش

نمائی دست برد آنگه که دانی

رایتی برکشیده سرخ و سپید

اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟

وز سرش تاسمش چه اندازم

نه با بیگانه با دردانه خویش

با نمودار وقت باشم شاد

که یاران را ز یارانست یاری

در فسون فلک شگفت بماند

یکی را بال و پردادی و راندی

چون سست شدم مگیر سختم

دروغی را چه باید خرج کردن

چون پری شد ز خلق پنهانی

سلیمان وار با جمعی پریزاد

زنده بگرفتی از هزار یکی

عدو چون میخ در مقراض مانده

از پی کار خلق در رنجور

کند از شکرها شکرانه ما

گیرم منش از میان جان یاد

تلخست کنون که آزمودم

کمر هفت چشمه دادندش

قره‌العین هندوان لقبش

رطبش خار دشمن این عجبست

در برآرد ز آب و لعل از سنگ

باغی نه چو باغ خلد بی در

نقش دوئی از میانه گردد

لاله لعل داد بستان را

کاختران سپهر بیکارند

توقیع سلامتم سلامت

جایگاهت خوش است و برگ فراخ

مالک دوزخ و میانجی مرگ

با لشگر خویشتن مکن جنگ

به مددهای فیض تو محتاج

هر دری در دفینی آکنده

دور از رخ آن عروس بیمار

پیشرو کرده سوی خاقان مرد

ظلم را ظلم و داد را دادست

ترسم ز وبال خانه مردن

وز پهلوی تست آن جگر نیز

طوق زر جز چنین نشاید یافت

خنده کم شد است و گریه پر

گستاخ مکن نیازموده

افروخته صد چراغ در پیش

تنگلوشای صدهزار خیال

بر ران گوزن سر نهادی

زاب یخ بسته آتش انگیزد

واگه نه که جان سپردنی هست

با طاق و طرنب پادشاهی

چندانکه نظر کنم در آن نور

هم بر جگر از جگر همی ریخت

چون بود دولت تو روزافزون

برج خاکی خاک ارضی را مدد

به تاکید هر حکمی از شرع ایزد

همی‌تاخت تا پیش قیصر چوباد

نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بنده‌ی اوست

شنیدی که با شاه نوذر چه کرد

تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون

اگر سفینه‌ی شعرم روان بود نه عجب

تا حکم نه آسمان روانست

تو مبین که بر درختی یا به چاه

تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین

ستاره شمر پیش با رهنمای

پیش تختت بود چو سرو به پای

گرفتش کمربند و بفگند خوار

نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور

چندان سخن تو یاد گیرم

هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته

که گر ایشان با شما همره شوند

هرچه معلوم تو فرود تواند

که یار زبان چرب و شیرین سخن

نامه‌ی تربیت من به همه نوع بخوان

چو آن جامه‌های گرانمایه دید

وین در زمین عافیت اعقاب خویش را

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی

به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد

چونک پرید از دهانش حمد حق

تا روز چند بینی سگبانش برنهاده

توانایی و کام وگنج وسپاه

تا توانند که در تربیت روح نهند

ببردند فرهاد را نزد شاه

با شین شهی آمد از عدم

چونکه بهرام‌گور یافت خبر

ببست باد خزان بادم حسود تو عهد

از خدا لابه‌کنان آن جندیان

نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی

سلیح و درم خواست و اسپ ورهی

صاحبا تا شمع و تا پروانه هست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

چون همی دانی که می‌کرد آن نه من

تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی

نشد از سقطه قربتت ساقط

تا بداند در چه بود آن مبتلا

هرکه او را وسیلتی است چنان

گر ایدون که یابی زکشتن رها

چون روشن است چشم جهان از وجود من

میانش ابا کوهه‌ی زین بدوخت

بخیر بر تو دعا کرده‌ام همی شب و روز

قلب‌الاسد از اسد فروزان

ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست

زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم

گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب

گرفتند واژ آنک بد دین پژوه

تا بود در قرینه پشتاپشت

بفرمودشان تا به ساری برند

انتقامت نه ز پاداش و جزا

تو از دوست گر عاقلی برمگرد

بخل را مائده‌ی سخاوت او

چرخ پانصد ساله راه ای مستعین

هست عریان و در صریرش عقل

که هرکو کند بر درشاه کشت

خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی

کسی زنده بر آسمان نگذرد

تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان

حال گردان توئی بهر سانی

ابد با مدت عمرت هم آواز

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست

تو را اندرین صبر بایست کرد

جان ترا بقای فلک باد و بر فلک

منوچهر چون یافت زو آگهی

تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست

فروغ رای تو مصباح راههای مخوف

معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا

من همی‌رانم شما را همچو مست

گر به انگشت ذکا بنمایی

بپیچد بیک سال پندش دهید

مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

حاسد به کمالت کند تشبه

چون که داغ ملک بر او دیدی

ای زمان تو بی‌تناسخ نفس

آن دماغی که بر آن گلشن تند

وانکه من بنده خواستم که کشم

یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد

همه سعد و نحس فلک باد چونان

کنون گشت رستم چو سرو سهی

باش تا صبح دولتت پس از این

به دست راست قید باز اشهب

تا کند آسمان همی حرکت

این عوان در حق غیری سود شد

چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه

که ایوانهاتان بکیوان رسید

تا بود در کارگاه عالم کون و فساد

بهشتی بد آراسته پر ز نور

شبهت از خواب و آب و آینه خاست

کس ندیدش دیگر به خانه خویش

ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی

خلق آبی را بود دریا چو باغ

ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر

هرآن مغز کو را خرد روشنست

ای نمودار رحمت و سخطت

همه دشت پر خرگه و خیمه گشت

صاهربن مظفر آنکه ظفر

سر انداز در عاشقی صادق است

الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش

آب کوزه چون در آب جو شود

پای زمانه در تبع تابع تو لنگ

بگفت آنک بندوی را شهریار

نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است

همی رخ بمالید بر تیره خاک

زنهار مرا مگو که رو رو

باشما آن کنم که باید کرد

عقل گفتا کلیم با پسر اوست

چیست اندر خم که اندر نهر نیست

عدل ایشان سبب عافیت عالم باد

بدید آن بزرگی و چندان سپاه

تاب سخطت زمین ندارد

که یزدان هر آنچت هوا بود داد

از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان

بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین

همیشه تا که حسن و عشق باشد

ائتیا کرها مقلد گشته را

ز تو چشم بدخواه تو دور باد

چنان ان که این خود نگفتم ز بن

کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل

بدان اژدها گفت بر گوی نام

نیازرد باید کسی را براه

حربه را چون به حرب تیز کند

چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی

نادر اکسیری که از وی نیم تاب

بدانست خسرو که آن نیست گور

فراوان سپاهست بااوبهم

سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی

گرفتند ناگاه کاووس را

به پیش اندرون زال با انجمن

به محشر که حاضر شوند انجمن

این قاعده‌ی دانش ازین مایه‌ی اندک

آنچنان که عور اندر آب جست

بپیمای می تا یکی داستان

بدو گفت خسرو جزین خود مباد

چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم

به زرین ستام آوریدند سی

بگفتم که سوی کلات و چرم

مشعل یونس و چراغ کلیم

ارغوان رنگی لیکن به همه جا که رسی

زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول

نگه کرد باید که جایش کجاست

چو بشنید قیصر کز ایران مهان

گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او

ازان ترس کو هوش و زور آفرید

بشد گیو نیزه گرفته به دست

ز سویی برآورده مطرب خروش

گر همی شعر خوانی از پی نان

پس چه باشد عشق دریای عدم

چه وصفت کند سعدی ناتمام؟

ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر

آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو

ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه

زن از مرد موذی ببسیار به

نوش لب زان منش که خوی بود

نیست به چهره حبش بابت چین و چگل

عاقبت آید صباحی خشم‌وار

چو خرما به شیرینی اندوده پوست

که رو پیش بهرام جنگی بگوی

لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو

پس آنگه سپاهان به گودرز داد

چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا

وگر بی تکلف زید مالدار

نه دایره امروز همی گوید یارب

لیک زین شیرین گیای زهرمند

زبان آوری کاندر این امن و داد

چو بر کام او گشت گردنده چرخ

دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز

منوچهر از ایران اگر کم شدست

به قدرت، نگهدار بالا و شیب

وانکه دانش نباشدش روزی

به سبزه‌ی عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه

چون بماند دیر گویند از ملال

مگر بر تو نام‌آوری حمله کرد

همه دوستدار و برادر شویم

چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد

چنین گفت کایران دو رویه مراست

زبان همه حرف گیران ببست

یکی گفت کس را زن بد مباد

به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر

بر جهید و بر طپید و شاد شاد

تو بر خیر و نیکی دهم دسترس

کنون این سخنها نیارد بها

ای سنایی همه محال مگوی

تو دانی که دستان به زابلستان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

کرده ناخن برای انگشتش

گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان

زان عوان سر شدی دزد و تباه

چنین گفت خسرو که آمد زمان

بخواهم گناهی که رفت از تو پیش

پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت

جهان گشت ویران ز کردار اوی

همانا که سوی خراسان شویم

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

بر تن و جان من گماشت فلک

روشنی بر دفتر چارم بریز

یکایک بر زاد فرخ شدند

به آواز گفتند ما کهتریم

از پی سلطان دین پس چون روا داری هم

من از خاک پای تو بالین کنم

چو خون پدر بود و درد جگر

گاهم اندوه دوستان پیشه

آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان

وین عجب ظنست در تو ای مهین

چو برگشت ماهوی شاه جهان

کجا گفت کز بنده بگریختی

هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد

همیدون به دل گفت دیو سپید

ز موبد چو بشنید خسرو سخن

سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن

تا نسیم او بر بوستان دین نجست

امتحانی گر بدانست و بدید

ز زربفت چینی کشیدند نخ

نبینم همی در سرش کهتری

گر قادر بد خدای عاجز

برفتند از آنجا به جای نشست

دگر پیل بد دو هزار و دویست

سر کوفت دوریم مکن بیش

صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم

چو پور پدر رفت سوی پدر

که مه را ندارند یکسر به مه

خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود

دروگر زمانست و ما چون گیا

چنین گفت با زاد فرخ تخوار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن

فعل و قول و صدق شد قوت ملک

ازان تخت جایی نشانی نیافت

به خواره فرستم زن خویش را

همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب

تهمتن به لبها برآورده کف

همی‌دارد او مهتران را سبک

برق کردار بر براق نشست

ای نبیره‌ی قاضی با محمدت محمود، آنک

سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش

چو شیرین شنید آن کبود و سیاه

یکی تاج کز قیصران یادگار

اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک

یکی با گهر مرد با گنج و نام

به نرگس گل و ارغوان را بشست

سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین

جود او همچو ابر نیسانی

این نماید نور و سوزد یار را

چوبشنید ماهوی گفتا که زه

نخواهم که گویند زیشان سخن

ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لیم

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

پذیریم ما ساو و باژ گران

هر کسی را نهفته یاری هست

باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان

نه ره آن‌که در خزند به غار

بشد تیز بد مهر دو پیشکار

هم آنگه یکی اژدهافش درفش

مرده‌ی بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو

چو بردانشی شد گشاده جهان

چواین نامه آرند نزدیک تو

بضاعت نیاوردم الا امید

از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز

رعونت رها کرد بر مشتری

بیامد پری چهره‌ی میگسار

که برد این ستون جهان را ز جا

فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش

همه کاخ مهراب مهر منست

ایا بتر از دد به مهر و به خوی

خون می‌خورم این چه مهربانیست

وقتست ترا مراد راندن

خیال نظر خالی از راه تو

از آن تشت هرکس بپیچید روی

به یزدانش بخشید شاه جهان

گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب

یکی غار پیش آیدت هولناک

بران شهرها تازیان راست دست

تفاوت کند هرگز آب زلال

مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود

نمایم که چون حکم رانی درست

بمالید پس خانگی رخ بخاک

یکی آرزو زو بخواهم درست

باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال

وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد

بدین مردی و دانش و رای و خوی

از بی‌خورشی تنم فسرده است

چند ازین لاف و بارنامه‌ی تو

به شرطی که مشتی فرومایگان

گذر یافتندی با روند رود

بپیچید یال و بر و روی را

دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی

همی گفت خرم زیاد آنک گفت

دگر آنک گیتی پر از گنج تست

چو خود را قوی حال بینی و خوش

زین گونه گرانی از سنایی

اگر دیگران کاصلشان آدمیست

همه کاخها رایک اندر دگر

که این از خرد بود بهرام را

رویی که یافت گرد ستانه‌ی درت ز لطف

ز چوپان بپرسید کاین اژدها

پسر خواستی تابود یار و پشت

بادام که سکه نغز دارد

هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار

حذر کن ز خشم جگر جوش من

وزان پس بیامد به ایوان شاه

چوگستهم ازو در شگفتی بماند

هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر

پذیریم از شهر مازندران

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

وگر خواهی امشب همین جا بباش

گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست

که گر دست یابم بر ایرانیان

چو نیمی شب تیره اندرکشید

بدو گفت خسرو که بد اخترت

پاس پیوسته دار بر در حق

به ننگ اندرون سر شود ناپدید

سخن به پایه‌ی قدرت نمی‌رسد ورنه

من اگر چند خفته باشم و مست

خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت

آنچه کوتاه جامه شد جسدش

افلاک را زمانه‌ی اقبال تو نصیب

یکی نامبردار بد یار اوی

به عزتش بشتابد بهار در جوشش

شب تیره تا برکشد روز چاک

شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند

به محشر گواه گناهم گر اوست

نازیدن ناز و نواهای سریچه

ز پولاد هندی بسی بارها

کیست با این همه کز ناله‌ی زارش همه شب

هم آنگاه بهرام بالای خواست

همچو نکبا ازین وآن مربای

گلستان که امروز باشد ببار

تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست

چون بر تن خویشتن زنی نیش

یا پدر زیر خاک می‌ماند

سلاحی نه در قبضه‌ی دست او

وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش

بدو گفت رو با برادر پدر

دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم

بر آن برنهادند هر دو سخن

تا دی مثل او مثل موزه و گل بود

به پاکان کز آلایشم دور دار

گرم جان ندادی به تشریف خویش

چو افتاد دشمن در آن پای لغز

هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو

گر ای دون که گویی نداند همی

آنرا که ز پیش تخت مامون

چو از دشتبان این شگفتی شنید

چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه

لیکن این شصت پایه کاخ بلند

معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد

چنان زد که از تیغ گردن زنش

گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان

چو از کین و نفرین به پردخت شاه

چون سوز کار و درد غم دین نداردت

فرستاده آمد دوان سوی زال

حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

دگر باره برخاست از زیر گرد

نفس تو معتدل مزاجی نیست

از رمح چو مار کرده پیچان

باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق

شب و روز دارید کارآگهان

چون لاله‌ی تیغت شکفته گردد

شیرین سخنی که چون سخن گفت

تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو

چو بالای نیزه درازی گرفت

ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

دولت آن راست درین وقت که آبست از که

می‌آورد و رامشگران را بخواند

مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن

مرین یگانه اهل زمانه را یارب

از بر عرش کند خطبه‌ی آن جاه و محل

به غواصی بحر در ساختن

برداشت رسم موکب باران و کوس رعد

چنان چون پدر داد شاهی مرا

گر نداری تو این سخن باور

گزند تو آید ز پور پشنگ

قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان

دهنی چون دهانه غاری

کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند

از آن شد براو آفرین جای گیر

تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود

تو دانی که خشم پدر بر پسر

ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی

بیاویخت از نیزه ران بره

ره درگاه تو گویی مجره است

به در بی‌نیاز نتوان رفت

آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش

چون نمردی و نگشتی زنده زو

به حیا و حیات ذوالنورین

به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد

شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک

یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد

ملک در خواب غفلتش بگذاشت

هر ورق کاوفتاد در دستم

چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید

درین هوس که خرامان نگار من برسید

که از تو نه این بد سزاوار اوی

دوش از یار بدم خرم و امروز شدم

بخوردند باده به آوای رود

در نه اقلیم آسمان حکمش

چو روی پرستیدنت در خداست

چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف

صد هزاران چشم را آن راه نیست

اوصاف تو در نسبت آوازه‌ی ایشان

سپاه کیان بانگ برداشتند

بر همه مهتران فگنده رکاب

غمی گشت و سودابه را پیش خواند

هلالی را که بر گردون نسبت

مانده را دیدنش مقابل خواب

ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی

غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام

آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل

بگردید بر گرد آن رزمگاه

از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک

چو بنشست سالار با رایزن

ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد

گر قدمت هست چو مردان برو

آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما

بر سریر سر عالی‌همتش

تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن

شه بت‌پرستان و رایان هند

خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»

