قسمت هفدهم

بپسیچ مر آن معدن بقا را

جوی که شد برهنه سیمین تنش

علم فقه و علم تفسیر و حدیث

دولت دنیا که مسلم تر است

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت

گر این گل در دیار پارسی زاد،

ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او

شرم ندارند و بخوانند گرم

آن عصا آنجا یدالله بود و بس

بر آن مو کرد لختی گریه‌ی زار

بی خریدار است اشک، ای کان چشم

جهت چون پرده برد از پیش دیدار

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

مرد که گردون کشد از حکم پیر

رسید مطلع دیگر ز سکه خانه‌ی فکر

مشتری اندر ادای خطبه‌ی این خسروی

وز مشرفان ده‌اند به‌گرد سرایشان

به معبود طیان و ممدوح حسان

حلقه‌ی صدق و صفا بر در دین میزن

خود عقل ترا کمال هرگز

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

وانکه در عرضگاه کون و فساد

محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن

در ارادت اول و در فعل گویی آخرست

صد هزاران قطره گردد ناپدید

من بنده در این خدمت میمون که به عونش

ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را

ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

بر سر شمشیر تو جز حق نمی‌راند قضا

به سهمی فرد و یکتا می‌شود توسن سوار اکنون

ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم

روم، یکی گوید، ملک من است

در چنان موقفی ز حرص سخا

عابد این فهمید، یعنی نیست خر

نز پی منع بود دربانش

همه را کشتی نسیان، کشتی است

آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او

نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر

بدسگالش ز حرص مرگ بمرد

از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک

طعنه‌ی دشمنان گزاینده است

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

بر حواشی کمالات تو آید پیدا

مور، تا پی داشت در پا، سرفشاند

تا کس از آفرین سخن گوید

نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال

بیاض روز به پالونه‌ی هوای مشف

دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت

زین پیش اگرم وهم گمان بردی

کز سرفکنم به صد آسانی

کرم از سوی تو اشارت کرد

چو من پروانه‌ام نور خدا را

به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق

یعنی جناب عالی بلقیس روزگار

من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش

تا چند ز فلسفه‌ات لافی

از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن

ای مسلم به نکته در اشعار

قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا

به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخه‌ی روشن

دام داران را بدان و دور باش از دامشان

معده گر در قی همی امساک واجب داشتی

کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

قصه کوته شد آن کنم همه عمر

جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر

وز عکس شفق هوای گیتی

قدر امری که گر در قطره‌ی عظم او دمد بادی

گر به جرمت نگه کنم گویم

اگرچه صایم دهرند لیک بگشایند

هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی

قوم جهال ار عبادت می‌کنند

ما فرحنا معین حدادی

همچو من ای دوست، سرائی بساز

زانکه مقبول مصطفی نشود

کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون

چو بگذرم به در خسروی فرود آیم

از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق

پیرهن کهنه‌ی او گرت به جایست هنوز

گرنه فضل از حق خود دارد قبول

تو که پوشیده همی بینی از دور مرا

در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال

اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست

معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر

آفرین باد بر چنین معطی

هرکه درین واقعه آزاد نیست

به هم‌آوازی تکبیر گردد

کار گیتی همه ناهمواریست

تا که نی را چو سرو نیست قوام

گنج شد آن خانه ز اقبال شاه

بر گمارنده اوست ایشان را

یک سر مو کم شمردن یک جهان بی‌دانشی است

نوبتی دیگر از حرارت کان

گلی جز سخن دید هرگز کسی

بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست

نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

غمت را تا توانستم نهفتم

چون ربودند از صدف دانه گهر

بارها با خویش اندیشیده‌ام

به خال چهره‌ی زنگی اگر نظر فکنی

اختران گر ز سیر بنشینند

حبیب حضرت خود را کشید بر در غار

در طریقت چهار یار اینست

غایتش، گاهی میانجی حاصل است

شاید آن روزها که داد کند

لعل‌ها را درخش او صیقل

برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش

مدح گفتن آن چنان اولی که بی‌ذل طمع

ابر از آن باد چون دریده شود

مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش

داده‌ی خویش ز من بستانید!

زیراک جستن دل مسکینان

پیش گیرد ره سبکباری

میکده‌ست این سر من ساغر می گو بشکن

رو در آن قبله‌ی احسان آورد

تصور کردم آن تریاق را در نشه‌ی دیگر

تر و خشکند و گرم و سرد به هم

هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر

گه نمودی از گریبان گوی زر

رو گهری جوی که وقت فروش

با تو گنجی چنان روان دایم

عیش جهان گردد بر من حرام

بر من خسته غارت آوردند

عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش

مهل، ای خواجه، کین زبونگیران

گیا سوی هشیار پیغمبری است

هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل

ما نباشیم و این جلال بود

شب چیست نقاب روی مقصود

اربعین است که درهای فتوح

چه سکه است بر این زر که نیستش کاری

ز من ده نامه‌ای در خواست میکرد

چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست

هر که او آشنا نشد با نجم

باده‌ی تحقیق چون خواهیم خورد؟

چون بمیری در آن سرات برند

ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی

داده‌ی حس و طبع را رد کن

شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد

چه باشد گر دهان دردمندی

وین دل که حلال او نمی‌جوید

هر یکی را به مرکزی بسپار

تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

گر چه کاشیست خانه یا چینی

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی

دانش و بینششان روی نمود

زین محیط بیکران افتد دو کشتی بر کنار

از چه پرهیز واجبست اینجا؟

ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی

همه صرف تو می‌کنم امروز

مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

جود نیکست وجود مستان بد

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند

ز لبش گر سخن نیوش آیی

هم‌چنان نمرود آن الطاف را

راست کن ره چون آب میرانی

ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست

هر نفسی از تو هیولی‌وش است

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

او که الحمد را نکرد درست

سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه

می‌کند پایه‌ی شریعت پست

گویدش بنشین زمانی بی‌گزند

مرتعش بر حرارت طاری

با هیبتش که زو قدری ماند از قدر

دل بیعلم کی رسد به یقین؟

بچه امید درین کوه کنی خارا

سر سر جملها بدانسته

و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند

رخ پر از گرد و موی آشفته

ورنه کین جمله را از تو کشم

نکردی بعد ازین یکروز یادم

چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای

هرچه این جات بیگمان باشد

بود بازوت توانا و نکوشیدی

پرورش دید و سر بلندی یافت

چه گاو که می‌سزد به قربان

هر که آهنگ این بیان کرده

ابر را گفته برو باران مریز

ز لبهای من آنگه توشه گیری

ندمد در بهارگاه دو کون

این سخن چون بارها تکرار یافت

دامن روح ز کردار بد آلودی

چیست میراث او طلب کردن؟

لو لاک لما خلقت الافلاک

ور بدل کم شود شکسته شود

مقصود از این بگو و رستی

با چنین داغ بندگی، که مراست

هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد

چون به سالی تمام شد بدرش

کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر

به عقیق تو در حدیث و کلام

چون کمالات فانی هستشان این امانی

با خدای خود ار بدانی شد

گفت قاضی ای صنم معمول چیست

شافعی گر به مال کردی میل

صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود

ز خوبان هر که را ثانی ندانند

به یاد رفتگان و دوستداران

می چنان خور که او مباح شود

همچو روان‌های پاک خامش در زیر خاک

گر سلامان نشکند پیمان من

هر آن پروانه که شمع تو را دید

در پی کشف این و آن رفتن

خرد جز که نیکی نزاید هگرز

نی که از هم بگسلد پیوندشان

به من ده که در کیش رندان مست

به رحم شهر بند سازندش

جنون فی جنون فی جنون

تکیه بر خنجر و سپاه مکن

رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو

گر بزی چند ریش شانه زده

محنت از روی فروبسته‌ی خویشم منمای

باز کش پای ز آزار، همه!

دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد

مپیچ اندر سر زلفم، که گازست

لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست

گر چه صد پی به خاکم اندازد

چنان اندر صفات حق فرورو

سایه‌ی خود مدار دور از من

گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟

خوان کرامت‌نه آیندگان

مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست

بنوازد، دعا کنش بر جان

آمد عثمان شهاب دین هین

تهمت و جهل و حسرت و خواری

هر کسی را خود دو پا و یک‌سرست

غیرت روزگار بادم داد

بتان ماه‌روی خوش‌سخن را

بندگان فارغ ز غم فرسودگی

کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد

یکی را بر لب خود میر سازم

شاه شمس الدین تبریزی مرا

فارغ از رنج ناملایم و ضد

در پیش تو داشت جام باقی

ظاهر و باطنیت باید چست

بر جانور بجمله سخن گوی جانور

زاهدی، جز حلال کم نخوری

با لذت عشق خسروی داشت

که درین خانه بی‌وقار شوی

دل و جگر چو نیابد درونه تن او

لیک هم آفتیست در هوشت

من ترا ماهی نهادم در کنار

قالبت قبه ایست اللهی

نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا

لطف او مرهم نه هر سینه‌ریش

تا از جز فضل من ندانی

گهی با زلف پستم عشق می‌باز

گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی

بت شکن باش، تا که چست شوی

خود همان بخشش که کردی بی‌خبر اندر نهان

خطا کردم من، اینها از من آید

به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر

مریم از آسمان بنگریزد

ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم

جای پیغمبر و رسول خدای

از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد

مرد کرم‌پیشه کجا خوان نهد

شد اشاراتش اشارات ازل

چون مجال کرامتی باشد

نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد

اول آن خامه‌زن سهونویس

شعله‌های نور بینی از میان گردها

گر چه در آب و نانتند اینها

پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری

غنچه‌سان تنگدل باغ توایم

اسپید نمی‌کنم دگر من

به گل چیدن نمی‌آیم به باغت

تبت یدا امامک روزی هزار بار

غرقه گردم به موج لجه‌ی راز

تا نیاید ظل میمون خداوندی او

رخ در آسودگی نداری هیچ

بخور شراب انابت بساز قرص ورع

جامه‌ی خود چو فلک‌زن در نیل!

مکر آن فرعون سیصد تو بده

شقه‌ای گر ز خیمه باز کند

درون دل مرا گلزار عشق است

همه را گر به ذکر بنشانی

مشک را بربند ای جان گر چه تو

هزل آب رخت فرو ریزد

خدای را بنگر در سیاست عالم

ره که باید به پای جان رفتن

گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش

شرم دل را شکسته دارد و تن

بر گردن یار خود منه طوق

چون به جمال تو نظر واکنند

گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در

جنگ دشمن به ساز باشد و مرد

تبریز را کرامت شمس حقست و او

عاقبت از خامی خود سوخته

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

بتو گوید که آدمی چه بود؟

گر کسی را اهل بینی باز گوی

با تو همراه کرده‌اند از غیب

ماجرا بسیار شد در من یزید

با امل انس کمترش باشد

هزار بارش کشتند و پیشتر می‌رفت

کو شفیقی که بنگرد حالم

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی

هر دمی دلبری همی گیرد

تو را در دانه‌ی خرماست، ای بینا دل، این بنده

مردم چشم شب‌نشین را نور

از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم

میکن ار بینی از خرد نورش

اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی

آستین بر سر عالم افشان!

این خموشی مرکب چوبین بود

خواجه یادم نکرد و چیزی هست

گاه خود را چو مور می‌بینم

به همین گونه قوی دار امید

این در گمان نبود در او طعن می‌زدیم

نمی‌باید دل از ما بر گرفتن

بعد من صد سال دیگر این غزل

وارهانم ز ننگ این تنگی!

کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی

ز غم و داغ حرفت و پیشه

تا به شعر و ادب عزیزت داشت

هر کجا حسن بیش، غوغا بیش

آن طمع زان جا نخواهد شد وفا

حال این شاه گر ز من پرسی

می‌چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر

آب حیوان مدان بجز دانش

گلشنی کز گل دمد گردد تباه

گر غلامی عزیز گردد و شاه

دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف

حامل سر ودیعت، سخن است

بر مصلی مسجد آمد هم گواه

هر یک آوازه در فگنده به شهر

کمر بگشا ز هستی و کمر بند

ز آن دم بیهوده که ناگاه زد

آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند

شوی پندت دهد سقط گویی

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا

تو حجابی، ولی حجاب خودی

از راه روغناس شده آب آتشی

راه آب و زمین و بستان نیز

وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی

سخن ما مبین، که پنهانست

ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت

مرد را کار به ز بیکاریست

گر خون دلم بریزد آن زلف

وعده‌ی او به وفا انجامد

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین

زان نظر گشت عقل کل موجود

ان اثار تعجب اثار

جز خرد مرد آن جواب نبود

خفیه کردندش به حیلت‌سازیی

در هنر بس پدر که داد دهد

چشمت از خواب بیهشی بگشای

عادتت کمزنی و شب خیزی

اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان

چون نیاید سبو ز آب درست

بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه

مرد عاشق ز عشق گویا شد

بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر

بنویسد برات بر جایی

در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد

که بسی دام و دانه در راهست

زین رنگ‌ها مفرد شود در خنب عیسی دررود

کوش تا بر ره سپاس شوی

زو هردو جهان را بجوی ازیرا

در خیبر به دست نتوان کند

اندر آن صندوق قاضی از نکال

چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب

به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش

چون کند از قافیه خلخال پای

هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود

اولش مهد و آخرش تابوت

چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را

بلبل نالنده به دیدار گل

نی شورش و نی قیست و نی جنگ

کی جدا گشت نور مهر از ماه؟

چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ

چیست آن کبر و نخوت و هستی

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

روح در عرش و جسم در زندان

مرا از خان و مان بانگ تو افگند

بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ

پای پیش و پای پس تا ثلث شب

ای منزه کمالت از کم و کاست

زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه

اختر و چرخ چیست؟ مجبوری

نه این باشد آیین پرمایگان

زنده‌ای شو به جان معرفتش

گر گشته‌ای دبیر فرو خوانی

نگذارد ز لطف صانع تو

اگر نیستی درمیان این جوان

نصب این هر دو کردگار کند

چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی

دمید از بوستان دل نهالی

ندیدند چیزی بجایی دوان

بسته دل در دوای رنجوران

اجسام ز اجرام و لطافت ز کافت

چون نبودی نیک گیرا مشت او

سپهبد فرود آمد از تخت شاد

بر محیط فلک عروج کند

من چه سازم در میان این دو نره اژدها

او برد تشنگی تشنه، نه آب

چو بشنید بهرام دل تازه شد

کرده بر تخت نیک تدبیری

پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم

چیست آن ابسال در صحبت قریب

بشهر اندرون رفت خسرو بدرد

جام می یافتی، ز دست مده

سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت

گفت: «من پوست را گذشته‌ام

بدو گفت خاقان که ای سرفراز

از گنه توبه کن، ز طاعت هم

چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت

کودک نفس را ز رنج هوا

بگفت و برانگیخت ابلق زجای

وکم الم لی ارحه امل

باد غرور از سر تو کی برون شود

کار صنع این چنین بکام شود

قباد بد اندیش نیرو گرفت

یگانه گوهر درج شرف حسین علی

صد بار باشدت چو شکم‌پر شد از طعام

به پیری و جوانی نیست چون عشق

همی‌خواهم از کردگار جهان

گدا چگونه کند مدح پادشاهی را

بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس

هرگز از دل نچکاندی خونی

بدو گفت راهب که چونین مگوی

انا الماء اعلانی بشمس نواله

چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست

ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست

بدان شارستان دریکی کاخ بود

خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر

بر کناره می‌شو از هر سایه‌ای

ز رویش آتشی در سینه افروخت

بگفت این و پس دفتر زند خواست

عین کعین الشمس بالیرقان بل

هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر

اگر گوید سخن، با یار گوید

یلان سینه به رسم به بهرام داد

بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری

به چشم خود برو پیری طلب کن

پا نهی نرم به خلوتگه راز

به درویش برمهربانی کنیم

لما اتانی زائرا صادقته

بر من مزوری کند از هر سخن حسود

گاهی از مرثیه ماتم داری

که بندوی ناکس چرا پشت دست

ما بال لون الجفن احمر ناصعا

نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور

روزی ازین واقعه اندیشه کن!

کنون او نشستست با سوک و درد

ان غاض ماء السخاء عندکم

کو یکی غواص تیز اندیشه‌ی بسیار دان

دیدم و نیست در جهان باری

تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو

معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت

بست موری را کمر چون موی سر

هر چه در کون و مکان بیند

هم آنگه بیاورد جامی نبید

ابارض باب‌الباب راضک رایض

چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای

این خطابت نیاید اندر گوش

شما برنشینید با ساز جنگ

میانش به حلقه درآورد گرد

نه کار تو بود اینک فرمودمت

با تو خود آدم که و عالم کدام؟

هران کس که در بارگاه تواند

همه نامداران آن مرز را

همه لشکرش را بهم بر زدیم

دو گیسویش دو هندوی رسن‌ساز

اگر مرد رومی به دل کین گرفت

زمین کوه تا کوه پرخون کنیم

بدیشان بگفت آنچ بایست گفت

هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم

وزان روی رومی سواران شاه

پیاده بدو گفت چون آمدی

به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی

اگر به دو زخم از راه خلت اندازی

بدین کار پشت تو یزدان بود

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ

کجاکار بندوی باشد درشت

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!

هرانگه که لشکر براند به راه

چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه

به آتش بداد آنچ پذیرفته بود

همه پویندگان آن راهند

همی‌خواست زد بر سر شهریار

ترا رفت باید به نزدیک او

تو گفتی زمین کوه آهن شدست

گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع

به مردی و دانش کجا داشت کس

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

ز آزادگان بندگان خواست کرد

نادان بجز حکایت دنیا نمی‌کند

بنزد تو آمد بپذرفتیش

بران دشت فرخنده بر پهلوان

ز گفتار بیدار دانندگان

اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری

هرآنکس که او آتشی بر فروخت

که ما شاه را چاکر و بنده‌ایم

چنین هم بماناد سالی هزار

چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟

یکی لشکرست این چومور وملخ

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ز دردش همه ساله گریان بدند

اقبال را بجز در دین رهگذار نیست

نبینند زین پس جهان را بچشم

چنین داد پاسخ بدیشان که من

نخست آفرین کرد بر کردگار

در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی

بخراد برزین بفرمود شاه

بران کوه بخشایش آرد زمین

فرزند آدم و پدر و مادر آدمی

بگویش که هر چند من سالخورد

طاعت و معصیت، که می‌بینی

زنندش همی چوب تا تخم کین

همچو من گر لاف یکتایی زند

به شایسته کاری برون رفت ژند

میوه‌ی شیرینت آرزوست که آری؟

تو گفتی که سام است با یال و سفت

گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی

بپوشید سهراب خفتان رزم

ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری

بشد مرد بیدار روشن روان

کامی بران، که عمر سواریست تیزرو

سوی راه دریا بیامد به جنگ

زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد

گمانش چنان شد که گردان سپهر

سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون

رمیدند ازو رزمسازان چین

ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا

به هومان چنین گفت سهراب گرد

بیاید کوچ کردن بر کرانم

سزا دید رفتن سوی خان او

پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن

در بی‌نیازی به شمشیر جوی

بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل

یکی باد برخاستی پر ز گرد

معراج واصلان تو بدین آستان طلب

غلامان همه با کلاه و کمر

با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم

همان کن که بیدار شاهان کنند

بالی ضرورتست عروج کمال را

به چنگال رخساره بشخود زال

خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر

ز بهر سیاوش دو دیده پر آب

دنیا و دین دو پله‌ی میزان قدرتست

نشستن‌گه مجلس و میگسار

زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس

سپر بر سرآورد و بنهاد روی

عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار

نگر تا چه کاری همان بدروی

بداد و داده‌ی او شاد باش و شور مکن

برفتند هر یک سوی تخت خویش

اگر آن رخ جمال بنماید

به در شد به خشم اندرآمد به رخش

اوحدی، آنجا که بار راه گشایند

نبودی تموز ایچ پیدا ز دی

سخن، که از نفس ناتوان شود صادر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

برکنده ز هر تنی قبا، لیک

مرا خوار شد جنگ دیو سپید

بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر

یکی نامه با لابه و دلپسند

همه روی تو در خلق است زنهار

به گیو آنگهی گفت برسان دود

حق اندر کسوت حق بین و حق دان

به مستی چنین گفت یک روز گیو

اگر معروف و عارف ذات پاک است

سه یاقوت رخشان به سه مهره زر

چه می‌گویم که هست این نکته باریک

بیامد دمان تا به قلب سپاه

ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت

به شهر اندر آوای رود و سرود

نزوع جانور از صدق و اخلاص

چو بدخواه پیش آیدت کشته به

به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست

همی گفت و می بود جوشان بسی

که رخصت اهل دل را در سه حال است

بشد تیز و بگرفتش اندر کنار

گهی اندر سماع از شوق جانان

بدو گفت چون تیره شد روی کار

رفیقانی که با تو در طریق‌اند

چو روح از تن به کلیت جدا شد

که عالم در دو عالم سروری یافت

امور اعتباری نیست موجود

پزشکان اندر آن گشتند حیران

از آن گردد دل از زلفش مشوش

جهان جان در او شکل حباب است

یکی بین و یکی گوی و یکی دان

ولایت شد به خاتم جمله ظاهر

چو محبوسان به یک منزل نشسته

جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام

چو ذاتت پاک گردد از همه شین

حکیم فلسفی چون هست حیران

در این ره انبیا چون ساربانند

من تو چون نماند در میانه

نه پیوندی که از ترکیب اجزاست

کدامین اختیار ای مرد عاقل

«سقاهم ربهم» چبود بیندیش

به هفتم چرخ کیوان پاسبان است

نیاید در دو چشمش جمله هستی

چو یابد از صفات بد نجاتی

همه از شوق او خون‌دل آشام

اگر ژاژ طیان به حسان فرستم

حلقه زنان خانه‌ی معمور چاکرش

درفشان کنی جان تاریک او

چو شمع از آتش او زار بگریست

چرخ را نیست هیچ خویشاوند

که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید

حق اندر باطل آمد کار شیطان

وز آن بر جانشان بار گران بود

کافرینش به نزد او بادست

چادر سبز درد تا زن رسوا بینند

تو گفتی خم اندر میانش فسرد

بنهاد به ره سر سجودی

معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری

روان سوز دجال طغیان نماید

فنا و سکر و آن دیگر دلال است

چو کردی جانب آن روضه آهنگ

گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری

وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

بر روی نهاد دست و بگریست

خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی

هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش

شب روشن میان روز تاریک

که کم گوی یعنی وافزون نیوش!

بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم

افتاده زیر دیگ شکم کاسه‌ی سرش

به کشور بود شاه را آبروی

انگشت کهین سزای خاتم

حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست

به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند

چه سودا بر سر این مشت خاک است

که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟

طیبت دوستان بنگزاید

بشکند خرد پس ببندد خوار

ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم

ز ایشان به دلم خلید این خار

در دل اغصان کند باد صبا را رهبری

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

در او چون آید آخر خواب و مستی

مصور دید با او صورت خویش

موجها خاسته از خون عدو طوفانی

زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند

دو هفته همی بود روشن‌روان

به قصد فصد سوی نیش میلی

صدای گنبد گردون مباهی

کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند

پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

که پیراهن چسان‌اش گشته پاره

چون طفیلی ز حرص مهمانی

حیلت عذرخواه می‌گوید

چرا روز کردم برو بر سیاه

ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات

که هم مربی دینست و هم مراقب داد

گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار

مکن خود را بدین علت گرفتار

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

آن مخطی کوته‌نظر ساهی

بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند

پرستنده با یاره و طوق زر

روان آن سیب را بویید و جان داد

حال بیرون و درونم نه همانا دانی

گوش همت بر این زجل منهید

تو را ای نارسیده از که واداشت

به آب چشم و خون دل وضو ساخت

بر تو باد آفرین دولت و دین

جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر

بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

ز جنس آب و خاک عالم‌ام من

گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی

کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست

هزاران آدم اندر وی هویداست

به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام

آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی

جرعه بر خاک اغبر اندازد

که او اسپ تازد برو روز کین

اگر پنهان ندارد رنج یابد

که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست

کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش

شده بی پا و سر چون چرخ گردان

عزیزی داد عز و جاه مصرم»

که کریمان جهان چنان دارند

هست می شیر آفتاب سوار

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

لیکن به نسب فروتر از ماست

یک معرکه لمعه‌ی سنانست

کفنش جز به زر ندوخته‌اند

پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند

وین حادثه از سرم کند باز»

خصم را در سال بنوازی

سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

ببری ز روی زمین پاک مهر

به روی نیک‌بختی، در برآورد

عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی

در حصنش به سواران ثغر بگشایید

شود چون نوح از آن صاحب ثباتی

که سیل حوادث نکندش ز جای

تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی

هم تراشش زط کلک او گهر است

گوی دید برسان سرو بلند

از صحبت دیگران بریدی

اگر یک لحظه در خلوت‌سرای فکرتش آیی

در مدحت بیکران خواهم فشاند

حبابش اولیائی را قباب است

سرش چون حلقه همراز قدم شد

وی مقدم به بذله در امثال

تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد

غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت

به امکان درون از هنر گنج داشت،

کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری

بر خیل شب هزیمت دارا برافکند

زمینت «قاع صف صف لاتری» شد

هر در سخن که بود سفتند

هزار سال بر این تیره خاک پالودست

راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید

به نزدیک سالار هاماوران

عصایی سبز در دست از زبرجد

چونکه توفیق دادم ایزد حی

پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند

اگر کهتر بد از وی مهتری یافت

که بودی فروغ خرد رهبرش

هست محبوس و اهل محبوسیست

زهره‌وار از لب ثریا بی‌کران افشانده‌اند

بشد خیره سالار توران زمین

دعوی‌ها کرد و وعده‌ها داد

داند که ز جاه تا کجایی

گر آن غول صد دست دستان نماید

که از رویش دلی دارد بر آتش

رساندی شب چو گیسویش به پایان

کس به گز ماهتاب پیماید

در بهای جهان نخواهد داد

نبینم کسی را بدین انجمن

جز از پنجه که می‌کندی به آن موی

کز پی رسم بود دربانی

در دهن خاتمش مهره‌ی او آشکار

عدد بسیار و یک چیز است معدود

بر بستر هجر جان سپردم!

هرچه طیان ژاژخای آرد

کایزد از اجرام دست آن کمر آورد

به گیتی مراو را نمودست چهر

در هشتصد و نه فتاد و هشتاد

پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی

سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید

فرو ماندند در تشریح انسان

و آن وسوسه عاقبت جنون شد

شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم

افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش

که اندیشه از دل بباید سترد

به حکم آن قران، گردد قرین‌اش

در بهار و تموز و آذر و دی

کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر

بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان

ز فرمان عنان کم رفته بیرون

به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار

قرعه بر هفت کشور اندازد

دم نای رویین و هندی درای

صبری که نداشت کرد غارت،

مشابه بود همچون روی با رز

همه را مرگ، خاکسار کند

بر اول نقطه هم ختم آمد آخر

از آتش قیس سینه پرجوش

گواهی میدهد نور جبینش

الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند

شد از مژده دلشاد مهمان او

خروشان بر لب نیل ایستاده

گنبد گردنده صدا باز داد

خبر آور تویی و نامه سپار

به دست عجز پای خویش بسته

خرمهره به گوهری خریده

که بدو نرگس نادیده بماند حیران

هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش

که بر خشک بر بود ره با درنگ

نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

با من ومن هیچ نگویم ز شرم

کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند

چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام

صد چشم به هر طرف نهاده

گه به جگر، گاه به پیشانیش

حق کرده در حوالی کعبه مصدرش

ستاینده و نیک‌خواهان کنند

که جدش را ز آتش مامنی بود

که تاب آن نیارد کوه خارا

بل آب زهره شیران در آتش قتالش

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

به اوج کبریا نامت برآرم

بود بیم سیاست محرمان را

صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

به ماء الورد عطرآمیز کرده

پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز

از قناعت میزبان خواهم گزید

نمازت گردد آنگه قرةالعین

سکندر در آن حاضران کرد روی

که دولت بر در ما بخشدت بار

اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش

ز پیگار خون اندر آمد به جوی

کز آن کار تو را خیزد قراری

هم به جوانی شده دندان بلند

ناله نه از ناقه از زمام برآمد

دلیل و رهنمای کاروانند

چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!

از نظر لطف اشارت نمود

آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش

نبشته به نزدیک آن ارجمند

ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر

منته لله ! که کنون حاصل ست

بحری دهی که کوه غم از جا برافکند

چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

به دستش دهد ملک و ملت زمام

ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ

موی سپید دهر به عنبر خضاب شد

ز مردی شد امروز دل ناامید

فزون باشد از تیغ بر جاهلان

چون نظر افگند به دیدار من

کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند

که روح از وصف جسمیت مبراست

بر آن سیل رخنه نیارست بست

دوخته بودند نظر با نظر

لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند

که بی‌باره و رهنمون آمدی

که نبود خلق را جز کشت، کاری

ز میدان تیره دل چو سایه از نور

کان تظلم گوش من بشنود و بس

کسی را کو بود بالذات باطل

بجز آیین دینداری مجویید

طریق مصلحت راباز گفتند

اگر بازگردد نباشد شگفت

درفش مرا سر نگونسار کرد

تنها به دل تو آشیان کرد؟

به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ

وگر آب سر اندرو افگنی

«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش

به زردشت و زردشتی آتش فکند

که می‌نوشی ز لبهایش پیاپی

که مرغ آید از رنج زهرش ستوه

سخن هرچه گویی همان بشنوی

که دارم پاس گنج خود به صد جهد

ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی

یکی مایه‌ور جایگه ساختش

ششم برجیس را جا و مکان است

وگر می‌خواست شاه ملک جان بود

که زیر تخته‌ی گل خواست شد عاج

گزین کرد مردان ننگ و نبرد

همان باز و شاهین و کار شکار

بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج

آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است

سخن چند پرسی ز گم کرده راه

و آید اندر ربقه‌ی فرمان من،

ورنی بندم من ستم‌کش،

گیسوی مشکین به زمین روفتن

هزار اسپ را دم بریدند پست

ژکان و شمارنده بر بخت خویش

برون آمد گل از غنچه مه از میغ

که آن رسمی، و این جانی است پیوند

که نو شد ز رای تو مرد کهن

چاره‌ی کار مرد کار اینست

مدح سلطان همی کند تکرار

از پی یک شربت آب حیات

گریزان شو از مرد ناپاک رای

بپرسیدش از نامور شهریار

بیابد از وصالت روشنائی

بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ

نشایست کردن به مه بر نگاه

کز جدایی چگونه می‌نالم؟

ز سر تا پای او بوی دل آید

جامه غوکی شده پیراهنش

نگویی به پیش زنان راز را

منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش

نیام او شب دیرنده تیره بود مگر

که همچون صبح دم شد جهانگیر

کزان سوی می برزند آفتاب

در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام

چون کلک کمر بر استخوان بندم

ز عین خواب نرگس گشت بیدار

بپوشید و بارش همه زر و سیم

همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران

سیلیش از دیو ستمکار به

همه تاجدارند و پیروزگر

از در عزلتست و فکر و حضور

کس از عیب هرگز منزه نبود

جانب دین کوش که آن هم تراست

به کاریش فرجام و آغاز نیست

به کار امدش باره‌ی دستکش

چو مدهوشان ز جام عشق مستم

چرا زونیست در گفتارشان یاد؟

دلش گشت زان درد زیر و زبر

دید هنجار پشت و پهلویش

بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال

جمالی بی جهات آمد پدیدار

بخفت اردوان جای شد بی‌گروه

هوا عنبرین بود و بارانش می

مرد سفر و عصا و انبانم

چو بارانی که بارد در شب تار

کجا شاد با تاج و با افسرست

آید این تعبیر ازینجا نیز راست

نگه کن این سخن چون نغز گفتند

به بیداری در دم تو کن آهنگ

خود و فیلسوفان رومی براند

همی کرد نفرین بر افراسیاب

تو داد بخشی و داد من از فلک بستان

آخر آبش بود ز جوباری

بپرهیز و گرد ستیزه مپوی

دست بگرفت‌اش و ایمان آورد

ایزد به فضل و رحمت خود مستجاب کرد

گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود

همان سبز دریا برآید به جوش

از ایران فرستاده بودش پدر

کسی احوال این مسکین نداند

تا پیشت آید نیکو سگالی

مگر درد و رنجش نباید چشید

پس رواحل به ره خود رانید!

بیخ نیاز و زفتی برکندی

که گاهی گوش شو گاهی زبان باش

پدیدار کرده بن و بیخ آن

به هم برکشیدند چون تار و پود

چه چاره دانم کردن که چیره دستانند

دزدم گلیمی، من از کسایی

ز طایر همی شد دلش بدو نیم

فرقت و گمرهی و بی‌یاری

ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای

کجا قهرمانی بود قهرمان را

همی بود با مغزش اندیشه جفت

عنان تگاور بباید بسود

غریبی دردمندی ناتوانی

وز داغ چو صد هزار باغیم

درفشان کنم روز تاریک تو

همچو شیطان کند شهابش رجم

که برخوردار بادا از جوانی

اگر باور نداری شو گداشان

دو تن بر دو باره درآمد به دشت

به رستم که ای نامبردار نیو

کمترین چاکریست دولتخواه

چو میل کرد کشانیش تو به آبادی

جهان شد مرا همچو رومی پرند

تا دهد دایه‌ی طبیعت، دست

روان خونابه از وی جوی در جوی

دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند

رسن برد بر چرخ دلو گران

ز لشکر بر طوس شد کینه خواه

زهر کردست رنج تن شکرم

پنداشت توست از بی‌هنری

به سر بر ز پیروزه افسر نهی

روح خود را ز تن مجرد کن

دوستانش کامران ودشمنانش خاکسار

دوای درد بیماری نهاده

پشیمانی آید ترا زین درنگ

از ایران ندادند پاسخ کسی

همچون ره از پیش کاروانم

برین در بمیرم، چو تو سایلی

پرستش گرفتند هر دو جوان

همچو آتش سر از محیط برآر

من بنده را مدار معاتب

نشید بلبل و صلصل: «قفانبک» و «من ذکری»

همان پرسش کار بیداد و داد

گر آواره از پیش برگشته به

در دهر بسی انتظار کرده

چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی

درم داد باید فراوان ز گنج

زو گشاده‌ست به خلوتگه روح

چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست

نه این را طعنه‌ی ادبار بودی

به کردار آتش رخش برفروخت

بریزد برین بوم توران زمین

بی‌دل گشاده طارم و گلشن چگونه‌ای

اگر جمله چشمی، اسیر عمایی

نجویم همی بتری زین سخن

کار نی کس را به ما، ما را به کس!

ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار

باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین

ز رومی کسی را نیامد زیان

نشاید شمردن به بد روزگار

آتش قهر تو از دریا برانگیزد غبار

زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی

کزو خیره شد شاه پیروز بخت

کنچه می‌داد نشان غوک چه بود

زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام

به یک سیمرغ در این قاف کار است

شد از خواسته لشکر آراسته

گرم گشت این سه جزو را ارکان

نابافته است و نیم تنیده

وز عاشقان برآید مستانه حالتی

بدو تازه کن در جهان یاد من

تا شوی بر مراد خود فیروز

در رحمت بر این بیچاره بگشای

گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا

سر و تاج و تختت به پی بسپرم

شرم بستاندت ز ما و ز من

شبستان را ز نامحرم بپرداز

زین هنرهات عار بایستی

به منقار چنگالها کرد پاک

ترک دنیا و آخرت گفته

به پیش قد و بالای تو میرم

به میزان محبت هم ترازو

که تیر اندرو غرقه شد یکسره

این نظرهای سعد کی بینند؟

ز صبح خیمه‌ی شب را مگر طناب کنند

که شهره گردد در دانش و صوان داری

بیاورد خویشان و پیوند را

قابل هر نقش خوش و ناخوش است

و اندوه سو زیان و غم خانمان نداشت

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

شود جان و مغز و دلش کاسته

رخ بپیچد ز مردم آزاری

وز بهر خود دراز مدار انتظار من

همچو خیالات در اسرارمی

اگر کین بسیچد نباشد شگفت

بی‌سخن تا ابد به جوش آیی

بگاه رزم چون تابنده خورشید

چو زر کردند گوهر در ترازو

برین گونه نپراگند نیز گنج

گر به لطف از مراغه یاد کند

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

یا قایم فی‌الصورة، یا شر حسیدی

به یزدان پناهد ز راه خرد

چون به آنجا رسی همان باشد

شکوفه بر ریاحین خنده میزد

بر طراز عنکبوت و حلقه‌ی ناخن پرای

شدند اندرین یک سخن هم‌زبان

غرش رعد از آن شنیده شود

هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل

تویی خلیفه و دستور ما به دستوری

یکی آهنین کوه بد پیل گیر

زیر آن طوق مرصع از گهر،

چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن

نمی‌گردید مور خفته بیدار

که پهنای ایشان ستاره ندید

شهر وارون کنند و ده ویران

تو را از حال زار من خبر نیست

فدیت لتبریزی المسعد

به فرمان مهتر میان را ببست

علم حاصل کن، ای پسر، در دین

که ننهادم اندر دهان شکری

یک چند گاه باید اکنون که می گساری

نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت

ورنه خر در خلاب میرانی

چون که در تک شد او قرار نداشت

وگر شود به نصیحت هزار عبادی

دل هفتواد از پسر گشت شاد

هیبتش قفل بر زبان کرده

ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار

که شد آن کوه خارا پاره پاره

یکی آبگیری نو آمد پدید

لم یزل بود لایزال بود

چو باز آشیان لامکانی

در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری

ز من بشنو این داستان شگفت

دست بگشای به ایثار، همه!

قسم به جان کریمان خطه‌ی کرمان

وگر چند دین و دل ما ستانی

بران نامدارانش سر داشتی

دل بگیرد چو بیش بنشینی

تا بند ملک بود سزاوارم

گفتم که: « لبت »، گفتا: « نچشی »

همی گرد با خوی برآمیختند

وافکند بر رشته‌ی جان بندشان

دری نبندد تا دیگری بنگشاید

به ذیلش جمله را دست توسل

همان جاه نزد کسش نیز نیست

پیش نار سقرفزات برند

همیشه کارک من رو به قهقرا دارد

ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلایی

چو شد دور مر کودکان را سپرد

سر نگون در مغاکم اندازد

نه از این روشنانم احسانیست

بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم

برفتند گریان به نزدیک شاه

چه حجاب و که حاجبست اینجا؟

از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار

که با ما تویی شاه و بی‌ما تویی

غمی گشت و اندیشه‌ی جان گرفت

گنج سلامت‌ده پایندگان

کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا

طراوت های رعنایی ندارد

بپرسید و بر زیرگاهش نشاند

هوشیاری ز مست مستان بد

صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا

بو ز جان یابی ار بینبویی

کزو ایمنی باشد اندر هراس

ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند

تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست

دوال مار و نیش اژدهای او

که از روز چون بگذرد نه زمان

تو پی حبه‌ای دوان دایم

قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا

بغلطید در خون ز بی‌دست و پایی

همی زهر بشناخت از پای زهر

جز به ایزد به کس پناه مکن

هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم

سخن نازاده دارد هر دو را یاد

جوانمرد روشن‌دل و سرفراز

ملتوی بر کمال بیماری

دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب

چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

همان نورسیده جوان اردشیر

سبدم ز آرزو تهی کردند

سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا

ز نثره نثاری وطرفه چو حملی

گرفتار شد با دلی پر ز خون

ویس و رامین چراش باید جست؟

نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من

به هر دم کسی می‌کند مستعانی

نه کهتر برین دست یابد نه شاه

تا حیات از بدن گسسته شود

کاتشین مارم از دهان برخاست

بماند سکه‌ات بر نقد خورشید

سراسر به لشکرگه آرد گله

گر نباشد خسوفی اندر راه

چو زنبوران خون آلوده غوغا

ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری

زبان چرب و گوینده و یادگیر

آشنا آن زمان توانی شد

دوست‌تر دارم از خویشتنت

شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی

به بالین نهاد آن کیی مغفرش

شرح و تقصیل آن توانسته

منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی

ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش

بیاموزد آن چیز کت نیست یاد

داشتند از عدلشان آسودگی

مبدع معنی آفرین باشم

به اشک آمیختی صهبای تابش

ز قیصر نبودش به دل در هراس

در چمن نام ارجمندی یافت

منکر شده صاحب افسران را

ز احسان و بخشایش و مردمی

برآورده پیش خرد تافته

ایمن از ازدحام دشمن وند

به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی

بلبل راغی به راغ اندر همی‌نالد به زار

بروبر فزونی نجوییم نیز

بزند، سر مپیچش از فرمان

یک دریا ده دلاوران را

شهره حریفان و مقبلانه قماری

جدا کن ز دل کژی و کاستی

به بود کان حلال هم نخوری

کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست

ببین اعجاز عشق قلزم آشام

به مرز اندرون اردوان شهریار

در دو شب خرج یک جلب کردن

بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب

از تو کنند ای شه من، باوری

که داننده خواندش مرز مهان

عیسی از آسمان نپرهیزد

ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا

به رویش دیده برکرد و سرانداخت

چنان آرزو کرد کاید به روم

به حقوق تو در شفاعت عام

درسم اسبش افسر افشانده است

برای ممن روضه‌ست نار در عقبی

چو من پیشت آیم کمر بر میان

تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟

بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است

که کار او فزودی عشق خود کام

سرافراز طایر هژبر ژیان

دجله پر مال او شدی و دجیل

چارپا هم بکری خواهم داشت

کز راه آب او کرد ارتقایی

پراگنده گردان و در بسته دید

بت رها کن، که تن درست شوی

لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب

میان ما کسی را جا نباشد

نگه کن کنون تا چه آیدت رای

نه کزو خانه مستراح شود

مار کژ بین که بر رخ سپر است

برو فتاد شعاعات روح سیمبری

بزرگان روم آنک بد نامدار

که نرفت آن خطاب در گوشت

روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا

ز چشم ار رفته از یادم نرفته

سخنهای قیصر همه کرد یاد

جز به دانش کجا توان رفتن؟

به جان جان پیمبر به سر سر کتاب

خوش بچراند ز سبزه‌های عطایی

که پیشت ببندند بر باد راه

قهر او کینه کش از هر ظلم‌کیش

دل بهر خلاص جان شکستم

ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد

که او را بخواند بگوید ز دور

چنگ در حجت و بهانه زده

آنک اختر کاویان ندیده است

تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی

سزاوار تاجی و زیبای تخت

ختم کردم به لیلة القدرش

از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

کند کاری که صاحب گنج باشد

آواز روزه بر همه اعضا برآورم

تا چو خون نژند سازندش

کایینه‌ی دل تو شود صادق الصفا

از چنین باده مانده هشیاری

چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

لاله سان سوخته‌ی داغ توایم

گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا

چراغان شد ز کوکبهای رخشان

این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته

که چون خال از دهانم گوشه گیری

زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک

بها اعیش و تکفیننی لتکفینی

دانه و آب فراوان به خراسان یابم

به سر دوک قلم بیهده‌ریس

قنطره بستی به علم بر سر طوفان او

که شسته نامه‌ی اقلیدسی را

گل خندان شوم انشاء الله

تا به پایان بری تو عهد درست

مریم صفت بهار به بهمن درآورم

یا کریم الراح، ساعة السقاء

اگر ساخت درخورد ادهم ندارم

دامن از طینت آدم افشان!

شاه این خرگاه مینا دیده‌ام

به سد محنت ز من مهجور مانی

راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم

یکی را آهنین زنجیر سازم

پس سپید آید سیه‌خانه به شب ماوای من

بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

بر زخمه‌ی سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته

تا نبخشی به مصطفی دل و هوش

تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری

که تا کوه است از آنجا نعره‌داری

چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم

دادم آن روزگار نیک بباد

که چو عیسی زبر بام دعائید همه

این چه دراز شعبده خوانی نهاده‌ای

تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه

رهروی کبک نیاموخته

سرد معانی چو دم مهرگان

ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

پای سگ و نردبان کعبه

اندر آن خانه شرمسار شوی

تصنیف را مصنف بهتر کند بیان

و ذوالحس یبصر هواه یماری

بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاه

دلش از غش به صفا آرامد

ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق

مکش از ما چنین یکبارگی پای

زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده

لیک در جبه‌ای، نه آگاهی

ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

رو ننماید جز که به زاری

دوستی مهربان نمی‌یابم

تو سخن دان، نبوده‌ای ، زانست؟

که دل را نشره‌ی عید است ز آن پیر دبستانی

که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها

لبالب بودی از خون دل من

هوای دیگری بر سر گرفتن

خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این

نفسی بی‌شمار بایستی

هم از زخم کس هم بلایی نبینم

پادشاهی چنین تمام شود

سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته

به بکر دیگران می‌بندم آیین

بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده

مبر، ای محض نور، نور از من

شرح جلالش برون از ورق کیف و کم

و نجاهم بها کل البلاء

مه شد زمن و عطارد ابکم

که چو افتی به جهان جاوید

هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته

تنها به صد بار چو با نادان همتا

به پنهان مده کز ریا می‌گریزم

بستن در غرامتی باشد

کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان

برخیز سنقر تا چند پایی

فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

به درون شعله فکن چون قندیل!

بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم

فرازش را خدا داند کجا بود

کز دم این دم توان زاد عدم ساختن

چه نشینی؟ بایست بر یک پای

ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته

عجب از تو خیره به عجب نمایی

در دائره‌ی عنات جویم

وز مژه خون دمادم باری

عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن

تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق

نوش‌دارو طلب از زهر گیائید همه

هر چه دور از هدایت تو نه راست

کاین در ورق گمان مبینام

خروشی به ابر سیه برکشید

کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان

چون بدین جا رسی مرو زین پیش

قال نعم کف اغنیای صفاهان

نظر بر دامن آن پشته انداخت

ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان

چو دانستی که من نیز اوستادم

زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن

تو آن کن که از پادشاهی سزاست

گر توانی سایه‌ی خود را برون در نشان

رهبر راه شریعت، سخن است

از بلورین جام عکس می همان انگیخته

نظرداری درو یک سال محصور

اشعارشان چو دعوت نامستجابشان

خبر از آسودگی نداری هیچ

نه حجره‌ی تنگ این کمتر ز تنور آن

ز دینار و گنج از در شهریار

کز باطل شد سپید دیوان

بر خود و بر دولت خود راه زد

بلبل کان دید کرد زمزمه‌ی بیکران

چه گویم اختیار بنده داری

صورت انصاف در آخر زمان انگیخته

تا که از دردشان فرو میرد

مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته

پدر را یکی تاج و زرین کلاه

ابر سیه نموده و برف خزان شده

پرده‌ی نور آفتاب خودی

بی‌کار ماند آنجا تا محشر آینه

کالبد تو ز نور، کالبد ما ز لاد

کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری

این دو پیشی به دست باید کرد

تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری

پرستنده‌ی پاک یزدان شدست

کرده بسان مریمش نفخه‌ی روح شوهری

چون بیابی، به نوش از جانش

آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام

تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین

لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین

به نصیحت ز بام و در دورش

تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده

که افگنده بودند از پشت پیل

زله‌ی همت ازین خوان چکنم؟

روشت بخشش و گهر ریزی

خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد

گر یک غم جان ستان ببینم

ز هر نوعی شفیعان راست میکرد

گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو

بزرگان گیتی که بودند پیش

خوشتر ز هزار شادمانی

گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟

که صد هزار بلی گو خود از او لا سازد

ز غوغاشان جهان گردید پر شور

میل جانش به سوی دوست بود

بتو از حق امانتند اینها

عاشقان مستند مطرب گو بزن

به پیمانش اندر توانا بدند

ز سهی سرو بس خرامان‌تر

با خر و بار چون توان رفتن؟

تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود

چنانکه گر بخرامی، نمی‌نوی، بخزی

عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار

مرد چونست، و مردمی چه بود؟

کاندر آینه توان کردن نگاه

بترسیده بد لشکر سرفراز

طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر

غیر ازو لایق خطاب نبود

با جمله گلرخان چو خارید

جفای او همه با بیدل خویش

چشم گردون در این خراب آباد

که به مصر سخن عزیزی هست

کلما اسست بنیانا هدم

بیاورد و نزدیک قیصر سپرد

جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان

دل تواند، دل اندرین دل بند

خونی دیدی عقار آمد

«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»

تیرش اندر کمان، کمان در دست

اجل اندر برابرش باشد

خورد روز و خواب شب کم گرددت

وگر آب دریا و گر در و مشک

تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟

نرهی هرگز از پیشمانی

کسی که از کرمش قبله دعا دارد

به مردم بی‌وفاییهای مردم

به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا

گز و مقراض واره و تیشه

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به باز آمدن تخت گاه تو باد

وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟

وگر جوید مراد، از یار جوید

این چنین خواب کمالست و رشد

بشکست نای در کف و طنبور درکنار

یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن

سرت از شوق در نماز کند

چشم بد را نیز می‌سوزم سپند

فرستادگان را همه خواند پیش

گر توانی ادا کنی آن را

برسانم به رنگ بی‌رنگی!

کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

بدین در هم نشان دیگری نیست

بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری

نه عجب، چون بری بود ز گناه

طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر

کسی را که بد پیش آذرپرست

شام مشکوة را بدل به صباح

که شود هیچ چیز مانع تو

بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود

مرد باید، کو به خشم سخت بر قادر شود

پس به کاری حوالت است تو را

وز فزونیش دشمنی خیزد

نه باستادم نه بنشستم ز پای

نگهبان مرز و نگهبان گاه

وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند

سروری، چون کف کلیم از جیب

در شاهد بنگرد نترسد

نبود از روی معنی پیر این کار

و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

جبرییلست بر سر کرسی

مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند

نفرمایمت بد نه خود من کنم

چه چاره؟ که نردبان نمی‌یابم

پرده گشا گشته ز اسرار گل

تا شیر تو را شکار باشد

مرغ حزین روایت معبد کند همی

پیل او کرد یاد هندستان

جسته از کودکان زیبا به هر

این چنین گریان من از قهر توم

گذارنده شد بر سلیح کیان

از خاک در تو توتیایی

گذرت جمله بر سر چاهست

من دهان بستم کو آمد و پایندان شد

ز اصل عشق اگر جویی نشان باز

چاره مردن بود بلای مرا

ازو بگذر، که کار او درازست

مه پیکر آفتاب پرتو

ترا داد تخت و خود اندر گذشت

پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته

ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ

تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس می‌نهاد

عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز

در و دیوار گوش بگشایند

ریش گیری که: چون غلط گویی؟

فقر سوی کفر ره بنمایدت

کیان‌زادگان شیروار آمدند

کسی بدو نرسد از بلند پروازی

نمود از آسمان جان، هلالی

کز بنده به بنده اقرب آمد

به صف در صد گاه خویش بنشاند

سر فدا کرده، ترک جان گویند

جای برف افگن زمستان نیز

من سعدی آخرالزمانم

ازان پس پری‌چهره را خواندند

دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند

ریختی از فرجه‌ی انگشت او

به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید

چنان کوس رویین اسکندران

سوزش مغز بی‌خرد طلبد

گهی میگوی در گوش دلم راز

پس نهاد آن قصه با او در میان

پرستنده‌یی رفت و آواز کرد

هست دریا بر تو، در بطلب

غضب و کید و غفلت و مستی

اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود

که بر شکر زند لعلم شکر خند

فغان من همه زین آسیای گردان بود

کاربد خبث و مردم آزاریست

از پادشه اجابت و از بندگان سال

کرا پایه بایست پایه نهاد

اشرق مستهترا من سطوات‌القراب

غنصر و طبع چیست؟ مزدوری

تا ابد در خمار خواهد بود

گردد طرف لاله از آن باران بنگار

تعود منه حیوة الاعظم الرمم

آن ز جای دگر به باید جست

پاک دامن‌تر ازو موجود نیست

پیامی که آورده بد در بدر

نقش بندان کارگاه خیال

قاعده‌ی دادگری پیشه کن!

گر بجویی دل ایشان چه شود

کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

عقل کورا بدید کرد سجود

نرسد خاصه عام کالانعام

که بودند با مغز و هشیار و گرد

رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم

هرگز از خود نشان نیابم باز

که حدیث دل را من و ما نباشد

اندر پناه ایزد و اندر پناه میر

بر کمیت کینه‌وری زین زن

بهل، کز دور میبینم چراغت

در جهان کم گیر برگی از درخت

ازو چند پیچد به دشت نبرد

جان در ره او، ولیک جان کو؟

در درون آن میل را بسیار یافت

چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود

برون ز انگشت رد طرح اساسش

که شد کوه از نهیبش زیر و بالا

پسری شپ شپش به باد دهد

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

که ناهید بد نام آن دخترا

بر سر دار ملامت ریسمان انداخته

بر اثبات وجود او گواهی‌ست

پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید

نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

چو وقت گفتن آمد با تو گفتم

سر بنه تا کی ز بازی کردنت

به کاخ افسر نامداران بدی

باز گشتن به دوست به بیند

و آن سلامان ماندن از وی بی‌نصیب؟

داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند

بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر

در مردمش مباد گرانی

کز سه خروار ادا کند تایی

بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند

که هم راست گویی و هم راه‌جوی

بر درش چرخ می‌زند همه سال

او دهد شادی مستان، نه شراب

یک شبی بگذشت با تو شد پلید

که جاهل گردد اندرعشق، عاقل

جرعه‌ای دادش از شراب طهور

تا حق اندیش و حق شناس شوی

تا به زانو بند اشتر، کم نکرد

به جستن گرفتند گرد جهان

گه بود گلستان و گه گلزار

آرزوی خویش تمنا کنند

ما را سقط و بارد و هشیار مدارید

بر هم از لیف پاره‌ای بسته

به تبرک به خدمتت آیند

به سر خود چه گردم از چپ و راست؟

که زیر سایه‌ی چتر تو آشیان دارد

پدید آمد از دور گرد سیاه

تا نفس می‌زند بنی آدم

دست از پوست بازداشته‌ام»

ور زان مه و آفتاب شادیم

ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

شانه و دوش خویش پر قلاب

چیست کار تو بگو در پیش من

به دشت و بیابان فرو خورد خون

نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد

بهر موزونی و ناموزونی

همچو شمشیر در میانم کرد

بساط عطر فروشی نهاده باد شمال

زآنش ببرند سر بدین زمن اندر

در میان جستجوی خرقه و قوت

آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست

ز بند گران رست و بد روزگار

زیرا که سلیمان شد فرمانده‌ی دیوانی

وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت

که عنایت فتاده را به علی نردبان شود

که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی

گردن بت شکست و پشت برهمن

چهره‌ی او گشاده، لب خندان

با دو عالم دشمنی باشد ترا

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

افسوس که ریسمان نیابم!

به خاری از تو گلرویان مباهی!

تا سینه را بشوید از کینه و جحود

لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار

گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب

طاعتی کز ریا شود محکم

هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

آن گهر، لیک عقل نپسندید

چنگ وحدت ز نوای تو، بساز

فقیر او شو جانا غنا چه سود کند

کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند

روز و شب همنشین و یار و رفیق

نرم رفتار و تیز گرد به هم

عرضه می‌کردند بر تو آن خویش

به مهمان بیاراست ایوان خویش

هزار شاهد معنی به محضر آورده

دمد بر من دمادم این فسون عشق

ساقی هزار انجمن گردد

رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان

کین‌توز به مردمان دانشور

تا برآیی به حیله و صفتش

آسوده در حمایت حفظ و امان ماست

سوی بابکش راه بنمود گرد

چو وابینی تو خود خود را مریدی

بهتر از عجز و نیستی کاری

زان چشمه آب زندگانی

بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه

با مژه‌ی اشکبار تا سحرم در سهر

نه ز رو مرد بیشمار کند

حلقه بر سندان دار الله زن

به فرمان یزدان همی بست کار

روضه‌ی گلشن جنان دارد

جمع کن خاطر پریشان را

گه تصور عشاق پشت و روش چه بود

به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک

طره‌شان را نه میل طراری

شود شیرین از آن لبها به قندی؟

ز زخم تیغ تو در زینهار میید

ورا خواندی شاه گشتاسپ گو

مگر این راه را تو قطع کنی

پای خردمند بلغزد ز جای

چون ابوبکر و چون عمر میرند

وانگه به قمعی افکند در قصعه‌ی مروانیه

تا که تدبیر آب و دانه کنند

جای خود کرده در دل دوران

سیم و زر رفت وشدم ناچیز من

که باد هوا هرگز او را ندید

این همه سنگ محن بر سر من زان آید

نیست ز غیر تو نشان غیر نام

بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد

به هیاهوی پاس چوپان است

که شب‌ها نشد چشم انجم به خواب

وز مسام ملک خروج کند

ز حد قاهره تا قندهار بگشایند

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

ماه در هر مهی هلال شده

از ازل قدرتی در آن بیند

غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا

در بار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ

از لب مرد و زن خروش و فغان

رافت و رحمتش جهانگیری

بر دل و بر جان پر دردم ببخش

پزشکان دانا و ناموران

گوی مراد از خم چوگان همی برم

نکند جز چنین طبیب دوا

می خور از انفاس روح او که روحش بسملست

ثانی اثنین کهکشان باشد

کوست طبیبی به هر معالجه حاذق

تو خودش نوش کن، به مست مده

به پیش رفت تو بی‌دفع و انتظار آرد

برفتند پرخاشجوی و دلیر

گر مرا بوی تو رسد به مشام

ز شمشاد سرافرازش رسن‌باز

لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست

چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری

شد آفاق از ناله‌اش پر صدا

چنان دان کین چنین‌ها از من آید

حیدر کرار غم خوردی بسی

چنان تا همه سرکشان را بکشت

کرمش سابق است بر مایل

که بحر با کف او خالی از گهر ماند

او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

در چمن شد مگر قلندر گل

اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست

همه جویندگان آن دیدار

خاک پای تو که در دیده‌ی ما جا دارد

همی رفت ناشاد و دل پر ز باد

چه کنم وصف بوستان بهار؟

ادم البکارة دم النفساء

از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست

بر ریخت قرابه‌ی می حمری

داد مشتی مویز و گفت او را:

من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو

نبودی تو مر گفتنش را سزا

در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری

لاباس فالورد ماء بغداد

کی کند پروانه ز آتش اجتناب

پای تا سر سیاه گشته چو قار

بر سر گور حکیم و شاعر دانای او

چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست

بگرمی چون فروزان اخگرستم

سوی باختر گشت گیتی فروز

دیوانه‌ی زلف و خال تا کی؟

وجه کوجه الماء للغرباء

هیچ ندارد جز خار و گیا

چنانچون بر خواهری خواهری

عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا

زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟

زو دریغی نیست جان، تن نیز هم

ز هرگونه پاکیزه رای آورم

یا برون نه قدم ز خانه‌ی عشق

که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش

بر شب و بر روز و سحر ای خدا

هست دود دل دریا که شدش نام بخار

علی‌العین ارخت من دجاها غواشیا

ناچار خود حکایت دنیا کند دنی

لطیف خاطر و شیرین زبان و نکته‌سرا

بدید آن در و بارگاه بزرگ

«لیس فی جبتی سوی الله» گوی

یا طوطی کو بال و پر در شکرستان پرورد

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

هبوبش خاره در و باره افکن

تا به ابد متصل است از الست

خود را به جان ملازم این رهگذار دار

در جراحت ذوق و راحت بایدت

سزد گر ندارم بد از شاه باز

با خراباتیان خراب افتاد

تا ز رخ پای تو را خرده‌ی زر بربندیم

که در خاکت عجایب‌ها فنونست

پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله

رود زر تو سوی کیمیای او

آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم

به یک اشاره عالی که هست عقده گشا

سر جادوان بر زمین آورم

می زنندش که مایه دار آمد

فعدوت طور الصافنات الضمر

تات بگوید به زبان بقا

نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی

پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند

زیبدش، زیرا که همتای منست

کردن و ناکردن این باشد درست

ز نزد خدای جهان آمدم

بر توسن فکر زین نهادم

فماة الزبی تعلوا ذالشمس تطلع

هزار شور درافکند در مرتب‌ها

چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال

چشم جانش همی درو نگرید

کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟

در میان اختگان شاه طمغا کرده‌اند

نیازی به سیمرغ و کوه بلند

ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم

لما اتاه شفاء بغداد

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

بس شهره بود در ملکان نیک وفایی

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

غایتش جنتست، یا ناری

زان گهر در تیغ می‌جویم مدام

دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی

به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید

مولی الفضائل سید الفضلاء

مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست

دست کرمش گهر فشان است

کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا

پرورشت باید، ای درخت جوانه

صیت نوال خسرو صاحبقران فکند

شدند از تن و جان گشتاسپ سیر

چون در شاه‌وار عمانی

قلزم از ابر عطایش لل لالا گرفت

لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‌کند

تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز

فروغ شبستان اهل دل آذر

ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی

سر ببر افکنده از مستی عشق

گوان جهان دیده و موبدان

مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز

ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست

بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان

و ساد عبد بهذالقید مکبول

که کرد اندامم آغاز گرانی

ز جور حادثه پروانه‌ی امان آورد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

در کیسه کرم چو کند دست درفشان

تفاوتی نکند، کتشست و ابراهیم

من زمان اکرمته ما رات اذلالها

چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را

وقت کار است بیا کار کن از کار مرو

نهلد پود و تار در پرده

حلقه را باشد نگین ماتم زده

دل به سخن گشته است آبستنم

وز بیستون زحمتم آورد بر کنار

در زیر ران او چو شب و روز ابلقی

می‌روی آن بجز غوایت نیست

خلعتی و چه خلعتی در خور

ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته

به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی

که با سگان درت دوستی کند بنیاد

تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین

یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر

دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز

با همه فرخنده و تنها خوشست

پند چنین داد هوشیار مرا

چون چشمه‌ای برکرده سر بی‌معدنی از خاره‌ای

به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟

به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

گر نیستیی به‌غایت احمق؟

که طبعش کند میل ابرش سواری

پیش خرد نتیجه‌ی جهلست کافری

بزن تو گردن لا را بیار الا را

رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام

که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟

دعای دولت سلطان کامکار کند

مباز و برون کن دل از چنگ بازش

قاسم روزی خواص و عوام

ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب

رسید جیش عنایت کجا بماند عنا

نی یکیشان رازدار و نی وفااندر دو تن

تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری

و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست

چون تویی را چون منی کی بود جفت

بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

ذره خورشید شود قطره کند عمانی

گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید

ما چو طالب علم و این تکرار ماست

سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل

شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم

این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست

از بهر بارگاه تو کر دست زرنگار

بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش

کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست

زین مرحله سلطان را بی‌خیل و حشم رفته

ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد

همرنگ یکی لاله که در لاله‌ستانست

چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو

هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟

هرچ پذرفتی وفا کن، کژ مباز

نابود شود بی‌زمان به فرمان

که نگذارد از روشنائی نشان

که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد

که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا

که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی

تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل

کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند

بلکه به جان و به عقل باید رفتن

بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر

در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

آن سخنان کز همه متواریست

چه دریای کزو آری پدیدار

صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته

راز ترا ز زیر ندانست وز زبر

هم تو بازافتی و هم نفست ز راه

که سزاوارتر ز خر به خراس

که من به گریه‌ی رفیقم مراچه فرصت آن

اهل بضاعت، جز آب دیده چه بازی؟

نمودم شکل آن گفتار چونست

گر بود عاری از امثال و بری از اشباه

زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی

یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی

که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب

چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید

آن کسان را که در آن خانه یساری باشد

ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت

دیدار شه پیلتن شیرشکارست

بدان حد بی‌نیازی هیچ کان کو

هم بر تن خویشتن تنیده

بعضی از بی قوتی بی‌جان شوند

بلا روید نبات از خاک مسنون

کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان

خاکیان را بحر نگذارد درون

که صد هزار حیاتست وحی گویا را

در میان آب همچون دیده‌ی ماهی شرار

گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته

نکته‌ای گویم از آن چشم حسن

در میان خود را پدیدار آورم

زین پر آفت جای و چاه تار پام

شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری

در میان تونیان زین فخرهاست

ز نفس خود ببر اغیار اینست

قاعده‌ی مکرمات و فایده‌ی حد

شعر است و دوبیتی و ترانه

سر کجا که خود همی ننهیم سنب

چیست بی‌کاری ،گرفتاری همه

گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟

به بعد المشرقینش کرده تعبیر

نیست یکسان حالت چالاکشان

غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست

که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست

که تو را شیری کند سلطان تو

دود ازین ملک دو سه روزه بر آر

نیستی تو مرد این کار شگرف

تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

در یک جسد در آید اگر صدهزار جان

دانش اسباب دفع جهل شد

متی اجار اذا العشق صار لی جارا

جعفر و سعد وسعید و سید ام القری

نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

روبگردانید و آن سیلاب رفت

مرده از بن با سرافتد چون خسی

حرارت براند ز ترکیب انسان؟

به هفت دست برین هفت غرفه‌ی کیوان است

او به زخم چوب زفت و لمترست

در خمشی حجت و برهان ماست

توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را

پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو

گوش و بینی چشم می‌داند شدن

نه قفای سیلی دربان مرا

با هنر بی‌چیز اگر ماند نباشد ممتحن

ز ابر دست کریمش چو سر کند باران

بیست چندان سیم و زر بر وی بریز

چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد

مرکب ظن بر فلکها کی دوید

زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره‌ای

بر نتابد سیب آن آسیب را

پای بردار و سرخود گیر رو

هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش

بر دلبری مدار نهد صورت جدار

هیچ خدمت نیست همرنگ عطا

خط حقست نقش دل خط حق را مخوان خطا

غلام کمترت کشور ستان باد

همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری

تو بگویی او نکرد آن باده کرد

بشنوی تو بوی خون از حرف من

چه بی کار باشی در این مستغل؟

که از گلشن جانش آورد دوران

آنچ دانسته بدم افزون نشد

بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست

رفت اندیشه و گمانش یکسری

ستیزیدی درآوردت به دام او

مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال

من چو او و او چو من آغشته است

بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور

خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد

جز همان جان کاصل او از کوی اوست

تاجی بود آراسته از لل شهوار

کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل

جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی

جنس تن بودند زان زیر آمدند

تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب

به دانش که داننده نیلوفریم

کوفت در اصلاح مهم جان

در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی

بزرگوارترین مهتر و مهین سالار

گفت اینست اشکم شیر ای عزیز

وین دولت منصور بین از داد حق بی‌داوری

وز جمادات دگر مخبر شود

راه روشن گرددش تا پیشگاه

خویش و نه همسایه و نه عم و خال

ز فیاض قدر با لیلة القدر

سرد شد از فرق جان تا ناخنش

ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب

خانه چرخ برین گور شود بر بهرام

به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی

در جهان باریک کاریها کند

گو بیا کو درخور این منزل است

همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش

گر کند احساس منع از صولت او صولجان

که ز قدرت صبرها بدرود شد

وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است

فقه خواند نه اصول اندر بیان

بداند قدر این بگزیده یار او

اندر آن گور مخوف سهمناک

می‌زند از بندگی پیوسته لاف

سوی من کرد روی خویش خندان

با والد ممجد و جد بزرگوار

فاعلیها جمله از وی دور شد

ای جهان را به جای جم و قباد

ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

هادی کل سالک ناعش کل منثنی

خواب خود در چشم ترسنده کجاست

جانش می‌شد زهره‌ی گفتن نداشت

بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام

دولت انا فتحنا زد دهل

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

مر عدم را نیز لرزان دان مقیم

پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی

چونک گردش رفت شد صافی و ناب

جزو و کل غرق وجودت کرده‌اند

در مجلس ملوک و سلاطینم

به صدر بزم دانایان کشد رخت

بل چو معراج جنینی تا نهی

گرد ایشان ز لعبتان خزر

اجرام را به چرخ معین نشد مدار

حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی

می‌دهد هر چیز را درخورد او

عقل او از پرده بیرون اوفتاد

کاه پوسیده شد آن لاله‌ی نعمانم

کاسمانش یکی ز خدام است

آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

او گیا برد و عوض آورد ورد

انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی

آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

آب گشتند، از پی نان آمده

من روی به سوی او نیارم

سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد

من همی‌ترسم که تو کمتر خوری

قابل این نکته خیرالمرسلین شد

گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است

جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو

که درو باشد خیال اجتماع

در سر هر موی صد اعجوبه داشت

بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش

ننشست ازین دیار به دیوار بام تو

پیش چشم کاملان باشد عیان

من نه بیگانه‌ام، این حال ز من باز مدار

تا که ابغض لله آید کام من

فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری

عقل می‌گفتش الم یاتک نذیر

و آن دگر در عدل خورشید منیر

به چون ز بهر آب زنی با خران لطام

که گدائی شود بدان خوشنود

از فرح گوید که من بینا شدم

ور چه به هر گوشه‌ی ری رهنماست

لشکری را حصار جان باشد

آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله

از لگدهااش نباشد چاره‌ای

طیلسان لم یکن بر سرفکن

چونکه نبندی بن دیوار خویش؟

وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار

مسجد اندر بهر ارشاد عباد

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

برد تا دار الخلافه بی‌درنگ

چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری

آخرا چون دم زشت خنگ خر

مرد را گو گم شود از خویشتن

این همه را یکسره ناچیز و لاش

گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان

چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست

نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار

کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب

که خود را بود سخت اندرخور او

شد ز خاک مرده‌ای زنده پدید

صد خط اندر خون جانت باز داد

محمود که چندان بستد مال ز چیپال

به زور باد پر پشه پشت پیل دمان

کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب

به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار

دست او جز قبضه الله نیست

لما کتب الله علی العشق خلود

آب ظلمم کرده خلقان را رمیم

این چراکردی جهان بر من سیاه

ای خواجه تو یار و من نه یارم

قدر چکار کند جز تهیه‌ی اسباب

ان اردتم حشر ارواح النظر

نرم گرداند آهن و پولاد

سرود پیاپی به گردون رسانی

لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو

عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش

خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم

کز روی کرم شه جهاندار

تیغ خورشید از ضیا باشد یقین

همه دادستش ایزد دادار

الفتی می‌بود بر روی زمین

که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی

من از آن حلوای او اندر تبم

می‌کنند از اوج جباری نزول

جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟

کند گله را گرگ سارق شبانی

گفت اندر مه نگر منگر به میغ

که جهان مادر او نیست که مادندر اوست

عشاق در برابر ناز بتان نیاز

ز آنک تو بس بی‌طمعی زر به حرمدان نبری

تا با صلاح آورم من دم به دم

به ازین خط خواندن و گردن زدن

تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

که نبودستش دل پر نور جفت

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست

هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو

هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف

زانک مطلوبم گل رعنا بس است

کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم

نقطه‌ی دل را که زد بر گرد او پرگار دین

غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام

سرفرار گوهر و فخر بزرگان تبار

سرور غالب، سر مردان امیر الممنین

ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

آب در یم جو مجو در خشک جو

شد با کمال مرتبه مولای مصطفی

بند همی بیند از عروق و مفاصل

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه

تا نگردد مضطرب چرخ و سها

کور کردی به عطاهای گران دیده‌ی آز

بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست

زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو

که گهش خلخال و گه خاتم بریم

تابمانی تا قیامت متهم

با هفت نجوم همچو پروین

نور خود در دیده‌ی بینا نهاد

ور نگویم چون کنم شکر و ثنا

نبود هیچ کس ز خواسته تنگ

شحنه‌ی کامل صنوف کمال

نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی

نه میی که مستی او یکشبیست

کز شراب مست لایعقل شدی

کوت خجسته علم کاویان؟

اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم

لذت او فرع محو لذتست

مسند او منا و صدر صفا

او نمی‌داند که آن سد قضاست

چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو

تا که کان‌الله له آید به دست

خواب خوش بادت اگر گوینده‌ای

سفله جهان را ازین همیشه برانم

گرم خواهی کرد این بازار را

که بکردم ناگهان شبگیرتان

چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد

حدید تافته در جوف کوره حداد

که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

در سر و پایان این چرخ پسیج

تا یکی اسرار بین گردد تمام

ز ابر تیره پیش روی آرد مجن

تا تو را دست دهد پایه‌ی خدمتکاری

نیست مثل شیر در جمله‌ی حدود

گه ز پستی برفروزد سوی بالا بر شود

نه بر اعداشان بکین قهار شد

با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله

ترجمان هر زمین نبت ویست

جمله در خوابید، کو رهبر کسی

دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان

اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است

پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای

همه در خدمت او دارد سر

که حلقه گشته قدش از گرانی دامان

وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت

هم‌چو میوه‌ی تازه زو فاسد شود

بعد از آن بادی به کف با خاک شو

چنان چون شنودی بر این خفته رم

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

پر و بالی کو کشد سوی وبال

آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان

آن جمال صنعت طب آشکار

چو دست کلیم پیمبر شکوفه

از شکسته‌بند در دم بسته شد

چون دهم این بی‌وفایی راجواب

همان کس که آراست پیرار و پارش

دیوانه شمرد عاقل آن است

آن کند در خاطر کودک گذر

در هند به هر جای که حصنی و حصاریست

حلقه‌ی دیده‌ی باز است چو زرین خلخال

هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش

حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند

طفل گفتش قسم خود کن آشکار

گاه تیره‌ی سیاه و گاه چو زنگ

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!

پس گریزان شد چو هیبت تاختش

بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه

هم بدان سان که خلقناکم کذا

روی بنمودی به مردم چهره‌ی گلگون عدل

گشت بس تاریک از غم منزلش

و آخر از غفلت جدایی یافته

از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج

نه به درس و نه به استا می‌رود

گوی او با ستارگان همبر

رضای خاطر او با رضای ربانی

که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد

زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز

به پیش جهانداور آمد نخست

زنهار بدان مباش مغرور

خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود

جامد و نامیش صد صدق زند

که تن آسان تندرست از تب

ما ندانستیم کو کان جفاست

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

دشمنی با جان جان آسان کیست

سوی شهریار جهان کرد روی

نفس و عقل شریف جاویدان

بلی از آتش و آب است بی‌زیان گوهر

از عباد الله دارم بس امید

هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز

بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد

طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در

فرض گشته تا عرب شد رام تو

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

بهری زهر است ناخوش و قاتل

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

زود دربازد عطا را زین غرض

در خیمه او را ندیدم آرام

مصطفی‌زادی برین اشتر سوار

برون آی تا چند باشد نهان گل

عکس غول حرص و آن خود خام بود

ز پای اندر آورد کاخ بلند

از ششصدشان به فضل شستم

قرار شد که زبردست را نرجانند

و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص

هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد

شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش

همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،

گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا

هنرمند و همچون پدر نامجوی

وان از در غدر و راندن ذم

نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟

مرغها زایند اندر انتها

بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز

آشکارا گردد از بیش و کمی

ز دست مرد میدان اوفتاده

مهرشان بنهاد بر چشم و دهان

ز کردار بیداد شاه زمین

طری و تازه شود تیره روی باغ به طل

مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار

اشتران و هر کسی زان آب خورد

روی تو از بهار به ای غمگسار

صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار

ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب

چونک با خویش آمدم من از وله

چو دختر بود روشن اخترش نیست

ور نیابم خز، درپوشم گلیم

چنان که حرف الف هست پیشوای حروف

از قیاس آنجا نماید عبرتی

سوی او سیمی تازان نشود پیش سال

کرده بد بر عاد همچون اژدها

هر که را کردم امتحان در وی ...

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

همچو از پیغمبر تازی بلال

این فتادنها از آن گردیدن است

بحرشان آموخته سحر حلال

کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟

عیب منت نقص قلت احتمال انتظار

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

ناس غیر جان جان‌اشناس نی

به ایرج دهد روم و خاور به من

چو خورشید روشن به خاطر منیرم

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین

که ده ز ده نگسسته‌ست و کردر از کردر

مارگیر و ماری ای ننگ عرب

ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

عقل فاسد روح را آرد بنقل

چنان چون بفرمود سوگند خورد

زلف خمیده و لب خندان کنم

آسمانی و اختران تواند

او بهشته سر فرو برده به چاه

کس نگفته‌ست کاند کیش چراست

رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

کزین ابر باران نخواهیم یافت

نیست جنس کاتب او را مونسیست

سراسر به جنگ اندر آمد گروه

زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟

چون غلط می‌کنی تو در دیدن؟

شرم داری وز خدای خویش نی

گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر

پرده در پنهان شوند اهل حرم

متنعم درون پرده‌ی ناز

ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین

چو دریا بجوشید هامون و کوه

امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول

چنان مباش که بر موکب تو راه کنند

بی دو چشم غیب کس مردم نشد

همی‌لرزند چون برگ سپیدار

حوت گردون ز رشگ گشته کباب

کردید بسی خطا بگریید

کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا

یکی چشم از ایرج نه برداشتند

مر تو را زین چرخ جافی محضرم

از بوعلی آن زبان معقول

که منم حارس گزافه کم نگر

هزبران تیز چنگ، سواران کامگار

یارگیر و مارگیرم خواندی

تو خاشاکی و دنیا گلخن تست

تا برآرد سر به پیش تو دو کان

بدین روی با من مدارید کین

زانی تو فگنده پس قذالم

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!

