قسمت هفدهم

گفت یا رب زان کنم ویران و پست

زان سه رتبت سه بعد پیدا شد

همتت بی‌ضرورتی دو سه روز

برین چشمه آبشخور میش نیست

دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را

چه کردی فهم از دین العجایز

تا که اندر دعا و مدح وزیر

مر هوا را تو وزیر خود مساز

غافلان را کوههای برف دان

حیف! عیشی چنین به دست آورد

عمل کارگاه صنعت اوست

چو بشنید ازو شاه هاماوران

بایسته چون بود به‌سزا دنیا

مجازی نیست احوال حقیقت

محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک

هین روان کن ای امام المتقین

در عجب ماندند جمله اهل بیت

تو بمانی و برده ماهی رنج

بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران

به زرین طبقها فروریختند

ز هر کس بجستم فساری و قیدی

شعاع جان سوی تن وقت تعدیل

تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را

چون زمین دانیش دانا وقت خسف

جان هم‌چون پیل باید نیک زفت

ور چه کناس را نجس خوانی

تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند

بفرمود تا زنگ و هندی درای

بیدار و هشیوار مرد ننهد

چو عقلش کرد در هستی توغل

گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه

خضر کشتی را برای آن شکست

تا نگردد تیغ من او را کمال

خالق هر چه بود و هست تویی

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

چون کاغذ سپید که بر پشتش

یک از های هویت در گذشتن

ز نیکو گفت حالش بی‌نیاز است

بر توکل تا چه آید در نبرد

هین بجنبان لب به رحمت ای امین

نام زر چیست؟ جیفه‌ی مردار

تا که فرجام صبح شام بود

چمان چرمه در زیر تخت منست

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی

ز احمد تا احد یک میم فرق است

فکرت او پی برد بجاش اگر چند

زین شفیع خویشتن بیگانه شد

جادوی کمپیر از غصه بمرد

چند و چند از گریز و ناخلفی؟

بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت

پس از این داوری نمای بزرگ

پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک

که را دیدی تو اندر جمله عالم

آن شاه سبک حمله که در کفه‌ی جودش

خرده‌کاریهای علم هندسه

حال خود تنها ندید آن متقی

شیر مردی به دست می‌نکنند

همه وقتی خدای عز و جل

مبادا به هشیاری و بیهشی

اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی

نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک

خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک

تو ز حسرت گاه بر سر می‌زنی

کی گذارد موعظه بر مهر حق

با خداوند حق درشت مگوی

عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق

چنان آفریدی زمین و زمان

دهر خود می‌بگذرد یا حال او می‌بگذرد

ز علم خویشتن یابد رهائی

سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا

کمترین خوشان به زشتی آن حسد

نه بگفتست آن سراج امتان

کشور ظلم و جور غارت کرد

بر رخی کز تو خال عصیانست

چو پایان پذیرد حد کاینات

نیامد جز که فضل و علم و حکمت

زحل را جدی و دلو و مشتری باز

به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو

خویشتن افکند در دریای ژرف

پیش او آیید اگر خاین نیید

شبی و روزی و نر و ماده

کاری دگر نداری بنشین و خدمتی

به بالای او کایزد آراستست

آن روزگار شد که حکیمان را

چو این داستانها شنیدم ز تو

امور شرع را عدلش مربی

ملک بر بسته چنان باشد ضعیف

خنده‌اش گیرد از آن غمهای خویش

شاه باشد به روز عدل چو باغ

عدل او ار مگر که آمر عدل

پیمبر بد آن ختلی ره نورد

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی

که از شاه و دستور وز لشکری

پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا

از پی روپوش عامه در بیان

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی

نگفتم تاکنون احوال با کس

جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست

رطب چین درآمد ز نوشینه خواب

دنیا چو رهی پیش من عیال است

ز گرد سواران و از یوز و باز

وحش و طیر شکارگاه ترا

رنگ رنگ تست صباغم توی

او به جد می‌شست آن احداث را

ما اعجبتنی عند ض ضمیره

این کام دل عطیت تایید جاه اوست

گر انعام او بر شمارد کسی

سخن نگوید جز با زبان و کام شکر

بدین خواهش اندیشه باید بسی

ساحت بارگهش مولد ملک عجمست

ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان

گر بود صبار دیدن سود اوست

جوالة البلدان بل قیالة الحزان

سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر

زیادت ز تاریخهای نوی

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را

چو آسوده شد باره‌ی هر دو مرد

با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند

ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد

گبر را در نیم‌شب یا صبحدم

شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او

آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت

به رخشنده آذر باستا و زند

پیش تو آن راست قدر کو شنواندت

ز ایران بدو نامه پیوسته شد

وز پی احیای دین خزان و بهاری

مال در ایثار اگر گردد تلف

بانگ چاوشان و آن چوگانها

مثل العنا قید التی الوانها

به تو آورد سعد گردون روی

شاه دانست کان فرشته پناه

آن می‌طلبد همی و آن گل

سراپرده یک بهره آمد ز پای

به فردوس بزم تو کوثر درآمد

بنده‌ی فرعون و بنده‌ی بندگانش

ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ

بواعث حرص المرء نار و صخرة

مجد دین بوالحسن عمرانی

چونکه شد لعل بسته بر تاجش

بباید بی‌گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن

ز خون خاک دریا شد و دشت کوه

مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو

علت دیدن مدان پیه ای پسر

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست

الجن من قبل آدم اعتقلت

از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو

باز گوید خشم کمپیر ار فروخت

وین گل و لاله‌ی خاکی که همی روید

ازیشان پسند آمدش کارکرد

آنکه با ذکر حلم و رافت او

زانک چشم آدمی تنها به خود

قرب بی‌چون چون نباشد شاه را

زویت لک الدنیا کانک فی‌الوری

در جهان داری و ملکت بخشی

هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود

رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز

به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل

غبار موکب میمونت از بسیط زمین

گر مراقب باشی و بیدار تو

کی طفیل من شوی در اغتراف

ها انا عنقاء شایع خبری

دریای انتقام تو آنجا که موج زد

که ترا از تو به کل خالی کند

تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته

سلیح‌ست بسیار و مردم بسی

گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر

من نسازم جز به دریایی وطن

هین بگردانش به دانش دست دست

بگذاریم زر چهره‌ی خاقانی را

لازم دست چو دریای تو زان شد

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت

بی علم دین همی چه طمع داری؟

که آمد سپاهی چو کوه گران

برازوی خواجه‌ی چونان ممکن

گفت الحق سخت استا جادوی

هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان

بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد

به خدمت تو درم روزگار میمون گشت

در هر آنجا که برآرد موش دست

چه سود است از این بند چون دیو را تو

که دانست کاین کودک ارجمند

اگر من بنده را حرمان همی داشت

بار دیگر شاعر از سودای داد

جان پروانه همی‌دارد ندا

وگرنه فرازست این مرد گرد

گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون

دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر

از مردمان به جمله جز از روی علم

اگر خود شکیبیم یک چند نیز

وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل

آن هنرهای دقیق و قال و قیل

تا ببینی چاشنی زندگی

به کاخ فرنگیس رفتند شاد

یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان

در زبان می‌ناید آن حجت بدان

به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی

تهمتن یکی مشت بر گردنش

شاد الا بدر مرگ نبینی مردم

عشقها داریم با این خاک ما

منفذی یابد در آن بحر عسل

در گنج دینار و پرمایه تاج

پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ

نور محشر چشمشان بینا کند

تو جز که ز بهر این قوی شیر

که سهراب کشتست و افگنده خوار

خود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی

تا مبادا یاغیی آید دگر

خبر شد به شاه هماور ازین

در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام

قل تعالوا قل تعالو گفت رب

نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح

که شب چون بدت روز چون خاستی

کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد

مایده عقلست نی نان و شوی

شیطنت گردن کشی بد در لغت

ز توران فراوان سران کشته شد

زیبد زمانه را که کند بهر مدح او

ساحران هم سکر موسی داشتند

یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست

بران روی بالا ز من بستدند

بوده در نرد فرح نقشش به کام

بوی را پوشیده و مکنون کند

نطقها نسبت به تو قشرست لیک

شب تیره از تیغ رخشان کنم

شیرینی لطفش از نوادر

ای دل از کین و کراهت پاک شو

گر گیتی تیمار تو ندارد

سپاهی ز ایران چو باد دمان

به نوعی دگر روی و راهم نبود

پند گفتن با جهول خوابناک

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

جهان آفرین بی‌نیازست ازین

منغص بود عیش آن تندرست

هم تو گفتستی و گفت تو گوا

روز شتاب و خطا گذشت، کنون

برین و بران روز هم بگذرد

کسی نیک بیند به هر دو سرای

تنگ شد بر وی بیابان فراخ

صورتش را جنس می‌بینند انام

پرستار وز خواسته هرچ هست

چه خوش گفت یک روز دارو فروش:

چون محمد گفت آن جمله بتان

خزینه‌ی راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است

گسارنده‌ی باده آورد ساز

خردمند عثمان شب زنده‌دار

تاب حرص از کار دنیا چون برفت

وآن صفای عارض آن دلبران

ببوسید پیران سر و پای او

مراعات دهقان کن از بهر خویش

خود بدانی چون بر من آمدی

گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی

به درگاه کاووس بنهاد روی

به سالی که در بحر کشتی گرفت

کردمی من شرح این بس جان‌فزا

عقل کامل را قرین کن با خرد

سیاوش ازان دل پراندیشه کرد

من از بی زبانی ندارم غمی

از بزرگی تخت کز حد می‌فزود

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق

چو من رفته باشم نماند بجای

الا ای هنرمند پاکیزه خوی

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای

او چراغ خویش برباید که تا

فرستمت هرچند باید سپاه

به اسبان تازی و مردان مرد

که یارد گذشتن ز پیمان اوی

یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی

هر آن کس که از دور بیند ترا

بفرمود تا هر که در بند بود

بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد

دین به دنیا مده که هیچ همای

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان

غم و شادمانی نماند ولیک

مخدومی شمس دین تبریز

ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا

چو داند بخواندت نزدیک خویش

سرآمد به تایید ملک از سران

حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران

علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم

سیاوش چنان شد که اندر جهان

که اغلب در این شیوه دارد مقال

روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق

گرت بپرسد کسی از مشکلی

سر نیزه را سوی سهراب کرد

به عقلش بباید نخست آزمود

اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی

در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر

بدانگه که بنمود خورشید چهر

چنان سایه گسترده بر عالمی

پر پروانه بسوزد جز پروانه دل

با دهر که با تو حیله‌ها سازد

ز درد و غم و رنج دل دور بود

حفاظی لم یزل مادمت حیا

یکی چون چتر زنگاری،دوم چون سبز عماری

مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد

همی داد گفتی و بیداد نیست

بهل تا به دندان برد پشت دست

به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است

به فرمان یزدان خجسته سروش

تو با آن که من دوستم، دشمنی

به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم

نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا

عمودی خمیده بزد بر برش

یکی را به سر برنهد تاج بخت

بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد

گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم

گرم ره نمایی بدان جا که اوست

ای خداوندی که فرمان ترا یابد همی

کز عشق تو ای نگار چنگی

همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید

چو کوتاه شد دستش از عز و ناز

کسی را که خدا بخشید گریه

گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود

یا زبان هم‌چون سر دیگست راست

به راه تکلف مرو سعدیا

مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا

تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند

ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح

یکی ناتوان دیدم از بند ریش

دریای صفات عشق می‌جوشد

دانی که نیست آن خر مسکین را

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب

پراگنده دل گشت از آن عیب جوی

عیبیش جز این نیست که آبستن گشته‌ست

با عشق تو عقل را خزینه‌ش

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن

همه شب بدی خوردن آیین اوی

خامش که زبان عقل مهر است

وانگه که شدی ضعیف بنشینی

جمله جاسوسان ز خمر خواب مست

چو آید بدین باغ شاه جهان

به سوی من نگر از لطف یا رسول الله

من غلام کسی که هر چه کند

بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم

تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد

بانگ به ابر اندرون و خانه تهی

نکرد آن همدم دیرین مدارا

دگر گنج پر در خوشاب بود

تا خاک فروتر بود و نار زبرتر

ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف

جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان

گنهکار چون روی بیژن بدید

چه نقد پاک می‌دانی تو خود را وین نمی‌بینی

علم تاویلی به تنزیل اندر است

من ز نعره کر شدم او بی‌خبر

چنین است و کاری بزرگست پیش

رخش مرگ آورند در میدان

ما بندگی خویش نمودیم ولیکن

گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟

بدو گفت شاها به باغ اندرست

در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف

وان را که نوش و شهد و شکر بودی

بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

کنون او بدخمه درون خاک شد

چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون

بر آخور او بادا دوبارگی عالم

حدیث آب و گل جمله شجون است

همی نام جاوید باید نه کام

غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی

ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی

بارها خوردی تو نان دفع ذبول

گوی پیش رو نام او خانگی

نبود لعل آتشین پیکر

ز اول به مهر دل همه را او به پرورد

بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان

ده ودو هزار دگر برگزید

چون سایه فناییم به خورشید جمالت

آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند

ای خسرو منیع جناب رفیع قدر

که او را به باید به یوز و به سگ

خواجه‌ی بزرگوار، بزرگست نزد ما

ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور

فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق

شهنشاه گفت این سخن درخورست

جهان پیر را گفتم جوان شو

اندر طلبش سوی سنایی

عین آن مکر آیت موسی شود

بس ایمن شدستی برین تخت عاج

کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن

نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم

پاداش همی‌یابد از شهنشاه

بدیشان چنین گفت کای بخردان

ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان

دین است سر و این جهان کلاه است

نامم ز کارخانه عشاق محو باد

چو دیدار رستم ز خون تیره شد

فرات علمی هر جایگه کجا بروی

آبرا لعل پوش خواهد کرد

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها

چوگشت آن سخنهای موبد دراز

ای داده تو چشم گلرخان را

به رنگ باز شد زاغت به سر بر

بگو باقی تو شمس الدین تبریز

همان به که گیتی نبینی به چشم

قدرتت چون زبون نواز شده

اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش

سحر بابل گرت پسند نشد

تو را زین جهان سرزنش بینم آز

ای روزی روزها و شب‌ها

هر کار که بر مراد او کردی

چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد

گر ای دون که نیرو دهد کردگار

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک

گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی

به خوالیگران شاه شیروی گفت

گر جنازه واقفستی زین کفن

ولیکن عاجز و خامش بماند

نما ای شمس تبریزی کمالی

فرستاد کس زشت رخ رابخواند

کرده اوراق سرخ دفتر خویش

اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز

ز فضل و هنر چیست کان تو نداری

چنین گل به پالیز شاهان مباد

تو یکی سبویی چو اسیر جویی

اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود

دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ

همه موبدان مانده زو در شگفت

اوستاد اوستادان زمانه عنصری

موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق

دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی

به آواز شیرویه گفتم همی

نی نی، نه حد جفاست این کار

به هنگام آموختن فتنه بودی

یوسفان چنگال در دلوش زده

مهندس بپذیرفت ایوان شاه

سپهر منزلتا، عرضه‌ایست وحشی را

پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست

به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما

من از روم چندان سپاه آورم

تن اندر جنونش، دلم ارغنونش

فضل به تاویل قران است و مرد

خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف

بدارم تو را همچوجان و تنم

هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد

عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال

ای طبله‌ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم

شنیدم که بر شاه من بد رسید

عندی شراب لوذقت منه

ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک

چون پیاپی گشت آن آواز و بیش

بشد زود موبد بگفت آن به شاه

ز آنجا که بساط همت اوست

خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

همی‌داشت این زن جهان را به مهر

منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی

لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت

تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد

نگه کرد خسرو بران زاد سرو

هر چه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند

کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند

در مهندس بین خیال خانه‌ای

برین نیز بگذشت چندی سپهر

دم معدود اندکی ماندست

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت

مگریز ز رنج ما که هر جا

شب تیره هنگام بانگ خروس

چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را

به من مقعد صدق گفتی هری ست

در او جرم گردون چو در قعر قلزم

بدان مرزبانان خاقان چه کرد

ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف

چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ

بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند

کجا آن سرخود و زرین زره

به زرق تو این بار غره نگردم

دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون

اشتهی داری چه خوردی بامداد

ز هجرت شده پنج هشتادبار

دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان‌ها

ای می خورده‌ی غفلت کنون مستی و بی‌هوشی

که مرا کاریست با تو یک زمان

بشد گردیه با سلیح گران

آنچنان خلعت اینچنین صحت

آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود

هر ساعتی زنهار خواهد همی

بدان تا چه بد نامور شاه را

حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان

آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک

مرا کایام از قدرت زبان دهر می‌خواند

بگرد جهان در بی‌آرام بود

برده ران و برده سینه، برده زانو، برده ناف

مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار

زان نجاسات ره و آلودگی

به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد

شب عیش بود بی‌نقل و سمر

آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید

گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست

چو این کرده باشی سپاه تو را

نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

بر جناح راه دیدم روی خوبش گویم این

ندانست کس نام او در جهان

هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی

سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست

بهر که در طلب گنج لایزالی بود

همه پیش آنکس که با بوی خوش

گر من در این سرای نبینم در آن سرای

نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل

مشتریی جو که جویان توست

ز مشکوی زرین مرا خواستی

گمان می‌بری و این یقین و گمان

آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر

نیم شب چون صبح شد آواز دادند مذنان

همه خواند بر ما یکایک دبیر

مطبخش قوت بخش جان همه

امیدوار باز سوی صدرت آمدم

ای امیر بزرگوار کریم

بخنده به شیرین چنین گفت شاه

دلم از جا رود چو گویم او

نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل

هست این قصیده تحفه‌ی ثالث که من به هند

کزان هر سواری بهنگام کار

درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی

آن ابر گهرپاش که در علم چنویی

لطفهای مضمر اندر قهر او

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان

درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی

آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم بنان

نباشد چنان در صف کارزار

به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری

هر چند جواب شرط من نیست

هر سحر گویمش دعای به خیر

بیاورد شمع و بیامد بباغ

چند نگاران دارد دانش

نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود

که می‌نازد به آنها گوش شاهان

یکی تخت بنهاد پیکر به زر

کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست

از لفظ تو گوش عاشقانت

منفذی داری به بحر ای آبگیر

بپیران چنین گفت خاقان چین

لقیت من فضایلهم مرادا

دل گرم مرا بساز از لطف

انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم

زمین چون بهشتی شد آراسته

دوخته بی‌مناسبت هر سوش

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار

گرچه در خون گشت دل عمری دراز

بدوگفت کیخسرو ای رزمساز

خلایق ز تو واله و درهمند

چون عمر خطاب سر سنت و دینی

بگذرد از خاره‌تیر گرچه در اثنای کار

چنان شرمگین نزد شاه آمدند

تقاضا کرد بوسیدن لبش را

صوفیان را ز پی رندان کام

هم‌چو مریم درد بودش دانه نی

سخنگوی دهقان چنین کرد یاد

یاد مردن چو دافع مرگست

که دریغست گوش و چشم کرام

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

هم از پشت او روشن کردگار

نسیمی کز حریم روضه‌اش آید عجب نبود

از طراز آستین بدخواهش

ادیب و دبیر و مفسر نبود

یکی پیل پیکر درفش از برش

درازست قصه تو خود این بدانی

گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم

زنجیر عدل او چو در آفاق بسته شد

و گر جاودان راست این دستگاه

عواید چو یک خوشه انگور زرین

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها

در زمانه مر ترا سه همره‌اند

پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ

مگو دگر کوته کن سکوت را همره کن

شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک

آنک او را چشم دل شد دیدبان

صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان

مسند قدر تو جانیست که در نظم امور

یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد

ستوده به نام و ستوده به خوی

چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان

کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین

اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل

گردن شیر فلک را بسته از خم کمند

گردن عالمی از بخشش زر

با خط ابن مقله و با حکمت زهیر

تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

پس درین مردار زشت بی‌وفا

گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن

هر چیز زنده از آب باشد

گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک

پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست

دامن توحید گیر پند سنایی شنو

گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان

لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی

شب بخل سایه برافکند و اینک

لیک معذور دار از آنک مرا

ز من چون روی تو ز من رود هم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

جهنده قطره‌ای اندر مشیمه سازنده

ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری

تو نتوانی به کلک و تیشه سازی

هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد

گیرم اکنون تخم را گر کاشتی

صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست

خاک خفته نداشت بیداری

دین ز کرار جو نه از طرار

تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا

موسی به سقاییت بوده روزی

داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض

هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت

با توانایی و قوت بهراسید همی

باری بدانمی که پر از خاک گور شد

این میرداد رشوت پنهان و آشکارا

کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی

یک فرد آفریده خدا کز ترحمش

عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان

قران را یکی خازنی هست کایزد

چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من

شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود

دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش

برادرش را دید کشته به زار

در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم

زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب

رفت هنگام شاعری و سخن

میرمیران که کمین رایتش از آیت شان

شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش

ز گنج مردی این مایه وام من بگزار

سراسر جمله عالم پر ز تختست

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

برکاتی که ز جود کف با برکت او

به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش

معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان

بیا چون دل برم بنشین زمانی

ترکانه یکی آتش از لطف برافروز

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم

هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن

سعی صد چرخ چو یک نکته‌ی او نیست به فعل

از آن سوی مکان وز لامکان هم

ای باز هوات در ربوده

گفتم: که گر دو نامه فرستد سوی عمان

مرکب از لشکری یکی باشد

ز بنده میازار و بنداز خشم

دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت

زری که در خور آئین پادشاهی اوست

بر مهر زیاد آن درمها

رود زینجا که و ماند که اینجا ؟

کند باید به جفا دیده و دندان کسی

آن تعمق در دلیل و در شکال

گاه مهرت نماید از سر کین

سپه چند باشد همیشه دروی

اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم

گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو

ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم

هفت جوش از آینه دادت تو نیز

گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ

بر ایشان ببخشید گنج درم

زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل

بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد

دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون

این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشمبند

تا ز یک وصف خلق متصفی

اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب

ز نور چرخ منور کند طلایه‌ی سیم

ندیدم سرافراز بخشنده‌یی

در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب

به آب ده تو غبار غم و کدورت را

گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش

اندکی می‌کند آن صرف به سد جان کندن

در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین

آتش زرق بیش نفروزد

ازین خواب بیدارتان کردمی

کز پی ضعف دیدگان خفاش

وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود

از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس

وان قطره‌ی باران که برافتد به سر خوید

زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع

معدن شرم و حیا بد جبرئیل

شمت جودت ار بر ابر عقیم

ورا برگزید از گزینان خویش

یکسو افکن ز طبع بی نفسی

انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم

ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز

در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه

ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف

به نوبت من هرکس که یافت کسوت شعر

شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای

چو خورشید تابنده بنمود پشت

ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا

خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند

لقب گر سنایی به معنی ظلامم

تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی

چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو

بشنو اکنون ماجرای خاک را

شاه بهرام شاه آنک او را

پس آگاه کردند زان کارزار

هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان

زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری

تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد

آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر

عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین

سخنشناسان بر جود او شدند یقین

مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ

آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر

کوه ابدال که از سبزه‌ی پژمرده و برف

زبان حالش با من همی سر آید نرم

غرض هر کامت از من هست مقصود

گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا

ننگرند اندر تب و قولنج و سل

در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن

بفرمود تا آذر افروختند

خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند

ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده

چو نور از طور می‌تابد تو از آهن کجا یابی

از خوف تب کند که مبادا گمان برند

از رحمت خویش کن درم باز

مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد

گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد

سوارست با او بسی نامدار

گیاهانی به تسخیر ازموده

هم نقدی از خزانه‌ی احسان به جایزه

سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند

ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون

برون آمد ز شهر فرخ خویش

نعره‌ی مذن که حیا عل فلاح

تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نزد همه شد به هوشمندی

تا دلت حیران بود ای مستفید

در صبر و ثبات کوه قافید

سوخته را راحت است از پی هر آه سرد

هست جوان مرد درم صد هزار

غرق دریا تشنه می‌میرم مدام

گر دلش جویم خسیش افزون شود

چنان دید کاندر فلان روزگار

گرش شیرین نخوانی باربد هست

وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود

آن جا گرگان همه شبانند

سال امسالین نوروز طربنا کترست

گه پیش رخش به گریه نالید

هست آن پیدا به پیش چشم دل

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

اگر شاه بگشاید او را ز بند

حرفی که ازو دلی گشاید

درد غیرت آمد اندر شه پدید

باقیش مگو درون دل می‌دار

بوم و ملک تو خاک رستم خیز

لیک جز از هند دگر یافت محل

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند

خموش باش که تا شرح این همو گوید

چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار

کنی خود با هم آغوش دگر خواب

آصفا تا شده‌ای واسطه‌ی عزت من

جواب گویدش آدم که این سجود او راست

که عاشق قدر وصل آنگاه داند

میراند شتر به دشت پویان

دچار زحمتی تا صید آزی

نهان کند دو جهان را درون یک ذره

پذیره شدش گرد فرزند شاه

زنجیر ز همدمان گسسته

صد هزاران طفل بی‌تلویم را

بس کن ار چه سخن نشاند غبار

روز بدخواه و کلبه‌ی سیهش

هر نکته کز آن کسی برنجد

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

بی رهی ور نه در ره کوشش

بدین کار باشم ترا یارمند

چون ساقی پیش صاف را برد

ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت

گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان

ای عوض آفتاب، روز و شبان به آب وتاب

گهی چون آسیا که کرده سوراخ

کشتی بحر قضا، تسلیم است

دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

به زاری گفت فرهاد است نامم

در هر آنجا که برآرد موش دست

آن رها کن آن جنین اندر شکم

گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت

آن یار که، جز تو، در کنارست

واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر

ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن

ازان خاک برداشت و بسترد و برد

شاخ بنفشه که ز جا بر شود

بردند بس که دست به دست اهل روزگار

وان ساغرها که درشکستیم

چون علوی و حسینی است ستوده

پس داد بهر خجسته یاری

تبه گردید فرصت خستگان را

خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم

ز تاریکی و گرد پای سپاه

بگفت او را مبین تا زنده مانی

گلشن مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست

مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد

به سازنده دف آورد روی در روی

روان شد پیل شه با سرفرازی

شب بدخواه را عقوبت زاد

بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب

به یزدان چنین گفت کای کردگار

وگر جان مرا غارت کند نقد

گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی

چو باده در من آتش زد بدیدم

احوال جهان گذرنده گذرنده است

پرورده‌ی غم شدست جانم

درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت

لعل او سرچشمه‌ی آب حیات

چنان دان که الیاس شیراوژن است

مرد غزا جز ز پی دین نکرد

ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت

گر لاف زدیم ما ز وصلش

قضا که حجله طراز عرایس قدر است

دیدش سر و تن ز سنگ خسته

از خسان همت کسان مطلب

من به سیمرغ قوی دل کی رسم

چو رومی پس‌اندر هم‌آواز شد

مشعله‌ی عشق چو شد خانگی

مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع

بدو گفت مهتر بروی دژم

بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را

به هستی به که خدمتگار باشی

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

اهل صورت غرق گفتار من اند

همه نامه کردند زی شهریار

به جائی کاتشی در خرمن افتد

بوریاباف بود جوله‌ی دهر

بدانست کان خانه‌ی اژدهاست

نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده

بگشاد زبان چو آتش تیز

به همت و به سخا و به هیبت و به سخن

همچو شیران چشم ازین آتش بدوز

چو باد از برش تیرباران گرفت

رازش به زمانه عام کردند

به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون

سپه را به نزدیک دریا بماند

شراب او سراب و جامش اودیه

هنوزم گیسوان آشفته کارند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

تو فنا شو تا همه مرغان راه

کسی را که بر دست و پای آهنست

ترسم که چو گردد این خبر فاش

عابد آن نان دگر، دادش روان

برآمد برین کار یک روزگار

گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار

وگر بالا نخوانی زین مغاکم

چشمه‌ها راندی از مکارم و باز

آنچ جان مرد را شوری دهد

بیامد بر شاه شیر اورمزد

که آه ای بخت بی فرمان چه کردی

بزرگوارا از بس به زیر بار توام

بدان تا پرستش بود کارشان

از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره

برنروی یک قدم از جای خویش

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر

بزرگان ایرانیان را بخواند

بسی می کرد زینسان نا امیدی

این گوهر یکتای عالم افروز

نماینده‌ی رنج درویش را

سخای اوست به نوعی که صورت نوعی

ولی زانگونه هم با او مشو شاد

حال آدم چو حال من بوده‌ست

شاه گفتش نیستی محرم درین

به کاخ اندرون بود قیصر دژم

چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش

کم‌بضاعت‌تر ز قارون کس نماند در زمین

وزان پس چو جنبنده آمد پدید

پرستاران ز او چون این شنیدند

بسی صندوق‌ها پر تنگه و زر

نه دام است اندرین جانب، نه صیاد

طمس کن جسم وز هم بگشای زود

نه دو ماه باید ز تو نی چهار

جنیبت جست و ز دل بار برداشت

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت

مر او را یکی پاک دستور بود

نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او

ما هم ز پیت، چنانچه دانیم

سالها قصد فلک داشت مگر

چون ترا این پاسبانی شد صفت

که چون دین پذیرد ز روز نخست

به خدمت خواند شاپور گزین را

اگر شود متوجه به رفع ضدیت

بگفتند تازی منوچهر شاه

به یاد شهریارم نوش گردان

در فکر دگر نماند تابم

کدام قصر دل افروز و پایه‌ی محکم

هیچ کس محرم نبودش در جهان

نگر تا نبینید بگریختن

بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر

عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

خروشیدن تازی اسپان ز دشت

همه از جبه و دستار عاری

چو این بیت برخواند تاریخ وی

از دولت ما دوست همی‌نازد، گو ناز

در تعصب این فضولی می‌مکن

گروگر فرستادم از بهر دین

لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند

خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد

بدان تا چو دیده بدارندشان

طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر

تنم از ضعف گرچه شد الفی

جان رها کردیم و در فکر تنیم

باز بعضی در تماشای طرب

همه کار گشتاسپ نخچیر بود

در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا

کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

برین گونه گردد به ما بر سپهر

هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف

فلک اگر به در او رود بزر چیدن

خاقانی است پیشرو کاروان شعر

از وفاداری کند چندین عتاب

زریر سپهبد برادرش بود

مستم کن و برپران چو تیرم

پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه

هیون فرستاده بگزارد پای

پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر

به شرح حسن وفایش که شیوه‌ی ابدیست

خار دیدستی که گل دید و رمید

فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال

پشوتن دگر گرد شمشیر زن

چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

که فرزند گر سر بپیچید ز دین

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس

دیگری چون نبود کان زر را

بدین شرمناکی بدین خوب رسمی

روز دیگر چون به ایوان بازرفت

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار

ز عدم بس چریده‌ای سوی دل بس دویده‌ای

چو عنان فرس به جنبانی

نگین زمانه سر تخت تست

چو کبگ دری باز مرغ است لیکن

یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر

خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای

شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری

چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد

گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا

مرجان خرد ز بحر جان آورد

از آن رفتن جندل و رای خویش

عدالت به کسرا سخاوت به حاتم

سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست

نه فلک در ثنای او بگریخت

می‌زند او خود ز شوق دوست جوش

برآشفت خسرو به اسفندیار

عشقبازی‌های جان و آنگهی اکراه و زور

ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را

به آهن سراسر بپوشید تن

ای بختیار راستین مولا امیرالممنین

الا ای پادشاه کشور دل

من چو گردم خسته، فرصت بگذرد

جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف

پرستنده گفت اهرن پیلتن

همه اویان چو خاشاکی نمایند

دی و فردات خیالست و هوس، پروین

وزان پس کسی را که بودش نیاز

به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد

به ماتم بیخ عیش از جان برآرید

مرا به خدمت او دستگاه داد سخن

دل خبر از پوست یافت از دوستی

ستاره‌شناسان ایران گروه

دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم

آسیاهائی به خون آورده در گردش که حق

چه باید پدرکش پسر چون تو بود

شاه جهان بوسعید ابن یمین دول

کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان

مگر زندگانی دهد کردگار

میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین

در آغوش ز می بنهفت بسیار

یکی را به جان داد زنهار و گفت

کظم غیظ اینست آن را قی مکن

چون انفراد و وحدت و بی‌جفت بودنست

کهتری را که تو تمکینش دهی

پای درنه همچو مردان و مترس

چو شد جنگ آن اژدها ساخته

اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو

ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا

یکی نیزه انداخت بر پشت او

تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان

در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال

دست دادیمت که تا کاری کنی

کوه بلند مرتبه کز حلم دم زند

از ایوان سوی پرده بنهاد روی

مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده

درد دینت گر بود، ای مرد راه!

جز از کهتری نیست آیین من

گرچه هاروتید و ماروت و فزون

گشت شهزاده دوم پیدا

هر شبان موسی عمران نبود

می‌بباید رفت سوی روم زود

پس ارجاسپ شاه دلیران چین

غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق

در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون

چو شد رام گیتی دوان کندرو

چنان کز روی دریا بامدادان

که بر دیده‌ی دولتش خواب گشته

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل

چو جفتش برآشفت و آمد فراز

هر دوست که از عشق به دنیات کشاند

گر پای نهد بر تو پیل، دانی

بماند به تیمار و دل پر ز درد

که تو پاکی از خطر وز نیستی

درید کاتبان هفت اقلیم

زر خرد بزرگ قیمت را

در گذر زین خاکدان پر غرور

چو یاقوت شد روی برج بره

که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی

برد باد از شکوه صعوه‌ی او شوکت عنقا

به پیش نگهبان آن مرغزار

مدیح تو متنبی به سر نیارد برد

بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود

من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم

گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی

ز گیتی یکی کنج ما را بس است

متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه

قم و خاطبنی بکل الالسنه

می روشن آمد ز پرمایه جام

همچو خار سبز کاشتر می‌خورد

وانعام اولین که بامداد او بود

ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی

خار بفروشم، خرم نان تهی

نه بر شخ و ریگش بروید گیا

زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس

دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون

نشان یافت جندل مر اورا درست

سال سیصد سرخ می‌خور، سال سیصد زرد می

این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است

کرده‌اند ار پرسشی در کار ما

جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو

بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت

قز عقایصها بالبان فائحة

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

جهان فریبنده را گرد کرد

زانک با عقلی چو عقلی جفت شد

آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت

کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد

ناقه می‌ران گر مصالح آیدت

دگر پنج هرگونه‌یی گوهران

مدار مناقب جهان مکارم

امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل

نگردد شانش از گیتی ستانی

بینوا هر نفسی صد ره مرد

خجسته سایه‌ی چتر جهانگشای ترا

یکی شارسانی برآورد شاه

عارضی آن چنان منور دید

دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

اگر بیخ او نگسلانی ز جای

گر سمای نور بی باریده نیست

ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل

گر نماند از دیو وز مردم اثر

ز دیده ببارید چندان سرشک

از دیار مشرق بیرون تاز

جهان داورا محتشم بنده‌ی تو

همان گاو بر مایه کم دایه بود

لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان

گر خاطرش آرمیده باشد

بال بیاراست، پریدن گرفت

رخش تا کرده در دل جلوه از مهر

چشم همی دارم تا در جهان

تا زند بر دیده‌ی اعدای او هر صبح مهر

دل که خالی باشد از مهر بتان

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

بهر گبر و ممن و زیبا و زشت

جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ

روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف

گل که حالی بشکفد چون دلکشی

چون به حاصل شودت کیسه و بند

چون اتابک تو را مرید شود

بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین

به دل گفت اگر با نبی و وصی

به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها

در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا

مکن فرمانبری اهریمنی را

ایزد دعای ما به کرم مستجاب کرد

ایمن از شر نفس خود بودی

به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

به ایران و توران ورا بنده‌اند

وان دگر را بعد ایام و شهور

سریر ارثی طهماسب شاهی اندر دهر

در هر بن موی بی رخ تو

حکم خود اینجا روان می‌یافتم

دام تو گشته است جهان و، چنه

به فلک بر فراز رایت نصرت

وزیری چون تو می‌باید کز استیلای ذات خود

که ای برتر از کژی و کاستی

صد گردنک زبرجدین دیدی

ز ذوق صحت شاه جهاندار

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار

غلام نرگس آنم که با صراحی می

ملک سلیمان به چشم خویش همی بین

بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل

راهنمائی چه سود در ره باطل

خورشها ز کبک و تذرو سپید

کی بود آواز چنگ و زیر و بم

بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران

فریدم فرد بنشستم که در دل

یک علم از نور پاکش عالمست

دادخواهی ور بخواهند از تو داد

ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا

مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن

خداوند شمشیر و گاه و نگین

همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود

در خدمت رسول بر اطراف منبرش

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد

دو مخالف امام گشته‌ستند

الغرض چون نشست با شهدا

صحبت هر صنف کافتد اتفاق

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

ای بگشته زین طلب از کو بکو

الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بی‌زری

نامجویست و زود یابد نام

پای درنه یا سر خود گیر تو

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر

هست عشق آتشی، که شعله‌ی آن

ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو

گفتا که به میران و به سرهنگان مانی

فکندم کلاه گلین از سرش

سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او

شبیخون خدای است این بر ایشان

هر که از دوست دوست می‌خواهد

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

خدایگان جهان را درین سخن غرضست

الف ما انوار با ظلمات چیست

این خلق و صد مقابل این کی کند کفاف

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

برق استغنا چنان اینجا فروخت

آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت

نیست در دل ز زهر غم آن درد

ستاره‌ای بدرخشید کز اشعه‌ی آن

مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت

هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل

هست بدانسان که به رمز و حساب

سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام

آسمانها پرتوی از نور رایت برده‌اند

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی

اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم

گر نبودی خر که اینها را چرید

به روز معرکه با دشمن خدای، علی

ور اثر نبود سبب هم مظهرست

اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند

کم دل بود ز مدحت تو خالی

مرد کارافتاده باید عشق را

آتشم ار آهن و روئی وگر

صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا

مرا عقلی اگر می‌بود کی این کار می‌کردم

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

چون بند کرد در تن پیدائی

ز سرزمین فصاحت روایح گلها

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست

شرح جلال قدر تو میداد ناطقه

فریبنده گیتی شکارت نگیرد

صد بار بگفمت کز این مردم

تا کی لافی ز «طبیعی دون»

مرد را خدمت یکروزه‌ی آن بارخدای

کو کسی کو پیش شه بندد کمر

در محیط غضبت پیکری لنگر خصم

من زیر لحد خفته و می باز نه استد

بس بود این گلخنم روشن ز تو

غافل منشی ز دیو و برخوان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

آسمان بیند عناصر را به ترتیب دگر

گر مثل خصم را بیازارد

تا نام کسی نخست ناموزی

عون او خلق جهان از از بد عالم پناه

جهان افروزی از اخگر نیاید

از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد

این همه با خیل و حشم رفته‌اند

چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام

سهل است نحاس که زر کردی

هر که پردلتر و دلاورتر

گر نبودی دام او افسون مار

این معما، بفکر گفته نشد

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب

گر سر مویی فراایشان کنی

در تعجب مانده بودم زین قبل

کمربسته بهرام مجمر به دست

بد خوئی محتشم به این خوی

ایزد مر او را یکی پسر داد

نعمت بسیار داری، شکر از آن بسیارتر

نرسد خر به پایگاه مسیح

تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن

تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی

بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است

آن کوهسار دلکش و احشام

می‌گو با ذوق و دل آگاه

راست گفتی هزیمتی سپهند

منکری مهمانیش را از خری

تا نرسد گردنت به تیغ زمانه

حسام گوهریت لب ببست و نگشاید

آتشی بیرون جهد از بال او

ره و هنجار ستمگار همه زشت است

مرغکان خرده‌هاش چینه کنند

رفته رفته، عقلها چون شد قوی

نه شگفت ار ز فر دولت تو

او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت

چون در آن غوغا عراقی را بدید

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور

خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست

از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان

گه از خشم دندان نماید همی

کشف سر است آنچه بتوانند دید

جهان را برترین جایست زیر پایه‌ی تختش

زانک ضد را ضد کند پیدا یقین

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

ای به همه خوبی و نیکی سزا

او خبر دارد ز من، من هم ازو

منگر سوی حرام و جز حق مشنو

مکالمات ملوک و محاوارت رجال

اندرین دشت مخوف، ای بره‌ی مسکین

دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ

همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق

زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین

هست دست درفشان و گلک گوهربار تو

گهی دست می‌یابد و گاه پای

همه خندان به طنز گفتندم

کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

بلند نام همام از بلند نام گهر

آنک دولت آفرید و دو سرا

ازین پیش با خار و خس بود ملحق

هزار نافه مشکین نمود در یک‌دم

تشنگی بر کمال اینجا بود

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار

مریم بسی بنام بود لکن

تا فروغی رکن دین گردید بر پا

بوسه‌ی آن رخت کشیدت به خاک

ز ذوق عالم عشق است بی‌اثر عاقل

حامی زور است چرخ زورمند

من که بر یاد زلف و روی بتان

تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

گل امید ز آهی پژمرد

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر

یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز

هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او

همدم عیسی شود بی شک فرید

چون درآید گرد تو شاه و حشم

بگزین طریق حکمت و مر تن را

غنای اوست اشک چشم رنجبر

گر رسد مالی، نگردی شادمان

کافر نعمت شد و نسپاس گشت

چو در طبعم شود میل گناهی

عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن

مرا هم هست امید رهیدن

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد

نظری ، کز سر صفا آید

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

اگر بیابد روزی هزار تنگ درم

میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود

سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ

کل تو درتافت جزوت شد پدید

که دانست کافزون شود روشنائی

شیخ چون دید شحنه را از دور

مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین

بس کسا کو به فر دولت او

جهان را کار رفت از دست دریاب

اگر خود به خاری مدد یابد از تو

در کناری، رفته درویشی بخواب

چرخ با صد چشم چون روی تو دید

اگر داد خواهیم در نیک و بد

حوض کوثر نشان آن گویی

زان پراکندند اوراق کمال

جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل

وهم و فکر و حس و ادراک شما

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

آنجا که تافته شود او تنگدل مباش

گر دو عالم خطبه‌ی ذاتش کنند

جاهت به خرد باید و اجلال به دانش

من و اندیشه‌ی مدح تو، باد از این هوس شرمم

گرگ ایام نفرسود بدین پیری

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

درین زندان نه یی دیوانه چون من

حدیث ما و غمت قصه‌ی شتربان است

گر دم ما را خریداری کنی

زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

روز چوگان زدن ستاره شود

جمله اطباق زمین و آسمان

بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی

بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است

در عمر گر میل بودی ذره‌ای

به روی تیز شمشیر طمع بر

ای ربوده ز من دل و جان را

تو خود میروی از پی نفس گمراه

هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران

از جگرش دشنه جگرگون کنم

به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل

از تو، کار تو پیشرفت نکرد

شمعی به میان ما برافروز

هرچه به بازو نتوانیش کرد

با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

پر دل پر دل، ولیکن مهربان مهربان

شد هوای مرگ طوق صادقان

رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ

ملک فره و ملکتش بیکرانه

کور چشمی باشد آن کین قصه او

مامیز با خسیس که رنجه کند تو را

همه جهان ز می عشق یار سرمستند

در کیسه‌ی خود بین که تا چه داری

آفرین خدای باد بر او

نهادی گنج اسما در دل او

نه صفائیم ماند در خاطر

هیچگه عاقل نسازد خانه‌ای

صد هزاران جان چون من بی‌قرار

اگر جانت مرکب ندارد ز دانش

مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند

دگر فرش آورد شمشیر زن

بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت

بند پنهان لیک از آهن بتر

ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

که را به دست شود یک رفیق یکتادل

چون نهادی نان تنها در کنار

سخن عنوان نامه‌ی مردم آمد، هر که را خواهی

چون که معشوق روی بنماید

نگر تا نبینید بگریختن

نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر

صبوری با غم دوریست مشکل

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

ای دریغا نیستی تو مرد این

هرگز نشوم به کام دشمن

وه! که بس خوب و دلکش آمده‌ای

پس آگاه کردند زان کارزار

دوستان را دل از اینگونه بود

بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد

در زوایای مملکت پیران

جاودان اندر حریم وصل دوست

گر مرا لعنست قسمت، باک نیست

در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟

ابر بگریست بر گل، از پی آنک

برادرش را دید کشته بزار

چونانکه کران نیست شمار هنرش را

تو در بتخانه چین با بتان یار

چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس

نکته درینجاست، که ما را فروخت

دل بدست آر و جمال او ببین

از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی

تا جمال تو نبینند بی‌نقاب انقلاب

بفرمود تا آذر افروختند

از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن

می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن

گر سر این رهت بود شرط است

در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است

ور دگر با اوت خواهد بود کار

واکنون ز گشت دهر دگر گشتم

سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب

گفت که از خانه برونش کشند

بی فر همای شرع ماندی

چه غم ار بال و پرم ریخته شد

می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق

از دروغ توست در جانم دریغ

شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان

از دست که باده می‌ستانی؟

از نکویی که عرف و عادت اوست

چند یزدان مدحت خوی تو کرد

از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

دل مهتران سوی دنیا گراید

گر وفاداری تو عزم راه کن

عار همی داری ز آموختن

خود تو از پیش چشم خود برخیز

چون شد گه‌ی آنکه مرغ دمساز

همواره روان تو ازو باشد خوشنود

گشودی ماهیش مقراض از دم

چنین تا باریابی بر در دوست

گر که بینم سوی موشان بخشم

روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

در نیابند نقش این خانه

روح تو، که با دور از آذر

خدمت او گزین که خدمت او

چیست جان کندن سوی مرگ آمدن

ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را

گر دهی شربتیم آب زلال

گویی نشنیده‌ست و نداند که حذر چیست

تیره شود صورت پرنور او

کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟

بیامد بر شاه شیر اورمزد

ای ترا مردمی، شریعت و کیش

به اول ساز رسم جنگ کردند

در دایره‌ی وجود گشتم

نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز

راست گفتی سپهر کانون گشت

وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت

گفتم: ای نور چشم ناخفته

گر کشته شوم به تیغ پولاد

هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد

پیش چوگانهای حکم کن فکان

مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد

چون فرید اینجا دو عالم محو شد

گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز

گر رحمت و نعمت چرید خواهی

بن و بیخ خیال برکنده

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

ادبا را شریک دولت کرد

گشودی قفل زر شب از سر گنج

در آروزی فقر بسی بود جان من

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

نه بر خیره بدو دل داد محمود

من، گر تو سواری ای جهان جوی،

فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید

نبود چو فسانه‌ی تو نامی

یکی پیش نصرتست، یکی بازوی ظفر

صورت بی‌صورت بی حد غیب

سفته گر در علم گفت روا نیست

نه که در پسته‌ی تو حقه‌ی خضر است نهان

گمانی چنان برد کو را بخواب

مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز

هر وصف که در ضمیرم آید

همه نامه کردند زی شهریار

ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی

اگر در دل گذشتی طیلسانش

ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامی‌ست

ترسم آنگه دهند پیرهنم

بهر کار فرمان مکن جز بداد

گر میل کند سوی هزل گوشم

و آن دعا آنچنان نهان گفتم

از آن خاک برداشت و بسترد و برد

خرد باید و نام و فرو نژاد

وانچ لله می‌کنم تقلید نیست

شفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد

ز حل و عقد شرح این مقالات

بیاورد پیغام هندی ز رای

دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم

ز مرغزار عراق آمده به وادی هند

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

وگر بر خرد چیره گردد هوا

دعا کردند بر شهزاده منظور

دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

غافل توئی، که بد کنی و بی‌خبر روی

کسی برد زی نوش‌زاد آگهی

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر

در فضایی که هست در دو جهان

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

که این خرد کودک نداند سپاه

از پی این عیش و عشرت ساختن

چو کرد جان من اندیشه‌ای ورای دو کون

عالمی در هستی خود مانده‌اند

گزارنده خواب دانا کسی

جادوست به فعل زشت زنهار

بلبل‌آسا همه شب تا به سحر نعره زنم

بر آشفت خسرو به اسفندیار

بپرسید ناکام پرسیدنی

که ای مرغ ریاض نکته دانی

سرفراز آن کسی بود که چو چرخ

بسی رفته، گم گشت ازین راه راست

اگر نوشگفتی شود درجهان

ای به غفلت خفته زیر دام دهر

خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار

چو ارجاسپ دید آنچنان خیره شد

ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه

گوید این آواز ز آواها جداست

دل دیوانگان روحانی

تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد

نظامی بیش از این راز نهانی

تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه‌ای نو کن

بوی وجد است و رنگ نور صفات

به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست

شاهد باغست درخت جوان

دخل جهان گشته مهیا از این

چون خودی خودش ز یاد برفت

صبح ما شامگه نخواهد داشت

در حلقه کعبه کن دست

اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد

کرده بودی به مردمی دعوی

خاک قدمش به فخر بنشاند

گفته اینک ما بشر ایشان بشر

با عصا کوران اگر ره دیده‌اند

کاشکار و نهان او ماییم

چون پری گوشه‌ای گرفتن از آنک

عذابم میدهی وان ناصوابست

تن پاک فرزند آزادگانم

مجلس گرم و غرقه در اسرار

چو خواب ایدت بر سر تخت خود

می‌رهند ارواح هر شب زین قفس

مگر چون چرخ عرض خیل غم داد

دل مستغنیش به بخشش و جود

حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها

شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست

چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان

در عشق خیال هر جمالی

پذیره شدش گرد فرزند شاه

نور غالب ایمن از نقص و غسق

نقشهایی کاندرین حمامهاست

از برای دل من روی به هر کس منمای

آخر از گوشه‌ای منادی خاست

خروش زیور زر تاب داده

پیوسته شدم نسب به یمگان

زان پشیمانی که لرزانیدیش

گفتی غمی از شکسته حالی

خلاف آن شد که از چشمم نهانی

که از جانانه باید دور گشتن

گر بود چوبین برو دیگر طلب

از غم باران و گل و برف و سیل

منم عاشق مرا غم سازگار است

جانت ار یابد از خرد صورت

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد

آن دست که از جهان بداریم

بنوشته به خط خوب خویشم

پس چو وحشی شد از آن دم آدمی

ور بود این جبر جبر عامه نیست

بسا ایوان که بر کیوانش بردند

دلم خون گرید از غم چون نگرید

باطل مشنو که زهر جان است او

پردگیانی که جهان داشتند

به چین مهتری بود حسنوی نام

چون سید عامری چنان دید

ز تیغ حسن او گاه نظاره

اندرین وادی مرو بی این دلیل

ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم

سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی

وین کار که کرد و خود چرا کرد

چیست مستی بند چشم از دید چشم

چنین گفت زان پس بایرانیان

ترتیب جهان چنانکه بایست

لیک با خود گفت بنمایم سزا

چون ز حیرت رست باز آمد به راه

دو عالم چیست از یک ذره سایه‌ست

دارم به خدا امیدواری

ور خاطرم به جائی کندی کند

خرقه انجم ز فلک برکشید

گرانمایه خسرو بشاپور گفت

بس است این یار خود را زار کشتن

که روز طاقتم را گر شب آید

وز نوازشهای حق ابدال را

مگوی از گرفتاری خویشتن

دریای خوشاب نام دارد

چون بیاشفت بر کلنگ در ابر

پیرزنش گفت مبر نام کس

گر آن بنده را پای کرده ببند

به پشت زین بر اسبان روانه

طفل شد مکتب پی کسب هنر

گر الفی مرغ پر افکنده باش

بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار

در ناف دو علم بوی طیب است

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم

آنکه ستانی و بیفشانیش

بدو گفت خسرو که هرگز گناه

ز مغروری که در سر ناز گیرد

بیا ای سیل از چشم تر من

یک گهر بودیم همچون آفتاب

اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت

هر نیک و بدی که در شمارست

بسیار مگوی هرچه یابی

کار هنرمند به جان آورند

که نزدیک او فیلسوفان بوند

در دل همه داغ دردناکی

جامه‌هاات می‌بجویم در طلب

گفت حنوط و کفنش برکشید

خود در این میدان فروشد هر که رفت

دگر ره گفت با خطر نهفته

الم چون رسانی به من خیره خیر

شه به جای حاجیان فا پیش رفت

همی‌رفت خاتون بدیدار اوی

دیوان عمل نشان تو داری

وز آنجا مرکب مردم ربایش

ای بسا که زین بلای مر دریگ

عارفان، کاین مدعا را یافتند

فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ

چون نشناسی که از نخست به ابداع

گشته گل افشان وی از هشت باغ

سپاه مرا خیره بفریفتی

کپی همه آن کند که مردم

از طمع هرگز نخوانم من فسون

عالم را زیر و زبر کرده‌ای

عطار تو خویشتن نگه دار

ز درگاه ملک می‌دید شاپور

روزی بشکافند مر این تیره صدف را

لابه کردیمش بسی سودی نکرد

تنی چند با او ز ایرانیان

چو آمد وقت آن کاسوده و شاد

بسان جام جم گیتی نمایی

کاب جگر چشمه حیوان اوست

ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم

به امیدی جهان بر باد داده

دوستان خاندان اندر میان دشمنان

چون قدم از منزل اول برید

وزان پس بشمشیر یازید مرد

به وقت مرگ با صد داغ حرمان

چون ابیت عند ربی فاش شد

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

جان عطار را نخستین گام

به نازش کز جبایت بی‌نیاز است

وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی

دین چو به دنیا بتوانی خرید

چنین گفت کاین را بگیرید زود

زمین از آفرینش هست گردی

اشارت کرد ناظر سوی تجار

اندر آیید ای همه پروانه‌وار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

بساز ای دوست کارم راکه وقت است

مر تو را سگالد یار تو

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک

بکردار شاهان نشیند ببار

روزی دو سه در شکنجه می‌زیست

تا نزاد او مشکلات عالمست

خون جگری دان بشرابی شده

جان خود را عین حیرت یافتند

نهادستی ز عشقم حلقه در گوش

تو به شتاب از پس زمانه دوانی

گر نبودی کور زو بگداختی

به بیگانگان هم نشاید بنیز

بسا بیگانه کز صاحب وفائی

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

چشم هر قومی به سویی مانده‌ست

ببندند این چشم بی‌باک را

گو آنکه به باد داده تست

داند که ناورد آن که‌ش آورد

بهر گریه آمد آدم بر زمین

نهاد از بر ران بندوی سر

گشاده پای در میدان عهدش

ریش بد را داروی بد یافت رگ

در یکی گفته که بگذار آن خود

تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ

بی‌باده کفایتست مستی

تا نبری ظن که مگر منکر است

کمتر ازان موبد هندو مباش

که آنگه که خسرو بیاید زجای

زلفش ره بوسه خواه می‌رفت

بنه سر در سفر ، منشین به یک جا

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد

چو تاجم عروسان بسر میزدند

به دانائیش هفت اختر شکرخند

آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر

دیده را بر جستن عمر گماشت

چنین گوی کز دخت خاقان پیام

ثریا در رکابش مانده مدهوش

لشکری از خاک زان سوی اجل

من که مسم را به زر اندوده‌اند

هر بی خبر نشاید این راز را که این را

کلیدی در میان دید از زر ناب

ای زپس مال در بمانده شب و روز

همچنین کشت و دم و دام و جماع

بدان آفرین کو جهان آفرید

دهانم گر ز خردی کرد یک ناز

جان و جسد را به هم الفت فزای

تیغ ستم دور کن از راهشان

جنس ما را نسبتی با خاک نیست

هم مادر و هم پدر نشستند

از بهر چه اندر سرای فانی

رخت مسیحا نکشد هر خری

تو را بر سران سرفرازی دهم

وحشی شده از میان مردم

استخوان و پشم آن گرگان عیان

قیمت این خاک به واجب شناس

ای فرید آسمان نه‌ای آخر

زلفی به هزار حلقه زنجیر

آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،

دست نه تا دست جنباند به دفع

بیک چوبه تیر تو گشتند باز

عقل ارچه خلیفه شگرف است

چو معموری ده ملک جهان شد

دوستی هر که ترا روشنست

بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری

به زندان مانده چون آهن درین سنگ

پر از چین شود روی شاهسپرم

نقش قبول از دل روشن پذیر

چو بشنید خسرو برآشفت و گفت

به مشگو رفت پیش مشگ مویان

نان گلست و گوشت کمتر خور ازین

غارتی از ترک نبردست کس

آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی

ز روی لطف با کس در نسازد

وان بندها که بست فلاطون پیش بین

گنجه گره کرده گریبان من

زن پیر گفت ار میت آرزوست

ملک بر تنگ شکر مهر بشکست

اگر بر عکس این کاری کشد پیش

گفت ای یحیی بیا در من گریز

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

فشاندند آب گل بر چهره ماه

زجد چون بدو جد پیوسته بود

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

همه رومیان آفرین خواندند

مکن کاین ظلم را پرواز بینی

زین همه انواع دانش روز مرگ

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام

شیرمردان مرد را اینجا

جنیبت کش و شاقان سرائی

اگر مر روز رامی‌دید خواهی

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

بجایی که دین است و هم وخواستست

سرو کاری ز بهر خویش گیرد

کرد و از آن روش سراپا سیاه

تا توانی بنده شو سلطان مباش

عاقبت کان حصن سخت از هم شکست

چرا چندین وصال از دور بینیم

تقویم صورت ما کردند باغبانان،

رخنه کن این خانه سیلاب ریز

چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد

گهی قصد نبید خام کردی

گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش

شاه بود و شاه بس آگاه بود

خیرالامور اوسطها عقل را ربود

تو هرگز در دلم جائی نکردی

از بهر خدای سوی این دیوان

حامل دین بود او محمول شد

ز چیزی که دلتان هراسان بود

نظر کردی سوی قصر دلارام

بگو کای ماه بی‌مهر جفا کار

آنکه رصد نامه اختر گرفت

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

همیدون جام گیتی خوشگوار است

هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع

از کبد فارغ بدم با روی تو

بخویشی چنانم کنون باتو من

عقابان خدنگ خون سرشته

گر توانیدش گرفتن چاره هست

با فلک از راه شگرفی درای

تو ای عطار چون اینجا رسیدی

ز ما قصری طلب کرد است جائی

چونکه ملالت همی ز پند فزایدت

ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

جوانی و از گوهر پهلوان

سگ قصاب را در پهلوی میش

که چون منظور سوی مکتب آید

نور نور چشم خود نور دلست

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت

بدان طالع که پشتش را قوی کرد

بشنو ز نظام و قول حجت

با همه خردی به قدر مایه زور

بسی رنج دیدی و آویختی

بلا و رنج را آماج گشته

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

فرض شد این قافله برداشتن

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

بمانده در خم خاکستر آلود

ضروریات هر کس از کم وبیش

پس دهان دل ببند و مهر کن

مقاتوره چون جنگ را برنشست

به استادی چنین کارت بر آید

جان شور تلخ پیش تیغ بر

اینهمه میری و همه بندگی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

مرا بردن به مهد خسرو آیین

رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه

از بدی چشم تو کوکب نرست

بیاورد گستهم وبندوی را

ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی

جان او آنجا سرایان ماجرا

تا بود آنروز که باشد بهی

زبان موسی از آتش از آن سوخت

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

منادی می‌کند عشق از چپ و راست

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

فرستاد هر کس که بد بردرش

ز رشک آن خروس آتشین تاج

گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات

شمع که او خواجگی نور یافت

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

بنه چون جان به باد پاک بربند

تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی

اسپ همت سوی اختر تاختی

ولیکن نگه کن بروشن روان

نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد

شدی خوش زود سیر از دوستداری

هر گل رنگین که به باغ زمیست

به هر نوعی که باشی آن او باش

ز شاه خویش هر یک دور مانده

ز پیشانیش نور وادی طور

سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم

ستمدیدگان را همه خواندم

زمین بوسید و گفتا شادمان باش

نگفتی با وفا طبعم قرین است

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

شکفته یاسمین از طیب اسحار

زنان مانند ریحان سفالند

خود این می‌گفت و خود انصاف می‌داد

اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل

جز از درد و نفرین نجویی همی

چو بیند نیک عهد و نیکنامت

تو اکنون بلبلی این بوستان را

زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل

تن فرو ده آب در هاون مکوب

چو شیرین باز دید آن دختران را

دگر ره سیمبر افشاند گوهر

عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می کنند

چنین گفت که آتش به آتش رسید

فرستم قاصدی تا بازش آرد

دگر آهن تنی فولاد جانی

یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان

وفا داشتم چشم و دیدم جفا

نوای بلبل و آوای دراج

چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ

عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است

بدو گفت خسرو که نام توچیست

سخن‌هائی که او را بود در دل

ادب نبود به نوک تیشه سودن

ابابیلی شو و از پیل مگریز

از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی

نقاب از گوش گوهرکش گشاده

چو مزدوران نداند زر پرستی

ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد

فرستاده با نامه شهریار

به یاد لعل او فرهاد جان کن

چه مایه زر که ما بر باد دادیم

اسحاق تویی من والد تو

تو از افلاک میگوئی، من از خاک

مه و خورشید را دیدند نازان

تف این شعله ما را در جگر باد

ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا

گرآید به نزدیک وباشد جزاوی

چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت

چنین صحرا به صحرا دشت در دشت

به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی

گر درین دریا کسی کشتی امید افکند

مگر ماهی تو یا حورای پریوش

چه ذاتی عین نور ذوالجلالی

بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده

وزان جایگه شد با ندیو شهر

بزر اقبال را پرزور می‌داشت

مدار آسمان پیرامن او

می گرد به گرد لیل لیلی

کار دیوانخانه، میدانی که چیست

من اول بس همایون بخت بودم

سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است

شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح

که برگردد امروز از رزم شاد

اگر شاهی نشان گوهرت کو

از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم

لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه

چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس

سپند و عود بر مجمر یکی دان

به روی شه نشان مرگ و ظاهر

ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق

نگه کن کنون تو که داناتری

سخن‌های بدش تعلیم کردند

بنایی کرد باید عشق مانند

وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

کیسه صورت ز میانم گشاد

چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند

داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل

یکی را برهنه سروپای و سفت

مراتب نگهدار تا وقت کار

از آنجانب عنان گیران امید

تن زدم از غیرت و خامش شدم

گر ندانستی تو این سر تن بزن

کرسی شش گوشه بهم در شکن

از آن گفتار خسرو شاد گردید

بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان

سپاهش همه پشت برگاشتند

غافل از این بیش نشاید نشست

بساط آرای خلوتگاه «لاریب»

و عاد الهاربون الی حیاه

عادت ما این بود، بر ما مگیر

به دریا کند بیع دریا پدید

به دان عزت سرشتی آن کف خاک

در حلقه ما بهر دل ما

برو مهتران آفرین خواندند

آنچه همه عمر کسی یافته

ز درویش ارغوان را آب رفته

چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب

کی دهد با نار شهوت نور معنی خاطرم

گاه بدین حقه فیروزه رنگ

بهم گفتند کاین شخص عجب کیست

درگذر از جرم که خواننده‌ایم

به ایوان نمانم که بازی کنی

شمع الهی ز دل افروخته

تو او را بین که مارا خواند بر خوان

چو توفیق ما هر دو همره شود

سپیدم زان سبب کردن در بر

عزم مسیحا نه به این دانه بود

سخن گر طی نکردی شقه‌ی عیب

روضه ترکیب ترا حور ازوست

کرا پشت و یاور جهاندار نیست

تو میخاری این سرو را بیخ و بن

که ای نازت نیاز آموز شاهان

برادر به جرم برادر مگیر

در عشق گریز همچو عطار

که باشد کسی تا به دوران او

ازان صد شتروار زر و درم

به تری گراینده شد گوهرش

مرا با روشنائی نیست کاری

از این هردو شه را نباشد بهی

به ره هست چندانک باید به کار

ملک طبیعت به سخن خورده‌اند

این خود چه نقطه‌ای است که عرق طواف اوست

زیر زمین ریخت عماریم را

بدان جای نخچیر گوران بود

ز آفت این خانه آفت پذیر

ز مشرق، گشت ناهید آشکارا

پر زر و در گشته ز تو دامنش

پشیمان نشد هر که نیکی گزید

چون خلفا گنج فشانی کنی

سود ندارد شکری بی جگر

چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت

و دیگر که فرمود تا هفت چیز

گر نمکش هست بخور نوش باد

بیاد رنج روز تنگدستی

سلطنت اورنگ خلافت سریر

ترا دادم آن را که خود خواستی

نجوید کسی بر کسی برتری

چند روی ای فرید در پی آن گل

اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند

اگر با تو ده تن بدی به بدی

روز که شب دشمنیش مذهبست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

چو از خانه بیرون فرستی به کوی

ز دریا چو خورشید برزد درفش

تو مگو کو بنده و آخرجی ماست

عاشقان را دست و پای از کار شد

پیش سلطان خوش نشسته در قبول

یکی نامه دارم بر شاه هند

منگر اندر زشتی و مکروهیم

دید در تله‌ی نو رنگین

چشم ابلیسانه را یک دم ببند

فراوان مصور بجست از یمن

چشم در استارگان نه ره بجو

به چشم عقل خموشان خاک را بنگر

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال

مرا گر جهاندار پیروز کرد

این ترا باور نیاید مصطفی

از چه، دلش میل مدارا نداشت

دامن فضلش بکف کن کوروار

مکافات سازم بدان را به بد

تا کجا آنجا که جا را راه نیست

خاک ره او به چشم درکش

گر بگوید زان بلغزد پای تو

همی نو کنم بخشش و داد اوی

کای کریمی که در آن لیل وحش

روزی که پند گفت بمن گردش فلک

این همی‌آمد ندا از دیو لیک

ز ما کس مباشید زین پس به بیم

رحم فرما بر قصور فهمها

یارب به حق طاعت پاکان پاک دل

انس تو با شیر و با پستان نماند

دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت

پر همی‌بیند سرای دوست را

گفتمش، لختی بمان بهر رفو

تا نگویی سر سلطان را به کس

همی کرد بازی بدان همنشان

این جهان با این دو پر اندر هواست

چون جهان آنجا کف و دودی بود

آنک او موقوف حالست آدمیست

سترده شد از جان او مهر و داد

کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار

کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین

از پی گندم جدا گشتی از آن

همی تاختند از پس‌اندر گروه

یک سری بر پای این بنده‌ی دوتو

میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن

باقیان زین دو گمانی می‌برند

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

هر دمت طوفان و کشتی ای مقل

بس بزرگست این وجود خرد ما

مکر آن فارس چو انگیزید گرد

دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز

ور به عقل ادراک این ممکن بدی

گرمای حزیران را مر سردی دی را

او همی‌گفتش چه گویی ترهات

هم امشب ترا و نشست ترا

آنچنان نامی که اشیا را سزد

ره آن پوی که پیدایش ازوست

هست آن موی سیه هستی او

بشد موبد موبدان پیش اوی

قوم معکوس‌اند اندر مشتها

منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند

هر دو بوسیدند گورش را و تفت

چو شد سال آن پادشا بر دو هفت

جملگان دانند کین چرخ بلند

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد

بس عزیزی که بناز اشکار شد

چنین گفت کای دانشی چاره‌جوی

گر دمی منکر شود دزدانه روح

نگه کن شگفتی به مستان بستان

خویش را در مضحکه انداختم

جهاندار زان در شگفتی بماند

صیقلی کن یک دو روزی سینه را

فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود

چنان ساخت کاید به تور اندرون

دیده‌ای عمری تو داد و داوری

چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل

مال ایشان خون ایشان دان یقین

شما را جهان‌آفرین یار باد

چون رسیدند این سه همره منزلی

مادرم مرد و مرا در یم دهر

مرد بینا دید عرض راه را

که از زیردستان جز از رسم و داد

در سر آنچ هست گوش آنجا رود

خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو

آنک بیند این علامتها پدید

شهنشاه گیتی نکوشد به زر

لاجرم استاد استادان صمد

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

شسته صیادان میان آن دو کوه

بر شاه شد مهتر مهتران

ای تو کرده ظلمها چون خوش‌دلی

ترسید دل که بسته‌ی این دامگه شود

گشت شهرستان چون فردوسشان

همه زیردستانش پیچان شدند

هم تو تانی کرد یا نعم المعین

چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی

تا ابد از ظلمتی در ظلمتی

تو بر تخت بنشین و نظاره باش

زانک آن حسن زراندود آمدست

هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است

شد مناسب عضوها و ابدانها

چو نامه بیامد به بهرام گور

تا بکی نوشی تو عشوه‌ی این جهان

حال شما دی همگان دیده‌اند

عمر تو مانند همیان زرست

چو آمد به نزدیک شهر یمن

هم‌چو آتش کرد مقراضی برون

مویت همه شیر شد و از بچه طبعی

چشم او ماندست در جوی روان

غله هرچ دارید پیدا کنید

این لباسی که ز سرما شد مجیر

خواجه می‌گرید که ماند از قافله

ابر می‌بارید چون مشک اشکها

کسی را ندارم ز مردان به مرد

تا که باز آید به من عقلم دمی

آنک این سوی او بی‌بها و خوار است

آدمی چون کشتی است و بادبان

چه دانست راز جهاندار شاه

در نوا آرم بنفی این ساز را

بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر

پا رهاند روبهان را در شکار

همی گفت پرمایه بازارگان

مصطفی زین گفت کای اسرارجو

چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست

جز به فرمان قدیم نافذش

کند پیش درویش رامشگری

زود ویران کن دکان و بازگرد

بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر

تا ترا چون شکر گویی بخشد او

توانی مگر چاره‌یی ساختن

خود سزای بت‌پرستان این بود

کعبه‌ی شرف و علم خفیات کتاب است

ذره ذره گر شود مفتاحها

همان تازیان را بسی هدیه داد

جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت

بربستم لب را ز ره چشم بگویم

باز فرمان آیدش بردار سر

به بهرام گفت ای دلارای مرد

خود هنر آن داد که دید آتش عیان

عفو کن دون همتیهای مرا

هم در آن ساعت ز ساعت رست جان

همی هریکی گفت شاهی مراست

پرده‌ی خورشید هم نور ربست

اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش

سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت

سپردم به هرمز کلاه و نگین

که اثرها بر مشاعر ظاهرست

همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت

دید یوسف آفتاب و اختران

چنین داد پاسخ که یزدان پاک

ای هوا را طب خود پنداشته

چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری

تا ثنای تو بگوید فضل هو

بیامد شهنشاه زین سان به دشت

که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها

کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید

دم گاو کشته بر مقتول زن

هرانجا که خوشتر ولایت تراست

فقر آن محمود تست ای بیم‌دل

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده

عور ترسان که منم دامن کشان

به زر و به گوهر بیاراستند

مه فشاند نور و سگ وع وع کند

جز به همان جان گزارده نشود وام

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی

بدو گفت منذر بسی رنج دید

لب ببند اینجا و خر این سو مران

ور این نکنی خموش گردم

راجعون گفت و رجوع این سان بود

نخواهند جز تو کسی تخت را

باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم

برادر و پدر و مادرت همه رفتند

همچنین سوراخهای دیگرت

همه بوم ما را بدین‌سان برست

بس ستاره‌ی سعد از تو محترق

چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا

آن شل بی‌دست را دستی دهد

چو آمد به نزدیکی دختران

چون خری در گل فتد از گام تیز

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام

باز چون من بنگرم در منکران

گر ایدونک خوی پدر دارد اوی

صنع بیند مرد محجوب از صفات

گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم

معجزاتش بی شمار و بی عدد

بدین ده چه مزدور و چه کدخدای

جز مگر آن صوفیی کز نور حق

خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد

همچو مستسقی کز آبش سیر نیست

هران کس که بخشش کند با کسی

نی شما گفتید ما قربانییم

وگر درید به سهوش بدوزدش در حال

زانک مرغی کو بترک دانه کرد

به دانش جهان را بلند افسری

گوهر چه بلک دریایی شوی

بی درو روزن یکی حصار است این

ور همی طوفان کند باران برو

چو خاقان ز نخچیر بیدار شد

از محبت تلخها شیرین شود

اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست

زین روش بر اوج انور می‌روی

خروشی برآمد میان سران

سجده نتوان کرد بر آب حیات

رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم

عج الی القلب و سر یا ساریه

جهاندار بنشست بر تخت عاج

گفت حقش ای پیمبر فاش گو

زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم

جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند

کسی را که بگرفت زیشان میان

گفت از اقرار عالم فارغم

گر عزیز است جهان و خوش زی نادان

اندر آن ده مرغ فربه یافتند

بدین سال گنج تو آراستست

گرد خمخانه بر آمد آن مرید

ای خدایا پر این مرغان مریز

او همی‌جستی یکی ماری شگرف

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت

چون نویسی بر سر بنوشته خط

آنگهیت ای پسر ندارد سود

چون سگ کهفی که از مردار رست

مرا دیدی اکنون سرایم ببین

تا بکرد آن خانه را در وی نرفت

کدام شربت نوشید پوره ادهم

مختصر کردم چو آمد ده پدید

چو مزدک ز در آن گره را بدید

چشم او ینظر بنور الله شده

دیو است جهان که زهر قاتل را

ای بسا قاضی حبر نیک‌خو

جز به تدبیر یکی شیخی خبیر

کاندرین یک شخص هر دو فعل هست

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

من روان گشتم شما را خیر باد

برهنه دوان رفتم از پیش زن

جنگ حمالان برای بار بین

صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد

پر نگارش کرد ساعد چون عروس

از نوایت گوش یاران بود خوش

در زمان خادم برون آمد بدر

سرکه فشانی چه کنی کتش ما را بکشی

نه یکی کحال کو را غم خورد

تو دشمن چنین نازنین پروری

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست

حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان

زان صدف گر خسته گردد نیز پوست

نوبت روز فقیهان ناگهان

سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی

نمی‌بینی تغیرها و تحویل

تا نگردد او ز رویم شرمسار

درختی است بلای جان پرورش

تا در آن عالم فراغت باشدم

زیرا که خاک تیره به فروردین

زان انای بی‌انا خوش گشت جان

گفت حقش ای کمندانداز بیت

باغ و بیشه گر بود یکسر قلم

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا

جان بی‌کیفی شده محبوس کیف

ندیدم ز غماز سرگشته‌تر

حوض با دریا اگر پهلو زند

ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد

زان سپس گوشت شود هم طبع چشم

نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست

تا بخسپی در پناه عاقلی

حمله‌ی زن در میان کارزار

رب اوزعنی لشکر ما اری

به در جست از آشوب دزد دغل

ور نمی‌توانی که کل عریان شوی

نشان مدبریت این بس که هرگز

بی‌خودی نامد بخود تش خواندی

ور نکوبد ماند او بسته‌دهان

یونست در بطن ماهی پخته شد

هر گره را نردبانی دیگرست

کین چه بی‌باکیست والله کافرست

جز آن کس ندانم نکو گوی من

می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو

در کار چو گشت بر تو مشکل

حکمتی که بود حق را ز ازدواج

هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه

پیش هر حمام و هر بازارگه

قدرت تو بر جمادات از نبرد

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست

این نشان ظاهرست این هیچ نیست

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش

گر نبندی دست او دست تو بست

ور گریزم من روم سوی زنان

چونک عثمان آن عیان را عین گشت

دیده‌ی عقلت بدو بیرون جهد

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان

کسی از غم و تیمار من نیندیشد

چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر

ازیشان یکی کینه‌دار است و بدخو

من که باشم چرخ با صد کار و بار

آن یکی چشمش بکندی از ضراب

کی حجاب چشم آن فردند خلق

کار کن هین که سلیمان زنده است

در عدم بودی نرستی از کفش

چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران

آنک واقف گشت بر اسرار هو

رش و سنگ کم و ترازوی کژ

فعل را در غیب صورت می‌کنند

چون قدم بنهاد در خندق فتاد

تا که نور او کشد نار ترا

آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا

گفت صدق دل بباید کار را

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

من نبینم روی خود را ای شمن

پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد

نذر کردم که ز خلوت هیچ من

اسلم الشیطان آنجا شد پدید

یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند

توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم

این چنین سوزان و گرم آخر مکار

شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام

آفریدم تا ز من سودی کنند

واکنون تدبیر چیست تام بباید

ای رفیقان راهها را بست یار

لیک مرج جان فدای شیر او

ای مبارک ساعتی که دیدیم

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست

کی بود دزدی به شکل پای‌دار

برست آن که در عهد طفلی بمرد

من گواهم بر گوا زندان کجاست

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،

هم‌چو تو کز دست نفس بسته دست

انبیا را داد حق تنجیم این

گر هوا و نار را سفلی کند

صد هزاران کشتی با هول و سهم

هر که محجوبست او خود کودکست

که تا چند از این جاه و گردن کشی؟

چونک خود را پیش او یابد فقط

به کمان چرخ تیر تو بفروخت

جان چه باشد با خبر از خیر و شر

زان رحم بیرون شدن بر تو درشت

در زمین مردمان خانه مکن

بس جفا گویند شه را پیش ما

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر

زنی را که جهل است و ناراستی

هر کجا او می‌دود این می‌دود

مریخ زاید آهن بد خو را

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

تو مگو گندم چرا شد سوی جو

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست

ورنه با تو گفتمی شرح طلسم

استخوانها رفته جمله جان شده

گر گدایی کنی از درگه او کن باری

تو ز سرمستان قلاوزی مجو

تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی

لیس للجن و لا للانس ان

سهل دانستیم قول شاه را

حال من اکنون برون از گفتنست

وقت نازک باشد و جان در رصد

گفت تا چشمش کلاپیسه شدن

که هرگه که بازآید از خوی زشت

گفت بیزاریم جمله زین حیات

دوزخ تنور شاید مر خس را

شد برهنه وقت بازی طفل خرد

آن نظر که کرد حق در وی نهان

آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست

جهد کن تا سنگیت کمتر شود

قرص خورشیدست خلوت‌خانه‌اش

امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند

تو ورای عقل کلی در بیان

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند

چون به جد تزویج دختر گشت فاش

پس به معنی باغ باشد این نه آب

مر مرا زین حکمت و فضل و هنر

که بوقت زندگی هرگز چنان

بدو گفت رو پیش دارا بگوی

بکن سرمه‌ی غفلت از چشم پاک

گفت امت مشورت با کی کنیم

تو بیچاره غلط کردی ره در

چه جویی نبرد یکی مرد پیر

بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال

هرچه اندیشی پذیرای فناست

باده از غیبست و کوزه زین جهان

جهانی شده ایمن از داد او

دو خواهند بودن به محشر فریق

دوربینی کور دارد مرد را

دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است

برآنم که از پاک دادار خویش

ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر

چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت

که مهان ما بدانند این جواب

برآمد خروش سپاه از دو روی

بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی

چونک حق و باطلی آمیختند

خورشید چون به معدن عدل آمد

تو با این سواران بباش ارجمند

این چوب که عود بیشه تست

تو چه بر چفسی برین نام درخت

وآن فرشته خیرها بر رغم دیو

هرانکس که رفت از پی دین به چین

بسی برنیاید که خاکش خورد

هین به پشت آن مکن جرم و گناه

ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان

بیامد یکی تیغ هندی به مشت

شاهی که چنین بود جلالش

در بیان ناید جمال حال او

ملکت او را فرو گیرد چنین

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار

زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن

هر کجا لشکر شکسته میشود

به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش

چنین داد پاسخ که بیش است ازین

جز به حکم تو نیک و بد نکنند

واقعات ار باز گویم یک بیک

چونک ترک از سطوت سگ عاجزست

مرا گفت بر کار رستم بسیچ

جوی باز دارد بلائی درشت

گوش چون نافذ بود دیده شود

خلق نبینی همه خفته ز علم

فرو ماندند اندرو خیره خیر

مرد با مایه را گر آگاهست

هم سجود هر ملک میزان اوست

گر ز سقف خانه چوبی بشکند

پس انگه فرامرز را با سپاه

وگر تند باشی به یک بار و تیز

مر مرا اغیار دانستید هان

جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض

بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست

نوخطی در نشانده در کمرش

باطلان را چه رباید باطلی

تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک

بخندید و گفت اینک آراستم

دریغ است از این روی برتافتن

صد هزاران عقل با هم بر جهند

علم نان جان توست و نان تو را علم تن است

بباشد به فرمان او هرچ خواست

گشت آن تن نازک قصب پوش

زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست

روغنی کو شد فدای گل به کل

همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم

مسلم جوان راست بر پای جست

زانک فرزین‌بندها داند بسی

به چاه اندرون بودم آن روز من

چو کودک ز خردی به مردی رسید

کس فرستاد و خواند زان بومش

من نخواهم در دو عالم بنگریست

این نکردست او و گر کرد او رواست

بسی برنیامد که پاسخ رسید

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

عقل احمد از کسی پنهان نشد

چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست

اگر بازجویی ز راه خرد

پشت بر نعمت خدا نکنم

گفت لا حول این چه مالیخولیاست

کاشکی مادر نزادی مر مرا

گو پیلتن را به بر در گرفت

سر از کوی صورت به معنی کشید

همان شب یکی کره‌یی زاد خنگ

تو روی عروس خویش بنمای

که این کودک نامداری بود

ناگه اجل از کمین برون تاخت

ز رستم دل نامور گشت خوش

چونک قسام اوست کفر آمد گله

بزرگی و از شاه داناتری

مرا نیز با نقش این بت خوش است

ز چیزی که دید اندران رزمگاه

راز دل دانا بجز او خلق نداند

دگر آنک اندر جهان سربسر

بر نوفلیان خجسته شد روز

بدانست کان روز کامد به دشت

چشم دولت سحر مطلق می‌کند

تن مهتر کابلی پر ز خون

درون جای قوت است و ذکر و نفس

بفرمای تا رخش را همچنان

خانه‌ی قارون نحس را به جهان

چه مایه بریده چه از نابرید

چون هوش رمیده گشت هشیار

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

در حق او خورد نان و شهد و شیر

جهان‌آفرین از تو خشنود باد

تن ما شود نیز روزی چنان

ببخشاید آن را که دارد خرد

چو تیغ علی داد یاری قران را

پدرم آمد و کین لهراسپ خواست

در جستن کین ز هر دیاری

چنین با سپاه آمدی پیش من

حق بدید آن جمله را نادیده کرد

نبیند مگر تخته گور تخت

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم

فرستاده آمد ز هر کشوری

چون داد کنی خود عمر تو باشی

چو جاماسپ آمد مرا بسته دید

این دست کشیده تا برد مهد

بزرگان که دیدند ببر مرا

قدر هر روزی ز عمر مرد کار

سپاه از لب رود برگاشتند

سر سفله را گرد بالش منه

دگر گفت کز گوهر پادشا

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا

همه جامه و باره و تر و تباه

دوری کن از این خراس گردان

گر این کینه از مغز بیرون کنی

در مقام سنگی آنگاهی انا

همی داشت مادر چو شد سیر شیر

مریدی به شیخ این سخن نقل کرد

عنان را گران کرد بر پیش رود

و گرش نیست مایه، بر خیره

تو گفتی که از فیلسوفان شهر

هر جان که نه از لب تو آید

ور ایدونک او بهتر آید به جنگ

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی

همی هرکسی داستانها زنند

کار مگس نیست درین ره پرید

وزو شاه کیخسرو پاک و راد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد

به چنگ اندرون گرز اسفندیار

دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست

برین گونه ناپارسایی گرفت

مبتلی چون دید تاویلات رنج

بجویند زان آب دریا دری

به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست

گلوی سیاوش به خنجر برید

در مدینه‌ی علم ایزد جغد کان را جای نیست

درودت فرستاد و پاسخ نوشت

لیلی گویان به هر دو گامی

به پیش تو آیم کنون بی‌سپاه

یا مجیر العقل فتان الحجی

دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز

نگه‌دار از آمیزگار بدش

دل من به جوش آید از نام و ننگ

قول تو تیر است و زبانت کمان

که ای برتر از نام وز جایگاه

صحف گردون ز شرح او ورقی

سوی هفتخوان من به نخجیر شیر

هر که را ز آسیب او آفت رسد

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ

مکن با من ناشکیبا عتیب

بیالود تیغ و بپالود کیش

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر

زواره پی رخش ناگه بدید

او خود همه ساله درستم بود

گذر کرد همراه و ما ماندیم

مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس

من از شست تو هشت تیر خدنگ

خواهندگان درگه بخشایش تواند

کنون بهمن این نامور پور من

وانت گوید «بر سر هفتم فلک

کجا نیزه‌ی رستم او داشتی

گفت ای شرف بلند نامان

نکوکارتر زو به ایران کسی

بنگر که بهین کار چیست آن کن

پس اندر همی آمد اسفندیار

یقدسون له بالخفی والاعلان

سپاسم ز یزدان که شب تیره شد

نبینی که بر آسمان و زمین

که نفرین برو باد کو را ز پای

کاین جامه حلالیست در پوش

چو آواز بشنید فرخ همای

این یکی آلوده تن و بی‌نماز

سکندر نگه کرد بالای اوی

شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت

تنش را به داروی کوهی بشست

چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی

سوم آنک دارم یکی نو پزشک

وان چشم سیاه سرمه سوده

بفرمود تا پای دستان ز بند

پیش از آن که‌ت بکند دست قوی دهر از بیخ

بسی خوردنیها بیاورد شاه

چه دانند مردم که در جامه کیست؟

چنین گفت رستم به اسفندیار

ای باز هوات در ربوده

همه مهتران پیش باز آمدند

در کمر چست کرد عطف قبا

به حکم ماردمان را برآری از سوراخ

مر مرا همچو خویشتن نشگفت

توامان در ازاء ناوک قوس

اگر سیرتم خوب و گر منکرست

الا تا مزاج عناصر به نسبت

به شخص است فانی و باقی به نوع

تویی کز فتح باب دست تو هست

می‌خواست کزان غم آشکارا

نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی

آن روز یکی عادل است قاضی

ای لمعه‌ی سنان تو در حربگاه کرده

زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی

طوق و داغ ترا نماز برند

بهم شود به زبان برت لفظ با معنی

شد مطیع ترا زمانه مطیع

چابک اندیشه رسیده نخست

تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند

کرا دیو دنیا گرفته است اسیر

آسمان را نهیت ار منعی کند

هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت

رایتت بافتح چون همبر شود

بر نخواند خلق پنداری همی

سر گم شده نعره‌ی مریدانت

گور بهرام دید و جست به زور

کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم

سخن را جای باید جست، ازیرا

ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

به خدایی که قایمست به ذات

وز مشتری و قمر بیارائی

موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی

پدرش یزدگرد خام اندیش

قطب جلال شاه معظم که روزگار

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو

پای من بنده چون ز جای برفت

نبینی شتر بر نوای عرب

اعجاز کف کلیم عمران

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود

دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت

همه صحرا بساط شوشتری

سایلانش در ضمان جود او از اعتماد

گر بند و حصار از قبل دشمن باید

گر ز رای تو قوتی یابد

مرا چند گویی که در خورد خویش

هم در ایام تو جایی برسد

اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره‌داد

فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف

سر برآور به سر فراختنی

زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد

گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط

گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس

سخن شیرین بود پیر کهن را

نه راه همتت بزند رتبت جهان

چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده

حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک

گور برخاست از بیابان چند

حافظت باد هرکجا باشی

ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست

هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم

جهان نماند و آثار معدلت ماند

تویی آن کس که در سخا آید

اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان

به غیرت از نفسش روح عیسی مریم

گشتی از نعل او شکارستان

فاروق حق و باطل ملک زمین تویی

سنان دولت او دشمنان دولت و دین را

خواجه‌ی کل جهان آنکه خدایش کردست

دادند به شوهری جوانش

عدل تو به احداث عشقبازی

توان از کسی دل بپرداختن

تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد

داشتندم بر آنکه شاه شوم

چندان که عدو بود ببستی به یکی روز

اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند

در شاهراه دوران با عزم تیزگامت

قادر شو و بردبار می‌باش

با من این دوست این چه بوالعجبی است

کنونت که چشم است اشکی ببار

باد بی‌اول و آخر همه عمر

پیش از این گر چو غافلان خفتم

خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد

ز مردان بیشتر دارد سترکی

مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است

جان و دل خود به غم مرنجان

جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز

مرا قبول شما نام در جهان گسترد

کجا که نی سمر رسم تست در اقوال

کاین سلسله و طناب و زنجیر

آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند

هزار دولت سلطانی و خداوندی

زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی

چون یافت سلام ازو قیامی

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

نشاید کدمی چون کره‌ی خر

بی‌عدل مستجاب نگردد دعای شاه

بر آتش غم منم تو جوشی؟

تویی که دست حمایت اگر دراز کنی

چو گل صدپاره کن خود را درین باغ

بیدار نشد سپیده‌دم تاش

ای بسا خواب کو بود دلگیر

ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند

اگر توقع بخشایش خدایت هست

در کفت نامده از بیم مذلت بجهد

از شیر و گوزن و گرگ و روباه

اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد

درست آن شد که این گردش به کاریست

زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا

آن خشم چنان در او اثر کرد

کفو کو تا بنات طبع ترا

نه بینی وقت سفتن مرد حکاک

سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند

گرچه ایزد گزید از دهرش

در خراسان ز امتش دگریست

وگر گویند آن جاه و محل بین

شیر فلک آن شیر سراپرده‌ی دوران

چون شهنشه ز صیدگاه رسید

زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم

بس جهان دیده این درخت قدیم

امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم

با حریفان به می در افتاده است

نکته‌ای راندم از رزانت رای

غمی رسید به روی زمانه از تقدیر

خصم تو و دور چرخ او بادا

کز نژادش کسی رها نکنند

هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب

خلیل از خیل تاشان سپاهش

چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت

گفت شک نیست کاین چنین خوانی

قدرتت گشته در ازاء قدر

ماذا الصبا والشیب غیر لمتی

از قربت تو سرور و شادی

ار بسی بویهای عطرآمیز

نیز تبدیل روز و شب نبود

زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد

جز به درگاه عالی تو فلک

همچنان نامه کرد بر سقلاب

تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او

ملک گفتا نمی‌دانم گناهش

چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد

خواب خرگوش من نهفته بود

ز مسطور کلکت شود مرده زنده

هران جوهر که هستند از عدد بیش

شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک

برگ نسرین به گوهر آمودن

رساند آتش کوشش حرارت

به بندگی سر طاعت بنه که بربایی

در جنبش جیشش نهفته فتح

باید که قهر و لطف بود پادشاه را

عدل تو نقش ستم چونان ببرد

چو تخم خرما فردات پایمال کنند

هرچه در سلک حل و عقد کشد

گرت خواهیم کردن حق‌شناسی

عالم و عادلی بلی چه عجب

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس

گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو

یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی

ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل

پدر ترتیب کرد آموزگارش

به اهتمام خداوند کز عنایت اوست

خدایگان صدور زمان و کهف امان

طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای

به تقصیری که از حد بیش کردم

گه به کلک شهاب دست اثیر

چه سازد با تو فرزندت بیندیش

کوه با حلم تو خفیف و لطیف

تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام

در آن بنفشه به جای خاره‌ی صلب

چو دریا در دهد بی‌تلخ روئی

و هب ان دارالملک ترجع عامرا

و لا زمنی لزام الصبر حتی

بدان لفظ بلند گوهر افشان

چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ

جان ار بود پلید شود در زمین فرو

بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه

نامت اندر مشرق و مغرب روان

نبودم تحفه چیپال و فغفور

گرفته سنگهای لاجوردی

نشسته هر یکی چون دوست با دوست

چنان شد در سخن ناساز گفتن

لادمی ان ترکت لهو حدیثی

وزان خلعت که اقبالش بریدست

در صفات آنست کو گم کرد ذات

چون سیاه و سپید و خز و پلاس

که در کوه با غرم داری نشست

شدند این سران بر درش انجمن

کرده مردم جمله در شکلش نگه

امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

ز کشته زمین کرد با کوه راست

معتدل گشته باد برف انگیز

نقد و قلب اندر حرمدان ریختند

پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟

یکی نامه بد بند بد را کلید

که بد آب دانش نیارد مزید

عاطلان را چه خوش آید عاطلی

که زیب شرفه شد بر بام افلاک

بیابی تو پاداش گفتار خویش

ز کسوت‌های گل سرخی و زردی

عذر را ور جنگ باشد باش گو

اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

ندانم که چون خیزد از کارزار

مرا راستی بد ترا کاستی

سیر خورد او فارغست از ننگ دق

این جان کار جوی نه پیدا را؟

بکردند زان پس برو آفرین

شاخ سوسن به توتیا سودن

در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

که به ترب اندر هرگز نبود روغن

همی بود تا بهمن آرد درود

نوشته خطی پهلوی بر پند

مرده بودم جان نو بخشیدیم

که بربندد مشقت را میانی

بدانگه که از خواب برخاستم

به شاگردان دهد در خطرناک

پیش اوصاف بقا ما فانییم

جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»

کسی را که دید از دلیران بکشت

همه بوم زیر و زبر دارد اوی

واندرین خانه بجز آن حی نرفت

تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست

بی‌آرام شد مردم جنگجوی

خواست زیبا رخی چو قطره آب

هر دو عالم چیست عکس خال او

به تو بدهم من این دلیل و جواز

که کاوس خواندی ورا شیرگیر

ز گستردنیها و از بیش و کم

دم بدم جنبد برای عزم خیز

چه نوری اله اله لایزالی

که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی

همه دارند میل مرکز خویش

ای عجب آن خادم مشفق کجاست

چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون

ز بند و ز خواری میاسای هیچ

چنان کز ره شهریاران سزد

نیستم اغیارتر زین قلتبان

حافظ خلق خدا ناصر دین امم

درخت برومند و باغ و زمین

خصم را بیند ارچه خفته بود

کار خود کن کار بیگانه مکن

تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال

ز دیدار او سست شد پای پیر

چو مصقول کرد این سرای بنفش

این چنین است اجتهاد کاربین

که نتوان دور گردونش ز جا کند

فگنده به صندوق پیل اندرون

نخواهی کردن آخر ناسپاسی

هم جحود آن عدو برهان اوست

در کف دیوان و زان شگفت همی مان

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

به دشت اندر از بهر نخچیر داشت

توبه کردم نو مسلمان می‌شوم

به سر ننهاد دندان مطلبش را

بدانی که چونین نه اندر خورد

نیست درخورد چون تو مهمانی

تا خرد او جمله حلوا را بزر

غره مشو به لابه‌ی مرد افگنش

همه بندگانیم و او پادشاست

درختان بارآور و سایه‌دار

بل پی آن که بجز حق هیچ نیست

سواره ره شناس عرصه‌ی غیب

چو خشنود شد آفرین برگرفت

غلام بندگی و گردن از گنه آزاد

تیرگی و دردی و ثفلی کند

از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟

گر او در جهان شهریاری بود

به بازی همی سرفرازی کنی

بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید

دو طرف او، چنان دو حد مهند

به مردی و گردی تواناتری

که در دست او جامه بهتر که من

آفتاب چرخ‌پیمایی شوی

این محکم شعر چون خورنق

دران خانه جز بینوایی ندید

ازو خوارتر در جهان خوار نیست

تا بر آرند از پشیمانی غریو

از آن روزی که بازو بر گشادیم

بیارند پیش من اندر زمان

چو سیر آمد نگردد گرد مادر

خویش را از بیخ هستی بر کند

بر صورت خویش سورةالتین

برای و به فرمان تو زنده‌ایم

اگر کوه زر دارد و گنج سیم

مخلصش را نیست از تسبیح بد

به خرگاه و طارم درون آذران

بزرگی و شاهی و بختش تراست

تو پنداری از بهر نان است و بس

جامه کم کن تا ره اوسط روی

آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

ز کار گذشته بسی خواندیم

ز دانایی او فرو ماندند

آفتابی در جنون چونی نهان

بگفتا هم تو رخت خویش بربند

ز خاک سیه ساخته جایگاه

مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان

تا بباطن در روی بینی تو بیست

نه رمه مانده است کنون نه شبان

کسی در جهان بیشتر زان ندید

به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد

وصل او گلشن کند خار ترا

بدین صنعتگری گردن فرازی

که علت بگوید چو بیند سرشک

ندانی که ناچار زخمش خوری؟

گاه ماهی باشد او و گاه شست

به یک دست و یک پای لنگ است و شل

وزان بستگیها تنم خسته دید

ورا مرده دیدند بر پیش کوه

دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

مکن کاین نیست جز بی اعتباری

ببخشید یکسر همه بر سپاه

به رفعت از سر گردون، کلاه جباری

در چنین درخواست حلقه می‌زدم

در خاک سیه زر و، سیم در کان؟

ز اندازه‌ی روز برنگذرد

مبادا که گیرد به بد یاد اوی

چشم خود را کور و کژ کردند خلق

پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز

بفرمود تا پیش لشکر گذشت

ولد میوه نازنین بر برش

زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»

همان رخش غران هژبر مرا

به پالیز آن سرو یازان بخفت

ورنه قل در گوش پیچیده شود

جبین و روی او « نور علی نور»

دل بدسگالانت پر دود باد

مهین بانوش خوانند از بزرگی

نور فایض بود و ذی النورین گشت

ای خردمند مرو بر ره و هنجارش

نه آگاهی از رای کم بیش من

نرانید و از بد نگیرید یاد

تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

چون قطره‌ی سیمابست افتاده به زنگار

یلان را ز من جست باید هنر

نگون طالع و بخت برگشته‌تر

جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو

تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

بفرمود تا رود بگذاشتند

به دست خزروان گرفتار شد

کز عدو خوبان در آتش می‌زیند

کجا هستی برآوردی سر از جیب

گر آویخته سر ز شاخ درخت

به هفت اختر کله‌واری رسیدست

از طمع هم‌درد صاحب می‌شود

خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش

ز هر نامداری و هر مهتری

همیشه سر بخت بیدار باد

چون بود شک چون کند او را غلط

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

بزرگی و دانش برافزون کنی

چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل

تا بغیر دام او دامی نهند

تا بگاه صبح بام از گاه شام

دلارام و گوینده و یادگیر

همه یک به یک بر سرم مه بدی

تا نیابم زین تن خاکی نجات

صلای بوستان زن دوستان را

برآورده نام ترا بشکرند

تو پای روستایی در وحل بین

سر مخلوقات چه بود پیش او

از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

ببالید و پس پادشاهی گرفت

پرستنده با او یکی رهنمون

اهل زندان نیستم ایزد گواست

بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

که ممکن بود کاب حیوان در اوست

از محبت مسها زرین شود

بر دین و بر جان و خرد مگزین

نزاید مگر مردم پارسا

فراوان ز تندیش بیجان شدند

در جوار دوستی صاحب‌دلی

که حد هر کمال اینجاست اینجاست

خردمند و بیدار دستور من

و کفی بتغییر الزمان نذیرا

دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی

بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن

بیارای دل را به بگماز چند

رسیدند پس یک به دیگر فراز

پس یقین گردد صفا بر اهل شک

وان چو سیمین گوش اندر گوش زرین گوشوار

به زیر اندرون باره‌ی نامدار

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

که کنم توبه در آیم در پناه

به دادیم معذور و اندر خوریم

رسانند رودی به هر کشوری

سخن زین نشان با شهنشاه گوی

انبیا گفتند با عقل امام

زدی آهی و گفتی از دل تنگ

فرستاد تا رزم جوید ز شاه

که نتوان تندرست آمد بدین داغ

کو بود با خلق حی با حق موات

ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!

