قسمت هفدهم

کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون

گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه

می‌رسید از دور مانند هلال

گاه از سوز سینه در ویلی

فروغی این همه شیرین کلام بهر چه شد

این تن، که خمیده بود بشکست

خامش کن چون خمشان دنگ باش

سخن صدق سر بلاف آورد

مستان خدا گر چه هزارند یکی اند

زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف

مار صفت شد فلک حلقه‌وار

گر منم این علم و قدرت از کجاست؟

تازیان اندر آمدند ز کوه

بهر کار ازان کس طلب یاوری

رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو

در دلت دار و گیر تاراجست

جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا

حیلت و رخصت بدین در فاش کرد

دوست بود مرهم راحت رسان

عقل بر ناخوشی کشید و خوشی

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم

گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی

دیده بازت نشد به عالم نور

خمش کن گر چه شرحش بی‌شمارست

هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا

حاصل آن جاه ببین تا چه بود

جنبش از وی رسد این سلسله را

بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت

به معمار عقل و خرد تیشه ده

درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان

نرگس جماش به آن چشم مست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت

با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی

چون چنین شد ابتهال آغاز کن

گیسویش بود از قفا آویخته

ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت

برچنین گلزار دامن می‌کشید

امان هر دو عالم عاشقان راست

بنشینی خود و دو باز آری

چنانک مدرسه فقه را برون شوها است

ولیک از کرم بی‌نظیر شمس الدین

گر هنری در تن مردم بود

گله در چول و غله اندر چال

مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟

حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!

گر ز آنک مرا زین جان بکشی

هر دم‌اش حیرت دیگر زاید

چیست فزون از دو جهان شهر عشق

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را

خاک تهی به نه درآمیخته

چشمه‌ی آبی به زیر هر درخت

تیغ تو روی ملکان دیده نیست

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک

بحر شهوت‌های حیوانی‌ست آن

چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق

ای شمس تبریزی تویی کاندر جلالت صدتویی

در دهنش خنجر و در دست تیغ

ناظران را ازو حیاتی بخش

باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت

هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

گر تو عاشق شده‌ای حسن بجو احسان نی

جلوه‌ی این آینه‌ی نوربار

دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست

زهی عطار کز بحر معانی

ترتقی انفاسنا بالمنتقی

صدق پیش آر که صدیق شوی

بهتر از خدمت مبارک او

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان

بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی

طفل را نیز هم‌چو پیر و جوان

نطق آن بادست کبی بوده است

بند و زندان خوش ای زنده دلان

چون گذری زین دو سه دهلیز خاک

کنج گیران به گنج روح رسند

وزیرزاده‌ی سلطان و برکشیده‌ی او

که در دام نفس و هوی اوفتاده

کاری که کنی تو در میان نی

جای در کعبه‌ی امید کند

گر در آتش با توایم نور گردد نار ما

مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی

بر مکش آوازه نظم بلند

تا ترا مدح دیگری ساقیست

از وزیران چو او یکی ننشست

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی

پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او

عجب بلعام را چو شد در پوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی

جور نگر کز جهت خاکیان

گوش گردون بر نوای چنگ اوست

آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف

ور بخواندی بر خمیرش بی‌عدد

آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی

چونکه به زیور شود آراسته

وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست

عطار درین سخن برون است

موج هلاکست سبکتر شتاب

گرنه در عقل روزبه گردی

گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست

هست در قرب همه بیم زوال

هر آن مشکل که شیران حل نکردند

صد گنج فروشیش به دانگی

صید چنان خورد که داغش نماند

هر چه القصه شود بند رهت

من از کرامت او یک حدیث یاد کنم

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا

لب فروبند که خاموشی به!

داد مخدوم از خداوندیش

روز رخشنده کزو شاد شود مردم

می نمکی دان جگر آمیخته

عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!

هرکه امروز کرد خدمت او

معجزه هم‌چون گواه آمد زکی

تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش

از خط خوب، کن‌اش پاینده!

بس کن وز محنت یونس بترس

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان

کم هر وهم، ترک هر شکی کن!

جادویی آغاز کرده‌ست آتش ار نه از چه رو

فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم

آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد

ترک عطار به گفتن کلی

چون زنی از کار بد شد روی زرد

گه به یک بیت ز غم فرد شوی

لاجرم میر گرفته‌ست مدام

ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

پادشاها، به ذات اکرم تو

شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است

نیست را هست گمان برده‌ای از ظلمت چشم

چون بخواهد عین غم شادی شود

کنگر کاخ تو به خاک افکند

در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان

این بود سیرت خواص انام

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن

هر چه فرمودی به جان کردم قبول

زود فراموش شود سوز شمع

مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو

اندر آ مادر که اقبال آمدست

کار مردان دارد از مردان نصیب

وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم

بدان شد شب شفا و راحت خلق

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش

دیده‌ی جمله مانده بر یک جاست

روح چو بازیست که پران شود

به طراری ربود این عمرها را

از درمها نام شاهان برکنند

نور بسیطی و غباری‌ت نه!

رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر

بلند شاخه‌ی این بوستان روح افزای

چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید

اگر مهر با کین برآمیزدی

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک

دستکش کس نیم از بهر گنج

از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم

ای بارخدایی که ز دریای کف تو

بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را

این درختان سبز از آتش شوند

که دانست چندین زمین را مساحت

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک

مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد

جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند

چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار

تا به کی ای هدهد شهر سبا

ور زانک به گلستان درآیی

من که نپسندم همی افعال زشت

مزن چوبک دگر چون پاسبانان

باد فرومایگی وزید، وزو

راند او را جانب نصرانیان

به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار

خشم او برنتابدی دریا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست

مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟

بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین

چو چشم بینا در جان تو همی‌نرسد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان

روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت

پس بازی گوی شد خسرو

ای ساقی باده‌ی روحانی

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین

زندان جان توست تن ای نادان

چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت

اگر روزی ببینی جنگ شیران

در غم ما روزها بیگاه شد

گر بیضه تن سوراخ شود

اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن

وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده

گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند

گیتیت یکی بنده‌ی بدخوست مخوانش

جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان

خاک را دیدی برآمد در هوا

از برون آوازشان آید ز دین

همی‌رسد ز سموات هر صبوح ندایی

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

دل گرسنه ماندست و روح ناهار

اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات

خطر خیر بود بر قدر منفعتش

عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما

ابر بارنده ز بر چون دیده‌ی عروه شود

اتحاد یار با یاران خوشست

غم را شکار بودی بی‌کردگار بودی

مهر و کینش مثل دو دربانند

از شش و از پنج عارف گشت فرد

بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم

جان تو پادشای این تن توست

غیر ان سیدا جادت لها الطافه

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

خانه پر از دزد جواهر بپوش

جنس سگانی وغ وغ کنانی

نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست

نقشی دگری همی‌فرستیم

فرسودن اشخاص بودشی را

کوزه‌ها را ز راه برگیرید

عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد

عکس خود را او عدو خویش دید

بر گرد دلبر، پانصد کبوتر

و آنگاه چون بهار به آید ز تو

گفت آخر ای خس واهی‌ادب

در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن

هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت

دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا

گفت یارب بارها برگشته‌ام

آنکه ترا دیده بود شیرخوار

و تبریزا صفوالیها، و شمس‌الدین تالیها

مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست

پیش او، گر خط پرگاری کشی

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر

دو مخالف بخواند امت را

ذره شدی بازمرو که مشو

باد به دریادر ما را مطیع

سکه زر چون که به آهن برند

تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن

همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده‌ست

خویش را در خواب کن زین افتکار

از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام

مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل

زین پس سر پاچه نیست ما را

عقل آید سوی حلمش مستجیر

چرب خورش بود ترا پیش ازین

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

لیک مرد عاقلی و معنوی

عربده قال نیست حاجت دلال نیست

عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده

عین بحر فجرت من ارض تبریز لها

بی وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ

گه ملک جانورانت کند

خامش باش و بنگر فتح باب

راد مرد و کریم و بی‌خللست

این می آمد اصول خویشی

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او

به راحت شدم من چو زو بازگشتم

پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را

تا که رحمت غالب آید یا غضب

از کی بگریزیم از خود ای محال

ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق

یکی گوید که آن سرویست بر کوه

گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال

گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید

عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟

بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه

و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را

آفتاب آمد دلیل آفتاب

می‌نال چون نا، خوش همنشینا!

تلخی خشمش ار به شهد رسد

چون از بر یار سرکش آیی

وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت

راه ندانی، چه روی پیش ما

تو مانده‌ای و شراب و همه فنا گشتیم

پس نشاید که بگوید سنگ انا

ز آمدنی آمده ما را اثر

روی به شمس الحق تبریز کن

مصافش به روز رزم، سپاهش به روز عرض

عالمی، گر پیرو سنت شود

گوید دریا که ز کشتی بجه

پای تو مرکب است و کف دست مشربه است

اکنت صاعقه یا حبیب او نارا

کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او

تا جهان گه صابرست و گه شکور

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد

این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن

خامش کن و فن خامشی گیر

گفتی که خموش من خموشم

خنده از بی خردان خیزد، چون خندم

شهر از عاقل تهی خواهد شدن

چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو

جان و دل را طاقت آن جوش نیست

به باد باده پراکنده گشت ابر سخن

چو صدسالش اندر جهان کس ندید

نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت

نخمی چون کمان گر تیر اویی

تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی

بلا کنیم ولیکن بلی اول کو

بار این بند گران تا کی کشد

زان کنیزک بر طریق داستان

روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی

بتازی کنون خانه‌ی پاک دان

گفتا که بگیر تا منش باز

چشم حرام خواره من دزد حسن توست

ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را

هیزم دیک فقرا ظالمست

لوت و پوت خورده را هم یاد آر

نیست بر مردم صاحب نظر

مشک از پشک کس نمی‌داند

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

در راه طریقت او رو کن

وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو

تا دل من طاعت او یافته است

تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت

ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی

بد ز گستاخی کسوف آفتاب

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او

کز آباد کردن جهان شاد کرد

این حال بدایت طریقست

خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد

زین یک رمه گرگ و خرس گمره

تو را ای دوست چون من یار غارم

چونک دردت دنبلش آغاز شد

طالع جوزا که کمر بسته بود

چونک ز مستی کژ و مژ می‌روم

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

یاد ایامی که با ما داشتی

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

در کار خویش عاجز و درمانده نیستم

عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها

حسین و حسن را شناسم حقیقت

روشنی آن شب چون آفتاب

خیال یار به حمام اشک من آمد

چو آورد این نامه نزدیک من

گفت زن هی در گذر ای مرد ازین

من شب و تو ماه به تو روشنم

بی‌لشکر عقل و دین نگردد

چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد

چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

الغصة والصحو جزاء لشحیح

بفرمود تا قارن رزم جوی

زهد و علم ار مجتمع نبود به هم

به گورستان به زیر خشت بنگر

کی تواند خرید جز دانا

دلا چون درفتادی در چنین حوض

در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت

هر که جبر آورد خود رنجور کرد

خمش کن، ببین حق را فتح باب

چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه

ای سرخ صباغت علمدار

هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو

هیچ مردم مگر به نادانی

زان می زبان بیابد آن کس که الکنست

چه حلالی خواست می‌باید ز من

گفتمش ما بنده شاهنشهیم

گر خویش تو بر مستی بزنی

ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت

زان جهت گوییم: جمعی از عوام

هلا ای بید گوش و سر بجنبان

مالیده شدی در طلب مال چو تسمه

ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین

یکتاست تو را جان ازان نهان است

کز چه ای کل با کلان آمیختی

که آسمان و زمین بردرد اگر بیند

سپهر بلند ار کشد زین تو

چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت

ای دل خموش کن همه بی‌حرف گو سخن

گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات

هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک

تو جهان را قدر دیده دیده‌ای

نیک و بد ملک به کار تواند

حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست

گرفتند و بردند بسته چو یوز

دولت نه به افزونی حطام است

من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد

دیده‌ی نرگس چو شود تیره ابر

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او

بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان

ناز گریبان کش و دامن کشان

بجوش دیک دلم را بسوز آب و گلم را

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو

گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق

شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل

لیک ز جایش ببرم تا شود

از سر که جانب جو می‌شتافت

زهد غریبست به میخانه در

اگرعالمی منکر ما شود

نپیوست خواهد جهان با تو مهر

ای گل نوزاد فسرده مباش

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

وگرش تخت و گه نبود رواست

بس کنم این گفتن و خامش کنم

ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز

کی ببینی سرخ و سبز و فور را

به دل نگر که دل تو برون شش جهت است

نهاد آن گرانمایه را برکنار

که چرا من تابع غیری شوم

اسحاق نبی باید که بود

در غریبی نان دستاسین و دوغ

آری چو قاعده‌ست که رنجور زار را

مدتی از اغنیا زر می‌ستان

شد سر شیران عالم جمله پست

همچو کشتی روم به پهلو من

چه گونه سرآمد به نیک اختری

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی

دو نرم و بلند و بی‌قرارند

چون نمک دیگ و چو جان در بدن

ز بهر روزه شه نه سپر جشنی ساخت

هر چه سر از خاکی و آبی کشد

چه‌ها می‌کند مادر نفس کلی

خورش زرده‌ی خایه دادش نخست

گر بیان نطق کاذب نیز هست

همه مولای عقلند این غریب است

جز علم و عمل همی نورزم

رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو

تو به عکس آن کنی بر در روی

زخمه گه چرخ منقط مباش

ز هر باد چون کاه از جا مرو

که جاوید باد آفریدون گرد

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

کافر و ممن مگو فاسق و محسن مجو

در شور ستانت چنان گمان است

جمله شب می رسد از حق خطاب

این پیر چو این هست، پس چه گوئی

خوش نبود دیده به خوناب در

روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات

بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده

خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی‌هشی

گفتم که راه دین بنمایند مر مرا

خامش کردم همگان برجهید

لیک چون آرم من او را بر متاز

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

فحمدا ثم حمدا ثم حمدا

زمانه بیک سان ندارد درنگ

چرخ یکی دفتر کردارهاست

عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او

جیش چرخ از نور پوشیده سلاح

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها

من نعره‌زنان چو مرغ در دام

قد رجعنا من جهاد الاصغریم

کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی

بدان کو به سال از شما کهترست

دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید

چرا الزام اویی چیست سکته

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب

این جان گران جان سبکی یافت و بپرید

ناگهان آوازه‌ی پیگار شد

نطق کان موقوف راه سمع نیست

چنگ در ما زدست این کمپیر

چو شد بافته شستن و دوختن

دیدار تیره‌روزی نابینا

ستامی بدان طاس طوسی نواز

گل‌خواره تن است جان سخن خوار است

قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ

جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم

هست بزرگ آنچه درین دل نهاد

رو به خران گو که ریش گاو بریزاد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

من فقیرم از زر از سر محتشم

نبینی که در بزم چون نوبهار

اندر تن سخن به مثال خرد

بس که کشت مهر جانم تشنه است

گرنه زان گونه طلسمی ساختی

مال یتیمان ستدن ساز نیست

الشمس قد تلالا من غیر احتجاب

چو این کرده شد ماکیان و خروس

دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

یارشو ای مونس غمخوارگان

به بغداد رفتی به ده نیم سود

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را

مست عشقیم و روی آورده

صبر باشد مشتهای زیرکان

به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد

یکی پاک دستور پیشش به پای

وانگهی تخییل‌ها خوشتر از این قوم رذیل

عصمتیان در حرمش پردگی

به عالی فلک برکشد سر سخن

مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس

زانک می‌گویی و شرحش می‌کنی

بکر معانیم که همتاش نیست

چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز

یکایک ز ایران سراندر کشید

زین سبب، فرمود شاه اولیا

او ستده پیشکش آن سفر

نیست بدین کنج درون نیز گنج

بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن

خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را

آب در کشتی هلاک کشتی است

بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا

به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه

یک ولی کی خوانمت که صد هزار

خاک به اقبال تو زر می‌شود

خواهند همی که همچو ایشان

عشقست حریف حیله آموز

غرق گشته عقلهای چون جبال

موی سپید از اجل آرد پیام

چونک ز زندان و چه آیی برون

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود

داستان گویدت از بابلیان بابل

به روز و به شب بزم شاهنشهی

به غار سنگین در نه، به غار دین اندر

زمین ببسته دهان تاسه مه که می‌داند

در راه یگانگی و مشغولی

روزن این خانه رها کن به دود

چو مجنون بیامد به وادی لیلی

همه پیر و برناش فرمان بریم

آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن

پرده برانداز و برون آی فرد

وگر اجل به امیر اجل نیز رسد

خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

حق ذات پاک الله الصمد

آن نفس از حقه این خاک نیست

خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو

که گر از من این داستان بشنوید

نشود ناخن و دندان طمع کوته

هراسیدم از دولت تیزگام

وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین

بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق

ترفت از دست مده بر طمع قند کسان

یک قدح می‌نوش کن بر یاد من

ولو کنت فی اسر غیرالهوی

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان

سرد پیان آتش ازو تافتند

پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان

شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود

رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر

لاتخافوا هست نزل خایفان

دریا به پیش موسی کی ماند سد راه

نگوید سخن جز همه راستی

در شغل ز خارف دنیی دون

رهاورد موری فرستد به پیل

به جان خردمند خویش است فخرم

یا ز دیدار تو دید آر او را

سیمرغ جهانم و چو عطار

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر

زنان پیش خوالیگران تاختند

در جوال نفس خود چندین مرو

چو روز سیاست دهی بار عام

نعمت این بخور به صورت جسم

هم پرده خویش می‌درد کو

در تصور در نیاید عین آن

نوح را گفتند امت کو ثواب

قر به‌العین کلی واشربی

ز کینه به دل گفت شاه یمن

به هنر کوش که دیبای هنر

خبر یافتند از ره کین و مهر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف

چون پست بودت قامت دانش

زو شده مرغان فلک دانه چین

فرع بگرفته اصل افکنده

همه هر چه دید اندرو چارپای

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

تاج تو و تخت تو دارد جهان

بیهوده چه داری طمع در این جای

گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست

لیک بی هیچ آلتی صنع صمد

سوی نخچیران دوید آن شیرگیر

مشک که ارزد هزار بحر فروریز

چو آید بدیدار ایشان نیاز

علمی بطلب که جدالی نیست

شب به سر ماه یمانی درآر

عاقل داند که او چه گفت ولیکن

نور عشاق شمس تبریزی

آن کس آزادی گرفت از مردمان

از بنه دل که به فرسنگ داشت

تا کش نیاید فرعون ملعون

کسی کاو به رامش سزای منست

گفت نایب یک به یک ما بادییم

زمیلی که بر مرکز خویش دید

دبیران اسیرند پیش سخن

این را بر دست و آن بدین مات

حق بود تاویل که آن گرمت کند

مدح این آدم که نامش می‌برم

بمائین یحیی، بحس و عقل

که چون باد بر ما همی بگذرد

ای ساقی دلکش فرخ فال

شیوه غریبست مشو نامجیب

در تن ناخوب فعل نیک را

چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه

سخن به ز شکر کزو مرد را

هر که آرد حرمت او حرمت برد

هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن

زمین را بلندی نبد جایگاه

ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش

چون دهن از سنگ بخونابه شست

آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر

خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر

صاحب خانه بدین خواری بود

نیست غم ملک و ولایت مرا

از آن شراب پرستم که یار می بخشست

ازو دان فزونی ازو هم شمار

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

گرت با کسی هست کین کهن

ای دهر جز از من بجوی صیدی

ور سلیمان بر موران آید

چون به یک دستم همی داری نگاه

تا کنی فهم آن معماهاش را

جان بر جان‌های پاک رود

دوتا می‌شدندی بر تخت او

آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس

با سخنم چون سخنی چند رفت

عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند

ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا

داد کن از همت مردم بترس

روحها دریادان، جسمها کفها دان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

چون ز روی شوق، کردی بندگی

رایت اسحاق ازو عالیست

به نامه درون جمله نیکی نویس

بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت

در عالم دوم که بود کارگاهشان

رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست

گوید یزدان شیره ز میوه

دل مهتر از راه نیکی ببرد

صورتش بیرون و معنیش اندرون

که ما را ده این گوهر شب‌چراغ

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون

داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان

سگ بخفته اختیارش گشته گم

سوخت چو پروانه و پر باز یافت

مست دگر از تو بدزدد کمر

چو فرمان دهد ما همیدون کنیم

خواندن صوری نشد صورت پذیر

سخن بین که با مرکب نیم لنگ

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟

آن عقل فضول در جنون آید

گرد جان در گرد چون مردان بسی

اخترانند از ورای اختران

لاقسمت حقا لمن لم یلد

هوا را تو گفتی همی برفروخت

در طمع فایده‌ی دیگر نهد

لاله دل خویش به جانم سپرد

مرکب نیکیت را به جل وفاها

من بس نکنم به کوری آنک

مر شما را دادم آن زر و گهر

ترک استثنا مرادم قسوتیست

در عشق درآمدی بچستی

فرستادم اینک به نزد نیا

سفلگیها میکند نفس زبون

با سر زانوی ولایت ستان

گر تو را دنیا همی خواند به زرق

تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید

زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید

سهی سروش چو برگ بید لرزان

سر ما شکستی سر خود ببستی

همه نامداران پرخاشجوی

ای مطرب عشق شمس دینم

چون دل داود نفس تنگ داشت

چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت

گفتی با شه چه عذر گویم

انبیا هر یک همین فن می‌زنند

کمندی کرده گیسوش از تن خویش

به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم

ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت

بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

کیست درین دیر گه دیر پای

که دیده است هرگز چنین کاروانی

بربند این دهان و مپیمای باد بیش

چون نشان برده‌ای دل عطار

چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ

هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق

تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده

چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟

دهد دست و سر بوس گل را سمن

هزار شیر تو را بنده‌اند چه بود گاو

گویدش یزدان دعا شد مستجاب

فرو ماند ترا آلوده خویش

بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید

جهان پناها آنی که گرد موکب تو

ز خوان جهان هر که را یک نواله

رزاق نه کاسمان ارزاق

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن

ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت

شاید اگر نیست بر در ملکی

اجل بر جان کمین‌سازی نموده

همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر

گفتمش یک لحظه با پیران بساز

یکی دم رام کن از بهر سلطان

بدان داور که او دارای دهرست

پروین به جای قطره ببارد ز میغ

نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را

جز که صاحب خوان درویشی لیم

اگر چه مختلف آواز بودند

چون شد به سرم میم سراسر

از هر طرف که رایت او جلوه میکند

هستی تو چون کبوتر کی مسکین

همه تندی مکن لختی بیارام

تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت

ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است

چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف

لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم

کمان را استخوان بر گنج کرده

چو پنهان را نمی‌بینی درو رغبت نمی‌داری

شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا

چون ز نامردی دل آکنده بود

بزیر تخت شه کرسی نهادند

ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی

شهیکه مژده‌ی اقبال و کامرانی او

زین تیره تن، امید روشنی نیست

وآن زینت قوم را به صد زین

خوی او این است ای مرد، که دانا را

هر که از نقد وقت بست نظر

هر کسی را زیر این چادر درون

که هست اینجا مهندس مردی استاد

صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان در آن

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند

تا به دریا سیر اسپ و زین بود

که ناگه پیکی آمد نامه در دست

همانا خشم ایزد بر خراسان

تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی

از انار و از ترنج و شاخ سیب

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

گر شکر را خبری بودی از لذت عشق

وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک

روگوهر هنر طلب از کان معرفت

او فارغ از آنکه مردمی هست

در بحر ظلال کشتیی نیست

شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت

در چنین بازار چون عطار را

سواد شب که برد از دیدها نور

تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او

خواجو اگر ندانی اسرار این معانی

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند

برون کش پای ازین پاچیله تنگ

آبش چو نبات سنگ حیوان

مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت

گفت اسبابی پدید آرم عیان

بت لشگر شکن بر پشت شبدیز

تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی

ببالینم همه الماس سوده

تو اگر شعبده از معجزه بشناسی

هرجا که دلیست قاف تا قاف

سوی قوی نهان من از چشم دل نگر

خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی

بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است

عقابی تیز خود کرده پر خویش

سالی چند دارم از تو حل کن

برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر

دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا

نوای باربد لحن نکیسا

گر بنگرد در خویشتن

ور بپوشیم یکی خلعت نو

ور بد او دی پاک و با تقوی و دین

در آن اندیشه عاجز گشت رایش

از چشمه سلسبیل می خوردی

از فرش خاک برگذری تا فراز عرش

تیه خیالت به مقصدی نرساند

ای سرمه کش بلند بینان

بر بستر جهالت و آگنده

هر چه نهال ترست جانب بستان برند

تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد

پری پیکر چو دید آن سبزه خوش

و جوار ساقیات و سواق جاریات

خواجو چو روی عجز نهادست بردرت

او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او

می‌کرد بدین طمع کرمها

روی غلامان خوب و سیکی روشن

دریغ پرده هستی خدای برکندی

ریختند اندر دهانش شوربا

به جای سنگ خواهی یافتن زر

حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان

گهی به زخمه‌ی سحر آفرین زدی رگ چنگ

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

چهل خانه که او را گنج دان بود

بر دل و بر وهم جهان چرخ را

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود

بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ

همان بهتر که او را بند سازیم

ای رشک بتان و بت پرستان

بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت

ور نه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم

سرایت را بهر خدمت که خواهی

مر سخن را گندمین و چرب کن

آن زیادت دست شش انگشت تست

علم نارنجات و سحر و فلسفه

به نوعی شادمان گشت از هلاکش

ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش

با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین فن مطلب بلند نامی

چون تو بسی خورده است این اژدها

او یار وفا نبود و از یار ببرد

گر چو پروانه عاشقی که به صدق

درستش شد که این دوران بد عهد

الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی

جوهری را چه غم از طعنه‌ی هر مشتریی

بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر

خدایست آنکه حد ظاهر ندارد

جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات

من خمش کردم ای خدا لیکن

نیشکر کوبید کار اینست و بس

چو گشتم مست می‌گوئی که برخیز

همه دم‌های این عالم شمرده‌ست

چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ

تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل

بخواب نرگس جادوش سوگند

بالین سر از هوس تهی کن

چون مرا نرم یافت همچو زبان

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا

بگفت آری بباید ساختن زود

وز ورای عقل عشق خوبرو

عندلیب زبان گویا را

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد

نشاید گفت با فارغ دلان راز

خفته به جانی تو ز چون و چرا

گر هجده هزار عالم ای جان

خاص خاص مخزن سلطان ویست

که ای محراب چشم نقش بندان

ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است

در سلامت و اقبال شد به رویش باز

یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام

چون سایه شده به پیش من پست

نبرده گزینان اسفندیار

و آنک امروز آن نظر جستند

ور بخندد جمله‌ی ذرات را

که تا آن روز کاید روز او تنگ

این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن

برگذر تا خیره گردد سروبن

پسترش کردم ز برگ نسترن

لب دریا و آنگه قطره آب

خروشان بغلتید بر خاک بر

خموشید که گفتار فروخورد شما را

چون نظر بر ظرف افتد روح را

و زان پس رسم شاهان شد که پیوست

درده تو شراب جان فزایی را

تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد

تن که یک عمر زنده‌ی جان بود

از آتش عشق و دود اندوه

بیامد به نزدیک فرخ پدر

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی

بنده‌ی بد را خداوندان به تشنه گرسنه

چنان چابک نشین بود آن دلارام

چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی

آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل

صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده‌ام

خصوص آن وارث اعمار شاهان

من از تخم شاه آفریدون گرد

هله می‌گو که سخن پر زدن آن مگس است

این تکبر چیست غفلت از لباب

نشسته خسرو پرویز بر تخت

سجود آورد و گریان گشت آن زن

صریر خامه‌ی او مشرف خزانه‌ی غیب

وافتحن منها بنظم مستطاب

بهر گامی که گلگونش گذر کرد

به تخت آورم خواهران را ز بند

اندر فضای روح نیابند مثل او

مردی که تو را به خویش خواند

مرا با جادوئی هم حقه‌سازی؟

هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

بد لعل‌ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر

چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ

چو خورشید تیغ از میان برکشید

بیار آن باده حمرا و درده

چون برد یک حبه از تو یار سود

بگفت این در پری برمی‌گشاید

یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی

گرد سمند سرکش او را سپهر پیر

حاصل چه عزیز محتشم اوست

مرا خاری که گل باشد بر آن خار

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

خموشید خموشید خموشانه بنوشید

نه مرده است هرگز نه میرد گیا

گذشته ساعتی سر بر گرفتند

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

گر چه تو امیر و ما اسیریم

خمش کردم که پایم گل فرورفت

چو در ملک جمالت تازه شد رای

سوی شاه برد و برو بر بخواند

صفای باقی باید که بر رخت تابد

پنبه در آتش نهادم من به خویش

بر آن صورت چو صنعت کرد لختی

زبان واماند زین پس از بیانش

چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت

چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست

گوهر به میان زر برآمیخت

ندارم کسی را ز مردان به مرد

رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان

بی او نظری فرید نگشاد

سر خم بر می جوشیده می‌داشت

خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری

گر بنالم وقتی از زخمی قدیم

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر

ره آنکس راست در کاشانه تو

شه روم و هندوستان و یمن

ناموس شکسته‌ایم و مستیم

نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم

چنین گفتند پیران خردمند

که مست شدم ز باده ماندم

به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند

گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را

بساطت را به رخ چندان کنم نرم

چو شاه جهان نامه را باز کرد

خمش باشم لب از گفتن ببندم

فخر دانا به دین بود وینها

هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو

خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من

دست از دامنم نمی‌دارد

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به

حساب آرزوی خویش کردن

ز میرین کی آید چنین کارکرد

تا چند نشان دهی خمش کن

بربند زنخ که من فغان‌ها را

ز بهر سود خود این پند بنیوش

چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بکردی

در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست

او ره زن کاروان جانهاست

بزرگان جهان را جمع سازد

جهان را کند یکسره زو تهی

چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد

عمر عطار شد هزاران قرن

خبر پرسید از هر کاروانی

شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد

آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نه بر شیرین نه بر من مهربانست

جهانجوی گفتا به نام خدای

بس است باقی این را بگویمت فردا

بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو

هوا بر سبزه گوهرها گسسته

مگو با کس سخن ور سخت گیرد

صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل

از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر

ای شش جهه از تو خیره مانده

اگر شاه گفتار من بشنود

گر نیست عشق را سر ما و هوای ما

شما فریفتگان پیش او همی گفتید

ز شیرین قصه آوارگی کرد

ای روز جمال تو کی بیند

گر برسد ناله سعدی به کوه

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

من آن خانیچه‌ام کابم عیانست

دگر دست لشکرش را همچنان

نی نی حدیث زر به خروار کی کنند

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

پدید آرنده انسی و جانی

تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی

جهان پناها بر آستان دولت تو

بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضه‌ی تنگ

چو سبزه لب به شیر برف شستم

نه گرگست کز چاره بیجان شود

ز انتظارات شمس تبریزی

بر رخ او که عکس اوست دو کون

سواد چتر زرین باز بر سر

وز خوف و رجا چو برتر آیی

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست

بند سر نافه گرچه خشک است

هران کز میان باره انگیزند

نور رخ شمس حق تبریز

همچو دل خون خورم که تا چون دل

زمین وارم رها کردی به پستی

گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان

شهنشهی که ز دیوان کبریا او را

نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم

گشاده سر کنیزان و غلامان

نیاکان ما جز به گرز گران

پهلوی خم وحدت بگرفته‌ای مقام

وین ستمگر جهان به شیر بشست

پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد

برونم جمله رنج و اندرون گنج

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

قران بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد

صدف چون بر گشاید کامراکام

ازین پس چو من تیغ را برکشم

صد هزاران خلق در بازار و کوی

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

و گر مهمانی اینک دادمت جای

زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی

ایوان رفیعش آسمان را

شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار

منم جو کشته و گندم دروده

دگر روز گشتاسپ با موبدان

مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر

چون توانم کرد شرح این داستان را ذره‌ای

قبا تنگ آید از سروش چمن را

بزی ای عشق بهر عاشقان را

ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

هر طبع که او خلاف جویست

در گنج بگشاد وز خواسته

گومه بنور خویش مشو غره زانک او

من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم

بزرگ امید ازین معنی خبر یافت

چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر

سرو بالای تو در باغ تصور برپای

از من دعا و از تو شدن حاملش چنان

ای از شرف تو شاهزاده

زده سر ز آیین و دین بهی

نه ز همت میل ممدوحی مرا

سرمایه‌ی هر نیکیی زمان است

ز ناله بر هوا چون کله بستی

خاموش نشین و مستمع باش

لیک چون کس تاب دید او نداشت

دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب

آیینه ز خوب و زشت پاکست

همو بود گوینده را راه بر

هرک سوی آن پسر کردی نگاه

ز راهم برد وان گاهم به ره کرد

همه اقلیم اران تا به ارمن

شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما

وصل را چندین چه سازی کار و بار

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند

جانیست مرا بدین تباهی

کجا اوفتادست گفتی زریر

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن

هر آن کبکی که قوت باز گردد

و گر دانم که عاجز گشتم از کار

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه

صد هزاران پرده آن درویش را

ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم

صیدی ز کمند او نمی‌رست

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان

گر تو مرد رازجویی بازجوی

چونک از کان جهان بازرهم

درین حسرت که آوخ گر درین راه

بلبلا بر منبر گلبن بگو

قدسیان را عشق هست و درد نیست

گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل

ز تو پرسش مرا امید خامست

که باران او در بهاران بود

باختیار ز شادی جدا نشد خواجو

اگر چه بی‌عدد اشیا همی بینی در این عالم

زمین را عرض نیزه تنگ داده

ای جان و جهان به تو رهیدیم

چشم همت چون شود خورشید بین

بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر

درختی کاول از پیوند کژ خاست

وز انجا به نوش آذراندر شدند

من ببیهوده شدم بسیار گوی

من همایم سایه کردم بر سرت

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود

جامه‌ای کان دوست‌تر داری و بس

بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست

در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

شمع دین چون حکمت یونان بسوخت

وگر در کفر بویی یابم از تو

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد

کافرش چون دید گریان مانده

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود

جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت

جهان ویژه کردم به برنده تیغ

چون درونت جمع شد در بی‌خودی

ای شمس الدین و شاه تبریز

سیف فرغانی اندرین کوی است

ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر

دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب

مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر

بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان

یکی انجمن کرد قیصر بزرگ

بنده را گر نیست زاد راه هیچ

خط خط که کرد جزع یمانی را؟

ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد

گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی

خونیانند این همه بریده دست

غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت

زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک

بدان شورش اندر میان سپاه

تا اگر کاری بود درمان کار

شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است

نفس من طالب است دنیا را

بگو ای گل که این لطف از کی داری

هرک شد درظل صاحب دولتی

امداد هرکه کرد برای وی از سراب

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان

زریر خجسته به گشتاسپ گفت

زلف او بر پشتی او سرفراز

عطار که بود مرد این راه

تو بمسند برنشین جای پدر

تو بودی در وصالش در قماری

پوست آخر درکشیدند از پلنگ

بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین

ز شاهان شه پیر گشته به بلخ

در گذر از زاهدی و سادگی

خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد

گربه‌ی زاهدی و حیله کنی چون روباه

چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی

هرکه در هجرم سر سر دارد او

سعی کف کفایت اکسیر سیرتش

خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر

کمانی به زه بر به بازو درون

یا به خاک افتد به خواری پیش او

گر بر فلک است بام کاشانه‌ش

میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست

ای داده تو گوشت پاره‌ای را

حق چو دید آن نور مطلق در حضور

ز افتراق احبا میان ما و سرور

هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو

جهان‌آفرین را ستایش گرفت

تا که از هیچی پدیدار آمدی

با نور روی مفخر تبریز شمس دین

سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است

کجا رفتی که پیدا نیست گردت

من ز غفلت صد گنه را کرده ساز

به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند

بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو

به لشکرگه خود فرود آمدند

هیچ نشنود او کزان فربه نشد

هر فکر که از لب تو کردم

صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است

دید زیر چتر روی آشنا

نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل

خداوند شمس دین از بهر الله

بدانید گفتا کز ایران زمین

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ

از عالم جسم خفیه گردیم

چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک

گر نمودی ناخنان خویش مرگ

ای بگشته هر دم از لونی دگر

آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید

ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع

زریر سپهبد سپه را بماند

لیک اگر پاکی درین دریا بود

به از دینار و گوهر علم و حکمت

چو نقاش قدرت روان کرد خامه

بر ناطق منطقی فروریز

ور درین ره بازمانی وای تو

برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش

قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا

چو آیین شاهان بجای آوریم

باز بعضی نیز غایب ماندند

یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته

هر چند که خواجه ظالمان را

گر بیاموزی صفیر بلبلی

من ندانم تا ازین غم جان برم

آن قبله است در گه گردون نظیر شه

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر

به شاخی که کرگس برو نگذرد

جان برافشان در ره و دل کن نثار

گرچه پیر راه بودم شصت سال

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ

لرزه بر اندام خادم اوفتاد

کو حریفی به حریف افکنی او که برند

تبریز جل به شمس دین سیدی

به آوردگه رفت نیزه به دست

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت

گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ

عقل در سودای عشق استاد نیست

او باقی و دولتش مقارن

لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است

همه بومتان پاک ویران کنم

سست شد حالی زبان آن همه

بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست

سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت

به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود

دزد راهت زد، کجا شد مال تو

پایه‌ی تقویت زهره‌ی برجیس مقام

امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

این بگفت و راه جانش برگشاد

چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

گفت عزرائیل می‌آید برو

این کجا باشد نشان دوستی

خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین

خاک خشکی مست شد تر می‌زند

یکی گوهری از میان برگزید

بس بزرگان را که کشتی کرد خرد

گر بسی مایه داری آخر کار

عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !

چو او را بر ملایک عرض کردی

خادمان دختر و خدمت گران

خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم

اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب

یکی نغز گردون چوبین بساخت

شاه گفتا گم بباشی ای پسر

روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است

سیف فرغانی در کار تویی مانع من

خار دان آن را که خرما دیده‌ای

بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند

گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر

ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او

بدو گفت کاین لشکر سرافراز

پیش ازین آن آهها ناچیزبود

کز دیده بر شنوده گوا باید

تو از سیف فرغانیی بی‌نیاز

که هستت چون دل من اضطرابی

بی سپاهی یاد نامد از منت

هرچه گیرد ز بحر و کان ایام

در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن

بگوی این همه سر بسر پیش من

جمله او را رهبر خود ساختند

باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو

کرده فدای دنیی ناپایدار دین

منطق الطیری به صوت آموختی

خسروی من لقای او بس است

دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

ای به اول کرده اقرار الست

از همه چون به از همه است آگاه

جواب داد خیالش که، با سلیمانی

به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد

کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش

سکندری که ز سد متین معدلتش

مقامات نوت خواهد نمودن

جز از پهلوان رستم نامدار

جمله‌ی جانها از آن آید به کار

خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان

به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش

تعرج الروح الیه و الملک

روز و شب این هفت پرگار ای پسر

چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب

در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد

که من با زن جادوان آن کنم

گفت می‌گوید پدر را سوختید

اندر محال و هزل زبانت دراز بود

بدامان و دست تو، هر قطره‌ی خون

نزد مار غمی برسینه‌ات نیش

سوی او آیند چون نظارگی

شناسای دم و نطق گهر ریز

جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک

گرانمایه لهراسپ آرام یافت

گفت آن دیوانه را فرمان کنم

شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست

به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است

کرد در انگشت خود انگشتری

نیم پشه بر سر دشمن گماشت

بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را

گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون

میانت به خنجر کنم بدو نیم

هیچ نتوانند دید آن قوم راه

تا بودم یک سر موی از وجود

چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند

به دمسازی سوی مهتاب رو کرد

یا قدم در صدق نه صدیق‌وار

کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد

خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت‌ها به رقص

بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش

هرک خاکی نیست یاران ترا

چون آینه باش ای عمو خوش بی‌زبان افسانه گو

در باغ دولت دگران بود مدتی

هر هنر که استا بدان معروف شد

این و صد چندین سپاه و لشگرند

چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود

ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان

فتادی در پی گمگشته‌ای چند

این سخن آن هر دو شیخ محترم

کردی تدبیر تو ولیک همه بد

من بنظر قطره، بمعنی یمم

آن عدم او را هماره بنده است

آنک از گنج گهر خرسند شد

در کمان تیر جان شکار بود

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من

ناظر آن منظر عالی بنا

ای پسر تو بی‌نشانی از علی

چو ری با سین و تی و میم پیوست

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ابر موسی پر رحمت بر گشاد

هرکه دروی محو شد، از خود برست

به دانکه در کتب آسمانی آمده است

بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق

حدا گو را حدا از حد گذشته

گر فرو افتد زمانی از طلب

پسته وآن فستقی مغز او

به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد

بر در یاران تهی‌دست آمدن

گفت یا رب مهل ده این بنده را

اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر

روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو

چو روزی چند شد القصه منظور

هر کجا کین آتش آید کارگر

ای خرد از رشک دهانم مگیر

چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون

ناتراشیده همی باید جذوع

گر تو مرد طالبی و حق‌شناس

جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری

ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه

داشتم این طور حماری مراد

عاقبت می‌رفت چون دیوانه‌ای

بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان

آنکه عشقش به روح جان بخشد

گفت کی بی‌آلتی سودا کنم

چون شدی از وحشت نمرود پاک

پس از رسول به از وی گلی نداد برون

خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی

که سوی کس به عزم همزبانی

زانک رازم درنیابد هر یکی

شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

چونک عقل تو عقیله‌ی مردمست

ملک گوهر جاودان دارد نظام

جهانبانی که گر طالب شود دربسته ملکی را

چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است

شدندی سد بیابان بیش در پیش

کار آن دارد نه این ای بی خبر

من نیم خرده گیر و خرده شناس

خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه

عرش با آن نور با پهنای خویش

هرچ بیند روی او بیند مدام

بر لب آب روان سبزه شبنم شسته

وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را

جز نم خون کامده از تن فرو

عاشقی و پاسبانی یارشد

جزو و کلم یار مرا درخور است

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

جمله ما و من به پیش او نهید

گر درین دریا هزاران جان فتاد

اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان

نی مشتری بی‌نوا بل نور الله اشتری

چنین یارب کسی بی درد باشد

جان چو برخاست از میان بی‌جان خویش

با همه آلتی که حیوان راست

تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق

دست حق میراندش زنده‌ش کند

گر کسی از خواجگی و جای تو

توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه

در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین

گر شوی از نقد خرد بهره‌مند

تا اگر باخویش آید بعد ازین

تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی

از صانعان رسته‌ی بازار حسن تو

دوغ خورده مستیی پیدا کند

چون ترا صد بت بود در زیر دلق

پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت

تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم

بلی صیاد چندان دانه ریزد

هرک در یک ذره لاشی گم بود

ره به سیمرغ چون توان بردن

هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد

ای بسا شیرین که چون شکر بود

به خون گزیده ببایدش کشت

ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار

عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی

بت که نگارنده شدش بت نگار

بدانگه که یابی تن زورمند

خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این

از نشانهای او دل است آگاه

بعد سه روز دگر از جانستان

بسی دانشی رهنمای آورم

نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست

زهی عشقی که دارد بر کفی خاک

گشته زان حوض آینه کردار

خورش خانه در خان او داشتی

گاه چو دشمنت در بلا فگند

دریغا مکنت چندین توانگر

گاه جیمش می‌کند گه حا و دال

در کاخ و فرخنده ایوان او

شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد

آبی برزن که آتش دل

چون نی تیری که بیندازیش

به کدبانو اندرز کرد و به مرد

ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران

همه را یک سر و دو رو دیدم

خون آنها خلق را باشد سبیل

بیاورد و با هدیه‌ها یار کرد

گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند

کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد

براق از شادمانی گشت رقاص

به نادانی آنکس که خستو شود

اگر عطار را فانی بیابم

وقتی از کار من شماری بود

غرقه‌ای نه که خلاصی باشدش

چوبدرید گوهر یکایک بخورد

گشود شب در صندوق آبنوس از صبح

بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد

بسی مردم‌ربا عشرت سرایی

برسید دانش کرا سودمند

در شادی روی تو گر قصه غم گویم

هماندم سیف فرغانی بدانست

گفت اغلالا فهم به مقمحون

ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای

تعالی‌الله از آن دریا که از وی این در یکتا

از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی

پس آنگه گفت کای تابنده خورشید

چو درویش نادان کند مهتری

سپاهیست او را که از دخل گیتی

به زبانشان نظر مکن زنهار

گر مرا اول بفرمودی که تو

ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه

چو نافش بریدند روزی گسست

ما مشت گلی در کف قدرت متقلب

سرشکم دانه‌ی تسبیح گردان

چنین داد پاسخ که دانش گزین

تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم

به فروغ چراغ عشق توان

آتشش سوزا که دارد این گمان

بگفتش مذهب خوبان کدامست

در سله بام و در گرفته

امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد

چو خواهم باکسی همدم نشینم

تو خوش خوش با پری رویان دمساز

حکایت چون کنم از ملک یوسف

درین مردگان جان نخواهیم دید

آمد او با صد ادب آنجا نشست

خواجه صلا گفت و جوابش نبود

نماند از جوانان کسی دستگیر

خمش کن که هر شش جهت نور او است

برون آ از صف بالا نشینان

درت را قفل بر درویش کن سست

دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد

نیست چنین طایر فردوسی اگر

دختر قیصر همایون رای

مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید

سپهرا کینه جویی با منت چند

آه گواه دل غمکش بود

کناری گهر بر سر تو فشاند

سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است

ما سبوها پر به دجله می‌بریم

شهنشه کایتی بود از ظرافت

به معنی توان کرد دعوی درست

الیوم من العیش لقاء و شفا

که در بزم جهان از شاه درویش

دید آنچه عبارتش نسنجد

شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن

کز منهج حق برون فتاده‌ست

همچو اعرابی که آب از چه کشید

با این شغبی که در گذر بود

چون شوشه تربت پدر دید

ما منتظر توایم بشتاب

کام من اینست که فیاض جود

چو ماهی را کند کس باژ گونه

از خرقه‌ی هستیم برون آر

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

در میان شهر چون دریا روان

بیامیزد میان خاصه و عام

نخواهی که مردم به صدق و نیاز

چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش

به سوی تخت شه شد نامه بر کف

روزی ز زبان راست بازی

جانی که فسانه داند این را

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

چشم می‌دزدند و آنجا چشم نی

چو سوهان سوی پیکان کرده آهنگ

بر پسته که شد دهن دریده

ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو

خلیل از خوان تو رایت ستانی

به مقدار ترتیب گفتار خویش

کرده‌ام دل کباب و اشک شراب

در گریه به صد زبان بنالید

حکمت لقمان چو داند این نمود

آینه زینگونه که داری بچنگ

کنون وقت تخم است اگر پروری

اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی

ز چرخ این شیر زرین یال شد گم

چو از نعت نبی تابد جمالم

در این ایوان سربازان که سر هم در نمی‌گنجد

ترا بر افسر شاهان نشانند

بنده بر وفق تو دل افروختست

مرا خواهی تو کش خواه اشتیاقت

کز بی‌مددی و بی‌سپاهی

خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد

پرده برانداخت چو از روی راز

نیم با این همه زین گفت و گو شاد

پند گیرند بر تو بعد از تو

مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه

عکس طمع هر دوشان بر شیر زد

یاری دو ز محرمان دردش

به چندان که در دستت افتد بساز

قره کل منظر مقصد کل مشتری

معروف گشته از کف او خاندان او

هزار افسوس از ان شاخ جوانی

سایه ساز ماست نور سایه سوز

چه بندی در به روی آفتابی

ناخوش او خوش بود در جان من

ملک بر کرسی دولت نشسته

مهدیی کافتاب این مهد است

منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه

زان می عنابگون، در قدح آبگون

که نوروز آمد و گلزار بشگفت

زمین و هوا خوان بدین معنی او را

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

نک بپرانیده‌ای مرغ مرا

بگداخت، ز سوز دل، وجودم

گر از برج معنی پرد طیر او

راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش

گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر

دید از قلم جراحت انگیز

صیقل هر آینه‌ام رستم هر میمنه‌ام

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

زید پرانید تیری سوی عمرو

ز آمیزش که دارد نور با نور

آن کس که نه آدمیست گرگست

بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود

روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ

برابر گوئیا می کرد با هم

نه نه که عیان شدست دیری است

کرده طلوع از ورای سبع سماوات

چنگ را برداشت و شد الله‌جو

بهر جا در مصیبت روفته جای

چو دی رفت و فردا نیامد به دست

چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک

زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری

من چو شدم چیره بر آن سخت کوش

نمی‌گویم من این این گفت عشق است

قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد

همچو مطبوخست و حب کان را خوری

اینجا من و دلستانم آنجاست

می‌زد به امید دست و پائی

لب ببند و صفت لعل لب او کم کن

دگر نگذاردم از کف زمانی

ز غیرت کرد طعن بی کرانش

هیزم عطار عود است از سخن

سیل سخت است و پرتگاه مخوف

گر بریزد برگهای این چنار

او خود غم او ز پیش دانست

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی

تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او،

هر سرخ گلی که در بهاریست

تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است

به ریحان گری عیب باشد اگر من

و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود

عیسویان زوج و ولد بسته بدو

هم حشمت گیر و هم حشم‌دار

این مایه می‌ندانی کاین سود هر دو کون

ز درد جان گداز و آه دل سوز

مگر دود دلم عالم سیه کرد

ز یک موی سر زلفت رسن ساز

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

تن چو مادر طفل جان را حامله

نقد سری و سواریت کو؟

به حبل ستایش فراچه مشو

گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان

گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی

نظامی کاب حیوان ریخت از حرف

مگر از قعر طوفانش برآرم

ترازویی که گرت در کفی بود دنیا

در نهان خاکی و موزون می‌شوم

هر که بدین گونه فتد در وبال

با نکو گوهران نکو می‌کرد

الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی

بسی خاک بنشسته برفرق او

ازو هر بازوئی ز آهن ستونی

گفتم: به روز بار توان رفت پیش او

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

در پیش نشست و زار بگریست

مرا جان به مهرش برآمیخته‌ست

تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر

وان قطره‌ی باران سحرگاهی بنگر

همواره در تو جای من باد

در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من

چو خود کردند راز خویشتن فاش

عکس آن تصویر و آن کردارها

اشارت کرد سوی کار فرمای

پرسید نشان و یافتش جای

محتشم آنجا که هست در چو صدف بی‌بها

رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا

دوید آزاد سر وی شد خبر جوی

نفس جادوم کوه کرد بسی

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ

مصمم شدش عزم کشور گشائی

کرا تیغ قهر اجل در قفاست

روزی که درین سرای فانی

شب قدر است و روز عید امشب

اگر جز با منی راضیست رایت

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی

گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

از نبی بشنو ضلال ره‌روان

کانی که کنی، ز بهر گوهر

گرچه صاحب ولایت زمیم

مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر

زمین او چو دوزخ وز تف او

غزو ترک و مغل رومی و روسی

جود او کرد و عطا دادن پیوسته‌ی او

من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون

خم شکسته آب ازو ناریخته

سر تا قدمش جراحت و ریش

نقابی است هر سطر من زین کتیب

برآورد به طریقی که عقل ماند مات

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه‌ی شیر

چو آن شب نازنین را بی خبر یافت

چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

در محل قهر این رحمت ز چیست

لیکن ز نشاط روی فرزند

پرسیدش لعبت حصاری

آن یدالله را که ابن عم رسول‌الله بود

باد زره گر شده‌ست، آب مسلسل زره

غمت در من چنان گشت آتش انگیز

چون جوهر فرد باش یعنی

آخر، این سرچشمه خواهد شد خراب

در پناه لطف حق باید گریخت

هان ای شنونده‌ی خبردار

اگر بوسه بر خاک مردان زنی

مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال

آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد

شده خسرو به کین جوشانتر از نیل

صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای

از آب و دان خانه‌ی بیگانگان چه سود

خود چه باشد گوهر آب کوثرست

قیس هنری که در زمانه

ماه در ثور و تیر در جوزا

چون استجابت دعوات از ریاضتست

ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی

سرو سرافراشته پست اوفتد

هست در معرض بسی گرداب

کنون او ما و ما اوییم در عشق

ای همه پوسیده در کون و فساد

آخر نه گلم سرشته‌ی تست؟

گر از درگه ما شود نیز رد

خویت طبیعت است که دارد رواج بیش

چنین بودند تا شب گشت آن روز

یکی چون بی وفا باشد نگاری

بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش

نوبت تست سیف فرغانی

مستمع چون تشنه و جوینده شد

ستد جام شراب از دست ساقی

ناآمده رفتن این چه سازست

نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر

مه صبحگاهی چنان قرن ثوری

برو رخت در خانه‌ی فقر نه

همچو عطار مست عشق شوم

ملایک بی‌خود از گردون فتادند

شبهه‌ای انگیزد آن شیطان دون

چنگی غم تو ناخن جور

در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت

حاصل آن ماه افتاب نژاد

بی وزن عروض شعرها گوید

بگذاشتم این حدیث، کز من

نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون

غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو

گفت تا گوشش نباشد ای حکیم

بهر آشوب دل سوداییان

چون بلیناس روم صاحب رای

این انیس جان پیغمبر حسین‌بن علی است

طالب شعر و جوانمردترین همه خلق

چشم من، چیزی نمی‌بیند دگر

مرا گفتا که ای مغرور غافل

کلام نی که زلالی بدیع سلسله‌ای

بنده‌ی خود خواند احمد در رشاد

بر سر بازار روزگار بریزیم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

افتخار قبیله‌ی آدم

نگاهی کرد از آن چشم مستش

گلبنی کاندر بیابانی شکفت

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو

گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان

ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب

در کمندش چنان گرفتارم

گر بدی کرد چون به نیکی خفت

مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی

وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری

هر چه دل را بدان نباشد آز

انگشت‌زن فنای خود شو

به تازیانه مرگش قضا به راه فنا

چه داده بی سبب سودا به خود راه

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

بلا دید و روزی به محنت گذاشت

به شرع مصطفوی راست ناید اسلامش

حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی

بر عروس دولتش مشاطه‌ی بخت بلند

این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان

کاهم اندر کاهدان نایاب‌تر از زعفران

نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را

چون شد اندر دلش صفا غالب

این کار که هست نیست با نور

کنند از نظم پر در کفه‌ی میزان مدحت را

روز هیجاها بود کشور گشای

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گفتم: دلش چه دارد و عقلش چه پرورد

نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم

تو آن براق سواری که در شب اسرا

شاه غایب، آن که فلک گویدش

چو رویی به طاعت نهی بر زمین

درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من

زیرا که هر آن چیز که باشد برباید

شد به خرگه، هوای بستر کرد

آن دم که از مسیح تو میراث برده‌ای

در کلک صنع صانع او عز شانه

پیش خصمش که می‌رود به مغاک

جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش

وحشی شده و رسن گسسته

ضمیریست در صبح نو عهدی او را

سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی

خود ستوده است هر که اهل بود

عاقبت بانگی برآمد از دلم

یکی هم پایه‌ی کوه حدید است

از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

بی‌رضای او که آسیبی نمی‌دارد روا

جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف

خروشان و شتابان رود کارون

الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی

ز لفظ منهیان عالم غیب

نیست فرق از وجود تا به عدم

ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب

از یکی سو رونده آب فرات

به پیش رای جهانگیر او مخالف را

ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق

متی تهب صبا نجد بریلها

بر غضب چون داشت رحمت سبقتی

پسر رفت و یار پدر شد جنون

هست قائم مقام آتش طور

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

مذمت کنندش که زرق است و ریو

سزد گر ازین غصه‌ی بدخواه صد ره

پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شده‌ست

زد به گوشش سروش عالم غیب

بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی

من نمی‌دانم چه واقع شد که کرد از جرم آن

بد سگالت که مرد وخاکش خورد

بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام

پیچ صد مار داده بود دمش

ولی ز قوس برای هلاک دشمن او

سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت

پای از جاده‌ی خلافش برکش

چو دیدم روی او گفتم چه چیزی

به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد

صادق نفسان گواه حالند

چون گذرد کارها به حیلت و افسون

سفر ناگهم زان زمین در ربود

موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو

بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید

خرکی داشتم، چگونه خری؟

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

آن زهره‌ی سپهر شرف گر مدد کند

لیک زهری که بود در ته جامش سبزه

عاشقانی که مست و مدهوشند

عطف کیمختش از سواد ادیم

امسال کز بلاغت او یاد میکنند

بیندازی عظام و لحم و شحمم

یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

هر پند کزو بشنود به مجلس

بر هر که تافت رنگ تمرد درو نیافت

نه که تاج نوی ، کهن تاجی

پیر عقل از پی تاریخ به هاتف گفتا

نگیرد خردمند روشن ضمیر

زان که تصویر صورتی که تو راست

اکنون میان ابر و میان سمنستان

پای‌ها از کنار آن مهوش

موش در انبار شد، دهقان کجاست

وانکه از رشک خاتمش لب خویش

چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی

یاد او بر زبان با برکت

ابر بی آب چند باشی چند

قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود

بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای

کاهنده‌ی مردی! ای عجوز ری!

طاوس رخش چو جلوه‌ای کرد

ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را

انگشت اشاره‌اش گه جود

بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت

به زندان قاضی گرفتار به

که بود آبی از آب زندگانی

به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو

طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب

در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای

قصر گردون طاق کیوان پاسبان

عیش و عشرت درآمد از در وبام

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

داد و دهشت کران ندارد

به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم

قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود

ز رشکش پری زادمی محتجب

آنکه تدبیر او سواری کرد

آمدند از سفر دو خواهنده

دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن

شب نبینم همی از آن روزن

ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست

سر چرخ را دیده با افسر خود

دولت تازه ملک دارد، امروزین روز

جرت بذمانی الی اعلی اریکتها

مزن جز خیمه‌ی علم و هنر، تا سربرافرازی

ای ملک ستان کبیر

بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش

همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی

می‌کرد به چابکی شکیبی

مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود

تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق

بلبلان رزق خویش می‌خوردند

گر به کلی برنگیری گل ز راه

به زور خط شعاعی چنان شود سفته

پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست

در زوایای آن نشسته غمین

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند

می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور

چه دانم من که بازآیی تو یا نه

دزدند، دزد منعم و درویش

ناله تو از نخ و ابریشم است

به ناز گام به ره می‌نهد تصرف او

حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید

شد تذروش به باغ نوحه سرا

ترسم ز رسن که مار دیده‌ام

افسوس که آن که خوب‌تر گفت

شود کاغذ تازه و تر، خشک

جام علومش جهان‌نمای ضمایر

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر

وز بیع سست مشتریانم همیشه هست

سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس

گشت ناگاه از هوای دلش

امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین

هست او نور آسمان و زمین

سر از البرز برزد قرص خورشید

کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:

زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه

برآمد خروشنده از کوهسار

قاصد چو شنید کام و ناکام

دلم از من بسی خراب‌تر است

حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل

می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

کی نماید آب رویم در چنین دریا که من

مجلس وعظ واعظ اسلام

همچو دهلیزه‌ی محنتکده‌ی ماتمیان

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب

خردمند طبعان منت شناس

از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می

گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو

بار محنت کشیده چون ایوب

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان

در هوای امر او خورشید چون ذره دوان

جنس بازارچه‌ی عشق نباشد مطلب

قطره‌ی ژاله بر گل خندان

ورنه از تخت رای بردارد

برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی

بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو

صد هزاران بنای خیر آنجا

خلاصی ده از من مرا این چه عار است

برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش

بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل

نسیت عهودا بیننا و نقضتها

خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی

از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود

چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند

تو سبق برده‌ای ز نیکویان

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس

بهر چه می‌نگرم چون رخ تو می‌بینم

در آن ایوان که بنشینی چو شاهان

طاعت کردگار عادت کن

خاصه کاین راه راه نخچیر است

فی‌الجمله ندید دیده‌ی من

هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد

طالبم را نگر، که شد مطلوب

چون مسافر تویی و من هیچم

سرمه‌ای کش ز خاک کوی حبیب

گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ

چنگ محبت چه بود؟ جود من

نیک‌بختان بخورند و غم دنیا نخورند

جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک

چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو

آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ

از سینه‌ام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت

تشنگان ار همه دریای محیط آشامند

غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

صالح مرغی چو ناقه خاموش

بی‌حاصل ازین دکان بخیزم

گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ

خطا گفتم از باغ جنت نیاید

هین شراب صرف درکش مردوار

ساقی لطف قدم داده به جام کرم

از ساکنان صف نعالند نه فلک

اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت

چه بندی در این خشت زرین دلت

طبع من شیرین شد از یاد لبت

تو هر چند زشتی کنی بیش با ما

رها گشت کیوان هم اندر زمان

دیده‌ی خویش نهان بین کن و بین آنگه

تا سرایی چنین بدید ملک

از شخص آفرینش و از پیکر وجود

بر فلک ایزدی است نجمی روشن

زان عنایت که بود در سفرش

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن

ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد

فرس دولتش چو بازین شد

کارساز است او ز پیش و پس ولی

بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند

خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال

مادر دوران به ما شربت مهری نداد

مریز ای حکیم آستینهای در

دل گفت: هر آنچه او ندانست

اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل

گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟

من و تو سالک یک مقصدیم در معنی

در فضای لایزالی کوس قدوسی زده

روح در تن می‌دمد باد بهاری غنچه را

دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟

به یک اندیشه راه بنمائی

نفحات ریاض جان بخشش

وگر بر ابرویم پیوسته بینی

چون الف صدر نشین اوحدیست

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول

راستی هست مونسی خوش خوی

ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند

تا نباشم بی‌حدیث آن غزال

تأمل به حسرت کنان شرمسار

مگذار دلم به دست تیمار

کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین

گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا

وقت تدبیر، دانشم یار است

باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم

اینچنین اسب و اینچنین تشریف

گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن

روزنه بی‌غبار و در بی‌دود

ناچشیده شراب مست شدم

ازیرا سزا نیست اسرار حکمت

صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن

تو به یک‌یک راه می‌بر سوی دوست

همتی بسته‌ام که از ره لطف

زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی

اوحدی چون باز دید این سرو گفت

ره راست رو تا به منزل رسی

هزار خم ز می صاف عشق نوشیده

روان شد گرمی می در دماغش

به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی

هر آن قماش کزین کارگه برون آید

از آن دم بازگشتی عاشق من

ز آب دیده‌ی ظالم به دور معدلتت

ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر

زهره که ستام زین او بود

دیده‌ی ما، اگرچه بی‌نور است

وان گل سوسن ماننده‌ی جامی ز لبن

اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی

گفتم اگرم دهد پناه خود

ساقی، ار صاف نیست، دردی ده

که در بزم عشرت به گردش درآری

گر مرادی هست اینست، ای پسر

خوش است این پسر وقتش از روزگار

پس هم به دو چشم مست ساقی

به راه این امید پیچ در پیچ

دولتی چند روزه باشد حسن

اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی

زان سوی کاینات صحرایی است

عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود

آخر این بخت من از خواب درآید سحری

تو خود همه چهره خال گشتی

زان طرف روشنی و نزدیکی

هزاران چون مجره جویبارش

فی‌الجمله ورد جمله‌ی اشیاست ذات من

ور ز پیشانم بقایی روی نیست

ز بیداد زمانه وارهم من

ز استیلای امر نافذش چون آب فواره

ز انعکاس شعاع طلعت تو

به نادانی ار بندگان سرکشند

بر خوان جهان چه می‌نشینم من؟

از آن شاهان که کشور گیر جانند

تن تو خاک تیره را شد فرش

زاغچه گردید گرفتارشان

مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد

جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب

سایه‌ی او چو قبه‌ی خضرا

از خلق نهفته چند باشی

ای دریغا! که پرتوی بودی

به هر گامی که گلگون برگرفتی

دور از لب و دندان عراقی لب دلدار

آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین

اندیشه‌ی وصل یار بگذار

فشاند از غضبش بر جهانیان دامن

به مستی از لب تو می‌توان ستد بوسی

ببخشای بر من که هرچ او کند

گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان

ز طرف نیل آن صحرا نشیمن

می‌روی در سرای خسته‌دلان

به موش مرده، میالای پنجه و منقار

بی خبر گشت عقل سرمستم

رایت ار سرمه کش دیده‌ی اندیشه شود

گل زر افشاند و ز ابر بر سر او

برهر که زدی کدینه گرز

این وسط در با نهایت می‌رود

بت چابک عنان از باده سرمست

رو مکن زشتی که نیکیهای ما

در حقه مکن مرا که کارم

شیخ گفت این خود نه جامست و نه می

ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد

مفترق شد آفتاب جانها

مسلط مکن چون منی بر سرم

چون بسی دید اندر آن غربت تعب

تو گفتی حسن خیزد از فضایش

یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس

هر که بد کرد، بداندیش سپهر

این تردد حبس و زندانی بود

ز دستبرد اراذل مدام دربند است

تا جهودی را ز شام اینجا کشند

گه روی در این و گه در آن سود

گفت این باری یقین شد پیش عام

بدان سرحد مشرف گر کنی پای

هر جوابی کان ز گوش آید بدل

پرتو خورشید چون صحرا شود

گرچه فردست او اثر دارد هزار

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو

تنگ و تاریکست چون جان جهود

مگوی آنچه طاقت نداری شنود

کای خدا خصم مرا خشنود کن

بیا وحشی ز حربایی نیی کم

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را

سمند توسن افلاک، راهوار نگشت

مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد

خنجرت در غلاف فتنه بلاست

پیشتر از نقش جان پذرفته‌اند

تا گردانم اسیروارش

چون براندی شهوتی پرت بریخت

غرض کاین میل چون گردد قوی پی

خادم این گفت و میان را بست چست

می‌شمارم حلقه‌های زلف او

گفت توبه کردم از بهر خدا

ز درگاه احسان عاجز نوازش

دور شو تا اسپ نندازد لگد

کهن جامه در صف آخرترین

نه مرا او تهمت دزدی نهد

همه دشوارها آسان کند عشق

گر بداند قیمت آن جوی خر

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز

باز هر سالی چو لکلک آمدی

ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل

گرگ بیچاره اگرچه گرسنست

بدرود که خویشی از میان رفت

آن نصیب جان بی‌خویشان بود

چنین می‌گفت و از عشق فسونگر

دوست همچون زر بلا چون آتشست

چون همه عمر خویش یک مژه زد

رای آن کودک بچربید از همه

در آنجا با دلی پردرد و اندوه

وا نماید خونیان دیو را

نگویم دد و دام و مور و سمک

این عجب که دام بیند هم وتد

گر او در سینه جای دل نهد سنگ

کور نشناسد که دزد او که بود

ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی

پشت‌دار جمله عصمتهای من

تهی از بیستون کرده‌ست طاقی

صد کمر آن قوم بسته بر قبا

شبروان را شکوفه ده چو چراغ

پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر

مرا چشم از پی آن صنعت آراست

پیش بینایان حدث در روی مال

چون عدد در بحر رنگ بحر داشت

میر احوالست نه موقوف حال

منم شه را کم از خدام درگاه

این همه گفت و به گوشش در نرفت

مرا برف باریده بر پر زاغ

گفت آن دنبه که هر صبحی بدان

به شیرینم نیازی نیست دانی

فایده‌ی دیگر که هر خشتی کزین

بمراد کسی زمانه نگشت

ور کند دعوت به تقلیدی بود

مقیمان حرم کاین حال دیدند

راست‌گویی در نهادش خلقتیست

انگبینی به روغن آلوده

حرمت ذات و صفات پاک او

از آن لحنی که موزون کرده شمشاد

پیش گاوی سجده کردی از خری

دلم از عشق رویش زیر بر او

کوه طور اندر تجلی حلق یافت

و گر گاهی برون تازد نگاهی

معدن لعل و عقیق مکتنس

چون دور دور تو باشد مراد خلق بده

آفرین بر عشق کل اوستاد

چو اوصاف تک و پویش کنم ساز

موسیا آداب‌دانان دیگرند

پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت

زین نمط او صد بهانه باز گفت

بسی ترتیب دادی محفل خوش

نیک کردند و بجای خویش بود

چون تربت دوست در برآورد

او همی‌بیند که آن از بهر اوست

به دست و کار ایشان میمنت یار

اصل نقدش داد و لطف و بخششست

نه چنینم نه چنان نه هردوم

ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی

در این معدن که زر سیماب گردید

چونک ناله‌ی خرس رحمت‌کش بود

به دست این پسر طبع و خویش ولیک

سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن

یکی بودی بد و نیک زمانه

زانک انبوهی و جمع کاروان

تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان

اینچ می‌گویم به قدر فهم تست

نه وحش دشتم و نه دام کهسار

آن فرج آید ز ایمان در ضمیر

ای مرهم صد هزار سینه

سغبه‌ی صورت شد آن خواجه‌ی سلیم

ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

گفت خان و مان من احسان تست

گر فرید امروز چون شوریده‌ای است

هاون گردون اگر صد بارشان

عنان رخش در دستی گرفته

حاضر آوردند چون فتنه فروخت

چو آن را کژ پیششان راست بود

چشم او تاریک گردد در زمان

به خاک تیره‌ای بخشد عطایش

السماء انشقت آخر از چه بود

نیست راه کج، ره حق جلیل

بندگان حق رحیم و بردبار

به شغلش خویش را مشغول دارد

نیک را چون بد کنم یزدان نیم

همچنین هر که آشکار و نهفت

دید بر پشت عیال بولهب

ملک بر خوان او باشد مگس ران

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست

فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین

صالحان امتم خود فارغ‌اند

ز دلبر گویم و ناسازگاریش

گفت طوفی کن بگردم هفت بار

چنانش بر او رحمت آمد ز دل

عامه‌ی مظلوم‌کش ظالم‌پرست

اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر

از درون خویش این آوازها

هنوزت نیست پای برزن و بام

من بدم آن وآنچ گفتم خواب در

به گنج سیم و زر بنواختندش

تا ز غیرت از تو یاران نسکلند

تا لیلی را به خواستاری

ور بجنبد نیست آن را خود سند

اشارت کرد خسرو تا سپاهی

نور باید پاک از تقلید و غول

چون طمع ببریدن از وصلت نشان کافری است

ناصحانشان در نصیحت آمدند

ولی آنجا که باشد جای گفتار

ای معاف یفعل الله ما یشا

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید

خلق گوناگون با صد رای و عقل

که از اندوه و هجران آه و سد آه

چون عصا از دست موسی آب خورد

گرفتم سینه‌ی تنگم فشردی

خویشتن در خاک کلی محو کرد

که با درد سر کس سر ندارم

پیش آنکس که نه صاحب اشتریست

روبهی که هست زان شیرانش پشت

که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش

خستن نفس گزنده‌ی مذهب صاحب دلت

چون اساس خانه‌ای می‌افکنند

اگر خواهی که گوهر بیابی

همچنان لرزانی این عالمان

که چون سلطان مبارک شاه بی مهر

تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد

بگفتا نیارم شد این جا مقیم

صد هزاران چشم دل بگشاده شد

همه دندانش مست شیر بدر است

تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر

من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم

در دعا ایشان و در زاری و آه

همه خاک سواحل تا سر اندیب

در میان دلق‌پوشان یک فقیر

ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا

این هم از تاثیر آن بیماریست

در صف کین کرده به دندان ستیز

انبیا را گفته قومی راه گم

بر دل عطار ببخشای از آنک

مانه زان پیلان گولیم ای گروه

که گر در حضرت بانوی معصوم

گفت من از دست نعمت‌بخش تو

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش

برق، بهر سوی، بتابی دگر

چون تو ندهی راه جان خود برده گیر

ندانستیم فرصت را بدل نیست

در میان روز گفتن روز کو

روز دوشنبه، بگه‌ی چاشت گاه

مکر می‌سازند قومی حیله‌مند

آدم اصطرلاب اوصاف علوست

بی‌سبب مر بحر را بشکافتند

صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب

گفت رختت چیست باری در دکان

اوست شاه تاج بخش اما ایاز

خویشتن را ترش و غمگین ساخت او

به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی

هیچ مگذار از تب و صفرا اثر

به خردی بخورد از بزرگان قفا

خشمهای خلق بهر آشتیست

کزین دیر سپنج آن شاه آفاق

گر نه پیدااند پیش نیک و بد

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

بودشان حرص لقای ممتنع

باز پدر گفت که ای تاجدار!