دمگهم را دمگه او سوخته‌ست

ای وای درختی که به زیر تبر آید

به هم الفت گرگ و میش است چندان

مگذار، کزو نماند آثار

گشت آمرزیده و یابد رشد

به مهر فریدون دل آگنده بود

گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

دیده‌ی س القضا را دوختم

پراکنده بر تازی اسپانش نیل

گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا

ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی

بی‌خمار اشکن نباشد این خمار

نشسته به بیشه درون شاهفش

به شخص جوان اندرون عقل پیر

با زر خالص برابر است شعیرم

بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند

نیامد به فرجام هم زو رها

ز آب گریه‌های عذر خواهی

مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟

عاقلان سرها کشیده در گلیم

نبد تور را از دو رویه گذر

که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

هم ز خود داند نه از احسان یار

نماند به کس جاودانه نه بخت

محتسب بر پیرکی چنگی فتاد

تا از هدایه‌ی تو شوم جامع کبیر

جنبشم اکنون ز دست دادگر

پر از آب دیده ز شرم پدر

بسیار کشیده است چون تو در دام

کارم از دست و دستم از کار

هرچه بادا باد آنجا می‌روم

نمایم بدو مهر انگشتری

فتاده همچو نقش پرده حیوان

کس نداند کز شما نیکوتریم

ده درمسنگ اندرونم چون بود

هیونی برافگند برسان باد

زو زنده و گوینده شده‌است این تن مردار

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

سلطنت زین لطف مانع آمده

ببخشود و دیده بدو باز داد

کز ثباتش کوه گردد خیره‌سر

یکی نماز تهجد یکی دو گانه‌ی تو

هژبری کزین گونه شیر افکنم

به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان

سوی بلبلان سحر خوان فرستم

که منافق را کند مرگ فجا

ازان نامداران بپرسیدمی

زد رقم و داد یکی را که خیز

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

به کندی سرش را به یک دست زور

دو جنگی گرفتند ساز درنگ

گوسفند از پی یسیر و یتیم

مگو مرمرا دلستانی خوش است

وز برای قهر هر پشه و مگس

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر

سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود

به هنگام جنگ آزمائی تمام

که شادان زی ای شاه گردنفراز

راست بدیدی و به عین‌الیقین

اندر انبان، چه توشه ماند و زاد

کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت

همان اهل بیت نبی و ولی

نهم بر خویشتن آزار آن راه

که تا فردا ندارم صبر این کار

جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد

فرستید با زی منش ارجمند

امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش

به دل کرد آسمان مشکم به کافور

که نه معشوقش بود جویای او

دریده برو چرم و برگشته کار

او نبردی آن سبو را جا بجا

بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست

بدین گفته‌ها استواری کنم

شنیدی همه نام و آوازشان

بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

هر چند که یک به یک درست است

هستی اندر نیستی خود طرفه‌ایست

یکی نامور نافه افکند بن

گنج گهر داد و چه بسیار داد

باد بیارد به سر سبزه تیغ

محمد ز دراعه صد درع داشت

پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

این چنان باید که باشد آن چنین

قطار اندر قطار از گنجها پر

دیو دادستت برای مکر درس

گواهی نوشتند برنا و پیر

ور تو قد سرو را گویی دوتا

بهر خودست این نه ز بهر خدای

مکن خاک بیگانگی برسرم

همی گشت گرد زمین آفتاب

ز من نیست بل کز رسول است و ال

غزاها با ملک بسیار کرده

چون گواهت نیست شد دعوی تباه

بدین اندرون نیز پنجاه خورد

به پهلوی خود ایشان را نشانده

که پیشت صنعت ارژنگ بازیست

که با من سخنهای پوشیده گفت

که بپراگند روزگار دمه

از دست چه جنس؟ خصم بی مر

آراسته شد، ز صبح روشن

من سلامی ای برادر والسلام

ازویم سپاس و بدویم پناه

موج آن دریا بدینجا می‌رسد

آن گلبن تر شگفته‌تر گشت

شکسته شود پیش اهریمنی

نخوانندشان جز به آواز نرم

چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز

زان باد چو ریگ رقص می‌کرد

ناید اندر وهم از وی جز اثر

که جاوید دروی نشست آورم

شترها را دهان زنگ پابوس

جانب دیگر نفتادش گذری

که بی قدرتش نیست بالا و زیر

کزین چربی و شیرینی شود رام؟

نپوشد هوا جامه‌ی سوکوار

از طاعت چو منی چه خیزد؟

گو یکی آیت ازین آسان بیار

میانجی کند ابر بر آفتاب

خوش ببین والله اعلم بالصواب

وز دور جمازه را نشاندند

ز طوفان خونش زمین گشت مست

بلی مارم که چون او مهره دارم

روشن چو زهره روی چو آهرمنش

جهازی پر در و گوهر چو دریا

کز کدامین رکن جان آید خیال

حلقه صفت پای و سر آرد بهم

سرود بینوایی کرد آهنگ

نگشتی کفچه دستش پیش خورشید

عادلانش چنین کنند به گور

که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری

ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

نه چون موران گره در سینه داده

تا ببرم حلقت اسمعیل‌وار

زهره شب سنج ترازو به دست

بردش آن جستن به چارم آسمان

که دیوارت سیه گردد بدین دود

آهو افکند لیک از تن خویش

از تخمه کیقباد مانده

سازند دیوار و درش

دستی نزند به دامنت کس

چو هامون شد از گرد کوه سیاه

جز رسن و دلو نشانی ندید

زبان داری بگو کاین ناله از چیست

کاه گلی کرده و سنگی به زیر

قائم نامده فکنده‌ی تست

با گوهر طاق خود کند جفت

هست رونده به طبع از انجم و گردون

جان ز میان زحمت خود برده بود

همان ناله‌ی رستم و زخم رود

پدید آمد از شاه کشور گشای

وا نما تا رحم آرد شاه شنگ

کرد به عدل این دیگری را قصاص

نینگیختن علت کار تو

به کار آید یکی روزت چه دانی؟

زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان

که دانم رقص کبک از جستن زاغ

سرای درنگست و جای قرار

مشکل این کار نکردند حل

کز همه بگذشت و به خسرو رسید

هم گفتن و هم شنیدنش راست

به سر برد تیغی که بر سر نبرد

نگوئی من کدامین خاکم ای جان

خویشانت نیند چون تو دهقان

بتان روم و چین را قبله‌گاهی

به گردان هشیار و مردان کار

پسند نوا درهم آهنگیست

مر عدم را کانچ خوردی باز ده

کان دل شده مغز گشت واین پوست

به اندازه‌ی فکرت آدمیست

قصبهای شکرگون بسته بر ماه

خوار است تیر زی قلم تیره‌خوار من

دیوانه به ماه نو شود جفت

جوانست و جویای نام آمدست

غم چه خوری دولت باقیت هست

که باد از وی گرفتی یاد رفتار

به عشق تازه و هم خوابه‌ی نو

چو سرچشمه نیل پنهان گداز

در آرد مرده صد ساله را حال

جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟

کز قبله به بت نظر توان داشت

نکردی به جز جنگ چیز آرزوی

راست نیاید بزبانی که هست

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

زبان خاموش و مژگان در حکایت

ندیدم نگاریده در یک نورد

زهی رحمت که رحمت بر دلت باد

کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز

نشاط کامرانی در سر افتاد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

که این روشن آن تیره روئی بود

اسد می‌کرد ساز تیز چنگی

که جوی خود شد از سنگ آشکار

که با اژدها جنگجوئی کنی

سلطان توئی آن دگر کدامند

رفت و بنمودمان قفایی

این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟

به بیداری من گرفتت شتاب

که درویش را نیست آن دسترس

هر ضدی را تو به ضد او بدان

که بگرفتم بساط این جهانی

نه کز مادر آورده‌ای تاج و تخت

بود با ما مقیم اربا کسی بود

از بهر صبا و خود صبا نی

مرتب گشت بهر جنبش و عزم

بگوییم زین در سخن بشنویم

باد جنیبت کش خاکت چراست

چو هدهد کاکل خود شانه کرده

یکی وام ده و صد باز بستان

پراکنده شد بر سرم مغز پاک

سنگ دگرش فتاده بر دل

بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری

فریبی بود بهر من زیانی

چه مردست و شاه کدام انجمن

پنج دعا نوبت سلطانیت

چون شدی تو حمر مستنفره

بر من ستمی، بدین گرانی

چو ماه آمده شب چرائی به دست

بزن کامسال نیکت باد فرجام

از سوی غیرت سنان آید همی

کس نخورد شربت باران ز چاه

روانش ز هر درد آزاد باد

میشدم ایدون که شود نشو آب

وجودت زخمدار ناوک کیست

سیه روئیست این نی شب پرستی

تنی کن که با او نباشد روان

گشاده چشم و خود را کشته دیده

چشم روشن در تو آویزیم کان احسان تویی

مرا در دل ز دوری داغ بر داغ

به پرده درآمد سوی نوبهار

روز بلندست به مجلس شتاب

پیش آمد دست بر وی می‌نهاد

که پوشم ناله‌ها را در خموشی

نکردند آهنگ مازندران

وز درطلبی عنان نمی‌تافت

غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی

ز ایشان طلب وفا روا نیست

زمانه به شاهی برد نام او

دوستی او هنر عیب سوز

زد آخر بر سر استاد تخته

که نبود راز ما در خورد هر گوش

به آواز گفت از کجایی بگوی

و گر برگ گلی صد خار با اوست

جگر و صف شکنی حمیت و استیزه گری

که کردی پشه و سیمرغ را جفت

پس از جام گوهر برافشاندند

که تلخست هرچ آن چو دریا خوری

قطره‌ای باشد در آن نهر صفا

پیشه مکنی ثنا سرایی

روان و دلم تازه شد زان خروش

میکوش به خویشتن‌شناسی

ز کی دانم وفا و بی‌وفایی

نهاده چشم در چشم سطرلاب

به نام مه کابلستان دهید

کز دو جهان هیچ بدندان نداشت

به دختر شاهدی شیرین حکایات

و افگند ز زر به گردنش طوق

بیامد که خواهد بر شاه بار

که آن شه گفت کو را کس نمی‌خواست

بر خسته دلان چه سازگاری

از بس خجلی، بماند خاموش

نشیمش به شام آن بود این به بام

کزو سازور شد سپهر بلند

بر قرون ماضیه اندر سبق

بهای شبه گوهر آمد ز شاه

جوان سال و بیدار و بختش جوان

کلید خویش را مگذار در بند

سر و سرور نمی‌جوید همی‌جوید کلهداری

گهی پیدا گهی مستور می‌بود

چو بر پیل بر بچه‌ی شیر دید

به مستی کلاهی برانداختند

در آن ویرانه گنج جان نهادی

هندو ازین هاش به تنبیه شده

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

ز کار افتاده و در کار مانده

پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی

که تا باز جوید ز هر کشوری

به آیین یکی پایگه ساختش

گور بود بهره بهرام گور

دل ز اندیشه‌ی بدی در پیش او

فروماند از کارگردان سپهر

ابا ویژگان سرنهاده به راه

او باز کند قلایدی سست

بی عقبه لا شده است الایی

همه رای ناتندرستی کنی

کلاه بزرگی به سر برنهاد

حق وارث از وارث آید درست

عذارش در نقاب غنچه پنهان

برین بهره با او به زندان بدند

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

گهی دستارچه بر دیده می‌بست

تلین القاسیین بالبکا

ز جمهورشان دل پر از درد بود

برین نیست پیکار با دادگر

تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

پیش حکمت از سر جان آمدم

ز خاقان یکی نامه‌ای برحریر

ترا پرورانید پروردگار

بسا دعوی که رفتی در خدائی

بی‌رنج چه می‌سلفی آواز چه لرزانی

سخن کردم از هر دری خواستار

که بی‌سر نباشد تن آدمی

مسخ کن این صورت اجرام را

وز پی گفتار ندارد زبان

فرستاد کسری سراسر به گنج

سخنهای گوینده کوته شود

زانسو پسر اوفتاده عریان

در خطه بی‌حد الهی

همی‌ریختندی برخ بر سرشک

به گرد اندرش چاکران نیز چند

در که گریزیم توئی دستگیر

کو سه لشکر را کند این سو روان

مگر آزموده رابباید شدن

لبانش چو بسد رخانش چو خون

خدا را دانی ار خود را بدانی

تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

فرستاده آمد بر تخت و گاه

ستودش فراوان و بردش نماز

رخ به دعا غمزه به افسونگری

شرح دهم یک دو سخن گوش باش

که داننده بادی و پیروزبخت

تن دیو از تیرگی ناپدید

کز دوست کنی به صبر دوری

شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی

همان بی خرد باشد اندر گزند

سر بخت ایرانیان گشته شد

شمع به شکرانه سرانداخته

تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند

بر رنج نابرده برداشتی

به کاخ من آمد ز گنبد فرود

اگر خواهی تو مستی و خماری

حمایل‌های سرهنگان گسسته

رهایی نیابد ازین انجمن

به خون دل ز خون پالای مستان

ستون خیمه از تیر میانش

بی‌خود شده سو به سو دویدی

ازان انجمن تا که جوید نبرد

یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

ریح یوسف شد سوی کنعان بلی

چو پیکان پای از آن در راه دارم

برابر سراپرده‌ای برکشید

چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان

چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

دریافتن مراد بشتافت

نشستند بر خوان شاه رمه

مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

تو روز ز نور ذوالجلالی

ربوده ز آفتاب انگشتری را

چو خواهم سوارم خود آید به دست

پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران

مگر یکباره راه جنگ زد کوس

واختر به گذشتن اندران حال

به گفتار خون اندر آرم به جوی

در او انوار در انوار می بین

بگشا در دل‌ها که تو سلطان خطابی

بر گردن شیر بست زنجیر

ز پیوند خورشید زابلستان

هان تا نرمی از خنجر من

لیکش اندر مزرعه باشد بهی

به از سیمی که در دستم گدازند

به رسم بزرگان کمر بر میان

بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان

خاموش کن از سخن گزاری

به روی یکدیگر عالم به بینیم

ز دشت سپنجاب تا رود آب

یا مبتشرا فی تهنیتی

چون کندش کس به خدایی سجود

پیش و پس ملک هست پاست

کی آرش دوم و دگر کی پشین

کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن

تمییز کجا ماند در دیده انسانی

عروسانه نگار افکنده بر دست

کنون کین و جنگ ترا ساختم

که او جاوید داند پروریدن

جملة الاستار مما افضعت

جان بنده نویس آستانت

ببر سوی آن دیو جسته ز بند

بشنود بیداریت این لابه‌های زار من

رسانی خدمتی از ما تو دیدی

وان عشق برهنه را بپوشند

که چندین بلا خود نیرزد زمین

چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو

که گردد قابل صورت نمایی

فریدون‌وار بر علم مبارک

به خو آتشی و به رنگ آتش است

نشرب بالوحده نحن اذن

برساختن از عدم بقایی

ز گنجوران کلیدش باز جستند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

از گفت زبان و نور فرقان

رومیان گویند بس زیباست او

که با دزدی جوانمردیش هم هست

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان

وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی

که خواهد بیشی اندر جاه و مالت

که از یک فزونی نیاید پدید

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

سفر کن زانکه این فر در سفر هست

مبین در خود که خودبینی گناهست

زبان برگشایم چو تیغ از نیام

چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران

دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

نرمست چنانکه مهر مومش

که دستان جنگی چه افگند بن

در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

بگرد سبزه با مادر به بازی

سرآمد کزو آرزو یافتی

آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من

سوره قصص و نادره آیات افندی

شتاب آوردن و بردن سر خویش

تو خواهی که گیری مر او را به بر

در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان

مقدم بر مقیمان جهنم

ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد

سپهدار قارن به کردار شیر

شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او

وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی

شما را خود کند زین قصه آگاه

چو میش سراور بدانجا رسید

هم طراوت هم نما هم باغبان

برده ظنی کو بود همباز مرغ

اگر روزی بدی امروز را باش

جهان را به گرشاسپ نگذاشتی

ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین

خورم یابم دمی زو بردباری

ز شادی کرد دست خویش کوتاه

ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب

باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

که از غفلت نماند در سرم خواب

به کم گفتن صبوری پیشه کردند

درختی که زهر آورد بار و برگ

باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن

دوانیدت دواننده دویدی

که نام مستی آمد شیر گیری

همه باژ را گردن افگنده‌ایم

از جمله عقیله‌ها تو بیرون

بر مثال اشتران تا انتها

کز او بر اوج عیسی پایگه داشت

همانا سخن بر سخن نگذرد

زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن

چرا در خوف می‌باشی چرا ممن نمی‌آیی

زمین را مرغ بر ماهی نگارد

کاش میگفتند چند ارزید و رفت

لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

علم در عالم بالا برافراشت

تو زو راضی شوی من از تو مهجور

که بالاش با ابر گستاخ بود

صد گونه دفع می‌ده می‌کش مرا به هجران

گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانه‌ای

همه شکر لب و زنجیر مویند

فرومانده میان نفی و اثبات

الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان

عبرتی گیر و مران خر سویشان

ز کوهستان بابل نو رسیده

مگر پاک یزدان بود یاروپشت

تا کلک مرا کنی تو تحسین

در مرگ حیات جاودانی

مبادت درد سر زین میهمانی

شمع گشتم، هیمه دور انداختم

تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین

الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت

مگر کان شب جهان جای دگر بود

ز روزی ده آشکار و نهان

الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

ور نه بر مرگ پسر بگریستی

به جوش آورده هفت اندام او را

جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است

گشته یکی جان پنهان در دو تن

در دوم رو سرخ همچون ارغوان

که بیمار است رای مرد بیمار

همی تن بکشتن دهی رایگان

حدیث عاشقان را فاش کردن

بر قاف پریدن هما دیدی

هزیمت را ره اندیشه بسته

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

کز ازل آمد غم و سودای من

رو که برین عقل بباید گریست

شوم دنبال کار خویش گیرم

بدین روز هرگز مبادت نیاز

مستم کردی به هست کردن

کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی

همان عهد نخستین تازه کردش

هر یکی را هستییی مسمار شد

بلادر گر ننوشی باش کودن

کم نشد یک روز زان اهل رجا

به نسرین برگ گل از لاله می‌کند

بپرمایه بر پاسبانی کنیم

بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن

خدای جهان یارش و جبرییل

به شنگرفی مدادی کرده بر کار

سخن گویان معنی، بی زبانند

چنان کز ما دعای و از تو آمین

نشانندش به گردون بر خر خویش

چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش

سپهر ا زبر خاک دشمن شدست

تاب ذات او برون شد از حد و امکان من

لیک نقل آن به تو دستور نیست

ندانستند کو سر در کشید است

امروز فرو ریخت همه بال و پر من

همو بدوزد انبان همو درد انبان

که گوشی می‌کند افسانه‌ی من

که اینک من رسیدم تند چون شیر

که شد زنگ خورشید زو ناپدید

آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

بجای آورد رسم دوستداری

که گیرد گردن ما را وبالی

زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان

اگر خواهی هلاکم تیغ بردار

ترش تلخیست با هر چرب و شیرین

همی‌دید نیروی و آهنگ اوی

پرده‌درند اینهمه چون روزگار

می‌روی از درگه من شرمسار

بر آن کوه سنگین کوه سیمین

راستت آن وقت گیرد حکم چپ

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

به سرعت خویش را آنجا رساندند

ز گیتی چشم بد را کرده مهجور

همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

من علیل و کودکانم ناشتا

فراغت داده از شمع و چراغش

بخندید و بر دیگر اندازه شد

عارف خود گشت و خدا را شناخت

آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است

که سرمست آمدن پیشم خطا بود

بریشان برانی برین سوک خشم

خار کهن شد که جراحت دروست

چو ماند، هیچکش قدرش نداند

گذشت اندیشه کارش ز بازی

بود یک زمان در میان سپاه

کند قهر خالقش دندانها

ور قلعه‌ی او ز آهن چینی بود و روی

بر آید ناله صد یوسف از چاه

همی بی‌هنر خیره بستودمت

تا چو شبت نام بود پرده‌دار

نباید داشت در دل جز خدا را

شده نقش غلامان نقش دیوار

توانا داننده‌ی روزگار

تا ز یکی هفتصد آید به بار

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

شد اندر میان خویشتن را بسوخت

غافلم از مردن و فردای گور

زانکه جیب خویش را میخواست پر

به لعبت باز خود می‌کرد بازی

سخنهای دیرینه خوانندگان

پای منه در طلب هیچکار

نکند جز به کار خیر قیام

چار در بایدت بستن بدینسان

به سوگند بندوی رابند خواست

با تن محمود ببین تا چه کرد

جز در اخلاص نشناسی دری

که شد در زیر این روبه پلنگی

نیامد همی در غم از واژ یاد

گو ز قدمگاه نخستین بگرد

گو برو و خرقه ز عطار خواه

برآورده حدیث دردناکان

نبودی من از داغ تیره روان

شیر را مگمار بر ما زین کمین

از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت

من از سنگی چو گوهر دل شکسته

سپر بر سرآورد شاه سوار

گنج بزرگی به خرابی درست

قطره‌ای خرد مدخل افتادست

گهی شمشاد و گه گل دسته بستند

اگر بشنوی زنده مانی برو

چون گذرندست نیرزد دو جو

فروش نیست در آنجا که من دکان دارم

درنگی در حساب آید پدیدار

زند بر رخ مرد یزدان‌پرست

نه به هم پیوسته نه از هم جدا

ز پرده‌ای که تند عنکبوت شادروان

بزرگان را چنین بی‌پایه کردن

درخت و گیا بود و آب روان

مرده او زین عالم و زنده‌ی خدا

رهین موهبت ایزد توانائیم

فسردم چون یخ از سردی چشیدن

توشاهی مکن خویشتن شاه جوی

کمتر از آوازه شکرانه‌ای

گفتا: یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گر هنری در طرفی بنگرند

شده روز روشن برو لاژورد

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

خوارت ازین باده بیرون کنند

برفتند پویان بدان بارگاه

از نفاق و ظلم و بد مستی تو

چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار

دردها می‌زاید آنجا تا اجل

سخن هرچ پیش ردان گفته بود

کز طرب خود نیستم پروای تو

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

دید آنست آن که دید دوستست

جهان داورت باد فریاد رس

ما بکجائیم و امانت کجاست

بنمای وگرنه سخن بدو مان

خود گدازد ای دلم مولای او

گرفته بیابان همه ریگ و شخ

معجزه بخش است چه بود سیمیا

چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

که چینی حریرآر و مشک سیاه

کی ینال العبد مما نالها

که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا

همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

همه گرز و خنجر گرفته بچنگ

تا ترا بیرون کنند از اشتهار

میان شعله‌ی جانسوز، تا کمر بودی

آن گل پر کار تر از زهر او

که از تخمه‌ی من بود شهریار

گرنه چنینست بدارم بکش

گر از خاک و از گل زدندی شیانی

اهل شوی در حرم کبریا

توگفتی شد آن باره پران همای

چونکه زمینی نه به زیر اوفتی ؟

گنه برق و آفتاب نبود

تا ادبش باشد برخاستن

کجا در جهانش نبد هم نبرد

مست عقلست او تو مجنونش مخوان

احکام خویش جمله قضا می‌کند قضا

لحظه لحظه مبتلای احتراق

به لشکر گهش آتش اندرزدیم

کش قلم بی‌خری درکشید

گفت، مرا کس نشناسد دگر

گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش

هما و از توبخت خندان بود

کای خنک آنان که به دریا درند

هیچ گوینده را بیان نرسد

گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است

چو بر آتش تیز بریان بدند

پس بدیدی دید رنگ از نور بود

چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

عاجز و بسته چو کودک در شکم

همان نیز با مریم اندرنهفت

مهره گل مهره بازو مکن

سبزتر از خط تو ریحانی

همسر اینجا چه شوی پای بست

ازایران و اندر پناه تواند

یا بپیوستن رگی بگسسته را

وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست

نوبر این باغ تو بودی و من

چو پر مایگان دست بگرفتیش

تا به صحت آمد آن دختر تمام

به پیش چشم سلطان می برآرد

تا به زبان بر بپرد مرغ راز

هنرها بشست از دل آهو گرفت

سر که عقل از وی بپرد دم شود

یکی را گربه، آن یک را سگی برد

گر تو با یارت بگردید از درم

نباید که آید تو را آن شگفت

بیش آید پیش او دنیا و بیش

برهم اندازم به استظهار تو

از سر تا دم کمری بیش نیست

برو تا در مرو گیتی فروز

ای دریغا صبح روز افروز من

نه هر آن گرد که دیدی، گردو است

یا به تاویلی بد و توهیم بود

بنزد پدر رفت با بادسرد

شهپر هاروت به بابل نریخت

نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو

عالم و عادل بود در نامه‌ها

بی قیامت بهشت دریابد

تابع استاد و محتاج مثال

بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

شیر آنست آن که خود را بشکند

در مستی باده، شیر گیری

وعده‌های آن لب چون قند کو

که دل سوخته خود محنت هجران دارد

گریان گریان بگذشت از برش

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم

غم نخوری این چه جگر خواریست

بترسیده بد لشکر سرفراز

چون برآید شمس انشق القمر

نکرده ست هرگز به مویی زیان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

سوی بابکش راه بنمود گرد

از دل پر باد فوق آب رفت

گفت که رنجورم و خواهم دوا

درس چه‌دهی نیست او محتاج درس

نگهبان مرز و نگهبان گاه

رنگ خمش ازرق ماتم چراست

کجا شد آن لب و دندان دریغا

بارگیت شد چو نهی زیر پای

وی دشمن دوست روی، چونی؟

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

دور شو از دور و مسلم بزی

چنان تا همه سرکشان را بکشت

سوی آب و گل شدی در اسفلین

گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان

تا بدانی جبر را از اختیار

به دشت و بیابان فرو خورد خون

شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی

پریشان صید، باز آواز دادش

بو که شبی جلوه آن شب کنم

کرا پایه بایست پایه نهاد

دولت باقی ز کرم یافتند

اول آن به که طلبکاری عطار کنی

جای دریغست دریغی بخور

مجلس خاص خاص سلطانست

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

هر کس ای دوست، بلند اختر نیست

می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید

تب خاله نهاد بر لبش داغ

روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

بفکند کوه سخت را آهن

ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب

که ناهید بد نام آن دخترا

در شکار اوفتاده همچو گراز

قرین ما شدی، ما را ندیدی

گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست

وز ننگ فراق، باز رستیم

روز چهارم از سومین هفته

ورنه درج نطق را مسمار کن

از ملاقات کاه بر حذرست

کردی به طواف وادی آهنگ

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

که دائم در کمین عقل و جانند

وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا

به فرمان یزدان همی بست کار

که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی

که کوه زر به بر چشم او نماید کاه

زان تا سخنم آبدار باشد

گذارنده شد بر سلیح کیان

زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر

یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار

کیانزادگان شیروار آمدند

که نه عریانی و ایشان همگان عریان

دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد

در منجنیق برجش سنگ فلاخنست

که افگنده بودند گردان درفش

بر زر بفزود هم درم زان

که بینی تو مغزی و رفتست پوست

همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات

سزد گر ندارم بد از شاه باز

اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی

گردان میان قیروان تا ختن

روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را

وز غوره‌ی خویش کنی کام

به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان

هنر و فضل را خریدار است

آسمان را کف تو قانون باد

پدید آمد از دور گرد سیاه

بس رنجه شود به خشک بر ماهی

گاه پیل دمان همی‌یابم

هیچ اندوهت از زمانه مباد

پدر را یکی تاج و زرین کلاه

پیش حران ز جام می مگذر

دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

صد نغمه‌ی زیر نای و چنگست

چه آگاهی از جمله عالمش

زنا و لواطت چو خر کامرانی

دشوار، پیش قدرت تو آسان

کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار

از لطمه کجا خلاص یابد؟!

هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار

رفت از آنجا به ملک هندستان

روغن به خرد جدا کن از پینو

که دایم سر درین گلزار دارم

با عقل دو نرگسش معاتب

افتاد به چاه دردمندی

ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار

چون پر کاه، وجودم لرزید

دارد زمام گیتی در دست اختیار

هرچه اندوخت باز می‌انداخت

پس هر مرادی و عیشی و کامی

هرگز دلی به پای بیابان نمی‌رسد

آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست

بادش از نافه برگشاده نفس

هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار

نپوید راه هستی را به گامی

بی‌رفیقان سر سفر دارد

و آسمان را لگام‌گیری کرد

گشتند همه دنان به گرد دن

روی تو پیش زلف به زنهار آمده

الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

تا چشم عدوش را کشد میل

من فرستاده‌ی فرقانم و ماه رمضانم

تو نکردی چون خریداران نگاه

دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار

خنده‌ای در نشاطش افزایم

به دست علی ذوالفقار علی

ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان

ملک ازین خطه گر کنار گرفت

گور برگردش آفرین کردی

خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر

گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست

فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود

گل حکمت به سر بر اندوه

همی خیره گربه کنی تو به شانه

زانکه کاری در میان خواهد بدن

زیر گردون مگر که بر زبرست

ماننده گور هولناکی

سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار

تیغم از جوی خون نباشد دور

گسترده به داد و عدل آثاری

مگر خنجر شهریار جهانی

چنانکه عکس زمرد نموده افعی را

کز اره تیغ تخته شد تخت

جرم کیوان چو خوک در شد یار

ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری

در وصف نیاید که چه بختی به درآمد

بی‌قیامت ستاره کرده نثار

بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

خون‌ریزی اوست خون بهایی

بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب

افتاده به خاک بر به خواری

شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد

ز انبوب معده خورش یافته‌ست

به آخر هر جوان و شاد خواری

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم

میان چرخ را جوزا دوالست

کرده این هفت پیکر از یک دست

خواهم از عارضه‌ی بی‌خبری کور و کرش

همچو آن طفلیم ما در این طریق

گوش افلاک بر پیام تو باد

چه کردی که آمد به جانت خلاص؟

از خویشتن بساخته دهقانی

کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت

وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب

وآسود به صحبتش زمانی

این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر

آگهم از کارگه روزگار

خلق چه داند که آن چه رای رزین است

به ایام دشمن قوی کرده گیر

گه چشم و گهی حلق و گه مثانه

هر رنج که می‌بری هبا گردد

که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت

تر کرد به آب دیده خاکش

وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال

هر چه در کان دهر، سیم و زر است

چون زبانهای سوسن ابکم باد

به کتفش برآمد خداوند هوش

مروق می چو بیرون آید از دن

که حشو دشمنم آتش فکند در احشا

نایب خازن و امین تو باد

از آفت قطع او نرستند

چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست

گل رویش از تازگی برشکفت

بهتر ز حرامی بود حلالی

گل من کرد زیر گل پنهان

دلم از سینه برآورده و از فرق دمار

روید ز دلم هنوز مسمار

خود در میان کار چو درزی و در زنند

این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

هم نامی ذات مصطفا را

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

نارسته به بود چو به بد رسته

تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب

که شدت بخت جفت و دولت یار

آهنش پای‌بند سنگدلان

می باز نمایی غرض روح به هنجار

روزم آواره‌ی بام و در کرد

گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار

نه نادان به ناساز خوردن بمرد

گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی

وزیران دیگر به زرق و به فن

آوازه‌ی اعزاز قوی بود نعم را

دلگرم شدند خواستاران

که پاکست الحمدلله نژادم

در آن، خواب آزادگان چون کنند

چون قضا صدهزار مجبورست

گهی برگ ریزد، گهی بر دهد

بر ور بی‌خار کم‌آزار کن

زان دوستی نداری با هیچ آفریده

همه وقتی پر آفتاب عقار

پولاد به سنگ درنشانم

از دست چو حرص خصم بی مر

شحنه ما را دید و قاضی را ندید

وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد

که دارد پس پرده چندین جمال

در چنگل عقابی در کام اژدهائی

من به یاقوت مانم اندر جام

صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست

بر دشمنیش گمان نبردی

کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

آفتابستی که سوی بعد ابعد می‌رود

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

آتش در زن حدیث مغلق را

اژدها کرده است با این اژدها هم بسترم

بر مدت کشیده و روز به گاه تست

مانند پری به بند پولاد

جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود

چنین پیوند را پایان، سیاهی است

وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار

که باز آیدت دست حاجت تهی

پیر و جوان و طفل ز گاواره

کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

که نه طلایه‌ی حزم ترا از آن خبرست

پردازش اگرچه کان و گنج است

در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر

اگر گوهری به گردن نیست

شیر سپهر از برای لوح سرین را

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

تا که همی خود کجا روی و کجائی

گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی

جود این دم به دم و آسانست

می‌گشت به جستجوی نخجیر

و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار

اندرین دکان، دمی آراسته

درو تا مقیمست باشد مقامت

زبان بداندیش بر خود ببست

فضل همه ژاژ درانیستی

دو عالم همچو نقش آسمان است

که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست

زان حلقه حساب طوق داری

نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب

به اسودگی گنج قسمت کنند

به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی

فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه

که چو اندیشه بی‌کران باشد

دو نیمه کنیم راستا راست

وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر

مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد

که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!

چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟

او کند باز خدمت مهمان

تواند ار همه آب حیات باراند

بنواز به باد نوبهارش

بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

وان به غارت شده را باز آورد

که دهرت نریزد به شهر آبروی

خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین

زانکه درین راه یک سوار نیابی

که برو صدر ملک مقصورست

خیمه زن بر سریر پایه عرش

بحرها هست در غدیر مباش

ره و رسم خوشت، خورسندیم داد

یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر

که بانگ زن از وی برآید بلند

شمع من راه نمای است سوی باری

گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد

به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر

زان گنج به دست دوستان مار

کامروز چو نای بادی آوازم

که چند قطره‌ی خونم، بدست و دامانی است

شبه لل شود عرض جوهر

قیامت زنم خیمه پهلوی دوست

جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

تا ندروند از تو سر تو چو گندنا

مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد

شادمانی نشست و غم برخاست

هر سلاحی در خزانه‌ی او بیابی جز سپر

اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه

تا بفرمایی تو هر فرمان که هست

ز دام عشوه‌ی این روزگار دون‌پرور

پا بر سر مور یا دم مار

جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ

ماست را من بردم و مظلوم دوغ

چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر

که من راضیم کشته در پای دوست

تا به گه پیریت ز حال سلاله

آخر بدان چگونه رسد قوت بشر

گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست

کاین چنین کسوت او تواند بافت

ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس

راه روشن در برابر داشتن

نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا

که فرعون اگر هست در عالم اوست

او روی نهاد سوی ویرانی

بنماید تمام هر چه توان

فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت

کاخترم بود ازو همیشه جوان

کیسه‌ی امید از آن دو زد همی امیدوار

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست

گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست

بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره

حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار

نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر

هم به تن شیر و هم به نام هژبر

بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

شان او بر اقتضای رای او مقصور باد

چو خود گفتی از کس توقع مدار

گرت ننگستی از این سیرت و عارستی

این دم انگشت زنان خواهم زد

تا نگردد آفتاب از نور فرد

خون او در دوال گردن او

از سنا و بلندی و اورنگ

که تا گردد آماده، روزی کبابی

جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست

که جیحون نشاید به یک خشت بست

تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی

ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند

از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد

بدرودش کرد و باز پس گشت

کبر و همت پلنگ شیر ژیان

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

کسی کو سخن باز جوید نهان

ثنای سید مرسل نبی محترم گردد

شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟

ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد

بدانش گراید بدین نگرود

مرغ را از هوا فرود آورد

حقا که دریغست به خوی بد و پیکار

ز تاب چهره‌ی خور تابناکم

بهر جای رامشگران خواستند

این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود

نیست به از زهد و دین کنونت حلی

تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است

چرا رنجه کردی بدینسان روان

فارغ ز هیون گرم خیزم

زیر خسها خزان به شکم

برایگان برد این گنج رایگانی را

وزان خواب چندی سخنها براند

به دوزخ فرست و ترازو مخواه

چو تن مست خفته است از بیش خواری

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

دو دست از پس پشت با پالهنگ

گفتنش بد شنیدنش بترست

قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن

آسمان، زین کار کردنها بریست

میان اندرون اختر کاویان

دگر غمگساری به چنگ آیدت

که بجز نام نداند ز مسلمانی

بیمار اوست چند نماید مزورم

پی پشه‌ی خرد و پیل گران

وآفتاب اوفتاده در حملش

چو دانم که از چوب بودست بورم

چند از هر دیو، باید دید کید

در گاو تا برج ماهی مراست

من بگویم گر بداری استوار

در شکم مادر گردد غنی

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

دل غمگنان از غم آزاد کرد

با دام و ددش هماره آرام

هزار جان مقدس فدای جور و جفاش

روزی ما، در دهن اژدهاست

شب تیره خوبت بباید همی

به جان عزیزان که یادآوری

بگزید بر ستور به سالاری

که تو ننگی شوی بی نامداری

کلات از بر و زیر آب میم

وز رم گله بیش از آنکه خواهی

جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود

که در گلشن نشاید بود دلتنگ

ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

شما را کنون می‌دمد سبزه نو

مانده شوی و خجلی برسری

بیرون ز راه رفت نیارد سوار او

ز راه درشتی نگوییم چیز

روز را مرغ و مرغ را روزی

صوفی صافی در خدمت دهقان نشود

گرش پر ببندی و گر برپرانی

مرا شاه چشمست و روشن روان

بجز کشته‌ی خویشتن ندروی

گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

موافقت را با شاه پر هنر روزه

به راه الانان فرستادشان

که نماند بر این گریوه تیز

چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن

بهر سر گشته، سامانی فرستم

که خسرو بدو خواندی آفرین

که دهرت نماند پس از وی بسی

روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی

دولت و اقبال مر او را فنن

چنین از ره پاک یزدان مگرد

نایی تو از این بهانه بیرون

هیچ دانی چکند صحبت او با دگران

چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک

شود کشته بر بیگنه یزدگرد

سر انگشت حسرت به دندان گزید

زنهار مکن زینهار خواری

تا عجایب‌های این دریای منکر گویمی

ازان برمنش کودک شور بخت

کار بالا گرفته زیر آمد

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

آگهی از جامه، از تن نیستی

سخن هرچ گویم ز من یادگیر

برون از مدارا ندیدم طریق

برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

آن حرف که در میان کمر داشت

دگر ناودان یک به یک بشکند

با او دل خویش هم عنان دید

چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم

دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

چنین تا بدیدند مردی به راه

نه رگهای گردن به حجت قوی

تو رانده ز دین به لشکر آزی

کرد او را با سلیمان در کمر

نیازارم آن راکه مهتر بود

که بران پشته شیر کشته نبود

همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران

چو نیک در نگری در کمال نقصانی

کزین جنگ ما را بد آید شتاب

نگر تا نپیچد ز حکم تو سر

اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟

وانگهی بر نردبان دار شد

چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

للتر ز لعل تازه فشاند

دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

از ایران شب تیره بی ره شدیم

کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند

بیهوده چرائی ای چرائی

نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار

به رخساره شد چون گل شنبلید

تا ز نخچیر گه من آیم باز

طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان

درین جامه، پود ار بود، تار نیست

سرشتت فزونی و دور از کمی

دگر شرمساری مکن پیش کس

که بس بد نشانی و بد همنشینی

امیر عالم عادل بود سر دیوان

بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد

کس نگوید که دوغ من ترش است

بر چرخ مباهات کند خسرو عادل

عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند

بدین گونه ناپارسایی گرفت

به راهی که پایان ندارد مپوی

بدین خوبی و پهنی و درازی

ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد

کجا آن همه رای وآیین وفر

آن یوسف بی تو مانده در چاه

دوست دارم جفا و دشنامش

در خور این غم و این ماتم نیست

نبرده سواران خنجرگزار

ولی شهد گردد چو در طبع رست

چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی

مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه

که گستهم زان لشکر آگاه بود

مگر به عفو خداوند منعم متعال

همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم

بیاسودند گاو و گاوآهن

پر آزار و بی‌دین خداوندکش

فرو گذاشته بر روی شاهد جماش

سفره‌ی تو را و مطهره را سر به حنجره

فرعون بی‌سلامت و قارون است

ز در و زبرجد یکی آبگیر

چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن

بهر تخییلات جان سوی دخان

شوند جمله سرانجام، صید این روباه

پدیدار شد کژی و کاستی

بگفتا به پایش درافتم چو گوی

چون به برگ حنظل اندر حنظله

آن دل که برون دال و لام است

بریده یکی شاخ زرین کمر

جزای خیر دهادش که داد خیر بداد

لابه می‌کردش دو تا گشته قدش

ز دوران بدین بی اعتباری

بران کره بربود چند آفرین

نبیند، جفا بیند از روزگار

روز و شب اندر خصومت و جدلی

اهل خرد را همی خمار کند

که بر گنج او زان نیاید زیان

ای که در خوابگاه سنجابی

صلح کن با مه ببین مهتاب را

نهفته، هر دلی را آرزوئیست

یکایک به گنج‌ور اوبرشمرد

شنیدی که درویش نالان چه گفت؟

دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

که گردوی ما رابجای تنست

پس انگاهی حجاب از پیش برداشت

تیر شه بنماید آنگه ره شود

میشناسم چه راه، راه خطاست

جهاندار داند که من چون بدم

که شنعت بود سیرت خویش گفت

زیرا که کنون بر سر دوراهی

اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است

بران هفته کس را ندادند بار

واظل من سکر الهوی مخمورا

هر گو و هموار را من توه توه

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

همیشه به کام دلش کارکرد

چو طوطی سخنگوی نادان مباش

خون علما به دم بیاشامی

به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه

که رای وی از جادوی تازه بود

عزیز من، که اثر می‌کند در آینه آه

بر قراضه مهر سکه چون نهم

نامی از هستی بجز اطلاق نه

همه جانها برنهاده به کف

به گدایی به در اهل هنر بازآمد

نداری شرم از این رفتن سواره

بر تختهاش تکیه‌گه حورا

سخن رفت چند آشکارا و راز

که مار دست ندارد ز قتل مارافسای

تا پلیدان را کند از خبث پاک

کجا با خود کشم کفش و قبا را

بدین گونه بودم چوغر نده گرگ

که کاری نکریدم و شد روزگار

کرده است کنار پر شیانی

نترسد ز کم چیزی و بینوایی

به ساری همه بندگان تواند

چو کم بینند خاطر بیش خواهد

سوی اشکسته پرد فضل خدا

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

هم آن روز بامرد همبوی شد

چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟

آن را به بی‌فساری و ملعونی

نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است

دو استاد را گر نگیرند خشم

شرعت فی منهل عذب لوراد

باشد اصل اجتبا و اختصاص

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

ز فرمان دیهیم ما سرکشید

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

روی چو زرست و روی زر نیست

خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت

فراوان بیفزود بالای تخت

بدین درگه چه بوسد جز سر خاک

می‌رساند برف سردی تا ثری

چون تو، اندر گوشه‌ی عزلت نماند

برو عود و عنبر همی‌سوختند

امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست

گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی

که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟

برو بر چو روشن جهان بین بدی

ز حرف خاکیان انگشت برداشت

تا نگرید طفل کی جوشد لبن

جایگه توش و نوائی بساز

جهان را بپردازی از اردشیر

ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد

نجوید برتر از حکمت جلالی

قصد صحرا می‌کنم صحرا خوش است

ازان پاک تن پشت و نیروی من

عجبا کیف تستطیعون صبرا

که یکی موجش کند زیر و زبر

همه را، راه بدریای فناست

نبردی جز از شمع عنبر چراغ

که این آب در زیر دارد وحل

همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری

مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟

برین آرزو رای و پیمان تو راست

که جانی را به نانی می‌فروشند

عاشق شه‌زاده‌ی با حسن و جود

که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان

به قیصر و را نیز بدکامه کرد

پس آنگه به همسایه گو بد مکن

اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای

جدا هر ذره‌ای بحر گهر شد

به زد بر کمر بر سر پالهنگ

و الا لم تکن شهدت جلودی

که رود گل یادگاری بایدم

که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن

غم بی مرادان دلم خسته کرد

معطر کنان جامه بر عود سوز

دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی

سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید

علیک السلام ای نبی الوری

به نوبت پنج نوبت چار یارش

صید بودن خوش‌تر از صیادیست

اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری

سر و دست و پهلوش کردن فگار

به آواز خوش خفته خیزد، نه مست

کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی

روزی که مایه گیرد از تیر او کمان

که دارد دل اهل کشور خراب

بماند رحمت پروردگار غفارش

بلک از بهر مقام ربح و سود

گشته باشد از ترفع تیزتگ

نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟

چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را

حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی

ز تو برجان تو جور است و بیداد

که پر در شد این نامبردار گنج

ناچارش آخریست همیدون که اولی

که به زخم این روی را پوشیدنیست

اندر آخر جمله افتاده ستان

دعای ستمدیدگان در پیت؟

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

نگوید تا نیابد هوشیاری

جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست

منازل بمقدار احسان دهند

ملک الموت واقف شیطان

اوست بس الله اعلم بالرشاد

وه که جان من چه سختیها کشد

بکش بار تیمار و خود را مکش

به رنج و به راحت، به امید و بیم

اگر مردینه باشد یا زنینه

میراث نیائیم که میراث نیااند

ثناگوی حق بامدادان و شام

می‌شنیدم که زیر لب می‌گفت

اعلموا ان کله لا یترک

رخ درید و جامه او عاشق نبود

که این کسب خیرست و آن دفع شر

ز ره باز پس ماندگان پرس حال

یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون

زهی بر هر یافته کامرانی

که از مردم گریزان چون غزالی

تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت

چون کنم مر غیر را افروخته

از هزاران جرم و بد فعلم یکی

که نالد ز بیداد سرپنجه‌ای

دشمنانت چو بیخ مستأصل

که شود آرد فلک پرویزن

ندارد سود با تیغش نه جوشن‌ها نه خفتان‌ها

به شکرانه خواهنده از در مران

نمودار نیارا گوش می‌داشت

فعل خوابست و فریبست و خیال

سگ بشورد از بن هر خرگهی

چنان باش با من که با هر کسی

که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل

شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین

آواره ز آشیان برآمد

بنی آدم و مرغ و مور و مگس

ضرورتست که روزی به گل براندایی

خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام

تا شوی خورشید گرم اندر حمل

خدا در تو خوی بهشتی سرشت

من علیها بسحاب ثقال

مترقی به جذب حبل متین

از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

به قربت ز دیگر کسان بر گذشت

بدان شوق آهنی را چون ربودی

وآن عروس ناامید بی‌مراد

گشت هفتاد و دو ملت اهل دین

نماند مگر آنچه بخشی، بری

کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور

کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی

من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی

بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

یزید علی مد البحیرة والجزر

تا بدان امرودبن راهیست نیک

در میان سنگ لاخ و جای خشک

که آسایش خلق در ظل اوست

من غلام مرد خودبینی چنین

دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه

پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟

که اشکت ز جور که آمد به روی؟

ترشروئی نکردم هیچ در کار

تو به سر جنبانیش غره مشو

مرده‌ی نانند و کشته‌ی شهوتند

تو را نفرت آمد از او یک زمان

چون بود خر گله و دیوان خام

صوف کنی جامه را تا ببری زان زله

در نقاب عفو نمی‌دارد

نه خود را بیگفن که دستم بگیر

تماشا کردی و عبرت گرفتی

کی چنان کردی جنون و تفس تو

صبر من از کوه سنگین هست بیش

کفت وقت حاجت بماند تهی

مور دیگر گندمی بگرفت و دو

زان که من چشم دردم و تو ضوی

سالار و میر کیست بر این لشکر؟

چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟

ز گریه هایهائی بر شه افتاد

آنگهان سازد طواف کوهسار

هست خورشید سحر را منتظر

که دانم جوانمرد را پرده پوش

جسم را بر باد قایم دان چو اسم

مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»

بجز استقامت عصائی نیابی

جفائی تمام است و جوری قوی

دریاب وقت خویش که دریای گوهری

در من آی و هیچ مگریز از شرر

خو بدزدد دل نهان از خوی او

نخواهد به حشر از تو داور حساب

گوهرش غماز طین دیگریست

که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی

مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب

چه پیچی تو زان جای نوشین روان

در آسانی مکن فرموش کارم

هم‌چو ما اندر زمین خیره شود

هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار

کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن

من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین

آن سگی شد گشت بابا یار تفت

که موسی و خضر اندر او شد شناور

سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی

منت به مهر همی میرم و حسود به کین

چون بدیدندش بگفتندش شتاب

وآن مصور حاکم خوبی بود

یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات

بهر اوصاف ازل دارد ثبوت

چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم

خانه‌ش ویران و بخت وارون شد

به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن

قول زبان، موافق صدق جنان شود

قسم هژده آدمی تنها بخورد

ضایع آرد خدمتت را سالها

با ما چه حسابت ترا یا چه شماری

همرهان بر حالتش گریان شدند

وین تجمش دوستان را رایگان

لیک چون عنقای مغرب بس غریبش یافتم

بر یاد جمال العلما جان فشانی

کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین

ادخلوا الابیات من ابوابها

تسخر آمد ایش شاء الله کان

کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن

درد مهمان تو آمد تن زدی

سابقی خواهی برو سابق بجو

سوره‌ی واللیل بخوان از کتاب

کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی

ز جودی بگذرد طوفان جودش

برد سیلم تا لب دریای جود

تا بگیرد ناامیدان را دو دست

زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی

عشق خشم آلوده زه کرده کمان

زاری سرد دروغ آن غویست

چوگان و گوی او را میدان تازه بینی

جمع کرد آنگهی پریشان کرد

که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان

دوغ در هستی برآورده علم

من بهر موییت صبری دادمت

در سر او فضول دهقانی

اختران را پیش او کرده مبین

شهد خویش اندر فکن در حوض شیر

بر جامه‌ی سیاهش پیدا شد

تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم

که پیشش مدح گویند از قفا ذم

لیک منصب نیست آن اشکستگیست

سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود

دیده معزول بماند ز وسن

ناخوش و تاریک و پرخون و وخم

نشنود از حکم جز امر کلوا

طاغوت پرستان را طاعون و بلائی

طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

کمالی در نیابد جز سپندش

از فنااش رو چرا برتافتی

زانک می‌کاری همه ساله بنوش

که دید زهری کو زنگ روح بزداید

مرتجی و غوث ابناء السبیل

هر دو پیدا می‌کند سر ستیر

تخمی است خرد سخن ازو بر

کز تاب او پدید همی شد نشان تو

تا به گردون می‌رود آواز قین

که بگفت او ابرها ما را عدوست

بر فلک صد در برای شیخ باز

وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین

هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر

شیر یک بز نیمه خورد و بست لب

زودش ایام کامیاب کند

آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»

من این شکر نفرستادمی به خوزستان

درنیابد لطف بی‌پرده‌ی چمن

رازق الله است بر جان و تنم

کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری

هم‌چو مه در آب از صنع غیور

لیل گردی بینی ایلاج نهار

مانند ستوران سپس آب و گیائید

بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی

و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر

زین جهان پاک می‌بگریختم

مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود

ولی پیری چو خضر با صفا کو

مستمر دان در گذشته و نامده

گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

بده زکات بدان کس که گنج اسرار

ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن

دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم

کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد

که چنان هولی اگر بینی مترس

از نیل و عصا آدمش کشیده

جان جان سازد مصور آدمی

لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها

پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن

رواست گر همه عالم گرفته انگاری

نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن

نفی و اثباتست در لفظی قرین

جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

عالمی چون نگار خواهد کرد

چو من در سه شاخ بنان عنصری

سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای

از پیش باز، باز نیاید به آشیان

راه در او را زره جهل رها کرد

بد میان زاهد و رب الوری

که به از حور بهشتست گه فر و براه

کرد آخر پیرهن غمازیی

چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید

نه نیکی بجز شیر مدحت مکد

حقا که در این بیع نکردیم زیانی

خزینه‌اش را خدا داند که چند است

ز جان همچون سنایی شاهپر کن

هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش

مسترد نحله بر قول رسول

جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست

که سر جریده توئی نام جاودانش را

کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن

جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست

زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست

تسخری می‌کرد بهر امتحان

پای را درد عبرت از پر تو

کان جهان با این جهان گیری به جمع

جان در بهشت عدن وبال وبا کشد

خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری

پرند زهره بر تن خار کردی

گوییم که شیر چرخ ماییم

خوار و عاشق شد که ذل من طمع

که غایت همه عشاق قیل و قال کند

یا کدامین خاک صفر و ابترست

سودای شما پختن صفرای شما کردن

تات بی‌آب تر ز که نکنند

بامیست که نردبان ندارد

در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران

زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا

شد چنین خورشید زیشان ناپدید

لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند

به کوهستان ارمن شد شتابان

تو مهری و از مهر مه را ضیاست

که ویران باد یکسر خان و مانت

تا نامه‌ی نانبشته خوانم

چو زان آگهی یافت بهرامشاه

تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند

وین انا را رحمةالله ای محب

تا باز دهی ز پاسبانی

ز لوری همی ساخت برزیگری

طوق اسب و حلقه‌ی معلوم استر کرده‌اند

سنبل تر بهر بویائی فرست

بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند

همه چشم پر رنگ منجوق شد

چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن

این چه سودا و پریشان گفتنست

جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بسته در و امید رضیع و فطیم ما

همان گنده پیر چو کفتار دارد؟

هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست

چو کارست بیکار خوارم مدار

از جلال او زمین در ترجمانی آمدست

که اندرین سوزش مرا معذور بین

همی تا لطافت نصیب هواست

مبیناد چشمت بد روزگار

چگونه کل موجودات را در باردان دارد

خسرو اسلام شهریار بماناد

شیر گردون کمتر از روباه باد

به مردی نگه داشت سامان خویش

تو طعمه‌ی من کرده‌ای آن مار دمان را

بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند

بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

نشسته برو شاه با فر و زور

یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب

پای کوبد به نغمت طنبور؟

حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا

ازان رنجه داری مرا تو بسی

نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا

عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

همچون مه از اشارت انگشت مصطفا

همه رسم شاهیش بیکار گشت

آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی

بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری

بچه‌ی عشق ترا پرورده بر دوش و کنار

بی‌آزار پایش برآرد به دوش

زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

این جفاگر بشنود او چون شود

شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا

بیامد بر شهریار بلند

کو از سنان سنت تو سوگوار نیست

طرفه‌تر است این سخن ز طرفه‌ی بغداد

روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست

من نجنبم خفته باشم در قوام

باید ز نقش نامه نام تو توتیایی

بیایم به کام دل نیک‌خواه

دستی به سرم فرو نیاری

زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش

بهر نان پشت دل و دین به خمست

نشسته چو بر خر سواری دلیر

مرکبش گر غبار خواهد کرد

چشمه کرده باطن زنبور را

گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها

بشد تیز و ببسود رویش بدست

و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند

جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟

تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند

ز هامون همی تاخت تا پیش کوه

روز گازر همو سیاه کند

که ز عقل و صبر مردان می‌فزود

آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا

ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ

سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها

بخل را هم‌صفی نمی‌شاید

لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین

هم از تور روی زمین پاک شد

که ابد بیخ آن نداند کند

هین ز نفاثات افغان وز عقد

نبینم سر مایه‌ی ارز خویش

ز گفتار فرزانگان خیره شد

نیست معشوقی ز عاشق بی‌خبر

بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند

مباش اندرین کار خسته‌روان

بیامد سوی دشت نیزه‌وران

آنچ فرمودست کلا والشفق

جمع می‌آید یقین در هزل و جد

به نیرو سپاهی شد آراسته

به مرگ پدر سوگواری کنید

چند افسانه بخواهی آزمود

بست و به دریای انتظار برافکند

بد از بیم شمشیر او بنده شد

همه مردمی باشد و فرهی

جمله جمعند و یک‌اندیشه و خموش

هم در آنجا می‌کند داد و کرم

بدو کشور هند شاداب بود

به دشمن رسد بی‌گمان گنج ما

که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست

زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار

ببد شاد زان کودک دلپذیر

سر جعد زلفش شکن بر شکن

بایزید وقت بودی گاو و خر

آمده از ره درین دار الملام

پس از آشکارا نهان آفرید

بیاراست اسپان به دیبای چین

بعد از آن بگشاد لب را در فشار

جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد

دل بدسگالان به دو نیم باد

وزان جایگه رفتن آراست نیز

جان نادانان به رنج ارزانی است

لیک ایشان را درو ریب و شکیست

نهادند و جستند چندی سوار

سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش

جزو جزو تو فسانه‌گوی تست

جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید

مگوی آنکه هرگز نیاید پسند

کزان پس نراند ز ایران سپاه

خوی زشتت کرد با او مکر و فن

در حریف بی‌وفا می‌ننگرد

روان را به اندیشه اندر نشاند

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

این محالی باشد ای جان بس سطبر

هم خضر خان ومشغله‌ی اوز کند او

همی داشت آن راستی در نهفت

خود و نامداران آراسته

در شتای بعد آن خورشید داد

مشک چون عرضه کنم با این فریق

بگردم ببینم جهان را یکی

گهر سخته هرگز که بیند به زر

تا ترا از بانگ من آگه کند

کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

هم از بر منش نامداران سند

بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ

نماینده‌ی رای و راهم توی

جز از راست اندیشه‌ی من مباد

کین چنین جسمی و عالی گردنیست

هم او شعار پدر اختیار می‌سازد

روان دلاور پر از توش باد

که سازد پدرم اندران بیشه سور

جان ما چون مهره در دست خداست

گر زند آن نور بر هر نیک و بد

بیاورد یاقوت نزد همای

نیامدش از آگندن گنج باد

برد قارون را و گنجش را به قعر

مرالفغدن نعمت ایدری را

سکندر پسر بود و قیصر پدر

مگر بد بود گردش آسمان

کیست استاتر درین مکر و دغا

گرچه هر دو سبز باشند ای فتی

که جز تخت هرگز مبادت نشست

ز شیران شده بددل و مستمند

ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد

خلق در زمزم احسان اسد

خرد را سوی روشنی ره کنیم

همی از پرستش نخارید سر

طیبین را تا چه بخشد در رصد

بهترین هر چهاری ز انتباه

ز گیتی چه جوید دل تاجور

که این نیکنامان و نیک‌اختران

کان فن از باب اللهش مردود کرد

زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند

ز خواری به بدکارگان دادیم

دگر هفته خون آمدی چون سرشک

صد اساس خیر و مسجد می‌نهند

کای کنیزک آمدم در باز کن

همان جوشن و تیغ و گرز گران

همی بوی مشک آید از موی اوی

نوع دیگر نیم روز و نیم شب

یا به پنهان قصیده باز فرست

گریزان برفتند از آن رزمگاه

همی شهریاری دگر خواستند

آنچ خوردی آن بگو تنها و بس

من نتانستم حقوق آن گذاشت

بینداخت هرکس کلاه مهی

نه پرورده داند نه پرودگار

پس چه زر غبا بگنجد این دو را

بر این هر دوان نازنین محمد

به نزدیک اسکندر بدگمان

ز خورشید تابان ثریا کنم

وز خداع دیو سیلی باره‌اند

که سببها را بدرند ای عزیز

بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

برو نیز یاد گذشته نکرد

کوش دایم تا برین بحر ایستی

این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب

هم آن را که از دوده پیوند تست

فرستاد و یاقوت سیصد نگین

تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند

در حدث پنهان عقیق بی‌بها

سراپرده زد بر لب رودبار

تو آن گوی با وی که در خور بود

کز عدم ترسند و آن آمد پناه

یکی دیو عظیم است ای خردمند

کسی زنده برنگذرد باسمان

بدو داد دیهیم و مهر شهان

در حقیقت هر دلیلی ره‌زنیست

بر تن با سلسله در قعر چاه

بیامد که اسپان ببیند یله

خراج و گزیت از جهان برگرفت

دست بر لب می‌نهاد او که خمش

هم به خورشید وا فرستادی

به رای و به دانش تنک داریم

که از دانش برتران برترست

که به باغ لطف تستش مغرسی

که ازین نعمت به سوی ما کشان

چو دید آن بزرگی و کردار اوی

که جاوید دارید دل شادمان

که گرامی گوهرست ای دوست جان

هرچه هست این است یکسر کایدر است»

فراوان برین سال بگذشت نیز

ز مردی همی بگذرد این سخن

این بدان و آن بدین آرد شتاب

کو خیال او و کو تحقیق راست

یکی را سوی طاق باید شدن

وزین چار بهرام بد شهریار

اندرین ره دوری و بیگانگیست

بر ششم چرخ کان خزانه‌ی اوست

اگر تو شوی کشته در کارزار

میان ده این جای ویران چراست

مر خدا را پیش موسی کلیم

هرزه داند جهد و اکساب و دکان

همی ماند از کار گیتی شگفت

کزان تیرگی دیده گم کرد راه

هیچ عاریت نباشد کار او

بد جز که سزاوار شر نباشد

سخنهای رستم همه کرد یاد

پرستنده و تاج دارنده را

از خلاقت آن کریم آن را خرید

شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم

چو آواز شیر ژیان بشندی

نه اندر خرابی و مستی شوم

کز ملاقات تو بر رستست جانش

جان پریان، کز تن خم یافت رهائی

گراینده دست مرا داشت خوار

به دین و خرد رهنمای منند

هست صد چندان که بد طوفان نوح

از تو خوش خوش لقا بیاموزم

دل راد مردان پر از یاد کرد

به من دارد اکنون جهان پشت راست

از رخت این عشرها اندر فتد

گر چه خوب است خود بننماید

بدین روی دژ با یکی ترجمان

خداوند تابنده خورشید و ماه

پاسبان تست از شر الطیور

جان موسی است روان در تن همچون طورم

سخن هرچ گویی همان بشنوی

سخنهای او سودمند آمدش

مرگ تبدیلی که در نوری روی

گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی

همیشه بر ایوانها نام تو

کزویت پناهست و زویت گزند

مر مرا بر تخت ای شاه جهان

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

بزرگی و گردی و مهر ترا

رد و موبد و پاک دستور شاه

منتشر گردیم اندر بو و رنگ

صعبتر از معرکه و حملت است

مبادا که دل سوی رزم آوریم

وزان زهر شد چشم بهرام تار

با علاماتی که هاتف گفته بود

چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم

ندید او ز ما هیچ کردار بد

چو کاری نو افگند خواهم ز بن

مقتدی آفتابت می‌شوم

ز خبث آتش و آهن طعام او زیبد

دل من پر از رنج شد جان تباه

همانا نیازت نیاید به چیز

مرغ آبی در وی آمن از هلاک

ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم

به گوش آمدش بانگ رخش مرا

ز می جام زرین ندارم تهی

در جحیم نفس آب آورده‌اید

پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

غم مرگ با جشن و سورش یکیست

که روز شکارش سگ آید به پیش

تا پشیمانی در آخر کم بود

فصل بهاران بدهد دم به دم

شد از گرد خورشید تابان سیاه

مشو بر تن خویش بر بدگمان

بر بدن زجری و دادی می‌کند

من و ناله هم‌کاسه و هم رضاعی

کجات آن بر و برز و یال گران

چو تندی کند تن بخواری بود

کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند

پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن

پراگنده باشید با گنج جفت

همان مانده خروار باشد دویست

در جهان جان جواسیس القلوب

کاین جای فنا را بسی وفا نیست

نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد

بیارند چندی ز راه دراز

رو برای من بجو می ای کیا

قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم

به پیش پشوتن به زانو نشاند

دلیری و گردی نشاید نهفت

چون ذنب شعشاع بدری را خسوف

که چو دیلم همه سیمین سپرند

ازین مهربان مام بشنو سخن

بتو شادمانم چو گلبن به بار

در ندامت چابک و بر کار باش

همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

کمان و بر مرد پرخاشخر

شیرین ز مذاق کوه‌کن حظ

قرص مه را کرد او در دم دو نیم

صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

به زین بر نشست و بیامد ز جای

جاوز الاوهام طرا و اعتزل

سوی آن مسجد روان گردم روان

مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار

غم مسکین ناتوانی داشت

تا بدم بفریبدت دیو لعین

هم آخر به مرغی شوی سنگسار

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

زیر پا بنهاد از جهل و عمی

سوزن زر در لب هر ماهیی

تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

فرستاد بر هر سوی لشکری

سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام

نفس واحد روح انسانی بود

تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند

مرا در جهان نام دارا کنید

کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

زان دعا کردن دلت مغرور شد

که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلام

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

زین توبه‌ی سست بتر ز گناه

که نمی‌دانند ایشان سر کار

دم او آسمان و بوته اثیر

همه زابلستان پرآشوب گشت

تا شود آمن زر هر محتشم

رب انظرنی الی یوم القیام

که تا گوید شکار مفترستم

جز آنکس که بددین و بدگوهرند

همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر

پس مرورا امن کی تاند نمود

که همی هر شب زی ما به شکار آید

پشیمان شد از درد و کین کهن

می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا

بگذرانم صد هزاران چون ترا

اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام

ز افگندنی و پراگندنی

بر سر آن لقمه‌ی پر ولوله

ور جراحت کهنه شد رو داغ کن

نی که ادریس نشاند قلم است

به آواز مهران بیامد ز جای

لیک می‌کردی معرف کار خویش

بوالفضولا معرفت کمتر تراش

پنهان بود این خارش هر جای که می خارم

چنان سست و بی‌سود و ناپارسا

نه در اینجا و نه در جای دگر

وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر

گر بهوشی پند حجت کار بند

بدید از پس نوش و تریاک زهر

یعنی که چراغ آسمان را

لاف حلوا بر امید دانگ زد

بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌یی

نام و ننگش، برای این باشد

که گزافه نیست این هیهای او

شاه فلک غلام که سلطان انجم است

که دارای دارا چه افگند بن

کو همی‌آمد به من از دور راه

آخر این تدبیر ازو آموختند

بیرون ز حدود شانه دیدم

کز ایدر بپویید برسان گرد

شاد آنکه بچشم زمانه خوار است

تا شود روح خفی زنده و بهش

که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟

چو در بندگی تیز بشتافتی

شبش خوشتر ز روز آمد به سیما

تن کند چون تار و گرد او تند

نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم

دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش

رنگ می را باز دان از رنگ کاس

این گره کن به مهربانی باز

که ای پرهنر نامور شهریار

شمس تبریز شاه و ساقی

ای امیر آب ما را زنده کن

این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من

خویشتن باید که از وی در کشی

همیان ترا همی برد رهزن

لازمست این پیر را در وقت پند

جز که بر کهسارهای شامخات

می‌کشید از عشق افیونی دگر

بحریان را خامشی تلقین بود

یک سالم ماند ای شاه کیا

که می دارد قرانش در قرونم

کانچ دوزخ سوخت من باز آورم

اجماعیست و خلافی نیست

ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

پرده‌ای کز کفر و ایمان بسته‌اند

که ای فرج بادت مبارک اتصال

یاران لطیف باوفا را

تا شب و افغان او سودی نداشت

روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم

تا مقلد در دو ره حیران شده

الهی، الهی، الهی، الهی

هر که را صبری نباشد در نهاد

همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر

نفس را در پیش نه نان سبوس

با هزاران پا و سر تن نادرست

فصل او درمان وصلی می‌بود

که برقرارم و زین روی پوش در عارم

از بخارست ابر و نبود چون بخار

یوسفی، یوسف، بیا از چه برون

بهر قدر وصل او دانستنست

کشته‌ی اوست صد هزار هزار

قرن حمله فکر هر خامی بود

می‌کند پنهان پنهان جمله افعال‌ها

گر بود پر خون شهید او را مشو

در برج ابد برابر آییم

تا که نسیان زاد یا سهو و خطا

در خانه هزارت اگر کتابست

چون تو کان جهل را کشتن سزاست

بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند

آن خسیسان را ببرد از ره به جاه

هست پیدا در نفس چون مشک و سیر

کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

بی‌خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم

حق یزدان نشکنم شادت کنم

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

تاجران باشند جمله ابلهان

کسی گم کرد چه سود و زیان دید

از مسلمانی دل او سرد شد

محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها

من نبینم در وجود خود شها

این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان

آب را بر سر زنی در نشکند

اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت

سجده آورد آن نکوکردار را

گر یار تو خواندت خداوند

گوش دارد هوش دارد وقت شور

در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا

تا کند جولان به گردت انجمن

زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم

وان دگر یار ابد قرن ازل

تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ

وصف او هر دم دگرگون می‌کند

صوفی افتاده به زیر و رفته هوش

هیچ بندی از تو نگشاید یقین می‌دان دلا

شیر حق آنست کز صورت برست

روشن و آراسته زیر و زبر

عقل و حس و درک و تدبیرست و جان

کاز آغاز تدبیر پایان کنند

آخر از گور دل خود برتر آ

زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند

پس شکر را واجب افزونی بود

گفت خانه‌ی این کنیزک بس تهیست

جز عطای مبدع وهاب نیست

بعد از آن چه آب خوش چه آذرش

اندر امن سرمدی قصری بساخت

بیشتر، از روی عادت می‌کنند

سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول

کین سفر در روح جاویدان نمود

که بد او فخر همه خیل و تبار

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

خوردن و بو را نشاید ای پسر

سیم و زر را کفایتش صواغ

آنچنان خواهش طریق انبیاست

نشد با دوستدار خویش دشمن

چارق او پوشد که او محتاج پاست

وان دگری گوید چین مر مراست

سوی او کش در هوا تیری خدنگ

درریز رحیق احمری را

صبر چون داری از الله کریم

چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر

نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

چون باد ز پس شوی دوانش

در امید عفو دل در بسته‌ای

بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا

عقل و دانش را گوهر تو بر توست

بینم من بیت حرامی دگر

فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

و اطردن همتا علی قلبی هجم

بی‌خبر با ما و با حق با خبر

که با خالق و خلق پاک آشناست

سنگ داد و در عوض گوهر خرید

ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا

سوخته دلها سیه گشته دلت

کای رحمت و آفرین بر آن روش

ورنه دنیا کی بدی دارالغرور

هست از تلبیس ابلیس خبیث

رنج او خورشید هرگز کی کشد

وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

یا جزا وابسته‌ی میقات بود

در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا

ماهیان را پاسبان حاجت نبود

بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

در سه گز تن عالمی پنهان شده

درد تو دردیست که کارش دواست

جنبش مس را به دانش زر کند

کار عظیم است چیست عاقبت کار

از گناه نو ز زلات کهن

زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

کی بود او را میانه منصرف

انکار تو پس چیست به عباد حجر بر

خلق بیند مردی و ایثار من

خیره کند مردم بازار را

شست بر آیینه زنگ پنج تو

رسوای هزار انجمن باش

این ز ملک شهر خود آسان‌ترست

آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا

معجز نو باشد و زر کهن

شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر

بود چون شیر و عسل او با بلا

تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

در عیان دیده‌ها تبدیل ذات

در جستن علم دل کنی یکتا

کی بدی این بددلی با جذب حق

داد صد دینار و آن از وی خرید

بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

مزد روز تو نیامد شب به غیر

هر صباح و شام بل آنا فن

دم دهد تا خونت ریزد زار زار

حل این کی از فرید خرده‌دان آید پدید

های هو را کرد تیغ حق دو نیم

بانگ می‌زد که ای حمال و ای حمال

تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

که بگویی تو که لقمان زمانست به کار

مصلحت در دین عیسی غار و کوه

خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن

از بسی عیب خویش نگذارند

بر تو چون صابون سلطانی بماند

جمله ذل او و قمع او شده

لیک آن مو در دو دیده رسته بود

که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر

تخم مردی در چنان ریگی بکاشت

تا که در باز کند بهر تو دربانش

پند او را ده که حق اوست پند

گو به یک جوهر دو عالم را مخر

تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا

خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا

چون زنندی خویش بر شمشیر تیز

قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف

موسیی فرعون را زیر و زبر

شایان سعادتی است توانا را

که ملایک سر نهندش از محل

بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است

قوس نورت تیردوزش می‌کند

که برنایی نبینی این برون را

بلک تو دزدی و زین حال آگهی

تخفف عنک اثقالا و اوزار

اندرو نه آب ماند خود نه برف

این کهنه لحاف هیولانی

رسته‌اند و غرق دانه و دام تو

بو که در دامت اوفتد شهباز

این بود انصاف نفس ای جان حر

که به خانه نان تازه می‌پزند

صاف گشتی بر صفا بشتافتی

واگو غزل مرا مکرر

عاریت باشد درو آن مونسی

خوف و خشیت، در دلت افزون کند

حالشان چون شد فرو خوان از کلام

رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر

حلق‌بخشی کار یزدانست و بس

برق را گفته برو مگرای تیز

از کدامین شیخ و پیرت این رسید

شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر

از قضا حلوا شود رنج دهان

این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود

بین کرا بگذاشتی چشمی بمال

سایه‌ی یار راستین دیدم

ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست

حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا

آید از جانان جزای انصتوا

همان کسی که دریدش همو شود معمار

عاقبت خواهد بدن این اتفاق

شست از لوح تو کل نام تو

جسته‌ی او عاقبت ناجسته شد

افعال نیاید ز جان تنها

خرقه را بدرید بر خود تا بناف

گلشنی کز دل دمد وافر حتاه

بر خیالی پر خود بر می‌کنند

مست می‌دارد خمار اندر خمار

می‌درانید و نبودش زان شکوه

نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

آب حیوان گر رسد آتش شود

دایم به مراد دل رسانم

لوتها خوردی ز خوان من دوتو

پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

رفت صورت جلوه‌ی معنیش شد

نگر به دانش داوود و کوتهی زبور

با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

این گذرگه ره هموار نداشت

لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار

تو را خوب است چون گفتار کردار

من نیم وازر خدایم بر فراشت

از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا

لیک غیرت چشم‌بند و ساحرست

تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف

در حق دیگر بود لطف و نکو

اهل مشرب را به دل باری بود

در زبان پنهان بود حسن رجال

از چه قومم بدانمی ای کاش

جانتان را جانب آتش کشید

بل ز جای دیگر آید آن عطا

خوان نهادش بامدادان و شبان

ان الاسرار تستر الاسرار

غایت حرص است نه جود آن عطا

مثل عقلی کاو به ایشان واصل است

قهر کردی بی‌گناهی را بلاش

مرد از ره دین و زهد بگزارد

از نتیجه‌ی کبر او و خشم او

کو راست کند چشم کژ کژنگری را

حل مشکل را دو زانو جادوست

ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار

چون خوری گرمی فزاید در جگر

آمدش دنبال و رخت او گرفت

چابک و چست و گش و بر جسته‌اند

هست جای خراب چگشاید

تا ز مستی میل جستن آیدش

کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا

در زمان همچون چراغ شب‌نورد

بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم

دیو چیزی مرا مرا بر سر زده

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین

کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند

خویشتن را بجوی و اندریاب

واقعه‌ی ما را نداند غیر تو

خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما

چیز ناقص گفته شد بهر مثال

از بهر مبشر آن مبشر

خویشتن را علم پندارد بسی

همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

و آنک صرصر عادیان را می‌ربود

از دل آمد بسی زبانه پدید

آن دراز و کوته اندر جان کجاست

ساقیست و شراب مجلس آرا

هین غنیمت دارشان پیش از بلا

گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز

عز درویش و هلاک بولهب

متاع او همه از بهر گرم بازاریست

ادخلو الاوطان من ابوابها

یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب

تا نخسپد فکرتش بستست حلق

که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار

خواه دانا خواه نادان یا خسی

مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد

بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب

غالیه در غالیه‌دان می‌کند

می‌شود نزدیکتر یاران هله

که غروبش نیست تا روز شمار

کو ببخشد مرده را جان ابد

عقول را بنگر در صناعت انمل

آب روی شاه ما را ریختید

گر نپویند براه تو سبکساری چند

هست ناقص جان نمی‌ماند بدین

به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد

گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

چون کند او خویش را از وی نهان

الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر

چونک فصاد اجلشان زد بنیش

ما که مست هر خم و هر ساغریم

در مخنث حرص سوی پس رود

که من در خویش جز نقصان ندیدم

که بشر دیدی تو ایشان را نه جان

در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام

ای خنک آن را که پایش مطلقست

نه چرخ به اختیار عاشق

خواست گشتن عقل خلقان محترق

که خاص نیز بسی هست در میان عوام

فی السماء رزقکم کرده عیان

زان است پادشا که برو عقل پادشاست

که شما او را نمی‌بینید هین

مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

چون جمال یوسفی باشد سمر

سرد باشد جست وجوی نردبان

جز طمع و حرص چیست خار مغیلان

یاد کردن مبدا و آغاز را

بیرون مده از درون دل راز

باز آید چون بفرماید که عد

تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد

در رکوع از شرم تسبیحی بخواند

به خدمت تا رهی زین نفس اغیار

کشت موجودات را می‌داد آب

خارش بکن ایدوست، بوستانست

بر کنار بام محبوس قفص

کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب

رحمهاشان باز جنبیدن گرفت

به کف می‌آیدت یک در شهوار

نشود زرد روی گلگونم

در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز

پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر

هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم

گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین

که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل

که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان

درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور

علمم وبال شد که فلک نیست یاورم

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

نام او پخته شود حکمت خام

که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست

بر کوه او ملک نرود جز به نردبان

آید گر آتش غضب او به اشتغال

وی آستان تو ربض استوار ملک

هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل

زانکه باشد از همه کس التماست التماس

وین یابس و رطب به هم بافی؟

اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر

می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر

صورت حال هر یکی تصویر

وسعت عرصه‌ی این کاخ نه ایوان دارد

که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال

در مبارک ذکر خود گفته‌است نام بولهب!؟

شکفته دایم و افتاده توده بر توده

جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر

عقل را چون دل تو هیچ دلیل

هر مخنث مرد میدان کی شود

به یمین تو جود خورده یمین

ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا

آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم

که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا

به معنی بود بستر آفرینش

کی شود مقبول تقلید اصول

اسب تو به سایه رخش رستم

دگر کفر است چون گویم زهی کار

به یمین تو چرخ خورده یمین

که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد

از فلک میدان و از انجم سپاه

نا آمده اندوه و گذشته است برابر

در سایه‌ی فضل و کرم گرفته

به سعادت ساحت قرب رسان

هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان

از خویش مرا بسی زیان بود

نتوانند زد نطق ز نطاق

می‌بندد از اشعه‌ی خود مسطر آفتاب

دلاور قهرمانی ترک اشقر

مر هردو جهان را زمانه کان است

همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای

چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد

بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته

وز فلسفیان عقل فعال

که نباشد درو مجال فتور

گر جا کند جلال تو در جوف آسمان

زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک

از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست

عالی‌ترست منبرت از چرخ در محل

موافق گرد با ابر بهاران

وین همه پوست چو ترکیب بصل

من چو حلقه برون در چکنم

عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر

گر زند چرخ مدور را محرف بر میان

فهرست نامهای هنر شد زمان تو

چون خواهد جست مر حرامش را؟

از پی خون عدو بگشاده کام

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

بجز حکایت جود تو نیست در افواه

بس پریشان روزگاری مانده‌ام

همی به پرده دریدن نداردم معذور

کز بی‌نفاذ او بجهد تیری از کمان

کرد با دامنت همیشه به کین

تدویر زمین را و تداویر زمان را

مستعار کرم تست نمای اجسام

چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم

دل طلب کز عقل حیران می‌بسم

ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال

پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان

بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر

میوه‌ی خوش زو طمع مکن که چنار است

همچو اندر کلمات عربی نحو و علل

که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

کام بگشاده تا بیابد کام

دلشده‌ی فراق بین، سوخته‌ی محن نگر

جهان هرکجا عدل تو نیست ویران

ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل

برو کرد از تعب شبهای دیجور

این خطهای خوب معما را

حاش لله نه زانکه نیست متین

من سالخورده پیر خرابات پرورم

شیر علمش را صفت عرین

لقمه‌ای گردد چو قرص خور رسید

آن فرو می‌کشید پر کلاه

آثار فیض او ز کدامین زمان رسید

با زخم تو سفتهای مرهم

که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد

خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم

از کمند انقیادش گردن گردنکشان

نسر طایر درآید اندر دام

اگر صیدی فتد لاغر میندیش

شک مکن حرفها بود موهوم

بکار خانه تغییر تا به روز جزا

کارداران رضای تو شهورند و سنین

زانکه عاشق راستین می‌بایدش

یک نشان معجز از موسی عمران یافته

ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد

از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه

وان نفس بی شک دم رحمان بود

که بود در همه فن همچو مردم یک فن

روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه

تو بزرگی کن برو خرده مگیر

تا یکی زان در شهواری شود

وای اگر جود تو نبودی وای

که رخ فقر ندید آن که ازو کرد اسراج

ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل

دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار

و یا به دیده‌ی جود تو در وجود حقیر

کارایش خزاین هفت آسمان کند

به تقدیر قدر حکمش مدبر

جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام

طاعت کهربا ندارد کاه

دست فرشتگان شود از حکم رشته‌ی تاب

یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده

چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا

زودا که عنان به عجز برتابی

ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی

ای مسلمانان فغان از دست دشمن‌پروری

حشر و نشر اندرین جهان باشد

الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری

اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر

گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری

گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام

می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه

که بر وی آفرین از واحد قهار می‌آید

همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه

مرد را مغز در دهان باشد

ناقه‌ی خویش در قطار جهان

که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم

ابدالدهر بامداد پگاه

حبابها چو سپهر برین فراوان است

گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام

چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود

اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای

خاک میدان را به خون از بس که می‌سازد عجین

از آن عنایت محضی و آدم از صلصال

ز فتنه زائی افعال زاده ملجم

کند کرت به زبان راند که ماشاء الله

ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد

با کف دست تو در جود و سخا آید آز

کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر

که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز

صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار

در طباع اکنون ز استغنا ملال

ولی در آخر آن فیض بود بی‌حد و مر

گهی هلاکت نمرود را گمارد بق

شود ز مردمی انسان دیده‌ی انسان

که در عمر آن نکردست از کف و دم

ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی

یعنی که به جان آفرینش

کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب

آب و آتش بود حرون و حلیم

چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی

غلام آلتی مولای التون

گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان

خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه

یعنی حریم حرمت نواب مستطاب

باشد چو تیمم و لب یم

تیشه‌ی فرهاد گیر ریشه‌ی بیداد کن

به کفی بربط و به دیگر جام

مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک

ترا رفیع‌ترست آستانه‌ی درگاه

همی باژ خواهد ز هر مهتری

گر دهد در دیار آب و هوا

هله خاموش که سرمست خموش اولیتر

چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند

اشترا تنگ گلی بر پشت تست

بالله ار نیمه‌ی این باشد جیحون صد بار

بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب

گر شود محسوس دریای دلت

چشم و دهن و دو گوش و بینی

نه از آن طایفه که نشناسد

چندان به بوی وصل که در خود سفر کند

بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش

چو با خود دید مه در یک وثاقش

کوته کنم سخن چو گواه دل منند

چو باد گل‌فشان می‌ریزی از دست

علم شعر زند بر شعری

گوهر دین چون در این خزینه نهادی

لیک چونان که دفع بوی پیاز

به هر برگی از آن تتماج بشکفته‌ست نوعی گل

آفتاب از کف تو بخشد نور

مرغ پری زد مرورا کور کرد

ناقه‌ی صالح، عصای موسی و روح پدر

سرسبز و خوش هر تره‌ای نعره زنان هر ذره‌ای

به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه

آباد که کرده‌است این جهان را؟

دست اقبالت ار بنگشاید

چون بدین ره بسی فرو رفتیم

رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر

بلی تفسیر این حرف اندکی نیست

شعر دانی چیست دور از روی تو حیض‌الرجال

خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک

دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو

به خراسان در تا فرش بگسترده است

از تعجب هر زمان گوید سخا

گر شبه دزدیده‌ای وگر گهر

نوک کلک تو رازدار قضا

چون در معنی زنی بازت کنند

انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ

گفت او از بعد سوگندان پر

گوا می‌کنم بر تو هان ای طبیعت

سام نریمان کو و رستم کجاست

شمایل تو به عینه نتایج خردست

از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی

باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست

ز نور آفتاب آن رخش چون برق

معرکه مجلس بود ساقی اجل

گران‌قدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی

با رای تو ذره‌ایست خورشید

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو

بر در کبریای تو شب و روز

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل

به روز جنگ با دستان رستم

اغلب الظنین فی ترجیح ذا

به مردی و مروت کی رسیدند

در جزای آن عطای نور پاک

قبض ارواح کند تف سموم سخطت

هر چه کان گفت «لایجوز چنین»

در بحر علم کشتی علم تو می‌رود

کسی کز ذره ذره بند دارد

قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان

مرا چشمی‌ست زان هر دم به راهی

زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم

هیبت او کز جوارح می‌رود جنبش برون

تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود

میری بود آنکو چو به گرمابه درآید

قرب ماهی نبود بیش هنوز

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل

پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها

مایل یکدگر ز نیک و ز بد

زین چه شش گوشه گر نبود برون

تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب

داور عدلی میان خلق خویش

کمر پیش حکم تو بربسته جوزا

سالی از خویشتن خجل باشد

فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر

در او دیدند پیری با صفایی

آفتاب آسمانت باد تاج

نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز

دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز

کناره کند زو خردمند مردم

از آسمانه‌ی ایوان کسری اندر قدر

وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا

هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود

گفت تا اشکم نباشد شیر را

آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش

زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر

به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی

بنگر که چیست بسته در این زندان

خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود

جز به توحیدت نگردد آشکار

سبحان‌الله که دید هرگز

بیا ای آهوی وحشی کجایی

مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل

روز دغا چو پای در آرد به رخش کین

آتش خاطرت نموده قیام

بلا روید نبات اندر زمینی

وز وعده‌ی طبیعی و جود تکلفی

الف الدهر بعادی جرح البعد فادی

تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس

هین چه آوردید دست‌آویز را

تا چند روز بینی سگبانش برنهاده

مخدومم شمس حق و دین را

زانکه یک بار جنس این گفتم

صحبت نادان مگزین که تبه دارد

جز به درگاه عالی تو فلک

آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد

وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا

یافت چو شه حالت درویش را

صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم

دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست

جهانداری کجا آید ز نااهل

نظام سخن را خداوند دو جهان

زنبور خزر فضله‌ی لطف تو سرشته

گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من

ای غلامت به طبع بی‌اجبار

ور تو دست اندر مناصب می‌زنی

سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست

هر خموشی که ملولت می‌کند

در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم

غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام

ای نازده آفرینشت راه

گر تورا افتاد یک ساعت درنگ

لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود

ز من ننگ است هر کس را که بینم

بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را

کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک

فتح‌البابی بکردم آخر هم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل

شام و شفق از آفتاب رایت

اگر چه مال ندارم نه دستمال توام

باس تو آتشی است حادثه‌سوز

ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر

روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی

همی‌پرد به گرد شمع حسنت

دست اقبال آسمان نکشد

گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی

ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی

بس شهر که مردانش با من بچخیدند

تا سپهر از مدار خالی نیست

به رفتن گام همت بر گشایم

هم در کتف دایگان رضیع

به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد

تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان

از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش

گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا

صد شب بر او ترانه گویی

بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک

آتش ابراهیم را نه قلعه بود

به اعجاز عصا موسی عمران

سبحان الله زهی رواقی

پر کند نقد سخای تو زمین را دامن

جهان را به سایه‌ی درختی زدند

ور به یادت ذکات می‌نوشند

این هم رنگ است و می‌توان کرد

ای به رایت بر آفتاب مزید

که در چنگ بلا تا چند باشم

با چنین دست مرا دست برون کن پس از این

ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید

تیغ مریخ پیش صیقل قلب

به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن

نه یک سال تو آید در انتقام درست

خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو

خود خلاف از میانه برداریم

دید درگاهی پر از انعامها

به من رسید ز همنام چشم و چشمه‌ی مهر

زین چمن ای دی مبران اعتدال

احباب ترا به زیر رانست

در دست امیر و شاه ندهم

تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملک‌بخش

یمین دول میر محمود غازی

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی

دهم مسواک و تسبیح توکل

بخور آنچ داری و بیشی مجوی

زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل

ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی

دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر

همه تخت گاه و همه جشن و سور

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی

گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل

پیش استادی که او نحوی بود

همان باژ کشور که تا چار بار

این زمان کافر شد و ره می‌زند

حقا که ز زیب سخن و زین جمالت

به دل در صبر کشتم تا به من بر

مگر شاد باشیم ز اندرز او

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم

چگویم که کار همه خلق را

ز بانگ اسب در خر پشته خاک

بپوشید دیدار رستم ز گرد

کاسه‌های هفت دریا از کف در پاش تو

مرده‌ی هجرم حیات من به وصل روی تست

خطری را خطری داند مقدار و خطر

چنین تا برو بر بدرید چرم

ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا

ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را

در سوم گردد همه روها سیاه

بدیشان سپرد آن در باختر

ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد

تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی

ای مسلمانان، به دنیا مگروید

همی‌رفت تا راز گوید بگوش

وزارت به ایام او باز کرد

شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف

ز جا برجسته طفل سبزه از باد

دو چشمش کبود و در خساره زرد

نخل نوال او ز کدامین ریاض است

آن شاه امامان که عروسان سخن را

که فرمود از اول که درد شکم را

ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند

بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی

پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک

تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم

همی تیره بینم دل و هوش تو

وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر

آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت

بل چو هزیمت شدم از پیش دیو

نبودی چو شیرین به مشکوی او

گر ز عطار بشنوی تو سخن

راندند بسی کامروایی سلف ما

چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز

نجویم بزرگی و فرزانگی

گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین

نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن

از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی

برین گونه بر تاجداری بمرد

سخن مقلوب می گویم که کرده‌ست

سلطان یمین دولت بهرامشاه کو

کین گواهی که ز گفت و رنگ بد

ز کار تو اندیشه کردم دراز

زو فروآ تو ز تخت و سجده‌ای کن زانک هست

تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان

پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش

شما را دل از شهر ای فراخ

در آن موضع که تابد نور خورشید

پرسند ز ما که‌اید گوییم

وحشی از این دربدری سود چیست

کجا آن سرافراز جان و سپار

بهر تو طاعت تمام جبهه و لب می‌شود

گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن

دل از راه دنیا به دین بازگردان

بخندید خسرو ز گفتار زن

به هر صبوح درآیم به کوری کوران

گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست

هر شکار و هر کراماتی که هست

همی بر سرانشان فرود آمدی

هر دمی صندوقیی ای بدپسند

پوستها بر تنشان گردد نیست

گرت به سیم و زر دین حاجت است

چولشکر فراوان شود بازگرد

بگسلان پیوند صورت را تمام

بی خوی خوش آن لطیف رویت

نقش نبود از بت و از بت نگار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد

به سست طالعی من ندیده فرزندی

در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن

بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن

کجا طالع زادنش دیده بود

گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری

عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت

وهم آنگاهست کان پوشیده است

همان بد دل و سفله و بی‌فروغ

چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد

ای مفرح جهان جسمی را

آزرده این و آن به حذر از من

یکی جای خواهم که فرزند من

گفتم: موافقان را مهر و هواش چیست

تو عاشق هست و نیست خواهی

وز آنجا شد پریشان سوی منزل

هما راه جستیم و بگریختیم

پایه‌ی هرکس شود پیدا درین پولاد بوم

گفتی آیم میا که گر آیی

چون ندهی پند تن خویش را

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس

قهر حق بهتر ز صد حلم منست

جز وی از شمس همچو شمس از نور

خاطر رنجور جویان شد سقط

طلایه همی‌گوید آمد سپاه

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان

به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم

چو بشنید بیژن از آن شادشد

یک زمانت فراغت او نیست

ترک چو تو ترک نبود آسان

که می‌پیچند سر تا پا کمندش

نگر تا چگونه کنی چاره‌یی

روبهی را که شود پشت به جمعیت موی

سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم

مستی تو و مست مست خواهد

چنین گفت با باغبان باربد

نه مرا خانه‌ست و نه یک همنشین

آنان فسرده‌اند کشان پوستین کنی

غایبان را چون چنین خلعت دهند

بدانست شیر وی که ایرانیان

ساحران آورده حاضر نیک و بد

ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع

از کتف گلبن سوری به قهر

ازان پس بیابی همه کام خویش

اگر چند از نامورتر تباری

آرامش و رامش همه در صحبت خلقست

نهادی در دلش سد گنج بر گنج

همه برگزیدند پیمان اوی

ای تو را پایه‌ی حکمت ز فضیلت بر عرش

نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز

ز دینار وز گوهر شاهوار

چشمشان باشد گذاره از سبب

چون مدتی برآید بر ما عدو شود

خواری و دونی مسها بر ملا

که جادو بدی کس به مشکوی شاه

خصم در ده رفت و حارس نیز نیست

هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل

گر به باد تو کنم خرمن خود را باد

همان زاد فرخ زبان برگشاد

دامنش چون به دست بگرفتم

گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین

چه شد گر آفتاب عالم آرا

همان تشت زرین و سیمین بدی

مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو

اف ازین مهتران سیل آور

بفگن از پشت خویش جهل و بدانک

به پیش سپاه اندر آمد تبرگ

اصل آن شاخست هفتم آسمان

کشته‌ی حق شو تا زنده بمانی ور نه

باز هم آن باد را بر ممنان

همش رای و هم دانش وهم نسب

چون رسد آن نان گرمش بعد کد

گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک

به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار

جان عطار را درین دریا

خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت

از این مزرع شد آب مهر نایاب

ز نخچیر و از می به یکسو کشید

گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج‌بخش

شادباش ای سخن از دو لب تو

قرب خود دیدی اول و کردی

پسندش نبودی جزو در جهان

شرع چون کیله و ترازو دان یقین

بقا بادت اندر نعیم مقیم

زاغ اگر زشتی خود بشناختی

بدو رای زن گفت که اکنون گذشت

صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما

یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد

وز قول یکی چو نیش تیز است

بدو گفت برخیز و ایران بگیر

چه خبر داری این دم ای عطار

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز

هیچ مگویش که بیان میکند

بدانستم و آفرین خواندم

تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند

نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار

چون سوی خورشید دارد روی خویش

دوصد مرد برنای فرمانبران

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز

سبز گردم چونک گوید کشت باش

برین هم نشان تا به لهراسپ شد

ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم

در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست

لرز لرزنده غضنفر در عرین

چنین گفت شیرین که ای شهریار

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست

به روی آب از بادش شتابی

پذیرفتم این زینهار تو را

قسمت آموخته در گه رزاق کبیر

سراسر جمله عالم پر ز حسنست

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان

چو بشنید زیشان عرض رابخواند

می‌دمند اندر گره آن ساحرات

بر سریر سروری از خوردن مال حرام

شاهد تو سد روی شاهدست

چنین گفت شیروی با باغبان

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر

هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود

زیرا که به زیر نوش و خزش

عنصرت مایه‌ایست از رحمت

سر فروپوش چند گویی از آنک

قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم

شیاطین را به سامان کار از ایشان

فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او

سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار

ببر خواجه براهیم علی ابراهیم

این فرودین بدین دو باز رسید

آنکه در شش جهت از فضله‌ی خوان کرمش

تو هنوز از خارج آن را طالبی

گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا

هین که اسرافیل وقتند اولیا

از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد

ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی

گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی

آن را که چو نوش، نام حق آمد

گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای

دوستان را به تختگاه فکن

صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی

اگر خواهی که با جور تو سازند

گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته

اجزاش التزام معبت کنند اگر

دیو را با فرشته در یک جای

چون من نبود کسی که بیش است

از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست

چون درختست آدمی و بیخ عهد

چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

تو جوان بودی و قانع‌تر بدی

نی رمح بهارست که در معرکه کردست

کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را

اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند

معنیش روی خوب کنم وانگهی

خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند

هر چه بیدار دیده‌ام هیچ است

عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشه‌ی آن ردا

بیا وحشی لب از گفتار دربند

الهام الهی چه گفت، گفتا

به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو

فراش تو نوح از نهیب طوفان

حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو

امروز روز عید و تو در شهر تن زده

پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت

بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد

گر بگیرم برکنم دندان مار

اندر ظلال موکب میمون عزم تو

در درون یک ذره نور عارفی

تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح

عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول

ای صدر جهان مپرس کز چرخ

از دم آن کس که این می نوش کرد

ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان

مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست

جبر رکاب امر و عنان نفاذ او

سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری

با خدمت حق باش که گر باشی ور نه

تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف

جادوان از ترازوی عدلت

او ز جمله پاک وا گردد به ماه

دور باید بود از انکار بر درگاه عشق

پای نابینا عصا باشد عصا

تیریز کرد دست حوادث ز آستینت

دست و پایت چو مار گردد

نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش

گر ز آدمی، ای پور، توبه باید

همی به خدمت آن صدر روزگار شوم

هم فلسفه هم کلام بگذار

سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت

بهر بیان کردن احوال من

از توبه برآمده ز حالش

می‌رسد مطلعی دگر که چه زر

چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی

بخت مردی است از قیاس دو روی

طیره همی شدم که چنین میهمان مرا

روز محشر هشت بینی حاملانش

یک تن نماند در چمن جود تو که او

تا که اعطا لله آید جود من

جودت چو در ضمان بهای وجود شد

چه جویی ذوق این آب سیه را

پیش تک عزم او تنگ نماید زمین

جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان

دهن لاله چون دهان صدف

به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود

گرد علما گرد بخاصه بر آنکس

کند از وصل او خوشحال ما را

گفت قضا کز پی سباع نوشتست

هرکه را شربتی دهد شمشیر

تن آلوده گر ز نااهلی

چون طمع بریدم ز مال شاهان

سایه بر کار خصم نفکندی

کرد خاموش و کنیزک را نگفت

نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت

دام آدم خوشه‌ی گندم شده

باز میدان دگر بود درو شیردلی

گر ندانی یار را از ده‌دله

سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان

ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی

گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی

خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون

من پای فرو نهادم ایراک

الا ای پیک عالم گرد شبرو

آمدم با حدیث سیرت خویش

مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت

از فعل بد خسان این امت

کنون زان فزونم به هر فضل و علم

عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی

چونک قصه‌ی حال پیر اینجا رسید

به عون همت سلطان عصر و شاه جهان

خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما

مرا دید بر مرکبی تند و سرکش

ای بس ملکان را که او فرو خورد

آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان

صد حجب اندر حجب پیوسته گشت

سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی

کرد به ما لطف ز لطف عمیم

وان رازها که در سر افلاک و انجمست

ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون

بنده و کارکنانند تو را گوئی

مرا جز به تایید آل رسول

کرشمه‌ی همت تست آنکه دایم

پیش تو بس قدر دارد چشم تر

مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم

چون نظر اندر رخ آن پیر کرد

در جهان گر مقیم نیست مقام

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین

که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند

مر مرا شکر چرا وعده کنی

گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت

صدف را آن بود بهتر که گوید

فقها را غرض از خواندن فقه

برآن صورت گشادی چشم پرنم

پس به شکر تو تا زبان سنان

صحن درگاه جلالت فلک از مساحی

کز خاک دو تخم می پدید آرد

ای امید همه امیدوران روز شمار

باره نخواهد همی جهان که جهان را

ممنی آخر در آ در صف رزم

کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

بلک از دجله چو واقف آمدی

صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید

خاموش که ز سکر نفس کافر

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر

گنج را لاغر کند بذل سمینت

همه پادشاهان همی زو زنند

از خیال جمال فطنت او

مار ز یاری چو کفت بوسه داد

تا کس از آفرین سخن گوید

ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره

گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا

خلق بدان عالم منکر شدی

ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل

خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را

مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم

زیر دیوار بدن گنجست یا

سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع

رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا

گر بیدل و مست خلق شد یارب

از من نثار شکر و جواب مفصل است

دیلم و ترک رزمگاه ترا

تا نباشد همچو موسی عاشقی

اینهمه می‌کند ولیک از بیم

بکش از خنجر کین بی‌درنگم

جادویی کردن جادو بچه آسان باشد

زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة

سه لشکر شکن بود با ذوالفقار

آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان

تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت

آب دادی عام اصل و فرع را

درد دل همه فضلای از فضولیم

چون شکر پاید نهان تاثیر او

به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق

علم‌های با مزه‌ی دانسته‌مان

ای شاه نصیب خویش بیرون کن

جز بی‌خردی کجا گزیند

ای زمین حلم آفتاب لقا

زین لشکر چندین به عهد خسرو

ملک اویی کز آن همی ترسی

وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای

قهر او قهرمان آن عالم

فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان

نوروز به از مهرگان اگرچه

از پس دنیا نرود مرد دین

ای انوری مداهنت سرد چون کنی

از هوای مشتری بی‌شکوه

ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن

خر نشاید کشت از بهر صلاح

ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه

ای پاک دلان با جز او عشق مبازید

چو دانش نداری تو، در پارسائی

سفله جهان را به سفلگان بسپردم

آن کو چو به حرب تاخت بیند

هاتفی آواز داد از گوشه‌ای

آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی

نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد

چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق

جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت

گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو

غافل ساهی است از شناختن خویش

بار انده مکش که بار دگر

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

بر عمامه و روی او و موی او

به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول

آن طمع را پس چرا در تو نهاد

در خانه‌ی مرده، دل چرا بستی؟

وین خانه را بیند یکی

امروز در ایام تو آن صیت ندارد

گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را

آخر چه هر آنچه بود اول

مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا

جهانی تو گویی که هرگز ندارد

اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن

بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی

چو نسرین بخندد شود چشم گل

گرچه پیدا نکنم کان کف کیست

این زمین و سختیان پرده‌ست و بس

گر باد بفرخار بر دشمت داروت

خوی شاهانه‌ی ترا نشناختم

لطفت ار مایه‌ی وجود شود

با خلیل آتش گل و ریحان و ورد

گوئی که جوانم، به باغ‌ها در

آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند

به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی

اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم

آب و گل را زهره‌ی مهر تو کی بودی اگر

سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد

پس از این در کنف خدمت تو

دو در یک صدفش را نمونه بودندی

جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید

مرجان تو مرجان خدای است ازیراک

آنکه در کلک او مرتب شد

گشود گوهری عقل گر چه بس کانها

بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور

داند و خر را همی‌راند خموش

چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

نشنودی آن مثل که زند عامه

به فعل نکو جمله عاجز شدند

در موضعی که جود تو پرواز کرد زود

این شرف بس بود مرا که مرا

لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ

کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت

آثار او چو عدت ایام بر قرار

از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون

گر هوش یار داری امروز بایدت جست

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست

به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم

لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه

بوسیدن دست تو درآورد به من جان

کرد آن حمال راست و چپ نظر

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی

کیسه‌ی راز را به عقل بدوز

کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی

چون دهنش ثقبه‌ی سوزن فتاد

از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک

فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست

کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی

نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی

سیب خودت را ز هنر بوی ده

از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب

زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور

بنای محکمه‌ی روزگار، بر ستم است

صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون

و آن دگر را در گلو پیدا کند

همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان

درون خلوت کروبیان عالم قدس

به شهر و برزن خود در چه یابی

ویشان را نیز همچو سیب و بهی را

بر بزرگان زمانه شده خردان سالار

به کف من نماند جز غم و درد

زیرکان مادت آواز بدانند از طبع

چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می‌دهد

سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا

ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود

دل درویش را گر هوشیاری

ارکان همه مر تو را مطیع‌اند

ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم

بلندی را، کمال از درگه ماست

من همی روز خود آن روز مبارک شمرم

ور در آید محرمی دور از گزند

باد همچون آسمان و آفتاب

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی

به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم

کس نبرد نام وارثان پیمبر

بود در پیش حلمش خاک عاجل

جان کاستن است بی تو بودن

در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشیده‌دار

به تمثال و به یادم آشنا شو

عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان

چه دید دیده‌ی دل‌افروز عالمی که در آن

در کار خویش غافل چون باشی؟

آگه منم ز خوی بد او ازانک

همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست

چه نسبت با جواهر، ریسمان را

صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل

یا رب این تمییز ده ما را بخواست

تو با شاه برشو به بالای تند

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»

وز ذوق تو چشم وهم چراغیم

ازان پس ز کشور مهان جهان

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

هوری شد هر درم به نامش

پرستاران شیرین راز گفتند

بدو گفت فرخ پی و روز تو

بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت

پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان

بیار مفخر تبریز شمس تبریزی

بپرسید و زو ماند اندر شگفت

ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ

زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت

لشکری ز اصلاب سوی امهات

چو سالار ترکان به دل گفت من

بیا ساقی آن بکر مستور مست

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند

یا رب برهان زین وهم کژش

گر این دژ بر و بوم آهرمنست

در درون کش مرا و محرم کن

شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار

به راه ترکی مانا که خوبتر گویی

ببیند که این شیر دل مرد کیست

بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش

بر دوستی عترت پیغمبر

بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت

همی یاد کردند رزم فرود

بهستی، خوش بود دامن فشاندن

رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد

تا که ما از حال آن گرگان پیش

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب

با پایه‌ی جلال تو افلاک پایمال

راه نمایدت سوی روضه‌ی رضوان

چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد

سپهدار با افسر و گرز و نای

دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

مرا برتن خویش حکمیست نافذ

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است

از ابر بهاران ببارید نم

کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی

تبریز شمس دین که بصیرت از او بود

ولیکن چو معنیش یادآوری

میخرید این گندم ار یک جای کس

تا نباشی برین سبک چون جان

نار زان آمد عذاب کافران

نخواهد که بیند خردمند، ریش

با سیر اختر فلکم داوری بسیست

گر تو بخرد بدی نگشتی

می گرد شب در، مانند اختر

درود ملک بر روان تو باد

شد فرید از چین زلفش مشک بیز

آنکه گاه دانش‌آموزی ز بهر قهر نفس

ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس

بفرمود دلتنگ روی از جفا

شهزاده‌ی زمان و زمین شمسه‌ی جهان

هرگز نگشت نیک و مهذب نشد

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند

مگر کان فرومایه‌ی زشت کیش

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

گر خطر بایدت خطر کن جان

خواب بردش مرغ جانش از حبس رست

خرابی و بدنامی آید ز جور

پروانه قرب شمع یابد

تات یکی وعده کرد هرگز کان را

طالب کار و بار بسیارند

من آن باد رفتار دلدل شتاب

دل عطار از روز ازل باز

آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد

جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی

یکی را که سعی قدم پیشتر

دست سبک ریزشت دشمن گنج گران

نیست چنین، ور نه بجای قران

ارواح درین گلشن چون سرو روانند

بمانده‌ست با دامنی گوهرم

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

حکم الالله بر فرق رسول الله بین

چون بزاید در جهان جان و جود

اگر بنده‌ای بار بر سر برد

کشته‌ی حرص نیاورد بر تقوی

گر به چاه اندر با بند بود خونی

کی دیده‌ست چنین روز با چنان روزی

شنید این سخن شهریار عجم

چو تو دایم به پهنا می‌شوی باز

برای جلوه‌گری از سرادق عرشی

چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید

در آن ملک قارون برفتی دلیر

چه داور است جهان را که سکه‌ی خانه‌ی اوست

مستحلا، پیر مستحل نسزد

گر محو می‌نمایی در دودمان حس

خنک آن که در صحبت عاقلان

دزد، بار خویش بست و شد روان

همه از کین و حرص و شهوت و خشم

شب کند منسوخ شغل روز را

جرت عینای من ذکراک سیلا

عقل از بند هوی چون وارهد

ز بیم آنکه جای بتر افتادی

که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف

کس این رسم و ترتیب و آیین ندید

هر که بر او سایه فکند آن درخت

خزبر اندامشان چو خار و خسک

ثریا چنان دسته‌ی تیر بسته

شنید این سخن عابد هوشیار

تا پای بود، راه ادب میرو

جز از بهر علمت نبستند لیکن

بر گورم اگر آیی بنگر

چنان پهن‌خوان کرم گسترد

من از این ساعت شدم پیل دمان

بر یک انگشت همتت تنگست

گردن خر گیر و سوی راه کش

دلت روشن و وقت مجموع باد

زان نگردد بر تو هرگز کشف راز

کس نمی‌داند کز این گنبد برون احوال چیست

بشو رو و سیمای خود درنگر

ملک با دل خویش در گفت و گو

پس یقین می‌دان که یک چیز است و بس

هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی

حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود

نپندارمت مال مردم خوری

عاقبت، خاصیتش ظاهر شود

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک

ز آن شکر روی اگر بگردانی

بسی بر سر خلق پاینده دار

جامه‌ی رنگین ما آز و هوی است

روی تو آفتاب و چشمم درد

وانک در انبار ماند و صرفه کرد

بگفت اندرونم بشورید سخت

چاشت را با گرسنگان میخورد

ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری

بند کند چشمشان که راه نبینند

گر او می‌برد پیش آتش سجود

تیر را پیک بلا خواهم ساخت

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس

مگر باری ز من خشنود گردد

خدا را بر آن بنده بخشایش است

سخن از دخل و خرج، خواند و بس

آواز گلوی بخت شوم آزست

تو میر آبی و آن آب قایم

در این بوم حاتم شناسی مگر

ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد

ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را

اندریشان بنگر آخر ز اعتبار

گدایان به سعی تو هرگز قوی

عقل ایمانی، چو شحنه‌ی عادل است

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند

ببند از این سو دیده برو ره دزدیده

هر آنگه که عیبت نگویند پیش

نه فلک فیروزه‌ای از کان اوست

از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای تو

به برگ گل نشستن خوی چو شبنم

تو هم جنگ را باش چون کینه خاست

زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند

گر کار فلک گرد گشتن آمد

که آن عقل کلی شود عقل کلی

آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن

همه فرمان قضا باید برد

گر در بهشت باشد نادان بی‌تعبد

تا هم ایشان از خسیسی خاستند

یکی توده‌ی وحشتم از برون خشک

وارسته ز دنیی دونش کن

همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم

حلاوت شکر او گلوی من بگرفت

چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی

هر چه تو راست کنی گوشه‌ی عمران گردد

خسیسی که جز با خسیسان نسازی

پس از آراستن بزم طرب را

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون

از قله‌ی این بیمناک کهسار

خمر مثل‌های کتاب خدای

خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد

پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز

با سخن، خود را نمیبایست باخت

علم حق آن است، از آن سو کش عنان

صورت غمگین نقش از بهر ماست

حجره‌ی عقل ز سودای زنان خالی کن

چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود

چنین خال زیبا که بر روی توست

چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا

وان هزاران خلق کز داود مرد

وانها که زین عطا نه همی یابند

آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک

از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده

گیتی به مثل بهشت گشته است

چون به خلاصه رسید تا که بگویم

آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند

برای سجده درین آستان، تمام سریم

دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی

در این صنعت به شوق زر نبوده‌ست

من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد

گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو

نفس ایزدی ز سوی یمن

گذشت عمری تا زیر این کبود حصار

شکل دهن تو طرفه برخاست

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر

اندر جهان به دوستی خاندان حق

ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه

بلکه آن تقلید هم از مشکلات

سیم نباشدت اگر برون نکنی

و احیاهم بروح عاشقی

گه کند اورمزدت از سر زهد

گشت دمم، چون پرم آراسته

مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو

مگر از ضعف دل پرهیز می‌کرد

پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام

قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

اکنون ز مفلسی چه نوی چندین

بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت

گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز

چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار

زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز

عامل سودگر نفس مکن خود را

لیکن چو کسیت میهمانی کرد

همی‌کوفت سر را به هر سنگ و هر در

بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی

نمی‌نشستی اگر نزد ما درین مطبخ

نباشد چون امیر و شاه و خان را

جبین آرای شاهان خاک راهش

خواهم از وی به قصد شفتالو

هشدار که توش و توان پیری

تو را نامه همی برخواند باید

قلم شکست و بیفتاد بی‌خبر بر جای

جادوی کردش عجوزه‌ی کابلی

ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو

زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ

کوه برفی می‌زند بر کوه برف

بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت

گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار

زان مزد کار می‌نرسد مر تو را که هیچ

گر تو کنعانی نداری باورم

سال و مه رفت و ما همی خفتیم

حقا که ظریف روزگاران

شهانی فارغ از خیل وخزانه

طفل یک روزه همی‌داند طریق

خون خورده و رخسار کرده رنگین

تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی

خر علف زار تن گزید و بماند

زان فناها چه زیان بودت که تا

در بر آن کار عالی کار خلق

واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای

آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ

ای ذاکر خاص بلند مقام!

یکی به جستن نفعی همی دود به فراز

عمری چو نوحی یاری چو روحی

پیل باید تا چو خسپد او ستان

طمع دیو است، با وی برنیائی

نبینی نشنوی تو قول او را

درین کشور اگر چه هست دستور

دست را مسپار جز در دست پیر

در همه جا راه تو هموار نیست

... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش

ایا مفجر عین تقر عینینی

این دل سرگشته را تدبیر بخش

فرمان او و امر او طوقهاست

ز دانش نردبانی ساز و برشو

شاد باش و می ستان از رید کان و ساقیان

وآن ندیم رسته از زخم و بلا

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

هیچ نبود منکری گر بنگری

گهی آفتابی ز بالا بتابی

هم‌چنان دنیا که حلم نایمست

گوی چوگان فلک شد سرما

داس بگرفت و مر آن را می‌برید

ز کار کارفرمایان بر آشفت

هم‌چنانک دید آن صدر اجل

تا عزیز مصر ربانی شوی

چون فنا را شد سبب بی‌منتهی

خاکیان را کی هوش می‌بخشد

کانچ ما کردیم ای سلطان مکن

آن است بی‌زوال سرای ما

عالم از سر زنده گشت و پر فروز

نگار خویش را گفتم: نگارا!

نقل کن ز امرودبن که اکنون برو

یا عوامی را، به خود داعی بود

گر دلم خوی ستیری داشتی

خمش ای صفورا بگذار او را

مه فراغت دارد از ابر و غبار

از چه شد این نور، بظلمت نهان

گول من کن خویش را و غره شو

گروهی دید از دور آشنا روی

خیز که سلطان ترا طالب شدست

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

وقت خفتن رفت و در حجره نشست

من نهادم دستم، بر دهان مستم

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو

در سرای سعادت سرای خدمت اوست

گفت آن دانم و لیک این ساعتیست

جنبید سر خجسته نتواند

من به بوی آب رفتم سوی سیل

دل اگر پرده‌ی شک را ندرد، هرگز

می‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست

کان‌الجفون علی مقلتی

شهوت رنجور ساکن می‌بود

تو، خوشی بینی و ما پژمردگی

هست شاهان را زمان بر نشست

نه آخر خود خس این آستانیم

آنک هستت می‌نماید هست پوست

چاره کن آزردگی آز را

صدهزاران ظلمتست از خشم تو

عمر ببخشم بی‌ز شمارت

گریه‌ی اخوان یوسف حیلتست

کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید

تا رسی اندر نفوس زوجت

آفرین بر مرکب میمون میر

تا رهد آن شیر از تغییر طعم

از بس بخفتی، این تن آلوده

چون نماند واسطه‌ی تن بی‌حجاب

چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه

پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود

ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ

بیخ و شاخ این ریاست را اگر

ز گوشت نفع نبود وز زبان سود

هم‌چو یغماجیست خانه می‌کند

«خشیة الله» را نشان علم دان!

گر نتانی خورد طوفان سحاب

نباشد بران پور همداستان

چون گواهت تزکیه شد شد قبول

خشندی شاه جست باید و بس

کرد الحاحش بخور شیر و رقاق

پنداری تبخاله‌ی خردک بدمیده‌ست

بهر این گفت آن نبی مستجیب

وابتداء منها ببیت المثنوی

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل

بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

عقل تو قسمت شده بر صد مهم

اگر یک شعله در خود سد هزار است

از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم

گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

هم به دشمن درون گریزم از آنک

به روشن روان و دل و زور و تاب

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

کار کن است این فلک به عمر همی

بر لب بحر کفش خورشید و ابر

بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج

بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم

دیده گر دام قضا را میدید

خشک چون شاخ درمنه شده‌ام

چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست

من همی در هند معنی راست هم چون آدمم

که، ای پیرو شده آز و هوی را

جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است

چون اندر تجربت شد زندگانیش

زبان روغنینم زآتش آه

فقه چبود؟ زاد راه سالکین

اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع

بخواند آن زمان لشگر از هر سوی

زر نهاد تو چون پاک شد به بوته‌ی خاک

بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را

نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست

بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت

تو بمان دیر که خاقانی را

گفت: حاشا! این سخن دیوانگان

قوت عرق عراق از مادت طبع من است

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ

گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

خنده زنم چون به دو منحول سست

دلی در سینه بودش چون دل تنگ

در سیه خانه دل کبودی من

هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!

پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک

چو در شهر آباد چندی بگشت

دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم

سوی خدای جهان یکی است پیمبر

مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس

این، زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان

برو که تشنه‌ی دیرینه‌ای به خون من آری

ور ز قید شرع بینی وا شده

بس که پیران شبیخون به خراسان بینم

کتایون بشد با پرستار شست

دردی و سفال مفلسان راست

سوم بار، برخاست بانگ چکش

کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان

ز جان از تاب زلفم تاب برده

دامن جاه تو راست پروز زرین صبح

بخر ز دکه‌ی عقل آنچه روح می‌طلبد

چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس

ندارد همی روشناییش باز

بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک

از غریب و شهری و از مرد و زن

می به سفال خام نوش، اینت چمانه‌ی طرب

نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر

جفت خاقان اکبر آنکه سپهر

به که از خنده‌ی ابلیس ترش داری روی

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟

بیاورد لشکر به پیش سپاه

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس

کسانی که بر ما گواهی دهند

گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای

اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون

نه جنیبت نه ستام و نه سلاح

جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت

آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است

گرفته همان تیغ زهر آبدار

سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم

چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیغ تو مزوری عجب ساخت

اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

بر آسمان فرشته‌ی روزی به بخت من

غمی گشت قیصر ز گفتارشان

صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو

خانه‌ی هر کس برای او سزاست

آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌هزار

خدنگم را اسیر غرق خون به

بس نبالد گیابنی که کژ است

چونکه هر برزیگری را حاصلی است

ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک

بفرمود بردن ز پیش سپاه

تا میر حاجب افسر حجاب روزگار

هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید

تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز

نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان

به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن

به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

در دل مدار نقش امانی که شرط نیست

بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم

ز سویی حسن در زور آزمایی

عطسه‌ی جودش بهشت و خنده‌ی تیغش سقر

بندگی خود مکن که خویش پرستی

رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم

ندارم من از شاه خود باز پند

کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب

ای پسر، ننگری که عقل و سخن

رضوان صفت در سرایت

هر مدیحی کو بجز تو بر کنیت و برنام اوست

گویند که مرز تور و ایران

رسوا کردت به میان بشر

ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال

چو آگاهی آمد به سالار بار

چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر

بدان تا دلم منزل فقر گیرد

در او نسرین گردون بس پریده

تو حاتم زمانه و من چونین

به پستی کشت بس همت بلندان

چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه

پدر را به رامش همی داشتند

رسان ای خوش نسیم نوبهاری

همواره دوستدار کم آزاری و کرم

من اندر رنج و دونان بر سر گنج

آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش رو

ترا دولت به کام و بخت فیروز

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس

به شهر اندرون گشته گشتی سخن

ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر

ترا توش هنر میباید اندوخت

چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب

یکی صحراست پیش او گشاده

من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

مفتی کل علوم، خواجه‌ی چرخ و نجوم

چو اندر خور کارشان داد ساز

مخوف راهی کز سهم شور و فتنه‌ی آن

همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم

مرا از من و ما به یک رطل برهان

به مشتریت گمانی برم به همت و طبع

میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی

علمی که دهد به تو جان نو

پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش

چنین پاسخ آورد اسفندیار

گرم نعمتی بود کاکنون نماند

چو زر گردید اندر خانه بسیار

قلت لنسر السماء هل لک طعم

چه حاجت گستراندن خوان خود را

شکوه افزای تخت کیقبادی

بود نعمان بر آن کیانی بام

لعبت مرده را که اصل از گچ زنده می‌کنند

برفتند و نومید بازآمدند

از ضعف چنان شدم که گر خواهم

فضل تو بر همه شعرا گستریده شد

و آن، چنگ گردون‌وش سرش، ده ماه نو خدمتگرش

رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی

ز زیبائی گلش در پای میمرد

ز جنس چارپا چندان که خواهی

دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

از کوزه‌ی این و آن بود آبم

از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال

گرچه ز روی قضا بر تو ستم‌ها رود

نبودی چون دل عاشق قرارش

« چو نیل خویش را یابی خریدار

گه خاک ورا گرفت در بر

گریه‌ی تلخ صراحی ترک شکر خنده را

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

به دست عشق دادم ملک جانرا

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم

از در کم کاسگان لاف فزونی زدن

کنیزکان به گرد او کشیده صف

کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد

چو خرمن برگرفتی گاو مفروش

با لطف کفش گرفت تریاق

فگندست گفتا میان سپاه

ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو

پدر از درد من آگاه نشد

چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای

زند اقبال من بر چرخ خرگاه

روندگان سپهرند لنگشان خواهم

گفت کافسر خدای داد به من

از آب نطقشان که گشاید فقع که هست

همی کند روی زمین را به چنگ

دل اندر مهر و سودای تو بسته

خداوند چشم بدان دور دارد

قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز

تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی

روانی ناوک غم درنشانده

بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

خداوند را دیدم اندر بهشت

بر عمر همی جاه و سود جستم

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان

به لعلی قانع ار کانی نباشد

سریرش پایه بر گردون کشیده

یاران چو کنند همعنانی

روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم

نشستنگهی داشت میرین که ماه

پیش تیری که این زند هدفم

سقراط هفت میر نهاد این را

بی‌تو من و عیش حاش‌لله

زیرا که حدیث تو به ده راه نماید

به خنده گفت کین خام اوفتادست

بانگ طبلت نمی‌کند بیدار

آری سپاه صبح دریده لباس شب

خریدند چیزی که بایسته بود

رایتش را دین و دنیا روز و شب در اهتمام

گر چه مرا نیروی پیکار نیست

گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او

ز هر آلایشی دل پاک کردم

جم ثانی جمال دنیی و دین

موئی مپسند ناروائی

چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی

برفتند یکسر گروها گروه

جناب عالی او ملجا وضیع و شریف

نیست غم گر چون سلیمان ای فرید

هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک

چون قوت این سلطان وین دولت و این همت

که آمد همی رهی را یک چند

غنیت باسمک والجدران من طرب

گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند

رها کردی آن پهلوی کیش را

ای حیدر مردی و مردی تو

عقل، مرغ است و فکر دانه‌ی او

عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی

چمان در آن چمن شیرین مه رو

ز خارم اگر بالشی می‌نهد

عرش را دیده برفروز به نور

عبد الغفار کز سر کلک

چو دانست خاقان که ماندند بس

تا چند بود خواهی بی‌جرم

بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم

تاش به حوا، ملک خصال، همه‌ام

چون بناگوش تو عذار ندید

صرفا محاعقلی، ورد قرائتی

خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست

کی نامور با سران سپاه

بده کام دل شوریده‌ی من

تاب من، از تاب تو افزونتر است

از آنم به ماتم که زنده است نفسم

ورت سد بند بر هر دست و پایی‌ست

همی بنشین و ما را منتظر باش

خونابه ز دیده‌گاه گشادند

اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی

چراغ جهان بود دستور شاه

مرا از آفتابت ذره‌ای بس

گرد نعلین گدای کوی تو

توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش

هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک

بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام

لک یا قاتلی من الحسن شطرا ...

چو تب‌خالی که تب نشاند

بسان برادر همی داشتش

همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار

همه طرحش به وضع هندسی راست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن

هر یکی با هزار زیبائی

چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

در هرچه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم

غاری است مر او را عجبی بادرو در بند

وی جان که کبوتر نیازی

همتش آنست تا غالب شود بر دشمنان

ای بحر رادمردی از بهر من بگیر

مبرا حکمش از زودی و دیری

بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد

چو آگاه شدند از نکو دین اوی

ملول گشتم از این اختران بیهده گرد

مدار از زندگانی باز، ما را

همچو گوهر شکستنش خوار است

نروید از زمین شاخ گیایی

آن گوهری حسامم در دست روزگار

آمد به سرای خویش رنجور

مار زبان بریده نگر نای روز عید

گر ایدونک هستم ز ارزانیان

نسیم صبحدم جان تازه میکرد

ازین دریا دو عالم شور بگرفت

ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد

کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او

یک چشم در سعادت نگشاد بخت من

خواهی که رستگار شوی راستکار باش

لگام فلک گیر تا زیر رانت

بر آن جادوی چارها ساختند

چو از بوی خیالش جان خبر یافت

کودکان را کلیج هست و مرا

شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی

اگر خاک است در راهش غباریست

مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل

گر تو هم از آن متاع داری

خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم

ز هر کشوری بر گرفتند راه

باد عمرت بی قیاس و باد عیشت بر دوام

این مرده لاله را که شود زنده

آن آتشی که قبله‌ی زردشت و عید اوست

ز فرق سرش باز کردم سبک

داشت اندر دماغ سودائی

تنی چند از گران جانان که دانی

ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب

بخواند آن همه آذران پیش خویش

عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم

مرثیت‌های او مگر دل خاک

ز تو اندوخته عقل این محک را

مردی باشم ثناگر و شاعر

شد چشم زده بهار باغش

لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید

چو آمد به ایوان پسندیده مرد

از این بیغوله‌ی غولان چه خواهی

گر بسی معشوق را خواهیم جست

نقد هر فلسفی کم از فلسی است

با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی

از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست

هر آن کست که به آزار خلق فرماید

کی بدترین حبائل شیطان کند طلب

بخواندند و نزدیک بنشاندند

تیز مهری و شوخ برجیسی است

من از چرخ پیرم چنین تنگدل

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

زدی طعنم که گر مسکین نوازی

گریان گریان ز دور برگشت

برجیس به مهر او نگین داشت

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف

نشست آزمون را به صندوق شاه

بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!

این جهان الفنج گاه علم توست

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق

یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی

چو زد لیلی یکی نیش از پی خون

معلمان بدآموز را سخن مشنو

درگاه اوست قبله و من در نماز شکر

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

مسوز از غم من بی دست و پا را!

از آن روزم که موش کور شد نام

بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع

به بالینش نشسته شاهزاده

ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست

هرکس به ولایتی و مالی

مهدی صفت شهنشه امت پناه داور

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

محمل پی رهروی بیاراست

سامان خویش گم نکند هرگز

در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم

بناچار یکروز هم بگذری تو

مکش زیر ران مرکب حرص و آز!

عزیزی کت هن‌اش هر دم مدوپش

ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی

بدانید یکسر که روزیست این

یکی بودی لبالب کرده از شیر

نیفتد با کسی ما را سر و کار

سرمه‌ی دین ورا عروس ختن

نظر کردند سوی شاهزاده

چو غنچه با جمال تازه و تر

شد دشمن تو ز بی‌وفائی

ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعه‌ی دهر

چو نر اندرآمد یکی تیغ زد

هر کس که چو گل رخ تو دیده‌ست

ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم

آیت تایید باد کز پی مدحش

گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،

ولی وقتی میسر گردد آن کار

لقد حملت صروف الدهر عزمی

مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر

نبینی به جایی یکی قطره آب

گر از پیش است بر پیراهنش چاک

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم

اتصال نجوم خاطر او

بنامیزد زهی یاری و پیوند

به هر یک‌چند بربافد دروغی

ننشینم تا به زخم شمشیر

جرعه‌ای گر به آسمان بخشی

تو هرچ اندرین کار دانی بگوی

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

مجمع شاعران بود شب و روز

عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید

کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه

ز دیبا و حریر افکنده بستر

ای دریغا که دیر ننشستم

ابره‌ی ما ز خام و خامان را

فرستاد نزدیک تو تاج و گنج

چو یوسف را از آن بو جان برآمد

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

هر عقاقیر که دارو کده‌ی بابل راست

که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار

به کوشش برآید به چرخ بلند،

چون یافت سلیمش آنچنان عور

تیر چون در کمان نهد بحری است

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد

پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود

ملک سلیمان اگر خراسان بود

رنگ شوخی به مجلس آمیزد

ننگرم از بن به سوی حرمت کس

بر او تنگ شد خانه‌ی پشت زین

کار جان پیش اهل دل سهلست

تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه

چو نزدیک درگاه قیصر رسید

شتابان از قفای وی دویدم

معرفت هر چه هست در معنی است

گلبن تازه‌ای و نیست تو را

صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد

ولی وی در نیارد سر به هر کس

ریشی نه که غورگاه غم نیست

نای چو شه زاده‌ی حبش که ز نه چشم

ازو در بخندید و گفت ای شگفت

مجنون رمیده در چنین روز

زیرا که به وصفت از دو عالم

و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم

زایل نگردد از سر او تا جهان بود

تضرع کرد و رو بر خاک مالید

سریر عرش را نعلین او تاج

یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا

بگیرید گفت این و زی او برید

عزیز مصر گفتی خویش را نام

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان

ابتدای فصل نوروز و درختان برگ ریز

به یوسف خواب‌های خود بگفتند

چون ابر سیاه زشت و ناخوش

ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه

به خواری ورا زار برداشتند

به نقادی فکر روشن که بود

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید

این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش

دگرگونه راهی و علمی است دیگر

دانست خلیفه شرح حالش

قضای حکم ازل بود روز ختم عمل

قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو

پس ما چه زنیم ای قلندر

حسودان هم در آن نزدیک بودند

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر

به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد

نه سر، نی پای بود از بخت واژون

دید آبله پای دردمندی

بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح

اسکت و افتح جناح عشق

بنایی برآورده در چل‌چله

تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز

در بن دژ چون کمین گاه بلاست

خجسته خواجه‌ی والا، در آن زیبا نگارستان

عاشق به نسب چکار دارد؟

همه شب با خردمندان نخفتی

روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است

تن زنم زیرا ز حرف مشکلش

زلیخا چون ز جانان این نشان یافت

من نهان را بینم و تو آشکار

کوس چون صومعه‌ی‌پیر ششم چرخ کز او

کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین

با من بودی، به من نشستی

گردن مزنش که بی‌وفا نیست

فلک در بر او چو چوب در او

غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس

به روزان و شبان این بود کارش

من چه به کارم خدای را که ببایست

من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه

به رویت در نه زانسان تنگ بسته

نه زخم تیشه‌ی ایام دیده

سخن گوهر شد و گوینده غواص

خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس

چو گشاد رازها را به بهار آشکارا

در وقت وداع کاندرین باغ

هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد

کعبه‌ی سنگین مثال کعبه‌ی جان کرده‌اند

گزند دیده تومار جرم را تو علاج

شد مهر زمانه سرد بر من

چون دید که آید از ره دور

باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است

جگر باجگران آب ظفر از تو خورند

چو بشنید این قصه‌ی سینه‌سوز،

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم

اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان

جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او

گفتا: «به نسب بزرگوارم!

چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست

بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل

دوم آن است ای آن کت دوم نیست

ور تو به شمار آن بری دست

مرا روح بخش چمن بود نام

هر شکر کز لفظ او برچید سمع

زانکه از سنگ راعی عدلش

به سوی آینه کم روگشادی

طاقی از گل چنان برآراید

نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف

پرواز همای کبریایی را

در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی

یا ز بهر یکی که پنجه سال

بر لباس دین طراز شرع را

چو سندان آهنگران گشته یخ

آمد به جنون ز پرده بیرون

متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟

چو خشنود باشی تن‌آسان شوی

ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر

لیلی‌گویان به حی درآمد

تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان

به باره برآورد چندی سوار

ای که بر شقه‌های رایت تو

هزار اشتر همه صاحب شکوهان

جستم از نامه‌های نغز نورد

خردها فزون شد ز گفتار تو

ای شاد دمی که آن صراحی را

وگرنه صد در محنت گشاده

دی در مقر جاه به صد ناز نشسته

از ایوان فرستاده را پیش خواند

گشت یکدل به غنچه تا بگشود

ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد

که طفلی خرد با آن نازنینی

همی رای تو برترین گشتن است

به آب دیده چون جنت توان یافت

ایشان ز برون به پندگویی

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

به چیز کسان دست یازد کسی

دل پر زنگ کینه گر سوده

بهای هر گهر ز آن درج مکنون

تا شوی برش نبود نالید

همی راند پر درد و گریان ز جای

خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن

باغی تهی از گل و شکوفه

خرد ز آتش طبع آتش تر است

چنان دید در خواب کاتش‌پرست

نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب

هست ای ز تو باغ عیش خندان!

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد

گذشته ز شوال ده با چهار

از ماه تو راست تا به ماهی

فرستادش به ابراهیم، رضوان

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

پرستنده آگه شد از کار شاه

هزار بار فزون از پی تکاور تو

مگو راستی هم که صاحب خرد

ماری زده گیر بی‌امانت

ازان پس چنین گفت کای شهریار

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

که:«هرچ از جهان احتیاج شماست

تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ

سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد

تا خانه هر یک از در او

آری، بود او ز برج امید

شناسا کن به حکمتهای خویشم

نیارد گذشتن بروبر سپاه

همی‌گو نام شمس الدین تبریز

چون لام‌الفند هر دو یک جا

هر آن نوری که بینی در من، اوراست

همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی

در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه

ز هر دین بجز دین یزدان پاک

ای باغ ارم به بی کلیدی

چو گوید بباش آنچ خواهد به دست

خورشید کند سجود هر شام

بماند مدام آن اثر در ضمیر

خاطر و دست تو دبیرانند

از ایوان بیامد به کردار تیر

صحتی دامن از مرض چیده

در رهگذر وی از ستیزه

اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی

سپاهی و دستور و سالار بار

هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه

چو از دانه شود آگنده خوشه

من از افتادن خود، خنده کردم

به ده سال اگر با ندیمان به هم

تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل

همه سرکشان خاک راهش شدند

آنک با او بر اسب زین بستند

هرانکس که باشد مرا زیردست

چو خاک سنب اسب جبرئیل است

ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

بدین سان فرستد مرا نزد شاه

کرده محکم بر او به موی دمی

دل شاه ز اندیشه آزاد شد

ندوخت جامه‌ی کامی به قد کس گردون

چو آن خوب رخ میوه اندرگزید

که بگذار و سر می‌جو کز آن سر سر به دست آید

نهاده بر اسپان نگونسار زین

بسی کارگر باید و کار، پروین

سپاهی و دهقان و بیکار شاه

جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم

چو تنین ازان موج بردارد ابر

از راه کسی که موج دریاست

چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت

این قدح می شتابد تا شما را بیابد

سپاسم ز یزدان که او داد زور

ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم

یک مرد ایرانیم راه‌جوی

پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی

ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست

بخت را با دوستانت اتفاق

همه موبدان شاد گشتند سخت

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم

مرا زان فزونست فر و مهی

کوها کارست در این کارگاه

به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد

امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب

چو زین باره گفتارها سخته شد

آن قلزم نا نشسته از موج

به آواز گفتند کای سرفراز

جان شیرین دادن از تلخی مرگ

به دارا بر از بندگان بد رسید

کسی که روزه گرفته است از شفاعت او

همه راز شاپور با او بگفت

ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق

ز اندوه بستد گرانمایه زهر

نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند

چو آمد به نزدیک پرده‌سرای

مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور

یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد

گرفته تنگ، خیری نسترن را

به دژ هرچ بود از کران تا کران

هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم

به مصر آمد از اندلس چون نوند

چون رسد تنگیی ز دور دو رنگ

هرآنکس که هست از نژاد کیان

گر خمش باشی و سر پنهان کنی

که این کار بر اردوان ایزدیست

قدر شب اندر شب قدر است و بس

بیامد فرستاده‌ی شهریار

من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم

وزان جایگه تیز لشکر براند

عروس زشت زیبا چون توان دید

به بی چیزی و بدخویی یازد اوی

تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم

به آواز زان بارگه بار خواست

چند از هر تیغ، باید باخت سر

دو مهرست با من که چون آفتاب

غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او

بزرگان فرزانه‌ی رزمساز

باز ماندی به تک ستوران را

دگر دختر کید را بی‌گزند

امروز تو را بازخرد شعله آن نور

ازیشان کسی را که بد رای‌زن

چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای

همی برگذشتند پویان به راه

گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه

چو لختی برآمد برین روزگار

چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست

چنین گفت کاندر سرای سپنج

ببینا این فراق من فراقی

به گرد اندرش نی بسان درخت

غله نداریم و گه خرمن است

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت

دیاری را که خواهد فتنه ویران

سزد گرد مر این را نخوانیم داد

بالغانی که بلغه کارند

فرستادشان شاه سوی عروس

دم عیسی و علمش را عدوی

که ای شاه بیدار با رای و هوش

دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید

سپیده چو برزد ز دریای آب

با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم

ز شادی چنان شد دل اردشیر

فلک با او کرا گوید که برخیز

سخن گفتش از جام روغن نخست

ای داده تو عقل بدگمان را

همی تاخت پیش اندرون اردشیر

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

گر ایدونک یابم به جان زینهار

تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز

گیاهان کوهی فراوان درود

رگ آن خون بر او دوال انداز

بدو گفت کاین نامه‌ی اردوان

ظاهر مشواد او که آمد

چو بخشنده شد خسرو رای‌زن

ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت

سخن‌گوی گردد یکی زین درخت

قدح چون حریفان می‌کش به مجلس

وزان رومیان کشته شد سه هزار

دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح

همه نیکوی باید و مردمی

کشتی شکسته را کی راند

نه از پادشا بی‌نیازست دین

من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم

ازان مرز بشنید آواز کوس

با آب کرد آتش سوزان به عدل او

بفرمود تا برگشادند راه

بیشتر در شکار و باده و رود

دو صد بارکش خواسته بر نهاد

باش از در معانی در حلقه خموشان

بپرهیز تا بد نگرددت نام

خورشید فاطمی شد و باقوت

بیاراست بر میمنه جای خویش

از نعل دست و پا سمند تو زهره را

ببیند که قیصر سزاوار هست

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار

به اصطخر بد بابک از دست اوی

سالک ره را ببوس پای پر از آبله

گزین کرد زو بارگی ده هزار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست

فراوان کس از لشکر او بکشت

به هر کشش علم نور سر زند ز قلم

بران نامه عنوان بد از شاه روم

بگذرید از جنایت پدرم

بفرمای تا گردن قیدروش

دست یازی چو بر کمان ستیز

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست

همه خویش و پیوند قیصر بدند

قلزم معنی و محیط کرم

سپه را به یک روی بر کوه بود

من از شفقت سپند مادرانه

دگر گفت کز مرگ چون تو نرست

تا چرا خود را نمی‌بیند ز نامش سر فراز

که آمد سکندر به پیش سپاه

میهمان ماست، هر کس بینواست

بدین زور و بالا و این فر و یال

بادا نیازمند جنابت عروس بخت

مبادا که گردی تو پیمان شکن

آورده به حفظ دور باشی

جز این عیبی ندارد آن دلارام

اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند

یکی نامور بود زروان به نام

گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود

در همه کاری که گرائی نخست

ز عهده‌ی کف جودش برون نیامد اگر

چو چیره شود بر دل مرد رشک

فجرت میاه العین فازددت حرقة

طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ

دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن

بیاورد پس نامه‌ای بر پرند

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند

تا غلاف اندر بود باقیمتست

سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد

یکی بدره با هر یکی یار کرد

به اگر بودمی بدان خرسند

بسان میوه دار نابرومند

کشتی نوح در دم توفان قهر او

بدان گه که باز آمد از روم شاه

نتواند شکفت در فردوس

لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد

باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست

نبشتند برسان ارژنگ چین

چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد

رسیده آتش دل در دماغش

صور صفحه‌ی جدار و درش

بدانست کمد بتنگی نشیب

هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری

گر فراق بنده از بد بندگیست

شه سریر ولایت محمد بن حسن

بباشید تا بامداد پگاه

داده هر کوکبی شهادت خویش

زمین را زیر تخت آرام داده

قدم در مجمع اهل صفا نه

ببر نامه‌ی من بر رای هند

سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت

چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید

صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟

به دست آویز شیر افکندن شاه

که بر عادت مادران گرگ ماده

بگفت‌ش که دانش به از فر شاه

گر کنی آئینه ما را نظر

آنک از پنجه بسی سرها بکوفت

والعرش مرآت کل ذی فکر

ز بخشیدن و خوردن و داد اوی

جانی به هزار بار نامه

اگر چه پادشاهی بود و گنجش

اوحدی، گر حکایتی داری

ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری

سبحان قادری که بر آیینه‌ی وجود

دشمن خردست بلائی بزرگ

خدا یمین ورا آفریده بهر همین

از آن دو یکی را بپرداختند

نفس درنده، پند خردمند نشنود

مگر کاین آتشت بی‌دود گردد

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد

نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر

شما را قصه دیگرگون نوشتند

گر ز دل این راز نه بیرون شود

چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون

از ایران دلم خود به دو نیم بود

گفت ای سیه سپید نامه

به صنعت سرخ گل را رنگ بندد

نقد تو زیر سکه‌ی معنی کجا نهند؟

امید خدمت آن خواجه پشت راست کند

انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند

خاک زمین جز به هنر پاک نیست

فروغی از لب نوشین او مگر دم زد

از آن شهر روشن یکی تیره گرد

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک

چو عاجز گشت از آن ناز به خروار

از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی

هر کجا او بود نیارد گشت

بنرمی گفت او را گوهر ناب

یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای

ام برج کسری صاغ حلیک صائغ

به پیش همه موبدان سرو گفت

تاج و تختی که یافت از پدران

مهین بانو چو دید آن دلنوازی

دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر

کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست

گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری

انده دنیا مخور ای خواجه خیز

گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز شیرین کاری شیرین دلبند

زمین را اگر بگوید کای زمین خیز

نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما

ملک با رای تو قرار گرفت

سنگها انداختم در راه‌ها

تا که نبض از نام کی گردد جهان

ما حیص بالفتی و لا بیص

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

سر صد شیر کنده بود زیال

هوا را بر زمین چون مرغ بستند

ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود

آن خیالاتی که دام اولیاست

قد ضاع فی امدی بر مرحی صورة

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

اگر صد کوه در بندد به بازو

ولیک این اسب را دارید بی‌رنج

دندان بمال و گنج فرو برده‌ای ز حرص

راست گفتی که دشت باغی گشت

درین دکه، سود و زیان با همند

آب خوش را صورت آتش مده

فعجبت من هندیة حبلت و قد

سیامک بدش نام و فرخنده بود

داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

سخن در تندرستی تندرست است

یارب، ز شرمساری کردار خویشتن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

آن خط سبز که از پسته‌ی لعل تو دمید

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

لطمت ید الضراب سنة وجهها

سپارد ترا مرز ترکان و چین

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه

سر افکنده فلک دریا صفت پیش

به حقیقت سعادت آن باشد

کی تواند عقل بشناسد کسی را

بر نشد از روزن کس، دود ما

مرده مردار نه‌ای چون زغن

هوالبحر دوالجزر و المد فی الندی

بیامد چو نزد فریدون رسید

تو سپردی به آفتاب و به ماه

زمستان گشته چون ریحان ازو خوش

به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر

این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد

زان به دعاها بوجود آمده

هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود

می روشن آورد و رامشگران

که آن خوبان چو انبوه آمدندی

من افسونهای او را نیک دانم

سر جهان پیش من بسیست، ولیکن

گر که سرمایه‌ی مهی هنرست

توانی بخش، جان ناتوان را

آن دل از جا رفته را دلشاد کرد

میر بازار و شحنه‌ی شهر است

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

نیمی من و نیمی او ستاند

همان هفتاد لعبت را بدو داد

ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم

می‌بچربد بر جهانی خوش دلی

همت چندین نفس بی‌غبار

دف قوال را دریدی تو

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

اگر دانستنی بودی خود این راز

در آن بیشه نه گور از شیر می‌رست

ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت

جز در تو راه گریزیش نیست

پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند

آن کنیزک از مرض چون موی شد

بر چنین سلطنت مزیدی نیست

پیاده سپهبد پیاده سپاه

قفل هستی چو در کلید آمد

نظر کردم ز روی تجربت هست

تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من

درم کشست و کریمی که در خزانه‌ی او

وگر بارت ندادند اندر این در

راه تو دور آمد و منزل دراز

لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست،

برفتند یکسر گروها گروه

تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک

بسی چون سایه دنبالش دویدند

ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر

راد مردان بدو روند همی

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه

چونک دید دوست نبود کور به

ورنه تا جان برود از تنتان

منم پور آن نیک‌بخت آبتین

چون گشادت حق دریچه سوی خویش

به تدبیری چنین آن شیر کین خواه

پرده زان دیده‌ای، که هست ترا

کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد

زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن

گر بچخد گردن گرابزن

گفت کاین گاو لاغر است هنوز

مرا با شما نیست ننگ و نبرد

چو عیسی روح را درسی درآموز

زمانی پیش او بگریستی زار

حلق کدو بگیر و به غلغل در آورش

آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست

خروش از جانب میخانه برخاست

دامن او گیر زوتر بی‌گمان

حنظل از دست دوست باز خورند

عنان را بپیچید و برگاشت روی

بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو

گهی بر شکر از بادام زد آب

نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد

این ثنا گفتن ز من ترک ثناست

زین طبایع تو تا نگردی پاک

پر از داغ دل خسته‌ی روزگار

گرد عالم شد این حکایت فاش

مرا از خانه پیکی آمد امروز

ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی

هر که تنها شود ز خدمت او

گمان میکردم ای یار دلارای

جمله عالم زین سبب گمراه شد

چون درین بوته پاک شد زر او

بدو دادمت روزگاری دراز

تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن

ولیک از کار مریم تنگدل بود

الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه

در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت

گر تو سر عین عشق داری

تا کی و کی دست‌درازی کنم

دست بیداد فلک کوتاه بود

چو در دژ شوم برفرازم درفش

اولش پیشکش درود آورد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

او را اگر بجای بمانی، بماندت

گه معصفر پوش گردد گه طبرخون تن شود

هر چه بر دوک امل پیچیدم

از نظر هر کهن و تازه‌ای

زنده در بحر شهود آسودند

پشیمان شده داغ دل بر گناه

خر کجا ناموس و تقوی از کجا

نسیم سبزه و بوی ریاحین

زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد

آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا

سپس دین درون شو ای خرگوش

دانه شایسته بباید نخست

هوسست و هوی، که فانی جست

فرستاده آمد رخی پر ز شرم

گویم ار زانکه دلپذیر آید

دل سرگشته را دنبال برداشت

برون شد کاروان ما ز منزل

تا ثنای ملک شرق بود

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

زین سخن گر نیستی بیگانه‌ای

دست او را گرفت مشفق‌وار

خردمند کز دور دریا بدید

چونک خوارمشه ز سیران باز گشت

چو من خلوت نشین باشم تو مخمور

این نیست جز نتیجه‌ی زاری وزانکه من

گر خلافش به کوه درفکنی

ور به ترک هر دو عالم گفته‌ای

میل کش چشم خیالات شو

گرت این سبحه‌ی اقبال و شرف

فریدون چو روشن جهان را بدید

برق‌وارم به وقت بارش میغ

بگیرم پند تو بر یاد ازین بار

خامی تو به شاخ بر، ولی ما

راست گفتی برابر خورشید

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد

هکذی تعرج و تنزل دائما

رخنه‌ای در سپهر چارم بر

چو آمد مر آن کینه را خواستار

هر یکی نام خود و احوال خود

پس از ماهی که خار از ریش برخاست

ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی

از تیر تو درباره‌ی هر حصنی راهیست

هر که مر نفس را به آتش عقل

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد

تا کشیدی با همه فرخندگی

نهادند بر نامه بر مهر شاه

دختر رای را به عقل و به رای

ز عکس روی آن خورشید رخشان

کار سعادت به زور نیست، مگر تو

زانکه همرنگ روی دشمن اوست

هزاران گنج را گشتم نگهبان

او نماید هم به دلها خویش را

گر ز کرم نقش جمالش دهی،

گیا رست با چند گونه درخت

جان فدای تو کنم در انتعاش

نشاید بست در بر میهمانی

در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت

در دشتها او توده برآورد

نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین

زان موالید وجع چون مرد او

عارفان را بداغ کل لسان

فروزنده چون مشتری بر سپهر

زیبقیهای آبگینه آب

دلش را برده بود آن هندوی چست

نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست

گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

در یکی گفته که آنچت داد حق

دیو چون استراق سمع کند

که فردات ازان گونه سازم خورش

تا ز چرخ غیب وز خورشید روح

دلش چون زان همه گلها بخندد

گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا

ملک سپاه به راهی برد که دیو درو

به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو

اندر آ و دیگران را هم بخوان

هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست

که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه

شنبلید سرشک در دیده

تذروان بر ریاحین پر فشانده

کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه

سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان

هر کسی جای خویش میداند

تا سر خود را نبری طره‌وار

با کسی کو ازین شماره بود

چنین یادگاری شد اندر جهان

آن دو گفتندش نصیحت در سمر

ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی

اگر بود خرد پیر با جوانی جفت

گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من

برون نایم ازین گلزار هرگز

دشمن از آن گل که فسونخوان بداد

تاج و تختی که پاو سر داند

چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت

دو پستان که امروز دلخواه اوست

طلب کردند نافرجام گویی

اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر

اینک بهار و اینک رخسار تو

هر نقطه را، بدیده‌ی تحقیق بنگرید

راه دو عالم که دو منزل شدست

خویش را از زمین برانگیزم

ز دهقان پر مایه کس را ندید

مغز نغز و قشرها مغفور ازو

گه از گلها گلاب انگیختندی

همه بر حکم داور داده اقرار

وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد

قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر

آندل کز دین اثرش داده‌اند

ملکی را بر آسمان هشتند

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

یکی بچه‌ی گرگ می‌پرورید

چو خاک انداختی بر آستانم

در این مشهد که انوار تجلی است

گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند

مادر من، گفت در طفلی بمن

پیر چو بر راستی اقرار کرد

نبود از عاشقان کس چون زلیخا

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

آنچ در آیینه می‌بیند جوان

نه دستی کین جرس بر هم توان زد

کدامین نقطه را جوش است انا الحق

بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت

گاه سر را به نور دیده‌ی سر

آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی

یارت او بس، به هر چه درمانی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی

ز قدر و مکانی که دستور داشت

که شاه نیکوان شیرین دلبند

نظر کردن به رویم نیم ساعت

گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی

یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند

پیش قدرت خلق جمله بارگه

روز برآرنده‌ی شب‌های تار

چنین گفت کاین را ستایش کنید

که ترا از عین این عکس نقوش

به مروارید دیباهای مهدش

چو با عامه نشینی مسخ گردی

آن خواجه غریبتر که ازو

فرزند هنرهای خویشتن شو

که اشتهار خلق بند محکمست

کند اندر تنت هلاک نزول

براه فریدون فرخ رویم

بغلطاق و دستار و رختی که داشت

ازین دروازه کو بالا و زیرست

به اعضا پشه‌ای همچند فیل است

اگر بر سنگ خارا بر زند تیر

من، دانه‌ای به لانه کشم با هزار سعی

ماه کو افزود ز اختر در جمال

بر سر دوشها تراز بقا

این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق

ای غم ارزاق ما بر خاطرت

کلید و نسخه پیش آورد گنجور

به کوی جد اگر یک دم نشینی

یکی پیش او به پای ، یکی در جهان جهان

بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را

پیر بدین وصف جهاندیده بود

جهد آن کن که پاک شوی

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

در مرکز خط هفت پرگار

نبرده هیچکس ره سوی این کار

آن همت و آن دولت و آن رای که او راست

من براه خود ندیدم چاه را

هر که باشد طالع او زان نجوم

هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،

بفزا شراب خامش و ما را خموش کن

ور ببندد در نباید آن زرش

ببوسی بر فروز افسرده‌ای را

به هر نغمه که از مطرب شنیده

ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو

شیر بیابان را با مرد جنگ

چون درین ره پای خود نشکسته‌ای

هر کرا زهد پرده‌دار شود

شاه در شهرست بهر جغد من

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

چو آمد سوی لشکرگاه نومید

بدین منوال باشد حال عالم

دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان

برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش

گفتمش بگذار تا بار دگر

لهجه‌ی او اگر بیابی باز

زان طره‌های زلف کمرساز بنده را

عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی

پریچهره بتان شوخ دلبند

جهان را نیست هستی جز مجازی

با هزاران لابه‌هاتف همین تبریز گفت

اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی

جمله بر آن کز تو سبق چون برند

منبهی باید تو را هر سو بپای

خموش کردم ای جان جان جان تو بگو

چون زن راه بازار گیرد بزن

یکرویه شد آن گروه را رای

عمل کان از سر احوال باشد

حقست اگر ز عشق موسی

سیر عارف هر دمی تا تخت شاه

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار

تیر چون از کمان سست آید

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

جو سوی گندم نمی‌تازد ولی

شکر گفتاریت را چون نیوشم

نه من می‌گویم این بشنو ز قرآن

چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست

اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان

اشک کان از بهر او بارند خلق

بر خط و شعر، وقوف از وی دور

رها کن این همه را نام یار و دلبر گو

دگر پر شد از شام پیمانه‌ام

گر پیش روی چراغ راهی

از او عالم شود پر امن و ایمان

زنهار به سر برو بدان ره

پایهاشان بسته محکم با نوار

گر بتوانید کمین ساختن

این چه شاهی و مملکتداری‌ست؟

از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست

آنچنان که اندر دل از هجر و وصال

راه تو به نور لایزالی

شده زو عقل کل حیران و مدهوش

لیک در خواب نیابد تعبیر

ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای

از نوی انگور بود توتیا

بود نقش دل هر هوشمندی

جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی

مرا رفیقی باید که بار برگیرد

مقبل که برد چنان برد رنج

نشستی چون زنان در کوی ادبار

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان

زانک استفهام اثباتیست این

ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من

هر چه غیر تو رقم کرده‌ی توست

خواجه جز مستی تو در ره دین

غیرتش بر عاشقی و صادقیست

اگر تو راضیی کاین دل خرابست

هر آن کس کو شناسد این سه حالت

ای دل ز عبیر عشق کم گوی

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن

دادن زر گر همه جان دادنست

شب او قدر باد و روزش عید

شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست

بزرگان چو خور در حجاب اوفتند

تشریح نهاد خود درآموز

اجل چون در رسد در چرخ و انجم

هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام

نور چشمی کو به روز استاره دید

صید گرش گفت شب آبستنست

ور بود تا ارادت ز تو سست

یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی

خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را

ملک بر یاد شیرین تلخ باده

از امکان می‌کند اثبات واجب

وان کس که سبال می‌زدی بر عشق

جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد

چون عنایاتت بود با ما مقیم

جان چو پروانه گشت شمع دلست

بده به لالا جامی از آنک می‌دانی

مرا کاین سخنهاست مجلس فروز

به تلخی و به ترشی شد جوانی

نماند در میانه هیچ تمییز

اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست

این اعوذ آنست کای ترک خطا

وانکه به دریا در سختی کشست

کرد فرامش ره و رفتار خویش

کسی کو خواب می‌بیند که با ماهست بر گردون

در دل موش ار بدی جمعیتی

صافی تن او چو درد گشته

تعین نقطه‌ی وهمی است بر عین

بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد

داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او

نیست دید رنگ بی‌نور برون

هرگزم این گمان نبود به خویش

بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی

پس از بردن و گرد کردن چو مور

کهن دولت چو باشد دیر پیوند

وز ایشان سید ما گشته سالار

هر که را مهر و مهر این دم نیست

که زمین و آسمان پر نور شد

از تو مجرد زمی و آسمان

بی سبب ساخته گردد کارت

گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست

گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام

و آگه نه که در جهان درنگی

چو آب و گل شود یکباره صافی

آن کس که ز بخت خود گریزد

زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی

از پی آن گشت فلک تاج سر

زود باز آرم به وی ابسال را

خمش کن خواجه لاغ پار کم گو

خدایا مقصر به کار آمدیم

گمان بودم که چون سستی پذیرم

وجود ما همه مستی است یا خواب

بس کن ای دل ز فغان جمع نشین

پیش شاهی که سمیعست و بصیر

در دلش تاویل چون ترجیح یافت

جلوه‌ی حسن ز وصافی اوست

کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد

وان گلی کز رش حق نوری نیافت

چو گل در عاشقی پرده دریده

چو بود توست یک سر همچو نابود

جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین

ارکان و موالید بدو هستی دارند

عالم و عادل همه معنیست بس

عالمی زان جمال شیدا گشت

من شدم از دست تو باقی بخوان

تو نیکو روش باش تا بد سگال

بازم چو به نظم قصه راند

زهی شربت زهی لذت زهی ذوق

چرب و شیرین از غذای عشق خور

فعل تست این غصه‌های دم به دم

در کرم آویز و رها کن لجاج

ز آتش دل شده‌ام گرم نفس

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک

به گوشش فرو گفت کای هوشمند

مثالم داد کاین توقیع شاهست

بود پنجم فلک مریخ را جای

این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق

بر خود جهان فروخته از روی خویشتن

صیرفی گوهر آن راز شد

سنگ بر شیشه‌ی ناموس انداز!

برای گوش کسانی که بعد ما آیند

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

درستی گرچه دارد کار و باری

نماند قدرت جزویش در کل

در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات

من اگر ننگ مغان یا کافرم

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

کرده پهنای خاک تنگ برو

الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا

که گر پالهنگ از کفت در گسیخت

پس بار دگر به خانه بردش

بیامد خروشان بران دشت جنگ

گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک

مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی

خاک تو آنروز که می‌بیختند

جامی ازین گفتن بیهوده چند؟

در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد

وگر بینوایی بگرید به سوز

آخر کم از آنکه گاهگاهی

جوانی چنین ناسپرده جهان

ور دیده نو در او گشادیم

کس بدین حجت چو معذورت نداشت

دست کان لرزان بود از ارتعاش

زین خورشها تهی شکم بهتر

وانک او را دیده‌ی خون بار نیست

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر

به مهمانی غزالی چون شود شیر

ز زین برگرفتش به کردار گوی

بس کن ای دل که در بیان ناید

لاجرم چون جای من پیوسته کام اژدهاست

تخم کرم کشت سلامت بود

ای همه ناز و نوشها بتو خوش

هست دنیا آتش افروخته

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی

چو عهد شاه را بشنید شیرین

ز بهرام و از رستم نامدار

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد

از منافق عذر رد آمد نه خوب

در نیابد حال پخته هیچ خام

جدل و بحث لاولن دگرست

از وجود خویش بیرون آی پاک

چنین گفت بیننده‌ی تیز هوش

نه هر زن زن بود هر زاده فرزند

فرستاده تازی برافگند و رفت

تو خفته‌ای و آب خضر بر تو می‌زند

بیاموز گفتار و کردار خوب

باد درویشی چو در باطن بود

تو دل خود چو ده خراب کنی

ور بماند در پس آن عقبه باز

سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد

به دفع نزلیان آسمان گیر

پدرش آن گرانمایه‌ی پهلوان

گر داد فضولیی نشانی

چونک او افکند بر تو سایه را

گر بدی خون مسلمان کام او

تو مسلم شوی به سلطانی

هر که شد از زهر بدعت دردمند

تو غافل در اندیشه‌ی سود مال

ز جوش این دل جوشیده با تو

سیاوش بدو گفت گاه مهی

لن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر

فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد

خویشتن را مسخ کردی زین سفول

چو نهنگند باز کرده دهان

تو چه مرد صدق و علم حیدری

دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم

مبین در خود که خود بین را بصر نیست

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب

دور از ایشان فنا و مرگ ولیک

من همی دانم و آن ستار من

روز سفید آن نه شب داج بود

در تو هر نقش را پذیرایی

نیست محرم نفس کس این جایگاه

گرم دست گیری به جایی رسم

همه افیون خور مهتاب گشته

پسند آمدش سخت بگشاد روی

چو تیرانداز گردد باده در خم

این یکی دیو است بی‌تمییز و هوش

پرده زنبور گل سوریست

بنامیزد! چه زیبا صورتی بود

چون شنید این قصه کافر آشکار

شنید این سخن عارفی هوشیار

وانگه مژه را پر آب کردی

بخواهد هم از تو پدر کین من

هرک زین شیوه سخن دردی نیافت

معده را بگذار و سوی دل خرام

گم شده هر که چو یوسف بود

کبک دری پایچه‌ها برزده

اطلس و اکسون مجنون پوستست

آدمی را عقل باید در بدن

ابوبکر محمد کز سر داد

که دارد پی و تاب افراسیاب

نه به تنهایی صبوری یک دمم

یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت

شاه که ترتیب ولایت کند

نه به دانش دل تو گردد نرم

بی‌دل دیوانه گفت ای پادشاه

که شهباز من صید دام تو شد

پرندی زرد چون خورشید بر سر

بپوشید بازش به دیبای زرد

عقل رفت و عشق بر وی زور یافت

مرد ایقان رست از وهم و خیال

خضر عنان زین سفر خشک تافت

هزاران بار جانش بر لب آمد

او چو چندینی در آویزد به کار

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟

در عشق شکیب کی کند سود

ز رستم بترسید افراسیاب

بود بر شکل کمانش ابرویی

داروی بدی و خطاست توبه

در خم آن حلقه که چستش کند

چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار

بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک

مگوی و منه تا توانی قدم

از چهره گل از لب انگبین کرد

ندانست کاین چرخ را مایه نیست

چون بیافت آن درد را هم پشت او

لیک رفت از یاد علم آموزیت

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر

گرچه نمایند بسی غیر تو

آنچه اول شد پدید از غیب غیب

گلستان ما را طراوت گذشت

بدین نزدیکیت آیینه در پیش

بدو گفت کای پهلوان سپاه

در رکاب محو کن مایی ز هیچ

پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان

خاک تب آرنده به تابوت بخش

پوست از من همی ندارد دست

گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه

چو بینی که جاهل به کین اندرست

چراغی کو شبم را برفروزد

بدان لشکر اندر چنو کس نبود

باز بعضی سخت رنجور آمدند

معنی قرآن ز قرآن پرس و بس

سنگ ورا کرده ترازو سجود

ز گلزار خلیل الله گلی رست

یا بنه این سروری دیگر مکن

مرا نیز چوگان لعب است و گوی

هر عقل که بی تو عقل برده

سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه

جان خواجو که مرغ گلشن تست

چو در قرطه تو را خود جای غزو است

بدان کاردانی و کارآگهی

تن درنده است و روح دارنده

من ندانم ذره‌ای تا پادشاه

پریشان شود گل به باد سحر

ندارم نیم دل در پادشاهی

سپهبد بدو داد در کاخ جای

گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم

صدق هر دو ضد بیند در روش

ملک حفاظی و سلاطین پناه

گوییا باغ ارم چون رو نهفت

چون ترا این کفر وین ایمان نماند

گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای

رفیقی کو بود بر تو حسدناک

عنان‌دار چون او ندیدست کس

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند

زدر درگذر بیع دریاست این

می‌پرد مرغ همتم گستاخ

طاقت سیمرغ نارد بلبلی

پسر را نکودار و راحت رسان

بگرفت به رفق دست فرزند

زبان کرد گویا و دل کرد گرم

سغبه خلقم چو صوفی در کنش

غیر حق را گر نباشد اختیار

با سخن آنجا که برآرد علم

بطر و ریب و حرص و بخل و حیل

کاملی باید درو جانی شگرف

بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟

این هفت قواره شش انگشت

زمین آمد از سم اسپان به جوش

انت فی قلبی الم تعلم به

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز

یک آفت ز طباخه‌ی چرب دست

در درون تخم امانت فکند

گفت وصف این قلندر کن مرا

ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت

ز خونش خوابگه طوفان گرفته

به کشتی و زورق سپاهی گران

با چابکان دلبر و شوخان دلفریب

در جگر افتاده‌استم صد شرر

کز ازلش علم چه دریاست این

با تو به جز راه هوا نسپرند

گر تو روزی در فنای تن شوی

مده تا توانی در این جنگ پشت

مبادا چشم کس بر خوبی خویش

چو طوس سپهبد رسد پیش تو

بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی

این روزه نیست گر شرف روزه بایدت

ز خرما به دستی بود تا بخار

گر زمانی ز خود خلاص شوی،

گفت می‌دانی تو کارم کژ مباز

پرهیزگار باش که دادار آسمان

چون رفت میانجی سخنگوی

نبینی تو زین لشکر بیکران

بستان و بده بگوی و بشنو

چونک مغز من ز عقل و هش تهیست

تا علم عشق به جائی رسید

غنچه در باغ نخندد بی او

چشم من گر می‌نگرید آشکار

مکن که حیف بود دوست برخود آزردن

بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید

سیم را به درگاه شاه آمدند

جهان پناها دست و دلت ز روی کردم

قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است

به هر کس بده بهره چون آب جوی

چون به حق جمله را حوالت کرد

کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله

چو دیدش سپهدار هاماوران

سری که سر کشیی با تو آشکارا کرد

منبلم بی‌زخم ناساید تنم

خاک ذلیلان شده گلشن به تو

باشد آن تاثیر سن انحطاط

از چنین کس کو وفاداری نداشت

من ار حق شناسم وگر خود نمای

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم

درشتی ز کس نشنود نرم گوی

شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت

هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه

رنگ ندارد ز نشانی که هست

میوه‌ی نارسیده را چه کنی؟

جمله‌ی آن قوم تاوان کرده‌اند

چو در خفیه بد باشم و خاکسار

بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود

چنین داد پاسخ که اسپم بماند

این چرخ را که طارم نه پایه مینهد

پس بجنبد اختیارت چون بلیس

ز گشت سپهر آتش آمد پدید

مرغ تو قافیه آهنگ نشد

نه همه زهد مسلم می‌خرند

یکی گفت از اینان ملک را نهان

گوید به کبک فاخته کخر کجا بدیت

چو ایشان برفتند سودابه گفت

هنوز پای نیاورده در رکاب غرور

بزدای به عذر زنگ کینه

در صف ناورد گه لشکرش

دلت خرم لبت پر خنده بادا!

گر ترا آن چشم غیبی باز شد

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی

به ایوانش یاقوت برده بکار

خرد پیر ترا دولت برنا یار است

لیک این نامه خیالست و نهان

خیز و بفرمای سرافیل را

کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!

تا نگردی مرد صاحب درد تو

تو را کوه پیکر هیون می‌برد

دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی

چو خشم آورم شاه کاووس کیست

ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد

تو خفته و همراه تو بس دور برفته است

جز در تو قبله نخواهیم ساخت

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،

چون شناسی کار، چون بتوان شناخت

برانداختم نقد عمر عزیز

بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند

چو یک هفته با سوگ بود و دژم

ز باد نیزه‌ی آتش نهیب چون آبت

گفت خر گر در غمم گر در ارم

دماغ مرا بر سخن کرد گرم

بین! که چون سهم اجل را قوسی

قصد تو دارند، بگریز و برو

همه کامی و دولتی داری

مفتعلن مفتعلن مفتعل

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه

رخ تو آفتاب و مو چو حربا

کس نیارد یاد از آل مصطفی

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

چون ز وی دریافت این معنی حکیم

پاسبانی کن بسی در کوی دل

تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم

گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم

چنین گفت با نامدار انجمن

به کینه چون کمر کارزار دربندند

چون نبیند مغز قانع شد به پوست

حرف زبانرا به قلم بازده

چون ز دو مصراع ، کند ابروان

نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم

بار خدایی که درون صدف

بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست

بدان مرغزار اندرون بنگرید

هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد

نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم

من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت

ظلم تو را بیخ چو محکم شود

روی را از آینه می تافتی

بزرگوار خدایا به حق مردانی

تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت

خروشان بیامد به پرده‌سرای

دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی

رفت روبه گفت ای شه همتی

مفخر شاهان به تواناتری

فلک درس کمالش کرده تلقین

بس عجب روزی بود آن روز او

دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت

جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی

چو سهراب را دید گردآفرید

خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفته‌اند

وز ابر زبان سرشک حکمت را

کجا گشت شاهین او صیدگیر

گر چنین رهبری شود یارت

قدر من او داند و من آن او

مبر تلخ عیشی ز روی ترش

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

که او بود بر زین و نیزه بدست

خجسته کلک گهربار عنبر افشانت

پاک می‌دانستش از هر غش و غل

بسته چو حقه دهن مهره‌دار

شرم با خود ترا به جنگ آرد

خوش خوشی با نفس سگ در ساختی

به مایه توان ای پسر سود کرد

خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید

بدو گفت افراسیاب این سخن

شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد

چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست

پردگی زهره در آن پرده چست

مال خواهد، کلید گنج ببر

گفت امروز این دهم، نکنم جدا

برو زین سپس گو سر خویش گیر

زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر

جز از بندگی پیش یزدان مجوی

به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت

یا از آن بازان که کبکان پرورند

گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم

زن ناپارسا مگیر به جفت

گرچه یوسف را چنان بفروختند

فرو گفت از این شیوه نادیده گوی

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر

برفتی ز هر سو یکی جوی خون

آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو

این به سر گنج برآورده تخت

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی

از تو گشت استخوان من پر مغز

از حقارت سوی خود منگر بسی

نگه کر جوشن گذاری خدنگ

آن شمس الدین و فخر تبریز

بباید که نزدیک رستم شوی

اقبال بنده‌ایست وفادار بر درت

آفتاب اندر فلک دستک‌زنان

نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری

شد ز حر مقام و ضیق محل

بنده وقت امتحان آید پدید

چه جوییم زین گنبد تیزگرد

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم

گر ایدون که رای شکار آیدت

به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط

کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب

امشب همه نقش‌ها شکارند

تا نیابی تو از سفر ندبی

زهر کردی نان خوش بر جان من

چنان نامور نیک دل را بکشت

چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او

از ایوان همه گنج او بازجست

بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل

که آن گدایی که آن به جد می‌کرد او

زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است

نیکی داد و داده بشناسد

تو ز جای خود چو مردی بی‌ادب

نه والا بود خیره خون ریختن

موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت

در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را

در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان

عنایت آن چنان فرما که باشد

توبه چون باشد از خللها دور

چون کنم آن خجلت و تشویر را

از آرام وز کام و بایستگی

مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر

که گر تخت ایران به چنگ آوری

چون ازین گلخن درآمد دولتم

هست آهنگر بر آهن قیمی

چون جهد از جان من القاب او مانند برق

آب رحمت بر آن زمین بارد

می مشو آخر به یک می‌مست نیز

بهشتم میانش گشاد از کمند

جان من و تو چو یکی آفتاب

هر نمی کو جدا شود ز سحاب

تو کجا دانی که اندر تن ترا

خلعت اولاد عباسش بداد

هستی بگذارم و شوم خاک

چو ضرورت شود معاون کار

گر درین منزل تو مجروح آمدی

چو آمد به نزدیک خسرو سوار

با مرگ مکن تو روی ترش

تا تو این جاه و جای را بینی

بنده آن اوست و تشریف آن اوست

عاشقانه در فتد با کر و فر

ینادی الورد یا اصحاب مدین

سازگاری و مردمی چه بود؟

آن یکی دریای آزرم و حیا

بدو گفت خسرو که ای شهریار

ان کنت تری ان تقتلنی

نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟

تا چرا من هم نگشتم کشته نیز

گر همی این به عقل و هوش کنند

شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز

مال چون باز میبرند از پس

پای در عشق حقیقی نه تمام

چو خسرو بران گونه پیکار دید

کار من گویی همه دین است و من بیدار دل

به دم دوزخت در اندازند

بسی صف‌های تاتاران شکسته

امتحان زین بیشتر خود چون بود

کاید مگرم به دست بی‌رنج

و آن دگرها بدین صفت باشد

شکر نامی و شور انگیز عشاق

بدو گفت شاپور کای دیوفش

تا کمال علم او ظاهر شود

مست نادم شود به هشیاری

به جوی شیر در شد جوی خونش

چو خفتگان همه در زیر خاک بی‌خبرند

گوهر فرد میر شاهی خان

زن و سوراخ مار و سوراخست

ز لعلت شربتی کو را به کام است

چو بندوی بگرفت استا و زند

رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم

اگرش مال کم شود شادست

نبینی کاه جان مستمندی

باز می‌گوید به حق دین او

مراست در ملکوت آشیان و همت پست

در دمی شد نود هزار سخن

مسکین، من مستمند بندی

پدید آمد اندر زمان کاروان

آنچه روزی در تنم، دل داشت نام

گر نداری خسوف گمراهی

ز رامشگر ستد چنگ خوش آواز

آنها که چو محراب شریفند و مقدم

مجد سکه سلطانی از وی

چون ز قسمت گرفت رستن بهر

آن مهد نشین، به جهد برخاست

ببستند بر پیش خسرو میان

بر در ما کن اقامت و به سگان ده

در ادا کوش چون کنی وامی

کرد از کف غیب شربتی نوش

زانک او سنگ سیه بد این عقیق

انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی

خیز و خیری به جای او تو بکن

برون شد ماهی امیدم از شست

که چرخ و مکان و زمان آفرید

نشود پشکلش چو نافه‌ی مشک

چون بجز نشر دین نبودش کام

ز دل سختی، تنم آئینه کردار

این خود چه آتش است که از باطن جهان

بسان غنچه دلها چاک سازید

ندارم چشم کز من عذر خواهی

چون زین فن بد شوی، شکیبا

اگر زنده خواهی به زندان بود

سالها اندر دبستان بوده‌ای

ز مهرت مهره زان برچیده بودم

ز داروها که کار آید زنان را

هین به صبر خود مکن چندین نظر

برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید

به فتوحات بوقبیس و حری

سالش به شمار پنجم افتاد

جهانجوی بندوی را پیش خواند

هر دم از سفره‌ی انعام خداوند کریم

دست پیچیده در میان، لنگان

و گر نه بر کس این تهمت توان بست

به سر پر درخت گل از برف و برگش

چو می‌رود دو نفس می‌زند بهر قدمی

نفس بیشه است و گر بزی شیرش

شربت خود خورد نف از دل نشاند

بخورد آن زمان خسرو از می سه جام

مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت

هر چه مستی کند حرامست آن

رفتند پیاده پیش مجنون

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من

دارم امید آن که بود ز التفات او

چرخ پیوندش استوار کند

بگفت از درویش چونی درین سوی

بران برنهادند یکسر گوان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می‌سوزد

بشدنشان ز خانه در خانه

من نیز چنانک خواندم این حرف

نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک

چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر

تو شب بیدار و من تا روز نایم

بس که مه نور ره بالا گزید

بدارم تو را همچو پیوند خویش

زمین مدتی بود چون خارپشتی

دو سه درویش را به من پیوست

فراغ دل مرا از صد یکی بود

آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد

مهر پا می‌نهد چه در حرمت

این سخن راز اوحدی بر رس

صنم گفت ار چه جانت ناصبور است

بزیر سپر تیغ زهر آبگون

رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی

بر تو کلک سپهر صورت بند

به گوش مردگان آواز بر شد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد

تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم

از سر بندگی به روز الست

مرد که با خون خود آورد دست

که یکسر ببخشد گناه مرا

حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را

مشو نومید و از من سر مپیچان

نسترن از شاخ درافتد نگون

ولوله و آوازه به شهر اوفتاد

بیند فلک فتاده به یک تیغ راندنش

سر فرا پیش و دستها برهم

گوید که: اگر دل آیدش باز

چو دیدمت گفتم سراسر سخن

ملک شمشیر زن باید، چو تو تن می‌زنی ناید

به فلک راه ده روانم را

سبک غازی ملک کین را کمر بست

خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد

بسا ناقص خزف کز لعب گردون

تا بهارست میوه‌ای میده

گر گفت دگر بود درین زیر

گر او را فرستی به نزدیک من

نیک بختان را مقصود رضای حق است

دل مردم بسوزم تا توانم

بنشاند مرا چنین بر آذر

بلبلان ضمیر خود دگرند

شهریارا سروران عالم مدارا داورا

به کار آیم ترا، بوسی زیان کن

هان تا نکنی عنان دل سست

زمانی شود بر سوی میمنه

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

میکنی در جهان اثر بیخواست

نشاید عاشقان را می پرستی

بیرون کن از این کان مر آن جهان را

به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید

چون بزایی، اگر ندانی مرد

چون گشت یقین که مرد دل ریش

یکی آتشی داند اندر هوا

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است

عدل باید طلایه‌ی سپهت

مردانه قدم بر اری از گل

چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش

جز این از وقارش نگویم که او را

سخره و رام هر دغل نشوی

گران گنجی چو دریا بی‌کرانه

خود آزردنی نیست در دین ما

چو مرغان آمده در دام صیاد

حیف باشد چنین سخن سنجی

کسی کز وام شیرین شد شمارش

فلک هم دو تا پشت پیری است کورا

پیغام مور را ز سلیمان جواب هست

خوردنی بد، نشستنی غمناک

چه افتاده است نی نومیدم از خویش

گرفتند واژ و بخوردند نان

عاشق رویت به دم آیینه‌ها روشن کند

جز یکی نیست مالک و بنده

گهی باشد که این شب روز گردد

هین طبلک شب روان فروکوب

کمترین پاسبان او کیوان

راه بیگانه در سرای مده

گویند به همت آن جوان مرد

هرآنکس که ایمن شد از کار خویش

نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم

نشود وقت او به بازی صرف

فردا که، زبنده، راز پرسی

سیه کرد و گران روز غریبان

سحاب همت او از کدام قلزم خاست

من از پیوند این صورت بریدم

گشت ضروری که رها کردمش

بران برنهادند یکسر سپاه

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

نشسته با رفیقانی، که بودش

نمطهای خاقانی مدح سنج

طرفه که چون خنب تنم بشکند

به او مخالف دولت به کینه گو میباش

از رخ آن بتان شنگولی

اگر خود پرسد از ما بانوی دهر

همی چاره جستند زان اژدها

کنند دست دعا سوی آفتاب رخت

مرگ ازین نوع زندگانی به

حجتم اینست سوم گر به شکی

پس نشین از صدور کز کشتی

همان به که از بهر تاریخ فوتش

نفس قدسی چو کامیاب شود

چو طالع را زمانی دید فرخ

ز گیتی بمردی تو بستی میان

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکته‌ها دارم

دل به جانان مده، که جان ببرد

کنون سوگند فردی می‌کنم یاد

خواهم یکی گوینده‌ای مستی خرابی زنده‌ای

درو وحشت به دامن پا کشیده

که: در لنگری گشاده اخی

خرقه‌ی آلوده ز صدق است دور

یکی تنگ آورد گاهی گرفت

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

همه علمی به کام دانسته

بر خود قدری چو مار پیچید

وانت گوید «کردگار نیک و بد

در زمان امر و نهی جاریش نبود محال

خلق را از همست حاجت و خواست

بگرفت به رفق در کنارش

به فرمان یزدان پیروزگر

به آفتاب هدایت مگر توانی دید

مطرح خاک و محرز غله

گرفته دست یکدیگر چو مستان

یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت

امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است

روزت این کبر و کینه در کالا

همه شادند و جانم در عذابست

پسر بر پسر هم چنین ارجمند

رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق

ور شود شاه خواجه‌ی جانی

درین دولت از روی نیروی صولت

باد صبح از خاک کاشان تحفه‌ی خلقش مرا

همواره روزگار سیه دید، چشم من

نفس کل شد پدید از آن دیدن

یا نه آن بی‌عیب مدحت‌ها که از انشای آن

پدرزنده و تخت شاهی بجای

ما کز اول، پاک طینت بوده‌ایم

کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟

چو از گریه‌اش می‌نمودند منع

تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند

چند دل خوش کنی به هفته و ماه

ای که رویت به قربت شاهست

تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت

چوگستهم و شاپور و چون اندیان

من که بودم پزشک بیماران

همان بهتر که: از من سر بتابی

این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است

تنها نه‌ای امروز چون نکوشی

در زمین مشتری اثر بایند

بس کمانکش ز خانه بیرون جست

داشت اما قراضه‌ای در قم

نه پندم پذیرد نه گوید سخن

درین چهارسو آنچه مردم خرند

زان مبدل شدست آیینها

ز آسمان به زمین سیم و زر شود باران

تو نیز شتردلی رها کن

علم رسمیت منع کرد از عشق

خود ز این خواجگان مدخل کیست؟

بی‌قراری خاصه در شلاق افلاسی چنین

به قیصر یکی نامه باید نوشت

درین ره گر ملک بینی، پری وار

راز پنهان آفرینش تو

ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض

جامه‌ی جاه من درید چنانک

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

عمل از تن بجوی و علم از دل

باد ازو دور به دوران که هست

ز زرین و سیمین گوهرنگار

بالجمله تو باشی و تو گویی

نشود طالع اختر شاهی

چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف

پس کمالات آن را کو نگارد جهان را

مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش

حال این مشکل از تو نیست بدر

آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان

چو خسرو سوی مرز خاقان شود

آفتابا به شرف‌خانه‌ی خویش آی و بپاش

می کزو هست قطره و مردی

یک بیت ز نظم او کند گوش

عهد غدیر خم زن بولهب نداشت

مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

ورد خود کرده در خلا و ملا

بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک

فراوان بدو اندرون برده بود

نیست شو از خویشتن که عرصه‌ی هستی

به عیاری که نقد او سنجند

ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او

چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

به ز عبره‌ی جیحون نه به آموزش

سایه‌ی غم برفت از سر من

کس این راه برگیرد از راستان ؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

بهانه است این چند بیت ارنه حاشا

غزلیات و مثنویاتش

کنم دفتر عمر وقف قناعت

اندوه فراخ رو به صد دست

که اگر بر کفم نهی پس از آن

ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟

وی آن روز را شوم دارد به فال

ز خمر عشق قدحهاست هر یکی غزلت

نظم پروین نداد کاری را

جز به علم او نداند ذات او را هر علیم

گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده

تبر خورده شاخی به گلزار بخشم

والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات

دلت آیینه‌ی غیب است و هر دانا درو بینی

چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم

به هیچ حال زمن رو همی نگرداند

دارم همه انواع بزرگی و فراغت

برسان از کرم زمین بوسم

من برون آیم به برهان‌ها ز مذهب‌های بد

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید

خواهم که کشم ز چه عراقی را

از من نظرت به چشم سوزن

نقد دغلی به زر مطلاست

وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش

جان چو با نور هم‌نشین باشد

مگر که لطف کند باز شمس تبریزی

وز بهر نزول غیث رحمت

ای هنرهای تو افریدونی

از برای آستان قدر او در هر نفس

نگویم که خم خانه را بند کن

تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

پوستینم مکن که از غم و درد

به کفش نسبتی چو کرد سحاب

چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است

به خوش صورتان دل سپردن خطاست

ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر

در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را

چو دانست خاقان که ماندند بس

چون کودکی صغیر که با خامه‌ی طلا

حال بد بدخواه تو مانند پیازیست

در گلشن عشق تو عراقی

خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد

گفت: جامی دهیدش از می ناب

کیسه پرداز بحر و کان کف تست

گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند

عاشق که به زیر تیغ شد خم

کوس کمالش گذشته از همه گیتی

مرگ جانش همی به جو نخرد

خاطرم در این معانی سفت

گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو

چون فلک سربلند و ذات بروج

گفتم که چو شب گران‌رکابست

لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین

بدانید یکسر که روزی است این

راست گویی مگر به غمزه‌ی خود

دل حاسد از باد عکس سنانت

از مهر رخ جهان فروزش

بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی

محیط فضایل که دریای فکرش

آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست

چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست

عاشق از هجر او همی میرد

ور ز تو جان رفته خواهد باز

بس که گفتند هر یک از هوسی

جملةالامر با خواص عمل

گه به حمله بر اثر آن تاز

بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب

خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟

فگندست گفتا میان سپاه

ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت

علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون

ای که غافل ز حال خود شده‌ای

کثره الحجب لا تحجبنی

نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر

تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد

در هوای درست او نبود

گرفته همان تیغ زهر آبدار

از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت

گهی به خرج بخار از بحار کم کردست

از یاد لب تو عاشقان را

گیا را پدر دان درست، ای پسر،

چند روزی به خلوتش بنشاند

نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه

نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر

کی نامور با سران سپاه

درد دل را مجو دوا ز طبیب

طبع پاکت چو بر سوئال جواب

فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد

قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا

قد کان سکانها مستانسین بها

تا درآن مشرب آن بود شربت

رسیده بر سر گنج جواهر عزت

چو اندر خور کارشان داد ساز

بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا

پیش در تو قبول کرده

از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک

در شانه‌ی دست ظفر آئینه‌ی غیبی

به تیغ موجهایش کف نشسته

احمد لیث آن مخنث فش

گفت جان را نثار باید کرد

بر پشت جمازه‌ی سبک خیز

یک دم آوردم آن سبک رفتار

از سلیمان و مور و پای ملخ

گزیدی هر کسی را بهر کاری

صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند

گل آتش به پیش ابراهیم

طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون

تا معطر ریاض قدس شود

آیین غزا تمام کرده

مست خفت آنچنان ز باده‌ی وصل

باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا

زانکه هرگز به چشم بینایان

بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم

ذره‌ای از فروغ انوارش

هم رنج تن و هم انده‌ی یار

مغز خود ز اندرون پوست ببین

باد پیشت جهان چو سرو به پای

تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم

چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی

هیچ چیزی ز کس قبول مکن

در غرض از آفرینش غایتم بس اولم

هر نور کاشکار شد از مشرق شهود

فرود آمد و برگرفت آن ز خاک

قد تو چون راستی گزید، به پیشش

تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد

سر این جام و باده کشف کنم

دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست

بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر

امل چون صبح شمشیرت برآید

بر خود و دیده‌ی خود غیرتم آمد، رفتم

چو آگه شدند از نکو دین اوی

و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

مرغ که آن از پر چو بین پرد

جان «اناالحق» زنان و تن بردار

بس کن که عنایتش بسنده است

هر شب به کنار ناکسی بغنو

مرا بادا حلال اندوه خوردن

چشم خفاش را چه از خورشید؟

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

بهر من غمزده هر شب و روز آمده

سبزه‌ی در پاش ز مرد نمای

قرب سالی مرید عاشق مست

چون تو خدای خر شدی از قوت خرد

خوک نادان به لاله‌زار اندر

چو بخت خود جوان و پیر تدبیر

نیست آزاده‌ای مگر سوسن

بی منت دیده روی بینیم

چون سوی باغ خلد کرد آهنگ

ز هجران برادر در نهانش

چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی

زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک

زلف مشکینشان برافشانده

صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین

زبور اندر افتاد خسرو نگون

ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن

بانگ بلندش زده با رعد کوس

هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی

نبوده است چون من گه نظم و نثر

همی ریخت کیوان به رسم نثار

وز آن سو چشم در ره مانده دلبند

زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم

ندارم من از شاه خود باز پند

آن بنگه شهامت و مردی

نهان سوی خضر خان کس فرستاد

گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی

استمحن النقود به میزان صادق

یکی به صحنه‌ی شهنامه بین که فردوسی

روان کن سوی حضرت بی کم و کاست

در خرابات حقیقت پیش مستان خراب

نباشد بر آن پور همداستان

تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم

به غلطیدند پیش راهوارش

این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری

ناموخت خدای ما مر آدم را

بستان این مویز و رو حالی

چو تاب مهر بر روح الله افشاند

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی

پدر را به رامش همی داشتند

هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم

آنکه بدست خودت ای نیکبخت!

