قسمت هفدهم

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او

هستند برشمال و یمین تو ناظران

خوش بود ناله‌ی عشاق بهنگام صبوح

بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره

نسیم حضرت لطفش صباوار

سر این با خدای و خلق درست

شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد

به ایران فرستش که رامشگری

به تلطف ز ما ربودی دل

در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید

خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

سوم آن کش مدد شوی از مال

با داردار وعده وصلت رسید صبر

همان راست داریم دل با زبان

بی‌تو رندی و نظربازی مرد

ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم

ایوان وحدت تو مبرا از انحطاط

با ممکن است این سخن برابر

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

تا ترا پیش او چو راه کند

دلبرم و دل برم ایرا که هست

بگفتند هرگونه از بیش و کم

بس که می‌بالد ازین طرفه بنا کاشان را

نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

اگر برقی بما زین آذر افتد

مانند سایه این مه خورشید روی را

دور و نزدیک و آشکار و نهان

اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری

که دانند موبد مر آن را شمار

سینه پر سوز ازو و دل بریان

میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است

چو نیکی کند با تو بر خویشتن

مقام دردکشانی که در خراباتند

هیزمست این ،کمان دگر باشد

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

یکی مرد دهقان یزدان‌پرست

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر

دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی

گر از آبای او محروم بودی

چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده

بدو گفت آزاده کای شیرمرد

ای آرزوی دراز بهروزی!

جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور

از چشم شد آب روی خواجو

خدایگان خردپرور مروت ارز

سیف فرغانی اندرین پرده

باز آنها که پیش ما نورند

وانگه برآ به مروه و مانند این بکن

سوی سورستان سربرافراختند

عود و چنگ و نی و دف و بربط

یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

چمن یکسر نگارستان شد از من

من نرسیدم بدین مقام که گفتم

بدهد بر خرد هوا را دست

بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست

که با کس نگوید سخن جز براز

دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش

کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟

سرو با اعتدال قامت تو

گر بماند جهان چه سود تو را؟

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

پدرت باغ و بوستانی کرد

که پیش همت او عقل دیده‌ست

چو بنمود دست آفتاب از نشیب

روز، محروم دیدن خورشید

آن سینه، که جای شوق باشد

بجز غلامی دلدار خویش سعدی را

تجربه میبایدت اول، نه کار

گشایش از تو خواهد یافت کارم

پای خود پی کن و بسر میگرد

چونک بیخود شدی ز پرتو عشق

سپاهی بیاورد پیروزشاه

او دریدی به گاز خویش زمین

هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم

برو از منطق خواجو بشنو قصه‌ی عشق

میری که زیر منت او گیتی

ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی

گر کشیدم به زلف او دستی

بشکنی این چوب نه چوبش کمست

چو ده سال گیتی همی داشت راست

کرامت شعار و سعادت دثار

حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

بر در دوست سیف فرغانی

تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت

گویم افسانه‌های طبع فزای

صوت بر در زنان، ز قرع هوا

بر بندگان خویش نگاهی بکن به رحمت

کاسه گردان بزم تقدیرت

بر گور و گوزن اگر امیر است

به عمری که مرگ است اندر قفاش

تا به دم درکشد غریبی را

مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول

می‌گشت چو بی‌خودان بهر سوی

بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش

دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی

تحمل کن جفای یار سعدی

غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

بی‌خطر نیست کار سیر امروز

خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما

همه ایستادند در پیش اوی

حجت یزدان که دست علم قدیمش

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت

به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی

اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم

گل بدو خندید کای بی مهر دوست

بس سحرها که به شام آوردم

وز ننگ قراضه جان عاشق

همی تاخت آن باره‌ی تیز گرد

که سرا بوستان عمرش را

همیشه کفر در تسبیح حق است

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

روزی، آن رهپوی صافی اندرون

میان زمره‌ی عشاق سیف فرغانی

دیده بر مرصد بشارت او

نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو

کیان شاه را گفت کای راست گوی

یا رب! دلم شکست در این شهر

کدامین فکر ما را شرط راه است

معذورم ار بنالم زیرا که می‌زنندم

جز به سخن بنده نگردد تو را

چون عراقی ز دست خود فریاد

رفت ازین مژده زو گرانیها

تا به سالی نیستم موقوف عید

که نزد من آمد زریر از نخست

می نخورده شده به بویی مست

عصا و رکوه و تسبیح و مسواک

چون دوست موافقست سعدی

نغمه‌ی مرغان سحرخیز را

دلی را تا به دست آرند، هر دم

لیک ازینها چو غباری خیزد

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم

ازیشان بکشتند چندان سپاه

محاورات حکیمانه و درایتهاش

سیه جز قابض نور بصر نیست

ساقی بده آن می که در جام

ای خر مرده سگ نفست به گلخن در کشید

کس به جز از من نیافت عمر دوباره

پرخوری زین شراب، مست آیی

هاتوا من التبریز من صهبائهم

مگیریدشان بهر جان زریر

سیه ابر توفنده کز جیش دی

در آن چیزی دو ساعت می‌نپاید

نطفه شبنم در ارحام زمین

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

اینهمه جان کندن و سوزن زدن

گفت: «خیزید! که آن نادره فن

خاموش کن که طامع الکن بود همیشه

هم آنگاه بستور برد آن سپاه

چون که مغلوب کرد خیلش را

چو نیکو بنگری در اصل این کار

بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد

آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

نفس چون شد مفارق از پیوند

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود

میان صف دشمن اندر فتاد

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید

موالید سه گانه گشته ز ایشان

روی گفتم که در جهان بنهم

بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند

عاقبت مطربان مجلس وصل

زود بود کید اجل از کمین

در کام من این شست و من اندر تک دریا

بدان داد ما را کلاه بزرگ

امن طول ایام الفراق نسیتنی

تناسخ نبود این کز روی معنی

چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را

چون رهی بس دور و بس دشوار بود

مس تو را حکم کیمیاست ازین پس

روشنانی که این دوا دارند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

از ناوک سینه سنگ میسفت

صحن جان را چراغ پیدا نیست

کسی کو افتد از درگاه حق دور

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک

در زمانه بدید تو بر تو

تا ز غم عشق چو شیدا شود

خاموش کن ای دل و مپندار

کنون من بگویم سخن کو بگفت

خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن

ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد

هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز

وان نفع نباشد مگر که دانش

حسن او را به چشم عشق بدید

یکسر آن جمع به دام افتادند

شکن‌هایی که دارد طره او

لیکن سخن تو، گر بود هوش،

که از روی غلمان گشوده است برقع

دماغ آشفته و جان تیره گردد

گر توبه دهد کسی ز عشقت

بکس نداد توانائی این سپهر بلند

هست جانم چنان بدو مشغول

برگ گل را دادی از گلگونه زیب

قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن

در گوشه‌ی غم نشست مهجور

جهانخواران گنجبر به جنگ بر

هر آن کو جمله عمر خود در این کرد

محققت نشود سرکاف و نون خواجو

یک ذره غم تو خوشتر آید

خامش منشین، سخن همی گوی

هر شب آوردی به کنج خانه روی

تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او

کدام است مرد از شما نامخواه

شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت

شده اجسام عالم زین دو معدوم

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من

مادران را به دختران بگذار

از آن نخل‌ست خرماهای مریم

در قدح همچو عقل و جان در تن

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

جهان عقل و جان سرمایه‌ی توست

بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران

چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک

زین تازه دولتان دنی، خواجه‌ای نخاست

به در صومعه‌ی شیخ رسید

بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری

هوا زی جهان بود شبگون شده

به دلش اندرون بد غمی آتشین

تناسب را رعایت کرد عاقل

چو آهن تاب آتش می‌نیارد

توشه بستم از حلال و از حرام

چون اتابک به چشم خویش بدید

کای دریغا! که یار محمل بست

زین بیان نوری که پیدا می‌شود

بشد تیغ زن گردکش پورشاه

ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی

ز نورش شد ولایت سایه گستر

در پی جان جهان گرد جهان می‌گردم

ابو احمد آن اصل حمد و محامد

میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین

هرچه جان کشته پیش دل رسته

باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف

گر شبی دیگر از این جنس کند

فقبلتنی و قالت مرحبا بفتی

فتد یک تاب از او بر سنگ خاره

بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار

تو هم ایدوست چو من خواهی شد

صد هزاران دلی به غم خسته

لایزالیست حالت ایشان

چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست

دو خط که نویسی از یکی دست

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند

اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی

نوعروسان بکر افکارم

رسته‌ی دندانت صفی بست خوش

خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش

سر شهریارانش گفت ای پسر

عرفان، عقد است و اوست واسطه‌ی عقد

محقق را که وحدت در شهود است

تو سبکبار قوی حال کجا دریابی

آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن

چون ز بخت بلند امارت یافت

زهره شد از چنگ خوش آوازه‌اش

ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند

سواری شود نیک پیروز رزم

جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند

نماند مرگت اندر دار حیوان

خلق عصااند عصا را فکند

خردمندا مکن عطار را عیب

گر در نظرت بسوخت سعدی

تو که در حق مرده این گویی

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است

یا لها من س حظ معرض عن فضله

تا ببینی کعبه‌ی مقصود را

ندانستی که در پایان پیری

نیست اخلاص جز خدا دیدن

که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا

اکنون چکنم حجاب آرزم

عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن

نماند در میانه رهرو راه

کو بلبل چمن‌ها تا گفتمی سخن‌ها

چون زو حذرت باید کردن همی نخست

خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست

منکرند این حواس جسمانی

اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره

نیندازد اندر سر آن باد را

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک

تعالی الله قدیمی کو به یک دم

خاموش که بحر اگر ترش روست

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

چون شود در تن آن نظارت کم

جان جانداران سرکش را به علم

کانجا سر سبز بی‌زر سرخ

ناقد ایشان چو دید او را ز دور

جزای عدل، نور و رحمت آمد

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من

آن ز بلا راحت هر مبتلی

در سرای در این شهر اگر کسی خواهد

دستم اینک چو پنجه‌ی مزدور

پای کوری به کوزه‌ای برزد

گشتش تن گوهرین سفالین

سر مزن، سر می‌زن ای مرد خموش

تعین‌های عالم بر تو طاری است

از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

نه کسی را گرفت بر کارش

شمس تبریزی گشاده‌ست این گره

تا نام تو بر زبان نیاید

گرچه ره پر آتش سوزان کند

ز غمزه عالمی را کار سازد

تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش

نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟

نور خدایی‌ست که ذرات را

مرغی که ز سبزه داشت مفرش،

چون ببیند طعنه‌ی پیوست تو

گهی برتر شود از هفتم افلاک

خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست

طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

ممن از رنگ چهره برخواند

چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند

در پیش جنازه رفت خندان

چون برون رفتی ازین گم در گمی

رمد دارد دو چشم اهل ظاهر

من عشق خورم که خوشگوارست

و آزادگان را برکشیده ز چاه

دختران طبع را یعنی سخن با این جمال

به جوار خودم رهی بنمای!

سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی

لختی ز طپانچه روی را کوفت

قدر نه نو دارد اینجا نه کهن

معدل کرسی ذات البروج است

خمش کردم زبان بستم ولیکن

دل مفرسای بسودای محال

سعدی از بارگاه قربت دوست

نقش لوح خودی چو بتراشی

چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان

گردد چو تنور بسته سرگرم

شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست

ز جذبه یا ز برهان حقیقی

بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی

مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن

میروم شرمسار و سر در پیش

شرح فتحنا و اشارات آن

چون که کردی دشمنی، پرهیز کن

می‌ندانم کاشکی می‌دانمی

همی‌داند ز تو احوال پنهان

ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب

مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

یک سر مویی فرو نگذاشتی

غیر بهار جهان هست بهاری نهان

چشمه‌های آب شیرین زلال

چه غلامی، آنک داد او از جمال

نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست

زهی شراب که عشقش به دست خود پخته‌ست

ای پیشگاه بارخدایان روزگار

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

او ترا سمع و او بصر گردد

اجل قفص شکند مرغ را نیازارد

زهر دارد در درون، دنیا چو مار

کیست چون من فرد و تنها مانده

درآمد از درم آن مه سحرگاه

خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

هر دلی کو به زهد چست آید

بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست

ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو

در دو عالم کی دهم من جان به کس

درون حسن روی نیکوان چیست

چو اوست معنی عالم به اتفاق همه

اگر بار خرد داری، وگر نی

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

خواجگی سر بسر جمال و خوشیست

گاه گویی شیرم و گه شیرگیر

کو توبه‌ی روز به شب شکند

مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی

گفت با داوود پیغمبر، خدای

خلق مرا زهر خورانیده‌ای

دروگر، داس خود بنهاد بر دوش

شیرین زمان تویی به تحقیق

نه گریزندگیش را پایی

شه جهانی و هم پاره دوز استادی

گفت آن شش پنج با من باختی

در دری تنگم گرفتارآمده

شب که از فکر سخن پشت خم‌ایم

دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست

ز کار تو چه آید یا چه خیزد

ای داروی دلپذیر دردم

زآنکه هر کس که از منی وارست

درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک

بمهمانخانه‌ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست

پاسبان را کار بی‌خوابی بود

عشق برقیست کام سوزنده

بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا

خیرگیها کرده بود این خودپسند

با قامت بلند صنوبرخرامشان

نافه نگشاده، مشک افشاند

میان گر پیش غیر عشق بندم

شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد

بر فشان طره‌ای مه محمل

از چب و راست چون گشاد نظر

کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی

تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک

هر متاعی ز معدنی خیزد

مکن از تلخی آن زهر خروش

به پر عشق بپر در هوا و بر گردون

گر کسی گوید که: از عمرت همین

چون ایاز القصه بشنود این خطاب

دو ملک با تو اینچنین همراه

در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق

مردم همه دانند که در نامه سعدی

حکمت نیک وبد چو در غیبست

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر

فتنه‌ی جان و جهان بود آن پسر

در وجود تو بر، صلیب دلست

عجب مدار اگر جان حجاب جانانست

بر او صورت بسته‌ست همانا که مگر

بصر روشنم از سرمه خاک در توست

قید اقبال در سر قلمت

شمس تبریزی که نور اولیاست

از اهل غرور، ببر پیوند

تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود

سقطی نیست اندرین گفته

چون بجهند از حجب خواب خویش

عیب من گفت همی نزد پدر

ز میخواران کسی را همچو خواجو

عزت غار بود و عزلت شهر

من زارم اسیر ناله زیر

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد

ذره‌ی او فتنه‌ی مردم شده

تاجشان بی سری و سامانیست

که برد مفخر تبریز شمس تبریزی

مگر جهل درداست و دانش دواست

همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی

بر همین نکته ختم شد مقصود

رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین

تعویذ بجوی از درستکاری

سر ذراتش همه روشن شود

صفت اوست جان و مردم جسم

تشنه نخسپید مگر اندکی

وقت تاراج و دستبرد، شب است

کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک

بر رمه باشد بلایی بس بزرگ

دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس

این به صورت هر دو یکسان باشدت

دشمنت را شیوه از وی شیون است

از روی زعفران من ار شاد شد عدو

خود را قدم قدم به مقام بر پران

هم جلوه‌گاه دولت و دین بر جناب وی

تیر باران فکن، از قوس قزح

هر بت سنگین ز دمش زنده شد

عیب آن باشد که آن زیبا علف

روح الامین که آیت قربت بشان اوست

در جهانش به لطف گردان کن

منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت

شب، شدی از دیده نهان روز وار

ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد

تن به جاه و مال چست شود

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش

خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این

هم تن زندانیم آلوده شد

کو برون آورد ز غرقابت

شور درافکنده و پنهان شده

چون نیست بقا اندرو تو را چه

ترا که شیشه‌ی می داد و می‌دهد خواجو

چه مرکب، درین فضا، چه بسیط

راز مگو رو عجمی ساز خویش

ایام وفا نکرد با کس

جذبه حق باید ازیشان کرد خواست

دو شوی پیش آینه به درست

در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش

نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف

جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه

چند باشی ز معاصی مزه کش؟

گفت نخستین تو حدث را بدان

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب

گذرانید بر اطوار کمال

پیش چنین کار و کیا جان بده

مرا نزدیک او بر خاک بنشان

در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو

عیب« صوت‌الحمیر» میدانی

هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی

عزلت بی«زای» زاهد علت است

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل

خال، جمالش به تباهی کشد

روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو

همه‌ی خلق، دوستان منند

مدبدان فلک را چو کار در بندند

نی توان ابسال را آورد باز

اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

لیک آن علم لزج چون ره زند

با دلی از دور گرفتار او

طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن

شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار

اقبال پنج نوبت شاهی همی زند

چون سوی خشکی سفر افتادشان،

خامش که تمام ختم گشته‌ست

روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد

برو آستین بیش مفشان که خواجو

یار باید دل و زبان باهم

اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ

گر تو از کردار بد باشی بری

نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی

حسن او را لطیفه‌ها باشد

لوای دولت مخدوم شمس دین آمد

لعلی به میان سنگ خارا

چون حجاب آید وجود این جایگاه

نخوری هیچ و فیض ریزانی

درون گور تن خود تو این زمان بنگر

فرید از لب تو سخن چون نگوید

چو بانگ و ناله‌ی خواجو فتاده در ره عشق

هر چه داننده گوید از جاییست

چون عاشق را هزار جانست

نان و حلوا چیست؟ این طول امل

خیز و این وادی مشکل قطع کن

آنچه با دوست دهد پیوندش

رخ بدو گوید که منزل‌هات ما را منزلیست

چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین

خاموش که تا در دهن خلق نیفتی

داشت بخت سیه و روز سفید،

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست

شد یپنلو مر ورا دار الرباح

تا گرفتار چنین کار آمدم

آشنایی طلب، ز دنیا فرد

جان مثل گلبنان حامله غنچه‌هاست

توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد

تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم

حالت و حیلت دلند اینها

چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید

غرق دریای گناهی تا به کی؟

باز بعضی را ز تف آفتاب

بر چنین آتشی چه دود کنی؟

تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

به رهش هیچ شحنه راه نیافت

زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد

چون رسی در مقام محبوبی

با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن

بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک

عمر در اندوه تو بردم به سر

از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی

ای خدایی که عطایت دیدست

مخند از پی مستی که بر زمین افتد

بیاد لعل در پاش تو خواجو

چه به چپ در دهی ندا از راست؟

خود سر نبدست آن خسی را

چو آتش برافروزی از بهر خلق

کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو

ای بسا صحبت که روز انگیختم،

منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد

نکشید آب، دلو ما زین چاه

فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشته‌اند

نازک‌اندامی که از سر تا به پای

خاموش کن امروز که این روز سخن نیست

چو در عالم زدی تو آتش عشق

نه خطی زان خط توانستند خواند

سبزه به گل غالیه‌ی تر سرشت

بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان

از من آمد بند برمن همچنانک

آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم

در شناور دو دست زد محکم

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود

تا به چند ای شاهباز پر فتوح

هر دو عالم را و صد چندان که هست

نو درختان شاخ در شاخ اندر او

بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر

جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق

باشد از آن خاک به گردی رسی

به یک دردسر زو تو پا را کشیدی

من برم صندوق را فردا به کو

لیکن از عشقم ندارم آگهی

جسم را کرده از ریاضت صلب

هله درویش بخور نک قدح زفت رسید

تا که زبانم به نطق عشق درآمد

مهابتیست سر تیغ آبدارش را

ملک انس و جان علی‌الاطلاق

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل

آن به تعظیم آردت، بی‌اختیار

گر کسی اینجا رهی دریافتی

ناید از ممکن تنها چون کار

بربند لب اکنون که سخن گستر بی‌لب

آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است

سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب

قبله‌ی هر دیده‌ور این آینه‌ست

درده ز جام باده که یسقون من رحیق

بدان دریادلی کز جوش و نوشش

از سر دردی نگه کن دفترم

هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند

سرنگون اندررود در آب شور

وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض

سحاب گردن و گوش مخدرات چمن

لاجرم معترف به عجز و قصور

هنر چو بی‌هنری آمد اندر این درگاه

کرد آهنگ مقام خود دلیر

گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست

دیو چون عجب داشت سجده نکرد

گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی

عاقبت، خوارتر از خار شود

شهی که کسوت جاه و منال دولت او

آنکه شد چشم او به منعم باز

نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی

مدتی بد پیش این شه زین نسق

ای گناه آمرز و عذرآموز من

برکند بیخ جمله کاشتها

پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب

بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت

به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ

دل گرو کرده‌ای به نظم سخن

گفتم تو کیستی گفت مراد همه

از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

حاضران گفتند ما برسودمی

گر جمال خویش را پیدا کند

بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی

جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم

سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر

گرچه سخن هست گره‌ها به باد

ور چو موسی تو بگیری چوبی

گر نه انکار آمدی از هر بدی

تو زفان از شیوه‌ی او دور دار

ذات ما هستی و حقیقت ماست

از گفت بدار چنگ کز وی

من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان

یا نشانندش به جای مصطفا

جرم سیاره چو گوهر در وی

هر عاشق بی‌مراد سرگشته

کاندر آن از خان علم اله

چون خلیل آن کس که از نمرود رست

ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد

رحمتش آه عاشقان بشنید

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

خلق می‌بودند دایم زین طلب

پیر پرسید که: «ای لجه‌ی جود!

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد

از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری

در همه آفاق هم دم می‌نیافت

مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست

شمس تبریز آفتاب دلست

چون دوستی آن بت در سینه فرود آید

ای مسلمان، نامسلم آمدی

گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری!

خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش

تا تو قفس سازی و شکر خری

چون نبی دیدش که او می‌سوخت زار

شکر گویم که مرا خوار نساخت

بس کن که عروس جان ز جلوه

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تو نه‌ای بس هیچ و نه بر هیچ کار

بت خود را بشکن خوار و ذلیل!

خداوند شمس دین آن نور تبریز

در خزان و باد خوف حق گریز

چون پس از عمری به مقصودی رسید

صبح صادق چون بود صدق‌پسند

طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد

یکتاست تو را جان و جسمت اجزا

لاجرم چون دید چندان جنگ و شور

هم چنین روح هر جوانی نیز

هلا که باده بیامد ز خم برون آیید

آنکه از ما، بی‌سبب افشاند دست

چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه

نام و نشانت نه و دامن کشان

بازار بتان از تو خرابست و کسادست

کردار بد تو گشت ز نگارش

تا تو در عجب و غروری مانده‌ای

این دو فرمانده، ار ندانندت

ستاره ایست خدا را که در زمین گردد

چون چشم دگر در او گشادیم

خادم سرگشته در راه ایستاد

چون حساب از نقیر خواهد بود

ای پای بیا و پای می‌کوب

چون سر و پای روان نیست مرا

ذره‌ی عشق از همه آفاق به

صبحدم کز روی بستر خاستم

چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید

صد مجلد، کتاب بگشاده

هست بادی در علم، در کوس بانگ

زنده کن را چگونه شاید کشت؟

مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف

درهمی در دست و در دامن نداشت

بر میان بستی کمر در پیش او

زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد

الا یا ساقیا هات الحمیا

دف از کف دست آید نی از دم مست آید

بازآی آخر که در بگشاده‌ایم

بود آن غش بر زر و این زر خوش

آستین کرم ار افشانی

این عورت بود آنکه پیدا شد

بر در زندان چرابودت قرار

هر چه در وی نشان غیر بود

ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

گرچه می‌ترسید، چتر شاه دید

چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،

چون حور برآمد ز دل سیب بخندید

الغرض، صاحبدل روشن روان

چون بدید این خواب بیدار جهان

گواهی دهد بر زمین خاک و آب

خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق

عزلت گه چیست خانه دل

پیرهن در خون کشیدید از فسون

جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه

تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده‌ای

پروانه‌ی توست جان عطار

صد عنایت می‌رسد در هر دمیت

در درون ظلمات سیهی چشمان

نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر

ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

حاجت این دل شده، مویی برآر

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج

همه روز گویی چو گلست یارم

ترا گر باغبانی بود چالاک

یاد کردی خنده‌ی آن شهریار

از حیله او یک دو سخن دارم بشنو

گذر کن از بشریت فرشته باش دلا

تا جوش ببینی ز اندرونت

مرد حالی کرد دست خود بلند

بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ

گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری

وین خردمند سخن دان زان سپس

گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط

همه مریمند گویی به دم فرشته حامل

هین خمش باش که نور تو چو بر دل‌ها زد

سر آن جو که به روز نشور

چون بدست قرعه شان افتاد کار

اگر بیرون پرده ور درون است

از سلسله نیاز رستید

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد

مقناطیسی و جان چو آهن

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان

خواب می‌بینم ولی در خواب نه

تو نکردی یاد من، این چون بود

قمر به حجله‌ی چرخ از عروس معجزه‌اش

پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک

غرقه‌ی دریا بماند خشک لب

ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر

آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم

گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

سیر او ز آفاق گیتی برترست

ز شرم پرده داران هوا خواه

هر طبله که گشایم زان قند بی‌کرانست

مرو در حصن تاریکی دگر بار

بسته‌ای عهد الست از پیش تو

حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی

زان خانه نوح کشتیی بود

ای نایب مصطفی بگردان

شاه گفتش حاجتت با من بگو

مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار

خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر

قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش

من بپردازم خوشی با او دلم

دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی

این سعادت‌های دنیا هیچ نیست

ور، مه نو در حصادش داس کرد

یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف

جهان را در صلای کار جمهور

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود

کتاب عشق را، جز یک ورق نیست

آن گهر چون با سلیمان این کند

خیالت هر دمی این جاست با ما

اگر به دیده من غیر آن جمال آید

خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست

پختگان چون سر به راه آورده‌اند

دل خصمش کز آرزوی خطا

از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو

در جهان هیچ شاه و خسرو نیست

دل در این سختی به صد اندوه خست

بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی

زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست

واذکرن ذکری احادیث الفراق

هرک این سگ را زبون خویش کرد

کنون می‌بایدم خاموش بنشست

آن نفس فریبنده که غرست و غرورست

هزار سال اگر علم و حکمت آموزی

هرکه از کتم عدم شد آشکار

صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی

خموش باش که کس باورت نخواهد کرد

بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم

دست کس نرسید برفتراک تو

ذات او جوهری که عالم ازو

با درد باش تا درد آن سوت ره نماید

گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست

در میان نوحه از اندوه مرگ

بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان

بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو

که به لهو و لعب، شده عمرش صرف

چون تو کردی ثانی اثنینش قبول

همین بس حاصلم زین شغل سازی

بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم

گر که طاوس یا که گنجشکی

گاه تلخست آب او را گاه شور

اگر دیدی تو ظلمت‌ها ز قوت‌های این لقمه

نردبان‌ها و بام‌ها دیدم

بربند زبان ما به عصمت

ور نداری برگ این شاخ بلند

گر به دیوار بر کشد به مثل

خامش کن و جاه گفت کم جوی

تا تو بر ما بگذری گر نگذری

گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور

دهان بربند و قفلی بر دهان نه

به هر دمی ز درونت ستاره‌ای تابد

هر طرف وضع رشیقی در نظر

آب تو آرایش شهوت ببرد

به خرم لاله زاری چون رسیدی

ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم

هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف

نه کژی نه راستی باشد مرا

که از عشقت بسی جان‌ها چو چوب خشک می‌سوزد

آن مه که بسوخت مشتری را

شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین

کار حکمت جز چنین نبود تمام

دردست فقیر کم بضاعت

زان باغ درخت برگ یابد

یار من امروز علم و طاعت بس

مرد گنجی دید گنجی اختیار

چو لاله کفته‌ای در شهر تبریز

جز حق اگر به دیدن او غمزه‌ای کند

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

آتشی افتاد اندر جان پیر

ز تاب شمع گشته آتش افروز

نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

هرچ گوید آن توانم کرد و بس

چندان کرث که در عدد ناید

زره بر آب می‌دان این سخن را

گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش

چون برآمد آفتاب روی من

سایه بان هر طرف سلیمان وار

کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان

با بوالعجبی غمزه‌ی تو

می‌مکن حکم و زفان کوتاه کن

فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید

من خموشم میوه نطق مرا

بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

چون ز ریش خود بپردازی نخست

به تاج «انما» گردد سرافراز

بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست

ترا خوش باد، با خوبان نشستن

هرکرا نبود طلب مرد آن بود

گهی نیل است و گاهی خون بسته

چون دل سبکش کند بهارت

یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک

چون شدیم اگه که ما افتاده‌ایم

آورد نا گه از صف بالا

به وصال بهار او چو بخندد دل چمن

گر نه‌ای مست وقت آن آمد

تو بدین ارزان فروشی هم مباش

نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی

هما و سایه‌اش آن جا چو ظلمتی باشد

تقوی قلب و صلاح واقعی

کوه را هم تیغ داد و هم کمر

چو این دریا بجنبد زو بخاری

چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی

کشته عشقم نترسم از امیر

بوالحسینی بود بس فرزانه بود

و صبحنا بخمر مستطاب

در دیده گدای تو آید نگار خاک

لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات

خسروی را چون بسی خسران بدید

آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست

عمری بیازمودی هستی خویش را

درین وادی دل وحشی عطار

مرد باید کز طلب در انتظار

بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی

چون ماه نزارگشته شادیم

هرچه گوید، در رضا و در غضب

بعد از آن، روزی مگر مجنون مست

به زر نرخ هنر هست از هنر دور

همای سایه دولت چو شمس تبریزیست

بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق

تو جهان داری دلی افروخته

فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش

و آنک شب‌ها نخفته‌اند ز بیم

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

اهل او گفتند بس آشفته‌ای

اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد

سخت می‌آید مرا نام خوشش پیش کسی

و آگاه کن، ای برادر، از غدرش

عاشقان جان باز این راه آمدند

ای بسته کمر به پیش تو جان

ای ابابیل هین که بر کعبه

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

از سر عجزی بسوی آفتاب

که می‌خواهم دو استاد و چه استاد

هر که چون گل ز آتش آب نشد

بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد

لیک عشقی کان ز سوی تو بود

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

بی کنارست فضل منتظرش

بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی

آن همه ماهی چو کودک دید پیش

به روز حمله کمین خیل او به زور کمند

آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست

ز قدر من آنگاه آگاه گردی

رنج این دنیای دون تا کی ترا

تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی

دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار

بس آدمیان پای بند دیوند

هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست

گشاده دست در کار آزمایی

پس از این خاطر آسوده فروغی مطلب

حله بافان غیب می‌بافند

نیست ممکن در میان خاص و عام

هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند

ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد

خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر

نه بهشیاری ترا از خود خبر

خوش بخند ای زمانه خواهی داشت

در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من

گرچه تو خفته‌ستی آسیای جهان

عقل را زین کار سودا می‌کند

ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد

از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی

روزیت دوست گشت و شبی دشمن

نه بجز خونابه آبی یابد او

و گر بر عشق کارش را مدار است

فروغی شهره‌ی هر شهر شد شعرم به شیرینی

قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد

همچو شبنم آمدند از بحر جود

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه

در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت

گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال

چو جمشید را بخت شد کندرو

دارای دو کون میر میران

ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان

خدایا داد من بستان ز خطش

چو پردخته‌شان شد دل از خواسته

تجلی کرد این دم شمس تبریز

چندان که در آفاق دویدیم فروغی

آینه‌ی تست دل تابناک

نگه کرد پس ایرج نامور

به مغرب نعلش ار خوردی به خاره

آفتاب فلک جود ملک ناصردین

ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود

نماند چنین دان جهان برکسی

سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند

همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار

هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا

سه فرزند بودیم زیبای تخت

رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد

ماه فروغی نشدی تا نکرد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه

همی تافت زو فر شاهنشهی

بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال

شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

خبر شد به ضحاک بدروزگار

اشارت کرد شه تا رفت دستور

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

که مه درویش باشد پیش خورشید

سخت خوب آید این دو بیت مرا

من بدانم کو فرستاد آن بمن

من ایران نخواهم نه خاور نه چین

ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل

ستوده ناصردین شه که از شرف گوید

ز اجزای او لاله‌ی مرغزاری

که بیدار دل بود و پاکیزه مغز

آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند

با طالع او دولت و فیروزی یارست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست

بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک

نگون بید موله در سمن زار

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه

بی‌سخنی ره رو راه تو را

پرستنده باشی و جوینده راه

تو عاشق باش تا عاشق شناسی

بانگ برخاست از چپ و از راست

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

به خشکی رسیدند سر کینه جوی

مصلحت چیست من به او چه کنم

سر ملوک عجم مالک خزاین جم

این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق

ز کتان و ابریشم و موی قز

چه شود گر من و تو بی‌من و تو جمع شویم

هم ملایک را به هر جا کرد یاری

با چرخ، تو با حیله کی برآئی

بپرسیدشان از کیان جهان

روان افروخت اما همچو آذر

فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم

هزار غوطه مرا می‌دهد به هر ساعت

ز هرای درندگان چنگ دیو

ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری

این همان لشکریانند که من دیدم دی؟

ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن

چو پیش آمدش روزگار بهی

مسند آرای امامت علی عالی قدر

سلطان روی زمین بخشنده ناصردین

دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست

بباید بدین بود همداستان

مشرق چه کند چراغ افروزی

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم

بخیره بار گران زمانه چند کشی

چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ

درونش چون درون زشت خویان

فرمانده‌ی خورشید فلک، ناصردین شاه

مخمور شدند قوم و تشنه

ببینم کشان دل پر از داد هست

دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده

ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن

سخن شد پژوهنده از هردری

خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال

کمان او را بینی فتاده پنداری

ور ودیعت نهند مال یتیم

بیفگند شاهی شما را گزید

مکرر کرد استا دفع راهم

وانکه دو تا باشد با تو به دل

روح چون خانه‌ی تن خالی کرد

بدو گفت موبد که ای تاجور

در آن ساحت اگر منزل نمایی

دوشینه به من این همه دشنام که دادی

به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری

شب و روز بودی دو بهره به زین

از آتش‌هات در فروغند

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی

گفتا که عصا ز کف بیفکن

زمین هفت کشور به فرمان تست

پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این

خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش

بر فلک رو این دم از عیسی بپرس

نه گشت زمانه بفرسایدش

به نور او بسوزی پر خود را

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

بفرمود شاه دلاور بدوی

برون آورده‌ام از کان امید

آنکه گیتی به روی او بیند

تا صبح وصال دررسیدن

چو آمد به هنگام خون ریختن

تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا

بس خرقه به کوی می فروشان

عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب

کافیان جهان همی‌خوانند

میوه‌ی او را نه هیچ بوی و نه رنگ است

نشسته برو شهریاری چو ماه

چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن

دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد

عاقبت زار بسوزاندت این آتش

گریزان و از خویشتن گشته سیر

ندارم ننگ از این گر گفت دشمن

خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن

منم بنده‌ی اهل بیت نبی

در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن

کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین

بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر

که ایدون به بالین شیرآمدی

آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن

گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی

آنچه من گفتم زبور پارسی است

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان

تو چون خورشید از مشرق برآیی

کشورگشای ناصردین شه که تیغ او

تو آدمی نگر که بدین رتبت

سوی لشکر آفریدون شدند

چنین می‌گوید آن از کار آگه

شاها همیشه دست تو بالای گنج باد

از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید

فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

نشستند هر سه به آرام و شاد

چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی

از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد

به جان خلق برآمد پدید عدل خدای

ابا تاج و با گنج نادیده رنج

تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد

برابر یکی از معجزات موسی بود

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

به کین جستن از دشت آوردگاه

ز محنت جامه می‌زد چاک و می‌رفت

همچنان درخور از روی قیاس

یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را

گشتاده زبان و جوانیت هست

هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه

تا به دریا رسید باد سخاش

رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده

سران سپه مهتران دلیر

ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز

سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ

همه همواره یکزبان شده‌اند

همه چیزگی با منوچهر بود

من که باشم که به درگاه تو صبح صادق

سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

به خویش بپرورد برسان شیر

ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی

در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست

خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک

گرفتار زو دل شده ناامید

ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی

سر حلقه‌ی سلاطین شه راد ناصرالدین

گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی

تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق

نکرده هیچ کس با دشمن خویش

تا شده سیلی غمت علت سرخ رویی‌ام

بر سر دو رهی امروز بکن جهدی

در چشم شاه صورت عین علی نگر

برگیر کلاه از سر باز

تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه

واعظیم اما نه بهر خویشتن

ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر

شکست از سنگ ژاله جام لاله

پادشه زاده یوسف آنکه هنر

صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی

بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز

پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل

خدیو ذره‌پرور ناصرالدین شاه نیک اختر

تو مراقب باش بر احوال خویش

از دولت او هر چه گمان بود یقین شد

نخل اگر از موم سازی در ریاض روضه‌اش

به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد

خیال کژ مبر اینجا و بشناس

میر یوسف برادر سلطان

آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید

ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد

علمی بطلب که کتابی نیست

ازان عادت شریف، ازان دست گنج بخش

بلند آن سر که او خواهد بلندش

ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر

یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه

تو بدین لعل گهربار که داری حیف است

یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس

بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم

به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد

غنچه را آب دماغ است روان از شبنم

چندین هزار عید فروغی به نام تو

رنگین که کرد و شیرین در خرما

شرف کعبه‌ی اسلام ملک ناصردین

ای روز بدین خوشی چه روزی

عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب

الهی به مهدی که سالار دین است

دست او هست ابر و دریا دل

شد از آن دشت مینا فام دلگیر

امیر جنگجوی ایاز اویماق

خود بخت تویی و زندگی تو

ناصردین شاه راد آن که بدون ابر گفت

تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است

ستوده‌ی پدر خویش و شمع گوهر خویش

تن باسر نداند سر کن را

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند

ماه با فر او ندارد فر

به سوی شه پری باز سپیدی

بی خبر میرود این شبرو بی پروا

به دل آن درد را همواره می‌کرد

تافت ز تبریز رخ شمس دین

دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی‌جوش

آنچ او اندر کتب بر خوانده بود

اکسیر دولت ابدی در جناب اوست

ای خواجه، از این اژدها حذر کن

حدیث چشم تو گفتم دلم رفت

تن بدریوزه خوی کرد و ندید

به خنده مصلحت دیدی فریبش

چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق

از خویش دل کسی نترسد

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان

ذلت ده روزه فقر مایه‌ی سد عزت است

ابر چبود زانکه صد دریای خون

هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید

چو آن سرو روان شد کاروانی

تقاضای جمال اینست و خوبی

تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی

پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را

بحر شه که مرجع هر آب اوست

سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا

چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است

ز بحر عشق اگر بارد بخاری

خامش و بشنو دهل خامشان

کسی خود این شبه فانی دون را

بنمای از این حرف تصاویر حقایق

آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن

برو عطار و تن زن زانکه این شرح

خورشید رخت با زحل زلف سیاهت

چه حالت است که گل در سحر نماید روی

چنین رفتند تا نزدیک کوهی

بد هندو نمودم آینه‌ام

جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین

دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری

همچو تیرش قلم جهد ز بنان

دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش

بنشین که در این مجلس لاغر نشود عیسی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

چو بوی غیردام و دد شنیدند

گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را

درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون

جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم

تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود

گر تو شکری دهی به عطار

صد میوه چو شیشه‌های شربت

چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران

اگر مرغی به شاخش آرمیدی

شمس تبریز را بشر بینند

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست

شکر او آن بود ای بنده‌ی جلیل

زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ

به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را

زین باده چو مست شد فلاطون

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

شکر لب گفت دشوار است بسیار

منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی

در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

به یاران جانی دمی خو بر آور

هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید

به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او

نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است

به آخر کرد خوش جایی معین

چون ترازو و چون گز و چو محک

از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد

بی‌گمان که هر زبان پرده‌ی دلست

عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را

مر تو را بر چهارمین درجه

لقبت چو می‌بگویم دل من همی‌بلرزد

مسیحای مجرد را برازد

به مرکب جست و گلگون را عنان داد

بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی

شمس تبریز که در روح وطن ساخته‌ای

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود

می‌خواست مرغ وهم که بر بام او پرد

ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت

هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید

نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

ز کار خویش بردارد شماری

لاجرمش عشق کشد پیشکش

دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش

تا زیادت گردد از شکر ای ثقات

ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر

چشمت همیشه مانده به دست توانگران

منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا

محتشم چون زان چمن دل بر ندارم که این زمان

زبان بسیار سر بر باد دادست

بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت

تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگوید

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده

لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز

درین دریا دل پر درد عطار

اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست

کنیزانی کلید گنج در مشت

چون سپر بی‌خبر پیش درآ و ببین

بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو

گفت اینک دادمت مهلت بگو

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو

به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو

هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی

همان مرحله‌ست این بیابان دور

در دل ممن بگنجم ای عجب

بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود

زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه

این مباحث تا بدین‌جا گفتنیست

گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند

به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت

آن آهن تو نرم شد امروز ببینی

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

سرکه را گر راه باید در جگر

مخمور رهد ز قیل و از قال

هزاران زخم دارد از تو ای هجر

ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او

کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید

برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک

خداوندا به قدرت بی‌نظیری

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

قوتم بگسست چون اینجا رسید

بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی

در میان جانشان بود آن سمی

خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند

گر نمکدان تو شکر ریز است

گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم

شد خیمه صبرم نگون از دیده‌ی او چون کنم

وانگهی از خود قیاساتی کنی

شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان

جوابک‌های شیرینت کجا شد

قومی چو دریا کف زنان چون موج‌ها سجده کنان

به دامان یوسف نهفته است کحلی

نگویم که طاووس نر است گلبن

این اجل کر است و ناله نشنود

حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی

گردش این باد از معنی اوست

وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر

هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را

گفت شب بیرون روم من نرم نرم

ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست

آری چو عدم وجود بخش است

ز آتش یافت تشنه ذوق آبش

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی

بار دیگر گرد گورستان بگشت

و قاتل فی سبیل الجود بخلا

شمس تبریز لامکان دید

هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند

شبان تیره‌ات را نور بخشم

جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود

ای از هوس بهار حسنت

ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش

شه در آمد دید آنجا نقشها

خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان

در صورت بنده کمینیم

دستار و قبا فکنده آن نیز

خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد

تو را از کشتن و وز سوختن هم

در جمله عالم الهی

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

قی در افتادند ایشان از عنا

می‌دهم عشق و ندیمی کند

ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است

گفته شد آن داستان معنوی

آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد

تنها یکی سپاه بود دانا

مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت

چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل

پیش ازین هرچند جان پر عیب بود

آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد

همچو روغن در میان جان شیر

هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است

دو ساعد را حمایل کرد برمن

فخر دولت که دول بر در او جوید جای

عاشقا از شمس تبریزی چو ابر

دل به حکم خویش می‌باشد چو غالب شد هوس

این سخن پایان ندارد باز گرد

بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا

هله بس که کاسه‌ها را به طعام او است قیمت

زاغ را و چغد را اندر قفس

عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده

صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک

می‌گوید بید سرفشانان

ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود

نیستی و نقص هر جایی که خاست

چون بدیدی سوی روزن درنگر

گه خرم زید و، عمرو غمگین

شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز

به زیر گل زند چنگی، به زیر سروبن نایی

در زیر مرادش همه ولایت

بر کف جاهل همی گوید نبید

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل

عشق شنگ بی‌قرار بی سکون

در سایه دوست چون بود جان

جهان مار بدخوست منوازش از بن

آن ابرو بین به قابلی طاق

ز شیرین کوهکن را جام لبریز

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز

پروین به چه ماند؟ به یکی دسته‌ی نرگس

صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها

اندرین اندیشه می‌بود او دو دل

بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی‌بینی

بگیرند جفت و نسازند یک جا

به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان

ستانی همی زندگانی ز مردم

شرح درد تو چون دهد عطار

ز دنیا روی زی دین کردم ایراک

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب

بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر

هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد

هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت

در مهد که دایه ساقیش بود

اکنون صفت بچه‌ی انگور بگویم

ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا

بازی گری است این فلک گردان

که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو

نغمه‌های اندرون اولیا

هین مگو راز شمس تبریزی

که دانست کز نور خورشید گیرد

زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن

مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم

آری آری روشن است این همچو روز

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من

به شکرین دهنان داد از سخن نمکی

گرچه کشتی بشکند تو دم مزن

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر

گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام

غیر اگر جرعه‌ای از پند ندادست تو را

اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر

خاکی که مرده بود و شده ریزان

هرچند به خوب و خوش سخن‌ها

در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس

زانک در الاست او از لا گذشت

مفخر تبریز و جهان شمس دین

یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده

به شکرانه‌ی این که دی گفته جائی

او را گزید لشکر، او را گزید رعیت

دل عطار در وصلت ضمیری

مر مرا غربت ز بهر دین توست

خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز

حاملند و خود ز جهل افراشته

اعدات آفتابا می‌دان یقین خفاشند

جز درد و رنج چیز نیامد به‌حاصلم

قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی

پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک

گر تو به عشق فی‌المثل، عیسی وقتی ای فرید

مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان

ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب

کرده حق ناموس را صد من حدید

چار طبیعت چو چار گردن حمال دان

دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را

صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است

بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید

آن بزرگ آمده ز خانه‌ی خویش

ور بر این قوم بخندم چو بیازارم

نال قلم گر شود از کف حفظش علم

چون ننالم تلخ از دستان او

ز اندیشه می‌گذارم تا خود چه حیله سازم

بفریفت تو را دیو تا گلیمی

هرگه که داد عرض سپه طول و عرض او

بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون

ای فرید اینجا چو کوهی صبر کن

ای پسر، همچو میر میری تو

زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

به قصد از شمس تبریزی نگردم

وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش

سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا

آفتاب ملکت سلطان که دست جود او

سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت

دوستی این جهان نهنبن دلهاست

نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود

آنچنان که مرتبه‌ی حیوانیست

ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست

بر چرخ رسید بانگ و نامم

ز طفل مریم بی‌جفت حیرت افزاتر

بگفتا یک دو ساغر خورد باید

عطار که طاق از ابروی او شد

وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم

خصمش که ز عمر می‌کشد رنج

چون ز که در پیشه آوردندشان

دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید

وین که چو آهو بخرامد به دشت

نکوترین صور در معاشت از کم و بیش

جدی هم بکرداره‌ی چشم رنگی

کوه و دره‌ی هند مرا ز آرزوی غزو

محمد و علی از خلق بهترند چه بود

باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش

تو تبرا کن که هستت دستگاه

گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست

نیست تنزیل سوی عقل مگر

دست عاجز پرورش در سرکش آزاری کشد

به چشم مستم آری نگاهی

ذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم

دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را

مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر

بهر نان شخصی سوی نانبا دوید

عاشق و مست و آنگهی توبه

روا بود که به میر اجل تو پشت کنی

این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش

شنید و جام پر کرد و به او داد

گرچه صیدم مرا مکش به عذاب

عقلی تو به جان چو یار او گشتی

ور ذره‌ای به نعل سمندش شود قرین

جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا

با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ

جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت

بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا

آفتاب روش اندر پیش او

تو ای عطار محکم کن قدم در جاده‌ی معنی

نور راه کهکشان تابان درو

مانع لب تشنها زان چشمه‌ی زمزم صفات

شرح این فرضست گفتن لیک من

حطام داد از این جیفه دایه تبدیل

ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من

یک ذره‌ام توان چو نمانداست چون کنم

ز حلوا گر ندارید آب دندان

جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو

هوش و سنگت برد به گردون سر

ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران

ریش او پر باد کین هدیه کراست

دیرست کز آب‌های دیده

نبینی که از بی‌تمیزی ستور

یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد

حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من

عاقبت الامر چو مرگ است راه

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش

و گر به چشمه‌ی حیوان نهد عدوی تو رو

هش چه باشد عقل کل هوشمند

هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب

اندوده رخش زمان به زر آب

جودت ار نرخها کند تعیین

شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد

بیش و کم درباخت دل در راه تو

به تحریر الفاظ من فخر کرد

گه ز دست یلان تیرانداز

گفت چون شاه کرم میدان رود

زان سوی گوش آمد این طبل عید

طمع جانت کند گر چه بدو کابین

که در چشم کیاست بس گران مقدار می‌آید

بر هوای خویشتن قاهر شد و بهتر کسی

عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی

گیتی چو دو در خانه است، او را

ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ

آن اثر هم روزها باقی بود

خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای

قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهره‌ی نشاط

وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل

نبینی دل جنگ او هیچ کس را

صانع مصنوع را تو باشی فرزند

وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف

این جهان از عشق تا نفریبدت

صورت خوب بسی باشد بی حاصل

به جنب چشمه‌ی فیضش سر تفاخر خویش

باغ طری ستبرق رومی کند همی

جمله‌ی مردان جهان دیده را

گوید « به چه معنی حرام کردی

جهان سالار اعظم حارس محروسه‌ی عالم

معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال

تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب

آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را

لاله‌ی پیراهنی آلوده به خونابه‌ی داغ

از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر

گم شو از خود دست از مستی بدار

خرددوست جان سخن گوی توست

عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو

فعل را در غیب اثرها زادنیست

مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون

روی نیکو زشت باشد هر گهیک

دجله‌ی همتش آن بحر سحاب‌انگیز است

جشن سده امیرا! رسم کبار باشد

سر نپیچم اگر از هر سر موی

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای

گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل

منکران همچون جعل زان بوی گل

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را

تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد

سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین

نوز گل اندر گلابدان نرسیده

تو مرا کشتی و خلقیت گواه

تا اندرو نیاید نادان، که من

تصرف‌های طبع میرزا سلمانیش دارد

حق آن قدرت که آن تیشه تراست

جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ

سخن کر گسی پیر پرکنده بود

بهر عدوی تو جسد از آتش آورد

با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند

گر برآرند یک نفس بی دوست

خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو

روز مصافش کند حلقه‌ی زه گیر را

صد هزاران ز اهل تقلید و نشان

به از تو ناطقی اندر کمین هست

بند ز من برگرفته آمد، ازین است

که بهر صید مرادش درین کمند گاهند

اندرین ایام ما بازار هزلست و فسوس

شد دل عطار پاره پاره ز شوقت

این تن صدف است و من بدو در

در این بازار از بخت بد من

هر محال از دست او ممکن شود

منه تحمر و جنه المعشوق

دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند

ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب

من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی

همچو این عطار بس مشهور گشت

به سر بر نهد نرگس نو به باغ

کوه قاقم زمین حواصل پوش

زان کزو بستان جانها زنده است

نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست

عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم

به نوبتند ملوک اندرین سپنج‌سرای

چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت

در آن خورشید حیران گشت عطار

«قیمت هر کس به قدر علم اوست»

ای چو خورشید روشنائی بخش

تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید

گاه چو شیری متمثل شود

آنکه چو آب خوش علمش بکرد

شهنشه بامداد از خواب برخاست

به باده سرد توان کرد آتش حدثان

همی در هرچه خواهی هرچه خواهی

عقل و سخن مر تو را به کار کی آید

کس ندیدم که کارزاری کرد

زانک اول سمع باید نطق را

ببین به حال جوانان کهف کان خوردند

نو گشته کهن شود علی حال

لیعف المهتدی عن س من ضل

باد شمال چون ز زمستان چنین بدید

چون به جز تو در دو عالم نیست کس

عالم هم از این دو گشت پیدا

وانگهی ترکتاز کرد به روم

گر حجاب از جانها بر خاستی

ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا

وان را که روزگار مساعد شود

روان پاک ابوبکر سعد زنگی را

قوس قزح، قوسوار، عالم فردوسوار

افسانه‌ی عشق او شدم من

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر

هرکه جز بندگیت رای کند

عقل خود را از من افزون دیده‌ای

تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود

بی‌شرح و بیان او خرد را

که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع

وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ

گر رجوعی کند سوی قعرش

آن سیه مغفر که بر سر داشتم

باغ در باغ گرد بر گردش

عاقل آن باشد که عبرت گیرد از

هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار

گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک

چو فیاض عنایت کرد یاری

وان قطره‌ی باران که فرود آید از شاخ

با چهره و با سرشک عطار

نتواند کسیش برد به قهر

چون دعا ختم کرد برد سجود

زانک احسانهای ظاهر شاهدند

شحنه یار ماست هر کو خسته شد

هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک

گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید

به چرخشت اندر اندازی نگونم

چون همی بازگشت از بر من

نگه کن بدین کاروان هوائی

سرو کز سایه بادبانه زده

هم صفیر و خدعه‌ی مرغان توی

بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار

پرچین شود ز درد رخ بی‌دین

باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند

برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود

با دهانش تا دوچاری خورد دل

خفته ازانی که نبینی ز جهل

فتنه نامی هزار فتنه در او

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای

غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش

پشیزی که امروز بدهی ز دل

عزیز علی السعدی فرقة صاحب

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

از طمع خام درین واقعه

نیست هوا را به دلم در مقر

کرده شاه از درستی قلمش

یاد یاران یار را میمون بود

خجسته باد باغستان خلدش

بنشاند آب آذرش را

دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ

جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را

بر شکر خنده‌ی گل درد دل کس نگذاشت

با نبوت چه کار بود او را

چون دعائی چنین به پایان برد

گر نباشد سایه‌ی او بر تو گول

ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز

ای شده غره به جهان، زینهار

شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند

نیک و بددانی همی با نام نیک جاودان

چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد

سخنت اول و سخنت آخر

فرو رفته خاطر در این مشکلش

خویش را هم صوت مرغان خدا

هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی

دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر

ورای هر چه در گیتی اساسیست

عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت

بی وصف گشته‌اند ز هستی و نیستی

وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان

آخری نیست تمنای سر و سامان را

بی‌نوا از نان و خوان آسمان

ای مایه صد بی‌هشی دی از طریق سرکشی

خراسان جای دونان گشت، گنجد

تو از سر من و از جان من عزیزتری

رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال

سپه را بود میزبان و بود

چون من دست خویش از طمع پاک شستم

چو کالیو دانندم اهل نشست

آنک دیدندش همیشه بی خودند

می‌زندم نرگس چشمک خموش

دلا برو بر یار و مباش بسته خویش

آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد

مر این زنگیان را چه کار اوفتاد

مرد ره آن است کز لایعقلی

دام فکندم که تا صید کنم ماهیی

نه پرهیزگار و نه دانشورند

جانب دیگر گرفت آن شخص زخم

آری چو دررسد مدد نصرت خدا

ور زانک اجل کوبد سر تو

و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی

دمش چون تافته بند بریشم

دل سپر بفکند از هر غمزه‌ی چشم تو بس

فلا زال شمس الدین مولا و سیدا

چنین خواهم ای نامور پادشاه

ناقه‌ی جسم ولی را بنده باش

از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود

چنان نه‌ای تو که با تو دگر کسی گنجد

پنجه بر شیران نیارد کرد تیز

گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست

روح می‌خواهی برای یک شکر

وهبت‌السلو لمن لا منی

تو کوته نظر بودی و سست رای

از هوای لقمه‌ی این خارخار

هزار خانه چو زنبور پرعسل داری

تو خموش آخر که رباب گشتی

نام نیکو گر بماند ز آدمی

شکر در کام خسرو خوش گواراست

آتش عشق تو چو شعله زند

هر کس که در دل او باشد هوای تبریز

جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند

جست و جویی از ورای جست و جو

گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر

امروز دلبر یکبار دیگر

لعمرک ان خوطبت میتا تراضیا

بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو

عقل و دل و جان چو بی نشان گشت

خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی

چو گربه‌نوازی کبوتر برد

ای دریغا مر ترا گنجا بدی

نداند گاو کردن بانگ بلبل

تو بز نه‌ای که برآیی چراغپایه به بازی

خدایش تیغ نصرت داده در چنگ

ببرم این درشتناک بادیه

شاید ار در شهر بد مستی کند

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی

شرابی در ازل درداد ما را

حق تعالی عادلست و عادلان

در بزد از تشنگی و آب خواست

چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند

جل المهیمن ان تدری حقائقه

باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست

پرتوی کان دور بود آن کفر بود

خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی

چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟

که نگه‌دار آب ما را از خسان

دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت

چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند

امیدوار وجودی که از جهان برود

مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد

جوانمردان دین را زین مصیبت

مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی

برآمد خروش از هوادار چست

دشمنان او را ز غیرت می‌درند

ره سیرت شمس تبریز گیر

شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان

گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود

بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین

گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن

خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می‌خور

کنونم که در پنجه اقبیل نیست

آن درم دادن سخی را لایقست

به آب چشم بگویش که از زمان فراق

غنچه صفت چشم ببستی ز گل

دریغ خلعت دیبای احسن‌التقویم

ببسته سفالین کمر هفت هشت

در زبان گوهرافشان فرید

تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین

تو را نیز چندان بود دست زور

مرغ کو اندر قفص زندانیست

بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش

او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش

مگر از دیدنم ملول شدی

ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست

چو زلف کافرت در کار آید

گفتم « چه نوشم زان شهد؟ » گفتا

کرامت جوانمردی و نان دهی است

از آنجا روی در صحرا نهادند

لاح صباحی طیب حالی

سرنامه‌ی تو ماها هفتاد و دو دفتر شد

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست

چو برجستی به بازی زین کهن فرش

دریغا جان پر اسرار عطار

ای آب و روغنی که گرفتار آمدی

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد

خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده‌ای

بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز

ان یغفر الله لی من جرأة سلفت

داشت ز تیرش جگری دردناک

خواستم ذره‌ای وصال از تو

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن

چو کودک به دست شناور برست

غلط خود کرده‌ام جرم که باشد

به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او

من خمش کردم ولیکن در دلم

مالک تعصی و منادی القبول

بنه از سر کلاه عجب و پندار

یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند

به پای جانب آن کس برو که پایت داد

توانایی تن مدان از خورش

به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن

انت کالشمس اذ دنت و نأت

بر خط من نقطه‌ی دولت نهاد

خاک چندان از آدمی بخورد

صاحب خر این سخنان چون شنفت

ترک اسما کن که هر کو ترک کرد

قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد

بهی بایدت لطف کن کان بهان

جوی آن آب سلسبیل سرشت

گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر

گره را تو بگشا ایا شمس تبریز

قدم بنده به خدمت نتوانست رسید

مشو دمساز با کس تا توانی

گفتم: دو دست خواجه چه چیزست جودرا

لقمه‌ای کردی دو عالم را چنانک

هر جا که پادشاهی و صدر ی و سروری

که گردی ناگهان برخاست از دور

وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی

لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه

بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر

فتاد از بیم سگ آهو به زاری

عطار درین چنین خطرگاهی

گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی

اشارت کنان این و آن را به دست

پی دجال کیشان بر گرفته

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد

جعل وش ز گل خویشتن در کشی

تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست

نبودی چون جرس بی‌ناله‌ی دل

عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد

فان ترمدی کیف یوم اللقا

مکن عیب درویش مدهوش مست

تیر باران تو کند ز شکوه

آن بلادرهای تعلیم ودود

شکوفه‌های شراب خدا شکفت بهل

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس

وزیر دانش اندوز خردمند

جان مده در طریق عشق چنان

تو بیا ای کمال صورت عشق

مکن گریه بر گور مقتول دوست

نداری انفعال این کارها چیست

ای ایاز اکنون بیا و داده ده

دلا خون نخسپد و دانم که تو دل

فکر من چیست پیش همت او؟

تو گویی عیش عالم وام کردند

گفتم: ملک محمد محمود کامکار

به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی

سر اندر جهان نه به آوردگی

اجازت داد خسرو کاو در آید

این حلالیها ازو می‌خواستند

صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

در آبش سینه چون مرغابیان گم

در هر صفتش بجوی صد بار

تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی

نه در مردی او را نه در مردمی

زهر کش جهل نظر باز کرد

میر آخر دیگر و خر دیگرست

ای جان چون فرشته از نور حق سرشته

من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم

مگر از شوق بیخود گشت سایه

همه امیدها به دوست قوی

گرانی نماند در آن جا و غیری

مپندار اگر شیر و گر روبهی

طلب کردی کف خالی زعالم

گرنه خوش‌آوازی مغزی بود

به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند

هم ادبم راه به جایی دهد

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان

یکی برگشا پر بافر خویش

اگر ابلهی مشک را گنده گفت

چنین یارب کسی حیران نیفتد

اختیار اندر درونت ساکنست

تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من

رحم الاعادی لوعتی و توجعی

نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای

اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن

بوقلمونی چه شود گر چو عقل

ولیکن بدین صورت دلپذیر

فلک با من ندانم بر سر چیست

هر دو با هم در خزیدند از نشاط

تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار

بیامرز از عطای خویش ما را

خوشا آن دلبر غارتگر هوش

کین راز کسی شنید و دانست

تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو

یکی بر سر گور گل می سرشت

بتگر اگر تیشه نیارد به دست

گفت یا رب دشمنم گیرند خلق

یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد

نظاره‌ی چمن اردیبهشت خوش باشد

هم آوازی کنی از روی یاری

عطار سزد که پشت گرم است

این مه و خورشید چون دو گاو خراسند

دلت را دیده‌ها بردوز تاعین‌الیقین گردد

خم شده دستش به طریق کمان

این چنین نامه که پرظلم و جفاست

ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق

به گرد خیمه‌ی اسلام شقه‌ای بزنی

گفت مرا آن هوس اینجا فکند

لیک ز عکس رخ او ذره‌ای

ز اول فکرت آخر ره بین

گرت در دریای فضل است خیز

از آن روزی که این مخدوم زاده

بر همه درس توکل می‌کنی

زان رو که ز هر خسیم خسته

به چشم عقل من این خلق پادشاهانند

ترا راه دهان و گوش و بینی

نی که تو سلطانی و ما گلخنی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش

مکن پیش دیوار غیبت بسی

چون سر آن مشربه را باز کرد

گفت فرمانم چنین دادست اله

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت

ز سوز سینه‌ی فریاد خوانان

فرسته فرستاد زی او خدای

بس مهر که از خیال رویت

که دست جان او چندان درازست

تو بینا و ما خائف از یکدگر

برانگیختند اسپ هر دو سوار

هر کرا اسرار کار آموختند

مرگ تا در پیست روز شبست

زهی نامی که کرد از چشمه نوش

مرا گر نبودی خرد شهریار

موی از عین عدد آمد پدید

کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا

ولیکن تو دنبال دیو خسی

وگرنه مرا با سپاهی گران

عالم وهم و خیال چشم‌بند

چو موسی عمران توی عمر جان

و هل تکاد تدی حق نعمته؟

همه ایستادند در پیش اوی

چو در صفات توام آبروی می‌بایست

هله خامش مگو صلا، تو که داری بخور هلا

گروهی فراوان طمع ظن برند

چو بشنید نوش آذر از پهلوان

گر ترا صبری بدی رزق آمدی

زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز

به باز چتر عنقا را بگیرد

بخوانم سپاه پراگنده را

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام

چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

شب ز درد پشت و از جوع شکم

چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم

عیل صبری علی حدیث غرام

چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین

از بلندی که جان من بر شد

شدم در گلستان و با گل بگفتم

شما راست نوبت بر این خوان نشست

از اندوه او سست و بیمار شد

که امر سلطانست بر حجره زنیم

گر چه جدا گشت ز دست و ز پا

در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد

هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه

ز چوب خشک به صنعت‌گری برون آورد

فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا

وگر یک پشیز آورد سر مپیچ

ازیشان بکشتند چندان سپاه

حرص خوردن آنچنان کردش ذلیل

این سو ار کار و خدمتی باشد

چه روزها به شب آورده‌ای به راحت نفس

نیاسود کس تا به مرز حلب

در آتش کی رسد شمع فسرده

از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد

مغان را خبر کرد و پیران دیر

به لشکرگه آمد سپه را بدید

این گدا چشمی و این نادیدگی

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر

لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت

که باشد بدین بد مرا دستگیر

چه طعن زنی مرا که من نیز

بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن

یکی بی خود از خشمناکی چو مست

کدامست مرد از شما نام خواه

گفت روبه آن طلسم سحر بود

وین شربت نهان مترشح شد از زبان

به آهن چون فراهم شد خزینه

چو بشنید ازو شاه به دین به

دل عطار چون گل نوروز

خانه تن را بساز باغچه و گلشنی

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد

ز نزدیک قیصر بیامد برون

ورنه اندر من رسیدی شیر نر

اذ حضرالراح فما فاتنا

ما از سر مهر با تو گفتیم

همی ریخت مغزش بران سنگ سخت

نقطه‌ی توحید با جان در میان است

این سر نکته است پایانش تو گوی

ز دور فلک بدر رویش هلال

میان صف دشمن اندر فتاد

گر نباشد جوع صد رنج دگر

خموش باش مکش رنج گفت و گوی بخسب

بنفشه‌وار نشستن چه سود سر در پیش

بدان مرد بد گوی گریان شدم

و گر در بند خویش آری مرا تو

ای همرهان و یاران گریید همچو باران

مکن خواجه بر خویشتن کار سخت

مگیریدشان بهر جان زریر

ای قراری داده ره را گام گام

از آفتاب قدیمی که از غروب بری است

گذر ز باطل و مردانه حق‌پرستی کن

بدان داد ما را کلاه بزرگ

گفت که هرچیز که دانسته‌ای

ای غمزه‌هات مست چو ساقی تویی بده

مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست

بشد تیغ زن گردکش پور شاه

که چه خواهم خورد مستقبل عجب

خار کشانند، اگر چه شهند

اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست

سواری شود نیک و پیروز رزم

گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب

و آن که بخرید گوید آن همه را

پلید اعتقادان پاکیزه پوش

به بالای سرو و به دیدار ماه

ترک می‌گوید قنق را از کرم

بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص

ز سایه‌ی علم شیر پیکرش نه عجب

یکی شارستان بد به روم اندرون

گفتی به شمار بوسه بستان

وخلصنی من‌الدنیا واسکر

به جان گفت باید نفس بر نفس

گرفتم به گوینده بر آفرین

او زبون شد جرم این کرباس چیست

گر جنگ خواهی درشان فروبند

چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم

به گیتی صد آتشکده نو کنم

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان

طلعت خورشید تو اگر ننماید

عزیزی و خواری تو بخشی و بس

ترا داد یزدان کلاه و کمر

از فسون و از سخنهای خوشش

این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد

مررت بصم الراسیات اجوبها

که تاج کیان چون تو بیند بسی

در سخن عطار اگر معجز نمود

چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام

نمی‌بینم از خاک کویش گریز

کیان شاه را گفت کای راست گوی

گله گله از مرید و از مرید

دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی

نموداری که از مه تا به ماهیست

همان دختران را ببردند اسیر

عشقت از دیرها نگردد باز

علی‌الله بیان ما نظمنا

ز من صبر بی او توقع مدار

سخن چون به میرین و اهرن رسید

هم‌چو زندانی چه که اندر شبان

عجبت بانی اذرب بشمس

به خورشیدی سریرش هست موصوف

بسازید و از داد باشید شاد

شمع جمعم من که هر دم غیب پاک

خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی

کنون پخته شد لقمه خام من

که نزد من آمد زریر از نخست

آن نصوح از ترس شد در خلوتی

زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله

که کار آمد برون از قالب تنگ

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس

خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو

صدف وار باید زبان درکشیدن

اگر من شوم زین بد دد ستوه

گفت روبه شیر را خدمت کنم

بل هم احیاء عند ربهم

ملک‌الموت را به حیله و زور

گرامیش را تنگ در بر گرفت

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع

تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم

اگر من بنالیدم از درد خویش

زریر سپهبد به پیش سپاه

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور

بلبل مرغان گفت به بستان

چو خون در تن عادت بیش گردد

نیایش نمودند چون بندگان

صد ساله ذخیره‌ی ملامت

خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد

چو بر پیشه‌ای باشدش دسترس

نیازارم آنرا که پیوند تست

رحمشان آمد که این بس بی‌نواست

عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی

همان گبران که بر آتش نشستند

کنون من بگویم سخن کو بگفت

محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم

ننوشته خواند ناگفته داند

دهن گو ز ناگفتنیها نخست

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور

به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت

مسی را زر بر اندودن غرض چیست

بدادش جهاندار پنجه هزار

اگر دستت دهد این هر سه حالت

خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را

ولیکن چو پیدا شود راز مرد

هر آنکس که بر وی بدرید پوست

زانک آتش را علف جز پوست نیست

یک وجودی بزرگ ظاهر شد

دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی

همی تاخت آن باره‌ی تیزگرد

گر درین بستان درختی سبز گردد بارور

در جنود مجنده بودی

جهان ز دست بدادند دوستان خدای

هوازی جهان بود شبگون شده

نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک

اندر این شهر قحط خورشیدست

مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود

شنیدم که راهی گرفتی تباه

آخر الامر زیر پرده‌ی غیب

دل من ببردی به کجا سپردی

برو خوشه چین باش سعدی صفت

فدای تو دارم تن و جان خویش

هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت

یا منبسطا فی تربیتی

غدائر کالصوالج لاویات

سر شهریارانش گفت ای پسر

شب را ز اختران همه دندان کند سپید

ولم یخسر طلوب فی فنائی

دمی رفت تا چشمه‌ی آفتاب

سپهبد به جای دلیران رسید

شهر ما فردا پر از شکر شود

طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی

گرچه گهری گرانبها بود

بخندد بدو گوید ای شوخ چشم

پنهان ز فرید برد دل شاید

حکایتهای عشق اندود کردی

بی‌سکه‌ی قبول تو، ضرب عمل دغل

زهی بنده که از یک حکم محذوم

گر ریاضت داده باشد خوی خویش

طرفه که آن مروحه ز آسیب باد

سیب از زنخی بدان نگونی

باز پدر گفت که : این ظن مبر

هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست

به چندین، مشعل امشب کار ره کن

خدایا گر تو سعدی را برانی

در آن دم بود خان ده ساله راست

تا به دیوار بلا ناید سرش

کند بر دور لشکر دست بر دست

بسته بر حضرت تو راه خیال

سال من امروز اگر بررسی

ترک دین گفت تا مگر بی دین

چنان می‌خواست رفتن جانب ماه

همی‌گفت غلغل کنان از فرح

لیک ز تاب فلک تا بناک

جان کز اصطرلاب جوید او صواب

یافته سنبو سه ز تثلیث اثر

تاک انگور تا نگرید زار

بادم داد شمع و روشنائی

بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش

خنده زنان همچو گل بوستان

دریغا که فصل جوانی برفت

نیت آن دارم ازین پس به راز

گفت ای دانای رازم مو به مو

چو سلک بندگی یکسانست از غیب

هست بیرون ازین به رأی و قیاس

هم اندر هندرایان را رهی کرد

دلم کلی ز علم انکار بگرفت

هر چه که از دل در مکنون کشم

گوییا پرده‌ی معشوق برافتاد از پیش

او برسد تیر فلک را به اوج

این همه روی زمین سرسبز شد

گر چه که از آب شود زرد رو

گفتی ز کمان گروهه شاه

به زاری گفت کای در پرده‌ی شاه

گر زیان کردی دل و دین در ره او ای فرید

ولیکن چون چنانش بود تقدیر

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

باقطاع تو کردیم آن زمین خاص

شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست

ز نذرش لختی از شه رفت سستی

چشمی و سرینی اینچنین خوب

گرفت این هر سه خصمش در جگر جای

نه که خود قطره کی خبر دارد

نه با آن حبل پیچان کرده بازی

دمی سوزناک از دلی با خبر

بر زمین افگنده چو گیسوی خویش

تا تو باشی در حجاب بوالبشر

گه از بیجاده مروارید می‌رفت

این گفت و گذشت از آن گذرگاه

کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن

صد جهان عاشقند جان بر دست

گل کوزه که دور چرخ گردان

تو هم پشت بر قبله‌ای در نماز

صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی

گفت آری گر خدا یاری دهد

هر دمنی یک گل و صد آب جو

بربست بنه به ناقه‌ای چست

مسکنت ارهست به پندار و کبر

هست زاهد چو آن دروگر بد

یک نفسی زان نمط از هوش رفت

طریقی طلب کز عقوبت رهی

چشم رعایت ز رعیت مگیر

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش

جام عنایت زصفا نوش کرد

بر سر او همیشه باد وزان

نبد جای بریدن چون سر موی

آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام

جمع شدند از امرای دیار

شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟

ره از صف ملائک گشته صف صف

نور شش قندیل چون آمیختند

گدائی را چنان ده بار درگاه

صبح روشن ز شب پدید آید

گفت : چنان بایدم، ای سحر سنج!