نور موسی دید و موسی را نواخت

پیش او استارگان خوش صف زده

و آن همی گوید که این را چه خبر

به نوری بخشد ابراهیم را راه

چون بره کردند صوفی را و رفت

چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار

سالها درحسرت ایشان بماند

نظم کنی جمله به سحر زبان

آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست

ملک زین حکایت چنان بر شکفت

گفت باشد من چه دانم تو کیی

پهلوی مسلوخ هلالی گشاد

نفس ناری را چو باغی ساختید

همواره جود کردم و چیزی نخواستم

کودکان چون نام بازی بشنوند

کس چه شناید که چه خون خورده‌ام

آلت خود را اگر او بشکند

بر لب جو من به جان می‌خوانمت

همچنین پیغامهای دردگین

مرده دل از حال پریشان خویش

بولهب هم از تو نااهلی شده

دل عطار سر دوستی یافت

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه

در آن حد «کرن رای» ای بود با نام

از خدا چاره‌ستش و از قوت نی

برایشان ببارید باران جود

کژ نهم تا راست گردد این جهان

من آن خضرم که آب خضر دارم

دشمن آن باشد که قصد جان کند

گفت از ما با تو هر کس گشت دوست

درد آمد بهتر از ملک جهان

هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است

از پی تعلیم آن بسته‌دهن

اهبطوا افکند جان را در بدن

چشم را بگشود سوی آسمان

چو او پای بلورین سود بر خاک

چون کند اصرار و بد پیشه کند

باغها داشتم پر از گل سرخ

آن برهنه گفت ترسان زین منم

وقت دو منزل بدمی بل دو چند

آفتابی که بتابد در جهان

حقایق سرایی است آراسته

آن دو ساحر را چو این پیغام داد

برگ عجب بین که گسسته ز بر

در جهان معروف بد علیای او

مشو خودبین، که نیکی با فقیران

امتحان در امتحانست ای پدر

وانکه بود خاک ره از حسن خلق

تا تو می‌بینی عزیزان را بشر

بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم

و آنک او دانست او فرمان‌رواست

دزد متاع من و با من به جوش

ای دریغا کان سخن از دل بدی

آن عصا کان سحره‌ی فرعون خورد

بر در آن منعمان چرب‌دیگ

نموده چهره با زان گونه گون ریو

بارها از خوی خود خسته شدی

بهایم خموشند و گویا بشر

همچنان کرد و هر آنگاهی که من

یافته از نغمه گلوشان خراش

کار آن دارد که حق افراشتست

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

بیع و بخشش یا وصیت یا عطا

خون برگ مرد زبون آمده

دل بسختی همچو روی سنگ گشت

پیش کافر نیست بت را ثانیی

جامع این ذره‌ها خورشید بود

گهی بر چهره می‌کرد از مژه خوی

وام‌داران گشته نومید و ترش

ایزد کند رحمت بر آن کس که او

زودشان در یاب و استغفار کن

چراغی نی که باد از وی برد نور

این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان

عمل بیار و علم بر مکن که مردان را

تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن

فگند از آب گنگش جامه در نیل

باز عقل از روح مخفی‌تر پرد

ز اوج آسمان، لختی فرود آی

گر ز تو گویند وحشت زایدت

بسته دل و جان به وفای پدر

کیمیای زهر و مارست آن شقی

کمترین عیب مصور در خصال

قد فضضتم نحو قمح هائما

نسیمی نام زد فرما ز سویت

حق مرا چون از پلیدی پاک داشت

نرهم از دو کون یک سر موی

زن توقف کرد مردش بانگ زد

دادگری کن که ز تاثیر داد

پس مجاهد را زمانی بسط دل

چرا دامن آلوده را حد زنم

قاصدان را بر عصایش دست نی

بسان دفتر شیرازه بسته

غرق نورم گرچه سقفم شد خراب

ز پای افکند بس سرو سهی را

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد

کجا شاید که با این بخت شاهی

دم دهد گوید ترا ای جان و دوست

ور بگوید او نخواهم این فره

آن دروگر روی آورده به چوب

پری پیکر چو کرد آن موی بر دست

گفت چون می‌دید میلانش بوی

در سایه‌ی پیر شو که نابینا

ای تو در کشتی تن رفته به خواب

رسید آنجا که نتوان گفت جائی

به رویین دژت بر سپهبد کنم

گرت بیخ اخلاص در بوم نیست

از غبار ار پاک داری کله را

دل شیر نر دارد و زور پیل

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

چون گریزم زانک بی تو زنده نیست

بار دیگر سوی این دام آمدیت

به خورشید ماهیش بریان شدی

جان این سه شه‌بچه هم گرد چین

که خدا اسباب خشمی ساختست

چنین داد پاسخ که من قارنم

بفرخ همی داشت آن نام را

عطار ز دیرگاه بی تو

هر کسی فالی همی‌زد از قیاس

بل عقول ماست سایه‌های او

به داراب گفت آنچ اندر گذشت

چه زرها به خاک سیه در کنند

یار باشد راه را پشت و پناه

ز شادی چنان شد دل زال سام

دمان سوی شهر نشاپور شد

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

صورت درویش و نقش گنج گو

که ازو اندر گریزی در خلا

خنک شهر ایران که تخت ترا

از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای

گفتش از بهر عتاب آن محترم

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

همی مغز مردم خورد شیر و گرگ

اگر احول نباشی زود ببینی

چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت

دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام

همه یکسره در پناه منید

دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این

زانک ملت فضل جوید یا خلاص

بفرمود پس گیو را شهریار

سر گنجهای پدر برگشاد

پست و بی مقدار، اما سربلند

هی ز چه معلوم گردد این ز بعث

این سخن هم راستست از روی آن

چو هنگامه‌ی رفتن آمد فراز

وقت بدرودن گه منجل زدن

بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک

زن از حجره آنگه به ایوان رسید

غمی گشت زان کار دستان سام

عنبر زلف تو عطارم کرد

در سر حیوان خدا ننهاده است

بنگرم سر عالمی بینم نهان

چه آمد بدین نامور دودمان

ز سودای آن پوشم و این خورم

بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال

بدان زور هرگز نباشد هژبر

سکندر چنین گفت کای نیک‌نام

بشوئیم از رویت این گرد را

هر که بر شمع خدا آرد پف او

آدمی بر خنگ کرمنا سوار

به نامه درون سربسر یاد کرد

منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت

هم‌چو این درویش بهر گنج و کان

زمان خواهم از نامور پهلوان

غمی شد ز گفتار او مادرش

من بمانم مدام و آنکه نهاد

پیش ممن کی بود این غصه خوار

پس حنوط آن دم ز جنت در رسید

بترسم که روزت سرآید همی

شب آن جا ببودند و روز دگر

هست او محسوس اندر مکمنی

خبر شد که سام نریمان بمرد

ز پوشیده‌رویان بجز سرزنش

بدین گردنفرازی، بندگی چیست

هم نکر سازید بهر قوم عاد

صد هزاران شاه مملوکش برق

سخن هرچ گویم همه یاد گیر

آنک عاشق نیست او در آب در

زانک گردد نجم پنهان زان غبار

که مردیست برسان سرو سهی

مرا خوار کردی به گفت گرزم

ضربت عشق با فرید آن کرد

الله الله چونک عارف گفت می

پند موسی نشنوی شوخی کنی

چو نزدیکتر گشت آواز داد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف

در دل معشوق جمله عاشق است

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

به یک هفته گردان پرخاشجوی

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

با حدث که بترینست این کند

چونک بر بوکست جمله کارها

همی جامه را چاک زد بر برش

جان چو مور و تن چو دانه‌ی گندمی

در پی جنت بدم در جست و جو

نوازیدن شهریار جهان

پذیرفت سامش ز بی‌بچگی

هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او

جمله اجزای جهان پیش عوام

عدت یا عیدی الینا مرحبا

ببستم برین گونه بدخواه بخت

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

وای بر مشتاق و بر اومید او

به شهر اندرون کوس با کرنای

ازان پس ز هندوستان و ز روم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم

یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه

پس ز جالینوس و عالم فارغند

ببر نامدران دژ ده هزار

بو کنم دانم ز هر پیراهنی

خود بگو من از کجاام باز ره

بدو گفت رو پیش سام سوار

که در تست فرزند شاه اردشیر

پی چو گم کردند کار عشق را

عقل گوید مر جسد را که ای جماد

گوش دار اکنون که عاشق می‌رسد

همی رفت پیشش برهنه دو پای

بزرگی که خود را نه مردم شمرد

خفض ارضی بین و رفع آسمان

منوچهر فرمود تا برنشست

همی بود تا سنگ نزدیک شد

گفت بخود، کاین چه در افتادنست

این زمان جز نفی ضد اعلام نیست

گر تو مشک و عنبری را بشکنی

شراعی بزد زود و بنهاد تخت

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

سالها هم‌صحبتی و هم‌دمی

چو آمد به بخت اندرون تیرگی

به پیش نیاکان تو در چه کرد

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد

تنگ بالا بهر جسم‌آرای را

زرع جان را کش جواهر مضمرست

نهان من و جان من پیش اوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد

بلبلانه نعره زن در روی گل

بفرمود تا سرش برداشتند

دو خواهر دو دختر یکی مادرش

خوش بود بازی اطفال، ولیک

چون گذاره شد حواسش از حجاب

هین دهان بر بند فتنه لب گشاد

پر از در خوشاب بالین او

او توست اما نه این تو آن توست

عرق مردی آنگهی پیدا شود

سرای سپنجی بدین سان بود

همی نالد از مرگ اسفندیار

رو تو خاص خاص شو یا عام عام

عاذلا چند این صلای ماجرا

سیر نوشی از طعام و نقل حق

گر آگاهیت هست از شهر ما

همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن

شاه لا تاسوا علی ما فاتکم

سوی رستم و رخش بنهاد روی

به ایران کشیدم ز هاماوران

تکیه بر دوستی دهر، مکن

من نیم در امر و فرمان نیم‌خام

ریختی بر سر به پیش شاه خاک

ازان پندها داشتم من سپاس

راند او کشتی ازین ساحل پریر

باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس

ز ترکان بپرسید کین اژدها

درفش من از دور بر پای کن

در روی من شکسته دل خند

رو نمایم صبح بهر گوشمال

از تو رستست ار نکویست ار بدست

سپه یکسره بر تو دارند چشم

توقف کنید ای جوانان چست

تن مناره علم و طاعت هم‌چو مرغ

یکی تاج با گوهر شاهوار

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست

عاقبت وا حسرتا گویی بسی

اصل ظلم ظالمان از دیو بود

همه شب همی لشکر آراستند

کی به پیش آیند موشان ای فلان

در گذر از فضل و از جهدی و فن

بیامد به نزدیک ایران سپاه

بپوشید جوشن یل اسفندیار

از مشک این حدیث مگر بوی برده‌اند

عشق قهارست و من مقهور عشق

رحمتش نه رحمت آدم بود

ابا برده و بدره و با نثار

کجا سیر وحشی رسد در ملک

گر بدیدی یک سر موی از معاد

یکی تخت زرین بلورینش پای

چرا گم شد آن نیروی پیل مست

ندیدیم آسایش از روزگار

صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود

گاو موسی بود قربان گشته‌ای

همی خورد هرچیز تا گشت سیر

نار دوزخ جز که قشر افشار نیست

آبی و خاکی و بادی و آتشی

منوچهر شد زین جهان فراخ

مرا این درستست کز باد سخت

به خود هرگز کجا داند رسیدن

در چه کاری تو و بهر چت خرند

جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم

مگو زین در بارگه سر بتاب

چند دزدی حرف مردان خدا

ابر سام یل باد چندان درود

نتابم همی سر ز اسفندیار

زندگی خواب و خیالی بیش نیست

حبذا خوان مسیحی بی‌کمی

آنک نگذارد ترا کایی درون

زواره بدو گفت مندیش ازین

رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار

پندها دادم که پنهان دار دین

همانا برین سوگ با ما سپهر

گوا شیرگیرا یلا مهترا

جان و جانان هر دو نتوان یافتن

چون زدش سیلی برآمد یک طراق

یار را اغیار پنداری همی

کسی کو ز فرزند او نام برد

مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد

تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب

یکی چاره‌ی راه دیدار جوی

چنین گفت با رستم اسفندیار

خرابیهاست در این سست بنیان

گرد خود برگرد و جرم خود ببین

مر ترا ای هم به دعوی مستزاد

به تنها تن خویش جویم نبرد

لیک یوسف را به خود مشغول کرد

آن ملیحان که طبیبان دل‌اند

رهش باز دادند و بگریختند

به فرمان او کرد کاری که کرد

بیا گو یک نفس در حلقه‌ی ما

گفت مولع گشت این مفتون درین

عکس نورانی همه روشن بود

دو بچه است با او به بالای او

حلال نیست محبت مگر کسانی را

نعره‌ی لاضیر بر گردون رسید

ایا دانشی مرد بسیار هوش

بیامد برین کشور اسفندیار

طوق خورشید، گر زمرد بود

خوهرش گفتا که این بانگ اذان

حج زیارت کردن خانه بود

تو آنی که پیش نیاکان من

می‌خورد وز کسی نیارد یاد

روح بی‌قالب نداند کار کرد

دل نوذر از غم پر از درد بود

زواره بفرمود کاندر نهید

برنتابم این فنا سختی کشم

ذره‌ای گر جهد تو افزون بود

کور را خود این قضا همراه اوست

چو ایرانیان ایمنی یافتند

وگر سیدش لب به دندان گزد

گر مرادت ملک شهر موصلست

می و جام و بویا گل و میگسار

ابا خواهر خویش به آفرید

بگفت، ای تیره روز آزمندی

رفت عریان در لحاف آن دم عروس

تخت او سیار بی‌حمال شد

بزرگی به شمشیر او داشتند

گرد شه خانه را عبیر دهد

زانک استکمال تعظیم او نکرد

و گر بازگردانم از پیش زال

که چون این سخنها به جای آوری

با گور و آهو که شه گرفته‌ست

خدمتت بر جمله هستی مفترض

حلقه‌ی خاصش به تو پیوسته است

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی

مرا خود مبین ای عجب در میان

هر کسی را خدمتی داده قضا

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

سوار جهان پور دستان سام

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

عفو کن ای میر بر سختی او

فرقها بی‌حد بود از شخص شیر

سپارم ترا پادشاهی و تخت

و آنگهی پیش راح ریحانی

پنبه را پرهیز از آتش کجاست

بود زخم شمشیر و خشم خدای

سرانجام بستر بود تیره‌خاک

تو گلبن گلستان حسنی

او نظر می‌کرد در طین سست سست

چون به من زنده شود این مرده‌تن

سر نامه از پادشاه کیان

سخنهای منکر به معروف گفت

پای ظاهر در صف مسجد صواف

بشد بارمان تا به دشت نبرد

همه کارداران با شرم و داد

بخاک افتادنم روزی چرا بود

آن فراست این زمان یار منست

منتهای اختیار آنست خود

همان در جهان نیز نامی شوی

شه برایشان عمل رها کرده

هر که را سوزید دوزخ در قود

نگار رخ تو ز قنوج و رای

به دیگر پشوتن گو نیک مرد

بهایی، بر آن رنگهای شگفت

از خیال حرب نهراسید کس

عاشقان از درد زان نالیده‌اند

بفگت این و شد روزگارش به سر

ز سنت نبینی در ایشان اثر

بعد یک ساعت به دست میر داد

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

خم آورد بالای سرو سهی

مرا نقاد گردون قیمتی داد

رازها گوید به جد و اجتهاد

گفت من رنجش همی دانم ز چیست

ازان تو داریم چیزی که هست

رستنی در کشیده سر به زمین

بگذری زان نقشهای هم‌چو حور

بپرسید رستم که این اسپ کیست

به کردار شاه آفریدون بود

شرح این اسرار از عطار خواه

بود عارف را همین خوف و رجا

قصه‌ی عهد حدیبیه بخوان

گفت لیکن فاش گردد ازسماع

بخیل توانگر به دینار و سیم

جمله عالم ز اختیار و هست خود

برین گونه صدسال شادان بزیست

که گهی می‌گفت ای خاتون من

کارهائیکه شمردی بر من

نیست مانندا هیولا با اثر

گفت من رعدست و این بانگ و حنین

تازیانه از کفش افتاد راست

کس فرستاد سوی مغرب شاه

صنعت خوب از کف شل ضریر

برون رفت سیندخت با بندگان

عارفا تو از معرف فارغی

چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید

عزت کعبه بود و آن نادیه

این زر ظاهر بخاطر آمدست

چون فزونی کردن اینجا سود نیست

سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر

نفس چون مبدل شود این تیغ تن

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

که مرا هر روز اینجا می‌کشی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا

تا چو وا گردد بلای سخت‌رو

تا چرد آن بره در صحرای سبز

چون برفت آن خواب و شد بیدار زود

غنچه‌های نو از شکوفه شاخ

هم‌چو نر بالای ماده وآن اسیر

که آزرده گشتست بر تو پدر

صورت یوسف چو جامی بود خوب

چو هر دو کون در جنب حقیقت

رنج دیده گنج نادیده ز یار

ای ندانسته تو شر و خیر را

گفتش اندر خواب هاتف کای کیا

عمل بیار که رخت سرای آخرتست

در چنین راه بیابان مخوف

تو یک چند اندر به شادی به پای

دار قتل ما براق رحلتست

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من

سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت

سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی

اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم

به حق صبر بی‌پایان ایوب

که شاه جهان در دم اژدهاست

جان نالان را به داروخانه‌ی گردون مبر

چندین هزار حاجب و دربان که در رهند

در تو قبله‌ی حاجات اهل عالم باد

بس کنم دلبر در آمد در خطاب

چون شگرفان ره از گرد سفر

پریشان از جفا می‌گفت هر دم

سلامی طیره‌ی مشگ تتاری

مرا برد باید بر او پیام

من آن هشتم هفت مردان کهفم

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

رسید موسم گل باز کز شمیم شمال

این شنید و آن غلامش را فروخت

ای تشنه‌ی ابر رحمت تو

مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار

رمیده بخت من سامان پذیرفت

چو یک پاس بگذشت درنده شیر

دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود

برون ران ازین شهر و ده رخش همت

نشیند شاد با گلچهر اورنگ

مات زید زید اگر فاعل بود

مرا باد و دیو است خارم اگرچه

دوام دولت و آرام مملکت خواهی

جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است

بدو باشد ایرانیان را امید

چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم

ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است

گویی که همی گزیده گوهرها

گفت دارم بر کریمان اعتماد

پدر و مادرم از پای فتادند ز غم

خدای راست به عهد تو ای ولی زمان

نه چرخ کشم نه نیزه پردازم

بیفشارد شمشیر بر دست راست

دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن

خانه‌ی او اهل خرد را مقر

خرد گوید چو آری در کنارش

مکرشان گر خلق را شیدا کند

خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام

خرد در جستنش هشیار برخاست

بدیدم رویش و دیوانه گشتم

همی بدرود آن گیا خشک و تر

آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟

بس طبیبانند در بازار و کوی

به دلداری دل مردم به دست آر

کش‌کشانش آوریدند آن طرف

مرا دل چون تنور آتشین شد

به هرکسی نتوان گفت شرح قصه‌ی خویش

بد میندیش سر چو سرو برآر

سرت گر بساید به ابر سیاه

تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق

به دل معاینه آید مرا که دستاری

برو در عشقبازی سر برافراز

هست طاغی بگلر زرین‌قبا

لاله چو جام شراب پاره‌ی افیون در او

یا صاحبی یوم الوصال منادما

شد ز آواز طوطی و دراج

جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها

گفتی شما چگونه و چون است نزلتان

ز من، گلهای نوروزی شب و روز

عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه

نیست قدرت هر کسی را سازوار

زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای

تهدم شخصی من مداومة البکا

وین سر بریده خامه‌ی بی حبر

هم اندر زمان تیره گون شد هوا

خاقانی امید را مکن قطع

ای نکته‌ی مروت را معنی

به هر قدم حکم روزگار و گردونند

تو قیاسی گیر طراریش را

سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش

کمسسکی اوت اس بخت آو بهریت

چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن

نهفتم من و ایزدش باز یافت

به پشت بادپائی بر نشاندش

فارغم از طمطراق و از ریا

مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک

نظر به حال چنین روز بود در همه عمر

روی صحرا گردد از زخم سم اسبان ستوه

ابا این هنرها یکی بنده‌ام

از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ

شاهی که دهد صدمه‌ی کرنای فتوحش

بهاری زحمت خاری نیرزد

کیست کو نشنید آن طوفان نوح

گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش

خفتگان بیچاره در خاک لحد

همه وقتی در این شب‌های تاری

یکی تخت بنهاده نزدیک آب

چتر سیاه است خال چهره‌ی ملکت

چو خواهد چرخ یغماگر زبونت

در هر زبان به دانش ممدوح

سایه‌هایی که بود جویای نور

خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش

یارب رضای او تو برآور به فضل خویش

خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست

فرود آمد از باره مهراب و زال

چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا

جهان را همه فتنه‌ی خویش کرده

زیور زده‌ای دولت و به حشمت

صد متاع خوب عرضه می‌کنند

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه

چو گل بر آبروی دوستان شاد

غلام بارگاهش تاجداران

تنش نقره‌ی سیم و رخ چون بهشت

عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش

بیند آن معشوقه را او با چراغ

نسطور دید آیت مسطور در دل او

ترا بسیار گفتن گر سلیم است

برد از نیاز همت تو قوت

ز نالیدن بوق و بانگ سپاه

وز بر آن نوبتی خیمه‌ی ترکی که هست

چون دور باش در دهن مار دیده‌ای

نه ابر را کجا و بنان تو از کجا

ای که نصح ناصحان را نشنوی

چون حقه‌ی سینه برگشایم

اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی

ندارم طاقت دوری ندارم

یکی شد بر شاه مازندران

از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان

به کزین پس ترک گویم لانه را

بختم چو بخواهد خرید از غم

صد هزاران خلق نانها می‌خورند

بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر

یعنی خلاف رای خداوند حکمت است

همه احوال من دگرگون شد

همی گفت با من که جوید نبرد

بس سبع خانه‌اس است کاندر وی

چون تو می‌خواهی نگونساری ما

هرگز نبود همت من در خور یسار

این بمنگیدند در زیر زبان

تا خورشیدی پیاده بینند

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح

تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت

پیامی بیامد به کردار سنگ

رستی خورم ز خوانچه‌ی زرین آسمان

پیشه‌ی آنان، همه آرام و خواب

تا ابد پادشاه هفت اقلیم

زآنک جباران بدند و سرفراز

گردون کمان گروهه‌ی بازی است کاندرو

و ان عتبوا ذرهم یخوضوا و یلعبوا

جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک

ز فرمان و رایش کسی نگذرد

نشگفت اگر بحیره‌ی ارجیش بعد از این

نسل شروان شهان مهین عقدی است

جز از الطاف تو غمخواریم نیست

دود آن عشق و غم آتش‌کده

آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست

که یکی از زمین نگاه کند

نمیپردازم از شوقت به کاری

به پیش پدر شد گشاده زبان

یارب ز حال آدم ورنج من آگهی

نه میخوردم غم ننگی و نامی

همی گذارم هر شب چنان کسی کو را

زین تانی زاید اقبال و سرور

منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا

بسم این جایگه صباح و مسا

هم آستانه‌ی او گشته با سپهر قرین

به بازوش بر اژدهای دلیر

خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست

چو تو در وی فنا گردی به کلی

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد

آن خدایی کز خیالی باغ ساخت

طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او

کوه اگر جزو جزو برگیرند

تقدیر صائبش چو قدر گشته کامران

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را

پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما

کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید

که ز دل تا دل یقین روزن بود

کس مرا باور ندارد کز نخست

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست

گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق

بیابان همه سر به سر بنگرید

آهشان فندق سربسته و چون پسته همه

جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک

صبا جعد بنفشه تاب میداد

باد دم را بر تو بنهاد او اساس

زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز

دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی

چندان کز این دو دیده‌ی من رفت روز و شب

تو مستغنی از هر چه در راه توست

ارجو که مرا به دولت او

نشستند بسیار شب، خار و بلبل

او را شناسم از همه خوبان اگر فلک

ای بسا طوطی گویای خمش

شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد

صریر کلک ترا روزگار در تسخیر

گر آن چار گوهر فرستی به من

گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک

در دل عشاق از تعظیم او

یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما

هیبت بازست بر کبک نجیب

نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو

عز کریم احد لایزول

پریشانحال چون زلف بتانم

شه از قلب دانست کان شیرمرد

ای کرامات فروشان دم افسون شما

تا بیاموزند اسرار حقت

این جهان پایدار نیست از آن

گفت یا رب تا به صد سال و فزون

شب غم‌های من چون شد به صبح شادی آبستن

قرعت بابک و الاقبال یهتف بی

محبوس چرا شدم نمی‌دانم

اگر خضر بر آب حیوان گذشت

فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه‌دار

بلکه گوید فاضلان رابط شمردم در سخن

نقد هر دولت که در گنجینه‌ی افلاک بود

گر پشیمانی برو عیبی کند

عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن

خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد

در این منزل که هم راهست و هم چاه

سرانجام روسی یکی حمله کرد

صانع زرین عمل مهتر عالی شرف

ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ

برو میساز با اندوه و خواری

چون گران دیدی شوی تو مستدل

پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو

توئی کاول ز خاکم آفریدی

ای جره باز دشت گذار شکار دوست

وگر ذات او زیر گوئی که هست

باز سپید با مگس سگ هم آشیان

به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار

ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن

تا به جای نعمتت منعم رسد

عنقاست مور ریزه خور سفره‌ی سخاش

و ما من ظالم الا و یبلی

چو شطرنج بازان دغایی بکرد

نگفت این و بر مرکب افشرد ران

می‌جویم داد و نیست ممکن

عروس وقت را آرایش از ماست

نیست کس را گنه، چو بخت مرا

ظاهرست و هرکسی پی می‌برد

خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر

نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر

که دوستدار من از من گرفت بیزاری

چو آوردی آهنگ بر کارزار

ز آتشین آه بن دریا را

چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت

نخورده یکی ساغر از غم تمام

لیک این گرمی گشاید دیده را

پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران

به ترکان قلم بی‌نسخ تاراج

سی نشد زاد تو، فلک ویحک

دل هرکرا کو سخن گستر است

خاقانیت آشنای عشق است

هر کس که توسنی کند، او را کنند رام

چندانکه رهنمای بنی آدمست عقل

بارها زن نیز این بد کرده بود

تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست

تا نپنداری که مشغولم ز ذکر

شد قدر آفتاب ز همنامیش بلند

به تنهائی آن پیشه ورزیده بود

عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت

بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند

وقت اندیشه دل او زخم‌جو

از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر

من از سحر سحر پیکان راهم

بر شعرا نطق شد حرام به دورت

چو فرق سر خصم در خون کشید

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت

هنوز آن ساعت فرخنده دور است

آسمان در نثار ساغر او

آفتاب آن سنگ را هم کرد زر

گررسد جنبش کلک تو به من

به فتح هفت کشور سر برآرد

عجب است این رکاب و می‌گویی

زمی از قدرت آسمان داند

چون من امروز در میانه نیم

سپهر، حلقه به گوشم سزد که تاج مرا

چون سر از تن برفت سر نکشد

دایما تر و جوانیم و لطیف

من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس

در توحید زن کاوازه داری

چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر

همه صورتی پیش فرهنگ و رای

به نشانی که میان من و توست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

آورده هر خلیل دلی نفس پاک را

پیش قبطی خون بود آن آب نیل

گویند که خاقانی ندهد به خسان دل

بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود

هر چه پنهان پرده‌ی فلک است

شتابنده‌تر و هم علوی خرام

چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او

صد هزاران جان صدیقان راه

شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر

هر زمان می‌درد این دلق تنت

چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من

ز کارگاه قضا در درخت پوشانند

هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران

گدازنده چون موم در آفتاب

دست همت بس فراخ آمد مرا

ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند

خاطرم نیز عذر می‌خواهد

نیست دستوری کزین من بگذرم

به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش

با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود

فلسفه در سخن میامیزید

مهندس بسی جوید از رازشان

مار ضحاک ماند بر پایم

گر امروزت به دستی جلوه کرده است

یک سر سفله نیست کز فلکش

حیدری کاندر صف شیران رود

سخن بر بکر طبع من گواه است

ما کاروان آخرتیم از دیار عمر

شاه علاء الدول، داور اعظم که هست

شهان را ز رسمی که آیین بود

هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا

گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون

سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور

سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد

تو که مبدا و مرجعت اینست

ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش

لشگر از هر سوئی پراکندند

چون ماه سی‌شبه که به خورشید درخزد

به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد

خود کی یابد این چنین بازار را

صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست

وجود هر که نخواهد دوام دولت او

نو عروسی است صورت نوروز

در ارتنگ این نقش چینی پرند

چنان که از دیت خون بود حیات دوباره

ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد

می درده و مهره نه به تعجیل

الا انی شغفت بهن حقا

در روزه بودم از سخن و جامه‌ی دو عید

به گوهر جهان را بیاراسته

انس هرکس در این جهان چیزی است

سر میفراز تا کله داران

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

گر هزاران چرخ در چشمش رود

در ایرمان سرای جهان نیست جای دل

اما کان قتل المسلمین مجرما؟

خار در دیده‌ی فلک شکند

گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد

جمشید کیان که دین جز او را

چو شب، هستی و صبحدم نیستی است

به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه

کو نشان عشق و ایثار و رضا

مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب

بضاعت من و بازار علم و حکمت او

خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج

تو ای طفل ناپخته خام رای

تا روز و شب دو خادم رومی و نوبی‌اند

کار تنها نه مرا افتاد و بس

به زمستان چو تموز از تف آه

زانک جنسیت عجایب جاذبیست

اسلام فخر کرد به دور همام و گفت

زحل گر نیستی هندوی این نام

به شام از رگ جان مردم بریدن

ز فرمان او نیست کس را گزیر

صحن فلک از بزان انجم

از گفته‌ی ناکرده‌ی بیهوده چه حاصل

یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست

دام افکندند و اندر دام ماند

هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن

هم از قبله سخن گوید هم از لات

آبروی است کیمیای بزرگ

سوی خرگاه راند مرکب تیز

ترک آن کژ نگه کند در تیر

در سایه‌ی رکابش فتنه بخفت و دین را

با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست

بنگر اندر من ز من یک ساعتی

بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک

به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود

همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید

با دو دیده اول و آخر ببین

من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین

تا یتیم از یک بمن بخشید نیم

سکندر جهادی و خضر اعتقادی

اصل ما و اصل جمله سرکشان

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

چو کار از مهد با میدان فتادش

نوک سر کلک او قبله‌ی در عدن

قعر جو پر گوهرست و پر ز در

خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت

خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست

به وفاتش امام انجم را

دید از دورش که آن تسلیم کیش

مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد

سحرگه کافتاب عالم افروز

زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید

توبه کردم از سخن که انگیختم

هر روز هزار تازیانه

زخم من صحن قفس خونین کرد

شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

آزرده‌ام ز زخم سگ غرچه لاجرم

طبایع را یکایک میل در کش

شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود

می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست

حصار شهر به دست مخالفان بینی

نوشتم ابجد تجرید پس چون نشره‌ی طفلان

چیزکی از آب هستش در جسد

سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم

بگفت این و دگر ره بر سر خاک

پس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار

او اگر معزول گشتست و فقیر

هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب

از بلای دام و زندان بی خبر

آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت

ور به دندان گوید او بنما وبال

کنون کار نرسی بگویم همی

برزوا والربی تظل تنادی

تشنه دارند مرغ پروازی

آنچنان که از عکس دوزخ گشته‌ام

یکی دیگ رویین به بار اندرون

من چگونه از تو دریابم به حکم

بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل

عقل دشنامم دهد من راضیم

مرین خوابها را به جز پیش اوی

که صاحب حالتان یکباره مردند

مه به اشک از خاک راه کهکشان

ای بسا مس زر اندوده به زر

شب آمد بران دشت سندی نماند

ببام خلق، بر شد دزد طرار

گردون چنبری ز پی کوس روز عید

که بیا تا ماه بنمایم ترا

سکندر بدو گفت کای کامگار

از من شنو نصیحت خالص که دیگری

در طشت آب دید توان ماه عید و من

لطف تو خواهم که میناگر شود

دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش

ندارم دل جمعیت، تفرقه به

بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر

هین بمگذار ای شفا رنجور را

همیدون سپهدار او شاد باد

که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب

گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان

جملگان کیسه ازو بر دوختند

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست

چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم

گرچه گردد در قیامت آن فزون

چو باشد به نزدیک فرزند ما

یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن

خود دل و طبع او ز سیم و شکر

لیک مرد عاقلی و معنوی

هرانکس که آمد بر او فراز

باید آزاده کسی را خواندن

این چهار اجساد کان کائنات

تو سلیمان‌وار داد او بده

برآمیختند آن کجا داشتند

کافتاب از پیام خاکی زر

حلقه‌ی ابریشم است موی خوش چنگ

در صف معراجیان گر بیستی

دلارام گنجور شاه اردوان

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح

تا تو با من باشی ای مرده‌ی وطن

گه دست تنگی دلی شاد و راد

چشم او پر زمال و نعمت خویش

موی معنی می‌شکافم دوستان را آگهی است

نفسها را لایقست این انجمن

که بردارد آن سنگ اگر بگذرد

درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه

قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه

گر پذیری پند موسی وا رهی

نباید که باشد جزو شاه روم

به سخن در خراب گنج نهد

کعبه‌ی جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده

با دو صد اقبال او محظوظ ماست

به پاسخ نخست آفرین گسترید

چو ما بستیم دیو آز را دست

گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم

غوله‌ای را که بر آرایید غول

چو خامش بود جان شرمست و بس

کسی کو در وجود خویش ماندست

از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند

چون ندید او خیره و نومید شد

فرستاده آمد بر شهریار

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر

نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند

چون به خود آید نداند یک لغت

چو آمد به نزدیک تخت بلند

به بوی دو نان پیش دونان شدی

مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست

قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو

وگرنه بفرمود تا گردنم

موشک آزرده گشت و گفت خموش

از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست

ظاهر رقعه اگر چه مدح بود

هلاهل چنین زهر هندی بگیر

پیر گفتا کار را باشید هین

به یک شب هر یکی دیدند خوابی

گوید او منگر به مرداری من

که کردم به دادار گیهان پناه

تلخی و شیرینی هستی چشید

حساب روز و مه چون نیک برداشت

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ز فرمان اگر یک زمان بگذری

تو بحری و حوضی میان سرایت

ز عالم قبله گاه جان من اوست

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

دوان اورمزد از میانه برفت

در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است

بسا کس که گفتار او دلکش است

کیمیای فضل را طالب بدی

نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد

گر تو سر هیچ هیچ داری

چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار

می‌پرستید آفتاب چرخ را

هم‌آنگه که بر تو بخواند دبیر

نغمه‌ی مرغ سحری هفته‌ایست

به دل داغ تمنای تو دارند

پس بود ظلمات بعضی فوق بعض

دو بدخواه را زنده بر دار کرد

زهی کعبه ویران کن دیر ساز

در آن صحرا گلی بشکفت او را

صد هزار آلودگان آب‌جو

پلی دیگر اکنون بباید زدن

این چنین خواسته‌ی بیغش را

سوی پدرش قدم نهادند

پیش من آوازت آواز خداست

هنرمند را خلعت آراستی

اختران را عنایتست بدو

من از خواب گران بیدار گشتم

چون خدا مر جسم را تبدیل کرد

بره‌بر یکی نامور دید جای

پایه گفت اینقدر بخویش مناز

خدا را، این فلک، بر من ببخشای!

پادشاهان جهان از بدرگی

ز برنا کنیزک بپیچید روی

معجز کلی فرستادت به مدح

ششم از ادب خالی اندیشه‌ای

خویشتن را کور می‌کردی و مات

مگردان همه نام ما را به ننگ

زین منه، اسب آز را بر پشت

دوران چو گل‌ام به ناز پرورد

تو چه کرمی در میان سیب در

فرود آوریدندش از پشت زین

کس به خون‌ریزی چنان لاغر

بگو روشن که این آتش که افروخت؟

گر بریزی خاک و صد خاکسترش

دلارای برداشت چندان جهیز

همه پستی ز دیو نفس زاید

فرو ریخت‌اش بر سر زین زر

از سلیمان آن نفس چون نفخ صور

به خوان بر نهادند چندی بره

به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر

افتخار از رنگ و بو و از مکان

بدو گفت کای مرد بیداردل

از سپید و سیه و زشت و نکو

به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش

مست را بین زان شراب پرشگفت

همان دخت خرم نگهدار کرم

پژوهنده‌ی رای شاه عجم

با من نظری‌ش هست تنها

خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

که فرزند آن نامور شاه بود

صبحدمی، روی ز مردم نهفت

بدین سان درد دل بسیار می‌کرد

چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری

همه کاخ کرسی زرین نهاد

شه رای کرد چون که علی الله آب دید

روان فرمود جشنی ساز کردند

قل تعالوا گفت از جذب کرم

پسر بود شاه اردوان را چهار

اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت

جمای دید از حد بشر دور

دید عطار آن و خود مشغول کرد

به اختر نگه کن که تا من ز جنگ

آنچه در صد سال قسم خلق نیست

مکن در میان دست خود را گرو!

یقین شناس که گر دیگران سخن گویند

چو بدخو شود مرد درویش خوار

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

خانقه جای تو و خانه‌ی می جای من است

نه شعرست سحرست از آن می‌نیارم

و دیگر که چون اندر ایران سپاه

تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او

نگردد خاطر از ناراست خرسند

آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد

بپرسید دانایی و راستی

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش

من بنده که در یک نفسم دادی

به ژرفی نگه کن چنان چون که هست

کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی

ز آن خواب خوش از گلاب‌ریزی

به خدایی که نیست مانندش

یکی پیش رو بود مهتر ز پیل

رفت میباید و زین آمدن و رفتن

بدین وعده به غایت شادمانم

این دانم اگر صورت جسمیش دهندی

که این نامداری که آمد ز راه

از رحم عروس بخت این حرم جلال را

به جای خود شه آن مرز کردش

دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال

سکندر بدو گفت کای سرفراز

تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر

حیات ابد رشح کلک تو باد!

به یک قافیه سند عیبی نباشد

بدو گفت رومی که دانش بهست

تا ابد چندان که ره خواهیم رفت

که اندوه را کوتاهی‌ای ده!

صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت

تو آن خانه را همچو گیتی شناس

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

جز تو که رسد به غور من کس؟

ابرهای کرمش آذاری

که نشنید کاسکندر بدگمان

هندوانند سپر ساز از سیم

لیکن ز همه، کهینه فرزند

افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من

ز هر ماده‌یی بچه زاید هزار

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جهان کهنه زالی ست زیرک‌فریب

خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست

دوان کودکان از پی او چو تیر

بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی

پرده ز رخ نیاز برداشت

باد پیوسته از سرشک حسد

خردمند بزدود آهن چو آب

شما را گر چه رونق بیشتر بود

دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی

گرچه پیغام روح‌پرور او

نیاید ز شاهان پرستندگی

تا طرازد طراز سکه‌ی ملک

به دل ز اندوه بودش بار انبوه

بقات باد که تا مهر آسمان گیه‌گون

پس از من بدشمن رسد تاج و گنج

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم

به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق

در حضورست از این نقش یقین می‌شودم

ندانم کسی را ز گردنکشان

چو کرسی عرش حیران ماند برجای

تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!

سیاه روی سپهر کبود کسوت را

ورا خلعت و نیکویها بساخت

کمتر از داس سر سنبله بود

و آن دم که نویسی‌اش، سراسر

یا بگو زان پیش کز عالم برآرد قحط کل

نهفتند صندوق او را به خاک

در جنب لب تو آب حیوان

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه

لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید

سکندر بشد با سواران روم

عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر

به دست توست اکنون اختیارش

نصرت به‌لب چشمه‌ی شمشیر تو بگذشت

خرد را مه و خشم را بنده‌دار

عطار اگر روزی نو دولت عشق آید

از سینه‌ی آهو آه‌خیزان

ورنه باز اندر آستینم نه

ز یاقوت وز گوهر شاهوار

بسا آب کافسرده ماند به سایه

بزن شیشه‌ی خشم را سنگ حلم!

مرگ در خون کشته غوطه خورد

اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ

تا که از وسوسه‌ی نفس پلید

پس از چندگاهی از آن راه سخت

باد عمر تو با زمانه قرین

زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد

شورش دریای اشک من به زمین رفت

چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم

نهد کشت قدر ترا ماه خرمن

ازیشان سبک اردشیر آب خواست

هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد

دورست زبه پیش دانش‌اندیش

قلمش معجزیست حادثه خوار

یکی باد برخاست از انجمن

نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو

ارسطالس این نکته‌ها چون شنود

به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود

مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان

نه هر که چیزی نکند از آن همی‌نکند

دارند هوای آنکه غافل

گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان

چو بنشست بهرام ز اشکانیان

اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی

ترک همه کار و بار خود کرد

چه صفراهاست کامروز او نکردست

به یزدان گرای و سخن زو فزای

در عطا دادن و سخاست مقیم

چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور

گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را

چو بر دین کند شهریار آفرین

من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان

گهی با نرگسش همراز گشتی

جود می‌گفت با کرم روزی

چنین گفت پیران میلاد را

غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه

که بر جان من بیدل ببخشای!

زور عزم تو آسمان قدرت

بپرسید پس شه که تاریک جای

جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد

دل بسته به یار خوش‌شمایل

روز طوفان و باد حزم نکوست

گر او را ز دستور بد بد رسید

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت

اکرم اکرم نعوذ بالله ازو

ازان پس چو فرمایدم شهریار

زهره‌ی آب گشته‌ی کوه است

گو دامن یار خویشتن گیر!

به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن

چه مردی بدو گفت نام تو چیست

کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن

از خون خوردن، انار خندان

دوش وقت سحر بدان معنی

که گردان بلند آسمان آفرید

آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریز

آسوده بود به طرف گلزار

خاطر من که گوی برباید

پراندیشه‌ی رزم شد اردشیر

عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر

شمیم گیسوان عطرسایش

هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو

خردمند را بیطقون بود نام

هنوز عهد مقامات مهدی ار نرسید

به فندق، گونه‌ی عناب تر داد

دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست

هیون برنشستند و اسپان به دست

و آن گلی کو بنشاند به حسد

نه تنها آفتم زیبایی اوست

باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو

دگر گفت بی‌دستگاه آن بود

ری در قفای جان من افتاد و من به جهد

زن و بچه‌ی فقر پروردشان

ره ز نامرد گم شود بر مرد

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

به وفاتش امام انجم را

آری! نزنم نفس ز انکار

ای دیده‌ی ناظر نبوت

فغستان چو آمد به مشکوی شاه

آفتابی و من تو را خاکم

نپوید در فروغ مهر یا ماه

تا قیامت چو باز دوخته چشم

سکندر بترسید و برگشت زود

آن مثل خواندی که مرغ خانگی

پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت

اعتقادی که فلان را به خداوندی تست

خور و خواب و رای و نشست ترا

نان تهی نه و همه آفاق نام من

دلی کز عشق در دام نهنگ است

بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او

یکی آنک از بخشش دادگر

خلفت را که چشم بد مرساد

چسان تدبیر آن کردن توانیم؟

با منش چون خرد بدید چه گفت

ز لشکر سراسر برآمد خروش

سر تیغ و زبانه‌ی قلمش

دلت را به دانشوری دار هوش!

مکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم

توانگر شود هرک خشنود گشت

برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه

چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر

از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم

به خانه درون تخت زرین نهاد

آن شب که دو عالم از حوادث

یکی دست جامه به سالی تمام

ای چشم نیازیان ز جود تو

توانگر تر آن کو دلی راد داشت

بنده گرچه به دستبرد سخن

بی‌چاره پلنگ در تب و تاب

چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت

سپه با سپه جنگ برساختند

چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او

گفت: «ای زده دم ز مهر رویم!

گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول

همه یکسره خواندند آفرین

در آن موقف که از بیجاده‌گون تیغ

یکی جوی جامی! دو جویی مکن!

گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر

چو شمع از در دژ بیفروخت گفت

گفتم این را دلیل باید گفت

ز سر حد چین تا در روم و روس

همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت

زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد

نگهبانان موکل ساخت چندی

به انصاف گردن برافراشتند

ز فرق او، دو نیمه نافه را دل

کز جرات قیس ازین غم آباد

عشقش به درون نه داشت خانه،

نه از تیشه در آن، زخم تراشی

که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

بر کله صد گهر ندوخته‌اند

که کسانی که این مکان دارند

ولی گر بخت این باشد، چه دانم!

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار

کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری

به عرض او رسانیدی غم خویش

خداوند دل و دست درم بار

انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند

که نزدیک موسی عمران فرستم

که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»

این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟

با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند

نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست

فدایش جان من! جانان من اوست

نم اشکی و با خود گفت و گویی

آه خاقانی آشکار کند

کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری

که باشد حریف ادب‌پیشه‌ای

کند باد حوادث واژگونت

که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند

گرچه مستغنیم از این سوگند

وز خار ستیزه غنچه‌ام کرد

که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد

بر همه گنج روان خواهم گزید

گردونش قبایی کندی مهر کلاهی

کز آنم پرده‌ی عز و شرف سوخت

از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟

هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند

خاصه آنرا که خانه خرگاهست

و آن دفتر غم ز هم گشادند

که یک جو نیرزد سرای سپنج

شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند

ورنه پیدا شدست رشد از غی

دنباله‌ی کار خویشتن گیر!

دامهائی که نهادند به پنهانی

که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند

دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم

می‌داشت دلش به مهر خود بند

مرغ جلال او چو برآورد پر و بال

نخوت تاج بخشی دستار

موجهای سخطش طوفانی

به سنگی گوهر قدرت شکستن

مرا فریادرس زین میهمانت

که خاک درش آب حیوان نماید

تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست

به خصلت‌های نیک اندرز کردش

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند

ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست

ندیده از پری، نشنیده از حور

تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی

وآنگهی نام آن جدل منهید

همه تسکین اضطراب منست

به روی من دری از مهر بگشای!

مثل گل نچیده که ماند در آفتاب

که نه بر جایگاه می‌گوید

گل قهر تو آفتاب‌اندای

ز آن جام مرا شکست تنها

چون به خاقانی رسیدم عندلیبش یافتم

تا نسخه‌ی مناسک حج گردد از برش

این سیاستها که موروثست از پیغمبری

کز آن در جانشان افتاد تابی

گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او

کان طمغاج و باغ شوشتر است

روی بدخواه تو چو پشت پلنگ

به پیش او یقین شد آنچه پنداشت

نمیماند بجز یک لحظه شبنم

خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند

آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی

به سینه تخم سودای تو کارند

که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد

ز خون شفق سرخ دامان نماید

بود آب تیغ ترا روح مجری

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باز بی‌دانش گیا را خاک و آب آمد غذا

سبحه‌ی سعد اکبر اندازد

خاصه با مهره در ششدر بی‌سامانی

ز ماشوره‌ی عاج، مرجان تر

نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

که بر آفاق زیور افشانده است

تا به سیلی از حدود عالمش بیرون کنند

به چیزی که گویند: بگذار و رو!

شد روان و گفت کای حی قدیر

ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند

به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی

ز عذر انگیختن گردید خاموش

ذرات از آفتاب تواند شدن نهان

چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر

مانده شیر عرین و دولت و دین

سهی‌سروش خمید از بار اندوه

کارد بهم دهان علی الله خوان آب

مهره‌ی پشت جهان یک ز دگر بگشایید

به وزارت که کند رای ترا قانع کی

ز مشک و گوهر و زر در خزینه

بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان

بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد

رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست

ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

گر همی دامنت بیالاید

ولی از دیگران بنهفت او را

شهسوار نام‌دار کامکار کامران

تاب خانه‌ی جگری خواهم داشت

گه ریاضت او بود باد را استاد

نظام ادب نظم سلک تو باد!

تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید

کمد از ماه نو شفق دیدار

باد قدر تو با فلک همتای

مرا بر هر برادر سرفرازی»

از برون جا در درون ده جسم افکار مرا

کیمیا رایگان نخواهد داد

در این یک ساعت از سودای حمرا

به زرق و دغا خویش را داده زیب

گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت

کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند

گر در آن کر و فر درو یازی

وین ناله‌ی جان گداز برداشت

آبله بر فرق سر یافته از فرقدان

زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

خاصه در کارهای دیوانی

زنان مصر را آواز کردند

سرت بی‌مغز چون کله نکنند

هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش

که مرا زانچه گفته‌ام یادست

موافق‌ساز یار ناموافق

تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی

مدد روح به بیمار مگر بازدهید

گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی

ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم

نخستین فرض بودست اغنیا را

خاک سم اسب او کعبه‌ی مشک تتار

فضله‌ی زنبور را هم چون به مخرج ننگری

روی از همه کس به یار خود کرد

قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد

بر مراد کن فکان خواهم فشاند

به کفایت ز جادوی محتال

از کارد، تراش دسته‌ی خویش

بر کفشان قحف و میان شان قحاب

ردی زر ز دوش می‌بشود

در ذات تو دیده مصطفایی

بر قصد گروهی از قبایل

همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

یعنی بلقیس مملکت پسر آورد

اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی

به اقلیم خویش اوفگندند رخت

بیم طوفانست کشتیبان کجاست

کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر

کزین متاع درین عرضگاه ارزانست

زود آوردش به خواب خیزی

صد چشمه‌ی حیات چو صرصر دوان رسید

نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش

هیکل مدبری و منحوسیست

چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور

کند فردا به دیگر دست رسوا

دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست

عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری

بشو ظلمت جهل را ز آب علم!

من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو

که چو سیراب گشت ماند از کار

بالغ او طفل تست و پخته‌ی او خام تو

بود آینه، پیش مردم کریم

کار او از همه کس بهتر کرد

گل گرفت و خاک او اندود وبس

ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم

وز چشم گوزن اشک‌ریزان

از قطره‌ای هزار محیط آورد پدید

خون ریخته موافقت پور هاجرش

هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری

که تا با او نگردد سایه همراه

درست شد که خرد برتر و به از درم است

حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش

گفت چون تو ترا که بستاید

با نسخه‌ی راست کن برابر!

کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش

مرحباگویان اقبال کند رضوانی

ز راه خویشتن بنشان غبارش!»

از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

در طشت خون بدیدم ماه منورش

گویی که دو محنت آشیانست

گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی

به نور مشعله مهر جستجوی سها

از غرش درخش و ز غرنده تندرش

چون بخت مخالفت به خوش خوابی

به درس سکندر زبان را گشود

بوئی از آن جرعه یادگار نیابی

ارباب تهمتند ولی برهمن نیند

با همه روزگار پای آرد

به پاسخ لعل شکربار بگشای!

وآن مرادت از کسی دیگر دهد

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی

شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر

دزد عارف، دفتر تحقیق برد

ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید

نگویم که ناید ز من سند بادی

بلای من ز ناپروایی اوست

پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل

خاک در چشمه‌ی خور اندازد

شود رخساره‌ی ارواح کاهی

آلوده به خون نمود دندان

واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم

از بهر خدا به غور من رس!

از خریداران خود غافل مشو

چون مه نو کز خط ظلام برآمد

صد مرتبه هم مالی و هم جاهی

بر جان تو داغ آرزویم

به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم

کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند

هیچ دانی که می چه گویی هی

ولی فعل و خوی‌اش همه ناخوش است

طغرل تکین کجاست که بیند علوشان

هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار

که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری

به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد

که اینجاش آب و چرائی نیابی

کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند

خوی شد ، از پوست برون آمده

رسوا نشده به کوی و بازار

بهر صدق مدعی در بی‌شکی

سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است

کشتن مار گزنده‌ی قوت افسون گر است

حرف غم تو سترده از دل

خواست شود پیرو رفتارشان

شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد

چراغی کان نمیرد از دم صور

گیاچین به هامون پی خوردشان

بادولت صاحب الزمان باد

تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند

ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر

عفونت را برون برد از هوایش

نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان‌ها؟

مشمارش از غریب شماران این سرا

از آن مستی همی افتاد می‌خواست

غم خلق جهان خوردن توانیم؟»

کرده او را آمن از صدمه‌ی فتن

اندر خزم به بزمت و در بستر آیمت

شود رمزی از آن دیباچه معلوم

ز جست و جوی کام‌اش، پای لنگ است

آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی

چه میانجی کفر و دین باشم

تخت ترا به که توئی بختیار !

پی طعمه هر روز یک خوان طعام،

کش آستان مقابله با کهکشان کند

من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا

کند از بوی عنبرین طیب

عشق است مرا درین جهان کار

نکند بی‌هزار ساله مسیر

چشمه‌ی خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من

دیده همی سود به پای پدر

چو دانستی، آنگاه در کار کوش!

بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر

دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم

برن از هفت گنبد برد شش طاق

در پای درخت سایه نایاب

همچو من پای تو از خون، تر نیست

بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا

بس در دولت که توانی کشاد

به میدان وحدت دوگویی مکن!

حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی

پای همت تنگ دارم گام خویش

بود فرزندت اندر سینه کاهی؟

جهان را رهاند از دریغ و فسوس

آتش همی به نور و شعاع خور

نوش مرغان و نوای سخنت

خون عدو خورده به دندان تیز

که دارندش نگاه از هر گزندی

شب‌روان را خرمن آن ماه بس

درد ورا انحطاط رنج ورا انتها

که بود عرصه‌ی رفرف چو رف آن ایوان

انس خاقانی از جهان خلوت

در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

چو بر اعجاز مریم نخل خرما

در مه ذی الحجه، به پایان ماه

پی نفی شک، اسرار یقین گفت

از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه

کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

که در چشمش نیاید انجم و ماه

نه از زخم تراش آن را خراشی

حضرت بلقیس روزگار بماناد

وز مژه گنج شایگان برخاست

که بیهوش ابد گردم به بویت

به جانان ز اشک عنابی خبر داد

با گم شدگان دهم نشان را

ماند رمه‌ی مضمران را

طرفه که سی غره بیک سلخ زاد

خواهم به خلیفه برد فریاد

نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم

زنده شد از دیدن خویشان خویش

به تحسین او بانگ برداشتند

از تنزل به درش باج ستانان هم باج

این ششدره‌ی ستم گران را

کاین گهر از حقه برآورده‌ام

وز او در نافه کار مشک، مشکل

از پس انده و رنج شب تار آید

دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی

به قدرت کامکار اندر همه کام

شد ماتم شوهرش بهانه

وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها

دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

شان به زبان آوری و من خموش

به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر

پارگیهای قبا دید و گریست

جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب

که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی

تل و هامون گردد از خون دلیران لاله‌زار

سایه‌ی تربیت شمسه‌ی بلقیس وقار

از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است

قصه‌ی من با پدر مهربان

یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان

ز خشک بید هر افسرده‌ای چه اری یاد

روئین‌تن هفت خوان ندیده است

ولیکن آب خوش خوردن نیارم

نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد

معنی معشوق جان در رگ چو خون

هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست

وز پس شش ماه بود تازه تر

کهن بیماریم درمان پذیرفت

سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست

هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است

سلامی رشگ گلبرگ بهاری

وز آن نمود زری سکه‌اش به نام خدا

گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

نماید خار پشتی را نمونه

بدستی گل بدستی جام گلرنگ

به جان پاک رسول از خدای و خلق درود

هیچ نقصت نرسد زین حرکات

ستاره خواست زیر افتد ز افلاک

فرمان نافذش چو قضا گشته کامکار

آرد و کمپیر را گوید که گیر

مزور آمد و خائن چو سکه‌ی قلاب

به جای غازه خون می‌راند بر روی

رزق تو از تو بازبریده

ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست

تا شود راست کالت ظفر است

دست، بهرجوی، بر آبی دگر

همی بریدم آن تیغ را به گام آور

بانگ بر من زد که ای در نکته‌دانی ناتمام

شاخ جنیبت‌کش است گل شه والاجناب

گهی خود را پری کرده گهی دیو

بر چرم درفش کاویان بندم

ز من برند که این را بها و بازار است

که از دیار عزیزی رسد سلام وفا

چون گل کعبه شرف آثار به

نه قتلغ بر تنم نه پیشانم

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم

صورت خراشیده‌شان جان خراش

بر شمع رخش پروانه گشتم

در کمان، کی تیر ماند جاودان

شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا

گرفت از وی هزار و چارصد فیل

دماغ دهر شود از بخور مالامال

بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب

بر طبع طفیل‌سان شکستم

ز هر برگش سرشک شیر جسته

هم آستانه‌ی او کرده با ستاره قران

ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب

خط فراق بر خط شروان کشیده‌ام

بار سن و سلسله و تخته بند

درگه او پناه هفت اقلیم

بعد ازینت مرکب چوبین بود

خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب

از آن مویش سخن در لب گره بست

گر جهان بر سرت فرود آرد

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا

هوائی در گرفتش بی هوائی

کسی را تا توانی دل میازار

دل و دست تواش ضمان باشد

خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان

گه تلافی گرند و گاه تلف

به کوی عشق نام و ننگ در باز

چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را

رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان

بنگر حال شبنم و خایه

گشت از ناله‌ی چکاوک و سار

که چرا دزدان کنون انبه شدند

چون من لب ناودان کعبه

شد به جسمی غبار معدن جفت

مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان

هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

خشک دامان شوم انشاء الله

همچو چشمی بود که کور شود

به هر نظر سبب آشکار و پنهانند

همیشه خانه‌ی یاجوج ظلم ویران است

کالت رای است «را» صورت شین است «شین»

شکوه یوسفی اندر جبینش

ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟

هر کس که این نداند مغبون است

در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته

ز انجم و آسمان گذر کرده

کهینه بنده‌ی امرت سماک نیزه گذار

اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما

همدمی ایرمان نمی‌یابم

بهر بیچارگان کمر بندد

همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده

کجروان را حق نمیگردد دلیل

در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته

که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»

همه دنیا به آزاری نیرزد

تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما

دشوار زمانه گردد آسان

ورنه بر گردش از ستبر افتد

ز آب دیده در آذر نشاندش

در جذبه‌ی عنانش جولان تازه بینی

تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه

ورنه، جان میکن اندرین پستی

چنانکه کعبه‌ی اسلام قبله‌گاه نماز

در خانه کشد روح چنان رهگذی را

ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان

که این هندوست و آن ترک ختایی

گهی نالد گهی گرید بزاری

که موران را، قناعت خوشتر از سور

نرگس کان دید از زر تر جرعه دان

وی لیمان خساست‌پیشه!

در هر دلی به جود محبب

برای تربیت او به تازه برگ و نوائی

به شما دست زدم کاهل وفائید همه

بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟

از جاه تو دولت شعار کرده

پس صورت جان است در این جسم محضر

چونکه به پایان رسد هفت بیابان او

روی برتابد از آن قبله گه‌ات،

واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت

گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا

از فضل خدای حال گردان

به حقیقت جوی نیرزی تو

ندارم برگ مهجوری ندارم

یک گل پژمرده با خود میبری

رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی

روی در قبله‌ی جاوید کند

برد از کبست جود تو خرسندی

کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن

فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق

چون زمانی به خود نمییی؟

کان قطره‌ای دو بخشد و این در شاهوار

ببین تا چه بیند مه از اجتماعی

علت افزود که معلول ریائید همه

کی فتد بر دو جهان سایه‌ی من؟

راست گویی سکندر دگرم

که سودای توش بخشید سودا

نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته

هر که این را فزود آن را کاست

این چرخ بها می‌کند گرانم

مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاه

ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!

که بر آبش نهاده شد بنیاد

ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر

دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن

نقش دیوار دان و صورت در

کرده گنجور قضا بر قبه‌ی چترش نثار

پس بباید دل ز ناپاکان و بی‌باکان برید

بهار کرم را بهایی نبینم

استخوان بر فلک چکار کند؟

به آب چشم خون افشان یعقوب

چنین سگ را چنین اسب حرون را

خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم

نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟

ز چشمت بهره جز بیماریم نیست

بتدبیری ز پایم بند بگشای

دارد شجاع روز وغا در بر آینه

که درو نفس را توانی کشت

ندارم در جهان غیر از تو یاری

کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود

که از سرنوشت جفا می‌گریزم

به چه کار آمدی درین خانه؟

زان روح چرخ تهنیت آفتاب کرد

زدی بوسه چون پر نان عنصری

کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته

عز آزادی و آزادگی‌ام»

ز بهر روز به شب وعده‌ی عقاب کنند

سر ز زیر خواب در یقظت بر آر

دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده

زانکه این هر دو دشمن خردند

ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش

آشنا را پی بیگانه عتاب،

وزیر شاه نشان خواجه‌ی سپهر غلام

کشید رخت به سر منزل عدم بیداد

خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمال

کس ندارد مجال چون و چرا

ز شبنم سبزه خنجر آب میداد

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم

خواندمش سبحةالابرار به نام

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما

باغ از دم رامش‌گران مرغان گویا داشته

تندبادش هلاک نتواند

کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت

کاله‌ی خود بخر اکنون که ببازاری

چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم

نوربخش دیده‌ی گریان من

در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل

در کمین مرگ ناگهان باشد

گل مهره‌ای است نقطه‌ی ساکن نمای خاک

خیمه بر تارک سپهر زده

هرگز نبود در خور همت یسار من

گوش کر پیران فلک را شنوائی

گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم

کای عتیبه، مباش اندهناک!

عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار

کز سکر چنین شدند اعدا

گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان

اندر اوقات رنج و بحرانات

فرو نیارست آمد بر من از روزن

طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست

و آوازه‌ی صلا به مسیحا برآورم

اشک حسرت ز دیدها باران

بادا سعادت ابدی رهنمای تو

ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم

قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

ساختندش به بیشه‌ها انگشت

چو چشم مست خوبان ناتوانم

ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

هم در دل آشنات جویم

دار چو انگشت بداندیش دور

بلی و دشمن بر من همی ببخشاید

سرمست و لطیف و دلکش آیی

در ید بیضا رسید دست عمل ران او

خاصه در وحشت چنان گوری

ندیدم کس بدین نازک میانی

ساده و یکدل، ولی مشکل پسند

جز نام تو در میان مبینام

طرح کافور بر خط مشکی

یکسر کناد عفو همه سیت تو

حمزه‌ی صاحبقران از جیب آن نصرت قرین

کار ساز و ساز کاری داشتم

مرو آنجا، که دیده میدوزند

مرا گفت هین شه کن و شه نبود

تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار

کز کفش جان داروی بی‌سم نخواهی یافتن

کرده در آتش سوزنده قرار

دانم که نه دزدم و نه عیارم

بگذار تو لاف پرفنی را

خاک سیاه بر سر بخت نژند او

نفست از شهوت خصام عری

علایق هر یکی غولی است بگریز

روز میدان، فضیلتم سپر است

از آن طوفان همی بارم به دامن

خزخزان روی به بحر آوردند

که سازد عاشقان را بردباری

زر ز مش بوی رزم حیدر کرار می‌آید

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

نام آبای خویش زشت مکن

طالعی آفریده حرمانیست

مر تو را با سخن خرد یار است

می‌بلرزد ساق عرض از آه صور آوای من

گر کنم ناله، جای آن دارد

سال زاد ترا شمار نداشت

چوبی سازم پی شما را

شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان

آنچه گوید نبشتنی باشد

جنابش سجده‌گاه شهریاران

تا رمقی در دل و جان در تن است

از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته

موجب صد گونه پراکندگی‌ست

دمادم فراز آردم ساغری

قدیم گلبن گل بار بوستان قدم

کابین این عروس کم از گنج کاویان

از دل خویش غم چه دور کند؟

بسته میان تنگ نشیمن چگونه‌ای

تو جزاش از سحر اجزائی فرست

بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این

گه شکستی مهر بر درج گهر

به بد در جهان تا توانی مکوش

با سواد وجه اندر شادییم

بلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمده

به دو هم خوابه و دو هم خانه

برو آفرین کرد و بردش نماز

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته

رو نهادم به سوی فرزندان

به آز و به کوشش نیابی گذر

فلک صد عالم در بسته را به روی گشاید در

دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده

مستعد کمال را یاری

ازان هر یکی چون یکی شهریار

همی از انگبین نیالاید

آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده

تو نکردی طلب، بهانه میار

چرا شد خرد در سرت ناپدید

شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری

رو نماید ترا حقیقت باز

که استاد بود او به کار اندرون

گهی بانگ مرغست و گه رنج کار

کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده

سنگ اگر بشنود به وجد آید

کم و بیش ایشان که داند شمار

مژه اشک فشانیست به چشم من زار

چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن

فقنا زین مقوله‌ی بی‌باک

دلش روشن و گنجش آباد باد

جان می‌برم که تیغ اجل در قفای ری

چونان که مور ریزه‌ی عنقاست زال سام

همه نقشی درو معاینه است

اگر کام دل خواهی آرام دار

جزو جزوش نعره زن هل من مزید

سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم

زود اندر مشیمه شان ریزد

که او تازه گرداند آن مرز و بوم

تو بدست دوستی، کندیش پوست

چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟

خورده جام شادی و غم را به هم

درم گرد کردن به دل باد داشت

لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان

ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم

علم راهت برد به باریکی

دل جنگیان گشت زان پرشکن

بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد

من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم

دل و جانها ز ترس و باک ایمن

جهان بی‌تن مرد دانا مباد

بگشا پر و بال جعفری را

کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

مالش کس نکرد در بندم

مگو و ز نادان گزارش مجوی

فرا گیرند درس کامکاری

در پرستاری به یک جا دیده‌ام

حس ده گانه را حواری تو

بدان دادگر کو زمین گسترید

کارام را وداع کند عزمت از شتاب

کاین نادره در جهان ببینم

ز من فارغ شدی، رنجور از آنم

ز بیخ گیا بر میانش ازار

خامه‌زن جز صفی نمی‌شاید

کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام

نه دوا نیزت از خزینه‌ی اوست؟

مرا داد بر نیک و بد دستگاه

از عجوزی در جوانی راه یافت

اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته

که حسابت کنند موی به موی

همان حقه بنهاد با مهر و بند

بی سبب از اندهش محزون شدی

آتش خواران هوا و هوان

هفتصد رفته بود و سی‌وسه سال

چنو در زمانه ندیدست کس

آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب

خورشید دگر فراز ادهم

زله بستن ز غایت خامیست

به کار آر یکپار بر اردشیر

پیش بهار عاجر و رسوا شد

که از من بود شاد و روشن‌روان

که: خدا خواهد و خدا داند

زنند و به آتش بسوزد تنم

چونک صاحب ملک و اقبال نوم

فرزوان چو در تیره شب ماه بود

جبروت آشیانه‌ی دل تو

بسی اندرو مردم و چارپای

بخون باید نوشت، این عهد و پیمان

بلندی گزینی و کنداوری

زهد فضل از حلال بگذشتن

بشد دور و بنشست بر پیش جوی

که جهانی ز تو پروانه‌ی احسان دارد

شدن را یکی راه باز آمدن

جان من شو، که تن شکنجم داد

دل دشمن از خواب بیدار کرد

لیک دارنده‌ی تیر خزرند

به پیش جهاندار چون باد تفت

پیش اهل بصیرتش چه فروغ؟

پدر گشته جنگی سپهدار کرم

صد هزاران سر خلف دارد سرم

نکردست کس جنگ با آب و سنگ

جهان اندر جهان عیشست و شادی

بران مهتران خواندند آفرین

لعل من هم، به هیچ معدن نیست

به خوردن نهادند سر یکسره

یاره این فغان و جوش کراست؟

یکی تیز گردان بدین کار دل

ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام

که شد در جهان روی بازار تیز

وانکه را دشمنست دوست مگیر

منه پیش و این را سگالش مگیر

همی بپای جهاندار دادگر دارد

همی بیند آن از بد روزگار

شوق را سلسله‌جنبانی کن!

فزونست اگر کمی و کاستی

سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

نباشد همان شاه در پیش‌گاه

خفتگان را ز پاسبانی شب

کی آسایم و کشور آرم به چنگ

جز آستانه‌ی پندار، سجده‌گاهی نیست

ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی

بذل کن بر همه همیان درم!

به کردار تا چون برآیدت دست

که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر

که داننده بر هر کسی بر مهست

رخ چرا چون بنفشه میتابی؟

به نزد تو شد بودن من دراز

نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری

به پیش اندر آرایش چین نهاد

زنده به زیر علم عشق میر!

به سر بر سرو داشت همرنگ نیل

لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست

نجوید همی تاج و گنج و سپاه

چشم دولت ز شاه خفته مدار

ز دینار چندانک بودش به کار

که بستندم چنین با قفل پولاد

ز دل زنگ و زنگار شویم همی

هر چه آید به تو از سستی توست»

فرستاد بازش هم اندر شتاب

خواسته از نه فلک آلت یک نردبان

به گاه خورش دوک بگذاشتند

طفل در خانه، قفل بر در بود

مشو تیز با مرد پرهیزگار

بستاند زهر و نوش پندارد

چو گشتند نزدیک با اردشیر

سلسله پیوند نظام وجود

سکندر سپاه از پس‌اندر براند

اولیایی اولیایی اولیا

که از چهر او من ندارم نشان

غول رختت به چه نیندازد

هم‌انگه ببردند با آب ماست

همین بس است که او را سری و سامانی است

مرا خاک سود آید و درد و رنج

بانگ برداشت کای گرامی یار!

ندارد جهان از چنین ترس و باک

برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل

نگوییم کو نیست پیوند ما

جان شیرین بدین ترش رویی

ز دانا پزشکان سرش برفراخت

هر دو جنیبه هم‌عنان در گرو تکاوری

چو آتش درخشان سنان نبرد

بود عدل و راستی آیینشان

پر از می یکی جام خواهم بزرگ

جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها

پی رنج ناآمده نشمرد

پیش مردم عزیز دار او را

همان پیل شاهی بود ناسپاس

که گهی دوست، دگر گاه عدو است

همان نامداران آن مرز و بوم

در کف صد غصه مضطر مانده‌ام

ببخشید گنجی با رزانیان

چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک

شکیبادل و راز داننده دان

مار او هر دمی به سوراخی

که اویست روزی ده و رهنمای

چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد

برادر شود شهریاری و دین

سخنت جمله مستجاب شود

چه کرد از فرومایگی در جهان

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

که من عهد کید از پی داد را

زین مباهات « جام جم» نامی

بدو اندرون چون رود چارپای

کشته باشم هم بز و هم میش را

چو این داستان بشنوی یادگیر

وز قلم او رقمی می‌کشید

به کشتی بیامد برین روی آب

در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام

دل آرزو خانه‌ی دود گشت

دوستی کم کند ترش رویی

نه اندیشه از رای تو بگذرد

اسد چرخ به میزان اسد

توانایی و ناتوان آفرید

برهد شیخ از آن گران قرضی

یکی رای زن مرد گسترده کام

گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا

برفتند گردان خسروپرست

به معانیش دسترس نبود

که ریزنده‌ی خون شاهان بود

نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

یکی تاج بر سر ز مشک سیاه

گوش او بر گزاف و فحش و دروغ

بیایم پرستش کنم بنده‌وار

شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

ببردند بالای زرین جناغ

با ادب رو، که خرده گیرانند

ستاره به کردار قندیل شد

فتنه‌ی غزل و عاشق مدح امرائید؟

به گرد اندر آرایش چین نهاد

پای تا فرق غرق نورم کن!

به زنار شماس هفتاد گرد

این سزای داد من بود ای عجب

به لشکرگه آمد به کردار دود

وز گذار چریک یافته میل

که ای نامور شهریار زمین

چه کاری کنی چون بفردا نمانی

به نیک و به بد راه و دست ترا

این سخن را مدان به تلبیسی

سنانها به ابر اندر افراختند

مانده به هزار امل، مفتون

ز دریا چه یابی و کام تو چیست

که یاری ثابتم در مهربانی

که گشتیم با بخت بیدار جفت

به سخا گنج را خراب کند

ز فریاد لشکر بدرید گوش

همچنان نام بت‌پرستی هست

سرآمد برو روزگار مهی

بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

نشد او جز جمال را طالب

نام او در کتاب شاه آمد

خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند

بس روزها، که با منت افتاده است کار

حل کن مشکلات قرآن را

تا دهد بر صورت احسن نظام

ز هستی مر اندیشه را راه نیست

چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

گردون نهاده بر کف انجم خضابها

اینک این هم جنید و هم بغداد

لذتی جز در شنید او نداشت

جز کایزد دادار و پیام‌آور مختار

خاطرم از جگرم کباب‌تر است

کز خموشیست سود عزلت و بس

گرت گفته آید به شاهان سپار

که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را

هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری

قالب و قلب خالی از مردی

نصرت نشسته گوئی در انتظار اوست

بلندی خواه را، پستی نه نیکوست

بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن

دانه‌ی نخل ز تو شهد فروش

نیایش همی کرد با کردگار

اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست

بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا

گر چه آخر ندارد و اول

حله پوش، از آتشین طوقت چه باک

که بالای سر افتابی نبیند

در فضای قدر او عالم هباء مستطیر

خوان سخن را نمک از شور اوست

نه نیز آشکارا نمایدت چهر

از فراق خدمت آن شاه من آفاق را

خودستایی نشان جهل بود

جنت عدم جای اینانست

به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد

حالت خود، با یکی زایشان بگوی

نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

لیکن اندر نظر تفاوتهاست

ازین پس بگو کافرینش چه بود

حالی است تمام و مقالی نیست

تیغ اگر زنی، به ره دین زن

وگر دیدی نمیدار ترا سود

کی شود با ذره هرگز هم نشین

ممنان را زجفای سپه دیو حصارند

خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی

تاق بلندت به مغاک افکند

برایشان همه روز کند آوری

واندرین فکرت همی شد سو به سوی

نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور

راه خواری به خویشتن ندهد

کسیکه خانه‌ی موری به ظلم ویران کرد

سیه کاری چه و تابندگی چیست

پرتو نور اوست روح امین

کندرین راه منزل تو کجاست؟

برافروخت این جان تاریک من

عقل تو نگذاردت که کج روی

باده از جام عشق می‌نوشند

مدار از اوحدی توفیق خود دور

گر بگویی من بیارم این نفس

چو اندر میان فلک چشمه‌ی خور

هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند

همه او بینی آشکار و نهان

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

و مهدها عبق بالمسک مشمول

سفر حال اجر و مزد بود

برای چرخ نهم تاج افتخار آرد

تو نکردی، همه را من کردم

کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل

گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»

سرانجام خشتست بالین تو

مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

گردد از خوی خویشتن خسته

گوییا در رنج دایم اوفتاد

حملت و هم حمیت و هم قوت است

بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی

روی در وی بود این قافله را

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا

در افزوده به بالا و به پهنا

آنچه بینند راست باید گفت

ز اوج طارم نیلی حصار میید

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید

و آب حیوان طلب ز جوی حبیب

دین چو سیمرغ رو به قاف آورد

که از آفریدون بد آمد به من

چون بود حال عام کالانعام

به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من

من بکارم، چه وقت این کارست؟

تیغش اندر دست، حیران مانده

گنج روان نه و همه آاق گم گم است

در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد

چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!

چنین بازگشت از پذیره سپاه

جان تو که بازگو همین را

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

گر بر آورد سر به نامردی

ز هفت بختی گردون قطار بگشایند

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

صورت هریک خلافی در میان انداخته

به چه رتبت رئیس ده گردی؟

کجا بر خرو شد گه زخم کوس

با نان شریعت او خو کن

یستنشق المسک منها کل ذی خشم

به دعا و سلام پیشی گیر

نبودش در راه هرگز خجلتی

تا خلقت شخصت هدر نباشد

در دل از آتش سوداش شررها بینند

زیور گوهر خدمت، کمرت

بدین پایگه از هنر بهره داشت

ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا

چست در زد به منقل آتش

به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟

همه خار و خسک در بسترستم

چو من بافتم دام، او نیز بافت

عراقی گر کند از کف رهایم

گشت نخلی که شهد بود برش

برو بر سر آورد ضحاک روز

به لهو و لعب، عمر بر باد داده

مژده ان ربنا لغفور

بل دو جانند در تنی مضمر

مدعیست دامن‌تر دارد او

بر تن ماهی شکنج مار برافکند

بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب

هر نفس شوق دگر افزاید

که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها

چون قاریی که هست نگهبان مقبره

چه ببینم دگر؟ که دیده نشد

مردافکنی که پشت نماید کمان ماست

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

از تیرگی جهان صفایی

ناید از توبه گری دیو به راه

برآورده ایوان ضحاک دان

از معانی تنیست دانا را گزیر

خری آراسته به هر هنری

که کند دشمن خود از پی باز؟

درد را جز آدمی درخورد نیست

مادر دیوان به قول بی‌ثبات

ای عجب، چون می‌شود دریا شکر؟

گه ز خاصان قایم‌اللیلی

چو الماس روی زمین را بسوخت

یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

هیچ بندهد کسی به علم تن اندر

مه نیابت کند دو صد مرده

هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

می‌زند در هوای او پر و بال

ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟

نوازیدن کهتر اندر خورست

اوفتاده همچو غل در گردنت

چون نبخشد جماد را حرکت؟

که از وصل تو خوش گردد روانم

درکشند آخر ز تو هم بی‌درنگ

بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

از وی چه نشان دهیم: آن کو؟

کوه و کاهم همه همسنگ شده‌ست

بداد و بدین شاه را رهنمای

جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین لقا

دست در دامن ولایش برزن

علم دین بر آسمان برکش

گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا

خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه

گوی در میدان وحدت جاودان انداخته

تا جدا گشت رومی از حبشی

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

آن گزین اولیا و انبیا:

کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب

دلت صد جای دیگر در گرو بود

بس که در گرداب او افتاد و مرد

از حوض جد خویش و نیا آب سقااند

نیک خاموش، لیک شیرین گوی

نتوان مدح سخن جز به سخن

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذره‌ها

گوشه‌ای بهر پذیرایی ما

ولیکن تاب هجرانم نباشد

هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

بر پای من بهر قدمی خارها خلید

نقدی چو درین دکان نیابم

نتوان راه عشق رفتن راست

همه بادبانها برافراخته

که تا خانه‌ی جهل ویران کنند

که به گلزار ارم چشمه‌ی حیوان بنگر

نار نمرود نیز گلشن ازوست

تو عوض صد گونه رحمت داده باز

بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی

مرده را زنده کرده اندر حال

زان به ظلمت فروشدستی دور

گرفتند ازو یکسر آموختن

چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا

فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر

زان شفا بخش کلک قانون بند

هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد

ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

آخر نه تو در میان آنی؟

که بزرگی ز آسمان داری

پژوهید و هرگونه گفت و شنید

زانکه تو را اول نشو و نماست

بفزای به رامش و به رامشگر

که به این باده در گرو بودم

در عنایت اوفتاد و در عنا

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟

زان به تلقین پیر محتاجست

برو نام شاهی و او ناپدید

تو بگشا پر نطق جعفری را

مهر بر لب ز نغز گفتاری

ز سهم آتش این سینهای تیرانداز

ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند

خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد

بدو سپرد امانت، که دید تاوانش

غیب گویی و غیبدان گردی

بسازم کنون سلم را کیمیا

مقصدش زان پیروی، غربت شود

آید به گوش ناله‌ی نای و صفیر رود

گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی

در بن هر موی فرعونی دگر

قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران

بسکه از لفظش آب لطف چکید

لجه‌ی لذات نفسانی‌ست آن

همه فرهی ایزد او را سپرد

خورد سوگندان که نکنم جز چنین

خدمتش را تمام بسته میان

می‌دهد جنبش خزان و بهار

بندگی درگهش طبعا و طوعا کرده‌اند

ز پیرایه‌ی صبح، پاکیزه‌تر

هم باز به دست خوش دلدار گرفتم

علما را ز خود بیازاری

بدان داشتش یک زمان تندرست

کی توان زد در ره عزلت قدم؟

دامن خیمه پر ز گوهر کرد

سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

گم شود در نوحه سر تا پای تو

برو ز بهر سلامت سلام باید کرد

از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده

آتش عشق را خلیل دلست

نکردی همانا به لشکر نگاه

محترز گشتست زین شش پنج نرد

ز اقتضای نهاد نیک، نهاد

بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند

از روی فخر تاج سر فرقدان کند

که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی

به عیادت کند دمی یادم

زو به هر مو صد بلا آویخته

جهان کرد بر دیو نستوه تنگ

هندسه یا رمل یا اعداد شوم

بسته در دام عشق پای دلش

خود مشغله انگیزم، خود مشعله‌دار آیم

آفرید از نور او صد بحر نور

سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر

که در من روی خوب خود بدیدی

نتوان داشت چله از سر حال

فرستم سبکشان سوی شاه باز

شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما

جز سر تیر و جز دم عقرب

پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری

ضمیر روشن او کاشف رموز سما

در دست روزگار، بود تازیانه‌ای

باش، گو، هر چه هست، پخته و خام

حبةالقلب را بتر باشد

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

شکل نان بیند، بمیرد از خوشی

نسبتی دان بدان لب و دندان

این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار

ذره ذره کوی او بیند مدام

ز نیکی به تن بر ستایش تند

می آن نظری به چشم اجمل

زد ره مستان صبوحی‌پرست

نخواهد به داد اندرون کاستی

من ممنونم که خوارم از وی

پست‌اند، پست عالی و دانی

پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم

عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد

بنای عشق را پیدایش از ماست

دان که نزدیک بین هر دور است

از نظر بی‌بصران دور دار!

ز بالا به روی اندر انداختند

رفعت نه به نیکوئی ثیابست

ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب

دیدم که : زخم‌دارتر از قعر هارونی

حق کنند و لایق حق ور کنند

صفوة الدین بهین میانه‌ی اوست

او در آن لامکان مکان دارد

اوحدی نیز را نجاتی بخش

بد و نیک نزدیک او آشکار

که چشم او به فریب از نگاهبانی بست

همه بر خوک چاشت می‌کردند

کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟

روایت از نفس نافه‌ی تتار کند

هنوز این لانه بی بانگ سرور است

روز آخر نظری بر رخ جانان آید

به صفات و به اسم اعظم تو

خردمند مردم چرا غم خورد

فاتحه، با قل هوالله احد

دیده فارغ بود ز دیدن باز

رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست

جمله گشتند ای عجب واقف بر آن

همی چندین هزار این چرخ آباد

بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم

آفتاب و سایه گردش لخت لخت

یکی مرکزی تیره بود و سیاه

که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم

ناخن فکرش گره‌گشای دقایق

چون گهر احمدی از صدف آمنه

سپهر حاجب بارست و مشتری بواب

در و دیوار و بام، بسیار است

زین طرف بعد بود و تاریکی

گوهر لجه‌ی تحقیق شوی

به دانش همان دلزدای منست

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

عندلیبش به باغ مرثیه خوان

که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی

در بر ایشان چرا باید نشست

تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی

آفتاب آینه‌ی مثال شده

طعنه زند بر مه ناکاسته

از آن بر شده فره و بخت او

وین قافله را ز راه زن حظ

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

تو بر آن گنج خفته چون ماری

برگرفتندیش در ساعت ز راه

ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن

هست هجده‌هزار عالم را

سگ اصحاب کهف بهتر ازوست

شودتان دل از جان من ناامید

راهروان راه برده‌اند به پایان

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

کایزد دارنده دارای منست

تیره مغزا،پای تا سر پوستی

وان خوار و ذلیل نیست بر در

دل و جان تو تاج و قبه‌ی عرش

شرع و دین را بهانه‌ی آزار

جوان گوش گفتار او را سپرد

دست جرات زده هرگه به عنانش باشی

بپیچید از خشم چون اژدها

تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود

در سرافرازی به پشت افتاده باز

تو خریدی گوهر و در یتیم

زانچه روشن شدی ازین گفتار

لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول

زمین را ز خون رود جیحون کنیم

گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست

جز خراسان خراب

گنه ز بنده‌ی نادان و مغفرت ز حکیم

در خدا گفتن زفانش برگشاد

که ثنا را جزا فرستادی

چون لقمه جز استخوان نمی‌یابم

در سماع دایم از آهنگ اوست

یکایک ز گفتار او نگذریم

در غریبی مانده باشی، بسته پا؟

چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا

زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر

او چون بود در میان زیبا بود

چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ

سرگشته پی محال تا کی؟

از طبیعت هنوز پر باقیست

ز خشکی به دریا نهادند روی

دارم ز حیات، هزار ملال

ما ز عشق تو این غزل گویان:

یک رخ خوب اختیار کن ز میانه

آه آن باد این ز جایی نیز بود

بدو جهان گل و یاسمن محمد

چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟

نیست در بعد جز امید وصال

به نیزه به ابر اندر افراشتند

عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

که خلاصی طمع نمی‌دارم

چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟

نه ز ظلمت خلوت روحی مرا

تا کنند از عاشقان مطلقت

این کرم بین تو با شکسته‌دلان

نور صدق آید از میانه پدید

زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست

پیشه مکن بیهده کردار را

یا محب مرا، که شد محبوب

بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست

دشمن است او دوست داران ترا

برمکن گر همه خار قدم است

بیخود از جای خود برون جستم

دل تهی کن که فراموشی به!

مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

فیاویح نفسی ما حسبتک ناسیا

بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته

یا سخن گوید بزاری پیش او

کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

صد هزاران گهر نثار آمد

وز دم پاک، طرب‌زاینده!

نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا

گاه خشم از ناز و گاهی آشتی

صانع خویش را عبادت کن

چون بگیری شکار در پرده؟

گر همی فرمود سر می‌باختند

تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست

حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟

رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!

بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

عبرت بس است مردم بینا را

جهانخواران غرب و اولیای او؟

هشیار تا به چند نشینی چو احمقی؟

درد باید، درد و کارافتادگی

کمین رهگذاران کرد رهزن

طی کرد بساط زندگانی

ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

بدانک مدرسه عشق را قوانینست

گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش

نیست جز این مسله مقصود من»

چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟

عشق کار عقل مادر زاد نیست

امیر عادل قائم مقام او زیبد

بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو

اگرچه گویی آن را راست مانند

طبیعت‌ها عدو هر کثیریست

زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند

اندر حساب هستی و او صدر آن حساب

شمع دل زان علم بر نتوان فروخت

شکایت ز هستی، سزاوار نیست

می گزد خاتم سلیمانی

ولی یوسف درون جانش ره داشت

بهتر از این شهر و دیاریم نیست

لیک اگر با فقه و زهد آید قرین

از آن شوم سوزنده‌ی بی‌امان

ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری

هجر را گر مرد عشقی پای دار

نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است

آن راستان که سجده کنندش بر آستان

مرهم دیده‌ی پر درد شوی

آب گردد چون بیندازد نقاب

زارم ز علایق جسمانی

کاش در یک‌دم شدی پیراهن از خون تر مرا

هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی

وز شما یک تن نشد اسرارجوی

مرا کشتی و در یک لحظه خوردی

کز سنان‌بن انس آزرده تیغ جفاست

کو ترا بشنواند این آواز

لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست

ما همی این سفله را میپروریم

زهر فرقت چشیده چون یعقوب

که دزدش کرده باشد پاسبانی

مرتدی باشد درین ره بی‌ادب

دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی

نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان

نیست این از همت مردان غریب

توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا

بدادند و آنگه ربودند خوانرا

بیدق همتش به فرزین شد

خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید

این همه بشنود یک دم به نشد

گاهی رفقی و گاه اکراهی است

تحفه‌ی ما و تو بس گوهر نظم متین

شب‌نشینان درین فتوح رسند

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هیچ بافنده ببازار نداشت

در چمن احمدی است نخلی پربار

به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من

تاج فرقم خاک پای او بس است

کار کنی بارکش و بی‌مراست

ای قبله‌ی امم چه مطول چه مختصر

وز غم مرد و فکر زن، برهان!

خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا

یافته در سلک اسلام، انتظام

که روان است کاروان به سوی آسمان تو

بر فغان اوحدی‌وارم، خداوندا، ببخش

چه بختیار کسی کو باختیار خودست

نه بودم بسته‌ی بندی و دامی

میان کشتگان در خون فتادند

چون سرآید به حکم غیب زمان

بهر ملک ابد مثال و برات

آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد

همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو

به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست

درپذیرد تا دری بگشایدش

ردی زر ز دوش می بشود

نمی‌تواند ازین کاهلی نمود روان

نفس بی‌تصفیت چکار کند؟

بر او جمله بازی و فسونست

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی

این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست

کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

من خبردارم که هستی یکدم است

هر دقتی که بوده در او گشته آشکار

بحر محیطی و کناری‌ت نه!

با قدر استیزه به پای تو نیست

مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او

هزار قصه‌ی مجنون بود درو داخل

کی خبر یابد ازو هر بی‌هنر

کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید

برای انور گنجور نامور ماند

که هست این ماهیان را پاسبان آب

نکند شعبده این ساحر جادوگر

غزل خویشتن بگو که سلام علیکم

که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد

خیره ماندندی در آن خورشید روی

گفت زان کیست این ایوان و در

گردون کند خزاین زر بر سرم نثار

تا بر سر او شور تماشای تو افتاد

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

بازی چنین قوی شده صیادت

بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده

زان آتشی که از جگر ممنان بخاست

پس به آخر کرده انکار الست

ز حلقه‌ی در خود گوشوار می‌سازد

توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر

دل به دستور جهان در بستمی

شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست

آن زمان، داری نشان زندگی

خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره‌ای

هر شهد که صد مگس بریده

تو برون آیی ز نیکی و بدی

بخوبان دهیم این ره آورد را

چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد

خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم

ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را

کور را کور نشد هیچگهی رهبر

رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو

اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی

تا بریزد خون جانها زار زار

این خرد پیشه روان ارجمند؟

چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری

یکی سلام رساند ز ساحت چینش

جسم جهار می‌کند روح سرار می‌کند

تن را غم تدبیر احتکار است

که لایق در ثنای او دهان کو

که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟

می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

که گرفتار، درین عالم نیست

شاه بیت قصیده‌ی ایام

تحصیل کن آیینه‌ای کانوار یزدان پرورد

تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست

جانست چراغ وجود، جانست

سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی

گرچه ز افعال خوب فردم و عاری

چه بدو چه نیک جز زان جایگاه

حرمت من نکو نمی‌دارد

فرزوان تر از آفتاب نهاری

دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا

ای از درت نرفته کس ناامید و غایب

کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت

ما اکرم المولی بکثر رماده

سپردی به تیزی به بدخواه خویش

درگرفت خود گرفتار آمدی

وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی

ز غیب داد یکی این دو مصرعم به زبان

کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند

به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زین بیش چه میتوان خرید از من

با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته

چو زین سان شود نزد ایشان نشان

ترک جان گفتم اگر ایمان برم

چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند

که مستعد ملاقات تیر پران است

فرابعهم یرضی الوصید و یخضع

کز سوی شه طبل شنیدن گرفت

بیک نیرو چو دیو مردم افکن

که گاهش گل کند گه لاله زار او

بگردی بران مرز و هم نغنوی

از میان جمله او دارد خبر

سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند

ز گفت آگهان سر لاریب

تا جوهری عقل قبول سخنش کرد

ان روحی ربوه و استنزلت اطلالها

هرگز آگه نشد که جانی داشت

آن توست این آن توست این آن تو

ولیکن ندارد پی و پخش اوی

دل ببرند از جهان یک بارگی

من روز و شب جهان سخندان شناسمش

جهان سپار نگویم که جان سپار آمد

طیف الخبیث و فیه عقد بقاء

یا که فراش در سعایت نیست

نیست ربت را خری، ای بی‌کمال

نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته

برین کینه گه بر شدند انجمن

جان فشان و خون گری و راز جوی

ز دکان دگری باید خواست

من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار

یدی الامیر و لیس ذا بمسیر

صبر و وفا کن که وفاها خوشست

قلته فی بعض ایام الشباب

ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری

ز چینی و رومی و از پهلوی

هم بدان گنج گهر دربند شد

صورت نیکی نژند و محزون شد

یکی همسایه‌ی عرش مجید است

جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق

وصلت او ظاهر وقت جلا

زان گاهی سود و گه زیانست

عشاق روح گشته ریحان من گرفته

براندام تو موی دشنه شود

ورنه ز استغنی بگردانند کار

هیچ طفلیم ببازی نگزید

ولی غبار ز جسم و دمار از جانم

بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است

که دل پاک تو آیینه خورشید فرست

وان دل که نداشتم، شد از دست

به هر یا رب که می‌گویی تو لبیکت دوباره ستی

چو برگشته دیدند باد نبرد

عین و یا و لام دانی از علی

هست دندانه چو لب خاتم

به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی

در یافتیم فیض دم صبح‌گاه را

ما را و کسی که اهل خوانست

بگرداندش پشت و بگریزند

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

ز خون فرومایه پرهیز کرد

پس براقی از عدم درپیش کن

چه غم گر دیو گردون دست ما بست

گزد پشت دست تاسف به دندان

که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست

پس بامداد بار دگر بیست هم به جا

ابا نامداران و مردان خویش

شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو

بران برز و بالا و تیغ و نگین

یوسف مه روی را بفروختید

ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند

لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر

ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش

که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا

نباشد سزاوار تخت مهی

در مساس روح‌ها خود حاجت حمام کو

بر رستم آمد به کردار دود

عکسی بود ز غره غرای مصطفی

از حوادث با خبر گردید و رفت

جنونی که کردش به صحرا دوان

ریح العشیق و ادمع العشقاء

هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

حور و کوثر درو تمام کنم

نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‌ای

به ابر اندر آمد سر گرد و خاک

راز بلبل گل بداند بی‌شکی

دانه‌ای در خورد و پس گوهر بزاد

که سر کن فیکون آشکار گردد از آن

جرعه‌ی باقی بنوشد عمر جاویدان کند

نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

به دین خدای جهان بگروید

مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته

پذیره شدن را بیاراست شاه

در کف ذات المخالب ماندند

قهقه‌ی کبک دری هفته‌ایست

چون به ملک وجود واصل شد

اذا رآه اصطفاء بغداد

ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری

نشتر خورد و خموش باشد

که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری

ستوده به هر شهر و هر انجمن

سر به سرمیر اجل را چاکرند

هر کو به بهار جو پراگند

برابر با حیات جاودانی

هی تقمع السوداء باصفراء

از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا

پدر آن نبرده سوار دلیر

که تا خاصت کند ز انعام عام او

عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام

دست من ای دست گیر من تو گیر

بخیره میطلبی عمر جاودانی را

خورشید طالعش که ظفر راست توامان

ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش

بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد

گرفته به دست آن درفش بنفش

که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی

سپاهی که آن را کرانه نبود

از برای تست در کار ای پسر

گرچه ز خواب جسته‌ای خوش ترش و گران سری

که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد

کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید

اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا

گر خلق کنند سنگسارم

یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی

برین گونه سازیم آیین و راه

شد ز کار سخت جان آن همه

آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

تبارک‌الله از الطاف خالق منان

خور ز خاک آستانش دیده‌ی بینا گرفت

فما ترکت لنا منزلا و لا دارا

به پیروز گشتن تبیره زدند

که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

چنان باره‌ی نامدار جهان

سبقتم دادند برخود لاجرم

هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب

که در نظاره‌اش یک یک به فعل آرند حیرانی

عیسی‌کده حظیره‌ی خاقان اکبر است

این چنین ساقی که این خمار ماست

سپه را همه کرد آراسته

فقیروار مر او را در افتقار بجو

برو سروبن یک به یک کرد یاد

سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر

عقل من، بیشتر ز عقل شماست

بر یاد پار خاک نشینان دل فکار

فجاد ربعی سخاء بغداد

پخته بدو گردد کو ناریست

کز وجودم ز خود پشیمانست

جامه کهنه‌ست ز بزاز نو

ز ترکان وز دشت نخچیرگاه

ز آتش دوزخ کجا ماند خبر

خاک را آتشین طراز فرست

بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز

جدا هرگز نشد والله اعلم

ابوهریره گمان چون برد در انبانت

همه نامه کردند بر تهمتن

و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی

برین گردش چرخ سالار کیست

گفت زر برکش که من زال زرم

هر چه هستیم، تباهیم تباه

کار صورت نگار ارجام است

که را گویم که او مرد تمام است

سری در غار کن کاین غار چونست

چرا دارد از من دل شاه میغ

گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری

چو شیری که گم کرده باشد شکار

بندگی کردن درآموز از ایاس

ویران کنندگان بنا و بناگرند

عنقریب است که آورده فرو همچو حباب

ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است

مسببش بخریدست از مسبب‌ها

بدان را بدی نیک تنگ آوریم

سیب و انار تازه چین کمد در فشاندن او

همه جامه‌ی خسروی کرد چاک

بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال

همه تاریکی از ملک تن آید

کاخ عالی پایه‌ی اعلی اساس

برآمد از میان جانم آهی

تو را غسل قیامت وار اینست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

بی‌زحمت انتظار برگو

بدو تا جهان بود ننمود چهر

چاره‌ای کن این ز کار افکنده را

وز عمل در بند چوبی هیزم است

دزد چون پرگار می‌گردد به گرد کاروان

ز نفخ روح پیدا گشت آدم

بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را

از آن زخم گردان و گرد سپاه

حاضر آنی که از او در سفر و در حضری

ازیشان یکی چشم ازو برنداشت

گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من

تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون

که حق گه گه ز باطل می‌نماید

زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست

بر بسته دهن چوبی زبانان

نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی

چگونه به جنگ اندر آورد پای

زانک نتوان بود جز با او به دست

ز درد فرومایگی بهتری است

بر سر آن اسیر غم فرسود

ز خود بیگانه خویشاوند خوانی

ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما

خوش خوش غزل وصال میخواند

گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو

بسی آفرین کرد و بردش نثار

گل بستان فروز ذکرت کام

بهر موران واگذارم دانه را

به خسرو صفوی هرکه نبودش ایمان

به هر یک ذره در صد مهر تابان

بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

نهان چیست زان اژدها کیش من

ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی

نشستن‌گهش ساخت در گلستان

جوهری را باش دایم در طلب

به سختی توان دادشان بیستگانی

طراز دوش امم گوشوار گوش گرام

به نادانی مکن خود را گرفتار

تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا

طرز سخنت و صرفه‌ی صرف

در طلب تجلیی در نظری و منظری

تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس

از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم

بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

بی‌زوالی که شد این دار فنا را بانی

به جان استاده و گشته مسخر

در خمشی به سخن جان فزا

از آنجا برفتند تیماردار

بر چرخ همی‌زند زبانه

سوی بند کردنش بشتافتند

خویش را افکند در ویرانه‌ای

یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست

به درگاه خویش از بلند آستانی

ز سستی استخوانها پشم رنگین

بر دل پروانه ز جهل و عما

فرزند تو و برادر من

در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله

چپ و راست جنگ سواران گرفت

که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم

بجز گسیختگی، جامه‌ی نکو مردان

گر کسی همتاش باشد هم رسول‌الله بود

تو را ای سرنشیب پای در گل

کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت

گفت این غزل از درون پر سوز

از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو

خردمند باش و جهانجوی باش

جان او با کوه پیوسته مدام

زو رسیده عطا بدین و بدان

اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب

چو خود را بیند اندر وی چه سود است

هر چند رنج بیش بود ناله کمترست

که دارد نهان باخدا داوری

وزین شش جهت بگذری داور او

نخواهد شدن سیر از خواسته

جرمی که کرده است بفضلت که در گذار

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

وی شه کامل نسق کامران

که گشتی بت‌پرست ار حق نمی‌خواست

از همه ظاهرتر و پنهان ماست

نرگس ز کرشمه بازماندش

الیوم من السکر رکوع و سجود

زدن دست آن خرد بر زعفران

دوستت خوانم بگو یادشمنت

زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟

وز جمله دری لطیف‌تر سفت

شده چون شاطران گردن افراز

به گل گفت او نمی‌داند که دلبر بردبار آمد

نگیری تو این کار دشوار خوار

ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌ای

سرش را نیارست گردون بسود

بر کف نهاده لاله‌ی دلخسته جام جم

هر در طاعت که توان سفت، سفت

ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار

ز علم ظاهر آمد علم دین نغز

قامت چون سرو بتم زد صلا

سوی روم شد خسرو کینه خواه

چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی

بفرمو کز نقره‌ی خام کرد

زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم

هر که را این مسایل افتادست

پایه سست است و خانه بی بنیاد

که او بی‌هستی آمد عین نقصان

از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست

بشاپور گفت ای بد بدتنه

مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو

که شاهی برآمد به چرخ بلند

که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود

پای نیکان، درین رکاب نبود

توانگر کجا یار مسکین خوهد

ارادی برتر از حصر و شمار است

هزار منظر بینی و ره به منظر نیست

چپ وراست و قلب و جناح سپاه

عارف کامل شده را سبحه عباد مده

ز زابل برانی برآری خروش

یا نه چون فاروق کن عدل اختیار

چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟

تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین

که خود ساکن نمی‌گردد زمانی

با عشق همچو تیرم اینک نشان راست

نهانی بر او فراز آمدند

که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی

خاک شیراز و آب رکن آباد

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

با سگان همنشین ز بی وطنی

که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

به درگاه خسرو نهادند روی

تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری

درم بود و اسپ و غلام و کلاه

شب نمی در بحر بی‌پایان فتاد

که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی

پایم از دست بهل تا به سر کار رسم

رسولی را مقابل در نبوت

پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو

پری چهره و شهره ودلگسل

به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی

همه شهر بردند پیشش نماز

درنگر تا تیره گردد نسترن

مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه

غلط مکن که نساید کسی به سوهان در

نبات و جانور انسان کامل

سرمست می‌خرام به زیر لوای او

بدان تا شما را نیاید شکست

دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی

کنم زنده کاووس کی را به دار

کار باشد با تو در پایان کار

جز به در کردگار بار مرا

هر چه من بردم، تو بعد از من ببر

نماند نیز حکم مذهب و کیش

به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی

بنازد بدو مردم پارسا

طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی

ده اسپ و ده استر به زین و به بار

گر چه تو بزرگ و ما حقیریم

بزرگ باش و میاموز خصلت دونان

ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ

که نقطه دایره است از سرعت سیر

وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم

یکی کهنه غربیل پیش آورید

همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو

بر روزبانان مردم کشان

بر سر او چار صد سالش بداشت

گر عدد بود از احد هموار شد

چه عجب التفات خر به گیاه

پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

هرچند گرو گردد دستار و دو تایی

زمین را سراسر بپی بسپرم

بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو

یکی لشکری نامدار ارجمند

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

سرمایه بدست دزد نسپاری

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

شود بی شک سزاوار مناجات

نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار

بیا تا برین رای فرخ نهیم

قوه کل ناعش قدره کل منحنی

نجوید زمان مرد پرخاشجوی

شرح ده تا من بدانم حال تو

رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب

فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است

ز اجزا دور گردد فعل و تمییز

زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

از ایرانیان شد همه خارستان

اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو

چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب

لا تلومونی فجرحی ما التحم

دیده ز موجم نتواند رهید

تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

همه تکلیف بر من زان نهادند

و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب

ز کردارها تا چه آید به چنگ

اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

یکی دشمنی را ز فرزند باز

خلوتی کردند با جانان خویش

گفتا: یکی مودت دین و یکی سنن

آمد شد رهروان معقول

تو فرعونی و این دعوی خدایی است

وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست

بیکباره گم کرد گوش وبروی

که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

شود در اصطفی ز اولاد آدم

سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل

مرا هرگز نپرسند و ندانند

گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان

ببینی بی‌جهت حق را تعالی

مگر که از لب خسرو شنیده تحسینی

چو پاسخ دهد سوی مهتر برم

گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی

نشانی داده‌اند از دیده‌ی خویش

با تو عیب تو بگوید وای تو

آن مستحق لعنت وین در خور ثناست

قلم راند بر نقش آزر شکوفه

سپه را همه کرد آراسته

وز نشسته همه جهان دلشاد»

بدان درد و سختی سرآرد مرا

ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری

جان فدای یار دل‌رنجان من

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ناچار رنجهای مرا هست کیفری

همواره چو گربه گرد خوان است،

که فرخنده جاماسپ آمد به در

آتش نمرود باغ یاسمین شد

همی آفرین خواند برتاج و گاه

ز اکسیر مس‌ها را استا بسوخته

چنان قدری که گردد دیده جایش

گر ز ماهی گیر خود یابی خبر

که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه

هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش

به دلت اندرون هیچ شادی نهشت

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

بروبر یکی مهر زرین نهاد

محنت حامله مبین بنگر امید قابله

نیست آن اغلال بر ما از برون

آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر

چون شکنبه دید جنبانید دم

بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو

گر آیند پیشم به روز نبرد

دگر گوید گلی تازه‌ست بر بار

بمرد آن دم آتش و دار و گیر

تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟

تفاوت پاکشیدی از میانه

چون نمایی خویش را صوفی به خلق

که مر زندگی را گیا کیمیاست

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

نکردند پیکار با مهتران

رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر

توی در جهان تابوی سودمند

گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال

من عروج الروح یهتز الفلک

از آن خوشست که امید رحمت فرداست

ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر

از خاک ره چو قطره‌ی شبنم فتد عجاج

جهان بر دل ریش او گشته تلخ

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

بهر جای شمعی همی‌سوختند

بی‌سخن او به چه ارزیده‌ام؟

فتوح عشق ریزد از هوایش

خویش را آراسته بیند چنین

بر جهان چو کره توسن

به سخن شور در جهان انداز

به پیش برادر نیایش گرفت

بر بساط جم و بساط قباد

هژبر دلاور گریزان شود

در غرلها اوحدی نامم کند

پس چه باشد حکمت رب الوجود

کوه بنالد به زبان صدا

گرچه نشناسند حق المعرفه

ای گنج را به خانه‌ی ویران فروخته!