من خمش کردم توام نگذاشتی

نمازت کی روا باشد که رویت

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

طرفه که شان دزد من از شرم پاک

زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری

چراغ جهان بود دستور شاه

دیده، کو طالب جمال تو شد

دنبه‌ی کوهی که بهر خوانچه بر

از پی آن جان جان جان‌ها چنان گوهر شده

دست جم چون راح ریحانیت داد

هر دمش کسوتی لطیف نمود

حرمهای مهین رای والا

بس صومعه‌ها که سیل بربود

چشم سیهت بناز چونست؟

الی الله اشکو من هموم صغارها

روی بهم کرده چنین تا بدبر

ز چندین ره به مهمانیت آورد

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

هرکه روانش ز جهالت بری است

خرد بیند، چو گردد استخوان سنج

عجایب یار غاری گردد او را

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

پرده ز روی شفقت بر گرفت

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان

تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت

فارقدتنی و جائت فی غلالتها

رقص کنان چون بزمین پا زدند

چون بخوردی بی‌قدم بخرام در دریای غیب

ببود آن شب و بامداد پگاه

از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی

چو نافرجام را بر سر کنی جای

به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی

از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی

از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد

ز تو خواهم که این افسانه‌ی راز

بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می‌جستی

سراسر به نعمان و منذر سپرد

خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن

احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است

ای از می جان بی‌خبر تا چند لافی از هنر

به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب

چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم

صبوری پیشه کن تیمار بگزار

نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان

وگر کین داراست و اسکندری

در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده

اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است

امروز صلا می‌زند این خفته دلان را

چو سرمه‌اش به من آری هزار رحمت نو

همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد

ز یک ساقش شده مو تا زمین پست

بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل

دولت جاوید نبرده ست کس

از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو

اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی

ای چاشنی شکران درده همان رطل گران

پس از خوابی که بیداری نیابم

نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق

بدو گفت منذر که ای سرفراز

حق آن حقی که جانت دیده است

چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل

بی‌تردد می‌رود در راه راست

رهت سنگلاخ است خاقانیا

اینت لطف دل که از یک مشت گل

در حق میشی که رمید از شبان

بر هوا انداخت هر یک را گزاف

کنون ایزد این کار بر دست تو

صوفی از ره مانده بود و شد دراز

خاک ز بی آبی امان یافته

حیرتی باید که روبد فکر را

زیر سخن است عقل پنهان

بحر مکری تو خلایق قطره‌ای

تو یک ذره غباری از زمینی

میل و رغبت کان زمام آدمیست

بر تخت شد شاه و بردش نماز

دوزخ ما نیز در حق شما

بسی گلهای دیگر هندوی نام

لیک از تاثیر آن پشتش دوتو

خورشی کرده به تیر است و به تیغ

تازیانه بر زدی اسپم بگشت

برد مرا خازن دولت چو باد

گر نخواهی نکس پیش این طبیب

هیونان کفک‌افگن بادپای

چون دل آن شاه زیشان خون بود

به شاه آن موی بر کف کرده می‌گفت

انس تو با مادر و بابا کجاست

بررس که کردگار چرا کرده‌است

سهم آن مار سیاه زشت زفت

چو هستی نیست گشت از هست بی نیست

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند

کنارنگ با پهلوان و ردان

تا از آن راهت نسیمی می‌رسد

به چشم من از خود فروغی رسان

پس گریبانش کشید از پس یکی

کوه چون سر سپید گشت از برف

دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت

سوی تخت پیروزه باز آمدند

هرچه آید ز آسمان سوی زمین

به پیکان سر و پای و گوشش بدوز

چون پیمبر نیستی پس رو به راه

مرا مادر من که طرطوس خواند

جنگلها می آشتی آرد درست

آخر چه؟ هر آنچه بود اول

که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام

چنین گفت کز شهر مازندران

شاه و سلطان و رسول حق کنون

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

همچو شیری صید خود را خویش کن

به هرچ آرد از زیر و بالا پدید

برتن مرده بخواندم گشت حی

خاقانی از حریف گزیدن کران گزید

مرد خود زر می‌دهد حجام را

برآمد چپ و راست گرد سیاه

صد هزاران نام و او یک آدمی

بیامد دوان تا در بارگاه

هین سگ نفس ترا زنده مخواه

نهنگی دو تیغی برافراخته

کیمیای حال باشد دست او

بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست

حاش لله بل ز تعظیم شهان

زمان تا زمان پیش من بگذری

وام‌دار شرح این نکته شدم

فرستاد بازش بایوان خویش

تا بود کز دیدگان هفت رنگ

به یک ضربتش جان ز تن درکشید

کرد عزم بازگشتن سوی شاه

بخت بر کوس فلک بستی پوست

گفت والله نیست یا وجه العرب

به پیش سپاه آمد افراسیاب

کیمیای مرگ و جسکست آن صفت

فرود آمد از باره جایی نهفت

زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ

سلیمان اگر تخت بر باد بست

خود نشد حرص شما را این یقین

خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه

یک نشان دیگر آنک آن بلیس

سپه را که دانست کردن شمار

مرغکان در طمع دانه شادمان

چنین گفت با مهتران یزدگرد

گر دو سه ابله ترا منکر شدند

فرستاد چون نامه بر کید خواند

حلق بخشد جسم را و روح را

به پای همت او هفت چرخ شش گام است

کوفت صوفی را چو تنها یافتش

سوی رخش رخشان برآمد دمان

ورنه کی کردی به یک نفرین بد

بزرگان ز هر شهر برخاستند

اول و آخر نشانش کس نداد

گرایش نکردی به کار دگر

آنچنان گوید حکیم غزنوی

آن را طلب، ای جهان، که جویایست

پس بود کالاشناسی سخت سهل

گر این‌بار سازی چنین رستخیز

کم کن ای پروانه نسیان و شکی

بدو گفت شنگل که چندین بلاست

تا ز رنج آن جهانی وا رهد

سوار هنرمند چابک رکاب

آن فلان روزت خریدم آن متاع

این همه درد سر ز عشق زر است

آن یکی در چشم تو باشد چو مار

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

از خجالت باز گفت او خواجه را

به منذر سخن گفت و نامه بداد

ما بعکس آن ز غیر حق خبیر

کنون آن سراینده خاموش گشت

چونک بجهد در فتد اندر میان

وگر گفتار بی‌کردار داری

بود آدم دیده‌ی نور قدیم

چو از خوان خسرو بپرداختند

پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

باز راند این سو بگو زوتر چه بود

سواری سرافرازتر زان گروه

آنچنان کرد و از آن افزون که گفت

یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه

آن مرید شیخ بد گوینده را

چو بشنید گفتار اخترشناس

سر بریدن واجب آید مرغ را

مگر با سزاواری و خرمی

کاندرین زندان دنیا من خوشم

تا نگوئی که عدل بی یار است

تا ز جهل و خوابناکی و فضول

بهره‌ی تو زین زمانه روز گذاری است

بر شتر بنشست آن قحط گران

بدان جشن هر کس که آمد فراز

کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند

که تخت بزرگی نماند به کس

گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت

گور و آهو مجوی ازین گل شور

لیک لطفی قهر در پنهان شده

شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف

غل بخل از دست و گردن دور کن

به گاه قباد این خروشش نکرد

رست کشتی از دم آن پهلوان

همه زیردستان خود را بخواند

دشمن آن باشد کزو آید عذاب

با همه چون ملک بر آمده‌ای

باز فرمان می‌رسد بردار سر

دانه‌ی گوسفند چرخ نگر

تا دهد جان را فراقش گوشمال

وزو هرچ آباد بینی بسوز

زین سبب نبود ولی را اعتراض

ز بهرام بشنید منذر سخن

سجده آمد کندن خشت لزب

شود فکرت اندازه را رهنمون

آن یکی حرص از کمال مردی است

آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ

چونک حق رش علیهم نوره

چو فرزند را دید مویش سپید

در دل من آن دعا انداختی

بدو گفت شنگل که فرزند را

گفت آیینه گناه از من نبود

قبای دو عالم به‌هم دوختند

سر چنین کردند هین فرمان تراست

عقد در، طالبان بسی دارد

نحس شاگردی که با استاد خویش

که بگشاد زین گونه تیر از کمان

آنک بی وزرست شیخست ای جوان

نخواهد جز از دست دختر نبید

پیش از آنک روز دین پیدا شود

چنان شد که از تیزی گام او

گوید او که روزگارم می‌برند

اعظم اسپهبدا به خاقانی

کهربای مسخ آمد این دغا

پری روی سیندخت بر پیش سام

سیصد و نه سال آن اصحاب کهف

وزانجا بیامد به پرده‌سرای

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد

درآمد به من خوابی از جوش مغز

چون زند افعی دهان بر گردنت

درختان نارنج را سایه بر وی

هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا

خزروان دمان با عمود و سپر

مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند

فرود آمد از باره شاه بلند

ور برای بنده‌شست این گفت تو

سخنها که چون گنج آگنده بود

کشته شد ظالم جهانی زنده شد

لطف در حق رهی چندان کن

یا تبر بر گیر و مردانه بزن

به یک دست قارن به یک دست سام

امر غضوا غضة ابصارکم

ترا آمدن پیش من ننگ نیست

خون شهیدان را ز آب اولیترست

اگر کردی این خوی ماران رها

چشم می‌مالم بهر لحظه که من

دل مرا که ز توفیق بخت نومید است

حیله‌ها کردند بسیار انبیا

بیاراسته مجلسی شاهوار

گام در صحرای دل باید نهاد

دو گیتی نیابد دل مرد لاف

آهنش را زنگها خوردن گرفت

حسابی کزین بگذرد گمرهیست

چشمتان تر باشد از بعد خلاص

از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهی

شیر دنیا جوید اشکاری و برگ

چو شد کار یکسر همه ساخته

چشم باری در چنان پیلان گشا

ببینید تا جم و کاوس شاه

بر تو می‌خندد مبین او را چنان

خدا دادت این چیره‌دستی که هست

چون گواه رحم اشک دیده‌هاست

برد آن برات و بازگرفت این غرامت است

سر بر آوردند از دریای حق

ازین چون بپرد شود برگ خشک

کار ازین ویران شدست ای مرد خام

که دارند فرخ مران جای را

گرچه دعوی می‌نماید این ولی

اگر سایه بر آفتاب افکند

دست بر سینه زدیت اندر ضمان

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اندرین اشتر نبودش حق ولی

بدو گفت سیندخت این داستان

گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا

اگر چه فرستاده‌ی قیصرم

چون ابوبکر آیت توفیق شد

پیش از آن کین مهلت خانه‌ی کری

آن برهنه گفت آوه دامنم

بگویش بران رو که باشد صواب

ز آتش ار علمت یقین شد از سخن

به دست وی اندر یکی پشه‌ام

جز برای یاری و تعلیم غیر

کسی کو همی داد خواهد ز من

خوف و جوع و نقص اموال و بدن

لوح محفوظ است او را پیشوا

آدم و حوا کجا بد آن زمان

به تاج گرانمایگان ننگرد

سوی لطف بی وفایان هین مرو

چه جویی از این تیره خاک نژند

دایما صیاد ریزد دانه‌ها

خداوند گفت این سرای منست

این نگر که مبتلا شد جان او

کی کژی کردی و کی کردی تو شر

آن شده آواز صافی و حزین

هرانکس که خواهد که یابد بهشت

گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند

به کین اندرون چون نهنگ بلاست

در میان این مناجات ابر خوش

چو خرسند گشتی به داد خدای

ای که صبرت نیست از پاک و پلید

چون بدیدند از وی آن امر عظیم

دعوتش کردند و سیرش داشتند

چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن

در درون دل در آید چون خیال

نشاید بدین کار آهرمنی

ای بسا ماهی در آب دوردست

فزون از خرد نیست اندر جهان

خصم خود را می‌کشیدم من کشان

که ز یزدان آگهیم و طایعیم

گر نظایر گویم اینجا در مثال

همان نیز خروار گندم هزار

این چنین تلبیس با بابات کرد

همین خارستان چون سرای سپنج

خروشید کای فرخ اسفندیار

پس بازداران صد و شست یوز

گر کند سفلی هوا و نار را

فضل مسها را سوی اکسیر راند

ترا بازگویم همه هرچ هست

چنین گفت پس شاه با اردشیر

شیخ اشارت کرد خادم را بسر

نثاری فرستم چنان چون سزاست

همه راستی خواهم و نیکویی

به هر سو که انبار بودش نهان

زان مناسب آمدن افعال دست

لاجرم اغلب بلا بر انبیاست

کنون از تو اندازه گیریم راست

چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ

جامه‌پوشان را نظر بر گازرست

چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود

ببود اندران بوم و بر چار ماه

بخندید شنگل بدو گفت خیز

مر سیه‌رویان دین را خود جهاز

گفت یارا در درونم حجتیست

سزد گر نمایی به من رخش را

چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه

هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش

از انبوه ترکان پرخاشجوی

سپهر آفریدی و اختر همان

چو هنگامه‌ی خوابش آمد بخفت

باز گفتش من عدوی تو نیم

راست گفتست آن شه شیرین‌زبان

چو گل بشکفید از می سالخورد

ز خون ریختن دست گردان ببست

مور بر دانه چرا لرزان بدی

چنان همش بر پیل پیش آورید

همی گفت گشتاسپ کای پاک دین

شکارش نباشد جز از شیر و گور

ناز آن ابله کشیم و صد چو او

راه نزدیک و بماندم سخت دیر

بدانجا که بازارگاه منست

بزد بر سرش گرز بهرام گرد

رختها را سوی خاموشی کشان

شناسد مگر پهلوان جهان

بیامد بدر پهلوان سوار

بر آنم که بینند چهر ترا

زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد

پس بکش تو زین جهان بی‌قرار

بدو گفت رستم که ای نامدار

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

چون بتابد تف آن خورشید جشم

کف و ساعدش چو کف شیر نر

دو گیتی پدید آمد از کاف و نون

سواری تو و ما همه بر خریم

خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست

ور سخن پردازد از زر کهن

ز خوبی آن کودک و خواسته

همان چشمه‌ی عنبر و عود و مشک

ای تو جویای نوادر داستان

زمانی همی بود در چنگ تیغ

شما نیز یکسر چه گویید باز

شما را همه یکسره کرد مه

آنک تن را مظهر هر روح کرد

کافران هم جنس شیطان آمده

همه ساله بخت تو پیروز باد

ز مادر نبیره‌ی شمیران شهم

جزو جزوت تا برستست از عدم

خداوند این را ندانیم کس

سخنهای ناخوب و نادلپذیر

به نیروی آن پادشاه بزرگ

چونک اصل کارگاه آن نیستیست

این حلیمه‌ی سعدی از اومید تو

به شاه جهاندار نامه بداد

نشستند و جستند هرگونه رای

خفض و رفع این مزاج ممترج

همه انجمن زار و گریان شدند

زن پاک‌تن خوب فرزند زاد

به یزدان گراییم و رامش کنیم

خود همه کس داند ای جان پدر

قوتی گیرد خیالات ضمیر

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

چو آگاهی مرگ شاه جهان

بحث کردند اندرین کار آن دو یار

بگفت آنک در دل مرا درد چیست

همی ننگش آمد که گفتی به کس

بخندید و بر شاه کرد آفرین

توبه کردم و عشق هم‌چون اژدها

با کمال تیرگی حق واقعات

هیونان کفک‌افگن و تیزرو

همه کرده‌ی کردگارست و بس

نام هر چیزی چنانک هست آن

که آن خانه‌ی دیو افسونگرست

چنین داد پاسخ به مادر جوان

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

لقمه‌ای را که ستون این تنست

هم تو و هم ما و هم اشباه تو

شب و روز هستم ز درد پسر

وگر کار بندید پند مرا

هیچ کس با خویش زر غبا نمود

سوی سام نیرم نهادند روی

که پیروزگر دادمان فرهی

به کندی و تندی بما ننگرید

آن دهد حقشان که لا عین رات

رفت آن ماهی ره دریا گرفت

یکی سرو بد نابسوده سرش

دهاده برآمد ز نخچیرگاه

این سخن‌خایی دراز از بهر چیست

ز گفتار او تیز شد مرد هوش

هرانکس که بد کار دیده سری

بماند اندران شاه ایران شگفت

گر برانی مرغ جانش از گزاف

تا نیاید وحش تو غره مباش

سپاه سکندر پس اندر دمان

مبادا که خم آورد ماه تو

از کجا جوییم علم از ترک علم

چنین گفت با زال کین غم چراست

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

بفرمود پس تاج خاقان چین

پر خماران از دم مطرب چرند

ور بخواهی از دگر هم او دهد

که ضحاک بودیش پنجم پدر

کس از نامدارانش پاسخ نداد

پس بگفتش کان هلال عرش کو

می‌چکید آن آب محمود جلیل

سکندر چو آن نامه برخواند گفت

که زین دیوتان سر چرا خیره شد

احسن التقویم از عرش او فزون

خوش ببین کونش ز اول باگشاد

به چین رفت و کین نیا بازخواست

نشان داد موبد مرا در زمان

وهم می‌افزود زین فرهنگ او

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

ز اسپان تازی به زرین ستام

پذیره شدن را فرا پیش خواند

اندرینجا آفتاب انوری

او همی‌گفت از شکنجه وز بلا

همی گفت گر فرخ اسفندیار

خم اندر خم و مار بر مار بر

مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد

عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادلست

ز پستی برآمد به کوهی رسید

بگویم بدو آنچه گفتن سزد

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

من ز عکس زمهریرم زمهریر

نه من بیش دارم ز جمشید فر

گهی سوی چپ و گهی سوی راست

که بجویم اشپشت شیرت دهم

تا دم آن از دم این بشکند

نماند به زاولستان آب و خاک

بیاراست رخ را بسان بهار

لیک اندر چشم کنعان موی رست

کو نشان پاک‌بازی ای ترش

به زاول شدی بلخ بگذاشتی

سراینده از سال چون برف گشت

چه کشید از کیمیا قارون ببین

ور به غفلت ما نهیم او را جبین

چو بشنید گفتار او گرگسار

به دستان نگه کرد فرخنده سام

چون بدرد شرم گویم راز فاش

ظن مبر بر دیگری ای دوستکام

ببینید تا اندرو خفته کیست

سپه را ز کار بدی باز داشت

علم او از جان او جوشد مدام

چون شهادت گفت و ایمانی نمود

به گیتی چنان دان که رستم منم

چو از شاه بشنید فرهاد گرد

در بغل زد گفت خواجه خیر باد

میر مجلس نیست در دوران دگر

بدو گفت زال ای پسر کام جوی

چهارم کجا آرشش بود نام

این سیه‌اسرار تن‌اسپید را

آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل

اگر بودن اینست شادی چراست

که گفتی همی جان برافشاندند

هیچ قلبی پیش او مردود نیست

بر دریده جنبش او پرده‌ها

دگر آنک از روشنک یاد کرد

ازان پس که بردم بسی درد و رنج

چونک آید خیزخیزان رحیل

خود رها کن لشکر دیو و پری

زواره بیامد به نزدیک زال

بیاورد لشکر سوی خوار ری

از حکایتهای میران دگر

حرص اندر کار دین و خیر جو

کنون بی‌گمان باز باید شدن

میان را ببستی به کین آوری

پاسبان تست نور و ارتقاش

گفت نه نه یا رسول الله مکن

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

که گفتی زمین شد سپهر روان

جمله در ایذای بی‌جرمان حریص

بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار

نشینیم با یکدگر شادکام

تهمتن سوی آسمان کرد روی

ماه را با زفتی و زاری چه کار

این یقین دان گر لطیف و روشنی

که تا او به تخت کیی برنشست

که پرورده‌ی مرغ باشد به کوه

مال و تن در راه حج دوردست

مکر و تلبیسی که او داند تنید

چو داراب پیش آمد و حمله برد

به پاسخ چنین گفت کاووس شاه

کی شود این چشمه‌ی دریامدد

زآنک این هوی ضعیف بی‌قرار

برفت او و ما از پس او رویم

نوشته یکی نامه‌ای بر حریر

خلق چون یونس مسبح آمدند

هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری

ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر

به جای درم زر و گوهر دهیم

فقر آن محمود تست ای بی‌سعت

رونق دنیا برآرد زو کساد

ز نیرنگ زالی بدین سان درست

و گر برگشاید زبان را به خشم

عجزبخش جان هر نامحرمی

وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت

به دل سفله باشد به تن ناتوان

کی کم از بره کم از بزغاله‌ام

این خیال سمع چون مبصر شود

گه حمایلهای شمشیرش کنیم

به راه ار کسی سر بپیچد ز داد

سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن

مرکب عشقش دریده صد لگام

پس زمین دل که نبتش فکر بود

همه راستی باید و مردمی

کرد ویران تا کند معمورتر

این چنین گفتند پنجه شصت امیر

نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت

بر شهر کابل یکی جای بود

زان همی‌خندم که با زنجیر و غل

تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن

جنبش فانیم بیرون شد ز پوست

بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی

گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند

بود او را بیم و اومید از خدا

ناس مردم باشد و کو مردمی

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

تا که چوبش می‌زنی به می‌شود

دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌ای

سوی منزلها دوید و بانگ داشت

بپردخت ایران و شد سوی چین

من شما را سرنگون می‌دیده‌ام

عفو کن تا عفو یابی در جزا

خواجه باز آمد به خود گفتا که هین

ز نزدیک دارا بیامد به روم

در دمم قصاب‌وار این دوست را

دشمن راه خدا را خوار دار

آن فرشته‌ی عقل چون هاروت شد

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند

بل زر مضروب ضرب ایزدی

هم‌چو مستی کو جنایتها کند

آن سرش گوید سمعنا ای صبا

سوی روشنک همچنین نامه‌یی

دود آن نارم دلیلم من برو

قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین

از عوانی مر ورا آزاد کن

چرا پیل جنگی چو روباه گشت

هرچه کردند از بخور و از گلاب

هفت مصحف آن زمان برهم نهاد

پر سبک دارد ره بالا کند

همان زاری و پند و اروند او

اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود

گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی

شحم و لحم زندگان یکسان بود

همان تیغ من گر بدیدی پلنگ

تا شود شیرین بریشان تخت و تاج

از دم جبریل عیسی شد پدید

نه به درگاه خدا آری صداع

بفرمود تا برکشیدند نای

گرچه مشغولم چنان احمق نیم

باز رستم من ز تشویش و عذاب

پند دادی گه بگفت و لحن و ساز

ز چیزی که رفتی به گرد جهان

بانگ دیوان گله‌بان اشقیاست

هست دوزخ هم‌چو سرمای خزان

از جمادی مردم و نامی شدم

چنین گفت رستم به اسفندیار

اصل ماهی آب و حیوان از گلست

در عجوزه جان آمیزش‌کنیست

نور از آن ماه باشد وین ضیا

حکیمان برفتند با او به هم

متحد نقشی ندارد این سرا

غیر آنچ بود مر یعقوب را

می‌فتد از دیده خون دل شها

که گل شد همی خاک آوردگاه

گرچه از لذات بی‌تاثیر شد

پس زنان گفتند او را مال نیست

تا نلرزد عرش از ناله یتیم

خروشی برآمد ز پرده‌سرای

نه طریق و نه رفیق و نه امان

بد نماند چون اشارت کرد دوست

پس بدان بی‌امتحانی که اله

سمند سرافراز را بر نشست

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ

هم‌چو اسپاه مغل بر آسمان

عاشقان را شد مدرس حسن دوست

مرا گفت رو سیستان را بسوز

مرغ جانش موش شد سوراخ‌جو

گفت کی دانم که انزالش کیست

نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند

همی دور مانی ز رستم کهن

آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت

در چه کردی جهد کان وا تو نگشت

سر در اندازم نه این دستارخوان

ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم

آنکسی را کش خدا حافظ بود

یارکان پنج روزه یافتی

جمله در بازار از آن گشتند بند

گفت آری گر بود یاری و زور

لیک عشق عاشقان تن زه کند

هین مکن تعجیل اول نیست شو

خوش براقی گشت خنگ نیستی

می‌گریزند از خودی در بیخودی

در وجود از سر حق و ذات او

مستمع داند به جد آن خاک را

تو نکردی فصد و از بینی دوید

اندرین باران و گل او کی رود

راویه پر کرد و مشک از مشک او

باده‌ای که آن بر سر شاهان جهد

آدمی را عجز و فقر آمد امان

هست یک نامش ولی الدولتین

بیضه‌ی مار ارچه ماند در شبه

مر ورا درد و مصیبت این بس است

مزد مزدوران نمی‌ماند بکار

می چه باشد یا سماع و یا جماع

روز دیگر آن سگ محروم گفت

گفتم ای نفسک منافق زیستی

که اگر حقست پس کو روشنی

فکر در سینه در آید نو به نو

پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر

الغیاث ای تو غیاث المستغیث

زانک هر بادی مرا در می‌ربود

کودکی گرید پی جوز و مویز

مروحه‌ی تقدیر ربانی چرا

گفت اکنون ای کنیزک وا مگو

عقل حیران کین عجب او را کشید

اندرین محضر خردها شد ز دست

بس محال از تاب ایشان حال شد

جز سلام حق هین آن را بجو

چون گواهت خواهد این قاضی مرنج

گر بدیدی مطلعش را ز احتیال

هرچه زیر چرخ هستند امهات

سر ببرم لیک این سر آن سریست

که تو شش سله کشیدی تا به شب

چرانی به فرمان او در نه چون

شهر به نظاره پی یک دگر

هم منافق می‌مری تو چیستی

آسمان و زمین بدین کار است

دل او ز غم گشت پیراسته

شود آسمان همچو پشت پلنگ

آب را و خاک را بر هم زنی

که سیاهی را ببر وا ده شعاع

شنیده بگفت از لب رشنواد

گفتا: یکی سلیح تمام و یکی مجن

کی به صورت هم‌چو او بد یا ندید

وز همه چون فلک سر آمده‌ای

چو با شاخ شد رستم آمد برش

نجویم پراگندن انجمن

چون غروب آری بر آ از شرق ضو

چونک فرعونیم چون خون می‌شود

رخ نامداران و شاه نبرد

در به باطن درگشاده منظرش

خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست

هرانکس که هستید گردن‌فراز

که این را سپاه اندر آرید گرد

کین دو باشد رکن هر اسکنجبین

مر ترا صد مادرست و صد پدر

پراگنده شد هند و سندی سپاه

چو جای گنج سگالی خراب به کاباد

گوید او معذور بودم من ز خود

کاهوش آهوست و گورش گور

نباید برین بر فزون و نه کاست

فروزنده کهتران و مهان

می‌شکافد مو قدر اندر سزا

کان عرض وین جوهرست و پایدار

پس‌اندر همی دیدش اسفندیار

نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ

دزد را منبر منه بر دار دار

سبق برد بر جنبش آرام او

که تو هستی از گوهر پهلوان

بدین بوم ما در یکی اژدهاست

خند خندان پیش او تو باز رو

او ز زخم چوب فربه می‌شود

در کین و دست بدی را ببست

دشمنان را به ژرف چاه فکن

حیز چه بود رستمی مضطر شود

در آن چشمه‌ی آتش آب افکند

براندازه باید که رانی سخن

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

خسته کرده حلق او بی‌حربه‌ای

نه بجنبید و نه آمد در خطاب

شبان سیه بر تو نوروز باد

چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر

این نهانست و بغایت دوردست

به هر نسختی در پراکنده بود

کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش

به فرهنگ نوزت نیامد نیاز

بود از یوسف غذا آن خوب را

پاره‌ای راهست تا بینا شدن

سزد گر نگوید یل شیرگیر

عصا جز خط استوائی نیابی

بر سر و جان تو او تاوان شود

سر از حد و اندازه نارد برون

ز ساسان پرمایه بهمن نژاد

نگردد به گرد بد و کار زشت

جمله یک یک هم به تقلید وزیر

که شکر افزون کشی تو از نیم

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

کتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر

که درین وادی پر خون بی‌کس است

مشو بر خدا دادگان چیره دست

به ایران فرستاد سالار نو

همی بود پیشش زمانی دراز

صورت گرمابه‌ها را روح نیست

پیش از آن کز آب و گل بالیده‌ام

همان سرفراز جهان‌بخش را

بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان

پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز

وزان هر دو یک زیور افروختند

هماوردت آمد برآرای کار

برآورد بر قبضه و شست تو

هست کوثر چون بهار ای گلستان

آنچنان که شادم او را شاد کن

که دارا ز فرزند من کرد بس

یابد این باده قوامی دگر

علت از وی رفت کل از بیخ و بن

در آن خواب دیدم یکی باغ نغز

بدان تا سپهبد نباشد دژم

هم ایدر ترا ساختن نیست برگ

کفر ایمان شد چون کفر از بهر اوست

سر ز چه بردار و بنگر ای دنی

ز شاهان گیتی برآورده سر

پرده‌ی خاقانی آشکارا برافکند

تیر می‌انداز دفع نزع جان

وگر نی من و تیغ چون اژدها

بلندی بر و بوم گردد مغاک

چو خواهی که خوانمت گیتی فروز

رو ز یاران کهن بر تافتی

که ستانیم از جهانداران خراج

کند با چنین نامور کارزار

زیرا که سوار شد سیاووش

تا به قوت بر زند بر شر و شور

هست شد زان هوی رب پایدار

تو داری برین بر فزونی مخواه

همان دانشی پرخرد موبدان

هست یک نعتش امام القبلتین

چون شنید از گربگان او عرجوا

به ویژه که سالار ایران تویی

زانهمه نیکویی نماند نشان

خوش نگر این عشق ساحرناک را

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

یکی بی‌کران ژرف دریا بدید

برفتند چون ابر غران ز جای

نعره می‌زد لا ابالی بالحمام

وز نما مردم به حیوان برزدم

همه نیکویی باد ما را گمان

ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر

یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

پس مقر گشتند آن میران ز بیم

که با جان دارا خرد باد جفت

پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست

زین دو شاخه‌ی اختیارات خبیث

ز اعتماد هر کریم رازدان

که ببرید بیور میانش به ار

گر فرستی به احتراز فرست

تاج زر بر تارک ساقی نهد

ما همه نی اتفاقی ضایعیم

مرا همچنان داستانست راست

بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش

تا بجویی زو نشاط و انتفاع

تا که مثلی وا نمایم من ترا

همیشه خرد بادت آموزگار

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

مهتری و حسن و استقلال نیست

بر حدوث آسمانم آیتیست

بیامد یکی تیغ هندی به دست

دلیر اندر آمد به نزدیک شاه

تو چه کاریدی که نامد ریع کشت

آن خورشید این فرو خوان از نبا

ز شمشیر هندی به زرین نیام

کامروز نبینند در او جز زن بی‌شوی

این سخن را که شنیدم من ز تو

صورتش کرمست و معنی اژدها

ببخشید بر هر سری کشوری

وزان خوب گفتار دمساز اوی

دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب

تا هلد آن مغز نغزش پوست را

یکی پرغم و دیگری شادمان

سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار

خورد سوگند و چنین تقریر داد

که ریاضت دادن خامان بلاست

همه رزم را بزم پنداشتی

یله کرد و در سایه‌ی کوه خفت

چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل

توی بر تو بوی آن سرگین سگ

فرود آی و می خواه و آرام جوی

قبول همتش امیدوار می‌سازد

تا رسی از چاه روزی سوی جاه

پای او گوید عصینا خلنا

چنین بر تن خود برآشفته کیست

پذیره شدن را بیاراستند

که بگیر ای شیخ سوزنهای حق

شکری نفرستدت ناجایگاه

فروزنده‌ی تخم نیرم منم

چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر

جمله بهر نقد جان ظاهر شدن

جانشان شاگرد شیطانان شده

درفشی سیه پیکر او پلنگ

سه منزل همی راند با او به راه

بی‌خبر از حق و از چندین نذیر

گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز

وگر گازر آن را همه برفشاند

نه موجود و نه معدوم است ذرات

تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم

بوی لاف کژ همی‌آید خمش

به داد جهان‌آفرین بگرویم

سخنهای ایرانیان کرد یاد

تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای

می‌کشمتان سوی سروستان و گل

مبیناد چون او کلاه و کمر

تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف

مفترق هرگز نگردد نور او

می‌نمودت تا روی راه نجات

به یاد شهنشاه گیریم جام

شب تیره چون باد لشکر براند

می‌نوازد نیش خون آشام را

دست کرده آن فرشته سوی جان

وگرنه که پایت همی گور جست

نام نامنصفی نمی‌شاید

گوهرش را زنگ کم کردن گرفت

از چه محفوظست محفوظ از خطا

به بیشی چرا تخمه را برکنیم

همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد

این خطا را صد صواب اولیترست

بین چه افتادست از دیده مرا

ز سبزی زمینش دلارای بود

وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور

گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

هم‌چو جان کافران قالوا بلی

سرانشان به خنجر ببرید شاد

جهاندار باشد ترا یار بس

با دغایان از دغا نردی بباخت

کو نگردد کاسد آمد سرمدی

به آز اندرون نیز تیره‌روان

نفس تاریک حایل افتادست

من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام

آخر آید تو نخورده زو بری

پر از آب دیده پر از خاک سر

به مردی یکی پاسخ افگند بن

کاحمقان را این همه رغبت شکفت

وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت

دل ما بدان آرزو شاد کرد

به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار

خوابها می‌دید با چشم فراز

خاک گردند و نماند جاه تو

بیاور سرافراز با رنگ و بوی

کسی مردم پیر ازین سان ندید

کو عدو جان تست از دیرگاه

دفتر و درس و سبقشان روی اوست

جهان شد پر از داد و پر آفرین

بوی طوبی داد کابستن به طیبش یافتم

ای بسا کو زین گمان افتد جدا

چشم گرد مو به موی عارفان

که چون تو نبیند زمان و زمین

چو با شاه ایران مرا جنگ نیست

که نبودم در فقیران بدگمان

در دو صورت خویش را بنموده‌اند

که ای مهربان این سخن یاددار

گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر

دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ

راه دور و پهنه‌ی پهنا گرفت

عنان را به اسپ تگاور سپرد

همان چاکر شاه را چاکرم

دم نمی‌گیرد ترا زین گور تنگ

عشق معشوقان خوش و فربه کند

یکی گر دروغست بنمای دست

ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین

تو علی‌وار این در خیبر بکن

می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل

غو کوس برخاست و هندی درای

چه کردند کز دیو جستند راه

آب رحمت را چه بندی از حسد

خانه خانه جا بجا و کو بکو

کجا باژ خواهد ز آباد بوم

نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار

تلخ کی گردی چو هستی کان قند

وآخر آن رسواییش بین و فساد

بسی زر و سیم است و گاه منست

ستایند جای بت‌آرای را

فهم آید مر ترا که عقل هست

لذتی بود او و لذت‌گیر شد

ز رزمت چنین دست کوتاه گشت

دل امید رفو نمی‌دارد

که مرا بر بیت خود بگزیده است

آن ز حیوان دیگر ناید پدید

ندانم کزین پس چه شاید بدن

که بپراگند خواسته بر گزاف

گه به سجده صفه را می‌روفتند

قومم انبه بود و خانه مختصر

که آوردی آن تخم زفتی به بار

حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم

هم وی اندر چشم آن دیگر نگار

که ندیدی لایقش در پی اثر

وزان روی رستم برافراخت یال

کجا روم را زو نیاید کمی

اشتری گم کرده است او هم بلی

تا چو سود افتاد مال خود دهند

نهان داشتی خویشتن زیر سنگ

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

که ز میدان آن بچه گویم ربود

یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر

نبودی بد و نیک ازو در نهان

اگر زیردستی بود گر همال

آن به کفر و گمرهی آکنده را

مرغ و ماهی مر ورا حارس شود

سخن گفتن از مرز و پیوند او

ان ذکراک تخرق الاستار

بر خود این رنج عبادت می‌نهد

تو بگویی باده گفتست آن سخن

چو آسوده شد شهریار و سپاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

بیضه گنجشک را دورست ره

که ای پهلوانان با داد و رای

که خداوندش از آن دل خرم است

صاحب اشتر پی اشتر دوان

پاسبان و حاکم شهر دلست

ز شاه جهاندار خودکامه‌یی

سخن گفتن سودمند مرا

جرم او را نه که روی من زدود

چون گل‌آلو شد گرانیها کند

نشیند نگردد می از جام کم

خراب و مست بدند از محمد مختار

موجب قربی که واسجد واقترب

آن مکن که می‌سگالید آن غلام

نخواهم کزین پس بود نیمروز

جوانوی رفت آن بدیشان شمرد

گفت لو کان له البحر مداد

آن یکی غمگین دگر شادان بود

شد از مرگ درویش با شاه راست

بار باشد بر امیر مدام

عصمت و انت فیهم چون بود

مار من آن اژدها را بر کند

ز کژی و آزار خیزد کمی

پراگنده شد در میان مهان

جان بداند قدر ایام وصال

که نباشد حارس از دنباله‌ام

بر آواز اسکندر فیلقوس

برهان و سخن گزار عاشق

با چنان شه صاحب و صدیق شد

تو بدان گلگونه‌ی طال بقاش

که دل اندر خانه‌ی اول ببند

که ایران نگه دارم از چنگ گرگ

نزد مالک دزد شب رسوا شود

بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج

نه مفر دارد نه چاره نه کمین

کان را که برگزید گزیدش گزند او

خاک قابل را کند سنگ و حصا

باز گو آن پند خوب سیومین

بر زمین زن زر و سر را ای لبیب

ببردند با شاه گیتی فرزو

همسری آغازد و آید به پیش

سوی هستی آردت گر نیستی

جنبش آن رام امر آن غنیست

چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل

ماه او چون می‌شود پروین‌گسل

جز تو ای شه در حریفان در نگر

که شوید از بهر شهوت دیو خاص

چو زیر آوری خون ایشان بریز

چون بدید آن دردها از وی برفت

از بلای نفس پر حرص و غمان

حلق بخشد بهر هر عضوت جدا

سخنوری که کند مدح او سر دیوان

در همه ملکم وجوه قوت شب

زانک هست از عالم کون و فساد

دست جنباند شود مس مست او

بدیشان سپرد آنک بد پایدار

مانع آید لعل را از آفتاب

کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت

تا همی‌زد بر زمین می‌شد شکاف

این ز دل گفتم نگفتم از جگر

ترک عشوه‌ی اجنبی و خویش کن

آن زراندود از کرم محروم ماند

مهلتم ده معسرم زان تن زدم

شکاری که یابد همی بشکرد

تا که گردان شد برین سنگ آسیا

ابر گردون خیره ماند از رشک او

که منم رزاق و خیر الرازقین

بزرگ آیت و خرده دان عنصری

صد قیامت در درونستش نهان

سیر گشتم زین سواری سیرسیر

گشته و نالان شده او پیش تو

به بازارگان نیز چیزی نگفت

جان صاحب‌واقعه گوید بلی

بس غیورند و گریزان ز اشتهار

لشکر زفت حبش را بشکند

که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل

اشک می‌بارید و می‌برید راه

سیصد و نه سال گم کردند عقل

ای خدا وی مستغاث و ای معین

که کار جهان بر دل آسان مگیر

صاحب هر وصفش از وصفی عمی

تا نگردد از ستم جانی سقیم

چند وعده چند بفریبی مرا

تا رونده در پس دیوار شد

موی در دیده بود کوه عظیم

حکم او ممن کنند این قوم زود

هست داود نبی ذو فنون

ببخشید بر کهتران و مهان

پختگی جو در یقین منزل مکن

خون افزون تا ز تب جانت رهید

گر بجز حق مونسانت را وفاست

ردا لما یضرک مدا لما یعوز

بخت نو در یاب در چرخ کهن

بر کف میلش سخا هم او نهد

در پر سوزیده بنگر تو یکی

ز چشمش همی روشنایی ببرد

لطف باشد گر بیابی در پیم

دورتر از فهم و استبصار کو

او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

نویسم بهر صفحه‌ای لایباعی

خاک صد ره بر سر اجزام باد

آمد اندر ظل شاخ بید تو

نوح شرق و غرب را غرقاب خود

همی خواست تا بازگردد به راه

کان پل ویران بود نیکو شنو

جان من عزم بخارا می‌کند

کل سر جاوز الاثنین شاع

به هنگام نمازست سوی بلغار

صبر چون داری از آن کین آفرید

سرور لشکر مگر شیخ کهن

که ندارم در یکیی‌اش شکی

که پیش شه هند بفزودی آب

پیش او مکشوف باشد سر حال

یا کشش زان سو بدینجانب رسید

او بپیش ما و ما از وی ملول

زو پیش که آورده بود ایمان

کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش

نیست بوسه‌ی کون خر را چاشنی

کو بغیر وقت جنباند درا

بدان تا کند شهره این خوب ده

که برو آن جمله حلوا را بخر

بند کردی راه هر ناخوش خیال

خورده حیرت فکر را و ذکر را

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

آنک حق گفت او منست و من خود او

گاه بند گردن شیرش کنیم

مارگیر از بهر یاری مار جست

وگر چه دلیرست خسرو به چنگ

ننهدش سر که منم شاه و رئیس

بانگ سلطان پاسبان اولیاست

در قبول حق چواندر کف کمان

چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است

آدمی را این سیه‌رخ مات کرد

چون نماند حرص باشد نغزرو

صد امید اندر دلم افراختی

ازیراش خوانند بهرام گور

در چهی افتاد تا شد پند تو

دور از آن شه باطل ما عبروا

از رکوع و پاسخ حق بر شمر

تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم

جان عریان را تجلی زیورست

نه لوای مکر و حیلت بر فراخت

خواب می‌بینم خیال اندر زمن

چنین برز و بالا و مهر ترا

نیست الا حیلت و مکر و ستیز

چون قلم اینجا رسیده شد شکست

هرچه بستاند فرستد اعتیاض

به شاهی و آزادگی داستان

نیم کشتش کرد و سر بشکافتش

جنبشم باقیست اکنون چون ازوست

تف دل از سر چنین کردن بخاست

ز هر گوهری با خرد همرهم

تو رهانیدی ورا کاینک نشان

باد می‌نربایدم ثقلم فزود

واهل کشتی را بجهد خود گمان

اشترواری فرست شکر

ور ز گل او بگذراند خار را

فکرها اسرار دل را وا نمود

هم شنیدی راست ننهادی تو سم

دگر گنج کافور ناگشته خشک

لاجرم رفت و دکانی نو گشاد

نحس آنجا رفت و نیکوفال شد

دانه پیدا باشد و پنهان دغا

هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی

گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی

کز میان جان کنندم صفدری

پیششان یک روز بی اندوه و لهف

توانگر شدی یکدل و پاکرای

مطربانشان سوی میخانه برند

پر نباشد ز امتحان و ابتلا

خود ندارد روزگار سودمند

به جانت بادا تا قرن‌های نامحصور

گاه صحت گاه رنجوری مضج

جوق کوران را قطار اندر قطار

تلخ گردد جمله شادی جستنت

ز ایرانیان هرک او بد کهن

احسن التقویم از فکرت برون

از جماد و از بهیمه وز نبات

در الهی‌نامه گر خوش بشنوی

گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان

بر لب گور خراب خویش ایست

هست بی‌جان مونس جانوری

کز بصیرت باشد آن وین از عماست

بتازیم و دل زین جهان برکنیم

خدمت ذره کند چون چاکری

کز بریده گشتن و مردن بریست

تحجب الابصار اذ جاء القضا

گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن

دفع تیغ جوع نان چون جوشنست

سحرآموز دو صد طاغوت شد

که خدا افکند این زه در کمان

شراعی زدند از برکشتمند

چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

حیله و تدبیر اینجا باطلست

تخم رحمت در زمینش کاشتند

خرت سم فکنده است، با رنج بار

مکتنس زین مشت خاک نیک و بد

که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت

سرد باشد راه خیر از بعد خیر

بیفگندم و خویش و پیوند را

نه ز عشق رنگ و نه سودای بو

من کشیدم بیست سله بی کرب

چون بخواهد باز خود قایم کند

سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست

چارقت دوم من و پیشت نهم

پنجه‌ی مانع برآید از زمین

در میان هر دو کوه بی امان

درمهای این لشکر نامدار

چند شادی دیده‌اند و چند غم

به تیغ از نهنگان سر انداخته

هر یکی از نو خدا را بنده شد

این زمان دریا شدم دریا خوش است

گفت مطرب زانک مقصودم خفیست

که دو چشمش راست مسند چشم تو

ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست

جزو کرد نتواند این کرده کس

آخر آن بحث آن آمد قرار

که یابم فراغی ز چشم کسان

زانک در صحرای گل نبود گشاد

نیست اینجا جای پیل و پیلبان

توبه وصف خلق و آن وصف خدا

بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

شاه را ما فارغ آریم از غمان

بدو گفت فرخنده ایران زمین

وآنک کشتی را براق نوح کرد

به روسی زبان رستم روس خواند

مرگ گردد زان حیاتت عاقبت

جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش

از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان

تو سر مردم ندیدستی دمی

که بدندی پیل‌کش اندر وغا

وزین مرز کس را به کس نشمرید

که نگنجد در زبان و در لغت

به جل برقعش برقع اندر کشید

بر سر لاشی بخواندم گشت شی

بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست

کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم

یکی تاختن کرد بر زال زر

که بشر دیدی مر ایشان را چو عام

می آورد و خوبان بربط سرای

هم فسانه‌ی عشق‌بازان را بخوان

محمد ز بازیچه باد رست

و آن دگر حرص افتضاح و سردی است

نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه

هیچ کس با خود به نوبت یار بود

چو کشتی که موجش برآرد ز آب

دیده‌ی تو بی نم و گریه چراست

که تا چاره‌ی آن چه آید به جای

هم‌چو مهتاب از تواضع فرش کو

بران کوهکن راند مانند کوه

از طمع برند و من ناآمنم

سزای تباهی، تباهی دهند

طبع ازو دایم همی ترساندت

چنان چون ببایست پرداخته

یا که قهری در دل لطف آمده

وگر سست گردد کمرگاه تو

بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا

درود فرستنده بر وی رساند

سوی آن تزویر پران و دوان

خوان جم را خل خرمائی فرست

هم بگرد بام تو آرد طواف

جز این نیز هرچ از در پادشاست

فهم را ترسم که آرد اختلال

ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت

خوش همی‌بازند چون عشاق مست

سر از خط فرمان نباید کشید

زود پیدا شد چو پیل آب‌کش

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

جمله در تشویش گشته دنگ او

چو آتش بجوشید رخش آن زمان

گشته از حرص گلو ماخوذ شست

هم از خروران در هنر کمتریم

در پی خورشید پوید سایه‌وار

که بر آتش انگشت زد بی حساب

که دریدم سلسله‌ی تدبیر را

تا شود کار چون نگارستان

از کجا جوییم سلم از ترک سلم

شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز

که فرو بردش به قعر خود زمین

که پیش آورد مردم پاک‌دین

پیش او نه مستعار آمد نه وام

مرا نیز گفتن فراموش گشت

ای تو خورشید مستر از خفاش

سیه روزیم، روزی کرد ایام

چون نشان جویی مکن خود را نشان

زبان کرد گویا و دل شادکام

زانک قصدش از خریدن سود نیست

همین بخت بد رهنمای منست

گم شود زان پس فنون قال و قیل

گهی پای کندی ز تن گاه سر

کاندر آن ظلمات پر راحت شدند

ورنه روزی ضمان کند تقدیر

لیک قدرت‌بخش جان هم‌دمی

بران گونه از هر سویی کینه خواست

رومیی شد صبغت زنگی سترد

برو شد دل نامداران درشت

نوح و کشتی را بهشت و کوه جست

سرت را ببرم به شمشیر تیز

که نباشم از شما من خردتر

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

وز کرمها و عطاء آن نفر

سراسر همین است گیتی ز بن

در قفای همدگر جویان نقیص

بجست از بر کوهسار بلند

که خلا و بی‌نشانست و تهیست

بسان بهشتی به رنگ و نگار

این زمان وا می‌رسم ای اوستاد

دوزخ سوزنده را بگرفت تب

گذشت از رفیقان به هر فن که بود

به سوی دهستان نهادند روی

وگر آز ورزی هراسان شوی

که آن رنج بگذشت ز ایرانیان

غم شب، رنج روز خود نهان دار!

به تخت دگر جای می‌ساختند

به شهر تو بر کوه دارد نشست

هر چه او گفت ز من، باور کرد

وز اهل قبیله همرهی خواست

که هم بازگرداندت مستمند

سپاه از پس و پیش او رهنمای

نیم من بدین کار هم داستان

که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست

ز کار شبستان برآشفته بود

همیشه بدی در جهان نامدار

از تن جدی به فرمان اسد

ز گیتی به قدر کفایت بساز!

همی گفت چندی و چندی گریست

اگر چه فرومایه بد جایگاه

که تا چین کی آید ز چنگش رها

لباس توبه‌تو پوشید در بر

خرد خام گفتارها را پزد

هرانکس که بود از در کارزار

فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند

یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

شب آور به جایی که باشی به روز

سوی آذر رام خراد شد

نه این شاه با بنده آویختن

زلیخا را بود دامن از آن پاک

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان

ز لشگر سوی دژ نهادند روی

ز صاف عشق مخمور شبانه است

غمگین ز سرای سور برگشت

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

جهان گشت روشن به دیدار تو

جهان نو از رنج او شد کهن

دهد ز آن گوهر خود را فروغی

بخندید و پذرفت ازیشان سپاس

که ننگ ونبرد آورد رنج و درد

قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه

یا بوی تو از صبا شنیده‌ست،

به حجره درآیی به من ننگری

همی دود زهرش برآید به ماه

بماناد با تاج و تخت بلند

به درگاه خدای پاک نالید:

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست

که فرهنگ بهرش نباشد بسی

تا بزرگان به سر نیزه خورند

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

مگر پیرگشته دلاور قباد

کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست

توانایی و ناتوان آفرید

گرفته یکدگر را تنگ در بر

نبد جای دیدار و راه گریغ

وزین داستان کس نگیریم یاد

خانه‌ی خالی بماند و پاسبان

به بوی آشنائی گوش می‌بود

که آسایش آری و گر دم زنی

همه شادمان باد و یزدان‌پرست

که ما جنگ جوییم زایرانیان

مده بر گنج من دست، اژدها را!

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

که از نامور مهتری باژ خواه

تو خادمان ملک را بجز سعید مدان

شد از خانه مایل به سوی زمین

هیون ران و موبد دل و شاه فر

یکی در میان کرم آگنده دید

نهاده تو اندر میان پیش پای

به وادی رفت خون از دست مجنون

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

بیاورد گوهر بر اردشیر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

نبود از کار او یک دم قرارش

وزان آفرینش پر اندیشه‌ام

هوا برخروشد بسان هژبر

شتر بود و پیش اندرون ساروان

عزیزی روزیت بادا! سرانجام!

همی رخش رستمش خوانیم و بس

تو گفتی همی برخروشد زمین

چرخ زلفش بنفشه تاب کند

ز حال او تفحص می‌نمودند

برو چارصد بار بشمر هزار

چنان دان که هر سه ندارند راه

گهی بر چپ و گاه سوی بنه

انگشت شده ز بس تف و سوز

طلسمست و ز بند جادو درست

یکی آفرین باد بر شهریار

پر روح‌الامین، فرش ره ماست

با من ز سخن دهن نبستی

نشستند روشن‌دل و شادکام

بلند اختر و بخش کیوان و هور

مبادا بدی کردن آیین ما

بنوشت به وفق آن مثالش

سخنها هم از آشکار و نهان

نگه کن که تا از که دارد نژاد

عطار را به جز غم هجران نمی‌رسد

نه رنج اره‌ی دوران کشیده

بروی دگر بر نهد باستان

شکست اندر آمد به آموزگار

مباد آنک برچشم تو سوکوار

ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون

به چشم هژبر اندرون نم چراست

غم و شادمانی نماند دراز

گهی دزد از در آید، گه ز دیوار

کس مرحمتی نکرد بر من

یکی شاه با فر و بخت جوان

بماند آن سخن نیک و بد در نهفت

که بگزید باید دو مردجوان

برون ننهاده پا، در وی رسیدم

بران بر نشیند دهد بوی مشک

کسی از شما باد جسته ندید

جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی

کس سوخته‌دل مباد ازین داغ

بجست و گرفتش یکایک دو گوش

گریزان بدین مرز بنهاده روی

ورا یاد خواهد تن آسان شود

ز جان حاضران افغان برآمد

ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی

پذیره شدندش یکایک به راه

میباید از امسال سخن راند، نه از پار

جواب خواب‌های خود شنفتند

چو بر آتش تیز بریان شدند

به تخت گرانمایگان برنشاند

چه پیوند برتر ز فرزند خویش

شود این به یک چند درمان‌پذیر

سپردم ترا تخت شاهی و گنج

همان لشکر و گنج شاهنشهی

دو چشم فرو خوابنیده وسن

شد از شعله‌ی آه، گیتی‌فروز

یکی خوشنوازم ز رامشگران

سر شاه ایران برآمد ز خواب

بگفت آنچ بشنید با نامدار

چون تو نسب بزرگ دارم!

به مردیش بر چرخ گردان نشاند

بدان بد که بردارد از کام بهر

چو خوردی، باز فردا ناشتائی

مگر زانو که بر وی رو نهادی

بیاراست جنگ و بیفشارد پی

که سبز آمد آن نارسیده درخت

سرخویش دربندگی کرده کش

فریاد ز جان وی برآمد

گشاده دل و بزم ساز آمدند

نویسنده از نامه پردخته شد

جز پسین جای پیشگه نکنند

«مجنون» لقبش نهاد گردون

از آواز او رویتان تیره شد

یکی دیگر از کاهلی داشت خرد

درخشان کند تیره گاه مرا

سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان

وگر چند زیبا نبودش نگار

فرود آوریدند فرمانبران

از چه برنجید ز ما ناگهان

تو چون الف ایستاده تنها

بایران نکردی مگر سروری

خرامید نزدیک آن پاک‌رای

چنین گفت کز کردگار بلند

خراج مصر بودی، بلکه افزون

بدانست کورا ازین چیست کام

پرستنده را روی پرتاب گشت

چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی

درد دل من هزار چندان

ز خون کیان خاک شنگرف گشت

بتابد شب تیره چون بیند آب

و گرنه ببین شورش انجمن

لیلی ز درون به مهرجویی

سپردند گیتی به آرام و کام

بر کید با هدیه و با نثار

مبرهن است که در مطبخ دگر بودی

عماری در زر و گوهر نهان شد

همی بارد از تیغ هندی روان

نباید که از باد یابد زیان

مرا هر زمان آزمایش مکن

بغداد شده بدل به کوفه

که با پاک یزدان یکی راز داشت

ز نان داشتند آن زمان دست باز

داد آن غلام و باز ستد این تحکم است

به روی قبولش نهد دست رد!

زمین را ببوسید و نامه ببرد

بر قیصر اسکندر ارجمند

بزد تیغ و انداختش سرنگون

کز هر چه نه عشق، عار دارد

بران غبغبش نار بر نار بر

بسی نام دادار گیهان بخواند

کس نخریدست چنین خواسته

که سیم آری به اشتر، زر به خروار

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

برافراختندی سرش ز انجمن

چو خورشید تابان بخرم بهشت

بخواهید از من! که یکسر رواست»

چنین گفت کای داور راستگوی

بدین لشکر اکنون بباید گریست

بر گردن میران لشکر شکن

نهندش همچنان از بهر توشه

نشانی شده در میان گروه

چو بگشاد در باغبان رفت راست

نظاره بدان نامداران زنان

فرخنده‌مهی تمام‌خورشید

که از تو فروزد نگین و کلاه

فرستید نزد پدر ارجمند

خلق را از کارشان باید شناخت

ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی

ز هر جای رامشگران خواندند

ندارد خرد گردن افرازد اوی

همان جای قیصر برآورده بود

باشد سه هزار و هشتصد و شصت

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر

سزد گر نباشیم چندین به رنج

گنج خاقان عطا فرستادی

فرو شست یکبارگی لوح خاک

سپاسی ز گنجور بر سر نهیم

یکی باره‌ی خنگ و دیگر سیاه

که یک تن نگردد زفرمان شاه

نخواهد شدن بیش ازین بهره‌مند

بیاراست لب را به گفتار نرم

همه رازها برگشاد از نهفت

خزان سیه کند آن روی ارغوانی را

نگونسار سازد به یک زلزله

نگه کرد و با تاج و تختش بدید

مشور این بر و بوم و بر بد مکوش

که آهن شدی پیش او نرم و سنگ

از آن رو شد بر او آتش گلستان

که من زیره هرگز به کرمان فرستم

سپهبد بد و لشکر آرای خویش

تیغ را زخم میان خواهم زد

پی زجر تو زندان ایستاده

که بس یگانه و فرزانه و سخندانست

سه آتش ببردی فروزان به دست

همان بخشش و خورد و شایستگی

محکم بندی ز تیغ و نیزه

خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست

تو گفتی که چوب چنارست سخت

همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

هوای مصر در سر دارد و بس

تا به شکل بنات نپراکند

که گردد جوان مردم گشته پیر

ببندم برو نیز راه گذر

سلاح‌آوران سپاهش شدند

قبای کحلی او کافرم اگر پوشم

همی دانش نامور بازجست

الیاس را بداد برات امان آب

ز شاهی و شبانی هر دو آزاد

خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی

چو نزدیک شد در کمان راند تیر

برما چنان کرد بازار خویش

یار است رای پیر ترا دولت جوان

وی اثرهای تو نوشروانی

من این رنج بردارم از شهریار

ازین تاریک جا دامن کشیدند

بسا شب که کردم ز گل بستری

گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست

بخوان و نگه‌کن به روشن روان

فلک تار دید و زمین قار دید

نیاورده شبی در هجر تا روز

فلکم پوست می‌بپیراید

بالتوینه در صف کارزار

امین ملل شاه زاولستانی

حدیثم عرضه دار از روی یاری

وهم تیزت چو بر جواب سوئال

زمانه بگوید به مرد و به زن

که هرگز نیاساید از کارکرد

که ز مشک سیه عذار نداشت

چنانست چون طورگاه تجلی

بیفگند زو هرچ بیکار بود

رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

کنون دانشی هست کانگه نبود

رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری

جوانمردی و خوردن و خرمی

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت

با من چگونه بودی و بی‌من چگونه‌ای»

از چه از غایت گران‌جانی

هران چیز کاید شهان را به کار

کاین معانی نشان شانه‌ی اوست

کشید دست نیارست کوهسار و کور

ز طبع اوست تا چون می‌کند کانی و دریایی

که آواز او بشنود نیک‌بخت

به فرمان یزدان فرمان روا

ز اندام گره چو خیزران بندم

به سر نیزه در وی اندازی

که تنین خروشان بد از شست اوی

زانکه چوگان فلک، اینش گو است

حریم درگه او کعبه‌ی خواص و عام

مویی نبرد در مزه توییش به تویی

صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

ز دینار وز گوهر شاهوار

صنوبر پیش قدش سجده میبرد

بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی

که بدنام گیتی نبیند به کام

وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم

در سفره‌ی این و آن بود نانم

در جبین عالم آرایش ببیند مهتری

غو پاسبانان چو بانگ خروس

از ایدر برو تازیان تا بروم

که گرش فرصتی بود جائی

که بدو خرج جاودان دارند

نه بی‌دین بود شاه را آفرین

باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم

اگر در نیل باشی باز کن بار »

حال تو که در عمر به غیری نه پناهی

ابا لشکر و گنج و نیروی دست

می و نان کشکین که دارد بنام

صلای عشق در دادم جهان را

از ندامت رخم نیارد خوی

همه چار سال از در کارزار

وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی

به جان رسیدم از این روزگار بی‌سامان

که زدل رنگ رنج بزداید

چو طایر چنان دید بنمود پشت

چو خراد بر زین زتخم کیان

زیمن معدلت خسرو زمین و زمان

به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد

سر زلف را تاب داده به خم

هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

کمند دهر مرا بسته‌ی بلا دارد

که همه خز و توزی وسوسیست

ببرد دژآگاه جنگی ز دوش

وگر کشته بردار میدان بود

بندی باشد محل و مقدارم؟

تدبیر می سبک عنانست

به روم اندرون ویژه مهتر بدند

زان نقطه‌ی طرفه بر زبر داشت

امروز من از عمر بر زیانم

پای تا سر کمر ببسته چو نی

به دیدار جوید همی با تو راه

نگه داشتیم بسیار سال

وجودی در عدم راهی نمانده

آسمان بر سر خورشید کشد بارانی

دگر آب زانسو که انبوه بود

که کار زندگی لاله کار مختصریست

وی دولت ار نه باد شدی لحظه‌یی بپای

شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی

که نو شد بر وی زمین داوری

بزد دشنه وز خانه برشد خروش

زیر تیغی که آن کشد سپرم

یاد کن هرچه این گدای آرد

نهان تو چون رنگ آهرمنست

طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی

ز بهر آن که مرا رهبران زندانند

وز درون پیرهن بلحسن عمرانی

بهر دانش از هرکسی بی‌همال

همی خشم بهرام با او براند

شده از مهر و سودای تو خسته

چون بط به طبیعت شدمی راهی

به بیشی سزد گر نیازیم دست

چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

همانا نو در این دام اوفتادست

بدرد جامه چون صبح از پگاهی

جهاندار و سالار هر مرز و بوم

صریر کلک تو باشد سماع روحانی

دور از جمال ملجس تو تب

پیشانی سدره خاک پایی

ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا

بیشتر از ملک هر سلطان که هست

دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار

گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم

بیماری آن مزوران را

علم عشق است، ز من بشنو

بر ملک ترا ذوالفقار کرده

همانا نبینند ما را به خواب

وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا

جسم راهی و روح راهبر است

درمانده‌ی نیاز؟ تو نپسندی

غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من

عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست

به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال

که آن مرز ازین بوم ایران جداست

نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا

که فرق هشت جنان زیر گام او زیبد

رسان با من بت بگزیده‌ی من

اجل ذخیره‌ی زهری چو قهر او قتال

کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم

سر حلقه‌ی اهل جنونش کن

وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس

به درگاه سالار بارش بدید

بسوزد چون دل قندیل ترسا

درین بیچارگی، دریاب ما را

مهل کان راز گردد پیش کس فاش

که پیکانها پیش و پنهانش نبلی

او به شماخی نهاد کعبه‌ی دیگر بنا

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

که اختران همه دیوم همی خطاب کنند

گشاده زبان را به گفتار تلخ

دل نمانده است ز دیر آمدنت

هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه

در کنج این خراب خزیده

رقم فتح جاودان باشد

از سپیدی پاسبان برخاست

نفس از آن لقمه تو را قاهر شود

ای شعرهای چون گهر شاهوار من

ازو نو شدی روزگار کهن

صافی و صدف توان گران را

اشکها آمیختم با آه‌ها

ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست

دولت شاگرد تست گوهر و عقل اوستاد

به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

که اندر خرابات دارد نشست

او تاب داشت تاب سپهر کیان نداشت

نگر زین سپس راه را نسپرید

جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب

چو در چشم عاشق خط سبز دلبر

خرد میدید و ایمان تازه میکرد

چنانکه علت افعی گزیده را تریاک

نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی

لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر

کش در زمان نه دست قضا درکشید میل

بیفشاند از خاک و بسترد پاک

زآن است که رد کرده‌ی احرارم و احباب

چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

کز جان دی برآرم تا چند گه دمار

عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا

وز دست بحر جود در دهر داستان

خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار

یکی دسته گل هر یکی را به دست

بر سرش سعد اصغر افشانده است

سنگ از هر سو برو انبار شد

ز بیهوشی زمانی روی برتافت

میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر

زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها

آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین

ناصر شرع احمد مختار

پسندند گردان چنین داستان

نز وشاقان نفری خواهم داشت

با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست

مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن

ز کرکی و نعامه و قطای او

فیض طبع مرا نویدگر است

انصاف شاه باد در این قصه یاورم

سریر افروز بزم خسروانی

به نزدیکی آن درفش سیاه

آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است

بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر

فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار

تا که از سرزنش خلق نیابد آزار

سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب

هزار سود نهان اندرین خریداریست

نه جغدی خانه در ویران چه خواهی

به زندانش تنها بنگذاشتند

بس نپرد کبوتری که تر است

حدیث زندگی میباید آموخت

باد بختت کامران و باد جاهت پایدار

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

برداشت آن حجاب که بند روان ماست

کندی چنگال شیر از کید روباه محیل

شوم تیری ونحس کیوانست

وگر چه مرا او را نیاد پسند

همی سرایم یا ایها الملاء به ملا

وگر چند کز بهترین خاندانی

قدم بر جای افریدون کشیده

ظلم گرگ شکسته دندان است

بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا

شهوت بطن و فرج راند و بس

چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب

که نچیند کس، گل پژمرده را

من دریده خرقه‌ی صبر و فغان آورده‌ام

برگردن کوتهش ز پر عطری

پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا

گوش فلک گران شود از بانگ الامان

یاره کند در زمانش دست شهور و سنین

ز درویش وز شاه گردن فراز

چون رستم پهلوان ندیده است

خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟

آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او

چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان

به یقین شناس کنجا پشه‌ای به پر نیاید

خونابه روان همچو آبشار است

سردی آب بین که شود چشم بند او

مرا نام بر تاج و تخت و کیان

زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

گرچه شریان دل شروانیان را نشترم

باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا

لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش

به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد

بس که میران شبستان به خراسان یابم

به کردار باد اندر آمد ز راه

که نهنگ شناور اندازد

از این شاه و زین دولت آسمانی

چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من

مانده یک کف سیاهی زنگار

تا بحر سینه، جیفه‌ی سودا برافکند

حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

تازه ریحان شوم انشاء الله

به جایی که بد موبدی گر گوی

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند

یاری از دوستان نمی‌یابم

زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود

کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند

حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال

زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه

که افگنده بد آن زریر سوار

بر زبان گیاه می‌گوید

خفتنش نباشد همه الا که در آن غار

اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته

خانه‌ی گنج باغ را در گل

دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند

اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته

درفش همایون فرخنده شاه

سوراخ مار در شکم باد پرورش

هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن

قربه‌ی زرین و سقا دیده‌ام

ز اندوه جداییها جدا شو

همچو سیماب بستنش دشوار

دزد دراز دست کند حفظ پاسبان

در خلد ممالک اوست رضوان

نه بر گونه‌ی شیر و چنگ پلنگ

مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید

خیره نیند خلق جهان دوستدار او

لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامه‌ی طری

چشم بر راه کف جود تو دارند بحار

سگی حلقه در گوش فرمان نماید

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

اندر نگین فقر طلب نقش جاودان

چرا ننگریدی پس و پیش را

فلس در کیسه‌ی عمل منهید

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

قل بلی جود اسخیای صفاهان

ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد

از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم

سوی خانهاشان فرستاد باز

کبود استری داغ بر ران نماید

کار به فرمان کردگار کند

به از صبر منزل نمایی نبینم

تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال

خاطر خاقانی آیت هنر آورد

آزرده دلم ز غم ایام

رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی

چو بشنید زان گونه بازارشان

دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید

موش از این قصه، خبردار نیست

از سینه باد سرد تمنا برآورم

بر تن و بر جان میر بارخدای عجم

سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند

شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب

چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه

که ای از خرد در جهان یادگار

نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند

هم وجود خود عیان خواهیم کرد

جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن

خلعت عمر جاودان در بر

تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد

پاسبان و حاکم شهر دل است

باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم

من این زند و استا همه زو نوشت

زان است فوق طارم پیروزه منظرش

پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته

تنکتر ز پر پشه چادری

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر

وین خجالت ماند بهر من الی یوم‌القیام

از سینه‌ی بربط نفس، در حلق مزمار آمده

که با اختر دیرساز آمدند

جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر

چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟

لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده

اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان

عرس بر قیروان نخواهد داد

نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

نسرین کان دید کرد لخلخه‌ی رایگان

سزد گر نداری کنون دل به رنج

جان بر آن آبستن فریاد خوان افشانده‌اند

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری

به ما تا روز بگذارید شب را

شود از خفتگی زمین کردار

به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد

پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته

بیامد به دیدار آن رزمگاه

آن کس که با حمایل سلطان بود برش

که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه

سخت مباهات کنند این و آن

راهی به طریق کهکشان است

آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند

وا رهی از جسم و روحانی شوی

افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان

خرامان بیامد بر شهریار

و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش

نان خشک از برای خوردن نیست

خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده

سخنهایی که باید باز گفتند

مهر فلک را مدام نور از او مستعار

زر سرخش بپا خروار خروار

مگس در گلشن و عنقا به گلخن

همی کشت زیشان همی کرد پست

حاضر آرید و بها بدره‌ی زر بازدهید

خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است

صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان

گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام

چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر

حرف «الرزق علی الله الکریم»

که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش

که از ضعف پیران نگردد خجل

نیمه‌ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده

تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی

سنگ فتنه به لشکر اندازد

بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان

ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته

به پیش جهاندار بر تیغ کوه

کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند

هر گدا ملکی به خاتم در نیافت

تب ببندید و زبانم بگشائید همه

آورد از غنچه نورسته بیرون آبله

جز نسیج آستر ندوخته‌اند

کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

چون چشم گوزن کام ارقم

سخن بشنو از من یکی هوشیار

و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته

ازین نیست حدی زمین و زمان را

که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش

می‌رسد از رهروان هرچه بر آن آستان

کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه

ز ایوان به دیوان قیصر گذشت

خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق

که به پرواز بر شده‌است عقاب

خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته

سخت خرمهره‌ای به پاردمی

لفظ و کلکش بود تار و پود و بس

پس روان شد، تا نیابد زو گزند

بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم

برفتند پویان به نزدیک شاه

بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش

نه درین صورت پدیدار است

باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

که بین خنده‌ای زان همچو پسته

پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند

کز وی بر حیات به پیر و جوان رسید

منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان

ببد ریگ زیرش بسان بسد

کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک

که تا ترتیب عالم معتبر شد

چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن

هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل

از بصیرت دیدبان خواهم گزید

تا دست بود، در هنر میزن

هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان

که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی

شب موی گشت و ماه کمانچه‌ی رباب شد

هر که ما را تیر داد، انداختیم

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

به رویش چون گل سیراب خندید

کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست

می‌تواند بست پیلی را به تار پرنیان

کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این

زمانی به ناکام نگذاشتش

دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند

جز عذر درخت کین که بر کند؟

زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده

گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار

وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش

دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت

ابجد نخوانده‌ای به دبستان صبح‌گاه

نه سود آمد از هرچ انداختند

چون گل نخل بند تیزی خار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته

بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا

هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند

حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما

سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم

ز هرگونه اندیشه‌ها یاد کرد

می‌دیدمش ز دور و نرفتم فراترش

آوازه‌ی بی نشان برآمد

کرده است بر آستان کعبه

که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی

بانگش از آهنگ ده غلام برآمد

چنان اسفندیار و چون تهمتن

مریم عور را کند برگ درخت معجری

بیاورد استا و بنهاد پیش

بانگ شش دانه‌ی تسبیح ثریا شنوند

مده سوی عدم پرواز، ما را

چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی

سیم چون ستی زرین، چهارم چون علی مکی

خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند

قضا که هست عروس زمانه را داماد

چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم

بدان روز بد نیز شایسته بود

کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار

نباید شد به ترسا و روبهند

وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن

و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه

وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان

یا برای دنیوی، ساعی بود

دیده از غم نمک افشان چکنم؟

گرفتند آن راه و آیین اوی

کز خواب خیال آن مبینام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

دل را غم غم نشان ببینم

وان، زند بر نایهای لوریان آزادوار

با همه درد دل مرا درد سری است بر سری

ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه

پر سوخته در هوات جویم

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری

پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

رمح ریحان خون شراب و خود جام

مرتدی معنی انکار پس از اقرار است

زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام

تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

در مدیح تو زند نظم نظام

که کافر پدید آید از پاک دین

عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه

چه خویشی، ریسمان و آسمان را

اینت دریا دست و کان دل پادشاه

چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست

اشهب روز و ادهم شب زین

گردید نیش عقرب و در چشم او خلید

ننبشته است عبده و فداه

ز هر جایگاهی سخن راندند

بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال

چون بر این خلق سر به سر بار است؟

همچو از آفتاب جرم صقیل

به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را

در موازات قهر باد سموم

نبود راه سوی درگه ایقانش

رنج دل و بلای تن و آفت روان

فرستاده‌ی شاه زی پور شاه

قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری

بهای خار و خس آشیان ویرانی است

مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان

چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

چشم عقیق بارم و روی مزعفرم

همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج

نور ظن تو رهنمای یقین

زمینش همی جوشد از آفتاب

به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر

گسترده باد بر تو رضای اله تو

درین داوری داور آفرینش

آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار

کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس

کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان

بند ادبار زین معیل فقیر

بیامد به نزدیک فرشیدورد

که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده

توان شب نخفتن، پاسبان را

زین روی سخن کرد همی باید کوتاه

نه همه بویی بود در نافه‌ی مشکی عجین

صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر

فرق مرا بلندتر از فرقدان کند

توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک

تدبیر ساز و کارکن و رهبر

بی‌بادبان عشوه و بی‌لنگر حیل

در او آثار قهرت قهرمان باد

به پیش خصم با پیکار حیدر

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

ز اقبال توبارگی و ادهم

نیارد شدن پیش او هیچ‌کس

به جواب خلقته من طین

لیک من عاقلترم از عاقلان

خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته

این مستعیر باشد، آن مستعار باشد

کله پیش قدر تو بنهاده کیوان

زهرای زهره حاجبه‌ی مریم احتجاب

تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای

نه افگندنی و نه پیسودنی

داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام

چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست

تا برستست از آن ویل و وجل

نبندد لب از خنده کامرانی

با طبع تو قطره‌ایست قلزم

للحکیم المولوی المعنوی

گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین

به پیکان بدوزم من او را دو کفت

همی به راز گشادن نباشدم دستور

در آبادی هر زمین خرابی

دوکان ز بر صبحدم گرفته

رفته در یک خطوه یکماهه رهی

ترا رفیع‌ترست آستانه‌ی درگاه

قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام

به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه

پرامید شد جانش از شهریار

و آسمان آفتابت باد گاه

گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید

زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه

آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل

تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال

مست مپوی این ره هموار را

نام و نشان نماند ز نام و نشان تو

به گردون ندارد چنان جایگاه

شیر مرا قلاده همچو سگ معلم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم

تاش به آدم، بزرگوار همه جد

سقنقوری کجا آید ز کافور

که کفش واسطه‌ی رزق صغار است و کبار

وی به قدرت بر آسمان تقدیم

برو یاره و تاج نگذاشتند

آهوی ختن کشته‌ی خلق تو چریده

خانه‌ی آن بزرگوار جهان

بشکند بار عطای تو فلک را شاهین

بی سخن آورد از عالم فردا پیغام

گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم

این چنین بی‌ربط آمد بر زبان

معنی احتراق از احراق

زمانی همی راند اسپان به راه

وی مطیعت به طوع بی‌اکراه

که یکدل میتوان کردن دو تن را

به ایجاب دعا عیسی مریم

بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار

همچو از معجزه‌های نبوی زرق و حیل

در بلاد سخن روان باشد

نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم

یا معتمدی و یا شفایی

ترا سزای خدایی به هر زمان الحق

والا و خوب و پر نعم و آلا

بی‌جواز اجل و واسطه‌ی عزرائیل

صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است

بر تو بادا مدار کار جهان

«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!

با آنکه تو از ورای این بابی

تو وهم نهی در دیو و پری

هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر

هیمه نداریم و زمان شتاست

امن تو صیقلیست فتنه‌زدای

جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند

هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری

سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب

برتر از درگه تو یک درگاه

مثال اصل که اصل وجود و ایجادی

بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری

آن کس که یافت از کف تو سامان

در میان خلق ناموجود بودی داوری

چو وصف رای منیر ترا کنند سواد

همی نماز برد بحر و سجده آرد کان

تا که بدکان عمل مومیاست

هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته

مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی

اخترش گوهر بود طوبیش نال

چند از هر سنگ، باید ریخت پر

در انگشت تو این یک مشت مرهون

خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز

هم در شکم مادران جنین

خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب

بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن

بجو در جنونش دلا اصطفایی

تخت خورشید زیر سایه‌ی شام

نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

ادب آن بیافتم در حین

در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار

تو نه گرگی و من نه شعمونم

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

از سیاست شده با عقده‌ی گردون انباز

چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی

کفه‌های ترازوی اقسام

نیست یک ذره که فرمانبر نیست

تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی

راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود

مهدی عدل تو قرار امور

نقابکش که محال است در زمانه خلا

عبادی و آن آفرینش

ان‌اللیالی بحراللالی

درست شد که کمالیست از ورای کمال

رست ز تیمار و ز گرم و حزن

نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر

مرگ خواهد ز تیر پای گریز

جام گیتی نمای گردد جام

تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه

که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

در آتش دوزخ آب زمزم

عیبهاست سر بسر گردد هنر

به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر

وین مخبر کرداری وین منظر دیداری

کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز

هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟!

گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا

که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوان‌ها

به درگاه حق، منزلت بیشتر

گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب

تا عذابم کم بدی اندر وجل

برهان ثبوت «عقل عشر»

بر اصحاب و بر پیروان تو باد

در عشق آتشین دلارام ظاهری

چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد

بناگاه برهم شد آن روی خوش

ز بهر شما دوش کردم کباب

آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین رزنگ

وین کمانهای دوتو را تیر بخش

سیر از شربت روان باشد

رسد پیش بین این سخن را به غور

که واخرد همه را از شبی و شب کوری

چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

باز ماندیم آخر از رفتار

به کارش نیاید خر لنگ ریش

عالم دانش و جهان نوال

کی برد زان رشک سحر بابلی

ور بهاریست، خزانی بودش توام

که بیرون کنندش زبان از قفا

کز او بیابد بنیاد دید بنیادی

عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد

نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی

هنوز از خجالت سر اندر برم

گویی ثنای میر مید کند همی

زود زود انبان خود پر می‌کند

ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر

وگر سر به اوج فلک بر برد

گاهی غدایی گاهی عشایی

ما هیچ کسان پادشاییم

که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

ز خشم و خجالت برآمد بهم

رخنه‌ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین

بر فراز چرخ دارد مه مدار

لاابالی گشته، بی‌پروا شده

که شه دادگر بود و درویش سیر

که آن یوسف خوب سیما تویی

آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

بیاموزد اخلاق صاحبدلان

بود در کار من سعی تو مشکور

ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

روز تا شب می‌پزد سودا ولی سودای خام

سل الجیران عنی ما جری لی

گر نباتی بدان که بدخویی

گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند

نیارد ذره‌ای زان آستان دید

فریدون با آن شکوه، این ندید

نهال رمح تو و چوب موسی عمران

زین شفیع آزرد و برگشت از ولا

اصل مطلب چون بود از غامضات

بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار

گر آبی نیاید ز بحر عیانی

باغی ست که باغبان ندارد

تو بدیدی، کج نکردی راه را

که سیمرغ در قاف قسمت خورد

این سایه‌ی شهنشه و این سایه‌ی قدیر

کای شه مسحور اینک مخرجت

چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است

که دست وزارت سپارد بدو

بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

ما را ز غم چو سوخته‌ای پوستین مکن

ماننده‌ی قصری شده پرنور و معنبر

قدم ثابت و پایه مرفوع باد

چندان که میل طبع جوانان بود به ناز

دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف

هرگز این دام گرفتار نداشت

چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری

لیل را چون نهار خواهد کرد

هر چه بر ما میرسد از آز ماست

که خلق از وجودش در آسایش است

چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش

روی خوبم جز صفا نفراشتی

آفرین بر دست و تیغش می‌کند جان‌آفرین

به توفیق طاعت دلش زنده دار

سوخت لبم را ز شوق دوست شراری

ترکی تو نه دوغ ترکمانی

آنچه در جان تو پنهان بسته‌اند

تو با پس چرا می‌بری دست جود؟

میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد

که بگریم تا رسد دایه‌ی شفیق

آلود این روان مصفا را

بر احوال این پیر شوریده بخت

طلیق من هجومات الوباء

ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن

تو یکی میدانی، اما من هزار

که فرخنده رای است و نیکو سیر؟

گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها

منکری‌اش بهر عین منکری

مهجه رایت اقبال مرا از ادبار

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

پناه غریبی و خال و عمی

ور جود علی جویی اینک کف او اشرب

جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است

هنردانی از جاهلی عیب خویش

نه بادبان به جای بماند نه لنگرش

بر هزاران آرزو و طم و رم

این لعل که اندر حصار کانست

که با کینه ور مهربانی خطاست

تا تو گویی که تو داده‌ی گویایی

با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست

جوابی خوبتر از در خوشاب

در موزه‌ی بخت من چه سنگست

نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه

حق شدست آن دست او را دستگیر

به خط نامتناهی نتواند پیمود

که گرد خیمه‌ی مینا کشیده شوشه‌ی زر

بسی کرد نوحه بسی دست خایی

از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما

صد درنگ از عالم هجران نمود

وی فلک همت ملک مخبر

به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی

آفتابی را رها کن ذره شو

دیگر آندل نشود جای کس دیگر

باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار

چو مستیان شبانه ز خوردن سکری

مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند

کس از هر زیانی، زیانکار نیست

هر روز هزار مرد تایب

نیم من در فنون عشق جاهل

پیش کار خویش تا روز اجل

به دست فتح آن گیتی‌ستان ناچار می‌آید

رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست

به غیب آرامیده به پر جان پریده

خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند

کردن چندین هزار کار و بیاوار

آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب

دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار

گشته‌ای تو خیره‌چشم و خیره‌رو

سعی و عمل موسم شبابست

عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد

پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی

بقای تو عز و شرف را بقاست

نیست جز از مایه‌ی ما، سود ما

فردا ترا چگوید دستور شهریار

که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی

ای عجب آن روز روز امروز روز

به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام

آنرا که خرد هیچ یار باشد

داد و دهش را دایم سزایی

نیست دارالملک منتهای ما را منتها

رسوای زمانه هر زمانش

آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید

از رخش در پس آیینه گریزد تمثال

گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق

تا که در سفره نیم نانی داشت

چون دامن تو دید و گریبان روزگار

راه الهیست نیست راه هوایی

خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست

بود حمله‌های قضا ناگهانی

گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست

فرود آرد همی احجار صد من

گر دو صد چندین نصیحت پرورم

بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد

زان دام که در ریاضت گردون توسنست

خر مردار در علف زاری

بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها

برخوان آن سوره و معنی بیاب

حل و عقد زمانه موزون باد

نسخه‌ی لوح بینی و صورش

پس کدامین راه را بندیم ما

که بدام ستم انداخته در بر گردد

دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب

سقاها سکراتی و شربها دینی

شاه ما را به بقای شاه باد

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

گرچه در طی صورت بشرست

گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند

پس ندا از غیب در گوشش رسید

عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر

دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست

گهی ابرواری چو گوهر بتابی

شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند

پس به آزادی درین معنی نگر

در قلزم دست تو مگر آب حیاتست

برای خویشتن جانی صفا ده

خواب بیند خطه‌ی هندوستان

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

شاهراه حروف معجم باد

تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی

عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

ابر پیوسته پر گهر دارد

که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

ورنه محبوس است اندر مول مول

تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان

بودی صباش دایه و مادرش جویبار

پادشاه قدیم و جباری

اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد

سر مزن چون خر در این خانه‌ی خراب

گرچه زاندازه بیش کار گرفت

که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد

یابد از بحر مزه تکثیر طعم

ترا، نه جامه‌ی نیک ترا، کنند اکرام

خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد

گر بستانم عمر شماری

اکنون که بتابید و بپوشید کتان را

من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار

رسوا کند رعونت و رسوا کند منی

پس کنیزک از غضب در را ببست

جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل

که نمودار مردمان سیرست

ثیاب شققن علی ثاکل

دانم سر پای من نداری

راه یابد به خوش بیانی باز

شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود

که بی فرشته رود با خدا سال و جواب

وآنک فانی می‌نماید اصل اوست

حاصل ما چیست گر برزیگریم

فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب

تو ز خویشتن گو که چه کیمیایی

همه منشا از حضرت «من تشا»ست

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگشاد کاروان قدر بار روزگار

با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی

بر عبادالله اندر چشم تو

که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی

در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات

بر خلایق نثار بایستی

هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب

نم سلسبیل و محشر هامون است

از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد

نخواهد جدا از لب بره پستان

روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

که روزگار ازو یافتست قدر و خطر

طالب کردگار بایستی

با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا

ز بس جام و سبو در هم شکستن

ز گیتی التفاتش را ملالست

گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده

بحر دیدم در گرفتم کیل کیل

چه آتش شعله‌ی آفت چه آفت قهر سلطانی

ذروه‌ی قدر تو مقام تو باد

پرعشق بود چشمم ز کشی

این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا

درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت

تا که پیغامش کند از هر نمط

که درین شستن بخویشم حکمتیست

روی وجهت سوی علیین کند

امن کنون خود نگاهبان امین است

ز هر نامداری و هر کشوری

طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد

درس تقدیر، بجز مبهم نیست

بر کریمان جهان گشته لیمان مهتر

جامی به دستش برنهد چون چشمه‌ی معمودیه

بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر

جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد

قتل و قربان نفس شوم لیم؟»

آه از درون جانش تو در میان آهی

بر کشت هش و خرد فرو بارد

هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست

نک فرو بردش به قعر مرگ و درد

از سوی بام فلکتان راه نیست

گر بود شاگر تو صد فخر راز

در نظام کل وجودش ناگزرد

گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

بیهوده‌اش مکوب که سر دست این حدید

سخن خلق آفرین تو باد

گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای

کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

لعل گران ارزشت معدن در عدن

کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب

طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور

روح را غمگسار خواهد کرد

باری اول ز خویش واپرداز

دعوی رقص نمایی و نداری رفتار

این تحری از پی نادیده است

هول سرهنگان و صارمها به دست

هم به زبانه زبان گوید قصه با شما

دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست

زنده و روان به چیست چنین این طین

کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا

مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

هیچ کاری دگر نه جز پیکار

مال حلال جویی، شاخ کمال کاری

خاطر او سوی صحت می‌رود

مه در حساب ناید و خورشید در شمار

نبود بط بچه را اشنه‌ی دریا دشوار

پروین تو است، خود همی بین

چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست

عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟

که درو روزگار مقهورست

هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی

که درونشان پر ز رشک و علتست

نعره‌های عشق آن سو می‌زند

مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما

بی‌نیازی از کجا و از کدام

کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست

که بیم ناتوانیهاست جان را

گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می‌رود

ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،

جز که سحر و خدعه‌ی نمرود نیست

سخره‌ی عالم شدند حاتم و نوشیروان

این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار

پیشرو لشکر مازندران؟

بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی

دست او اندر آستین دیدم

که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست

ور تو کان و بحر را گویی فقیر

زین بدانی قرب خورشید وجود

گویدش بنشین که حلوا می‌رسد

برهانیدت ایزد از غم و بار

روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

چون سنایی اول القاب سین باید نهاد

پند و اندرز دیگران بیجاست

جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت

کاید از این زشت کار عار مرا

خفته پندارد که این خود دایمست

ذره گرم شود بر سر شیران شیرک

جسم را صورت روان باشد

نگیرد مگر جاهل اندر کنارش

حیله‌ی بیع و ریا و سلمست

اینت کاری بزرگ‌وار و هژیر!