به هنگام بزم اندر آیم به جنگ

هرانکس که بود از یلان جنگ جوی

وانک گوید جمله باطل او شقیست

بسیار نزارست مه از مردم فربه

پس پشت او هیچ نگذاشتی

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

آنک در اندیشه ناید آن خداست

چیز برناید از تهی زنبیل

همه شهر ایران بگیرد به چنگ

همان موبدش نیست بیدادگر

بس سپاه و جمع از تو مفترق

که از زرکار مزدور است چون زر

ز دانش مرا خود فزونست بهر

که تو پیچان برو چو لبلابی

نیست حاصل جز خیال و درد سر

ز خرسندیت باید ساخت سوهان

یکی خوب پاسخ بسان بهشت

همه موبدان و ردان را بخواند

تا نبینم این دو مجلس آن کیست

لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه

گروی زره چون زمانش رسید

که روشن کند بر من آهوی من

بی‌خبر از ذوق آب آسمان

نو چه پدید آید از این دهر زال

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

خورش باید و نیست چیزی مرا

فهم ناید خواندنش گردد غلط

نگفتم عادت بختم نه این است

روان تهمتن بشوی از گناه

که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش

همچو خفته در سرا کور از سرا

که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش

گرفته ورا چار پاکیزه مغز

به شاگرد کای مرد ناکاردان

کو زبان جمله مرغان را شناخت

بر یک تن خرد نرگس بری

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

که گدایان درش را سر سلطانی نیست

پرده‌های جهل را خارق بده

مکن خیره رنجه به راه حجازش

بیابم شما ره مپویید دیر

همه ساله با تاج و با یاره باش

آنک حق باشد گواه او را چه غم

فریب خویشتن می‌داد و می‌گشت

بدانست و آمد دلش باز جای

کلیم از چاوشان بارگاهش

تا بمانی تلخ‌کام و شوربخت

سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین

دران تیرگی چشم او خیره شد

پذیره شدش کودک و مرد و زن

اینچ می‌گویم نه احوال منست

و نقل او حجاره و حصای او

زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار

به رای روشن او اعتماد و استظهار

رحمت کلی قوی‌تر دایه‌ایست

دانش با بازو شو یار کن

نیابی و گر چند پویی بسی

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

روح وحیش مدرک هر جان نشد

به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی

فگند و بر آنکس که بد رهنمای

بگفتند آنکه بیداد است راهش

از دو سه سست مخنث می‌بود

بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

همان موی و روی و سر و پای اوی

بدین خانه نفرین به از آفرین

من ببینم روی تو تو روی من

پار وپیرار همی‌دیدم، اندوهگنا

مهان را همی داشت بر جای خویش

که در عشق صورت نبندد شکیب

حاجیان جمله گشاده مشکها

به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟

گشادند و دادند بسیار پند

به قنوج در عود سوزان بود

از گلو و رشوتی او زردرو

که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

تا نریزی قند را پیش مگس

گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم

کزان رود با خستگی در کشید

مرا گر به هندوستان داد خاک

که گله وا گردد و خانه رود

بخواه اکنون که آمد گاه بدرود

نزد نیز بر دل ز تیمار تش

خوشی را بود در قفا ناخوشی

کی بود سیری و پیری و ملال

وز ستم توست ریشم پرستیم

به کشور نبودی بجز یاد او

بپرسم ز دانندگان تو نیز

نفرت تو از دبیرستان نماند

چنین در عاشقی نااهل بودن

همی داشتش سالیان تن درست

همان بیند ز فرزندان پس خویش

شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

شرم همی نایدت از عار خویش؟

کسی چهره‌ی آگننده ندید

که آوردی این اژدها را به راه

زشت باشد جستن نامه و رسول

ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی

بیاراست خرم یکی جشنگاه

بلا بر سر خود نه زن خواستی

مالها با دشمنان در باختم

پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

پر از درد و گرم و گداز آمدند

زمین سبزه و آبها لاژورد

این سخن را نشنود جز گوش نیک

بزرگان درغمش آشفته خاطر

که ای سیر ناگشته از کارزار

خجالت را شفیع خویش کردم

چون شکارت شد بر تو خوار شد

برخوان اگر ندانی آغاز سورةالتین

نه چنانک حیز را خواند اسد

از ایوان شاهی برفتند شاد

که حسد آرد فلک بر جاه تو

بخار آب خیزد ماه بهمن

چون ز مسکینان همی‌جوید دعا

ندانم کدامان دهندم طریق

تا بمصر از بهر آن پیگار زفت

کند شود کار روان و رواش

مرده را خواهی که بینی زنده تو

توانگر شدی گرد بیشی مگرد

زانک ساعت پیر گرداند جوان

که هست از باده دیگر به مستی

که نه عقلت ماند بر قانون نه جان

گهر بخشد چو کان بی‌تنگ خوئی

نه ترا دانم نه نام تو نه جات

سر از روزن برون بایدت کردن

وانگه از نادیدگان ناشی‌تری

هم از خاک تا برج ماهی مراست

که فرستادست گندم ز آسمان

از نارون پیاده و از ناروان سوار

چون بمیری مرگ گوید راز را

که فردا شوی سرمه در چشم خاک

غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند

فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟

با غم و شادیت کرد او متصل

ازو کشور هند پرداختن

ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت

از این آتش دل ما پر شرر باد

زین دو جانها موطن خوف و رجاست

وگر به سروری امروز نخل خرمایی

زانک مال از زور آید در یمین

تا بر تن خویش کامگارم

بست باید دیگرش بر پای تو

وزو پر ز خون دیده‌ی سرکشان

وز مقام اولین مفلح شود

گر انجیل و توراة پیشم بخوانی

جز سنابرق مه الله نیست

زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود

روز و شب مانند دینار اشمرست

جای ستم نیست آن و گر بزی و فن

رستخیزی وانگهانی عزم‌کار

همه لشکر و گنج ایران زمین

تا شود زنده همان دم در کفن

نهان گردیده در خرگاه عیب است

هست صد چندان که این خاک نژند

ورنه میسرش نشود حل مشکلی

دجله‌ی آب سیه رو بین نشان

گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

می‌برید و لب پر افسانه و فسون

چو آزادگان را کند کهتری

شد مناسب وصفها با جانها

حواله بدو کرد مر انس و جان را

بی‌نصیب از وی خفاشست و شبست

کز این روی دولت توان یافتن

روزیی بی دام و بی خوف عدو

نگفتم که شاپور بن اردشیرم

حق دهد او را مزاج زمهریر

ز دینار پیروز گنج آگنید

تا کی آرد باد را آن بادران

خودش فرمود دیگر جا به مهمان

هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی

که تا ضایع نگردد روزگارش

تا ز هستی‌اش نماند تای مو

که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان

که ز پر زهری چو مار کوهیم

کله را و زیبایی بخت را

خود نبود آن ده ره دیگر گزید

گردسمی، خرد مویی، فربهی

کارگاهش نیستی و لا بود

تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد

بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست

ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟

ای ورای عقلها و وهمها

سپهداری و باژ و ملکت تراست

چون نداند او شقی را از سعید

رخ آورده چو ذره سوی خورشید

از تقاضای مکافی غافلی

و یغسل وجه العالمین من العفر

این گشایش نیست جز از کبریا

پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم

خاک‌خوار و آب را کرده رها

سر تخت آذر بپیراستند

قبض اعمی این بود ای شهره‌یار

ز حیرت جمله انگشتان گزیدند

ظاهرش نور اندرون دود آمدست

دگر باره بادش به عالم برد

از سجود و وا ده از کرده خبر

او را به دست فکرت سوهان کنم

دیده‌ی معدوم‌بین را هست بین

اگر زر و سیمست و گر گوهرست

چون رهانم دامن از چنگالشان

کواکب سنگهای دامن او

در ادای شکرت ای فتح و فتوح

پناه ملت اسلام شمس دولت و دین

چند بینی صورت آخر چند چند

کز نسل قبادیان گسستم

که فتادم در عجایب عالمی

همی تاجش از مشتری برگذشت

کو بحال افزون و گاهی در کمیست

نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی

گنج رحمت بنهی و چندین چشش

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

سوی لانه‌ی خود به یک پر می‌پرند

آب شوی آب تورا آهنم

قهر نفس از بهر چه واجب شدی

بپذرفت هر سال باژ گران

انتظار این قضای با شکوه

به دستش دست منظور از پی چیست

بر ضعیفان صفع را بگماشته

شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین

پیش او سجده‌کنان چون چاکران

حق را بنیوش و جای کن در دل

جلش اطلس اسپ او چوبین بود

که آزاده بهرام را پرورید

پس بداند او مغاک و چاه را

سیم چون قامت حوری، چهارم نامه‌ی مانی

نطق تشویش نظر باشد مگو

که پیرانه سر شرمساری نبرد

و آن زدم دانند روباهان غرار

کز بیم مور در دهن اژدها شدم

نه کپ دل علی النار الدخان

به یک راه باید که دارند جای

ور نگوید هیچ از آن ای وای تو

درختانش زده بر سبزه خرگاه

کم شنو زین مادر طبع مضل

سعدت بطلعة الملک السعید

می‌کشاند آب فهم مضمرت

هم جنان یافتی و هم ریحان

این بدان که گنج در ویرانه‌هاست

به موبد ز هر مهتری برتری

که همی‌گیرند زین بستان کران

تو به مثل چون عقاب، حاسد ملعونت خاد

آنک از نور الهستش ضیا

که پیران برند استعانت به دست

شهرها را می‌کند ویران برو

آن کس که بکرد با تو احسان

بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت

به رزم و به بزم و به هر کارکرد

موج بخشایش مدد اندر مدد

وز اینجانب سر اندر دست تسلیم

دفتر خود ساز آن آیینه را

درین گردندگی هم اختیاریست

فیه اشجار و عین جاریه

چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟

وین اثرها از مثر مخبرست

به سر بر نهاد آن دلفروز تاج

ای برادر گر بر آذر می‌روی

و یا چون مرصع به یاقوت رطلی

چون فتاده ماند اندر مشقها

جهان از تو گیرند راه گریز

می‌روند و نیست غوثی رحمتی

گم شود راه بر پرنده کلنگ

سوی سبزه و گلبنان و آب‌خورد

که رسم پرستش نباید نهفت

تا مرا آن جد نمودی و بدی

دلش از بند غم آزاد گردید

در سر ار صفراست آن سودا شود

که جان عالمست و عالم جان

بر سر خوان شهنشاهان نشست

وز جفای فلک امروز چو چوگانم

رفت این صدیق سوی آن خران

چو شیری که یازد به گور ژیان

کان غمها را دل مستی دهد

او نوز یکی دخترکی تاز جوانست

سگ ز نور ماه کی مرتع کند

قلم در سر حرف دعوی کشید

لیک ذره‌ی گوشت بر وی نه نژند

نعمت آن عالم را بو معین

تخت و تخته آن زمان یکسان شده

دل هرکسی تیز گشت اندران

دانه از صحرای بی تزویر خورد

ز مویش سنبل اندر تاب رفته

کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار

الیک، الا ارادالله اسعادی

آن غبارت ز استغاثت دور کرد

همچو میوه‌ی خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول

زین کمین فریاد کرد از اختیار

که پر زر و سیمست و پر خواستست

گرد کوهستان و در ایام برف

چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه

شد جهان او از انایی جهان

عصایی شنیدی که عوجی بکشت

سر برون نارم چو زنده‌ست این بدن

با خار مدار گل رمارم

لا تعقب حسرة لی ان مضی

نگه کرد جای از کران تا کران

پس نمودش ماکیان دادش خروس

سر زلفت کمند کج کلاهان

گوهری گردد دو گوش هم‌چو یشم

ور پاک باشد او زبر آسمان شود

اختیارت خود نشد تش راندی

به انگشت خرد گوش خود بمالم

هر که این پر نور گوهر را شکست

بمیرد تنش نام ماند بسی

در سفر یک دم مبادا روح شاد

که عاجز گردد از هجران عاجل

هم‌چو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست

که شکلی خوش و قامتی دلکش است

نیش عقلی که به کحلی پی برد

به رحمت مرا بهره داد از خیال

سوی کوثر می‌کشد اکرامتان

شب تیره بر بخت من روز کرد

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش

که مرا گشتی مجیر و دستگیر

به زیر سایه‌ی رز بر کنار شادروان

دست پیمان و نشانی و قماش

خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من

ینفذوا من حبس اقطار الزمن

ز درگه سوی شاه ایران دوید

از کف او چون رهی ای دست‌خوش

زینش لباس باشد، زانش دثار باشد

ورنه یاران کم نیاید یار را

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

فعل دزدی را نه داری می‌زنند

از گزافه ایدرش

ده مده که صد هزاران در دروست

بپا اندرش گوهر افشاندند

آهوی لنگیم و او شیر شکار

از برای گوش بی‌حس اصم

دزد از ناگه قبا و کفش برد

داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت

کور گشتست این دو چشم کور من

نیستی الا که سایه‌ای متمول

بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست

بهر کس همی‌گفت کردار اوی

شاد با احسان و گریان از ضرر

سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

کی بود طاعت چو خلد پایدار

که بروی بسوزد دل دشمنان

مشورت کن با یکی خاوندگار

چون مر او را تو بوی نیکو سگال

گشت حاصل از نیاز و از لجاج

همان در در و دشت جوید شکار

آفتابی حبس عقده اینت حیف

هم زمین تار بی بالیده نیست

گر تو پایش نشکنی پایت شکست

کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

کی حجاب آرد شب بیگانه‌اش

چو تازه شود عارض گلنار

ممسک بید الحوراء مفتول

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین

ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند

موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند

فرو مانده نفس اماره‌ایم

درس ازل تا ابد آموخته

من به ستور از در زمانه رمانم

جوهرش را عرض نمی‌کاهد

که برخاست پرخاش و کین از میان

زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان

تا بیابی در جزا شیرین سخن

گشته آزاد و هم چنان بنده

که پیش آرم زمین را بوسم از دور

بر در دل ریزگر آبیت هست

بردی علم ای خام خیره بر بام؟

نیل مصر است و دجله‌ی بغداد

بپیچید برو من نیم کینه خواه

خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران

خدمت وشغل غلامان سرای تو کند

ولیک مستی هر مست هست دیگرسان

ز هول قدر تو موقوف آستان ماند

سخن را یکی پایه در ده شود

همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم

کوس خسروی به در چین زن

زبد گوهر خویش نشکیفتی

کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین

از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر

فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ

طوق تن از گردن جانم گشاد

در حرب روز بدر بدو داد رایتش

چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری

بپرسید زو تا که راهش نمود

از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان

مونس جانند هر چهار مرا

ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی

بلکه بسوزد پر عنقا و بال

چاره ما کن که پناهنده‌ایم

وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش

که به تریاق دفع شاید کرد

تن اژدها را به دونیم کرد

گر مجنونی ز پای منشین

از همه بر بام نحن الصافون

وی به تاراج داده ایمان را

چشم بد دور از تو بعدالمشرقین

مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ

از علم چر امروز و بر عمل چم

ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن

که بهرام چو بینه شد پهلوان

ابابیل است دل در دانه چیدن

هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود

بصرم را بصیرت افزاید

سر مردم آزار بر سنگ به

زهر ز بزغاله خوانش گریخت

بر مرکب خوش سخن سوارم

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

مرا داد آن دادن آسان بود

ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن

همچو نی دان مرکب کودک هلا

مرحبا! مرحبا! خوش آمده‌ای

نمی‌گنجد کس چون در پوست

که گردندگی دور بود از برش

یکی بنگر به چشم دلت، ای سن

خیامها قد خلت من ساکن الخیم

بدان کوش تا یاوه‌یی نشنوند

گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان

به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور

نقشبندان کارگاه خیال

که بدبخت و بی ره کند چون خودش

همنفسی در نفسی یافته

عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان

شاد در باغ جنت آن مغفور

میست و یکی نیز کهنه که دوست

من فنای محض خواهم ای خدایا یار من

ز آینه‌ی دل تافت بر موسی ز جیب

قبله‌ی زانوی خود را که سینا بینند

کزان گفتن نشاید باز گفتن

منبر نه پایه بهم درفکن

هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

سوزد از دل حجاب هر حدثان

هم از مهتران بی‌نیازی دهم

که عین عین عینی و اصل اصل ایمان

که برخوان وصالم میهمانی

بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته

گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد

کند دزدی سیرت و سان او

هر سوئی یار و رفیق بهترم

شاهزاده چو سوی او نگرید

رسانم برین مهتر شادکام

فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان

زان خورش صد نفع و لذت می‌برد

غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب

فبای الحدیث اشرح صدرا

شمردن توانی یکی از هزار

چو از من نخواهی که یابی الم؟

خاک در چشم دیو خیره بیاکن

بلند آسمان و زمین گسترید

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

بوحرب بختیار محمد کند همی

تا ببینی عیان به دیده‌ی حال

یسبحون له بالغدو والاصال

کو ز درون تهمتی خانه بود

هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان

هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

من آن نامه با رای او بود جفت

تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن

مانع بد فعلی و بد گفت شد

همه گفتند، چیست ناگفته؟

وان دگر گوشش دریدی هم به ناب

بر آن فیلسوفان چه بندی سخن

دهن علم فراز و دهن رشوت باز

آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر

که داند چنین جز تو ای پاک وراد

که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن

وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر

باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟

دوان، جامه‌ی پارسا در بغل

نرگس بینای ترا نور ازوست

جز جو چه جویی چو ز جو برآیی

بگریز و فزون مخور غم کشور

دگر سرکشی بود ز نگوی نام

زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین

تا نمانی همچو گل اندر زمین

خرمنش جملگی به باد برفت

دست خایند از ضرر کش نیست دست

ورنه ز یاد تو فراموش باد

روانم زبونش، ز بی‌دست و پایی

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

که کس دین یزدان نیارد نهفت

و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان

خطر نیست با باز کبگ دری را

نقد جود وجود اوست روان

به عیشی رسد جاودان در بهشت

دست برآور همه را دست گیر

بس شیرگیری، گرچه شغالی

کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود

بدین آرزوها تواناتری

زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن

گفت در عالم کسی را این فتاد

چون درنگرم ورای آنی

کش کشد این عشق و این شمشیر او

تاج دهی تخت ستانی کنی

مرید پیر شو ار دولت جوان داری

همی عود کردی بر آتش مذاب

سلیح و سپاه وی آراستست

داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان

که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش

زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد

سلطان در سرادق و درویش در عبا

خشتک زر سوزه پیراهنش

کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی

بتابد ز دندانش نور و ضیا

گل زهر خیره ببویی همی

کی بشکنمت ای گوهر من

همچو خورشید و مطر نی چون بهشت

که بجز سمع حق کسی نشنید

چون نهد در تو تو گردی جنس آن

تک به صبا داد سواریم را

از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی

همه قریحه‌ی فردوسی سخن آراست

روانش پر از درد و خسته جگر

مطرب عشاق بگو تن مزن

از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ

از آن ریاض نسیمی برابر آورده

بخندید در روی درویش و گفت

مگر کز طریق هنر پروری

که کدخدای مقیمان بیت معموری

وآن دلنشین سرود شبانی

برآسود ایران ز گرم و گداز

و دیوان النشور غدا مدون

دانش فقرست ساز راه و برگ

بر درش سر بر آستان دارد

هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه

که بس فرق باشد ز خون تا بشیر

بر رغم او لطیف و شریفی و احمری

وز پی کودکان هزینه کنند

ببینم من او را نشینم ز پای

شکلی بکنی دستی بزنی

نظر کن تا چه می‌باید به فردا

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید

نویسنده داند که در نامه چیست

مهر شریعت به سخن کرده‌اند

لاتسألنی زان چیز دگر

خوی شرم از جبینشان جاری

گناهش ز کردار شد ناپدید

چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو

دست در آب حیاتی نازدن

ذرات کاینات اگر گشت مظهرم

که یزیدی شد ز فضلش بایزید

که دریا به دریا تواند خرید

گمان می‌برم من که مانا تویی

چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا

سرانجام زین بنده بگریختی

از کمر خدمت زنبور یافت

عنصرش بی‌عیب و دل بی‌غش و دینش بی‌فتن

در سر آن دو زلف و خال شده

سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

خار نهند از گل او برخورند

همه اوها غلام این اویی

گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او

نه آرام و خواب و نه جای نهفت

درمیان اصبعین نور حق

منتظر موقوف خورشیدست و روز

پیوسته اسیر خال تا کی؟

چشم را بر خصم نه نی بر گرو

که آن برکند طبع و این تن تهی

درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

به طبیعت مگر نیالاید

برادر دو پایش بزین بر ببست

بی گره بودیم و صافی همچو آب

نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی

از خزاین بسی نماند وجود

خدایم به سر از تو داناترست

در و درگهت را کند مشگ‌بوی

و اوصافا تجلت بالبهاء

در پی افتاده آن سرشته ز نور

جهاندیده و گرد گردوی را

پیر شود بشکندش باغبان

ورنه خود مرغ امید از دام جست

می تجلی ذات و جام کلام

چون فقیه از شرب و بزم این شهان

روم ستاننده ابخاز گیر

هر دمی یادگار بایستی

اندهت را فرح پدید شود

کجا رفت خواهی و کام تو چیست

لا احب افلین گو چون خلیل

تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز

حاصلت کو ز صورت و معنی؟

به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم

هم به تمنای چنان یکشبست

تو چون زلف جعدت چرا درهمی

مبین به چشم ساده در غنای او

نجوید کسی عاج از چوب شیز

راز تو در پرده نهان داشتند

چون تواند نور با ظلمات زیست

لیس فی‌الدار غیره دیار

یک فقیه از حرص آمد در فغان

حکم عمل جهان تو داری

تپش‌های ماهی ز بی‌استقایی

کس نشد از مهر هماهنگشان

چو از پیش بود آن بزرگ انجمن

تا هنرش را به زبان آورند

ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین

چون در آن معرض آمد این گفتار

به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام

جوانمردی نباشد یار کشتن

نظر به شاهنشه کن نظاره آن مه کن

که افلاک عز و شرف راست محور

فرستی بر ما شوی سودمند

ور بود الماس پیش آ با طرب

وان دگر را بعد مرگ از قعر گور

زین جهان بر دلش غبار آمد

می‌گریزی از زهارش سوی پشت

جز شیفته دل شدن چه تدبیر

تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی

بر صحایف قدم زنند اقلام

ز گوهر نگار افسری بر سرش

گشته است اندر جهان او خرد و ریگ

چنان کز سر غازییی مغفری

کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری

حریفی بدست آر همدرد خویش

بهشت است این و در دوزخ عذابست

کاغذها را چند نگاری

جهان شکر از ریزه چینی خوانم

ز گستهم گوینده جز جان مجوی

اندک‌اندک در دل او سرد شد

پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری

کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله

چون روی چون نبودت قلبی بصیر

زو آب حیات وام دارد

خواب ببیند چو پیل هند رجایی

کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب

همه بسته برجنگ خسرو میان

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای

این ترانه می‌زنی کاین بحر را پایاب کو

که حجاب از حرم راز معما برخاست

کز حلقه غم بدو توان رست

کب است ما را نقل سمایی

تاریخ نگفته برد خوابم

وزین در فراوان سخن راندم

جبر آن اماره‌ی خودکامه نیست

که جهودان را بد این دم امتحان

ز فلک بس شنیده‌ای که سلام علیکم

غیب را چشمی بباید غیب‌بین

وامید در آن حدیث بستند

برم چون بیایی، مرا هم بیاری

حرام از برای جهان پاسبانی

بشد تا بر قیصر نامدار

تا بودت فرصت راه گریز

اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری

کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی

دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد

کردی به مثابتی که شایست

شاه کردش ز لطف بیداری

ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو

مگر با تو او برگشاید زبان

تا نماند سنگ گوهر پشم یشم

زانک با سر که پدیدست انگبین

آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته

هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان

ز گرگان رفت باید سوی کرمان

نفسی بی‌شمار بایستی

پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار

جهانجوی را خوار بگذاشتند

بهتر از آن نیست که نستانیش

از اول و از آخر، از نافع و از ضاری

که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی

ندانم بشنود نوئین اعظم

کنار نوبتی را شقه بر بست

یا معتمدی و یا شفایی

روند گیش مماثل برفتن سرطان

که بردارد از روز شادیش بهر

گونه حلاق دگرگونه دید

ملک و دولتها چه کار آید ورا

تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته

وان عنایت‌های بی اشباه را

کدامین ظالم از غم خون نگرید

و گر سر کشیدن ز فرمان اوی

زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان

اعتبار آن عصا بالا رود

غالیه و خلعت ما درکشید

در مجمع خلق چون کنیش آوا

بشنو قصص بنی کنانه

بر بام آسمان نتوان شد به نردبان

دماغ مطربان را خواب داده

چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان تویی

نه عمر نوح وفا می‌کند نه طی لسان

عل قلبی ینتبة من ذی السنه

بی گرهی گنج عراق آن من

تا کسی کو هست بیرون سوی در

خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

ده پانزده سطر نغز بیشم

که پرش ده پره گردد ز فروغ شرری

بتواند به حکم نقد نمود

کشته تا یابد وی ابراهیم را

کن مکن دیو نباید شنید

نعمت افزونتر شود آن را که او شاکر شود

عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو

چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را

کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ

نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری

به زاری تخم غم در دل بکارید

لته‌ی حیض به خون آغشته دان

کان قبول طبع تو ردست و بد

بند آهن را کند پاره تبر

چو بوی خود فرستد در مشام او

داده و تحفه سوی دوران مطر

از گریه گذشت و باز خندید

بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی

که وقت خشم هم اندر خیال احسان است

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

فارغان نه حاکم و محکوم کس

به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگان‌ها

میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی

که دانی که بی او توان ساختن

چو از چشم بد آب زندگانی

رمزی دو بگویم ار بفرمایی

مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان

ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر

ما و ایشان بسته‌ی خوابیم و خور

چند گویی کین گلستان کو و کو

ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی

پس مشو عریان چو بلقیس از حباب

نگوئی سخته اما سخت گوئی

بیاموزید راه دلگشایی

ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار

منتظر می‌باش ای خوب جهان

خاص بود و خاصه‌ی الله بود

با حاشیه‌ی خویش و غلامان سرایی

اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری

زبان در دهان است عذری بیار

کز غایت ذهن و هوشیاری

ای لطف جنوبی و شمالی

قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست

ور رود هم، نبودت با کی از آن

چشمه خورشید نمکدان اوست

تا عمر را عاشق روی تو کرد

در تک و پوی و در سبق بی‌قدمی و بی‌پری

آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت

که هست این مهربان شبها نخفته

بنشین بر جا که گشت تاری

به خانی قانع و مافوق خانی

که به گوید حدیث قاف عنقا

تا بداند او مقام و حال را

با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی

خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او

رفت بهرام گور از پی گور

وحشی دو سه اوفتاده دردم

قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی

نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار

نه پرندی نه پرنیانی داشت

بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ

نیستان را موجد و مغنیستی

ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو

دست بیرون آر و گوش خود بکش

ز گیسو کرده مشگین تازیانه

دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

کاولش کردم آن ثنا خوانی

زنگی شب جمله را گردن زدست

چون دلت انکار کند دشمنست

به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها

سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره‌ای

چون تار قصب ضعیف و بی‌توش

تو معشوقی ترا با غم چکار است

غیر این نیست ماهی غیر این جمله فانی

از پی تعظیم او جمله به امکان رسید

تا که از آزار او یابد امان

دید برده دزد رخت از کارگاه

همچو خاشاکی در آن بحر روان

قفل این راز را، کسی نگشاد

کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال

چون در نگری صلاح کارست

ایمن شده از جمله آفات افندی

به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری

رنجیست رهی بود دوا را

تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

در نخستین گام بر فارس کند امسال پار

از کله او نگاه دار سرت را

دادند بر او درود بسیار

وان هر دو فقیه یا طبیب است

که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی

کز ممر مسکنت شد خانه‌ام زیر و زبر

در خاک بدینگونه خاکسار است

زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

چون رسن تابان نه واپس‌تر رود

ورچه پالان کنندش از دیباه

باز چترش به اوج ماه رسید

بر چهره غبارهای خاکی

کز خاک همان رست که در خاک دمیدی

شد از اولیم مصرع او عیان

این همان نانست چون نبوی ملول

پر کنش از باد کبر من لدن

نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر

نام او سر دفتر غوغا نهاد

شحنه باید که دزد در راهست

مراعات از رعیت باز گیرد

ببین بخت جوان تا کی قدیدی

عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز

غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست

ورنه چو بی حرف سرافکنده باش

مر شما را ای خسیسان گدا

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ...

هم برومی فریفت از رومش

مگو تا از حکایت وا نمانی

مخموری و سحر و دلستانی

که دایم می‌زند عشقت در دل

دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها

گرمی خورشید را بشناختی

روان سام نریمان و روح رستم زال

به طمع نام منه عادل نیکوکاری

ناساخته کار کار او ساخت

وز او این ربع مسکون آبخوردی

چون خورشیدش در این سما نی

که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد

رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

آتشی از شرم به آبی شده

کی فسون مار را گشتی شکار

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

غالیه خط کشیده بر قمرش

به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است

این جنازه بر گذر بگریستی

قرار گیر نشد تا ازو نگشت گران

ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا

تا نخوری تیر سحرگاهشان

که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار

ز چاشنی طعام است بی‌خبر دندان

گشتند به فال سعد فیروز

پیداست در آب تیره انجم

شنیده سخن پیش ایشان براند

ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار

آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

همدم خود هم‌دم خود دان و بس

یطعم و یسقی کنایت ز آش شد

یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش

شکر نعمت کنم چرا نکنم

به سرهنگی حمایل بسته بر دوش

برو عود و عنبر همی سوختند

با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر

چون بجنبد تو بدانی چه اباست

محرم دولت نبود هر سری

ببین به این دل پرخون و دیده نمناک

چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو

لیلی جویان به هر مقامی

به پنداری بدین روز اوفتاده

که ای نامداران خنجرگزار

نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد

باشد اندر وسعت خلقش وفاق

اندرین بهره که دارد صد بهار

این طمع را کرده‌ام من سرنگون

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

کز گام نخست اسیر غم بود

گرفته رقص در پایان مهدش

نماند برین کوهسار بلند

در سجود تو آن الف لام است

می‌فتد ای جان دریغا از بنان

تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

قهرش آنجا که مرد میدان است

برون آورد آتش از روی نان گل

آفاق مباد بی‌جمالش

بدین عیبم خریدی باز مفروش

ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش

بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام

تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

کان طرف یک روز ذوقی رانده‌ست

می‌دویم اندر مکان و لامکان

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

آن سینه گشاده تا خورد شهد

چو شمعی روشن از بس رونق و تاب

چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

فهم شود سال جلوسش از آن

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

میکنم آنها که نفرموده‌اند

رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان

شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت

لشگر طلبید روزگاری

شود سوی عروس خویش داماد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

چون تیغ خویش را کند آن صفدر امتحان

اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون

آن موالیدست حق را مستطاع

زنده کردن کار آواز خداست

بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند

آید به لب و مرا نشاید

ز سر بنشان خمارم را که وقت است

به گاه کیان‌بر درخشنده‌یی

عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان

مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

آنکه در جوف کان نهان باشد

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

کان دید دلش ز جای برخاست

زانگونه که هر که دید بگریست

ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

یک لطف ز شاه دیده باشد

چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

می‌کشم پیش تو گردن را بزن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

خدمت مار و اژدها نکنند

که می‌راند سواری پر تک از دور

همی کشت گرد و همی کرد شور

کشتی نیست که آخر نشود طوفانی

طفل نبات را طلبد دایه جا به جا

رخت را و اسپ را ضایع گذاشت

سبز کرده‌ست جلد دفتر گل

همه در گوسپندان اوفتاده

در خاک خطا بود غنوده

بر لوح سخن تمام حرف است

همی بود تا او بیامد ز راه

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

به گمان تو که در حلقه‌ی یارانی

ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

صد هزاران جان بشاید باختن

داعی دولت جوان تواند

بر پای ددان کشیده دامان

بر خاک ره اوفتاده تست

کجا من بیایم چو شیر شکار

مقام عزیزان نخواهیم یافت

وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا

خاکسپاسی بکن ای ناسپاس

صولتت چون رود به دفع مضار

پای طاوس را چو پر دیدن

کو دور شد از خلاص مردان

بی آرزو آرزو پرستی

همان زنده بر دارتان کردمی

چون جغد در آشیان معقول

سر و بازو و چشم و دست و گردن

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

نیست تخییل و گمان جز دید نیست

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

عرق دریا ز فیض او عرقی

مژگانش خدادهاد می‌گفت

پر از برزن و کوی و بازارگاه

نه فروغیم ماند بر رخسار

تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را

خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر

با من به حلال زادگی کوش

بمولائیش نه گردون کمربند

نه آرام گیرد به روز بسیچ

درین ره هر چه بینی دشمن تست

مینای دل از شراب عقل آکن

خط خرابی به جهان درکشید

در پناه خلق روشن‌دیده‌اند

به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن

هیچ کاری به حکم خود نکنند

دل از شادی و دست از دوستان تنگ

پس شاه را فرخ اسفندیار

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!

کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا

پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

به حضرت تو بیان می‌کند علی الاجمال

از صدف شرع انفصال حقیقت

دادش ز میان جان سلامی

ز خویشان بیش دارد آشنائی

نهاده دلش نیز بر جنگ اوی

با مرکز خود شدم دگربار

کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت

در کدامین شهر بودستی تو بیش

کی بود معذور ای یار سمی

که مرغ روح همی پرورد به دانه‌ی تو

دو جهان خاص کن به تاختنی

به خرده در میان آوردمش باز

همی راه جوید بر شهریار

که کوکب بر ماه تابان فرستم

به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را

وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

بهره ور گشته زان روان همه

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

بر من نه از این رفیق برگیر

ز نرگس بر سمن سیماب ریزی

شود رسته از درد و گردد درست

خون جگر خورده هر که را غم نان بود

چاره‌ی خود کن، که دینت شد تباه

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

تر نمی‌یابم ز باران ای عجب

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

من سوگ زده سیه تو پوشی؟

ز من خواهد به آیینی تمامت

کسی روز روشن ندید ایچ راه

خویشتن را خجل کند به ملام

رسته از چاه و شه مصری شده

حکم ز تقویم کهن برگرفت

نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران

ورنه چون پروانه زین آتش بسوز

شاه بر گور گرم کرد سمند

قران کرده به برج عشقبازان

دل خاور از پشت او شد درشت

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

کز پای تو چون مور در عذابست

قابل فرمان بد او مقبول شد

جان چون دریای شیرین را بخر

صد زبان می‌خواست تا گوید حسن

گرید نفسی نداشت یارا

ز مه پیرایه داد آن اختران را

چو اسپ افگند پیل رویین‌تن است

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

که آب و تاب همان به که آید از بالا

آب آتش را مدد شد همچو نفت

بر تن و جان شاه دین پرور

خود به استقبال صالح آیدت

جایگاه تذرو و کبک دری

ببستند اسب را بر آخور شاه

به آوردگاهی برافگنده خوار

تو این سخن را زنهار تا نداری خوار

این دل آلوده به کارت گواست

تات شگرفانه درافتد به پای

بر امید مرغ با لطف پدر

یا شمع مکن که ماهتابست

مشکن که هلاک تیشه تست

که آنکس خان و مان را در نبازد

بشد رویش اندر بیابان نهاد

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

دید خواهد چشم او عین العیان

گرد گلیم سیه تن مگیر

بالله که هر دو رایگان است

اژدها را صورت موری دهد

می می‌خور و هوشیار می‌باش

بدین چشمه گل از خارت بر آید

که تندی نه خوب آید از شهریار

امروز کلاه و کمرت باید ناچار

تا کی باشی به رهش مفتون؟

تا بود گریان و نالان و حزین

همچو خویشی کز محبت مخبرست

ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند

نقش بر نقش چون نگارستان

برات کرکسان بر پر نبشته

کمان را چو ابر بهاران گرفت

به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب

که تا نقصی نباشد کاف و نون را

وز زبد صافی بدم در جوی تو

طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل

عشق زود آید پدید و معرفت

کردند عروس در زمانش

جگر باشد و لیک از پهلوی خویش

چو گشتاسپ زان جایگه باز شد

خسته و جسته و فکنده سپر

زر کن مس خویش تو اگر مردی

رخت به هندو نسپردست کس

بنگرید و پند گیرید ای مهان

کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند

گردن افراز تاج و گاه شوم

بلا ز اندازه رنج از حد گذشته

نکرد ایچ کس را به بخشش دژم

گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست

تیزگوشان زین سمر هستند کر

میل کش بچه شیر است مور

به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام

چون ندارم مغز باری پوستی

نه سنگ دلی نه آهنین جان

گر از من نی ز گیتی باز بینی

توی برتر از گردش روزگار

روید از شوره پیش تو شمشاد

دیبه‌ی چینی چه سود در تن بیجان

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

تا ببیند هر کسی حسن عمل

گرفته دست بتی بر چمن گذار کند

اینک اینک به ترک آن گفتم

اگر نوریم تا در نور بینیم

شه نامبردار لشکرشکن

چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا

مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا

یار من بستد مرا بگذاشت فرد

که منم اوستاد تاج فروش

درگذار از کفر و ایمان و مترس

لشگرگاهی کشیده بر راه

چو دلداران مدارائی نکردی

که سالار گردان لشکرش بود

آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

نور چشم از نور دلها حاصلست

کاندرین جا گر بماندندی مرا

خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب

کاتش ز دلش زبان بدر کرد

که شکر در دهان باید نه در دست

بیامد به در با یکی انجمن

به سومنات برد لشکر و چنین لشکر

کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا

مرتعش را کی پشیمان دیدیش

اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی

چون کنم من بی‌وفایی بی‌حساب

واصل آن دل خوشیست در تعبیر

روانه صدصد از هر سو جدائی

نه مردم نژادست کهرمنست

ظل یزدان ناصر ارکان دین شد

آه از این گل که بجز خار نداشت

آدم مسجود را نشناختی

مر سر خر را سر دندان سگ

چو التجا به چنین دولت جوان کردند

پختگی کرد و دید طالع خویش

سر از کاری دگر در پیش گیرد

ز گفتار خامت نگشت آب دشت

کار ویران خویش کرد آباد

که مرادم از کجا خواهد رسد

گردنت آزاد و دهانت تهی

حامله خورشید زاید در سواد زنگبار

تا شود تدبیر این معلوم زود

در دم شیر شد چو باد صبا

شکیب عاشقان را داده تاراج

به گردش گرفتند مردان گرد

هزار و صد بدهد کارش این بود هموار

این علفها را چرا می‌آفرید؟

قطره‌ای از خون دل آدمیست

که بگیرد در گلویت چون خسی

بحر گشاده دل که دهد در شاهوار

حاصلش باد و خوردنش باده است

در زندان سرای خاک بربند

که تخت مهی را جز از من کس است

کافر نعمت را شدت جزاست

برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا

کوکبه مهد کواکب شکست

بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه

چند پیمایی جهان ای ناصبور

همه را نظم داده بود درست

وصیت کرد با آن ماهرویان

زمینش روان ریگ چون توتیا

که مه زود رو اندر طلب معبر اوست

یافت بسطی مجملات معنوی

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

آنک نازاده شناسد او کمست

اقرار کرد عقل که این کار کار اوست

وین جهان آفرید از بهرش

که هم با تاج و هم با تخت بودم

که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

گوی او بر سپهر دایره وار

عکس درد شاه اندر وی رسید

هست درین قالب گردندگی

بهترین رکن فلک را پی استظهار است

می‌توانی گر مرا نانی دهی

بسیچد همی رزم را روی کار

کزان سوزنده‌تر نبود هوائی

از ایران بیاید یکی نامدار

چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار

نیست گربه، ور بود، آن مرده است

به اول مستی و آخر خمار است

نه درون ظلمتست آب حیات

ز همنشینی خورشید عار میید

که روز سپیدش شب تیره شد

از آتش خانه دوران پر دود

بیارای گفتا به دانش زمین

هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار

گفت هاتف نیست باز آمد به خویش

پناهش بارگاه خسروی کرد

ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان

کی بری تو راه‌ای خادم درین

نگر تا نترسید ز آویختن

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بسیچد همی رزم را روی کار

شاهیش بی‌اندازه و بیحد و کران باد

نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید

گهی از گریه می در جام کردی

او رود فرسنگها سوی حشیش

ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد

همی کشت گرد و همی کرد شور

به زاری گفتی ای سرو گلندام

جهانجوی زین رنج پرداخته

بزرگوار امیر از بزرگوار تبار

خطیست که دارد از سخن حظ

نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت

ز قدرت کاروان در کاروان باد

از همه در روی من خندد خوشی

بشد رویش اندر بیابان نهاد

همیشه در جهان شاه جهان باش

یکی تیغ زد بر سرش رزمساز

او را و پدر را همه ننگ از حذر آید

طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد

درون سو خبث و بیرون سو جمالند

از سر آزار به خونش کشند

سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد

به آوردگاهی برافگنده خوار

شبستان را به من کردن نو آیین

ز دیوان کنم هرچ آید پسند

قادر قادر، ولیکن بردبار بردبار

که روضه‌ی کرمش نکته بر جنان گیرد

به کوری دشمنان را کور می‌داشت

از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل

یک علم ذریتیست و آدمست

در بزم که جرعه می‌فشانی؟

چو گوهر گوش بر دریا نهاده

به زندان و بندش فرستاد خوار

کفرین را بلند کرد بنا

بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

به تن رنجه به دل رنجور مانده

بلکه دو عالم شده پیدا از این

مدار این فلک بی مدار بگشایند

برو عود و عنبر همی سوختند

کننده کوه را چون مرد کان کن

بخندید روی زمین یکسره

کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد

مسلمانان مسلمانان خدا را

فشاند از طیرگی چون دانه در گل

جزویی خرج کند این به هزاران ابرام

از سر یک قطره باران در گذر

به گردش گرفتند مردان گرد

بسان مرغ در پروازش آرد

هرانکس که دانیم دانش پژوه

کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود

رتبت یکی است مریم عذرا را

ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد

فکن این کلبه‌ی غم بر سر من

بخوبی آفتاب خاورستم

در گردن یکدگر در آریم

که نزدیکت نباشد آمدن خوش

خرامان و پویان و دل جفت‌جوی

دوستاران را زین نیست گذر

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

و گر شیرینی آخر شکرت کو

کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار

دست بر سر پای در گل کی رسم

باری برهم زدست بیداد

بخور و دود و خاکستر یکی دان

خنک آنکسی کو نبیند به چشم

دولت خواجه دولت ادباست

تا بکوشش جمله را گرد آوریم

گهی تیهو بر آتش گاه دراج

به او آهنگ دمسازی نماید

زیرا دعای جان تو ورد زبان ماست

شه نامبردار لشکرشکن

به زر وعده به آهن بیم کردند

که بینم یکی روی آن شهریار

هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست

وی داور عظیم مثال رفیع‌شان

بگفتا مرگ به زان زندگانی

کن سرخی از تپانچه‌ی ظلم غضنفر است

باد بر روی تو هر ساعت نثار

به زندان و بندش فرستاد خوار

گه در کف پاش دیده مالید

همه ساله با ترکش و تیر بود

نکند پیش او به جنگ درنگ

از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود

مران از در نه آخر کم ز خاکم

به غار مصر من چون نقش دیوار

افلاک را ز هستی خود در گمان فکند

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز آورده‌ی خوبش یادگاری

یکی تخت زرین و تاج سران

با طلعت خوب و با صورت تام

گر جز محبت تو بود شغل دیگرم

هنوز اهوان مردم شکارند

روبهش ضیغم هژبر ستیز

از سر خویش این رسولی می‌مکن

که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

کز دمه‌ی دیده عبهر شود

بیاراست لشکرش را همچنین

نرسد در صفات او اوهام

کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

در حلقه‌ی دام و دد نشسته

در آخر ترک نام و ننگ کردند

نام او خورشید و ماه عالم آرا کرده‌اند

بیهوده چه لافی از «نظامی»

آن گمشده را به خاک جویان

که با درد او آشنا شد پزشک

وین مملکت راست نگیرد به کفش خم

نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

دید بسی خسرو اگر این نکرد

راحت گلخن فروز در دم سرما طلب

لاجرم اینجا عنان برتافتم

از بند قفص، شود به پرواز

بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز

که روز سپیدش شب تیره شد

شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال

الله، الله، الله، الله

دهی گوش من بی خواب را تاب

صبوری چون توان سد درد بر دل

کیست خورشید که این زهره و یارا دارد

نهاده دلش تیز بر جنگ اوی

ره مشکوی آن دلدار برداشت

نگر تا نترسید ز آویختن

خویشتن را کند فزون انداز

چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد

رنجیده شود کسی که سنجد

شام مرگ است و خاطر جهال

کز تف او صد جهان اینجا بسوخت

سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را

چون مردم دیده، ز ارجمندی

زخم منت باز رهاند از هلاک

اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر

مجنون زمانش نام کردند

هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین

کمان ونیزه و شمشیر و تیربار آرد

بیاموز بیداری از بخت خود

فرسود محنت استخوانم

برآور یا رسول الله سر از خواب

و اختران اندر آن میان اخگر

باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال

به یک شه پیل برد از خصم بازی

نوازنده با نی کند همزبانی

پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار

در گوشه‌ی گوش کیمیا را

بهر ذره دو صد ابلیس سوده

وز آتش پله‌ی میزان گهر سنج

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز

هیچگه کند نشد پنجه و دندانش

تا ننهی بر دو جهان پای خویش

به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد

به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا

همی بود تا او بیامد ز راه

کجا میرد چو در وی روغن افتد

بگو کز چیست این طوقت به گردن

بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز

دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد

عیبم نکند کسی بدین درد،

زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش

چیست به از تو که خواهم من ز تو

باشد چو رفیق روح مادر

کار چو با جان فتد آنجاست کار

که در کشتی کشند از هر طرف بار

ای ترا جود، ملت و مذهب

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

نشاند و از جبین بگشاد چین را

فلک را طلبه‌ی خورشید از او پر زعفران باشد

خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد

کردی به سخن درونه خالی

که ناگه از افق بر زد سپیدی

ز لطفت رست این گل از گل او

یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار

گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب

کشید آن سرو را چون گل در آغوش

رسد مقارن دستش به جوهر کانی

جان ببر یا نه به جان بپذیر تو

پس شاه را فرخ اسفندیار

پس گفت جوابی آتش انگیز:

تا طلبد داد من از پادشاه

دل محمود را بازی مپندار

چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

چهره ورم و جبین شکسته

مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار

مظهر لطف خدا سایه‌ی پروردگار

باشد از سال جهان پنجه هزار

وگر جان نیست باری کالبد هست

که از روی تو بادا چشم بد دور

چو خواجه را بکشد باز از او سرا سازد

در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل

به دردم می کشی در مان چه کردی

کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال

هر یکی را همچو صد ثعبان کنی

ستوده به جان و ستوده به خوان

بد نام شوی میان اوباش

به قصد آب می‌بردید قاقم

چون کوه حلیم و باوقارید

گیرم که فلان گنج از فلانست

که ناری ز آشنایان کهن یاد

به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد

همچو بادی در خزان و همچو ابری در بهار

روح شد منصور انا الحق می‌زند

سروست و مرا درخت خارست

مرا سلطانی ملک الم داد

آن به که سخن در آن وطن گردد

بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب

زانکه همه نیش زدن داشت عمل

به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب

گاه در موج است و گاهی در خروش

بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر

گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ

ز درد دوریش رنجور گشتن

تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود

گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد

جهدی بکنیم، تا توانیم!

برهنه از رسوم اعتباری

چون شکر شیرین و سرسبز از نبات

نشکند صف بلک گردد کارزار

که خود در نیستی ناچار باشی

فلک در پا فکندی کهکشانش

آخر از وی غبار خواهد بود

سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام

در این حرفت که می بینی تمام

بود محض تهمت بود عین بهتان

کی پسر، کشتی به زخم دره‌ای

تو دایم سوی نام نیکو گرایی

ز من نگشایدش یک عقده بی عقد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند

جز آنها کت من آوردم به بازار

سوخته شد عقل به پروانگی

ز درد بی کسی جان بر لب آید

اهل معنی مرد اسرار من‌اند

هر روش را آسمانی دیگرست

از هر قلمی برون نیاید

یا نکنم هم تو بگو چون کنم

آب حیوانی ز خونی می‌مزید

با صد هزار گنج دعا کرده‌ام روان

که بکشائی اگر صندوق را سر

جهان از گنج آسایش جنان شد

مردم آزاده باید عشق را

آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست

سوی هندوستان کرده رخ خویش

ز رحل مصحفم ده سد راهی

که از هر آب آذر می‌توان کرد

سرو خرامنده را ساز چمان در چمن

نگه کردنی سست و کژ دیدنی

دو چشمش بسکه کردی روشنایی

بعد از آن در چشم کش کحل نبود

تا تو دیوی تیغ او برنده است

که از داد باشد روان تو شاد

نوا آموز مرغان معانی

آخر نه به روی آن پری بود

نرم کند مشت او مهره‌ی پشت کمان

نخواهد به دیوانگی بر گوا

و ز دل و جان گرد کدورت زدای

بعد آن آتش بگردد حال او

وز دوستی جنگ سپر داری بالین

که تیره شد آن فر شاهنشهی

دبستان عطارد داد جایش

بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود

صد چشم بر عدالت نوشیروان رسید

کشیده رده پیش هیتال شاه

بسا کید چو شمعش گریه برخویش

ره دهندت در بقا در پیشگاه

تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا

آن جا مردی ز صد نترسد

گر کند حملش بر اطراف زمین لنگر گران

به هر دانشی راه جسته بسی

دلی بودش بسان غنچه پاره

باز می‌گوییم مشتی غم ازو

که هر یک چه بازار و کاچار دارد

همه ساله بودی پر از آبروی

بت نامهربان شوخ دل آزار

آخر نه به روی آن پری بود

کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان

که این گفته رمزی بود درنهان

یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ

لاجرم زان می‌خورم تنها جگر

که برو جف القلم کم کن وفا

که تا چرخ باشد تو بادی به جای

که فنا گردد بدین هر دو هلاک

خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست

چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا

خورش کرد بر پرورش برشتاب

سوی مینوش می‌نماید راه

می‌ندانم تا مکافاتش کنند

جز آنکه نیست هیچ درو ایمان

بدین چار گیرد سپهر از تو یاد

در کف شاهم نگر گر بنده‌ای

مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست

غرق تنعمند درین تیره خاکدان

همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان

بر تو بستم ز بیم تاراجش

اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست

صبر باید صبر مفتاح الصله

تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم

در حق قارون که قهرش کرد و نسف

کافران را گفت حق ضرب الرقاب

ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل

تن فرو دادند فارغ از طلب

همان گردش انجم و آسمان

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

گرت چه بسیار مال و دست گزار است

جان تو بشتافت عضوت شد پدید

زین تعجب خلق در افسانه شد

که از تصرف او عقل گول و نابیناست

که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد

صرف کردم لیالی و ایام

نماند در اندیشه دیگر جهات

و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها

من به فقر و عافیت دادم رضا

صد هزاران خون حلال اینجا بود

چون توکل کردن اصحاب نرد

هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست

در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج

آینه کن جان جلال او ببین

برآورد از این آب گردنده گرد

سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد

ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه

بشنود زین برنگیرد حصه او

تو شوی پست او سخن عالی کند

که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد

هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه

درفزودم نان خورش، منت بدار

دماغی پرآتش دهانی پرآب

بدان تا نداند کسش ز انجمن

با تو نتوان گفت آن دم عذر خود

با که بتوان گفت آخر درد این

تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی

چو جان پیش دل بر نگارندشان

ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان

در گداز و سوز دل پر اشتیاق

هم آرایش ایزدی راستست

پدر را بدو مهر افزون ز کین

بر روی می نقاب کند دیبا

زهر هم باید، همه تریاک نیست

که نیابد حد آن را هیچ طرف

نوان پیش روشن جهاندارشان

پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک

ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن

بدان تا کند شکر نعمت بسی

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ما عدوی عقل و عهد روشنیم

خاطر شه از پی انباز رفت

که ازو گریان شدند آن دیگران

ره سود بنمود و خود مایه خورد

به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها

سه دختر چنان چون فریدون بجست

یهودی و نصرانی و پهلوی

که بر گوی تا از که دیدی ستم

هر که را فضل باشد و احسان

که جای بزرگی و جای بهاست

دار را دلدار می‌انگاشتند

که رایش ز کردار بد دور بود

افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند

زبون داشتن مردم خویش را

به خورشید روشن به چرخ بلند

همه رستنی زیر خویش آورید

که آن خیالی می‌نماید نیست جسم

همی داشت روز بد خویش راز

در درون صد زندگی آید خلف

یکی پندت را من بیاید شنود

دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار

بیامد به نزدیک توران خدای

کسی را ز فرمان او فرمشی

ز بانگ تبیره همی برگذشت

با تن خویش کرد جنگ و عتاب

برون آمد از پیش سالار نو

که برآید جان پاکت از نماز

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

نقش نگین حکم تو چون سکه‌ی جدید

سخنها همه پاک بنهاد پیش

بر آن تیره دل بارش تیر کرد

نگونسار شد خنجر از مشت او

طعن اوت اندر کف طاعون نهد

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

که ازو پرورد اول جسم و جانش

مباد آز و گردن‌کشی دین من

انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام

جهان روشن از نامور بخت تست

غروریش داد از سر افراختن

شوم گرم و باشد زبان سپاه

از کلک او شمشیر شمشیرزن

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد

شوم غرقه دارم دو یار وفی

در لعب کوه را کند آویزه‌ی لعاب

به شیروی شیراوژن و خود براند

سخن چون توان در چنین حال گفت

به رای و به فرمان او زنده‌اند

کوزه پیدا باده در وی بس نهان

چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد

این خیال‌اندیشگان را تا یقین

فروزنده شد دولت شهریار

وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی

ز تخت بلندت کشد زیر پای

مگر لشگری را درارم ز پای

یکایک خبر شد سوی شهریار

مر ابر بهاری را مر باد خزان را

مر آن چهر دارد منوچهر نام

آن حسد که گردن ابلیس زد

خروشید و بارید خون بر کنار

گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام

چو ما دید بسیار و بیند زمین

بزرگم کن آخر بزرگیت هست

بهی زان فزاید که تو خواستی

کی جمادی را از آنها نفی کرد

بسازید و آمد دلی پرامید

ملک بر رسته چنین باشد شریف

برفتند آن ماندگان زان سپس

که او عقیم نما جادوئیست تفرقه‌زا

نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند

به تیری دگر جان ازو باز کرد

کزو بد دل شهریاران به درد

این زمان کودک همه دلدار شد

ناله‌ی زار ز درد دل دروا شنوند

که در افکندی به مکر اینجا دوی

به پیش سپاه آمد از قلب تفت

همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی

تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند

به کار مصاف اندر آمد درست

همه مست خفته فزون از هزار

این اعوذ و این فغان ناجایزست

سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید

بی‌معانی چاشنی ندهد صور

پراگند بر تنش کافور ناب

فروغ بخش شد این کهنه توده‌ی اغبر

بر سبوی قلندر اندازد

نهد بر دل دیگر از درد داغ

چو آمختی از پاک پروردگار

که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید

بر تن و جان من او افزود و بس

آبگیری را نسازم من سکن

یکی از بره تیر بیرون کشید

جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

محمد خود از مهد بیرون پرید

بجای آورم با شما ناگزیر

عرضه دارد می‌کند در دل غریو

دهر نوکیسه‌ی کهن بازار

وحی دل گویند آن را صوفیان

بماند بزرگی و تابندگی

رعشه در جسم انس و جان باشد

صد کاروان درد معین درآورم

سپر بر کتف دوخت چون پر مور

نتازی بدان کو شکار تو نیست

کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان

غم دل با سپاه می‌گوید

فر و نور و علم و صبرم را نسوخت

چو خواهی که یابی بداد آفرین

در جهادش داده میراث از امیرالممنین

از فر عید گه می و گه شکر افسرش

شده کید یکباره هندوی او

ز بدها خروشیدن اندر گرفت

بر تو افتد سخت مجروحت کند

باز هم در حرم هبل منهید

بینی هر دم پاسخ کردار تو

کلاه و کمر بستن و تخت را

هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است

تو آشیان باز سپیدی در این دیار

ترک کن بهر سلیمان نبی

خورش بایدش هر شبی پنج گاو

ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد

نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند

ورنه خواب اندر ندیدی کس صور

که هم دوست بودند و هم رای‌زن

که از سرعت به دهر امسال بیش از پار می‌آید

باز را چشم بر ندوخته‌اند

دانه هم از دور راهش می‌زند

چو جایی سخن راند از پادشا

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

نتوانید که اشکال قدر بگشایید

نیست گربه یا که نقش گربه است

ز راه خرد سر نباید کشید

به بلبلان گلستان منقبت چه نعم

خصم از غلامی آمده دجال اعورش

من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان

ستایش نیابی نه خرم بهشت

گفتا: یکی عمان بستاند یکی عدن

قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر

گاه ریش خام خود بر می‌کنی

نیارم گذشتن ز پیمان اوی

شود آب از هراس روبه او زهره قصور

به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق

حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی

که وی خواست رفتن همی ناگزیر

دید آن را بس علامتهاست نیک

با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد

ای ستوران رمیده از ادب

یکی شاه را رای فرخ نهم

عز مشارکت احدی را به این خطاب

هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید

تا نه هستی و نه خود ماند ترا

مگر پوشش از ماهی و استخوان

بی درو روزن یکی حصار کند؟

کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند

ورنه عقل من ز دامش می‌گریخت

وگر آسمان اندر آرد به زیر

که لال است در شکر نعمت گذاری

آسمان را توان نخواهد داد

شرح او کی کار بوسینا بود

بران برمنش شهریار زمین

خواه روغن بوی کن خواهی تو گل

ظلمات ثلاث را انوار

هم‌چو حال سر عشق عاشقان

هشیواری و مرزبانی کنی

دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار

فلک چون زمین خفته ارکان نماید

از همه خلق جهان افزونترست

بدو تازه شد مهرگان و سده

این چه سودایی است این سودا خوش است

دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

اصل جرم و آفت و داغم توی

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار

آینه‌ی آسمان نور فزای از بخار

که هماره خلق را خواهد بلا

که آگنده گردد بر و یالشان

ما سواک للعقول مرتجی

یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند

قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل

ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش

ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان

آسمان را افسر از خورشید انور ساختند

چونک معشوق آمد آن عاشق برفت

که بر هر سری شهریاری سرست

در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید

یا دست همت آمده صورتگر سخاش

نور عقلست ای پسر جان را غذی

ز دهلیز پرده بر شاه گرد

دهند دست معیت به یکدیگر اضداد

هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار

قند می‌خوردید و در وی درج زهر

بیاورد فرهنگ جویان برش

به ز چله وز سه روزه‌ی صد فقیر

اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده‌اند

می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

که بردارش از خاک و نزد من آر

هر درودی که سروش از فلک آورد فرود

خط بیزاری آسایش و خور بازدهید

مست شد در کار او عقل و نظر

که آورده بود او ز پیش پدر

به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام

ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد

خویشتن افکند اندر سنگلاخ

نپردازد از بن به رزم و به سور

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک

وان زمان معبود تو غایب بود

سپهبد ز نخچیرگه گشت باز

هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست

ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش

وانگهان الحمد خوان چالاک شو

گهی رزم گفتی گهی بزم و سور

فردا سوی ایزد گرامی آن است

آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش

زر بده سرمه ستان بهر نظر

جهان زیر پای اندر آید ترا

آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند

تخت افکندن بود در شوره خاک

درخت بزرگی به بر داردش

بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش

یکدمی آن را طلب گر زان دمی

بداندیش را جان پراگنده باد

یا مرا شیری بخوردی در چرا

گل گونه صبح را شفق آسا برافکند

چشم مست خویشتن را چون کند

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

چو عباسی نشوئی طیلسانت

بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم

ای ز هست ما هماره هستی‌ات

نه زن داشت این دلو و چندین رسن

مرد آن باشد که بیرون از شکست

تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش

یا نجوم و علم طب و فلسفه

ز شادی دل رای‌زن بردمید

بر دوستی و خدمت فراوان

میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند

در حشم تاثیر آن محکم بود

که پاسخ به آواز فرخ نهید

روی ننهادست بر پور چو جان

که به جوزای ازهر اندازد

زانک افتادست در قعده‌ی رضا

به زندان تو بند ساید همی

سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

کز علف قوت روان خواهم گزید

پس ضیا از نور افزون دان به جاه

منقش دلت را بیاراستیم

گرچه از ما شد نهان وجه صواب

که در او آتش و زهر آبخور ما بینند

فحم باشد مانده از اخگر بتفت

بود در جهان نام او یادگار

گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟

کوه گران که سیر بود روز محشرش

تا بر آرم از ملایک پر و سر

زمینش هم از نی فروبرده پی

وقت مسکین گشتن تست وفنا

زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند

تا تواند کشتی از فجار رست

بیارای و آغاز کن دفتری

تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟

صید نسرین کرده‌ای نهمار

بلمه از خانه خودش کی داند آن

چو خواهش فزایم ببخشی بمن

برد بیند کی شود او مات رنج

سیم و زر از ساغر و مدام برآمد

نقل کردن تخت را امکان نبود

همه گشت آراسته کشورش

هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو

پس طواف کعبه‌ی تن فرض فرمان دیده‌اند

تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند

خداوند پاکی و نیکی فزای

تا به لعلی سنگ تو انور شود

اما سفندیار مرا تهمتن نیند

روی سوی آن شه محسن نهاد

به تاریک اندر شوم با سپاه

این همه بوی و مزه‌ی بسیار با خاک آشنا

کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد

کاسمانی شاه داری در زمان

جز از تو پسندیده و روزبه

چارق اینجا جز پی روپوش نیست

ز جودش جهان مست احسان نماید

پیر باید پیر باید پیشوا

نگارید و ز جای برگشت زود

شب، شنودم که باشد آبستن

عید است و نورهان شده ملک سکندرش

می‌کشمتان تا بهشت جاودان

ز پرسش سوی دانش و چاره شد

که نیارد دم زدن دم آفرین

به عشقت در جهان افسانه گشتم

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

بکوشد که چهره بپوشد به زر

مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

نهانم چه دارد چو بد دختری؟

درخور سوراخ دانایی گرفت

جهانجوی روشن‌دل و شادکام

تخته تخته گشته در دریای وهم

دلت را عشق پیرامن بگیرد

طفلکان خلق را سر می‌ربود

همی آفرین خواند بر دادگر

بر ذلت خود خصم همی‌موید، گو موی

در حبس تنم را بشار کرده

نه زیاداتست و باب سلسله

به هر آتشی عود سوزان بدی

وقت دارد کار و خواب و خورد ما

عاجز آمد که دستیار نداشت

گر نبودی غیرت و رشک خدا

پر از غم شد و تیره گشتش روان

گل را بهشت باغ همایون است

دل در سخنان ناروان بندم

غالب آید بر قمر در روشنی

ز گفت خردمند برتر چه چیز

وانکه میبایست بارش برد، کیست

زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام

بی دو چشم یار کاری می‌کند

دل مرد برنا شد از رنج پیر

به مردمی که چنو آفریده نیست اله

شاه دریا نوال کوه وقار

کی ببینی حالت صدتوی را

که این غرم باری چرا شد دوان

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

جوابم جز احسنت و جز خه نبود

چشم بندی ترا رسوا کند

بران خستگان هیچ ننمود چهر

نه شاگردی نه استادی نه استاد

خمارین نرگسش بیمار گشته

آنچ عادت داشت بیمار آنش ده

همان نشنود نام و آواز تو

نکته‌ی دیگری درین کار است

با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان

نباشد بران تخت کس را کلاه

نه در نامه‌ی خسروان دیده‌ام

این دو حالست همسر و یکسان

دشوار سخن شده‌ست آسانم

هست حق را بی گمانی مهر تو

به نزدیک شاپور شاه اردشیر

اگر که دست مجازات، میزدش تبری

مرا محراب جان ابروی او بس

سنان‌دار نیزه درخت منست

به نام خداوند بی‌یار و جفت

دگر شاد و جویای خواب است و یا خور

که بی‌گمان همه فرمانبران یزدانند

کرد مظلومت دعا در محنتی

بیارند سالار آن بوم را

نهان با من، هزاران قصه میگفت

خلل کرده است پنداری دماغش

زهر گونه با او سخنها براند

بدانجا نیایی تو خرم بهشت

ز علم و ادب چیست کان تو ندانی

چرا باید که در هجرت بمیرد

آن دلی باشد که کم ز اشکم بود

چکاچاک برخاست و باران تیر

که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار

ز گیتی برآید خروش و خله

که نه در خور خوابگاه تو بود

همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

به دورانش جهان را شادمانی

مانع عقلست و خصم جان و کیش

بدید آن گشاد و بر آن جوان

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

گفت حالی بکن به شعر شتاب

یکی شارستان یافتم استوار

همی داشت از هرکس اندر نهفت

عطار هزار نوحه‌گر داشت

جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای

سرد گردد عشقش از کالای خویش

پدیدار شد کژی و کاستی

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

جان تو باد عالی مرقب

ز لشکر گزین کرد گردان نیو

شد از جوشن کشتگان آهنین

وز آفتاب گفت که زاید زر

ز مشک و لل یک آستین و یک دامن

در میان مستراحی پر چمین

دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز

بزرگی خردسالان را نشاید

خدایا چاره‌ی کارم تو دانی

ددی را بران چاره بیچاره کرد

شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت

من دم گرگ شبان خواهم زد

کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد

این بستش کع ذلیل او بود

ز لشکر نبود اندران مرز جای

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بودم آتش کنون از آن شررم

ز ببر بیان داشت پوشش برش

جز از بندگی کردنت رای نیست

ویشان به مثل کعبه‌ی رکن‌اند و صفااند

در چرخ همی من عجب بمانم

چون سوی معشوق جان جان روان

به زفتی سر سرفرازان بود

سگان، به بدسری روزگار معتادند

به آه صبحگاهم رحمت آور

همه سرفرازان شدند انجمن

دلاور جوان پسندیده را

تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او

بر او از هر دری تقریر کردن

بی ز تاویل محالی کم شنو

داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا

گشت یکساعت برای موزه‌ای

یکایک قصه‌ی من برشماری

بماندی توانای اندر نهان

عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب

جز صورت علمی نبود جان تو را فر

بپذیر پند اگر ز در پندی

نیست غافل نیست غایب ای سقیم

دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا

جان فدای آنکه درد او یکی است

چو سایبان من از پرده‌ی سحاب کنند

هم اندر زمان زال را داد بار

کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست

گهی مانده ز آوردن کرگدن

جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

از شما کینه کشم لیکن به صبر

غر زنان برزنند و غرچگان روستا

شکار آسوده است و طائر آزاد

پیچان به جان چو مار گزیده

برفتند گردان کابلستان

چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ

وین دبیرستان علم است از حساب

روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت

صد گره زیر زبانم بسته‌اند

مدعیان را درید قافیه‌ی من قفا

گل شنیدستی که شد خار و خلید

مبادا دشمنش را زورمندی

جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی

سرشکی چون دم عیسی مصفی

ای سر فضل و مایه‌ی احسان

گلاب از چهره‌ی گلناز میریخت

هر دو آدم را معین و ساجدی

ترسم از آب دیدگان برخاست

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا

بسی خوب گفتار با او براند

وز سرشک آب خوری خواهم داشت

چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟

خواجه رئیس سید ابوالفتح بی‌عدیل

چونک با او ضد شدی گردد چو مار

خاکی شده جرعه‌ی سران را

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

چنین که باد صبا می‌دود به استقبال

فرو کرد گرز گران را به زین

هر چه طوبی به نوبر افشانده است

گر دمی برهد ازین زندان که هست

یکایک زخم هجران برشمارم

کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم

کمتر ز زحل سنان ندیده است

چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان

شدند آن دلیران ترکان ستوه

صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب

آسمان و زمین غفور شکور؟

بنمود خطاب و خشم شه خوارم

آن کشنده می‌کشد من چون کنم

می بنالید که من خون دل خاقانم

برو، هشیار کن نو رستگان را

فتاده کشتی از ساحل به گرداب

سمن پیکر و سرو بالا بدند

گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا

پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران

مدام زهره و برجیس تا کنند قران

گشت چندین مشک پر بی اضطراب

مهر بر سیم و نقش بر حجر است

لیک باز از غم هستی نرهید

گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر

یکی گرزه‌ی گاو پیکر بدست

کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است

جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟

نه چو من نظم را سخن دانیست

که تو بی من نقش گرمابه بدی

از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

آری یکی است بولهب و بوترابشان

بران درد پیچید و شد بدگمان

عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است

جهان خسرو و سیرتش خسروانی

طربگاه جز هفت طارم ندارم

گلشکر نگوارد آن بیچاره را

بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب

خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته

غم گنج هرگز نباید کشید

صرصر شده ساق ضمیران را

با فصل زمهریر معادا شد

عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته

میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر

تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست

اگر تو تیره‌دل، از من سپیدتر بودی

کش هر نفسی خزان ببینم

همانا که بودند جنگی سوار

به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

ای به هوای تو جهان مرتهن

هست لسان الحمل صورت سوهان او

کی بود از لطف و از انعام دور

به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب

همره طاوس، چمیدن گرفت

در طویله‌ی شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم

پر اندیشه دل پر ز گفتار لب

مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا

جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است

کلاه گوشه‌ی همت به چرخ دوارم

بر نمد آن را نزد بر گرد زد

بهار خاص مرا شعر سید الشعرا

ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

ذم اهلیت اخوان چکنم؟

مکن گفت ازین گونه از شاه یاد

ز زرین سپر سایبان ساختش

از درخت عشق برخوردار شد

سرکه نماید آن سخن گوز کند او

که ز باد کژ نیابد او حذر

پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟

دگرم حاجت بال و پر نیست

بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته

برآمد ابا ناله‌ی کره‌نای

خادم نر و ماده یک محله،

از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند

چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته

همی نان فراز آرم از چند روی

به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

هم به باغ ملک آبا دیده‌ام

که گوید که او را روان آرمید

آگاهی یافت، هم در آن روز،

پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه

سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری

نیا را یکی نو ستایش گرفت

که جستی گم شده سرمایه‌ی خویش

اندرین بحر، نه کشتی، نه کرو است

کاخر خدای جانت به از کدخدای نان

بگوید سخن مردم عیب جوی

به خدمت همچو طاووسان خرامان

همه تدبیر مرد غدار است

شهسواران را جولان به خراسان یابم

همیشه دلی شاد دارم بدوی

سر بر سر من نسوده هرگز

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

عشق است گناه من، دگر هیچ

دل عطار در خون جگر شد

نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این

اگر دیدن آفتابت هواست

بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش

بمانند تو، در گردون پریدن

زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام

سپهبد به گفتار من بنگرد

وافکند بساط میهمانی

عدل نهان گشته و فاش اضطراب

تا چه خواهد کرد یارب یارب شب‌های من

سر خامه را کرد پیکان تیر

شوی سرور حکمت‌اندیشگان»

همچو ما، یک عمر طراری کنی

چون نی و عود سر انگشت بخائید همه

مده رنج و گنج و درم را به باد

کشد شکل تو با یوسف هم آغوش

پس چگونه ره بیان خواهیم کرد

که از سبحه‌ی پارسا می‌گریزم

برو بسته شد راه جنگ سوار

سمن در جیب و گل در آستین کرد

نه انجام است این ره را، نه آغاز

زرادخانه یافته‌ی دوکدان مخواه

غریوان و مانده ز رستم شگفت

برای همچو یوسف نیک‌بختی

خاک خراسان مثال و قانون شد

سیمرغ نیم‌روز و سلیمان صبح‌گاه

بر شاه شد تاب داده سنان

برد مهر پدر فرزندی ما

بسی دریده قباهای پرنیانی را

هر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمده

شگفتی بماند اندرو شهریار

مصیقل کن رخ آیینه‌ی خویش!

مرا به مدحت او پایگاه داد زبان

من عصا و شبان نمی‌یابم

دران جای تاریک لختی بجست

شد طبع بر این مراد، فیروز

سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست

چون ناف زمین میان کعبه

بیامد به نزدیک سام سوار

زبان سرزنش بگشاد بر خویش

علی بود بی‌شک معین محمد

از تو جمال همت و از چاکر آینه

فرود آی ایدر به فرمان ما

اندکی درد به از طاعت بسیار مرا

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

کرده‌ی مختار بین در حق فرزند عم

خرامان بیامد بر شهریار

سروش غیب کرد امیدوارم

بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست

بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی

به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم

یک تن پی عذرخواهی من؟

تن بمرد و در غم پیراهنیم

تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده

از آن لشکر گشن بد جای خشم

بدان پوشید آن پاکیزه تن را

نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است

به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی

به جان خواستند آنگهی زینهار

می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای

که زمانه عرصه بر وی تنگ

زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته

نگه کرد مهراب را پورسام

زد بانگ سران عامری را

بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی

در یرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفری

ابر آفرینها فزایش گرفت

که داده سر برای سجده دادن

جمله بیندند ز اندیشه چشم

خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین

گه شورش و رستخیز منست

به مسندگاه عز و جاه می‌رفت

که عقل از بهر این دادت خداوند

سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده

ببردند نزدیک سام سوار

ستون بارگاه پادشاهی‌ست

بحکم کس نمیگردیم محکوم

وز درد زادن هر دمی در ناله‌ی زار آمده

چو سیمین زره بر گل ارغوان

کند از گل آنگه مرمت‌گری

شوم از عشق آتش‌افشانی

کی در ورق بقات جویم

همان غرم دشتی مرا خویش نیست

به قدر حاجت خود ز آن ذخیره

گوهری دهر و شما را خرید

فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته

لقبشان چنین بود بسیار سال

روان تفتیش حال پیرهن کرد

ای گشته جهان و خوانده دفتر

وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری

شده خشک خاک و گیا را دهان

خبرجویان به گرد چاه گشتند

که نشانی و نامی از تن نیست

به از سرب، آهن‌ربایی نبینم

بپژمرد خواهد همی سبز برگ

گریبان تاب و توان بردرد

بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است

کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم

همه نامداران پرخاشجوی

من بعد کی و کجات بینم؟»

در رهگذر من نبود دام و گیر و دار

با جدول و خردلند یکسان

سراپای کرباس و جای مغاک

ولی کشته هرگز نخیزد ز جای

به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد

همه درمان شوم انشاء الله

ازو ویسه در جنگ برگاشت روی

خطا کردم، خطای من بیامرز!