به بخت جهاندار شاه بلند

زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار

به نزدیک مهتر فراز آمدند

زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟

شود عشق و درآید در رگ و پی

پس چگونه بازیابد خویش را

از پس احمد پیمبری نفرستاد

دل به غیر تو و زبان به تو داد

همی جست جای یکی کارستان

طاقت پیکار تو ای شه کراست

ز بی‌دانشی روی بگشادمش

ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش

جمع آمد لشکر دیو و پری

گوید تو زمین من آسمانم

آب کوثر غالب آید یا لهب

چه رنگها که درین نقشهای الوانند

کزان تخمه کس در جهان نیست خرد

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

خروشید و برگشت زان رزمگاه

ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش

ولایت بخش ملک جاودانند

کی بود ممکن که او مردم بود

که مرا چون تو میهمان نرسد

که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را

نه چون همت شهریاران بود

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار

همان یارش ازلشکری دیگرست

کندر تصور تو نگنجد جلال دوست

صد قیاس و صد هوس افروختی

کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند

منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب

دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!

ابا نامداران و مردان خویش

نیست اندر جهان سراسر کار

به تموز وهنگام گرما کنیم

سر او را با اله انداختند

سخن در گوش تازد پیش از آواز

خواب ز چشمش به دریا بار شد

خاطر جویا به راهی رهبر است

برای مورچه‌ای کارزار نتوان کرد

سپاه شب تیره شد ناپدید

که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست

یکی دیگر اندیشه افگند بن

هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم

بخش کن این را که بردی جان ازو

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

من از آن زرها نخواهم جز خبر

که در میانه‌ی معدن بود گران گوهر

نباشد سزاوار تخت مهی

زین بهار سبزپوش تازه‌روی آبدار

که پیدا شد ای شاه برما گناه

و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟

بود چرخش بجای سبزی خوان

که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد

گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

بدین و به دین آور پاک رای

خدمت او چو نماز اندر بر

که پاکست وپیوسته‌ی قیصرست

ور بهشتی هست اینست،ای غلام

قطره‌ای زینست کاصل گوهرست

غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود

توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

به بهرام گردنکش و خود براند

وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین

چو شب تیره گردد نسازم درنگ

بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم

که شد این نسبت و نامش مسلم

همه روی باشد که قفا نباشد

از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است

مرا داده است از بلائی پیام

ز ایران به شمشیر بیران کنم

گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود

چوجایی نبینند سود و زیان

تو بدین حسن چند روزه مناز

اژدها را دست دادن راه کیست

گرد از دغل و حیل برآرید

منگر اندر غابر و کم باش زار

که خندید در روی آب روان گل

بدین گردش اختران بگرود

خدمت او ملک کند فردا

همی‌گشت بر گرد آذر نژند

از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار

خموشی آورد سد نقص در کار

که هر زمین به درون در نهان چه‌ها دارد

همه بر سعد او کنند قران

زنان مصر بریدند زارزار انگشت

همه نام کردند بر تهمتن

چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد

کسی را که از مهتری بود بهر

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

جان شاگردان بدان موصوف شد

گسترد سایه دولت چو همایی برسد

وانگهان چون لب حریف نوش شو

برای نفس که خر چند پروری به شعیر!

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان

نه ترک دلاور سه پیل سترگ

هر کجا دل دهد نشان برود ...

سوی آن بزمگه کردند راهی

چون خاطرش به باده بدنام می‌رود

وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر

دریای محیط ارچه بزرگست کناریست

سپه را بران سبزه اندر کشید

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم

که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد

اندر افکندم قج نر را به میش

افزود برف و چاره‌ی رفتن نداشتم

گزینه ره کوری و ابلهی

سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه

چه آمد ز پیروز ناپاک رای

به دست این گدایان اوفتاده

زبانش دیگر و دل بود دیگر

یا بدین عیب مکن او را رد

نفس دزدیده پنهان می برآرد

گو سخت مزن که بگسلد تار

به پیروز گشتن تبیره زدند

بر یکی تازی اسب که پیکر

سرآمد بران خوب چهره جهان

آزمودم یکان یکان در وی

تا دروگر اصل سازد یا فروع

پرده من و تو درد نترسد

پس دو بیند شیث را و نوح را

از چه بیرونم این زمان ز شمار

جهانجوی گشتاسپ خیره بماند

بدگوی بداندیش که خاکش به دهان باد

میان کهان و میان مهان

که به دل دشمنان جان تواند

غم وشادی همه یکسان کند عشق

رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

یکتا نشود هرگز آشکارا

صحیفه‌ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند

برآراست از شیر دل سرکشان

به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

چنان لشکری را بهم بر زدند

هر دو عالم به یک نظر دیدن

لیک زهر اندر شکر مضمر بود

سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود

تازیان را وقت زین و کار شد

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

به پیش خداوند پیروزگر

گر برو حلم نیستی اغلب

چو خاقان یکی خویش و یارش بود

و زین ممسکان نان نخواهیم یافت

بر آن شد تا تهی سازد دل کوه

کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

که جرم عاشقان جرمی است معفو

بخست آن زمان کارزاری تنش

در دولت کنند باز و فراز

سخن گفت مغزست و ناگفته پوست

این سروران پست شده زیر پای خاک

گفت پایش بس مبارک شاد شو

نور در دیده شمس وار نهاد

که بود به مار بد از یار بد

در پرده به صد نوا بگریید

وزین کوه‌پایه سراندر کشم

شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

فرو ریخت چون آب خون ازبرش

که به خیر امر کند یا بود از شرناهی

که از زر چشم او بر کار فرماست

وجود تیره او را دگر چه سود کند

عیب دین‌اند و علم را عارند

که هر روزش نظر در روزن تست

که بادی همه ساله با بخت جفت

زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز

ندارد کسی برتن خویش مهر

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

هست بی‌گندم سوی طاحون شدن

چو بر این خاک نشستی همه آن تو بود

او همه تاریکیست و در فنا

اختر مسعود بی‌وبال حقیقت

به گیتی نبینیم چون او سوار

که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟

همان گیتی افروز دارد مرا

هم غذای روح درویشان شده خون جگر

چو چرخ بی‌ستون عالی رواقی

کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد

که عطار این عار می‌برنتابد

مدام در شب تاریک جلوه‌گر سایه

بدان را به دین خدای آوریم

باز نتوان شناخت شهد از فنگ

چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه

هر که به اصل و نسب امیر کسان بود

ملک ملک اوست ملک او را دهید

شاه شکور مرا نثار نه این بود

لاجرم از زخم سگ خسته شوی

به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن

پدر آن نبرده سوار دلیر

گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار

پر از خانه و مردم و چارپای

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

که بی دام اندر این دشتم گرفتار

از مدد این سه داد یافت زمانه سداد

چون سرو چه سود مر تو را بالا؟

ز راستی نگراید جوی زبانه‌ی تو

به دین خدای جهان بگروید

که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر

که هرکس تن‌آسان ازو ماندند

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

چون بدید آن را برفت از جای خویش

تا شود مور سلیمان چه شود

که منم مجرم‌تر اهل زمن

خوشتر از آواز بلبل است صفیرم

دل انجمن گردد از تو به بیم

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

ز تنگی به جو آب تریاک شد

عراقی را چرا بدنام کردند؟

جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر

هوش از بن گوش مرتهن گردد

پس دو عالم پر کن از شور و شعب

کدام قطره‌ی خون را، بود چنین هنری

ازان زخم گردان و گرد سیاه

بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار

سر بیگناهان بریدن چراست

در سبوی خویش، باید داشت آب

که چه شان کرد آن بلیس بدروان

باده عشق تو خواهم که دگرها بادند

پس به درویشان مسکین می‌رسان

سوی باغ فردوس ریحان فرستم

خرد مایه و کام پدرام یافت

راد و یکخوی و یکدل و یکتاست

که داند که می در تنش چون گذشت

بنشین به گوشه‌ای و به دامن در آر پای

چه حد بنده و دامادی شاه

هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید

بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

حسین دل را در کربلای اندیشه

نداند همی قیصر از مرد مرد

بساطش به روز بزم، سرایش به روز بار

چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

زنده چه بود جان پاینده‌ش کند

به صد مقامم یابند چون خیال خدود

آن خر مسکین لاغر را بیافت

که این خانه دار الامانی خوش است

نهان چیست زان اژدها کیش من

بر جان و دل دشمن او کارگر آید

که گوپال و شمشیرشان بد امید

دارند سگان کوی تو عار

ولی کو جان شاد و کو دل خوش

ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید

رحمت کند بر مردم ممتحن

مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار

ازانجا برفتند تیماردار

سخره‌ای انتظار خواهد بود

بپیچد همی از نهیب گزند

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

آفتی آید که دارد سه نشان

از پار کی گوید غم پیرار کی دارد

ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

کار سوزن، کار چشم روشن است

گرفته به دست آن درفش بنفش

کز باد گفت راه نظر پرغبار شد

برآورد ازان آرزو کام اوی

یاوه‌ای گر خار بر روی گفت، گفت

شنیده سرو و گشته از غم آزاد

خود شاه به اعتذار آمد

هر چند که بد مهر و بی‌امان است

دگر زین بیش چتوان کرد ما را

ردان و بزرگان و اسپهبدان

شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید

به یک دست زنجیر و دیگر کمند

بر طبق عرض حقه‌ی گهرت را

هر که او تن را پرستد جان نبرد

ما غلامان ز تو سلطان چه شود

تا ببادش ندهی از تعجیل باز

در گوش پدر رسید رازی

هر آن کس که بودند گرد و سترگ

از مشرق جان آن مه مشهور برآمد

نخواهم به چیزی دگر کرد رای

مثالی که بست از نمودار خویش

اسیر نو نیازی درگرفتی

رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود

همه مغزش ز استخوان برخاست

رضا دادیم ما هم با رضایت

بگرداندش پشت و بگریزند

چنانک آن در خیبر علی حیدر کند

بزد حلقه بر درش و آواز داد

آب دهن زد به رخ من ز جوش

گاه صلحش می‌کند گاهی جدال

در روضه خموشان چندی چرید باید

عیب بر تصویر نه نفیش مدان

دود به غمازی آتش بود

بدو گور و نخچیر پی نسپرد

خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود

کز اندیشه‌ی برتران برترست

گشتند، بهر چه هست، خرسند

ز خسرو طبع را معزول دارد

عالم بگرفت و راز آمد

«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

بهر کو در عروسی کوفته پای

که چشم خردمند زان سان ندید

خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

همه تاجها پیش او خوار شد

رسیده خیل چین در غارت زنگ

آن نه عقلست آن که مار و کزدمست

ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

در میان خاک بنگر باد را

آه و هزار آه که داری به زنگ

به گرد اندرش تیغها در نشاخت

قیمت او کم به ظاهر مستزید

همی تافت آن لشکر از چند میل

کردم خبرت، بیا و بردار

به بستر تکیه زد از پایه‌ی گاه

آن ده دله را محرم اسرار مدارید

ذره‌ی سرگشته ناپروا خوش است

دیوانه ز خویش بی خبر بود

سپردم ترا من شدم رزمساز

پر گشت ز قال و قال ای جان

ز شاپور پرسید هست این درود

بگفتا کش فریب و عشوه نامست

بر عمر عطسه فتاد و پیر جست

چون زبان زود ترجمانم کرد

پر امید و چست و با شرمت کند

بویی از باغ بدی جای دگر

رد و هیربد را بهم برزدند

بی من از خان من فغان آمد

به پاییز چون تیره گشت افسرش

مکافات عمل را وقت در یافت

هزاران جدی و ثور از هر کنارش

ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد

بر بناگوش‌هات پر غراب

شویان به زبان جراحت خویش

همی رفت بیدار دل پر زخون

بپوشید بپوشید شما گنج نهانید

که جاوید ماناد بهرامشاه

بهر گلزار چون بلبل به پرواز

بر خدا و خالق هر دو جهان

کان جا حدیث جان به انبار می‌رود

در بحار وهم و گرداب خیال

هندو ازین جنس نه پیوسته برو

برآشفت و پیچیدن آغاز کرد

صد توبه و عهد را شکستیم

به بالای آن گور شد ناپدید

آنجاست دلم، که جانم آنجاست

تنش چون دل نهم در سینه‌ی تنگ

گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند

عاقل خلق است چون شیدای توست

در دوده سرشته آتش تیز

ز آلودن زهر پیچان شود

گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد

ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار

که کوشد در اظهار امر خدائی

روضه گشتم گرچه هستم بوتراب

پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود

در ترازوی خدا موزون بود

نگین را با نگین خاتم به خاتم

بشد فره و دانش و پاک دین

اندر ره دین مذبذب آمد

نگر تا چه گوید همه گوش دار

که از نامحرمان خالی کند جای

تواند تاختن بر قلبگاهی

که مشتی بیس با پیری قرین شد

بوی از کجاست عنبر سارا را؟

عیش حرامش بود و خون حلال

که پشت و دل جادوان بشکنم

در پی این عبارت جان بدان معبر آید

وزین راز مگشای بر کس سخن

خاک شد آن تشنه که آبش نبود

کار کن دیوا سلیمان زنده است

کان اصل نشان نشان ندارد

که چنین بر وی خلاقت می‌رود

در ورق لاله شکست اوفتد

همان رای پیوسته با رای او

که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گسسته شود بگسلد فرهی

توانگر خود نه محتاج در تست

بدیشان میمنت همدست و همکار

تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند

کنجی دلم از پناه برگیرد

سخن را آب می داد از لطافت

چرا داد از من دل شاه میغ

چون از گزافه او دل و دستار ما ربود

نصیبین و دشت دلیران تراست

وان مصحت، آن خویش دانست

آب حیوان از رخ یوسف چشید

شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد

چون درین ره می‌نهند این خلق پا

دل دامن او نهفته خاریست

مفتون چونی به قول عامه‌ی مفتون؟

شاد و خندان در آن نظر میرند

روان را ز رای تو جوشن کنیم

که هنگام پریدن نیست، زین باد

مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

ورنی همیت رنجه کند سودا

چو کوه آهنین بر کوهه‌ی پیل

بر طمع تیزی بازار خویش

کار دنیا قمار باشد

که پیدا شود زو همه کژ و راست

دم من شمع گردون را تبه کرد

یا بجز دریا کسی بشناسدش

شمس و ناهید و مه دوار کند

در نصیحت هر دو گوشش باز شد

که بشکست از دم باد خزانی

زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش

بود در بزمگه‌شان تیغ در دست

همی دانشی نام جوید ز لاف

در حوصله‌ی خرد، نگنجد

بسان کیمیا نایاب گردید

ز دست مرگ جان چون برد خواهی

روز جوانیش غمت پیر کرد

گفتا که: به است مرگ ازین زیست

تیمار کار او چه خوری چندین؟

درم واپس دهد سیمش سمن را

بر هوشمندان توی کدخدای

سران در پیشدستی، دست بسته

پر ز کشتیها و شست ماهیان

چشم ملک اختسان گشاده

چون نشانی در تو نامد ای سنی

ازان بیگانگان آشنا روی

بریدی بسی بر و بحر و جبل

هوای دیگری گیرد فرا پیش

هرانکس که بودند ایرانیان

صبا با گل پیام عاشقان گفت

بدانی پایه‌ی نطق گهر زای

رها کن توسنی چون من شدم رام

وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند

نخواهی بودن از من یک زمان دور

که جز قطره باری ندارد قطارش؟

چنین با آب و آتش چند سازیم

سر بخت ترکان نگونسار شد

و اسباب عروس داریت کو؟

از هزیمت رفته در دریای مرگ

یا بر حرفش کسی نهد دست

خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند

نیک و بد من نبشه‌ی تست؟

وز صدر برانند سوی صف نعالش

چنان قصری که شاهنشاه فرمود

یکی تخت با تاج بیجاده بود

همه عمرش درین سرمایه شد صرف

هم از دل گویم و افغان و زاریش

خواهد ز برای قره‌العین

گر روز کینه دست برد سوی تیردان

که بی تزویج، دورم ز اتفاقت

از مرد سپاه دهر مقهور

شده زو نافه کاسد نیفه ارزان

نه کشتن بود رنج او را بها

نوید پنبه داد و دوکدانش

گرنه خر دانیم خود را ما خریم

جبین زهره را کرده زمین سا

وا مرو والله اعلم بالصواب

چو باز جره در جنگ خروسی

که آن هرگز نخواهد گشت ویران

زمرد را به مروارید بسته

بران دشت آباد و مردان کین

به هم نام حرام و حرمت نام

نگاهش مست و چشمش مست و خود مست

که کفش تنگ دارد پای را لنگ

ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا

سنگت دهد اول، آنگهی، زر

نام جد من معدل بود و نام من حسن؟

قیامت را یکی بازی نموده

سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ

هست از همگی هنر یگانه

تا خورید از خوان جودم سیر هیچ

می‌داد به سائلان درمها

می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها

توفیق تو رهنمای من باد

یکسر به خواب غفلت بالینم

که جوزی پوده بینی در میان هیچ

چنان کان بود در خور نیک‌خواه

به حسانی رضا ندهد کمالم

که بس شیرین لبان دارم نهانی

وجودش اول و آخر ندارد

هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد

که خاکستر شدم زین آتش تیز

جز همان صورت دیوار مینگارش

در آمد غمزه شیرین به تاراج

به خشنودی من برو باز جای

خونابه زدای روی زردش

در چراگاه ستم کم کن چرا

ترازو را سعادت سنج کرده

ظن بد کم بر به رزاق کریم

دمی خورد و به خسرو داد باقی

جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

جوانی نام او فرزانه فرهاد

چه با شهر ایران چه با مرز روم

ز تیشه بیستون پیشش زبونی

به یکبار از حرم بیرون دویدند

کان ختم شد است بر نظامی

کرا دل روشن است و چشم بیدار

وز اوج فلک، گذشت دودم

نامدم اینجای ز بهر منال

بذات‌النعش را کرده ز هم دور

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

به دل کردن بدیگر گل عذاری

شیر دانست آن طمعها را سند

که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست

کو جهان سبلت چرا مالیده‌ای

همان در خوشاب و یاقوت زرد

ایام بسنده است تیز سوهان

اثرهای زمینی و آسمانی

گر از پهلوان نام او بیش نیست

تن خویش مهمان او داشتی

به دستی دست پا بستی گرفته

مخالف در نسازد ساز با ساز

لاجرم عطار چون امیدواران می‌رسد

ز فام نکوهنده یک سو شود

گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور

که بر سازد ز بابل حقه‌بازی

که دیهیم و تاج کیی را سزد

ببستند و کردند زندان او

زد برین صافی شده دیوارها

کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی

وقت بیداری برد در ثمین

ز بیماری اندیش و درد و گزند

صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟

سواری تند بود و مرکبی تیز

همی دیده‌بان بود بی‌راه و راه

جهانی پر از دادگو را سپرد

زر ار باید دریغ از زر ندارم

که غمزه‌اش کرد جادو را زبان بند

چون دشت شمار پست بامش را

دگر را همه بار دینار کرد

بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش

گذارد عمر در پیکار آن سنگ

سر اندر کشید و همی رفت راست

به درگاه چون دشمن آمد بمشت

در فتند این جمله کوران سرنگون

که خون برجست ازو چون آتش از میغ

هر شکم‌خواری بدانجا تاختی

چوخواهی ز پروردگار آفرین

چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟

سیه ماری فکنده مهره در پیش

فزون خواستن نیست آیین و شرم

ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه

مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه

تعریض مرا گرفته در دست

که کلی هر دو عالم یک یگانه است

به دیوانگی ماند این داوری

جز حب علی به قول مطلق

به حکم آنکه در گل بود پایش

گر آسان بود کینه پنهان کنیم

مگر کین شگفتی بجای آورم

واعظ ار مرده بود گوینده شد

رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب

جان بر افشانید یار اینست و بس

زده دست و پای آوریده به جای

گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

بگفت از دوستان ناید چنین کار

یکی کاخ بهرام را چون سزید

کدامست بی‌دانش و بی‌گزند

به شغل خویش راضی ساختندش

که دوزد چشم خود در خانه تو

کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است

بقم با نیل دارد سر که با شهد

یارب به تو است زینهارم

چو گل بر چشمه‌های سرد رستم

کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم

به می بنشست با جمعی پریوش

زانک وحشی‌اند از عقل جلیل

چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت

بلک اکنون شاه را خود جان ویست

دوا بخش درون دردمندان

درست است این قول و این است رازش

هر آنچم در دل آید بر زبانست

چو خورشید بر چرخ بنمود روی

که رست از رشک بردن جان پاکش

چه بیجا قصد جان خود نموده

بر هفت فلک جنیبه رانده

نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان

همه با ساز شب دمساز بودند

فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام

به گلگون آب دیده خاک تر کرد

به پیکار آن کرگ بسته میان

به دل شادی به لب غمخوارگی کرد

جان باقیتان نرویید و نزاد

چو سروی در میان شیرین خرامان

دیو را بر وی دگر دستی نماند

مگر کارندش از خسرو نشانی

تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش

هوا را موج بیرق رنگ داده

همی داشت درویشی خویش راز

جوان فرو جوان طبع و جوان بخت

دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال

به کاوین کردنش گردن فرازد

ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست

فکنده در کجا در گردن خویش

طاعت من دارد آهرمنم

به از سروی که هرگز ناورد بار

دلش پاک شد توبه کرد از گناه

زمین از اشک در گوهر گرفتند

سوی گورستان یثرب آه‌گو

ساکن نشدی مگر بر آن کوه

ریش و سبلت موجب خنده بود

متاعی کان بنخرند از تو مفروش

بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین

به تعجیلم درودی داد و بنشست

خردمندی و نیکخواهی مراست

که برجستی به زین مقدار ده گام

صرصر معدلت خسرو عالی مقدار

که اقبالم دهد منشور آزرم

به نیکو خصالی و شیرین زبانی

به گل خورشید را پوشیده می‌داشت

بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

این تعبیه خانه زای خاکست

همان ژنده پیلان و گاه مرا

بدوسانید بر ساق درختی

های هوی و سرگرانیها کند

به روی دیگران در پیش کردن

وز شراب و شاهدان بی‌حساب

پری زین سان بسی بازی نماید

خاطر تو دبیر و عقل وزیر

عنایت را مثالی تازه فرمای

ز ایرانی و رومی و پارسی

نشست اوی و دیگر قوم ایستادند

گذشته‌ای ز بیابان لامکان چالاک

سردار و سریر دار آفاق

گفتی لیکن سرود یافه و بی کار

شه نو را به خلوت جست و دریافت

به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم

چون پرده کج خلاف گویست

گرانمایه شاهی بود بافرین

به بدخواهان هشیار اندر آویز

برگ بی‌برگیش بخشد کردگار

یکی زان آشکارا ده نهان بود

اختیارش را کمند او کند

که گر خواهی که آسان گردد این مجد

بر سر خویش کی زند سجیل؟

کند در وام از آن دندان در فام

به مغزش نبید اندرافگند شور

دروغی چند را سر تیز می‌کرد

تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان

بوی خوش او گوای مشک است

نام من زین قبل نهاد مدام

تو رفتی چون فلک بالا نشستی

تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم

ترا جو داده و گندم نموده

چو زاید بد و نیک تن مرگ راست

من اینک چون کنیزان پیش بر پای

در کف ایجاد او مضطر بود

نه با همشیرگان شیرین زبانست

خاصه در جوعست صد نفع و هنر

چو بر مشکین حصاری برجی از زر

تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟

در باز کن درون نشینان

هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه

کنم باری شهنشه را خبر دار

وز پر آبی چو بحر عمان است

نظرگاه دعای نیک خواهان

گاه چو فرزند در کنار کند

فلک‌ها را طبق در هم شکستی

لولوی شهوار کشد توتیاش

اگر بر خاطرت گردم تمامست

بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی

کنون روز از نوست و روزی از نو

جمله عالم را بخوان قل یا عباد

نشاید جز به آتش کردنش راست

اختیار جنگ در جانت گشود

می‌نهد انگشت بر استارگان

فوج خاک از قیر پوشیده کفن

پدیدار آمدی یا کوه یا چاه

بدو در مکان و زمان آفرید

متحفا منا الی دار البقا

قهرش آنجا که قهرمان باشد

بگذار ز جان من چه خواهی

آن اولیتر که با عصا گردد

مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

دو پست و خموش و سخت و محکم

غمزش بگرفت و زلف می‌بست

ز یزدان برآنکس که جست آفرین

صد درستی در شکست خضر هست

چشم آن باشد که بیند مامنی

از بندگی تو می‌زند لاف

روستایی را بدان کژ می‌نهد

آب را بگشا ز جو بر دار بند

زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم

در همه وقتی چنین بوده‌ست کار عاشقان

همه پیش دستور او برشمرد

گرد بود خاک برانگیخته

بلکه از خاک او نماند غبار

گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من

محسوس مر این را دان معقول جز آن را

ناله و تسبیح و روزه ساز کن

کان میوه‌ستان است و باغ خرم

چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان

که آن رای با مهتری بود جفت

روزها با سوزها همراه شد

تو چه دانی کو چه دارد با گلی

خواند فسون فسون او دام دل شکار من

خاک از زاری و گریه بسته کرد

دستکشی میخورم از دست‌رنج

جانت نشود زگل چو تن کامل

من هو لا یعبد هذ الوثن

به یک موی‌بر بود زخم سوار

جامه باندازه بالاش نیست

بر فراز نهال اخضر گل

وآنگه کند نثار درافشان واپسین

ای نامه‌ی سخاوت را عنوان

لوح‌تر از تو بشویند پاک

تا بسته در این حصین حصارم

اشارت بشنو و بسیار می بین

خروشش همی ره نماید به گنج

تو مگر از شیشه روغن ریختی

گوش را بگذار و کوته کن گلیم

تات بگوید خمش و دنگ من

واسطه کم ذوق وصل افزونترست

جغد نشانم به دل ماکیان

با دل روشن به سوی عالم روشن

با زبان حال می گویند با پرسندگان

سراسر بر اژدها بردرید

هست حلوا آرزوی کودکان

در صدق چو صبح بلکه افزا

که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن

شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

هست در خور از برای خایف آن

مردم به چشم خاطرش

نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین

همی شاددل کاروان را براند

شهر و ده آزرده ز پیکار تو

مرگ درد زادنست و زلزله

چنین بودند وقت آفریدن

ور بروید هیزمی رو بر کنش

نام احمد تا ابد بر می‌زنند

رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم

درخت خشک بی‌معنی چه باشد هیزم گلخن

چو دیدش کف اندر دهانش فسرد

گرنه رها کن سخن ناکسان

لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار

من غرقه شوم در عین خوشی

نفس از سود و زیان خواهم زد

که ره رستن ترا اینست این

بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول

قربان شده بر خاک در من

نباشم ز گفتار او ناسپاس

اندر آ مادر مده دولت ز دست

صد درستی زین شکست انگیخته

ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین

ساحرانه او ز نور ماهتاب

جویم بسیار و نبینم به خواب

بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

خاک خورد مار سرانجام کار

که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال

دیو و پری غلام او چستی و انتشار من

از مطلب کیف و مطلب این

باز می‌پرسید حال دوستان

شناسند مردان صغیر و کبیرم

آن کرده حق بود یقین دان

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

زانک معنی بر تن صورت‌پرست

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو

منتی بر عود و عنبر می‌نهد

با که گویم در جهان یک گوش نیست

نعمت آن ببر به سیرت جان

ای هوای نازنین و شاه بی‌آزار من

شناسنده‌ی آشکار و نهان

وز شدنیها شده صاحب نظر

ترک آن هر یکی ز حلاجی

که بی‌خلیل آتش نمی‌شود گلستان

چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم

پادشهان بیشتر آهنگرند

چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

زره‌دار با خنجر پارسی

شیر تو زهریش بود ناگوار

پخته و شیرین بی زحمت بداد

تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان

تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق

کرد در دعوت شروع او بعد از آن

آرام؟ که این نیست جای آرام

مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

همی خوان به بیداد و دادآفرین

سود بد اما بزیان شد چه سود

بنگر بر بساط خود بنگر

مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

عین بند پای آزادی شود

چونان که سکندر شد با ملک سکندر

آن که منم شکار او گشته بود شکار من

نبندم دل اندر سرای سپنج

از ورم رگ زدنت رسته بود

زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای

چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان

نه خداوند زمین را توانگری

پای معنی‌گیر صورت سرکشست

من جز که خدای را پرستم

آب دارد این درختان را زبان

به کام تو باد اختر روزگار

گاه گل کوزه گرانت کند

تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان

خود را بینی در آتش و تون

نصیحتگر شهریار زمن

روبه فربه نخوری بیش ازین

سخن پیش طبعم به طبع است اسیر

نازک و شیرخواره‌ام دوره مکن ز من لبن

به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای

لاجرم بر خویش شمشیری کشید

چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم

تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

شادیی می‌کردم از عمیا و شور

خدمتی از عهد پسندیده‌تر

جمع کن چون انگبین اندر سفال

که مگر ماه گرفته‌ست مجو شور و فتن

بدو بازگردد بدیها همه

بر جگر بی نمکان ریخته

مفتاح دفین بحر و کان است

و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان

می‌خواهد سوخت شمع واری

این حق آن هم نفس پاک نیست

معنی خوب و نادره را جان کنم

که ز پایان بردت تا به سران

از چنین شه کسی نباشد شاد

بوستان گه حله پوشد گاه عور

او ندارد از غم و شادی سبق

تا لقمه او شود نخستین

تا نگیرد بر تو رشک عشق دق

گر دلیلت باید از وی رو متاب

نه مرد چنین مکر و افتعالم

تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای

از کی برباییم از حق ای وبال

شد کف دست صدف از در مکنون آبله

بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این

باشد شمار نبات سوتام

عاقبتش سر به خرابی کشد

رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن

با زر مغربی و افسر و گاه

این مه و این سال بپیموده گیر

تا بدیری شورش و رنج اندری

جعفر طرار نیست جعفر طیار من

پرده‌ها در بحر او از گرد بست

در بد و نیک آینه‌دار تواند

تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

و کیف الحق استر بالجحود

راز بزرگان نتوانم گشاد

نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل

پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان

جهد بر آن کن که برآیی ز چاه

گر نمی‌خواهی که بدهی داد من

من دروغ و زرق او را منکرم

آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

کرد باید سکاهن افشانی

چون نپسندی گهری گم بود

هرچه گویی پخت گوید سوختست

در آسیا درافتی یعنی رهی مبین

نور خورشیدست از شیشه‌ی سه رنگ

کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر

در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش

دررو در آب مصفای من

شرعت فی منهل عذب لوراد

تا همان رنجوریش در گور کرد

شتر مست کش از دست گذارند زمام

گر زانک نیاریم به گفتن

گر موجب خنده زعفران است

خواجه تاشان که آن درگهیم

نیز نتابد سوی عناش عنانم

به قاب قوس رستستی ز مکمن

عاملان با عمل وفاکرده

گنج عزیزاست به ویرانه در

که او زیرکتر از هر زیرکی بود

ای جان سزای دزد بصر می‌کنی مکن

یا در آخر رحمت آمد ره نمود

نیست بود و هست بر شکل خیال

که در دست توست ای برادر قلم

که درروم به سخن او برون جهد ز میان

مثال قطره و دجلست و دجله و عمان

قاصرم گر تا قیامت بشمرم

مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

که خرده کاری قدرت همی کند یزدان

تا منم این دانه کفایت مرا

پیش خداوند کش به دست تفضل

منکران حشر را آگه کن از برهان من

نامیه گشته اعتکاف نشین

تا نبینی پیش ازین سه نور را

به نور ماه ساز گفتگو کرد

که نشناسی تو سارانشان ز پایین

که نه هر دیدار صنعش را سزاست

چون سگ اصحاب را دادند دست

بر این دونان بباریده است گردون

اگر داری چو نرگس چشم روشن

که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل

آب وصلش دفع آن آتش شود

حلیه‌ی ملک و ملک پیرایه‌ی عز و وقار

بی‌لب حدیث عالم بی‌چون و چند کن

اگر عطار را عزم علوی است

روغنی از بهر چراغش نماند

چو دو صیاد صید را سوی داس

هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن

مگسم شهد و گاو شیر دهد

پشت خم از مرگ رساند سلام

خضر از فیض جامت تشنه جانی

جان شبی دل ز شبم برمکن

خوان نهادست و چراغ افروخته

بگذر ازین غارت ابخاز نیست

چو گیرد سمن را گل اندر کنار

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد

گفت من آنگه که باشم اوج بر

نیست خالی دمی از ولوله‌ی وااسفاه

که عقل آمد که من مولای مستان

از لعل تو بوسه هیچ باری

از دویدن در شکار سایه تفت

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن

کرده للوا چو برگ لاله فراخ

عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر

لبش جانها به تکبیری فروشد

کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او

رمزدانی نیست سالک را هنوز

زنده و مرده به یکی خواب در

مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز

کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

ثبوت راحت و امن و مزید رفعت و جاه

با نبی اندر جهاد اکبریم

دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است

آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او

کسی کز عشق در حلقش کمند است

جز که نطق خالق بی‌طمع نیست

گر میغ بگذرد ز بر برزنش

شوم مست و همی‌گویم که من خمار شمس الدین

اختران در درس او حاضر شده

شد عزازیلی ز جرات رد باب

بود نوایی ز سخن سازیش

جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان

دیو را در شیشه‌ی حجت کند

آب اندر زیر کشتی پشتی است

ز بس فخر چون منش گویم «تعال»

جوابش گو که مقلوب است نکته

که بد کردم که نیکویی نکردم

تا عوض بینی نظر را صد هزار

که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

زهر به یاد تو شکر می‌شود

تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار

از خط این دایره در خط مباش

درش چو عقیق تو سخن‌ور

که در هفت گنبد چه دارد سپهر

نه ز دست او رسیدت نعمتم

خانه فروشی به زن آخر چه سود

به خود داری در افغان پیچ وتابی

ز دانا نباید که باشد تهی

چشمه کرده سینه‌ی هر زال را

گر نه خری بار مسیحا مکش

بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

وگرنی گرانی برون بر زباغ

مگر به صاحب دیوان محترم گویم

اندر اکرام و سخای خود نگر

گدایی منصب سلطان و خان باد

میفکن نظر بر حریفان خام

مجلس او اهل ادب را وطن

سر به دو شمشیر سپارم دریغ

غره مشو به پشت ضعیف و نزار من

عصمت از او یافته پروردگی

می‌کشاند سو به سویش هر دمی

نیمشب از تیر تظلم بترس

چون دهدش کس به خدایی قرار

از سرطان تاج و زجوزا کمر

داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب

مرین را زین گرفته‌ستی به ده چنگال و سی دندان

کو لمن الملک زند جز خدای

چو دانستش نمی‌داند چپ از راست

مسخ کرد او را خدا و زهره کرد

توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر

گرم روان آب درو یافتند

در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا

هر که آرد قند لوزینه خورد

قبله‌ی امت شدند و دام امامان

که بگذارد این نقش را ناتمام

وصف آدم مظهر آیات اوست

تا چو نظامی نشوی شهر بند

چرا پیچی بسان مار برخویش

گل کمر خود به میانم سپرد

از تب و قولنج و سرسام و سنان

آستی از رقص جواهر فشان

رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران

تخت زمین آمد و تاج آسمان

بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی

زان همه را آمده سر بر زمین

گاه دست ناقه‌اش زد بر سر کهسار گل

دهد پشه را راتب جبرئیل

از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

راه چو میدان دهن تنگ داشت

زندان کرده است جهان‌آفرین

گر منم آن پرده بهم در نورد

روز پاداش آمد و پیدا شدن

بادیه پر غول به تسبیح کوش

حکایت گوش کن یک دم در این پیچ

سر ننهد بر سر هر آستان

ور شود غره به حلوا وای او

تا کنی ادراک رمز و فاش را

ایستادی و یافتی تقدیم

سر چو مه از برد یمانی برآر

به تأمل به مشتری و زحل

جان ببر و بار درافکن به آب

برد از آمدن میر به گلزار پیام

سوی دایره میل خود پیش دید

که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا

نه همین گفتن که عارض حالتیست

گر نداری نان چرب و گندمین

حق شاهنامه ز محمود باز

تا به گل پنهان بود در عدن

که احتراق و نحس نبود اندر آن

انجمن آرای بساط وجود

نژادش مکن یکسر از بیخ و بن

یک ابوبکری نزاری یافتند

شمع صفت باز به مجلس شتافت

نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

نام کرم کرد بخود بر درست

او مرد بود پیشتر از کاروان برفت

گر بنوازش نباشد غریب

جایی که همت تو نشیند به صدر بار

ضدش اگر هست سماعیلیست

چو مشتی شبه بر سر او فشانی

چاره کن ای چاره بیچاره‌گان

نه به تن از خورد شراب و طعام

چگونه برون آمد از راه تنگ

پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای

درم ریزد و در نماید نثار

بجز نی نیست کس را باد در خویش

بی کسم اندیشه درین پند رفت

هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد

در خور این زیر، بم آهنگ داشت

به چنین مال ناز بی‌انداز؟

سزد گرد بدیگر سخن ننگری

نماز نیم‌شبان و دعای اسحارش

از خان و مان خویش به یکباره

نشأه هوس کرده‌ای باده‌ی حمرا طلب

جهانجوی کیخسرو آمد ز راه

دار اسلام کافرستانی

چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران

رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

خداوند فر و خداوند زور

هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین

ز درد جوانی چنین چون نوانی؟

به چشمش مرغزاری آمد از دور

شنیدی و دیدی بنزد سپاه

شه لطیفی بود و نرمی ورد وی

شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند

هان به حذرباش ز دندانش، هان!

به خاک اندر آمد سر بخت اوی

مخن هر دم برای چنداکی بگریت

مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین

در رتبه دیگران همه پایند و او سر است

برد بسته تا پیش افراسیاب

از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد

زود باشد که شوی کشته‌ی تیغ خذلانم

بر بستر دین بهوش بنشین

به پیروزی از پیش بشتافتست

بشکند کله‌ی پلنگان را به مشت

به خوبی هر یکی همچون بهاری

در آن کوه مصیبت ساخت مسکن

تو گفتی بیاگند گیتی به نیل

می‌خرد چرم و ادیم و سختیان

درش چو حقیقت سخن‌ور

ستاره ز خشمش بپرهیزدی

برآمد به کردار زرین چراغ

مگو بسیار دشنامی عظیم است

خفته ز عیب خویش شود تفته

می‌رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین

که چون بود کردار آن شهریار

جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده

طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار

ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی

ز دانش منش را مکن در مغاک

که در آخر واقف بیرون‌شوست

گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی

شکر که بی‌رنج طلب دست داد

یکی مهربان بودم اندر سرای

تا نگردد خشک شاخ اخضرش

آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار

تا ملک ملک سلیمان شوی

همی نو نمایدت هر روز چهر

چو سرو از آبخورد عالم آزاد

این دهر سترگ بدخوی داهی

فصول اربعه در چار باغ چار ارکان

خردمند و بینادل و مرد سنگ

شاید اگر کسی بر سلطان نمی‌رسد

چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار

که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی

دل تاجور پر ز تیمار یافت

گر بود یوسف و گر آهرمنی

سوسن به مثل چو خنجر بیژن

شتر کف کرده و رقاص گشته

به من بر چنین روز برگشته شد

امروز مقدم و مأخر

عقلها را گسسته شد فرمان

مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری

نخواهم که گویم سخن پیش کس

کو روز و شب نمی‌طلبد جز رضای تو

بی‌هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی

کش دو سد دولت است در دنبال

بیامد نگه کرد جای نبرد

زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است

من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش

هم پر بزنی هم جان ببری

ازی را گرفتار آهرمنم

دوست پر بین عرصه‌ی هر دو سرا

خوردنیی نیست نه پوشیدنی

رفت زن و گفت به همسایه باز

مخسپید در خیمه بی‌پاسبان

همچو ستاره همه گرد قمر

وندر کمین بصره نشین و طرار گیر

تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی

به فتراک بر گرد کرده کمند

ور صورتش نماید زیباتر از پری

نکرد او به کارم فزون زین قیامی

وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز

ز بازی و بیهوده کردار اوی

آنچه از تو هر دو عالم در نیافت

روی افروخته از شرم بر آستانه‌ی در

مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری

دل غمگنان از غم آزاد کن

تا نیاید در دلش زان حبس درد

خیره به گزاف اندر این خزانه

ملک را سجده او فرض کردی

که هرگز نبردی به بد کار دست

در این مقام ز تزویر و حیله طناز

پای هر سفله را مگیر چو در

چنین درازسخن را بدان کشیدستی

چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

چون بنگریم دیده‌ی ما خون‌فشان شود

پر باده کرده سائلی انبانی

چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد

همان نان کشکین به پیش اندرش

پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد

پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال

پر می‌فشانند، بهر گوایی

برو کار و زخم بنایاد کرد

که ترا در رزم آرد با حیل

نژند و زرد همچون سوکواری

دگر نتوان شد از فرط گرانی

به مروت فراوان بباید بدن

رنگ جامه هزار و یک صباغ

عاشق مصلح در مصلحت جان نشود

تو هر دیده را شیوه‌ی می‌نمایی

به بیهوده از آرزوی کهن

چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی

گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی

به کامت شود گردش آسمانی

بدان تاختن بود کین آختن

نوندی، بر آن بر ستامی گران

با عصمت موسی آل عمران

تفرد باالمجد لم یولد

بران عهد و پیمان نهادیم بن

صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر

به خط خویش الف را مگر بجهد از بی

آنچه ز دست آیدم امروز کو

کجا آن رد و موبد و مهتران

تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر

هم بوسه و هم گریه‌ی حاجی به حجر بر

فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی

زمردی همان بهره‌ی آن نداشت

کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین

بر چیز زوالی چو لایزالی

نباشد دور کب چاه بر گردون روان باشد

به بالای او بر زمین شاه نیست

کز هزاران تخت بهتر دار تو

دل سوی دلبران چین و طراز

چند پی هر سخن مغلقی؟!

نژند اختری بایدم سرخ موی

چون پیاپی بینیش آید ملال

که برداریش از آن پیشینه معدن

ز غیرت اینقدرها فرد باشد

نه زین تاختن بیژن آگاه نیست

شکرابت دهد او از شکر آن گفتار

تا سر اندر سر کلاه کند

کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

جهانجوی باید که بندد میان

و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر

بر سر دیوار نگهدار کن

در سایه عدالت انصاف گسترش

همی‌برگذارد سر از چرخ ماه

ما کنون از پای سر خواهیم کرد

که گنج خرد بر دل خود نهادم

از پرتو شرارش یابد حرارتی

به پیش بزرگان ایران زمین

نیست جمعیت درون جانشان

دنیا به پیشت آید ناجسته

قیمت این پند شناسی که چند

دل و جان آن بدکنش پست باد

بشنوم از روح کلامی دگر

بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند

حقست بینا، هر چون که نالی

همان شاد بد زو منوچهر نیز

امروز خانه کردن و فردا تحولی

پشت شنیعت همی کند دغلی

رود به باد فنا خاک توده فانی

که از راستی برکنی کاستی

وانگه از ناز به مرغ و بره پرواز کنی

بچه زاید آدمی کو خواجه‌ی عالم بود

کاش که من بر ره هموارمی

نگیرند بی آزمایش هنر

مانده خلق از جد پیر اندر شگفت

رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه

روز بر آب خضر تیره و تار

سخن باشد از آشکار ونهان

ولی مدام نه آن شمس کو رسد به زوال

دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار

فرست باده بی‌ابر را که رزاقی

نه بر مهرم آرام گیرد سپاه

که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی

در شب تار توان دید پی پای خیال

همی‌راند با نامور شهریار

آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال

بشکند دایره را قوت بختش چنبر

که شهره گردد در دانش و عنان داری

چه دارید یاد از گه باستان

گو بگیر و هر که را خواهی بده

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

برو تا خلوت تنها نشینان

بهر جای و هر کار یاری کنم

برون گریز و بو سوی بحر شهد و شکر

ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود

که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزادی

ابا گوهر و زر و با کارکرد

جل قدیم صمد لایزال

ازان بهتر نه دانستی و نه جستی

پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار

نخواهد که رخشان بود چهر تو

ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای

بگذار همه رنگ به پالوده‌ی بازار

مشک را انتشار بایستی

همه کارها زو گرفتند خوار

گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر

دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی

به خود جز سایه همزانو نبینم

دل زاد فرخ تبه گشت نیز

نعره دهلست و بانک چاووش

چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر

نشست مردمک دیده‌ام به ناطوری

بسی خلعت ناسزاوار داد

رفتم اینک بیار کفش و عصا

فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی

رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

دل ما پر آزرم و مهرست و داد

دست درویشی از دامن زایر کوتاه

فرزند خلیفه‌ام رسد نازم

والقهوة والسکر وفاق لسعید

چپ وراست بیگانه راهی گرفت

می‌نبینم از اجابت مرحمت

چون عاقلان به چوب نمیدیش ده

سرا پا در گناه آغشته‌ای چند

یلان را به مردی توی رهنمای

چون خار بود آفل او را به بصر بر

ز آوردن هر آب که آرد نشود تار

چهددر فکرت نکته‌ی مغلقی؟!

تنش چون گلاب مصعد بود

بدین خوبی خرد را نیل در کش

منگر و مستان ز بد سگاله نواله

چون زبان در دهان اژدرهاست

سبکسار خواند تار مرد سنگ

وزان خط های چون ریحان دریغا

در نیاز پیاز و سیر مباش

یکی صفت ز صفت‌های مبدی بادی

کجا یاد دارم کارکهن

چشم‌ها پر نطفه کف خایه‌فشار

به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

به تشریف قبول آمد مشرف

نهاده همه باد گردد به دشت

کی گردد چرخ طمع یک بار

نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال

که دل تو را برهاند از این جگرخواری

بدان تا نماید به دو رستخیز

متلاشی شود به دور زمان

تو اوفتاده ژاژ همی خائی

چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد

که خاقان ازان کار بدنام بود

مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمه‌ی شصت

نصرت و فتح بر طراز علم

از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری

همان از پدر بیشتر بودیم

نیست بت را فر و نه روحانیی

وزین تو به تن جلد و چابک سواری

که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر

بدر خط و سجلم را چه آفتی چه بلایی

منم پاک فرزند نوشین روان

یا ز خدمت غافلم یک طرف عین

سزاوار هر نعمت و آفرینی

که کار جهان می‌رسد زو به سامان

وگر ارجمندی بود خوار خوان

برخیز و به لامکان فرو شو

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

ای دل من هزارپهلویی

شد از دیدنش بار بد شادکام

نار را با هیچ مغزی کار نیست

دین به تقلید بود سرسری

مرا زان دانه‌ی کن تسبیح گردان

بگوهر بر و چشمشان آژده

و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر

تا گه صور بود بر همه جانها تصویر

غمی نیست ما را که ما را تویی

تو هم گله‌ی خویش داری، بپای

نه سزاوار کبر و اعجابی

درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی

باطنش داننده امید هر امیدوار

که رای تو روشن تر از رای من

کبریایی خالی از کبر و ریاست

چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم

بما اروانی خلاق السماء

چو مردی، نه بر گور نفرین کنند

اوج مریخ در اسد پیدا

چون نسخ کنی خط محقق را

در آن نیکویی آب و هوایی

فروغ تجلی بسوزد پرم

یک سپید و دگر سیه فامش

تا دهندت به بندگی اقرار

که تا بی‌لسانی بیابد لسانی

که این عیب من گفت، یار من اوست

بدسگالان تو را بند عقوبت در پای

هرچند که با عز و جلالی و جمالی

هادم بخل او بود کو جود را عامر شود

که روزی دلی خسته باشی مگر

هیچ خط نیز می ندانی تو

سر زده همچو گاو آب آهنگ

و النصر قد توالی من غیر اجتهاد

که دلتنگ بینی رعیت ز شاه

درد من و می در آبگینه

داده‌است به حق داد کردگاری

عاشق و دیوانه و سر در هوا

ز دود دل صبحگاهش بترس

زین سببست مختفی آب حیات در غلس

خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید

دمت بود چو مسیحا دوای بیماری

بماند بر او سالها نام بد

و ان طال المدی یوما باظلم

معدن فضل است و اصل بار خدائی

نوازد چنگ خود ناهید امشب

دهم در مناجات و ختم کتاب

نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان

خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود

توبه کنید و روید سوی مطاری

الا تا نپنداری افسوس کرد

ناکشته درودن اینچه رازست

بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

جهان را از تو روشن صبح امید

کجا بینی از دولت آسایشی؟

به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار

کنچه قرآن و خبر نیست فسانه‌ست و هوس

که چون کوه در مرتبت محکمی

که بی ما بگردد بسی روزگار

ما لهذا النسیم حمل عطرا

نگر تا بیهده هرسو نتازی

گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه

چنین پاکیزه پندارم زلالی

که هم دم دم به دم اسرار دارم

که خالیست از خشک و از تر خنورم

هر کی ز خود دور شد نیست بجز فانیی

که صیت کرم در جهان می‌رود

پیشوای پری و آدمیم

وگر دانش آری مرا خواسته‌ای

به تندی از صدای سینه خویش

که شاخ امیدش برومند باد

بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش

خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید

چون کردگار گشتی باکردگار گشتی

توان گفت با اهل دل کو نماند

جرس جنبان هارورتان شاهم

گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی

که آساید ز وصلم خسته جانی

نگه کردن عالم اندر سفیه

دشتها پر شقایق نعمان

نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود

یقین شود همه را زانک نیستشان هنری

تو را دشمنی با من از بهر چیست؟

قهر بد گوهران هم او می‌کرد

در مکر و غدر سخت ستمگاری

به این آیین زبون کش بودنت چند

برنجد چو بیند در جنگ باز

که دهنم بسته شد از اشتیاق

بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود

شد او عصا و مطیعی به قبضه موسی

وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ

به فضلم زافرینش بر گزیدی

گر تو خانه‌ی بی‌هشی را بر زمین هامون کنی

دولتی کز عقب آدم و حوا نشود

که از دست قهرش امان یافتی؟

سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد

هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش

که هر چه کاری این جا تو را بروید ده تا

نه چون دیگرانت معطل گذاشت

چه مار که اژدها گزیده‌ام

این گوهر صعب ازین دو زندان

روان شد سوی خلوتخانه‌ی خاص

که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

دل بگوید نماند شک و انکار دیگر

صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم

که یابد نسیمش ز باد صبایی

به نزد خودش خواند و اکرام کرد

یکی میمش کمر بخشد یکی تاج

بی‌دین به جهان چرا همی نازی؟

برنهادند از تعجب قصه‌ی شاهان به طاق

زهی ملک و دولت که پاینده باد

خلیفه‌ی عمر و یادگار نوشروان

جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم

یوسف مصری و شه و سروری

که منکر بود پیش پاکان پلید

کردم به فریب صلح خواهی

تن را چرا تهی است میانش چو قوصره

پلنگ شب نمود از کهکشان دم

به زر برکنی چشم دیو سپید

تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف

خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن

و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی

به کسری که ای وارث ملک جم

روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر

برخواند از این صنعت الهی

اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد

برآورد بی خویشتن نعره‌ای

دل و جان شادمان همی‌یابم

کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند

بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌ای

که سعیت بود در ترازوی خویش

می‌زیست چو مار سرگرفته

خالد گفت از محمد النحلی

بر طرف گل ناشکفیده بر سیار

که صحن و سقفش بی غاره‌ی زمین و سماست

کت نهلد فضل موفا ترش

این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر

قد قرب‌امنزل فاستبشری

نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست

سر نه چرخ را در چنبر آرد

دست بر منبر به بانگ و مشغله

شاعر نبود بدین نکو شعری

در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب

در کریمی و مردمیست مدام

یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران

ای جان جان جان که تو جانی نهاده‌ای

این واقعه گفتن شعار باشد

هم همایون و هم به نام همای

باقی نشوی تو اندر این فانی

آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه

در باز کرد و باز ببست از پس استوار

آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار

ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم

جان بداده گرفته مرداری

همچنان در طی ستر نیستی مستور باد

چرا رسم مغان را تازه داری

اکنون به رخ زریر و به قد نونی

شود بیشتر با تومان مهربانی

الف استقامتش نون باد

یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده

وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان

نی آن عوانان اندر دغایی

گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا

گرم داری تنور نان در بند

سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟

چو موی زنگیان شده گیای او

تیر مژه بر کمان حاجب

قضیت عندهم فی العشق اوطار

که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ

کوه وقاری و بحر جود و سخایی

تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند

روز محشر خونشان گلگونه‌ی حوران عین

با تخت نبود و با مهی کاری

همچو مذهب یکی کتاب مطرد

مرگ چون حلقه از برون درست

همچو من بس بی سر و سامان که هست

چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان

تو از لجاج کنون احمدی و پارینی

قدر تو بر سپهر پای نهاد

افتاده برهنه فرق تا پای

بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی

ز شب روزش بتر بودی شب از روز

چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را

جان بباریده به ترک و زنگبار

بر طرف زبان داری احکام اوایل

رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی

اندر میان ناصیه‌ی او مبینست

باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان

چه سود که هیچ بی‌جگر نیست

ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی

دارد همان نظام که از هفت و از چهار

تا خریدم شهوتی انصاف نیک ارزان خرم

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

تو بیا، ای آنک گوهر دریایی

ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را

یعنی حبشی مثال گشتی

یا تو نه سزا و اهل پیغامی

چون از سخای حاتم طی، خاندان طی

در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب

جویای وصل این شده‌ای دست از آن بدار

یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر

در جهانی که نیست بی‌کاری

گاه پر کرد همی کیسه‌ی کان از دینار

قبای سبز که تاراج کرده بود خزان

رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی

به لحن مویه‌ی زال و قصیده‌ی لغزی

زیرا که جهان نام و ننگست

غرقه‌ی این راه شد جانان که یافت

از پی عارض سمن فامش

فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری

دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست

الماس شکسته در جگر دید

آب دریا را کشتی است تو را پالان

نهان شد چهر مهر عالم افروز

اقرار روزگار به انکار روزگار

پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم

آسمان دانشست و آفتاب روزگار

کی به کف آید تا نفشاری

در حل و عقد قدرت و امکان روزگار

کن لی لیالی بعدهن سمیرا

آگنده به گاورس دو خرواری غنجی

مه منکسف همچنان سم بغلی

هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات

از حلقه‌ی زلف دلربایی

مر فرشته‌ی مرگ را با ما نباشد هیچ کار

جز تو مپندار که طرار نیست

گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب

کز کار فلک خبر چه داری

تا فضل را به دست نیاری نیارمی

نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار

روح پروردست گویی شخص او را برکنار

یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود

سوی تخت شاه با صد امتحان

می‌گرد در کو در خانه نایی

با همت او شاخ سخا بارور آمد

اسیر باد به زندان ساکنان عدم

چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟

بکلی برد دین و دل ز دستش

امید من به منزلت شهد و شیر باد

تو را دایم ورای این بقا نیست

بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

چنگ او تار تار بایستی

وز چه معنی زره شمر دارد

هم دولتمند و هم درم‌دار

مرکب ایشان شده‌است و مایه و قانون

بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز

ملک عالم همان شعار گرفت

از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل

کوههای برف پر کردست شاه

وانگاه تو لوح ما بشستی

رخش به مشک نگاریده صنع داور جود

لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟

از ساخته کدخدا و کدبانو؟

روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند

تا چرا بر سر توشان گذرست

عشاق کاردیده به غایت غیور یافت

چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

ضمنت ضمان الی وائل

ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت

آهو کشی آهوئی بزرگست

فضل به دانستن تازیستی

در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟

که او را در اثر تغییر حالست

خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور

تا که چرخ و عرش را گریان کند

هستی تو بر هستی بزنی

نصل تقدیر در سهام تو باد

بدین پیری در افتادی ازین بام

نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟

گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها

دهر مزدور و آسمان معمار

مده پندش که بندش استوار است

کم مباد از خانه‌ی دل پای تو

که خرف نگردد ز چنین دغایی

موقوف آفتاب عنا کرد روزگار

از وی اثری ندید جائی

پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی

هم گنج شایگانت و هم در شاهوار

کز غم آسیب آن یسار و یمین است

پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر

چون بنالد چرخ یا رب خوان شود

پازهر چو داری نکند زهر زیانی

از کمان تو و کمین تو باد

همش کعبه خزینه هم خرابات

نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه

روز مجلسها بود کشور دهی

نطفه را در رحم از جمله‌ی ایتام گرفت

گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا

مصطفی‌اش در کنار خود کشید

جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری

در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار

می‌داد فریب را فریبی

اگر چندش بپوشی در جوالی

چو خورشید لختی بتابد بر آن

زین حال کسان پادشا را

هم بر تو تنیم چون کبوتر

دانش آوردند در سنگ و عصا

چون باز به دام آمد برداشته مضرابی

تا قیامت شکسته طارم باد

ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری

یکی شاد و دگر تیمار خواره

نسرین دهان ز در منضد کند همی

زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار

تا که فربه نشد شتاب نداشت

گفت این را او خورد کو متقیست

خمش و آب فرورو سمک بحر وفایی

خاک را از فضله‌ی حلمت اساسی محکمست

دولتش ختم آخرین عهد است

تو بر طمع بقا چرائی؟

پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش

در دیار ما تصرف فرق فرقد می‌رود

که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار

در درون جان نهان برهانمست

می‌به کف دامن کشان آید همی

رای او را تجلی طورست

به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود

نرسته است از هلاکش یک سفینه

ساقی، مهتابگون ترکی، حورا نژاد

تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد

باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب

تا بدانی قدر اقلیم الست

نقش و جان‌ها سایه تو جان آن مهمان تویی

خاک بر سر ز گنبد دوار

گر بیش کنی زیان ندارد

نه مهربانی هرگز نه نیز کینه‌وری

نیزه‌ی بیست رش دستگرای تو کند

صلیبش به هم در شکستی کلامت

چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش

هر خیالش پیش می‌آید بیست

که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی

تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست

جهان از دوستی در جان نهادش

آن خاک سیاه باستانی

آن جوانمردست کو طالب اشعار بود

تمکین ولاتست و مراعات رعاتست

تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو

عیسی از افسونش با عازر نکرد

آب گشتی ز خجالت ننمودی شکری

افسار در مقابله‌ی افسر اوفتاد

از پس مرده بد نباید گفت

مگر حربگه مرغزار علی

باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست

مدغم اندر دل آن بارانست

نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

جان او پستست یعنی جاه و مال

چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی

دو اثر در جهان عیان باشد

سرشب را جدا کرد از تن روز

گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردنست

بری و آری و توزی و کاری و دروی

که تو هم نرسیدیش به گرد

تا کی آخر دردسر دارم ز تو

جدتر او کارد که افزون دید بر

که مشکل‌های ما را مرتجایی

که این که دادت و جز راستیت نرهاند

به گوارندگی چو آب حیات

گر نه‌ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟

رگ و پی همچنان و جلد مقشور

بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب

ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف

می‌دوی سوی شهان با دها

عشرت گه خاص اولیا دیدی

دست آسیب شب ازو دورست

چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک

از بانوا شهان و نکوحال بانوان

دست او و جام او و کلک او و پالهنگ

به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد

کین گدای گبر دعوی‌دار شد

شیخ‌الحاح هدایت می‌کند

تو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی

روز است و درو شک نبود هیچ حکم را

کس نبیند در آفتاب چه سود

چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را

از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر

وا رهاند زین و گوید برتر آ

از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری

نه فلک چار طبع و هفت اختر

به جای چار مهره چار گوهر

آهن از آهنی و جو ز جوی

روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین

در مزاج از اثر هیبت دستور تبست

نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه

چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

می‌خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی

اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست

هم رصد بند و هم طلسم گشای

نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن

بدانگاهی که باز آید قوافل

گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر

جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

کار دستست این نمط نه کار دل

تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی

شعله نزد روز نیک هیچ حزین را

زبی‌سوزی همه چون یخ فسردند

وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای

ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای

کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست

هر شیوه که داشت مختصر داشت

عقل اندر شرح تو شد بوالفضول

تو ای دم چه دمی که بی‌شماری

گه شتاب به باد هوا نموده قفا

وز طعنه و خوی خلق رسته

شاه روحانی نسب را در میان انجمن

بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن

در کاینات نسخه‌ی سود و زیان رسید

بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر

که چنان حرمت نظر را سگ نماست

ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب

به دست خود ز برای خود آشیانه کند

روزه به مال یتیم مار بود در سله

ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم

کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر

وز لطف قرب یافته اقرار آمده

غوره بودی گشتی انگور و مویز

کز برای ردشان آب دعا می‌ریختی

به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر

گور صد گور کنده بودسمش

من دوان از پس او زار به خونابه گری

چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن

ممتلی مر آز را از پیش خورد

دهان بسته تو غماز باش همچون نور

تا شهب می‌راندشان زود از سما

کز وی آموخت باده صهبایی

هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست

چندین دلاوری نکند بر دلاوران

گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن

وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست

به آب در ز سموم سیاستت شررست

در هر گامت هزار کام است

نفس زنده سوی مرگی می‌تند

تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی

بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار

وان یار که نیست هست ازین دور

ناورده چنو نادره در دار فنایی

بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری

زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد

که کلام تست صافی و حدیث من مکدر

می‌رود در جو چو داروخانه‌ای

که طفلانم مرند از بی‌نوایی

وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن

فلی بک شغل عن ملامة عاتب

که نزادست از زنا و از فساد

عاقل شود از عادت او سخت موله

یاد نارد کسی از مشک ختن

ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی

خورد آن بوقحط عوج ابن غز

آرام دل خراب مستان

نه در آن دیده قطره‌ای ثانی

باز آمد و باز داد پیغام

از مهابت گشت بیهش مصطفی

شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی

گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین

مده شراب بنفشه بهل شراب انار

ور بود اشتر چه قیمت پشم را

یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی

که اژدها را زهر کشنده نگزاید

مقرر گشته بر فرمان آن زن

گشت حمامت رسول آبت دلیل

خنیاگران او را پیلست با عماری

آخر بیافت این شرف اندر زمان تو

در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه

خویشتن در موج چون کف هشته‌ای

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

میر و امام امت سیف المناظرین

بشکستی اگرچه بودی البرز

کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز

دندانه‌ی بلورین گردش فرو کنی

تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه

چونک با شمسش قرانست ای پسر

که کند بر حالت خود ریش‌خند

از جام صبوحیان عطایی

مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین

حساب از همین یک نفس کن که هست

عقل او بی‌سیر چون نبت زمین

نهاده به سر بر گلین افسری

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی

هست در تعبیر ای صاحب مرح

زبان را کار نقش است و نگاری

نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

تازه روباش چون شکوفه باغ

در میان ما و تو بس فرقهاست

همی‌خوانند اشعار و همی‌گویند یا لهفی

آدم علم خویش خوابنیده

تا بر براق سر معانی شوی سوار

کز حضورستش ملامت کردنی

می را تسلیم یا رضا نی

آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی

به پستان مادر در آویخت دست

غسل داده رحمت او را زین خباط

فروزان شد ز برق می چراغش

روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب

بی رخ او قسم عطار آمدست

تو مشو بر ظاهر هزلش گرو

رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی

زان که عرشیست اصل گوهر تو

روی بر سوی جای خویش آرد

می‌نماید کوه فکرت بس بلند

وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

حدیثی چون حدیث مصطفا کو

ان فی ذاک عبره الابصار

بکشدش یا باز دارد در چهی

دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی

عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

تا برآرد موسیم از بحر گرد

مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

باشد نگزارند به ماه رمضانی

تا گویدت کسی که فلانی است پارسا

طامع تابید یا عمر دراز

اندر بر لطف و حق گزاری

کز ریش منت شرم همی ناید باری

آسمان با کمان و با تیر است

آب تیز سیل پرجوش عنود

زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن

جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذاالنون خوش

روز می‌دوزید شب بر می‌درید

به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی

حق گزین کی بود چو خلق گزین

چو می‌بینی از خویشتن خواجه پر

می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

کافور بوی باد بهاری بود سفیر

زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری

و ایمن چو من همی‌چرد از مرغزار او

وآن ابلیس از تکبر بود و جاه

ز اشکنجه جان جان نمایی

رایگان همچو سنایی به سخن

عناب ز دور لب گزیده

وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

ریخته معصفر سوده میان لبنا

خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه

چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر

اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری

ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی

بگفت آنچه دانست صاحب خبر

گویدی کز خوی زاغم وا رهان

ز تیرش پیکر جان خسته بینی

تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم

گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار

لیک او کی گنجد اندر دام کس

بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی

و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن

چون صالحیان شده سیه‌پوش

کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

ای روز عظیم باجمالی

آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را

کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ

که نپوشد رو خراشم روی را

بگو والله اعلم بالصواب

خواجه یک نکته گفت و برهان کرد

به مردی که پیش آیدت روشنی

چالاک و شان بوستانی

اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری

منزل اول نشان خواهیم کرد

گر بگویم بشکنم بازار یار

وی دیده گرینده بس است این نه سحابی

در بارگه عدل چو بهرام شهی کو

به یکی نکته کار بگشائی

در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر

گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی

طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی

که گوش من نگشاید به قصه اسلاف

دف و دفتر بگیر از می حذر کن

بدین وصف عجب ما را تو دیدی

که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی

ازان به که گردی تهیدست باز

تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست

هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی

برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن

زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر

نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد

گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی

بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»