کس ندانم که برو پنهانست

اهل حاجت گستریده دامها

نیست ما را روی ایراد سخن

زان گلستان یک دو سه گل‌دسته دان

زندگانی بدو جان خواهد کرد

اندکی فایده را یاوه‌ی بسیارش

شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

بدین بی پائی و ناپایداری

برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند

اگر چند ما را همی‌بگذرانی

هم‌چو موسی نور مه یابد ز جیب

رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها

در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد

خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟

تو شوی مالک ار پذیری پند

نیست پایان این فسانه پدید

بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را

در رخت خندد برای روی‌پوش

کی توان کردن بترک خورد آب

مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا

و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر

آن دگر گفت «عندنا لاباس»

تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا

صیاد را علامت خونین بدامن است

هرچه در سلک دهر مقدورست

داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز

باز گویم دفتری باید دگر

مرغی که کند ز سوختن حظ

بر دلدل تند مرتضی را

که اهلش قوم هامان‌اند و قارون

آه را زهره نی که آه کند

چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟

بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را

جان شاگردش ازو نحوی شود

رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

کوهست پناه انس و جان را

تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست

که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش

عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند

رو، بکوش از بهر قوت خویشتن

قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب

مرالفغدن راحت آن سری را

چون است که مانده‌ام به زندان من

باز بر نمرودیان مرگست و درد

چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار

ناچار همان کس کندش ویران

کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا

گر ببینم به خواب چگشاید

از خون دل دشمن شه لعل سنان را

و آن دگر را در بدن رسوا کند

یمین علی با یسار علی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد

روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

بپذیر مرا که من چنانم

اگر بخانه‌ی غارتگری فتد شرری

ملک را فربه کند کلک نزارت

احمدبن مرسل ندادی کعب را هدیه ردی

هردو دو زمانند اعتدالی

چون نخواستت زان طرف آن چیز داد

کاتب تقدیر حرز روح امین را

ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن

دو بنیاد دین متین محمد

بود در جنب حکمش برق صابر

از برای بندگان آن شهست

بی‌شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی

به روز و شب ندارد هیچ پروا

مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا

ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن

هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار

زهره بر آن رزمگاه حقه‌ی زیور شکست

کاین می سبب رستن بنیان ضرارست

تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

هاتفان و غیبیانت می‌خرند

سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر

مر تو را دستار خیش و کفش ادیم

تف برین خواجگان کهدانی

تا قدم درنهی درین ره باش

حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست

زان تعلق ما عجب می‌داشتیم

پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی

از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا

که از آز کاهد همی آبروی

مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش

تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری

بس کتاب و بس قلم فرسوده‌ای

همی‌رفت خون از برش نرم نرم

چو آهنگران ابر مازندران

هرچند که نیست جاودانی

کبر و دعوی خدایی می‌کند

که گویی تو جانی و من کالبد

چو بر ایوب زر بارید باران

پیش سر کلک او لنگ نماید زمن

برگشت و از نشیب به بالا شد

همی خار بینم در آغوش تو

نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد

این خوش خرما و آن ترش لیمو

هست این هنگامه هر دم گرم‌تر

که با تخت زر بود و با گوشوار

نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین

خواب ما مرگ بود، خواب نبود

سپه رایکایک بهم برزدی

گلش را تازگی افزود در دم

به دل مفسدی گر به تن ناتوانی

تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال‌ها

که گنجست سرتاسر این مرز او

گفت مرا بختم از اینجا «تعال»

از تو روح رهی چراست حزین

از بهر فضولیان دخال

بدان تا نیاید ز دشمن گذر

پیش تو گستاخ خر در تاختم

زین جاه بلند و نعمت و شاهی

که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر

شوی ایمن و شاد زارام خویش

حکیمان هشیار دانا مثل

که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی

بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز دینار رومی هزاران هزار

این گنبد مدور خضرا را

در پیشگه نشسته چو لقمانی

می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا

بهر جای روشن بدی روی او

پرز باید از چین و از روم والان؟

من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای

که مر مردم خام را او پزد

کر ابر گزینند پاک از میان

بعد حینی دمل آرد نیش‌جو

خانه‌ت ازو کلبه‌ی عطار کن

از مشام فاسد خود کن گله

که از لشکر او سواری نبرد

زعلم و عمل جوی زاد و جهازش

تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری

چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

چو زرین بدی گوهر آگین بدی

مقیمان درک را عار از ایشان

ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا

مگر گنج ایران به چنگ آورد

با من چه چخی که هوشیارم؟

نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون

که من در عمر خود باران ندیدم

بدو گفت کای ماه لشکرشکن

خانه‌ی مارست و مور و اژدها

حکیمی کریمی امامی همامی

پنجه ای بهمن برین روضه ممال

سرش پر ز کین و زبان پر دروغ

گل همی جوید یکی و یکی سرگین

زمانه را چو تو آزادمرد می‌باید

حساب کار ما، با خون نوشتند

همان تا دو صدسال پیوند من

که صحبت را اثر باشد شکی نیست

بسیار شود خشک و، تر جوانه

آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا

ز دستور وگنجور بشنیده بود

ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم

از مرگ بیابی به همه عمر امانی

ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید

به دام بلا بر نیاویختیم

ارمغانی روز رستاخیز را

مادرزادی بود و معدنی؟

بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست

بیابید گفتار اخترشناس

گفتی مگر نژاده‌ی تنینم

با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن

که از سعی تو باشم پای بر جای

که با زنگ و زرند و با گوشوار

ببین حالم به دشت بینوایی

کزو بر ناورد روزی دماری

تا که جرح معجزه‌ی موسی کند

نشسته خرد با دل من براز

دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش

گلزار نیابی تو مشو در گلزاری

کای ز دستت رفته مرغی معتبر

نباید که بر ما بگیرند راه

کز نسیمش در تو صد گلزار رست

«مرده به از به کام عدو زسته»

چه بویی سبزه این بام تون را

ببالید وز اندیشه آزاد شد

حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز

نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین

بیا به خانه‌ی ما، باش یکشبی مهمان

به پیچید وز باغ و میدان و کاخ

رسیدی پیشتر از غرب در شرق

تو گوش دل نهاده‌ستی به دستان نهاوندی

چون بر آرد یوسفی را از درون

کس آن را ندانست کردن شمار

گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام

همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»

حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند

ز خوبان وز دختران مهان

حاضران از غایبان لا شک به‌اند

دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین

از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما

ازین کار گیتی پر آواز گشت

ای متحیر شده در کار خویش؟

نازد بر همتش حاسد آن حاسدی

از کجا دامان تو آلوده‌ایم

بشد سعد پویان به جای نبرد

چرا کاین ناله‌ی من بی‌سبب نیست

سرمایه نکرده است هیچ لاهی

رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

چراغ عجم آفتاب عرب

نبود فردا جز باد در انبانم

دودی کبود سر زند از دودمان تو

سر مویی نیاید زان به گفتار

که خاقان ورا خواندی پیر گرگ

لا تماری الشمس فی توضیحها

بر خویشتن مگر به معادائی!

می‌گوید لا اله الا

بدان چندگه روی کس را ندید

باد خزانی برباید رداش

پس مکن از کردگار از پی روزی گله

من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم

نخرم به دیدار یک موی حور

به زنجیر الم پابند باشم

به راه چشم شنوده است گفته‌ی دنیی

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

سپهر تو را شهریار تو را

بر سر هر دو من ازو خازنم

عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی

سخن بیهده و کار خطا را پدرند

که گر زین خداوند گوهر نشان

گر نباشد کی نماید کیمیا

چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چون درد دهیم دست و پا را

به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

بر آرزوی مهی مهارم

ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه

سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم

کزان گم شود زشت پتیاره‌یی

که دارم انتظار وصل ماهی

ناگاه چنین بخاست آواری

تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

درم داد و او را به دیوان نشاند

آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال

ختمست در القاب تو زین العلمایی

رشته‌ی آن ثقبه میان می‌کند

به دیده به دیدی همان روی شاه

تا وجودش خوشه‌ی مردم شده

از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی

دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا

تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد

جهل باری است سخت زشت و ثقیل

چون همه ابلهان به زندان کرد

نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

بدیهای خسرو همه کرد یاد

چو کاهش چهره گشت از دوری آب

بلکه مر ما را خوانده است به همواری

کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را

بدشمن دهی آلت کار زار

آن برین را بدان دو باز رسان

فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن

دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست

چو خورشید روشن بدی جان اوی

همچو برف از درد و غم بگداختی

اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!

تو زدی در دیده‌ی من خار و خاک

وزو همچنان تا به گشتاسپ شد

دامن با آستینت برکش و برزن

همچو در عدن از لعل یمن

روزت گوید تو را ندیدم

همان رزم و تندی و مردانگی

کاو همه را بود خداوندگار

گر بروی بر رهی در این دو میانه

رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا

نشاید گذشتن ز چرخ بلند

گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟

در مزاج فضلا از کرم خود اربی

خود بی تو چگونه می‌توان بود

ابا هریکی نرگس و زعفران

زرد گردم چونک گوید زشت باش

کردندمان نشانه‌ی بیغاره

کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر

بران دین تو را پاک دین خواندم

ترس ترسنده عقاب اندر و کن

گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن

فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم

نخستین من آیم تو را دستگیر

چو نعل افتاد در پای براقش

ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی

تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا

وزین لشکر او را هم آورد کیست

دل عنصری داد و طبع جریرم

دارد آن چه مگر از چشمه‌ی خورشید رهی

تا همچو تو کس را پسر نباشد

شود رام و کوته کند داوری

تا که امسک لله آید بود من

فرزند نابکار به احسنت و زه

نتوان دل و جان دادن هر مختصری را

همان اختر گیتی افروز تو

چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

در زورق اقبال تو خزیده

ور علم افراشتی وگر قلم

پشیمانی و درد و تیمار بود

داد دمش خرمن عمرت به باد

باز به روز دگر نکرد حواله

به بود از صد معرف ای صفی

برفتند یکسر سوی اصفهان

جز که به دانش نبود شادکام

ولی حسنی چو یوسف دلربا کو

هر عصا در دست ثعبان کی شود

غمی گشت و اندیشه اندر گرفت

بعد از آن اندر رسد قهر اله

اندر این چاه تو با بند همیدونی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

یکی شمع پیش آر چون آفتاب

از قامت او بسی بدستم

بیکار ندیدست ز گفتار زمانی

نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

ز پیران و لشکر مشو هیچ کند

راز نهان تو عیان میکند

مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟

علی جوب القفار و قطع بید

به بیشی برآرم سر از انجمن

وان را که چو زهر، نام او باطل

به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن

وان عزم براهیم که برد ز پسر سر

بیامد ز بالای پرده‌سرای

کرده بد صلح و مراعات و امان

سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی

وگرنه تو در خانه بنشین چو زن

جهان آفرین را به دل دشمنست

بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم

گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم

شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم

ز روی زمین زنگ بزدود غم

به آهو نیزه بازی کرده بنیاد

تو از نابکاریت مشغول کاری

تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی

هر که اندر کنفش نیست کفن

بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان

چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی

تا تو باشی همه دگر چکنم

دور ماند از جمال و منظر تو

مرشد تو سد گفت مرشدست

دین کار تو است و مرد کاری

تن خویشتن کشت و خون تو ریخت

سوی من با تواضع نبوی

نیش است نهان و زهر مستور

گرت بجای است خرد، چون خوری؟

گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم

در بن چاه ژرف سیصد باز

صدای گاو دم رفتی بر افلاک

چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

به افزونی فزون از مرغ و ماهی

هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار

فرسوده گلیم بر ستبرق؟

عامه را ده جمله علم خربله

یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار

شیر مولی جوید آزادی و مرگ

قرینت نیم من که تو بد قرینی

مکانش بیفزود و قدرش فراشت

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

از عمر چند سال میان‌شان فنا شدم

که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی

برای کور طلوع و غروب نگذارم

ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان

رخی چون کاه و کوه درد بر دل

ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی

حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟

دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار

کردن زگناهانت همچو آدم

با بید و سپیدار همانند و همالی

زان سبب زیر غباری مانده‌ام

نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار

تا نیفتد سرنگون او بر حصا

چاره‌ی جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چو پروده شد خواجه برهم درید

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل

یکتا قد تو چنین دوتائی

اگر چه کار ندارم نه مست کار توام

نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم

که دیو طبع خود را ز آن کنم غل

بینی که مانده‌اند بدان خواری

که دون همت کند منت فراموش

چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر

هرچند خدای راست ارکان

تو فتنه شده برین به آوازی

که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است

که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش

از نبات و دارو و برگ و گیاه

بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

دو چشمه هم از پرورشگاه اوست

باز گردد ز هوا مایل باران نشود

هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون

تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بیشه‌ی شیران شرزه شد پناه هر شکال

چیست از این مقصد و مقصود چیست

به صورت بشری در به سیرت مگسی

همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد

وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر

در جان و، یکی چو نرم مرهم

مال یتیم از کف وصی و ولی

وز دل تو یک نگین می‌بایدش

تا نباشی بر آن گران چو جگر

آن سبو را بر سر سنگی زدی

چو تو گردن به خداونده‌ی فرمان ندهی؟

بخور پیش از آن کت خورد کرم گور

کس را درمی زدند زینسان

رستم ز اول نماند نیز به زاول

کو خاک گران و تو سبک جانی

ابر شکرافشانم جز قند نمی‌بارم

همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر

گشته مجسم صفت حال من

بر درد مالی و غم مغبونی؟

تو مگر مرده‌ای نه در خوابی

دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر

خلق گشته بدو درون آونگ

از پر خوردن همی نیارامی

گهی معجر و گاه دستار دارد

کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر

پیر و حالش روی در پرده کشید

حکیمان را به مال اندر جمالی

که از جامه بیرون روم همچو سیر

بر هر چمن کناری و در هر کنار یار

به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم

گر هست حریف ما دگر نیست

جهان بازگونه بازگونم

مقصود چه آنچه بود بهتر

خواند وزیر خرد اندیش را

کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟

تو نگه دار جوهر ایمان

بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان

جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول

نبیند کس چنین هرگز عیاری

ازین وادی پهناور میندیش

من استاده فرمانبر آن نفاذم

دید او را شرمسار و روی‌زرد

جانت پنهان شده در قرطه نادانی

ز بالا به دامان او در گذاشت

راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود

من شما را زو گواه حاضرم

ز دانش طوق ساز از هوش یاره

شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم

کند منور مغرب بروی خوب هلال

سخن در پرده خواهی گفت تا چند

تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

خبر بردند سوی شه نهانی

پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن

اندر نقاب لفظش پنهان کنم

به سان لگامی بوی بی‌دهانه

سیاهی‌ی روی و آواز گرانت

خاتم نه سپهر سرگردان

تا برآورد از دل نمرود دود

نزدیک خردمند زراندود برنجی

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

از قوت او روح پذیرد بت فرخار

با ملکت و با چاکران و خدام

بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من

نوش در کامشان چو حنظل و سم

به نوبت چوب بر سر می‌زنندش

شعر و رسالت‌ها صابیستی

منزه ذاتش از بالا و زیری

بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر

پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری

گر هزاران مختلف هم بررسید

صدر تو آسمان و پایم لنگ

تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

بر این پیروزه چرخ پر نگینه

نیابد به نقص تو گفتن مجال

نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم

سست شدی بر دلشان بند حین

بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر

تا چو شیشه بشکند نبود عمی

خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار

وزان گنجش زبان کردی گهر سنج

اگر مغز گنده نخواهی مشورم

رخت بی‌اختیار بر بستم

ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر

تا نباشی سخن‌چن و غماز

برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش

کاین کار حکیمان و راستان است

یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر

چون شود وحشی شود خونش مباح

نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ

به جانی و دانگی رهیدم ز بند

زین جهان سیر و زان جهان ناهار

تا بتوانی مجوی صحبت غافل

چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم

از برای طهر و بهر کرع را

چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود

عیان از دور بر شکل حبابی

تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران

که دیر سال بمانی به کام نیکوخواه

در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن

کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود

راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم

به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم

بر گریبان و بر و بازوی او

ورنه ایمن بزی خطیر مباش

حسودان چو اخگر در آب اوفتند

تختهاشان تخته کردی حله‌هاشان را کفن

ماه تابنده شود خوش خوش هلال

هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار

بیخ را تیمار می‌باید به جهد

سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود

حیات خویش در جور تو بازند

چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان

عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای

بهر دشنام خسته بادامش

از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان

بودم ز خدوری چو دل مردم غافل

هم سری و همبری و شرکت است

گر ننوازی تو که خواهد نواخت

گشت افزون درد کم زن زخمها

به نگردد، مگر به بوی حبیب

جو آتش در او روشنایی و سوز

ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین

به خون سرخ چون چشم اسفندیار

همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو

منع کردن جان ز حق جان کندنست

صاحب شمشیری و صاحب کلاه

به این آشفتگی تا کی نشینم

صیت جلالش رسیده در همه اقطار

که دیدر زر ملال آرد بش از بش

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

زیرا که از رسول خدای است نسبتش

برساد از جناب حق به مه خوش قران تو

کی شود ممکن که عطاری شود

بها کو که بیعی مهیاست این

مرده را زیشان حیاتست و نما

چون ارم جان فزای و ذات عماد

تهیدست و امیدوار آمدیم

حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان

فرومایه دیوان ز پر مایه جم

که یار او باشد و هم یار غار او

راز را از بهر طمع خود نهفت

آتش تابنده به یاقوت بخش

دهد زینت به تاج هر سرافراز

به تفرج میانه‌ی بازار

امین وحی و صاحب سر معراج

و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان

خلق نگوید که بود بوذر و سلمان

کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم

برایشان ابر رحمت خود مباراد

فتنه شدن نیز برو ناگزیر

تاش از سر کوفتن نبود ضرار

گه به نیزه بر کتف این زن

ز روزگار مخالف شکایتی با دل

گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین

تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار

گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

اصل این شاخست از نار و دخان

جان شکند باز درستش کند

نادره گنجی و چه گنج عظیم

باعثش قوت خیال تو شد

دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش

یا قاتلنا انت دیتی

آن را که او سال طرازد نثار من

ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی

آن نه زین الحان که زان الحان بود

حرف زیادست و زبان نیز هم

بهر آن تا در رحم روید نبات

قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان

نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال

چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو

که بده زوتر رسیدم در مراد

تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت

به روز تیره‌ام انداز پرتو

هر سفالین کاسه‌ای دیدیم و زرین ساغری

به سختی در کف آید گوهر خاص

گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان

خیمه بی‌آرام از برش

در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو

دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند

تا ابدش ملک چه صحراست این

همچو روبه پاس خود داریم بیش

کاندر آن لوح سر عشق بخواند

چو او هست اگر من نباشم رواست

از اسب فرومگیر تو زین

خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟

و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته

که بدو خصمان رهند از جنگ و کین

دامن خود تر شده‌ی چشمه یافت

نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم

فی ارغد العیش محفوفین با النعم

حکایت باز پرسیدی و گفتی

حریفان را نمی‌گویم یکی از دیگری احسن

جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟

شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره‌ای

اشتری بر نردبان خواهد بدن

که شه را کند چرب و شیرین پرست

زر طلب گشتی خود اول زر بدی

عاشقان را به تیر خواهد زد

نگون بخت خوانندش و تیره‌روز

به کعبه کی تواند بررسیدن

کس نازمود هرگز بیش از منش

اشراق نور رویش کیهان من گرفته

که فشاند دانه می‌خواهد درخت

که این گل‌شکر باشد آن ناگوار

دهد پروانه‌ی اقبال ما را

زان شعاعی ز نور دوست ببین

وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت

فعلللن فعلللن فعللن

غفلت ما بی‌فضولی بر چو خود یقضان تویی

همچو چنگم سخره افغان تو

کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند

چو بنشست بر تخت شاهنشهی

اشپش و موش حوادث پاک خورد

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

بنالید کای قادر کردگار

سنگ‌ها از هر طرف بر سینه سگسار من

از شوم ظهور او خفایی

که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی

که ترا بر آسمان بودست بزم

که آتش ز نیروی گردش دمید

که من هم پر ز عمر خود به تنگم

برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن

چرخ را با دشمنان حرب حنین

صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان

به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری

چه سیل که بحر بی‌کرانه

که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است

دست علم بود و زبان خنجرش

پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

چو برف دی مهی بر کوه خارا

به عمل کار برآید به سخندانی نیست

پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان تو

چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری

مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته

من چگونه گشتمی استیزه‌گر

سخن گفت با من به آواز نرم

به صورت پیشتر گشت از تو پیدا

که نخیزد مگر به نفخه‌ی صور

لیکن چو پرورش بودت دانه‌ی دری

برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان

هر کسی را صد گمان آید همی

مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره‌ای

وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد

چشم غریبان شده روشن به تو

بین جمادی خرد افروز را

آن مرکز امیری و خانی

یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

به کمینگاه دل اهل دلان بی‌جگری

وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری

در گذشته از حجب از فضل رب

زانکه به مقدار ترازو نبود

تهی‌پا آن بیابان طی نمایم

چوب منبر هوا همی گیرد

که هر چهار به هم متفق شدند ارکان

تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان

که رنج احولی را توتیایی

تو اگر مستی بیا مستانه‌ای بخرام کو

تابوت شد امروز مقام و مقر من

کز طرفی بوی وفائی رسید

پر فکرت زن که شهبازت کنند

جز در تصورات و خیالات منکره

مرا بود دولت به نام توشد

کز هر چه صفت کنیش افزون

از کیف و چگونگی جدا دیدی

نیاوردت برای انتقام او

الغیاث المستغاث از برد و مات

وام زمین را به عدم بازده

ز عالم نور او ظلمت زدایی

خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن

کما احترقت جوف الدما میل بالفجر

بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن

تا پرده ظلمات به انوار دریدی

که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی

چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

باد دمیدن دو سه قندیل را

چنگ و چنگی را رها کرد و بجست

سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر

که سرمایه‌ی عمر شد پایمال

کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو

روان شو چیز دیگر را چه پایی

از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی

مشتری را باد دادند این گروه

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

که ننوشته‌ست بر برگش دوایی

وز تجلی نسوخت جسم کلیم

کند در کار از اینسان خرده‌بینی

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

از دور به مست خویش بنمایی

بر صورت گرمابه‌ای چون کودکان کمتر گری

اگر ز هیچ شماری توان شمر روزه

که تا پیش میرت شود هر سبوی

که حجر را نار باشد امتحان

وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار

کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین

صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی

هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو

نیست اسباب و وسایط ای پدر

راست نیاید به زبانی که هست

گهی بر سینه می‌زد گاه بر سنگ

نیز با هیچ کس مگوی سخن

نبودی کهربا جوینده کاه

ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن

ای ماه بگو که از کجایی

در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری

وان به یکی کنج درون بی‌نواست

نامور دهر به داناتری

پس نماند اختلاف بیض و سود

هر روز به روز سفله‌ای بنگر

چو سر سخن در نیابی مجوش

حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن

ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی

هم‌چو نور عقل و جان سوی اله

راهگذر مانده یکی مهره‌وار

که می‌سنجد عیار یک به یک را

پاره‌ی دل مائده لخت جگر ماحضر

چه لازمست که جور و جفا برم چندین

بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

کز او این کارها را برگزاری

شب هم مکن اندیشه‌ای زین زنگی پرزنگله

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

زخمه شکسته به ادای درست

سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش

کژ مژ خطی کشد به یکی صفحه‌ی کبود

وگر بفگنی بر نگیرد کسم

از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن

می‌خواهد از مهت هلالی

آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او

هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

ز شاهین گردون بر آرد نفیر

که باشی گوش چون باید زبان بود

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

برافکن برقع غفلت ز پیشم

برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران

حان الجولان فی المطار

کراهت داشتی بر امن و بر ممن بخندیدی

از وبال و بزه بپالاید

نفس او کفار سوزد در رجوم

یک قلاووزست جان صد هزار

هاتف از خامه‌ی شکسته زبان

ورنه جان در کالبد دارد حمار

تا هست کنی مرا دگر فن

جز آب به موج بی‌قراری

ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو

محلبی از دیگران چون حالبی

تا رهی در دامن آخر زمان

بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی

هر زمانش ارادتی افزود

که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی

عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان

هر وهم برد دستی از عقل به آسانی

باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله

ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا

وان تو این پرده زنبوریست

تا که ما را یاد آید راه راست

خود ببر پیش شیخ غزالی

که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد

ز ما احسان اندک وز تو تحسین

همه تبریزیان احیا تو دیدی

هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی

یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

ورنه قدمگاه نخستین بکن

ستیز او همه با عاشق زار

ز درج ثوابت گهرهای ناب

در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین

روشن از او گشته هزار انجمن

گر شدی پیدا شکر بگریستی

زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

خیر کی بیند ز بی‌هش هوشمند؟

او بود مقصود جانش در جهان

برگشایند آن ستیران روی‌بند

مرزها را نموده زیر و زبر

که در زندگی خاک بوده‌ست هم

تا شکر کند از تو بر من

در دل و جان بتابد از ره بی‌دهانی

خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری

اصل روزی از خدا دان هر نفس

سکه کارت بچه افسون برند

چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

گرد بر چهره‌های گلناری

رسوم شش جهت را باز می‌جست

الا فافرح بنا من کان یحزن

تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

ذره‌ای مندیش و چون عطار کن

چون برون شد سوختن را آلتست

گندنا و تره و خس خواستند

دهد خواجه اکنون مر او را جزا

از اندازه بیرون وز اندازه کم

ادب کرده زمین را چند فرسنگ

رستیم به شاهیت ز شهمات افندی

این همه اسرار بر صحرا نهاد

خانه کی کردست ماهی در زمین

ور تو خوری بخش نظامی بریز

که خواهد جان عالم شد سوارش

به صد لباس مخالف به بازی آمده راست

که هست این قایم افکن قایم آویز

که گستاخی کند با خاص و با عام

اندر گره و گره گشا نی

بر سر این کو زواده‌ی سفرت را

استاده هر چه دیر فروشد همی خرند

وین هنر امروز درین خاک نیست

که گیرد کارفرما چند مزدور

بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او

که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

ز خدمت داد خود را سرفرازی

سر شود پیدا از آن سلطان بلی

ور شتر را تبت بود شبگاه

خورد امکان نی و بسته هر دو پر

همچو خس جاروب مرگش هم بروفت

ولی بر ذره‌اش راهی ندیده

تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا

تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

چه گوئی در گلی چون مهر بندد

چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی

بسکه سختی دید، امروز آهن است

هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان

وانک عاشق نیست حبس جبر کرد

حریم قدس روز بارگاهش

یحاکی الجبال الشامخات رواسیا

سلامت به تسلیم و لین اندرست

به آهن نقش چین بر سنگ بندد

کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

گفت غمازان نباشد جای‌گیر

کز پی این کار پسندیده بود

به اصلش بازگردی یک شرار است

نغمه‌ی او نغمه‌ی پیغمبری است

ن و خلیت لابن یعقوب شطرا

که ریحان زمستان آمد آتش

ببینا بخت لنگم راهواری

مرا کز آتش آه است چون شرر دندان

آن کیست که او را بد و خطا نیست؟

یک نفست آنچه بدو زنده‌ای

و گر چرخ است پیشش پرده داریست

نه ترسم از غرور و کبریای او

بگفتند اگر نیک دانی بگوی

خوشیهای جهان چون خارش دست

عجب ای خر بدین دعوت رسیدی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه

باز از وهمش همی‌لرزید دل

ناستدن بهتر از آن دادنست

که صهبا را گلاب آمیز می‌کرد

تمیس نحوی رویدا و هی عطبول

بدود صبحدم کردم روانه

وبال اخترت مسعود گردد

بر بام دماغ پاسبانی

در بحر عشق او که صراط است معبرش

بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا

اندر آتش صورت آبی منه

خورم بر خوان مردم نان خود را

با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا

فردوس جای مردم پرهیزگار کرد

که در سستی همه تدبیر سست است

در گوش‌ها اگر چه چون گوشوار گشتی

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

آن نیم که بر خدا این ظن برم

برگ ره و توشه منزل بساز

گره بر گوشه‌ی ابرو زد و گفت

کران تا کران است لبریز گوهر

تکاد ترقص کالبعران للحادی

ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش

که هر بندی از آن دام بلایی‌ست

گوش عقد در شدی از للی مکنون عدل

در خراسان از بنین و از بنات

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

ز چشم ار چشم مستم خواب برده

این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت

سپهرم بود کهترین پایه‌ای

مجال دست بوسی یافت آن ماه

که با شوق دگر بازو گشوده‌ست

چو دانه پیش مرغان اوفتاده

در مناجاتم ببین بوی جگر

جمله عالم به سجود آمده

به رنجیرم سر و کار جنون به

ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد

کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری

نهاد اندیشه را بر چاره کار

طفیل پادشاهیشان زمانه

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود

خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار

با تو ببین تا چه کند روز کار

ز سویی عشق در زنجیر خایی

تاریخ وفات این سخن سنج

در کند از قطره‌ی آب زلال

هوا بینی گرفته ریز بر ریز

فضای او سد اندر سد زیاده

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

در مقالات آن همه مذکور شد

عاجزان چون پیش سوزن کارگه

چرا با بی دلی چون من نسازی

نبات را به تکلف نهند حنظل نام

که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم

ریاحین در تذروان پر نشانده

فزونی نیزش اندر هر کم و کاست

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند

دل نهم آنرا که دلم خون شود

به نانی فارغ ار خوانی نباشد

به صد گوهر دهندش قیمت افزون

گرانی مکن جای دیگر بمیر

چنین افسانها را نیک خوانم

شوم گر قابل دامادی شاه

چنان که سوی مه عید روزه‌دار انگشت

موی ابرو را نمی‌گوید هلال

کند نه پای خرابات شو

به ضرب تیشه‌اش کردی چو هامون

رجعت آب معلق گشته سوی ناودان

بگذار تا درشت بیوبارد استخوان

که تا بازی کند با لعبتان شاد

گذر بر حجله‌ی افلاک کردم

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

تازه‌تر از رخت گلستانی

کافرم گر بردمی من نام او

از آن دریافت اندوه نهانیش

که نه معدوم بود و نه موجود

که نیکی و بدی از خلق داستان ماند

که هست این اسب را قیمت بسی گنج

چو شاخ طوبی اندر باغ مینو

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!

این بود معنی قد جف القلم

با سر خود بین که چه بازی کنم

ز غم سر بر سر زانو نهاده

چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید

فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند

نه شیر از خوردن شمشیر می‌رست

ز اسب خویش دیدندش پیاده

میان خود و رویت اندر گمان گل

که تو هنوز ز آتش ندیده‌ای جز دود

نیم ره یکنفس دل شدست

عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند

در یک رهم تردد و بر یک درم قرار

نبیند هنر دیده‌ی عیب جوی

خبر آورد از آن ماه دل‌افروز

جای فریاد و من یزیدی نیست

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

آن عدوی نور بود و این عشیق

تا گره خوشه گشاید درست

که گر خونم بریزی بی‌گناهی

محیط همت او آب اگر دهد به سحاب

شعرا، و غیر مسجدی ماخورا

ز سایه در گذر گردش ندیدند

عقل و جان جوهر معانی جست

گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند

وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است

شمس جان باقی کش امس نیست

منه از وعده پیشتر گامی

به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری

نه هیزم که نشکافدش جز تبر

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

مریمی را به ریسمان رشتند

که ذره‌های معانی است در هوای حروف

بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا

از ده ویران که ستاند خراج

عقد آن در رطوبت این حل

باغ سخای او که بهاریست بی‌خزان

که دیر آی و درست آی ای جوانمرد

گهی خائید فندق را به عناب

ور تو شکر دهی به ناز خورند

بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر

پس عقل بهره‌ای ز خدای است قول راست

کین دلیل هستی و هستی خطاست

بدی نا نهاده بشناسد

قوی پشت ازو شوکت ترکمانی

که چشمش نماند به دست کسان

ز دامن در فشانده بر سر خویش

جان من در ناله و آه آمده‌ست

آسایشی ز دیده‌ی روشن نداشتم

زانک در لب بود آن نه در قلوب

پای درین طره منه زینهار

از محبت به دل در آید نور

که از ترشح آن شد دو عالم آبادان

به تابستان در آن کوه آمدندی

که مریم در تعصب سنگدل بود

عاشقش کم ز خاک در داند

به صدف ماندی از گهر دیدن

تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد

هم به امر حق قدم بیرون نهد

که در آن خاک تشنگان دارد

به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم

چه دعا گویم ای امیر اجل؟

به رسم خاص بار عام داده

مصلحت نیست کشتن‌اش امروز

آخر کار، خود شدم بیمار

جرمها و زشتی کردار من

ذا فلا زلت علیه قائما

شرم رویت به نام و ننگ آرد

تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز

نباشد سنگ با زر هم ترازو

رعیت را برون آورد بر شاه

در تن از نیزه کنم روزنتان

هر که کسی را به نیکوییش گمان بود

سزد گر در دو دیده‌ی خویش تخم شکر او کارد

زاغ شو و پای به خون در مزن

آن بخاری بود که گردد آب

نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

پس از گریه نمودی عذر بسیار

سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت

نعلبندان ایستاده بر قطار

او بدوزد خرقه‌ی درویش را

با تو همراه کی کند ادبی؟

کش معین بادعون یزدانی

گه از خنده طبرزد ریختندی

که جز تو نیستش جان و جهانی

به دکان آورند جوهر او

اخترانی کز آسمان تواند

در دل من ذره‌ای تیمار تو

گم شدنش جای تأسف بود

ملک خود را به عادلان بسپار

روان حکم محمد خانی از وی

برون با تو دارم، درون با خدای

به پای خود شد آن تمثال برداشت

غرقه بودند در آن تا بودند

چون ابر گه دعا بگریید

قسمتم حق کرد من زان شاکرم

راستیش در دل شه کار کرد

به خدای، ار خدای را بینی

با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید

چو موسی عشق را شمعی برافروز

جهان را این غبار از پیش برخاست

کار ما بر موجب دلخواه بود

در کیسه‌ی زرگران معقول

پس گناه تو به قول تو خداوند توراست

کاندر آتش شاه بنهادست خوان

آدم از چیست و آدمی چه بود؟

یارب چرا جواب ندارد پیام تو

چه سود آب ناموس بر روی کار؟

به ترکی رخت هندو را همی جست

افتد از گردش ایام به کف،

او کم کند از میانه گفتار

تا بپوشد عقل او را غفلتی

ترس بر او چیره شد و جان بداد

صد کجا میبری؟ ز صد یک بس

کمترین تیغ بند او بهرام

خالی مباد مجلست از ماه پیکران

چو مرغی بر خدنگ زین نشستند

برد یکسر به مجلس انصار

زین چاه سر گرفته‌ی نادلگشای خاک

زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا

حاصل من چیست جز آوازه‌ای

ز ناگه التماسی رخ نمودش

شکسته عهد که دولت درست پیمان است

علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست

ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان

رخت بربام هفت طارم بر

چنین معامله را بهر انتباه کنند

ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان

زید را ز اول سبب قتال گو

گه بسوزند و گاه بگدازند

هجائی و ذمیست گردون وقاری

یکی زین نقش‌ها در دادی آواز

امید ما و تقصیر تو تا چند

در دل خلق، تخم غم کاری‌ست؟

نهان شو زو که شیطان رهزن تست

بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟

رخنه بیرون شدنش کن درست

تو ز مستان طمع چه میداری؟

به کلک بدایع رقم خوش نویسان

که ای حلقه در گوش حکمت جهان

پیام آورده از خسرو به شیرین

نکنی رخ به طبع در افلاک

نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی

هست بنا هم بر آلت حاکمی

کی بود بیمی از آن دزد لیم

ور بود شوخ مار با شاخست

ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر

مور سوی مور می‌آید بلی

گره پیشانیی دلتنگ رویی

گردنش را زیر طوق بندگی

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر

چو خود را در درون غمخوار دارم

بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی

و گر افزون شودبرش بادست

چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

ز تهمت رای مردم کی بود دور

کرده مشغول ازین فسون و فسان

می‌نکند هرگز احتمال حقیقت

که بدم مستغرق دلسوزیت

در ره این از بند آهن کی کمست

نزد آن کاهل معرفت باشد

ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر

عنکبوتش درس گوید از شروح

نه آنگاهیت خاک‌انداز خوانم؟

منقبت فضل و کمالش دهی،

که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن

جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید

زانسوی عالم خبرش داده‌اند

همه با تست هر چه میخواهی

ز راحت آب در جو آرمیده

کشید آرزومندی خانه‌ام

نه غمخواری که با او دم توان زد

ز چه برمیجهی؟ چه دیدی تو؟

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

دزدد آن بی‌مایه از تو مایه را

روی شه بینم برم از تو خبر

کشف برجان او ز عالم کن

همه موافقت تقدیر کردگار آمد

خر چه داند خشیت و خوف و رجا

بکوشم هر چه بادا باد ازین بار

به عشق از جمله بود افزون زلیخا

بر تنگ دلم همی نهد بار

ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد

می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

یا غذا بود، یا دوا، یا زهر

به زاری همی گفت کای دوستان

پیاده چه دانی که خون می‌خورد؟

که خوانندش شکرخایان شکرخند

چشم داران حروف از وی کور

چند گوئی ز آذر و خورداد

هر فریقی در ره خود خوش منش

از پی معجون دل آمیختند

اگر از بهر نسل خواهی خفت

تا به شب لرزه‌اش براندام است

نیم مرده بازگشت از غیب جان

مسلم نیست از سنگش سبوئی

کار گزارنده‌ی مردان کار

چو آب گشته روان از شرابخانه‌ی تو

پس این مرا و تو را می تمام باید کرد

وز کهنی مار شود اژدها

دره‌ای در برابر آونگان

هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار

بگفت این قدر نبود از وی دریغ

که زخم چشم خوبی را کند ریش

در کف هوشها جواز لقا

براستی خجلم از وفای اندیشه

وز کسی که آتش زدست اندر هوس

این غم یکروزه برای منست

به ثریای مکه تا بثری

بر خاک ره دو پیکر بی‌جان و سرطپان

حق حقیقت گردد و میوه‌فروش

ز گرمی سوخته همچون چراغش

یکسر از بهر مکافات آمده‌ست

خزان دیده برگی به بستان فرستم

برتر از هفت خان همی‌یابم

غفلت ازو هست خطائی سترگ

او نکرد، از برای او تو بکن

پشه در دم برکند گوش از پیل دمان

به آب دگر آتشش باز کش

حریری سرخ چون ناهید در بر

کرد اندر زهره تاثیری عظیم

بزم بیا را که خمر گشت عصیرم

شد دلاله آردت پیغام ویس

چشم شه از اشک خون چون جوی شد

عقل بازو و علم شمشیرش

پادشه و شیردل و نوجوان

غیرتش بر دیو و بر استور نیست

به خنده برگشاد از ماه پروین

بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

کز علم و عمل برشوی به جوزا؟

زان وجودی که بد آن رشک عقول

نتوان دید جز ببینش تو

حواله گر بسرونش کند دوال عنان

که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

ابوبکر و محمد را کند شاد

که صورت کاست واندر معنی افزود

دل آنجا گرو کن که جانی خوش است

خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار

پس سخن کوتاه باید والسلام

تا در آن جایگه قرار کند

که منفصل حرکات است و دایم الیرقان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

ز خال و لب سرشته مشک با قند

این سخن بشنو، ار مسلمانی

که مه ز تابش خورشید می‌شود رخشان

دیری است که گفتمی صلایی

گوهرست و اشک پندارند خلق

گر شرابست و گر طعامست آن

جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی

وگر بر خود کند دیبای معلم

ببوئی زنده گردان مرده‌ای را

وز در رحمتش درآویزم

جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر

آفتابی چون ازو رو در کشید

توبه کنار و غم تو در میان

کرده خطهای معقلی پیوند

تا از دگران کند فراموش

خوی دارد دم به دم خیره‌کشی

دلش می‌سوخت از گرمی چو خورشید

حیف باشد که خاک خاک شوی

آهن از آتش آتشین باشد

تا نیر درو مشمر در وی حدثان را

بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای

فاش گردید جاودانش نام

ور توانی بگوی ایشان را

که رعب او متزلزل کند بروج حصین را

به صفرا و به سودا زندگانی

نفس نطقیت را کند معزول

طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی

که ازین افزون بود تمکین او

کز سر خدمت همه تن شد کمر

رونق احتشام من بشکست

کافتاب اندر آمد از در من

بانگ بر زن چه گرفت آواز تو

که من خود شهد و شکر می‌فروشم

آتشش احتراق جمع کند

صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند

در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت

کش نیابی در مکان و پیش و پس

هم زکوتی به بیوه‌ای میده

مرغی است که نیستش نوایی

چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟

کاهنگ سفر کنند از آنجای

محرم وحی کردگار شود

نزند تا غلط ره اوهام

صبر دیدی صبر دادن را نگر

همچنین رنگ خیال اندرون

سینه پرجوش و چشمها پر نم

نکته‌ای بس مفید و موجز گفت

تا بریزند آن عطا را بر درش

رضای دوستان جستن صوابست

رخنه شود قبله‌ی پیر و جوان

کل افلاک چو ذرات مجزا بینند

هوشیارند و جلد و عیارند

در سفر می‌دار این آگاه را

رخ از پیوند و یاری بر مپیچان

وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته

که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت

خورشید به گل نشاید اندود

دل ز اندیشه‌ی آن پاک بشوی!

افسوس که ریسمان نمی‌یابم

وآن شود در حشر اکبر بس عیان

تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

که بجز اوحدی نداند کس

راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب

که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر

ز عالم رفته و عالم ندیده

شرع از او، او ز شرع، بی‌بهره‌ست

هم نیابد درون خانه مجال

فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا

چون برسد برگ قیامت بود

فلکی کن به علم جانم را

هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟

به دست از نکویی نیاورده چیز

پوشیده بود صلاح رنگی

چشم بدخواه از آنکمال بعید

غزل و قطعه و قصیده بسی

هم نگون اشکم هم استان می‌پرند

ز انتها پریده تا آغاز من

چون به پیمان دوست دادی دست

هیچ بیمار جز نسیم شمال

مغز را پس چون بسوزد دور ازو

رعیت را نباشد هیچ در بند

راست‌بین و صدق‌ورز و نیک‌رای

از آن خزانه دمی بس توانگر آورده

زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

طبع در حیرت سوی گندم شتافت

ولی هرگز پشیمانی ندانم

هر لحظه هزار کامرانی

گوهر افروز نور بینائی

در زیر دو سنگ خرد گشته

از کجا بر هدف درست آید؟

درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد

سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

دلق و اشکی گیر در ویرانه‌ای

اگر باور نداری، امتحان کن

در وصف جمال او پرداخته دیوانی

ای چو رزق عام احسان و برت

لبالب کرده و بر لب نهاده

که باید نقش‌ها را نقشبندی

هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل

آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب

نعل در آتش که بیابان خوشست

خواهش خود به کس نگویی راست

چون حکایات او به غایت خوش

از سنگ برآورند خانی

قصه چه کنم که قصه خواند

خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد

بر آن عقد خوش، نه مروارید

لیک در وی لفظ لیس شد قرین

عکس مه‌رویان بستان خداست

کی ازین عرصه گو توانی برد؟

عراقی را برای خود گزیدی

پیر تنها برد آن توفیر را

همه شحنه همه تعویذ را هست

گرچه پرورده‌ی تو، پرده‌ی توست

از سر کوی تو شمال شده

پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب

بر تو شیرین کرد در ایجاد حق

مرد جوید، بکوش و رنج ببر

آفتاب شررفشان دارد

در پای فتاده در فتادند

کاین معرفتی است خاطر افروز

گه نوازی و گاه رنجانی

که مرا گوی غرض در خم چوگان آید

رزق سوی صابران خوش می‌رود

چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست

که گر ترکم نگیری رنج یابی

زین بیابان ندید کسی پایان

با خواص ملک خود هم‌راز گشت

یک نقطه نو نشسته بر گار

سکه‌ی عشق ز صرافی اوست

عین من است جمله و زان نیز برترم

زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده

تا به عدم سوی گهر باز شد

تا کند فتح را دلیل رهت

چون بدانجا روی که آمده‌ای

نزدیک بدانکه جان شود دور

در آن سختی تو باشی دستگیرم

که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت

مرغ محبوس را چه از اشجار؟

وز کف جلاد این دورت نداشت

خاطر ویرانش را آباد کرد

ننهد بی‌یقین قلم بر حرف

ای سایه، تو را زوال تا کی؟

در رحم هر دم فزاید تنت بیش

پیامی داشتم پوشیده با تو

بی درم سود کند بازارت

زان شد آبستن او به در خوشاب

ایزد دادار و دیو ابتر است

این گل ازین خم به در انداختن

به ضلال مبین مثل نشوی

در خرابات بود باده به دست

گردی به میانه در نماند

شکسته بسته نیز آید به کاری

کشف گردانم به وی این حال را

فارغ از جنت و گذشته ز نار

بند عز من قنع زندان اوست

حکم رعیت برعایت کند

نان بی‌وقت و آب پر خاشاک

که نه در بند کار و بار آمد

جمع گشتی چند موش از حمیتی

هر جان که نه مرده تو مرده

ماند غرامت‌زده از کار خویش

تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری

پندار تو بس است عذاب تو ای پسر

دوست کو باقی نباشد دور به

بی‌نصیب آنگه از چنان گنجی

دارد سفری دراز در پیش

سر به جذر اصم فرو نارند

نه هر گل میوه آرد هر نیی قند

بینش غیر او اقالت کرد

امید خویش بر تقدیر بر بست

عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

شد ز رنج دق او همچون خیال

هر دو را خواجه آفریننده

کامدن مار ز باغ فلکی

رستمی شیری هلا مردانه باش

به مروارید شیرین کار شهدش

ناز ما نیز وقتها میکش

هیزم تر دود برارد نه نور

در گردن شماست شده سخت چون کنب

بر سر آب جهان ساکن بود

پیرزن را به خانه جای مده

هوس بسیار و فرصت اندکی بود

وان ماه جدا فتاده از اوج

در سایه کعبه داشت یکچند

در گنه‌سوزی‌ام این آتش بس!

که بهر چون توئی سوزم دل ریش

بهر یزدان بود نه از بهر گلو

بود شب اما شب معراج بود

چو مقصودی که می‌جستم ندیدم

ازین سو روشن و زانسوی زنگار

صحبت گلهای پر در بر نتافت

بنواخت به دوستان سپردش

چاک در خرقه‌ی سالوس انداز!

موقوف سرای دردمندی

زهر گردد گر می نوشین بود در ساغرم

وانک دستی تو بلرزانی ز جاش

آنکه محتاج خلق نیست خداست

که خودمی نوشی و خوانی مرا مست

زد باد تپانچه بر چراغش

نخواندستی که تا دیر است دیرست

چرخ باریده شوک و سنگ برو

اینجا همه کرد خواهمش صرف

تا که بی‌پرده ز حق آید سلام

یک دیده چهار دست و نه پشت

آنکه چون او جهان ندیده سخی

بر پشت جمازه محمل آراست

که کمندی افکنم طول علم

ز پای افتاده مست خواب گشته

ور حلالست نیز کم بهتر

چون نگری دشمن جان خودست

چون عور برهنه گشت جز کاسما

با باد صبا خطاب کردی

شهوتت مغز استخوان ببرد

کزان دیوانگی خیزد نه مستی

خاریده ناخن ستم نیست

زمین از بار گوهر گشت رنجور

زیرکی ای ورز و لب خود ببند!

دل آن جمله خون خواران شکسته

پس گناه من درین تخلیط چیست

خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست

نتوان بست چشم از گولی

به شیرینی چو شیرین در جهان طاق

می‌شود بافیده گوناگون خیال

فلک چه بود بدان دوری میندیش

همه در نیل غرق و گشته نهان

ریزان ز دو دیده، در مکنون

خود را به زیر پرده خریدار آمده

ولیکن درد دل چندان که خواهی

نام این قوم خود ندانی به

خشک شود در جگر لاله خون

این یاوه ز بام ناورم زیر

ز گنجکشی عقابی کی شود سیر

نه سرت را ز خلق و خالق شرم

حکم پدر و رضای مادر

این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب

آیی و به ما کنی نگاهی

سر گیتی تمام دانسته

بیا امشب که فردا هم نه دور است

باز گفته پیش او شرح رصد

به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک

که در سنگ و خاک آب کنی

اول ذوالنون شد و پس بایزید

زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه

به از شمعی که رختم را بسوزد

کاه و اصطبل، ارت بود گله

که می بی روی خوبان زهر ناب است

این خدا داد شاد باد به من

دلش از تشنگی از جان گرفته

غنچه‌ی پیدایی‌اش آنجا شکفت

پس ادب از بهر خدا کردمش

گر صغار آید و یا نیز کبار آید

از شرک و شریک هر دو خالی

شب از اندوه من تا روز دایم

بران کنگر بیندازد کمندی

تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش

کان دید طبرزد آفرین کرد

عقل مر هر دو را نگارنده

بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر

تا سر صد صد بزرگوار نیابی

ور پس باشی جهان پناهی

نیمشب هر دو لنگ در بالا

من دخت خودش دهم به صد ناز

کاقبال جهان در آستین داشت

در جستن آن نگار دلجوی

قبای نازک‌اندامی بر او چست

کز هستی خود شدش فراموش

وگر من پدرتم گیا خود نیاست

دولت که دهد چنان دهد گنج

عجب اینست و نیست ارزانی

و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند

وانگه از مرکبش فرود آورد

ز جعبه داده جوزا را یکی تیر

بغض و بدعهدی و دروغ و دغل

حلالش باد اگر بر ما حرام است

زمانی رسن سگ طبعی زمانی شر شیطانی

زمانه بگیرد فریب و نهیب

کز دو دستش دو شانه بیرون جست

گویم سخن از زبان شمشیر

می‌جست ز حسن او وصالی

نبشته بنوشین‌روان رای هند

زد به سر سبزه قدم، سرزده

بگفتا مردم از غم دور از آن روی

نبات و گونه‌ی حیوان و آنگه جانور گویا

یکی دردمندی بود بی‌پزشک

شد پسندیده زان پسندیدن

دل پر سوز من بی سوز گردد

در دل شاه جایگیر آید

که او را بدی بر در شاه کام

متشمر به لطف و گیرایی

کافتاده خلاص کم توان جست

بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار

به برگشتن امید بسیار کرد

نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟

وانگه به جواب در بسیجید

بی گور و کفن میان آن گور

بنالید زان جنبش و رنج راه

ناطق عشق را سخن دگرست

زره برده بسی سیمین تنان را

عقل است عروس و قول چادر

سوی شاه با صد هزار آفرین

چه روی کابگینه در راهست؟

دل که خون گرفت از بوی خونش

خواست و آورد کام خویش به جای

که فرر و بزرگیست زیبای گاه

در ریاض امید، شاخ به شاخ

که مالامال شد دشت از خزانه

در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند

نمایم شما را سوی داد راه

فتنه‌ها در جهان ویرانه

نه پنهانست کش چون فشاندند گنج

معزول کنش ز کار نامه

جهان بود یک سر پر از یاد اوی

که تا آن روز محنت را شب آمد

به پیل شاه کرد از فرخی رخ

مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

نگر تاکه باشد بت آرای هند

که جهان موج میزند زینها

شد برتر از انک آروز کرد

به یکی دست می به دیگر تیغ

که خاکست پیمان شکن را کفن

شکل نونی مانده از وی بر کنار

که گیتی جفت جفت افگند بنیاد

تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است

ز بیشی کسری دلش بردمید

رها کن، تا سگ کوی تو باشم

زو نور به چرخ و انجم افتاد

در گردن او رسن روا نیست

عجب مدار عصا را که اژدها سازد

راه یابی به کار خانه‌ی راز

شدند از بزمگه سوی شبستان

که طبعم روان است و خاطر منیر

وامروز خوشترین زمانها زمان ماست

که فزون باشدش عطا از بیست

بندی به خدای خویشتن دل

تخته بر تخته گشته نقره ناب

گشت بی‌هوش و فتاد این دل شکستن تار و پود

سخن چیده چیده را چه کنی؟

می‌شست به گریهای زارش

گر خلق یار نیست خدا هست یاورم

بود نور پاک او بی‌هیچ ریب

اگر چه کاری نیامد از من نغز

می گوی سخن ولیک زیبا

بر هر موئی ز مویه‌بندی

از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد

نیست درین عرصه کسی غیر تو

همیشه تلخ باشد روزگارش

این بی‌مزه ناز و عز و رامش را

جهانیانرا تا حشر میهمان کردند

زانکه ایمان چنین شود حاصل

چو آواز از شنیدن بی خبر شد

زعفران خورده باز خندیده

کان جا دلت از رصد نترسد

وز برون خار خیانت بکند

ناکرده و کرده باز پرسی

تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی

پوست خواهد هرک لیلی دوستست

کار بر منهج صواب شود

روان دستی فرود آورد بر ساز

گه کرد ز درد خاک بر سر

تو ز خوابش به جهان رغم حسد

هیچ دانی ترا چه چاره بود؟

دلیکه دشمنی با تو در میان دارد

چو زر اندود دیناری به دیدار

زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد

که این بازیچه را من دیده بودم

نعره‌ای زد بعد از آن بگریست زار

چون نفت سپید کان آتش

خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید

تن پریشان محل جمع دلست

هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد

ز خدمتکار سلطان باش باری

خود بو برد آن که یار باشد

به ازین کن به حال خویش نظر

هر زمان خلقی دگر را سوخته

به گر نکنی سخن گزاری

گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد

طی شدن آلات شهوت را بساط

عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد

بس کن ازو این قدر که با تو شمار است

در عشق شهیر مرد و زن گردد

بی‌وجود مدبر داهی

زانک دزدانند در پهلوی دل

نزدیک وی آن جوان منظور

به آسمان منگر سوی من نگر بین جود

مهبط فیض نور خاص شوی

رکنی ز جود همت شعری شعار اوست

طاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد

خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید

چون توان دادنش بهر سردی؟

پای مور لنگ شد در قعر چاه

موری شده گیر میهمانت

اشتری بی‌مهار خواهد بود

میوه بر شاخ نبندد بی او

عنایت تو کسی را که در حصار آرد

خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار

بگریخته شرمسار آمد

مدد حال اهل رنج و بلا

پیش از من چون رسید این جایگاه

کز ستاره چراغ برباید

گر نگویی تو پریشان چه شود

ز فرت بخت ما فرخنده بادا!

خنک این پیر که آن دولت برنا دارد

مویت همه سپید شد از گرد آسیا

جان صدفست و سوی بحر گهر می‌رود

نقره‌ی ماه و مهر ده پنجند

می‌طلب چون بی‌نهایت هست نیز

چون شوی رسید دیده مالید

تا پرت برروید و دانی پرید

اگر هستی درین گفتار صادق،

عدوی سوخته دل خاکسار میید

ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد

اکون مثلک لدا لربه لکنود

سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

نوش کن با اژدها مردانه جام

کرد با او همان که با دگران

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند

تو گویی مرده‌ی صد ساله جان یافت

در حضرت تو مانده ز اجداد یادگار

بیفشاند از او خاک و بسترد پاک

بر فرعونان نفس مارید

چه گویی، هرزه بود آن یا محقق

مرد نفسی هر نفس کافرتری

فردوس فلک به ناپدیدی

آن ناف ورا نافه تاتار مدارید

کرد گردون ز پی فردوسی

و یا پژمان گل نیلوفرستم

از حجره‌ی غم برون شدی تیز

آخر نه به روی آن پری بود

چه جای مسخ یک سر نسخ گردی

بلبلی را بس بود عشق گلی

آنچه دل را گشاده داند گرد

آن چه آن یار مهربانم کرد

سازش اندر قدم پیر، درست!

خلاص بخشد خورشید را ز استسقا

دولت، لقبش حسام کرده

کز خواب برجه و بستان ساغر خلود

همی‌ارزد هزاران ساله طاعت

محرم خلوت گه روح آمدی

از شیر و گوزن خواجه تاشی

عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود

نهاده از جبینش لوح سیمین

به حمله صد گره از کوهسار بگشایند

که کافر پدید آید از پاک دین

آخر نه به روی آن پری بود

در اسما قطره‌ای مانند نیل است

این تن تو گم شد و این جان نماند

در رونق کار پادشائی

این به تقدیر گفتم ار میرند

کیدم اینچنین بلایی پیش

ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا

به نزدیکی آن درفش سیاه

ز تیر باده اسپر می‌توان کرد

مر او را روز و شب گشته طلبکار

در عقوبت ره شود بر وی دارز

خود باز برید از آشنائی

تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو

ظلم تو ظلم همه عالم شود

به سائلان خبر گنج شایگان آورد

خوابت به شب دراز چونست؟

به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت

تفاوت نیست اندر خلق رحمان

یا ز سربازی بنه در سرمکن

به تماشا نشسته با بهرام

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

زین منازل برون برد بارت

هر در که بحر خاطر من بر کران فکند

نیارد شدن پیش او هیچ کس

که از تو سپهدار ایران زمین

که تو در خویش می‌بینی در آن دم

چه پلیدیهاست چه گلخن ترا

سفتی از سم سرین گوران را

کیومرث را دل بدو زنده بود

جز به غرض روی تو را ننگرند

وان دعاهای سحرگاهی اثرها کرده‌اند

از زخم زبان کجا خورد غم؟!

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید

از ایشان من چه گویم تا چه بینی

گر همه شب در شبی روشن شوی

بگذارید از آنچه بی‌خبرم

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

فکسرت طرف الغانیات السفر

این چین در ابرو آورد آن سرگران کند

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

بسی بهتر ز علم قال باشد

خویشتن را اعجمی ره مساز

شاه از او خواستی سماع و سرود

همان در خورش باگهر مهتران

که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند

چو پیش بحر محیطست لعمه‌های سراب

واندر دف تو هزار روزن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

سراسر کار او لهو است و بازی

کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند

همچو برجیس بر سعادت خویش

که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

رضعت بصقلابیة صفراء

عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار

یک جان بدو زخم گه گرفتار

برآمد که خورشید شد لاجورد

جماد و جانور یابد از او جان

هیچ بر درگاه او هم می‌خرند

کز خطر دور نیست جای بلند

همی خواند نفرین به ضحاک بر

ازرت با زر عارئه الا زراء

که ترک باده‌ی جانبخش خوشگوار کند

سوی خانهاشان فرستاد باز

پراگنده در دشت و دریا و کوه

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

بر درم منشین، برخیز و برو

فرش را شقه در نورد ز دور

پر از خاک سر برگرفتند راه

که شهره در همه شهر است شعر شیرینش

مگذارش بدام دل مادام

فرستاده‌ی شاه زی پور شاه

همی سوی پوزش نمایند راه

بدو وجدی از آن عالم رسیده

بوک بتوانی شناخت و کار ساخت

بر کمرها دوال کین بستند

روان را نباید برین رنجه کرد

یک شمه‌است از کار او کفری که ایمان پرورد

که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود

همی کشت زیشان همی کرد پست

همی پروردیدت به بر بر به ناز

فتاده نفس کل را حلقه در گوش

تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای

بود عمرش هنوز بیست و دو سال

برآمد ز لشکر یکی های هوی

بل کلمات مراء بغداد

عشق و غم درجان و در دل می‌کشت او

که افکنده بد آن زریر سوار

همی رفت پویان بدان مرغزار

چه نسبت خاک را با رب ارباب

گفت وصف اینست و بس قال اندرا

خیزید و گرنه فتنه برخاست

درفشان کنم تیغهای بنفش

فیه تجلی رواء بغداد

از طریق عاشقان گردی نیافت

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دو چشم از فریدون پر از آب گرم

نمی‌داری ز جهل خویشتن عار

در صف مردان نباشی مرد تو

رفت و زنگار کرد از آینه پاک

ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه

کذلک داب الله یعطی و یمنع

خاک شو از نیستی بر روی خاک

پسندند گردان چنین داستان

به اندیشه اندیشگان برفزود

شود هستی همه در نیستی گم

با تو ذرات جهان هم راز شد

راه بر دل فراخ دار نه تنگ

به رسم پرستندگان دانی‌اش

سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم

نه بدل از خلق دوری یک دمم

به نان پاره معده خرسند کن

سرآمد کیومرث را روزگار

بداند وضع الفاظ و دلالت

هیچ‌کس اومید دلداری نداشت

دو سرا پرده سپید و سیاه

برآمد خروشیدن دادخواه

فبدالها حائلا عدواء

بس بود تریاکش این حرف بلند

به زندانش تنها بگذاشتند

کزو باشدت سربه‌سر پرورش

از این حیران شد اندر ذات واجب

کافری باشد ازینجا رحلتم

عالم از جوهری پدید آمد

به چهر نوآمد سبک بنگرید

هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت

در نگنجد هیچ کس این جایگاه

بی زحمت لعل بوسه چینیم

همه جای شادی و آرام و مهر

شود معروف و عارف جمله یک چیز

جان نهان می‌گرید از شوق تو زار

راست چون زنگی دوالک باز

درختی چرا باید امروز کشت

نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست

جان شیرینش به تلخی شور یافت

وگر چه مر او را نیاید پسند

که پیوسته‌ی آفریدون سزید

هم او اول هم او آخر در این کار

هرکس از رویش نشانی یافتی

از دست که‌ای سیاه جامه

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

خود کجا بد آن کمان را بازویی

گرفتند ازو دین و آیین اوی

که زیبا بود ماه را شاه جفت

چو صافی گشت غین تو شود عین

هر دو یک گوییم در چوگان او

بیامد به دیدار آن رزمگاه

یکایک ندادش زمانی درنگ

فرصتست این زمان، بیا و بیار

گو برو کو را بر ما کار نیست

که شاه راستین شد شاه شطرنج

جهان آفرین را نیایش کنید

رسد از حق بدو روح اضافی

خون چکد از ناله‌ی جان سوز او

که اندر خواب خود را کوه بینی

ستارست پیش اندرش یا سپاه

درویش باش، تا غم کارت خورد غنی

باز پس ماندند و مهجور آمدند

تربیت گرگ ستمکار به

از آموختن یک زمان نغنوی

نگویی که اختیارت از کجا بود

تا کند غواصی این بحر ژرف

دست بگیرم ، بنشانم به تخت!

نیامان کهن بود گر ما نویم

مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست

رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

چو نام خویش خورشید جهانگیر

ببود از جهان سر به سر ناامید

زهی حیرت زهی دولت زهی شوق

آن دگر شاه اولوالعلم و سخا

غمی می‌زاد هر دم توامانش

برو آفرین از کهان و مهان

باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

ابر بلندش به قدم داد بوس

زفتی و نیستی به صد فرسنگ

به چارم آفتاب عالم آرای

برنگیری گام، نه روز و نه شب

که یارب کی به چشم آید خداوند

خدمتی را هزار گونه جزاست

ایمن مباش و گوش به دندان مار دار

شهره شهرم چو غازی بر رسن

نام نکو دولت جاوید بس

نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار

خلیل آسا شود صاحب توکل

عشرتی با او به هم برساختی

ز مهر و دوستی جان خودش خواند

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی

کز نصیحت کن نمی‌بیند الم

هیچ نگشتند ز دیدار سیر

خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست

نه گردی نه نام‌آوری از مهان

زانک ممکن نیست بیش از تو کسی

بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان

بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب

هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود

قلت لا تسل صفار الوجه یغنی عن خبر

ده مه رفته و دو قرنش بسر

بخت در پیش تو به پا استاد

نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب

برخود آن ساعت جهان بفروختند

سرا پا غرقه در لولوی لالا

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

که ندارد دریغ دیداری

شب‌های چنین نه وقت خوابست

اشک فشانان ببرم در گرفت

انگشت قبولت را بر دیده‌ی پر نم زن

بسازد چو باید کم و بیش تو

کارت آمد با دوجو این جایگاه

مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای

گرد او سرو رست سرتاسر

با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه

بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند

که کرد، از رخنهای سینه، در باز

چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار

سر تنگ تابوت را سخت کرد

حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار

ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است

هنرش را پدید نیست شمار

امید رحمت و آمرزش الهش هست

امتحان کن تا نشان آید پدید

بنا در خانه‌ی هفتاد پیوست

آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار

ستاره فراوان و ایزد یکیست

نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم

نموداری به عذر از دل برون داد

کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد

ترا اندیشه‌ی عفوست و ما ترسان ز رسوایی

گو برو جان بازگیر این نان من

ز غیرت لقمه چون کوه خوردن

این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟

پیاده شدش پیش با مهتران

چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک

ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است

آمدن او نه به کام و هواست

به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم

من کیم، فرمان همه فرمان اوست

طرفه بود لیک نه چندین پرد

درم نیابد چندانکه برکشد زوار

چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی

گریه زانست ای جوان این پیر را

که تا کردند بر مرکب سوارش

کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست

دیده‌ی اعتبار در پرده

آنچ فردا صید افتد آن مرا

حاجب کالا من و من شرم ناک

کو رسد راد مرد را فریاد

به بربرستان روی بنهاد و تفت

خوار شد بر چشم من جان عزیز

که ای با تار مویت جان من جفت

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی

مست شدم سر نشناسم ز پا

مهر زر و خلعت شاهیم داد

کوه گیرد چو تب گرفته گداز

ز هر کت بپرسم به من برشمار

مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل‌ست

دگر ساقیش بی مو چون کف دست

خواهد از گوی ساختن اختر

در کنف مسکنت گریزی و زاری

درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

چو بیداری دهی فردا ز خوابم

آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان

مرا رفت باید چو کشتی بر آب

وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست

به تقدیر خدا این کار بگذار

گاه دیباباف گردد گه طرایفگر شود

که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز

کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست

در حق ناهید لگدها زدند

بسی میان بیابان بیکرانه فتاد

چرا رنجه کردی روان را به راه

که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا

کاه شده ، بلکه شده کهربای

از همه چیزها شود تنها

در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟

کی گذارم شهر و کی گیرم خراب

کز ایشان بود برد مشک خطا وام

به ثنای دگران رنج مبر

نیارد به نخچیر کردن شتاب

کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست

علامتهای سلطانی که آنجاست

ننهد در خزانه هیچ ذهب

همواره در مذلت و جاوید در عذاب

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

چشمه ز جوی آب روان یافته

وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست

همی بود در پیش او بر به پای

که علم و عقل رباید هزار دانا را

نتاج فتح زاد از تیغ حامل

از گور و نخجیر و از دد و دام

چه خسبی؟ ای غریب کاروانی

که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست

عیان شد هستی ای کوهست معنیست

چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان باد

چه گوید بدان پاک‌دخت جوان

که می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما

شمشیر برق در رخ خورشید خاوری

گر کسی را به حق دهد دشنام

چو بیند که خاکست بالین من

اکتست روحی صباحا انزعت سربالها

گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال

بر رستم آمد بپرسید زود

آیتی ز ابتدا و غایت نیست

زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید

شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر

نگه کرد و بشنید پیغام اوی

اما قضیت به فی هلاک اوطارا

بردیگری مبند، که مارا به فال نیست

دل به اندیشه‌ی روزی و تن از غم به گداز

بشد تا سر مرز هاماوران

با همه شاهنشهی جاندار ماست

گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست

نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار

تو گفتی که سام سوارست و بس

که تو غریب مهی و غریب ارکانت

چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد

بنگر به روی خویش و به روی بهار

به ابر اندر آمد فغان و خروش

که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها

از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

یکی مرد جنگی و گرزی گران

دلم پاره‌ست و لاغ پار اینست

همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری

موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز

ز سستی مرا بر زمین برنشاند

چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد

غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل

چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

به نیزه درآورد بالا ز جای

جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد

شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر

به سنگ اندر نشاند تا به سوفار

به چنگ اندرون گرزه‌ی گاورنگ

هله دست و دهان بشو که لبش گفت الصلا

روا بود سخن پیر کز جوان شنوی

یکی چون شکال نرم ، یکی چون پیاده خوار

به دیدار فرخ کلاه آمدند

بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست

افتاده چو میوه‌ی رسیده

او را که خلاف آرد و با او که برآید

ز پیروزه کرده برو بر نگار

مترسید مترسید گریبان مدرانید

کین نه بحریست که امید کناری باشد

به هشتم برآمد ز شیپور دم

ز هر سو همی بارگی را ندید

سخن گفتن ززم و راندن سپاه

چرا دست یازد به من طوس کیست

که گر بگسلد زین سخن جان من

ازین تخمه هرگز مبادا تهی

به جز نیکویی در زمانه مجوی

سراپرده و خیمه گشتی نگون

پذیره نیامد مرا خود به راه

که برسان آتش همی بردمید

چو گرگین فرود آمد او برنشست

مزن دست در نیک و بد جز بدوی

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

به زابل نمانی و گر نغنوی

نبایدکه داند ز سر تا به بن

که چندین چه داری سخن در نهفت

چو یوز دونده به کار آیدت

بگفتند با او یکایک درست

زمانه برآساید از داوری

تو تا زادی از مادر به آفرین

چو مضمونات فرمان شد به پایان

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش

یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد

بنه پیشم و بزم را ساز کن

هنوزش تیغ فتح اندر نهفته است

خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

بدو گفت پیران که شیر ژیان

زحد «مالوه» تا عرصه‌ی سند

جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را

بیاراست گودرز کاخ بلند

چو دیدی روی خان چیزی از انسان

ای خردمند نارسیده بدان

چو نامه بر شاه ایران رسید

همه دل پر از درد و از بیم شاه

صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید

تو بر سر کار خویش می‌باش

سخنی زان رخ نهفته بگوی

جهاندار پیروز یار منست

خورده زخم خانه‌ی دولت شراب

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

بیفگند و فرهاد دستش ببست

از آن پس همه تن بکشتن دهیم

هر طرفش ره بشتاب دگر

خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا

چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز

چنان شاهزاده جوان را بکشت

پیشه نکوئی کن واز بد بترس

شمع گردون نزد جودش مایه‌ی بخلست بخل

ز ایوان سالار تا پیش در

جهان گشت پر سبزه و رود آب

به خود می‌گفت کشت این ماهتابم

بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن

خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین

بشد طوس با کاویانی درفش

چو مهرش زد به زلف مصطفی دست

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور

بگو کان سراپرده‌ی هفت رنگ

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر

عاقبت الا مر دران اتفاق

تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم

نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من

به فر و به فرمان یزدان پاک

داد سکونی دل آشفته را

گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل

خم آورد زان پس سنان کرد سیخ

یکی اول از تندرستان منم

به دست افتاد با پیل و خزانه

در عالم عشق کو نسیمی

جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست

نخستین ابوبکر پیر مرید

صد نعم از هر نمطی دیگ پز

جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر

به سیری رسانیدم از روزگار

که دانستم از هول باران و سیل

فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت

گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم

چرخ با صد دیده می‌بیند ترا جایی چنین

رعیت نشاید به بیداد کشت

فغان زان سیل کاندم کاندر آید

یار دونان همی بوی چون جهل

نشان کمند تو دارد هژبر

چو خضر پیمبر که کشتی شکست

چنان سنجی ز بهر این دل تنگ

حسن تو چو شمس و همچو سایه

ای که بر آستانه‌ی در تست

چنین گفت مرد حقایق شناس

در انگشت برادر گر خلد خار

در سراپرده‌ی فقر آی و ز اوباش مترس

چه مردی بدو گفت با من بگوی

که در بحر لل صدف نیز هست

نفس حرون گربه ریاضت برفت

در دیده ز بیم غیرت تو

تقصیرها که کردم و تشویرها که هست

برنجید و پس با دل خویش گفت

که ای شمعی ز مجلس دور مانده

از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند

برین تخمه‌ی سام نفرین کنند

نیامد در ایام او بر دلی

چون زمین از آب شده سیم ناب

کوهیست غم عشق تو موییست تن من

سر از قلاده‌ی آموختن مپیچ و بدان

در آن دم که حالش دگرگون شود

زانکه به غیبت چو شدی بر سریر

منم که بار خدایی که دل متقیان را

به تاراج و کشتن نهادند روی

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش

روان شد سوی «هتناپور» پویان

از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست

کام دل اوحدی به باده روا کن

یکی باز پس خاین و شرمسار

از روش جنبش دستان شان

گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل

ازین نامداران گردنکشان

نمایندت به هم خلقی به انگشت

هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر

در جمله سنایی را در دولت حسن او

در آنزمان که تو بر نامه‌ی سیه بخشی

از آن پیش حق پایگاهش قوی است

دف از دیوار خود حصن حصین است

دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی

تهمتن بدو گفت یک هفته شاد

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست

چو بر تو دست تقدیر آورد زور

روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی

نظر جهل چون تواند دید

وجودت پریشانی خلق از اوست

پریوش زین نصیحت زار بگریست

نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق

بلندیش بر آسمان رفته گیر

مر او را رسد کبریا و منی

گشاده کن چنان چشم امیدم

دو عرض کاندروست تف و شعاع

بی‌سرو قامتی منشین بر کنار گل

ولیکن بتدریج تا انجمن

لاله سیه کشت زخشکی چو مشک

نه که خود روز مبارک بود آن را که کند

چو برخاست از دشت گرد سپاه

حیاتت خوش و رفتنت بر صواب

مبین کامروز ماندش استخوان چیز

گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال

نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم

برومند دارش درخت امید

قرنفل هم ز هند ستانست ور دی

آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان

که پیش من آید به آوردگاه

بگفت ای جلیس مبارک نفس

ز تو هر موی دل بند جهانی

از پی آنکه رویش آینه است

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

که مملوک وی بودم اندر قدیم

لقائی دید کانجا دیده شد گم

عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو

وزان لشکر من فزون از هزار

چو مناع خیر این حکایت بگفت

خاموش کن و نظاره می‌کن

چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا

چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟

مگو شهد شیرین شکر فایق است

شیر چون دانست آن وسواسشان

از دیناری همیشه تا ده

فرستاده را داد چندان درم

چو با سفله گویی به لطف و خوشی

گر ز آنک نه هر دمی خداوند

حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها

ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟

سرش پادشاه یمن خواسته‌ست

به هر جاکردی از آن پشته هموار

بهر حال و هر کار آید به پیشم

همه بردل اندیشه این بد نخست

از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ

توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر

کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند

پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور

ای بزرگی که از بزرگی و جاه

هین به عکسی یا به ظنی هم شما

چون ترا خاک تخت خواهد بود

همه ساله روشن بهاران بدی

ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست

شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشکده‌ای است

من قرص آفتابم روزی ده نجوم

صد جامه‌ی سیاه بپوشی، چو خلق نیست

حبس خصم تو با زوال خلاص

ولایش « عروةالوثقی» جهان را

لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر

همی گفت اگر دخمه زرین کنم

پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک

باقیش مجیب هر دعا گوید

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد

خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک

ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت

به صبحدم کشد او شمس از دریچه‌ی شرق

سخن نیز نشنید و نامه نخواند

ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام

ز جامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک

نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم

مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری

چون سایه‌ی ما را مدیح گوید

نگردد مانعش یک گل ز گلزار

هر که در سایه گه دولت او گام نهاد

پس لشکر اندر همی راند گرم

بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف

که آب چشم با خون شهیدان

سوی جانش سهم غیب تیز تاز

از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو

خطوانت ز راستی که بود

آنگهی بینید مرکبهای خویش

بر کار ز داروی تو شد شخص معطل

ز رستم بپرسید خندان دو لب

خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس

هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد

طاووس کند جلوه چو از دور به بیند

ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند

در مصاف قضا به خون عدوت

ولی باید که شیرین کار باشد

تا کیست دل ما که ازو گردی راضی

همه زیر فرمانش بیچاره‌اند

تا مقطع دوران فلک را به جهان در

چون گوهر می‌بتافت بر خاکم

هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد

بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای

صد عنایت‌نامه‌ی گردون حنا بر کرده گیر

آن صفای آینه وصف دلست

شب بدخواه و بدسگالش را

چنین است رسم سرای سپنج

زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

خواجه مسعود علی بن براهیم که هست

آن سر نشود هرگز لایق به کله داری

چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط

همه از آفرینش برگزیده

از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم

گروگان که داری به بند گران

وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد

خاموش که غیر حرف و آواز

تو دانی که بر درگه لایزال

به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس

با دست شکسته پای جهدم

میل تو سوی مغیلانست و ریگ

خود شگفتست از آنکه بشکیبد

غمی گشت چون بارگی را نیافت

خجل اینک به عذر باز آمد

ای روز میان روز پنهان

آن نه بینی همی که مالک را

ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر

خدایگان سلاطین ستوده عزالدین

مگر از بهر زر ما کار سنجیم

پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ

شما بازگردید تا من کنون

نام تو بسی تربیت نام عمر داد

کشتیبان شکستگان است

شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر

در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور

به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را

چونک پیدا گشت کو چیزی نبود

با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام

نمانم که یازد بدین شاه چنگ

خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف

از خاک درت باید در دیده دل سرمه

نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی

تو منصب مهتری گرفته

به خدایی که در دوازده برج

تو شاهی پادشاهان ارجمندند

گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ

هنرها بیاموختش سر به سر

لاله گویی که بر زبان همه روز

ای که داری تو فهمی قبض کن قبض اعمی

عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود

راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

پر فکرت شد گل‌آلود و گران

سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک

بی‌اندازه زر و گهر داشتم

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت

داندی مقری که عرعر می‌کند

در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی

قدم به خاک فروغی نهد پی درمان

آن خاصیت که از پی نشر خلایقست

ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت

به مکانی رسید همت تو

زمین بنده و رخش گاه من‌ست

من ار گویم ثنا ورنه تو دانی

من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه

ناچار بشکند همه ناموس جاودان

مولی اخ و ان استشاط فقد

ور حطام زمانه باقی نیست

چونک اندر مرگ بیند صد وجود

سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر

سپاهی فراوان بر پیلتن

تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست

عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور

دست گردن به دست حاسد او

سلتنی عن بناء بیضتها

تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف

نه بر سیم است چشم او نه بر زر

بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس

کمان به زه را به بازو فگند

عمر نیابد ستم همی که ستم را

تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد

آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند

دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس

گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین

هین مهل خر را و دست از وی مدار

چو راحت دلش اندر عنای جان منست

اگر شب رسی روز را بازگرد

مدد بی‌نهایت ابدی

خامشی صبر آمد و آثار صبر

ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست

کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت

بر در دونان احرار حزین و حیران

نوا پرداز ای مرغ نواساز

شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست

به نخچیرگاه رد افراسیاب

سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد

آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید

خورشید زمین یوسف احمد که فلک را

حیص و بیص کاذب وقطا

موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت

ای برادر عقل یکدم با خود آر

تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب

به گفتار دهقان کنون بازگرد

سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من

چو مال این علم ماند مرد ریگت

نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی

خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست

چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب

به نرمی بهر تسکین درونش

مشعبد مرا گونه دادست زینسان

نگویی مرا تا مراد تو چیست

جود او کدخدای آن کشور

ای آنک تو هر شبی ز خلقان

تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

مرموقة الافاق بل مرفوقة

رمح این چون شهاب آتش‌سوز

صدق می‌خواهد گواه حال او

مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد

پدر گر شناسد که تو زین نشان

ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت

اگر باژ ندهند کشور دهند

به نور رایش گشته منور انجم و چرخ

خلع الامر علیک ابهی خلعة

خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس

شراری باشد اول آتش انگیز

چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو

چنین داد پاسخ که از راستی

باست ار بانگ بر زمانه زند

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

دشنام دهی که ای سنایی

مصالح نشوالطفل تعرف طیره

چو در رزم رانی مواکب فزونت

شد خیال غایب اندر سینه زفت

این جلال و این کمال و این جمال و منزلت

غلامان و اسپ و پرستندگان

بند بگشود چرخ، تنگ مباش

پیمبرش را خواند و موبدش را

علما را ز پی وعظ و خطاب

هم ز حسنش تابشی بر دیده‌ی موسی فتاد

نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش

نگفتی چون برفتم کیم از ناز

اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد

همه نامداران آن انجمن

کف دستیست که بر نامه‌ی رزق

بدو چند راهست و فرسنگ چند

ماه بر چرخ فلک چون حلقه‌ی زلف و رخش

باز داند ستمگران را جای

جهان مسخر احکام او به نیک و به بد

کین تعلق چیست با این خاکمان

ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او

بیامد چو با نیزه او را بدید

دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود

ازیشان چه مایه گرفت و بکشت

این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

من ز اهل سخن چه باشم و چند؟

جماش بدان دو چشم عیار

غرض عشق است و اوصاف کمالش

کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع

ازین مرز تا آن بسی راه نیست

بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه

نوشته بیاورد و بنهاد پیش

سیرت و کردار گر آزاده‌ای

وین سه را در زمان پیوستن

دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد

چون ز عفو تو چراغی ساختم

مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن

تا جمال خود تمام اظهار کرد

از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را

بگشتند هر دو به ژوپین و تیر

دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است

توبه اول مقام این راهست

تا که بر گرد زمین می‌گردد

به یاد روی خسرو جام خوردی

آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند

باش پیش رخش آیینه‌ی صاف!

در درج گوشها به نظاره عقود را

به اسقف چنین گفت کای دستگیر

چونکه ندارد همیت باز کنون

فصل سردش تگرگ و برف کند

آنکه در دار دولت از رایش

وان دگر را در حدث سوزش دهد

گاه بر بنددت به تهمت تیغ

گرنه علمت رفیق راه شود

گرد سپهش به حکم رد کرد

چو او را بدیدند گردان چین

از مرد کمال جوی و خوی خوش

هر که را شرم کرد ازو دوری

عنان به ابلق ایام ده که رایض او

ولی در شهر ما این رسم برپاست

اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه می‌زاید

ور فتاده چشم من بر روی او

ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را

در طلب گر تو پاک باشی و حر

پیروز شه عادل منصور معظم

یا امید بازگشتنتان نبود

کرد عشقش دل سنایی خوش

از خود و دیگری خلاص شود

تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه

که پیر جهاندیده‌یی بر درست

بنگر به ضعیف حال درویشان

زندگانی چگونه باید کرد؟

ای ز پی آب ملک و رونق دولت

چه اینجا بود باید با دل تنگ

آن عنایت ازلی باشد در حق خواص

چند روزی‌ش بر علف بندید!