زورمندم من! نترسم از گزند

زین در که هست درد ز عزلت فرونشان

ز بهر تو باید همی گیسوم

و ایام به تیغ دوری‌ام کشت

هم ره جان عجز و حسرت یافتند

جاه سپید کار کند خاک در دهان

نیارد گذشتن به سر برش ابر

ریاض ریاضی تماشاگهش

بسی خفته، چون روز شد، برنخاست

کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان

زدند و گشادند پرده سرای

از خانه برون مقام خود ساخت

زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار

که چون ایام بودم تند و توسن

دلش گشت پر درد و سر شد گران

ناسازی مادر و پدر گفت

نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت

خواستم انصاف ماجرای صفاهان

به سر مشک و عنبر همی بیختند

کند قول مرا، روشن‌بیانی

محو کن بی‌حرمتیهای مرا

نام شماخی توان مصر عجم ساختن

که رستم نهادست بر رخش زین

به جان در خدمت معشوق کوشد

گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است

خواند به دوران او شروان را خیروان

به خوشتر زمان بازم بایدت گشت

مغرور شده به رنگ و بوی‌اند

اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

سپاهی بیاید به ایران زمین

تن بنهاده به جان سپردن

گم شدند از خود، خدا را یافتند

جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن

شگفتی بود گر شود پیرجوی

که دارد میل او شاه زمانه

هر بن موییش کرد خانه‌ی موری فنا

مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه

چو شیر اندرآید کند کارزار

وز این حرف خالی‌ست منشور من»

خوشست از زیردستان سرپرستی

خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته

یوسف ز میان دگران چاهی

بر دل رقم ادب نوشته

به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد

در چشمه‌ی حیوان ورق زهر گیائی

با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی

وین کار به اختیار من نیست

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی‌چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی

بر شیر گردون گردان فرستم

من نتوانم بجز نهفتن

باران دریغا همه شب از زبر من

طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری

سر رمح ترا از سر کلاهی

نصیحت همینش کفایت بود»

که آلوده کرد این دل پاک را

از زاده‌ی عوف و پور ملجم

سالها رفت و بر گلی نفکند

در فتنه بر روی یاجوج بست

قیر تو عرض دهر به شیر

ترک چنین آب هست آب کرم داشتن

سقف گردون همی بیاراید

پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

حسب دل دوستان مبینام

غضب و شهوت از سلول و ابی

حربه‌ی هندی او حرمت تیغ یمان

مگر به خون دلم خصم بد گهر روزه

وین جهلا جمله یهودی گمان

کین کدامین پادشاه عادل دین‌پرورست

طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته

پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست

شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم

بر سپهر بقا مباد زوال

مرا راه ده تاببینم نهان

هرچند که نامت عمر نباشد

نژند و خوار بمانده به در نکو سیری

جاه تو حامی مسلمانی

زره پوش مردی کمانی بدست

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود

که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد

بیامد سوی مرز آباد بوم

چه ذره‌ای در اسفل و چه عرش بر علا

نه چون هر ژاژخائی بادساری

کای ملک ترا عرصه‌ی عالم سر کویی

از آن مرز برخاست آواز کوس

آفتاب شما به باختر است

خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر

کفن خود تند این را به دهان آن از قی

روان ورا زهر تریاک شد

بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟

هرچ اضافت به بحر و کان دارند

ز مردان جنگی چنان چون سزید

بگشتم ز هر روی، خوردم قفا

خز ز بزاز جو نه از خباز

چه از روی فرمان چه از روی تقوی

بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار

گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی

فارغ از هر سویی همی تازی

که همتا نبودش به فرزانگی

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم

کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری

جهاندیده و کارکرده ردان

جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند

هرچند ازو فزون‌تر است گیسو

اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم‌آرایی

که بالاش یک تیر پرتاب بود

عالمی بیند همه بالا و پست

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

زابگینه چو ضو بپالاید

شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز

که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا

داندی ار مغزش صافیستی

یارب چه بزرگ پیشوایی

بنداز کام و برافراز نام

بهنگام چرای گله، خفتی

تات باشد چو روح قدر و خطر

هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست

نداری ز کردار او مهر و خشم

اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

جز این نیست خود غایت بدنشانی

چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی

ببر گشتنت گرم و رنج گداز

چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم

می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر

چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی

به کام دل ما شود روزگار

مردم از دیدگان همی‌یابم

حال گشتن نیستی گر دهر بی‌مبداستی

نامی و معدنی و حیوانی

همان خشم بهرام با او براند

سوختم با تهمتی کاشانه‌ها

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کفر محض این نجیبک طوسیست

که چیزی ز خسرو نباید نهفت

آسمان را به گل نینداید

چون نیست او نشسته و بایسته

رنگ‌فرسای مشکسای آرد

که گیتی به چشمت سیاه آورم

مرا آلوده کردند و ترا پاک

روزگار فضلا گشت چو نام پدرش

گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی

که تا یاد خسرو چنین چون گرفت

یک ذره آفتاب ضمیر منورم

مه را نشود جلالت ماهی

همتای بهشت جاودانست

همی سیر گردد دل از جان خویش

نهفته غنچه زیر برگ، رخسار

هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار

نه چشم بد در ایشان یافته راه

چو باشد نیاید ز پالیز یاد

باز ره ناردش تعویذ و سپند

به حرب حنین نیزه‌دار علی

مست، نه از می، که ز دیدار بود

بکوشم که پیمان تو نشکنم

قامت دهقان، بجوانی دوتاست

جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم

کرد فراموش خورشهای بنگ

بدو گفت من دارم این دستگاه

نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است

پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

به مهر آن برادر داشتی دوست

ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

که نرخ جان شود از زور او همی ارزان

چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن

همی‌داشت خسرو مر او را نگاه

گرت بدین حرب به دل رغبت است

دل بر وطن و خانه‌ی کسانه

چو مرغ کنده پر افتاده پر کم

دگر نامش اندر نهفتم همی

چو یکی کشتی بی لنگر کرد

هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر

که چاک افتاد زان در سینه‌ی ماه

خردشد ز مغز سرش ناپدید

آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد

باشد به زرق ساخته عنوانی

نشد بهر زیارت جانب پیر

که کارش همه رزم بهرام بود

با ردای عجب، عیب خود مپوش

ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال

ز پری تنش دل نیز پر شد

همی‌رفت با مشک صد آبکش

از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

حرونی پر عواری بی‌فساری

نیابم زو، بری، جز شرمساری

که در مرو زیشان برآورد گرد

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

ور چه درین بهار بها یافت هر دیار

که میرم، تا زیم، در آرزویت

جهانجوی تازی بدو چیره شد

زین جهت شد نیست خود عطار تو

بهر رایضی نیز دادم پیامی

ازو لج و تیهو و دراج و چرز

ز گوهر فگنده گره بر گره

چون گذشت، آنگه که بازش آورد

چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار

ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار

میان کهان و میان مهان

از دام زمانه چون کبوتر

ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی

عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است

به نام جهانداور کردگار

بخز فتادن و درماندن و پشیمانی

خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر

به شهنامه گنجینه‌ی سهل بار

میان بسته برسان جنگاوران

از آفت خویشتن نمایی

با زهد چو بو یزید بسطامی

وگر کس زنده دل باشد، بمیرد!

دل مهتران پرشد ازکین اوی

اگر زین دام رستی، بی‌نیازی

از حرمت نام او چو قرآن

درونش آتش و بیرونش انگشت

به دیدار من جان بیاراستی

محور نهاده‌ی عرضند و نه محورند

ریم فرومایگی و ریمنی

چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟

برخ چون بهار و برفتن تذرو

در همی گر هست، دیناری کنی

بدانچم بود با همه خلق رادم

سبک بودن نه رسم هوشمندی است

سخنهای بایسته و دلپذیر

کجا شد آنهمه ایوان دریغا

توفیق تاج بود و خرد یاره

یک دگر آغوش گرفتند تنگ

که بربست بر کهتران راه را

ببین کیست آنکو گرفتار نیست

چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود

زندگیت زین دم ابرار به

که در دشت نخچیر گیرد به تگ

گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست

تو پیش یکی چون رهی عیالی

نه همچون درد چشم خویش باشد

نبر گاشتندی سر از ده سوار

چو تابنده گهر، از تیره معدن

قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر

سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد

نجست از بر خاک باد سپهر

ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد

کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

که هست آن سر بزرگ و این فروتن

کزین زن جز از دوستداری مخواه

مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر

و گر نه هر گلی باغ بهشت است

فزونی چه داری به دین کارکرد

علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند

نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی

همه مشکل به کار خویش حل دید

مرا در دل اندیشه‌ی دیگرست

منه در راه برقی خرمنی را

شو فقیهی گزین فقیر مباش

که یابد صبر جان درد پرورد

جداشد ز مغز بد اندیش مهر

پرده‌ی نه توی خویش پاره کند چون پرند

قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی

برآمد اختر فیروز شاهی

که من نیستم چامه‌ی گفت وگوی

گردکانی در آهنی پیداست

از دام زمانه چون کبوتر

تا ز خداوند نمانی خجل

همان در جهان نیک خواه تو را

بر آوردم ایزد به چرخ اثیر

که آنجا بدروی بی‌شک هر آنچ اینجا پراگندی

دست گرفت و به سریرش نشاند

که نیکی رساند به خلق خدای

که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه

کند ز بیضه‌ی کافور صبح ارض و جبال

معجز نوح آمده بر روی آب

که باشد به پهلوی رنجور سست

مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد

با گل دانش پیشت خس و خارستی

ماند ز خورشید در آتش درون

چهارم علی، شاه دلدل سوار

آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم

خاک پایست جرم بهرامش

هم به تواضع به نشیبش میل

که دانم که ناگفته داند همی

به میدان در، رود خوش اسپ رهوار

بر تو کنندش بلامحال و محاله

که هر جانی ببندم در یکی موی

که مزدور خوشدل کند کار بیش

گفت فرصت نیست، وقت رفتن است

مر ترا در خیال زر عیار

پای غم را به ساغری پی کن

بسی سالها نام زشتی گرفت

ز فردیت بسی انوار دارم

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

سرافراز نامی ندانم کسی

جز او بر در بارگاهم نبود

از چه، سر همسری ما نداشت

که ز دریا کشید سوخته نم

بهتر از ماهتاب رنگ رزی

هنرمند نشنیده‌ام عیب جوی

وان دگری پاک‌دل و پارساست

پیش ترنگ چغانه لحن ترانه

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

جزای عمل ماند و نام نیک

جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان

ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامه‌ی جنگ

به حدیث گزاف نگرایی

به فرمانش آزاد کردند زود

زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت

جامه بی‌مقدار و قیمت گردد از بی‌پروزی

همه رزم جویان کندآوران

نهادند سر بر خطش سروران

که ماندم در سیاهی روزگاری

نکند با جمال صبح درنگ

هر نگاهی نمایشی باشد

نه در چشم و زلف و بناگوش و خال

مرقبقب زین و اوستامش را

به جان و تن خویش می برگماری؟

به مادر همی مهر او بسته شد

که زالی نیندیشد از رستمی

بال و پر شما، نه برای پریدن است

صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم

چو دیدی بهتر از من یار دیگر

تنوری چنین گرم و نان درنبست

به ذره‌ای نرسد عقل جمله‌ی عقلا

به ما میراث از ابراهیم و ساره

چه نیزه به دست و چه تیر و کمان

و لو انتم ضجرتم من وصالی

که باشد جامه‌ی پرهیزکاری

گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار

تن مصفا و جان زلال بود

همین چشم دارم ز لطف تو دوست

کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست

چون تو نه چنین و نه چنانی؟

ز هر سو برآمد دم کرنای

نپندارمت دوستدار منی

گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار

وآنچه کرد او به جان فرا گیرد

یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده

در هاون آب خیره چرا سائی؟

ازین‌گونه نشیند کس داوری

برآر از نهاد بداندیش گرد

پی قربان همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم

زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

تا حلالت کند رعیت ده

بقدر هنر پایگاهش فزود

دل از این جای سپنجیت همی باید کند

نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی

بگیریم آرام روز دراز

کند دست خواهش به درها دراز

تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

بوزد خیزد از گهر طوفان

در زمین نیز بس اثرها هست

خلاصش ندیدم بجز بند خویش

یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب

مه را به مه مدار و نه که را به که

ز بس کشته افگنده از هر گروه

اگر صدق داری بیار و بیا

واسطه روز و شب خویش مثال سحریم

زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر

چشم بر خرده‌ی کسان چون موش

شفا بایدت داروی تلخ نوش

پس این گوهر عالی و پربهاست

چو از چون و چرا باشد سالی

یکی مهد پیروزه برسان نیل

بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی

و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم

چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم

که به کردار خوب چست آید

سنگ را سمع و خاک را بصرست

یارب به حق روزه‌ی مردان روزه‌دار

آن به که تو تیمار او نداری

به افراسیاب آن زمان نامه کرد

چون ملک عراق ار هزار باشد

آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار

ز محمد توان رسید آنجا

رموز غیب را حلمش مفسر

گر نگونسار و غمر پندارند

وقت صواب است و روز محتملی

بسی لب به دندان گزیدم ز تو

ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار

از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

بگاه تابش پنهان ز دیده‌ها پیداش

ورنه بر خود بدان که کردی جور

تا بر اثر نعش فلک دور بناتست

چون کند با ظلمت اجسام روح انورم

عالم دیگر اگر دوباره نزائی

بدین سال گردد چو سرو بلند

هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد

که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن

در مقام دگر درست آید

که گرد حقه‌ی فیروه گوهرین زیور

مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر

دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

همان خوب چهر دلارای او

باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار

چه یک رنگی کنم چون در شجونم

برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن

منزل اصل را چه نام بود؟

وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب

هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده

به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی

بزد تیز و برشد روان از تنش

دهر در انتقامش اکنون باد

ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

کافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن

ور بیاید به سنگ رانندنش

نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست

مسلمات ممنات قانتات

ای غره شده چرا همی سازی؟

همان گوهر و دیبه و تخت عاج

آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب

با فساد بیخ سبزی نیست سود

بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران

به یقین خود احد بماند راست

تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست

خاصه تو زان سالکی که خار نیابی

از مادر خویش می‌نزائی

نکوشیم و دیگر نگوییم چیز

پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست

از بصیرت می‌کند او را گسیل

هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

بی‌زبان با تو راز میگویند

همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر

کو را بجز از راستی قضا نیست

گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

ترا خواست کردن همی خواستار

بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را

سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی

در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر

چند شب نیز طاق و جفت مباز

این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات

تا بر سر نامردمی می‌زد سنان سبحانه

یکی بی‌گنه را به سر برنشینی

خردمند مردم چرا غم خورد

کین دست شکسته نیک تنگست

عالم آغاز و پایان توست

بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان

به شبم زین وجود بگریزان

نهاده با تو هر امروز وعده‌ی فردا

مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب

جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری

ز بهر تو باید سپهر و زمین

ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد

نور را حاصل نگردد بدرگی

که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم

متغیر به شکل و صورت و رنگ

بکر جز در شکم مام نیابی دختر

برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا

چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی

تو بر تخت بنشین و برنه کلاه

انفرادی به اختیار گرفت

لب فرو مالید یعنی صایمم

چون صور پسین آمدی آواز جلاجل

آنچه شیرویه کرد با پرویز

لب لعلش همیشه تر دارد

تا شهره بباشی به دین و دنیا

بر صورت خوب طیلسان داری

روان را از اندیشه چون بیشه کرد

که سواد مه و بیاض خورست

جان سپردن جان فزاید بهر او

اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر

تو باو ده، خلف چنین باشد

بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار

بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی

لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

سیه چشم و گلرخ بتان طراز

گه در کنار نطق کند در شاهوار

بست آن سوگندها بر وی سبیل

همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن

شود ایمان ازین سه پشت قوی

از حرص دانگانه به گفتار روزگار

عاجز مشو و مباش خرسند

داوری و مشغله پیش آوری

سر بخت گردنکشان گشته شد

زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد

که چنین سرمستی و پر لاف و باد

«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار

بیضرورت نفس وبال بود

دایم ز چرخ ناله‌ی خصمت چو زیر باد

جایی که ناپدید شود صد جهان گهر

غم تاج سرست و درد سر نیست

ز پیگار بر دل چه آراستی

همیشه هست به انعام روح‌پرور جود

هم‌چو شمع سر بریده جمله شب

برو بر تجربت بر طور چون موسی‌بن عمران

خر درین گل چگونه میرانی؟

صبح بدخواه تو چو شام تو باد

مجهول بمانده‌است ز بس جهل تو سالار

بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

دو دیده پر از آب و دل کینه جوی

کسی را کاسمان نیکو سگالست

جهد کن سوی دل آ جهد المقل

به هوا بینی و هوس شنوی

به رخ نه جمیله در مهدت

گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار

گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است

بسیار خوری ازو پشیمانی

وگرنه مرا خود جزین نیست رای

در رحم مادر زمانه جنین است

راه ندهند این سببها را به دل

به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی

بازوی او به عقل و شرع قوی

به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت

نشود زر اگر چند شود زرد زریر

زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی

کجا پویم از ننگ تیره‌روان

حافظ و ناصر و معین تو باد

در زمینی که سبب پنداشتی

هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن

دل به دانش فرشته باید کرد

آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست

اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار

بی‌سر تو چرا در غم کلاهی

بدید آن بزرگی فرخ نژاد

همه کارش چو زلف درهم باد

در دلش چون در زمینی دانه‌ای

آفتاب خاندان طیبین و طاهرین

اگر آن بشنوی ز من شاید

بعد ازو هرکه هست مامورست

غره نشوی به صورت حور

دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی

به مانند او کس نبود از مهان

نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن

مرگ حلق که را خناق دهد؟

خامه بی‌اضطراب داده قرار

چو بودی آن او چه گل چه خاری

امروز زهر و حنظل و طاعونی

دل مادرت گردد از درد ریش

کلک آبستن به در شاهوارت

که چه می‌گوید فسون محراک را

یک پسر چون او در دهر سخی و هنری

بر در خلق میشدم که: درم

کز کمالش طعنه در عیش مخلد می‌رود

مر او را خداوندی و مهتری است

وز مثل دارد به سر بر قوفله

به آورد گه بر سرافشان کنم

بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار

ننگ دار از آب جستن از غدیر

گل شکر را به جای افسنتین

خط بی‌چون و بی‌چگونه تویی

بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را

ز خون سوخته‌ی آهوان ترکستان

تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی

به زودی مر آن را به درگه فرست

تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار

این همه رشکست و خصمست و جفا

بس باده که از جام تو چشیده

بیستت ده شده، دهت شده پنج

روی زی درگه خداوند آر

در نوش به مکر می بیاچارد

درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای

نیام یکی تیغ بر من زدند

عدل فریادرسش داور دین عربست

که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل

ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای

به یک جام این چنین مست اوفتادی

برون شد ز در چون درآمد مدامت

تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی

تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه

به خواب اندر آمد سر تیره مهر

که نظیر پسر عمرانست

لیک می‌خندد خر اندر آخرش

ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون

وندران جد و جهد باید بود

خاک معروف و باد مذکورست

گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست

از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟

بدی را تن دیو رنجور بود

که نه دست تو در ضمان باشد

کن فیکون کس نشود بخت ور

چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن

ره نجستن به سر و غیب کسان

از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد

ایزد ارجو که مستجاب کند

تو همی براثر استر او رانی؟

ز نام تو جان من آزاد نیست

چو سکندر همه آفاق بگرد

در افلاک و زمین و اندر آثار

سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن

سر نداری، که آیی اندر دام

سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند

چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟

تو بیهوده همی شطرنج بازی

همان نیز پرسیدن از هر کسی

جز جغد زیارت نکند باغ ارم را

در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر

کردی آراسته تو از شکر و منن

نزد سلطان به جاه بیشترست

ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر

چنان که از صفت ناتمام او زیبد

بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی

عنان و سنان را پر از تاب کرد

یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

چون حیدر کرار در علم و سخایی

سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت

گرچه در عالم محصور بقا محدودست

که به دست است گنجشک و برابرست عقاب

تا به خواب او هند داند رفت تفت

مرا روی بنمود در خواب دوش

هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید

یک دو سه میم و دو سه لامی دگر

وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی

زین نم و زین تپش توانی کشت

که تمکین بودش از تمکین مسخر

سوی جادوی بی‌نماز فرست

که درینجا دانه هست و کاه هست

شود بیهش و برگزیند ترا

دو روز از خدمتت محروم و مهجور

چیزی که رود مستی آن کله سر بر

جمع سازند ز آثار خصالش خطبی

مده این ملک را به غافل و مست

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

بد، چو برون بایدم همی شد از این دار

تا ببندد این دهانه‌ی آتشین

درختی برآورد یازان به بار

ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا

چون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمر

همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری

بنده نیز آخر آدمی زادست

برد در دولتت به کیوان سر

هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است

تا به محشر تشنگی ناید مرا

ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش

ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب

آفتی مزبله‌ای جمله شکم طبلی خوار

معجز شعرهات حیران کرد

موکب روح ترک تاز کند

در پی اشتر سپرد در سم استر شکست

وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند

تا بریزد شیر فضل کردگار

بداندیش را خوار نتوان شمرد

شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله

چه کم از سایه‌ای بدین خاکی؟

تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب

حبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم

بدر را کم از هلالی می‌کند

نگویی در چه کاری با چنین عمر

وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست

دانی چه کنم خموشی اندر

خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری

دلم از بهر آن لرزد که خواهد

خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب

کز سود تو ببود زیانش

روی و خوی زشت فا مالک سپرد

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد

هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر

روز شوخیست وقت نادانی

هر یکی را به قدر میخور غم

کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار

هست جرمی عظیم و جرم حقیر

پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه

درون نقطه‌ی چشم آسمانی

باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست

کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر

دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی

تا بیابی ز جام ما ذوقی

تا فرح تاریخ این نقشست و نرد

کای فروماندگان بی‌مقدار

بلک حال مغربی و مشرقی

ولیکن حق کس ضایع مگردان

زیبایی وصفش از غرایب

در او دمد دم جان و بگیردش به کنار

آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو

همه پیدا ظهور هم عهدی

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

ز دل راستگوتر گوائی نیابی

که بسوزد چون سپند این دل بر آن

هوا مست و زمین مست آسمان مست

که یک روز کیخسرو از بامداد

بگو که خواست از او خاست چون بود بی‌کار

کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن

باد در بوق و آب در خایه

جگر خسته و پر گناه آمدند

که آنجا ذره‌ای را خط روان دید

آفتی را نبود اندر وی عمل

ز فوت عمر و ایام بطالت

برافروخت رخشنده شمع و چراغ

آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم

ولی تخت سلیمان و هوا کو

زر طلب میکند به مشت مگوی

بدو اندرون چند گونه گهر

نه سحبان یعرب زبان عنصری

کای دریغا صد هزارم پر بدی

«لفی خلق جدید» هم عیان کرد

بابر اندر آورده تابان سرش

که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار

همچنو دیده‌ی بهرام ندیدست شهی

بگو او را دگر چون مژده دادی

مرا خود به جادو نباید سپاه

وانکه یکدم ماند هم حیران نمود

گشت به شه‌زاده ناگه ره‌زنی

بدان اسمند در تسبیح دائم

کنون بر تو بر کار من شد دراز

چون به داوودند از جان یارگر

خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی

رحم بر منعم و فقیر کند

کجا گیو تنها بد ای شهریار

نماند آفتاب کرم را شعاعی

برگشایی یک کمینی بوالعجب

مجرد گشته از هر رنگ و هر بو

که خود درد ازینست و تیمار ازین

کتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم

خاصه ترکیب هم ز جوهر تو

وز جلب جز خرابه دهلیزی

تا نگردد خنجرم بر من وبال

برتر از چرخ هفتمین دیدم

به پیش شاه کسی از تو خام ندراید

که این را غرب گیری آن چو شرق است

تا نسوزد پرده‌های عاقلان

ز لفظ و معنی من پود و تار می‌سازد

امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»

زور سنگ و محبر گردان

کژ نماند فکرت و چشم و سخن

برخوری از وصال شمع طراز

حسب این حال برین قول رهی نیست روا

چو خورشید و زمین آمد به تمثیل

کی بگرداند حدث حکم سبق

که وام شکر تو بر گردن من انبار است

ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

از درونش بت، از برون زنار

چون ترا کفریست هم‌چون کوه قاف

تا باز رهی ز جاه و از مال

ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا

در او پیدا نماید وجه مطلق

می‌فشارد در جوال او خشک و تر

یکی ریگ پیروزه رنگ مدور

ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا

پرده‌داری ز پس دریده مجوی

نشنود گوش حریص از حرص برگ

زین همه اضطراب چگشاید

آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد

که بر خود جهل می‌داری تو جایز

که نیابد بحث عقل آن راه را

گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی

هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند

چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟

نیشکر گردید ازو گرچه نیید

عالمی عذر شد زنانه پدید

شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند

نماند غیر حق در دار دیار

سلطنت بینی نهان در بندگی

سردی آب بین که شود چشم‌بند او

اکنون نه سناییم ناییم

رخت در کوچه‌ی کریمان بر

سوی شهر دوستان می‌راندمی

سخن گفتن تورا سامان ندیدم

چه سود که پاسبان ندارد

نه هر کس یابد اسرار طریقت

خاص ز امر حق نه تقلید و ریا

عامه گوید که ز مهتر چه کم است

بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند

ملک او ازو روی در عمارت کرد

تا نماید آنچ پنهان کرده است

در قفس تا کی کنی باد ای پسر

نازان به حلاوت معانی

فرو پیچید پایش در تسلسل

تو بدانی مستعیری نی‌فتا

شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش

خوی بد تو بنده ندانست خریدن

پیکر آسمان هویدا شد

که رخ مه در فراق او گریست

که تا پاس زبان دارد به هنجار

او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن

دوم صحرای هستی در نوشتن

که شود سست از نهیبش جانها

قلزمی از سخا فرستادی

مانند مادران شفیق و رحیم ما

هزل و غذر و نفاق و خونخواری

چون ببیند مستقر و جای خویش

باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم

گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست

جهانی اندر آن یک میم غرق است

آن تهیج طبع سستش را نکوست

همچون حباب پیشرو کاروان آب

در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

راست باش و زمیر و شاه مترس

چون تقاضا آمد و درد شکم

می‌ندهد زانکه زیان می‌کند

آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند

که یک دم شادمانی یافت بی غم

پر شد این قندیل زین یک قطره زیت

جنبش رای فلک‌سان اسد

که گلیم تو بجز بافته‌ی هامان نیست

پس به طیشی درو شکست آورد

خاک را شاهان همی‌لیسند از آن

تا در آن ساعت که وقت آن بود

خاک را مشکبار خواهد کرد

فتاده مست و حیران بر سر خاک

این جهان و آن جهان را ضرتان

که رخ و فیل کار شه نکنند

چون سنایی به جایگاه کند

آنچه او میکند تو نتوانی

پیش دیگر فهمها مغزست نیک

ای عجب مرد آهنین می‌بایدش

ندهد پر به پرنیان و پرند

چو عیسای نبی گردد سمائی

تاکنون هر لحظه از بدو وجود

پنج نوش از کلک صفرائی فرست

سایگاهش حفظ «الا الاه» باد

ولی دیگر به اقبال تو، حالی

مستحق لعنت آمد این صفت

پس چه جای صد جهان خواهد بدن

مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند

به قوس و حوت کرد انجام و آغاز

تا که باز آید خرد زان خوی بد

که فلک بنده‌ی یگانه‌ی اوست

روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

آنکه بگشود وانکه بست تویی

آن یکی وافی و این دو غدرمند

تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی

چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند

اندر بر معاویه دیریست تا قباست

لیک از وی می‌نیابند آن مشام

کی خورد جیفه جز سگ و کفتار

کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد

جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری

هری کیست کاین نام بر من سزاست

نیست، کم شد درو فضول ردی

اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد

ابر تندست قطره‌ای می‌بار

زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا

هم پدیدست حد خوش علفی

نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما

تا گشت دامن دل من پر بلای دل

بابها را ز چنو پور ببرید نسب

بیفگندم ز دوش این بار و رستم

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

چاره‌ی کار تو استغفار باشد صبحدم

گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا

که برو صد شکست می‌نکنند

از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست

او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟

با این همه صد هزار باری

سعد و نحس از پی هم افتاده

مر چارگهر را گه زایش پسری نیست

در موقفی که جنی و انسی حشر شود

به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

به بزرگی قویتر از مشتی

غیرت دین غیار خواهد کرد

بگسل از هر غرور و پنداری

قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست

دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی

وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

ز شرم بی‌عملی گونه‌ی چو کاهش هست

زان جمال وی شعار شرع را معلم بود

مرشب فتنه را وزیر چراغ

به تکلف هذیان آیت قرآن نشود

میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟

گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود

چو حال من بدانستی، ازین بس

که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا

وین گوی از میان نبرد جز موفقی

شاها دعای خویش همه مستجاب خواه

جود تو سرمایه‌ی سود همه!

فلک از گردن و جهان ز سرین

رفت بی‌اختیار در پرده

یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام

نوشته کلک صنع اوستادش

در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس

به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم

نواب فغان آفرینش

خاطرت زیر بار نپسندند

کارم از دست من برون شده گیر

کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب

شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

کی رسد طالب اندرین منزل؟

مگر در دوات تو هست آب حیوان

که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی

ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر

نبود افسوس ذبح او و، دریغ

منفصل گردد زمان را اتصال

طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟

شد سپاه ترا ستاره سپاه

سر فکرت نکشیدی در جیب

کز جهان برخاست رسم دادخواه

به عنف اکنون یکایک می‌ستانی

ز بهر طعمه‌ی راسو و لقمه‌ی لقلق

نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»

مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری

برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی

همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز

پای بیگانه در میانه میار

گفت لا حول و لا قوة الا بالله

زان غسل واجبیست، که با زن برابری

آفتاب دگر شود پروین

چون ندانی چه عمر دارد و چند؟

بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان

وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید

به ایوان مسیح و جیش ذوالنون

هر چه غیر از وفا عدم داند

آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل

بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل

آثار دم مسیح مریم

در درکات شر و شورش کشی،

منع را خصم‌وار کرده قیام

رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست

رای تو نگفت لاتنم قم

چیست در حق او گمان شما؟

چنان که سایه‌ی عدل تو بر صغیر و کبیر

در هر طرفی از وی صد نامه‌ی غم رفته؟

زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان

این بد آیین با من مسکین چه بود؟

اگر انصاف بیابد ز ایام

که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی

گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری

دیدی و، کردی به خون چهره، نگار

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری

دستان آب و روغن ایام توسنم

که برآرد ز ظلم تو نفسی،

گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم

دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر

زیادت کند پیکر آفرینش

رسدت دست به سر رشته‌ی کار

موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری

اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد

پشه‌ی تو به چشم گردون پیل

به بساطت درست باید کرد

به خجلت از قلمش چوب موسی عمران

ما صافی عشق درکشیده

جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین

از کژی دور و گشته راست همه

همیشه خشکسال آز را نم

من ظل ظل الله ذکر المفخر

احسنت شاد باش زهی حق‌گزار ملک

از حرامست یا حلالست این؟

جاودان بر سر احرار جهان بارخدای

سود و فیها حمرة السوداء

گفت هان درمی‌کشی یا نه زبانت را به کام

گه دو همخانه ز هم بگسسته

گر یک رهش طفیل برد طفیل برد میهمان تو

بل ختالة الاراء

هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر

تو به گفتار هرزه میکوشی

در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک

هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد

بس تیهو و شاهین به هم گرفته

نشد در اول از معنی خبردار

چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه

طیبا و روض عراء بغداد

کجا که نی شکر شکر تست در افواه

بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!

شب و روزت چو شب و روز امل

و حاسدی خنفساء بغداد

وین دهر توسن است و نگردد مسخرم

چو بازش تازه شد عهد جوانی،

وز فرقت تو مراست ماتم

فال صخرة تروی و لاالنار تشبع

خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل

نیامد هیچ قاصد خواستگارش

وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال

انوار سبعة انجم عداء

تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری

کو به ابسال و وصالش آرمید،

نه آب عصمتت ببرد آتش زلل

آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت

آشنا شو نه ناکس دونم

جای او برفلک کجا باشد؟

به فلک بر همی کشید ارقام

حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم

زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر

وز دگر علم شور و دمدمه بین

ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر

تیزگر باد و زره‌باف آب

که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن

خود و جوشن ز طاعت و ز نماز

حمله‌ی شیر و حیله‌ی روباه

ره به منزل کجا تواند برد؟

کس نداند این کدامست آن کدام

پوستی پر قماش و رخت گران

دهد از کاف کن فکان کابین

زود از داده پشیمان گردد

نه چو ما بلکه قایمی قیوم

به دعای تو کس رها نشود

عدل بی‌علم برندارد گام

ترگ چون پر شود کلاه بود

که برو عاشقست ملک عراق

اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار

سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال

برون از قالب نیکو سرشتی

ننبشتست عبده و فداه

به قدمگاه کهن بازرسان!

در مرتبه با شیر بساطت نچخیده

وز پی دنیات ترک دین کند،

طینت قصبی و طبع مهتابی

هم به امید داد او کردم

اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته

بر زمینی ز عنبر آغشته

بر خصم طول و عرض جهان عرصه‌ی جهنم

رو به دارالملک عقل آوردن است

کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری

بی‌حضورش کنی، فرو میرد

خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته

چه عجب گر ره اجل سپرد؟

می‌بریدی کاغذی یا می‌شکستی دفتری

گوهر گفتار را سیمین‌صدف

حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه

غرق نور ازل آیینه‌ی تو

گر تو گویی زمانه را که بپای

چه مصری و چه رومی و چه شامی

عقل را سخت شد بر ابرو چین

ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»

گاه و بیگاه کردگار جهان

گربه او را بدرد از چنگال

چون موم در اجزای انگبین

زیر فرمان وی از جان آرمید

پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم

تاجشان سر امر «کن فیکون»

کلکت آن عالمی بدو معمور

بر لب از تشنگی افتاده زبان

سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین

رو نهاده به کمال از نقص‌اند

روح با لطف تو کثیف و جسیم

تاب این، خرمن ایمان سوزد

نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای

در همه شهر افکند غوغا

در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز

به عمل راه باز گشتن نه

عشق، از آن شعله دلی را بسوخت

به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد

جان به کنه جلال او نرسد

دیده پر گریه و گناهی نه

گرد او چند ناتراشیده

ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب

گشت با ابسال در بیشه مقیم

زانکه در را شناختی مقدار

باش در آتش او خرم و خوش!

کاتب از خط و از بنان گوید

لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی

سروش غیب دادش ناگه آواز

نثارافشان گذشتند از لب نیل

که چون از جا روی مانده به جایت»

مهر روی زهره بر وی شد درست

یا نظرها ببند و هیچ مبین

عقده‌ی صبر از دل و جانم گشاد

عدد گنج رسانید به پنج،

آشکارست! تا به کی خوانم

کرده بودم زاین و آن گوشه

از برای ضمیر دراکان

که در دل تخم این اندیشه پاشم؟

تات یکی خانه عمارت شود

چو جم و فریدون بیاراست گاه

گفتی: دم اوست مرده رازیست،

گریه‌ی ابرست و سوز آفتاب

فرزند بر عداوت آبا پراگند

چو خم دوال کمند آورم

عشق را بگذاشت و دم خر گرفت

دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل

گر به این حال نفس گردد هست

یکی تاج با یاره و گوشوار

دگر باره گفت ای بزرگان من

نیست آن جنبش که در اصبع تراست

باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال

بزرگان که با طوق و افسر بدند

بر باد هوا نوحه‌ی من می‌کند آغاز

از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من

اگر بر آسمان باشد فرشته

برادرش را کشته بر بی‌گناه

سر نیزه‌ها را به دام افگنید

لیک می‌گویم حدیث خوش‌پیی

نکته‌ای باز ران از آن دفتر

می آورد و نار و ترنج و بهی

آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو

دین فروشی همی که تا سازی

نقطه‌هایش نه به قانون حساب

بیاراست گلشن بسان بهار

بدان تاختن تا بر او رسید

از سوی تن دردها بانگ درست

گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست

من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر

براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل

از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ

ز حد نون او تا حلقه‌ی میم

که تا کیست زان لشکر پرگزند

هم خانه شویم موی در موی

یک درخت بخت بینی گشته این

تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو

ز دام بلا یافتم من رها

عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا

زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست

دست و پایش ز بند بگشادند

چو بینم که درویش مسکین نخورد

مرغی که بماند از پریدن

کوه در سوراخ سوزن کی رود

قصه‌ی بیدار شو، با خفته‌ای مردانه گو

بخندید برنا که حاتم منم

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب

با دولت تو سیه گلیمی

نکنی خوک را ز جهل، خیال

خدایا به حق بنی فاطمه

با سبزه ز دوست راز گفتی

جرعه حسنست اندر خاک گش

چند پرسی که : احتیاجی هست ؟

تفو بر چنان ملک و دولت که راند

ور بشود بخت ور آخر چنین

مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست

طی شو وادی برهان و قیاس

مروت نباشد بدی با کسی

پس اندر نهادند ایرانیان

پس وصال این فراق آن بود

آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من

اگر بینوایی برم ور ستم

یکنزون الذهب نکردی درس

صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین

تا دهد معنی باریکت روی،

مروت ندیدم در آیین خویش

چو او را چنان زار و کشته بدید

نور در چشم و دلش سازد سکن

بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی

قبا گر حریرست و گر پرنیان

کی داند جوهر خوبت بگردد

مطربان رایگان در رایگان آباد عشق

هستی و پایندگی از توست و بس!

کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت

زمینش بکردند از زر پاک

ماه ما را در کنار عز نشاند

برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد

جهاندیده بعد از دو رکعت نماز

من بمردم از آن نگوید کس

بر هوایی که سیم بارید ابر

وزرا رای نیک و قربت شاه

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج

ز هر سو به گردش همی تاختند

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام

بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من

دلت سختست و پیمان اندکی سست

بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست

آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی

چون شه از پند سلامان شد خموش

و گر می برآید به نرمی و هوش

زان نکته که زد به جانش آذر

آنچ قوت مرغ بابیلی بود

گر درین پرده میروی، ایدل

بدانی گه غله برداشتن

سگ سگ است راچه بیاغالندش

تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل

گام بیرون نهی ز دام غرور

همه وقت مردم ز جور زمان

چو گیتی بر آن شاه نو راست شد

آن نودساله عجوزی گنده کس

دقیست این که بافتم از تار و پود شعر

چرا دوست دارم به باطل منت

نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست

کافران گمره از آنند که در زلف تواند

خامه کش صفحه‌ی دین گرددت

کلاه سعادت یکی بر سرش

گشتم بدرت چو خاک ناچیز

که کمینه‌ی آن کمین باشد بقا

سر تو کبر نکردی به جاه محمودی

برد بر دل از جور غم بارها

چون عقل رای زن شد و چون علم حیله‌گر

تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند

هر کسی مرد این مشاهده نیست

تو منزل شناسی و شه راهرو

همی تاختش تا بدیشان رسید

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق

سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل

ندیدم به نزدیک رایم پسند

یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم

همه کردار او به جایگه است

ایکه داری تو این منی در پشت

مرا دستگاهی که پیرامن است

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

ذکر هندستان کند پیل از طلب

گدایی پیش آن در فخر باشد

بخندید وگفت ای پسر جور نیست

هم رضیع ملک سرمد باد عمر او چو عقل

زاغ از شغب بیهده بربندد منقار

کاشکی من نیز با تو بودمی!

اگر شربتی بایدت سودمند

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی

می‌گریزم تا رگم جنبان بود

شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی :

چو خسرو به پردخت چندی به مهر

هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس

جز سنایی در وفا و بندگیش

همه گفتند: «با جمال نسب

چو آگاه شد زان سخن شهریار

ز باره‌ی چمنده فرود آمدند

آنک جوی و چشمه‌ها را آب داد

گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار

درنگر اول که با آدم چه کرد

هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش

گه چو بهر خدمتی کردی قیام

ز پاداش نیکی فزایش کنیم

خود از بلخ زی زابلستان کشید

هر چه تو در خواب بینی نیک و بد

از علت ضلال دلم تن درست شد

مدارید کار جهان را به رنج

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی

که جان و تنم معدن مدح تست

چرخ کحلی سلب ازرق‌پوش

جهاندیدگان را همه گرد کن

شاید که باتفاق فرخ

گفت یا رب می‌فریبد او مرا

خاشاک راه دانش در پای جود او

که تاچون بود شاه را جشنگاه

بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر

تا حریم کعبه باشد قبله‌ی اهل سنن

چون هویدا شود سرای نهفت

که تا ناورد ناگهان گرد باد

روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع

شاه‌زاده در تعجب مانده بود

بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می‌بینی

به سوی خراسان فرستادشان

هر کجا خوش نگاری روز و شب بی‌قراری

و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر

عمر رفت و زین خسارت بس نکرد

همی‌شد برین گونه با ساروان

ز پیش اندرآمد به دشت اندرا

این برای خاص وعام ره‌گذر

از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر

چنین گفت موبد که فردا پگاه

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال

فلکی چون نبود همراهش

بزرگان ایران و چندین سپاه

ای کرده خجل نسیم خلقت

تخته‌ی مرده‌کشان بفراشتند

ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند

که خضرا نهادند نامش ردان

حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را

زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

چو از عشق این نوا آمد به گوشم

به ژرفی نگه‌دار گفتار من

تو بیدار باش اشکار و نهان

که دلش می‌گفت کین را تو بشو

و گر مقیم شدی دست بازدار از من

به پیشش همه خوان زرین نهید

بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود

هر آن چشمی که عشق از طلبه‌ی خود سرمه‌ای دادش

چون نه‌ای واقف از دعای بشر

سواران ماهوی شوریده بخت

چه گویید پیران که با این پسر

ور نباشد صبر پس نادیده به

داری خبر ز صورت احوال هر کسی

بکشتند او را به زاری و درد

عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود

برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد

حسن باقی دید و از فانی برید

همه بودنیها ببینم همی

روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان

من نوش سخن بر تو برده

کنون زندگانیت ناخوش بود

چو بام فتح گشادی ز چتر لعل گشاد

جز شاعران کوته‌بین را درین دیار

علم اگر بهر روشنی باشد

ورا نام شیروی بد آشکار

گر آب دیده‌ی شیرازیان بپیوندد

گر نبودی عکس جهل برف‌باف

مستم از گفتگوی عام چه غم؟

گنهکار بهرام خود با سپاه

مرید چیست به تازی مرید خواهنده

آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت

ز دیدار پدر نومید برخاست

ز فرزند رنگ رخش زرد شد

گر سوخته دل نه خام رائی

یا نمی‌بینی تو روی خویش را

ز شرف صاحب زمانی تو

همی‌جست هرکس بگرد جهان

چنانک این عروس از درم خرم است

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی

هر چه خندان بدهد، نتواند

فرو برد بنیاد ده شاه رش

و گر با تو دم ناساز گیریم

از فراش خویش سوی در شتافت

هر بدی جفت حال او نشود

برین گونه تا سال شد بر دو هشت

زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق

وز چشم تو جسم دوستانت

عیب، نهان‌دار هنرپروران

چو بشنید بیژن سپه گرد کرد

آنکس که اسیر بیم گردد

نعل بینی بازگونه در جهان

و گر آن آب چون حجر گردد

شد از بیم همچون تن بی‌روان

به زیر پرده سیه جامه‌ی خلیفه نشاند

تیغ او روز کین ز خون عدو

بر نپیچند رخ ز شارع شرع

چواین نامور نامه آمد ببن

گر آتش در زمین منفذ نیابد

زآنک این فانی دلیل باقیست

حرفت خوب داشتست آن مرد

بما بر ز دین کهن ننگ نیست

چه سکر بود که آواز داد سبحانی

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین

همه دربند پنداریم مانده

شبان را همی تخت کرد آرزوی

گوری الحق دونده بود و جوان

وقت تنگ و فرصت اندک او مخوف

پیش آن کو اثر شناس بود

ز گفتار چونین سخن شرم دار

علی‌القطع نپذیرم اقطاع شاهان

زاهدان را ز برای زه و زه

خواجه زنگی و آن صنم رومی

درم داد و آمد سوی خانه باز

ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست

غره‌ای کن شیروار ای شیر حق

حلق درویش را بریده به کلک

جهانی کجا شربتی آب سرد

ای خدایا دست بر لب می‌نهم

ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد

هیکل از عصمت و کمر ز وفا

کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب

میزبان از نوردهای گزین

سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل

مرد را شرم سرخ روی کند

دلاور تبرگش ندانست باز

در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش

هفت سیاره روانند ولیک از رفتن

گر چه باشد در آن حضورت بار

بر زاد فرخ شد این مرد زشت

چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند

تا همی سوزید ز آتش بی‌امان

با ادب رو، که نیکخواه تو اوست

شب تیره همواره گردان بدی

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم

چشم بر هم نهی، فرو مالی

وزان روی گستهم بشنید نیز

کاشفته و مستمند مائیم

آسمان نسبت به عرش آمد فرود

عقد آن جوهری که میبندم

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی

بر این آب غیرت بد آب حیوان

غرقه‌ی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک

بجز راه وفای عشق نسپرد

سگ و یوز او بیشتر زان خورد

وفاداری کن و نعمت شناسی

از جماد بی‌خبر سوی نما

توبه را با سلوک این هنجار

جهاندار زین خود نه آگاه بود

ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن

بادوشان فلک را دور او همره شدست

به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست

به رخساره روز و به گیسو چو شب

وان جان که لب تواش خزانه است

هم‌چو شیری در میان نقش گاو

تا به گفت و به کرد داننده

چو بشنید موبد بشد نزد شاه

کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر

زهره‌ی مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

گه شراب بقا چشانندش

یکایک ببین تا چه خواهی فزود

شمیرا نام دارد آن جهانگیر

گر تو کردی شکر و سعی مجتهد

روزش از چپ و راست تیر زنان

دگر تیغ زد بربر و گردنش

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن

بر رفتنیم اگرچه در این گنبد

نیست در گیتی ز وی نادان‌تری

همی‌تاخت گرد اندرش گردیه

بر خصم زدند و برشکستند

چونک دست خود به دست او نهی

چیست این خانه با شکستن عهد؟

مر آن را که خواهی دهم کشوری

ازین معامله ار خود زیان کند کرمت

وز خلق به علم و جاه برتر شو

بانگ بر سلسله‌ی عالم زن!

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ

یا آلفا بخلیله بک نعمة

آن یکی یاران و دیگر رخت و مال

آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی

بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان

من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار

چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر

کنیزان را ز هر سو داد آواز

تابش خورشید نتواند گرفتن

مرغ فلکی برون شد از دام

که الم نشرح نه شرحت هست باز

زین ورق در سخن نقط به نقط

خدایگانا از غایت غلو و علو

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری

به حسرت جوانی به تو باز ناید

آن دلی کز فلک به تنگ آید

شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش

تو زانجا آمدی کاین جا دویدی

گاه ناهید لولی رعنا

راه دان اوست، جبرییلش ساز

انوری از آب مهر و آتش مدحت کند

من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان

گر همی خواهی این کلاه بلند

بگذشت از فلک به مرتبه آنک

از نیک و بد خودش خبر نیست

بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون

طاق باید شد از چنان جفتی

ندارد هیچ حاصل عقل کلی

داد نعمت‌ها چو نعمان عرب

به تاریکی سخن هرگز نگوید

داد من چیست؟ راه دادن او

لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر

کشیده بر سر هر کوهساری

یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید

آب زمزم گرت کند سرمست

ای سایه‌ی آن پادشا که ذاتش

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود

بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان

برچنین تاج و تخت کن شاهی

در جهان تا کمی و افزونیست

چون سهی سرو برفراخته سر

راهبر شو ز عقل تا نبرد

شیر شیرویه چون حرام افتاد

کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق

ورنه در موکب ممالک تو

نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع

مانده حیرت زده در صحرائی

تا مانده‌اند سخره‌ی فرمان ایزدی

بس بگردید و بس بخواهد گشت

در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود

نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟

اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت

تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری

این چنین دل به سگ دهی، نخورد

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش

مجنون ز خوش آمد سلامش

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو

منم بیخواب و آرام و تو ساکن

در زین مراد باد رخشت

تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست

به روز هزاهز یکی کوه بود

خار و خاشاک درش رفتن گرفت

به صفای صفی حق آدم

و چه ترش روی کت برغ خوان نی

چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف

به دل کعبه و به ناف زمین

ناصر دین که شاخ دولت و دین

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید

کاین چرخ بسی ربود شاهان را

دو صد درج از گهرهای درخشان

گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت

تاج برداشتن ز کام دو شیر

لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع

دل او از ریا بپرهیزد

از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست

دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد

ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها

تو هم از نقص قدم نه به کمال!

در همه کاری از وقار و ثبات

دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

بازدان کز پی چه میپویی؟

با این همه نگشتی هرگز فریفته

غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید

نیابی از خردمندان کسی را

زلیخا چون بدید آن مهربانی

کان در نظر رای تو نامد ز حقیری

در خدمت این خدیو نامی

بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون

هرکس این اعتقاد شد مقدور

طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک

حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می

تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد

اول از شرع دست موزه کند

خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف

سمندش کشتزار سبز را خورد

هان آهو کا جور مکن تا بنگویم

علم روی ترا به راه آرد

ز عونش از عنایت چار عنصر

مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر

بشنو سخن این کبود گنبد

ای بسا قفل درین کاخ دو در

گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب

او را پدر از بزرگواری

ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست

در هنر زمره‌ای که گام نهند

علو سده‌ی مدح تو آن نیست

همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای

نشد نرم و ناسود تا بر نکردم

حسن، به هر طره که آرام یافت،

بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست

برنج و راحتش در کوه و غاری

آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر

چند پرسی نشان من که کجاست؟

تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر

صبر کن اندر جهاد و در عنا

به نزد شکر رازی است کز جهان آن را

ز ناله نغمه‌ی جانکاه برداشت

نعمتش از مستحق گزیر نداند

آورد به هم سپاهی انبوه

دانی از عیبها چو غیب عیان

طلبی صادق و ضمیری پاک

ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد

در غربت اگر ز درد دل نالم

هم به تو مالد فلک تو را که ندارد

ذات او جز به نام نتوان دید

هست با خامه‌ی تو خام همه

همین جراحت و غم بود کز فراق رسول

گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ

هم خمیر تنت سرشته‌ی اوست

امر او ملاک الرقابی نیست

هر یکی از حال دیگر بی‌خبر

پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت

گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها

مسجد جامع هر شهر ستورانشان را

وان سینه که رشک سیم نابست

ای پنجه‌ی حرص در کشیده

به رنج خویشتن چندین چه کوشی

قهرمان تو موسوی دستست

بسا قصرا که چون فردوس کردند

رفتند همرهانت منشین بساز توشه

بدین آرایش شاهانه رفتند

کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت

ببارش تیغ او چون آهنین میغ

یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق

بسا دردی که از دوری کشیدم!

گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم

غیر حق جمله عدواند اوست دوست

از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود

هر دو شادان همچو جان و تن به هم

ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی

گفتا تن من ز جامه دور است

کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد

مهتری را نشانده اندر صدر

گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من

اسدا کنون چو اسد بر فلک است

چون کار تو کس ندید کاری

علم نیرو دهد کمالت را

ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی

اگر هشیار اگر مخمور باشی

از برای قوت دل را شکر با گل بهست

تا به پایان بری سخن، باری

سایه‌ی تو چنان کشیده شدست

ترک هم گوید اعوذ از سگ که من

گردن ندهد جز مر اهل دین را

اهل دل را غلط شناخته‌ای

پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش

آهو به دل تو مهر داده

این کار هر آینه نه بازیست

پرده از روی برگرفت هنر

آنکه تا هست حرص و حرمان را

ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟

بر عذارش نیلگون خطی جمیل

چو از روی معنی بهشتست بزمت

بلی در طبع هر داننده‌ای هست

خدایست در هر عنایی معینم

چیستند این بتان رنگارنگ؟

این خدمت منظوم که در جلوه‌ی انشاد

هین بیاور سیخهای تیز را

مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه

بشناسد که در روش رستی

زیبا بود آن سخن که باشد

در خانه سیل ریز منشین

همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز

دو سه افسرده را به گرمی کش

آنکه در معرکه‌ی سحر بیان

با سران گوش راست گیر به دست

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است

ارغنون غمت نواخته‌ام

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر

من استحمی بجاه جلیل قدر

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی

گر بزرگی کند مدارش خرد

نشود کار عالمی به نظام

نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد

راه خران است خواب و خوردن و رفتن

غزالی شد شمیم‌افزای کنعان

سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب

بی شخص رونده دید جانی

سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود

همی گویی: ترا چون موی شد تن

قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد

کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند

ناگاه باد دنیا مر دین را

بر تو این نامه‌ی پریشانی؟

شمس دین پهلوان لشکر شاه

طل عمری تصابیا و لعمری

بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود

نسبت هر دو با پدر چو یکیست

ز بهر تکیه‌ی او گرنه عزم فسخ کند

می‌کشد حق راستان را تا رشد

عاصی سزای رحمت کی باشد؟

که ای بیچاره، روی از خاک بردار!

ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد

شد بدر مهیش چون هلالی

خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت

دشمنانت به هم چو رای زنند

خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی

اسمانی که اختران دادی

حکایت‌های شاهان را همی خوانی و می‌خندی

بدان امیدم اکنون زنده مانده

دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید

فاین بنوالعباس مفتخر الوری

فقه خوان لیک در جهنم جاه

گول گشتت نباشد از چپ و راست

دولت وصال عمر ابد جست سالها

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش

چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه

چیست آن آتش؟ ریاضت‌های سخت

رای تو بود آنکه در هوای ممالک

بحر و بر هردو زیر فرمانش

بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین

من فگندم سفینه را در یم

ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد

دیوان من درین خم زنگاری فلک

امروز به کار در نکو بنگر

دل که گرانمایه ز اقبال اوست

ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک

شرح غمت تمام نگفتیم همچنان

ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در

تا ز لطف تو شرمسار شود

تو دانی کز فرود دور گردون

ای خدا آن کن که از تو می‌سزد

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش

چون بدین جا رساند ناله‌ی خویش

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

تو بر افروختی درون دماغ

میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط

هر کرا نفس شد پراگنده

به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او

من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام

بگشاد به دین درون در حیلت

ریش را شانه کرده، پره زده

دایه‌ی دهر نپرورد کسی را که نخورد

جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای

دست نگار گر نرسد زی نگار چین

به کف حرص و آز در ماند

یا بود کنه فکرت خسرو

فهم کن موقوف آن گفتن مباش

گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی

دیو را نیست تاختن بر گول

اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست

مجنون ز نفیرهای مادر

آنکه پوشیده بود پیش از وقف

زو دل هیچ کس نیازارد

القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا

درخت موسی از دورم نمودند

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند

ولی چون شه مرا برداشت از خاک

ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین

وقتی به لطف گوی که سالار قوم را

میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار

نام مهدی ز مهد مشتق شد

نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست

چون فرشته گشته از تیغ آمنیست

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو

روز آخر که ازین مجلس رفت

زمان خویش به توفیق او سپرده قضا

خواجه چین که نافه‌بار کند

تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال

تیر و انگشتوانه و قدلی

ای بار خدایی که ز رای تو جهان را

زر اگر خاتم تو را نسزید

با مال و سپاهی ز دین و دانش

کاش کنی ترک عمارتگری

مرغ عیسی کدام سگ باشد

برادران تو بیچاره در ثری رفتند

پیر پر آهستگی و حلم بود

چون گزافی نگفت ازو مازار

از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد

زیرا که همی هرچگونه باشد

اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد

اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت

بانگ بر زد به تند شیران زود

ایا گردنت بسته بر در شاه

بر خیال بتی، که می‌شنوی

باد حزم تو گر بر ابر زند

خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور

ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی

عقل جویان بود سکونت را

ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست

بهر سهوی که در گفتارم افتد

از کاهش و نیستی بیندیش

مرد کناس مستراح شده

از مال تو جز خانه‌ی تو کیست تهی‌دست

زان نوا بیزارم و زان زخم زشت

هم آن را که خود خوانده باشی برانی

به توران چو هومان و چون بارمان

به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری

ملک را پاسدارم از تبهی

بنگر که جهانت می‌بینجامد

خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند

ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست

جاودان باد کاعتماد جهان

خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی

به گور تگاور کمند افگنیم

وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست

بر این گفتار بر بگذشت یک چند

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت

ای ز سودای نیم ساعت کام

ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون

معنی جف القلم کی آن بود

گر خر تو را خری نکند روزی

سپاهی ز روم و سپاهی ز چین

کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل

گفت از این خوبتر چه شاید بود

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی

درین فکرت نمیخواهیم رنجت

گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست

مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت

بانگ کنی کاین سخن رافضی است

همه نیزهاشان سر آورده بار

گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور

به نیک و بد مشو در بند فرزند

نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود

حسد و آز جبن و زرق و ریا

روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف

کله‌ی خر گوی فرزندان ماست

آن است خردمند که خوردنش خلنج

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم

خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد

بازوی تو گرچه هست کاری

تاویل بالله نمودی تو را

جوهر نفس چون به خود نگریست

اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو

کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی

ره در حکما گیر و زین عدو بگریز

پرستار چندی به زرین کلاه

در طلب آبرو سوی درش خلق را

تجربت بی‌فایده است آنجا که برگردید بخت

نه ز خداوند توبه جوئی و نه

نتواند شنید نام درست

من نگویم که این بدست ولیک

گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش

مصقله است این علم، زنگ جهل را

رمید آن دلاور سپاه دلیر

ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم

گرچه پیکان غم جگر دوزست

با تو فلک به جنگ و شبیخون است

تا بکی شرمسار باید بود؟

چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو

توشه‌ی این ره بساز آخر که مردان جهان

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز

به زه بر نهادند هر دو کمان

آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان

تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری

با عامه خلق گوئی از خاصم

کی ز انگشت هم چو بادنگان

از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد

قدرتش بر اختیارات آنچنان

چو شد پرنور جانت از علم شاید

شه بربرستان بچنگ گراز

حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج

چونکه سمنار سوی نعمان رفت

به دوستان و به بیگانگان به باب طمع

استوار و شجاع باش و دلیر

جنیان ز آنهمه از شرم نهانند که هیچ

آنچه جستید در گلیم شماست

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟

یکی برز خورشید پیکر درفش

ربعی از کشور او وز همه گردون حشری

اتابک را بگوید کای جهانگیر

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

گر بترسی ز پادشاه خموش

چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم

بس نهان از دیده‌ی نامحرمان

در پرده‌ی اندیشه بیارای عروسی

چنین گفت کای شهریار جوان

خاصه از جود تو دارد پدرم

مقبلی را که بخت یار بود

زانک بهر جواز شعر ترا

سر بواب را بنتوان بست

نه قفا خواری و نه بدگویی

بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن

ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد

که ایران بپرداز و بیشی مجوی

ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد

نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا

بنبستی دری که نگشودی

آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی

تا بجنبد اختیار خیر تو

از خاک درنگی تو و از باد لطافت

بجستم همی کفت و یال و برت

کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت

کردند به باز بردنش جهد

سراسر جمله عالم پر ز مرغست

چون بر اندیشم از تو اندر حال

حنجر ادبار را خنجر اقبال زن

طلسم نور و ظلمت بی‌قیاس است

از چاکری تو براق عیسی

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر

بدین مشتی خیال فکرت انگیز

زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی

بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟

ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران

هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف

باری بدانمی که چگونست زیر خاک

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه

در جهان روشنی باید برات حسن و جاه

و او خدمت شوی را بسیچید

تن اگر چون فنا نباشد و نیست

باز حیوان که اصل ترکیبش

چو رو سوی شه مسندنشین کرد

آن کیست و از کجاست چنین جلوه‌گر شده

مرا سجده گه بیت نبت العنب بس

بدان جایگه خشک شد ژنده رزم

هر چند که قدر این تهی‌دست

باز سپید روضه‌ی انسی چه فایده

نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی

ثابتی در مزاج سیاری

پری‌رویان مصری حلقه بسته

گر بریش و خایه مردستی کسی

بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع

چو بیدار شد پهلوان سپاه

کنون آن به که همچون ناپسندان

بیشتر زانکه سنگ دارد وزن

اگرچه بریده پرم، جای شکر است

وزرا ملک را امینانند

گشت از تک و پوی، پای او سست

تا ابد در درد این، عطار را

زبان مار من یعنی سر کلک

اگر دم زند شهریار زمین

که: ای کارت به رسوایی کشیده!

بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی

عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او

فلک سرگشته از وی در تکاپوی

به سر بردی در آن ویران، مه و سال

گردش کف را چو دیدی مختصر

عالم از آوازه‌ی خاقانی افروزم ولیک

یکایک ز هر سو به چنگ آمدش

آن را که بود همین گناهش

بنواز مرا مزن که خاکم

خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود

ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل

زلیخا از جواب او برآشفت

مانده‌ام در پرده‌های بوالعجب بر هیچ نه

چرخ مقرنس نمای کلبه‌ی میمون اوست

نشستند با رودسازان به هم

چون خوان ز میانه برگرفتند

لعاب عنکبوتان مگس گیر

گفتی بروم به وهم نونو

چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد

گشته ز من خراب، مهجور

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست

خوان گیتی همه قحط کرم است

چو نزدیکی شهر ایران رسید

به ترک صحبتش گفتن رضا داد

گرچه بهرام سربلندی داشت

هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد

بدان خردی که آمد حبه‌ی دل

پدر را ما خریداریم، نی او

چون برافتد پرده از روی دو کون

ای مرکب عمر رفته پی کور

کنون من به بخت رد افراسیاب

در او یک سر موی، تمییز نیست

لبی و صد نمک چشمی و صد ناز

سیر ارچه هم طویله‌ی سوسن بود به رنگ

فرو شسته بدان صاف مروق

چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست

گر خری را می‌برد روبه ز سر

آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح

ز پیران بپرسید افراسیاب

بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت

ز اندوه نهفته جان بکاهد

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب

به جمعیت لقب کردند تشویش

گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

از عنکبوت بی‌تنی بر ساختی پرده تنی

عرض آورد به گوشم سر و گفت

تو شوکین و آویختن را بساز

چرا دانا نهد پیش کسی سر

می‌آوردند و در می‌دل نشاندند

وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در

چو دید آن ماه کز روی چو خورشید

به بالای جوشن، به زیر سپر

هر چه محبوبم کند من کرده‌ام

گوهر کان فریدون شهید

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین

شود چشم دلت روشن بدان نور

چون درآمد به گور تیز آهنگ

در قصب سه دامنی آستی دو برفشان

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

گر می‌نشود شفیع من کس

زیبا محکی نهاد عطار

حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

رخ خود در خدای آسمان کرد

وزان آتش که الماسش فروزد

چون شحنه‌ی نیاز ز دست تو یاوگی است

از اینجا باز دان احوال و اعمال

قیس و پدرش به هم نشستند

پوزبند وسوسه عشقست و بس

نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا

پراندیشه شد جان آن پادشا

نهان، کردند یوسف را ندایی

راه خویش از غبار خالی کن

مستمعی گفت هان صفاوت بغداد

بود ایجاد و اعدام دو عالم

چو آن گرد خطا از من فشاندی،

همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن

ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند

سخنهای این داستان شد به بن

کند موی مشکین ز سر تارتار

انی اصطفیتک دون الناس قاطبة

ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا

زنان چون ناقصات عقل و دینند

ندیدی دیده گر کردی تامل

عقلها زین سر بود بیرون در

گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب

یکی دخمه کردش ز سم ستور

ولی هر کار را باید کفیلی

چشم او را که مهر ما زاغست

مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست

گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق

چو دید از پس دریده پیرهن را

هر که در زندگی نیافت ورا

در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی

نتابید با او بتابید روی

گفتا که: «به وقت بازگشتن

کرد زاری‌ها بسی چاره نبود

فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من

تو را قربی شود آن لحظه حاصل

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!

از عزا چون چند روزی بگذرد

چندان که مجاور حجابی

ازین خوب رویان بچشم خرد

فراوان همی بخش و کم می‌شمار!

کانچه او می‌پزد همه خامست

کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت

ظهور جمله‌ی اشیا به ضد است

گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!

خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم

وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش

چو هشیار گردد پدر بی‌گمان

هر چیز طلب کنی، بیارم

وان دگر سوراخ کردی پهلوش

بی‌قوت ده اناملش نیست

در این مشهد یکی شد جمع و افراد

کس کشته‌ی بی‌دیت چو من نیست

ما اشتهیت العقل مذ جننتنی

در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک

فروماند کاووس و تشویر خورد

ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست

ایشان همه گشته بنده فرمان

برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان

بر او ختم آمده پایان این راه

عاشق زده کوس جامه‌چاکی

ندهد شرح این کسی چو فرید

نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی

سر نیزه و تیغ یار من‌اند

به مژگان از ره او خار چیند

سر بدی پیوسته خود را دم مکن

رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی

که را شد حاصل آخر جمله امید

چون لعل لبش خموش بودی

کبر زان جوید همیشه جاه و مال

به صحرای عادی مزاجان عادت

به خواب اندر آمد بد روزگار

بیرون از در چه دید؟ مجنون!

مانده زان لعل ریزه لختی گرد

صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع

بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد

زن صعوه‌ی سرخ زرد بال است

انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک

دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش

چو بشنید گرسیوز پیش بین

بگفتند: «چون دانی این راز را،

این مثل نالایقست ای مستدل

ز آن نمط کارزوی خاقانی است

حمل با عقرب آمد جای بهرام

گریان شد کای ستوده مادر!

صاحب تاویل ایاز صابرست

درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته

چه گویند گردان که اسپش که برد

گفتی که: به کین آن قبیله

هرکسی را بران طمع برخاست

نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز

دهد یکباره هستی را به تاراج

ناگاه چو لاله داغ بر دل

کز نفس سردت و باران اشک

چند پی کار آب بر ره زردشتیان

به دل گفت من سازم این رزمگاه

وز آن پس به خاقان در صلح کوفت

جانش از درد و غبین تا لب رسید

هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را

فلقیت روضتها لمرتعه

از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!