هم دل از عطار فارغ کرده‌ام

تا که صبح و شام باشد در قفای روز و شب

شبانگه یکی بر درش لقمه جست

هیچ معصوم را چو نپسندی

کای امیر آن حجره را بگشای در

بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین

چون تو خود را شناختی بدرست

خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان

تا چند ز گوهر وصالت

ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند

مرا پنج روز این پسر دل فریفت

کسی را که نوباوه‌ی وحی دارد

تا کف دریا نیاید سوی خاک

خدمت پادشه که باقی باد

می‌کرد ز مادر و پدر یاد

نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان

کار چون ذره‌ای به علت نیست

نفس نامی ز حرص مدحت او

برآورد پیر دلاور زبان

به بنده وعده‌ی الوان چه بایدش بستن

غصه را با خار تشبیهی کنند

به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم

ناگاه پدید شد همان پیر

لشکرت را آیت نصر من الله رایت است

هر زمانی صد هزاران عالم است

اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید

چو شیر آن که را گردنی فربه است

طنبور و کتاب و نرد و شطرنج

تا که مردانی که خود سنگین‌دلند

جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق

کی بی‌خبر از حساب هستی

کار از روی بزرگی و شرف

بی تو گر زنده بماندم نفسی

عمر خود خود می‌کنی ضایع ازو تاوان مخواه

کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود

وانکه سهمش در انتقام حسود

سیم بربایند زین گون پیچ پیچ

بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد

ره‌نوردی که چون نبشتی راه

قبه‌ی اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت

شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد

بقات باد بخوبی و خرمی چندان

به منزلگه حاتم آمد فرود

یا غلامی چند را از روی حسبت بر گمار

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم

دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو

از هنرمندیم نوازد بخت

مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم

مرغ تو منم که تا که هستم

گفت تو بسیار ماندی هیچ می‌دانی کدام

سرایی است کوتاه و در بسته سخت

نامهای نفاذ حکمش را

سر مدزد از سر فراز تاج‌ده

صریر قلمهای تو نفخ صورست

او را چه بری که آفتابست

بذلت در و دیوار آرزو را

گر نیست به عز قرب راهت

چون رسم زحمتی همی آرم

بران از دو سرچشمه‌ی دیده جوی

چون گشاد تو در هوای نبرد

خر همی‌گاید کنیزک را چنان

باد صافی‌تر از هوای اثیر

سر کو ز فدا دریغ باشد

ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست

زمانی نعره‌زن از وصل جانان

الا تو و دانی که زیانیت نبودی

نه دل دامن دلستان می‌کشد

این دو بیتک اگرچه طیبت رفت

لیک از معنی مرغان بی‌خبر

گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت

یافتند از طریق پیروزی

هر پیک تمنا که روان شد ز در آز

همه یاران به زیر خاک رفتند

بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری

فرو برده سر کاروانی به دیگ

زمانه دل به تو زان درنبست می‌دانست

از حریصی وز هوای سروری

ای به حق سایه‌ی آن کس که ترا حافظ اوست

از جادوئی که در نظر داشت

بو که فردا وگرنه با این عزم

وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود

خرقه بپوشم به همین قافیت

در شهوت نفس کافر ببند

خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن

مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ

در نسبت آن شرف توان دید

بر شاخ نشسته دید زاغی

زین کروه آنکه اهل انعامند

خویش و همسایه‌ی تو گرسنه وز پر طمعی

دست طبعش به رشته‌ی شب و روز

وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب

حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد

هم‌چنین تا صد هزاران هستها

ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار

نوفل نامی که از شجاعت

از تو معمور بود چندین گاه

عاشقی یک دم از طلب منشین

که اگر گویم ار نه محفوظ است

چو در زندگانی بدی با عیال

خواجه‌ای را که خازن او اوست

لیک با او گویم از راه خوشی

از دست مشو ز سقطه‌ی من

خود را ز دریغ بر زمین زد

به لب غنچه‌ی گل دست همایونش ببوس

عطار جگر سوخته را بود دل تنگ

نشاید فراموش کردن کسی را

سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار

به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم

فقر خواهی آن به صحبت قایمست

از لطافت چنانکه جز به عرض

آزاد کنم ز سخت جانی

جهان همت تست آنکه طوبی

بیخودی است اینجا صواب هر دو کون

گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد

بزیر آمد از غرفه خلوت نشین

زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل

خنده‌ش آید هم بر آن خنده‌ی خودش

تاریخ تفاخرست تشریفت

دادش از چند گونه گوهر و تیغ

محوست ز شبهت ورق امکان

عطار برو که دست بردی

آنکه در حبس سیاست دارد

دریغا که بگذشت عمر عزیز

مردکی اشقراست و رومی روی

لیک اغلب بر سبب راند نفاذ

خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن

کی نجم یمانی این چه سیرست

چو دستهای چنارست هر دو دستم سست

چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم

اگر زمانه با تمام عزم باشد رام

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

ای به دانایی معروف چرا می‌گویی

جان جان تن حیات دل بود

تو که در ناصیه‌ی روز ببینی تقدیر

من غاشیه تو بسته بر دوش

تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی

کجاست اندر جهان اسرارجویی

عرش رخ در جنابت آورده

گرش دامن از چنگ شهوت رها

برخوانم راحلون اگر نیست

تا نیاری سجده نرهی ای زبون

باد عمر تو درحصول مراد

گرچه کرمت بلند نامست

دوش با آسمان همی گفتم

گر وقت آمد به یک عنایت

با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست

چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق

ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد

آن رسول حق قلاوز سلوک

گر نباشد درد زه بر مادرم

آسمان را به زیر پایه خویش

من و گردگر شاسپ و این تیره شب

گر تو گویی که من نیم خود را

دفن می‌کرد و همی آمد بزر

کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را

بخفت و بیاسود از رنج تن

گر چه بابای توست و مام تو

تو بدان مانی کز آن نوری تهی

گر زانکه وحوش یا طیورند

برانگیخت آن رخش رویینه سم

ندیدم در جهان یک ذره شادی

آدمی کی بو برد از بوی او

لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو

یکی میل ره تا به البرز کوه

گر دلی رو ناز کن خواری مکش

کو باشکسته نمی‌مانست هیچ

سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش

همان کن کجا با خرد درخورد

همچو عطار از دو کون آزاد گرد

پیل خود چه بود که سه مرغ پران

هنر باید و فضل و دین و کمال

شود روز چون چشمه روشن شود

جرعه‌ای بر خاک تیره ریختند

بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری

گرگ از دمه گر هراس دارد

همه شب می و مجلس آراستند

در حضور تو دل عطار را

من ز عزی پاک و بیزار و بری

زنان را به عذری معین که هست

که چون بودتان کار با پور سام

خمر و چنگ آورد پیش او نهاد

گفت دور از تو که غفلت در تو رست

بدرود که رخت راه بستم

به زاری و خواری سرش را ز تن

یا مگر سیدسادات به امید وصال

کی بود او را درین خوف و حزن

نگویم که بر آب قادر نیند

به فر فریدون ببستم میان

بیشتر کارد خورد زان اندکی

غن لی یا منیتی لحن النشور

من بیوه‌ام این رفیق درویش

یکی کودکی دوختند از حریر

شیر عشقش چو پنجه بگشاید

گفت آخر مسجد اندر کس نماند

دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد

برینست فرجام و انجام ما

گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست

او همی‌شد بی سر و بی پای مست

گفتا که منم سلیم عامر

بروی دژم گفت با بارمان

شکری از لب تو بربایم

هرکه بینی در زیانی می‌رود

تو قائم به خود نیستی یک قدم

جز از جنگ و پیکار چاره ندید

عمر خوش در قرب جان پروردنست

گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد

اول او گفتش از کهان و مهان

به رستم چنین گفت دستان سام

چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در

بارها پوشد پی اظهار فضل

اختران بسیار و خورشید ار یکیست

ابا گنج و اسپان آراسته

فکر زنبورست و آن خواب تو آب

رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک

بر کام جهان جهان بپرداز

بخفتانش بر نیزه بگذاشتم

چون نکردی خویش را امروز جمع

هر که اوشد آشنا و یار تو

پس یقین گشتش که جذبه زان سریست

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

گوش نه اوفوا به عهدی گوش‌دار

تا چنان نومید شد جانشان ز نور

رقص مرکب مبین که رهوارست

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

گر زند عطار بی این سر نفس

شرح مستوری ز بابا شرط نیست

اهبطوا افکند جان را در حضیض

چنان برگرفتم ز زین خدنگ

باز می‌گردند چون استارها

با تو ما چون رز به تابستان خوشیم

شد باز به جستجوی فرزند

همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی

غم معشوق که شادی دل است

جفت کردیم این عمل را با اثر

وارثانم را سلام من بگو

سپهدار دستان و یکسر سپاه

این نکته نویس بر سر گورم

تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان

فلک بی علا چه باشد پست

چو آمد به نزدیکی شهریار

چون بوی شراب عشق بشنودم

آب و دانه در قفص گر یافتست

رفت آن طاوس عرشی سوی عرش

همی خواستم تا خدای جهان

بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم

زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد

فتوی آن شد که شیر دل بهرام

همه با توانایی او یکیست

باری چه بدی که غول را هم

این تانی از پی تعلیم تست

در یکی کان زر بی‌اندازه درج

میان سپاه اندر آمد چو گرد

غلطم سر بستان لیک دمی

شورش مرگست نه هیضه‌ی طعام

مه را نگرفت کس در آغوش

نشست از بر تازی اسپ سمند

هر که بخرد به جان و دل فقر

نقش تن را تا فتاد از بام طشت

تخم از من بر که تا ریعی دهد

همان پر سیمرغش آمد به یاد

چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی

چون بر آمد نور ظلمت نیست شد

دخت قلاب شاه نسرین نوش

همان تازی اسپان آگنده یال

هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن

جهل او مر علمها را اوستاد

اندرین کاشان خاک از احولی

از ایران سپه بیشتر خسته شد

تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم

در سخن آباد این دم راه شد

ملک را قایم الهی بود

ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند

علاج تو درین ره تا تویی تو

در فره دادن شنیده در کمون

شمس هم معده‌ی زمین را گرم کرد

به بالین رستم تگ آورد رخش

بند هستی فروگشادم تا

چونک چشمم سرخ باشد در غمش

داد آب ز نرگس ارغوان را

همو تاج و تخت بلندی دهد

چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی

آدما تو نیستی کور از نظر

هین مشو صورت‌پرست و این مگو

ستوده ز هندوستان تا به چین

با همو گوید سر خالق هر مخبر

جمله‌ی ارواح در تدبیر اوست

شمشیر کشید نوفل گرد

همه جای جنگست میدان اوی

چون به تو راه نیست محوم کن

رابعا چون سوخت ما را مزرعه

ای اخی من خاکیم تو آبیی

اگر چه مرا هست ازین دل دژم

یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق

عقل تو از بس که آمد خیره‌سر

بهر این فرمود با آن اسپه او

به سر برش تاج و کمر بر میان

اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم

چونک با بی‌برگی غربت بساخت

ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها

تو گفتی دد و دام رامشگرست

من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست

کار او از جادوی گر گشت زفت

نیستشان از جست‌وجو یک لحظه‌ایست

هوا را به شمشیر گریان کند

گر بسوزی ز شعله نور دهد

یک برادر داشت آن دباغ زفت

ای خرد کو پند شکرخای تو

که جایی کجا مایه چندین بود

سر درنکشم ز ضر که بی‌سر

خواب می‌بیند که او را هست مال

در مشارق در مغارب یار او

چراگاهشان بارگاه منست

در کسب علم و عقل چو عطار این زمان

چونک حارث با سراقه گفت این

چون همه نارست جانش نیست نور

ز برج بره تا ترازو جهان

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم

ای حریفان من از آنها نیستم

او بگفتی مر ترا وقت غمان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

یک سخن گفته است با عطار تلخ

گوید ای اجزا اجل مشهود نیست

چونک ریگی آرد شد بهر خلیل

همان بخش ایرج ز ایران زمین

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

بشنوی تو نشنود زان گوشها

بیهده نسبت به جان می‌گویمش

نه سگسار ماند نه مازندران

سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست

من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش

کمند کیانی همی داد خم

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید

گفت ای موسی بیاموزش که ما

چون تو زندیقی پلیدی ملحدی

بهار آرد و تیرماه و خزان

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده

پشه‌ی مرده هما را شد شریک

هر چه ما دادیم دیدیم این زمان

بدان را ز بد دست کوته کنم

خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس

لاجرم حق هر دو مسجد آفرید

گوید ای رب شکر تو کردم به جان

چهارم چنین گفت کان مرغزار

ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک

بس کسا که نان خورد دلشاد او

گر خفاشی رفت در کور و کبود

ازان رفتن میش اندیشه خاست

از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم

قسمت حقست روزی دادنی

چونک دارد عهد و پیوند سحاب

سپر در سپر بافته دشت و راغ

موی سر زلف ماش جاوید

ور نمی‌بینی گمانی برده‌ای

نجم اندر ریگ و دریا رهنماست

کنون روز تندی و کین جستنست

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم

دود می‌بینیم و آتش از کران

تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته

به گیتی در از پهلوانان گرد

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد

تو عدو او نه‌ای خصم خودی

چون ز پی خضر همه سبز رست

بگفتند کاین تیر زالست و بس

قیمتم نبود هر چند زرم

قامت تو بر قرار آمد بساز

در باغ عشق یک احدیت که تافته است

هم ایدر من این لشکر آراستم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من

خدمت بسیار می‌بایست کرد

گر تو بنشینی به بیکاری مدام

ازایدر چو دستان بشد سوگوار

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

کهربا عاشق به شکل بی‌نیاز

درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم

بر نیستان بستر خواب ساخت

خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی

پس بدانستیم کو آزاد نیست

با آنکه فرید پست گشت این جا

مرا با تو تا جاودان کار نیست

چون خلیلی هیچ از آتش مترس

همچنین جویای درگاه خدا

مشغول مشو به گل که ماراست

که بر سام یل روز فرخنده باد

یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی

چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز

همچو لاله کلاه در خونم

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی

چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم

چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب

ماه رویا کار من از دست شد

یکی جفت پر مایه انگشتری

تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید

کردشان آنجا برهنه و زار و خوار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا

دل تیغ گفتی ببالد همی

سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسد

آن پناهم من که مخلصهات بوذ

گر میان دوزخ از من دور گردد نفس شوم

بزد گردن خسرو تاجدار

همرنگ دلت شود تن تو

چون کراهت رفت مردن نفع شد

چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش

تهمتن ز اولاد پرسید راه

من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را

گوید ای نخود چریدی در بهار

محرم او شو که کار هر دو کون

وگر گاه مازندران بایدت

گهی با خویش در جنگم گهی بی‌خویشم و دنگم

چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان

دیر که دولت سرای عالم عشق است

ز پروازش آورد گردان فرود

چو ماهی وقت خاموشی خموشیم

نوعها تعریف کردندش که هست

دوستان رفتند و هم جنسان شدند

چنین گفت کاکنون سر بخت اوی

نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره

دایم اندر آب کار ماهی است

در خود نگریستم بدان نور

چو دانست الانی که در راه او

ز بهر عشرت جان‌ها کشیدم راح و ریحان‌ها

بر گروه عاد صرصر می‌کند

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

گر آدم ز مینو درآمد به خاک

به حق آنک حلال است خون من بر تو

چون برست از عشق پر بر آسمان

خفته و مستم گرفت آن ماه روی

نبینم من آن زهره در خویشتن

پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن

گرم گرداند فرس را آنچنان

عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد

به ایلاقی اهرمن روی گفت

خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد

کودکان خرد فهمش می‌کنند

هر ذره اگرچه صد نشان داشت

بدو هیچ پوینده را راه نیست

همچو شرابی که عرب خورد و گفت

چون شنیدی کاندرین جو آب هست

شعر بس نیکو از آن گوید فرید

ز هر سو بدان آهن مرد کش

بومان ببرد چو بوی بردیم

گفت نه نه بلک امشب جان من

گر درین راه مرد کل طلبی

پذیره شده شورش جنگ را

از روم بتازیم سوم بار سوی شام

با لیم نفس چون احسان کند

کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را

سوی هندی آمد چو سیلی به جوش

من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این

این گله زان نعمتی کن کت زند

بر تن عطار هر مویی که بود

دلم را به زنهار زه برزدی

شمس تبریزی همی‌گوید به روح

ور بگویی من چه دانم نوح را

دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد

زره پوشی از ساقه‌ی قلب شاه

اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید

آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار

تو مینوش این که از طامات حرفی است

جوان را چو گل نعل برابر شست

طغرای امان ما نوشت او

وقت لاف غزو مستان کف کنند

کاجزای دو کون را تمام است

جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای

پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم

چونک قدرت رفت کاسد شد عمل

می‌روم در عشق هم‌بر با فرید

تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی

دلبر و مطلوب با ما حاضرست

دیدن و دانستن اینجا باطل است

بر مشوران تا شود این آب صاف

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی

چون فکندی زود آن از گفت وی

چگونه دل نگه دارم ز عشقت

زنده نی تا همدم عیسی بود

دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری

پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست

تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی

زین بترها که نمی‌گویم ز شرم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

می‌پرد چون آفتاب اندر افق

گر نشد عطار یکتا همچو موی

پس بگفتندش مبارک مال رفت

خموش باش زمانی بساز با خمشی

نعمت آرد غفلت و شکر انتباه

تا فرید از خویش بی اثبات گشت

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی

حاجت تو کم نباشد از حشیش

چو سایه خویش را عطار اینجا

دل به کعبه می‌رود در هر زمان

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

گفت او بفروخت استر را شتاب

برون آمد گل زرد از گل سرخ

قلب اگر در خویش آخربین بدی

بکش در بر بر سیمین ما را

تا نبیند کودکی که سیب هست

عجب کارا که موری می‌نداند

پیرهن در مصر رهن یک حریص

شمس تبریز که نور سحر است

پیش شاهان در سیاست‌گستری

عاشقان راست مسلم نه تو را

احمقست و مرده‌ی ما و منی

تو کمربسته چو موری پی حرص روزی

گله‌ی گوسفند سم تا گوش

چند اندایی به گل خورشید را

هشت کرت کژ بکرد آن مهترش

تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من

آن جفا پیشه را که بود وزیر

در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن

نسبت اصلم ز خاک و آب و گل

چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم

روزی از تخت و تاج کرد کنار

از کنار بحر اخضر دیده‌ام وز خون خویش

محرم آن آه کم‌یابست بس

جز قصه شمس حق تبریز مگویید

ز گرمی و سردی و از خشک و تر

هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی

چون پری را این دم و قانون بود

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم

مرا هست بینش نظرگاه تو

آتش دل به است بی تو مرا

بس انامل رشک استادان شده

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم

خراج آورش حاکم روم و ری

از کمان عشق بگریز ای فرید

طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو

خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست

نه آهو ولی نافش از مشگ پر

چون رفت ز دست کار عطار

غلط غلطان رفت پنهان اندر آب

مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن

گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر

چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او

شاه دین را منگر ای نادان بطین

بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی

شش جهت بر قبای او زرهی

پرده برگیر تا جهانی جان

استن من عصمت و حفظ تو است

ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد

خداوند شمشیر و تخت و کلاه

هر بی‌خبر برادر خویشم لقب نهد

گر روی رو در پی عنقای دل

به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم

کردش آزاد و دلخوشی دادش

چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند

گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد

هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی

بنا به اساسی نهادم نخست

اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم

فرش بی‌فراش پیچیده شود

اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل

به جائی که بدخواه خونی بود

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

قسم دیگر با خران ملحق شدند

همان ارزد کسی کش می پرستد

فرشته پران را برین ساده دشت

ز دریا چند گویی چون ندیدی

شوره‌ام را سبزه‌ای پیدا شود

جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است

تا نکوبی گندم اندر آسیا

عقل کل در حسن او مدهوش شد

مغز را خالی کن از انکار یار

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی

چونک کردی دشمنی پرهیز کن

چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه

مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار

هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد

من هم او را می شفیع آرم به تو

تو درون جامه‌ی جانان مدام

پیش ظاهربین چه قلب و چه سره

از فضل تو است اگر ضحوکم

کی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین

چون نهالی کاشتی آبش بده

در خانه مانده‌ایم چو موشان ز گربگان

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود

در حرم عشق چو نامحرمم

آن کسی که بانگ موران بشنود

ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم

چشم می‌انداخت آن دم سو به سو

شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین

جزو جزوت لشکر از در وفاق

باد پویان و جویان آب‌ها دست شویان

ای تو کام جان هر خودکامه‌ای

صد جهان ناز از سر مویی که دید

چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر

ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم

کبک جنگی را بیاموزان تو صلح

همچو عطار این سگ درنده را

پرتو حالی که او هیزم نهاد

او زیر پر همای دولت

حلمشان بیدار را ابله کند

از زحمت عطارم بندی است قوی در ره

چون جوالی بس گرانی می‌بری

بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم

برکن از بیخش که گر سر بر زند

آن چه جویم چون نیاید در طلب

کای ز بحر و ابر افزون کف تو

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم

چون نماند خانه‌ها را قاعده

گرچه نه پنهانم و نه آشکار

چونک خواب غفلت آیدشان به سر

وان کس که رسولی شفق را نپذیرد

برد او را پیش عزی کین صنم

گر جمله فروغ تو ببینیم

چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش

گر عصا سازیم بیفشانیم برگ

مردگان باغ برجسته ز بن

مست لایعقل کن این ساعت مرا

هر که بینا ناظر نورش بدی

خاموش باش فتنه درافکنده‌ای به شهر

پس همی گفتند با خود در جواب

طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب

آنچنان که وقت زادن حامله

به صورت کمترم از نیم ذره

که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست

چو مس در زر گدازد مرد صراف

رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد

زان عمامه‌ی زفت نابایست او

کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت

یک دگر را مژده می‌دادند هان

بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی

تو که فرعونی همه مکری و زرق

سلطنت کی یابد ای عطار پیر

راه نمی‌داند قلاووزی کند

نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم

گفت پیغامبر که احمق هر که هست

خدایگان فلک قدر آنکه هر رمضان

لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا

گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی

خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال

در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی

پیش پیشت می‌رود آن نور پاک

گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما

لیک چون آمیخت با خاک کرب

جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد

خمش کن آنک او از صلب عشق است

جان به ما ده تا همه جانان شوی

ای سخن خاموش کن با ما میا

تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر

عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر

در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست

از کر و فر او همه دانند کو زن است

از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری

تو چند نام نهی خویش را خمش می باش

اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل

ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین

بحر چون محوست، موجش در خطر

خشک نماید بر تو این غزل

زاد عطار اندرین ره هیچ نیست

چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار

چو کردم جوی چشمان همچو عطار

تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما

کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه

بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است

ور کشتن تو دهند فتوی

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

چون به تب لرزه آفتاب در است

می‌تواند داد هر دم خرمنی

بگذشت عهد ماتم و عهد بقا رسید

چون همه دانی نتوان زد به تیر

تهنیت بادا که در باغ سخن

مقراض اجل گرت برد سر

خورد ترکانه عجب می‌سازند

عاقبت چون فلک فرو ریزم

آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد

هر که او دل‌زنده عشق تو نیست

سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است

مشک جهان گر همه عطار داشت

خون خور خاقانیا مخور غم روزی

هندوم، زان شادکامم، بنده‌ام زان مقبلم

زنی رومی آید کند کاغذین سد

نی نی که تو باش در بقا جمله

که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد

چون با عدمم نمی‌رسانی

زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد

در کار من جدا فتاده

لیکن از روی طعنه‌ی خسمان

درین حیرت دل حیران خود را

زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آتش گرفت

وگر همرنگ دریا گردی امروز

اگر زنده ماندی در این دور بخل

چون شکست اینجا قلم عطار را

شاه محجوب است و من آگه ز کار

بی یار دمی چو زنده نتوان بود

خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است

یا مرو در مسجد و زنار بند

تو را کعبه‌ی دل درون تار و مار

چون ندارد منتها پیشان عشق

بدل من آمدم اندر جهان سنائی را

کعبه است حضرت او کز چار پای تختش

دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی

بهر آذین عروس خاطرش

آسمان کردی بر گنج کمال

چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا

بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه

بلورین جام را ماند دل من

بگذر از فلسفی که از پی خرج

نهم چار بالش در ایوان عزلت

باش یک دل که هرکه یک دل نیست

در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم

نگوید عزل و آفرین هم نخواند

خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس

شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را

گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد

آنچه بایست ندادند به من

گر به نقش زنان فرود آئی

ای حکیمان رصد بین خط احکام شما

قاصد بخت اوست ماه و نجوم

نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا

دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه

تا خوانچه‌ی زر دیدی بر چرخ سیه کاسه

چون روی پری بینی و آن سلسله‌ی زلف

از بس که خاک در جگر آب سده بست

طراز خاصه ز اقبال عام او شاید

جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم

از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک

بس دراز است قد امیدم

عیادت دل بیمار من کن قدمش

شررش در کواکب افکندی

بچه‌ی باز ار شکار دست قضا گشت

به گیتی کسی دید هیچ اژدهائی

حکم حق رانش چون قاضی خوی

خاقانیا خزینه‌ی گیتی به جو مخر

وانکه را دوست به تهمت رد کرد

نامم همای دولت و شهباز حضرت است

شروان به روزگار تو امیدوار باد

کید قاطع مگو که واصل ماست

کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان

ای دریغ ای دریغ چندان رفت

نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا

عنصر اقبال و جان مملکت

چون به حضرت رسید خاقانی

میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم

وز زیور اختران به نوروز

بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان

می‌ترس که آن زمان درآید

حاسد خاک پای او کعبه

سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو

گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود

انتظارم تا دیم گردد تموز

به مردم کشی دست می‌کرد خوش

نمود اندران بیهشی سرکشی

با نی همه پست آید تا روز مشین از پا

خود چه کارستی مرا با مردگان

واندرو بین ماه و اختر در طواف

جز از مویه و درد و ماتم نماند

که سر ز بلا و امتحان بردم

چونک او مر خویش را دیوانه ساخت

لحیفی برافکنده شبرنگ را

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد

کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

در قضای حاجت حاجات‌جو

خنک آنک پوشد تنش را کفن

دردی دارد که نیست دارویش

که کنی بندش به سوگند گران

شد آن گنج خاکی به مینوی پاک

به زیر گل اندر چه موید همی

نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

شیر صافی پهلوی جوهای خون

تا نگردد طبع معکوس تو گرم

نه از چاره‌ی هم نبرد منست

من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم

زان نمی‌گردد اجابت را رفیق

که گویم تو را این و آن ده به من

ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه

توسطت که بخیرالامور اوسطها

خشم را هم بسته‌ام زیر لگام

که نیامد مثل ایشان در وجود

خبر یافتم ز آشکار و نهان

خسک ساختی دیگدان عنصری

می‌دوید و باز در رو می‌فتاد

خردمند ازین حکمت آگاه نیست

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا

خاک بر دلداری اغیار پاش

خارزارم جنت ماوی شود

جهان را به دیهیم او مژده داد

ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم

جان ایشان بود در دریای جود

که از کوه در پستی آرد خروش

ز تابیدن خور زیانش بدی

میراث یوسفی که به او یافت انتقال

هم یکی باشند و هم ششصد هزار

چون گشادش داده‌ای بگشا گره

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

هرچه بود از ماحضر شد چون کنم

ور خود این بر عکس کردی وای تو

که آمد برون آفتاب از نهفت

نبودی مگر نیک دل رادمرد

پس نبات دیگرست اندر نبات

یا الهی غیر ما علمتنا

جسم طبع دل بگیرد ز امتنان

بریزد سرآید برو روزگار

تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

فرو ماند بی بخت بدخواه او

جوانان و جنگی سواران ما

که چاشنی به نباتات شکرستان داد

دام بین ایمن مرو تو بر زمین

آن سیه که آخر شد او اول شدی

پیام سکندر بیاراست راست

خال رخ برهنه‌ی ایمان شناسمش

با خدا نرد دغاها باختند

به جادو زبانی گره بر زدی

همی پرورانید چون جان خویش

شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

لیک کی بینند آن را طاغیان

چیست اندر باطنت این دود نفت

گرفت و به زنجیر کردش به بند

گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

که نمودند از شکایت آن رمه

درآمد چو شیری به آوردگاه

همه کشور ایرانیان را دهم

با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان

گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم

مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق

نباشد مرا از کسی ترس و بیم

دلق و تسبیحشان شود زنار

برده باشد مایه‌ی ادبار و بیم

چو پیری رسد نعل بر آتشست

فرو ماند زان ترک و بفزود خشم

چون بجنبد پرده سرها واصلست

کان خیالت کیمیای مس بود

راست می‌شد تاج بر فرق سرش

چرنگیدن گرزهای گران

تو جان جان جانی و من قالب تنم

چاه بابل را بکردند اختیار

بر سر شغل خود فرستادش

بشد سست و لرزان که بیستون

تا شام کرده فره چرانی ملازمان

بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

آب و گل را داد یزدان جان و دل

چرا بایدم خواب و آرامگاه

خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری

هیچ با او شرکت و سودا مکن

رفت با ویژگان خود به شکار

برفتند بت روی صد نامدار

قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما

در قبا گویند کو از عامه است

شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس

ازو رایت خسروی گسترید

نعره‌ها بی‌خویشتن می آیدم

زنده گردد هستی اسراردان

گشته در آفتاب یخنی جوش

نوآیین و نوساز و فرخ جوان

در دوده‌ی سر قلمش مضمر آفتاب

وانک هیچست آن عیال با ولد

هیچ پیشه رام بی‌استا نشد

بپیچد ببیند سرافشان من

تا که ابدال را بدر نکشد

گرد را تو مرد حق پنداشته

هفت چرخ از کمند او گرهی

برو گشت زین گونه چندی سپهر

خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را

حیز و نامرد و چنینست و چنین

از دکان و پاره‌دوزی وا رهی

به مردی چه کرد اندران روزگار

سرهای کلاه دار دیدم

لیک این هر دو به یک کار اندرند

سرشتی به اندازه یکدیگر

بزد خویشتن را بر آن قلبگاه

چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان

بشنو این اشکال و شبهت را جواب

سوی قاف و مسجد اقصای دل

از اندرز فام خرد توختم

ترس از هژبر دار در آن صورت نری

کی توان آن را ز مردم واگشود

گه از صحف پیشینگان درس گیر

که چندین همی رنج باید فزود

کی کنند این خود نیامد در قصص

ای شما بوده مرا چون چشم راست

ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب

که این بانگ رعدست گر تندباد

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

چشم روشن کرد از بوی پسر

خراجش فرستاده کری و کی

ز بیشی و آگندن گنج ما

چون نور آفتاب کران تا کران رسید

عمر ضایع راه دور و روز دیر

کین نظر کردست ابلیس لعین

یکی سنگ غلتان شد از کوهسار

چو شمعت سوختن یا مردن آمد

لم یقل انا الیه راجعون

چگونه نبینم بدو راه تو

برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر

کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را

تا مرا از خیر بهتر راندی

در صناعت عاقبت لرزان شده

همی بود ترسان ز بیم گزند

ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم

تا یکی بینی تو مه را نک جواب

پای تا سر کشیده در زنجیر

همان بارگاه و سپاه ورا

نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد

وز همه اشکالها عاطل شدی

بانگ می‌دارند سوی صدر تو

سپاه اندر آید به آباد بوم

که از هندی آهن بنائی نیابی

زود باش و روزگار خود مبر

سه نوبت زن پنج نوبت پناه

ازیشان بسی زینهاری شدند

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام

که بشر آن را نیارد نیز خواست

همی بر نیاکان خود بگذرد

به ما گذار که ما اوستاد این نردیم

با رسول اهل کمتر گو سخن

که دیوار ان خانه باشد درست

نباشد مرا روز با او سپید

منزه آمده از امهات و از آبا

وقت آهنگست پیش‌آهنگ شو

پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

همان گیو و گودرز و هم طوس را

لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم

رنج مغز و دوستی آن را چو پوست

چو دندان آهو برآموده در

بران سان که سیمرغ فرموده بود

هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

یا مگر پیش تو این جانت عدوست

مرده نی تا دمگه عیسی شود

ز گفتار من کین نباید گرفت

در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم

بلک این زانست کز جهلست مست

تواضع نمودن زبونی بود

نباید که نام اندرآری به گرد

دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان

نور حقست این نه دعوی و نه لاف

مشورت با یار مهرانگیز کن

پر آواز شد گوش گردنکشان

کاهی ازین دو به کشت‌زار نیابی

تخم ثانی فاسد و پوسیده است

ازو آمدن هم بدو بازگشت

به ایوانش بردند و جای نشست

یا من قسم القهوه و الکاس علینا

تا کند جان هر شبی را امتحان

کز غم فرعش فراغ اصل نی

ز درد تو خونین سرشک آورم

آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

از درازی خایفم ای یار نیک

وزان روی پیکار پیوسته شد

همه شهر ایران برآید به جوش

گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه

زانک در قهرست و در لطف او احد

چار میخ حاسدی مغفور نی

مر آن تاج‌دار جهان بخش را

ویشان بر آستان ادب کور و کر زیند

پیش خاکش سر نهد افلاک او

برآمد خروشیدن گاو دم

به کار اندرون پیش دستی کنید

ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا

همچو شیخان بر سر دکانمی

کی شود آراسته زان خوان ما

یکی پاک پرشرم و بامایه را

فسون و عشوه او را خریدم

گشت ممکن امر صعب و مستحیل

بدیدن بهست ار بواز و نام

ز گفتار بهمن دلش تیره شد

اره ازسین سها بر فرق قاف فرقدان

در بهارست آن خزان مگریز از آن

تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای

شوم تا چه پیش آورد روزگار

چون توان گفتن که مغشوش و معیبش یافتم

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

غلامان و هر گونه‌ای خواسته

ز دینار وز گوهر شاهوار

جهان گشتست همچون دیگ حلوا

تو مهی ما شب دمی با ما بساز

مر خروسان را نما اشراط صبح

به یزدان سپرده تن و جان خویش

مددم ده قدری هشیارم

هان و هان او را مجو در گلستان

بر آتش یکی گور بریان کند

بپیچد سر از کژی و کاستی

خسرو هند ستاند ز شه روم خراج

تا ببینی باغ و سروستان غیب

هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای

بزرگیش با مردمی بود جفت

چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد

در وجود خود نشان مرگ دید

به نیرو ازان زینش برداشتم

بیابد بدان گیتی اندر بهشت

معجزه و برهان چرا نازل شدی

در درون او حیات طیبه‌ست

حال او ای حال‌دان با من بگو

زره‌دار و غران به کردار شیر

هزار پرده دریدی زبان من هر دم

و آن حسد چون خار بد گلزار شد

چو زرین درخشنده کوهی بلند

که از خویشتن بازدارم گزند

منت کش مرگ ناگهان باد

از بن دندان کنم کسپ حلال

تا که ریحان یابد از گلزار یار

ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر

چرخ اطلس را به دیبائی فرست

نار شهوت از آن گشتی حطب

به شبگیر کز خواب برخاستند

ز پوشیده‌رویان و فرزند من

به دست آورد گوهر گوهری را

این پدیدست آن خفی زین رو ملغز

زیرک صد چشم را گمره کند

که ای مهتران نماینده راه

من ز آتش صد گلستانت کنم

پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای

دل اژدها را خرد بشکرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار

همنشین حق بجو با او نشین

او چه داند چیست اندر قوصره

نه از راه گشتاسپ و اسفندیار

عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام

زان پذیرااند دستان ترا

بخندید و سیندخت را مژده داد

به بد روز گیتی نجستست کس

تا چند غلط دهی تو ما را

کمد از وی خوان و نان بی‌شبیه

هم فغان سر دوران بشنود

نمانی که کس برنشیند به زین

که به بازار نیم در کانم

ای سپاه‌اشکن بخود نه با سپاه

که شمشیر کوته شد اندر نیام

به پیش وی اندر چو جاماسپ است

کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود

ای هزاران فتنه‌ها انگیخته

آن نه حسن کار نار حرص بود

که بی‌آب جامی می افگن بیار

روز به شب کن که روزگار تو گم شد

همچو بوبکر ربابی تن زده

یکایک به تنگی رسید اندر اوی

وگر هست نیروت بر زین نشین

ما را مفکن در این زبان‌ها

عاشقانه سوی دین کردند رو

زان نباید کم که در وی بنگری

بران گونه خسته ندیدست کس

پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

تو بتو گنده بود همچون پیاز

به شهری کجا بود کاووس شاه

بروبر جهان‌آفرین را بخواند

از سرکشی به نیر اعظم قران کند

من گرفته بودم آخر مر ورا

نور بر نورست و عنبر بر عبیر

تا در ابرو افکند سلطان گره

وافسانه جزین ز بر ندارم

خسته بود و دید آن اقبال و ناز

رخ از خون دیده گه شستنست

گاه بحرش نام گشت و گه سحاب

که شد او نمرود و سوزنده‌ی خلیل

این گمان آید که از کان منی

لرزه بر هر هفت عضو من فتاد

جام تن بشکست نور مطلقست

جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم

بر نویسد بر وی اسرار آنگهان

سپهبد پذیره شدش از کنار

همچو در هنگام جان کندن شقی

که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی

گفت هین با خود چه داری زاد ره

شادی عقلی نگردد اندهان

تا یکی گردند و وحدت وصف اوست

هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری

بی گمان منصور بر داری بود

اگر هست بسیار و گر اندکیست

وز حقیقت دورتر وا مانده است

یک جو نخریم ما یقین را

جان سیه گشته روان مردود چیست

مر ترا اکنون مطیع‌اند از نفاق

تا ننالد سوی حق آن بدگهر

سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم

و آن خزان تهدید و تخویف خداست

بدان تا کجا باشد آرام ما

امتحانها هست در احوال خویش

ناهی دلخستها زان شربت عناب فام

قطره‌ای از بحر عدل رستخیز

هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش

می‌شنید از هر کسی نوعی خبر

به چشم جان توانی بی‌گمان دید

تو به قصد کشف گردی جرم‌دار

که گفتی ندارم به یک پشه سنگ

جمله در میدان بخسپید امشبان

پار اندر شش درم انداختی

صورتی ضالست و هادی معنوی

خشم محض و شهوت مطلق شدند

هیچ بویی زو نیامد ناگوار

همه اسرار سخن را به نهایت برسانم

یار کن با چشم خود دو چشم یار

به پندش مرا سود شد هر زیان

از نهیب این خیالی شد کنون

از زور حمزه در ازلت ساخت بهره‌یاب

تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

هست در اخبار غیبی مغتنم

تا نباشد با شما دزد گدا

کید چون گردد آفتاب منیر

از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان

که با پیر سر شد به نوی جوان

زین دو کس جمله به افغان آمدند

کاین را به گرو نهید فردا

پیشش افکند اطلس استنبلی

جمله مطوی یمین آن دو دست

از مهمات آن طرف خواهم دوید

ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم

چون بود بی‌کاتبی ای متهم

برفتند شایسته‌ی کارزار

در غریبی فرد از کار و کیا

عمر جاوید را یگان باشد

گویدت چونی تو ای رنجور من

چون ببیند شد شکار شهریار

جادوی خواندن مر آن حق را خطاست

دم عطار کزو بوی دوا می‌آید

جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد

هم از رخش غم بد هم از خویشتن

صورت کل را شکست آموختی

در دل خو گیر ساکنی را

بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌ای

بازگونه می‌روی ای کژ خطاب

خود تسلی دادمی از ذات خویش

برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم

می‌سپارد باز بی‌علت فتی

به گیتی ندانست کس را همال

که به صحبت روید انگوری ز خاک

به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر

بینی آنجا دو عدو در کشف راز

خانه بی‌مکناس روبیده شود

گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند

عرق سرد چون سحاب کند

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

سران را سر از تن همی دور کرد

چاه می‌بیینی و نتوانی حذر

بنگر تو عجایب سما را

از جناب حق شنیدی که تعال

او عدو ماست و غول ره‌زنست

که نگرداند سخن را یک رفیق

چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم

زود بینی که چه غبنت اوفتاد

برین راز بر باد مگشای لب

بازیی دیگر ز حکم آسمان

سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش

تش ممر می‌بینی و او مستقر

کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن

روح او گردان برین چرخ برین

همچو آن حلاج بس منصور شد

ز اعتماد جود خلاق جلیل

برانم که نندیشم از بیش و کم

وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

پروریدم طفل را با صد دلال

چیست ظاهرتر بگو زین روشنی

موی هم‌چون قیر و رخ چون ارغوان

وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز

در رقص آیی که جمله جانیم

کی کشیدی شیر نر بیگار من

سپر پیش و در دست گرز گران

روز تا شب شب همه شب تا ضحی

لرزه در پیکر کمان باشد

آب بر سر بنهدش خوش می‌برد

ناله دارد خواجه شد در غلغله

تا تواند زخم بر مسکین زند

حمل و ثور دو قربان اسد

با ابوجهل آن سپهدار جفا

که این راه هرگز نپیموده‌اند

و آن نجاست بویش از ری تا بشام

زان پس نخری تو داستان را

امتحان کردم ایاز خویش را

که کجا است این شه اسرارگو

که ببیند خفته کو در خواب شد

سبال مالد و گوید که آب حیوانم

هیچ ترسنده نترسد خود ز خود

میان بتان در چو روشن نگین

در اثر مایه‌ی نزاعست و سخط

که در میانه‌ی بازو کبوتر است حکم

خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار

مر ترا و مسجدت را بر کند

هر یکی زنار ببرید از میان

گر رسم با خود خطا خواهم رسید

بر فراز قله‌ی آن کوه زفت

بیابان و کوهست بستان اوی

گر چه گفتی نیست آنجا آشکار

زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا

چونک فرصت یافت باشد راه او

گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت

کیمیایی همچو صبر آدم ندید

به وقت گفت ماه بی‌غباریم

عکس خود را خصم خود پنداشت او

زمانه به آرایشی دیگرست

سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق

که داغ بندگیش بر جبین کیوان است

که ذلیلان را نظر کن ای عزیز

کور زان خورشید هم گرم آمدی

تا رهانمشان ز اشکنجه‌ی گران

کز چشمه‌ی جودش نکند خضر جدائی

دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم

نماید مرا رویت اندر نهان

کودک از ترس عتابش رنگ ریخت

آن ساغر زفت کوثری را

هر که او در حوض ناید پاک نیست

جان زشت او جهان‌سوزی کند

آن دعا و آن اجابت از خداست

دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم

که به صد شمشیر او را قاتلی

همو تیرگی و نژندی دهد

که دعای من شنود آن غیب‌دان

بس که می‌پردازد از اعدای دین روی زمین

وآن دگر از وهم واویلی‌کنان

اسپ تازی را عرب گوید تعال

رفت چون دیوانگان بی عقل و هش

عمری است که سیم و زر فکندم

جنت الماوی و دیدار خدا

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

هم نوشته شاهد معنی بود

در دو عالم خفته اندر ظل دوست

تو بدیدی وین به از صد خواب ماست

نک ندایی می‌رسد از آسمان

خرج کردی چه خریدی تو ز فرش

کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم

تو بگویی نه ز بلخ و نه از هری

زمین را بشوید به گرز گران

دود تلخ از خانه‌ی او کم شود

به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم

توبه را گنجا کجا باشد درو

ماند یک گز کهنه‌ای در دست او

طمع در آب سبو هم بسته‌ام

شاه مشغول است و من فارغ ز جاه

پیش احمد او فصیح و قانتست

زمین زیر اسپان بنالد همی

عضو از تن قطع شد مردار شد

نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش

جوش احببت بان اعرف شود

می‌کند هر ره‌زنی را چاک‌چاک

مبتدا و منتهاات او بود

که بر عدو سخنم را حرام دار حرام

حور جستم خود بدیدم رشک حور

نراند چنین در کمان تیر کس

یا ز مصحفها قرائت بایدت

به دست محرمان پیوسته می‌آید به آسانی

لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا

کی دهند این زیر و آن بم آن طرب

چون زره‌سازی ترا معلوم شد

دایمش در تنگنایی یافتم

باز مست و سرکش و معجب شوید

شود تار و ویران شود تخت اوی

که نباشد مر ترا از بندگان

مگر هر در دریای تو گویاست خدایا

آن اشک را در در و دریا شکیست

راست بینند و چه سودست آن نظر

وین فروشنده‌ی دعاها ظلم‌جوست

ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم

تن برهنه شاخ خارش می‌زنند

پی زال زر کس نیارد سپرد

من همی‌بینم که چه قومند و چند

قوام طینت آدم دلیل قدرت داور

خربطان در پایگه انداختند

خوشتر آید از دو صد دولت ترا

ترسد از دزدی که برباید جوال

بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد

تا نبینی مو بنگشاید گره

به بالای آن شیر ناخورده شیر

چون بپوشانید حق بر چشم ما

بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما

خود همی‌گوید الستی و بلی

کردگار آن پری خود چون بود

در سبب منگر در آن افکن نظر

مه مان کند ار چه ما کهینیم

چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

ز بهر ستودان سام سوار

تا سال و تا جواب آید دراز

چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار

شد سرافراز و ز گردون بر گذشت

گرچه تنها با عوانی می‌رود

سنگ شد آبش به پیش این فریق

چه حدیث سر و کلاه کنم

می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز

هرآنکس که اندر سپاه منست

جزو را بگذار و بر کل دار طرف

گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا

ترک من گوی ای عجوزه‌ی دردبیس

مار را با او کجا همراهی است

عاجز از تکسیر آن آهنگران

کز طره چون شام مطرای دمشقیم

از پی روح خوش متواریه‌ست

که بینی پر از سبزه و جویبار

دست اندر یار نیکوکار زن

از آن سودا به غایت بود بیزار

زانک لا تلقوا بایدی تهلکه

گیرم او بردست در اسرار پی

نفس اینست ای پدر از وی ببر

رسن‌وار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی

جرم خود را چون نهی بر دیگران

ترا خواستند ای سزاوار گاه

کفرها را در کشد چون اژدها

خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا

تا که فردوسی شود این انجمن

که کند آهنگ اوج آسمان

سوی دریا خلق را چون آورد

من ز عین روح سرور می کنم

چشم اندر نجم نه کو مقتداست

بداد آفریدون و کرد آفرین

تا ببیند رو به دیواری کند

پسر برادرم آن کودک ندیده پدر

توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی

کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند

لیک اژدرهات محبوس چهست

در صف مستان سر غوغا بود

کین چنین ره‌زن میان ره بود

همی تیرگی دارد اندر نهان

یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را

لحم تو مخمور را نامد کباب

زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی

شیر مرداری خورد از جوع زار

کی از اجلی به غرغر آییم

در دو عالم بهرمند و نیک‌نام

زمین را بکین رنگ دیبه کنم

از دوی واعداد جسم منتهی

کوچه‌ی راه گریز پیل بزرگ استخوان

وانک طعنه می‌زند در جد او

باز گیرد از پی اظهار عدل

تا ببخشد حال تو ما را یقین

زنم چند نوبت چو میر مطاعی

خواب نسیان کی بود با بیم حلق

که آن کره را بازگیرد ز رم

می‌ندانم کرد خویش از نور فرق

از ضمیر چون سهیل اندر یمن

آن مخیل تاب تحقیقت نداشت

پس درست آید که مردن دفع شد

اندرین ره سوی پستی ارتقاست

که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم

کز غلیظی ابرشان آمد شگفت

به نزد منت راه دیدار نیست

تو بمعنی رفته‌ای بگسسته‌ای

غوطه گه خاطرش لجه سرو علن

کرد شاهم داروی هر دردمند

که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ

جبری از تسبیح سنی بی اثر

که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد

که خزینه‌ی شاه را باشم عدو

جهان چون نگین بدخشان شود

حق حریصش کرده باشد در نما

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

دانه باشد اصل و آن که پره فرع

آن ز باغ و عرصه‌ای درتافتست

گاو دوزخ را ببینید از ملا

چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم

پس فرستاد از درون پیشش رسول

فروزنده چون بر فلک مشتری

رویش ابلق گردد از دودآوری

جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید

که بگوشم آمد این دو چار دانگ

حق آنک دادت این پیغامبری

باد ای والی فدای حکم دوست

شاید از فلس فی نمی‌شاید

گنجها پیوسته در ویرانه‌هاست

بدل گفت کابشخور این کجاست

آن بمهر خانه‌شینی می‌دود

او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها

گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر

گفت مانا او مگر آن شاعرست

دایما در بغض و کینی و عنت

همچو مه بی‌قبا بیاموزم

زاده از وی صد الست و صد بلی

فرستادن زن چه آیین بود

هر کسی یابد غذای خود جدا

نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد

جمله فرع و پایه‌اند و او غرض

آرزوی از قفص بیرون شدن

زانک صندوقی بود خالی بدست

آن عوض با این محقر چون کنم

سست گردد بدر را در سیر تگ

بریدند با نامدار انجمن

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا

شد عصا و دست ایشان را یکی

دیدنم آن غیب را هم عکس تست

از در اهل دلان بر جان زدی

چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

هست باقی در کف آن غزوجوست

برآرد پر از میوه دار رزان

هیچ خار آنجا نیابی غیر تو

که گوهر بیشتر از قطره‌ی باران دارد

بسملش را موجب تاخیر چیست

پای می‌نشناخت در رفتن ز دست

با دو سه درویش ثابت پر نیاز

جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

خوبی روی و اصابت در گمان

یکی جایگه دید برنا شکوه

کف همی‌بینی و دریا نه عجب

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

تا چه باشد حال او روز شمار

ظلم او مر عدلها را شد رشاد

زانت نگشاید دو دیده‌ی غیب‌بین

وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم

شکر گوید از تو با سلطان دل

درفشیدن تیغها چون چراغ

می‌جهم در مسرح جان زین مناخ

خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب

او بگردانید دیدن معتمد

ابرکی یا ناقتی تم السرور

شوره‌اش خوش آمده حب کاشته

از کنه تو چون دهد نشانم

هست هر مخلوق را در اقتدار

در بیم را جای ایمن شناخت

که نکردت پند و وعظم هیچ سود

چون نداند آنچ اندر سیل و جوست

بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد

پر زدن پیش از اجلتان سود نیست

اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌ای

هر تخم را که خواهی می کار فارغیم

در ریاضت سخت‌تر افشارمت

بسی سروری و مهی خواستم

طالبان دوست را آمد حرام

به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل

آن شناسد کاگه و فرزانه است

چون برو پیدا چو روز روشنیست

من نیارم این دگر را نیز خست

کارند به سر زمان مادر

کمترست از عقل و فهم کودکان

چکان خون و وشی شده آب رود

گوش جانش جاذب اسرار کن

بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

روز و شب اشکنجه و افشار و درد

فارغ از رنگست و از ارکان و خاک

یاوه کم رو خدمت او برگزین

که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

می‌نگنجید از تبختر بر زمین

دل بدسگالان او کنده باد

کی زدی بر ما چنین اقبال خوش

خورشیدوار ناصیه سائی بر آن جناب

که برو بسیار باشد قفلها

حکم داری هین بکش تا می‌کشیم

همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار

گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم

می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای

همی کند خاک و همی کرد پخش

شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما

بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا

چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

من درین زندان میان آذرم

با شهد و شکر به لب مناسب

آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم

سوی قارون رکاب مصطفوی

که پردخته شد کار بنمای روی

چرخ را این به بقا آن به علو محسودست

که روی یونس خورشید بود ازو پیدا

جز سنبل و کرویا و آویشن

شد حقیر و خوار در دیدار تو

ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست

شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری

زین شکر عجب نیست که بی‌کام و زبانی

تنش را بخاک اندر افگند خوار

اوامر تو بتابد همی عنان قضا

از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

هش‌دار و مقصر مباش و غالی

هست عذرت از گناه تو بتر

در کام صدف خوشگوار باشد

که از خویشت همین دم وارهانم

راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن

مگر زین نشان راه بگشایدت

که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست

لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک

که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

داد ز رای روشن او رهبر آفتاب

تازگی می‌دهد ز شبنم عشق

رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو

کزین ننگ بگذارم این انجمن

گوهرش در دل صدف خون باد

آن شقایق‌های پارین را بریز

تو را طاقت زهر مار علی

که ازو می‌شد جگرها تیردوز

هر شب از هاله مه سپر دارد

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین

بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست

هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست

به دستیاری یک عشوه‌ی نهائی بست

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

چون نشاید زنده همراز ملیک

آه تا کی برستی از بیداد

هندویی دو که مرا طبخ گرند

که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی

حمله می‌آرد به سوی منکران

از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد

چشم را در صورت آن بر گشود

شیری دگر ز دیگر پستانی

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

کی تند تا عدل باشد یار غارت

شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم

تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه

در طلب نه سود دارد نه زیان

مرتبند چه انکار را، چه دعوی را

اینست که سوگوارم از وی

دست بر این گنبد دوار کن

همچو اویی داند او را ای فتی

کرده مخالفت را بر نان روزگار

وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود

کارها داند پیرایه‌ی تن

باز بر هودش معطر می‌کند

روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب

تن بی‌سر شناسد کاف و نون را

بخیره ترب در هاون میفگن

گربز و دانا بیامد زود تفت

وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید

جمله‌ی اشباح هم در تیر اوست

تیزی نتواند که دهد خار ستم را

که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم

نویدی که آن را نباشد خرامی

از در ما دور و مطرودت کند

گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار

چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری

وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین

ممنان مانند نفس واحده

آسان گذرانند جهان گذران را

کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما

وین کالبد او را چو آشیانه

گفت امکان نیست چون بیگاه شد

چرخ جود ترا شمار گرفت

جز به نورش به سحر می نروم

جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»

می ندانم خامسه از رابعه

وین گرسنه شرزه تیز چنگست

می‌کرد از آن لبان لبن حظ

تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی

با جوال و توبره بار دگر

سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار

کین همه از بهر جانان بسته‌اند

ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن

وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند

سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست

لک قاصد کرده خود را اعجمی

کاشک امسال تو را کار چو پارستی

جادوی کردیم ما هم چون نرفت

ابر چون دود و بحر چون شمرست

چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم

جز چشم بتان هیچ پژمریده

کز خیالاتی درین ره بیستم

تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

غیر منت کشد اما تو نشانش باشی

تیر هوای دل نکند خسته

عشق را خود صد زبان دیگرست

مرگ چون حلقه از برون درست

خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری

از رحم می‌آراید هر ساعت خوانی

گفت فردایش غلام آید مصاب

آری چکند چون در رزق بشر آمد

هرچه آید زین سپس بنهفتنیست

کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی

گر به نزدیک تو آرد گوش را

سپهر ملک نگردد به گرد محور جود

از ماه مگویید که خورشیدپرستیم

از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری

دوزخ آنها را و اینها را مزید

کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب

سرت از صحبت یاران که گران ساخته است

مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین

دانمش زان درد گر کم بینمش

زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد

وین سخن هم به امتحان گفتم

پریدن مرغانش تا حشر ستانستی

رد نکردیم از کرم هرگز دعا

که در ذاتش نهایت را مجالست

دل کباب و جان نهاده بر طبق

بر دوخته رگو به کتف ساره

آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

شیر گردون شکار دام تو باد

شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم

خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری

سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز

تویی که دیده‌ی بخل از سخات بی‌بصرست

که چون محتشم خاکساری ندارم

همسایه هست از تو بسی سال مه

برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

قلعه‌ی بدخواه ملک رخنه چو سین است

همچو نقش زنان زیان بینی

کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین

پیش چشمم کل آت آت گشت

دانه‌ی نار چو لل و چو در جست انار

ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما

من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی

می‌رسد خود از غریبی در وطن

هرچه ناپخته‌ی حزم تو، قدر خام گرفت

که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

مرگ او گردد بگیرد در گلو

مرغ بر بام تو ملک هنجار

دوای محتشم خسته خراب ندارد

سوی خرابات همچو تیر نشانه

کوفتند آن پیلکان را استخوان

جمله بر وفق هان و هین تو باد

در مسما رفت و تنها شد پدید

که زهر قاتل جان ترا نفرساید

چون نروید در دل صدر جهان

اشهب روزگار ادهم باد

پیش ازین اندر خلال مثنوی

غرض صانع سیاره و گردونی

تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

روزکی چند بی‌غمی بگذار

که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم

گشته یک تن الف دار دو تن

مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب

گر من نکشم تو ناسزا را

هفت روزی مانده، وان گردد یقین

همچو عروسان به زیر سبز غلاله

لیک اذا جاء القضا عمی البصر

حلقه‌ی زلف کدامست و کدامست تتار

حصار عامه ز انعام عام او زیبد

در جهان در و گوهر ارزان کرد

هر یکی را سوی دیگر راه نی

کاسمان از جمله‌ی اقطاع ما یک طارمست

تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

تو، ای نادان تن من، این ندانستی

که روان کافران ز اهل قبور

شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد

من فکنده کله و سوی کمر می نروم

در نثای سنای خود معذور

مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد

داری مرا مصیب درین نوحه‌ی مصاب

مشورت با یار مهرانگیز کن

چون از میان ریخته نگشائی

کاه می‌کوشد در آن راه دراز

بر مراد و هواش مقصورست

تو دانی و تو که من برون جستم

از عرقهای خجالت عرقها را داده نم

چون خدا آمد شود جوینده لا

بر من یزید فتنه بها کرد روزگار

تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی

می‌دهی تو مال و سر را می‌خری

وز گرانیش گهر ارزانست

اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم

امامی چون علی موسی الرضا کو

چون لیمان نفس بد کفران کند

بر زبان رعد او تکرار ابجد می‌رود

برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

چون سپس بربط و می و غزلی؟

که طلب آهسته باید بی سکست

گروهی نهند از ملوک کرامت

غم نمکم بر دل فگار برافکند

کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن

جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست

فتح تفسیر و ترجمان باشد

هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟

با عروس صدق و صورت چون تتق

تن بی‌زور مرا می‌آزرد

که آنچ از فهم بیرون است آنیم

چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب

آخر از وی جست و همچون باد شد

که هر کرا بود از مردمانش گرداند

ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست

به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

رنج مهمان تو شد نیکوش دار

از قهر تو در آینه‌ی خنجر اوفتاد

اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم

چون صبر من از من کند آن ماه کناری

آب را گیری سوی او می‌کشیش

ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد

ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا

چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

از عتابش خشمگین شد آن لعین

شعله‌ی آفتاب معذورست

لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم

آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن

حکمت لولا رجال مومنون

بینی که چه سودست مرین مایه زیان را

یعنی ذوقی است، خطابی نیست

دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی

کور را تقلید باید کار بست

تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست

گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد

تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن

بهر عید و ذبح او می‌پرورد

قابل ارواح کرده قالب طین را

مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا

به علم و عمل در به ایدر بداری

نیست جز امر پسند و ناپسند

در عهد او به خامه‌ی عنبر فشان رسید

هزار دیده روشن به وام خواه به وام

دل از اندیشه‌ی اوباش جسمانیت یکتا کن

صید نعمت کن بدام شکر شاه

وای کین والی سوزنده به غایت والاست

تا کند افطار زان خبز شعیر

به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی

در نثار رحمتش جان شاکرست

افتخار روزگار و اختیار شهریار

خط تو زان قصد نشان می‌کند

چه پوشی جامه‌ی شهوت دل و جان را چه رنجانی

گرچه چون سرگین فروغ آتشست

چه تنگها شکر که به خروارها نگار

در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا

می‌رای نیایدت جدائی

که صباحست و تو اندر پرده‌ای

وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر

به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم

وز درون صد هزار ویرانی

ظلم را ظلمت بود اصل و عضد

امر و نهی ترا قضا و قدر

شه پیشوایان اهل یقین است

بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

سالها بگریست آدم زار زار

نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر

تعویذ خرد گم کنی و سلسله خائی

حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»

چه غم آتش را که تو هیزم شدی

تا با من این مکاوحت از راه کین کنند

مدعی هستم ولی کذاب نه

پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

چونک خوی اوست ضد خوی او

دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات

زهی من که مر او را می پرستم

اندر غلط اوفتد گرامی

هین که تا سرمایه نستاند اجل

بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست

ناخوانده ز لوح وفا یک حرف

چار است میان تهی مطوق را

که بود دعوی عشقش هم‌سری

دامن جاهش نپذرفتست گرد

در علم مبین و در عیانش

هیچ نباید ترا از من و مانند من

خود فرو شد پا به گنجش ناگهان

در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست

وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را

کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

او پیاز گنده را ندهد ز دست

محرران فلک را کف تو قانون باد

بپوش راز دل من که رازدار توام

تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه

هیچ گزندی به چراغش نداد

کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب

بشنوی با حق، بیان ای مرد راه

از خلق جهان بجمله دیاری

که این هنگامه شادیش برخاست

همان خورده یک روز بگزایدت

بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر

روزگارت کند از رنج دل من ادبی

گسستن کی تواند بسته زنجیر!

چه باید بگو ای زن خوب روی

کان روی چو خورشید تو نبود دگری را

درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

دلیران را ز خون معبری مست

اگرتخت یابی اگر تیره خاک

چون نشدی تر ز نم کوثرم

نامت از تو سیاه‌تر باشد

مسکنت از کبر ز پندار به

که ماندست زو در جهان یادگار

گرچه دارد در برون، نقش و نگار

ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی

همایون کرد ز اسلام این کهن بوم

به خوبی نکرد ایچ برمانگاه

مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

با آب گره کرده نگونسار چهی کو

کز پسر افسر بر باید پدر

به نزدیک پیران ایران سپاه

هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها

گر تو چنین سخت و سره گازری؟

کزان عقرب دشی کم گردد آگاه

بکاف در خانه بنهاد سر

از رشک تو است اگر حسودم

در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن

من ار برتر نهم خود را، زهی عیب!

بخواهد نشان چنین نابکار

تا بر درخت بارور زندگی بر است

مشغول چه باشی به نابکاری؟

که شب و روز بود شمع دل و میوه‌ی جان

فگنده به گردن درون پالهنگ

بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی

ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی

نهاد ابلیس را داغ جدائی

چنان چون کسی راز گوید بگوش

کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را

تا پخته خوری بدو و بریان؟

چشم گشادم به رخ دوستان

همان برتو نفرین کند تاج و گاه

از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم

که بگردد به گرد لشکر تو

راست بگویم همه شش بود و سی

بگفتن زبان بر گشاید رهی

ور بود بی«عین» علم، آن زلت است

درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی

هر چمنی صد گل و صد آبرو

به مهتر پسر گفت خامی مکن

که ستانی اگر توانی باز

لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو

بره‌ی بریان شرف از قرص خور

که این رنج برماسرآرد نهان

در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را

بی‌دین تو نه اهل آن چنان رازی

هم از تاتار غزنین را تهی کرد

چنین داند آنکس که دارد خرد

گر شیرزاده‌ایم بدان ارسلان رویم

چون خرامید به بازار در آن کبک دری

سایه نماند از تن مردم به خاک

ز ایران و اهواز وز هر میان

پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت

خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی

کز درشه نیز شوم بی‌نیاز

همی‌تاخت تا بیشه نارون

زنگل قاصد روانه‌ی اوست

نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن

شکایتهای خود آلود کردی

همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی

این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان

تیر به تیرش نرسد گاه موج

کزو دید نیک و بد روزگار

ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم

و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را

پدید آمد نشان تندرستی

شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه

در گنبد او نوشته دیدیم

داد خود از این جهان فانی؟

همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است

به یاری ماهوی و باز آمدن

در کشتن خود به تاختن باش

شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون

که باشد ره بره، خنگ تور قاص

وزان ناسزاوار گفتارشان

هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا

پیش شه از بیم دست در بغلی

ز نور خود فگنده پرده بر ماه

چه کرد این برافراخته هفت گرد

ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم

جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی

برین هر سه اجل شد کارفرمای

زن شیر دل چون سپه را بدید

خود را به شکسته دلان بربند

من خوستار او شدم او خواستار من

لیک ز زردیش بود آبرو

کزو ترک پیرش برآورد گرد

که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران

بی‌دانش و بی‌خرده امامان قضایی

زهره‌ی آن نیست که بیرون کشم

چو شد روز روشن بنه برنهاد

وآن گر را از عمی دار الجناح

بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟

که خود با رشته‌ی جان کرده بازی

مه پیکار آهرمن پرگزند

نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این

ره ظلمات فردا را نگه کن

یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد

در پشه کجا نیروی عقابست

پیش این انبوه و گمره قافله

گه از لولوی تر یاقوت می‌سفت

بریده یکی خشک چنگال گرگ

اگر شب تا سحر سوزنده نبود

بر در دکان زند خواجه به زخم پله

کزان درگه نداند سوی خود راه

همی زیر بیت اندر آرم فلک

پس بسوزم در میان چارسو

مه ز رسولان خدای اجمعین

رفته ره خویش هم از موی خویش

که گفتی ز زر جامه با رزیکیست

گوید که به خواب لانه دیدم

چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن

پدید از خاک پاک هند کرد آن

همی‌دوخت سرو چمن را کفن

دگر این خانه نگهدار نداشت

رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی

تابودت ملک عمارت پذیر

برین گونه هر سال صد نوبدی

که از زمین فلک افتخار می‌سازد

خاک زرین کند برای رزین

کش سر فرزند ز آگوش رفت

مگو این سخن بر سر انجمن

تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم

حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

از ملک و خان و شه و شهریار

زن آمد به نزدیک اسپ سیاه

ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

سبک چون آفتاب آهنگ در کن

و زخودی خویش فراموش کرد

به زندان بود کس نباید دگر

عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش

نبینی عز را خواری موازی؟

همی برید موی خویش ازین روی

بکوشم به داد آشکار و نهان

فرید را سخنی همچو آب زر دیدم

هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست

هم از رف برگذشت و هم ز رفرف

بدین چرب گفتار من بگرود

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

بیرون فگن ز سرت سرا کونی

کز پی من روی نه پیچی ز رنج

سخن گفتن راست یاری بود

سر به سجود می رود کز پی تو مدورم

درده تو سنایی را چون کشته‌ی آنیم

دوست را آشکار در پرده

کزین بگذرد بند و چاه آورید

زان منزه‌دان، جناب قدس رب

آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی

عیب کردن ز دیگران عیبست

به نزدیک خسرو گرامی بدی

نطق دستانش چون پیر مرند

فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست

ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی

که تاج و نگین بهر دیگر کس است

تا به شب چون آمدی بیرون به کو

کهن گردد نو ار سنگ است خاره

سوی ایشان نمیکنی تو نگاه

ببوم و بر و پاک پیوند خویش

لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم

با جان چکنم نه آسمانم

من همان روز دیدم این شب تار

جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

استاده ز بهر اسپ و استامی

فرق را کرده رفیق قدم‌ایم

ز هرکشوری کان بد آباد بوم

عرش و کرسی به جمله شد پستم

آسمان از مشک بر گردش صلاح‌المسلمین

دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

که دانش بود مرد را دستگیر

عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا

چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی

کرده در آتش سوزنده وطن

همان خیمه و آخر چارپای

وقت خشم و جنگ ثعبان توییم

پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست

که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

برین داستانی بباید زدن

وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،

کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان

کرد اظهار شادمانیها

که او پوده‌تر باشد از پوده بید

کز کیمیای عافیتش فرد کرده‌اند

آن دارد آن که کان ندارد

کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری

نیامدش خراد بر زین بدست

آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا

هرچند که با مال و ملک و جاهی

صحبت این بد اختران بگذار

کجا آن بر و بارگاه سران

هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم

وجود با عدم از لذت اتصال کند

از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی

گزین کرد بینا دل و رای زن

ان ذکر البعد مما لا یطاق

چو زری کی بود هرگز سفالی؟

غایت این کار بجز عجز چیست؟

نه نیزش بدی مردمی خواستار

چندین خلل از جدایی آمد

باردی باشد بدو گفتن که برد

چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم

به شمشیر بر من نگردند رام

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به زاری نیست همچون لاله زاری

وز تمامی تمام سوزنده

دو عالم به شاهی و شادی وراست

ز روی عشق از عالم فزونم

تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم

با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟

که بر تخم ساسان پرآمد قفیز

عهد را ببرید و پیمان را شکست

زنان دست بر شعرها و زمانه

وقت صافم به غبار آمیزد

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

همان بها بود آن لحظه استخوانش را

همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد

دل از تعلق این صوت و صورت آزادست

بزرگی ازین تخمه‌ی پالوده شد

ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟

بر تو این درد کی روا دارند؟

بگیرد برآرد زند بر زمین

خاموشیش مجوی که دریاست جان عم

گرد تو روان چو آسیاییم

حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم

نیایش کنان پیش دادار شد

باز مانی دور، از اقلیم روح؟

نیک‌بخت و جلد زادی یا به نفرین و خزی

تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب

پر از درد و تیمار و تاب آمدند

کز دیده و گوش کور و کر بود

ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن

این خانه در تصرف خود مستعار دار

که آمد ترا روزگار گریز

چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

که زر است مردم تو را و تو کانی

شام‌ها همچو شفق خون خوردم

سپاهی ز پیش اندر آمد پدید

که درآید آفتابش به وصال در کنارم

افزون ز حدیثی نبد آنجا که گمان بود

گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی

همی آسمان بر زمین داد بوس

در عذاب مخلد افتاده

ز مهره‌های بلورین ساده سود بری

بر تن او چه راحت و چه گزند؟

که خستو نباشد بیزدان که هست

که چون شد رخنه نپذیرد مداوا

نور رخ مصطفا بس بود انس انس

شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه

همش بخت سازنده بود از فراز

در حشر گرت باشد یکدست بدامان به

که آوردت در این بی‌در مدینه

با خیال یار خویش افسانه گوی

به یزدان زد از هر بدی پاک دست

تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم

باز در وصف دهانش پر درر گردم همی

تا با تو سینه‌ای نرساند به سینه‌ای

زمین پرخروش و هوا پر ز جوش

سوز و گداز و تندی و گرما را

زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی

ور گشایی، جهان بگنداند

زمانه زبان بسته از نیک و بد

نخواهم کفر و دین در بند آنم

کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت

که ندارد ز جهل زنگاری

ز یال هیونان بپالود خوی

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گرت به پیشی در بیشیستی

گوش بر رمز و بر اشارت او

کزو داستان بر دل هرکس است

چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم

حدیث دردناک بنده بنیوش

هر کجا رو آورم جای منست

ندارد کسی آلت داوری

خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف

گردنده و پیشکار و فرمانی

چشم جان دیده هرچه دل جسته

شبان نیست، گرگ است، فریاد از او

مستسقی حسام ملک گشت جان آب

آن دو نرگس بر رخ چون نار یار

نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیره‌ایم

تو مرد زبان نیستی، گوش باش

بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

سخن گوئی امینی رازداری

بار دل پشت صبر را بشکست

چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار

وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم

برابرش تیز آنجهانی

گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود

در آن کشور آسودگی بوی نیست

ور به سنگ کعبه‌اش، دست آس کرد

دیگر دامی حدیث عشرت غلمان

تن به جان دادن خود دردادند

به دود دل خلق، خود را مسوز

میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید

عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن

سست کند سخت را کلید خزانه

به دوزخ برد لعنت اندر قفا

وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

ای شده مفتون به قول‌های فلاطون

از درون زمزمه‌ی شیخ شنید

عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم

که خداوند سزا را به سزاوار دهد

مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست

عقوبت بر او تا قیامت بماند

پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

پر درد جان و ز انده دل کفته

زندگان را چرا نمیجویی؟

دنباله‌ی کار خویش گیرم

درجه‌اش را ز یک به ده نکنند

دل همی چاک زند پیش درت کهتر تو

درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟

گزیند بر آرایش خویشتن

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان

تار بریشم ده شیرازه‌اش

کزان خار بر من چه گلها دمید

روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم

خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده

فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی

ششم ذکر مرد قناعت گزین

بیخود ز باده است و خراب از بنگ

در بحر چگونه می‌کند لولو

بیمقالی مقالت ایشان

ببخشای و بخشایش حق نگر

هر زمان از پای می‌آمد به سر

پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست

بکوش و سایه‌ی همت بر آسمان انداز

که ای خواجه با بینوایی بساز

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزنست

پیش صف آمد لب تو پرده کش

چنان کز خلایق به هنگام عیش

بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی‌دارم

های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب

اینها کنند مردم دانای دیده ور؟

تا نگویند قصه می‌خوانی

ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

حقا که جز از حذر حذر نیست

او ترا راه و راهبر گردد

پس از وی به چندی شود پایمال

دودش اندر سما فرستادی

مایه‌ی عرض درین جز غرض جانان نیست

نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی

ز گردن فرازان تواضع نکوست

مرغ هم پرواز قصد آشیانم می‌کند

ای فتنه‌ی تن تو فتنه بر کاهی

ز آبله پر، چو خوشه‌ی انگور

دل از یاد تو یک دم نیست خالی

بسستش اینک من ارشاد کردم

دل نماند و من ز دلبر مانده‌ام

که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

همان آتشت را بدامان کنند

مر بلیسی را به جان بنواختند

نه شکن در فنون گفتارش

نمی‌دانیم از بداندیش باز

علم بر هر دو عالم زن چو عطار

وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد

اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی

خدادوست در وی نکردی نگاه

که با خورشید سازد هم وثاقی

جمله بر ترتیب آیند و روند

آنچه دانا ز دفترش داند

خوش می‌رود این سماع روحانی

بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن

هر دم به گونه‌ای زند از نو معلقی

نترسد چو پیش آیدش کارزار

وین کند در جمله حال امیدوار

در کمی رفتی خداونده شوی

نه ستیزندگیش را رایی

که حفظ خدا پاسبان تو باد

باز سپید ظفر شکار بماناد

ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما

که معتبر شمرند این دقیقه مردم راه

به عصیان در زرق بر کس نبست

که گم شد در او لشکر سلم و تور

من که جزوم در خلاف و در سبق

بدنت را شود حرارت کم

دگر کی برآری تو دست از کفن؟

که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر

آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!

که نشنیدم از پیر آذرپرست

وین غرور نفس و علم بی‌عمل

لیک نبود در دوا عقلش مصیب

کامت خد را بگو ای نیک رای!

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

زان غمزه‌ی دلستان نهادم

جان سنایی کند شکر سنان ترا

پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟

مگر هم خرابات دیدم خراب

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

در مقالات نوادر با علی

جمله را آنجا مهیا داشتی

پسر نامجوی و پدر نامدار

ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم

در اقوال و افعال یکسر عطاست

دست از جهان بشوی، که آنست گازری

تو قلم نیستی که نیشکری

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

چشم نیک از چشم بد با درد و داغ

بندگی ابتهال و بار کشیست

امیدش به فضل خدا ماند و بس

نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی

آن تو و آنگه از کسش باک؟

تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب

مبادا که گردی به درها غریب

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین

باز ماند از شنا، شناور هم

به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری

که کودکی است که گویی که من ز پیرانم

بنشان بر خویش یک زمانم

خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی

به دام آورد صخر جنی به ریو

بسیار سر اینجا بر آستانست

کژ همی دیدم که تو ای قلتبان

قلمش رخ نهد به جماشی

سخن گفت با هر یک از هر دری

بوک در خورد تو توان آمد

گر گه گهکی کند گرانی

کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم

به نزدیک من صلح بهتر که جنگ

گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر

پاسخش آریم چون بیگانه پیش

زاد راهی نکرده از کم و بیش

نه سیری که بادش رسیدی به گرد

چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم

کی خلق چنین سغبه‌ی گفتار منستی

بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟

ز سختی کشیدن قدمهاش سست

خواهی که شوی با او محشور

تا شود در امتحان آن سیل‌بند

به عبادت رسد، درست آید

کشد زهر جایی که تریاک نیست

علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت

ترا یارا همی دینار باید

می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست

تا نماند خون بینید آب رود

منبعش خاک در خلوت درویشان است

زینهار ای یار گلرخ زینهار

یک من او را هزار من بارست

با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز

تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم

آفتابش تاج و چرخش گاه باد

پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب

صد هزاران عقل بیند بوالعجب

گاهی نژند کرد و گهی شادت

در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار

در حریم دلم دری بگشای!

نی چو عباد خیال تو به تو

نیست از پرده‌ی تو این آواز

تا بر کند آن لاله‌ی خوش خفته ستان را

زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی

آنچ گولی آن به تقلیدی گزید

چون سایه از قفای تو دولت بود دوان

چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر

وندرین باغ عندلیب دلست

هفت بز بد شیرده اندر رمه

که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم

سبب آفت دشمن بود و چاره‌ی دوست

گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری

سوی روز عاقبت نقص و زوال

وین توبه به روز دگر فکند

گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند

کخر کار شود چشمه‌ی نوش

رفتی اندر خلد از راه خفا

صد سال آن جهانت شمار بقا کند

کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا

برداشتند و این سخن تر به من رسید

زبده را گویم رها کردم فضول

تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی

بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها

کوکبه‌ی حسن هویدا شود

بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر

که دلت را ز جهان سرد کند کافورم

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من

بر نویسد بر صحایف زان خبر

بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی

منتج عیش عمر و عشرت دهر

بر نوشته میر یا صدر اجل

روی آن ماه نازنین دیدم

چون خر به زنخ فرو گذارم

بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش

بی‌حجاب مادر و دایه و ازا

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

شدست این سنایی ز پرده به در

خاصه، گویی بهر قهر دشمن است

ایی صفاتت در صفات ما دفین

صل علی دنتها و ارتسم

کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق

از کاسه‌ی سر سودا وز کیسه درم رفته

بی‌دلان‌مان دلخراش ما شوند

تو ای گمشده، بازجو کاروانرا

لیکن نه برای خود برای تو

بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست

لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

مپذیر ار همه ز اهل حرم است

با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد

لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست

کشتی بی‌دست و پا را در بحار

شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا

هر چند به چشم خلق خوارم

روزی دست شیرمردان کن

باطنش باشد محیط هفت چرخ

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را

کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟

چون ضعیف آتش که یابد او حطب

هم به فکر و عبرت است، ای المعی

گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست

تخت تابوت عالم فانیست

نه رهیده از وبال و از ذنوب

نیست مرا ره به حرم چون کنم

ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا

که کارنامه‌ی این گله از شبان شنوی

فاش گردد بر همه اهل و فرق

در سایه تو ملک فراغت میسرم

باز آی کزین درگه به مستقری نیست

از صفا باده ده، از لاله قدح

کار کوته را مکن بر خود دراز

تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون

صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی

او را تو بنان در آگنیده

تا نپرد زود سرمایه ز دست

بستر از این آینه زنگار را

به پیش کمال و کلامت صداست

توبه هم بی‌مزه‌ای نیست، بچش!

تا بشویم جمله را با دست خویش

نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است

پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی

تا تو ز من بشنوی و در عمل آری

جز سمندر کو رهید از رابطه

گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او

جان را بگذارد چو تویی را نگذارد

پرورانید به انوار جمال

زهر در جانش کند داد و ستد

زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون

در بندگی آنجا که ورا حلقه مرا گوش

ای اوحدیت بنده و آن بنده زر خریده

قشر پیوسته به مغز جان خوش است

اهریمن ایام نابکار است

نی یک نه دو نه سه نه چهاری

بر سر سفره خر چه میرانی؟

ور گواه فعل کژ پوید ردست

که کند سوی خود همیشه تراش

حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب

نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن

از دلایل باز برعکسش صفی

بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو

انت فی مائی و ناری کتراب و حطب

دین به علم و عمل درست شود

تا بجنسیت رهند از ناودان

در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان

در و دیوار و صحن و بام ایزد

آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟

باز بعضی صافی و برتر شدند

طوطیک وقت ز دامت رهاست

تا کدام اختیار خواهد کرد

لله‌الحمد والعلی والجود

حسن و مال و جاه و بخت منتفع

کاقبال روزگار هم از روزگار توست

با چنان دست و دل و بازوی تو

آبی که فیضش از مدد آتش عناست

این مثال چار خلق اندر نفوس

حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

آن نه از فربهی آن از ورمست

چون سگ درنده باشد یار گرگ

قبطی اندر خشم و اندر تاب شد

ما به ارکان به چه مشغول شویم ار کانیم

که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا

که: من میانه‌ی غرقابم و تو بر ساحل

کم فتی در رو و کم بینی زنی

هر طرف طور انیقی جلوه‌گر

پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم

هست حکم فنا به جمله محیط

رو نگردانی ز کشتی ای فتی

که پدید است بحر یا نه پدید

وی دستگه نهیت پیرایه‌ی خذلانها

ور براند، کجا توانی شد؟

تا رسی تو پایه پایه تا به بام

تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

فلکی مستعار خواهد کرد

غیر دریا ندید چیز دگر

یا به دفع جاه او توانند خاست

به بام هفتم گردون رسید رفتارم

که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد

آتش او را نسوزد اندر تاب

لیک از چشم خسیسان بس نهان

که چو جان گنج شایگانی داشت

حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد

برگشاید دو دیده از خوابت

پاره‌ی این کل نباشد جز خسیس

برون دیر صورت کنی زرنگار

وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد

او به دربان ترش نگاه کند

در ریاست بیست چندانست درج

خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد

اینجا گل ریاست می‌پژمرید باید

مرکز فتح سایه‌ی علمت

صدر را چون بدر انور می‌کند

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»

در گوکان فتاد و شد گوگرد

او ز غم پر بود شورانیدمش

آخر کار کند گمرهت این رهبر

شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»

بر سر جمعی گذر افتادشان

اندر آب شور دارد پر و بال

از خطا و صواب چگشاید

گویی که صبا حامله‌ی مشک و حنا کرد

کند آماده ساز راهش را

هم‌چو ما احمق که صید خود کند

خونابه میچکد همی از دست انتقام

نزد غربا بار نوند وابل آمد

نی سلامان را توان شد چاره‌ساز

عاقبت زین جمله پاکش می‌کند

کی بود خود درخور اندر دست راست

از برای پایداریت اهل شهر و روستا

تشنه بینی، برو بباران میغ

کین سلاح خصم من خواهد شدن

به یکی سور قرین است دو صد ماتم

خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند

صفت اوست گنج و خلق طلسم

باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه

که از کام شیری برون آورد سر

عافیت در سلسله‌ی زلفینش در زندان بماند

یا سوی آتش اثیر بود

کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار

از برای دیگران بر منبریم

حسن هر روز برآرد به لباس دگرش

روی سفیدش به سیاهی کشد

تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر

از گدایی تست نه از بگلربگی

تا شوی بر لباس فخر طراز

ز آفت سیل چشم بیداران

آن جسته و این رسته‌ی این دیده‌ی تر بر

جان تو زندانیست و جسم تو زندان

از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال

رفت به شاگردی رفتار او

چون کله گوشه‌ی علایی نور داد اندر جهان

هم در سود و زیان در بسته‌ام

گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند

خاک او نیز در سرا نهلند

گاهش از لطف بوسه خواه کند

ناگهان میکشد این گیتی دون پرور

خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند

هر دم‌ام دستخوش بیم و امید

با «له» و «منک» عمر خویش هدر

ژغژغ آواز قشری کی شنود

نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم

راه دزدان نابکار ببند

خویشتن پیش دو بیجاده‌ی او کاه کنید

چون سیم سیاه ناروانست

پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار

« ابدی الظهور والاشراق »

گاهم چو وزن بیهده‌ی خویش بشکنند

کسمان پرخروش می بشود

بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار

نرسیدی به خویش، در چه رسی؟

صورت روی تو در دیده‌ی بستان آرند

که آید پدید از میان سپاه

زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود

از پی منع، عطا بهر چه بود؟»

آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود

جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط

شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار

مخور این سبزه را، که خر گردی

وز عقل فضول سر بپردازم

تن از دل و دل ز خرمی دور

گر نه‌ای مور زود میر مباش

که درین بحر غوطه داند خورد

به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال

کنون من در پی کار عیانم

چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر

داده سرخاب را جمال تو رنگ

دم بریده ز خاطر تو گمان

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

به قلم راست کرده همچو قلم

صورتش سیرت و طریقت ماست

کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند

روی زرد و لب کبود از خشیتی

«منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم

هم چو بلقیس عرش را به قلم

تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال

همی آخت کینه همی کشت مرد

به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم

خفته و بی‌خبر به دست آیی

ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان

که معشوق و مالک رقابی نبیند

جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

جمع کروبیان جماعت تو

گاه نالان چو در نبرد تو چنگ

آشکارست اگرچه پنهانست

بگذاری و کنی از در من بنده گذر

خود نخفتی و خفته خیزانی

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

تا ندید او یوسفی کف را نخست

نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر

یا سخنهای دشمنان ز قفا

کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس

کز آن تنگ شد جای آوردگاه

تا ترا فردا ز عزت بهره‌ی مردان بود

تا توان زد ز نام پاکش دم

کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر

زمانی رقص کن از فهم اسرار

کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید

صحبت او عذاب هر احدی

بر مچین خون خسان ز راه نثار

بر اسپان جنگی مپایید دیر

بحر گردی گر بیابی در علم آبدار

که جزو هر چه هست جمله هباست

هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر

که اصل او آمد بود در اصطکاک

که ایشان چو مورند و من لندهورم

آفتابش چه باشد اندر مشت؟

تا که یابد بر در کعبه‌ی قبولت بر بار

بگردید بر کشورش با سپاه

وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل

بگریز از میان، که سود کنی

با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود

آمدن هیچ رو نمی‌دارد

که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش

و آن دگر جمله برگ و بارش گشت

کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ

که بیرون کنیم ازرم میش گرگ

به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم

در مقامات یکی، جای‌ام کنی

ز یشک و پنجه‌ی شیر نژند و پیل دمان

که زبونش گشت با پانصد دلیل

از حاصل اصلهای ایمان

ندهی، جنگ و خشمشان با تست

که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم

منم زنده او گشت با خاک جفت

اینت اقبال که دارند پس امروز غران

دل طلب کن، که حاصلند اینها

زنده گرداندت چو قرآن زند

بتکده‌ها جمله پر ایمان کند

آدم هم ازین دو برد کیفر

چرخ از آواز من پر آوازه

این پرده‌ی کثیف لطیف اصل تند بار

از لب لعبت فسانه سرای

و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر

دیده ور شو که نیست خیر امروز

زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم

حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم

دیده‌ی توسن و لب رامش

که به زهریش بر نیمیزی

مر محامد را شعارست و سعادت را دثار

پس از دامن کوه برخاست باد

ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود

زو نبیند دل تو جز خوبی

حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر

درع انعام هم دراز فرست

آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

گر به جایی رسد تو هم برسان

چنان دید روشن روانش به خاب

از هوش توان شنید، نه ز گوش

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

پی نادان مرو، که خود راییست

که زود آید اندیشه‌ی روز رزم

آرزومندم به مردن دم به دم

گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان

مست بودم، مگیر بر مستی

زمانه پی ما همی بشمرد

در قالب مرده جان نیاید

سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان

جزو جزوش خوب بود و دلربای

برفت و بزرگی کسی را سپرد

در عشق تو می‌زنم پر و بال

مستوجب آفرین شد ارکان

شاید ار مرشد و امام بود

جهاندار پیروز را سایه‌ایم

وز بستر رنج، ساخت بالین

کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن

چون شب آمد سلک آن بگسیختم!

که پرغم دلم را بیاراستی

لوت فردا از کجا سازم طلب

خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه

پرده‌ی عفو پیش کارم کش

ز آزار مردم به یکسو بود

خونابه ز رخ باستین روفت

پس پر طاووس را کرده مگس ران او

روح را کرده مطمن‌القلب

به فرمان آن نامبردار شاه

گوهر تایید کان مملکت

قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟

به جگر گوشگان دلبندت

چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی

هم نوع تفاوتی درو هست

در کتم عدم گریخت نقصان

پیش گل اوصاف خط او نوشت

نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج

که ترا در چشم آن شیری نمود

سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن

دین و دنیا نگر که هم ببرد

مزن رای با موبد و رهنمای

درگه میر خراسان و خروش

صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته

در نوا مرغان گستاخ اندر او

وزان بی‌هنر لشکر بدنژاد

تا نگیری حریف در آغوش

گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم

که سر جاهلی به راه کشد

که بر چشم گنج درم گشت خوار

ندانم گناهی بجای پدر

حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

می‌فرستم تحیتی از دور

که دین بر سر او کلاهی بود

آنچنان که را ز جای خویش کند

ز جور نهنگ عنا می‌گریزم

علم بس راه را چراغ و دلیل

گلفشان شود چو سراید سخن

کافتاد ز چهره برقع شرم

کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه

گرد شکافی و به مردی رسی

پراگنده از روزگار دمه

خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک

گرنه باری بیخ و باری داشتم

چون کند خفت خلوتی با جفت

برآشفت و زود اندر آمد به پای

خونابه روان ز دیده، چون جوی

سنگ‌سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم

عقد دریست پر بها سفته

به هر درد دل سوی درمان شود

چون بدی در زیر پنجه‌ی شیر خر

نوشیم چون شویم به مهمان صبح‌گاه

بلکه در هستی خود و تن خویش

نشست از برش مهتر شادکام

زمین سربسر پاک گلگون شده

دهان مار چون سازم نشیمن

عجب، یکسونه، ای فرشته نورد

پراگنده شد لشکر و پور شاه

این خانه‌ی من ز شک بپرداز

وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده

در پس قاف قالبت پنهان

بشد گوی گردان به نزدیک شاه

نی درد، و نه داغ دردمندان

وز مجره شب درفش کاویان انگیخته

منظر اهل نظر این آینه‌ست

پسندد چنین کردگار سپهر؟

سرسری در عاشقان کمتر نگر

عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده

همه طفلند خلق و پیر تویی

ببخشید بر مردم خیش‌کار

چنین راز گفتن کنون نیست روی

هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته

علم نورش از آن است بلند

به حقه در آگند بر سان دود

زین شوله فعل عقربک شوم نشترک

پرچم شده ز طره‌ی حوار و احورش

بی‌حیا را براند از در خویش

ز رای دلفروز و پیروز بخت

سر انجمنها به رزم و به بزم

از وهم برون چرات جویم؟

جز به حق از صحبت هم نگذرند

بسی اسپ و دینار و چندی پرند

خام خامی خام خامی خام خام

بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش

به از آن کانچنان همی پوسد

چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال

برین سان همی تاخت باره درست

مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان

حاجت افتاد به واجب ناچار

تو باشی به گیتی مرا رهنمای

آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر

گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این

مرد خفته است و دشمن بیدار

که ای نامداران روشن‌روان

به هم برشکستند پیمان شاه

کرد تیمم به خاک پای صفاهان

کردن کار و کار نادیدن

برو خوار شد لشکر و کارزار

بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم

تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

روشت را غرض همین و همان

به هرجای بر لشگر بدگمان

و شاه جهان از بر تخت و گاه

چه توان کرد نان نمی‌یابم

به فلک بر شوی، برانندت

وگر جان و دل برفشاند همی

تشنه‌ی آب دست او زمزم

همچو قضا کام‌کار، همچو قدر کام ران

از محصل تهیست مدرسها

هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران

که زد لطمه فرعون و شداد را

سحر آورند و من ید بیضا برآورم

فکر کار ردیف و قافیه کن

چو رفتی یکی کار برساز نو

چون سگ باسط ذراعی بالوصید

نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته

تو سلطان باشی و من بنده باشم

بران میش و بز پاسبانان بدید

پولاد درشت را کند نرم

آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته

زر خوش خالص بماند و سوخت غش

همه بندگانیم و فرمان تراست

هر نفس لاجرمت می‌میرم

ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق

که نام عاشقی بر خویش بستی

ز تخم و بر و پاک پیوند من

وین زمزمه‌ی فراق می‌گفت:

خاک در قدوه‌ی معظم

زانکه آیینه‌ی تو غیر از تست

که مانند صورت نگارد درست

خاک ریزی اندرین جو بیشتر

دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک

چه جای دل؟ که سنگش نرم گشته

به جای صلیب است گاهت مرا

به آذرگشسپ و بتخت و کلاه

کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران

ماهی چرخ شناور در وی

همی داشت تا شد سیاه و دژم

بر سر خوان رسید ما حضر او

کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن

پدرش را دعا کن و مادر

دلاور سواران نیزه‌وران

ندید اندرو هیچ جای نبات

چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم

در گرهش بین گره صد گشاد

به خم اندر آمد شب لاژورد

قهر حق آن کبر را پوستین کنیست

دل را سر این جهان مبینام

سایه‌ی نور نیز نور بود

که آورد لشکر بدین آبگیر

سه پیر سکوبا برون تاختند

پشت خم پیش سران چون آب‌دستان آمده

آفتاب و ماه را شیدا کند

بفرمود تا آتش اندر زدند

در غم این نعره‌زنان دیده‌ام

لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم

او درآید، تو احترامش کن

چو از من سخن بشنوی یادگیر

اگر چند بیکار و بی‌ارز بود

ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم

یک سر موی او به از صد مرد!

دل خاک بینم ترا غمگسار

خسپد و بیند به خواب او گلستان

آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته

وز مسمی چه مایه راه به اسم؟

به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت

زایوان برفتند با رنگ وبوی

کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم

ذوق آن بر دل آگاه رسد

هم آن کوه شد ناپدید اندر آب

تاج قزل ارسلان زند صبح

در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته

وز نهار تو روشن ایمانها

سواری سرافراز با رای و کام

ببالا گذشتند زان رزمگاه

کابخور جان ماست چشمه‌ی احسان او

درد او را وظیفه‌ها باشد

فرستش به نزدیک ما شادمان

در هوا تو پشه را رگ می‌زنی

ساق من خائید گوئی بند دندان خای من

ور رسد جز به پیرهن نرسد

که پیدا کن اکنون نهان از نهفت

خروش یلان بر ده ودار وگیر

دوش از درخت باز خریدم به صبح‌گاه

شود از فرط محبت بندش

به گیتی درنگش نباشد بسی

میان خاک تاریک آرمیدیم

سبزه چو آن دید گرد چاره‌ی برگستوان

برآرم دست و با مهرت بکوشم

برین داستانی نشاید زدن

چو دیهیم هرمز بیارایمت

کوست در اقلیم کرم کامران

به خسی چون تو گرفتار نساخت

مکن ره‌گذر تازید بر درش

چون فشارم خلق را در مرگ حلق

من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش

« فهذالشبل من تلک الاسود»

همان خواب را نیز پاسخ کنیم

بگرز و بشمشیر ترساندم

نشره‌ی رضوان و حورا دیده‌ام

نامور شو به فتوت چو خلیل!