به کلکش در فتوت را خزاین

خرامید بر گاه و باره ببست

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن

ز تو یک نفس جدا نبود

درآرد از عدم عنقا به ناوک

زانک آن دندان عدو جان اوست

جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی

دل درین دختر و پسر چه نهی؟

تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود

کف شاه ابوالقاسم آن پادشا

سران را درافگند سر زیر پای

دنیی او ز بهر دین باشد

بر منبری که خطبه‌ی مدحش ادا کنند

چو شد نزدیک دید آن کارداران

خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا

داده‌ی خویش گرفتند و گذشت

بر قمع دشمنان تو هر لحظه می‌کشند

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

چون دید خردمند روی کاری

چه کنی بر قلم زنان دغل

شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین

بخل من لله عطا لله و بس

جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام

بر فلک نیست گرمی و سردی

در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد

پس آگاهی آمد به سالار چین

«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی

ماکیان چون سقط چرید و سبوس

خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان

که این بکران معنی رو نمودند

شه بچه شد عاشق کمپیر زشت

تا چو آن آتش اندرو افتد

گشته گرد مرکز تدبیر او

ازیشان گزیده ده و دو هزار

گرت مراد است کز این ژرف چاه

چکنی خانه‌ها ز خشت حرام؟

قهرش به دم خصم شود معرکه‌جویان

گر نشان خواهید از من زین وعید

ابر ما را شد عدو و خصم جان

گفت بعد از سلام با ایشان

کلک از دریا کمال خویش یابد

فرخ‌زاد را گفت پر مایه‌ای

من رانده بهم چو پیش گه باشد

چو نزدیک خودم روزی نخوانی

کنون آرزو خواهم از تو یکی

اگر بر سبزه‌اش پویی به فرسنگ

این هنرها آب را هم شاهدست

طرفه باشد چو موی بر دیبا

بدان سرکشان گفت بیدار بید

برو زود کانجا فتادست اوی

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی

بی‌طلب صید چون به شست آید؟

گر ای دون که این راز بیرون دهی

چون کسی که خورده باشد آش بد

تا تو بستیزی ستیزند ای حرون

کاش چون آتش همی افروختم!

چو هشتاد در پیش و هشتاد پس

خردمند گفت این گرانمایه شاه

از علم جز که نام نداند چیز

گر چه در هر دو وضع و رفعی نیست

کنون بازجویی همی کارخویش

نه آخر عزت داغ تو داریم

چون دوم از اولینت بهترست

گه به کاری دس سیمین‌بر زدی

چو پاسخ شنیدند برخاستند

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟

شخ او باش، بر شکن شاخش

نیاکانت آن دانشی راستان

جان هر یک مرده‌ای از گور تن

مکر حق را بین و مکر خود بهل

حکمتش راه طعنه‌ی چه و چون

خردنیست با گرد گردان سپهر

جهانجوی با گبر کنداوری

اندر رهند خلق جهان یکسر

چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟

شما را پسند آید این گفت و گوی

شده با قلعه او سدره همدوش

تو نمی‌دانی که دایه‌ی دایگان

دست از عدل و داد داشته‌ای

فرستاد چون مرد رومی چهل

خردمند و کنداور و سرفراز

چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟

سر بسر واقفان این رازند

چو اشتاد و خراد برزین پیر

نقصها آیینه‌ی وصف کمال

بل برای قهر خصم اندر حسد

بر ورق عمر تو عنوان شود

برین باستان راع و کوه بلند

که گر راز گویمش و او نشنود

به راه چشم شنود از درخت قول خدای

به دمی رفته، باز گردیده

تنومند و بی‌مغز و جان نزار

به سوی دیگرش ناظر نشسته

بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش

علم جزوی، اگر ز دل خوانی

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ

نکوهش از آن بهر لهراسپ بود

ما خداوند تو را خانه‌ی گفتاریم

من از عشق تو بس بی‌ساز گشتم

از اندیشه‌ی او گناهم نبود

مرد افسونگر بخواند چون عدو

این تکلف نیست نی ناموس و فن

نه تبسم به جاه و مال کنند

نشیند بدو در نگردد خراب

بزرگان فزرانه و خویش اوی

ای گشته به درگاه میر چاکر

که پسر دزد و نابکار آید

سوی موبد موبد آمد بگفت

مدد از عشق جو و ز عشق یاری

خر نبیند هیچ هندستان به خواب

سبب اینست مرگ و مردان را

ز ری باز خوان آن بد اندیش را

تو دانی که فرزندت اسفندیار

دام جهان است برتو و خبرت نیست

جودکی خواند این صفت را دین؟

که این بد گهر تا ز مادر بزاد

غایبان را چون نواله می‌دهند

گر نبودی این چنین وادی شها

جهد کن جهد، ای برادر! بوک

دو چشم تو اندر سرای سپنج

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو

رمی فرمود مصطفی ما را

به از تو ندیدم کسی کدخدای

به نزد پادشه جا کرد دستور

آنچ خواهد بود بعد بیست سال

جز توکل مبر به راه دلیل

چو بدخواه جنگی به بالین رسید

ببرم به شمشیر هندی برش

هرگز چنین گروه نزاید نیز

هم چو کرد کریوه چشم به راه

شراعی زدند از بر ریگ نرم

لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

دست عثمان، که تیر شد قلمش

وزان پس چو گردوی شد نزد شاه

همی گشت چندان کش آمد ستوه

چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر

عرض کن تحفهای بیخوابی

کجا آن همه لشکر و بوم و بر

ز قامت سرو بن را جلوه آموز

خشم بنشان چشم بگشا شاد شو

نیک کن! تا نیک پیش آید تو را

سرانجام جانش به خواری به داد

بتان از سر کوه میسوختند

ابلیس لعین بدین زمین اندر

او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟

به سالی هم دشت نیزه وران

آن بنسبت با کمال تو رواست

یک عروسی کرد شاه او را چنان

با چنین آش و شربت و بریان

نخستین که بنهاد گنج عروس

دریغ آن نکو روی همرنگ ماه

اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت

به صیام و به بردباری تو

همه مهتران سوی موبد شدند

از آن جانب اشارتها که پیش آی

که چرا کشتی کنی و پروری

از آن معنی اگر آگاه بودی،

به ایرانیان گفت کان پاک زن

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

وگر از زندان هر زنده رها جوید

علم خود را مکن ز عقل جدا

فرخ زاد هرمزد زان جایگاه

گفت المعنی هوالله شیخ دین

پاره پاره گردمت فرمان‌پذیر

واهب هر مایه، که جودیش هست

ز دیبای زر بفت و تاج و کمر

ازان سان که آمد همی زیستند

به کشت بی گهی مانی که در تو

ماه اول زحل کند کارش

سرآمد کنون قصه‌ی یزدگرد

در نابسته احسان گشاده‌ست

گوش کنعان کی پذیرد این کلام

اندرین حال عجر و پیری خود

سپاه از بخارا چوپران تذرو

من این نامه فرخ گرفتم به فال

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟

مستی مال و جاه و زور و جمال

بیامد سپه سر به سر بنگرید

پس عمر گفتش مترس از من مرم

طاس آوردش که اکنون آب‌گیر

آنچه بخشند چه بسیار و چه کم

همی‌گفت لشکر به مردی و رای

چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار

معده‌ت چاهی است ای رفیق که آن چاه

آنچنان علم خود چه کرد کند؟

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه

ز چندین زاده‌ی قدرت که داری

از برون زنجیر در را در فکند

بر بساط بقا چو دلبندان

که گستهم را زیر سنگ‌آوری

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

ناکشته تخم هرگز ناورد بر

غم ایشان دلم به جان آورد

که برکس نماند همی زور و بخت

آن سواری کو سپه را شد ظفر

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست

پس زانو ننشستی یک شب

نگویی هم اکنون ببرم سرت

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید

بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا

هیکل تست حرز قیم فرش

تو با جامه پاک بر تخت زر

خدیو عالم جان شاه «لولاک»

منتظر بودند کین قول نبیست

به لوحی گر هزاران حرف پیداست

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی

چنین گفت کایران سراسر تراست

نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل

بیا، کز وصل من کارت بر آید

چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت

پیر دامن را ز گفت و گو فشاند

دوستی ببرید زان مخلص تمام

فی المثل گر یکی ز عام الناس

همان تیر و کیوان برابر شدست

بدوزخ درون دیدم آهرمنا

مجلست بستانستی و رفیقان را

بر دلت هر چه بگذرد جز دوست

پر از خاک پای و شکم گرسنه

چه تخمی‌رست از آب و گل من

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی

تو که بازوی بیگناهت نیست

همه پیش بردند تا باد بوی

چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد

تو را بند کردند تا دیو بر تو

در نهان نهان نهفته رخت

دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین

ای بسا کفار را سودای دین

چون ببیند نان و سیب و خربزه

تا رساند با تو پنهان از همه

مرا از پی فرخی داشتی

ز دانش چشیدند هر شور و تلخ

ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است

ببوس، ار دست یابم بر جمالت

ز شیرن جدا بود یک روزگار

برید از خلق پیوندم به یکبار

چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای

چنین آشفته و در هم چرایی؟

چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی

یکی نامور فرخ اسفندیار

دور باش و نیزه و شمشیرها

نخستین بازیی بود این که دیدی

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟

دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی

نیست حاجتتان بدین راه دراز

فصل و وصل کلماتش نه بجای

رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید

چنین گفت زیشان یکی نامور

با وجود زال ناید انحلال

به یتیمان شهر دادن چیز

ای گاو! چرای شیر مرگی

تواریخ حدوثش تا قدم یاد

این منی و هستی اول بود

چند بر طلعت خود پرده نهی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت

بجز رنج و سختی نبینم ز دهر

متصل گردد بدان بحر الست

کسی از سر دورت آگه نیست

خزینه‌ی علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو

گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب

تا بر آید ناگهان صبح اجل

تو همه جا حاضر و من جابه‌جا

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد

ورا از بر جامه بر خفته دید

جمع باید کرد اجزا را به عشق

چو در آید به پایه‌ی مردی

چون کار به مقدار خویش کردی

به دستش دست مجنون غریبی

دوغ روغن ناگرفتست و کهن

بردرد پرده شب نومیدی

به هر وقت از سخن‌های حکیمان

شما از پس پشتها منگرید

اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند

که ما چون همسران باهم نشینیم

چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا

نان چو معنی بود خوردش سود بود

راز را گر می‌نیاری در میان

چند روزی چاره‌ی حالش کنم

غمز است هر آنچه‌ت آز می‌گوید

چو گشتاسپ آن اژدها را بدید

زانک خویشانش هم از وی می‌رمند

گر به آبت فرستد، ار آتش

بی‌عسل و روغن است نانت و خوان

تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود

چون بدید آن چشمهای پرخمار

چه بود چوب خشک یا زر زرد؟

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار

شب تیره لشکر همی راند شاه

پیر عقلت کودکی خو کرده است

غم عمر گذشته گیرد پیش

خواهی بدار و خواهی بفروشش

باز آید سوی دام از بهر خور

اندر انبان می‌فشارد نیک و بد

چیست این ترهات بیهوده؟

بر آزادگان کبر داری ولیکن

نه بر خاک او شیر یابد گذر

قرب بی‌چونست عقلت را به تو

آنکه زر داد زور داند کرد

خمر حرام است، بسوزد خدای

دست او و پای او و سم او و چشم او

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح

اندر آن دل کسی ندارد راه

شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی

نشست از بر خوب تابنده گاه

چشم درد مرا مبند از عز

گر چه سرهنگ آلت قهرست

هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است

نفس از بس مدحها فرعون شد

زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا

که چو بادت در شکنبه زند

وگر به لب شکری بی‌مزه است شکر تو

پس این زردهشت پیمبرش گفت

ندی ینزل الله اندر شهر

لشکر از عدل بر نشان وز داد

جواب سایل شاهان بگوید

ز روی بادیه برخاست گردی

بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن

نغمه‌ی جان شنو از چنگ سماع!

پای پاکیزه برهنه به بسی

که گر نیستی اندر استا و زند

ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان

لطفش از هر کسی خبر یابست

آن کس که دی همیت فریغون خواند

هرچه جز عشق خدای احسنست

آنکه گر فی‌المثلش ملک شود بحر و فلک

تا نهنگت به کام در نکشد

نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان

مالت از دزد در امان ماند

گر ناصبیت برد عمر باشی

مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه

بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم

جانش از نور علم عاری و عور

زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من

به در بر همه فرش دیبا کشید

اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم

ز روبه بازی زلفم حذر کن

ما را کلهی نهاد عشقش

لشکری ز ارحام سوی خاکدان

ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت

تا که درین دایره‌ی هولناک

مشغول مشو همچو این ستوران

ز گفتار او ماند اندر شگفت

نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه

خواه اطلس بپوش و خواهی دلق

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

مرکبی دریاکش و طیاره‌ای عنبرفشان

کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید

چون سلامان دید لطف بیشه را

چو این نامه هم اندر نامه‌ی خویش

زره‌دار با خنجر کابلی

حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع

دوایی کن مرا، کین دردم از تست

یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام

گرچه خر را دانش زاجر نبود

ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین

خانه را در مکن، که در بندست

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

ز سر تا میانش به دو نیم گشت

از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد

بیضرورت روا مدار به فال

وز این بدخو ببر از پیش آنک او

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بسر او سنایی به نکویی و به عدل

برآمد اختری از برج اسحاق

به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟

زمانه برین نیز چندی بگشت

خواجه طاهر چو این بگفت رهیت

خواجگی جز خدای را نرسد

فضل اگر تازی بودی و شعر

حس را تمییز دانی چون شود

چون حکم مقدر به گه بخشش رویی

سخن از چشمه‌ی جان گیرد آب

معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او

گویند که: « در جفاست، اسرار »

به سخن چونت ستایم بر آنک

آنکه عیب تو گفت یار تو اوست

آن کریمی کاثر سورت خمش در کون

گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش

شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو

گشت ظاهر که دل درو بندی

سراسر جمله عالم پر ز دردست

چون در حضری بربند دهان

چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند

سفره‌ی نعمتست و شربت قند

اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی

این جهان نفیست در اثبات جو

آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی

طوق گردن کن و آویزه‌ی گوش!

از چه شان گاه شعر بستایی

ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی

تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر

در بر آن چلنگ زر بفته

از دل و جان رفت باید سوی خانه‌ی ایزدی

میسر بی منت گر هست خوابی

نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر

جامه‌ی کون را علم عقلست

در برزگریت آمده براهیم

اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب

آن چرخ شریعت که مه روزه‌ی او را

باد نخوت برون کن از خاکم

در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط

رز بدی پر میوه چون کاسد شدی

هست جان بر امید آب حیات

ممنان را به پیشوایی فرد

یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل

لا حول ولا قوة الا بملیک

او چه ماند به فلان و به همان

چه وفا خیزدت ز یار جلب؟

تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست

اندر چله جهل، کمالت شکند تیر

گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست

چشم او مستی که کرده نیمخواب

جز به عین رضا نخواهد کرد

دارم رسولی، اما ملولی

نوک کلک تو رازدار قضا

قمری رخ، عطاردی خامه

بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد

چه قلاووز و چه اشتربان بیاب

زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز

هوس از صورتی گذر نکند

دلو کیوان در اوفتاده به چاه

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون

حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک

رنج نایافتن ز هستی تست

چون ریاضت ز تو یابد نشگفت

اگر گوئی این در قران نیست،گویم

نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید

که ز بام تو دانه‌ای چینم

که تا گرم و سردی برویش نیاری

کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا

آمدم با حدیث خویش و مباد

یا ز بالا چو شیر باید بود

به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند

باز شب منسوخ شد از نور روز

از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق

حسن، ز هر چاک زد القصه سر،

صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل

ایا جمال تو را او جمال داد و نمک

گاو دوشای عمر او ندهد

همه نزدیک بایدش ناچار

ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو

به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت

طوق و داغ ترا نماز برند

شب آمد سازگار عشقبازان

ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن

این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است

گردون به سر تو خورد سوگند

قول و فعل تو تا نگردد راست

دایه‌ی جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع

خیره شد دلاک و پس حیران بماند

چه اندر صدر تو دیوان طغری

ریخت بر سر بلای دهر، مرا

گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار

آن باغ بود بی‌صورت بر

تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات

نفس چون در سوم نورد افتاد

تا به اول نرسد هیچ آخر

دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری

رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام

با دل شق‌شده چون خامه‌ی خویش

زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز

اعدای ترا زه گریبان

گر تو این دست بر کشی از جیب

مجلس خواجه‌ی دنیاست توقف نسزد

گشت آزاد از تن و رنج جهان

به دست حزم بمالی همی مخالفت را

برفتد بیخ نفاق از گل او

بود عنایتش از نایبات چرخ پناه

ور تو دیوی و رو بدو آری

یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت

از محاق آفت جهان باشند

ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر

که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟

بخت روزافزون و فرخ روز و شب

ز طرف لوح سیمینش نموده

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی

بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری

در برق فکرتت نرسد ناوک عقول

میروی، نرم تر بنه گامت

هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز

امت مرحومه زین رو خواندمان

دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی

چیست آن میل سلامان سوی شاه

در لوح زبان جای خاک‌پایت

ماند سخن در دهان و رفت دل من

ای بادپای مرکب تو فکرت مصور

مردم اینند؟ چیست چاره‌ی ما

ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر

نه دایه نه کنیزی هست در کار

آن روز کافرینش آدم تمام شد

از همه ساده کن آیینه‌ی خویش!

خردی در کفایت و دانش

طلب منی بشیرالوصل یوما

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید

بیست را چون غریم ده ببرد

کند لطافت طبع تو بحر را حیران

گر بود زنگی برندش زنگیان

خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون

آوری اسب قربت اندر زین

تا که گوید ترا که مردودی

فانت الربیع و انت المدام

به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند

چون زبان و دل اندرین تصدیق

ماه گفتا که برق وهمی بود

پس آنگاهی برون آور ز خمم

ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد

از تنت هر دری به بازاریست

چرخ تا در پناه دولت تست

تمام چون کنم این را که خاطر از آتش

خداوندا ز حسب بنده بشنو

مدتی چشم و گوش باز کند

ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس

آن دل چون سنگ را ما چند چند

هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ

لب برین کوزه نه، چو خواهی کام

هرچه در زیر دور چرخ کبود

نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لایق

نوک قلم ترا پیاپی

شهوت و غمز و کندی و تیزی

اختران را سعیت ار حامی شود

ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح

طبع نامیزد بی‌رخصتش الوان حدوث

بنه در عشقبازی داستانی!

نشر اموات کند صوت صریر قلمت

همی‌کوفت بر سر که تاجت کجا شد

در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان

پریرویا، منم دیوانه‌ی تو

اثرهای کین تو چون نحس عقرب

صورت خندان نقش از بهر تست

بر مراد تو دار و گیر قضا

حق مهر و وفای من نگه‌دار!

کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان

خامش که بی‌طعام حق و بی‌شراب غیب

تا هست ز شصت دور در سرعت

پیر ما باش و شیشه پر می‌کن

اندرین روزها که می‌دادم

ز درج لعل مروارید بنمود

حرمی چون در سرای تو نیست

رسیدش باز از آن گفتار چون نوش

زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب

نه به اختیاری همه اضطراری

بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند

خنجر خسروست و کلک وزیر

جوشن کینه برکشد ماهی

هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند

سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو

ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد

در آن موقف که از مصروع پیکار

برین در چو دری درون صدف

از بیعت او مهر بر زبان

جمع بستند دخل او با خرج

ای نزاده ترا زمانه بدل

خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده

بر امید مدد رزق به سوی در تو

من که ز هر شاهد و می زاهدم

نه مرا زهره‌ی آن کز تو بپرسم کان چیست

در خانه موسی در خوف جان بد

نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن

خرد دارد از این صد گونه اشگفت

امان دهد همه‌کس را ز خصم او چو حرم

امت احمد که هستید از کرام

ور سایه‌ی عنایت تو بر سرم فتد

هر چه در جسم درد و داغ شود

کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب

چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه

گه به جوی مجره در سرطان

چرا مخلوق را گویند واصل

رود از سهم در مظالم تو

وان قطره‌ی باران که برافتد به گل سرخ

هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز

عزیز مصر چون این قصه بشنود

کرده ترجیح حشو اشعارت

نوشیست و می‌نوش وز گفت خاموش

چنین نمد که جزو دوم همی آرند

مبادا هیچ با عامت سر و کار

هر نوبت مجلست بهاریست

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند

اگر به کوه برند از عنایت تو نشان

کردن کار و کار نادیدن

بگفتند کای گرد روشن‌روان

زمین گوهرت را به جای چراغی

هر یکی گوید به هنگام سحر

علی‌الجمله رخ آن عالم آرای

نباشد شگفت ار دل آید به جوش

می بر تو حلالست که در دار قراری

از کجا جوییم هست از ترک هست

در شناساست این سخن را روی

بفرمود کز روم و وز هندوان

باده ببخشم بی‌ز خمارت

بر سر حرف آ که صوفی بی‌دلست

درون حبه‌ای صد خرمن آمد

که باشد بهای یکی بارگی

باز استادی که او محو رهست

عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز

خواجه به خانه چو بود دف‌سرای

ور ایدونک او را رسد زین گزند

گر نکردی نثار دانش و هوش

گفت پیغامبر که در بحر هموم

ارادت با رضای حق شود ضم

تن خویش در جنگ رسوا کند

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل

وز بخیلان و ز تحشیراتشان

ز طفلی تا به پیری عشق ورزید

به یاران چنین گفت کز رای شاه

شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد

ای فرو رفته به گور جهل و شک

ولی کاری که از آب و گل آید

نماندی به گیتی و رفتی به خاک

اگر به دخمه‌ی زابلستانیان به مثل

با قضا هر کو قراری می‌دهد

جذب آن فیض، یابد استیلا

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست

گر بخواهد عین کشتی را به خو

بقا حق راست باقی جمله فانی است

که بگذاشتی سالیان بی‌شمار

وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد

هم‌چنین دان جمله احوال جهان

نماند در جهان یک نفس کافر

بترسم که این کار گردد دراز

مرگ تا در پی‌است روز شبست

داند این را هرکه ز اصحاب نهاست

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

چو بشنید گفتارش اسفندیار

خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی

که به دست آرند یک رشته‌ی دراز

همه عالم چو یک خمخانه‌ی اوست

کسی سوی رستم فرستاد زال

به بیداد و بیدادگر نگرویم

در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف

همه افسانه و افسون و بند است

بپیچاند آن را که بیشی کند

ویژه تویی در گهر، سخته تویی در هنر

این قدر خود درس شاگردان ماست

سماع جان نه آخر صوت و حرف است

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟

فاش می‌گفتی زبان از ریتش

تو را گر نیست احوال مواجید

سپهری برین سان که بینی روان

کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد

هیچ می‌گویند کان خانه تهیست

دلیران جهان آغشته در خون

پدر نام ساسانش کرد آن زمان

پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه

در گداز آید جمادات گران

چو موجی بر زند گردد جهان طمس

بدو گفت گازر که این را به جان

ولیکن اوستادان مجرب

چینه و نقلش همه بر بام تست

گهی از دور دارد سیر معکوس

جهاندار چون نزد مهران رسید

میوه چون اندک باشد به درختی بر

لیک گوید با شما من بسته‌ام

احد در میم احمد گشت ظاهر

نه از آفریدون وز کیقباد

سپهر منزلتا بنده‌ی درت وحشی

بس بجوشیدی درین عهد مدید

دو خطوه بیش نبود راه سالک

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس

چیست پرده پیش روی آفتاب

چو یابد تسویت اجزای ارکان

چو بشنید اسفندیار این سخن

مرکبی، طیاره‌ای، کهپاره‌ای

آن یکیی نه که عقلش فهم کرد

خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم

بماند از پی پاسخ نامه را

دنیا در دام تو آید به دین

چونک حق قهری نهد در نان تو

کسی کو را وجود از خود نباشد

بر آخر یکی مادیان بد بلند

ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش

شیر این سو پیش آهو سر نهد

سیم زهره دوم جای عطارد

اگر خاک داری تو از من دریغ

مر مرا آن ده که بستانی همان

کرد اشارت دلق که ای شاه کرم

دگر روسیی بست بر کین کمر

کسی کو گراید به پیوند اوی

هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب

خاک زر شد هیات خاکی نماند

ز من رنج جان و ز تو خواسته

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید

اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد

آن دکان بالای استاد ای نگار

چو پروانه شب چراغ توام

چو کیخسرو آمد از افراسیاب

شعله ماند چو عکس خویش در آب

آن شهی در بندگی پنهان شده

کنون هرچه مانیده بود از نیا

هران می که با تو خورم نوش گشت

دروغ است گفتارهاش، ای برادر

آن سر میدان و این پایان اوست

فرشته صفت گرد آن دیو چهر

یکی تاج دارد پدر بر پسر

پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه

گر بگویم قیمت این ممتنع

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

ز خفتان و از خود و برگستوان

دیوانه شدی که می ندانی

این ترا و آن مرا بردیم سود

وگر طارم موسی از طور بود

بجز کام و آرام و خوبی مباد

همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی‌ست

می‌رمد اثبات پیش از نفی تو

چنان چون فریدون مرا داده بود

نژادی ازین نامورتر کراست

رو تو به قطار خویش ایراک

بوالحکم آخر چه بر بست از هنر

به رزم الانی روان کرد رخش

سکندر بشد تا لب رودبار

تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال

زانک بی‌لذت نروید هیچ جزو

دژم گشت سالار بسیار هوش

بدیدی همی تیغ ارجاسپ را

وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون

قدح او را حق به مدحی برگرفت

کسی کو زند بر من ابرو گره

کنون رستم آید ز نخچیرگاه

غیر میزان بار انعامت

عالم خاموشی آید پیش بیست

پیاده شوم سوی مازندران

یکی را ز گردنکشان مرز داد

تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط

ما کییم این را بیا ای یار من

به زخمی دگر با زمین پست شد

دل از مرز وز خانه برداشتند

زردگل بینی، نهاده روی را بر نسترن

چون نیابی این سعادت در ضمیر

سراسر سپیدست مویش برنگ

برفتند و دیدند مردی جوان

این صورت خوب را نگه‌دار

کوه و کنعان را فرو برد آن زمان

ز لشگرگه شه به نیروی دست

بخاید ز من چنگ دیو سپید

چشم در چشمخانه خاک شده

ای زننده بی‌گناهان را قفا

ازان تیرگی جای دیده ندید

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی

غیر آن جعد نگار مقبلم

ز افسون و افسانه دلنواز

ازو ده شتر بار دینار کن

بوحرب بختیار محمد، که رای او

گر بدانی رحم این محمود راد

زمانه به مردم شد آراسته

بیامد ز اصطخر چندان سپاه

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی

رفت کنج خلوتی و آن را بخواند

یکی را ز گردون دهد بارگاه

جهاندار دارا به جهرم رسید

غنچه را جام جم فتاد به دست

جمله استادان پی اظهار کار

چو رستم ورا دید بفشارد ران

ز مردی و بالا و دیدار اوی

گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی

با چنان عزی و نازی کاندروست

نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید

سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون

تو همی‌تابی و من برتو همی‌خوانم به مهر

او چو ذوق راستی دید از کرام

سپه یک به دیگر برآویختند

مباشید با من بدین رزمگاه

اینت مسکر حرام کرد چو خوگ

وانگهی بنمودشان یک روز هم

گفت ای جان رمیده از بلا

بدو اندرون چشمه بود و درخت

گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست

گوید از کارم بر آوردند خلق

کزین سرو سیمین بر ماه‌روی

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

نبات پر بلا غزست و قفچاق

آینه‌ی روشن که شد صاف و ملی

لاجرم هر دو مناصر آمدند

به پیش سکندر بگفت آن سخن

کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج

شاه هم بشنید و گفت ای خاینان

یکایک به ایران رسید آگهی

کجا زیردستانش باشند شاد

طعام ذل و خواری خورد باید

یادتان ناید که روزی در خطر

این نصیب کور باشد ز آفتاب

گر از یال کاوس خون آمدی

بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست

این سخن هم ناقص است و ابترست

چنین تا به دیوان رسد آگهی

همانست رستم که دانی همی

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟

در زمینها و آسمانها ذره‌ای

خون همی‌گوید من آبم هین مریز

پس از روزگار منوچهر باز

با احمرار باشد، با اصفرار باشد

انس تو با دایه و لالا چه شد

ز تخم فریدون یل کیقباد

کنون آنچ جستم همه یافتم

از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،

که دعایی همتی تا وا رهم

قفل زفتست و گشاینده خدا

پرستنده‌ی تست ما بنده‌ایم

کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش

آنک گندم را ز خود روزی دهد

سپرد این به سالار گیتی فروز

چو عموریه کان نشست منست

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت

آن در اول که خوردی استخوان

نفس ممن اشغری آمد یقین

شما راه سوی بیابان برید

به گاه خلعت دادن، به گاه صله‌ی شعر

ای خورنده‌ی خون خلق از راه برد

ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم

به پیش صف رومیان کس نماند

آنکه باطل گوید از ما برفگن

خواندم آن را بر دل احمق بود

سعد دارش این جهان و آن جهان

بسیچیدن بازگشتن کنید

تخت جم و افسر فریدون

رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز

بیامد هم اندر زمان پیش اوی

تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد

که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی

هر که کاملتر بود او در هنر

چون ببینی مر شکر را ز آزمود

چو بشنید دارا به آواز گفت

بار خدایی که او جز به رضای خدا

بهر یاری مار جوید آدمی

ندیدیم زیبنده تر زین سوار

ازان نامور شاه خشنود گشت

از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب

او ز صیادان به که بگریخته

چونک آن مخفی نماند از محرمان

تو آنی که گفتی که رویین تنم

شود روی زمین از مرد همچون عرصه‌ی محشر

جان بابا چونک ساحر خواب شد

مران را به شمشیر نتوان شکست

تو آنی که دیو از تو گریان شدی

نیکو ببین که روی کجا داری

بر نکندی یک دعای لوط راد

این بگفت و گریه در شد آن نحیف

بیامد دمان تا لب هیرمند

برآید به زیر آن تگرگ از هوا

کم فضولی کن تو در حکم قدر

ببخشود کاووس و بنواختشان

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

با دل رنجور در این تنگ جای

چشم بسته می‌شود وقت قضا

شاه چون دید آن مزعفر روی او

نبینید کاید فروشنده‌ام

خلعتی پای رفعتش بر چرخ

تشنه را درد سر آرد بانگ رعد

چو می خورده شد نامور پور سام

بکوبمت زین گونه امروز یال

دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد

گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست

مغز هر میوه بهست از پوستش

به گیتی بجز داد و نیکی نخواست

شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح

هر زمان نزعیست جزو جانت را

چو دیدند مر پهلوان را به راه

بزرگان چنین روی برگاشتند

من ز بهر دین شدم چون زر زرد

کور را هر گام باشد ترس چاه

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ

نبرد همی جوشن اندر برش

آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او

این گهی بخشد که اجلالی شوی

زبان داد دستان که تا رستخیز

به درویش داد آنچ بودش نهان

این ناکس را من آزمودم

گفت افزون را تو بفروش و بخر

باز این را بند هیزم ساز زود

نخست آفرین کرد بر کردگار

ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر

هم سلیمان هست اکنون لیک ما

گرفتن نیارست و بستن کسی

همت می دهد جام هم آب سرد

بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک

شیخ کی بود پیر یعنی مو سپید

گر کشندت نیم‌شب خورشید کو

بدیدند پیران رخ دخت شاه

مهره‌ای را که برده نکبتیی

سر بر آرد از رکوع آن شرمسار

بخندید و سیندخت را سام گفت

دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل

خواب چه بود بر درختان می‌روم

مسکن یارست و شهر شاه من

یکی نامور بود الوای نام

سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی

چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ

دل روشنم بر تو شد بدگمان

صورت گرمابه گر جنبش کند

آهو خجل ز مرکب رهوارم

ساعتی با آن گروه مجتبی

خود نباشد آفتابی را دلیل

از انایی ازل دل دنگ شد

تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن

بس غدایی که ز وی دل زنده شد

طلایه شب و روز در جنگ بود

چون شکست او گوهر خاص آن زمان

طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟

پس بدو گویی همین بود ای فلان

زان سبب جانش وطن دید و قرار

دزد را تو دست ببریدن پسند

ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ

پیل را سوراخ سوراخ افکند

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

زود مهمان جست و گفت این زن بهل

کند باز هرگز مگر دست طاعت

سر مهر ما شنیدستند خلق

از دهان آدمی خوش‌مشام

جهد کن کز گوش در چشمت رود

اگر در بیشه‌ی گردن ز صیت عدل او باشد

کم کسی داند مگر ربانیی

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ

آدم از خاکست کی ماند به خاک

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است

از دهانت نطق فهمت را برد

کوه و دریاها سمش مس می‌کند

گویدش لیکن سبب ای زشتکار

گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد

که مگر بازوی ایشان در حذر

یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ

گرچه تقلدست استون جهان

نار چو بیمار تی خود بخور

تو همان دیدی که ابلیس لعین

تا نیامیزد بدین دو بانگ دور

گونه‌گونه شربت و کوزه یکی

ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او

آتش ار خورشید می‌بارد برو

بیفشرد و برکند هر دو ز بن

انگبین گر پای کم آرد ز خل

با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

هم مثال ناقصی دست آورم

نیم کشتش کرده با دندان اسیر

جمالی را که یزدان آفریده‌ست

آنچنان پیلان و شاهان ظلوم

چو زین کار سام یل آگاه شد

هست دوزخ هم‌چو مرگ و خاک گور

آزاده و کریم بیالاید از لیم

ایمن آبادست دل ای دوستان

شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر

من ز دستان و ز مکر دل چنان

در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت

گر ز شادی خواجه آگاهت کنم

چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید

نفس را زان نیستی وا می‌کشی

وآنچه که بنواختش اردیبهشت

گر بسوزد باغت انگورت دهد

نو ندیدم تا کنم شادی بدان

بعد از آن اندر شب گردک به فن

من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها

آه سری هست اینجا بس نهان

خرد یافته موبد نیک بخت

هر بدی که امر او پیش آورد

عالم و افلاک نیرزد همی

هر کجا دانه بدیدی الحذر

زان نهادیم از ممالک مذهبی

یا گریز از وی اگر توانی برو

نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش

من نمی‌کردم گزافه آن دعا

پس آراسته زال را پیش شاه

کودکان گرچه که در بازی خوشند

جاهی و جمالی که به صندوق درون است

شهر را هشتند و بیرون آمدند

پند فعلی خلق را جذاب‌تر

چون نباشد قوتی پرهیز به

بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل

با خود آمد گفت را کوتاه کرد

نشاننده‌ی خاک در کین بخون

فعل تو که زاید از جان و تنت

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو

گام آهو را بگیر و رو معاف

آنچنان کین زن در آن حجره جفا

چون شکستی سر رود آبش به اصل

اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون

ناله‌ی سگ در رهش بی جذبه نیست

برت را به ببر بیان سخت کن

ایش ابالی بالخلیفه فی‌الهوی

دل و همت بلند و روشن کن

ای بسا مستور در پرده بده

آن زری کین زر از آن زر تاب یافت

گفت چشمش چون کلاپیسه شود

خون دل لاله در دل لاله

همچو آب از مشک باریدن گرفت

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

راحتم این بود از آواز او

توشه‌ی تو علم و طاعت است در این راه

کی رسد جاسوس را آنجا قدم

این بدان بی‌امتحان از علم شاه

در دو عالم تو مرایی بوده‌ای

چو مرزی خواهد آبادانی از من

چون نویسی کاغد اسپید بر

ازان دو همیشه یکی آبدار

چشم پر درد و نشسته او به کنج

از چه می‌ترسد به شب هر جانور؟

او مرا غماز کرد و راست‌گو

مردم از حیوانی و آدم شدم

فتنه‌ها و شورها انگیخته

از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش

طمع ناقه‌ی غیر روپوشش شده

اگر در خورم بندگی شاه را

آفتاب از ذره‌ای شد وام خواه

وز نماز و زکات و از پرهیز

یک زمان بگذار ای همره ملال

چون فرشته و عقل کایشان یک بدند

که اعذنی خالقی من شره

بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر

کان خرش در چنگ گرگی مانده بود

سرانجام هم جز به بالای خویش

پیش دل جوز و مویز آمد جسد

ای شاد شده بدانکه یک چند

این وعید و وعده‌ها انگیختست

زر در انبانها نشسته منتظر

خلوت و چله برو لازم نماند

ستردم رخش را به سرآستین

کی رهد از مکر تو ای مختصم

که گر چرخ گردان کشد زین تو

با امیرت جفت خواهم کرد من

چون زهر همی کند تو را باطل

گر در آن آدم بکردی مشورت

تا میان اندر حدث او تا به شب

گفت آنها تابع زهدند و دین

ای به دور روضه‌ات خلد برین را سد قصور

چیست احسان را مکافات ای پسر

سخن هر چه از دخت مهراب نیست

گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم

از این پنگان برون نور است و نعمت‌های جاویدی

زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی

ای برادر خود برین اکسیر زن

یوسف وقتی و خورشید سما

زمزم اگر زابها چه پاکتر است

یا به گلبن وصل کن این خار را

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت

همچو خادم دان مراعات خسان

چو آگهیم که مستی و بی‌خرد، ما را

در ضرورت هست هر مردار پاک

مر سفیهان را رباید هر هوا

چون بیامد از غزا باز آمدند

با کف جود تو بخشندگی معدن چیست

آن فقیران لطیف خوش‌نفس

بدو گفت پیش فرستاده شو

پس اگر ابلیس هم ساجد شدی

چو گور دشت بسی رفته‌ای نشیب و فراز

خاک بر سر استخوانی را که آن

تو چه دانی تا ننوشی قالشان

تا که این دیوار عالی‌گردنست

چو طوبی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل

پس چو حکمت ضاله‌ی ممن بود

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای

از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند

رو بدو کرد و بگفتش ای امیر

حارسی دارم که ملکش می‌سزد

من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب

حفظ تو واجب است فلک را که داردت

گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز

چنین تا به درگاه سام آمدند

زانک در چشمت خیال کفر اوست

بهرام کجا رفت و اردوان کو؟

هر دلی را سجده هم دستور نیست

خامشند و نعره‌ی تکرارشان

گفت ای شه با چنین عقل و ادب

انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست

هر که او را قوت ایمانی بود

ندادند پاسخ دلیران به شاه

گفت پیغامبر که حق فرموده است

این ناخوش و خوار همچو خون است

سو بسو و کو بکو می‌تاختند

دانه‌ی آبی به دانه سیب نیز

مدود حمال زی بار گران

گر شیر در زمان بهار عدالتش

رنگها بینی بجز این رنگها

یکی پهلوانی نهادند خوان

هفت دریا گر شود کلی مداد

به یکی چنگش آخته دشنه است

زر خالص را و زرگر را خطر

ای عجب کز آتش بی‌زینهار

رخت دزدیده بتدبیر و فنش

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن

غافل‌اند این خلق از خود ای پدر

بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

با کدام استاد استاد جهان

نیکو بنگر که: کیستی خود

ور نمی‌توانی به کعبه‌ی لطف پر

جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت

گفت خوابستم مرا بگذار و رو

درد اگر راحت است پیش مریضان عشق

گرچه با تو شه نشیند بر زمین

به گرز و به تیغ و سنان دراز

لذت دست شکربخشت بداشت

تن تو چون بیافت صورت این

پا برهنه تن برهنه می‌دوم

این کسی دیدست کز یک راویه

لاجرم اشفقن منها جمله‌شان

بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش

گفت خود تو جبرئیل رحمتی

هیون تکاور برانگیختند

ور همه عیبست دانش سود نیست

زرد چو زهره است عارض بهی و سیب

هر صحابی دید زان مسجد عیان

خاصه چشم دل آن هفتاد توست

نفس می‌خواهد که تا ویران کند

کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او

گر قدم را جاهلی بر وی زند

عمودی بزد بر بر روشنش

تو نیفتادی که باشی پند او

چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر

روح وحی از عقل پنهان‌تر بود

آن همه سختی و زورست و عرق

از حدیث شیخ جمعیت رسد

ای قوی رای و قوی خاطر، مرا معلوم نیست

دوزخ و جنت همه اجزای اوست

از اندرز فرخ پدر یاد کرد

هر که جوید نام گر صاحب ثقه‌ست

من جز که به مدح رسول و آلش

تا نسوزی نیست آن عین الیقین

لیک مقصود ازل تسلیم تست

چون عمر شیدای آن معشوق شد

به روز معرکه این از چه رو شود افعی

در تن گنجشک چیست از برگ و ساز

به شهری کجا سست پایان بدند

در درون کعبه رسم قبله نیست

گر رنجه‌ای از آفتاب عصیان

کو خلیلی کو برون آمد ز غار

ترک جلدی کن کزین ناواقفی

حاکمست و یفعل الله ما یشا

ویران همی ز بهر چه خواهد کرد

گر دو سه ابله ترا تهمت نهد

بدو گفت بر تاز و برکش میان

کعبه هرچندی که خانه‌ی بر اوست

گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،

تو جهت‌گو من برونم از جهات

تا قیامت گر بگویم زین کلام

مانع خویشند جمله‌ی کافران

عالم از روی بخت خرم تو

گفت صوفی آن من بگذشت لیک

غمی گشت ازان کار افراسیاب

دیر یابد صوفی آز از روزگار

از پس دانش قدم نهاد نیارد

آنک گفت انی مرضت لم تعد

چون درین دل برق مهر دوست جست

یا ز عریانان به یکسو باز رو

ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت

تا غریمان چونک آن حلوا خورند

هرانکس که از دادگر یک خدای

بر سر شطرنج چستست این غراب

آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم

محرم ناسوت ما لاهوت باد

چونک جزو باد دم یا مروحه

گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر

تیرت آنجا که پی سپر باشد

محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز

سه سالست تا این بزین آمدست

ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد

با شما گر عهد بست ابلیس ازو

گلستان جان آرزومند آب است

هر یکی از درد غیری غافل اند

عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم

بار خدایی که جود را و کرم را

ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب

کس از مادران پیر هرگز نزاد

شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت

دانیال از خیرها شد نامور

غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک

آن جفا با تو نباشد ای پسر

نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته

چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب

آب سیه ز نان سفید فلک به است

پیمبر تویی هم تو پیل دلیر

غم آن صبح صادق ملت

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ

به ز آدمی است و آدمی نام

آن غم آمد ز آرزوهای فضول

آهیخ تیغ هندی چون چشمه‌ی مصفی

و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست

چو مهراب شد شاد و روشن روان

مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد

تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان

زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک

آنک در تون زاد و پاکی را ندید

هر گهر کز کلک او دزدید طبع

سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو

فقر کان افکنده‌ی خلق است من برداشتم

یکی آفرین کرد سام دلیر

لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد

جز به چنین صنع نیامد درست

بر سر آتش از این بی‌نمکی

عاقبت گوری از کناره دشت

آه کز بیم رستم اجل است

با نکته‌ی مغنی و با دانش مطیع

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

ز کاووس دادش فروان سلام

دین به تیغ حق از فشل رسته است

آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند

این چنین نامه بر تو شاید بست

خسر پست را سوار خرد

برق آمده‌ست و بر سم او بوسه می‌دهد

رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی

گر ایدونک گوید به نزد من آی

این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست

فسونگر به گفتار نیکو همی

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم

هر که میخ و کدینه پیش نهاد

چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود

از همت بلند بدین مرتبت رسید

سنگ زردم شده معلول به وقت

جامه‌های زرکشی را بافتن

چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند

زیرش چهار استون زده

چهره‌ی خورشید وانگه زحمت مشاطگی

به هر پایه‌ای دست چندان رسد

می لعل ده چو ناخنه‌ی دیده‌ی شفق

شود به کل گدایان زکات و حج واجب

در کف بخت بلندش ز اختران

بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد

این کعبتین بی‌نقش آورد سر به کعبم

زنهار که مر جان را بی‌جان نگذاری

ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش

چو گشت آن ملمع قبا جای او

اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می

نمی‌دانم تو باری در چه کاری

تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟

جز سه کس که حقد ایشان چیره بود

مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو

چو نرگس شود باز چون چشم باز

بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو

قدم بر قیاس نظر می‌گشاد

خورشید را بر پسر مریم است جای

در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند

خاقانیا هوان و هوا هم طویله‌اند

صد هزاران خوی بد آموخته

همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک

علما را که همی علم فروشند ببین

پرواز کرده جان منوچهر سوی تو

به هرچ آفریدی و بستی طراز

سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب

ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ

از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر

هم‌چو آب نیل دانی وقت غرق

ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد

زین پاک شده‌است و بی خیانت

گشته داود نبی زراد لشکرگاه او

کز آن باغ رنگین رطب چیدمی

دام ماهی شود ز زخم نهنگ

گروهی بین همه از خویشتن عور

باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو

من یقین دارم نشانش آن بود

هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید

به خانه در زنور قرص خورشید

ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان

وگر ماه نو را براتی دهد

ور زمین را دهی ز می جرعه

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

جوید به تبرک آب دستت

چون ندارد سیر می‌راند چون عام

ای به گه انتقام همچو حسودت مدام

وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند

چشمه‌ی خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار

ز هر نسخه برداشتم مایه‌ها

نصرت نثار عید برافشاند کز عراق

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع

نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس

گاه جنگش با رسول و مطبخی

کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک

ز گردون چو بر نامه‌ی من بتابد

شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال

چنانت دهم مالش از تیغ تیز

چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی

همان بهتر که لب بندی ز گفتار

عجب ترسانم از هر ماده طبعی

سکسکانید از دمم یرغا روید

صبر میکن که جز به مردی صبر

زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک

سخت تغابنی بود حور حریر سینه را

سپاس خدا کن که بر ناسپاس

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

نقش بی‌جان خانه‌ی نقاش

آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین

باده‌ای را می‌بود این شر و شور

چنگ همچون جره‌باز ازرق و کبکان بزم

چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد

از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان

راه‌زن هرگز گدایی را نزد

شاه باز سپید روزی از آنک

پیشتر از نام بت و بت پرست

وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن

که ازو فرزند طفلی گم شدست

خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست

امام زمان وارث مصطفی

هست عیان تا چه سواری کند

گفت غیر این نسب نامیت هست

زمزم بسان دیه‌ی یعقوب زاده آب

جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی

میوه چو بانوی ختن در پس حجله‌های زر

ای زراندوده مکن دعوی ببین

ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله

به آغاز محبت در وفا کوش

من از باده گویم تو از توبه گویی

گر سخن‌کش یابم اندر انجمن

نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو

کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند

نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر

سرنگون خود را از اشتر در فکند

چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک

به مکتب صبحدم چون گشت حاضر

حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند

رنجها بسیار دید و عاقبت

ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو

اگر پایه عدل اینست و انصاف

فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم

چشم را چشمی نبود اول یقین

درع رستم به سنبل آراید

بیا کز هجر روز خسته حالان

بلی از پی چار منزل گرفتن

نه نجومست و نه رملست و نه خواب

بر در این هفت ده قحط وفاست

مرا گویی خدا از بهر غم ساخت

عهد یاران باستانی را

ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای

روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است

کند زودش به سوی ما روانه

ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست

کی فرستادی دمی بر آسمان

در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب

آن سخن افسانه بازار شد

وی نقش زیاد طالع من

پس ترا بیرون کند صاحب دکان

هر کبوتر کز حریم کعبه‌ی جان آمده

به دل دردیست از اندوه دوری

خاقانی را ز دل چه پرسی

زانک او بنمود پیدا دام را

جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف

اساس خسروی دیدند تجار

تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب

آتش عشق از نواها گشت تیز

از پی دستینه‌ی رباب کف می

کنم از آب چشم شور خونبار

یوسف دلها توئی کایت توست از سخن

هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش

لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج

به ده کسوت نمودی ارجمندش

فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم

گر رضا دادی رهیدی از دو مار

مهدی دین بود لیکن چون مسیح

ز زخم خار گلها را تکسر

یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید

دوزخ درویش و مظلومم کنون

از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم

جامه او ساخته‌ام کاغذین

هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را

باز می‌گفت او که گر این بار من

قبولش ز هاروت ناهید سازد

شهی بر خلق آخر تا به اول

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

یا رسول الله جوان ار شیرزاد

دیدم صف ملائکه‌ی چرخ نوحه‌گر

کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را

ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه

در این گلشن که چون غم نیست هرگز

عمان و محیط و نیل و جیحون

آنک معرض را ز زر قارون کند

وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان

گفت در این کار چه سازم علاج

بیاع خان جان مجاهز دلان عشق

صد نشان باشد درون ایثار را

غم از این خسته‌ی تنها چه خواهی

چه می‌گویم شهابی بود ثاقب

از بهر تب بریدن خود دست آز را

آتش که اول ز آهن می‌جهد

بس باک ندارم همی ز محنت

در آن دم کز پی تسخیر خیبر

خاقان اکبر کسمان، بوسد زمینش هر زمان

هر که کژ جنبد به پیش جنبشم

آب صافی شده‌ست خون دلم

اگر فارس فرس را برجهاندی

چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور

باز آن ابلیس بحث آغاز کرد

چو من دستگه داشتم هیچ وقت

آن که از این گنج نشد بهره‌مند

صدرش چون باغ رضوان یاصفه‌ی سلیمان

کی توان نوشید این می زیردست

بد نیارست کرد با تو فلک

ز یکجا آب چون نبود مسافر

ماه نو ما حلقه‌ی ابریشم چنگ است

کار هادی این بود تو هادیی

چه دانی قصه‌ی بیماری ما

از آنرو زخمه‌ی مطرب خورد چنگ

ترسم که به چشم ابلق عمر

سبلتت گنده کند بی‌فایده

بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو

زبان او کلید گنج عرفان

مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم

که منه آن سر مرین سر زیر را

گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته

به نعلش چهره سایید آنقدرها

هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله

زان زنان مصر جامی خورده‌اند

تن ار شد سپر پیش تیر بلا

به رسم شبروی اینجا سفر کن

نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر

مکیان گفتند ما را علم نیست

در طعن چو نیزه‌ام که پیوسته

چو میل آن رخ گلفام می‌کرد

برق تویی و بید من، سوخته‌ی توام کنون

خیرها نغزند نه از عکس غیر

هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد

به که در خانه برآری به‌گل

کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز

تا بمالد در پر و منقال خویش

کمند زلف مشکین تاب داده

به خویشم بود زینسان گفتگویی

لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک‌وار

هوی فانی چونک خود فا او سپرد

پیوسته اسیر نعمت اینم

چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد

مرتب ساخت بر تن پیرهن را

ملک را بگذار بلقیس از نخست

با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین

تا در کنف حفظ تو چون یونس

راندند ز آب دیده سیلی

عقل جزوی را وزیر خود مگیر

وگر در دام عشق انداختم دل

فرستاده شد گرچه نیکو نباشد

غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی

خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها

جز مدحت شاه و شکر دستورش

گر نگاری نگاشت باز بشست

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای

پادشاه جهان ابواسحاق

آن چیست ز انعام که در حق منت نیست

فرخندگی مه تمامش

این سبب را من معین گفتمی

اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت

ز بس کز غصه‌ی طبعش تفکر می‌کند شبها

پرستش جز خدایی را روا نیست

گفت آری خوش عمل کردی بدان

روا چون داریش مهجور کردن

خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته

بدین حال با حکمت‌اندوزی‌ات

گه ترنج تخت بر سازیم ازو

ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان

بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی

پرستاران آن ماه فلک مهد

لیک بر خوان از زبان فعل نیز

دگر عاشق بدین زاری نباشد

تویی آن‌کس که اگر قصد کنی

رسید از سدره جبریل امین زود

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

تا بر زمین بروید نسرین

ترا که میر خراسانی از ره تقدیم

بود کز صبر، امیدت برآید

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

فریدون حشمتی در تاج بخشی

انوری این چه پریشانی و بی‌خویشتنی است

نادیده ز یار خود نصیبی

شما از پس پشتها منگرید

شمه‌ای شرح حال عرضه کند

آسیای سپهر دور از تو

کی دیده به هر کسی کند باز؟

بر امید راه بالا کن قیام

غزال خرمن سنبل کشید در آغوش

ای جهان از عنایت تو چنانک

خورد آن پیر مسکین زو فریبی

برو زود کانجا فتادست اوی

ای شهنشاهی که خاک آستانت از شرف

در پناه سده‌ی جاه رعیت‌پرورش

از آن صورت روان صرف نظر کرد

شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز

ای حاتم رادی و رادی تو

ملک می‌کرد با ظفر یک روز

ز خاصان یکی سوی او رفت زود

در خون که می‌شوی سبک خیز؟

ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم

لایق به کمال تو همین دید که تا حشر

یک زنده، غذا چو من نخورده

آن مقلد هست چون طفل علیل

کارم ببست چون که بنگشایی

تا هست فلک باعث نرمی و درشتی

ور از پس چاک شد پیراهن او

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

ز تاب حمله‌ی او گاه کینه سست شود

قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد

بیا جامی ز بود خود بپرهیز!

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب

مرا زین بیشتر در هجر مپسند

طاعت آموز انس و جان در تست

یکی را گوشمال از دار دادند

همی گرد آن کشتگان بربگشت

نگویم یک زمان پیشت نشینم

چو تو حکم کردی قضا هم نیارد

زو شعله‌ی دل زبانه می‌زد

پس کنیزک جمله آلات فساد

چهره ز زخم درد شکسته

گر کنم خیره ارنه خود سوزم

به مصر امروز مهجور و غریب‌ام

خرامید برگاه و باره ببست

ز بهر نام خود کوشیده بهتر

مرغ دل جبرئیل گیرد

لیکن چو تو دم زدن نیارم

از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک

چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم

کند اعدای ملک از ننگ عصیان

چون میر ولایت آن رقم خواند

چو او را بدیدند گردان چین

شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی

از کمال خری و بی‌خردی

گرفتم دامنش را چست و چالاک

وصف پاکی وقف بر نور مه‌است

به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی

باد بر دست تو میی که به عکس

زو خواستمی به روزگاران

یکی نامور فرخ اسفندیار

سرافکنده برش هر سر فرازی

تا زند دست آفتاب سپهر

همی بردند دایم انتظارش

چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی

تصور شد دلم را کاین وصال است

تیغشان گر به ضیافت چو خلیل‌الله نیست

ز بس بالا گرفت آواز فریاد

دریغ آن نکو روی همرنگ ماه

در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام

تا بود زاده‌ی بنات زمان

مجنون گفتا که:«ای دل‌افروز!

گر ترازو نبود آن خصم از جدال

نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد

کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا

چو مجرم شود از گنه عذرخواه

بتان از سر کوه می‌سوختند

ریاحین از شراب حسن سرمست

به عون دولتش از بخت داد بستانم

وادی وادی ز میش تا بز

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک

پوست بر دشمنت کفن گشته

درین نم دیده خاک، از خون مردم

در حمله، درست چون پدر شیر

جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم

قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک

شد عرض ز طبع فکرت‌اندیش

گر نداری دانه ایزد زان دعا

در این کشتی که نامش زندگانیست

مهمان تو آمدیم یالیت

ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ

بگشتند هر دو به ژوپین و تیر

گرچه در دل خلیده اندوهیست

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه

ز رشح دل و دیده در خون نشست

با چند پری‌وش بهشتی

همان روستایی دو مرد جوان

چون برکشید آینه‌ی کل کاینات

بسازم چون ارم، دلکش بنایی

زین پس من و یار مهربانم

کزین مژده دادیم رسم خراج

عهد فاسد بیخ پوسیده بود

چرا راستی گوید آن راست مرد

که گر راز گویمش و او نشنود

به دژ در شد و کشتن اندرگرفت

تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون

«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

نه کوشیدنی کان برآرد به رنج

چون بکاری در زمین اصل کار

بگفتا کاین گهرها در بهایش

پس آگاهی آمد به سالار چین

چهارم که دل دور داری ز غم

اگرچه خشک‌لب افتاد بحر و بر امروز

به یزدان‌شناسی علم برفراخت

در تلوسه‌ی چنان جگر سوز

چو رفتند نزدیک آن نامجوی

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست

در هر محفل که جاش کردند

قصور عقل تصور کند جلالت تو

بدین انجمن هرک دارد نژاد

دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن

ز انواع نفایس صد شتروار

گر ما ز هنر تهی میانیم

من از داد چون تو یکی بنده‌ام

مشتری ماست الله اشتری

و آن غیرت گلرخان بغداد

ولیکن چنان خور گرت درخورد

همی آتش افروزد از کام اوی

به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد

بانگی بزد از درون غمناک

بی پرده‌ی خلق، جلوه سازیم

مرا بر شما زان فزونست مهر

سرمه‌ی توحید از کحال حال

برخیز و ازین خیال برگرد!

شد گرم که آردم به اعراض

جهاندیده بیدار بابک بمرد

گفتم: که گر دو تیر گشاید سوی چگل

چون رو به دیار آن دل‌افروز

رفته سوی آسمان با جلال

به خشنودی کردگار جهان

چشمه‌ی شیرست در تو بی‌کنار

نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم

رو قناعت پیشه کن در کنج صبر

بدان تا هران بد که خواهد رسید

نه مونسی که شب انس او دهد نوری

بگفتند: «ما را درین خاکدان

تبریز از او چو آسمان شد

فرود افگند ابر تنین چو کوه

بترین قهرش به از حلم دو کون

گفتی که: بکش سر از هوایش!

در ره طاعت، تو را بی‌جان کند

یکی شارستانست این چون بهشت

مرتفع چو شد به توحید آن حجب

یا پای برون نهد ازین راه

بانگ حیزان و شجاعان دلیر

جهانجوی را دید جامی به دست

این خیال اینجا نهان پیدا اثر

سکندر چو از وی شنید این سخن

زندگانی تجارتی است کاز آن

ببردند صندوق زرین به دشت

کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت

بنا کرد بس شهرها در جهات

زان زبون این دو سه گل دسته‌ایم

به خواب اندرست آنک بیکار بود

دعوت زاریست روزی پنج بار

به هر کس که در بند احسان شود

چند با اهرمن تیره‌دلی همره

ببردند بی‌مایه چیزی که بود

او را سزد امروز فخر کردن

پی حلواش داده نیکوان وام

نمی‌یارم بیان کردن از این بیش

بزرگان و آزادگان را بخوان

تا ازینها پی بری سوی اصول

چو باشد خوشه در خانه، درنگی

زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک

چه برگاه دیدش چه بر پشت زین

من چنانم ز لعل سیرابت

به رویم خرم و خندان نشینی

هاتفست این داعی من ای عجب

نگه کن که ضحاک بیدادگر

قانعی با دانش آموخته

همی نالید از جان و دل چاک

در سر ننهاده، بجز بادت

بگفت آنک با او شهنشاه گفت

گفتم: همه دلایل سودست خدمتش

چون میان کاسه‌ی ارزیز دلشان بی‌فروغ

امشب ار امکان بود آنجا بیا

فراوان بپرسید و بنواختش

هست مانندا به صورت پیش حس

هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک

به علوم غریبه تفاخر چند

یکی زان تو برگیر و در پیش باش

شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور

زری که گوی گریبان جبرئیل سزد

من نه مرد دزدی و بیدادیم

پر از دردم از قیصر و لشکرش

باز شه از روی لاغش گفت باز

ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید

بار جسد از دوش جان فرو نه

که هرکس که خشنودی شاه جست

بزرگی همی جز به دانش نجویی

چو قندیلم برآویزند و سوزند

تو همی‌گویی عجب خامش چراست

چنان بد که یک روز شاه اردشیر

شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است

در ازل آن کعبه بود قبله‌ی دین هدی

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت

ستایش که داند سزاوار اوی

بسا شخصا که از تب ریخت در خاک

مریم مشتری فر است که عقل

هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او

نهادند مهر سکندر به روی

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

سگ دیوانه پاسبانم شد

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

چو باشید با من بدین یارمند

ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ

شش پنج زنند برتران نقش

گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا

که من قیصران را به فرمان شوم

به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم

تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی

پیش هر سبزه، خری می‌داشتی

چو از آب حیوان به هامون شدند

شده این پسته‌ی تو تازه و سرسبز چراست

خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق

شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن

یکی پل بفرمود موبد دگر

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم

چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر

سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش

بدو گفت اگر نزد شاهم بری

وای عجب تا غرق این دریا شدم

گر در سموم بادیه‌ی لا تبه شوی

بارها گفتیم این را ای حسن

ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر

رفت شب و روز تو اینک رسید

کاه برگی تن و جو سنگی صبر

همتش، نگذرد ز فرج و گلو

چو دلو گران برنیامد ز چاه

روی گردانید عطار از دو کون

زین سپس ابروار پاشم جان

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

بدو گفت اکنون چو فرمان دهی

شکوفه چون همی‌ریزد عقیبش میوه می خیزد

هشت خلد و هفت چرخ و شش جهان و پنج حس

چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

بپرسید موبد ندانست کس

آنچه سلطان کند به نیم نظر

محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

همه هرچ بایستش آراستند

زان بهاری که خزانی نبود در پی او

فتح تو به جنگ لشکر روس

یک جامه بخر که روح را شاید

بدیدند نقشی بران تیز تیر

همه دنیا چو مردار است حقا

دهر صیاد و روز و شب دو سگ است

هم برین فن داردارش می‌کند

نیایش بسی کرد پیش خدای

برآی مفخر آفاق شمس تبریزی

تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک

کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان

به دم سواران یکی غرم پاک

همه بزرگان کاندر زمین ایرانند

آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم

تا عصا را باطل و رسوا کند

برین راه من بی‌شما بگذرم

در آبم و در خاکم در آتش و در بادم

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

هر جا که گسترانده شد این سفره‌ی فساد

ابا یاره و برده و نیک‌خواه

پای جان بر ثری همی‌بینم

از گه عهد الست چیره زبان در بلی

ای بی‌خبر برو که تو را آب روشنی‌ست

نباید کزین گردش روزگار

به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان

آن کیست که در صف غلامانش

نمود آنقدر خون اندر دل کوه

چو آمد به نزدیک موبد فراز

چاه کند و گمان ببرد عدو

ما زله خوار مائده‌ی میر حاجبیم

بد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این

نه چیز و نه دانش نه رای و هنر

سخن آنگه شنو از من که بجهد

به مکتب جبروت و به علم القرآن

آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت

به روزی کجا سخت شد کارزار

کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد

بهار عام شکفت و بهار خاص رسید

در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین

چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر

وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان

دنیا به عز فقر بده وقت من یزید

چونکه باری گم شدیم اندر رهی

بیامد به بالین او سرشبان

تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان

دو لشکر بشد هر دو آراسته

گوش را رهن معرف داشتن

به انگشت زان سیب برداشتش

از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود

بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی

چنین گفت با شاه مرد خرد

چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ

ز پنجه فزون بود بالای اوی

ای دست مگیر غیر ما را

سوارانش از خاک برداشتند

هر درد که آن دوا ندارد

بزد بر سرون یکی گور نر

سینه را از علم حق آباد کن!

سکندر چنین داد پاسخ بدوی

راست گویی جدا جدا هر روز

شب تیره‌گون ماده گویا شود

و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر

من اینک یکی نامه نزدیک شاه

یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

همچو گربه باشد او بیدار هوش

که فرجام هم روز تو بگذرد

بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک

جز اینت نبینم همی بهره‌یی

این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه

تو تا ایدری بیطقون خوانمت

گفت یکی کأخر ای مفلسان

هزار و دو سیصد گرفتار شد

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

ازو پاک تریاکها برگزید

همچو عطار این شراب صاف عشق

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

من ترا بر چرخ گشته نردبان

به کوه اندر آگند چیزی که بود

گر بماند عاشقی از کاروان

سخن گوید و گفت تو بشنود

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

همان راز بگشاد با کدخدای

ورنه ز درم برو که در پاش

ز راه خرد ایچ گونه متاب

از برای حکمتی و صنعتی

برآمد خروشیدن داروگیر

بس که همراز بلبلان نبود

چنین پاسبانان یکدیگرند

روی و ریا را مکن آئین خویش

پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود

گفتی آن را به خواب دیدستم

چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان

خمش کردم نیارم شرح کردن

جهاندار ببریدشان دست و پای

کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست

مبادا که تاج از تو گریان شود

تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی

مر او را دو دستور بد کشته بود

هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

واردی بالای چرخ بی ستن

به گیتی همه تخم زفتی مکار

توبه مکن زین که شدم ناتمام

دگر گفت کای برتر از ماه و مهر

در عبادت کرده عادت، چون صبی

من آیم به پیشت به خواهشگری

به جنگ عدو با ملک روز و شب

که خوانند شاهان برو آفرین

ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر

با تو عنان بسته صورت شوند

بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست

کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ

چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

درید ابر سیاه از سبز گلشن

چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود

وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند

تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده

مرغ نه‌ای بر نتوانی پرید

روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را

در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون

از رفعت از چه با تو سخن گویند

مرا فرخ بود روی تو دیدن

ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل

گر خری دیوانه شد نک کیر گاو

معدن گرمیست اندر لامکان

در ستدن حرص جهانت دهد

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن

خدمت فرخ او باید ورزید امروز

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

چو خاک آماجگاه تیر گشته

کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه

موسی جان بدید درختی ز نور نار

خاموش که او خود بکشد عاشق خود را

بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر

شکر گفتم قدح نگفتم

دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید

انبیا را چیست تعلیم عقول؟

لبش با در به غواصی در آمد

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب

آنکه اساس تو بر این گل نهاد

بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد

کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود

« بشنو از نی، چون حکایت می‌کند

در صنع تو کامد از عدد بیش

چون گل اندر غنچه‌ام هم تشنه‌دل هم بسته‌لب

که کیمیاست پناه وی و تعلق او

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

خشم مریخی نباشد خشم او

که بی‌دلست و جگرخون عاشقست یقین

کارهای جهان به کام تو گشت

زین ذکر جدید فرح افزای

از راه نکاح اگر توانند

فتنه بیدار چنان خواهم کرد

قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود

ور بکنم راز شهان آشکار

وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان

هر کجا نام او بری نبود

روح زد خیمه‌ی دانش، نه تن خاکی

تو بر من تا توانی ناز میساز

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

آیتی تو و طالب آیت

نوای مجلس ما چو برکشد مطرب

تیغ چوبین را مبر در کارزار

بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ

روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل

معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد

چو نالان آمدت آب روان پیش

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری

چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت

به شاهی تاج بخش تاج‌داران

پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری

چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست

به من ده که بدنام خواهم شدن

یارت ازان گنج که احسان تست

به حق گریز که آب حیات او دارد

همه گمگشتگان همی‌گشتند

زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر

به شادی هر زمان می‌خورد کاسی

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد

سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها

بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج

این معیت با حقست و جبر نیست

چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین

پیش بود از اول و آخر از آن رو

گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

من سکه زنم به قالبی خوب

تو نتوانی که راه عشق کنی قطع

خمش باش و در این حیرت فرورو

شکر خدا که باز در این اوج بارگاه

راهروانی که ملایک پیند

غلط محمد ساقی نبود جامی بود

کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

چشمی به هزار غمزه غماز

با این هنر و مردی و با این دل و بازو

چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی

انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر

خاصه درین بادیه دیو سار

ز حرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر

نعمت ایزد را شاکر نبود

چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد

ز مثل خود جهان را طاق بیند

کافور گشت موی تو ساز سفر بکن

زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف

جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن

بر در آن قبله هر دیده‌ای

من چو داوودم شما مرغان پاک

درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

هرچ آن‌طلبی اگر نباشد

شهی خسروی شهریاری امیری

که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد

گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست

فارغی از قدر جوانی که چیست

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام

آری، سمن و لاله روید از خاک

مثال شاه را بر سر نهادم

گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن

شمس حق مفخر تبریزیان

اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا

از شراب قهر چون مستی دهی

آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد

زو تواند به پایگاه رسید

ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام

چون شمع جگر گداز مانده

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا

پرده‌ی اهل سکان بر فتد از روزگار

شاد بر آنم که درین دیر تنگ

در آن صحرا بچر گر مشک خواهی

ور بزرگی به فضل خواهد بود

هر که نبود مبتلای ماهرو

بگرد فرق هر سرو بلندی

گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند

دهان بست دهان بست از این شرح دل من

به هر که لایق اسباب کامرانی بود

شمس در خارج اگر چه هست فرد

ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای

باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام

بفرما کز گهرها چیست حالی

ایزد به خودت پناه دارد

چون روی تو زیر پرده‌ی زلف

برون کرد مغز سر گوسفند

ای خامه نیک در ظلمات مداد رو

ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ

آن عدس، در شوربا میریختم

خواسته بدهد و نخواهد شکر

کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین

پیغمبر گفت علم علمان

مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد

چنین گفت با نامور ماهروی

آفاق حارسا ملکا ملک وارثا

شرط بود دیده به ره داشتن

بگامی میتوان بنیاد ما کند

گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد

حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید

کنون کافتادم از سستی و مستی

دوست‌تر دارم من آشفته دل

بکشتش به زاری و من کینه جوی

توقیعی از عطیه‌ی او بر کنار داشت

باغبان را خار چون در پای رفت

ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج

مصور صور بی‌مثال در ارحام

چون مشعله پیش بین موافق

نه بادیه‌ی آز تو را هیچ کران است

ستم دیده را پیش او خواندند

یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست

آنجا شکاری بکرد از آغاز

نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص

کی باد صبا به صبح برخیز

یا رب چونانکه به من بر فتاد

فریدون غم افکند و رامش گزید

وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل

آن بعلاج از تن خود زهر برد

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف

این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه

مکن جانا به خون حلق مرا تر

پیشوایانی که ره بین آمدند

جدا کردشان از میان گروه

کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن

گر هنری سر ز میان برزند

گر بجوی و برکه لای و گل خوریم

جز بدو سازوار نیست مدیح

پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک

به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب

پیر در معراج خود چون جان بداد

ببالد ندارد جز این نیرویی

کرده بی‌منهج اسباب و علامات بیان

پیش هست او بباید نیست بود

گل خوشبوی را گرم است بازار

این هم از خدمت باشد که ز من

حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک

لگدکوب غمت زان گشت روحم

اگر نرسد تو را تخت و وزارت

چه گفتند دانندگان خرد

هم تابداده پنجه‌ی گیرای خانیان

آهن و سنگ هوا بر هم مزن

صبحدم برخاست بازرگان ز خواب

شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را

آن که با عصمت او رابعه‌ی حجله‌ی چرخ

بسا زاده که کشت آن را کزو زاد

باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

شاه‌پری و انس پری خان که گر بدی

پارسی گوییم یعنی این کشش

چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم

از سر گوی زیر او برخاست

چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی

به عنبر سودنش بر گوشه تاج

چون من بساط شکر کنون گستریده‌ام

همی آفرین خواند بر کردگار

هرچه در خاطر اجل گذرد

گر تن بیخون شده‌ای چون نگار

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

تا در تن و بازوی کسی زور و توانست

به باغ روی کسی کز محرمات بود

به وقت زندگی رنجور حالیم

چنین شهریار و چنین شاهزاده

ز کشور برآمد سراسر خروش

به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی

منبسط بودیم یک جوهر همه

لانه‌ی موران کجا و پیل مست

خشم ز انسان فرو خورد که خورد

بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین

فریب دل بس است ای دل فریبم

که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب

ملک بدان داد مرا کردگار

گرانباری ز بار حرص و آز است

میر یوسف که با دل و کف او

از ریاض طرب آورده به دشت تعبم

تو آن نوری که چرخت طشت شمعست

ور شود مویی ز معشوق آشکار

کجا نامور گاو برمایه بود

تو آفتابی و کیوان بر آستانه‌ی تو

بند بگسل باش آزاد ای پسر

همه، ناگاه گلوگیر شوند

وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان

فلک آراسته نه خر گه والا که در آن

تا بر نکشد ز چنبرش سر

خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست

هر شبی از دام تن ارواح را

نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق

پس مهد ملک سرمست میشد

درآمد موج دیگر آخرالامر

یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز

به جز درش که نه جای وقوع بیداد است

آن وجعها را بدو منسوب دار

از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش

وان شیفته دل به شور بختی

در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن

خروشیدن پهلوانان به درد

امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را

هر که زمام هنری می‌کشد

زیور طاوس بسر بسته‌ام

امیر عادل باذل، محمد محمود

جهان مدار از بس که شرمسار تو را

اگر چه زر به مهر افزون عیارست

گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست

سه فرزند را خواند شاه جهان

ز مشرقش که نجوم بروج دولت را

اندر آیید ای مسلمانان همه

هم ز جهل تو سوخت حاصل تو

برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد

به یک احسان کند از روی همت کار صد حاتم

به هم بر شد در آن نظاره کردن

کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بی‌همتا

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان

گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب

ماه را گر خلاف او طلبد

آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو

ز خود بگذر که در قانون مقدار

در وصف تو شد فرید خیره

دمان از پس ایدر منوچهر شاه

و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود

صرف شد آن بدره هوا در هوا

هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند

زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد

روز کم احسانیش نشه دریا دلی

دلداده هزار نازنینش

کار خداوند کار خود نکند

به جانش بر از مهر گریان بدی

پشیمانم پشیمانم که بر خود بی‌جهت بستم

این زمین با سکون با ادب

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر

چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق

بود عاشق چو دریا سنگ در بر

تا بود بر بزرگخویی بردبار بود

شما روی یکسر سوی دژ نهید

خاک میدان چون به لعب نیزه ریزد بر هوا

هر نظری را که برافروختند

ما بخود، چیزی نکردیم اختیار

همیشه سیر کند نام نیک او به جهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

تو گر سروی و من پیش تو خاشاک

یکی جادوست این که او را نبیند

که چون برد خواهد سر شاه چین

چو داد و دهش باشد و راستی

کیف مد الظل نقش اولیاست

بدره‌ی زر دیدم و رفتم ز دست

اثر نعمت و عنایت او

چو نامه به نزدیک نرسی رسید

هرکس به هوای دل تکی راند

از نعمت تو گردد پوشیده

زمانه نخواهم به آزارتان

دهم داد آنکس که او داد خواست

چون ملک از راستیش پیش دید

هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین

برون پراند از نخجیر ناوک

ز شاهان داننده یابید گنج

گفت ای پسر این نه جای بازیست

گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری

بدانید کین سه جهان بین خویش

چو هنگام فرهنگ باشد ترا

چاره دین ساز که دنیات هست

ترا آنانکه نزد خویش خواندند

با یوز رود کس به طلب کردن آهو؟

زمانی درین بیشه آیی چنین

بریدم تا پیامت را گذارم

نه حواری صفت است آنکه از او

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

چنین گفت زان کو ز شاهان مهست

دوستان و شهر او را برشمرد

کیست کاز جور قضا آواره نیست

کمند بلند او ، سنان دراز او

بگفت آن دلیری کزو دیده بود

چو شه گنجی که پنهان بود دیدش

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی

که ایوانش برتر ز کیوان نمود

بی‌آزاری و مردمی بایدت

گفت همره را گرو نه پیش من

از آن میترسم، ای یار دلفروز

جان را سپر بلاش سازید

گهرها که بود اندرو آژده

خواهش کریی بدست بوسی

عنبر و مشک اگر به کارت نیست

که او دادمان بر ددان دستگاه

یکی گشت با باد نزدیک اوی

چند پری چون مگس از بهر قوت

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را

در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

محنت زده غریب و رنجور

تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان

چنین گفت کز پاک مام و پدر

کمان را به زه کرد بهرام گور

آدمی از حادثه بی غم نیند

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

چون شدم بی‌هوش آنگه نقش شد بر روی او

ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه

چو یوسف شربتی دردلو خورده

گنج اخلاص داشت خاقانی

برفت و همه شب سگالش گرفت

بدرید از آواز گوش هژبر

من ز جان جان شکایت می‌کنم

تمام، ذره‌ی این بی زوال خورشیدیم

خموش کن خبر من صمت نجا بشنو

بیامد شهنشاه تا نهروان

در حال رسید قاصد از راه

هر زمان برکشد به بام بلند

به ارش سراسر به دو نیم کرد

به یاران همی گفت یزدان سپاس

تا همه سر بر خط فرمان نهند

بباید هر دو پا محکم نهادن

صراف کمین درست و آن دزد

به پیمان که چیزی نخواهی ز من

ای کینت و نام تو موید

هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود

بشد با تنی چند برنا و پیر

سخنهایش بشنید شاه عرب

ای چو الف عاشق بالای خویش

هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند

ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد

بد و نیک ماند ز ما یادگار

یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند

عقل بار است بر کسی که به عقل

یکی گفت کاین شاه روم است و هند

چنین گفت کاین روزگار منست

وانک پایش در ره کوشش شکست

پایه و دیوار، از هم ریخته

در چاه فراق هر کی افتاده‌ست

برومند و بویا بهاری بود

گر خویش تو بر مستی بزنی

من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش

بدانست کو موج خواهد زدن

نبد هم بدین هدیه همداستان

می‌بلرزد عرش از مدح شقی

چهر من از چهره‌ی جان، یافت رنگ

ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او

درودی رسانم ز قیصر به شاه

نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند

این را نستانم به رایگان من

برفت و جهان مردری ماند از وی

بود تا بران بیشه فرسنگ بیست

گر توکل می‌کنی در کار کن

میتنی تاری که جاروبش کنند

در سر هر که چشم عبرت نیست

مکن سستی از آمدن هیچ رای

همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان

گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم

خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن

اگر نیستی داد بهرامشاه

با عدوی خرد مشو خرد کین

به که از امروز شوم کاردان

خامش کن و لطف‌هاش مشمر

به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج

شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب

بر فعل چو زهر، نیست پازهر

چو دیدار یابی به شاخ سخن

به هر کارداری و خودکامه‌یی

میر مطیع از سر طوعی که بود

کردم این افتاده زان ره جستجوی

وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم

ستوده کسی کو میانه گزید

هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت

دلت آفتابی کز او صدق زاید

هر آنکس که در هفت کشور زمین

پدر همچنان راه ایشان بجست

گرمی هنگامه و زر هیچ نه

من درینجا هر چه سوزن میزنم

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب

ز دیده گرامی‌ترت داشتم

ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم

وگر گفتند «هرگز کس بر این در

سوی آسمان سربرآورد راست

بر دیگر آمد بزد بر سرش

عاشق رنجست نادان تا ابد

از چه بر این جمع، در خیر بست

آخر اندر غار در طفلی خلیل

بدین ده زن و کودکان مهترند

که کعبه ناف عالم پیل بینی است

به نظم چو پروین و نثر چو نعش

که هر چند چرخ از برش بگذرد

بشد گرد چوپان و ده کره‌تاز

زانک آدم زان عتاب از اشک رست

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند

چون روح برآمد به سر منبر تذکیر

به خشکی و دریا همی بگذرد

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

کرا در آستین مردار باشد

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

جهاندار کاواز ایشان شنید

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

گرچه فرخنده است مرغ همای

باقیش عشق گوید با تو نهان ز من

کنون روز من بر سر آید همی

مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما

وز فم الحوت نهادی دندان

چون شود این آتش سوزنده تیز

به تنها تن خویش بی‌انجمن

این برون از آفتاب و از سها

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

آن دم که ز ننگ خویش رستیم

شب آمد گوان شمعی افروختند

از کرم مپسند این را کاین سوار جان من

این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد

تربیت را حله گو در ما مپوش

بدان تا بورزد به گاو و به خر

دامن ازین خنبره دودناک

بهر دست فرسوده، کاری دهد

همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان

بدان ای برادر که بیداد شاه

تو جان آفتابی که او است جان عالم

کرم مرد پس مرثیت گویم او را

چون بود صد برگ دلدار مرا

خروشی برآمد ز درگاه شاه

عقل که شد کاسه سر جای او

اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران

فصلی بجز این چهار فصلش

بدو گفت شاه این نه تیر منست

گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف

هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق

الان شاه و چون پارس پهلوسیاه

چون ز رنجوری جمال او نماند

از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک

و اسکرنا به کاسات عظام

کنون گر بباشی به نزدیک اوی

جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری

کرم کن و بخر از دست وام خواهانم

آخر از ناگاه پیر اوستاد

چو مهر جهاندار پیوسته شد

هر دو جنبش آفریده‌ی حق شناس

بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند

سعدیا جان صرف کن در پای دوست

چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت

تا روز سوار باش بر صید

سبز است ماه و گفت کزو روید

هست از دزدان دل بگرفته راه

بیاراسته طوق یوز از گهر

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق

جامه‌ام را به نیم جو نخرند

گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز

ز دریای جوشان چو خور بردمید

خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی

از سهم تو زنگار گرفت آینه‌ی چرخ

مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند

بشب کس فرستاد و او را بخواند

گاه نقشش دیو و گه آدم کند

چو پر داریم، پیراهن نخواهیم

امشب شب خلوتست تا روز

هنر هم خرد هم بزرگیم هست

دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا

نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان

گفت جباری که با محبوب خویش

دگر داروی مردم دردمند

چون رسول روم این الفاظ تر

بجای گرم خود، هستیم ایمن

طمع دانه‌اش بدام افکند

خردمندی و رای و فرهنگ تو

مطرب مستور بی‌پرده یکی چنگی بزن

اشعارش از عراق ره آورد می‌برم

نفس کافر را بکش ممن بباش

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست

می‌زند بر تن ز سوی لامکان

میزدی خود، پشت پا بر راستی

ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل

بگفت این و اسپ کیان خواستند

صد هزاران خانه‌ها سازد میش در صحن جان

اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی

گر تو می‌داری جمال یار دوست

چو بشنید بهرام بر پای خاست

ای که مسلمانی و گبریت نیست

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام

هم‌انگه چون منذر به ایوان رسید

بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم

زر که بیند قراضه چون مه نو

برده‌ام در پوست بوی دوست من

گر آزاد داری تنت را ز رنج

گر چه جمله‌ی این جهان ملک ویست

نباشد خودپسندی را سرانجام

حسود جاه ترا تخت و تاج باید لیک

که چندین بورزید مرد جهود

خاموش که گفت نیز هستی است

وین قول را گواست در این عالم

بعد از آن مردی شوی این کار را

به برهان صورت چرا بگروی

چند نظامی در دنیی زنی

پی کیفر روزگارم برند

دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا

نخواهیم گفتند بهرام را

خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا

این چنین ماحضری ساخته شد

آن گدا گفتا که من آن روز دست

گرین کودک خرد خوی پدر

خاک تو آمیخته رنجهاست

چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است

ای خسروی که کلک تو آن فیض گستریست

به موبد چنین گفت بهرام گور

ز شهوانی به عقلانی رسانمان

حجاج و کریمان و حکیمان جهانند

چون ره سیمرغ راه مشکل است

فرستاده‌یی نیز کاید برت

تا به تو طغرای جهان تازه گشت

گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود

کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند

که تخت شهنشاه بیند همی

وقت حضور تو دو تا گشت جان

بدره‌ها دادی از نهان و کنون

ای سر ای و باغ تو زندان تو

کس اندازه‌ی بخشش او نداشت

هر چه در این پرده ستانی بده

چو اشک، از چشم گردون افتادم

جهان پناها اقبال تا به روز شمار

نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر

می‌خند چو گل چون برکندت

مادرشان زاده برضلال و جهالت

شه اگر دارد اگر نه باورم

نباید دروغ ایچ دردین تو

پس ببین کین مسخ کردن چون بود

بیکسو، ارغوان افروخته روی

هزار قلعه رویین اگر به پیش آید

همان چرخ گردنده‌ی بی ستون

فان الارض اخضرت بنور

بلبل مدح اوست خاقانی

پیرمردی‌ام معیل و بارکش

سپه چاربار از یلان صدهزار

همسری با انبیا برداشتند

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

دولت مساعدیست که او را به صدق دل

چولشکر ز جای دگر سازد اوی

تیر میفکن که هدف رای تست

کشت ورزت کرد باید بر زمین

من مگو ای از منی در صد بلا

خروشید کای نامداران جنگ

به اول دست را خارش خوش افتد

چه هوسها بسر افتاد مرا

به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح

چو بهرام جنگ مقاتوره کرد

که چندین سخنهای خلوت سگال

ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد

گر دو عالم شد همه یک بارنیست

نباشد و گرچه بود درنهان

زمین از بار آهن خم گرفته

حاصل ما را، دگران می‌برند

بملک عشق روح بی‌نشانم

هر آنکس که خواهد ز ما زینهار

گرنه سخن رشته جان تافتی

آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست

گر نکردی امر من اینجا گذر

ز آورد گه شد سوی نهروان

مگو کز راه من چون فتنه برخیز

مرغک اندر بیضه چون گردد پدید

کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی

بزد نیزه‌یی بر میان دده

عشق چو آن حقه و آن مهره دید

حرمت بیست ساله خدمت من

بعد از آن آن نور عالی‌زد علم

بدو گفت گستهم شاها درست

فلک را نیز اگر گوید بیارام

سبکباران سبک رفتند ازین کوی

کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد

که دانای هندوش خواند اثیر

خواب رباینده دماغ از دماغ

که استاد با ذوالفقار مجرد

گر نخواهی داشت با او کار نیز

که زیبد بران هر دو بر مهتری

نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد

ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم

هنگام کین ز جمله‌ی دشمن‌کشان ما

یکی رنج بردار و او راببین

گاهی از آن حلقه زانو قرار

هر شبی بر خاکش از خون دانه‌ی دل کشتمی

هر که درد عشق دارد، سوز هم

همه مردم خویش دارد براز

به جستن تا به شب دمساز گشتند

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش

بذر مه اندر بد و روز هور

دگر آفت از جفت زیبا بود

بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن

مرد اعرابی فنایی مانده بود

چو لشکر فرستی بدیشان سپار

به هر جائی چو باد آرام گیرد

چرخ را عادت دیرین این بود

ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو

ندیدیم چیزی که از راستی

ریخته نوش از دم سیسنبری

در او قرصه‌ی خور ز چرخ ترنجی

گر تو از دریا نیایی با کنار

سخنهای کوتاه و معنی بسی

به فتح‌الباب دولت بامدادان

بگفت ای ستمکار، مشکن مرا

مثال روی تو و آفتاب چنانک

همه بوم با من بدین یاورند

بر همه سر خیل و سر خیر بود

سرت چون قیر بود و قد چون تیر

با تو اینجا گر وصالی پی نهم

ز من بیش پیچی کنون کز رهی

گهی چون کوی هر سو می‌دویدی

نه تنها چهره‌ی تاریکم افروخت

همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود

کسی کو نشاید به پیوند خویش

دست چنین پیش که دارد که ما

به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال

بی‌نیازی بین و استغنا نگر

ازین نامه کی بود نام ونشان

گر اینجا یک دو هفته باز مانم

چشمه‌ی بخت، که جز شیر نداشت

مراد خلق ز جود تو میشود حاصل

چو کشکین بخوردند می خواستند

موسی از این جام تهی دید دست

ور سر بکشد سرش زهشیاری

چون مسلم ناقه‌ی یابی جوان

نهادند برنامه بر مهرشاه

که یاری مهربان آرد فرا چنگ

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید

بدو گفت کای بدتن بدکنش

صد گرچه همسایه شد با نهنگ

کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی

ور به چشم عقل بگشایی نظر

پس از خواسته کرد رومی شمار

ز مجروحی دلش صد جای سوراخ

گهی کم بدست اوفتد، گه فزون

تا تو هستی پای مال هر خسی

ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت

اشارت چنان شد ز تخت بلند

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما

آمدند از اوج عزت پیش باز

شما را بمن هرچ هست آرزوی

چو خسرو دید کاشوب زمانه

می‌فروشیم این دم پر پشم را

هست احوال من زیر و زبر

چو مغزش شد از باده‌ی سرخ گرم

به گفتن مرا عقل توفیق داد

چون کنی دوستی دلیر درآی

گر ز اسرارت شود ذوقی پدید

بزد بر میان سوار دلیر

دهان از بوسه چون جلاب‌تر کرد

کزان معنی مرا گرم است بازار

هرک این را خواند مرد کار شد

ندانم سرانجام این چون بود

چو در بیع دریا نشیند کسی

واندر حریر سبز و ستبرق‌ها

هر دو در سرگشتگی افتاده‌ایم

مبیناد بندوی جز درد ورنج

طبیب ار چند گیرد نبض پیوست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست

نرگس افسون گرش در دلبری

همان نامه‌ی قیصر او را سپرد

اول او اول بی ابتداست

آب زمزم داد بطحائی تو را

باز چون عمرش رسد با یک نفس

یکی راهمی تاج شاهی دهد

چو بر گفت این سخن مهمان طناز

ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر

گرچه عطارم من و تریاک ده

سخنهای این بنده‌ی چاره جوی

تا قدمت در شب گیسو فشان

مر تو را خانه‌ای دریغ آید

پای بست عشرت او آمدی

چو آن ساربان روی خسرو بدید

بگفت از عشق کارت سخت زار است

شمع خردی که نسیمش بکشد

مدتی با خویشتن اندیشه کرد

به یزدان همی‌گفت برپهلوی

نکته بادی بزبان فصیح

روان حاتم طائی و جان معن یمن

جسم تو جزوست و جانت کل کل

به درویش بخشید گنج درم

وزان جا بر شدی بر پشته کوه

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را

باز بعضی در عجایبهای راه

بدان کار همداستان گشت شاه

گرچه به شمشیر صلابت پذیر

بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان

هاتفش گفتا که‌ای ناخوش منش

چو خسرو بیامد بپرده سرای

به پیشه دست بوسندش همه روم

این سخن گفت و شد ز لانه برون

روز و شب در کوی او بنشسته بود

چو این نامه آرند نزدیک تو

سخائی که بی‌دانش آید به جوش

گه به پهلوی عجز می‌گشتیم

میل در صدیق اگر جایز بدی

نخواهد که انبوه باشد برش

به در دزدی ستاره کرده تدبیر

دل و دامن نیالودم به پستی

برمیانی در کمی زیر و زبر

چو بهرام گفت آه مردم ز راه

خلوتی پرده اسرار شو

برون آرد از دل بدی را خرد

زانکه اینجا پای داو اژدهاست

هر چه در خانه داشت ما حضری

ملک را داده بد در روم سوگند

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

گر تو مجروحی دم از عالم مزن

روزی دو ز روی ناتوانی

طعامی که در خانه داری به بند

اگر یک ذره سایه پیش خورشید

لعنت آن تست رحمت آن تو

چون دعا کرد ماه مهر پرست

بلی گر دست بر گوهر نیابد

آگهی، از حکم و از فتوای من

آنچ هر روزی شه پیروز کرد

وآنگه ز مدینه تا به بغداد

ظلمتیانرا بنه بی نور کن

تا نور او چو خنجر حیدر شد

چون به چاه افکندنش کردند ساز

می‌خورم کار مجلس آرایم

نفس بگشاد چون باد سحرگاه

در هوس افزون و در عقل اندکیم

حرف و انصاف وفاداری شنو

کفلی با دمش به دم‌سازی

خاص کن ملک جهان بر عموم

جان عطار ای عجب چون سایه‌ای است

صید ما فردا تو خواهی بود بس

در چنین فصل تاب‌خانه شاه

شهنشه بخت را سرگشته می‌دید

صبحت گل، رنجه دارد خار را!