کمترین فرعون چست فیلسوف

کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو یوسف یک زمان در وی نشیند

خنده و مستیم به تأویلست

عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است

جرح الشهود و عدل دیوان القضا

چو طی کرد یک‌سر بساط بسیط

پرده‌ی خود چون درید هر چه همی جست یافت

این است همان صفه کز هیبت ار بردی

چو یک چند بگذشت و او شد بلند

از آن پس حال درویشان بدانی

هر طرف چه می‌کشد تن را نظر

زهره و دهره بسوخت کوکبه‌ی رزم او

لقد نلت من جدواه کل مغبة

دلارام ودل و جانم تو بودی

نمودی همسر خوبان با غم

رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک

نشسته بر ابری پر از باد و نم

دلم از مرگت اعتبار گرفت

لیک از آبادی اینطرف دورست

حجت معصومی مریم بس است

گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها

شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو

بی نیازی بین که اندر اصل هست

خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ

که با او بگفت آنک جز تو کس است

در خور بودم اگر دهان بندی

ور روا دارند چیزی زان ستد

تا گشاده ششدر سی مهره‌ی ماه صیام

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید

کند پیوسته بر ایوان قدرش

سپهر پیر، نمیدوخت جامه‌ی بیدار

به طبع آهن بینم صفات مردم را

چنین گفت سهراب کاندر جهان

دهانش ز آب حیوان آب برده

چون ز کشور خدای هفت اقلیم

ذوق تو برد عارضه‌ی احمقی از خصم

ودنی لک الاقصی کانک فی‌الوغا

از آن می بترسم که موی سپید

آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی

الف راست صورت صواب است لیکن

ازو نامه بستد به کردار آب

دارد سپهر خوانده‌ی مهر ترا به ناز

این سخن پایان ندارد ای گروه

این هفت ده خاکی و نه شهر فلک را

یسرق لفظی کانه جرد

در سینه کشیده عقل گفتارم

آسمان، خرمن امید مرا

بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده

من فرط ما ولدت باحشائی اللظی

تنم شد مرفه ز رنج عمل

جعد بر جعد بسته مرزنگوش

مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید

من کجا و مدح مولایی که دست احمدی

به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب

چو چیزی در عبارت می‌نیاید

چون عز عزل هست غم زور و زر مخور

عهده بر کیست این دعاوی را

طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند

مور اسود بر سر لبد سیاه

غمخوار تو را به خاک تبریز

وگرنه چرا با چو رستم سواری

زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه

کارگر خاکم و مزدور باد

ای کرده جلال تو چو تقدیر

جهانی یک به دیگر می‌پناهند

آفتابیست آسمان رفعت

میوه‌ها و شرابهای چو نوش

گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک

روزگارت جگر نخواهد داد

در او قبله‌ی اقبال بادا

کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل

در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران

در تربیت مادح و در مالش دشمن

چنین شوریده، سامان دیر یابد

وای آن مرغی که ناروییده پر

بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل

زیور این خطبه هر باری که ای صاحب‌قران

نمیگویم که در پیشت نشیند

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

گر چه در تبریز دارم دوستان

تویی آن‌کس که اگر منع کنی

در مجلست ز نزهت، مفرش

تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید

مرد کشد رنج آز از جهت آرزو

نالهایی کنم چنانکه به مهر

چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب

سینه‌ی گردون که موجش آتشی زد زآفتاب

همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه

بارگاه تو کرده فردوسی

ای بی‌هنر زمانه مرا پاک در نورد

کشتنی به از هزاران زندگی

گور چشمی که بر تن یوز است

پسر سهل گدا گر شنود حال آرد

هست این تن من در حصار اندوه

اگر سفینه‌ی ما، ساحل نجات ندید

بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر

به تشریف و انعام اگر برکشیدت

دانی که به باطل چگونه بندم

کجا ذکر گنجد در انبان آز؟

یا روان‌های فریبرز و منوچهر از بهشت

تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود

نه سر آزادم و نه اجری خور

اگر تو یاد گیری حرف عطار

ز یک نفخه‌ی روح عدلش چو مریم

همه با داغ طاعتت بادند

چو باد آید مرا زان عیش شیرین

گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی

وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار

رونق کار من که خواهد داد

حکایت از من دیوانه میگفت

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز

چون بهین مایه‌ات برفت از دست

شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید

زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی

دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد

غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان

تا کار کس آن نیست که او خواهد

کرم کن بر من بیچاره گشته

تن زن ای عطار و تن زن دم مزن

چشم خور اشک ران به خون شفق

اگرنه فضله‌ی طبعش جهان را چاشنی بودی

ز اشعار همام این نظم دلسوز

نک در افتادیم در خندق همه

ناقه‌ی صالح از حسد مکشید

در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری

جهانگشای جوان بختیار دولت یار

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون

کبر تو کم است و کبریا بیش

به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع

نه ابلیس در حق ما طعنه زد

آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست

رای و فرمانت بر زمانه روان

ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل

نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن

بدان خدای که پاکان خطه‌ی اول

لاله‌ی ناشکفته بی‌رزمی

جان از تن تو چست گسسته

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب

ساقی آرد گه خمار شکن

مغز فضل و حکم و محض معالی مانند

مدح خدایگان و ثنای خدای عرش

خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت

این توانید که مادر به فراق پسر است

همه از روزگار معکوسست

قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد

نه رگهای پستان درون دل است؟

جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت

سر در کردم اشارتت گفت

خرچنگ آبی‌ای و خداوند تو قمر

آفتابی ای عجب با ما بهم

انعامش از تبار گذشته است و چون توان

روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب

صنوبر چون عروسان پرنیان پوش

هی بیا من طمعها دارم ز تو

کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش

در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی

آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام

ما فرومایه نبودیم از ازل

ور بگریید به درد از دم دریای سرشک

شاه حلمی ز خلاء زیر پر دل می‌رو

بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون

پس از مدتی کرد بر من گذار

از حیوان شکار گاه دف آواز

گفت به جم کوکبه دانا وزیر

درآمد صالح شوریده در کار

گفتم: چه باد حاسد او وان دگر چه باد

آسمان بی‌معین احمد او

به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین

من از این پیش بیتکی سه چهار

یوسف از زن یافت زندان و فشار

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری

به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز

کرد از انبار و از مخزن گذر

کیخسرو هدی که غلامانش را خراج

شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی

ترسیدم و پشت بر وطن کردم

ز نادانی و تیره رایی که اوست

شرع را گنج روان از کلک اوست

به او دادی دبستان فلک را

در این گرداب نتوان آرمیدن

همه آن کن که گر بپرسندت

بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی

ور نی بهلم ستیر و بربسته

سخنم را برنده شمشیریست

پس بپرسیدند زان شه کای سند

هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست

نعمتش چون نعیم جنت عام

سکندر بدو گفت کای نامدار

درزی ایام را اندازه نیست

در بند و سور او بین چل برج آسمانی

بجز این گریه را نفعی دگر هست

ز دهقان نخواهم جز از سی یکی

نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟

درآر آفتابی که در برج ساغر

ز هجران تو پیچد سبحه برخویش

کنون ای هنرمند مرد دلیر

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر

همه دریاکش و چون دریا سرمست همه

نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا

شد آن مرد دستور با درد جفت

در چه دنیا فتادند این قرون

و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی

مجرد از صفت حال ماند و مستقبل

دگر خفته آسیمه برخاستند

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند

چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان

چو خشنود داری جهان را به داد

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد

به دشت چین تو با مشکین غزالان

همی رنج ما جوید از بهر گنج

این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک

شیر سیاه معرکه خاقان کامران

نی خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن

دگر گفت فرمان ما سوی چین

بار گوناگونست بر پشت خران

اسد از سهم ناخنان ریزد

بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر

سکندر که آمد برین روزگار

تو بسی در محضر من مانده‌ای

بامدادان که یک سواره‌ی چرخ

سرمست بیا جانب بازار نظر کن

نوشته بران تیر بر پهلوی

شتر را چو شور طرب در سرست

دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او

به ملک غم اگر نه شهریارم

بگفت آنک از چرم خر دیده بود

هر که نیکو کند نکو شنود

سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه

خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک

به فرجام هم روز تو بگذرد

راه لذت از درون دان نه از برون

چون به بازار جوان مردان رسم

شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق

بماناد این شاه با مهر و داد

درزی و جولاهه‌ی ما، صنع خویش

گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است

ای داده دو قطره خون دل را

همه سخته باید که راند سخن

شاخها دختر دوشیزه‌ی باغ‌اند هنوز

هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد

عطارد ماند چون طفلان به تعظیم

دو اسپ گرانمایه کرده گزین

حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او

از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق

بیا امید بین که نیک نبود

حصاری شدند آن سپه در یمن

عجب گر بود راهم از دست راست

اول فسون دهد فلک آخر گلو برد

زیر نخل بلند همت او

سر بردباران نیاید به خشم

آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند

خاقانیا وظیفه‌ی عیدی بیار جان

خامش کنم از کمال گفتن

همه نام جویید و نیکی کنید

چو در کیله یک جو امانت شکست

آن روز رفت آب غلامان که یوسفی

محیط معرفت دل در بر او

بجوییم و بر کوه خارا بریم

از عدل او آرام یابد همی

خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت

ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته‌ام ارنی

به یزدان گرای و به یزدان پناه

و گر تنگدستی تنک مایه‌ای

آبستنانه عده‌ی توبه مدار بیش

بلکه از رشک معدن کف تو

همی رفت همراه آن کاروان

چه نامی، چون نماند از من نشانی

فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم

کودک نوزاد می‌گرید ز نقل

اگر دست او من بگیرم به دست

همین پنج روزست عیش مدام

که مرا در سه ماه با دو امام

هزیمت ریخت در ره خار غمشان

بر ایوانها چهر افراسیاب

که کرد بهین کار جز بهین کس؟

بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد

که در بزم گیتی بدو روشنست

ز دیبای زربفت کردش کفن

مگر تا گلستان معنی شکفت

صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت

پشه‌ای را داده اسبابی که فیل از بردنش

برآنم که روزی به کار آیدت

چمن ار نیست، قفس خود چمن است

رسته‌ی دهر و فلک دیده و بشناخته

فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟

به رفتن چنو گشت همداستان

اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو

جز بانو و شاه کوه و دریا

تو شمعی را که میداری به آتش

همه گوش دارید پند مرا

بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم

هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست

بر کشم مر تو را به حبل خدای

گیاشان بود زان سپس خوردنی

یارب از نیست به هست آمده‌ی صنع توایم

این پرده سد دولت و خاقان سکندر است

دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت

کنون هرچ خواهیم کردن ز داد

رو، که این خویشی نمیید بکار

گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک

زنهار چنان کامده‌ای اول، از اینجا

وگر خوانم از هر سوی زیردست

خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین

به دست همت طغرای بی‌نیازی دار

کند چندان فغان از جان ناشاد

بدین عهد نوشین‌روان تازه شد

کز بادیه‌ی جهالت جز سوی او مفر نیست

چنان استاده‌ام پیش و پس طعن

بر بحر مضارع است قطعش

بشد آن شب و بامداد پگاه

گناهم ببخش ای جهان آفرین

تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم

عجز بگریزد از جبلت مور

همی رفت شادان به اصطخر پارس

دید چو طاوس در آن خودپسند

در تموزم ببندد آب سرشک

کردی از بر قران و پیش ادیب

سکندر چو روی برهمن بدید

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

آن خدیجه است کز ارادت حق

بیا ای سیل اشک ناصبوری

به هنگام نان شیرگرم آوری

ز اشتیاقت روز و شب عطار را

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

به دست زمانه کند آسمان

برو مهتران آفرین ساختند

گل سرخ رویم نگر زر ناب

خاقانی خاک جرعه چین است

از کششهای قطره‌ی شبنم

سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت

مرا سرمایه بردند و ترا سود

عقل سگ جان هوا گرفت چو باز

نرم کن آواز و گوش هوش به من دار

به زودی به فرهنگ جایی رسید

ور حسود از سر بی‌مغز، حدیثی گوید

تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا

نه طوق است این رکاب رخش خواریست

سوی دختر اردوان شد ز راه

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش

چون به می خون جهان در گل افسرده خورم

گر روی تو به کینه بخواهد شخود

بیامد زمین را به مژگان برفت

نه کوتاه دستی و بیچارگی

اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس

ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد

وزان جایگه شد به پرده‌سرای

کسی کاو رهزنی را ایمنی داد

خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند

از قرین بد حذر بایدت کرد

کنار یکی پر ز یاقوت بود

بگفتندش از هر کنار آفرین

زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم

بیان می‌کرد هر سو غنچه با گل

همی برکشید آب چندین ز چاه

هرکه او زین زندگی بویی نیافت

عدل است و بس کلید در هشتم بهشت

زی حرب تو آمده است دیوی

بشد موبد و برگرفتش ز گرد

بدیع آیدم صورتش در نظر

پیکان شهاب رنگ چون آب

نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه

هرانکس که بود اندر آن انجمن

من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک

غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند

اسپ کشنده است جهان جز به دین

وزان پس بران نام چندی گریست

حدیث درست آخر از مصطفاست

چون ز تبریز رسم سوی هرات

حاجب شه رفت و به فرمان شاه

مرایار یزدان و ایران سپاه

پند مدهشان که پند ضایع گردد

نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک

قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این

سکندر چو نومید گشت از جهان

که ملک و دولت اضحاک بی‌گناه آزار

همت ز آستانه‌ی فقر است ملک جوی

با عون عنایتش رعیت

گرفتار شد در میان اردوان

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعله‌ی تقدیر

ز میغ‌ها که سیه‌تر ز تخم پرپهن است

رهگذر است این نه سرای قرار

من امروز بر اختر کرم سیب

تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست

سزد که عید کنم در جهان به فر رشید

که آنکو همچو من غمناک باشد

بشد روزبان دست قیصرکشان

از کارها کریمی و فضل اختیار کرد

بدو گفت نصر ای جهاندار شاه

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟

ببینیم تا کردگار جهان

نمی‌تازد این نفس سرکش چنان

به لشکر بیاراست گیتی همه

باد زیبنده تا به صبح نشور

به نام بزرگان و آزادگان

کوش تا جامه‌ی فرصت ندری

بیاورد صلاب و اختر گرفت

نشد از ما بدین رسن یک تا

سپه برکشید از دو رویه دو صف

مگر در دل دوست رحم آیدم

به چنگال می‌کرد منقار تیز

به دلخواه تو بادا هر چه خواهی

چو قیدافه چهر سکندر بدید

وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور

نباید که ویران شود بوم روم

گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار

گرفتند هر مهتری یاد پارس

بدی در قفا عیب من کرد و خفت

سر و چشم و رویش ببوسید و گفت

روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال

نشایست بد در نیستان بسی

ز خط شوق، ما را دور کردند

ز دریای چین تا به کرمان رسید

هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک

چنین داد پاسخ بدو کدخدای

کم فطن بادر مستفهما

گرفتند زیشان فراوان اسیر

راهنمای خرد راهجوی

سر بابک از خواب بیدار شد

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ

بدید آن یکی گور افگنده گفت

توبه کن از هر بدی به تربیت دین

که چندین تو از بهر دینار خون

چو یعقوبم اردیده گردد سپید

چنین گفت کاین پادشاهی به داد

نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند

چنین است رسم سرای کهن

نشستن در درون خانه، خرسند

فرستمت بر نیکوی باز جای

به جنگ من آمد زمانه، نبینی

گرین صورت کرده جنبان کنی

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

چو گیتی چنان دید شاپور گرد

درین ناخوش مقام سست پیوند

چو باشد خداوند رای و خرد

روی فلک را همی به در و گهر

چنین داد پاسخ کزو بگذری

نه او را مکر او را کس ببیند

چو از قلب شاپور لشکر براند

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور

خنک شاه باداد و یزدان پرست

ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره

جهاندارمان باد فریادرس

به پستی در، دچار گیر و داریم

بپرسید زان سرشبان راه شاه

چون سپیده‌دم به حکمت برکشید

چنین داد پاسخ که آن فر اوست

من آن کس نیم کز غرور حشم

فرستادم و دادمش نیز پند

بود جهان بر سر کوی عدم

ازو باد بر نامداران درود

ایزد این شغلها کفایت کرد

یار شو تا یار بینی بی‌عدد

خویشتن دار چو احوال همی بینی

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت

چون سر و ماهیت جان مخبرست

هست تاج مرصعی تاجم

ز زاینده قیصر برافراخت یال

چونکه تن فرسودنی و بینواست

از انا چون رست اکنون شد انا

وانجا که سخن خیزد از آیات الهی

چو کاموس جنگی چو خاقان چین

تو خاموش اگر من بهم یا بدم

دار کی ماند به دزدی لیک آن

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر

مرا پادشاهی پذیرفت و تخت

نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس

وقت هشیاری چو آب و روغنند

زندان تو است این اگرت باغ است

به پیش سپهبد بگفت آنچ دید

چه وزن آورد جایی انبان باد

بارها من امتحانش کرده‌ام

بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او

به کردن برفتم برای پدر

از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب

بلک جمله تن چو آیینه شود

هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،

ز گاه منوچهر تا کیقباد

بدان ماند اندرز شوریده حال

مقنعه و حله‌ی عروسان نکو

که جای خشت زن بزم شراب است

سکندر به آیین صفی برکشید

جهان را به شمشیر هندی گرفت

که ای خداوند کریم و بردبار

چند جوئی آنچه ندهندت همی؟

که مرغی که زرین همی خایه کرد

نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد

باشد آنگه ازدواجات دگر

مهر هر چند گراید به بلندی ز افق

خردمند نه پیر مانده به جای

مرا امید راحتهاست زین رنج

هیچ اصلی نیست مانند اثر

بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت

بدو داد دینار چندانک بود

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

اجتهادی می‌کند با حزر و ظن

گهی در پهلوی هم جا گزینند

یکی آنک گفتی که ایران تراست

نشانه‌ی بندگی شکر است، هرگز مردم دانا

ای شده عاجز ز تلی کیش تو

نیکو نگر درین کو نکو ناید

به یک تیر برگشتی از کارزار

دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی

وآن جماعت جمله از جهل و عما

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب

همه بارگاهش چنان شد که راه

وقت این گل میرود حالی ز دست

قند او را بد مدد از بحر جود

دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد

ازان پس که ما را به گفت گرزم

جهان‌سالار عادل انکیانو

چون خلقت الخلق کی یربح علی

به ره نتوان نهادن پای افکار

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ

گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟

لا نفوذ الا بسلطان الهدی

دست فرودار چو آشفت بخت

یکی بزم جوید یکی رزم و کین

بخت بلند باید و پس کتف زورمند

آرزو جستن بود بگریختن

به اردوی جلالت کسمانست

بمیرم پدروارش اندر پذیر

مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه

آن چنان گرم او به بازی در فتاد

که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده‌است

ز شاه نشاپور بستد گله

به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول

مشورت کو عقل کو سیلاب آز

اگر مهمیز میسودش بر اندام

که چندین بزرگی و گنج و سپاه

وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع

آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار

نه منت هیچ ناسزائی

زن گازر او را چو پیوند خویش

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس

ازو یادگاری کنم در جهان

من، تن بخاک میکشم و بار میبرم

وقت آن آمد که من عریان شوم

چو جان درتن خرد دردل نهفته است

اگر باشد او سالیان پیش گاه

نه پیوسته باشد روان در بدن

علت و پرهیز شد بحران نماند

به یاران سوی کشتی گشت راهی

بدین سان همی بود تا هشت ماه

آلت خسروی و پیشروی

این سخن پایان ندارد بازگرد

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟

همان عهد کاوس دارم نخست

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

نیست هر عقلی حقیری پایدار

کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه

به ژرفی بدین خواب من گوش دار

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

گر رسیدی مستی بی‌جهد تو

گر تو نی آگاهی از این گند پیر

چو دارا ز ایران به کرمان رسید

هرانکس که درویش باشد به شهر

زانک در خلوت هر آنچ تن کند

به گل مگذار تخم آرزویم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

ازو زاد حیوان و مردم وزین

تا که زوتر جانب معدن رود

رسن در گردن یوزان طمع کرد

چو رزم آوری باتو رزم آورم

رهاند خرد مرد را از بلا

تو عدو را می دهی و نی‌شکر

دریای آتش ار بود از حفظ نام تو

چو رستم بران تند بالا رسید

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ

پس غلام خرد که اندر خانه بود

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس

ز من یادگاری بود این سخن

ز هر سو برفتند کاریگران

آنچ کردی با من از احسان و بر

در نامی شود هر قطره باران

سر پاسخ نامه بود از نخست

هستند ز نیمروز تا شب

آشنایی عقل با عقل از صفا

گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ

بدید آن جوانی که بد فرمند

برین پاک یزدان گوای منست

گفت حکمت چیست کنجا اسم حق

کرم خاکی به خاک این بروبوم

بران سال کودک برافراخت یال

بعد از این بازست ما را چشم و گوش

تا که امشب جمله اسرائیلیان

تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من

ز ایوان پرستندگان خواستند

ازین کار چون کام او شد روا

چون به مصر از بهر آن کار آمدند

چو شاه آگه شد از مضمون نامه

به پیروزی آمد بران رزمگاه

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو

ور بگوید در مثال صورتی

چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر

چه نیکوتر از نره شیر ژیان

نگویی مرا کاین ددان ار که کشت

قرب ماهی ده بده می‌تاختند

آنجا که نفس نامیه را تربیت کند

همه به اصفهانند بی‌درد و رنج

کودکی گفت: مسکن تو کجاست

کی شمرد برگ درختان را تمام

جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس

ز دشت اندرآیی سوی خان من

جهاندار شاه آبکش را سپرد

راست فرمودست با ما مصطفی

دعایت می‌رساند خسته جانی

ز هند و ز خاقان و فغفور چین

آنچه زین حالها به ما دو رسید

تا قیامت می‌خورد او پیش غار

خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان

بیاورد لشکر به نخچیرگاه

برانگیخت آن بارکش را ز جای

چون طبیبان را نگه دارید دل

همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد

جز اسفندیار تهم را نماند

عسس کی شود، دزد تیره‌روان

آن شعاعی بود بر دیوارشان

وز هوس خویش همی پر خمی

تو آن کن که از شهریاران سزاست

جفا برگزیدی به جای وفا

گر ز دریا آب را بیرون کنی

آن سخن تازه‌ی پر سوز و درد

همی گفت کاینت چراغ جهان

هر کسی را ز جهان بهره‌ی او پیداست

مادر آن پیل‌بچگان کین کشد

من گر چه تو شاه و پیشگاهی

تن کشته از چاه باز آورد

دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه

می‌گزندش کای سگ طاغی برو

اثر خفت مخالف تو

چنین داد پاسخ که اسفندیار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

عشقها با دم خود بازند کین

جان را چو زنگ جهل پدید آورد

دلارای با نام و با رای و شرم

ز دلها همه بیم بیرون کنید

باشد اغلب صید این بز همچنین

چو آن میم دهان گشتی سخن ساز

که او شهریاری ز ایران بکشت

به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن

نه ز دریا ترس نه از موج و کف

به تایید او لاجرم علم و زهد

چو بگشاد داننده از آب بند

برفتند خشنود ز ایوان اوی

حلق‌ببریده جهد از جای خویش

از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک

چو از دور نوش‌آذر او را بدید

درین بازار هم چون و چرائیست

وصف هر جانی تناسب باشدش

این پایگه مرا زین بهین خلایق است

همه شهریاران ایران بدند

اگر باژ خواهی ز قیصر رواست

ده مرو ده مرد را احمق کند

شکایت چند از گردون کند کس

نشست از بر باره‌ی بادپای

از مرد خرد بپرس، ازیرا

شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد

دام و دد را دام می‌سازی و باز

نخستین بگیرم سر راه را

چنین پاسخ آورد بهرام باز

باز سوگندان بدادش کای کریم

دهد صدای یلان از غریو کوس خبر

گر ایدونک بینی تو پیکار ما

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

چونک هستی‌اش نماند پیر اوست

چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا

هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت

بفرمود تا زخم او را به تیر

پا و زانواش نلرزد هر دمی

چو شد نزدیک ایشان شاهزاده

به پاسخ چنین گفتم ای پادشا

تا کی از شعر فرید آتش عشق

می‌شمارد می‌دهد زر بی وقوف

در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر

وزان جایگه شد سوی میمنه

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

لا نسلم و اعتراض از ما برفت

ای سروری که هر که سرش خاک پای تست

چو شاه زمانه ترا برگزید

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

چون فراموشت شود تدبیر خویش

زین گونه کرد با من بازی‌ها

نه کرپاس نغز از کشیدن درید

چو آواز بهرام بشنید شاه

با کمال احتیاج و افتقار

فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ

بدان گیتیش جای ده در بهشت

تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل

چونک واگردید گله از ورود

چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس

بیارم برت عهد شاهان داد

به شبگیر هرمزد خرداد ماه

دامن او امر و فرمان ویست

مقارن به فریاد گردد کمانچه

تن کشته را دخمه کردند جای

بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت

جمله تلوینها ز ساعت خاستست

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار

چو او را به بستن نباشد روا

ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای

سر بر آرد او دگر ره شرمسار

زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی

بزرگان ایران گرفتند خشم

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور

در گلستان عدم چون بی‌خودیست

مکر است بی‌شمار و دها مر زمانه را

خروشان پسر چو پدر را ندید

فرود آمد از باره بهرامشاه

اعتمادش بود بر خواب درست

جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ

من همی بینم جلال اندر جلال

صد هزاران فضل داند از علوم

عدل است مراد عقل، ازان هر کس

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد

ورا دخمه‌یی ساختند شاهوار

صوفی ابن الوقت باشد در منال

زرین سرکی فراز هر گردن

فرامرز کز بهر خون پدر

کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ

سوی فارس رو مرو سوی غبار

از جانوران به جملگی نیست

به منزل رسید آنک پوینده بود

کسی را نبد نزد او پایگاه

بی نهایت حضرتست این بارگاه

از آن مجال که از اقتضای طالع سعد

به رستم من از چنگ آن اژدها

پای دادیمت که باشی پا بجای

هم بدان قانع شد و از دام جست

ور به جیحون بر از تو برگردد

چنان شد که او شب نخفتی بسی

به نزدیک اندر فرود آمدند

من چو بینمشان معین پیش خویش

نظر بگشا به رخساری که خسرو

همه گنج با آنک کردش نهان

جهان را همه ساله اندیشه بود

او شده تسلیم او ایوب‌وار

هزار شکر خداوند را که خرسند است

فرستاده آمد به درگه فراز

هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز

هیچ کس را خود ز آدم تا کنون

باد گویی اسب شترنج است مانده در عری

چو کهرم بر باره‌ی دژ رسید

چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را

نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید

ناگفته سخن خیوی مرد است

چو بهمن بیامد به پرده‌سرای

فرود آمد از باره بهرامشاه

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت

به رویم گر توانی نیک دیدن

می آورد و رامشگران را بخواند

نجوئی جز فساد و شر، ازیرا

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای

صورت جان تو شناختن است

چو بشنید پوشید خفتان جنگ

بگوی این که گفتی به بهرامشاه

ای دقوقی با دو چشم همچو جو

دهند اگر به نباتات آب شمشیرش

بترس از جهاندار یزدان پاک

هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست

داند و پوشد بامر ذوالجلال

بیخ سفاهت ز دل تو به پند

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست

به شادی برآمد ز ایران خروش

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم

برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر

زانک هر جنسی رباید جنس خود

تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان

سوی شامست این نشان و این خبر

شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار

گفتشان بس بد درون و دشمنید

نه موبد بود شاد و نه پهلوان

مرغ مرده‌ی خشک وز زخم کلاغ

نشین و آب گرم گریه پیش آر

گفت گر کودک در آید یا زنی

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

بلک در هاروت و ماروت آن شراب

رفته‌ام با او به تاریکی بسی

چون گرانیها اساس راحتست

به موبد چنین گفت کاین کفشگر

دیده‌ای کو از عدم آمد پدید

بی شوی شد آبستن، چون مریم عمران

باز می‌دید آن خرش در راه‌رو

وین خوار سوی آن کس است کو را

لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد

ناتام در این جایت آوریدند

از محبت دردها صافی شود

به یک چندگه دیر بیمار بود

بعد از آن این دو به بیهوشی روند

داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا

از هزاران اندکی زین صوفیند

گه پرد آزاد در کهسارها

گربه در انبانم اندر دست عشق

مر تخم عمل را به نم نه از علم

تو مثال دوزخی او ممنست

مران مرغ کارزش نبد یک درم

گر دو حرف صدق گویی ای فلان

قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست

واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر

قصه‌ی آن پیر حلاج این زمان

ای که من زشت و خصالم جمله زشت

دل بنهادی به ذل از قبل مال

ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم

همه نامداران برین هم‌سخن

باز اندر خاطرش این فکر جست

ز استقامت عدل تو در صلاح امور

جای را هموار نکند بهر باش

بیکباره از دوستداران من

چشم تیز و گوش تازه تن سبک

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم

کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد

برفتند نعمان و منذر ز جای

گر نبینی کشتی و دریا به پیش

آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی

کیست بیگانه تن خاکی تو

تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون

از همه اوهام و تصویرات دور

جز راست نگویم میان خصمان

در همه خمخانه‌ها او می ندید

نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت

ضد طبع انبیا دارند خلق

زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد

یوسفان از مکر اخوان در چهند

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

تا جهان لرزان بود مانند برگ

تو را که مار گزیده‌است حیله تریاق است

آنک تو مستش کنی و شیرگیر

گر این اسپ سرگین و آب افگند

ایها العشاق اقبالی جدید

این طربناکی و چالاکی او هست کنون

متهم چون دارم آنها را که حق

نه چون او ملک خلق دیده به گیتی

بر تو خندید آنک گفتت این دواست

آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان

گفت او را کوترو حلوا بچند

جهانی پرآشوب شد سر به سر

کو گشاد رقعه‌های آسمان

همیشه گشوده است بدخواه جاهش

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست

پایه میسازی ولی سست و خراب

تا به هم آییم زین فن ما دو تن

گر طمع داری مدیح از من همی

بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر

فروماند چوپان و لشکر همه

شب روان و همرهان مه بتگ

گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست

در خیال افتاد مرد از جد او

زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است

نوح نهصد سال در راه سوی

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی

آن چه چشمست آن که بیناییش نیست

ور ایدونک گم کرده دارند راه

تا شود بر تنت این جبه‌ی شگرف

به سان همت عشاق عالی

نیم او ممن بود نیمیش گبر

چیره‌دستان میربایند آنچه هست

ای عجب چونست از سقم آن هلال

دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام

نیست بحری کو کران دارد که تا

بدو گفت شاه این سخنها بگوی

بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن

وین جان کجا شود چو مجرد شد

گر نبودی او مسبح بطن نون

به علم و ادب پادشاه زمینی

هر که شاگردیش کرد استاد شد

عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند

گفت این اوباش رایی می‌زنند

بتو داد خواهم همی دخترم

برد حلوا پیش آن هر سه غریب

به ترتیبی نهاده وضع عالم

انصتوا را گوش کن خاموش باش

کشتی زاسیب موجی هولناک

هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند

نیست درین هیچ خلاقی که نیست

این چنین رنجوریی پیدام شد

شود شاه و لشکر بدان جایگاه

هم‌چو گور کافران پر دود و نار

دشت را و بیشه را و کوه را و آب را

در صف آید با سلاح او مردوار

برجیس گفت مادر ارزیز است

شحنه‌ی عشق مکرر کینه‌اش

پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک

گه به درویشی کنم تهدیدشان

همه گوش دارید و فرمان کنید

یا فراموشت شدست از کرده‌هات

زدی خوش زود پا بر آشنایی

کارکن در کارگه باشد نهان

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی

بس سرای پر ز جمع و انبهی

وین دشمنان ویران همی

آنک بر افلاک رفتارش بود

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

چون رود نور و شود پیدا دخان

قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر

آنکسی که او ببیند روی خویش

حدیث ار کند با تو از شرم گردد

گر بگویی از پی تعلیم بود

ده جای به زر عمامه‌ی مطرب

آن همه حبر و قلم فانی شود

به ایران بری باژ هندوستان

با چنان رحمت که دارد شاه هش

به هر گامی شدی نو آرزویی

دایه و مادر بهانه‌جو بود

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم

حلقه در زد چو در را بر گشود

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار

بیاورد پس خلعت خسروی

ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب

خریدار دارم من از تو بسی به

ملت عشق از همه دینها جداست

گویندمان به صورت خویش این همه همی

می‌رود چون زندگان بر خاکدان

از خاکم اگر بکند دیوت

ور زمین و آب را علوی کند

به جایی که باشد همیشه بهار

نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت

که من خوش دارم از تنها نشینی

لیک می‌ترسم ز کشف رازشان

ای پدر پیر، ز چین آمدم

هم‌چو تابستان که از وی پنبه‌زاد

اگر آرزوت است کازادگان

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

وزان جایگه شد سوی طیسفون

که ز سایه‌ی یوسف صاحب‌قران

چون لاله‌زار باشد، چون مرغزار باشد

بی تماشای صفتهای خدا

ز بسیار نیکی که کردی به نیکی

هست پنهان معنی هر داروی

ندانم جزین عیب مر خویشتن را

پس عرب گفتش که رو دور از برم

چو هشتاد شاهند با تاج زر

چون شکار فقر کردی تو یقین

کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی

چون بماند از خلق گردد او یتیم

این سخنها بهر تو گفتم تمام

هر کجا این نیستی افزون‌ترست

گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب

تاجران انبیا کردند سود

هر آنکس که دارد نهانی غله

کاذبی با صادقی چون شد روان

بدین زودی ندانستم که ما را

اینچ من خوردم شما را خوردنیست

بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد

در زمان عدلش آهو با پلنگ

تو به خود چه سازی که اسیر گازی

می‌بباید تاب و آبی توبه را

هرانکس که بودند نخچیرجوی

نه برای آنک تا سودی کنم

دو انگشتش در خیبر چنان کند

مولعیم اندر سخنهای دقیق

سفره‌ی ما از خورش و نان، تهی است

مرکب همت سوی اسباب راند

شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا

یک جماعت زان عجایب کارها

بدین کار پاداش نزد منست

گوش آنکس نوشد اسرار جلال

گفته امت مدحتی، خوبتر از لعبتی

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب

بخت پرستیدن خواهد ترا

پس محک می‌بایدش بگزیده‌ای

مگر اختران دیده‌اندت ز بالا

در گذر از نام و بنگر در صفات

به یزدان پناهید کو بد پناه

بر در این خانه گستاخی ز چیست

به یک تلخی که از شیرین چشیدی

ده منادی‌گر بلند آوازیان

بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین

چونک من از خال خوبش دم زنم

درکش چو افیون، واره تو اکنون

از دل سوراخ چون کهنه گلیم

همی بر زمین زد چنان کاستخوانش

روح وحیی را مناسبهاست نیز

همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش

چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای

وز چوب خشک در فرو بارد

این سخن پایان ندارد باز گرد

اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش

تو مرا جویان مثال مادران

به هستی یزدان گوایی دهیم

چون ز رویش مرتضی شد درفشان

سرود طایران عشق سر کن

دام خود را سخت‌تر یابند و بس

گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم

سوی شهر از باغ شاخی آورند

نفس ایزدی ز سوی یمن

چون غلام هندوی کو کین کشد

به جای دگر مرگ من چون بود

هم گواه اوست اقرار ملک

به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس

شب ز زندان بی‌خبر زندانیان

کرگی آوردی از آن بیشه‌ی منکر به کمند

نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سال

مباش بسته مستی خراب باش خراب

کسی کاو را شبی گیرد در آغوش

همی گفت هرکس کزین پادشا

خروشید و بار غریبان ببست

که اندر طالعم کاش آن هنر بود

می‌رود از جوهر این کهربا

بگفت ار صبوری کنی یک نفس

خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی

اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی

جگر پالوده‌ای را دل برافروز

نهفته مرا گنج و آگنده هست

بیاراست روی زمین را به داد

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

حق فشاند آن نور را بر جانها

سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دانم که پرتو نظری داری از شهی

و گر خونیم خونت چون نجوشد

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

همانا که باشد مرا دستگیر

ازین آتش دل آن را که داغیست

این ندانستند ایشان از عمی

شهاب ثاقب، از دامان افلاک

بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست

از این ساحل آب و گل درگذر

دو تا کرد از غمش سرو روان را

زن و کودک و مرد جمله مهید

زمانه برین خواجه‌ی سالخورد

شهب همچو افکنده از نور نیزه

نار تو اینست نورت چون بود

اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام

چونک مثقال ذره یره است

هین ز خوهای او یکی بشنو

نه هر خوانی که پیش آید توان خورد

چنین گفت منذر به ایرانیان

خور و خواب و آرام جوید همی

ترا بینم بدین گردن فرازی

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

از آن ره، بخت با من کرد یاری

به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم

گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور

ز دل کوری به کار دل فرو ماند

همه دشت یکسر پر از ماه دید

ازو بیش بر تخت شاهی که بود

ولی غیر از رضای او نجستند

گرچه جوانی همه خود آتشست

کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید

که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان

وجاد الصدر شمس‌الدین یوما

گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی

چو با مهرگانی بپوشیم خز

جهان سربه‌سر چو فسانست و بس

نگفتی گشت خواهم آشنامن

بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر

خرد بودیم و بزرگی خواستیم

اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست

هر دمی صد جنازه می‌گذرد

مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم

چنین گفت کای شاه پیروزبخت

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

بگفتا کام خسرو کام من نیست

حمل ریاضت به تماشا کنند

عطای وافر، برهان جود او بنمود

چون بحر نهان به مظهر آید

مگر شمس تبریز عقلت ببرد

غریو کوس‌ها بر کوهه پیل

همه سر به سر دست نیکی برید

خنیده به هر جای شهرسپ نام

نمودی آن بلند و پست یکسان

کم سخنی دید دهن دوخته

بچشم بصیرت بخود در نگر

آن جا من و تو و او نباشد

چو با خویش آمد بپرسید مجنون

لبش بوسید و گفت این انگبین است

یکی قیصر روم و قیصر نژاد

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک

پیمبر شبانی بدو داد از امت

تیغ در زرادخانه‌ی اولیاست

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند

ز گرد چون و چرا پرده‌ای فرود آورد

مات شو و لعب گفت و گوی رها کن

چنین فصلی بدین عاشق نوازی

مهان را همان اسپ و دینار داد

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

چنین گویند با آن کس که گفته

بر سر خاک از فلک تیز گشت

مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس

شمس تبریز چون قرار گرفت

تو آب آبی تو تاب تابی

ز هر قومی حکایت باز می‌جست

برفتند هرکس که بد در سرای

خرامان بیامد به نزدیک سرو

ناجسته به آن چیز که او با تو نماند

منزل خود بین که کدامست راه

سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من

بیا ای مادر عشرت به خانه

از تو سیه شد چهره کاغذ

فلک را پارسائی بر تو گردد

کنون تخت ایران سزاوار تست

برافراختن سر به بیشی و گنج

به هر آلوده‌ای کی رو نماید

راههای مختلف آسان شدست

نتوان گفت که خار از چه دمید

قد و بالایی که چرخش کرد راست

خون و سرگین نداشت زیبایی

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

کیومرث و جمشید تا کی قباد

ز زین برگرفتش بکردار باد

اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی

خیز نظامی که نه بر بسته‌ای

شغل کودک در دبیرستانش نیست

باغی که حیات گشت وصلش

ای دل تو به عشق چند جوشی؟!

بدان تا مردم آنجا کم شتابند

چو گویند چوبینه بدنام گشت

نشست از بر باره‌ی راه جوی

بود از سخت جانی سنگ فرسای

بانگ برآورد جهان کای غلام

تو ز گفتار من بسی بتری

ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر

بریدم کدو را که نوبد سرش

اگر من گناهی گران کرده‌ام

وان هنر بیعدد که هست بدو در

جبر را ایشان شناسند ای پسر

در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد

خاموش که گفتنی نتان گفت

به هر برزنی جشنگاهی سده

دگرگون زیوری کردند سازش

نخستین کیومرث با جمشید

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل

ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست

رو ز سایه آفتابی را بیاب

هیچ آگه نشد ز بی‌خردی

پیش خسرو، بتان آهو چشم

نویسنده‌ی نامه را خواند شاه

مجره بر فلک چون کاه بر راه

به افسون دل مردمان پاک شد

چنین گفت کاین شهریار یمن

از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر

چوف الف آراسته مجلسی

اندر بهشت خواهد بد میوه

جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان

مرا این سخن بر دل آسان نبود

همان لهو و نشاط اندیشه کردند

چنان بد که یک روز دیدش سوار

تو داری جهان زیر انگشتری

به ذوق کارفرما کار سازیم

در تصور ذات او را گنج کو

همه سنگینی تو، روی من است

من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

چنین تا خصم لشگر در سر آورد

همان چون بخواب اندر آمد سرش

صفی بر دگر دست بنشاندند

قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل

چیست مستی حسها مبدل شدن

زان جمال و بها که بود تو را

گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

یکی هفته به نوبت گاه خسرو

ازان ناگزیر آتش افروختن

بگوید که گفتند ما کهتریم

قضا را بود فصل نوبهاران

پیر سگانی که چو شیر ابخرند

چه سود از جامه‌ی آلوده‌ای چند

گهی که علم افادت کند سجود کند

زمینش بکردند از زر پاک

رها کن غم که دنیا غم نیرزد

سر از تن جدا کند و بفگند خوار

نگر تا نباشی به آباد شهر

وان قطره‌ی باران که برافتد به گل زرد

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

اینکه تو بینی نه همه مردمند

مهتران سپهی عاشق مهر و درمند

بدان تاختن تا بر او رسید

جهان هندوست تا رختت نگیرد

همه پاک در زینهار منند

چو بشنید تور از برادر چنین

گشاده چشمه‌ای از قله‌ی کوه

دادگری شرط جهانداریست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس

تا به شاهی نشستی از پی تو

به ریگ اندر افگند غلتان سرش

فکنده عشقشان آتش بدل در

هرآنکس که هست از شما نیکبخت

به خوبی شنیده همه یاد کرد

پیمبر بدان داد مر علم حق را

حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس

تو یکی هندباج ندهی‌شان

نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی

زره برهای از زهر آب داده

بدو گفت گستهم کایدون کنم

مبر خود به مهر زمانه گمان

به سوی اهل مجلس شاه چون دید

باغ زمانه که بهارش توئی

فسون دیو، بی تاثیر خوشتر

ای جهان داوری که نام نکو

هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ

مهین بانو چو کرد این قصه را گوش

مگر کو به نزد تو انگشتری

گنه بس گران بود و پوزش نبرد

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان

کرگدنی گردن پیلی خورد

افزون گرفت روز چو دین و شب

صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس

چه گویید پیران که با این پسر

چو من شیرین سواری زینی ارزد

بدو گفت من قیس بن حارثم

بیامد چو نزدیکی دژ رسید

به باغ آیم چو با جانی پر از داغ

روبه یک فن نفس سگ شنید

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی

بسا ابرا که بندد گله مشک

همه کارزار شبیخون بگفت

به گیتی نبودش کسی دشمنا

گر هیچ میر عمر مبد کند به فضل

از ره این پرده فزون آمدی

خرد پر جان است اگر بشکنیش

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

جهان پهلوان بود آن روزگار

ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد

ز گفتار او ماند خسرو شگفت

برین گونه از جای برخاستند

ز هر جا می‌گذشت از بیقراری

دولت ترکان که بلندی گرفت

خیره از من زیرکی خواهد فلک

خانه‌ی او بهشت شد که درو

چو او را چنان زار و کشته بدید

به درگاه مهین بانو شبانگاه

چو آباد جایی به چنگ آمدش

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور

چون بصورت آمد آن نور سره

خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را

مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ

سر جنگجویان سپه برگرفت

بود هر کار بی‌استاد دشوار

چنین گفت خسرو که ای سرکشان

به چنگ اندرون شست یازی کمند

رخت خورشید را در تاب کرده

اولیا را هست قدرت از اله

ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی

زلزله در زمین فتاد و خروش

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد

کبابی باید این خان را نمک سود

سپاهست با او فزون از شمار

نوشته چنین بودمان از بوش

کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین

طمع چون کردی از گمره دلیلی؟

ایزد بگماشت ترا تا به تو

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

نشاید یافتن در هیچ برزن

فرستاد خاقان یلان رابخواند

ز خون چنان بی‌زبان چارپای

به بازارشکر خود کرده آهنگ

زر چو نهی روغن صفرا گرست

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

نتوان گفت که دریای دمان را دگرست

ببخشید گنجی بر اسفندیار

درختی بر شده چون گنبد نور

توانا و دانا و دارنده اوست

شه تازیان چون به نان دست برد

خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی

آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف

عقل در دست این نفایه گروه

و اندر آماجگاه راه کند

درود شهنشاه ایران دهی

رها کن جنگ و راه صلح بگشای

چنین داد پاسخ که گر زین سخن

از آن تاجور نامداران پیش

به سختی غیر این نتوان ستودش

کین سبب را آن سبب آورد پیش

نه یکسانند نومیدی و امید

بابها گشت صدر و بالش ازو

پس اندر نهادند ایرانیان

روان گشته به نقلان کبابی

فریدونیان نیز خویش تواند

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

ابربینی فوج فوج اندر هوا در تاختن

نام خود از ظلم چرا بد کنم

گیتی به مثل سرای کار است

بر تخته‌ی عمر او نوشته

دگر چهر فرخ برادر زریر

تو زرین بهره باش از تخت زرین

بدین نیز بهرام سوگند خواست

چنان پروردیدش که باد هوا

سخن طغراست منشور قدم را

بانگ می‌زد درمیان آن گروه

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

خشت او از کوه بر گیرد همی تیغ بلند

شهنشاه و زین پس زریر سوار

بگرد عالم آوارم تو کردی

بساسانیان تا ندارید امید

بوده با باده‌ی مغانه مقیم

فرو برده مستان سر از بیهشی

شوره او بی‌نمکان را شراب

بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

توانا و دانا و پاینده‌ای

فرستادند سوی بی ستونش

همان کارد در آستین برهنه

چند ترسی، دست از طفلی بدار

دوانیدند بر وسعتگه کام

تا قدری قوت خون بشکنی

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا

چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست

دبیران که بودند در بارگاه

چنان از عشق شیرین تلخ بگریست

تو با خسرو شوم گشتی یکی

هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه

چو شیرین گشت آگه از تقاضاش

آدم از فردوس و از بالای هفت

بنده‌ی ایشان بدند ترکان، پس

مدح او نوش زاید اندر گوش

چو گشتی بران شاه نو راست شد

با فلک آنشب که نشینی بخوان

به بندوی و گستهم گفت آن زمان

مرد را بی‌شک درین دریای خون

سر زلف آشنا با شانه کرده

چند چو گل خیره‌سری ساختن

ور ندارد برگ سبز و بیخ هست

صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن

اگر تاب داری به جنگش بگوی

چشمه خورشید که محتاج اوست

به نامه توپاداش یابی زمن

گهی به بوسه‌ای از لعل او شود قانع

بزرگوارا!، نام‌آورا!، خداوندا!

رکنی تو رکن دلم را شکست

فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟

شاد باد آن هنری میر که هست

چو بشنید بنشست بر تخت عاج

چون به سخن گرم شود مرکبش

هم آنگه رسیدند نزدیک شاه

هرک چون پروانه شد آتش پرست

طراز پیکری بستی بر آن گل

چون به قعر خوی خود اندر رسی

هین مکش هر مشتری را تو به دست

بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد

گذرگاه این آب دریا کجاست

چکید از هوا تریی در مغاک

وگر نه فرستم ز ایران سپاه

بهرام از برای سپاه تو دائما

شعر او چون طبع او: هم بی‌تکلف هم بدیع

ور نبودی او کبود از تعزیت

این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف

عاشق مردمی و نیکخوییست

نشستنگهی ساخت شایسته‌تر

ای شرف نام نظامی به تو

بروی اندر آمد دو دیده پرآب

پادشاه تست بر قصر جلال

محمد شبرو «اسرابعبده »

هر طرف اندر پی آن مرد کار

چون دو سه سال آن نروید چون کنی

بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی

بدان ای نبرده کی نامجوی

کار من از طاقت من درگذشت

کسی کوبرین نیست همداستان

ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند

سماع مطربان به گرد او درون

هیچ کسی محرم این دم مدان

سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد

به دستش برآید سه کار گران

چرا بست باید سخنهای نغز

چونامه بخواند زبان برگشای

عاشقانش گر یکی و گر صداند

چون نبودش صبر می‌پیچید او

آن کسی را کش چنین شاهی کشد

مایه‌ای کو سرمه‌ی سر ویست

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

ز هر سو به گردش همی تاختند

حقه مه بر گل این مهره زن

چواز رزم شاهان نراند همی

به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش

آید به سوی او ز همه خلق محمدت

ورنه چون لطفت نماند وین جمال

وانجا که تو باشی امیر باشی

سایه‌ی او بر همای افتاد روزی در شکار

دگر باره گفت ای بزرگان من

در خم این خم که کبودی خوشست

یکی را دهد توشه‌ی شهد و شیر

چون شد آن نور معظم آشکار

پیش من بنشین و مهجوری مساز

کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد

ور نداری پا بجنبان خویش را

زر چو کاهست و دست راد تو باد

دد از تیر گشتاسپی خسته شد

سر و روی آن دزد گردد خراب

چنین گفت قیصر که اکنون سپاه

گردون که داشت خلقی در زینهار خود

شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ

راز دل من یکسره، باری، همه با اوست

هر شاه که یکروز میان بسته به شاهی

چو اندر کیخسرو آرم به یاد

زهر پایگاهی که والا بود

چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت

من رهی دزدیده دارم سوی او

علمهای اهل دل حمالشان

ما بمردیم و بکلی کاستیم

گفت اگر نانم بدی خشک و طری

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

کم و بیش کالا چنان برمسنج

کرابخت خواهد شدن کندرو

چنین هنر که تو داری کراست در عالم

دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد

ربنا انا ظلمنا گفت و آه

نرسد برچنین معانی آنک

سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس

همه تیغ زهرآبگون برکشید

هم تو «فلک طرح» درانداختی

وزان پس بدین شهر فرمان تو راست

عرضه کن اسلام تا دین آورم

یمنون بالغیب می‌باید مرا

قافله برده به منزل رسید

زانک وافی بود آن خاتون راد

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

بدو آگهی داد سالار بار

نزل فرستنده زمان تا زمان

کجا کشور شورستان بود مرز

چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر

بدیدم به زیر کلاهش فراخ

از سر بیدادگری گشت باز

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او

بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی

هست سر تیغ تو بالای تاج

ور دمی هم فارغ آرندت ز نان

چشم همت برگشای و ره ببین

آنک رویانید داند سوختن

راستی کن ای تو فخر راستان

آن که خواهی کز غمش خسته کنی

به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بنفشه چو در گل بود ناشکفت

زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش

به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را

این جهان کرد برای تو خداوند جهان

تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه

هر که به تیر سخنت خسته شد

به در او دو هفته خدمت کن

برارد بیاورد پرمایه تاج

کشمکش هر چه در و زندگیست

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

تا بهشت و دوزخت در ره بود

در نبی فرمود کای قوم یهود

انجم و افلاک به گشتن درند

هین رها کن بدگمانی و ضلال

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

چنین تا بدانستی آن گرگسار

در صدف صبح به دست صفا

که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال

بمیر ای دل که آسایش بیابی

از منفعت دریا و ز مردم دریا

باده تو خوردی گنه زهر چیست

چون روز ببیند این معادی را

شعرا را رفیق نعمت کرد

همی تاختش تا بدیشان رسید

هر آوازه کان شد به گیتی بلند

لشکر آرد او پگه تا حول نیل

چار صد مرد مرید معتبر

هیچ بی‌تاویل این را در پذیر

این هوا با روح آمد مقترن

پس در اقبال و دولت چون بود

به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه

سرنامداران ایران سپاه

گفت فرود آی و ز خود دم مزن

نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد

از جور روزگار ننالد دگر عبید

از نام به نامدار ره یابد

وام یتیمان نبود دامنت

چو هرون ز موسی علی بود در دین

جز او در پیش سلطان نیز کس بود

چنان بد که روزی ز نخچیرگاه

مزن در کس از بهر کس نیش را

بی‌مرادی مومنان از نیک و بد

او چو خود را می‌نیابد کام دل

نفس با نفس دگر چون یار شد

عشقهایی کز پی رنگی بود

ارجعی بشنود نور آفتاب

تر دامنیست پیش وفای تو سر سبرک

سر نیزه‌ها را به رزم افگنید

کان سخن ما و زر خویش داشت

شوی گر مایل معماری ویرانه‌ی عالم

نیست در شرعت سخن تنها قبول

گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو

این دریغاها خیال دیدنست

گر بخواهی بستن این بیهوش را

اختران چرخ هردم از برای افتخار

برانی برین گونه فرسنگ چل

عالم و عادل‌تر اهل وجود

با تواتر نیست قانع جان او

شهریارش گفت ای پیر نژند

ز اجتهاد و از تحری رسته‌ام

سرمه کش دیده نرگس صباست

در کف او نرمه جاروبی که من

حلقه‌ی چاکری تست که دارد مه نو

بر قیصر آمد سپه تاخته

به این گل که ریحان باغ منست

چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم

گر بریخت این جمله‌ی تن‌ها به خاک

ز میدان‌های عمر خویش بگذشتی و می‌دانی

یارم از زفتی دو چندان بد که من

از این قدر کامروز دارم به علم

خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم

بیاورد صندوق هشتاد جفت

هر چه رضای تو بجز راست نیست

نگریخت کسی ز رنج الا

مرگ جان باد این دل پر پیچ را

چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی

باز نور نور دل نور خداست

بس که لابه کردش و سوگند داد

مدام رای هنرپرور تو حکم روان

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

باغ پر از گل سخن خار چیست

آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال

آن همه در ناز خود گم بوده‌اند

الا که به کام دل او کرد همه کار

تن چه شناسد که ترا یار کیست

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد

قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید

چو خواهر بدانست آواز اوی

نه بسیار کن شو نه بسیار خوار

از بخار آن بداند تیزهش

صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک

شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید

جهد حقست و دوا حقست و درد

لب فرو بند از طعام و از شراب

چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان

ز باره‌ی چمنده فرود آمدند

من شده فارغ که ز راه سحر

هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان

گر تو بپذیری به جان اسرار عشق

گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو

هر که در این حلقه فرو مانده‌است

عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را

ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل

جدا کرد از خلخی سی هزار

بی تو نشاطیش در اندام نی

السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب

تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی

در گلو ماند خس او سالها

بود مه و سال ز گردش بری

زانک هر یک زین مرضها را دواست

ناسزا خواهم شنید از خاص و عام

به اخترت گویند کیخسروی

یوسف دلوی شده چون آفتاب

ای برقد جلال تو تشریفها قصیر

همچو آتش برنتابم سوز سنگ

عقل و دین آمرت گشت و گشت مامورت هوی

هر دو بحری آشنا آموخته

نیکی بدهدمان جزای نیکی

ساقی قدحی قلندری وار

سپه را همه بر پشوتن سپرد

و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه

زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه

چون ز زیر پرده گل حاضر شود

دید قومی درنظر آراسته

بهشتی میوه‌ای داری رسیده

آن خیال از اندرون آید برون

گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل

ز پیش اندر آمد به دشت اندرا

خمش کن که زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن

پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب

هر کسی را دوزخ پر مار هست

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب

گفتند سخن به جای خویش است

سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم

آدما آن الف از بوی تو بود

نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی‌نظیر

که منجم گفته کاندر حکم سال

دولتی‌تر آمد از من گوی راه

ابر هزبرگون و تماسیح پیل‌خور

گمان افتاد هر کس را که شیرین

پیش اسرافیل‌گشته او عبوس

عاقبت از صد هزاران تا یکی

بند آهن را توان کردن جدا

ما چند صورتیم یزک وار آمده

تا سپرد پای تو راه چمن گشته‌اند

زود در هیزم فتد آتش همی

آخر بدهی به ننگ و رسوائی

آنجات رساند از عنایت

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان

گفته‌ی تو رهبر تو بس بود

کس نتانست اندر آن کره رسید

از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان

در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال

من دریغ معرض کجا آیم پدید

پیش سبحان پس نگه دارید دل

تنم ترسد ز هجران چون نترسد

خداوند تمییز و عقل شریف

این کتاب آرایش است ایام را

مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد

چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است

از ثبات خیمه‌گاه دشمن آرا که نه ای

گر ز هم اینجا جدا خواهید شد

چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش

چو بیند بر من این بیداد و خواری

خوانند برتو نامه‌ی اسرار بی‌حروف

گم شو وزین هم به یک دم گم بباش

ور نه‌ای منکر چنین دست تهی

بچینند دشمنان را همچو دانه

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

گر بیاری دست تا عرش مجید

جفت مایی جفت باید هم‌صفت

کان از کف او خراب گشته

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست

چون ز نان خشک گیرم سفره پیش

مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار

مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت

دی کرد آفتاب پرستی سال و گفت

نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست

ور دهندش مهلت اندر قعر گور

به افسونها در آن تابنده مهتاب

این بد چون آمد و آن نیک چون؟

خط سبزش سرخ رویی جمال

حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب

صد گونه خوشی دیدم ز اشی

دلوهای دیگر از چه آب‌جو

مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم

هر که نقص خویش را دید و شناخت

به عزم خدمت شه جستم از جای

به دل بایدت کردن بد به نیکی

عشق باید کز خرد بستاندت

خلق را دو دیده در خاک و ممات

دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی

به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر

بود او را ده کنیزک مطربه

در شکار بیشه‌ی جان باز باش

گو یارب از این گزاف کاری

گر شریعت همه را بار گران است رواست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب

مر شما را بس نیامد رای من

خمش که تا قیامت اگر دهی علامت

ما را ز شهر روح چنین جذب‌ها کشید

تو مکن چندین در آن قصه نظر

نبود آنک نور حقش شد امام

ستاره پایه تخت بلندش

هر زمان بتر شود حال رمه

حق چو نصرت داد و کارت کرد راست

گر نه بینایان بدندی و شهان

چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی

الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا

هرچ بیرون شد ز فهرست وفا

چونک آن سبزیش رفت و خشک گشت

با انجمنی بزرگ برخاست

به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل

رفت سرهنگی و کودک رابخواند

گفت چه بر سر فکندی از ازار

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست

دایما صدیق مرد راه بود

پس ز مکتب آن یکی صدری شده

نه از دل در جهان نظاره می‌کرد

که نگونسار مرد پندارد

چون مرا خواهند کشتن ناصواب

لاجرم کفار را شد خون مباح

امشب صدقات می دهد شاه

این بار خود مراد من اندک حمایتی‌ست

همی‌ساختی تا سر پادشا

گرچه آن صورت نگنجد در فلک

لبش از می قدح بر دست کرده

به خود جنبد همی، ور نی کسی می‌داردش جنبان

یکی جای دورش فرود آورید

پیش از آن کین خار پا بیرون کنی

وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین

زبان را مگردان بگرد دروغ

از فراق تلخ می‌گویی سخن

خدائی کافرینش کرده اوست

وی نخره‌ی حرص درکشیده

همه پادشاهی شود پرگزند

اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای

هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را

ز لطف خاص خود این بلده‌اش خدای علیم

بکژی تو را راه نزدیکتر

تا برونی جامه‌ها بینی و بس

به زیرش نسر طایر پر فشانده

بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت

جهانی پر آشوب گردد کنون

حاش لله طمع من از خلق نیست

ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک

خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم

کسی کو بدانش برد رنج بیش

این سخن پایان ندارد هین بتاز

ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست

این کالبد خنور تو بوده‌است شست سال

گوی غاتفر نام سالارشان

عاقل از سر بنهد این هستی و باد

فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی

تا ظلم را عدالت او پایمال کرد

ببر هرچ باید به نزدیک رای

الخبیثات الخبیثین حکمتست

سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست

نگه کن به لاله و به ابر و ببین

که بگزارد این خواب شاه جهان

خوش بدی جانم درین باغ و بهار

عشق است پدر عاشق رمه را

مرغ دولت در عتابش بر طپید

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت

چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

آنها که در این عمل رئیسند

صد هزاران خوب رویانند نیز

چنین گفت زان پس که زیبای تخت

بر بدیهای بدان رحمت کنید

خطه تبریز و رخ شمس دین

مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد

چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود

نه در آن ظلمت خردها تازه شد

به گیسو در نهاده لولو زر

با خداوند زبانت به خلاف دل توست

من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است

او مگر ینظر بنور الله بود

بامر الله ماتوا ثم جاا

خواند بر قاضی فسون‌های عجب

شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان

دشمن راهست خر مست علف

چون مانده شد از عذاب و اندوه

چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو

جان تو از بحر وصلم آب نیابد

ور نمی‌دانی شدن زین آستان

چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من

به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت

ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

مگر دولت شه کند یاریی

می‌باش طبیب عیسوی هش

عقل ز بهر تفکر است در این باب

نشود جامه باف، اگر گویند

غریوید بسیار و بردش نماز

پرسید ز خوی و از خصالش

آن یکی در خواب نعره می‌زند

سخن‌ها بانگ زنبوران نماید

بهر تیر کز شست او شد روان

بس یافته کان به ساز بینی

این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است

نیت طاعت او هست تو را معصیتی

چنین گفت با ویسه‌ی نامور

تو گر سازی وگرنه من برانم

دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست

چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده

همه بیشیی پیش او اندکیست

نو اقبالی بر آرد دست ناگاه

تا بدانی عجز خویش و جهل خویش

کنون سبزه را خفته در زیر سایه

بغرید باز اژدهای دژم

چنان بدمست کش بیهوش بردند

چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا

رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او

ز پولاد در عان الماس تیغ

بر هر جسدی که تابد آن نور

العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن

مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر

به کاخ اندرون تخت زرین نهاد

زنی هر ساعتم بر سینه خاری

معصومه‌ی زمان که نبات زمانه‌اند

چون مست بود ز باده حق

درآمد که گردن فرازی کند

نه هم پشتی که پشتم گرم دارد

عاقبت دانست کان بانگ و فغان

به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست

گرفته یکی جام هر یک به دست

تمنای من از عمر و جوانی

فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند

یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو

چو دژخیم را نامد از تیر باک

به طاق آن دو ابروی خمیده

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد

چو بیدار شد رستم تیزچنگ

بس است این طاق ابرو ناگشادن

نداشتم چو درین کهنه دودمان امید

گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر

شنیدم که جادوی هندو بسیست

بر ابلق صبح و ادهم شام

دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

چون باز سپید نقل دیدی

یکی جشن کردند در گلستان

پس پرده درید و آه برداشت

مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند

لا تنطق فی العشق و یکفیک انین

شه از کشتن هندی و زخم روس

زان پس چو به عقل پیش دیدند

مکن اینگونه تبه، جان گرامی را

غره‌ی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

و دیگر که مایه ز دین خدای

بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه

تا درین قصر مقرنس نتواند دادن

روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند

زهی روغن هر چراغی که هست

از باد صبا دم تو جوید

رو به روزگار خواب نکرد

چو نزدیک آتش شوی دور نبود

چو زال اندر آمد به پیش پدر

زلفش به کمند پیش می‌خواند

ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر

هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو

چنان زد بر او شروه شمشیر تیز

تو رفته به باد داده خرمن

انه فی غفلة عن حاله

ز بهر آنکه شوم کاسه‌لیس خوان وصال

به بند کمرش اندر آورد چنگ

مبادا تنگدل را تنگ دستی

بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا

ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو

من آن ذره در خردم از دیده دور

ز مردم باز جست آن گنج را در

فردا ز تو ناید توان امروز

بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم

یکی درع پوشید زال دلیر

عراق از ربع مسکون است بهری

فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقه‌ای

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست

این جلالت در دلالت صادقست

هر حرفی از او شکفته باغی

شبان آز را با گله‌ی پرهیز انسی نیست

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

به جایی که تنگ اندر آید سخن

با لشکر خود کشیده شمشیر

بر آستانت آن که کند بی‌ریا سجود

ور نشد زین بیان تو را روشن

آنچ صاحب‌دل بداند حال تو

هم مهر مویدی ندارد

سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان

پلنگی چند می‌خواهیم یا رب

چو اغریرث پرهنر آن بدید

زبان گر برزد از آتش زبانه

به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه

صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر

می‌کنم لا حول نه از گفت خویش

برهنه گردد چمن حله پوش

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

بگیردت به ید قدرت و کند محبوس

تن پهلوان را نیارم به رنج

دیده‌ی اندیشه فلک بیز دار

ازین نظم مقصودش اینست کورا

عشق «اویی» او ازو بربود

سلسله‌ی این قوم جعد مشکبار

گفتند که: ای رفیق، چونی؟

قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است

ناصحان همچو سیف فرغانی

شه نیمروزست فرزند سام

به آسان هم به عقد اندر نیایم

شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش

نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

آتش که به شاخ ارزن افتد

نفس تو زنگی شد و سپید نگردد

به جز بیت احزان نخواهیم دید

بشد تا در شهر مازندران

چو لاله گر چه بودش در جگر داغ

سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را

در سر آن دو زلف کافر تو

تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر

ظفر پر مایه شد چون عادل از داد

پای تو همواره براه کج است

نزد ما از خواص این ره هست

که ای پهلوان جهان شاد باش

یارب، چو تمام گردد این ماه

روم از شور ظهورش چون بود جائی که هست

ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد

بس کس اندر نور مه منهج ندید

چون شیب و فراز را بسی جست

کلب خورد آن نان و از دنبال مرد

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

سپیدی مویش بزیبد همی

بوسید سرش به رفق و آزرم

اولین حمله تو را در پی

مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند

ور شود صد تو که باشد این زبان

تیری که نه بر هدف گراید

آنکه از علم سیر دارد خبر

آتشم همنشین و دود ندیم

مگر نامور رستم زال را

خود اندازی به بازار شکر شور

ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو

هیچ کس زان نظر سبق نبرد

اندر آن بستان اگر خندیده‌ای

چو در گوش آمدش گفتار شیرین

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

بیامد به شبگیر بسته کمر

تا بستر تو زمین شنیدم

مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی

بس لطیفی و نیک زیبایی

این چنین قندی پر از زهر ار عدو

زیرک دلیش چو باز خواندند

چون زنگ بست آینه‌ی دل، تباه شد

بزن شمشیر غیرت زان میندیش

رکابست پای مرا جایگاه

زان گونه به خویش ده پناهم

علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان

یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم

بعد از آن برداشت هیزم را و رفت

چو خود را در تزلزل دید بهرام

بی دست چه زور بود بازو را

رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

سواران بیاراست افراسیاب

ملک در پیش یک یک را طلب کرد

ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم

باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق

نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست

چشمت چو کند به روی من ناز

بی شمع، شب این راه پرخطر را

تیره مکن آب او به خاک خلافی

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

کشته این تیغ سیاست بس است

زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها

ناشر علم‌الیقین کاشف عین‌الیقین

سوی حق گر راستانه خم شوی

وگر راضی بدان شد لعبت نور

از هوس بگذر! رها کن کش و فش

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

بگفتش که با او به خوبی بگوی

بودند همه ز سینه‌ی پر

مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم

خویشتن را درون این حضرت

کز زنای چشم حظی می‌بری

گرم فرصت دهد زین پس خداوند

در این ناوردگاه آن به که پوشی

بر نقطه‌ی مهرت ایستادم

چو آمد بر شهر مکران گذر

روان گشت از شراب لعل سرخوش

تا نهاده است قضا قاعده‌ی طاعت تو

ای به بوی تو زنده جان و تنم

عاشق حقی و حق آنست کو

به سختی چون کنم پولاد را تیز

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

به دولت شرف نفس تو عزیز شود

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بگفت ارزو به جان باشد زیانی

گر اثر را از مثر دور خواهی تا به حشر

کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان

تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ

کاندازه کرا بود، درین راز،

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بگفتند با زال چندی درشت

چو خورد آن باده را مست جگر خوار

بلقیس آمد از تتق سلطنت برون

عاجز شدم از بیان وصفت

گر خبر آید که شه جرمی نهاد

پیراهن پاره پاره چون گل

گربه‌ی چون شیر، شیرافکن بود

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

نگهبان کشور به هنگام شاه

بردند خبر ز روزگارش

زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح

فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد

قطب گوید مر ترا ای سست‌حال

مجنون، ز در و نه پر آذر،

و آن فکر که شد به هیولا صرف

همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن

فرو برد سرو سهی داد خم

هنوز سیب سیمین نارسیداست

آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال

بر بوی وصال عمر بگذشت

پای‌بسته چون رود خوش راهوار

تواضع کن ولیکن با کم از خویش

از جفر و طلسم، به روز پسین

الدر منتشر فی‌النطق من فمها

همانا که کوپال سیصدهزار

ای که نداری روش آن سران

سهیلی از افق فیض شد بلند کزان

نظر لطف او مرارت سم

خیره گویان خیره گریان خیره‌خند

ظرایف کاید از فرمان گزاران

نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

هر که بر وضع آن نظر افکند

چنین گفت کاین گفتن نابکار

ور بر دهد این درخت قندت

به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان

به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده

زانک گندم را حکیم آگهی

چنان در بر گرفت ان قامت راست

کاین ذکر رفیع همایون فر

مراد افاضل ملاذ اماثل

همی گفت هرچند کاو پادشاست

کنون کان دوست اندر خاک خواریست

گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود

خاک درگاه او کسی بوسد

هر مقلد را درین ره نیک و بد

بدو گفت ای دلم مایل به سویت

لطف دانی؟ آنچه آید از خدا

از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه‌ای

شماساس را دید گرد دلیر

گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن

سکندری که مقیم حریم او چون خضر

پای بر بساط خواقین نه

پیشه‌هایی که مرورا در مزید

حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید

نامیش با مشرب و بی‌ساخته

در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی

اگر جنگ دریا کنی خون شود

حاضران خواستندش آزردن

مگر خضر مبارک‌پی تواند

گر تو را نیست با غمش کاری

لیک نادانسته آرم این نفس

حلقه‌داران چرخ بر در تو

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

بدین حجره رودابه پیرایه خواست

عرش در جنب قدرتش موری

بده تا روم بر فلک شیر گیر

چون بسوزد هوای پیچاپیچ

تو همی‌گویی که من آزاده‌ام

روزی اندر سراچه‌ی شاهی

بشناس ایکه راهنوردستی

اضحت مساکن سادات اولی خطر

به لشکر نگه کرد افراسیاب

زورش از پا برفت و دل از دست

علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه

کلک هاتف که در مصیب او

گفت پشه داد من از دست باد

شد ز یاری جدا بنفشه مگر

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

اگرت هست قوت مردان

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت

شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من

خیمه‌ی عدل را به‌پا کن و بنشین

شمع بود آن مسجد و پروانه او

در واقعه دیدمش پیاده

زینهمه گوهر تابنده که هست

از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب

حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم

چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن

نقش ما یکسان بضدها متصف

التماس وجود دادن آن

نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

زآن پیش که روزگار برگردد

ازیشان ترا دل شود دردمند

سپهر منزلتا به هر عذر تقصیری

اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

به ادنی پایه‌ی مدح و ثنایت کی رسد گرچه

یکنفس حمله کند چون سوسمار

برای کار جهان خسروان آفاقند

چشم را به ز حقیقت نبود پرتو

پیش از آن کش به نزد خویش آورد

بدان مرز اولاد بد پهلوان

چو در میان الاغان سفر کند هرگز

تا بیفشانند بر چینندمان

مست افتادم و در آن مستی

گرم زان ماندست با آن کو ندید

که در دل این زمان تخم ملامت

ندارد ز کس رهزن آز پروا

دیدم غریو و صیحه‌ی دریای آبسکون

نگه کرد زال اندران ماه روی

ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است

گفت قدسی: هست خر، نی خلق را

فروزان ز می ساقی مهرچهر

نفس شهوانی ز حق کرست و کور

از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر

بران بر ز بالای آن خوب چهر

بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید

ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

و آن شاعران نیکوگفتار

یک کف گندم ز انباری ببین

وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش

تا ز می مجلس شه مژده یافت

نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان

همه رنج ما ماند زی خارستان

این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست

گروه خویش را فریاد رس گشت

چه فتادت که نام ما نبری

زان سلام او سلام حق شدست

وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند

بدان مقصود خواهش بخش راهم

ببالد چمن ز آن خروش و غریو

بگفتا که رامشگری بر درست

محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن

خرقه‌ی تزویر که پوشد فقیر

آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر

نفس و شیطان بوده ز اول واحدی

روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف

باد زنه دست به دست همه

عطاش را نخواهم و لقاش را

به تاریکی اندر یکی کوه دید

ایا تابان مه برج ایالت

نمی‌دانست چون او نیک و بد را

من خود این درد را دوا دانم

آن چراغ این تن بود نورش چو جان

آرد ز محیط فکر بیرون

در آن مهتاب روشن، خان بی صبر

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

بیامد کلاهور چون نره شیر

محتشم این زمان قلم بردار

خود به نعال آمد و بر بست دست

چون که عاشق پیام دوست شنید

کز خلاف عادتست آن رنج او

گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند

به یارنش هم ز دل چاشنی داد

بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده

صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه

بر فقره سخنش کرده آفرین

هین مگو کاینک فلانی کشت کرد

همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی

چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش

طی نگردد ره آن قدر که بود

خرامند مردم ازان شارستان

درین اندیشه بودم کایزد پاک

صحنک حلوا همه شکر سرشت

توقف ارچه گره گشت کار نصرت را

هیچ بانگ کف زدن ناید بدر

دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم

سران جمله خوبان گل اندام

اگر در سپه بعضی از سروران را

بدان تا همه دست شادی بریم

دلم آن آهوی حرم شب و روز

چو این بود رسم گران‌مایگان

خون دشمن شده در شیشه‌ی تن صاف و به جاست

لحم او و شحم او دیگر نشد

در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود

رفت پدر پای بکشتی نهاد

گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل

همه نامداران پذیره شدند

و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را

بود گاه غم و اندیشته یاری

جز من که می‌روم ز پی کنه رفعتش

دست نه و پای نه رو تا قدم

باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد

ترش روئی بسان سرکه‌ی تند

ور کند خورشید رای روشنت

همایون ندارد کس آنجا شدن

بزرگوارا من بنده را به دولت تو

کنون ما هم در آن هنجار کاریم

اسرار قضا نهاده کلکت

برگهای جسمها ماننده‌اند

آباد دار ملک زمین خسروا به داد

چو کوه از سنگ باید بست بنیاد

در مشکلات گیتی با رای پیش بینت

که در دشت مازندران یافت خوان

به دفع زهر به دانا نموده‌ای تریاق

مکن چندان برادر زاده را مهر

بر دوام تو عدل تست دلیل

مشک خود روپوش بود و موج فضل

هست بر وقف‌نامه‌ی شرفت

چو هر کاز خاک زاید باز خاک است

آسمان را زبان کلک تو داد

خوش آمد هماناش دیدار او

که مرا در فراق خدمت تو

نرفت آن سو گه‌ی باز آمدن نیز

به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست

با تو بی لب این زمان من نو بنو

حدی مفتون خوشه‌ی گندم

صدف را، مهر زد، لبهای خندان

افتاده بر آستانه‌ی سمع

ز چندان جوان مردم جنگجوی

فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم

نواگر کاسه‌ی طنبور حالی

نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس

کیست آن کت می‌کشد ای معتنی

گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع

ز خواب خوش بر آمد شاد گشته

بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا

که دستور باشد مرا شهریار

گر بجز پیش تو تا روز اجل

کار چنان کن که به هنگام کار

وامروز در حمایت جاهت به خدمتی

گر بزد مر اسپ را آن کینه کش

ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل

به بخشش خلق عالم را رهی کرد

آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد

که گویی همی خود چنان بایدی

با پادشا منادی اقبال هر زمان

ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز

منم آن کس که در سخن شاید

لنگر عقلست عاقل را امان

شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست

زود ز مستی به فغان آمده

من چه گویم که حال من بنده

از آواز او چرم جنگی پلنگ

بودن اندر جهان شعار تو باد

چشم حاصل کن که آنگه می‌نماید بی‌حجاب

تو بادی که جز با تو نیکو نیاید

و آن شبان را بخواند و شاهی داد

اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو

گر چه زد ریا گذرد بیش و کم

گفتمش چون گفت هرگز دیده‌ای ای ساده‌دل

نیامد همی ز اسمان هیچ نم

شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود

چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار

خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت

که چندان که اندیشه گردد بلند

آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود

گر این گل خواستی در روم یا شام

جراحتهای آسیب فلک را

سر ماه کاووس کی را بخواند

در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین

نیندیشد اندیشه افزون ازین

نوش در کام حسود تو شرنگ

بدان شهر بد شاه مازندران

آن‌کس که با محاسب جلد از کمال جهل

کلید کرم بوده در بند کار

مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته

و گر آزمندیست و اندوه و رنج

از تخت تو وقت سال سائل

هم او راه دان هم فرس راهوار

تا باز شکاری نشود صید شکاری

جهانی سراسر پر از مهر تست

هوا به قوت حلم تو کوه بردارد

برآورده مذن به اول قنوت

به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم

نشانی که ماند همی از تو باز

گفتیی کلک خواجه در دیوان

ز شکر وی آن نعمت افزون بود

ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی

هیونی برافگند مرد دلیر

زهی فکرتت اختران را مدبر

گر به سمع تو دلپسند شود

آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده

ببایست تا گاهش آمد به جنگ

جز به عین رضا همی نکند

کرد بر گور مرکب انگیزی

نه به وجود اندرت عطای رکیک

بینداخت رستم کیانی کمند

ای جهان را حزم تو حصن حصین

یه یزدان که اهریمنش دشمنست

فلک خرام سمند ترا سزد که بود

گر چه قرآن از لب پیغامبرست

دعات گفتم و جای دعات بود الحق

گزیدم ز هر نامه‌ای نغز او

دست عدلی دراز کردستی

خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه

عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست

مرا گر خدوند یاری دهد

چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه

گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم

ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر

چون به اصل خود که دریا بود جست

من چنان بوده‌ام که اکنونی

کای دریغا آن من بود این دکان

عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل

بنگر آنها را که آخر دیده‌اند

عصمت ایزدی رکاب و عنانش

وآن نظرهایی که آن افسرده نیست

دیرمان کز وجود امثالت

زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی

ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه

آنچنان افکند خود را سخت زیر

نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست

مرده زنده کرد عیسی از کرم

از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی

کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود

گفت خامش چه جای این سخنست

چون قمر که امر بشنید و شتافت

ز پشته پشته گشته ناظران را

چاک حمق و جهل نپذیرد رفو

خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است

در زمین حق زراعت کردنی

ور ز قدر تو تربیت بیند

جنبش هر کس به سوی جاذبست

می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را

سینه کوبان آن چنان بگریست خوش

چون دانه‌ی نار اشک بدخواهت

بنده‌ی یاغی طاغی ظلوم

ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد

نیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب

دی به رجعت شود به فردا باز

زان سگان آموخته حقد و حسد

بزرگوارا این بنده را به دولت تو

آن عدو در خانه‌ی آن کور دل

تا که دارد خسرو سیارگان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست

در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف

چون مراقب باشی و گیری رسن

در دولت خصمش نهان زوال

آب بی‌حد جویم و آمن شوم

فرمان ترا که باد نافذ

پس چو صیادان بیاوردند دام

گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن

چشم خر چون اولش بی آخرست

بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش

یا رسول‌الله درین لشکر نگر

اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور

آن پری و دیو می‌بیند شبیه

گیرد فلک ار بخشک ریشم

که نه مجنونست یاری چون برید

نیست غیر نور آدم را خورش

طوق زرین و حمایل بین هله

دانه لایق نیست درانبار کاه

رونق و طاق و طرنب و سحرشان

خرده کاری بود و تفریقش خطر

هر که در مکر تو دارد دل گرو

کودکان را حرص می‌آرد غرار

مرد اول بسته‌ی خواب و خورست

نیست پیدا سر گفت و گوی من

هم قناعت کن تو بپذیر این قدر

خود نه آن بویست این که اندر جهان

باز جانم باز صد صورت تند

از عدم چون عقل زیبا رو گشاد

گر نیایند ای نبی غمگین مشو

بر زبان الحمد و اکراه درون

جعفر طیار زان می بود مست

گربه‌ی چه شیر شیرافکن بود

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو

که تعلق با همین دنیاستش

هین بخوان رب بما اغویتنی

هدیه‌ی شاعر چه باشد شعر نو

که برو ای پیر این چه جست و جوست

سوی چارم چرخ رای انتقال

در پس این سبز طارم کرده‌اند

تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک

پس دوای رنجش از معتاد جو

نماز شام امل گشت بامداد پگاه

تا شود ایقان تو در غیب بیش

به نفع طبع به بیمار داده‌ای سرمق

از تف خورشید و باد و خاک رست

همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر

بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد

جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال

جمله ادراکات پس او سابقست

ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

گوید که ای زمین و زمان در امان تو

امن در فقرست اندر فقر رو

نه به طبع اندرت خطال ذمیم

نه اثر از خشک دید و نه ز تر

شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری

مرد و زن خرد و کلان حیران شدند

جان ز غم مظلم است و تن مظلوم

در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا

در مقادیر کارها تلقین

پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت

عدل باشد بلی دلیل دوام

یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است

ملک را می‌دهد قرار و نظام

تو گل بستان جان و دیده‌ای

در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر

تا که این قلعه ماکیانی داشت

نه سپهر و چهار طبع گواه

که صور زیتست و معنی روشنی

بره مذبوح خنجر بهرام

گر هم از کارش بفرسائی، رواست

مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن

خاک هم یکسان روانشان مختلف

یک تن نپرورید قرینش به صد قران

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه

جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست

مست از تو روان آفرینش

عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد

عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول

که بجنباند به کف پرده‌ی عیان

طنز را ماند و من بنده نباشم طناز

که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر

برکشد تیغ فصاحت ز نیام

کاه در انبار گندم هم تباه

وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری

بدست او طناب رهزنی داد

قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان

بر مسلمانان شود او زفت و شاد

بر پای کرد نوبتی در جوار ملک

که نیست لایق پیچش ملک تعالی را

ز داروخانه‌ی خلق تو مرهم

آخر الامر از ملایک برترست

فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لام

آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست

شد زهر با وجود تو در کام شکرم

بلک از وسواس آن اندیشه کیش

نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم

صد ره اگر شوئیش بچشمه‌ی حیوان

حال من بنده می‌کند تقریر

او شده اطفال را گردن گسل

اندر چراغ می‌کند از بیم روغنم

اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری

کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری

صورتست از جان خود بی چاشنیست

در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین

تو یقین می‌دان که بهر این بود

ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس

گردنش را من زنم تو شاد رو

قبای بقا در بر آفرینش

عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است

من در ندهم به خویشتن نم

خوش بنوشد چت حسد آید برو

نماز شام امل گشت بامداد پگاه

شد روان و روی خود واپس نکرد

موزه‌ی من زمانه را مندیل

هم‌چو اوصال بدن با همدگر

در خال و خط حروف معجم

عجب مدار، که این بحر را کناری نیست

زهر در کام مطیع تو عسل

که ندیدند آن بلا قوم دگر

ز شیر کین بستاند به شیر شادروان

که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال

آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری

که مخلخل گشت جسم آن دلیر

تو چنان بوده‌ای که اکنونم

کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

تا عرش صداء نعم گرفته

آن چنانک تاخت جانها از عدم

تا شیر دلاور نشود سخره‌ی روباه

روح را به ز فضیلت نبود زیور

نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل

گه هم او را پیش شه شیدا کنیم

اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم

یوسفانه آن رسن آری به چنگ

ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل

پرده‌ی آن گوشه گشته بر درید

نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام

تخمهای پاک آنگه دخل نی

مدد سرمدی ستام و جناق

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری

نه کباب از پهلوی خود می‌خوری

ز دست مردمک دیده زان زند قیفال

حق منزه از صفات خلق را

زهی دامنت آسمان را گریبان

ره به هفتم آسمان بر نیستش

شد زمان بکر و آسمان عنین

خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت

گر تو روزی به من نپردازی

چون بیاید نبود از تو تای مو

تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر

آن شکرلب وانگهانی از چه لب

چون شبپره در سایه‌ی حفظ تو خزیده

زین وطن بگریخته از فعل شوم

نماید کوه کوه اطراف هامون

جز تو به جهان خردوران هند

ملک ودین را رای تو پشت تمام

رازهای کهنه گویم می‌شنو

دیده‌ی روزگار در تو نگاه

ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

هم به پاداش و هم به بادافراه

هر که گوید حق نگفت او کافرست

طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه

ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

خاک سر برکشد به علیین

آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش

وز غصه رخش چو چهره‌ی آبی

آمد بترش پی جزا را

فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای

تا بگویم شرح این وقتی دگر

گر اشارت کنی که باز پس آی

بست این باد دایم یادگاری

در اقالیم فلک ز انجم سپاه

بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام

چون یاس در ایام یاسمین

نفعی نرسد به تو ای مسکین

تا گذشتن بود شعار جهان

عقل را اندیشه یوم دین بود

چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته

تو فرومایه، شدی ضرب‌المثل

وصف آن رای این بود که رزین

هست محتاج فتیل و این و آن

خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین

زاد خواهد دشمنی بهر قتال

دهر بر جامه‌ی عمرم کشد از مرگ طراز

که نخواهد خلق را ملک ابد

چنان که قوت بیجاده برندارد کاه

پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است

گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر

وا رهی از اختران محرم شوی

این بود بس که دل از راز حوادث مگشای

فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست

جایز شده بر قضا تقدم

که اختران گریان شدند از گریه‌اش

بزد دست و تیغ از میان برکشید

که میگوید گل خودرو، نکونیست

نازنینانند و زیبد نازشان

کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد

همی آفرین خواند اندر نهان

صد هزاران بحث و تلقین می‌کند

گر خورم نان در گلو ماند مرا

نامشان بین نام او بین این نجیب

به باغ بزرگی درختی بکشت

هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من

ز امتحانها جز که رسواییش نیست

هیچ نفرستد به انبار کهی

کنون این گزین پیر پرخاشخر

کهنه انبانی بود پر استخوان

باقیان در دولت او می‌زیند

جز که زردی و نزاری روی من

زبانها پر از آفرین خدای

کارگر، هنگام پیری کودن است

در حقایق امتحانها دیده‌ای

تا که هر گوشی ننوشد این جرس

که بر من بهانه نیارند جست

دیگ شیرینی ز سکباج ترش

کی کنند اندر صفات او نظر

چون خطا باشد چو دل آگاه اوست

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست

کرد امین مخزن هفتم طبق

کاندرین سوراخ کار آید گزید

سر تاج و تخت دلیران تراست

گوئیش: اصلا ریا نشناخته

هم گواه اوست کفران سگک

نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام

بماند آن گران گوهر نابسود

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

داند او که نیست آن جای معاش

تو ز حال خود ندانی ای عمو

به مرد و سر باژ بی‌مایه کرد

بد ز صندوق و کسی در وی نهان

گشته بد پر از عسل خم نبید

تا ابد در امن و صحت می‌روم

دل شهریاران بدو بود شاد

همای چتر تو از دامن ظفر روزه

کز برای اوست غمناکی تو

مسله‌ی دورست لیکن دور یار

نبود اندران نامور بارگاه

بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

گرد کعبه‌ی صدق بر گردیده‌ای

جذب صدق نه چو جذب کاذبست

بخفتی بران باره‌ی نامدار

هر چه در دفتر نوشتم، خوانده‌ای

تا نگویم رازهاتان تن زنید

کاله‌های خویش را ربح و مزید

برش ده ز تخمی که ایدر بکشت

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

نقش تست آن نقش آن آیینه نیست

نیست اندر دیدگاه هر دو پیه

اگر با سلیح اندر آید به جنگ

گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید

گر ز مستی کژ رود عذرش پذیر

کل شیء هالک الا وجهه

نگه کن که تا کیست با آفرین

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

هر دو خط شد کور و معنیی نداد

کور بودم بر نخوردم زین مکان

که بودی به کوه و به هامون یله

ز یکی صاعقه خاکستر کرد

راه گردون را به پا مطوی کند

خویشتن در باخت آن پروانه‌خو

همه هرچ گویم ترا یادگیر

در صد هزار منزل تا عالم فنا

مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم

حاجتت ناید قیامت آمدن

ببستم پدر دور کردم ز بزم

که هست مدرک اشکال و مبصر الوان

بر زمین رفتن چه دشوارش بود

لنگری در یوزه کن از عاقلان

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

تا درین شهر خودم قاضی کنند

زخم بر ناقه نه بر صالح زند

بپرورد چونانک فرزند خویش

بسا گردد شکار گرگ، روباه

زودتر بر می‌کند خشت و مدر

پس بسوراخی گریزد در فرار

به جایی کجا کنده بودند چاه

ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا

حبس و زندانش بدی تا یبعثون

غل و زنجیری شدست و سلسله

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

این شب زنگی چرا نگار کند؟

ترک و کرد و رومیان و تازیان

بس گران بندیست این معذور دار

گزارش کن و یک به یک هوش دار

مسپر بامیدی که ماهتابست

تیره گردد او ز مردار شما

از کسی که جان او را وا خرید

دو بهر از بزرگان لشکر ندید

ز طیب گل، بیاکندی دماغم

تو برو در کارگه بینش عیان

کتش اندر دودمان خود زدست

ازین بوم بی‌رزم برنگذرم

والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

چون زبان حق نگشتی گوش باش

جادوی رخنه کند در سنگ و کوه

همان مرغ روشن‌دل او را بدید

وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا

تلخها هم پیشوای نعمتست

من به دل کوریت می‌دیدم ز دور

دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ

چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت

تا که شه با آن غلامانش چه کرد

تا نگردی جبری و کژ کم تنی

بر شاه کابل فرستاد زال

نقش نیکو میزنی، اما بر آب

وز برهنه من قبایی بر کنم

بوده آدم را عدو و حاسدی

به خورشید تابان برآورد سر

گرد چارد گردی و عشق زنان

تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

عقل ایمانی که اندر تن بود

به خوبی براندیشی از کار ما

به دست اندرون در و دینار دارد

گشت او شیر خدا در مرج جان

فهم کن کان جمله باشد همچنین

بر اندازه‌ی هر یکی بر فزود

ز دانش مغفر و از صبر جوشن

کشتن آتش به ممن ممکنست

گرچه خلقان را کشد گردن کشان

که پاینده بادآنک نیکی بجست

بخیال است، بدیدن گر نیست

آن دروغش راستی شد ناگهان

آنک می‌نگذاردت کین دم زنی

که آن زادنش فرخ آمد به فال

بل ز چشم دل رسد ایقان او

وین حدیث بی‌عدد باقی بود

حسرت جانها و رشک دیده‌اند

ز دردی نپیچد جهاندار شاه

تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا

گه به چاهی می‌فتاد و گه بگو

آنچ فوق حال تست آید محال

همان ترکش و نیزه‌ی جنگجوی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

گاو سوی شیر نر کی رو نهد

از زبان تلبیس باشد یا فسون

که هرگز نگردد به دفتر کهن

خلقت ما را چنین فرموده‌اند

خشمگین شد زود گردانید رو

او چنان بد جز که از منظر نشد

به رخ چون بهار و به بالا بلند

تا زند بر موسی و قومش سبیل

دل بمیراند سیه دارد ورق

صد هزاران پرده‌اش دارد نهان

کجا پیش بود آن گزیده سپاه

سرت باید نخست، آنگاه دستار

از محبت دردها شافی شود

همچنان بسته به حضرت می‌کشد

چهل مهد زرین بیاراستند

تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم

زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست

که تا هست مردم نگردد نهان

چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی

نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر

در فلان سالی ملخ کشتش بخورد

ازیشان مبادا که خواهیم گنج

و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی

تا نبارد شومی تو بر سرم

تخم حکمت کم دهش ای پندگو

به پیش پدر بر کمر بر میان

صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار

در نیابد عقل کان آمد عزیز

سوی شهر از پیش من او تیز و تفت

بوی شاد یک چند مهمان من

صورت نگرفت از آن یک حرف

تا صفاتت ره نماید سوی ذات

خلعتش داد و هزارش نام داد

ز روم و ز هر کشوری همچنین

گله از ده رفت، ما را واگذار

عاشقان را ملت و مذهب خداست

از یکی دست تو بی دستی دگر

به گفتار دستور پاکیزه‌رای

دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو

در قدح آبست بستان زود آب

زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو

بران نیز چندی بکوشید سخت

آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر

کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند

چون برآمد آفتاب آن شد پدید

دل پهلوان زان سخن بردمید

وین نظم بدیع بلند اختر

وین چنین شربت جزای هر دنیست

هست چندین پیر و از وی پیشتر

بدان کو سخن گفت با وی درشت

جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

تا که کی آن طفل او گریان شود

لیک هر جانی بریعی زنده‌اند

ببینم شما را سر ماه را

باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا

انس حق را قلب می‌باید سلیم

از جز آن جان نیابد پرورش

بیاورد چندی سلیح و بنه

تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد

انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

نیک بختی و نیک خواهی داد

به رزم اندرون نره شیران بدند

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

جان من از رنج بی آرام شد

آن محمد را که عزل ما ازوست

نفرمودمان رامش و میگسار

بال و پر عاریتش را بکند

تاجران رنگ و بو کور و کبود

داد یکران تند را تیزی

سواران جنگی و مردان کین

و النار صراف الذهب و النور صراف الولا

در گره ها باز کردن ما عشیق

تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

یکی شهر فرمود بس سودمند

همیشه گرگ باشد میزبانت

می‌بریدند از میان زنارها

که سبحان حی الذی لایموت

نه آمد ستوه آنک او را کشید

پا ز دامان قناعت، در مکش

از مسبب لاجرم محجوب ماند

پیش محسن آرد و بنهد گرو

که دانا دل مردم پارسا

کشد بار جور تو بسیار کس

کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال

چون سریر تو سربلند شود

کس او را بجز شاه ایران نخواند

ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

باغ و بستان را کجا آنجا برند

من به کف خالق عیسی درم

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

کرده گیر از فرید قربانی

کی نماید قوتی با باد خس

سر خود برون ناورد زین کمند

پراندیشه از کوه شد باز جای

شوره‌زاریست که نامند گلستانش

گر همی‌دانند کاندر خانه کیست

لابه‌ی مستان دلیل ساقیست

سر از رای او کس نیارد کشید

همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

نور او از نور خلقانست بیش

ولی نعمتی بیش از این چون بود

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

که این تنها بدان تنها رساند

گفت کودک نیم دینار و ادند

گر دو چشمش هست حکمش اعورست

ندیدند زان پس کس اندر جهان

وین نیست عرض طالع علم سرطان را

از ستیزه‌ی خواجه خود را می‌کشد

ز هر پوست پرداختم مغز او

پدر شاه بود و پسر پادشاست

نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد

گه به زلف و خال بندم دیدشان

به پهلو درآمد یکی پهلوان

رهی یافت آن کس که جوینده بود

راه را هرگز نخواهی کرد گم

آن دلیل آمد که آن خورشید نیست

زهی شاه مرکب زهی شهسوار

پدر همچنین چون پسر را ندید

به هم بر زنم دام این گرگ پیر

کو ندارد عقل و رای روشنی

بپیچید بر خود چو زلف عروس

چنین بد نه خوب آید از پادشا

طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است

دل برو بنهند کاینک یار غار

عجب نیست گر شهریاری دهد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

کرم نخل چه دانند سپیداری چند

شرط شد برق و سحابی توبه را

درآرد به من تازه گفتاریی

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

من گریزان از تو مانند خران

گشاده بدو قفل چندین حصار

مهان را به تخت مهی بر نشاند

در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان

چون شوم گل چون مرا او خار کشت

نخواندم که جادوی هندو کسیست

خرد را مکن با دل اندر مغاک

به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد

که فرو آویخت غفلت پرده‌هات

به زردشت کو خصم اهریمنست

بیامیختی شاد با هر کسی

کرده در اقوال معصومین نظر

کز پی هر چیز یزدان حافظست

بدان آتش تیز بازی کند

بگفتند با فور گردن فراز

وارهانی خویش را از تنگنای

عین تجهیل از چه رو تفهیم بود

تو هستی نه این بلکه بیرون ازین

پس لشکر ایرانیان را بدید

گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

از شب هم‌چون نهنگ ذوالحبک

بزرگی و خردی به پیشش یکیست

نخواهم که رومی بود نیک‌خواه

کنون شد کلبه‌ی احزان دریغا

ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ

ز شاخ توام من تو بنیاد باش

سخن گفتن خوب و آوای نرم

که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

لرزها بین در همه اجزای خویش

زننده شد از تیر خود خشمناک

همی بود پیش پدر بر به پای

درزی دهر، نه آگه ز رفو است

اژدها را متکا دارند خلق

فرستمش هرگونه آگنده گنج

جهان را به زاری نیاز آورد

تبارک‌الله از آن کارساز ربانی

ماند پنبه رفت تابستان ز یاد

بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ

پسر گشت ماننده‌ی رفته شاه

داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا

نور نور نور نور نور نور

شگفتی بماند اندران روی و موی

ندانم کزین خسته آیم رها

خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا

بود هر روزیش تذکیر نوی

که نیروی تو بر من افکند نور

لا سمع اذن و لا عین بصر

که همه چیز نمیباید دید

یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند

زمین را ببوسید و گسترد بر

وقت مستی هم‌چو جان اندر تنند

راستان را همه دم کار قیام است و قعود

که هزاران بدر هستش پای‌مال

که کرد از قفس مرغ جانش گریز

کار در بوکست تا نیکو شدن

غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد

اندر آمیزیم چون جان با بدن

همی آتش افروخت گفتی بدم

جمله چشم و گوهر سینه شود

پیش از روش، درازی و پهنا را

یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

به دریوزه شمع تو چرب دست

نه از برای روی مرد و زن کند

ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند

رفت بی‌خود در سرای آن جهود

تو گویی که دلها فریبد همی

خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام

وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام

کو نهاد بقعه‌های خاکدان

نشست از بر تخت کاووس شاد

کفر او ایمان شد و کفران نماند

همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود

تو سپس‌تر رفته‌ای ای کور لد

جهان دید بر شیر تاریک و تنگ

زانک بی‌یاران بمانی بی‌مدد

رو کار کن اکنون که وقت کار است

پیش چشم عاقبت‌بینان تهی

دل او ببر در چو آتش دمید

آفرینها بر انای بی عنا

مزد مرا هر چه فلک داد، داد

از جهان کهنه‌ی نوگر رسید

جدا کردش از پشت زین پلنگ

کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود

دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد

محسنی از مطبخ انی قریب

که ازمن بخواه آنچه آیدت کام

ده امانم زین دو شاخه‌ی اختیار

کاثری از فلان همی‌یابم

وز برون بر بسته صد نقش و نگار

ندیدم که ماندی جوان را بجای

پس ندانی اصل رنج و درد سر

اشک بود آنکه خریدار نداشت

بفسرد عشق مجازی آن زمان

ز زاولستان تا به کابلستان

بهر چه گو زهر خند و خاک خور

از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار

از که عاصم سفینه‌ی فوز ساخت

همی برکشیدند نان با درم

حفظ کردی ساقی جان عهد تو

ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی

طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش

شود چاک چاک و بخاید دو چنگ

کنگ امرد را بپوشانید او

آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است

بی‌ضرورت چون بگوید نفس کش

ببارید شمشیر و گرز گران

پس ز سرکه‌ی اهل عالم می‌فزود

عقل ایمانی که اندر تن بود

سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف

بپرسیدش از رنجهای دراز

وقت حرص و وقت خشم و کارزار

کم نخواهد داد چرخ کم فروش

در شمال و در سموم بعث و مرگ

خداوند شمشیر و گوپال را

در شکسته در امر شاه را

جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال

ذات هستی را همه معدوم دید

به نرگس گل سرخ را داد نم

لطف تو فرمود ای قیوم حی

سزد گر آه موسی‌وار دارم

گفت تیره در تبع گردد روان

سوی کوه قاف آمد و باختر

سوی شاه و هم‌مزاج بازگرد

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

تلخ گشتش هم گلو و هم دهن

به پیش منوچهر پیروزگر

پیش عدلش خون تقوی ریختن

دیگران را تا شبانگه وقت هست

آب روی صد هزاران چون تو برد

یکی ترگ تیره سرم را کلاه

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان

شد زلیخای عجوز از سر جوان

بیارای و با خویشتن بر به راه

نقش بگذارم سراسر جان شوم

زان توانی درست داد جواب

هم‌چو سحر و صنعت هر جادوی

بسی بر سپاه تو آید گزند

آن ترش را چون شکر شیرین شمار

ز بام افتد، گرش از در برانی

در حقیقت از دلیل آن طبیب

که این آرزو را نبد هیچ روی

در خرابی کرد ناخنها دراز

کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست

اوست که آدم را به گندم رهنماست

که دستانش خوانند شاهان به نام

هست تصویر خدای غیب‌دان

بسیط عرصه‌ای اندر بساط دوران داد

هم‌چوکودک اشک باری یوم دین

بورد چون ویسه سرگشته شد

گشت بیمار و ضعیف و زار زود

یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت

مرده و جانش شده بر آسمان

هیونی برافگند هنگام خواب

هر که او آگاه‌تر با جان‌ترست

طوطی وقت و زمان را شکریم

کار حق و کارگاهش آن سرست

ازویست رخشنده فرخ کلاه

کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

رست از تلوین که از ساعت برست

زدندش بران تارک ترگ‌دار

من تجاویف السموات العلی

روی دریا نیست پر از خیمه‌های بی‌طناب

آب رحمت عارفانه بی تغار

که می‌بر خروشید چون نره شیر

صد هزاران کوهها در پیش تو

بر منظر دل عقل پاسبان است

که اسیرم هرچه می‌خواهی ببار

جهاندار و پیروز و فرمان رواست

والد و مولود آن‌جا یک شوند

خائض فی قیله مع قاله

بی‌نهایت کی شود در نطق رام

بیفروخت از رایت این تیره جای

اندر افتد باز در رو همچو مار

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید

بر همان صورت بچفسی ای فتی

گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

قطب و شاهنشاه و دریای صفا

وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب

تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

از آوای تو کوه هامون شود

خود ببینید و شوید ازخود خجل

منزه است از آن وصف و پاک و بی‌همتا

از چه رو رو را کنم همچون تو ریش

به جنگ اندر آمد به کردار شیر

پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود

هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

سود کرد اینجا نبود آن را سبق

بدو دادم اکنون همینست راست

جانب خورشید وا رفت آن نشان

حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

پیل بچه‌خواره را کیفر کشد

ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند

با ولی نعمتت یاغی مشو

از لطف شه که هست به از گنج شایگان

جان خود را می‌نداند آن ظلوم

ابا بربط و نغز رامشگرست

که نباشد کشف راز حق حلال

بلکه ذئابند به زیر ثیاب

کاسمان از بارشش دارد شگفت

یکی نامجوی دلیر و جوان

زانک راه ده نکو نشناختند

بالاتر از اندیشه و گمانست

چون شود هر دم فزون باشد ولا

به پیش جهاندار مرد دلیر

بی گمان با جان که حق بتراشدش

گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

در ره قدسش ببینی در گذر

به ایوانها صورت چهرتست

نعمت حق را بباید یاد کرد

بر آن نام خوشت کندم نگین‌وار

گیر فرزندان بیا بنگر نعیم

یکی پیر جوید همی رزم اوی

گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست

وان بحر سر جان را موجی برآوریده

یابی آن بخت جوان از پیر خویش

گرفته به هامون یکی خارستان

نیکبختی که تقی جان ویست

با کرم حیدری همت او توامان

بی عوض آن بحر را هامون کنی

پناهت بجز پاک یزدان مکن

مستی از سغراق لطف ایزدیست

تو خود باش این گنج را پاسبان

خون خود جوید ز خون‌پالای خویش

بفرمود کامد به جای نشست

در چه و زندان جز آن را می‌نجست

که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل

لیک صافی فارغست از وقت و حال

که دل سخت گردان به مرگ پسر

ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار

دری که مشک بوی کند صحرا

ز آرزوی نیم غوره جانسپار

سراسر شده غار ازو ناپدید

دور ماندند از ملاقات زنان

که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد

تا که خالی گردد و آید خسوف

وزایدر کنون رای رفتن زدن

کی بدست آواز صد چون ارغنون

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

جمله دیدند و شما نادیده‌اید

سر ابرش آورد ناگه ببند

می‌رهاند جان ما را در کمین

صد بار روی گرگ به پای شبان رسید

طالب موسی و خانه‌ی او شدند

بدان تا شود نزد مهراب شیر

صدر را بگذار صدر تست راه

در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب

چون عوض می‌آید از مفقود زفت

که گیتی بس آسان گرفتی به مشت

چون شنیدی تو خطاب لا تخف

روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان

می‌رسید از امر او از بحر اصل

می و جام، با میگسار جوان

ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین

گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان

که دلش از شکل او شد پر ز بیم

دلش تیز تر گشت در کار او

رو ترش کی دارد او از هر غمی

از احتسا عصمت او عصمت احتسا

عقل را بی نور و بی رونق کند

چو دید آن سهی قد افراسیاب

هین مبر اومید ایشان را بجو

مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر

هیچ دامی پر و بالش را نبست

شدن پیش این دیو ناسازگار

استخوانها زار گشته چون پناغ

افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید

از عروج چرخشان شد سد باب

وگر نیستی مهر نفزایدی

کرد روزی به درگه تو گذر

خار را نیز درین باغ، بهاست

وز سوی خصمان جفا بانگ درست

شدن تنگ‌دل در سرای سپنج

یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات

چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا

رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی

برآید برو روزگار دراز

کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست

این چیست و آن چبود در اظهار آمده

پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست

ز داد و دهش چند با او براند

همی ندانم گفتن که دولتت چون باد

چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان

شاعر و فاضل و بسامانی

هم آنجا دلیران و کندآوران

تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

وز نما سوی حیات و ابتلا

گذر کرد باید سوی شارستان

درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار

و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد

طوقی از منت اندر گردن

نه خوب آید از مردم هوشیار

که نه در ذهن او آن هست حاضر

حاصل از برگ شجر مایه‌ی دیبا و حریر

دشمن ما را عدوی خویش خواند

نبد روزگار سکون و درنگ

کمی دشمنت بر افزون باد

که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد

شعر هر شاعری که دستان کرد

گرفتار شد با چهل رزم‌ساز

آزاد ز عیب و عوار باشد

هم در افتادیم و هم برخاستیم

تخته‌بندان را لقب گشته شهان

به یاد رخ نامور می خوریم

به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا

قصیر مانده لباس فصاحت فصحا

خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین

تو ز خود چه گویی چو ز که صدایی

شب در شراب بوده‌ام و روز در خمار

کی بود کین پرده‌های بوالعجب بر هم درم

کز من او عقل و نظر چون در ربود

به پیش او ورای او نجستند

که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر

اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه

چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین

پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی

یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست

مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

شاخ او بر آسمان هفتمین

علمهای اهل تن احمالشان

در قبضه‌ی قضا و قدر ماه و آفتاب

چون به گرد حرم از نادره‌ی مرغان افواج

پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری

تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!

کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت

گویا به صلاح گرهی کز صلحااند

پس مصور گردد آن ذکرش به شب

بود محروم از آن ز آن دلبر نو

پخته‌ی روزگار خام تو باد

هرزه‌ی خندان جبل جمله به او طرح خنک

نتواند ز یکی حادثه آورد به راه

فرو کرده سرها برای گوایی

چون دیگران به گربه در انبان روزگار

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

نه خرد هشت آن ملک را و نه نس

صادقان را مرگ باشد گنج و سود

از معالیش برگ و بر دارد

کایام روزیش اجل ناگهان کند

پای ستون سرست چشم دلیل بدن

درون خویش بسی رنج و امتحان داری

که سر انبیا و بوالبشرست

دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی

چشمه‌ای در اندرون من گشاد

برآورده آواز خنیاگران

تا رخش سپهر بسته تنگست

کش نشان از رخ آن شمسه‌ی خورشید عذار

ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون

گه در جوابی، گه در سوالی

گوشه‌ی تخت شهریار گرفت

بنزدیکی دست خویشم کشد

دور می‌بینش ولی او را مکاو

عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد

قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود

در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام

وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی

یقین بدانک خرابیست اصل معموری

آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد

هر کس که برو خردش بگمارد

از تو سازد شه یکی زرینه جام

با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز

مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار

بیضه‌ی ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل

چون شمس به چارم فلک رسیده

ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی

ز سیرش با سعادت هفت کشور

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کی فرار از خویشتن آسان بود

تا در آید در گلو چون شهد و شیر

آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار

تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب

وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی

چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری

از رنج روی دشمن تو چون زریر باد

تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه

استن دنیا همین دو رشته تاب

پند دهد با تن نزار مرا

که با آن فکرتی را پر و بالست

نه از سلک مدحت فروشان شماری

من نیم در خور چنین تمکین

به گوهر سفر کن که دریا تویی

ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

زمانه تهی کرد این انجمن

تا ابد اندر عروج و ارتقا

این‌چنین شیری خدا خود نافرید

گر همه در طینتش بقیت طین است

که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا

چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی

دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

مدبران فلک را مدار گرد مدر

گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید

تیر دور اولی ز مرد بی‌زره

قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را

هرچه صد ساله پخته‌ی فکرست

زند به آینه‌ی مه صلای کسب جلائی

رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای

که چون من خرابی و لایعلمی

شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت

گه چمد سر مست در گلزارها

روز محشر یک به یک پیدا شود

ای که بس خر بنده را کرد او تلف

ترجمان تو عیسوی دم باد

بروی بحر دوانی سمش نگردد تر

نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی

دیده‌ها سوگوار بایستی

کیسه مرطوب و کاسه محرورست

خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا

سوختی از نار شوق آن کوه قاف

سخت نکو حکمتی، چون حکم بن معاذ

که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار

گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام

گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری

حیوتیا دوامیا جزایی

هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

می‌فریبد او فریبنده‌ی ترا

بند غیبی را نداند کس دوا

تا قیامت با درم آید برون دست چنار

فتنه‌ی آخرالزمان باشد

از آتش نوری تو و از آب صفایی

که گورش نشان ده که بادش فضایی

مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست

مس را همیشه زهره بود مادر

دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

هست چنان گوهری که هست مسند

پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در

نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است

نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن

آب از تو یابد لطف و روایی

دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب

نه از بهر شما، از بهر ما رفت

پس ز دست آکلان بیرون جهی

چیست آن خس مهر جاه و مالها

که به ملک نفاذ مغرورست

کزوالحال کار صد جهان سالار می‌آید

ولی مرغی چو بلبل با نوا کو

کان شه شطرنج راست راه نمایی

کافتابش نمی‌رسد به کنار

کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار

تا رود آن غره بر هفتم طبق

سفر باشد به عاجل یا به آجل

سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار

عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر

وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن

پرده‌اش داد حسن ستاری

در تو این دعوی به صد برهان مکد می‌رود

تو چه می‌بینی، بجز وهم و خیال

بر امید آنک تو کنعان نه‌ای

تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی

دیباچه‌ی آفرین صاحب

رود از ناف گاو و سینه‌ی ماهی برون یکسر

آن تیغ آب داده‌ی بسیار دان تو

چونک بخوانی خط نهاری

حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد

جز که خواندن یا سال و یا جواب

که کندشان از شهنشاهی خبر

چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ

گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب

او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین

نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری

گاه شیری کند گه آهویی

قلمش همچو عصا ثعبانست

ترا کردند خاکستر، مرا دود

بهر چه سازد پی حب الوطن

قوم دیگر منتظر بر خاسته

تو می خور چرا، می نباشد حرامت

که ریختی در جنت بها ز نوک قلم

سلسله‌ی جاه در کنگر سدره فگن

بر خلایق نثار بایستی

سپهر گوشه‌ی مسند ز ماه بفشاند

تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی

دست بر در چون نهاد او بسته یافت

از موافق شدن دولت با بوالحسنا

پشت اسلام و قبله‌ی احرار

کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی

تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»

تات بگویم چه گفت سام نریمان

که نه پای تو در میان باشد

جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است

ترک کن خوی لجاج اندیش را

مر اثر را یا سببها را غلام

رایحه‌ی صلح داد صرصر کین را

ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان

ز زهر قاتل آب حیات می‌زاید

بدفعل تر از همه شیاطین

دوشیزه‌ی شیرین حرکات و سکناتست

بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

که درین جا هست حکمت تو بتو

به شهد شهوت آلوده دهن نیست

البته کمان خم ندهد حکم قران را

قدرت خویش کند آینه‌ی دهر اظهار

پیش صدر بهشت پیکر تو

این پایگه نداشت کس اندر تبار من

بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد

کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

صحت این تن سقام جان بود

لابد آن پیدا شود یوم النشور

نظمی چنان که دانی رفتست مختصر

پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار

بشنو که چه گفت مرد یونانی

چون عاقلان به صبر بچن ناخنش

مخیر نیست کس الا که مجبور

شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند

نیست کم از سم اسپ جبرئیل

چشمت به سوی آن صنم باده گسارست

به دست حادثه منشور در دم منشور

از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان

هرچند که بی‌مال و بی‌سپاهی

به ثریا ز چاه سیصد باز

یا بود سر سینه‌ی دستور

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

کوری چشم و دل نامحرمان

چشم تاریکست جولان چون کنی

دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب

کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری

چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟

کرد نداندش کسی جرد و رام

وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست

آنجا چنین که ایدر و اکنون است

در بغل زد هر چه زودتر بی‌وقوف

گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار

ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب

چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن

کار لاله بد و کار گل زارستی

دل منه اینجا و مرنجان روان

در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست

زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم

غم مخور که صد چنان بازت دهد

شیر نر در پوستین بره‌ای

زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست

صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان

جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله

ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!

دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید

بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر

سیری معده‌ی چنین پیلی شود

وین جا گذاشت این تن رسوا را؟

بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

چو با حشمت مشهر شهریاری

کز قرین بد بیالاید قرین

عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر

همه پاکیزه و شاداب نیکوی

جز مگر که آن رشته‌ی یکتا شود

زانک جسمت را زمین بد تار و پود

حظ برخورداری عالم ازو موفور باد

شدند انجمن چون سپاهی گران

برفت خلق چو پروانه هر سو نفری

جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست

از نعمت بی‌مر در این حصن مدور

وان ابوبکر مرا برداشتند

چرا خدمت تو کنم رایگانی

به کام اندرم لقمه زهرست و درد

خرد بر زبان رهنمای منست

پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی

جادو بود کسی که کند کار جاودان

به تندی و خشم و درشتی مکوش

در ده ما، بس شکم ناشتاست

ورنه بس عالیست سوی خاک‌تود

تا برآید کارها با مصلحت

سر اینک جدا کن به تیغ از تنم

برش اسپ او ایستاده به راه

راست چو کنجاره‌ی بی‌روغنی

گرفته است در جانم آرام و هال

که شنعت بر او تا قیامت بماند

از دام نجستی تو و عمرت بپریده است

گوییا حق تافت از پرده‌ی رقیق

لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر

که بر قول ایمان کنم خاتمه

مبادا کسی در بلا مبتلا

تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

سوی مردار نماید ره کفتارش

کز او نیکویی دیده باشی بسی

شما را همنشین نور کردند

وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال

زان ببستم روزن فانی سرا

گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟

جهاندار را سست شد دست و پای

شکیبا، دل بردبار علی

هر که بشناخت پای خویش از راس

که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش

چون دهدشان خدای حور و قصور؟

چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز

شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟

بناچار حشوش بود در میان

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی

از کوه قاف جغدی را بالین

به داور برآورد دست نیاز

چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی

که به صد دل روز و شب می‌بوسیش

باری از من گوش کن این داستان

بده کز تو این ماند ای نیکبخت

وفا را جفا کی پسندی سزا

که او را اندر این خر نیست باری

بستان نشناسی همی ز زندان؟

بیفزود بر مرد دهقان خراج

اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم

برگفته‌ی من عقل یکی نکته ادا کرد

درشت‌تر ز مغیلان و نرمتر ز خزی

دگر در هر چه گویم بر کمالی

که نرسی بد و موبد رهنمون

بسر بر مر او را ز عقل اوستامی

سرو روی پر گردم از کارزارش

که سستی بود تخم ناکاشتن

کاندران سهمگین حصار، چهاست

منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند

کین سگ زن‌روسپی حیز کو

بنالند و از گردش آسمان

مصور نگاری کند بر حریر

بسوی آز چندین چند یازی؟

چه بیند مکر او را مست و جنون؟

چو دانم که دارد خدا دشمنت؟

ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد

خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود

و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی

گلیم شقاوت یکی در برش

که از من تو بی‌کار خوردی مساز

فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟

جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

من آسوده و دیگری پای بند

هزاران کار کردم گر شماری

بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

که نا آزموده کند کارها

همی کرد زان بیشه جایی نگاه

چندان که می‌نباید چندانی

خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

تو حقگوی و خسرو حقایق شنو

نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار

بارگی نقره خنگ زین زرکند

ببین تا نیک بتوانی کشیدن

پدر گفت میراث جد من است

بفرمود زرین یکی زیرگاه

که دیوی است بازوت خود سخت کاری

چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش

ستم بر کس از گردش دور نیست

که در سختی نمودم استواری

آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا

تا نگردید از گمان بد خجل

ز سعدی ستان تلخ داروی پند

به یزدان سپرده تن و جان اوی

مر معدن بقا را زین منزل فنائی

همی انداختی به دیو رجیم

ز داد و ز بخشش نیاسود شاه

چون نکو بنگری گرفتار است

گر سود کند زیان ندارد

با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای

بزرگان نشستند با شهریار

روان را بدین آشنایی دهیم

بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته

با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن

یکی طوق پر گوهر شاهوار

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند

بهر حس کرد و پی اخشم نکرد

سر جاودان را به بند آورم

نیایش به دارای بیچون کنید

امروز تو نادرالزمانی

سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش

جهانجوی وز تخم نوذر بدند

ازین تا نهد تخت او بر پرن

یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند

به سان غنچه خندان گشت لبهاش

زدوده یکی جام شاهنشهی

به ژرفی مکافات کردی گناه

هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی

از نیام نیلگون زرین حسام

تو چندین مشو در دم اژدها

گر جوی، گر هزار خروار است

تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند

اندر استکمال خود ده اسپه تاخت

نبیند جهاندیده مرد دلیر

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

خیره مرو با خرد به راه خرانه

همی ساخته قصرها را طلل

کجا پیل گیرد بخم کمند

همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید

نازان به حوادث زمانی

به امر خدای این رمه‌ی بی‌کران را

بدشمن سپرده نگین و کلاه

سپهبد سروهای آن نره تیز

شکر همی نکند جز به سوی کام انهی

مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟

چه بندی سخن کژ بر شهریار

آنچه گفتم هنوز مختصر است

امشب او زربار خواهد کرد

در در آن دوست چون پا می‌نهی

مبادا که خوار آیدت کار من

که با پوزش و با درود آمدند

در چه فگند از سر پرواره

پرکین دل از جفای فلک زینم

شب و روز گریان بدی خوب‌چهر

با شیر شرزه اشتر اندر عطن

این قامت مقوم و جسم جسیم ما

زئیر شیر و گرگ را عوای او

وزان خامشی برگزینم همی

نگه کن که تا از که دارد گهر

که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

به آمختن ز دل برکن نهنبن

بیاییم یکسر بدین بارگاه

ترا تا در آئینه، زنگار نیست

چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست

هم ز آب آمد به وقت اضطراب

ببینم نهفته یکی روی شاه

که گفتی همی تیربارد ز ماه

این زال فریبنده‌ی زوالی

باز کند مهر ضعیف و دوتاش

زبان تیز گردان به شیرین سخن

وین جان خردمند یکی میش نزار است

با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست

وین قصه بسی طرفه‌تر و خوشتر از آنست

که هرگز مبیناد خرم بهشت

همی داشت آن باره لنبک نگاه

پیرزیهااند و بس بی‌قدر باشد پیرزی

بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین

چنین گفت با لشکر رزمساز

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

خاصه وقتی که مدح شاه کند

رفت در کهسارها شد ناپدید

که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شکست و بپالود رنگ رخانش

همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی

به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش

نشاند بران شاه فرخ نژاد

گر ندانسته‌ای درست بدان

چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را

بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا

به گیتی به از دین هوشنگ نیست

نهادند هر یک به آواز گوش

بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی

مگر خویشتن را به داور بریم!

همی‌داشت آن کار دشوار خوار

عدوی نفس، در زنجیر خوشتر

چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها

سست و ریزیده چو آب و گل مباش

دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

چو پاسخ بجویی نمایدت راه

خورشید را همی به گل اندائی!

هلا به آتش علم و طاعت گدازش

بهر چیز ماننده‌ی شهریار

طاعت به‌چه معنی و ز بهر چه نمائید

تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد

به شعر و عشق این هردو، کنند این هر دو تا دعوی

همان تازیان نامور بخردان

خریدی به افزون و کردی ستم

ضیاعی یا عقاری یا عقالی

سر ز خمار دنه هشیار کن

بسی پند و اندرزها دادشان

فرو افتاد، چون سنگ فلاخن

گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد

نه بعرش و فرش و دریا و سمک

شتربار دینار ده کاروان

تو گفتی شد آن باره پران همای

که جمع باشند آن روز جنی و انسی

طمع بسته است پای باز پران

به دیدند کان خسروانی درخت

شیری، چو برفکنده بوی خفتان

گرش مقعد صدق خوانی رواست

دهانی و زیر دهان حنجری

خورشها بر و چرب و شیرین نهید

به پالیز کین بر درختی بکشت

خاک به خاکی شود هوا به هوائی

منت خبر گویم از این بد فعال

همی ماه و خورشید بر سر گذشت

ما را همیشه دیده‌ی صیاد در قفاست

نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا

زانک چون بدرید داند دوختن

که ماهوی سوریش بدخواه بود

همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای

همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش

قبادش همی‌خواند این پیشکار

نیست با تو کنون قلیل و کثیر

ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب

وان جهان، من به یقینم که برای تو کند

که از رنج یابد سرافراز گنج

که نعمان و منذر فگندند بن

رهبرت ار مصحف کوفیستی

مالیده کند به زیر بارم

چو رفتی نشستت در آتش بود

هم ز دزد و هم ز خانه بی‌خبر

زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود

همچو خورشید جهان جان‌باز باش

ز کار زمانه پراز درد شد

وگر خشت این خانه را بشکند

زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی

جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟

ز شهر کسان از کهان و مهان

دیده پر خون و دلی شیدا خوش است

پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند

که شایسته دیدش مر این مهتری را

کجا بد بد اندیش و بیکار مرد

سوی آب دریا نهادند روی

وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی

سر من جز که سر زانوی من بالین

همان شاه رش پنج کرده برش

مباشران قضا، میزنند و میرانند

تا نعیم سدره باشد طعمه‌ی اهل بقا

در نیابد آن زمان افسون مار

ز ترکان سواران روز نبرد

به فرمان من تنگ بسته کمر

تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی

طقطاق تنن تنن تنن طق

بیاراست در پیش من رزمگاه

نروید هرگز از پولاد شمشاد

چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها

عقل و دین مامور گردد، چون هوی آمر شود

به خاک اندر افگند جنگی تنش

که از روز شادی نیابند بهر

تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی

بیهده‌ای در خور مقدار خویش

بزد پاشنه شد بر او فراز

از بلد شک، به یقین آمدم

سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد

تا بگوشت گویم از اقبال راز

به پالیزها گر به میدان بدی

سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی

ر بر جستی و شست از سالیان رستی

دام توست این گنبد بسیار فن

به سر بر پراگند ریگ روان

ز خلق جهان روز و شب در دعایی

چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا

هر که مولای کسی باشد، مولا نشود

ببد ناگهان کژ پرگار اوی

همی آفرین او نیابد ز کس

که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی

چیز ناموجود کی جوید حکیم؟

برین پیش دستی نیایش کنیم

خیال بوده و نابوده‌ای چند

بر بارگاه جود کریمیت بار نیست

ماهگانه داده و بدری شده

نیرزد دلت را چه داری به درد

همان اسپ و هم جامه‌ی پهلوی

بر جانش تازیانه فرو باری

چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم

که بهرام یل را پر آمد قفیز

گرچند به گردت حشر نباشد

با نفع تراز وی به گه جود بری نیست

چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی

بگردد بر آن کشور اندر سری

که بی‌ره نماید بران بیشه راه

هم بگذرد این مدت شماری

نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان

که زیر تو اندر بدی ناشکیب

که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان

مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

نطق می‌خواهد که بشکافد تنم

همی در بارد تو گویی ز لب

ز پیمان او رامش جان کنید

بادی است صبائی و جنوبی و شمالی

چونکه امروز چو خفسانه‌ی خلقانم؟

بدو داد یکسر پیام سپاه

فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

«قل هوالله احد» دام و دمست

از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار

ز من روی کشور شود پرسخن

همه مرز باشند همداستان

امروز که هستی و فزائی

جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام

ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود

همچو وحشی پیش نشاب و رماح

برآورد گاهی برش گردیه

ز گفتار و کردار باشد برم

هر روز تو کار نو، چه آغازی؟

نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل

بر و بوم آباد و تخت و کلاه

خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود

الا به نکونامی، الا به نکوکاری

کنم بر بدان جهان جای تنگ

فریدون ورا تاج بر سر نهاد

گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی

تخم خس و خار در زمین مپراگن

خاک را لاله‌زار خواهد کرد

فکرتش بازیچه‌ی دستان ماست

هم آن را کنی خوار کش برگزینی

سکته‌ای سرمایه‌ی آوازه شد

بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند

بیامد سر سال رخساره زرد

جهل بپوشی به زبان‌آوری

جان را به خرد باید کردنت نکو حال

گرده‌ی گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا

مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان

که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی

هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم

اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

انده جهل خوری و غم حیرانی

تا تو گفتی دیگری اسکندرم

غول رهزن ز راه دینت باز

زهره‌ی وهم ار بدرد گو بدر

پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟

گفت کردم آن ردای تو خمار

چون نباشد این عزیزان سخت بی‌درمان شویم

برآشفت ازان شهریار رمه

بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

زیرا بس امین است و سخن‌دار و بی‌آزار

هیچ بخواهی ز بندگان بحلی

که فرمان می‌دهند او را برین هر هفت کشورها

خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم

چو از تخت گم شد سر تاجور

بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل

داری از علمها چو عقل خبر

گو ببر تو خر مباش و غم مخور

چیز نزداید مگر کاین مصقله

ظنتان اینست در اعطای من

کندت باد سار و باده گسار

بپیچد دل مردم پارسا

لیکن سوی خاص کمتر از عامی

در سنگ بر غم تو برستم

که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان

هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او

به سان اشعب طماع داستان شده‌ای

همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا

در زمان دور شود پرده ز در و گهرش

وگر گاو و گر گوسفند و گله

برساخت به پیش خویش بازاری

که بر عهد معروف روز غدیرم

گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار

که جفاها با وفا یکسان بود

اگر قدت نباشد چون مناره

آستین بر دامن حق بسته‌ام

این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر

نسیم بهار آید از جویبار

در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال

با قول چو در شاهوارم

صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر

حال گه ایدون و گاه ایدون شد

خدایست در هر بلایی ملاذم

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

این خور بچه گل کنند پنهان

که او را خدای جهان باد پشت

از برای قوت دین را شما با یکدگر

مر فلان را حقیقت از بهمان

لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار

ملک با پهنا و بی‌پایان و سر

کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار

صد گمان دارند در آب حیات

که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر

سخنگوی و بیدار و زیبای تخت

ناگه چو رسن سرت به چنبر

خوش نیست خیو مگر که در فم

کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر

مرده زاد از مادر و مردار شد

همچو قابوس وشمگیر مباش

این میر عمر خویش مبد کند همی

ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال

نماینده‌ی راه گم کرده راه

دق مصر و عمامه‌ی معلم

برکنم و حکمت بپراگنم

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش

آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر

مست این صحرا و غیبی لاله‌زار

از صد یک آن شعبده هاروت به بابل

که اندیشه ز اندازه بیرون بود

ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر

جز جان تو را خرد نگه‌بان

چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار

واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب

یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان

کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش

دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ

ز دانش غم نارسیده نخورد

روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار

ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟

که کند سوی جبرئیل آهنگ

لاله می‌کارد به صورت می‌چرد

هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم

چون همان را می‌خورد اشتر ز دشت

بدو گفت بی دیده: کوری که کورم

بخواهند بردن همی از تو گاه

وز دست تو جز کیسه‌ی تو کیست زیان‌کار

جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش

بر زمین ناید از هوا باران

گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟

ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی

آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن

همان نامداران خسروپرست

لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن

روی بشوئی همی به آمله و گل

کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت

تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار

سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن

به شهر آمدن راه کوتاه دید

ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش

با باد نگردم که من نه نالم

ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن

خستگیش ناخوش و بی‌حیلت است

منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم

بسیار که و پیش خرد منفعتش مه

کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن

یکایک همه کدخدای دهید

پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر

تو را پیشکاران بوند و خدم

که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان

توبه‌ی شیرین چو جان روزیم کرد

وای پس بر تو و آباد برین مختصران

از قناعت در دل من عالمیست

این بی‌خردیها همه معذور همی دار

به نخچیر باید شدن سوی جز

اصحاب بینش ید بیضای من نیند

چون آینه ز خواندن فرقان کنم

بداد از پی تاج شیرین روان

پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

بوده مشاطه‌ی به سزا پور آزرش

آب بینی موج موج اندر میان رودبار

دل نیک پی مردمان مشکنید

که خواهم که دانم به سود و زیان

عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید

نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم

به هر جای جنگی بیاراستند

با عدو از دوست شکوت کی نکوست

طفل برد درد گوش از قبل گوشوار

چون شنید انجام فرعونان و عاد

ندانست کان را چه باشد نهفت

نه او در جهان شاد روشن‌روان

هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش

از مدیح من چرائی گنگ و لال؟

عرض پیش او رفت با کدخدای

از خرد کن قید، وز دانش کمند

دوستی جانی مرا او بود و بس

طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن

فرستید با او به هندوستان

جهان جهان را ببد مسپرید

نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند

زیرا که نرویدت تخم بی‌نم

براندازه زو هرچ باید بخواه

از سلیمان هیچ او را خوف نیست

اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند

کاندرون پوست او را ره بود

توانگر بمانی و از داد شاد

بهار شما اورمزد منست

هر چه سود آیدت زیان پندار

تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

سخنهای قیصر که بشنیده بود

مرسادا به هیچ پیر و جوان

طمغاج خان به تبت و یغما برافکند

یکی میغ از ستیغ کوه قارن

دو لشکر شکسته شد از کارزار

ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه

راز با قعر چاه می‌گوید

من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم

ترا زر زرد آوریدست زیر

ماه او در برج وهمی در خسوف

چون آب عید نامه‌ی زردشتی از برش

جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

بر آخر چنان بود در زیر زین

بگشاد جریده پیش مادر

پایه‌ی وقعه‌ی جمل منهید

اندر دل مبارز مردان محبتش

سپهر روانت به پی بسپرد

تا روز قیام و نفخت صور

عقل بر گنج روان خواهم فشاند

فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین

بکشت آنک بد در جهان شهریار

زمانی بکوشید و مردی کنید

خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر

جز که بر این گونه جهان مهین

بیفگند رایی میان مهان

حیرتت باید به دریا در نگر

سطرلاب او جان دهقان نماید

موسیی با موسیی در جنگ شد

ندارد جهان چون تو خسرو به یاد

چو او را بدان خاک کشته بدید

دارای زال صولت، زال زمانه داور

تا روزی از این جا برون شوی تام

چنانست که آباد ماند زمین

به شمشیر باید گرفتن جهان

پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید

همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای

درم تا به لشکر دهم اندکی

سر جادوان چون مر او را بدید

ذرات آفتاب فلک را شمار کرد

خواهند کرد این منظرش

به رشتن نمایم شما را نهیب

آتش آن عشق او ساکن شود

گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید

جمله کوران مرده‌اندی در جهان

که گفتار نیکو نگردد کهن

بدان بی مره لشکر چینیان

اخرتان را قران نخواهد داد

علت ذل تو گشت در بر تو دل

به رسم یکی مرد بازارگان

چو خر بر جو نباید بود خرسند

لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند

نه لاله‌زار باشد، نه مرغزار باشد

نگاریده روشن‌تر از آفتاب

همه جامه‌ی خسروی بر درید

ز شوق حضرت او والهند چون عشاق

صد جای دریده موزه‌ی مذن

پر اندیشه و پر مدارا بریم

که ز سرگینست گلحن را کمال

طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند

زشت را هم زشت جفت و بابتست

ببردش بر شاه آزادمرد

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند

هرچند بوند با تو هم زانو

به نزد تو آرم به جای نشست

در خدمت او مهتران ایران

ساخت بر پشت اشقر اندازد

نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری

خود از سوک شاهان بپرداختند

به شمشیر دستش بینداختند

آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش

که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

لیک بر محرم هویدا و عیان

هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند

بر منی و خویش‌بین لعنت کنید

خروشان بران شهریار انجمن

راحت بودش گلو بریدن

لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند

خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان

نماند برین بوم جای نشست

بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

دایگان را تن نالانش به بر بازدهید

چون عاقل و تیزهش بود جویا

بکوشیم وز داد باشیم شاد

یک جرعه بریز بر سرم نیز

شاه زمانه که اوست سایه‌ی روزگار

متحیر بماندت بر گنگ

همه کار بر دیگر اندازه شد

نفی نکند اختیاری را از آن

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار

ز نابودنیها بخوابند چشم

فریدون دیگر همی خواست شد

هر گه که رفت همت او در بر سخاش

به مزد دبستان خریدی لکانه

بیارند هر سو ز آوردنی

گفتا: یکی به مادر غمگین یکی به زن

فقع شکرین ز دانه‌ی نار

کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه

بدارید کزداد باشید شاد

با سرو غم دراز گفتی

باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند

طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز

درختی که کشتی به بار آیدت

هر بزی را ریش و مو باشد بسی

خورشید زیر سایه‌ی ظلمت فزای خاک

پای او از گوشه‌ی سم کرده گوشش را فکار

به پرسش بیامد به درگاه شاه

بیابان گذارید و سیحون بدید

از پی شیر نر ندوخته‌اند

شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی

ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن

حب دنیا رخانش بمخاید

بچه‌ی طاووس علوی آشیان افشانده‌اند

این گنبد پیروزه و گردون رحایی

یکی را پر از گوهر نابسود

آرید به رحمت خدا رخ

از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم

زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری

بدان میزبانان بیدار بخت

هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن

هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم

زمان عمر حودش ز فرط استعجال

همه روی کشور سپه گسترید

به زهرآب داده یکی خنجرا

پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش

تا تو را علم دهد واهب انسان و پری

سخن هرچ بشنید با شاه گفت

عطا بود به همه حال جود را برهان

تصحیف عید شد به بهای محقرش

که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدان‌ها

کز آموزگاران سراندر کشید

کنونت نشاید ز ما خواست باژ

که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش

من دانم و یار من به تنهایی

بران گونه آواز ایشان شنید

امتحان کن حفره و کاریز را

کسیب توبه قفل به دل‌ها برافکند

ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار

دوان ماه چهره بشد نزد شاه

گوو پیر هر دو پیاده شدند

باز سفید مملکه بانوی کام کار

این صنعت بی‌آلت و بی‌کف ز کی دیدی

بپوشی سخن نرم نرم‌آوری

هم انباز و هم هم نشین محمد

عقرب از بیم نشتر اندازد

بی شک یک روز لاف و لامش را

بدان باغبان گفت کاین مهر کیست

آن زان ویست، زان تو چیست؟!

در صف لالان دکان خواهم گزید

ولی سیرم ز شعر و خودنمایی

تو گشتی پر از رنج و فریادخواه

زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو

به یکی سال داده‌ای دیدار

دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک

خروش آمد از کودک و مرد و زن

جهانی سوی او نهادست روی

تهنیت شاه را مدام برآمد

زیرا تو ورای هر کمالی

سپهبد به مهتر پسر داد پارس

همچو وثن را که پرستد شمن

در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش

بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز

شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه

چه نیکو بود کار کردن پدر؟

عقیم خزان بکر نیسان نماید

خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی

که ای شاه داننده گر بشنوی

در میان لیلی و من فرق نیست

دردا که کارهای خراسان ز آب شد

که ثمربخش رفعت و شان است

یکی زیج رومی به بر در گرفت

هم خوابه بویم روی بر روی

پائی بکوب و دست بزن کاسه‌ای بدار

ترک اصحاب هش کن باده خور در نهانی

کزیشان جهان یافتی رایگان

کایشان همه خدای جهان را مسخرند

که از این محنت اعتبار نداشت

تا نگویی خواجه‌ی فرخنده از عمدا کند

همه گنج گیتی نیرزد به رنج

تگینان لشکر گزینان من

مصیبت نامه‌ی ایشان بخوانی

داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی

غمی گشت و بنهفت و دم در کشید

سینه‌های عاشقان را کم خراش

مراد از کفر و ایمانم تو بودی

ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران

ز زندان بیاورد چون بیهشان

که از پاست آباد خسبد جهان

طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال

تا راست شود جمله مهمات افندی

چو ایمن شد از گردش رستخیز

خواجه ناگفته آنچه گفت سخن

مانند قرابه در دهان بندم

ز ابرش چون سفر باشد به عمان

کزو شاد باشد دل زیردست

خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را

فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر

ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی

بدین آشکارا چه دارد نهان

بنده‌ی تو گشته‌ام من مستمر

که آنگه ز دشمن مرفه نبود

نکرد گریه‌ی زار و نکرد ناله‌ی زیر

ز شوری نخورد آب او هرکسی

در ساحت بوستان صبا را

که آفتاب بلندی و سایه‌ی یزدان

اندیشه و فکر و خرده دانی

که چونین شگفتی نشاید نهفت

اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد

ندهد زمانه رانده‌ی کین ترا امان

به که رسد دوستی از اهل شر

خزاعست مهتر بدین جایگاه

چون باد خورد شیر علم شیر اجم را

عقیقش رونق عناب برده

در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی

به شاهی و نیک‌اختری پر اوست

هیچ اندر کین او باشی تو وقف

گفته‌ام زانچه هست لایق کار

آتش اندر نهاد کان باشد

که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای

رونق هر قصر و گنج هر خراب

کنون بر سر من کند معجری

در این امید بی‌حد ناامیدی

روان و دلش پر ز تیمار شد

فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو

بلند مرتبه‌ی تاج بخش ملک ستان

همان بهتر که زیر خاک باشد

که چون روم دیگر نبودست بوم

به سختی نفس می‌کند پا دراز

بر دیده نهاده فضل دیوانم

عاقلستی بیشتر بگریستی

زن و کودک خرد و برنا و پیر

ورنه کی وسواس را بستست کس

آسمانیست آفتاب شعار

زهر بگریزد از طبیعت مار

ز خورشید و شمشیر برخاست تف

عکس خود را دید هر یک چه درون

به خوی و طبع ستوران ماده را مانند

برزم اندرون کوه در جوشنست

سزد گر ز جنبده برهان کنی

علم جانت را همی‌سر برتر از جوزا کند

بهل تا یکدم از دورت ببیند

به سر گوشی حدیث خون بلبل

بریزی تو با داور رهنمون

نماند و تا به قیامت برو بماند رقم

چنین بیمار، درمان دیر یابد

ز برج حمل تاج بنمود ماه

عنان کیی بارگی را سپرد

دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

بر آخورت ز دولت، مرکب

بر ورقها کشیده مسطر گل

دو گیتی همی مرد دینی برد

چه خموشی ده به طبعش آر هی

وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای

گو پیر هر دو پیاده شدند

تو باید که باشی خداوند رای

به صد گنه نگراید به نیم بادافراه

وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی

به جای قالب خشتش رباب است

سکندر شد و ماند ایدر سخن

کز اینان نیاید بجز کار بد؟

شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام

که ای شیردل خسرو شهریار

ز رفتنت کوته شود داوری

کو به بحر عاقبتها ناظرست

فرو بارد ز چشمم عقد پروین

که هست کعبه‌ی آمال قبله آمال

سخن گفتن سودمند مرا

من شوم توزیع بر پنجاه دار

جان را ز تنم در حصار کرده

مر او را به هیشوی بر بود راه

چپ و راستش ویژگان را بخواند

نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر

پس نه از لشکرم نه از حشرم

زمانی روبروی هم نشینند

کز ایدر کجا یابم آرامگاه

پس ار بنگری شیر خون دل است

چنین گرد جهان آواره گشته

بجز خامشی هیچ درمان نبود

که تخت بزرگی نماند به کس

قسم باطل باطلان را می‌کشد

دانی که به حق من چه مهربانم

ایمن ز تعرض عوان است

دل کهتران پر ز تیمار بود

ابلهی دان جستن قصر و حصون

ادا کن پیش آن ماه دلفروز

ز دانش ندارد دلت آگهی

چو آید بدان بارگاه بلند

به اصل و گهر پادشاه زمانی

همه شب با من این افسانه میگفت

همه گشتند از توسن پیاده

که با دست آنکس هنر باد جفت

که سرگشته‌ای را برآمد مراد

که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

به مسندهای زرکش خوش نشسته

ما حسدت الحسن مذ زینتنی

هوش از دل تو پاک رمیده

باد پاینده تا دم محشر

وز حرف امید، لوح دل شست

بی‌خبر را کی کشاند با خبر

که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست

چو او را بدان خاک کشته بدید

معشوق و لباس شرمناکی

از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند

جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت

به کوه مصر من چون شیر نالان

و افسون و فسانه درگرفتند،

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟

چنین تا سر از کوه بر زد چراغ

بجز آبی تنک بر لاله و گل

که ز هر سوراخ مارم می‌گزد

چمن را شاهدی چون گل در آغوش

نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان

بر بی‌گنهی بس این گواه‌اش»

بیست چندان خو زیانشان اوفتد

آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل

بینداخت تاج و بپردخت گاه

پدر را ما هواداریم، نی او

در همه نطق و بیان خواهم زد

هنرم را فراخ میدانیست

گریبان لباس بیقراریست

حق خدمتگزاری را به جای آر!

خلاف افگند در میان دو دوست

شدم از س بخت خفته بیدار

کنونت نشاید ز ما خاست باژ

قانع به نگاهی، آن هم از دور

دیو هر دم غصه می‌افزایدش

به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن

در فلک زلزله از غلغله‌ی کوس جدل

به خدمت سوی آن باغش فرستاد

حیله‌ی تفهیم را جهد المقل

گفتم من و طالع نگونسارم

ز خون لعل شد دست و جنگی برش

به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت

و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟

زحل چوبک ز نی مه پاسبانی

که آید آه ز افغانش به فریاد

به سوی تخته رو کرد از سر تخت

نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟

بباید رخت بر هامون کشیدن

بگویم که گشتم من از تاج سیر

این اشک چو خون شفیع من بس

در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر

که کار همت یاران باصفا دارد

کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام

به من ده باز! آنچ از من ستاندی!

هین نگه دارید زان قلعه وجوه

حریمش کعبه‌ی آمال بادا

فریدون دیگر همی خواست شد

کند مویه بر خویشتن زارزار،

نه چون او سخی خلق داده نشانی

چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری

وزان بشکفت گلهای المشان

می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

اگر آدمی را نباشد خرست

فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته

همه دین پذیرنده از شهریار

ملامت کرد آن مکاره زن را

به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل

پاره‌ی زرد بر کتف دوخت بدان مشهری

بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی

زمانی فتاد از جهان بی‌خبر

بر پرد بر اوج و افتد در خطر

خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

که از دانش بود با وی دلیلی

با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست

چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم

کام گشای نفس گرم پوی

اعیان قبیله حلقه بستند

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

همت از آوازه‌ی خاقانی آمد برترم

که کودک بد اسفندیار سوار

نماند سر جانان بر تو مستور

کی شود او همچو فلک مشتهر

چند صفت پرسی از صفای صفاهان

چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار

به سقف اندر تماشای همان کرد

گفت هر نوعی نبودش هیچ سود

هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده

سخنهای سیمرغ در سر گرفت

بالای تلی گرفت منزل

همه داده‌ست مر ترا یزدان

بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان

به فرمان تو از مه تا به ماهی

سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

جای جز بر کران نمی‌یابم

بیابان گذارید و سیحون بدید

تفاوت کن چیز و ناچیز نیست

لاجرم سرگین خر شد عنبرش

که بند قفس سخت محکم ندارم

نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه

پیامت می‌رساند ایزد پاک

سلطنت‌ها مرده‌ی این بندگی

غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

سر شهریاران به چنگ آورد

برون نامد ز چاه الا صدایی

عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟

نعش فلک تخت‌هاش، قطب کلیدان او

نگه دارش که گردد شعله سرکش

خواهم هم ازین زمین گذشتن

که گر با من آید فبس القرین

که به پایان شوم انشاء الله

بباید نمودن به ما راه راست

که پا و سر بود پیشش برابر؟

به خاکی کش ندارد سود غمخوار

پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری

می‌فروشم به شه که محتاجم

ز منت نهادن همی کن کنار!»

کشته و خسته‌ی بلا بی ملحمه

از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم

همی ناله‌ی کوس نشنید گوش

زین نظم شکسته‌بسته بشکست،

انشراح سینه‌ی ابرار شد

تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته

کای به تو زیبنده کلاه و سریر

چرا بنده‌ای شهوت و آز را؟

به ترک اندرش عیشهای مدام

بر فراز تاج دارا دیده‌ام

که ما بر گشادیم درهای رنج

محروم ز تعزیت چو من نیست

من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر

کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام

راستی لازمه‌ی ذات خط پرگار است

طلسمات گنج مجسطی شکست

پا و دست و ریش و سبلت گم مکن

هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته

بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

بودن به رضای زن محال است

بد را سوی او جز بدی جزا نیست

چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری

به عزلت خانه باید ساخت ناچار

در پای تو ریزم آنچه دارم

خرده از خردان مسکین درگذار

وافکنده کمال تو چو یزدان

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

ز سودای غلام زرخریده!

ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم

بام خداوند را اوست به شب پاسبان

آتشش نابدیده پخته طعام

بر روزن راز، گوش بودی

گویدش رو رو که بیزارم ز تو

نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه

خداوند خورشید تابنده‌ای

افتاده ز عقل و هوش بیرون

که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه

بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی

میان ما و او مگذار دوری

به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

نه جای همت عالیست پایه‌ی نازل

بنماید آفتابه‌ی زر آفتابشان

بدان بی‌مره لشکر چینیان

به چشم از پای او آزار چیند

مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر

ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه

خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را

بر ریش جگر چه نیشم آمد!

جز عمادالملک زنهاری ندید

داری صفت نهان کعبه

ترا بیش بود از کیان آبروی

پاکیزه فراش پاک‌چادر!

که همه راستان نگونسارند

کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین

چه ناخوشتر ازین پیش خردمند

کنی یک چند محبوس‌اش به زندان

از انبار گندم فرو شوی دست

پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

همه‌گرد بر گردش آتشکده

داریم هزار کید و کینه

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

گردد سیاه روی چو گردد تر آینه

اژدها سیرت و نهنگ رسوم

ز راهش غبار خصومت بروفت

از جماعت گم شدی بیرون شوش

مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده

چو در رزم روی اندر آری بروی

ز خشکی درآمد به اخضر محیط

مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه

هفت اختر مکرمت مقوم

ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم

در آغوش خودت هر جا ببیند،

سعادت بلندش کند پایه‌ای

آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

رایج این را دغل بازی آن را دغا

کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر

وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم

ز رفعت سایبان در سایبان باد

که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا

هین به یک چون این خران را تو مران

دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده

چه نیکو بود کار کردن پدر

کس در یک دودمان ندیده است

علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند

سوز جگر فلان ببینم

به کارش سد گره از دوریت بیش

من سهیلم کمدم بر موت اولادالزنا

بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته

و گرنه مبر اندرین آب روی

که استاده است الف‌های اطعنا

پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار

که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی

کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل

اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست

مر ترا خاصیت اندر چه بود

کزو شد مهره‌ی حکمت معین

یکی تاج پر گوهر شاهوار

رود رباب من است روده‌ی اهل ریا

آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان

ز آن سوی جهان هبات جویم

چو میم از حیرتش ماندی دهان باز

آری هوا ز کیسه‌ی دریا بود سقا

عماد قبه‌ی اسلام و قبله‌ی زوار

چراغ وفا را ضیایی نبینم

تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد

کز دمم باد مهرگان برخاست

جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر

جز خاک تو غم نشان مبینام

ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام

چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم

مور پنهان دانه پیدا پیش راه

خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان

به زهر آب داده یکی خنجرا

جام زر شاه کامران را

سخنت را چو برنده حسام باید کرد

که از بیت ام القری می‌گریزم

به خود پیچید همچون نال خامه

پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

که از دست من جز کژی برنخاست

چون فر فقر هست دم مال و مل مران

همه جامه‌ی خسروی بردرید

آری که از یکی یکی آید به ابتدا

که تا طمع نکند در فناش مردم خوار

نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن

ماهی موم سالم از آنجا کند گذار

جامه‌ی عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب

گور گیران پسش چو شیر دوان

عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن

یکایک درآیید و دشمن کشید

مال و جان بر پیمبر افشانده است

دو رخسار او چون گل بوستانی

بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من

اسیر درد دوری ، ناتوانی

همه خاک است که در کاسه‌ی مینا بینند

وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته

که گردن نیازد ابا شهریار

کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب

مرید از آن مرادست و صید از آن شکار

زهره‌ی زهره به تیغ دهره‌ی دهر از سنان

عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب

زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب

کشتند و بریختند و خستند

هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن

همی کرد هریک به دیگر نگاه

کز عدل بر گشادن این در نکوتر است

جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر

غلغلی زین هفت رقعه‌ی باستان انگیخته

دهش سرسبزی از آب وضویم

هم به ری رهگذری خواهم داشت

که بخشایش و خیر دفع بلاست

گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه

سر جاودان چون مر او را بدید

آتش زده دیو لشکران را

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

بر شیر فلک حمله، شیر تن شاد روان

لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است

چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب

کاهیدن جان خود که خواهد

طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این

بجز راستی نیست ایچ آرزوی

که نظم و نثرش عیدی مبد است مرا

کاستخوان خواره‌ی شیر اجم است

مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاه

کف دریای دین موی سر او

کاین سگ و باز چون شکارگر است

فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

احسنت زهی زهر که تریاق شفائی

که آمد به درگه زریر سوار

حلقه‌ی میم منوچهر است طوق اصفیا

که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار

بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده

ثقل ذاتی برد ز طبع جبال

تایید میر باد که حرز امان ماست

چون سوختگان سیه چراغی

اگر کژ شود هم خطائی نیابی

تگینان لشکر گزینان من

قحط است و تو بر آخور سنگیش نپائی

چون بودش از گرسنه گرگان رعات

عیسی یک‌روزه گه امتحان

نشاندی در دبستانش ملک را

دجال را به توده‌ی خاکستری ندارم

که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد

خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته

جهان آزموده نبرده سوار

هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم

ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم

ای کرده غربت و شرف خاندان شده

برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین

آن به که ز جعبه بر نیاید

وز میان دو شیر تاج ربود

انگبین کرده بر لب ارقم

دلیریش با درد پیوسته شد

بگریست به درد، پیش مادر

ز سایه‌ی سر کلکش حصار می‌سازد

نزدیک رکاب شه ستاده

چنین افتاده گردون چون کند کس

پس از دل قصه را مهمان لب کرد

ولیکن ز معنی ندارم خبر

او نه معدوم ماند و نه موجود

به پیروزی و گردن افراخته

دلش را تا فراوان ناز مایم

تا نگویم زان چه گشتم مستتر

کرد از آن پادشاه کشور جود

تو هم آبی به روی کار خویش آر

وز هر خاری چو گلبنی رست

او نیست سزای بند مائیم

صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر

ترا این گزند از که آمد به روی

بگفت ارزان بود جورش به جانی

هر یکی گوئی که ماه انور است»

کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم

برون می‌زد از آن سوی ابد گام

به برد آن زلزله از جانش آرام

که بر عقل و طبعت هزار آفرین

دل و دین رفت این مسلمان را

جهانی سوی او نهادست روی

که نقش پرنیانش از پوست برخاست

گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم

محل کار ولی بیشتر به کار آمد

زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش

در وی مدهی خسوف را راه

کسوت رومی و طرایف چین

ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان

برفت آنک بودند بایسته‌تر

خارید برش به ناخن نرم

باز با کوره‌ی گداز فرست

گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو

چو یونس کرد جا در بطن ماهی

در خون جگر غریق، چونی؟

طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟

همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی

به شاهی به تخت مهی بر شوی

ز خوی تلخ با شیرین کنی زور

سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

عریضه‌ایست رهی را به خدمت نواب

دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان

که با بیش از خودی لابد کنی بیش

از خدا دانم آن نه از شمشیر

سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند

به شمشیر دستش بینداختند

به دستوری شد از شیرین شکرخوار

دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند

تارک عرش است منت کش ز پای نردبان

برد کشانش به سوی بارگاه

من نیز همان زمین گزیدم

نه زجر و تطاول به یک‌بارگی

حوری و از بهشت می‌آیی

زمانی بکوشید و مردی کنید

سوی پدر بزرگوارش

هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم

برشادی دهد روز قیامت

چو از تیر غم خصم صاحبقرانی

کن حلوای او را تازه زین قند

در مقعد صدق یافت آرام

تا به نور خدای می‌نگرد

همه بند صندوقها در نهفت

شاخ دهد مژده به هیزم فروش

کز رضاع مکرمت جان را ربیبش یافتم

که نخل‌هاش چمانند و سروهاش روان

برد و به شه داد فرستاده مرد

زودار نکشی، به خرمن افتد

که عقلش تواند گرفتن عنان

جام گیتی‌نمای را به کف آر

بپوشید بر خویشتن راز اوی

هنوزم درج لولو بی کلید است

من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم

شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان

به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد

چند چو خسرو صفت دیگران

زده در سیم تاج تا به کمر

من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟

یکی جام زرین پر از می ببرد

خونابه چکان ز دیده چون مل

بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند

یک سر مو نشاه‌ی نشو و نما در خشک و تر

ز نعلینش به دامن لوح تعلیم

من ار مانم نه شرط دوستداریست

چو بیند که دشمن ببخشایدم

بر سریر سعادت و اقبال

کزان باز گویند رومی سران

به دندان خست لب زان کار شیرین

زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار

زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد

کز پرده‌ی ما برآرد آواز؟

کاین آتش تیزو آن بخور است

دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند

بی‌خبر از وضع جهان قدم

ز باد صبحدم بشگفت چون باغ

بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد

درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست

همه شکافته سر بردمند و مرجانی

در پیش معملش نشاندند

عاد وقد کل لسان المقال

در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته

که تنها باشم اندر نازنینی

ولی از سوز سینه دل پر آتش

هر چند به تن اکنون تصدیع نمی‌آرم

که کند خنجر خون‌خوار تو را مهمانی

خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال

زمین در لرزه شد چون مردم از باد

نه در خور آتش و کبابست

واجد حق‌الیقین هادی مهدی خطاب

نوا تعلیم مرغان سحر کن

بهر زخمی بود کوهی سبک خیز

حلاج نبافد هگرز دیبا

بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید

رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب

در روی تو، دیده چون کنم باز؟

که در شوره نادان نشاند درخت

در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟

به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست

که بوسیم استان دولت از دور

که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ایا رخشان در درج جلالت

خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان

کز گنج تو خواهم آنچه خواهم

می‌داشت چو در در استواری

زیرا که تو برتر از بیانی

زمان را نظم عقد روز و شب ده

ز بهر تاج و تخت تاجداران

در مکتب رضای تو طفل تعلم است

بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز

دری که گوهری بحر در دکان دارد

و آوازه چو من شود بلندت

نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست

هم نیابد درون خانه مجال

که پشت دست حیرت آسمان کند

جویی هم ازان محیط پر در

ولی در ابر این دنیای دونم

وز خیالات طبع سبحانی

که با طبعم ندارد سازگاری

رخنه ببین پیک نظر تیز دار

سیل آمد، سیل، خیز، منشین

که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد

معلم شد سخن لوح و قلم را

آنکه امان یافت ازو کم کسی است

یک ره برکن سوی فلک سر

یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار

به درد خود ز شکر چاره دیدی

نمودار خرد پیدا ز رویت

بتر زو قرینی که آورد و گفت

به مولتان سخنی همچو شکر آورده

که از سیم و زر ما بی نیازی

که پالایش طبع بتوان نهفت

این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من

در نقل‌های نوحه او شاه ذوالفقار

زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی

بدان نامه پادشا ننگرید

در پوست کشیده استخوانی

آخر طلب محال تا کی؟

لبت خون در دل عناب کرده

بیارند هر سو به بد رهنمون

یوم یحمی نخواندی از تفسیر

چه نیکو داشت پاس خطه‌ی خاک

نگفتم راست است اما نه بامن

سوی راستی راه باریکتر

گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟

کز فلک هفت نردبان دارد

ز سنبل باد را بیگانه کرده

کند تیز برکار آن پارسا

عاقبت بیرون کند صد برگ دست

که سنگ از گرمی آن می‌شود نرم

اگر توفان شود او را فراغیست

به جنگ اندورن نامبردارشان

پس پره کشید کوه تا کوه

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟

به پرکاری سبک دست و سبک پای

اگر شهریاری نباشد بلند

بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور

همه گزیده‌ی خلق او گزیده‌ی یزدان

سرشک حسرتش در دیده گردید

چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ

که حمال سود و زیان خودم

باری نظاره کن رخ انوار گسترم

نهان از لب گذشتی گفتگویی

نهفته بر آرد ز بند نهان

تا ببینی هر کم و هر بیش را

گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است

که آهم را در آن دل این اثر بود

کزو بایدت بی‌گمان رهنمای

ما اعظم شانک ای نظامی

خر ز مسجد بپا گه آوردن

نباشد اعتمادی بر شنفته

بفرمای تا تخت شطرنج پیش

به زر بود خرم روان عنصری

کلک را در میانه اقدام

نقاب غیب کی از رو گشاید

کدامست وز کیست ناشاد بخت

ز بیچارگان روی در هم کشم

حلقه در گوش چون هلال شده

گل و سنبل به گرد چشمه انبوه

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

جز که در لابه و دعا کف در زنی

بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چاره‌بر

مرا اینجا نشانده با دل تنگ

چنین پدر که تو داری که در جهان دارد

بر خط تو شیر سر نهاده

عقل نزدیک وحدتش دوری

گهی با ناخن و گاهی به مژگان

سر انجمن سرو سایه فکن

جدا نار از دود، وز دود نار

نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان

چون عهد عشق بازان لایزالی

تو نیابی هم از و آرام دل

که گویی به کژدم گزیده منال

ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری

مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی

بزد بر زمین داد مردی بداد

خانه را می‌روفتم بهر عطن

شد آهنگ دارائی آن جهانی

ز ابر نوبهاری ژاله باران

گهی به نقطه‌ای از لعلش اختصار کند

بری و بحری آفرین خوانش

کار ناکرده مزد می‌خواهی؟

که تاب تیشه فرهاد بودش

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

بر این حوض رشک آورد حوض کوثر

هر لحظه هزار در مکنون

گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ

در ره او تشنه‌ی خون خوداند

که میزان عدل است و دیوان داد؟

شد درو، از شراب حیرت، مست

ز مزد کارفرما بی‌نیازیم

ابر پشت شرزه هیونان مست

سر قدم کن چونک فرمودت تعال

به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام

که نی یک موی باشد بیش و نی کم

هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب

مشگر از انگژه حصار کند

که چنین وقت سوکوار آمد

نیاز اندر ترقی گام در گام

نزد جز به نیکی به هر جای گام

خداوند تدبیر و قول آوری است

از طواف درت در احرام است

که آمد عاشق او جان به سد دل

سوختن را شاید آن مغرور مست

که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

بگذار قراطغان معقول

ازین در سخن‌ها مگردان دراز

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

چون شود جنی و انسی در حسد

پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد

اقضی القضاة و اشفع الشفعاء

ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند

که شود کار ملک بر وی راست

تو و ما را هر آنچه داد، او داد

به شمشیر بر شیر بند افگنیم

برآرد چنین بر ز جای از مغاک

دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است

دیگر بر آسمان که نهادست نردبان

و نبته بافقاء بغداد

زانک نشکیبم دمی بی‌روی او

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

تا جگرت خون وخون کنم جگرت را

دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان

چنان چون به پیش گل اندر تذرو

سوی خوان آسمانی کن شتاب

شهباز شود کمین سمانه

تا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پرورد

ز نام رستم و اسفندیار میید

وان سرو سهیش چون خیالی

به مثل عنکبوت را جولاه

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپردخت ازان تاج بر سر نهاد

ناگه چو رسن سرت به چنبر

بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

الی ان حوانی مشرع الخضر ارتع

معرفت باید ز بی‌خوابی برون

سپهدار عراق و ترک و دیلم

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

خداوند تاج و لوا و سریر

کی کنیمی دعوی پیغامبری

همه عذرت وفا بود که سلام علیکم

من سیف سیف الدین برق الجوهر

زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند

خردی تابناکتر ز چراغ

کمر خدمت او هست تو را زناری

به کردار گوران ز چنگال شیر

بران رنج بردن چه آمدش سود

شکرها چون حاتم طائی فرست

ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته

نار الهوی نبکی علی الاعضاء

پس صفات تو بدل گرداندت

نبرم ز دیدار یوسف امید

چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...

همی هر زمان برخروشد زمین

به رنجور مردم نماینده رنج

سوی اصل خویش باز آمد شتاب

چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی

بغدادها ابتداء بغداد

بنده‌ی فرمان او خسرو نیلی حصار

به چنین جای شاد باید بود

در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جوانه همان سالخورده همان

وگر کیش آهرمن آورده‌ام

بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار

چو اندر گوش ما گوید کلام او

دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت

بازشو چون شیرمردان پیش کار

که بودم نمک خورده از دست مرد

آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش

سرش ماه زرین غلافش بنفش

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

چون زمین که زاید از تخم درون

رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام کو

قبله‌ی مادر و دستور پدر بود رشید

امروز چون اسیران در زینهار اوست

تا با وطنش کنند هم عهد

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی

کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل

تا به چشم کژت نگه نکنند

یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری

عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟

پس قدم در ره نه و درگه ببین

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

هر شبی چون ماه نو گردد فزون‌تر آینه

وزان هر سواری سری در کنار

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

عشق‌بازی با دو معشوقه بدست

ولوله سحر نگر راست چو روز محشری

زندگانی ز سر گرفت هنر

که مو تا جان ندادم وانرستم

جز بر ره لیلیش گذر نیست

شده‌ست دست امید مرا هزار انگشت

بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

همی نام نیساریان خواندند

نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

فالمخلص للعاشق صبر و جحود

به چه از خویش در گمانی تو؟

پس‌روی کردند با او در سفر

جای نشست نیست بباید گذار کرد

که ترک علم معانی مکن برای حروف ...

کسی این سخن را ندارد نهان

نه نیکو بود راستی در کمان

چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست

چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو

که خود اندر خیال او نشود

در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد

چون باشد چون یتیم گردد

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!

به من برکند روز روشن سیاه

که شاها منم کاوه‌ی دادخواه

سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او

ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره‌ای

هستی امروز و باشی و بودی

شرک سوزم، شرع آیین آورم

بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان

ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در

نراند سپاه و نسازد کمین

زمین جز به فرمان او نسپریم

راه زاری بر دلش بسته کنی

یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی

به مرور زمانه زر گردد

زبند حادثه‌ی روزگار بگشایند

روضه گاهی برون ازین باغست

درین دیوانه گرگان اوفتاده

دمان اندر آمد به نزدیک شاه

سر تور بی‌مغز پرباد کرد

حکمت همه این است سوی مردم هشیار

و بعد یا عجبا ملای من‌اللل

برون کن رشته‌ی گوهر ز گنجت

گر جهان نبود درین وادی چه باک

ازین هوا که درخت آمدست در جولان

و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر

نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم

وزان زندگی کام جوید همی

بازگشت و گفت یا رب العباد

باغ فردوسش از نظر افتاد

آن دگرها برین قیاس بود

خاک پایت توتیای چشم بینا کرده‌اند

خفتنش تا به وقت کار بود

سوی فردوس رهبران تواند

بسی گوهر از گنج گنگ آمدش

ز من روزگاری بزنهار دار

هم ناله‌ی من پزشک من باشد

طبق پر مویز پیش آورد

که ازو خاطری نخفت به درد

گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

نه همواره گردد زبان در دهن

به جز کید اخوان نخواهیم یافت

شدند از دلیران بسی جنگ جوی

برآمد بر بام کاخ بلند

او منم من او چه گر در پرده‌ام

تکیه بر سریر سلاطین زن

مال و ملکش کشیده اندر سلک

کمر بندگی تست که جوزا دارد

دانش و تیغ و زورمندی داشت

شعله‌ام همدم و شرارم یار

کنم دشت را همچو دریای آب

همی دیر ماند تو اندر نورد

چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟

از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری

خلق را خوب خلق و خوی کند

او بکرد آن خود، آن تو کجاست

مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را

در یکی گام صد خطر دیدن

فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

ندیدند کین اندر آیین خویش

برد و در اشکال گفتن کار بست

دایما من مقیدم، باری

جز به نام رسول نپسندم

او را چو بخت نیک بر این آستان فکند

رغبت کار شد یکی در هفت

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

برفتند با کاویانی درفش

گریزنده ز ایوان و از خان و مان

ای فلک جان تو و جان اسد

به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن

همچو پرهیزدان و داروی کار

نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند

زمین بشکافد و بالا شتابد

که همتهای مردان جوشن تست

که این دشت رزم‌ست گر جای خواب

و دیگر که کین خواه او بود گرد

می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس

ظلت منازل اشراف ذوی همم

مدتی هم به کار باید بود

برای گوش امل در شاهوار آرد

درع صبر از برای این روزست

کز تو ترشح کند زلال حقیقت

بزن جنگ و بیداد را بر زمین

سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنو هر کسی بربقا مبتلاست

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

در سفرها دلیل راه تو اوست

موی حیوانی اگر نبود چه باک

چو فردوسی زمزدت باز گیریم

تا پای ز سر کنم چو پرگار

نگه کن که با تو که اندر خورد

همه شب همی چاره آراستند

بی‌مرادش داد یزدان صد مراد

داشت بر دل جراحتی ناسور

به چه خیزست باز گشت؟ بگوی

شوریده‌ایست پیش سخای تو شرمسار

پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن

رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر

جهانی ز زاری همی گشت کور

سر کم خرد مهر او را سپرد

ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی

اینک اسب و سلاح و این میدان

نیش زنبور و خانه‌ی پر شهد

مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی

که باد تا به قیامت به دولت آبادان

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

که تا چون شود بی پر اندر هوا

به رسم بوش اندر آمد روش

ولیکن گنج باید در میان دید

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

شودش کرد و گفت ماننده

همیشه طبع سخا پیشه‌ی تو کامروا

بنمود تقربی تمامش

بشیری به محزون کنعان فرستم؟

بدان تا تهمتن نباشد دژم

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

من و ترک اقطاع و پس انقطاعی

که ستمگر شد این زمانه‌ی ریمن

که: غلط کم کن و تو کرده غلط

یابمیرم یا گهر آرم به چنگ

بزرگتر ملک و کمترینه بازاری

متاع شاعر که خوار است در زمانه‌ی تو

ز سهراب و رستم سرایم سخن

همان راز او داشت اندر نهفت

لیس فی الدار غیرکم دیار

او بماند چو زو نماند هیچ

که همین خیز داند و خفتی

قدر به کشتن او تیر در کمان آورد

پیچید در اوی و سر نه‌پیچید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

مراگر بخواب این نمودی روان

برو بر گذشتی نبودی روا

مهر و مه بر قفا فرستادی

هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر

هر چه او آورد، دلیلش ساز

فارغ از کل لازم درگاه بود

که با گردنده گرداننده‌ای هست

مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود

به خوبی بگویم بخواهم ز شاه

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

ذره ذره کلبه‌ی احزان نمود

برگرد ز روزگار دون‌پرور

شب در آن خانهای پیرزنان

بحر و بر از رشحه فیض نهانت شرمسار

هر یکی زان قراضه چیزی کرد

دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود

سواری فرستد پس من دمان

تو گفتی که آرام جانست و مهر

کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش

به زبانی که شرح آن نتوان

خنجرش را پدر نیام افتاد

در غرور خود فرو آسوده‌اند

یحدث الله بعد ذلک امرا

به گردش در آورده جام شراب

همه جامه‌ی پهلوی بردرید

که جان را فرش مادر می‌توان کرد

زین شرح که رفت بر زبانش

نغمه‌هاشان مدیح محتشمان

بگویم نکته‌ای، گر می نیوشی

بیش نرسیدند آنجا اندکی

افروخته کن که گردناکم

به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا

تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

ماننده موج بی‌قرارید

تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی

چه شد آخر که یاد ما ناری

به کتاب و به جبرئیل امین

خنده بر روی منش ظاهر شود

که بد فرجامی آرد نا سپاسی

الفاظ نیک و نیک معانی

دو بازو و دل شهریار من‌اند

ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد

آن حقیقت ترجمان خواهد بدن

درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست

نورش از نور کبریا خیزد

طوطی سرچشمه‌ی حد کمال

تخم بیداد بد سرانجامست

بخندد سمن ز آن فغان و بکا

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

چون وام ز خود ستد نترسد

همه به عمر جاودانه‌ی اوست

و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او

چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟

جان فشانان سرکنی در کار عشق

به یکدگر برود همچو دجله در بغداد

که شومتر لقایش از عطای او

ز خوبی و از داد آموزگار

دل از او بی‌قرار خواهد بود

چون بمیرد چگونه یابد باز

نغمه‌ی ابلیس به کار اوفتاد

با چراغت به پیشگاه آرد

منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

پاسبانیست این نه پادشهی

لیکن از شرم گفت نتوانم

ازان نامداران روز نبرد

میان اختر دولت میان چشم حسود

کاسمان هست از آسمانه پدید

امر او را به جان و دل بگزید

همه اجزای او بگیرد نور

چه سخن گویی ز یاران رسول

لقد اوی الی رکن شدید

که بر تارک سروران است افسر

بشستی جهان را سراسر ز غم

عاقبت چون چرخ کژقامت خمید

خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر

که حمال هر ساعت آید به رنج

گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟

تر کنم از شوروای چشم خویش

تند شیری کمان گرفته به چنگ

بحر از کرمش سرای گشته

که اندر جهان کردگار او بس است

که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

فضولی باشد آن گفتن به اشعار

کاب حیاتم ز دهن برگذشت

این چنین زیرک و سترگ او کرد؟

قصر روشن ز آفتاب آن جمال

شمیرا را مهین بانوست تفسیر

کماده شوی بهر کفایت

زمین را ببوسید و کرد آفرین

خوشتر ز بهار و چار فصلش

روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم

جان به لب آید که ببوسد لبش

بر چنین آب نطفه نام نهند

خاص را داده نصیب و عام را

او بر همه شاه چون سلیمان

نهادم با دو لعلش در میانه

برفت و نجست ایچ آرام و خواب

رازش باید ز راه جان گفت

جای چرخ چارمین می‌بایدش

پیش من افکن قدری استخوان

رو بشوی از حلال بودن دست

کاسب او را نعل بوسد گاه گاه

ازین جا در گذر کانجا رسیدی

توفیق دهم به رستگاری

سوی گردن شیر شد با کمند

تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست

زانکه اینجا دم زدن نقصان بود

نیم هلال از شب معراج اوست

هم حروفت قلم نوشته‌ی اوست

کین سخن پیر ره هرکس بود

عزم درگاه لایزالی کن

حکم تو زد این طویله بام

خالق و رزاق وحی و قادر و باری

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

لاله‌ی من برگ خزان می‌کند

بر آن استخوانهای پوسیده مغز

بسا رنجی که از هجر تو دیدم!

در سجود افتاد پیش کردگار

دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای

کرد از همه روی برگ ره راست

تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست

فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها

سکوبای مهتر بیامد برش

خواجگی اوست غلامی به تو

که در آن روز گفته‌ای: آری

پس از این قسم دوم هم گم بباش

از عون خدای خواه یاری

ز تن تا جان پدید آورده اوست

اندکی باز گو از آن بسیار

اگر به علم فلاطون بود برون سراست

به توران کنم روز روشن سیاه

از اندازه‌ای بود گیتی پسند

گشته ایشان ستاره، او شده بدر

پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

زمرد گون بساطی مرغزاری

به جرعه ساقیان را مست کرده

افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

ذره زله بی‌نکایت نیست

فرستد همان افسر مهتری

عفونت بود بوی او در نهفت

مدد کوکبی ازین افلاک

ساخته در شرابخانه مقام

افروخت چه شعله‌های آذر

به جز باغ بهشتش کس ندیده

هست و در یوزه‌ی می‌کنم آری

مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد

هم ازنامداران این انجمن

پدید آمد آبی خوش و نغز و پاک

سخت جانی دورا به نرمی کش

در اغانی سخت عالی مرتبه

بر سر ما سپهر دولابی

لیکن قدری درنگ پیش است

کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم

کدام اختر کز شمس او منور نیست

همه دفتر دمنه خواهد همی

هنرمند را پایه‌ی بالا بود

که ترا بار او بباید برد

سرزنش خواهم کشید از مرد و زن

خنده شیر و مستی پیلست

بجای جامه دل را پاره می‌کرد

نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار

هر روز به خدمت ملکی نامور آید

همه شاد باشید زین تاج وتخت

تیغ زنان صبح درآمد ز در

بر فتوح تو دست و پای زنند

جان توزین رازکی آگه بود

تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی

فلک را بوسه گه سم سمندش

چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود

دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار

به تاج اندرون گوشوار منند

قصه دل گو که سرودی خوشست

که در آغوششان کشیدی تنگ

درده به معاشران هشیار

گنجینه عمر جاودانه است

ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست

ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست

بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار

مجویید یاقوت از سرخ بید

پیش خداوندی او بندگیست

تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من

تا بپردازی تو دوزخ کار هست

این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت

که هر کس را درین غار اژدهائیست

کو مدعی؟ که مینهد انگشت بر دقی

ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب

ازان پس فرود آمد از کوهسار

سایه بر این کار برانداختی

به مراد تو سازگار شود

پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند

خوان اگر بینواست معذورست

در آوردم به پشت بارگی پای

ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز

بس درمهای درستست و بر این قول گواست

مگر از دلش رنج بیرون کنم

که خود را رسن سازد از ماهتاب

بازیابی که منزل تو کجاست؟

چند خواهی بود تند و تیز خشم

به روزگار مهاجر رسید و انصارش

وزو چون نسر واقع باز مانده

اوحدی را میار در پرده

هفت کشور همی‌شود هفتاد

برین برگوا بخت بیدارتست

دل به دل و تن به تن و جان به جان

مرغ اندیشه را بریزد بال

دم مزن یک ساعت از هل من یزید

هفت لعبت ستد چو در یتیم

کدامین عاقل از مجنون نترسد

طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟

سوی تو کرد زان جهان آهنگ

از ایران همان نیز صد نامدار

سنگ زحل بر قدح زهره زن

ز جراحت چو میر گردد مست

نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست

حرم ماری و محرم سوسماری

کند دست دراز از خلق کوتاه

و آنگاه خود ز دیده‌ی من رفت در نقاب

خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا

کزو بود گیتی ببیم وامید

محسن و مکرم‌تر ابنای جود

روح قدسیش کی شود زنده؟

پس به فرقت مبتلا خواهید شد

دیلم آسا فکنده بر سر دوش

بر خاک تو عبده نویسند

مرا، همچون که موسی را شبانی

از تکاپوی آن که رهبر

چوکارت شود سخت پیش تواند

غالیه بوی تو ساید صبا

گر بر او رسد ندارم غم

یک سالم را به لطفی ده جواب

غلامش غوره دهقان تبه کرد

گفتند چنانکه بود حالش

مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی

غمگنان را ز غم کنند آزاد

چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت

ورنه فرود آرمت از خویشتن

بیشتر بود، گشت کم طیبش

من که باشم، یا چرا آیم پدید

مغز را خواب داده دل را هوش

سجاده برون فکند از انبوه

کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

سواران و گردان خنجرگزار

به پای خود آویز هر میش را

پخته‌ای، در گذر ز خامی چند

قصه‌ی تست این همه، ای بی خبر

ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر

زده بر لولو زر لولو تر

جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی

یک به یک را بدوختند جگر

که با او مگر یار باشند و جفت

هر دو به صراف سخن پیش داشت

چون بیازرد، زود باز آرد

لعنت برداشتم من بی‌ادب

چنان زی کز تعرض دور باشی

نایافته به چو باز بینی

بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید

دشمن فعل زشت و خوی لام

مران پیر سر را شکستند پای

رشته پر از مهره دم مار چیست

این دویی دیدن از برای شکیست

نیست در باب جوان مردی روا

مشیر مملکت پادشاه روی زمین

اما نه طبیب آدمی کش

جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر

به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار

به دیوان دینار دادن نشاند

از ملکان چون نستانی خراج

بازش آرند و باز در ماند

شه بانبازیش در مسند نشاند

با گفت و گوی خلق بباید تحملی

که سوزم در غمت تا می‌توانم

هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

سپهر و زمین رانگارنده اوست

یونس حوتی شده چون دلو آب

وز دگرگونه سازهای یلی

نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر

تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی

که با دیوانگی صعب است مستی

ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته

نعمت او کم شد و دولت بکاست

همی‌دار تا خواندت یک تنه

با تو کسی را سر وا خواست نیست

سر خود را فرو کشیده به دام

ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار

قلم در کش کزین بسیار افتد

دزدیده به روی خویش دیدند

نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟

تیر او اندر آهنین دیوار

زیان بود بر جان او بند خواست

کز آن سستی آید وزین ناگوار

عصمت شاه مهد مطلق شد

نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست

نیابت خود کند فرزند فرزند

دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه

برای نام ابد مردمان نیک نهاد

ناوک او کنگره برباید از برج حصار

همه نام بهرام دشنام گشت

در ارمش یکنفس آرام نی

عرض و مال و زرش مباح شده

برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد

حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین

مزن چون میزنی بنواز باری

وز نیش تو عقربم گزیده

که ثنا زو گرفت فر و بها

جهاندیده یی کردی از کودکی

در ایوان تو شب چراغ منست

گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

که شد در هر هنر خسرو هنرمند

از سایه خویش هست رنجور

که باد در سر راهست و یار در محمل

آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود

همه زهر گیرنده تریاک شد

و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین

در نفاذ امور شرع چو شیر

پادشاهی و شهی را درخور

بساط بوسه را کردم شکر ریز

نه بختی کز غریبان شرم دارد

میبری در دعای باران خر

پندارد کان از پی او ساخته داریست

ز بهرام چوبین که دارد نشان

جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان

تا بداند که حق که واو کیست؟

چندانکه او را هوا بود عام

کلید هفت کشور نام آن تیغ

افروخته‌تر ز شب چراغی

الف‌واری کشیده بینی از سیم

طعن او زهر پاشد اندر کام

کسی از مسیحا نکردند یاد

چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان

در مراعات سر شاهی کوش

از این کرم ایزد کت کرد مکرم

احذر فدیتک ان تکون کفورا

مثالی زان دو طغرا بر کشیده

میل‌زن چشم یقین گرددت

اژدها بالش و بالین کندش از دنبال

یکی جام کردم نهادم برش

نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین

گفت چیزی که برده‌ای بازار

بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام

نظامی وانگهی صدگونه تقصیر

سوی در و دشت راه برداشت

نشدی ز آتش دل حلقه چو موی

زان سبب بر سایه‌ی پر همای افتاد فر

که اکنون شدم زین سخن بدگمان

پیام کعبه را داند شنیدن

کسل و ظلم و جور و حقد و جفا

در خدمت فرخنده‌ی او بسته میان باد

زبانت کو که احسنتی بگوئی

که قفل آن کلیدش نیست در بر

عشق برهم زند رعونت را

پیشگاه خزانه‌ی تو مهب

بپوشد بدیبا و خز و حریر

اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان

همی نالم ز هجرانت ولیکن

نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز

کاندر طلب چو بال بریده کبوتری

با خاک زمین غم تو گوید

تا طبیعت را زند آتش به رخت

علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز

همان زین توری شدش جای خواب

که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون

رخت اگر نیست خانه در چکند؟

از بهر مدح میر دل آید به کار

گل آوردند و بر گل می‌فشاندند

مژگانش به دور باش می‌راند

شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش

هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار

به گفتار با تو ندارند پای

زاینده از او کر و فر من

آنکه مهرش شکسته باشد و سست

وز در او به آسمان دریاز

همائی را نگر چون کرد نخجیر

تا مهر محمدی ندارد

یا دهد رتبتی چنینش دست

اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

که پیش آمد از روزگار کهن

گفتم که لبت گفتا نچشی

کار فرمای دولت اینانند

نعمت خواجه نعمت شعراست

به رسم کهبدان در دادش آواز

ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین

مردگی و زندگی از توست و بس!

فضایل و هنرش را پدید نیست شمار

ز شایسته هر چیز بسیار داد

درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من

واقعی در ازای طیاری

جز او سلطان غلامان داشت بسیار

عدو گر آهنین باشد بسوزد

من مانده چنین به کام دشمن

خوردنیهاش پیش بنهادند

جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان

اگر کژ باشید اگر راستان

وصال تست وانگه زندگانی

تیر شاید گذاشت بر پنگان؟

ان الصدقات للمساکین

اذ لایشبه اعیان بحاد

نخسبد دیگر از فریاد و زاری

امرا شوکت و سلاح و سپاه

مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان

سر نیزه که شود خار و خو

بجای غاشیش بر دوش بردند

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

افتاد در آن قبیله چون شیر

با تو راه نیستی پیمودمی!

عشرت و شرب مرا می‌نباید شد نهان

برآسود و چندی درنگ آمدش

ملک را برده بود آن لحظه در خواب

همه رنگ سیاه و سبز و ازرق

چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو

همان راستی خواند این سوختن

وزان بهره مداین هست شهری

چه نهی بر حروف او انگشت؟

صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین

فرود آمد آن مرد بیداربخت

در آن محنت چو خر در گل فرو ماند

خداوند دو عالم راست منزل

خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن

پیاده شدند اندران سایه گاه

ز جادو جادوئیها در نیابند

شکر این فتح جز مجاهده نیست

خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان

ز آزادگان عرب وارثم

بگفت از محنت هجران او بس

خری را پیشوا کردی زهی ریش

جانم از جمله جهان گشته‌ست صحرا بر کران

گروگان کنم دل بدانچت هواست

که شد آواز گریش بیست در بیست

همچو ابنای زمان زرق‌فروش

و ابلاهم زمانا ثم احسن

کسی خاک او راندانست ارز

ز کار افتاده را کاری در آموز

بریدم من ز جان خویش امید

ماهی جان راست چو بحر عدن

فرستیم ناچار با پیل وگاه

نشان دادش که جای بوسه این است

هست شمعی ز دودمان عرب»

تا ضعیفی ره برد آنجا مگر

تو از یزدان به یزدان می‌پناهی

ز در بستند بر دیبا طرازش

چو خلق و بعث نفس ابن آدم

مقبلان بر داشته دامانها

چنین خر سواری به میدان فرستم

که جان کردم به شمشیر تو تسلیم

بهره‌ور گردی از دوام حضور

دیدن ایشان شما را کیمیاست

خصم گو روز و شب جگر می‌رند

گرفته کوه و صحرا میل در میل

به وقت بازگشتن چون دری شد

شرط جهان بین که ستمگاریست

گویی اثر طاعت و پاداش گناهی

جهان را پادشائی بر تو گردد

نکند در نمودنت سستی

مور ز پای ملخی نگذرد

بر که می‌بندد که او شایسته‌ی این زیورست

نگردد آن شبش هرگز فراموش

به نسبت با علوم قال با حال

پیری تلخست و جوانی خوشست

باد را از حرکت بنشانی

نخست استاد باید آنگهی کار

سخت‌تر برداشتی از جای گام

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

سنگ بر حال من ببخشاید

ز عالم عاشقی یا پادشاهی

چرا مردان ره ایشان گزینند

وامدن و رفتن از این جایگاه

چه سلطان اعظم چه دستور اعلی

نگیرد مرد زیرک کار خود سست

چه جواب خدای خواهی گرفت؟

که خدا بگشادشان در دل بصر

هرکه نسبت به انس و جان دارند

نه هرچ از دست برخیزد توان کرد

شوی تو بی تویی با دوست واصل

هست فرقی درمیان بی‌منتهی

پرده‌دار تو کرده رضوانی

دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر

عیش باقی را ز فانی برگزید

راحت و محنت به گذشتن درند

کایت کدیه چو عباس خوشک می‌خوانی

رعیت دست استیلا بر آورد

شوی در هر دو کون از دین معطل

منکر اندر نفی جهدش جهد کرد

تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی

و گر جوشد به من بر چند پوشد

که آن را دست دانائی سرشته‌ست

چوب گز اندر نظر صندل شدن

همتم گفت قد ضمنت علی

خطا باشد خطا بی‌عشق بازی

مر این را کشف باید یا که تصدیق

هیچ نداری چو الف مفلسی

صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی

مکن شادی که شادی هم نیرزد

گه به باع لقا کشانندش

واقعه تیز بخواهد گذشت

خیال رایت و آواز نوبتت بودست

فلک در زیر او چون آب در کاه

هوا در دل به امید یکی بوی

تیر جسته باز آرندش ز راه

از کبر نه‌ای ز کبریایی

همان بازار پیشین پیشه کردند

مشعل و شمع و روشنی ز صفا

سر به کلاه و کمر افراختن

تا خرد رای بد نفرماید

روان می‌کرد هر دم تحفه نو

ولی حق را نه مانند و نه ند است

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

رمحهای سنان‌گزای آرد

مگیرش سست تا سختت نگیرد

عذرپذیرنده‌ی عذر آوران

چشم و زبانی ادب آموخته

گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی

که چوبین بهره شد بهرام چوبین

چو واحد ساری اندر عین اعداد

لاجرم از پرده برون آمدی

کارت همه آن باد که آن خواهی

گدازان گشت چون در آب کافور

ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست

تا در آید در تصور مثل او

در صدر نشین که جایت آنست

وفا در اسب و در شمشیر و در زن

در او منزل شده «ادعوا الی الله»

ظلم کنم وای که بر خور کنم

گفت برنامه‌ی ما چون نکنی عنوانی

شدند آن اختران بی‌طلعت ماه

وز ضلالت روی خود واپس نکرد،

شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان

هرچه در کار ملک معکوسیست

ولیکن عربده با سنگ می‌کرد

که ماند اندر کمالی تا به جاوید

مملکت از داد پسندی گرفت

دور خرابی به کران آمده

فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش

هم طریق ادب نگه میدار

شهر برون کرده و ده رانده‌است

برگ نیلوفری اندر سر دریای روان

به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

که بیگانه در آن خلوت نگنجد

می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار

گران بار عنایت باز پس گشت

عروسی چون شکر کاوینی ارزد

گوش دارند اصل او با فرع

ضربت آهن خوری ار آهنی

که از تو جز تو مقصودی نخواهم

به عشوه باغ دهقان را کند خشک

اسد خورشید را شد جای آرام

بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

بنگ رها کرد و به مجلس شتافت

گهی کبک دری گه مرغ آبی

بر هوا میجهی و مینالی

گرگ صفت ناف غزالان درند

همی جست آسمان را پاره ابر

نفاق‌آمیز عذری چند بنمای

درآید از پی احمد به معراج

پر همی شد جان خلقان از شکوه

گمان بردی برادر جفت خود را

فرس در زیرشان چون خر به گل در

موجب حیرتست و محرومی

شد عدد چون سایه‌های کنگره

ز سوز، آن شمعها را روشنی داد

مگس در پای پیلان کی کند سود

به صورت‌ها گرفتاریم مانده

شور نمک دیده درو چون کباب

وز دم او باد به دست همه

چنین بد روز و بی‌چارم تو کردی

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

تزلزل یافت، گوهرهای دندان

به طاقی با نطاقی وا نهادن

که دگر گریه کنان نستاند

کی فسردی همچو یخ این ناحیت

که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟

شده بر ناحفاظی رهنمونش

کس نخورد از خصلت نادان، بری

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

چاشنیش از طبقات بهشت

زره پوشان کین را خواب داده

برنیامد کلاه ازین چاهش

ذوق جزو از کل خود باشد ببین

که دادند گنجی بهر شایگان

خردم از آن خرده که بر من نشست

سلک این سلسله را بر هم زن!

پای ماچان از برای عذر رفت

که پوشید آسمانش چشم تمیز

سایه خود محرم خود هم مدان

روشنی بخشد و هنی باشد

بانگ حق آمد همه بر خاستیم

پری روئی که «کنولادی» بدش نام

از تو آید آن حریفان را ملال

که: «ای با من درین اندوه دمساز!

چند پنداری تو پستی را شرف

آنچه پنهان در پس این شیشه‌ی صافی در است

بعد ازین فرمان رساند بر سپاه

بر در خود پناه دادن او

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

که هم از دیدنش دندان شود کند

هر جو سنگی بمنی کیمیا

کمر بندگی و طاعت بند

هر یکی را ملتی چون جان شدست

مرا و عالمی را غمگساری

ای تو صدر و من درت را آستان

چرخ طولی و زمین پهنائی

بارکش پیره‌زنان گردنت

به هنجاری ازین بندت براریم

تا تو نکردیش تعرف گری

تا بگیری ز ماه تا ماهی

چونبخوری میوه صفرا برست

دیده روان از مژه طوفان کشاد

خانه دو سوراخ به واجب گزید

زو سال نماز و روزه کند

گنجه کدامست و نظامی کدام

به غایت کاسه‌ای پر لیک خالی

چون قضا آید وبا گشت و عفن

خارج از دایره‌ی صدق و صواب

از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

نشاید شد، چو خس، بازیچه‌ی باد

دامن شه شمس تبریزی بتاب

چون تو حرفا به حرف می‌دانی

خانه غم دان که نگارش توئی

که یک سو تابی از فرزند خود چهر

نسبت اندیشه به سودا کنند

برقهای جهنده از دمه‌ها

هم بلطف و هم بخوبی هم بتن

خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است

وز وجود نقد خود ببریدنست

ز نور قدسیان ذاتش سرشته

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

ماند ازان کار عجب هر که هست

ماتم این تا خود که سورت چون بود

دامن افشان ز سر جاه و جلال!

دادگری گشت رعیت نواز

شدش لابد جواب هدیه‌ی یار

رنگرز جامه مس کیمیاست

برچنان دل فرشته رشک برد

وین مقام آن خلوت آمد با عروس

همه گنجینه‌ی شمسی تهی کرد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

ز یاقوت و در و لعل بدخشان

عشق نبود عاقبت ننگی بود

همی شد سو به سو پر باد گشته

یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه

هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت

سوی بخت و بهترین جاهی کشد

صبوری چون توان کردن درین سوز

جرم تو کردی خلل دهر چیست

بدعای تو سر فراخته‌ام

دل بود آگه که وفادار کیست

دوخته از سوزن پندار به

کشتی پر گشته به ساحل رسید

ز لعل او شنید آن نکته‌دانی

آب نباشد مگرش تا شکم

عشق، دلی آمده در دام یافت

از دریزدان نشوی شرمسار

به زیر و بم فغان و آه برداشت

که بودی پارسی یا تازیش نام

که کلیدش نتوان ساخت ز زر

صفتش را تمام نتوان دید

کزین مشکل تو را آسان شود کار

به دولت سوی دولت‌خانه رفتند

کرد با خامشی حواله‌ی خویش

به استقبال بیرون رفت هوشم

رونق مصر جمالش همچو نیل

هر دو خرم چون گل و سوسن به هم

وز او رشک ختن صحرای کنعان

نه عجب کش ز دیو ننگ آید

عقل اجابت کند سالت را

تو بمانی و دل دوست‌شناس

خیکی از شهد ناب، مالامال

ز دامن گرد نومیدی فشانده

ز حسرت حاسدان را پشت بشکست

سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»

که ازو دور نیست چنبر غول

طوق‌کش حلقه‌ی خلخال اوست

عشق آن چهره در ضمیر تو شد

تا نکشد کار، به غارتگری

گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت

سرکه بر روی نان و تره زده

زان غلط بود هر چه باخته‌ای

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

دیده شب و روز بسی گرم و سرد

آراسته با چنان گروهی

صدف چون دارد آن معنی بیان کن

جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند

از آن بخشش که دامانش گران کرد

جمله دانایان همین گفته همین

گفت: کای نوباوه‌ی باغ کهن!

گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال

به صد عذر از دو دست نازنینش

ز شادی چون تواند ماند باقی

در او در جمع گشته هر دو عالم

مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت

ماند بهر شهر عمارت در آب

بسته درهای موالید از سبب

از وجود ناخوش خود رستمی!