یاد نامد ولایت پدرش

خود همی گویدت به نام ایزد

ابد تا کارشان را می‌گذاری

نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی

انعم به من مستقی اکرم به من مستقر

زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن

سوی عشق آی یک شب هم ببین میزبانی

یکی را قله‌ی قاف و یکی را ساحل سیحون

که پایگاه رفیعش به اسمان ماند

آن مه که به از چشمه‌ی خورشید مه ماست

گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی

به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین

یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد

هزار عاشق چون من فر و جوال کند

ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

ما لاف زنان که ده خداییم

توزیع کنم به هر دیارش

جز عیسی ناتوان ندارد

نی واعظ خلق شو نه قاری

بهر یک بوسه دو تا بسد جان پرور تو

بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز

نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد

هست محسن درخور احسان بلی

تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده

سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟

چون دو سو آشکار خواهد کرد

این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی

با ما همی چو آن نکنی باری این مکن

بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند

با سنایی زین قبل درمانده‌ام

ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی

بنمای جمال تا بدانم

ما دیر شدیم و کاروان رفت

شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب

از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی

زنهار به هش باش گه زلف بریدن

که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار

تحفه‌ی بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست

کنون تو با خیالش در قماری

ای وای ما که هست زمانه غریم ما

گر امیدواری که خرمن بری

هست بحق پاسبان خانه و جان ترا

ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه‌ای

کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا

رسد هرگز کسی هیهات هیهات

از در دین به هوس خانه‌ی شیطان آرند

نه خار خشک بودی می‌خلیدی

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

ای دوست بگفت و جان برآورد

مدد یافت رسم تکلف رواست

زهی پرخون رهی کاین بار رفتی

تو روی از بهر این مخراش و مخروش

خوش مرا عیشیست آن جا معتبر

تا جهان را شاه باید شاه باد

چرا ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی

وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد

دماغ خداوندگاری پزد

چون نیل شود خیره کند گوهر کان را

دست و پا بر همدگر بگریستی

که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد

به الماس سخن در می‌چکانی

همه کنیت و طبعشان بوالوفاست

در گفت و شنود ترجمانی

ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب

ناسوده نخفته چند باشی

نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا

ایمن چو صفات کردگاری

گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما

تو راست لطف جواب و تو راست علم سال

ربودی بدان غمزه‌ی دل شکر

روزگارش چنین سراندازد

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی

هین مکن تیره که هست او صاف حر

بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار

چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد

دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا

ازو باز پس مانده هفتاد گام

شهری و سنایی و ثنای تو

یافت آنچ از سواد یابد سیم

ولیکن نقش را پرگار باید

زانک فیضی دارد از فیاضیم

از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد

وان دانگ کنی نثار عاشق

حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را

هر یکی گور و آهو افکندند

یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا

نه خاطر به مویی در آویخته‌ست

ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی

این زمان این تنگ هیزم زر شود

جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست

پس درین بادیه ترسان رفتن

از عاقبت کار کسی را خبری نیست

و آسمانت هم آسمان خواند

در حجره‌ی غریبان تو خود درون نیایی

دارو پس مرگ کی کند سود

تا اینهمه را چگونه داری

که به یک گل می‌خری گلزار را

اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

کم حبه مکتمه ترصد البروز

ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر

نداند که چون کردی آغازشان

رخ به سیمین برو سیمین صنمست

فرو هشته بر عارضی دل فریب

که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا

هم‌چو چشمه پیش قلزم گم شود

خدمت میر بار خواهد کرد

جای او جز کنج خلوتخانه‌ی اسرار نیست

در مکتب او کرد همه تخته فراموش

به تیغ از جهان داد دین خواسته

هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها

خوش خو چو خوی جبین او بود

عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند

رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد

مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند

از کار فروماندم ای کار سلام علیک

بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند

به مومی چنین بسته بر دیده خواب

ساخته نفسشان درو دربند

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا

عقل او بر زرق او غالب بدی

وصف علو محمدتش کرد سزا کرد

ز فای فخر سازی عین عاری

چون شکری بخوردی زهری چشید باید

کلید آهنین گنج زرین بود

موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین

چرب و شیرین چو صحن پالوده

شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

جاذبش جنسست هر جا طالبیست

وی در ثبات راوی افعال تو جبل

به پس فردا و فردا نفس طرار

بر کل مکان آفرینش

قلم نیست برمانی نقشبند

پاینده باد دولت مالک رقاب تو

برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست

روی بدخواه تو چو پشت پلنگ

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق

به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی

موکل کند بر سر آفرینش

دید پیری چو صبح مهرانگیز

راهی چنانکه آید ازو روح را زیان

آفرینی به قدر خود می‌گفت

معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام

تا ورای کون بینی ساحتی

اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس

چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم

همه عریان و جامه از تدبیر

خدای اوست ما بنده فرمان پذیر

از ننگ تصرف توهم

پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر

کی بدندی گر نبودی آب جو

گرچه زنور و سایه برون شد گذار ملک

پرده در پرده نهان خواهد بدن

چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک

مزن پنجه در شیر جنگ آزمای

دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان

در موکب خود کشد عماری

نقش با مهر گل فرستد طین

هست از خاکی و آن را صد نشان

خویشتن وقف کرده بر تهلیل

کسی که چشم ندارد یقین بود معذور

هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین

به نقاش صورت بود رهنمای

شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال

دم بی قدم تکیه گاهی است سست

نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر

تا فروشد آن به عقل مختصر

که قهرش مرگ را کردست مقهور

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

آن رسیده است که زان لاتسال

کنم با تو عهدی در این انجمن

تشریف و صلات خز معلم

هوی و هوس گرد برخاسته

چنان عادل که نه خشک است و نه تر

مردگان را وا رهانید از قبور

چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته

خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

گر کمر بندد نشابور و هراه

همانست کان جنگ پیشینه کرد

قرار ملک سطان معظم

نه این دم که آتش به من درفروخت

مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال

ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا

که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر

در نه تعلیق و نه تکرار کن

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

محمد ز سرچشمه‌ی جان گذشت

ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه

ز مردم چنان می گریزد که دیو

تن در انگشتری دهد چو نگین

از مقام با خطر تا بحر نور

چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه

به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل

از تو گویم با صغیر و با کبیر

کزان عود هندی برآورد گرد

در بساط زمین علی الاطلاق

به ناکام بردش به جایی که داشت

خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه

یعنی او از اصل این رز بوی برد

و یا متابع امر ترا ستاره سپاه

زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

تیر چون باران و گرد چون غمام

ز شمشیر دشمن نلرزیده بود

با نامیه هم عنان رود یم

خدا را ثناگوی و خود را مبین

بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول

چون پری را هست این ذات و صفت

خون خشک‌باد در رگ جان همچو روینم

خالدین ابدا شد رقم منشورم

کز تو در انتقام افزونم

نکردی براو تیغ پولاد کار

کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

زبان بند دشمن ز هنگامه گیر

وی جهانت ز خادمان خدوم

بی‌سخن من دارویت آمیختم

بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم

لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم

خرد آنرا جدا نکرد از این

خدا را نخواند کسی زیردست

دهد شتاب عنان تو باد را تشویر

که در خانه دیدن بر ابرو گره

آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز

بر سر نور او برآید بر سرش

به خوان سخای تو بر، جود مهمان

سرجمله به خالق فغان بردم

خواست افتاد با فلک ناگاه

سروشی سراینده یارگیر است

تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده

مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد

توسن دره زیر ران تو رام

هست در پیشانیش بدر منیر

غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل

در رهی دور و عقبه‌ای دشوار

زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان

نیاز همه سوی درگاه توست

هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر

که فوج ملایک بر اوج فلک

هیچ شهی همسر طغرل تکین

خوار کرده جان عالی‌نرخ را

آنچه مفهوم کس نشد تفهیم

همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم

که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر

برافراخت بازو به گرز گران

بکم از مدتی کنار جهان

گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

آنرا که وفاقش بود قرین

تو ز خشم کر عصای کور را

راند بر تقدیم آدم آب و جاه

نفست همه بفروخته و عشق خریده است

آنکه گویند صوفیانش گوز

ازان سرکشی سر به گردون کشید

بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن

ز دست تو به گر عقوبت برم

وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز

دادن حاجت ازو آموختند

شکر شکر تست در افواه

کمد او در بر من با وی ماننده شدم

نیابد از دو عالم نیم کانون

دو پایش به خاک اندر و سر به ابر

مرگ را در چشمه‌ی تیغ تو پنهان یافته

چو درویش در دست سرمایه‌دار

شیران عرین را به دم گرفته

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده

که تا زین چاه بی‌پایان برآید

ره تا ابد برون نبرد ز آستان تو

همی دخمه سازد ورا زال گرد

هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای

که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود

ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه

از چنین شست بد نامنتهی

هیچ سعی تو نیست مشکور

سیر بی‌دست و پا بیاموزم

سپر یکدگر به دفع خصام

همش زیب و هم فر شاهنشهی

مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال

که یک روز خشتی کنند از گلت؟

وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین

آتش و در قهر حق آغشته‌ام

دیده باشی به همه حال در آیینه‌ی رای

هر زمانی صد سخن شیرین چو شکر گویمی

نصیر ملت اسلام ناصر

نگه کرد سیندخت او را بدید

تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام

بدوزند نعمت به میخ سپاس

مختصر نیست چون تویی معنیش

با دو صد طلب ملک محفوظ ماست

خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه

تا به سخن درآید آنک مست شده‌ست از او سرم

دست یابد تذرو بر شاهین

خرامید نزد پرستنده ترک

که به جایش نتوان کرد قیام

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست

ساکنان را مسیر بی‌فرجام

آخر او مغلوب موشی می‌شود

تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم

فارغ ز دو کون همچو عطاریم

طاعت کهربا ندارد کاه

دوباره ز لشکر گزیدن هزار

در عشق او رواست که بنشیند آذرم

خداوندگاران قلم در کشند

به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر

عقل تو نگذاردت که کژ روی

جود تو تلقین کند حسن سال

گر از ره می نرفتم می رهیدم

خود نمازت رفت پیشین ای غوی

همه چادر آزمندی مپوش

که مبادا باشد این دستان و فن

فرشته فرو ماند از سیر او

بر فلک زیشان شده دود سیاه

باز خر خود را ازین بیگار و ننگ

ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است

حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت

دو دستش به کردار دریای نیل

پای معنی فوق گردون در طواف

تو بر ره نه ای زین قبل واپسی

یا پلیدی یا قرین پاکیی

چون براقت بر کشاند نیستی

ره‌زنی اعراب و طول بادیه

من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم

که جهان در امر یزدانست رام

خروشی برآورد چون رعد رخش

پیش حق گوید به صدگون شکر او

خدایا همه وقت او خوش بدار

گر منش کردم زیان تو سود کن

تا ندزدد از تو آن استاد درس

بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست

بسی کمتر ز تاری ریسمان دید

نردهای بازگونه باخت او

بزرگان که بودند بسیار سال

لا شجاعه قبل حرب این دان و بس

چو دست دست تو باشد درون کس مخراش

دام راحت دایما بی‌راحتیست

مرده را درخور بود گور و کفن

در نگر در درد و بدبختی او

زان سوی کون و مکان من دانم

حرب خدعه این بود ای پهلوان

بپرسش که چون آمد از کارزار

گر نگویی آنچ حق گفتنست

به دنیا و عقبی بزرگی ببرد

عاجز آمد آخر الامر از طلب

پس ز لیلی دور ماند جان من

می‌نماید زنده او را آن جماد

که بو که شه بگشاید بدین قدر روزه

بوی می‌آمد ورا زان خفته مرد

به سر بر نهاده کیانی کلاه

جلوه آری با عجوز نیم‌کور

نشاید چو بلبل تماشای باغ

ترس و مهری در دل هر دو فتاد

خر شود چون جان او بی‌آن شود

قالبت بی‌جان فسرده بود و سرد

تا که افریدون و سلطانت کنم

بگذران زین آب مهلک مر مرا

به ایرانیان بر چه مایه بلاست

هست اعلام و شعار ممنان

که باشد که روزی مسی زر کنند

تا مقیم قبه‌ی شهری شدی

وز درخت و باغبانی بی‌خبر

کل سر جاوز الاثنین شاع

ولی وقتی که خود را دشمن آمد

لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت

گلیم اندر آب روان افگنم

در خور آن گوهرش در ابتلا

که جو کشته گندم نخواهی درود

نه مهارم را به غمازی دهد

پس ببینی تو ز دندان گوشمال

در را آن امتحان کن باز داد

مگر او را به همان قطب زمان بفریبم

که اجابت کن دعای حاجیان

که رنگش سراپای شد لعل فام

دانه کی ماننده آمد با شجر

به غرش درآمد چو شیر عرین

عقل او در پیش می‌رفت از رمه

تلخش آمد فرقت آن تخت خویش

هین ببر که جان ز جان کندن رهید

پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار

زهر او در جمله جفتان ساریست

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

من برویانم دگر بار از جسد

ره راست در چشمشان کژ نمود

گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد

شمه‌ای زان گلستان با ما بگو

خود همی‌بینی که نور بازغی

وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم

گوییا هستند خود اجزای من

یکی چوب زد گرم بر پای اوی

می‌گریزد در سر سرمست خود

که بسرشت بر خاکش از گریه گل

جمله با خر گور هم تگ می‌دوند

نه خرد یار و نه دولت روز عرض

خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست

یک مرغ به زیر پر ندارم

خوی حق دارند در اصلاح کار

خرد یافته زو هراسان بود

باشد اولی یا بگیرایی بصیر

خدا دادش اندر بزرگی صفا

صد هزاران آید از حضرت چنین

ای خداوند عرب ای بحر جود

باشد اندر دست صنع ذوالمنن

قد شهد الله و عد النعم

چون خوری سردی فزاید بی گمان

یکی طوق زرین زبرجد نگار

جان همی‌گفتش که طینم سد تست

وگر قصد خون است نیکو کند

با تو اندر خواب در شرح نظر

بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود

حالشان دریافت بی ریبی و شک

در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد

از کمین سگشان سوی داود جست

مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست

غیر صبر و مرحمت محمود نیست

که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد

که به ده می‌شد بگفتاری سقیم

پخته پندارد کسی که هست گول

سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را

از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم

که مر آن را اول و آخر بود

به سوی کنام خود آمد دلیر

کارها کرده ندیده مزد کار

مرا زو طبیعت شود خوی نیک

در سلیمان تا ابد داریم سیر

گر درستست آنچ گفتی ما مضی

جوهری چون نجده خواهد از عرض

کو میان مردمان رسوا بود

از شفاعتهای من روز گزند

برو ریخته مشک ناب و گلاب

جنبش از خود بین و از سایه مبین

که یک دم چرا غافل از وی بخفت

بر جهد سرمست زین که تا بدان

بو نبردند از شراب بندگی

داد مهمان را به رغبت چند بوس

شکستم سوزن آن ساعت گریبان‌ها دریدستم

تنگ هیزم گفت حماله‌ی حطب

بدین گونه از بند گشته رها

یا در آتش کی حفاظست و تقاست

وگر سر چو میخم نهد در طناب

ترسی وز تفریق اجزای بدن

عاشق از معشوق حاشا که جداست

زان پدر می‌خورد صد باده‌ی طروب

بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من

وا گشایم مصحف اندر خواندن

ز دیده فرو باردی خون به مهر

دید که آن لعبت به بیداری نبود

مگر خواب پیشین و نان سحر

عضو نو ببریده هم جنبش کند

احمقی او را در آن آتش نشاند

هم‌چو شیری خفته بالای فقیر

در عالم عشق اظهر آییم

یا ز جنس این شود ملکی ترا

وزان شادمانی که رفت از مهان

جان من چون جان گبران می‌کشی

زبان بسته بهتر که گویا به شر

که بودشان عقل و علم این جهان

از خدا اینجا بخواهید آزمون

بنده بودن هم بیاموز و بیا

تا توانی عشق را برهان نمود

تا که می نوشید و می را بر نتافت

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

این قلاوز خرد با صد کسوف

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

جنگشان افکند یزدان از قدر

عشق شه بین در نگهداری من

دار ملک تو غرور و غفلتست

می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ

بنالم ز بخت بد و سال سخت

جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد

بنده‌ی آن ماه باشد ماه و سال

پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت

عقیق و زبرجد به پایین او

می‌زیم از دست دیگر چون کنم

تا بخوانی مر خدا را در نهان

که آید همی ز ابر باران فرود

چنان دان که بر ما همه بادگشت

رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست

که اضطراب ماه آردمان شکوه

پرده‌های غیب این برهم درم

زمان گذشته نیامد به بر

بنما ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم

دم ماران را سر مارست کیش

نکردست بخشش ورا کردگار

بدانید اگر نیک‌خواه منید

نپرداختم تا غم دین خورم

خویش رسوا کردنست ای روزجو

بول گیرش آتشی را می‌کشد

ز می لعل شد رستم سرفراز

واطلس روی تو بزار کند

بی زراعت چاش گندم یافتند

گرفتند ترکان برو چیرگی

جز از دل نجوید پلنگ سترگ

چو حاتم اصم باش و عیبت شنو

یا کسی دادست بنگ بیهشیش

جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد

پرستند بیدار بخت ترا

با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم

تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی

به آورد با او نیاویختند

پر آزار بد از پدر دور شد

از غایت کرم که نهان و آشکار کرد

مردم اندر حسرت فهم درست

پی بر از وی پای رد بر وی منه

به گیتی بهرجای گسترده کام

دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل

نشسته بروبر جهان کدخدای

ازو چرخ گردنده گریان نشدی

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

عمرها در شوق ایشان اشک راند

تا نیندیشی ز خواب و واقعات

ازان سال و آن سال کاندر گذشت

بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم

خرد کوبد اندرین گلزارشان

گراینده‌ی تیغ پولاد را

برون کرد آنگه هیونی چو گرد

از این بر کسی چون تو محروم نیست

یا مصاف لشکر فرعون و روح

هست شادی و فریب کودکان

کزو یافت از ناخوشی کام را

که ندانم که صد کتاره کند

چرب می‌کردی لبان و سبلتان

نگر تا چنین در جهان شاه کیست

دلیران زابل به کردار گرگ

چو در خود شناسم که تر دامنم؟

حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

تا ریاضتتان دهم من رایضم

که آید ز هر سو بمابر زیان

ماه درخشنده تویی من چو شب تیره برم

چون حریصست آدمی فیما منع

فرستد همی سوی خاور خدای

همه پرنیان خار شد بر برش

فرو شستشان گرد ذل از وجود

صد هزاران ذره را داد اتحاد

یا نکردی فهم پندم یا کری

چو خونین بباشد همایون بود

هرچه گفتم بدان نشان گفتم

آن یکی را نام شاید بی‌شمار

میان بسته سیصد پرستندگان

نباشد ز شاهان برتر منش

که بیشم در آن بقعه روزی نبود

که بود گردون گریبان‌چاک او

که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد

سری پر ز کینه دلی پر ز رای

تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم

چشم دشمن بسته زان و چشم دوست

سرانجام خاک است ازو جایگاه

مبادا که هرگز بتو بد کنم

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

هین به کمتر امتحان خود را مخر

هم‌چو فرزین مست کژ رفتن گرفت

مشو تیز با پیر بر خیره خیر

سود وافر بود سودا شد پدید

ور ز دیگر آفسان بنمایدت

یکی پوزش آور مکش هیچ سر

بدو گفت کای مرد دهقان‌نژاد

طلسمی است بالای گنجی مقیم

نه از عیان و وحی تاییدی بود

که مزاج رحم آدم غم بود

همه رزم جویان خنجرگزار

زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون

چونک با خویش‌اند پیدا کی شود

ز گیتی یکی آفرین خاست نو

ز نادانی و دیوی و غرچگی

که جرمش ببخشید و چیزی نگفت

که بنگذارد که جان سویی رود

ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین

گر اختر به خواب اندر آید همی

در حال ز پیش خود برانش

می‌دوی بهر ثرید مردریگ

که تا من به کارت زنم نیک رای

بیامد بر رستم نامدار

که در کاروانند پیران سست

که ببرند از درازی دامنم

آدم و حوا نرسته از جهان

به خاک اندر آمد سر و افسرش

بدین پیوند رو بنمود رستم

آب را دیدی نگر در آب آب

بس شهر کردم بس باره‌ها

که جام خورش خواستی روز بزم

نشاید پرید از ثری بر فلک

از دم تو غیب را آماده شد

رست از خسران و رخ را بر فروخت

به روی اندر آورده بودند روی

پیش آید به جان فشانی باز

بی غذا اجزات را داند ربود

که دو رانش از داغ آتش تهیست

ز باران مترس این سخن یادگیر

که دنیا و عقبی فراموش کرد

ثم خلیتم نبیا قائما

استعانت جویی از لطف خدا

ز هر مرز باارز و آباد بوم

قوت هر گرسنه‌ام انجم هر انجمنم

کای عدو زوتر ترا این می‌سزد

خروشیدن زنگ و هندی درای

فگندند پس جامه‌ی نرم زیر

که در پیش دارم مهمی عظیم

از فسوق و کفر مانع می‌شدند

این تانی بیضه دولت چون طیور

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

برقع از زلف عنبرین دیدم

بر امید خدمت مه‌روی خوب

بیابیم بهره به هر دو سرای

به مردی به هنگام ننگ و نبرد

جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را

با خدا سامان پیچیدن کجاست

طالب انگشتری در جوی باغ

ز گردش بر کوه تاریک شد

نی خوردم غم و نه من غم خورم

همچو ابری گریه‌های زار کن

سخن برگشایم چو تیغ از نیام

خود و شاه با لشکری بی‌کران

که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار

گشت دلاله به پیش مرد سرد

لیک فاعل نیست کو عاطل بود

سپه را همه خواند و روزی بداد

بیچاره‌ی توست، چاره‌ای ساز

ره‌زنان را بشکند پشت و سنان

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

برین بوم تریاک شد زهر ما

خفته اندر کله‌ی سر سوسمار

سم اسپ توسنم بر تو رسد

تا رود از تو شکم‌خواری و دق

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم

بوالحکم هم از تو بوجهلی شده

به زور جهاندار بر پای خاست

نکوبد همی جز در کارزار

ببین تا چه گفتند پیشینیان

وا نماید دام خدعه و ریو را

بسته عشق او را به حبل من مسد

میفگن تن اندر بلایی به خشم

کین قاعده معتبر نهادم

منع کن تا کشف گردد رازها

جهان آفرین را پرستنده‌ام

دو صندوق پرگوهر شاهوار

به قدرت در او جان پاک آفرید

اشتر کردی که هیزم می‌فروخت

می‌فتد چون سایه‌ها در پای او

سلیح سواران بپیراستند

مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم

تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد

ازو پهلوان را خرام و نوید

سپه را به قلب اندرون جای کن

صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم

شد فراق صدر جنت طوق نفس

نعم ما روحت یا ریح الصبا

ز پیکان چرا پیل جنگی بخست

گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم

گفت رفتم کاه و جو آرم نخست

وگر چادر خون به تن بر بپوش

نیایش کنم روز و شب در سه‌پاس

چند گویی ز پنجه و شستم

از یکی چشمی که خاکیی گشود

در کف درکش عنان اختیار

پر از درد و با سوک و خسته برش

از آن خویش شمارم که در شمار توام

زانک آن خاران عدو این گلند

برآرد به کردار سیمرغ بال

ازان پس برین چاره افسون کنیم

خوش بود گر در فنا خواهم رسید

در درون روزن ابدان ما

عالمی از فوح ریحان پر کنی

بریزد بران مرز بار درخت

من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

گشت معروفی بعکس ای وای او

برو بر نبینی یک اندام زشت

دلاور جهاندیده کنداورا

بیرون جهم از مضیق پندار

چون سزد بر من پلیدی را گماشت

شادیی را نام بنهادی غمی

ازو دور شد دانش و فرهی

که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم

که بوعظ او جهودان سرخوشند

کزو نیمه شادب و نیمی نژند

ازان زور و آن بخشش کارزار

زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید

متهم باشد که او در طنطنه‌ست

صد هزاران بدر را داده به دق

نجوید کسی رزم کش نیست کین

او را همگی فسانه دیدم

تا چو قصابی کشد از دوست پوست

دل آگنده از کین کمر برمیان

چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد

وانگشت نمای مرد و زن باش

بر کنم آیم سوی ماء معین

ای بسا شیرین‌روان رو ترش

که از تو ندیدم بد روزگار

من سرگشته معذورم که بی‌دستار می گردم

ناله‌ات نبود چنین ناخوش بود

تو گفتی که خورشید گم کرد راه

اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

ز ایمان نور بر گردون رسانم

گرچه خود بر وی زند دزد عنود

گوشت از سختی چنین ماندست خام

ندارد بجز ناله زو یادگار

زانک همچون مه به میزان توییم

ناز می‌کن با چنین گندیده حال

همی رفت پرخشم و دل کینه جوی

که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی

ورای او کسی پرنده نبود

زشت آمد پیش آن زیبای ما

کف ایدیکم تمامت زان بدان

به نزد بزرگان گرامی شوی

در این نکته من از لایعلمونم

از زبان خود برون باید شدن

سوی قارن کاوه آواز کرد

سران را ز خون بر سر افسر نهید

زان جمله‌ی عمر نوحه‌گر بود

ضعف ایمان ناامیدی و زحیر

جان من باشد که رو آرد به من

مهان را همه زیر او داشتند

ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم

بی نوا از ذوق سلطان ودود

نه بردارد او هیچ ازان کار سر

به خون مژه کرده رخ ناپدید

حیرت و عجز را کنی انباز

درد دلها یار شد با درد شش

ابر رحمت پر ز آب کوثرست

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

همچو کافر جنتم زندان تست

بگفت آنچ دید از کران تا کران

به بازی سراندر نیارد به دام

دعوی آن خط و دهان می‌کند

بهترست از صد هزاران کان مس

غرقه‌ی دریای بی‌چونند و چند

بزرگان بیدار و پاکان من

بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

ملکت فرعون را یک لقمه کرد

کسی کاو برانگیزد از آب گرد

ز دادار گیتی همی برد نام

بندی است که بر دهان نهادم

سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود

می‌بنگذارد مرا کایم برون

ز من نشنوی زین سپس داوری

ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم

او به جای پا نهد در جوی سر

پدید آمد آن مرغ فرمان روا

همه رخ سوی رومیان تافتند

می‌ندانستم درین راه این قدر

بی‌محابا رو زبان را بر گشا

خاک اندر دیده‌ی توبه زدیت

سوی کاردانان ایرانیان

چنانک نیست را ایجاد کردم

گر طرب امشب نخواهم کرد کی

بدان تا فرستم هیونی دوان

که دارای دارابشان کار داد

عزم بیابان عدم چون کنم

تا شناسد مرد را بی فعل و قول

تا بتون حرص افتد صد شرر

نجوید کس از تاجور بندگی

نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

چون شکافد توبه آن را بهر کشت

بجز تیرگی شب به دیده ندید

چو بهتر شوی ما ببندیم رخت

که من جز چاه و جز زندان ندیدم

داعیم من خالق ایشان نیم

کمترین جزوش حیات کشته‌ای

بپرد روان سوی یزدان پاک

کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من

خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو

به افراسیاب از دلاور پشنگ

بران تخت بر شد گو نیک‌بخت

با زلال خضر معجون می‌کند

دشمن آن نبود که خود جان می‌کند

واندرون دل عوضها می‌تنند

ز پوشیدنی جامه و برنشست

زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم

هرچه گوید من نگویم آن تهیست

پی مور بی او زمین نسپرد

تو ز یک قطره ببینی دجله را

که ندارم ز خرده هیچ قماش

می‌زند بر روی او سوگند را

حلقه و در مطرب و قوال شد

بی خداوندیت بود بنده نیست

از بندگیت شهنشهانیم

کو درین جست شتر بهر مریست

تا ببیند عین هر بشنیده را

پس پیاپی گرددش دید و خطاب

بیش هر گام صد ستانه پدید

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

تا امان دیدی ز دیو سهمناک

چونک نیکو بنگری یارست راه

با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

تا بیابی از جهان طعم شکر

که بماهیت ندانیش ای فلان

تا نگردید از منی ز اهل شمال

تا خرقه درافکنم به قوال

خسف قارون کرد و قارون را شناخت

حج رب البیت مردانه بود

بوی بردی هیچ از آن بحر معاد

سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

امتحان کن وانک حقست آن بگیر

مر مگس را نیست زان هیبت نصیب

یک نظر دو کون دید و روی شاه

از سال و جواب چگشاید

جان که بی تو زنده باشد مرده گیر

گوش شو والله اعلم بالصواب

مرده و پیش خدا دانا و رام

این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین

چیست با ایشان خان را این حسد

گر نظر بالا کنی نه سوی پست

چشم بهتر از زبان با عثار

گر نداری نصیحت من گوش

مشنوش چون کار او ضد آمدست

هین رحم بگشا که گشت این بره گبز

زیر واسع تا نگیرد پای را

بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

بدگمانی مرد سدیست زفت

ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست

لیک محسوس حس این خانه نی

به بحر دولتش باقی رسانم

سوخته جان و روانان دیگرند

تا به شخص آدمی‌زاد دلیر

پاک بازانند قربانان خاص

در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم

گفت ما را کودکان و کو مکان

که اختیارش گردد اینجا مفتقد

جنتی بنمود از هر جزو تو

بو که در پایان فنایی پی برم

اولین بنیاد را بر می‌کنند

این بدستت اجتهاد و اعتقاد

سوی رنجوران به پرسش مایل‌اند

چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم

اندرو تخم وفا انداختید

که مرورا اوفتادن طبع و خوست

سر فرود آورد و آن را برگرفت

لیک دشوار است و آسان بسته‌اند

بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر

چون سبب دانی دوا کردن جلیست

صد زبان دارند این اجزای خرس

ببین که در پس گل صد هزار گلزارم

چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی

امتحان خود را کن آنگه غیر را

بی ازین دو نیست دورانش ای فلان

زان حقه‌ی درفشان برآمد

قهر بر وی چون غباری از غشست

در دل هر کور دور زرپرست

حسرتا بر حسرت جاوید او

توبه‌ی جادوم نمی‌باید

هین بزیر آ منکرا بنگر بوی

خون آن بیچارگان زین مکر ریخت

پیش عارف کی بود معدوم شی

از خلق زمانه باش ممتاز

خاک اندر چشم اندیشه کند

قل تعالوا گفت جانم را بیا

من برای دیدن تو نامدم

گر دمی در رخش نگاه کنم

من حقیقت یافتم چه بود نشان

نیستم ز اکرام ایشان ناامید

از دلش می‌روفت آن دعوت ملال

موج‌ها برخاست از خون جگر

بهر خفاشی کجا گردد نهان

عکس ظلمانی همه گلخن بود

بخت ودولت را فروشد خود کسی

که من هرگز ندیدم چون تو دلدار

زر خالص در دل آتش خوشست

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

تا بیندیشم من از تشنیع عام

ذرات جهان هم آشیان بود

پیشتر از بحر درها سفته‌اند

هست شاکر خسته‌ی صاحب‌عبا

کو بود در بند لعل و درپرست

من هیچ آخر این سفر چکنم

دانک میراث بلیسست آن نظر

همچو ماه اندر فلکها بازغند

زود خیزی تیزرو یعنی که باد

روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم

حس نداری سخت بی‌حس آمدی

او فغان برداشت در تشنیع و تف

در دل عذرا همیشه وامق است

پای در گل ره به پایان کی شود

آخر آن روید که اول کاشتست

آن اسیران با هم اندر بحث آن

کش نبات و نرگس و نسرین کند

گر رسید انگشت از اخگر رسید

تا مراد آن نفر حاصل شدی

زور می‌یابند و جان می‌پرورند

وآن فضایح را بکوی انداختست

من طالب بود جاودانم

بر خلاف کیمیای متقی

دیو در بندست استم چون نمود

قدر عشق گوش عشق گوشوار

بر بوی آن به کلبه عطار می‌روند

تا که شه را در فقاعی در کنند

آتش اول در پشیمانی زند

رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو

در شمار بی شماری مانده‌ام

آن شکسته گشته را نیکو کند

فال بد با تست هر جا می‌روی

عرشی و فرشی و رومی و گشی

بل کزین هر دو مبرا می‌روم

یک زمانی قبض و درد و غش و غل

وز خیالی دوزخ و جای گداخت

اندرین نشات دمی بی‌دام نیست

هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم

حس سوی روح زوتر ره برد

خشک آر الله اعلم بالرشاد

تا کنی مشغولشان از بوی گل

ریخته زیر خاکشان، طره‌ی پرشکن نگر

گشت عقلت صید سحر سامری

که نظر ناجایگه مالیده‌اند

تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس

درین دریا به جز گوهر میندیش

بهر هدم مسجد اهل قبا

تا دماغ طفل و مادر بو کشید

هر صباحی سخت‌تر جستی کمان

در میان پوستین می‌بایدش

چشم گفت از من شنو آن را بهل

دوزخ آن باب صغیرست و نیاز

با عناصر داشت جسم آدمی

تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام

خصم شد اندر پیش با چوب زفت

رفته در مخدوم او مشفق شده

بعث را جو کم کن اندر بعث بحث

نی عصای موسی عمران بود

از سفه انا تطیرنا بکم

سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود

اوش گفتی این چنین عمر تو باد

مگر از خویشتن گذاره کنم

وین نکوتر از طواف حج شمار

جمله نعمتها برد بر تو حسد

هست تنقیح مناط اینجا بله

عاشقی کو کز پی کاری شود

چون شکر شیرین شدم از شور عشق

هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند

کی شود از قدرتش مطلوب گم

گر همی جانانت باید جان‌فشان

پند کم ده بعد ازین دیوانه را

این چنینم ده بریز از من تو خون

سر بپوشان از جهودان لعین

او بگفت اسرار کو اسراردان

خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ

نیست گردد چون کند نورش ظهور

از نیام ظلمت شب بر کند

عطار تورا هزاردستان

شمع کی میرد بسوزد پوز او

رست از تقلید خشک آنگاه دل

کار خدمت دارد و خلق حسن

بلبل گردد به نوبهاران

تو چه مرغی و ترا با چه خورند

کو بیان که گم شود در وی خرد

تا فروشی و ستانی مرحبا

که چنان سرور کند زو ریش را

حبذا بی‌باغ میوه‌ی مریمی

نه جدا و دور چون دو تن بود

گفت صوفی هی هی ای قواد عاق

آب باشد پیش سبطی جمیل

که مسافر همره اعدا شود

تا کنی هر باد را بر وی قیاس

بی‌خبر کین چه خسارست و غبین

پس به یک سوزن تهی شد خیک او

که مثل گشتست در ویل و کرب

تازه و شیرین و خندان و ظریف

عجز بهتر مایه‌ی پرهیزکار

کار دین اولی کزین یابی رها

گفتشان شاه مرا بفریفتید

ز دشت سواران برآرند خاک

جزوها بر حال کلها شاهدست

کدامست کین را ندانم به نام

گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست

اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم

چونک در یاران رسی خامش نشین

رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک

آن تفاوت هست در عقل بشر

به خروار با نامور گوهرست

جسم گوید من یقین سایه‌ی توم

پرستنده پرسید کای پهلوان

این بدین سو آن بدان سو می‌کشد

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب

گفت ای یاران روان گشتم وداع

چشم باز و گوش باز و دام پیش

بزرگان و دانندگان را بخواند

بس که غدر درزیان را ذکر کرد

پری روی گفت سپهبد شنود

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش

زین بیش مگو غم دل ایرا من

گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد

چون سبب معلوم نبود مشکلست

مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران

دل‌آزار بهرام زان شاد گشت

در هوا بر داشت آن بند قصیل

چنانم که گویی ندیدم جهان

صار دکا منه وانشق الجبل

زاد ما مانده مرکب افتاده

ذکر نعمتهای رزاق جهان

میر دیدی خویش را ای کم ز مور

کان فسون و اسم اعظم را که من

که با فر و برزست و با مهر و چهر

خفض و رفع این زمین نوعی دگر

کسی کاو گراید به گرز گران

هیچ برگی در نیفتد از درخت

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار

در حقیقت دوستانت دشمن‌اند

تو بگویی مرد حق اندر نظر

چو شاپور گشت از در تاج و گاه

عام ما و خاص ما فرمان اوست

شما نیز دیده پر از خون کنید

صبر و خاموشی جذوب رحمتست

تا سر عطار نگردد چو گوی

آن کبوتر را که بام آموختست

فقر ازین رو فخر آمد جاودان

بهر گندم تخم باطل کاشتید

کمان مهره انداز تا گوش خویش

هم نکر سازید بر قارون ز کین

چو برگاه باشد درافشان بود

از کباب پیل‌زاده خورده بود

لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی

آن حسی که حق بر آن حس مظهرست

پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح

چو شد بر جهان پادشاهیش راست

پیش ممن ماتم آن پاک‌روح

زن از بیم برگشت چون سندروس

دیو آن دم از عداوت بین بین

مصر جامع پی نبردی ای فرید

در دل عاشق به جز معشوق نیست

آن نمی‌دانست عقل پای‌سست

پر نگه دار و چنین شهوت مران

چنین داد پاسخ جهاندار شاه

تا بگوید او که وحیستش شعار

نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی

بانگ کردند اهل کشتی کای همام

در وفا نیست کس تمام استاد

تا به نسرین مناسک در وفا

مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید

هیچ از مقصود اثر پیدا نشد

بگوید فرستاده چیزی که دید

هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر

وزان پس بفرمود افراسیاب

گفت این دم با قیامت شد شبیه

نمود قدرت او دشمن سیه‌دل را

از امید عود هر یک بسته طرف

عکس عبدالله همه نوری بود

هان و هان این دلق‌پوشان من‌اند

چو آن شیربان جهاندار شاه

زین دکان با مکاسان برتر آ

به ایرانیان گفت پس شهریار

دفع آن علت بباید کرد زود

بگویم چون رسی آن جا ولیکن

راه جست و راه دادش شاه زود

ور ز جالینوس این گفت افتراست

وهم تفریق سر و پا از تو رفت

وزان جای خرم بیامد به دشت

من همی‌لرزیدمی از بیم تو

چو دیدی بگویش کزین سوگرای

گفت پس چون رحم داری بر همه

چون به پیشان راه بردی، برگشاد

یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب

نیست دستوری بدینجا قرع باب

از پس آن محو قبض او نماند

که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه

آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا

به زیر کش اندر گرفته سنان

چربش اینجا دان که جان فربه شود

تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت

فهم تو چون باده‌ی شیطان بود

باز موسی داد پند او را بمهر

ای خران کور این سو دامهاست

چو پیروز روی برادر بدید

عاشق است او را قیامت آمدست

من اینک چو دستان بر من رسد

رو بر آنها که هم‌جفت توند

آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت

شرط روز بعث اول مردنست

واندرین یم ماهیان پر فن‌اند

روی در داود کردند آن فریق

ابا هدیه‌ی شاه و چندان نثار

نی خدا را امتحانی می‌کنند

سواران جنگی همه همگروه

نیست دستوری و گر نه ریختی

هین قرائت کم کن و خاموش باش

آب دارد صد کرم صد احتشام

نیز اندر غالبی هم خویش را

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید

به راهام گفت ای نبرده سوار

روح او خود از نفوس و از عقول

بدان مهربان رخش بیدار گفت

نه در آن دم دولتی و نعمتی

اگر یک ذره رنگ کل پذیرد

وز حذر از ننگ و از نامی کنند

هشت سالت جوش دادم در فراق

سوی دام آن تملق شادمان

کزین تخمه کس را به شاهنشهی

من نخواهم عشوه‌ی هجران شنود

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

همچو خاک مفترق در ره‌گذر

اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم

ترک آن کن که درازست آن سخن

چون بدید او چهره‌ی صدر جهان

خواندن بی درد از افسردگیست

سپیده دمان مرد با مهر شاه

جان من بستان تو ای جان را اصول

سوی تخت و ایوان نهادند روی

اول و آخر بباید تا در آن

گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد

هست این نسبت به من مدح و ثنا

ور شکستی ناگهان سرگین خر

با سلیمان پای در دریا بنه

گر اندر جهان داد بپراگنم

بهر این آوردمان یزدان برون

مران پهلوان جهاندیده را

گوش کن چون حلقه اندر گوش کن

گر چه درخت آب نهان می خورد

بخت با جامه‌ی غلامانه رسید

هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط

زانک آن گرمی او دهلیزیست

ز دیبا و از جامه‌ی نابسود

آمدن در آب بر من بسته شد

یکی اندر آید دگر بگذرد

قصد خون ناصحان می‌داشتند

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره

آفتاب شرق شب را طی کند

مر شما را وقت ذرات الست

اصل این ترکیب را چون دیده‌اند

یکی طوق زرین زبرجد نگار

مرد اوسط مرغ‌بینست او و بس

کنون کرد باید ترا رخش زین

حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد

چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم

گفت روحم آن تو خود روح چیست

عجز از ادراک ماهیت عمو

فهم آبست و وجود تن سبو

چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای

تا به قل مغشول گردد گوششان

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

جزو ازین کل گر برد یکسو رود

مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود

چون تو خفاشان بسی بینند خواب

جان شو و از راه جان جان را شناس

در کدامین دفترست این شرع نو

پدر گر به بیداد یازید دست

رنگ بر بسته ترا گلگون نکرد

چو آمد به دستان سام آگهی

آن خبیری که نشد غافل ز کار

در جسم شده‌ست روح طاهر

بر زند از جان کامل معجزات

صد امیدست این زمان بردار گام

از پی این عاقلان ذو فنون

مرا کرد پیروز یزدان پاک

جانب دکان وراق آمد او

ازان سخت شادان شد افراسیاب

چون بگوید حال را فرمان کند

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق

خواست صوفی تا دو سه مشتش زند

تا سقاهم ربهم آید خطاب

بلک ایشان را شفاعتها بود

چو بشنید بهرام زو این سخن

بوسه‌افشان کرد بر استاد او

بر نی یکی پیل را خفته دید

ریگها هم آرد شد از سعیشان

چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما

چشمه‌ی راحت بریشان شد حرام

یک سلامی نشنوی ای مرد دین

روحشان بشکست و اندر آب ریخت

دو گیتی بیابد دل مرد راد

چون نبی سیف بودست آن رسول

چنین داد پاسخ که داغش مجوی

و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست

گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا

راه روزی کسب و رنجست و تعب

پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو

در میان این دو فرقی بی‌شمار

چو از دشت بنشست آوای کوس

رزق‌جویی را ز بالا خوگرم

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود

ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز

هست در دل زندگی دارالخلود

گوهر هر یک هویدا می‌کند

که جاوید بادی تن و جان درست

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام

چو از خواب بیدار شد پیلتن

عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق

در جهان جان بسی سرگشته‌اند

ای برین شطرنج بهر یاد را

زان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا

آنچنان نزدیک بنماید ورا

یکی مرد برنا فروبرده بود

بلبلان ذکر و تسبیح اندرو

سواری که نامش کلاهور بود

تن بخفته نور تو بر آسمان

نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی

همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت

آنک نگذارد کزین سو پا نهی

شهوت و حرص نران بیشی بود

بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ

کژ ندانم آن نکواندیش را

همیشه به جنگ نهنگ اندر است

در قیام این کفتها دارد رجوع

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

تو خلافش کن که از پیغامبران

زانک نبود باز صیاد مگس

عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت

سواران جنگی و مردان کین

چون نظر در قرص داری خود یکیست

ابا پهلوانان ایران به هم

کور گفت اینک به نزدیک آمدند

یقین شد که جماعت رحمت آمد

تا نه‌ای ایمن تو معروفی مجو

چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای

گربه آمد ناگهانش در ربود

سپینود گفت ای سزاوار تخت

تو ز اوفوا بالعقودش دست شو

همان زو و با نوذر و کیقباد

الحذر ای گل‌پرستان از شرش

هر گه که فنا شوم در آن عین

رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد

ملک زان دادست ما را کن فکان

آن زمانی که در آیی تو ز خواب

چو لوری بیامد به درگاه شاه

او بیابد آنچنان پیغامبری

یکایک نهادند سر بر زمین

بر امید زنده‌ای کن اجتهاد

بر ضرب دف حکمت این خلق همی‌رقصند

صبر از ایمان بیابد سر کله

شکرها می‌کرد و شادیها که من

انبیا گفتند آوه پند جان

گر این کین ایرج به دست از نخست

در زبان او بباید آمدن

وزان جایگه سوی دیو سپید

هر زدن بهر نوازش را بود

مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند

چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال

گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای

تا گلستانشان سوی تو بشکفد

ازان پس در گنج بگشاد شاه

از ضعیفی چون نتواند راه رفت

که بگذار جیحون و برکش سپاه

آن یکی شخصی ترا باشد پدر

سماع گرم کن و خاطر خران کم جو

گفت پیغامبر که آری لیک ما

شرم ناید تیغ را از جان تو

گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ

بفرمود تا شد به زندان دبیر

حد ندارد وصف رنج آن جهان

برآمد سپه را به هامون کشید

ای بسا مرغی پریده دانه‌جو

هرگز از عطار حرفی نشنوی

شیخ سوزن زود در دریا فکند

اینچنین نخلی که لطف یار ماست

خفته‌ی بیدار باید پیش ما

به شنگل چنین پاسخ آورد شاه

گر ز زندانم برانی تو برد

ببردند خوالیگران خوان زر

چه خرابت می‌کند نفس لعین

اگر چه در چه پستم نه سربلند توام

گر تو طعنه می‌زنی بر بندگان

لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر

آب را آبیست کو می‌راندش

دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم

گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز

پی باره‌ای کو چماند به جنگ

من بمانم در زبان این عرب

با من سوخته چون پسته برون آی از پوست

های هویی کرد شیخ باز راند

من کنم او را ازین جان محتشم

گرچه نسیان لابد و ناچار بود

ز بس مردن مردم و چارپای

کرد بیچاره بسی فریاد کرد

شهی باید اکنون ز تخم کیان

هر روش هر ره که آن محمود نیست

چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام

در حدث افتد نداند بوی چیست

بر خیال حرب خیز اندر فکر

ورا دید پژمرده رنگ رخان

از برای لطف عالم را بساخت

چو ابری که بارانش مرجان بود

باورش نامد بپرسید از دگر

گفت عطار آنچه می‌دانست باز

گل بر آرند اول از قعر زمین

امتحان خود چو کردی ای فلان

گفت من گفتم که سوی او مرو

به شاه جهان گفت پس میزبان

ممن کیس ممیز کو که تا

از آهو همان کش سپیدست موی

کار کوثر چیست که هر سوخته

نالنده و بی‌خبر ز نالش

و آن درمها پیش من نه ای جواد

من میان گفت و گریه می‌تنم

من روم بیرون شهر اینک در آ

بپژمرد چون لاله در ماه دی

گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال

ترا خود بدیده درون شرم نیست

قالبت پیدا و آن جانت نهان

گر همه آفاق عالم پر گل است

نردبانش عیسی مریم چو یافت

اختیاری را نبودی چاشنی

چونک نگذارد سگ آن نعره‌ی سقم

سپارم همه پادشاهی ورا

ای دریغا لقمه‌ای دو خورده شد

پسر بد مر او را خردمند چار

تا ز جرمت هم خدا عفوی کند

هم تو بگشا این دهان را هم تو بند

گر نه فرزندی بلیسی ای عنید

من عجب دارم ز جویای صفا

او همین گفت و همه میران همین

همه رای با کاردانان زنیم

دان که با یوسف تو گرگی کرده‌ای

برو مرغ پران چو خورشید دان

گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ

چه بود ای دل فرو رفته

گاو کشتن هست از شرط طریق

کودکان اسفالها را بشکنند

جزو جزوش را تو بشمر هم‌چنین

شکسته دری دید پهن و دراز

با کی می‌گویی تو این با عم و خال

گزین بزرگان آن شهر بود

باز اخوان را از آن زهراب بود

نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم

نه در آن دل تافت نور آفتاب

مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس

دو سبو بستد غلام و خوش دوید

چو آمد به نزدیک شنگل فراز

در رود در قلب او از راه عقل

جوانی به کردار تابنده ماه

در عجوزه چیست که ایشان را نبود

به یک تیغ اجل درج دهان را

داروی مردی کن و عنین مپوی

چونک ویران کرد چندین عالم او

تا دمی از هوشیاری وا رهند

چنین گفت کای مهتر سرفراز

جهل ترسا بین امان انگیخته

که تخت و کله چون تو بسیار دید

آنک از دادش نیاید هیچ بد

خامش کن تا واعظ خورشید بگوید

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس

خواجه جمعیت بکرد و دعوتی

چو گویی دهد او تن‌اندر فریب

کز کمی خشت دیوار بلند

و گر همچنان چون فریدون گرد

من بدین شمشیر برم گردنت

وان مرد که از تو می‌گریزد

زین نشان راست نفزودش یقین

گفت پیغامبر که جاد فی السلف

نطفه از نانست کی باشد چو نان

همه مرد و زن بندگان توایم

پادشاهی بس عظیمی بی کران

ز دریا به دریا همی مرد بود

پس چو دانستی که قهرت می‌کند

که این قصه هزاران سالگان است

خاک از دردی نشیند زیر آب

میزری چه بود اگر او گویدم

علم جویی از کتبها ای فسوس

ور ایدون کجا کین و جنگ آورند

چون شعیبی کو که تا او از دعا

یکی نامه باید چو برنده تیغ

ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم

دل عطار در غمت ریش است

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را

هر چه زین سی میر اندر سی مقام

فرستاد نزدیک او بندگان

گفت پس از نقد پرسم نقد چند

که شایسته‌ی جنگ شیران منم

که نخواهد شد غلط پاداش میر

پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود

زانک این آب و گلی کابدان ماست

چون کشیدندش به پیش آن عزیز

گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان

بدیشان ببخشید چندین درم

همچو آن اصحاب فیل اندر حبش

به شاهی برو آفرین خواند زال

ربنا انا ظلمنا سهو رفت

خطا گفتم بسی دیدم نکویی

چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را

درد زه گر رنج آبستان بود

دید کو سابق زراعت کرد ماش

ز شاپور بهرام تا اردشیر

رجف کرد اندر هلاک هر دعی

کزین لشکر نوذر نامدار

کار تقوی دارد و دین و صلاح

تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد

ور نمی‌دانندشان علم الیقین

شکر کی روید ز املاک و نعم

خاک در چشم قلاوزان زنی

همی رفت با گرزه‌ی گاوروی

آمد و دید انگبین خاص بود

یکی مرد بینادل و پرشتاب

یا نبود آن کار او را خود گهر

به حمدالله رغما للمرائی

رحم آمد مر شتر را گفت هین

نه چو معراج زمینی تا قمر

حی و قایم داند او آن خاک را

چو از دور دیدند خرطوم اوی

جنبشی بینی بدانی زنده است

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

هیچ کس را نیست از حالم خبر

برآمد شمس تبریزی بزد تیغ

توبه نندیشد دگر شیرین شود

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش

دستها بسته همی‌خایید او

ز گفتارشان شاد شد شهریار

دست او بگرفت و دست از وی کشید

بشد بر پی میش و تیغش به چنگ

این حیاتی خفیه در نقش ممات

نیست هر مرغ مرغ این انجیر

هرچه کاری از برای او بکار

افعیی بر پشت تو بر می‌رود

آن یکی مردیست قوتش جمله درد

خوش آمد شهنشاه بهرام را

ای که صبرت نیست از دنیای دون

چنین داد پاسخ کزین باک نیست

کز محبت با من محبوب کش

میر شکار فلکی تیر بزن در دل من

خدمت خود را سزا پنداشتی

خود پشیمانی نروید از عدم

همه خستگان را ببخشیم چیز

خداوند هست و خداوند نیست

لطف کاید بی دل و جان در زبان

نشد هیچکس پیش جویان برون

خروشید چون روی رستم بدید

نقش بند چمن از نافه‌ی مشکین هر روز

نیست خفاشک عدو آفتاب

او ز روی لفظ نحوی فاعلست

نجوید همی کشور و تاج و تخت

به آرام بنشست بر گاه شاه

دم دهد تا پوستت بیرون کشد

بدو گفت سیندخت کای سرفراز

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر

عیبها از رد پیران عیب شد

زهره نی مر زهره را تا دم زند

چنین گفت با او یل اسفندیار

هزار ار به هندی زنی در هزار

احمدا اینجا ندارد مال سود

بران سو که شاپور نستوه بود

نگه کن که این جنگجویان کیند

این زمان باری فروشد صد جهان جان بی‌نشان

آتش اندر زن به گرگان چون سپند

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان

ببخشید رستم گناه ورا

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

یک رگم زیشان بد و آن را برید

همه دست بر روی گریان زنیم

چو عنبر سر خامه‌ی چین بشست

معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم

گفت من از حق نشانت می‌دهم

رو به گورستان دمی خامش نشین

به دست چپش سرخ دینار بود

ازین سودمندی بود زان زیان

گر ز خسته گشتن دیگر کسان

سبک قارن رزم‌زن کان بدید

دژم گردد آنکس که با تو نبرد

چون نیم در سبب چرا گویم

شیخ گفت این بدگمانان را نگر

پس کی داند راه گلشنهای او

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

رده برکشیدند و برخاست غو

زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو

برآورد سر گفت کاین خواسته

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد

رمز ننسخ آیة او ننسها

تو بدان نادر کجا افتاده‌ای

همی گفت قیصر به هر مهتری

ز سی نیز بهرام بد پیش رو

لوت خوردند و سماع آغاز کرد

مر آن هر یکی را یکی جام زر

جوانی و گنج آمد و رای زن

تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند

بازتان تواب بگشاد از گره

به نو هر زمانیش بنواختی

بشنگل چنین گفت کای شهریار

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

بدانگه که لوح آفرید و قلم

مرا آرزو نیست با شاه جنگ

گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند

خجسته بزرگان و شاهان من

لیکش از ناموس و بوش و آب رو

همه پادشاهی سراسر تراست

چنین تا به نزدیکی طیسفون

کسی باشد از بخت پیروز و شاد

چو آن اژدها دم برانداختش

چو نامه بخواند خداوند هوش

بس پرگره است زلفش و هست

پدر کشته و بند سایه نیا

تا موکل نشنود بر ما جهد

همی خویشتن را بزرگ آیدت

چو دستور او برگرفت آن شمار

ز چار اندرآمد درم تا بهشت

چو از ذات معبود رانی سخن

ز هر سو بریشان کمین ساختند

پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا

همی تخم دستان ز بن برکنند

گفت اگر آسان نماید این به تو

خروشی برآمد ز ایوان به زار

چو بانگ درای آمد از بارگاه

ببستی تن من به بند گران

از این پیشتر کان سخنهای نغز

بهشتم برآمد یکی تیره گرد

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

همان کهتر و دایگان تو بود

عقل کی ماند چو باشد سرده او

سرانجمن پور دستان کجاست

پذیرفت باژ آنک بدخواه بود

سیم بار آوازش آمد به گوش

درآمد چنان اژدها باره‌ای

برفتند با هدیه و با نثار

طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

متصل نبود سفال دو چراغ

چنین بود پیغام کز یک خدای

به شادی بسی روز بگذاشتم

به یزدان چنین گفت کای رهنمای

که گر هفت کشور شود پر سپاه

کجات آن دلیری و مردانگی

چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی

کجا رفت آن مردی و گرز تو

گر نبیند کور آب جو عیان

چنو پهلوانی ز گردنکشان

هرآنگه که گویی که دانا شدم

بران تیز با گرزه‌ی گاوسار

بپرداخت از خونش اندام را

ازو بند بردار گر بخردی

عشق را صد ناز و استکبار هست

چو باز آمدش هوش با زال گفت

دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر

جز از سیستان در جهان جای هست

چو بشنید بهرام آنجا کشید

ز یزدان همی آرزو خواستم

ز کوپال آن پیل جنگ آزمای

چو خورشید برزد سر از تیره راغ

گه ماده و گاه نر چه باشی

به پیش اندرون فرخ اسفندیار

من خلیلم تو پسر پیش بچک

همه باره‌ی شهر زد بر زمین

همی آفرین خواند منذر بدوی

یکی بانگ برزد به زیر گلیم

وگر کرد ماهی ز یونس شکار

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن

زمانه چنین بود و بود آنچ بود

پیش ما صد سال و یکساعت یکیست

شب تیره تنها برفتم ز پیش

بترسید و او را ستایش کنید

شب و روز خوانم همی آفرین

شد اندیشناک از پی کار او

چو آن نامه شد نزد شاه جهان

گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع

ازان پس که اندر بیابان رسی

گرمیش را ضجرتی و حالتی

ندانم به گیتی چو اسفندیار

به کشمیهن آمد به هنگام روز

خدنگم ز سندان گذر یافتی

ز گردان ارمن یکی تند سیر

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود

چو آواز رستم شب تیره ابر

آنک گوید مال گرد آورده‌ام

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

ز بینیش بگشاد یک روز خون

سپارم به تو تاج و تخت و کلاه

سروش مرا دیو مردم مکن

زواره بیامد به پیش سپاه

عطار به جان رسیده را مهر

سکندر بیامد به دشت نبرد

اندر آن حلقه ز رب العالمین

یکی دخمه کردندش از شیز و عاج

یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای

که ضحاک را از پی خون جم

میل هر یک به گور صحرائی

چو آمد به تنگ اندر اسفندیار

تا نخوانی لا و الا الله را

وز آنجا نخواهید فرمان رواست

چون نمایی چون ندیدستی به عمر

پرستنده بودی همی با نیا

پر از خون کنم کشور هندوان

جفا پیشگان ترا هم کنون

پیر چون دید میهمان برجست

به جای شهنشاه ما را توی

این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس

شتر در شتر رفت فرسنگها

مرد برنا زان شراب زودگیر

سر آمد مرا روزگار پزشک

بدرد دل اندر تو را زار نیز

هیونی برافگند بر سان باد

مرا گر کند در جهان تاجدار

به گیتی هرانکس که نیکی شناخت

جز اشارت که ازین می‌بایدم

می آورد و رامشگران را بخواند

چشم بگذشته ازین محسوسها

پرستنده ماییم و فرمان تراست

چوبیچاره‌تر گشت و لشکر نماند

نماند به عصیان کسی در گرو

دور و نزدیگ چون در آب سپهر

چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر

هر که را از عشق دل از جای شد

که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق

عیسی و ادریس بر گردون شدند

شعری به سجود آید اشعار سنایی را

ازو بر تن من نیاید زیان

در آن تخت و ملک از خلل غم بود

اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد

زیرا که سخت زود سوی بیدار

آب از هر سو عنان را واکشید

نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟

چون شکسته‌دل شدی از حال خویش

خواننده تو باش سوی خویشم

برو بر به گسترده یک پاره مشک

پدر گفت: اگر پند من بشنوی

بسی منزل آمد ز من تا به تو

بی‌پای برون مشو از این دریا

بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل

نباید به رسم بد آیین نهاد

وا رهی از تنگی و از ننگ و نام

اگر اعقاب حسنت ره بگیرد

چوبرخاست آواز کوس از دو روی

ز مستکبران دلاور بترس

به عالم گشائی فرشته وشی

بل تا بنماید تو را بر این لوح

چون ستد او سیم عمرت ای رهی

چنویی خردمند فرخ نهاد

بر دهانم نه تو دست خود ببند

عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست

که سرمایه شاه بخشایشست

ولی فیک الاراده فوق وصف

مگر جاودان از من آموختند

جوانیت باید همی تا دگر ره

نقش های دو کون را زان زلف

نخواهی که نفرین کنند از پست

بر زمین پهلوت را آرام نیست

با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق

سیم آرزوی آنک خال تواند

به روز همایون و سال سعید

نیاید ز ما جز نظر کردنی

باد سحری به سحر ماهر شد

پس نشاندش باز پرسیدش ز جا

که خود را نگه داشتم آبروی

ما که باطن‌بین جمله‌ی کشوریم

باشد همه را بنده سوی عزت و ما را

چنین گفت خسرو بگستهم شیر

ببایدت عذر خطا خواستن

جز او کاهن تیغ روشن کند

دعوی همی کنند به بزازی

چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود

همان لحظه کاین خاطرش روی داد

چون بگویی جاهلم تعلیم ده

از شیر فلک چه باک داریم

گرین رفتن من همایون بود

حکایت شنو کودک نامجوی

چو می‌کردم این داستان را بسیچ

جهان چون شاد خواری بود لیکن

ورنه حمال حطب باشی حطب

الا تا درخت کرم پروری

تو اگر انگشتری را برده‌ای

رخسار تو قد گردنان را

چنین گفت کاین پادشاهی مراست

شکسته دل آمد بر خواجه باز

به هم پنجه‌ای با منت یار کو

جهد کن ار عهد تو را بشکنند

دور باشید از کسی که مدام

گرفتم که سالار کشور نیم

پس خداوند پری و آدمی

چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو

گران مایه دستور گفت این سخن

دو مردش نشانند بر پشت زین

از خیانتگریست بدنامی

یکی مرکبی داده بودم رمنده

از برای مشتری در وصف ماه

همه کس به میدان کوشش درند

هم‌چو آهو کز پی او سگ بود

هزار صومعه ویران کند به یک ساعت

روان تو دارنده روشن کناد

بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس

از پس آن سالها آمد پدید

نبودی در این سهمگن مرغزار

چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار

شنیدم که در حبس چندی بماند

جان مردم هست مانند هوا

گل او آن نکرد روز از نور

گر ایدون که باشی تو همداستان

زرش داد و گوهر به شکر قدوم

که نهم بر ریش خامت تا پزد

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن

شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را

سروش آمد از کردگار جلیل

روزگارم رفت زین گون حالها

آخر ترا که گفت که در جام بی‌دلان

بدی گر نبودی جز از ساوه شاه

نگنجد کرمهای حق در قیاس

بر سر آتش به پشت تابه‌ای

تواند سنگ را هرگز بریدن

بازوی جود است کمال فرید

به یک بار بر دوستان زر مپاش

که کی باشد کو بپوشد روی آب

فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی

فرستادم او رابخان جوان

اگر ملک بر جم بماندی و بخت

آفتاب از امر حق طباخ ماست

هرچند که نیکو و نرم باشد

ماند آن خنده برو وقف ابد

به نزد من آن کس نکوخواه تست

طبع تیز دوربین محترف

بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی

چو خسرو جوان بود و برتر منش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان

در جوال آن کن که می‌باید کشید

وانگه بر لشکر و بر حصن خویش

پیکرم چون در دهان اژدهای چرخ زاد

درون فروماندگان شاد کن

طبع خواهد تا کشد از خصم کین

در وصف این زمانه‌ی ناپایدار شوم

هم آنگه ز لشکر سواری چو باد

که گروی ببندد در کارزار

هر نبیی زو برآورده برات

جای خلاف‌هاست جهان، دروی

که اصول دخلم اینها بوده‌اند

توانی مگر چاره‌یی ساختن

گه ز عکس مار دوزخ هم‌چو مار

عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن

ز خون سران دشت شد آبگیر

بدو گفت شیرین که بگشای گوش

بس که خود را کرده‌ای بنده‌ی هوا

با مسجد و با مذن چون سر که و ترفی

قدر خلعت کنون بدانستم

هر آن گه که در بزم خندان شود

نفس اگر چه زیرکست و خرده‌دان

زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم

بخنجر بدریا بر افسون کنیم

ز لشکر ده و دو هزار دگر

نه تو گفتی قاید اعمی به راه

خط فریشتگان را همی بخواهی خواند

آب دیده پیش تو با قدر بود

دل ما غمی شد ز دیو سترگ

کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ

باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار

نهادند بر پیشگه تخت عاج

گرانمایه رومی که بد هندسی

گر نجس شد آب این طبعش بماند

جهان یافتی با راحت و روشن

بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت

ورا گفت زود اندر آی و بگوی

ظاهرش را شهره‌ی گیهان کنیم

که گشت از بهر یاد جزع و لعلت

کنون هست لختی چو روشن گلاب

که یزدان و را جای نیکان دهاد

نفسها را تا مروض کرده‌ام

چون شور و جنگ را نبود آلت

که بگردانم نظرشان را ز تو

اگر راه یابد کسی زین جهان

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

ز خورشید گردنده بر بگذرند

ز گفتار بدگوی ما را پدر

در زمان دیدم که زر شد هیزمش

لاجرم از بیم که رسوا شوی

چون من از هر دو کون گم گشتم

جزین بود چاره مرا در نهان

باز کن طب را بخوان باب العلل

بفروخته خریدی آورده را ببردی

زپور سیاوش بر آشفت سخت

بپوشی همان پوستین سیاه

نبود آن دشنام او بی‌فایده

نیست فرقی به میان تو و آن خر

خمر دفع غصه و اندیشه را

ز ری مردک شوم رابازخوان

اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس

ثنای تو گویم بهر انجمن

بدو گفت برهام کای جنگجوی

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ

اعور آن باشد که حالی دید و بس

همچون شکر به هدیه ز حجت کنون

گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو

زمرد خردمند بیدارتر

خو نداریم ای جمال مهتری

هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا

بهمداستان پدرخواستیم

که هرمزد خراد بدنام او

خود گرفتم مال گم شد میل کو

وگر بد سگالی و نشناسی او را

بر نفیر تو جگر می‌سوزدم

تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت

آزمایش چون نماید جان او

آنکه نعل سمند او در گوش

خرامید بندوی نزدیک شاه

همانگه به بیژن رسید آگهی

زانک حال این زمین با ثبات

هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی

گر بگویم قطره‌های اشک من

سوی گردیه نامه‌یی بد جدا

گر بگویم آن سبب گردد دراز

شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق

نه پیمانت این بد به نامه درون

ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت

دانه‌ای را صد درختستان عوض

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو

هم ز عزرائیل با قهر و عطب

همی‌داشت آن اختران را نگاه

ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ

عرش و فرش دشمنان جاه او

که این بی کرانه یکی لشکرند

کجا در جهان جادویی جز بنام

ور بیابد خسته‌ی افتاده را

ور شاه خواندت به سوی گلشن

این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین

همی‌خواست از تن سرش رابرید

من نه مردارم مرا شه کشته است

نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو

برفتند شاد از بر تخت او

به ویژه نژاد شما را که رنج

که مدد از خاک می‌گیرد تنت

ممنی و می خوری، بجز تو ندیدم

تا دلش را شرح آن سازد ضیا

بکاری که پاداش یابی بهشت

باز آمد سوی آن طفل رشید

به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای

سواری بداند کز ایران برند

که خون چنان خسروی ریختی

آن یکی کرمی دگر در سیب هم

بدین مهلت که داده‌ستت مباش از مکر او ایمن

چون برهنگان بی سر و پای

به هر سو که بیکار مردم بدند

ای ز نسل پادشاه کامیار

نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق

وزان فیلسوفان رومی چهار

کجا آن همه بزم وساز شکار

من ندیدم جز شقاوت در لام

خطر خویش بدان و به امانت کوش

لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام

سلیح برادر به پوشید زن

زانک جانی کان ندارد هست پست

ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر

شده گرسنه مرد ناهاروسست

مرا از بزرگان ستایش بود

چند بگریزی نک آمد پیش تو

جز به جفا و عده‌هاش پاک دروغ است

چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو

که تا کره او را همی‌تاختی

زان همه کار تو بی‌نورست و زشت

گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:

که لشکر بهرکار با اویکیست

به دو هفته از گنج شاه اردشیر

مر ترا بادا سعادت بعد ازین

چرخ می‌گوید به گشتن‌ها که من می‌بگذرم

کرد نادیده و در خانه بکوفت

یکی گشت با سالخورده گراز

وان دوم پندت بگفتم کز ضلال

زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض

چو شوید بعنبر شب تیره روی

بیاورد زان پس نثاری گران

گر بدزدی وز گل من می‌بری

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت

هرگاه که این میسرم شد

همی هر زمان باره برگاشتی

خواجه‌ی سلطان نشان مختار دین

تو مقیمی از آن سنایی را

بهشتم بیامد ز آتشکده

چو آن گوهران زاد فرخ بدید

سواد الوجه فی الدارین درویش

به دانش مر این پیشکار تنت را

ره گذر بود و بمانده از مرض

پذیره شدنش زاد فرخ به راه

ستوده خان معیر که در ممالک شاه

با خنده و کرشمه آنجا که روی آری

سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش

پدر بر پدر پادشاهی مراست

جهان آن تو و تو مانده عاجز

گر تو ندهی داد او به طاعت

طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش

هر آنکس که او تاج شاهی به سود

و اراکما متقابلین بموضع

با من همه خصومت ایشان عجب ترست

رها کردن ازبند پای قباد

برآمد برین روزگاری دراز

مرا باری بگو تا خال و عم کیست

بیرون کندت خدای ازو گرچه

از گواه و از یمین و از نکول

بدان باغ رفتی به نوروز شاه

صفات ذات ورا شرح کی توانم داد

من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان

کس او را نپذیرفت کش مایه بود

چو پرویز ناباک بود و جوان

ز افعال نکوهیده شود پاک

مجلس می را سبکتر از کدوی

ای فرید از بهانه دست بدار

تو را همچنان دارم اکنون که شاه

آن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم من

باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی

برآید ببخت تو این کار زود

ابا یاره و طوق و زرین کمر

که شد بر سر وحدت واقف آخر

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود

بهر شاخی که روید تازه برگی

ز دینار و گنجش کرانه نبود

فرخنده شد از فر شهی عید فروغی

بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین

چو خراد بر زین شنید آن سخن

بدان انجمن گفت کاین کارکیست

مرا گفتا که ای شیاد سالوس

در موضع خوشدلان و مشتاقان

پس چه کن در لوح جان خود نگر

چنین داد شیروی پاسخ که شاه

ناله مرغی است به پر نامه بر غصه‌ی ما

از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی

یکی تاخت تا نزد خسرو رسید

که این خانه از پادشاهی تهیست

اگر یک قطره را دل بر شکافی

کنیسه‌ی مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها

چه ترسانی ز آسیب شرارم

فرخ زاد گوید که با انجمن

سیقتدی حیص بیص لی نعما

چون نام بد و نیک همی از تو بماند

سواری فرستاد نزدیک شاه

بمریم فرستاد چندی گهر

جماد از قهر بر خاک اوفتاده

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش

جوابم داد کز دریای قدرت

چنین گفت بیژن که اینست رای

مضحاک وجه وجه کل مطالب

نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست

نکوهش مخواه از جهان سر به سر

چو زین سه گذشتی همه رنج و آز

نظر بگشای در تفصیل و اجمال

این علم اگر حاضر است پیشت

«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام

سپهبد فرستاده را پیش خواند

انا النبت انمانی بغیث سخائه

گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر

چو خاقان شنید آن سیه کرد روی

کنون چاره‌ی کار ما بازجوی

هم او کرد و هم او گفت و هم او بود

وان خوار و درشت خار بی‌معنی

خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست

چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه

والطیف کان مع القراء مدیدة

چون بازسپید دلفریبی

به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود

یکی داستانی بگفت از نخست

ز رویش پرتوی چون بر می افتاد

گر می به خرد درست مانده است

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

سپهبد نشست از بر تخت عاج

اف لمن قال لا وفاء بها

گیرم که بار ندهی ما را درون پرده

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

وزان پس ندانم چه آید گزند

گهی از روسیاهی رو به دیوار

گوئی که من ندانم چیزی و بی‌گناهم

چون از آن حالت گشادم چشم باز

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه

چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر

نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی

کنون رزم کاموس پیش آوریم

به هم پیچیده گردد ساق با ساق

گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند

ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام

توانا و دانا و دارنده اوست

الوعظ حلو تطیب بملحه

آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد

مرا داد اورند و فر کیان

از او هر لحظه کار از سر گرفتم

چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،

مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم

چو تاج بزرگی بسر برنهاد

بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را

رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو

پر زلزله شد جهان و دارد

خروشیدم و خواستم زو چراغ

وز آن هر یک شده موقوف آلات

دل خزینه‌ی توست شاید کاندرو از بهر دین

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نباشی بدین گفته همداستان

آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند

از راستی و کژی برونی

ای خوش آن دوران که گاهی از کرم

چشم بد از تو دور که در روزگار تو

ز من جان برادر پند بنیوش

اینها به ما عطای خدا آمد

چون تو جوینده‌ی خودی بر من

به رفتن اندر بحرش برابر خشکی

سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی

امرا را ز پی ظلم و فساد

محتشم دل به تو زین واسطه می‌بست که تو

گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست

وجود اندر کمال خویش ساری است

جز تو ز هوا همی که سازد

هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید

اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد

نکهت زلفش از شمال و جنوب

میدان رضای تو پر گرد غم و محنت

تو طمع داری که با چندین گناه

کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای

ولی تا با خودی زنهار زنهار

استاده بدی به بامیان شیری

فرشتگان که ز شوق خدای می‌دارند

صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است

چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی

لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو

جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا

گفتم که حدیث عراق گویم

نبی چون در نبوت بود اکمل

غرقه شده‌ای به بحر دنیا در

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست

افعی پیچان نشد در صف هیجا

آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر

چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر

چند باشی بهر این حلوا و نان

تو ماه و آفتابی اگر در جبلت‌اند

همه یک قطره بود آخر در اول

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت

منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد

بر عادت گذشته به نزدیک او شدم

دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی

هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما

شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا

صحن و دهلیز سراپرده‌ی او اوج و حضیض

کسی کو راست با حق آشنایی

آتش بی‌شک به جانت در نشلد

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

تا بود ز اختلاف جنبش چرخ

از برای سود زر جان در زیان انداختی

بیدلان در پرده‌ی ادبار متواری شدند

آن شحنه که کالا ربود دزد است

گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب

همه حکم شریعت از من توست

زیمله بر تو نهاده است آن خسیس

هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی

ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس

حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار

هین که در دست تست قفل امرزو

شنیدم از بسی مردم که داری

چون والهان ز جای بجستم دوید پیش

یکی خط است از اول تا به آخر

گلگون رخت چو شست بهار ازور

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد

ز ما گر خدمتی شایسته‌ی حضرت نمی‌آید

کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب

چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم

هرکجا از حمایتت حرزیست

ندانی کین ره آتش‌پرستی است

عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان

نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای

ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است

چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود

هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر

قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق

زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت

هر آنکس را که ایزد راه ننمود

همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی

مشو ایمن که گل صد برگم

آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او

راست پرسی؟ درین خراب آباد

گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

ببخشا و از چاه حرمان بر آرش

ور کمر جز به خدمتت بندد

تو تا خود را بکلی در نبازی

قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر

دل از شره‌ی نفس تو در پای فتاده است

گویند ز سنگ و هنگ دوری

اوحدی نیز ار سوادی می‌کند

گویم او را که مرا باز خر از غم گوید

ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست

بسیط الذات را مانند گردد

تو امیری و فصیحی و تو را رعیت

ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون

رخساره چو گلستان خندان

پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین

مال یتیمان خوری پس چله داری کنی

طبع خواهد تا کشد از خصم کین

خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم

مثر حق شناس اندر همه جای

فضل به شعر است تو گوئی، مگر

آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان

چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود

تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام

شاه بهرامشه آن کو بدو زخم

در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض

چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم

دو عالم را همه بر هم زنی تو

نکند با سفها مرد سخن ضایع

اندر آنجا که کار باید کرد

شهزاده عماد دین که تیغش

روی دلی در دو قبله راست نیاید

شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان

حب الدنیا، رأس کل خطیة

پای ملک استوار اکنون گشت

منزه ذاتش از چند و چه و چون

هر روز به مذهب دگر باشی

برو چندین چه گردی گرد این راه

در چنین موسمی که باغ هنوز

به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد

هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی

عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن

به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان

ثوابت یک هزار و بیست و چارند

او سیم‌بر است و سیم زی او

اگر ز فکر تو میزاد، رای نیک‌تری

سحر نقش ترا نموده سجود

به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو

دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد

فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

از همت او شکل جهانی بکشیدند

چو از چشم و لبش اندیشه کردند

به پشتش بر زنم دستی چو دانم

چون سری نیست ای عجب این کار را

جود تو آن شنیده این دیده

ای تشنه‌ی فرات، یکی دیده بازکن

شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش

در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم

از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع

گشته مبنی دوام انجم تو

یقین بدان که چو ویران کنند حجره‌ی تو

حیوان گشتن و تن پروری آسانست

سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ

تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان

هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را

برآنند خودبینی و جهل و عجب

خداوندا بگو لبیک هرچند

روح و نفس و بدن مهیا شد

چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟

از بس که خطر هست درین راه مرا پیش

وز پی آنکه تا نگیرد زنگ

رفع این پرده یک نفس کارست

گر رسد ماده‌ی عونش به عروق

تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار

من در آن صورت او عاجز و حیران مانده

نستاند زیادتی ز کسی

کنون پارسائی همی کرد خواهی

باغ بکاوید و بهر سو شتافت

سبز خنگ سپهر پیوسته

خالی نشد ز جام می این هفته دست ما

ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت

پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟

بدین نیکو تن اندر جان زشتت

عقل را بگذار اگر اهل دلی

حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام

اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود

مرگ آخر آن طویله‌ی گوهر فرو گسست

اقبال هرکه خواست به پای خود از پیش

گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت

سیرت رفتگان طریق او را

نپردازی به راز ایزدی تو

تو براه من بنه گامی تمام

ایمنی با سده‌ی جاهت چو دمسازی گرفت

او لب هستی تو و اکنون تو قشر او

مردم تویی از کل آفرینش

جز نور خرد، رهنمای مپسند

وصف می‌کردم سمندش را شبی با آسمان

چون بکوشند ابر و باد به هم

نباشد خوار هرگز مرد دانا

جمله‌ی ذرات عالم لاجرم

هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید

نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟

با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا

ای شام تو چو شام پسین مه صیام

جرعه‌ی خنجر خلافش را

برانم من کزان عاشق نباشم

ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید

چو خواهد برد باد این لالها را

زشت باشد بر خردمندان

علم چبود؟ از همه پرداختن

چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست

ترک این حرص خانه گیر بده

همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری

چون فرید از خویش یکتا می‌رود

یار چون نالهای من بشنید

جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست

تا بود نطق جبرییل به جای

مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت

منافع رسان در زمین دیر ماند

دور دار از قلم لجاجت او

خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر

از سرش گر جه بسی خوناب ریخت

بنده را پرسش جان‌پرور تو

غواص بحر فکر منم ورنه از کجا

انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق

علم نبود غیر علم عاشقی

کثرت این سبب استغناست

در حیات به غم کنند انگشت

ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر

عجب درین که یکی بازماند و هر روز

رای تو رازها کند پیدا

این سایه ها زوال پذیرند یک به یک

بهرام فلک را ز پی قبله و قبله

در پای باد پای مرادش همیشه چرخ

زهره خنیاگریت گر نکند

از تو گر دیده‌ای پر آب شود

عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه

شد کمان را پیشه، تیر انداختن

صاحب عادل افتخار جهان

تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق

بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین

سر این نقش را چه دانی تو؟

بر سر بنهاد بار دیگر

بسی کشتی جان بر خشک راندی

چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت

گفتی: به سعی مایه‌ی دنیا فزون کنم

در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم

دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر

روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را

بت پرستی ز می‌پرستی به

گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی

هر کسی را با چراغ بینشی

شد قوی‌دل دولت و دین از وفاق هر دو آن

در پرده‌ی این بازی، بنگر که: پیاپی شد

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

بر طالع قویش دعاگوی مشتری

شاه و سرهنگ ره به آن نبرد

در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن

کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق

فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است

گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی

احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت

می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه

جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت

این فرستادن پیمبر چیست؟

شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی

هنوزت انده بند و قفس نیست

بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند

هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل

خاک پایت همی به دیده برند

جهد کن! این بند از پا باز کن

به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد

گهی گل چینم و گه خار گیرم

ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین

خوش برآمد صبح توحید از افق

در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد

کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار

سراسر جمله عالم پر ز عشقست

چتر دارائی ازو گشت مرتب نه ز غیر

صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح

مرا نیز از میان می‌آزمودی

آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر

ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند

خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود

خرمای حرام ظالمان را

پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان

پروین، نهفته دیویت آموزد

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

گذر از تیر و از زحل کرده

گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ

چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ

راست‌کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست

کسی که فرق نداند میان قالب و جان

تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی

این نظم بدیهه چون دعائیست

نوبت ملک پنج کن که شدست

نبض نملی دلیل ضعف قوا

ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش

بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار

فاضل روزی به عقبی هم برد

ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم

گفت آری سنایی از سر جهل

دست هنر چید، نه دست هوس

هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب

و آنچه از میوه بود بر وی بار

نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ

در پیش چنان جمال یکدم

با ابر کفش حامله‌ی ابر عقیمست

معترفم من که: هیچ کار نکردم

تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست

نگذاشت چون فلک که سر من برابری

هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان

زنده‌ی خود مکن به گور، ای دل

بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن

اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند

ز معشوقان چو یوسف کس نبوده

طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت

نفس چون گردد مهیای قبول

من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت

هر که این دوستی به سر نبرد

ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی

گرد این کار جز که دانا را

که میانه تهی‌ست گاه سخا

بوعلی دست و پاش سخت ببست

ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی

پادشاه ملک و انس پریخان خانم

ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس

تو همچون گوهری و من چو خاشاک

علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم

مهرش سبب نجات و توفیق

از چه باید جفای کس بر من؟

پس اگر گه گهی به درد آید

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

پیشه‌ی آفتاب خود اینست

چنین فرخنده‌ای، با آن مناقب

روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین

تا کی چون مقلدان غافل

ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی

آنچه تحلیل یابد از بدلش

تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم

هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت

هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند

تو که شب مستی و سحر مخمور

برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار

هوارانیم همنشین من چو خود من

بگسل از پای خود این لنگر گل!

چو جوهر فلک از تست روشن و عالی

ای دوست، تا که دسترسی داری

پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش

ز رویم لاله و گل دسته می‌بند

وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران

خانه‌ی سودا ویران کن و آسان بنشین

پی این زاد رو، که زاد اینست

یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود

ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو

از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی

به دو چشم سرشک بارانت

گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست

چون شنیدم از وی این تعبیر را

تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی

علمی که مجادله را سبب است

چون رفت سنایی از میان بیرون

زین قضا جز قضای بد بنماند

دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه

گنج‌ها بخشید و از تو وام خواست

آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند

گر گران است پوست، بگذارش!

من غلام آن مس همت‌پرست

اگر نهی قدمی بی‌رضا دوست بنه

هر که روزی بی رضایش چهره‌ی زیباش دید

بهتر از غم کدام یار بود؟

ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند

تا نبیند پدرم روی مرا

از کمان یافت دور گشتن تیر

خویشتن را بلند ارزش ساز

نبت را چه خوانده چه ناخوانده

باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک

دانشست آب زندگانی مرد

سر بلندم من دو چشم من بلند

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد

دست عدل خدای عزوجل

که من این نامه‌ی همایون‌فر

یا چو بازانند و دیده دوخته

نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم

هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد

هفت کوکب به کار او کوشند

جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر

بگفت، ای پست طالع، ما همائیم

این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی

بود مهمانی‌ام از بهر کرم

خاصه این آتش که از قرب ولا

فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم

آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود

عالمی کش به داد میل بود

ساکنش کرد و بسی بنواختش

از هر دو جهان کناره کردم

از پی کین نحس سخت بکوفت

می‌رسد عقد عقودش به چهل

گر نبودی حاضر و غافل بدی

سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش

سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند

دو جهانگیر و پنج صاحب رخش

عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل

مهر هر سفله کجا گیرم خوی

هین گریز از جوق اکال غلیظ

دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید

چشم زخمی به حال من برسید

تا جمادات دگر را بی لباس

حرمت تو سخت بزرگ است ازانک

گر نیایم به مجلس تو همی

آب و گل بندتست، بگسل بند

شاه اندیشید کین غم خود گذشت

دل چو بحر اندر اضطراب افتد

چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن

واعظی، خود کن آنچه میگویی

زور را بگذار و زاری را بگیر

زنده‌ام و موش نترسد ز من!

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن

چون تو از نظم معانی دوری

از تو جانم از اجل نک جان ببرد

میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

غواص چه چیز؟ عقل فعال

از حدیث چه و چگونه و چند

زانک داند کین جهان کاشتن

چون ز معشوق محو گشت فرید

شه رهی را که برو مرکب او گام نهد

راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟

که بگو آن خواب را تعبیر چیست

بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت

اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»

آنکه عدلش نمیرود در خواب

درخور عقل عوام این گفته شد

اوستاد اندر حساب رسم و خط

برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار

که ز ایمان مکن تهی دستم

لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر

چون رسد وقت نماز، از جا جهد

وزان عاجزی سوی مردان نپویم

کارگاه من از تو بر کارست

شاه چون با زاهدی خویشی گزید

چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا

چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو

یک به یک را ز میان برداری

تا که غفاری او ظاهر شود

حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار

بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور

با تو همره ز طالع فلکی

متقی آنست کو بیزار شد

بهره از کودکی آن طفل چه برد

دل شکسته‌ی تاریک ازو بدان جویم

وان به کم خوردنست و کم خفتن

که چه غم بود آنک می‌خوردم به خواب

چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن

چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن

در آتش نعلها بسیار دارم

موسیا تخمی بکار اندر زمین

وان نفس کان مردگان را زنده کرد

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

اندر آن اقبالشان یاری کند

گرگ می‌دیدند یوسف را به چشم

تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال

همه بر نقد وقت درویشان

دل درو بند و گنجش افزون کن

سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن

بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر

کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین

چون شود مغز جان‌فزون از پوست

گر چه عاجز آمد این عقل از بیان

یک لمعه ز عالم نورم بخش

خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع

خوشه‌ای چونکه در نکردی باز

اختری بودی شدی تو آفتاب

ز بهر دانا دارد همی بپای خدای

گفت: معذور همی دار که گر نیستی

همه کس ره به کار خویش برد

مرده شو تا مخرج الحی الصمد

عکس پیکان ناوک پران

گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار

دور باشی ز مکرهای خفی

کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد

چو من گنجور باغ و بوستانم

ورنه بر چارسوی کون و فساد

زندگی افزای، دل زنده را!

که روید آنجا رسولی آمدست

هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع

رای دستور که افتاب وشست

تو مگر آیی و صید او شوی

اگر عطار بویی یابد از تو

خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور

کاهلی را به خویش راه مده

زو یتیمان زمین را پرورش

چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس

بر فایده‌ی خلقی ز دو گونه سخن تو

شاه چون مستعد جنگ بود

چون ازینجا وا رهی آنجا روی

ما چو رفتیم، گل دیگر هست

چون تقاضاگر اوست باکی نیست

شکر که این رشته به پایان رسید

جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند

به بستان جان تا گلی هست، پروین

با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق

هر زمینی سعادتی دارد

چون بر آمد این نکاح آن شاه را

اگر نخواهی کائی به محشر آلوده

نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب

چونکه امروز خود حلالی نیست

چون پیاپی گشت آن امر شجون

مهم خویش بود خلق را اهم مهام

ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول

خویشتن را تو در حساب مگیر

جز مگر آن تیزکوش تیزهوش

باغ حکمت، خزان نخواهد دید

مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد

طالب مستحق و غالب حق

بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول

در ده قدحی ز شراب طهور

چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید

هر که او از گذشته یاد کند

تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم

بی خبری دی خط تو دید و گفت

پست منگر هان و هان این پست را

کنچه دارم از ملک و مال به کف

هر جدی هزلست پیش هازلان

زهی رسیده به جائی که کبریای تو را

تو یکی شاخی بدی از نخل خلد

از سخنهای خوب و گفتن خوش

جنبشی بایست اندر اجتهاد

تو چه میدانی چها بر من رسید

نیزه‌ها گم گشت جمله و آن قضیب

نیم مرده چو رسیدند به بحر

سیری از حقست لیک اهل طبع

بود مقصود ملک، از این کلام

بط حرص آمد که نولش در زمین

روشنی یافت عالم از نورت

پس گواهی با تناقض کی شنود

ور عاریتی بود بر این سفلی صورت

شمع او گوید که چون من سوختم

تا چو شکر بر دلش شیرین شدی

لاجرم او زود استغفار کرد

ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب

از سبب‌دانی شود کم حیرتت

چون پدر پیش صاحب آوردش

مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد

بگفتا دیده‌ی ما را برد خواب

تا شود کم این جمال و این کمال

یک دو بیدادگر ز لشکر تو

نه در صدد عیون اعمالم

آنکه در طاعت، دلش افسرده است

خرد همچو آبست و دانش زمین

روغنش در چراغ کم گردد

سلامی جانفزا چون وصل جانان

عشق را هرگز نماند رونقی

وگر دختر آید به هنگام بوس

آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی

گل عیشم به باغ عمر بشکفت

دو پیکر می‌کند در یک نفس صد کوه پیکررا

ترا کرد پیروز بر فور هند

خلق خوش خلق را شکار کند

نقش هر صورت که بر اوراق امکان دید دهر

این معما را ندانستیم چیست

توانگر شود هرک خرسند گشت

نه ز اندوه رخ بریزد رنگ

چنین هم این عبید بینوا را

هیچ دانی چه کسی گشت استاد

به گرد آمدن چون ستوران شوند

به دکانش برند و بنشانند

همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را

بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟

چو از بردنی جامه‌ها کرد راست

در خرابی بود عمارتشان

وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ

در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد

وزان جایگه تیز لشکر براند

عزتش چون ز خود به خود پرداخت

در حال خوب گردد حال من ار شود

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

من از تو بدین کین نگیرم همی

بر تو هر مشکلی که گیرد عقد

از کالبد تن استخوان ماندم

علم سرمایه‌ی هستی است، نه گنج زر و مال

بدو گفت کاید به پیشت عروس

نگویم: زان دهن قندی بمن بخش

باغ پر پرده‌های موسیقی

تا کی ای عطار گویی راز عشق

چنین تا به پایست گردان سپهر

دل، که چشمش به نور حق بیناست

به دستی چادر از رخ باز میکرد

سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود

زمین هفت کشور به شاهی مراست

زدن سینه و کف و بغلک

حق نخفته است بنگری روزی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

چو بر دشمنی بر توانا بود

همه گردن نهاده‌اند به حکم

مرنجان آن غریب ناتوان را

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

چنین گفت با شاه کین زینهار

مرشد دین طریقت او بس

کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست

بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش

فرستاده آمد بهنگام شام

دوست بی‌ترجمان سخن گوید

به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته

نیست در گوشه باغم متمیز در گوش

بتوفید کوه و بلرزید دشت

گرگ آخر چو در فضیحت ماند

اگر ننالم گویند نیست حاجتمند

مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور

چنین گفت با دانشی کید شاه

در پی‌اش القصه در آن مرغزار

در سایه‌ی تو تا به ابد کامکار باد

رحمی بنما به دل زارش

بیاراستندش وزیر و دبیر

زانکه نظم جهان ز پیشه ورست

چو مردان باره‌ی دولت برانگیز

کی شود عطار الا لا شود

یکی گفت کین رنج هست از گناه

غره‌فروز سحر خاکیان

همی بلند برآرند و پس فرو فکنند

نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری

کنون گر پذیری ترا بنده‌ام

ور کنی خانه‌ای اساس ببین

گردون چه خواهد از من بیچاره‌ی ضعیف

بنرمی چنین داد مرغش جواب

سکندر فرستاده و نامه دید

قرنها زایشان جهان معمور بود

کسی با مهربانان کین نورزد

شادابی شاخ و شکوفه در باغ

کنون هرچ باید به خوبی بکن

گرش امروز داری از غم دور

براهش با پری همداستان کرد

خورشید صانع است مر آتش را

سپهبد نژادست و یزدان‌پرست

گر براهیمی اگر زردشتی،

به شب با اختران دمساز گردد

ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه

پرستنده‌یی را بفرمود شاه

نیست در شهرسست فرهنگی

ای خسرویکه حاصل دریا و نقد کان

لعل من چیست، عقده‌های دلم

بیارم چو آتش سپاهی گران

چند باشم ز خودپرستی خویش

ای در اصول فضل مقدم

آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

بپرسید زیشان که شبگیر هور

پس نپرسیده: کای پدر چونی؟

شاها در این میان غزلی درج میکنم

به همت ورای خرد شو که دل را

چو نان را به خوردن گرفت اردشیر

غیب را با دلت خطابی هست

زمان عشرتست و بزم خسرو

بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب

ز پیش نیا زود برداشت گوی

دان که آن را به ظلم کاشته‌اند

دولتش در زمان تیغ و قلم

چو اندر لانه‌ی خود پادشاهند

بدان تا چنین زیردستان ما

بت تن را بهل، که بیش ارزی

قضا شکوه قدر حمله‌ی ستاره حشر

بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

تو گویی که شمعست سیصدهزار

سخت نیکند، چشم بدشان دور

اقبال ترا روزگار شاهی

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست

بیامد ز قلب سپه شهرگیر

یکی دان و یکی بین و یکی گوی!

از هر هنر جهان را تمثالی

مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحه‌ی لطفت

اگر آب حیوان به چنگ آوریم

دریغ! آن هر شبی بیداری من

تنی دارم ز دل در خون نشسته

گفت، من دیوانگی کردم هزار

بدو گفت کای نازدیده جوان

مهربانی با همه خلق خدای

که درین تیره روز و تاری جای

غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

غمی شد سکندر ز گفتارشان

ملک را شب وزیر نام اندوز

زین پیش تنم قوتی گرفتی

یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است

اگر شب رسد روشنی را مپای

داد آن دانا حکیم او را جواب

به حق ره نوردان طریقت

از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان

یکی جای خرم بپیراستند

چو درمانم، به کار آرم صبوری

افزون نمی‌کند ز لباده

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

چو کردی نگاه اندران بی‌هنر

دل عیسی بر آسمان زد چنگ

به پایان آمد آن غمها که دیدی

کشتی اخلاص ما نداشت شراعی

اگر شاه رفتی و گشتی تباه

نه آن سروم، که بر من دست یازی

زمانی گر ز روی آشنائی

این کار از آنکه زنده کند آن را

ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی

ظلمت ظلم بر وی اندوده

گر این قصه او ساخت معلوم شد

دور دو شه در میان گشت به او منتقل

مرا گفت رو باژ مرزش بخواه

گر غریبی غریب ساری کن

روان شوند به تک بچگان دیده‌ی من

گر که هر مطلوب را طالب شویم

ازین نامداران فراوان بکشت

لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

ور بود از شاخ طوبی آتشش

اگر بود خواهد بدین دستگاه

تیر خود زین کمان چار منی

او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت

خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس

بزرگان و نیک‌اختران را بخواند

لیک در جلوه گه عزت و جاه

نیزه برباید تن مردان جنگی را ز تن

اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی

ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین

بی‌خود ار زانکه باختم ندبی

در پی امید بود چند توان داشتن

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

نبیره‌ی سماعیل نیک اخترست

جامی اگر در سرت این شور نیست

ای همچو آشکار من و هم نهان من

زین باغ که باغبانیش کردی

زمین را به خوبی بیاراستی

این رباطیست پر ز حجره و رخت

زخیلش هر سوی صاحب کلاهی

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است

همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت

عشق شست از دل من نقش هوس

زمین زلاله تذرویست نسترن منقار

گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب

چنین داد پاسخ که دانش پژوه

پشت بر خاکدان فانی کن

تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح

بدو الماس گفت، ای یار خودخواه

پیی برفگندی به ایران ز داد

عالمی در موج او مستغرق‌اند

عروس گل عماری ساز کرده

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

ز دودش ز دارو کزان پس ز نم

نفس را بند بر نهاده به صبر

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

آفتاب است کیمیاگر و پس

چو آن نامه‌ی شاه بابک بخواند

نیست از دست دل رنجور من

نخفته‌ام همه شب دوش و بوده‌ام نالان

ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس

به دست آمدش پیل هشتاد و پنج

عین معینست صورت ذاتش

نماند از سرو قدم جز خیالی

کنده شد بنیادها ز امواج تو

به هامون پدید آمد از دور گور

هر کجا قدرتست قادر هست

نز هیچ عمل نواله‌یی خوردم

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل

ز باد اندر آرد برد سوی دم

کس چه داند که بر چه باریکیست؟

ز شکل طاق و رواقش نشانه‌ای شبدیز

ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان

به دل گفت بیدار مرد کهن

خون حیوان مخور که گنده شوی

نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن

رشحه‌ی کلک درو سلک تو روحیست روان

نگاریده هم زین نشان بر حریر

درد من خور، که صاحب دردم

نیست چاره چو روزگار مرا

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

کرا آرزو بیش تیمار بیش

بر تو ابواب مطالب بگشاد

با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

ورا خواندند اردوان بزرگ

ببردند صد بدره دینار نیز

این قدر داد چون تویی را عمر

اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است

بماندند ناکام بر جای خویش

چهره پر گرد کن از خاک نیاز!

حوادث ز من نگسلد ز آن که هست

بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل

پزشک سراینده آمد به کوه

نهادند بر پشت این نامه بر

دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چو بشنید زو اردشیر این سخن

نامهایی کز آسمان آید

من نه خاقانیم که خاقانم

قد صرفنا العمر فی قیل و قال

نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای

چو شه برگراید ز بربر عنان

دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد

تا پدید آید اشتر و خر و گاو

همی نشکنم تا بماند به جای

مدح‌گویان که فلک معراج‌اند،

از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول

که بیدادگر باشد و کژ گوی

چه گویم چو آگه شود مادرش

چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر

همانا که ما را در آن تنگنای

بپرسید زیشان که اکنون درخت

بنده‌ی رنج باش و راحت بین

که مرا تا دل و جان است بجای

کان راه نه ریب در او نه شک است

چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست

همه پیش کاووس شاه آمدند

او به نسبت خوانده خاقانی مرا

گوید استاد است اندر طرز تازی و دری

روانی کجا با خرد بود جفت

زو لب خود بود گشادن همان

بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

نیاکان ما را یکایک بکشت

درفش سپهدار پیران بدید

قمری گفتا ز گل مملکت سرو به

ترا زین شاخ آنکو داد باری

درود تو بر گور پیغمبرش

پیر داند که کیست لایق ذکر؟

سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد

زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن

چنان بد که این دختر نیک‌بخت

به تنها یکی گور بریان کنی

چو من ناورد پانصد سال هجرت

آن را که چنین زنیش بفریبد

بسان گل زرد بر ارغوان

بدعا خواستست شاه ترا

که دل خسته‌ی خاقانی را

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

بگسترد بر پادشاهیش داد

کنون گر تو در آب ماهی شوی

عازر ثانی منم یافته از وی حیات

ز بی خوابی شکایت کرد بیمار

به رفتن برین کوه بودی گذر

دیده بازت نشد به عالم غیب

سوزش من چو ماهی از تابه

لیک، این اسلام، حکم ظاهر است

نگر تا نگردد به گرد تو آز

بدو گفت خوی بد شهریار

هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند

بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت

دگر گفت ما چون تو باشیم زود

قامتش سروی ز باغ اعتدال

ببین که کوکبه‌ی عمر خضر وار گذشت

بیا ساقی آن آتش تابناک

فرستاده‌ی شاه را پیش خواند

به شبگیر چون بردمید آفتاب

بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ازان پس ابا ویژگان برنشست

آنچه بینی کزو شکم برود

تو دود برکنی و در آتش نهیم نعل

عام را خود، ز شام تا به سحر

سکندر بیامد میان دو صف

همه کاخ تابوت بد سر به سر

من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا

آن کس که ازو نیک و بد نیاید

مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای

طالبی، چشم و گوش باش، ای دل

از دل عالم مپرس حالت صبح دلش

بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو

به جان مسیحا و سوک صلیب

همی دید رستم مر او را ز دور

گو در ملک اخستان نگر آنک

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

تو در جنگ چندین دلیری مکن

از نظرها نهان توانی شد

شاگرد خادمان در اوست روزگار

خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان

بدین بیگهی از کجا خاستی

چو داماد یابی چو پور قباد

نازند روشنان فلک در قران سعد

ز انسان گریزم کدام انس ایمه

همه خاک بر سر همی بیختند

بر زمین طعنه: کین گرفتاریست

چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک

محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید

بیاسود و لختی چرید آنچ دید

مبادا که او در میان دو صف

هرکس را جام در خورش ده

دیده‌های عقل، گر بینا شوند

ازان خواه راهت که راه آفرید

سال و مه سودت از زیان باشد

بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک

از پگه حمال آورد او چو باد

بیامد به جایی که بودش نشست

کنون پهلوانی نگه کن گزین

روئین دژ آز را گشادم

حجت و برهانش و سال و جواب

بدو گفت شاها مرا باب و مام

از چهل خصلت ذمیمه ببر

همه روز اعور است چرخ ولیک

هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست

اگر نیستت چیز لختی بورز

چو هومان ز دور آن سپه را بدید

هست از پی بر نشست خاصت

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری

نشست از بر تخت خورشید چهر

با علی عشق و دل چو یاور بود

چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک

چون صد منزل از این گذشتند

جهانجوی را نام شاهوی بود

بدو گفت من خویش گرسیوزم

داور مهدی سیاست مهدی امت پناه

کنون به عرض صله خاطر من آشوب است

استاده سعد زابح و مریخ زیر دست

چهره نهان دار! که آلودگان

میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد

گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس

چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن

لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک

برای خوشیهای فصل بهاران

روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف

کار باطل کند به صورت حق

بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره

با دو پا در عشق نتوان تاختن

داد خواهان به در شاه که دریا صفت است

وزان کز دلیران نشد کشته کس

خادم این جمع دان و آبده دستشان

آنها که گه حمله به تایید الهی

عاشقان را که نوش نوش کنند

فاخته با طوق تمنای سرو

ز حسن صورت و لطف شمایل

به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را

شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون

پس و پیش هر سو همی کوفت گرز

تصور کرده با خود هر که دیده

بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز

دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ

چو یوسف بر زمین آمد ز مادر

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت

طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت

از روی مخرقه همه دعوی دین کنند

دل شاه ازان دیو بی‌راه شد

به یک نیمه بهایش برنیاید،

بهر آوردن عروس سبا

کار او زین و آن نگردد نیک

آنست صدیق که دل‌صاف شود

شوهر کردن نه کار من بود

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است

نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان

تهمتن به گفتار او شاد شد

بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز

تو شکیبا شو و پندار چنان

آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان

دل او را به ذکر عادت کن

زبان را چو داری به گفتن گرو،

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه

جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران

ازان مردری تاج شاهنشهی

چو اخوان قصه‌ی یوسف شنیدند

لاجرم دادند بی‌بیم آشکار

صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام

شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار

ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت

ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم

هر حدیثی گناه می‌شمرد

بدو گفت کز تو بپرسم همه

با او سخنان قیس گفتند

غمی را ره ببندم با سروری

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل

هست از آن برتر، آفتاب ازل

مسکین مجنون چو آن جفا دید

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

وحل گمرهی است بر سر راه

ز بالا نگون اندرآمد به سر

بلی داند دلی کگاه باشد

به سر تیغ به صد پاره کنند

تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه

چون سلامان گوش کردی این سخن

دردی که تو را نشسته در دل

آن نسیمی که بیایدت از چمن

شعر گفتم به عذر سیم و شکر

بران برز و بالا و آن شاخ و یال

به سوی ما به امید قبولی

تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست

خنجر او چو حربه‌ی مهدی است

همه را جنبش و آرام ازوست

صد سر فدی شکست او باد!

پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم

گنج نوروز هر چه گوهر داشت

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

به صحرا بردن یوسف رضا داد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی

آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش

مردی‌ای ده! که رادمرد شوم

بسی کرد در دفع خون حیله، ساز

در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را

دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر

سواری و تیر و کمان و کمند

بده هر چه داری! که این دادن است

دولت و آسایش و اقبال و جاه

نیست آزاده را قبا نمدی

آتش بیم دل و جان سوزد

ز حرفی کز کمال عشق خیزد

چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع

سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش

شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب

هستم آن نطفه‌ی مضغه شده کز بعد سه ماه

نفسی جز به یاد حق نزند

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

تو دوزخ دان خودآگاهی عالم

می‌کشد عقل را به زیر رکاب

چو رفتی سر و کار با ایزدست

بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،

بهاری ابر، گوهر دانه میکرد

خانه جان دارم و خوانچه سرخوان

با جوی عجب در ترازوی راز

کن رونق کار و بار من کو؟

رست او از پنج حس و شش جهت

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را

گرفتند و بردند پویان به شهر

شبی آمد زمین بوسید پیشش

یکتا نشود حکمت مرطبع شما را

کس چه داند کاین نثار از بهر کیست

افسرت از فرق فتد زیر پای

در وصل چو قیس جهد او دید

وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را

گنج اول زمان نداد به کس

یکی نامه از رستم جنگ جوی

افتاده چو سایه‌ی درختی

چو شد هر گنج را ماری نگهدار

این زال سرسپید سیه دل طلاق ده

اگر چه موی من اکنون چو شیرست

پدر روی تضرع در خدا کرد

هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود

جهان دار شاه اخستان کز طبیعت

همه یک به دیگر بگفتند ماه

سازند نگین به صبحگاهان

او ز گاوت عنبر هندی دهد

اول کسی که خاک شود جرعه را منم

گه کنی گم به معما نامی

حرفی دو به خامه‌ی عنایت

با چشم خوش و پرآتش آیی

در علاجش ید بیضا بنمایید مگر

که تا ماه و خورشید را بنگرد

ز ناله چنگ محنت ساز کردی

کنند از تو در کار دل، باز پرس

چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش

عارفی کونه از هوا شنود

شکن در سنگ خارا کرده از سم

سازم ز عدوت دست یاری

داغ بر دل زیاد خاقانی

یکی کاخ زرین ز بهر نشست

نهانی جانب منزلگه‌اش برد

معزول گشت زاغ چنین زیرا

با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند

چون گهر نظم حمایل کند

نداند کس از صلح او جنگ او

ای طمع در بسته در یک جای سخت

روز از برای ثقل کشی موکب بهار

سراپرده‌ی من زده بر کران

هراسان گشت از بیداری من

روا مدار پس از مدت تو گفته شود

در سایه‌ی تو بانوی مشرق گرفته جای

حد و مد و تعرف این باشد

دیدند جمال یکدگر را

عالم چو کوه طور شد هر ذره‌اش پرنور شد

وارث جم اخستان که چرخ به رزمش

بدان تا بگیرند موی سرش

مبادا شود سخت‌تر کار تو

ز تیر فلک تیغ چستی نداشت

نکند یاد عاقل از مولد

خانه در کوی وصالت داشتم

رسید این خبر رومیان را به گوش

گلشنی کز بقل روید یک دمست

زیر این روئین دژ زنگار خورد

که داری از ایرانیان تیز چنگ

برفت از لعل لب، آبی که بودش

کور و عاجز بس در افکندم بچاه

ماند کجاوه حامله‌ی خوش خرام را

پیش صاحب همت، این ظاهر بود

که بیند در او سیرت و خوی را

پرلاله کن و پر از گل سرخ

گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای

بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد

چه جشنی، بزم گاه خسروانه

چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی

رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران

تو بران گوهر، ار خریداری

چون خود کردی فساد از آغاز،

نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن

آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد

همه گوهر و زعفران ریختند

کردش چو نگاه در پس پشت

شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای

راوق جان فرو ریخته از سوخته بید

فرو آویخته زلف سمن‌سای

آورد به دست کاردانی

چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور

بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل

چنین گفت با رستم گرد گیو

زلیخا از وی این رخصت چو بشنید

نیش عقرب شده و قوس قزح

چه کند کوس که امروز قیامت نکند

توبه تا خود کنی تو، خام آید

گذر بر چشمه و جوی‌اش نیفتد

زیرا که دلست جای ایمان

که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش

همی تاخت اندر پی شاه شام

بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران

تو ز آب حیات سیرابی

گر شود خاطرت خطاب شنو

به حکمت چراغ دل افروخت‌اش

بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها

گر چه تن چنگ شبه ناقه‌ی لیلی است

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج

گهی از لاله‌زارش لاله چیدی

و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح

بینی هلال عید به هنگام شام و من

کو رفیقی که بشنود رازم؟

بگو با این جمال و دلستانی

هم‌چو زنگی کو بود شادان و خوش

حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق

نیاسود لشکر زمانی ز کار

مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!

گل چرا خوش ننشیند، دائم

خست به زخم حسام گرده‌ی گردون تمام

ببرد، ننگرد به کم سالی

برآمد بانگ رهدانان به تعجیل

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

جزوی از اشعار من سلطان به کف می‌داشت باز

همه رزم را دل پر از کین کنید

بگفت این، پس به زخم سنگ خاره

گر اینجا به سنگی نیابی فرود

در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون

نیست کناری‌ت ولی صد هزار

از حی ثقیف، زنده‌جانی

انبهی از تست و از امثال تست

خانه‌ی زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

آلوده‌ی هر گمان چه باشی؟

بگفت آخر حدیث چشمه‌ی نور

بافتن ریسمان نه معجزه باشد

کس اندازه نشاخت آنراکه چند

ز فر طلعت او هر گزنده

وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا

به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی

همی گفت رستم که هرگز نهنگ

به گشت چو عاشقی رخش زرد

سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند

دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم

غرض زین سخن چیست تا چند گویم

گشادند با هم زبان خطاب

شاه‌زاده پیش شه زانو زده

یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟

جرم کیوان آن معمر هندوی باریک‌بین

چرا هر زمان رنج دیگر کشد

نه میپرسیدم از هجر و وصالی

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ

ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت

جوابش داد دیگر باره دایه

جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را

خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه

سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم

به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد

دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای

بود سر کوکنار حقه‌ی سیماب رنگ

که ز انصاف روزگار امروز

برون از یار خود کامی ندارد

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را

تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند

بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش

بگفتا: «باید ایام فراخی

ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری

هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای

من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر

هر کس که نه راه عشق ورزد

هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود

در این پیروزه طشت از خون چشمم

نابیوسان ز بخت و طالع من

بر دست بود بلی ده‌انگشت

کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را

یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک

هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز

به هر کس ره آشنایی مپوی!

حشرگاه هر حسینی گر کنون

هفت دریا گرو چشم من است

گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود

به کف جبریل حاضر دشت سیبی

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام

نمک افشان شدم از دیده کنون

یا بفرما اهل دیوان را که تا من بنده را

نخستین گفت کای زیبا کنیزان!

وآن دگر را که خوشستش قد و خد

هین که در دل شکست زلزله‌ی نفخ صور

وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند

گهی آخت بر هند شمشیر عزم

دهر چندان مناقبش داند

شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است

مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو

به رسوایی مدر پیراهنم را!

کرده یوسف را نهان و مختبی

به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید

چاکر خام قلتبانی اوست

یکی اصل جمعیت و زندگی‌ست

نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است

در گوشه‌ای بمیر و پی توشه‌ی حیات

نیست من بنده را زبان جواب

عمری به دراز، گریه و آه

هر جمادی با نبی افسانه‌گو

بیت فرومایه‌ی این منزحف

تو که از رعد کوس و برق سنان

او کیست که گاه صبح و گه شام،

در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است

بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او

جد بی‌هزل زیرکان گویند

چو شد واقف حال او فیلقوس

لطف‌های شه که ذکر آن گذشت

چو مار از نهادم چنین به که آخر

نکند مست طافح کینش

نمود از طرف عارض گوشواره

خبرم هست ز آفت گردون

گر عمر کران کنم به سودات

دیر مان ای به گونه گونه شرف

چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند

ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا

گر منظر تو نور بر آئینه افکند

این حال که در بلخ کنون دارم

می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان

گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی

بده جام فرعونیم کز تزهد

چون روی خلقت نخواندت عقل

تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی

چون می‌نرسم به دستبوسش

ظلم از در تو رمیده چون دیو

ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح

برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم

ز آب حسامت به سردی ببندد

تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک

مرکب چوبین به خشکی ابترست

شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع

پس از خزانه‌ی حسن و جمال خورشیدش

اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست

مراد کردگار ما ازین چیست؟

گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست

گر جهانداری به شرط کنند

یک جهان آدمی همی بینم

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او

مختار عجم بهاء دین آنک

دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک

ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا

از چه گیتی کرد بر من کار تنگ

آتشیی کز هوا آب سر تیغ او

طبع حسان مصطفایی کو

ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او

من چه کردم با تو زین گنج نفیس

داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای

بهار دولت او آن هوای معتدل دارد

از حادثات در صف آن صوفیان گریز

چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد

نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام

چون بدید آن سخن پشیمان گشت

تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی

گفته من خورشید را کو را مگز

مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست

در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک

گفتم که به شکر آن پدید آیم

دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع

تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان

بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را

خدای شر تو از روی خلق دور کناد

از دیده‌ی روزگار بی‌نور

الفنج کن اکنون که مایه داری

بر دیده‌ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

سقای سر کوی امل خصم ترا دید

جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک

زندگی در مردن و در محنتست

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم

چون به شکلت نگه کنم گویم

فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک

قصه خویش دراز از چه کنیم

عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک

و اجرام نحوس را به یکبار

باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز

چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن

آتش زنیم هفت علف‌خانه‌ی فلک

رزم ایشان چو سعیرست که در حفره‌ی او

تو بوسه داده چهره‌ی سنگ سیاه را

آب رویم ببرد بر سر زخم

سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی

صورت مجلس او فردوسی

رشته‌ی تب ز گرهتان رشته‌ی جان

پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد

در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب

پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست

ای صبر که کشته‌ی فراقی

ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد

هفت خاتون را در این خرگاه سبز

معادی مبادت وگر چاره نبود

من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم

چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را

دل مرغان خراسان را من دانه دهم

عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم

چون زال، بسته‌ی قفسم نوحه زان کنم

نگر نشمری، ای برادر، گزافه

بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون

خوار صحبت مباش تا باشی

خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف

آن عربده در شراب دنیاست

صورت نکنم که صورت داد

سنان خندان بود او داج گریان

پیاده نباشم ز اسباب دانش

تو، فریب سراب تن خوردی

خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام

در چنین قحط مروت با چنین آزادگان

پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد

شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه

شبانی پیشه کن بگذار گرگی

همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند

زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو

بسا تین که ضایع شود در بساتین

بود و نبود آنچه بلندست و پست

سه عادت داری اندر جمله‌ی ادیان پسندیده

این اسب نه اسبست که سرمایه‌ی فخرست

پس نویسم به کلک مشک سرشت

فیاضه چشمه معانی

میر آبست و حق همی گوید

درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

همه کار شاهان شوریده آب

به انعام تو می‌باید که گردد

هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی

بر سوز دلم که رستخیزست

گهی گفتی به ساقی نغمه رود

تا اگرم هجر درآرد ز پای

بهار که بنماید زمین نیشکرت

شادی و توانگری خرد راست

تربتش از دیده جنایت ستان

چون پدر از جانب فرزند خویش

سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست

کاغذ چو شود نشانه‌ی تیر

موید نصره‌الدین کافرینش

چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون

دیده تر دار تو جان را هر دم

وصلها را جانشین گشته فراق

مخواه از کسی کین آبای او

برادر داشت در هر وصف شایان

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

یکی مرد بد نام او اردشیر

کسی در دل چو دریا کینه دارد

صلاح ملک در خونریز شان دید

پازهر چو نیستش چرا او

بدین بحر حوض جنان شد نظاره

عجز فلک را به فلک وانمای

بسته به زنجیر مسلسل دراز

«گر چراغی ز ما گرفت جهان

گو گردکش نیزه اندر نهاد

هان دولت گر بزرگواری

بدین گونه که باید پایه بالا

در عشق حلال گشت حیله

خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند

شه آن به که بر دانش آرد شتاب

مشو مغرور این مشتی خیالات

نیکویی را ثواب هفتادست

آن خم، که درون بود زلالش

خدابین شو که پیش اهل بینش

رایت منصور و به بالا کشید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح

گویند عالمی است خوش و خرم

سایه نداری تو که نور مهی

خصم ترش را که بدندان درید

راست گفتی و صیفتانندی

همه شب نخفتند ز آن خرمی

پیران قبیله نیز یک سر

بدان زنده دلان کاندر تف و تاب

دایم دلدار را با دل و جان ماجراست

بروزگار جوانیت، ماتم پیری است

می‌که فریدون نکند با تو نوش

از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون

یا بنده‌ی عقبا شو، یا خواجه‌ی دنیا شو

کالمنه الله، از چنین روز

درین گور گلین و قصر سنگین

کند عون برادرزاده‌ی خویش

آن کس که ز بخت خود گریزد

به غرض دوستی مکن که خواص

ازین پیش کاید شبیخون خواب

چو خواهد عین یعقوب از پسر نور

در شب معراج ذات عرش سیرش

چند گویی که می نخواهم خورد

چون دست ظفر کلاه بخشی

دیده نهادم به هزاران نیاز

باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند

همنفسم گشت شبی آرزو

گه چو می آلوده به خون آمدم

چرب دم دنبه دو من یکسره

مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟

کاقبال کسان به زهره‌ی شیر

نهاده گوهرآگین حلقه در گوش

پای مسافر بره گرم دور

می او خور همه او شو سر شش گوش مباش

چون به حقم سوی دانا نال نال

اوست درین ده زده آبادتر

ساخته‌ام این همه لعل و گهر

زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست

زان بیم که خواست زهره سفتن

قدم درنه که چون رفتی رسیدی

ازو رایان ساحل در تف و تاب

خامش که به گفت حاجتی نیست

بود هر گوهری را با تو پیوند

خوشه کزو سنبل‌تر ساخته

چو تسکین غبارت باز دانیم

هر که بنگریزد و شوخی کند

وزو دین گزارش همی خواستند

بدی به هزار بدره می‌جست

اگر چه عالم است این دل درین گل

اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود

خاقان جهان داور سردار همه عالم

دو وارث شمار از دوکان کهن

اشک فشانان به دل دردناک

فیلسوفی به سر نداند برد

یکی داد گسترد کز داد اوی

حرف از ورق جهان سترده

مثل گر مار را گویند چون اوست

بس کن و جمع کن و خامش باش

قطره‌ای کز جویباری میرود

به آن میل کاول گراینده بود

ز بی‌خوابی همه شب چشم من باز

خدمت او امیدوارترست

برین سان همی گشت پیش سپاه

به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند

پرده نشین گشت فلک سو به سو

جان و دل صد هزار دیوانه

چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم

چو در جام ریزد می سالخورد

سر مکش از گرد ره رهر وان

مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان

همانا دلش دیو بفریفتست

نظم ارچه به مرتبت بلند است

گر از دیبای چین خواهی نمونه

شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود

چو جان پاک در حد کمال است

با دو سه در بند کمربند باش

ملوک از باد بر خاک اوفتادند

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

رحم بر مادران دهر بسته

حرمتش از پیشگه و پائگاه

چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر

زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک

نباید کزان لهو گستاخ کن

صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه

خوبتر زین گوزگانان را بهاری دیگرست

بیفتاد از دست ایرانیان

تو با تریاک و من با زهر جان سوز

ز دهر آموخته گوئی دو رنگی

هر که را اختیار کردش عشق

چو بردارد این پرده را پرده‌دار

کاین سخن رسته پر از نقش باغ

سینه بسی خسته‌ی و دل کرده ریش

به سومنات شد امسال و سومنات بکند

شد تیره جمال صبح تابش

چو از ماهی جدا کرد آفتابی

نقد مرا پیش من آرند راست

زمینیان را شمعم سماییان را نور

از خنده‌ی یار خویش بندیش

از بن دندان سر دندان گرفت

تهی دستی بودنی تاجداری

هر که خالی شد از عنایت او

من او را دهم دختر خویش را

مرا پرسی که چونی زارزویم

چنان قطبی چو در مغرب سرامد

گفتی که کجا رهم ز دستش

روز تو یکروز بپایان رسد

کنون زان صدفهای گوهر فشان

اگر چه پارسی نامند اینها

گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود

گرزم بدآهوش گفت از خرد

فرو گیر از سربار این جرس را

تا به زمانی که تو بادا بسی

ور چو موسی بپذیری چوبی

باد شروان به فر فرزندش

چون سر زانو قدم دل کند

در آمد خازنی از وحدت آباد

روز و شب پیش همه خلق زبان

«قتلغ» که مرا ز حق تبارک

که می‌داند که مشتی خاک محبوس

زبانش همچو موی ماند خاموش

از آن باده که پر و بال عیش است

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق

قافله شد واپسی ما ببین

بستیم و تو بسته را شکستی

آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر

ندارد پدر جز یکی نام تخت

چو بازار تو هست از نیکوی تیز

خامش کن و از راه خموشی به عدم رو

این نفس مطمنه خموشی غذای اوست

از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید

یکدله شش جهت و هفتگاه

همی‌دوم پی ظل تو شمس تبریزی

ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود

همی داشتند از سپه دست باز

به دود افکندن آن زلف سرکش

از وسوسه چنین حریفی

آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر

هر آنچه میکند ایام میکند با ما

داشت سلیمان ادب خود نگاه

ولی چو ای همه گویم نداندت اجزا

جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست

شهی کو خود از شرب می شد خراب

گر پیشه کنم غزل‌سرائی

خاموش که آن اسعد این را به از این گوید

چه خوشست شاهی که غلام او شد

هر خسی کو به کسی مردم شد

همانا که آن هاتف خضر نام

ای نیم مرده، پران شو اینجا

همیشه عاشق دیدار اوست دیده‌ی بخت

سران را همه شهرها داد نیز

ولی باید که می در جام ریزد

از بهر نسیم زلف جعدت

ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی

گفت روبه این در و ایوان ماست

بر آشفتم از سختی کارشان

سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت

راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی

نشسته بر آن باره‌ی خسروی

همی شد تا به لشکرگاه خسرو

پا را بمکش ز زیردستان

او باده بریزد عوضش سرکه فروشد

خاک خراسان چو بود جای ادب

ز اندل سختش که جگر خواره گشت

به پلاس عوران به عصای کوران

دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد

تاجرش داند ولیکن گاو نی

جهانسوزی بد است و جور سازی

وز ورای عشق آن کش شرح نیست

وان شعله نور حالم ای جان

بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری

هاتف خلوت به من آواز داد

ابحت الفاد لبلواکم

وقت فخر و شرف سخاوت و جود

چو روی نکوداری انده مخور

به چشمی بیند این دیو آن پری را

به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن

شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر

ایمنی از روغن اعضای ما

اسکان قلبی! علیکم ثنایی

بر بداندیش او فراز کنند

چون به گور آن ولی‌نعمت رسید

نداری دل که آیی برکنارم

هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی

که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او

قاصد معشوق بود از کوی عشق

باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند

اخلایی اخلایی، زبان پارسی می‌گو

راست گفتی به باد بر، جم بود

هنوزت سپاس اندکی گفته‌اند

ممزوج دو مملکت به شاهی

دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم

ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست

راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی

ناله می‌کن کای تو علام الغیوب

انا وجدنا درا، فقدنا

به روی ماند گفتار خوب آن مهروی

مور داند کان حبوب مرتهن

بر کوه شدی و میزدی دست

چشم غیرت ز حسد گوش شکر را کر کرد

آن سناجو کش سنایی شرح کرد

چند گفتی نظم و نثر و راز فاش

هست بر این فرش دو رنگ آمده

بادا ز نور عشق من و عقل کل را

ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر

که شرمش نیاید ز پیری همی

از آهوی چشم نافه‌وارش

تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است

چون زبان متصل به دل بودم

نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد

ختم سپیدی و سیاهی شوی

دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی

آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست

صورت عاشق چو فانی شد درو

نه عشق این شهوتی باشد هوائی

سال اول آن است ای سخندان

به دیدار نهانید به آثار عیانید

نقل بر نقلست و می بر می هلا

مبدعست او تابع استاد نی

روانه باش به اسرار و می تماشا کن

هر کجا بوی خوی او باشد

به گیتی بتر زین نباشد بدی

که سی روزه سفر کن کاینک از راه

خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن

خالی مباد از سر خورشید سایه‌اش

کس نخواند نامه‌ی من کس نگوید نام من

یا بیاد این فتاده‌ی خاک‌بیز

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست

زنان پارسا از شوی گردند

زانچ دادم باز نستانم نقیر

ز آهن زیر سر کردن ستونم

چون دعوت اشربوا پری دادت

پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود

این چنین خوابی ببین چون خوش بود

ساخت ازو همت قارون کلاه

دولت کودکانه می‌جویند

تو زین قبل اگر روی ای جان مرو

غریبی که رنج آردش دهر پیش

بنشین وز دل رها کن این درد

فارس شده شمس الحق تبریز همیشه

بگذار نشان چو شمس تبریز

تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل

گفت وزیر ایمنی از رای او

یا مثل لاله رخان خوشش

اگر سکندر با شاه یک سفر کردی

آنچنان که خلق آواز نجوم

چنین خواندم ز طالع نامه شاه

کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او

آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا

زخمهای تیر خوردند از عدو

رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید

العزةلله تعالی، فتعالوا

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ

یاری که ز عاشقی خبر داشت

ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان

گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو

چنین یاسمین و گل اندر دو عالم

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

بگذشت چند سالی در انتظار این دم

جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر

وقت پند دیگرانی های های

ای بر ورق تو درس ایام

یکتا عیشی است و عشرتی کز وی

چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی

اسپ هم حو حو کند چون دید جو

حاجی ما چون ز سفر گشت باز

که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین

ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

پس از عمری که کردم دیده جایت

ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی

عشق آمدست و گوش کشانمان همی‌کشد

مجلس همه دریا و قدح‌ها همه ماهی است

هرکه صبر آورد گردون بر رود

در آتش خلیل کجا آید آن خسی

یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر

وا رهیدی از حواله‌ی جا به جا

مبین کز توسنی خشمی نمودم

کوشش ما را منه پهلوی کوشش‌های عام

ور دست و ترنج را بخستیم

جو که آبش هست جو خود آن بود

خوانده به جان ریزه اندیشناک

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست

ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست

به دلداری و چاپلوسی و فن

شد در رهش از بسی خزانه

بسی بگریست پس عباس گفتش

شاهشان بر کنار لطف نهد

آتش دراو زدید و مر او را بسوختید

منکه چنین عیب شمار توأم

بسوز تا که برویم حدیث سوز بگویم

بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو

توی آخر سوی توی اولت

مدان آن دوست را جز دشمن خویش

هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی

ایا نضاره عیشی بما تهیجنی

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست

مه که سیه‌روی شدی در زمین

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر

خندید جهان از نظر و رحمت عامش

غنیمت شمارند مردان دعا

گر از یک موی خود نیمی فروشی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند

تاج سر آفرینش است شه شرق

پیش چنین کس همگی پیش کش

برای یک دل موجود گشت هر دو جهان

عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده

زهره نی تا لب گشایند از ضمیر

مجنون چو حدیث خود فرو گفت

آید از باغ لطف و سبزی

دریده درفش و نگونسار کوس

خدمتت اینست تا یک چند گاه

نیست‌وش باشد خیال اندر روان

ایا نفس کلی به هر دم کیاست

مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن

معانی است در زیر حرف سیاه

همه ره موکب خوبان چون شهد

نگار و نقش چون گلبرگ باشد

به هر کشوری کز جهان مهتری

این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی

پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌ای

آن‌چنانش انس و مستی داد حق

مگر بودی درنگم را بهانه

دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را

گرامیش دارید و نوشه خورید

آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند

هر که ترسد مر ورا ایمن کنند

در حلقه درآ بهر دل ما

تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش

نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد

شش هفت هزار سال بوده

هم خود بینی جمال خود را

دل تور و سلم اندر آمد بجوش

خواب تو می‌نشاندم بر سر آتش هوس

نیم تنی تا سر زانوش هست

بحل برج کژدم سوی زهره رو

از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما

حیرت محض آردت بی‌صورتی

کنیزانی کزو در رشک ماندند

چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت

مرا تخت ایران اگر بود زیر

از پی مردم‌ربایی هر دو هست

از قیاسش خنده آمد خلق را

نگارگر بگه نقش شهرها می‌کرد

در بیشه شیران رو وز زخم میندیش

همی گفت و حاتم پریشان چو مست

نه آن غم را ز دل شایست راندن

ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت

مرا خیره گشتی سر از فر شاه

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود

ای من غافل شده دنیا پرست

من‌النور الممدد کل نور

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند

که ترا یاری دهم من با توم

در آن دیدست دولت سودمندی

کشتی ترسد ز بحر نی بحر

یکی پهن کشتی بسان عروس

چون بیاید نوبت شکر نعم

دست وفا در کمر عهد کن

تا که شود هر خری ندیم مسیحی

خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

سنان بر سینه‌ها سر تیز کرده

لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری

سزد گر بمانیم هر دو دژم

هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم

گر تو زمین ریزه چو خورشید و ماه

از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی

سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را

گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر

فلک را کرده گردان بر سر خاک

خداوند شمس دین را در دو عالم

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

گفت آری تجربه کردم که من

قدرت آن سگ بدیدی اندر آ

بگفتند لیلی شما را بقا باد

گر ننگارم سخنی بعد از این

ورش بخت یاور بود، دهر پشت

چو آگه شد که شاه مشتری بخت

ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان

یکی گاو دیدم چو خرم بهار

این جای فنا همچو آسیایی است

دل به خدا برنه و خورسندیی

اگر تو تخمی کشتی چرا پشیمان گشتی

از برون شش جهت این بانگ خاست

هرچه در وی می‌نماید عکس اوست

که بانو را برادر زاده‌ای بود

واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص

سراپرده‌ی شاه بیرون کشید

کوهها را هست زین طوفان فضوح

گر خبرت باید چیزی مخور

چون برهی از چه و از آب شور

مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل

وگر خنده روی است و آمیزگار

دلش می‌داد تا فرمان پذیرد

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی

کش اندیشه‌ی گاه او آمدی

توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز

ثم تاتینا مکافات المقال

دل‌های بی‌قرار ببیند که در فراق

چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست

ور بود بر مغز ناری شعله‌زن

ز تاریکی جهان را بند بر پای

تا دم نزند دگر نجوید

بدین نامه من دست بردم فراز

یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج

نام احمد نام جمله‌ی انبیاست

او خواجه همه‌ست گرش نیست یک غلام

چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش

نبینی که جایی که برخاست گرد

چو بر تن چیره گردد دردمندی

چون فزون شد اشتهای مستمع

خردمند مام فریدون چو دید

مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت

الروح فی المطار و الکأس فی الدوار

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

هم‌چو احمد که برد بو از یمن

به وقت هندسه عبرت نمائی

برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو

صدم سال روزی به دریای چین

مار بد جانی ستاند از سلیم

شه بدو بخشید آن مه روی را

پا بریده به عشق نعلینی

نگفتم هیچ رمزی تا بدانی

دل اندر صمد باید ای دوست بست

مجوسی ملتی هندوستانی

تو هم ای چشم جنس خاک بودی

بد از من که هرگز مبادم میان

ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست

صورت سرکش گدازان کن برنج

هر شب آید ز غیب چون گله بانی

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

هست جمعیت به صورتها فشار

زمانی بر زمین غلطید غمناک

با جمله روان‌ها بپر روح روانی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

ور کند سستت حقیقت این بدان

ای بسا ظلمی که بینی در کسان

در آب رقصان مهد لطیفش

بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای

نه آن می‌کند یار در شاهدی

بگفت آسوده شو که این کار خامست

به هجر فخر ما شمس الحق و دین

چنان چون سر ایرج شهریار

چون نکنم بر کسی ستم نبود

ما بذین رستیم زین تنگین قفص

فداح روح حیاتی فانت تحیینی

دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی

وانک ناموسیست خود از زیر زیر

هوای خانه خاکی چنین است

این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا

سرش سبز باد و تنش ارجمند

لیک کوشیدند تا امکان خود

که ز کشتن شمع جان افزون شود

برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست

گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است

گدایی است تسبیح و ذکر و حضور

چو روباهان و خرگوشان منه گوش

ای داده زبان انبیا را

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

داغ بر دل زیاد خاقانی

آفتابی کو بر آید نارگون

فماالعقل، الا طلاب المواقب

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران

نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد

چو مرکب گرم کرد از پیش یاران

اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید

چو از دشت نزدیک شهر آمدند

پیش این شاهان هماره جان کنی

وهم موسی با همه نور و هنر

چونک ز مطلوب رسیدست برات

بس کن زیرا که حجاب سخن

شب از فکرت و نامرادی نخفت

به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز

وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی

بخورد و برو آفرین کرد سخت

میان دو عالم گیا منزلی است

ای جگر خاک به خون از شما

فلا استغیث الی ناصر

گفت ای کور کوزه بر ره نیست

چست آن جاذب نهان اندر نهان

دگر ره دید چشم مهربانش

تنش زورمندست و چندان سپاه

سپاه دو شاه از پذیره شدن

هم خلق گردم من ار تازه و نوم

در کهن انصاف توان کم بود

غم مخور از دی وز غز و غارت

سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره

قضا نقل کرد از عراقم به شام

وز آنجا چون پری شد ناپدیدار

برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم

روزها گر رفت گو رو باک نیست

مشت گندم که اندر این دامست

بس کن چون دیده ببین و مگو

زحل از دلو با قوی رائی

هزار افسانه از بر بیش دارد

من او را دهم دختر خویش را

همی پژمراند رخ ارغوان

حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر

گربه بود کز سر هم پوستی

سیدی مولایی، مسکنی مشوایی

مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو

نه آیین عقل است و رای خرد

ز شیرین کاری آن نقش جماش

به خورشید ماند همی دست شاه

ستاره برو بر شگفتی نمود

دانا ز تو چون چرا و چون پرسد

به ز خرابی چو دگر کوی نیست

سودای سفر از ذکر بود

وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن

بر هر ورقی که تیغ راندی

شهنشه باز پرسیدش که چونی

بفرمود تا دژ گشادند باز

همی گفت کاین روز فرخنده باد

هست ما را خواب و بیداری ما

همت از آنجا که نظرها کند

طالب کار و بار بسیارند

چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید

سفر عید باشد بر آن کدخدای

حکایت کرد کاختر در وبالست

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بیار انجمن کن بر تخت من

کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت

از پی این رزق وبالم مکن

وصلت فانی ننماید بقا

گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی‌نوا

زاین پیشترم گزافکاری

که شرح حال من لختی دراز است

بیاورد کهرم ز توران سپاه

بیاورد و یکسر به مردم کشید

دیگهای فکر می‌بینی به جوش

ملک جوانی و نکوئی کراست

در خانه بلبل داریم صلصل

گه خاک در لباس گیا رفت از هوس

نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی

ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد

به شبگیر چون بردمید آفتاب

بگفتند پیشش یکایک مهان

سودمند است سمند ای خردومند ولیک

گفت شاهنشه کی باشد شرم دار

دانش آموز و بخت را منگر

بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد

پرده بر بند و چابکی بنمای

وز آنجا رخت بربستند حالی

شوم زو بپرسم بگوید مگر

تویی کرده‌ی کردگار جهان

عارفان را سرمه‌ای هست آن بجوی

ای که چون تو در زمانه نیست کس

ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر

ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد

اگر چه شیر پیکر بود پرویز

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

زبیم سپهبد همه راستان

به سزا مدحتی فرستادم

گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ

خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل

خسرو تبریز شهم شمس دین

اکنون که به جای خود رسیدم

در رویه کرد تخت پادشائیش

شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش

نخواهیم برگاه ضحاک را

اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند

ای بسا ناورده استثنا بگفت

از میش تن خویش به طاعت چو خردمند

بک الفخار ولکن بهیت من سکر

هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای

ملک بر تخت افریدون نشسته

چو الیاس در جنگ خشم آورد

سوی خیمه‌ی خویش باز آمدند

در کشاورز دین پیغمبر

ور اشارتهاش را بینی زنی

جهان‌خواری نورد است ای خردمند

عاشق و مفلس کند این شهر را

وز هر طرفی نسیم کویش

بت سیمین تن سنگین دل من

همی گشت یک هفته بر گرد روم

سبک سوی خان فریدون شتافت

چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند

چه زیانستش از آن نقش نفور

و امروز باز پاک ز من بربود

دم نزدم زان که دم من سکست

وگر مرد لهوست و بازی و لاغ

مگر کز بند ما پندی پذیرد

وزو دین گزارش همی خواستند

سپه را به شیروی بسپرد و گفت

خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ

بر پله پیره‌زنان ره مزن

بد کنش را به سخن دست مده بر بد

چو نای ما بشکستی شکسته را بربند

روزی ز سر قوی سلاحی

بلی خیزم در آویزم به بدخواه

کنون قیصر از من بجوید همی

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

پس سلام گرم کرد و پیش رفت

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو

ای یار نبید و رود و ساغر

به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر

طمع را نه چندان دهان است باز

چنان زی با رخ خورشید نورش

چو بشنید گشتاسپ برداشت پای

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار

آنکه بشارت به خودم میدهد

تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است،

که تا بینم تو را جان برفشانم

تا عاقبتش یکی نشان داد

من و تو جز من و تو کیست اینجا

همه شب نخفتند زان خرمی

پر از درد خوالیگران را جگر

حجره را با حرص و صدگونه هوس

گر ز خط روز و شب افزون شوی

مال نجسته‌است به یمگان کسی

وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب

به چشم کسان در نیاید کسی

فرو کن قاصدی را کز سر راه

بخواند آن زمان پیر جاماسپ را

به رسم نماز آمدندیش پیش

وهم او بر مثال آهن بود

کفش دهی باز دهندت کلاه

گر به دین مشغول گشتم لاجرم

بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری

شویش همه روز پاس می‌داشت

نگویم بر توام بالائیی هست

گرزم بد آهوش گفت از خرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

سر برآور هم‌چو کوهی ای سند

زهد نظامی که طرازی خوشست

نروم نیز به کام تن بی‌دانش

رخ شه جسته‌ای شهمات اینست

فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره

به صاحب ردی و صاحب قبولی

ندارد پدر جز یکی نام تخت

سراینده جندل چو پاسخ شنید

روزی دهان پنج حواس و چهار طبع

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف

هم از روی فضل و هم از روی نسبت

تا که بداند که او فرع ماست

شب شب تست و وقت وقت دعاست

به آیین‌تر بپرسیدند خود را

فرستاده آمد به کردار باد

هرکه را در عشق محکم شد قدم

گرچه با روباه خر اسرار گفت

بنگرم از اوج با چشم یقین

بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر

بازبیاید به پر نیم سوز

اگر جرم بخشی به مقدار جود

سخن چون گفته شد گوینده برخاست

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین

بارگاه زاهدان درهم نورد

خاک آنم که او درین دریا

سایه‌ی یزدان چو باشد دایه‌اش

خدایت یکی را به ده وعده کرد

همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین

چشمش نه به چشم یار ماند؟

گر افتادی سر یکسو زن از میغ

بگویم بدو هرچ دانم درست

چون نیامد هیچ خلقی مرد او

گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید

یا جواب من بگو یا داده ده

تنین توست تنت حذر کن زو

ور نه پس مرگ تو حسرت خوری

چو گاوی که عصار چشمش ببست

رطب پیش دهانش دانه ریز است

نشسته بران باره‌ی خسروی

گر چه تو غنی و ما فقیریم

پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک

مدت سالی همی زایید درد

هرچ آن به زمان باقی است بودش

چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی

بر تربتش اوفتاد بی‌هوش

نموده ناف خاک آبستنی‌ها

بیفگندش از باره برسان مست

من چنان در عشق گل مستغرقم

گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی

دست به عالم چه درآورده‌ای

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر

نیست نماینده و خود جمله اوست

نه پروانه جان داده در پای دوست

چو طفلی تشنه کابش باید از جام

مگر رستم زال سام سوار

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

به آزادگی از همه شهریاران

چونک مال و ملک را از دل براند

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار

هرکجا عقل پیش رو باشد

گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه

گشاد آن در گنج پر کرده جم

گفت، با شه چون توان آویختن

چه محل دارد به پیش این عشیق

مانده ترازوی تو بی سنگ و در

که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده‌است

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو

از این خاکدان بنده‌ای پاک شد

مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن

از آن پس فرستاد کسها به روم

ان ترد محو البرایا فانکشف

سخن در ره دین خردمند را

ما نبودیم و تقاضامان نبود

فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه

در دل خیال خطه تبریز نقش بست

کاریکه صلاح دولت تست

جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد

بیفتاد از دست ایرانیان

نیست یک تن بر همه روی زمین

کرده‌ام آنها که از من می‌سزید

طیبات از بهر کی للطیبین

پیش‌رو خلق پس از مصطفی

عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل

کسانی که پوشیده چشم دلند

در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار

یکی مرد بد نام او اردشیر

گفت هرجامه سزای دوست نیست

بسی بازی ببینی از پس و پیش

دین که ترا دید چنین مست خواب

آن کند با تو که با من کرد راست

یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی

هست خشنود هر کس از دل خویش

خداوند شمس دین را گر ببینی

بسان کسی کو پیامی برد

گفت گریان از چه‌ای بر گفت راست

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

جز به چنان شب طربم خوش نبود

اکنون نگر به کار که کارت به دست توست

دانی که ستم روا ندارد

کند جلوه طاووس صاحب جمال

ما لرسالات هوی منتهی

رسید آن نوشته فرومایه‌وار

این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ

با عامه که جان را خدای گوید

در سخنش دل نه چنان بسته‌ام

بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی

دامن کشان حسن دلاویز را چه غم

وز دیگر سوی سدره جوی سدیر

هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست

سران را همه شهرها داد نیز

گفت یا رب با که گویم حال خویش

عشق نان مرده را می جان کند

غارتیانی که ره دل زنند

نبینی که گر بازگشتی، به ساعت

گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست

چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن

خامش که نمی‌گنجد این حصه در این قصه

به جان زریر آن نبرده سوار

هرک او در دولتی پیوسته شد

گفتم: چه پیشه دارد مهر و هوای او

این همه دانست و چون آمد قضا

هرکه را محنت نه جاویدی بود

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی

رستمی کز فلک سواری رخش

خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی

گرفتند مر یکدگر را کنار

تا ز تو یک ذره باقی ماندست

توبه‌ای کن اشک باران چون مطر

عورتی را زهره کردن مسخ بود

ای سپاهی کز سر خاور بود

بود درویشی گدایی بی‌خبر

که مرد ار چه دانا و صاحبدل است

من عشقم و چون ریزم ز تو خون

برین سان همی گشت پیش سپاه

پادشاها در من مسکین نگر

زان همه وعده‌ی نیکو به چه خرسند شدی،

مژده مژده ای گروه عیش‌ساز

هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم

تا بمیرم من به صد زاری زار

خو کرده چو وحشیان صحرا

دریا شود این دو چشم سرم

پدر پیر سر شد تو برنادلی

خه خه‌ای کبک خرامان در خرام

یا از آن دریا که موجش گوهرست

همنشین اهل معنی باش تا

گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر

گر شما اسرار دان ره شوید

بگفت ای صنا دید شرع رسول

نشاید بره را از جور چوپان

یکی داد گسترد کز داد اوی

چون محال آمد پدیدار آمدن

مردی که سلاحی بکشد چهره‌ی آن مرد

از چمن باغ یکی گل بچید

وز خلق یکی به سان میش است

نه دل کس نه دل خود نیز هم

شه برو تاختی به وقت شکار

چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف

ز دانا سپهبد زریر سوار

شب مخسب و روز در هم می‌مخور

ای دریده پوستین یوسفان

کیست فلک پیر شده بیوه

وین که اگر باد به گل بروزد

زانک من خون سرشک افشانده‌ام

چو زو کرده باشم تحمل بسی

برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو

تو او را پذیرفتی و دینش را

من عیار کوهم و مرد گهر

اینت گوید «کردگار ما همه

به که تهی مغز و خراب ایستی

گازری از بهر چه دعوی کنی

باز بعضی در بیابان خشک لب

بیکار کسی تو با چنین کار

باقی غزل به سر بگوییم

همی داشتند از سپه دست باز

بهر خویش آن پاک جان را آفرید

اختیارش زید را قدیش کند

و او بیکی دانه ز راه کرم

اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر

کرد روزی از قضا دختر نگاه

خجل زیر لب عذرخواهان به سوز

ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل

کنم چاه آب اندرو صدهزار

شاه گفتش ای ز هستی بی‌خبر

آن زمان کت به جان بخواهم جست

می‌کشد استارگان را یک به یک

جان را به سخن به سوی گردون کش

نبود او و او بود، چون باشد این

تیغ از اینسو به قهر خونریزی

من قیاسی کرده‌ام رشک تو را در حق او

ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار

شاه گفت آرایش آن دیگران

این همی‌گفت و دل او می‌طپید

گر بپسندیش دگر سان شود

تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟

کاشکی اکنون چو اول بودیی

فرو خورد شیخ این حدیث از کرم

لابه کردم شه خود را پس از این او گوید

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر

قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است

پس محل وحی گردد گوش جان

از سیم طراری مشو به مکه

بیشتر از شاه و کمتر آمدن

آگه از روی بستگان سپهر

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز

به پیروزی دادده یک خدای

تا بدانی تو که این آن ملتست

در تک دریا گریزد هر صدف

سایران در آسمانهای دگر

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت

جامه‌ای از نیستی در پوش تو

پشیمان شد از کرده و خوی زشت

تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد

یکی جادو آمد به دین آوری

عهد کردند آن زمان کو سرورست

کسی را که باشد پرستش فزون

شمع چو ساقی قدح می به دست

خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد

هم توانی سوخت از آهش گناه

خویشان چو خروش او شنیدند

یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

گفت می‌رفتم خرامان در رهی

گفت برای دل من هر یکی

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو

هرکرا دردیست درمانش مباد

خدای خواست که اسلام در حمایت او

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت

بیامد چو با شیر نزدیک شد

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست

نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد

نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من

نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد

هر شکن در طره‌ی آن سیم تن

هم بدین خسروی نیم خشنود

خنبک زده هر ذره بر معجب بی‌بهره

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

عزم کردند آن جفا کاران به جمع

بگیر دامن اقبال شمس تبریزی

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

بس بی خطر و خوار کام یابی

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان

از آن سالها می‌بماند زرش

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی

کجا داد آن دستگاه بزرگ

تا کنی معزول یک تن را ز کار

گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند

از علم و خرد سپر کن و خود

حکمت یثرب بست ای مرد دین

بر شاخ نشسته چست و بینا

بر پشت فلک پری چو عیسی

به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش

شهریار از دست تو بسیار هست

نغزها را مزاج او مایه

تا تویی پیدا نهان گردد درخت

سزد گر چو این هر دو مشغول خور

بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند

هر آن کس که گردن به فرمان نهد

قد هدانا ربنا من سقام طبنا

همی یافت از مهتران ارج و گنج

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین

مر تو را نزد آن که‌ت اینها داد

طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده‌ست

که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان

گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید

وانکه نااهل سجده شد سر او

تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما

همانا دل دیو بفریفتست

چون در اول بسته‌ای میثاق تو

من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن

برده‌گشتند یکسر این ضعفا

برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست

پس از رنج سرما و باران و سیل

آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار

ببردند نزدیک گوهرشناس

حق تعالی گفت مهلت بر منت

وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او

چرا که باز نگردی به طاعت خالق

دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود

او نیز گذشت از این گذرگاه

گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو

به سر بر یکی گرد صندوق نغز

هرک را شد در رهش حسرت پدید

رخت از این سوی بدان سو کشم

زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود

والله که همی نخورد خواهم

حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد

چو مردم سخن گفت باید بهوش

زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر

چو او بر هوا رفت و گسترد پر

از غمش آن روز در خون جگر

چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون

قطره به دریا چو رود در شود

ای غرقه شده به آب طوفان

فلک خزاین جنات آستانه‌ی تو

مجنون چو شناخت پیش خواندش

چو فرمان موقع داشت رویش

یکی را سجده‌اش در سر نگنجید

صد هزار اسرار از زیر نقاب

این فتنه به هر دمی فزونست

من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی

تنت را مادر این زمین و، فلک

همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند

نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیله‌ی اوست

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست

اگر با خسروم افتد چنین کار

هرک چون غواص ره دارد درو

داند که مصالح نگاه دارد

ور گوش رباب دل بپیچی

امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟

چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند

پیرامنش از وحوش جوقی

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

کنون تا او به این مکتب رسیده

روز و شب پیوسته لشگر می‌رسد

کدام بحر خداوند شمس دین به حق

عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است

تا نشناسد که برون زین فلک

مثال کافرم در مومنستان

کسی گفتش ای قدوه‌ی راستی

خدایا دررسان جان را به جان‌ها

ولیکن شود تری این فزون

با برادر کی کنند این ، کافران

نشمرد افعال او مهندس اگر

شمع تو پروانه جانم بسوخت

ز علم بهره‌ی ما گندم است و بهر تو کاه

هر آرزو که خواسته‌ایم از خدای خویش

با جان منت قدم نسازد

غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند

ز آهن در دهان داری زبانی

بنده چون پیوسته بر فرمان رود

جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش

همی‌گویم سخن را ترک من کن

من نیستم آن گل کز آب زرقت

جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو

همه شب از غم جانان نخفتی

عنکبوتی را به حکمت دام داد

چو می‌ترسد ز چشم بد نفس را

هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما

چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

بار دگرش به خشمناکی

که بخت من چنان خفته‌ست که بیداری ندارد رو

کاین همه آزار کشیدی ز من

ای به روز و شب معطل مانده

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست

گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی

خدیو عرصه‌ی دیوان پیشگاه دوم

کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر

تا صورت راست را بدانی

شده زهره مانند یاقوت سرخی

طاعت روحانیون از بهر تست

درختت گر ز حکمت بار دارد

نشستنگهش جند شاپور بود

اگر سیر کشتم همی بشکفید

گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه

روزی دو که عمر هست بر جای

ز خردی نشایست گو بخت را

مرا بر سینه روزنها از آنست

محو شد و از محو چندینی مگوی

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن

پس زندگی یاد کن روز مرگ

آن را که در رکوع غنی کرد بی سال

وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیده‌اند

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

ز داننده چون شاه پاسخ نیافت

ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن

چون در آن ویرانه شد خوار و دژم

نتوان کرد شرح کز چه صفت

سخنگوی مردی بجست از مهان

دیوت از طاعت پری گردد چنانک

ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد

آن وحش نشین وحشت‌آمیز

دو فرزند آن نامور پارسا

در آن غار بلا انداخت خود را

او چو آزادست از شاه و سپاه

ای خواجه من آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

دین به هزیمت شد از دوادو دیوان

بیدانشی بود که کسی با وجود او

دریغا که مشغول باطل شدیم

فرستاده از پیش کسری برفت

ترا کامل همی‌دیدم به هر کار

هرک او در ره بچیزی بازماند

هر که بدانست خوی او ز حکیمان

چو بشنید برخاست از پیش شاه

به گفتار خوب و به کردار نیک

دهان غنچه‌ی دولت به طلعتش خندان

دور چون در نبشت روزی چند

تن مرده گرزنده گردد رواست

چو شد نزدیک جای خرمی دید

گر فروشد صد هزاران سر بخواب

خامش که ستیزه می‌فزاید

ببردند یک سر همه پیش تخت

تو که ندانیش هم برو سپس او

نظام خدمت او چرخ توامان بستند

هر آن کافگند تخم بر روی سنگ

چو عیب تن خویش داند کسی

اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لل

ور نباشد کار درمان کسی

چون تو پیدا آمدی چون آفتاب

که نادان فزونی ندارد ز خاک

هرکه نداند که این لطیف سخن گوی

سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک

خورشید چو تیغ او جهانسوز

بخورد و ز بالین او بر پرید

بر هدفش تیر تمنا رسید

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار

همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ

ببسته خدمت صدر ترا صدور میان

زر از بهر چیزی خریدن نکوست

هر چه باشد، باز نامش مسند است

ندانی که ما عاشقانیم وبیدل

اولش بوبکر و آخر مرتضا

گرچه‌شان کار همه ساخته‌از یکدگر است

تو یقین دار که بی‌تو نفسی جان نزید

شگفتی نگه کن به کار جهان

ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد

ای تاج ولی نه بر سر من

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

به عزم شب چرا شد بره برپا

تا بکی از من وفا از تو جفا

خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه

دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد

وین دشمنان را بسته بیند

گفتمش گر سر برآری بنده‌ام

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟

ای مرقع شعار کرده! چه سود

صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر

دولتی تر از منی این جایگاه

از نقد جهان فرید را قلبی است

از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده

بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب

وهم از سرادقات جلال تو قاصرست

شاه بهرام ازین قرار نگشت

نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل

بود کاین سبحه گردانیدن من

یا چو عثمن پر حیا و حلم باش

ما گاو و شتر کنیم قربان

هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار

به قلعه‌ی سخن‌های نغز اندرون

گر کند یاد صدمه‌ی قهرت

نشاید که بر کس درشتی کنی

هزار نکته ز باران و برف میگوید

پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود

هرک رابگسست در لاشیء دم

چون که خرد را دلیل خویش نکردی

شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست

پیش که بربایدت ز معدن الفنج

که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود خواجو

پهلو از پیه و گردن از خون پر

پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی

شهر پر آوازه‌ی غوغای او

پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد

چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها

هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان

غواص چه چیز؟عقل فعال

مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو

چو از راستی بگذری خم بود

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت

ای مخنث، جامه‌ی مردان مدار

به خرابات فرو خواهم شد

زبان و جان من با وصل او رفت

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد

یادش آید کاشنایی یافتست

گرد آورم از چنین بهانه

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

برآنم تا ز یاران ریایی

من این ماجرا در سپهر نخستین

هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن

ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت

آویخته است زهرش در نوش او

مده دمهای سردم را بخود

نخست آدمی سیرتی پیشه کن

چون سگ شکمش نمی‌شود سیر

به مغرب شد نهان مهر دل آرا

لابد ازین جای بدان جای شدی

من کز همه حال و کارش آگاهم

دی مرا پرسید لطفش کیستی

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس

دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد

در معرکه چنین خزانی

آن دلبری که جمله جمال است نعت او

هست خدا آن که بود بی‌نیاز

آن نکته به سهل بر گرفتند

راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان

به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی

به سال نو ایدون شد این سال خورده

فرس بری و کوهی و تتاری

به دریا مرو گفتمت زینهار

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

همی می در قدح ریزید تا مست

شکر خود نیشکر خائی دگر بود

تو هرجایی از آن می بازمانی

هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان

تیمار ندارم از زمانه

ور تو همان آب و گلی در سرشت

دخت کسری ز نسل کیکاووس

ازین سیرت نمی‌ترسی که فردا گویدت ایزد

راز نخواهی که شود آشکار

دید ار خدای، دید بی غیب

ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم

چه آسان می‌شود مشکل به نور پاک اهل دل

چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی

شود با هر که خواهد آشنا دل

تو خوش خفته در هودج کاروان

خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه

به پیرامن بزرگان سپاهش

تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را

خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده

گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم

آن موج زنم کنون، که از در

شاه چون سر بلند عالم گشت

رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد

شترهای دو کوهان سبک پا

موم بود دل که ز عشق است زار

و طیبوا و اسکروا قومی فانی

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش

مجنون چو بحال او نظر کرد

بگفت ار نهی با من اندر میان

میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند

هنگام همت وی و هنگام جود وی

اسیر و اسپ و مال و رخت و کالا

ده روز با او به صید بودم

در دست همیشه مصحفم بود

نامه‌ی شاهان عجم پیش خواه

کز مهر و وفای آن یگانه

با همه نیکوئی سرود سرای

ازین غم که با بلبلان سبک دل

ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد

چنان درخمسه داد اندیشه را داد

ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان

فراز آسمان صوفی همی‌رقصید و می‌گفت این

آئین تنت همه دگر شد

وگر نه کی شبی را این در نگست

چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک

ترک عمل بگفته و قانع شده به قول

چو رویم ز آتش می برفروزد

قاصد طلبید و داد پیغام

هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست

گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان

در نگنجد مگر به دل، که دل است

تو ساده مزاجی و تنگ دل

آهنت گرچه آهنیست نفیس

زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل

یافته‌ای دست و به جان رنجه‌ام

گر کرد، سپهر بی‌طریقم

هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل

به خردی هم ز مکتب می‌جهیدی

عارف حق شدی و منکر خویش

ملک فرمود تا شاپور فرخ

حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست

فریب جهان، پخته کردست ما را

لاله دل از فتیله‌ی عنبر کند همی

گمان نفتاد کافتد خار خاری

دلش را پرست، ار خرد را پرستی

مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

وان شغبی کان دو سه تن ساختند

نیرنگ نمود و خواهش انگیخت

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

ز غیرت آتشی در ناظر افتاد

گر سینه به مهر او کنی گرم

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد

کند با او به هر دم یک صفت یار

چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد

که چون من چاشنی گیرم ازین جام

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

قوم مجسم رقم از جسم زده

این پنج در علم ازان بر تو گشادند

تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو

قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم

دهان مفلسان شیرین کن از قند

بدرود که عزم کوچ کردم

درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست

گفت فروشنده که ای غلتبان

می‌راند ز آب و دیده رودی

چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند

چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را

این، چنان زرین نمکدان بربلورین مائده

بگفتش پیشه‌ی دیگر چه دانند

به شهر قیامت مرو تنگدست

نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت

دمی ناظر از و غافل نمی‌شد

دران انگشتری بازی زمانی

از چپ و راست سوسن و خیری

ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه

کاروان ظفر و قافله‌ی فتح و مراد

چو منعم سخن را خریدار بود

او همه شب به باده بزم افروز

ز قید شرع که جان است بنده‌ی حکمش

چو الیاسش گذر بر روی عمان

دگر تازک، خراسانی و پاک اصل

و الفجر لذی لیال عشر

این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا

نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی

آورد جوان دولت اندیش

عجب داری ار بار حکمش برم

آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج

که ای شمع شبستان الاهی

در غضب آورد مرا نفس خام

کبوتر که دیده‌است کز گردش او

ما را چو مریم بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب

قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش

مپسند که در چنین زمانی

لیک چون شه نشاط جان خواهد

کفرین می‌کنند بر سخنت

ماهی ار آلت بیان می‌داشت

به سر شد نوبت حسن و جوانی

هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف

تشنیع مزن که صله‌ای نیست

با هر کس منشین و مبر از همگان نیز

ملک گفتا که هست این سهل کاری

غلام آبکش باید و خشت زن

ز درد و حسرت عمری که بی‌تو رفت از دست

چنان دورش به صحبت خانه‌ی داد

بر دگران برد چو آن آب سرد

دست رامش به من شده ست قوی

پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت

عقد جود او همه پنجه بود

ازین وحشت که بر بهرام ره یافت

گرچه من می‌خورم چنان نخورم

سعادت می‌کند سعیی که با شیرازم اندازد

برون از عقل تا اینجا کسی هست

هنوز اندر طریق عشق خامم

ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر

قوم خلقو بورا قالو شططا زورا

ار روی ملوکانش هر روز نشاطست

جرمم منگر، که چاره‌سازی

بسوزاندم هر شبی آتشش

دعوی دوستی کنند ولیک

چو خسرو دید سوی نامه‌ی روم

گشاده گریه‌ی تزویر چون می

خاطر تو نبشت شعر و ادب

ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی

گویند که حیوان را جان باشد در دل

دری را خود دری شد باز بر من

کیمیا کاری جهان دو رنگ

من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم

مرحمت خویش کند یار من

نافه شکوفه ندهد بوی مشک

گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده

آب حیات جستنی جامه در آب شستنی

وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی

بودند به کوه و دشت پویان

وز این جانب افتان و خیزان جوان

به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد

مثل باشد درین دیرینه مسکن

اگر بر تو کسی دیگر گزینم

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی

چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی

فضل محمد که هیچ کس نشناسد

بپرسش گفت کای مرد هنر سنج

دخت او نیز در کنار آورد

از سایه‌ی تو خاک چو زر می‌شود، چه غم

بریز آبی ز آب چشم نمناک

پریدند آن همه مرغان دمساز

مستی فزود خامش تا نکته‌ای نرانی

رضاک رضای الذی اوثر

به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟

چون باز کنی ز نیشکر بند

کمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند

از انگشت سلیمان رفته خاتم

به سوی مسجد اقصا چو زد گام

روان شد باد جام لاله بر دست

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس

آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده

به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست

تو گر چه ز عشق تنگ باری

شاه چون دید کو ز یک رنگی

چو شاه جور کند، خلق در امید نجات

بگو با جان من چندین جفا چیست

دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز

سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان

چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش

معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن

جمله از بهر لقمه‌ای چو سگان

سعدیا قصه ختم کن به دعا

فراوان ریز در جانم از آن می‌های ربانی

چو محنت افکند بر خاک راهم

چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ

کاهی شو و کوه عجب بر هم زن

خامش که تو زین رسته‌ای زین دام‌ها برجسته‌ای

همچون سرپستان عروسان پریروی

توانگر دلی کن، قناعت گزین

سوسن از بهر تاج نرگس مست

هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود

زد آتش گرمی خور در جگرشان

جان معنی و معنی جان را

گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان

دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من

بگیری خون من چون آب لاله

بس خوب را که از پی معنی زشت او

بهر سالی که دولت می‌فزودش

کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت

به ایجاد جهنم گشته باعث

با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

بنگر به چشم خاطر و چشم سر

سر دل تو جز ولا تا نبود که بی‌گمان

مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده‌دم

خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

چو تف آفتاب زد ره ذرات بی‌عدد

جان لقمان که گلستان خداست

به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی

وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست

انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی

بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی

تا شسته شود کدورت از دل

شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست

ایمان و ممنان همه حیران شده ز عشق

کر برون آمد بگفت او شادمان

چه باشی چون زمین ای آسمانی!

هر که سوی خدمت او راست شد

خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

خشت بالین گور یاد آور

لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر

همچو آن رنجور دلها از تو خست

خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال

ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر

مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی

روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون

ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر

چو به بودی طبیب از خود میازار

دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند

یوم تبلی والسرائر کلها

بانگ جرس ضلالت آید

کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد

پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن

محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

امید هست که روشن بود بر او شب گور

هست بلادر این ستم پیش بلا و پس دری

ور بدانی باشد آن هم از گمان

سرد میگردد تنور آسمان

ذبت فی العشق کی اعاینه

چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی

به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار

ترا که کرسی دل زین خرابه بیرون است

کف نیاز به حق برگشای و همت بند

دارم گمان که خالق مخلوق آفرین

هر که باشد شیر اسرار و امیر

ای لعل تو شهد مستی انگیز

مست جاویدان شو و فانی بباش

بلی زانجا که موج بحر جود است

نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزه‌تر

منظومه‌ی ثنای تو تالیف می‌کنم

و لو انکرت ما بی لیس یخفی

مدتی کان یگانه بود ز تو

دیو می‌سازد جفان کالجواب

وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار

منم کمانچه نداف شمس تبریزی

فتحش ز فتح شاه رسل می‌دهد خبر

خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

شناسائیش بر کس نیست دشوار

تا نپذیرد خلل سلسله‌ی مملکت

چون در آمد علتی اندر غزا

منم مالک آتش طبع حاشا

چه گوئی جهان این همه زیب و زینت

بهر سال ولادتش گفتم

از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب

با دست برد عشق نماند به جای سر

کسان سفینه به دریا برند و سود کنند

در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق

پس گواهی بایدم بر مفلسی

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم

با محتشم گرت همه‌ی عالم دعا کنند

به کردار چراغ نیم مرده

که مرد مجرد بود بر زمین

گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود

زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن

همچو طفلان جمله‌تان دامن‌سوار

وز پی برک و نوای بلبلان

حریفی نیست ای عطار امروز

مسلمانان خروش از جان برآرید

بسان ملک جم خراب، بادیه

نفس نکو ناتوان و در حق مردم

چو دیدند آن گروه آن بردباری

عنقای همتش که بر او عالم است تنگ

آمدند از بهر نظاره رجال

هر چه شاگردی زمانه کنی

صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق

این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست

پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی

پندار که مشت خاک باشم

باید که در چشیدن آن جام زهرناک

ملقب به ظلم است از بس تفاوت

هر چه آنجا دید اینجا به نمود

مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی

در کار عقوبت تو عطار

یکی زان حرفهای راست تعبیر

گاه ضرب و گاه طعن و گاه رمی و گاه قید

دیده تا یارای دیدن داشت، دید

ابدا لا افیق من سکر عیشی

بر درت کانجا مکرر گنج‌ها را برده باد

گه یمینش می‌برد گاهی یسار

گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر

چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس

به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان

طاووس مدیح عنصری خواند

می‌شکفتیم ار بطرف گلشنی

لاتعتبن علی مافیه من عظة

کسی که دهر زبان زمانه‌اش میخواند

خود بزرگی عرش باشد بس مدید

کمال حسن تو را چون نهایتی نبود

آن را که برآورده‌ی تو بود برآورد

طریق شیر شکاری به کائنات نمود

شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر

گهی به گونه‌ی معشوق آشکار شود

سخن جانست و جان داروی جانست

شکوه سنجی او نیست ممکن ارچه فلک

خواجه‌ی اشکسته‌بند آنجا رود

ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد

تو بلبل چمنی لیک می توانی شد

بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد

چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل

در پرتو آفتاب حسنش

فلک را داده سروش سبز پوشی

سپهر از برایش عروس جهان شد

چون فقیر آیید اندر راه راست

با تجلی جلالش محو گردد کاینات

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار

آصف جم صفات قاسم بیک

یکی چون بشربن خازم، دوم چون عمر و بویحیی

اوست اوحد حمید احمد خلق

متی زرت الفتی غبا اجلک

ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود

آنک زیرکتر ببو بشناسدش

ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند

گر چه می‌کاهم چو ماه از عشق او

بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند

پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را

هر که را در میان جان نور است

گمان مبر که به تنهاست در حظیره‌ی خاک

نموده واقعه‌ی کربلا دگر باره

حق تعالی خلق را گوید بحشر

چون بود دریم دستش منبع آب حیات

وزیر جهاندار گیتی فروز

ز لطف پادشاه لم‌یزل امید میدارم

یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت

اکنون به در تو آمدم باز

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید

هرکه تنها نادرا این ره برید

التفاتی بکن به مجلس ناز

ای لاف ابیت عند ربی

بود در خلقت آن عرش درگاه

چه گوئی بود مستعان مستعان گر

روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه

زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد

جنونی که مجنون اگر داشتی

مستمع چون تازه آمد بی‌ملال

درد نوشان که همه دردی دردش نوشند

در راه او رسید قدم‌های سالکان

جوان کننده دوران پیر ساخت تو را

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای

کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم

به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی

رو بر سلطان و کار و بار بین

لفظ شیرین عراقی چون لبت

دعای جانم اینست که جان فدای تو باد

چو او بود مقصود و گلزار هستی

به فر دولت او هر که قصد سندان کرد

تا صریر درش شنود فلک

پادشهان بر در تعظیم او

بر درت هر کمینه خادمه‌ای

خلفهم سدا فاغشیناهم

با این همه جهد می کنم هم

اگر نیستی کوه غزنین توانگر

درین بلا که منم با وجود ضعف قوا

خرد یکباره بیرون شد ز دستش

لفظ و معنی او همه مطبوع

وقفت بعبادان ارقب دجلة

وز خاک او علم نور میرود

فقر فخری از گزافست و مجاز

تقصیر نمی‌کند غم تو

یا طالب الجواهر و الدر و الحصی

قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی

ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست

نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته

اقبال خاندان شریف و برادران

محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز

مر عمر را دید ماند اندر شگفت

خواهم که شوم به بام عالم

در پای غم از دست دل عاشق عطار

تا پایه‌ی سپهر بود زیر طاق عرش

بر و گردنی ضخم چون ران پیل

تا نسیم هواش یافت ملک

او درین گفت و تن ز جان پرداخت

در محلی که برنمی‌آمد

رنگ روی جمله‌تان گردد دگر

بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک

همه عمرت هم امروزست لاغیر

زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی

گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من

آنگه که سر به بالش گورم نهند باز

روز شعرا سیه شد از غم

عقل جزو از کل گویا نیستی

خاطرم چون نداشت گوهر فضل

ایا گوهری کز نمایش جهان را

وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک

عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز

من ار چه از تو می‌آیم پدیدار

تاقیامت که دیگر آب حیات

گرچه به لوح دل دانای خود

رفت موسی کتش آرد او بدست

خراب کرده رسوم جهان بی‌معنی

چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را

از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد

هزاران بکرها در پرده دارم

ای مسیحا نفس، بیا، نفسی

هل بت یا نفس الربیع بجنة؟

اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش

از دعاهای زن و زاری او

بر خیال تو شب و روز همی گریم زار

تا که صید تو شد دل عطار

حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان

سخن خورده‌ست آب زندگانی

ساکن است او، مگر تو بشتابی

سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار

چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل

عقل تو همچون شتربان تو شتر

می‌بین رخ جان فزای ساقی

به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی

چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است

به خورشید سخن نه دیده‌ی دل

سبق ام‌الکتاب می‌گیرد

چو روی افروختی چشمم برافروز

محل نیزه رساندن ز زورمندی وی

خصم ظلم و مکر تو الله باد

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

از بخیلی چنان کند پرهیز

از قوت بازوی بلاغت

به شیرین آگهی دادند از آنجای

زانجا که اسم عین مسماست می‌دهند

به نور تاجبخشی چون درخشست

دلگشا کاروانسرایی ساخت

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر

چون شد از خاک تیره طینت تن

در قیامت با تو خواهد بود و بس

دایه‌ی گردون پیر آمد شد بسیار کرد

وجود عشق کش عالم طفیل است

چه شود گر کنی درین مجلس

گهش خاقان خراج چین فرستد

رخ سرخش غبار آلود و تیره

جانب دیگر خلش آغاز کرد

تا حکایت کند ز عکس رخت

در نقره‌ی عارضت فروشد

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

به استقبال هر جولان نازی

تا در آیینه‌ی معاینه‌ام

تا به گردون بر برخشند اختران

داند آن کس کزو نشان دارد

چون ز گورستان پیمبر باز گشت

صورتی را، که جان معنی هست

اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد

تن و جانش چنان مطهر و پاک

گرش دلداده‌ای در پیش بودی

بگشودم درش، چو رخ بنمود

قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک

گرچه او خود نمی‌برد نامم

تا پناهی یابی آنگه چون پناه

برخیزم ازین جهان بی حاصل

به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب

روزگاری بدین صفت می‌باش

ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست

سخن را روی در صاحبدلانست

جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش

عزت وحشی بدین افتاد پست

عدلش آراسته جهان چو ارم

تو چنین در پرده و از شور توست

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

ز بی‌انصافی شاهم به فریاد

منزلش دل شد و هوایش عشق

سخندانان دلت را مرده دانند

وان که بربود ناگهان دل وی

گوسفندان را ز صحرا می‌کشند

یا سوار آی در سخن‌رانی

محو کن عطار را زین جایگاه

طوبی لصاد تروی من مناهلها

نگون از کوه سیل از ابر آزار

غنچه از بند او نشد آزاد

به کلبه‌ی چمن از رنگ و بوی باز کنند

گفت: چشمم اگر چه حیران است

پیش استاد اصولی هم اصول

میوه‌ی دلها نشد جز سخن اوحدی

چرا نگویم کو را سخا همی‌گوید

زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند

به هر جا جشن کردی آن دلارام

وقتی اگر هوای سر کوی او کنی

سر خجالتم از پیش برنمی‌آید

کرد از خون خضاب و آرامید

باری اعرابی بدان معذور بود

مگر در پی آزرم و قول من بشنو

درویشی و نیاز نیارد نهاد پای

ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند

قبولم گر کند شه در غلامی

از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم

اگر عشق اوفتد در سینه سنگ

خانه‌زاد و جوان و فربه و نغز

گفت خواهم از حق ابریشم‌بها

پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو

ای فرید از فرش تا عرش مجید

مردم نیرنگ ساز را به جهان در

به از کهف از شرافت هر شکافش

بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش

ارس را در بیابان جوش باشد

ای ولی خدای! خیز وز گیتی

جمله جانهای گذشته منتظر

اوحدی را با چنین قوم اوفتاد

همه تا کوشد، اندر آن کوشد

ز اندرون غافل است بیرون بین

پی صنعت میان بر بست چالاک

دل ما را به وصل خود خوش کن

شها به خون عدو ریختن شتاب مکن

شاه نفسش ازان عری برخاست

پس سپاس او را که ما را در جهان

پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو

ز حیرت چون دل عطار امروز

رو ره امیری چونان گیر

به هر نقشی که بربستی به خارا

آن شاخهای نارنج اندر میان میغ

نخستین مرغ بودم من درین باغ

همدم من مور و مار دام و ددم در کنار

گر نماند از جود در دست تو مال

من شرمنده از مسلمانی

اندر پناه خویش مرا جایگاه ده

ای غازه کشیده سرخ بر گونه!

جهان مهمانسرا، او میهمانش

سیراب باد خاک خراسان

به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر

دزد آزاد و اهل خانه به بند

پای استدلالیان چوبین بود

شحنه را نیز خواب در پیچید

ای به بستان عطای تو چریده همه کس

ز تاثیر این سور، گردون پیر

به عشقی گر نباشد حسن مشغول

جاهلانی که گشته‌اند عزیز

نهاد از حوصله زاغ سیه پر

کرده اندر دهان ضواحکشان

کل یوم هو فی شان بخوان

از پی او رو، که اوست هادی امت

صد هزاران جان نثار روی آنک

دل بخواهد که دیده را بیند

چو مزدوران نظر نبود به سیمش

رفت و در ماتم و مصیبت او

ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار

هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی

به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی

درین مجلس کسی باید که چون شمع

که ناگاه باد صبا در رسید

به هر جا آمده در عرصه پویی

ای دریغا عرصه‌ی پاک خراسان کز شرف

ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی

مضی‌العمر فی ضر من‌العیش و انقضی

آن مرایی در صیام و در صلاست

به نان ارزنت بساز و کن حذر

بخت با ملک میر پیمان بست

گوش بر الهام خدایی کنید

همای و بوم بودندی بهم جفت

جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ

فلک را از سر خنجر زبانی

ای پدر، بهر من طبیب مجوی

از برای پخته‌خواران کرم

شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در

وامانده به ذره‌ای تو کم باز

نظر جان ز جسم بگسسته

یکی را از پرستاران خود خواند

ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد

وها نفس السعدی اولی تحیة

دنت و من معصیها قلدت عنقی

صد هزاران ساله راه از جاده دور

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی

ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات

نخستین پر هنر صنعت نمایی

سیه گوهر شوم بگداخته

مبین در نقش گردون کان خیالست

نسیمی است از باغ الطاف صاحب

رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود

روی زیبا ز روی بد بگزید

نیست از پیشان ره کس را خبر

حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند

ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار

آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد

نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش

قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به

گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها

تکسر چه باشد که با چون تو شحنه

مجروح آز را بر تو مرهم

نتیجه‌های کفت را نموده ابر عقیم

پریشانی بسی دیدم چو سیماب

مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال

چند جویی ای دل برخاسته

در گرد جنیبت نفاذت

صورتش غمگین و او فارغ از آن

کمال فضل و او با فضل کامل

چه دریایی است این کز هیبت آن

کرده از حرص تیز و دیده‌ی کند

از این صحرا به آن صحرا دواندی

ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار

کل شیء هالک الا وجهه

جدی مفتون خوشه‌ی گندم

سالها بر وعده‌ی فردا کسان

پایه‌ی قدر تو جاییست که از حضرت او

اندر کفایت صاحب دیگرست

نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک

به رایض گفت تا از بهر منظور

ای ترا حکم بر زمین و زمان

گر موی بر آماج نهی موی شکافی

نیست اندر جهان کون و فساد

جزو جزو خم برقصست و بحال

از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود

منم با وحشیان گردیده همدم

تا پایدار دولت او در میانه هستم

در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز

خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

نه قضایی که در مصالح کل

اگر بایست دایم بود خاموش

دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو

من سپاناخ تو با هرچم پزی

بخدای ار کس این قوافی را

گل بستانی آوردم به صحرا

ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض

فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش

یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو

به دل کردش بدانسان آتشی کار

گر نز پی حسود تو بودی وقار تو

ز اهتمام دل راز دار او آید

نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم

ز جانان گویم و پیوند سستش

بندها داشته بی‌هیچ گناه

آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد

ولیکن دیدن او نیست ممکن

ز هجر و وصل می‌گفتند با هم

کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته

مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری

سایه‌ی عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب

بگفت این پیشه انبازی نخواهد

بزرگوارا من خادم و توابع من

آن تنور جهان به سیل ده است

تویی که عدل تو گر دست را دراز کند

به تعریف و به تحسین و به تعظیم

صادقان از خدمتت فارغ نیند

در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت

ای به نسبت جهانیان با تو

گرت سد قلزم آید در گذرگاه

ای حکم ترا قضا پیاپی

مگذار که این متاع بی‌قدر

پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم

همه ضرب عصای دربانش

دشمنت کز عداد مردم نیست

لحدش دیدمی به خواب که بود

زرد گردد روی چرخ نیلگون

پی نقاشی سراچه باغ

بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا

هزار دوره به یک دم کند گر آموزد

آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور

توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد

تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر

پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل

جاهت جهان تست و دو گیتی به اسرها

خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته

ارواح ملک به ناله آمد

پاشیدن نقد سد خزینه

منع تقدیر او به استقلال

صحت شاه و خلعت شاهی

کریم ذات تو در طی صورت بشری

ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضه‌اش

تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان

نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد

کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی

پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه

عالمی دیگری تو در عالم

رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب

کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم

شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش

اتفاقا به وجه گستاخی

ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده

خود چو ممزوج شد چگونه کند

مشرک عشق بود بلهوس کام پرست

نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود

پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی

نه با عمارت عدلش خرابی از مستی

به مسندگاه بی‌همتا نشینی

ورنه فردا دست ما و دامنت

گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن

بیش است زکوة مایه‌ی تو

لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق

مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود

آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل

پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را

ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون

چون رای زند در امور ملک

آنجا که بحث منزلت پا و سر کند

گر حسودت بسی است باکی نیست

به یک قرار بماند لطافت گلشن

تیر در هجر چهره‌ی زهره

باد یارب مبارک و میمون

ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او

دادم طراز کسوت معنی ز نام تو

خاک ترکستان ز بهر خدمتت

یعنی از خاک حریم روضه‌ی شاه نجف

جاودان از فلک خطابش این

غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت

رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار

چه شادی ازین به که در بزم عشرت

چو از تو بگذری نزدیک آن قوم

صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان

شد مطیع ترا زمانه مطیع

فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب

جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته

گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست

هرجا که سپاه تو پی فشرده

براق برق عنانیست حکم نافذ او

قضاست امر تو گویی که از شرایط او

در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند

ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت

مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز

اژدر از دم به کوره تاب دهد

با کفت حرص را فرو رفته

کسی که مار صفت در طریق آزار است

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام

نشاط شب اول حجله در سر

تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر

در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود

شاد باش ای کف تو مایه‌ی صد ابر مطیر

ای ترا حکم بر زمین و زمان

سزد ز لطف توگر استماع فرمایی

آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم

گهی ز آب کند تازه چهره‌ی گلزار

گنج قارون به کس دهم ندهم

بر من در حوادث و انده از آن گشاد

حرمی شد حمایت تو چنانک

گرچه از خدمت دیرینه‌ی او

درگذر از طلایه‌ی عزمش

به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین

نماز شام ز صحن فلک نمود مرا

ای جوانمردی که در ایام تو

بحر روان زو شده زنجیر ساز

هست کمتر ثروت آمال مال

چنو نامور نیز نشنید گوش

گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس

خاک حرم بر سر زوار به

دیدها وقف روزن ادبیر

خیری رخ از صحیفه‌ی عسجد کند همی

لطیفه‌های دلت را نموده بحر غدیر

مردمک دیده فتاده به خاک

تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم

چو اندر حمل برفرازد کلاه

حاصلی نیست ترا جز ابرام

مکر هم زاده‌ی او شمس والا

زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان

کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال

همراه با سیاست او با دو دست برهم

چراغ افروز گوهرهای رایان

حمله‌ی باز بین و حیله‌ی بوم

نشستند شادان در آن مرغزار

بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم

هم بر آن‌سان که به تاراج چمن باد خزان

بحر سخنش را گهر ثمین

گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد

بگردد به گرد در آفرینش

سزاواری به تیغ تیزشان دید

رزق را چون دل تو هیچ کفیل

سر نامداران برآمد ز خواب

نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده

ماه علم سر به ثریا کشید

چرخ را عقل برون کرد ز در دست‌انداز

به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر

تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز

شود آزرده از فرزند دل ریش

تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان

پس اندر گرفتند راه دراز

بیخ فنا برآمده از بوستان تو

من کنم «احسنت!» کز آن شماست!

تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین

به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟

نونو همی فزاید خویش و تبار ملک

ز عینش قرة العینش کند دور

گهی ز باد کند باز لاله را یلمق

که با تو روان و خرد باد جفت

حیله‌ی کبک و حمله‌ی شاهین

زمین را کرد باژگونه

تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک

که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال

وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل

شرط ادب دید ز اندازه‌ی بیش

ناردش چرخ در شمار جهان

درآمد خردمند و بردش نماز

عزلها یافته بی‌هیچ عمل

چرب تر از دم دنبک آهو بره

که شب ممکن نباشد دیدن خور

کاروانگاه به صحرای رجای تو کند

تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم

ز ابله پر قبر چو نان تنور

بهره از بر تو درویش و توانگر یافته

به نزدیک او زهر مانند نوش

بلی از پرده‌ی ابداع برون نیست مقام

بر قدم ما در آژرم ساز

همیشه جفت نفیریم از جهان نفور

ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار

شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

روان در بحر و بر فرمانش چون آب

برداشتی ز روی زمین عادت جدل

ابا گرگ میش آب خوردی به جوی

وی امر ترا قدر دمادم

از خوی پیشانی و خون جگر

صبح صادق زان همی خیزد پگاه

ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها

منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر

درین گلشن چو بادت باز خوانیم

جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه

ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار

در سنگ نشان قدم گرفته

ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است

دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین

که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک

تو آن کسی که خدایت نیافرید همال

به تندی مار بیرون آید از پوست

زمانه دارد در زیر سایه‌ی احسان

وگر نزد شاهی خرامی برد

شهری و روستایی اندر جهان تو

دو عالم غم کجا گنجد درین دل

از آن به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه

ولیکن نیستی در عشق کامل

کشف اسرار او به استحقاق

تو با هم خوابه‌ی خود خفته در ناز

سرخ گردد روی تیغ سبزفام

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

کوه دریا بود به عبره سلیم

به همراهی در آن ره رو نهادند

گشته از اشتیاق بی‌آرام

که محل خروج توفان است

نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال

زان ترشی کندی دندان ندید

نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر

بران گرگ و آن اژدهای سترگ

وی ترا امر بر شهور و سنین

که بر کامی نباشد کامگاری

سوی او آفتاب کرد نگاه

به هجرانم بباید ساخت ناچار

نبیند کس مگر محرور و مدفون

آیدم از خواندن آن دل به جای !

صوت تو گرفت چون ترنم

نشسته در ایوان نگهبان رخت

اگر ایام فربه کرد و مغرور

که گه رو می‌نماید گاه زنگی

وی ترا امر بر شهور و سنین

چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان

کای مسلمانان از این کافر نفیر

نخفتند از غمت، تا آخرین خواب

شیر و می را ز یکدگر تعیین

سپارم بدو لشکر خویش را

هرگز نرسد قضای مبرم

هم به گدا محترم و هم به شاه

دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان

تو معشوق ممشوق ما عاشقانی

کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر

ولی در هند زادند از زمینها

حدیث رستمست و رخش رستم

نبود آگه از بخش خورشید و ماه

با گهر زاید همی مردم گیاه

هر نفس از تیزی آوازه خویش

ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل

فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال

تو آن کسی که خدایت نیافرید همال

که در پیش تو می‌آید به حالات

هفت اقلیمت و ز هفت اندام

ز دیدار پیران چرا بگسلی

کای بر اعداد و اولیا پیروز

ز کنج حجره جست آوازه بیرون

که با نوای حزینش همی نماند حزن

فاعل فعل حسن، صاحب دوکف راد

شد سپاه ترا ستاره سپاه

ز مشرق چتر شمس‌الدین برآمد

منشی رای تو دهد منشور

جهانجوی را خون به چشم آورد

ابلق ایام را افتان و خیزان یافته

با همه زالی شده پوشیده رو

هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده

بر سر پادشاه و خان باشد

ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای

نشنود آواز تظلم کسی

هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای

بیازید و بگرفت دستش به دست

هر زمانی به گنج دیگر پای

سر موئی نماند اندر تنش هوش

ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه

نباشد چنین مستعین مستعان را؟

رخ کرده جلالت تو عنابی

جهت را شش خزینه داد بر باد

بره مذبوح خنجر بهرام

که پیروزی بودشان رستمی

از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام

سیرت حاجب او رضوانی

از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه

دارد اندر صدف معصفر گل

به سخن برنشاندی به سریش

چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری

کز خانه‌ی حوادث چون حلقه بر درم

که شیر جهان بود و همتای شاه

بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر

پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری

تا نشد جای حبس قارونم

خیالش پیش چشم آورده گفتی

وفور علم و او با علم وافر

به تقاضای آن فرستادست

باشد از آفتاب و سایه پناه

نباید جز آن چیز کاندر خورد

از سود و زیان آفرینش

فلان را همی پیش بهمان فرستم

بجز حکایت شکر تو نیست در افواه

همچو سوراخ مار تیره و تار

بر غارت مال بی‌پناهان»

همه چیزیت هست جز مانند

می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری

بیاراستی راه و آیینش را

که گویم با کسی راز کسی باز

هیچ گویی کمال عبدوسیست

باز نگشاد که در بند هوائید همه

گاه جود و گاه بزم و گاه خط و گاه جنگ

کاری نه به اختیار من بود

یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی

گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته

به هند و به چین و به آباد بوم

وین عهد وفا به عهد او دید،

زانکه فتوی داده‌ام کو نیز در من کافرست

وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته

تاراج شود چو خوان یغما

گره بر خیزران افکنده در دم

کلاه گوشه‌ی عرشست ترک و شبوشم

نبینی از پی کار نیاز پیکارم

پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس

بلا را در دیار خود صلا داد

ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری

این از فروغ آتش و آن از نمای خاک

خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش

درین آوارگی بیچاره، او ساخت»

بی‌نیازند و مرا فاقه‌ی جاویدانی

سودای تو را کران مبینام

سخن با من از بی‌پی چاره‌گر

یا کرده به سینه‌ی تو منزل،

شاید که ز پشت مرتضایی

جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته

شال آن خوب و مخملش مهمل

ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!