خواجه گفتی چه فتادست ای علی

هر دیده ز روی سست خیزی

خنجر او ساخته دندان نثار

با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست

به شه گفتا که دولت را ثباتست

قاصدش رفت و خواست از خوارزم

مرا از حال خود آگاه کردی

تو، کیمیای بزرگی بجوی، بی‌خبران

خدنگ افگن پلان چست و چالاک

آواز گشاده چون منادی

ز نیروی آتش هوائی گشاد

شرحت دادم که بی نشان کیست

بهاری دید در زیر نقابی

کاتب الوحی گل به آب حیات

چنان می‌شد به زیر درع‌ها تیر

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

گفتا: چه کنم که میهمانی!

در میان پیکری نگاشته نغز

خوان ترا این دو نواله سخن

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان

تا سر خوش جام اولین دست

کسی چون بدست آورد جره باز

دلش تخم هوس فرمود کشتن

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

بود به همراهی طاوس وصفی

آن سر که عصابهای زر بست

عقابش چو پر برزند بر سپهر

همچو گویی گشت سرگردان مدام

خود از پیمان من بیرون نهی گام

عجب گر تو رحمت نیاری بر او

در آن آیینه دید از خود نشانی

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

بگشاد زمام را به تندی

جانی به از این بیار در ده

ماه که بر لعل فلک کان کند

همچو شب دنیا دین را شب است

شراب و عاشقی چونشد به هم یار

قضا را چنان اتفاق اوفتاد

کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟

تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی

گرفتم خود گرفت آفاق حرفم

پر کندگی از نفاق خیزد

ترا بایست پیری چند هشیار

در دریای عشق آن کس یافت

خو کرده به گوشه‌ی ندامت

کنار و بر مادر دلپذیر

زهر شاخی شکفته نو بهاری

کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد

شد تازه، چو نیم رسته سروی

ای چون خر آسیا کهن لنگ

بسا زن کو صد از پنجه نداند

با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی

دامن به تهش فگنده در خاک

چو بر پهلوی جان سپردن بخفت

چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند

ز ترازوی قضا، شکوه مکن

ملک ناکام از ان سرو شکر خند

صاحب مایه دوربین باشد

عنان از هر طرف بر زد سواری

زانچه مر عطار را داده است دوست

هنوز رخ چو برگ یاسمین است

وزان جا برآورد غوغا که دزد

ز هندو جستن آن ترکتازش

شکر گویم دوست را در خیر و شر

زین غم همه در گداز گشتند

آن جامه تن که داشت دربار

دگر ره چرخ لعبت باز دستی

چون ره قبله شود گم به حکم قبله‌ی خلقند

برون برد از دل جوشان خلل را

نه خصمی که با او برآیی به داو

صراحی چون خروسی ساز کرده

نردبانهاییست پنهان در جهان

چو چندی زین سخنها گفت حالی

بر خدا خوانم آفرین و سپاس

کریمانی که با مهمان نشینند

هر که او سر این حدیث شناخت

سرد شود چشمه چو افسردگان

بد اندیش را زجر و تأدیب کرد

چو قصاب از غضب خونی نشانی

ترک کن تا ماند این تقریر خام

پیر از خبری چنان دل انگیز

کیوان مسنی علاقه آویز

اگر خود پولی از سنگ کبود است

خالد بر بستر خزست و بز

به جز تو دل به کس مایل ندارد

یکی تخم در خاک ازان می‌نهد

همه وقتی ترا پنداشتم یار

تا بیایم بر در خرگاه تو

شد پیک و پیام برد در حال

از در طلبان آن خزانه

شنیدم کز پی یاری هوسناک

آفتابی است ذره ذره ولی

مهری که به سینه داشت رویم،

برون آید از زیر ابر آفتاب

مریز آخر چو بر من پادشاهی

که کسی ناخواه او و رغم او

القصه شنیده‌ام که جایی

زد بانک بر آن سباع هایل

چو دربند وجودی راه غم گیر

دانای سخن نکو کند باز

مفرحها ز مروارید و از در

نرنجم ز خصمان اگر برتپند

وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم

وآنک نور عمرش نبود سند

بگفتش بر تو اندازد گهی نور

تا صافی بود نوحه می‌کرد

دوست تشبیه نور کرد به نار

گر شود گوش ذره‌های دو کون

هیچ کسی ره سوی بالا نیافت

اگر به شرط وفا دوستی به جای آود

درنده بغل و دامن است آن زر و سیم

که مبادا کین بود خسته شود

بدین ابجد که طفلان را کند شاد

ره پیش گرفت پیر مظلوم

جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان

این را که همی بینی از گرمی و سردی

دیدند به گوشه‌ی خرابی

چو دشوار آمد ز دشمن سخن

پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت

لیک از لیلی وجود من پرست

دولت چو برو فگند سایه

چون که نعمان بدین طلبکاری

بر رخش همچو موی آشفتم

فقیری بایدم همدرد و همدم

با بخشش پاک بنده‌ی پاک

که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص

صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود

بوی سیبش هست جزو سیب نیست

ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت

جانست نه سنگریزه بنشین

ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن

چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا

صف پیلان جنگی وا گزیده

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

درخت عشرت وی از کدام بستانست

چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد

سوخته را جنبش والا بود

مرد سفری ز لطف رایش

خدمت ما بدو رسان و بگو

دی ز دهانش شکری خواستم

ماند به حیرت ز چنان مردیی

وگر کامرانی در آید ز پای

بسیار خیال کردم آن شب

می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش

نخست آن تشنه لب خشک بی تاب

هرچه تاریخ شهر یاران بود

به بوی جرعه کنون سال‌های گوناگون

عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده

نیاز بندگی را یار خود کرد

اگر زن ندارد سوی مرد گوش

پیش شخصی که با وجود سند

گرچه زاهد را بود روزی شگرف

ازین ظلمات غم یابم رهائی

زندانی روز را شب آمد

خیمه‌ی اطلس برای دودگیر مطبخش

خاک بر دنبال او بایست کرد

آنکه جهادش ز پی دین بود

جهان دانش و ابر سخا و کان کرم

به قدر دو عمر از جهان بهره دارد

عقل تو گر اژدهایی گشت مست

چو گردد ابر دولت بر تو در بار

چون تهی شد سر سریر ز شاه

سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند

خاک خراسان بخورد مر دین را

چون می دانی، بکارسستم

غبار هوی چشم عقلت بدوخت

به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او

نادر این باشد که چندین اختیار

اگر تو وقف او کردی همه چیز

آن گردن طوق بند آزاد

جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف

چه بودی گر زبان من نبودی

از کارگه حریر زن لاف

که زور آورد گر تو یاری دهی؟

مه فلک که به نعل سمند اوست قرین

دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا

خسرو از اهل رحم این را مجو

ای بند مرا مفتح از تو

از کم و بیش و از پس و پیشی

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی

درافگن زلف تازان رشته ناز

تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست

کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود

نه گناه اوراست که عقلم ببرد

که تار روزیکه خواهم در زمین جفت

آنکه صد شیر ازو زبون باشد

راهبر اصفیا پیشرو اولیا

عطار دمی اگر ز خود رست

پرستار آنچه بشنید آمد و گفت

چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم

دریای جود او متلاطم اگر شود

گر جوابش نیست می‌بندد ستیز

کاری که به صبر بر گشادند

دشمن که به عذر شد زبانش

نام این خانه می‌نیارم گفت

وانگه که هنر یافتی، بشاید

همان عنصری کاو سخن پیش برد

به بیچارگی تن فرا خاک داد

چو می‌دود به عقب می‌جهد چو بول به غیر

کی به قذف زشت من طیره شود

گذر مرد را سوی هیتال بود

چون خرمن خود به باد دادت

گر تو پر مایه‌ای درین بازار

دست کس بر دامن او کی رسد

کهن بود و هم حاجب شاه بود

سخنهای سعدی مثال است و پند

ز خون دیده در جیحون نشینید

که نگردد سنت ما از رشد

دل مرد بیکار و بسیار گوی

وقت وقتی که از ملالت کار

در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست

از آن پس که‌ت نکوئی‌ها فراوان داد بی‌طاعت

ببادا فره بیگناهان مکوش

همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست

این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است

جمله غمازان ازو آیس شوند

به هر بدره‌ای بد درم ده هزار

اینک امروز بعد چندین سال

در ریاض لطیف او نرود

عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای

چنان شد ز سستی که از تن بماند

پیش از آن کز دست بیرونت برد

نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود

چون همی‌خایی تو دندان بر عدو

سپاهی و شهری همه انجمن

گرد بر گرد آن رواق بهشت

هر سحر مقبلان قدسی را

پربند حصاری است روان تنت روان را

یکی تخت شطرنج کرده به رنج

نباید که بسیار بازی کنی

چاره بر ملک را مالک دوران رساند

لیک کوته کردم آن گفتار را

برفتند و شبگیر باز آمدند

با چنین طالعی که بردم نام

جانهات فدا، که از لطافت

محو شد درغم تو فرد فرید

بدین کارباخویشتن یارخواه

مرا تکیه جان پدر بر عصاست

بود گر صولت سلطانی او

بنگریدند از یسار و از یمین

چنین داد پاسخ که دانا بفر

لیکن ایرانیان به زور و به شرم

بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او

به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد

چوبیدارشد شاه و او را بدید

به کلک فصاحت بیانی که داشت

نویسند مقصود گلزار هستی

چند بینی گردش دولاب را

جوان نیز بد مهتر نونشست

اوست آن عالمی که از کف خویش

بی‌قدم در جهان همی پوید

دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من

طویل البقا باد عزمش که عالم

نکویی و رحمت به جای خودست

جان نکردم نثار و معذورم

پس بدین داور جهان منظوم شد

بهر طی ره ستایش او

تاج بستان که تاجور تو شدی

برای غمزدگان منطق طرب زایم

نشود مانده و نه سیر شود هرگز

دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونه‌ای

مهین برهمن را ستودم بلند

یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان

توبه‌ها کردست خر با کردگار

عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا

ساز او چنگ و ساز خسرو تیر

بوی خلق محمد آن بوید

درین دریای پر گرداب حسرت

آن کامکار را نظری هست غالبا

بسوزم که یار پسندیده اوست

چشم ما را تعلق ازلی است

آنچنان بر خاک گور تازه او

ای شه انس و جان که جان مرا

من اگر چشم بدنگیرد راه

چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش

چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر

بدیع‌الزمان رفته از دیده‌ام

ان نطق العارف فی وصفه

باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست

پیش قرآن گشت قربانی و پست

دارد خرد گمان که درایوان نشسته است

روز و شب سالکان راه تواند

از تو آخر بپرسد ایزد پاک

در میان این سخن عطار را

ز حمل جور من این جا ذلیل در همه‌جا

اگر تاج بخشی سر افرازدم

چون که همرنگ آفتاب شویم

زین گذر کن پند من بپذیر هین

من بی دل که از خوابم ملال است

بس گره کو کلید پنهانیست

علم اتحاد بر بسته

سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است

مژده‌ی عونش چو سازد زیر دستان را دلیر

هر آن کس که فرزند را غم نخورد

از حلقه‌ی زلف هر نگاری

ور بکردی نیز از بهر گلو

بسا جنس زبون کز حسن طالع

هر وحش که بود در بیابان

ذات او گوهر است و ملک صدف

در بر مردی که این سر پی برد

از برق تیغ با سپه خصم می‌کند

دشمنت خود مباد و گر باشد

ناگهانش ز من بدزدیدند

یک دو گامی رو تکلف ساز خوش

یا نه آن بی‌ریب یاربها که از دل بر زبان

پیغام رسان او دگر بار

ز آتش عشق دوست می‌جوشید

گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت

چند روزی چو رفت و باز آمد

تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام

لاله را دل بسوخت بر نرگس

عزت اینجا گبریست و ذل دین

ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند

منظر از فرش چون بهشت آراست

من که بر دیده‌ی خود رشک برم چون بینم؟

با عیسی روح هم نفس شو

می نگرد دل چو به هر مصرعی

یکی کرده بی آبرویی بسی

گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟

این چنین اندوه کافر را مباد

وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس

گفت هرکس که مست شد بهرام

تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم

روزی است مر این خلق را که آن روز

مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

در حساب فانیی عمرت تلف شد بی‌حساب

اول ابلیسی مرا استاد بود

داند که کمینه‌ی چاکر او

شبرنگ چرائی ای شب افروز

آخر دور جهان با اولش یک سر شده

کار ما در پیش او چون ذره‌ای

گر ندانی تو این سخن به یقین

ولی گر به خوبی ندارد نظیر

دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین

این انا هو بود در سر ای فضول

چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد

مجنون ز سر شکسته بالی

ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است

شاید آنگه کز این جوال به کیل

همه وقتش هوای فروردین

به طامات مجلس نیاراستم

هشیار ز من فسانه ناید

چشمها مخمور شد از سبزه‌زار

فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم

آرزوی زوال کس نکند

آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده

کس نجوید می نشان از هفت زن

فر و شکوه و جلال و حشمت او را

به روی و ریا خرقه سهل است دوخت

در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم

وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم

سپهر معالی که بر اوج قدرش

ولیک با همه جرمم امید مغفرتست

به وقت درد می‌دانی که او او است

تازیان بیندش دایم هوشیار

دین حق و معنی فرقان را

چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق

فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو

جانت را باتن به پروردن قرین راست‌دار

هر که عاشق به دیده‌ی جان شد

ندارد شوی و دارد کامرانی

فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل

کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر

از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر

چو ظاهر به عفت بیاراستم

شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا

جان عزیز تو بر تو وام خدای است

که را به گیتی سیر بهار و بستانی است

منه بر روشنایی دل به یک بار

فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را

آنگه که مجرد شوی نیاید

این که نامش چرخ ازرق کرده‌اند از مطبخش

پسندیدگان در بزرگی رسند

چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی

هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان

ز تو پیروزه بر خاتم نهادن

کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من

واشفته بدو سپاری و برکه

گلخنی بی‌نوا و ناموزون

مرا خود ز سر نیست چندان خبر

روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش

خفت در خون که سرخ‌رو خیزد

کسان حکومت باطل کنند و پندارند

خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا

زانکه خفته به دل خجل باشد

در غمت ار جان دهم خوش است که مردن

جهان پر سماع است و مستی و شور

العشق من الکون حیات و لباب

چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت

چند ای خسرو زمانه! به گیتی

بس خلایق فریفتست این سیم

قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم

بنگر که چه بود نیک آن اسما

گر تو بی مغز نام دوست بری

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

زبان بربند و بگشا چشم عبرت

مراد خدای از جهان مردم است

چون شوی در میان خلق علم

ظما بقلبی لایکاد یسیغه

بخورند از نخیل جان که ندیده‌ست انس و جان

نه فانی نه باقی گیاه است ازانک

نظر ما به چشم تو جانی است

به اندازه خور زاد اگر مردمی

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق

چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت

حروف کاینات ار بازجوئی

ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان

تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق

چون که درد من از طبیب افزود

نابرده رنح گنج میسر نمی‌شود

جان و دل مرید را از شهوات ما و من

به پیکان سخن بر پیش دانا

یار من دلفگار آدمیی دیوسار

به کامه‌ی دل دشمن نشیند آن مغرور

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور

سر و برشان ز گردش ایام

چو من زنده هرگز مبادا کسی

به عهد این سگان از بی‌شبانی ست

بجای است در من به فضل خدای

ای مرد! حدیث آتشین بس کن

دعای زنده دلانت رفیق باد و قرین

شور و غوغایی برآمد از جهان

گرش نبودم به کار بیهدگی کرد

ساقی آتش‌پرست آتش دست

به آرام دل خفتگان در بنه

بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار

سالار تن توست، چرا تنت گرامی است

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک

تبصر فی فقیر یشتهی الزاد

کس به افسر نگشت شاه جهان

و امروز نیستید پشیمان زفعل بد

پی خطبه برجیس محفل طراز

مبارزان طریقت که نفس بشکستند

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت

بهر تاریخ زد رقم (دایم

که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است

بس رفو کردم، ندانستم که عمر

همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن

لقمه‌هایی کلان برانگیزد

اگر مردم همین بالا و ریشند

نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد

عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند

امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش

ز گوهر سفتن استادان هراسند

به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین

ببارد ز مژگان سرشک آن چنان

ز چاهی برده مهدی را به انجم

کنون زینت بال طاوس یابد

وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل

آن مفتخر به تاج سپاری

ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست

بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد

کنون کوش کب از کمر در گذشت

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

به فرزندی که دولت بد نخواهد

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

از عنایت گر بکوبد بر سرش

بیض ترائبها سود ذوائبها

به صدر صاحب دیوان ایخان نالم

نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست

عنکبوت و این صطرلاب رشاد

سمت حبیبی من انیتی ورنتی

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند

هفت آسمان به حسن تو کردند محضری

این سخن پایان ندارد موش ما

چون درآمد به صبح شحنه ز خواب

هدایت را ز من پرواز مستان

گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

هیچ ماند این مثر با اثر

راهنمایان فروزان ضمیر

تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

هر که آنجا بگذرد زر می‌برد

همه فریب و حیلت است و رهزنی

چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

آنچ پنجه سال بافیدی به هوش

به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند

بسی سنگ و بسی گوهر بجایند

در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی

ای فقیران را عشیره و والدین

با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!

چنان مشهور شد در خوبروئی

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها

گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب

محیط از شرم جودش زیر افلاک

سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم

بر زدندی چون فدایی حمله‌ای

درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

رفتن جو سوی گندم تابعست

مرد این ره نظر به خود نکند

ولا تسألنی کیف قلبک والنوی

دستی نماند که تا بدوزد قبای من

هین منه بر ریش‌های ما نمک

که، درین بحر فتنه غرق نگشت

به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش

که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک

این بود آن لحظه کو خشنود شد

من که هر رنگ شستم، از چه گرفت

دمت یا کعبة الجمال عزیزا

مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور

ز امر شاه خویش بیرون آمدیم

نیکویی کن که نیکوان به دعا

زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل

در خانه‌ی دین نخواهی آمد

عقل باشد آمنی و عدل‌جو

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

یا دولة جمعت شملی بریته

چو انسان می‌توان سوگند خوردن

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد

بعد فضل احدی مانع و دافع نبود

زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد

ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان

اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس

شمسه‌ی حق‌الیقین چو چشمه‌ی خورشید

نهضت اسیر فی الدنیا انطلاقا

دور از تو هر آن کسی که زنده‌است

پس به سرهنگان بفرمود آن زمان

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

ابر رحمت بر تو باران سال و ماه

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو

غم فراخ رو تو روا نمی‌دارد

وزان دیبا که می‌بستم طرازش

نشانه‌ای ست سخنهای تو ولی نه چنانک

چشم ازین آب از حول حر می‌شود

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

اوان منقل آتش گذشت و خانه‌ی گرم

کواکب بخندند چون صبح بر من

هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش

الهی تو از شوق خود سیف را

در این اندیشه بودم مدتی چند

سر که کند مردمی فتاده ز گردن

چیست جنسیت یکی نوع نظر

چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود

عروسانی زناشوئی ندیده

از آن منسوج کو را دور دادست

ازین گردنده گنبدهای پرنور

جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست

گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند

بگیرد جهان سر به سر زیر پر

ای مسلمان بایدت تسلیم جست

بر سر خرافه‌ی پارین زن

که بدخواه تو دور بادازجهان

بدان تاکند در جهان خواستار

صد علامت هست نیکوکار را

حسن او چون دست در یغما نهاد

در یکی نامه اختیار آن بود

فروزنده‌ی رسم درگاه بود

از عوانی و سگی‌اش وا رهان

مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود

زمانی دگر کرد باید درنگ

ندارد به نزد کسان آبروی

دیده‌های عقل و دل بر دوخته

گر که و دانه فزون کنند خرت را

به شادی می‌گذارد زندگانی

زن و کودک و مرد شد رای زن

پوست دان تن را و مغز آن دوستش

گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

ببیگانگانشان نیاید نیاز

تهی کرده از رنج شطرنج گنج

گشت باقی دایم و هرگز نمرد

که، درین چاه ژرف پا ننهاد

دلاله هزار در میانه

ز ناتندرستی باردن بماند

این همی‌دیدم در آن اقبالتان

گر همه بهمن است یا مرداد

به از کشته یا خسته در کارزار

کزان سان همی لب بدندان گزید

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد

چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب

که تره نیز بود بر مواید سلطان

به گفتار بدگوی مسپارگوش

وصل ما را در گشادیم الصلا

باشی از عشق روی دوست بری

ز کین تو هرگز نپردازد اوی

فرستاده را نیز نبسود دست

کو میان هر دو امت کرد فرق

پرده‌ی بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...

آورد و نمود عذر بسیار

همه یاری ازبخت بیدار خواه

ذات و وصفی چیست کان ماند نهان

گلخنی وار پیش سلطان شد:

وزان مرد جنگی برآورد گرد

همه ره پر از تیغ و کوپال بود

ما ندانستیم که آنجا کودکیست

کس به خرقه نشد ولی اله

چراغ از بهر تاریکی نگه دار

شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین

کو به زخم رنج زفتست و سمین

که بی چون است و بی‌انباز آن یکتای بی‌همتا

پر اندیشه کن رای تاریک تو

روانش برهلاک خویش گستاخ

مر یقین‌دان را که در آتش رود

رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ

تا آهن تیغ او کند تیز

پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران

بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار

از بن گلخن آمده بیرون

که شد سنگ خارا به خون آژده

وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟

گفت سوزیدم ز غم تا چندچند

صد هزارش پارگی بر دامن است

که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ

جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان

پیش عاشق این بود حب الوطن

تیره‌گون دودی است بالا رفته یا خاکستری

هوا بر گزیند ز فرزند خویش

به آخر دست بر دست آتش افتد

در رحم بود او جنین گوشتین

به کلبتین رود از جای خود بدر دندان

کان همه پوست بود وین همه مغز

کی صید کرد از عدم آورد بر زمین

هم پیام حق شنودم هم سلام

هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون

همان رنج کش باید و لشکری

چو لاله با همه کس جام گیرد

بر توکل می‌نهد چون کور گام

شه گزیری بود و میر چوده سالاری

که تو لرزان برو چو سیمایی

او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان

پس فرود آمد ز مرکب سوی او

میل دل را نتیجه روحانی است

نه کژی برین راه و آیین تو

چو برخیزم تو باشی فتنه‌انگیز

گرچه سیمرغست زارش می‌کشم

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

چون درد رسید درد می‌خورد

نتان بینی بر نافی کشیدن

بی‌توقف هم بر آن حالی که بود

عنها و فرقهم بالاهل و الحشم

که از شیر پر دخته شد پشت گور

به تیشه سنگ خارا را کند موم

وا رهم زین محنت گردن‌شکن

بیمار دل که هست امانی مزورش

همه در تست و تو در لوح اوئی

ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن

آن چنان که آتش آن جوزریز

با شهیدان صباح روز نشور

فراوان بدان شارستان دربگشت

هلاکش را همی سازد بهانه

نور حق را نیست آن فرهنگ و زور

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

با جان مکن این ستیزه بنشین

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

آخر آن از تو بماند مردریگ

شیرین آید به کام کوهکن اندر

که گویی کنون پیش گردنکشان

سر از گوهر خریدن برنتابد

ساحرش گفتند و کاهی از جحود

نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو

که قیمت مندی گوهر شناسند

که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان

تا بنالی یا امان خواهی ازو

بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟

کزو آرزو خواست رومی سپاه

هوا را از روا رو دم گرفته

که بدم من سرخ رو کردیم زرد

چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر ...

کافرین باد بر خدای شناس

جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من

پس بدانی احمق و غافل کی بود

همه در عشق او فرامش کرد

که آن یاد گیرد دل هر کسی

که با کس در نسازد مهر و پیوند

رفت آخر سوی امن و عافیت

«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»

که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای

سزد گرت بگویم که جان جان کیهان

صد چنین والله اعلم بالصواب

به اتابک رسد حدیث تو هم

همه گرد و شایسته‌ی کارزار

به رهواری همی راند خر لنگ

وین دکان را بر کند از روی کان

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

می‌کرد به غصه زندگانی

نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن

قطره‌ای از بحر خوش با بحر شور

هیچ دارو مرا ندارد سود

چرا نه به فرمان او در نه چون

نشاندند آن کنیزانش به صد ناز

مر ترا آن نام خود اولیترست

برون آورد صد لب از یک دهان گل

خدای عالمیانت نصیر باد و پناه

مندیش ز بالش و نهالین

و آن قمر را نور خواند این را نگر

سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب

اگر کهترانند اگر مهترند

ز بوسه دست شه را پر شکر کرد

صد هزاران گل برویم چون چمن

گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

خود را به عصا به دگر بست

قد سقانا ما یشا فی کأس کالجفان

داند او بادی که آن بر من وزد

پنهان کن آتشی به خاکستر

همیشه دو چشمم پر از خون بود

گرفته هر گلی بر کف نثاری

وحی حق والله اعلم بالصواب

ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت

ولا تحسد غنیا قدره زاد

تا که از مشرق جان صبح برآید روشن

تا ز حیرانی خرد را وا خرم

دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر

سخنهای نعز آورد دلپذیر

همه جائی ترا خواندم وفادار

رو به حایط کرد تا نارد سلام

گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن

پائی به از این بکار درنه

گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین

تا جهان حس را پس می‌کند

ما بینها من نظیم‌الدر عثکول

خرد یافته دختر نامدار

فرو افتاده ناگه در خم قیر

گر دهد دستوریش آن خوب کیش

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،

اگرچه باز نگردد به گریه‌ی زارش

وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن

تا نیاید بر فلکها یا ربی

ریخت در ساغر آتش سوزان

که جوید همی تخت شاهنشهی

به نیک و بد سخن کوتاه کردی

غیر مرد پیر سر لشکر مباد

که هر چه بیش بدانند، باز نادانند

پیروزی از اتفاق خیزد

چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان

اندرین سوراخ دنیا موش‌وار

دریا پی پذیره‌اش آغوش برگشود

سخنهای دانندگان برگزین

به بیماری به دیگر کس دهد دست

نیکیی کز پی نیامد مثل آن

رمه در دست سرحان اوفتاده

ز خاکی کرده دیوی را به مردم

تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان

خشک شد او و حریفش ز ابتلا

همی خطبه خواندی به فصل‌الخطاب

زبانها به زمزم بیاراستند

فرو خواند آفرینها در خور شاه

پیش تو بر کند سبلت خام را

مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر

گرم دل شد ز نار سمناری

از آنک باد هوا نیست محرم ایشان

گوهر و تابندگی و آب یافت

جام مشتاق باد صحن جنان)

چو رفتی یکایک بقیصر بگوی

بماند تا قیامت بر یکی گام

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر

روشن آئینه‌ی دلم زنگار

ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست

باش از پی انصتواش الکن

که برو بگریست هم دون هم شریف

خرده‌هایی از آن فرو ریزد

بدان سونگه کن که اوخال تست

که زیر پرده گل باد شبگیر

گاه خشمش با شهنشاه سخی

ابایی برین خوان نخواهیم یافت

در جمع سپاه کس فرستاد

بر اوج فوق بر زین لوح زیرین

بهر حکمتهاش دو صورت شدند

کز آن تر شود باغ و صحن سرا

همی‌بود بر پیش فرخ جوان

طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد

وای آنک یابمش ناگه زبون

از حوادث نگاهبان تواند

رشف الزلال و لو شربت بحورا

رسته شد از تفرقه خویشتن

اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

فریبنده مرد از در سرزنش

چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی

دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش

نان که خورد آدمی به دست سگان بود

کهتاب نو روی کهربا رنگ

تا به سر شدت در شکر من

می‌رود تا عرش و تخت یارشان

از حلی عاطل از حلل عاری

سپهبد شد از رزم و دینار سیر

ز در پیکی در آمد سخت شادان

ورنه از جانت برآرد آن دمار

ای مانده بر آستان معقول

نهد بر نام من نعلی بر آتش

و قال الله للعاری تزین

چون سری نفرستدت در پایگاه

که بر گوساله‌ی زرین خطاب ربی‌الاعلی

سخنهای قیصر برو برشمرد

بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

تاب خورشیدی که آن آفل نشد

از عجایب درین سفر دیدن

سودای مرا مفرح از تو

هستی تو بر هستی بزنی

که رسد در جان هر باگوش و کر

رو سریرش به صحن مسجد بین

هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم

به نومیدی هم آخر باز گشتند

خون صد ممن به پنهانی بریخت

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!

چو اول دادی آخر باز مستان

چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو

کم نباید صدق مرد از صدق زن

لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او

مباد ایمن اندر سرای سپنج

گزین کردن فرستادن بدین کار

نام آن کودک محمد آمدست

به یزدان کن ملک اهریمن تست

مایه چون کم بود چنین باشد

نور ستاننده چراغ از چراغ

جز که نور آفتاب مستطیل

و اصغاء آلامی و طول مقالیا

که از برتو ران پاک وبرتر توی

وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند

دستها را شرحه شرحه کرده‌اند

اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی

کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت

کزو آرزو ناشکیبا بود

غرق دباغیست او روزی‌طلب

آن مشتهر به شاه نشانی

زبیگانه مردم بپردخت جای

بر آن عزمم که جایش باز دانم

تا یواش و مرکب سلطان شوید

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر

چون سایه فتاد زیر پایش

در تاج دارد نه شمشیر جنگ

زانک پنهانست بر تو حالشان

بر گرفت آن مویز و کرد شتاب

فرستادگان بر گرفتند راه

چوبی آبست پل زان سوی رود است

او قدم بس سست بیرون می‌نهد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

هرگز آب حیات بس نکند

مقرعه کم زن که فرس پای تست

تا که سود آید ببذل آید مصر

راه نمودند به برنا و پیر

فزون بد ز سیصد هزاران هزار

همه ترکان شده هندوی نازش

که نماند مشتریت اعمی چنین

دلی خوش بده کش زبانی خوش است

افسوس بود به تیغ پولاد

بلعجبی کرد و بساطی کشید

وین همه سیمست و زرست و طبق

مخور فریب جاه و اعتلای او

مدارید راز از دل نیکخوی

جواب نامه خسرو نوشتن

رو بدو آری به طاعت چون کند

بی روی تو زنده ای‌ست مردار

پس واجبست در همه کاری تأملی

که مانند او گرم دارد نهاد

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

هزاران چو مهر است تابنده اختر

نماند اندران بوم و برکس دژم

گهی بر جای چون چوگان خمیدی

می یقین مر مرد را رسواگرست

شعله زنان است در ظلال حقیقت

می‌کرد بر او گلاب ریزی

ز طبل دریده برآرد خروش

هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

به دیبای چینی بپوشد سرش

عطارد را به زرق از ره براند

جامه از دیگش سیه بی‌مایده

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

زمانه مجلس عیش بتان یغمایی

که داناست نزدیک ما ارجمند

تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت

آرد جهان در شهوار بر کران

برفتند پویان به نزدیک شاه

خروسی کو به وقت آواز کرده

چونک در مداح باشد کینه‌ها

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

یک روزه دوید تا بدان بوم

حلقه نهد گوش فلک را هزار

سرد گردد سوز چندان هاویه

که بی‌او مبیناد چشمم چشم جهان

یکی را بدریا بماهی دهد

به مانم نوبتی زد بر سر خاک

چون مرا یابی همه ملک آن تست

نوبت چو آن بنده بود پیش دار پای ...

و بک الهائمون شعثا و غبرا

آخر او آخر بی‌انتهاست

یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز

فکر مه و سال کردم آن شب

همان دوری از کژی و کاستی

به بازی برد با لعبت پرستی

گاه تاج فرقهای ملک‌جو

به تیر طعنه‌ی مردم رسد نشانه‌ی تو

می‌گردد در میان وادی

حوالت مکن بر زبانهای لال

جز کسانی که نبیه و کامل‌اند

به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام

بدان نامدار آفرین گسترید

به پشت اندر گرفته بار اندوه

تا بگویم پند ثالث رایگان

که ذره به خورشید تابان فرستم

جراحة صدری لاتبین بالسبر

شیشه به کهپایه «ارنی» شکست

که بدان خو کرده است آن صید غول

راه آن کار صرف می‌پیمود

به دیده بدید آنچ نشنیده بود

فراغت بایدت راه عدم گیر

گر نبودی چشم فهمت را نمی

مست و حیران شدم بدو گفتم:

بیمار شبانه را تب آمد

زاری ازین بیش که دارد که ما

وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست

کامده یک فکر از آن داستان

بپیچد دل از کژی و کاستی

پریروئی رسید از هر کناری

درها از قعر دریا یافتن

گشته نور او حجاب دیده‌های مستیر

جز اقبال پدر با خود نخواهد

قطب گرانسنگ سبک سیر بود

دست در تسلیم زن واندر رضا

که سایلان درش می‌برند از همه باب

جهان را به کردار بد نسپرد

به مهمان بهترک زین باز بینند

ماتم آخر زمان را شادیی

کای فراموش کرده یاران را

هردم آرد هزار جوهر بیش

به خواندن تو را نیز توفیق باد

صد قیامت بگذرد وین ناتمام

پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان

به سر بر همی افسرت داشتم

رعیت راز خود برگشته می‌دید

هین مکن سجده مرین ادبار را

نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی

بلغتنی املا رغما لحسادی

خزینه به دریاش باید بسی

زانک نبودشان گرانی قوی

که فلک قوت اوراست این چنین جریان

به دانایی آهنگ باشد ترا

بدین سان خون من در بی گناهی

تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

می پدید شود از سرای غیب در آن

زین برو کردی آن هژیر سوار

بر سر گردون شده دامن کشان

لب ببند الله اعلم بالخفی

دل مفتون دشمن به زینهار آمد

که پیروزگر دستگیر منست

چو نفاط از بروت آتش فشانی

نصف قیمت لایقست از جاده‌ای

بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند

که مطلق یوسف مصرست گوئی

بر دم این عقرب نیلوفری

گرچه ماند فرقها دان ای عزیز

چو شاخ ارغوان در خون نشینید

به هر جای آتش همی سوختند

نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک

کنده بر دست و پای خویش نهاد

نیک از آن روز گشت ما را کار

ایمن مشو وز در برانش

جوهریانرا زعرض دور کن

نیست الا مفسده یا مصلحه

بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار

بباشی به شیر و می و انگبین

چون صبح پسین منیر و صادق

آمد و سوی گورخان بگذشت

اختلافی در میان انس و جان انداخته

که در ایاسه‌ی او جور نیست بر مسکین

تاج ستان آمدی و تخت گیر

بوی مشک آرد برو رنجی پدید

ابر صلبش به گوهر افشانی

کسی را ز دانش ندیدم به رنج

بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی

کز تو جای بلند نامی هست

پای خود بر زبر عرض معلا بینند

بد عهد شد و نکرد یادت

جان سر این رشته کجا یافتی

لیک جسمی در تجزی مانده‌ای

گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز

ز شادی دل پادشا بردمید

مبارک باشد آوازت شنیدن

به دستی کم آمد ز بالای او

هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب

بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

زنده دلم کرد چو باد مسیح

بلک با وصف بدی اندر تو در

بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید

شد از میوه پالیزها چون بهشت

او نیز زند ولیک مقلوب

نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز

آخر است آنکه اول اندیشی

چون به اقبال زاده شد بهرام

ما همه خفتیم تو بیدار شو

چنین چند گردنکش از دست شد

پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد

جهاندار بهرام یزدان‌پرست

عاجز شده عقل علت اندیش

ز نقص کمالش نجاتی دهد

از پی عقل و العقول عقال

چون قضا آمد نماند قوت رای رزین

شکارش نباشد مگر ماه و مهر

یکی را ز کیوان درآرد به چاه

عزیز پادشهان حاملان دیوانم

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

سه جا بوسیدم و سر بر گشادم

مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد

هیچ تر دامنی جز آب زلال

سفته گوشان بارگاه تواند

خوش نبود خنجر دندانه‌دار

همی گشت چون گرد گیتی سپهر

جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست

به چیزی نرانم سخن جز به راست

مدارم بیش ازین چون حلقه بر در

برو بستم از نظم پیرایه‌ها

وین خیالی چند ما را در گمان انداخته

جبین‌واری عرق شد بر سر خاک

هم ملک ارمن و هم شاه روم

سراپرده‌ی احمد از نور بود

نگارند گلدسته‌ی گلشن جان

که خشنود باد ز تو شهریار

که تا جانم بر آید می‌کشم ناز

و زو دادمی هر که را دیدمی

نمطی تازه و غریب بیار

سرخی لاله دید و سبزی کشت

در غم آن شب همه شب جان کند

برافروخت از تیغ رخشان درخش

در انتظار گفته‌ی سحر التزام تو

گذشته چو خواهی که نگزایدت

که بخت بد لگد زد بر فتوحم

که یا مرگ خواهی ز من یا گریز

آسایش صدهزار جانی

به کامرانی درویش در سبکباری؟

به هفتاد خانه رسد بوی گند

چنان دان که مرغی ز باغ توام

دو روزی پیشکار خانی او

برانگیخت از دشت آرام شور

سر زلفش به رقاصی بر آمد

نگوید ثنا مرد مردم شناس

چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد

پس درشتی که دروی آسانیست

دست نکردست برو دستکن

کفن به که پوشد به جای زره

که ریخت تازگیش آب صد بهارستان

جفا پیشه شد جان تاریک اوی

نمودار دو عالم در تو جمعست

که آن پایه را حد به پایان رسد

بی‌زبان مدح خواجه می‌گوید

نمودم نقش‌های دل نوازش

بنگر اول تا نگردد کار زار

بسی خلق را پای و پهلو شکست

زیاده از عدد ریک صد بیابان است

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

بر آمد ماهتابی سخت روشن

پذیره شدندش ازان سایه‌گاه

زانکه جان هم بدان نمی‌ارزید

نرم کردندم از نوازش گرم

دوستیش در دل و در جان نهند

همان رفت با او که با آن دگر

اگر امروز تا به روز قیام

دل مرد آشفته آهسته شد

جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ

وزو ارج گیرد همی خواسته

مفرح سخن روح‌پرور آورده

فاوثقنی المودة بالقیود

در دهن این تنه عنکبوت

هم از شقه‌ی کار شد ناپدید

که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری

که جاوید باد این سر و تاج و گاه

آن شیفته را به مه رسانند

به گنج و به دانش نیاید به دست

نقد بازار ملک لم‌یزلی است

این زدی چنگ و آن زدی نخچیر

وین به یکی گل ز توهم بمرد

در جادوئیها بر او کرد باز

چاکر نه که سگ در او

برین دشت روز شکار منست

حساب آفرینش هست بسیار

تو گفتی که گیتی برو تنگ بود

لاجرم سینه‌ی من کلبه‌ی احزان آید

نه آهن را نه که را می‌ربایند

دوزخ محرور کش تشنه خوار

همان تیز دندان به پشت اندرش

ز اعتماد عفوت اما می‌کنم از دل بدر

خردمند و بیدار و روشن‌روان

یا مرغ ز جفت باز مانده

به تیر و کمان بر چنین کامگار

که در آن روضه‌ای قران دارد

بر سرآی از همه که سر تو شدی

این تجلی مه است این ابر نیست

بگردن برآورد گرز گران

از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان

نگیرد شو خسروی دادگر

عراقی‌وار بسته فرق‌بندی

کشم ببر و شمشمیر و گرز گران

گردد همه جهان به حقیقت مصورم

ز ما مهر سلیمانی گشادن

سهو شده سجده شوریده‌ای

نبیند نیام مرا تیغ تیز

شب و روز در عالم کامرانی

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

کنم بیدار و خواهم شربتی آب

گشاده‌دل و شادکام آمدند

روی خوبت خجسته فال شده

عذر خواهم از آنچ رفت گناه

وز صفات پاک حق نعم الرفیق

جهان کن سراسر ز دیوان تهی

ستاره‌ایست که با آفتاب کرده قران

که پیش بت اندر بباید گریست

علم الادیان و علم الابدان

به نوی همه کشور نیمروز

گوید: ای جرم کرده‌ی ناپاک

زمان برکه‌ی آبست و صفه‌ی ایوان

منقلب رو غالب و مغلوب خو

ترا دادم این تاج شاه آزمود

کاری که ماهتاب نکردست با کتان

می سرخ چون غمگساری بود

گرفتی دست لیکن پای بستی

ز سام نریمان بسی کرد یاد

لشکر خشم و آز بشکسته

در خدمت او شده شتابان

نقد نظامی سره کن کان تست

چو آرامش آمد به هنگام بیم

دلم ماوای سلطان خیال است

تو تخم بدی تا توانی مکار

جهان خود را به استحقاق بیند

یل دانش‌افروز پرخاشجوی

می کدام است و جام باده کدام؟

روح راحت بر روان والدین

اولیا را همچو خود پنداشتند

پذیره سوی پورکی شاه شد

داند از امر، فانکحوا و کلوا

به پاسخ برو هیچ نگشاد لب

از مصلحتی به در نباشد

نگفت از بد و نیک با او سخن

بر پای دلت عقال تا کی؟

گردنی با سمش به سربازی

کو دلیل نور خورشید خداست

همی کشت از ایشان گو سرفراز

نارسیده می‌کند از سقف این منظر گذر

ندارم به مرگ آبچین و کفن

وز چشم بدت نگاه دارد

بگویی مرا تا زهی گر کمان

شاید آن لحظه گر کنیم قرار

مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

در ره خدمت کمری می‌کشد

نشست از بر اسپ زرین ستام

منب نشین ز غایت تعظیم کردگار

تن خویش را آفرین گسترید

بشتاب که جای چاره سازیست

یکی راه و آیین نو ساختشان

از جماعت بپرس: اگر دیدند؟

همه بر کوس او زنند دوال

نیستها را صورت هستی دهی

سپردن به من گنج آراسته

شود بالای جنس خوب واقع

به آب خرد جان تیره نشست

آورد مثال حضرت شاه

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

باده‌ی عشق او همی نوشید

که نزلی سازم از بهر خداوند

جان دختر در وبال او نماند

وزان پس ندیدند کشتن بسی

ز التفات تو در تن آرام است

چو خواهی که برگردی ایدر مپای

منم چون کوه دایم سنگ بر سر

که رودابه را چند خواهی نهفت

از کف جود اوست کان چون کف

آورد پیام ناسزاوار

بعد از آن شهری دگر را نام برد

فشاننده‌ی خنجر آبگون

شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار

ز کشور بگردانم این درد و رنج

چو لاله در جوانی پیر گشته

یکی پژمریده شده سوگوار

که ببیند رخ تو دیده‌ی کوته‌نظری؟

ریاحین را شقایق پیش رو بود

زان طرف آید که آمد آن چشش

برزین عمود و برزین کلاه

بر تنش غنچه‌ی بی‌خار کند پیکانی

مر او را کجا ماندی دستگاه

به عقد آمودنش بر تخته عاج

هم او برفرازد هم او بشکرد

که نصیبش ز می خمار آمد

تا تیغ کنند در حمایل

می‌رهانی می‌کنی الواح را

سر از خواب و اندیشه پردخت کن

پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت

که رفتیم و ایمن شدیم از هراس

نوازش کن که از حد شد شکیبم

به فرزند زد داستان درخت

مانند رباب بی‌کمانه

به کابین از جهان خود را خریده

در ره کشف از کشفی کم نیند

رسیده بهی و بدی رفته دید

ابتدای ابتدا با انتها آمیخته

نوشتند بر پهلوی نامه‌یی

می‌کرد صبوریی به سختی

بیابان سراسر چو مور و ملخ

به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی

کرد هر زینتی که باید راست

کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سرانجام خاکست بالین تو

عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم

علف داد تا مرز هندوستان

مانده است چو حلقه سر به چنبر

به چشم بزرگان گزین آمدست

در صفای یار بنگر شبهت حساب کو

به چار ارکان کمربندی فتادست

ایمنی از زحمت مردار خوار

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری

ز بهرام رایش به کیوان رسید

قراضه ریزها هم در شمارست

زمانی بران جایگه آرمید

وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته

دین به دینار داد و تیغ به جام

بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه

گشاید بر تخت او راه را

فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

نمی‌دانست خود را چاره کردن

از آهو همین است و این نیست ننگ

به خاکی می‌دهد اویی به وام او

بجز گردش چه شاید دیدن از دور

بخت خورد بر سر من زینهار

یکی نره شیر آید و نامجوی

ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری

یکی زین و پیچان کمند دراز

همان با قفل هر گنجی کلیدش

لبش گشت خندان و دل شادمان

دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری

در پای زن اوفتاد حالی

الف تو با وحشت سودای خویش

که تهما هژبرا بزی شاد دیر

بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی

پی پادشاهی ندارد نگاه

هم از گنج تو وامت را گذارم

ز جویان بپژمرد گفتی سپاه

سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی

الا کسی که خود بزند سینه بر سنان

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

نشستند بر خوان با فرخان

گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله

همان تاو با کوشش او نداشت

وز بهر گریختن تکی ماند

که آمد خریدار تخت مهی

سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری

او زبون دو شیر چون باشد

چیست هستی پیش او کور و کبود

بپرسید و بنشست نزدیک اوی

زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله

نه دستور بد پیش و نه رای زن

که با گرگان وحشی در جوالیم

هنرها پدیدار کن نو به نو

تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی

خویش را بر گربه‌ی بی‌مهله‌ای

اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

که بگشاده‌ست راه اعتبار او

که ای نامداران با دستگاه

در دامن زلف لیلی آویز

گسسته شد آن نامور جوشنش

و العیش سوی العشق قشور و جلود

روزت ز چه شد سیه بدین روز

ورنه دشمن بودیی خود را بجان

چو رود روان خون همی ریختند

رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو

ز گندم کند تخم و آرد به بر

بس آهن کو کند بر سنگ بیداد

سواران پولادخایان بدند

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

مور را بین که به جنسش راجعست

غیر عذب دین عذابست آن همه

به فرمان بران بر درم ریختند

جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی

چو بیورد و شگنان زرین کلاه

در آرزوی گل انگبینش

ز کین جستن و چاره و کیمیا

ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره‌ای

انجمن ساختند شهر و سپاه

بی‌هنری دست بدان درزند

بپیچد نیارد خرد را به جای

که هر کس که بد کرد کیفر برد

به نیرو شکست اندر آید همی

به دولت یادگار شهریاران

جز از پیش تختش نباشم به پای

باز گیرش ز دست دانه و دام

نیم حبه زر ندید و نه تسو

راستی او کژی خویش دید

ز گفت برادر برآمد به جوش

برافراختی چون دلاور پلنگ

سواری و مردی و نیروی دست

چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده

نیابد کسی بهره از جای خویش

لاجرم من صید خود ندهم به کس

پیشش آورد و کرد لابه گری

گاه نقشش شادی و گه غم کند

به نزدیک زال آن جز از خواب نیست

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نگه‌داری آن رای باریک اوی

می‌کرد ز بهر آن عروسی

سرانجام تاب اندر آمد به بخت

وانک این دریافت برخوردار شد

هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر

تا نکنم آنچه نیاید به کار

به هر کینه گه بر سرافراز شیر

که بایسته بر تنش پیرایه بود

بدو اندر افگنده زنجیر زر

دشمن کامی ز دوستان دور

نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد

شیرمردی گر ازو گیری گریز

داشته طبع چار فصل نگاه

گرچه هست آن جمله صنع کردگار

ازان پس بگفت آنچ بود از پیام

ستایش مراو را که بنمود راه

برابرش بر تخت شاهی نشاند

کسی کان فتنه دید از دست میشد

همه در و یاقوت بارید و زر

چشم از خلق جهان بربسته بود

بی‌منجم در کف عام اوفتاد

تا مگر آن نیز بیاری بدست

که با فر و برزست و با رای و داد

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدین جنگ دستوری شاه نیست

در پرده نهفته چون بود راز

برآمد برین نیز چندی درنگ

جوهر دل دار از دزدان نگاه

تیغ را نیز کار فرمایم

چند باشی بند سیم و بند زر

بر شیر بگشای و چنگ کیان

نپوید چو پیوندگان هر سویی

شکیبایی و دانش و سنگ تو

بوالقاسم وانگهی محمد

باور کردم ز عشق آن یار

نیست گشتی تاج فرق هر کسی

اشتها آید شراب احمرش

برتر و بر خشک مسلم نیند

زود می‌ماند که بس تند است رخش این سوار

ز بیم جداییش بریان بدی

به روی زمین هرک گردد نژند

جامه باندازه تن دوختند

در ذکر مرو چون در حضری

با مریدان گفت کارم اوفتاد

دختر خوب روی در خور بزم

در شدن آسایش جانت دهد

شهان را پیش پیش آرند مشعل

چنانک اندر آیید دمید و دهید

تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج

کعبه جان در حرم دل نهاد

که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی

همچنان کان پیر داد از خود خبر

بر زن و بر مرد اما عقل کو

در بیابانهای بی آب عمیق

کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال

همی کرشدی مردم تیزگوش

که یزدان دهد فر و دیهیم و زور

زحمت بازار و دگر هیچ نه

صفا من هواکم نسیم الهوایی

از برای دشمن معیوب خویش

شاه را بوسه داد بر سر دست

جای بدل کرد به نوعی که بود

به دور خویش سد در سد نمکزار

چه باید همی با تو اندر سرای

بکندند و دیوار آتشکده

روغن بادام خشکی می‌نمود

یارب خلص، عن ذی‌الملال

کرده از هر مژه‌ای صد ساحری

هین مخور این زهر بر جلدی و شک

تا نشوی پیر ندانی که چیست

وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار

بر نامدارانش بنشاندند

عنان را بپیچید و زان سو کشید

در رخ مهمان همی آمد پدید

مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

چون بکشتی نفس را ایمن بباش

بر شقایق به خون نوشته برات

خویشتن از چاه نگهداشتن

کز آن در کاخ فردوسم شود جا

نهفته برون آورید از نهان

کسی را نباید که فرمان برند

من نیم شاکی روایت می‌کنم

شب ما را نهار بایستی

سوخته دارم جگر چون ناک ده

من چه گویم چونک خشم‌آلود شد

در رسید او را براق و بر نشست

که عالمیست از آنسوی کشور ادراک

که بودش زبان پر ز گفتار نغز

فرو ریخت از دیده خون از برش

ور نه قربانی تو اندر کیش من

یجعلک ملیکا وسنا کل ولید

کی ستانم جامه‌ای جز پوست من

زبان آوری در سرش رفت و گفت

چشمه‌ای و قطره ابریت نیست

هست به تدبیر توام احتیاج

کنان گوشت تن را بران رادمرد

دلیر و سبکسار و خودکام را

وقت ضرورت به ضرورت شوند

جهان شده‌ست چو سینا و سینه نوری

بی میان بربند از لاشی کمر

عکس می‌بیند سد پر می‌شود

خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد

هر کجا حفظ او نگهبان است

به مغز پدر اندرون رای نیست

چو موبد بروبر نشیند همی

کشت کن پس تکیه بر جبار کن

ایا کمال تو از رشک او بیفزادی

مرد باید این چنین اسرار را

بگرداندت گرد گیتی به گاو

مفلس و بدره ز کجا تا کجا

سیه گردیده چون چشم غزالان

شبی کرد جشنی چنان چون سزید

به مردی خم آورد بالای راست

اشک تر باشد دم توبه‌پرست

تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری

باز استادند هم بر جایگاه

با عنایات پدر یاغی شدیم

دزد فرصت یافت کالا برد تفت

که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر

بریده بر شاه ایران زمین

کیی بارگاهش بیاراستند

با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ

وآن گنج بود بی‌صورت زر

گر درین تقصیر کردم کافرم

بهشتست و پستان در او جوی شیر

خرد شوی گر نشوی خرد بین

قیمت این گنج چه داند که چند

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

ز شاهان وز نامور کشورت

تا نکنی جان نتوانی رسد

مترس و بگو هم زلیخا تویی

به مگسران ملامت ز کنار شکرم

آن جوال خدعه و مکر و دها

واندرون از عکس انوار علا

یافت آیینه‌ی سکندر گل

بیامیخت با مغز آن ارجمند

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

لیک نتوان کرد این با آن قیاس

الله الله چه ماه ده تویی

پای من در سنگ گوهر در گلست

ثواب ای جوانان و یاری و مزد

پاک بشوئید به هفت آب و خاک

که بر ره حلقه‌های دیده داری

که مگذار این را ره چاره چوی

شخوده رخ و پرگداز آمدند

شادی و غم هردو ندارد درنگ

تو به خود نگردی تو چو آسیایی

عافیت را پرده گو بر ما متن

در خراج و خرج و در ایفاء دین

در سماع آورد شد مشتاق‌تر

مانده یک مشت نشتر و مسمار

برآن شادمان گردش روزگار

شد آن چادر قیرگون ناپدید

ملک در چشم دل او لاشی‌ست

گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

بنده آن تست قسمت آن تو

پشیمانی از گفته‌ی خویش خورد

خویشتن را در میفکن در زحیر

که با آن درد نتوانم صبوری

رسید اندر آن نامور کینه خواه

سپهدار ایران فرخنده رای

مغز کهن نیست پذیرای او

چو دوری، چو ریمی، که در دملی

ان غایات الامانی تغتنم

خوش شکفت از غرس جسم تو حواس

می‌نگنجد در فلک خورشید جان

کیست آن کز تو سرگران باشد

اگر دورمانم ز دیدارتان

سر جادوان ترک و پور زریر

گنبد پیروزه پر آوازه گشت

قباء الروح انزعت قبایی

وای جانت، وابلای جان تو

نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن

بدگمان گردد ز مدحش متقی

نسازد در فرستادن بهانه

سپردم بدیشان بر آیین خویش

مگر باز بینیش یکبار روی

خود مستان تا بتوانی بده

آن خورش را گوار بایستی

ای طالع سعد و بخت فیروز

که بدان یابند ره در هم‌دگر

پیش آن مسخ این به غایت دون بود

خار در کف اول فصل بهار از گلستان

از این پس جز او را نخوانند شاه

راندی به سراب دشت کشتی

خیز و در دین زن اگر میزنی

و مولی الملوک الا فاحکمی

روز و شب در دشت باشم خارکش

به تدریج و اخگر بمیرد در آب

در دل این خاک بسی گنجهاست

داد ترا چشمه‌ی حیوان به دست

یکی شاخ شایسته آمد به بر

همی بود تا روز اندر گذشت

معاذ الله به رسوائی کشد کار

جانب یاران به سوی دور دیاری

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر

زان نسیج خود بغلتانی بپوش

شوم با چنبر گردون رسن باز

از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار

تنش خون خورد بار کین آورد

کرا دید بگریست و اندر گذشت

هنوزم سرو بالا نازنین است

بود خفیف و سابق برای عذرا وامق

تا به ابلیسی نگردی مبتلا

کز این آتش پارسی در تبند

ور نه کنم آن سزا که دانی

نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

که گفتی ستاره بخواهد بسود

که آن نیزه‌ی نامدار گزین

آمد سوی بنده خانه‌ی خاک

همی‌کوفت بر دل که صید بلایی

نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند

هست بر لبهای جو بر گوش ما

یا بال دمیده نو تذروی

که رایضان ترا پا نهد به صف نعال

نهادم سوی تخت ضحاک روی

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

کامد ز تکش صبا به کندی

همی‌گدازد در آب شکر چون شکری

گشت عرش و کرسی و لوح و قلم

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

بگفت آری ولیکن چون مه از دور

سوی دریای مغرب کرد آهنگ

چنان چون بود راه را ناگریز

که بازش ندید آن خردمند شاه

بجز پیوند تو در دل ندارد

این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی

مدبران قضا و قدر ضمان کردند

نیست هدیه‌ی مخلصان را مسترد

دهن را ز آب حیوان کرد سیراب

هر یک از ته بساط محنتیی

بدانی که دانش نیابد به من

شه کارزاری نبرده سوار

غولی به کناره‌ی سرابی

جست دواسبه ز نیستی و گدایی

غرقه گرداند ترا پایان کار

به استعانت دستی توان کشید از گل

بران پیلت که دشمن پیلماتست

بود خداوند بدینسان که هست

بیامد بر سرو شاه یمن

بر جان که غمزه می‌کنی تیز

می‌کرد باستین سرش پاک

گر بستانم خمر خماری

بر درگه تو بندگی پاسبان کند

تا بیارند اسپ را زان خاندان

فروتن باش همچون شاخ پر بار

گر چه دو متاع بس گران است

نگر تا کرا نزد او آبروی

نی همچو من شکسته شمشیر

به آغوشی و بوسی گشت خرسند

نهد پیش مهمان به شبهای تاری

در زمین ریگی همان انگار نیست

همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار

مثالی بستم از تعلیم استاد

بود در راه مکتب خانه ناظر

ز قنوج تا پیش دریای سند

می‌دید عقوبتی دو سه روز

ز بیلک کرده سد آهنین چاک

کی بدی در زمانه هشیاری

کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

بر روی پدر چگونه گویم؟

بود سطح هوا از گرد همچون نامه‌ی عصیان

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

به از راز کردنش پنهان شود

گریان به قبیله باز گشتند

تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی

کی بود بی‌برگیی کار مرا

غنیمت شمارند و فضل خدای

داری نظری به آشنایی

شود یکسان بخاک تیره آخر

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

بدانست کامد فرستاده مرد

زندانی درد، تا قیامت

در آب بودش امن بقایی

ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد

تا کمندش برد سوی آسمانش

که خوبان را برد هوش از بلا در

افسر عز سرمدی بر سر

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

بجای بت آذر برافروختند

توکل را پناه کار خود کرد

وین طبل کم زن بس ای مرایی

زان همه قال اندرایی مانده بود

سراویل کحلیش در مرد پوش

کاینست جداگانه جوان مردیی

ز خود کردند اسبان را سبکبار

جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

گر تیغ کشند و گر زبانم

ز جوش دل برآورد این غزل را

همی روم را همچو پیرایه‌ای

چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد

ز داد آفرین توبه‌اش خواستم

نهفته زیر ابری آفتابی

باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله

هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست

تن باب را دور خواهد ز سر

بهر نظم صد بدره زر بیش برد

که بازش ندید آن خردمند شاه

شب کجا یابد قرار و روز هم

سموم هوس کشت عمرت بسوخت

سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت

ز زخم سنگ مشت یاسمین پر

در این حدیث مر او را سخن بود بسیار

که شاه از گمان اندر آمد به کین

بر سوخته شد، چو آتش تیز

به خاک اندر آرم ز بالا سرش

با بخت کامکار تو عهدیست استوار

چاره‌ی کار بجز دیده‌ی بارانی نیست

مرا بر عکس بی پیمان نهی نام

ساربان تو به پا بستن زانوی جمل

بی‌صبر شد و کرد غم خویش پدیدار

با روی تو بگوی، تا بدانیم

تا شد شنونده بر دگر حال

فرستاده را زینهار از گزند

جوی شیر و انگبین بینی روان

سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار

نصیب خود بحل کردیم ما نیز

داد زنان راست لباس اینچنین

ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب

که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد

میان خاک و خون افتاده می گفت

بدو داد تاج از میان سپاه

قدر به کشتن او تیر در کمان دارد

که گیرد چو تو رستگاری دهی؟

قطع رحم را رحم الله مگو ...

لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام

بد و بیغاره و نکوهش و ننگ

اساس طور تحمل کند تجلی را

خس پاره مکن چو بوریا باف

بکشتند مر هرک آمد به مشت

عشق را هرگز نبینی پا و سر

که روز فرو ماندگی بر دهد

به جز خسرو نخواهم در جهان خفت

به تاج عقل کردی سر بلندش

گفتگوی تو در جهان افتاد

بی طعنه‌ی خصم، عشق بازیم

این کند و شرط غزا این بود

کدام آنک ازو هست بیم و گزند

به زور بازوی خنجر گذار بگشایند

وگر گرد عالم برآمد چو باد

قصه چنین گفت فقیه حنفی

اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

مجویید فریاد و سر مشمرید

کوشش آتش سوی بالا بود

تن باب را دور خواهد ز سر

خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر

به اندک دل آزار ترکش مگیر

زرد شود سبزه چو گل خوردگان

برای بند و زندان الم ساخت

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

خضر شد زنده‌ی جاوید، نه اسکندر

شرمنده مکن، بساز جستم

بسی رنج بردم به بسیار سال

پذیره‌اش ز یمین و یسار میید

همه دانند مزامیر نه همچون داود

گردد ز شراب دومین مست

رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه

اندر آن دشت عاجز و مضطر

زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد

شد محتشمی بلند پایه

بدانست کامد فرستاده مرد

آن به ملک هر دو عالم کی دهم

که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد

دل از اندیشه لختی کرد خالی

جفایی بیش از آن دم نیست هرگز

پیشوای اولین و آخرین شد

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

به چشم خویش بینم روشنائی

سر جاودان ترک و پور زریر

بشهر دل یکی صورت پرستم

گردش گیتی زمام اختیار

ز ماران اژدر ایشان گزیده

آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال

تا قدم از همت والا نیافت

سواران مرد افگن و کینه‌دار

دل بدان کایینه‌ی دیدار اوست

که مر قیمت خویش را بشکنی

بار دگرش گره ندادند

وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست

که در آن منظور بودش خاص و عام

حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب

بیامد به قیصر بگفت آنچ دید

بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار

دگر تکیه بر زندگانی خطاست

هر زمانت نو شود شوقی پدید

چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را

گفت چنین نعمت زیبا مراست

تو را در مخزن ای دریای ذخار

آوازه‌ی بزرگی و نام و نشان ماست

به از راز کردنش پنهان شود

هر که از پایگاه خویش افتاد

بکار آیدت گر شوی کار بند

عاشقان را سربریدن خون بهاست

به جاسوس نظر خود را رساندی

فضل او را پدید نیست کنار

خانه‌ی دین تو را ویران کند

همچو ابریست که خاصیت دریا دارد

چنین است با پاک و ناپارسا

چو بر سپهر هماره ستاره‌ی سیار

به دلها چو نقش نگین برنگاشت

آن تو یخنی نهادست ای علی

کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است

گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار

شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل

زمانه از پی او ریسمان و دار آرد

کرا دید بگریست و اندر گذشت

گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار

ولی با بدان نیکمردی بدست

بی سرو بی تن به جان استاده‌ایم

تا نروی از در کس منفعل

گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود

نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر

بندگانت را لقب جمشید و دارا کرده‌اند

سر تخت با تاج کشور تراست

در سخا با تازه‌رویی، در جوانی با وقار

که ای پیر تفسیر استا و زند

بال و پر برهم زند از پیش و پس

یافته جان ز لطف آب و هواش

همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال

چون متحرک شود سرو تو در پیرهن

در ورطه‌ی مذلت و عجز و هوان فکند

همان اختر و طالع و فال خویش

جز بدو آبدار نیست ثنا

یعجز عن شان عدیم المثال

خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند

ز کین گشتند یاران حمله آور

نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد

فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست

حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا

مگر باز بینیش یک بار روی

بخرد مدح شه شرق به زر

که مرگش به از زندگانی بسی

جمله در چاه بلا ماندند باز

در او تأثیر لطفت مرزبان باد

از آهن و از روی بر آورده جداریست

گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب

دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

وینجا شکاری دیگر به فرجام

که بگریست دشمن به زاری بر او

زیردست قدرت او آمدی

که ناگه این ندا آمد ز سویی

اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد

همه کس غبنی و زیانی داشت

چو بخشش تو امل را به میهمان آورد

که آن نیزه‌ی نامدار گزین

این صوابست و آن دگر اصوب

چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟

خویش را عاجز مکن در عین ذل

وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل

مردم گرسنه شراب و طعام

بوادی به ازین کن روان سمند ثنا

حال زمان را نظام کار جهانرا قرار

همی بود تا روز اندر گدشت

تنگ و زفتست نام بحر و غمام

دیده بردوخته به تیر اجل

شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست

شدی در یک نفس از دیده غایب

سرنگون گردد بر جامه‌ی او نقش طراز

غمهای جهان ز دلم بزدای

وین کرم کو با ایاز امروز کرد

پراگنده بر جای تریاک زهر

آن که که‌گذار بحر گذر

فرو برده چون موش دندان به آز؟

در اقیلونی کجا هرگز بدی

پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام

مطلب جز به چاه نخشب باز

سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد

خوش نه آید هیچ‌نان بی‌نان خورش

ز ایران یکی نامجویم دبیر

بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،

تو بردار تا کس نیندازدم

تو ز پس رفتی و کردی احتراز

دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد

که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار

آزاده روان تو زیر بار است

تو بدوجو زو میندیش ای عزیز

سپهدار ایران فرخنده رای

خدای داند کو را نیامده‌ست به سر

که در وی سرایت کند سوز دوست

عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد

از سد جهان خلاصه دوران به یادگار

گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز

سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران

داغ می‌نه بر جراحت، دم مزن

چرا بسته را برد باید نماز

بر همه کس چو بنگری پیداست

چه غم داردش ز آبروی کسی؟

درس و دیوان نکوکاری شنو

که باقی ماند بر رویش اثرها

آنجای که غریدن شیران نر آید

تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام

کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر

غمی گشت و با رنج همراه شد

منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

دگر کس غمش خورد و بدنام کرد

وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل‌ست

به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان

من این صد بار دیدستم نه یکبار

ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان

آن شعله درخت و از آن نارم آرزوست

همی کرد زانجا به لشکر نگاه

سبک سنگ تیر او ، گران گرز هر چهار

درت به مشرب شیرین کاروان ماند

بر سرش چندان بزن کید لباب

به سوی آفتاب من گذر کن

عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد

بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

همانا فرستاده‌ی قیصرست

نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست

بیند رخ غزاله که از لاله احمر است

کاندر کف عشق ذوالفقارید

والی همچو تو بنشیند و دیوان دارد

که ساقی‌ست دلارام و باده اش گیرا

یکی افسری بر سرش قیصری

اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

ثم غارت بعد حین من مقال نالها

بسان گنج در ویرانه پنهان

از کیسه درم برد نترسد

تا تعلق نایدت مانع ز سیر

به ز آیت طلب خود آیت نیست

غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود

ز آتش عشق احد تا به لحد

گرش با خدا در توانی فروخت

کذبت حاشا لکن ملاحه و بها

در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب

ره یابد و همره رسن گردد

هر جا برات بخشش روزی رسان رسید

آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست

بجای بت آذر برافروختند

خوار و بی‌اعتبار خواهد بود

چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست

معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد

والی آن شهر خبردار شد

بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود

گوش کن گر نیستی ز اهل فضول

بهل اسرار را کاسرار اینست

نهادند سر بر زمین پیش اوی

لطفیست که بی‌شمار آمد

تصرف مکن در کژو راستم

چو که بی‌دست و دل شدی دست درزن در این ابا

صبح عید است و خاطر اطفال

فان السکر دفع الهم و الحرد

از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام

بستم لب را تو بیا برگشا

همی بند ساید به بد روزگار

هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند

ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد

که مانند است نام چنگ با چنگ

از سر انگشت شیری می‌مکید

برهان «تناهی ابعادت»

که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید

همیشه بتو تازه بادا کلاه

خود را سپس پرده گفتار مدارید

که تاج است بر تارکم یا تبر

ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست

کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین

هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود

سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان

وان می که ز بوش بود مستیم

به سر بر نهاده کلاه یلی

چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود

دل از عمر چنین بیزار باشد

نی فصل ربیع و اصل اصلش

جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت

این انایی سرد گشت و ننگ شد

که شاه از گمان اندرآمد به کین

مزد رحمت قسم هر مزدور نیست

که بازم گذر بر عراق اوفتاد

آیند آن اسکنجبین اندر خلل

دیده مور را خطر باشد

هرچه اندیشی تو او بالای اوست

نه یار من افکار فردی از افراد

موزه دارم غم ندارم من ز گل

پسندش نیامد کسی زان گروه

زین چه و زندان بر آ و رو نما

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

لا تحرمنی انل من بره

صورت بی منتها را قابلست

آن ز هر که بشنود موقن بود

رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!

در دو عالم تو چنین بیهوده‌ای

تن خسته در جامه بنهفته دید

مانع این سگ بود از صید جان

چه دانند حال کم گرسنه؟

هدیه آوردم به شکر آن مرد کو

دهد ضمیر تواش مردمک به نقطه‌ی ضاد

غرق طوفانیم الا من عصم

بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا

آنچ که آن باطل بدست آن حق شود

ببودند با کام چندی به بلخ

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

به نیزه نیز بربستست پرچم

رو ترش کرده فرو افکنده لنج

چونک حاضر شد خیال او برفت

لطف و احسان و ثواب معتبر

تا مگر، بار دگر آزاردش

زان امیران خاست صد بانگ و فغان

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

چنگ اندر وعده‌ی ماضی زدند

زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم

تا نماند در می غیبت شکی

کند چشم مینای می خونچکانی

تو مبین بازی به چشم نیم‌خواب

در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان

خاک سوی خاک آید روز فصل

به گشتاسپ کای گرد زرین کمر

تا بگویم وصف خالی زان جمال

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

در زمان او از عجوزه بر کند

تا بدیر انگشت در دندان بماند

پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود

مانند چراغی که بی حبابست

از تو بد در رفتن آن اختیار

دل شیر ماده پر از بیم گشت

آن نبشته خوانده آید در نظر

پناه ملک بود پادشاه روی زمین را

هست رسوا هر مقلد ز امتحان

شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد

گوهران بینی به جای سنگها

بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه

از بریدن عاجزی دستش ببند

شه کارزاری نبرده سوار

بی‌کسی بهتر ز عشوه‌ی ناکسان

نه وقتی که سیلابت از سر گذشت

آن ز نیکوهای عالم بگذرد

همچو پروانه بسوزاند وجود

بر سر منکر ز لعنت باد خاک

پند بپذیر از سگ آن پیر گبر

هست کوثر بر مثال نفخ صور

گهی شادمان گاه بگریستند

پیش او یکسان هویدا و نهان

باید اندر خانه‌ی دیگر نشست

فهم کن که آن وقت انزالش بود

نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش

خویشتن بشناس و نیکوتر نشین

بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل

امردی را بست حنی هم‌چو زن

نیارستمش گشت پیرامنا

ای رفیقان پاس خود دارید نیک

گه به سر می‌شدیم چون پرگار

مات گشتم که بماندم از فغان

چونک صورت گشت انگیزد جحود

حق برای تو گواهی می‌دهد

دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

چون روی چون در کف اویی گرو

همی باشم و خوانمت شهریار

خلقت من نیز خانه‌ی سر اوست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

در فرار لا یطاق آسان بجه

کند چو دست کرم ریز او در افشانی

گفت آخر یار را منقاد شو

از اشارات به قانون شفا صد منهاج

هم‌چو فرزندت بگیرد دامنت

ز مژگان ببارید خوناب زرد

خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای

وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی

ذوق آن زخم جگردوزش دهد

قصد من از خلق احسان بوده است

که تا یاقوت شد سنگی به معدن

ناگهان بجهم ازین زیر لحاف

کزو دین ایزد نشاید نهفت

زان سبب صوفی بود بسیارخوار

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

استوی عندی وجودی والتوی

پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار

تا همه شهرش عیان بشناختند

گرد عدالت تو که سدیست بس سدید

شب کشانشان سوی خانه می‌کشند

چو خورشید بفروخت زرین کلاه

این یقین خواهی در آتش در نشین

پدید آمد ندانم تا امان دید

هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک

تا بتابد نور او بی قال او

وصل کن با نار نور یار را

به که بار دیگر آن ره نسپریم

الله الله زین حکایت دم مزن

نه اندر هوا کرگس تیزپر

وز برای زاد ره نانی بود

بهی میتوان از هم پراکند

طفل کی در دانش مردان رسد

که کشد جذبه‌اش از کام و زبان حرف سال

این چه شیدست این چه فعلست ای عجب

نقد برادرم به سوی من روان کند

زهره‌ای از خمره‌ای شد جام‌خواه

زریر گزیده سپهبدش را

ملک دل به یا چنان ملک حقیر

در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر

بندگان و خسروان آمیخته

چون سرشت ما بدست از آسمان

نیست مر پایان شدن را هیچ امید

وز جداییها، شکایت می‌کند»

بی‌زر او گنجیست بر روی زمین

سوی کشور خرم آرم سپاه

حق و باطل را چو دل فاروق شد

کسی را دست بر کس تاختن نیست

ریش او پر خون ز حلق آن فقیر

ز خود کرده لباس عاریت دور

از شعاع جوهر پیغامبران

در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار

هیچ غیمی مر ورا غایم نماند

زمین را ببوسید و پوزش گرفت

می‌رباید بار را از دیگران

بپذیر چو جان بدین نشانش

به گیتی بدیدی بسی شهریار

ملک اکمال فناها مر تراست

باشد از قلاب خاین بیشتر

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

اگر سر دهم گر ستانم کلاه

دگر پنج دیبای چین بارکن

مانده روز داوری بر گردنش

تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

که لختی به چاره برافراز یال

خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

مانع این سر فرود آوردنست

جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام

که خورشید بر چرخ گم کرد راه

کمان را به زه کرد و اندر کشید

که شود پوشیده آن بر عقل باز

از تری و خشکی و ضعیفی و توان را

غمی شد سکندر ز باژ کهن

وا نگفت و داشت آن دم پاسشان

تا بگویم زشت کو و خوب کو

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

میان بسته دارم به مردی و بخت

مجویید فریاد و سر مشمرید

بهر این نیک و بدی کمیختست

نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

وگر رتبه‌ی جود اینست و احسان

کو ز عین درد انگیزد دوا

سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب

بدین روز کندی و بیچارگی

برین کار بر ماهیان برگذشت

چه غم از غواص را پاچیله نیست

لیک در خورشید رخشان بسته‌اند

که مردی و گردی نشاید نهفت

این همه دولت خنک آنکو شناخت

من شدم رنجور او تنها نشد

وای و صد وای برین کعبه و قربانش

نپیچیدم و دور گشتم ز راه

کو جز سر و خاصه خدا نی

آنچ ازو گم شد فراموشش شده

وان عسل، با آب میمیختم

وگر چند بیشی ز پیشی کند

دلش که خنده به جود و عطای کان دارد

یا خدایی که ولی نعمتی

چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار

توانا و دانا جز او را مخوان

نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان تویی

آفرین بر دست و بر بازوت باد

جز قول چو نوش پخته با قند

مر او را به زودی سرآمد زمان

اهل دین را کیست سلطان بصر

در وصال آیات کو یا بینات

چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

ازان شیر پرخاشجوی کهن

جان پروانه بود بر شرر شمع جری

هر که نانی می‌دهد آنجا روم

باز کن وقت خریدن، چشم را

بکشت آتش مرد بدکامه را

سپهر از سایه‌ی او نیلگون پوش

عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر

چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا

بپرسید داننده را چون سزید

کز وی تو اجابت دعا دیدی

کند شد ز آمیز حیوان حمله‌شان

هر که خود را مرد این میدان نمود

خریدار باشیم تا جاودان

پیش مهمان تا چه نعمتها نهند

چون همه چوبست اینجا عود نیست

زین گفت و شنود، زبان در بند

فرود آمد از باره‌ی نامدار

برابر می‌روند اندر روایی

او نبودی آدم او غیری بدی

راستی از دیگران میخواستی

به زشتی میان دو گردن فراز

کفی برداشتی از خاک خواری

هم درین عالم بران بر من شتاب

بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب

که کارزاری و زیبا سمند

چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری

خلق را گمراه و سرگردان کند

جز آن کز چنین کار تیمار دارد

زواره فرامرز و چندی سپاه

و آن حقارت آینه‌ی عز و جلال

کز پی تعظیمشان آمد عبس

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

به یک بد تو چندین چه داری خروش

شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی

یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو

تمام، قطره‌ی این بی کرانه دریائیم

روان خردمند را توش گشت

کز استیلاست آخر آتش تیز

هین مکن با شاه و با سلطان ستیز

بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

از نشاط دوربینی در عمی

در دو عالم گشت او زان نامور

که بادا سر دشمنت در مغاک

می‌بشوراند دلش تا قی کند

تفرقه آرد دم اهل جسد

تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

آن بحر کرم به بردباری

همچو تو نومید و اندر تفرقه‌ست

بدل کنند به ارزانی این گرانی را

خردمند گردن نپیچد ز راست

که مرغان دگر را رفت آواز

لاجرم گویند عیب همدگر

بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود

نشاید سپردن هوا را چو میغ

تا سوی درت آید جوینده ربانی

لیک حق را کی پذیرد هر خسی

این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

وعده‌ی امروز باطلتان نمود

بشکند پل و آن قدم را بشکند

هرچه فساد است ز روی و ریاست

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

غیر این نیست چیزی تو مباش امتحانی

اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت

حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب

به پوشیده‌رویان و فرزند اوی

وز این سو خاکساری ها که کو پای

واقعه تا شد یقینشان سر آن

حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام

بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار

اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

یک زمانی تلخ در من ننگرند

که به خون گشت سالهای دراز

سپه را همه چیز باارز داد

تا چه گل چینی ز خار مردریگ

وان خیال ممنی در چشم دوست

نشناختی تو پستی و بالا را

زن و کودک خرد بگذاشتند

فارغ ز بدایات و نهایات افندی

گفت هذا رب هان کو کردگار

که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم

خردمند و با چهره‌ی پهلوان

همه از نور یک ذات آفریده

زهر او نوشید تو خور قند او

کشیده گردن فربه تن میان لاغر

بسی جاودان را کنم ناامید

مبر تو آب بی‌روغن که بی‌دشمن نمی‌آیی

زانک او غیبیست او زان سر بود

گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

فگندی به خون پیر لهراسپ را

از برای دیده‌ی بینا کنند

ریش‌خند سبلت خود می‌کند

که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

که همواره با تو خرد باد جفت

هر فرج را می‌کشد از کان بلی

باز اینجا نزد تیهو پر نهد

همه را، لقمه‌ی گیتی به گلو است

پدر بر پدر بر توی پهلوان

نیاز عشق برخود چون پسندند

کر و فر ملحمه‌ی ما تا کجاست

تیغ را بر سر زبان باشد

ازان نامداران برانگیز گرد

کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی

بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو

نقطه‌ی دولتش قرین دیدم

همی گردن اژدها بشکرد

مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش

چند جویی لاغ و دستان فلک

خوش بود تا در چرا بگماشتی

هنرهاش چون زند خوانی همی

نه تو مانی نه علمی که گزیدی

بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

نباشد ترا نیز نام بلند

مقیمان درش سکان افلاک

او کند طوفان تو ای نورجو

ندیده کس در دارالامارتی بیداد

سپاهی همه دست شسته به خون

این پنج چراغ می‌ستانی

جز فزونی شعشعه و تیزی تاب

که بند ایزدی بسته است رانت

بیارند کارآزموده گوان

او فسون بر مار و مار افسون برو

تا ز جذب رشته گردد کشف راز

دزد در سوراخ ماند، همچو موش

همان به که با او مدارا کند

خاک تن من نمود مینایی

چون گداز تن به وقت نقل جان

که تبه گشت و یکی در سر نیست

که روغن بر اندامها بگذرد

چرا زینگونه در پیش تو خواریم

در مکافات جفا مستعجلست

به آستین ادب خاکروب ایوان است

جهاندار و دانا و پروردگار

ای روز مقیم لایزالی

ترک‌جوشی هم نگشتی ای قدید

بگذار جدل برای دجال

نیامد چو تو نیز گردنفراز

عمر طالب رفت آگاهی چه سود

نفی کردم تا بری ز اثبات بو

آخر وقت و اقل واجبی

به گردون برآمد چنین کار اوی

بی زحمت خوف در رجایی

بلک صاحب‌خانه جان مختبیست

به بدرائی، از پا میفکن مرا

همی گفت با کردگار جهان

بدو نازش زمین و آسمان را

جمله را خاصیت و ماهیتش

گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان

بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد

بی صد لغت دگر سواری

فهم این موقوف شد بر مرگ مرد

زین سیه چاه ژرفت این دولاب

به خواهشگری تیز بشتافتم

بحر معنیهای رب العالمین

چون خناق آن نان بگیرد در گلو

خبر این خفته ز بیدار نداشت

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

ترک کردی عر و عر بگریستی

یک‌دمی بگذار تا من دم زنم

بدامن سیه خود، گرت نظر بودی

پر از غم دل شاه و لب پر ز باد

که چون در بطن قدرت بود و کی زاد

هین لکم دین ولی دین ای جهود

صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین

تو آیی و سازی که گیری بدست

همان گنج و هم تخت و افسر دهند

روز من روشن کن از خلق حسن

نشود سر این ترانه پدید

سنانها چو خورشید تابان برید

گر شکرخواریست آن جان کندنست

چون ز بطن حوت شب آید به در

خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد

ز گردان شمشیرزن بس نماند

ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان

عاشقی بر غیر او باشد مجاز

تو حرفی خواندی و من دفتری چند

ز پشتش سیاوش چون آمدی

نگفتم عمر رفته نایدم باز

از برای خنده هم داد او نشان

به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران

جهان را سراسر همی داشت راست

چون بخوانم ز قران قصه‌ی اصحاب رقیم

گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت

چو از شیر مر تیرگی را نمد

سرش تیز گشته ز بیم گزند

زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان

قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان

شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

دد از تف تیغ تو بریان شدی

دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!