دی و بهمن و آذر و فرودین

بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع

نیست از هیچ مردمیم هراس

تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست

گر مثل خواهی به جعفر در نگر

بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت

بیامد بر آن تیره آوردگاه

روضه‌ی شرع معین‌الدین ز بهر عز دین

بدو گفت جویان که ایمن مشو

اشک بر درعهای سیمابی

نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست

بسکه نامرد و خشک مغزت کرد

ور نباشد اهل این ذکر و قنوت

دست سرو ار دعای تو نکند

به شاه کیان گفت پیغمبرم

آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون

هیون تکاور برآورد پر

پیش او مار و مرغ در صف جنگ

حالی که بیاوری ز راهش

خواجه معطی ز پی لاف و ریا

کرد مجنون را ز عشق پوستی

صدرا به روزگار خزان دست طبع من

متاع جهان است باد روان

تو ببینی که به یک ماه چو ماه

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

دادند مهتران لقبم انوری ولیک

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

داند او کو نیک‌بخت و محرمست

جان ما تیره‌تر از طره‌ی خوبان ختن

بیامد یکی دیو گفتا منم

بندگی ناکرده و ناشسته روی

چو روشن بود روی خورشید و ماه

چون باد حمله‌ی تو به دشمن خبر برد

مهر آن دختران زیباروی

گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور

جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب

وصف مکتوب او همی کردم

با بندگانت پای ندارند سرکشان

صاحب دل آینه‌ی شش‌رو شود

کسی را نبد پای با او بجنگ

به شاخ ثور بر شکل ثریا

بر انگیختم گرد هیجا چو دود

گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند

وآنک او را زخم اندر سینه زد

خواجه‌ی عادل عالم خلف حاتم طی

از هر ملکی و نیک نامی

اندکی زین شرب کم کن بهر خویش

میانش به خنجر به دو نیم کرد

در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست

تا کی به خودت غرور باشد

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد

چونک آن خلاق شکر و حمدجوست

سایه‌ی بید او به چهره‌ی روز

برادرش را خواند فرشید ورد

فتنه‌ی تست این پر طاووسیت

این عصا از دوزخ آمد چاشنی

به ابر بهمن اگر دست جود بنماید

تو آتش به نی در زن و درگذر

جهان جای خلاف و بر فرودست

لاجرم اسفل بود از سافلین

بود هیچ ملکی که صیدت نگردد

از آن بدسگالش نیامدش خواب

قصد خون تو کنند و قصد سر

آن نشان دید هندستان بود

کان نشوری دهد آنرا که تنش

تا چو نعمان کند گل افشانی

ز یزدان جز که از راه محمد

گر بکشتم من عوانی را به سهو

بگسلد روز انتقام تو چست

بردار ز بستر هلاکم

که سری کم کن نه‌ای تو مستبد

گفت با هامان بگویم ای ستیر

منکران همه عالم چو رسیدند به تو

بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم

تو که نادانی شاید که فسار خر خویش

مرد کاندر عاقبت‌بینی خمست

لغو سبع مثانی سخنش

وانکس که نداشت لذت درد

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار

پس ستون این جهان خود غفلتست

یکی در کف قلج سرهال و تازان

زانو زده بر سرین او شیر

جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز

نور بی این چشم می‌بیند به خواب

در قبضه‌ی علم او مهمات

وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان

غیر فصل و وصل پی بر از دلیل

هر یکیشان را یکی فری دگر

جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم

بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج

روی نیاری بسوی شهر علم

ور تو در کشتی روی بر یم روان

کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد

سبابه‌ی بقراط قضا یک حرکت یافت

چار وصفست این بشر را دل‌فشار

لیک این مسکین همی‌سوزد چو عود

تو از جان سخن گوی لطیفت

سرو تو در این چمن دریغ است

زین لعب خواندست دنیا را خدا

هم‌چنان کردند و در آتش شدند

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی

جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی

لاجرم از سحر یزدان قرن قرن

چون همی دانست ممن از عدو

به جای خویش بد کردی چو بد کردی

دهان زهدم ار چه خشک خانیست

بانگ می‌زد وا ثبورا وا ثبور

عقل دیگر بخشش یزدان بود

ز بهر آل پیغمبر بخوردم

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

من نخواهم دایه مادر خوشترست

آن هلیله‌ی پروریده در شکر

امام مفتخر بلخ قبةالاسلام

طبع با شاه خویش بد کرده

قرض ده کم کن ازین لقمه‌ی تنت

بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد

گیتی بشنو که می چه گوید

شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر

آن زره وآن خود مر چالیش‌راست

چه نهی در میان این دو فنا

شریعت کجا یافت نصرت مگر

زمین بگذار کز مه تا به ماهی

تو ز اولاد زنایی بی‌گمان

نفس تا بر خرد ندارد گوش

چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟

کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم

ور بگویی نی زند نی گردنت

لوح محفوظ طبع دراکت

به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟

آورد خزینه‌های بسیار

آن منی و هستیت باشد حلال

شه مرصع افسرش بر سر نهاد

در باز کرد سوی من این کان را

کنون است هنگام کین خواستن

چوب را ماری کنم من هفت سر

تو مبین اینکه نقل کم دارم

حذر دار تا ریش نکندت ازیرا

چو افتادت که مهر از ما بریدی

چونک وقت مرگ آن جرعه‌ی صفا

حافظ از نظم بلند آوازه

تا نشود جانت به دانش تمام

به شنگل چنین گفت کای شهریار

از نبی بشنو که شیطان در وعید

گشته چندین ورق سیاه از من

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب

مجنون چو گشاد دیده را باز

یا کلام حکمت و سر نهان

چون بدین حال یک دو لحظه گذشت

گوید که «نبود مر خراسان را

میان سخنها میانجی بوید

هر کجا دامست و دانه کم نشین

تا بکی زین گروه ننگ خورم؟

یکی را به گردون همی برفرازی

دلی خراب مکن بی‌گنه اگر خواهی

رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق

بلکه تویی کارگر راستین

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی

اگر این «قل اعوذ» برخوانی

با باد جنوبی سوی جنوبی

بر عهد کس اعتماد منمای

قصه‌ی سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی

همچو گردون کبود جامه شده

یله کی کردی هر فاحشه را جاهل

بدان سور هرکس که بشتافتی

علم دین را قانون اینست که می‌بینی

اندرین تیرگی بسی مردند

گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی

هر آن موری که یابد بر درش بار

نیست امامی پس از رسول مرا

ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل

کار خر است خواب و خور ای نادان

نماندم نمکسود و هیزم نه جو

عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب

تو درم بر سر درم بسته

گر سوی تو پارسائی است این

افتاد مزاج از استقامت

رای تو را راه نیست در سخن من

بر و دوشش زده طعنه سمن را

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر

این قلم داند ولی بر قدر خود

اصل و بنیاد این جواهر خاک

وعده‌ها بدهد ترا تازه به دست

یکی ده دانه جو محراب کرده

اندر آن ره رنجها دیدند و تاب

قاب قوسین جای او دانند

سالها ره می‌رویم و در اخیر

همان نامبردار سیصد هزار

این چنین گیجی بیامد در میان

ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست

حیله‌آموزان جگرها سوخته

در خانه من ز ساز رفته

لیک استغفار این روز ولاد

عملت میبرد علم در پیش

تا سلیمان لسین معنوی

ششم گفت بر مردم زیردست

چون ستاره سیر بر گردون کنی

راه زد کاروان و ده را کرد

این سبب همچون طبیب است و علیل

شنیدم قصه‌های دلفروزت

امشب باران به ما ده گوشه‌ای

مرغ یا ز آب و دانه گوید راز

نه قلاوزست و نه ره داند او

چو یک سال بگذشت و آمد بهار

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام

کار خود را نخواهد از کس مزد

هر سبب بالاتر آمد از اثر

چون بدید او را دهانش باز ماند

صدقوهم هم شموس طالعه

ذات را غیر چون بپوشاند؟

آدم انبهم باسما درس گو

یکی گفت کای سرو بالا سوار

جز مگر آنها که نومیدند و دور

ورنه این دردسر چه میبایست؟

هر که باشد از زنا و زانیان

چو ماری بر سر گنجی نشسته

معدن دنبه نباشد دام گرگ

فرش‌های نفیس افگندند

خاک شوره گردد و ریزان و سست

نیای تو ما را پرستنده بود

این چنین آمد ز اصل آن خوی او

گر مرید کسی شوی این کس

زانک تکمیل خردها دور نیست

یوسف و موسی ز حق بردند نور

ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد

شهوت نفس‌ات به زیر انداخته

باز سوگندی دگر خوردند قوم

همی‌رفت شادان سوی شهر خویش

لیک من آن ننگرم رحمت کنم

گر تو داری، مبند بر خود راه

حس و فکر تو همه از آتشست

رکاب از شهربند گنجه بگشای

دفع علت کن چو علت خو شود

گرچه آن هموطن ماه و خورست

کی بگوید لک‌لک آن لک‌لک بجان

چو بشنید بهرام رنگ رخش

زمهریر ار پر کند آفاق را

زن بد کار خویش خواهد کرد

خواجگان این بندگیها کرده‌اند

تو از آن مرغ هوایی فهم کن

روی در انکار حافظ برده‌ای

تف برین خسروی و شاهی ما!!

خود حسد نقصان و عیبی دیگرست

ورا از تن خویش باشد بزه

گفت پیغامبر که خسپد چشم من

به چنان خانه‌ای قناعت کرد

ور بدیدی کی بجان بخلش بدی

نوا که بیفته از هنجار و رسته

این سیاه و این سپید ار قدر یافت

بنماید به عجز صورت خویش

بحر جان و جان بحر ار گویمش

بشد تازیان با تنی چند شاه

همچنانک ذوق آن بانگ الست

او دهد طفل و او ستاند باز

چون عطارد دفتر دل وا کنند

هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر

خس بس انبه بود بر جو چون حباب

بود روشن بر دانش‌پرستان

ز اهل دل جو از جماد آن را مجو

ازین پس سزای تو نیکی کنم

خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست

ایزدت خواست تا پدید شدی

من نه گاوم تا که گوسالم خرد

خاص از برای وسوسه‌ی دیو نفس را

خانه‌ی خود را شناسد خود دعا

نوبت ازین پس به نبات آمده

تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای

جدا شد ز دستور وز لشکرش

غرقه‌ی نوری که او لم یولدست

زان بدین عالمت فرستادند

صدق بیداری هر حس می‌شود

سربریده مرغ هر سو می‌فتد

ای مقیم حبس چار و پنج و شش

دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست

همی‌گفت بر کینه‌ی شهریار

آخرون السابقون باش ای ظریف

چون قلندر مباش لوت پرست

گر خوری سوگند من کی خورده‌ام

به خوبان گفت کان صورت بیارید

سکندر سواری بسان قلم

به همزادان چو در مجلس نشستی

پس فزون از جان ما جان ملک

به بخشش چو ابری بود دربار

ببخشید در شب بسی خواسته

تو مرید برنج و بریانی

صبر کردن جان تسبیحات تست

کیست کز ممنوع گردد ممتنع

نیاکان و شاهان ما تا بدند

نشاند خویش را پنهان به جایش

کوه اگر پر مار شد باکی مدار

پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم

نه گویندگان بر درش کمترند

تیر ایمان چو بر نشان آمد

وز نماز و از زکات و غیر آن

ز من نیک آمد این اربد نویسند

یکی بادسارست داماد فور

کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست

علم تقلیدی و تعلیمیست آن

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

همی بود رستم به ایوان خویش

جو و گندم چو بر خطا ندهد

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه

چون بر آرند از پشیمانی حنین

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی

چار دیوار عناصر که به ماه

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع

به ارزانیان داد چیزی که بود

کنون بازگردم به گفتار سرو

شود از جهل مرد کاهل و سست

در سجودت کاش رو گردانیی

علم آدمیتست و جوانمردی و ادب

ز کابل بیامد پر از داغ و دود

چو مالک را برون از دست‌رنجی

مطربانشان از درون دف می‌زنند

پرستندگان ایستاده به پای

بیامد یکی فیلسوفی چو گرد

عضوهای رئیسه را در تن

او نمی‌خندد ز ذوق مالشت

خوی آن هاروت و ماروت ای پسر

زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ

آن که بی‌کار و آن که در کارند

آن یکی بازی که بد من باختم

کجا داد بر نیک و بد دستگاه

سر تنگ تابوت کردند خشک

صدر مشروح و صدره چاک زده

از تواضع چون ز گردون شد بزیر

شفیعی چون من و چون او غلامی

چو از من گناهی بیابد پدید

پرکن از عقل چشم و گوشی چند

همچو جزو متصل دید او ترا

اگر من همی نیک مانم به شاه

برفتند هر دو به جای نشست

کاسه‌ای کندرو خوشی نبود

در زمینم با تو ساکن در محل

در حقیقت هر یکی مو زان کهیست

به شبگیر ازین مرز لشکر بران

ز عنقا هست نامی پیش مردم

بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را

که گوری فروشد به بازارگان

ز بهمن برآشفت اسفندیار

به ذهنی تیره و طبعی فسرده

از تو می‌دزدیدمی وصف شتر

به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش

ستبرست بازوت چون ران شیر

ای چو روباه، نزد شیر مرو

تا که موسی نبی ناید برون

جوان رفت و آورد خایه دویست

ز نزدیک ایشان سواری برفت

نشود سخره‌ی دکان اخی

جمله عالم آکل و ماکول دان

از بقیه‌ی خور که در دندانش ماند

ترا گفتم از دانش آسمان

ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

چو دو گاو گردون میانش تهی

چو دیدند کان کار بی‌سود گشت

غرض آنست ازین جماعت شهر

هست بر ممن شهیدی زندگی

تزاحمت الغربان حول رسومها

درفشی پس پشت سالار روم

دام و دد کرده بر او دندان تیز

که برو ما از تو خود چوپان‌تریم

بدانید و سرتاسر آگاه بید

زمان و زمین بنده بد پیش من

همت یار سودمند بود

گند مخفی کان به دلها می‌رسید

بارها می‌شد به سوی کوه فرد

سه روز و سه شب هم برین رزمگاه

به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج

مرغ جانها را چنان یکدل کند

ازیشان گزین کرد گردنکشان

به پستی همی بود اسفندیار

در شبستان چرخ دولابی

آن قفاها که انبیا برداشتند

نبات روح را آب از جگر داد

بدو اندر آویخته چار مرد

هزاران سرو و شمشاد و صنوبر

نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید

همان شیر درنده را بشکرد

که هرگز نبیند تنم جز زره

زیر این قلعه‌ی همایون عرض

گرچه آتش سخت پنهان می‌تند

گفت سوداناک خوابی دیده‌ام

تو گفتی نشاید مگر داد را

زیر بستانش دلش رخشنده نور

گر ترا چشمیست بگشا در نگر

کسی کش بود پایه‌ی سنگیان

بفرمود تا برکشد سوی روم

اندکی خلق خوشترک باید

نه قبول اندیش نه رد ای غلام

کالهی بر نظامی کار بگشای

نگیرد ز کار درم نیز یاد

به یوسف گفت کای از فرق تا پای

هر کراهت در دل مرد بهی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم

خون ناحق مکن، چو یابی دست

ای بکرده یار هر اغیار را

تو حیاتی می‌دهی در هر نفس

بپیمود زان مرز فرسنگ شست

چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست

صد هزاران سایه کوتاه و دراز

مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست

بپرسید طینوش کاین چون کنی

من از آن توام چو هستی اهل

آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد

ترا از یار نگریزد بهر کار

بر مهتر آمد زمین داد بوس

در کنار تو به جز مقصود نی

عاشق و معشوق مرده ز اضطراب

بدو گفت بهرام کاین داستان

وزان سو فرامرز چون پیل مست

سخنی کان ز اهل درد آید

این سخن پیدا و پنهانست بس

گفت نقش رشک پروینست این

که این بند تابوت را برگشای

تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،

چون یقینت نیست آن بخت ای حسن

بیامد چو نزدیک دریا رسید

پذیرفت پاکیزه دین بهی

رنج بسیار برده از هر باب

نایب حقست و سایه‌ی عدل حق

کنون گر خون صد مسکین بریزند

ار ایدونک بخشایش کردگار

هم بر این اجمال‌کاری، این خطاب

خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است

هنر نیز ز ایرانیانست و بس

نبد جز بزرگی و آهستگی

تا ازین بندگیت باشد ننگ

صرصری می‌برد بر سر تخت شاه

پس مثل بشنو که در افواه خاست

ز دینار گنجی فرو ریختند

پدر هم آرزوی روی او داشت

مصطفی‌اش در کنار خود کشید

به موبد چنین گفت کاکنون نبید

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

این گنه را که عذر داند خواست؟

اسپر خود کرده حق آن سنگ را

کسی کو ده کمان حالی کشیدی

سزای تو گر نیست چیزی که هست

از گناه ار چه چرک ناک شویم

می‌زند بر روش ریحان که طریست

ز گفتار او شاد شد شاه هند

هرانکس که آید بدین بارگاه

جاودان جمله داد و دین زاید

صبر گیریم امشب از خور تن زنیم

خلق زشتت اندرو رویت نمود

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

همه شب تا سحرگه کارش این بود

هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا

چو بشنید مزدک زمین بوس داد

بدیدند جنگی برش پر ز خون

خیز و جامی ز دست مادر کش

کی دروغی قیمت آرد بی ز راست

زمین کن کوه خود را گرم کرده

به چاره به رویین‌دژ اندر شدم

منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است

کوه با وحشت در آن ابر ظلم

به بهرام گفتند کای شهریار

چو آمد به نزدیک بهمن فراز

خوب چون روی خود بیاراید

لیک داند هر که او را منظرست

دام دیگر بد که عقلش در نیافت

به گیتی همان کن که کام آیدت

چه جوید از سر زلف و خط و خال

این شه ترمد ازو در وهم بود

جوانوی بیدار با او بهم

برفتند کارآزموده سران

غار ما منزل پلنگانست

قصد آن مه کرد اندر خیمه او

ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت

چو تنهاست ما نیز تنها شویم

مقدر گشته پیش از جان و از تن

گردش چشمش مرا لشکر نمود

برین گونه تا هفت سال از جهان

ز رستم چو بشنید گویا سخن

طفل گویا و مادر خاموش

که جزا اظهار جرم من بود

بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها

بایوان او روز فرخ کنیم

همه سرگشته و یک جزو از ایشان

بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند

ببردند چون دید شنگل ز دور

دل رستم از غم پراندیشه شد

چون از آن جنبش شبانروزی

بلک چون نطفه مبدل تو به تن

ندانم تا من مسکین کدامم

همان نیز تنها سکندر بخفت

هر آنچ آن هست بالقوه در این دار

مرکب توبه عجاب مرکبست

چو بهرام پیروز بهرامیان

به کردار کوه آتشی برفروخت

نه کسی تاب دیدنت دارد

کاله را صد بار دید و باز داد

و او به دندان و چنگ دشمن سوز

بران خستگیها بمالید پر

کسی کارباب لعن و طرد و مقت است

سر دیگر هست کو گوش دگر

صوفیست انداخت خرقه وجد در

همی پهلوان بودم اندر جهان

هر چه از فیض او براندوزد

متهم کن نفس خود را ای فتی

زهر شمشیر کو چون صبح جسته

نگویی مگر آنک بهتر بود

تجلی گر رسد بر کوه هستی

نقل خارستان غذای آتش است

ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی

وز ایدر برهنه شود باز خاک

هر چه مستت کند شراب تو اوست

راه جان‌بازیست و در هر غیشه‌ای

ز آفت بید برگ بادخزان

سکندر ز نصر این سخنها شنید

برو خود را ز راه خویش برگیر

بر امید وصل تو مردن خوشست

کیمیای نو کننده دردهاست

خردمند و بادانش و دستگاه

بود اندر مشیمه یک چندی

که مرا اومید از تو این نبود

یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام

گزین کرد مردی که دانست راه

یکی از زلف و خال و خط بیان کرد

که ای رخت تابان چون ماه شب‌فروز

نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین

بدو گفت رستم که ای مرد پیر

صدق آیینه ایست حال ترا

ساعتی در وی نظر کرد از عناد

جز مگر دزدی که خدمتها کند

شغاد آمد آن چرخ را برکشید

کشیده جمله و مانده دهن باز

عقد کردش با امیر او را سپرد

فرض می‌آری به جا گر طایفی

همی درکشد این ازان آن ازین

هر کجا عقل و جان تواند بود

ور تو آن را فرع گیری و مضر

از این روی جز جنگ جستن نخواهی

سپاسم ز یزدان که بگذشت سال

از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم

کار او دارد که حق را شد مرید

کنند نسبت چندان خطا به من که مگر

بکشتند چندان ز شیران که راه

در خروش آمدن به قوت جهل

زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند

ای خدا و ای خدا چندان بگفت

زانک گردشهای آن خاشاک و کف

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد

او مهذب گشته بود و آمده

خلق را از بند صندوق فسون

خلق در صف قتال و کارزار

چون مزاج هوا تبه شد و آب

بانگ می‌آید تعالوا زان کرم

گر قادر بد، خدای عاجز

نقشها را میخورد صدق عصا

راه بسیار شد، مرنجان خر

صور جمله‌ی کاینات و تو معنی

بود جناب معلای او مطاف انام

اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست

نیستت جای، در چه جایی تو؟

دم درکش و فضل و فن رها کن

اسپر آهن بود صبر ای پدر

به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین

گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد

گفت، اتابک چو این سخن بشنید:

آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد

گر نقب زنست نفس و دزدست

فکرتش چون نشد بغیری خرج

چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی

روز مبارزت به دلیری و دست او

شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی

نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»

قتلت نفسا بلاذنب و لاحرج

چو درد فاقه‌اش اکثر دواپذیر شده

هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید

هر یکی مشکلی پدید آرد

جنگ میان بندگان کینه میان زندگان

خشم اشتر نیست با آن چوب او

تیغت ز خون پیکر گردان در آنزمان

ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای

لوحش الله چون حصار آسمان ذات‌البروج

امنشان از عین خوف آمد پدید

وان را که نخواهد که در این خانه بود ملک

سرقت عقول الناس فی حربه

تا رو نهد ز گردش چرخ ستیزه گر

مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را

سایه در خورشید گم بینی مدام

آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند

ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش

به قدر دولتت گر طول یابد رشته‌ی دوران

امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند

فتی عالم هاد وزیر کانه

ز رشته‌ی تابی تدبیر گوئی اندر کیش

اصل صد یوسف جمال ذوالجلال

در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

ما للقدیم شبیه حادث لکن

این چنین جانی چه درخورد تنست

بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او

یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء

وطن آوارگی غربت آهنگ

سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب

خر بسوز و مرغ جان را کار ساز

از آزادگان این نباشد شگفت

ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا

در پای صولجان تو افتاد همچو گوی

ای شهریار ملوک عالم

یا قبح شروان خذ کتابی‌ها

وز پشت سرش سوار بسیار

زانک بس با عکس من در بافتی

جرم خور تیره رای او روشن

میانشان چو آن داوری شد دراز

مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا

کردی ای نفس بد بارد نفس

یکی مستمند باد، یکی باد دردناک

اعجیب مدلین عرضت علی

صیت این دولت بر صورت از آن است بلند

چه باید تو را سلسبیل و رحیق

ریگ بودی گر بخفتی بسترش

دو بازو و رانش ز ران هیون

جز صباحی که در سخن او راست

یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل

فتح مکران و در پیش کرمان

کسی کاو بود مهتر انجمن

لب سوال وی از بهر کاه می‌جنبد

هر وفا را کی پسندد همتت

روز و شب بی او نیاسودی دمی

بدو گفت گرسیوز این خواب شاه

همیشه بود تا به بزم جهان

باریک شد این جا سخن دم می‌نگنجد در دهن

با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه

تو بالا گزین و سپه را ببین

گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر

بس کس که او چون قصد وی کرد باز

هر دو چشمش فتنه‌ی عشاق بود

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد

قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم

ای بار خدای ملکان همه گیتی

چنان کرد روشن جهان آفرین

گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش

بود هاروت از ملاک آسمان

همت عالیم ممدوحم بس است

سخنهای چرب و دراز آوری

هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را

میان لشکر عاصی نگه داشت

به خم کمندش بیاویختی

یک دگر را عجب اگر نکشند

شیر خدای بود علی، ناصبی خر است

تا بدانی تو که از چنگ اجل

همی رفت با او تهمتن به هم

خر صفت، بار کاه و جو برده

به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا

چندانکه بود ممکن و او را به دل آید

نباید که از ما غمی شد ز بیم

آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن

ممنی باشم سلامت‌جوی من

حال خود سر بسته گفتم اندکی

بدانگه که گرسیوز بدفریب

از برای پرده‌داران درش فراش صنع

به مستی توان در اسرار سفت

اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ

به دشتش کشیدند پر آب روی

ورچه انعام خاص پی در پی

پی نام و نانند خلق زمانه

گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا

نهاد از بر رخش رخشنده زین

ما چه گویی، قضا چو چوگانی

کای شاه‌زاده محتشم دل شکسته را

که دل و همت تو بس نکند

بخندید سهراب و گفت ای سوار

چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم

دل به کل از خویشتن برداشتیم

یکی شیر پیکر درفشی به زر

درو از مشرب عرفان روان صد چشمه‌ی حیوان

تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد

از پی خدمت و صید تو فرستند به تو

بگفت آنک با پیلتن رفته بود

هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار

همچو ماهی یکی گروه از حرص

گر چنین مقصود من حاصل شود

کسی کاو چو من دید بر تخت عاج

سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان

خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا

مردمان اکنون دانند که چون باید خفت

سپهدار سهراب نیزه بدست

پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب

چون خیالی در دل شه یا سپاه

گاه چون نیلی شدی آن ناتوان

بدو گفت گنج و گهر پیش تست

پیش سلیمان چو مور تحفه‌ای آرم ملخ

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل

تخت شاهی و پادشاهی و ملک

همی ریخت خون و همی کند خاک

همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر

گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه

در دبیرستان این سر عجب

چنین گفت کامشب نباید غنود

درگه تو چو مجمع فضلاست

گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار

جهانیان را بسیار امیدهاست بدو

به قلب اندرون رستم زابلی

وز بهر بقای دولت شاه

خویش را تعلیم کن عشق و نظر

در میان طاس مانی مبتلا

سپهر بلندش به پا آورید

روز دیگر، چو شاه وا گردید

پیوند کسی جوی کاشنائی است

فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر

به رنجست گنج و به نامست رنج

سخن تمام چو شد محتشم برای دعا

عقل می‌گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان

به نیک و به بد هر چه شاید بدن

همان نیز مادر به روشن روان

بر سر آید پسر ز اهل زمان

این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی

راست گفتی به فر دولت میر

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم

تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف

حلقه‌ی آن در هر آنکو می‌زند

یکی کوه دیدم سراندر سحاب

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست

کشتی نوح از نظر من نجات یافت

سیب، طعمش قوت دل می‌دهد

به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی

بکوشیم و فرجام کار آن بود

چند و چند از حکمت یونانیان؟

دل من پر از آرزو بود شاها

همه نیکی ات باید آغاز کرد

بدان بیرانهای محنت آباد

نظری کن به مفلس عوری

هزار راز ز سائیدن قلم به ورق

آن پادشاه کز ملکان بستد

عمر دوم، که بستد جان ز فرزند

کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن

می‌زنم نعره درین روضه و عیون

بفرمود پس کاوه را پادشا

اگر چه بیشتر هندوستان زاد

تو نه آنی کز اصل دیده نه‌ای

هرچه بینی در جهان دارد عوض

هزار سال زیاد این بزرگوار ملک

بده سیم و درم بی‌مایگان را

تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند

بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را

منوچهر با قارن پیلتن

نیازی ده ز ملک بی نیازی

تا کی آخر به بند برهانی؟

تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند

هر که به ما قصد کند پیش ما

چو آمد در شبستان شه آن شمع

وز خداوند خود امیدم بود

زاهد با ترس می‌تازد به پا

برآن آفرین کو کند آفرین

بجز تازی، که میر هرز بانست

یافتش عاشق از ظهور صفت

آن علم ز چون و چرا خالیست

تا چون ز در باغ درآید مه نیسان

وداع یکدگر کردند گریان

ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد

خواسته نزد تو ندارد خطر

ببرم پی اژدها را ز خاک

نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»

شعر که نقد روان معدن طبع است

زهی اعظم وزیری کز شکوهت

همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای

همی کردند سیر ماه و انجم

ناله کن گر چه شب رسید به صبح

آنگه آن می را بود کل اختیار

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

چو خان کرد این وصیت پاسبان را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم

از دل سفینه باید و از دیده ناخدای

تا به وقت خزان چو دشت شود

چنین تا هشت ساله دختر رای

نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی

قیمت دانش نشود کم بدانک

دو ابرو بسان کمان طراز

به دود انگیزی زینگونه سوزی

چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان

توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق

همتش برتر از تواناییست

رسید آن خادمی عفریب وش نیز

در جهان تیره جز روشن‌دلان عشق را

گفت آن آن فلان میر اجل

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

چو سودای دلت کم گشت چیزی

چه می‌دانند کار دولت این قوم

نه بهره ز علم فروع و اصول

چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ

برد در دوزخم با آتشین بند

به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار

شدند انجمن دیو بسیار مر

سبک، فرمان پذیران در دویدند

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک می‌بیزد

خداوند ما را ز کس بیم نیست

چهارم چون ز کار او ورق گشت

بر در آن معدن از جواهر عرفان

دیو گوید ای اسیر طبع و تن

بدو گفت شاه ای خردمند پور

سبزه نورسته تو گوئی مکر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان

مهرگانت خجسته باد و دلت

به شاهی سهل باشد ملک را نی

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد

مرا مهر او دل ندیده گزید

خضر خان را خبر شد کامد آن خار

در پرسش ما شکر فشانده

از کسی جز وی نمی‌آید که شب بیداریش

او را سزد بزرگی و او را سزد شرف

کمان گر بشکند هنگام پیکار،

مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد

از پیاز و گندنا و کوکنار

بدان ای سر مایه‌ی تازیان

کی کند اندیشه روز حساب ؟

چون تو شیرین از شکر باشی بود

بفکن این لاشه‌ی خونین، تو نه ناهاری

تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت

گرفته چون پیاله تال در دست

از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان

ز تو داد نا یافته کس ندانم

هر آنکس که بود اندر ایوان تو

موج گران یافت سبک بر رود

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم

همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی

چنان بخشد به خسرو شربت کام

سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست

عدد سالهای مدت تو

آب حلم و آتش خشم ای پسر

سر خود گیر و از این دام گریزان شو

گرهی را نهالها ز چگل

بر پای نشستم آخرالامر

چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او

چه کند مرد جز سفر چو گرفت

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

عالم معنی عروسی یافت زو

گرنه بدین قاعده بودی قرار

صلب جهان پر است ز اقران او ولی

فرقت پرده‌ی تو گشت مرا

تاویلش از خزانه‌ی آن یابی

الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری

گوش من از گفت غیر او کرست

همه خواسته بر شتر بار کرد

ای عطارد بس از این کاغذ و از حبر و قلم

ای که جان را بهر تن می‌سوختی

چه همی هیمه برافروزی و نان بندی

گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟

بود گشایش کار جهان به پهلویش

بناز نیم شب زلفت بگیرم

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد

پرستنده کردیش بر پیش خویش

چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر

دل ترا در کوی اهل دل کشد

در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر

در همه شغلها که دست برد

چون خار تو خرما شد، ای برادر

ای درد و غم تو راحت دل

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر

کجا کارشان همگنان پیشه بود

این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد

تا ز ریاضت به مقامی رسی

چو گوی از دست ما بردند فرجام

نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ

چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من

در زیور پارسی و تازی

گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند

به خون برادر چه بندی کمر

که دامنم بگرفته‌ست و می‌کشد عشقی

مفلس بخشنده توئی گاه جود

مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح

تا همی سرخ بود آذرگون

خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب

روی تو به شاه پشت بسته

جان خفته چه خبر دارد ز تن

چنان پهلوان زاده‌ی بیگناه

به مجنون تو بازآ و این را رها کن

فالق الاصباح اسرافیل‌وار

زندانی وقت عزیز، ای دل

رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد

به عهد تو ای از تو اطراف گیتی

فرود آمد به دولت گاه جمشید

ز صد هزار خلف یک خلف بود چو حسین

سخن چون به گوش سیامک رسید

کردار مدار خار و سوزن

شاه بدانی که جفا کم کنی

نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس

عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست

شنیدم که ریگ سیه را به گیتی

که شاهی کاردشیر بابکان بود

این قدر گر هم نگویم ای سند

ز شاهان مرا دیده بر دیدنست

گشته بدو زنده نام احمد و حیدر

ظلمتی را کفتابش بر نداشت

به سرچشمه‌ی جان، شکسته سبوئی

کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم

ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام

لطفش بگه صبوح ساقی

گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش

زبان راستی را بیاراسته

به دشمن نمائیم روشن که ما

زیر کف پای کسی را مسای

وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او

بسا مردم مستحق را که تو

آهستگیی باید آنجا و مدارایی

چو بر خود رنج ره کوتاه کردم

هر که بنهد سنت بد ای فتا

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

خرد تواند جستن ز کار چون و چرا

در دل سفره نگردد مستحیل

گاه، غافل گردد از اطعام من

به سرایی درون شدم روزی

سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد

از صاعقه اجل که می‌جست

چون توئی خاقان ترکستان طبع

همیدون شکسته ببندش چو سنگ

من زرق او خریدم و خوردم به روی او

گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز

سهمه فی قوسه کالطیر فی برج‌السما

پادشه زادگی و خصم کشی

وز خراسان: بوشعیب و بوذر آن ترک کشی

دهان و لفجنش از شاخ شاخی

روی از نقاش رو می‌تافتی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن

این جهان و راهش ار پیدا بدی

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

هر که با تو به جنگ گشت دچار

ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود

لیلی چون بریده شد ز مجنون

چون نیندیشی که حاجات روان پاک را

منوچهر را با سپاه گران

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا

گفت نخواهی که وبالت کنم

ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر

در حلم نایبانند او را جبال

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است

دولت سبب گره گشائیست

ز اندازه بیرون خورده‌ام کاندازه را گم کرده‌ام

همی سوخت باغ و همی خست روی

گر موم شوی تو روغنم من

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

جهل بلندی نپسندد، چه است

روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک

آنچه از حسرتش سکندر مرد

پرورده عشق شد سرشتم

اشک‌ها راندم و گر حاضر می

پرستندگان هر یکی آشکار

ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش

بار عنا کش به شب قیرگون

دیوان ثانی غزل من که حال هست

راست گفتی درختها بودند

آن دایره پرگار از آنجای نجنبد

می‌رفت نهفته بر سر بام

دو ده دان هر دو کون دو جهان را

بدو گفت من چاره سازم ترا

خلق را از بهر معنی قران باید امام

عاقبت دیدن نباشد دست‌باف

چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد

نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی

ظلم ترک دیار تو داده

عقیقت گر خورد خونم ازین بیش

گر شما جز که علی را بخریدید بدو

گر چه گیتی ز ابر تازه شود

دزدی و طرار ببردت ز راه

گر به فلک برشود از زر و زور

بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا

فرستاده را سر بریدند پست

از چشمه‌ی چشم و از یکی صانع

گنج تو به بذل کم نیاید

برهندی همه از ظلمت این نفس لیم

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

من بر سر دشمنانت صمصامم

داد حق عمری که هر روزی از آن

بود عقلش فاسد و ناقص ولی

گرامی کن او را که درپیش تو

در مقامی که شیر رایت را

گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش

بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری

یکی داستان کردم از نوش‌زاد

واکنون که شدی ز حالم آگاه

خاک شو مردان حق را زیر پا

الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت

چو زروان به گفتار مرد جهود

مرا با ثناهای او نیست تاب

به چاه آن زنخ بر چشمه ماه

ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند

دل و گوش کسری بگوینده داد

نیستی آگاه به حق خدای

بر در هر کس چو صبا درمتاز

علم است میوه، شاخه‌ی هستی را

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

وانکه محتاج اوست هر کس هست

بخسبانم ترا من می خورم ناب

یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه

از اندوه و شادی سخن هرچ گفت

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت

صاحب ده پادشاه جسمهاست

گر کشد بر کره‌ی مصمت خورشید کمان

برهمن بکوه اندرون هرک هست

زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل

چنان فریاد کرد آن سرو آزاد

ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو

نویسنده گفت این نه کارمنست

دراز گشت مقامت در این رباط کهن

از عصا ماری و از استن حنین

گر کج روشی، براستی بگرای

ورا پادشا نام طلخند کرد

بود از رشح جام احسانش

سر خیل توئی و جمله خیلند

خون بها گر هزار دینار است

کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد

مایه‌ی هر دوست آب و خاک ولیکن

دجله بود قطره‌ای از چشم کور

گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن

دری بر بسته دید و میزبان دور

نشستم از برش چون عرش بلقیس

گرچه نظر تو بر نظامی

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند

او پهلوی یار خویشتن رفت

ور بکاری آزمون را تخم آز

صبح بدان میدهدت طشت زر

ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد

فراوان ریخت از لولوی منشور

ایما به ثبات دولت تست

خواهم به طریق مهر و پیوند

چو از عادت او تفکر کنی

شه از شیرین چو دید آن تازه رویی

هاروت همانا که بست راهت

دور فلک چون تو بسی یار کشت

بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو

هر لاله، به بوی، مشک گشته

نافه را و مشک را و سیم را و جام را

پیغام به تیر و نیزه تا چند

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من

و امروز که باز ماندی از کار

به دین جوی حرمت که مرد خرد

تا چو بنفشه نفست نشنوند

همنیروی چنار نگشته است شاخکی

ناگاه که از خود آیدم یاد

بحری از دانش است مالامال

فرس بیرون جهان از کل کونین

چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ

بینی رخ دوستان جانی

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز

شیخ کامل بود و طالب مشتهی

رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت

غلطید به خاک تیره مویان

تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد

نوفل چو شنید حال مجنون

رنج تو در کارگه بندگی

ای گرد، چو بر تنش نشینی

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

دین که قوی دارد بازوت را

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

مشعل کش آفتاب و انجم

به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود

به چشم خویش دیدم در گذرگاه

چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول

باشد چو زنی ستون خانه

سامه کجا یافت ز دستان او

زشت باشد روی نازیبا و ناز

زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را

هر جا که کنم نشست یا خاست

نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی

چون شیفتگی و مستیم هست

موش پرسید، این کمانک چیست

ز شیرین کاری جادو زن پیر

گویند «چرا چو ما نمی‌باشی

آنک او بسته‌ی غم و خنده بود

تو اندر دکه‌ی دانش خریداری و دلالی

درونم سوخت این حاجت نهانی

از پی روشنی دیده‌ی اجرام کشند

کم گوی و گزیده گوی چون در

هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم

بیداری پاسبان بی مزد

جز پند حکیم و علم کی راند

گر همه عمرت به غم آرد به سر

به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند

من ار صد بار خود را بر تو بندم

باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن

از شادی آن خزینه خیزی

قماش دکه‌ی جان را، بعجب پوساندیم

تاب دهد چهره ز برنایست

کرا نیست از سر خلقت خبر

دانه که طرحست فرا گوشه‌ای

نگردد شاخک بی بن برومند

به خوش خوئی توان با دوستان زیست

نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال

مجوسی را مجس پردود باشد

زمانی اندرو می خاک خوردی

آنکه چشید این قدح تلخ فام

بشتاب و بجوی راه این باغ

اندک اندک آب بر آتش بزن

جلالت کزین تنگ میدان برونست

شب تا سحر و ز صبح تا شام

افزون به شرف ز شرقی و غربی

گر بر سر صید سایه داری

خوشست نغمه‌ی مرغی بساحت چمنی

لشکر طلبید و بارگی خواست

خشم را طاعت مدار ایرا که خشم

علم و حکمت زاید از لقمه‌ی حلال

دیبه‌ی معرفت و علم چنان باید بافت

بباید ساختن جوئی به تدبیر

به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را

به خون گرم شست آن خوابگه را

می‌گشت در میانه‌ی وجه و قدم مدام

بر زانوی درد سر نهاده

این دیو سران را مدار مردم

راه یقین جوی ز هر حاصلی

این معانی که نکته‌های بدیع

یاری که نیایدت در آغوش

من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک

کان کندن من مبین که مردم

تو طبیب حاذق و ما دردمند

در ان مجلس که بد از عشق بازار

کار عامه است این چنین ترفندها

شرح این هجران و این خون جگر

روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

بگفتش گر نهد بر چشم تو پای

تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام

بینائی دیده چون بریزد

چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود

تا زر اندودیت از ره نفکند

گر تو ببری به جهد بادیه‌ی جهل

چون چند جفاش برسرآورد

مضیق است زمان ای زمان مزین ساز

این عجب نبود که میش از گرگ جست

بل تا بکشد به مکر زی دوزخ

دل خود را چو شمع از دیده پالود

چو ماند شبرو ایام بیدار

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد

میوه دل نیشکر خدشان

سر فلک در قصر تو را زمین فرساست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم

زین گهر و گنج که نتوان شمرد

ای فرومانده‌ی خود چند بدارد آخر

تا پی ازین رنگی و رومی تراست

خیره چه گوئی تو که «بادی است این

خلعت گردون به غلامی فرست

با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم

تا نشناسی گهر یار خویش

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد

تن ما که در خاکش آکندگی است

دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد

روغن مغز تو که سیمابیست

سر برآر این دام گنبد را ببین،

شب شده روز اینت نهاری شگرف

طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم

جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب

سوار عرصه‌ی دولت که در جولان اقبالش

چو شیران به اندک خوری خوی گیر

آنها که نشنوند همی زین پیمبران

هوای گرمسیر است آنطرف را

این دهر همه پشت و ملک او روی

راحت مردم طلب آزار چیست

منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی

ز کم خوردن کسی را تب نگیرد

اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته

چو سود درم بیش خواهی نه کم

گر نشوی پخته در این کارها

مکن با این همه نرمی درشتی

چو من مرد دینم همی مرد دنیا

بلی گرچه شد سال بر من کهن

باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود

قد چون سروش از دیوان شاهی

دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت

تازه گیا طوطی شکر بدست

بعد از آن نور پاک آرام یافت

چو یکدم جای خالی یافتندی

دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت

به احیای او زنده شد ملک دهر

ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر

ز بیم تیغ ره‌داران بهرام

و یا اندر تموزی مه ببارد

گرچه خود این پایه بیهمسریست

ترا در عیدها بوسند درگاه

کجا آن شیر کز شمشیر گیری

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد

تا به تو اقرار خدائی دهند

بود تا تو را شیوه‌ی دیوان نشینی

چه یار آن یار کو شیرین زبانست

تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد

دلش چون شدی سیر ازین دامگاه

ز جهل خویش چون عارت نیاید؟

به حکم آنکه گلگون سبک خیز

زان مقام اندیش کانجا همبرند

میوه دلرا که به جانی دهند

بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر

به بستان آمدم تا میوه چینم

آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود

دیده که آیینه هر ناکسست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

اگر تشریف شه ما را نوازد

کردی آنجا به گور مر خود را

اگر چه من از بهر کاری بزرگ

زری و خلعتی هربار می‌آمد تماشا کن

که داند هر که آنجا اسب تازد

ز فیضت بر سر دریای آتش

پیشترک زین که کسی داشتم

بس سر که همچو گوی درین راه باختند

نخواهم آب و آتش در هم افتد

کندی مکن، بکن چو خردمندان

آنهمه خواری که ز بدخواه برد

خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند

فرو شد ناگهان پایت به گنجی

شیرین و سرخ گشت چنان خرما

محرم این ره تو نه‌ای زینهار

هر کجا کردم نگاه از پیش و پس

گر از بند تو خود جویم جدائی

گرچه زمان عهدم بشکست من

خری آبکش بود خیکش درید

هژبر حمله‌ی دلیری که شیر چرخ پلنگ

حساب از کار او دورست ما را

تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم

کرد قبا جبه خورشید و ماه

جهان آفرین آفرین کرد بر من

شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی

به دنیا دین فروشانند ایشان

سر مکش از صحبت روشندلان

رستم زور آزما باز نبندد کمر

چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش

بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی

قبله نه چرخ به کویت دراست

شغال پیر، بامید خوردن انگور

مزن چندین گره بر زلف و خالت

وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است

چرخ مقوس هدف آه تست

نقاب بند ز طوفان به چهره‌ی عالم

هنوزم لب پر آب زندگانیست

خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس

چه خوش باغیست باغ زندگانی

دردا و دریغا که مرا خار نهادند

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

گویدت فلان ک «ز چنین سخن‌ها

به خدمت پیش تخت شاه شاپور

درین محیط پرآشوب زورق که و مه

شکر لب داشت با خود ساغری شیر

پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ

چنین فرمود خورشید جهانگیر

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

و گر چشمم کنی سر پیش دارم

سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید

جهانا چند ازین بیداد کردن

مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی

کجا شیرین و آن شیرین زبانی

از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان

به گردن برنهم مشگین رسن را

تا نشناسی تو خداوند را

در آمد کوهکن مانند کوهی

چرا گویم، چو حق و صدق دانم،

سخن باید که با معیار باشد

چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او می‌کشید

ز بیماری دل شیرین چنان تنگ

مرغ درویش بی‌گناه مگیر

در این دهلیزه تنگ آفریده

من نه پیراهن، کفن پوشیده‌ام

نهاده تخت شه بر پشت پیلی

به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟

ملک چون جای خالی دید از اغیار

فرود حقه‌ی چرخ و ورای مهره‌ی خاک

نه رخصت کز غمش جامی فرستد

در معرض شماره‌ی او گو میا حساب

رها کن نام شیرین از لب خویش

کرد نفرین بر کسان کدخدای

جانم به معونت خود ایمن کن

بد من نیکی گردد چو کنم توبه

دو فرزند او هم گرفتار شد

نیست خبر گاو را ازانکه همی

گر خزانیست حال من شاید

تیر را تا نتراشی نشود راست همی

یکی جام دیگر بدش لاژورد

عافیت از طبیب تنها نیست

نهادی داغ هجران بر دل ریش

نبینی که عرضه کند علتت

به هر گوشه‌یی آتش اندر زدند

چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت

ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من

کاین بزرگان هنر شناسانند

دل و مغز مردم دو شاه تنند

چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست

همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ

دیر نپاید به یکی حال بر

بیامد به نزدیک سالار بار

خرد و جهل کی شوند عدیل؟

ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است

به نظم اندر آری دروغی طمع را

ببخشید یکسر همه بر سپاه

جهد را بسیار کن، عمر اندکی است

نظر بر شمع رخسارش نهاده

خرد گوهر است و دل و جانش کان است

اگر چشم شادیت بر دوختی

گر از آن دریای معنی قطره‌ای بودی مرا

از ساز، مرصع مدیحت را

افکند نرم خویی خویت

رخ پادشا تیره دارد دروغ

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن

بسیار بگویم و برآسایم

تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد

بباشیم بر آب و چیزی خوریم

مده در بهای جهان عمر کوته

بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا

این بدرد ترگ رویین را، چو هیزم را تبر

بفرمود تا سرشبان از رمه

بنای شوق را بنیاد رفته

درو روزنی هست چندان کز او

گفته‌ی حجت به جمله گوهر علم است

سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن

اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل

بخون آغشته ای سودا مزاجی

جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار

بفرمود پس تاش برداشتند

ترا یک سوز و ما را سوختنهاست

« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد

آن کن ز کارها که چو دیگر کس

همان نامداری سوی تازیان

نگر کان چه تخم است کامروز کاری

به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله

در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

نیکنامی ز نیک کاری زاد

مال شد دین نشد نه بر سودم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه

به رشت آنکجا برده بد پیش ازین

گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز

این چرخ نهال سعادتم را

آسمان طاق درگه جاهش

چنین گفت کای شاه آزاد مرد

گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس

چگونه باشد حالم چو هست راحت من

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم

تو از من به سال اندکی برتری

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن

با مفخر آزادگان به خوانم

بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب

تن و جان ما پیش تو بنده باد

گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار

هر آن که داند داند یقین که هر بیتی

از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی

بجستم ز فرمانت آزرم خویش

تو را تا جان بود نان کم نیاید

به یاد روی آن سرو گلندام

بود سنان تو نایب مناب سد فتنه

سه روز اندر آن کار شد روزگار

تا نخوردی پشت پائی از جهان

تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز

گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را

به فرمان یزدان دل آراستن

زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،

هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

حصاری شدش پر ز گنج و سپاه

هر که درین راه رود سر گران

پر طراوت تو شکسته

پست بنشین و چشم دار بدانک

پرستنده کرم بگشاد راز

آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف

ملک او تا به حشر باقی باد

پر فرق گردنکشان سپاهش

بگسترد کافور بر جای مشک

گل اگر بود، مادر من بود

اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود

خلق همه یسکره نهال خدای‌اند

وگر کند باشی به پیش آمدن

قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت

بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین

خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست

بزد دست بهرام و او را ز زین

با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون

این چو رکن هوا لطافت پاش

هیکل من دان علم فریشتگان را

فرستاد هم در زمان رهنمون

باز داود زره‌گر را نگر

بخت شه چرخ را فرود آرد

نهی تو شد چنان که دو پرگاله‌ی دو صبح

به نام شهنشاه شمشیرزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک

منگر بدان که در دره‌ی یمگان

بیاید سپاه مرا برکند

علم عروض از قیاس بسته حصاری است

صبوحی زناشوئی جام و می را

با چاکران خویش و جز از چاکران خویش

به نزدیک دریا یکی شارستان

تا دهن بگشود بهر چند و چون

به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم

با سبکسار کس مکن صحبت

چو خورشید برزد سر از برج گاو

هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ

وگر باد خلقش وزد بر جهنم

گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته

نهادند پس مهر قیصر بروی

هر آن موری که زیر پای زوریست

بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست

وانجا که بیاید تموز جاهل

هرانکس که او تاج و تخت تو دید

چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود

با عطرهای روضه‌ی پاکش عجب مدار

مخور انده خان و مان چون نماند

ازو هرک پیری بد و نام داشت

نشستم بهر سوی، با من نشست

هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح

حکمت حجت بخوان که حکمت حجت

که شاپور گردست با زور پیل

به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون

تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت

غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو

به آزادی از کار فرزند اوی

کاش روزی زین ره دور و دراز

از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید

دل بگردان زو و گرد او مگرد

ستمدیده را اوست فریادرس

ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است

اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس

جدی چنان به شاره‌ای وز استر

یکایک بگفتند کای شهریار

به پیرامون من، دارند شب پاس

فرض ورزید و سنت آموزید

اگر همچون منی زنده تو بی‌طاعت مشو غره

برفتند پویان و بازآمدند

چو از هستی او با خویش افتم

از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه

ای که خاک پای یکران فلک میدان تست

بدو گفت شاپور نوشه بدی

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

دیدم که سیات جهانش نکرد صید

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن

بفرمود تا موبد و کدخدای

وایدون به امر او شد و تقدیرش

تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت

آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور

یکی چاره باید کنون ساختن

چو هر دم بیفزایدت خواستار

لب خویش از پی نان چون دو نان

پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش

فرستاد با او یکی پرخرد

گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا

چون کار عالم است شتر گربه من به کف

وزان پس گفت کز صنعت نمایی

برو تازی اسپان ما را ببین

اگر کار آگهی آگه ز کاریست

گمرهم تا بر سر بیت الحرام

تو را چشم درد است و من آفتابم

شنیده بران سرو سیمین بگفت

در سایه‌ی دین رو که جهان تافته ریگ است

روضه‌ی پاک رضا دیدن اگر طغیان است

چون روی من ببینی، با من کنی تلطف

جهانجوی شاپور جنگی بمرد

کودکان را پای بر سر میزنی

بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران

چیزیت نداد کان نبایست

پر از غارت و سوختن شد جهان

تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان

آن قبه‌ی مکارم وین قبله‌ی معالی

در این موسیقی روحانی ارشاد

برفتند لشکر به کردار گرد

لانه نزدیک است، از من دور شو

کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند

ای برادر، شناخت محسوسات

فرستاده آمد بر شهریار

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود

نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب

پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است

مسلسل یک اندر دگر بافته

در عوض رنج و سزای عمل

نحل کاب عنب خورد بر تاک

کان هر دو فریشته به فعل خویش

دبیران چو پیوند جان منند

بیقراری می‌کنم اما چه سازم زانکه من

گله از چرخ نیست از بخت است

نه خورشیدی که چون پنهان کند روی

ز هر سو سپه باز خواند اردشیر

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس

گر در دلت این مار جای گیرد

اگر بشنوید آنچ گویم درست

به فعل اندرو بنگر و شکر کن

مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان

امیری شدم آن زمان، زان سبیل

بدار و ببخش آنچ افزون بود

بر او خندید مرغ صبحگاهی

سیزده روز مه چاردهم تب زده بود

لاجرم آن روز به پیش خدای

چو بازارگانان به بزم آمدم

هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت

از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم

بگفت این کارفرما خود کدام است

به یزدان گرای و بدو کن پناه

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر

وز هول درآید از بیابان‌ها

بفرمود تا دختر اردوان

گر بر دل تو عقل پادشاه است

سرد است سخت سنبله‌ی رز به خرمن ار

یکی سرمایه‌ی نعمت، دوم سرمایه‌ی دولت

پذیره شدن را بیاراستند

هر که در شوره‌زار، کشت کند

روضه روضه همه ره باغ منور بینند

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

به شاهی نشیند میان دو شیر

در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد

زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر

فرو رفته‌ست خور در آرزویت

به گفتار اگر هیچ تاب آوریم

کس برویم در شادی نگشود

بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک

کند چرخ منشور او را سپاه

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت

عالمی کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند

گاه سحر بود، کنون سخت زود

همی برد سالار زان شهر رنج

بهار از سردی من یافت گرمی

گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر

که این گونه آرام شاهی بدوست

یکی کودک آمد زنی را به شب

چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد

اسکندر است دولت و قیدافه بانوان

گذر داران جسم و عالم جسم

بیفگند زیشان فراوان به گرز

تا نداند دخل و خرجش چند بود

که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو

بگفتند کای شاه آزادمرد

به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار

برهمندی را به دل در جای کن

آسیه توفیق و ساره سیرت است

زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است

طویله‌ی سخنش سی و یک جواهر داشت

تو خاطر نگهدار شو خویش را

صورت مردان طلب کز در میدان بود

همه کام و پیروزی از کام تست

در دبستان روزگار، مرا

چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو

تاجوری یافت تخت و ملکت ایران

سر شمشیر او در صفدری داد

ز خشک سال حوادث امید امن مدار

در میان مستمندان، فرق نیست

در کف ساقی از قدح حقه‌ی لعل آتشی

برادرش را خواند فرشیدورد

خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس

نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا

در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها

چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر

پدید آرد گهی صبح و گهی شام

شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

پس از میقات حج و طوف کعبه

کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟

ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا

چه بودی گر نپروردی به شیرم

شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او

گیسوی من به سوی من ندو ریحان است

ای ماه گرفته نور دانش

که از تو نه این بد سزاوار اوی

عدل همام گفت که ما حرز امتیم

خامشی از کلام بیهده به

پیر خرد طفل‌وار میمزد انگشت من

باد عمرت بی‌زوال و باد عزت بی‌کران

از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم

عمر تو نبینی که یکی راه دراز است

بالای مدیح تو سخن نیست

بیامد بران تیره آوردگاه

بر پرده‌ی مریم دوم چرخ

دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار

چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او

فریب از گوشه‌های چشم و ابرو

دائره‌ی افلاک را بالای صحن بادیه

دل به هوا چون دهی که چون تو بدو

بسته و خسته روند تیغ وران پیش او

که راهی درشت این که من کوفتم

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب

برای قحط سال اهل معنی

زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو

گشتاسب معونت از پسر خواست

یار تو باید که بخرد تو را

تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده

پدر آسمان باد و مادر زمین

رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن

بگفتی دیده را کای ابر خون بار

سهم درگاه او خدنگ وبال

از دبیری رساندت به نعیم

این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب

خروشی برآمد ز توران سپاه

نه در هیچ سری خواهم کوفت

داد خرد بده که جهان ایدون

در این جایگه غم مقیم است کورا

ورز غنی بباید اندر خور غنی

شمه‌ای از خاطرش گر بدمد صبح‌وار

و گرت رغبت باشد که در آئی زین در

دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

چند نالم که بلبل انصاف

جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو

آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای

اگر بازار خسرو با شکر شد

گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند

او راست به‌پای بی‌ستونی

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز

نه الیاس مانم نه با او سپاه

در روم ز اژدهای تیرت

هرچند خلنده است، چو همسایه‌ی خرماست

من خود نکنم طمع که شش یار

باز گو ای باز عرش خوش‌شکار

چرخ نارنج صفت شیشه‌ی کافور شود

بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان

چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان

سپاه کیان بانگ برداشتند

ما به تو آورده‌ایم درد سر ار چه بهار

از علم سپر کن که بر حوادث

مهره‌ی جان ز مششدر برهانید مرا

به موی تو که در روی تو حیران

این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت

آن فلسفه است وین سخن دینی

یا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهد

به دژ نامدارن خبر یافتند

تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش

ای جاهل مفلس ار بکوشی

گر او هست دجال خلقت برغمش

آن قیاس حال گردون بر زمین

تحمل دلکش است، اما نه چندین!

بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق

جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه

نیابد همی زین جهان بهره‌یی

به عدل آر رو! تا که عادل شوند

در حال چهارم اثر مردمی آمد

عطر کند از پلنگ مشک به بغداد

به نوعی زلف عنبر می‌کشیدش

به مال خویش دادم اختیارت

یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز

کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون

بسی از حکیمان و دانشوران

از آن داماد کایزد هدیه دادش

ای بانونی شرق و کعبه‌ی جود

کس نیابد بر دل ایشان ظفر

یکی خانه برای او جدا کن!

تو به پیش خرد ازان خواری

بر دل مومین و جان ممنش

شنیدند هیشوی و اهرن سخن

همزادانش دوان ز هر سوی

زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان

چو شیرین اینچنینش دید ، در دم

دلش طاقت نیاورد این خلل را

از عدل‌های عقل یکی شکر نعمت است

اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس

ز دریا به دریا سپه گسترید

قیس هنری‌ست دیگر آن طاق

نیارد کنون تازگی باز تو

گر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیست

غایب از شه در کنار ثغرها

ز آن وسوسه می‌تپید تا بود

ندهد جز او را بوی خوش

با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

بنشست ولی نه از خود آگاه

جز به هوای دل من تاختن

دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را

چو شه غیرت کند با قدرت خویش

هر کس که کند به قتلش آهنگ

وصف دروغ نیز دروغ است ازانک

کنگره‌ی قلعه‌ی اسلام را

بگردید بر گرد آن رزمگاه

پدید آید ز غیب او را گشادی

کسی کو به شهر محبت نیاید

رای صوابش ببین کز مدد نه فلک

چونک ممن آینه‌ی ممن بود

بسا شهریاران و شاهنشهان

به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست

ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت

فلک هنگامه کن حرف وفا را

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا

نوشتم یکی نامه‌ی دوست وار

چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه

باز می‌گفت این گمان بد خطاست

از گرد وجود خویشتن پاک

مر آن پیر ناپاک را دور کن

ور از فقه درمانم آیم به مکتب

یکی گشتند همچون شیر و شکر

تا دیر که از زمین بجنبید

نخستین کس نام‌دار اردشیر

خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت

در مقامی زهر و در جایی دوا

به استیلای عشقت بر وجودم!

چنانچون پدر داد شاهی مرا

خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله

چوخسرو بایدت آلفته گشتن

به سینه از تغابن سنگ می‌زد

بدان بد که گردون بگیرد به چنگ

وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را

کین مدار آنها که از کین گمرهند

یک ناقه‌ی رهگذار بودش

ازان پس چو رویین دژ آید پدید

مقصود طبیعت آدمی بود

کزین مهمان نوازیهای بسیار

اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!

تو دانی که خشم پدر بر پسر

خارپشت است کم آزار و درشت

هل مرا تا پرده‌ها را بر درم

ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست

شه بت‌پرستان و رایان هند

آسمان شیشه‌ی نارنج نماید ز گلاب

که تا گل زینت گلزار باشد

آن عاشق از خرد رمیده

بران‌سان دو لشکر بهم برشکست

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

ور بگوید کفر دارد بوی دین

مجنون چو ازین خبر برد بوی،

نگهدار تن باش و آن خرد

از لا رسی به صدر شهادت که عقل را

ز بس روییده در وی سبزه با هم

به جست و جوی یوسف کس فرستاد

یکی گفت ازیشان که راهت کجاست

چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است

هر رسولی یک‌تنه کان در زدست

دل پر غم و درد و دیده پر خون

کنونست هنگام کین خواستن

چنانم دل آزرده از نقش مردم

مکارمها به حلم تو گرفته‌ست استقامتها

برخاست ز بیضه‌ها به پرواز

گوا کرد مر سرو آزاد را

آن گفت که: «بی تو دردناک‌ام»

صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو

به حسرت بر سر راهش نشستی

که شاید بدن این سخن کو بگفت

نه بر کف پای او سرم را!

نخواند تا بخوانم شرح هجران

گرش دردی نه دامنگیر باشد،

به جایی شوم که نیابند نیز

گفت آن خادم ببش برده است

همه سربسر با تو پیمان کنند

خرام آموختی سرو و چمن را

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز

بیامد نشست از بر تخت داد

ز کنج چشم شیرین اشک غلتید

شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت

چون شبانه از شتر آمد به زیر

چو ایشان بپوشند ز آهن قبای

چه کارت با گدای گوشه‌گیری

چگونه بود در میان آشتی

آنک از نازش دل و جان خون بود

سرمایه‌ی مردمی راستیست

چو کوهم تیشه‌ی غم بر دل آید

همی گشت بر گرد ایوان خویش

زانک این دمها چه گر نالایقست

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

بنایی بر سر آب ار نهادی

بفرمود تا جوشن و خود و گبر

حلق حیوان چون بریده شد بعدل

غمی گشت و پرمایگان را بخواند

نسق بند رسوم هر شماری

چنان شد که گشتاسپ با کدخدای

دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ

همی گفت هرکس که این نامدار

مرا گفتی چو دل در عشق بندی

سواری جهاندیده نامش کهرم

کین بیک لفظی شود از خواجه حر

بیامد یکی دیو گفتا منم

به جرم این که در طبعم وفا نیست

نسوزد دلت بر چنین کارها

در نبی آورد جبریل امین

ز هاماوران دیوزادی ببرد

به یکدیگر دریدی دفتر خویش

اگر زین نشان رای تو رفتنست

فاتقوا النار التی اوقدتم

بگویش که آنکس که بیداد کرد

گرفته فاخته بر سروش آرام

چه مردی بدو گفت با من بگوی

چاشنیی دان تو حال خواب را

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

همان به کاین حکایتها نگویم

که این مرد کز وی تو دادی نشان

گر سخن گوید ز مو باریکتر

شاه زد از خشم گره بر جبین

جوی خود را کی تواند پاک کرد

دهن بگشا و بنما گوهر خویش

شکر کن غره مشو بینی مکن

ز باران بهاری سبزه خرم

لیک این دو ضد استیزه‌نما

خروشش مرده را بردی ز سر خواب

هر که را آتش پناه و پشت شد

وان که دهد کام و زبان را بیان

آنچ تو گنجش توهم می‌کنی

اگر آدم بود پرورده تست

بعد از آن این نار نار شهوتست

زمانی در گریبان آورد سر

زدی دم بر زمین شیر پر آشوب

طریق گوشه گیری چون کمان گیر

بگویم راست پر نا مهربانی

به غیر از کنج غم جایی ندارم

میان آب با چشم در افشان

چنین با خویش بودش گفتگویی

گفت که ای سوخته داغ دل

گریزد لشکر خصم از صف کین

که باری محنت دوری نباشد

چه باشد گر گشایی پرده زین راز

به کین مصریان زد خیمه بیرون

ز حد چون رفت سوی شهر راندند

لبش با دیگری در بذله‌گویی

دو سر هرگز نگنجد در کلاهی

راه به کنهش نبرد عقل کس

نهم رو در بیابان از پی او

چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای

به تخت دور در کم روزگاری

هم آواز منی بردار فریاد

نه سیم و زر گدایی از تو داریم

به تاج خویش دادش سر بلندی

گره دیدم به دل این آرزو را

چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته

همچو تاریخ پانصد و چل و اند

نکردم رنجه دل در هیچ کارت

خرد در سر نامداران نکوست

کتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران

چونان که گمان همگنانست

کرنده به هر دیار بودش

بر صدف آید ضرر نه بر گهر

در عقه‌ی اژدهات جویم

«زهی!» کی یابد از لب‌های سوفار!

همه با تو در عدل یکدل شوند

بیهده دانی که نخوردم یمین

نیست به از خامه‌ی تو دیده بان

کزان گردد نماز من نمازی

حاضر گشتند مرحبا گوی

که باشم من که باشد عیب جویم

کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم

دهیمت باز تا باشد کنیزی

به استغنایت از بود و نبودم!

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی

کزان بادام چشمش یابد آزار

نکو خویی خوش است، اما نه چندین!

وان زید شیرین میرد سخت مر

کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم

بدان دلها که از محنت شود شاد

نه تنها حکیمان که پیغمبران

به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم

تا سر انگشت من یافت نمک‌دان او

به سبزی می‌زند چون سرو آزاد

جدا از دیگران، آنجاش جا کن!

و گر عالم پدید آورده‌ی تست

بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته

بچه طوطی ست که شد سیخ پر

چون بخت به بندگی‌ت مشتاق

این از در قصر آمد و آن از در ویران

بجز پرده‌ی دل وطائی نیابی

که زنده کرد از آن عدل خداوند

بر شیشه‌ی هستی‌اش زند سنگ،

راست ناید فرق دارد در کمین

انجیر خور غریب نباشد غرابشان

تذکره آنرا که ز طور مار به

و آن مرحله می‌برید تا بود

زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

و آهوی مشک آید از فضای صفاهان

نهاد از دور گردون بر نهم پای

بنهاد چو چشمه چشم بر راه

به زهر چشم کردی زهره‌ها آب

وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این

به پاس کار خود خوش کرد جان را

که کردند تسخیر ملک جهان

تو صاحب ذوالفقار و صمصامی

در گلوی قدح ز کف رشته‌ی عقد عنبری

به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان

افتاد بسان سایه بر خاک

همچو حاضر او نگه دارد وفا

در شش سوی هفت‌خوان ببینم

نه نزل و هدیه عالی پایگان را

پی صفراییان داروی صفراست

دارنده‌ی روزگار، یزدان

کز آتش نشاط شود آبش از مسام

دوان مریخ پیر از چرخ پنجم

کس مبیناد چو او ممن و هشیار مرا

چو لب بستی ترا آخر چه افتاد

صدف مثال دهان را به در بینبارم

تن ناشاد و رخسار غم انگیز

گفتند به خواب مرگ خسبید

ور سرکه شوی منت شخارم

بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده

گلو بسته دروغین دفتری چند!

ز اندیشه‌ی نیک و بد رهیده،

تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

که شما نیز نه زین بند رهائید همه

برو هم خامه‌ی تقدیر بگذشت

ودیعت در گشادش هر مرادی

که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم

تو را کم ز عیسی مریم ندارم

به ملک بندگی رس گر توانی

در آرزوی دگر کند روی

گفت که بستند دو دستش ز کین

وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه

صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان

پرستاران ز پیش و پس فرستاد

گفتار حریر و خز و ملحم

شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده

که از شیرین و شکر خوش کند کام

مرغان سرود عشق پرداز

گورشان پهلوی کین‌داران نهند

من بلبل مدح خوان کعبه

حدیث من بدان ماند که روزی:

به زودی شد هدف تیر اجل را

حیران من از جهالت و شومی‌ی شما شدم

تا ما نهیم نام تو خاقان صبح‌گاه

نه از می کز سرود خویشتن مست

وگر رفت مه، مهر تابنده باد!

مقامش را ز دم می‌کرد جاروب

هر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمده

ارچه گران گشت سبک تر رود

خروشان بر گذرگاهش نشستی

این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول

از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران

پریشان خاطرش گشت اندکی جمع

وین گفت که: «از غمت هلاک‌ام»

بر همه آفاق تنها بر زدست

« زین بیش آب روی نریزم برای نان»

که بر جمله زبانها کامرانست

راه آوردند سوی مجنون

گران شدی و سبک جان بدی تو از اول

که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم

ز کان لعل گوهر بر کشیدند

ساز از کف پایش افسرم را!

بجز زنجیر همپایی ندارم

همی بارم ز خاطر سلوی و من

کردم از نظم خود دراز قدش

تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد

ملعون نبود هگرز همبر میمون

پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

چون همی دانست می را از کدو

کلامش را کی این تاثیر باشد؟

سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو

خان ختا را نهاد مائده‌ی هفت خوان

برم دین زردشت را از میان

زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند

گر بروید بر نیارد جز محال

وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین

یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو

سایه به هشت جنت ماوا برافکند

به سرگردانی خود مانده حیران

مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام

بر این حکم ران وان دیگر حکم تست

در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد

من زهر مار او شدم او زهر مار من

نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته

کو بنشناسد عدو از دوستی

حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند

آید از گفت شکش بوی یقین

یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی

نگینی دگر زد بر انگشتری

آرد از لب شراب نوش گوار

نردبانی است اندر این زندان

مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری

شاه را لازم بود رای وزیر

آب دست پیلبان خواهم فشاند

که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش

اینجا نتوان کرد به یک‌دل دو هوائی

همه مردمند او همه مردمیست

و آن چو رکن زمین خلافت دار

گر نیست مگر به چین و ماچین

نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی

پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت

که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید

آن سرش را زان سخن نبود خبر

کورا ز کرده‌ی خود زندان تازه بینی

ز گردندگی دور درگاه تو

تا سستیی به عقرب سرما برافکند

در شکم و پشت و میانم روان؟

مار نرم است و سراپای سم است

ترک او کن لا احب الافلین

گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک

زبان در ذکر با قمری در اکرام

از حیوان و نبات و ارکان

نه سرباز پس شدن به شکار

نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار

تا قیامت به حق آل نبی ویران

مه رخی با مهر عذرائی فرست

که به سوی شه تولا کرده‌ام

صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید

زانک خر دوش آب کمتر خورده است

وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته

ندزدند کالای همسایگان

هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم

با رعیت هم امیر و هم زعیم

زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

زودتر والله اعلم بالصواب

نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار

نرنجی شیوه یاری ندانی

بسته به شست کمند، خسته به گرز گران

مباش ایمن از خواب خرگوش من

بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

این خلق صفر جمله واو محرم

پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعدای من

مجلس و جا و مقام و رتبتش

خود را لباس عنبر سارا برآورم

تا چه دیدی این زمان از کردگار

دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری

ستاره چرا برفرازد کلاه

کتش اندر معسکر اندازد

که بی‌خرد به مثل ما درخت بی‌باریم

کهن بیمار عشق بی علاجی

سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد

در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر

از و در کوه و صحرا های و هویی

کامروز شد آسمان به آزارم

همیشه پر از لاله بینی زمین

ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش

پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

گرفتی چون دل ریشم سر خویش

چشم بی‌این نور چه بود جز خراب

عذر ناکردن از کسل منهید

هستی همچون شب خود را بسوز

فکرت من نگر که نیسانیست

پرستنده بر پای و بر پیش حور

گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم

گر هیچ بدانی لطف ز دشنام

که طبع اوست معانی بکر را مادر

بیشتر آمد برو صورت پدید

که خلق را توئی امروز نایب رزاق

معرفت الله همین است و بس

چو شمعم آتشی بر جان فتاده

هم از دست رودابه پیرایه دید

بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد

صفرای جهالت از سرت آلو

ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان

آدمی را مدح‌جویی نیز خوست

چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند

کرد گفتش منزلم دورست و دیر

مهر و ماهش ندیم و ساقی باد»

درخشنده ناهید و هور آفرید

شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

رستم دستان و نه دستان سام

روز جوانی تو پریده

نه برای نفس کشتم نه به لهو

که مرا بخت در سر اندازد

نهانی غمزه‌اش در رازجویی

بر مرکب تیزتک روان بندم

ز کاووس پرسید و ز رنج راه

ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید

آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

یکی نیمه بینم ز هر اختری

هر دو خود را بر تف آتش زدند

کار داران فلک آئین منکر ساختند

حلق انسان رست و افزونید فضل

زان پس که زبان همی برنجانم

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز آن رد نکردم این حسنات موفرش

ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان

که هلا بگریز اندر روشنی

آن فرضه‌ی معلی، وین روضه‌ی منور

گهش چون حلقه ماند چشم بر در

بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»

بیاراست دیهیم شاهنشهی

تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید

بار خدای جهان تمام تمامان

چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام

او ز اهل عاقبت چون زن کمست

کس زخمه نکرد برتر از بم

رحمت من بر غضب هم سابقست

از این قصیده‌ی من یک قصیده‌ی غراست

سپهدار چون سام نیرم شدست

ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار

به دین شد سوی مردمان محترم

رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم

از و سر بر فرازد تاجداری

با رتبت آزادگان بیانم

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش

آن پسر بی‌پدر برادر شمعون

بر کنده و بی بیخ و بار کرده

چشمه‌ی آن در میان جان بود

زبانی مقامات رضوان نماید

کاندرو اصل گناه و زلتست

بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند

از انبوه آهو سراسیمه گشت

کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش

همچنانی کنون که گشته رمیم؟»