همی چرخ و ماه‌اندر آمد ز جای

به بخشش زر و دستار بس گران بار است

آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته

یا شود دزد مال و زر بنهد

ز دیبا و دینار و هرگونه چیز

بیامد به خان یکی پیرزن

تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام

به کزین گونه سخن درگذری

نشست اندر ایوان زمانی دراز

شکر ارزانست ارزان‌تر شود

ابری شده سایبان کعبه

یا به تزویر و شید و زراقی

سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی

به زردی دو رخساره چون آفتاب

رسم کیان ربیع دل مکیان شده

صورت حال بدو بنمودند

چو آرش که بد نامدار سترگ

که تا اندوه صد چندان ندیدم

آنکه این غم خورد امروز شمائید همه

برساند هم از نصیبه‌ی خویش

دلارای و نیروده و رهنمای

برفتن کند هیچ رای شکار

همه یاوه است و شما یاوه درائید همه

کرده صد مرده به یا حی زنده

بدین گونه اندر جهان چار چیز

که گدایانه برو نانی بخواه

هم خضر خان و مشغله‌ی او ز کند او

ما به این دیده دیده‌ایم این راز

سر نامداران آن انجمن

ز دیر آمدن خشم دارد همی

رومی بچگان روان ببینم

سازی از نظم رباعی چاره

هم از جستن پادشاهی و گنج

بر کاینات یکسره فرمان نو نشست

جگر آتش بریان به خراسان یابم

شب سماطی کنند ازینها راست

نه نزدیک خویشان و پیوند تو

برین گونه تازان زبهر چیند

دریا شده غریقش، آتش شده زگالش

جان او برکشد به حمد آواز

نبیند به روشن دو چشم آدمی

آفتاب دولتی بر وی بتافت

یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم

بلای خود به دست خویش جستن؟

بشد خسته از زندگانی ستوه

به لشکرگه خویش شد نیم مست

همچو شب سوخته دامان چکنم؟

دشمن، این دوستان که میدانی

که هرک آب حیوان خورد کی مرد

تا لاجرم نه مست و نه هشیار می‌روند

تا سلیمان شوم انشاء الله

سر آز و امل به خواب دهد

نگر سوی بی‌دانشان ننگری

برو گرد تیره نیارد گذشت

طوفان به هفت رقعه‌ی ادکن درآورم

شیشه‌ی عمر تو زند بر زمین

ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نه هر آنک اندر آخر شد خرست

آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته

مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم

کجا تازه گردد ترا دین وکیش

نگوید سخن با کسی جز بداد

من دور ماندم از در همت برای نان

منزلی دارد و مکانی نیز

زداید مگر جان تاریک من

بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی

و آن چو خره سرزن و باطیلسان

گردنی نرم کن به طاعت شوی

برآهیخت خورشید تیغ نبرد

برین دشمنان کامگاری کنید

شیخ مرمت گراست بر دل ویران او

التفات تو با گذاشتها

جهان شد بسان بلور سپید

کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

ایشان ز بهمیه من ز انسان

آب گیر و صطرخ باشد و بند

بجستش که درمان آن کار چیست

دوان پیش بازآمدم کینه خواه

درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده

چو بگوید: بکش، بباید کشت

که نشمردی او دختران را به کس

چون شمع سر آور از دم گاز

چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند

دشمن خود مهل، که شاد شود

همی رفت با فیلسوف و پزشک

سخنهای قیصر همه یاد کرد

با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند

از خرد تعبیر آن درخواستم

شد آن ترگ پولاد بر سان موم

وقت بیداری همان آید به پیش

غصه از یار و دردسر ز دیار

رحمتش رخ به نیک خواهی کرد

که هرجا که باشد ز دشمن سری

ز گیتی چو برداشتی بهرخویش

لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند

می‌گذری بر همه نام و نشان

همیدون به بازی زمان دادمش

در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری

که کلاهش به سر ندوخته‌اند

سیر آن در رضای خالق چیست

عنان را کنون باز باید کشید

یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ

در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

یا زند زخم بی‌نصیبی را

همی بگذرد تیر او بر درخت

ورنه صد چون ما فدای شاه باد

تا کمند معنبر اندازد

تا شود جفت همسری به حلال

نه با من همی بد کند روزگار

یکی دختری داشتم چون نگار

راز با خوابگاه می‌گوید

بحر طبع او ز گوهر جوش کرد

چو تندی کند تن به خواری بود

از روی وجود پرده بردار

خال جهل از بر اجل منهید

این کمان لایق تبر باشد

روان را به دانش همی پروری

سخن گفت با او زمانی دراز

خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست

در طلب کردنش چه خیر بود؟

ببردند پیش سکندر کشان

آن نباشد لیک تنبیهی کنند

شعله در قصر قیصر اندازد

کردگار جهانیان و جهان

نیاید همی جوش دشمن به گوش

همه بت پرستند گر خود کیند

نمک خوش چه در خورد افشانده است

شنیدم همی داستانت بسی

چو طینوش را بازخوانی رواست

پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری

که کمتر غلامش قدرخان نماید

زبان پر حرف و لب خاموش تا کی؟

شب تیره زیشان نماندی یکی

که خسرو شبیخون کند با سپاه

بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر

زمانه به هر نیک و بد گشته شد

نباشی جهانجوی و مردم‌شمار

وز برای عذر برمی‌خاستند

از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند

بهل، کز دور چوبی میتراشیم

چنین برخروشند چون زخم کوس

سخن گوید و کرده باشد شکار

نه امید ظفری خواهم داشت

نیمد همی بر دلش برگران

ده و دو هزار از یلان برگزید

من شهر ترک گفته بیابان گرفته‌ام

بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند

که نتوان با تو دل در دیگری بست

خنک مرد دانا و یزدان‌شناس

بپا اندر آرد همه مرز وبوم

چون زره بر دهان زنم مسمار

برش ماند زان بازو اندر شگفت

بر و سینه و گوشهاشان چو پیل

چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

نه کس در عشق سرگردان‌تر از من

تا جگر آب را سده ببست از تراب

تو این داوریها ببهرام گوی

اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند

همان نیز رودابه‌ی پرهنر

برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا

وانچه دادند نبایست مرا

که چرا دسترس همین قدر است

به حقیقت چو سایه مهجورند

که آن چوگان جز این گویی ندارد

یکی پیرتر بود بر پای خاست

خواجگان را مکان نخواهد داد

ز پیر و جوان نیز نشنیده‌ام

یا به صد سال بعد ازین باشم

چه کنم در شهر از خدمت بگو

از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد

عدلشان عالمی بیاراید

از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا

نوشته بران پربها پرنیان

تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید

دمان از پس اندر همی رفت شاه

پس دهم دیناری از انعام خویش

ور بسازی بسی نوا بخشد

چابک زن خراجی چوبک زنان اوست

خرد او کند هوا را پست

کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من

ببستند وشد گرد لشکر چونیل

تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید

سرانجام نیکی بر خود بری

حقا که به شش روز مسلم نفروشم

وز مجاعت هالک مرگ و فناست

یتیم دریده گریبان نماید

تو چنان کن که آن بدانی خورد

در دست تو این فسانه بایستی

پس آنگه به زمزم بگفتند زود

از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند

ز مهر اندر آمد روانم بسر

دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا

کین راه به پای رهروان است

نطفه‌ی روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند

عجز پیش آر و در بدر میگرد

که تو به تازگی عمر هم‌چو گل به نوایی

بداندیش را داشتن در گداز

خواجه‌ی صدر کرام، زبده‌ی پنج و چهار

بیاراست روی زمین را به مهر

سوی او محور ز خط استوا کردی رها

هست ظلمانی حقیقت ضد نور

مشرق و مغرب تو را دو نقطه‌ی قاف است

رسن ساحران از آن تاریست

که اکمه را تواند کرد بینا

سواران تازی برم بی‌شمار

نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش

مرا از خود اندازه باید گرفت

بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا

آن نفس بر جان او تاوان بود

شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند

شاید ار مور میر خواهد بود

منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب

که از داد او پیر سر شد جوان

پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید

جوان و سرافراز چون نره شیر

به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد

از سرش بیرون کن و اینجا کشش

بیضه‌ی مهری که بر کتف پیمبر ساختند

کرده از ترک او کله داری

من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم

نسفت آهن از آهن آبدار

همت به پشت پای زده ملک سنجرش

رسیدست رستم به من اند بار

خوشتر ز ناله‌ی تو نوایی نیافتم

درون من برون شد از سماوات

خنجر آقسنقر از نیام برآمد

جگر خوردن چه میداند پلنگم؟

کز دل گمشده باری خبرم بایستی

نیوشنده و چرب و شیرین زبان

جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار

به نزدیک سالار گیتی فروز

به همه خلق نسیم برکات

بر دل او از عمی مهری نهد

کسمان پر خروش می‌بشود

شد به عون خدای عز و جل

نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم

سر نامداران همه خیره گشت

بر بی‌نظیری من کردند حاج، محضر

همی روز جوید بتقویم و فال

یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم

جان در میان آتش تن در گداز دارم

اجرام را وقایه‌ی ظلمت حجاب شد

بر سر طبق درهم و دینار گرفتند

هم در غلق دهان شکستم

بهرنیک و بد دست‌گیری مرا

که همه ساق من فکار کند

به کام تو گردد سراسر سخن

تریاک، مزاج گوهران را

شیء لله خواجه توفیقیت هست

برکن بروتشان که بجز گور کن نیند

خنجر شاه اخستان بنمود صبح

بگداز تن من در حزنت

بدان پیکر مغفر اندر نشست

تا کاهش دقش به مدارا برافکند

رخ آشتی را بشویم همی

گر نیشکری گزیده خواهم

ز آثار او نرگس بوستانی

مرگ عز الدین مرا فرسود و بس

خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست

که همی زیست سالیان خلوت

که آمد خریدار تخت مهی

عنبر آن بحر شادیی به سر آورد

گر او شهریارست پس طوس کیست

مجروح به قبای گل از جنبش صبا

مهر کردند و دهانش دوختند

کاحرام را ازار سپید است در خورش

تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش

گره‌ی غم یکان یکان بگشاد

همی رای زد با یکی رهنمون

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

فرستاد با من کنون در به راه

اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است

زین پست بلندتر نمی‌دانم

ملکت طراز عادل ملت فروز داور

ناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبود

کوه بر پای چون توان برخاست

به تیر از هوا روشنایی ببرد

گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش

که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز

آن دید که خضر خان ندیده است

نیست اندر نورشان اعداد و چند

هم نشین غم نشان خواهم گزید

کوه را نسبت بخرمنش عرضه‌ی کاهی نباشد

شاه مربع نشین تازی رومی خطاب

نه مهتر شناس و نه یزدان شناس

گنج نامه‌ی بقات در منقار

همان چون مرا دید جوشان ز دور

با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا

گوهری سخت قابل افتادست

فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار

سمند سرکش گردون همیشه در زین است

اسب کورا نظر بر آب‌خور است

همه پاک با طوق و با گوشوار

بر روی هفت دخمه‌ی خضرا برافکند

نبینی مگر تیغ و گرز گران

نفیر فاخته و نغمه‌ی هزار آوا

نشنود پند دل آن گوش کرش

سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید

زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است

این قبه‌ی نغز بی‌کران را

خرد آب خوردن نباشدش خوش

خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند

به سهراب گفتند کامد سپاه

شب شده بر شکل موی مه چو کمانچه‌ی رباب

گر ماتم آشکار درگیرم

دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست

جز بقای دولت او مدعای من نبود

اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

به کافور بر تاج ناخوب گشت

بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده‌اند

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

کو سنگ مرا ز جا بگرداند

از میان پیشه‌ها ای کدخدا

از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش

کاری از بخشش درهای ثمین خوش‌تر نیست

به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب

چو پخته نخواهی می خام گیر

که در خورد آن نبودش مایه‌ای

همه نیزه و تیغ هندی به چنگ

از ناوک سخن صف خصمان دریده‌ام

پیش صاحب به کامه‌ی دشمن

اشراف قبیله را خبر کرد

چشمی که به مژگان صف‌آرای تو افتاد

جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت

بزد بر بر اژدها بی‌درنگ

نهاد آن را به اخوان در میانه

ترا شهریاری نه اندرخورست

بسیار خیال گرم و سردم

داد نادر در جهان بنیاد نه

ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم

بر در شاه فروغی کشد افغانی چند

نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

همان خنجر هندوی گردنش

صدف او ز گهر بیشترست

همی تف تیغش زمین را بسوخت

از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب

نقشیم به امتحان برآمد

لیلی به عتاب گفت: «زنهار

کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را

خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم

بیازید و بگرفت گوشش به دست

بسان ریسمان بر خویش پیچید

ببردش رگ از دست وز روی رنگ

دانه‌ی دل کن نثار بر سر اصحابنا

هر یکی همیان زر در کش کنیم

ز بند غم، خط آزادی دل!

جنات عدن موعد العرفاء

از این مسکین بدان خورشید خوبان

بخسپد همی بر زمین برهنه

که از یوسف چه می‌آید به رویم!

نشان تو هرگز نگردد نهان

دلم خرم شد و جانم بیاسود

که این چشم اغیار می‌برنتابد

عیشی به تمام شد میسر!

لا تنکری جرح الحشا لا تنکر

به رامین برنماید ویس محبوب

ز گیتی من آیم بدین مرغزار

به قصد خرمن نسرینم آمد

نجستند مردان برگشته را

اندر تن زار ناتوان بندم

از پی هیضه بر آرد از تو سر

پایش شکنم، به سر درآید

بنده‌ی او هر که در زمان و زمین است

نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر

بیامد در باغبانی بزد

بجز دست خالی‌ت چیزی نداد

بزرگی و رای جهان آفرین

ز چشمش برده مستان ناتوانی

خود را ز دو کون بی خبر کردم

به تن خونش از گرمی خور به جوش

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

نقاب از روی چون خورشید بگشاد

که نالنده بودم ز درد شکم

نخجیر کباب و کبک بریان

چو آن ناله و زار نفرین شنید

تا من چه سزای بند سلطانم

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

به احسن وجه از آن خواهم سخن راند

که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش

شنیدستی که پیری عشق بازد؟

زهش چون ستم بینم و مرگ داد

درین معنی بسی اندیشه کردم

بران دشت نخچیر گه برگذشت

«زهی تصور باطل زهی خیال محال»

که ترا سوی او بود فرجام

ز خلوتگاه قربش مانده محروم،

آن که در بزم به خورشید درخشان ماند

هرچه در باغ طبع من کارد

ز نفرین بترسیدی و سرزنش

فسون دیگر از نو دردمیدند

چو دخت کمندافگن او را بدید

اگر سوزی نباشد بفسرد دل

نیم شب که باشد او زان بی‌خبر

ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

گرنه پیش از لب زبان دربستمی

بقای سرمد و اقبال جاودان باشد

بدان تا نمانی به گرم و گداز

چو مه در پرده‌اش تنها نشستی

زبرجد به هر جایش اندر نشاخت

چو بنده ورد دعای شما کند آغاز

که بدو و نیکوم نمی‌باید

به آزادی، غلام‌اش سرو آزاد

نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند

کانچم ستد فلک ندهد بازم

که او بازگردد به هندوستان

از آن چون ردیف‌ام فتد کار پس

که تخم تو زان نامور گوهرست

از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی

آنک او مغلوب غالب نیست کیست

که دین را گزندست و جان را زیان

که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد

چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای

کنی یاد درد و گداز مرا

دل از هر بدی بر کران بایدت

که منشور تیغ ترا برنخواند

انده پیمان خورد می نخورد آشکار

با هزاران دیده دایم تا ابد حیران توست

که کوته ماند از آن دست خیانت،

یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت

غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند

کزو شوی همواره خندان بود

که از افسونگری سرمایه‌ای داشت

که پیش تو آید گرانمایه گیو

جهان و هرچه در او هست خوار و بی‌مقدار

زیرک و دانا و چستش کرده بود

وز آن در سخن کان گوهر شدم

آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست

غریمش هر سخن کو گفت نشنید

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

قرارم از دل و خوابم ز دیده!

بباید به می غم ز دل کاستن

رها کن بعد از این تندی و تیزی

پای‌کوبان به پرده باز آیند

چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش

عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان

وز خلق اوست عنبر اشهب

چو زر درخشنده بر لاژورد

به اندک فرصتی از پا درآمد

همه از در جشن و سور و خرام

ز شیدائی نگوید با کسی راز

وقت بازی شد ز تلی واژگون

منه پای بیرون ز خیرالامور

لیراعه الغواص فی الداماء

گهم به منت و افلاس مبتلا دارد

شدند آنک بدخواه بد نیک خواه

این گوش به دیگری نهادی

صد از مشک مویان با زیب و فر

ابواسحاق سلطان السلاطین

سوخته‌تر از دل عطار نیست

به هر یک روی «هذا ربی» آری؟

تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است

وی چون هنر دلت به هنرمندی

همی داد باید هزاران هزار

لیلی به سرش دوید حالی

ببندید یک شب برو خواب را

بر یاری پروردگار کرده

یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی

برویاند عصایی از بهشت‌ام

زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش

بر جهانی ز فیض انعامش

گل و مشک و می خواست و آمد دمان

زبان بگشاد تسکین الم را

چو گستهم و خراد جنگ‌آوران

به شوق عاشقان بارگاهت

بر جان و دلش دو کون بفروش

تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد

که من خریدم خورشید عالم‌آرا را

کوه را در جنبش آرد بحر را در اضطرار

به قنوج شد یار دیگر گرفت

به سوی وطن راه برداشتند

ستاره بدین کار گریان کنم

خدا را چاره‌ای همدم کنیدم

چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت

صد خرمن از او جوی نیرزد

فتبت ذا بناء بغداد

کمتر نشود ز آن که بحر و کانم

غم از کاخ شاه جهان دور بود

که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،

خرد دور بد مهر ننمود چهر

شاخی است فکرت تو دمیده

به زخم تیر مژگان می برآرد

وافتاد ز زخم کاری عشق

آسودگی از دور زمان هیچ ندادند

من چگونه ز دیده در شمرم

بریده دل از بیم گیهان خدیو

بر اسباب دولت تواناش کن!

ز نیزه هوا چون نیستان شدست

این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت

هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم

شدی با شمع، همدم در تب و تاب

خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد

هم شهاب رایتش صد تیر بر مغفر زده

پر از برزن و کوی و بازارگاه

از بهر خدا ز تیزهوشی،

کفن زو جدا کرد پیش پدر

چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن

کارت ای غافل کجا زیبا شود

او نیز بمرده در وفایش

جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را

دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند

که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

پس زانوی نومیدی نشستند

همی تاخت یکسر شب و روز راست

بر این محزون بی‌سامان ببخشای

تا ببینند که از کرده پشیمانی

چو خواهی کسی را کنی آزمون،

هم نام شریفش همه جان نقش نگین است

بزرمش بگو کای مهربان یار

کند پیش هر کهتری بهتری

ز شادی شد بر او هستی فراموش

چو خود رفت باید به آوردگاه

نسیم چون کند اندر فضای او جولان

هر نفسی را که عقل پیر بر آورد

میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!

کز دل شنید ناله‌ی هر دادخواه را

گر او کند به راستی و حق شمار من

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

عهد همه را شکستم امروز»

همان بند و زندان بود جای تو

هزار کودک دانم که زاهد الزهداست

عیب جوئیش مرا مضطر کرد

چون ماه میان هاله یکتاست

که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام

به آزادگی یک دل و یک نهاد

ز آب روی سبزه، نرم روتر

نظر بگذار کین جای نظر نیست

پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن

جان شیرین بی سخن زان می‌دهد

به دل از داغ عشق‌اش صد زبانه

کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد

عبرت هزار بار از این می‌توان گرفت

نشستن چه بایست چندین به جای

وز صحبت او امید بگسل!

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار

هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت

آمد چون گل ز خیمه بیرون

شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

به یک شراره بسوزد خزاین رضوان

همه مهتران پیش تو بنده باد

کننده، به هر کار پابست توست

هم او بیننده هم دیده است و دیدار

زان دو رخ منقش وزان دیده‌ی کحیل

در کم از یک چشم زد صد تیرباران می‌رسد

نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی

که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

دل موبد شاه شد پر نهیب

فروشسته دست از همه کارها

جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

غزال از نافه مشگ انداز کرده

که نیندیشد از افسونگر و از افسون

از عبارت نتوان ساخت کمند

یزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پرورد

جدا ماندم بصد ناکامی از کام

بگویم بیارمت زو آگهی

که گاهی افکند در پای او سر

در آن ساعت که می‌میرد بزاید

پس از این گوش ما و حلقه‌ی یار»

بسا ممن که از ایمان برآید

فتادش در فزایش مال و فرزند

سواد قلبی سواء بغداد

چون سخن‌های تو نگار نداشت

یکی تاجداری چو بهرامشاه

به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان

به بوسه هر زمان جان می‌نوازد

شیر گیران بر یمین و شیر مردان بر یسار

دید خرامان دو سه طاوس مست

از او سایه‌ی دوستی وامگیر!

تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند

رسیدن در صراط المستقیم است

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

لیکن همه را جواب دارم

ظهورات است در عین تجلی

ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!

اندر پی آن است که بالای عیان است

کنیزی که همخوابه‌ی شب بود،

داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت

که گاهگاهی چون عندلیب بسراید

ز مغز و دل و رای پیوند اوست

ز هجران رنج و تیمار وی این بود

بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد

تا روزگار می بدهد داد من

که ما را نیست در دل آرزوئی

چو در برج حمل، خورشید تابان

کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

که جان در بازی ار رویم ببینی

به جوی اندرون آب چون قیر باد

فتاد آخر مرا با اژدها کار

که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

ویحکا این چه سخت سر جانیست

عقل را طفل شیرخواره کند

و آن از همه به، که ده پسر داشت

گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش

محنت زده به ویران معدن چگونه‌ای

چنان کز ره نامداران سزد

به آمرزش زبان بگشای جامی!

به هرزه صرف عمر نازنین کرد

کوه از فزع بنالد و دریا ز اضطرار

چه پلاس و چه جامه‌ی ممتاز

همخوان تو کیست جز دد و دام؟

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

چرا ماندم از اشک در فرغری؟

به جو اندرون آب چون مشک شد

کردش رخ لاله رنگ، نیلی

و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است

هرگه که بامداد ببینم لقای تو

اسب داده‌ست خسرو ایران

چو پرگار، بر اولین نقطه پای

کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند

این چو آب آن یکی دگر چون باد

ابا نامه‌ی شاه روشن روان

به چشم لطف سوی من نظر کن!

حجاب ظلمت او را بهتر از نور

همه ساله جز خاک و جز که نبود

قبیله‌ی تو، در آئین دزدی استادند

سخن با او به قانون ادب راند

تا دور زمانی است شه روی زمین باش

گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو

به رامش کشیده نخی بر گیا

کز آن دستان دلی آرد فراچنگ

گرو کرده به دردی جمله را پاک

دولت دو اسبه پیشتر از وی شتاب کرد

بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»

عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید

کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

وزو چرخ گردنده بیزار شد

بپرسندش از مشکلات فنون

حواست هم چو انجم خیره گردد

به راه عاشقی بودم سبک سیر

تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی

ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان

دست کرم گسترش آفت سیم و زر است

ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

میان یکی مرز سوراخ شد

یوسف گم کرده به گرگان طلب

زمین و آسمان پیرایه‌ی توست

نیفتد بجز عدل هیچ‌ام پسند!»

سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز

که گردد آفت من هر چه گویم

که جبرئیل امین را زبان آیین داد

ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟

به بدخواه حاجت نیاریمتان

وز خون، دل خویشتن بپرداخت

چو سوی لفظ معنی گشت نازل

شاهد روضه‌ی علیین را،

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

دو حوض از مرمر صافی چو بلور

که بر همت او حاصل کان این همه نیست

ذوق داند لطیفهای طعوم

خریدار جنگ دلیران منم

با عرق بیرون ترابد از مسام

مشارق با مغارب شد برابر

وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان

تا ازین خرمن یکی کاهت دهند

خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام

عراة و عرف المسک لا یتضوع

قدرت اکلیل چرخ را اکلیل

همان گنج و لشکر گذارم به تو

گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک

شود چون پشم رنگین پاره پاره

وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس

تاریک نمایدت دل روشن

قفل بیزار گردد از زرفین

درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند

چون دست تو شده است مگر بر میان تو

ز من نشنود کس به مستی خروش

بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر

به یک رنگی برآید قالب و جان

خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان

لیک عطار امیدوار افتاد

واندران خیمه درج کرده خیام

و دعت طرا السعد من اسماء

شیر بالش حدیث شیر عرین

نشانده به هر جای چندی گهر

ناف آهو کند چو کام نهنگ

کز او خیزد هزاران موج مجنون

بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز

هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

دستی ورای دستت در کارهای عالم

زان که مرا دادها بر در دارای اوست

به شاهی برتر از خاقان و قیصر

که بخت فروزانت بنمود پشت

گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین

نخستین نظره بر نور وجود است

تا که در حضرت تست از خدام

هرچه داری همه بکل درباز

سفر خزانه‌ی مالست و اوستاد هنر

که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت

مشکل چرخ کند کلک تو حل

ز بالا و پهنا و اندام اوی

با جاه تو بارنامه‌ی جم

چو های هو شود ملحق به الله

قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو

گم شدم، هرگز نکردی جستجوی

خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک

لشکرت باید که تعظیم نظام من کند

با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل

ندارد هنر شاه بیدادگر

به فریب امل شکار جهان

که با وی آدمی همچون بهیمه است

کی تواند دیدن اندر سال و ماه

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم

در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه

پر از چاره و پرنیاز آمدند

کفش را گفته‌ام جود مجسم

سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد

همی سال بخواهد ز سائلان به سال

که اگر دل نبود، دلبر نیست

زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور

یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

که کین برادر نشاید نهفت

کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال

کند آغاز و انجام دو عالم

که دریغی به اجتماع و محاق

دردکشی در هزار سال نماید

به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل

بر سنگ اگر کند ز عنایت نگاه را

که در گذار بمانند ماهیان ز شناه

ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی

کسوت صورت از نهاد جنین

از آن گویی چوشیطان همچو من کیست

درگهی بینی افراشته تا اوج زحل

چرا نقش بد از من مینگاری

ازو بس خدمتی نادیده مبرور

وین نکته آشکار بود نزد اهل راز

دیت اندر حمایتش اغنام

کسی تیز گردد تو تیزی مکن

و یا ابر در پیش دست تو حیران

که آن را نه تفاوت نه فروج است

صدف چند در مکنونم

در ره عشق تو چه تقصیر کرد

روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه

جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است

عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام

نتابیم با گردش آسمان

که بر ذات تو گشت اقبال مفتون

که از ظاهر نبیند جز مظاهر

آسمان گوید کفی‌الله القتال

خون بدامانم از آنروی چکید

که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر

علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند

تا مجلسی بیابی از خلد برده فر

چو روشن شدی روی برتافتی

زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم

گهی افتد به زیر توده‌ی خاک

و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر

که گر دل هست غایب می‌نماید

باد قوی اختر طغرل تکین

که خور با ماه تابان فرق دارد

تخت خورشید بر سر ضرغام

وگر ژنده پیلش تواند کشید

وز خوشی و روشنی جان و ضمیر

رهی یابد به ایمان حقیقی

کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر

زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست

در حال کند از قفا جبین

تا شاه شد وسیله‌ی رزق معینش

در حجاب جاودان ماند گناه

ببستندشان بر میانها ازار

عمر اعداش عمر روز سپوز

که با ایشان به عزت بایدت زیست

که گاه کینه ببندد زمانه را گردن

گر نبودی از تو دلداری مرا

چو از بخار دخانی زمین گه زلزال

شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق

بدرد وهم تو بر کتم عدم پرده‌ی راز

که دانش ز هرگونه کردیم گرد

کرم محض گویمش نه کریم

مرا از خواب غفلت کرد آگاه

اندازه‌ی کمال تو وین هست روشنم

که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور

ز باد سر به تن در همی فسرد روان

باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام

وی ز شکر تو پر شکر افواه

کز اندیشه بازیب گردد سخن

وی ز خورشید برگذشته به جاه

در آرد در تو کفر و فسق و عصیان

خواجه‌ی اختران نجوید جاه

خویشتن را در سلاسل کرده‌ام

جلوگاه از چهره‌ی فغفور و قیصر یافته

بساط مجلس عیدش نشاط دوران است

بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته

به گفتار موبد ز دین کهن

تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین

نه آن حسن است تنها گویی آن چیست

کند سیاست او شیر شیرزه را روباه

خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی

که به بیگانه آن رسد چو به خویش

تا علو نظر همت سلطان چه کند

همه آیات شان تو مشهور

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه

بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را

وگر به خشم کند سوی شیر شرزه

به تجلی چو آن شبان برخاست

که هر دم قضا مادر آفرینش

ای ثابت و سیارم، آماده‌ی قربانت

پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم

به ویژه کسی کو بود شهریار

پیش تو میان آفرینش

عقد بر شهریار بندد صبح

ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر

شده ژولیده ز انده، پر و بالم

زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر

گوهر والای او از همه والاتر است

با فکرت مصور با نصرت مجسم

به آهو نجویند مردان نبرد

یعنی که نمی‌کنم تبرم

ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق

لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور

پی کند شعلهای آتش کین

که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش

پای ظلم و نیاز در زنجیر

برفتند گردان زرین کمر

بنیاد بقای اوست محکم

در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش

سریر شاه را بالا همی جست

در آتش سوختی همسایه‌ای را

هر دو عالم دهند مستانش

که در بزم سلطان ثنا می‌گذارد

نیم قدم شد ز تو فرسنگ من

بیاراست پاکیزه گفتار راست

به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم

که سایح و سبک و چابک و جریدستی

گهی پرویز و گه کسریش خوانند

صد هزاران بی سر و بی پا خوش است

تا به نزدیک ایاز آمد چو باد

سرانجمنها به رزم و به بزم

آنچ آن لایق است تلقین کن

ز کژی و تاری بپیچم روان

که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی

داده به کون نوری زان چهره‌ای چو ناری

بدین ترتیب از اول تا نهایت

ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن

ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید

منم زنده او گشت با خاک جفت

وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

چنانم که با باده و میگسار

در دامن من بخشش او بدره‌ی دینار

و ذو منة فی ذمتی و هو کافلی

گلابی گر گذارد گل بریزد

در خروشی و فغانی داشتم

در درون می‌گشت و محرم می‌نیافت

بگردید بر کشورش با سپاه

جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان

مگر بخت پژمرده بدرخشدم

یارب که مستدام بماند نظام او

صید سلیمان وقت جان من انگشتری

بگفتا هست فرمان آن صنم را

چو گردون گردان کند تندخوئی

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

کزان تنگ شد جای آوردگاه

ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان

ببردند قرطاس و مشک و قلم

به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب

اسرار تو ای مه خجسته

در سایه سرو نو نشیند

تا پرده ز پیشگاه برگیرد

محو گرد وصنع با صانع گذار

همه مهتران پیش او بر به پای

عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان

بدان بیشه بودیش جای نشست

که ز خاک قدمش غالیه افشان شده‌ایم

دانی پس از آن که جمله سری

بر یاد گرفت این و آتش

شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

با همه کروبیان عالم بالا

ز باره درآمد گو نیکبخت

تا به گفت و گو نباشی مرتهن

بدین سان زند مرد نخچیرگیر

الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم

ولی ز رشک لقب‌های طرفه بنهادی

که هر دم نقش دیگر کس پذیرد

وگر این می‌نیوشی عقل بگذار

بر صحابه نیست این باطل روا

هم اندر خور آن کجا او نوشت

بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من

ندانست کردن بس روزگار

اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست

که به تن چو چوبی که به دل چو مویی

مباد این تخت گیران را گزندی

ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست

وز سوز غافلند که در جان مجمرست

سوار گزیده به اسفندیار

غنچه نهان همی‌کند از چشم بد جبین

چو بشکست پیمان شاه جهان

کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی

گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی

گرو برده ز چرخ لاجوردی

بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال

گفت شمع جنت است این نامدار

بیامد بران باره‌ی دژ دوان

ولیکن دیدن ناچار می بین

نه هنگام شادی نه هنگام خشم

مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار

نور هلال وصلکم من افق مشید

و آیین سخنوریت بینم

فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

برافشانم این گنج آگنده را

چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

نهانی در دژ گشادند باز

ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم

که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی

توئی و در تو غمخواری بسی نیست

تا قدم بر گنبد اعظم زنم

در وفا از کافری کم آمدی

بهم برشکستند پیمان شاه

چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان

که دستورش از کهل اهریمنست

که شنیدم ز شاعری استاد:

تا گشایند از میان زنار کفر و معجبی

نشنودی و پاسخش ندادی

کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

که جور نیکوان ذنبیست معفو

که پیوند را راه داد اندرین

بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن

که از گرد تاریک شد چرخ ماه

ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا

تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی

آن به که ز من خورند خلقی

در دو عالم کیست کوهمتای توست

ثانی اثنین او بود بعد رسول

که آید پدید از میان سپاه

مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم نایمون

یگان و دوگانه همی تاختند

هم خلایق را به هر حالت معین شد

ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری

که من خود اوفتادم زار و غمناک

بتان را پیرهن بدرید بر تن

سهلست جفای خلق عالم

نکردی زمن بودنی خواستار

گنجاند در سجین او عالم علیین

بخورد و ببخشید چیزی که خواست

آخر شکایتش را با شهریار کردم

جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا

ز من زاده ولی از من گریزان

کز لبش در باده افیون می‌کند

از مقام بندگی برتر مقام

که شایسته بد رزم را برگزید

در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن

چو شد سیرشیر و بیاگند یال

دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم

و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی

که بخشایش برآرد کوس در کوس

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

شاهد گل گشت و طفل یاسمن

ببایدت گفتن همه ناگزیر

که را خواهد به غیر ما گزیدن

بر هر دو نبشته غیر مغضوب

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

هرانچ بخوردی سحرگه بزایی

در آن ویرانه زان پیچید چون گنج

خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی

بی عصا کش کی توانی برد راه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن

که افکند در نار سوزان جز قشور

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

رو، بهمان خار کشی لایقی

خدائی را خدا آمد سزاوار

هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

همی آخت کینه همی کشت مرد

وز صد مجنون افزون شده‌ام

بود آنطرفش به زیر طاعت

که زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینی

برآوریده دو کف در دعا و در زاری

چو عود تلخ شیرین بود سوزش

چون در نگریست بی‌نشان بود

لیک باقی نیست، این را حیله چیست

چو باد دمان اندر آمد ز راه

که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن

دور تست این دم چه شد هیهای تو

رهن می ناب شد روا هم

چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

زمین کشته را ندروده بگذاشت

چه غم گر موج بینم یا که طوفان

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

بپوشم سر از شرم پیش گروه

شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان

بسیار طپانچه بر جبین زد

پاداش دعایی است که بر جان تو کردم

وان زهره‌ی حاسد را هفتاد و دو دف تر شد

چنین بر روی مهمان در نبندند

ضعف در مخلبش ازین افتاد

سوختم صد ره چه خواهی سوز من

ز درد دل شاه بریان شدم

طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی است آن

با پر من پر که تیر آن سو جهد

وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟

« مومت نباشد هان، تا نمالی »

نه جز روی تو کس را سجده بردم

شوم در تیرگیها روشنائی

بحر معانی گرفت همت طبعش تمام

نشستنش چون بر سر گاه شاه

نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان

شد بر سر خاکشان به فریاد

که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من

با آنچ در دلست نگویی چه درخوری

ندیدند از جواهر بر زمین جای

مشک از زلف دو تاهت نرسدش

عین حسرت گشت و مقصودی ندید

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

خاصه که در این ساعت هاده چه به درویشان

هم‌حدیث و محرم آثار او

تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

کو در قدم بود حدثی نوطهارتی

ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر

مبادا بر سرت پائی گذارند

از من بنیوش و پند منیوش

هم از روم وز دشت نیزه‌وران

به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

چون رابعه رفت راه و بی‌راه

مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار

هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی

نه دست آن که برد پای شبدیز

در میان بحر ماندی خشک لب

گر چو ذوالنورین غایب بودمی

ابا نیزه و تیر جوشن گذار

به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان

از نمازش کرد محروم این محیض

تا دل فرزندان با او دو تاست

بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

روزی ده اصل امهاتست

بنده‌ی نفس مشو، چونکه ز احراری

نه وقت پنجه کردن با جوانست

مرا روز روشن بکردی سیاه

جهان تنگ مظلم را رها کن

بگشاد زمام ناقه را سست

بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار

دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند

گل بدین درگه نگهبان کی شود

خلق عالم بر طفیلش در وجود

که بیرون کنیم از رم میش گرگ

تا زنده شوی به روح انسان

کار حق هر لحظه نادر آوریست

خسرو شاه‌بند شیرشکار

گره از گمانست و تو صد عیانی

کز چهره گل فشاند آن گرد

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

که ضعیفان غمت بارکشان ستمند

نماند همی مهر او بر کسی

این بفروش و باده بین باده بی‌کنار من

با خود نمد و پلاس دارد

به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار

پنداشتی مگر که همین یک مصوری

کو با همه چون هوا بسازد

تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی

باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ

جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب

از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار من

سر جنسیت به صورت در مجو

شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی

سایه شهریار بایستی

طبرزد را دهان پر آب گردد

بند ز هر کیسه و انبان گسست

همی‌باید که پیشانی کند موم

ندانم گناهی به جای پدر

چند مغرور لباسی بدن انسان بین

چون مه به دهان اژدها بود

که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست

همه شادی و عشرت و رادی

بغرد کوهه ابر از سر کوه

بی تو با آب بر جگر چکنم

خسرو عالم شدی درویش او

ز الیاس و آن دام کو گسترید

تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

این جهان پرده‌ست و عینست آن جهان

از دل پاک خواجه را استاد

ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟

بدو سر در نیارد جز به پیوند

که ز طوفان قضا وارون شدی

لم ازل عبدا و اوصالی رمم

دل و جان او پر ز تیمار شد

دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان

دور از آن باد کوست باد خزان

زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم

ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی

که باز آور به ما نیک اختری را

بلند همت و زایر نواز و حرمتدان

تو غرامت کرده باز ایستاده‌ایم

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن

کی دریغ آید ز سقایانش آب

چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم

ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی

که تا خاک درت بوسم فلک‌وار

شکسته گرفت و پراکنده رفت

مه را چه غم از هلاک کتان

دلش زان سخن کفته جان پر زخون

مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان

کز چاره‌گری نکرد تقصیر

که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن

تری سیدا مفخرالسودد

محراب نماز تاجداران

چون زلف تو استوار دارم

تا سربریده بینی اینت کار

تن آسان و از کین مگیرید یاد

چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران

چون رسید از هاتفانش بوی عرش

آن که هر لحظه گشوده‌ست حصار عجبی

همان چرک می‌کش، بدان لایقی

در هر دهنی حکایتی بود

بروز سختیم کردی فراموش

که یحتمل که اجابت بود دعایی را

به پیش گزین شاه فرخندگان

هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من

تو دیو رجیم و او شهابست

من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

پیش جوع کلب نان یکتاستی

ز بهر خاص او ترتیب کرده

شاهی که زیر همت او کیوان

از حقیقت دور دوری مانده‌ای

پس از دامن کوه برخاست باد

من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

نی بنسبت با صنیع محکمش

کز جود متصلش رفت آب هر گهری

شکوفه‌ها و خمار شراب انگوری

وز امر تو کائنات مشتق

صفت مردم کوته نظر است

گردم از قید بندگی آزاد

بران نامور مهتر پاک‌دین

دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین

رصدانگیز و ارتفاع‌شناس

کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم

گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی

بنشاند چو ماه در یکی مهد

بر آن خورشید رخشان برفشاند

هر زمانی جان کند در ره نثار

جهان از ستمگاره بی‌خو کنم

ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

لیک شاه رحمت و وهابیی

تا قبول نظر انور سلطان نشوی

به شکل‌های عجایب مثال شیادی

محراب زمین و آسمان هم

جان ز روی و دل از آهن کردم

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

چنین راز گفتن کنون نیست روی

رحمت شهریار من وان همه شهر یار من

مشغول به کار بت‌پرستی

راست پنداری درختان گوهر آوردند بار

هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی

ندارم جز وفاداری گناهی

دامن او یک نفس رها نتوان کرد

هم بسوی شاه رفتن راه دید

چنین کار دشوار آسان مگیر

آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان

تا زمین باقی حدثها را بخورد

گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی

که گیرد سر مست از می گرانی

گل آرد بید لیکن برنگیرد

گر چه دائم بپشت من بار است

سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو

برین سان همی تاخت باره درست

همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن

لعل صافی ز سنگ می‌زاید

که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

تو آن سیل خونی که دریا بیابی

زبان را تازه می‌دارم به نامت

از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم

گاه آرامست او را گاه زور

مرا باشد او یار و داماد و دوست

آتش و برق شگرف بی‌امان

دور از تو رنج و ده که در میان

در شکسته‌ست زایش دریا

در پا فتاده باشد چون نقش سرسری

هوای گرم تابستان ندیدم

که گیری دست هر بیدست و پا را

که روی خوب نبیند به گل برانداید

سه فرسنگ پهنای شهرش فزون

ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن

گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه

او سخت سخی مهتری و چاکرداریست

نهان و عین چو جانی چه آفتی چه بلایی

اسد را دست بر جبهت کشیده

ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان

هست از احسان و برش عالمیت

بر اسپان جنگی مپایید دیر

یعنی که مخسب خیز بنشین

وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج

که می عنایتش را به قدح مدام داری

یا مبتشرا فی تهنیتی

چو ماهی کو جدا ماند ز دریا

که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

نژاد تو از کیست با من بگوی

که را ماند ز دست عشق تمکین

نگذری گرچه بگذری ز نخست

زر سیم اندود گردد هر چه زو اخگر شود

مباش در قفصی و کناره بامی

مقابل می‌شود رخ با رخ خاک

خازنان خلد دست درفشان برداشتند

سخت چوبی زد که در خاکش فکند

دگر شاه کیخسرو دادگر

زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من

او بهر کشتی بود من الاخیر

در آب دریا لشکر کشیدن شه راد

که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی

آیینه دوست دوست بهتر

چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم

از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

هم آنرا که پیوند فرزند تست

پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان

بر درت نانشسته گرد زوال

مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین

یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟

فرمانده بی‌نقیصه چون عقل

شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

یک نفس با من به هم هویی برآر

به هامون و پرخاش شیران رسید

گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن

وز طبایع قفل با مفتاح‌ها

کان ملک شمسست این میر قمر

آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری

ز بیخوابی شده چشم و چراغش

آه از این آدمی دیوپرست

اقرار به بندگیت کردم

ز شمشیر تیزم نیابد رها

پیش شهنشاه نهان دان من

در بزرگی و عالم افروزی

رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان

که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری

کمربندی زده مقدار ده میل

من که دیدم بیقراری مانده‌ام

من چو می‌دانم نکردم ره غلط

زمین سربسر پاک گلگون شده

طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن

دانک معزولست گندم ای نبیل

در عین نور معنی نور خدا ببین

بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی

شمالی پیکران را دیده در خواب

بر سر ما میزند این چرخ دور

به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی

نخواهم سر و تخت و فرمان خویش

موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین

شایسته تشت و تیغ باشد

که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری

شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری

زمین را ریخته سیماب درگوش

ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو

می‌طپد تا بوک در دریا فتد

به عشق تو گریان نه از درد و خشم

هر موی را ز عشق زبان می‌کنی مکن

خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش

بی یار چون زیم به چنین روزگار

تو نور نور ندره به اقطار می‌کشی

که با او بی‌دلی هم داستان شد

باش یکروز بر این قصه گواه

آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر

پذیرفت ازو راه و آیین به

هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن

بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت

که نقش رایت منصور اوست نصرالله

شب ما را نهار بایستی

گشاده باد نسرین را بنا گوش

سرگشته روزگاری عطار می‌نماید

درگرفت آن بی‌قراران را اقرار

وین سوی من بس عظیم است ای عظیم

برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

می بر آرد سر به پیشم چون ددی

از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد

برده قماشات ما غارت سبحانیی

شده دور از شکیبائی به یکبار

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

روا نباشد و این یک ستم روانه مکن

بر نار زنخ زنان که چونی

اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار

که عقل کل کند یاوه کیایی

خراسان را در افزود آفتابی

وزیر جلیل احمد بن الحسن

کی چو تو سرگشته را تمکین کند

مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

وین وصیت را بگو هم مو به مو

جز به نزدیک او نکرد مقر

چو عیسی مریم روان بر یمی

بس آهن کو به زر بی‌زور گردد

عجب رنگی درین رخسار بودست

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم

درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

صد ملک بنیم غمزه برداشت

ناصر علم و دستگیر ادب

چو درین ظل دولتی ز چه رو در تقلبی؟!

دلیلی روشن است از عشق بازی

کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم

از بلی سر درمکش زین بیش تو

زان کس که سوی او به امید شفا شدم

ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

حیث ولیتم فثم وجهه

کز گهرش برده اب نظم گهر بار من

ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی

زده بر گل صلای نوش بر نوش

در برف و گل چگونه تواند کس آرمید

مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

در بر فاسق همی گوید غلام

لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من

تا شب همه زآشیانه دورند

ای هنرهای تو بر جامه‌ی فرهنگ طراز

روز چرایی و شب اسیر شیاری

دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی

کی نادایم چو دایما گردد

دم مزن کین چاه دم دارد شگرف

منگر به حدیث نرم و پستم

شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان

باز سلطان دیده را باری چه بود

عرضه می‌دارد که خورشید درخشانم تویی

که در پناه چنان یار مهربان رفتی

در آن شاهی دلش زیر و زبر بود

همی گفت هر قطره‌ی خون، که کشت

روز دگر می‌شنوم برملا

بر در و درگه و بر خانه و دیوارش

نوای شکرین داری ادا کن

بر هر چه کند خدای خرسند

هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی

بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت

هم نهان هم آشکارا می‌روم

زانک عشق گوهرم بر کوه بست

مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول

دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی مکن

چون عمر می‌گرد چو نبوی علی

که ثنای کف بخشنده‌ی داور نکنی

جهاز از کی داری که لعلین قبایی

در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز

چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان

من بنده خسرو زمانم

یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش

راح بود عطای او روح بود سخای من

یک مهره فتاد بر سر ماه

گوید غزل که شادی دلهای خرمی

چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم

تک شبدیز کردش غمگساری

در خانه‌ی بدخواه تو صد شیون و ماتم

کو ز هشیاری و مستی برترست

گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

از پی همشان یکی دم ایست نیست

نبد نبوت را برنهاده قفل به در

فضل حقش داد پر جعفری

هوا از مشک پر خالی ز آهو

بیندیش، کز پیر ناید جوانی

تا خبر یافتست بی‌خبرست

همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟

عاقبت آید سوی صحرای من

جان اگر خواست هم نداشت دریغ

ابر شاگرد و نایبش دریاست

سلاح‌ها بفراغت ز تیغ یا سپری

نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی

کز دم عقل سخن دان می‌بسم

حل کنم بر طلعت او مشکلم

امروز کرد تابعه تلقینم

با هندوی شب به خشم سن سن

پیش او بنیاد ایشان مندکیست

آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا

تا که خدمت نمای و رامی

بگفت این از خدا خواهم به زاری

خوی با بدبختی و پستی نکرد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن

طره نو کن ز جعد سایه خویش

دل و بازوی خسرو روز پیکار

افتح عینیک به وابصری

گیاه آسوده باشد سرو رنجور

گفت آن لب نکرد دندان کرد

خسروی کن، ترک این گلخن بگو

ازیرا نسازدش هرگز نوازش

بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

چون ز تو بود اصل آن روزی و نان

ازان رای تیزبین، ازان گرز گاوسار

زیرا که چون خموشی اسرار می‌کشانی

به قامت چون سهی سروی خرامان

طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد

مشکیست که در کلبه عطار نباشد

پس بر این خنده جز آزار نخندانم

پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی مکن

تو حلقه کی نهاده در گوش

بلند نام و سرافزار در میان تبار

یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته‌ای

جرسها بسته در مرغ شب‌آویز

مس آنجا زر بود جز زر میندیش

سر جانان می‌کند از جان طلب

نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش

که آن مه را برای ماست خرمن

نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم

بندگی صدر صدور ای صنم

باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن

ز تو کشتن ز من تسلیم کردن

بر نگردی جانب دریا دگر

سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند

نباشند هرگز جدا یک ز دیگر

دامن گشا گوهرستان کی دیده‌ای امساک من

در کشتی رفتگان نشستم

معدن و دریا گریست بس که عطا کرده‌ای

گوشه دل را بساز مسجد آدینه‌ای

هنوزش شور شیرین در دماغست

که او خود عاشق خود جاودانه است

گفت دردا و دریغا این زمان

بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم

باطن بحر مقام گهران

ور هزاران مکر داند بوالحصین

از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید

آلایشی نیابد بحر منزهی

چو صد خرمن گل سیراب گشته

خیرگی را چاره زندانست و بند

قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم

بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش

چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین

راه بین تا چگونه دشوارست

که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن

تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

که آن صورت بیاور نزد من زود

تا رعیت را رعایت نبودش

صبر نه بااو و بی‌او ای عجب

زیرا که من زبان تو دانم همه تمام

می‌نرمد پیل من از کرگدن

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید

جز تو که بر گلشن جان عاشقی

بدست آورد و رست از دست ایام

که گشت و گردون و پهلوش بشکست

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

او کبیر است و تو امیر صغیر

غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان

خنده خوش نیارد آخر کار

هر که چون لنگر گرانی می‌کند

فلا ادری یمینی من یساری

فزودی شمع شکرش روشنائی

چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست

لقمه‌ی بی خون دل کی خورده‌اند

عاشق بر بیهده گفتار خویش

هان و هان ای بی‌ادب بیرون شو از میدان من

که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای

که دم به دم چه خیالات دلربا سازد

که نور روش نه دلوی بود نه میزانی

در آن سنگ از گهر جستی نشانی

غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای

ندیدم تشنه بر خون صراحی

خرمای عزیز خوش گوارم

نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من

چشمی و چه چشم چون چراغی

بی صرفه و ترس جان سپارید

آن مطلع ار نبودی من در افولمی

که با آن سرخ گلها داشت خویشی

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

سر به سر را خون نخواهد ریخت زار

اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل

تو هم مردی ولی مرد کلوخین

بیارای کان معنی تا چه داری

ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد

ور نی بکن شان یک دم سقایی

که بایستش به ترک لعل گفتن

که از پیش نفرستاد ناتوانی را

بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی

سنبل تر است و بنفشه چراش

پر از طوق و جواهر گوش و گردن

سوی شیران کند نخست خرام

نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد

سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای

برنج سرد را تا کی کنی گرم

محمد، کش از خسروان نیست ثانی

عشق را باید چو من دل سوخته

آب در زیر کاه بی‌تاویل

کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن

که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل

گروه بازصفت قصد آن جناب کنید

یمن نیاید ز سایه‌های همایی

نیوشنده چو برگ لاله بشکفت

صاعقه در موسم خرمن، بلاست

به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد

او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال

آن گاه سر در آخر این گوسفند کن

سرکوب زمانه مقامر

جانب غنچه صبی باد صبا می‌وزد

این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

وزو شکر به خوزستان به فریاد

ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر

گرد کفشش را نیابد هیچ مرد

گه غمگین زید و، عمرو خرم

وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران

خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد

که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد

مفاعیلن مفاعیلن فعولی

ره مشگوی خسرو بر گزینیم

چو گیسوی بتان، در تاب مانده

سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد

وز آتش نادان نرهد هرگز نالش

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

در هر دو ضرورتی ز حد بیش

با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد

تو لایقی بر من من دعا تو آمینی

سخن از هر دری می‌کرد با او

هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

عاشق و دیوانه را معذوردار

ماننده‌ی در شاهوارم

جز نادره‌ای ای چاکر من

که کهربا نتواند ربود پره‌ی کاه

در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود

اذا غاب عنی زمان‌التواری

رها کردی چو کردی شهربندم

از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

برو بمجلس مستان و میستان شیشه

چون به سوده لاجورد اندر لبن

غافلشان کرده‌ای زان هوس بی‌نشان

گردنی ایمن از کناره گوش

زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد

چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی

ز یکدیگر نشانها باز جستند

بحر را در دیده پا و سر رسید

هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ

از دل خود بفگن این سپاه نهنبن

یک آتش بد یکیش گلگون

کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

سست بودن چه بود چونک اوان تو بود

ای که اکنون تو روح انسانی

نه در عقده مه نو را گرفتن

کس نخواهد با تو کردن بدسری

هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست

نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

رن لنا رنه ظبی الاغن

در عهده عهد ناتمامست

چه عذر آری چون آن عذار بازآید

ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی

نشانش باز پرسیدن گرفتند

وان ز محن راحت هر ممتحن

صد هزاران ملک صدچندان بدید

از تعب آتش جهل ایمنم

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

نه روی از چپ همی گشتش نه از راست

از حسد همچون سگان از دور بق بق می‌زند

بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی

دبیران را قلم در خط شد از رنج

حساب ما برون زین دفتر افتد

به سوی درگه او بنده‌وار میید

گل باز شود ز تن بکل گل

گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

من کی و تو کی بگو که خیرست

کز عشق تو پا کشد نترسد

بخورد یرزقون در اسراری

تو لا کرده بر نام خداوند

به گرد جمله‌ی عالم در آورده رسن دارم

تا دل یعقوب از آن خون گشت خون

نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

بکران آبستان تو از لذت دستان تو

فما علی‌الخلق یا بشرای من بأس

چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد

این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌ای

ببینم کار و پس با کار سازم

ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی

که بدین یافت سروری هوشنگ

یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو

این نکته مگر شدش فراموش

مرغ دیده به هوای تو پرد

دام شما راییم شکاری

چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش

پس چو عیس بر فلک دامن کشان می‌بایدت

ذره‌ی درد از همه عشاق به

آلوده سرش به گرد کافور

این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او

خدای عزوجل راست ملک بی‌پایان

کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

حریف صرفه برد گر تمام برخوانی

زبان گاو برده زهره شیر

که باری است فرصت، دگر بار نیست

بیمن رای شه کامکار بگشایند

برجان و تن خویشتن حلالم؟

جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین

ترک چینی طراز رومی پوش

آهشان را بس اعتبار نهاد

زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی

بها می‌کرد چون بازار می‌دید

که به زین آب جویی می ندانم

من کیم تا خواستی باشد مرا

اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش

به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان

بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار

جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

دست تو خون‌ریزی، دست را نالایی

که باشد فرضه دریای دریند

برای گرگ، آهو پروراندیم

اکنونکه هفت کشور عالم از آن ماست

زشت باشد روی نیکو را فعال

مگر از لطف بی‌پایان وز هنجار شمس الدین

در علا بی فلک بلندی هست

تا شود چوب چو ثعبان چه شود

که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی

مهیا ساختن در خوش هوائی

از هر شادی که در جهان است

پس مکن گستاخی و بر خود مخند

به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز

تخلف دیده‌ای در روی او مال

آسوده عارفان که گرفتند ساحلی

کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود

که هست بر تو موکل غیور لالایی

نه بینم گوش داری بر فریبش

وندرین یک تار، تار و پودهاست

درین عالم ز هر کس کمترستم

که از نیک شاد است و از بد دژم

نیابی جام جان افزای مستان

قایم انداز پادشاهی بود

چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

تو سخت رویی بس بی‌حیایی

و گر لب بر سخن با کس مگویش

لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام

گفت این دولت عجب دارم ز خویش

وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن

این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن

بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اشکوفه بر او سوار باشد

نور ذات حقی و یا اویی

پی من گرفتند چندین گروه

من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی

فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

واباد کنم به سخت رانی

بی حرف سیه روی به گفتار درآمد

کاش من بودمی خریداری

سکه زر من از آن بهترست

لاجرم عطار حیران اوفتاد

از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد

آغاز یکی در، دگر در انجام

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

برون از هر چه در فکرت قیاسیست

زر من آن نقد خوش عیار نه این بود

و بت من‌العشق فی شاغل

به ار یار خندان به دست آوری

نه رونق به رخساره‌ی روشنم

ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا

مانند کلان شخص او فراوان

روی مرا صبر چنین زرد کرد

شاه آفاق و شهریار جهان

گفتم من کیستم گفت مراد مراد

نه جواب گویی نه دهی رهایی

به توقیع نسبت ز داودیان

لیک مرد خوشه چین می‌بایدش

از سر مویی بگیرندت به زور

تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر

بازار چه باشد دل بازار کی دارد

آمد که گیرد مرغ هوایی

نه دستی که نقش کهن نو کنم

چه توان کرد، فلک حاتم نیست

ز گرد سم سمند خدایگان کردند

همی کاغذ از دست من بر حریر

جز کیا و خطبه‌های انبیا

می‌کرد به حمله کوه را خرد

باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد

چند به گفتن منتقل آیی

باد به خاک تو سلیمان نبشت

در دل عطار صد هزار زبانه است

لاجرم خوداین چنین آمد مدام

خانه همی نه از در نادان کنم

رخنه کنش تا به در افتی به راه

قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای

ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود

ولم یمکن خلاف فی وعودی

سخن بین که چون مختلف رانده‌اید

بر گشائی چشم خواب آلود را

که التجا به چنین دولت جوان آورد

به اردیبهشت افسر شاهوار

دانه ز من پرورش از کردگار

در حوضه کشید خیزران را

بی گفت تو فهم بانوا شد

پیش مرا طاقت گفتار نیست

هست کن و نیست کن کاینات

مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم

عزم تو گردد درین دریا درست

دست شستم سال بربود از سرم

دیو ستمگاره چرا خوانیم

تا سعدی از خدای بخواهد برای تو

مستغرق عشق باختن گردد

همان بر فلک چشمه آفتاب

کزو زنده مانند یونانیان

باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری

به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب

کایچ نجبند همی به پیش میانم

ترک ادب بین که چه فرمایدش

کان به که تومانی از جهان باز

سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد

و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه‌های چینی

وز کمر او فلک اندازه‌ای

چندان پران که رخصت امکان نمی‌رسد

سر بریدن بایدت کرد اختیار

پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

گر بتن لطفی کند آن قهر دان

به کزو ماند سرای زرنگار

لتکفینا عناء الحر و البرد

همه حوریند زاده ز میان خاک تاری

پیش پرستنده مشتی خیال

خود گرفتی خانه از دست یتیم

دولت و رفعت به درگاهش تولی کرده‌اند

بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

حاصل بیداد بجز گریه چیست

چرخ سنجاب درکشیده به دوش

دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند

چون زهره ندارم که بگویم که فلانی

سکونت گرفت آنچه زیر آرمید

تا ایازت دایما سلطان بود

دفع کرد آن قوم را حیدر به زور

ور، نیست مگر که کوه شروین

لعل شود مختلفست این سخن

ولا یستهزکم من قائم زل

جمله بی‌خوف و بی‌خطر میرند

می‌آید مست و دست و پا نی

هم تو بیامرز به انعام خویش

در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست

در گردن سپهر و زمین و زمان فکند

بگزید آب از آذرش

جمله اطراف مرا زیردست

در فکند آتشی دران بر و بوم

خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید

ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی

روضه چگویم که ز رضوان بهست

که اینجا بی نیازی سد اوی است

کی بماند سایه‌ای در کوی من

به من گشت طاووس با پر و بال

جمع می‌ناید درین انبار ما

ما لحبة یعرضون نفورا؟

پی قطایف و پالوده تن بپالایید

بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی

برد سپهر از پی تاج سرش

تبرزن، رخت خود پوشید بر تن

کند گاه سخن گوهر فشانی

چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟

زلف بتان حلقه زنار کرد

برگشاد از شکر گوارش عود

اندر آتش چو خار خواهد بود

که نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی

دهد پیل را طعمه‌ی پیل‌وار

این روش گر هزار باره کنم

لاجرم هستیم خاک خاک تو

مبهم نشود هگرز منطق

عاقبت اندیشی ازان خوشترست

من لاله المثل لا تضرب له مثلا

که هر کس را چو من چاکر نگیرد

راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی

هر چه نه یاد تو فراموش به

کار می‌بینی تو و من عیب کار

خدایگان منوچهر چهر دارا را

چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین

گفت الخلق عیال للاله

سر خود را سبیل پای کند

هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید

به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی

قلب تو داری علم آنجا چراست

که شعر از لب تو شکربار دارد

در تگ استاد و برآمد زو نفیر

با ناوکی نبرد کند سوزنش

گفت پیغامبر سلام آنگه کلام

کز آهن نقش داند بست بر سنگ

که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود

الا ای شمس تبریزی کجایی

کنی پرده‌ی تنگ هستی فراخ

هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام

که از صلابت او آب میشود فولاد

آدم هم از این دو برد کیفر

و آن جهان هست شکل بی‌ثبات

پادشا بلکه پادشائی بخش

در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد

گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی

بلبل آن روضه که باغی نداشت

گر همه مشک است مرداری شود

لیک ازو دوری نجویم یک نفس

وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

این خبرها وین امانت وین سداد

بر آستین تنعم، طراز زیبایی

کان سرده نامدار آمد

چون دیو که بگریزد از عمر خطابی

مفخر آفاق ملک فخر دین

معجزه‌ی ابر گهرریز را

شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند

سخنی خوب شو در این دومیان

نسبت آن دوستی از دشمنیست

فتنه شاه و شاه فتنه بر او

بدری منور آمد و شمع دیار شد

این بستگی و گشاد را دیدی

ندانم که چون آفرید از نخست

که میل من به مشتی مستمند است

حاش لله صورتی بی‌جان بود

عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون

چند منی ای دو سه من استخوان

سزای گوشمال نیش گردد

و آنک برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید

نمی‌بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری

کی دیت گوهر دندان اوست

مگسانند هر کجا شکر است

طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد

از سر علم و از سر تعظیم

خنده به دریوزه نوش آمده

چون گه کار بود کاری کرد

تا ندریم گریبان چه شود

همچو آب حیوان ساکنی و مستتری

به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ

سر زلف تو سرانداز کند

بی تعصب باش و عزم راه کن

نتواند کسش برید به گاز

اندک اندک دزدد از حبس جهان

میان خلق بماند به نیکی آثارش

کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید

شدم بر دست شمس الدین نگاری

چشمه غلط کرد و به طوفان رسید

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

ز فیض خویش پر از در شاهوار کند

در دل تاریک همی جز ظلام

جسمها در پیش معنی اسمهاست

لعل کان را به کان لعل سپرد

از خنده او حاجت رنجور برآمد

که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی

چو نادیدنی بود ازو دیده بست

ملکان خواسته‌ی خویش ندارند نگاه

تا به سرهنگی او افراخت سر

که کافور و در است یکرویه بارش

عقل شد آن چشمه که جان نام اوست

بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین

چه کنی گلی را که بقا نباشد

فارغ از صدق وز دروغند

توان شد بدان عبرت ایزدشناس

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

هوس بندگی صاحب دانا دارد

همچنین گفته است امیرالممنین

زان بتو نه پرده فروهشته‌اند

نافذالامر جمله عجمش

باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود

برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری

آب شده زین دو سه یک نانیست

تو را سلطانی فردا نهادیم

هم‌دمت ماییم، بی هم‌دم مباش

چون برفت از پس رش و کرباس؟

درد دندانت بگیرد چون کنی

که شود خاک و آدمی یکسان

هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود

ز ضایع کردن مفتاح تا کی

میان دو آزاده گرد آورد

روز، هنگام خواب و نشو و نماست

گفت کو سیم و زرت تا بنگرم

کایمن بنشینی از این بدنشان

اندرو شادی ملیک دین نهد

خلد مولی و روضه شاگردش

حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند

گهی لیل است و گه صبح ضیایی

تا به گریبان به گل آموده کرد

که آن سجود وی از جمله‌ی مناجات است

لیک مردی بی‌دل و دیوانه بود

از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟

صد نماند یک شود چون بفشری

سیبعثنی حیا حدیث مخاطبی

فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند

که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

قصه زنبیل و سلیمان بود

که نیامد خبر از قافله‌ی پیشین

خواجو ار عاشقی از پرده‌ی عشاق بنال

جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بارکشی کار اسیران بود

جعد شمشاد را به شانه زده

نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند

به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی

نامیه عنین و طبیعت عزب

طریقی به ز مردن می ندانم

وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم

توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان

تا ببیند آنچ بنمودند سر

به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری

کان بند هزار ناز آمد

فان الیمن جما فی ابتکار

نیشکر سبز تو افلاک بس

دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست

گواهست بر درد پنهان او

به یک خانه درون آزاده با دون؟

بود جوان گرچه پسر پیر داشت

که گرمش بدر کردی از کام من

گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

تا شوی از داغ بلندان بلند

دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد

کرد با قومی به صحرا درنشست

گنج قارون بدهی یا سپه قارن

هر الم را در کف ما مرهمیست

که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

در قوس او درآید کو همچو تیر باشد

ما را به قبا چه می‌فریبی

گشت احول کالامان یا رب امان

در کمر کوه، بزندان غار

وارکان قدرت تو معرا از اختلال

چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

هم زمی از مکر تو ایمن شود

نپندارم آن جا خداوند رخت

کاین نظر ناریت همچو شرر می‌رود

تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

حد من این بود ای سلطان جان

وقف خط غالیه فامت کنم

کو زر و سیمت، کجا تو خفته‌ای

درمیت بدهند فردا بدل

زهر به یاد شکر آسان بخورد

ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری

میوه‌های دل آن تفش پرورد

تو دیوی نور رحمان را چه دانی

آدمی و جانور جامد نبات

زانکه در دست ما طناب نبود

افتاده است بی سر و سامان چنانکه من

نیست مرا نیز به گردش مجال

فتنه اندیشه و غوغای خواب

که باشند خلقت همه نیک خواه

کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید

خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی

بر من و تو راه‌زنی میکند

نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد

وز دو عالم دست کوتاه آمدند

حالیم بود با تو در مستی و هشیاری

شحنه غوغای قیامت بود

من قبل الحق ینادی تعال؟

آن سعادت جو که دارد بوسعید

چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی

چون تو همه گوهری عالمند

امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

بر باد که خاک بر سر چشم

نخستین بزم وصلش نام کردند

وز گل انصاف گیائی دروست

فریبنده‌ی پارسایی فروش

گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند

که از او رسد شرارت به کواکب معانی

خیر کن امروز را فردا مکن

کان اولیتر که من فنا باشم

باری از خط وفا بیرون بود

بی‌گیسو یکی دراز از غمری

تا دو مهت بس بود ای شیر مرد

نخل کوته بود به پای جبل

بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند

خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری

آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

ناتراشیده‌ئیست بی اندام

ز آب ابر لطفش ساختی نم

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

به تذکیر در پای درویش ریز

زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود

وآنگه باخودی بالله که بی‌الهام و تمییزی

کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان

قدم از پای روان خواهم زد

تا که او گوید، سخن اینست و بس

ازیرا درازت بود زندگانی

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

که به مرگم چنین عجول شدی؟

هین عشق بر آن غره غرار مدارید

کند بر اختران مه شهسواری

غصه مخور بنده عالم نه‌ای

حصاریان قضا را ره فراری نیست

زانکه خوشتر بود از لهجه‌ی داود زبور

زره تنگ حلقه در بر کوه

با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو

نترسد وگر دجله پهناورست

آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد

گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی

بنگر از صورت چه چیز او کمست

یا مده در دیر ابرام ای غلام

گلخن دنیا برو گلشن شود

بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار

آب خود و خون کسان ریختن

فدلته عینی بالغرور و دلت

که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید

وفا کن تا ببینی باوفایی

گلبنی از باغ بهشت آمده

خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه

صبح زرین کلاه سیم اندام

گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

هنوز از تاب آن می در خماریم

خود بیان را چه کنیم جان بیان می‌آید

سلطان چه کند شهی و مولایی

پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند

زان است که غرق جان سپاری است

کرد حالی از زفان جان خطاب

کشید و داد جامی هم به فرهاد

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

که بر درخت زند باد نوبهار افشان

تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد

آب حیوانی کز آن بر انبیا می‌ریختی

بر همه خندید و به خود برگریست

این گل تازه که محبوب شماست

ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور

دشمن خود دید و سخن ساز کرد

بی خر و بی بار به منزل رسی

که روی آب نه جای قرار و بنیادست

بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند

که سودت نیست این زحمت فزایی

مخزن زر را بدو تسلیم کرد

بر مردمک بصر نهادم

دان که آن درخورد روی تو بود

ز پشت و گردن مزدور و ناطور

کاندر افتاد از بلای آن وزیر

کرامت کن لقای خویش ما را

که هین مگو کاثری ز آسمان نمی‌آید

نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی

جمله تن خال شده روی ماه

آیینه دل نبود زنگاری

لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم

مرا شبها به کنج بیقراری

کین نظر چون شمع آمد جمع را

که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد

کاین جاه مزاج بنگ دارد

ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی

گوش ترا نیک نصیحت گریست

خویشتن را خاک درخواهیم کرد

نه بمردن از وجودت هیچ اثر

ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار

نه قماش و نقده و میزان و زن

کخنساء من فرط البکاء علی صخر

در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید

بشنو هله مولانا زاری چنین زاری

بشنوید اسرار کیش او بجان

چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود

اگر می‌بایدت روشن روانی

گر شب ما را نشدی پرده سوز

که تردامنان را بود عهد سست

فارغ از بام و نردبانم کرد

شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی

گو بشو سرکنگبین او از شکر

در دوزخ و در بهشت با یاریم

اطلس و زر و گهر ما را هواست

زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش

می‌نجوید رستن از نادانیست

چنان پرهیز کردندی که از سم

گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد

تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

خنده‌ای از راه فسوست و بس

میوه‌ای از هر درختی چید و رفت

وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار

به پیش گرد مرکب راند منظور

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

که پایت نرفته‌ست در ریگ گور

همان آبست الا شکل چین شد

که اصل بصر باشی یا عین بصیری

چون به وقت عذر کردی آن نهان

کوه با سنگ او ندارد سنگ

نه بجز از دل کبابی یابد او

بود حلوای لعلم باب دندان

جز به زیر آن درخت میوه‌دار

دو عالم را دو میمش حلقه در گوش

کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود

جهان بی‌خبر را جان فرستی

زان دو یک را برگزیند زان کنف

مرا هم باغبانی کرد افلاک

که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم

چو شد همراه آن خورشید پایه

وانک پوسیده‌ست نبود غیر بانگ

نمد پیش تیرم کم از پیل نیست

آن دیده را به مهر ابد بی‌خبر کنند

هست لرزان که مباداش که کذاب کنی

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم

گریه افتادی برو چون ابر زار

بهانه گو شکر گو باش پرویز

نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد

به تاج زر ثریا را بگیرد

نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود

ز شیرینی نورش گردی عاری

جان و سر نامها گشتش پدید

آن گل پژمرده چید و شد روان

مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون

زمزمه خوشدلی آغاز کرد

یا قفس خویش بدو کن رها

که پیغامی آمد به گوش دلش

گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید

در سر صفت یکی خدایی

جفت و همره کرده بودند آن نفر

نه دل قیمت نه جان خطر داشت

خوش تواند کرد بر آتش نشست

ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز

آب ایمان را ز فرعونی مریز

چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری

ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود

که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی

تا ببینیشان و مشکل حل شود

که بودش بدامان من، خفت و خیز

عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم

نایب جوی شیر باغ بهشت

میل کلی دارد و عشق و طلب

که لطف حقت می‌دهد پرورش

می بپالاید که پالاینده باد

تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی

خاصه کان لیلی و این مجنون بود

پس چگونه منتهایی پی برم

لاشه نابوده زین لاشی ترا

به زیر یاسمین عروة، به زیر نسترن عفری

کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو

از آهن وقف کن بر آبگینه

صد گونه غمش گران ندارد

برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی

ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

عاقبت رمز دامی و قفسی است

تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم

که نقش نام حاتم را از آن برد

مدتی خاموش خو کن هوش‌دار

تو در بند خویشی نه در بند دوست

ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند

با این همه بی‌برگی داوودنوا چونی

او به هندستان شدن دور اندرست

کار دل او ازین بتر که پسندد

عشق بازی بین که با ما می‌کند

سها هم بکرداره‌ی چشم نملی

او سگی بودی دراننده نه شاه

مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین

نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد

گوید بر ما آی اگر حاجی مایی

چو بانگ بحر دان گفتار از این سو

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

سر نتواند کشید از خط فرمان عشق

ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش

پا ز کار اوفتاد، سر گشته

موقوف آستان در کبریای تست

کاندر پی آفتاب رادیم

تا پر بزند در این صحاری

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم

تا برآید ز تیره شب مهتاب

این آین گیومرث و اسفندیار باشد

دیده بر هم نهاده، دل نگران

و طوبی لمن یختار عزلة راهب

زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند

به دریای فنا و جان سپاری

چون قفص بشکست و شد بر وی از آن احکام کو

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر

آه کشیدی و تپیدی به خاک

رو به کنجی درون نشین، خاموش

که آن سرگران است و این نیم مست

یک بار نیستی را هم باید آزمود

ای روز به از هزار سالی

همو را بین همو را دان یقین می‌دان که با اویی

ز حیرت جلف‌تر زان مرد کردست

خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن

کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی

رو بخوان تا نکو شود مفهوم

ز حق‌پرستی بهتر چه کار خواهد بود؟

حاشا ز دیده‌ای که خدایش نظر دهد

برگو که در این دولت تیره نشود رایی

نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی

دزد ایام، دزد آگاهی است

که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن

که با جورش چنین می‌بایدم زیست

کرد رقم کامیاب باد محمدرضا

که مشغول گشتی به جغد از همای

برای گم شدگان می‌کنند استمداد

عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری

شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو

کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید

مهر و مه راهم محاق و هم زوال

مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی

آسمان مجد را رویش فروزان اختری

علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند

کز غیب بدید موج مرصاد

کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی

نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

هست آب روان آذر دل

به تو نیرنگ ایشان در گرفته

انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

وی انعام فرمود در خورد خویش

لشکر و پیل بی‌کران آمد

وگر پری به گورستان غرابی

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

که دل از جورش افغان می بر آورد

خویشتن را دید کردن جاهلیست

فکنده به سر بر تنک معجری

که از فرق حوران ربوده است معجر

لو حکیت الجبال ابکیت صخرا

خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد

زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده

که ما را باید اینک رخت بستن

حدت خاطر دانا بخطر کم نشود

کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش

که ندانم فراق را ز وصول

قل الحمدلله که مقبول اوست

رانده را لایق کنار کند

رستیم ز دست اژدهایی

جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای

دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

سگ نهد از دست من بر دست تو

بگفتا هر چه فرمایی تو شاید

وین غزل را انیس خود سازم:

که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم

بشکست بتان آزری را

تا بار دگر روی ز اقبال نتابی

گر ننماید کرمش این شب ما را سحری

دل صاحبدلان را تیره مگذار

غریو دمدمه‌ی کوس کاروانی کو

نبودی این چنین هرگز ترا چیست

بی زوال و فنا و نقص و قصور

وگرنه بنه دل به بیچارگی

با نامحرم معذب آمد

بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی

زنده کن هر مرده‌ای بیناکن هر اکمهی

کو خداوند دولتیست جوان

عاشقان را روی بی‌آبی بود

چون به پیش آفتاب اندر، سهی

که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن

باشد که کسی خبر نباشد

هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد

ای ماه چه می‌آیی در پرده پنهانی

تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو

هزار قرن اگر درس معرفت خوانی

خشک لب غرقاب دریا مانده

برون آورده از دریا سر و دم

اغواه حبی و عذر الصب مقبول

که غرق است از آن می‌زند پا و دست

یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود

از او خواهد چنین کالا تو دیدی

ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم

روزگار این عالم فرتوت را برنا کند

راست ناید ملک و مال و آب و جاه

کز این قند مکرر روزه داراست

اکنون همی ز خاک برآرد سر

برق جهنده چون برود همچنان برفت

که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی

مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی

به گرد بام و در از شیوه تو

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

هست آنجا جای خاص آدمی

به رنگ خاک بوسانش درآید

به تکبر کنون زیاد مهل

کز اینان به مردی و حلیت رهی

فرع دعای تست حنین و دعای او

صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی

هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه

ز کبریای حق اندیشه می‌کند پیوست

روی در دیوار پندار آمده

که آتش حدثان همچو آتشیست گزی

جادت علیه الغوادی اجود الرهم

کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان

در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم

ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی

لا تشمتوا بصدوده و بعاده

به جرات چو شیر و به حمله پلنگ

که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست

کز تو و پند تو شوم بهره‌مند

هر دم از گنبد گردان تازه

که تو پرده پوشی و ما پرده در

برون آید بهشتی یا جنانی

رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

از گلشن دیدار به گفتار رسیده

با یار بد از بنه مپیوند

گشت پرها سوخته، دلها کباب

او بود کو بر هوای خویشتن قاهر شود

به خوان همت من بر، دو قرصه‌ی نان بود

طلسمی بر سر گنج الهیست

چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین

دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی

بازگویی او کجا درگاه او را باب کو

هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش

ترک کن این کار و هین در کار کوش

پیکر بت را نتوان نقش بست

به ضرب یک لگد بیرون نمودی

فرفته مشو، سیرت خوب گیر

لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول

هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی

چون می‌رسد از گردون هر لحظه تعال تو

لفظیست این در میانه‌ی عام

کین به دست من نخواهد گشت راست

گه از نزدیک و گه از دور بخشم

زمانه نعره زد چون غول کانا

سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی

این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »

هر یک مزه‌ای به خوشگواری

هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌ای

کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار

گفت هست این را موافق دو جواب

سرشکم خون به دامان از چه باشد

فرخ آن دست، کش رسید به دامن

که حاصل کند زان گل گور خشت

جانیست بر پریده و وارسته از تنی

برساخت ز لامکان مکانی

بجز از عشق رویش شادمان کو

نه آب روان و نه باد بزان را

چون تو گم گشتی همه سودا بود

دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

نتوانی که دست برتابی

از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند

نشناسد درد از دوایی

خوش نیست آن دف سرنگون نی بی‌نوا آویخته

که من جنید زمانم ابایزید نیاز

بیشتر بر مردم آگه زند

چو کرد این فکر در تدبیر فرزند

می کار این سه را کند از طبع یکسره

سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم

کامروز عیان است خفیات افندی

تا چو گویم در خم چوگان تو

تا خری رهوار بی پالان که یافت

طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها

رفت از دار فنا فاطمه آه

ز عشق آفتاب آتش پرستند

که تا از عروةالوثقی نمانی

بو برد از گلبن و ریحان بلی

از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

حله‌ها و پدید نیست پناغ

در درونش صد ستاره گم شده

بدینسان بی سر و سامان نیفتد

نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر

تنت را زخمها برگیر تا کنزالحکم گردد

دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی

جان جان‌هاست وطن چونک تو جان را وطنی

ز آنک تند است این سخن با کبریا آمیخته

بر این دولاب بی‌دیوار و بنیاد

در صفت فرق فراوان باشدت

بربر همی قلاده ز فرقد کند همی

راستی سعدی شیرازی مرد

والشکر یقصر عن انعامه البادی

تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی

تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری

درمانده‌اند در مثانه

نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر

هم دل محنت کشم فرسوده شد

بسان سیل در صحرا فتادند

در دو فرسنگ شهر منزل کرد

بود کز پسش گوش دارد کسی

مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده

هله مطرب معانی غزلی بیار باری

چون رستی از حبس اجل بی‌روزن و درساره‌ای

آثار نیست از کف دیناربار او

کاشکی بودیم صد عمر دگر

در دست شیرخواره به سرمای زمهریر

سرهم چشمی شیراز و صفاهان بنگر

که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان

بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی‌کشی

کز دم فال زنان همچو زنان می‌لرزی

خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی

خموش باش که محمود گشت کار ایاز

خویشتن را قالب قرآن کند

میارا تن به جبه ، سر به دستار

جان به دریا غریق و تن به کران

از این در نگه کن که توفیق اوست

چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها

لامکان اندر مکان آید همی

ای پرییی که از رخت بوی نمی‌برد پری

چوب بر مغز مخر، جامه‌ی پر کیس و وریب

ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم

کاین هر صفتی در صفت او هذیانست

گردن هوی به تبرزین زن

کلیدت را در گشادند آهن از سنگ

اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

بنپرسد که چه نامی و کیی وز چه مقامی

ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو

برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال

هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر

به دست و پای شیران شکاری

کوته گشتی، هنوز کوته‌تر

ندانم که در صالحان چون رسی؟

از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست

هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری

و آن رونق سقف و در و درساره ما کو

فهم آن نه کار مرد پارساست

آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست

که کاغذ گرانند و کاغذ خوران

من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر

به مه بر کرده معروفیش معروف

نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی

بکنم آسمان تو به از این از دخان تو

در غم و شادیست پیامی دگر

به خنجر سر از آستان برنگیرد

یکی گردد بهم چون نیک بینی

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

که گندم نیفشانده خرمن برند

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی‌آیی

سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‌ای

همی خواند از تو ثناهای خود

گر بسایی و ببیزی آنک هست

سمش چون ز آهن پولاد هاون

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست

من خمار دونه شق الجیوب

که این دم بر سر گنجش تو ماری

کس نداند کس نبیند جای او

خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش

بازپر، وز جان وز دل قطع کن

رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن

حسن با قبح و زشت با نیکو

قوی تر که هفتاد تیغ و تبر

چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

که حسنی لانظیری برتنیدی

که تا دارد از آن جان ننگ و عار او

هزار آفرین بر چنین میزبان

شمع با خود کرده هم رنگش ز نور

کبک دری کوسوار، کرده گلو پر زباد

«ریة الحسن راحة الاعین»

گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران

نهان گردد که هر دو همچو قیریست

که قفل دری یا جهت قفل کلیدی

عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو

سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر

نه حدیثی نیز دانستند راند

گشته زه از چوب دو شاخش عیان

و حاشاک ان تنسی محبا موافیا

که بد خوی باشد نگون‌سار بخت

مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست

بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه‌ای

تا قصه کند چشم خمار از ره دیده

وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید

قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی

آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه

از حیا زیر لب همی خندید

به شیر و شکرش می پروریدند

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

خمش کردی و از گفتار رفتی

که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو

درکش شب تیره را در آغوش

که اگر می‌دانمی حیرانمی

رفت و به دلال خر آهسته گفت

افسرده مباش، خوش همی خند

و من دق باب الکریم انفتح

جز که به گرد تو دواریم نیست

در هر نفسم دم خزانی

به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری

که هر کو در خدا گم شد خدا نیست

عبور کرد ز شد و رشید باز آمد

اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن

همگی جذب کرد میلش را

قد التفت علی اکر النهود

هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست

ور نه با خون جگر بگریستی

به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره

دریا کردی کنار عاشق

هم دلی پرعشق دارم هم تهی

در طلبم قوت پایی دهد

تا خورد بیخ لاله و نسرین

که ما از تنعم بشستیم دست

جوهر دل زاده ز دریای ما

هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری

گه می‌کند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته

کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست

سر کل در یک نفس دریافتی

هست نیک و نیستش بد، هست نام و نیست ننگ

شام، ممنوع ریت کوکب

دریغ بیهده بردن بران دو نرگس مست

که بیا اندر پیم تا جوی آب

بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری

کشانیدت ز پستی تا به بام او

پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار

تا ز صد یک درد داری باورم

به مکتب خانه من پا نهاده

عیان با لاله جام می‌زند رعنای نارعنا

یکی بر زمین می‌زند هر دو دست

سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است

کند آتش به آبش نردبانی

نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او

در زیر نگینش همه خراسان

چو باز و چو شاهین گردن فراز

تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود

ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من

وجودی ازان در بلا اوفتد

هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست

از خویش کسی نجست یاری

وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری

پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف

قصب کرد پرمایه دیبا و خز

شدی افغان کنان منزل به منزل

طهارت جهان و خدارت نقاب

ندیدم در آن انجمن روی خیر

چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد

سوختی لیکن ضیا آموختی

ما را به قبا چه می‌فریبی تو

هرگز نداد نورو فروغ آذر

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

با بها دولت را فر و بهای تو کند

موسم دی رسید و فصل خزان

ز جور زمان سرو قدش خلال

ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

تا ابد روید نی و شکر بلی

گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو

بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل

ستاینده‌ی خاک و پای وصی

سپه برف فرود آمد از این سبز حصار

دین هدی را نطاق بست ز منطق

به بر گرفتن مهر گلابدان ماند

کسی برخورد از استا که او را محترم دارد

گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی

چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری

از دل هر یک درین طوفان که هست

زبان چرب و شایسته‌ی کار نغز

خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند

همه در دلبری و دلداری

کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش

به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت

فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی

گوش گشاده‌ام که تا نوش کنم مقال تو

تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر

یکی تاج بر سر به جای کلاه

سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال

جدا مانده در کوه جفت عنا

که شکرش نه کار زبان است و بس

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

وز دامن ماه تا به ماهی

سر مرا هر یک غماز نو

مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟

نام حق گردد پدید

عزیز تو خواری نبیند ز کس

جسم آن شاه ماست جان صلات

چنین بی وجه کار ناستوده

که ممن آینه ممن بود در وقت تنهایی

گه گه قاصد کند مردم دانا ترش

به زنهارشان دست گیرم به دست

گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه

گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست

که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست

که همت‌های عالی جمله دونست

سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان

جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی

نه کار توست کار رهبران است

برآرم به خورشید گرد سپاه

اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار

بردمد با کاسه‌ی زر نرگس شهلای او

کجا دست حاجت برد پیش کس؟

دفع دو سه چوب رهای تو نیست

نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک

چو شب به پیش تو آید در او نهار بجو

باقی نامی و لاف و آزار

یکی کهتر از ما برآمد به بخت

او را گزید دولت، او را گزید باری

دوست نادیده دل بداده ز دست

گران است اگر راست خواهی به هیچ

تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها

پر متاع خلاف رحمان است

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسان‌ها؟

شده سست از خشم کیهان دیو

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا

بشوی ای که از خوردنیها بشست

بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

مخزن گنج شایگان باشد

یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو

شمس بود نور جهان را کلید

به بیت‌المقدس نهادند روی

مکاره دو جهان و وساوس خناس

عشق او بر وجود خویش گزید

به کوشش نشاید نهان باز کرد

کای زر کامل عیار نقد تو از کان کیست

شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان

ان لسان نطقنا عند لقاه الکن

دل پر شور من کباب بس است

کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی

مگر آن دل شکار اینجا نیست؟

همین بس که دنیا به دین می‌خرند

منکر مستکبر حیران فی وادی الردی

نقش خصم تو کلک نقش نگار

وی چنگ لطیف تار برگو

عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر

وزان نامداران فرخ مهان

چون کمند تو، گریبانش فروگیرد خناق

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

که گردآوری خرمن معرفت

من مازح متروق وشاح

پیش بهر شکست آن کالا

خاموش فرورو از مناره

تا نریزد زان سراب از رویت آب

سده نام آن جشن فرخنده کرد

فرو آویخت از من چون حمایل

نتیجه‌ی گل افسرده عاقبت این بود

تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

زد ز بال هزار بر سر گل

از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه

صوفیی گردد صافی صفت بی‌آزار

سپه سر به سر جامه کردند چاک

بنشناسی سفیدی از سیاهی

کیست نوازنده در این انجمن؟

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

صاید به سررشته جرار مرا یافت

بود اندکی از متاع دنیا

کی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی

وز بزرگی بدو دهند نشان

ازو مردری ماند تخت مهی

قطره بر او چیست چون گلاب مصعد

راه برگیر و بگذر از دعوی

شفیع آرد روان مصطفی را

کو را حدیست یا کناریست

که درین مهره‌ی گل گشته نهان در زنگار

ور زجر پسندندم من می‌نروم زین کو

کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش

نه شاهی نه گسترده روی زمین

گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای

وز خانواده‌های کهن مهتری نماند

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

بهای مشک بشکسته‌ست هیهات

کشند ماضی ایام را به عرصه‌ی حال

برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی

کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟

دد و دام و مردم به پیمان تست

وین تخت شه مشرق از زر عیارست

مسلط‌اند و رنج و ابتلای او

به لهو و لعب زندگانی برفت

با او چه بحث داری کو الکنست امشب

کش عرصه‌ی قدر لامکان است

با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری

چون گشایند دیده‌ها کفار

ز روی بزرگی نه از روی کین

زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین

بر او سخت افشرده چنگال کین

که وقتی که حاجت بود در چکانی

نه ز اسباب‌ست و زین ابواب آن آب

خنده بهر کدام روز دگر

از آن برتر تو بود برتر او

ندانم مرد گردد یا نگردد

ز شاهی و از تاج هر کشوری

که گم شود خرد در انتهای او

طفل را هست شیر و دایه تویی

گرت در خدا نیست روی نیاز

در بیان و در مبین جستیم نیست

در ره او پای انجم نیست جیحون آبله

زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله

حسد و کینه نیست اعلامش

فرستاده آمد برآراسته

کز دو رخ او تابد یزدانی فره

از ره گوش هوش گفت مرا:

حیران بماند هر که درین افتکار کرد

زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست

هر چه امر خدایگان باشد

خامش نکند این قایل تو

از رمه‌ی گرسنه میشان ذئاب؟

مگر زلفشان دیده رنج شکنج

گویی شده‌ست این گل دور وی باطنی

حال دل شکسته تو دانی

گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

کز بن بامداد او ناله زار می‌کند

حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی

بنگر در تن پرنور و رخ احمر او

نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس

که رو آلت تخت شاهی بجوی

از مملکتش تا ابدالدهر جدایی

ایمان، پرگار و اوست نقطه‌ی پرگار

نه حرفی که انگشت بر وی نهی

چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست

والی ملک و ملل پادشه دین و دول

ولکن لا تطالبنی بمعناه

که نه او را به فضل اوست نیاز

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

بسته اندر بن او لختی مشک ختنا

در صفاهان که هست رشک بلاد

که با حسن صورت ندارند کار

قفل بگوید سر دندانه را

پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام

عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار

زمین شد به کردار روشن چراغ

شمع گل زرد را از می و مشکست شم

برده، در دام زلف‌ها بسته

تو مجموع باش او پراگنده گفت

آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست

بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه

دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری

بفروختش اندر شب دین روی ضیااند

به شیرین روان اندر آویختن

نژند آن دل که او خواهد نژندش

چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود

ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

قبضه هر کور که دیدن گرفت

گر کسش در عرصه‌ی محشر زند روز شعار

و السکر من القهوه کالدهر ولود

درده می و زین حدیث بگذر

که من ناشکبیم بدین داستان

چه نیکو گفت آن استاد مشهور

گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال

چو فربه کنی گرگ، یوسف درد

مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است

شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی

به اسرار سخن آبستن آورد

چنان کز ره نامداران سزید

پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم

ز چشم خلایق فرو شست خواب

پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را

روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را

تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‌ای

بی‌زبانند و قاضی بازار

یکی شادکن دل به ایرج نگر

که چون غارت کند صبر و شکیبش

کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود

بد اندیش را دل به نیکی ربود

درکش به روی چون قمر شهریار ما

درخت آن درفش کاویان باد

گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

بنگر که چگونه روی بنگارد

برآویخت ناگاه بر کام شیر

زده پروانه را آتش که می‌سوز

گوش بر آواز الهامم کند

ندیدندی از خود بتر در جهان

ای عجب این قدرت و امکان کیست

گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل

چند آب و روغن می‌کنم ای آب من روغن شده

چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس

ستمکاره مرد دلیر آمدی

به مشرق بود تا جستی شراره

که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم

که ای حلقه در گوش حکمت جهان

نگذشت بر دهان‌ها یا دست هیچ کاتب

مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام

گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه

کان سیه گر چون ستمکار آمدست

از آن گاو برمایه و مرغزار

که با خورشید دارم عشقبازی

وز سر این عشق نگردیده‌ام

گرت مرگ خواهند، از ایشان منال

ان روحی اثقلت من دره قد شالها

یابند اگر به درگه او فرصت شمار

زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه

باده ستان که دگران عربده دارند و جدل

برآن مهربان پاک فرخ پدر

زبان سر را عدوی خانه زادست

بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست

وگر عاشقی لت خور و سر ببند

عاشق جانانه کردی عاقبت

دولت در آن سر است که بر خاک این در است

طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی

سحرگاهان یکی زین زنگیانت

ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

شود هر شوره زاری مرغزاری

دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت

که گاه آید و گه رود جاه و مال

در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

عزت دنیا مخواه پایه‌ی عقبا طلب

خموشی گیر و بی‌گفتار برجه

بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

نموده سحر در صنعت نمایی

ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش

دوم در جهان کس شنید آدمی

گفت فراش را وقایت نیست

فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان

سخنی بی‌نقط و بی‌مد و ادغام بگو

موجوداتش به جان غلام است

برست و برآورد از ایران دمار

به جای سنگ نیز از سینه کندی

کز لبش کام نمی‌دید و به ناکام برفت

چه از پا فرو رفتگانش به ریگ

هم معدن گوهرست و دریاست

از روی حرص سیر نگردید چشم آز

مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی

ایدک الله به عیش جدید

درو شادکامی نیابی بسی

سمن را سجده می‌بردی شمن زار

بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟

ور آلایشی داری از خود بشوی

سوی مقربان وصالت گذار نیست

چون مصور تکاورش تمثال

زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی

که جو خورده‌است آنکو جو پراگند

سخن گفتن پهلوانیت هست

کمرگاهی سزاوار نشیمن

از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

بخواهد گذشت این دمی چند نیز

رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوشست

کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین

گفتار ما ز دل‌ها زو می‌شود سترده

همچو محمد به سحرگه براق

نوان لرز لرزان به کردار بید

جگر پرورد لیکن همچو خنجر

شگفت نیست که در کار خود بصیر شود

وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست

بلند پایه شود گر به قدر استعداد

گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو

چه غم چون آفتابت غمگسار است

چنان مرزبانان فرخ نژاد

که دلدارم لب از گفتار بربست

کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد

به بیداد گو آبرویم بریز

ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است

که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی

نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو

تا حشر چو حشریان بود دنگ

کشیدند صف پیش سالار شیر

ستادی لختی و جامی کشیدی

در بند هر کمر که شد این دل حرام بود

که با او هم امکان ندارد قرار

ذوق دهنست و نشو جان‌ست

که مهر پایه‌ی قدرش ندیده است به خواب

آن مردگان باغ دگربار آمده

غرض کردگار فرد غیور؟

کزو مغز گیتی پر از مهر بود

خجسته پیکری ، فرخ شکوهی

بسان اوحدی بسیار دیگر

که بر شاطی نیل مستسقیند

ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا

مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش

قند و پند اندر دهان آمیخته

از نظر زخم دوست باخبران بی‌خبر

خروش از میان سپه بر کشید

چو با ناظر بشد منظور همره

چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند

که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را

چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را

به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد

ز آنک به جان است متصل حج تو بی‌مسافتی

وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن در پرده راند آن ماه آگاه

شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید

کنی، رفت تا سدرةالمنتهی

نظامست و نظامست و نظامست

ستاده بر در اقبال او به دربانی

هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو

کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر

تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد

به لطف و قهر تو کردند منشور

آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر

یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو

نبودی مگر حور عین محمد

گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست

غلامان قوی دست قوی پشت

گو من ز محبتت بمیرم

که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند

چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد

قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار

یا ملکا جواره مکتنفی و ممنی

بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود

منم گویای بی‌گفتار امشب

دو استاد هنرورز و هنرزاد

بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست

که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود

گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را

خونش آواز برآرد که حلال است حلال

هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده

زانکه یارای این مقالم نیست

عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست

به یاران خوشدلی اظهار می‌کرد

بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند

که مهرش گریبان جان می‌کشد

ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست

که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او

شدست روز سیاه و شدست مو کافور

زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را

زر لایق به زیب تاج خورشید

بیاور نامه‌ی ما را ز چین زلف پرتابش

ز طاعت بدارند گه گاه دست

بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا

که روشن کند دیده‌ی پیر کنعان

ای شاه زبردستم بی‌کام و دهان برگو

کس را مگر از روی مکافات مساوا

وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست

ز غم می‌ریخت بر سر خاک می‌رفت

جمله را در عزو جاه انداختند

ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم

فقر به جان داند جود و سخا

بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار

وز بد نکو بزاید از صانعی هو

لیبقی منک منهاج و آثار

از منشان داد شکرباریست

گل از باغ کسان داری به دامن

که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود

مقالات بیهوده طبل تهی است

بجز به خدمت معنی کجا روند اسما

همچو چرخی کان اسیر آب جوست

بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله

این صدقه فتد به جایگاهت

کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست

به هر جا هست مهرش برقرار است

خود او نیز بگذشت و کاری نکرد

بگویند نیک و بدم هر چه هست

شیرگیر و شیر تو کفتار ماست

مر خیال محض را ذاتی کنی

تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش

بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما

به امکان از قدم آرد نثاری

بنده‌ی این بار من، کین همه انبار شد

به پایش در افتاد سر بر زمین

مسیحی باشم و زنار اینست

از کرم کن این کژیها را تو راست

ز جور نفس تردامن گریبان‌هات پاره ستی

نجوید سر تو همی سروری را

با چنان عز و شرف سلطان کیست

نخواهد بود دور از دلگشایی

چون دخنه‌ی این افیون بر مندله اندازم

بر آسود چون تشنه بر زنده رود

ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت

هم انیس وحشت هجران توی

نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی

شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار

نپرسد روزکی کان زار چونست

ز فرهاد آن خبردارد که جان داد

در مذهب اوحدی زیانست

بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد

که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا

ای تبرای ترا جان عذرخواه

زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی

وز همه عالم کران خواهیم کرد

دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست

به خاک افتاد نرگس را پیاله

در دست بجز دعا نباشد

از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش

کاین بانگ دو کف نبود بی‌فرقت و بی‌وصلت

آب می‌آورد زیشان میوه‌ها

ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی

زاغ سیاه بنده و مولا شد

ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را

بتو از تو خرد را رهنمون است

که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟

تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور

خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست

تا سلیمان گشت شاه و مستقل

قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی

بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه

بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما

کند کاری که ماند یادگاری

هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم

کان نگار از عکس روزن شد نگار

به جان جمله مردان بگو تو باقی را

پس ترا سرگشته دارد بانگ غول

بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو

زی مرد خردمند شما راست گوائید

تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

غم افزا چون وصال تیره رویان

از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب

که گردن تو ببستست از برای دوار

کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا

آینه‌ی خوبی جمله پیشه‌هاست

همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو

ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه

شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا

گشادی سایه‌اش بال و پریدی

سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم

خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر

دل مترسان ای برادر گر چه منزل‌هایلست

تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد

شعر تر و قصیده غرا بسوخته

وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند

یاد کن آن خواجه علیانه را

بیان فرمود حرف او به منظور

در دل نشیند این سخن دلپذیر ما

عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

بازبیاریم زود کان همه کالای ماست

عین هر بی‌آلتی آلت شود

ملکی و تو را پری نام است

یکبارگی در هوس جاه و آب بست

کلی مراد حق تعالاست

که شوقی باشد اندر پای کوبی

ما به جای دگر بریم نماز

همچون ماهی میان کوثر

با مه تو عیدوارم روز و شب

چون در آرد کل تن را در جنون

نشان ز شان سکندر شه سکندرشان

زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

علم بزن چو دلیران میانه صحرا

ز جا جستند و از دورش رمیدند

بادهای کوثری از کاس و جام

مکن اسپید و جام احمر گیر

بازبمالند سبال جفا

افکندشان نیم وهمی در گمان

ز پا افتاد آن سرو سرافراز

لیک از تو بیش یا کم در نیافت

تشنه کجا خواب گران از کجا

که از یک تن برآید اینهمه کار

آشکارا نگشتی این اسرار

هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس

شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست

چون توانم کرد این سر را پدید

زیر ران توسن طرب رانی

از قهر تو این جهان فرو ماند

مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد

وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر

چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف

نی روی زعفران من از ورد احمرست

ای بسا بسته به بند ناپدید

نمود واقعه‌ی کربلا به پیر و جوان

کس چو من صید را عذاب نداشت

تا چه دمست آن بت سحاره را

بدین افسر شود از جمله ممتاز

خلق را اوست باطن و ظاهر

با او که مکر و حیله تلقین کند الهش

او نمک عمر و نمکدان ماست

مرگ یاران در بلای محترز

جلی سکه‌ی نقد کامل عیاری

این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند

ترک بازار و این دکان گفت

هر که در الاست او فانی نگشت

هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر

باز مراعات شما می‌کند

کژمژ و مقلوب نباید دعا

گرچه طفلی را کشد تو مو مکن

قیمتش صد خزانه فاضل شد

زانکه ره باریکتر زابریشم است

اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست

گر مرا جویی در آن دلها طلب

میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی

چگونه زهر نوشد مرد هشیار

گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد

بر محبتهای سر ای ارجمند

تا سقف عرش بر سر هم در شاه‌وار

عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود

گفت هر جانی مسیح‌آساستی

بنگر آن آفتاب تابان را

مراهقان ره عشق راست روز ظهور

کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می‌کند

گفت نوشت باد افزون گشت قهر

کزین گفت و شنو یک دم کند بس

که با من به درگاه صاحب درآیی

گویی هزار زهره و خورشید بر سماست

راکب و محمول ره پنداشته

پدید می‌شود این رنگ‌های بی‌پایان؟

صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر

که داند که فردا چه گردد زمان

تا ز جانم شرح دل پیدا شدی

ای خدیو نامدار نامجوی نامور

بر سزای بشر و برگ سزای بقر است

سخنگوی گرددهم اندر زمان

باز می‌گردم به قصه‌ی مرد و زن

لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل

تا برف بود باقی غیبست گل احمر

و گر به رسم موبدی خواستی

لایق چون او شهی اینست راست

تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل

چنان جایی کسی حیران نگردد

مسیحا روان تو را یار باد

دان که شیرین می‌کند کل را خدا

که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟

ترک سالوس آن فسونگر گیر

که تریاک دارد درم سنگ بیست

داد جان چون حسن نانبا را بدید

در زیر پای خامه رعنا خرام تو

آنکس کو با تو ز یک نسبت است

هم اندر زمان نام کردند گو

و آن موالیدش بحکم خلق نیست

وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند

با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار

بدان موبدان نماینده راه

نیست گردد غرق در بحر نغول

دین پناهی که بهر نفی حرام

اگر زین شوق جانش ناصبور است

زمانه بدو مانده اندر شگفت

که کشید او موی پیشانیت را

تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی

نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل

کسی کو بسال و خرد بد کهن

اولا گوید که ای اجزای لا

منت کش از سم فرسش فرق فرقدان

از قوت خویش و دل غضنفر

همه در نکوهش کند کهتری

در کم آمد یابی ای یار شگرف

موج این دریا به پیدا و نهان انداخته

در دلش آتش بزن افغان عود

چه از مشک و عنبر چه از عود تر

یا چو نازک مغز در بانگ دهل

ز کرسی نشینی به کسری نشانی

گفتا: یکی خجسته مکان و یکی وطن

مجویید از زهر تریاک بهر

هوش جزوی هش بود اما نژند

جز عکس رخت جهان نمایی

کاین جهان از تو جهانست ای پسر

نه بر گرد او برکسی رهنمون

همچو آن شیر شکاری گرد دشت

ز بس که موهبتت انفعال عمان داد

ور نماند تو را چه می‌باید؟

بیاراست از هر دری برهیون

جان سپردن خود سخای عاشقست

از نسیم جان فزای موی تو

هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار

بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست

باز نگرفتی ز من روزی نوال

قلم اندر ثنایش غالیه سود

درد هجرم به یادگار نهاد

نمک در دیگ رفت اینها چه خوردند!

من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو

فتاده بر در لطف خدایم

که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر

وگر خواهد گذارد هم کنیزم

چون نیم در حلقه‌ی مستان او

هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام

مشغول کلاه و کمر نباشد

بگفتا دل دهند و درد جویند

کشته و مجروح و اندر خون کشان

کش صبا دوش در کنار آمد

با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

گلت را مرغ دیگر در کمین بود

هر حرون از بیم او ساکن شود

شکافها به لباس جهات و ارکان است

کس ز قول تو گوا نپذیرد

دل زهره زره بی راه می‌شد

زین جواهر بحر دل آگنده است

جز دیده‌ی خون‌فشان نیابم

نی بلبل قوالی درمانده در این قالک

ولی بسیار اندک بود و پر کار

از دریچه‌ی عاقبت دانند دید

که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری

یک یک از ساخته‌ی خویش همی برگذرند

همه راحت ز بیرون و درونش

در رحم بود و ز خلقان غیب بود

بدان خوشم که تو با ناله‌ام هم‌آوازی

منه تصفر و جنه الاحرار

زند در خرمن هستی هم آتش

کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان

بلند است آن قدرها پایه‌ی او

هیچ کس را از او امان نرسد

قهر تو هلاک زورمندان

مایه‌ی کبر و خداع جان شود

یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم

تا بانوا شوند از آن جان نامدار

کفایت را عنان از دست نگذاشت

از کف لقمان همی جویید خار

سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار

که در این صعب سفر طاعت او توشه‌ی ماست

پاسخ بد مرگ مفاجا بود

تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش

ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند

در آن کاین لحظه خاموشست منگر

که امشب خاستن را وقت گم کرد

سوی منطق از ره سمع اندر آ

ز بار الم گشت قدها کمان

چاهی که پایانش نیابد رسن

که برد آن کار فرما زحمت خویش

پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

در ملکوتش خیم در جبروتش قباب

در آفتاب فکنده‌ست ظل حق غلغل

دم بر زد و کرد خانه پر دود

مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای

ز گرد صحبت جان‌گاه خود بیفشانم

گر به چشم توهمی نقش و نگار آید

ز نور تعبد چو خورشید روشن

کو اسیر و سغبه‌ی انسانیست

طوطیان بین جمله سر تا پا شکر

غرقه شود در می و صهبا ترش

چون دین ز توجه‌ی دو محراب

پیش او ننداخت حق یک استخوان

سخای دست ودلش بحر می‌شناسد و کان

هر که او پر دل شد و عیار شد

شناسد قیمت انگشترینم

بی‌محابا و مواسایی و رحم

به گوش جانش آید مرحبایی

افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز

وانجا که سپرد دنیست، بسپرد

یا رب آن گوهر بدان دریا رسان

طعنه بر کنگر این منظره‌ی فوقانی

دور و نزدیک و خاص و عامش را

ریش نمک خورده تراوش کند

بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند

خونابه‌ی چشم خون فشان کو؟

چو دم زنم ز غمت از مت و از آلاف

وزان پس کرد لختی جستجویش

می‌ربود آن عقل را و فهم را

بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی

روی از توحید بنمودار شد

از سرشان بگذر و بر من گذار

می‌شمرد آن بد صفیری چون صدا

هر چه بینی درین جهان اشکال

آمد از آن خانه یتیمی به در

چشم حریفان قدری باز کرد

دوستان هم روزگارش می‌برند

در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب

که دانا چنین از جهالت بری است

سمنبر خیمه زد زیر چناری

ره سوی تو داند چکند مقصد راهی

سحری؟ صبح‌دمی؟ خندانی؟

تا برمد خلق از او چون شکار

آسودگیش غم و هلاکست

بقایای وسواس شیطان فرستم

که می‌آمدش بوی جان از گریبان

همراهی کرد و راهبر شد

که فتح آن خزینه زین کلید است

عصمت صرف را مکن به پسند

بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته

خراب سیصد و نه سال مست اندر غار

بدین گونه ما را رسیده ست حال:

دلت از غم که از حسد صافست

خلق عالم در پناهش گله موسی شبان

عالم‌السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب

غزل می گفت شاه و شمع می سوخت

ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری

گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی

فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر

نی لقمه که شعلهای آذر

نه به بازوی باد و آب منست

گر آتشم زبانه زدی از دل فکار

که با عرش معظم در کمر شد

چو گردون در جهان سوزی شده زال

رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست

خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی

کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش

عالم هر کلی و جزوی ز ازل

ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم

ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد

در که و نه مرغ که آن در هواست

جوش جلغوزه باشد زیر دندان

که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده

آفتابی است کاینات ضلال

بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال

ملک ازل و ابد نظر کرد

چنگ و دف و نای و شاخ و شانه

محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر

که شد در پای این سرگشتگی پست

بار دگر دست به خون داشتی

به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای

که جگر گوشه‌ی لطیف من است

گو مرا بسته به پیش شحنه بر

مباد از روی خوبت چشم من دور

تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند

که لعل بتان به کام بودش

وز باختر به خاور وز بحر تا برند

به گردون بانگ چاکا چاک می‌شد

از کجا ز آینه‌ی رای ممالک آرای

بنگر که چگونه زار رفتم

مبارک باد آن نعم المصیرش

ندارد وسمه‌ای بر ابروی ناز

کارفرمای فلک را فرمای

نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

ز اندازه‌ی خود برون منه پای

هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری

ای آنکه مرا چو جان نهانی

گو چیغ چیغ می‌کن و گو چاغ چاغ چاغ

چو می خوار حریص اندر مه‌ی عید

وگر ستاره با عطای عمر باشد راد

برای فهم انسانیت وی فهم انسانی

که بدانی سراب را ز شراب

مرغ خرد را به زمین بوس کشم

گویی از راهبان ناقوسیست

چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد

خطبه مرغان چمن گوش دار

نز پی بازیچه پدید آمدی

ناف آهو کند چو کام نهنگ

که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد

جگرها تشنه و دلها کباب است

بشارت نامه‌ی مقصود در مشت

توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی

محروم شد ز روح فراوان صبحگاه

همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز

آخر، نه که بنده‌ام برین در؟

حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری

عیب تو این است که داری هنر

تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند

که شیرین شربت آب حیاتست

زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست

بودی ار چشم بخت من بیدار

سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک

ما ورد صفا در آبگینه است

که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست

از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار

زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد

غنیتمهای چینی بی نهایت

بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی

این چنین بنده‌ای گران نخرید

به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش

زندان قفص کجا کند خوش؟

که ابجدش ننهد بار جز به منزل غین

که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون

زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ

فتنه و جور و ستم زندانی

ای نیک، بدم، به نیک بردار

که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر

به آزادی چو سرو آزاد بنشست

آن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید

از خرد تاریخ او شد التماس

خاصه امید آنکه جوید نام

هزاران توبه در هر خم شکسته

آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی

درخت فضل من از غیب نوبر آورده

گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی‌چون خوش

خنده فراموش کند لاله‌زار

حصنهای حصین دولت و دین

باد به دل خسروی جاودان

هرگز نشود سوده چیز تنها

پروانه کش است و خویشتن سوز

برگ سوسن سخن‌سرای آرد

خاک را تیزتر کنند مسام

به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ

گرفتن کامی از بوس و کناری

می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری

بر آن صورت از احسان پرده پوشید

هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد

وانش به جفا گزند می‌داد

پای تو اگرچه در میانست

گنه از دیده‌های خفاش است

چونک جدا گشت باد خاک به ماچان رسید

بی دود و چراغ راست ناید

در نقش و نگار نعم گرفته

نعل سمند او به قمر گر کند قران

برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست

که دوری ره نماید چشم بد را

کرد شاهین فتح پروازی

که من از باد خود به فریادم

نمرود را برآید از پشه‌ای دمار

آمد چو نداء جبرئیلی

چو رسی خدمتی همی فرمای

روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان

گفتا: ملک محمد محمود کامران

کاز دست رود عنان کارش

همچو دوران چرخ نامعدود

یک یار درین زمان نمی‌یابم

نداند ذوق مستی عقل هشیار

که آنجا گم شود اندیشه را پای

که‌مان چونین بود امروز و فردا

همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست

چنان چون برین قول ایزد گواست

شب رنگ شده، ز بخت بد روز

گفتند حدیثیست محال از همه رویی

برتر از عرش آشیان دارد

با من از این‌ها مگو کار توست آن بکوش

بود محتاج رویت چون گدائی

که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست

زمانه باده‌ی عیشی که ریختش درجام

طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد

که از وصلت کنم گردن فرازی

تا دگر صورتیت ننماید

دیری است که ما در انتظاریم

وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر

یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام

حکم تقدیر کرده عنوانی

شدی با آشیان و آرمیدی

در طاعت دیو از آدم و حوا

ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین

که از زمانه برو بندهای الوانست

گر بتوانی به وجه اکمل

که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل

رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز

از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی

تا سه فرزند را بود اظهار

عز تو با ذل ما بر هم به است

درین قضیه خرد مات مانده من حیران

قافیت اول یعنی که برد

پس عراقی از چه خام افتاد باز؟

جاء ربیعی هب شمالی

گناهی میکنی باری کبیره

که آید ازو لازم احیاء موتی

چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟

جغدک شوم خری همایون شد

هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب

تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری

حرفی بود همه ز حواشی دفترم

گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده‌ام

جهد خدنگ قضا بی‌رضای او ز کمان

بست بر گوش و گردن مه و سال

الیکم و اشتمل من اشتیاقی

چون روی به قبله‌ی عرب کرد

از جود رساندیش به مقصود

کند در روضهای او گیاهی

دیو بوده، ملک خصال شده

تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

کز عدم آورده‌ام این همه در ثمین

همه از نعمت تو جان دارند

کی دلش مایل سوی صحرا شود؟

پای‌بند گوسفند از گوسپند

از بهر خود خریده همانا بلا بزر

که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی

از آن معدن فضل و کان هنر

یا قریبا علی العباد تعال

صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید

کلک او ناطقیست وحی سرای

فتاده در خم چوگان چو گویی

می‌دهد عطار را پروانه‌ای

در آورد در زیر چادر شکوفه

معطی کافتاب ازو رادست

سعد اکبر ز طالعش مسعود

گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر

ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه

تا بود سایه‌ی خورشید در آن حفظ بمان

شد آشکار ز آیینه راز پنهانش

گر هست مر او را فنا و یا نیست؟

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

چون فضل خدای در خدایی

در گردن من فتاده باری

جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

گر گشاید به روی دیگر چشم

تا به فردای حشر زین ماهست

از حسرت آن جمال تا کی؟

هزار گونه گل تازه روی در بستان

سگ درون رفت و آستان به تو داد

می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم

دلدار در آغوش دگربار گرفتم

تو چه داری که فروشی هیچ هیچ

سگ سرشتم به حیله چون روباه

به وهم خلق نگنجد که من چه‌سان زارم

برای پختن سودای خام باده بیار

مهتر و سالار هر دو لشکر است

تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر

هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی

متواری شود جهان ناچار

که در آن تقلید بر می‌آمدش

گهی پیدا و دیگر گه مضمر

جوهرش سوی سفل نگراید

حال دل من می‌بین، آخر چه دلال است این؟

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا

نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است

تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده

اکنون به تو حق عیان نماید

نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد

گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی

هم اسلافی مرا هم اعقابی

چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟

نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب

گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری

یارب چه منزه که ز اشباهی

جان معنی است، سعی کن، بشناس

چون شوی بیدار باز آید ذباب

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

که در هر دعا و ثنایش به یادی

آب و آتش که دیده در یک سلک؟

در سوختنم به بیقراری

که هدف از کمان تیرانداز

در ثنایی که فرستادی از نادانی

عین آب حیات این باشد

در نظر کند و بلافیدن جری

«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال»

وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم

خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را

جامه‌ی او را نه هیچ پود و نه تار است

آن کس که عزیز انس و جان است

عرق پاکم چنانکه نور از فی

دوستی چون توست دشمن کام نیست

بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

جمله فرو شوی به آب سیاه

همچو آن خاک که در برزن و کو است

قدس الله روحه گویان

چو در دهان صدف رفت گشت باران در

گر بپیمایی تو مسجد را به کون

«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»

امید به مرحبا و اهلا

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

شاید اگر نیستی تو یار مرا

ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را

بر سبیل سوئال مطلب ای

لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش

عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست

سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو

هر زمان از سده‌ی قصر تو سازد خاوری

ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب

تو به اعجاز سخن می‌نگروی

پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد

در قفای یکدگر بادند صبح و شام تو

بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند

کو حقیقت هست خون‌آشام تو

چه شود گر من درویش به دینار رسم

که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری

از آن که در نظرش جمله کاینات هباست

نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است

در باز تو خود را، که در میکده باز است

کو ز پای دل گشاید صد گره

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

کی کار مرا بود شماری

رخت او بر آسمان نتوان نهاد

با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد

بسی نفایه‌تری زانکه سوی توست جهود

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

که چرا داری تو لاف سر کشی

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود

صبح را مژده رسان از پسته‌ی خندان او

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

تا بداند طالبی جستن مراد

ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان

تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است

گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند

پس ز دادش داد تو فاضل بود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»

هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد

ای نیل را به قطره‌ی باران فروخته!

نه زبانت کار می‌آید نه دست

«تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی»

تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ

کس نتوانست چنین ره برید

گفت الناس علی دین الملوک

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا

گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا

سیم از کف رفته و کرباس هیچ

در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را

دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟

نور آن خورشید ازین دیوارها

من صبح موش صید کنم، شام سوسمار

سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار

نمی‌شاید همه کس را خبر کرد

زان چهار و فتنه‌ای انگیختند

پس هر پرده که در پیش سقرها دارد

نزد ایشان، غنیمت انگارند

چو بر چهره‌ی من کند زعفران گل

گفت اصلش مردنست ونیستیست

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا

نیش بینی بسی نهان در وی

ور تنی شکر منوش و زهر چش

به یکدم چون گلستان کرد ما را

چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد

هر دمت صدهزار باید کرد

که به عقل و رسم مردان با زنان

چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن

وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده

گلزار و بهار و باغ و صحراست

رحم بیشستم ز درد دردناک

وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت

که نشانده‌است و این چه بازار است؟

خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند

تا که اوفی عهدکم آید ز یار

لاله‌اش پود و سبزه بودش تار

سود تو در هر دو عالم بس بود سودای او

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

که ندارد در بروییدن شکی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را

که بادا سگ در ایشان اوفتاده،

از حسد تا در کدامین منزلند

کرد حکمی که جان بر آن برود

جمله در انتظار فرمانی

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

سپیداری سپیداری سپیدار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است

من قصد از زمانه بریدن نداشتم

که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

کان نثار توست انمودار تو

اگر اسب شطرنج شه زین خوهد

تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر

آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد

تو خواهی رفت چون ایشان دریغا

چو بر کناره‌ی بام است ناودانی خشک

وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی

گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای

عاقبت روزی، پسر را خواند پیش

که گلبن همی زین سخن عار دارد

ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم

نفروشی به کسی غله در انبار کنی

در ایام ایشان نخواهیم یافت

کاین سخت ستمگارو بدنشان است

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

با تو هم داستان همی‌یابم

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

که هر یک زان یکی کار و یکی پیشه‌ی دگر دارد

عاقبت تلخی دهان تواند

بنده‌ی یکتای او شو جاودان

«سرو بستانی تو یا مه یا پری»

خاک درشت ناخوش غبرا را؟

به سر خود چو گوی گردیدن

گرد جان برگرد و چون پرگار کن

تا چند کنی بیان معقول

ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟

ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

دل در سر کار تو شد او مانده زمانی

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر

نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند

که تا با او شبی بیدار دارم

بار کفر است این، بدوش خود منه

واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار

ز نیکو هرچه آید هست نیکو

که به لب چون شکرستانی تو

همچون عصای موسی آب از حجر گشاده

جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر

ملک عمارت چو پادشاه ندارد

روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد

قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی

هیچ نخسپد همی و کار کند

مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن

می‌ندانم تا که فردا چون کنی

ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر

واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟

گر به شمشیرت زند رو برمتاب

در میان آتش دوزخ میان کوثرم

اسرار غیب بیند در عالم شهادات

نادانت با سپاه بود تنها

چراغی، آب چشمت روغن تست

دل خوش کندی به مرحبایی

در گوش دل تو های الله

در پرده‌های عزتی در لامکان سبحانه

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

محو و گم در یک زمان خواهد بدن

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

در جوف هفت پرده‌ی تاریک نور یافت

که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست

هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب

تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن

در ره عشق چو عطار کشی

صورت حال تو را به خال حقیقت

ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا

رنگ رخ من ز روی دیوار

یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده

هر که زیرک بود، او زد دستبرد

از جمله‌ی عالم معالی

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده

زشتروئی، لیک گفتارت نکوست

تا کی آخر دست بردارم ز تو

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی

که غیر نقطه‌ی دل نیست در میانه‌ی تو

نومید شوند امیدواران

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

تو همچنین نشسته چنین کی بود روا

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

من از نکوهش خاری و سوزش جگری

ورنه به جان هیچ زینهار نیابی

هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش

کو بسوخت از روی بس نیکوی تو

گر برسی تو سلام من برسانی

با که گویم داستانی بی‌تو من

ای خوش آنکس که تا رسید افتاد

محو شد در عالم بیچون ز تو

وگر ناله کند فرمان ندارد

لطف تو چو بحر بی کناره

یقین بدان که ورای همه مقامات است

در ره دوست به مژگان رفتن

که هم دلبندی و هم دلگشایی

اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار

شد درون و کرد آن در را فراز

گرچه بباید شدن از در چین تا خجند

آنچه به میراث از آن آدمیان بود

تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر

نگویم که وقت فلانی خوش است

پنهان ز تو خفته در گلستان

بنوازندت ای چو دف زدنی

مکن در باغ ویران باغبانی

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بودن آن کار نه علم و بیان

یک دم ز سر صفا بگریید

کین کمانی نیست بر بازوی تو

سر زلفین خود را دام کردند

هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی

کانکه به بود اختیار بود

زهر دادن یا مسخر داشتن

گور خود، با نوک سوزن کندن است

گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده

سکه اگر از قبول ماست زرت را

آری چو یوسفم من و ایشان برادرم

ازین دریا بجز پر خون کناری

که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی

وزین زمانه‌ی ناپایدار دست بدار

تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده

زان چه گویم چون نیاید در بیان

ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی

در عین عیان ما بود شین

تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی

جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من

کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد

ز خوان او بگشاده است قرص خور روزه

جز امید رحمت بسیار او

چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری

در بعد به رایگان فرو شو

نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است

ز عدل او همی بارد هوا نم

آن عمر که آخر فنا پذیرد

تقدیر گرد باره‌ی حزم تو طوف کرد

چنان هفت جام پر از می بخورد

من روز سوی راه نهاده به فال سعد

چودر هر کنج، سد گنجینه داری

به زجر تمام از طبیعت بپرسد

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است

عدل او دست اگر دراز کند

گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز

ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن

برین نیز برگشت گردون سه ماه

ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او

بزرگوارا در حسب حال آن وعده

بمیر از خویش تا زنده بمانی

واندر مراتب هنر ابنای ملک را

گوئی که به سور اندرم، ولیکن

فلک از رشک رتبت و شرفت

برآویخت با هرمز شهریار

بنده هرچند به خدمت نرسد

ازین به دولتی خواهم در ایام

بر آب روان نگاه دارد

قماش بازده آن گاه زهد خود می‌کن

اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی

وین دهر دونده به یکی مرکب ماند

تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر

بران شیر غران پسر شیر بود

به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم

باش تا روزی که محمولان حق

گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

تا بود پشت و روی کار جهان

قول چون خرما و همچون خار فعل

تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک

تو دانی که از هندوان صدهزار

زودا که آسمان ممالک تهی کند

شناسا گر نمی‌کردی خرد را

خورشید علم را فلک شرح و بسط او

زین‌ها چه زیانش چون تو باشی

خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف

گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست

ذوشجون شد حدیث و دردادیم

نخست از جهان‌آفرین یاد کرد

به مقاصد همیشه پیش رسد

چون که لقمان را در آمد قی ز ناف

نوک پیکانها چو پیکان قضا

بیگانه مباش زانکه عطار

دست از کار او برون کن هان

تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع

ایا موافق امر ترا زمانه مطیع

به فرمان ما چشم روشن کنید

کار را باش که کردم ز دل و سینه‌ی پاک

ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز

که بارد از دهن ابر بر صدف لل

کی گذارد خدا تو را فارغ

نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است

به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر

بعد از آن آمد به سوی رومیان

ایا محامد تو نقش گشته در اوهام

آن شمع اگر بتابد از غیب

به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد

زیرا که دی به جلوه برون آورد

به قدرت آسمانی زان زمین شد

همه ویژه با گوهر و سیم و زر

به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال

چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش

دست اجل عنان املها کند سبک

این غم و شادی چو زمام دلند

به قبولی که ز اقبال تو دید

که دانست کاندر هوا بی‌ستونی

تویی آنکه در مجلست بخت ساقی

همین گوسفندان گوهرفروش

هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم

دیو رفت از ملک و تخت او گریخت

صیت تو گرفته صد ولایت

ما همه کشتگان این راهیم

ای ترا گردش زمانه مطیع

برون کرده‌است از ایران دیو دین را

تمامست اینکه تا صبح ابد شد

بیامد دمان مرد پالیزبان

کلک او داد نفس انسی را

نه شاهانی که تخت و تاج خواهند

از یکی کان حسن اخلاقم

این تصاویر همه خود صور عشق بود

دلو کیوان در اوفتاده به چاه

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟

چون تیر فکرتم به نشانه نمی‌رسد

همی بود تا زرد گشت آفتاب

هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم

باز با خود گفته فرعون ای عجب

مادری پیر دارد و دو سه طفل

هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ

نسبت از صدق تو دارد در هدی

به خانه‌ی کهین در نیایند هرگز

رنگ او یا لعل چون شاخ بقم

سوی دایگانم فرستد مگر

بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش

با نیازی نیازت هست دانم

حاسدانش همیشه سرگردان

چگونه طبل نپرد بپر کرمنا

به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار

نمازت برد گرش خواری نمائی

ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب

چنین است امیدم به یزدان پاک

عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار

کبر و کفر آن سان ببست آن راه را

مجمعی از مخدرات درو

دل عطار چون زبان دربست

از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد

گر شدم غره به دنیا لاجرم

با خاک در تو ز ایران راست

به منذر چنین گفت بهرام گور

قدر ساز وجود دهر می‌ساخت

اداها در بیان دلربایی

وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب

خمش بس است حکایت اشارتی بس کن

بر ثبات دولت آثارت دلیل

چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟

سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند

نگه کن بدین تا پسند آیدت

آسمانت زمین طارم قدر

بعد قصه گفتنش گفت ای فلان

از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز

چون همه چیزیت فراموش شد

شب ادبار حاسدت را نیست

کار خود ساخته است امیر بزرگ

وانکه او یونس است و گردون حوت

یکی نامداری چو خاقان چین

گر نظر کردیی به آفاقش

بر اورنگ خلافت جا دهندش

از برای چشمه‌ی حیوان مدحت جان و عقل

چو همنشین شود انگور با خم سرکه

ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه

بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا

پیشرو کارکنان قضا

اگر پاک جانم ز پیمان تو

خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد

آن یکی را نعمت و کالا دهند

درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم

عطار چون ز سایه‌ی ایشان برد حیات

چون دیو به مزدوری افکند

دیو هوا سوی هلاکت کشد

ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او

همی خواندش شاه طغری به نام

شاد باش ای به معجزات کرم

ز در لامکانی هر مکانی

پایه‌ی قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا

از یاد لقای یار بی‌خواب

دهد عنایت او شور فتنه را آرام

این عاریتی تن عدوی توست عدو را

که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ

دگر آنک باشد نصیبین مرا

زان پس خبرش نیافت آری

تا کشیدت اندرین انواع حال

بخششت گاه نیستی پیشی است

در دست چرخ مصقله‌ی ماه نو نهد

آسمانی که در عناد وغلو

از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم

در شان داد آیت حق بود میر داد

ز چیزی که باشد به ایران زمین

نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ

عدوی خانه خنجر تیز کرده

نیستی یزدان، چرا هست ای عجب

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو

هر کجا امن او کشد باره

زی عامه چو خار خوارم ایراک

گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان

بگویم ترا آنچ درخواستی

سلامی کز نسیمش جان فزاید

لطف آب بحر کو چون کوثرست

با یکدگر اتفاق کردند

بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد

بر چهره‌ی چین گرفته از دیده

وین که به جوی اندر از عکس گل

گر در بندم، درآید از بام

کنون رنج بردار و ایدر بیای

ز عذرا جان وامق تازه گردد

ز گل بر بسته بلبل را پر و بال

ندهند ره اندر آن حریم‌اش

مقصود خدا بود و پسر بود بهانه

حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست

یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت

کند آرزوی مقامی بلند

سر نیکویها و دست بدیست

قدح از دست در بستان فکندم

چونک جامه چست و دوزیده بود

با اینهمه شکر کن! که باری

ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم

رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی

اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!

جهاندار بنهاد بر گل نگین

دانم که کس نگردد از بیم گرد من

چو گل منظور ازین گفتار بشکفت

جمال او ز گل دامن کشیده

اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا

بر سمن نعره برگشاد تذرو

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد

ردا و ازار از گیا بافته

بفرمود تا لشکرش با بنه

در جمله من گدا کیم آخر

دست او را حق چو دست خویش خواند

فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست

پس غم عطار درین وقت گل

مبارک ساعتی فرخنده روزی

وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم

دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

این ابر را که فیض به هر کس همی رسد

ز دست و تیشه‌ی آن مرد فسون ساز

به دارالملک گیتی، شهریاران

او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک

ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست

چون در تمام گردم، آنگه

همچون دگران نداد کامم

تو دانی که تاراج و خون ریختن

جوانی کو نگشت از عاشقی شاد

هر که بر در او من و ما می‌زند

ازین ورطه چون پای بیرون نهی،

سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم

از فلک تنگدل مشو مسعود

هم غریبم مرد باید، بی‌گمان

ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

نظر به قلعه‌ی او کن که از بلندی قدر

نمود آن ناوک زهر آب داده

نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی

ای کرده ز دل مرا فراموش

مباد آندل که او سوزی ندارد

چونانکه از این چهار خواهر

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی

ترا دانش و هوش و دادست و فر

نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز

همچو آن روبه کم اشکم کنید

که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،

هم چنین یک یک صفت می کن قیاس

همیشه تا که نباشد سپهر را آرام

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد

چو دست آورد پیش آن ناخردمند

چو گردنکشی کرد شاه رمه

کزین در برنیاید هیچ کامت

و گر گویم هم از خود باز گویم

خیال دوست را در خلوت راز

گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد

خدایگانا آنی که با معالی تو

اندر افتی به چاه نادانی

در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم

گفت ادخل فی عبادی تلتقی

نیاید برون حرفی از خامه‌ام

آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز

به شکل هم‌جنس از باب‌ها نه هم‌جنسند

مسکن تو عالمی است روشن وباقی

چو باشد شاهد آن وحی منزل

نماند ز ما کس بدینجا درست

نزدیک کردگار، مکرم

نشاط باده و دشت گل‌انگیز

زلیخا چون به رویش دیده بگشاد

یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست

با چرخ در قمارم می‌مانم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای

از سایه گوزن دل بریده

سیم کو میانه گزیند ز کار

کز اینجا طاقت دوری ندارم

هر کسی بر قوم خود ایثار کرد

چون قیس ز لیلی این هنر دید

با این همه ناامیدی عشق

داده هر روز آستانت را چو شاهان بوسها

زنهار که با زمان نکوشی

تو لیلی گو چو در مکنون!

کسی کو بمیرد نباشدش خویش

کز این آتش بجز دودی نبینی

چنین بی‌غش زری از کان برآید

شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک

نفس هندوست و خانقه دل من

درین دردش کسی فریادرس نیست

وان ثریا چون ز دست جبرئیل

برآمد در خزان محنت و درد

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

ای از پدر خویش کار دیده

چون نباشم همچو شب بی روز او

هر یک ز نهال عمر شاخی

پرده برگیر تا برافشانند

به شب نالیدن پا در کمندان

برکشد هوش مرد را از چاه

همان به که در کوی دل ره کنیم

که شاه جهان برنخیرد همی

هر کس بری ز شاخ تو برده

هر آن صنعت که برسنجی به مالی

به پاکی کاینچنین پاک آفریدت

خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو

نه درد دل توانم گفت با کس

عقلت یک سوست گل به دیگر سو

خلیل آسا در ملک یقین زن!

بدانست موبد که فرمان شاه

ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم

وادخلوا الابیات من ابوابها

بسا مرد کو دم ز تدبیر زد

تو در قدرت نگر تا آشکارا

هرگونه چرا داستان طرازم

هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو

به راه عاشقی کار آزموده

یکی کار پیش است با درد و رنج

بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال

از آن ساغر که نرگس داده پیوست

بنهاد سرش به زانوی خویش

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد

قامت گردون شود چون قد چوگان خم پذیر

این امت بت‌پرست را بین

که از عهد جوانی تا به پیری

سه دیگر همان و چهارم همان

گشت لاله ز خون دیده رخم

که بظن تقلید و استدلالشان

از این پا گشادم ز قید عدم

از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن

ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع

دلسوز چند بود همی خواهی

مشو غره‌ی حسن گفتار او!

به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه

چو زلف خویش بی‌سامانیم بین

به ساغر چهره را می‌کرد گلگون

دو منزل یکی کرده می‌تاختند

چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ

ترا گر دل به مهرم درناکست

نوان و خرامان شود شاخ بید

مشو غره‌ی حسن گفتار خویش!

وزان هر یکی دسته گل به دست

تا بر سرش نثار کند دست روزگار

حال و قالی از ورای حال و قال

دو مست آهوی خود را تا سحرگاه

گوی آنکس می‌برد در راه عشق

ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل

عرش او بود محمد که شنودند ازو

به آن صانع که از نور آفریدت

ز لشکرگه آمد سوی طیسفون

اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم

یکی کوه از بلندی آسمان رنگ

از دل و دیده‌ی هر دیده‌وری

جان را بده از مزوره خویش

مرد هنر سوار که یک باره از هنر

چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟

گردش دد و دام حلقه بسته

ز منذر گشاید سخن سربسر

در این میان غزلی درج میکنم زیرا

گفت صالح چونک کردید این حسد

ز حکمت بدان‌سان کن‌اش بهره‌مند،

چون فرو رفتی به قعر بحر جان

رای اعلاش عدل ورزیده

دبیری یکی خرد فرزند بود

حرفی که نهی، به راستی نه!

بزد کوس و آورد بیرون صلیب

از آن که هست شب آبستن و نداند کس

جوابش داد منظور خردمند

هر چند که مرد چاره داند،

اندر عدم نماید هر لحظه صورتی

چون نوحه‌یی برآرم یا ناله‌یی کنم

این جهان کثیف چون تن توست

دهی وعده کزین پس کام‌یابی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس

بهر فرجه شد یکی تا گلستان

در آن مجمع غلامی را که دیدی

گفته‌ام صد باره ترک روح خویش

درفشان از کنار کوه و صحرا

خوانی نهم که مرد خردمند را

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!

پس‌انگاه دستور را پیش خواند

خیالی گشته‌ام در آرزویت

کسی را کاندر آنجا دیده در بود

که ای سنگ سبوی عز و جاهم!

یقول لیت حبیبی یحبنی کرما

آنکس توئیکه همچو منت صدهزار هست

خزینه‌دار خدایندو، سرهای خدای

مردان قبیله رخت بستند

لیمی و کژی ز بیچارگیست

وگر در چاه نفس افتی به خواری

این سخن شیرست در پستان جان

اگر سایه فکندی تازیانه

تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای

ناگزیر عالم و عالم بدو گردن فراز

زین در چو در آئی بدان برون شو

لیلی چو کمر به عهد دربست

ز پنجاه بهرام بود از نخست

چو گل افسانه در مجلس فروزی

که آیین هنرور آنچنان است

شد از نور رخش آن چاه روشن

بربردش زود براق دلش

بندی است گران به دست و پایم در

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری

شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

زانک آلت دعوی است و هستی است

مستوره که رخ نهفته باشد

چند گویم این جهان و آن جهان

افلاک را به رتبت هم جنسی

تو را جانت نامه است و کردار خط

زلیخا چون شنید این داستان را

بپذرفت زو این سخن اردشیر

هیچم مکن فرامش از یاد خویش

همه کار بزرگان ساز داده

که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!

گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی

مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور

آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب

نسازد دیده هرگز سوی من باز

تو آن ماده را نر گردان به تیر

من نگویم همی که محنت من

بی‌شریکی جمله مخلوق خداست

به زندان همدمش بودند و همراز

چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش

نگرفتت عیار اثیر فلک

ابلیس برید ازان علاقت

به کف نقشی زد او را خرده‌کاری

تو خون سر بیگناهان مریز

ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب

گلش چون گلرخان پرورده‌ی ناز

دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست

با تو چه گویم که تو در غم نان مانده‌ای

کلکش چه مسرعیست که هردم هزار بار

تا به من این منت از خدای نپیوست

شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد

فراوان بپرسید و بنواختش

بلای مرا دختر روزگار

آن سبوی آب دانشهای ماست

چو من در جمله عالم بیدلی نیست

به سخن گرچه منم عیسی دم

نز بد او به دل شوم غمگین

جز کز اصل نیک ناید فعل نیک

زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را

بخوانیم تا چیستشان در نهان

از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست

به سوی دشت شد منظور با یار

نظر بر صورت اغیار می‌داشت

دست فشان روح رود مست تا

موجه شمرد او حدیث مرا

اسپت با جل و برقع است ولیکن

گفتی که: شدی ز عشق مفتون

دگر تیز زد بر میان سرش

خجسته پادشاه دادگستر

زن نمی‌دانست کانجا برگذر

جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش

چون خوزستان لب تو دارد

دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش

شمار گوسفندش از بز و میش

سر رزمجویان به رزم اندرست

به روز از پی این دو خاتون بینش

برفت از بیستون آن سرو آزاد

ز شاهی دامن همت بیفشاند

فقل انا صببنا الماء صبا

بی هنر خوش چو گل که بر کمرش

تا تن من گشت به پیرامنش

غلامی توانا به خدمت‌گری

چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

چند امانم می‌دهی ای بی امان

. . .

از هزاران درد دایم باز رست

سر آل بهرام کز بهر تیغش

به من تازه شد پژمریده سخن

ز هر نکته کردند او را سال

همی کرد زور ان برین این بران

طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب

به سنگی بخشد آنسان اعتباری

عمری به لباس سوگواری

شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب

لاشه چون سم فکند کس نبرد

جز بدین مال کی شود بر مرد

شد این چاردیوار با چار حد

وگر گیری از تیغ و جوشن شمار

گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان

جمله حیوانات وحشی ز آدمی

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

رخی کامد ز پیدایی چو خورشید

مغز گردون را زکام است از دم باد شمال

عالم چو یکی رونده دریا

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده

بگفت این و از پیش برخاستند

این سه گنج نفس از قصر دماغ

ز کوی عشق اگر آید نسیمی

بر ناقه ستاده قیس را دید

تو آن کسی که همه مجرمان عالم را

والله ار کس ثناش داند گفت

خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو

سزد گر ز حیرت برآریم دم

بدو گفت موبد به یزدان پناه

چون زره گرچه همه تن چشمم

خویشتن مشغول می‌سازند و غرق

مرا تا کی درین محنت پسندی

در تو نگرفت از هزار یکی

علم تعطیل مشنوید از غیر

ور بنگرد به دشت سوی خار خشک

فراوان موشکافی کرده شانه

همی راندی در بیابان و کوه

در زمستان نمک نبندد و ابر

به خود می‌گفت شیرین را چه افتاد

میان‌شان چون دودیده فرقی اندک

فرهاد هوای او رفتست به که کندن

بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک

از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع

لیک ننماید چو شیرینست مدح

پیشگاه حضرتش را پیش کار

جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشه‌ی آن

پیش سریر سلطان استاده تاجداران

می‌شنیدی ندای حق و، جواب

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی

چنان آمد اندر شمار سپهر

شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت

که نزهتگاه جانان سینه باید

خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران

گفت که هست آب ولی کوزه نیست

کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر

سوی بوستانش فرستاده دریا

همه دل گوهر و رخ کرده حلی‌دار چو تیغ

بدو گفت کای مرد صورت پرست

خوانچه کن سنت مغان می‌آر

در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست

کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او

دایم ازین واقعه عطار را

آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار

نداند حال و کار من جز آن کس

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت

ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر

تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت

شده غارتگر دی سوی سبزه

در جانی و ز انس و جانت پرسم

شش جهت حمام و روزن لامکان

بحر اخضر نیرزد آن قطره

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم

فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی

چو گنجور بشنید شد پیش گنج

از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک

نان دهی از بهر حق نانت دهند

مغان را خرابات کهف صفا دان

در ده می صاف وصل یکبار

آبرو از برای نان حرام

تو به در او شده زنهار خواه

ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت

نجست از کسی باژ و ساو و خراج

دیدی جناب حق جنب آرزو مشو

در او افکنده فرش از جلوه خود مار

این شیشه گردنان در این خیمه‌ی کبود

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد

کشتگان کز کعبه‌ی جان باز جانور گشته‌اند

ولیکن کسی کو نداده است دوغ

نقد شش روز از خزانه‌ی هفت گردون برده‌ام

شگفت اندران زخم او ماندند

میدان چار سوی تو روحانی آیتی است

نیست کسب امروز مهمان توم

چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم

سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند

خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز

بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف

کنون بسته آوردمش بر هیون

سخره‌ی او افتاب سغبه‌ی او مشتری

به پرگاری کشد طرح اساسی

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم

چه خفته‌ایم ولیکن ز خفته تا خفته

قبله‌ی هرکس کسی است قبله‌ی جانت

چون زانچه نداندش بپرسند سالی

تا همه بر فال عید جان فلک فعل را

یکی نامه بنوشت پر پند و رای

به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید

مرتبه‌ی انسان به دست اولیا

شیطان ز درت رمیده آنسانک

مذهب عطار گیر و نیست شو

آن جگر گوشه‌ی من نزد شما بیمار است

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او

خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می

چو آمد بر شاه ایران فراز

تف آه از دلم سرشته به خون

ز دام و دد چو دورش گشت خالی

اول بیار شیر بهای عروس فقر

در این دوار طبیبان همه گرفتارند

امسال بین که رفتم زی مکه‌ی مکارم

خفته بود هرکه همی نشنود

پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب

شگفتی خروشی به گوش آمدم

ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند

گرگ و روبه را طمع بود اندر آن

پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن

گر قلب بود بدر برون کن

خود را همای دولت خوانند و غافلند

خوب گفتن پیشه کن با هر کسی

چون نترسم که در نشیمن دیو

فرستاد موبد بدانجا سوار

اختران ز آتش شمشیرش در بوته‌ی چرخ

هجوم عشق دل را تنگ دارد

شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی

این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت

فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد

یک رکن او چون دوست شد

خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار

به درگاه پالیزبان آمدند

عکس یک جامش دو گیتی می‌نماید کز صفاش

گر سخن خواهی که گویی چون شکر

و اینک ببین بحیره‌ی ارجیش قطره‌ای است

پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی

بینی که موقف عرفات آمده مسیح

آن کودک همچو انگبین شد

لاف دین‌داری زنم چون صبح آخر ظاهر است

به یک سوزن این زان فزون‌تر نبود

ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید

درون رفتند و درها بر گشادند

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو

طهر خطراتنا و طیب

گر ز نومیدی شوم مجروح دل

زن جان است تن تیره‌ت، با زندان

دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند

ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

یاد می‌کن آن زمانی را که من

بحر کلیم دست بر این ابر طوروش

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب

جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش

راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد

چاه صفاهان مدان نشیمن دجال

به دشواری از شیر کردند باز

از بس که جرعه بر تن افسرده‌ی زمین

ز شکر کام شیرینش تمناست

شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست

به جای لقمه و پول ار خدای را جستی

جان به دستار چه دهیم آن را

در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را

نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی

چو بهرام بشنید زان شاد شد

دانه از خوشه‌ی فلک خوردی

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز

جز دعوت شب مرا چه چاره

بر امید هم آوازی شب و روز

گوش رباب از هوا پیام طرب داشت

لاجرم امتش به برکت او

می آتش و کف دود بین، آن کف سیم‌اندود بین

نشسته به نزدیک او رهنمای

شکر و سیم پیش همت او

شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم

حلقه‌ی تنگ است درگاه جهان را لاجرم

هست اثرهای یار در دمن این دیار

بر سر خاکش خجل بنشست چرخ

دل به مثل نال و هوا آتش است

در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد

ببالید و آمدش هنگام شوی

ماتم سرای گشت سپهر چهارمین

غولت از ره افکند اندر گزند

بطریق دید رویش گفتا که در همه روم

خود ز جان دوستی تو هرگز جان

خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر

که چون او ندیدست شاهی بجنگ

از بخت جوان او کنم یاد

نشستند بر کوه دوک آن سران

چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست

نیست جابر بر کس و بر خویشتن، و آنکس که او

گرنه سپهر برین آبده دست توست

ابتر بود عدوش وان منصبش نماند

چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

در گرد رکاب او همی دو

بقیصر سپارد همه یک بیک

آه خاقانی از فلک زآنسو

باز وقت صبح آن اللهیان

شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود

خون فشانند عاشقان بر خاک

در پرده‌ی خماهنی ابر سکاهنی

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

ز چیزی که بود اندران تازه بوم

زهره همه تن زبان نمود چو خورشید

وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد

آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد

دگر آنک جستی همی آشتی

بدو داد یک دست زان لشکرش

توکل سرا هست چو نحل‌خانه

زبان را به چربی بیاراستند

خریدار گردم ترا من به جان

چون یقین گشتش که غیر پیر نیست

جز اشک وداعی من و تو

چشمه‌ی خضر است دهانت به حکم

به مرد خردمند و فرهنگ و رای

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

نی بدم آتش ز من در من فتاد

که پیروزگر پشت و یارمنست

بجستند از جای هر دو جوان

مرا گفت: ای ستمکاره به جایم!

ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده

با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر

به ایوان نشستند با رای‌زن

شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین

مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است

برین بریکی داستان زد کسی

به چشم خرد چیز ناچیز کرد

شاهدت گه راست باشد گه دروغ

آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم

یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول

کزین پس نیابی به پیغمبری

زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ

چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن

چنین گفت گستهم کای شهریار

که باشند با من پرستنده مرد

گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب

چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت

رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود

ز ما ایمنی خواه و چاره مساز

کنون من یکی بنده‌ام بر درت

جهان انباشت گوش من به سیماب

خردمند و بیدار پانصد غلام

چنین داد پاسخ که من بنده‌ام

ابرها گندم دهد کان را بجهد

تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار

چون شوم من ورای هر دو جهان

وی موبدان نامه‌یی همچنین

برآورده‌ی سلم جای بزرگ

عقل گریزان ز همه کز خروش

کجا نام او بود شهران گراز

ز چیزی به گیتی نیابد گزند

نباشد کسی خالی از آفت تو

خضر جلابی به دست از آب‌دست مصطفی

گفتم که الا ای مه از تابش روی تو

کسی نیست زین نامدار انجمن

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع

ورا سال سی بد مرا شصت و هفت

همی راند با اردوان اردشیر

روبه آن دم بر زبان صد شکر راند

خانه‌ی طالع عمرم ششم و هشتم کید

خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

سواران جنگی فراوان ببرد

سوی راه یزدان بیازیم چنگ

به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ

که گر خسرو آید برین مرز وبوم

بفرمود پس شهریار بلند

باغ پر از حجله شد راغ پر از کله شد

بر هر مژه در چو اشک داود

هین دهان بربند و خامش چون صدف

ز دیدار و چهرش سخن بگذرد

درفش همایون برافراختند

هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند

بدیدار آن لشکر کینه خواه

که ساسان به پیل ژیان برنشست

بر دل عاقل هزاران غم بود

به دیو امل عقل غره نسازم

از علم مرا ملال بگرفت

نرفتند زیشان پس گوی کس

سر شهریاران تهی کرد جای

بر نطع جلال نه فلک را

بپوشید رومی زره رزم را

اگر بودن ایدر دراز آیدت

به کوه این نامراد سنگ فرسای

زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان

دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم

چو یک چند بگذشت بر هفتواد

چو بشنید جاماسپ بر پای خاست

کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم

بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ

خنک آنک در خشم هشیارتر

الشقی من شقی فی بطن الام

چون صفا یافتگان ز اشک طرب

جان من زان چنین توانا شد

چو خواهی که بانوی ایران شوی

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

خاک را هر شبی از خون جگر

نباشد شما را جز از ایمنی

هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد

شده شعریانش چو دو چشم مجنون

قطب‌وارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ

ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری

چو قیدافه آن نامه‌ی او بخواند

به روم و به هندوستان برگذشت

از پی سور بهار یاسمن آذین ببست

که امروز تیزست بازار من

گر آید یکی روشنک را پسر

اصطلاحاتیست مر ابدال را

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد

مانند فرید اندرین راه

نخستین ز کار من اندازه گیر

مگر آنک تا دین بیاموختم

گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم

زمانی همی‌بود بهرام دیر

مرا این که آمد همی با عروس

همی‌راندم فرس را من به تقریب

تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر

جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب

سپه سوی آواز بنهاد گوش

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

هود هدی توئی و من از تو چو صرصری

همه شهر ز آگاهی آرام یافت

کنیزک در گنجها باز کرد

گرچه شویم آگهست و پر فنست

عیسیی بر سرش فرود آمد

گر در غلط اوفتاد در علم

چو تاج سپهر اندر آمد به زیر

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

چون من از عهد هیچ نندیشم

یکی آزمون را بدو گفت شاه

بر فیلسوفش فرستاد باز

لگد سیصد هزاران بر سرمن

هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش

از این همه بگذر بی‌گه آمدست حبیب

به خاک آمد از بر شده چوب عمود

چو نیرو کند با سرو یال و شاخ

به دو تا موی که تعویذ من است

گوایی نوشتند یکسر مهان

به فرمان بشد بنده‌ی شهریار

چشم آخربین تواند دید راست

تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف

گر سخن گوید چو موسی هر که هست

نوشتم یکی نامه نزدیک تو

بگفت این و بر بارگی برنشست

کام من بالله که ناکام من است

چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد

کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش

ز طول او به نیم راه بگسلد

گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی

منه تهتز صوره المسرور

بپرهیز و خون بزرگان مریز

نگه کن که برخیزد از دشت غو

من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن

دگر آنک داننده مرد کهن

بفرمود تا خوان بیاراستند

جر و مد و دخل و خرج این نفس

یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل

بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را

جهاندار چون نامه برخواندی

سپاه از دو رو بر هم آویختند

نتیجه دختر طبعم چو عیسی است

چو از دربه نزدیک آتش رسید

سکندر بیامد به فرمان اوی

ماهی در آبگیر دارد جزعین زره

شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس

بس کن و اندر تتق عشق رو

نگه کرد قیدافه سوگند اوی

چنین گفت میرین برین زادبوم

پای خاقانی ار گشادستی

بدین مرز بی‌یار یار توام

چنین است و این را بی‌اندازه دان

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک

خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز

نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود

سواری بیامد هم اندر زمان

مهان جهان آفرین خواندند

مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم

همه روم ازو شد سراسر خراب

چو شب گشت بشنید آواز گرگ

از زمین بر پشت پروین افکند

خرقه‌داران تو مقبول چو لا

بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش

یکی رزمشان کرده شد همگروه

بیامد یکی پیر مهتر فریب

داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت

چنین گفت خراد برزین که راه

بدو گفت سوی سکندر خرام

او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام

روی تو خوان سیم و لبت خوش نمک بود

چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را

چنان سیر سر گشتم از اردوان

بکند از دهانش دو دندان نخست

جوهری مغ شده و درج سفالین خم می

گرین درخورد با خرد یاد دار

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب

یاقوت و زرش مفرح آمد

نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست

ز بایسته‌ها بی‌نیازش کنم

به گشتاسپ ده زین جهان کشوری

در عهد این خلف دل اسلافش از شرف

گر ای دون که قیصر به میدان شود

هرانکس که گشت ایمن او شاد شد

دردها از مرگ می‌آید رسول

گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک

فلک هرگز نگردد محرم عشق

سپاه سکندر همی خیره ماند

تگینان لشکرش را پیش خواند

گفت خاقانیا تو ز آن منی

شده گرسنه مرد پیر وجوان

چه خواهی و رای سکندر به چیست

دو ساعد او چون دو درختست مبارک

عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست

بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما

به شاهی خردمند باشد سزا

نبیند کسی پای من بر بساط

خاقانی نخل عشق شد تازه

نخستین سخن گویم از اردوان

به شب ماده گویا و بویا شود

بانگ کرد او کین چه اندامست ازو

شروان شه آفتاب دولت

در شب طلب حضور که در چشم مردم است

یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ

نشستند بر تخت با مهتران

یا مگر راست می‌کند کژ من

نشست ازبرپشت پیل سپید

روانت گر از آز فرتوت نیست

سوم ساغر چو نوشیدند با هم

سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض

چه باده بود که موسی به ساحران درریخت

فرستم چو فرمان دهد پیش اوی

اگر نیستی جز شکست همای

به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان

همی آفرین کرد هرکس که دید

بیاراست آن دختر شاه را

همچو گرگ غافل اندر ما مجه

گر خاتم دست تو نزیبد

ای عجب چون گاو گردون می‌کشد باری که هست

تن آسانی و شادی افزایدت

مگر با من از داد پیمان کند

نوازش لب جانان به شعر خاقانی

بدو گفت هرمز که این رای نیست

چو زو بگذری نامدار اردوان

ازاین مهمان که امشب هست مارا

فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل

قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم

فرود آمد از باره شاه و سپاه

زریز سپهبد گرفتش به دست

پیش پیکان دو شاخش از برای سجده‌ای

چنین گفت پس با سکوبا که می

همیشه تن شاه بی‌رنج باد

هین ز لای نفی سرها بر زنید

چون طبع طفیل آرزو بود

چون در خور صومعه نیم من

پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر

بدادندش آن نامه‌ی خسروی

فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک

خدنگی بینداخت شیر دلیر

دگر گفت چون پیش داور شوی

بگفتا نه صراحی پیش دستم

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

ندا رسید روان را روان شو اندر غیب

دلیران به خوردن نهادند سر

بیامد نخست آن سوار هژیر

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

برفتند کارآگهان از درش

بخسپند یکی گوش بستر کنند

آنک غافل بود از کشت و بهار

آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه

در ایمان گر نیابم از تو بویی

تبیره ببستند بر پشت پیل

از آزادگان هرک دیدی به راه

از حادثه سوزم که برآورد ز من دود

بهرکشوری دست و فرمان مراست

ز میراث دشنام باشدت بهر

بر سر عصابه‌ی زر رومی کند همی

در کنف فقر بین سوختگان خام نوش

خصب غصنی ماء زلالی

چنان بد که روزی همه همگروه

به یاران چنین گفت کان زخم گرگ

ز فردوس دارد بران چشمه راه

فرود آمد از بام بندوی شیر

چو گفتار دانا پسند آمدش

ای ز غیرت بر سبو سنگی زده

چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی

به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است

نگهدار تن باش و آن خرد

چنین داد پاسخ ورا کدخدای

دوان شد به بالینش شاه اورمزد

ندارد بوردگه پیل پای

بفرمود تا پیش او شد وزیر

و گر چون شکرم در کام گیرد

سرانجام ابری برآمد سیاه

شحنه را چاه زنخ زندان ماست

سر کینه‌ورشان به راه آورید

نبرده برادرش فرخ زریر

بدارید چون پیش بود اصفهان

چوبشنید قیصر به دستور گفت

جهاندار فرزند را بازخواند

لحن مرغان را اگر واصف شوی

بپرسید فغفور و بنواختش

مانند حسین بر سر دار

ابا هر یکی بادپایی هیون

کجا رفت آن بیدرفش گزین

که بر دست آن بنده‌بر کشته شد

چوآن شیر کپی ز کوهش بدید

بگفت این و جانش برآمد ز تن

سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر

کنون زندگانیت کوتاه گشت

آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس

بدین هرچ گفتی مرا راه نیست

به آزادگان گفت پیش سپاه

قدح هم چنان نامداری به دست

یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود

برآمد خروش از بر گاودم

می حیرت دهد نظاره‌ی او

سکندر نگه کرد زو خیره ماند

بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو

نگر خویشتن را نداری بزرگ

ازان لشکر الیاس بگشاد شست

چنین گفت شاپور با موبدان

نداند که من شب شبیخون کنم

چو شب در زمین پادشاهی گرفت

فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری

بدان شاه شاپور خود چشم داشت

ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی

بماناد این شاه تا جاودان

یکی دسته دادی کتایون بدوی

بپرسید ازیشان سکندر که راه

به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب

جدا بود ازو دور مهتر پسر

مضطر از آن درد نهانی که داشت

پاسخش دادند که خدمت کنیم

صد لقمه‌ی زهر در دهانم

چشم ظاهر ضابط حلیه‌ی بشر

اگرچه نپیوست جز اندکی

گرزها و تیغها محسوس شد

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن

نی چو حاکم اوست گرد او مگرد

ارزنی باشد به پیش حمله‌اش ارژنگ دیو

دسته گل بستم و بردم به پیش

مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده

گنج آدم چون بویران بد دفین

نخندد زمین تا نگرید هوا

بعد از آن هر صورتی را بشکنی

آن کاکل شانه کرده را باش

مه فشاند نور و سگ عو عو کند

علایق از میان نه بر کرانه

نور خورشید ار بیفتد بر حدث

ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت

که چه می‌خواهی ز خون ممنان

پشوتن بفرمود تا رفت پیش

جنگهای خلق بهر خوبیست

تن در این کارگه پهناور

فرق نبود هر دو یک باشد برش

هست جبار ولیکن متواضع گه جود

انبیا در قطع اسباب آمدند

گاه چو آبی متشکل شود

هفت سال ایوب با صبر و رضا

بفرمود تا درگران آورند

بس سیاحت کرد آنجا سالها

چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی

لاتاخذ ان نسینا شد گواه

نمود از بهر سیر ملک بالا

آمد اندر انجمن آن طفل خرد

آسمان را که حلقه‌ی در اوست

هین مشو غره بدانک قابلی

یکی ترگ داری خرامد به پیش

داد او را جمله ملک این جهان

فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است

ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش

گویند که آن تخت ورا باد ببردی

قسم من بود این ترا کردم حلال

هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد

شاه خلعت داد ادرارش فزود

وگر هیچ گردی به گرد دروغ

چند باری گرد او گشت و برفت

برقی از خانه زین می‌جهد ای دل بشتاب

من همه عمر این چنین آواز زشت

به زیر ران هر یک تیز گامی

رفتنم سوی نماز و آن خلا

بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان

حکمت این اضداد را با هم ببست

فرستاد میرین به قیصر پیام

از برای امتحان خوار و یتیم

روحن روحی باشعار العرب

یک چراغی هست در دل وقت گشت

به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار

چون بیابی‌اش نمانی منتظر

ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا

نفس بانگ آورد آن دم از درون

چو گشتاسپ را دید گریان برفت

تو مری با مثل خود موشان بکن

غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز

آمد آن یک در تفحص در پیش

ز قید عقل از یمن تو رستم

تا که را باشد خسارت زین فراق

پرده بر خود مدر که در دو جهان

شاخ و اشکوفه نماند دانه را

کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت

این کرامت بهر ایشان دادمت

سر بر اندیشه‌های گوناگون

پیش صورتهای حمام ای ولد

زان برفروز کامشب اندر حصار باشد

بر کهی دیگر بر اندازد نظر

نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم

زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده

چو لشکر شنیدند آواز اوی

ما همه مرغابیانیم ای غلام

گو شیخ مگو مراخطا کار

دوزخی بودم پر از شور و شری

زهی نور تو بزم افروز عالم

نیست خود ازمرغ پران این عجب

کوه غم برگیر از جانم از آنک

گر عصا بستانی از پیری شها

این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست

تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای

نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش

او نبیند غیر دستاری و ریش

روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد

گفت هستند آن عیالم منتظر

اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح

شیر آن ایام ماضیهای خود

یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد

آن یکی در پاک‌بازی جان بداد

به یمن همت حافظ امید هست که باز

گفتش ای عم یک شهادت تو بگو

که از من رم کند مرغ معاصی

دانه‌ی پرمغز با خاک دژم

بر صفت شمع گرفتست سوز

زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت

بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش

بعد از آن سوگند داد او جمله را

علمی که نسازدت از دونی

زن بیامد بر گمان آنک شو

آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان

غمگساری کن تو با ما ای روی

نزاید گرگ لطف روی یوسف

چون خیالی دید آن خفته به خواب

به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون

خلق می‌خندید بر گفتار او

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده

عارفان ز آغاز گشته هوشمند

چو آیینه که با هرکس مقابل

شرم شیران راست نه سگ را بدان

تا که با نفسم فرود هفت دوزخ مانده‌ام

تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست

گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام

او گمان برده که این دم خفته‌ام

گفت: می‌دانم تو را ای بوالحسن

داد حق‌مان از مکافات آگهی

برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش

آن یکی کش صد هزار آثار خاست

کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش

گفت بابا چون کنم پرهیز من

در بیضه تن مرغ عجبی

گرمی عاریتی ندهد اثر

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل

آن چنان که مادری دل‌برده‌ای

برون از گرد آمد کاروانی

خویشتن را اعجمی کرد و براند

سر یک یک چو او همی داند

عاشقان را باده خون دل بود

تو چرا بکوشی جهت خموشی

چون ز حد بردند اصحاب سبا

عزلت بی«عین»، عین زلت است

کاسه پیدا اندرو پنهان رغد

بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند

غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

پاره پاره کردشان و یک غلام

ای دل مست جست‌وجو، صورت عشق را بگو

واسطه‌ی مخلوق نه اندر میان

حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما

عزت مقصد بود ای ممتحن

شده مصقل در آن بحر گهریاب

ای ضیاء الحق بحذق رای تو

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

شکر آنک از دار فانی می‌رهیم

چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان

یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش

اگر گوهری یا که سنگ سیاه

یا کرامی ارحموا اهل الهوی

نوروز را بگفت که در خاندان ملک

دست و پا دادمت چون بیل و کلند

خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای

هر که خود را از هوا خو باز کرد

گفتنی‌ها بگفتمی ای جان

چاره‌ای می‌باید اندر ساحری

امشب که هم آوازند با غیر سگان تو

زانک جان چون واصل جانان نبود

ور نبود قوت آن پیشه‌اش

عاصیان واهل کبایر را بجهد

مرد ایثار باش و هیچ مترس

کفر تو دینست و دینت نور جان

گر او پذیرد، ده ده بگیرد

دیدن آن بند احمد را رسد

آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

قصدشان تفریق اصحاب رسول

این چو روی سرخ گشته از سر دندان کبود

من در آن دم وا دهم چشم ترا

شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها

راجع آن باشد که باز آید به شهر

خمش کردم که هر ناگفته‌ی را

تا نپیوندد بکل بار دگر

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

این سزای آنک یابد آب صاف

رفت و به زن صورت آن راز گفت

او عجب می‌ماند یا رب حال چیست

می فکنی کار عشق جمله به فردا

وقت شستن لوح را باید شناخت

ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین

بلک بویش آسمانها بر رود

تو در این یک هفته، مشغول کدام

خاک آدم چونک شد چالاک حق

گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش

گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد

متهم گشتم میان خلق من

ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست

با خیالی میل تو چون پر بود

مده جام می و پای گل از دست

گفت بستان شانه پشت خر بخار

گفت نداری اثر هوش حیف

گفت عیسی که به ذات پاک حق

اگر کاری عیان من نگردد

چون بدزدد دزد بینایی ز کور

ای گلستان خندان رو شکر ابر کن

نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست

گوهر فروش کان قضا، پروین

گفت قاضی خیز ازین زندان برو

هر کرا شعری بری، یا مدحتی پیش آوری

هر که او بیگانه باشد با تو هم

جمله، بسر چتر نگارین زده

خانه‌ی آن دل که ماند بی ضیا

اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری

این دعا کی باشد از اسباب ملک

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

لطف شه جان را جنایت‌جو کند

چنین گیرند آیین خرد یاد

بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه

همت عطار بازی عرشی است

ور کنی او را بهانه آوری

الا ماه گردون! که سیاح چرخی

کوهها با تو رسایل شد شکور

از زبان آن نگار تند خو

یاد الناس معادن هین بیار

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

ذوق نکته‌ی عشق از من می‌رود

هزار مسله در دفتر حقیقت بود

تا عذاب آخرت اینجا کشند

ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان

ور ببیند روی او مجرم بود

وصال دوستان روزی ما نیست

یا چو بوی یوسف خوب لطیف

زمین بوسید و خسرو را دعا کرد

گفت یزدان از ولادت تا بحین

دو جهان پر و بال سیمرغ است

چون ز شوی اولش کودک بود

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک

آنچنان پنهان شدند از چشم او

ور به آب زمزمش کردی عجین

گفت اشتر چند داری چند گاو

چو ابن رومی شاعر، چو ابن‌مقله دبیر

همچو داودم نود نعجه مراست

این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید

فکرتت که کژ مبین نیکو نگر

خار کشانند همه، گر شهند

متصل گردد به بحر آنگاه او

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد

خاربن دان هر یکی خوی بدت

به عاشق لطف معشوق است بسیار

جان بابا این نشان قاطعست

سر فدا کردن و چون عیاران

انبیا طاعات عرضه می‌کنند

اگر بگویم باقی بسوزد این عالم

ای دریغ این جمله احوال توست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی

صوفیانش یک بیک بنواختند

وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی

گفت کر آری شنودم بانگشان

برفکند از گوشه‌ای، دزدی کمند

یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب

انعم صباحا، واطلب رباحا

جامه‌ی خواب مرا زو گستران

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

گر عتابی کرد دریای کرم

چنین تا از فلک بنمود مهتاب

او همی‌دیدش همی‌کردش سلام

بیش است به تو نیازمندیم

صبر شیرین از خیال خوش شدست

عقل از امید وصل چو مجنون روان شود

دوست دشمن گردد ایرا هم دواست

آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است

تیغ حلمم گردن خشمم زدست

ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست

این همی‌گوید که آن ضالست و گم

به گل گفتم رموز دلفریبی

پیش ازین تن عمرها بگذاشتند

به گفت اندرآیند اجزای خامش

از نظرگاهست ای مغز وجود

پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی

بر مثال موجها اعدادشان

جهد کنم تا به مقامی رسم

وا نما سری ز اسرارت بما

تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب

همچنین بر عکس آن انکار مرد

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست

چون حدث کردی تو ناگه در نماز

دزد بر این خانه از آنرو گذشت

دشمن خود بوده‌اند آن منکران

همی بینی از این برگشته مژگان

جذب اجزا روح را تعلیم کرد

دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای

گفت پیوسته بدست او راست‌گو

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را

همچو قرآن که بمعنی هفت توست

ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن

او به تیغ حلم چندین حلق را

هر کجا تیغ تو سر افرازد

نیز روزی با خدا زاری نکرد

اگر تو راه جویی نیک بندیش

پی روی تو کنم ای راست‌گو

چراغ قصر جهان قیصر منست امروز

لاجرم آن راه بر تو بسته شد

زهر این مار منقش، قاتل است

نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین

گرفت از دست شیرین جام و نوشید

هر که را با مرده سودایی بود

ما کز انجام کار بی‌خبریم

نی نشان دوستی شد سرخوشی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست

پس بداند زود تاثیر گناه

ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش

ممنم ینظر بنور الله شده

ترا دجال شد چون هادی راه

باز این در را رها کردی ز حرص

عمری که یک نفس اگرت آرزو کند

دفع کن از مغز و از بینی زکام

شمس تبریز چهره‌ای بنما

باز صندوقی که خالی شد ز بار

بی‌تصنع، حب خود در دل کند

جان او بیند بهشت و نار را

نوز نبرداشته ست مار سر از خواب

گفت طبل و لهو و بازرگانیی

ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی

چون نیاوردی به حیلت حجتی

گر نه‌امی پست، که دیدی مرا؟!