جنون عشق به از صد هزار گردون عقل

صفت چتر که گل گز شده از گل گز او

زین سو ظفرش جهان ستاند

فتاده سروری اکنون به جهال

هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر

ز همت نردبانی نه درین خاک

واگهیش نه که شود راه گیر

نقش بر دل مکن، که آبست او

ذره خیر بی‌گشادی نیست

ولیکن بود خان اعظم آگاه

چون شیفته گشت قیس را کار

یکی پیمانه پر کرد و به من داد

ستارگان همه خوانند نام او که بوند

الغرض آن پیل و همان تاج و تخت

چند گویی من بگیرم عالمی

ز لوح خشت چون این حرف خوانی

هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه

گرم هوا بر سر هر میوه زار

امیدم هست کز روی تو دلسوز

همیشه خلق در خلق جدید است

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند

به درد دل تمنائی همی پخت

کین چنین مردی بود اندر جهان

فزوده بر الف، صفر دهان را

وگر در راه تو نامحرمانند

بامت هم رسید آن شعله‌ی شوق

مستوفی عقل و مشرف رای

نه علم است آنکه دارد میل دنیی

دل خواجه‌ست که هرگز نگراید به درم

باز طلب صحبت مردان پاک

زامدن این سفرت رای چیست

چون کند دست قهرمان اجل

به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت

دو مایه حاصل شعر است در دهر:

چو مستی دارم و دیوانگی هست

از آن در کامد اول هم بدر شد

آفریننده‌ی جهان به تو داد

تخته‌ی صابونی شکر نوید

بهتر از این در دلم آزرم داد

خانه پرور ز سایه گوید و نور

هنگام نثار و درفشانی

به فرمان شه آن فرمان پر دود

برده بدو رخ ز ماه بیشی

اگر مردی برون آی و سفر کن

خلق را قبله گشت خانه‌ی تو

چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی

و آن نثار نور را وا یافته

گه کند در جمال حور نظر

هرگز دل تو ز تو نرنجد

بفرمود آنگهی کان نامه‌ی درد

گر هفت گره به چرخ دادی

وصال این جایگه رفع خیال است

ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید

گریه کنان با دل بریان خویش

بحث عقلی گر در و مرجان بود

این بود سر نشانه‌ی ثانیش

ستاره گوید رو پرده تو افزون باد

هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست

رحمت کن و در پناهم آور

یکی پیمانه خورده از می صاف

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

ز اوراقی که با هم غنچه بستم

خیز و رها کن کمر گل ز دست

جامی اگر نیست ز بخت نژند

قد و بالایی که عشقش برفراشت

چو در خوردی، که باشی مسند آرای،

کای محرم حلقه غلامی

ملایک خورده صاف از کوزه‌ی پاک

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن

هدف چار است مردان را به یک تیر

خواجگان و شهرها را یک به یک

نتوانی تو کین منی داری

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب

بود در خورد همت، کام هر کس

بهشت قصر خود را باز کن در

بگفتم وضع الفاظ و معانی

راست گفتی مخالفان بودند

چرا باید گرفت آن کشور و شهر

زر که ز مشرق به در افشانده‌اند

به که از کجروی‌ات دم نزنیم

ور مست شد این دل و نشان گفت

چو بر رویش قضا می‌خواست گردی

سری داریم و آن سرهم شکسته

حقوق شرع را زنهار مگذار

تازه‌رویی و رادمردی و شرم

داشت درین زیر خیالی نهان

شاخ‌تر از بهر گل نوبرست

آنکه خود را بدین نبرد زند

شمس تبریز اصل اصلش

چو ششماهی در آن دولت بسر برد

سریرش باد در کشور گشائی

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

بنا گاه اشتری باری برو ریخت

غیب و آینده بریشان گشت فاش

هر چه دادندش از غذا و دوا

چو دشمنش گیری نمایدت مهر

چو شادی نیست بهر من به عالم

سخن با تو نگویم تا نسنجم

مقام دلگشایش جمع جمع است

آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک

ابر چه پوشد ضو خورشید را

شاد دلم زانکه دل من غمیست

سبحه‌ی عقد ثریا در دست

پدروارش از مادر اندر پذیر

نه مازان بزرگان به همت کمیم!

گرفتم کاین پسر درد سر تست

تو آن جمعی که عین وحدت آمد

چنان ملک را باید که باشدی هر روز

گران سر از کدوی خویش طنبور

هر دو گون زنبور خوردند از محل

سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند

نیامدش گفتار ایرج پسند

کدامی گل چنین باشد که سالی

کاین تازه بهار بوستانی

چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه

هیچ کسی را ز تو بد نامده‌ست

آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند

دهر نکوهی مکن ای نیک‌مرد

گفت کاو را بلایی افتاده‌ست

گروهی خداوند بر چارپای

بدو گفت گستهم کای شهریار

نشان دادند و چون آگاه شد شاه

چو رویت دیدم و خوردم از آن می

نزد آن خواجه خادمانش را

من ز دیدار شه جدا ماندم

کاش کان هم ننگ بودی یکسری

هم به وقت شنیدن و گفتن

زمین را ببوسید و چربی نمود

همان گفت وگوی شما نیست راست

به آسایش نمودن سر نمی‌داشت

مراتب باقی و اهل مراتب

از کریمی دل او سیر شود هرگز نه

زو نیابی سود و مایه گر خرد

باز هل این فرش کهن پوده را

تا ز بانگ جنبش خلخال او

گذشته برو سالیان هفتصد

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید

خلایق را چو نیکو خواه گردد

رسد چون نقطه‌ی آخر به اول

نامه‌ی نانوشته برخواند

شفقت او بین که رخم در سرشک

چون حدیث روی شمس الدین رسید

دی نبودت به تارک سر، تاج

به جای سرش زان سری بی‌بها

سرانجام هردو بخاک اندرند

ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ

گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد

ای مقلد از بخارا باز گرد

تن چه بود ریزش مشتی گلست

گر تو گویی: «ستوده نیست بسی

خداوند جوی می و انگبین

چو بشنید خسرو زمین بوس داد

چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم

عالم پر از خروش و صدای دل منست

همچنان ترسند چون کبکان ترسنده ز باز

جایی که برکشند مصاف از بر مصاف

سنگ درین خاک مطبق نشان

عرش را ساق بجنبان از جای!

چو دستور باشد مرا شهریار

چو رفتند نزدیک خسرو فراز

بدین رونق بدین آیین بدین نور

شربتی ده، که کم کند جوشش

در این تفکر مقدار یک دو میل براند

آن جماعت را که وافی بوده‌اند

خار نه‌ای کاوج گرائی کنی

کار دین و دینی خود را تمام

ز گوهر یمن گشت افروخته

برآمد هم آنگه شب از تیره کوه

بسیار غرض که در نورداست

چو شود گر ز جامه خانه‌ی خود

یکی را به کوه سر ، یکی را به کوه شیر

این چنین وادیی به پای تو نیست

روی جهان کاینه پاک شد

سخن اینجا به راز شاید گفت

جهاندار محمود شاه بزرگ

کنون آمدی با دلی پر سخن

برون راندم سوی صحرا شتابان

این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

آن تعال او تعالیها دهد

جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز

لب چو گشائی، گرو هوش باش!

بترسم همی زانکه با او جهان

ببالوی گفت آنچ قیصر ز من

مرا گر نیست دیدار تو روزی

روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر

جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود

ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس

آب نه و زین نمک آبگون

به نوک دیده مروارید می‌سفت

همه نزد من سر به سر کافرند

پیاده فراوان به پیش اندرون

می‌باش فقیه طاعت اندوز

کارم نه بر وتیره‌ی انصاف می‌رود

او کند فرق نیک را از بد

دم به دم بر آسمان می‌دار امید

خو مبر از خوردن بیکبارگی

ماند خالی ز افسر شاهی سرش،

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ازان بیشه خاقان و خاتون برفت

کز مهر زنی بدین حزینی

بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل

آن نکو سیرت و نیکو مذهب

کسی کان گنج می‌بیند طلسمش

یکدل داری و غم دل هزار

هر چه‌شان دور دارد از در دوست

سیم روز خوان را به مرغ و بره

چو نزدیک چوبینه آیی فراز

بنشست و به هایهای بگریست

تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل

آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث

هر مرض دارد دوا می‌دان یقین

تعبیه‌ای را که درو کارهاست

جای اصلی طلب، مرو در خواب

کجا شیر مردان جنگ آورند

بدو گفت گردوی کای شهریار

هم نامه خسروان بخوانی

بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟

ور خاربنی بیند در دشت بترسد

خواجه را بیهده گرفته نشد

خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن

شمع و قندیل و نای و دف باید

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

چوهنگام باشد بگویم تو را

مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت

چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما

«ارجو» که مردی شود مبارز

دعوی پیغامبری با این گروه

نه غم و اندیشه‌ی سود و زیان

دور باشی ز «آیةالکرسی»

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

بدو گفت راهب که پوزش مکن

سایه که نقیصه ساز مردست

تا راه دل به حضرت او برد اوحدی

خدمت او به روح باید کرد

ذره‌ای را بار می‌ندهد ولیک

گفت معشوقم تو بودستی نه آن

تا توانی مگشا جیب کسان!

چو این راز بشنید تور دلیر

چواین نامه آرند نزد شما

حدیث بی‌زبانی بر زبان آر

به درگاه تو آورد اوحدی روی

بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم

هر خیالی کو کند در دل وطن

گنگره ویران کنید از منجنیق

طمع دارم که گر ناگه شگرفی

به پوزش مگر کردگار جهان

سخن چند گویم همان به که گنج

می‌زیست به رنج و ناتوانی

گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه

ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر

اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار

تا قدمش بر سر گنجینه بود

سرشکن خامه‌ی تدبیرها

نه گویا زبان و نه جویا خرد

همه کهتران زو بر آشوفتند

بدان مژگان که چون بر هم زند نیش

از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن

امروز جهاندار و خداوند جهان اوست

نه ز گلحنها برو ننگی بماند

چونکه تو بیدادگری پروری

تو به بادی چو یخ فروبندی

بگیر این سر مایه‌ور جاه او

چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد

به پیغامی ز تو راضی است گوشم

لوزینه‌ی حدیثم از آن نغز طعم شد

خلق را برتر از پرستش تو

زنده چون ره نبرد در همه عمر

هر که در این خانه شبی داد کرد

تیرگی علم پیچ برپیچست

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

دل و جان خسرو پراندیشه بود

و گر زلفم سر از فرمان بری تافت

چون درفتد این عنان به دستت؟

شهان دگر باز مانده بدو

تو مشو غره به علمش عهد جو

این سخنهایی که از عقل کلست

پدر را مژده‌ی دولت رسانید

به رشک اندر آهرمن بدسگال

رسیده مرا هیچ فرزند نیست

ای شاه مقربان درگاه

ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست

بنیاد حمد میرمحمد کزوست

ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر

یا مگر آن قابل جنسی بود

چون منی را چه پیشداری دست؟

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد

بدو گفت خاقان به برتر خدای

همان به کین سخن ناگفته باشد

مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر

راست گفتی زمین به خود می‌گشت

که نبودم من به کارت سرسری

شیر را در قعر پیدا شد که بود

پیر سالوس را بپرسیدم

بیامد بکشت آن گرانمایه را

به چرخ اندرون آفتاب آفرید

تا در من و در تو سکه‌ای هست

همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی

خسرو فرخ سیر بر باره‌ی دریا گذر

گوییا هر ذره‌ای را تا ابد

و آن سببها کانبیا را رهبرند

حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،

بیامد فرستاده‌ی شوخ روی

میان بزرگان درخشش مراست

بادی بفرستش از دیارت

تشد و ابشعری طیور روضتها

آسمان برترست ز ابر بلند

باز گفتی دور از آن خو و خصال

زرد به این چهره دینارگون

خال رخساره زده بر کف پای

بیامد چو پیش سپهبد رسید

بدان برنهادم کزین درسخن

چو شیرین در شبستان آگهی یافت

قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی

شمار لختی از آن برتر از شمار حصی

چندان بیان دارد به فضل از مهان

گر میسر کردن حق ره بدی

که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟

کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

چنین گفت خسرو بدستور خویش

همان شیرویه را نیز این گمان بود

جان اگر مولا بخواهد، لا نمی‌بایست گفت

هر تنی زیر بار منت اوست

چونک باع جاروب در را وا گشاد

آدمی کو می‌نگنجد در جهان

پیش ایزد ببین قبولت هست؟

چنین گفت کز نزد تور آمدم

مبادا که دین نیاکان خویش

وایشان بهم آمدند چون کوه

عمر الیهود لها و لون غیارهم

ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان

این کمان هرگز به بازوی تو نیست

دل که نه در پرده وداعش مکن

گر چه با او به جان همی کوشند

هژبر جهانسوز و نر اژدها

برین نیز هم خشم یزدان بود

برون آمد سوی شیرین خرامان

و آدم استنزلته همته

اگر چون میر یک تن بود از ایشان

دست بر سر می‌زنی پیش اله

ره ندانی جانب این سور و عرس

آتش او درین ترانه فسرد

ز هر کشوری گرد کن مهتران

چوبشنید بهرام سوگند او

در آن شهر آدمی باشد بهر باب

سقیت علی نعماه فی نهل الندی

همچنین می‌رو بدین آسودگی

وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی

بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب

به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش

بدید آن سیه نرگس شهرناز

بدو گفت بهرام چون می بود

نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم

خضع الوری لمظفربن محمد

من نه شاهی خواهم و نه خسروی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی

بعد ازین زان شیر این ره بسته شد

«بیت لحم» تو نیست گر دانی

پرستنده‌ای کش به بر داشتی

ز مصر آمدم با یکی کاروان

ترازو بر زمین چون یابد آهنگ

ز گردان کسی مایه‌ی او نداشت

از دلم آن سفره را بریان کنم

که گر صد بار در روزی بمیری

آن جماعت کت همی‌دادند ریو

دو صد طبله پر از مشک تتاری

یکی هفته زین گونه بخشید چیز

که از راه گردی برآمد سیاه

گرم نگرفتی اندوه تو فتراک

به نزدیک لهاک و فرشیدورد

این همه آتش ترا در پیش و پس

که بحق ذات پاک ذوالجلال

بحر به صد رود شد آرام گیر

خوش بود خاک در کامل شدن

چنین گفت مر سام را شهریار

کسی کو بپیچد ز فرمان ما

بهاری تازه چون رخشنده مهتاب

سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد

گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب

آیین خرد داری جایی که ندارند

آستانه و صدر در معنی کجاست

سری مست از خیال خواب برخاست

چون رسانیدی بدان درگاه جان

دگر هرچ هستند ایرج نژاد

ز حلقوم دراهای درفشان

فرود آمد از تخت و بردش نثار

گر نیم مرغان ره را هیچ کس

به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را

تات نبینند نهان شو چو خواب

خاک تفسیده هوا آتشبار

هرک او بی‌خوابی بسیار برد

به خاقان چنین گفت کای کامجوی

چو تو در گوهر خود پاک باشی

غمی گشت کاووس و آواز داد

زنده زان بودی گدای نا صبور

گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست

شکر که این نامه به عنوان رسید

صحبتش با بدان و نیکی نه

چون مرا سر می‌بریدی رایگان

بنزد طلسم آمد آن نامدار

که عشق و مملکت ناید بهم راست

فرستادم اینک به فرمان تو

گفتن از دندان او بی‌خرد گیست

گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم

تاکنون اختر اثر کردی درو

لب به افسون سخن آلایند

گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد

به ایران مباشید بیش از سه روز

سمن را از بنفشه طرف بر بست

بدان دشت توران شکاری کنیم

عالمی پر مرغ می‌بردند راه

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین

شب نبد نور و ندیدی رنگها

بر فلک بی‌عروج نتوان رفت

چون ازین هر دو برون آیی تمام

همی بر دل این یاد باید گرفت

خرامان خسرو و شیرین و شب و روز

تو در کار او گر درنگ آوری

دیوانه به حال خویش بگذار

گفت کریمی سوی بر ما گذشت

مال به صد خنده به تاراج داد

سرایی، بلکه در دنیا بهشتی

کمترین چیزیت در محو صفات

اگر ما بگستهم یازیم دست

وفا مردی است بر زن چون توان بست

بر تخت من تاختندی سوار

سعدیا گر عاشقی پایی بکوب

یوسفی کو به هفده قلب ارزید

نام کرم ساخته مشتی زیان

ز جان تو بود بهره مادرش را

ای دریغا بر دلم بندی چنین

به ایوان که نوشین روان کرده بود

نخستین پیک بود آن شکرین جام

به قلب سپاه اندرون جای کیست

نادر گرفت دامن سودای وصلشان

ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست

گر ز پشت آدمی وز صلب او

بعد از آن‌اش سوی عسس خانه

می‌شدند از کعبه تا اقصای روم

چنین گفت کای زیردستان شاه

ملک را در گرفت آن دلنوازی

زره بود و خفتان و ببر بیان

گهی حکایت عیش گذشته گوید باز

میران به ملک و مال کنند افتخار و بس

گر ندیدی سود او در قهر او

پای دانندگان به بند آرد

زنده دل باید درین ره صد هزار

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه

نشاط از خانه چوبین برون تاخت

بفرمود تا دیبه‌ی خسروان

خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک

چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم

سنگ بینداز و گهر میستان

ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید

گفت ای شه این ز من ارزان مخر

کنون هرکه داری همه گرد کن

نه هر دستی که تیغ نیز دارد

تراام کنون گر بخواهی مرا

چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری

باد در سبلت نااهل مدم

آب خوش کو روح را همشیره شد

چو داناقاصد این اندیشه بشنید

گر شد اینجا جزو و کل کلی تباه

به یزدان چنین گفت کای رهنمای

در آن یکسال کو فرماندهی کرد

دژ و باره گیرد که خود زور هست

چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال

آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش

راستی خویش نهان کس نکرد

صحبتی ز آویزش اغیار دور

گوهرم باید که گردد آشکار

کای درد من انده‌ی نهانت

ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز

چو تو ساز جنگ شبیخون کنی

من از روز ازل طاهر بزادم

گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟

از حلاوتها که دارد جور تو

چون ترا زین جهان گزیری نیست

هر زمان زان ره بدو آیم نهان

بدین اندرون بود اسفندیار

در این دکان نیابی رشته تائی

سپه سر به سر زان توانگر شدند

چرخیست دولت تو که اجرام رام او

محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست

غیرت حق بود و با حق چاره نیست

پرده از روی کار برگیرد

اهل زندانند سرگردان شده

گزیتش بدادند شاهان همه

دلش رفته قرار و بخت مرده

زمانی همی بود سهراب دیر

همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش

مگر گوش خاقانی امشب به عادت

پس قضا ابری بود خورشیدپوش

چون سلامان از غم ابسال رست

کی تواند بود بلبل یک شبی

بدیدش مراو را چو نزدیک شد

هوائی معتدل چون خوش نخندیم

بپرسید زان پس که آمد به هوش

قضا ز شعله‌ی آن آتش جهنم ساخت

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد

گر کنم اندیشه ز گرگان پیر

اگر روزست، در صحرا شبانیم

نیست در من این فضولی ای اله

گر زان قدح آری آب خوردم

اگر خواهی جهان در پیش کردن

چنین گفت بهرام نیکو سخن

مبارزان توغران روند بر سر خصم

واو نیز به خدمت همی‌شتابد

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

به نوری کز جمالت بر دلم تافت

جان فشانی و بمانی برهنه

بکشتند زیشان به هر سو بسی

شما خندان و خرم دل نشینید

به تنگی نداد ایچ سهراب دل

همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز

هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی

راه رویرا که امان می‌دهند

به خود بستند ز آن هر یک خیالی

نامه‌ی عشق ازل بر پای بند

فرود آمد از شولک خوبرنگ

شود مرد از حساب انگشتری گر

نشنیم هر دو پیاده به هم

ز گفته‌های کسان عرض میکنم بیتی

برید و بست سر بخل را به تیغ کرم

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

رخ او کس به خود نداند دید

هست دریا چشمه‌ای ز کوی او

شب چون سوی خانه باز گشتی

پس از یک هفته روزی کانچنان روز

برآمد خروش سپاه از دو روی

عبید را که مر بی‌عنایت تو بود

تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست

سر زلف را چون درآرد به گوش

دوست آنجا که بود جلوه‌نمای

گرچه همچون گوی بی پا و سرم

درفش فریدون به دندان گرفت

ثریا چون کفی جو بد به تقدیر

که در رزم جستن دلیران بدیم

مقصود کاینات وجود شریف تست

خدای در سر او همتی نهاده بزرگ

کاخر لاف سگیت می‌زنم

ابروی او گرچه نپیوسته است

قرنها اندر سجود افتاده بود

بس وعده که داد بخت گم نام

به دیده پیش تختش راه رفتند

مرا دید و گفت این همه غم چراست

در موج خیز لجه‌ی غم غرقه گشته بود

اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد

دین فلک و دولت او اخترست

یار نازک دلست، بارش بر

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند

برافگند اسپ از میان نبرد

عیار دستبردش را در آن سنگ

ز دانندگان بس بپرسید شاه

راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت

دهم مال و پس شاد باشم کنون

چو آسوده گشت آب و دردی نشست

عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست

پادشاه خویش را در دل ببین

خروشی برآورد برسان شیر

ترنج و سیب لب بر لب نهاده

چو شد مست و هنگام خواب آمدش

از سر کلک تو می‌یابند در احیای عدل

الدار من لا دار له و المال من لا مال له

دانه کن این عقد شب‌افروز را

گرچه می‌رفت به سحرافشانی

چون عدد نبود درین راه واحد

ببینید خویشان و پیوستگان

بگفتا هیچ هم خوابیت باید

یکی خانه او را بیاراستند

هزار عید برانی به کامرانی و عیش

دشمنان این ز خویشتن دیدند

آتش خورشید ز مژگان من

باغی از آسیب تو گردد تلف

خویش را در بحر عرفان غرق کن

که ما راست گشتیم و ایزدپرست

بدین جادو شبیخونی عجب کن

عنان برگرایید و برگاشت اسپ

عدوی تو ز فلک تاج و تخت می‌طلبید

به بوی آن می‌شد آب روشن و صافی

سراب از سر آب نشناختن

پنج شش جا نهاده حلقه‌ی ذکر

غم مخور گر با هم اینجا کم رسیم

برآن است اکنون که بندد ترا

گل وصلش به باغ وعده بشگفت

چنین گفت با رستم سرفراز

در جهان هرکس که بی رای رضایت دم زند

کوه دانش را چو داود از نفس

عقل عزیمت گرما دیو دید

سر ایزد چه پرسی از خراز؟

نی کنم خدمت نه در سر آیمش

گوئید بهر سکون و سیری

تو می‌خواهی مگر کز راه دستان

مگر کم رهایی دهد دادگر

زده راه خرد بنغمه‌ی چنگ

چو تو خربنده باشی نفس خود را

چو بیوزنیی باشد اندازه را

بجان گشتم گرو فرمانبری را

آنچ تو از بی‌وفایی کرده‌ای

گزینانش گفتند کای شهریار

مراد بی مرادی را روا کن

ستایش کنم پیش یزدان نخست

گر برون آیی ز یک یک پاک تو

پدر شهریار جهانداری و تو

از پی لعلی که برآرد ز کان

پارسایی بود رفیق او را

این چنین باید طلب گر طالبی

به ز اول نشستست مهمان زال

ز موج خون که بر می‌شد به عیوق

به دادار دارنده سوگند خورد

جمله موسیقار زن، بلبل سرای

از آن رو، تیرگی را دوستارم

دور شو از راهزنان حواس

دشمنان را فگند در بیشه

عاقبت محمود کرد آن زر نثار

همه کاخ را کار اندام کرد

به خدمت بر زمین غلطید چون خاک

بیید همی تازیان مادرم

مال و دختر کرد بر سر جان نثار

بده قراضگکی تا عطات پندارم

هر چه جز او هست بقائیش نیست

جرعه‌ای می ز جام من در کش

هرکسی میگفت شاها او گداست

بخسب و به خواب جوانی مخسب

زبانت آتشی خوش میفروزد

خداوند خورشید و کیوان و ماه

جهاندار بیدار کسری بمرد

اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار

مهر شد این نامه به عنوان تو

اندرین کعبه شد به صورت کم

نه من اورمزدم و گر بهمنم

حرارت سخطت با گران رکابی سنگ

درفرخار بر فغفور بستن

کنون رفت باید به بیچارگی

یکی هفته هرکش که بد رای زن

کسی را که دختر بود چاره نیست

گفتی ازان حجره که پرداختند

ور بود وزن زیبق افزون‌تر

به دنبر برادر بد آن شاه را

طبع تو که ابر ازو کشد در

در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت

چه آزاردم او نه من بنده‌ام

وگر زیردستی بود گنج‌دار

مرا یک دانه‌ی پوسیده خوشتر

تخت نشین شب معراج بود

یافت عثمان ز شرم و ایمان زین

ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

چو چشم شوخ او فرهاد را دید

همی ماند تا جای پردخت شد

چو آگه شد از کار خاقان چین

بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است

جهان را که بینی چنین سرخ و زرد

گرنه پرهیز بر نظام بود

به کاری کزو پیشدستی کنی

در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج

بسا شوره زمین کز آبناکی

بزرگان جنگ‌آور از باستان

درگنج بگشاد نوشین روان

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

چو آمرزش ایزدی بایدت

نشناسد که: کردگارش کیست؟

نهند و ز هر گونه رای آورند

زین خواب دراز بی ملامت

ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها

بسیچید و اندر عماری نشست

یکی بدره آگنده او را دهند

در درون سینه و صحرای دل

منکه بر آن آب چو کشتی شدم

بردباری کن وقناعت ورز

چنین داد پاسخ که یاری نخست

ای دوست که بی منی و با من

فروحی خط اقرارا برق الف اقرار

به رنجش گرفتار دیوان بدند

ز شیرین روزه‌ی مریم کنی بیش

خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت

به خوان کسان بر مخور نان خویش

خواجه او بود و پادشاه خداست

که بانو را پرستاری چو من پیش

پنجه‌ی باز قضا باز و تو در بازی

چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد

چو نزدیکی زابلستان رسید

بوبکر بغار هم قدم بود

کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی

تا به حمل تخت ثریا زده

وقت خواب از رخش مگردان پشت

چه خوش بادیست باد صبح گاهی

دست تظلم دو جهان کاندرین زمان

بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل

مده، ای فاضل، آب رخ بر باد

دیدش، چو ز بن شکسته شاخی،

چرخ، با هر که نشاندت بنشین

مکش بر کهن شاخ نو خیز را

چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟

هنوز ار لب سر خون ریز دارم

هر که او را این صفت حالی نشد

خاص خاص سر حق و شمس دین بی‌نظیر

نتوانی ز خانه‌ی بسیار

گفت: ای گهر مرا خزینه

در خور آن فضل که خواهی ترا

کز سخن تازه و زر کهن

قول و فعلش چو مستقیم آید

ز آن مایه که افتدت به دامان

اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش

هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین

ای فلک موکب ستاره حشر

خنجر سوسن چو فتد بر زمین

ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی

قرار آنچنان شد که نزدیک شاه

چر یک اندام نیز در حالیست

گفت ای گلت از وفا سرشته

سخن از علم سماوات چه میرانی

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان

خوف در جان و طوف در سرگین

آخر چه شدت که وارمیدی،

فلکی بین شده بالای فلک

لاجرم آنجا که صبا تاخته

هر ستم کز چنین پسر باشد

دانای رقم ز بهر تعلیم

اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل

همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن

به حطیم و مقام و زمزم و رکن

زینسان که امیدوارم از تو

رونقی میجوی گر ارزنده‌ای

برآرای مجلس برافروز جام

هر چه خواهد فلک فراخور او

گشتم به یگانگی چنان چست

سینه، گر خالی ز معشوقی بود

اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده‌ست

نور معنی اگر نفوذ کند

گریزان می‌شد و خسرو به دنبال

نه هرگز بدان را به بد داده یاری

با دم طاوس کم زاغ گیر

هر که این راه رفت بی‌دانش

شخصی که، ز نفس نا سرانجام

چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی

این گفت و بشد چون باد صبا

علم اگر قالبیست ور جانیست

از تف هوا چو دود گشته

مور خوارش گفت، کای یار عزیز

تختبر آن سر که برو پای تست

این زمان گر زحل قوی باشد

کس و کیستند اینره نور دان

همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده

دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود

تو در آبی، چنین دلیر مرو

دهان را با دهانش هم نفس کرد

هر زری کافتاب زاد از کان

گر نظر از راه عنایت کنی

مدتی شد که از وطن دورم

کاری که ز نسبتش جداییست

بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

به روانش رسان چراغی هم

چو آمد تا به قصر نازنین تنگ

دوش، ضعف پیریم از پا فکند

نزل تحیت به زبانش رسان

نقش الله نقش پنجه‌ی تو

هر چند، به عقد بود جفتم

در بحر خبب، چو جلوه نمود

الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر

هر که رشوت برد، رهش باشد

با این تن پاک و گوهر پاک

همه میل او سوی ایزدپرستی

طاقت آن کار کیائی نداشت

تا تو این عهد را وفا نکنی

خدنگی زد بدان آهوی بد رام

غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه

صاع سلطان اگر بجویی

اوستادی شفیق و نفسی حر

که ما را چرخ پیش آورد کاری

همنشینان تو خارانند و بس

از کف این نیکبخت می‌خورم همچون درخت

با زن خویشتن دو کیسه مباش

کان رو که تو می‌فشاندیش گرد

کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است

گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی

تا تو باشی به کار بالا دست

همه چندین متاع پادشاهی

واندر تب اگر مزوری سازم

بر گورم اگر آیی بنگر

هر یکی را به گوشه‌ای انداز

راند چو بر تخته‌ی هستی قلم

تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند

و شمس الله طالعه به فضل

آنچه آزار نیست عصیان نیست

بگفتش دور کن زان دوست یاری

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن

رخشان دلپذیر و جان افروز

امید که گاه ناامیدی

بوستان بود وجود تو گه خلقت

ازیبق ثدیها فی الدرع منعقد

آنکه در صید شاه دام نهد

بهر کاری که باشد تا توانی

شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم

من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو

بگذر از ریش و سبلت و بینی

وگر تیشه به هنجار آزمایم

از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست

هر غریبی که جا گرفت آنجا

عام را از حلال گوی و حرام

که باشد ذره‌ای از خویش نومید

دمیدم تا بدانیدم که هستم

میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا

دیده‌ی عبرتت گشاده شود

گشاد او پنج گنج از گنجه‌ی خویش

آذوقه‌ی تو از چه در انبار آز ماند

کانچه امشب نبی بر تو گذاشت

ای مباهات من بایامت

من و راه عدم کاینجای کس نیست

چون بدین زودی کفن می‌بافت او را دست چرخ

بی‌خویش گذر کند ز دیوار

مرد از آراستن تباه شود

سپاه اندک ولی نیروی دل پر

هم گشته‌ام به این صله قانع که درد کن

جوادی که در کف جودش ز خواری

پدران را ز جهل کور کنند

چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی

چشم طوطی چون ببازرگان فتاد

نماید چرخ بیت العنکبوتی

به ز فرزند بد غلامی نیک

پیش خیل بدمنشان، شمشیر

تا چند و کی این تیره جسم خاکی

خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک

بسته در پای مال کودک و دخت

خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست

همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ

ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو

نشنود پند اوستاد و پدر

گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل

تا جور را سیاست او خوار و زار کرد

جان تقی فرشته‌ای جان شقی درشته‌ای

گند سرگین ز گند غایط کم

مأوی الثعالب و الذئبان الضبع

خوش گذشت از صید خلق، ایام من

بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید

بر خلایق ز بس بلندی رای

او سراپای تخت انوار است

دیده اجمالات و تفصیلاتشان

ای روزی دل‌ها رسان جان کسان و ناکسان

آنچه گفتم به خویشتن مپسند

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل

تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل

عقل را روی در کمالی هست

بهر تاریخ زد رقم بادا

ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل

بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو

پرده را داغ بر دل آن بت کرد

هست آرام جان من مهرش

چشم دادم تا دلت ایمن کند

خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این

دل از ده نامهای کهنه سیرست

این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام

از چاه دروغ و ذل بدنامی

کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون

این چنین کارخانه‌ای در دست

قومی از کردگار بی‌خبران را

ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال

شاهی که به ذات او عدالت

کوشد اندر تمام دانستن

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود

وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال

باز بر دست خویشتن ده و داد

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

گر ز رسم و راه ما آگه شوی

وز زبان مبارکش با آن

عقل و نفس و فلک پدید آمد

بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب

تصدیق چگونه به این بتوان

ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب

جرم بخشا، به حرمت پاکان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

احباب ره نداشت بسی رنج راه دید

دمی کز آمدن موکب سبک جنبش

شاه خاموش با تو در سازد

نوازنده ناهید رقصان به کف

خموش ای محتشم کز بالغان است

سر او سلامت که دارد ز رفعت

تو بجویی مرا؟ خیالست این

شکر کز دام عشق آزادی

تو ز من داری این گرانسنگی

خداوندا به حق آل حیدر

بنده‌ی شرع باش و راتب او

چنان کز خروشیدن کوس رزم

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

ز روی لاله‌رخان مجلسش عجب باغی است

از عدم در وجود میری

به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم

تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار

وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام

هر که او راست دید و زرق نکرد

حمقا آن به ریش می‌گیرند

پایه‌ای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم

به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک

این یکی معطی، آن یکی قاطع

چنگ خدا گشت میان جهان

چه تفاوت کندت گر یکروز

این دل آرام ولی حق امیرالممنین

وزرایی، که مرکز جاهند

چون به یکبارگی برفت از کار

خود رای می‌نباش که خودرایی

بهر سال ولادتش بنگار

شست باید که خوش نهاد بود

شد به کوهی که او اشارت کرد

غره‌ی مال جهان گشتی و معذوری از آنک

چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن

چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان

چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی

داده است ذوالجلال به شخص جلالتش

هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک

ترا با چنین روی و بالای و موی

لقای او پلید چون عطای وی

بساط من سیه، شام تو دیجور

ضمیری از ثنایت آن چنان پر

چه کوهی بر او چه یک کاه برگ

آدمی را چنین نباشد نور

ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است

به عدلت عالمی امیدوارند

که گردون به سر بر چنان نگذرد

طبع موزون او سرشته ز نور

به زبان و به دل زبردستی

سینه‌ی اعدای او خانه‌ی زنبور شد

بران بود کارد عنان سوی جنگ

گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان

کسی که در ظلمات رحم کند تصویر

از طبع خسروانه کند امتیاز آن

چنین داد پاسخ که این نیست داد

روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان

کسی کش دایه‌ی گیتی دهد شیر

بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی

تو آن چشمه‌ای کاب تو هست پاک

چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم

غره‌ی او حاکم درندگان

نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد

قامت عطار شد در صفت موی تو

دارم سخنی دگر که ناچار

ز پیشین گهان تا نمازی دگر

چشم تو می‌کند خرابی و ما

ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج

ای پی طوف بارگاه شما

بر و بازوی شیر و هم زور پیل

شیخ شبلی به چشم حال بدید

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد

عید خلقی تو و در عید گه دولت تو

در اندیشه‌ی این گذرهای تنگ

گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش

پس ملک، هردم صد استغفار برد

خیرالنسا ز غرفه‌ی جنت نهاده گوش

بیامد دمان تا بر او رسید

گر تو کردی به چشم خویش نگاه

سوی خویش خواند همی بی‌هشان را

وز حسد خاک می‌کند بر سر

چو لختی سخن راند بر جای خویش

مطرب آغاز کرد ساز طرب

سمند عزم برانگیختم که یک باره

ای عقل پیر این فلک نوجوانکه هست

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز

گفت که ای زاغ سیه روزگار

چه ملکی را ز نو دارالامان کرد

به ده چوبه‌ی تیر آن سوار بهی

گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز

آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

خیز و در گوش دل آن بی‌گنه خوان این سرود

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن

در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان

هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید

آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای

از ایسو کمر بسته گردنکشی

هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را

تا به میان آمدی با سپه عدل و داد

در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ

همی بود یک هفته با می به دست

نام آن خانه می نیارم گفت

کنون بگسستیم پیوند یاری

خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین

به نیروی تو چون پدید آمدم

حال من ناتوان تو دانی

گر نباشد جامه‌ی اطلس تو را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

برو آفرین کرد شاه جهان

قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو

بنده‌ی ترکان شدند باز، مگر

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

یکی خشت پولاد الماس رنگ

انوار انبیا همه آثار روی من

زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش

لشکر عمر را مدد کم شد

همی خواست بردنش پیش قباد

پیر گفتا بدو که: ای خرجو

چه حکایت کنم از ساقی بخت

هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود

ظاهرش گم گشت در دریا و لیک

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟

کل ان فهو فی قید جدید

جهان آنچنان شد که هر جا که باشد

مگر شهر کابل نسوزد به ما

پیش او مهر چون زمین بوسد

ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع

و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

چون ز کودک رفت آن حرص بدش

ورد ارواح در جوانب قدس

تا بود لطف الهی با روان آن ملوک

چو تو با منی پیش من خار، گل دان

بران غرم بر آفرین کرد چند

بر درش عالمان عامل خوی

تا تو آبی به تکلف بخوری

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

آن کهی کو داشت از کان نقد چند

در وصل تو را چو نیست طالع

دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت

چنین گفت با رخش کای هوشیار

هر که دل در امور سفلی بست

در فلک را ببرد صبح، مگر

آن که منبر نشین موعظتند

اشک و خون بر رخ روانه می‌دود

کاش بودی به جای دم قدمی

هودج کشان شخص عفافش نمی‌کشند

بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر

بگوید که آمد سپهبد ز راه

خون ز سودای دل ز چشمان ریخت

فیل گفت این راه مشکل واگذار

ز دست و پای این گردن‌زنان است

چون درخت و سنگ کاندر هر مقام

جامه‌ی سوک بر بنفشه برید

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

به دردی که داریم از اهل عصر

یکی نامور ترک را کرد یاد

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

کسی که سرکشد از طاعت تو یک سر موی

چند خود را خلاف باید کرد

نیست حکمت این دو را آمیختن

اینجا که منم بهار شرع است

همه‌گان در دل شه جای نسازند به نام

بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

دل قارن آزرده گشت از قباد

نکو رو یوسفی داری تو در چاه

یاره‌ی سبز مرا بند گسست

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

ورنه این گفتن چرا از بهر چیست

نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

راستی از وی مجوی زانکه نروید

افتاد از آن زمان که دیدیم

هران گرد کاواز کوپال اوی

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

می بکار آید هر چیز به جای خویش

گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

این همه علم بنای آخرست

تنی را که رنجی است راحت نمایم

آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد

زر و درم چون مگس ملازم هر خس

همه دشت پر باده و نای بود

مرا گفت برخیز و دل شاددار

چون دل شوریده روزی خون شود

گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن

تو هم از بیرون بدی با دیگران

وگر خود خجسته سروش اندرست

چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

نعمتت نی و همتت بی حد

بیامد چو شیر ژیان مادرش

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

بازبنگر نوح را غرقاب کار

روز تو کی نیک شود تا چنین

خونی و غداری و حق‌ناشناس

برفتند یکسر چو کوهی سیاه

تا به ذیل کرمت دست توسل زده‌ام

زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

همه یکسره دست کرده بکش

کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ

آرزوی خواند قرآنت نیست

آنچ در ده سال خواهد آمدن

ابا آنک از مرگ خود چاره نیست

بس سبکروح و لطیف و بامزه است

بس که دادند مر ترا این قوم

یکی آفرین کرد بر سام گرد

به زر و به گوهر بیاراست گاه

کرده ز بهر ستم و جور و جنگ

من از دیو ملعون گذشتن نیارم

هر کرا دید او کمال از چپ و راست

به هامون مرارفت باید کنون

نزهت انگیز هوائی که ز محروسه‌ی باغ

ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی

برین کینه آرامش و خواب نیست

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ

چه گردی هرزه در هر رهگذاری

ور دانش و دین نیستت به چاهی

عقل را دو دیده در پایان کار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

بگذر ز همه، به خودت پرداز

در قشر بمانده کی توان دید

چو آگاهی آمد بریشان ز شاه

چو دشمن به عجز اندر آمد ز در

اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

صد هزاران عاشق و معشوق ازو

یکی را به زندان بری دوستان

به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید

غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم

بگردد جهان گر بگردد سوار

نباید که چون صبح گردد سفید

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر

به صحبت با چنین یاری به یمگان

چون همای بی‌خودی پرواز کرد

اگر دعوتم رد کنی ور قبول

همچو سایه، در پی او می‌دوید

گه کند تیر چرخت از سر امن

گرفتش به آغوش کاووس شاه

پسر چون شنید این حدیث از پدر

می‌فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من

یکی همی نبرد ظن که هست عالم را

گر نروید خوشه از روضات هو

عروسی بود نوبت ماتمت

در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش

من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او

مگر رام گردد برین کیقباد

تو گر پرنیانی نیابی مجوش

یا در آن روشنی، چه تاریکی است

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان

کی بمانم مرده در قبضه‌ی خدا

مرا نام باید در اقلیم فاش

همت گهر وقت را ترازوست

نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

که ای بر فرازنده‌ی آسمان

چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست

چو روباه شد شیر جنگی چو دید

نامشان را سیل تیز مرگ برد

مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم

قاتل عنتر که بر یکران چه می‌گردد سوار

آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت

یکی نامه بنوشت سوی پشنگ

طمع کرد در مال بازارگان

لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست

حکمت بشنو ز حجت ایراک او

گوش بعضی زین تعالواها کرست

در ایام عدل تو، ای شهریار

ای چشمه‌ی کوچک بچشم فکرت

سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو

ازان پس برو آفرین کرد شاه

اذا کان افتضاحی فیک حلوا

میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا

جوانی ز دیوی نشان است ازیرا

نام خود کرده سلیمان نبی

مده بوسه بر دست من دوستوار

در خجلت است از دل بخشنده‌ات محیط

آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت

ولیکن چو پیمان چنین بد نخست

بمرد آخر و نیک نامی ببرد

چو کبکان، گر که نتوانم خرامی

نگه کن تا بر این خر کس نشسته است

این سخن پایان ندارد وان خفیف

گلستان کند آتشی بر خلیل

در میان همه زرهای عیار

ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز

نباید که باشد جز از آفرین

نظر کن چو سوفار داری به شست

گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله

کنون هر حکیمی به اندیشه گوید

گفت اه من فوت کردم فرصه را

نه ایشان به خست نگه داشتند

مریم ثانیه کز رابعه‌ی چرخ اسیر

شب و روز غرقه در احساس اویم

زن و کودک و مرد با دستوار

نه آن تند روی است بازارگان

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس

ای دریغا بود ما را برد باد

چه حاجت که نه کرسی آسمان

گم شد و کس نیافتش دیگر

او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب

پس از سام تا تو شدی پهلوان

به پرویزن معرفت بیخته

جز اندر حرب گاه سخت، پیدا

بر هرچه برون زین نشان دهندت

ممنا ینظر به نور الله شدی

دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود

نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست

زرست به نام هر خلیفه

مرا در جهان این یکی دخترست

قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار

قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان

اذکروا الله کار هر اوباش نیست

ای از محل چنانکه زهر آفریده جان

تشنه‌ی سوخته در خواب ببیند که همی

ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد

تو گفتی که از آهنش کرده‌اند

تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر

شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان

از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است

می‌روی گه گمره و گه در رشد

خطابش منهی آمال عاقب

حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر

چون زفر درس و ترس با هم خوان

به شاخی زدی دست کاندر زمین

بنده نیز ار به حکم اومیدی

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر

پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر

روزی که ز آسیب صف هیجا

هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ

نباید که ارژنگ و دیو سپید

فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه‌ایست

بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک

از خور زی خواب شو زخواب سوی خور

آنک رمزی را بداند او صحیح

بادا نگون لوای بقای عدوی تو

ز دنبال هم داد صد غوطه او را

هزار نافه‌ی مشک ازل دهد هر شب

اگر سرکنی زین فزونی تهی

ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین

رقعه، دانم زدن به جامه‌ی خویش

چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی

نور را با پیه خود نسبت نبود

ترتیب خدمتی که بباید نکرده‌ام

چگونه بر من و تو رام گردد

لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو

بشد دشتبان پیش او با خروش

صوت صریر معجزش از روی خاصیت

تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید

گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز

وا خریدش آن دم از گردن زدن

زان راوی خوش‌خوان نرسانید به خدمت

گه روش که ملایم رود چو آب روان

گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب

به پیش سپهبد فرو ریختند

به ضمان خزینه‌دار ابد

گربه چو آن همت و تدبیر کرد

روا بود که نیابد ز خلق راز خدای

همچنین هر جزو عالم می‌شمر

جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا

یکی بنده‌ام نامور سام را

به دعایی که کرد نوح نجی

قصد دبران نیست سوی نیستی او

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟

چون چنان افکند خود را سوی پست

غنی و نعمت او دانش ودین

صف‌آرای یزک داران خیلش خسرو خاقان

منصوربن سعیدبن احمد که از کرم

چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی

طاهربن المظفر آنکه خدای

بهرجا برافکنده‌اند این کمند

گیتی یکی درخت بد و مردم

غره‌ی او حاکم درندگان

تا به پایش زمانه خار سپرد

چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

مهتر اولاد آدم خواجه‌ی هر دو جهان

به رنگ شبه روی و چون شیر موی

بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست

درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی

دانا چو تو را پیش میر بیند

بنگر آنها را که حالی دیده‌اند

سایه‌ی عدل پراکنده و نور احسان

هلالی می‌شود پیدا به زیر دامن گردون

تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران

سپه را بران سو نباید کشید

مودود احمد عصمی کز مکان اوست

در دل ما حرص، آلایش فزود

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در

در پناه پنبه و کبریتها

از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار

بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

خورد اکنون دوال زجر و نکال

بیاوردمش افسر پرنگار

به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم

ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون

عاجزی گرگی است ای غافل که او مردم خورد

گفت هستم غرق پیغام خدا

گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم

ملک‌الموت هم فتد به گمان

ای میر سخنان کز پی نفع حکما

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

کسی چون در سخن گنجد که مدحش

گر ز سطح آب بالاتر شویم

مست می خورده ازین سان نبود زیرا

سحرهای ساحران دان جمله را

بر شمایل حلمش نموده کوه سبک

دست بر دیگ نوی چون زد فتی

کز چنان قلزم آنک روی بتافت

تهمتن بدیشان چنین گفت باز

از بهر دفع سحره‌ی فرعون جهل را

سمن تازه که از لطف به بازی است گروه

رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش

وانگهان گفته خدا که ننگرم

ناوکت روز انتقام بدی

تن فلک هدف ناوک زره بر تست

هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز

چو مهراب برخاست از خوان زال

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

دندان جهان همیت خاید

بر درخت جبر تا کی بر جهی

چاوش اوهام نتواند رسیدن

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن

بپرسید پرسیدنی چون پلنگ

با کرم او الف که هیچ ندارد

بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی

صالح از یک‌دم که آرد با شکوه

هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت

پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر

روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار

رسیدند پس پیش سام سوار

از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد

ما را غمی ز فتنه‌ی باد سموم نیست

این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار

کمترین زان نامهای خوش‌نفس

تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک

آمنی امت موسی شود

الا ای نانت چو من نیست پخته

بفرمود تا پیش او خواندند

چتر میمون همت عالیت

کو سخن دانی که او را منطق‌الطیر آرزوست

مردم آن است که چون مرد ورا بیند

پر شد از تیزی او صحرا و دشت

خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک

بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون

آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

برفتند تا خانه‌ی زرنگار

تیغش به فلک باز دهد طالع بد را

گر به دام حیله‌ی مردم فتاده‌ایم

تو مردمی به طاعت یزدان کن

ما نگون و سنگسار آییم ازو

رای او نور آفتابی نه

باز استسقات چون شد موج‌زن

خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد

بدو گفت کاووس کاین کار تست

خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب

این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بر سر کوریش کوریها نهم

پایه‌ی تو چنان رفیع شدست

فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح

تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان

به دیار تو داده‌ایمش نوید

دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا

نه سوگند است، سوگند هریمن

نالش او را کشید مادر و فرزند

زین خورشها اندک اندک باز بر

آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش

پس معرف پیش شاه منتجب

چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست

ندانست کاو جادوی ریمنست

تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت

تا گل دل ز خاوران بشکفت

همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره

زین درخت آن برگ زردش را مبین

طول و عرض دلش از مکرمتست

بر رخش گرم جوش ببین گر ندیده‌ای

آراسته‌ای از شرف و جود همیشه

بناها کشیدند سر تا به ماه

به یک بد خدمتی عاصی مدانم

بدست از قفا، دست بندم زنند

نام نهی اهل علم و حکمت را

محسنان با صد عطا و جود و بر

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل

هرکه را درد مجاعت نقد شد

آب عزم تو گر به کوه رسد

همی گفت چندین سر بی‌گناه

نه پس از یازده مه بودن من در پرده

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ

به گاه معصیت بر اسپ ناشایست

گر جدا از باغ آب و گل شدی

فلک ساغر ماه نو پیش دارد

بلقیس نه خدیجه‌ی خورشید احتجاب

مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون

ازین سو دل پهلوان را ببست

در جهانی و از جهان پیشی

در آن مدت که من امید بودم

گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را

واقعاتی که کنونت بر گشود

خاص سلطان اغلبک آنکه کفش

عاشقی کو در غم معشوق رفت

جمال چهره‌ی جانان اگر خواهی که بینی تو

که چون قارن کاوه جنگ آورد

بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم

اگر موسی نیم موسیچه هستم

تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟

شیخ را که پیشوا و رهبرست

گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش

دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر

گر از جهان حرص نگیری ولایتی

بدو گفت ما بر نهادیم رخت

صدرالوزراء میدالملک

کسیکه دایه‌ی حرصش بگاهواره نهاد

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش

پر بسوخت او را ولیکن ساختش

موقف حشر چیست بارگهت

از دانه گریز بیم آن جاست

غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه

چو بشنید کز نزد کاووس شاه

قلمش تا مهندس ملکست

جائی است بر این بام لاجوردی

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ

جمله ادراکات بر خرهای لنگ

گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت

جز او که والی معموره‌ای چنین شده است

آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه

بدست اندرون داشت گرز پدر

صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا

برای خواب سرو و لاله و گل

حجت پیش آور و برهان مرا

ور خبر آید که شه رحمت نمود

ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم

دلوها غواص آب از بهر قوت

دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری

کسی دیگر از رنج ما برخورد

گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند

ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه

آفتاب اعواض را کامل نمود

من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست

ور انتخاب کنم از جهان خراسان را

چو کنیت برکات مبارک فتحی

چو بیرون شد از شهر خود با سپاه

همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست

گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای

اگر مردمی بودیی گفتمی مر

وای بر وی گر بساید پرده را

تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

طالع فاجری و ماجری امروز قویست

ز کشته زمین گشت مانند کوه

در اضطراب دیده‌ی تسکین گشاده شد

نیکوسمر شو ایرا مردم بجز سمر نیست

آن را که‌ت ازو همی رسد خواری

همچنین علم و هنرها و حرف

نه از موافقت او قضا بتابد روی

به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح

ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش

ترا شهر توران بسندست خود

ای به جنب همت تو پایه‌ی اجرام پست

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

این باد همی هیچ شب و روز نهالد

زینت او از برای دیگران

رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان

این نشسته پهلوی او بی‌خبر

تا سلیمان‌وار باشد حیدر اندر صدر ملک

از پی صید می‌نمود شتاب

انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک

بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک

ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت

کو خیالی می‌کند در گفت من

ازو نیز بگریختم روز جنگ

قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند

وقت خواب و مرگ از وی می‌رود

سختی از کار مملکت برداشت

بدو گفت مرد وی کایدون کنم

من همی بینم بهشت اندر بهشت

چه طمع داری در حله‌ی صد رنگ بهشت

با نشاط آن زهر می‌کردید نوش

چنین گوی کاین تاج انگشتری

بماند نیم غزل در دهان و ناگفته

تاب ابر و آب او خود زین مهست

بر آن دارم ای مصلحت خواه من

شب تیره باید شدن سوی چین

بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند

یکی درنده گرگی میش دین را

خواستم تا در پی آن شه روم

چو بشنید شیرین که آمد سپاه

لطف منت هرکه را ناز کی داد وام

چون فرود آیی ازو گردی جدا

فراخی بدو دعوت تنگ را

همه داد و نیکی و شرمست و مهر

درین قبیله‌ی خودخواه، هیچ شقفت نیست

عهد یزدان است کلید و، قفل او

پوست از دارو بلاکش می‌شود

هرآنکس که پیش من آید به جنگ

از شه چو دید او مژده‌ای آورد در حین سجده‌ای

سخت می‌آید فراق این ممر

چو زین خانقه عزم دروازه کرد

که هرکس که دید او دوال رکیب

ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو

هرشب زخونت چون بخورد لختی

این نظر از دور چون تیرست و سم

برنده همی‌برد و خسرو نخورد

زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت

چه خبر جان ملول سیر را

برآمد زمن ناله‌ی ناگهی

سراسر همه باغ زو روشنست

تو مشتی پنبه، من پرورده‌ی کان

کمالت کو؟ کمال اندر کمال است

زانک آن لبها ازین دم می‌رمد

دگر گنج باد آورش خواندند

هین بکن در دفع آن خصم احتیاط

جان سر بر خوان دمی فهرست طب

توانم که گردن فرازی کنم

که از مرز هیتال تا مرزچین

مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری

اگر جهان را بنده‌ی تو آفرید خدای

همچنین یکسان بود آوازها

ز دادار نیکی دهش یاد کن

پرتو انداز است بر آئینه‌ی درک خرد

آنچ کردی اندرین خواب جهان

فلک وار با هر که بندد کمر

بدانست کان هست کارگر از

چو رفت این سیاهی و آلودگی

تو زاهدی و سوی گروهی

این سخن اشکسته می‌آید دلا

سپاه از دو رویه خودآگاه نه

چند با آدم بلیس افسانه کرد

آنک از غیری بود او را فرار

زبان در زبان گنج پرداختم

چوآگاهی آمد به پرویز شاه

غره‌ی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن

ای حجت از این چنین بی‌آزرمان

آن چراغ شش فتیله‌ی این حواس

ز گفتار مرد ستاره شمر

جمال چهره‌ی اسلام شیخ ابو اسحاق

پس برو هم نام و هم القاب شاه

نبود آفرینش تو بودی خدای

ز تخت و ز آوردگه آرمید

سحرگاهی در آن فرخنده گلزار

سخن جوید، نجوید عاقل از تو

بار دیگر از ملک قربان شوم

مگر پاسخ شاه یابیم باز

ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا

گر نبودی سوز مهر و اشک ابر

که از روم و رومی نمانم نشان

دو داننده بی‌کام برخاستند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست

وای تو گر وعده‌ی خدای حق است،

از شما پنهان کشد کینه محق

بدو گفت کاین رزم کارمنست

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند

خار کان انگبین بر او رانند

چنان بد که روزی یکی نزد شاه

گه نبود روغن و گاهی چراغ

عرشست رکاب سخنت زان که سخن را

چون شوی محرم گشایم با تو لب

ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو

تا به سالی بود شه‌زاده اسیر

ما ز ظلم او به تنگی اندریم

همانا که آمد شما را خبر

برو چون مرده ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم

شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود

زانک دل بر کند از بیرون شدن

نشست او و شهر وی بر پای خاست

بیا ساقی آن می که حور بهشت

فجفجه افتاد اندر مرد و زن

جمله در زنجیر بیم و ابتلا

هممی هر زمانش فزون بود بخت

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت

شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز

ز قجقار باشی بیامد دمان

چون درون خود بدید آن خوش‌پسر

بشنوم یا من دهم هم خدعه‌اش

کل باد از برج باد آسمان

سر خویش گیرم بمانم بجای

تدبیر بکن، مباش عاجز

او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع

تو گناهی کرده‌ای شکل دگر

تن خویش یک چند بیمار کرد

ای آفتاب ملک که در جنب همتت

نو عروسی دید هم‌چون ماه حسن

مسله‌ی کیس ار بپرسد کس ترا

به یک هفته بیمار گشت و بمرد

درین دو روزه‌ی هستی همین فضیلت ماست

هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند

مرده است از خود شده زنده برب

بدو گفت بیژن که ای بدنژاد

هم دلت حیران بود در منتجع

آتش از قهر خدا خود ذره‌ایست

در دل او سوراخها دارد کنون

بر ایرانیان زار و گریان شدم

بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث

به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب

صد چو تو فانیست پیش آن نظر

چو پیروز خسرو چنان نامه دید

ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر

دست تو از اهل آن بیعت شود

چون جعل گشتست از سرگین‌کشی

همان گردیه با سپاه بزرگ

ریختم بهر تو عمری آبرو

بنده‌ی لطف و عطای او انسی و جنی

آنک آدم را بدن دید او رمید

چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید

آری خدای نیست ولیکن خدای را

آن نخواهد کین بود بر پشت خاک

هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ

توآیی به مشکوی زرین من

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک

تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو

تا بگوید چون ز چاه آیی به بام

ورا در شبستان فرستاد شاه

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن

کوه را که کن به استغفار و خوش

خلق در بازار یکسان می‌روند

بدو مانده بد خسرو اندر شگفت

گفت ما را سر مناقشه نیست

همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند

بردریدی در سخن پرده‌ی قیاس

به شبگیر گاه سپیده دمان

العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا

آخر این اقرار خواهی کرد هین

صد عزیمت می‌کنی بهر سفر

گرامی بد این شهریار جوان

در بیابانی که نه پا و نه سر دارد پدید

آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه

پس چرا کارم که اینجا خوف هست

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام

باز از جهان روح رسولان همی‌رسند

هم‌چو یوسف کو بدید اول به خواب

تشنه می‌نالد که ای آب گوار

چنین گفت کان خواهرکشته شاه

تند بادی، کرد سیرش را تباه

صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک

تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود

چنین داد پاسخ ورا شهریار

ازان پس براهام را خواند و گفت

بس طناب اندر گلو و تاج دار

او مددهای خرد چون در ربود

کجا آن سواران زرین ستام

ز من بگسل به فضل این آشنائی

پیش چون من گرسنه کس ننهد

که ما راست گشتیم و ایزدپرست

شما را به دیده درون شرم نیست

چو برگشت و آمد به شهر فرب

بر من آرد رحم جاهل از خری

شمشاد نگر بدان نکوزلفی

نماندش به ایران یکی دوستدار

همه کار ایام، درس است و پند

معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او

نشست از بر شولک اسفندیار

در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز

نخستین نشان خرد آن بود

از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی

وگر جویی نشان از من کنونش

باز سوی عقل و تمییزات خوش

آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو

از منقبت و رای مصابی و مصیبی

بدو گفت با آهن از آبگیر

این جگر که بود گرم و آب‌خوار

چه گویم تراکانک فرزند بود

سراسر جمله عالم پر ز پیکست

کناره گیر ازو کاین سوار تازان است

سبزه گردی تازه گردی در نوی

هراس راه و بیم رهزنم نیست

نزد خورشید فضل گردونی

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

از برای عام باشد این شکوه

چو سیصد تن از نامداران چین

آن آیت احسان و شرف زنگی محسن

تمنا بخش هر سرکش هواییست

ور نکردی شکر اکنون خون گری

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر

همه مهر تو نگارد به روان

به ایوان میرین نماندند کس

سوی خوارمشاه حمالان کشان

که باشد زمین سبز و آب روان

ناز همالان مکش زان که به هر انجمن

رضای تو مرا مقصود جان است

من بگویم وصف تو تا ره برند

به اختر، زنگی شب راز میگفت

انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی

به آب اندر آمد سر و تن بشست

لیک ممن ز اعتماد آن حیات

گر ارزان خریدی ابا این سوار

باری بدانمی که بگو از چسان بریخت

به ده جا خادمانش داشتی باز

ور بکاوی ترک گاو تن بگو

بگری چو ابر و زار گری و بسی گری

به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور

سواران پراگنده بر هر سوی

دید او آن غنج و برجست سبک

پذیره شدندش همه مهتران

بهر عشق پدید کردن خویش

این، چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد

مال ناید با تو بیرون از قصور

بنات النعش، خونین کرده رخسار

از لطف تو عقل اندر آفرینش

اگر جنگ او را نداری تو پای

در نگر در شرح دل در اندرون

همان موبد و موبد موبدان

ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری

سرانگشت ار سوی بالا فشاندی

چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار

گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر

شکر حق را که پیش خدمت تست

نشستنگه مردم نیک‌بخت

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

زمین را به کندن گرفتند پاک

یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل

از جام انگبین نترابد جز انگبین

خوش زی که جمال این جهانی

چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن

بدان کس که گردن نهد گنج خویش

تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند

مرا هست دانش اگر سال نیست

خر چنان شد که در گرفتن او

اگر اینجا زن آید مرد گردد

شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست

چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه

تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق

سه راهست ز ایدر بدان شارستان

شاه بهرامشاه آنکه همی

بران کرسی زرش بنشاندند

از تن لاله‌پوش لولو پاش

تا نبود روضه‌ی مبارک محمود

در راه تو هیچ دل نشد خوش

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد

گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها

همه شب همی راند با خود گروه

دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک

سواری چو بهرام با یال و کفت

خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق

به ذوق خود کند این سخت کوشی

غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست

اهل نفاق گشت شب تیره

این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش

گزیدش بدادند شاهان همه

مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید

کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد

پیوسته هما گوید: یکیست یگانه

فر و روی خویشتن را بر فراز و برفروز

خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل

کلاه و جامه چون بسیار گردد

سدره‌ی طاووس یک پر کز همای دولتش

یکی آذری ساخت برزین به نام

خط و شعر تو دید چشم و دلم

بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ

تا خامشند مطبخیان ضمیرشان

گرت سیم‌و زری در کار باشد

سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا

هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب

ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ

بفرمود قیصر که از کهتران

حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند

کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد

زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد

چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی

به رسته‌ی هنر و کارخانه‌ی دانش

باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار

کزین کلک پولاد گریان شود

بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست

همه خانه سرگین بد از گوسفند

آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک

تو دستان زن که باشد عالمی گوش

به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی

گنجور هنرهای خویش گردی

حاجیان را ز گدایی و نفاق

ز هرگونه‌یی چند نخچیر داشت

به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو

برو کهترانش خروشان شدند

ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه

مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت

بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص

حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند

حربه‌ی بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

پناه سپه بود و پشت سپاه

آب را سنگ علم او چون خاک

بمالید شادان به چیزی تنش

کشته‌ی تیغ اجل باد چنان

کسی کش نیست این آتش فسرده‌ست

ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند

گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین

آفتاب از بهشت بزم تو برد

ببینید خویشان و پیوستگان

چکد از شرم با انامل تو

گرفتند مر یکدگر را به بر

اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی

جایزه خواهم یکی، کم بدهی اندکی

بلی توقع من بنده خود همین بودست

نور تو رهبر شد و ره یافتم

خواجه‌ی خواجگان هفت اقلیم

فرود آمد از شولک خوب رنگ

خشم و خصم تو آتشست و حشیش

به تیر دو پیکان ز سر برگرفت

به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان

فرو ریزد چو بر دامان کهسار

رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست

چو هوشیار گزاردش راحت و داروست

در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی

خروشی برآورد برسان شیر

تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم

دل نامداران ز تشویر شاه

زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه

وان قطره‌ی باران که چکد بر گل خیری

دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست

هر چه معمار معرفت کوشید

گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید

همه کاخ را کار اندام کرد

لوزینه‌ی استعارت تست

سر نامه گفت آنچ گفتی رسید

در سپاهت بر سر هر بنده‌ای

ترا جز کامرانی خو نباشد

آسمان را زبان کلک تو داد

یارب به کرم کن نظری در دل عطار

پای دور فلک و دست قضا

به زاول نشستست مهمان زال

آنجا که صریر او مقرر

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم

خریدار من تاج عمرانیانست

اسد اندر کمین کینه‌ی ثور

زین چنین روز، داشت باید ننگ

ز استقامت رای تو گر قضا کندی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

روز مولود موالید و جودش گفتند

فرستاد با او یکی نامدار

آفتابیست کاسمان نکند

و گر گفتی هنر زین به کدامم

هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار

چون تو ز بهین نیمه‌ی خود غافلی، ای پیر،

قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست

یکی ساخته نیز تنبور خواست

واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست

همان مادرش چون سخن شد دراز

آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند

چون است کار از پس چندان حرب

تا بود چرخ را جنوب و شمال

چرا بالم که در بالا نشستم

راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران

بکشتند زیشان به هر سو بسی

دوام ترا بیخ در آب و خاکی

ز پیش جهانجوی برخاستند

اگر نه رای تو بودی برویم آوردی

ز پابرجایی و پر استواری

بر بقای تو کند تیغ اجل

به خاک ریخته آن زلف‌های چون زنجیر

یعنی که ملک را به وزارت سزا منم

بزرگان ایران همه پیش تخت

سخنم شد چنان که بنیوشد

ز گفتار او شاد شد شهریار

آز از کرب امتلاء دایم

از ابر پیل سازم و از باد پیلبان

رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر

نگهدار دین و تن و هوش من

نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول

چو منذر ببهرام نزدیک شد

گر بر این مایه اختصار کنی

نگفتی دل ستانم جانت به خشم

در بند تو زینگونه بماناد بداندیش

بدین پر پر تا نگیردت جهل

واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم

بیارم ز گردان هزاران هزار

هزار بار برفتست بر زبان قضا

یکی گور پیش آمدش ماده بود

دانی آن کیست واحدالدین است

زیرا که میرداند در فضل او تمام

بودی پدرم به مجلس تو

آنک کف را دید سر گویان بود

تو قهرمان ملک خدایی و ظل او

بر آنست اکنون که بندد ترا

ز اشک بیدل و خون دلاور

به شبگیر سرگینش بیرون کنی

دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام

فریب او ز خویش آواره ام ساخت

بزرگوارا شد مدتی که من خادم

معنی نگر که چشمه‌ی خضر است خاطرم

راستی به، طوطیان خطه‌ی اسلام را

به جاماسپ گفت ای خردمند مرد

تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم

به خسرو سپردند و بنواختش

عهد تو و در زمانه تقدیم

نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر

بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد

وای آنک عقل او ماده بود

گفته بودم که خود نطق نزنم

مرا گفت بیدادگر شهریار

ظفر آواز داد و گفت ای ملک

بفرمود تا موبد موبدان

تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب

همه از ناصبوری های دل بود

اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد

سیماب دختر است عطارد را

که نه بس روزگار می‌باید

کنون افسر شاه هندوستان

آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم

فرستید نزدیک ما نامشان

ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست

نگاهداشتن دوست را ز کید زمان

گر خیالت نیامدی در خواب

بنده‌ی این دیو می‌باید شدن

از سواد شب نماند گرد روز

بزرگی و شاهی و فرخندگی

آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال

همان هدیه‌ی هند با باژ نیز

بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش

دو نرگس را نمود از سرمه مشکین

آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت

سه مهمان به یک خانه در باز کرده

اسباب بقات ساخته گردون

درفش فراوان برافراشته

که روز بار ز میران و مهتران بزرگ

اگر چند پیروز با فر و یال

هست بر وقف‌نامه‌ی ملکت

ز کام قندم از شکر گذشته

وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته

تا دهد دوغم نخواهم انگبین

وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس

بیاسود و برخاست از جای گرگ

عزمش به وفاق فلک ضمان

اگر رفت خواهی بدانجای رو

من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز

به یک دیدن چه دریابی ز رویم

باز مرحوم روزگار شدم

چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟

ای شده عرصه‌ی کون از پی جاه تو عریض

کزو کین تو باز خواهم به جنگ

به تشریف اقبال اگر برکشیدت

ز ما باد بر جان او آفرین

لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت

میان خنده و مستی به کامش

همه اسلام رادر راحت و رنج

عقل که آن باشد ز دوران زحل

صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

چون هریسه گشته آنجا فرق نیست

دل شاه بهرام بیدار بود

ای بسا سگ‌پوست کو را نام نیست

که شیرین گوشه‌ی چشمی نموده‌ست

جنبش و آرامش اندر خلوتش

گر بترسی ز تافته دوزخ

بر همان در همچو حلقه بسته باش

گزینانش گفتند کای شهریار

دیو گرگست و تو هم‌چون یوسفی

بدو گفت شاه این نه کار تو بود

هر که در ره بی قلاوزی رود

ملکان رسوا گردند کجا او برسد

در امانت یافتم او را تمام

چون شراری کو خورد روغن ز شمع

با یزید از بهر این کرد احتراز

بینداخت نامه بگفتا روید

پشت‌دارت بودی او و عذرخواه

چو این کرده باشم بر من بایست

گر ز که بستانی و ننهی بجای

چه اینجا پاس این دیوار دارم

چون الف از استقامت شد به پیش

وین چهره‌های خوب که در نورش

لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد

برافگند اسپ از میان نبرد

روح را تاثیر آگاهی بود

هم‌انگاه برداشت زین و لگام

کانچ جاهل دید خواهد عاقبت

بر آن برگزیده‌ی خدای و پیمبر

زین قدر خرپشته مردی از شکوه

این در آن حیران که او از چیست خوش

اتفاق افتاد کان روز ورود

بزرگان برو خواندند آفرین

جذب یک راهه‌ی صراط المستقیم

به ایران رد و موبد و پهلوان

خیز فرعونا که ما آن نیستیم

به سرعت شوق چابک گام می‌رفت

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست

پس هم کنون تو نیز بهشتی شو

پیل‌بچه می‌خوری ای پاره‌خوار

بگویم که بر من چه آمد ز بخت

گوش انگیزد خیال و آن خیال

پسندیدم این رای و فرهنگ اوی

آن یکی در مرغزار و جوی آب

در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور

شمع را هنگام خلوت زود کشت

حکم او بر دیو باشد نه ملک

بسته‌پایی چون گیا اندر زمین

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

کو گریزان و انایی در پیش

بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر

بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع

چو شد نزدیک از گرد تکاپوی

گر شنیدی اذن کی ماندی اذن

زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان

روبها پا را نگه دار از کلوخ

همه سوی شاه زمین آمدند

لالان اربح علیهم جود تست

به نرخی فروشد که او را هواست

آن همان رنجست و این رنجی چرا

یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه

واحد کالالف کی بود آن ولی

بل جفا را هم جفا جف القلم

داند او خاصیت هر جوهری

چو قیصر شنید این سخن بار داد

زن پشیمان شد از آن گفتار سرد

سخن گفتم و پاسخش دادییم

مارگیر اندر زمستان شدید

گل از رشک رخت خونابه نوشی

زان رهش دورست تا دیدار دوست

آن را که به سرش در خرد باشد

پیش افتد آن بز لنگ پسین

ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه

این جهان دامست و دانه‌آرزو

گهر هست و دینار و گنج درم

این قدر بشنو که چون کلی کار

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

هم‌چو بیمار دقی او می‌گداخت

یا الهی سکرت ابصارنا

چون صفت با جان قرین کردست او

بدانگه کجا بانگ و ویله کنند

شد شب و بازی او شد بی‌مدد

من و این سواران و شمشیر تیز

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی

اشارت کرد تا دستور برخاست

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام

فرستادشان سوی آن بیدرفش

لا هدی الا بسلطان یقی

جهان یکسر آباد دارم به داد

چند اندر رنجها و در بلا

چنانچون صدهزاران خرمن تر

چونک کردند آشتی شادی و درد

خواستش می‌گوی بر وجه کمال

دست او بگرفت سه کرت بعهد

بدین اندرون بود اسفندیار

باز رو در کان چو زر ده‌دهی

بدان دشت نخچیر کاری کنیم

دفع این کوری بدست خلق نیست

به هر صورت که بستی زان جفا کار

لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا

بیرون کنشان ز خاندان پیمبر

گفت حق آن را که این گرگش بخورد

درفش فریدون به دندان گرفت

ای عدو شرم و اندیشه بیا

بفرمود تا میگساران ز راه

هست آن موی سیه وصف بشر

تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست

بین ایدی سد و سوی خلف سد

ترس مویی نیست اندر پیش عشق

مال رفت و آب رو و کار خام

یکی انک داماد قیصر شود

در دل شحنه چو حق الهام داد

کمان را به زه کرد مرد جوان

این سخن پایان ندارد آن فقیر

کسی کاین نظم دور اندیشه خواند

قیمتی گوهر نتیجه‌ی مهر و ود

این گمانی خطا و ناخوب است

آب از جوشش همی‌گردد هوا

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد

ابر را گر هست ظاهر رو ترش

خروشی برآمد ز پرمایه ده

چون فراموش خودی یادت کنند

سپردم بدین ناقه چونین قفاری

فرامرز چون پیش کابل رسید

گر به مال و ملک و ثروت فردمی

ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت

چنان داغ دل پیش او در بماند

نه جای گذر دید ازیشان یکی

کزین سال ناخورده شاه جوان

باز گوید سر بر آر و باز گو

نسیم صبحدم در مشکباری

جوان شد به بالای سرو بلند

زین بیش شما را سوی من نیست خطائی

گفت من کردم جوامردی بپند

صد و شست مرد از یلان برگزید

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

همه بوم را گرد دریاست راه

حالها موقوف عزم و رای او

حدیث رقعه‌ی توزیع برتو عرضه کنم

ز پیش نیاکان ما یافتی

که چرا بر من زد و دستم شکست

ز اعتماد او نبودش هیچ غم

سپه میسره میمنه برکشید

اگر با سلیح نبردی بود

ببیند که اندر جهان داد هست

چونک بی آتش مرا گرمی رسد

اگر دوزخ نهادی در بهشت است

به دینار اسپی خرید او پسند

پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است

گرچه بیرون‌اند از دور زمان

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

بدان دادگر کو سپهر آفرید

جهاندار بهرام هر هفت سال

رستم ارچه با سر و سبلت بود

یکی بزم طرب آماده کردند

ز زندان به ایوان گذر کرد زال

پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار

چون رسید آن کارد اندر استخوان

وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه

چنین داد پاسخ ورا نامدار

بهشتست و هم دوزخ و رستخیز

بیگهست ار نه بگویم حال را

بلی گفتید در پیشانی مرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنید

درین کردند از امت نیز دعوی

ای که جزو این زمینی سر مکش

روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم

به من مرگ نزدیک‌تر زانک تخت

بشد خسرو و برد پیشش نماز

که بهر وعظی بمیراند دویست

دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد

هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت

کین دو دایه پوست را افزون کنند

زان همی‌خوردند چون از صید شیر

رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل

نکوکارتر زو به ایران کسی

بدو گفت کوتاه شد داوری

هین بجو که رکن دولت جستن است

جهان را علت غائی وجودش

ز بس خسته و کشته و کوفته

شاد بودی به بانگ زیر و کنون

قول پیغامبر شنو ای مجتبی

زین بگذشتم بیار حمرا را

چو دارا بیاورد لشکر به راه

بزرگست وز سلم دارد نژاد

آشنایی نفس با هر نفس پست

من دوستدار خویش گمان بردمت همی

همی بود یکچند چوپان شاه

نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط

دیده را نادیده می‌آرید لیک

چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک

بسی رنج دارد به جای سران

همه مهتران آفرین خواندند

لا تخف دان چونک خوفت داد حق

دبستان ازل را در گشاده

همی برد بدخواه را بسته دست

چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند

خدمت من طاعت و حمد خداست

ولیکن خدمت دل به ز گریه‌ست

چنین گفت کز جور چرخ بلند

گشته هم برگ و هم گیا راضی

لعل را گر مهر نبود باک نیست

روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی

سیم روز داراب کردند نام

عاشقی شو شاهدی خوبی بجو

چون سماع آمد ز اول تا کران

چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم

به لهراسپ از بند من بد رسید

نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای

قوم دیگر را یقین در ازدیاد

تو در اول به یاری خوش دلیری

به زابلستان در ورا شاد دار

گاو خاموش نزد مرد خرد

متهم نفس است نی عقل شریف

تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار

چنان دان که یک شب خردمند و پاک

شه چو نان پاره شبان را دید

گه جنون بیند گهی حیران شود

ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی

جز از نیک‌نامی و فرهنگ و داد

تو نمی‌یاری برین در آمدن

گرچه ناخن رفت چون باشی مرا

ای داده تو عشق را به قدرت

خروشی بد اندر میان سپاه

از آن چرخه که گرداند زن پیر

شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند

محمد جمله را سرخیل و سردار

سزاوار باشد ستودن ترا

شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان

خر گریزد از خداوند از خری

لیک بی‌عقلی نگرید طفل نیز

ببردند و پوشید روشن برش

از جهان دل به شادمانی داد

این جهان کوهست و گفت و گوی تو

با شدن، با آمدن، با رفتن و برگشتنش

برو آفرین کرد فرخ همای

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت

چونک اندر قعر جو باشد سرت

خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن

به شبگیر فرزند را خواستی

توانی مهر یخ بر زر نهادن

هر که عاشقتر بود بر بانگ آب

چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او

چهارم نهان دارم از انجمن

چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی

تا شود فاروق این تزویرها

بدو پیوندم از گفتن ببرم

نبودست جز پاک فرزند اوی

آتش انگیخته ز صندل و عود

کین مگر قصد من آمد خونیست

به هارون ما داد موسی قرآن را

خرد یافته مرد یزدان شناس

هل جنونی فی هواک مستطاب

چون گوارد لقمه بی دیدار او

پیدا نشوی به قال زیرا

بدو گفت کای ژنده پیل بلند

جزای مردمی جز مردمی نیست

گفت ای رندان چه حالست این چه کار

بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور

گزین کن یکی روزگار نبرد

دانه اندر دام می‌دانی که چیست

حس تو از حس خر کمتر بدست

در عشق خوش است هم خموشی

یکی مهد با چتر و با خادمان

در این گوشه نالان گنهکار پیر

چون نشانی چند از اسرارشان

ولیکن اتفاق آسمانی

بدین نامه‌ی شهریاران پیش

هم‌چو یوسف خواب این زندانیان

حفت الجنه بمکروهاتنا

خمش ای ترانه بجه از کرانه

تو گر سوی ایران خرامی رواست

و گر آبی بماند در هوا دیر

از محبت مرده زنده می‌کنند

کوس کین با تو در این عرصه‌ی پر فتنه که زد

چنین گفت با مادر اسفندیار

از گوهر و از نبات و حیوان

آتش و آبی بباید میوه را

غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست

سخن هرچ گفتم بجای آورم

فغان از بدیها که در نفس ماست

ور سیم باره نویسی بر سرش

به جوش اندرون دیگ بهمنجنه

به کابل شد و کین رستم بخواست

معده حلوایی بود حلوا کشد

گفت نه از صوفیان افزون مجو

من سخت مستم، به خود خوشستم

جهاندیده را پیش او خواندند

ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر

دور بر آن حکمت شومت ز من

ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت

همه پاک با هدیه و باژ و ساو

پیش خردمند در این حربگاه

گر تو گویی فایده‌ی هستی چه بود

بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل

ازین پس بیاید یکی نامدار

ندارند تن پروران آگهی

نفرت خفاشکان باشد دلیل

روی ندارد گران از سپه و جز سپه

که از پشت زینشان به خم کمند

جان سنگین دارم و دل آهنین

خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست

ملک‌ها ماند و مالکان مردند

همه شهر ایران پر از ناله بود

نشست خویش را در هر هوائی

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک

به تمنای میوه‌ای کافتد

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

به میان قدر و جبر رود اهل خرد،

گرگ بر یوسف کجا عشق آورد

پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را

بفرمود کو را بخوانید زود

چون زبردستیت بخشید آسمان

قوت ایمانی درین زندان کمست

بخور او سموم گرم و اسپرم

ازان سپ به رستم چنین گفت شاه

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود

او بتسبیح از تن ماهی بجست

خراب و مست خدایی در این چمن امروز

بدو گفتم این بندهای گران

ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد

از حسد بر یوسف مصری چه رفت

در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی

چو دیوار شهر اندرآورد گرد

ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن

گفت یزدانت فمنکم ممن

بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف

گزین کن یکی مرد جوینده راه

به خونش فرو برده دندان چو نیش

دفع می‌گفتم مرا گفتند نی

نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم

همان عهد کیخسرو دادگر

هر طرف کندند و جستند آن فریق

ور بگویی شکل استفسار گو

کفیل قافیه عمر سایه‌اش بادا

کنون شهریارا تو در کار من

ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند

کار چون بر کارکن پرده تنید

هزار شکر که آمد به عیش خانه‌ی وصل

همی باش در پیش او بر به پای

جز کار کنی به دین ازینجا

مصطفی فرمود از گفت جحیم

هین خمش که ار دیده کف نکند

بگفت آن شگفتی به موبد که دید

که من توبه کردم به دست تو بر

کفر را حدست و اندازه بدان

همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام

نوشتیم نامه سوی مهتران

کس نداند روسپی‌زن کیست آن

مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود

از این چاه هستی چو یوسف برآ

چو سوزن پی و استخوان بشمرد

ترازوی همه ایزدشناسی

سرنگون می‌افتد از بام سرا

یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش

چو بشنید آزادگانرا بخواند

جز که بر آروزی ناله‌ی زیر و بم چنگ

سهو باشد ظنها را گاه گاه

ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان

من امروز نز بهر جنگ آمدم

خبیثی که بر کس ترحم نکرد

حالت من خواب را ماند گهی

شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو

سوی هفتخوان آمد اسفندیار

پیشوای بد بود آن بز شتاب

در کف داود کاهن گشت موم

ملک‌ها ماند و مالکان مردند

به کار زنان تیز بودی سرش

تو ممیز به عقل و ادراکی

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

معطی رزق خلق گردد آز

همه لشکر روم برهم درید

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی

آنک بیند او مسبب را عیان

رایت البخت یسجدنی اذاما

به آواز گفتند کای شوربخت

کنند این و آن خوش دگر باره دل

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست

چمیدن فرازش مانند مار باشد

که لهراسپ را شاه بایست خواند

عشق بر مرده نباشد پایدار

پرده می‌خندد برو با صد دهان

بگفتند شب بود و تاریک و گم شد

ولیکن نباید شکستن دلم

ز جرم کوه تا میدان بغرا

پس یقین شد که تعز من تشا

در کف استقامت رایت

برفتند و ما دیرتر ماندیم

به محشر ببوسند هارون و موسی

می‌نماید مار اندر چشم مال

جانب خرمن کرم بگریز

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

خطای بنده نگیری که مهتران ملوک

تا گره بندیم و بگشاییم ما

هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی

چنین گفت کاکنون بجز رزم کار

بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو

دود رها کن نور نگر تو

ز گنج نهان کرده بر کوهسار

تلقفت الشوا و البقل بعده

دم که مرد نایی اندر نای کرد

تا کند حرفهای رنگین درج

چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی

ای گراینده سوی این تلبیس

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت

قارون نعمت طماع گردد

نگیرد ترا دست جز نیکوی

عقل حیران شود از خوشه‌ی زرین عنب

شد کبوتر آمن از چنگال باز

خرسند مشو به نام بی معنی

پدر مر ترا پیش ما را سپرد

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

طفل حاجات شما را آفرید

ایزد زی خویش همی خواندت

بیایی ز دل کینه بیرون کنی

شب از درویش بستد جای تنگش

حلق بخشد خاک را لطف خدا

پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست

تن مرد جنگی چنان خسته دید

بر سر و پای زمانه‌ی گذران مرد حکیم

چون ز کوری دزد دزدد کاله‌ای

بر خویشتن این بندهای بسته

بفرمود تا درگری پاک‌مغز

دل از بی مرادی به فکرت مسوز

بر خط و فرمان او سر می‌نهیم

مر او را لبی زنگیانه سطبر

چه اندیشم اکنون جزین نیست رای

خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی

هرچه کنون هست زمرد مثال

نوبهار حسن گل ده خار را

گهی دندان بدست سنگ داده

صد هزاران ز انبیای حق‌پرست

اگر چه بر همه چون طوف خانه‌ی کعبه

که ندیده بود دلقک را چنین

کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند

تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت

کی گذارد حافظ اندر اکتناف

یکی را نصیحت مگو ای شگفت

گر بیمرد دید او باقی بود

که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را

از مقامات وحش‌رو زین سپس

و اری البدر تکور و اری النجم تکدر

مفلس است این و ندارد هیچ چیز

بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت

بهر تو ار پست کردم گفت و گو

برفت سایه‌ی درویش و سترپوش غریب

گفت با او مشورت کن وانچ گفت

محفوظ بود ز حمله‌ی گرگ

چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای

گوی از همه مردان خرد جمله ربودی

چون جنید از جند او دید آن مدد

زیرپای خویش بسپرد او مرا

او همی‌گرداندم بر گرد سر

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

اختلاف خلق از نام اوفتاد

هرچند که شاه نامور باشد

هست تن چون ریسمان بر پای جان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک

رو بگرداند چو بیند زخم را

گر نیست مست مغزت بشناسی

لعل او گویا ز یاقوت القلوب

هزارت مشرف بی‌جامگی هست

نان گرم و صحن حلوای عسل

میرمیران که تا جهان باشد

وا رود آن حسن سوی اصل خود

ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش

می‌درد می‌دوزد این درزی عام

اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت

گر نه خصمیهاستی اندر قفات

بر آن بنده حق نیکویی خواسته است

تا گریزی از وشق هم از حریر

اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بی‌گمان

بلک می‌داند که گنج شاهوار

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را

خود نبود از والدینت اختبار

گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو

زان جهان کو چاره‌ی بیچاره‌جوست

سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست

که بیا سوی مه و بگذر ز گرد

زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی

چون نظر در فعل و آثارش کنی

متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک

این جهان منتظم محشر شود

در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت

چون نبشتی بعضی از قصه‌ی هلال

بخایندش از کینه دندان به زهر

تا خم یک‌رنگی عیسی ما

حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل

بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست

خمش کن خاک آدم را مشوران

هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال

زین پسم باز کجا برد همی خواهد

علم تیراندازیش آمد حجاب

خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده

گفت از رنجش مرا آگاه نیست

عقل کل را به در قصر جلالت دیدم

یا مثال یخ که زاید از شتا

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود

چون نبیند اصل ترسش را عیون

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید

می‌شود مبدل به خورشید تموز

پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای

جانش را این دم به بالا مسکنیست

الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را

که خورید این دانه او دو مستعین

عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت

چون دلیلت نیست جز این ای پسر

زر ندیده‌ستی که بی‌قیمت شود

این نخواندی کالکلام ای مستهام

وقتی به قهر گوی که صد کوزه‌ی نبات

گرچه اندر پرورش تن مادرست

اول این تاج را ببیند شاه

هر که را خواهی تو در کعبه بجو

پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید

جزو سوی کل دوان مانند تیر

بر دشمن ضعیف مدار ایمنی

نیستی چون هست بالایین طبق

عدو را نبینی در این بقعه پای

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

از صیانت، هیچ با فاجر نیامیزی به هم

تو سوز مرا گران نبینی

وانکه بر این گونه نهاد این جهان

ره امان نتوان رفت و دل رهین امل

گر تو لگامش نکشی سوی دین

سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک

رهی دارم بهفتاد و دو هنجار

بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم

به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل

نزل وعلف نیست نه در شهر و نه در ده

جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل

دو ابر و دو آفتاب و دو بحر

خدایم سوی آل او ره نمود

رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس

دلم می‌دهد وقت وقت این امید

جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی

گوش همی گوید از محال و دروغ

وی بلبل جغد گشته وقت است

عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

پیری عوانی است، نگه کن، که آمده‌است

منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست

چو هرمز دید کان فرزند مقبل

مرا زانصاف یاران نیست یاری

از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز

بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم

سوی شاخ بادام شو بامداد

بهر خواص تو را مائده‌ی خوش مذاق

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی

گنبد نیلوفری گنبده‌ی گل شود

گر برانی و گرم بنده‌ی مخلص خوانی

من که خاقانیم از خون دل تاجوران

جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر

در گوش زمانه حلقه‌ی حکم

در قشر بمانده کی توانی

جمله بدین داروی بر در عنقا شدند

جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

در آن چشمه که دیوان خانه کردند

عزلت گزین که از سر عزلت شناختند

موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ

منتظری که از فلک خوانچه‌ی زر برآیدت

وانکه او را نیست همت خورد و خواب

مگزین در دونان چو بود صدر قناعت

چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او

خلوتی کز فقر سازی خیمه‌ی مهدی شناس

محمد بن محمد که یمن همت اوست

وز در دری نثار ساز است

چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه

رنده‌ی مریخ رند چون شودش کند سر

بیا تا بقا را مهیا شویم

عقل جهان طلب در آلودگی زند

فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی

تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟

کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی

عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت

پیش دستش که همه افسر عزت بخشد

عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست

همه شب سرخ روی چون شفقم

لیکن اندر دل خسان آسان

بی‌یاری زال و پر عنقا

ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد

ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر

در تو از من عذرخواهی هست سر

هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز

آن روز دو راه است مردمان را

خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک

به مکر و غدر میرد هر که دل را

این تفاخار نقطه‌ی دل راست وین دم زان اوست

چنان قادر سخن شد در معانی

وان زبیده است کز سعادت بخت

بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد

اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر

بی‌کار نه جان است جان، ازیرا

عقرب از طالع تبریز و ری است

آن این تن توست، ازو حذر کن

چون ز شربت به جلاب آمده‌ام

عجب گر بمیرد چنین بلبلی

عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده

حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست

وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان

می جوشیده حلال است سوی صاحب رای

در زهره‌ی روس رانده زهر آب

تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت

چون تو طریق نجات از دم عم یافتی

نهاده باده بر کف ماه و انجم

اگر به کوه رسیدی روایت سخنش

به سنگ ترک کن پای طلب پاک

تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی

گر بخواهد ایزد از عباسیان

من چو کبک آب زهره ریخته رنگ

آن را نبرم مال همی ظن که خداوند

هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده‌اند

نگویم مراعات مردم مکن

بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک

علم چون بر دل زند یاری شود

بدانکه چون الف وصل باشم از خواری

که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او

به حق آنکه دهد بچگان بستان را

مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه

سرسام جهل دارند این خر جبلتان

که سالوک این منزلم عن قریب

هیچ روزی به شب نشد که مرا

ز راه رفعتت گردی که خیزد

عصمة الدین صفوة الاسلام را

جهت شش طاق او بر دوش دارد

در این مدت آسایشی یافتم

از خود انداختی برون یکسر

هر شبانگه پر و هر صبح تهی است

هوس پختن از کودک ناتمام

به امیدی تو هم امیدواری

پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو

کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم

اگر چه مور قربان را نشاید

یک تیر نماند چون کمان گشتم

این خسان باد عذابند، چو نادانان

نشره‌ی من مدح امام است و بس

سمند سخن تا به جایی براند

وصالت همدم و همراز من بود

کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست

مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه

نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟

گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک

صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح

چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن

بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک

که ز ضدها ضدها آمد پدید

در زمانه پناه خویش الا

به صد تسلیم گفت ای من غلامت

ز خون جگر وز طپانچه مراست

حاکم به چراغ در بسی از مستی

به بازار خلقان فروشان همت

نه هر که دعوی زورآوری کند با ما

صبا زلفش پریشان کرده در راه

نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده

مگر این تب به شما طایفه خواهند برید

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب

شاهین هنرم نه فاخته مهرم

زنده به آبند زندگان که چنین گفت

چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی

به جایی رسد کار سر دیر و زود

چتر او را سپهر در سایه

چون شکافم آسمان را در ظهور

وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی

دم یا سحاب لجوالفرس منبسطا

مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،

شروان به تو مکه گشت و بزمت

فهم بسی رفت و نبودش طریق

همش تایید و نصرت لایزالی

گر نامیه به نرمی خویت عمل کند

گر در دل تو یافت توانم نشان خویش

که با من یک زمان چشم آشنا باش

نسخه‌ی آن برون کن از دیوان

اگر خواهی که بوی خوش بیابی

گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم

که با نفس و شیطان برآید به زور؟

چه رسمست این جفا با یار کردن

زانک با جامه درون سو راه نیست

بنده خاقانی به صدر مصطفی آورده روی

غدا سمرا بین الانام حدیثهم

بدین سان کوی ما، او را نشاید

نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»

زو عالم خرف را، برنای نغز یابی

یکی تیری افگند و در ره فتاد

سیاست تو عدو را به یک کرشمه‌ی مهر

آتش و دودش از درون رانده

بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک

قطع المهامة واحتمال مشقة

ای روزگار هر شب و هر روز در بلا

که بود آنکه کمتر به گفتار او شد

شرع به دوران تو رستم گاه وجود

تو هم با من از سر بنه خوی زشت

دل من گر بخواهمش بحریست

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی

مرا مرحبا گفتن سفره داران

از یک طرف غلام بگرید به های های

میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه

کرا جامه‌ی عز بربود دنیا

او بود نقطه حرف الف دال میم را

حدیثی که مرد سخن ساز گفت

من دی به بر تو عزیز بودم

رتبه‌ی عرفان شود شام فنا روشنت

ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون

چو دیو از آهنش دشمن گریزد

چنان از شوق او افغان برآرم

خویشتن ار چند که غره نه‌ای

آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین

کسی را به کردار بد کن عذاب

به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه

زانک تاویلست وا داد عطا

ای نیزه‌ی شاه، ای قلم تخته‌ی نصرت

تو نترسیدی ز عدل کردگار

ازین پس درد بر دردم میفزای

چرا پس که ندهیم خود داد خود

شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین

من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش

در نیابم خطا چه بیخردم

رویاند از زمین فنا سبزه‌ی بقا

سیب چو مجمری ز زر خرده‌ی عود در میان

چونک اندر مرد خوی زن نهد

چو اینجا هست این ابیات در کار

سیرت او نیست مگر جادوی

کشد چون مور بر کژدم دلان خیل

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

گفتی که همانی که دیده بودم

جهد کن تا صد گمان گردد نود

من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین

هست پنهان حاکمی بر هر خرد

چرا سال کنم خلق را که در هر حال

به مکر جهان سجده کردند خلق

گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا

مرائی که چندین ورع می‌نمود

نازان به ترکتاز فرو ریز خون می

سایه ذلت معاند تو

منکر بغداد چون شوی که ز قدر است

که عمادالملک بد پای علم

فردا مگر ز من بنیابی تو

کسی را کز طمع جنبید علت

چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

چشمت ز گریه جوی گشاده

چون شدی تو سیر مرداری شدی

پندار همان عهد است از دیده‌ی فکرت بین

صنع بی‌صورت بکارد صورتی

آن بندگی که بودش در دل، نکرد از آنک

چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید

هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام

به دیدار وی در سپاهان شدم

گرم اقبال روزی یار گردد

چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست

رفته ایاز بر در محمود زاولی

بر یکی خر بار لعل و گوهرست

تو حال و قصه‌ی من دان که حال و قصه‌ی من

ای برادر، به چنین راه درون مرکب

لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد

یکی را که سر خوش بود با یکی

گرفته سر بلندی پایه‌ی سرو

مال خس باشد چو هست ای بی‌ثبات

نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه

لیک جمعیت ندارد جان موش

افعال او گزیده و آثار او بلند

واکنون که چون شناختمش زین پس

چو مار و نعامه خورم خاک و آتش

دارالقرار خانه‌ی جاوید آدمیست

مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی

شود به صورت چشم خروس حلقه‌ی درع

گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان

عقل باشد مرد را بال و پری

بسیار امید بود در طبعم

در مقام بی‌بقا ماندن مجوی

حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش

ای پادشاه روی زمین دور از آن تست

چو خالی دیدم از دلبر شبستان

یا محبت در درون شعله زند

با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه

بازی آن تست بر روی بساط

ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر

تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را

برآرم پر و برپرم کشیانه

ز بانگ مشغله‌ی بلبلان عاشق مست

درین مناظره بودیم کز سپهر کبود

بسته در بحر و بر نهنگان راه

غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن

با کنایت رازها با هم‌دگر

از این دریا مشو یک لحظه ایمن

نیست تو را یار مگر عنکبوت

عید ملایک است ز لشکرگه ملک

ز دانندگان بشنو امروز قول

هم آزادی آن بت خوب‌چهر

خاص و عامه از سلیمان تا بمور

از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر

روز دیگر با رگو پیچید پا

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر

بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک

سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار

که روز بزم بر تخت کیانی

دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای

چه صاحبقرانی که او را قرینه

مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس

آن زنان از جاهلی بر من تنند

چو اندر نصیبین خبر یافتند

تیغ حجت به روز روشن

بعد از او در خاک تبریزم چکار

همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش

ازیشان کس از بیم ننمود پشت

همچو موری اندرین خرمن خوشم

حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد

تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش

ازان پس بدو گفت شاه جهان

بر اسپ معانی و معالی

خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او

وان ساده سرین نازپرورد

همی دام و دد مغز مردم خورد

درون حجله اقبال در دمی سد بار

عجوز جهان مادر یحیی آسا

هین مبادا که هوستان ره زند

نباید بسیچید ما را به جنگ

آویخته از آسمان هفتم

بر رخ بخت همچو موی رباب

کردش به جواب خود گرامی

بود بر دل هرکسی ارجمند

جسم خاکت را ازینجا بافتند

بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست

ای در ابرویت ندیده کس گره

چنان رو که پرسند پاسخ کنی

روز و شب را دهر حبلی ساخته است

دانش من گواه عصمت اوست

از جنایت کشیدن پدرش

بدان تا نگیرد کس از روم یاد

زمان گر خانه‌ی طرح افکند شایسته‌ی قدرش

آنچه نتوان نمود در بن چاه

از برون دان آنچ در چاهت نمود

برفتند و زیشان بجز نام زشت

اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من

خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک

ور سوخته‌وار گرم خیزی

جهان یکسر از رای وز فر تست

اینت دریایی نهان در زیر کاه

گوئی بهای باده‌ی عیدی است افتاب

آن یکی در کنج مسجد مست و شاد

مرا خوبی و گنج آباد هست

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری

در برجهاش بوده میقات پور عمران

آواره‌ای از جهان هستی

همه دختران شاد و خندان شدند

تیغت میان هر دو صفا آورد پدید

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت

گفت در ریشم بود خاصیتم

همه ایمنی باید و راستی

وانگهی «قال قال حدثنا»

دواسبه درآی و رکابی درآور

ز اول روز تا به گاه زوال

گر این غرم دریابد او را متاز

می‌بسوزد هر خزان مر باغ را

پدر سوخته در حسرت روی پسر است

گر روانم را پژولانند زود

شتر خواست پرمایه ده کاروان

دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد

پیش یاجوجی که ظلمت خانه‌ی الحاد راست

فرش بر فرش چند جامه نغز

چو از راه نزدیکی دژ رسید

زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش

خطری کرده و در گنج طرب نقب زده

عقل گوید چشم را نیکو نگر

همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی

بار گران بینمت، به توبه و طاعت

نار به نقل چون شراب خوریم

صاحب خبرم ز هر طریقی

به دست یکی مرد خراد نام

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود

اقبال صفوة الدین بانوی روزگار

پندار در او نظاره کردم

نباید که گویی بجز نیکوی

آنکه معقول هست چون بهمان

شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش

می‌گردانم به روسیاهی

بدان سان که با او نبینی سپاه

نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من

آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را

چون رسیدم به تخت و تاج بلند

بدان تا نیاید بدین روی کوه

بگسل طمع از وفای جاهل

آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی

چونکه شیران دلیریش دیدند

بدو گفت شاه این گرانمایه خرد

زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال

غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد

تا پل نشکست بر تو گردون

یکی گنج در پیش هر مهتری

پس راست بدار قول و فعلت را

اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ

من از آن خرده چو گهر سنجی

تن نامور زیر دیبای چین

کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید

که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب

حکم هفصد هزار ساله شمار

مرا گنج و دینار بسیار هست

هیچ کس را به بخت فخری نیست

با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف

آن بتان دیده برنهاده بدو

جز او را مخوان گردگار سپهر

کو ببیند سر و فکر و جست و جو

هست آدم دگر پدر همتش چنانک

عرشی به طناب عرش زد دست

چو آمد بران روزگاری دراز

من گر تو به بلخ شهریاری

روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد

پر هدهد به زیر پر عقاب

چو آواز بشنید بر پای خاست

دهان کان زر اندود بازمانده چرا

ملک را حرز امان از رای اوست

سربلندی چنان بلند سریر

جهانجوی چون روی گلنار دید

شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمه‌ی حکمت

نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون

با همه زیرکی که در خردست

چو سرما بود سخت لاغر شوند

اندکی صرفه بکن از خواب و خور

سپر زرد کرده دیلم وار

جز خسته نبود هر که جان برد

پسر هفت با تیغ‌زن ده هزار

بدانست فخرم که جهال امت

خسرو مشرق جلال الدین خلیفه‌ی ذو الجلال

از شکل بروج و از منازل

ز ده یک مرا چند بر شهرهاست

ز فعل بد خویش افکنده دایم

نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامه‌ی طفلان

سودای دلش به سر درآمد

بدو باغبان گفت کین خان تست

مثل هست این که: جامه‌یء تن زیان آید مران کس را

در کوی حیرتی که هم عین آگهی است

وان سیم تن از کمال فرهنگ

پرستندگان پرده برداشتند

ور بهر زخمی تو پر کینه شوی

دل تنگ‌تر ز دیده‌ی سوزن شده است و من

خان خانان روانه گشت ز چین

چنین داد پاسخ که ای نامدار

بر جانورت خرد فزون است

در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون

از پر عقاب سایبانش

وزان جایگه رفت پیروز و شاد

به کار خویش حیران ماند ناظر

خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد

نومید شده ز دستگیری

ز گفتار او شاد شد شهریار

به جز فعل نیکو و گفتار خوب

گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود

بود دستورش آن زمان بر دست

دوان و برهنه تن و پای و سر

بی پر و بی پا سفر می‌کردمی

بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم

آنچه مقصود بود از او درخواست

چو بر هفت شد رسم میدان نهاد

هنگام عدالت به خار خارد

بر دکان قفل گر خواهم گذشت

لیلی چو شد آگه از چنین حال

بیاورد جامی ز یاقوت زرد

که ای بی‌مهر دلداری نه این بود

چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم

باشد همه روزه گوش در گوش

به شیر اندر آغارم این چرم خر

بنمایمت حق غایب را

از شکوه همای رایت شاه

روی صحرا به زیر سم ستور

بیامد رسن بستد از پیشکار

جان‌فشان افتاد خورشید بلند

گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند

گر بنوازی بهارت آرم

پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی

دشوار این زمانه‌ی بد فعل را

جوشن عقل داده‌اند تو را

تیر در نیم گرد شست نهاد

به داد و به بخشش فزونی کند

به نوعی ساز راه کاروان گل

دو امام زمان، دو رکن الدین

گفت ای قدم تو افسر من

سپه را به لشکرگه اندر کشید

وز سر جاهل به سخن تاج فخر

گردون سر محمد یحیی به باد داد

آهی زد و راه کوه برداشت

سکندر ز قیطون بپرسید و گفت

چونک ساکن خواهدش کرد از مرا

بنشست و کشید پا به دامان

عهد خود با خدای محکم‌دار

چنین تیز تیر آمد از بام دژ

وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر

چون غنچه‌ی تنگ او شکفتی

پیش از آن حالتش به سالی بیست

به دیوانش کارآگهان داشتی

کشد چون آتش خشمش زبانه

ولی کرد مکتوب اسکندری

این مثل در فسانه سخت نکوست

نگه کرد بر کار چرخ بلند

ممنان چون تشنگانند و امامان زمان

عجب آبی در او از نقره‌ی خام

به که با خواب دیده نستیزد

برآنم که با اونسازیم جنگ

گر همی‌پرم همی‌بینم مطار

چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه

رای تو اگرچه هست هشیار

به قیصر بفرمود تا بی‌گروه

چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو

که دانستم که این کید از تو بوده‌ست

از حشمت شوی و شرم خویشان

جفادیده چون روی شاپور دید

نه گردون این چنین افتاده اکنون

به دانش غایت آن کار داند

شیر در وقت خنده خون ریزد

چو آواز کوس آمد از پشت پیل

بی‌همال است از خلایق مصطفی

عاشق غم دل به نامه پرداز

تا به حق‌القدوم آن قدمت

من ایدر همه کار کردم به برگ

هر نبات و شکری را در جهان

صد از زیبا کنیزان سمن‌بر

بسیار کسان ترا غلامند

یکی را مده بر دگر دستگاه

نیست چنین مرده که این عالم است

با خویش همی سرود مجنون

گر گشاید زمانه ور بندد

چو بگذشت زان آب جایی رسید

که آن کو چون من خاکی نشیند

هر کس سخنی دگر درانداخت

الا تا بلبل از یک گونه گفتار

سماعیل چون زین جهان درگذشت

مال چنه است و زمانه دام جهان است

زین غم، روزش شبی‌ست تاریک

به تشریف آن جز توکس نیست درخور

یکی حقه بد نزد گنجور شاه

همچنانک آرزوی سود هست

که زرین افسرش از سر فکندند

تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند

به دل هرگز این یاد نگذاشتم

واندر بلا و رنج تا

چو بگشاد از آن بی‌خودی چشم هوش

شکستهای امانی به عشوه می‌بسته است

توی پیش رو گر پناه من اوست

شاه باو بانگ زد از روی قهر

لیلی چو غزل‌سرایی‌اش دید

اول فکرتی و آخر فعل

سوی نیمروز آمد از راه بست

آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش

منشور خلیفه کرد بیرون

گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب

هرانکس که در خواب دانا بدند

زانک محدودست و معدودست آن

می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است

دستم اکنون جز آن ندارد کار

سپه را درم داد و آباد کرد

کز موی سرت عزیزتر باشد

فزودش میل از آن سوی زلیخا

تو در آن منصبی که گر خواهی

ندانی که برهان نیاید به کار

ز روی عجز در پایش فتادند

ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند

سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال

وگر غارت و کشتنت بود رای

کنون لاجرم چون سخن گفت باید

انداخت به هر طرف نگاهی

پای بر خاک هر زمین که نهی

چو زو برگذشتی نماندت جای

گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه

بود معلوم کز سنگی چه خیزد

چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید

به پیمان که هرگز به فرزند من

جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد

به سوی کاروان کردند آهنگ

جامه‌ی عمر تو بفرسوده

چه گویی چو پرسند روز شمار

اگر مژگان کس بر هم رسیدی

گر زآنکه درین مقام باشی،

آن روز که عمر در غم مرگ

چو او سی و شش پادشا را بکشت

اسلام دبستان توست و عالم

زو حقه‌ی چرخ، درج در باد!

نرگس نوشکفته بی‌بزمی

چنین داد پاسخ که آباد جای

مرد را زنبور اگر نیشی زند

مجنون ز سماع این ترانه

نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند

چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه

ابوالقاسم آن شهریار دلیر

شد از گردش چرخ دیرین‌اساس

عمر تو و ملک تو در افزایش

بفرمود تا کوس بیرون برند

که قیصر را چه حد این تمناست

نی بر سر من گریست یاری

من نیز به حکم آنکه حکمت

وگر بردباری ز حد بگذرد

مار گوید ای فسون‌گر هین و هین

داماد نی‌ام تو را و فرزند،

که بود آن کس که سلطان رسالت

تو آن کن که از رسم شاهان سزد

حق سلامت می‌کند می‌پرسدت

به جسم و جان نشیند حاضر او

به قدی چون کمان در چله دایم

نبودش پسر پنج دخترش بود

گفت دیدیت آن قضا معلن شدست

بالای سرش نشست خون‌ریز

لب چاه مصیبت را نشانیست

بگفت این و از پیش برخاستند

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

تو شاهی بر سریر سرفرازی

فکنده زنگی شب دلو در چاه

هرانکس که دستور بد بر درش

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

ز آن می‌ترسم که ناپسندی

شاه چو بر خواند در آمد ز جای

همه موبدان نزد شاه آمدند

ای عقول و رایتان از رای من

و یا خود در تن و اندام پاکش

به گلزار بهشتش ره نمودی

بیاورد شاپور چندان سپاه

گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب

بگو بر دل جز این بندی ندارم

زمانی در مقام لطف کوشید

چو دین را بود پادشا پاسبان

جفت باید بر مثال همدگر

یک لحظه به مهر باش مایل!

خوش آن دانا که بی تعلیم استاد

چنین داد پاسخ به شاه اردشیر

آمده عباس حرب از بهر کین

تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش

چه کم گردد که از چشم فسونساز

وداع کلبه‌ی تنگ جهان کرد

می‌دراند کام و لنجش ای دریغ

جهان پادشاها! در انصاف کوش!

هست در این کشتن و خون ریختن

پی ملک تا چند خون‌ریختن؟

اصل آب نطفه اسپیدست و خوش

بجنبد در دلش مهر جمالت

دلا از پای همت بگسل این بند

ما را که ز مهر سینه چاک است

ای برادر صبر کن بر درد نیش

تهی گشته از خویش، بر روی آب

چراغی را که از آتش شراریست

که چون در صحبت شه باریابی

گفت یارش کاندر آ ای جمله من

که روزی این خیانت‌پیشگان را

که باشد یار عمری با تو دمساز

ور بننهد دیگران از حال او

منم چون موی خود گردیده باریک

نه ز کوران کشت آید نه درود

پویه‌ده ابلق گیتی نورد

گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست

میان سبزه آب افتاده بیهوش

بر سر امرودبن بینی چنان

منم چون نامه خود روسیاهی

هین مبادا غیرت آید از کمین

به خارستان حرمان تو مسواک

چو بر حیرانی ناظر نظر کرد

به گردون شد ز ملاحان ترانه

نه سخن کون و نه ذکر مکان

بود دایم به مکتب درسشان حرف

بسی نامور شاه ایران بکشت

که از بد همه‌ساله ترسان بود

همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،

کجا گور بستاند از چنگ شیر

بزد دست و گرز گران برکشید

به هر فصلی مهیا کرده جائی

ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد

سرنگون افتید در قعر زمین

که این کار باید که ماند نهان

به اندیشه‌ی من خردمند بود

خشن پشمینه‌اش در بر فکندند

که نوای جانی همگی نوایی

همه راز دل بازگفتند راست

تابع حکم او به هفت هزار

این نکته‌ی همچو در مکنون

نشینی در میان دور بلا چند

که یابند ازو ایمنی از گزند

بزرگان ایران و کنداوران

سنجیده هزار نکته گفتی

یا معتمدی و یا شفایی

به پاسخ‌گری روز فرخ کنی

هر آنکو حق نداند آدمی نیست

پرده ز ضمیر خود برانداخت

زیر سایه‌ی یار خورشیدی شوی

بماند مران کشور آباد و شاد

شد آن جای هامون سراسر مغاک

زین رنج، تنش چو موی باریک

دل عقل کل با همه ارتقایی

خنک آنک در سایه‌ی پر تست

کارهائی کنم خدای پسند

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

دهد دانا دلان را لوح ارشاد

نماند و نیابند خرم بهشت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

نظر بگشاد بر روی زلیخا

در پیش کرد مه را از بهر روشنایی

که از جنگ شد روز بر فور تنگ

به میل طبع هم راجع شود زیر

دو ماهی از دو ساعد کرده آرام

تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

بزرگی و مردی و فرهنگ اوی

پسندیده و کاردیده ردان

به گوشش فرو گفت پنهان سروش

یا من تلمنی، لم تدر حالی

نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای

کز فروغش گشاده شد دل و مغز

از دور بدید خیمه‌گاهی

همان بهتر که کس گردش نبیند

دلیری و مردی و بنیاد هست

بلند اشتری زیر و زخمی شگفت

مضمون وی آنکه: «قیس مجنون

بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

نباید به داد اندرون کاستی

چه باشد جز دلیلی یا قیاسی

وین نغمه‌ی جان‌گداز بشنید،

با تو بی من او شفیعی مستمر

همان گنج با آلت کارزار

ز درگاه یارانش را خواندند

ز هر کار آنچه می‌شایست کردند

ملکت پایدار بایستی

که بر مور و بر پشه بربست راه

سرسام سرش به دل برآمد

وطن بر اوج کاخ لامکان کرد

بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر

نینجامید از ما گروها گروه

بسان گوانم بر و یال نیست

از دیدن من به کام باشی»

هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری

چو بگرفت بردش گرفته لگام

قیاس چرخ گردنده همان گیر

که تا آرند یوسف را فراچنگ

چونک بیند آن حقیقت را خطا

بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر

بگویم جهان جستن یزدگرد

بود کافتد قبول خاطر او

نکند سیب و نار آلویی

وگر بد سراید نگر نشنوی

دیده کس ندید در هنرش

ز آوازه‌ی او زمانه پر باد!

گل نوخیز بستان رسالت

نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه

بکوشید با ما به هنگام داد

حقایق‌پذیر و دقایق‌شناس

پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری

ترا از نژاد که باید شمرد

فقاعی را توانی سر گشادن

که پیش دیده، فرزندی ندارم

بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی

که این کار گردد بمابر دراز

یکی پهلوان جست با رای و سنگ

نی شست ز روی من غباری

ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی

دژ و باره و شهر از دور دید

از سوختگان چرا گریزی

بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست

ازو این آرزو بسیار بیجاست

نشسته به خان منست این سوار

چنانچون بود جای مرد جوان

نهی دردی که سازد دردناکش

که بستان و ریحان و صحرا تویی

بزرگی و شاهی و نیروی دست

نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد

هستم به قبول بندگی، بند»

در گلویت مانع آب حیات

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو داند کار را کردن تواند

ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری

فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر

گور می‌رفت و شیر در دنبال

از نرگس شوخ فتنه‌انگیز

بنای گوشه گیری کرده قایم

به آواز بر سان کفتر شوند

دو چشم تو جز کشور چین ندید

چرا با بنده‌ی خود عشق‌بازی؟

بس افتد از این‌ها ز س القضایی

همان گوهر و سرخ دینار دید

بدان امیر اجلش دهند سالاری

سبک از دانه‌های گوهرش گوش

چون بگویم هل تری فیها فطور

به هر کاروان بر یکی ساروان

همی بود پیچان ز بهر گناه

ناگه برساندت گزندی»

هین قناعت مکن به ایثاری

تن باغبان نیز مهمان تست

کز بلندیش خرد گشت ضمیر

برخاست به رقص صوفیانه

به عجزش رو به خاک ره نهادند

که دهقان و موبد بران بر گواست

دو شاه سرافراز با تاج و فر

کن دست به گردنم حمایل!

در بخشش تو گیرد گدایی

نهادند تا پای در انگبین

میان اهل مروت که یاد باد فلان

از رفتن آشکار و پنهان

زنده گشته چون جهان از نفخ صور

چو آید ازین مرز با لشکری

گرفتند و بستند بر پشت زین

از کینه‌ی دیگران چه باک است»

از مه جانان در شب تاری

همی بفگند چادر داد باز

هر یکی دل به مهر داده بدو

به پیشش فرصت گفتار یابی،

طریق و شیوه‌ی یاری نه این بود

تنان بی‌بر و جان ز دانش به بر

ازان برز بالا و آن زور و کفت

گرفت افغان‌کنان بازش سرراه

ملکتی پایدار بایستی

بخندید و دینار دادش هزار

کشیده خط گل طغرا به طغرا

همی رفت گنبدزنان چون حباب

تا فزون از خویش باری می‌کشم

هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد

کنیزک بدو ماند اندر شگفت

به هر کشوری لشکرانگیختن؟»

تکرم سیدی بالالبهاء

که این چرم گردد به گیتی سمر

اینجا و به هر کجا که خواهی

در آن شیوه و شیونش یاوری

برای حرف نومیدی دهانیست

بگسترد بر کشور پارس داد

همه تاختن را بیاراستند

معشوق به جان نهفتن راز

که آورد خواهد ژیان گور زیر

شد آن کار دشوار بر شاه خوار

به نامحرم رسید آواز چنگش

ز جام عدالت می صاف نوش!

فاتحه می‌خواند او والقارعه

پر از شکر و پست با آب سرد

یکی رشته بنهاد بر گردنش

شود از جان طلبکار وصالت

همه کار دیده همه نیزه‌دار

زبرجد چنان خار بگذاشت اوی

گوی برد از پرندگان به شتاب

تا کی زه جنگ بر کمان بندم

گرم‌کن زرده‌ی آفاق گرد

سزد گر بخواهد کنون پیش گاه

جوانوی شد تا در شهریار

طبع من گر بکاومش کانیست

ببخشد نیندیشد از رنج خویش

همه جنگ را تیز بشتافتند

نه مکرم به جاه و انسابی

ببسته راه خرد بر مسائل اوهام

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

نه بر پادشاهی کنم کار تنگ

یکی طاق بر پای و جای بلند

چه باشد گر امید ما بر آری

به روم اندرون مایه‌ور مهتران

که قیدافه را بر زمین کیست جفت

خاکی به نشیب خاک پیوست

خیالت روز و شب دمساز من بود

کنند این نوع عمر خویشتن صرف

نیابی مگر باشدت رهنمای

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

گهی به دشت شدی همعنان من صرصر

ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد

کسی را مخوان بر جهان نیز شاه

سل الجوعان کیف الخبز وحده

منجقش را ستاره در زنهار

نور پاکت را درینجا یافتند

گل زرد شد آن چو گلنار چهر

بچه پیش ازو رفته او مانده بود

همش اقبال و دولت آسمانی

اگر شیر جنگیست او گر پلنگ

سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

بی‌خودست از تو و به جای خودست

نامه‌ی تو در انتظار نداشت

به قعر بحر ماهی را گذرگاه

که از بخت کرمست آرام دژ

بروبی و خاکش به هامون کنی

گلاب انگیز گشته گوشه‌ی ماه

که چونست شاه آن گو نامدار

به بی‌دانشی کار نگذاشتی

لرضی الا حبة لایظن کثیرا

چو لاله رخی چون بنفشه بری

مهلتی پیداست از دور زمان

پیاده شود بر سر تیغ کوه

ازین آگهی پر ز تیمار بود

پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان

نگهدار جز پاک یزدان نجست

به بیچارگی دل نهادم به مرگ

در سایه کرکس استخوانش

طوطی سخنم نه بلبل الحانم

که نتوان کرد الا شهر منزل

ز آسانی و سود و درد و گزند

ز گرد سپه روز تاریک شد

بگو فلان به جنابت امیدها دارد

فرستاد نامه به هر پهلوی

همه روی گیتی ز دشمن بشست

بپوش بار خدایا به عفو ستارش

که گه بودم آسایش و گه نبود

کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

که شاپور را کشته پنداشتم

بشد پیش با مهتران و ردان

نکو نگر که همه اندک و فراوانند

برفت از پسش لشکر نامدار

به هر دانشی بر توانا بدند

بر تراشیدم این چنین گنجی

دل یاران ز خود بیزار کردن

شربت آن عیش بر او کرد زهر

ز دادار نیکی دهش یاد کرد

ز هرمز فزونست چندی به سال

غنوده بخت من بیدار گردد

دو مهتر نشستند بر تخت بس

نماینده‌ی رای و راه من اوست

و امطر نداک علی الحضار والبادی

چنین دیوانه را زنجیر باید

ارمغان بهر ملاقاتش ببر

همی مرد بیهوش گشت از دو میل

که سوی خرد بینم آهنگ اوی

ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای

همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته

که آمد یکی ژرف دریا پدید

شیرگیری و شیریش دیدند

زدوده طلعت بنمود چشمه‌ی روشن

کنی در ساحری افسونی آغاز

جهانگیر قحطان بیامد ز دشت

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز

که دود از گنبد گردان برآرم

توانایی و فر و زیبندگی

همه روم گشتند بی‌دست و پای

گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی

و امروز مرا حبس خوار کرده

باز رویاند گل صباغ را

که این گور را من فگندم به تیر

نبودی مرا تیره شب کارزار

ز استادان نباشد عاریت عار

که ارجاسپ خواندش پیکارستان

گشاده‌رخ و سیم دندان شدند

پرسیدش کز کجا خرامی

بد نبینم همی چه بی‌بصرم

از ایشان حال هر جا بازپرسید

نباید که بادی برو بر وزد

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

به سوی وصل یارم راه بنمای

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

چه پوزش کنی پیش پروردگار

به پنج روز که در عشرت تمنایی

یک بهره به بوده همی نمانم

آینه‌ی دل را نباشد حد بدان

جهان را بدین رهنمونی کند

تبه شد به پیکان مرد دلیر

جواب من همه ناکردن جواب کنند

یکی باغ دیدم سراسر درخت

زمین گشت جنبان و پیچان سپاه

افتاده سپهر در زلازل

قضا شکوه قدر حمله‌ی زمانه توان

به دل شهزاده را چیزی اثر کرد

به شهر من و خویش و پیوند من

همیشه کهن باش و سال تو نو

یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت

برین روزگاران برآمد دو سال

ز درگاه لشکر به هامون برند

این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت

امروز آن چه یافتی از من دی

همچو اندر شیر خالص تار مو

تو این هر دو را جز برادر مخوان

پراگندن تخم و کشت و درود

جسمت به گونه زر کشیده

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت

وان نیز که خسته بود می‌مرد

بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست

کجا بر پرتو او اعتباریست

ندارد کسی این سخن استوار

مبادا که پیچد روانش ز کین

اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل

همی رفت و ترکش پر از تیر داشت

فزاینده‌ی اختر و افسرش

جهان خالی ز دیو و دیو مردم

چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال

سوی ساحل افکند خاشاک را

یکی کهتر از وی برادرش بود

کز ایدر گذشتن ترا روی نیست

در گردش حوادث و در پیچش عنا

کنون زند و استا سوی ما فرست

ز یزدان برو آفرین خواستند

تا شود خانه گیر شاه زمین

خنک آب روان و سایه‌ی سرو

نه ز هیولا وز صورت نشان

گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند

به نزدیک آن اسپ شد شادکام

برآمد از دل پر دردم افغان

که با فرخی بود و با برز و کام

کران جهان خواندش رهنمای

به صد افغان کشیده سوی تو دست

وقت فرصت به عزم عرض رسان

کو گمانی می‌برد خود را کمال

دلاور گمانی به سستی برد

برآریم زان آرزو کامشان

منت خود این همی گویم ولیکن

همان نیروی جان وگر توش من

در صف فغفور آز کرده به همت غزا

آن شیشه نگاهداشت از سنگ

ای وای امیدهای بسیارم!

کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز

منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب

که از خوردنی جانور بی‌نواست

شادان ز روی عربده بشکن سر خمار

نشست از برش تاج بر سر نهاد

ریزه خوار سفره‌ی راز منند از ناشتا

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد

کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام

علم چون بر تن زند باری شود

کس جز کف هر دوان ندیده است

هرانکس که بودند روشن‌روان

طراز کرم را بهایی نبینم

سپهدار لشکر نگهدار گاه

رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا

با شوهر خویشتن هم آغوش

چون آب خواند آتش زردشت زند او

گفت شتابند به زندان سرای

کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست

بر گاه فرخنده بنشاختش

به از قبه‌ی چرخ اعظم ندارم

شد از گرد خورشید تابان سیاه

چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست

مداوای روان و میوه دل

که خیل مور، کژدم راست دشمن

پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی

تظلم کردنم زان نیست یارا

به پاسخ در بسته بگشادییم

گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم

نبخشودشان ای شگفتی کسی

ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا

دانی که به زخم نیست در خورد

چرخ کند هر دمی از زحل افسان او

سیه رو مانده‌ی بی روی و راهی

کز سرشک آب ناردان برخاست

چو باشد درم دل نباشد به غم

خوانچه کن و چمانه‌کش خوانچه‌ی زر چه می‌بری

یکی خو بود پیش باغ بهار

شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

گهی لب بر سر سنگی نهاده

تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم

لیک عکس جان رومی و حبش

نه ز عقرب ضرری خواهم داشت

بجوید دل مرد یزدان‌پرست

اینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائی

ببست او یکی کشتی بر میان

شروان شه صاحب القران را

متواری راه بت‌پرستی

زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان

سرزنشی بهر خود انگیختن

دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب

چرایید پر درد و تیره‌روان

چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته

ز شادی پذیره شدش با سپاه

بهر کعبه سر و زر افشانده است

پری را بین که چون دیوانه کردند

صدمه‌ی ادبار خسف از خان و مان انگیخته

در دو جفت کفش و موزه در نگر

خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند

ز شادی که گشتند همواره مه

ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم

کز ایران همی دست شوید به خون

می‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم

یعنی به رفیقی از رفیقی

من وهم تو را گران ببینم

به روی آب کشتی شد روانه

آدم در خلافت و عیسی ره سما

تو گفتی همی خوار گیرد روان

کز نوحه‌گری نوات جویم

همی تخت جستم که گم گشت تخت

کانداخته یغلق پران را

از آن یکره گل و هفتاد و دوخار

به ز بحران شوم انشاء الله

نه عمارت نه تجارتها و سود

فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است

که اندر جهان یادگاری کنیم

ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری

نشستن دل نیک‌خواهان همه

یاره‌ی حوران کند گر شاه را بیند رضا

وانگهی کرد کار او را راست

هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته

ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک

کوست خلیفه‌ی طیور داور مالک رقاب

شما یکسر آباد باشید و شاد

نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن

مرین را سوی ترک جادو برید

عقل خدا پرست زند درگه صفا

که بحری گشت در گوهرفشانی

خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟

طبع او آن لحظه بر دفعی تند

صید باز و سگی که بوی بر است

نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه

افتخار دین و دنیا دیده‌ام

نیابد گذر پر و پیکان تیر

سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب

دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار

خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته

در آن باغ بر رویش گشودی

زهی رشید جواب آمدی به جای صدا

بدان آب رفتی به فرخنده فال

دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این

نشستند شادان دل و نیکبخت

غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید

ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین

که نام نبود و بینند خلق دیدارم

آرزوی مرگ بردن زان بهست

دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند

برانگیزم اندر جهان رستخیز

دارد حرم عیان کعبه

که ما را توی افسر و تیغ کین

آبستنی به مریم عذرا برافکند

با ذل یتیمی و اسیری

هر پنج وقت ما شده یکسان صبح‌گاه

کشیده سبزه تنگ او را در آغوش

کز او چرمه‌ی صبح یکران نماید

که گیتی سه روزست چون بنگری

طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه

همی زد به یک دست گرز ای شگفت

نقل ما نار بینی از لب یار

زبانم وقف بر تسبیح نامت

تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه

جوهر خود را نبینی فربهی

نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند

می آرند و میخواره نزدیک شاه

شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من

مرا بود ازان کار دل پر ز درد

میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر

شد سرو بنش ز ناله چون نال

آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم

چو شام تار روزم گشته تاریک

خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

کرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمده

پسش خان گشتاسپیان نام کرد

نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند

وذا سمر یدمی المسامع کالسمر

ریگ بن دجله سر بهای صفاهان

چونی از رنج و غمان بی‌حدت

کابروی کار من او بود و بس

به آید که کندی و سستی کنی

نعل پی‌شان همسر تاج خضر خان آمده

به شاهی همی بد پسندد ترا

ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند

بر دو عالم روان شود علمت

سپر فرمود دیلم‌وار و زوبین کرد ماکانی

چنین بوده‌ست تا بوده‌ست گردون

ازو حامل تازه زهدان نماید

چنین گفت کای شاه گردن‌فراز

بر خصم ظفر نیافت رستم

ببینید نالیدن خستگان

بشنو آنچ این گواه می‌گوید

وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی

در سویدا روشنایی آفرید

ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش

ز نیک و ز بد نیست راه گریز

چشمها از لعبتان استخوان انگیخته

نیاید خود این هرگز اندر شمار

کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اند

ور زخم زنی غبارت آرم

نقش نام اخستان کامران انگیخته

به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی

بختی غم به دیده‌ی سوزن درآورم

زبرجد به تاجش برافشاندند

ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم

ببستند کشتی به دین آمدند

بر سر قله‌ی جبل منهید

فلک نه حلقه هم در گوش دارد

در شاه جهان نمی‌یابم

آن خود دیدی فسون من ببین

چون صید شد به قهر ببرند حنجرش

ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد

کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

بپوشی نباشیم همداستان

کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید

زین پل به جهان جمازه بیرون

از نقطه‌ی دولت الف عز و علائی

برآرد دود از چشم زمانه

فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش

درهای فرح بر خلق گشود

دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته

که کوس مهین داشت و رنگین درفش

که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند

چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین

پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده

هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند

سالار روح بینش، روح فرشته مخبر

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه

بدانست کش بر سر افتاد مرد

ناساز روزگار مرا سازگار کرد

پوشیدم و باز پاره کردم

در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده

عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند

روح بر حرز امان خواهم فشاند

سینه نبود، کهنه صندوقی بود

کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری

همان روی قرطاس بریان شود

سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند

ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟

نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم

ور همی‌گردم همی‌بینم مدار

لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید

گر چه بیرونست در صندوق رفت

خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش

دادگر پیشه‌ای مسیح پرست

از بر ماه چارده سایه کند صنوبری

ابرگرد و باد کند و برق سست و چرخ لنگ

حوای دیگر است کنون مادر سخاش

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته

بیامد بسان هیون سترگ

نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق

ملخ نزل سلیمان را نشاید

شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن

چشم پاکت را خدا باران غیب

شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان

بسازیم با او یکی خوب رای

دو قوی رکن کعبه‌ی اسرار

گور گشتی ز بس گریوه گور

پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین

ز بدر نامم از اختر گذشته

که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

وقت چون برق گریزان و تو در بستر

طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده

تو گویی همی کوه را برکنند

جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار

در اوج سدره کوش که فرخنده طایری

در سلسله‌ی درگه، در کوکبه‌ی میدان

در میان بس نار و نور افراخته‌ست

که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش

نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن

جهان فروزانش تاریک شد

صدره‌ی کام اگر ندوخته‌اند

رای دیگران ز دست مگذار

تا نرسد ز اهرمنانم زیان

هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری

هم رقص و هم سماع همه شب میسرش

ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور

گر ستاره سپه و صبح لوائید همه

کزیشان نهانش نیاید پدید

در تنوره کیمیای جان جان افشانده‌اند

مکن بیگانگی یک دم مرا باش

بجز راستش مقتدائی نیابی

از عطاهای جهان‌آرای من

نادان نمایم و دم دانا برآورم

چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

بمیر و نعیمش ندارم طماعی

سرشک از دو دیده به رخ برفشاند

دیوی غلام بوده ثریا معسکرش

اما نه چو من مطیع نامند

با ساز باربد چه کنی پیشه‌ی شبان

انگور ز انگور برد رنگ و به از به

موی من نغمه می‌کند هر تار

گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد

صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان

چنان شد که کس روز روشن ندید

ناله‌ی مرد ز سرکوبه‌ی اعدا شنوند

که بر هر شخص کافتد برنخیزد

گوشه‌ی عرش از سریر، خوشه‌ی چرخ از بنان

زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل

وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند

که چه رویاند مصرف زین طمع

بر دوش جهان ردای فرمان

ببینی یک مایه‌ور جایگاه

کرکس آسمان پر اندازد

کارزو دشمنست عالم دوست

تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی

ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر

آری که باز ماده به آید گه شکار

بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

قفلی از بهر دهان خواهم گزید

همان بر سر قیصر افسر شود

شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش

بر یکی خر بار سنگ و مرمرست

همه زوبین اصفر اندازد

بهر قمع احمد و استیز دین

نام عجم روضة السلام برآمد

او به تحت‌الارض و هامون در رود

از قبه‌ی ثوابت تا منتهای خاک

همی رزم پیش آمدش سور خواست

محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد

پس کمان درکشید و شست گشاد

ناصر دین حق رضی انام

نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها

هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان

دل ز حب ماسوی خالی نشد

در سرای و ره بارگاه صدر زمن

شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی

چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر

بهر هر مظلوم و هر مقتول غم

صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری

زفت گردد وز اثر فارغ کند

لنگ در تربیت خصمت و شل

هر که می‌زایید می‌کشت از خباط

آن قدر کاید رخش را زلف و خال

تا که خنجر بنهی هیچ سری را نبری

همه میدان کنی جیحون و سیحون

رخت خود ازان گروه برداشت

دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم

این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست

مهر و کین تو طاعتست و گناه

کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست

هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال

سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی

به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق

که رهانم مجرمان را از نقم

در جمله نه صنعتی نه اسبابی

عبرتی گیرند از اضلال او

نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان

از سیه‌کاری خود گرد و اثر

پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری

صفراشکن هزار صفرایی

ساز صورتگران فروردین

خسبد اما به وقت برخیزد

چه سلطان عالم چه گردون گردان

کسی کنار نگیرد سوار تازان را

در معرض او عطارد ابکم

طاعت شتر نفس را مهار است

کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان

که اطلس می‌کند پنجه عبایی

عرق خجلت از مسام غمام

تن بروید با حواس و آلتی

تا که از خدمتت شدم محروم

کانچنان ورد مربی گشت تیغ

دست‌اندازان بگذشت به یک‌دم به شناه

وقت بخریدن بدید اشکسته را

چون در میان سرو و سمن سیروراسنم

ور نه چشم گاو و خر بگریستی

ماه نمام نداری تو و مهر غماز

کیست کز پیل مست نگریزد

آرایش خوان آفرینش

تو خود خادم تاج عمرانیانی

نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر

بر چهره‌ی خورشید جان سحابست

در مقادیر کارها تلقین

در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی

سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس

ای چو میکائیل راد و رزق‌ده

ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری

موسی و فرعون دارند آشتی

سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای

دلو او قوت و حیات جان حوت

با کمال تو خرد عرش عظیم

این است و دگر جمله خرافات افندی

یاری سره و حریف محرم

می‌بود چو زلف خود پریشان

که نشورش نبود روز قیام

وز بانگ رعد آینه‌ی پیل بیشمار

کزو رست برگ و بر آفرینش

عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید

وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری

زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی

نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین

بجهد از جانش به بانگ گربه هوش

مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول

زان فرود آ تا نماند آن گمان

کام بگشاده تا بیابد کام

ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را

ویرانه‌ی کتم عدم گرفته

نبرم زان شهی که تو بریدی

سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

چند فرزند بود و هیچ نزیست

بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک

امروز مر سکندرو دارا را؟

برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام

گوئیا، نان و پنیر و خربزه است

گوش جانش چو محکم تنزیل

تو پیداتر ز قیل و قالی

زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل

بودمان تا این بلا آمد به پیش

پیش او آفتاب را تمکین

عکس آن کن خود بود آن راه راست

آن ملک خلقت ملوک اخلاق

یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله

مردی و نری و پهلوانی

سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

رنج صدف تو گوهر من

فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم

«گنج بادآورد» یک بیت مدیحش را ثمن

از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه

گنجینه‌ی تو از چه سبب پاسبان نداشت

همه آفاق را در شادی و غم

هرچند که بینیش مقدم

کس ندیدیت در جهان همتای

پست گفتندی به صد خوف و حذر

آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر

بی لب و دندان شکر می‌خوردمی

خود بر آن عزم جبر کرد کمین

در بیان حال او بگشود لب

از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر

هرگز کسی ندید عجب‌تر ز کار من

وینانج باد ظل تو و قهرمان تو

دود گردش چو هندوان به سجود

تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک

که عمدا در زنی آتش به خرمن

چه حذوریست این و مجتازی

چو رام کس نگشت این چرخ توسن

ای قضاه قهر روزگار پناه

هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش

آب آمده وانگهی تیمم

اولیاشان قصد جان من کنند

زان امیری برسیدند بدین سلطانی

صورت اومید را گردن زدست

آنی از هرچه توان گفت آنی

دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا

صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم

باز نگردد ز تو به زور شقاقل

به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال

شربتی آب خورد و دست کشید

از شرف سیاره‌ای بادا کلاه

چه زیر کریجی و چه در خانه‌ی خضرا

دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته

کاندر ظلمت، برود الوان

از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده

رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری

هرکه را خواهد به فن از سر برد

نه سپهر و چهار طبع گواه

نی مخالف چون گل و خار چمن

که بر زبان سنان تو راندش تعبیر

بگذار به عقل بیم جا را

هم تو بینی که در وفا چونم

جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای

داد عیش خوش و جوانی داد

کان بدین خدمت پذیرد التیام

چو دانا که یازد به جدی ز هزلی

در چشم روزگار مبادی بجز مکرم

گهر عمر، کاش کانی داشت

رایش به صلاح جهان ضمین

بدکنشانند و با سفاهت و شومان

تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز

ناکس اندر صف قوم مبتلا

جوف را کسوت اصوات همی در اوهام

محو و هم‌شکل و صفات او بشو

زیر نه حقه‌ی فیروزه یکی مهره‌ی کین

خفته خود آنست و کر زان شور و شر

وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل

او ز تو خورد زود ستاند لگام

عالیها سافلها زد رقم

این به مقراضه آن به مقراضی

راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر

نه کام دل نه دل اندر میان است

تنها نخوری چو ناتمامان

راند از بهشت، آدم و حوا را

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

در سرائی که شاهد است و مجاز

کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی

چون ندارد عقل عقل رهبری

از مناهی و از ملاهی دور

پا برین که هین منه با اشتباه

رونده سرکش و جوینده قتال

این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه

که حبل خدای است و خیر الرجال

پرورده مرا، چون جان به سینه

فهم عاجز شود از حقه‌ی یاقوت انار

چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی

ملک او باید کو هرگز رسوا نشود

لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد

باید به طناب راستی رستن

جمله ببینند از آسمان گذرت را

نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون

نقشت فلک از نوا نوشته

وآن دگر در باغ ترش و بی‌مراد

بر فلک می‌زنیم تاوان را

شب برو ور تو بخسپی شب رود

ما را به قبیله کرد بد نام

تبریز را از وعده‌ای کارزد به این هر دو سرا

خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان

که خون پخته جست از نافه‌ی خام

سرشته در او مهر خونخوار خویش

عجب نباشد اگر می‌شود به سر غلتان

نهاد آن لب که از وی بود کامش

ز آسیب زمانه لطمه‌ای خورد

قائلا من جهله: هل من مزید

ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش

وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش

کاین هستی من ز هستی تست

من همی‌ترسم دو دست از من بدار

که به غایت رسید کار مرید

همانا فرض‌تر زین کار دارم

کوشیدن آن نه نیک راییست

ملک شهری بایدت پر نان و زن

کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چون بیندائیش بر چیزی مسین

دگر در دل ننمود جهدی

که پر معده باشد ز حکمت تهی

توده‌ی زر در ره خورشید زر پالا زنند

بدین نو رسته نرگس‌ها و زراندود پیکان‌ها؟

که بود آثاری از فضل الهی

کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را

دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو

ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

افتاده، میان سنگلاخی

ورنه آن شیری که در چه شد فرود

از دفتر هجر فال تا کی؟

شکر پیش لبت حنظل فروشی

ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ

و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا

چون من بی‌توام نزد من خاردان گل

به مکر و غدر دارد کرده معجون

فاروق به عدل محترم بود

اندیشه کن تقلب دوران آسمان

«انه ناظرا بنور الله»

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

کردش به کنار تخته تسلیم

چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

از معجزات نیز قوی‌تر ز قوتش

وز صحبت دوستان بریدی؟

که فتید اندر شقاوت تا ابد

ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟

وجود جمله موج بحر جودش

آلوده چرا شوی بهر خاک؟

پنهان و آشکار بازآ به اقربا

وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت ...

چون برون آرد از این خانه‌ی بیرانم؟

هنوز از غمزه پیکان تیز دارم

شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم

بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند

صراحی هر چه بد پر باده کردند

پشتش ز زمین کبود گشته

ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

بمیریم و درمان نخواهیم یافت

در سنگ نهاده‌است و در این خاک و رمالش

خواهش، بجز این، ندارم از تو

خویش را در طبع آر و در نشاط

غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته

معطر جان ز باد نوبهاری

نه نیروئی که گنجد در تصور

که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

چون به خس مار درخزد خناس

بگفت این نیست شرط دوست داری

که ترسم شود ظن ابلیس راست

مکمل کامل صفات عالی عالی‌جناب

ور ندهی بیشکی، ز ایزد خواهم عیاذ

که گردش هست، در وی، چرخ واری

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

سراسر ملک ویران اوفتاده

هرچند ازو فروتر است ابرو

بخشی، سیه‌ی مرا سپیدی

او مخنث گردد و گان می‌دهد

ساقی آورد جام مالامال

زبانها را سخن گردد فراموش

پس از شکر گشائی روزه‌ی خویش

ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

هرگز ندارد داورش

ره من تا عدم جز یک نفس نیست

که بوبکر سعدست کشور خدای

موج دریای ظهورت بادبان انداخته

گلنار نگر بدان نکوچهری

بدان پنج از مایم پنجه‌ی خویش

در تکلم، مختلف حالاتشان

به سوی خلد نردبان تواند

وز مکر و فریب این به نفرین

نادیده رخش، طلاق گفتم

صد در محنت بریشان بر گشود

از پی عقل و العقول عقال

چه بندد بر بهشت این جرم زشت است

به صنعت پوست از مو بر گشایم

عبیر ملایک در آن می سرشت

در مقامات خیر و شر دیدن

ای شده فتنه به زمین و زمان

خدا را یاد کن دیگر تو دانی

که گرد فضولی نگردم دگر

گر بهتر ازین کنی توانی

سه دیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی

که خواهد تکیه بر بازوی خورشید

که بود راه سوی مسکن شیطانش

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

وز جهان برخاست آن چون قیر دام

پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش

دانه هرگز کی رود بی دانه‌بر

چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد

جهان را سنگ کفر از راه بردار

چشان دارد همی زینگونه گردان

چون ذره‌ی حقیر بود گنج شایگان

و آنجا که تویی خزان معقول

چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش

آتش زده یا تویی و یا من

وی اندر میان کور بخت و خجل

خویشتن را حقیر مایه مدان

به گرد او عکازه و غضای او

سایه ببر ز سر یاسمین

تا مگر باز رهانند تو را زین یم

تو را ظن آنکه جانی در تن تست

مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش

وزان هدیه‌ی شهریار زمین

شب آبستن است ای برادر به روز

انفاس اولیا ز نسیم مطهرم

که آمد قرعه‌ی عشقش به نامم

به نزدیک قیصر شدند انجمن

من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت

ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون

که کردی پرآزار زان جان شاه

که دانی که در وی نخواهد گرفت

بنشین یک زمان و هیچ مگو

گزیدی فلان و فلان و فلان را

زچیزی که بد درخور خسروان

نعره‌ی او، مانع چرندگان

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر

باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

که این نغز بازی به جای آورند

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

زیبد ار سر بر آسمان دارد

غبار دامن افشاندن ز آنسوی

بباید ز شاه جهاندار جست

به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

از دبه‌ی مزگت افگند روغن

سپاسی به شاه جهان برنهند

که با او دل و دست زن راست است

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید

رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد

زمان و زمین دیگری را سپرد

بحریست که بی کنه و بی کرانست

دلی را که دردی است درمان فرستم

همه عادات و فعلهای ذمیم؟»

ز خاکست وز باد و آتش تنم

که دون پرورست این فرومایه دهر

الف و حا و میم و دال شده

چو شکر هست گو شیرین نباشد

خردمند وشایسته‌ی گاه را

پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد

ناگه رخ چون تو شوخ عیار،

به دین باز گردد بدو اعتزازش

تو او را ازان گنج بی‌رنج دار

که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل

«رب انی ظلمت نفسی» گوی

هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند

یکی را به دشت گنج، یکی را به رودبار

زر جان بود که معیار نداشت

بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن

عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟

ریخته آب رخ بشرب مدام

کسی زان میان با ملک باز گفت

یا ظهوری به جای این اظهار

بهانه تهمتش بر آب و گل بود

صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید

ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران

در و گهر چون جرس حلی خران بود

بنگر به رسن‌های سخت و الوان

مرد بی‌گوهر کجا آید به کار

روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

به بلاهای جاودان پیوست

هر که با فاجر نشیند، همچنان فاجر شود

پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار

به لب دجله و پیرامن کوثر گردد

ام کوکب بحلیب الفجر محلول

غره‌ی این عالم غدار کن

عاشقا گر مفلسی دستی بزن

معین و مظهر دین محمد مختار

بس به غربال چشم خون می‌بیخت

چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت

به زیر مرکب او بر کواکب مثقب

زمین‌ها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی

هرگزش از وطن نیامد یاد

نداند کردنش سقراط درمان

ظلم نکند این چنین کس، شرم دار

که حق شرم دارد ز موی سفید

زان مگر لاله دل‌فگار آمد

وان، چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار

آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار

مستی ما چو بگویند به هشیاری چند

هان! نشانش ازین طبق برداشت

عادت او نیست مگر کاحتیال

کاین مستی ما نه از شرابست

که بر استخوانش نروید گلی

نگرد جانب سمن که سلام علیکم

به دل گفتی کجا این و کجا یار

دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست

سجده خواهند کنیزان وی از استکبار

عطای وی کریه چون لقای او

به مشک سوده در باید دمیدن

خود نگنجی تو ز عزت در جهان

بد از نیک کمتر شناسد غریب

وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته

جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

نیروی رستم و هش هوشنگ

هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان

او مطایای رخت اسرار است

ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند

که قاضی چو خر در وحل بازماند

بر روی هوا شود روانه

از این در خیل ما بسیار باشد

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا

چار دیوارکی عمارت کرد

همی پیش ازین پیش لات و هبل

هوش را در ذره‌ی حاصل ببین

چنان زشت نبود که از پیر خام

چو بنماید مقام بی‌مقام او

دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین

همچو زین پیش خانه‌ی نوشاد

بهتر از قصر شهی، کلبه‌ی دهقانی

چون امیر خندق و صفین زن

کو ز تن خویش تند تار خویش

گه گهی جبریل را مهمان کنم

هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو

حصار آسمان را در نشاندی

یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن

به من نمود جمالی ز آفتاب انور

همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری

ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش

نیست ممکن گر نسوزی هر نفس

چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود

نماید روح از تأثیر گویی در میانستی

و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش

پیش گردنکشان این لشکر

همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن

بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش

ذکر ایشان کرده‌ام، اینم نه بس

زیردستان را همیشه نیک دار

ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره‌ای

سراپا گر همه جانست مرده‌ست

بازیابی ازو به هر هنگام

فرق توراست منت تعظیم لایزال

هست سود و زیان من مهرش

فکرتت باید و از عقل بدو بر زین

تا کند در هرنفس صد جان نثار

که گویی در او دیده هرگز نبود

درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی

او طالع کریمان اسعد کند همی

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

کز پرده برون نرود آواز

با شهیدان کربلا محشور

برگردم و ازو بکشم کینم

کان گهر از عزت خود برد گیست

که چشم از تو دارد به نیکی ثواب

نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری

بجز ماندن به قید تار مویم

شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام

بر دیده‌ی ملک ز ورع دامن ثیاب

پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود

برکشیدند به بالا چو درخت کدوم

تا خبر نبود کسی را در جهان

مصاف پلنگان نیاید ز مور

دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او

کند تدبیرهای مرد باطل

خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار

تو خود نیز کالای دزد جهانی

مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم

خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام

خوش برون آمد جوابش از حجاب

کرم پیش نامردمان گم مکن

که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو

صبوری لب پر از دشنام می‌رفت

کو نه بدان و به بتر زان سزاست

پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب

کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور

زانکه او جفت نیست با فرهنگ

باک نبود چون درین راه اوفتد

که ناسازگاری کنی در بهشت

ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی

مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم

از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

جایگاه تو گشته مکمن و مسکن

زر مجرد از درم روئین

کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور

شب فراق به امید بامداد وصال

کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر

به کلی خاطر او را ربوده‌ست

این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست

زیاده دید از ایشان بمیر میران داد

با نثری آتشین و نظمی تر

نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

ازچه خندیدی تو در من آن زمان

وجود نیازرد و رنجم نداد

از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره‌ور

به گوش اندرون بهمن و قیصران

هست پاداش خدمتی هفتاد

بر دزد صد ستم ز سگ کاروان رسید

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

نه بگزار دست و نه بگشای دم

بیش نرسیدند سی آن جایگاه

که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند

خصم افراخته گردن شتر قربانی

نگفتی این نبخشی و آنت به خشم

نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

آیه‌ای در شان او فرهنگ و استیلا و شان

به اتابک رسید این گفتار

برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین

چون به حضرت شد دل بیداربرد

ببخشود بر وی دل نیکمرد

فرض است به شه نمودن اظهار

چون قطره‌ی می بر لب معشوقه‌ی میخوار

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

از من قراضه‌ای که بود نزد این و آن

همه حتی الورید و الشریان

باز نداند خرد از کهرباش

تا رسی در عالم گم بودگی

وهم بسی گشت و نماندش مجال

ختم است چو بر نبی رسالت

نوشته حالت پنهانی مرد

شاهی و ملک و دولت و دین استوار

به غایت خود ستائی ناسزاوار

چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

وین که محسوس نام اوست فلان

بخشش جانست و ترک ترهات

شب در لباس معرفت و روز در قبا

چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان

هزار قلعه‌ی سنگین و صدهزار دزی

خاطر پاک او به روز هزار

وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان

دف و بربط و چنگ و عود و رباب

بار بیفگن، امل دراز میفگن

گهی شکایت احداث روزگار کند

بدیدند و هیچش در انبان نبود

راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز

چمن کرد از دو آهو صفحه‌ی چین

زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم

اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل

به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا

گفته‌ای صدهزار بر تقلیل

طوف می‌کردند سر تا پای روم

که فردا نکیرت بپرسد به هول

توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان

نبوده‌است دستی بران سامری را

پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روز شکار

چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب

جستی و رستی از گرفتاری

چرا و چون تو را ما به جان خریداریم

نخست بر سر خصم تو امتحان کردند

به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست

که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان

چو عاشق گاه رنج و گاه خواری

بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود

که در بصیرت او شک کند به جز اعما

به احتشام سکندر، به مکرمت داراست

بدانند دشمن قلیل و کثیرم

بی‌خبر من از خداوندی چنین

به مهرش طلبکار و خواهان شدم

به حق عترت پاک پیامبر

آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری

ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد

رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد

بخندد همی لشکر پادشا

کشت خواهدمان بدین پیسه رسن

ازین رو نام بابا طاهرستم

نیازارد از وی به هر اندکی

شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب

بود شهرت به کوه بیستونش

او شناسد صواب را ز خطا

تشریف عمر سرمدی و عز جاودان

وز کرامات خویش می‌گیرند

یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم

کم بنفروشم ز ده همیان زر

که فریاد حالم رس ای دستگیر

کز پی امنیت عالم بماند جاودان

چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی

آن نکو منظر و نیکو مخبر

تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه

چو خیری بود زرد رخساره‌ی زر

که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان

مگر که قطره‌ی خون میچکد ز قطر سحاب

این جای رفتنست و نشاید قرار کرد

اگر امید تو را دیر در کنار آمد

بود مستغنی از صنعت فروشی

با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار

که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج

ملعبه و دستخوش گمرهان

خیره منشین به یک سو از محمل

خالی از عشق چنان خندان لبی

شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان

کامکارانت منی نامدار انماست

ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در ربای

کز پیل نندیشد و ز ضرغام

رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل

مژده‌ی لطف خاص نیز شنود

وز نور خرد گرد شرف جان

هر بامداد سجده‌ی آن آستان کند

فریدونست و روز رزم رستم

مه نو شاه‌زاده‌ی ثانی

ولی بسیار یار زود سیری

گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست

کز حوریان حله‌نشین می‌دهد نشان

دست مرا به سر ننهد ناامیدوار

در خانه‌ی خویش شهریارم

کم شد از روی زمین یک برگ کاه

چو وامدار که دریابد آستین ضمین را

به دست کاسه‌ی چوبین گرفته عمان است

چنانچون رجوعی لب اشتری

زین سبب روح برتر از اجسام

کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک

بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید

در حلق امام تو شکستم

همچو قضا کامران همچو قدر کامکار

چنین گوی کان دختر سرفراز

نظر بر شاه راه انتظارند

اگر تاریخ تصنیفش نداند

زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند

که در درج محقر یک جهان در

مر دیده‌ی بدخواه را خیالم

از تعصب دار پیوستم نگاه

چرایی چنین ایمن از روزگار

بسته خلق از چهار رکن احرام

از نفس او نیاید الا لطف کنی

بدادند چون سکزیان سیستان

وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام

چه جانی در تن خلق جهان کرد

خشک کند باد او ز بیم دهانم

بازیست دولت تو که دنیا شکار اوست

که من نو کنم روزگار کهن

زدند ریشه‌ی نسل خدیو سدره مکان

رسد بی‌درد صاحب درد گردد

نیست چیزی پس از پرستش رب

نگذارد که شود تا به قیامت بیدار

بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار

آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

زیر حکم و قهر من حیران شده

چوبخشایش داد و بخشش مراست

منظور چشم و کام دل و آرزوی جان

نامی تهی است زی خرد عنقا

همواره جهاندار و خداوند جهان باد

می‌فرستد خصم را سوی عدم در نیم گام

سزاواری فر تاج کیانی

مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل

که زجودت همه کس عیش مهنا دارد

بران گونه گفتار خسرو شنید

کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور

جرس جنبان هر دلکش نواییست

زیر آن باد بیستون منظر

سیل اشک از مژه‌اش سر به گریبان دارد

تن که دور از درت به ناکام است

تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

ماندت قال اندرایی دربنه

که فرخنده باد او رمزد شما

وز لطف حاتمانه کند احترام تو

نابوده کنی نشان و نامش را

چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار

در شرمساری از کف پاشنده‌ات سحاب

لباس برقد معنی برد به این اندام

پیش خردمند به پای افگنم

قدر ز قطره‌ی این عین آب حیوان کرد

کنم خوار تا دور مانم ز رنج

که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد

که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز

آسمان یافتی بر ابر مناز

پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر

بساطی فریبنده شد در نورد

تا نمانی در عذاب ایدون مقیم

تو چرا قانع شدی بی روی او

سزد گر بر آرید گردن بماه

همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین ممن

هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟

ز برکشیدن زر عطای او وزان

پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا

از آن درد پیدا شد این خاک پست

تا گزیدش کردگار بی‌همال

چو شیر را که برای شکار بگشایند

همی‌راند بهرام با رهنمون

و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین

رگ ابریست پنداری گهر بار

عداد برخی از آن برتر از عداد مطر

چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار می‌آید

ملک صدف خاک درش گوهرست

فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم

آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

سپه بازگشتند هر دو گروه

تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو

جز تف خشم او نبرد زمهریر دی

هر زبانی به شکر او گویاست

بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی

کشد تشنه را در تک و تاختن

ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول

امیدها که بدین دولت جوان دارد

گشاید زبان بر سرانجمن

که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان

به گوهر تخت عالی را بیاراست

نه چندان بد مر او را گرم بازار

نوال تو در لجه‌ی شرمساری

اوست مقدس که فنائیش نیست

مانند سرائی است خوش پر اصنام

نی به نور آشنایی کرده‌ای

دمان و دنان تا برکوه تفت

فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان

شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه

تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه‌ی باز

که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری

دبدبه بندگیت می‌زنم

من ره او نیز هرگز نسپرم

که عرض کردنش اینجا به کار می‌آید

زاندیشه بد بشویم تو را

شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

قلم را لوح در دامن نهاده

تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز

دامان هفت پرهین چرخ می‌درید

پر بشکن مرغ شب و روز را

به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

عمرها اندر رکوع استاده بود

جهان پیش چشمش یکی بیشه بود

رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان

در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند

تو را از جام چادر می‌توان کرد

نیابد از حرکت کردنش سوار خبر

آب روان کرد بر ایوان من

وصف چنین کردش روح‌الامین

تا نظر کردی برآرد روزگار از وی دمار

روانت به دوزخ به زندان بود

ز دل خواهد گل دولت دمیدن

گر مصور صورت او را نگارد بر جدار

ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد

کز قتالت نه در امان باشد

کند خاک را باد عنبر فروش

بماند تو را چشم بر آسمانه

بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

بگیتی نیابیم جای نشست

شد اشک روان از منظر من

کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز

چون ابر به وقت نوبهارید

که از ستاره بر او صد هزار پیکان است

رخنه کند بیضه هفت آسمان

نیست جز ترفند تقلیدی یله

ای کاینات را بوجود تو افتخار

که هشیار باشید روز نبرد

من پشیمان گشته‌ام زان صنعت و کردار من

کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار

جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود

در سپاه او کمان‌داران چه خیزند از کمین

ختم شد این خطبه به دوران تو

کردن ستد و داد به پیمانه و میزان

ورنه باری خاک ره بر فرق کن

به سیلی و مشتش بسی کوفتند

صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان

شد بوی و بها از همه بویی و بهایی

ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود

که بود روضه‌ی آمل ازو ریاض ارم

راه تو دل داند دل را شناس

ای همه سال به دام پر چنه مایل

لطف تواش به ساحل امن و امان فکند

همان از در تاج پیوند نیست

ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران

آسمان پهن کرده دامان است

برگذشت آن قدش از عرش مجید

میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام

رخت عدم در عدم انداختند

در دشت مناظره سوارم

زانک در دوزخ خوشی با هم رسیم

که هست او مرا و تو را رهنمای

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

راه بکن سخت و استوار مرا

آخر نه به روی آن پری بود

ندیده گنج کسی در اماکن آباد

نقره آن کار به آهن کشید

اینجا رسنی هست سخت محکم

آن روایتها کز انفاس مسیحا کرده‌اند

برین کاروان بر منم ساروان

یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین

ز چنگ قیدهای عالم خاک

آخر نه به روی آن پری بود

کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار

بلندی کجا باشد آوازه را

به لامکان رود او را فلک به استقبال

جزو و کل گفتی نابشد تاابد

شب و روز و آرام و خواب آفرید

یابی به جوال ابن یامین

که نگردید علم بر سر او شمع مزار

هرگز ذقنت ز خد نترسد

کافریده است وجودت همه از گوهر جود

بدانش بود مرد را پایگاه

چوهست قطره‌فشان ابر رحمت تو چه باک

هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)

که کاری درازست ما را به پیش

ور نه من سرسبز چون می‌روم مست و جوان

گر ترا زله بند خوان باشد

شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست

کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم

شکینه بنه بر سر خوان خویش

بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان

لیک من از گوی محنت کش ترم

نگوید کس از روزگار کهن

پرعشق بود چشمم ز کشی

بر وی از مدح آل حیدر گل

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی

که جلاب پخته‌ست در خون خام

تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر

زمانه از پی او دار و ریسمان آورد

بپرس از من از بودنیها سخن

و برهان صنایعه مبرهن

جز خط راست ناید از پر گار

که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست

وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان

لشگر گل خیمه به صحرا زده

نموده فرض خداوند کعبه جل جلال

خوش به خواب اندر شوی در خاک تو

ازان خوبتر جامها کی بود

هیزم خشک از پی خاکسترست

آن گله که موسی‌اش شبان است

چشم بگشا اگر عمایت نیست

بر کف پا می‌خورد نیشتر از نسترن

تخت نشان کمر و تاج بود

زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه

متاع شعر به بازار روزگار آرد

گزیده سرافراز و پاکان خویش

این جهان را پر کنم از خود همی

باشد او در جهان جهان داور

درون سینه زن پنهان دمی که بی‌شمار آمد

نقش این صورت که هست از شان این کسری نشان

معرفت خویش به جانش رسان

نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان

صبح این دولت برونت آید ز شام

بتارک بدام هلاک اندرند

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

بال نسرین سماوی شود از واهمه شل

به بد نگذرانم بد روزگار

جهان فروزانش تاریک شد

گوی چه به گفت سخن به سخن

گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام

لحن داودی ایشان جان فزای

ستودند و بردند پیشش نماز

کی شدی آن لطف مطلق قهرجو

که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی

ز خاک و ز خاشاک تن پرورد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

لشگر عنبر علم انداخته

سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار

کیستم تا در برابر آیمش

دران گرد تیره فراوان سپاه

به که چو گل بی سر و پائی کنی

ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه

به آبشخور آرد همی میش و گرگ

نبخشودشان ای شگفتی کسی

کز این کشت شیرویه پرویز را

زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است

عاقبت محمود داشت آن شهریار

بدید آن دل پاک و پیوند او

دوده این گنبد روباه گیر

ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را

عماری یک اندردگر دوخته

کت از می وصل خوش کنم کام

ساکن از آن باد بهشتی شدم

غبار دیده‌ی وهم و گمان باد

تا ابد آن نامه را مگشای بند

همه رنجها باد باید گرفت

روی از غیر خدا برتافته

کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل

وزین گاو نغزش بپرور به شیر

پسش خان گشتاسپبان نام کرد

با دم بلبل طرف باغ گیر

خانه‌ی قدر ترا پیر غلامیست به بام

تو نه‌ی طالب به معنی غالبی

که آیین و فر فریدون نهاد

لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

همچو نامحرمان برون مانده

بیاراستش گونه گون یکسره

بی گفت تو اعتراف کردم

نباید که رسم بدی آیدت

قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب

شاه گفتا هرچ هست انباز ماست

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش

از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار

وز آهرمن بدکنش بدترند

همی زد به یک دست گرز ای شگفت

جمله مهمات کفایت کنی

آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است

از ایران به کین اندر آورده روی

همی گورکن خواهد آن نامجوی

کامدن غم سبب خرمیست

رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین

مگر راز دارد یکی در نهان

ببستش دل نیک‌خواهان همه

بختور آندل که در او جای تست

لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال

به پیش جهاندار برپای شب

بسی روزگار اندر آن برده بود

شمس چارم آسمان سر در کشید

دشت بر اژدها نموده سیاه

همان چشمه‌ی شیر و ماء معین

کنون زندو استا سوی ما فرست

کز غم کار تو رهائی نداشت

بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان

برآن کهتری آفرین برفزود

برین بر روان مسیحا گواست

هست دانا رحمة للعالمین

سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد

پدید آوریده همه نیک و بد

به شاهی همی بد پسندد ترا

در چنبر عشق شد گرفتار

نگردیده موجود را دار فانی

برآشفت ناگاه برسان شیر

گشاده دل و بر سخن کامگار

تا نرفتی بر وی آن بد داوری

عروس بخت کند خویش را مبارکباد

به من بر ببخشاید اندر نهان

ببینید نالیدن خستگان

به حسرت بر سر زانو نشسته

خصمت که دشمنی‌ست میان تن و سرش

به زر اندرون چند گونه گهر

وگر دور ماند ز پیمان ما

آن دگر باشد که بحث جان بود

توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی

دد و دام را از تنش سور کرد

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

حریفی ناید از دیوانه مست

کرده‌ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال

و گر دوست خوانی نبینیش چهر

نگه کن بران مرد ابلق سوار

هم دل و هم دل که سخن با دلست

که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب

چنان بی‌زبان مهربان دایه را

که آورد خواهد ژیان گور زیر

چنین آرایشی زو چشم بد دور

اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد

ز شاه آتش آید همی بر سرم

به پیش خردمند گوی این سخن

خرده نگهدار بکم خوارگی

پی جان خود افعیی در گریبان

گروهی خداوند کشت و سرای

نیاید خود این هرگز اندر شمار

زین شیفتگی به راهم آور

ذات او معصوم و پا بر جا و نیک

ترا زیبد اندر جهان گاه او

ازان باد وباران وابر سیاه

طرح کن این دامن آلوده را

چون بدید افزون از آنها در شرف

از اخترشناسان و افسونگران

برین روزگاران برآمد دو سال

باجماع خلایق شاه گردد

گشت پاره پاره از زخم کلند

سراسر بگفت آنچه دید و شنید

نپیچد دل اندر فراز ونشیب

زهره دل آب و دل زهره خون

مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش

ز دام قضا هم نیابد رها

واندیشه‌ی من خراش جانت

نسنجیده مگو تا من نرنجم

نام او و دولت تیزش نمرد

فروزنده‌ی لشکر و کشورند

بسی بر نهان آفرین کرد یاد

در طلب می‌باش هم در طلب او

لاجرم بازارها در روز بود

خورش ساختند از پی اژدها

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

درخت میوه را ضایع مکن بر

سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند

نبد راستی نزد او ارجمند

همیشه توی جاودانه بجای

خاک زمین میده و زر میستان

گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

نبودش پسر دختر افسرش بود

ذبول کاه دهد کوههای فربی را

نه آخر پاره‌ای از گوهر تست

ارجعی بر پای هر قلاش نیست

سر تور بنهاد در پیش اوی

برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من

خانه فردای خود آباد کرد

لقمه گشتی اندر احیا آمدی

بفرمود تا یک زمان دم زدم

یک تعبیه کرده صد سخا را

دارد عرضی ز ناتوانی

واندرون خوش گشته با نفس گران

چنان شد که درویش نشناخت نیز

القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد

زین نفسی چند خلل ناک شد

شیره را زندان کنی تا می‌شود

همی رای زد تا ببالید بال

وگر خود توان تا توانی مخسب

نهاده چشم خود را مهر مازاغ

بر دگر اطفال خنده آیدش

زمین را به پی هیچ نگذاشتی

از آن دم‌ها پرآتش که در سرنا دمیدستم

لیک کار از کار خیزد در جهان

در دل از وسواس و انکارات ظن

پر از جادویی با فریدون به راز

گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را

سر از زانوی حسرت برنمی‌داشت

از حسد قولنجش آمد درد خاست

که از من تو این را به زنهاردار

کان جای تو را جاودان مکان است

جنبش افلاک نمودارهاست

چون ادیم طایفی خوش می‌شود

هفتاد گره بدو گشادی

سر بر نکنیم تا قیامت

بیخبران مغربیش خوانده‌اند

بر کف عیسی مدار این هم روا

می‌رفت به بهترین شکوهی

زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

زانکه شود سرخ به غرقاب خون

باز کرده بیهده چشم و دهان

پوشیدن او صلاح مرد است

ایمان مرا دعای خیری

تا رود فرق از میان این فریق

از خطا و سهو آمن آمدی

بروز آرد شبم را هم یکی روز

تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی

بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

از مسلمانان فکند آن را به جود

دل خود را به زلفت باز بستم

حکمش به عمل باز برد عامل جان را

آن سببها زین سببها برترند

از قضا آن لحظه پایش هم شکست

که مه مطرب بود خورشید ساقی

و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم

خاک برین آب معلق نشان

تیغ اللهی کند دستش جدا

اما نه فقیه حیلت آموز

که چون است شاه آن گو نامدار

هر چه نه در پرده سماعش مکن

در فغان و در نفیر و جست و جو

تو باقی باش در عالم فروزی

و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا

چون بدو پیوست جنس او شود

تا ببینی آفتابی نیم‌شب

دیوانه شد این چنین که بینی

بازش غم دل دراز گشتی

نقش او آنکش دگر کس می‌نمود

مصطفی را کرده ظاهرالسلام

گرفته رقص در کوه و بیابان

لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

در سر خاری همی گردد نهان

عشقت افزون می‌شود صبر تو کم

کاوخ چکنم دوای من چیست

زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است

می‌فکندند اندر آتش مرد و زن

بهر آن گل می‌کشد او رنج خار

جادو سخن جهان نظامی

که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ترک نه‌ای هندوی غارتگری

عاشقی بر نفی خود خواجه مگر

در طنز گری گران نورداست

یاری گر او دان به حقیقت دبران را

صورت شاهیش در آیینه بود

سرد خواهد شد برو تاج و سریر

هم از سر تافتن تادیب آن یافت

که این جا چون پری من در کمونم

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

آن یکی پر درد و آن پر نازها

زمین را داد کندن بر نشانگاه

راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا

باز شدن حکمت از اینجای چیست

این زمان بیند به چشم خویشتن

می‌مرد کدام زندگانی

حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند

حال ما این بود و با تو گفته شد

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

میان در بسته‌ای را در میان آر

که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد

چون ببینندت بگویندت که دیو

آن سخن را بایزید آغاز کرد

که باید مرده را نیز از جهان بخت

زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار

در عدم از دور نشان می‌دهند

جان که یا بشرای هذا لی غلام

هم گفته بخردان بدانی

که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان

تات نرانند روان شو چو آب

پس چه واسع باشد ارض الله بگو

کند زخمش دل هاروت را ریش

گفتم این درس ز پای افتادن است

پس به ضد نور پیدا شد ترا

با لب بسته ازو خون می‌خوریم

زان سو کرمش جهان فشاند

پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب

در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی

که شیرین را بر او دل مهربان بود

هر چه را خواجه روا دید، رواست

وز جهان مانند جان باشد نهان

می‌روند این ره بغیر اولیا

نکرد آگه کسی را از غلامان

ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من

چون پشیمان شد ولی زان دست رب

چون نگشتم همره آن رهنما

شوم من مرده و او خفته باشد

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

یک گل پژمرده و صد نیش خار

بسته شد راه رهیدن از بدن

بزم تو ورای هفت خرگاه

کسی که معده پر از آتش جگر دارد

دهر بجای من و تو بد نکرد

تا ابد یا حسرتا شد للعباد

در مملکت تو کار فرمای

نیست پاکان چرا آلوده بود

پیشتر از عمر به پایان رسید

دانه کشتی دانه کی ماند به بر

وثیقت نامه کشور خدائی

تا چه برد از کافران سالی هزار

آن دهد کو داد مریم را ز جیب

چونک صورت بهر عین صورتیست

این سکه بد رها کن از دست

گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس

کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست

زان بود اسرار حقش در دو لب

که مستی شاه را از خود تهی یافت

نیست سزاوار جغد خانه‌ی آباد

هر جهود و گبر ازو آگه بدی

هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس

بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم

کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان

جوی به یک سیل برآرد نفیر

مرد و زن درهم شده چون رستخیز

برداشته نعره‌ای به انبوه

هبا شمر تو نماز وی و هدر روزه

رفت و به صد گریه به پا ایستاد

صد چنان ناقه بزاید متن کوه

خاکیش بده به یادگارت

گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز

باز گفت از جای و از نان و نمک

سر ز هر سوراخ می‌آرد برون

گل را دو پیاده داده پیشی

راه دانا به میانه‌ی دو ره خوف و رجاست

کو کمر خویش به خون تو بست

می‌نویسد رقعه در طمع رغیف

توئی زان آدمی یک شخص در خواب

کار خود میکن، ترا با ما چکار

بعد ازین باشد امیر اختر او

آنچ اندر وهم ناید آن شوم

ز هم بگسست چون بر خاک سیماب

چون جمله اوست کیستی آخر تو بی‌نوا

وز لطافت کس نیابد غور تو

حاجتش ناید که گویندش صریح

که نبود سوز نیش اندر قفائی

فتادم تا نگوئی خودپرستم

اسم وفا بندگی رایگان

بس مبارک آمد آن انداختش

و گر گفتم یکی را صد هزارم

نیاید هرگز از فرار کرار

ما و من کو آن طرف کان یار ماست

خاک نعل پاش بایستی شدن

شکم‌واری نخواهی بیش خوردن

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

آن یکی در ذوق و دیگر دردمند

به جای زهر او تریاک باشی

نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار

وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

حجت حسن و جمالش می‌شود

رطب‌ها را به زخم استخوان خست

بجای او ننشیند بزور ازو بتری

شیر و اژدرها شود زو همچو موش

کی جهد بی مروحه‌ی آن بادران

که چوبین خانه از دشمن به پرداخت

با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر

ما کمان و تیراندازش خداست

نسبتش بخشید خلاق ودود

پی دل می‌دوید آن رخت برده

بکردار تو خود را می‌ستودم

نه خیال این فلان و آن فلان

از گلاب آید جعل را بیهشی

که از خسرو به شیرین برد پیغام

که پرده‌ی زربفت شب به تیغ قبا

یوسفیم بین و به من برمگیر

او شکر پندارد و زهرش دهم

اساسی نو نهاد از عشق بازی

چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

در سخن راست زیان کن نکرد

گر مریدی امتحان کرد او خرست

چو در زرین صراحی لعل باده

زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند

به خون خلق دست آویز دارد

که عماد بود گاو و اشترست

ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست

که چو خونابه درین ساغر کرد

ولیک از موم و گل نز آهن و زر

که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ

تنوری گرم نان چون در نبندیم

زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است

ندید است آفتاب عالم افروز

اول و آخر در آرش در نظر

چو زن گفتی بشوی از مردمی دست

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

مشبکهای زرین عنبرافشان

نه که اول هم محالت می‌نمود

حسابش خاک بهتر داند از سنگ

صبح همی با فلک قمار کند

بگفت ار من نباشم نیز شاید

فرق واجب می‌کند در بیختن

که گرداند به کف هندو زنی پیر

بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد

طرب سازید و روی غم نبینید

اندک اندک هم‌چو بیماری دق

نه مرغی بلکه موری را نیازرد

زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد

بهر نزهت گهی شاد و دل‌افروز

نعره‌ی او مانع چرندگان

به نقلانم خوری چون نقل مستان

پیکر بی روان، سبکسار است

امید ناامیدی را وفا کن

از خزینه در آن دریای جود

هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن

آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست

فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت

جادوی کی دید با نام خدا

دهان تشنگان را کرد خاکی

خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت

خروشی بر کشید از دل شغبناک

و آنک نور متمن دید او خمید

پر از خون گشته طاسکهای منجوق

لحد بر جمله شد زندان دریغا

به دستش دشنه پولاد را دید

مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها

که خسرو را ز شیرین باز نشناخت

خون دل هست و گل احمر نیست

ترازوئی نیامد راست در چنگ

کین سخن درست غیرت آسیا

به تلخی حال شیرین باز گفتند

دل از دنیا همی بر بایدت کند

ز روی تخت شد بر پشت شبدیز

دشت چه کز نه فلک هم در گذشت

کدامین بادم آوردی بدین خاک

که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

خوش آن باشد که دیگت را نسوزد

گر نبودی سمع سامع را نعاس

به جوی مولیان بر پل شکستن

بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد

کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست

رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد

ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن

بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

که در دهانش سخن همچو در مکنون باد

می‌کشاند مر ترا جای دگر

دین و دولت بدو پناه کند

از ره طاعت خدای متاب

چونان که در میان شمر ماه و آفتاب

من به ظاهر من به باطن ناظرم

چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری

ای پسر، دامی بنه چون دام من

لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب

آب هم نالد که کو آن آب‌خوار

معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

همه دل بوستان همی یابم

تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار

هر ستوری را صطبلی دیگرست

به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه

ز خورشید و ز باران بهاری

عتابش داعی آجال قاهر

من چرا افشانم این گندم ز دست

پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا

بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند

سپر دور فتنه و خطرست

شعله و نورش برآیدت بر سها

ولی پیکی چو عمر بادپا کو

پرتو، خالی است ز نقش و نگار

خدمتی گفت ازو عجب مشمر

او سوار باد پران چون خدنگ

ساخت باید ز زلف حور کمند

درون سینه موسیقار دارم

صحرای فلک پر غبار باشد

این که نبود هیچ او محتاج کس

به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون

شود هم در زمان کودکی پیر

کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار

پرسم از وی مشکلات و بشنوم

کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد

همه سیرت و خوی طرار دارد

در قوت خیال چنان صورت افکنست

زر نهاده شاعران را منتظر

سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی

بس هنرم هست، ولی ننگ نیست

عز و عمرت همیشه مخزون باد

بر لب جوی نهان بر می‌دمد

گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند

ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا

کین غذای خر بود نه آن حر

پیش مهتاب طبع کتانی

دهی هر دم گلوئی را فشاری

چنان که در قدح لاجورد هفت درر

برکسی زوردست کس نگذاشت

چون جمال الحکما بحر در افشان نشود

پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست

ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست

سیبهای پخته‌ی او را بچین

گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین

زاتش بیداد، خاکستر شویم

تا به دستش زمانه مار گرفت

در بیابان و جایهای خراب

گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود

داود هر حضور که دید از زبور یافت

که در آفاق از آن هنوز اثرست

اختیار خویش را یک‌سو نهی

قرص خورشید و خوشه‌ی پروین

یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

همه وقتیش با ظفر دارد

به دستش فلک خرقه را تازه کرد

نقشیست که جاودان ندارد

خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب

بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

عالم‌السر نیک داند های هوی از های های

به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

بنیاد دین و قاعده‌ی دولت استوار

زیرکانش ترانگبین خوانند

آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند

جان‌های دور فکرت در عجز پروریده

وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد

به میدان نشد رزمسازی دگر

در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن

نه سبوئی و نه آبی به سبو است

رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار

نباشد همی هم تو باشی به جای

غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست

گر چه تو را شیر مرغزار شکار است

به وهم همت اوظاهر است مضمر جود

دگر باره در عزمش آمد درنگ

وز مکرمت و بخت صبیی و صبایی

توانم جستن از بامی ببامی

نه در اندازه‌ی وهم و خیالست

کز اندیشه پر گشتم از خود تهی

یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما

تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب

کلکت عصای موسی عمران روزگار

هم از تن توان شد هم از روی رنگ

امروز بجز در کف تو نیست عنانی

دیبه‌ای میباف گر بافنده‌ای

پنهان کند طراوت رخسار روزگار

که باشد سوی مصلحت راه من

زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست

که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست

تا کجا تا آخر صف روز بارت

زده پهلوان کرد میدان تهی

آن زلف تاب داده‌ی عنبرفشان تو

چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

در سرش اکنون هوای ثروت شین است

بر آب افکند چون زمینش سیر

روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند

هر زمان سرگشته‌تر هر ساعتی حیران‌ترم

سخی و بخشش او حشمت وفر

ره آورد آورده آورد پیش

همه مدح تو سراید به دهن

ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست

بدرقه شد یک جهان حنین و انین را

از آن جمله سر جمله‌ای ساختم

صد نهان آشکار خواهد کرد

نه بر من پاسبان کرد آسمانت

تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست

برون زد جنیبت چو تند آتشی

خویشتن در میانه پنهان کرد

آن شکم گرسنه را سیر کرد

همه را داعیه‌ی بر تو در دام گرفت

شوم به سر هر دو آتش فشان

تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را

از کفر و دین هرآینه بیزار آمده

بر بسایط طبعش نموده بحر شمر

در گنجها را کلید آمدم

گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی

ترا آسودگی باید، مرا رنج

ز بام گیتی تقدیر بد همی راند

به شمشیر با شیر بازی کنم

مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد

چو مارسای بکاردش شدت و الم است

با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست

چه با امر او زندگانی چه مرگ

کاسوده شده از رسته‌ی احسانش دیاری

موزه‌ی سرخ مرا رنگ پرید

سایه‌دار سپهر اعظم باد

گواهی بر اعجاز او سنگ او

خواجگان را بر سر از دستار افسر کرده‌اند

هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه

مدحت از حرف برونست چه جای لقبست

برآورد و زد بر دلاور نهنگ

پرده‌ی خلقان تویی چون روی بنماید محن

چه دیوار کوته، چه بام بلند

سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست

سخنها از اندازه اندر گذشت

چه جای خط و شعر چین و ختاست

و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟

که به تعقیب سایه مشهورست

گرفتن همان بود و کشتن همان

برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی

مرا نیرو تبه گشت و تو را نور

اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست

وزو سایه گسترده بر چند میل

رخت جان سوی سراپرده‌ی قرآن آرند

در ماتم جدایی این هر دو آشنا

کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار

بدان آب شسته شده روی خاک

از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور

ازین سان نبیند یکی نامدار

بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود

نجم خراسان نحس و مخبون شد

نه از متابعت او قدر بپیچد سر

که از چرخ گردان مبادت گزند

به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید

سر کند خوش نغمه‌ی مستانه‌ای

پیشانی ملوک قفا کرد روزگار

که گفتت که با شیر کن کارزار

بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند

که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی

بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می‌رود

ببیند بر و بازوی و یال اوی

چون بقا عقل و جان و چاکر تو

نشاید کرد با یکدست، ده کار

کاسمان را فرود اوست مدار

چنین روز خورشید روشن مباد

کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا

بر اندازه‌ی خویش هر یک یکی در

حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد

نیارست رفتن بر پهلوان

بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»