زانچه مجری دارم اجرا یک‌نفر افزون کنند

پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

نه کهرم نه خلخ نه توران زمین

ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت

جامه و جای من جواب منست

تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او

نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه

بسیار به این و آن بنالید

در دل دیو راز بگدازی

دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم

بپوشیده آن جوشن پهلوی

ز غصه پیرهن بر خود دریدند

جان بکاهد ملامت افزاید

بر گردهای ناموران گردهای نان

سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار

هر مهره که سفته بود سفتند

جرعه از دردی پشیمانی

هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته

ز من راستی جوی شاها نخست

رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی

عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری

چون بنگریم نزل فراوان صبح‌گاه

عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری

جانها شده مزد دست او باد!

که از رکاب گرانم برآورد فریاد

داه این درگاه والا دیده‌ام

که با او نسازد کسی کارزار

که از خویشتن بند بگشادن است

نظام مجلس تو مجلس ما

که هم از کعبه پرستان خدائید همه

خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

یکی را مخبر، از قطع حیاتش

کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست

کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او

ز خوی بد خویش بودی به رنج

برهاند همه زنار من از نار مرا

عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای

امان بینم ارچه نوایی نبینم

که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی

که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد

فریاد برآورد که سنگی و سبویی

در معرکه‌ی بلات جویم

مرین دین به را بیاراستند

ظلمت لختی و نور لختی

چه نکوتر که بر چه سان دارند

خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه

که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

بنویس به میر آن ولایت

هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی

چادر مریم ربایم، پرده‌ی زهرا درم

سکی را نماند ایچ ناداده چیز

اسیرش شد به یک‌دل نی، به صد دل

مزاج عدو چون به گرمی زدفلی

ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان

سیم چون اعشی همدان، چهار نهشل حری

سرود بی‌خودی آغاز کردی

هست بازوبند را در گاو بحری عنبری

روح القدس نماید از آن منظر آینه

همی کار جست اندر آباد بوم

به یاران خودش پوشیده بسپرد

اختیار و گزین دولت و دین

که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی

چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان

خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره

از همه گفتها صواب و محال

غنچه که آن دید کرد مهره‌ی شنگرف‌سان

درفش فروزنده‌ی کاویان

عزیز مصرم و مصرم مقام است

سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری

شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق

گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق

و آن حرمت اعتبار من کو؟

صاحب صدهزار صاحب ری

با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

که بر کشتن من بیاشیفتست

سوی یوسف عنان کید پیچید

هماره تا ز ورای کمال نقصانست

در قبضه‌ی مسیح چو تو خنجری ندارم

با جنبش آن سر بنان است

به نیرنگ‌سازی‌ست آهنگ او

که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی

منشور جلال اوست معجم

که ای نامور فرخ اسفندیار

گریزان شد ز خدمتکاری من

کس به گل آفتاب انداید

از سایه‌ی پاسبان کعبه

وان، چنانچون در غلاف زر سیمین گوشخار

برای خاطر یوسف دعا کرد

در طالع عافیت قرانست

نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده

سپه را بداد او دو ساله درم

به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش

که با وجود تو روی جهان به ویرانیست

آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته

آن در آمد ز بام و این از در

رساندند بر اوج گردون خروش

اخسوا خوانان شمشیر کند نیرانی

بهر نظام کل جهان جوهر سخاش

سخن با من از کینه گوید همی

نشست از شمع رخ، تابی که بودش

تا ثناهای غمزده‌ای آرد

سائس خیر العباد، سایه‌ی رب النسم

گرفت و خورد و گفتا پرده برکش

بدان‌سان که در آینه، روی را

مبادی تو هرگز به کام معادی

از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته

به ایران به دعوی پیغمبری

بردند ملال یکدگر را

بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی

چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم

همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله

هزارش ناز و نعمت در میانه

وای من گر نان خورندی دختران خاطرم

پیش خسان کفچه‌وار دست به خم داشتن

توانگر کنم مردم خیش کار

اصلاح به دیگران مینداز!

خرد مخطی شود ادارک ساهی

یالک من بلبل صلای صفاهان

ز مشرق ماه بدر آمد به بالا

به پشت تو گردد فزون بار تو

از خوف پریشانی و گمراهی

گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران

که بنوشته بودی سوی شهریار

افسون‌سخنی فسانه‌خوانی

یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری

مردمی در میان نمی‌یابم

رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام

که ای تو، وز کدامین خاندانی؟

و من الماء کل شیء حی

نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن

سواری گرانمایه گردی دلیر

بر ریگ نوشته دید ز انگشت

شکاری زبون دید بشناختش

کز بود غمگنند و ز نابود شادمان

شود هر کس که در این کوه سر هست

ره حل هر مشکل آموخت‌اش

ملک را برهم زدندی بی‌درنگ

ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

گهی از گلستانش گل چریدی

به زیر و به بالا دلیری مکن

تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم

گر چه بر دایره‌ی چرخ برین است زحل

نبود از دست بیرون اختیارش

این سخن حقست و صوفی گفته است

سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم

به جان گرانمایه اسفندیار

به هر کشور از دور لشکر کشد؟

سر رشته از راه خود گم مکن

پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده

خود به دست چپ بود هر پنجهی

در قوت حمله، جمله یک مشت

یافته از غیب‌بینی بوسها

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

چنین کار را خوار نتوان شمرد

با طبع لطیف، نوجوانی

برآوردی اندیشه از خون مغز

گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن

کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار

بسی شد ز هر سو سال و جواب

با ملایک چونک هم‌جنس آمدند

همه آفاق شد بیجاده معدن

سر جاودان اندر آرم به پای

ادای آن تمام از من کی آید؟»

فرشته کشی آدمی خواره‌ای

نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان

واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار

سوی سوراخ دیگر شد خزنده

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین

همی رفت با نامور کدخدای

که بی‌بندست و پیوند، آفریده

درآمد سر پیل پیکر ز پای

قافیه‌ی هرزه‌ی آن شایگان

وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه

به دست کس میالا دامنم را!

مر دهانم را ز گفت ناپسند

دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این

چهان بر دل شیر تاریک شد

افتاده به هر زبان چه باشی؟

چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را

مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده

خاک پایش توتیای دیده‌ی حورا کند

که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»

بوالحسن بعد وفات بایزید

رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده

بیاراست آن درگر پاک مغز

که اینک شهر مصر و ساحل نیل

نگردد ز ملک تو موئی تباه

شکرافشان شوم انشاء الله

کمر دعوی عشقش به میان زنار است

از درد نشسته بر رخش گرد

زین ستوران بس لگدها خورده‌ام

برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

که چشم عکس بر رویش نیفتد

به کشتن قوی دل به مردی دلیر

لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من

بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

که ابر و نم نیفتد در تراخی

سیل اگر بگذشت جای سیل کو

کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان

بغرید برسان ابر بهار

که: «ای حور از جمالت برده مایه!

زمین بوس او کرد ماهی و مار

من تیمم به بیابان چکنم؟

چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را

درونش با کس آرامی ندارد

از غذایی خاک پیچد گردنت

در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

کجا راهبر بود گشتاسپ را

در مذهب من جوی نیرزد

که با اژدها دید پیگار او

که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم

شده مشتری همچو بیجاده لعلی

ز هر آشنا روشنایی مجوی!

عشق اندر عشق بینی والسلام

هم نپندارم که یاری داشتم

ندارد زمین هوش و خورشید فر

می‌کرد و زبان خلق کوتاه!

وز بدی هست بد سرانجامی

کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری

نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل

شکن در صفحه‌ی نسرین‌اش افتاد

چون بگرد آمیخت شد پرده‌ی سما

در سایه‌ی صدر باش پنهان

یکی منزل آید به فرسنگ سی

ولی خون نیستاد از آن حیله، باز

او طلبکار گور تنهائی

در گوهر انس و جان ببینم

چو قطره‌ی ژاله و چون اشک مهجور

گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم

می‌دود تا در تنش یک رگ بود

تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام

بران گردگیران یبغو نژاد

که باغ خلد از آن می‌داشت زیبی

تیز و آهسته چون در آینه مهر

باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته

گدای کشورت خسرو نشان باد

دویی تخم مرگ و پراکندگی‌ست

یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد

گر اسباب دنیا فراهم ندارم

ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

قران افکند مه را با ستاره

دگر خفتنی باز یا خوردنی

تا کله‌دار راستین باشم

نفس تن چون خلق تن طاهر شود طاهر شود

به چشم مردم عالم، عزیزان!

طین کی باشد کو بپوشد آفتاب

رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا

یا معتمدی و یا شفایی

از تحیات توبخشند حیات

نشاید تو را یافت الا به تو

جای باشد به دل و جان منت

که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام

بر اهل ممالک، چه روم و چه روس

عقل بر نفس است بند آهنین

منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا

مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی

کجا معشوق با عاشق ستیزد!

که از موم خود خواب را دوختند

شمع خزاین ملکوت افکند ضیا

شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء

در طرف حریم من زند گام؟

چون خر پیرش ببین آخر خرف

من کنم خاقان همت نام خویش

که فرد جزو نداند به غیر افرادی

نگارم میرسید و بخت میگفت:

سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ

بر پرده‌دران رشته‌ی مریم نفروشم

دادش به مقتضای رضای تو اختیار

کرده نقاش قدر بر روی رایاتش نگار

چون بهایم بی‌خبر از بازپس

زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من

کاینجا نماند، بی‌اشتهایی

سلامی خوش چو خوی مهربانان

کلید از زر و گنج از آهن کند

جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا

وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز

تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار

گشته‌ام بر اهل جنت زهربار

دروغی نیست ها برهان من ها

چه طمع ببستی ز چه می‌ربایی

ز دل بیگانه‌ی عشق آشنا را

سپاهت کجا و سپهدار کو

عیسی دلها وی است داده تنم را شفا

از دل می‌خوارگان لذت صهبا طلب

که جز قصه شیر و روبه نبود

کرمکی را کرده‌ای تو اژدها

زین دو مار نهنگ سان برخاست

دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی

بر حال من دل ثقةالملک مهربان

عجب نیست از بخشش کردگار

و آوازه‌ی هفت‌خوان شکستم

چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای

از او همی به درازی بریده گشت نظر

استعینوا منه صبرا او صلات

من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم

زان شکر شگرف شفای مرارتی

امید درین تن از چه سان بندم

سر تیغ او تاج و افسر برد

خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم

داند خرد کزین دو که لایق به افسر است

به دستی زلف مشکین ساز میکرد

قبله‌اش دنیاست او را مرده دان

از سوخته فرق کن تران را

لما ولجنا، موج‌اللیالی

سلیمان دوم جمشید ثانی

نه عالم گشائی که عالم کشی

چو غم نتیجه‌ی عمری چو عمر دام بلایی

فضل محمد چنانکه فضل محمد

زحل محل فلک قدر آفتاب انعام

عکس مه در آب هم ای خام غمر

کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست

که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی

نه از عدد وجوه اعیانم

یکی گفت کاین پور دستان سام

بر کر عنین مخوان قصه‌ی دعد و رباب

بر تو فرخنده بخت فرخ فال

کسی دشمن ندارد دوستان را

دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای

دار الخلافه‌ی پدر است ایرمان سرا

افیضوا علینا، کووس البقء

وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست

ممان تا کسی برنشیند به گاه

من نعل اسب بندم و چون آذر آیمت

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد

لیک جانش از برون صاحب‌علم

فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است

که شهره گردد در ستر و در نهان داری

راغ پر لحن‌های موسیقار

ز نزدیک ماکن سوی خانه رای

پیش بانوی کشور افشانده است

گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین

همی فراوان بدهند و باز بستانند

رو که هم از پهلوی خود می‌خوری

کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا

دولتی بی‌عثار بایستی

گیتی چه خواهد از من درمانده‌ی گدای

کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی

احول است آن زمان که کینه‌ور است

گونه‌ی بیمار دارد، قوت کوه طراز

پریوارش ز چشم من نهان کرد

هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش

کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست

معتزلی بر سر کهسارمی

چو روز آید دگر ره باز گردد

که از غار و کوه و بیابان و آب

امید خصی شدن نران را

به یک طریق بماند طراوات بستان

خصومت کس بدین آئین نورزد

این چنین انصاف از ناموس به

تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

فالعز من الله نثار لعبید

و ای در فنون علم مدرب

جهان را ازو بیم و امید دان

کاندک بادی کند گنبد گل را خراب

نارو راند همی مدح جریر و قثم

سپاهش هریکی میری و شاهی

صد ثواب و اجر یابد از اله

چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب

چه عار دارد سیاح جان از این عوری

تاج و شرف روزگار کرده

گشاینده‌ی شهر مازندران

رسید نامه‌ی صدر الزمان به دست صبا

طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز

وز هر مهم فلک را سوگندی

دل ببینیم و به ظاهر ننگریم

کیخسرو باستان ندیده است

بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی

چون با دل و جان گفتمی جوانم

چو در جنگ باشد سرافشان بود

پرآبهاست در ره و من سگ گزیده‌ام

چو تابند بیش اندر آن نیران

گوهر دیدگان همی سپرم

هست رب‌الناس را با جان ناس

گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب

و ان کان حردا علی اردد

ز موج اشگ در جیحون نشسته

بمالد برو روی جنگی پلنگ

قبه‌ی ازرق شعار، خسرو زرین غطا

نشینی و ساقی برابر نشانی

دهد شمع جمالت روشنائی

تا ببینی لشکر تن را عمل

چنان کز خداوندی او سزاست

که او مراست خدیو و مجیر بیدادی

به گنجی کان طلب کردی رسیدی

رخ ماه و خورشید پر گرد بود

سپارد به گنجور خود شهریار

وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن

به حق نیک مردان حقیقت

که تو دوری دور از نور سرشت

خروشش همی از هوا برگذشت

کو خشک شد ز عشق دلارام آزری

در این حدیقه‌ی زنگارگون مسیر و مدار

چنین بود بخش تو ای نامجوی

به دخت گرامی بداد آن پیام

که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد

برتر نمی‌شود ز ولیده

با حماقت گشت او همخوابه‌ایی

پشیمانی و سنگ بردن به راه

شکلی بکنی دستی بزنی

که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند

هم‌آورد سالار ایران منم

که فرزند ما باشد از داد شاد

که هر ساعت فزون گرددش روغن

که نسبت همه از آدم است و از حواست

از پری کی باشدش آخر کمی

تگ آرند و بر سان گوران شوند

به عود ماند خویم چه آفتی چه بلایی

بر سر راه امید دیده‌ی امیدوار

نشست از بر تخت زو پنج سال

گل نوبهارش برومند گشت

این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش

ز وضع کنگره‌هایش نمونه‌ای هرمان

که لب ما خشک و تو تنها خوری

بکوش ونیوش و منه آز پیش

به پستی بمنشین که بالا تویی

او داشت صد کفایت اگر سو زیان نداشت

بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب

بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین

وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه

دانسته‌ای نهان من و آشکار من

سوی سلطانان و شاهان رشید

یکی مرد بدساز و بدگوی بود

سوی بی‌چپ و راست می‌پویی

هزار چون جم و دارا و رستم دستان

شمار گذشته شد اندر نهان

سخن هرچ گویی پذیرم همی

به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد

تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

ز سالار آخر خری ده بخواست

گشاد هندسه را پس مهندسانه دری

خیال دوست گواه من است و نجم پرن

بترسید و روی زمین داد بوس

ترا خوانم اسکندر فیلقوس

بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین

ز خوبی بر ریاحین ناز کرده

هم‌چو تیه و قوم موسی سالها

ازین تخمه هرگز مبراد مهر

شنو تو نکته لولاک از لب قاری

حدت پیکان کند از جوشن جانها گذار

که بر ما سرآمد بد روزگار

دل و جان به مهر تو آگنده‌ام

عنان او به کف امر و نهی قرآنی

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

به پی نسپرد ویژه دانا بود

کیت می‌فرستد به رسم نهانی

هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال

سرافراز گرد پسندیده را

برو هیچ مشکن بخواهش سخن

سپاه غول و دیو، پادشای او

نماند از ماه رویم جز هلالی

دان که در خانه لحاف و بستریست

دل شرم و پرهیز دارد به دست

من‌الکنز المکنز فی الخفاء

بازویش قهرمان ظلم و ستم

به یک دست کوپال و دیگر عنان

بی‌آزاری و رامشی برگزید

گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار

نز هیچ قباله باقیی دارم

حبه‌ای را آمدت صد کان عوض

به پیوند با تخمه‌ی فیلقوس

که کژدم ندارد بجز کژدمی

به افسون خواندن از این غول بگریز

چه مرجان که آرایش جان بود

ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی

کف پای او گرد چون اسپری

که حق تو تمام بگزارد

کند گردد ز آزمون دندان او

همانگه بیامد یکی تیز تیر

وحی پذیرنده‌ای و روح سپاری

امروز با شماتت دشمن چگونه‌ای

سخن گوی و بگشای شیرین زبان

گر از لشکری در پرستان ما

تا حسامت به زهر آب دهد

آسمانی فتاده خذلانیست

باز گوید با تو انواع نبات

بکشت آن دو تن را به باران تیر

طالب کردگار بایستی

وگر بنالم گویند ژاژ می‌خاید

به تخت کیی بر کمر بر میان

بیاویخته ز آسمان حصار

آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه!

شرم بادش که شرم و عار نداشت

نبود آن مهمانیش بی‌مایده

وگر دیر مانی بیارم سپاه

ببین بر تبارش لباس عزایی

یکی را سر اندر دم دیگری

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

به دارا و بر نامداران سند

مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود بخت نیک در ازلش کامیاب کرد

باطنش را از همه پنهان کنیم

پر از خون شدی جان چندین سپاه

اگر به کوه و دشتی برو که زرین طشتی

تا نگویم بر فلان خواهم فشاند

گر ایدون که بینی به روشن روان

هم‌اندر زمان سوی فرمان گرای

کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری

معجز داود بین که آهن باف است

جابر اشکستگان دیدی به پیش

گزیده دلیران کنداوران

چو مهره دزدی زان رو به افعیی اولی

رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند

بخواهی به تیغ جهان بخش کین

شنیدی شما بانگ نعل ستور

رود پیرزن جانب بیت احزان

آنک ببین معاینه فرزند شوهرش

صورت من شبه مرده گشته است

پسندیده خوانی بیاراستند

سر بداده به عشق دستاری

که به دجال اعور اندازد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

برآشفت و بشکست بازارشان

صندوق پیلهایش از صندل قماری

کانهمه در روی چرخ جانستان افشانده‌اند

کوری ادراک مکراندیش تو

که دلو آور و آب برکش ز چاه

آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی

کارها نیک کردگار کند

نشسته بران تخت بر سایه‌گاه

که پور براهیم پیغمبرست

آرزو بسیار گو باشد تقاضا هرزه کار

گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش

گر تو دیدستی رسان از من سلام

بسی بر پرستش درنگ آوریم

عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی

یعنی درم خریده‌ی عیدیم و چاکرش

کشیدندم از پیش آن لخت کوه

دل تیره از غم بپیراستی

دراج مسمط منوچهری

نزند لاف سنجر از سنجار

با خود آ زین پاره‌دوزی ننگ دار

یکی صورت آر از سر پای اوی

و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد

مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

که مازندران زو پر از شور بود

یکایک بر آن کرسی زر نشاند

ازو هر چیز با خاصیتی یار

زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند

که آتش غم را به طبع خود نشاند

نه رای و نه دانش نه زیبای تخت

زن نشود حامله از سعتری

هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند

و گر با پلنگان به جنگ اندر است

نبستی میان جنگ را بیشتر

برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر

لعلش از پسته شکر اندازد

مصطفی را بر مکان خود ندید

به تدبیر آن زور بنمای راه

از خوف رسته وز بی‌نوایی

پس حدیث از گناه می‌گوید

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

همی سرفرازد ز هر دو گروه

به یک بیضه درون همخواب و همخفت

ای سران پای در وحل منهید

هیچ تو باور مکن قول محال

که بی‌چیز کس را ندارند ارز

جان رهد از تن چو اشتران چرایی

که چون غول نیرنگ الوان نماید

که مهراب آمد بدین فرهی

سپاه آید از هر سوی هم‌چنین

ماننده‌ی مخالف بوسهل زوزنی

شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

در میان راه می‌افتد چو پیر

بسی حمله بردند و ننمود پشت

که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی

مختصر عذر خواه مختصر است

همی رای زد شاه بر بیش و کم

چو شاپور گرد اندر آمد به پیش

هزاران قله همچون کوه قافش

سر زرین قلم غالیه خور بگشایید

این گذشت الله اعلم بالیقین

بیاورد با خویشتن زان گروه

و انت تخلص دیباجتی من الطین

هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد

سواری میان لاغر و بر فراخ

همی پیش او بود باید به پای

که رای تو به علوست و باب تو علوی

که بر او پاره بر ندوخته‌اند

دید او مغلوب دام کبریا

نه بی‌دین بود شهریاری به جای

و ماالحس الاخداع العواری

ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید

چه مایه بزرگان که داریم یاد

همان تاج زرین و شمشیر و گنج

زنم در دهر کوس نیکنامی

چون رکاب گران کشند احرار

سوی آن صدری که امیرست و مطاع

اگر برگذشتی برو راه‌بر

کز سگ نیاید زیبانوایی

آخر آخر همان نخواهد داد

بیامد به کردار تابنده شید

نگردد به زودی سیاه و دژم

پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی

که نه طبخی نه خوری خواهم داشت

یار بینش شو نه فرزند قیاس

ازان لشکر گشن برخاست شور

گشت نهان از نظر تو صفات

چون دست صبح قرعه‌ی صهبا برافکند

ابر سام یل خواندند آفرین

نه دادست پیدا نه پیدا ستم

زمین وآسمان طی کرده گویی

کیومرث طهمورث امکان نماید

با ثنای حق دعای آن عسس

که آمد کنون روزگار سخن

وز در من بین کارگزاری

گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار

چنین داستان چند خواهی شنید

کزان راه بر کره باید نشست

وز کیسه‌ی شاهانش هر روز نثارست

ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش

تا ننالد خلق سوی آسمان

خروشان بسی نام یزدان بخواند

هست آن را مدد ز انباری

کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید

سراپرده و پیل بیرون کشید

به بیدادی آورد گیتی به مشت

که خاطرها فریبم گر برآرم

صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش

دید در وی جمله فرزندان خویش

بسی خون مژگان به رخ برفشاند

مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء

با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند

غلامان و پیلان آراسته

نهاده به نزد یکی یادگیر

کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

چون صف مور از ملائکه حشر آورد

گرچه از بیضه همی آید پدید

جز از نام شاهی نباشد بدوی

از ذکر شود مردم سفری

ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر

ز دریای با موج برسان غرو

سخن کی سراید به آواز سخت

ز حرفش بوی سوز دل شنودی

گر ز دل یاد اوش می‌بشود

که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ستاره همی بارد از چرخ گفت

ماهیی و معتکف کوثری

دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار

گذاریم هر دو چنان چون سزد

که صلوات تاجست بر منبرش

به زیر دندان چون موم یافت سندان را

وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند

غرقه گه باشد ز فرعون عوان

به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر

از بهر چه نیاز و کشانی نهاده‌ای

هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید

ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد

طفیل آفرینش گرد خوانش

آرد طواف کعبه و گردد مجاورش

بر جنین اشکستن زندان بود

همان گوش بستر نهادند نام

ولا اتضعضع من خاذل

حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش

که بودند زو در جهان یادگار

بفرمود تا خوب کردند جای

از دست یاره بربود از گوش گوشوار

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

که ز حضرت دور و مشغولت کنند

که آز آورد خشم و بیم و نیاز

ای ماه بگو که از کجایی

که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید

سر شعر گلنار بگشاد زود

یکی دیگر اندیشه افگند بن

هزاران روضه‌ی پرنعمت و ناز

بند آرد نفس صور که فردا شنوند

حالت عامه بود مطلق مگو

ز مژگان همی خون دل ریختند

یکتا زلفی که جز دو تا نی

پالان به توسن استر گرما برافکند

بفرمود تا پیش او رفت طوس

بدان خانه بنهاد گوهر ز دست

حجاب افکند یک سو چشم مستش

کعبه‌ی جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند

که تو خورشیدی و این دو وصفها

ز دیدار او شاد شد ناتوان

بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری

دیدم به صبح نیم هلال سخنورش

پدر را به نزد تو آزرم نیست

سکندر فراوان سخنها براند

ز استیلای قبض و بسط میل است

ناله‌ی مجنون ز چنگ رام برآمد

چیست یعنی چرک چندین برده‌ام

که از میش بگسست چنگال گرگ

دکان محیط است و جز این نیست دکانی

اندر شکم دو بچه بمانده محصرش

پیامی به کردار غرنده میغ

شب و روز و خورشید و ماه آفرید

مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا

که چو ماهی در آبی از پروار

آن خموشان سخن‌گو را ببین

میان کیی تاختن را بببست

بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی

گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند

بر او یکی اسپ آشفته دید

که بودی تو چون گوهر نابسود

مشو خفاش ظلمت خانه گل

چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند

دیده‌ام پا بسته و منکوس و پست

یکی سیب افگنده باد از درخت

جز همین گفتن که آن آید همی

کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد

به پیش پسرت آمدم کینه جوی

به دارای ایران گشته مصیب

ز برقی خرمن سد جان بسوزد

مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست

گوییا پریدش از تن مرغ جان

چنین تاختن را بیاراستی

بی‌صفقه صفاقی بی‌شرفه دبابی

آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند

به تور و به سلم و به ایرج سپرد

که با مات کوتاه باشد سخن

زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش

پس به خون ما توئی ماخوذ و بس

نام زر بنهند و در دامن کنند

بر موبد موبد آمد پگاه

ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری

آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند

که داری که با من کند کارزار

مبر دست سوی بدی تا توان

و او را ستخوانی دل وجانست و روانست

بست به بند کمند گردن دهر استوار

جان که من بخشم ببیند بخششم

شب تیره خفتان به سر بر کشید

که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی

یکی تیغ رومی گرفته به کف

پراگنده شد هرک انبوه بود

ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

که مانی را ز خاطر برده ارتنگ

خجستست بر ماه پالیزبان

رستم از سه واقعه اندر زمن

بر ده ویران خراج و عشر نیست

ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری

ندادست دانا به گیتی نشان

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

بر سر راهیم و بر عزم غزا

عجب آب و هوای بی‌غمی دید

بجوید سرش اندر آید به گرد

کم نشد یک ذره خامیت و نفاق

منکر و دزد ضیای جانهاست

کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی

کزو شاد شد گردش روزگار

گرفته به دست دگر پالهنگ

این چنین آمد وصیت در جهان

به هر گامی نهنگی بر سر راه

بیفزود زان پایگاه ورا

دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای

چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال

جولانگه عرصه هوا دیدی

بپرورد و با جان و دل داشت راست

که تاریکی شب بخواهی نهفت

تا بیاموزد ز تو او علم و فن

به همدرسی ایشان آرمیده

پراگنده شد آن میان مهان

در خطاب اضربوه بعضها

مات کرده صد هزار استاد را

که هم اول هم آخر جان مایی

سر نامه بود آفرین از نخست

چو رعد از میان نعره‌ای برکشید

پس به تو میراث آن سگ چون رسید

به دل سد نقش بستی زان دلارا

سوی راست یاقوت شهوار بود

مار را از سحر ماهی می‌کنند

بهر کشتن خاک سازد کوه را

بر شمس شموس و نکند شمس جماحی

برو بار خواهد همی با درخت

همه داستانها ز یزدان زنیم

زانک آن گرگان عدو یوسفند

ز امنیت صلای عیش در داد

همان خون دشمن نریزیم نیز

عاشقانه ای فتی خل الکلام

اندر آیی باغ ما تو از ستیز

وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی

که پیدا شد از تخم من قیصری

سرانجام آخر به جز خاک نیست

خلق گوید تخمه است از لوت زفت

ولی یکجا دلش نگرفتی آرام

پدر مرده و شاه بی‌رای‌زن

بلک چون معراج کلکی تا شکر

وانک شد محجوب ابدان در شکیست

کز بقاشان می‌کشیدی در فنا می‌ریختی

زمین گلشن شاه لهراسپ باد

شهنشاه بنشست با زال زر

چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

اسیران درک را بوده وارث

نبخشد ورا نامبردار شاه

زان تبش دل را گشادی فسحتی

وای او کز دشمنان افیون چشد

جان عارف گرفت یکتایی

که با باد باید که گردی تو جفت

بزد بر همه بودنیها رقم

کی شناسد آن سگ درنده را

توگفتی کوهکن گرید به کهسار

تو داری سپهر روان را به پای

عقل کلش چون ببیند کم زند

پست‌تر گردد بهر دفعه که کند

همین را باش کاستاتر ز مایی

که شادان بدی تا بود روزگار

نه رگشان بجنبید در تن نه خون

زان خداوندی که گشت آویخته

وصف آن حوض بر زبان می‌داشت

نه بر بوم ایران گرفتن درنگ

نور می‌تابد چو در حلقه نگین

احفظوا ایمانکم با او مگو

هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی

ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند

بود کت به خونم نیاید نیاز

اینت جهل وافر و عین ضلال

نباشد دیه بر امید و بیمش

به مغز اندرون خون بود کیمیا

تشنه باش الله اعلم بالصواب

میر آبی زندگانی‌پروری

که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

چو با ما کنی در سخن راه راست

همه جامه‌ی ناز بیرون کنید

سهل باشد رنج دنیا پیش آن

چند از این درد سر رایگان

به لشکر ز پرمایگان تو بود

عنکبوتان می مگس گیرند و بس

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

گدازیده شود چون آب واری

وزین نامداران سترگ آیدت

فرستم به نزدیک افراسیاب

نیست حق را چار صد دینار زر

بماند کاروان ناز معزول

زن و کودکان را به خاک افگنند

ابلهی باشد که گوییم او خداست

من کنون در خون دل آغشته‌ام

اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی

برآویختند از بر گاه تاج

گفت نوشید آب و بردارید نیز

خواست سوزن را بواز بلند

و گر آلایشی داری بشو پاک

ز نام‌آوران جهان کرد کم

چونک ما دزدیم نخلش دار ماست

سینه باید پر ز عشق و درد و دود

معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی

یکی را بجام و یکی را به تشت

اتحاد از روی جانبازی نگر

زشت را و خوب را آیینه‌ام

به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک

پس لشکراندر همی تاختند

فارغ آیی ز امتحان دیگران

کودکان را باز سوی خویش خواند

گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی

جهان شد پر از نام اسفندیار

که سبو دایم ز جو ناید درست

خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

که جسم ناوک غم را نشانست

ستونها و مسمار آهنگران

کل شیء هالک الا وجهه

جوشش فکرت از آن افسرده شد

و آن چشم که گوش او بمالی

ز زرین و سیمین وز رنگها

یا بگریم یا بگویم چون کنم

تو لوای جرم از آن افراشتی

ندانستم نخواهد ماند رعنا

بیاراید این رای پاسخ‌نیوش

که نگیرد آخرت آن آستین

حیث لا صبر فلا ایمان له

انگشتک می زن که تو بر راه صوابی

بران سان که خورشید شد لاژورد

داروی رنج و در آن صد محملست

خواب خرگوشی بدان صوفی بداد

به کام اژدها انداخت خود را

بسی زر و گوهر بریشان فشاند

پس بگفت این بری منکم

خود بمیرم من ز تقصیری و کد

تو کشتی بحر بی‌کناری

که دارد زمانه بدو پشت راست

گر نگشتی آخر او محو از منی

هم موکل را به دانگی شاد کرد

که این طایر هم آوازی نخواهد

زواره برو آفرین کرد و پور

ور حریر و قزدری خود رشته‌ای

دان که حج کردی و حاصل شد مراد

به ملک و بخت او همتا تو دیدی

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

نورشان ممزوج باشد در مساغ

ذره‌ها را آفتاب او نواخت

ز یمنت رسته شب از رو سیاهی

نیای من و نیکخواهان من

کو چو عیاران کند بر دار درس

در فقاعی کی بگنجد ای خران

باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

بالعطیه من تیقن بالخلف

یا ز خون بی گناهی خورده‌ای

متاب از ما چنین یکبارگی روی

وزین تاختن ساختن برچیند

آن تست این ای برادر آن تو

تا شود از زخم دمش جان مفیق

خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی

دلیری مکن تیز منمای دست

او بدین سو بست پای این رهی

مر ترا آن می‌رسد ای کامران

که او در پرده زینسان نقشها بست

سخن هرچ گویم بباید شنود

در رو اندر عین آتش بی ندم

بر فراز گنبد چارم شتافت

ای شه بامرادان مستمان می‌کشانی

برآورد گرد از بر و بوم چین

در زبانم چون نمی‌آید چه سود

چون اسیر دوستی ای دوستدار

نمرده‌ست و نمیرد جاودانی

که گفتار تو با خرد بود جفت

ورنه او مفعول و موتش قاتلست

فهم کرد از حق که یاارض ابلعی

تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

دلت بازگردان ز راه بدی

شکر می‌روید ز بلوی و سقم

جز ز عکس ناقه‌جوی راستین

ز کوهان بر فلک جا داده جوزا

زمین شد به کردار روشن چراغ

رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک

باز داند حیزکان را از فتی

در سایه زلف تو مناجات افندی

که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم

پس جوابم بهر جالینوس نیست

من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت

به انعام و به احسان زر و سیم

بران دادگر شهریار زمین

عکس بیگانه همه کوری بود

نقد او بیند نباشد بند نقل

سنگ آرد منطق لقمان بلی

که اکنون بتو دل بیاراستم

که به تقوی ماند دست نارسان

خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

مطلعی از عالم بالا رسید

بخواهم که او باشدم رهنمای

شرم می‌آمد که وا جوید ازو

غیبها از رشک ایشان غیب شد

بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی

که نام تو باد از جهان ناپدید

گر نه محرومی و ابله زاده‌ای

که توی تنهارو و محبوب‌پند

کشید آهی و اشک از دیده افشاند

چنان کن که خوانندت اسفندیار

که دراز و کوته از ما منفکیست

تا بخر بر کشی ماء معین

این است سزای تو گر از نفس جهیدی

همه نام جستم نه آرام خویش

او ز بامی بیندش آگه کند

مار با آن خورده بیرون جست ازو

کم نکند مرحمت از کار من

بیفتاد چاچی کمانش ز دست

رایگان دانسته‌اند آن سبی را

تا برون آیند صد گون خوب‌روی

بگفتی من چه بینم هم بدیدی

به رزم اندرون فره و برز تو

زان ندیدی آن موکل را تو کور

رو بشوی از خوف پس بنمای رو

گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم

زبون داشتی گر سپر یافتی

جان سپردن به برین بوی حنوط

خوش سرایان در چمن بر طرف جو

ایا صبرا نکردی هیچ یاری

بدرد دل و گوش غران هژبر

از منست این بوی یا ز آلودگیست

چیست این بغض و حیل‌سازی و کین

به منزل برده بادش چون سلیمان

برای و به مردی یکی نامدار

چون ببیند گرمی صاحب‌قدم

همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان

از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه‌ای

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

خود سخن در گوش آن سلطان برد

برجه و بر کودبان من نشین

دوانیدی برون خیل نیازی

همی بود بر تخت پیروز و شاد

اندر آن صورت نیندیشد قیاس

نه گشاد عرصه و نه فتح باب

چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی

بجستند خشنودی شهریار

پس کی داند جای گلخنهای او

کور شد آن دشمن کور و کبود

به گردن طوق دار لعن گردید

بیامد بر فور فوران نژاد

بر گروهی شهد و بر قومیست زهر

از چه دادندت چنین عالی مقام

با سر قدیم همزبانی

همه خواسته سربسر گرد کرد

لیک داند چون سبو بیند گران

این ندانی که ز عقل آکنده است

از آن آب و هوای رغبت افزای

دهاده برآمد ز آوردگاه

کو رمد در وقت صیقل از جفا

او عدو خویش آمد در حجاب

وز دغدغه چنین دغایی

تو بر من مپالای خونین سرشک

سر بنه انی ارانی اذبحک

که ز خلق زشت تو هست آن رسان

برد آلودگی از دامن من

همه شهر ایران پیش شماست

این چنین آسان یکی سوره بگو

صبر چون داری ز نعم الماهدون

ماده بز بر شیر نر بگریستی

که باشد همیشه دلش پر ز داد

خانه‌ها پر گند گردد تا به سر

متهم دارم وجود خویش را

که تا شد جمع این مشتی زر ناب

چو خورشید شد ماه ما را توی

جز امید الله اعلم بالصواب

عاشقان و تشنه‌ی گفت توند

زنبیل و فطیر هر گدایی

کزین پرهنر بگذری نیست راه

نور جان والله اعلم بالبلاغ

در من آن بدرگ کجا خواهد رسید

لب از افغان نمی‌بندی زمانی

بکوشید و با شهریاران بساخت

برد از شرع مصطفی رونق

این نشانست از حقیقت آگهم

آید ز بهار هم بهاری

نجویم همی زین سخن کیمیا

جگرخسته و پرگناه آمدند

گفت رفتم چون نه‌ای یار رشید

که از دست آیدش عالی بنایی

دو پوشیده را دید چون نوبهار

بنده‌ی این و آن شدن تا چند؟

بهر نانی چند آب چشم ریخت

که اندر میان باد را نیست راه

نشانم بر تخت بر پیشگاه

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود

جهان گشتن به از آفاق خوردن

نگر تا چه باید تن و جان تراست

هر یک از دل گره جهل گسل

کعبه‌ای کردند حق آتش زدش

وان دو صیاد هر یکی نخاس

بیاویزم از دارشان سرنگون

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

که پدید آید برو هر ناپدید

گهی بودند خندان گاه خرم

کجات آن بزرگی و فرزانگی

رفت براین قاعده روزی سه چار

تو ز بالا بر گشودستی درم

چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار

به گردن برآریم یکسر سنان

بی قضا و حکم آن سلطان بخت

سستی تو گر نبری پنجه‌ام

یاری از سایه که جوید جان عم

دل به این آب و این گیاه مده

وین نشان جستن نشان علتست

تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم

هین بفرما کین تجشم بهر کیست

هوا را به شمشیر گریان کنی

هل رایتم من جبل رقص الجمل

هم از دل گویم و عهد درستش

اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل

نه ز انبوه خانه گردد تنگ

در کمین این سوی خون‌آشامهاست

هر شبی تا باخترتان تاختن

دست می‌برد او به مشقش سو به سو

چه گونه فرستم کسی را برش

بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین

سمندی کرد زین از هر خلل دور

می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام

واندر آن دولت مددکای کند

تا پر میلت برد سوی جنان

آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش

در قبولش دست بر دیده نهاد

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز

کار نااومید اینجا به شود

که می‌کاهید هر دم شمع کردار

تا در توبه برو بسته شدست

این دو قول از یکی نوا شنود

که بریده حلق او هم حلق او

زانکه نبوده است خود اینجای مال

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

چنان دان که خورشید داد تو داد

بهر پیکار تو زه کرده کمان

چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست

کان نشاند گرد و ننگیزد غبار

چون قلم بستم میان، تحریر را

صد هزار اندر هزار و یک تن‌اند

جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟

تو مخوان می‌رانش کان پر دوختست

به شاه آفریدون کشد پروزم

زان غرض غیر خبر پیدا نشد

کزین سان بسته شیرین را به فرهاد

نهی کردست از درازی امر کن

دومین زهد جز خیالی نیست

عاقله‌ی جانم تو بودی از الست

بده گر نداری به دل در خلل

چشم بدبختت به جز ظاهر ندید

به ایرانیان پاک نفرین کنید

بر کر و بر کور خواندم شد حسن

ز دامن لوح زد بر فرق استاد

زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد

اکتساب کمال ورزش ساز

پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان

پر خیر و یکی به شر ضیغم

جان ما بر رو دوان جویان اوست

سزاوار جنگ و سزاوار کین

خواندن با درد از دل‌بردگیست

از این پشته به آن پشته جهاندی

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

یار باید که یار خویش برد

تا برادر شد یفر من اخیه

باید که چو مکار بخواندت برانیش

در حلیمی این زمین پوشید کین

بدرند بر بر همه چادرش

که شکر با آن حدث خواهد نمود

سد سخن تلخ شنیدی ز من

نیست حس این جهان آن دیگرست

بند، در تنگنای هستی خویش؟

دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت

درو امروز خان گشتند و خاتون

حق چه بخشد در جزا و در عطا

نشست و نگه کرد مردان سور

بر درانید و بکشتش پیل زود

دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

بود از گنج و نشان بدبخت‌تر

صبر بر فرموده‌ات مقدور من

و آن رسول حق را بگذاشتید

کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟

بر ضمیر جان طالب چون حیات

یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف

چون سبو بشکست ریزد آب ازو

شبان مانندش از پی خواست جوزا

در میانشان فارق و فاروق نیست

نه چو بیع از پی دینار و درم

میوه‌های پخته بر خود وا کفد

رافضی گشتم و گمراه نام

چاره‌ای سازند و پیغامی کنند

غنوده بصندوق در شیر نر

سوی دامی می‌پرد با پر خویش

شکر کش کردم مراعات این زمان

کی ترا وهم می رحمان بود

سوی هر قبله کجا آرم روی؟»

در تصور گنجد اوسط یا میان

که به تو باز رسد سرزنش از کارش

شاخ بر بسته فن عرجون نکرد

سر جنگ جویان برآمد ز خواب

تا به بیداری ببیند خوابها

بود در سلک مرغان گرفتار

تو بگویی نه شراب و نه کباب

زین قبل هر چه کنی معذوری

تا چو داود آب سازد صد زره

زیرا بخورد خواهدت این تنین

تا شفق غماز خورشید آمدست

دلیران لشکر شدند انجمن

کای نبی مجتبی بر ما شفیق

گوشه‌ی دامن گرفته اسپ‌وار

نیم سالی شوره نیمی سبز و تر

کارد بر کارد تیز کرد و نشست

گفتشان چون حکم نافذ می‌رود

سوهان زمانش بساید آسان

چون زمین بوسید گفتش هی چه بود

زواره ز اسپ اندر افتاد و بس

چشم او روشن گه خون‌ریز شد

در همه کاری همه را کار ساز

زانک بعث از مرده زنده کردنست

دور بودن ز خلق و کم گفتن

که دویدن گرد بالوعه‌ی سرا

نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند

درختیست خنگی همیشه به بار

طبع اصلش سردیست و تیزیست

که گلستانش کند گاهیش خار

مرگ را بگزین و بر دران حجاب

بر همینم بدار تا هستم

خرج او کردی گشادی بال خویش

آن حلهای خوب و نوآئینم

نیست کس چون می‌زنی این طبل را

دلش گشت پربیم و دم درکشید

همچو مرغی سوی دانه‌ی امتحان

در آن مکتوم بود این شرح مرقوم

آزمودم چند خواهم آزمود

ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟»

از خیانت وز طمع نشکیفتید

نگه کن تا پدید آیدت برهان

ما خلقت الانس الا یعبدون

دو تا کرد بسیار بالای برز

با قضای آسمان هیچند هیچ

کر بپندار اصابت گشته مست

سوی روی گل نپرد هوششان

پوست را راست میبرد سوی دوست

که میان شاهدان اندر صور

زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن

که نهان شد آن در اوراق زمان

روانش ز اندیشه کوتاه شد

این نه آن کلست کو ناقص شود

هرطرف افسانه‌ی سودای او

غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس

بخیه‌ی این خرقه به دامان رسید

گرد از دریای راز انگیختی

از اول نه انبر نه خایسک و سندان

اندر آن حلقه مکن خود را نگین

روانش ز اندیشه آزاد شد

جنس از ناجنس پیدا می‌کند

جانها سر بر زنند از دخمه‌ها

که پلیدان را پذیرد والسلام

وز لب گویاش گوهر چین شدی

پرگشاد و بسط شد مرکب براند

به راحت بدل گشت رنج درازش

کین جهان ماند یتیم از آفتاب

تو گویی برو برگذشتست سال

گاو را تو باز ده یا حبس رو

از آن بر طارم چارم قدم زد

تا دکان فضل که الله اشتری

جام مقصود کشیدند به بحر

چون بخواهد جسمها را جان کند

کز پس او فخر بود رفتنم

هست این نسبت به تو قدح و هجا

بینداخت از باد خمیده خام

آن گرامی پادشاه و کردگار

حس تجری تحتها الانهار بین

که بمن بهر خدا افسانه گو

گرچه اسباب حشمت است و شرف

گفت ایزد در نبی لا یعلمون

که بدل خفته است این خلق همه همگین

سبلت و ریشش یکایک بر کند

برو کرد رستم به تندی گذر

نه در آن سر راحتی و لذتی

لب بگز و باز مگو زینهار

زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول

روح را توشه‌ی معاد اینست

ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت

برگ سفر بساز و بکن کارها به هور

حیف آمد ترک را و خشم و درد

خروشیدن پیل و اسپان شنید

تیغ لا حولی زنید اندر سرش

باز قزوینی فغان را ساز کرد

اندرین کاروانسرا از بیم برف

در ره عدل و ظلم یاور تو

گفت هین بگریز روی این سو منه

میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش

غافل از اکرام و از تعظیم تو

که پیش سیاووش خودکامه بر

زندگی بخشی که سرمد قایمست

به سوی دیگری مایل نمی‌شد

امت او صفدرانند و فحول

بر تنش کج نشده یک سر موی

هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب

من یار تو بود می‌نیارم

نی در سود و زیانی می‌زنند

بیاورد وبنمود پنهان بدوی

در مقام سخت و در روز گران

رحمتش افراخت در عالم علم

سرمه جو والله اعلم بالسرار

کندش کشف بر تو دردم نقد

تخم فسق و کافری می‌کاشتند

تن را با گل ز دل به یک سو هل

تا نگیرد خون مظلومان ترا

عنان و رکیب و چه و چون و چند

گشته منکر زین چنین باغی و عاق

دو تا گردید محرابش به اکرام

که مرا تو می‌کشی بی‌خواب و خور

ورد مکن قول پراگنده را!

هر یکی گویا منم راه رشد

ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال

چشم و گوشی داند او خاشاک را

ندیدم که آید بدین سان به جنگ

از فروع وهم کم ترسیده‌اند

تیغ را دیدم نهان کردن سزا

رو نکرد ایوب یک لحظه ترش

لب او بی‌زبان سخن گوید

در حق شخصی دگر باشد پسر

مامیز چنین زهر و شهد برهم

تو پذیرای منی او مشو

ز زابل به زاری برآمد خروش

کو نگردد بعد روزی دو جماد

یکی ویرانه آمد در نظرشان

کاروان را هالک و گمره کنی

زانسوی پرده‌ی «ولوشناست»

و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود

در علم و عمل فایده‌ی خویش همی دوش

از سر استیز صوفی را گلو

به گردش سپاهی ز کندآوران

کی در آرد با خدا ذکر بشر

وز غم مرد و گران‌باری او

عقبه‌ای و مانعی و ره‌زنیست

لب ز گفتار بسته، صم بکم

همچو چوپانی به گرد این رمه

که برخاست از هر سوی خواستارش

هر یکی را خلعتی داد او ثمین

برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

گریزم سوی اقلیم جدایی

در سبب ورزیدن او مختار بود

وز سر نیستی امارتشان

سر به زانو بر نهادند از شگفت

چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟

خود همان آمد همان آمد همان

اگر نیک باشدت جای ار بدست

یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

عقل جزوی را نموده این محال

می‌کند چون رستمان صد کر و فر

هیچ باشد هزار ساله نماز

سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان

عنبر پاشد به هوا بر هباش

سود نبود خود بهانه کردنت

ستاره یکایک همی بشمرد

آن سخن را پیشوای هوش کن

نگردد کس بسر جز دود آهم

ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند

ظلمت ظلم از رعایا دور بود

دور می‌اندازدت سخت این قرین

چونکه نشوئی خود دستار خویش؟

گردد از وی نابت و اندوخته

همی هر یک از رخش جستند بهر

هوش و حس رفته را خواند شتاب

لیک صورت کیست چون معنی رسید

آن دگر هم گفت آری ای پدر

زرد رویی، که هست،بس بر من

روح را روحیست کو می‌خواندش

نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم

در زمان در دیر رهبانان رسید

نیارد بدین شاه کردن نگاه

هر گله از شکر آگه می‌کند

در میانشان آنک بد صاحب‌خیال

من مهم سیران خود را چون هلم

جمالش از همه خوبان فزوده

وز خجالت شد دوتا او در رکوع

علم و عمل بایدت فتیله و روغن

مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان

برآورد و بالاش داده دو شست

شد طلب کاری علم اکنون قبیح

آب و آتش مر ترا گردد سپاه

یا نیامد وقت پاداش از قدر

دیده بر شمع جمالت داشتم

بس دویدیم و نکرد آن جهد سود

آسانش همی فرو گذارم

که همی‌سازم فرج را وصلتی

کزین گونه هرگز ندیدیم نیو

داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد

شیر و صید شیر خود آن شماست

بر سرت دبوس محنت می‌زند

زان نظرهات فتح بابی هست

او همی‌داند چه خواهد بود چاش

عدوی جبرئیل و میکائیل»؟

کشف شد زو آن به یکدم شد تمام

نباید جز از تو ورا هم نبرد

عشوه‌ی آن عشوه‌ده خوردم دریغ

ارمغان کو از برای روز نشر

راست شد زین هر دو اسباب جهان

مشعله‌سوز شب افلاکیان

از ورای تن به یزدان می‌زییم

اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

که ترا زان نقشها با خود ربود

ز چوگان و تیر و نبید و شکار

روح اصول خویش را کرده نکول

هم به عون همت پیران رسید

رحمتی کن ای رحیمیهات رفت

روی در هم مکش از هم‌پشتی!

پش ایشان خوار گردم زین سبب

چیست به اندیشه‌ی کس آفرین

کان دریشان خشم و کینه می‌فزود

سر تاج زر پایه‌ی تخت عاج

این درون وقت و آن بیرون حین

کاندر آنجا پای اشکسته بود

ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس

دهدت دست، کم بود خللش

خصم را می‌داند آن میر بصیر

زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم

که ازو باشد بدو عالم فلاح

ز دینار و ز تاج و تخت بلند

این دگر مردی میان‌تی هم‌چو گرد

زهره نه تا دفع گوید یا جواب

زلتت را مغفرت در آکند

عقد کردم به نام این سرور

وان مماتی خفیه در قشر حیات

پیش من بنشین و نیکو بنگرم

بران نامه‌ی گیو گوهر فشاند

چگونه سپردی چنین تند راه

مشک تبتی همی کندش آهو

می‌نبیند بند را پیش و پس او

بتنها تن خویش و کس را مگوی

غارت صد قافله‌ی دل کند

چونک اخوان را حسودی بود و خشم

وز فضل و ادب دبوس و ساطور

که دهقان همی گوید از باستان

ترا شد سر از جنگ جستن تهی

با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی

تا مرا رحمی کند شاه غنی

که پرمایه آنکس که دشمن نجست

کای نگشته رایت از رای صواب!

بنگر آن فضل حق پیوست را

نباشیم ازیرا که ما بهتریم

بیاراست ایوان به کرسی ساج

به دینار و عنبر برآمیختند

اینک به سخنت دادم آگاهی

عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت

چنان خسته بد پهلوان سپاه

چرک بر چرک و دوده بر دوده

در حجاب از نور عرشی می‌زیند

به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟

نداند کسی راز چرخ بلند

که پیش من آید به هنگام جنگ

آیات و علامات بی‌کرانه

نه هزاران عز پنهانست و ناز

خرد را و جان را نگارنده اوست

مشفقی با حال مسکین و گدای

می‌رسد در هر زمان برفش مدد

از دلت بخت کی زداید زنگ؟

ز دفتر بگفتار خویش آوریم

کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست

مکافات بد جز بدی خود نبینی

گر تقاضا بر تقاضا نیستی

ز تابیدن کاویانی درفش

داغ بر سینه ز تو لاله‌ی راغ

کی رسد بی‌واسطه‌ی نان در شبع

پدر او و هر دوان حیران

تن پیل و چنگال شیر ژیان

نامه‌ی عشقش از یمین و یسار

هیچ نیاری که به من بگذری

آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند

ازو شاد شد تاج و او نیز شاد

دارش از دست دو بی‌باک نگاه!

من همی بینم مکن بر من تو خشم

گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم

برفت آن بت مهربانم ز باغ

برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی

پیدا شود فضیحتی از خفته

آتشی دید او که از آتش برست

چه در آز پیچی چه اندر نیاز

خوان سخن گربنهی، دور نیست

من نیم آتش منم چشمه‌ی قبول

وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول

ولکن لم تردنی ما احتیالی

فیض ازل نزول کند در فضای دل

هر ناکسی و عاجز و عریانی

خواند آن شاگرد چست با حصول

ندارد جهان تا جهان است، یاد

بت تست آن، بروچه ملیرزی؟

بر سر آب ایستاده چون رقیب

به اقبال من نرگس از تخم سیر

نیاساید و دوستانش غریق

که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند

بربود ز خلق دل به مکر و فن

کو به نیکویی پذیرد قلبها

که تدبیر شاه از شبان کم بود

خر عیسی به ریسمان آونگ

از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

درویش را به پیش پیمبر سخاوتش

که گوید فلان خار در راه تست

کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری

فرومایگی را به غایت رسانی

کو ز دجله غافل و بس دور بود

ز روز فروماندگی یاد کن

بشنود هر زمان خطابی نو

چون عصا و سنگ داری از قیاس

محنت او محنتی باشد سلیم

که دارد چنین سیدی پیشرو

به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم

بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری

صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال

ازان کو نترسد ز داور بترس

دفتر عشق خوان، فصاحت بین

دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش

زین جای بی‌اندام و عمر سوتام

یکی سنگ برداشت باید قوی

چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟

تا تو مگر عهد کسی نشکنی

و آن دگر چون بر لب و دندان زدش

که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد

مژه از خون جگر رنگین ساز!

کو به غیر کیمیا نارد شکست

من بر سخنت صورت انسان کنم

بر پاک ناید ز تخم پلید

که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست

نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟

پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود

نکوباش تا بد نگوید کست

گام زن شو به سوی کشور دل!

نیل می‌آمد سراسر جمله خون

چراغی شو اندر سنان علم

پس از شیخ صالح دعا خواستن

«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی

ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی

چون ز لب‌جنبان گمانهای کران

به تاریخ فرخ میان دو عید

صید مقصود به دست تو نهاد

هست بهر محشر و برداشتن

من که بدانستمش چگونه ندانم؟

ز دست چنان گر بزی یافه گوی

خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم

مگر عمرو و عنتر شکار علی

کی کند فضل الهت پای‌مال

غم از خاطرش رخت یک سو نهاد

هر کسش چون ادا کند بی‌فکر؟

هزلها جدست پیش عاقلان

از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

پسندیده پی بود و فرخنده خوی

بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار

اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

که مر انسان را مخالف آمدست

گر امیدواری کز او بر خوری

بی‌شرابی کجا توان شد مست؟

این خبر در گوش خاتونان رسید

تازه شودم شاخ و بال و یالم

به عزت ز درویش کمتر نیم

صورت نقش سویدای منست

بر سر ننهد هیچ کس نهالی

او بداند هر چه اندیشد ضمیر

عیان کرده اشکش به دیباجه راز

ز اوج هوا زیر فتادن همان

کش بود از جیش نصرتهاش جوش

چون به زر بندی کمر گردد دوال

بود کش زند کودکی بر زمین

بهتر از عقل نیست معماری

بر و لطف را سر و سالار کن

سوی صدیقه شد و همراز گشت

نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند

آب حیوان بخور، که زنده شوی

این عجب که هم اسیری هم امیر

بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش

ولی گوی بخشش نه هر کس برند

کین نفس آدمی به ادب نامور شود

چه باید بود با یاران به کینه؟

فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد

غنی، ملکش از طاعت جن و انس

زان به ظلمت فرو نشستی و عیب

فرع گفتن این چنین سر را سگیست

زان نسازد همه جز با خس و با کودن

بپرسیدش از گوهر و زاد بوم

مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟

شایسته هست و هست نشایسته

کرد پیدا از پس پیشینیان

به هیبت ملامت کنان کای خلیل

گاه مدحت به سخن محتاج‌اند

بینش عالی امانست از گزند

صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

چه خدمت گزارد زبان سپاس؟

اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست

چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری

تا چگونه زاید آن جان بطر

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

زان پرستد همی سپاه ترا

چون نماند رو کم افتم در وبال

وزو گیر بر کار خویش اعتبار

تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟

نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی

بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

بهر خشنودی شاه فرد خویش

مخنث خورد دسترنج کسان

جز ره بیهوده نپیمودگان،

زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

آمیخته است تیره‌ش با روشنش

به دندان ز حسرت همی کند دست

که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز

ور بدهد مر تو را هزار قباله

مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

تو را قدر و هیبت شود یک، هزار

تا تو در چله فرد باشی و حر

هر چه می‌خواهید زو آید به دست

شاینده به عقل یک پیمبر

نهاده بران بسته بر مهر شاه

تا دست می‌رسید به درد مروقی

زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

تا گمان آید که او مست ولاست

شنو دست و بو دست زان شادکام

عشق با عشق همی بازم و بس!

تا تو خود هم وا دهی انصاف این

بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟

که شد یار با شهریار بزرگ

مبر این روزگار در پرده

چو زان تنگی و تاریکی برون جستی

نات خیرا در عقب می‌دان مها

به گفتار بگذشت از پارسی

کار او ختم بر سعادت کن

عازر ار شد زنده زان دم باز مرد

به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز

یکی کارد بستان و بنورد راه

این عقدهای مختلف اندر شمار چیست

بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین

پای چوبین سخت بی تمکین بود

بگوشم نهانی بهانه مجوی

وز مرید و مراد، فرد شوم

از ره فرعون و موسی‌وار شد

نیامد به از طبع من کوتوال

سیه زاغ را درد پیکان دهاد

چه باید کرد این جا باغبانی؟

در خورد عذابی و ذل و خواری

پای جانش خسته‌ی خاری چراست

برآشفت و شد کار زیر و زبر

همه بر نام عقل و جان آید

عاجزانه جنبشی باید در آن

تو نیز به جان دگر کن آئین

ورا مرد بد کیش و بد ساز دان

زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟

حیلت گریز باشد ناچاره

بردشان و کردشان ادبیر و عور

شخ گاو و رای جوان سترگ

دایمت خرقه در میان باشد

بستگان خشک را از وی روش

یک ره و بر خود به تامل بخوان

دلاور سواران پرخاشخر

عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی

ره را به چشم و روی بپیمائی

بان منکم کامن لا یشتهی

بباشد ندارد خرد در نهان

که در او افتد از حجاب، خلل

در بغل کرده پسر تیغ و کفن

بنگر که به پیش توست زورق

خور و خوشه و برج ماهی مراست

رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری

که تو بر سر جهان داور مامونی

گرد آن در گشته فردا نارسان

بدین اندرون بود آرام او

بر فلک بذله: کان نگونساریست

در شکرخانه‌ی ابد شاکر شوی

زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

که ای پاکدامن زن پارسا

چندین هزار دانه‌ی گوهر به من رسید؟

چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

می‌کشاند هر طرف در حکم مر

همی زو دل نامداران بگفت

دعوی او همه انصاف شود

دام بگذاری به دام او روی

از میان ابروی دشمنت چین

همان دوزخی روی دور از بهشت

در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست

در جسد ممنانه جان مغانه

رنگ رنگ مختلف اندر نظر

خروشیدن پاسبانان نیوش

این نگه کن که: روح هم برود

چون فراموشم شد احوال صواب

یک یک اندر پیکرش

یکی نره طاوس کرده بزر

زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته

بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی

این اثر چون آن نمی‌پاید همی

نباید به باغ بلا کینه کشت

با چنینها بهوش باش، ای دل

یا مگر حلمی کند از لطف خود

کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن‌دان

کجا آن خرامیدن کارزار

دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟

جز همی باید که‌ت پای چهارستی

صورتش خندان و او زان بی‌نشان

همی‌کوه در گردن آویختی

زد نفس شوق ز بالای سرو

مغفری کلیش را غافر شود

نام نیابد کس از شریعت هزمان

که آمد بدست آن نهانی رهی

کلید گنج الهی گشایشست و گشاد

مزگت ما را گران‌تر از وحلی

یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی

فزونست نزدیک شاهان ز گنج

در چنین فتحها دلاور بود

لیک جان از جنس این بدظن گشت

خورشید نور خویش بسوزد به نار من

به نانی همی بنده‌ی او شدند

ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر

بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه

در گلستان نوحه کرده بر خضر

وز ابر سیه نعره برداشتی

افسر شاهان به راهش پایمال

که همه در شیر بز طامع بدند

گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟

نشست از بر باره گام زن

رها کن آن دگران را به زیره و پلپل

خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

به تو از معرفت رسید نسیم؟»

نه هنگام پیروزی و فرهیست

هم بدان موج آب بسپارش!

از سخن باقی آن بنهفته شد

با شکر بت‌پرست پستم

هر آنکس که بودند با اوسران

حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟

جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی

جانت به روزه است و تنت سیر شام

ستایش ورا در فزایش بود

مقتدای جهان توانی شد

جبرئیل آمد در آغوشش کشید

کیسه‌ی دانش و خزینه‌ی راز

ز دستور داننده هشیارتر

در شب‌چره چون مویز چیده

موضوع فروگذار و مشتق را

بودست چو نام خود «مبارک»

چوبی گنج باشد نیرزد سپاه

به رخ شد ماه گردون را برادر

رحم سوی زاری آید ای فقیر

کو امانی جز که در کشتی نوح

بران تخت چیزی همی‌برفزود

جز ورق خود سیه به شیفته کاری

نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی

سپارم بدو لشکر خویش را

سوی شهریار نو اندر کشید

مشت پر دینار از بهر نثار

وآن لعین از توبه استکبار کرد

اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

زبان بر دلم هیچ نگشاد راز

گر به تحقیق حسابی و شماری باشد

رها کن از این پیشکاری و خواری

به زین نتوان ستد به شمشیر

مرا خود نجنبید باید ز جای

توبه کایزد دهد تمام آید

شاد باشد الله اعلم بالصواب

ریش و سبلت را ز خنده باز خر

گشاده لب و سیم دندان شود

به مهر او همه جا گنج معتبر ماند

تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

فراوان برفتند با او سپاه

پایه‌ی تخت تو بلغزد ز جای

با نژاد صالحان بی مرا

ترک جان گفته کامل افتادست

بهر مهره‌یی در نشانده گهر

خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه

گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی

نشسته در ایوان نگهبان رخت

ز کشور به کشور به پیوست راز

واندر استغراق او دور از حق‌اند

نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر

تا نخستین نور خور بر تو زند

چنو خسرو اندر زمانه نبود

اگر که وصف کنم صدهزار چندینش

بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی

سواری گرانمایه گردی دلیر

پدر زنده و پور چون پهلوان

واندرین شب شود هم آوازم؟

در حجاب از عشق صیدی سوخته

خوشدلم گر روستایی پی برم

ز گرد سپه این مران را ندید

افسر گردن کشان سردار دین

بگذشت گل بگشت ز گلگونی

بر آن گردگیران یبغونژاد

پدر بیند آزاده و نیک خواه

نرسی جز به نور بیداری

پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند

تا چنین سیل سیاهی در رسید

زمان تا زمانش بینداختی

کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند

حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان

که پیروزیی بودشان رستمی

گذر کن سوی بیشه‌ی نارون

شمع امید روان افروزد

تا که دوغ آن روغن از دل باز داد

که دل غمگنی کند شادان

ز ایرانیان پاک و بیدار کیست

چون ابر گرید در چمن گل های خندان پرورد

این بر شده چرخ آسیائی

انگشت منه که شعله تیزست

نماند از بهایی یکی پر تیر

همه را دانه ازو دام ازوست

چون گرفتم او مرا تا خلد برد

رفت پیکانها دریشان سو به سو

دو هفته به بودی بدان جشنگاه

مرغ را نامه‌ی سربسته به پر بربندیم

چندین سخن چو در و مرجان؟

کسی را نماند ایچ ناداده چیز

چرا ریختم خون شاه جهان

قدم صدق به جان برداری

هست پای او به گل در مانده

ولی خود را سزای آن ندیدم

ز هرگونه اندیشه انداختن

بحیص بیص اقتداء بغداد

کشته‌ای در خاک نادانی درخت گربزی

درفش فروزنده‌ی کاویان

ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار

هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد

تا سگش گردد حلیم و مهرمند

مثر ید بیضاست دست موسی را

و ابوالبنات مدیدة السوداء

بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

مرین دین به را بیاراستند

آن از جهان گزیده و دستور شهریار

یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!

در ملامت کی ترا سیلی زدی

دست بر رطل گران خواهم زد

بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب

فنبت الکدی ینمو اذا الغیث یهمع

پوشیده از ستور بهمواری

ابا گرگ میش آب خوردی به جوی

مردم دیدها هزار هزار

فکنده شاخ گل را سایه در پای

کی ترا برهانم از سوز و ستم

آدمی آنست کو را جان بود

تا نتیجه‌ی حسن عهد او شد این حسن المب

مسقام عین عین کل دواء

یا هیچ همی به دین نپردازی

کز هجر برست، جان پر سوز

گر خود همه بیتی سه چار باشد

یافتی میلی به وی از خویشتن

در تر و در خشک می‌جوید دفین

وادییی تیره و رهی پر خار

محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب

یا آیة الرحمن هل هو منظری

که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟

بیرون گذرد نم از سفالش

کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست

هر که بی‌همت بود، منکر بود

حیرت تو ره دهد در حضرتت

شاخ حلم و خشم از عهد الست

باد صبا را نه بلکه ماء معین را

زیور دفتر نماید زینت دیوان کند

زان بر گرفت سفره‌ی در خورد مطهره

که ز دشمن دلم هراسانست

از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را

رسم رشد و تصرف این باشد

سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

ولی آخر فرومانی به شهمات

زلفین چو زنگیان لاعب

و الملح غیر مطیب الحلواء

چون تو به چیز حرام در نشلی

کس زهره نداشت پند گفتن

نیشکر آبش آب افیون باد

خواهی از گمشده‌نامی کامی

وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار

در پی او رفت و چادر می‌کشید

یکی اندوهناک و دیگر شاد

فمد ضیفی وفاء بغداد

به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی

جز خوردن زخم چیست تدبیر

خورشید عنکبوت زوایاء روزنست

تا نباشد مقام او خالی

از زهر میالای دو یاقوت شکربار

عجب نبود چنین باید چنان دید

یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را

آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت

چون کشی گر خر نگشتی زیمله

نباید جز آن چیز کاندر خورد

چشم بلا و فتنه‌ی ایام ارمدست

گوهرت از موج فتد بر کنار

زینسان که به بحر دین پیمبر

سرسری گفت و مقلدوار گفت

چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست

شناسای چه آمد عارف آخر

نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

پس اندر گرفتند راه دراز

با بحر دلش واسطه‌ی بحر غدیرست

جز به فرمان حق نطق نزند

چون جمال الحکما بحر درافشان نشود

برسد جان و آن زمان نرسد

زان صد یکی ز جمله‌ی انسان روزگار

چو ادریس نبی آید بر افلاک

چو ماندی به سان خری پیر و لانه

که بر کشتن من بیاشیفتست

ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست

هر دهی رسم و عادتی دارد

حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار

چون بجنبد گوشت گربه کرد مو

دانی که نه جای سنگ و هنگست

سواد اعظم آمد بی کم و بیش

یزدان به تو داده است پیشگاهی

ازو کی عمارت شود خاک و آب

که رکاب تو استوار گرفت

بافاضت چو آفتاب خوشست

هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان

بر تو هر در کان ز پیشان بسته‌اند

به جستن اندر کوهش مقابل صحرا

نیاید هرگز از وی خودنمایی

گه در چه ژرف و گاه بر بامی

نبود آگه از بخش خورشید و ماه

کس نداند چه مدخر دارد

زیر این طارم دوازده بخش

غواص وار گوشه‌ی دریا کنار گیر

پیش آن ساده دل درویش رفت

دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار

به سر شد عمرت اندر نام و ناموس

نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی

نام این هشت خانه هشت بهشت

مگوی مرثیه‌ی جود در برابر جود

کارگاهی ز خاک پیدا شد

آفریننده‌ی اشیاء و خداوند جهانم

هر روز از بامداد تا شام

در همه ایران امروز نماندست اثر

نبات از مهر بر پای ایستاده

همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای

وافتاد به زردی آفتابش

در نسبت او کل جهان مختصر آمد

ننهند در وجود بوالهوسی

و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار

جان که فانی بود جاویدان کند

مه مگر کور و آفتاب کرست

برون آید از آن صد بحر صافی

که زیر بند جهل و بار آزی

بپوشیده آن جوشن پهلوی

در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد

تو به چوب خودم بکن ادبی

عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال

کمترین یک چرخ سرگردان نمود

که بر خلقان خداوندی وبالست

نگر در ساعت و روز و مه و سال

گر زر نبود ترا خطر نیست

بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست

بجهد برق و پس بریزد نم

کاندر آن چهره‌ی پرنور و لب چون شکرش

بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج

تیغ مریخ در نیام تو باد

نکو کرد و نکو گفت و نکو بود

بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی

تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا

ابرست قدوم تو و اقبال نباتست

مردن غافلان ز مستی به

سخن دون و سفله چون چنبر

کنون کوه زرین کشد زیر ران

آنکه بدو قایمست ذات من این است

بسی شکل حبابی بر وی افتاد

چو ریماب است در زرین غضاره

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت

ملکت از سیل آن خراب شود

بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر

بازگون بر انصروا الله می‌تنند

نوبتی‌وار زیر زین تو باد

گهی از سرخ‌رویی بر سر دار

یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟

این عدم‌ها بر مراتب بود همچون که بقا

فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست

که ز نقاش در گمانی تو

کینش مدد هلاک و خذلان

دی و امروزش همه فردا بود

که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست

وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست

پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان

که زردشت می‌جویدش زیر خاک

سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار

دزد طرارش از میان نبرد

رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود

یار بد آرد سوی نار مقیم

ز شرم نطق تو وز رشک للی لالا

عبارات شریعت را نگه‌دار

بیرون نشوی تو زو به آسانی

فسانه دیگران دانی حواله می‌کنی هر جا

تا ابد سور زهره ماتم باد

تا ز دودش سیاه گردی و زشت

سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند

که خردمند پارسا ز حرام

اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات

همه جفتی شود از جفت خود طاق

نان جو را که دهد زیره‌ی کرمانی؟

و از ساقیان سروقد گلعذار هم

گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار

فاردی، پای در زیاده منه

چون کسی نیک تر نگاه کند

لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق

چون اجل صد هزار مخمورست

به جان و دل برو در علم دین کوش

یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری

یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد

با تو گر نیست این سخن با کیست؟

کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند

برگ گل از سبزه نهان می‌کند

بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب

تعین‌ها امور اعتباری است

بنشسته به عز در بشیر شاری

بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا

گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می‌رود

تو قلم میزنی، چه حاجت او؟

به شاگردی استاد عقل ایستادم

تا که باشد ماده اندر صدق و نر

در الم چون شفا هزار اثرست

ز اعضا و جوارح وز رباطات

که بنشسته است بر رویش غباری

بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا

گفت با من به سر در آن شب تار

متفاوت بر اختلاف هوا

زده بر ظالمان به عجز رقم

گفتا: یکی ملال زداید یکی حزن

ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد

ز جان خویشتن دل برگرفتم

سوی تو شعر آیت کرسیستی

دارد چو آب خامه‌ی تو بر سر زبان

بس است این یک آیت دلیل دوامت

مشکل هفت چرخ حل کرده

تو ز کژ دور شو چو تیر مباش

هست تبدیل و نه تاویلست آن

روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر

بود از هر ولی ناچار افضل

نو نرگس تاج اردوانی

آب حیوان در درون ظلمتست

کثرت آن مدد طوفانست

نام خود بد مکن به زور، ای دل

آن گه سخن از سنایی آغازم

جاوید در آن بقا بمانم

که ز تقدیر در نهان باشد

همه این آفت و شومی ز هستی است

در ثنای او سنایی ده زبان چون سونست

که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی

تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت

دامنش پاک شد ز سنگ و ز خار

بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال

بر گذشتند از همه اقران خود

شربتی داد که چون بنده بخورد

ز تو محرومتر کس دیده هرگز

اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست

با یکی سر عشق نتوان باختن

آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد

که کشتن نیز را لایق نباشم

و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار

گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان

احسنت ای خدای نگهدار روزگار

ز حد خویشتن بیرون منه پای

سبک دفتر سلاح و دف سپر کن

دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم

به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند

کی کنی خانه‌ی پدر معمور؟

در دام اجل هیچ نگردند گرفتار

بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی

که جهانش به طبع مامورست

کز او شد این همه اشیا ممثل

هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر

کی دهد نان بل به تاخیر افکند

صد باره پذیره شد وغا را

به بزرگان دین و یارانت

طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر

قصه‌ای با تو مقرر چون کنم

هرکرا آن دست باشد پایمرد

ز استعمال منطق هیچ نگشود

جز چون خم طیلسان ندارد

ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند

از سر عجزدان نه از سر ننگ

اختیارت نیست وز سنگی تو کم

مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست

نمازت کی شود هرگز نمازی

قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند

این چون گویم مران کسان را

که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر

که شب و روز برقرار بود

همچو الماس کرده دندان باز

تا شوی جاوید آزاد از تعب

قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب

که این بربسته‌ی جان و تن توست

زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست

چو جوهر ملکی در لباس انسانی

حالی به سایه‌ی علم کاویان رسید

خنک آن کاب زندگانی خورد!

رمزهای مجلس محمدبن منصور بود

گر بدرد گرگت آن از خویش دان

آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار

بر او خلق جهان گشته مسافر

سرمه همه ز خاک در پادشا کشد

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار

خلعت تربیت برو پوشند

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

خبری گر به من رسانی باز

در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد

میان این و آن پیوند گردد

چون با سگ کویت آشناییم

درویش محترم من سلطان محتشم او

باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار

مال خود پیش او طفیل بود

نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر

چونک یار این چنین خواری شوم

جنبش رایت عالیش قویتر سببست

ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو

واجب نبود او را مهجور سنا کردن

کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو

دشمن تو چو مهره در ششدر

راه از آن دوستی به در نبرد

ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر

دشمنش کوه و دولتش کهکن

عروص چرخ که بنهفت روی در خاور

«تعالی شانه عما یقولون»

وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن

به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد

از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد

تیر نقصی به بال من برسید

پای قدر تو تارک کیوان

از برای آن ایاز بی ندید

کامشب او از شرار خواهد کرد

که بر کرسی مقام خویش دارند

هر یکی در حربگاه اندازه‌ی خود لاجرم

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها

تو نباشی، مرا چه مقدارست؟

حامل عاقل با زیره به کرمان نشود

گنجی است درون خاکدانش

چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند

جهانی می‌پرستی پیشه کردند

از پی جان غذا جوی چراگاه کنید

که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد

داد بر درگهت مقام ایزد

ملک او را مکن به ظلم خراب

یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس

نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

آنی که ورای حرف آنی

قوتی چند روحی و ملکی

هر چه از عزت کمال روضه‌ی رضوان بود

رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را

بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما

وانکه نگذاشت رنجش افزون کن

هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ

نهان از خویشتن زان می برآرد

تا مرکب پی بریده رانم

نکنی، درد سر چه میجویی؟

روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید

شاه‌بازان رام قید و شهسواران صید رام

جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب

هم ز بالای در فرو انداز

که ایشان چو شیرند و من همچو گورم

مرگ نادیده به جنت در رود

سنایی را فراموشی فراموش

با دل خود به شرم داد کند

دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن

که از زیب خودش کردی تو زیبا

کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن

میان انجمن چون نجم ثاقب

که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش

نیست هر باز باز این پرواز

دلبران در حلقه‌ی اقبال پیدایی شدند

اعتدال مزاج پنجم تو

هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن

بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال

علمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند

نظری بر کمال خویش انداخت

از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر

تا که دریا گردد این چشم چو جوی

کاندرین کوی بجز رهگذر مردان نیست

و گر خود صد هزار افسون بسازی

گاه بیمار بین و گه تیمار

فنا شو کم طلب این سرفزون را

چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا

صفت صادقان رفیق او را

پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران

وان پند بود ملک را نگهبان

تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست

دشمنان را مجال تنگ بود

صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور

به مروارید و گوهر میل بسیار

جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

ز زلف خود کمر بندی بمن بخش

کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم

بر نشان مرگ و محشر دو گوا

دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند

نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم

گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود

وا نما یاران زشتت را نخست

نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست

بندگان را در احتساب مگیر

یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار

به مهر توست جان مهربانم

وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را

راه یابی به ملت حنفی

مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان

به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد

غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد

صفتی بیش ازین چکار کند؟

سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان

گفت منصوری اناالحق و برست

به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد

دل ز دست فقیه بردن چیست؟

چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل

آخر تو به اصل اصل خویش آ

همچو بیژن زیر سنگ چاه باد

چون نبشتم به نام دستورت

از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر

دل عطار ناتوان برخاست

که تصحیف آن مصحف اصفیاست

به نماز و به طاعتش در کش

بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار

هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان

چون شیرسیاه جانشکاری

به نیابت چنین بپروردش

چون ز قادسیه سوی عقبه‌ی شیطان شویم

باز کردند آن زمان آن چند کس

قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا

پشتش از بار خرزه خم گردد

گردن ما و منت وامش

رو به ایقاظا که تحسبهم رقود

ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا

آتشی بر دماغش افشانند

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

به عالم در چو تو گوینده نبود

چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد

فارغ از گردش نجوم و فلک

مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر

از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب

اطلس رومی و شال ششتری از بوریا

کاشف حق حقیقت او بس

زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی

بر مناره رو بزن بانگ صلا

لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب

به بوی پرسشت بیماری من

با نبی جمع ژاژطیان کرد

زود آن صندوق بر پشتش نهاد

یاری چه دیده‌ای تو زین پس چه دید باید

ز لعلم شکر اندر پسته می‌بند

در بار که از اصل تو هم زان در یایی

که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه

هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی

ایزد او را به نام خویش بخواند

با سر کلکش مخواه در سپید از عدن

گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان

کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار

جایگاهی بلند و رست و امین

سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری

بر من این کشفست ار کس را شکیست

ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

دان که فرداش هم تو باشی حور

تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن

در بزم خدا نباشد آن‌ها

مشتری گوشوار خواهد کرد

هر نظامی که هست در هنرست

ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید

گر مرغی ویی نه چون زغن باش

پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

ولی صبرم نباشد وقت دوری

در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری

وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید

حاصل روحست گفتار عزیزان ختا

به افسون تو مشکل سر درآرم

خود را ز همه باز خریدیم به جانی

گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه

آهی همی برآید جانی میان آهی

چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟

هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن

سازم دشمنت متکا را

پس به ز نکونامی ما را هنری نیست

حارس و پاسبان بود تا روز

نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی

این قلب که گاه گاه برگیرد

چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی

افروخت درین دل ز سر شوخی ناری

بر کنفش شد کهن غاشیه‌ی کهکشان

در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست

هر آن کس را که خواهم یار گیرم

کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی

گوهرش گوینده و بیناورست

در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد

وز خدا و تو غم نداشته‌اند

راه مزن بر یتیم دست بدار از چله

این صحن رخ مزعفری را

کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی

چون توانی که بر نشانه زنی؟

زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه

تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید

دل به زور و زر و خیل و حشمست

ور ز شهری غریب داری کن

کز وی ستاره دید همی آسمان تو

سیلاب سان ذخیره در یاوکان رسید

از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا

باهم این پادشاه و این دستور

در آینه‌ی چشم اهل دیده

راز می‌دانی و نازی می‌کنی

در هر هفت محکم اندر بند

از پس و پیش چند منزل سخت

روح محروم نشیند ز شجن

این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا

کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند

مهر و ماهند روز و شب مطلق

دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»

کار شادی به من گرفته قوام

هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین

خجل گشتی چو مرد من نبودی

برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»

چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا

باز گردد زاستان با آستین پر دعا

روی در عالم معانی کن

بهرام آسمانش از سعد مشتری شه

بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند

از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی

بند نان و درم گشاده به جبر

نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین

از تجبر بر دلش پوشیده گشت

نام بوران و نان بورانی

هستیش کرده بر زبانها بند

بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن

اندوه تو از میان برآمد

چون کند پشه‌ای در آب دوی

این چه رمزست و در چه تاریکیست؟

در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین

گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان

همه دارندگان خلد برین

عمده‌ی راستی اشاراتش

چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو

اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش

گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای

تا بدانی که من چه میخوردم؟

ولی عشق حقیقی با خدا کو

جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی

تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن

کفش را ستای، ار سخا را ستایی

جرم بهرام کند شش چو پرن

خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل

یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون

سخت رنجورم مخلخل گشته تن

از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی

هست پیدا از سموم گولخن

دید چو در دولتش قاعده‌ی سرمدی

از مهر تو بر زبان نهادم

پای در پای بر جهان بر تو

سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه

همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن

خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش

چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی

در دل می‌دار ممنی را

به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن

کفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان

حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من

اطلس چرخ محال است که سازد نساج

از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم»

او برای جامه از چشم آب ریخت

خورش ساختندی بر پادشا

بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها

با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟

تا ابد او پند نپذیرد دگر

که نوشین روان برجهان پادشاست

با آسمان به سجده آن آستان کند

زینت افزای عالم ایجاد

درین گنجینه داری هر چه داری

پراندیشه دل را سوی چاره تافت

از ورای آن همه کرد آگهت

ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی

راه نیابد سوی او اهرمن

چنانیم با مرگ چون باد و برگ

که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار

که تو گفتی نداشت بهره ز خاک

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نگه کرد سالار خورشید بخت

ده معرف شارح حالش شده

گهی به گونه‌ی عاشق چو نوبهار و خزان

که بشد خازن و خزانه پدید

از ایران وز باختر دور بود

معروض به خان نکته‌دان باد

شو در خدیوی چونین زن

شود تاراج بادی یا تگرگی

نه تاج و کمر بستن و تخت را

او نبیند غیر او بیند رخش

کز جلالش نمود برهان را

وز پس و پیش نرگس و ریحان

بپرورد جان را همی‌پرورد

گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام

نکو ذات و نیک‌اختر و نیک‌محضر

تا که شد هموار از بهر تو راه

بیامد به نزدیک فریادخواه

گلشنی کز عقل روید خرمست

مغز جانش برای آن نور است

کفر دارد نهفته، ایمان فاش

همانگه ز دیدار شد ناپدید

که آرامگاه صعوه شود دیده‌ی عقاب

گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها

چه فضیلت برای گفتار است

بدانش بسنده کند جان پاک

معجزه می‌داد حق و می‌نواخت

سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند

تا پیر تو را چو کهربا گردد

به نزدیک قیصر خرامید تفت

می‌کند آنجا سپند بر سر آتش وطن

داد تا دوشیزه‌ی دولت به چون او شوهری

برگشائی هر گره کایام بست

خردمند و گردیده گرد جهان

خاص آن دریاییان را رهبرست

نفسی شو به آستان نیاز

گره و تاب و بند و چین دیدم

خمار نرگس بیمار بشکست

به دستیاری این دولت قوی بنیاد

شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن

نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار

که از آه ایمنست آئینه ماه

تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها

یابم مگر از درت عطایی؟

زانکه آن جز در درون مرد معنی‌دار نیست

قصه به گوش ملک انداختند

هزار بار جبین بر زمین به استعفا

خود شود طاعت نهانی فاش

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

که گردون بسته و سیاره لنگ است

که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟

فربهیش هست ورم چون کنم

زر و سیم و در و لولوی لالا

ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی

روی لیلی به چشم مجنون بین

ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام

گردد همه دامن جهان پر

کربلایی کربلایی کربلا

مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند

وز جمله‌ی یاران دگر کرد مقدم

نماند آبی به جوی زندگانی

چون کف تو گوهرفشان باشد

هر صبح کفتاب کشد خنجر

غیر انبان شکر، کان را ندید

به کابینی بیرزد چون تو یاری

بر خاک همی‌زنم جبین را

در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته

خنده‌ی او در مکنون می‌کند

می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی

که ترشح ز سرچشمه‌ی حیوان دارد

فی الحر مغترفا من مائها الشیم

شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت

طاعت مطلب، که بی نیازی

کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا

باز شده در خروش سینه‌ی او کاب آب

بدین سیم روینده و زر کانی

در پیش دوید و دیده تر کرد

که مثل او نکشیده است دست صورتگر

مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

وز پی رفتن همه تن پای شدی

حیلت اخوان ز یعقوب نبی

چه چاره، چو نردبان نیابم

بگریزم ازین جهان محتال

به از تو کیست گو را برگزینم

ماهی چشمه سنان باشد

که ز شوقش جماد جان دارد

بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی

بگفتا غم دهند و جان ستانند

که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا

عشق را بیت های او ینبوع

که راهی دور و بحری بی‌کرانه است

تهمت زده‌ی دگر رفیقم

مرا ثنای امام امم مهم اهم

در قصور جنان به حجله‌ی حور

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

تذر و باغ و کبک کوهساری

از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک‌ها

بر درش چرخ می‌زند همه سال

تا چند چو غافلان پر آز

که سر تا پا ز شیرینی شکر بود

نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

در دهن نفس نهادم لگام

گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا

باشد که دمی شود چنان کو

گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

همه گفته‌ام جنبش شاه و تمکین

عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود

چو روی مرد جنگی روز هیجا

روح پرورده کن از لقمه‌ی روحانی

کاندر همه دهر شد فسانه

گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

غم می‌خوردم به رایگانی

من سرگشته پا و سر چکنم

آن همه را نیز نماند آب خورد

شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین

جای نباشد مگر به مرزغن اندر

نوبت سرمای زمستان رسد

سوی پدر بت گل اندام:

تو چه کردی با من از خوی خسیس

در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟

درد نیاز را بر تو درمان

بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز

چو با شمشیر بران بر سر پیکار می‌آید

بیخ ظلم و بن ستم را برکن

تیر را شد چاره با وی ساختن

وز نیک و بد زمانه غافل

او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما

خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته

منم مرغی، دو عالم زیر منقار

کو بگداز اوفتد از یک سرار

ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم

جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب

تا دو سه دانه پر طاوس یافت

ز چشم بد به آهن بسته راهش

خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال‌ها

مرده را زنده کرده اندر حال

وین راه بی‌کرانه به پایان نمی‌رسد

گفتار ز حق شنید بی رییب

تکاسف کرده سازد جای یک زین پشت پهناور

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

راهی این راه مظلم کرده‌اند

نشان هوشمندی رفتش از یاد

وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

هم از آن نظم گوهری دزدید

نه ز جانان نام دیدم نه اثر

بگوید در خور پرسنده پاسخ

بانگ زاغ و زغن و نغمه‌ی قمری و هزار

چون پاره‌های اخگر اندر میان دود

هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم

به چشم دوستی زندک غباری

خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را

چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد

وزیر هنرپرور رایزن

سخن لاجرم نیز بسیار بود

در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل

استخوانش، ز فربهی، همه مغز

که تو صد برگی و گیتی صد رو است

پر شکند فاخته از شاخ خشک

مانند موسی روح هم افتاد بی‌هوش از لقا

کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟

در هر دو جهان که را امان بود

شمشیر و قلم نهاد در پیش

وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب

از خون دل هزار نام‌آور

فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

دلست این جنگ نتوان کرد با دل

که آیدم میوه از آن عالی‌درخت

تو نیز اندر جهان از من پدیدی

چون ممتحنی در امتحان است

پخته شو از مایه گلخن خشت

بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام

تا برفت او، برفت آرامم

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

که بر حلوا کند منعم شکر خند

باد را گفته برو آهسته وز

نقدی چو درین دکان نمی‌یابم

در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم

سوزد به غمی گسسته جانی

ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی

دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر

کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

که غیری را نزیبد ناز بر من

شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا

ورای رسم جهان رسم دیگر آورده

گهی ساده سودی و گاهی زیانی

که با سبع شدادش بست بنیاد

هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان

داوری کردنی است سخت عجب

کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

به کوه از تیشه‌ی آهن زر الفنج

میانه‌ی من و او راه همزبانی بست

تا رسد از دم تو امدادم

هر صبی رستم به دستان کی شود

خس در دهن آید، آنگهی قند

گشود دست و تنم را فکند در بستر

لبشان را ز خنده مسماری

بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست

که می باید هنوز از ننگ و نامم

ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم

در جنت به روی من بگشود

که باقی ره عشاق فانی ذات است

ازانکن چاشنی لعل من وام

با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان

رو، ز بیمار خویش دست بشوی

مرده‌ام از کاهلی خویشتن

و آیین طرب ز سر گرفتند

تا ابد واسطه‌ی امن و امانش باشی

لوح محفوظ خود روان دارد

من مشوش بر کناری مانده‌ام

برهمنان نی دم از این قسم زده

جائی که قطره‌ی بحر شود ذره‌ی آفتاب

گفته‌ی او خوان، که اوست ناصح مشفق

بخیره نکردند با هم تبانی

تذروی ماند و پس در چنگل باز

زان زلزله در جهان فکن حظ

ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟

وگر هست از وجود خود نژند است

نگشته اصل بد، با اصل شان وصل

چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما

دگر باره آمد به عهد شباب

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

هزاران اهرمن حل کرده در وی

آن نور که کاشانه سوخت نار است

در نیابد، مگر تو دریابی

از ثواب و عقاب چگشاید

بماند انگشت اندر هر دهانی

چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک

نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز

کجا با تیره‌روزان آشنائیم

چو وحشی جست و روی از مردمی تافت

بهر روزی که گذشتست چه داری غم

کرد امرش به نور جان روشن

افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد

باری قدمی فراخ داری

گر به این گوی گران جنبش نماید صولجان

از زمین شد بلند تا کیوان

که نه خندید و نه جست و نه دوید

دامادی او نباردت شرم!