کوری خود را مکن زین گفت فاش

چه دهی تسلی من به بشارت توقف

یک گره را ظاهر سالوس زهد

حوضی از هر طرف چو یشم در او

بعد از آن درمان خشمش چون کنم

صد کوه به یک زمان ببخشی

در تماشای دل بدگوهران

خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد

ما چو کشتیها بهم بر می‌زنیم

عمرش بگذشت، به لیت و عسی

چون درو گامی زنی بی احتیاط

نخوردند کاغذ ازین بیشتر

کسی را ندادم به جان زینهار

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

حاصل این آمد که یار جمع باش

هرجای که خشکیست درین بحر در آرید

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد

گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین

به تخت خسروی چون کرد آهنگ

همیشه دل از رنج پرداخته

نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر

وام‌داران گرد او بنشسته جمع

یقول دع ارمد فیوم اللقا

سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

صد هزار ابلیس لا حول آر بین

بگیر باده‌ی نوشین و نوش کن به صواب

ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان

آتشی از عشق در جان بر فروز

همه خارکس دان، اگر پادشاست

پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد

شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب

همره غم باش و با وحشت بساز

طلب فرمود و پیش خود نشاندش

ز گازر سخن هرچ بشنید نیز

کرم عشق تو دیده است فرید

ممتلی و خوابناک و سست بد

پیش شمس الدین تبریز آمدی

ز لشکر یکی مرزبان برگزید

نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

از برون پیرست و در باطن صبی

انگور بکردار زنی غالیه رنگست

ز بالا و اروند و بویا برش

دلی را شاد دارم با پیامی

سالها ابلیس نیکونام زیست

جمال حور به از بردگان بلغاری

چو از تاج دارا فروزش گرفت

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد

چون شما این جمله آتشهای خویش

همینش با منست آزار جویی

رخی دید تابان میان حریر

نشان وصل ما موی سفید است

عقل فرعون ذکی فیلسوف

بهانه‌ست این‌ها بیا شمس تبریز

بخندید چون دیدش اسفندیار

که بر حال زار بهائی عاصی

چون نداری فطنت و نور هدی

آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش

همی ماهی از آب برداشتی

گهریهای حقیقت گهر خود را

جسم ظاهر روح مخفی آمدست

ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را

ز گرد سواران هوا تار شد

چنان خونریز و بی‌باکست چشم او که هر ساعت

نه همه شبها بود قدر ای جوان

چنین تا شام صید انداز بودند

وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

چه گر خورشید عمرم بود تاوان

کم نگردد فضل استاد از علو

مرا چو دیک بجوشی مگو خمش چه خروشی

ترا بانوی شهر ایران کنم

زین غم برهان که گرفتارست

چه حلال ای گشته از اهل ضلال

این مملکت خسرو تایید سمائیست

نخست آفرین کرد بر شهریار

جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست

چون اسیری بند بر حاکم نهد

زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق

بدو گفت کای کم خرد گرگسار

زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل

افکن این تدبیر خود را پیش دوست

وز آن گل باز کردی طرفه جسمی

همه گوش یکسر به فرمان نهید

برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم

تا شود شب از جمالت همچو روز

گر نکنی این همه خاموش باش

بدانم که بخت تو شد کندرو

جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است

اندرین شهر حوادث میر اوست

از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران

که بودی سپر پیش ایرانیان

تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم

بر سر اغیار چون شمشیر باش

چو درد سرت نیست سر را مبند

سزد گر ببخشی گناه مرا

بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد

گر گلی گیرد به کف خاری شود

جرس را هر زمان گفتی به زاری

هرانکس که زنهار خواهد همی

کنون عطار را بدرود کردیم

هر یکی از یکدگر بی مغزتر

از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی

بر من فرستی نباشد شگفت

پنهان هرگز می‌نتوان کردن

بلبلان را جای می‌زیبد چمن

نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا

چنین تا به هنگام رستم رسید

در و بام قفست زرین است

دزد را از بانگ تو بگذاشتم

فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت

تو گفتی زمین کوه جنگی شدست

از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند

اخسا بر زشت آواز آمدست

همان به تا کنم کنجی نشیمن

زمانه ز داد من آباد باد

بیچاره‌ی خود فرید را خوان

گر همی‌دانی که یزدان داورست

مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر

ندانست مرد جوان زال را

چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

چون بود آن بانگ غول آخر بگو

من عمر تو در شادی با عمر شه عالم

چو پیمان کند شاه پوزش پذیر

جز دانش و حکمت نبود میوه‌ی انسان

چون سفیهان‌راست این کار و کیا

بهر نثار مفخر تبریز شمس دین

ازان پس که مردار چندی چشید

به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم

گاو می‌شاید خدایی را بلاف

دلم را از غم آزادی نبوده

به طرخان چنین گفت کای سرفراز

شیر مردی اگر به من نرسید

امت وحدی یکی و صد هزار

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین

دگر باره آمد ز ایوان خروش

از برای رب ما نبود حمار

گفت دارم از درم نقره دویست

بر شاخ درخت ارغوان بلبل

نجنبید رستم نه بنهاد گور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک

می‌بپوشی آفتابی در گلی

چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر

وسوسه کرد و مریشان را فریفت

گفت چه از دست من آید کنون

پدیدست نامت به هندوستان

چون بباشی فانی مطلق ز خویش

و آن زمستان چارمیخ معنوی

هر کی ورا کار کیست در کف او خارکیست

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

سر آن جو که در عرصات

قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود

یکی«نی بر سرکسری»، دوم «نی بر سر شیشم»

تو چندان نوازش بیابی ز شاه

غبار آلوده‌ام، از پای تا سر

هم نکر سازید از بهر ثمود

چون بمیری بمیرد این هنرت

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

آن زمان را محشر مذکور دان

طرفه کمانی که قدش همچو تیر

بگرییم چندی به خونین سرشک

گر دل عطار با دریا رسد

که بپرس از کاروان تا از کجاست

چو یوسف همه فتنه مجلسی

تو دانی که آن تابداده کمند

زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

پس حقیقت بر همه حاکم کسیست

چو آبستنان اشکم آورده پیش

سپه را بیارای و ز ایدر بران

بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد

خواب تو بیداریست ای بو بطر

هزاران شکر ایزد را که جانم

پدر پیر سر گشت و برنا توی

موی اگر پل شود در کنف حفظ وی

سوی او نه هاتف و نه پیک بود

چو خواهم خویش را از تیرگی دور

بدین گیتیش شوربختی بود

کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش

جمله ظاهرها به پیش این ظهور

جمع خرانی نگر که گاوپرستند

به جایی که بودیش بشناختند

شیشه چو شکست، شود ابتر

در نبی فرمود کین قرآن ز دل

گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر

همی ویژه در خون لشکر شوی

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

از نفیر و فتنه و خوف نکال

هر نفسی شاهدی در نظر واحدی

فرستاده‌یی آمد از فیلقوس

از گرمی ملایمت او برون رود

در تن خود بنگر این اجزای تن

کاینهمه تعریف تو گر هست راست

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد

ور نگوید کت نه آن فهم و فن است

سکرالقوم فاسکتوا طرب‌الروح فانصتوا

بزد تیر بر چشم اسفندیار

آگه از عیب عیان خود نه‌ایم

اشتران بختییم اندر سبق

پر کینه مباش از همگان دایم چون خار

گرفتم کمربند دیو سپید

منه در رهگذار چون منی دام

لیک من اینک بریشان می‌تنم

مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط

هر آنکس که او باشد از آب پاک

هرجا کشید خوان کرم فیض عام آن

چشم را با روی او می‌دار جفت

چرا بینی چو گیری نشنوی بوی

به ایران بد افراسیاب آن زمان

آیینه‌ی دیداری جسم تو حجاب توست

جفت آن گاوم که آدم جد خلق

مرا گفت بو کن به بو خود شناسی

ببینید پیکار جنگاوران

فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص

دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت

مگر خستگیهات گردد درست

همه ناراستی و تهمت بود

قادری بی‌گاه باشد یا به گاه

کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد

سپه گفت کواز بسیار گشت

ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع

این دوی اوصاف دید احولست

به هر جا گوش کرده بهر تاریخ

جهانجوی گفت ای بد شوخ روی

عطار شکسته را همی هر دم

خون کند زید و قصاص او به عمر

خانه‌ی تن گر شکند، هین منال

نهانی بدو داد فرزند را

جد تو آدم، بهشتش جای بود

نه ز بغداد و نه موصل نه طراز

ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده

بد و نیک بر ما همی بگذرد

تو نمیدانی که از بهر خزان

آن صحابی زین کفالت شد عیار

که ذره‌های هواها و قطره‌های بحار

می آورد و رامشگران را بخواند

در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر

جد و خویشانمان قدیمی چار طبع

می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا

به جان و تن از رومیان رسته‌اید

شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است

ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز

بسکم‌الهجر فعودوا، فی طلب‌الوصل سعود

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

هر طرف انوار فیض لایزال

کی بگنجد در مضیق چند و چون

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او

چو زخم خروش آمد از در سرای

مرا نکشته، بغل درون نخواهی شد

خافضست و رافعست این کردگار

گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را

فرستمت چندان گهرها ز گنج

در آسمان و زمین کردگار را مطلب

چند دزدی عشر از علم کتاب

بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر

سکندر شنید این پسند آمدش

ور دین تو نیست دین عطار

نفی ضد هست باشد بی‌شکی

می بفروشی، چه خری؟! جز که غم

خرامی نیرزید مهمان تو

حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!

پیش تو استون مسجد مرده‌ایست

جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی

بگویم من و کس نگوید که نیست

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

که ببر این را قبای روز جنگ

خامش باش و بنگر فتح باب

نبیند ز برداشتن هیچ رنج

چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین

شمع روشن بی‌ز گیراننده‌ای

حقه‌ی سر به مهر اهرمن است

اگر تند یابمش هم زان نشان

چون کوری قرایان عطار عیان دیده

توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش

به دادار گیتی که او داد زور

ای رمیده طبع تو از ذی صلاح

از برای حفظ و یاری و نبرد

مریمی رفته‌ست و مانده زو مسیحای رضیع

ز هنگامه‌ی کی قباد اندرآی

چرا وجود منزه به تیرگی پیوست

این چنین نفرین دعا پندارد او

در آب افکن چون مهد موسی

بدو گفت ما دستکاران بدیم

داده بود از جای او گردون به دیگر داوری

از تنش صد جای خون بر می‌جهد

وه چه گنجی که بر سرش مه و سال

ز هند و ز رومت پزشک آورم

دل عطار در غم تو چنان است

ای ز تو ویران دکان و منزلم

خانه بی‌جام نیست خوب و منور

بر آیین ببستند پرده‌سرای

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

گردگان ما درین مطحن شکست

تن رود سرنگون که کوته چاه

نساید دو پای ورا بند تو

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا

حرف گفتن بستن آن روزنست

خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی

نشسته به یک دست او زردهشت

برخیز ای صبا که ازین پس نمی‌شود

گاو طبعی زان نکوییهای زفت

تا رود خیل سبزه را بر سر

همان رخش گویی که بیجان شدست

ترک کن کار زمین و آسمان

حقه‌ی پر لعل را دادی به باد

و آن که نخرید دست می‌خاید

هم نه‌ای هدهد که پیکیها کنی

گرچه تقدیس خداوند صمد

یوسفی جستم لطیف و سیم تن

آنرا به مکاریی سپردم

منکر بحرست و گوهرهای او

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

آن یکی گل دید نقشین دو وحل

این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین

تا فزاید قصر من بر آسمان

کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند

روز عاشوار نمی‌دانی که هست

آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست

کو بلی‌گو جمله را سیلاب برد

خون خوار زمین گرت خورد خون

گر نباشد آبها را این کرم

در آن مکان که مکان نیست قصرها داری

امرهم شوری بخوان اندر صحف

مفرسای با تیره‌رائی درون را

که بود کان حس چشمش ز اعتبار

تاج دوزی به رسم همکاری

تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر

اثر من بجای خواهد ماند

تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان

غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت

که فتوت دادن بی علتست

سروری کو به بلند اختری او که بود

من ز گفت هر دو حیران گشتمی

زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا

رحم آمد بر وی آن استاد را

تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر

در گداز این جمله تن را در بصر

اذا غاب غبنا، و ان عاتعدنا

اگر پای بندی رضا پیش گیر

علم و دانش، جمله ارث انبیاست

نک شیاطین سوی گردون می‌شدند

یارب که همیشه در جهان باد

توانم من، ای نامور شهریار

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس

هیچ کامم نماند جز یک کام

مست شدی سر بنه اینجا، مرو

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

امروز چو شاه محتشم اوست

هر زمان می‌کرد رو بر آسمان

عیش کن عیش کن که ممکن نیست

نه پیش از تو بیش از تو اندوختند

سر درودم فرید را چو گیاه

هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت

هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه‌ای است

بگفتا فراتر مجالم نماند

در سرای گبر بد گرگین سگی

تو درین مستعملی نی عاملی

یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد

پسر گفت: راه درازست و سخت

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم

چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید

بفزا دغا را بفریب ما را

نترسی که پاک اندرونی شبی

باشد نظر به نعمت او قوت لایموت

هم‌چو آب نیل آمد این بلا

نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو

نکردند رغبت هنر پروران

دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق

هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم

لابه کند گل رحمت حق را

اگر راست بود آنچه پنداشتم

ای بس ره امید که بربستت

شهوت خوردن ز بهر آن منی

باعث سلسله هستی ملک و ملکوت

بد انجام رفت و بد اندیشه کرد

از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام

چون همی بازی و همی مانی

گر شود هر دستی دستگیر مستی

به هفتم در از عالم تربیت

تیغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف

گر نذاری زهری‌اش را اعتقاد

آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند

دعای منت کی شود سودمند

گر درین ره فرید کشته شود

بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر

حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو

نه این است حال دهن زیر گل!

آشفته و مستیم و بر گذرگاه

از خرد غافل شود بر بد تند

خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض

برآمد همی بانگ شادی چو رعد

بنالید از ناله‌ی مرغ شب

آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی

اندر این ره نماند پای مرا

اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟

غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بی‌سبب

گفت کمتر داستانی باز گو

شاهراه نفس دشمن جاهش که در او

وزان کس که خیری بماند روان

درین مصیبت و سرگشتگی محال بود

همه دزدان گنج دین تواند

چون نیست رختت چون نیست بختت

منعت الناس یستسقون غیثا

از پای در افتد به نیمه‌ی راه

خرفروشان خصم یکدیگر شدند

هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک

ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او

آهوی مشک ناف من برهد

بدانست پیغمبر نیک فال

صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند

می‌بیند خواب جانت وصف حال

شه والا گهر بحر کرم شهزاده‌ی اعظم

ادیم زمین، سفره‌ی عام اوست

گاه می‌مردم گهی می‌زیستم

عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید

چو جان ولی شد قرین قمر

تو را نیست منت ز روی قیاس

خیره گفتند روح گنج تن است

هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست

زلال چشمه‌ی بخت بلندت

به کشتی و نخچیر و آماج و گوی

آسیای دهر را چون گندمیم

چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما

گوییم ولیک بسته بسته

بتابد بسی ماه و پروین و هور

به ملک خصم حالا می‌رود آوازه‌ی تیغش

دور باش غیرتت آمد خیال

گاه شیر پرده را جان می‌دهد کز خون خصم

سخن گفت و دامان گوهر فشاند

بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت

در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان

ان کنت تری ان تقتلنی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

هین بیاور حجت و برهان که من

آفتاب سر بام است غنیمت دانید

گرفتند حالی جوانمرد را

ای دل خرد، از درشتیهای دهر

عشق را گه دلی نهد در بر

همچو عقل اندر میان خون و پوست

ازان خاندان خیر بیگانه دان

ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل

چشم دریا بسطتی کز بسط او

ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع

بزرگی رساند به محتاج خیر

بر امید غرقه گشتن چون فرید

نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را

کدامین سوی می‌دانی کدامین سوی می‌بینی

بر مرد هشیار دنیا خس است

سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ

یا مسیحی که به تعلیم ودود

طعنش رسد به ناصیه‌ی نور پاش مهر

تهی دست در خوبرویان مپیچ

مکش بیهوده این بار گران را

از بیم سوال تو عدوی تو چنانست

گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم

دلش گرچه در حال از او رنجه شد

ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر

اهدنا گفتی صراط مستقیم

زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او

بفرمود صاحب نظر بنده را

زخمی زندت به چشم زخمی

از پی نظاره‌ی انصاف چار ارکان به باغ

چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان

چو دست از همه حیلتی در گسست

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

چشم‌روشن دشمنان و دوست کور

شادی کمینه خادم عشرت سرای تست

گر از نیستی دیگری شد هلاک

گربه چو دید آن ره و رسم تباه

سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی

سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر

به هرسو فرستید کارآگهان

کان برآرد به زینهار انگشت

خنده را در خواب هم تعبیر خوان

به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر

سروی سر گاومیشی براست

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او

مالداران توانگر کیسه‌ی درویش دل

کتب الله تعالی کرم الله توالی

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش

جوق پروانه‌ی دو دیده دوخته

عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت

بجوییم و این را بجا آوریم

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند

بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌های توست

بخور هرچ داری فزونی بده

که در ولایت هند از عداوت گردون

دوستی تو و از تو ناشکفت

وقت سرعت بود تقدم جوی

از آواز او شاه بیدار شد

گر نتوانی چنین فرو شد

مرا عشق فرمانروا اوستادست

همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر

چو رستم سواری به گیتی نبود

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هم‌چو کنعان سوی هر کوهی مرو

غنچه گو دلتنگ شو کو خرده‌ای دارد به کف

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار

ترا گر نیز میل تابناکی است

چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود

بکری برمد از شو معشوق جهانش او

عرض را به دیوان شاهی نشاند

به صدق شو سگ آن آستان که محترمند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می

فرستاد پاسخ به شیروی باز

مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر

آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست

خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد

ستانم یکی مهر خاقان چین

هوشیاری نبود در پی این مستی

پس قضیب انداخت در وی مصطفی

بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه

چو بر خسروی گاه بنشست شاد

تو چه میدانی چه پیش آرد قضا

چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک

سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم

یکی انجمن کرد با بخردان

میان مردم و یا جوج ظلم دیواری

می‌چکید از چشم تر بر خاک آب

به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش

زن چاره گر برد پیشش نماز

یقین بدان که عروس جهان همه جایی است

یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور

بدین خوف و رجاها منعقد شد

برهنه شود درجهان زشت تو

ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را

جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب

چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم

بدو گفت خاقان به شیرین زبان

من که دیبا نداشتم همه عمر

چون بال شکسته گشت بر پرم

که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه

گه ز سهم خدنگ طایر روح

چونک کرد الحاح بنمود اندکی

حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض

که او را زمانه بران گونه بود

که گر با عقل گرد این بگردی

ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز

رسی از ساغر مردان به خیالات مصور

کشنده همی‌جست بدخواه شاه

جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان

با پدر از تو جفایی می‌رود

فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش

ازیشان دلاور گزیدند سی

نبیند گه سختی و تنگدستی

به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب

چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی

بکشت او خداوند را در نهان

یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج

شعله شعله می‌رسد از لامکان

چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان

همانا شنیدند گردنکشان

بر زبانم چون بگردد نام وصل

هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت

تا آخر کار آن ولی نعمت

دگرگونه آهنگ بدکامه کرد

پیش شاهد باز چون آید دو تن

نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد

جهان چیست مهمانسرای سخایش

که با پیل و گنجست و با فروجاه

من ربودم موزه و طشت و نمد

از پی خرس حرص و موش طمع

خاموش که غیر تو نخواهیم

دگر گفت کز گردش آسمان

چه او که دیده امینی که در حریم وصال

جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت

لباس هستی جاوید نادر افتاده‌ست

چو نزدیکی کوه آمل رسید

چون پرتو ذره‌ای چنین است

ابرو تیری به بخشش و کوشش

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب

ببرسام گفتند کاین را مبر

بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر

هر کسی می‌جست کز بهر خدا

در طلسم باطن او گنج درویشی نهان

همه موبدان خواندند آفرین

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر

معتمد خواجه‌ی زکی حمزه

از غیب شنو نعره مستان و خمش کن

چواسپ نبرد اندرآمد به سر

به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر

صد هزاران دارو اندر وی نهان

منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله

ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد

بیچاره منکری که در آن موسم رضا

مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته

گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند

چنان کره‌ی تیز نادیده زین

در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست

سبق برده رحمتش وان غدر را

منم نای تو معذورم در این بانگ

همان تاج دارد همان گوشوار

بگفتا، مغز را مگذار در پوست

طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم

الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی

چو آمد به نزدیکی شهریار

غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود

این گریزد از دلیل و از حجاب

ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو

چنین گفت با مرد داننده شاه

عاشقانی که همچو عطارند

ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی

نپذرفت آسمان بار امانت

همی گاه محمود آباد باد

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

ساعتی بنشست تا خشمش برفت

مصقول شود چو چهره گردون

بن نیزه را بر زمین برنهاد

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب

هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان

انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص

به جای نکوکار نیکی کنیم

جلال‌الدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان

پس بشر فرمود خود را مثلکم

با قبله آتشین چو موغند

سدیگر کجا هفت چشمه گهر

دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون

لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون

ملولم خاطرم کند است این دم

کجا افسر و کاویانی درفش

تا ببیند ممن و گبر و جهود

روبهی و خدمت ای گرگ کهن

شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد

سوی گردیه نامه باید نوشت

پلنگی جای کرد اندر چراگاه

در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم

گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت

همی رای زد زین نشان هرکسی

می‌نماید به نظر سایه‌ی سرو و چمنم

آن گره‌های گران را بر گشاد

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

تو این گوهران از که دزدیده‌ای

می‌شنو از فرید حرف بلند

گاه در خوی چو اسبت اندر تک

تا عشق حمیاخد این مهر همی‌کارد

نیارست کس رفت نزدیک شاه

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

گر جهان باغی از نعمت شود

همه را نفی کنی بازدهی صد چندان

همی باژ بردند نزدیک شاه

با شب و روز، عمر میگذرد

آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر

چه باشد ای صبا گر این غزل را

بو گفت هرکس که بانو توی

از قدم بندیان بند سیاست گسل

قول و فعل بی‌تناقض بایدت

چون گرم شوم ز جام اول

همه مهتران پشت برگاشتند

سه ماه روزه گرفت و ز نور روزه او

در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو

ز ناله واشکافد قرص خورشید

شتر بود پیش اندرون پانصد

صورت آتش بود پایان دیگ

چونک مقصود از وجود اظهار بود

به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی

ببرسام فرمای تا با سپاه

از آن معنی پزشکت کرد گردون

کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت

این داد خدیو شمس تبریز

غم و شادمانی بباید کشید

نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست

واسطه‌ی حمام باید مر ترا

چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا

ولیکن چو بهرم راند سپاه

از کفی گل کان وجود آدم است

سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین

این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا

همه هرچ در چین و را بنده بود

خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی

خواه در صد سال خواهی یک زمان

بس کردم من اما برگو تو تمامش را

همه شهر ایران ورا بنده بود

بهای ما فزون کردند هر روز

چرخ و اجرام ساکنان تو اند

زان پیش که می‌دهد مرا دوست

چنین یافت پاسخ زمرد گناه

خروج زر ز مخزن‌های او وقت کم‌احسانی

مغز خود از مرتبه‌ی خوش برترست

نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد

چو نومید برگشت زان بارگاه

شکم خاک پر از خون دل سوختگان است

وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای

ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار

چهل خوان زرین پایه بسد

چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا

هر یکی ناید مگر در وقت خویش

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران

پدر پاک و مادر بود بی‌هنر

بپوئی ار همه‌ی راههای تیره و تار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

جوان بختا بزن دستی و می‌گو

گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین

گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه

من غلام آنک نفروشد وجود

آن شد که تو گویی و بخواهی

گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست

گفتیم بال و پر زن از طلبم

هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر

ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را

زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست

همه حسن از تو باید ماه و خورشید

تو چه داری که چنین بی‌آفتی

آن جا که شدی مست همان جای بخسبی

با بقایای لشکر سرما

خرمن عمر من ار سوخته شد

فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار

پس خوف و رجای تو گواهند

پرده‌ی شب درگهت را پرده گشتی

خصم به قدر الم گر بخروشد شود

که مقیم خانه بودندی بزان

بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز

از غایت تری که هواراست عجب نیست

همچنان چون گفت می‌گوید سخن

وز آن عار گرد افاضل نگردم

تو اگر می‌شتابی سوی مرغان آبی

بودم در این حدیث که ناگاه در بزد

هر یکی ز اجزای عالم یک به یک

آخرت قطار اشتر دان به ملک

به نرمی در هوای هرزه آبی

شعله‌ی آتش از این روی که گفتم گویی

ماکیانی ساده از ده دور گشت

این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو

دل من رفت عشقت را بقا باد

لیکن چو به بازار چرخش آری

گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت

آن اسیران اجل را عام داد

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد

کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد

مردم آبی چشمم را درین دریای اشک

دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز

آهوان را به گه صید به گردون گیری

ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت

ور بگویی ور بکوشی صد هزار

هر کسی کو حاسد کیهان بود

روزی که روم جانب دریای معانی

نه به معیار جزو و کل قدر

مست را، مستی اگر یک ره بود

ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز

دردی ده و عقل را چنان کن

آن کز نهیب تف سموم سیاستش

دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند

بط حرصست و خروس آن شهوتست

روز تا شب مست و شب تا روز مست

تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام

هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید

موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق

بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو

ورنه بر امر تو رود گردون

گفت شه از هر کسی یک سر برید

یا رسول‌الله رسالت را تمام

بربند دهان برگو در گنبد سر خود

چکنم از شب جهان که جهان

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام

چنین نوری دهی اشکمبه‌ای را

تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل

خدا را ای صبا در گوش آصف

از الوهیت زند در جاه لاف

ایا روز فراقم همچو قیری

طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند

غم عشقت به جان بخرید عطار

زین معنی زاد در مدینه

الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان

چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است

که باقی غزل را تو بگویی

چون ندارم زور و یاری و سند

طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی

زیر فلک پیر ز پیران و جوانان

هر چه دانی، بمن امروز بخند

بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند

دل ندارد هیچ این جلاد مرگ

تا تیره شده است آبم از سر

از غبار مرکب آن شاه نر

گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش

زهی داغ و زهی حسرت که ناگه

برتر نکشد قدر ترا دست وزارت

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت

ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد

ای آنک تو باغ و بوستان را

ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب

نوبت من رفت امسال آن قمار

باز چون ابری بیاید رانده

دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما

در بزم رشک برده برو شاخ در خزان

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

سحاب بیندم از دور سایل عطشان

ای سرو برای شکر این را

تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب

آوه که بکرد بازگونه

چون شکار خوک آمد صید عام

و مسینا بخمر من صبوح

نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند

زلف چون دربند روم روی اوست

عالم چو یکی رونده دریا

خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل

ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو

صد مادر و صد پدر ندارد

چند زنبور خیالی در پرد

ای جمله روزها غلامت

در این هوس که خرامنده ماه من برسید

بوقت کار، باید کرد تدبیر

زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای

بعضی چو شکر اگر شکوری

هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم

در چشم تو ظاهرست یارا

خوب حصاری بکش از گرد خویش

چه نسبت خاک را با عالم پاک

مابقی را ز خوان خود پندار

در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها

چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم

شکوای من شروان شرواها الشفا

حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد

نظر در نامه می‌دارد ولی با لب نمی‌خواند

گرد از دل سیاه فرو شوید

که باشم من مرا از من خبر کن

چو خورشید است رایش نه که او را

هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت

کند چو سندان در مشت سونش آهن

مسکه روح الجنان تمسکه

وی چو کیوان زکام خصم بری

افکند و عصاش اژدها شد

نگردد مرد مردم جز به غربت

حدیث قدسی این معنی بیان کرد

آنکه یسارش به بزم حمل گرانست

یک موی حجاب در میان بود

آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت

با تو رضوان نهاده پیش بهشت

نظاره نقد حال خویشی

چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا

حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ

جز به در جامه خانه کرم او

بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال

گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک

آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق

طاقتم نیست از خدای بترس

هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه

دامی نهاده دیدم هر یک را

ولیکن طامةالکبری نه این است

طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن

گر آتش آن بود که خورش خواهد

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار

آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او

باره‌ی عدل تو یک لایه همی شد که جهان

پرده‌ی کوچک چو یک شرحه کباب

مریم عمران نشد از قانتین

هیولی را نهاده در میانه

رونق ملک و استقامت دین

روانی که ایزد ترا رایگان داد

اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته

ایام فی حذو ریاض سنابل

دست سگبانت چون قلاده کشد

در خانه دل همی‌رسانند

بازی نکند مگر به جماشی

نهاده ناقصی را نام خواهر

آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت

گر هویدا خواهیم پنهان شوم

با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد

فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید

استخوان ریزهای خوان تواند

گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام

به پیش توست ولیکن خط فریشتگان

ببین ماهیت را بی کم و بیش

تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود

جهنده همچو برق، اما نه آتش

عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست

فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را

آنکه ملک بقاش را شب و روز

در دل من آن سخن زان میمنه‌ست

که را داد تا تو همی چشم داری

از او یک غمزه و جان دادن از ما

از نوش به مل درش لی

در فردوس به انگشتک طاعت زن

پشک چون تو بود چو خشک شود

از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا

وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو

پیغام ز نفخ صور داری

ای کرده خرد بر دهان جانت

ز جوزش قشر سبز افتاد در دست

ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت

جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست

شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو

سام کیخسرو مکان در شرق و غرب

خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد

غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش

به بی‌دانشی هر خسی را همی

و قد سلوا و قالوا ما النهایة

عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست

عقل خود را مصلحت جوید مدام

که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی

خسرو اعظم آفتاب ملوک

من آنها ندانم همین دانم و بس

چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای

بر پایگه خویش اگر نباشی

چه می‌گویم که دور افتادم از راه

به کف خواجه‌ی ما ماند راست

گر ببینی آن هوا و آن نسیم

رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت

سر حلقه‌ی شاهان جهان ناصردین شاه

می‌نگویم که جز خدای کسی

از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف

...

که آدم را ز ظلمت صد مدد شد

آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست

ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک

از بس کرم و لطف خداوند برآید

بام گردون بتوانیم شکست از تف آه

به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

رست او بدان رگو و نرستم من

میان آب و گل افتان و خیزان

اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت

بکوه ار نمیتافت خورشید تابان

دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری

فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم

نه در مناصب اقران حسد بیازارد

چرخ زنان بدان خوشم کب به بوستان کشم

گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره

ببین آن نیستی کو عین هستی است

وارد حضرت عالی برسید

مشو اینجا حلولی لیکن این رمز

آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن

یا رب به حق قائم آل محمدی

دریا دلی و غرقه‌ی دریای نیستی

این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی

گل آدم در آن دم شد مخمر

بر بساطش اگرچه نیم شب است

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو

تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف

گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی

سحاب دست ترا جود کمترین باران

شاه را دل درد کرد از فکر او

ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد

مسامت گردد از خوی هم چو دریا

تمنیی که به اقبال روزگارت هست

این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش

در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید

فروغ طبع فروغی گرفت عالم را

ناری تو به دامن وفا دست

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره

گر تو همی صحبت زمانه نجوئی

ولی تشبیه کلی نیست ممکن

نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل

گفت چنین، کای پدر نیک رای

نکته‌ی رایش اگر شمع شود

خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک

کرد بشیر علم خانه‌ی خورشید دو

خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه

گر رای بقا کنی در این جای

بکن اکنون که کردن می‌توانی

دست جود آسمان از دست جودش مایه‌خواه

کی بیاید بی نهایت در بصر

ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او

هو قسورة و دواته صیادة

منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت

یکی لحظه بنه سر ای برادر

عاجز چونی ز خیر و حق و صواب

ز هر سایه که اول گشت حاصل

ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست

زخم سنان او را اه کردی ای سنایی

تاج و نگین دور از او مباد فروغی

قصه‌ی اهل خراسان بشنو از سر لطف

در دلت خوف افکند از موضعی

خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی

دلی کز معرفت نور و صفا دید

چون بخوانی خلاف چرخ هبا

شاه حبش چون تو بود گر کند

عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را

دادگر داور بخشنده ملک ناصردین

چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن

دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی

نگر تا قطره‌ی باران ز دریا

گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه

مرا افتادگی آزادگی داد

خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه

جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست

گفته رایش در شب معراج جاه

گفت آری اینچ کردم استم است

فرمان کردگار یله کرده

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ

آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست

جمله‌ی خاک خفتگان، موج دریغ می‌زند

ریشک و حالک ثناجویی

مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای

آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی

گر مرا صد بار تو گردن زنی

تو به پرگار خرد پیش روانم در

چهارم پاکی سر است از غیر

چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد

ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است

تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم

ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار

سه چیزت بباید کزان چاره نیست

در جهان محو باشی هست مطلق کامران

شکم مادرت زندان اول بودت

ظهور نیکویی در اعتدال است

دلش کور باشد سرش بی‌خرد

نیکخو گفته‌است یزدان مر رسول خویش را

یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد

چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل

سخن راند گویا بدین داستان

من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

جهان خلق و امر اینجا یکی شد

سپهدار پیران به پیش اندرون

تا نمایندت بهنگام خرام

شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون

گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند

ترا گر بیابند بیجان کنند

هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف

نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب

ز رویش خلوت جان گشت روشن

بمالید بر خاک ریش سپید

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

کی شوم چون تو گرچه گویم شعر

فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی

وز آن جایگه شاه توران زمین

عکس آن اینجاست ذل من قنع

دیوی است صعب در تن تو آرزو

از آن گویی مرا خود اختیار است

از آواز اسپان و گرد سپاه

گفتش اندر گوش دل، رب و دود

هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی

پرده‌ی خاقانی افغان می‌درد

که اویست جاوید برتر خدای

آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب

خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک

بود پا و سر و چشم تو چون دل

چو آمد به نزدیک کاووس شاه

ای برادر، سخن نادان خاری است درشت

معتوه شد از جستن معشوق سنایی

چون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنو

سر مایه‌ی مردی و جنگ ازوست

ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو

ز جهل تو اکنون همی جان دانا

پس از زهد و ورع گردد دگر بار

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

پای کوبان در نشیب و در فراز

غنچه همچون دل من با لب تو

ابنای جهان عیدی هر ساله‌ی خود را

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون

دلم از تو به همه حال بشستی دست

کند یک رجعت از سجین فجار

سپه سربسر پیش خاقان شدند

غرقه‌ی خون شد ز تحیر فرید

سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق

طوبی لطوبی ان عدت کرسیه

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان

ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب

امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری

کلامی کو ندارد ذوق توحید

گرنه همی ساید این عطای مبارک

بسی جستم بشوق از حلقه و بند

چون یکی درج ساخت پر گوهر

عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت

در تخته‌ی اول ار بنوشتی

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ

از برای کشتنی می‌کند بینی پای را

شد ابلیست امام و در پسی تو

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه

یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور

آنجا که کریمیت خوان نهاده

فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را

به فضل کوش و بدو جوی آب‌روی ازانک

تو نه‌ای زینجا غریب و منکری

سراسر جمله عالم پر ز مردست

جز از حق می‌نیاید دلربایی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است

همچو مرغ هوا سبک بپرم

ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم

شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی

من پس تو سنبل خوش چون چرم

خورشید همه روز بدان تیغ گزارد

شو مدینه‌ی علم را در جوی و پس دروی خرام

ز تو با درد دل اناث و ذکور

به جان خانه‌ی حکمت و علم و فضلی

شرق تا غرب جهان خوان می‌نهد

به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین

بنگر که پس از نیستی چگونه

بال‌ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد

بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان

جهانداری، که مانندش به عالم

زین پیش جز از وفای آزادان

همی ناله کردی، ولی بی ثمر

امشب وقت سحر پیش سپهر هنر

سایه‌ی الطاف شاه تا به فروغی فتاد

پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود

فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده

چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان

ز سودای تو گشت آواره این دل

به خون اندر همی غلتد که دهقان

اگر هیچم سوی تو حرمتی هست

یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه

اعذب من لهجتی و اطهر من

فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی

گفتم ای مه توبه کردم توبه‌ها را رد مکن

پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده

قدما نفس نام کردندش

جولاهه گرفت تن تو را ترسم

مرا در کودکی شوق دگر بود

از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد

در آهن و سنگ چون نشسته است

گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو

اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید

دستگیر فتادگان باشد

اینها ز بهر علم بکار آیند

زور یک ذره عشق چندان است

با تابش تو کران مبادا

مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را

پیش این گاوان که هرگزشان نبود

خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی

چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا

دوست گیری، دگر ز دست مده

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر

تو هم از پای در آئی ناچار

خاک پای تو نزد دشمن و دوست

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم

انبازانند دینت با دنیا

صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا

در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو

بس که دیدم دعای پیرزنان

پست نشستی تو و ز بی‌خردی

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست

فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی

چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را

هم در آخر عجز خود را او بدید

در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی

بیش ازین جسم را گذر چون نیست

به جان نوشو که چون نوگشت پرت

تا که چشمت دید همیان زری

روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع

ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک

این فلک زود رو، ای مردمان،

اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن

چار طبعند و نه افلاک که پاینده‌ی حسن

شاه مهر و وزیر ماه بود

چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم

صد هزاران چیز داند شد به طبع

چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع

شها فروغی شاعر مدیح گستر تست

گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود

زر بایدت انوری وگر نیست

گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد

بگریزی، کجا روی که نه اوست؟

گوئی که روزگار دگرگون شد

عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست

ای ز فر تو دین و ملک چنان

گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن

در دنیا سخت سختی و در دین

توبه‌ی خویش و آن من بشکن

گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او

دین به پشتی روی دیوارت

آن کان نخستینت نمودم که زمین است

چون زمین پر شکستگی است چرا

فرخنده حکیمی که در اقلیم سنایی

شها برای فروغی همین سعادت بس

آن علم نباشد که بر سپیدی

هر فسانه صراحیی ز شراب

از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف

تا بدانی که چرک خود رستن

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی

بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی

از یوسف خوشتری که در حسن

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب

چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی

آهی زد و سوخت پرده‌ی راز

برو تا درگه دیر و خرابات

میروی، با دل تو همراهست

آن جانور که سرگین گرداند

تا کشف شود در آن وجودم

عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست

دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب

تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش

مگر آن که تا دین بیاموختم

سرمازدگان آب و گل را

تا تو رخت و سرای را دانی

چه کانی؟ ندانم همی عادت تو

برای پرورش تن، بدام بدنامی

تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری

از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی

چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر

با شب ز رفیق راز می‌گفت

گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عین‌الیقین

کار سنگ از تو چون نگار شده

بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر

آنها که گوااند بر این خلق و برایشان

مرا چون از ولی بخریده‌ای دی

فوا عجبا اسعی جنا فی جنابه

همی گوید که «هر کو نشنود خود

به آزادگان گفت پیش سپاه

بر در زده‌ای چو حلقه ما را

این خرد خود کجا و روح کدام؟

نوروز ببین که روی بستان

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه

تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست

اگرچه شب بپوشد روی صورت

از آزادگان هر که دیدی به راه

من سایه شدم تو آفتابی

کاغذ او کفن، دواتش گور

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟

دلم در چاه زندان فراق است

با قدر تو پاره میخ بر چرخ

ناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتاب

تا با تو چو بندگان همی گردد

کجا رفت آن بیدرفش گزین

از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال

آب گندیده، خاک پوسیده

اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما

زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری

مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری

جنبش هر یکی به منوالیست

لابل بیشی نبود جز به فضل

ای شعرفروشان خراسان بشناسید

مر سنایی را فتاد این نادره

شاها به دعای تو چنین گفت فروغی

معدن این چیزها که نیست در این جای

بیامد نخست آن سوار هژیر

از یکی در نگری تا به هزار

آلتش شهوت تو کور افتاد

چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟

جمله خندیدند گلهای دگر

چون بنان محاسبش هر شاخ

آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم

چو لشکر شنیدند آواز اوی

خور گردون چو مه از پیش رخت کاست کند

وانکه در دست اوست ماه فلک

از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش

نیست آسان هیچ کار عشق تو

بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما

قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد

شادی و غمست عشق و ما را

نشست وکیی تاج بر سر نهاد

بر تو کس در می‌نگنجد تالی الا الله چو لا

دلم سیر آمد از مهر آزمایی

هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب

رفت سوی آسیا هنگام شام

مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود

یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد

از دیو کند فریشته نفسی

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد

بارها را نگاهداشت به برگ

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید

وان گلبن چو گنبد سیمینش

گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود

ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک

تیمار تیم داشتن از ما حماقتست

سوی راه ورزان نیازیم چنگ

مرا دینار بی مهرست رخسار

تا نگردی تو مجتهد در دین

بده انصاف هیچ وا نگرفت

سر میفراز نزد شبرو دهر

گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین

ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل

از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من

به روم به هندوستان برگذشت

اگر چند تقصیر من ظاهرست

به گفتار از لبت خشنود گردم

از دست تو گر چشم شرابی

همه چون چرخ گرد خود گردم

که از روی نسبت نیاید نکو

فروغی از غزل عید شاه شادی کن

هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو

دشنه، به جگر فرو توان خورد

آفتابست او ولیکن گاه نور

به شهیدان کربلا ز فسوس

چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند

تو از فوق و جسم و جهت برتری

آن شهی که بگشوده بر سخن‌وران یک سر

ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل

در مجلس عشق جام خوردن

زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد

علم داری، ز کس مدار دریغ

گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:

آن گوی مرا که دوست داری

شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه

شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است

بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

سپاه از دو رو بر هم آویختند

چون یوسف سعید بفرمودم این غزل

چون چراغ و دلیل و پرسیدن

معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

عقلم همی نداند تفسیر خطت آری

تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد

ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی

گشتش خوی تب روان به تعجیل

هر چند نیافت اندرین مدت

بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست

هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک

در غم عشقش دل عطار را

در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند

ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام

از کرده‌ی خود یادکن و بگری ازیرا

یکی ترگداری خرامد به پیش

آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی

دوستی ز امن و استواری خاست

گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار

روز، بعزلتگه خود تاختی

تا باده ده شمایید اندر میان مجلس

تا بست نقش صورت او صورت آفرین

با رود و سرود و باده‌ی ناب

سر شهریاران تهی کرد جای

صد روح در آویخته از دامن کرته

در نهد روی از آن حدایق غلب

بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد

ای برادر به‌حذرباش زغرقه به‌میان‌شان

پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین

مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی

عیسی اندر آسمان خر با زمین

چو نیرو کند با سر و یال و شاخ

سگ به از عقل منست ار عقل من

ماه طلعم کلف پذیر نبود

چاکر اوست چشم و گوش رهی

همیشه دختر امروز، مادر فرداست

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

شعر از علو طبع فروغی است سربلند

صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی

دید از طرف گذر به سویی

در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک

با منی درد سر چه میخواهم؟

درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر

عطار اگر فنا شوم در تو

ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد

روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب

عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز

دانم که تو در بهشت جاوید

رست از عقیله دیده‌ی عقل از برای آنک

آنچه بر عالمان وبال آمد

ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

مور بدو گفت بدینسان جواب

کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوب‌وار

تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی

شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی

از دیده ره جنازه میروفت

چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم

اندرین ملک پادشاهی خود

بگفت این و ز لب زیب نگین داد

هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب

آن که ایزد نگین ملک باو

ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش

مگر شد بسته مرغ صبح در دام

نقاش، که پیکری نشان کرد،

با عراقی دوستی آغاز کن

سر موی ترا دو کون بهاست

مرا گر چه درین گفتار دل دزد

گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست

وارث ملک میرشاهی خان

فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را

گر نه بهشت است همین هند چرا

فریاد که جان ز غم زبون شد

به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین

ای ز چرخ و سروش بالاتر

بود ماهی سزای تابه‌ی تیز

که گیرد دامن عطار ازین پس

با این همه از عتاب معبود

تا چند فروغی را حیرت‌زده می‌خواهی

چو سرها گرم شد از باده‌ای چند

چو دادت خدا آنچه داری به دست

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

میوه چون هست، مایه‌ای برسان

بست از دو دوال بند نعلین

از لقمه‌ی تن بکاه تا روزی

این همه فر و جلال و این همه شان و جمال

ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری

به تیر آراستن هر تیر سازی

سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست

سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی

از آن شوخی به راه آمد دل من

که در عهد خود هر سخن گستری

پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش

مرا هم خورد حرفی چند بر گوش

عدو بند غازی ملک ناصرالدین

نافه که بو از همه سو گرددش

تظلم برآورد و فریاد خواند

دین فروشم به خلق و در قرآن

حفظ ناموس را کمر بندد

ز ایثار گنج پیاپی سراسر

در تاریک حرص و آز بستیم

زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند

صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست

به خاک انداختند اندام پاکش

همه عمارت آرامگاه عقبی کرد

گفت، دکان مرا ایام بست

چار عنصر ز گردشت زاده

گر رحمت تست بر نکو زیست،

چون تو اندر راه باشی ناتمام

در میان لای نفیش ار نبود

بر کنارم همی کشند، ار نی

به گرمی تو سنان چون برق گشته

چو موتت بود وعده‌ی سیم من

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

به پای خود چه مییی درین دام؟

شکر گر چه دهد ذوق زبانی

گر نمی‌بود تیشه‌ی پندار

چون یدالهی که ابن عم رسول‌الله بود

پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند

او بود و غمی و باد سردی

به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟

کس ازو نشنود حدیث گزاف

تا یک سر مو بود به جایت

تو پنداری که نسرین و گل زرد

زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین

به بارنامه‌ی دنیا مشو فریفته، کان

دگر می‌گفت گاه کار زاری

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

فلک، از پست رائیها مبرا

مفتیی کشوری نگه دارد

مجنون، که بدید نامه‌ی دوست

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

قطره‌ای از لجه‌ی جودش توان کردن حساب

تا برزنی به کیسه‌ی بازاریان یکی

بگفتش دل چرا با خود ندارند

مراد سعدی از انشاء زحمت خدمت

هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد

سود کس در زیان او مپسند

کنونم ده زکات خوبی خویش

سخن سر به گوش دل بشنو

زیب دیوان به نام او می‌داد

با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم

خسرو اگر خوش دمی از هم دمان

چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی

گفت، این خویشان وبال گردنند

خلق ازین سایه در پناه آیند

دوست دهد جان خود از بهر دوست

رو، گلی جوی که همواره خوش است

خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست

تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی

مرا کشتی و من از مهربانی

ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی

شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!

هر زمانش به دلنوازی کوش

کرم را شکر گوی زندگی باش

ازاین حور عین و قرین گشت پیدا

غبار از عرصه‌ی غبرا برآمد

هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی

هر کاسه که خوان دهر، دارد

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود

رند گفتا: ز هر دو بیزارم

گفت نیوشنده‌ی ایزد شناس

عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت

گذشته از اجلش مدتی و او برجاست

جماعتی که بدادند داد زیبایی

چون خود به قدر رغبت آن خورد

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

چون صید که در پی‌اش سگانند

باز دانی مقید از مطلق

ز شیرین کاری شیرین دل بند

در هوای او دل عطار را

خورشید و ماه روز و شب اندر طلایه‌اند

جایی که در یمین دروغت کشد غرض

چون کار فتادگان به زاری

محقق همان بیند اندر ابل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج

چو آن فیروزمندی دید از و شاه

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش

تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا

روزی طربش به شب رسیده

طلب کردند مرد کاردان را

آن را که آبخور می عشق است حاصل است

ز تو طبعم به دست شب خیزی

چرخ که از گوهر احسانت ساخت

جز مذن حق به وقت قد قامت

سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد

با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد

ملک گفتا که بر یاران جانی

به روز اجل نیزه جوشن درد

من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی

تو خواهی جور کن، خواهی ملامت

ظرافتهای شاپور از سر حال

هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک

تو می‌روی و گریه‌ی این بی‌دل اسیر

این جهان زان جهان نموداریست

گویی به زبان خود، که بی گفت،

جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ

به جامه قالب خود را منقش می‌کنی تا شد

گر چه فرزند کشته‌ی تو بود

اشارت کرد خوبان را که پویند

دل عطار را در عشق این راه

این سرور سینه‌ی زهراست کز سم ستور

قول من بر دشمنان تلخست، از آنک

جوانی دید خوب و سرو قامت

منه دل بر این سالخورده مکان

گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟

کم رسد زین میان یکی به وصول

طفلان به نظاره سنگ در دست

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار

به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب

نگون پشتی ولیکن کژ خرامان

من آن نیم که برای حطام بر در خلق

ور عراقی محرم این حرف نیست

خانه‌ی پر کمان و پر دولاب

گیرم که دهندت آنچه دل خواست

عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک

او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند

از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:

سواران بیشتر ز اقلیم بالا

پسر خوش منش باید و خوبروی

همنشین چون توئی بودن، خطاست

این سه دور ار به سر توانی برد

صنم با او برسم دل نوازی

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست

هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم

وگر بینی مکرر معین بکر

اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

و آنکه را دوست داشت چشمش روی

امید از دوستی ما را چنان بود

آن چندان مهر تا قیامت

ذره ذره مگر از آتش غم افروزی

جام چو گردان شود، به قاعده مطرب

روا باشد که چندین کرده پرهیز

که پیش صنم پیر ناقص عقول

درین حصار، ز درماندگان چه کار آید

نانت او میدهد، رضاش بده

به صد رغبت شدی با او یگانه

مزن بیهود چندین طعنه ما را

شمارند صاحب شعوران دوران

مقدسا و خدایا، به حق راهروی

مست نخستین که نخورد آن شراب

دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست

عرصه‌ی ملک پر ز دیو شده‌ست

خندق و سور بهر تیرزنان

ناک از پس غوره، می دهد مل

مرد رسول است، ستورند پاک

مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه

درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه

چون ز آتش تیز پرنیان سوخت

به روی من این در کسی کرد باز

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

بدیهایی، که از ما گشت پیدا

خوش خوش، به توکل خداوند

برگ گل یا بر گلرخساری است

جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند

ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟

ملک گفت آری اندر خواب تأثیر

به جستجوی او بر بام افلاک

همواره در گذرگه خلقی، تو تیره‌روز

گر چه اهل هنر بسی باشد

مادر پدر از چنین شماری

گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست

چنان زمانه جوان گشته در زمانه‌ی او

ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان

این همه را گشت به تحقیق مقر

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت

این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است

بر سبک‌سر نشاید ایمن بود

باغ دهد حله رنگین به باد

ندانستی که در مهد گلستان

که پیش مالکان ملک ادراک

ترکان شهسوار برون می‌نهند رخ

ولی ناموس و ننگ پادشاهی

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

بدان که نام وصال تو می‌برم روزی

صنع را مظهری ضرورت شد

گر لطف کنی و گر کنی قهر

راهشان یوز گرفته‌است و ندارند خبر

ضمیر او بفرستد ز نور خویش به دل

گردانه خرد می نشود جز به آسیاب

نه در ملک عرب تیزیم کند است

به گردن بر از جور دشمن حسام

رستنیها تمام طفل منند

همه کروبیان عالم غیب

دو چیز است اتفاق هوشمندان

ترا گر کرد استاد آبیاری

چو شد مهد آن ناز پرور زمین

مرو، ار پرده در میان بینی

تبی کز دیدن آن شکل و رفتار

الم ترنی فی روضة الحب کلما

از بهر جامه جنت ماوی گذاشته

هفت کوکب ز راه پنج نظر

به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش

شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا

می‌تواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل

گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست

شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود

بدی را بدی سهل باشد جزا

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

کای: خر قلتبان، قرار این بود؟

دل خواجو ز تاب هجر بسوخت

پروین، نشان دوست درستی و راستی است

نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود

هرگز نباشدت به بد دیگران نظر

معرض عن عین هدل مستدیم للبقا

تا آفتاب می‌رود و صبح می‌دمد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

دهی از قرب نیکوان نورش

هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد

بسوزند چوب درختان بی‌بر

درین ماتم ای دوستان دور نبود

صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی

زان شبی که وعده کردی روز بعد

نگویم سماع ای برادر که چیست

آتش آهیم، چنین آب کرد

من آن آهووش صحرا نوردم

چون ندیدم در جهان محرم کسی

نشاید رهنمون را چاه کندن

بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست

راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست

در ورطه‌ی هلاک فتد کشتی وجود

هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن

هر زمان فکر آن به طرزی نو

چو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدست

چون بقای این جهان عین فناست

حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر

ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم

این تنجو ان سلطان الهوی

به حقش که گردیده بر تیغ و کارد

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

خصم با او چو گشت تنگاتنگ

بر من بیچاره این در برگشای

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت

نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت

در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من

خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او

منم کافتادگان را بد نگفتم

درین ماه کاندر زمین می‌درفشد

دلی رنجور و جانی خسته دارم

آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او

هر که رغبت کند در این معنی

آن ترشح بی‌خطائی ناگهان باز ایستاد

مکن ز یاد فراموش روز دشواری

بود فرقی ز تری تا ترست خط

تهی پای رفتن به از کفش تنگ

گفت خواهد چون مذن ای امام نیکوان

منه دل بر دهان من، که هیچست

نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس

خوش خسپ تنا در این زمین که من

گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح

ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو

هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید

به معجز بدگمانان را خجل کرد

از پی شاهان اگر چو زر بزنندم

چو در عشق تو نیکو خواه باشند

خدایگان سلاطین که دولت او را

از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند

به وی از جام همت جرعه‌ای داد

تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ

اه چه فراموش گرند این گروه

اگر کنج خلوت گزیند کسی

مسیح عقل می‌گوید که چون من خرسواری را

تا مگر بر تو اوفتد نظری

چند گویم این دلم از درد راه

همچو ماهی زره ز خود سازم

به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید

آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو

خویش من آنست که از عشق زاد

غبار خط معنبر نشسته بر گل روی

مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو

مرغ را دانه دادن از دینست

شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند

چون نیست خرد میان ایشان

در مثال رخت مصور را

بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی

شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

ایا ز قهر تو در پنچه‌ی غمت شمشیر!

هر چه ورزش کنی همانی تو

چرا شکایت از ابنای روزگار کنم

هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن

پناه قزلباش کاندر شکوهش

چو غول نام دلیلی برد، روا نبود

دهان ببند و امین باش در سخن داری

سخن کم گوی تا بر کار گیرند

عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند

گر نسازی تو باغ، معذوری

بیک ناله بسوجم هر دو عالم

از روزگار ترس نه از رند روزگار

طبع سحرانگیز پوشانید تیز

مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی

آب بودم باد گشتم آمدم

مرا یک دم از دست نگذاشتی

به تو حسن تو ره نمود مرا

اولیا را یقین ازوست درست

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید

من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم

چو زر از تنگنای آستین می‌ریزد آن یم دل

شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس

در گوشم گفت عشق بس کن

از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت

هر چه امشب دوختم، بشکافتم

دوش می‌جستم از لبش کامی

از هر طرف که رایت ما جلوه میکند

چون و چرا نتیجه‌ی عقل است بی‌گمان

هست محال آن که ببندد به فکر

ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی

هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز

وگر می‌رود در پیاز این سخن

بر سر خوان لطف او اصحاب

داده بزمش ز راه مستوری

در بسیط عالمش همتا نبود

بس کن که ملول گشت دلبر

گشت از صلای موهبتش گوشها گران

در خانه‌ی مردمان، ز شهوت

خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا

روز پسین چه سود بجز آه و حسرتت

به دست آورم‌گر، ز چون من گدا

مسند شرع در مراغه به کام

فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال

همه شهر یاجوج گیرد دگر شب

وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد

پوشیده از تو جامه‌ی ماتم جهانیان

همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی

بر آورد مرد جهاندیده دست

پرده بر وی فروگذار که هست

در خرابی چو گنج پوشیده

گر پلیدی گم شود در بحر کل

دامن ما گیر اگر تردامنی

تیر از کمان نجسته فتد فارس از فرس

اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم

اندر دلم نتیجه‌ی حسن تو هست عشق

کای ز هجر خویش جانم سوخته!

زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس

بپذیر ز من پندی، ای برادر،

کیسه‌ی بی‌زر سفره‌ی بی‌نان دل ز بی‌برگی به جان

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست

چو بمردی به پای شمس الدین

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

اصل جان تو چونکه از فلکست

یک جواب آنست کین بی‌روی و راه

در قعده‌ام سلامی ای جان گزین من کن

کبریای تو محیطی است که پایانش را

گفته‌ی من فرق کن ز گفته‌ی دیگر

کدامین سوی جویم خدمتش را

تا جان معرفت نکند زنده شخص را

زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من

جان او در تموز و یخ‌بندان

خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد

جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر

بهر تو کز عظم‌شان آمده‌ای در جهان

کنون کمد از کار او آگهی

صاحب حوت از غم امت گریخت

جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت

بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند

گر درو سهو یا خطایی هست

ور تو مانی در وجود خویش باز

فسون او جهان را برجهاند

همان رحیق روان کلام مولی بود

بدین کار پوزش چه پیش آورم

تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ

هردم از روزگار ما جزویست

تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار

دانه‌ی مشکین نهادی بر عذار

بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست

جز خردمند مدان عالم را تخم و بری

به مهره‌ی کمر کوه اگر اشاره کند

چه گفتست آن موبد پیش رو

ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش

به اندیشه لختی فرو رفت پیر

من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم

او ترا دست گردد و او تیغ

چون ستاره ره نماید در جهان

آن جهان پنهان را بنما

عازم کاشان هنوز ناشده اندیشه‌اش

بفرمود تا پرده برداشتند

وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده

گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست

هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

حاش لله که به اینها نگرم

پیشکاران قضا و نقشبندان قدر

سخن برای زبان در غلاف کام کنند

ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ

خمش کردم خموشانه به من ده

ره راست باید نه بالای راست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

بامدادان که بوعلی برخاست

هرچ داری یک یک از خود بازکن

من درون دل این سنگ دلان

صد طایفه‌ی هفت بند گفتند

کسی کت خوش آید ازیشان بگوی

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

ان لم تحس بزفرتی و تشوقی

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

غایب از من، مرا حضوری بخش!

قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان

ای آدمی ار تو علم ناموزی

عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار

که از شهر ایران برآمد خروش

بازآمد و تا ویست بنده بنده‌ست خدا خدا

نبینی که از خاک افتاده خوار

درین شوربختی به جز عیش تلخ

داده در سر و در ملا دل و هوش

هم بترک کار کن، هم کارکن

خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او

چون نماند قوتم در پای و گام

صد اسپ گرانمایه با زین زر

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست

لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست

مردم از سیم و زر چو صفر تهی

صیدگر برد سوی ساحلشان

خدایگانا تا روز حشر لطف خدای

خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان

گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو

تو گفتی ز بربر سواری نماند

روان و جانت آنگه شاد گردد

درون دلت شهر بندست راز

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم

آمدم بر امید دیدارش

گرچه بس آلوده در راه آمدم

لب بر لب ما نهی تو بی‌لب

گر نه غلام الفم، همچو لام

کنون رزم سهراب رانم نخست

گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او

زنده‌ی دل مرده ندانی که کیست؟

ای دل، ای دل تو را همه چیزی

دور نزدیک و سخت نرم شده

شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح

روی امیدت به زیر گرد نمیدی است

آن ماهرخ به سال مرا وعده می‌دهد

شنیدم که در جنگ مازندران

خلق چو شیرند رها کرد شیر

درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی

سیف فرغانی همی گوید ترا

گنج معنیست اینکه پاشیدم

در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون

بیار ناطق کلی بگو تو باقی را

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا

پرستار پنجاه با دست بند

شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان

و هذا کتاب لا رسالة بعده

ز آن سیف می‌نیاید در کوی تو که دایم

کرده زبان تیغ پی یک سخن

بلند مرتبه دریا دلی که پایه‌ی قدر

سایه‌ی ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنو

درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟

هرآنگه که تشنه شدستی به خون

گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران

برد بوستان بان به ایوان شاه

از آن ساعت که تیر غمزه خوردم

به مقامات عارفان کن کار

تا در اندوهت به سر می‌بردمی

عزت صورت غیبی خود از آن افزون است

خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من

همین بند و زندانت آراستست

از عیب ساده خواهی خود را در او نگر

می‌روم گر تو را ز من ننگست

بر جگر تیغ زند غمزه‌ی تیر اندازش

به ره حرص شتابنده نکرد

هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه

گاه یکی را ز چه به گاه برد

گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد

کجا باشد او پیش تختم به پای

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی

پیمبر کسی را شفاعتگرست

بر شه‌ره شرع مصطفی رو

که رخ از خون جگر تر می‌کرد

گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی

من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت

می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد

پس پرده‌ی تو یکی دخترست

مثله ان اثقل الیوم المخاض حره

طلسم بسته را با رنج‌یابی

از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی

گفته تکبیرسست پیوندی

رکن دین خواجه‌ی مه چاکر خورشید غلام

چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی

ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری

چو سهراب زان دیده آوا شنید

نه از نقش‌های صورت نه از صاف و نه از کدورت

برآورده مردم ز بیرون خروش

به که برگردی، بما بسپاریش

مرسله مرسله بر هم بستم

زانک تا با جان و بادل هم بری

خیال من ز ملاقات شمس تبریزی

ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد

تو سهراب را زنده بر دار کن

شمس تبریزی که مر هر ذره را

زحل و مشتری چنان نگرند

ولی تا زنده‌ای جانت بکاهد

باش خدایا به کمال کرم،

شدست فتنه در ایام پادشاهی او

به یک دانه گندم در، ای هوشیار،

این حکایت سر گذشت روح تست

درست‌ست و اکنون به زنهار اوست

کوزه و کاسه چیست بر سر ره

بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند

اشک از پی چیست تا بریزید

کز عجم چون پادشاهان آورند

نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود

چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان‌ها را

اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد

یکی خنجری آبگون برکشید

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد

ترنجبین وصالم بده که شربت صبر

عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان

تو چو عیسی از آن پدر زادی

جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم

طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست

زمانی نیست بی‌دولت چو کار من به دور او

تنش را بدان نامداران نمود

آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش

تو آنگه شوی پیش مردم عزیز

بیم آن است که ابدال خضر را گویند

نشود ناامید مرد طلب

چون سرای پیچ پیچ آید ترا

هر چند کمین غلام عشقیم

من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن

همه یکسر از جای برخاستند

رقص در این نور خرد کن کز او

من آن خاکم که مغزم دانه تست

تا دوست به دامت اوفتد سیف

چون ز ده دستمزد خود ستدم

گفتمش گر سیم باید شب بیا

یکتا و نهان جان توست و، ایزد

ناتوان توایم و می‌دانی

یک امشب به می شاد داریم دل

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک

چو بر سر نشست از بزرگی غبار

تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد

زآنکه عقد دل او نیست گزاف

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش

آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف

دلبران کاسه گیر بوسه ده

چه دارد همی آفتاب از تو راز

خوردم ز ثرید و پاچه یک چند

چنین فرمود شاهنشاه عالم

در دست غم تو من چو چنگم

ممنانش چو نور می‌بینند

بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر

او به تنها صد جهان است از هنر

در مقامات عاشقان مست آی

چهارم بیامد به درگاه شاه

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی

فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ

عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب

گشته یار از کتاب و از سنت

نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس

مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست

بنده شو به درگه شه و آن‌گاه

بیامد به ایران سپه برگذشت

هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر

بساز چاره‌ی رفتن که رهروان رفتند

ز همرهی عراقی ز راه واماندم

اندک اندک همی شود زو خرج

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید

کس سه لشکر دید زیر چادری؟

از سعادت به او رسید از فیض

بدان دشت نخچیر باز آمدند

می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:

توان گفت، اگر بهر آویختن

ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای

مر مرا اینجا شکایت شکر شد

شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده

به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر

صد از اسپ با زین و زرین ستام

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات

مراست با همه عیب این هنر بحمدالله

هست درخشان برون ز روزن کونین

بت تو نفس هواپرور توست

نام خواجو مبر که ننگ بود

گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است

گفت: کای مقتدای اهل سخن

تو گویی نشاید مگر تاج را

خمش کردم که غیرت بر دهانم

خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت

به دست انده تو همچو نبض محروران

گر کند بر تو بی‌ادب انکار

گر از آن حکمت دلی افروختی

نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی

آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است

به رستم سپردش دل و دیده را

بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر

شکوهش چتر بر گردون رساند

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

زهد فرضست و زهد فضل، بدان

هندوی بارگاه ابداعت

نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

یکی اسپ دیدند در مرغزار

سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون

فتادند گبران پازند خوان

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

خاک بهتر فراش و بالش من

گر جهانی دل کبابی دیده‌ای

اندر ملکوت و لامکان ما

سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

جامی که برد از دلم آزار به من داد

که موران چون به گرد آیند بسیار

مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد

تو چه دانی که سودت اندر چیست؟

ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد

که کند زر چو افتاب از خاک

زمرد همی برآید از هامون

بیابان پر از مار دیدم به خواب

که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید

کف دست و سرپنجه‌ی زورمند

دوست گوید بیا که با تو مرا

ملک، از عصمت عصیان پاک است

باز بعضی را پلنگ و شیر راه

خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو

بهر تاریخ خرد با هاتف

چنان ساخت جای خرام و خورش

از تو کشیدند خمار دراز

زرشک نام او عالم دو نیم است

گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت

شکمت پر شود، بخار کند

وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم

این گردش هموار چرخ ما را

بود نزدیک شیخ سوزنده

نرفت ایچ با من سخن ز آشتی

به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان

شنید این سخن مرد نیکو نهاد

از آن به خلق چو سیمرغ روی ننمایی

جامی! اگر زنده‌ی بیننده‌ای

گوی دولت آن برد تا پیشگاه

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند

چون نیامد به مجلس عشاق

همان مادر کودک ارجمند

خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید

من که چندین منت از وی بر منست

پراگنده گویم شود نام ترسم

اندر آن موج، گشته از جان سیر

گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی

این سمرقند نیست بغداد است

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

چو نامه بخوانی به روز و به شب

چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا

گرفتم که سیم و زرت چیز نیست

کنون مقام عراقی مجوی در مسجد

عجز به از هر دل دانا که هست

گفت این پروانه در کارست و بس

افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی

کانها رفرف خضر قد انبسطت

وزان روی رستم سپه را بدید

طالب ره طالب شه کی بود

باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز

دستبردی زد زمانه هر نفس

در دلت تخم خدادانی کاشت

از دل بطلب نشان خواجو

وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد

خروسان محل از هیبتش باز

جهان‌آفرین تا جهان آفرید

چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود

خدایا دلم خون شد و دیده ریش

همه، سیاح وادی عدمیم

گفت با پیر، خطابی که رسید

جمله از غم در تأسف ماندند

هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد

زمین پنهان شد اندر موج باران

به جنگ زمین سر به سر تاختی

دلم دزد نظر او دزد این دزد

که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

چون به معنی قوی شود دل تو

چنین که سر به غلامی نهاده‌ئی خواجو

آفتاب ار ز خاک زر سازد

انعم مساء فنعم الضیف انت لنا

برفتند بیدار دو پهلوان

نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل

خدایا به عزت که خوارم مکن

آنک به سر بار تاج خود نکشیدی

نیست در راه عشق پیچ مپیچ

چو برون راندی سوی میدان فرس

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین

یاران درون دایره‌ی عیش و عشرت‌اند

به گرسیوز بدنشان شاه گفت

آن عشق می‌فروش قیامت همی‌کند

بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور

گرد میدان انفس و آفاق

کار اگر مشکل اگر آسان است،

منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم

آتش در سنگ به بیگار توست

جادوی و گربزی چو شد همه جایی

چو برزین گردنکش تیغ زن

خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد

همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل

چو نفس خویش را گردن شکستیم

ماه یکشب که در برو بستند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست

آن که جز راه دوستیش بپوید

چرا خواسته داد باید بباد

نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها

مهندسان طبیعت ز جامه خانه‌ی غیب

نهان با محرمی رازی بگفتند

بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!

شادی آندلی که غمت اختیار کرد

خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش

اندر آن باغ که بر شاخه‌ی گل

همی بچه را باز داند ستور

عجبتر اینک خلایق مثال پروانه

وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد

هم به بالا در رسد بی‌عقل و دین

از وزیران نیست شاهان را گریز

خوشست با غم هجران دوست سعدی را

به زبان خموش کردم که دل کباب دارم

گر نیفتادمی به صورت زار

بریده ز هر سو سر ترک‌دار

به گرد حوض گشتم درفتادم

وافتتانی بنحر کل غزال

کام فرهاد و مراد ما همه

مستی خواجگان همنامت

و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار

سر به فلک برکشید بیخردی

گشت بیمار، چو نخورد و نخفت

بدان شهر بودش سرای و نشست

گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما

بچنگ آر و با دیگران نوش کن

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

چون ازین خانه میروی به درست

فیح ریحانست یا بوی بهشت

نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر

یافت چون زینت اتمام ز نظارگیان

یکی سخت سوگند خوردم به بزم

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته

اگر دو دیده‌ی دشمن نمی‌تواند دید

ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار

دل به طفلی سخن سرای آید

اگر خواجو نمی‌خواهی که پیش ناوکت میرد

تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را

امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

اما کجاست آن تن همرنگ جان شده

تو را تا دهن باشد از حرص باز

بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است

پرده‌ی عصمت گل پیرهنان

که نه بیرون پارس منزل هست

دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو

جان ما را تعلقی که به توست

به گردنکشان خسرو آواز کرد

دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی

ان کنت یا ولدی بالحق منتفعا

هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا

گفتم اینک مشکل خود پیش تو

سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم

ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک

خود ندانم که در چه کارم من؟

ذات ما را صفات اوست حیات

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست

چه داند لت انبانی از خواب مست

بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان

این همه گفتیم ولی زین شمار

نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام

از طرب این حبس به خواری و نقص

ای غصه‌ی زاد و بوم! بیرون شو

گر برون آیی از حجاب تویی

زانک کلیدست و چو کژ شد کلید

به دستوری حدیثی چند کوتاه

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی

باز کشید از روش خویش پای

شاه گفتا هم چنان بگذار و رو

اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش

چون به جیب افق فرو شد هور

تا تو گرد کلاه و سر گردی

نقل کنم ور نکنم سایه را

ندادند صاحبدلان دل به پوست

تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر

مرد و زن مست نقش پیکر خاک

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی

بر سر نفس او به سرحد صدق

جان پر از علت او را دهی

هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من

ترک خشنودی اغیار کند

چون بپا کی همتش در کار شد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد

آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت

بر سر راه پادشاه و امیر

چون برترست خوبی معشوقم از صفت

ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟

این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش

تا تو داری خبر ز هستی خود

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی

شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه

از زبان در دلت گشاید راه

خامش کن گفت از این عالم است

لیالی بعدهن مساء موت

تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو

کاملان چون در سخن سفتند

گر کسی را تاب بودی یک زمان

بلکه من آزادم او در بند آز

از یکی روزنک همی بینم

حلقه‌ی خاتم صدق‌ایم و یقین

شاه بگوید شنود پیش من

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند

باش تا موج وصالش دررباید مر تو را

آنکه آمد ز راه عقل بدر

سعدی همه ساله پند مردم

درون توست یکی مه کز آسمان خورشید

مکارم نهاد و اکابر نژاد

نیست تن را مهار در بینی

برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ

چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد

بجز از هجر آن مخدوم جانی

دل چو پر نقش و رنگ باشد و بوی

عشق مغز کاینات آمد مدام

زیر بار تن بماندم شست سال

ز گیسوی حوران و زلفین غلمان

زین سه علم آنکه هست بیگانه

گوشه گرفتست و جهان مست اوست

عبائی بلیلانه در تن کنند

دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را

این دم از کشمکش آن رستم

سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد

ببرد از کسی کخر ببرد

و آمدی ز آن شیارهاش پدید

عشق را روی در هلاک بود

چونک بخسپید به خواب آب دید

مبین در دل که او سلطان جانست

شمس المصیف اذا نی بغروبه

طرقی را مگوی علت خویش

رتف غازی زین سخن از جای خویش

از دو دل دم مزن که در یک ملک

از نوای حیات چون لب بست

از تن و جان خود جدایی کن

در روزن دلم نظری کن چو آفتاب

بلعجب بود که روزی به مرادی برسید

در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش

صورتت صورت فرشته شود

پروانه بکشت خویشتن را

زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا

راهبر ممنان به درک مسائل

گاه در پرده‌ای چو مستوران

نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان

زمین هفت است و گر هفتاد بودی

ور نه خاکی از کجا عشق از کجا

اهل مکر و حیل بکوشیدند

گرد می‌بایست کردن لشگری

نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح

من نیستم فراخور این جای

تا چو آن ساده‌ی رمیده از دویی

بر بوی آب تست ورا در سراب میل

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش

عجب ورزی پلنگ و ببر شوی

شنعه العذال عندی لم تفد

کور نه‌ام لیک مرا کیمیاست

صریح گوید گفتارهای او کاین مرد

وای بسا دولت که دادم وقت شام،

پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد

چرا چون گنج قارون خاک بهری

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته

بود بر سر، فرق او خطی ز سیم

نه ترا چشمست و نه ره کوته است

مهر و مه بود چو جوزا دو بدو

بر آن شد که آید به یغمای باغ

شد هوس طره‌ی او باد را

ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می‌کشی

قلم سر سلطان چه نیکو نهفت

ساقی درده قدح که ماییم

آنکه شرع خدای ازوست تباه

سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ

جان آینه کنیم به سودای یوسفی

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست

همچنین عارفان عشق آیین

ز ترجیع این غزل را ترجمان کن

به بزم شاهش آوردند پیوست

سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو

میوه در پای درختان ریخته

خونم از تشویر تو آمد به جوش

گردن از بار طمع لاغر و باریک شود

دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید

صد من‌اش بار بر سر و گردن،

بر اشارت یاد کن ترجیع را

همه عمر تلخی کشیدست سعدی

همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا

دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد

دانی که من از تو برنگردم

تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان

بر ره یار منتظر مانده

او به خود هست و جهان هست بدو

این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش

این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش

ز خاکی تا به چالاکی کشیدت

چیست آن دریا که در وی بوده‌اند

گر پدید آری تو خود را در میان

چو یوسف برآیم به تخت قناعت

زو دماغ دلش معطر شد

صورت چونی شده از وی عیان

به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان

دریغا چنان روح پرور زمان

عشق چون خورشید ناگه سر کند

منم اکنون و جان آزرده

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع

هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم

عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان

ز آن کنی همچو صبا زود گذار

خط سلطان جهانست و چنین توقیع است

منتهای کمال، نقصانست

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

محنت قرب ز بعد افزون است

ابلق بیهودگی چندین متاز

هستند و نیستند و نهانند و آشکار

حب شطرنج از دلش بربود

خیز و در خواب کن مر اینان را

چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار

نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد

خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان

نیست از وی در غنا کس تیزتر

باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد

ام اخترت غیری من محبیک مثرا

طرفه عروسی که ز زیور تهی

ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند

لقد مقت السعدی خلا یلومه

با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه

زین دو وزن تو باز خواهد جست

سر بزن نمرود را همچون قلم

گرچه محور سپرد قرصه‌ی خور

هر که نوازد بنوازم ورا

حکم او عدل و وعده‌ی او راست

ز بعد این غزل ترجیع باید

درختی که بیخش بود برقرار

بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر

صاحب جذبه ز خود بازرهد

لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع

بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند

و آنکه از نعمتش گذر نکند

گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر

ز آرام و قرا گشت خالی

شب این روز آن باشد فراق آن وصال این

خاست بدره به کف و نیزه به دوش

لیک چون در عشق دعوی دار بود

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف

خیز و بگشای در، که یار آمد

پایه‌ی قدر سخن چون این است

نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن

کلوخی دو بالای هم برنهیم

زهی غیرت که بر خود دارد آن شه

چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا

جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست

پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است

ز غول جنگ و جنگبارگی بتر

گاه با هم دهی از طبع بلند

ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم

برگشت به گرد کوه و صحرا

لوامه و اماره بجنگند شب و روز

تن به طاعت چو خوپذیر شود

عجب بر هم زن، غرورت رابسوز

نخوردی ز خوان‌های این مردمان

یکی خنجر از برق بر سینه راند

تا غنی در دنی نپیوندد

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید

قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا

نقد حیات تو به غارت برد

شاهی که ورا رسد که گوید

جانی که ز غم ز پا درآمد

تو به خود عاشقی، زهی مشکل!