گرفته با گل و با سرو آرام

که جهد از خواب و دیوانه شود

برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند

دماغ غنچه و گل‌تر ز شبنم

بیماروار کرد ز نان خوردن احتما

به فرمانت آرایش دین کنم

تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش

عهد خداوند زمان نشکنم

ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل

دست گیرش ای رحیم و ای ودود

گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام

تا نباشد جاده نبود غول هیچ

کند خورشید تابان قهرمانی

ورا کام و فرمان آن مرز داد

کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند

چو زینها بپرسی بگرددش حال

شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن

چیست دولت کین دوادو با لتست

سیرتش بر انس و جان خواهم گزید

دو شه را جا نباشد تختگاهی

دغا باز است گردون مهره برچین

کزین پس تو گیتی نبینی به کام

تا ز برش سیدالانام برآمد

بر آل رسول مصطفی دشمن؟»

یکی دانشی انجمن خواستند

هیچ چشمی از سماع آگاه نیست

به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب

پیش محمولی حال اولیا

همی آسمان بر زمین بر زدند

به چندست و این را که خواهد بها

نهادمش به بهای هزار و یک اسما

زی خانه بدان بند جاودانه

تو باید که چون می دهی می خوری

ساحل یم را همی بینی دوان

روز و شب لوح آرزو به بر است

پر از میخ و ستون شد روی هامون

برو آفرین کرد و بردش نثار

نیایش کنان پیش یزدان پاک

دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب

آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

روان را به آتش چرا سوختی

داد حق بر جای دست و پاش پر

نه سر هیچ دری خواهم داشت

انکم فی المعصیه ازددتم

جز از گنج قیصر نبد بهر شاه

سخن بشنو و گوش دار اندکی

کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند

نه آید به کارم نه آیم به کارش

بلندیش هرگز نگیرد فروغ

چاشنی تلخیش نبود دگر

چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا

هست چه محتاج به کام و زبان

بشد تا ببیند به سود و زیان

سرانجام این کار فرخنده باد

جمار و سعی و لبیک و مصلی

ای برادر، گرد گردان بر دوام

نهاد اندرو شست یاقوت زرد

بلک شاگرد دلی و مستعد

موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا

یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا

به خواری ز درگاه بگذاشتند

از اسپان تازی و از پارسی

جز قیصر پاسبان ندیده است

صفرای جهل را به خرد تسکین

سکندر ز بالا خروشی شنید

در شکسته عقل را آنجا قدم

ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست

حدیث او به گوش شه رساندند

بخندد بدو نامدار انجمن

چو گودرز و چون گیو و چون طوس را

کاورد به دست دختران را

به دوزخ در همی برند آهون

بر بابک آید به روز دمه

لیک اندر حق خود مردود شد

آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

شرح این زانو زدن را جاثمین

نگه کن که که فرزند با من چه کرد

شکارست و مرگش همی بشکرد

هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند

زیر دامن در بلا دارد دفین

مرا چون تن خویشتن خواستن

در اثر نزدیک آمد با زمین

که ز انفاس مریدان دم سرما بینند

به ما گویی حدیث این جوان باز

همیشه روان تو پاینده باد

گهر بافته بر جلیل سیاه

بر پلنگان صفدر افشانده است

مانده است به زندان فلان به یمگان

دل و پشت ایرانیان بشکند

یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد

مهره‌ی نوشین کند در دم افعی لعاب

کرد در گردن هزاران ظلم و خون

پی‌افگند و شد شارستان کارستان

بباید شنیدن سخنهای راست

زین مغیلان باستان برخاست

به دنیا و دین بر سر دفتریم

هم‌انگه در دژ گشادند باز

برج آبی تریش اندر دمد

زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست

جفا و جور مهجوری نباشد

گل و ارغوان شد به پالیز خشک

غنوده شد آن بخت بیدار اوی

وز خوی رهروان طریقت طلب وفا

تو را دن به، به گرد دن همی دن

سوی شورستان سرکشی بر هیون

تو مرا بین که منم مفتاح راه

زهر است نواله قیصران را

نافع از علم خدا شد علم مرد

ز گلزاربرخاست بانگ چکاو

به غل و به مسمار و خواری برند

درد سر روزگار برد به بوی گلاب

گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟

ندیدی بران باره‌بر باد راه

مرغ جنت ساختش رب الفلق

هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است

به دستت سر پیی دادم جهان گیر

نگه کرده شد طالع شهریار

نیایش کنم پیش یزدان پاک

که در تموز ندارد دلیل برف هوا

ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم

ز کشور سوی شاه خویش آمدن

که بده باد ظفر ای کامران

نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا

در مقامی کفر و در جایی روا

نگونسار برزد به روی زمین

به جایست با شاه کابلستان

عنان از بزرگی بباید کشید

من خفته و آسوده در ظلالم

ز هر گونه اندیشه انداختن

تا در آب از زخم زنبوران برست

کلاه کیی دیگری را سپرد

زحل چون سایه‌اش افتاد در پای

هم آن جایگه بر سرایی گزین

چنان چون شنیدم پر از بیم و باک

سواران و شیران روز نبرد

بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان

جهان را به دیدار توشه بدی

ترک کن تا چند روزی می‌چرند

که او را به نزدیک منذر برد

بر برادر این چنین ظنم چراست

ز تو دور بادا بد روزگار

به گیتی مرا نیست با کس نبرد

پر از در زرین یکی جام داشت

سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

بیامد بر خسرو پاک‌رای

خنده‌ی پنهانش را پیدا کنیم

به بالا سرش برتر از انجمن

روم چندان که این دولت دهد رو

که خورشید ناهید را گشت جفت

که مازندران را بهشتیست جفت

منازید با نازش او به کس

نازموده خیره خیره مشکرم

گره بر زده سرش برتافته

کفتاب از چرخ چارم کرد خیز

برو تخمه‌ی آرشی خوار شد

گوش دار و هیچ خودبینی مکن

به بخشندگی همچو دریای نیل

همی گفت هر یک به نوبت سرود

چو بیکار شد تخت شاهنشهان

این فلک جاهل بی‌خواب و هال

بگفت آنچ بشنید زان نامدار

خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ

ازان پس بر آسودگی بگذریم

داغ غمت تازه گل باغ دل

همه پادشا بر نهان منند

خروشی ز ترکان برآمد بزار

پس پشت او بد یکی آبگیر

همی جان مسکینت را بر وجل؟

سکندر در آن خاک ریزد که رست

چیست اندر خانه که اندر شهر نیست

که شاه یمن گشت پیوند اوی

روی او ز آلودگی ایمن بود

دگر آلت تن سپاه تنند

بسان یکی سرو آزاد شد

خداوند گردنده خورشید ماه

بریه بر آن خائن طرار کن

نه با کوس و لشکر به رزم آمدم

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

به ایوان شود شاد و روشن‌روان

مکن لب بستگی آیین از این بیش

که با زور و دل بود و با فر و برز

به دنب کروخان بباید کشید

بپردخت بسیار با رنج گنج

زود زیر و زبر شود نیرنگ

میان شاه و تاج از بر و تخت زیر

محو گردد در وی و جو او شود

خرد را همی سر به خواب آوریم

چونک آید در نیاز او چون بود

بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش

به خواهندگان بر درم برفشاند

فرستاده بنهاد زی شاه روی

این همه زینت و آرایش و این تحسین

وز اندازه‌ی خویش بیرون بود

بر ظلامی زد به گردش آفتاب

ستاره نخواند ورا نیز شاه

به تشریف شریفش ارجمندی

بر شاه ایران فراز آمدند

تو فردا چنی گل نیاید بکار

به کار آمدی گر بدی بیش ازین

جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»

بدو ماند هرکس که دیدش عجب

باشد از بدخو و بدطبعان حمول

یوسفا کم رو سوی آن گرگ‌خو

زان توهم گنج را گم می‌کنی

چشم فرعونیست پر گرد و حصا

بزیبد برو بر کلاه مهی

در نیاید بر نخیزد این دوی

یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

کرد خشم و حرص را او خرد و مرد

از کجاها در رسید او تا کجا

که هزاران بار آنها را شکست

گدایی آشنایی از تو داریم

کز سیاست دزدیم ظاهر شود

درفشی برافراخت از مصر و شام

لیک تکمیل بدن مقدور نیست

گوهر او را ز جانت ساز خزانه

عقل کو و از خلیفه خوف کو

صید بود آن خود عجب یا خود خیال

معنی سبحان ربی دانیی

هم مجوسی گشت و هم زردشت شد

من ندانم گفت چون پر هول بود

زمینش چو گردان سپهر منست

شرح کن اسرار حق را مو بمو

یک سو چه کشی سر از فسارم؟

جامه کی پیمود او پیمود باد

چشم یعقوبان هم او روشن کند

این برد ظن در حق ربانیان

ندیدم بار دیگر روی او را

ای قیامت تا قیامت راه چند

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

هرگز از شوره نبات خوش نرست

آن را کند بر آنش تو بستائی

هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند

و آن بصورت نار و گل زوار را

گشت اندر حشر محسوس و پدید

ز لهو و طرب گرد من لشکری

متهم کم کن جزای عدل را

تو گفتی که بستد ز خورشید تف

حسها را ذوق مونس می‌شود

وز عقل گرد خود نکشی باره؟

آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای

از در افتادن در آتش با دو دست

تا که بر تو سرها پیدا کنند

بدانسان کز شهب خیل شیاطین

بوی گل قوت دماغ سرخوش است

چو بشنید از وی نشان قباد

که جماد آمد خلایق پیش او

تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل

که دهی دختر به بیگانه‌ی عنود

چند باشد مهلت آخر شرم دار

هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه

کبر را و نفس را گردن زده

همه پهلوی ماه در خون کشد

مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم

محبوس کرده‌اند مجانینم

وی به صحبت کاذب و مغرورسوز

مرغ جانشان طایر از پری دگر

بهر یک جان کی چنین غمگین شدی

پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان

آنگهان با هر دو دستش ده بداد

که در دل ندارند کین کهن

بلک از جمله کمیها بترست

هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

نه از حلول و اتحادی مفتتن

غازیان بی‌مغز همچون که شوند

کو منزه شد ز حس مشترک

مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری

بهر کار او ز هر کاری برید

به نخچیر گه بر پی شیر دید

لیک یک ذره ندارد ذوق جان

آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

تلخی هجر تو فوق آتشست

تا عوانان را به قهر تست راه

جبر را از جهل پیش آورده‌ای

چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب

باشد از غلیان بحر با شرف

همانش نبیره همانش نیا

نیست لایق نام نو می‌جویمش

که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان

جان همی‌بازند بهر کردگار

که نمی‌پرد به بستان یقین

حس شیخ و فکر او نور خوشست

باد سعدت بی‌نحوست، باد شهدت بی‌شرنگ

بر فلک تازد به یک لحظه ز پست

ببست اندر اندیشه دل یکسره

بر منافق مردنست و ژندگی

بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله

بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم

تا بدین معراج شد سوی فلک

لک چه باشد ملک تست ای مستعان

ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد

چشم تو در اصل باشد منتظر

ز کاووس با او سخنها براند

تا گمان آید که ایشان بنده‌اند

سربکش زین بدنشان و دل بکن

طوطیی کو مستعد آن شکر

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

از پیاز و سیر تقوی کرده‌ام

سالار، سبکدل نشود میرمرائی

نباید که داند ز نزدیک و دور

دو مرد جوان خواست از انجمن

صبر کن کانست تسبیح درست

گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی

رخان از کشیدن شده لاژورد

نی که هم نقاش آن بر وی کشید

کز نفور مستمع دارد فغان

فی‌المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار

فروزنده‌ی سهل ماهان به مرو

بشد نزد سالار خورشید فر

کو بود اندر درون تریاق‌زار

در دست و پای و گردن شیطان کنم

شد از خواسته لشکر آراسته

ائتیا طوعا صفا بسرشته را

او همی‌خندد بر آن اسگالشت

کرایی پیاده منم با خران

یکی باشد ایدر بدن نیست برگ

به آهن چه داریم گیتی نهان

بحرها در شورشان کف می‌زنند

ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی

اگر جست خواهی همی آب روی

در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش

سنگ و آهن فایق آمد بر شرر

باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار

بیوسنده و برفگنده گرد

ابا بخت پیروز و فرخنده فال

این سبب همچون چراغست و فتیل

چون تو نبود کس به دل فگاری

به دبق و به عنبر به قیر و به مشک

به سم سمندش بسنبید مغز

همچنان در منزل اول اسیر

یاقوت چراست آن و این مینا؟

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بجویید هشیار کار جهان

خاصه این سر را که مغزش کمترست

تو عمری باشی و من حیدری

سخنهای شاه جهان یاد کرد

ز عود و ز عنبر به خروارها

خویشتن را در بلا انداختم

اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال

گرفته جوان چنگ او را به چنگ

ببخشیم بر کهتر و مهتران

هیچ اطلس دست گیرد هوش را

نخچیر رمنده‌ی بیابانی

که این کار دشوار گشت و گران

سر دشمن افتاد در دامنش

گشت جزو آدمی حی دلیر

ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی

ازان پس سر من بباید برید

اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ

عاقبت ظاهر سوی باطن برد

رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟

خود و نامداران خسروپرست

همه با سلاحان شده پست او

متصل را کرد تدبیرش جدا

در یم خانه‌ی تو پنهان است

برو یال چون اژدهای دلیر

بجنبید و برداشت خود از سرش

همچو دی در بوستان و در زروع

دین است سر سروری و اصل معالی

نوشته برو سرخ و پیروزه بوم

دران معرکه نیزه بازی گرفت

می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

تا کرا می‌بایدم زد بر سر وی پوستین

بلند اختر و نام دارا گذشت

ز جویان و از خنجر سرد رو

جان من دید آن خود شد چشم‌پر

آویخته مانده‌اند در بابل

به هر سال باژی همی بستدند

که در آفرینش ندارد نظیر

چون تبع گردیم هر یک سروریم

به دیار مخالف افتاده

وگر تخت شاهی و بنیاد را

که از جان شیرین شدم ناامید

باقیان را مقبل و مقبول دان

لیک بی‌او این صور بگریستی

چنین بود تا بخت بد خویش من

گه اندوختن گاهی انداختن

فعلها و مکرها آموخته

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

سلیحی سبک بادپایی دژم

ز توران شود کارها بر تو ننگ

سر نهاد اندر بیابانی و رفت

زفتی و لاف و تکبر حیل و پرهنری

به نزد سکندر به میلاد تفت

به سختی درآویخت با هم نبرد

کز صفاشان بی غش و بی غل کند

حمله بر گاو آسمان باشد

خروشید کای رستم نامدار

ببودند یک هفته با می به دست

من نه خارم که اشتری از من چرد

این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی

پیاده شد از باره بردش نماز

دل جادوان زو پر از بیم کرد

در شکارش من جگرها خورده‌ام

سه دیگر سایه‌ی رحمت، چهارم مایه‌ی تقوی

بیامد یکی تیغ هندی به دست

این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست

که بر آیم بر فلک بی نردبان

هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی

تن خسته یک بار ما را نمای

مرا یاد باشد جهان آفرین

همچو کفاری نهفته در قبور

که به این رنگ گشت احمر گل

ازان پس که داماد او شد شغاد

دزد همراه شد، بیفکن بار

نه ریاضت نه بجست و جوی او

چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری

به شمشیر ویران کند روی بوم

میانجی برآمد یکی سرفراز

یومنوکم من مخازی القارعه

یکرویه رفیقان شوندت اعدا

به شهری دگر ساخت جای نشست

بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست

قدر خود پیدا کند در نیک و بد

که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی

چنانچون بود مردم چاپلوس

همانا که دارد ستبری فزون

رحمتم پرست بر رحمت تنم

خواه بدکار و خواه نیکوکار

به رخشنده روز و به تابنده ماه

آری در آرزوست که: آن خاک در شود

تا بیابی در قیامت توشه‌ای

همی آتش آمد ز کامش برون

نهان گشت گمراهی و بی‌رهی

نباشد جز از کامه‌ی نیک خواه

چه غم آن خورشید با اشراق را

فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب

بدین جادوی بر چه افسون کنی

«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»