از کجا جوییم سیب از ترک دست

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کزین پس نبیند ترا زنده زال

به شیرینیش حسنی یار باشد

پر زنان بر اوج مست دام تست

ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم

ز گوپال و ز خنجر هندوان

کیسه را بندهای سخت بساز

بهر جاسوسی به دنیا آمده

که می‌گوید که من سلطان ندیدم

نه آن پاره‌ی پرنیان بر سرش

خود چه باشد غیر این کار اله

سرنگون رفت او ز کفران در سقر

بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود

به شادی نهادند هرجای تخت

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

در دلالت دان تو یاران را نجوم

از پر زیباش به پر بسته‌ام

ز بهر خور خویش کوشنده‌ام

ببین وارستگی و رستگاری

که نهاد من فزون‌تر از شماست

مراد اندر کنار آرزو دشوار می‌آید

به شب دشت پیکار بگذاشتند

که ما بنده‌ی داور اکبریم

وای آنک در درون انسیش نیست

مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

گراینده را آمدن سود گشت

کت بشارتها ز حق آورده‌ام

پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر

بس دیبه خریدی و خز ادکن

سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام

گاه چونی کور و گاهی دور بین؟

در قفای خود نمی‌بینی جزا

کارفرمایان عالم کرده‌اند

بلند آسمان بر زمین بر زنم

به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار

غم فرج شد خار غمناکی نماند

به یک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور

به مرد خردمند بسپار گوش

کر بنشناسد آوای خر از ناله‌ی زیر

نیم موجی تا به قعر امتهان

گفت که نرمم به زبان می‌کند

بدو ماند و من بمانم به رنج

در پشیمانی نگفتی معذرت

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد

جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان

گنده و پر کزدمست و پر ز مار

ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

درفشان ازو یاره و تخت و گاه

نبندد دیده‌ی اندک ز بسیار

خوش بگویی عاقبت محمود باد

ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی

تو گفتی که از ناز دارد سرشت

در حرم همچو اهل کهف و رقیم

دل شده چون گوی در چوگان اوست

گر او را تو بیازاری تو را بی‌شک بیازارد

که آنجا بدی گنجها را کلید

بندشان ناموس و کبر آن و این

وز تحیر واله و حیران بماند

تا ابر بهاری گهر فشانست

مبادا که تاراج و کشتن کنید

اندر این کالبد ساخته یزدانم؟

من بسوزم هم بسوزد مستمع

تا نروم بر در بیگانه‌ای

در میان ماتمی سورت دهد

که افشاند ز نوک تیشه گوهر

نیستی جویند و جای انکسار

کز مردمی سگان ویند آدمی شکار

همچو یوسف دیده بودم خوابها

خس مانده است همه بر سر پرویزن؟

جهل باشد بر نهادن صیقلی

گویی شب و روز کامران بود

که به تن باز آمد ارواح از عدم

تا ز نر و ماده پر گردد جهان

آن سخن که نیست ناقص آن سرست

اسم او از لوح انسانی بشو

شومی فرج و گلو رسوا شده

که رسته‌ستند بر اطراف جیحون

پر نجنباند نگردد پره‌ای

به که از جور تو خون دل خوریم

کار او بی رونق و بی‌تاب شد

ولی فرهاد را هم نام بردی

دستتان بگرفت یزدان از قدر

به او تا ابد دارد امیدواری

تا نه آرد خون ایشانت نبرد

وانت گفتا بجوش و پر کن طاس

درخور آمد شخص خر با گوش خر

بلکه همه کار پیشکار کند

سنگ مرغی کو به بالا پر زند

ساعد شه یابد و اقبال و فر

کی توکلهات را ضایع نهد

شگفتی است این گونه بازارگانی

ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم

کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

چون مراقب گشتم و از خود جدا

که گردم کشته تا پایان امروز

سخت گیر و حق گزار آن را ممان

که یک مزدور با یک کارفرماست

بی تکبر راستی را شد غلام

ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش

جمله شهرستانشان را بی مراد

تا نرفتی او ازین گلخن به در

زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست

جمله لله‌ام نیم من آن کس

وز دغا و از دغل خالی شوی

وز ره پنهان شکارش می‌کند

با هزاران ترس می‌آید براه

از نقره‌ی پخته خام زیبق!

لیک هر تحویل اندر حکم هوست

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

شقایق را ز عارض چهره افروز

من بر آویزم شما را بی امان

بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب

گر کسی شاید بغیر حق عضد

راه نیابد بسوی گوهر مخزون

کش بود در دل محک جانیی

به هر حربگه بر یمین محمد؟

بنگر اندر نزع جان ایمانت را

بر جهد ز آوازشان اندر کفن

چون نداند کو کشاند ابر سعد

دل گم مکناد نردبان را

تا ازین بند نهان بیرون جهم

تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن

معنی این مو بدان ای کژ امید

آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم

باز اندر رو فتد آن خام‌کار

سر برگی نیابی زعفران رنگ

میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم

حرف امید بهار از ورق بستان حک

گوش چون ریگست فهمت را خورد

روز محشر بر سرش ز اتش لگام

که بود مرصاد و در بند عدم

که گنگان راست نیکو شرح اسرار

بر هدف انداخت تیری از هنر

کن ذلیل النفس هونا لا تسد

بذل جان و بذل جاه و بذل زر

که در گلزار بر خود بسته‌ایم

غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

بی‌مزه ماند در برگ به خروارش

صد هزاران بار و درمانی نشد

بام ویران گشته، سقف آویخته

که گزیدستش عنایتهای دوست

نقاب غیب از طلعت گشودند

غم خورد بهر حریف بی‌غمی

که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی

چون بندریدی گریبان در فغان

این پر ز نعیم و فراخ بستان؟

او بپیش آتشش بنهاده رو

زیرا که جهان رایگان گران است

که سوی خضری شود موسی روان

آنک حس ینظر بنور الله بود

چون بیامد در تن تو گنده شد

او همی‌گوید عجب گوشش کجاست

زیر خشم دل همیشه در رجوم

مونس من حب رسول است و آل

چشمه‌ها و گلستان در گلستان

وجود بی تکلف بی نیاز است

خود نباشد فصل دی همچون تموز

ز میل طبع خود زینسان به رنجیم

تا رسی از گام آهو تا بناف

پشت گاو و ماهی از نوک سنان گیرد نشان

گفت من از آتشم آدم ز طین

زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش

در گو و در غارها مسکن گرفت

بر تو آن خورشید تابان کی شود

لب ببست و عزم خلوتگاه کرد

من عدو را می‌کنم زین علم دوست

او بمعنی پس بصورت پیشتر

می‌نگردم از بیانش سیر من

در هزیمت در دهی اندر شدند

بسی داند این سایه مکر و حیل

تا نبیند چشم کحل چشم را

چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

تا نبندد دام بر تو بال و پر

اگر وحشی سراید یا وصالش

خود پناهش خون او را ریخته

اعراض رقیب داشتن حظ

شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق

یک سو فگن ز چشم خرد کو بین

کجاهست نزدیک تو اندکی

که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟

ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی

زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار

نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر

نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا

چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون

عرضه مکن بر دگران نار خویش

ز چین و ز برطاس وز روم و روس

آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست

پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان

زبان بگشاد و برخواند این فسونش

که بگسستی آن رشته‌ی تار خویش

گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

به جان پاک تو تا روز حشر نالاید

تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم

همه در پناه جهاندار بید

فرد باید مرا حشر چکنم

به رویش بر ببینم یادگاری

گفت باران آمد امروز از سحاب

کجا هر چهل بود بیدار دل

بگفتم این قدر باقی تو فرما

راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن

به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

نکردند یاد از چنین داستان

ز بند بندگی حرص و آز، آزادند

بندیش که پیش او نیائی

بگفت آنها که با او گفت منظور

دو دانا و گوینده و یادگیر

که آستین به کریمان عالم افشانی

رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین

ولیکن در خوی خوب است خوبی‌ی مرد و در دانش

چنین خیره شد از پی تاج و گنج

ویشان به ره حکمت قبله‌ی حکمااند

بگزار سپاس آنکه بر گاهی

هیچ معذورش نمی‌دارد ودود

همی دود ز آتش کنی خواستار

کار شب بی سمعه است و بی‌ریا

چشم بندی ز آفتاب مبین

دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟

همی‌رفت ماهوی چون باد گردم

هنرها و تجلیهایم آموخت

منگر به جمال و صورت نیکو

که رفتند از پی صنعت نگاران

ز باران وز برف وز آفتاب

مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش

فلک و بحر به یک تن دهد از بی‌خطری

کسی را کز طمع رسته است دندان

که بازیست باآن گرانمایه جفت

هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم

تنت زاهد است و دل و جانت زانی

توبه کردم اعتراض انداختم

بیامد به یک هفته تا شهر مرو

ای پا مطلب جز انتها را

خاکروب ستانه‌ی در تو

مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش

سوی خانه‌ها رفتن آراستند

درین جریده‌ی نو، صفحه‌ی سیاهی نیست

که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»

ولیکن سینه خونها از درون داشت

همی خنجر کینه را خون دهی

خراب می و جام خواهم شدن

پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی

طاووس زشت پیش نمد زینم

جز از جستن او شاه را هم نبود

گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا

خویشتن، ای پیر، برون افگنی

در جهان ساده و صحرای جان

چو آهرمن آن مرد بد کیش را

تو شده در حرب من تیر و کمان

در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی

چون دامن قبات نیفشانی از لام

نهانی و را نام کردم قباد

تا که به کاری بردم آسمان

رهی و بنده پیش پیشکاری

به سر دست و به پا خار و به دل سنگ

پس شمع یاران فریادرس

شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان

او و تایید و جهانی دشمن

بی‌سخن او به یکی ارزنم

سوی ری بیامد به فرمان شاه

کس از عطار حیران‌تر میندیش

طنبوری و پای کوب و بربط‌زن

تا از آن صورت شود معنی درست

بران اندرون کژ رود همچو گرگ

با سه کرکس تا کند با من قتال

دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن

گرچه در سال بود نیسان با تشرین

بیار ای ایوان ما را برای

چونکه افتاد و مرد، مردار است

خیره نکند گربه را به شانه

به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست

نباید تو را با سپاه آرمید

طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم

بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی

هم دامن و دست و هم ازارم

کده ساختید از نهیب گزند

همی آید سوی من یک به یک هر چه‌م همی باید؟

این حال را که داند درمانی؟

جان شاگردش ازو محو شهست

فراز آورید از در رزمگاه

تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها

خجلی شد که وصف نتوان کرد

عرضه کند آذر و دی بر بلاش

به آواز گفتند کاین نیست روی

که بگردانند از افتاده، روی

همچون رونده خفته و بنشسته

که جای مست دل با غیر مگذار

همان را که او باشد از گوهرت

آیت محجوبیست و حزر و ظن

گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری

جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال

ز هر گونه‌یی داستانها زدند

هم قلم بشکست و هم دفتر رسید

گاهی مستی و گه خمار شبانه

روم را رومی برد هم از میان

عطارد به برج دو پیکر شدست

جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا

چون عمر گذشته به گه بخل قفایی

روی روشن چه سود و قد چو میل؟

چرا جویی از کار بیداد داد

اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری

دعوی چه کنی خیره در معالی؟

ز دلتنگی لب از گفتار بسته

بگفت آن کجا خواهرش با سپاه

هست پیدا چون فن روباه و شیر

والله که نیابی تو ازین گلبن خاری

من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

کجا آن سرافرازی و تخت زر

تابنده همچو مشتری از جوزا

نشان دادت بسی آن مرد تازی

نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند

همان تخت زرین و زرین سپر

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

حنبلی‌وار در دهم بنوی

یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم

به ماه سفندار مد روز ارد

نور من، از روشنی دل رسید

یکی هندو یکی سگزی یکی بستی

عجب ژولیده مو شخصی عجیبی

مگر نیست با این بزرگ انجمن

هفت دوزخ از شرارش یک دخان

گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم

اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم

ورا هر زمان برتو باشد گذر

لیک خلقی در کمین می‌بایدش

یا تو نه ز جنس مردمانی؟

آن رسول حق و صادق در بیان

دل وخانه‌ی ما به چنگ آوری

تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا

همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله

گیرم که توی اردوان و بهرام

که کار بزرگان نشاید نهفت

میکشی طرحی که معیوبش کنند

ذریت خویش دید بسیاری

دلم کرد این، که لعنت بر دل من

تن مرد بیدادگر برهنه

دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن

ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟

نیابند خورد از کران تا کران

گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند

که «من خدای جهانم» به طور بر موسی

یافته زان در عطا و خلعتی

که خون اندر آمد ز تارک بروی

که غمزه تو حیاتی‌ست ثانی احیا را

خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن

زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول

که شبگیر چون چشم بگماشتی

بهر پشت کاهیده، باری نهد

ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی

نیست جز او در زمانه منزل ومقصد

همی‌کرد خواهند شاهی بپای

اعتبارش را ز دلها بر کند

همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی

از بد این دهر پر مکر و محن

نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

مردی رستم همه دستان بود

ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی

دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب

چو آید ز هر سو رساند بدوی

نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا

مدح تو بیشتر آمد ز سخن

همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان

بدان گه که بد در جهان شهریار

چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم

این گنده پیر دهر ستمگاره

که بخت کوهکن گشته‌ست بیدار

ز یک شنبدی روزه‌ی به آفرین

نیز تا باشد دلت در حیرتی

ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان

سفره دل را بدین دو توشه بیاگن

هزار و صد و شست یل برگزید

نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب

بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟

در میفتید از مقامات سما

که ریشی ببینم بلرزد تنم

ز رشک و غیرت هر خام دون را

روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین

من با تو شتر نه در قطارم

که دون همتانند بی مغز و پوست

این چنین جامه، جای ارزن نیست

ای رفتنی شده چه همی پائی؟

او را بود خدا و خداوند دستگیر

نشاید شدن در چراگاه خیل

تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی

تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو

فعلش همه مکر دیدم و زور

عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید

هست زیر نقاب چگشاید

پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله

صورتت صفرست در معنیت جو

که مر سلطنت را پناهند و پشت

زان باغ‌ها آفل شده بی‌بر شده هم بی‌نوا

وز چه در پیششان سخن رانی

از گفتن اشعار گنگ و لالم

کز این هم که گفتی ندارم هراس

ناکرده کار، می‌نتوان زیست کامکار

می‌گمان آید کز این گنبد برون صحراستی

سندس رومی گشته سلب یاسمنا

وز او دست جبار ظالم ببست

در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

به دگر چنگ می‌نوازد چنگ

درخت بلندست در باغ و پست

گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست

گر تو او را، فلکا، خانه‌ی کرداری

نیم گفته در دهان ما بماند

چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت

یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب

چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای

ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

نگویم که خاری که برگ گلی

ز سرمای دی و تاراج بهمن

که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی

که را با خود به بزم و بستر آری ؟

به مرگ از سرش هر دو بیرون شود

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

ریحان و گل از آتشش دمیده

وان خوش و عزیز همچو زمزم

به عزت کنی پند سعدی به گوش

در بر هفت آسمان خواهد بدن

تو بر این زندان از بهر چه مفتونی

تا قیامت هست باقی آن طعام

نیابد همی مزد ناکرده کار

زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها

از تربیت اوست بهر جای امانی

وز بهر چه‌ای رئیس حیوان

چو بینند آن دو ابروی هلالی

ز ژاله بسته، مروارید بر موی

از درخت سخن خوب ثمارستی

پاینده باد بختت، پاینده بختیاری

که دست ضعیفان به جاهش قوی است

تا چند کشی دامن هر بی‌هنری را

چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»

چون مویه گران همی گرستم

به سستی نخندند بر رای من

بر پشتش بار دین برانبارد

ای در کمال فضل تو را یار نه

دم بدم در تو خزانست و بهار

ندارم پریشانی خلق دوست

جسم او چون دلو در چه چاره کن

پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن

نعمت این همه بیافت بدان

که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

بی تامل روز را گفتم شب است

نیابد مگر قدرت و کامگاری

بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری

عبادت قبول و دعا مستجاب

حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا

نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی

گر وفا یابید ازو من کافرم

سرش سبز و رویش به رحمت سپید

وز دانش و از بیان برآمد

تا نستانی جهود را عسلی

کره‌ی ناقه به سوی که دوید

خداوند اسباب و املاک و سیم

من غریب مصرم و بغدادیم

ولی دردی چو ایوب و دوا کو

از توبه درون شو به زیر طارم

نخوردم به حیلت گری مال کس

بدین پای، تا پای دارم برند

بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی

گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود

ندانم چه کین در میان خاسته‌ست!

زین فرومایگان و اهل شرور

و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه

چو عندلیب بسی گفته‌ای سرود و غزل

کسی را که سقمونیا لایق است

سیه کارند، در هر جا که باشند

حلیت پیری ز جهل و مستحلی

تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز

فزون گرددش کبر و گردن کشی

شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن

ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم

پس باطل زهر باشد، ای غافل

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

کسی دیبا نبافد با نخ خام

رفتی به ره عز و بختیاری

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر

«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»

نه درنده گرگ و نه ببر بیان

در جهان، بس عاقل و فرزانه بود

خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

وقت میوه پختنت فاسد شدی

گر ایدونک باشد سخن دلپذیر

فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین

هر کرا مجلس او آیت درمان نشود

پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

همه دیبه‌ی خسروانی فگند

بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است

نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی

زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار

سر اختر اندر کنار منست

جنگ ناید با زمینت نه عتاب

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

گم شده انگار از میان و کرانم

ندانست جز گنج و شمشیر پشت

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟

قاصدانش را به زخم سنگ راند

بپای اندرون کرده زرینه کفش

که داند این رموز و این اشارات

پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر

نامور نامد ز مادر دانیال

سر غمگنان اندر آمد به خواب

نکردند این گل پر خار را بوی

گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

که پیش تو آیم ز پیشم برانی

دو دیده پر از خون و تن پر گناه

گربزو جلد و دزد و طرار است

گرگ درنده کی بود خراز

سورش بقا ندارد و نه شیونش

سراسر به گرز اندر آرم به خاک

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی

هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن

بوردگه بر سر و تن نهیم

خفته از خواب هوس بیدار شد

فگند در دلشان «کل من علیها فان»

باز شود پیش یک درم به دو منزل

همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار

زحمت ما زحمت بی مدعاست

گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

به خواب آیم ترا چون آفتابی

بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست

سیب و بهی چو موسی و هارون است

هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم

تا نفگنیش به قعر سجین

همه از بارقه‌ی خاطر او مکتسبست

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

ینال و تگین را ینال و تگینی

نکته تویی طرفه‌تر از نکت سندباد

هرکه بر خدمت تو یافت ظفر

کو بود نگهدار عهد و پیمان

اوج گردون پیش قدرش مایه‌ی عارست عار

زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان

هر روز به توقیع دگرگونه براتست

عمر چون پنبه، جهل چون شرر است

آن دل و جان را که بدو پرروی

بر همه روی زمین می‌ننهد یک قدم

گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار

بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

برون آرد از دردمندان سقم

با ذکر عراقش چه کار باشد

گوید اینجا بس فراخ است و سپید

خواهیش کاربند بدشخواری

که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی

به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر

بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش

وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش

همه خطهای جدول هنرست

که به افتاده، نظر کمتر کرد

مشنو به گزاف از آز غمازی

ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند

مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست

کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار

با دشمنان صعب به هنگام هجرتش

تا به شمشیر بید گلگون باد

سوزنی بر چشم روشن می‌زنم

گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین

تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار

گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان

ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر

شود پای بط بر چنار آشکار

در جستن ناگزیر لنگست

بساز، ار درم هست و دینار نیست

برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی

نیاز کوهکن زان خنده افزود

سر بخت تو در کنار گرفت

نجست از بندیان کس جز تو فریاد»

قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال

وعده‌ی بستان پر از حور عین

ناوکش نامه‌ی آجال برد وقت شکار

بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

چو بی‌مزه است سخنهات همچو آب چهی

همانا نکو می‌ندانی قران را

کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود

سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

نرخ درمی شدست ارزان

روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل

زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد

سالها داریم اما کودکیم

یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری

چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید

گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خداوند باشد در آن حال یادم

سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون

هفت پیکش همیشه در سفرست

که مینمود تحمل به رنج دهقانی

چون به پا اندر دریده کشکله

واندر گلوی آز، نوالت فکند زه

مدح دستور دادگر دارد

ملکزادگان کنون را نمانی

کند از مسکن او حادثه‌ی چرخ حذر

هریک سزا و درخورش

زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

چنین گفتند در کتب اوایل

او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب

تزویر گرانند شما اهل ریائید

بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر

همان بینی که در تابد ز روزن

تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد

بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن

اکنون به سوی او نه فریغونی

شخ نوردی که کنی، وادی جهی

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

گفتا: یکی چگل بستاند یکی ختن

شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار

دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین

صبا را کمترین داعی نهالست

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد

آویخت بخل را عدم از دار روزگار

زبانت را به بیان چون غمام باید کرد

گو کنون تخت اردشیر مباش

بر سنن و سیرت احرار کن

نعمت فضل تو حطام تو باد

مرا بستند چشم، آنگاه راندند

ور شیعی خواندت علی نامی

با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا

کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام

نهد به قبه‌ی چرخ بلند وقت زوال

به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز

روز نخستین چو روز بازپسین است

بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند

کان بر سر هیچ تاجور نیست

که دل او نیت و قصد عنای تو کند

چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات

ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب

نزند نیز صبح صادق دم

که یزدانش یار است و خلقش عیال

کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت

ز انجم آسمان بر بست جوشن

نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه

هیچ کس چون تو، قوی رای و قوی خاطر شود

از شهور تو و سنین تو باد

شنیدستم این من ز شهنامه خوان

کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار

سقراط دست بر گره استوار من؟

چندان یسار نه که کنم پاره‌ی جلاب

شمع این پرتگه مظلم نیست

تگینی یا طغانی یا ینالی

ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز

در کف رندان ابرار اسیر و مضطر

چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند

سینه‌ی جاهل جز غارت شیطان نشود

دایه‌ای درپرور و دوشیزه‌ای یاقوت‌زای

هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد

بری بودم ز ننگ بد شعاری

که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای

زیرا که سیاهی صفت ماه روانست

اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست

بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار

مجره‌ی همیدون چو سیمین سطبلی

چون نهانخانه‌ی جهنم باد

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟

نسترن بینی، گرفته زردگل را درکنار

مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست

فعل بد از پدر مانده‌است منتسب

بحر اخضر شمرد دیده‌ی او چشم ضریر

چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار

که از او احتیاج مهجورست

شما را هم کند چون ما پریشان

سر تیغ جوشن گذار علی

چو کف دست موسی بر که طور

همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار

کاندر آن چاه باشدش مسکن

از چنان طلعت و چنان فرهنگ

هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز

کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست

نظری تند کرد، بر چپ و راست

نبینم دانه جز کاه و سپاره

گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش

دولت من سروقد یاسمین خد می‌رود

روز حسد و حیلت و دها نیست

او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم

ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها

تیغ آن چون مجره گوهردار

از سخنها و اشارتهای من

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

آن شیر و آن پیل و آن گور و آن رنگ

پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار

تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی

خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر

نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی

کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار

اینهمه افتاده بدید و نشست

چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟

چنان پتک پولاد آهنگران

دافعه‌ی فتنه کرده رای رزین را

بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار

تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران

که گیتی کرد همچون خز ادکن

دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر

خیرگی بین، خار ناهموار را!

از علم الهی بدین ملاهی

مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه

همای قدر ترا روزگار زیر پرست

نکند دولت، این درست بدان

چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش

به دلداری یار مهربان گفت

راه بنمود بخت، باک مدار

حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی

چو در بزم باشی خزاین حطامت

درو همی گذرد فوج فوج زودا زود

کز پس آن پدید نیست مکان

چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست

چه شد کز من گرفتی رونق و آب

راوی تو همبر مقریستی

افسرده شد از نهیب کم عمری

نام او تا به ابد عنوانست

همه را هست نزد او دیوان

خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر

ز هر گرد و خاکی و خاکستری

که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست

کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا

پاکتر از زمزم است ازار مرا

آماده‌تر از ابر بود زادن نم را

وام خدای است بر تو، کار تو زار است

مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار

بدین خوبی که چشم کس ندیده‌ست

گرگ را سیرت شبان باشد

چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه

جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد

نشسته ارغنون‌سازان به زیر سایه‌ی طوبی

کره‌ی گنبد دولابی گرد

یا کسی گفت پیش من هذیان

بجز کبست نیاورد روزگار برم

با خاطر مبر و اغراق نفطوی

هرکجا رایتست منصورست

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا

ارکانهای ملک مکد کند همی

از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد

خبر دهد عقلا را که جانت محترم است

یا کیست تن ما که ازو گیری آزار

وان را بزه باشد که نه در دار قرارست

از حجره‌ی دیده توتیا را

تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران

درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند

نماند همی سحر پیغمبری را

سعادتیست که در موکب تو می‌راند

او را به جهان ملک و ولایت نبود کم

از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار

باز این بزرگ صنع مهیا را؟

کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را

جنس ما را نیست، خرد و سالخورد

تا ماهله خود همی درآییم

غدیرها و آبگیرهای او

به طبعش در مروت را ذخایر

پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است

«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»

منگر به دروغ عامه و غوغا

ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست

ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه

بوسد ز فخر پایه‌ی آن منبر آفتاب

نوش کن از دست ساقی عرب

ترا من بگفتم نه لعلم بلورم

هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی

به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد

کشت به یک روز نیاید به بر

لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند

از بد کس نی زبد خود بترس

اجل برون نتواند شدن ز موج فنا

گر جز هنرت خود پدر نباشد

نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن

هر قدمش سیر برآب دیگر

لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب

بر سر ره خضر آید رهبرش

کز زلف تو بوی جان ندارد

مست شده، کرده جهانی خراب

دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب

کز سر فتنه نشان خواهم زد

سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن

از آن رو نقش خانش بود در جان

فلک متابع فرمان او به خیر و به شر

آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ

پیش و پس تو دوان جوانی

چونکه ندیدند گزیر از فراق

داند این معنی دل دریا عیارت

کی توانی دید بی‌رنج آنچه نادان آن ندید

دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ

هنوزش یک گل از صد ناشگفته است

هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار

کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر

اکنون نه سناییم سنانم

که شب رفت و نیامد آفتابم

تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد

زمانی نیاساید از تاختن

حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن

چنان صد جان به تار موی اوبست

گاه تدبیر آسمان تیز گرد

بعد شدن هست تمامی دگر

ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن

جهانی پر شد از رانی و رانه

عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست

دین به خراسان قرین قارون شد

عاقلان زان کنند از تو حذر

کرد وفا نذر پذیرفته را

قلاش بدان دو زلف ناهب

ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر

هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن

مردم از آن لب کزو انگشت مز

خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه‌دان

چه صد که هزار پرده در داشت

آه آیینه را تباه کند

چراغ دیده را روغن تهی گشت

به همت راه بر می‌باش بر امید کشتیبان

که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار

در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب

بر آمد بر فلک نام شگرفم

ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود

نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

بر سه جوهر نثار خواهد کرد

که در میزان دلها کم شود سنگ

باد خوش چون دل شه ایامش

فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر

چون دال منحنی الف مستقیم ما

ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید

دست بهرام چون قلم زنار

سایه‌ی او بر همه گیتی فکن

روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند

تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده

بادهای سهمناک و بحرهای موج زن

مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام

که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست

که فردا خاک گردد استخوان نیز

بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل

کامده‌است اندر قران زایشان صفات

ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست

من نه بدم تا شدمی دستگیر

خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر

تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر

ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند

به صد خواهش حیات شاه جویان

که کند مه را ز چشم ما نهان

کردار تو بود به سعادت گواه تو

چون خرد منهی و کارآگاه باد

مجلسیان هر همه حیران شان

از جوار نفس که اندر پرده است

ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم

بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را

نه چون انگشت خویشت باشد آزار

که جلاب قند بد پیش سگان

یشکش چون تیر تو با هیبت است

که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد

کمند عقل و دست آویز جانی

گفت رو شد آبها پیشم حقیر

شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل

نکند هیچ آتشیش گزند

حبل متین بر سرش انبار به

خصم دیدم زود بشکستم سلاح

که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان

که نه در دست همی چون تویی آسان آرند

حصار چوب و صحن کاغذین است

فانتظرهم انهم منتظرون

شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار

خلق را با کام خشک و دیده‌ی تر کرده‌اند

بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است

یا فزونی جستن و اظهار خود

نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند

در برترین الاهی رضاست

که بخت آرد ز دیدارت نویدم

خر ز هندستان نکردست اغتراب

در حال درخشانی وز تابش او برخور

ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا

نمودار غزای اوست در هند

دعوی شمعی مکن پروانه باش

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی

کنی روشن که جمشیدی و یامور

تا عروس و آن عروسی را بهشت

تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا

به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست

کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان

اندک اندک برو بپیماید

از بقاء محلش سعد و معالی به طرب

به مهر آمد رموز پادشاهان

ای ز مکرش مکر مکاران خجل

تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار

هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد

باد گره بر زده بر سیم آب

که برو دیده کژ و احول بود

ذره‌ای دردت ز هر درمان که هست

در موضعی که در کف موسا بود عصا

آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان

تف دوزخ محو کردی مر مرا

پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار

گل خیری چو خار خواهد کرد

که از نام عرب شد شهر گردی

داند اندر حال آن نیکو خصال

با چار خصمشان به یکی خانه اندرند

با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا

نه دیده بل همه هستی مردم

که برو مهر خدایست و ختام

که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل

چون او به گه علم و محامد دگری نیست

چون به سیاهی کشد از کشت خشک

تا پدید آید که این اسرار چیست

که دید و که داده‌ست هرگز نشانی

ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست

خرمنش بهر خوشه‌چین باشد

بر زمین خاک من کاس الکرام

وین غزل‌ها چون زبور مستطر

در نظمهای عالی وصف ترا سنایی

که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد

بس خوش سخن و بزرگواری

بخل را نیز عار باشد ازین

چون کمالی یافت آن را می‌بری

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

مرا با من نمود آن دم سراپای

در شبیکه و در بر آن پر دلال

که بدعت ز شمشیر او گشت فانی

جگر از بهر تعصب به دمست

آخرینش محبت شاهست

که بلرزند از مهابت شیرها

خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم

والله که نکو ناید، با علم تو دستانها

سلوک و سیر او چون گشت حاصل

می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟

گاه چون سیمین سپر گه پاره‌ی معصم بود

نقدهایی که در سحر یابی

خود به راه خود به مقصد رفتمی

در نقل بود نبیذ مضمر

چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود

که از فطرت شوی ناگه نگونسار

خاکیی را داده‌ایم اسرار راز

که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه

و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»

که سخن رانم از نصیحت و پند

در مصاف آید مزه و خوف بزه

که می‌چرد در آن آهوی تاتار

که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها

جهانی در دل یک ارزن آمد

که اندرونش پر ز لطف ایزدست

گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند

من بعزت خوگرم سختم مگیر

روز گرمش به آب صرف کند

آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم

که ازو بد خشمگین و دردمند

شود عدل حقیقی جمله ظاهر

دانه‌های در و حبات نخود

آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه

چونک شد دریا ز هر تغییر رست

گاه پیمان و دوستی بستن

نیست چپ و راست و پس یا پیش رو

وز ثمار و لطف ببریده بود

عبرت از یاران بگیر استاد شو

بیانش جمله در «سبع المثانی» است

وا رهد از ظلمت ظن و دغل

زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند

تا بنگزینی بنه خرجش مکن

دل بریان و روی زردم از تست

پس فنا جو و مبدل را پرست

نعم رب‌العالمین و نعم عون

درکها را تازه کن از قشر آن

دل هر ذره‌ای پیمانه‌ی اوست

سیرتر گشتم از آنک دوش من

به آستانه‌ی او بر زمین نهاده جباه

گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

همچودریا شوی ز معنی پر

که کند عقل و خرد را بی‌قرار

کی رهد از وهم حیف و احتیال

نی ستوری را که در مرعی بماند

به جان خواجه که این ها ریشخند است

آتش آب تست و تو پروانه‌ای

از گروهی که مانده بیدارند

در چراغ غیر چشم افروخته

نه کمانی کشیدن از خارا

راندم همی مدیح خداوند بر زبان

تا بشش گر بر نجاسات ره‌است

ای خداوند خدا را مفکن در اقوال

نه چون علم است کان کار از دل آید

که مادریست فلک بر بنات خویش غیور

در حقیقت محرم اسرار شد

مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری

بدرد پرده‌های مستوری

زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال

تو چرا می‌شیر جویی از تغار

ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

دیده‌ی روزگار در تو نگاه

سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟

طوقیست بسان مار ارقم

عرصه‌ی خایه کردنست و عبوس

نوز ظن تو رهنمای یقین

که غلط‌بینست چشم و کیش حس

خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم

که در هر پرده‌ای سری شگرف است

ماهی مشتری بجسته ز دام

که همنام و همکنیت مصطفایی

روان چو نور خرد در روان اهریمن

ننهد در دراز دستی پای

خاک قدم ترا دمادم

هم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام

که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری

مشو کافر ز نادانی به تقلید

کز هزارت یکی شود معلوم

گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر

زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه

تو نبینی، گناه ما نبود

چه اندر دست دیوان خاتم جم

که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز

فلکی در جلالت و تعظیم

یقین گردد «کان لم تغن بالامس»

دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده

ما همه خود را نهان خواهیم کرد

که این است خشک و تر آفرینش

تا نجویی کجا به دست آید؟

گفت باری آز را کو نیست امکان فطام

تا بروید هر یکی را صد هزار

کهربا را روی زرد از هجر کاه

تو سرپوشیده ننهی پای بیرون

ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان

جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست

زین پس از خشکسال حادثه شیر

تکیه بر عقد ملک داری و حل؟

شاعران عصر را از شاعری در ساحری

یافته رسته ز علت و اعتلال

توسن طبعش اگر گردد رام

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس

دو عالم محو گشت و بی اثر شد

به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر

زانکه ویران شود بهشت حرام

از رنج دل به پای نفس زود بسپرم

بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

کمر حمله بگسلد زنبور

در او گیرد فروغ عالم جان

فلک از گردن و جهان ز سرین

جعفر در آرزوی بوریاست

سر سبزی یافت از تراکم

سر خود گیر و با او سربسر کن

وی ندیده ترا ستاره بدیل

بنده را که در نماز آ و بزار

رحمت یزدان‌شناس و رحمت طغرل تکین

اگر چه دارد آن چندین مهالک

وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم

چون نیکخو دلیست دل بردبار او

حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری

چه کسان را نمونه باید کرد؟

عالمی را شدست پشت و پناه

که زبان قول سستست ای عزیز

معراج تخت دولت و معلاق دار ملک

در این دور اول آمد عین آخر

تا که گوید مرا که معطونم

گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای

هم شراب ای پسر، که نفعی نیست

دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک

زین خیال آنجا برویاند صور

در سمع خاطرت نشود عشوه‌ی امل

به ذات خویش نیک و بد نباشد

در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته

هر کس که از خلاف تو شد عریان

اندازه‌ی واو قسم گرفته

گوش کن تا چه پرده میسازند؟

وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه

بخشدت نخلی که نعم ما سعی

عقل نشناسد بی‌دفترش اکثر ز اقل

غنی مطلق و درویش باشیم

تا چو آخر نبود هیچ اول

دگر هرچه بینی همه بر سری است

انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر

روی او را به چشم سر دیده

فارغ آیند از هبود و از وبال

تو برین قانع شدی ای بوالفضول

و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه

رود چون موسی اندر باب اعظم

گر از محیط دستت بردارد آسمان نم

بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست

که برین گنبد آمدی به براق

مار خود را مهل به سوراخش

جاودان دولت‌فزا و خصم کاه

از غم هر مشتری هین برتر آ

شد در ضمان روزی نسلش به نان تو

قمر بر چرخ دنیا گشت وارد

نظرهای لطف تو چون سعد میزان

از تو نه تولا و نه تبرا

دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر

بدنهادست و بد به بار آید

دهد حمایتش از حادثات دهر امان

تا بماند دور غفلت چند گاه

نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز

بران گونه گفتار بایسته دید

حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم

این است کنون زیر زمین خشک و تر من

بر بساط تو کار و بار جهان

ضرورت هم به مهرت باز گشتم

وز طاعت او داغ بر سرین

کرد پنهان پیش شد در را گشاد

بارز صیت دیگران ترقین

گرفتار شد نامبردار شست

در فصل خزان آفرینش

کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»

هرچه بر پشت جرم خاک سیاه

سیاهی را فرو شویم ز خالت

به حسبت بیت ده منظوم و منثور

گر چه دارد بحث باریک و دلیل

وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر

پنبه‌ی غفلت و پندار به گوش تو در است

حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام

به قیام شب و به زاری تو

آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده

من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم

ایمنی را درین سپنج‌سرای

مرا پیش تختش به زانو نشاند

که ز ما منع نیاید ز شما استکراه

بقا و فنا را درو التقاست

بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری

اندران وقت کو بود یارش

شعر خود را به مدح او تزیین

چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم

ایام چو تیرهای پرتابی

دو لشکر نظاره بدین کارزار

بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته

گر همیخورد خود نمیکشت این

فارغ از مشغله‌ی صور و دم اسرافیل

همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم

در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه

بزد نیزه برکند هفتاد میخ

زبان رمح گردان خواند افسون

از روی عروس عقل معجر

هم به اول حرکت سجده کند جان جنین

تا بدانی که کیست عقل و خدا؟

جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز

سوف یری النائم ماذا احتلم

حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه

ز خون روی کشور شده جوی جوی

باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای

شراب مختلف الوان شفای هر انسان

درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر

هم حرامست و نیست هیچ حلال

وگر به بحر برند از سیاست تو مثال

بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم

راز خصم تو با عرق ز مسام

ز بیم سنان تو خون بارد ابر

خارج از استوا همی زد گام

بشنو به حقیقت ار نه‌ای کر

سلوک عمل گر شود روزی‌ات،

تا که آید ز بامداد پگاه؟

پرستنده‌ی آفریننده‌ام

تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

یکی را بر در شه بار دادند

همی باش تا پاسخ آریم یاد

زمین را به خوان دلیران بشست

که بود تشنه در بیابانی

یک مرده، به روز من نمرده

گر نه زر بر دل تو سرد کند

همه رازها برگشاد از نهفت

که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

بیرون ز قیاس، و قیس نامش

همه نام من نیز بی‌دین کنند

نگهبان جان و تن خویش باش

همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،

به ضروریم در میان آورد

بیایند زیشان گروها گروه

مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد

سوی روشنی آی و بنمای روی

چه آورد زان تخت شاهی به سر

ز ابر دست تو بگشاد بحر و بر روزه

چو گل افتاد در پیراهنش چاک

کایةالکرسیست و کنزالعرش

به بخش و به سور و به رای و به خوان

از این گرداب‌ها جان حرونم

ز ابر تیره خورشیدت برآید

گر ایدون که یاری دهد هور و ماه

همه خواستند آنگهی زینهار

نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

تا وادی خیمه گاه لیلی

تو پنداری که اندوهی کشیدی؟

روان را به پیچاند از آز گنج

این چار بگرد من اما نه از این چارم

می‌گفت به زیر لب نسیبی:

سر بخت گردان همه خفته گیر

بیاورد قرطاس و دیبای چین

نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا

سوی تو قدم زدن نیارم

بعد از آن عهد کرد کار تو اوست

به تو شادمانند وز داد شاد

که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ز گل پر کرد دامان سمن را

کس آمد بر رستم از دیده‌گاه

ز نا آمده دل نداری دژم

در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است

با صحبت هر خسی کند ساز؟

بیوگان را پناه بودن نیز

دو گیسو بود پیل را دام اوی

سوی دل خود دوانه دیدم

ز لب شکر ز دندان مغز بادام

همان مایه‌ور خوب رخ بندگان

یکایک نهادند بر خاک روی

عرش آفرید ثم علی العرش استوی

به تدریج‌اش آورد از آن زین فرود

به رخ هر دو رخ در آور خوش

که اختر نماید همی بر سپهر

دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من

نظرگاه خود از جای دگر کرد

کسی هم برد سوی رستم نشان

که گویی نه از خاک دارد سرشت

بیهدگی ناید از مهیمن قهار

شود از صحبت او ناشکیبی

اژدها سازی از عصای شعیب

که بودند روزی ورا میزبان

وز غرض وز سر من غافل بود

که غیر او پرستش را سزا نیست

تو گفتی که با او به هم بود شب

خرد یار باد آشکار و نهان

تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

هیچ دانا ز غورت آگه نیست

همی ناله از آسمان برگذشت

که نگردد غره‌ی هر نابکار

بگویم تا در او صورت گشایی،

مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

برو بر من آید ز دشمن پدید

شاهنشه ری کنی غلامش را

ز پندار وجود خود بپرهیز!

تو شمعی و منم پروانه‌ی تو

زما بندگان جهان آفرین

گردد اندر ملکت او حکم جو

ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام

گوان را ز لشکر همی خواند نرم

پشیمان شود پس چو بیدار بود

نیم سگ چون سر مردار دارم

آتش به همه زمانه می‌زد

تا کنندت به فتح و نصرت شاد

نگهبان اسپان همه خفته مست

عشق گیرد گوش تو آنگاه کش

مرکب سوی قیس و قوم اوراند

به کردار شیر ژیان بردمید

که فرمان بد از شاه با فر و تاج

بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب

عذر گنه گناهکاران

با خدا باش در میانه‌ی خلق

بجستند پیدا یکی نامجوی

کی بود یک روز او خمسین الف

بود پاک از خیانت دامن او»

بپوشیم تابان رخ آفتاب

بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر

لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است

چو شد سرمایه‌ی بینایی‌اش گم،

حالت از علم بی‌گمان ماند

به فرمان آن کودک تاجور

پایه پایه تا عنان آسمان

با چوپانان راد گربز،

سراسیمه سوی سمنگان شتاف

چو اسپی همی بر پراگند خاک

همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا

که تا خود چون شود انجام کارش

مگر از بخت من که در خوابست

مبادا که بینم سر و افسرش

بو درو جز از پی آسیب نیست

که اشک از نرگس او سرمه می‌شست

گرفتند نفرین برو تن به تن

ز تاریکی راه بیرون شدند

مگر از اشک من سوخته باران دارد

در طول چهار مه، کم و بیش

در عیان همچو گل شکفته رخت

یکی مایه‌ور جایگه ساختش

حال آن عالم همت معلوم شد

گنه‌دان تغافل ز عذر گناه!

هم اندر زمان بارکن بر خران

نیایش بر آیین و کردار اوی

زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست

نیالوده به زنگ روغن و رنگ

آنچه سر کرد پای را نرسد

بیابی ز من تاج و انگشتری

دامن رحمت گرفتم داد داد

ز سرمنزل صبر بیرون نشست

که با سوزش و جنگ و پتیاره‌اند

همی تاخت تا خره اردشیر

در لحد آورد و در دیوار تو

یعنی لیلی گل چمن‌زاد

راه لولی و مطرب و دلادل

بترسم ز تهدید و پیچان شوم

نیک را نیکی بود بد راست بد

به خاتونی پرستاری‌ش کردی

بسی رنج برداشت و آمد به بر

چنانچون شهان را بپیراستند

زبانت تیر بس، لبهات سوفار

«مجنون! مجنون!» نداش کردند

گرم گردد، رها کند سردی

که نه گنج بدشان نه کشت و درود

تا برون آرند پیکانها ز ریش

یا دست کند ز عمر کوتاه

سزاوار با او به شادی نشاند

نمانم به کس نام و تخت بلند

شد از تبریز با کرمان دریغا

در آن ره مرکبان را بر زمین سم

ای بسا دل که شد به هم رفته

به نخچیر بر گور بگشاد تیر

آن گلو از نور حق دارد غلو

وافتاد بسان سایه بر خاک

یکی زو تن آسان و دیگر به رنج

بیامد ژکان زود شاپور شاه

چو نارنج در شیشه بینی مصور

زین وسوسه‌ی محال برگرد!

هر چه خواهی نمود جمله هباست

بدین راز من دل گروگان دهی

یار بد او را زمرد دان که هست

نیارد روزگار قحط و تنگی

ز مشک سیه گردش آگین کنم

همه خامشی برگزیدند و بس

بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار

شد قیس روان به رسم هر روز

یاری از روشنان چرخ طلب

دل اژدها را به پی بسپرم

زانک هست اندر قضا از بد بتر

ز بازوی وی آن تعویذ بگشود

بپیچم یکی دل برین رهنمون

مرا بهره کین آید و کارزار

اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است

بده! ای گوهر جانم فدایش!

دل ز بهر درم ندارد ریش

عمار بسیچید بااو به راه

ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

نباید، بجز هستی جاودان»

نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست

نه دین و نه خشنودی دادگر

فرق بر فرقدان همی‌یابم

صدا در گنبد فیروزه افتاد

پارسی خط و ایغری نامه

بدو مهر بنمود و بردش نماز

عاشقان را تو به چشم عشق بین

اندیشه تهی کن از وفایش!

به سر بر یکی تاج زر داشتم

که باشدش بر نیکوی رهنمای

به نام و کنیت او برگ و بار می‌سازد

کامروز میان صد غم و سوز

شب خوش باد! من رفتم، تو دانی

همه گنجهای کهن برگرفت

کاسه‌ی خاصان منه بر خوان عام

ز دانش‌پژوهی خدا را شناخت

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

بر و برگ چون مشک بویا شود

کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد

که باید به صد حجت‌اش راست کرد؟»

به باغ من گل از خارت بر آید

اگر دادگویی بدان بگرود

می‌شتابیدم که آیی تا دوا

چو طفلان ز داده پشیمان شد

نگر تا چه گوید سراینده مرد

هرانکس که بد بر بدی رهنمای

هر دو با قلزم و طراز فرست

از آن بهتر که در زندان نشینی!»

کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا

همی دست بر دست بگذاشتند

ز اتحاد نور نه از رای حلول

درخت انانی شکست‌اش ز بن

بریده سران و تن افگنده خوار

بیابد پرستنده بر کوه جای

چندین عقیله از غم عقل فکور یافت

بسان سمرقند و مرو و هرات

سرگذشت و سماع و صحبت و پند

و دیگر کزو بخت برگشته بود

بر همان دم تا به روز رستخیز

همی مالید روی از درد بر خاک

که بر چهر تو فر چهر پریست

نویسم فرستم یکی نیک‌خواه

ور تنم شد حلقه خلخال نجیبش یافتم

تا مرا اندر این حصار نداشت

وانکه پوشیده داشت مار تو اوست

که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی

دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو

جگر خواری و شب بیداری ما

گلان چون رخ غمگساران بدی

سرای کهن دیگری را سپرد

دادند نشان پارسایی

اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو

ز شعرت دفتری باید که بینیم

چهل رش بپیمود پهنای اوی

تا که عین روح او قرآن شدست

گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر

سمندش برآمد به ابر بلند

اگر کهتر آیی وگر شهره‌یی

بر سر ترکش ترکان اسد

شدم آماج محنت باختم دل

یا چو روباه زیر باید بود

دل جنگیان پر ز تیمار شد

سوی ما آیند و افزایند پند

چکاو لاله‌ی نعمان کشید در چنگال

شدستی سرافراز گردنگشان

فروزان به کردار گردان سپهر

که جمله بر گهر صدق من بوند گوا

آن جهان را پناه و استظهار

آب و حمام و مسجد و بازار

که پدرام باد از تو روز و شبان

چارقی بدریده بود و پوستین

چون نیزه میان به رایگان بندم

که آرنده گشت از کشیدن دژم

برین هم نشان دور بنشانمت

حرص دیوانه بگسلد زنجیر

پس او را زبانی است چون خنجری

چون نهم جام آن نگار از دست؟

چرا بیم جان ترا رنجه کرد

اختیار خفته بگشاید نورد

سکندر رقعتی در کامرانی

نیاید به کار اندرون کاستی

پر از کینه سر گنج پر خواسته

تا فرش راز بیند بر کون گستریده

ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان

متصل کن به عنصر پاکم

خنک آنک گیتی به بد نسپرد

سنگ تا فانی نشد کی شد نگین

ز سنبل خرمنی بر گل نهاده

که بیند دو چشمم ترا تندرست

بیامیخت دارو چنانچون سزید

کز آینه‌ی مملکه زنگار زدائی

با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار

سومین جوهر دو فرد افتاد

دل انجمن بر تو بریان شود

چون همی بینی گناه و جرم ازو

زبان مرا عادت نه نبود

بگویش که تنگ اندرآمد نبرد

بدان دوکدان نرم بگذاشتش

خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب

چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد

تا مبادا که بشکنی جامت

ازیشان گرفتند چندی اسیر

سر برون کن هم ببین تیز آب را

بخواری زاستانش دور کردن

پر از آفرین شد سراسر زمین

پشیمانی آرد دلت را شتاب

نبود آفتاب جهان عنصری

نفس را پیشه در وی بادبانیست

پنج راوی ز نیمه ره ببرد

ز هر سو همی خاست گرد نبرد

من نخواهم که برو خجلت رود

که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند

سمنگان و ایران و توران یکی‌ست

ز دینار وز گوهر نابسود

زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه

ز باغش هر تذوری شاهبازی

خسته را نوش و جسته را زهرست

ازان تاختن خود که آگاه بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

تا بر فلک برآید عقرب

از در او یافت زورمندی و یاری

تو گویی که در زیر یک چادرند

ندارم به مدحت دل اختراعی

مر سایل را با یسار کرده

جز خموشی و جز کناره‌ی ما

گذر کرد بر گور پیکان و پر

تا ننوشد هر خسی اسرار را

بدین خواری و غمخواری نباشد

لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

یک پهلوان گرد با داد و رای

مطلوب را که دید طلب کار آمده

میکند بر تارک ایوان کیوان افتخار

هر دو همداستان شوند و رفیق

نمایم فراوان ترا کهتری

موی ابروی کژی راهش زند

وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای

نفسی زین دل گرفته بر آر

بترس از گزند و بد روزگار

زکات خواه سخای مدام او زیبد

به فضل خود برآور پایم از بند

از مراد خود احتراز کند

سر از نامداران برافراختشان

عقل جمله‌ی عاقلان پیشش بمرد

قامت ز رنج بار خمیده

چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل

همی پند دین‌آوران نشنوی

دل به خون می‌خندد آخر چند خون دل خورم

ز من دلداده‌ی شیدا چه خواهی

فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی

چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر

حاجتی خواهم ز جود و جاه تو

دم نهنگ و دل پیر و پنجه‌ی ضرغام

پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار

نگوید جهاندار تاریخشان

که اکسیر گنج خانه‌ی شروان شناسمش

خون تیره شده‌ست آب سرم

وز بلندی که عین پستی تست

دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید

گل شکوفه می‌کند بر شاخسار

مغبون من از این عمر رایگانم

بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست

و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند

کین ره جانسوز را کنار نیابی

شوم خرسند کز دورت ببینم

وانکه زر برد هم تواند خورد

جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست

این صدف پر از صفات آن درست

جانم گسست چون که نپیوندی

آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم

نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند

زان گهر ریز آن جناب کند

همواره رهین منت آنم

ز احتراق آتش نهان باشند

کز خوان عید نیست غذای مقررش

او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند

ز هرکس راز خود پوشیده بهتر

چون در دل آورم دل من پر خطر شود

زیر پرش نامه‌ی توفیق پنهان دیده‌اند

که بر من از کرمت وام‌های بسیار است

چو هر زمانم هم حمله‌ی شهاب کنند

سپر ملک روز گیراگیر

کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار

نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی

که آفتاب بلند است و سایه‌ی یزدان

زود، که ناگه روانه‌ایم، روانه

نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند

از فرات آبی به بطحائی فرست

چه دانستم که در خوابم خیال است

آسمان و زمین درو شد درج

آسمان شام گاه می‌گوید

تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار

خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

برو ببخش، که بس نامه‌ی سیاهش هست

زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند

که دو عالم ببرش مختصرند

افزون از این مقامی اندر جهان نداشت

فتفطمه رفقا به ثم یرضع

جای سها بود به بر نعش و دخترش

کامد گه رحیل سوی عالم جزا

مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان

روی هر سرکشی و جباری

باز بنیادش از فشل منهید

چون دست یافت سوخت و را سقط زند او

روزی به یک صقال به جای آید این مضا

به درد عشق جگر خسته‌ای که در ماند

هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند

موری بمرد در همه اقصای بحر و بر

یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن

یار در غار و غار در پرده؟

بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر

تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی

کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل

اولی فمولی بی لفرط ولاء

با صورت صلیب برایوان قیصرش

گاه و بی‌گاه از پی این آمدند

سحاب سیمگون رشاشه در دست

ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم

تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر

هم در شکرش آشیانه‌ی اوست

صورت اختلال عرضه کند

الاخلاق بل مخلوقة الاضواء

بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند

نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است

یک بیت ندید کس در اشعارم

که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی

دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند

هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی

ورچه بر تن دریده خلقانیست،

در سایه‌ی بال مگس، شاهین پران پرورد

بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد

به سگبانی او بر ساز کاری

طفل به یک چوب و دو تا ریسمان

از من تو راست گوش کن این حال مطلقی

که شما مشکل این غم به هنر بگشایید

تو نگهدار کو نمی‌دارد

گر نمک نیستم افغان چکنم؟

ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء

زمین چون فلک مست دوران نماید

چونان که نور دیده‌ی بینا دراوفتاد

از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه

تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش

حله‌ها بر ملا فرستادی

چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین

فرفلت مضحاکا بانضر منظر

گر به سد سکندر اندازد

هرچه کردم با تن خود کرده‌ام

از ناخنه استخوان ببینم

ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟

راه آن حامله را وقت سحر بگشایید

که جبا را سر سپه نکنند

از همت یهودی غم خیبری ندارم

فاسمع فنفسی فداء بغداد

تیر آرش ز عبهر اندازد

تا ز دواری این طاق مدور گویمی

فرزندی آنچنان که بود فر زند او

که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی

اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق

تا بر بساط خاک سراید زمان آب

گنجور رایگان و لگذ خسته‌ی عوام

له و منه بکاء بغداد

بدل جیش‌ران نخواهد داد

از گفته‌ی حسود شکایت چه گسترم

پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن

و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب

دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشانده‌اند

که جز صادق ابن الذکائی نیاب

زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن

نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم

که به هنگامه‌ی نیسان شدنم نگذراند

اسقفان خوش‌دل و عیسی دژم است

سکه‌ی رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام

چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی

گردد از مستی آسمان رفتار

شدست اندر عروق لجه‌ی او ماده سودایی

هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام

هم ز عشقش آتشی در سینه‌ی سینا گرفت

خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار

گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری

از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم

گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری

خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید

ور نهالی نشاند باز بکند

کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان

سر معلق‌زنان فرو افتد

تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند

به دل‌گویان کجا بد بی‌گناهی

هر زمان شربت نو در مفزائید همه

یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی

شاه مظفر آمد و جاه موقرش

که زنگار آهن سوی کان فرستم

در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری

می‌زنم اندر طلبت دست و پا

زهره را بر جگر ندوخته‌اند

کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی

که شبیخونگه پیران به خراسان یابم

این بخشش از محمد و حیدر به من رسید

سعد سعودش سماک نیزه درآورد

بگذشتمی اندر شکم ماهی

تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته

کرده‌ام روی از دو عالم سوی او

یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش

هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی

فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان

کز وی به کام دل برسی وین محال نیست

راه شهرستان جان خواهم گزید

این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست

او فغان زان پسته‌ی شکرفشان انگیخته

بگذر از گرم و سرد، اگر مردی

خیل افراسیاب عمر آوار

که داد بخت من از چرخ دولت او داد

فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من

جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست

بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش

خاک بر تارک چرخ افشانی

جز صبح نیست جان تو و جان صبح‌گاه

در ره از بندگان خاص شود

طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک

هر شبم استخوان همی ساید

یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته

کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته

تا بحر گشت سیراب از چشمه‌ی زلالش

تا هست شب آبستن زشتی و نکویی

چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی

تن در آشوب و در سر چه نهی؟

از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی

انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته

کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری

وی کرده پرده داری تو مریم اختیار

جغد را یاد نیست ویرانی

آفت بیشه شده است تیشه‌ی بران او

یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!

چون بشکند نهال ستم یا برافکند

که گوید چنین مصلحت هست یانی

چون حاج ز ناودان کعبه

که دیگران هم از آموختن شدند استاد

چون گهر عقد یک نظام برآمد

گفته‌اند آخرالدواء الکی

گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان

و آن عرابی ز قفاشان برگشت

بر دل بیمارم او بخشود و بس

کش همه سر بر آستان دارند

باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته

که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل

شویی از زاغ شب سیاهی قار

فتنه را در سکوت غمازی

افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده

کای به ملک صفا وفا کیشان!

از دور دست و پای نجیبان رهبرش

آب عرض جنوب و عرض شمال

لعل رخشان شوم انشاء الله

در هر قرنیه از سکناتت هزار شر

گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند

یالیتم از آن دو میهمانست

مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم

به دو صد عقد در آن را مفروش!

موران با پرند و سپاه پرن نیند

بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست

جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این

هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد

چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد

رنگ رخسار لاله برباید

زاده‌ی خور دید لعل با کمرش کرد ضم

بسته بر فهم کند و دانش دون

چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش

در مدحت تو سخن سرایی

همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان

ما رندی و عاشقی گزیده

دیده‌ها را جرعه چین خاک اغبر ساختند

دام و دد را چکند روز وغا مهمانی

زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری

ز آن بهانه آستین را برزدی

کمالش ز بابل خراسان نماید

هرچه خاک نبات‌زای آرد

لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری

تو همی ماندی و من می‌سوختم!

نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند

جل اسبش کتان قبروسیست

به از فقر سرما زدایی نبینم

ظالمان بر جهان گماشته‌ای

کاتش درد نشاندن به شما نتوانم

هیچ دانی که سخن بر چه نسق می‌رانی

بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته

عملت حافظ و پناه شود

سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب

کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی

زین نان دهان به آب تبرا برآورم

از هدایت رفیق جوی و خلیل

چون دهان کوزه‌ی سیماب کفشان بی‌عطا

همچو بر کرم قز تراکم قی

جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن

بفروشد سه چار گز کرباس

تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست

صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم

که چنین سنگدل و بار خدائید همه

شرمسارم ز سهل گیری خود

رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا

نه نشاط از نظام حال کنند

تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان

پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک

جان بران مشتری فر افشانده است

چیست آن چشم خیره‌ی گریان؟

اگرچه مبدع فحلم در این فن

یکی از واصلان راه بودی

سه زنجیرم نهادستند اعدا

بد مکن! تا بد نفرساید تو را

مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان

همه کلی شوند و روحانی

تا ابد این کعبه باد قبله‌ی مجد و علا

به تن زور و به جان صبر و به دل هوش

نیلوفر آرزو که کند از سرابشان

قبله‌ی هر سر، که سجودیش هست

خوابم از چشم سیل ران برخاست

نیست برگشتن از آن طور کرم

که داد دانش و دین گر نداد دینارم

دیده از خواب نبستی یک شب

نعمان روزگار طفیلی خوان ماست

ضغف و فرتوتی و فسردن را

لیک آدم از او شده مکرم

زهد کرد از جهانیان علمش

پیش در لا اله بسته میان هم چو لا

داستان ظلم و احسان از همه

باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده

فصل پیش نظرش وصل نمای

یک نقش رسد فرو تران را

چنین با درد و غم همدم چرایی؟

خاک در او بودی دیوار نگارستان

وز نشاط لقا چو گل خندان

که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی

زر به این نظم ده، چو جویی نام

چون تاب گیرد از حرکات خور آینه

سپری جز عطای شاهت نیست

رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب

نیاید بی‌قلمزن یک الف راست

از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده

پرده بردار که بی‌پرده، بهی!

کاه و جو این قدری خواهم داشت

از سفر کوتاه کرد اندیشه را

ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته

آتشت در کلاه و پنبه زند

آرد نسیم کعبه‌ی الا اللهت شفا

داد ناآزموده زهر، مرا

دیده تو را به کعبه و خرم روان شده

ز روی او منور چشم آفاق

عدلش پی گواهی محضر نکوتر است

جز کلام خدای و ذکر اله

در گوش نه آن حلقه چو در حلقه‌ی مائی

تن ز ظلمت بمانده در گل گور

کاین قدر فتح باب ماحضر است

روح لوح آمد و قلم عقلست

کز منطق الطیورش الحان تازه بینی

دو نون سرنگون از مشک سوده

چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا

که بدان پای و سر نگارد مرد

زال کان رد کرده‌ی سام است من می‌پرورم

به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار!

چرخ باز کبود تیز پر است

جاودان دمساز ابسال‌اش کنم

وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم

صبح امید کند خورشیدی

تاریخ شد آسمان قران را

بجه از جسم به آهنگ سماع!

سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری

از سر افلاک نیفتی به خاک

فاتحه‌ی صحف باغ اوست گه فتح باب

زر رخشان ز شرر یابد تاب

لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته

ماند باطن که در نپیوندی

کان گوهر تمام عیار ارزد این بها

کافران را به خانه سوزی مرد

کانست که کس چنان مبینام

یا ز نامت نشانه‌ای بینم

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

به شاهی و امیری عشق ورزید

در زایجه‌ی فنات جویم

عشق در هر دو شان نظر نکند

دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا

تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب

تازه چون بوستان نمی‌یابم

وندرو زر منه، که زر گندست

به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب

عشق، شد از جای دگر جلوه‌گر

جودی و حری و قاف و ثهلان

فاتحه‌ی نامه‌ی احسان شود

صد رستم سیستان ندیده است

شب آمد رازدار عشقبازان

سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن

هم ز لا وارهی هم از الا

زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها

نقره‌ای بر سر مس اندوده

کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده

دل شب و روز بر در یاریست

و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟

وز همه پاک بشو سینه‌ی خویش!

برتراش از دل خود رنگ خلاف!

ناز کردن ز روی نازیبا

سرزند شاخ وفاق از دل او

به اجابت شود دعات قرین

عمرتلف کرده‌ی این شاهدم

ولی از مصریان دم بر نیاورد

کلاه فخر بر اوج فلک سود

خراج کشوری بر هر شتر بار

دست غولت به دام در نکشد

روح را روغن چراغ شود

در دل و جان سلامان کار کرد

که باشد ز تو در عالم نشانی

جز رخ آن نگار نادیدن

ماند سرریز ز شهنامه‌ی خویش

نشناسی، هر آنچه خواهی گوی

اهل سرایش همه کوبند پای

تحفه‌ی بزم اوست مریم وار

باری از طوبی تو طوبی لک

عمر است بهار نخل بندان

آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد

کرده به هنگام حال حله‌ی نه چرخ چاک

ز کم دانشی گاو گردون چوبین

چو از حبس این چار ارکان گذشتم

در محل صفا قدم راند

رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم

با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش

تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک

همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر

تن تیغ ترا از تن قبایی

دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری

خالی از داغ صاحب تمغا،

من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان

مایه از جود تو دارد نه ز طبع

رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو

میوه پختست ریزشی می‌کن

باز سپید دولت و شیر سیاه ملک

چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت

مگذار شاه دل به در مات خانه در

چکنی اعتماد بر فرزند؟

چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی

عکس اشک و رخم چو صبح و شفق

چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل

فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان

چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن

این همه گفتم و همی گفتند

حریف صبوحم نه سبوح خوانم

به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش

ای فضلا پروری کز شرف نام تو

عدل تو راعی مسلمانان

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می

عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان

سگ گزیده ز آب ترسد از آن

همه در مهر خازنت بادا

شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک

لب خاصان به مهر خاموشی

از فلک خیمه و از خاک بساط

دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال

در قلاده‌ی سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام

رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

آفتاب شعار و شعر ترا

سحر حلال من چو خرافات خود نهند

ای ز وجود تو نمود همه!

چو جرعه فلک به خاک بوسی

بر سر خوان قناعت شده همکاسه‌ی عقل

در نام نگه مکن که فرق است

بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو

گرنه به کار آمدی خیمه‌ی خاص تورا

در ملک تو اوراد زبانها همه این باد

گنبد آبگینه‌گون نیست فرشته خوی و رو

تا چو فربه شود، برانم تیغ

لا را ز لات باز ندانی به کوی دین

کاین چنین خصم در کمین و تو باز

باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش

اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست

بر نیزه‌ی او سماک رامح

اشارات تو حکمهائیست قاطع

پار من از جمع حاج بر لب دجله

در تماشای رخ آن دلپسند

از مدحتش که زنده کن دوستان اوست

ببیند بی‌نظر نرگس بگوید بی‌لغت سوسن

مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار

جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی

تا ابد نام او بر افسر عقل

آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود

میوه‌ی شاخ فریبرز ملک

تا کشی گوهری از مخزن غیب،

چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن

که انوری را بی‌خدمت مبارک تو

من مرید دم پیران خراسانم از آنک

اوحدی را به لطف خود بنواز

دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک

صرف و پالوده‌ای چنانکه به لطف

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب

بو که چون سبحه در آئی به شمار

رایات تو روس را علی روس

اولاد بزرگ مرتضا را

نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس

ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی

طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو

دستشان گر ید بیضای کلیم‌الله نیست

خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند

هر که ناآزموده زهر خورد

در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق

باد را جوز دی چو عدل بهار

ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک

فصل چنین و یار موافق غنیمتست

بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری

دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران

تا نگارین ساعد او آشکار

به خط احسن تقویم و آخرین تحویل

با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین

شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ

هر که او اختیار خود بگذاشت

همه عالم شکارگه بینی

بقاش باد نه چندان که در شمار آید

داری کمال عقل پی زور و زر مشو

این جوان کیست در میان شما؟

هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف

هریکی را از این رهی مذهب

لگامم بر دهان افکند ایام

به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن

ز سودای غمت دیوانه گشتم

تا از در مجلست که خاکش

گفتی شما که‌اید و چه مرغید و چیستید

سوختی تو من بماندم، این چه بود؟

ترا نیز ار غمی دامن بگیرد

از می شه بس که رخش یافت رنگ

عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق

در آن زمان که به حال شکستگان نگری

تن تو چون جدا شد از تن من

صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه

نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده

ور ز سفه داغ قصورش کشی،

زمانه ندارد به از من پسر

چنان بی سلخ ماهی را ته پوست

گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او

مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟

پیام گل به سوی باده میبرد گوئی

بتانی ستاره بدیده نی ماه

دهلیز سرات ناف فردوس

در پی در روی به دریا بار

گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا

پرستاران او نیز اندرین غم

شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت

سرش به حال من نظر لطف برگماشت

کار از سخن است ناروان تا کی

جمالی داد احمد را بدرگاه

بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی

گرچه امروز نیست حد کسی

عیبم همه این که شاعری فحلم

با پسر این نکته چو لختی براند

ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی

کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟

خسرو تاج بخش تخت نشین

رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم

تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر

از آن خوابی که دید از بخت بیدار

همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین

پخته بسی مرغ بهر گونه طرز

آبای علویند مرا خصم چون خلیل

ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند

به هر گفته از پر هنر عاقلان

خزان در باغ هستی غارت آورد

هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید

خود نپرسی که از چه مالست این؟

باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار

چو سودم زین چو گاه رستگاری

برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ

زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی

لب از باد نفس افکار گشته

هر که در آن شعبده هشیار بود

عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت

بی‌نشان در نشست و خاست همه

دید ناگه ظهیر را در خواب

دل مرده حیات از سر پذیرد

چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند

خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن

سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز

طلب کردند بد خو خادمی زشت

یکی از پی جای لنگر گرفتن

ولی چون بود در صورت گرفتار

از این پس کعبه‌ی من کوی او بس

تو میدانی که از من نیست این کار،

فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد

صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم

دریاب تنم را که دست محنت

چو اول خاک و آخر نیز خاکیم

غصه‌ی هر روز و یارب یارب هر نیم شب

نسبت خویش با بسایط فرد

روا بود که از این اختران گله نکنم

ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد

دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد

حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست

بغایت تند میسوزد چراغش

هر دو رخ خون شده عناب رنگ

خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم

شاه یونان چون سلامان را بدید

زهی وجود شریف تو مظهر الطاف

که من بسیار می‌خواهم درین درد

کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند

با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی

جاه تو باد میمون طالع

ز تندی گر چه کارت را بلندی است

این است همان درگه کورا ز شهان بودی

رفتن دیو تا هوا باشد

گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز

که چون عزم زیارت کرد چون تیر

ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید

گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن

ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار

نگر در چنگ و بر بط فرق روشن

چشم یارم همه بیماری و باز

نفس با خود دگر چه داند برد؟

دلم سیر آمد از جان و جوانی

حیاتی ده مرا در جستجویت

داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی

یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت

شدم تا قصه‌ی خود عرضه دارم

از تگ طوفان شکنش در شتاب

من آینه ضمیرم و تو مشتری همم

پس از پیری و عجز و ناتوانی

گرفتم کز تو کامی برنگیرد

بخواب اندر مگر موشی شتر شد

عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده

گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه

در دوستی من عجب بمانی

چو رفت آن شمس روشن در سیاهی

ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا

طفل چون صاحب احسان گردد

بودم آهن کنون از آن زنگم

مثل شد ز فردوسی نامدار

می‌کش، مکش آسیب زمین و ستم چرخ

تو صفه‌ی زرق درگشاده

بر احوال تباهم رحمت آور

سنگ که آتش ز وی اید برون

صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان

از طهارت سلاح و مرکب ساز

چو احوالم سراسر عرضه داری

زن دم اخلاص به طاعت از انک

همه فرعون و گرگ پیشه شدند

شده از زخم زه هر انگشتی

نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن

گل ما را به هندی نام زشت است

پیش آمده روان فریدون گهر فشان

از چنین علم دل شود همه بین

گویم به تن همی که غنی گردی

در آن حضرت چو خواهش را محل دید

چون نقش زیاد کس نبیند

در هوا غیر ازین نظرها هست

اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد

ترس خداوند جهان کن به دل

از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست

دایره‌ساز سپر آفتاب

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق

جوی رسیده به بلندی ز سیل

در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز

چون تو شرط طلب نمیدانی

لرزان به تن چو دیو گرفته

مرا باید دو صد جان وفاجوی

حالی که به دشمنان نخواهم

گه دو بیگانه به هم پیوسته

مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد

حادثات اغلب به شب واقع شود

صحبت ماء العنب مایه‌ی نار الله است

بکنی، گر به دیگ علم پزی

آن ساعت وفات که پاینده باد شاه

گرازان بیاورد سالار بار

زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم

یقین دانم که زد ماهی تو را راه

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

از سوی دوزخ به زنجیر گران

خاطر خاقانی و مریم یکی است

شرم باید، لاف نگرایی

پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت

همیدون مرا پشت گرمی بدوست

هر هشت، بر سخا و حلمش

زاهدی ترک مال و جاه بود

ز بس درها که برگلزار میریخت

بسته‌ی قهر خفی وانگه چه قهر

مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت

وزن و قدر ار به اعتدال بود

به اقبالش فلک را سربلندی

همی زد بران خاک تا پاره کرد

مجنون چو ازین حدیث جان‌سوز

نبری خرس را ز دور گمان

آن است خطای من که در خاطر

گر ترا آید ز جایی تهمتی

میان آن دو حوض افراخت تختی

برآوردم ز پای این خار و رستم

نشاید خفت فارغ در شکر خواب

سبک دشتبان گوش را برگرفت

آمد پدرش چنان که دانی

تا عصای تو اژدها نشود

روا بود که چنین خوار و بی‌نوا باشد

ای نخود می‌جوش اندر ابتلا

شعار شاخ گل از یاسمین کرد

هر دمی آزمایشی باشد

بدو بادا فلک را سربلندی

ز پیش پدر نوذر نامدار

به سجده باید آن را سر نهادن

درین ویرانه نتوان یافت خشتی

نه چو من عقل را سخن سنجی است

آنچ کوسه داند از خانه‌ی کسان

ز جوشن به پا مفرش انداختش

کهن افسانها لختی ترش گشت

همه شهر با او نداریم تاو

که ما میزبانیم و مهمان ما

پاکم ز گناه پیچ در پیچ

سالها من که یاد او کردم

هم افراسیاب آن بداندیش مرد

بر نمد چوبی که آن را مرد زد

اگر در را اگر دیوار را دید

در مقامی چو مرد رست آید

سپه بود با طایر اندر حصار

سیم ره به خواب اندر آمد سرش

همخوابه‌ی من نبوده هرگز

باغهایی به دست خود کشته

چو بشنید زو فور هندی برفت

مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند

برد هر کس برای عیش تیره

قلمی راست کرده در پس گوش

ز کار زمانه میانه گزین

کمر بست و رفت از بر شاه گیو

بری گوی دولت ز هم‌پیشگان

قصه کوته، هر که ظلم آیین کند

چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت

عقل بحثی گوید این دورست و گو

سر تا قدم از ادب سرشته

گر توانی بدیدن این را غور

مهان را همه شاه در بر گرفت

فرستاده‌ی زال را پیش خواند

کند قطع نکو پیوندی ما

تازه‌رس قافله‌ی بازپسان،

نه پیچی به کاری که کار تو نیست

زین سبب بر انبیا رنج و شکست

عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد

گر حرامست خانه، کوچک به

همان رسم شاه بلند اردشیر

چنان کز پس عهد کاووس شاه

می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی

تاجر از سود و از زیان گوید

سکوبا بشستش به روشن گلاب

شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه

از اشتر و اسب گله گله

راه خود کس به خود ندید آنجا

نگردم همی جز به فرمان اوی

گرانمایه سیندخت را پیش خواند

زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟

تواضع کرد و گفتا: «من که باشم

به کشور پراگنده شد لشکرش

سایه کی بود تا دلیل او بود

مصفا شو ز مهر و کینه‌ی خویش!

پند و وعظ از کسی درست آید

از آن انجمن برد با خویشتن

فرود آمد از باره سام سوار

به لطف خود جفای من بیامرز!

تخت مردان ز عزتست و سکون

به دستور گفت آن زمان اردوان

برگها هم‌رنگ باشد در نظر

به نومیدی کشید از عشق کارم

سرم سودای او ورزد که خواهد

خردمند گر مردم پارسا

اگر نیستی جفت اندر جهان

آرام نمی‌گرفت یک جای

عشق را از هوس نمیدانی

نبینی بدواندر ایوان و خان

وین سلام باقیان بر بوی آن

کو با همه بی‌گناهی من

گر نیاید همی نخوانندش

ورا من بدین زود پاسخ دهم

به نزدیک کاووس شد پیلتن

اندخت بساط داوری را

وگر این دل رها کنی در حال

ز گفتار نیکو و کردار زشت

پا بکش در کشتی و می‌رو روان

به پشت خم از آن بودی سرش پیش

خلق هر منزلی کدام بود؟

کجا مستشان کرده بود اردشیر

چو شد تافته شاه زابلستان

در یک دو سه ساعتی ز هر روز

سینه پر سوز و هیچ آهی نه

بگویم که اینک دل و دیده را

ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات

زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش

مینیوشند و باز میگویند

خورش آن بود سال تا سالشان

سوی زابلستان نهادند روی

ز حال کاروان آگاه گشتند

میل لذت‌های عقلی کردن است

بجستند هرکس بر و آستی

در زمان هیزم شد آن اغصان زر

پیام آورد کاین فضل الهی‌ست

میم احمد چو از میان برخاست

هشیوار سالار بارش ببرد

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

همی خواست تا جیب جان بردرد

ای بسا تشنه‌لب خشک‌دهان

که اندازه‌ی آن ندانست کس

ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی

توان زندگان را فکندن ز پای

به جداییش چند روز بساز

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

چو تنگ اندر آورد با او زمین

بشکست شب صبوری‌ام پشت

دو صد مفرش ز دیبای گرامی

گر امشب مرا میزبانی کنی

آن زری که دل ازو گردد غنی

جوان مردی که سوی شاه می‌رفت

تن تتبع کند به پاک روی

که سالی خراجی نخواهند بیش

بپرسید دیگر که بر کوهسار

برون آورد از آنجا پیرهن را

مرا هم دل به دام توست در بند

فرستاد هرگونه‌یی خوردنی

همره جانت نگردد ملک و زر

شد از فسحت خاطر آگهش

نبودت پیش ازین دلدار دیگر

ز غم هرکسی از جگر خون کشید

وزان جایگه بانگ سنج و درای

همه صف‌ها کشیده میل در میل

از حکیم این را سلامان چون شنید

بکرد اندران کشور آتشکده

وآنک او آن نور را بینا بود

لیلی چو شنید بانگ، بشناخت

کند اندیشه با تو روز ستیز

یکایک برو خواندند آفرین

بدو گفت مهراب بستان کلید

بلی عاشق همیشه جان فروشد

جز به سعی تن و به تقوی دل

مگر کو دهد بازمان زندگی

حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر

گشاده چاک پیراهن دهانی

دل من گشته بود از عشق خالی

هزاران هزارم فزون لشکرست

همه پادشاهی سپارم بدوی

روان هر سو کنیزان و غلامان

ای که پیش تو راز پنهانم

سکندر نخواهد شد از گنج سیر

شب بهر خانه چراغی می‌نهند

آن مه ز حدیث شب خبر گفت

شهره‌ی شهرها به پاک روی

ازو شادمان شد دل مادرش

چو مادرش بیند کمند سوار

خوبان همه همچو گل دوروی‌اند

همه ذات جهان در رقص‌اند

به موبد چنین گفت پس شهریار

ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند

افتاده به خارخار مردن

گردد این خون در آن مشیمه‌ی تنگ

فرستاده شاهش به نزدیک فور

عنان را سپرده بران پیل مست

عزیز آورد باز ازنو بهانه

گوشهای خوش نیوش از هر طرف

چو بگذشت نیمی ز روزه دراز

از دلش چندان بر آمد های هوی

زبان بگشاد یوسف در خطابش

به جمال صحابه در عهدت

سر از بانوان برتر آید ترا

که قارن رها یافت از وی به جان

بگفتا که: «این نیست مقدور من

دل به تحقیق حال او نرسد

بیینید ازان پس که رنجور فور

اندر آن وهم امیری کم بود

ترک غم عشق کار من نیست

به ضرورت نجس حلال بود

همان افسر و گوهر و سیم و زر

پری روی دندان به لب برنهاد

بگذاشتی اندر این زمین‌ام،

آب آن، روضه‌ی دین افروزد

پرستنده را گفت کای نیم‌زن

هم درین سوراخ بنایی گرفت

کند رخنه در سد اسکندری

بتو هشت او، تلف چنین باشد

شما را شب و روز فرخنده باد

برآید یکی باد با زلزله

به موضع موضع از طبعش هنر کوش

در نباتی چو کثرت عددی

به هر کار پیروزگر داردش

هیچ عاقل افکند در ثمین

بگفت: «آنکه رو در هدایت بود

تن به دانش سرشته باید کرد

چو موبد نگه کرد و آن مهره دید

برفت و بپیمود بالای شب

رازی که توانی‌اش تو گفتن

زان و حل قوت گذشتن نه

جهان را به آیین شاهان بدار

دشمنی داری چنین در سر خویش

پی بستن سد به مشرق نشست

تا شدم کفچه دست و کاسه شکم

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت

سه بت روی با او به یک جا بدند

عاشقان اول طواف کعبه‌ی جان کرده‌اند

چو شب شد روی در دیوار غم کرد

چه آمد که این جای راه تو بود

پس چنین گفتست جالینوس مه

چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک

که زن خویش را طلاق دهد؟

بدیشان نگه کرد شاه اردشیر

بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی

سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم

نفی و اثبات، بار بربندند

بیابد ز من خلعت شهریار

منگر ای مظلوم سوی آسمان

پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق

علم را چند چیز می‌باید

فرستاد قیصر یکی یادگیر

هران تن که چشمش سنان تو دید

جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن

حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،

چو آگاهی آمد سوی اردوان

چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش

چون کشد قوس جو زهر بینی

روشنم کن چو روز شبخیزان

بدان تا نداند کسی راز تو

ببوسید رستمش تخت ای شگفت

تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم

علم زد لاله‌ای از باغ یعقوب

سزاوار هر مهتری کشوری

آن دل مردی که از زن کم بود

ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان

صنع را برترین نمونه تویی

شهنشاه زان پس گرفتش به بر

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست

ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل

عقد حمایل که به بر جلوه داد

بپرسید زو کید و غمخواره شد

گفت عاشق دوست می‌جوید بتفت

داورم کی دست فرماید برید

به یک دستانم از دست اوفتادی

ازان چوب جوینده شد بر کنام

از آهو همان کش سپیدست موی

نقد عمر تو برد خاقانی

با دل فارغ ز هر امید و بیم

گرت کین قیصر فزاید همی

آرزوی گل بود گل‌خواره را

کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار

دلت را مژده‌ای می‌ده به شادی

همه خانه‌ها کرده از چوب و نی

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

مصروع بود دریا کف بر لب آوریده

تن و جان را به دست عقل سپار

نگار سکندر چنان هم که بود

بشنوی از قال های و هوی را

گر سوار از جگر سپه سازد

بر نخستینه عهد باید بود

دگر مهره باشد مرا شمع راه

ز کشته زمین کرد مانند کوه

حرم کعبه کز هبل شد پاک

تا شود گنج بقا سینه‌ی تو

بدین دوده اکنون کدامست مه

سرد بود آن باد یا گرم آن علیم

اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک

طیش و کفران و مردم‌آزاری

همه پیش ساسان فروزان بدی

زدم داستان تا ز راه خرد

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

زلیخا دید کز مصر و دیارش

بگوی آنچ دانی و بفزای نیز

هم ملک هم عقل حق را واجدی

ببرد سنگ ما و آخر سنگ

در نداری، که آیمت بر بام

سکندر بریشان نیاورد مهر

سر جعد آن پهلوان جهان

عقده‌ی بابلیان را بتوانید گشاد

دل بغیر از حضور نپذیرد

بیامد ز قلب سپاه اردشیر

گفت صوفی با دل خود کای دو گبر

رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ

من کزین گونه رند باشم مست

درنگ آورد راستیها پدید

تهمتن به یزدان نیایش گرفت

ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ

نقش ابسال از ضمیر او بشست

بدین نامه ما نیکویی خواستیم

این کسی دیدست کز یک مشک آب

وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را

مرا کردی پریشان و تو جمعی

نشستنگهی ساز بی‌انجمن

گسارنده‌ی می می‌آورد و جام

پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده‌اند

بکش نقش ز کلک نکته‌زایت!

دگر گفت مرد فراوان هنر

مغز نغزی دارد آخر آدمی

دهر بی‌حضرت بهاء الدین

با کسی کو به راه پیشترست

بکشتند چندانک روی زمین

چو مژگان بمالید و دیده بشست

دیده مگشا که جز برای کمال

شهری از آسیب تو غارت شود

بپرسید چون بگذریم از درخت

گرچه خوی آن عوان هست ای خدا

اینت شه باز کز پی چو منی

کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس

چو در کوه شد گنجها ناپدید

هم آنکس که بودند پا از دوال

آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را

سر به مهرست سر این پاکان

ز می مست قیصر به پرده‌سرای

این سخن را بعد ازین مدفون کنم

دست سخاش بین شده صورتگر امید

در دل اهل صدق تخم بهشت

جهاندار و داننده و رهنمای

هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد

مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او

درآمد مرغ بخشایش به پرواز

همه راز و اندیشه با او بگفت

در دل تو مهر حق چون شد دوتو

جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست

بتو دادند ملک دست به دست

نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز

یکی برگرایید رستم عنان

می‌کند در طبایع اربع

شو سمندر چو فروزد آتش!

توی خلعت ایزدی بخت را

چه رها کن رو به ایوان و کروم

تا چک عافیت از حاکم جان بستانید

باز فکر تو چشم باز کند

بیامد هم اندر زمان اردوان

بر ویسه شد قارن رزم جوی

از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری

یا در آن زلف پیچ پیچ مبین

کزیشان جز از نام نشنیده‌ام

تو نمی‌بینی که یار بردبار

کی کند خاک در این کاسه‌ی مینای فلک

خواجگی گر به آدمی دادست

بفرمود تا قیصر روم را

برفت از بر پرده سالار بار

گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش

من درین سالها که بی توشه

چو ایشان برفتند لشکر براند

درسشان آشوب و چرخ و زلزله

شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است

از درختی بدان طربناکی

همه جفت و همتا و یزدان یکیست

همان بد که تنگی بد اندر جهان

نیست در ده جز علف خانه بدان

ناظم گنجه، نظامی که به رنج

به آگندن گنج شادان بود

این شمال و این صبا و این دبور

جاه و جانی بس به تمکین و حضور

دل خویشان او مدار دژم

در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم

که خاک پی او ببوسد هژبر

هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست

پیر شیاد دانه پاشیده

وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک

کشتی بی‌لنگر آمد مرد شر

زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان

بیحضوری مباش و بی‌شوقی

بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است

چنان کن که گردد رخش پر ز شرم

از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ

بود از سر وحدت واقف حق

میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش

دلی را فروزان کند چون چراغ

چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی

هر چه داناش گفت بپذیرد

بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم

تو نیستان شیر سیاهی در این حرم

وصال ممکن و واجب به هم چیست

مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند

وگر مهد عیسی به گردون رسید

بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت

افتدش زین سر سبک سایه

ز باسش زمان دست انصاف بوسد

گشادنش بر تیغ تیز منست

اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام

تلف کردی به هرزه نازنین عمر

گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست

سرانجام کار آن سر انداختن

تازند رخش بدعت و سازند تیر کید

شفقت بر جوان و پیر کند

نبود خط روزیی مجری

پس آن صورت رستم گرزدار

زیرا که اگر به چه فرو تابد

به پر پشه‌ای در جای جانی

ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی

فرنجه چو دید آنچنان دست زور

شربتی خوردم ز الله اشتری

در جبینش ز عصمت مهدی

پیروز شاه باد و ندا از زمانه این

بفرمود تا رفت پیشش دبیر

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است

سیه شد روی جانم از خجالت

تو آن جهان امانی که در حمایت تو

دلیر دگر جنگ را ساز کرد

یک سیه دیوی و کابولی زنی

حاصل از یار نیست جز تیزی

خسرو به سر تازیانه بخشد

چو دانست کامد به نزدیک مرگ

زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار

خرد مست و ملایک مست و جان مست

کرد بیرون ز دست محنت پای

نخستین نبردی که تدبیر کرد

چونک مکرت شد فنای مکر رب

دوستی از درم خریده مجوی

تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

نگوید تا به رویش ننگرم من

به مردی وارهان خود را چو مردان

وقت گفتار و گاه دیدارت

جریده سواری توانا و چست

جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه

چاک چاک کباده‌ی مردان

گفتم چگویمت که درین حق به دست تست

کجا گفته بودش که از ترک و چین

یک چند به زاهدی پدید آمد

به «کل من علیها فان» بیان کرد

بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان

مبین گرچه خردم من زیردست

چون فرود آیی ازین امرودبن

خیمه را صلب کرده عیسی وار

آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست

پس آن بستگان را کشیدند خوار

کابرو و مژه عزیزتر باشد

ز سر بیرون کشیده دلق ده تو

در کمین عدم گرت خصمیست

ز میدان نخواهم شدن باز جای

حور را این پرده زالی می‌کند

بهر یک شهوت از حرام و حلال

ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد

چو نوذر فرو هشت پی در حصار

چو بازی شکسته پر و دم بماندی

میان جسم و جان بنگر چه فرق است

سرمایه‌ی دریا نه به بازوی دلت بود

چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت

گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار

ور نداری، که خانه سازی، زر

بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس

بمانیم روز پسین زیر خاک

خر بدخوست این پر بار محنت

از آن اسمند موجودات قائم

جهانگشای ولی نعمتی که همت او

ز کید و فسونهای جادوی او

وآن فزونی هم پی طمع دگر

چشم بر دوختن ز عیب کسان

دریاب مرا و زود دریاب

چنین سرخ دو بسد شیر بوی

نبود از همه خلق جز جبرئیل

خیال از پیش برخیزد به یک بار

می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا

هم‌چو قطره‌ی خایف از باد و ز خاک