چون زر مغشوش در آتش فتد

گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه

شمشیر کشی کشیم در جنگ

به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه

گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،

نه زمانی از طلب ساکن شود

گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا

گشت ناظر به صورت هر دو

ترک آن غیر تا نگیری چست

زد خنده به خورشید فروزنده فروغی

منه عیب خلق ای خردمند پیش

من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر

چون به علم و عمل شوی در کار

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم

در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟

گفت: «شاها! بنده‌ی رای توام

شمس الملوک ناصردین شه که روز بار

لشگر شکنی به زخم شمشیر

خاموش که غیر تو نمی‌خواهیم

با همه چون جان به تن آمیزناک

نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای

گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت

غیرت گلرخان یغمایی

از گنه چون به توبه گردی دور

شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند

ببیند خاک سر خود درون چهره بستان

بسازم برآرم همه کام تو

گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور

عشق ما را پشت داری می کند

از پی تعظیم نام نامی زهراست

چون رباید غارتی از جفت شوی

به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید

دل چون دهدت که بر ستیزی

حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می‌کشد

چو بشنید زو گفته‌ی موبدان

آن خرک می‌راند تا نزدیک شاه

به داروی علمی درون علم دین

به فلان کوه رو، مقامی ساز

چونک هر جزوی بجوید ارتفاق

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

نهادش سحر بوسه بر دست و پای

گرم درآ گرم که آن گرمدار

به دشمن همی ماند و هم به دوست

قصه دردم همه عالم گرفت

خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم

چشم مستش چو ابروی دلکش

این شکوه بانگ آن ملعون بود

همچنو ما همه از نعمت او بهره‌وریم

شب خوش مکنم که نیست دلکش

چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است

پراگنده نزدیک شاه آمدند

دید سلطان را نشسته پیش او

اگر زمانه ز نام کرام حرز کند

پی آبادیش به جان کوشید

گفت رویت را کجا بینیم ما

گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب

به قول دروغی که سلطان بمرد

عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند

سواری به کابل برافگند زود

یوسف توفیق در چاه اوفتاد

من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی

ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان

دوست حقست و کسی کش گفت او

یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد

در جستن آن غریب دلتنگ

ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر

کنون شاد گشتم بواز تو

اختیار جمله شان گر نیست راست

بار نخواهم سوی کسی که کند

باز دریای جلالت ناگهان موجی زده

اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا

هم عدویش وارد قعر جهنم

نپرسید باری به خلق خوشم

بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود

یکی تیغ زد زود بر گردنش

جان من گر سرکشد مویی ز تو

یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا

که همه اوست هر چه هست یقین

جانهای انبیا بینند باغ

«پادشاهی گذشت پاکنژاد

نتوان بر پدر گوائی داد

نشان از جان تو این داری که می‌باید نمی‌باید

چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار

باز معشوقم چو ناپیدا شود

ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد

کارم از گریه راست می‌نشود

چون نشان ممنان مغلوبیست

دل ترسا همی‌داند کزو کیشش تبه گردد

بنائی که محکم ندارد اساس

بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

می‌نیارد یاد از احسان او

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل

خانه‌های تن از دریچه‌ی جان

او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص

راست گفتی به هم همی‌شکنند

تو نزادی و آن دیگر زادند

برو ترک گفتار و دفتر بگو

به بالای تو بر چمن سرو نیست

هم کنون راهش دهم تا پیشگاه

اندر این زندان سنگین چون بماندم بی‌زوار

غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟

گر ازو واقف بدی افغان زدی

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

نه خود را بر آتش بخود می‌زنم

هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان

فرستاد نزدیک دستان سام

عشق اینجا آتشست و عقل دود

خامش باش زین حنین پرده راست نیست این

حسن رخسار یار را بنگر

دست او بگرفت کین رفته دمش

حضرت نصرالله کز رای او

به گرز بتان عنان بتابی

نیست سزای مهتری نیست هوای سروری

چو از دور سام یل آمد پدید

چون زلیخا زو شنود آن بار آه

غصه‌ها هست در دلم که زبان

مگر شراب به جام جهان‌نما دادند

گفت یا رب او پشیمانی خورد

قبای سلطنتش را چنان بریده خدای

نه نیروی صبرم نه جای ستیز

یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

چون گهر سنگیست چندین کان مکن

چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه

در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد

دست‌کوتاهی ز کفار لعین

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو

نظرش بر فلک تنیده لعاب

از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

قرعه افکندند ، بس لایق فتاد

گر درست است قول معتزله

هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند

ساخت موسی قدس در باب صغیر

مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟

گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت

ولیک آن به که آن هم شیر گوید

چو بشنید ازو تیز بنهاد روی

هرک چیزی دوست گیرد جز گهر

خموش کی هلدم تشنگی این یاران

بر خوان جهان چه می‌نشینم؟

خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد

فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی

زین جان که بر آتش اوفتاد است

رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله

به سیندخت مهراب گفت این سخن

از نفیر او همه پرندگان

لسان الطیورش فرو بست ازیرا

خود هر چه بجز تو در جهان است

چشم را از غیر و غیرت دوخته

خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت

قیامت کسی بینی اندر بهشت

هله دلدار بخوان باقی این بر منکر

درفش منوچهر چون دید سام

گفت حاجتمند آنم من که شاه

من خامم و بریانم خندنده و گریانم

خود عراقی جان شیرین کی دهد؟

تن‌شناسان زود ما را گم کنند

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد

چون فرو دید چار گوشه کاخ

ز تیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید

نشاید کزین پس چمیم و چریم

ز آرزوی آن که سربشناسد او

امت را کی بود محل نبوت؟

بر دست باد کویت بوی خودت فرستی

گفت آنک بسته‌استت از برون

چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم

نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟

از بهر ثواب و رحمت حق

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

چون بدو اقرار آوردی درست

آهوان تبتی بهر چرا آمده‌اند

آن بحر محیط بی‌کرانه

این حکایت را بدان گفتم که تا

گر چه حریصی تو به جنگ ملوک

کرده با جنبش فلک خویشی

به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

کمربند بگسست و بند قبای

دولتی داری به غایت ای غلام

ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش

خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است

آنک او افراشت سقف آسمان

آنکه دولت چو بندگان مطیع

بدار ای خداوند زورق بر آب

آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد

سوی زابلستان نهادند روی

منقلب چیزست و ناپاینده هم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

از آن خوش است چو نی ناله‌ام به گوش جهان

خوش بکش این کاروان را تا به حج

خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت

می‌خواند چو عاشقان نسیبی

ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته

پری چهره هر پنج بشتافتند

تا که بر نان و نمک بنشسته‌اند

آن را که همی ازو طمع دارد

لعل و گفتار تو با هم در خور است

از فراقت زرد شد رخسار و رو

بسته‌هایی گشاده گشت بدو

گنهکار برگشته اختر ز دور

چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور

تو باشی بران انجمن سرفراز

صد هزاران عاشق سر تیز او

ای که هستی ما ره را مبند

نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد

آفتابی که دم از آتش زند

هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود

طالعش حوت و مشتری در حوت

شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای

بش و یال اسپان کران تا کران

گفت مرغی یافتی بس دیده ور

مست خون حسود اوست قضا

در دم او تافته از دم عیسی نشان

چار کس بردند تا سوی وثاق

از جلوه‌ی مهوشی فروغی

مرا توبه فرمایی ای خودپرست

چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

یک تن از قومش به مجنون گفت باز

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

تمنا می‌کند مسکین عراقی

شاه و لشکر حلقه در گوشش شده

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست

نار از جگر کفیده خویش

ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن

که بر سر مرا روز چندی گذشت

گر نظر در سر بی‌نوران کنی

وز شوی نهان به غدر و مکاری

جنبش موج آب حیوانش

ابلعی یا ارض دمعی قد کفی

ماهی که تیره نمود روز فروغی خود

به کم خوردن از عادت خویش خورد

شمس تبریزی همی‌روید ز دل

چو در سبزه دید اسپ را دشتوان

هرک این سگ را نهد بندی گران

ممن ممیز است چنین گفت مصطفی

یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت

یا مگر مرده تراشیده‌ی شماست

بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را

سر بلندیم هست و تاج و سریر

انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی

کمر بسته‌ی شهریاران بود

ور تو بااین ریش در دریا شوی

خاقانی از نشیمن آزادی آمده است

همه در بزم ملوکت خوانند

کودک دو ماهه همچون ماه بدر

تا سایه‌ی خود کرد خداوند جهانش

سفله گو روی مگردان که اگر قارونست

هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم

چو افراسیابش به هامون بدید

آنچ فرمایی مرا آن بس بود

در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد

باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون

مادر طبعم ز درد مرگ خویش

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل

در راه روش چو خضر پویان

تو اگر در فرح نه‌ای که حریف قدح نه‌ای

دلم شادمان شد به تیمار اوی

نور او مقصود مخلوقات بود

نماند جز درختی را خردمند

صفحات سطوح بی نقشش

بل زیان دارد که محرومست و خوار

تاج سر ملوک محمد شه دلیر

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود

ناستاد کس پیش او در به جنگ

در ره او صد هزاران حکمتست

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید

بنگرم در غوره می بینم عیان

نور بخشنده‌ی ابصار ملک ناصردین

می‌ساخت چو اژدها نبردی

همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ

چو روی هوا گشت چون آبنوس

چون سر مویی محابا روی نیست

چندان برآمد از جگر آب ناله‌ها

منزل او شریف جایی بود

فرق و اشکالات آید زین مقال

هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید

سماطی بیفگند و اسبی بکشت

خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان

چنان بد که در گلشن زرنگار

خوش بود گستاخی دیوانگان

شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم

خوشتر بود از حیات صد بار

تا که این هر دو صفت ظاهر شود

دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو

گر بر این ره پری چو باز سپید

روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع

بزد نای رویین و بربست کوس

تیرگی دیده و کری گوش

گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا

تا کی، ای همچو گاو سر در پیش

می‌کند یک باد را زهر سموم

بامدادان بوی فردوس برین آید همی

چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر

گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار

همه جنگ با شیر و نر اژدهاست

سایه چون ناچیز شد در آفتاب

بستیم دهان خود و باقی غزل را

با هم بودیم روزکی چند

آنک او مغلوب اندر لطف ماست

شه بخشنده‌ی عادل، گهر بخشای دریادل

نوفل سپر افکنان ز حربش

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو

به رستم چنین گفت چوپان پیر

خاک تو یاران پاک تو شدند

بشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفت

جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ

اندکی سرگین سگ در آستین

ترسم که از بهار بترسی همی

اگر بد شنیدن نیاید خوشم

ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

من چه خواهم کرد ملک و کار او

بس کردم ذکر شمس تبریز

دل من کان جهان معنی دید

پوستها گفتیم و مغز آمد دفین

گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود

هرچه بایستش از جواهر و گنج

نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی

به بیچارگی روی برگاشتند

وانک با دختر تواند جنگ کرد

نه طاووس نر از وشی پر دارد

آفتابی چنین، که می‌تابد

هر کجا یابی تو خون بر خاکها

شه عجم را چون معجزه کرامتهاست

محمد سید سادات عالم

وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم

شد آن یادگار منوچهر شاه

گاه گل در روی آتش دسته کرد

آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا

رسید شمه‌ای از طیب خلق من به صبا

گنجها بنهاد آن جانباز از آن

کل جودست دست او دایم

بدرود که بار بر نهادم

ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید

همه تیغ زهرآبگون برکشید

ور نبرم سر ز تن این دم ترا

گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد

بگذار که بگذرم به کویت

دست خود خشمین ز دست او کشید

نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر

طلبکار باید صبور و حمول

بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را

پراگنده شد رای بی تخت شاه

گفت چون من نیست سرگردان کنون

یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان

بی تکاپوی تو در آن حضرت

من چو اسماعیلیانم بی‌حذر

ملک او را به سزا دارد از آنک

هرکه برخاست می‌فکندش پست

حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن

بزرگان همه پیش او آمدند

می‌گذشت او در میان آن سپاه

این مشک بوی سرخ گل زنده

تو با من آن زمان پیوستی، ای جان

مور لنگم من چه دانم فیل را

ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا

بسی به دیده‌ی حسرت ز پس نگاه کند

اندرفتاده برق به دکان عاشقان

گراینده گرز و نماینده تاج

آنچ ایشان کرده‌اند آن پیش گیر

اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا

صنعش از آب و خاک و آتش و باد

چون غلام او بمیرد نانها

ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت

مغز بی‌استخوان ندید کسی

دوستان منتظر مقدم میمون تواند

پرآواز شد گوش ازین آگهی

گر به دست آید ترا گنجی گهر

بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر

رهنمایی، که پرتو نورش

بوی آن دلبر چو پران می‌شود

بر درگه او بودن هر روزی فخریست

چو مر بنده‌ای را همی پروری

این همه هست و نیم از کرم حق نومید

ازان گر بگردیم و جنگ آوریم

ز آتش حسرت دل ناشاد ما

بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید

گل زرافشان اگر کند چه عجب؟

تو مرا چون بره دیدی بی شبان

به شادکامی شب را گذاشتی برخیز

بر تربت هر دو زار نالید

بستان قدحی و بی‌خبر شو

وزان رفته نام‌آوران یاد کرد

هفت سال القصه بس آشفته بود

بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست

معنی حرف عالم و سر صفات حق

چون به باطن بنگری دعوی کجاست

به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی

تو بی عذر یک سو نشینی چو زن

عراقی، خوش بموی و زار بگری

بدو گفت مهراب کز باستان

ساز وصل است اینچ تو داری و بس

مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر

از شب و روز زلف و رخسارت

این همه بازار بهر این غرض

شکسته حمله‌ی او پشت صد هزار سوار

خال تو ولی ز روی تو فرد

از آن است این همه بیداد بر من

همانا که بخشایش کردگار

سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا

گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه

با دل به عتاب دوش گفتم:

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال

وان کس که زبان کرد به بد گفتن او تیز

جزو خاکی گشت و رست از وی نبات

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

زحمت جان از میان برداشتند

گفت خدمت آنک بهر ذل نفس

یک ره بنگر سوی عراقی

جو یکی کوچک که دایم می‌رود

جود را عنصرست وقت نشاط

می‌کرد بوقت غمزه سازی

نیابی از خم چوگان رهایی

گراین خواسته زو پذیرم همه

مغز بیند از درون نه پوست او

پنجم ز ره دست پساوش که بدانی

عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟

ای عجب از سوزشت او کم شود

تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار

این گرفته پای آن آن گوش این

بشتاب، که بر درت گدایی است

یکی مجمر آورد و آتش فروخت

گر رسی زینجا بجای خاص باز

حال این اسپان چنین خوش با نوا

بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب

نک شیاطین کسب و خدمت می‌کنند

راست گفتی هنر یتیمی بود

از درویشی بدان رسیدم

منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب

کجا یافت خواهی تو آرامگاه

دست زد بر طاس یک باری دگر

گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار

یاری ده خویشتن درین ماتم

گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

چون سپاه رنج آمد بست دم

دین و دولت به صحبت او شاد

ز گفت پدر مغز افراسیاب

او اگر با تو دراندازد خوشی

تو که ز اصطرب دیده بنگری

در جهان ذره در فضای قدم

اضعف مرغان ابابیلست و او

کس نبیند فرو شده به نشیب

چون زلف بتان سیاه و دلبند

چشم بد دور آز آن جمال و کمال

پس پرده‌ی تو در ای نامجوی

چون ز جای خواب آب آید برون

چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند

مصطفی گفت و یاد می‌گیرند:

این‌چنین دستارخوان قیمتی

مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند

روز کشتن روز پنهان کردنست

جای عشقی و جای معشوقی

درختان بسیار و آب روان

زنده پی نابرده، مرده گم شده

یاد آمد در زمان زن را که من

نه چون خام کاری که مستی کند

گوش گیری آب را تو می‌کشی

همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر

سیرم پشتش از ادیم سیاه

گر خدا خواهد نگفتند از بطر

دران نیستان بیشه‌ی شیر بود

از سرای و قصر خود چندین مناز

بر حرف او چو دائره‌ی جزم بشمرم

از این بیش گفتن نباشد پسند

پس تو ای ادبار رو هم نان مخور

آفتاب فلکت سجده فروغی نکند

هست احول را درین ویرانه دیر

نیفه روبه چو پلنگی به زیر

درون وی آگنده موی سمور

گر بود گازر، نبیند آفتاب

سست خندید و بگفت ای بدنهاد

با جبروتش که دو عالم کمست

پیل باور کرد از وی آن خطاب

به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی

گر ستاند ز شیر تاج اوراست

چیست درین حلقه انگشتری

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

بندگی کن بیش از این دعوی مجوی

همه بگذشت بر تو پاک چو باد

مکن در رخ هیچ غمگین نگاه

نعمت شکرت کند پرچشم و میر

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

بعد غیبت چونک آورد او قدوم

ما که ز صاحب خبران دلیم

به خواب اندرد آرد سر دردمند

تو بمانده روز و شب حیران و مست

پیش چشم خویش او می‌دید مرگ

خجل گشتم از روی بیرنگ خویش

چون تو کاهل بودی اندر التجا

آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش

اهلی نه که قصه باز گوید

آمد اندر گفت طوطی آن زمان

کنون چیست پاسخ فرستاده را

خمش کن نثارست بر عاشقانش

کوه را زهره آب گشت وببست

همان تیغ مردان که خونریز شد

زانک در پرتو نیابد کس ثبات

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

ای ز دلها برده صد تشویش را

زین ستم انگشت به دندان گزید

کنون از خداوند خورشید و ماه

هله امروز نشستیم به عشرت تا شب

گرگ با بره حریف می شده

پیش تو گر بی سر و پای آمدیم

عمرها باید به نادر گاه‌گاه

درین مناظره بودم که باز خواند مرا

چون شب به نشانه خود آید

چون قضا آید نبینی غیر پوست

جهان سر به سر گشت دریای قار

چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ

یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار

ایزد کو داد جوانی و ملک

یک خیال نیک باغ آن شده

بخشش او طبیعی و گهریست

غیر این دو بس ملوک بی‌شمار

از نظر چون بگذری و از خیال

وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید

تن به صد منزل رود دل می‌رود یک تک به حج

گفت بد فضل خدای دادگر

به کینه مبر هیچکس را ز جای

که ز اشک چشم او رویید نبت

سواری کز در میدان در آید

چاره طلبید و کس فرستاد

تا نبرد خوابت ازو گوشه کن

چو بشنید رستم چنین گفت باز

خمش ای بلبل جان‌ها که غبارست زبان‌ها

کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او

از آن جسم گردنده‌ی تابناک

در دل ما لاله‌زار و گلشنیست

یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران

صورت آمد چون جماد و چون حجر

شمع که هر شب به زر افشانیست

بشد هوش از آن مرد رزم آزمای

بصیرت همه مردان مرد عاجز شد

خاکی است آن کف غریبست اندر آب

کبر جهان گرچه بسر بر نکرد

این رها کن عشق آن تشنه‌دهان

آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید

ای کعبه من جمال رویت

پیر بدو گفت نه من خفته‌ام

دگرباره بیدار شد خفته مرد

یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست

نشگفت کزو من زمن شده ستم

ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم

بلک بیرون از افق وز چرخها

بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد

ای بسا بنیادها پنهان و فاش

با همه چون خاک زمین پست باش

چنین تا ز گردش به ماهی شود

جان کم ناید ز جان مترسید

پس فراموشش شود هولی که دید

ز کاس نظامی یکی طاس می

آفتی نبود بتر از ناشناخت

شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده

وانکسان کز وجود بی خبرند

تا سخنهای کیان رد کرده‌ای

زنده بردار کرد و باک نبرد

شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب

سلطان مرا شناسد و دان خلیفه هم

همان سفر اسکندری کاهل روم

ورنه چون خندد که اهل آن جهان

بیاورد هر سه بدیشان سپرد

از قدح‌گر در عطش آبی خورید

اندر آ مادر بحق مادری

در چنان صید و صید ساختنش

خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن

تا که هذا ربی آمد قال او

کعبه که سجاده تکبیر تست

گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

دختر شاه مغرب آزریون

آنک او از آسمان باران دهد

تو را بینم از هر چه پرداخته است

زود دهانم ببند چون دهن غنچه‌ها

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی

گر کم ازان شد بنه و بار من

پس بیامد با دو مشک پر روان

رده بر کشیده سپاهش دو میل

اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا

پیشتر از ما دگران بوده‌اند

از آن خوش عنان‌تر که آید گمان

دل سنگین عشق ار نرم گردد

سالها خوردی و کم نامد ز خور

نسبت داودی او کرده چست

در حقیقت هر عدو داروی تست

ازان انجمن کس ندارم به مرد

می‌زیست در آن شکنجه تنگ

ممنی اندیشه‌گیری مکن

چو شمع آتش افتاده در باغ من

تا باخودست راز نهان دارد از ادب

شاه معظم مسیح قالب ملک است

خون جگر با سخن آمیختم

گاو موسی دان مرا جان داده‌ای

که گیتی به آغاز چون داشتند

نادرا روزی یکی پیری بگفت

زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر

محیطی چه گویم چو بارنده میغ

این مایه لعنتست کابله

چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک

چو صنعت به صانع تو را ره نمود

موج می‌زد در دلش عفو گنه

به خورشید رویان جهاندار گفت

شاه کرپ ارسلان کشور گیر

تا الیه یصعد اطیاب الکلم

به تقدیم و تأخیر بر من مگیر

قطب این که فلک افلاکست

خرماگری ز خاک که آمخته است

یا علیی در صف میدان فرست

زین سبب بد که اهل محنت شاکرند

خرد را و جان را که یارد ستود

هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را

نفس خرگوشت به صحرا در چرا

سگی آویخته ز شاخ درخت

خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست

اختیار و داعیه در نفس بود

ساقی شب دستکش جام تست

از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

اگر مهترم من به سال و خرد

این گفت و نهاد بر زمین سر

زانک بوش پادشاهان از هواست

نکو داستانی زد آن شیر مست

در عنایات خویششان بکشید

کرمش چشمه سار مشرب خضر

فتح بدندان دیتش جان کنان

روی زشت تست نه رخسار مرگ

خروشی برآمد ز آتشکده

سایه‌اش گرچه پناه خلق بود

نوری ازان دیده که بیناترست

دل و دیده را روشنائی ازوست

گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت

ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم

آنکه درین پرده نوائیش هست

قدرتت سرمایه‌ی سودست هین

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید

یا شکل عطارد از کمانش

هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر

چنان برکشیدی و بستی نگار

من آن ندانم دانم که آه از تبریز

کرا پیشه نیکی نشاندن بود

چو لعل شب افروزم آمه به چنگ

که گروهی را زبون کرد او بسحر

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

صورت از بی‌صورت آید در وجود

گرچه می اندوه جهان را برد

به رستم رکابی روان کرده رخش

احمد چو تو راست پس ز بوجهل

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

مهد براهیم چو رای اوفتاد

جو فرو بر مشک آب‌اندیش را

زمانه ندادش زمانی درنگ

ملکی که سزای رایت تست

در معانی قسمت و اعداد نیست

ای نظامی امیدوار به تو

خمش کنم که خمش به پیش هشیاران

دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم

بهاریست هم میوه هم گل براو

مار در موزه ببینم بر هوا

که بر پهلوانی زبان راندند

آن‌چنان کن از عطا و از قسم

باغ جهان زحمت خاری نداشت

چنان کن که این عهد نیکو نمای

و آنک این جا علف پرست بدند

باز بفرستادت آن شیر عرین

من چو لب لاله شده خنده ناک

ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش

بزرگی که فرجام او تیرگیست

موبدانش شه جهان خواندند

خلوت خود ساز عدم خانه را

منم جام بر دست چون ساقیان

آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی

چون چرا جوئی از انک از تو چرا جوید همی؟

گوهر شب را به شب عنبرین

تا که مهمان باز گردد شکر ساز

برفت و بدو داد تخت و کلاه

تو ندانی واجبی آن و هست

چونک غم‌بینی تو استغفار کن

کنم حاجت از هر کسی جستجوی

مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات

آن دل قاسی که سنگش خواندند

زنی فرماندهست از نسل شاهان

وقت ذکر غزو شمشیرش دراز

به هم برشکستند هردو گروه

بگذران مرکب از سپهر بلند

دست بدین پیشه کشیدم که هست

گر آمد برون ماه یوسف ز چاه

شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر

تف آه از دلم سرشته به خون

زمین در سر کشیده چتر شاهی

لیک در که مارهای پر فن‌اند

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

گویدش حق نه نکردی شکر من

نوش گیا پخت و بدو درنشست

در آن داوریهای بیگانگی

ور برآری ز تک دریا گرد

وز فلان سوی اندر آ هین با ادب

سواران تیغ برق افشان کشیده

مر عسس را ساخته یزدان سبب

ازان روز بانان مردم‌کشان

سیمای تو گرچه دلنواز است

صورت خدمت صفت مردمیست

گرت مذهب این شد که بالا بود

همان یار بیاید در دولت بگشاید

در دست خردمند همه حکمت گوید

به زیر هر لبش صد خنده بیشست

یابد از بو آن پری بوی‌کش

نه از جنبش آرام گیرد همی

ساحران واقف از دست خدا

شیر خود را دید در چه وز غلو

برآورد لختی و زد بر سرش

چون قالب مرده جان نو یابد

چونک آید نوبت نفس و هوا

دهن خشک و لب از گفتار بسته

اندکی گفتم به تو ای ناپذیر

بیاموختشان رشتن و تافتن

من خود اندیشناک پیوسته

بیش و کمی را که کشی در شمار

ز تیغ آتشی برکشیده چو آب

در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب

مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی

لبش بوسید و گفت ای من غلامت

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

ز پیش سپهبد برون شد به راه

تا ز بسیاری آن زر نشکهند

هرچه کهن‌تر بترند این گروه

ز سختی که بد خلقت خام او

من بس نکنم که بی‌دلان را

مجرمانت مستحق کشتن‌اند

اگر چه دولت کیخسروی داشت

بوک از عکس بهشت و چار جو

بدادند نزد فریدون پیام

وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

خرقه شیخانه شده شاخ شاخ

در آن کوره کایینه روشن کنند

رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست

پیش جان تو سپر کرده‌است یزدان تنت را

شد آواز نشاط و شادکامی

زانک مردم هست هم‌چون آب جو

یکی محضر اکنون بباید نوشت

پس ادب کردش بدین جرم اوستاد

پس حکیمش گفت کای سلطان مه

اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ

همه حیات در اینست کاذبحوا بقره

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند

بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت

صد ازینها گر بگویم تو کری

توانا بود هر که دانا بود

گر خورد شاه باده بر سر او

تو همه کار جهان را همچنین

پاره‌دوزی چیست خورد آب و نان

از پیر مگو که او جوان شد

شاخ کو برکند آن را به ستیز

نمازش برد چون هندو پری را

رنگ و بو در پیش ما بس کاسدست

به تور از میان سخن سلم گفت

مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت

کرد با وی شاه آن کاری که گفت

هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی

چون شکار خدا نشد نمرود

آن یکی می‌گفت هی چه جای زر

در آن صف کاتش از بیم آب گشتی

صد کراهت در درون تو چو خار

نبیذ آر و رامشگران را بخوان

چون دعا را گزارشی سره کرد

صد هزاران ممن مظلوم کشت

چون شدی اول سیه اندر لقا

هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید

کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر

وز این غوری غلامی نیز چون قند

این دراز و کوتهی مر جسم راست

ز تخت اندر آمد به زین برنشست

خانقاهی که بود بهتر مکان

جمله نفسهای تو ای باد سنج

منگر از خود در من ای کژباز تو

بسا سحر که درآید به صومعه ممن

در شکر غلطید ای حلواییان

گرش نتوان به زر معزول کردن

آن تقاضا کرد آن نان و نمک

جهان‌بخش را لب پر از خنده شد

قیصر از بیم بر نزد نفسی

هر هنری کان ز دل آموختند

مرجع این جسم خاکم هم به خاک

این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان

از دم سردم صدا به کوه درافتاد

سیه پوشیده چون زاغان کهسار

سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر

ببالید کوه آبها بر دمید

گر هزاران موش پیش آرند سر

این خود اجزا اند کلیات ازو

شاه فرعون و چو هامانش وزیر

مگریز ای جان ز بلای جانان

بر در کهف الوهیت چو سگ

سرانجام اسب را پرواز دادند

بازگونه رفت خواهی همچنین

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت

می‌دهد دل مر ترا کین بی‌دلان

زان ندا دینها همی‌گردند گبز

امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست

زیر دستانت چونکه بی‌خرد اند؟

بدین خان کو بنا بر باد دارد

نرگس چشم خمار هم‌چو جان

پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش

ای رفیقان زین مقیل و زان مقال

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد

کی توان اندود این خورشید را

عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد

ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی

نوا سازی دهندت بار بدنام

از چپ و از راست می‌جست آن سلیم

یکی پند آن شاه یاد آوریم

تازه‌روئی چو نو بهار بهشت

گنبد پوینده که پاینده نیست

خانه‌ی دل بین ز غم ژولیده شد

ور بریزی قدحی مالامال

مبر قفل زرین کعبه بدانک

برو بازو چو بلورین حصاری

ماهیا آخر نگر بنگر بشست

چنین داد پاسخ که ای شهریار

بر بهائم ددان کمین کرده

خیز و کبابی به دل خوش ده

وین زمین گوید که دارم بر قرار

این هستی و این مستی و این جنبش مستان

برتر از کرسی و عرش اسرار او

چو شیرین را خبر دادند ازین کار

جان کورش گام هر سو می‌نهد

بیامد ازان کینه چون پیل مست

چشم نیلوفر از شکنجه‌ی خواب

محرم این هوش جز بیهوش نیست

دانش پیشه ازین عقل ار بدی

خبر چو محرم او نیست بی‌خبر شو و مست

سفیه را به سفاهت جواب باز مده

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

این سگان کرند از امر انصتوا

سر بابت از مغز پرداختند

رنج جوع اولی بود خود زان علل

مر جمادی را کند فضلش خبیر

جان گشاید سوی بالا بالها

تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع

دارای جهان، جهان دولت

نخستم باده دادی مست کردی

گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن

دد و دام و هر جانور کش بدید

تو روا داری خداوند سنی

چون ملک انوار حق در وی بیافت

نوگیاهی هر دم ز سودای تو

عود بخیلست او بو نرساند به تو

اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل

دد و دام از نشاط دانه خویش

حرص کارت را بیاراییده بود

فرانک نه آگاه بد زین نهان

گوید ای یزدان مرا در تن مبر

تا بنه چون سوی ولایت برد

حلمشان هم‌چون شراب خوب نغز

ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا

آن عطا کز ملوک یافته‌ام

بدان گلشن رسید آن نقش پرداز

تا بیابی بوی خلد از یار من

از آن روزبانان ناپاک مرد

حیله و افسونگری کار منست

از ادب بر نور گشتست این فلک

نفس بی‌عهدست زان رو کشتنیست

تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن

غره مشو بدانچه همی گوید

زدی بر پای آن صورت بسی بوس

آنک گوید راز قالت نملة

چه مایه جهان گشت بر ما ببد

چون بدیدی گردش سنگ آسیا

گفت زمانه نه زمینی بجنب

گر بگوید چشم را کو را فشار

آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد

هم شوله بود کو پس شوال زخم زد

ازین شوخ سرافکن سر بتابید

از درون کعبه آمد بانگ زود

شو این نامه‌ی خسروان بازگوی

کودکان را حرص گوزینه و شکر

جان ز پیدایی و نزدیکیست گم

گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب

نعمت و شدت او از پس یکدیگر

که برگ هر غمی دارم درین راه

ای بسا زر سیه کرده بدود

سخن هر چه گویدش فرمان کند

خویشتن را دوست دارد کافرست

جان کمست آن صورت با تاب را

هر که او عاقل بود از جان ماست

خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی

جاوید باد کز کرمش جان هر گهر

بدان نازک تنی و آبداری

بس به گورستان غریو افتاد و آه

به سالار گفتند ما بنده‌ایم

کارد آوردند قوم اشتافتند

دولت اگر دولت جمشیدیست

چشم این زندانیان هر دم به در

جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان

گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست

به فرمودش پس آنگه سر بریدن

قصدم از الفاظ او راز توست

چنین تا شب تیره سر بر کشید

ضیف با همت چو ز آشی کم خورد

از ملکان قوت و یاری رسد

لیک نی چندانک ناسوری شود

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست

آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو

در خسرو همه ساله بدین داد

هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب

ز گرد سواران هوا بست میغ

چه در افتادیم در دنبال خر

آب من اینک عرق پشت من

ما هزاران گم شده زو یافتیم

این زیادت‌های این عالم کمیست

گرفتاری عشق سودای رویت

به دیگر نوع غیرت برد بریار

می‌پرستید اختری کو زر کند

بینداختم چون یکی اژدها

ور بد او دی خام و زشت و در ضلال

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

خفتیم میانه خموشان

از برون در خوی خوییش مدار

خجسته کاغذی بگرفت در دست

عاشقا خروب تو آمد کژی

من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان

باز آن افیون حلم سخت او

ور بگیری کیت جست و جو کند

کین چنین بانگ بلند از چپ و راست

خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق

امیر عالم عادل محمد محمود

فرود آمد به درگاه جهاندار

هر که او زین مرغ مرده سر بتافت

گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید

ای مخنث پیش رفته از سپاه

خصمی کژدم بتر از اژدهاست

پس ز گرمی فهم کردی چشم کور

دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش

بی لب تو دل نداشت صبر زمانی

به پرسش گفت با پیران هشیار

وصف جبریلی دریشان بود رفت

شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی

تا کشد بی‌اختیاری صید را

جزع ز خورشید جگر سوزتر

می‌کند او توبه و پیر خرد

سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست

هیچ درمانم نکردی تا که یارم خوانده‌ای

به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد

ترس ترسان که نباید ناگهان

آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم

تا پدید آید سگالشهای او

شرم گرفت انجم و افلاک را

آسمانها و زمین یک سیب دان

چون جهان پر شد از حکایت من

در زمان حاتم طایی را استاد شود

طرب می‌ساز با خسرو نهانی

مرغ گفتش نی نصیحت کردمت

گر دل بگزید کافری را

گفت شه نه این نواز و این گداز

بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید

تاج ناطق گشت کای شه ناز کن

به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو

این ره آنجا مر کسی را می‌دهند

چو نام هم شنیدند آن دو چالاک

طفل راه فقر چون پیری گرفت

فخر جهان و دیده تبریز شمس دین

این تکبر از نتیجه‌ی پوستست

چونک وا گشتم ز پیگار برون

اوی او رفته پری خود او شده

مگس روح درافتاد در این دوغ ابد

بدو گفتم که ای داننده‌ی راز

دگر کز شه نشانها بود دیده

میر آخر بود حق را مصطفی

ترک خر کالبد بگویید

گر نبودی عشق هستی کی بدی

یک نفس آن تیغ برآر از غلاف

آب چون آمیخت با بول و کمیز

باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید

ازو شود همه امیدهای خلق روا

رطب خور خار نادیدن ترا سود

یوم لا یخزی النبی راست دان

ز خود محجوبشان کردم به گفتن

زیرکان که مویها بشکافتند

کاین خط پیوسته بهم در چو میم

پس بنالی که نخواهم ملکها

آن عشق جوان چو نوبهارت

نوبهاری شکفته بود مرا

اگر دولت بود کارم به دستش

زانک ابر آنچ دهد گریان دهد

چو پرست از محبتش دل آن عالم خل

آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست

چرخ که در معرض فریاد نیست

بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار

دلا تو چند زنی لاف از وفاداری

همه نهمت و کام او خوبکاری

عروسان ریاحین دست بر روی

مرا در سر ز سودای جوانی

خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل

گوید از چندین ره دور و دراز

امشب اگر جفت سلامت شدی

سواحل تا حد «لنکا» بگیرد

طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست

به عرض شبه گوهر سرخ یابی

دهان دور باش از خنده می‌سفت

دول رانی به قدر هشت ساله

ور هم به خسوف درفتادیم

منهیان انگیختند از چپ و راست

مال را کز بهر دین باشی حمول

ز شوال آمده هفتم پیاپی

دهند گنج روان و برند رنج روان

ور کند حبس ساحلش محبوس

نباید کز سر شیرین زبانی

بر کشد از تارک بدخواه مغز

رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند

زهر تن را نافعست و قند بد

گفت بهنگام نمایندگی

باز پسر گفت که ، بالاخرام !

عقل گوید مرا خمش کن بس

بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب

بنام روشنائی بخش بینش

پیشتر از مرغ پرد در کشاد

تا قیامت تمام هم نشود

عهد و قرض ما چه باشد ای حزین

معنی اندر شعر جز با خبط نیست

چو دخت الپخان بد جفت این طاق

ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری

سلطان که به فرمان اوست گیتی

چو از جام نبید تلخ شد مست

دون که بود باد سری درسرش

چنان تنگدل گشته زو شهریار

از خلیل حق بیاموز این سیر

ای حریفان بت موزون خود

زین نمط آراسته بکری چو ماه

شنیدم که بر نامور تخت اوی

میان شهر می‌گردد چو خورشید

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری

چو بر نوح از تف غیرت زند برق

گلستان که امروز باشد به بار

تو همه کردی نمردی زنده‌ای

روحهایی کز قفصها رسته‌اند

مرغ خزان دیده به بستان رسید

که از ما به یزدان که نزدیکتر

خاری که به من در خلد اندر سفر هند

که چونی وز کجائی و چه نامی

الغخان معظم را بفرمود

کنون من بدستوری شهریار

حرف درویشان بسی آموختند

شاه نهادست به مقدار خویش

خواند زبان بره پهلوی بز

چنین داد پاسخ ورا شهریار

صاحب سید آفتاب کفات

چو هر کو راستی در دل پذیرد

ازینجا بر چراغی گر توانی

چومرغ سیه بند بازوی بدید

از مبدل بین وسایط را بمان

دوستی زر چو به سان زرست

رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر

ز دینار چینی ز بهر نثار

لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد

چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد

که گر غم پرس من می‌پرسیدم کم

برین برنیامد بسی روزگار

سوی اضلال ازل پیغام کرد

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم

به «امروهه نشین با لشکر خویش

توانگر کجا سخت باشد به چیز

بس مبتلا کو را رهاند از بلا

اگر فرماندهی تا کارفرمای

روان گشت آن مهین سر بلندان

ز یاقوت والماس وز تیغ هند

چون سبب نبود چه ره جوید مرید

گر نخواهی در تردد هوش جان

ز مهر شه بلندت باد پایه

نخوردی جز ازدست مهبود چیز

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای

متاع از مشتری یابد روائی

زانکه نگه می‌کنم از هر کران

چنین داد پاسخ که داناست شاد

دانش آن را ستاند جان ز جان

پس علیکش گفت و او را پیش خواند

برگ که باشد به درختان فراخ

گزارنده‌ی خواب پاسخ نداد

او چو سلطان به زیر پرده نشست

ای مقصد همت بلندان

گرم چنان گشت هوا در جهان

دست را اندر احد و احمد بزن

باز میکائیل رزق تن دهد

در آن حضرت که نام زر سفالست

گهی سقف از خدنگ ناله میدخت

تو ز چشم انگشت را بر دار هین

صد جهان بر جان و بر دل تا ابد

چو گل بودم ملک بانوی سقلاب

فرو برده مشعبد تیغ چون آب

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

در حسد شد گفت چون این ممکنست

آن کوه که نجد بود نامش

مرا در شعله‌های شوق خود نه

شیری اندر راه قصد بنده کرد

چشمش به صف مژه به یک مویش

به چهره خاک را چندان خراشم

قامت‌شان سرو دلی راستین

ور بود مریخی خون‌ریزخو

با کی گویم در همه ده زنده کو

چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر

جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

چون رطب آمد غرض از استخوان

گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد

جسم سخن را به هنر جان دهی

تیر اندازد به سوی سایه او

رفت میکائیل سوی رب دین

به آیین غلامان راه برداشت

گل صد برگ را خوبی ز حد بیش

گاو که بود تا تو ریش او شوی

هر که را هر ذره‌ای چشمی شود

آن در که جهان بدو فروزد

عدل بود مایه‌ی امن و امان

آن حکیم خارچین استاد بود

که درشتی ناید اینجا هیچ کار

گردنکش هفت چرخ گردان

پشت بجویم نه پناهی زکس

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای

پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز

زنده است کسی که در دیارش

مع القصه، نهانی دان این راز

هرگه کاید چو قضا بر سرم

تا بجویند اصل آن را این خسان

ترا آیینه چشم چون منی بس

تیغ زنان همه اقلیم هند

آنچ با معنیست خود پیدا شود

خسرو شیردل پیلتن دریا دست

پالوده راوق ربیعی

پس آن مو داد بر دستش که باری

رفت بسی دعوی از این پیشتر

این جهان جادوست ما آن تاجریم

ولیکن بود روز باده خوردن

ز شمشیری که زد بر رای قنوج

شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر

کاری است بزرگ راه عطار

چون آینه هر کجا که باشد

برق به شمشیر در آورد تاب

بید پیاده بر لب جو اندر آینه

عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم

حیران شده هر کسی در آن پی

بسدره ماند هم پرواز والا

گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی

تا که نگردد فرید درد کش دیر

چو مه در خانه پروینیت باید

وان خلف پاک هم از درد دل

چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این

گر طبانجه می‌زنم من بر یتیم

در شعر مپیچ و در فن او

ای ز آباء و امهات وجود

تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌ای

شهریاری که خلافش طلبد زود افتد

از او دیدم هزار آزرم دلسوز

عاشر آن اکرم معاشر شر

اگر تو عاقلی گندم چو دیدی

گر نکردی شرع افسونی لطیف

گر آن گنج آید از ویرانه بیرون

سخن هست فرزند جانم ولیکن

پیری من گشته به از کودکی

نخجیروالان این ملک را

تو آن رودی که پایانت ندانم

این طریق از نمایشست خطا

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود

پرتو خورشید شد وا جایگاه

غمی کان با دل نالان شود جفت

حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون

خوان‌ها بر سر نسیم و کاس‌ها بر کف صبا

ملکان مالستانند و ملک مالده‌ست

بدین افسوس می خوردم دریغی

به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را

یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر

زان بیفشاند به کشتن ترک دست

حاسد ز قبول این روائی

سری دارم که گر بگویم

کسی کو دم زند بی‌دم مباح او راست غواصی

گر می‌خواهی که جان بیگانه

خریطه بر خریطه بسته زنجیر

قدر تو به اندازه‌ی بینایی من نیست

شمس تبریز بر افق بخرام

گر دلت را نان بدی یا چاشتی

نه مهمانی توئی باز شکاری

ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون

جرجیس رسد کو هر نفسی

فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت

ترا بسیار خصلت جز نکوئیست

بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست

همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت

گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف

تگرگی کو زند گشنیز بر خاک

بنهاد به پیش انوری را

امانی نیست جان را در جز عشق

درد عطار را که درمان نیست

و گر دارم گناه آن دل رحیم است

هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن

تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق

از هوای مشتری و گرم‌دار

مجره که کشان پیش براقش

عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز

گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم

به خود می‌بازد از خود عشق با خود

پیرایه‌ی تخت و مفخر تاج

طبل بدخواه تو در زیر گلیم

بنشین به خیال خانه دل

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن

سرم تاج از سرافرازان ربودست

کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد

چو نام‌های خدا در عدد به نسبت شد

خدمت او نعمت و دفع بلاست

ولی در بستنت بر من چرا بود

مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز

گفتی که تو در میان نباشی

آن درد که در دل من از توست

به زانوی ادب پیشت نشینم

زوداکه به دلوشان فرو دادست

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

در جهان خوفناک ایمن نشینی ای فرید

ز حد بیستون تا طاق گرا

حسود جاه ترا آن الم که در همه عمر

دست نلرزدت از این بی‌خرد خوش رزین

نوازنده‌ی اهل علم و ادب

کردند بسی به هم مدارا

آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش

کز شراب جان من رویدهمی تبریز در

تو کار خویش می‌کن لیک می‌دان

بسی سوگند خورد و عهدها بست

تا بود پشت و روی کار جهان

روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب

به هر مجلس که شهدت خوان درارد

بنده‌ی نعمت او هر انسی

دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست

اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو

ندیدم در تو بوی مهربانی

تا بود آسمان زمانه‌نورد

تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی

مرا با عاشقان مست بنشان

چو در راه رحیل آمد روارو

یا بکش این کافر زن روسبی را آشکار

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ

آمد سوی کعبه سینه پرجوش

به زیر ضربت خایسک محنت و شیون

خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل

زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی

سرشک و آه راه ره توشه بسته

چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست

ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری

از آن سو مر او راست تا غرب شاهی

تو ای عاجز که خسرو نام داری

بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم

همچون خزانه‌های ملوکست خانه‌ها

مدارم بیش ازین چون ماه در میغ

التفات تو عنان چست از آن کرد که بود

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو

به خواستن ز کسان خواسته به دست آری

آیینه ز روی راستگوئی

در چنان کف عجب مدار که چوب

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد

گفتم: دو گونه طوق به هر گردن افکند

به بالین شه آمد تیغ در مشت

هر هفته‌ای از جنبش سپاهت

رفته ره درشت من بار گران ز پشت من

بر سر کوی وفا سگ به ز ما

درین خیمه چه گردی بند بر پای

نوک پیکانت بر فلک دوزد

بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی

کار او بس بزرگ خواهد گشت

گشته زمی آسمان ز دینت

گر بدین خوشدلی و آزادی

زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد

جهانی خلق را مانند عطار

در این تب گرچه بر نارم فغانی

بی‌تو دیدی که از پی یک سهو

سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت

صد هزاران چشم صدیقان راه

تا که بود حیات من عشق بود نبات من

المنة لله که همی بینمش امروز

آواز آمد که رو در آتش

در پیش لبت ز شرم بگداخت

ظاهر و باطن من خاک خسی

بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم

ای عجب گویم دگر باقیات این خبر

دیده پیوسته در سرای پدر

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو

به لب هست خاموش وزو عقل گویا

گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم

به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد

شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین

بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب

بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او

سلطنت باید که گردد آشکار

آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود

زان گروه آنکه اهل اقطاعند

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

ولی روی بقا هرگز نبینی

شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است

اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج

آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف

هرچه از ما می‌رود آن هیچ نیست

خموش از ذکر نی می باش یکتا

دزد را نیک داند از کالا

باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم

شبی موجی ازین دریا برآمد

ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را

اوست کز خاطر چو آتش تیز

گفتا که من فنایم اندر کنار نایم

خستگی دل عطار از تو

مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا

نه چرخ گرفت و هفت اختر

جوشش دریای معلق مگر

خون جان ماست آن خون نی شفق

ترکیت به از خراج بلغار

به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون

حلوا نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما

مانع خود هم منم در راه خویش

بهار آمد برون آ همچو سبزه

ای بر اشراف دهر فرمان ده

در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من

خلق گفتند این گدیی کشتنی است

تو گل و من خار که پیوسته‌ایم

هان و هان بیش از این نمی‌گویم

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

چون فقر عدم برای خاص است

باده عام از برون باده عارف از درون

کیست آن کس عطارد فلکی

از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند

کسی سازد رسن از نور خورشید

آفتاب آفتابم آفتابا تو برو

ای روز بداندیش تو آورده

غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود

شبنمی بی‌پا و سر خواهیم شد

سماع است و هزاران حور در باغ

آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت

هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو

احسان نماید و ننهد منت

خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند

گشته بخشودن ایشان سبب آسایش

عروسی کلوخی با کلوخی

دل عطار تا که جان دارد

باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی

آنجا که گران گشت رکاب سخط تو

در درون مست عشقش چیست خورشید نهان

مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت

وز خون جگر پرخون شده‌ام

عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتاده‌اند

تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی

با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست

نخ هنا جمله بعراننا

خدای داند زین‌گونه زندگی که مراست

تا بردرید این عشق او پرده عروس جان‌ها

بس بزرگان را که در گرداب درد

سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها

چشمت از روی کرم بر انوری باد و مباد

گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها

من چنان لاغرم که پهلوی من

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او

ظل او بر زمین نبیند کس

شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز

وزیر ملک صاحب سید احمد

شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم

طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون

تو را عمری کشید این غول در تیه

هر زمان عقبه‌ای ز درد فراق

بگو کان می ز دریاهای جان است

ای سلیمان عهد را بلقیس

در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند

خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند

خصم نفس است گرم عشوه دهد

به شکل باد روم زانکه باد در حرکت

تا ابد دل ز سود برگیرد

چه گر در دعا قافیه دال گردد

ناگهی توحید از پیشان بتافت

خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور

عطار چو ذره تا فنا گشت

نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق

یکی عالم تویی وان کت ببیند

راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید

آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی

ز شرح این سخن وز خجلت خویش

که مدار حیات عالم کیست

سایه‌ی تیغش ار به سنگ افتد

چون فرید از ناله همچون چنگ شد

میر ما را خوییست، چون خوی که؟

چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم

یکی را بهایی به تن در کشد

خویشتن را مده به باد که باد

تو فردا چنی گل نیاید به کار

خاک ره از گریه همی کرد گل

مشو غره که بد بنیاد دارد

غم خور که همیشه رایگانست

که از گل نیامد جز از خار بار

بر سر او خاک به انبار به

یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی‌نشان

چون فرستادم ورا سوی وطن

که خونیست این مرد تریاک‌دار

در آبش غرقه کرد از آتشین موج

به مستی در مرا پا بست کردی

وانگه غم ننگ و نام خوردن

به گنجور فرمود تا سی هزار

دو هفته ماه را بسته کلاله

لیس علی الارض کهذا العطن

سیر گشته ز جان قلندروار

بپیمایم این راه دشوار خوار

به قطره عرضه‌ی دریا بگیرد

بده دانه که مرغ آمد به دامت

شدند از بر خستگان باز او (ی)

که بیمار شد ناگهان شهریار

وزین دندان کند این کار نغز

حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین

سوی من از مکر ای بس القرین

نشستی بیاراستی بخت اوی

شرح ملاقات دو سلطان دهی

ز دیده بر سر گوهر نشسته

دور مستی و بلک داروی خواب

همه تیغ هندی سراسر پرند

برادرزاده‌ی بانوی آفاق

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

دانه‌ی جان در سر تشویر کرد

هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز

کز تو برد مایه‌ی تخت تو نام !

فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی

خنیده کند در جهان نام خویش

فرومایه‌تر شد ز درویش نیز

سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی

که سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران

من چه مخصوصم به تعذیب و بلا

سر در ز آن گوهران بردرید

چون خداوند کنم روی و بس

فتادند از سر زین بر سر خاک

که ای نامداران و گردان شاه

دگر آنک شرمش بود با نژاد

که بر کوه آزمائی خنجر خویش

از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من

ایشان ز لطف بر سر او سایه‌ور زیند

کرا نزد او راه باریکتر

به طوفان مردم چشمش کند غرق

خورد حلوای شیرین را یگانی

پس شهریار جهان اردشیر

کزان دانش او را نبد هیچ یاد

گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان

تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان

روش دید آنگه پر و بالی گشود

جان بدادند عاشقان ز فراق

بر سر پولاد، که: منی ارز

شگرفان شکوفه شانه در موی

سختست، فرود خوردن درد

جان و جانان و دلبر و دل و دین

تشنه‌ی به سرچشمه‌ی حیوان رسید

با طبق پوشی که پوشیده‌ست جز از اهل خوان

بدین عقوبت واجب شود معاذالله

بودیم جیرئیل غاشیه‌دار

باد قبول دل دانای شاه

به سنگی بایدش مشغول کردن

وز پرده برون فتادش آواز

چه کنم؟ چیست چاره‌ی این کار؟

که لشکر جانب دریا کشد زود

ز سنبل‌ها نه از انبار می بین

رفت و می‌لرزید او مانند برگ

کوس پادشاهی و تمکین زن

خیالی هست زآنگونه که دانی

که صاحب غیرتش افزود در کار

کز آن آسیاها به خون بر بگشت

هست روشن به نور «الرحمن»

چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟

تازه شده روی پرآژنگ من

دفع کن از می به کرم ای غلام

چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری

گشت زره پوش سواران آب

سخن گر زر بدی سیماب گشتی

کین نه توبه است زور و بهتانست

گر به صورت ندیده‌ای جان را

پیاده سوی «هتنا پور» خندان

در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر

در پیش نه ز برگ درختان کتابها

ز ظل ایزدت بر فرق سایه

همه مطرب شده در خانه خویش

نامش میگفت و باز میگفت

که می‌نماید از اجرام جام، این الوان؟

آتش گویند، بسوزد زبان !

ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه دیدار من

کز تواضع خارپشتش قاقم است

بدین سان وزد مشکبیز و معنبر

زود شود خشک چو افتد ز شاخ

سر وگیسو چو مشگین نوبهاری

سپه را همه یکسره بار داد

چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟

چو مستسقی که نوشد شربت ناب

گو شمال هلال و پروین کن

بیست مرده اختیار آید ترا

والروح فینا علی الضیفان مبذول

چو خاکستر شوم بر باد در ده

عنان خود به مرکب باز دادند

غلطیده سگی به کنج کویی

نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند

پر ز گل از ساعدشان آستین

کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن

جز یار ز هرچه هست بیزاریم

صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن

گهی مفنع ز آه سینه می‌سوخت

گرفته خون خود در نای و منقار

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی

ایمنی ام نست زغارت گران

مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

کار من دستان و از ره بردنست

دایما با خود این سخن می‌گفت:

نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی

که تا آن‌جا به تاریکی نمانی

باری بنگر تا چون شده‌ام

گفتا: یکی ز شکر فکند و یکی ز من

ورنه بنشین و خویشتن مستای

ز گنج راز زینسان در کنند باز

همان نقش نخستین کرد آغاز

رخشنده تری ز ماه و خورشید

چون لقمه جز استخوان نیابم

نموده صدق ورق دیباچه‌ی خویش

و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین

خویش را سازی تو چون عباس دبس

گفت شد مسجد کاشان تازه

بیش کن این مایه زمان تا زمان

که چون سر شد سر دیگر نیابید

پدر پیر گشته نشسته به کاخ

در جهان ممنان نمی‌میرند

زمن بپذیر زینسان یادگاری

همه جسمانیان چون که که بی‌مغزند در مطحن

ببینی آنچه غیر تو نهان دید

همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود

نیزه گذاران نواحی سند

که بر یادش گوارد زهر در جام

وز رخنه‌ی دیده دل برون شد

تا به کام دل نبیند روی تو

پیشتر از باد رود روز باد

میان عاشقان باید خزیدن

ترک مستقبل کن و ماضی نگر

تحت القر تفل و الریحان و العنم

وز آنجا رفت بالا مرغ بالا

همش گل در حساب افتاد هم خار

فریبنده را گفت نزد من آی

هست آن چو سراب یا صدایی

هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش

نو کشته شود در کشور من

از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو

که از هر سو درآمد بی محابا

ز اندکی دانی که هستم من خبیر

ندارم برگ ناخشنودی شاه

ببستست آن شیر را بی‌گناه

کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟

نظم دوران روزگار به تو

جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان

وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

کشیدندی سحر آهسته آواز

چون شود تیره نبینی قعر او

چه باید ساختن تدبیر این کار

بپرسیدی از نامدار سپاه

که هیچ دم نزنم تا توام به ننوازی

که هستی تو سازنده و او ساخته است

خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان

دل از غم عشق بر ندارم

بازیی چند بس نکوش نمود

می‌زنی این پاره بر دلق گران

چو مرغی بود در چابک سواری

خدا را پرست و مشو خودپرست

چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی

که به زان نیارد خرد در شمار

ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن

که شب و روز اندر آنجا می‌چرم

روشنی شد ز صحن عالم دور

لیک تو پستی سخن کردیم پست

چو مصر از شکر بودی شکرآباد

و گرد از دو لشکر برانگیختند

جمله را در قعر بحر بی‌کران انداخته

تا چو دزدان به شرمساری مرد

زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

چون خوی مصطفی علیه سلام

با وی از خود خبر ندارم من

کز درخت قدرت حق شد عیان

چو مدهوشان سر صحرا روی داشت

همی در جهان آتش افروختم

آن عیش کجا و آن زمان کو؟

به یک دست گوهر به یک دست تیغ

ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان

ذره ذره امرجو بر جسته رگ

آنچه در خاطری نکرده خطور

تا قیامت زین غلط وا حسرتاه

به گل خورشید پنهان چون توان کرد

هم وسمه زر و بشست و هم نیل

خوشدمان خوش‌تر از انفاس مسیحا بینند

وز آن تیز روتر که تیر از کمان

جام گزین و می ببین از کف شهریار من

که بی شک گرد ران با گردن آمد

تنها منم نشسته ز بیرون دایره

زهر جان و عقل رنجوری شود

به امید گهر با سنگ می‌ساخت

دیگر نتواند آن چنان کرد

در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب

بود بر صید خویش تاختنش

پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین

آب جو را هم ببین آخر بیا

آشیان ساخته‌ای چون بلبل

چون فشاندی پر ز گل پرواز کن

ز مرو شاهجان تا بلخ بامی

می‌گفت سرود و پای می‌کوفت

که دریابد بقا بعد از فنایی

که نبود گزارنده را زان گزیر

آن گفت تو هست عین قرآن

بگو تا کی رسم در قرب آن ذات

غم کارم بخور، که امشب من

در زده تن در زمین چنگالها

ستودش چون عطارد مشتری را

هم‌اکنون سوی منش خوانید هین

باشد آری نایب حلوا شکر

که با زیردستان مشو زیردست

لاله‌ها و گلبنان بر شیوه رخسار من

نور دید آن ممن و مدرک شده‌ست

از خدایش بود هزار زلیفن

دور بودی از نفاق و از شقا

که بس شیرین بود حلوای بی‌دود

اری اسامر لیلای لیله القمر

هر چه یابی زمان زمان ز احوال

مرا و ترا پادشائی ازوست

شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن

در ره عشق بی مجاز آیند

ملک درافتد به حلقه‌ی فتن اندر

از کباب آراستند آن سیخ را

هژبران سربسر دندان کشیده

یافت او کحل عزیزی در بصر

سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته

شده باغ من آتشین داغ من

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

تا برد بگرفته گوش او زید را

با خود آورده‌ایم، آن ز نخست

تا یکی تو را نبینی تو دوتو

وزان سیمین بران لختی شنیده

مرا چو نقطه‌ی پرگار در میان گیرد

قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟

بسته چون سنگ دست و پایش سخت

چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان

در مضیق مشاغل افتادست

لل همی بغلتد در فرغر

بحر جو و ترک این گرداب گیر

بعینه صورت خسرو در او بست

اندر آن روضه فکنده صد نوا

مشتمل بر نقوش حال و مل

نه از باده از خون ایلاقیان

و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان

تا سگم بندد ز تو دندان و لب

این همی گفت به آن این بگذار آن بنگر

مرجع تو هم به خاک ای سهمناک

که روشن چشم ازو گشت آفرینش

جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد

ز تعظیم او زیر تنها بود

خورشید را نگر چو نه‌ای جنس اعمشان

ذره کردم چون هبایی یافتم

زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب

تا رهد از دست هر دزدی حسود

سر آید خصم را دولت چو دانی

برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

زانکه در کوی آشنایی بود

چویابم تو بخشنده باشی نه اوی

بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

در توکل سیر می‌تانند زیست

منقلی پر ز آتش آکنده

سوی دوزخ اسفل اندر سافلین

بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس

گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به

در پیش رخ تو جان فشانی

شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه

چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

تا عدد هم‌رنگ روی یار شد

بستر و بالین من این حجر است آن مدر

آخر اعمش بین و آب از وی چکان

کمند افزود و شادروان بدل کرد

لیک هم می‌دان که بادی اظلم است

دایمش پایدار باد اقبال

نمودند بسیار مردانگی

دلبر بردبار من آمده برده بار من

خربط و خر را چه باشد حال او

بیرون شو و روز خرمی مشمر

بشنوی و ناشنوده آوری

به کوهستان ترا پیدا کند جای

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

در ابنای ما دیر ماند بجای

کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان

کز خود نه گم شده نه پدیدار می‌روند

مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

با کف گل تو بگو آخر مرا

ز گردن پوستش بیرون کشیدن

بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها

چشم خفاش در نمی‌یابد

کزو خیره شد چشمه‌ی آفتاب

هر نقش که می کنیم می بین

از عقیق و لعل گوی و از گهر

این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی

فلک را دور باش از دور می‌گفت

به کیخسرو و جم فرستد پیام

صحبتش بر همه جهان بگزید

نبود آزموده خطرهای جنگ

فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین

دعوی این مدعی بسیار شد

پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب

هر دو عالم می‌نماید تار مو

پدید آوردی از رخ لاله زاری

معنی آتش بود در جان دیگ

از آن به صبح نسیم معطر آورده

سفن بسته کیمخت اندام او

راه زند دل مرا داعیه اله من

دزد را آورد سوی رخت او

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

رو باو آرید کو اختر کند

خطا دیدم نگارا یا خطا بود

ولی غافل مباش از دهر سرمست

پیک امید را فرستادم

چو بشکست از آیینه جوشن کنند

می‌شکفت از برق و آتش گلستان

چون تو هستی روح پرور چون کنم

معلی نسب فاطمی انتساب

هم بداند راز این طاق کهن

حکایت را به شیرین باز پیوست

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

یکدم ز سگان کویم انگار

سرش را فرو ریخت بر پیکرش

چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

هم به لطف و هم به خفت هم عمل

کرمهایی لطیف، زرد و سفید

حرص رفت و ماند کار تو کبود

به دیده قدر گیرد روشنائی

بخوان حافظ غزل‌های فراقی

که بر قدم لباس خود بریدی

همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه

تا یافت شوی به گلستان هون

وز این سو مر او راست تا شرق خانی

آن خوش آهنگ مرغ خوش الحان

بدگلویی چشم آخربینت بست

لبش را چون شکر صد بنده بیشست

بر غبی بندست و بر استاد فک

گرچه جانم به لب از محنت هجران آید

ثنا بر روان منوچهر شاه

کو بر این بحر بود ره گذران

ور تو ناف آهویی کو بوی مشک

پیشرو عارفان به کشف حقایق

جان شود از یاری حق یارجو

جهان گیرد جهان او را نگیرد

این پایدار مرکز عالی مدار هم

بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری

کمر بسته و با کلاه آمدند

نی خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان

کو چو گویی بی سر و بی پا بود

کاین جای دزدی است و عوانی

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

جهاندارش نوازش کرد بسیار

نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا

از هر چه مفصل است و مجمل

پیاده شد از باره بگذارد گام

تنن تن تننن تن تننن تن تننن

شیء لله شیء لله کار او

رشگ مه‌طلعتان فرخاری

ای که بر آبم تو کردستی سوار

شده جوش سپاهش تا سپاهان

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

روشن اطراف کن فکان دارد

نوآوردی و نو نگردد کهن

یونس جان که پیش از این کان من المسبحین

کاسمان نیلگون فیروزه‌ای از کان توست

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

که ز شستت وا رهانم ای سمک

چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی

هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

بر چو من خاکیی چراست حرام؟

به انگشت دندان نیاید به گاز

در بیان سر حکمت جان او منشی است آن

درجهان دیدن یقین بس قاصری

بتاراجد آن ایزدی حله‌ها

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

چو دولت خود کنم خسرو پرستش

با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر

تا بوی جان فزایت زنده کند روانم

نبینی نه بر زین چنو یک سوار

باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

بود که زان عالم بقایی پی برم

کار ایران با خداست

چه دراز و کوته آنجا که خداست

گناه آدمی رسم قدیم است

همه مغز از تو باید جدی و جوزا

جسم را طول و عرض و عمق او داد

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

نیست ز دلال گفت رونق بازار من

تا درین گلشن کنم من کر و فر

نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او

که توی دیرینه دشمن‌دار من

بر تاج مراد خود بدوزد

گردون نیاورد چو تو اختر به صد

شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم

پر از تیرگی و سیاهی شود

بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین

که دولت بدو داد فرمانروایی

نمک شوق بر دل افشانده

که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند

که نشنیدم پیامی از تو یکروز

تا نباشد غیر آنت مطمعی

عالم مهتری نکال شده

بسی داد با آن درود و پیام

مست میان کو منم ساقی من سقای من

بعد از آن بر ماست مالشهای او

در دلش عشق او مقرر شد

می‌دمد در مسجد اقصای تو

که ننماید به جز تو صورت کس

خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو

که در هندوستان از جفت طاقی

بیاور تو آن مرغ افگنده پر

گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو

از دو روی جان همی نتوان نمود

نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا

او دنی و قبله‌گاه او دنیست

سر این تاج‌داران را بقا باد

همی‌داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا

که پیوسته ز یار خود جدایم

به کین جستن آیید و دشمن کشید

که نی گوید که یکتا را دو تا کن

نامناسب بد مثالی راندند

و حاشاک ان تعتاضنی بسوائیا

چون محمد بوی رحمن از یمن

ماند خلفی به یادگارش

منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا

همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار

وگر تخت را خویشتن پروریم

آورد جان را کشکشان تا پیش شادروان تو

ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

در دو جهان سر بفرازم ورا

درد چشم از تو بر آرد صد دمار

می‌دید و همی گریست بر وی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

بنگر که: چگونه جان سپاریم

پیاده دوان پیش او راهجوی

نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

ز صفا و کدورت هر دو

پیشه‌ی بی‌اوستا حاصل شدی

درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش

گویی که تیغ توست زبان سخنورم

عراقی، تا به ترک خود نگویی

تهی ماند ایران ز تخت و کلاه

در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن

گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم

سرشت جنگباره و بقای او

که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود

جگرخواری نمی‌شایست کردن

که درخت دل برای آن نماست

طعمه‌ای گرگ نفس را چون میش؟

نشستنگه مردم نوجوان

جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من

چون عزا نامه سیه یابد شمال

دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند

از سفه و عوع کنان بر بدر تو

بهم سالان و هم حالان توان گفت

تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی

جز دیده‌ی خون‌فشان نمی‌یابم

ز چنگش فتادم نگون زیرپای

به کوری دی و بر رغم بهمن

خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

که ز ما بگذرد تو را در دل

بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد

چو من مس در حساب آید محالست

گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا

ملک حکمت به همتش آباد

ابا ویژگان و بزرگان خویش

رنجور خویش را تو بتر می‌کنی مکن

از گلستان گوی و از گلهای تر

که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا

می‌رسد اندر مشام تو شفا

چون اکذب اوست احسن او

کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او

مانا که عراقی است، آری

چو با ماه جای سخن یافتند

در چه مغرب فرورو باش در زندان من

گرچه صد گونه داستان گفتم

خوب با خوب دیده خوش با خوش

ره نما والله اعلم بالصواب

به تاجش بر نهم چون در مکنون

آن دولت وصل پوستین را

نور او آفتاب ذره شکار

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

هم‌چو طوطی کوری صفراییان

که خدایش جزای خیر دهاد

گر همی ارزد کشیدن را بکش

چو زهره درد بر چینیت باید

که همتت نبرد نام عالم فانی

نبود در همه عالم کسی نگهبانش

بدو نیمه شد خسروانی تنش

وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین

او را چو پسر مشفق و بفرمان

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

هر دو را نبود ز بدبختی گزیر

به یک تک میدود ز اول به آخر

آن مهر که می‌بجوشد آن جا

کایدل، پی هر خیال تا کی؟

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

که اهل مصر رهیده بدند از غم نان

علم هیات را به جان دریافتند

کنج گیر و مگوی با کس راز

می‌رسد یا رب رساننده کجاست

مقصود دل نیازمندان

که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی

و آن نور بسیط جاودانه

سپهر از بر خاک چندی بگشت

کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

تا ابد در یک تماشا شد پدید

اینکه خمیده است پشت گنبد دوار

روح او و ریح او ریحان ماست

ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی

آن ساغر باقی هنی را

چون من به دو انگشت لب یار گرفتم

بیاراست لشکر چو چشم خروس

همی‌کوبند پا بر گور بهمن

ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده

نیست از آدمی نشان در وی

قصدم از انشایش آواز توست

دور از من و تو به ژاژ خائی

دادند صد کمال کزان بد یکی جمال

کز شمالش بسی یسار آمد

به ایران پناه سواران بود

بی‌گل و بی‌خار نباشد چمن

دلی جز گرفتار می‌برنتابد

خوانم: الدین کله لله

کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور

طمع داری به کبک کوهساری

بگریخت چو دید اژدها را

همگی از برای معشوقی

خروش تبیره برآمد ز دشت

هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن

زانک دانی ایزدت توبه دهاد

دیگرم کاری نمیید ز دست

دست آن صیاد را هرگز نیافت

جنیبتها روان با طوق و هرا

ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد

میوه از شاخ عمر بار آمد

گشاده زبان سوی او شد دوان

دل را حریف صیقل آیینه رند کن

جزع تو دعوی ایجاز کند

دامن معشوق را به دست ظفر گیر

تا بجهد خویش برهاند گلیم

تا راز نگردد آشکارا

نظاره درونست راستان را

که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام

ز دیبای زربفت و چینی حریر

آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن

بر دروغ ریش تو کیرت گواه

نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ

نغز نغزک بر رود بالای مغز

کزان خاک آبروئی بر تراشم

صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد

ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب

ز کینه به دستان نهادند روی

هر سن سن تو هزار رهزن

شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال

از گل و خار سرو و بید و چنار

که مبادا بر گذشته‌ی دی غمت

پی شبدیز شاهنشاه برداشت

بگشای لب پیمبری را

وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار

شگفتید ازان کودک نارسید

از لمع گوهر گویای من

بسته دندانهاش را بشکافتند

ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

کاقبال به روی اوست محتاج

شوق سبک عنان متحمل گران زکاب

ایمن به شفاعت علی بود

نجستند با او یکی نام و ننگ

وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن

ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

دل دزد بر نردبانی خوش است

بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند

و گر کیخسروی صد جام داری

کرد استکبار و استکثار جاه

که می‌برد استماع آن ز دل هوش

شکست اندر آمد سوی مایه‌دار

تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او

از خری او نباشد این بعید

جهان، ز الوده کاریها مطهر

نور یسعی بین ایدیهم بخوان

لیلی به قبیله هم مقامش

تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان

داشت با آن گرانی ارزانی

همی خورد روزی می خوشگوار

گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

استخوان تا چند خائی بی رطب

عبث در آرزوی همنشینی بدن است

ترک بی‌الهام تازی‌گو شده

خلف بس ناخلف دارم چه سوداست

گرد خرگاه تو گردد واله اجمال‌ها

وز لطف پرونده‌ی خویشم امیدوار

بدین خوب گفتار با ناز تو

شور برآرد به کبر از جهت امتحان

از نصیحتها کند دو گوش کر

با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

به صورتهای مومین جان در آرد

که خجلت قد رعنای سرو بستان داد

گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان

برآنم که هرگز نبینمش روی

که جان را می دهد سقای مستان

ندانم تا کی از زندان برآید

که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه

که بر آمد آفتابی بی‌فتور

بجز گردن کشی و دل گرانی

آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن

ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین

همان گفته‌ی قارن و بخردان

وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران

که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی

هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

کی بود انده نشان ابتشار

جنسی به دروغ بر تراشد

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی

به هامون برافگنده بگذاشتند

بکن با غول خود بحثی به توجیه

واله‌ی آن طلعت زیبا خوش است

ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان

شاخ و برگ دل همی گردند سبز

محراب دعای هفت مردان

می‌بپوشد صورت صد آفتاب

بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین

جاه و مال آن کبر را زان دوستست

بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش

ملک آن سجده مسلم کن مرا

بدوزم دیده وانگه در تو بینم

آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان

غریو از گنبد خضرا برآمد

کجا اژدها از کفش نا رهاست

روان شد سپهر درفشان پاک

قول عطار را به جان بنیوش

چون کلب که در پی کسان است

پی‌روان را غول ادباری گرفت

چو دریا راز پنهانت ندانم

زانک از دل جانب دل روزنه‌ست

که در ره عدمش هم قدم فتاده گران

که ای مهتر اسپ کسان را مگیر

به تدبیر فرزانگان تیز شد

من نخواهم کرد هست آن ایاز

ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم

بهر استوران نفس پر جفا

چون کعبه نهاد حلقه بر گوش

در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید

در گردن ملوک کلام است وام تو

به تیمار و با گفت و گو آمدند

هم به امید تو خدای آمدیم

دل تنها چو پاسبان برخاست

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟

زین دغل ما را بر آوردی ز کار

که بی کاوین نیارد سوی او دست

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را

سینه‌ی پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست

همان کین ایرج نیای بزرگ

اول ما آخر ما یکدمست

صاحب خوان آش بهتر آورد

تکلفهای بی‌معنی تو صورت نگار تو

کف تو خندان پیاپی خوان نهد

چه جمشید و چه کسری و چه خسرو

یابند اگر به پادشه انجم اقتران

به میزان قیاس عقل دراک

مزن در میان یلان داستان

نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد

درد ز حد رفت چه درمان کند

راز با او در میان نتوان نهاد

چشم او بر من فتد از امتحان

گلو را زین طنابی چند بگشای

دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا

که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

ملک ترا داد تو دانی و ملک

زانک او مناع شمس اکبرست

که در طویله‌ی تو با شبه‌ست یکسان در

ساق می‌مالید او بر پشت ساق

جگرگاهش درید و شمع را کشت

چون رزق کاینات جهان تا جهان رسید

ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان

فراز آمدست اندرین روزگار

نوائی گرفتم به آهنگ خویش

گوهر از بیم خون شود در سنگ

هست همچون درم قلب و مس سیم اندود

لیک در اشکست ممن خوبیست

بگویم راست مردی راستگوئیست

کیمیایی کیمیایی کیمیا

که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری

به داد و دهش گیتی آباد کرد

که نقش جهان نیست بی نقش بند

کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

گر چه او در خورد این انعام نیست

بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان

ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر

تمام عکس مرام و همه نقیض مراد

بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان

وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت

به خامه زدن خام دستی کند

ماه و ماهی فتاد در شستم

به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد

که توی آن من و من آن تو

ز مروارید بر گل خوشه بسته

از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها

تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی

چو رخسار تو تابش پرو نیست

خوری هم به آیین کاوس کی

خاربن در ملک و خانه‌ی او نشاند

از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را

دیگران بسته باصفادند و بند

تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ

شیر حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعی سنان

غیر اسمی نماند از اسلام

گر اینست فرجام آرام تو

مرغ سحر دستخوش نام تست

با خیل و سپه ز راه برگیرد

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته

بنگرم در نیست شی بینم عیان

نی‌نی شده آسمان زمینت

میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را

زادنی صفاتش حکومت شعاری

چه گوییم مهراب آزاده را

مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم

در غریبی چاره نبود ز اضطراب

آب شنیدید کز آتش جهید

صد قفص باشد بگرد این قفص

خاک قدم تو از مطیعی

که بی‌نیاز نباشد نیازمند به جا

به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان

به پیش شهنشاه کهتر نواز

که تا بر تو شادی نگردد تباه

اگر سر تا قدم گردنده نبود

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

یا ز درد سوزشت پر غم شود

کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب

که درین صندوق جز لعنت نبود

هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام

ز من گردد آزرده شاه رمه

سر به جهان هم به جهان در نکرد

تا چو مه از نور دامانت کنم

که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند

اشربی یا نفس وردا قد صفا

رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک

ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان

اگر از دل دشمنان خیزد افغان

برخ بر نگاریده ناهید و هور

بدو نرم کردند آهن چو موم

گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

آنگهی آید که من دم بخشمش

بنماید عیب تا بشوئی

الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد

که بی‌کار شد تخت شاهنشهی

تشنه جلاب تباشیر تست

پیغام تو سوی آسمان بردم

کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟

نیست از من عکس تست ای مصطفی

با ناخوشیم خوش اوفتاد است

داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار

به حاجتی من اگر در زمانه درمانم

سوی مرغزار اندر آید سترگ

زهر منجنیقی گشادند سنگ

دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گرم پرسی ندارد هم زیانی

ناسپاسی عطای بکر او

و آن تفقد بی‌گناهی گشت مسدودالممر

که پیلی نیارست ازو نی درود

یا عمری در ره شیطان فرست

که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم

بوی مشک است مشک را غماز

بی مکان باشد چو ارواح و نهی

گفت ستم بین که به مرغان رسید

حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه

وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار

فروزنده‌ی ملک بر تخت عاج

خوشتر ازین حجره سرائیش هست

هم گر انصاف است نابینای توست

میوه‌ی مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...

تا کنی صد نعمت ایثار فقیر

بین که این آذر ندارد آذری

چه باشد از برای آزمون را

که خاص و عالم را در خاطر افتاد

ببندد در جنگ و راه گزند

بهتر از آنست خریدار من

ز آتش آفتاب او آب شده‌ست اکثرم

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

شب‌روان را رهنما چون ماه شد

در پر خویشت بحمایت برد

پادشه را در تقویتش زینت تاج

آدمی این عقد درر عقده‌سان

سپه بر دو رویه رده برکشید

از بن دندان شده دندان کنان

پر دل شد اگرچه بی جگر بود

بدان سان که استاره بر آسمان گل

سوی زرع خشک تا یابد خوشی

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا رسد از بامهاام نیم دانگ

زهی ز عظم تو شرمنده‌ی وسعت امکان

یکی پور پاک آمد از ماه روی

گاو فلک برد ز گاو زمین

تا به بحر آشنا بیاموزم

به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

او و دعوی پیش آن سلطان فناست

او همین داند که گیرد پای جبر

گر خلق را به نزل بقا میهمان کند

در سنگ خاره می‌کند از دوریت اثر

برافروخته شمع ازو صدهزار

نوائی بر این پرده نتوان فزود

وین کار نه بر سر زبان است

سگ کوی او نان زرین خوهد

خسروان هوش بیهوشش شده

زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام

راستی گو تا بچه مکر اندری

طنطنه‌ی شوکتش تا به خراسان رسید

دلت کرد باید ز جان ناامید

بر شرفش نام سلیمان درست

آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم

از ابتدای الف تا به انتهای حروف،

بسته است او هم مرا در اندرون

رنج به قدر دیتش چشم دار

لطفیش به محتشم نهان باد

قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین

ز بالای اسب اندر آمد به پای

آتش از آب جگر انگیختم

یقین دانم که در کافرستانم

ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!

پشه‌ی زنده تراشیده‌ی خداست

دشمنان را باز نشناسی ز دوست

مرده شد دین عجایز را گزید

سر کرسی‌نشینی کز ازل کرسی نشان آمد

گهی مغز یابی ازو گاه پوست

چو از جای بردی درآرش ز پای

تا بی‌سلام نبود این قعده اخیرم

هر روز پایمالی و هر لحظه بی‌قرار

نور او یابد که باشد شعله‌خوار

باز گذار این ده ویرانه را

هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام

لرزه در کلک معجز ارقام است

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

سراینده قمری و بلبل بر او

جمله‌ی درد تو گویی قسم یاران می‌رسد

این دل همچو خانه را در چشم

جفت می‌آید پس او شوی‌جوی

عیب ترا دوست چه داند؟ هنر

با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا

آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان

گهش پیر بینی دژم کرده روی

جامه به صد جای چو گل کرده چاک

کی باشم من که من خود ناپدیدم

«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

پی بری باشد یقین از چشم ما

کز طلب جاه نیاسوده‌اند

با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب

این همه لطف مقال و این همه حسن سیر

زین قفص در وقت نقلان و فراغ

وز همه چون باد تهی دست باش

در کشتن و سوختن حسن باش

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

تو بر یار و ندانی عشق باخت

رهگذر زهر به تریاک بست

هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی

از ورود ثنا و مدح و درود

هیبت بانگ خدایی چون بود

صاعدا منا الی حیث علم

چون زر و خاک به کان یک سانم

چرا که در دل کان دلی، شدم گهری

درس بالغ گفته چون اصحاب صدر

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

بگو آهسته کای دانای اسرار

اسب بی‌جو خانه‌ی بی‌گندم نفرها غصه‌خوار

کوری ترسانی واپس خزان

تا کیان را سرور خود کرده‌ای

قصه دردی کشان ادا نتوان کرد

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

لاف کم بافی چو رسوا شد خطا

چند پرستند کفی خاک را

گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا

ثنایت را ذوی‌الافهام می‌گردید پیرامون

که زیان ماست قال شوم‌فال

هم تواند کو ز رحمت نان دهد

خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم

چو برف اندر زمستان اوفتاده

آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند

وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین

بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن

از دو تاریخ این دو مصرع را لباس

زانک نبود مثل این باشد مثال

تو بقعر این چه چون و چرا

پیش او روی بر زمین دیدم

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم

وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

اندرین طورست عز من طمع

قدر باشکوه قزل ارسلانی

نیست مضطر بلک مختار ولاست

بارنامه‌ی انبیا از کبریاست

اقرار کنی که همزبانیم

مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم

تو گمان بردی ندارم پاسبان

کیل زیانست و ترازوی رنج

سگان شیر خدا همچو آهوان حرم

که به شاهیش دهر قایل شد

تو چه دانی کردن او را امتحان

غم بامر خالق آمد کار کن

شاگرد باشد فزون ز بهرام

مغز خوردند و استخوان به تو داد

تا که بینا از قضا افتد به چاه

خویش را نشناخت آن دم از عدو

که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را

زمانه با دل بریان و دیده‌ی گریان

ای امیر صبر مفتاح الفرج

در معانی تجزیه و افراد نیست

ز گفتنم برهان من خموش برهانم

همچو گویی به سر دوان برود

چرک تر را لایق آتش کند

آن مخور ای خواجه که آنرا برد

که قطره‌ای ز کف ممسکت شود دریا

بلرزید بر خود زمین و زمان

خلق را بشکافت و آمد با حنین

تنگدلی مانده و عذری فراخ

زان لعل شکرفشان نهادم

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

فرض شد بهر خلاص ممنین

هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه

کی کند قاضی تقاضای گواه

نکرده سلطنت او هنوز فتح‌الباب

چون بود جان غریب اندر فراق

بر زه منسوج وفا دوختند

که من او را به جنان یا به جنان بفریبم

دوی‌یی نیست من توام تو منی

سوی خواجه از نواحی کاروان

لعل ز مهتاب شب افروزتر

چون تو را خامه در بنان باشد

پا به آن سوی جهات است ز بی‌پایانی

گر بمانیم این نماند همچنین

چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست

جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد

آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

بل چو اسمعیل آزادم ز سر

بی تو گردند آخر از بی‌حاصلان

در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا

هزار مرحله ره در میان به نوک سنان

وقت کر و فر تیغش چون پیاز

خدمت کردن شرف آدمیست

پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم

من بجز از سکه‌ی تو نام نگیرم

چون ز گفت اوش درد دل رسید

بر سر خفته بریزد نقل و زاد

ولی یک شمه می‌گویم از آن دیگر تو می‌دانی

نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لام

پشه‌ای کی داند اسرافیل را

تا نکشم پیش تو یکروز دست

ندهی ور دهی ستانی باز

هر که هست از هر چه گوید برتری

آن زبانها جمله حیران می‌شود

زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو

گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا

بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار

می‌گریزانی ز داور مال را

گوهرییم ار چه ز کان گلیم

نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم

از رقوم قلم زنان تواند

چون مثالش دیده‌ای چون نگروی

خاک سراسیمه غباری نداشت

کشیده عدل تو مانند سد اسکندر

وان در به هزار نوع سفتند

من نیایم جانب او نیم شبر

مغز تو خور پوست به درویش ده

زایران را و شاعران بر خوان

ازین ترش رویان نخواهیم یافت

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

انبیاء رهبر شایسته‌اند

در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا

بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز

اهل نعمت طاغیند و ماکرند

عاقلان را کرده قهر او ضریر

چون عشق نشسته در کمینیم

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

دست خاید جامه‌ها را بر درد

آفتابی درمیان سایه‌ای

پناه شش جهة و پشت چار ارکان است

گفتا که: چاره‌ی تو شکیبست و احتمال

آن مبشر گردد این منذر شود

جز بخلاف تو گراینده نیست

کین چنین یکبارگی شد بی خبر

در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده

نه نجس گردد نه گنده می‌شود

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم

من ز شه هر لحظه قربانم جدید

ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود

جان تو همچون درخت و مرگ برگ

هیچ سر از چنبرش آزاد نیست

هزار صورت بیند عجب پی اعلام

نه در پی ره‌زنان معقول

تا فرود آرند سر قوم زحیر

از تو به ما بین که چه خواری رسد

قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود

در الف از بهر چه پیچیده‌ام؟

گفت اندر حلقه‌ی خاص خدا

کان نبود طوق تو چون بنگری

بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم

بیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند

برگ زردی میوه‌ی ناپخته تو

اندکی از بهر عدم توشه کن

تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا

دست گیرد زود و در گامم کند

کیمیا و نافع و دلجوی تست

قصد هر دو همره آینده کرد

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

من از دست کمانداران ابرو،

پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه

موی سپید آیت نومیدیست

مرغ گم کرده آشیان باشد

کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت

تا نیفتی همچو او در شور و شر

وان دل سوزیده پذرفت و کشید

کس درین پرده نیست پرده‌نواز

و اسباب حیوة همچو او تار

پیل را بدرید و نپذیرد رفو

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را

نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش

لیک ز اول آن بقا اندر فناست

چند غلافش کنی ای بر خلاف

مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم

از خون لبالب است درین دور انای خاک

عکسها وا گشت سوی امهات

نقش با نقاش چون نیرو کند

روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین

روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟

که چرا اندر جریده‌ی لاست ثبت

رو بجو آن گوهر کم‌یاب را

ندهد مر ترا ز دور مقام

به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه

پیش آن سلطان سلطانان شدی

پس خدا بنمودشان عجز بشر

گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را

تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود

تافت اندر سینه‌ی صدر جهان

زیر قبا زاهد پنهانیست

ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم

بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد

وقت قدرت را نگه دار و ببین

کن قیاس و چشم بگشا و ببین

چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار می‌آید

از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش

یک خیال زشت راه این زده

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

چندان که تو بیش می‌کنی ناز

چشم از پی چیست تا بگریید

تا ز بیم او دود در باغ شب

کشته باشی نیم شب شمع وصال

تو باش زبان ما تا روز مشین از پا

بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش

که ز هر دل تا دل آمد روزنه

روی آوردم به پیگار درون

که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای

چون ز منان چند نشینی بجنب

میان سر خدا و نبی بود محرم

مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما

اندرین یم ماهییها می‌کنند

باز گویم گفت کوته بهترست

که مر آن را نبود بیم خزان

حیوة جان تو در مردن تست

می‌کند ره تا رهد بره ز میش

هم نفس روز قیامت شدی

اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا

کش درین زندان و چاه انداختند

بر دکانها شسته بر بوی عوض

در دل من گوهر اسرار خویش

متصل با کرم دوست چو آب و جگریم

گر سوی روم روی مردن خود می‌خواهی

تا گران بینی تو مشک خویش را

ره ندهد تا نکنندش دو نیم

حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر

رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد

چون فکندی اندر آتش ای ستی

خلق حیران مانده زان مکر نهفت

چو مرداری شوم در خاکدانم

خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در

آن مصیبتها عوض دادت خدا

که پناهم دین موسی را و پشت

با دگر کس باز دست از من بدار

از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم

پیش شه گوید ز ایثار تو باز

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست

تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

صبر کن از حرص و این حلوا مخور

روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار

چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم

پیری و پژمردگی را راه نیست

من قدحها می‌خورم پر خون خود

منت نهاد هر که نمود احسان

پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت

ذکر یعقوب و زلیخا و غمش

نعم مال صالح خواندش رسول

همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را

ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست

که همی‌آید به چاره پیش تو

ترکشش خالی شود از جست و جو

فمن العشق تدثر و من العشق تختم

از خویش خلاص خویشتن خواه

کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی

در دم طاوس همان پیکرست

خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل

ساعتی، گر توان، بما پرداز

دست زور از پی آزار برآورد چنار

گفت هم من پاس آنت داشتم

فرق سرم تا به قدم چون کنم

در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر

مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی

بیل من اینک سرانگشت من

این نادره که می‌پزد حلوای ما حلوای ما

دلبران عشقبار نیک نام

اسپ‌تازان بگذرند از نه طبق

ایمنش کرد و به پیش خود نشاند

تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم

جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن

زین باده شکافیده شود شیشه جانی

نافه آهو شده زنجیر شیر

فتاده طفل و یتیم و غریب و بی‌مادر

گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی

که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال

بانگ بر درویش زد چون عاقلان

شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای

سر و آستین فشانان ز نشاط بی‌قراری

در سجود افتاد و در خدمت شتافت

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم

من سمات الجسم یعرف حالهم

ای برادر وا ره از بوجهل تن

چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم

که او حریف بتان است و در خرابات است

غیر تسلیم در قضا نی

خاک چه بود تا حشیش او شوی

عالمی را ز وجود تو به سامان دارد

جز سوی احمد بگزیده مختار مرو

فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

در تنکی کوش و ستبری مکن

آخر روزی شود عیانم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی

مرغی ازان شاخ که بالاترست

مانند آهن پاره‌ها در جذبه آهن ربا

به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

پرده را بالا کشیدند از میان

کاین ز تو پنهان بود آن برملاست

مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم

که ناپدید چو عنقا شده‌ست لانه‌ی تو

بی نشان اندر نشان آید همی

هیچ ندارد سر پایندگی

باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب

نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی

خانه‌ی در به قفل شیطان است

کم فشار این پنبه اندر گوش جان

با این همه کار آشنا گردد

جهانی را از آن اعلام کردند

همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی

سنگ دراندازد در گوهرم

هست بیگار و نگردد آشکار

نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

که نباشد زان خبر اقوال را

نیک کرد او لیک نیک بد نما

ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

منعم و بینوا و سفله و راد

خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی

جنگ و بهتان و خصومت جوید او

در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل

بینمت رسته از این و آن و آن و آن شده

که نیست در دگری جز مه صیام امساک

تا دو سه همت بهم آید مگر

که نترسد ز مردگان نباش

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از جان عزیز خود بیگانه و صخابی

به کوه انداختن کرده اقامت

به رشک آری تو سحر سامری را

مخمور ز باده شبانه

مظهر فرهنگ درزی چون شود

بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد

در عالم دل روانه دیدم

دستبردی هم تو زن، ای بوالهوس

ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

که بانگی در نمی‌آرد به هنگام

پنبه گوش فلک نقطه‌ی غین فغان

که سلطان هم وی است و پرده دار او

شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان

اینش ز دو آن شکست و آن خست

می‌ندانم که هیچ درمان کرد

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

آنک از چشمه او جوش کند دیده وری

ما در سر سفره را بهم کرد

منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو

که نبودت در گمان و در خیال

چو باز آموز در تعلیم بازی

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود

ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

بگفتا خوبرویان کی گذارند

ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا

دل و جان را به عالم اندهان کو

زمانه این دو مصرع را شنوده:

که خار است از درون، بیرون دم ریز

نیست سیمرغ و آشیانه پدید

شد میسر ازو مگر دیدن

یک غلغله پاک ز آواز صیاحی

میان آب و آتش غرق گشته

گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا

جنگ افکن لوامه و اماره ما کو

لیکتان از حرص آن تمییز نیست

رحمت کن بندگان بد کیست؟

بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم

گر عراقی محو اندر لا شود

ز ره سینه خرامان کنساء خفرات

عطارد را ورق می‌کرد پامال

خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک

ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی

اژدر چرخ پاسبان باشد

نیاید ز اهل دهلی هیچ کاری

خیال آب و گل در ره بهانه است

سر خود در گریبان کرد ما را

که از هر ضد ضد بر می‌گشایی

نی چو بسی طایفه بر کذب مفر

اینست که دل فکارم از وی

چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی

پخته و شیرین کند مردم چو شهد

کز دور پدید گشت گردی

دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم

در لب شیرین شکرخا نهاد

ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

یک مو نکشم سر از هوایت

که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست

ما غاب حر الشمس من عباده

سر رود مضطرب که کو سردار

فراوان خورده بود انگور در قند

خط تو سرسبزی از آن می‌کند

راست گفتی آنچه گفتی، راست راست

چشمت بگشاد توتیا دیدی

می‌خواست برون فتادن از پوست

در هزار شکایت ز نکته دانی بست

صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته

کاغه پندارد که او خود کار کرد

پوست کجا بره‌ی بو گرددش

من پدر یافته‌ام سوی پدر می نروم

این نخستین مبحث نادیدن است

و دم و اسلم ایا خیر المداری

من بکشم جان برادر ز پوست

ور بود بی«زای» اصل علت است

تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

باد را می کند تکاور گل

گل زرد را کرد کبریت احمر

هر وصف که گویمش نه آن است

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

ما را به عطا چه می‌فریبی

شاخ، از پس سبزه می کشد گل

زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم

این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته

هین چه آوردی تو ما را ارمغان

رو که تویی عیسی آخر زمان

کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم

که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او

گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی

نمک را حق گذار بندگی باش

بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام

گر نبودی جذبه‌های جان تو

او رفته کنون به راه عقبا

غنچه ببندد لب شیرن کشاد

که راه عشق ظاهر کرد عطار

شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی

دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی

پنهان، به نواله، زهر دارد

من دارم از آن بت ختن حظ

حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری

بی وصال روی روز افروز او

غریبان را خبرها باز جویند

زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون

با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو

که بر من هر دمی دم می‌گماری

خون جگرش به لب رسیده

یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ

وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره‌ای

تاجی از تاج های بازاری

زبان بگشاد با آزاده‌ای چند

زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست

برخاست فغان آخر از استن حنانه

نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

جست از پی آن رمیده یاری

که دمی در صف نظارگیانش باشی

که همان به که راز تو شنوند از دهان تو

سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست

کزان باشد خلاص مستمندان

می نگرد بر فلک محتشم

برشود تا آسمان غوغای او

عارف طب دلی بی‌رگ و نبض و مجسی

مرا هم خود برون کردی ز خانه

کاندرین ویرانه ریزی بال و پر

قدح در دور می‌گردد ز صحت‌ها و بیماری

هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار

سرانجام از فساد اتش کنم تیز

چه گویی بی سر و بی پا نهادیم

قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته

که عاشق بود و ترسید از خطایی

همان پیدا شود کاید به تعبیر

سخت با محتشم سوخته جان ساخته است

بدادت دانش و ناموس و نام او

پیش او روباه‌بازی کم کنید

مهی در سلخ و نامش ماه سامان

به سوی عدل بگریزید ز استم

نبود طبع‌ها همه عاشق مقتضای تو

ای ماه بگو که از کجایی

به عزت بوسه بر انگشترین داد

سر دفتر اهل جرم و معاصی

ما را به عطا چه می‌فریبی تو

که جذب ثقل جبلی کند ز طبع جبال

ولی شیرینست ذوق زندگانی

فزاینده‌ی قدر اهل سنن

ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری

بر مس هستی ایشان کیمیا می‌ریختی

ماندند، دمی، به خار خاری

سنگ و چه و دریا و کوهسار است

صنعت نو دارد و انگاز نو

که مرا شیر از پی آن گرگ خواند

دریای گهر گشادم از بند

ندا همی‌کندش کای منت غلام غلام

گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی

چون دود سیاه را تو بزدایی

با گوهر پاک ما شود جفت

دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو

نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان

بی خواسته، کار چون شود راست؟

وانگاه بگیریم به مثقال

فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو

تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر به بیداری

از پی طاووس جنان گشت سرا

بدانند چون ره بدین کان کنند

که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی

واطلبوا الاغراض فی اسبابها

نه هندوستانی و هندو و لالا

من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم

دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو

ندارد این نفس مکرم کیایی

در هر دو بود ز مرحمت بهر

حسن در حسن و جمال اندر جمال

گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری

زانرو که ضروری جهان است

گهت جان خوانم و گه زندگانی

امن تو از چیست چون خط امان می‌بایدت

نمی‌باید شدی باید اگر او را ببایستی

خنک گردد همه دل‌ها نماند حسرت و آزی

آیینه صورت رحمانت ساخت

این همه سعی تو از بهر معاش

حکم تو راست من کیم ای ملک لطیف خو

تیغ بختش خون آن شیطان بریخت

که خواهم با تو دائم هم عنان بود

ای عالم سر تار و پودم

ای عارف حق گزار برگو

ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی

ز سهو طبع دان نز سستی فکر

که تویی دیرینه دشمن دار من

بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او

که بود روزگار ازین خوشتر

شهبند غرض به قاب قوسین

کنون امید ازین عالم بریدیم

که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

خامش که دلم دارد بی‌مشغله گفتاری

تغیر یافت اندر خاطرش راه

انبیا را علم، از نزد خداست

در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی

از کی باشد جز ز جان پر هوس

نشسته بر سریر سرفرازی

این درم قلب از آن می خرم

همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری

چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

فتد ز آسیب فسق اندر تباهی

محتاج به آلت قانونی

دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو

جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله

به بستی زاهد صد ساله زنار

که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

کجا اشکار شیر و صید روباه

تابش روز شود از وی نابینایی

که رخشم گاه نرم و گاه تند است

کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح

زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله

تا ید الله فوق ایدیهم براند

کایزدم آورد به مغز این هراس

گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او

به خلوتخانه سلطان فرستی

به آب دیده تر کردند خاکش

علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟

که آن به که باشد تو را دفتر او

عالم مسأله‌ی کلی ادیان و ملل

از سوزن و رشته کی توان دوخت

چو بر من تافت جز تاوان ندیدم

به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی

می‌گوید العزه و الحسن ردایی

که فردا من غنی گردم تو درویش

بی‌تکلف، بر عمل مایل کند

بیرون ز در است این دم و از بام فرود او

جنة من رویتی یا متقی

بدین غایت نشاید بدگمانی

پیش جمال یوسف با ارمغان رویم

ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌ای

که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی

گشت مزاج از سکراتش خراب

سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت

سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو

به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی

که خاص کسی بود در کشوری

که کار او برون از رنگ و بوی است

قدح در رو همی‌آید بریزش گویی لنگستی

که گل گل وادهد هم خار خاری

گرفته دو مرد جوان راکشان

راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد

کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی

رد بابست او و بر لا می‌تند

که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد

در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم

سوی او با دل و جان همچو روانیم همه

بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی

شدند از دد و دام دیوان ستوه

فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری

گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام

اندر این عاجز شدست او بی‌طریق و بی‌ورود

بر امید کرمت می‌میرم

کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی

بی کبر ولیک کبریایی

کجا جست یارند با من نبرد

تا بشناسد در و دیوار را

هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره‌ای

کار در بی‌آلتی و پستی است

تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

من این گندیده طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دست بریده‌ای بود مانده به دیر بر سمو

کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی

برانگیخته موج ازو تندباد

پای تو چرا اندرین رکابست

انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی

تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار

کاندر پی جان کامکارید

چه جای زاهدان پر گزند است

کس نباشد آن چنان آمیخته

چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

نه چون ما تباهی پذیرد همی

از پی تسکین دل، حرفی بگو

با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده

که رود قسمت به عدل خسروان

ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد

کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم

چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو

پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری

شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ

مریم آیین پیکری از حور عین

همه ترکان شده زیبایی او را هندو

بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه

زانک چنین لقمه‌ای خورد و زبان می‌گزد

یعقوب‌وار کلبه‌ی احزان گرفته‌ام

طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی

شبابی یا شبابی یا شبابی

بدین جوی نزد مهان آبروی

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

آن موالید ار چه نسبتشان به ماست

چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود

اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

صرفه برد نه خود من صرفه برم از او

بر ملکت شاه و کامکاری

به دست چپش هفتصد ژنده پیل

ز زبردستی ایام بزیر و بم

چون بی‌خبر مباش به اخبار آمده

ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است

می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد

در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد

چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی

وز قصه هجرانم تحریر نکردی

بپیمای جام و بیارای خوان

نکند هیچ جز این نور، گریزانش

به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی

گفت در ظلمت دل روشن بسیست

که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد

برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم

آمدن جنین بود درد و عذاب حامله

و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی

سر رستنی سوی بالا کشید

کی یتم الحظ فینا والطرب

بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته

که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را

جرمشان را به جای کار نهاد

از عشق رخت درست تر کردم

زمانه به مهر من اندر خورد

ای ماه بگو که کی برآیی

دل‌های شهان خلد نترسد

از چشم عقل قصه‌ی پیدا را

ز کژی روان سوی داد آوریم

وین دگر را بر سر آتش نهند

در پی جستن تو بست رصد

آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

آب حیوان بیابی قلزم شادمانی

چون نظرش جان ماست عمر مبد رسید

ز شفاعت او یابی درجات

که دیدن دگرگونه بودش امید

نهال انگیز جوی کهکشان باد

سحر اثر کی کند ذکر خدا می‌رود

یکدم قرار تا که به پیشان نمی‌رسد

همی کنگ دژهودجش خواندند

وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی

کز آتشش ز دلم الحذار بازآید

زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

بسی باد چون او دگر شهریار

که نیارد کرد ظاهر آه را

عشقا سزدت که عار باشد

من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم

برآن مهتری بر بباید گریست

و یا آن عشق چون خارا تو دیدی

که آن یار کلیدست شما جمله کلندید

می‌گریزد زو هر آن کس عاقل است»

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

بر دمد سرپنجه‌ی او را ز نوک خار گل

چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود

کفر آیدت این حدیث منیوش

ز دانش دل پیر برنا بود

در اقبال و مراد و کامکاری

گهرها که هر یک بهایی ندارد

بنمودند بما خانه‌ی خماری چند

نخست از جهاندار بردند نام

فرجه‌ی او شد جمال باغبان

آینه نقش شود لیک نتاند جان شد

زانک خندان روی بستان توییم

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

چو کف موسی عمران چه شود

قدسیان کردند پیش او سجود

تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام

محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد

از آن وقتی فلک زیر و زبر شد

جهانی بدو مانده اندر شگفت

بعضی ترشند اگر خماری

لیک شهم را خزینه دار نه این بود

لب پر افسانه، دل پر از افسون

ابا چند تن مر ورا نیکخواه

چشم آخربین غرورست و خطاست

فارغ ز لفافه و کفن گردد

بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

درخشنده خورشید شد ناپدید

یاد آیدت این جمله مقالات افندی

که خلق خیره شدند و خیالشان افزود

جز شیشه‌ی دل که شود بهتر

برفت و میان بندگی را ببست

وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار

خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد

از بد و نیک در کران آمد

خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم

ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

این کلبشکر مجرب آمد

در دست هوی و هوس زارست

و گر من ستایم که یارد شنود

غرقه گشته در جمال ذوالجلال

ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فاد

ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم

به تار اندرون پود را بافتن

سخت شیرین باشد این دوران بلی

عاشقانند تو را منتظر میعادند

سالها ماند ولی کار نداشت

که یک یک سپاه از چه گشتند جفت

آن جبهه کش سجود در او میسر است

که تو خام مانی چو بلا نباشد

تا کی از عطار و عطاری مرا

نگه کن بدین گردش روزگار

بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی

چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید

وز توبه‌ی صبح، شکست مسا

ز گیتی به نزدیک او آرمید

من نه دریا ربناام جمله شب

دستار کی دارد سر دستار کی دارد

من این اشکال‌ها را آزمونم

همان اژدها را خورش ساختند

تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی

به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید

این علفها تا چرد فصل بهار

به فرمان او دل گروگان کند

علت صفراست این داروی صفرا طلب

که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود

مانند نبات شو سرافراز

تنی چند روزی بدو باز خورد

درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی‌آیی

لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد

دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود

که چونین شگفتی بشاید نهفت

او چه داند قیمت این روزگار

پشه‌ای را شکار خواهد بود

مگر که از بر یاران به یار غار روم

مران گاو برمایه را کرد پست

ور دلش بودی حجر بگریستی

جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید

میالای با ژاژخائی دهانرا

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان

چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند

هر که را در رهت زیان نرسد

ز کردار این جادوی بی‌خرد

رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی

زان باده مدان کز دل انگور برآمد

دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

سپارم بدیشان بر آیین خویش

باشد از حیوان انسی در کمی

بر سر وقت خماران چه شود

حیران کن و حیرانم در وصلم و مهجورم

که بر تخت اگر شاه باشد دده

چنینی را گزافه کی گزیدی

راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود

پرده‌های عیب مردم میدریم

که فرزند او شاه شد بر جهان

کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین

با سگان طبع کلودند از مردار خود

اولین گام خونبها بخشد

بیامد بسان یکی نیکخواه

از جور خزان همی‌رهانی

بنهاد در دهانت آخر مکید باید

مانده از جوع، استخوانی و رگی

چو برق درخشنده پولاد تیغ

بر زنند از بحر سر چون ماهیان

سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

فروشد گر چه من فریاد کردم

بریدم سرش از تن بی‌بها

ایا روز وصالم همچو قاری

آن زیادت جو که دارد بایزید

ای بس در فریب که بگشادت

نهادند بر کوهه‌ی پیل کوس

پای او بر سر و دمش بر یال

به صورتی که تو را در زبان نمی‌آید

ز اسلام و ز ایمان می بر آورد

در صفات خود فروماند بذل

غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه‌ای

اقتضای بی‌زبانی می‌کند

آن رفته که بی توشه و توانست

زین همه ملک نجس بیزارشد

هست جاری دجله‌ای همچون شکر

شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد

زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم

کی چنان فاروق برهم سوختی

سفر کردی مسافروار رفتی

کان شاه براق تاز آمد

نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر

ملکت آن چیز باشد برگذر

به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد

تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد

که ز هر سو جهان گذاره کند

مکن آتش که او نیارد تاب

نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری

شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود

جهد کن تا نخوری باده از این ساغر

با سگان کوی دختر خفته بود

چشم می‌دزدند ازین لمعان برق

وز پار مگو که پار آمد

ما به کوه قاف و عنقا می رویم

کس چه داند، این خبر دارست و بس

ایشان هجرند و تو وصالی

عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید

رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان

اصل معدومات و موجودات بود

ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز

کز حد بردیم بانگ و فریاد

هر شیرینی که آن شکر داشت

وین ز راه افتاده را راهی نمای

تو نیز چنین بکوب پایی

کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

پیر در راهت قلاوز ره است

چنگ بهر تو زنم کان توم

هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود

اکنون دهان ببند که بی‌گفت مرشدیم

برهنه بودیش تیغ از پیش و پس

آن لطف نمود و بردباری

مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید

گنج اگر بود، پاسبانی داشت

مرد حق شو، عزت از عزی مجوی

چو مینای چرخ و سهیل یمانی

گلگونه او را بجز از خار مدارید

که غم دیگران دگر نکشد

هم به شعر خود فروگفتم بسی

تا تجلی‌هاش مستوفاستی

عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند

از ره تقلید هم ممکن بود

سر برهنه مانده‌ای ای سرفراز

بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

پوشید دلق آدم امروز بر در آمد

گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

نه مرا هم درد و محرم هیچ کس

کو درد نداند از صفایی

گاو بودند و همچو خر میرند

جوان از بر و شر در زیر بود

در عرق گم دید سر تا پای خویش

قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد

آخر نه به روی آن پری بود

هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه

کرد در یک دم به رسوایی تباه

که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

در جهان همچو جان نهانم کرد

ازان می پرستان برآورد گرد

جز برای روی جانان جان مکن

نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام

چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد

راه شماست این نوا پیش شماش می زنم

همچو من صد حسرتت آید پدید

که ای نامداران و گردان شاه

که خداوند غیب دان آمد

همه رنجها بر دلش باد شد

هم ز ایمانت برآیی هم ز جان

دودی که روز بزم برآید ز مجمرش

کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند

پس کنون کره در گیاه کنم

خون شد و یک دم نیامد مرد راه

چنان هم گشاده ببردش نبست

باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید

شود ماده از تیر تو نر پیر

بلبل شوریده کم گویا شود

این خیال و وهم یکسو افکنید

نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود

کاین جهان را به عدم انگارم

که محنت همه از دست روزگار خودست

که این اژدها نیست کاید به دام

به پیش حاسدان واجب چنین شد

خرد را به تن بر چو جوشن کنید

کین همه ماهی درافتادت به دام

تمام روی زمین پرشود ز پیشانی

برو به بحر وفا این وفا چه سود کند

بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

مثل او در حسن سر غوغا نبود

نمانم بر و بوم توران زمین

جز پیران را جوان ندارد

توانگر نکردی ازو هیچ یاد

لیک نبود عشق بی‌دردی تمام

می بر آمد از درونش آب صاف

که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود

تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم

عفو کن کز حبس وز چاه آمدم

خنیده کند در جهان نام خویش

هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود

نشست از بر باره بی‌زور و تاب

در غرور خواجگی چندین مناز

چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار

آخر نه به روی آن پری بود

روی سوی بحر هایل کرده‌ام

نیک و بد بینی بسی و ره دراز

بدو گفت کای خسرو داد و راست

دهند خلعت اطلس برون کنند لباد

فراوان ببودستشان کارزار

سربریدن سازدش نهمار زود

زنده گردد از فسون آن عزیز

ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد

بر خاطر او غبار دیدم

تو بدین منزل به هیچ الارسی

کزان آسیاها به خون بربگشت

دل ار سنگست جوهر می‌توان کرد

که چون سر بیارم بدین تیره‌خاک

ناجوان مردی بسی کردم بپوش

ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر

شرح آن کانتظار یار کند

تا بدانی تو که این معنی کجاست

سی درون ذره‌ای چون شد نهان

پدر پیر گشته نشسته به کاخ

دلبر خوبست و هزاران حسود

نیابم بدین خانه آیدت رنج

جز سربریده و جز دست و پای

بی کشنده خوش نمی‌گردد روان

خود را چو گم کنند بیابند آن کلید

بر کره چرخ اخضر آییم

پس به خود در خلوتی آغاز کن

جهان آفرین تا پی افگند روم

آن جا حدیث زر به خروار می‌رود

که هم نیک‌دل بود و هم میزبان

دل به کلی از جهان برداشتند

از سمند تو اگر کسب کند استعجال

بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

کار خود اندک کن وبسیارکن

هم از باره دانست فرزند شاه

خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست

یکی چتر هندی ز طاوس نر

حاضر از نفسی، حضورت را بسوز

لیک گوهر را هزاران دشمنست

زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‌ست

کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن

از سوک زهر خورده‌ی زهرای مصطفی

دلش خیره آمد زبی مر سپاه

که شه کلید خزینه بر امین کشدا

که اکنون چو شد روز ما تار و تور

چون بدید او را، خجل شد پیرراه

همیشه روسیهی پیش مردمان دارد

تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان

هر زمان دردی دگر می‌بردمی

نبد جز به شمشیر مردی سترگ

جاذب العشاق جبار طلوب

که منذر مرا به ز مام و پدر

هم ز ریش خویش ناپروا شوی

جان دهی از بهر حق جانت دهند

هزار غلغله در جو گنبد خضرا

در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من

هر چند بی نمک نبود لذت کباب

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست

گذارند و ماند خود او یک تنه

عشق کامد در گریزد عقل زود

نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان

هزار گوهر و لعلش بها و کابینست

گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود

گر کند خدمت به پیش پادشاه

سپه را همه یکسره بار داد

خوشتر از این خویش و تباریم نیست

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

برنداری اندکی رنج آن او

گر ز باغ دل خلالی کم شود

تا رهانم تشنگان را زین سراب

به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم

همچنان دانم که خوابی دیده‌ای

فرخ‌زاد پیروزشان پیش رو

خاموش کنم چو او چنان گفت

به پیران سر این سودمند آیدت

لطف ما خواهد شد او را عذر خواه

وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار

و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست

دلی که از کمر معرفت میان در بست

کز سر دردی کند این را نگاه

کزین پرسش اکنون ترا چیست رای

که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا

وزو چیز ماند ز اندازه بیش

جان ببر، هایی ز من هویی ز تو

وان خلیفه دجله‌ی علم خداست

که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد

در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم

کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست

خروشان و جوشان و تیغی به دست

که منزلگاه او بالای سونست

ز بهر من این پاک زاده دو مرد

شوم بود این در عجم رفتن ترا

مگر کاتفاقی کند آسمانی

زنده گشتی تو ایمنی ز ممات

در میان سوز چون شمع سحر

نیست روی آنک ازین بهتر شود

سراپرده و خیمه‌ها ساختند

نرسد هیچ کسی را بجز این عشق امامت

بدین مرز چندانک باید به پای

اختیار جمع قرآن پس خطاست

مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

نه در غم خرم و نی به گوش خروارم

مشرکی وز مشرکان غافل‌تری

پیاده بدو روی بنهاد تفت

وانگه به جانب عرفات آی در صلا

به گفتار پیدا کنم راستی

گفت بس، کین آه بود از جایگاه

زنی، وز من بدان باشی تو مامور

جان به کجا برد که جای تو نیست

گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

با سر غربال هیچ آید ترا

غم رفته نزدیک ما بادگشت

که دل را گفت پیوسته‌ست هیهات

در دانش و کوشش بخردیست

قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد

رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

گه می‌گزد زبان را گه می‌زند دهان را

ناقه حق راست زمانی دگر

مبتلای کار یوسف ماندند

ببستست آن شیر را بی‌گناه

سایه من کی بود از من جدا

بفرمود تا کرد موبد گزین

ز اژدهای جان ستان نهراسد او

وان چو روی زرد گشته به روی از مژگان نثار

طفل که او لوت کشیدن گرفت

کاینه عطار را مثال نماید

کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

چو لختی شکست اندر آید به یال

هم چنین مهمانم آید گاه گاه

ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

کافر و ممن خراب و زاهد و خمار مست

بدان باغبان داد و کرد آفرین

گه شونده گاه بازآینده هم

سه دیگر پرده‌ی سرکش، چهارم پرده‌ی لیلی

کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست

که تا ز اول نگردی از فنا نیست

خاک شیرازست یا باد ختن

بزرگان ایران و کنداوران

که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

کی شود انکارآن کردی درست

از رسولش رو مگردان ای فضول

تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می‌کند

آب یتیمان بود از چشم تر

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

پرستنده‌ی اختر و افسرت

کز این جا سوی تو آید روان آب

ز نیکی نباید ترا دست شست

بی‌جگر نان تهی نشکسته‌اند

مرکبی، زین کرده و خاره بر و جادو ربای

رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را

به بتخانه میان بندی به زنار

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

بنه بر سرش نامدار افسری

اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها

بر آیین شاهان پیروزگر

جمله آن بی شک ز معذوران کنی

چون صنم بودم تو بودی چون شمن

نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب

بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش

گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی

ز رزم و ز بزم از هزاران یکی

روشن و فرزانه کردی عاقبت

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چون خلیل اله در آتش نه قدم

به صحبت سخت جوشیدند با هم

راه را زین خزف نقایت نیست

گشت خون‌باران همه، باران که یافت

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

شدند از بر خستگان بارزوی

جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست

چو خواهی که کوته شود کین مرا

جان کنند ایثار یک خون ریز او

از تو داهی‌تر درین ره بس بدند

توشه راه تو خون دل و آه سحرست

مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز

کاین ممنان به سحر چنین بگرویده‌اند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

تحت ثری تا به ثریا خوشست

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

خاک او بهتر ز خون دیگران

چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق

از پاچه سر مرا زیانست

وز بد و نیک خانه می‌پرداز

بر شمع چه لازمست تاوان

فریبنده را گفت نزد من آی

حدیث خفته‌ای چه بود که بر احلام می‌گردد

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

وز خروش او همه درندگان

بر مراد مرغ کی واقف شوی

نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چون خدا را ز کار نیست فراغ

سست عهدان ارادت ز ملامت برمند

و گرد از دو لشکر برانگیختند

لگامست و لگامست و لگامست

ز خشکی نبد هیچکس شادمان

طاس را آورد در کاری دگر

پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری

تا به ابدشان می و خماریست

کار تا چون رفت از آن پیشان که هست

کز ازل بر من کشیدند این رقم

بپرسیدی از نامدار سپاه

سینای سینه‌اش بنگنجید در سما

گزین کرد زان لوریان به نام

پاره‌ای به دورتر بر شو دگر

سغبه چون حیوان شناسش ای کیا

کار او کند که هست خداوندگار ما

عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر

کان یار نباشد که وفادار نباشد

که شیری دلش بود و پیلی برش

جان بستانی خوش و بی‌منتها

بپیچد به بیزارم از جان تو

مضطرب شد عقل دوراندیش او

نخواهد بست غم در شست ما را

طالب للماء فی وسواس یوم للکری

چه جای زمین و آسمان بود

چندان که خطا کنی صوابست

خردمند را دل نرفتی ز جای

نهان میانه کاف و سفینه نونست

که از خویشتن دید نیکی همه

شاه روی خویش بنمودی عیان

ای تو زه کرده به کین من کمان

مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد

چه حاجتست بر عقل طول طومارش

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

مگر در بیابان کنم صد رباط

گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا

بسند آیدش بخشش کردگار

خویش می‌سوزند چون پروانگان

ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار

وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا

بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست

عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

چنان که راه ببندد حشیش دریا را

جهاندار با تاج و تخت و نگین

قطره‌ی راحصه بحری رحمتست

وان شکستت خود درستی آمده

گر چه دل دارد مگو دلدار ماست

شراب او ترشی شد حریف اوست کبر

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

شنیده سخن پیش ایشان براند

زان باده‌ای که درخور خم و سبوی نیست

ز شادی و از می شده نیم‌مست

پیری و نقصان عقل و ضعف هوش

بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری

عجب آن دزد دزدافشار چونست

آن چنان خورشید پنهان کی شود

شام و رومست و بصره و بغداد

پس آنگه بیامد سر و تن بشست

نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت

چه با بیگنه مردم آویختن

هیچ کس را زهره‌ی این کوی نیست

بعد سه روز از خدا نقمت رسد

از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت

وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف

در که نگیرد نفس آشنا

ورا شهریار زمین خواندند

نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چون بدید از دور او را پادشاه

به سینه خنجر و در دیده پیکان

ز الست زخمه همی‌زن همی‌پذیر بلا

کفر است کزو نصیب عام است

تا خداوندگار را چه سرست

هم‌اکنون سوی منش خوانید هین

همی‌پرند و نبینی تو شمع دل‌ها را

همی‌داشت گیتی ز دشمن نگاه

بنده‌ای را رفتن به فرمان بس بود

گفت این گوشست ای مرد نکو

جزای آن چنان کردار اینست

از خواب شدستمان فراموش

مولای اکابر جهانم

نگیرد بر من دروغت فروغ

ور به زندان با توایم گل بروید خار ما

نخواهیم بر تخت بیدادگر

گاه پل بر روی دریا بسته کرد

به نقش پای شیرین چشم تر سای

آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا

گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم

هم سفر به که نماندست مجال حضرم

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

بی‌آزار بنشست با رهنمون

در سلامت رو طریق خویش گیر

قایمست و جمله پر و بالشان

ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفص خیزیده‌ام

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

ورا پندها داد ز اندازه بیش

دانششان هیچ ندارد بقا

پس پشت او ایستاده به پای

ملکت من بس بود دیدار او

به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی

ترک کن این عالم غداره را

وین پدید آیدش زمان به زمان

هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد

پس شهریار جهان اردشیر

دردم چه فربه‌ست و مدیحم چه لاغرست

همی رایگان داشت آن گاه و تاج

اهل عالم خاک خاک تو شدند

نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد

هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل

شکست در نفس آهوی تتار آرد

که گشتاسپ را برکند کار پست

ترک کنم گفت غلامانه را

ز بهرام با او سخن چند راند

در طلب باید که باشی گرم‌تر

پشه‌ای باشد به پیش گرزه‌اش پور پشنگ

او خضر و چشمه حیوان ماست

چون ز هم ریخت بال و پر چکنم

مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه

هوا را نخوانم کف پادشا

یا لب جو یا که سبو یا سقا

به پیش بزرگان و پیش دبیر

زر ندارم چون دهم تاوان کنون

که بر تاجش نشاند تاجداری

سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست

عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر

وانکش فلک خطاب کنی پرده‌دار اوست

وزو بستدی دسته‌ی رنگ و بوی

با مید این طریقت ره روان را شاغلست

کرا خواند خواهند شاه جهان

نیز چه والله اعلم با الصواب

گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی

آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست

سوی سرای اوست همه چشم آسمان

مدد ز حضرت پروردگار میید

همی در جهان آتش افروختم

وا شدن قفل نیابی عطا

به نزدیک خود جایگه ساختش

داند او سوی پدر آهنگ کرد

نوای بلبلانش عشق پرداز

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

در ادب کودکان باشد لالا ترش

زهم توالی لیل و نهار بگشایند

کجا ژنده پیل آوریدی به زیر

آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت

نه خوب آید از نامداران ستیز

آتش دوزخ ببرد از یاد ما

چترست، چون دو بال همای خجسته فی

تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست

ور نهان جوییم پیدا می‌روم

که از سوز جگر خنیاگرستم

نشستنگه قیصران سترگ

ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد

ستاره شود پیش چشم تو خوار

این سخن باشد همه عالم ترا

بهای گوهری باشد سفالی

در ببند و ره مدتشنیع را

آخر چه شود مرا به یاد آر

تایید هم رکاب و ظفر هم‌عنان ماست

سزاوار چوب گران آورند

بر بوی نقد تست سوی قلب رای او

به بیدادگر بر بباید گریست

عقبه‌ی دشوار در راه اوفتاد

شده فرقدانش چو دو خد لیلی

به نوعی دیگرش شرح و بیان کن

سر فرو شد نیز همدم در نیافت

که نام بندگی شاه بر زبان آورد

ز من هرچ بینی تو فردا بگوی

مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند

برو آفرین نو آراستند

نه دمی آسودنش ممکن شود

ازین ده‌های ویران باج خواهند

بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم

چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار

چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا

ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت

که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است

خرامان بدان بیشه‌ی کرگ تفت

صبر کن در درد هجران یک نفس

وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست

تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟

که چون شادی مناسب می‌نماید

گر آب حیاتست بپاکی و روانی

نوشته درو بر خط یبغوی

ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش

به کار شمردن همی برد رنج

خود نبیند ذره‌ای جز دوست او

شکسته خار در جانش که می‌نال

هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو

ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر

هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کرده‌اند

دیو نگشته است به پیرامنم

شراب گل مکرر خوشتر آید

چو رفتی دلت را بشوی از گناه

پی بری در یک نفس صد گونه راز

چو خم از آتش آن آب جوشید

ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن

کنج عشق تو را خراب بس است

دولت کلاه شادی بر آسمان فکند

هست بسیار که خرما نبود بارش

ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی

به یزدان چرا آختی خیره‌دست

کی بود ممکن که خواب آید برون

بر آن سوی زمین جستی به یک خیز

آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می‌کشی

آب حیات می‌کشد بازگشا از او جرس

فلک مهابت گردون سریر مهر سخا

این نه دین است این نفاق است، ای کرام

وقت است اگر به دیده‌ی افلاک جا کنی

بران راه بی‌راه خود با گروه

بهر تو، تو خود ز بهر دیگری

بگفتا ده قدح زان چشم مستم

هم محبش داخل خلد برین شد

من چرا در زنگباری مانده‌ام

زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد

مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

روی تو شد چشمه‌ی نور ای صنم

گرازان و پیچان دو مرد گران

تو توانی شد ز شادی آتشی

به دولتخانه‌ها در برگشاده

که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی

خامش از گفت و جملگی گفتار

در زیر سایه‌ی علمش آشیان کند

عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار

یکایک برو آفرین خواندند

ور بود دهقان، نیارد میغ آب

ز لعل شکرینم جام گیرد

شاهان ستاده‌اند به صف سلام او

گر سوی مغرب پدیدار آمدست

نوای بلبل شوریده بی‌قرار کند

خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟

کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم

اگر جست پای پدر گر نجست

زاده مرده لیک نامردم شده

کنند از «انما» رایت بلندش

نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب

از برون نیست جنگ و آرامش

بسی رفیع‌تر از فرق فرقدان دارد

کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گر ثناگستر سلطان سخندان شده‌ای

صلیب بزرگ و سپاهی مهیب

رخش کبر و سرکشی چندین مناز

که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها

پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست

زین چنین عقل تن آسان می‌بسم

که دل و مرتبه‌ی حاتم و دارا دارد

گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی

خردمند و بادانش و بانژاد

دل ز سیم و زر او بگذار و رو

کجا پروای نام و ننگ دارد

پادشاهی نشست فرخزاد»

الیس حبک تأثیر حب ود ودود

چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب

پیوسته بود به ابتداش پایان

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

که دارد بدین کودک خرد مهر

تا دهد یک ذره زین لاشیء دست

نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران

که هست اطلس گردون ز دامنش چینی

از بر و از کرامت و از یادگار او

که بخت و دولت بر درگهش قران کردند

ستاده است دریا و کوه و بیابان؟

یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

چنان دان که مرگش زیانکارتر

از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر

ز تار عنکبوتش نقش دیوار

سنگ خارا به صد هزار تبر

چاره گر و غمگسار عاشق

گفت خلقت بینم از لطف و کرم

نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من

گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن

برو آفرین کرد و بردش نماز

و افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بال

گر به نوک نیزه بردارد کهی

کز روزگار دولت او شاد و خرمم

اسرار دو کون و علم اسرار

هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من

آراسته به حله‌ی رنگینم

که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من

پر از دانش و آفرین خدای

اگر از عاشقان برآید نام

که تا خورشید باشد باشدم نام

بخشش دیگران به روی و ریاست

چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار

شام زنگی نهاد خون آشام

ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران

دشمنی روی نهاده‌ست براین شهر و دیار؟

جگر خسته و دیدگان پر ز خون

بروز حشر سر از خاک برکند مخمور

چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز

فارغم روز و شب از فتنه دور قمری

ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه

اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم

که خانه‌ی مهین استشان جا و در خور

اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار

کزان بیم جای خروش آمدم

برآستان تو سلطان غلام خواهد بود

تو از خصم برون پرهیز کرده

ور چه ترا پیشه همیشه وغاست

تا نبود صحتش مزور

منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم

تو سر کار خویش نیز بگیر

به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

شتر خواست از دشت جهرم هزار

مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار

دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد

کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم

در خطر صد با خطر مبصر رسید

همچون بساط مجلس فرمانده عجم

وزو خوار گردی چو بردی نمازش

پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی

بود پیش من کمتر از یک سوار

کو معتکفست بردر دل

نگه‌ها گرم حرف آشنایی

که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم

گفت نی من نبردم برد عیار دیگر

چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن

کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

که ندانست روزگار گشاد

همی داشتندش به بر بر به ناز

که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود

او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد

خدمت او کند به لیل و نهار

همه رسم و آیین او خسروانی

ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست

چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین

مغلوب هوس شدی هوا هم

مشو پیش تختش مگر تازه‌روی

از وی ندیده فلک تا بنده‌تر قمری

شود هر گلخنی باغ نعیمی

در سایه‌ی پاینده‌ی او داد پناهم

پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف

مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی

دیو هوا را مده افسار خویش

که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی

همان تیر زین تیر برتر نبود

که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم

دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی

از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار

جز استغراق در دلبر میندیش

یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی

همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش

به خدمت ملک شرق روز را بگذار

مگر از کرانی گریزد همی

پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد

چو دل جایش درون سینه شاید

چو من ستایش او را همی‌کند تکرار

میمنه که نیست بدان جا ترش

وان دگر جودها همه اجزا

در دیده‌ی کور عامه خارم

گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود

نداری خرد کو روان پرورد

یادگارست ملک را ز پدر

ماند به جمیل معمر عذری

گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین

قصد بحر جاودان خواهیم کرد

که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم

تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام

چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان

فروریخت چون آب خون از برش

هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم

شده پولادسای و خاره پرداز

مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین

تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش

هر که را خواجه برکشد به فراز

دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش

بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست

زمانه به جوش آمد از خون شاه

که هنوز در محبت حرکات خام داری

رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند

دریده صارم او قلب صدهزار سپاه

درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر

شهره هر شهر شد دفتر اشعار من

خود من امروز به دل خسته و گریانم

در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد

به شادی بر میزبان آمدند

عفو را گوهرست گاه غضب

که جان با تلخکامی بایدش داد

فرد مانده ز مادر و ز پدر

و نحن الماء لا ماء و لا نار

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم

گویی ز تو بهار به آید به کار

چومن با سپاه اندر آیم زجای

دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر

گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند

که دست همتش ابر درافشان است پنداری

ازو چون کند با تو بازارگانی

تا شبی سجده‌ی آن ماه منور نکنی

یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم

از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز

که از شهریاران گزارد سخن

دویست آیت بودی به شان شاه اندر

بساط خرم و گلگون سبک خیز

روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار

شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار

شیوه‌ی بنده بود گاه دعا، گاه ثنا

این تیره صدف بدو سپارم

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

سخنهای ایرانیان باد دار

به حیرت درفتد دلهای نظار

متواضع که شنیده‌ست که جبار بود

یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار

نوحه‌گری اشک فشان دیده‌ام

هر شاه که او را چو محمد پسر آید

بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم

نام خطش را دگر مشک خطا کرده‌ای

سوی لشکر پهلوان شد چو گرد

که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن

که او را دل موافق با زبان است

ز صندوق وز کودک خرد و چیز

من کأس مدامک المطهر

لطف آب بحر ازو پیدا بود

کاین نظم ازان گرفت عالم

ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ

بهر نیک و بد غمگسار توام

چشم نگشاید سری بر نارد او

آهو در مرغزار دارد سیمین شکم

نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ

جز دل از لاغری کباب نداشت

تا ز ضد ضد را بدانی اندکی

چون نیابی به سوی علم سبیل

نیارد سر گوهر اندر مغاک

همان زخم شمشیر کارمنست

قایل این سامع این هم منم

سراسر دشت و صحرا در نظر بود

سر از گنبد ماه بگذاشتی

گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

عقل کل آنجاست از لا یعلمون

دیوانه مباش آب مپیمای به غربال

سکندر همی خواندی مادرش

نپرسید زین پیر و تنها برفت

در کشی در نی و نی راه دراز

بر کسی جابر بود، بر خویشتن جابر شود

ز کرده به یزدان پناهد همی

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم

زیر نافم واسع و بالاش تنگ

سرخ عقیق است تو گوئی حصاش

به مردی بهر کینه بسته میان

ز بهر تبه کردن بزم را

هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز

زمین بوسید و خسرو را دعا گفت

که گفتار ایشان بداند شنید

نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور

از دلت در عشق این گوساله رفت

کاین بد خو دشمنی است منصور

که کین آورد هر زمان نو به نو

وزان پیرزن آب و نان خواستند

در زراعت بر زمین می‌کرد فلق

هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود

گیا در بیابان سرآورد بار

که اندر هستی خود ذره‌وار است

بی ازین دو بر نیاید هیچ کار

نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

هما اندران کار پوزش گرفت

نبود آگه از کار وز لشکرش

وان گلوی رازگو را صور دان

شقایق خورده و افتاده سرمست

کزین پس نیندیشد از کار تیر

بر سر روزن جمال شهریار

هر دلی رفته به صد کوی خیال

از دور بماند به سور ماتم

به زور و به دل جنگ شیران کنم

ازین پس نوشته فرستیم و چک

گوش اومیدش پر از لبیک بود

از فر و زینت تو که پیرار بود و پار

چنین داند آن کس که دارد خرد

از حساب و کتاب چگشاید

باشد اندر غایت نقص و قصور

گاه بخشدش و مسند و اورنگ

چو پیروز گردم من از کارزار

نهاده دو دیده بفرمانبران

هادی بعضی و بعضی را مضل

که ای بگسسته دانش از تو پیوند

که جاوید بادا سر تاج‌دار

هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور

مست و بی‌خود زیر محملهای حق

نیست تو را عالم فرودین مسکن

دل زیر دستان ما شاد باد

که تاشد مقاتوره از رزم سیر

ماتم جانی که از قرنی بهست

گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز

به فرمان شاهان سرافراخته

پیش عطار دل فگار نهاد

لیک آن ذوق تو پرسش کردنست

مانده نوری بر قفای اهرمن

چنین بود تا بود پیمان تو

که من کهتری‌ام ز ایران سپاه

که قریبست او اگر محسوس نیست

نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد

جهانجوی را کین نباید گرفت

کز این دوار بود مست کله بیمار

از کجاها گرد آمد در بدن

بنگر به کدام جانبی مایل

نگون شد سر نامبردار شاه

کجا بهره بودش ز دانش بسی

او برفت این جمله وا پرسید راست

گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه

که شمشیر تیز از میان برکشید

سگ در پهلوم نمی‌باید

گرد منگیزان ز راه بحث و گفت

تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم

اگر جان ستانید اگر جان دهید

گرانمایگان برگرفتند راه

این بر آن مدهوش و آن بی‌هوش این

حدیث از طالع ناساز گویم

ز گرد آسمان روی زنگی شدست

کاین جهان بی‌وفا از تو جهانست ای پسر

صیحه‌ای که جانشان را در ربود

نشد جز به الفاظ من سیر شیر

بیفراخت آن خسروی یال را

هم آنکس که آواز آهن شنید

از حیات خلد توبه چون کنم

کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟

برهنه سوی سیستانش کشید

گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد

تا شود رویت ملون هم‌چو سیب

ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

زواره همی کرد زین گونه شور

گوی پیرسر مهتری دیریاز

ما به خویشی عاریت بستیم طمع

کسی باید که جانی آورد پیش

تهی دستی و سال نیرو گرفت

در دیده کی بماند گر درفتد در او خس

خوش بکوبش تن مزن چون دیگران

با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

که ای طاق چشم خرد را مپوش

یکی خویش بد مرو را نامجوی

حبذا نان بی‌هیولای خمیر

در کاسه‌ی بلور کند عنبرین خمیر

کنی تازه آیین و راه مرا

زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام

پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست

اگر طمع نبود خود تی امیر اجل

برو تیز با لشکری رزمساز

که بر من ببد کار پیکار تنگ

از تو چیزی فوت کی شد ای اله

ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ

به زور و به مردی توانا توی

گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر

یوسفستانی بدیدم در تو من

آویخته حلقشان به شستم

به تندی و بدرایی و بدخوی

برانم که آن مرد ابلق سوار

می خورد عمرو و بر احمد حد خمر

نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد

ببردند بامویه و درد و رنج

خروش از چرخ گردان می برآرد

کو پذیرد مر خبث را دم به دم

از خوردنیش عاجز و حیران کنم

زره‌دار با خود و گرز گران

نبینی پس از مرگ آثار من

سوی که می‌شد جداتر از مناص

چه کان کز مادر امکان بزاید

زدم بر زمین همچو یک شاخ بید

اسکر قلبی خمر وصال

یا بگیراننده‌ی داننده‌ای

جان این تن از آن لطیف جهان

نباید مرا رخ به خوناب شست

که بهرام شد شهریار جهان

که به بیداری عیانستش اثر

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

سپهدار کابل گرفتار شد

و از تو یک نان جوین می‌بایدش

چون ننالم چون بیفشاری دلم

کو گشت به دامنش معلق

سیه شد جهان پیش آن نامدار

سپاه آرد از پیش قیصر ز روم

هر چه گوییم از غم خود اندکست

به هر جا می‌رود اینش تمناست

تو باشی بدین درد ما را پزشک

وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش

عین اظهار سخن پوشیدنست

همی به ما برسانند کاهل اسراریم

ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

کمان خواهد ار نی به چوگان شود

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

چو ابن‌معتز نحوی، چو اصمعی لغوی

به روم و به چین و به جادوستان

بر سر خصم سنان خواهم زد

وآن دگر گل دید پر علم و عمل

در سر چنین گفت نوح با سام

ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

نداری تو ای پیرفرخنده پی

یار را باش و مگوش از ناز اف

لبش خندان چو ساغر دل پر از خون

جهان پر ز درد از بد بدگمان

شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار

که بدیدم قطب دوران زمان

بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول

خردمند و بیدار و با نعم و بوس

که بیرون شد این آرزوی از نهفت

او احد می‌گوید و سر می‌نهد

به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش

بدو گفت کای رستم نامدار

چون موی تنم از آن برآمد

نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی

بنده همی داشتی فلان و فلانم

ز رستم همی در شگفتی بماند

یکی بیشه دیدند و آب روان

یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد

که از هم فرق کردی نیک و بد را

به بالا و فرت بنازد پدر

ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف

زان حجاب غیب هم یابد گذار

سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش

به تیغ و سنان و به گرز گران

همی‌راند با نامدار دلیر

بر ره ناآمن آید شیرمرد

به کام حاسدم کردی و عاذل

وگر بگذرد رنج و سختی بود

مرهمی به ز وفا نپذیرد

کی بود حیوان در و پیرایه‌جو

چو ز افسون یوسف زلیخای زال

سر ژنده پیل اندر آرد به بند

توانایی و داد و پیمان مراست

هکذا یمحو الاله السیات

که از کارش کند هر کس قیاسی

از اندازه‌ی پاسبان برگذشت

خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر

ورنه اول آخر آخر اولست

می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

شد از آب دیده رخش ناپدید

در دل افتادی مرا بیم و غمی

چو انگشتان مرد ارغنون زن

چنان شاه شاخ برومند را

زان به تن بردن چو دشواری شود

پاک‌بازی خارج هر ملتست

از کافران شجاعت پیش شجاعتش

به دیدار ماننده‌ی اردشیر

ازان نامداران روشن روان

در نظر رو در نظر رو در نظر

ز ایثارش شود گوهر ستانی

کزان پس نبینی تو از گنج رنج

طبیب آید و بندد بر او ره گفتار

کرد در باقی فن و بیداد را

دشمن شودت آن دیگرش

ببردند خوان و خورش ساختند

جهانجوی از آرامشان کام یافت

تا بدان پر بر حقیقت بر شود

وان من چون شنبلید پژمریده در چمن

اگر چه به خون دستها شسته‌اید

بس ممتحن کو را رهاند از محن

تو بر آن فرعون بر خواهیش بست

بار بد باشد چو بد باشد نهال

سخن‌گوی را فرمند آمدش

هم آوردش ازبخت شد ناامید

لیک کی در گیرد این در کودکان

به گلشن خسته رنگ از روی سبزه

نخواهم ز زابلستان سرکشان

کاین زبانت خصم جانست ای پسر

او همان نورست نپذیرد خبث

که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»

تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

بیامد بزرین وسیمین ستام

کمترین آثار او عمر بقاست

فراز او مسافت سمای او

که بی‌راه بسیار و راه اندکیست

پیش تو به آشنایی آمد

هیچ یک با خویش جنگی در نبست

به جان برمکن جز به نیکی رقم

ازان پس به گیتی نماند بسی

برشیر کپی شد از جنگ سیر

که بپیش ما وبا به از صبا

دلی پرخنده و لب پر ز گفتار

ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج

نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر

می‌فرستادش شهنشه مالها

هر جفائی را که دیدم درخورم

چنین تا به کیخسرو پاک‌رای

چناچون که ایران ز افراسیاب

یا ربی نامد ازو روزی بدرد

باطل نشود هرگز تایید سمائی

دوان پیش آزادگان شد همای

چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد

ماده بز بیند بر آن کوه دگر

به دو عالم در سعادت باز؟

فروزنده‌ی اختر و ماه و هور

برزم اندرون بیم بیرون کنم

بر طمع‌خامی و بر بیگار او

به دل از آنچه می‌جستی زیاده

نه از تخمه‌ی کامکاران بدیم

شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل

وین چراغ از بهر آن بنهادمت

زیرا که حکیم است جهان داور قهار

ز درد تو خونین سرشک آورم

نیازد بکردار آهرمنی

وین یکی جان کند تا یک نان بداد

آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی

پرافروزش و پوزش و آفرین

آن عصا کان لایق ثعبان بود

همچو حیدر باب خیبر بر کنی

دور به از آتش سوزنده، نال

بزرگان لشگر گزیدند جای

فرود آمد او را به دم درکشید

تا ببریم از میان زنارها

خروشان شد ز درد خسته حالی

ز پیکان تنش زار و بیجان شدست

بگرفته دامن ازل محض مردوار

با شتر مر موش را نبود سخن

سحرگاه چون مرکب راهوار

نیاید سبک سوی پیوند تو

همان جامه هایی که خیزد ز روم

بحر می‌داند زبان ما تمام

انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه

که با زند واست آمدست از بهشت

در دیده‌ی خویش مختصر شد

مر ورا نازرد آن شه‌پیل زفت

زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

نطفه کی ماند تن مردانه را

پدر بر کشیدش که هنگام بود

من خوشم جفت حق و با خلق طاق

به هر جا هست برخوان کش بخوانم

پیش گور بچه‌ی نومرده‌ای

منه یبکی الکیب بالاسحار

بهر فرزندان تو ای اهل بر

چرا دارد امید شیر و عسل؟

که بود نسیان بوجهی هم گناه

بهند اندرون گاو شاهست و ماه

لیک اندر سر منم یار و ندیم

از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه

چشم سر حیران مازاغ البصر

گرچه خورشید پشتواره کنم

گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم

سیاره سفینه، طبع لنگر

هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت

که اکنون تو را پای برجای نیست

تا که غمازی نگوید ماجرا

متاع خانه‌ها بیرون نهادند

وقت خشم و حرص آید زیر طشت

اگر هزار بخوانند سوره ایلاف

که نبیند دام و افتد در عطب

از شاخ او سلام کند سوسنش

در بلا خوش بود با ضیف خدا

نماید خردمند را رای و راه

مبدع تن خالق جان در سبق

که زبانش بود از زر زده در دهنا

مر خیالش را و زین ره واصلی

یکی را نوندی کشد زیر ران

زنده خود را زین مگر مدفون کنم

به دست صبا داده گردون مهارش

ای قصاب این گردران با گردنست

تخم در خاکی پریشان کردنست

پیش بیمار و سرش منکوس شد

ولی چندان که شد عاشق گرفتار

کشته می‌گردند زین حرب گران

خلق رود تشنه بدو جان سپار

گرمی خاصیتی دارد هنر

اگر چند با قامت عرعریم

کرد دست فضل اویم کوثری

نایب خاصتر به حضرت شاه

که نگیرد صید از همسایگان

چو خرمابنان پهن فرق سری

واندر آن زهدش گشادی ناشده

گر باشم و گر نه پادشا باشم

من ببخشیدم ز خود آن کی شدند

باز دادی چنانکه داد کلیم؟»

چون چنینی خویش را ارزان فروش

بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند

حلق بخشد سنگ را حلوای تو

روم تا بردر شهر خلاصی

گشت طینش چشم‌بند آن لعین

یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز

داد خود بستان بدان روی سیاه

آمد پیری ترش چو رخپین

سوی در خفتست و آن سو آن عمو

دم خود را بخور مجمره کرد

در میان خواب سجاده‌بدوش

و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست

هر کسی بر خلقت خود می‌تند

هر رگ او همچو زیر و بم به است

بر گلوی بسته حبل من مسد

از هول شود زایل ازو خوابش و هالش

می‌چشم از دایه‌ی خواب ای صمد

که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم

هم هویدا او بود هم نیز سر

خیره از بس اشعه چشم در او

بیش رنجد که آن گروه از دست و پا

که دست و پای بدادند مست و بیخودوار

بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان

بر دهن عقل ز گردون پیام

از غم و احوال آخر فارغ‌اند

گوید افسوس شاه ما که بخفت

کی کشید این را شریعت خود بسلک

نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود

دایمش از شوق هارون می‌کند

وا رهانم از عتاب نقض عهد

دشنه همی مالدت او بر فسان

پس دهان در مدح عقل او گشود

خاک لیلی را بیابم بی‌خطا

تا فرو خوانی معظم جوهرا

پس آنگه رو به عرض مدعا کرد

از معرف پرسد از بیش و کمیش

نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر

مرده باشد نبودش از جان خبر

شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

چون گل سرخ هزاران شکر گفت

زین زبان شکسته و بسته

بی‌خبر از حال او وز امر قم

که تاریکی برد ز آیینه‌ی آب

تا یکی روزی که گشته بد سوار

حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست

گفته‌های بس خشن بر جمع خواند

که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان

جفت شد با آن و از وی رفت آب

کی نهند این دست و پا را دست و پا

خلوتی و صحبتی کرد از کرم

جان به لب از آفت جانی که داشت

تا کنم با حق خصومت بهر تو

لم تغنه المناصب و المال و الکنوز

بر دماغ حور و رضوان بر شود

تا آشکاره اهل خرد شد شکار من

تا شوی نامه سیاه و روی زود

خاک بوسد ستاره بر در او

پس ز ترس خویش تسخر آیدش

بزن لنگ تجرد عاشقانه

دید کافر را به بالای ویش

کی رسد کارت به اتمام ای غلام

حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست

فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان

لیک این صورت ترا حیران کنیست

چون نکردی شکر آن اکرام‌فن

پیش تو او بس مه‌است و محترم

وجودت زبده‌ی اولاد آدم

گفت ان عدتم به عدنا به

آورده از آن عالم هر چار سلام علیک

معجزات خویش بر کیوان زدند

کاین برون آهنجد از دل بیخ کین

شاه نبود خاک تیره بر سرش

پوست کنده به پوستین کرده

خامش و در انتظار فضل باش

رفت چو سر پنجه ز دستم برون

راز خواجه وا نگفت از اهتمام

به چون به حضر در کف من دسته‌ی شبوی

نقش خدمت نقش دیگر می‌شود

کوفته‌ستند پای خویش به فاس

طاعمش داند کزان چه می‌خورد

مضمر این سقف کرد و این فراش

برگ بی برگی نشان طوبیست

عجب سررشته ای دادی به دستم

پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن

گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ

خاص را و عام را مطعم دروست

که دونانش کنند از خانه بیرون

آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن

دخترش داد و عذر خواست بسی

ره برد تا بحر همچون سیل و جو

جهان را داد نور شمع مه تاب

چشمشان بر راه و بر منزل بود

چو او را هیچ دامن می ندانم

طمع در نعجه‌ی حریفم هم بخاست

نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ

بر سر این دار پندت می‌دهیم

می‌شود مسجود از مکر خدا

خلق را این پرده و اضلال چیست

صورت آن راز نهان باز گفت

با فصاحت بی‌دهان اندر فسون

تا نهم زنجیر زلفش پای بر

چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای

چنان که تو ناطق در آن خیره مانی

شانهم ورد التوی بعد التوی

جان در انداخته به قلعه‌ی آب

گر بمیرد نیز حقش رافعست

گام نهم پیش و به کامی رسم

گفت نه این و نه آن ما را مکاو

دل عطار در صد اضطراب است

هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

یا معتمدی و یا شفایی

بارها در پای خار آخر زدت

که مساز از چوب پوسیده عماد

مثل غوطه‌ی ماهیان در آب جو

شه روی زمین بر پشت او جا

همچو خر در جو بمیزد از گزاف

مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید

یفتنون کل عام مرتین

بینم که اندرافتد شوری نو از شراری

تا که ریح الله در آید در مشام

ور این نیز هم در نیابی گذشت

حق ندادش درد و رنج و اندهان

فتاده شور از ایشان در جهانی

هان و هان بگریز ازین آتشکده

ور نی بنشین بر آستانش

گویدت سوی طهارت رو بتاز

بر شعیب چو موسی فروخزیدستی

پیش خاکش سر نهند املاک حق

عشقشان از ملک بربود و تبار

بی‌خبر زان کوست درخواب دوم

ز تأثیر نفس گردد سیه دل

راست‌گویی من ندیدستم چو او

کان ناخوشی‌ها خورده بد در غیبت تو خون خوش

که چه می‌گویند پیدا و نهان

از حسد کس مترس در طلب مهتری

هین مکن روباه‌بازی شیر باش

بروید گل و بشکفد نوبهار

بهر تعلیمست ره مر خلق را

بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه

هیچ یابد دزد را او در عبور

در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

آنچ بتر بر سر او آن رود

همه تویی که گهی مهدیی و گه هادی

در عدد آورده باشد بادشان

در زمین می‌گفت او درس نجوم

اختلاف ممن و گبر و جهود

چنان سازم پر از خونابه دامن

نور باید تا بود جاسوس زهد

منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال

چون درون چشمه مه کرد اضطراب

در بیضه دری ز آن می‌نپری

سوی خانه‌ی مردریگ خویش شو

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

که فلانم من مرا اینست نام

گشته از او مثل کمان خم پذیر

پیشتر از کشت بر برداشتند

از بهر یکی نظر نهادم

چون دل اهل دل از تو خسته شد

که جهان نماند تو اگر نگویی

فضل حق را کی شناسد هر فضول

نیست جامد را ز جنسیت خبر

با تو می‌خوانند چون مقری زبور

کسی از من زبون‌تر نیست گویی

آدما ابلیس را در مار بین

مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر

تو ندانستی ترا نبود وبال

حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی

مفلس است او صرفه از وی کی بری

بقا بیش خواهندت از بیم من

آب روی مرد لافی را ببرد

بسی غم بوده و شادی نبوده

از شعاع آفتاب کبریا

طاعت او راحت و رفع محن

چون نداند جذب اجزا شاه فرد

«بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی میدی »

فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

نوبت تو شد بجنبان ریش را

تا بود که زین دو ساحر جان بری

خردمندی چنین است آفرین باد

کو ز خون خلق چون سگ بود مست

به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ

تا بخسپم که سر من شد گران

لیکن بخیلست، در رخ نمایی

مس کند زر را و صلحی را نبرد

که هرکه بنده‌ی فرمان حق شد آزادست

گر به سوی رب اعلی می‌روی

ز دل طاقت برد رخساره‌ی او

گربزند و عاقل و ساحروشند

هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم

چونتان ببرید از ربانیی

بدیدم من که دیدی و شنودی

سر بسر فکر و عبارت را بسوز

من ندیدم یک دمی در وی امان

گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص

نیزه آنجا منار سر سازد

مهر و کل خاطرش آن سو رود

به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور

به ز صندوقی که پر موشست و مار

چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری

بهر کوران روی را می‌زن جلا

بیا تا سر به شیدایی برآریم

بر امید زنده‌سیمایی بود

بگو دلبستگی پیش که داری

شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

زحلی کاهنی کند به زحیر

تیره‌چشمیم و در آب روشنیم

ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن

صادقان را یک ز دیگر نغزتر

هم تو گویی آخر آن واجب بدست

کان خیالات فرج پیش آمدست

عقل ترا کرد فراموش حیف

باز داند جمله‌ی اسرار را

که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش

سوی وحدت آید از تفریق دهر

به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی

نرد خدمتهای خوش می‌باختند

که گنبد نپاید بر او گردکان

در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف

به گوش از هر دری حرفی رساندش

که مرا عذریست بس کن ساعتی

هست مطلق گردی اندر لامکان

گفت لا حول ای پدر شرمی بدار

تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی

آه کز یاران نمی‌باید شکیفت

هم‌چنانک از آتشی زادست دود

در بلا و آفت و محنت‌کشی

رخنه‌گر کار شود تیشه‌اش

زانک شه هر زشت را نیکو کند

و نی طاووس زاید بیضه مار

چشم خود را آشنای راز کرد

پی من باشد دمی گر بپایی؟!

بوی بردی ز اشترم بنما که کو

پدر گو به جهلش بینداز موی

هست هم نور و شعاع آن گهر

به قانون عدالت زد چنان چنگ

شد چنان بیدار در تعبیر خواب

بر تارک مبارک پور طغان یزک

همچو بتگر از حجر یاری تراش

ز آن روی سختت ناید کیایی

گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

ده زکاتم که منم با جوع جفت

وا خرید از تیغ و چندین خلق را

سمند بادپایی، خوشخرامی

می‌زند بر جان یعقوب نحیف

تا این خیالیان بشتابند در مسیر

نه همه شبها بود خالی از آن

نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

این زمین از فضل حق شد خصم بین

که در خوبرویان چین و چگل

می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران

ز برق آه خشم خانه را نور

شیر تو خون می‌شودر از اختلاط

کان همه زنجیر از اینسان بسته‌اند

مال خواهم جاه خواهم و آب رو

جز که تو بر گلشن جان عاشقی

زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان

در درون آب حق را ناظرید

ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم

آمنی وز تو جهانی در امان

هلا قناعت کردم بس است گفتاری

که مر آن را دفتری خواهند ساخت

ز پیراهن بی اجل نگذرد

معدنی باشد فزون از صد هزار

برای گنج عشق خود طلسمی

خود چه چیزست آن ولی و آن نبی

مجاهد الدین حرز کرام او زیبد

جسم همچون آستین جان همچو دست

وابسط جناحا فالقصر عالی

بسته کی گردند درهای کرم

گربه را نه ترس باشد نه حذر

دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

به قصد صید شیری می‌نمودند

غیر خون تو نمی‌بینم حلال

یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم

کور گشت از تو نیابید او وقوف

در عشق می‌رود به امید زیارتی

گر الف چیزی ندارد گوید او

چو مردان که بر خشک تردامنی؟

حاکم آن را بر درد بیرون جهد

هست حماری که مرا مدعاست

رخنه می‌جویی ز بدر کاملی

کی به دریای بقا خواهم رسید

گشت رسوا بین که او را نام چیست

می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا

پا و رویش صد هزاران زخم شد

گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر

ای جمالت آفتاب جان‌فروز

اکحل من حسنه الاثمد

در ممالک مالک تدبیر اوست

فوق سماوات رفاع طباق

ور سوی یاری رود ماری شود

برای حکمت اظهار اگر عیان داری

بهر حق کشتید جمله پیش پیش

به از شنعت شهر و جوش عوام

چون فزاید بر من آتش‌جبین

به برق عارض رومی و چشم قفچاقی

تا بنالد زود گوید ای اله

شکرانه گویم از کرم پادشای ری

تا ابد با خویش کورست و کبود

که نیست شادی او را غمی و تیماری

مر جعل را در چمین خوشتر وطن

کی شود از قشر معده گرم و زفت

من تو خر را آدمی پنداشتم

ورنه امی مست بهنجارمی

نک ببسته سخت بر گوشه‌ی ردیست

ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل

بازگو ای بنده بازت را شکار

تا نمایم سخن بعبادی

تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی

که کردی تو بر روی او در، فراز

خشم حق بر من چو رحمت آمدست

در صف جنگ آی اگر مرد لشکری

لازم آمد یقتلون الانبیا

گورستانت کند ز بستان

دست یابد تذور بر شاهین

تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی

خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل

در نوردید آفتابش زود زود

که هم به نشد سرور آفرینش

شراب روح به از آش‌های بلغوری

وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان

تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر

امید خود بریده ز پیوند و خانمان

بجز خار خار، و غم عاشقی

وهم را در صحبت عزم سکندر یافته

نیاید به گوش دل از غیب راز

عزمش از مسرع شهور و سنین

بر توست عالم همه روستایی

در ازل جامه رنگ کرده به نیل

در دیر را حلقه آید به کار

طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس

چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی

حفظ تو نشان نقش خاتم

خود نمی‌گوید ترا من دیده‌ام

وز دگر بحر نطق موزونم

تا به خموشی همگی جان شوی

آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو

رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

از جهان نفور جفت نفیر

که مفتاح عرشی و فتاح بابی

گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین

بسی گفت و قولش نیامد قبول

گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک

چه تاب دارد خود جان آدمیزادی

خطوات قلمت خط خطا بر احکام

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر

هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی

بیت‌الشرف شدست چو خورشید را حمل

اتقوا ان الهوی حیض الرجال

شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم

یا قاتلنا انت دیتی

گه شکر در مزاج و گاه شرنگ

بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر

مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز

گردد هزار بار از این هر دو او بری

وانکه او یوسف است و گیتی چاه

که مر خویشتن را نگیری به چیز

تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان

که سرفتنه روز غوغا تویی

ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه

نقد او غدرفی نمی‌شاید

ز فیض او همی زاید زمین زر

زانوم را نماند زانویی

که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران

بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت

تصرفهای کلکت را مسلم

که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

وی ترا خواجه‌ی سپهر غلام

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

از اجل آرند خصمان را پیام

مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی

چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور

درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند

وافتابت نگین خاتم جاه

زین هنرهات عار بایستی

مقصد خاص شد و قبله‌ی عام

کی در غلط اوفتیم در عین

از پی کار خویشتن شو هین

هر کی ورا یار کیست هست چو زندانیی

برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه

که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد

بر چهره صفای آب زمزم

خود آفتاب گنبد دوار ما تویی

و یا مثر تو وقف گشته بر اقوال

این یکی یکسر درید، آن یک شکست

عجب مدار که از خون بود نمای گیاه

شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری

آنچه معلوم کس نشد تعلیم

اگر مردی احسن الی من اسا

جز به عالی در دستور جهان صدر اجل

چو اقبال و باده عدوی غمی

قصه‌ی چرخ ازرق زراق

از سامری هراس نه از گاو سامری

چون استوار گشت رکاب گران تو

به عشق چشم او دارد روایی

هم از معروف و هم خورشید مشهور

من خود به اختیار نشینم به معزلی

نموده در نظر همتت وجود حقیر

وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب

گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک

شد بزیر آهسته از بام بلند

خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال

یاوه شدستند بی‌شکال و فساری

صبح صادق زان همی خیزد پگاه

خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست

متهم نیست به تقصیر و کسل

نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی

آنرا که خلافش کند لعین

بر دل و جانت بگشایند راه

عزم قضا پیکر طغرل تکین

الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد

آنجا که برد پی تسنم

وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار

به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن

چو مجنون عشقی و صاحب صفایی

رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر

خیالم زین حوادث بی خبر بود

بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم

مران تو کشتی بی‌شط بگیر راه اوسط

غم بر ایشان ز بخت بد فیروز

نهی، حق شکرش نخواهی گزارد

همه آتش لباس و آب اندام

خواجه! یقین دان که به زندان دری

صورت ساحت من قاعده‌ی کینه مساز

خادم طالع سرطان اسد

کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر

به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری

هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر

وگر به تیغ بود در میان ما فاصل

ورنه باری زرد چون برگ زریر

آوردش بر طبق نادره لوزینه‌ای

ماهی مشتری رمیده ز دام

عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی

زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام

گر نترسیدمی ز ویرانی

که بر عرش تو شد اقبال مقرون

مگر مستمع را بدانم که کیست

صفر پیشی دهد بلی به رقوم

زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی

وز نفاذت نامه‌ی تقدیر عنوان یافته

که گشت چهره‌ی هر برگ چون نگارستان

در ازل هیچ بامداد پگاه

امتنع‌الوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا

مریمی از هزار عیسی بیش

ذوت مطرت سحب العیون فبلت

در میان آمدی کنار جهان

دین بفروشی چه بری؟! کافری

خسروان داشته از دولت او تاج و نگین

چه توانیم گفتن از آغاز

که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه

این جان ما را چون جان مایی

گیتی همه کوس و علم گرفته

بلای سفر به که در خانه جنگ

بر دوام ملک انصافت گواه

مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی

هیچ خصم تو نیست جز مقهور

از نم جرعه امیدوار نیابی

ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال

که حامله‌ست صدف‌ها ز در ربانی

از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو

نصیحتست به سمع قبول شاهنشاه

تالیف آیت آری هست از حروف معجم

چند پی هر سخن مغلقی

که شد به عون تو بیرون ز عقده‌ی تاخیر

چندی چو شود رفیق اهریمن

معذور باشم ار سپر عجز بفکنم

ناامید و فتاده و خواری

زانسوی جهان آفرینش

که پروای صحبت ندارد بسی

کند سیاست او شیر شرزه را روباه

راه رهاوی بزن کز اوست رهایی

او باب تست زندگی از نام باب خواه

عزم خلوتخانه‌ی اسرار کن

که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق

ای روی زرد سکه زرگر گرفته‌ای

کف خواجه است با این بخشش و بر

اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟

آن خسرو مظفر شاهنشه معظم

بر ما دی را برنگماری

مثل و مانند ترا هستی محال

تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی

همی کند خجل الحانهای خنیاگر

در این مکان فنا چون حریص تمکینی

به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر

چنین است گو گنده مغزی مکن

نکشد بار قفلها زرفین

کذا عادةالشمس فوق‌الذراری

هم حلقه نشاید استران را

کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری

که ای پرهنر نامور بخردان

شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی

از بدی عهد چون غمین باشم

که سر فرو نکند همتم به هر جایی

بزد گوی و افگند پیش سوار

ناگه از دام چرخ مکاری

بدسگالان تو معزول چو لات

گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم

جوانمرد را شاه بد دلپذیر

زانکه گلست و ره هموار نیست

وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

ز هر گوهری جستن آغاز کرد

چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی

یادگار از سر مشکین رسنت

پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار

نشستش همه بر سر گنج باد

نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی

پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم

کجا بینی دگر برق جهان را؟

بود جاودان تخت شاهی به پای

کان را حجاب مهد غوانی نهاده‌ای

تا به ناکامی برآرم کام خویش

نفروشند بدین هیچی و ارزانی

که با شهد او زهر نگزایدت

که نیست درخور آن گفت عقل گویایی

یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم

عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

بران کار شد رمز آهن دراز

مشک نافه تتار بایستی

رستم و کوره‌ی سفر شد وطنم، دریغ من

ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد

زدن پیش دریا دو دار بلند

ببارد چو باران بلا، بر ولی

تورا هلیله‌ی زرین کجا برد صفرا

نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای

دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد

ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار

خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا

دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست

بماندند بر جای ناکام بس

زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی

که بر پاکی مادر هست گویا

نگر تا نبیند در شهر باز

پر از درد گشتند و تیره‌روان

تافت از من زمانه رخسارش

من ز آب دیده با نمکی دیگر آیمت

که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا

تو گفتی همی باره آتش سپرد

روز دراز بر سر بازار و برزنی

آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم

لقد ضج من شرح المودة کاتبی

که از پیرزن گشت مرد جوان

بر دماغ و دیو اندر آید از در تو

رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب

گر نبودی کاردان، جرم تو بود

پرستنده مردی و بختی بلند

در میان زود بستمی زنار

داندی از سر جهان برخاست

به هیبت بر آرش کز او برخوری

بزرگان ز گفتار گشتند سیر

راه اقبال به اینها سپرم

از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم

سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است

به تخم گیاها نیاز آیدت

بر قد جان به دست محبت قبای دل

در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا

دریده وهم را نعلین ادراک

نشستند با دوک در پیش کوه

به زبانی ز بی‌زبانی گوش

وز نگین گهر و رطل گلین میزانم

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

ز گیتی به دیدار تو زنده‌ام

نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند

نه نقد وقت بری کیسه‌ی حیات ربایی

که کافر هم از روی صورت چو ماست

همان بر زمین او بی‌آزارتر

مرتفع گردد از میانه، دویی

ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب

تا اختران آینه‌گون را دهد جلا

همی داستان را خرد پرورد

تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم

تا سراسیمه شد در آن خلوت

بریزد اینقدر آبی که هست در رویم

یکی تیغ هندی گرفته به دست

وز پی قوم برآورد خروش

پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا

طعنه بصورت گری چین زده

رها کرد ز اسکندر فیلقوس

تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم

جان داروی درد غم بران را

که ای نفس کوته نظر پند گیر

پراندیشه شد هرکسی زان خروش

نام ایشان جز به نیکی کم برند

بر قبه‌ی مسیح مجاور نکوتر است

هم سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم

بود بی‌گمان زنده نام پدر

دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار

سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست

چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی

ز گفتار او در شگفتی بماند

دولت معرفت ارزانی داشت

شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا

سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

به گیتی پسند دلیران شوی

این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟

بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا

شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد

گذشته بد و نیک من تازه گیر

ساخت بر خشک‌زمین منزلشان

که مرا از کژی هنوز اثر است

پروانه بسی فتد شکاری

بیامد خروشان و رخساره زرد

از کمان سینه‌ها طیار باشد صبحدم

سازد از آن برگ تلخ مایه‌ی شیرین لعاب

چو بگشائی بزیرش گنج یابی

زمین شد ز افگنده بر سان کوه

زشت زیبا و سرد گرم شده

کورا دوم آسمان ندیده است

که مرا علم، همچو بال و پر است

گزاف فلک هر زمان تازه دان

اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست

ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا

که بر جاده‌ی شرع پیغمبرست

که بر چاره‌گر کار گردد دراز

دیو، کافرمنش و بی‌باک است

عیسیت دوست به که حواریت آشنا

بختش از خاک آفتاب کند

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

در تو از هر دوشان نموداری

گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب

که ترسیدم که روزی خود بیفتم

که روشن کند جان تاریک تو

شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»

گزارش دم قمری به پرده‌ی عنقا

کردی از دل، آرزوی زیوری

به سیری نیامد کس از جان خویش

از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه

کو دست طلب که نخل جنباند

تو با بنده در پرده و پرده پوش

میان یلان سرفرازش کنم

و آن جگر سوز عتابی که شنید

حالیش به امتحان شکستم

ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده

کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد

مرگ ایشان در سخن‌های منست

بر عادیان جهل به عادت بزیده‌ام

انصت، فتسمع للبکاء صریرا

همه نامداران شدند انجمن

متمکن شود به مقعد صدق

این بگفت، آفتاب ران بگشاد

نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست

فرستاده را پیش بنشاندی

و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز

وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب

کسی برد خرمن که تخمی فشاند

می و جام و رامشگران خواستند

چند شوی پرده‌در و صف‌شکن

بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا

کجا برات نویسند نام و نانش را

دل و جان سپرده به پیمان اوی

گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل

که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید

تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران

تهی ماند زان مرغ رنگین عمود

با خود آن بیت مکرر می‌کرد

آب خضر و آینه‌ی جان سکندر ساختند

چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

وگر گاه یابی نگردی سترگ

کین شرع احمدیت به عدل عمر شود

کز سر کلک اسمر اندازد

به نوباوه گل هم ز بستان شاه

وزین مرز و از ما مبر هیچ نام

حافظ او ز آفت هر کج‌قلم!

از آفتاب جامه‌ی احرام در برش

هرکجا هست جان و ایمانی

یگانه دل و راست پیوند اوی

جامه کند مرد را به نیم ترانه

یکی زال آیینه گردان نماید

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

سکندر بپوشید خفتان و ترگ

به فلک میروی، درین چه شکست؟

نه به دیدن بصری خواهم داشت

همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم

که ای مرد نیک‌اختر و راه‌جوی

ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی

کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند

که در حل آن ره نبردند هیچ

ز مکه به نزد سکندر دمان

اعذب الشعر کذبه گفتند

نمک بسته بی مر افشانده است

بیجاده نیارد که کند کاه ربائی

همی هرکسی نام یزدان بخواند

که از هدایت خاص تو انتباهش هست

کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست

صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر

چه رانی تو از شاه و دستور کیست

این یکی گوید آن دگر خندد

همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند

زانکه محکم‌ترین آثار است

دهانش پر از خاک آوردگاه

ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟

هر که گوید تباه می‌گوید

به خط صاحب دیوان ایلخان ماند

شوی بی‌گزند از بد بدگمان

نه کتابی که بر تراشیدم

سر توحید را خلل منهید

کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است

چو آگاه شد او ز رزم پدر

کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟

از من و شعر، شرمسار تر است

عاید به خیر باد صباح و مسای تو

کزو پیل بیرون شدی بی‌درنگ

به کرامات واصلان اقرار

وز بلورین رکاب می‌بگسار

ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

بسی روز با پند بگذاشتی

خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم

آن آتشین دواج سراپا برافکند

چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟

ز فرزانه و مردم رای‌زن

بر در شاه و گدا بنده نکرد

بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار

زهره‌ی بازگو نمی‌دارد

که بیگانه او را نگیرد به بر

پرده بین را چکار در پرده؟

چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

به روز باران مانست صفه‌ی بارش

بران نامور زیرگاهش نشاند

بر جهان و بر آرزومندی

کز صنعت صبا شد گوی انگله است غنچه

دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

ترا خاک داند که اسکندری

باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟

گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

به دانش سخن گوی یا دم مزن

خردمند و با رای و روشن‌روان

ندهندش بر آسمان خانه

گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار

که دلم کار فرو بسته فراوان دارد

نشست تو جز تنگ تابوت نیست

ما را که اسب نیست برانیم بیدقی

از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش

علی حبکم مقت العدو المحارب

همه زهر شد پاسخ پای‌زهر

عقد بر عقد به هم پیوستم

شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد

باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

چو روشن شود نر گویا شود

در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری

زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید

دگر چشم عیش جوانی مدار

همی‌بر شد آوازشان بر دو میل

نه تو زین مادران غرزادی

تاج سر خاندان عبد مناف است

برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی

نبیند به نزد کسی آب‌روی

بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی

نه به خوان ریزه‌ی این خوانچه‌ی زر بگشایید

جهانی سنگدل را تنگ دل کرد

سخنهای او سودمند آمدش

کاورد شرط مروت را به جای

کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند

گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان

چو خواهی که روزت به بد نگذرد

توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب

بر امام انس و جان خواهم فشاند

که می‌بینم انعامت از گفت بیش

بر آواز آن کرم کرمان نهاد

که به صد گونه خطا رهبر توست

به تکین و طغان نخواهد داد

هستی خود را محابا چون کنی

چو آسوده شد کردگاه و کمر

همانی و همانی و همانی!

بنده‌ی او آسمان، چاکر او روزگار

که در بسیار بد بسیار گیرند

بشوید برآن تن بریزد گناه

تا بپالاید از مشام و ز فرج

دوش دانید که چون بود خبر بازدهید

مکن خود را برای هیچ بدنام

به رخشانی لاله اندر فرزد

قانون درست کردم و دفتر به من رسید

طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند

جدا کرده ایام بندش ز بند

همان بر که کشتی همان بدروی

آنچه مردم ز دور میبینند

سبحه سوز سروش می‌بشود

خطبه‌ی شهر بر دو شه نکنند

سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت

ز آرزوی خود به آزارم، خداوندا، ببخش

زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند

که گذر می‌کند چو برق یمان

شد آن نامور شاه لشکرشکن

تا بدان مرغ دلش کردی شکار

صحیفه صفحه‌ی گردون و دوده جرم کیوانش

من هدف بودم قضا را سالها

ازان تازه گردد دل و کیش اوی

از جان نژند تو این روح دژم رفته

کز غبب طوق در بر اندازد

به ذل گنه شرمسارم مکن

ز هر سو پراگنده کارآگهان

جام صد درد و رنج نوشیده

مژده‌ی دولت به شاه دادگر آورد

خواری و غم هر که شد غمخوار تو

دگر بر تن خویش چادر کنند

که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب

دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور

نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

یکی نامور جایگه ساختش

وز جمال خویش چشمم دوخته!

منت نعلبند یا بیطار

بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

بروبر همی نام یزدان بخواند

ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟

کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند

چو سگ در من از بهر آن استخوان

بشد کوشش و رزم را دستگاه

با من آن سان، که کند قصد خلاف»

کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش

دو دست آن شخص را امروز و فردا

همه سرکشان از می جام مست

گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست

کب خرد ببرد پری‌وار آذرش

نزدیک عارفان حیوانی محقری

به پیش اندرون مرد صد رهنمون

طالبان را به سعی بی‌منت

گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند

که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب

سر بخت ایرانیان گشته شد

ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست

سر تیغ بهرام افسان نماید

تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش

خور و ماه زین دانش آگاه نیست

پر شد از آرزویشان سبدم

محرمی مرهم رسان خواهم گزید

کی بوس تو را بود کناری

بدو داد فرمان و تاج و سریر

و آن نیستی که جامه‌ی ماتم کنی به در

چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش

پایه‌ی قدرت ای بزرگ محل

غم و رنج با ایمنی باد شد

اگرش صادقست درد طلب

با فال عید و نور انا لله رهبرش

تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

دم نای سرغین و رویینه خم

که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی

ماهی خضرند گوئی کب حیوان دیده‌اند

بلندش مکن ور کنی زو هراس

گر آیین شمشیر و گاه آورید

که ز بار گناه نالش من

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

درآویزم از چهره زرین قناعی

نباید خود آراستن ماه را

هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری

که به پرواز رستی از تیمار

که نه شیراز و روستا تنگست

ز دریا به دریا سپاهی گرفت

تو بکوش و ادب نگه میدار

از سه زبان راز آن پیام برآمد

هر گواهی که در این محضر کرد

از آواز مستان به دل خشم داشت

کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد

بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست

همی روزی آمد به جوفش ز ناف

که دادار باشد ز هر بد نگاه

نیکی و نیک بودت اندر چیست؟

رفت چندان که چشم کار کند

تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای

همیشه سر و کار با موبدان

هم چشمت و هم دهان خزیده

رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند

نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

به جای خرد زر شود بی‌بها

ترک دنیا بدین دو زهد توان

نیم رو خاکی و خون آلود و بس

بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست

کدامست و چون راند باید سپاه

گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد

اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند

فلک خیره کش از جور مگر بازآمد

سلامی کز دمش دل برگشاید

یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!

عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند

بلکه من آگاهم او غافل ز راه

چه غم شادیش بی‌اندازه گردد

لعل بدخشی شناس و مشک تتاری

کن ردا جامه‌ی احرام مسیحا بینند

آنکه ندارد به خدای اشتغال

کلاه از عیش بر ایوان فکندم

زنده، لیکن فتاده در زندان

روح الامین به تعزیت آفتاب شد

بزیبائی خویش، مفتون شوی

اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار

زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست

بر رکاب باده عمر رایگان افشانده‌اند

چو پروانه حیران در ایشان ز نور

اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر

بر در آن حی توانان که هست،

فضیحت خواست آن ناراستان را

کنون در خاک شد پنهان دریغا

زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!

کرده اسباب شرک را غارت

بر دوش درخت مار ضحاک

نمی‌کند خفقان فاد را تسکین

هر سحر کز جیب گردون جرم خور سر بر زده

هر چه خواهی نباشد از تو دریغ

خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!

بدانی ار همه‌ی رازهای پنهانی

چون سیل سرشک ناردان بندم

پایمرد پیادگان باشد

و او بسته زبان ز نام مجنون

که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟

در چمن نعره برکشید هزار

به سروری رسان و نوری بخش!

به اندک وقت ورد هر زبان گشت

نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری

نه رستم زال زر نه دستانم

حکما احترام کردندش

که جانش در غم جانسوز بوده‌ست

که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم

که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام

روشنی در فناست، دیگر هیچ

نیامد در دلم به ز آنچه گفتی

بر بم و سقف ریخته‌ام تارها تنید

که باز آید ز در مجلس فروزی

که فرو ریخت خون تیرزنان!

نبود چو من‌ات به سینه باری

بخندید کای یار فرخ نژاد

یقین دان کو جوانی داد بر باد

در دو گیتی ز جرعه‌ی جامت

سوگند بر اتفاق خوردند

تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی

نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت

این بخار از دو حال بیرون نیست:

به تخت شهریاری، تاجداران

بدین شمعی دلم پروانه تست

هوای مجلس افروزی ندارد

در صف عشاق نشیننده‌ای،

که نتواند آنجا فکندن کمند

ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری

گر فراوان ترا بیازارد

جام با سنگ سازگار شده

وز تیغ و سنان کنند بیم‌اش

نه هامون نوشت و نه دریا شکافت

چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،

همه با فضل ازل یکسان است

برآمد بس جهان‌افروز ماهی»

پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری

پر حقه‌ی سپهر ز در خوشاب کرد

می‌نشینی، ز جانت آگاهست

که بگشاید ز گنج وصل من بند،

سمندش کوه از جیحون جهاند

به آه سوزناک مستمندان

لیک دانا و امین باید وزیر

بود زاد راه تو دست تهی

می تقدیر بباید نوشید

در پیش شهریار، مقرب

بستیزی کست ندارد دوست

به تیغ عاشقی نافم بریده

به دخل حبش جامه‌ی زن کنند

وانکس منم که نیست مرا کس به جای تو

مردم او را ز بامها جستند

وز سنگ ستم شکست جامم

طریق گنبد دوار دارم

بسوزد جان در این سودای خامت

به چنین آتشی توان شستن

ز راه دماغش شد از سر برون

که عشقی نوبرآر از راه عالم

به نور همسان و ز فعل‌ها نه همسانند

چون حیات صفات خلق از ذات

نشاندی تا سحر بر مسند ناز

میازار از برای جسم، جان را

از رمح آب داده و از تیغ سر گرای

به خدای ار خدای را دانی

که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

وین دست چون نگر که همی بازم

به طلب راه را رفیقی چست

نباشد کذب را امکان مدخل

پری‌وار جز استخوان عنصری

چنین از عقل دستوری ندارم

دل که و نفس را چه باشد نام؟

به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد

نحرالناظرین بالوجد نحرا

پشیمان گردی و سردی نبینی

دل چو عیسی بر خدای آید

که نبود سیه‌رویی نامه‌ام

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست

باغ او را مبر ز معموری

در سایه‌ی شاخ خود خزیده

که تا کارد بر سر نبودش نگفت

چو بلبل شهره در شیرین زبانی

چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو

نوای «لا احب الافلین» زن!

تا باز رهند دردخواران

کرمش هرچه دیده بخشیده

بس بود گر کند به دانش زور

زبان را بدین حرف، کوته کنیم

که عالم را یکی او را دو میم است

هر کس گلی ز باغ تو چیده

کی بدان رسته راهبر گردی؟

ز خوبان دو عالم برگزیدت

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

کله‌ی شیرافکنان چون گوی گردان خاکسار

در تو چون نفس و روح دو سیده

نظر کن که چون است کردار او!