کشند و بجائی بلندم زنند

که در اخلاص دارم حظ موفور

ابا زال با پیل و چندی سپاه

پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا

نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند

آورده‌ام چو زاده‌ی طبع تو سحر ناب

به هر کنج صد مجلس آرای بود

چاکر طبع سخای او بحری و بری

ز دیهیم و خراج هفت کشور

که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار

میان دلیران زبان برگشاد

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات

که پاکی نژاد آورد پاک دین

ناخوانده ترا نام آفریده

که چشم روشنی دیدن ندارم

چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت

خوش و خرم آمدش جای نشست

تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب

وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار

پود و تار کفش از احسانست

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

بوده است ستمگری و جباری

بر تو راه زندگی، روشن کند

در سخا هست همچو ابر بهار

همی چون دو چشمم به جوی آب نیست

ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها

وگر نی بکوبدت زیر لگد

همچو معنی که در بیان باشد

چو بی‌جفت باشد بماند سترگ

جز که مگر نام تو قاریستی

نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن

فتح معمار و تیغ مزدورست

که از جان شیرین گرامی‌ترست

سنایی وار خود را بنده‌ی شاه عجم سازد

از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر

از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد

سبک تیغ تیز از میان برکشید

هرچند که با تاج و تخت و گاهی

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در

که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه

چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما

به از آن ژاژخای صد بار است

تا بود ماه را مدار و مسیر

بهانه نشاید به بیداد جست

خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی

تو چون شب تیره، من صبح درخشان

وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب

ز زالش بپرسید و از رنج راه

بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست

کز دست دل خویش دل او بپزیده است

در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر

دهد روز جنگ نخستینش داد

که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است

دست و دل و دیده‌ی مراتب

نبودیم یک روز روشن روان

با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا

با دیو نشست و خفت چون یارد؟

چون التفات تو به جهان جهان رسید

برو شهریاران کنند آفرین

بتر ز جهود و زندخوانی

نماند زبونی و فرسودگی

در او در صریر نایب صور

نیافت از سر تیغ او زینهار

رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست

چون زعفران شده آن روی‌های چون گلنار

هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

و نابایست مر کس را نپایستی

تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت

وی به پیش طلعت تو چشمه‌ی خورشید تار

ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند

تا جانش نگشت کاروانی

کیوان چو مادر است و سرب دختر

هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب

نیایش‌کنان برگرفتند راه

به سر بردم به پیری روزگاری

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

از پایه‌ی او هرچه نه قدر تو قصیرست

سر مرد بخرد نگردد ز داد

مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم

گزندت رسد یا شوی ناامید

که جستیم نیکی و آمد به چنگ

برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری

خانه‌ی ما، کی همه شب روشناست

نباید که پرخاش جویی دگر

یکی حلقه پرگوهر شاهوار

هوس و هوش به طبل و علمست

چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

کجا ماندش عیش در بوستان؟

به جان از تو دارند هرگز امید

بندیش ز پایهای سارانی

کله عجب و قبا پندار گردد

من و دست و دامان آل رسول

چو پژمرده شد برفروزد به ما

مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود

باز با چاه هفده باز فرست

سر از خط فرمان نبردش بدر

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی

شد از شوریدگی، مرغی گرفتار

گرت نیکروزی بود خاتمت

نگه کرد زال اندر آن برز و یال

با ثبات و وقار خواهد کرد

خورشید بی نوا شود و شیدا

کرم کار فرمای و حشوم بپوش

به روی اندر آورده روی سپاه

که صحبت ندارد خرد با جوانی

تو چه کردی از برای من، بگو

به جنگش گرفتی به صلحش بمان

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا

اسدی بین شده مهمان اسد

دگر مرکب نامور گو مباش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

هات هزاردستان دستانی

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم

که ما را همی باید ای پرخرد

یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل

تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد

بلا ریخت بر جان بیچارگان

سپهبد کروخان ویسه نژاد

بکمانه ازین یابی و کمانه

به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود

بحسرت بمردندو بگذاشتند؟

ز شاهان کس این رای هرگز ندید

آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر

گرچه نااهل خریدار دم است

فقل لی مالعذالی و مالی

کجا اندرو بود خرم بهار

هرگز ندهد پیام درگاهی

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

ندارد شکایت کس از روزگار

دژم روی زانپس بدو داد چنگ

گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن

همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند

که بردی سر از کبر بر آسمان؟

برافروخت و گلنارگون کرد روی

که این بد خر نکرده‌ستش فگاری

متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان

برو دوستداران من دوست دار

ز ما بازگشتست دل پرامید

چون کمان گوشه کشته و زه‌وار

مگو که سوخته‌ی من چه خام پندار است

زهی زندگانی که نامش نمرد

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

چو از خود نیست هیچم، زیردستم

گروهی بر آتش برد ز آب نیل

همی خواست کندن به دندان سرش

بدل گاو روغن اشتر غاز

رخشنده روز از اهل تولا شد

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

بزرگان و کی نوذر نامدار

به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟

سپهر، آن راز با من باز میگفت

نهی زیر پای قزل ارسلان

بر رود سازانش بنشاندند

من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار

منطق الطیر از خوش‌آوائی فرست

به شهد عبارت برآمیخته

نهفته به رنگ اندر اهریمنست

فتنه‌ی این خانه‌ی بی‌روزنی؟

دریغا که شاگرد هشیار نیست

ز بد بسته شد دست اهریمنی

که ای نامداران گردن فراز

مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم

آراسته و ساخته به اندازه و در خور

چو برزین گرشاسپ از تخم جم

نرفت از پسش قارن رزم‌زن

روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی

روزگار اهل کشتی شد سیاه

ره خواهش و پرسش و یاره نیست

از ایران نخواهد کس این جنگ جست

در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم

چنین غزا صفت انتقام او زیبد

به فرمان یزدان یکی لشکرست

چو برگشت بستودش اندر نهان

مگذار کار بیهده برسته

کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

گرازان و تازان بنزدیک شاه

فراز آمد آن روز گردنکشان

بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر

کان از قیاس نیز همیدون است

فشاندن به شمشیر بر شید خون

همه یک به دیگر برآمیختند

هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی

ز مویه کردن و از موی کندن

چنان چون بباید سزاوار شاه

وزان در سوی چاره یازید دست

من چون طوطی شده بی خواب در اندیشه‌ی خور

بینوائی به دست فقر اسیر

روان را ز درد و غم آزاد دار

نپاید برو نیز و هم بگذرد

او را به سان زیتون همواره

این چه پر گوئی و چه شور و شر است

برفتند پیشش پرستار فش

تو بسپار تابوت و بردار تخت

نه موسی و ترا هست نیزه چون ثعبان

دور باش از چنین گمانی دور

ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ

پلنگ از شتابش درنگ آورد

عاجز آئی بی‌گمان هرچند کاکنون معجزی

صبا چه چاره کند باد مهرگانی را

سواری سوی خسرو آمد دوان

فرستاده‌ای باهش آمد ز راه

نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش

ستد زر و شد شادمان عنصری

چو خورشید تابنده در جوشنست

به روز درخشان شب آمد سیاه

تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی

نام تو پرسیدم و بشتافتم

نگه کردن اندر شمار سپهر

همان شاه هاماوران شد ستوه

پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر

بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است

به پیش سپاه آن جهاندار شاه

به خیره همی دست یازی ببد

نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

نشد آباد، این خراب آباد

بیامد کزین گونه مردی به راه

نشایم خور و خواب و آرام را

ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال

اشکم تر من تمشک من باشد

به پیش کس اندر مگو این سخن

ز بادافره‌ی او غریوان بدند

داند که تو بدبخت بر ضلالی

زین چنین کار داشت باید عار

دلش بود پر درد و پیچان جگر

ز تن دور ماند به فرمان شاه

دولتت نی و حکمتت بی مر

همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود

چنین باید آن کو دهد داد کار

به فرمان گرایی بسان رهی

بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

روح در تن، لیک از پندار پاک

شمارش بکردند و در ماندند

که بتوانم شدن بر بام افلاک

سیمست به ضرب خان و خاقان

ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر

نباید که کس پی نهد بر زمین

ره آوردی به مسکینان روان کرد

تات برون افگند زمان به کرانه

که دیناری بدست و دامنم نیست

مرا شاه داد از پی مهتری

از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است

نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش

سر خیره مپیچ در قزاگند

ز مغز تو اندیشه بیرون کنم

کشید و داد دو انگشترینش

مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری

ماکیانی بس کنی، روبه شوی

که ما را چه آمد ز اختر به سر

صحبت آلوده رها کن به خاک

جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار

به رهی بارها فرستادی

که گفته ست با قیصر رزمساز

بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان

نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!

رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

که پیغمبر قیصر آمد ز راه

رفته بهر سوز پی آب خورد

وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر

زرد و نالان شدی و زار چو زیر

بزرگی نباشد نه مردی ورای

محتکران را شده خانه خراب

گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»

مستی و جفت و نهالیها دهد

کسی را سوی پهلوان راه نه

حله‌ی خورشید را نوار به

هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار

کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی

ابا خویشتن نام نیکی ببرد

کان نرسد جز به خداوند بخت

چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟

یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند

نجست ایچ‌گونه بره بر زمان

که از نه طاق جفت اوست آن ماه

که تاجیست احسان او بر چکادم

هرچند شما بی خطران اهل خطائید

چو سیرم کنی این شکار منست

که چون پروانه جان دادند از آن ذوق

جنگ چه پیش آری و مستکبری

در هوای آسمان رقصان چو بید

به ماهوی گفت این دلیری چراست

به سوز سینه سودائی همی پخت

اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر

قطران تیره قطره‌ی باران شناسمش

که امروزمان شد سخنها دراز

بهر دو نیست امید زمان بهر

تو از طاعت او گذشتن نیاری

نه ز گلشنها برو رنگی بماند

بشد هر کسی روی او را بدید

کز ایشان علم بود ما عالمیم!

مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر

کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید

پر از آب مژگان بیاراستند

چو جان پوشیده از بینندگان روی

نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی

گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

پرستیدن شاه دشوار کرد

چو گل در بزم سلطانان نشستم

مقصود خلاصه‌ی مقشر

سر خود گیر و رفتی ای عطار

که دشمن بدی تیغشان رانیام

نهانی محرمی سوی من آورد

به کشت خیر در خشمی گرازی

هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه

ازان تاجور خسروانی درخت

ستد آن دود رنگ آتش اندود

ورنه بیهوده در زفیر مباش

چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب

همه پیش و پس رای خودکامه دید

راست چو جامه به سفیدی سفید

رافضی و قرمطی و معتزلی

نبودش خود قیمت عقل و خرد

بدان برز و بالا و آن یال و کفت

کشتی خود خود راند به طوفان خویش

برای نفخه‌ی عشاق بر جنوب و شمال

فنا شد تا دو عالم دلستان دید

بدید از در گنج دانش کلید

کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟

شربت او را چشید عمه و خاله

که مدار این قهر را بر من حلال

سرآورده باشی همه کین من

اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر

آنکه یزدانش امات داد بر کل امم

برخاک ببین سه‌خط مسطر

وگر سوی ما چین و مکران زمین

نخواهد کام شاهین، قوت کرکس

که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی

چون دوای رنج سرما پوستین

که چون تو پرستار کس را مباد

بر اقلیمی کنیمت کار فرمای

نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن

چون رخ خود لاله‌ستان می‌کند

به نزد کنارنگ و هم پهلوان

نبردش در پناه نیک مردی

کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

روز محشر صورتی خواهد شدن

نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

فرو غلطیده نی مست و نه مخمور

که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان

گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است

ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد

گرمی او پختگی آورد بار

هرچند که لابه کنی و زاری

علم چون قشرست و عهدش مغز او

بدان تا نیایم من او را به چنگ

چو طفل هشت ماهه دولتش مرد

فطیری که گرمست اکنون تنورم

مرده چون ره برد به پرده‌ی راز

برفت از بر نامدار سترگ

ز صد من یک جو آزاری برو ریخت

ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

این چنین تخلیط ژاژست و خیال

کجا جویمش در میان سپاه

آگهی ای داد بکار آگهان

نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار

تری از آب و شخودن ز شخار آید

که تخم سخن من پراگنده‌ام

مرا بگزار هم در خوردن غم

گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

چون نباشد از تضرع شافعی

که من تنگ دل گشتم از روزگار

دهد بو دور مانده از نهالی

تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار

جاودانی صد زبان خواهد بدن

شکست اندر آمد به آموزگار

جز به دانایان میفکن! والسلام!

تو را من که دیوانه‌ای راستینی

دست و سر بر دادن رزقش گواه

ز راه خرد مهر و آزرم نیست

هیبت او چو دیو در شیشه

هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان

ردای علی و آستین محمد

ز ساسانیان نیز بریان شدم

خواست بر گوهر این سبحه، شکست

ای خواری‌دوست خیره چه نوازی

لیک زانچ رفت تو داناتری

ز هر کس فزون شد و را پایگاه

تا به جاوید مست میرو و خوش

پوشد اکنون لباس حسرت و غم

ندانی سر این معنی چو عطار

شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی

هم به هنگام خوردن و خفتن

چشم بر پشت یافت چون خرچنگ

بر همه اصنافشان افزوده‌اند

چون به درویش یکی پاره‌ی خلقان ندهی؟

حجری وندر آن حجر زمزم

بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار

نه اهل ولااند مثل باد بلااند

دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی

یکی ده کرده آشوب جهان را

چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار

کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر

تا از عذاب آتش نازاری

نقره‌ای باشد و نگردد زر

چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم

جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر

به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی

در فکن پایه‌ی کرسی از پای!

دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن

هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم

چیزی نمانی ار همه جیحونی

مردمی مونس طریق او را

چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار

انگشت خردمند تو را مرکب رهوار

قوی خنجر شیرخوار علی

چون علم خسروی‌اش سربلند،

چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر

کرد در این خانه به رحمت نظر

سوی دانا به از مالی کمالی

که در انگشتری جهد انگشت

بر هوا بر رود چو نار و دخان

دایمش در جنب این دریا محقر یافتم

تا چند کشی محال و ناکامی؟

عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟

خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن

به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل

تو پس به عکس چرا بنده‌ی جهان شده‌ای

نه بداند که: اصل کارش چیست؟

زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن

ازوت این بزرگی و این سروری است

نه کفش دیم و نه دستار شاره

که تو تولید مثل میخوانیش

سوی تکاب مسام خون دل نارون

لاجرم شد خرمگس سرلشکرش

ای عصی، و نیست این جهان ازلی

تا ز دلها قبول یابی و ارز

سالار آن ولایت تو خاکسار گیر

ذره ذره زیر زین می‌بایدش

ز کرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی

شد خموش آنچنان که گویی مرد

دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن

به حلقه نازنینان باشی بس خوار

که یدالله فوق ایدیهم بود

کاتب وحی گشت و ذوالنورین

همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ

زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟

وقت بیداری قرینش می‌شود

همه را خورد بی‌خلاف و ابا

اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار

آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر

پس فراق آن مقر دان سخت‌تر

امر اچار یارش از چپ و راست

هر که امروز بر آنست بر آنست برآن

باران خون پدید کند هزمان

نار علتها نظر کن ملتهب

ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم

جام مغفوران بگیر و خوش بکش

کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار

تا بداند اصل را آن فرع‌کش

که به زنبور در رسانی کار

کی شناسد موش غره‌ی شیر را

فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

باشد و هم صورتش ای وصل خواه

آخرین نقش بدیع کلک کن!

بوسه‌جایش نعل کفش گنده پیر

من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

پرسش حال خوب و زشت کجاست؟

چون ازو ببرید گیرد او قرار

خواجه از صنع ایزد ذوالمن

پیش از آن کز فوت آن حسرت خورند

تاج در فرقش، شدی پامال او

گر توخاک اسپ جبریلی شوی

مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر

که همی زد بر ملیحان راه حسن

ماده ناپخته، خلط خام بود

مبدلش گرداند از رحمت خدا

گر باشد مالت و گر نباشد

که بدرد گاو را آن شیرخو

در کمند هوایی افتاده‌ست

بهر تهدید لیمان دره‌ایست

که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار

گرددت هنگام بیداری عیان

در مقام ادب مقیم آید

چون تجلی حق از پرده‌ی تنک

راه مردان و مهتران و ردان

تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک

کز منی یک مگس پدید آری

نوع نوع و خود نشد آن بند باز

که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار

من برو رحم آرم از بینش‌وری

در فراست دلیل بر فالیست

هم ز اول روز آخر را ببین

کاندر این خانه نیز احرارند

قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن

طی این نامه‌ی خطا و خلل،

باز سوی خارج این پنج و شش

خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم

کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر

وی ز بشرت گشاده روی بشر

مر ترا تا صاف او خود چون کند

کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

که سجودش کرد ماه و آفتاب

وز تو فردا اجل کند تاراج

گشت پیش همت او آب خوار

چو مست سجده کنان می‌رود به سوی بحار

که شدست آن حسن از کافر بری

گه به آن خانه پوید و گه این

تا کلاه کبر ننهند آن گروه

نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

می‌کشیدندش که تا بیند نشان

لوت و بریان چهار صف باید

یار آید لیک آید تا به گور

معده صفرایی بود سرکا کشد

می‌کند غارت به مهل و با انات

همه در گردن پدر باشد

تا نیاید طعنه‌ی لا تبصرون

برد بویی تا ابد عطار شد

بر وی انبوهی که اینک تاجدار

دامن از شهوات حیوانی فشاند

می‌برم من تا رهد از پشک مشک

ورنه خون گشتی درین رنج و حنین

که کسی چیزی رباید از گزاف

نتوان داد دل به فرمانش

جان شیرین را گروگان می‌دهیم

شعر من سوی تو چه کار آید؟

جسم ماند گنده و رسوا و بد

عشرت جاوید در پیوستمی!

زانک دیدش دید خلاقی بود

رنج در خاکست نه فوق فلک

لیک روزی چند بر درگاه نیست

به سکون مجاوران دو سکن

از صدا هم باز آید سوی تو

آن نیست او که هست به مال افتخار او

در خرابیها نهد آن شهریار

ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:

کی به رنگ آب افتد منظرت

وآن درین خیره که حیرت چیستش

هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای

کشف راز نهفته زود کند

تا بود دستور این تدبیرها

بیرون نشود عزیز و مستور

تا بروید در زمان او پیش رو

ورنه زبان درکش و خاموش باش!

زانک موقوفست تا او آن شود

طاعت ناکرده آورده گرفت

هیچ نگریزیم ما با چون تو کس

دمبدم حاضر آورد بر او

بی تماشای گل و گلزار او

مردان جهاندیده‌ی آموخته آیین

از دهانش بس کلام تلخ جست

دل طریقی دگر ز سر گیرد

تا نپنداری که حق از من جداست

نور افزاید ز خوردش بهر جمع

بشکند نرخ خم صدرنگ را

هر چه دانی تو به ز نادانیست

از محبت شاه بنده می‌کنند

گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

می‌کشاند بر زمینش ز آسمان

ور ندانی، بپرس از آتش و آب

درخور نایست نه درخورد مرد

نفس زشتش نر و آماده بود

ترس دارد از خیال گونه‌گون

بر کنارش رسی، به زیر مرو

در بیان آورد بد شد کارشان

شگفتست با قادری پارسایی

تا بسازی با رفیق زشت‌خو

گر بهشتست، خاک بر سر اوست

که دل تو زین وحلها بر نجست

وانک داند نیستش بر خود گمان

زو پناه آری به سوی زمهریر

طفل پردان و معنوی باشد

باز منکم کافر گبر کهن

کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب

زینت طاووس ده این مار را

سر او پر خمار و سیکی نه

هیچ خمی در نمی‌بینم عقار

زانک هر نعمت غمی دارد قرین

نه رساله خوانده نه قوت القلوب

باز پرسی ز من؟ محالست این

بر کنم من پرچم خورشید را

از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه

جامه‌ی صدسالگان طفل خام

تا که گردد سر، بلند از افسرش،

در سالت فایده هست ای عنود

وآن وفا را هم وفا جف القلم

صد هزاران نادره دنیا دروست

که ازو دیده‌ای فراغی هم

پس سیه کردی چو جان پر شرش

عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند

نه به زیر آرام دارم نه زبر

خامه کش نامه‌ی تقصیرها

متهم حس است نه نور لطیف

پیش عقل کل ندارد آن محل

بر همه بردند درویشان سبق

غربتم رنجه کرد و رنجورم

مطرب آغازید یک ضرب گران

و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

برد آنک در ثوابش بود امل

کش بکاوند و هیچ در هیچست

با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو

عشق را بر حی جان‌افزای دار

جرم گردون رشک بردی بر صفات

روی در قبله‌ی صفا نکنی

وانک هست از قصد این سگ در خمست

پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟

هم نبودت عبرت از لیل و نهار

کان ببینی که باز شاید گفت

که منم خورشید تابان جلیل

او عدو و خصم جان من بدست

شاه عشقت خواند زوتر باز گرد

وانکه پنج آورد، دهش باشد

قرض تا ندهد کس او را یک پشیز

مکروه جهان دور بادش از جان

گر بمیرد روح او را نقل نیست

پیش خود میدوان، چه میترسی؟

شیخ و نور شیخ را نبود کران

فاعف عنا اثقلت اوزارنا

وان مراد او را بده حاضر به جیب

« ما سوی الله» در شکنجه‌ی تو

بلک آن مغزست و این عالم چو پوست

کنون بهترم چون به دینم شهیر

که ازو خوشتر نبودش هم‌نشین

بخواند زین «محبت نامه» حرفی

چیست تسبیح آیت روز الست

صید مرغابی همی‌کن جو بجو

وز درونش خون مظلوم و وبال

روزگاری دراز و مالی پر

گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟

شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما

که قلم برگرفته‌ای از مست

موم چه بود در کف او ای ظلوم

که نباشد نسبت جبر و ضلال

آن مزاح بارد برد العجوز

که تو این نیستی که می‌بینی

خارج آن کار نتوانیش دید

بی‌خردان را همه تن عورت است

گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر

منگر در هنر و عیب کسان!

بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد

چونک غالب اوست در هر انجمن

گرچه پنهانست اظهارش کنی

پسر زنده را به گور کنند

بی محک آن نقد را بگرفته‌اند

ز دست پدر شهریار جهانی

گر دو دیده مبدل و انور شود

دلش را ز آتش محنت رهانید

خود مقاماتش فزون شد از عدد

من دهانت را پر از زر کردمی

فی شجون حره جر الکلام

گوهر تاجشان جهان افروز

نطق تو شومست بر اهل زمن

نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

بهر دارو تا تکونا خالدین

به تفی آخ واخ فرو بندی

کی نهد دل بر سببهای جهان

من نمی‌آرم ز در بیرون شدن

داستان بدر آر اندر مقال

سینه از خواستن سیاه شود

صاحبش در پی ز نیکو گوهری

قصه‌ی او رهبر عطار شد

لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست

بیشتر در گمان همی کوشند

یا طمع دارد گدا و تونیست

حزم را مگذار می‌کن احتیاط

کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر

بوسه بر دست هر غلام دهد

نیم دینارت دهم دیگر مگو

ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد

مار می‌جست اژدهایی مرده دید

عشق بیخود رخش تواند دید

خواب پندارد مر آن را گم‌رهی

یا کجا کردی دگر ضبط سخن

تا رهانم من ترا زین خشک بند

آنکه دفعش نمیتوان، بنواز

کو بممن لابه‌گر گردد ز بیم

که باشد یکی مرد او را ختن

هم بر آرد خصم پیل از تو دمار

ز بان و عنبر و عود قماری

تا خورد آب و بروید صد گیا

بهر تحریک عروق اختیار

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

خاص را مخلص حدیث و کلام

اشتر خود نیز آن دیگر بیافت

زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند

لیک اندر پرده بی آن جام نیست

به سجده سرنهاد و خاک بوسید

خاکیی را گفت پرها بر گشا

وانک دریا دید او حیران بود

هر دو روزه راه صدساله شود

افتخار حدیثم از نامت

واجب آید ابر و برق این شیوه را

آدم از خلد و روضه‌ی رضوان

سر بجنبانی ببادی بی‌یقین

سر بیدار در کمند آرد

گوسفند از گرگ ناورد احتراز

قل بلی والله یجزیک الثواب

کی بوهم آرد جعل انفاس ورد

دلت از نقش غیر ساده شود

از برم ای مدعی مهجور شو

چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر

عاقلان بینند ز اول مرتبت

ز حال خشت‌زن غافل نمانی

جز مگر از مکر تا او را خورد

هست تعبیرش به پیش او عیان

دید گرد گرگ چون زاری نکرد

وان چه دارد به سوی خود متراش

عشق در دریای غم غمناک نیست

دولت و اقبال دهد ذوالمنن

حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان

که آرم بر زمین از آسمان‌اش

می‌کند آن کور عمیا ناله‌ای

وصف لعلی در تو محکم می‌شود

می‌نگردد جز بامر کردگار

بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست

نیست چون تو عالمی صاحب فنی

اگر دید خواهی همی قندهار

این بود یاری و افعال کرام

نشاندند از حسد در دل نهالی

چشم من در روی خوبش مانده‌ست

شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند

لیک اکرام طبیبان از هدیست

نه به دانش گراید و نه هنر

در جفای اهل دل جد می‌کنند

وندر میزد مونس جان تو ماه تو

راضیم گر آتشش ما را کشد

بجز این هیکل هیولانی

زین عجب والله اعلم بالرشاد

جمله قربانند اندر کیش عشق

تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

بجزین خورد و خفت حالی هست

تا زیانی کرده باشد خواجه را

شافعی گوید شطرنج مباح است بباز

و آن یکی پهلوی او اندر عذاب

شده از زیور رخ پای آرای

خود بهر قرنی سیاستها بدست

حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

او نشد این را و آن را شد دوا

که بر آرد ز خواجه نامی نیک

اندر آید کوه زان دادن ز پای

همه شغل او جستن آنجهانی

دام پاگیرش یقین شهوت بود

جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست

تو خلاف آن کن و در راه افت

می‌برد اصحاب را پیش قصاب

پس مناسب دانش همچون چشم و رو

کین یک از رستنیست و آن از دم

او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب

دیدن به خلاصه‌ی مقشر؟

کالله الله زو بیا بنمای جهد

پس برآور به سوی بالا دست

این چه ظنست این که کور آمد ز راه

نه هرگز به بد کرده همداستانی

چون نماند محرم بی‌چون شوی

روی او را عزیز کرد خدای

تا بنالید و شود شیرش پدید

هرچند که‌شان حد و منتها نیست

تو یقین می‌دان که دم دم کمترست

بنده‌ی فرمان صاحبدل شدن

هر دو چشم خویش را نیکو بمال

صورت روی تو بافند همی بر دیباه

پاسبان و چابک و برجسته باش

خیمه را پای در گل آن بت کرد

این حسد اندر کمین گرگیست زفت

ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

رفض اسبابست و علت والسلام

گه ز کوثر کنندش آبشخور

در شکال و در جواب آیین‌فزا

تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه

هر یکی از خوردنش چون پیل سیر

ننگش آید ز خام دانستن

چون بمعنی رفت آرام اوفتاد

این سخن زی او محال و منکر است

گفتی از دامم رها ده ای خدا

بادش آتش زده در هر خس و خار

رفتن او بشکند پشت ترا

مرد چون بنگری دلست و زبان

در بیان جوهر خود چون خری

چرخ در گفت و در شنید آمد

هر دهانی گشته اشکافی بر آن

کشتگان آل احمد را دیات

نیست آن مو موی ریش و موی سر

به سفر بی‌خروج نتوان رفت

حفت النیران من شهواتنا

که از مدیح محمد بزرگ شد حسان

که بهر بانگی و غولی بیستیم

در مکن پنجه و میلادست

من حراس الشهب روح المتقی

بی بوی نه مشک است مشک سارا

که بخواهم جست از تو مو بمو

آن گره در نفسی بگشایند

نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست

و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان

و آن هوا گردد ز سردی آبها

سر شاهی سرت بیندازد

می‌دود چون دید وی را بی ویش

به انعام این جز تو کس نیست اولی

بنده گشتی آنگه آزادت کنند

ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی

او سبو انداخت و از زاهد بجست

کارت به جهان در همه آن باد که خواهی

از مجاعت شد زبون و تن اسیر

که خدا این جهان بر آب نهاد

چون رمید و رفت آن مهمان فرد

دل بجز در خدای هیچ مبند

می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت

بفرستد برای جرمانه

ماند هندو با چنان کنگ درشت

دهد بر دعوی بستان گواهی

مدخل اعواض را و ابدال را

مگذر از شرع و از مراتب او

به ز دو راه تردد ای کریم

درشتهای حوادث به حیله می‌بودست

موسی اندر زیر نخلی خفته بود

که نهی خرس و خوک نام کسی»

او ندارد هیچ از اوصاف خویش

تا عدل فزایی و ستم کاهی

پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ

تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟

این قضایی بود هم از کرده‌هام

عقد ای صاحب‌قران چون عقد سلطان سنجرست

چونک بینی حکم یزدان در مکش

دل به معشوق همایون‌فال بست،

دامن یعقوب مگذار ای صفی

کز رخم رنگ اشک بزداید

آدمی را صوت خوبش کرد نیست

پیش خود در سجود میری

هست دلاله‌ی وصال آن جمال

روز بگذشته باز گردانی

گور عقل آمد وطن در روستا

چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید

بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

منتی تا بر آسمان دارند

با من‌اند و گرد من بازی‌کنان

مردم آزار مرد ایمان نیست

جز برای حق نباشد نیتش

تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی

هر گشادی در دل اندر بستن است

راحتی ز آمیزش تیمار دور

بلک صد قرنست آن عبدالعلی

بر جان و روان من روانست

از غلامی وز ملام و بیش و کم

عکس اینها ببین و کارش بند

روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب

تا قضا آسمان نفرساید

اضحک الرجعی وجوه العابسین

ز شیر خویش شستی شکرش را

علت او را طبیبی کم شناخت

معزول بود ز خوش لقایی

چشمتان را وا گشاید مرگ نیک

این کله را ز تاج فرق نکرد

که شود زو جمله ناقصها درست

جامهای جهان‌نمای آرد

دید در خود کاهلی اندر نماز

عشق، دلی را به غمش بنده کرد

چون روی بر عقبه‌های هم‌چو کوه

تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی

نان فرستد چون فرستادت طبق

که بگردان بلای ناگاهان

در گریز از دامها روی آر زو

چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی

گر از پیر دانا سخن بشنوی

که از تو دارم این گوهرفشانی

رو ندارد کو سوی خانه رود

لاف « هل من مزید» درد زند

بترسید وز روم شد ناپدید

بهتر از عقل دستگیری نیست

که چنین صورت بساز از بهر داد

گفت: من بارها خدا دیدم

به کوه و بیابان و آرامگاه

گل بچینی تو، رنج خارش بر

کو نجوید سر رئیسیش آرزوست

روی انبان خویش را کیمخت

به چشم اندرون آب چون ژاله بود

وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم

مطربان را ترک ما بیدار کرد

مکن، ارنه زرت رود بر باد

بران گونه بالا و چهر آفرید

یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت

تا رهد دستان تو از ده‌دهی

این یکی تیره و آن دگر ساطع

برو زار بگریست فرخ همال

گروه ناصواب‌اندیشگان را

من غلام زلت مست اله

آسمان قبول را ماهند

ز خویشان او نیز چل بت‌پرست

حجت عقل بود تفرقه‌زای

بی‌گناهی کی برنجاند خدا

تا خدنگ ترا گشاد بود

نبودست کاورد نیکی بسی

گل ممالش، که آفتابست او

هر که را این بیش اللهی بود

آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت

بسوزد دل مهربان مادرت

ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست

پیش و پس کم بیند آن مفتون خد

الغناء منها غناء بغداد

زمین همچو دریای آشوفته

سر خود را فرو کشیده به فکر

گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش

درویش می‌باید کسی کز سیر سلطان پرورد

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

تات در آید ته سیبی به کف

که دریدم پرده‌ی شرم و حیا

لکن مسیح العهد فی الاحیاء

بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش

از دم جبرییل پرس این راز

به پردخت تخت و نگون گشت بخت

تبکی و هاعیناه حرف الهاء

چو خواهد رسیدن کسی را گزند

نهادم رسم نو، سحرآوری را

نه زو چشم برداشتند اندکی

لما اتاه رجاء بغداد

یکی کم‌بها زین و دیگر کمند

راه خلاصی به رخم بسته است

کز آب روان یافتندش کنام

و محمد فاق الوری بمظفر

جهان راست کرده به گرز گران

بر فلک دبدبه‌ی خاقانی

شد از ترک روی زمین ناپدید

فلا غللا ارجو و لا بعدا طمع

چو در بندگی تیز بشتافتی

گهی ابلیس گردد گاه آدم

چو شیر ژیان برگذر ماندیم

سوی ما افگنی کله واری

سخنهای بدگوی را یاد دار

کجا زو موج آن دریا نشان کن

همه بوم و بر کرد با خاک راست

لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

نهاد آن کلاه کیی بر سرش

که از آب وی آتش در من افتاد

بخفتم برام بی‌ترس و باک

بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست

ز کردار گیتی مگیرید یاد

از این گشتند مردم جمله بدحال

که گر من بپیچم سر از شهریار

دارویی کن، که به شود بیمار

یکی را ندیدند بر سر کلاه

و گرچه مدت عمرش مدید است

که تا جای باشد تو بادی به جای

تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار دار

گرانمایه شاخ برومند اوی

اگرچه در معاش از در به در شد

که چون رایت آید به نخچیرگاه

توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود

همان مادیان را بیاراستی

که صورت دارد اما نیست معنی

به نیکی ز یزدان شناسد سپاس

در هیچ رکاب نادویده

همانا که آیین مردی بود

عطارد رفت در جوزا و خوشه

یکی فیلسوفست نزدیک من

نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی

یلان جهان خاک بودن ترا

هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن

بیاورد با خویشتن یادگار

که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز

برین باش و زین آرزو برمگرد

چو غیر از پیش برخیزد وصال است

همه پادشاهی سراسر تراست

و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟

ز دست که گشتی بدین سان نژند

تو را سربسته گر خواهی بدانی

که نیکو زد این داستان هوشیار

آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب

بر تخت نزدیک بنشاندند

شده زان صوفی صافی ز اوصاف

نشست اندرو روشنک شادمان

غریب الوجه والید واللسانی

بزرگان و جنگی سواران پیش

به جرعه ریخته دردی بر این خاک

نه پی بود با او کسی را نه تاو

عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟

خرد پیش تو رهنمای آورم

ولیکن خویشتن را هم نگهدار

ورا نام کردند داراب گرد

چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی

نگه کن به کردار و آزار من

جمال جانفزایش شمع جمع است

که با من بیاید به نخچیرگاه

کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید

به زنجیر و مسمار آهنگران

ندانم تا چگونه دانی او را

خروشی برین سان که یارد شنود

آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو آن واحد که عین کثرت آمد

که چون او نبست از کیان کس کمر

آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست

ز رزم تهمتن بسی کرد یاد

به زیر امر حق والله غالب

سواری دلاور به گرز و کمند

از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری

ربودم سر و پای کردم به بند

ندانم تا چه خواهد شد پس از وی

وزان راه آسان سر اندر کشید

اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد

ز دشت سواران نیزه گزار

در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل

به پهلو نژادان جنگاوران

که اندر جهان یادگاری کنیم

وگرنه هم‌اکنون بپرداز جای

کزین نامداران فرخ نژاد

اگر سنگ پیش آیدش بشکرد

نگیرد کسی دست او را به دست

چه ماندست با گرد اسفندیار

ز خاک سیه رود جیحون کنی

به مهر اندرین کشور افسون کنی

که باشند یک چند مهمان تو

چو اسفندیاری تو از بهر تخت

سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار

همی نرم جایی بجستی برش

جز از پیلتن پایه‌ی او نداشت

همه داستان پیش ایشان براند

مگر باد زان پس به چنگ آوری

به شهر اندرون نامداری ندید

ز گردان ایران ورا نام چیست

که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

سراسر سخنها همه یاد کرد

کسی از یلان خویشتن را ندید

چنین آمدش بر دل پاک یاد

ازو در جهان نام چندین نماند

بیامد به کردار آذرگشسپ

به نخجیر با لشکری نامدار

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان

وزان پس شد و نام نیکی ببرد

خروش طلایه به دستان رسید

یکی تخته جست از در کار نغز

ابا یاره و تخت و افسر شدند

سپه سوی پوزش نهادند روی

نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

همی نعل اسپ استخوان بسپرد

کشیدند بر روی پور جوان

که فردا بگردانم از رخش پای

به نزدیک آن نامور تخت شد

همه خستگیهاش نابسته دید

نیامد به نزدیک او ژند شیر

که پاسخ چه کرد آن یل نامدار

جهان شد پر از مردم جنگجوی

فرود آمد از باره شاداب دل

بدو گفت با ناله و با خروش

که آمد به دیدار شاهم نیاز

چو دیدم ترا روشن و تندرست

سگالش گرفتیم و شیران بدیم

جهانی پر از کین و بی‌نم چراست

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

کزین خاک چندست تا چرخ ماه

به می تازه داریم روی دژم

همی از نشستن شتاب آمدش

به دیبا و خوالیگران خواستند

ز رستم زنند این زمان داستان

نخواهد کزین بوم و بر بگذرم

پشیمانی و درد بودش بدست

که با مردگان آشنایی مکن

یکی بنده‌ی آفریننده‌ام

کزویست پیروزی و دستگاه

سپردن به غم دل بیکبارگی

که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد

ز سودابه و گفت و گوی پدر

عفوهای جمله عالم ذره‌ای

بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست

بفرمود تا هرک بخرد بدند

ای کبر تو خارهای هستی

طالب اویی نگردد طالبت

جهان بستان بزمت باد و بلبل

به پرهیز چون بازدارد کسی

اگر جنگ جویی تو جنگ آورند

زن بسی گفتش که آخر ای امیر

پایت اندر رکاب تاییدست

ز جهرم بیامد به شهر صطخر

احتیاطی بکن در اول روز

هندوک فریاد می‌کرد و فغان

شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد

که زارا دلیرا گوا رستما

بدو گفت کان شاه ایران بود

جهد کن تا این خیال افزون شود

در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت

همی خواندندش خداوند رخش

ناچار حال دل بنماید بهر کسی

پس به خود خواند آن امیر خویش را

کیل غم شد دلم که چرخ بدو

هم‌انگه سر نامبردار شاه

هم آیین پیشین نگه داشتیم

این جهاد اکبرست آن اصغرست

در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست

که ما سربسر بنده‌ی قیصریم

یاران من به من ننمودند عیب من

نی شنیدی انما الدنیا لعب

کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو

زواره برانگیخت اسپ نبرد

بسی رنج بردی و دل سوختی

گشت فرد از کسوه‌ی خوهای خویش

چو من بنده در وصف انعام و شکرت

تو با من به بیداد کوشی همی

گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

سخن آرای مدح تو چو خرد

شکسته دل و گشته از رزم سیر

یکی طوس را داد زان تخت عاج

این چنین باده همی‌برد آن غلام

نیلوفر تیغ چشمها را

برین است فرجام چرخ بلند

گر چه در کیسه‌ی عمل داریم

زین دو ره گرچه همه مقصد توی

زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی

یکی مرزبان بود با سنگ و رای

و گر دیر گیری تو جنگ آورد

که بیا من باش یا هم‌خوی من

جاهت اندر ترقیی بادا

چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه

چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ

خم که از دریا درو راهی شود

صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک

چنان بد که روزی زن پاک‌رای

یکی نزد رستم برید آگهی

عفو کن زین بندگان تن‌پرست

چرخ نگون طشت شده سیل بار

چو فرزانگان دیرتر ماندند

این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام

عقل می‌گفتی که رنجش از دلست

به یک قطره ز دریای الهی

سکندر سپه را سراسر بخواند

بدو گفت رستم که بی‌کام تو

هیچ کس را تا نگردد او فنا

امیدی ده که ره سویت نماید

چو نزدیک بهمن رسید آگهی

از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین

صورتی را چون بدل ره می‌دهند

چو آن خاتم به دست شاه بنشست

بیاورد جاماسپ آهنگران

ترا چون پدر باشد افراسیاب

چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد

او شده زین سو پسر دردمند

همه گنج فرزند و دینار سام

چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟

ای ببسته خواب جان از جادوی

طاعت اگر از پی مال و زر است

بیاموزش آرایش کارزار

که دوزخ به از بوم افراسیاب

مطرب آغازید بیتی خوابناک

همو راند ز در نامقبلان را

همه شهر ایران بدو زنده‌اند

سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری

غازیان کشتند کافر را بتیغ

بدین خوش بود آن باز شکاری

به پیروزی اندر غم آمد مرا

که من بر دل پاک شیون کنم

رفت پیش میر و گفتش باده کو

نیازی از دل شوریده می‌کرد

زمین را ز خون بازنشناختند

سری که داد ناطقه با اوحدی قرار

چون خبرها هست بیرون زین نهاد

داده بسی طیب معنبر بران

فرستاده را گفت گریان همای

برانگیختندی ز جای نشست

آنچ اصلست و کشنده‌ی آن شی است

یکی: مالی که سلطان بخشدد میر

کنون بازگردم به کار همای

چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه

تا تو عالم باشی و عادل قضا

خدا داده زان‌ها که در عالم است

بفرمود تا موبد موبدان

نشستند بیدار هر دو به هم

آمده در قصدجان سیل سیاه

نهنگی شو که با دریا کند زور

بدین گیتی‌اندر نکوهش بود

عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو

فکر غم را تو مثال ابر دان

گرامی آفتابی سایه پرورد

یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام

ساعتی او با خدا اندر عتاب

فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه

دگر گفت کز دادگر یک خدای

ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من

آتشی را گفت رو ابلیس شو

چو در چشم آمد آن دود جگر تاب

خنک آنک چون تو پسر باشدش

غمی شد دل هر دو از یکدگر

او طبق بنهاد اندر پیش شیخ

بر آئین الاقان یک شب از شهر

بزرگان فرزانه را گرد کرد

با دوستان خویشتن از راه دشمنی

این درازست و فراوان می‌شود

کرا نیروی پیل است و دل شیر

بسودی همان کره را چشم و یال

همی آرزوگاه و شهر آمدش

چشم نیکو باز کن در من نگر

وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه

به بالا همی بگذرد فر و زیب

قطب الملوک الغرقاطبة غدا

حکمت قرآن چو ضاله‌ی ممنست

چو مردی چار خاتم راست در خورد

همه بودنیها بگوید به شاه

بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم

از نماز و صوم و صد بیچارگی

گر چه پدر بر سر تختش کشید

همه رزم و بزمست و رای و سخن

هر کسی دامان پیری را به دست آورده است

چون ز صوفی گشت فارغ باغبان

بتان هند را نسبت همین است

چرا رزم جستی ز اسفندیار

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش

یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم

ولی مهر کسی کاندر دلت رست

ز کاخ دلارای تا نیم راه

یثار فیها معربا کیعربها

ورچه پرم رفت چون بنوازیم

به رسم هند گوناگون مزامیر

که پیش زنان راز هرگز مگوی

که این باره را نیست پایاب اوی

دیده آ بر دیگران نوحه‌گری

لطمه زنان بر رخ دریا به زور

که من سر نپیچم ز جنگ سران

پیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمن

چون مناسبهای افعال خضر

از آن پس چون پسر کم بود شایان

ز پشت سپهبد زهی برکشید

یکی جام می‌خواست از می‌گسار

تا نباشد برق دل و ابر دو چشم

مخالف کاو محل میخواست خالی

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه

عمرت بهدم الفضل عنوان الهوی

شیر ده ای مادر موسی ورا

ته آن بار مسکین موش درماند

یکی جای دارم برین دشت و کوه

ازیرا که بی‌فر و برزست شاه

جز بر اومید خدا زین آب و خور

هر کرا خاموش بینی ، پند می‌گوید بگیر

بیاسای چندی و با بد مکوش

کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی

قاصدان زو باز گشتند آن زمان

صنم در تیره شب زینگونه نالان

یکی شارستان کرد نوشاد نام

کنون دشت روباه بینم همی

ور به رنگ آب باز آیی ز قعر

بر سر هرمیوه ز تاب تموز

ز فرمان تو یک زمان نگذریم

فکان لما هوی بمهبطه

تا خیال دوست در اسرار ماست

هوش بران نه که شوی هوشیار

گریزان همه شهر و گریان شده

نبرده نژادی که چونین بود

گر ندارد این سالت فایده

نسیمم را، چنان شد بخت بستم

همه تیغها برکشیم از نیام

نهایة فعل الخمر سکر معاقر

در وحل تاویل و رخصت می‌کنی

بل مال یکی جوهر عالی است که دانا

چو آمد به نزدیک نخچیرگاه

که اکنون چه داری ز رستم نشان

خر برفت و خر برفت آغاز کرد

با آنکه برآورد به صنعا در غمدان

سپهدار کابل بدو بنگرید

همچو برجبیس در فضای سپهر

جمله رندان نزد آن شیخ آمدند

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

بدو گفت دستان که نام تو چیست

سزاوار او جای آرام و خواب

تخم مایه‌ی آتشت شاخ ترست

بحر از رشک دست او گه جود

بمانم چنین هم به فرمان شاه

گر شود مجلس تو زین می گرم

این محبت هم نتیجه‌ی دانشست

مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت

کنون رنج در کار بهمن بریم

خور و ماه گفتی به رنگ اندرست

پس چه چاره جز پناه چاره‌گر

بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد

برفتند و گفتند کای خفته مرد

زن چو بیرون رود، بزن سختش

نفس سوفسطایی آمد می‌زنش

ابر چون به رزمی شوره فرو بارد

زمین را سراسر همه گشته‌ام

به پیش جهاندار پیمان کنیم

کارگه چون جای باش عاملست

تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو

نگهدار ایران و توران منم

حجرش سازگار و سازنده

او ز بانگ آب پر می تا عنق

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو

که فرمان داراست فرمان تو

زدوده سنان آنگهی در ربود

چون ز گرگی وا رهد محرم شود

کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل

یکی آتش افروخت از تیغ کوه

ور ز مساوات و وزن این دو بخار

گر گلابی را جعل راغب شود

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان

به بیغوله‌یی شو فرود از مهان

سپهبد سراندر نیارد به خواب

گویدش بگذر ز من ای شاه زود

پادشاهان هند این افسر

به پاسخ به دانا چنین گفت شاه

ذات او زبده‌ی زمان باشد

گر فراموشت شد آن تسبیح جان

وان را که دست خویش بیابی برو

به زابل فرستی به کشتن دهی

تهمتن پذیره شدش با سپاه

گر شود بیمار دشمن با طبیب

رئیس مید علی محمد

چگونه کشم سر ز فرمان شاه

وین دگرها چو سایه از پی نور

بر نمی‌داری سوی آن باغ گام

اندر پدر همی نگر و دل شده مباش

یکی خرد صندوق از چوب خشک

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

چون بدیدش یاد آورد آن خویش

میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است

ازان سوی کاهش گرایید شاه

گر نهان میروی به راه، ار فاش

نور حسی نبود آن نوری که او

چه چیزند با کوه علمم کنون

یکی مرد پاکیزه و نیکخوی

به ایران ار ایدون که سهراب گرد

ابتدای کبر و کین از شهوتست

بهمن کجا شده‌است و کجا قارن

دلیران ایران به کردار شیر

علم دانستن فقیر و نقیر

همچو گاوی نیمه‌ی چپش سیاه

به داد و دهش جوی حشمت که مرد

گر آن نیکویها که من کرده‌ام

خداوند هستی و هم راستی

قصد خون تو کند تا ممکنست

دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود

چه بینید گفت اندرین گفت و گوی

هر که داند خدای را حاضر

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس

دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت

چه نازی بدین تاج گشتاسپی

نباشد بشویم سرم را ز خاک

گفت ادعوا الله بی زاری مباش

واشفته کنی به دست بیدادی

چو نزدیک آن جای سرما رسید

خانه‌ای را که روبه ویرانیست

یا گرو بستست با یاران بدین

گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش

دو مردیم هر دو دلیر و جوان

کنون بست باید سلیح و کمر

چشم من خفته دلم بیدار دان

توجه کن به دلاک هدایت

بدو گفت خیز اسپ من برنشین

تن و جان را عذاب چون باشد؟

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب

گشت طبایع پدید ازان و ازان شد

ابا لشکر گشن شمشیرزن

دل پهلوانان بدو نرم گشت

بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای

به محفل هر چه می‌بایست بردند

به جایی شوم کو نیاید نشان

در چنین حالت ار خوری دارو

گوید آن استاد مر شاگرد را

همی خوانند بر منبر ز مستی

چو بشنید بنشست پیش پدر

دگر گر ازین کار نام آورم

نفس خود را زن شناس از زن بتر

سحاب لطف بباران به ما سیه کاران

فرامرز پور جهان‌بین من

دهیانش به سر در آویزند

خشک گوید باغبان را کای فتی

سوی تو نویدگر فرستادند

چو آیی شبستان و مشکوی من

بدو گفت خورشید فش مهترا

نه از پی سود و زیان می‌جویدش

چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها

تن چو شد بیمار داروجوت کرد

بر نگردد ز کار ده مرده

یا گواه و حجتی بنما که این

چند چپ و راست بتابی ز راه

نور مه راجع شود هم سوی ماه

چو آمد بر تخت و گاه بلند

تا نگوید دزد او را کان منم

کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات

مشت بر اعمی زند یک جلف مست

هاشمی نسبت قریشی اصل

با وجود تو حرامست و خبیث

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟

گر بیابان پر شود زر و نقود

خصم دین شد به حیله و دستان

پیش بی حد هرچه محدودست لاست

ز ارمن کان قندم را طلبکار

هست آن یخ زان صعوبت یادگار

خال در چشم و میل در بینی

گر نمی‌دیدم کنون من روی تو

همچنین گفتم که روزی برکشد

موسی آن را نار دید و نور بود

لیک چون عمری به آتش بود خوی

آن مجازست این حقیقت ای خران

جوع گردد ز امتلا رنجور

چغز جان در آب خواب بیهشی

او ز خود در عذاب و خلق از وی

باز خاکی را ببخشد حلق و لب

زین دیو نکال اگر ستوهی

بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها

شده سین‌اش عیان از لعل خندان

قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام

بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد

جان شرع و جان تقوی عارفست

حدیثی تازه کن از سینه‌ی نو

گر بگویم وین بیان افزون شود

از ره نام همچو یک دگرند

تا کشی خندان و خوش بار حرج

صفت و ذات او قدیمانند

او میانجی شد میان دشمنان

دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده

لاغ او گر باغها را داد داد

هر چه معلوم نیست نتوان جست

پس بنه بر جای هر دم را عوض

در ره عمری شتابان روز و شب

در کمال زشتیم من منتهی

معتمر چون بدید صورت حال

بوی رسوا کرد مکر اندیش را

این عالم مرده سوی من نام است

ای بسا علم و ذکاوات و فطن

شغل او بهجت و سرور بود

ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای

هرکه مر این آب را ندید، در این آب

عاشقان در سیل تند افتاده‌اند

که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!

همچو مرغی کو گشاید بند دام

شاه دین مرتضا علی که شدش

تو دو قله نیستی یک قله‌ای

در دل ما جزین امانی نیست

بایزید اندر مزیدش راه دید

زین پایگه زوال هر روزی

صحبت او با ستور و استرست

از علم فقر بلندی‌ش ده!

منگر اندر غبطه‌ی این بیع و سود

جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی

بدگمانی نعل معکوس ویست

به صفا و به مروه و عرفات

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم

به خرما بنی ماند از دور لیکن

زان نماید این حقایق ناتمام

در دلت هر چه جز اله بود

عاشق حالی نه عاشق بر منی

آب حزمت گرش به روی زنند

وعظ را ناموخته هیچ از شروح

تن بیروح چیست؟ مشتی گرد

هر سه زان خوردند و بس فربه شدند

مار مردم نیت بد بود اندر دل

اوش لغزانید و او را زد قفا

از دم و دام این نهنگ خلاص

همچو من از مستی شهوت ببر

تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود

قوتی کان اندرونش مضمرست

واجب آمد بر آدمی شش حق

بی چراغی چون دهد او روشنی

چون طمع داری افروختن آتش

زانک پیش از مرگ او کردست نقل

مردم این جهان و مرد تویی

نیست موهوم ار بدی موهوم آن

در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس

کین ولی الله را چون می‌زنی

ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود

لیک پایت نیست تا نقلی کنی

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو

ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج

اندرین دور ازین وجودی پاک

خوف آن کس راست کو را خوف نیست

بزرگواران همچون قلاده‌ی خرزند

گرد این بام و کبوترخانه من

زر دهی، گوی از میانه بری

خرقه‌ی ما را بدر دوزنده هست

اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم

الکیاسه والادب لاهل المدر

تا چو گاوان از آن شود فربه

مارگیر از بهر حیرانی خلق

صحت عمر و دولتش جاوید

لیک محبوسی برای آن حقوق

بر یکایک ستارگان زین هفت

از گزافه کی شدند این قوم لنگ

طمع پالان و بار منت آمد

ای دلیل تو مثال آن عصا

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

چون قضای حق رضای بنده شد

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

کان جهان هم‌چون نمکسار آمدست

گر چه غم سوز و غصه کاهست او

کارها ز آغاز اگر غیبست و سر

ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند

دایما دستان و لاغ افراشتی

بودی القصه به صد مکر و حیل

هر که تازد سوی کعبه بی دلیل

شریان عظیمه‌ای که تن را

چون منافق از برون صوم و صلات

دل من تاب و سینه تنگی یافت

عشق تو بر هر چه آن موجود بود

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز

می‌شود مبدل بسوز مریمی

به یک امروزت این سرور، که چه؟

این طبیبان را به جان بنده شوید

تراگر راندن شهوت مراد است

خاصه درویشی که شد بی جسم و مال

پرده‌ی عصمتت تو باز مگیر

قوت پا ایستادن نبودش

عیب تن خویش ببایدت دید

آن هلال و بدر دارند اتحاد

گر بکشت، ار بهشت، او داند

گفت رنج احمقی قهر خداست

به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد

هین مشو شارع در آن حرف رشد

با کسی چون شد این معانی جمع

که همی‌دانم یجوز و لایجوز

بنگر که بدین بند بسته در، چیست

صورتی کو فاخر و عالی بود

ز آب عفوش ورق بشوی نخست!

کشف این نه از عقل کارافزا شود

هست او شریف و همت او همچو او شریف

صورت نقض وفای ما مباش

ز سر و دست و ناف و پای تو دل

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست

جستی بسی ز بهر تن جاهل

شد مناسب وصفها در خوب و زشت

چشم می‌دارم از شما یاری

ما چو روباهان و پای ما کرام

خاک میدان شود آمیخته با خون سران

تا چنین خدمت کنم احسان کنم

تا حدوث مرا قدم چه کند؟

اعتمادی داشت او بر خواب خویش

بی‌طاعتی داد این جهان

بلک بی علت و بیرون زین حکم

نظر از منزلی بلند کنند

عیسی اندر مهد بر دارد نفیر

شمیده من در آن میان بادیه

در هزیمت زین درخت و زین ثمار

خود نیرزد سه ساله گادن تو

او عجب مانده که ذوق این ز چیست

آنکه همی دیش به بیگار خویش

پس نشان دادندشان مردم بدو

دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مند

کان عوضها و آن بدلها بحر را

گفت ما محرم این پرده نه‌ایم از وی پرس

چون بصد الحاح آمد سوی در

تا زبان تو این و فعل آنست

بعد ده سال و بهر سالی چنین

حدیث هبل سوی دانا نبود

چون خلقناکم شنودی من تراب

زین جهان این چنین توان رستن

جان بده از بهر این جام ای پسر

ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی

شیر و آهو جمع گردد آن زمان

فرقشان را برسم بختاقی

سالها ادرار و خلعت می‌برید

دل از بیهوده خالی کن خرد را

از لیمی حق آن نشناختی

«مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد!

آن دو دیده‌روشنان بودند ازین

دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش

گریه از هجران بود یا از فراق

تا که باشد دل غلامی دور

زانک نفسش گرد علت می‌تند

به دست من و توست نیک اختری

از همه کار جهان پرداخته

گفتم این رشته‌ی گوهر به کفت

از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب

آبستنی دختر عمران به پسر بود

او نمی‌دانست گرد گرگ را

بر قوی پنجه دست کین مگشای

هر که را در رستا بود روزی و شام

گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی

گیر عالم پر بود خورشید و نور

بیخودی را چه اختیار بود؟

خردمند زان بد نه آگاه بود

کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب

بس ازین شعرهای بادانگیز

سرانجام گفتند ما کهتریم

یکی خوب دیبا شمر دین حق را

به سوک نیزه‌های سر فتاده

آسمانها به عشق میگردند

ز دینار و دیبا و خز و حریر

سیم تو زی من رسید، جامه نیامد پدید

گر اناری می‌خری خندان بخر

تو به فتحی چنین شوی واصل

دگر بخشش و دانش و رسم گاه

در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب

و گر در عشق بر تو دست یابد

بر سلامان قوت همت گماشت

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع

هست کلاه و کمر آفات عشق

در جهان کس تویی، بگویم فاش

که چیز کسان دشمن گنج تست

نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،

اگر چه رسم خوبان تند خوئیست

نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ

ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد

اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری

موی سیه غالیه سر بود

زن چو داری، مرو پی زن غیر

بدانند هرمهره‌ای را به نام

اگر جانور کان عزیز است بر ما

به لاله تخته گل را تراشید

ز شوقت گرچه خونبارست چشمم

به هر سو بشد موبدی کاردان

از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه

گر جهان پر برف گردد سربسر

پر به خواب و خورش هوس نکند

کجا نام آن نامور مای بود

جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف

که آن در کو که گر بینم به خوابش

به دورادور اگر بیند خطایی

ز لشکر جهاندیده گان را بخواند

مرد هنرمند، کش نباشد گوهر

چون قدم از گنج تهی ساز کرد

تا زرش هست میدهد بر باد

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

نندیشم از ملوک و سلاطینش

بلی تا با منت خوش بود یک چند

میفرست از برای حاجب خاص

به روز چهارم چو بنهاد خوان

نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس

هر که را دامان عشقی نابده

گرد هر در مگرد چون گولان

هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد

گرم فرماندهی فرمان پذیرم

عیب‌بینی هنری چندان نیست

اگر چشم داری به دیگر سرای

معانی قران را همی زان ندانی

ملک هزارست و فریدون یکی

خواجه شاید که کم خلاص شود

هر نباتی نشانی آب است

چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان

ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه

بر نهالی نهاده بالش را

چو فرزند را باشد آئین و فر

به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی

بحث جان اندر مقامی دیگرست

داده بر باد هر دو جان ارزان

چو گشتی شیرگیر و شیرآشام

سیرت این چرخ چنین یافتم

به سرسبزی نشسته شاه بر تخت

کارش از دست رفته، سر در پیش

هر آن کس که او جز برین دین بود

دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان

زخم تنک زخمه پیران خوشست

هر که با نامش آشنا گردید

خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی

روز ندامت ز بد بس است ندیمم

گهی خوردند می در مرغزاری

که آمد عقل و دانش سوی من باز

و گر باره خواهی روانم تراست

مسیر اختران در سیر امرت

گفته ناگفته کند از فتح باب

کارت از کاهلی نیاید راست

در تیر شهیت اگر شهیدیت

کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در

فرس می‌خواست بر شیرین دواند

از همه غایب و به حق حاضر

نباید مرا تاج و تخت و کلاه

بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی

گرگ مرا حالت یوسف رسید

به جزین چون نماند برهانی

گلشن ز بهار و باغ سوسن

چه به کار اینت؟ چون ز مشکل‌ها

اگر چه کرد صد جام دگر نوش

چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟

چنان بر دل هر کسی بود دوست

در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست

جهد بسی کرد و شگرفی بسی

ز آسمان رسته شد سخن را بیخ

بسا سال و جوابی که اندر این پرده‌ست

تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی

من این خواری ز خود بیم نه از تو

بی‌میانجی سخن خرد گوید

وز ایوان ما تا به خورشید خاک

تا همی‌خوانی تو اشعارش، همی‌خایی شکر

اختیار و جبر ایشان دیگرست

عارف کردگار زر چکند؟

نی خمش کن عالم السر حاضرست

مردیم چنانکه تو بخواهی،

بسی کردند مردان چاره‌سازی

چو دیدش در کنار خود دو ساله

چه باید همه زندگانی دراز

آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست

واجب آید چونک آمد نام او

چرخ رام تو گشت و دورانش

چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا

آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش

شهنشاه از دل سنگین ایام

وگر باشد پری در کوه و بیشه

سرش را بدین گرزه‌ی گاو چهر

نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در

یا چو غریبان پی ره توشه گیر

ندهی،نعمت تو بیشی هست

خداوند جهان مسعود محمود

هرکو نکند کمان به زه برتو

چه باید زهر در جامی نهادن

ایمنی وقت هراسندگان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

این بهشت است در سرای وجود

گفته سخا را قدری ریشخند

هم چنین تا که نه فلک شد راست

ازین پس علی تکین، دگر ارسلان تکین

چون حمله برم به جمله خصمان

نه هر روزی ز نو روید بهاری

به دل اندوه او انبوه‌تر شد

چو سیصد بنه برنهادند بار

دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش

پای درین صومعه ننهادنیست

هم پدر گول و هم پسر ساده

درگاه ملک جای شهانست و شهان را

خویشتن‌دار، ای جوان، از پیر دهر

شبیخون غم آمد بر ره دل

به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر

بیاید که ما را بدین جای تنگ

ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود

نالم و ترسم که او باور کند

گر نه دین قاید امارت تست

کوه بر تافت این زمین و نتافت

وز نور خرد شده است ما را

صد و پنجاه سقا در سپاهش

گر براند، برو چه درمانست؟

ز کشمیر تا پیش دریای چین

غریب از ماه والاتر نباشد

ره که دل از دیدن او خون شود

دانش آموز و تخم نیکی کار

بسی نمانده که شاه جهان بیاراید

گر من به سلام زی تو آیم

گرم عقلی بود جائی نشینم

گویم: «آری، ولی بداندیشی

چنین داد پاسخ که با شهریار

نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست

سر بجهد چونکه بخواهد شکست

عقل را شرع در کنشت کند

خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو

مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است

نه موبد را زبان زند خوانی

بر خم رنگ فلک سنگ انداز!

به جندل چنین گفت شاه یمن

بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی

جلوه کرده خاص و عامان را عروس

تاج را لازمست دری خاص

چنانکه ماه همی آرزو کند که بود

در خانه‌ی استاد علم و دینت

دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت

ور به اعراب شده راه‌سپر

یکی پند گویم ترا من درست

گر عرصه‌ی عبور فتد خیل مور را

ور حسد گیرد ترا در ره گلو

پس به خلوت نشین و زاری کن

از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض

راستی را پیشه کن کاندر جهان

گر آید نار پستانی در این باغ

بشنو این نکته! که دانا گفته است

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی

مغرب و آن قوم سخا دشمنند

طاعتی را که با ریا بنیاد

در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست

به یک اندازه‌اند بر در بخت

بگفتا چونی از عشق جمالش

هر چه در خط عالم اویند

و دیگر که فرمان ناپاک دیو

شانه به درد آورد تارک شاهدوشان

مصطفی آمد که سازد همدمی

آتشم درفتاد از آن نادان

پدر پیشبین تو به تو شاه

گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی

گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست

به هر جا ساربان منزل‌نشین شد

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ساق چون پولاد و زانو چون کمان و پی چو زه

طفل نه‌ای پای به بازی مکش

شانه و سینه نرم و آسوده

هر که را میر خسته کرد به تیر

جفت‌ها را ز طاق بشناسی

رقیبانی که مشکو داشتندی

نفس با عقل چون یگانه شود

سروش ار بیابد چو ایشان عروس

وقت حاضر جوابی کرمت

می‌شنوم من که شبی چند بار

زر بزور اینچنین ز دست مده

بر جویهای او به رده نونهالها

فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو

بساز آنجا چنان قصری که باید

نه در او خیمه بجز چرخ برین

نداند بد و نیک فرجام کار

دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو

مشعله صبح تو بردی به شام

باز ازین جمله ثابت و سیار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شود

دست از طمع بشویم پاک آنگهی

خبر دادند موری چند پنهان

ملکش در نوازش آرد و ناز

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم

زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

گر نسازند کار درویشان

چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند

مرد تی گر نه چنین یابیم

بسان شیر وحشی جسته از بند

بر مسیح دل تو «بیت‌اللحم»

کزیشان بود تخت شاهی به جای

سر بابزن در سر و ران مرغ

شعبده بازی که در این پرده هست

قمر خرچنگ را همجنس خود دید

حصن خداییست شها حصن تو

شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند

که آشامد کدوئی آب ازو سرد

به پای تخت زر مهدش رساندند

سخن سربه سر موبدان را بگوی

زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست

بگذر ازین آب و خیالات او

چه جزو است آن که او از کل فزون است

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

زیرا که اگر چو ابر بر شد

چه خوش گفتند شیران با پلنگان

قالب و جان‌اند به هم حسن و عشق

به کرسی به خشم اندر آورد پای

حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم

خون دوید از چشم همچون جوی او

ببین عالم همه در هم سرشته

همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

به دست آری مرا چون غافلان مست

ای به تایید عقل بیننده

بدو گفت کای شاه گردنکشان

علی ولی والی ملک هستی

شرح این را گفتمی من از مری

نگر دجال اعور تا چگونه

دست او همچو درختیست که چشم همه خلق

رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو

تو خود دانم که از من یاد ناری

برآنم گر خدا توفیق بخشد

فریدون همی بر منوچهر بر

لبش چون با لب شیرین قرین شد

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود

کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی

هیچ شه را چنین وزیر نبود

چون من ز حقایق سخن گشایم

به شخص کوه پیکر کوه می‌کند

گشت پامال حوادث دبه‌اش

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

ایا خجسته اثر داور همایون فر

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

گویی آن خاطر زدوده‌ی او

گر جهان با من کنون خنجر کشد

که سیاره چه شب بازی نمودش

میوه و مرغ سرخوانت مقیم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

بجستی هر زمان زان میغ برقی

در یکی گفته میسر آن بود

همیشه فیض فضل حق تعالی

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون

خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد

چو سیلی کامدی در حوض ماهی

تا که می‌آورد ز در خوانی؟

بیامد به لشکرگه خویش باز

در مهد مدعای تواش پرورش دهند

بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست

نگردد علم هرگز جمع با آز

ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا

آن را نتوانی تو دید هرگز

در آن غوغا که تاج او را گره بود

ازو خواهی جمال دوست دیدن

به پای اندرش مشک سارا بدی

تو را خط قید علوم است و، خاطر

از وظیفه بعد ازین اومید بر

نظر کن در معانی سوی غایت

نشود بر تو زایچ روی به کار

قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت

غم عالم چرا بر خود نهادی

رشته‌ی دندان او در خوشاب

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

رأی و تدبیرت از خلل خالی

گر ترا اشکال آید در نظر

مگو ممکن ز حد خویش بگذشت

با پیل پیلی کند به میدان

چیزی به گران هیچ خردمند نخرد

قرار کارها دیر اوفتد دیر

دلم بردی و نام خود نگفتی

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع

هر که دندان ضعیفی می‌کند

میاسا روز و شب اندر مراحل

ز دست راست یکی روشن پدید آمد

جای خور و خواب تو این است و بس

چنان در می‌رمید از دوست و دشمن

آنکه نانت خورد زبون تو اوست

بخیره میازارش از هیچ روی

به عرصه‌ای که در آرند ثقل ذره به وزن

این سبب را آن سبب عامل کند

عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش

آنکه اندر سپه شاه کسی

هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است

منت او راست هزار آستین

بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست

برین گفته‌ی من چو داری وفا

ولیکن یکی سلسبیلش سبیل

همچو آب و نان که جنس ما نبود

به مژگان خاک مزبل پاک رفته

خاطر من مگر به مدحت او

ای سپرده دل به دنیا، وقت بود

خیز و به از چرخ مداری بکن

ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم

خدایگانا از پرتو عنایت تو

معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص

اول کاین ملک بنامت نبود

شده او پیش و دلها جمله از پی

بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی به سر

رفته‌است پاک روغن از این زیتون

ابر بباغ آمده بازی‌کنان

پس از جهد تمام و جد بسیار

درنگر تا هست جای آن ترا

هزار سال همیدون بزی به پیروزی

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

زر و زن نیست الا مایه‌ی غم

ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند

وزان گشت تیره دل مرد نادان

چشمه و دریاست به ماهی و در

چون نماید به تو این دولت روی،

دمی ز نغمه‌ی نی ناله‌ی حزین شنود

تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر

راستی آور که شوی رستگار

ندارد ممکن از واجب نمونه

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

مرغ که در دام پر چنه طمع افگند

جغد به دور تو همائی کند

از چپ و راست عشق در تازد

راه دزدیده میان ما بسیست

داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را

آنکه ترا توشه ره می‌دهد

کسی این راه داند کو گذر کرد

گر تکلف کند، که این نکند

همه ایرجی زاده و پهلوی

از ملکانی که وفا دیده‌ام

روز و شب آواره‌ی کوی وی ام

در بزم تو که مجمع شاهان عالمست

به دست خود آورده ماری و آنرا

این چه نشاطست کزو خوشدلی

مثر حق شناس اندر همه جای

هر که ده پی رود به خدمت او

نبیره‌ی جهانجوی کاوس کی

تو می‌خور بهانه ز در دوردار

دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد

پای درنه گر سرافرازی چنین

چو سهلی بریدم رسیدم به وعری

ای مرا تو مصطفی من چو عمر

پی هر مستیی باشد خماری

از برکت او دولت تو گشت پدیدار

جهان از بدی ویژه او داشتی

مرغ طرب نامه به پر باز بست

تیغ بهر اوست کو را گردنیست

در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا

اگر نه دامن چترش پناه مهر شود

بنده دل باش که سلطان شوی

نوندی برافگند نزدیک زال

ندادند و بستد به جنگی که خاک

سرو چون گوزنان به پیش اندرون

جهان اژدهائیست معشوق نام

این چرا گفتن سال از فایده‌ست

هر لباسی کان به صحرا آمدست

ای تازه بهار! سخت پدرامی

جست او را تاش چون بنده بود

فرستاده را گر کنم سرد و خوار

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

عرش روانی که ز تن رسته‌اند

لیک تو آیس مشو هم پیل باش

بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه

چون عیادت بهر دل‌آرامیست

جمله گویندت چو بینندت بدر

سپاهی ز جیحون بدین سو کشید

هر که را دستگاه خدمت تست

ابر کین آن شاهزاده سوار

چو هر چار جوهر به امر خدای

خود عدوت اوست قندش می‌دهی

چون ز بی‌خوابیست بیداری دل

خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل

ملک رها کن که غرورت دهد

اگر برنگیرد وی آن گرز کین

از مشرق تا مغرب رایش به همه جای

که یک تن سر از گل مشورید پاک

از زمی این پشته گل بر تراش

دل همی گوید خموش و هوش دار

به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی

اشتباهی و گمانی را درون

بچه می‌لرزد از آن نیش حجام

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

نزد پدر ستوده و نزد خدای

چنین گفت کای داور داد و پاک

نسبت فرزندی ابیات چست

که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین

از قضا را بود عالی منظری

کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم

کردنظامی ز پی زیورش

فرستاده تازان به کابل رسید

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

دگر روز چون گشت روشن جهان

دل که به شادی غم دل می‌گرفت

در گذر از صورت و از نام خیز

عالمیان را بدو تا به قیامت امید

گفت ایزد یحمل اسفاره

ظلم شد امروز تماشای من

گیابر در و دشت تو سبز باد

آز اگر بر تو غالبست مترس

ازیشان کسی نیست یزدان پرست

داده فراخی نفس تنگ را

کار ما اینست بر کوری آن

پاک از قشر روایت بود او

دولت ضایر به گاه صلح تو نافع شود

ای رهیده جان تو از ما و من

به زاولستان از کران تا کران

به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی

برادرش نیز آن سوار دلیر

حریصی مکن کاین سرای تو نیست

هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر

همه دعای تو یابند بر جریده‌ی من

نور خواهی مستعد نور شو

هست در این دایره لاجورد

که سال تو اکنون به جایی رسید

او ز جود و ز فضل تنها نیست

یکی در سه ماه و یکی در دو ماه

از گل آن روضه باغ رفیع

عقل را سیل تحیر در ربود

بس که با مطلوب خود ای بی‌طلب

چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل

ای فناتان نیست کرده زیر پوست

دلش زان شگفتی به دو نیم بود

همه میران را دعویست، ملک را معنی

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

پیک سخن ره بسر خویش برد

چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست

مقدم رایات منصور جهانگیر ترا

تا درین ظلمت تحری گسترند

غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست

چنان هم کجا ساختی از نخست

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

به جایی نبد هیچ پیدا درش

بلی مردم دور نا مردمند

زآنک هر بدبخت خرمن‌سوخته

پاک گردان از تعصب جان من

ترتیب عناصر نشناسی نشناسی

گفت کرم کن که پشیمان شدیم

چه نیکوتر از پهلوان جوان

ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود

چراغ زمان و زمین تازه کرد

بوی کز آن عنبر لرزان دهی

عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان

لشگرش گفتند ای ابله خموش

جنگ پیغامبر مدار صلح شد

آتشی کو باد دارد در بروت

چو رودابه گفتار ایشان شنید

ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده

بفرمود تا پرده برداشتند

درین نکته کز گل برد رنگ را

بهر استبقای حیوان چند روز

گر به یک ره گشت این نه طشت گم

با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ

ز آتش دل و آب دیده نقل ساز

شب و روز بر پیش چون کهتران

روزیکه از خروش دلیران رزمگاه

جهان را جهاندار محمود باد

کلیچه گمان بردن از قرص ماه

ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر

در شب تاریک جوی آن روز را

شیر ز کم خوردن خود سرکشست

که من دست را خیره بر جان زنم

تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش

سر و چشم آن نامور بوس داد

دایره بنمای به انگشت دست

در غریبی خوار و درویش و خلق

گاه دست و گاه سر درباخته

آن سیدی که با دو کف درفشان او

نیست آن باران ازین ابر شما

دل تاجداران به تو گرم باد

جاوید باد مدت عمرت که روزگار

چو شه نامه‌ی شهریاران بخواند

چو دولت به دانش روان کرد مهد

پنج نوبت می‌زنندش بر دوام

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا

آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست

حال عارف این بود بی‌خواب هم

همی کرد غارت همی سوخت شهر

هرآنکه سرکشی با تو کرد گردونش

خردمند گفتا درستست و شاد

بدان را بد آید ز چرخ کبود

آدمست از خاک کی ماند به خاک

سالها بودند مشغول قیام

بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد

دیدن نورست آنگه دید رنگ

ز هنگ سپهدار و چنگ سوار

دعا به پیش تو آرم که هرکسی تحفه

یکی باره باید به زیرش بلند

آب روان بود فرود آمدم

تا غذای اصل را قابل شوی

گلشن جنت نه این اصحاب راست

می‌دهد رنگ احسن التقویم را

من اگر دامی نبینم گاه حکم

بدو گفت پنهان ازین جادوان

گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم

چو میرین بدیدش به بر درگرفت

گرمی گندم جگرش تافته

بازگونه رفت و بیزاری گرفت

چون نماند ذره‌ای اخگر پدید

میرجلیل برخور، تا روزگار باشد

این نه جبر این معنی جباریست

همه لشکر نوذر ار بشکریم

بادست غرور زندگانی

به پیش اندر آیند مردان مرد

مزن اره بر سالخورده درخت

این بلا از کودنی آید ترا

صد هزاران ابر رحمت فوق تو

کان گروهی که رهیدند از وجود

هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا

ز آواز او اندر آید ز پای

بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار

ز ایوان به دشت آمد اسفندیار

طبع نظامی که بدو چونگلست

هر که آخربین‌تر او مسعودتر

گوی برتن زخم از چوگان خورد

وان قطره‌ی باران که برافتد به سمنبرگ

الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم

بزد بر سرش گرزه‌ی گاورنگ

نفس خود کامم ار ز راه ببرد

که من بنده بر دست ایشان تباه

و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد

پیش حالی‌بین که در جهلست و شک

گرنه‌ای ای خفته اهل تهنیت

گفت چاره چیست یاران جسته‌اند

آن باغ بود نی نقش ثمر

چه دریاش پیش و چه ببر بیان

چون مرا روح القدس هم کاسه است

تراگر به دست آورید و ببست

نشاید خصمی فرزند کردن

عقلها از نور من افروختند

ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار

چشم همی گوید از حرام و حرم

نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر

من اینک به شبگیر ازین رزمگاه

نظم من خاصیتی دارد عجیب

چو رسته درخت از بر کوهسار

رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان

منهزم گردند بعضی زین ندا

گر کسی عمری زند بر طاس دست

سالها باید که اندر آفتاب

تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن

بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام

گر بود زین عالمت مویی اثر

مرا بند کردند بر بی‌گناه

هرکس به تکیست بیست در بیست

پیششان شعری به از صدتنگ شعر

حال خود در حال با ایشان بگفت

فغان کاین طوق پامال غمم ساخت

ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم

پذیره شدندش همه مهتران

آخرم زان کاروان گردی رسید

تهمتن فروماند اندر شگفت

دریاب که مبتلای عشقم

عالم تاریک روشن می‌کند

چون حسن بشنود این قول از ایاس

اهل صورت در جواهر بافته

ز دل خواهی به دلبر راه بردن

کنون گردن شاه مازندران

مشک خالش نقطه‌ی جیم جمال

بگویید هوشت فراز آمدست

خاکستری ار ز خاک سودی

غفلت و کفرست مایه‌ی جادوی

عقل مادرزاد کن با دل بدل

نه روی آنکه گوید «نی» جوابش

ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی

بزد بر سرش تیغ زهر آبدار

شاه زاد، از دور چون پیدا شدی

همه پیش تو جان گروگان کنیم

چون ماه ز بهیش باز خندیم

برگهای زرد او خود کی تهیست

گر نمی‌یابی تو او را روز و شب

گر میان مشک تن را جا شود

گفتم چه شود گر لطف کنی

که بیدار دل پهلوان شاد باد

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست

بیارند یکسر به کاخ بلند

از عشق جمال آن دلارام

شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی

چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد

بیا چون ما کناری زین میان گیر

من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود

وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

بر پشته‌ی کوه پشت داده

که اورا ببستم بران بزمگاه

ندیم و حاجب و جاندار و دستور

اشتر کوری مهار تو رهین

هنوز اندر سرم صد گونه ناز است

این که جان ما ز روحت یافتست

چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را

چین گفت سیندخت کای نامدار

خدا داد آن خداوند غزا را

سرانجام کارش بکشتند زار

دولت که نشانه مراد است

جادویها را همه یک لقمه کرد

به زلف و عارضش قانع شد از دور

بدینسان تا به کی بر خاک گردم

گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را

بدو گفت مردی چو دیو سیاه

پند تو که عافیت پسندست

بدو داد یک دست زان لشکرش

قلم در کش به حرف دست سایم

گفت این دانش تو از کی یافتی

کان دم که دمم ز تن بر آید

حاجتش نبود پی اعلام مهر

بس کن که دعا بسی بکردی

کنون چاره‌ی کار مهمان بساز

خو باز گرفتی از همه کس

درفشان و پیلان آراسته

چون اهل قبیله دل آرام

هم‌چو آن ابلیس و ذریات او

هم نان کسان حلال خورده

مژده‌اش از فر همایی دهند

چون سنان است این غزل در دل و جان دغل

گرین نامداران ترا کهترند

هر خاری که پای تو کند ریش

که این نامداران و گردان من

گردد شب و روز بیت گویان

گفت من اینها ندانم حجتی

گر در پی او شوی به پرواز

گر ترا آید برین نکته سوال

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

وزان شارستان شان به دل نگذرد

ز له به مهمانی انسان نهاد

بفرمود تا بر در گنبدش

دل از مستی چنان مخمور مانده

این سر خم را به کهگل در مگیر

چو شیرین یافت نور صبح دم را

به جست وجوی تو خم گشته محراب

و صبغنا النبات بغیر صبغ

چپ و راست لشکر بیاراستند

که تا گوید مرا عقل گرامی

پدر زنده و پور جویای گاه

گر هردو شوی بلند گردی

هین بده ای قطره خود را بی‌ندم

ز مقصود آنچه باید در نظرگاه

چون کشد از ساحلش در موج‌گاه

چو شیرین دست برد باربد دید

زبانش به کردار برنده تیغ

ابر نیارد گهری از سپهر

پدید آید از روی کشور دو دد

اگر من جان دهم در مهربانی

که نفرساید نریزد در خزان

مخالف گشت روزی قوت باد

اشارت کرد تا رخشی گزیدند

به خلوت با لبت دارم شماری

یکی طاس می بر کفش برنهاد

تواضع کرد شاپور خردمند

زمینش به کام نیاز اندر است

ز گوران تک ربودم در دویدن

پای را بر بست و گفتا گو شوم

جهد ادبش بدان چه دانست

آنک او بی نقش ساده‌سینه شد

آواره ز خان و مان چنانم

ترا رفت باید ببسته کمر

کرباس تو گر چه دلپذیرست

همه هرچ بود از بزرگان و خرد

سری کو هیبت جلاد بیند

گر به صورت وا نماید عقل رو

دیوانه و مست و لاابالی

زدش آهنگ ملاحان ره هوش

به تلخی جان چنان داد آن وفادار

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

چون گرم شدی به عشق وجدش

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

بگفت او شهر سوز و خامکار است

شو قلیل النوم مما یهجعون

چو بیرون رفت از آن میدان خضرا

پیام پدر شاه نوذر بداد

وگر محراب دیگر پیش کردم

به خوبی ز ره بازگردانمش

بدو گفت ای پری پیکر چه مردی

دگر باره پنهان ز بینندگان

خبر بردند بر سر و گلندام

مرا دادی ز غم سر در بیابان

طنزی کند و ندارد آزرم

کس از نامه‌ی نامداران نخواند

چو جان با جان در آمیزد به هم شاد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

یکایک در نشاط و ناز رفتند

بکوشید و مردانگیها نمود

جایی منشین که چو نهی پای

علتی بتر ز پندار کمال

صاحب طرف ولایت جود

به بربط چو بایست بر ساخت رود

اول ز دو دیده سیل خون ریخت

همی گفت کی شاه گردان بلخ

خردمندی و شاهی هر دو داری

که آن خشت اگر برزدی بر هیون

چون آمده، گریکیست ور هفت

هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز

به چشمش کز عتابم کرد رنجور

بشد ویسه تا پیش افراسیاب