چند چون مور بهر پای فشاندن سر

چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری

تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

آن گم شده را به خاک جویان

شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست

نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست

زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز

این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

در جام جهان نمای باقی

بر مگر داد بخت از این پیمان

وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران

دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت

زدش چند سیلی همی بر قفا

به پیش جلوه‌ی مهر جهانتاب

کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

به بازار محشر، مکن شرمسارش

هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم

پر مشک شود جهان ز عطار

مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

خبز پندار، رود هوشش ز سر

امیرالممنین حیدر علی عالی اعلا

چرا بی موجبی دادی به بادم

در بد و نیک آینه‌دار توأم

عقل بر نفس است بند آهنین

آخر این گردش من نیز به پایان آید

ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من

نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

کار ایران با خداست

دست بگرفت و بکوی اندر کرد

خوار مدارش که اثرها کند

بر دل بگشا در عیش و سرور

روی خورشید با جمال شده

هم به سر من فرد و یکتا می‌روم

مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان

داخل جنت شوی، ای روسیاه!

هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او

بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

تا نشوی عهدشکن جهدکن

زیر منت، از فلان و از فلان؟

منجنیق اجل اگر بشکست

هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد

به غیب اندر رو و ازهار می بین

تا برون آید ز گبر و بت‌پرست

گوش کن تا که او به خواب چه دید:

اسیر فتنه‌ی دیماه و تیر و مردادند

نیست مرا یارب گوئی کراست

ترک صحبت داده، شغل از کف نهد

ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

زانکه چون دل هست از جان می‌بسم

مرغان چو مطربان بسرایند آفرین

که عیب تو را از تو پنهان کنند

که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا

هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است

از سر آن بر سر زانو نشست

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

ای ذره تو را مجال تا کی؟

هر نازکییی که آب زر داشت

فاقنع بالاوجز یا ممتحن

جمله را در داو اول باختن

ای شده دوش تو از گناه گرانبار!

بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست

چهره نهان کرد به زیر نقاب

نفی خر اندر خصوص آن مقام

تافتی عکس نور این اسرار

ترکی هندوم نمی‌باید

قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

پای را پیش هر دو یکسان است

با چه نیرو بر هوی غالب شویم

حله در انداخته و حلیه هم

و ترک الدنیا رأس کل عبادة

دوستش دل شد، آشنایش عشق

در دو عالم این همه حیران که هست

رو چشم به بالا کن روی چو مهش می بین

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

و ما الدهر الاباخل عن مرامیا

ذات حق، بی خلل و بی همتاست

زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

میوه‌ی این شاخ نگونسار را

هم به انصاف و هم به جود و کرم

چهره‌ی او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر

زنده کنمت در محشر من

مابقی تلبیس ابلیس شقی

ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست

تا بدیدم جلوه‌ی پروردگار

بر سر گنجست مگر پای او

میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

یا خطی باز ده به نادانی

برادر علی و یار رستم دستان

چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن

یک جرعه ز جام طهورم بخش

دیده حیران، که تا کجا بیند؟

که ای سالیان خفته، یکشب مخواب

بس که زنم بر سر ازین کار دست

در ره مهر و وفا می‌زد قدم

صدق «میعاد» باز دانسته

زانکه خورشید آمد و اختر رسید

گر گوش مرا زان سو بکشی

منشین بیهده بر سفره‌ی الوانش

وز ره ابلیس جدایی کنید

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

تا که نفروزد چراغی از فلک

یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال

زان گرفتار زخم خار آمد

کین نه کسب اوست بل عین عطاست

ز چوپان جانب گرگان رمیدن

بگشا به کرم، گره از کارش

ز گندم و جو و مس و طلای او

نخواهد بود این پیوند، مقدور

دانه یکی هفتصدمم میدهد

و آن نان نه شور و نه بی‌نمک است

قلم می‌آورد در سلک تحریر

تا شوی گستاخ این می‌بایدش

شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

نورش ز چراغ ابولهب است

دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

مر دل ترسنده را ساکن کنند

گر به ظاهر زنده، باطن مرده است

ماهی از آفتاب حاصل شد

ذره‌ای هستی درین دیوان که یافت

به نسبت دگری حال سر تو پنهان

کی توان زد در ره حکمت قدم؟

هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

خود فروشان زودتر رسوا شوند

لاجرم با دیده و نادیده‌اید

بر فراز لامکان پرواز کن

سلسله‌ها را تمام سلسله جنبان رسید

نی دم عیسی حکمت‌دان بود

ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من

باغ ایام باغبانی داشت

که برقش ز کیوان جدا ساخته

عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

تا چو کدو بر سر آب ایستی

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

عیش همه شد به دل بماتم

درین گرداب خون یک مبتلا نیست

تا درجهد دیوانه‌ای گستاخ در ایوان تو

آنکه شاگرد شد و عار نداشت

و ایمن ز حادثات زمانی

نه تنهائی، رفیقی هست در راه

کیست در این خاک برون از شما

علم از ایشان می‌کند در پی نزول

اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد

یادت آید این به هنگام ای غلام

لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من

روح باید که از این راه توانگر گردد

به خرابات رفت و او در پی

که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد

تو جهانی بر خیالی بین روان

تو خود باغبانی کن این بوستانرا

که ز صبح ایستاده تا شام است

کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو

نتوان گفتن به پیش خامان

هنگام گل از سعی باغبانست

بد نخواهد کسی، چو نیکو دید

نوال پادشاهان را نخواهند

کرد بران هندوی خود ترکتاز

حاجت بر آر اهل تمنا را

کرده در آفریدنش اظهار اقتدار

دلش زین وادی هجران برآید

چونک دریاش بجوشد در بی‌پایان بین

خودکام مپندار کامیابست

و عز جید بذاک الغل مغلول

در آن لحظه میدید چشم خدای

هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت

بگذریم از جان و از تن نگذریم

آیا بود کدام دعا مستجاب‌تر

جان صدیقان برو ایثار شد

هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان

ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال

نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

زد رقم مدت امن و امان

راز می‌گویی طلب کن رازدان

نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان

ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

چونک صد آمد نود هم پیش ماست

جز خار ترا چه ماند در دامن

خانه‌ی دشمن خان پیشتر از حرب خراب

زایران کرده به دریای سخای تو شناه

و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان

بپرتابید چون سنگ فلاخن

در احسان بگشا و پس دیوار مرو

جمال یاسمین و لاله میماند

تا ببینی قدرت و لطف خدا

شمعی افروز که بس تیره بود هامون

نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین

تا کیش مرغ عشق باره کنم

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

به سموات شو، ای طایر علیین

زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی

خزان و زمستان کنند انقلابی

با من و تو مرده با حق زنده‌اند

جویباری بودی و جیحون شدی

محبان از جگر افغان برآرید

هرگز نه تو را جم و نه جام است

گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

نیست جز خواب و خورد، کار دگر

پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری

تا منت نزدیک آیم بیست گام

تا ببینی زیر او وحدت چو گنج

کار سوزن نکند هیچگهی خنجر

زیان بینوایان جمله سود است

هر کسی گر صاحب‌اسراری شود

نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من

دیو زمانه، گر شود استادت

انت کروم نائل حول جناه نجتنی

ربودند آرایش تخت من

خوی تو باشد دریشان ای فلان

ور شدی روح‌الامین هیزم کشش

نیایدش حرکت در جوارح و ارکان

پس خبر از کاروان خواهیم کرد

کب حیوان را کی داند حیوان ای جان

به دیبای زربفت بر داده جان

بستردیم جرمتان که سلام علیکم

چراغ دولت و گنج غنا را

اینت جداگانه خداوندیی

ز من کودک شیرخواره مساز

خانه‌ی ازدواج را بانی

زانچه بر الا بلا خواهم رسید

قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان

سخن نیز کز کاردانان شنید

در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو

سلیمانی پدید آرم ز موری

دردها را آفریند حق نه مرد

نخواهیم با تاج و تخت مهی

کز ستور افتاده بی‌یاور به دشت کربلاست

بریده سر نهاده بر کنار است

عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

به رزم اندر افگندگان توایم

گفتم ای جان گربه در انبان تو

مرا آموخت شوق انتظاری

از خط این دایره بیرون شوی

بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست

بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز

ابری بود آن که‌ش مطر نباشد

تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان

که برزد سر از کوه گیتی فروز

به شرح خاک تبریزم زبان کو

عهدها، میثاقها، پیوندهاست

شد از آن محجوب تو بی پر مپر

ورا دید با تاج بر تخت ناز

بر ذروه سپهر نهم دارد آستان

گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه

فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن

مر او را سپرد آن خجسته کلاه

کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته

گر حق آنهاست، حق ما کجاست

جز بخرابی شدنم روی نیست

نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش

به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری

به گفتار آی و بار خویش می‌بار

و اندر بالا فرو چو قارون

چو در سینه‌ی مرد، می گرم گشت

چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی

صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد

پای نهی بر فلک از قدر و جاه

بدان موبدان نماینده راه

به عقد دوام است در خواستگاری

بر دیده‌ی من خوبتر از صد بت مشکوی

کشید ابروی او طغرای مستان

که دینار شد خوار بر شهریار

درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی

نه آگه بودم از نقص و کمالی

جز که این ره نیست چاره‌ی این قفص

بیامد ز خانه بدان جایگاه

آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر

ضربت و تیغ و سپر و حربت است

او شود پیدا چو تو گردی نهان

چو شب تیره شد بازماندم ز شاه

بالادو است حرص تو بی‌پای چون کدو

ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن

کز همه چیزیت کند بی‌خبر

دلش مهر پیوند او برگزید

که در خزاین او وقف بر گدایان است

جهان هر ساعتی رنگ دگر شد

در سینه ز صورت دروغین

همی رنجه داری مرا خوارخوار

مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

ماهتاب و چمن و شبنم نیست

جان او با جان استثناست جفت

وزان بند بی‌مایه آزاد گشت

برآوردی از کوه و هامون فغان

که هر کس که او گل کند گل خورد

از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین

شود جای بر تازیان بر مغاک

برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری

سخنهای پنهان شود آشکار

پیر هواخواه جوان کم بود

چهل یاره و سی و شش گوشوار

گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو

سینه خالی ز اضطراب نداشت

اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن

بشد آرزوی نبید کهن

پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته

به خلوت احدیت، رسید نتوانی

خواند فسونی و بر آن گل دمید

به خون و به زهر اندر افسرده بود

نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر

در بهای طبل و دف مال زکات

فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

ازان به که بیداد گنج آگنم

وز عشق گرفته‌ام چغانه

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

که آن را شمار و کرانه نبود

رای لقمان ضمیر خضر الهام

آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت

طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می‌خوان

همان زر و سیمست و هم زیورست

با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته

چه میگوئی به پیش مردم کور

محرم اسرار الهی شوی

بفرمود تا برگشادند راه

عجب که تا با بدنوحه بس کند دوران

ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر

در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی مکن

سر دشمنان رفت در زیر خاک

و اندر پی او آن دل آواره ما کو

آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای

ساعتی دیگر شود او سرنگون

زمانی نگویم بر من بپای

ز خلقش تا نشانش آن قدر آه

گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است

غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

نباشد دل سفله یک روز شاد

گر تو رستم زاده‌ای این رخشت آخر رام کو

همسفرم بود، صباحی امید

بچه خود را خورد از دوستی

مبیناد گردون میان تو سست

چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی

بر فلک مه برند لعنت و فریاد

از شمس دین زرین تبریز همچو معدن

سراسر برو خواندند آفرین

آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره‌ای

موی من شد زین سیهکاری سفید

لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود

که با کین و خشمت نداریم تاو

به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم

سلطنت بنمود و برخوردار شد

قطره شود بحر به دریای من

نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست

ز جمله بسکلد در اضطرار او

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

پیش من تو یاد هر ناکس میار

بسازم اگر باشدم یار بخت

شود دو نیمه و گردد دو کفه‌ی میزان

نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا

در گفت آیم که تن تنن تن

ک از رای تو بگذرم نیست راه

که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری

سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

به تن زندگانی فزایش نه مرگ

پدر را درین برک ریزنده بستان

اندر جوار آنکه بود در جوار او

مثال مرهمی در کار کردن

به انقاس بنوشت نام اسیر

چه نرمت کرد و پابرجا و رام او

درین خانه، کس جز تو معمار نیست

نز شکم خود به در آورده‌ای

منوچهر کرد آن به مردی درست

دست همه تافت در فصاحت

که به شب گنج بیند اندر خواب

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم

رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

الله الله خلق را فریاد رس

به دینار و دیبا بیاراست گاه

دری جدید به روی دل ذوی الافهام

اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام

ستیزه رو است می‌آید پی من

ببخشیدشان گوهر شاهوار

که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

تبه گردید عمر مرغکی چند

زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند

بر تخت زرین به زانو نشاند

که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد

بی حد و منتهاست در و نعما

بدان راهی که رفتند آل یاسین

به راه آمدند آنک بی‌راه بود

ما را چو عیسی بی‌طلب در مهد آید سروری

که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

گر از گفت من در دل آرد نهیب

یعنی به همعنانی تقدیر کردگار

وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین

سر پی شکرانه نهم بر لگن

نسازم جز از نیک‌خواهی ورا

چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو

تله و دام، دیده‌ام که کجاست

چیست جهان دود زده میوه‌ی

پیی را ندیدند بر خاک جای

که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

عید تو ماه من آمد ای شده قربان من

چو اندر خور او پرستندگان

کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

برویست بر پای گردان سپهر

سوی فلک چو شعله‌ی خورشید در غبار

و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن

حذر چه سود کند یا گرفتن پالان

بپیچند و خوی پلنگ آورند

بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

چو دیدند شیران پرخاشجوی

هفته هفته ز مطبخ او دود

نبود مردم، هرچند که مردم صور است

گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن

ز هر گوهری گوهرش برترست

که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی

چه کردم تا بسوزد روزگارم

مرد پنداری و چون بینی زنی

خرد را میانجی کن اندر میان

تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان

پدیدست همچون یقین از گمانی

مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین

یکی تازه کرد اندرین کام را

آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله

که شد نزدیک، رنج شب نخفتن

از مقام و خواجگان و شهر و باش

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار

ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان‌ها؟

مهره دست تو نیست دست کرم برفشان

بشد مرد بینا بگفت آن به شاه

نک آوردم نثار برگو

کمال از تن طلب کردن وبال است

طشت تو رسواش نکردی چنین

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

حربش ز حرب شیر خدا می‌دهد نشان

پس زبان در نطق گوهربار کن

تا کور گردد دیده نادیده حساد از او

برفتند ایرانیان بارخواه

و سرک سری فما اظهر

که بجز برگ گلت بستر نیست

چونک جانش غرق شد در بحر نور

بود کس که خواند مرا شهریار

ز مکر بازی او بی‌زبانی آسان داد

بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر

به سی فرسنگی آمد موکب شاه

که هم تاجور بود و هم شیر نو

دیر است که محروم شد از ذوق وجود او

بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

شد ز نور آن رنگها روپوش تو

بیامد دوان یانس پیش رو

یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی

میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان

ترا به گر رعیت را نوازی

همه شهریاران برنا و پیر

از صدر جنان آمد در صف نعال تو

در بیابان جان سراب نبود

دانش یک نهی شد بر وی خطا

بفرمای تا من ببندم ازار

در ایام او عدل نوشیروانی

ایزد به حشر مایه و قانون است

بستند برآن مراد محضر

بیامد خداوند و بردش نماز

جان و دل اندربسته‌ای در دلبری فتانه‌ای

گرد ز آئینه‌ی دل، پاک کرد

وا رهاند از خیال و سایه‌اش

پراندیشه آمد بر شهریار

بادا بنای جاه تو را پایه‌ی استوار

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

به امید تو کردم صبر چندین

ز بادی که بد بهره برداشتم

ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی

خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه

هر کسی از کار به تنگ آمده

پزشک آمد از هر سوی رهنمون

در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان

گشتن او خرد نفرماید

که دندان چون صدف در سینه دارد

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

راه به نزدیکی منزل زنند

طلایه همی راند پیش اندرون

تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان

از مه و خورشید نیابد کلاه

همان پندار کاین ده را ندیدی

خداوند این جا و کشت و سرای

بر سر بینیت کند سر دلت علامتی

بجز زمانه نداند کس این معانی را

طشت می آلوده و پروانه مست

همه چیز جفتست و ایزد یکیست

خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب

چون ما ز ستوران چراینده جدااند

می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست

ز عیب کسان برنخواند بسی

خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

از پی انجام کاری میرود

من ببینم آب در قعر زمین

به هر دانشی بر توانا شدم

تا گشاید بر دلت گنجینه‌ی اسرار دین

بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا

ز حیض دختران نعش رسته

به تدبیر پشت هوا بشکنیم

ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری

وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

از سر آن رخنه فروشد به چاه

همان نیزه‌داران پرخاشجوی

شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است

مار و ماهی و گزدم و زنبور؟

ز آغاز رسیده تا به انجام

شب تیره پیشش نیایش کنید

که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

تا به سوزن بر کنم این کوه قاف

نمانم که باشد کسی با روان

نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ

اگر مرا به غم خویشتن کنند رها

و گر داری من آن طالع ندارم

همه دشت پر سبزه و آب دید

بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو

پوستین دوزیم و این دکان ماست

یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

بیابان سراسر پرازخون کنیم

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!

گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟

ز نام او پذیرد نور بینش

پرستنده و ناهمال تواند

زنار پیر راهب ترسا بسوخته

سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان

مسند جمله ورا اسناد نی

بدین بر شما پاک یزدان گواست

گر زیانش ده بود، سودش صد است

تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار

آن علم طلب که سودمند است

بدشمن سپارند از بهر چیز

فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

لطف تو ناگفته‌ی ما می‌شنود

وزان مهتران دادن او را بباد

شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری

در تو دعا را بگشایند باب

می‌بود نه زنده و نه مرده

که این کی بود ای سوار دلیر

برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

از چه رو در راه من افکند سنگ

هر که حلوا خورد واپس‌تر رود

بیفشاند این گیسوی مشکبوی

کسی به مصر شکر چون برد به عمان در

نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است

ترا آن روز وانگه من بدین روز

که آمد بدین مرز ما با سپاه

و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

چهره‌ی عشاق را بوسید و رفت

پرده‌دری پرده درندت چو ماه

از ایدر شوم تا به هندوستان

که هست درج دهان تو را گهر دندان

چون دشمن نبیره‌ی زهرا شد

بده جامی که باد این عیش بدرود

نبود از تبارت کسی تاجور

راه جهان ممتحن از غیرت ستاره‌ای

وگر آویخته‌ام هم رسن منصورم

کیل تهی گشته و پیمانه پر

خرد پیش جان تو جوشن کناد

با آنکه چو سفره پر ز نان است

هر که سر بر زد از گریبانی

چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس

بسی آفرین بود بر بخت او

هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله

دل را به جناب غیب دان بردم

ابجد نه مکتب ازین لوح خاک

اگر نامدارست وگر کودکیست

به روح نباتی مصور شکوفه

تا از طمع مال شما پشت دوتائید

که خر در پیشه‌ها پالانگری را

زمانه ز بخشش بسایشست

کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود

پس وفا از وفا بیاموزم

گر نه چنینست حلالم مکن

نهاده به غربیل بر نان کشک

نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش

چندم از پسته‌ی خندان تو گریان دارد

برون زد سر ز روزن چون عقابی

به خسرو فرستاد رومی نژاد

مباش بر سر آزار و پند من بنیوش

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

رست مزاج تو ز صفرای ما

بدو گفت کای بدرگ شوربخت

که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو

شاید که خرد بمرد نشمارد

کسادی را چو من رونق برانگیز

به سرخی چو بیجاده در آفتاب

گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست

خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم

زیر نشین علم زر کشست

بدین خواستن دل بیاراستیم

خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل

زان همه گل خوشترم یک خار تو

چو میدانی و می‌پرسی چه گویم

سوی آسمان شد روان جوان

درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟

قلم بشکست چون این جا رسیدم

یار را خوش کن برنجان و ببین

بدیشان نکرد از بدی سرزنش

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

به رنده‌ی تو به زنگ از دل فرورند

به آسانی برآر این یک نفس را

نگردد به گفتار ایرانیان

باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت

تا بخوانم عین قرآنت کنم

خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود

نکشتی مرا سوی خرگه مپوی

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

نه پسته ماند و نه مرجان دریغا

که چون دودافکنان در من زد آتش

ز اندیشه ما همی‌بگذرند

وز برق نور باده بهم بر فتاده بش

ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم

هم عطا یابی و هم باشی فتی

کمان را بزه کرد نخچیر جست

به میوه کند شاخ را سر گران گل

نه بهار آید و نه دشت به بار آید

او پیش نهد دغل درآئی

گریزان به شبگیر ز آنجا براند

راه سلطانیه و دارالسلام

بان علی شعبته ما کتم

نام کرم بر همه خویش کش

همان طوق زرین وپرمایه تاج

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

به تعزز سزد ار در همه نظار کنی

تنگ باشد حجاب آفرینش

یکی نامه بنوشت و بنمود راه

اوحدی را به لطف خود بنواز

بی‌جسم شویم و اطهر آییم

چشمه آن آب دو چندان شود

که پیش من آیی بدین دشت خون

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی

در این معنی چه داری یاد از استاد؟

به از زرین کمر بستن به خونم

چو نزدیک شد روزگار سده

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود

چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم

تا شبخوش کرد شبم خوش نبود

نگه کن که فرجام من چون بود

ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد

مرهمی کن اگر توانی تو

چون فضل خدا گناه بخشی

برفتند مردان پر خاشجوی

این آب ناروان شما نیز بگذرد

همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم

وحی چه بود گفتنی از حس نهان

پرنداوری از میان برکشید

ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...

ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود

کم از یک شب که بوسم جای پایت

که در آسمان اختر افگند بن

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

کز سر کم کار زبان بسته‌ام

چوما را ز دانندگان نشمرند

خبر نداد، گرانند یا که ارزانند

این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد

جنیبت راند تا خرگاه خسرو

زن و کودکانشان ببردند اسیر

ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن

این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان

غیر این هفت آسمان معتبر

که بردوخت برهم دهان و زبانش

پروای سردی دی و بهمن نداشتم

مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند

بگریست پدر بدانچه او گفت

خردمند و با دانش ونامدار

گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت

لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن

شرم بدار از پله پیره‌زن

وگر در خرد برترین پایه بود

نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود

تنی پاک و دلی هشیار دارم

هم نافه هم آهوان شکارش

که‌ای تاج تو برتو راز چرخ ماه

که ره برند به مضمونش از سخای حروف

لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم

عقد جهانرا زجهان واگشای

سخنهای بهرام باید شنود

شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار

همگان کینه‌ور و خاسته بر یکدگرند

افتان خیزان چو مردم مست

بیاد آمدش کینهای کهن

ولی در دست دیوان اوفتاده

بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم

گه چو گل از پرده برون آمدم

دلیری و نیرو ز شیران برند

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟

شادی از زعفران همی‌یابم

فکنده حلقه‌های زلف بر دوش

همان مادرش نیر بر کند موی

پیوسته ز کاروان معقول

جماعت را به جان من چاکرستم

رو تو که خود سایه نور اللهی

عاملانش به کار خود همه روز

کوکب جانت به اتصال حقیقت

هر دو عرضند و عقل جوهر

چون سیب دو رنگ صبحگاهی

همه بگریستند الحق بزاری

دشمنانند دوستان در وی

که جان جان سماعی و رونق ایام

باشد و این نیز نباشد که هست

لعل آتش نهفته در دل سنگ

دهر، کار مرا نمود انکار

چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا

دانای رموز آسمانی

ولیکن هم به حیرت می‌کشد کار

حامل درند ماهیان غدیرم

وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام

سنبله را بر اسد انداخته

که ز مستی غم جهان نخورم

که نان زین گدایان نخواهیم یافت

بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار

آن به که نکوبی آهن سرد

که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل

دوستان تو دشمنان تواند

که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

نظر بیش کن در محابای او

زیرکی بین که چو به کار آورد

در پس پرده‌ی صور دیدن

هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه

کجا عشق و تو ای فارغ کجائی

که دست فتنه ببندد خدای کارگشای

همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند

چون بربط و چون چغانه دیدم

به بنیاد این خانه کردم شتاب

وز پی خنده زعفران خواهد

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک

در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید

که صاحب طالع پیکان بود ماه

تغیر ظاهری ادنی شهودی

یک دم ز سر صفا بگریید

منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم

رشته ضخاک برآرد ز دوش

شوشه زر نهاده بر کف دست

شکر از مصر و سعدی از شیراز

زان هر گرهی گره‌گشایی

متاعی را که ظاهر بود دیدند

نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

درین پستی، که بالا مسکن تست

بند آن توست و انبان توییم

ز بیوزنی بیع بازارشان

به پرستشگری میان دربست

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

به دانش دبیری و نه شاعری را

برقع ز جمال خویش برداشت

که بیماری توان بودن دگر بار

گر به ایشان نرسد سایه‌ی ظل اللهی

چه دانم من که من طفل از کنونم

شبیخون برد لعل بر لاجورد

یک یک ز قبیله می‌دویدند

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه ...

میان عرش معظم ز خواب و خور روزه

عماری در عماری مهد در مهد

که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد

لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر

کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم

نباید که بفریبدش خورد و خواب

یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست

وی چشم تو مست مردم آزار

که بوی و مزه و رنگ را مبتداست

که از دست این زمان آن برنخیزد

شیرینی شهادت ما در زبان شود

ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن

کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم

وام چنان کن که توان باز داد

نکند کس عمارت گل خویش

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است

آن خانه گنج گنج خانه

نه چون سفینه‌ی سعدی نه چون تو دریایی

در تنور گرم، باید پخت نان

می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم

تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

بد بد گو ز بد شنو باشد

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر

تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب

که یابی چشم او بر روزن خویش

چو دست منت حق بر سرت نهاد کلاه

بهشت وار ز عرش است آسمانه‌ی تو

زبان از تیغ او پولاد کردم

غربتش از مکه جبایت ستان

در دفتر او ورق نماندی

که خاشاک گلخن به رضوان فرستم

آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت

تواضع بین که چون رام تو بودم

ام جت من بلدالعراق بشیرا

بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای

ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من

مملکت آلوده نجست آین کلاه

نز تیغ برنده خو بریدم

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

حشمت آن محتشم به کار مرا

کردی ز من التماس کاری

تبلغکم ریح الصبا حیث حلت

نشوی آخر، ای حکیم استاد

ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم

در دو جهان دست حمایل کند

وان کیست که نگذرد بر اینراه

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب

بخرم گر به اقلیمی فروشی

مگر چون جان عزیز از بهر آنست

این چراغ، اکنون دگر بی روغن است

نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان

عاریت افروز نشد چون چراغ

در سینه چنان نشاند خاری

چو عیسی که بر آسمانی خوش است

میان عام چو ایشانت عام باید کرد

کین دبدبه را جهان شنوده

عمامش باد را عنبر فروشی

زیر قدم سگ درت خوار

که آفتابم و سر زین وحل برون آرم

رود با تو گستاخیی در سخن

آمد به شکار آن نواحی

غلام روی توام، ای غلام، باده بیار

وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده

بماندی رختم این جا جاوادانه

نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی

می‌فشاند در سخن هر جا شکر

خاموش کن که پیش حسودان منکریم

کم زن این کم زده چند باش

رویش نه به نوبهار ماند؟

میکشیدیم از تفاخر دامنی

معدن دیوان ناکس اکنون شد

رسانید از زمین بر آسمان تخت

مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین

ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری

که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم

همه ساله جنبش نماینده بود

می‌خورد غم و سپاس می‌داشت

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

صد شور از تو در تو پدیدار آمده

گهی زنبور و گاهی انگبین است

همین قدر که دعاگوی دولت اویم

او نگیرد پند، یا رب زینهار

که تو دادی اصل این را از عدم

داد بشکرانه کم آن گرفت

بر بستر خود دراز کن پای

به مادر که فرزند شد تاجور

راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند

ملک بود و ملک باشد گران خیز

کمثب دم قان یسیل الی البحر

صد نشان از تو نفاقی ماندست

سیم شد کرباس نی کیسه تهی

از اندازه نشناختن شد خراب

کانک به فلان عقوبت آباد

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

سوی آن حضرت دوان خواهد بدن

فرود آید سهی سرو از بلندی

ان النصیحة مألوفی و معتادی

خاک بر یونان فشان در درد دین

از تگ دریا غباری برجهید

نقطه نه دایره بهرام شاه

می‌داد خبر ز لطف بویش

که بر جفت او بر چنان بد رسید

جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد

به روبه بازی این خواب خرگوش

فلا تکثر حبیبک لا یملک

گر ز من بد دیدی آن شد این نگر

بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

که خارا شکافیست خضرا خرام

بگرفتش چون جگر در آغوش

به نام شهنشاه گردنفراز

اژدها بچه است گویی در حقیقت پیکرم

چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود

به زیر پر طوطی خایه زر

نه سر نیک و سر بد نیز هم

عشق با صد ناز می‌آید به دست

تو را در سخا و مرا در سخن

دهی انباشته به روغن و شیر

درفش همایون به هامون کشید

چند به صد سالیان شمار کند

فلک چون قطب حیران مانده بر جای

چو در دریا رسد خاموش باشد

کرده‌ام محمود را حمال خویش

هم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد

بر جگر من دل من پاره گشت

در جستن آن مکن عنان سست

کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی

نداند آب را و دایه را نام

ان سقتنی من المراشف خمرا

تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام

پس الم نشرح بفرماید خدا

برون ز انطیاخس نبینی نشان

با بیخ نباتهای خضرا

که ماده شد از تخم نره کیان

بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست

ملک را با تو قصد گوشمالست

ای که سر بر کنار احبابی

وز چو من شاهی جدایی یافتست

در دو عالم هم‌چو جفت بولهب

ای کس ما بیکسی ما ببین

هم بزرگ است و هم بزرگی بخش

رخ نامداران به رنگ آبنوس

در همه عالم چو خواستگار نیابی

به حاضر گشتن خسرو نیاز است

که زیر بار به آهستگی رود حمال

صد جهان جان را به یک دم صد شکن

صد نشان نادیده گوید بهر جاه

نشاید کرد مهمان را فضولی

روی بکران پردگی بگشای

به تابوت زر اندر افگند خوار

نه همانا که هیچ کردار است؟

که چون یابی روائی در نبندی

قرین گور و قیامت بسست کردارش

کز وجود خویش محو مطلقم

در یکی گوشه‌ی خرابه پر حرض

به خلوت مرد بنا را بخواندند

رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی

کزان شهر جوینده بهر آمدند

گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا

مجسطی دان و اقلیدس گشائی

دست برآورده به حکم سال

دید روی آن غلام پادشاه

تا حجب را بر کند از بیخ و بن

ز ناف آورده بیرون رستنیها

با دگر مرکبش نبودی کار

مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

ای خردمند، بدین نعمت پوسیده‌ی غاب؟

ولی آنگه که بیرون آیم از چاه

بازگردد به جوی رفته روان

جمله چون برگوی می‌داری نظر

در مرضها و سببهای سه تو

نه غم‌پرداز را شایست خواندن

بی‌یار بهی تو از چنین یار

به ابر اندرون آتش و باد خاست

ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار

که پیش از نان نیفتی در تنورش

رفت و منزل به دیگران پرداخت

جمله باشد در برابر آمدن

چشمه کرده از عنب در اجترا

که بادت نو بنو عیشی فزونی

از شبیخون ماه و کینه مهر

منش برگذشته ز چرخ بلند

و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

قوی دل گردد و درمان پذیرد

از من چه بالشی که بماند چه حنبلی

یا چو حیدر بحر جود و علم باش

تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

به طنازی یکی در پیش دارد

بازیی نو نمود چرخ بلند

سپهبد برید آن سر بی‌همال

این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند

بگفت آسودگی بر من حرام است

بدین تایید نامش تاج بخشست

هم ز اشکش شست دیوان سیاه

من نتانستم که آرم ناشنود

فرو گفتند لختی نیک و بد را

راه سنگست و سنگ مغناطیس

و گرش آرزو جاه او آمدی

ای پیر، چه روی است جز مدارا؟

ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک

تراشیدی ز سر موی معانی

خوش خوشی از کوه عرفان در خرام

که کجا داری معاش و ملتجی

جهان را روز رستاخیز کرده

تاراج تو لیک در بر من

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر

در آن صورت که بود آرام جانش

چو نعمت دادیم شکرم در آموز

یعنی از هستی معطل بودیی

لیک حق لطفی همی‌آموزدم

که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز

رود سازی به رقص چابک پای

دگر بود و دیگر به بازآمدن

همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند

برون افتاد از آن هم تک سواران

خرد تعلیم دیگر می‌نمودش

هیچ جامه بهترم از پوست نیست

می‌نمایند این چنین رنگین بما

چو زردشت آمده در زند خوانی

پوشیده به شب برهنه در روز

همه با سری کینه ساز آمدند

دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من

بدو گوید که شیرین مرد ناگاه

گهش قیصر گزیت دین فرستد

زین چار صفه رایت آلای مصطفی

کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

حذر کردن نگوئی چیست اینجا

درستی نام و خوب چون طاوس

دل بدسگالان ما کنده باد

این فرومایگان خس و خارند

فرو بسته زبان و دست نقاش

به معشوقی زند در گوهری چنگ

کین زمان کردند از من بازخواست

تا به شیشه در رود دیو فضول

شکر بگذار کو خود خانه خیز است

حلقه شده بر مثال طوقی

چو پرورده شد تن روان پرورید

هر چند درین واقعه مردانه چخیده است

کشیده صف غلامان سرائیش

روح پاک اندر جوار لطف رب‌العالمین

بی‌سر و بن شد ز عشق آن پسر

در نیابی منهج این راه را

زمین را چون فلک پرگار می‌زد

کانگبینی است سخت زهرآلود

وزان ژنده پیلان و چندان سپاه

گر نباشد شاید از من خند خند

که در جنس سخن رعنائیی هست

تا به گیتی در بتابد نیرین

گم شدن به یا نگو سار آمدن

هم ازینها می‌گشاید رزق بند

ز گلها سبزه را کردند خالی

خصم را داده باد پیمائی

به راه شبیخون نهادند گوش

فرو شدند درین بادیه هزار هزار

دل اندر قبله جمشید بسته

نگویند از حرم الا به محرم

پس فنای عشق را لایق شوی

درک سستم سست نقشی می‌نمود

رسیدند آن پریرویان پریوار

بر یاد که می‌کند زبان تیز

سخنهای شاهان و گشت جهان

بالات سخن نگوید، ای برنا

به تو گمره شده مسکین دل من

اگر چه زند خوانان زنده خوانند

خار در دستش همه گل دسته شد

در حق این قوم ببخشید زر

بسیج راه کرد از هر دری راست

فرمود که پای‌دار خاکی

نهفته همه سودمندش گزید

که چشمت کور گردد از غباری

زمین را کرده گردشگاه افلاک

جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت

هرک درمان خواهد او جانش مباد

لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش

وگرنه چون پدر مرد او بمیرد

همچون شبه در میان مینا

چنان چون بود در خور بخت من

چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر

نبودی جای سوزن جز سر تیغ

هزار طبله‌ی عطار و تخت بازرگان

این طلب در تو پدید آید مگر

من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر

مکن با سر بزرگان سر بزرگی

سوی شیر آمد از تنیزه دشت

بیاراسته همچو چشم خروس

چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم

کی خبر یابی ز جانان یک زمان

گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ

برآن کار گشتند همداستان

آرایش و افتخار عاشق

بی غرض گوید سخن وز جایگاه

قفل بر قفل بسته شد در او

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

وقت خط خواندن چرا خامش شدید

گر سر به بندگی بنهادی بر آستان

ببینی همی آشکار و نهان

تا بنربایند گوهر از برش

در گذشت از کفر و از اسلام هم

سربلندیش از آسمان بگذشت

به پرده درون داشتن دختری

تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی

تشنه در گرما بمردند از تعب

که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم

مرآن اژدهادوش ناپاک را

که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز

کم زند در عشق ما لاف دروغ

این برنج از عقیق و آن از در

که بر ما بباید گشادنت راز

با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

از خیال عقل بیرون باشد این

که نام نیک به دست آوری و بگذاری

به خاک اندرون روشنائی فزود

پوست‌ها را علاج او دباغ

صدر عالم را درو آرام داد

شد زخم رسیده گلستانی

پس آنگه سخن برگشایم درست

یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد

کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

پرستش کرد یزدان را دگر بار

وزو برگرفتند آیین خویش

من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر

بهر او خلقی جهان را آفرید

مشتی علف از برای خانه

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

هر یکی از دیگری اندر عناست

گفت خواجو بگذر امشب از سرم

همه دارد و مگر تختی و تاجی

فراوان پژوهید و کس را نیافت

بنگرم آن سوی نظامی دگر

طوق لعنت کردم اندر گردنت

رفتم نه چنان که باز گردم

کند تیره دیدار روشن‌روان

کوشی که نیم بال بیابی و بر پری

ور عقل ره برد بتو نبود بجز خیال

گشودن بند این مشکل محالست

که من خویشتن را بخواهم نهفت

به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر

آه صاحب درد آید کارگر

یعنی که دو جان بهم نسازد

ازان زور و آن بازوی جنگجوی

خوالیگران نه فلک و هفت اخترند

بگسلد مشرقی مهر زمام

که در چگونه به دریا برند و لعل به کان

ببوسید تختش چنان چون سزید

ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر

هست چون بازیچه‌ی بازیگران

خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت

هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست

کز ستم دهر زینهار نیابی

مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم

گر بشنوی سبق بری از سعد اختران

تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو

صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام

هم درین ره پیشرو هم رهبرست

پیش برد آن سخن به سرهنگی

بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش

کجا رست جز در زمین محمد؟

نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود

سوی پستان باز ناید هیچ شیر

گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو

گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

شد بتش آن چیز کو بت بازماند

هم زانوی خویشتن نشاندش

همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده

جز این سدرة المنتهائی نیابی

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

که نه زندان ماند پیشش نه غسق

بخاصه از پدر پیشبین دولتیار

اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر

کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست

چو در پرده معشوق و در میغ ماه

من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار

سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند

کارگاه صوفیان درهم شکن

جمع معنی خواه هین از کردگار

هوای خدمت آن خواجه‌ی بزرگ نسب

آن خواجه عشق را ز گفتار

اوفتاده بر قلندر ناگهی

عفیفش ندانند و پرهیزگار

روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست

کنون به جای درم در کف من آزار است

تا وجود خلق ریزی در عدم

در غم خود چون زنانی وای وای

باز شمعی به پیش ما بنهاد»

که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار

اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

که با او توان گفتن از زاهدی

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

سوی سعد رهبرتر از مشتری است

یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر

اهل دل دانند و هر گل‌کاو نی

یا ساز عروسی کن، یا حلقه‌ی ماتم زن

از بهر قدوم هر برادر

تا ببرند آن گدا را سر چو شمع

بدار و دهند آبش از شهر خویش

روی داده سوی وصیفت خر

که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی

کشفتگان عشق گریبان دریده‌اند

آمدست از بهر تنبیه و صلت

با احد بود و به احمد هم نشین شد

چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار

هیچ گلخن تاب را این کارهست

کشیدش سوی خانه‌ی خویشتن

نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟

چرخ و خاک و آب و باد و آذر است

مگذار که بشنود فغانم

گشت گریان زار و آمد در نشید

ز دیدنش نشود سیر دیده‌ی نظار

چونک مهندس تویی و من مشاق

واو نشسته تا کند صد جان نثار

زدن دست در ستر نامحرمی

مستحق هر بدی و هر بلاست

گل‌بانگ کوس او را دستان تازه بینی

دلداری دوستان ثوابست

پس در آب اکنون کرا بیند بگو

سخنی را که او نهد بنیاد

امشب بترست عشق از دوش

زانک نبود زان سوی در آن و این

شنیدند پوشیدگان حرم

زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست

همره این مار صعب رفت نیار است

که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم

زان نصیبی یافت این بینی من

بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر

می‌کنی تکذیب سی و سه هزار

چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش

از دعاهای عابدان بسیار

نظم و نثرش دیدم و مدح و نسیبش یافتم

تن ز پولاد و دل از صخره‌ی صما دارد

در جهان تابیده از دیگر جهان

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف

چون توانی شد در آخر عاق تو

که جوشن بود پیش تیر بلا

وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار

جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب

ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد

اندرین کاشان پر خوف و رجا

عالم او را دهد عنان عنا

کریم فی کروم العصر عصار

چار رکن کعبه‌ی صدق و صفا

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز

هم کمان هم سر پیکان اسد

زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست

زانک رازی با خطر بود و خطیر

گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود

شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار

کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین

ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد

به ثنا گفتن او دارد تر

چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟

که دیو را هوس منصب سلیمان کرد

زاده صد گون آلت از بی‌آلتی

وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان

ای شب و روز از حدیثش شرمسار

این زمان خونم بخواهد ریختن

برهنه نشاید به ساطور کشت

در این مراد بپیمود منزلی هشتاد

چو من در نیام دهان عنصری

نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب

پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر

مدام شایق بالای اوست جامه‌ی جاه

به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور

جمله می‌مردند و دل پر درد او

نبیند نظر گرچه بیناست مرد

سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست

با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست

بنشیند و حکایت نوشیروان کند

در خطرها پیش تو من می‌دوم

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

هلا دریدن او را چو دیگران مشمار

پیش او بسیار میرد جانور

که موی ار بیفتد بروید دگر

وانکس که بدو شاد بود شاد روان باد

هنوز داغ به نام تو است رانش را

قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد

هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست

گر بود باد را ستام بزر

کاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر

روز می‌بنمایدت چون آفتاب

راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار

به دل و دست او کنند نسب

هرگز طلبم مراد و کامش را؟

زبان دوست به صد زینهار بگشایند

بهر پختن دان نه بهر سوختن

ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال

اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر

شرم تان باد از خدا ای حاضران

که لرزد طلسمی چنین بر سرش

باز دارند بر موافق باز

هم داعیه‌ی امنی و هم دفع وبائی

کجا سپهر برین در شمار میید

می‌شنیدند از خصوص و از عموم

آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش

یعنی از پس میر ما در می رسد

که عاجزترند از صنم هر که هست

ور انده تو زینست انده مدار

ترکیب خویش و گنبد گردا را

چو ممن در میان کافرستم

غمزه دزدد می‌دهد مالش به کیر

فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار

نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف

از غم جان دم نگه دارد درو

دگر روز پیرش به تعلیم گفت

ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر

تو ز آهو مشک یغمائی فرست

توفیق عهد کرده که آن در ضمان ماست

گوییا او نیز در پی جان بداد

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار

احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار

خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست

که دانا فریب مشعبد خورد

یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار

بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟

کمند طاعت او طوق اختران کردند

مستحیل و جنس من خواهد شدن

از خدا و بر این رسول گواست

تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم

با خداوندش سخن در جان رود

گدا را نباید که باشد غرور

به کابین دیدن او را خریدار

بی‌کفش می‌گریخت ز دست و بای ری

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

که بانوی زشتش بود در سرای

بر توانی گرفت مشک به تنگ

من نهر رحیقک المفرج

صرف می‌کن جان و چندینی مگوی

به از زنده در کنج تاریک اوست؟

ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید

از اینجا هم توانی شد برون چون زهره‌ی زهرا

به زیر سایه‌ی چتر خدایگان آورد

که بازش نشیند به یک لقمه آز

زود نام او بگو تا در گشاید زود زود

چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار

دید با جاروب خود غربال هم

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود

که به دست چپش حساب کند

محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا

مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

ز غیب سازد نه از پستی و علا سازد

ما کفی ان اراه باثار

همچنان بر گام اول مانده

که از خود بزرگی نماید بسی

در عشق رهین صد قمارید

جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند

دولتش دیر نماند که کفورست و کنود

از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد

فتاده آتش او در دکان این نداف

نیستم یک لحظه با تیغ و کمر

بر این بد چرا نیکویی خواستی؟

فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

هم از تو به سنگی برآید دمار

آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کرده‌اند

نماند گنهکاری اندر وجود

نگهش دار ز دام قد و خد

بر کف قراضه‌ها بگزیدن گرفت باز

کم تواند کرد از غیرت پدید

ای برادر سیرت زیبا بیار

پوست بر او نیست اینک پیش شما می‌رود

تا باز شناسی هنر و عیب جهان را

زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا

قوی تر شود دیوش اندر دماغ

بگریخته شرمسار باشد

به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل

ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب

دوان تا شب و شب همان جا که هست

مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود

زخمه‌ی کین فرو نمی‌دارد

سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد

مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد

زانک زنده نتواند گرو زندان شد

که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار

با تو بی‌کاری بود آنجا بسی

ز شبهای در غفلت آورده روز

گر نگویی تو پریشان چه شود

بر صحیفه‌ی دلت به دست ضمیر

اگر نگاه در این نظم آبدار کند

چه می‌خواهی از باز برکنده بال؟

نی چنین خوار و محتضر میرند

و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر

آنگهی از حرف من آگه شوید

همانا کز این توتیا غافلند

از بوسه یار خوش دهن گردد

رای جز آصفی نمی‌شاید

در چشم همت تو ندارند اعتبار

به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

زهر دنیا خورد نترسد

گر چه می‌گردم چه گردون بر قمر

او بود صد باره از لاشی کم

به نزدیک بی‌دانشان جاهل است

همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند

این مرده و آن مرده و املاک مبتر

زانک ماهی گیر تو شد پادشاه

بود حرمت هر کس از خویشتن

دستش همه دستیار آمد

مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز

در وفاداری چنین نبود روا

بفرمود بر سنگ گورش نبشت

مست و بی‌اختیار خواهد بود

کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری

کار بی‌خوابیش در مغز اوفتاد

ز بیور هزاران یکی گفته‌اند

چون جذب فرغت فانصب آمد

تو مشنو وعده این طبع عیار

خویش را زین بیش سرگردان مدار

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید

که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟

زانک روح ساده تو زنگ‌ها را قابلست

چه مردی بود کز زنی کم بود؟

فرشتگان را روحم ستارگان را بود

وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ

کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست

جفا بردن از دست همچون خودی

تا شود چوب تو ثعبان چه شود

درین حوض حوت فلک شد مجاور

که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست

توانم جفا بردن از هر کسی

آخر نه به روی آن پری بود

بدیده آری کاین درد می‌شود ناسور

جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

ز تیر حادثه در باره‌ی امان ماند

چه خوشست یاری که جدا نباشد

تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است

نیست از آن رو که نگاریم نیست

بسی بر نیاید که فرمان دهد

روزی دو در خموشی دم درکشید باید

به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل

کز جهت بگریز و رو از ما متاب

چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ

راز دل یک به یک بیانم کرد

چون به تیرش به سر بار برند

از مکر توبه کردم مکارم آرزوست

وگرنه شدن چون بهایم خموش

تیر ناگه کز این کمان آمد

بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر

ز عین حال او این‌ها شجونست

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود

بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد

صورت عین الیقین را علم القرآن کند

آنگاه به یار خویش برخند

نیاز این نی ما را ببین بدان دم‌ها

که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست

هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند

کز انجیر خواران غرابی نبیند

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ز حق دور ماندیم وغافل شدیم

یافت فردیت ز عطار آن فرید

آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست

کو بحراک دست او دور سوار می‌کند

جوی وقت دخلش نیاید به چنگ

آن حامضه را ساقی و خمار مدارید

خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند

هزار عاشق کشتی برای لالا را

چو خود را به تأویل پشتی کنی

تا روز را به دور حوادث سپر کنند

کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟

تا دلستان نگوید کو رازدار نیست

نشستند با نامداران خیل

رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود

نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم

ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست

که در پای کمتر کسی خاک شد

کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید

از منت نصیحت به رایگان است

لیک بر ره تو را درایت نیست

جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد

گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود

درس والتین پی شره نکنند

پرده به گرد تو تنیدن گرفت

مهار شتر در کف ساروان

آن شمس که او کران ندارد

«فغان ما را از این ناخوش فغانت

ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خوش آمد در آن خاک پاکم مقام

بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

شمس دین مالک اوفت لها آمالها

پس آنگه ملک خویی اندیشه کن

هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود

خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب

دیده مجو دیده بینا خوشست

چو یاران یکدل بکوشم به جان

پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید

دریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائی

شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست

سحر زنده گردم به بوی خوشش

آخر نه به روی آن پری بود

در کنف آفریدگار بماناد

گه آب خود هوا شد از بهر این ولا

مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را

متی تقر عیونی و صاحبی مفقود

که به خلق خدا فرستادی

جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست

همی رفت بیچاره هر سو دوان

تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید

زرادگاه رستم دستان شناسمش

چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد

نخواهی خریدن به از یاد دوست

خانه‌ها ویرانه‌ها گردد چو شهر قوم عاد

گر ز دل یاد اوش می بشود

ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا

ان خیرالکلام قل و دل

ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد

که آنجا مرا نخست قدم بر سر خم است

رو پی شیر و شیر گیر که علیی و مرتضی

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

که آفتاب و مه از نور او کنند سخا

کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی

فلست افهم لی مفخرا و لا عارا

که دایم به احسان و فضلش درم؟

این چنین چابک که این طرار ماست

که سعود ابد نشانه‌ی اوست

نوبت خاموشی و ستاریست

که وجهی ندارد به حسرت نشست

دلم ز پرده ستاید هزار چندانت

واصلی صانعی قوی تاثیر

نمایم خلق را نظار چونست

بود بنده‌ی نازنین مشت زن

که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها

مرا چو طفل عرب طوق‌دار می‌سازد

باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست

ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد

سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را

حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد

چو دزدی کردی ای دل دار اینست

قدر نشناسد کافر نعم است

بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما

سوی من خلعتی به ساز فرست

کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

تا که جدا گردد او از عدا

بازبسوزد چو دل ناسزا

نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست

چونک شود جان تو از تن جدا

خود همه ماییم چو او آن ماست

برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد

بستم لب را تو بیا برگشا

کان خانه اجابت و دل خانه دعاست

چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست

به ایران اگر زن نبودی جزین

خاک در این خنبره غم چراست

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو

ضمیر روشن و رای مبارک او را

نگه دار از آن ماه بهرام روز

شنیدم ده هزارش خوبرویند

کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو

هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست

همی گربه از خانه بیرون کند

مژده مژده کان عدو جانها

آباد به توست خانه، چون رفتی

خواند آن دیوانه را شاه جهان

سخن خوب را نیم یک ماه نیز

شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی

عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده

کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست

به آمل پرستندگان تواند

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش

بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه

همای دولت آنروز شد همایونفال

بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان

ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد

موسی به کنار تو برنشسته

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف

ز کار زمانه غمی گشت سخت

گفت بیاور بمن ای تیزهوش

به پیری و به خواری باز گردد

آینه فرمود حالی پادشاه

قلون رفت با کارد در آستی

بباید زفت روزی چند ازین پیش

ای ز جاه جهان به بام جهان

چو نور گفت خداوند خویشتن را نام

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل

دریاست تنگ حوصله و کوه سرسبک

به بخشد بهای سر تازیان

چو خسرو در شبستان آید از راه

زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات

تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست

ز پرورده سیر آید این هفت گرد

بایدش از حله قد آراستن

ای درها به رشته در آوردم

بی‌وفا گفتند از بهر توم

چو او کشته شد پادشاهی گرفت

بسا شیر شکار و گرگ جنگی

بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش

عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای

بدو گفت شاه این ز من درپذیر

گر سگی کردیم ای شیرآفرین

بیداد کنی با بزرگ داور

تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان

یکی مرد بدنام و رخساره زرد

ز مستی کرد با شیر آن دلیری

صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

همه راستی و همه مردمی

چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد

ز رود و سرود و نبید و فسادت

پوستی خواهم از آن گوسفند

از اندیشه او چو آگه شدیم

یکی ساعت من دلسوز را باش

ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن

ایا تبریز خاک توست کحلم

چو خسرو بدان گونه آوا شنید

جمله دنیا ز کهن تا به نو

زیرا که چون دور ماند از دریا

به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب

به تیشه چون سر صنعت بخارد

چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر

ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین

جهانجوی ماهوی شوریده هش

مال کسان چند ستانم بزور

نیکی بگزین و بد به نادان ده

ور زند در قعر دریا دم کسی

تن یزدگرد و جهان فراخ

به حکم آنکه مریم را نگه داشت

چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

بزرگی دهم هر که کهتر بود

دانه به انبازی شیطان مکار

همی تاخت یک چند چون دیو شرزه

به روز رزم غلامان او چو قهر کنند

چو بهرام چوبینه آمد پدید

به مهمانیت آوردم گرانی

ور وزد شمت هرمش به دماغ

سگ محله و بازار صید کی گیرد

به جایی کجا لشکر شاه بود

همت آلوده آن یک دو مرد

یکی اژدها بود در چنگ شیر

نام تو کذاب خواهم زد رقم

ز هر سو همی‌جست بدخواه شاه

که جادوئی است اینجا کار دیده

من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر

کجا آن غلامان زرین کمر

آنک خوفش نیست چون گویی مترس

مفتی و فقیه و عابد و زاهد

هرکس که هست در همه آفاق چون عبید

چو آمد به کیخسرو نیک بخت

ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته

من به گرد تو خود نیارم گشت

صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی

همه کهترانیم و فرمان تو راست

آن گل سرخست تو خونش مخوان

بگذر ز شر اگر نبود خیری

نیست ممکن سرفرازی کردنت

دو لشکر برابر کشیدند صف

جهان از آفرینش بی‌خبر بود

خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما

ره رها کرده‌ای سوی کوزه

پر اندیشه بد زان سخن شهریار

ثم یلجینا الی امثالها

هم سپیداری به بی‌باری و هم بی‌سایگی

هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال

وگر شاه ازین رسم و اندازه بود

ز گرمی برده عشق آرام او را

خاک آخر آن دو دانه‌ی یاقوت نیست کرد

مفخر تبریز شهم شمس دین

همان گنج و آن خواسته پیش برد

راستیم بین و به من دار هش

کردند تو را دور از این میانت

گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت

که جاوید باد آن خردمند مرد

ز بهر خاطر خسرو یکی ماه

آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم

بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت

به شیروی بنمود زان سان گهر

کیمیاسازست چه بود کیمیا

هرچند که سیم‌اند پاک هردو

صاحبا شاهد شد سرمه‌ی چشم افلاک

کنون روزگار سخن گفتن است

نوازشهای بی‌اندازه کردش

زین سوز بسازیم یکی از سر معنی

به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا

رسیدند پس یک بدیگر فراز

چون نظر از بینش توفیق ساخت

به جام زر بر دست شه آید

خورد سوگندان که در ره هیچ جای

بدو گفت ماهوی کای پهلوان

نشاید کرد خود را چاره کار

ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر

چو آفتاب برآمد کجا بماند شب

ز شاهین وز باز و پران عقاب

من ز رحمت می‌کشانم پای تو

به چشم قول خدای از جهان او بشنو

همه سوجم همه سوجم همه سوج

ببرسام فرمود تا ده هزار

شنیدم کادهم توسن کشیدش

داشته مر جدش دهی روزی

مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال

چه از جامه‌ی نرم رومی حریر

دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار

از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی

آفرینش را جزو مقصود نیست

دوصد برده تامجمر افروختند

مگر یک چندی افتد دستش از کار

قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم

متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی

بدو گفت هنگ‌ام جنگ تبرگ

زید رامی آن دم ار مرد از وجل

شاخ وفا را به نکو فعل خویش

روی را زان ابلق ایام توسن طبع را

زدی هر زمان خویشتن بر زمین

تو در سنگی چو گوهر پای بسته

چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد

خامش کن که تا بگوید حبیب

دگر هرچ گفتی ز شیروی من

گو خبر دین و دیانت کجاست

نور دادار جهان بر تو پدید آمد

عشق سوی فقر در بگشایدت

گراز سپهبد یکی نامه کرد

چو نسرین بر گشاده ناخنی چند

دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک

که نای پاره ما پاره می‌دهد صد جان

ورا در زمین دوست شیرین بدی

گل که نو آمد همه راحت دروست

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری

قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش

هر آنگه که رفتی به می سوی باغ

گمان بردند که اسبش سر کشید است

خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس

نهایت نیست گفتم را ولیکن

سبک باربد نزد مرد همبوی شد

ور تو نگدازی عنایتهای او

آزاد و بنده و پسر و دختر

گر کند آن عقبه قطع این جایگاه

فرود آمد از پشت زین پلنگ

دبیری از حبش رفته به بلغار

نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این

دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست

نمودند گردان سراسر به چشم

پیش حق آتش همیشه در قیام

باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان

امروز نام حاتم طی در زبان خلق

همه شب ز اندیشه پر خون بدم

ز گنج افشانی و گوهر نثاری

سراسر جمله عالم پر ز پیرست

زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب

به جویی بسی یار برنا و پیر

اندریشان تافته هستی تو

تا مذهب تو این بود و سیرت

می‌طلب تو تا طلب کم گرددت

من از بی مرادی نیم روی زرد

حدیث آنکه در بستم روا بود

خردان و بزرگان فلک را به گه سعد

خموش باش که تا وحی‌های حق شنوی

چه نعت پسندیده گویم تورا؟

هرچه کردند از علاج و از دوا

چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی

جهان پناها عدل تو خلق عالم را

وگر بر سرآید خداوند زور

برنده ره بیابان در بیابان

گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی

مشین با خود نشین با هر که خواهی

دگر کشور آباد بیند به خواب

خویش را رنجور سازی زار زار

قول و عمل چیست جز ترازوی دینی

هر کسی در شیوه و در شان خویش

زدن بر خر نامور چند بار

چو آمد با نثار مشک و نسرین

آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب

نیست بودی تو قرن‌ها بر تو خواندند هل اتی

کجا دست گیرد دعای ویت

گوش جان و چشم جان جز این حس است

شمع تو راه بیابان بردو دریا

جهان پناها گر امر نافذت خواهد

بد و نیک را بذل کن سیم و زر

بگفتا رو صبوری کن درین درد

صورت آدم نداری از برای زاد دیو

رو بر ساقی و شنو باقیش

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج

اختران تافته بر چار طاق

فرزند توست نفس، تو مالش دهش

حکم حکم اوست، فرمان نیز هم

که ای نفس بی رای و تدبیر و هش

رخ چون لعبتش در دلنوازی

در شب میلاد او دایه‌ی دولت چه گفت

نذر تو کن حکم تو کن حاکمی

ملازم به دلداری خاص و عام

زان نکنم با تو سر خنده باز

شعر تر مطلق سنایی خوان

همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد

کرم کن که فردا که دیوان نهند

ترا بفریبد و ما را کند دور

دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه

بیش مگو حجت و برهان که عشق

نبینی در ایام او رنجه‌ای

سهل شوی بر قدم انبیا

نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو

از منی گر ایمنی باشد ترا

چه دستان با تو درگیرد چو روباه

سخن بسیار بود اندیشه کردند

ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ

جفت ببردند و زمین ماند خام

زمانها نیاسود و شبها نخفت

سایه‌ی یزدان بود بنده‌ی خدا

مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم

چنار دست برآورده روز و شب چون من

نگویم فضیلت نهم بر کسی

نه مهمان توام؟ بر روی مهمان

آن شهی کز صفت گرز و سنانش

کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می‌خندد

به گمراه گفتن نکو می‌روی

ترسم از آن شب که شبیخون کنند

نیک نگه کن به آفرینش خود در

چون ندانستم خطا کردم ببخش

پرستار امرش همه چیز و کس

عمل با عزل دارد مهربا کین

تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر

تو حاصل نکردی به کوشش بهشت

گرچه ازان دایره دیر اوفتی

قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش

نقاش صنع اطلس نه توی چرخ را

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت

غزال شیر مست از دلنوازی

ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی

نه هیزمست که آتش شدست در سوزش

اگر هرچه یابی به کف برنهی

بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن

قهقهه در شیوه‌ی این راه زن

خدایا تو این شاه درویش دوست

چو بر دارد نقاب از گوشه ماه

حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش

اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد

منش داده صد سال روزی و جان

داد به دشمن ز پی قهر او

سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک

ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو

بپرسید سالار فرخنده خوی

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند

آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر

امیر عادل، داناترین خداوندست

اگر گنج قارون به چنگ آوری

آمده در دام چنین دانه‌ای

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران

شاه با او گفت ای درویش من

بگیر ای جوان دست درویش پیر

نفیر چاوشان از دور شو دور

آن نه از درد نقرسست که نیست

جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش

که ای بهره ور موبد نیک نام

گنج نشین مار که درویش نیست

بدان ساعت که از تنگی رها گشتی

علو قدر تو جائیست از معارج جاه

به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش

ز خاموشی در آن زرینه پرگار

ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم

همه نازیدنش از دیدن زوار بود

نه خواهنده‌ای بر در دیگران

جبر چه بود بستن اشکسته را

حله‌ی پیریت برفگند جهان

گر برین درگه نداری هیچ تو

ور او پای جنگ آورد در رکاب

فروغ روی شیرین در دماغش

در و خرمهره در یکی رشته

ای خداوند خسروان جهان

جهانی به شادی بیاراستند

وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها

دهقانی توست خاک ازیرا

خواجو گر التماس ازین در کند رواست

بلشکر نگه کن ز کارآگهان

پس از نام خدا و نام پاکان

گویم او را که بهای تو ندارم گوید

امید خلق غواصست و دست راد او دریا

ورا دید بر زین ببسته چو سنگ

قدر به بی‌خوردی و خوابی درست

والله که نسجند نماز تو ازیراک

آن یکی در صدق هم راز و زیر

بدو گفت گیو ای مه بانوان

شما گیرید راهش را به شمشیر

لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما

پر اندیشه مر گیو را پیش خواند

جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف

چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،

درک خاصان بکنه انعامت

چو لشکر بیامد براه چرم

بر آن عزمم که ره در پیش گیرم

هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل

حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان

بگردش سواران گودرزیان

خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

چون سوی صراف شوی با پشیز

هیچ دیگر می‌ندانم نیز من

جهانی سراسر به شاهی مراست

نشاید خوی بد را مایه کردن

چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید

کس علی را جز خدا نشناخت آری

جهان آفرید و مکان و زمان

گفته گروهی که به صحرا درند

با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی

سنگ بد گوهر اگر کاسه‌ی زرین شکند

به هر جای ویرانی آباد کرد

آید فرقش به سلام قدم

آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو

اندکست این ز فضل او هر چند

مرا گفت شمعت چباید همی

تا نکنی جای قدم استوار

وایزد بدین شریف عطاهامان

گر بود در حلقه‌ای صد غم زده

خردمند کین داستان بشنود

به وامی که ناداده باشد نخست

گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی

تو نگویی چه فتاده‌ست؟ بگو گر بتوان

چو دانی که بر تو نماند جهان

چونک شب آن رنگها مستور بود

موش و مار اندر خزینه‌ی خویش مفگن خیر خیر

نه هوای لقمه‌ی سلطان مرا

وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا

ز خورشید تا سایه موئی بود

وگر خواهی که پران گردی از روی

نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست

احمد که ز محمدت نشانیست

زهره هنوز آب درین گل نریخت

هر کو به خرد بقا نیابد

با تو در گلخن نشسته گلختی

هندوانه عملی کرد وی و من غافل

چنین چند نوباوه عقل و رای

عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او

میر ری از بهر تو گم کرده راه

با روح دو بسدش معاشر

این قدر عقلی که داری گم شود

با آز هگرز دین نیامیزد

مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب

به دست حادثه بندی نهاد بر پایم

یوسف از آن چاه عیانی ندید

گوهری کو نگار نپذیرد

به سخن گفتن آن ستوده سخن

چون سلک معانی نظام دادم

هم ترا و هم شهت را بر درم

بر هر طرفی نشسته هشیاری

آنک کار او جز به حق یک دم نکرد

در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام

نسخ کن این آیت ایام را

آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش

هر چه باید ز آلت ملکان

باس تو شد چنانکه کاه‌ربای

خیز نظامی که ملک بر نشست

جهانا من از تو هراسان ازانم

من کیم تا سر بدین کار آورم

وقت توجیه رزق آدمیان

مگر خوابگاهی به دست آورم

گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم

وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر

سنگ زمی سنگ ترازو مکن

آز نگردد ابدا گرد آنک

هست یک یک برگ از هستی عشق

هیچ شادیت را مباد زوال

چو شمشیرش آتش برآرد ز آب

از بهر دویی آینه در دست نگیریم

دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست

من بنده چنان کوفته‌ی حادثه بودم

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز

زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت

در حنجرم از خروش مستور

تا شب او را چه قدر قدر هست

ما را سگ خویش خوان که تا ما

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید

کس نه بدین داغ تو بودی و من

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار

در نهان دختر گدا را خواند و گفت

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند

رنگ ندارد ز نشانی که هست

آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او

میر ابو احمد محمد شهریار دادگر

مودود احمد عصمی کز نفاذ امر

نقش باشد پیش نقاش و قلم

برآسمانت خواند خداوند آسمان

هرکه از مویی نشانت باز داد

یاسمین را ببین که تا دو سه روز

دو آفت بود شاهرا هم نفس

با این ادب و حرمت حقا که روا نبود

زایران را سرای او حرمست

روز چند از سر خطا بینی

ای دریغا نور ظلمت‌سوز من

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟

از صحابه گر شدی کشته کسی

ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را

میخور می مطرب و ساقیت هست

با ناز و کرشمه‌ی تو وصلت

به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را

باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان

بار توشد تاش سر تست جای

از قبل خشک ریش با همگان

گر مشام آری به بحر ژرف من

امید جود مبر از جهان کنون که گشاد

چار علم رکن مسلمانیت

تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب

گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون

به حقیقت بدان که مثل تو نیست

باقیان هم در حرف هم در مقال

به پیش شیری صد خر همی ندارد پای

ناگزیرت اوست، پس با او بساز

آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش

خامشی او سخن دلفروز

بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش

همه از دولت او جوید نام

ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر

سهل شیری دان که صفها بشکند

عقل تاویل است و دوشیزه نهان

هر که دریاهای اشکش حاصل است

نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک

اوست در این ده زده آبادتر

عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری

دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو

با دیو دولت تو به دیوان ملک در

مردم پرورده به جان پرورند

نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد

گفت زیرا گو چو من سرگشته است

تو آنی کز پی فرمان جزمت

پرورش آموختگان ازل

در دیده به جای دیده بنشین

آز را دیده‌ی بینا دل من بود مدام

کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش

گر هزاران دام باشد در قدم

مال تو عمر بود بخوردی پاک

دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد

چشم ایام بر اشارت تست

گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب

زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز

چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست

تا در انعام تو بر آفرینش باز شد

با سخن پیر ملامتگرش

یکی نامه است بس روشن تن تو

زان سخن آن قوم حیران آمده

راه حوادث بزد رزانت رایش

که یک ره سر از نیره نشناختند

پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت

فروغی از کرم شاه دستگیر شود

سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر

پس سر کم کاستی در برفکن

گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی

چو دریا مکن خو به تنها خوری

خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش

خم چوگان به گوی بر زد و شد

بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

ور نیستی آگاه ازین بجویش

جمله از زاری او حیران شوند

آفتابی که خازن کانهاست

چو پرگار اول چنان بست بند

گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست

به در دولت اندرون نشود

فتنه پیش زبان خامه‌ی تو

بر خیالی صلحشان و جنگشان

تا بی‌ادبی همی توانی کرد

تا به کی گویی تو ای عطار حرف

ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران

پانصد و هفتاد بس ایام خواب

آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک

در خانه‌ی بدخواه به نفرینش نو نو

نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش

دروی ازو این چه وفاداریست

چو پیش عاقلان جانت پیاده است

چون درآمد از همه سویی سپاه

اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست

زارزوی داشته دندان گذاشت

ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود

از کف او چنان هراسد بخل

جبر فرمانش را که نافذ باد

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای

بزمگاه ترا هلال قدح

درودم رسانید و بعد از درود

چند گوئی که مرا حجت و برهان باید

هیچ سایل نکند از تو سالی که نه زود

زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی

مدت شش ماه می‌راندند کام

ما را چه ز سیم او که ما را

صد هزاران مرد گم گردد مدام

بادام‌وار چشم حسود تو آژده

که بیاعی در نه سرهنگیست

همی تا کثافت بود خاک را

دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست

گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی

آدمی دیدست و باقی پوستست

گر اجلالش کندشاید، وگرنه

جمله گفتندش که ما و تن زدن

در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست

آب درین آتش پاکت چراست

مرا ماه خواندی درستست از آنک

هر کجا دست راد او باشد

مکن ای انوری خروش و جزع

کای عجب نهی از پی تحریم بود

درویش و ضعیف شاخ بادام

قدسیان جمله سجودت کرده‌اند

فاتحه‌ی داغش از زمانه همی خواست

آنکه ز بهرامی او وقت زور

چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد

من هم بهار دیدم و هم روی تو

جاهش نه به اندازه‌ی بالا و نشیب است

کوزه‌ی سربسته اندر آب زفت

که از دستش نخواهد رست یک تن

خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل

از دل خارا نیامد هیچ آتش

لب به سخن خنده به شکر خوری

پیش گرز گاو سارش روز صید

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف

چو از تست نفع مقیمان عالم

روح می‌بردت سوی چرخ برین

آن همی گوید امروز مرا بد دین

بنده نبود آنک از روی گزاف

بذل آن گه به و دشوارست

بر که پناهیم توئی بی‌نظیر

آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر

بر من آن بت بازار نیکوان بشکست

گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست

یک مثال ای دل پی فرقی بیار

زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند

قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت

رایتت فتنها کند پنهان

خواب چو پروانه پرانداخته

من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

جان نو داد تنش را حالی

راسخان در تاب انوار خدا

شعر تو ژاژست، مگر سوی تو

شادمان شد پیر و پس گفت ای اله

مرگ از برای دادن دارو طبیب شد

همه مستان نبشتند این غزل را

گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:

درازتر سفر او بدان رهی بوده‌ست

تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند

شاهدان چستند ساقی گو بیار

صدر اسلام و مجد دولت و دین

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل

امیران کامران، دلیران کامجوی

روزی چنان که گویی فهرست عشرتست

دولتیان کاب و درم یافتند

ور رسد خاری چنین اندر قدم

می‌ندانم دولتی زین بیش من

گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست

عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند

دلیران از نهیبش روز کوشش

زین پیش به اندازه‌ی هر طایفه مردم

زان همه شب یارب یارب کنم

ور ازو غافل نبودی نفس تو

عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق

کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید

چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی

آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم

ای وای سپاهی که به جنگ ملک آید

ور لاله‌ی نورسته نه افروخته شمعیست

خط به جهان درکش و بیغم بزی

چون نماند مایه‌اش تیره شود

هر شبی از بهر تو ای بوالفضول

وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان

عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری

گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

چنین گفت ابلیس نیرنگساز

زان اعتمادهاست که چون روز روشنم

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

دی شوی بینی تو اخراج بهار

در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست

طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است

سر محامد سید محمد آنکه شدست

نیایش کنان شد سر و تن بشست

ز دست فتنه‌ی این اختران بی‌معنی

رفت جوانی به تغافل به سر

گویی آنجا خاک را می‌بیختم

حسرت و آه و جراحت بایدت

بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین

شود دیده گذاره سوی بی‌سو

در عرصه‌ی میدانت پرداخته در خدمت

به پای اندر افگند و بسپرد خوار

هر صبحدم بسوزد بهر بخور او

کان در نسفته را درآن سفت

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان

دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب

محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت

قد سکر القوم و نام الندیم

تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح

ز یک میل کرد آفریدون نگاه

بی‌عزم و بی‌لقای تو در سرعت و ضیاء

در می‌طلبید و در نمی‌یافت

گر همی‌جویید در بی‌بها

کار دنیا چیست، بی‌کاری همه

خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان

ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر

آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل

چو ایران و دشت یلان و یمن

برخاست چرخ در طلب کبریاء تو

صاحب توئی آن دگر غلامند

طاعت سنگ و عصا ظاهر شود

ای سرو روان و گلبن نو

چون تو گردد به قدر خصمت اگر

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج

نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد

همی رفت لشکر گروها گروه

آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند

باقیست به ملک در سیاست

سیل بود آنک تنم را در ربود

چون تنک مغز آمدی بی‌دل شدی

تا نباشد آسمان ار دور دور

هان تا نطپی در پنجه من

از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی

برآورد شاه از کمین گاه سر

وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد

اگر بی مرگ بودی پادشائی

این بقاها از فناها یافتی

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

بی روی تو نگارا چشم امید ما را

خاکی بودم خموش و ساکن

دست اشکسته برآور در دعا

به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست

تا پای من اندرین میانست

چنان دان گر لبم پر خنده داری

تا نگرید ابر کی خندد چمن

ترک کن کاری که آن کردی نخست

گویند بگو به ترک ترکت

خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها

کوه برفی می‌زند بر دیگری

بدان کان دو بدخواه بیدادگر

سگ پرستان را چون دم سگان

حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟

خواب عامست این و خود خواب خواص

هر کس به زمان خویشتن بود

حور عین بهر توتیا جوید

که این چوپان نریزد خون بره

از سر که من ببینم پای کوه

سپردم شما را کلاه و نگین

مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد

چو زر پالودم از گرمی کشیدن

هیچ عقدی بهر عین خود نبود

گر بگویم بیش ازین در ره بسی

می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو

جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها

عشق می‌گوید به گوشم پست پست

فرانک بدش نام و فرخنده بود

دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو

اسرار دوازده علومش

چون بدین نیت خراشم بزه نیست

از صفات بد به کلی پاک شو

چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب

آنچ دادی تو ندای شاه داد

تبیره سیه کرده و روی پیل

چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس

دیگرها را بنسخت راز جستند

چونک موسی کشت و شد کشتش تمام

در سرم از عشق گل سودا بس است

خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست

از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر

در علو کوه فکرت کم نگر

نگهبان او پای کرده بکش

همه ره آتشست شاخ زنان

نمائی کز غمت غمناکم ای جان

چون ندانستم که آن غم و اعتلال

یا مزن دم، پند من بپذیر رو

آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر

خاموش که صد هزار فرق است

شاه آیین بست و اهل شهر شاد

به نامه درون این سخن کرد یاد

بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر

یک تخم به خسروی نشانده

از قضا کمپیرکی جادو که بود

گر رسد از حق تعالی این خطاب

همه از بهر طمع و افزونی

تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته

شمع او گریان که من سرسوخته

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

از آن ترسم که گرد این مثل راست

کاهلان امرودبن جویند لیک

چون بود در تیغ گوهر بر دوام

بیامدند به امید جنگ او هر مرد

ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری

تا بنفس خویش فرعون آمدش

نهان گشته بود از بد اژدها

من فرستاده‌ی توراتم و انجیل و زبورم

بر سنگ فتاده خوار چون گل

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر

این بگفت و گشت بر مرکب سوار

علت چو سیاست فرودین

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

معده طبلی‌خوار هم‌چون طبل کرد

که چندان کجا راه بگذاشتند

مامون چو به نام او درم زد

در جدول این خط قیاسی

تا کله بردارد و بیند شکار

می‌مخسب ای مرد اگر جوینده‌ای

چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی

آب بهر این ببارید از سماک

شوم سوی دژبان به پیغمبری

نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب

ترا خواهد که بیند روزکی چند

گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

ای در اول آشنایی یافته

نزد دونان حدیث می مگذار

هیچ خمش نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی

با پدر چون صلح کردی خشم رفت

به ایوان او آتش اندر فگند

در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش

ز من بگذر که من خود گرزه مارم

چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر

گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟

همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا

اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی

ما برای خدمت تو می‌زییم

بر آن محضر اژدها ناگزیر

وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق

بخر کالای کاسد تا توانی

گشت مهمان رسول آن شب عرب

ز بی‌چگونه و چون آمد این چگونه و چون

او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی

شمس تبریز است باغ عشق را

روغن اندر دوغ باشد چون عدم

چو از بودنش بگذرد روز چند

دست مایه‌ی بندگانت گنج خانه‌ی فضل تست

اگر عیشی است صد تیمار با اوست

آن مهابت قسمت بیگانگان

دل نمی‌یارست نامش گفتن و در بسته ماند

همه سر کوفته چو مار وز بیم

بگریز و امان شاه جان جو

رحمت او سابقست از قهر او

پسر بد مراورا یکی خوبروی

جامه‌ی گازر ار سپید کند

ملک در خواب خوش پهلو دریده

قوم موسی شو بخور این آب را

چرا چو دال دعا در دعا نمی‌خمد

تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس

گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم

گر سرش جنبد پیر باد رو

همی بنگرید این بدان آن بدین

کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم

به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟

زر عقلت ریزه است ای متهم

در حضرت آن چنان رقیبی

آنکه گاه پایداری دولت خود را همی

برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد

حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست

چو بنشنید از او این سخن کدخدای

گاهت اندر مزارعت فکند

گهی با باربد گفتی می از جام

نجهد از تخییلها نی شه شود

دیده در خواب ز تو بیداری

گر همی در و عنبرت باید

اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری

ان شیا کله لا یدرک

پر از آفرین لب ز ایوان اوی

هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل

غریبی چون بود غمخوار مانده

یک زمان نبود معطل آن گلو

رغم حسودان دین کوری دیو لعین

حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی

من از پی اینت نقش کردم

فعل و قول اظهار سرست و ضمیر

چو آن چهره‌ی خسروی دیدمی

در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق

جهان را چون من و چون تو بسی بود

خفته بود او در یکی کنجی خراب

اسب سقاست این بانگ دراست این

آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت

حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس

لطف از حقست لیکن اهل تن

نهفته بجستی همه رازشان

این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد

به بانگ زیورش کز شور خلخال

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست

هین دام منه به صید خرگوش

تا کار شود مگر چو چنگ آندم

گردن آنک دست او دست حدث پرست او

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت

همان کز جهان آفرین کرد یاد

لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر

گر ساز کنم قصایدی چست

زاری مضطر تشنه معنویست

گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم

هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش

از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد

چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد

ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر

زبان پاسبانان دید بسته

حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد

آن روز که جان جمله مخموران

کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر

گفتم همین سیاست می‌کن حلال بادت

بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

خود به تو چون رسد رهی که تویی

وز حلقه زلف وقت نخجیر

آز بگذار که با آز به حکمت نرسی

خود گفتن بنده جذب حقست

دید چون کبر و همتت بگذاشت

نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم

روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی

به گفتار دانندگان راه جوی

آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم

شکرریزان عروسان بر سر راه

آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد

کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه

چگونه کنم با سران اسب تازی

ترک غزل گیر و نگر در ازل

من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود

محمد بدو اندرون با علی

عمر اندک داری و بسیار داری منزلت

زین گوشه پدر نشسته گریان

بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت

اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم

وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود

نخواهم من برای روی سختش

خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین

چو شب روز شد کس نیامد به جنگ

رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف

آواز نشید برکشیدی

خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای

ناری دیدی و نور آمد

همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی

جان من و جان تو هر دو یکی است

حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی

توانیم کردن مگر چاره‌ای

اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک

بدان خود را که از راه معانی

زان که در راه عشق گاه به گاه

هر که او پست و مست عشق نشد

پای چون در بادیه‌ی خونین نهادیم از بلا

خمش کن شد خموشی چون بلادر

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

سپاهی و شهری به کردار کوه

دل نیک‌مردان بدو زنده شد

ز رفعت تاج داده مشتری را

نان جو حقا حرامست و فسوس

رو به لطف آر و ز دشمن مشنو

نژادش به گیتی کسی را نگفت

دعای ما و ایشان را درآمیز

نقش رستم که آن به حمامی بود

همی بر شد آتش فرود آمد آب

بدو گفت کای رنج دیده پسر

مرا پیلی سزد کو را کنم بند

این روش خصم و حقود آن شده

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید

چو بشنید شاه از پشوتن سخن

شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه

چونک سرکه سرکگی افزون کند

چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن

به زاری کنون رستم اندرگذشت

گیرم که نداری آن صبوری

از وفا و خجلت علم خدا

بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون

چنین گفت با خواهران شیرمرد

مگر همو بنماید ره حذر کردن

این که در وقتست باشد تا اجل

به آغاز گنج است و فرجام رنج

بران دادگر کو جهان آفرید

من آن پیکم که طالع ماه دارم

در زمان حال و انزال و خوشی

از آن جرعه که از دریای فضل است

بدو داد زن زود پستان شیر

دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه

ور بگویی راست آزادت کنم

بفرمودشان تا نوازند گرم

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان

نبرد دزد هندو را کسی دست

تو ز غفلت بس سبو بشکسته‌ای

پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود

نیاورد کس نام دارا به بر

یا منبسطا فی تربیتی

پیش او هر ذره‌ی آن خاک گور

همه لشکر سلم همچون رمه

همان مادرم دخت مهراب بود

پناه خسروان اعظم اتابک

جامگیهاشان همی‌افزود شاه

چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش

چگونه توان کرد پایش به بند

سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست

جنی از نارست کی ماند به نار

کزو تاج و تختست ازویم سپاه

اگر بد کند زو مگیر آن به دست

آندم که جمال کعبه دریافت

خاک را بر سر زنی سر نشکند

اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا

همه دشمنان از تو پر بیم باد

من قرعه زنان به آنچنان فال

قطره قطره او منادی کرم

ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم

چو بر نامه بر مهر اسفندیار

یک امشب شادمان با هم نشینیم

چون یقین گشتش رخ او زرد شد

گر داد طریق عشق دادیم

به تاراج داده همه مرز خویش

بر آنکس دوستی باشد حلالت

کرد یک داماد صالح اختیار

حقست اگر ز عشق آن سرو

ز چیز کسان دست کوته کنیم

مسی کز وی مرا دستینه سازند

تا جماعت عشوه می‌دادند و گان

چون زبانم گرفت خون ریزی

برآنم که گرد زمین اندکی

گهی می‌زد ز تندی دست بر دست

تو نگویی من بگویم در بیان

ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده

فرستاده تازان بیامد ز جای

کردند شکیب تا بکوشند

ور به امر حق بخواهی آن رواست

چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز

به هر کار پشت و پناهم توی

بدین خوبی که رویت رشک ما هست

گبر می‌خایید با دندان گلوش

برو به نزد خداوند شمس تبریزی

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

کشیده سرمه‌ها در نرگس مست

پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ

از چشم ممن آب ندم می‌کند روان

به ایران ز هر سو که رفت آگهی

ای عقل نواله پیچ خوانت

در غزا بجهم به یک زخم از بدن

زان جام شراب ارغوانی

مبادا به گیتی به جز کام تو

یک چند چو دور چرخ در گشت

از عقول و از نفوس پر صفا

و انک اخلاق مصطفی جویند

سوی گنبدان دژ فرستادیم

می‌زد ز درون جان دم سرد

لیک گر بودیش لطف ما سبق

وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست

بکشتند چندان ز گردان هند

مرغ خورد بر گل نسرین دریغ

زر بداد و باده‌ی چون زر خرید

فرستاد بر هر سویی مهتری

ز پوشیدنی و ز گستردنی

نقشی که به نامه‌ی نحست است

جمله دانسته کای این هستی فخ است

هر آنگه که در کار سستی کنی

بپوشید دیدار ایران سپاه

چو پیلان باش پیشانی گشاده

ور مرادت مال و زر و گوهرست

بدانش بود شاه زیبای تخت

درم داد و دینار و برگستوان

حشم را چون سلیح و آلت رزم

یا که بود آن سعی چون سعی جهود

بدو گفت شاه این نشاید بدن

هیونی ز کرمان بیامد دوان

شد از من روزگار خرمی دور

که تهاون کرد در تعظیمها

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

چنان بد که روزی ز بهر گله

حذر کن زین فغان آتش آلود

پهلوان تن بد آن مردی نداشت

بسی بسته و پر گزندان بدند

نیازارم آن را که فرزند تست

ز آن گفت و شنید بی کم و کاست

باز از وی مر زلیخا را سکر

ز چیزی که برد اندران رای رنج

که آمد به زاول گو اسفندیار

گر پیشروان شوی و گر پس

بحر علمی در نمی پنهان شده

سران راهمه سر پر از گرد بود

منوچهر با سلم و تور سترگ

مبارک باد کن خود را ز خسرو

ای خنک آن را که ذات خود شناخت

بدیشان چنین گفت کز شهریار

به دست جوانی چو اسفندیار

خزاین می‌رسید اشتر بر اشتر

عفو کردم تو هم از من عفو کن

بزرگان ز مهبود بردند رشک

ورا برکشیدند و دادند چیز

نی خواهش دل مرا بران داشت

مرد مهمان را گل و باران نشاند

بفرمود تا پیش اوشد دبیر

به فرزانه گفت این چه شاید بدن

جوابش داد شاپور از سر هوش

چون عسل خوردی نیامد تب به غیر

چو آمد بدرگه گشادند راه

همانا به مردی سبک داریم

دو بوسی زان به نوش و ناز بستان

می‌نماید نور نار و نار نور

ز بیشی خرد را بود سودمند

غمی شد دل بهمن از کار اوی

همین دم موبدان را شو طلبگار

عارفست و باز رست از خوف و بیم

همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند

بهم بازخوردند هر دو سپاه

کاندیشه‌ی آن کند کی بی گفت

جان جمله‌ی معجزات اینست خود

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

که اسفندیار از بنه خود مباد

گر عون تو رحمتی نریزد،

انصتوا بپذیر تا بر جان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون

گرفته بش و یال اسپ سیاه

بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست

سایه‌ی خود را ز خود دانسته‌اند

به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد

سه پور جوان را سپهدار گفت

قوم مشبه سوی تشبیه شده

هم بر آن در گرد کم از سگ مباش

که تا داند که آن‌ها بی‌وفااند

سرافراز طرخان بیامد دوان

بزد زانگونه سر بر سنگ خارا

چون ترا یاد آید آن خواب این سخن

نه فقیری نه صوفی، ار چه بود

که بینم پسندیده چهر ترا

فریب انگیزی از گیرائی گفت

صحبت او خیر من لهوست و مال

چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان

مرا خاکسار دو گیتی مکن

چون اهل زمانه را وفا نیست

همچنین داود می‌گفت این نسق

بنای کعبه‌ی مهرت چو می‌نهاد دلم

گریزان به بالا چرا برشدی

مرا زین شب سیه شد روی هستی

سنگ می‌ندهد به استغفار در

تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار

که فرجام این رزم بزم آوریم

زان گونه شدست نوفلش دوست

در زمان او یک بیک را زان گروه

ز شاعران سخن عاشقان جان‌پرور

چو دید آن درفشان درفش مرا

بس آنگه گفت تا گردد مهیا

قطع و وصل او نیاید در مقال

به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم

بفرمود تا سر بپوشید و پای

خدایم داد خود چندان معانی

بر که سنگین بخواندم شد شکاف

گر بدانی راه و رسم کار را

هرانکس که او را خور و خواب نیست

گفت: ار سبب دگر ندارم

رشته‌ی اومید او بگسسته شد

ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل

پشوتن بیامد گوایی بداد

چه نامی و چسان نیرنگ سازیست

جمله قرآن هست در قطع سبب

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی

وزان جایگه ساربان را بخواند

ولی ترسیدم از گل خنده‌ی باغ

مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق

همه کان هست محتاج خریدار

فراوان نمانی سرآید زمان

آب نزد کاتش‌شان مرده بود

شرح می‌کردش که من آنم که تو

هم از تحمل گرما و قرنها سختی است

به لشکر چنین گفت کز خواب شاه

بسی کوشیدم اندر پرده پوشی

مونسی مگزین خسی را از خسی

زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده

نیاید ز مرد خرد کار بد

مرتبه‌یی جو که برانی به ماه

قهر را از لطف داند هر کسی

آن کس که چو سیف طالبش را

زدم چند بر گبر اسفندیار

کانچه غزا زین غضب آرام بجای

هر خوشی کاید به تو ناخوش شود

باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده

فراموش کردی تو سگزی مگر

به گر ننهی، اگر توانی

پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

کجات آن دل و رای و روشن‌روان

ور دل کندت هنر فزایی

چون گریزد این زمین از آسمان

جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان

همان بر که کاری همان بدروی

شنیدم در سپاهان است ماهی

که اتحاد جسمهای آب و طین

ازین پس کند شاخ همچون عصا را

به رامش دل خویشتن شاد کرد

دهانش را ده چشمش را روایت

ای نموده تو مکان از لامکان

اندر دهنی که بود تسبیح

گذشت از لب رود و بالا گرفت

یقین شد کان وفا و مهربانی

در حق دیگر بود قهر و عدو

ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی

ببخشید بر لشکرش خواسته

داد ملک آن دو جوان را خلاص

زین قبل فرمود احمد در مقال

گفت ای گربه بشارت مر تو را

همه شهر با من بدین یاورند

همه مردان رزم و کار کرده

آخرین کرت سه ماه آن پهلوان

ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش

بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار

بزرگ امید با رای فلک تاب

آن سلیمان پیش جمله حاضرست

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

دو عاشق را فرار از دل برفتاد

چون دبیرستان صوفی زانوست

در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

بهانه تو بودی پدر بد زمان

ز طاعتگه به عصیان دور می‌بود

این تردد عقبه‌ی راه حقست

گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت

دل خویش را پر مدارا کنید

به قیمت خریدند حرف سیاه

مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

بزرگی ز شاهان من یافتی

این فصه چو کرد میزبان گوش

این نشاید از تو کین ظلمیست فاش

به خاکی و نباتی و به نطفه

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

بود همین جا چوز فردوس اثری

از کرم دانست مرغ آن دانه را

ماندم بسی و دیده‌ی من شصت سال دید

هم‌انگه باسپ اندر آورد پای

همه کس با حریفی باغ در باغ

ور بود یخ‌بسته دوشاب ای پسر

بی‌خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل

ازین پس بیاید یکی پادشا

هست چو دیوار تن رود سیر

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

عاقبت بد به جزای عمل خود برسید

همین بودش از رنج و ز گنج بهر

مه نو گرد گر جا دیدی امید

ای بسا مرغی ز معده وز مغص

پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند

چو بشنید داراب خیره بماند

پیچید به گردنش به صد ذوق

باقیانش جمله تاویلی کنند

رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن

چو اسکندر آگاه شد زین سخن

در کوچ گهش، جمازه راندند

باز بخشد بینشم آن شاه فرد

رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

از دهان لقمه نشد سوی گلو

بی‌باغ و رز انگور بین بی‌روز و بی‌شب نور بین

چنان بد که روزی فرستاده‌یی

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

منتها نبود که موقوفست او

عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند به دل گشته

باری ار دوری ز خدمت یار باش

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

این سبو را پنج سوراخست ژرف

این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو

گفت پیغامبر خداش ایمان نداد

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

هر یکی ترسان ز دزدی کسی

برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده

توبه کن وز خورده استفراغ کن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

کر همی‌گوید که آری مشغله

خمش کن شعر می‌ماند و می‌پرند معنی‌ها

هم ز دورش بنگر و اندر گذر

در آن زمان که نهادند پایه‌ی هستی

کو همی‌بیند شما را از کمین

ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک

ای ز فرزین‌بندهای مشکلت

به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را

خلق پندارند عشرت می‌کنند

در طرب و معاشقه در نظر و معانقه

سر نهد بر پای تو قصاب‌وار

پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه

باز چون پروانه‌ی نسیان رسید

هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی

زین سفر چون باز گردم آنگهان

بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس

کیست کو نشنید احوال ثمود

ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد

گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود

زنان را گوی در میدان و چوگان

هین بجو این قوم را ای مبتلا

مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر

گفت پیر آن دم مرید خویش را

گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر

گرد سر گردان بود آن دم مار

در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل

پستی دیوار قربی می‌شود

تا تماشای وصال خود کند

اطلبوا الارزاق فی اسبابها

زهی شمس تبریز خورشیدوش

ور بدانندی جزای رستخیز

من، بیک جا، دمی نمی ماندم

دشمن این خواب خوش شد فکر خلق

یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا

چون همه اجزام از انعام تو

چون زر کم عیار قلب آمد

فلسفی و آنچ پوزش می‌کند

دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد

از حجامت کودکان گریند زار

ازین قوم نیکی توقع مدار

آن هزاران گز دو گز بنمایدش

سید کل مالک مخلص کل هالک

ای خنک آن کو جهادی می‌کند

تو به رفعت، سپاه تو به اثر

یا منم دیوانه و خیره شده

چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی

من ز سدره‌ی منتهی بگذشته‌ام

اوست پیش و پس همه چیزی

لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس

گر چه که صد شرط کنی بی‌همه شرطی بدهی

رفت خادم جانب اوباش چند

هر که صدیقی گزید دوستی او

سوی میدان شاه را انگیختید

مرا در دل یکی دلبر همی‌گوید خمش بهتر

آن لطافت پس بدان کز آب نیست

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

آتشت را هیزم فرعون نیست

هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی

گاو نفس خویش را زوتر بکش

هزار دزد، کمین کرده‌اند بر سر راه

موسی و عیسی کجا بد کفتاب

به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد

گفت از تهمت نهادن بر فقیر

سوز اهل نیاز نشناسد

چون نداری نوحه بر فرزند خویش

حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو

صد هزاران ماهی اللهیی

به هر صورتی دل مده زینهار

خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان

تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه

وانک حق را ساخت در پیمان سند

گوش دل خویشتن نگه‌دار

چون قضا آید شود تنگ این جهان

چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در

همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام

چو در گلزار عشقت ره ندادند

حرص مردان از ره پیشی بود

زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز

از برای شاه دامی دوختند

گر نیایی برود این رمقی نیز که هست

آن کشیدن زیر لب آواز را

گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا

تفرقه در روح حیوانی بود

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

بوی بر از جزو تا کل ای کریم

آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا

چون نمیرد پیش او کز امر کن

تا میان خار و خاشاک اندریم

او به سوی آسمان می‌کرد رو

شب بر زانو جبین نهادم

چون بقول اوست مصلوب جهود

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

قوت استادن از خجلت نماند

به چشم خود از گریه نزدیک شد

اعمیی روشن‌دل آمد در مبند

چرخ تا گردیده، خلق افتاده‌اند

تیرها پران کمان پنهان ز غیب

ز تهدید عدل شدید انتقامش

گور خوشتر از چنین دل مر ترا

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

تا بدانی کان ازو غایب نشد

بسانادان که از همراهی بخت

چون محمد یافت آن ملک و نعیم

چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت

چون شدی بر بامهای آسمان

این حبیب ساقی کوثر وصی بی‌سراست

پس همه خلقان چو طفلان ویند

تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل

آن دراز و کوتهی در جسمهاست

فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود

باز بانگش کرد آن سایل بیا

دریاب که تا تو آمدی، رفت

خنده آمد حاضران را از شگفت

درین ماتم بسوز و درد باشید

بندگان خاص علام الغیوب

تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

ورنه کی کردی به یک چوبی هنر

به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی

عمره کردی عمر باقی یافتی

بترک ملک دو عالم چهار تکبیر است

عاشقی و توبه یا امکان صبر

ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست

گرنه معیوبات باشد در جهان

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش

بود او در محیط نسلش طاق

اشترش بردند از هنگام چاشت

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

فردی ما جفتی ما نه از هواست

دامان سایلان فراخ آستین درد

یا بدریوزه مقوقس از رسول

چه عذر آورم گر طنین مگس را

در نماز جمعه بنگر خوش به هوش

عکس جمال او به جمادات اگر فتد

فرقت از قهرش اگر آبستنست

نسیان گنه صواب نبود

این مثل اندر زمانه جانی است

چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس

صبح کاذب را ز صادق وا شناس

ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد

که مرا خود حاجت تاریخ نیست

باد مرادی برخاست برق رواجی بجست

تابش خورشید او را می‌کشد

رهروی را که دیو راهنماست

عاشقم من بر فن دیوانگی

مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی

در شنود گوش تبدیل صفات

القصه به جانم از عراقی

عقل گوید کین نه آن حیرت سراست

تو ای رفیق زهر مصرعی به جو تاریخ

خاک و آب و باد و نار با شرر

تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین

ای فسانه گشته و محو از وجود

وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم

شه بر آن عقل و گزینش که تراست

بندگانت پرند، حر بطلب

خاکها پر کرده دامن می‌کشند

عامل کارخانه‌ی رزاق

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

فصل او را هزار نوع بهار

خفض و رفع روزگار با کرب

که عقل دور بین راهست تفسیر

سوخت هندو آینه از درد را

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد

تا شوم من خاک پای آن کسی

زند ابرش اندر عنان قره هرگه

من نیم سگ شیر حقم حق‌پرست

اندر آمد، ز ماه تابان‌تر

ورنه در دلشان بود آن مفتکر

وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز

بوی برد از جد و گرمیهای او

ز عکس روشن آن باده می‌شود روشن

یا رسولی یا نشانی کن مدد

کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک

گندمی خورشید آدم را کسوف

تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟

هرچه غیر شورش و دیوانگیست

چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان

گرد نفس دزد و کار او مپیچ

پیش تو ای صبا، چه گویم مدح

برف گوناگون جمود هر جماد

تمام روی زمین را گوهر فرو گیرد

شیر او نوشد که در نشو و نماست

کند اندر زجاجه‌ی مصباح

گفت ای قصاص در شهر شما

به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع

چون بدید از خود برون آن مار را

دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او

چون شد آدم مظهر وحی و وداد

ایا به عقل گران لنگری که در جنبت

مشورت در کارها واجب شود

خواهم که کشم ز چه عراقی

حس حیوان گر بدیدی آن صور

ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر

کنده‌ی تن را ز پای جان بکن

در چشم نهاده‌ام که یابم

چون خبیثان را چنین خلعت دهد

شبی روشن به نور مشعل بدر

این جنیدت ره نمود و بایزید

خواهم که شوم به بام عالم بر

بر یکی اشتر بود این دو درا

هست مخدومه‌ی زمین و زمان

تا نروید ریش تو ای خوب من

حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته

آن قسم بر جسم احمد راند حق

گوئی گذشته است به خاکش شه شهید

داعی حق را اجابت کرده‌اید

با اینهمه، هم غم تو ما را

موی آن نور نیست پنهان آن مرغ

بیش ز هر پادشهی کوس هم

کیمیای مس عالم با توست

اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال

تا حلیمی زمین شد جمله قهر

از یک بدن برآید اگر صدهزار سر

این گذشتن شد مسلم مر مرا

ساغر دل ز می عشق لبالب دارند

کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید

به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات

باشد او در من ببیند عیبها

همای عشق عراقی چو بال باز کند

هرکه می‌پرسید حالی زان ترش

خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی

تا که جنبشهای موزون سر کند

آفتابی در هزاران آبگینه تافته

جمله عالم زین غلط کردند راه

ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن

پاسبان بر خوابناکان بر فزود

در نیابند نقش این خانه

رسته چون یونس ز معده‌ی آن نهنگ

در آن امور که باشد قضا تقاضائی

بی‌نهایت چون ندارد دو طرف

خواهد که فدا کند عراقی

بهر حق این خلق زرها می‌دهند

اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند

ای که صبرت نیست از ناز و نعیم

کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت

این دو انبازند مطرب با شراب

وان قدر زر نداشت در کیسه

حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد

تا صریر درش شنید فلک

احسن التقویم در والتین بخوان

بختش نشد آن قدر مددکار

جان بابا گویدت ابلیس هین

در دو عالم نگنجم از شادی

مصلحت در دین ما جنگ و شکوه

در تو مردم ارادت افزایند

گفت رو بر من تو غمخواره مباش

مراد تو منم، آری، ولیکن

نه چنان مرگی که در گوری روی

که بنایی ندیده مانندش

یک نشان آدم آن بود از ازل

در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه

گر هلالم گر بلالم می‌دوم

به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر

چون ترا ذکر و دعا دستور شد

زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان

او نمودت بندگی خویشتن

عزم نخجیرگاه کرده و مست

ور تو ماه و مهر را گویی جفا

باد انفاس تو شفا ده خلق

نه قدید و نه ثرید و نه عدس

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است

دود مطبخ گرد آن پا کوفتن

خواست بر نظم او نثار کند

هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم

افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد

به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی

سامری را آن هنر چه سود کرد

درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند

گفت طراری تو یا خود ابلهی

یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند

موجهای تیز دریاهای روح

کو نداند دوا عنای مرا

قصد کعبه ساختند از انتقام

شمه‌ای از نسیم اخلاقش

عاقبت چون چادر مرگت رسد

فلو غسلت العظام البالیات به

آن پشیمانی و یا رب رفت ازو

من نیارم شدن به پای منی

پیش این خورشید کو بس روشنیست

بگشت بر سر خون من آسیای سپهر

غافلی باری ز زخم خود نه‌ای

سلطان منم که از سر میدان بدین صفت

روز و شب افسانه‌جویانی تو چست

ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان

معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک

تا نشانی دهد ز ابرویت

خلق رنجور دق و بیچاره‌اند

ز هر سو موجها انگیخت چون کوه

پیش چشمش آمد آن مکتوب زود

مغز او را ز پوست به بیند

پس بپیمود و بدید او روی کار

این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب

مادرم کو تا ببیند این زمان

آشفته‌ی روی خوب تا چند؟

ای ضیاء الحق حسام‌الدین که نور

زلفک تو حیله‌ساز گشت و سیه‌کار

چون شنیدی شرح بحر نیستی

چون مرا زین بهار بویی نیست

از یسار تو دهر برده یسار

بر بساط دادگری پا نه

ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف

جود او عاشق است بر سایل

آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب

پدری را تویی پسر که هزاران

دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت

تا نگویی که چرا رفت سراسیمه‌ی ما

در آب او سمک نرود جز به سلسله

حسن صورت چو آلت است تو را

خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت

یا درون شو بتاب خانه‌ی عشق

با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

ز سعی غنچه‌ی پیکان تست گلبن فتح

کرده از جان بسوی کوش چوروی

نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم

بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام

ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان

خار کز غنچه کیسه‌ای بر دوخت

پیش شمال امرت پای شمال در گل

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

غم دل کرده بر رخ هر یک

این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست

هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب

من و او چون برادران شفیق

بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج

گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار

ز یسار تو دهر برده یسار

ره ده به مخنثان بی‌معنی

چون نی شکر همه کمرم بندگیت را

هرکه جانش ز روی دوست بود

ای بارگاه تو افق آفتاب عدل

راه به دارالشفای دانش او جوی

تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر

عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن

حوادث چرا بستری گستردکان

آتش از تن نصیب خود طلبد

خصم را در ازاء قدرت تو

غمزه‌شان را نه شوق خونریزی

نیست اندر بیان باطل و حق

اندران ره کزو نشان جویند

آن همه مغز چو تجویف دماغ

یکی محفل عیش آراست چرخ

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام

از دل شیخ و شاب ناله و آه

مرا نه در خور ایام همتی است بلند

پیششان مرغکان ترانه کنند

وزین بربود دیوانی و در وی

دست‌ها بازداشت زین دستان

حفظ تو جهان را چو بر باری

عاشقانش چو در حدیث آیند

امیر عادل مودود احمد عصمی

درون صحنه‌ی بازی، یکی نمایشگر

صدر تو به پایه تخت جمشید

بنالید از آن درد ابر سیاه

تا که دارد آفتاب آسمان

ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو

در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود

دید در خواب، کش رسول خدا

چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش

در نعمتش مباد کرانه

ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو

الی الله اشکو لیلة مد لهمة

صافی‌ترست جوهرت از روح در صفا

رشته‌ی الهام نخواهد گسست

او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف

به سان که که سوی کهربا رود

مستفاد نظر تست بقای ارواح

یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط

نه در آن دایره که در تدویر

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

با وقار و سیاستش در ملک

چراغ دل روشن اهل معنی

گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش

ساقی بزم جنت و فردوس

از رسمهای خوب تو اصل زمانه را

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ

بخرابات رفت و سر بنهاد

چون صف کشد اندر مصاف خصم

هر کجا حسن دلربایی دید

تا نباشد مجال هیچ محال

شدت حبایل قلبی من غدایرها

در بر شیر فلک شیر علم

اگر من منزه نبودم ز عیب

زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام

دگر بشکنی گردن آز را

تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را

فتد با چون تو یاری آشنائی

عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو

مرا این نژندی ز اسکندرست

هرچه این می‌گشاد بند قبا

سلامی کز وجودش عشق زاید

در خشم تو عودهای رحمت

یکی اژدهایست زان روی کوه

انوری بی‌خردگیها می‌کند

فرصت عیشی بده تا بستانیم داد

عزم تو توامان تقدیرست

نمانم بدو کشور و تاج و تخت

دعویی می‌کنم که در برهان

چو زد خورشید رویش در سرا تیغ

همان ایام دولت روز روشن

به آسایش و نیک‌نامی گرای

خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را

زین پس کمری اگر به چنگ آرم

گر به درگاه تو آبی بودش

به جایی رسیدی هم‌اندر سخن

رای او را متین نیارم گفت

چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده

زمین هرکجا امن تو نیست فتنه

وزان جایگه لشکر اندر کشید

چه خیزد آخر از قومی که هستند

خورشید سرکشان جهان طاهرعلی

سخن بنده همین است و بر این نفزاید

دل شاه کز مهر دوری گرفت

اسد اندر تحیر از پی ثور

بلبل از شاخ گل به صد دستان

حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب

پدر بر پدر بر پسر بر پسر

گر ز جود و سخات دام نهند

من اهل مزاح و ضحکه و زیچم

کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه

بیایم چو خواهی به نزدیک تو

وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم

شنیدم پند و دل در عشق بستم

زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار

تو بنشین به آیین و رسم کیان

زین سپس در حمایت عدلت

همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند

دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی

چو خربندگان جامه‌های گلیم

تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت

خردمندان که در نظم سفتند

همه عالم عیال جود تواند

بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه

گفتا ز گرانی رکاب من

بنده کز بندگان آن درگاه

دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم

سپه را سراسر هم آنجا بماند

خون کانها کینه‌ی دستت بریخت

ز بخت خویش برنجم که از نحوست او

کیست او تا چو مردمان بندد

دگر جام دارم که پر می‌کنی

به کلک و رای در ملک آن کنی تو

جهان پناها در زحمتم ز دور فلک

خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت

چو بشنید قیدافه این از پسر

جز بر تو ثنا و مدح گفتن

چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب

پایه‌ی قدر ترا از مه نشان می‌خواستم

بهاران کز ابر ا ندرآید خروش

اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا

گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر

ملک را ز آفتاب رای تو هست

ستیزه نه نیک آید از نامجوی

گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر

کجا توانم جستن که تیزپایانند

آز را از کثرت برت گرفت

مرا با چو ایشان برابر نهی

به تقدیم قضا رایش مقدم

مدام از دیده خون بر چهره راند

زهره در پیش چشم بهمن و دی

همی باژ خواهم ز روم و ز هند

سوگند به جان تو خورد عقل

بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک‌بخش

از آسمانه‌ی ایوان کسری اندر ملک

ورا جان و دل بر برادر بسوخت

الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی

بدین سرگشتگی مسکین جوانی

چون خاک بی‌درنگ شود چرخ بی‌شتاب

چو پیش آمدش نصر بنواختش

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

شاخ سخا ورادی بنشاندی

تو روشن آینه‌ای ز آه دردمند بترس

به تاراج داد آن همه خواسته

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت

تقصیر اگر فتاد به خدمت

دخل از آنجا آمدستش لاجرم

وگر بگذری زین سخن نگذرم

گفت رنجور این عدو جان ماست

این روز بزرگیت را سعادت

پس او در شکم پرورش یافته‌ست

بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم

تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش

امروز هوازی به راه پیری

همه ذرات عالم مست عشقند

دگر گفت لختی بباید کشید

بر برگ سپید یاسمین تر

دلی دارم در او غم توی در توی

خفتنت زیر خاک خواهد بود

نوشته بر آن حقه تاریخ آن

جهان جای الفنج غله‌ی تو است

بیم کردست درد دل امنم

عشق چون وافیست وافی می‌خرد

بترسید زان لشکر اردوان

روز اول رویتان چون زعفران

گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار

به ناز و طرب نفس پروده گیر

به رفتن نباشند زین سان به رنج

یکچند پیشگاه همی دیدی

فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار

تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار

چو من باسواران بیایم به جنگ

مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او

که بر جان من مسکین ببخشای

وفائض دمعی فی مصیبة واسط

پرستنده بشنید و آمد دوان

بر آن تربت که بارد خشم ایزد

وان کسوتی که بختت رشته است

چونک خوبی زنان فا او نمود

نشستند با شاه گردان به خوان

رومیان آن صوفیانند ای پدر

شوم پروانه در پای تو میرم

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

چنین گفت کز جنگ ایرانیان

به خراسی کشید هر یک‌شان

طناب، تافته باشد بدان امید که باز

تا که عطار را بیان تو هست

یکی گفت زیشان که اندر گذشت

در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد

جاوید باد دولت و عمر تو وین دعا

میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست

ازان پس خروشی برآورد سخت

بهری ز سخن چو نوش پرنفع است

حدیث وصل ما فردا مینداز

نور مه‌آلوده کی گردد ابد

تو فرزند خوانش نه داماد من

خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم

مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی

چه مرد سماع است شهوت پرست؟

نمیرد کسی کو روان پرورد

دست من گیر ای اله العالمین

یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم

من و سایه هم‌زانو و هم‌نشینی

سپهبد بدی بر دژ هفتواد

نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو

اندیشه‌ی مصالح ملک تو داشتش

همیشه باز نباشد در دو لختی چشم

به سوی عمود آمد از تیره خاک

دل به یقین ای پسر خزینه‌ی دین است

خنجر تیز تو هامونرا کند دریای خون

گفت ای شه هستم از دار السلام

نگارنده بشنید و زو بر نشست

جتمونا و فرادی بی نوا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

ازان پس گرامی دو فرزند را

بر راه به دین اندرون برد راست

هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار

گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح

وگر بازگیرند ازو خواسته

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد

سمن چون شکل پروین خنده میزد

پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود

نشست اندران پاک فربه بره

سر پیکان نشود در سپر و جوشن

به کامرانی و اقبال باش تا باید

مشتری کو سود دارد خود یکیست

چنین تا سپاهش بدانجا رسید

تا احب لله آید نام من

نشسته بودم کامد خیال او ناگاه

جوانمرد شب رو فرو داشت دوش

به روم آید آنکس که ایران گرفت

پس عالم گر بی‌زمانه بوده است

تنم از زندگانی بهره‌ور نیست

اگر جهان من از غم کهن شده است رواست

بکشتند فرجام کارش به تیر

اگر چند جان و تن ما گدازی

ای دم گرفته زندان گشته مقام تو

چو باران رفت بارانی میفکن

به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت

تو بر مراد او به چه می‌تازی

ابواسحق سلطان جوانبخت

از پی روپوش می‌گفت این سخن

وگر نیست این تا نباشم به رنج

هر شریعت را که حق منسوخ کرد

آخر چه کنم من و چه بد کردم

پسندید از او شهریار آنچه گفت

زدند آتش اندر سرای نشست

گر کسی غسلین خورده است به مستی در

چو طاووس سرابستان جانی

به یزدان که کس در پرستیدنش

بپرسید کان چیست به میان آب

ز وصلم گر به ظاهر دور مانی

باره‌ی عمر تو بجست ایراک

به روز عرض قیامت خدای عزوجل

چو من باشم از تخم اسفندیار

نیز در این کنج مرا کس نبود

مرا چرخ صد شربت تلخ داد

قل اعوذت خواند باید کای احد

سکندر نگه کرد و او را بخواند

سالم از دزدان و از آسیب سنگ

غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل

نه دانا به سعی از اجل جان ببرد

به چوپان بفرمود کاسپ یله

جهان، چون من دژم کردم برو روی،

نه از این اخترانم اقبالیست

به دل به رجوع تو کان پیر دین را

ز پیش پدر گوی بربود و برد

حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس

بروز بزم چون برگاه جمشید

نظر دیدش چو نقش خویش برداشت

سپه را همه سر به سر گرد کرد

بی‌هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود

شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک

حامل عرش این چهارند و تو شاه

یکی آنک هستیش را راز نیست

تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ

دوست‌تر دارمت از هر دو جهان

مریز آبروی برادر به کوی

زن و کودک و پیر مردان به راه

که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله

خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال

ز بهر نوای کسان چیز بخشد

همه بادپایان برانگیختند

بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر

شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت

کم حزن فی بلد بلقع

ز دانایی او را فزون بود بهر

بوالحسن آن معدن احسان کزو

حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس

که درون سینه شرحت داده‌ایم

بدو گفت کای شاه کهتر نواز

کی شود چون نیست رنجور نزار

میان خاک چه بازی سفال کودک وار

تو بر کره‌ی توسنی بر کمر

ز کشتی بیامد بر هفتواد

زگیتی حذر ساز و با او دوالک

آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور

کمتر تراشه‌ی قلم او عطارد است

بفرمود تا پیش او شد دبیر

وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن

برآرم زاین دل چون خان زنبور

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند

چنین داد پاسخ بدو ترجمان

سر از چرخ نیلوفری برکشیم

آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت

همی بود تا شب برآمد ز کوه

هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین

چون تنورم به گاه آه زدن

در اوقات سعدی نگنجد ملال

برو راند هم حکم اخترشناس

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه

خاقانی دل‌شکسته‌ام لیک

خدمت او را چو درختی شناس

برانوش جنگی به قلب اندرون

ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری

ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم

تشابه بالقیامة س حالی

نیابی به چون و چرا نیز راه

بار درخت دهر توی جهد کن مگر

به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره

گفت یا رب بندگان هستند نیز

همه بردباری کن و راستی

زانک او پاکست و سبحان وصف اوست

گر قطره رسد به بد دلان می

نه پیوسته رز خوشه‌ی تر دهد

ازان کوه راه بیابان گرفت

چو دایه‌ی مهربانی جمله فرزندان عالم را

ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود

گرچه چون دارای مرق مشرقش دیدم ضمیر

مروت نیابد کرا چیز نیست

در همه کاری صبور، وز همه عیبی نفور

در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک

ز بسیار آمدن عزت بکاهد

بگفت آنچ بایست و نامه بداد

زین خانه‌ی الفنج و زین معدن کوشش

در خطبه‌ی کرم لقبش صدر عالم است

انگبین داروی تن رنجور را

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

نه سبو پیدا درین حالت نه آب

صفوة الدین که شه سوار فلک

محال است اگر سر بر این در نهی

که من یافتم زو چنین چار چیز

با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی

ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست

تا بود ممکن و تواند کرد

دو دیباست یک در دگر بافته

قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور

لافند مادران گهر در مزاج صلح

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست

به ره بر بدید و سبک برگرفت

تازه رویم به مثل لاله‌ی نعمان بود

به عز عز مهیمن به حق حق مهین

از حطب بشناس شاخ سدره را

دگر گفت چون بیندت اوستاد

چون در انگشتش بدید انگشتری

هر که را روی راست، بخت کژ است

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

بام کسان را چه عمارت کنی

صاحب غرضند روس و خزران

او جان عالم آمد در صحن عالم جان

ورا بود شیراز تا اصفهان

شاعری عباس کرد و طلحه کرد و حمزه کرد

درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود

شب انگشت سیاه از پشت براشت

مر او را به جای پدر داشتی

در ره عقبی به‌پای رفت نباید

گو رایت بوالمظفری بین

مثل میزانی که خشنودی دو ضد

برفت از پس شاه غسانیان

چون نمی‌پاید همی‌پاید نهان

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

به سنگ اجل ناگهش بشکنند

برفتند بیدار نه مرد پیر

دیر نپاید که کند گشت چرخ

ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ

گفتم: چه چیز یابد ازو ناصح و عدو

ببینی کنون ژنده پیل و سپاه

ز لعلم گر بیارد با تو گفتار

بینی جمال حضرت نور الله آن زمان

زده در موکب سلطان سوارش

که راز تو با کس نگویم ز بن

زیرا که مر این سه‌یار بد را

حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن

تا مسبب بیند اندر لامکان

چو نزدیک درگاه موبد رسید

نه که قلب و قالبم در حکم اوست

صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم

مع القصه چندی ببودم مقیم

سپاه انجمن شد بدین درسرای

تا روی به سوی من نیارد

خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر

روی جرم نکرده را کرمش

به لشکر گه آمد گذشته دو پاس

چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان

یعقوب این فراست دورانش دید گفتا

قرعت بابک و الاقبال یهتف بی

تو از جای بهرام و نرسی به بخت

زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت

هم از زهر من کس گزندی نبیند

خر کمیز خر ببوید بر طریق

ز خفتان شایسته بد بسترش

دست پیر از غایبان کوتاه نیست

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

در خرمی بر سرایی ببند

سواری فرستاد نزدیک فور

چو من از خوی ستورانه‌ی تو یاد کنم

با جوش ضمیر و جیش نطقش

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر

که: «یارب چیست در خاطر پدر را

پی نظاره پرده شرم شق کرد

در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر

گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند

ز سیل اجل بر وی آمد شکست

ز راه شخص ماننده‌است نادان مرد با دانا

ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین

خوردم و دانه بیاوردم نشان

به فرش خانه سرکافکند در پیش

هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب

در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد

پس کار خویش آنکه عاقل نشست

که: «گر کامم دهی کامت برآرم

یا چه گوئی سرای پیغمبر

اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل

آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد

چو دایه آتش او دید کز چیست

که کس را آگهی از ما نباشد

گر چو نرگس یرقان دارم، باز

تو مردم بین که چون بیرای و هوشند

آن نالش او نداشت سودی

خاصه امروز نبینی که همی ایدون

نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم

طفل راه را فکرت مردان کجاست

خدا یک زبان‌ات بداده، دو گوش

از غضب بر من لقبها راندی

زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا

بدار ای فرومایه زین خشت دست

زلیخا بهر تسکین دل تنگ

به باریک و تاری ره مشکل اندر

بر درش بسته میان خرگاه‌وار

فرید از دست او صد قصه هر روز

دانست پدر که حال او چیست

دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی

گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او

ایها الظاعنون من حی لیلی

برو در حال یوسف کن نظاره!

آن را که چون دو نام نهادش رسول حق

نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است

لطف مخفی در میان قهرها

ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود

همچنین این باد را یزدان ما

بس جوانم به دعا جان مرا دریابید

هیچ دانی تا خرد به یا روان

از مادر و از پدر شد این کار

از نهیب تیرتان هر شب زمین

طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین

ز نی دور باش دو شاخی نداشت

شنیده‌ستم که روز کرد لیلی

شنید و برقع و معجر برانداخت

قلت لماء الحیوة هل لک عین

بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل

بگویم داستان هر رسول‌ات

به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک

خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک

چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ

گرفتم که گیتی بگیرد تمام

نوح و موسی را نه دریا یار شد

بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان

غنی را به غیبت بکاوند پوست

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی

خشک عبارت چو سموم تموز

دشمنان چو کوه را بفکند

بلی چون نیک‌بختی گنج یابد

نور رایش تیره شب را روز نورانی کند

جان داده‌ی حق است چه دانی مزاج طبع

اندر آن دم که چشمهاش بخفت

گشته به گمان سایه، نخجیر

این در خور عذر و خواندن حمد

از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ

هیچ او حسرت خورد بر انتباه

بلورین جام‌ها لبریز کرده

از حق ان الظن لا یغنی رسید

ظلم و حرم تو، حاش لله

اگر در سخن اینجا که هست دربندم

بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!

ور زی تو جهان به طاعت آید

در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال

مرا این حوض را نیل خوانده است گردون

به مصر از خاصگان شاه مصرم

تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی

کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز

ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد

خوش آنکه چو لیلی‌ام بدیدی

گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب

ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ

جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند

تا قاعده‌ی کرم کند ساز

رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست

گرد خلافت ار برود در دیار خصم

سرشک غم از دیده باران چو میغ

نشد خانه‌ای در حریمش به پای

بخت آبی است گه خوش و گه شور

بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد

از درون چاه جسمم دل گرفت

به اسکندریه درون مادرش

زنند مقرعه به پیش پادشا

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر

عجبا بانی لست شارب مسکر

خرد را اثر در دل عاقلان

جانت را مادر و پدر گشتند

نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی

ختمش این شد که خوش لقای منی

بگفت: «ای غنچه‌ی بستان شاهی!

شب گذشت و صبح آمد ای تمر

دشمنان دست کین برآوردند

حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو

هر راز کهن که بود گفتند

دل را ز جهان بازکش که گیهان

خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر

شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک

رسید از سدره پیک ملک سرمد

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود

چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ

یارب آن دم که دم فرو بندد

بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من

بند بدید است بسته چون نه بدید است

تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

سکندر که طبع هنرسنج داشت

گفت در باطن خدایا از تو داد

وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجه‌ای

مگو تا بگویند شکرت هزار

کوخ! که ز داغ عشق مردم!

شبان گشت موسی به کردار نیک

ز ایشان شنو دقیقه‌ی فقر از برای آنک

کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت

پیش پدر وی‌اش فرستاد

چون یار موافق نبود تنها بهتر

به من آشکارا ده آن می که داری

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان

نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی

سفله نگردد مطیع تاش نرانی

سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر

هر چه بدزدید زمین ز آسمان

کوتاهی این بلندبنیاد،

چونک نامحرم در آید از درم

بر بط کشیده رگ برون رگ‌هاش آلوده به خون

بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟

بدین افسوس پشت دست خایان

او را ز وصف خوب و حکایات خوش

گفتی دگری کنی، مفرمای

گرچه وهنی رسید از ایامش

سهی سروش ز بار عشق خم شد

هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز

در صد غم تازه‌تر گریزم

وزان گریه که زاری بر مه افتاد

وسواس محبتش فزون شد

در من نرسند ازانکه بیش است

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد

لیلی می‌کرد پندشان گوش

چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد

چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان

که عیبم کند بر تولای دوست؟

از وی چو سماع این بشارت

حق است و حقیقت به پیش رویم

بگزیده‌ی حق موفق الدین

به اندازه‌ی لشکر او نبودی

رخ از شرمندگی سوی در آورد

جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش

ای کسانی که ز ایام وفا می‌طلبید

به سختی صبر ده تا پای دارم

بریده کوه را آسان چو هامون

علت چو سیاست فرودین

اگر نه سرنگونسارستی این طشت

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن

منادی کردن اندر هر دیاری

جست عیسی تا رهد از دشمنان

در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح

وگر خشم گیری به قدر گناه

هزاران تن سواره یا پیاده

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق

آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را

گر نداری خون خشک آهوان

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر

فروریزی به خم خسروانی

دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور

چو سالش پنج شد در هر شگفتی

چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد

نیک نام از صحبت نیکان شوی

های خاقانی، بنای عمر بر یخ کرده‌اند

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود

بر تو پی شوهری گزیده

غیر آن قطب زمان دیده‌ور

تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک

چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر

بادام به عبرت ایستاده

مرا بود حاصل ز یاران خویش

همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن

آنان که جوانند پسر خواند و برادر

مرا در خاطر افتاده‌ست کاری

از فراز همت او نیست جای

مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر

باشد ز همه به سور و ماتم

مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش

کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود

به تعویذ اندرش پیراهنی بود

پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان

شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت

نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش

چو آمد به سر، منزل گفت و گوی

به خمر دین چو تو خر، مست گشته‌ای شاید

چون هما اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من

گر اول به پیلی کنی قصد سنگ

گفتی: لیلی به حسن بالاست

نوای قمری، و طوطی، که: با رودست و می‌برسر

مرغ دل را که در این بیضه‌ی خاکی قفسی است

جاودان در بارگاهت عیش باد

مگو، تا نپرسد ز تو نکته‌جوی!

کوت فریدون و کجا کیقباد؟

وی دل که به نیم نقطه مانی

از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید

که تا آن دولت دنیا و دینش

گوش را نزدیک کن کان دور نیست

خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست

امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر

سرافرازان ز حد روم تا شام

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو

دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب

ور این نکنی که گفت عطارت

صنم‌خانه‌ها را ز بنیاد کند

وان قطره‌ی باران که چکد از بر لاله

قوتم از خوان جهان خون دل است

ز شورش کردن آن تلخ گفتار

به مقصود دل خود بسته‌ام عهد

چون خانه‌های دشمنان

آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان

چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی

ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت

چونک زد بسیار و گریان سر نهاد

شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک

مرا غله تنگ اندر آمد درو

اگر می‌خواست در صحرا شبان بود

وین زهرگن ز ما کند از بهر او

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور

سر سعادت او عمر جاودانی باد

دگرباره دادش به شاهی رواج

خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند

هنر درخور معرکه دارم آخر

تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد

داری تو گمان که مرغ آن درد

زین صورت خوب خویش بندیش

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا

هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی

گر داد خلیفه داد من، خوش!

این چنین حسها و ادراکات ما

نقش بندان ازل نقش طراز شرفش

الا ای که بر خاک ما بگذری

درین عزت ره خواری مپویید

چو حورا که آراست این پیرزن را؟

حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار

بسیار، پیش همت تو اندک

گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ

دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور

خاک مجلس شود فلک چون او

چو طوفی سوی جود آرد وجودش

گر چه خصمان ز ریگ بیشترند

وهم گران را که برون است ازین

بر سر بمانده دست رباب از هوای عید

آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا

عمر، جام جم است کایامش

پس چه عزت باشدت ای نادره

گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک

دلایل قوی باید و معنوی

اشک من چون زبان خونین هم

فعل های او زمن بر خوان که من

تو و دست دستان و مرغول مرغان

گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد

زجل زندقه جهان بگرفت

صلصل باغی به باغ اندر همی‌گرید به درد

هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال

بحمدالله که با قدر بلندش

صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر

که تا شادمانه نگردد زمین

فرمانده‌ی سلاطین سلطان محمد آمد

زبان خود بفروشم هزار گوش خرم

دور نه چرخ بهر اقطاعش

چشم صدیقه چو بر رویش فتاد

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

چو دشنام گویی دعا نشنوی

چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی

آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است

هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم

نگاه کن که خداوند خواجه‌ی سید

سیم سنگ است پیش دیده از آنک

باد بزین صناعت مانی کند همی

ساقی به یاد دار که چون جام می‌دهی

حرامش باد ملک و پادشاهی

به تایید مهدی خصالی که تیغش

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی

آفتاب ار سوار شد بر شیر

خمش کردم شکار شیر باشم

خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم

عمر یک هفته ملک شش روزه است

تحمل چو زهرت نماید نخست

چارپایی دو سه و یک دو غلام

گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم

بر سر گنج سخاش خامه‌ی او اژدهاست

تحفه‌ی اسلامیان دعاست که یارب

روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان

فرق بر و سینه سوز و دیده‌دوز و مغزریز

بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن

بهار میوه چو مولود نازپرور دوست

ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک

مرا بر سخن پادشاهی و امر

در کمر عمر شاه دست بقا داد

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را

کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم

دیر باید تا که سر آدمی

بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو

فرو ماندم از چاره همچون غریق

دیدم این منزل عجب خشک آخور است

گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین

چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی

وزارت به اصل و کفایت گرفت

سگ حیزی بمرد در بغداد

قدرتش بر خشم سخت خویش می‌بینم روان

صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت

به عرض بندگی دیر آمدم دیر

سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت

گفت «نی» گفتمش «چون می‌کشتی

کامروز حلقه‌ی در کعبه است آسمان

تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر

گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود

حاصل افعال برونی دیگرست

ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد

مکن شادمانی به مرگ کسی

بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش

نام علی بر زبان یارد راندن

تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی

با مهان آب زیر کاه مباش

چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان

حکیمان زمانه راست گفتند

هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ

گنجشک را که دانه‌ی روزی تمام شد

هدهدی کز عروس ملک مرا

با عمل مر قول خود را راست‌دار

یا بی‌قلم دو نون مربع نگاشته

بس شانه مکن که طره عشق

بانوی توست رابعه‌ی دختران نعش

کین سوم جانب چه اندامست نیز

بر جلال و مجد مجد الدین خلیل

چو برگشته دولت ملامت شنید

خاکیان دانند راه کعبه‌ی جان کوفتن

هیکل به تو گشته‌است گرانمایه ازیراک

همه با درد سر از بوی خمار شب عید

جمله‌ی ذرات عالم گوش شد

چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی

شده آبگیران فسرده ز یخ

دوش آن زمان که طره‌ی شب شانه کرد چرخ

مرا بر سر گردون رهبری نیست

ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر

گوئی کاین فعل در چهار طبایع

کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او

چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی

هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ

هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو

ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو

مرا شرمساری ز روی تو بس

تیره است زهره پیش ضمیر منیر من

هندوان بینی در مطبخ من

برآمد بادی از اقصای بابل

هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد

حکمت و علم و خبر و پند به

ولی طفلم طفیل آن قدیم است

گر ز دجله با خبر بودی چو ما

یکی گفت معروف را در نهفت

غرقه شدیی به پیش کشتی

نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد

چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد

زبان را روز و شب خاموش می‌داشت

گر بدین مال رغبت است تو را

ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من

هر که کارد گردد انبارش تهی

برو سعدیا دست و دفتر بشوی

ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،

شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر

جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی

هزارش قلعه بر کوه بلند است

زان دی که بسی قفا بخوردیم

جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود

زنگیان گویند خود از ماست او

وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز

ای باد صبا به انتظارت

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی

پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی

اگر دشمن رساند سر به افلاک

که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه‌ها دان

طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر

پس لبش ردش کند پیش از گلو

که برقعیست مرصع به لعل و مروارید

بیش از این شرحش توان کردن ولیک

بسته‌ی خواب است بخت و خواب مرا غم

گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود

که مغناطیس اگر عاشق نبودی

دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما

آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود

عقل عقلند اولیا و عقلها

یکی گفتش از چار سوی قصاص

تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن

پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک

ای شهریار عالم یک چند صید کردی

اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی

شیر گردون که همه شیردلان از تو برند

شمس تبریز جان جان است

اشتر آمد این وجود خارخوار

نخواهم در این وصف از این بیش گفت

وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل

خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را

عطارد را قلم مسمار کردی

چو اول هم تویی و آخر تویی هم

غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار

باز فرمان آید از سالار ده

هر آن طفل کو جور آموزگار

چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی

من به بیجاده مانم اندر خم

چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی

بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت

ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست

خموش باش که تا سر به سر زبان گردی

کمترین کاریش هر روزست آن

به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش

از دست تو هر که را دهد این دست

مجلسش کعبه و انداخته دلو

ز همت و هنر تو شگفت ماندستم

نیست جمعیت ز بسیاری جسم

دو عباسند با تو این دو چشمت

دیدن آمد جنبش آن اختیار

کاتب آن وحی زان آواز مرغ

چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید

ای باد بهار عشق و سودا

بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف

شیخ‌العمید سید صاحب که ذوالجلال

هر گلی که اندر دل او گوهریست

شمس تبریز پادشاهی

آب را بستود و او تایق نبود

تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا

اگر میرم امروز در کوی دوست

هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی

هم صفی به که با سپاه کرم

با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم

استخوانهاشان ببین و مویشان

چه خوش گفت با کودک آموزگار

بر آن ساحل که‌ای‌ن گل‌ها گدازید

کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند

پریر قبله‌ی احرار زاولستان بود

توی تو در دیگری آمد دفین

خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی

از غزا باز آمدند آن تازیان

چون سقوا ماء حمیما قطعت

مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را

ز بهر آتش ای باد صبا تا

مرا ز خاک به مردم همی کند پدرش

لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف

گفت ای پشت و پناه هر نبیل

بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن

زین خیال ره‌زن راه یقین

تا شنیدیم آن سیاستهای حق

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را

آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام

چون نپسندم ستم ستم نکنم

حسن حق بینند اندر روی حور

از دیار مصر مر یعقوب را

در به در این شیخ می‌آرد نیاز

وین غم و شادی که اندر دل حظیست

گر از دلبری دل به تنگ آیدت

با ظریفان و خوبان تا به شب پای کوبان

هرچه خورشید زاده بود از خاک

شیخ العمید صاحب سید که ایمنست

چون به درد دیگران درمان بدی

خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک

داروی مردی بخور اندر عمل

کفر گفتم نک بایمان آمدم

منه آبروی ریا را محل

خامش که تو را مسلم آمد

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود

صاحب عادات نیک و سید سادات

گشته باشد هم‌چو سگ قی را اکول

از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم

گفت چونی اندرین صحرای خشک

گفت خردپیشه که خاموش باش

چو بد ناپسند آیدت خود مکن

با خالق آرام تو آرام گرفتی

کی کند زر میان بوته‌ی خاک

دویدم من از مهر نزدیک او

که کدامین خاک همسایه‌ی زرست

مگر صبری که رست از خاک تبریز

بس سال و بس جواب و ماجرا

یکی ز آنها به حال خود نمانده

گدایان بی جامه شب کرده روز

تو هم ای پای برجا مانده بودی

هرچه آن عطار در وصف تو گفت

من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام

جذب جنسیت کشیده تا زمین

چو صحرای جمال او برای جان بود ممن

پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ

نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست

بخشنده‌ای که سابقه‌ی فضل و رحمتش

ای داده روان اولیا را

گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو

تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان

نیست زندانی وحش‌تر از رحم

شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او

کس چه می‌داند ز من جز اندکی

چو از محراب اقصا پشت برداشت

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست

ای روز نه روز آفتابی

یک ساعت از بس شکار کردن

فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل

عقل محجوبست و جان هم زین کمین

مادر فرزندخوار آمد زمین

چونک خواه نفس آمد مستعان

آنکه مقدم عدمش بر وجود

چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال

کشتی توی تو چو بشکست

از پیکر گاو آید در کالبد مرغ

به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق

کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع

نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی

تو سگی با خود بری یا روبهی

ترا در سینه این سوراخها چیست

ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت

ز من نشود شاه جز گفت راست

بر گرد میان تو کمر گشت

اگر نگردی از آزار مور آزرده

صد هزاران سر بپولی آن زمان

همی دوختشان سینه‌ها باز پشت

عشق غیرت کرد و زیشان در کشید

بسان کوه اما باد رفتار

دوستانت چو بوستان بادند

ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو

پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او

کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد

خانقه چون این بود بازار عام

همی گوید از آسمان آمدم

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش

درین پرده که هر جانب هزاران

به خون شعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

بران انجمن شاد بنشاندند

از سر کوه بادی اندر جست

اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد

بی ز دستی دست‌ها بافد همی

برفتنت یزدان پناه تو باد

من ترا خود خواستم گفتن به درس

ز دلتنگی در آن غمخانه‌ی تنگ

گرت چشم عقل است تدبیر گور

که نه هرگزت روی دشمن کنم

بخت نقش سعادتش بندد

پای در ربع نخست از چار ربع زندگی

بر صطرلابش نقوش عنکبوت

نگه کن کنون کاین سرافراز مرد

از قرین بی‌قول و گفت و گوی او

سر پستان و گمراهان عالم

کژ مژی را خریطه بگشایم

اگر گنج پیش آید از خاک خشک

کس جواب ما نخواهد داد باز

به چرا گله را دگر چه رجوع

پس گلاب و آب بر رویش زدند

به پیش گو اسفندیار آمدند

این برای گرم کردن آمدست

لاشه‌ی خود را نشناسی که چیست

چون زمین میهمان پذیری کرد

بها داد یاقوت را شش‌هزار

نعامه‌ای که به ترک هوای مرغان گفت

بوریا با حریر پیوسته

آن یکی موری گرفت از راه جو

چو گرگ از در بیشه او را بدید

گفت غمازی که بد گوید ترا

به قصد صیداین گاو پلنگی

گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده

مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز

تا همه کارها به کام کند

گرد قصرش کتابه‌ی سیمین

اندرین جو غنچه دیدی یا شجر

چو آمد بران مرز بگشاد دست

زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش

در گنجینه احسان گشادی

آسیاوار گرد خود می‌تاخت

گرامی بدید آن درفش چو نیل

گل که عیسیش طرازد مرغ است

پیکری اندر او ز دود جحیم

تا که باشد حق حکیم این قاعده

پس آن دختر نامور قیصرا

گفت حق ایوب را در مکرمت

درای استران را ناله‌ی کوس

چون سهی سرو برد ازان بستان

چو چیزی که بودش بخورد و بداد

این بگفت و آتشین آهی بزد

بسته یک بند کهربا به میان

در یکی حلقه حمایل بست

چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت

ذره‌ای از عقل و هوش ار با منست

دیده با ماهیش به جلوه در آب

گر خورم حوضه می از کف حور

پسر را جهان و درفش و سپاه

یا صلت ده به آشکار مرا

رشک احسان تو زد در دل دریا آتش

او کرده ز راه شوق و زاری

ز پیش سواران کشانش ببرد

که آن سر کوه بلند مستقر

بیفشان از وضو بر رویم آن آب

از شمایل شمامه‌های بهار

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

به وصف کردن او در ببارد و عنبر

خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم

چو اندر شکست آن شب تیره‌گون

آن دروگر حاکم چوبی بود

در او هر سو چکاوک خانه کرده

بگذار به حق چشم یارش

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی

آگاهی از غلام و براتی که گفته بود

صحتی و چه صحت کامل

در رخنه غارهای دلگیر

گزینان ایران و اسپهبدان

حشر اصغر حشر اکبر را نمود

ساخته‌ام در به رخت استوار

کردند نبردی آنچنان سخت

سپاهش ندادند پاسوخ باز

عطار ز هیچ هیچ دل یافت

از بسکه به دامن گدایان

همسر آسمان و هم کف ابر

چو لشکر بدانست کاسفندیار

نوبت جستن اگر در من رسد

چو خود را شستی از لوح مناهی

مریخ به کینه گرم تعجیل

کرا پادشاهی سزا بد بداد

فلک گردان شیری است رباینده

به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم

راهیست عدم که هر چه هستند

خرامید تا پیش لشکر ز شاه

این نه مردانند اینها صورتند

نهاد از دامن ارشاد تخته

دیدند ورا بدان نزاری

ز هر مرز هرکس که دانا بدند

عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت

اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود

جائی و چه جای از این مغاکی

همه بی‌رهان را بدین آورم

اندر افتادند از در ز ازدحام

گشت چو مژگان قلمش اشک ریز

در صحبت او بت پریزاد

بشد تا به ایوان میرین چوگرد

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

رستمی باید و دستی که عنان آراید

از دوستی روان پاکش

گزارش همی کرد اسفندیار

شاه را بر وی نبودی بد گمان

چنان از لوح این ظلمت زدایی

نه خوی دد و نه حیطه دام

برافگندی آیین شاهان خویش

زو دوست‌تر اندر جهان ملک را

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری

کز ناوک آهنین آن خار

چو آمد به نزدیک شاه بزرگ

گفت دل دانم و قاصد می‌کنم

اگر باشد ز خنجر خار آن راه

بر صحبت او ز نامداران

بیامد یکی ناوکش بر میان

تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی

در پناه پاس او روشن بماند سالها

چندین چه نهی به گرد هر غار

همی گفت لهراسپ و فرخ زریر

شد ز دید لب جمله‌ی تن طمع

بیخودی او به مقامی کشید

بادیه پیش و مرغزار از پس

بدادش درود پدر سربسر

شبانروزی درین اندیشه عطار

عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری

اشقر گور سم چو زین کردی

بپرسید ازو راه فرزند خرد

بهر این لفظ الست مستبین

نظر از لوح خود سوی دگر داشت

چون برید از من این غرض درخواست

چو آن مهتر آمد سوی خان خویش

این نه فلک می‌کند کز این سخنان

هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به

مرهمش دل نواز تنگ دلان

به پیری ورا بخت خندان شدست

سرکه‌ی نه ساله شیرین می‌شود

گرت باید به فر سروری دست

آن دوست که دل بدو سپردی

چو پیراهن زرد پوشید روز

هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد

ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه

ای گنج ولی به دست اغیار

فرستاد لهراسپ چندی مهان

تا به نزدیکم نیاید خر تمام

اگر راه دو رنگی آورد پیش

تازه‌تر کن فرشتگان را فرش

یکی بود نر و دگر ماده شیر

کار کردی و خورد، چون خر خویش

دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام

از هرچه شکوه تو به رنج است

ببست و نوشت اندرو نام خویش

که منم کین بر زبانم می‌رود

که دارد شاه شمعی در شبستان

ساز این شغل ازو توانی یافت

همی تا بدین اندرون بود شاه

به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک

ز عالم گیر شاهان جهان بخش

ناله چون بر نوای رود آورد

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

دوزخت را عذر این باشد یقین

چو خیمه چادر از هر سو عیانش

هرکه او در سرشت بد گهرست

ستاینده‌ی شهریاران بدی

حکمت را خانه بود بلخ و، کنون

ای که دادی دانه‌ی انگور زهر آلوده‌اش

پیر از سر مهر گفت کای ماه

دگر دختر شاه به آفرید

آن انا را لعنة الله در عقب

به دور او که ناامنی‌ست محبوس

خطبه عدل خویشتن برخواند

اگر بازگردی بود سودمند

بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم

تیغ بند در او گر نشمارد خود را

بار چندان بر این ستور آویز

همه ریگ تفتست گر خاک و شخ

یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند

دوانی سوی آن ویرانه راندند

آنقدر داشتم ز توش و توان

من این چاره اکنون بجای آورم

صحراش باغ و زیر نهفتش در

بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد

هرکسی در بهانه تیز هش است

به صندوق در مرد دیهیم جوی

گل آن خوشتر که جز روزی نماند

آن که به ما قوت گفتار داد

لیلی ز سریر سر بلندی

کرا کشت خواهد همی روزگار

زهی بر خرد یافته کامگاری

تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه

جستن خبری ز هر نشانی

سران و بزرگان و هر مهتران

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

همین جغد است در ویرانه‌ی من

ذنب آورده روی در زحلش

پس پشت لشکر به بستور داد

خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی

در خدمت ستاره‌ی بخت بلند اوست

کای بیخبران ز تیغ تیزم

ازان ویژگان پنج تن را ببرد

مرا چشمیست بس تاریک و نمناک

چه خوش می‌گفت در کنج خرابات

تو دهی صبح را شب افروزی

مستان کم زن، رستند از تن

در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد

میر میران غیاث ملت و ملک

در در و دشت هیچ پشته نبود

مثل به جزو زنم تا که جزو میل کند

بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

کوه که سنگ است و ندارد بیان

بینیم کزان میان چه برخاست

می گرد شبها، گرد طلبها

وان خشک خار و خس که بسوزندش

چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ

چون از سر این درود بگذشت

شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم

به آزارم بسی خود را میزار

خز حمری تنیده بر تن او

ازین در برد جمله عالم مراد

تو نیابی این که بس نامحرمی

حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای

مجنون چو مسافری چنان دید

خاموش تا بگوید آن جان گفته‌ها

یکی را کودک همسایه آزرد

مرا با چشم آهو زان خوش افتاد

یزدگرد از سریر سیر آمد

گر آن جان جان را ندیدی دلا تو

ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی

تا مقتضای عشق چنین است کورند

پذرفت هزار گنج شاهی

تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند

نگردد پخته کس با فکر خامی

به مرد تیشه سنج سخت بازو

گفت فرمان تراست کار بساز

چون بمیری بمیرد این هنرت

هر که صد بحر یافت بس تنها

رسانی دماغ از شراب دمادم

تا جان نرود ز خانه بیرون

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

که در دامان کوه و کوهساری

به داننده فرهنگیانم سپار

بس! که گرین بانگ دهل نیستی

ور لشکری است این که همی بینی

به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند

خردمند نزدیک او خوار گشت

می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه

نهان در خانه‌ی دل، رهزنانند

بود ملک ابد کمتر عطاشان

چنین بود تا بود و این بود روز

یا خامد یا جامد یا منکر سکری

ازین دریا چو عکسی سایه انداخت

به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد

همه پایه‌ی تخت زر و بلور

درخت شو هله ای دانه‌ای که پوسیدی

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است

پشیمان شد از گفت خود نان بخورد

ایا سیدا شمس دین‌العلا

آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست

بی‌تخت خسروی سر تاجش ستاره سای

نگشت آن دلاور ز پیمان خویش

ز عشق او نتوانم که توبه آرم من

در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند

علی عالی‌الشان مقصد کل

شتروار سیصد طرایف ز چین

جان خلیل عشق به شادی و خرمی

چیست حاصل عالمی پر سایه بود

به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند

برانگیخت اسپ از میان گروه

صدگونه خوشی دیدم ز کسی

اوفتاد اندر ترازوی قضا

گر این نسبت بیابی تا به جاوید

هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش

دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش

به خانه‌ی کهین در همیشه سه مهمان

با خطش کز خطه‌ی شادیست دارد نسبتی

همی راند منزل به منزل سپاه

نی چپست و نه راست در جانست

کرد همیانها تهی، آن جیب بر

چنان در کار برده هندسی را

بخسپی و چیزت بدزدد کسی

من و ما رها کن ز خواری مترس

از بیم آن که گرد به همسایگان رسد

سپرت کسمان نشان باشد

کنون از پس نامه من با سپاه

چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری

هنرهای تو نیرومندیم داد

کشش بود از دو جانب سخت بازو

درین خانه امشب درنگم دهی

وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی

نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی

زهی احاطه‌ی علم تو آنچنان که تو را

که دادار گیهان مرا یاورست

با چنین مشتری کند صرفه

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

نبینی هیچ جز میلی در آغاز

بران مرد بسیار بگریست زار

مگو عقل کلی که آن عقل کل را

او ایدر است و رای و تدبیر او

به دوران انصاف و ایام عدلش

یکی کفشگر دید بر پشت شیر

پس آن تلخکامه بدرید جامه

نساج روزگار، درین پهن بارگاه

پی مشغولی این جان غمگین

بفرمود تا بارگی برنشست

وآتاهم من‌الاسرار فضلا

آن است خرد که حق این جادو

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما

جوانوی دانا ز پیش سران

به تو آمدم زانک نشکیفتم

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ

که او از یاد ناشادم نرفته

پراندیشه باشید و یاری کنید

از شش و از پنج بگذرید و ببینید

آماج تو از بست بود تا به سپیجاب

ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او

به هریک یکی گاو داد و خری

دم معدود اندکی ماندست

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

چمن از باد گشته عنبر آگین

همه گوش پرناله‌ی بوق شد

ملول گشتی‌ای کش بخسب و رو اندرکش

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن

که دیدی آشناییهای مردم

ندارد جز از دختری چنگ‌زن

باقی این را تو بگو، زانک خلق

از پی یک راست، گفتم صد دروغ

چو میل دل شدی سوی شرابش

که ایدر بماند همه رنج ما

خمش که رنج برای کریم گنج شود

خدمت او همی‌کند همه کس

چنان زد تیشه بر آن کوه خاره

به درویش بخشید بسیار چیز

چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه

بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است

نه رنجش از پی پا رنج باشد

به اندازه یارانش را هم چنین

تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز

یا یکی برجهد چو بوزنگان

بگو باشد که صاحب اختیاری

زبانت ترازوست و گفتن گهر

فرعون اکنون بشناسد او را

مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر

که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای

ز فرمان تو نگذرم یک زمان

در عدمستان کشد نهان شتران را

بی نهایت رهی که هر ساعت

اگر چه دایه پیری بود هوشیار

که او داد پیروزی و دستگاه

فالق‌الصباح، خالق‌الرواح

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

به آن خاری که در صحرا فتاده

تن سلم زان کین کنون خاک شد

خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی

ای که ندانی تو همی قدر شب

زبان و گوش دادت کلک نقاش

چو بشنید شنگل سخن تیره شد

و انت تلبس روحی مکرما حللا

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

سپهر کهنه و خاک کهن زاد

بدین گیتی او را بود نام زشت

فذو العقل یبصر هداه و یخضع

چون رسی آنجا شود روشن تو را

از آن دیر آمد آن مشکو به انجام

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

باغ دنیا که تازه می‌گردد

بست دو بر دم، یک دیگر بسر

به زیر پا درش هنگام رفتار

برو شاد با خلعت و خواسته

شکر و ستایش ذوق و فزایش

وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد

گل صحرا تماشایی ندارد

نوشتند عهدی ز شاپور شاه

تو در حضری وین وهم سفر

با خرد جان خود آن به که بیارائی

بزرگان را به سوی خویشتن خواند

مدارید کردار او بس شگفت

نک بلبل حر نک بلبله پر

اگر یک ذره را در قرص خورشید

شماری رفته با صنعت شناسش

جز از بندگی پیشه‌ی من مباد

زین آتش در هزار داغیم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای

نه با اقبال آن را کار بودی

هزار و صد و ده برآمد شمار

به طمع چنانی به عطا جهانی

من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم

که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش

کشان دم در پای با یال و بش

پس لشکرش هفصد ژنده پیل

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود

ز ناگه بر فراز پشته‌ای تاخت

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور

که سرکردند نا گه خیل منظور

تا کجایی چه می‌کنی چونی

توجه کن به عشق و پیش نه گام

بدو پهلوان گفت کای شهریار

زر نابم ز کان دیگری نیست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نشیب او به گردون رهنما بود

شب و روز و گردان سپهر بلند

ز بیم آن شهم درتهمت افکند

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید

زبان برگشودن به اقرار تو

چو بشنید رومی پسند آمدش

من چگویم که مرا در دوخته‌ست

بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند

گور جست از برای مسکن خویش

چنین گفت کین چرخ ناپایدار

کوفت اندر سینه‌اش انداختش

می‌رو و یک دم میاسا از روش

اساسی که در آسمان و زمیست

برین برنهادند و برخاستند

زان نمی‌خندم من از زنجیرتان

چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان

به سر بردن خصم چون پی فشرد

من این دشت جهرم چو دریا کنم

که ز هر ناشسته رویی کپ زنی

گر البته نگشتی گرد این در

اثرهای آن شاه آفاق گرد

غنیمت همه بهر لشکر نهاد

هست حیوانی که نامش اشغرست

از صبا گوئی تو و ما از سموم

به شبرنگی از شب چرا گشته مست

شب و روز بهرام پیش پدر

کور چون شد گرم از نور قدم

وان کو نگریزد از تو با تو

در آن رهگذرهای اندیشناک

همی می چکد گویی از روی اوی

وقت واگشت حدیبیه بذل

سحرگه، چون گذر زان ره فتادش

ظالمی کانچنان نماید شور

چو بشنید شاپور پیش مهان

غوره‌ی تو سنگ بسته کز سقام

کفر و نفاق از وی چو عباسی

قائم عهد عالمی به درست

تو گویی مر او را نکوتر بود

که زیان کردم عسس را از گریز

دیده، زین ظلمت به نور انداختم

چو آب فرات آشکارانواز

شهنشاه ایران چو دید آن شگفت

زانک ماهیات و سر سر آن

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن

چو کژدم توئی مارخوئی کنی

چنین گفت بهرام با مهتران

از حدوث آسمان بی عمد

همتراز وی گنج عرفان نیست

تو نیز ای جهاندار پیروز بخت

بدو هرکسی گفت شاها مکن

همچو چوب خشک افتاد آن تنش

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ

بیامد چو پیش دهستان رسید

دل شاه بهرام زیشان بسوخت

جمله را زان مشک او سیراب کرد

همی کندی در و دیوار بام قلعه‌ی جان را

خنک پادشاهی که هنگام او

دگر گفت موبد بدان مردمان

گفت از من کم شد از تو گم نشد

انجام ره تو گفت عطار

فرود آمد از تخت سام سوار

یکی زود زنجیر بگسست و بند

یا کرامی اذبحوا هذا البقر

ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام

یکی مرغ دارد بریشان کنام

برآمد یکی ابر و گردی سیاه

ماهیان را بحر نگذارد برون

آن کردی از فساد که گر یادت آید آن

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

ز سی کرد داننده موبد چهار

ترک این سودا بگو وز حق بترس

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

برو کرد زال آفرین دراز

ز چیزی کجا او دهد بنده را

دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم

چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد

خروشیدن رخشم آمد به گوش

همان کوه و دریای گوهر مراست

گرچه پله‌ی چشم بر هم می‌زنی

چشمه‌ی نور است این آب سیاه

سپاه اندرآورد پیش سپاه

چو با زورمندان به کشتی شوم

آفتابت گر بگیرد چون کنی

شاخی است خرد سخن برو برگ

هر آنکس که بینی ز پیر و جوان

پدر بر پدربر نیای منند

نه چو معراج بخاری تا سما

نشنیدی که مردم هنری

که این شیر بازو گو پیلتن

بپرسید کاین خانه ویران کراست

فاعل چه کو چنان مقهور شد

هر زمان زیباتر است او تا فرید

مگر کز نهان من آگه شود

چو ایشان برفتند زان بارگاه

چون سلیمان در شدی هر بامداد

گر بچشم دل ببینیم ای رفیق

دگر شارستان بر سر کوهسار

به دارو چو یک هفته بستی پزشک

بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام

باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی

خداوند گاو و خر و گوسفند

عنکبوت دیو بر چون تو ذباب

چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی

برید این به گنجور دستان دهید

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز

دانک نبود فعل همرنگ جزا

هر که را در سینه نقد درد اوست

بسان پلنگ ژیان بد به خوی

همه کهترانش به کردار میش

اینچنین مشکین که زلف میر ماست

اشک من، گوهر بناگوشم

به آواز گفت آن زمان شهریار

ز دستور پرسیم یکسر سخن

کین حسام و این ضیا یکیست هین

دردمندند به جان جمله نبینی که همی

به گوش زن جادو آمد سرود

که گوهر فزون زین به گنج تو نیست

جان نامحرم نبیند روی دوست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

شهی کاو باورنگ دارد ز می

چنان دان که نادان‌تری آن زمان

آنچنانش تنگ آورد آن قضا

هستی خویش پیش آن خورشید

سپه رانی و ما به کابل شویم

ستون خرد بردباری بود

ور کسی بر وی کند مشکی نثار

گر بنام حق گشائی دفتری

رخش پژمراننده‌ی ارغوان

کنون بر گل و نار و سیب و بهی

این جهان پر آفتاب و نور ماه

تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

بفرمود تا کارگر با گراز

گر بگویم فوت می‌گردد بکا

گر چه نمییدم از دست، کار

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

بدانست شنگل که او راست گفت

چون بدانستی که شکردانه‌ای

مگسی بیش نیستی به وجود

منوچهر برگاه بنشست شاد

بدو گفت منذر که ای شهریار

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه

ازین معنی سخن گفتن، تباهی است

همانا که از بهر این روزگار

بپرسید ازو راه فرزند خرد

کان دلیر آخر مثال شیر بود

تا در نزنی سرش به گل بار نیارد

به شادی و انده نگردد دگر

خرامید تا پیش لشکر ز شاه

در جهان گر لقمه و گر شربتست

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم

چو گل چهره‌ی سام یل بشکفید

در بزم وصال، خوش نشستیم

غره گشتی زین دروغین پر و بال

گنج می‌جسته‌ام به معموری

چرا اسپ بر خوید بگذاشتی

کرا کشت خواهد همی روزگار

اندر آن بازی چو گویی نام زر

به سر منزلی کاینقدر خون کنند

چو رامشگری دیو زی پرده‌دار

تا کسی کاندرو گذر یابد

چون بدانستی سبب را سهل شد

پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز

کهن بود بر سال هشتاد مرد

همی دوختشان سینه‌ها باز پشت

گرچه این عاشق بخارا می‌رود

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

پذیره شدش زال و بنواختش

چو اندر شکست آن شب تیره‌گون

اندر افتم از کمال اعتماد

گر درین شرح شد زبان از کار

دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

به پیش گو اسفندیار آمدند

هر که بیند مر عطا را صد عوض

پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست

به کردار دوزخ یکی غار دید

کرا پادشاهی سزا بد بداد

زان غنا و زان غنی مردود شد

که این پیشها است نیکو نهاده

ابا لشکر گشن و گرز گران

گرامی بدید آن درفش بنفش

گفت ویران گشت این خانه دریغ

دزد زر بستند و دزد دین رهید

نبینی که با گرز سام آمدست

ای غنچه‌ی تنگ خوی، چونی؟

رحمتش مشتاق آن مسکین شده

چون نیم زاهد و نیم فاسق

که آن را که اندازد از بر پدر

ای آنکه به مرا نهی نام

تا به بالا بر نیاید دودها

نه بر خیره، گردون تباهی کند

رده برکشیده بسی پهلوان

گزارش همی کرد اسفندیار

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها

حربگه مرد سخن‌دان بسی

نیرزد همی زندگانیش مرگ

می خور و مست خسب و ایمن باش

این جواب آنکس آمد کین بگفت

شب بجاروب و رفویم بگماشت

میان سپاه اندر آمد دلیر

کسی از خود آگه نباشد دمش

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان

چند از متکلمان بارد

اگر زادشم تیغ برداشتی

چون، سبزه‌ی این کبود گلشن،

تا ز غمزه تیر آمد بر جگر

شهود محکمه‌ی پادشاه، دیوانند

همی رخش خوانیم بورابرش است

مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز

عکس هر کس را بدان ای جان ببین

زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت

رسیدی به جایی که بشتافتی

تب لرزه بسوخت روی چون باغ

حامله گریان ز زه کاین المناص

در آن حال، دانی که نیکی نکوست

سرم را همی باز داری ز خواب

سپاهش ندادند پاسوخ باز

گوییش خاموش غمگینم مکن

چون درونی تو و برون کس نیست

شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی

پسر را جهان و درفش و سپاه

آن کسی را کش معرف حق بود

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

نگه کرد قارن به مردان مرد

پس آن دختر نامور قیصرا

ماهیان قعر دریای جلال

با نیک به نیکی بکوش ازیرا

نخستین چو کاووس باآفرین

دف هر طرفی که رو بتابد

هالک آید پیش وجهش هست و نیست

ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

آن کبک قفص چو آمدی تنگ

دیدبان دل نبیند در مجال

کمال دیگران بر خود چه بندم

بدو گفت کاین نامه‌ی پندمند

همی تا بدین اندرون بود شاه

تا زبان مرغ و سگ آموختم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

یکی لشکری ساخت افراسیاب

بیامد یکی ناوکش بر میان

رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر

بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان

کمندی گشاد او ز سرو بلند

در معرکه، اژدها نظیری

که ز جو اندر سبو آبی برفت

یک نفس بودن و نابود شدن

همی بود شاپور تا کشته شد

شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو

تا جان ندهی تو همچو عطار

بشد طوس و گستهم با او به هم

نیکبخت آن توانگری که بدل

مروحه جنبان پی انعام کس

بهر آتش، گلستانی فرستم

همه سام را آفرین خواندند

و گر گاهی به دست در فروشی

چون ملک با عقل یک سررشته‌اند

اگر شیرین و پر مغز است بارت

همیشه دل و هوشش آباد باد

همچو طاوس بگلزار حقیقت شو

این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

ببخشیم و زان پس نجوییم کین

قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش

جنتان و انستان و اهل کار

می‌نشناسد که دهانش ز خط

چو بشنید افراسیاب این سخن

آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

چون نیابد نص اندر صورتی

نشاید وقت بیداری غنودن

که با کین شاهان نشاید که چشم

گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم

سر به پیش قهر نه دل بر قرار

مر مرا در میان خویش همی

چو از کین او دل بپرداختم

برو که فکرت این سودگر معامله نیست

تو همی ترسی ز من لیک از خری

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

بره بر یکی چشمه آمد پدید

فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت

ز شیران سبق برده شروه به نام

علی‌الجمله در او گم گشت جانم

نخست اسپ را گفت باید شکست

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

سراینده‌ای داشتم در نهفت

مرا با خود ودیعتهاست پنهان

بفرمود تا نامداران همه

گردن افرازنده جمشیدی که منت می‌کشد

ز داود اگر دور درعی گذاشت

پیدا ز ره فعل گشت جانت

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که گرفتارم به غم جانکاه

ز سر ترگ برداشت گفتا منم

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد

بجویید تا قارن رزم زن

به چشمهای سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت

کسی را که دیدی گرفتی چو مور

من ز درد و حسرت و شوق و طلب

مرا رفت باید به نزدیک سام

آید و منعش کند، واداردش

سلاحی بر او دید بیش از نبرد

چند در هر دام، باید گشت صید

ز یاقوت جامی پر از مشک ناب

بهر کتاب حسن تو بر صفحه‌ی فلک

بهر نیک وبد با تو یاری کنم

شاید که ز بیم شرم و رسوائی

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

خوش آنکه ز حصن جهان برونست

شد ایلاقی از گرز پولاد پست

قوت، بخوناب جگر میخوریم

باز آن هاروت و ماروت از بلند

دریا درون قطره تواند گرفت جا

چو بر آشنائی گشادی درم

اندرین دریای خون هر قطره‌ی خونین که هست

خطوتینی بود این ره تا وصال

علمی بطلب که گزافی نیست

چو در قدرت آید سخن زان دلیر

نموده غنچه‌ی گل، خنده آهنگ

چون رود جان می‌شود او باز خاک

به ورطه‌ای که شوی ناامید از همه‌کس

دریغ آمدش کانچنان گردنی

گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم

احمقان سرور شدستند و ز بیم

تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟

خود نمی‌یابم یکی گوشی که من

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد

گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی

پس بدانی چونک رستی از بدن

عطار ضعیف را به‌کلی

ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت

صلح و جنگش، برای این باشد

چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا

سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن

او همی جوشید از تف سعیر

ابر عطای او ز کدامین محیط خاست

هر کجا باشد ریاضت‌باره‌ای

آنها که بریشان ما را همه هموار

پاره‌ای بر کن ازین قعر دکان

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند

خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

مانع آید او ز دید آفتاب

با قوت قضا نکند رخنه در هوا

پس غدای عاشقان آمد سماع

کی توانی شد تو مرد این حدیث

خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار

گوئیش: مرد ریاکاری بود

تا بدانی که خبیرست ای عدو

هست ما را بهتر از هر خواسته

شیرگیر ار خون نره شیر خورد

خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر

جمله‌ی خوهای او ز امساک وجود

بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر

ما ببوش و عارض و طاق و طرنب

مرغان ترا همی کشد رو به

چون دو چشم گاو در جرم تلف

گه بلندی است، زمانی پستی

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند

میانه‌ی من و عیش اتصال طرفه‌ترست

زلف جعد مشکبار عقل‌بر

جانا برهان مرا ز من زانک

گه ز عکس جوشش آب حمیم

برون آرش از خجلت رو سیاهی

اژدها را اژدها آورده‌ام

گفت کاهل کاین چه کار سرسریست

آید و منعش کند وا داردش

منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود

بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار

وانکه با زشت‌روی دیبه و خز

بر عرب حقست از اکرام تو

کسی بر خیره جز گردون گردان

لیک حق بهر ثبات این جهان

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

آب وحی حق بدین مرده رسید

به مقر خود از آسیب هوا گردد باز

هین ازو خواهید نه از غیر او

چنان فربه نه‌ای تو هم درین کار

چونک جان جان هر چیزی ویست

این هوسها از سرت بیرون کند

گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست

نشد جامه‌ی عجب، جان را قبا

قاضیانی که به ظاهر می‌تنند

چه سراجیست فروزنده‌ی رخ همت او

ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز

رهبری از وی مدار چشم که دیو است

عاقبت را دید و او اشکسته شد

زین بیش مران، ز در احسان

از پدر آموز ای روشن‌جبین

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست

زر کان بود آب و گل ما زرگریم

کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر

کان لله دادن آن حبه است

روزگاری می‌برم در زلف او

من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه

بزرگان نلغزند در هیچ راه

هر که او چل گام کوری را کشد

سوزنی، برتر ز سوزن نیستی

در زمین گر نیشکر ور خود نیست

مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان

احمق ار حلوا نهد اندر لبم

ای خرد پیشه حذردار از جهان

از هوس آن دام دانه می‌نمود

ور تو برخوانی هزاران بسمله

خاصه این باده که از خم بلی است

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا

خود نمی‌گوئی که خواهد بود ای ناقص خرد

جنبش او وا شکافد سیب را

هر مرغ که کرد وصفت آغاز

هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل

برد این حلوا و نان، آرام تو

لیک گفتم ناس من نسناس نی

باید این سنگ از میان برداشتن

رونق کار خسان کاسد شود

خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را

من نیم خود سه درمسنگ ای اسد

نیارم گزیدن همی مر کسی را

جنبشم زین پیش بود از بال و پر

کلب، در دنبال عابد بو گرفت

حیرت اندر حیرت آمد بر دلش

حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا

هر دو به جان شیفته‌ی یک دگر

فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن

جهان خوابیست پیش چشم بیدار

نقد ابن الوقت قلب است ای فرید

بران شد تا کند از کین سگالی

دل را ز چه رو شوره‌زار کردی

این سخنم گفت و به گنجو رجود

بدوشیدند شیر گوسفندان

خضر خانی کز اقبال مبینش

به آب حلم بشو روی تابناک غضب

صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ

گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین

به صورت اندکی با خان کشور

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

چون جرسش، در روش، آواز داد

بوقت بخشش و انفاق، پروین

دهد دوری فزون‌تر همدمان را

دهر اگر خواهد از تو طول بقا

کند بر موسی آن راز آشکارا

سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی

همچو کمان پر خم و تیز از میان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش

خنده برون داد سر گو سپند

ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر

تانهم از فکرت پنهانیش

گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت

مکش بهر برادر زاده، فرزند

نیست چیزی هیچ از این گنبد برون

مادر من خسته‌ی تیمار من

فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن

ولیکن تا رسد هنگام آن کار

تا پدید آمدم، از صرصر فقر

گفت که یک آرزویم در دل ست

کجا رسد به عقاب براق پویه‌ی تو

مکن بد خوی را با خویش گستاخ

این همه اختر که شب بر آسمانست

چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور

کاهلیت خسته و رنجور کرد

چو غم را جا نماند اندر دل تنگ

بهر گامی که پوئی کامجوئیست

ترا بادا حرام آن شکر و می

از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم

چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج

عاقلان را در جهان جائی نماند

همه گلها به پای سرو خفتند

کعبه‌ی نیکی است دل، ببین که براهش

کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی

از فراز و نشیب، آگاهم

قامت‌شان بود به پا کوفتن

تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و می‌گوید

چو شاه سازها چنگست ز آهنگ

امتحان را زلف هر دم کژ کند

تف تیغش چنان گشت آسمان‌گیر

ثم اطربنی باشعار العجم

ز نالشهای آن مرغ گرفتار

چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف

که چون آید زمان خفتنم تنگ

هرکجا چاشنی چشاند گرز

چوب شد از غایت خشکی نبات