نام تهدیدات نفسش کرده‌ای

که از تیر بر سرکشان ابر بست

نباشد تبه شد به ما روزگار

کفن بهتر او را ز فرمان زن

ما نگه داریم ای شاه و قباد

به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن

همان نیز اگر بند فرمایدم

شرط نماز و روزه‌ی لیل و نهار چیست؟

هرحدیثی کهنه پیشت نو شود

ز سر برگرفتند گردان کلاه

شده روز روشن بروبر کبود

کزو دور شد جنگ و بیداد و کین

زان شب قدرست کاختروار تافت

وان شود در سینه‌ی جنگی، چو در سوراخ مار

که بر تارک بخردان افسرند

کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی

بر شجر سابق بود میوه‌ی طریف

ز دیر آمدنتان برآشوفتم

بدو کرد باید همی پشت راست

سبک از برش خاک بربیختی

لیک کی خسپد دلم اندر وسن

نه کنارش پدید و نه معبر

ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

که به مسکین رسد نوازش و بهر

نغز جایی دیگران را هم بکش

تراام من و بند و زندان تراست

می و مشک و گوهر برآمیختند

مگر بخت گم بوده بازآوری

بلک بی گردون سفر بی‌چون کنی

چو نقطه‌یی به ثور بر، سهای او

زره‌دار مردان جنگاوران

لایق مژده و نوید شدی

در دل هر ممنی تا حشر هست

ازان نو به گفتار دانش کهن

یکی تیر پرخون به دست اندرون

ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت

تو بنام هر که خواهی کن ثنا

آن نقطه که ساکن میان است

درم یابد و ارج و تخت و کلاه

عرش ملحوظ خاطر پاکت

چونک صحرا از درخت و بر تهیست

برو کینش از دشمنان بازجوی

نیامیخت با ماه دیدار جفت

درفشان یکی در میانش گهر

لم یلد لم یولد آن ایزدست

وین را، پس سختی ز همه رنج امانست

وگر زان سخن فر و نام آیدت

این نگه کن که «جام جم» دارم

چون عذاب مرغ خاکی در عذاب

نخوانم برین روزگار آفرین

جهانی بران گونه بر هم زدم

پیاده دوان در به پیش گروی

کی شناسد معدن آن گرگ سترگ

گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل

خردمندی و شرم و شایستگی

خرقه و خرده در میان آمد

خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب

ببردند با تیغ پیش هژبر

ز پستی بران تند بالا شویم

زره‌دار با خنجر کابلی

که فغان این سری هم زان سرست

جراد منتشر بر بام و برزن

بکوشیم و با آن بساییم دست

نان اینان بهل، که سنگ خورم

وی بداده خلعت گل خار را

به از جور مهتر پسر بر پدر

سخن هرچ گویند پاسخ کنیم

به شادی همی داد دل را درود

بعد لا آخر چه می‌ماند دگر

بودی از خاصیت خاک درت با ارحام

زدایم دلت تا شوی بی‌گمان

ما به رخ راه بیش و کم بسته

چون در آید از فنی نبود تهی

ز اسفندیارش گرفته شتاب

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

بدان تا نباشد سپهبد دژم

بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم

بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

این دو روحند، با تو گفتم پاک

لیک ای پولاد بر داود گرد

همه فر و دانایی از نام تست

ز تخم خزاعه هرانکس که دید

همی طبل سازد به زیر گلیم

هست بر بی‌صبری او آن گوا

که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی

بدیدم یکی شاه فرخ همال

ره به آب حیات کم بردند

که نباشد محرم عنقا مگس

که هم دوست بودیم و هم نیک یار

به زه کرد و یک بارش اندر کشید

گران کرد بر زین دوال رکیب

بر گشاده آب مینارنگ را

دیو از پس خویشتن لگامش را

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

این طلب کن، که در جهان این بس

آینه‌ی هر مستحق و مستحق

تو گفتی که با درد و غم بود جفت

بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت

به زخم دلیران نه‌ای پایدار

مانده ماهی رفته زان گرداب آب

ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار

یکی بود با آشکارم نهان

«قل هوالله» باشدت ثانی

زان بلا سرهای خود افراشتند

فراوان بگفتند و بشتافتند

خنک شهرکش چون تو مهتر بود

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

هر صباح و هر مسا یک ماهه راه

عقل بسنده است یار غار مرا

همه جای ترس است و تیمار و باک

نبود زین فروتنی تن دزد

در دو عالم هر دروغ از راست خاست

جز از راستی نیست اندر نهفت

به شاهی برافراخت فرخ کلاه

ز طوس و ز کاووس کاشفته بود

کس چه داند بخششی کو را رسید

کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل

به یکبارگی تنگ شد بر سپاه

شب چرا میرود؟ که ریشش نیست

او ز کوری گوید این آسیب چیست

سپاهی برون کرد مردان مرد

فرستاده با او به نخچیرگاه

همی گفت گرگین که بشتاب هین

شد یکی در نور آن خورشید راز

نماند فرمان در خلق خویش یزدان را

شوند آن زمان دشمن از بهر دین

شحنه‌ی شهر مال هر دو ببرد

بهر فردا لوت را پنهان کنیم

ز تاری و کژی بباید گریست

سخنها برین گونه آسان مگیر

تو گویی سپه سر به سر خویش تست

هر یکی از مخزن اسبابی کشید

نرمی آنست که در گردن هر جبار است

امر را و نهی را می‌بین مدام

همه خود بود هر چه میبایست

تو چرا بر باد دادی خویشتن

نه چندن بزرگی و تخت و کلاه

زانک تدریج از شعار آن شه‌است

همه شب همی نیزه باید بسود

کف بده انگشت اشارت می‌کند

چون برگرفت سختی گرمارا

وز فن دلقک خود آن وهمش فزود

من کجا میروم؟ که آه از من!

کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام

به کوه و بیابان و بر دشت و راه

نقطه چون جسم پذیرد اقسام

همه جامه‌ی خسروی کرد چاک

گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت‌کش شاه

نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را

در زینهار تو نه تو در زینهار ملک

پشت بر آز و رخ به طاعت کرد

تا کند چون بنفشه پشت دوتاه

بگرد بال تا توانی مگرد

نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل

ببارید و ز اندیشه آمد به خشم

به تغییر هر حرفی از نص قرآن

چونانکه اختیارش بی‌اضطرار باشد

در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری

به چنین توبه ره کجا دانی؟

هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته

به دیدار فرخ پری چهره‌یی

به بندگانت نویسند عبده و فداه

جهان را جزو کدخدا آورید

چه زیان از حسود کارافزای

که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه

شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال

وین چنین ساز و آلتت دادند

زان تاجور آمد چو حرف شین

که جاوید بادی و روشن‌روان

گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای

یکی بارکش باره‌ای برنشست

با قضای فلک قضای سدوم

چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند

آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل

کاسه از معده کرده، کفچه ز دست

بلکه بفزود بر یکی پنجاه

که جایی کسی روی هامون ندید

همه کس داند و تو هم دانی

همانا که نامت به آید ز گنج

چو از روی تناسب زیر با بم

به جای دود نیلوفر عیان باد

مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه

پس ببندی، ز پیش خواهد کرد

نه همانا که حالتیست چنین

دهم همچنان پادشاهی ورا

نعمت اندک و آفاق رهین انعام

فرستاد با من یکی پهلوان

سوگند اختران به بقا و به جان تو

که بگیرد تو را عقاب عقاب

بطبع بر تو ثنا گفته‌ام همی مه و سال

ور نداری، ز دیگران میخواه

تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم

ندیدند بر تنش جایی درست

روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری

برافگند بر زین و خود بر نشست

معده‌ی آز پر کند ز طعام

طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب

کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان

بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟

تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران

بران سان که نخچیر گیرد پلنگ

تخمیست کز برای شرف می‌پراکنم

که فرمان و رای جهانبان بود

عفو فرمای و کرم کن چون کرام

همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان‌ها

گنجها دارد از علوم دفین

کس نداند حقیقت این راز

بر هفت زمین ترا تحکم

چو برداری آرامگاهت کجاست

این غرورانگیز و آن صاحب جمال

تخت ملکش زیر پای از زر نهاد

لیکن چو به فربه ورم گرفته

چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام

خانه‌ی خصم تو پر ولوله و ها یا های

دانش او را دلیر سازد و چست

شیر مرا قلاده همچون سگ معلم

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

که بود تربیت من مدد شعر متین

یا ز پیکان و سنگ و چنگل باز

ورنه آزاد بودی از اشباه

از چه معنی چون دو زن کرده‌است مردی را بها؟

که در برابر ابر بهار گشت لیم

با دگر عضوها کند روشن

اندرین عقد گوهر کانی

همان فال گویان لهراسپ را

ملک را عدل دهد مدت جاویدانی

دست همه، دست تو را آستین

تو در خور شهر و بوریایی

هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است

ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی

سالها آه سوزناک زده

تیغ خورشید برکشد ز نیام

گزیتش بدادند شاهان سند

وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده

چرخ را زیر پای او دانند

کبک را داده در هنر بازی

بجست او چون یکی عفریت هایل

هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری

چه شود گر دو آتشی نبود؟

چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری

جهاندار چون او ندارد به یاد

که باشد ز دوران چرخت تمنی

زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد

تا کنند اختران همی تحویل

دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار

روح گفتا مسیح با پدر این

نفخ روحش دمیده شد در فرج

کیست برتر ز تو خدای علیم

نباشد جز از گرد اسفندیار

چه جای زمین که آسمان هم

ساخت آیین سخن را تازه

به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن

نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی

دست سپهر در مدد حاسد تو شل

خاصه همت که آن بلند بود

رایتش را ملازمست مدام

به لهراسپ مانم همه مرز و چیز

آب و حیوان و آتش برزین

صید را گرگ این تهامه شده

کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری

دوستی در میان شیر و غزال

مثلها شاهد از لیلی و مجنون

تا ببینی جمال وقتی خوش

بپوشید و آمد به نزدیک شاه

نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید

تا که حوض کوثری یابی به پیش

نتواند حدیثی از سر هوش

که گفتی ازان بر زمین جای نیست

وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار

به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟

نه مقام خسان و ننگانست

نکردیم سستی به خون پدر

روان را به مهرت گروگان کنند

وین حریر و رود مر تعریش‌راست

علم خود را جدا مدار از خویش

که کار سپهبد گرفتیم خوار

تو خود دقایق این کار خوب می‌دانی

به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای

پارگینیست پر ز سرگین، ارض

که بیمار بد نرگس وگل درست

بباید بسیچید و آراستن

نه از برای حمیت دین و هنر

مطربم «آواز پر جبرئیل»

بخندید و کاری نو افگند بن

ورز فقیر باید اندر خور فقیر

و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی

چشمشان گشته مست بیخوابی

بدانست نیرنگ او در نهان

که جان را به دانش خرد پرورد

رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

گل اندر جیب کرده پیرهن را

چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ

تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین

پالوده‌ی مزور بازاری

کز مکافات آن نشاید رست

پراندیشه کن رای تاریک تو

به آواز گفت ای گزیده سپاه

حق ازو در شش جهت ناظر بود

حال آن دل‌رمیده باز بگشت

بران آرزو سوی دیگر شتاف

کز خلق نیست هیچ کسش همتا

ندارم چشم فصلی و اتصالی

ور فتوحیست مشترک باید

کشیدند پر خون تن شهریار

چنین گستراند خرد داد را

قهر بر بندد بدان نی روزنت

که باشد دست، دست پیش‌دستان

تو دستوری و بر تو بر نیست مه

کهکشان آستان درگاهش

یکی نامه‌ی سپید پهن بازی

همچو جان در ضمیر مرد آید

تو اندوه این چوب پوده مخور

همی نعره از ابر بگذاشتند

که درو بینی صفات ذوالجلال

این به خورشید ازل راهبرست

نجوییم دیهیم کند او ران

همی خان و مان تو سلطان و خان را

گوئی مسکنت به وادیستی

غم ایشان بخور، غم من سهل

بدست فرومایه‌ی بدگمان

پس شهریار آن نبرده دلیر

که هر امسالت فزونست از سه پار

نطع‌های عجب پراگندند

یکی جام بر کف بر شهریار

کند خسرو مهر را سایبانی

کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟

کرده بر خود حرام راحت و خواب

سپهبد می یک منی در کشید

پسش بخردان و پرستار پیش

لیک پی بردن بننشاند غلیل

در حضیض خاک بندت ساخته

ز پیکار دشمن تن آسان شویم

وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم

طریق سنت را ساخته است مختصری

هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ

همی گاه شاه آیدت آرزوی

به خورشید و ماه اندرآرند پای

لقمه‌ی دوزخ بگشته لقمه‌جوی

تف برین زشتی و تباهی ما!!

زمانه ندارد چنو یادگار

ناقدانند و زر شناسانند

چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟

وین تحکم به مذهب که رواست؟

بسی هر کسی داستانی زدند

پلید و بد و جادوی و پیر گرگ

اندر افتادند چون زن زیر پهن

چابک و شیرین حرکات آمده

نماندی برین بوم بر تار و پود

وان ضریر پارسی، وان رودکی چنگزن

همانا که بیدی ز من زان رمانی

ملک را خود ملک چنین باید

همه انجمن گشت پر گفت و گوی

بدین درد و تیمار و آزارها

موسی‌ام من دایه‌ی من مادرست

عرضه دارد همی ضرورت خویش

که نه شاه ماند نه یزدان پرست

شود حسام تو قائم مقام سد توفان

چنین بر جان مسکین زینهاری

روی نفس تو و کمال ترا

همی‌گفت کای داور داد وپاک

یکی نامداریست از سرکشان

اندر آید زغبه در گوش و دهان

ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست

برید آنک بد شاه را کارگر

بسکه عمل هست، قول اوست مبعد

ز بازوی خنجر گزار علی؟

تن کجا در میان تواند بود؟

سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

که هم شاه شاخی و هم نامجوی

زین کلوخ تن به مردن شد جدا

چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!

که دیوار ایوان برآمد به ماه

به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد

بگشاد قفل بسته سخن‌دانی

از نماز و ورع چه کار آید؟

کنون از پسر رنجت آمد به مشت

که با گرسنه شیر دندان زنم

که نزاید ماده مار او را ز نر

خورد بر از نهال دلربایش

هم تاج وتخت آمدت آرزوی

احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی

حسامی است این، ای برادر، حسامی

یافت انجم برات پیروزی

رسیده بهر کشوری رنج تست

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

تا نماید وجه لا عین رات

دوستی گیر با سروشی چند

دو شمشیر هندی و رومی کلاه

دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش

در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

دل پاکست و نفس پاکی کوش

علیک الصلوة ای نبی السلام

ولیکن مرا بود پنداشتی

کین جزا لعبست پیش آن جزا

سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه،

سگ از مردم مردم‌آزار به

برنواز و برفتال و برفشان و برگرای

فخر نشاید که کنی، نه منی

و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست

چو بازش کنی استخوانی در اوست

یکی شد به خورد و به آرام و رای

تیر کژ پرد چو بد باشد کمان

هر یکی رخ به مامنی دارند

که باشد دعای بدش در قفا؟

خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار

با بی‌دهنی و بی‌زبانی

دلی از محنت و اندوه مرده

وگرنه چه خیرآید از من به کس؟

بسی پیش کهرم سخنها براند

هم‌چنانک کافر اندر قعر گور

فروشد پا از آن سودا به گنجی

سپاست نگوید زبانش مباد

در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا

جزین مر مردمان را نیست کاری

نه کس آوار شنیدنت یارد

خداوند دیوان روز حسیب

شبستان شاهی مر او را سپرد

می‌کند تهدیدت از فقر شدید

پیش او باش حق دلیر مرو

که حرفی بدش برنیامد ز دست

برآر از چنگ ناهید این نوا را

گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟

به دگر طالبان در آموزد

نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟

همه کام بدگوهر آهرمنست

چارمیخ عقل گشته این چهار

چو طوطی لعل او شکر شکستی

روان سیاوش پر از نور باد

صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری

با باد شمالی سوی شمالی

آدمی هم جزین عطا ندهد

که برنگذرد گور ز اسپی بزور

بر آیین ما بر یکی سور کن

که اشتراکت باید و قدوسیت

جامه‌ی مدح در که پوشاند ؟

بگرد چپ لشکر و دست راست

بر ایشان راه صورتها ز هر قسم

کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی

به مویز و به گردگان اخی

چنینست آیین تخت و کلاه

بشد زین جهان با دلی پر ز درد

اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار

ز مرغ من بود آن نام هم گم

مرو گر فشانند بر سر درم

افزون به نسب ز تیمی و بکری

به خط سبز بر این تخته‌ی قانونی

احتما یابد از طعام و شراب

بگویمت از گفته‌ی باستان

تو باقی مانی و خورشید رویت

کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار

اژدها بسته بر او راه گریز

درفش بنفش از پس پیلتن

وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

بدر آید ستوده فرزندی

پر از آفرین جان یزدان پرست

بسی شرمنده‌ام از روی آن یار

نماند آب سخن را چو رانی از پی نان

درآمد حلقه زن چون مار بر گنج

کرد بر وی عنایت تو نظر

دور دار از من، هلا پرکن شراب،

زین پیش چو من سری و دستاری»

تا کسی گوید: اینت مردی اهل

در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید

که پستان اجل می‌کرد سیرم

درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر

ختم شد، والله اعلم بالصواب

رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد

با وی سخن مواجهه گویی و آشکار

کوفی نه موصلی و نه ختلی

یا خود از مشکلی کلید آرد

شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر

سحاب از برگ دادی ریشه را نم

بهرام فلک به شه ناهید نظر بر

بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست

واکنون مثل او مثل موی و خمیرست

کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟

که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی

همه زان تو خود، کرایی تو؟

به قدر قدرت و قوت نمی‌کنم تقصیر

چو موسیقار حرف مابود باد

چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن

مانع مقصود تو موجود نی

نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار

دروغ است سرمایه مر کافری را

پس خر توی اگر تو همیدونی

دیگ را آب چون بجوشاند؟

در عالم نصرت بهار باشد

به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

باش تا در کف نهندت نامه‌ی سر و علن

دشوب و درام و درای!

کز تف کبریا شود محرور

سرو را تا که نپیرایی والا نشود

پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی

اثر گوید که از شکل غریب است

و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر

که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش

از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل

چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟

سقف گردون نه پر از ولوله‌ی صوت و صداست

برزند از مشرق تیغ آفتاب

کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی

کسی کاندر مقامات است و احوال

و اشراف را ستانه‌ی والای تو مب

طراوت وام دادی یاسمن را

همچو نرگس در این و آن منگر

سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر

زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست

پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

برای هر یکی کاری معین

بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار

شدم از غمزه آن چشم فتان

باز پیچان عنان ز راه مجاز

در سپیدی عاج و، در نرمی سمور

که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست

به ساقی گفت می درده دمادم

چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی

برون ننهاده پای از حد امکان

وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست

نه از پا باخبر بودند و نی سر

هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان

شکایت با خیال یارش این بود

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

که می‌باید درم را سفته گشتن

یکی را به چاهی فرو می‌فشاری

به فعل آید در آن عالم به یک بار

چهره چون چهره‌ی بادام از آن پر ثقبست

نیاید تا زنم دستش به دامان

بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن

ز هر سو میل خاطر سوی او داشت

ز سیم سایلت وز زر زایر

که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها

والله که تو دیو پر خطائی

شود چون خاک ره هستی ز پستی

که حقیقت ملف سورست

که درهر نسبتی کارش تمام است

جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن

چون به دریا رسیم پاک شویم

بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور

هزار استاد و ایشان پیشکاری

گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر

ملکی چون تو هوشیار گرفت

زلای «لافتی الاعلی » یاد

که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش

اشممت عرف السحر من شجراء

کارداران خیر و شر دارد

اساسش تا قیامت ایستادی

چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی

پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است

درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر

ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری

ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم

کلیم و هارون و خضر و یوشع

وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار

جهان سوزد ز سوز غیرت خویش

جان تو و حقا که خداییست خدایی

زهی دریا دل رند سرافراز

ز تو امید صد جاه و جلالست

به بخت خود میان گریه خندید

از شتاب خنده‌ی تو خرقه گرداند کفن

واحمل ففیه ثناء بغداد

ز اوج اول میزان شود به خانه‌ی تیر

که این گنج مرادم حاصل آید

که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی

شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

وصف نفس عیسی و آواز خر آمد

دوانیده برون سد مرحبا گو

از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر

بالضرب ثم القطع للاشلاء

نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود

ز سیل خون چه می‌بندی ره یار

زعفران‌وار غم از طبع جهانی ببری

عیسی لا غیاد آء بغداد

کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

به پیش عارضت گل خوار باشد

سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش

شاخ پر برگ بید دست گزان

کتم عدم را کدام غث و سمین است

دهد عشقت به آخر سر بلندی

کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی

دهر بدوش تو نهد بارها

چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار

گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی

پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران

خدای است آنکه بی مثل است و بی یار

قامتش چون بنفشه پر خم باد

چنان خواهم که بازو بر گشایی

تا بگویم اگر نمی‌دانی

ور چه بود خلق بر او مفتنن

به حلاوت چنانکه مذکورست

نمی‌باید تو را خون در جگر شد

گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»

بازوی آهنین من شب و روز

بی‌سبب در کشیده چادر قار

گشت تهی دستی و شرمندگی

اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری

پشیمان به که نم خو توشه بسته

معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار

سود کی داردت شخص برهمند

روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

بزم عیسی و باغ ابراهیم

بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار

کار را نیکو گزین، فرصت یکی است

هر چه ابلیس را ینال و تکین

شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی

چو مرواریدگون بار صنوبر

قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان

هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار

مرگ تو ز برگ دور باشد

چو باشد سخا دانه و عدل دامت

تله خندید، کاین کمان قضاست

صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه

که کرد است این رقم پنهان مدارید

عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر

کافور و مشک و عنبرش

«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون

چون آتش عود عود سوزان

بر سر کوی اجل قربانست

بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان

چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری

لسان رطبم آب زندگانیست

دل ما تنگتر از دیده‌ی ترکان طراز

وز اندیشه رخسار من زعفرانی

گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم

ننگ دارد ز دانش‌آموزی

نسخت راه کهکشان باشد

ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان

تا نبود نزد عقل راد بسان ردی

کدامین مهربان بر ما گزیدی

لغت منهیان سبع طباق

خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر

کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش

وز شما آن خورم که شاید خورد

هر کجا بر میان او کمرست

هر ز دارو، هم از پرستار است

باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار

خبر دارم زهر معنی که خواهی

نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق

آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

به امر اوست روان سیل دجله‌ی سیال

گرد آزار او نگردیدی

گر جدا افتد ز عفو بردبارت

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا

که سالها بودت خاندان و ملک آباد

دستارش از عقیله‌ی مه معجر اوفتاد

بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر

برهان تو خوانده بود بهتان

تازیش زیر و تازیانه به دست

تحفه و هدیه از برای نثار

ما در این پستی، تو در جای بلند

شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما

مبارک باد سال و ماه روزت

یکی برکف قدح سرمست و مخمور

من ستاره نشناسم، که همی‌بینم ماه

از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر

اینت کیخسرو زمانه خویش

گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر

نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

یکی سنگی دو اصطرلاب کرده

گریه‌ی خصم از نهیب در فم خنجر شکست

خلق کنون جاهل و دون همت است

در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»

سیب مه را دو نیم در مشتش

در سایه‌ی صدق او تجارب

کاله، این انبان شکر بود و بس

قطره‌ها بیشمار خواهد کرد

ز شب تا شب بگردی روزه بسته

تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم

تو مر خلق را مایه‌ی نام و نانی

صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد

نیروی خورندگیش مرده است

باز گوید ترا محمد جم

مرا بازست در، هرگاه و بیگاه

چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند

عنان شیر داری پنجه بگشای

ور عاجز بد خدا ستمگر

همه غدر و مکر و فریب و دهاست

در چنین منزلی کثیف و نژند

یک تن بود و دو مغز دارد

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

که شبانگه ریختندم در سرای

کی رانی اگر کنون نرانی

سلیمانیش باید نوبتی دار

زین راه «برد» و گوشه‌ی زرع و شیار گیر

چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه

یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار

من خود خجلم ز کرده خویش

زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ناطق کند آن مرده‌ی بی‌نطق و بیان را

به مزد من گناه خود نویسند

وز همه لیتکان کشیده عنان

گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

هرگز سبکی گران ندارد

زن بد و زن گزافه گوی بود

چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر

این کفن، بر چشم تو پیراهن است

وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست

ورنی ددی، به صورت انسان مصوری

از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن

بر صد هزار تن بزند یکسوار او

شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما

گاهی از دشمنان در اندیشه

گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان

بجست بر سر دیوار کوته بستان

آبرا آری حیات اندر روانی آمدست

چراغ عقل را پیه از بصر داد

کند از مهر تو عالم روشن

یکدگر را همی بیوبارند

یا پسر اختیار خواهد کرد

بنشان به فلان نشانه گاهش

صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

گفت: فتح ما ز فتح زاده‌ی ملجم بود

کمانش را به حمالی کشیدی

تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

ز سلطانی و شهری و روستایی

مرا این شرف از کجا خواست خاست

کاسمان دور خویش برد به سر

چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد

همینم اقتضای خلقت و خوست

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

به راستان که ز ناراستان نگه دارش

در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا

چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟

هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب

اندام درست را کنی ریش

مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند

نه ز هر نام، شخص نامور است

آبی همی خوریم، صفیری همی زنند

ز نفس کافرش زنار بگشای

جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا

به جنگ اندرون جز مبارز نرانی

بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

بخت بیدار من به کاری هست

یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست

هوسها جملگی بر باد رفته

تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست

ز بند قراضه برنخیزند

بوی کافور و مشک و لیل و نهار

گر به چشم تو همی تافته مار آید

آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود

دوستی هست و دوستداری هست

تازه از مدحت و لرزان ز ذمست

برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا

ز محرومان و مقبولان چه نامم

بگفت از چشم در جان سازمش جای

خطاب کرد که یارب شکال من بردار

وز گنج کس این کرم نیاید

کاموده شود بدو ضمیرم

گنجینه برد به شرکت دزد

چنگ روباه از گلویش ریخت خون

به دستش داد کاین بر یاد من گیر

کسی کو راستگو شد محتشم گشت

مه اندر برج عصمت مانده مستور

کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند

این تازه عروس را طرازی

کاسمان بر سرش رود به کمند

خواری همه را، مرا، نه ای خوار

خویش را زین گوشه گیری وارهان

مرا غمگین و خود را شاد کردن

مخالف چون شفق در خون نشسته

جان جلوه کنان به سوی تن رفت

از حقه‌ی سپهر فشانند گوهرم

به مروارید دندانش کنم ریش

روز را روز رستخیز کند

مزاجش با شکر در خورد چون شیر

هم از شاگردی آموزگاریست

که شیرینی دهانت را کند ریش

با گریه دوست همدم و هم‌داستان شود

چون در نگرم، غم تو آنجاست

اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد

پولاد به سنگ در نمی‌رست

همه را در خریطه‌ای بستم

چو بد خودوست باشد دشمنی چیست

پیلی از موران نیاید، مور شو

که حوری را چنان دوزخ نسازد

سوی ارمن زمین را نرم کرده

میل کند سینه به رعناییست

گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد

چو در برج حمل تابنده خورشید

بر لفظ چو آبش آب می‌خفت

بی‌دوست مباد زندگانی

پیشتر افتند ازو دیگران

زکاتی ده قضا گردان مالت

چو تو کیخسروی کمتر ز جامی

باشم به هلاک خویشتن شاد

ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز

فرخنده شد از بلند نامی

جز هلاکش نه در جهان کاری

باران سرشک من ببینی

چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

منه خار و خسک در آستینم

فاصبحت العنقاء لازمة الوکر

ناخفته به اندرون خانه

استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است

کزان فریاد شاه آمد به فریاد

جان می‌کنم این چه زندگانیست

یک لحظه دلش نکردی آرام

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

چو پیش گنج باد آورد گنجور

چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

بیرون قبیله شد صف آراست

نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش

لطفیست چنانکه باد باقی

به جز از مردم خدای شناس

گرم حاجت براری می‌توانی

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

نه کس محرم که پیغامی فرستد

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

آن گمشده را به خاک جویان

عرش عالی گشت و کرسی نام یافت

چو شمع صبحدم پیشت بمیرم

شخصی بر خویش دید دمساز

شدش تازه ز سر دیوانه خوئی

ترا یک نکته و ما را سخنهاست

مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست

عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین

تلخ شدش چشمه‌ی حیوان به کام

اینها نه سزااند که بی‌قدر و بهااند

هم مرهم و هم جراحت دل

در دلش جای کرده موی به موی

به دامان بزرگ امید و شاپور

سلیمانیست، کاندر شکل موریست

چو مستان کرد با ما شیر گیری

شبه فروش چه داند بهای در ثمین را

چو باور نایدت بر خود چه خندم

تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من

مقصود توئی همه طفیلند

تشنه را نقش او برابر آب

دیوانه کن پری و مردم

بهتر است آن شعله زین گرد و غبار

بدو بخشم ز همزادان شبدیز

ز دیگر سو آواز ساقی که نوش

لیلی، چو نهال خشک گشته

اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار

پیروزه خاتم خدائیست

چون جانداران کشیده شمشیر

که ابر از گریه دریا را خجل کرد

از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار

کز ایشان فتنه‌ها در عالم افتد

که دشمن نیارد نگه در تو کرد

کزانجا تا به ما آسان رسد شیر

بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا

می‌ریخت ز دیده در مکنون

گردد آن برگ لاله نعمانی

آن به که ز دل کنی فراموش

اشارت همی کرد با چشم و دست

بر آویزم ز جورت خویشتن را

به دست چپ عنان خنگ ادهم

خرد در خواب بود و فتنه بیدار

هموار یکی سیر و یکی گرسنه‌ی زار

نظاره‌کنان ز صبح تا شام

نیست کس جز تو حال گردانی

لب بسته و خون دل گشاده

که ایام، خاطر نگهدار نیست

ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی

خدایا تو با او مکن حشر من

آخر نه در این حصین حصارید

تو در میانه‌ی این خوش بخفته اینت خطا

گرد در لیلیش برآورد

چاره ملک و مال خود کرده

چنانکه من به توانایی و به دستگزار

تو کرباسی، مرا خوانند الماس

فراخیها بود آب علف را

که بد زهره بر خویشتن عاشق است

ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود

نایره‌ای عود را چو نار کند

که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه

کابش نمک و گیاش تیغ است

ای بازوی دین و پشت اسلام

که نگنجد هیچکس را در قیاس

دل از بهر تو رنجورست ما را

علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان

چه سوزی دل پیر گشته پدر

چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار

جز عشق مباد سرنوشتم

رفت ابن سلام را سلامت

به سپاهان و ساری و گرگان

مشت بر طومار و دفتر میزنی

ز بند دل کجا یابم رهائی

مگر به عین عنایت قبول فرمایی

همان دوستی از شنیده گزید

همان بایدت خورد فردا ازو بر

به گوری تنگ می‌ماند از فراخی

تا در دل خود نیابیش جای

ای از ملکان پیش چو از سال محرم

چو آیند سوی تو از هر کنار

ز پر خوردن به روزی صد بمیرد

که زینت بر اهل تمیزست عار

از آهرمنی گر ز دست بدیست

حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی

که من سرمست خوش باشم تو در خواب

باز آمده گیر و باز رفته

یکی باد شادکام، یکی باد شادخوار

باز گشتن میتوانستیم باز

چو شیر و می بهم بشتافتندی

دگر گفت زن در جهان خود مباد

میان بسته فرمان او را سپاه

چرا داری همی زاموختن عار؟

که زد بر جان موری مرغکی راه

که ترا او صفحه‌ی آیینه بود

هر روز به خدمت بر او با کمر آید

بر عهد چرخ و وعده‌ی گیتی، چه اعتبار

به گلبن داده تشریف سپاهی

تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان

سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب

زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است

بچستی پیشوای چابکان بود

کز نفیسی می‌نگنجد در نفس

ری و قزوین و ساوه و اهواز

که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

گذشت آن مهربانیها که دیدی

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

که جز تو جهان پر خریدار دارد

علم زد بر سریر قاب قوسین

کان امان‌نامه‌ی صله‌ی شاهنشهیست

وفا و عهد آن خورشید احرار

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

نهاد آن پند را چون حلقه در گوش

سحاب رأفت و باران رحمت وابل

دل پاک سوی جهاندار کرد

به وجه راست تفکر کنی هزار قران

با بی‌سپران ستیزه تا چند

تا کند صدر جهان اینجا گذر

عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار

منش دادم کلاه شهریاری

وجودی دارم از سنگ آفریده

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

بز را نیست آشنا رواس

گفتا که ز مردمی است اکنون

تا کدامین سو رهد جان از جسد

در جود چاکرانند او را بحار

آنچه رعیت شنود، ناسزاست

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

خدایا ز عفوم مکن ناامید

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چه باید کند چندین جان دریغا

فرزند ترا ز بهر فرزند

در رخ و رخسار و در ذات الصدور

از چگل برده و از بیشه‌ی ترکستان باز

آنکه در بست، نهان کرد کلید

پس این چشم دگر در پیش آرم

به شکرانه بار ضعیفان بکش

برون آمد از بیشه‌ی نارون

نفس سخن گوی من کلید حصار است

کسی کاتش کند نمرود باشد

چون بگشت و دادشان خوی بشر

به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب

نبود از کار خویش، برخوردار

که از قاقم نیاید خار پشتی

تا رود نامت به نیک در دیار

برو توز پوشیده ازمشک ناز

بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد

پشت و دل دشمنان شکسته

عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند

مردمان اکنون دانند که چون باید خاست

هیچ بازرگان نخواهد برد سود

که پر گفتن خران را بار باشد

گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

بباید همی داستهانها زدن

از خط و از قول او کور و کر است

تا ز اندک تو جهان شود پر

چونک الانسان حریص ما منع

اجل فرو شود اندر تنش به جای روان

گهی اردیبهشت و گاه بهمن

که خواهم کرد روزی چند نخجیر

که فردا شود سر این بر تو فاش

بشویم جهان را ز ناپاک پاک

موم کرده آهن از تف جگر

زمین بوس بساط شاه کردم

کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند

بر تو و بر زمانه فرخ باد

این غریق خرد، بهر غرق نیست

هنوزم آب در جوی جوانیست

که نه خشک در بیشه ماند نه تر

برادر همی رزم جوید تو سور

که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند

می‌کرد چو گل خزینه ریزی

عرش لرزد از انین المذنبین

زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار

شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر

کشیده تیغ گرداگرد میلی

که می‌رود به سرم از تنور دل طوفان

کز اختر بدی جاودان بی‌زیان

پای خود در میان همی‌یابم

جان بازخرش که مایه داری

که ندیدستی طیور من لدن

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

گر از او یک نظری فضل بتابند بهار

که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ

به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

مدح تو او را همه یکسر هجاست

جراحت تازه کرد اندام شه را

صورت شه‌زاده‌ی چینست این

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما

چه باشد ده که باشد اوش سالار

به شیرینی چو آب زندگانی

ز دوزخ نترسم که کارم نکوست

که باشد بران محضر اندر گوا

به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا

جان کندن خصم بین ز دردم

شاه با صد لابه او را دفع کرد

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار

ز ره رفتن نبودش یکدم آرام

وگر زلتی رفت معذور دار

خرد خیره کرده ابر خواسته

ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند

از دادن توتیا چه خیزد

که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست

وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان

که نتیجه‌ی شادی فرخنده‌ایم

گر ایمن بودی از باد خزانی

ور عملت نیست چو سعدی بنال

گشادند مر بندها را گره

ز ننگ هستی خود عار دارم

پرند ماه را پروین بر آمود

وحی غایب‌بین بدین سو زان شتافت

از دیدن او تازه شود روی بساتین

گفت طالب را چنین باشد عمل

کمر بندد رهی گردن فرازد

اگر جبرئیلت نبیند رواست

نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش

عنبر به من و شکر به خروار

در دل خود آفتابی دیده‌ام

زود جهد گر که عمد یا خطاست

خلق را یا لیت قومی یعلمون

شکایت کرد با شاپور بسیار

بخور پسته مغز و بینداز پوست

چو با نیکنامان بوی همنورد

پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب

در شیفته دل مجوی و در مست

جمله ظل صورت اندیشه‌ها

دیهیم و تخت و مملکت و ایوان

پس ز مختاری شتر بردست بو

حکایت کرد با او قصه خویش

جز به مستغفری و اوابی

ز تو داد و ز ما پسندیدنست

مهتر ز تو در خلق پادشا نیست

جز خجلی حاصل اینکار چیست

چو دولت نباشد تهور چه سود؟

عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار

ای کم از زن شو فدای آن جمال

کز او آمد خلایق را شکوهی

چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد

ز مردان مرد و ز دیوان تو

گهواره‌ی تو گور و تو در رنج و در عنا

که بد دل بود گاو بسیار شیر

نه چیزی پدیدست تا جودرو

وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست

قوت تجرید ذاتم یافتی

در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین

بدیشان دهند این همه رایگان

ز کردار بدخواه دیو پلید

با خاک خشک ساخته آب تر

مزن رای با مردم بی درم

ز لشکر که خواند مرا شهریار

باغهای چو بتکده‌ی نوشاد

هر صفا را کی گزیند صفوتت

میوه‌های گرم رو سر دم سرد خزان

فزون گشت از اندیشه‌ی تیزویر

کجا آید آسایش اندر بسیچ

در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم

دست مدار از کمر مقبلان

نخواهند چیزی کرانجی بوید

دادنش بیشتر ز دستگزار

از عتابی شد معلق هم‌چنان

تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن

چنان دان که هستند با من سوار

همی ریخت اشک و همی کند موی

که بیالاید زو دلت به زنگارش

نه در نیستی در پراکندگی است

بران ره به نخچیر شد شهریار

گرهی رانهالها ز ختن

زانک این هر دو بود حظ بدن