که نامش برآمد به شیرین زبانی

بهتر ز پدر یادگار کرده

جان روشن بود از اینها پاک

صبحش رانم، قدم زند شام

هم ز قحف سرش چمانه‌ی اوست

نه راه از پیش میدانم نه از پس

هر یکی زان دلیل بر حالیست

حال خود ازین هنر دگر دید

کسی که از پی مسکن اساس خانه کند

خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»

کوه در رقص ازین صوت و صدا

گهی عاشق گهی معشوق بوده

پای کشان، کرد به انبار راه

کامروز به هرگونه داستانم

پایش آسان رود به راه فلک

گل سرخش به رنگ لاله‌ی زرد

که بگذشت بر ما چو برق یمان

شد بنفشه ز زخم دست برم

چاشنی عشق بود اصل کار

ولی بر خود از عجب خود تیر زد

چون ز یاقوت درفشانی تو

پریشانی و سرگردانیم بین

چو می‌بینم که یار بی‌وفایی

خونابه فشان ز سینه‌ی ریش

نتواند که برو سایه کند غیر همای

مرا نیز از غمت بیم هلاکست

حله‌ی رحمت خونین کفنان

چون صبح به روی او بخندید

بشکنی این عهد و پیوند قدیم

که جان پیران بر فرقت شباب کنند

ز ابر و باران و برف و باد تگرگ

کند هر جا که افتم دستگیری

یا عقل ارجمند که با روح یار کرد

بس باشد این قصیده ترا یادگار من

در پی او کرد به تقلید جای

که سازد پس از مرگ نامم بلند!»

یک جهانش جان به تنهائی فرست

ستوده نسبت و اصلم ز دوده‌ی فضلاست

زنده زان بی‌کفن بگور افتاد

وز آن آرام جان آرام یابی

به تنگ آید روان در حلق ضیغم

اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت

در دل اخلاص جایگیر شود

به تن‌هایی آزرده، می‌تاختند

تا که چون من کندت هفته و ماه

جهانگیر آفتاب هفت کشور

وزین محنت زبان چون بسته دارم؟

نکو کن چو گفتار، کردار خویش!

که زنجیر شوق است در گردنم

که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن

گاه بالا همی شد و، گه زیر

که پیراهن به بدنامی دریده

می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد

چراغ لاله چون قندیل ترسا

هست، در شب چراست ترسید؟

در آن ماتمکده با وی هم‌آواز

چون نگویم شکر او، والشکر دین

داودوار کوه بود مر مرا رسیل

بهل این عجب اگر نه گبر شوی

به هر راهی که باشم سنگ راهم!

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

بستم کشتگان مشهد طوس

کز هر هنری است راستی به

تو را توبه زین گفت اولی ترست

لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار

تو ببخشای چون عطایی هست

وز آن رو نهادم به ملک قدم»

ای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائی

به جان آمد دلم در جستجویت

بر دل تشنگان ببار چو میغ

شاخ طرب همه شکسته

هزار حله برآرند مختلف الوان

ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال

دل نگین، حرف سخن نقش نگین

کی چاره‌ی کار خود تواند؟

دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

نازنین خالق و خلقی بدو امیدوار

بطر و خرمی ز ناجفسیست

ز هر آلایشی دور آفریدت،

که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست

شاید! که بس ابله و سبکبارم

زو دو صد زخم بر جگر خورده

نهاده فرق نازک در میانه

که تنی ناتوان همی‌یابم

زیرا که نه فرامشی از یاد من

ننویسی جواب کس به یقین

چرانیدی به باغ حسن آن ماه

دعای زنده‌دلانست در شب تاری

از زنگ سوی چین رود از چین به زنگبار

از زمین بر فلک برد گل تو

برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

به بلبل، داستان دوستاری

اقبال را به رادی مانندی

به دهان رحم ز مجری صلب

برون جستی ز میدان زمانه

بپرور، که روزی دهد میوه‌بار

تو معذوری که بینائی نداری

جز خرد در دماغ، اگر بینی

در مهد وفا به عهد بنشست

گوارنده نامد برآوردش از بر

نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان

امن چون نیست دوستی ز کجاست؟

وز شهر امل بلندکاخی

و یوم وصالهن صباح عید

مدام تا که نباشد خدای را انباز

به زبان هر چه بایدت میگوی

وز عرصه‌ی حی برون نشستند

نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست

که پروانه ندارد طاقت نور

ثبت کن نام بیگناهی خود

میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست

چراغ و چشم جمله انبیا را

در او نشسته حسودت چو بوم در ویران

دل به دست آور و خدایی کن

چون غنچه‌ی ناشکفته باشد

اکنون منم و کلیسیایی

نه ز نیکش به طبع گردم شاد

روز عیشم زوال گیر نبود

ز اهل مصر و وصف او شنیدی،

وز لحد با زخم خون‌آلوده برخیزد دفین

که مگر بوته‌ی عیار نداشت

هر کرا عشق نیست خاک بود

ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،

خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است

در سمج تنگ بی‌در و روزن چگونه‌ای

حب دنیا و جمع مال آمد

سگ دنباله‌کش کرده، شبان را

که چشمت فرو دوزد از عیب خویش

نه پادشه نظری سوی این گدا دارد

پس زانوی وفا بنشستم

چو شب روی زمین از ماه روشن

قرص خوربین که به محور سپرند

از فلانیست یا ز بهمانیست

زانکه هستی دو کون بی کم کاست

چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟

نه استاد سخن گویان دهری؟

بزاید همی هر زمان مادری

زیر پایت زمین نوشته شود

کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری

حاصل شوق تو، خرمن کردم

دشمن‌ترین خلق جهان جز نعات تو

از تو گوهر نزاد والاتر

به رنگ شیر شد موی چو قیرش

که معنی طلب کرد و دعوی بهشت

به ایزد که هرگز موجه نبود

میل داری به بت‌پرستی خود

عمامه به فرق از گیا تافته

جان به کف بر در جانان رفتن

کز وی نمونه‌ای است به هر کشور آینه

هم به همسایه سایه‌ای برسان

وز جذبه‌ی عاشقی دگرگون

بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه

در آن کهف بهر صفا می‌گریزم

گر چه حب‌الملوک دارد پیش

در آن وادی شد از مور و ملخ بیش

تو سیهدل مدرک و حکم و سند

وانگه ببر قباله‌ی اقبال رایگان

که خود را بسته‌ی دامی نکردم

ولی پیوسته دل با یار می‌داشت

چه گفت ای خداوند بالا و پست

خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

به ریا روی دین بپوشیدند

که گردد راهشان در بندگی، راست

مرا چو روی شفق شرمسار می‌سازد

رخش به هرای زر منتظر ران او

تیره و روشن و نر و ماده

صد آزاد را از کرم بنده کرد

بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان

بینام چون قرابه به گردن طنابشان

«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»

یکی از وارثان ملک را خواند

زمانی شیردادی، گاه شهدم

چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

راه سالوس و زرق بربندد

به تو بی‌آفتی تسلیم کردم»

که نزدیک ما چند روزی بپای

پیلان ز نگاهبان کعبه

گه برافگنده پرده از دوران

که در کار سخت‌ات دهد یاوری،

تا صد هزار کار ز یک کار آمده

جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده

نه به هرزه دری نگه دارد

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

تو را که سایه‌ی بوبکر سعد زنگی هست

داغ سگی برنهم بر در کهف الامم

مینهی دام و دانه از تزویر

به ملکیت دولتش نامزد

که بشناسی ز هم درد و دوا را

که الا درش تنگنایی نبینم

نزند در میان مردم لاف

بعد از همه یاد کرد سوگند

یکی پای بر دوش دیگر نهیم

شش ضربه دهد ز قدر و امکان

به رضای دل او کار کند

برون آمد از عهده‌ی قیل و قال

کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب

روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این

فتنه بر آستان او مپسند

چو مختار باشیم و مجبور هم

هذی طریقة سادات و أمجاد

دل زمین خفقان و دم زمان فواق

نیست گویا ز سر شرع آگاه

که چشم رحمت از رویم ببندی؟

عجب رخشنده بود این بخت پیروز

ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته

مکن زاری، بکن دندان ازین کام

به عینه هر یکی چون آن دگر یک

بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

بحری ز دست ساقی دوران صبح‌گاه

به که یک بار بر زبانش من!

بنشست به رسم عده‌داری

کاندر درون پرده‌ی کحلی حضور یافت

والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان

وقت خلوت به لطف و بازی کوش

فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان

که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود

دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته

صبحدم را نوبت او شد تمام!

تا در اویی قامتت بی‌خم نخواهی یافتن

همانجا گله‌ی خود را چراندیم

این چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده

که من ترکت نگویم تا قیامت

کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذب‌ترم

به هیبت نشست و به حرمت نشاند

آدم موسی بنان، موسی احمد قدم

بست گره طره‌ی شمشاد را

چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته

لرزه‌ی دریا به کوهسار برافکند

کزر و اقلیدسند عاجز برهان او

این چنین سعی کی شود مشکور؟

جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته

ولی مبالغه‌ی خویش می‌کند حسان

از موج بحر در یتیم آور سخاش

خرمنی از مشک را کرده دو نیم

پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین

که من این دولت از اخی دارم

مریخ خون‌آلود بین بر سر ثریا داشته

نمردی و بیچاره‌ای جان ببرد

چون دستن کشم به پیر دهقان

معجز لا اله الاالله

رختش به تابخانه‌ی بالا برآورم

داده به یک دو گندم واندوه تو خریده

هیچ تعویذ جان نمی‌یابم

روا باشد، اگر پنجاه باشند

از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم

اگر خاکش نبودی باد بودی

چون ندیدید که جاماسب دهائید همه

نیست دان هر چه نپیوست بدو!

نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

جان بهای نهل را در پای اسب او فشان

راه باطل جدا کنی از حق

سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک

به دامن شکر دادشان زر بمشت

ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته

خشک و تر بر یکدگر آمیخته

گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام

جهان را سلیمان جنابی نبیند

وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته

چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

قدم در عشق نه کو جان جانست

طوفان جهان ستان مبینام

وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟

تر گریبان شوم انشاء الله

مستی تو، هر گه و بیگه بود

مهبط مهدی شمر فنای صفاهان

کرده بر فرق عقل گلریزی

او در بلای گندم و من در بلای نان

که با راست طبعان سری داشتی

چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن

در جهان نیستند جز حق بین

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

عجایبی است ز دریای آب استسقا

بدان تا نشنوم نیرنگ این زن

این بلا دست‌رشته‌ی تو بود

نزدیکی و دور جات جویم

بسان دسته گل دست بر دست

بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان

بر همه خلق بلندی‌ت دهد

اندر رکاب خسرو در موکب جلالش

پدیدار کردش خداوند پاک

هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده

زانکه غرقند در فروع و اصول

کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده

که زیر دست نشانده مقربان مکین را

تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم

معنی بیچون شده در وی نهان

در خط مهر من انگشت نمائید همه

که ره نبود نفس را که گویدم فریاد

مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی

یا بکن سبلت و سزاش بده

کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته

گل بریزد به وقت سیرابی

کاندرون دل شراری داشتم

بر قبول نظم من آمد گواه

چون شفق سرخ گریبان چکنم؟

بگیرد یکی روز هم رایگانی

هان ای دعوات نیم شب، هان

که سبک‌سر به سر در آید زود

از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام

نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن

برکرده به ریسمان ببینم

این شهادت نیاید از تو درست

نیک گریزد دل شیر ژیان

بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب

به باد طمع طبع خرم ندارم

هم چو زینب حرام شد بر شوی

من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم

ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند

در گرد عنان او همی چم

وز بد و نیک خرد باز رهد

تا لاجرم گداز کشید از گزند او

یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من

نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب

یک جو نیافتم که به خرمن درآورم

که بیچارگان را گذشت از سر آب

سرو روی و یالش همه پر ز خون

تا ببیند که محکمی یا سست؟

وز بهر صید ساخته دکانی

سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران

ز شاه جهاندار شد پرامید

چشمه نزدیک بهر پیرزنان

بگذشت ز اندازه‌ی خوبی و ندانیم

در ریگ سیاه و دشت خضرا

دل ما ز درد تو پیچان کنند

آید از او دلبری و دل‌دهی

بیهوده درای و سست رائی

کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

ز شادی خروش آمد از بارگاه

راه ازینجا بدر توانی برد

چنین زر مر ترا بسیار باید

ببین تا چه بارش به جان می‌کشم

ز کاموس با درد و گریان شدند

جگر از هیبت قرب‌ام خون است

تو غره شدی بدو به جولاهی

وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه

بیاورد لشکر به دریای چین

به روی ما میار، از لطف، فردا

یک راه برآی تا نمانم

بی‌تو شب ما و آنگهی خوش

خداوند نیکی ده و رهنمای

بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر

همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

بشد قیرگون روی خورشید و ماه

به جانت نیک خواه آمد دل من

کنونم بر عدو امروز مفروش

وگر ابلهی داد بی مغز کوست

خردمندش از مردمان نشمرد

نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار

فزون از لباس و شراب و طعامی؟

بندش کجا کند فلک و زرق و بند او

خردمندی و دانش و سنگ ازوست

رستگار اینچنین کسی باشد

هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد

بنواخت به رفقهای چربش

دلم تنگ شد زان شب دیریاز

وای طبعی که سخن آیین است

با زلف بنفشه عارض سوسن

مرا هم آب داد ابر بهاری

دگر گوید از گفته‌ی باستان

طالب جسم و جان و صورت شد

حریفی گرد و با مستان خطر کن

توان خویشتن را ملک خوی کرد

نخست از خود اندازه باید گرفت

جز به شکرش زبان بدر نکند

نبیند خون او را خواستاری

دست با غم در کمر دارم ز تو

چون درقه‌ی مکوکب و درع مزردست

نزاید دوده‌ی اولاد آدم

حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان ناز

تاگور پدر دوید حالی

بار حلم ترا عیار گرفت

در عبارت چو فتد نقصانی

چرا آری اندر شمار علی؟

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست

سر فرو برده زین دقیقه به جیب

جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسسیر نیست

که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول

این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار

بخش، توفیق قبول نظری!

جز که به پرهیز برو برزنی

دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی

محیط طبع ترا علم کمترین گهرست

آنچه گفتم هزار بار این بود؟

سلطان فلک بنده‌ی زرین کله ماست

خون دو سه بیگنه بریزی

در دیده‌ی خورشید خوار باشد

قطعه قطعه ز جواهر پیوند

جز رنج نبینی و جز نکالی

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

او ماند و تو دانی که نماند دگران را

کنی از صحبت بدان دورش

شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم

کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود

افزون نکند سعی شمر ساحت یم را

باز کن چشم و دیده‌ی جان را

خوی نکو را در و دیوار کن

چون نماند نفس شوم از هشت جنت برترم

از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند

چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟

«آن» داری و یوسف «آن» ندارد

وانکه افتاد می‌گرفتش دست

همچو گردون بارکش دون باد

خصم تو را بخت، بشارت برد

نگیرد قدر باز اندر نشیمن

صاعقه‌ی ما ستم اغنیاست

این نخستین جفا نبود که زاد

عهد را عادت شکست مده

ما رقص کنان که در سراییم

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

هرچه بر خوان دهر ماحضرست

گر شکستی اوفتد بر غش فتد

مسح و نماز و روزه‌ی پیوسته

تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر

خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست

چو تو دارم دگر چه میخواهم؟

یکی شبست که با روز او جدال کند

تو خدائی و آن دیگر بادند

دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب

بجز و هرچه بود و هست و اوراست

کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

صید را بهتر ازین زیور نیست

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا

هر دمی بخت این و ارزی نو

ورنه چو شدی جانا این قاعده نا کردن

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

پیوسته شهرتی به دبستان روزگار

خاک پای تخت‌فرسای توام

شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی

اشکم به خلاف آن چو زنگست

به دیدار از تو قانع زود گردم

جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد

در مهر غزال و در غضب شیر

تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا

روزت از روز به شود ناچار

بر سر نهاده هژده گزی شاره

بمعدن نمیبود لعل خوشابی

دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب

گاه زهرت دهند و گاه شکر

چون معزی گفت از اخبار یار

ز کردار بد دامن اندر کشم

به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست

پاک ز آلایش ناپاک و پاک

گرنه این روز دراز دهر را فرداستی

کامتحانش از دها فرستادی

در بذل شرم خورده از او ابر در بهار

زین دو آفاق در پناه بود

همه را عشق دوام و درمست

زهره با او چو لعل با یاقوت

بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

ظاهر و باطنت بگیرد نور

گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی

سیرگاهی خالی از صیاد و دام

عیب از خیالهای دماغ تباه تست

ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست

خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن

کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد

نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار

بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ

آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

می به نترسی که روزگار نیابی

گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست

مردم از فر او به راه آیند

که ندارد خود گردون فری اندر خور تو

خونابه چکانده بر دل ریش

گر اجازت یافتی از پرده‌دارت

که ادراک است عجز از درک ادراک

ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

نشانم پرتوی را با ظلامی

آن را که فلک سوی درش راهبر آمد

منطق‌الطیر عاقلان اینست

درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده

نه امکان بودن نه پای گریز

گر صبا عزم کر و فر دارد

چه معنی دارد اندر خود سفر کن

شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی

بیش ازینم به دست غم مسپار

نیکویی ورز، اگر توانی تو

گویی انجم شمار خواهد کرد

باد را داده منزلی پیشی

به شکل عربده بر من کشید خنجر جود

بدو دیدم که تا خود چیستم من

از آهن حکمت یکی دهانه

خروشنده چو رعد، اما نه سرکش

هرچه بر خوان دهر ماحضرست

نکردی چاره‌ی بیچاره این دل

پدر پرده‌دار و پسر پرده‌در

رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن

حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد

وز او یک بوسه و استادن از ما

که اینجا روزگاری پست بنشستی

که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی

کسوت صورت نمی‌دهند جنین را

خوردن گاو کرد و خفتن خر

مولای سگ کوی توام وقت گزیدن

اندیشه وحشیان دراز است

اوج کیوان به زیر کام تو باد

که این یوم عمل وان یوم دین است

بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

خللهای کسوفست و وبالست

انبیا را گمان از آن شدسست

آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب

که از بام پنجه گز افتی به زیر

وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است

و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد

چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی

مجهول کس نیم همه معلوم مردم است

مادر ابر همی اشک برو بارد زار

زین دو قاضی‌القضاة نیکو نام

رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست

در بادیه راند چند فرسنگ

گرگ را در رمه از جمله‌ی اغنام گرفت

حسودی را لقب کرده برادر

روی به محراب و دل به سوی چمانه

که خواهم داشت روزی مرغکی چند

دایم از قوت متین تو باد

جام می را به سنگ دستوری

تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما

می‌جست علاج را طبیبی

چند کرت عصا و پا افزار

ز صورت گشته صافی صوفیانه

کاریش نبود نه بباواری

باری برو و چنان فرو شو

در مقادیر کتابت قلم منتجبست

چون بمن داد ازین نمط جامی

پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست

ساحتی دید چون بهشت فراخ

شیر گردون سگ معلم باد

فقیل هی الرجوع الی البدایة

آمدت اینک زمان صحبت و حاله

زمانی سایه، گه پرتو فکندن

وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار

بربایی ازین میان گهری

دلم بسته‌ی بند مهر و وفاست

وان تربت را گرفت در بر

هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست

ز نور ابلیس ملعون ابد شد

کند پیشکار تو را پیشکاری

ملک ز عدلش بر آب کار بماناد

بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار

خضر اسکندر نشان در شرق و غرب

خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا

از دم عنکبوت اصطرلاب

از سواد و بیاض منشورست

که دادش بوی آن زلف معطر

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای

از ناخن محاق ابد چهره خسته باد

بهر بقای شاه تضرع برآوردید

تا حشر چو خضر زنده مانم

هنجار نمای و راه‌جویان

که آفتاب هم اکنون برآید از خاور

بلندی را نگر کو ذات پستی است

جویای آز و ناز و محال و فره

خود ندارم آشیانی بی‌تو من

تا به گاه چرخ موزون نامعدد می‌رود

که سر نماند و کیفیتش به سر ماند

سایبانش سایه‌ی الاه باد

کز هیچ بتی وفا نیابی

که زیبند اینها و آنها غلامت

«فذرهم بعد ما جائت قل الله»

پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان

کس این ناله‌ها را خریدار نیست

حال گردان و غیب‌دان باشد

داد آن روز که از خاتم جم نام نبود

یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد

نبود هیچ سر بلند حقیر

نی که آن دعوی و این برهانست

به جای اشک خون از دیده ریزان

گر تو را در خور دل دست گزارستی

که سد زنان را بقائی نیابی

نه در صدور بزرگان طمع برنجاند

مهی از پرده‌ی گردون به صد آیین شود پیدا

که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد

که خداتان از او رهائی داد

از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد

تو در وی غرقه گشته بی سر و پا

به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی

ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار

چون درآمد ز درم بردابرد

بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست

تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را

کین بند و رسن در او کشیدم

سایها را گذاره از نورست

نیابد مغز هر کو پوست نشکست

بی شکل حروف علم مطلق را

هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند

در انتظار قبول تو باد و اکنون باد

تا نپنداری اجابت در دعای من نبود

چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد

یاری نه که چاره باز جوید

دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را

نه معدوم و نه موجود است در خویش

تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

نیوفتند کسانی که بخرد و رادند

از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب

تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد

کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند

روی تو به خال نیست در خورد

اندر زده آستین جفا را

چون نتوانی چه سود آن را که دانی

به تن غایت صنع جان‌آفرینی

منشان ار همه شاخ ارم است

گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست

کز حلقه‌ی خوبان به تمنای تو افتاد

که فوق تو نقش خیالات ماست

بود و یک جو نبودش انده و رنج

جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب

در آخر شد یکی دیگر مقابل

اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی

ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن

گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را

چنان کشید که رخشنده مهر حربا را

تا ابد رخنه‌ی دشمن بود و یاره‌ی دوست

قاروره زنی زنیم بر سنگ

در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات

ز جست و جوی آن می‌باش ساکن

با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها

جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست

از کردگار خواهم تاثیر این دعا را

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

چون دانه لعل در دل سنگ

منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید

چگونه یافت چندین شکل و اسما

با جاه شدستی و کامگاری

چه تفاوت که سال یا ماهی است

کلکش اندر عهده‌ی توقیع آن منشور باد

تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است

ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب

با دل چو جگر گرفته پیوند

نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عیار

ز هر چیزی که دید اول خدا دید

سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

سبحه سوز سروش می بشود

عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب

نظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است

ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا

مانده زین کوهه را میان دو راه

چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر

من و تو در میان مانند برزخ

گر تو هی گوز فگنده چری؟

ساعتی جولا، زمانی بندباز

چون برانی قبول بخت هدر

و ابیح عین المسک للادواء

ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا

برتازی و ترک ترکتازی

آفتاب و ماه را کز راه برد

عدالت جسم را اقصی کمال است

آن بتی را کافت آفاق و فتنه‌ی برزنست

چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری

کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار

در خانه‌ی تاریکش خورشید درخشان باش

نامحرمی چه داند شرح خط الاهی

زین درآیند وزان دگر گذرند

چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست

که اینجا منتهی می‌گرددش سیر

چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟

چرا محافظت پنبه از شرار نکرد

وز مشک به گل برش عقارب

که رسیده‌ست به فریاد مسلمانی چند

یک شعله سنایی از سنای تو

به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر

ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد

یکی بسیار و بسیار اندکی شد

از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

قلمش سر بهای خاتم جم

که اسبی برون آرم از صد هزار

ظل حق مالک الرقاب ملوک

سی روز برانگیخته از گوشه‌ی شب پوش

جام زرین و تخت عاج اوراست

به بیداد کردن جهان سوختند؟

تن من مرکب و جانم سوار است

نه باک است ار کهن باشد غراره

آبت از کوثر و از زمزم نیست

پیاده نیارم شد ای نیکبخت

راه غم را نتوانیم که در بربندیم

بار عندالله باشد تخم عبدالله را

خود در حرم ولایت تست

بماندم که نیروی بالم نماند

شود صافی ز ظلمت صورت گل

پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار

وگر یک سواره سر خویش گیر

تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند

بادا دوام دولت او چون دوام عشق

دیده بر راه دار چون خورشید

که ترسد که محتاج گردد به غیر

شراب و شمع و شاهد را طلبکار

که از گوهر خویش می خون چکانی

مبارک نیتی، کاین کار پرداخت

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟

که خون خصم گذر کرده از سر زینش

از باده توبه کردن نبود مگر گناهی

آفتابی چو ماه روز افزون

برآرد ز سوز جگر یا ربی؟

رخ آرد سوی علیین ابرار

زهر است سوی او گل بشکفته

عشر آن وقت اهتزاز فرست

به شادی خویش از غم دیگران

رهین منت شاهنشه سخن دان باش

کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست

انگبینی کجاست بی‌مگسی

به هشتم در از شکر بر عافیت

به تاریکی در است از غیم تقلید

کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟

برای خفتگان، بیدار بودن

که با زیردستان جفا، پیشه کرد

هل‌النمل تعلو العرش و النمل طلع

در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را

در قبض قیامت اوفتادم

شکر خورده انگار یا خون دل

بدو لیکن بدین‌ها کی رسی تو

همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی

زیرا که ندارد از تو چاره

ز خلق آبرویش نگه داشتم

نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند

بر عمر به از تو به تو کس نوحه‌گری نیست

تیریست که زد بر آسمانش

اسیران محتاج در چاه و بند؟

که شرکت نیست کس را در خدایی

دل به کاری جز به کار حوصله

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چو شیراز در عهد بوبکر سعد

صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت

در دهان اژدهای آتشین باید نهاد

در مشهد هر دو روی مالید

زبردست افتاده مرد خداست

صد استر سیه موی و زرین لگام

نز بهر بیهشی و سبکساری

بل داور جان و جان دولت

ان استرسلت دمعا کاللالی

مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش را

من نه با عیسی نه با خر مانده‌ام

خسروانش خدایگان خواندند

دمادم رسد رحمتش بر روان

که تازه شد آن تخت شاهنشهی

نیستی آگه که در ره اجلی

بر سر آن تله و روبه گذشت

که گبرست پیر تبه بوده حال

کاشکی راه فغان دربستمی

چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین

درکش ایوان قدس را به کمند

چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

که دل‌شان به گفتار خویش آورم

این گوهر بی‌قرار عریان؟

بر باد ده چو خاک به یک ناله‌ی سحر

خداوند را من و فضل و سپاس

از شاه جوان بخت جهان‌دار گرفتند

منزل به کوی رندی یا راه پارسایی

کش خرامی چو باد بر سر کشت

بنفرت ز من درمکش روی سخت

پرآشوب و بدخواه را خوار کن

چون با تن توست جان به انبازی

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

که سر بر نداری ز بالین گور

کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد

در جمله، بهار در بهاری

در جستن عقد آن پریزاد

دلاور شود مرد پرخاشجوی

نترسی و هستی چنین تیزچنگ

بس سست و میانه‌کار و هنگامی

بر گنج نو برآمد و بر کان نو نشست

به نطقی که شاه آستین برفشاند

که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد

برآورید تماثیل آزر آتش و آب

زخمی و دمی دمی و مردی

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

به دیبا بیاراسته سر به سر

گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی

ببند، ار زیرکی، دست قضا را

که حاصل کن این سیم یا مرد را

انس طبائها وای ظباء

ایام جهان همی گذارم

هر مرغ به خانه خود آید

که باشند بدگوی این خاندان

ازان کین که او با پدر چون بجست

وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان

اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی

که هر مدتی جای دیگر کس است

هم ملت عرب را، هم دولت عجم را

تهمت زدگان باستانی

محراب من آستان کویت

که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

چه کرد آن دلاور به گرز گران

صعب حصاری است بلند و حصین

به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد

در کمال دانایی محو طفل نادان شد

ناف آهو نشمرد آهوی تو

خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری

که خشنود کن مرد درمنده را

به گرد اندرون نیزه‌داری نماند

بجوی آن راز را گر اهل رازی

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

گر برین اختصار خواهد کرد

بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده

حلال است بردن به شمشیر دست

به پیش دل افروز تخت بلند

ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی

که بسی قامت از جفاش، دوتاست

پدر بر پدر نامبردار شاه

الحق که ادای سخنش سحر مبین است

جز آب نمی‌باشد با ما به شراب اندر

در گوش عقل حلقه‌ی فرمان شناسمش

دلش زان سخن پر ز آزار شد

بیالودی آن خنجر آبگون

به همانش نبشته است با سیاهی

بر آتش آز دیگ مگذاری

کجا آن همه تیغهای بنفش

که شادکامی شاعر ز عید سلطان است

که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است

بدان تا نماند سخن در نهان

شنیدم که گاه مرا درخورست

ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی

گوش داد و جمله را بشنید و رفت

بدو گفت گرنامه داری بیار

نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد

ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها

وز درونش دل مجروح مرند

پژوهنده مردم شود بدگمان

پراندیشه جان از پی کار اوست

شسته است به آب زندگانی

ملک معمور دل، خراب نبود

که ای تاجور شاه گردن فراز

در کشتن عشاق امان هیچ ندادند

باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند

زانکه این کف وان دخان خواهد بدن

بدانی که از رنج ماخاست گنج

بسان پلنگان بیاراستند

آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی

نگفته بهر تو اسرار باستانی را

همه تنبل دیو وارونه بود

عودی الی ثغر السعاده واذکر

چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند

اینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری

چنان رو که اندر نوردی زمین

کجا راند او زیر فر همای

ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

باغ تحقیق ازین باغ، جداست

همی این بران بر زدی چونک خواست

گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش

مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا

ندیدی هیچ شیر مرغزاری

نباید که بی‌رهنما آوریم

تو گفتی که از چرخ برخاست دود

غدار گنده پیری پر مکر و با روائی

ز مادرست میسر، بزرگی پسران

دل مردم پیر گردد جوان

کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند

لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا

حسین و حسن سین و شین محمد

رهاشد به زخم اندر از شاه آه

اگر رایت این آرزو خواستست

غم هست ولیک آن دگر نیست

تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

پسر بدرود بی‌گمان کشت تو

آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق

گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر

چند از سپید کاری خلق سیه گرم

بدو گفت کای شاه گردن فراز

وز اندیشه آزاد داریم دل

هر گونه که تو همیش گردانی

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

بدان تا کنندش نهانی تباه

کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند

از تو از نیکویی و کام ایزد

همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است

تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه

به باره بیامد سپه بنگرید

تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای

با همه کس، نرد کرم باختی

همه ساله با بوی و رنگ و نگار

دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست

گر لب شفات آرد آخر بدید باید

که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی

ازان سی دو رومی و دو پارسی

بتوفید از آواز او کوه و دشت

نگردد صورت از حالی به حالی

شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه

که بی تو مبیناد کهتر زمین

در هم شکست دایره‌ی کارگاه را

جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا

آتش نباشد آنکه نخواهد خور

نه گوش خردمند هرگز شنود

که چون گردد اندر نشیب و فراز

در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی

غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب

خنیده شد اندر جهان این نشان

مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است

چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد

پر زبانه گرددم حالی زبان

سپه را بدان بیشه اندر کشید

همان خواست از تن سرم را برید

فضل چه گوئی که چه شهریستی؟

نیفتاد آنکه مانند من افتاد

چنان پادشاهی بزرگ جهان

تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند

سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم

بر مزن مشت معاصی به در دوزخ

بباید زدن گردنش راتبر

پر از بد روان و زبان پرگناه

با گروهی همه چون غول بیابانی؟

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

سپه را سراسر به درگاه خواند

کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست

آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر

تا ز نور فیض دریای منور گویمی

زلشکر سوی ساربان شد چوباد

ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند

چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

خاک و خشتی که ببرج و بارو است

سپاهی پذیره شدش بی‌شمار

بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است

این سلف خوارگان لحیه طراز

زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

به پیروز خسرو یکی نامه کرد

در گنج چندین چه باید گشاد

جز که ز بیرون این فلک نبود نون

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

به میدان کشید آن خداوند کین

تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش

سیاره سفینه طبع لنگر

کز اندرون به نکال است و از برون به نگار

که نیکو کنید اندر اختر نگاه

بگشتند گرد لب جویبار

چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟

دشمنان دوست، ما را دشمنند

به رخشنده روز و شبان سیاه

که منشی فلکش قبله‌گاه شاهان گفت

بخت بد را بباز بر اختر

یکی خاموش کن او را، به جانت

جدا شد ازو سعد پرخاشخر

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

که دینه است این مدینه یا کهینه

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

چو جویی پر از می بباغ بهشت

آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست

تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند

برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی

همی‌خواندی نام او دادگر

که هرگز نگردد کهن گشته نو

چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت

در عجب شد گربه از آهستگیش

گر از بنده خفته ببریده‌ای

که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد

هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش

صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندان‌ها

سرش سبز باد و دلش شاد باد

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

که‌ش عقل همی قوی کند بازو

میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

برین روز و شب برنیامد بسی

کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است

این دعوی کرده در خراسان

تا روز قیامت که در آید ز در من

ز بالا بزین اندرآمد چوباد

به چشم سیاووش بگذاشتند

زین طعام است تو را جمله و زان درمان

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

مرا در جهان خوار بگذاشتند

که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است

تا دل اندر برش سیاه کند

نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را

ز هر شور و تلخی بباید چشید

جریره سر بانوان بلند

بعد آن عقلش ملامت می‌کند

پس نم اولیتر که خر ملک منست

همه کرده آن بزم را نامزد

آن که زبانش تویی از همه گویاتر است

یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال

از غایت سخط به علالا دراوفتاد

همه زاد فرخ بدی بار خواه

جهانجوی گرد پسندیده را

کی گذارندش در آن نسیان خویش

تن همان بهتر که باشد بی‌مدد

به ایران و چین پشت و بازو توی

روشنیها از رخت هر صبح‌دم دادی مرا

دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر

مگو این سخن جز مراهل بیان را

اگر خویش بد ار پراگنده بود

نگه کن بدیدار و بالای اوی

این همه تخییل از امروبنیست

بی بصیرت پا نهاده در فشار

به پوشیدشان جامه‌های کبود

دائم بدار دولت این پادشاه را

آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند

رسول آشکارا نه نهانی

که هرکس که گوید پرستم دو شاه

همی خاک تیره برآمد به جوش

گوش بر اسرار بالا می‌زدند

که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

ابا به ربط آمد سوی باغ شاه

شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش

کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار

شمشیر از صبح و سنان از شهاب

دل مرد درویش رانشکنیم

جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب

که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش

که شد او بیزار اول از پدر

کلاه بزرگی به سر برنهاد

شاعر ز سجده‌ی در شه باد سرفراز

هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند

مدام در دو جهان گشت نامور روزه

چنان دان که پاکی نیاید ببر

مکن داستان را گشاده دو لب

نام امیران اجل اندر بلاد

که ازو مهتاب پیموده خریم

چنان کز در شهر یاران سزد

منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت

مانند فرشته نشود هرگز بیمار

درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

بزرگان و بیدار دل موبدان

که تن یابد از خوردنی پرورش

زانک محمول منی نی حاملی

دایم اینم ده که بس بدگوهرم

بیاری شود سوی آن رزمگاه

که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش

وز درد چشم دشمن خورشید روشنند

باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است

وزو بر سرت نیز پیغاره نیست

ز فرمان من روی برگاشتی

که ندارم روی ای قبله‌ی جهان

نه ز راه دفتر و نه از زبان

در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند

فالعرش یحسده علی استعلاء

سعد را آبست و خون بر اشقیا

ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید

آمد و کرد درین چهره‌ی من نیک نظر

سخن راند با گیو و گفت و شنید

از پی مدلول سر برده به جیب

منبر و محفل بدان افروختند

تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار

گر نظر بر منظر ماه تمام من کند

از عجبهای حق ای حبر نکو

آسمان بی تفاوت است و فطور؟

من استاده فرمانبر اوستادم

سواری چو رستم نیامد پدید

تا قبول اندر زمان بیش آیدت

سعی تو رزق دل روشن دهد

خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود

ذالمسک لابل رخاء بغداد

گرد بر گرد سراپرده‌ی جمال

خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید

نه در سرادق مجدش علوم راست مجال

کنون باسمان نیز پرداختی

از نبی لا عاصم الیوم شنو

هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌ای

شید و شیری به مجلس و میدان

ماء جفونی عفاء بغداد

بعد از آن گفتش کای صمصام زفت

یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور

شاهراه دوزخست و نعره‌ی این المفر

گرازه کجا بد سر انجمن

تا کلید قفل آن عقد آمدند

خالی از مقصود دست و آستین

چون دست بریده گشت دریازم

کسب فروغ می‌کند از رای روشنش

گشت ما را پس گلستان قعر گور

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گاه گوز و گهی پنیر مباش

پراگنده خفتان همه دشت و غار

تو نمودی هم‌چو شمس بی‌غمام

هم‌چو دانه‌ی خشک کشتن در زمین

اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر

تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش

تا ز آتش خوش کنی تو طبع را

خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر

یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار

چه ماهی به دریا چه در دشت گور

که به بیداری نبینی بیست سال

خود برین قانع شدند این ناکسان

کرده بدخواه را ز گیتی کم

مدح او را ثبت کن شایسته‌ی انعام باش

پس ز محنت پور شه را راه داد

بحق ستوده رسول است کش خدای ستود

سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید

به نزدیک سهراب روشن‌روان

مانده زیر شمع بد پر سوخته

سوی آب زندگی پوینده کو

تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر

که گردون به حکمش قضا می‌گذارد

آن منی از بهر نسل و روشنی

زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند

اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»

همه شهر سرتاسر آذین ببست

هیبتی که که شود زومند کی

پس سبب در راه می‌باید بدید

گاه در خون چو تیغت اندر جنگ

هم سرای احسان را هم لسان تحسین را

دست تو بگرفت و بردت تا نعیم

دیو در عزی و لات و در منات

کسی که راه شریعت گزید بد نگزید

بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم

هر که مرده گشت او دارد رشد

کز وسایط دور گردی ز اصل آن

صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود

می‌نداند که به سرمایه‌ی عمان چه کند

می‌رود دود لهب تا آسمان

این ژرف سخن‌های مرا گر شعرائید

که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس

که او را به کوی آورید از نهفت

پس طلب کن نفخه‌ی خلاق فرد

بر دریدی هر کسی جسم حریف

هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار

ای ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت

جان ما و جسم ما قربان ترا

آراسته چو قبه‌ی مینا شد

کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود

که ای نامداران روز نبرد

حمدلله عاقبت دستم گرفت

در غریبی بس توان گفتن گزاف

تو از ایشان طمع مدار مدار

پی آراستن تاج و نگین خوش‌تر نیست

گریه گوید با دریغ و اندهان

زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند

گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود

سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه

آن پدر در چشم تو سگ می‌شود

هم به نرمی سر کند از غار مار

که ایشان بصیرند و من زشت و عورم

یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست

نشنوم بی حجت این را در زمن

بباریده‌است بر پیروزگون لاد

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

شاخ دین بی‌عدل تو چون شاخ آهو بی‌برست

زانک هر دارو بروید زو چنان

ور دهد حلوا به دستش آن حلیم

او بجز بر فرس خاص به میدان نشود

خلف می‌نیاید مگر جان فرستم

بی‌عثاری و کم اندر رو فتی

گر خلق تو را همان بگویند

سواد دیده‌ی من سود خوابی از سوداش

ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده

کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

کین حقیقت بود و این اسرار و راز

شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ

چون تو هرگز نزاده یک فرزند

بایدش از پند و اغوا آزمود

زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند

به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان

بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم

در ولادت ناطق آمد در وجود

ماند هر دیوار تاریک و سیاه

کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان

راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری

جز بدان سلطان با افضال و جود

بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار

کس به داود لحن نای آرد

برترست از خوش که لذت گسترست

از خریداران فراغت داشتی

آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار

گنجشک و کبوتر کلانه

هیچ بر قصد خداوندی مکن

همیشه روانش ستایش چند

چنانکه اهل شیاطین ز توبه‌ی آدم

زانکه او چون هوا بننماید

بهر دوشیدن برای وقت خوان

که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست

سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم

زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک‌اختری

این امانت واگزار و وا رهان

جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟

مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه بران

وی بر ابنای عصر بارخدای

طامع شرکت کجا باشد معاف

که بر آر از قعر بحر فتنه گرد

گویی که برو زحمت آورد تب سل

هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای

آن قضیب معجز فرمان روا

نه از سرخ یاقوت منقار دارد

وز سامری هزار سمر یادگار گیر

وز غم حادثه نالنده چو نای

تا به جنس آیید و کم گردید گم

از جای جنوة بر نجنداند

تازه رخ چون برگ و شاخ از قطره‌ی باران شویم

در گردن شب دست ز بیگاهی

اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

سزا خود همین است مر بی‌بری را

بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر

حنین او نکند کم علاجهای حنین

آن حسد خود مرگ جاویدان بود

درویش نه این، نه آن توانگر

حسد و کبر و حقد بد پیوند

گه شکر در مذاق و گاه شرنگ

جاه چون طاوس و زاغ امنیتست

دل بباید که پاک بزداید

نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار

روح پاکیزه برد از سخن روحانی

داده نوری که نباشد بدر را

پندی که از آن خوبتر نباشد

آل محمود از سنان و آل حداد از لسان

چه کنم این خطا صواب منست

تیغم او بستاند و بر من زند

تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند

چیست آن کام جستن کامش

بسته‌ی طاعت او هر جانی

قسم موش و مار هم خاکی بود

این که همی گویند این امت است

بتکلف هذیان آیت قرآن نشود

مکه داند کرد معمور جهان را مادری

می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب

وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر

علاج درد او یعنی که صهبا

محترز ز آتش گریزان سوی آب

چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟

مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

اثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهی

رفت نور از مه خیالی مانده

به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

کی رسد زال در کمال زوی

خود دیدن اشیا که توانست کماهی

چون ببیند زخم بشناسد نواخت

گوید همی «این خانه‌ی شما نیست»

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند

رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام

هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

در گور این جوان گرامی نظر کنید

سنان لاله به خون دلش بیالودست

در تبع دنیاش هم‌چون پشم و پشک

این حدیثی بس شگفت و نادر است

جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین

وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی

لاله همچون رخ تو در دل من

زان زشت خاک مرده‌ی مدفون است

با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن

خود دلم عذرهات فرماید

هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه

عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند

آوازه‌ی المنةالله به جهانی

حکم آینده را به طنازی

مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون

مردمی و سروری در آهون شد

کبرک و عجبک زبان‌دانی

چون قفا شد جبین دولت و دین

هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن

چون نباشم زیر بار اندر نژند؟

گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله

تا بود اختران فلک‌پیمای

شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن

آب به بیگار تو در آسیاست

ولی مردی چو موسی با عصا کو

از عصایی رسد به ثعبانی

تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب

در جام شراب زهر بگسارد

گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای

به تن هست لاغر وزو ملک فربی

که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن

منت او پست زیربار مرا

مشک چون من بود چو تر باشد

اندر خم چوگان مراد تو چو گویی

آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری

حنظلش با شکر، با گل خار آید

عجز دزدان برو نگهبان کرد

در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشی

کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین

این نبشته است زرادشت سخن‌دان در زند

ابلیس طفیلی بدو رسیده

گویی از گبرکان ناووسیست

هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم

از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خود در دو جهان سوخته‌ی بی عتهی کو

همه از دست تو جهان دارند

که تا روان تو زین رنجها برآساید

چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟

کارداران کلام و پرده‌داران سخن

چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری

از جغد ندیدست کسی فر همایی

از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟

چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی

این یکی را در عداد آن دو چون می‌نشمری

ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی

چون مادر و چون پدر شوی رسوا

نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن

که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی

خود بهاری که شنیدست بدین عشوه‌گری

زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند

طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن

صبور نیست ولی صبر کار سندانست

وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را

ز بس منفعت شکر عسکری است

هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو

شعر راند همی چو آب زلال

چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی

که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست

چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن

شیر در خشم و رشته یکتاهست

گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»

یکتا و نهان است سوی غوغا

مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه

پاسبان خلقته بیدی

پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری

از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است

کردست کناره ز پی بوس و کناری

یک فکرت او به تیزپایی

تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن

که گویند اوست در بند دماوند

قدر دارد بسان افسر تو

که بدو جان آسمان شادست

چون دانش یوسف لجامی

هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است

در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن

گویی بحقیقت آن چنانست

خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی

مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست

آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین

گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی

یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن

این فقهیان بجمله کفارند

شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو

به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم

دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی

گرت گمان است کاین سرای قرار است

که جهان از ورود فروردین

کام او را اعتقاد پاک جز در کام تو

نیست بر چهره‌ی او مر همه را پنج و دهی

خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد

بودش دایره‌ی شمس لگن

چه جای این‌همه ما در غری و کشخانیست

خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست

از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده

این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟

این گنبد زود گرد دولابی

دو باشد بی‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا

نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد

ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد

چو لفظ مبادی مثل یا منادی

که بارش گوهر است و برگ دینار

وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی

گو «ساخته باش انتقامش را»

آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای

این نغز پیشه دانه‌ی خرما را؟

زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم

مال و ملک و تن درست و شباب

ببیند کل عالم را کماهی

زیرا که مر او را لقب زمان است

جاودان از نیم‌روز اندر شب گیتی دری

چنو فریفته بود این جهان فراوان را

روی سوی تو کرد و گفتا وی

جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار

نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری

تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟

کار سخن نیز نیست جز همه گفتار

بهمان بن فلان ز فلان دانا

گاه یکی را ز گه به‌دار کند

چه بینید گفت اندرین داستان

پرستش صنمی کن که روی روشن او

دیو الحاح غوایت می‌کند

بکوشید با مرد خسروپرست

که بر کارزای و مرد نژاد

بفرمود یکسر به فرمانبران

نه در آن معده ریزه‌ای مانده

گفت نافم خود گواهی می‌دهد

بران زینهارم که گفتم سخن

فصار خاقان ماه حذقت

صدر خوانندش که در صف نعال

کسی را که یزدان کند پادشا

گنهکارتر در زمانه منم

همی یک به یک خواندند آفرین

آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

نخواند مرا مرد داننده شاه

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد

گفت اینک دشت سیصدساله راه

وگر هیچ رنج آیدت بگذرم

چنین گفت خسرو که بسیارگوی

شب تیره تنها به توران شوی

گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا

نی یکی از بندگانت موسی است

شب تیره تا روز دینار داد

یک شهر درآمد به تماشای فروغی

شهپری بگرفته شرق و غرب را

نوشته یکی دفتر آرد مرا

قلون گفت شاها پیامست و بس

همه بارشان دیبه‌ی خسروی

بی‌خدمت او کس به همه جای مماناد

بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند

طلایه بباید به روز و شبان

هو الملک و الزوجان رابعهم انا

چونک شاهی دست یابد بر شهی

ز آواز من کوه ریزان شود

چو بهرام باد آنک با مهر تو

چه گویند گردان و گردنکشان

سراسر جمله عالم حدیثست

او بداد کیل پر کردست ذیل

به خاک اندر آمد سرو افسرش

گر هم از دستور دستوریستی

گریه را در خواب شادی و فرح

هرآنکس که بشنید گفتار شاه

بمن بخش ری را خرد یاد کن

بدین رخش ماند همی رخش اوی

ریشخندی بزند زین صفت و پس برود

تا می‌ماند نشان عطار

به نزدیک بهرام باید شدن

یکی رسول فرستد ز خطه‌ی رومش

گر دخان او را دلیل آتشست

شنیدی که بر نامور سوفزای

بگو آن سخنها که سود اندروست

دو بار این سر نامور گاه خویش

چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند

یکی دین‌وری بود یزدان پرست

تا در دعای شاه فروغی قدم زدیم

چون بگرید آسمان گریان شود

سواران رومی همه جنگ جوی

غمی شد دل موبد از کاراوی

به شهر اندرون هرکه بد سالخورد

یارب که مبادیش فنایی که زمانه

زیرا که به تیر ماه جو خورد

نخستین که گفتی ز هرمز سخن

گر سالک دیرینه‌ای دریاب روشن سینه‌ای

چون ز حد بیرون بلرزید و طپید

ز رومی همان نیز خادم چهل

به شیرین چنین گفت کای ماه روی

زمانه به خون تو تشنه شود

پای این مردان نداری جامه‌ی ایشان مپوش

گفت ای دانای سر و شاه فرد

بر خسرو آمد جهاندیده مرد

اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه

پس بفرمودش خدا ای ذولباب

برادرم بندوی کنداورست

سواران به میدان فرستاد چند

بدان‌گونه شد گیو در کارزار

شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا

یوسف قدسی تو و ملک تو مصر

یکایک بنه از پس پشت کرد

کرت بنات العیس مبدء نکحها

هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر

زن پیر گفتار ایشان شنید

زره چون بدرگاه شد بار یافت

که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن

هست سنایی به شعر بنده‌ی درگاه او

گز کند کرباس پانصد گز شتاب

کس اندر جهان زهره‌ی آن نداشت

عین بصفرتهایری وجه‌المنی

ای برادر این گره را چاره چیست

مقاتوره پنداشت کو شد تباه

کجا آن دلیران جنگ آوران

چو بشنید گودرز برگشت زود

اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب

وین خیمه‌ی کبود نبینند وین دو مرغ

سخنها که گفتی تو برگست و باد

یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی

می‌ربودند اندکی زان رازها

بران نامه چون نام کردند یاد

همی‌برد بر هر سوی تاختن

سواران ترکان بسی دیده‌ام

تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید

من در آن وادی چگونه خود ز دور

چنین داد پاسخ که این راه نیست

از طبیبان هم فروغی چاره‌ی دردم نشد

در پی تعبیر آن تو عمرها

پیامی همی نزد قیصر برم

سواری که گفتی میان سپاه

مهان جهان جامه کردند چاک

امام عالم کافی که چون او درگه صنعت

ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید

که شد تیره این تخت ساسانیان

فی لفظة المعول ملح غله

گفت گر چه هر سعادت از خداست

ازان کوه لشکر همی‌دید شاه

نگر تا نگردد زبانتان برین

بیایم بجنگ تو من با سپاه

عمده‌ی دیوان شاه نصرالله آنکه هست

تو به یک خواری گریزانی ز عشق

سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد

آفتاب فلک جود فروغی شاه است

می‌نماید پست این کشتی ز بند

چنین گفت کای نامدار بلند

بدست یکی زاغ سرکشته شد

به انگشت لشکر به هومان نمود

ذره‌ی خلقش اگر نشر شود

جمله مقرند این خران که خداوند

به گفتار سوری شوی سوی جنگ

ناصردین شاه را دان که به هر بامداد

آن پسر با خویش آمد شد دوان

پذیره شدندش بزرگان شهر

تو تنها بجای پدر بودیم

نماند پی رخش فرخ نهان

گر چه با زر و زندگی بشود

نه زمین را زان فروغ و لمتری

هرآنگه که روز تو اندر گذشت

تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت

ما رمیت اذ رمیت گشته‌ای

که خر شد که خواهد زگاوان سروی

که برخاست گرد سپاه تخوار

چگونست ماه و شب و روز چیست

خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون

خود بی جگری نیافت عطار

به دیدار او بر فلک ماه نیست

کامروز رسته‌اید به جان از سموم ظلم

می‌طپد اندر پشیمانی و سوز

چو یزدان پاکش نبد دستگیر

چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز

بپرسید زو پهلوان از نژاد

تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش

واسطه هر جا فزون شد وصل جست

چنانش ستایم که اندر جهان

خضرسان از چشمه‌ی احسان هستی بخش نوش

کندبینش می‌نبیند غیر این

همان نیز دختر کزان مادرست

بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز

نوشتند نامه به کاووس شاه

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق

ز شاهان برنای سیصد سوار

نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند

ازین مرز ما سی و نه شارستان

که با تو همی دوستداری کنم

نداند همی مردم از رنج و آز

حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را

شیر داد و پرورش اطفال را

جوانان داننده و باگهر

اشتاق وجهک ان اقبل جلسة

ما بشوییم این حدث را تو بهل

گرانمایگان از پس اندر شدند

شهنشاه را چون پرآمد قفیز

سپهبد بیامد بر شهریار

در کارگه جور گرفتم که چو او هست

گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای

نجنباندت کوه آهن ز جای

چون زرفشان شود کف گوهر نوال او

نار بودی نور گشتی ای عزیز

چولشکر بدیدند باز آمدند

به باغ اندر آورد گاهی گرفت

به سهراب بر تیر باران گرفت

سوی خانه‌ی دوست ناید چون قوی باشد محب

مردمان را دور کرد از گرد وی

ز کژی نجوید کسی راستی

ادریس خانه گور منوچهر صفدر است

هزل تعلیمست آن را جد شنو

به راه مسیحا بدو دادمش

غلام و پرستنده از هر دری

تو چندان که گویی سخن گوی باش

ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر

تو چه گوئی، که مر چرا بایست

دوتن بایدم راد و نیکوسخن

مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد

تا نفخت فیه من روحی ترا

همه لشکرآتش برافروختند

شفیع از گناهش محمد بود

زمین خشک شخی که گفتی سپهر

عندلیب آمده در مدحت شاه

این سببها بر نظرها پرده‌هاست

بیک چند با سوک بهرام بود

قبحا لمن قال لاسخاء لها

لاجرم ز آتش برآوردند سر

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همان چند زرین و سیمین دده

پراگند کاووس بر یال خاک

نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان

در پای اسب شام کند اطلس شفق

کجا باغبان بود مردوی نام

گر به یک حبه ظلم ورزی تو

پشم بگزینی شتر نبود ترا

چو رفتند و دیدند و بازآمدند

تو او رابه دل نا هشیوار خوان

تهمتن ببردش به زابلستان

پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

چنین گفت کز دور چرخ روان

هیچ تخمی مکار و کشت مکن

آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست

ببردند بالا به نزدیک شاه

مرا گله‌بانی به عقل است و رای

سیاوش چو چشم اندکی برگماشت

از برای چشم زخم بچه‌ی دیو لعین

بنگر که از بلور برون آید

طریقی بیندیش و رایی بزن

ذکر این نفس و روح راز نهفت

جان هر دری دل هر دانه‌ای

چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید

چنان زی که ذکرت به تحسین کنند

بزد تند یک دست بر دست طوس

هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز

در دل سالک اگر هست آن رموز

اگر یک سر مو فراتر پرم

در آزار و آز در بندد

چون نکردی فهم این را ز انبیا

دو هفته همی‌خواند استا وزند

فراخی در آن مرز و کشور مخواه

مگر با سواران بسیارهوش

چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان

ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم

نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس

یا به آتش رسد، شهاب شود

باز از آن خوابش به بیداری کشند

نباشند یاور تو را تازیان

به حال دل خستگان در نگر

که امروز سهراب رزم آزمای

طاهر این حال پیش خواجه بگفت

شرع بهر دفع شر رایی زند

غم از گردش روزگاران مدار

صورتی را کزو نبود خبر

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم

بسستی و سختی بر این بگذرد

چو بر دشت مر رخش را یافتند

امروز بدیدمش به نومیدی گفتم

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر

نهم باب توبه است و راه صواب

تو خود رویی وز خود رایی

کیمیایی بود صحبتهای تو

چوبشنید بهرام کامد سپاه

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد

همه نامداران شمشیرزن

در رمضان و رجب مال یتیمان خوری

این طبانجه خوشتر از حلوای او

تو ناکرده بر خلق بخشایشی

ناید این هر دو کار باهم راست

گفت حجت در درون جانمست

به خواهی مرا زو به جان زینهار

خدیو خردمند فرخ نهاد

دو خانه ز بهر سلیح نبرد

و آنجا که سمند تو سم نموده

تا راه چنین قومی عطار بیان کرده

نه ذکر جمیلش نهان می‌رود

تو خود با زلف و چشمم بر نیایی

نیزه‌ها را هم‌چو خاشاکی ربود

ازیشان چوبشنید قیصر سخن

جهانی تشنگان را دیده در توست

همان رستم از گنج آراسته

ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی

آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ

بزرگی کز او نام نیکو نماند

چون فتادی به شهر بیگانه؟

چون نتانی شد در آتش چون خلیل

به یزدان نگروند و گردان سپهر

مرا با تو دانی سر دوستی است

بگویم همه آنچ دانم بدوی

تو بپر می‌پری به سوی فلک

گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را

به گرمابه پرورده و خیش و ناز

آنکه بی‌نامه نامها بد کرد

از برای دفع تهمت در ولاد

دگر تیر بهرام زد بر سرش

که در کار خیرت به خدمت بداشت

چو سام نریمان به گیتی نبود

مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو

تا که ابغض لله آیی پیش حق

وگر بر جفا پیشه بشتافتی

ترکشان کن، که دشمنان بدند

نان و آش و شیر آن هر هفت بز

نهان نیست کردار او در جهان

به بیچارگی راه زندان گرفت

پس از تو بدین داستانی کنند

هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر

از سر درد و دریغ از دل هر ذره‌ی خاک

پسند آمدش حسن گفتار مرد

کس نهانش به خاک نتواند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را

همی‌راند آن پیل تامیمنه

بخواری براندش چو بیگانه دید

به پیش اندرون هدیه‌ی شهریار

حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید

هیزم دوزخ تنست و کم کنش

پری چهره را همنشین کرد و دوست

هم چنین حکم نبض شریانات

لیک چون پروانه در آتش بتاز

اگریار باشید بامن به جنگ

نگه کرد رنجیده در من فقیه

چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز

گویم او را بروم گوید بر من بدو جو

این مرده را که کرد چنین زنده؟

زهی دین و دانش، زهی عدل و داد

شب معراج کوس مهر زده

بسته هر جوینده را که راه نیست

بدو گفت ما می‌زخرما کنیم

چنین گفت شوریده‌ای در عجم

کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار

تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی

کفشگر هم آنچ افزاید ز نان

به دست تهی بر نیاد امید

و آنچه بی‌بار بود و کج‌رو گشت

گریه‌ی با صدق بر جانها زند

به ایران بسی دوستدارش بود

چو نزدیک بردش ز خوان بهره‌ای

ز پرده به درگه بریدش کشان

حق گزیدت پی صلاح جهان

چند سازی ز زلف خم در خم

اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ

چه بزاید خود از چنان کوری؟

این سخن پایان ندارد باز گرد

بیامد دمان تا بر آن سه ترک

بخور تا توانی به بازوی خویش

ز دروازه‌ی شهر تا بارگاه

دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید

خر مهذب گشته و آموخته

خبر شد به گیتی که فرزند شاه

من این اندیشه در خاطر نرانم

تو شدی غافل ز عقلت عقل نی

بیک دم شد او از جهان در نهان

که آغاز و فرجام این رزمگاه

ابا هر یک از مهتران مرد چند

از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی

چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،

تهمتن نشست از بر تخت اوی

خود آنروزت که با من عشق نو بود

سعیکم شتی تناقض اندرید

مر او را نکوکار زان خواندند

چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ

فراوان بپرسیدش افراسیاب

یکی را بیشه‌ی ساوی یکی را وادی آمون

ماه نادیده نشانها می‌دهد

ز چاک سلیح و ز آوای پیل

به چهل مرد و چار فرزانه

قدر تو بگذشت از درک عقول

به دستوری شاه بیرون گذشت

خداوند بهرام و کیوان و هور

چو برخیزد آوای کوس از دو روی

هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد

گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی

مرا با پسر دیده گردد پرآب

می‌ده، ار زانکه مایه‌ای داری

آنک ارزد صید را عشقست و بس

که کس پر و پیکان تیرش ندید

گمان برد کاو گیو رایافتست

تهمتن مران رخش را تیز کرد

دریافته‌ایم این را حقش بگزاریم

گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان

ز هستی نشانست بر آب و خاک

آن که شیرین به غم سرور کند

کوششش را شسته حق زین اختلاط

تن هرکسی گشت لرزان چو بید

بدان تنگی اندر بجستم ز جای

سیاووش بشنید کامد سپاه

خانه‌ی هوش تو سر بر گنبد گردون کشد

ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید

کنون بازگردم بغاز کار

سخنی کان بجاست باید گفت

منیتش آن که بود اومیدساز

ازان پس هیون را برانگیز تیز

دگر آنک این گرد گردان سپهر

که گر ز خارج من دفتری نپردازم

تو ماهیکی ضعیفی و بحر است

یا به جز آن حرفشان روزی نبود

بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ

نفس مفتی ز خبث باید پاک

این که تو کردی دو صد مادر نکرد

سوی خانه‌ی لنبک آمد چو باد

القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود

در کام اوحدی نکند کار بوسه‌ای

بیدار چون نشست بر خفته

عطار چه در مکان نشستی

این همی گفتم و همی کردم

علم نورست و جهل تاریکی

زلت آدم ز اشکم بود و باه

جهاندار پیروز دارد مرا

به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست

از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی

تو، ای پیر مانده به زندان پیری،

ما را بمران وگر برانی

گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست

هم ز احوال دوستان مجاز

کمترین آکلانست این خیال

ازین تخمه گر نام شاهنشهی

شاها ز پی آنکه شاعران را

می‌برد قاصد زمین و زمان

مر طغرل ترکمان و چغری را

یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته

با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان

باز با آب زن در آمیزد

لاجرم دنیا مقدم آمدست

همی شد دوان شیروان چون نوند

دست سرو ار دعای تو نکند

چو زور داری، افتادگان مسکین را

دانی که نیاوردت آنکه آورد

برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند

در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر

تنت از خرق و التیام بری

از حجاب ابر نورش شد ضعیف

سرانجام هرمز گرفتار شد

شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا

ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم

چون روی منیژه شد گل سوری

زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند

همتت چون گشاد دست به عدل

سایه بر مال کس نیفگندم

چو بند و دام دیدی زود آنگه

چو طینوش بشنید پیغام اوی

گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار

برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس

منش پنجه و هشت سال آزمودم

شاه در این بود که لشکر رسید

هر آیتی که آمده در شان کبریاست

خیمها پر بتان دلسوزند

پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود

توانگر خداوند این گوسفند

هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش

در وجودت نهفته گنجی هست

علی شیر نر بود لیکن نبود

ستم مپسند از من وز تن خویش

گر نایژه‌ی ابر نشد پاک بریده

آنچه داند نه هشتنی باشد

دیده سنایی از قبل چشم شوخ او

به دیبا بیاراسته پشت پیل

چین کله بر عقیق چینی

از بهر لقمه‌ای، که نهندت به کام در

طاعت و نیکی و صلاح است بخت

وگر شناخته‌ای کاصل انس و جان ز کجاست

انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش

بی‌حسابی مکن، بهانه مجوی

بگشای نقاب تا ببینم

شوم پیش یزدان بپوشم پلاس

یوسف نی نه بیژن اگرنه بگفتمی

خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن

هر مفلسی نشسته به صرافی

زان حسین از دار تو منصور شد

پنهان‌گریم ز مردم چشم

زلت خاص آفت عامیست

گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن

بدین در بخسپم نجویم سرای

ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب

بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان

بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است

خموش کن ز بهانه که حبه‌ای نخرند

چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست

ملکوتست جای و منزل تو

هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی

جز از تو زبر داوری دیگرست

سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست

هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی

نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را

اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی

مددی ده، که دیو رنجم داد

آنچه من می‌بینم از آزار یار

دو تن دیده با نیزه و درع و خود

تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد

کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید

گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن

صد هزاران بنا و یک بنا

گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر

مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟

درد تو بر آسمان چارم

هوا را دهان خشک چون خاک شد

تزویر این و آن نه همانا به دل کند

از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب

یکی پشتستش و صد روی هستش

یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید

سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای

تو رخ پوشیده‌ای، مهجور از آنم

وندر همه ده جوی نه ما را

بدیشان چنین گفت کاین سبزجای

چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا

از حسد داران ندارم هیچ باک

پس حیلتی ندیدم جز کندن

خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان

بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد

چو باغ وصل را در برگشادی

زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی

کنیزک به دادار سوگند خورد

تیغ در دست بید می‌چکند

هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش

مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت

زنده نشد این سفلی الا که به صورت

همه عالم شعار عدل تو داشت

عنبت سرخ گشت و عنابی

سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی

همه پاک در گردن پادشاست

لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف

چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست

نشنوده‌ستی که خاک زر گردد

شاد زمانی که ببندم دهن

گرم و ترست وعده‌ی وصلت چو روح و می

هر کرا شاه بر کشد، بپذیر

با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی

ششم هرکه آمد ز راه دراز

مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند

که روز بازپسین در گذار و رحمت کن

هر گه که جست و جوی کنی دین را

بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین

از پی آنکه تا نگردد کند

مرا محروم نگذاری، چو دانی

از سنایی به بها هر دم صد جان خواهد

برادرش را دید بر زیرگاه

معاذالله نه زان نوعست رایش

گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین

وز خرد و جود و سخا لشکری

به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی

عقل پروردست گویی روح او را در ازل

کم شنیدم که مرد آهسته

وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت

ز دینار و ز گوهر شاهوار

باره‌ی در هم نیارد کرد گیتی

چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد

بنده چو خداوند خود نباشد

چند گذشته‌ستی بر جاهلان

دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم

گرگ اول چو بیگناه آمد

بینی از وی دو مایه‌ی ثنوی

بدو گفت کین گل به موبد سپار

بحر نه از موج واله تب و لرز است

تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود

نهال آنگه شود در باغ برور

خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی

جامه‌ی جنگ تو یک دور همی گشت که خصم

شاه خفته است فتنه‌ی بیدار

زنهار کیانند به زیر خم زلفت

ده و هشت بگذشت سال از برش

ابر باران فتح و سیل ظفر

ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب

ازین است جانت ز دانش پیاده

از آن لب‌های چون عناب دردا

عمرها در عمارتت بوده

حکم او تا به دست مادر بود

گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک

به دوریش بخشم نیارم به گنج

چرخ اگر بارگاه تو نبود

تو که چون شیر پرده پشمینی

از پس دیوی دوان چو کودک لیکن

شب چتر سیاه دان و با وی

گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست

هیچ دیوت ز ره نیندازد

مرا گفتی فراموشم مکن نیز

به ایران فرستاد نزدیک شاه

باد را در شارع حکمت شتابی دایمست

هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد

گمان بردی که آن جای قرار توست

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک

واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن

مکن، ای دوست، گر نه هندویی

جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست

به دیدار تو چشم روشن کنیم

حلم او را تحمل جودی

سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است

به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند

هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت

صاحب رخت و چیز دار او را

ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم

ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ

گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم

منزل یکی و راه یکی و روش یکی

چون به سجود و رکوع خم ندهی

عطار ز یک گل وصالت

اگر لای توحید واجب نبودی

به زمین از سپهر پیغامی

چو جان و دل از مایه‌ی اتصال

همه مهتران خواندند آفرین

فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید

پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت

مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس

او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل

مضمر اندر کف این دینارست

به پیروزی عزیز مصر بینش

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

برانوش گفتا که ایران تراست

جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک

بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری

مذن چو خواندت زپی مسجد

محسوس بود هرچه در این پنج حس آید

گویم از رای و رایتت شب و روز

وگرش در سر این هوس نبود

سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق

بدو گفت بهرام پس چاره کن

ناسگالیده از آن سان بگریخت

وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند

جز تو همواره همه سر به نگونسارند

یک بار چو رفت آب در جوی

کز تباشیر صبح رای وزیر

سفره پر نان و دیگ پر خوردی

باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را

همانت خرد هست و پاکیزه رای

ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین

چه برخورداری از رختی توان دید؟

پیر جهان بد سگال توست سوی او

چند آخر به خون نویسی خط

خواهی که خبر کنم هم‌اکنون

بر بلندی و دور از آفت سیل

نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا

چهارم که بپراگند بر گزاف

لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان

گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان

فتنه‌ی سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش

زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان

چه کنی از جنید و شهرش یاد؟

که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو

دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد

هرگه که پیش رویت سر برکند

چرا گردد به گرد خاک ویران

رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم

تا دگر دل به مهر زن ندهد

شاه بهرام آنشهی کاندر جهان

به دست من‌اندر گرفتار شد

در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست

از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی

چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب

ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی

کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد

مظهر صنع رای اینانست

از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه

بخوردند سوگندهای گران

بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت

اوحدی‌وار از گناه خود فغانی می‌کنم

یکی دریای ژرف است این، که هرگز

ز غم حق که هر دم افزون باد

هرکجا از عنایتت حصنی است

در آن روزی که تابی بر جهان نور

چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست

برآسود روزی بدان رزمگاه

گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم

ملکی که منتقل شود از دیگری به تو

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای

آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف

تا افق آستانش راست نکردند

اول جمله اوست، عز وجل

مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

رهانیده‌ی ماست از اژدها

پاسبان سرای ملک تواند

دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست

آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را

ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو

هر چه کرد و کند به هر دو سرا

ز دیوان خلق تو مر خلق را

چو این کرده باشی زمانی مپای

شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر

رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه‌خور

تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین

بس که اصل سخن دو رو دارد

در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر

چون تو این احتیاط‌ها کردی

گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:

مهان سرافراز دارند شوم

این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند

به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین

اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را

این چه بادی است که طفلان چمن را هردم

دست رادش کرده در اطلاق رزق

بار دادی، چه روز این بارست؟

اگر خواهی به خون دل کنی نقش

که خاقان چینش فرستاده بود

هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست

چون خرمگسان بخورده در دم

کم زان باری که در دوم تخته

یک قوم همی‌رسند مهمان

آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او

بجز از دستهای تیرانداز

از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را

چو تاج نیاکانش بر سر نهاد

بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را

پرشکار شکرینست جهان، مردی کو

دانی که تو را کردگار عالم

چون عمروعاص پیش علی دی مه

خوری گر بپوشی و گر گستری

با غریبان به لطف خویشی گیر

هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر

به سختی چنان روزگاری ببرد

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد

چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین

در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری

شب چو رفت آفتاب در پرده

خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سوی تو نیامده است پیغمبر

دور ز اقوال نیک نیست زبانم

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

چه جویم همدمی چون می‌نیابم

نان همی جوید کسی کو می‌زند

توانم ساخت، چون جانم نباشد

در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن

گر این مرد بهرام را خویش نیست

کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر

ظلمت کلک وی ازین حرف نور

لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش

جان و سر تو که بگو باقیش

آتش و چیز حرام هر دو یکی است

دو جهانند هر تنی به هنر

با اینهمه هست بر زبان نونو

که چون کودک او به مردی رسد

هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی

چون ز تاریخ برگرفتم فال

بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست

در وبال و هبوط و بعد و شرف

جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست

بپرسید تا مهتر ده کجاست

چو دانش بیاری تو را خواسته‌ام

بسط کن بر همه کس خوان کرم!

جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب

گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم

راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار

دلم هر لحظه جایی انس گیرد

کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز

چو دانسته شد چاره‌ی آن کنیم

دل درویش مسوز و مستان زو و مده

گرچه سخن خاصیت زندگی‌ست

کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو

از قهر دور مانده و انکار خواسته

گر کاربند باشی اینها را

کرمت چون ز من بریده نشد

از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید

بدو گفت کای مهتر نامدار

دنیا به تگ اندر است دینت کو؟

بانگ چو بشنید کشف لب گشاد

ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن

بس کن و در شهد و شکر غوطه خور

بیرون نجهد مگر بفرمانت

سفر مال بیم دزد بود

جان و دل و دین بنده با تست

به برزن درون جای نعمان گزید

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان

بر تو خوردی ازین جهانداری

بی منست او تا سنایی با منست

اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم

ای گوهر بی‌رنگ، بدین کان دوم در

ای جوان، حاضر تو پیرانند

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت

فزون از دو فرسنگ پیش سپاه

بجوی آن راز را اندر تن خویش

آمد و خفت در میان سرای

دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز

هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو

علم آن بود، آری، که مردم آن را

مهر محکم شود ز خوش خویی

دل و جان و عقل سناییت را

پس پشت او چند ایرانیان

گرچه اندر رشته‌ی دری کشندش کی بود

آنچه باشد جمال آن ز دروغ

پادشا را ز پی شهوت و آز

در بسته چهار گوشه زنار

قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم

دست او هر دو روز بر شاخی

هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن

شب تیره بودند با گفت‌وگوی

سروی بدی به قد و به رخ لاله

کای سفیهان خطااندیشه!

با قد تو کژ و کوژ در باغ

من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را

رسوم دهر همین است کس ندید چنو

یارمندی کند ز راه ادب

آوازه در افتاده به هر جا که سنایی

پدر بر پدر پادشاهی مراست

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه

زخم او، جا درون جان دارد

خدمت او کند خرد چون او

گیتی سرای رهگذران است ای پسر

از رد و قبول دلبران را

آب الیاس و خضر روشن ازوست

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

چنان کرد کو گفت بهرامشاه

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد

پایه‌ی فقر بود وایه‌ی من

بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن

نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم

جمال و زیب زیبا کم نگردد

اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟

عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک

زمین بر نتابد سپاه مرا

تنت قارون شده است و جانت مفلس

عقل و جان بر فلک گذار کند

سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند

در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی

همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت

ننشستم چو تیزرو بودم

حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه

ز پنجاه بازآوریدند سی

تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم

در صفتهای او نظر کرده

هر چند دیر مانی آخر برفت باید

و سیمائی شهید لی بانی

هست بسوی تو همانا چنانک

عقل کلی گرفته دانش و پند

فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ

چو برداشت بهرام جام بلور

که بود حجت بیهوده سوی جاهل

گرندانی که چیست این پایه؟

همه را رو بسوی کعبه و لیک

وان فتنه شده، ز دست این دشمن

به شهر تو گرچه گران است آهن

سیه رویی ز ممکن در دو عالم

بغداد را به طرفه‌ی بغداد باز ده

یکی برمنش بود کامد ز روم

گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست

پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب

گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم

چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو

به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس

دگر میزان عقرب پس کمان است

عقل را گه کله نهد بر سر

کسی کو بلند آسمان آفرید

واراسته شد چون نقش مانی

اگر این جا شناختی رستی

هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک

در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را

بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا

مسافر چون بود رهرو کدام است

در عهده‌ی موسی آل جعفر

مر او را بود هفت کشور زمین

تیر سرما را خز است تو را جوشن

سبحه‌ای شد پی ابرار، تمام

در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود

خاک و آب از عکس او رنگین شده

وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک

چو کردم در رخ خوبش نگاهی

باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس

سپه را چو روی اندرآمد به روی

تن ز بهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟

داد با اینهمه افتادگی‌ام

تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین

نه در پر و منقار رنگین سرشته

مانند دل سخت سیاه تو از آنست

کرامات تو گر در خودنمایی است

چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان

به مرگ بدان شاد باشی رواست

باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن

چون شد اخلاص را نشانه پدید

خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست

شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل

کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند

عدوی خویش را فرزند خوانی

تا بپیوست نهی تو بر عقل

فرود آمد و خنجری برکشید

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد

چند تن کوشش و جنبش کردند

پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر

ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد

ببردم به تن رنج در کنج محنت

جهان را سر به سر آیینه‌ای دان

بس روشنست روز ولیک از شعاع آن

چو آوردم این مرغ بریان گرم

خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود

یافتندش چو زر پاک عیار

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

بیت‌های این غزل گر شد دراز از وصل‌ها

اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی

از آن تا این بسی فرق است زنهار

هر چشم که از خاک درت سرمه‌ی او بود

سر نامه کرد از نخست آفرین

گر ناز کنم بر آفرینش من

وقتشان بر سر زبان راند

«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه

اگر مهمان توست این ناخوش آواز

زیر فامم به صد هزاران جان

همه از امر وحکم داد داور

بسپار همه زنگ به پالونه‌ی آهن

همی اندران جای آواز سنج

نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف

عمرها بودی انیس جان من

از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت

به بر و بحر و به دشت و به کوه می‌کشدش

که گرش دایره کین ور شود از نقطه‌ی بخت

طبیعی قوت تو ده هزار است

علم کین انتقام ورا

چو شد هفت ساله به منذر چه گفت

یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی

معتمر گفت با وی از دل پاک

آبش چو نبات و سنگ حیوان

وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم

رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی

دل ما دارد از زلفش نشانی

چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست

همه بار کردند و دیگر نماند

آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست

بوی بادی که آن ز نجد آید

کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین

الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته

کرده شیران حضرت تو مرا

بدان خوبی رخ بت را که آراست

مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست

با دل خرم و لب خندان

کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند

ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند

چنگ در گفته‌ی یزدان و پیمبر زن و رو

گهی از سرخوشی در عالم ناز

حلقه در گوش چرخ و انجم کن

بیامد به نزد پدر یزدگرد

پیش هر دون مکن چو چنبر پشت

غالب از بهر طالبست به کار

از آن دوست و دشمن نیارم به خانه

چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

شود از جان‌کنش ای مرد مسکین

از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین

چنین گفت کز کردگار جهان

ای خدایی که به بازار عزیزان درت

همه از مردن و هلاک ایمن

بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک

تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان

تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ

اگر آیینه‌ی دل را زدوده است

در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند

چو خشم آورد شاه پوزش گزین

صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص

گه گشادی بند از تنگ شکر

نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز

نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم

چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست

بلی بی پوست ناپخته است هر مغز

سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس

برفت و بدید آنک بد نامدار

بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک

پیش زهره‌ی خروش کراست؟

اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد

روی نیارم سوی جهان که بیارم

ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر

نظر کن در حقیقت سوی امکان

هفت سیاره روانند و لیک از رفتن

چو من باشم و نامور یار سی

هفت در دوزخند در تن تو

دیده سرمایه‌ی نکوکاران

خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف

مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش

ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب

چه می‌گویم حدیث عالم دل

نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود

همه گردن سرکشان گشت نرم

ملک از بهر نامه‌ی عملت

دل ممن بسان آینه است

راهی چنان که آید ازو جسم را خلل

نفس بر من چون جهان بفروخت دادم دین و دل

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای

بدین معنی کسی را بر تو دق نیست

دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره

چو لشکر شد آسوده بر درسرای

اندرین سال که بگذشت برو

کرد ایزد ز بهر یاری تو

رای او را مگر ملاقاتی

نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو

ای سپهرت ز بندگان مطیع

کنون هر عالمی باشد ز امت

همه گریان و لقمه از اومید

چو بیدادگر شد شبان با رمه

بر ذروه‌ی وجود رساند خدنگ خویش

گر چه دردت ز خشم و کینه‌ی اوست

مشکل چرخ پیش کلک تو حل

زانکه چون دست پاک باشد سخت

ترا کردگار از برای تحفظ

بخار و ابر و باران و نم و گل

عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی

هر یکی را بهشت نام کنم

سهمش ار مهر بر حواس نهد

زهد فرض از حرام برگشتن

ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین

عاشق مات ویم تا ببرد رخت من

ای پایه‌ی کبریات فارغ

بود فکر نکو را شرط تجرید

از سایه‌ی وقوف تو بیرون نیافتند

هر آن کز میان باره انگیزند

عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری

هر کجا بیند دو همدم را به هم

ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت

خیز ای عطار و سر در عشق باز

باد پیوسته از سرشک حسد

مرکب چون شود مانند یک چیز

ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

از پی آسایش خلقست و آرام جهان

کندت قید سردی و خشکی

همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه

آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی

زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم

چو برخیزد تو را این پرده از پیش

چنان کامل که نه گرم است و نه سرد

مرده است که بی خروش باشد

آسمان گر به رنگ فیروزه‌ست

یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!

ز همت تو سخا مستعار دارد جود

سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان

بر در ملکت کرا آید شگفت

همه از وهم توست این صورت غیر

خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول

کجا اوفتادست گفتی زریر

به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید

هر که او زین صفات عور شود

ترا این جاه قاهر قهر ما نیست

چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش

دلش ملال نداند همی به بخشش و جود

هر آن کو کرد حاصل این طهارات

گفتم آیا کسی تواند کرد

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

کوس همچون رعد و شمشیر چو برق

هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!

آفتابی که در نظام جهان

پای به ره در نه و ز کار مکش سر

در شوره ز فتح باب دستت

زمام تن به دست جان نهادند

وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب

در خانه همه مزاج دانان

در مدح و ثنات شاعران‌راست

مرسله بند گهر کان جود

به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست

به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی

ز کلک بی‌قرار تست گویی

کند انوار حق بر تو تجلی

ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر

به لشکر گه خود فرود آمدند

چشم جهان جست بسی هم نیافت

با تو تا ذره‌ای ز هستی هست

تا نگویی که شعر مختصرست

درخت تو گر بار دانش بگیرد

ذهن او داد عقل کلی را

به توبه متصف گردد در آن دم

ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق

در گنج بگشاد وز خواسته

سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز

گر چه بود آتش پرستی دینشان

قدرتش با قدر مقارن شد

تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی

در چو من کس کمان قصد مکش

در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش

به کوی کمال تو در، عقل ناقص

بدان شورش اندر میان سپاه

تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب

زهد بی‌توبه کی قرار کند؟

مدبریست به ملک اندرون چنان صائب

تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق

مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک

ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم

زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست

شه روم و هندوستان و یمن

گر فرستی ای بسا شکراکه من

داغ ایمان به روی جان درکش

تبارک‌الله از آن قادری که قدرت او

خمار درد سرت از شراب مرگ شناس

خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین

کجا شهوت دل مردم رباید

رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس

چون خسته شد از دل سیه روز

بر چرخ کشد پایه چون شهاب

چون تو را عقد یقین آمد سست

فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم

هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد

چو گیرد آتش خشم تو بالا

سرمه ز خاک قدم عشق گیر!

گوهر افراسیاب از جاه تو

بگوی این همه سربسر پیش من

توامان گشته در برابر قوس

نفس او با تو همخطاب شود

گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب

شمس تبریز آمد و جان شادمان

وقت بر آبریز سبلتشان

ساعی ترک گران‌جانی کن!

بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک

نظم از سرو جد و حال میخواند

با جان من اگرنه هوای ترا رگیست

خود ز عزلت زیان نبیند کس

سمر رسم تست در اقوال

درس اسرار است نقش جان تو

کم کند گر خدای چرخ سخات

خر عیسی تنست و دل عیسی

هم ز بیم لمعه‌ی تیغ تو جاسوس ظفر

مقصود من از بیان این حرف

رای او داده فلک را خبر سود و زیان

دل او بی‌ضیا و نور و فروغ

در موکب تو اژدهای رایت

تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس

گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند

داند احوال ممالک را تمام

از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است

یک زمانم ز خویشتن برهان

بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه

عشق که رقص فلک از نور اوست

ترا که دل به قضای خدای داد رضا

مرد سخن یافته را در سخن

ایام گر بکرد خطایی در آن مبند

بر قدم او قدمی می‌کشید

با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش

دست من و آستین یارم

از رسوم تو خرد ساخته پیرایه‌ی ملک

یار چون دید حال او ز کنار

ده یازده قبول داری

ان فی العشق فسحه الارواح

ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع

خانه‌ی نحل ز تو چشمه‌ی نوش

آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی

گیسو ز شکنج ناز ماندش

بی‌آب شد چو چشمه‌ی خورشید روزگار

رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام

بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست

دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی

ظهیر دین یزدان بوالمناقب

تا بگوید، چو بازپرسی راست

بدین لطافت جایی من از برای امید

گر آیین شاهان به چنگ آوریم

تا قیامت شرفی یافت ز تو

حب لولی گر از شکر باشد

زین سپس در حمایت جاهت

ان کنت ذا غنی و غناک مکتم

باس او دست چون دراز کند

این بود راضی، آن بود مرضی

عفو تو تعیین کند عذر گناه

به آوردگه رفت نیزه بدست

من هو لا یغبط هذ السقا

نکند طبع ملک میل گناه

چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق

نیکی و بدی را بکوش دایم

در یکی گفته بکش باکی مدار

زیر این دایره‌ی بی سر و بن

هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

اول فشاندنی است که تا جمع آورد

بعد ازین توبه توبه‌ایست درشت

ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من

بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم

کیل زیان سال و مهت بوده گیر

بر سر آبها روان گردی

از خواسته با رامش و با شادی بودم

چونست بر تو همسر من

می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق

راه تحقیق را دلیل دلست

توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی

تا خوان و نان بسازی از غایت شره

گر نه سگی طوق ثریا مکش

یافت تاج شرف سجده، سرت

هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست

نبرده گزینان اسفندیار

تا بده است این گوشمال عاشقان بوده‌ست از آنک

نحل را چون لطیف بود خورش

بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر

به نور دیده سلف بسته‌ام به عشق رخت

تا کنیزک در وصالش خوش شود

کرده در کوی و خانه و بازار

مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو

بی‌مایه همی طلب کنی سود

جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی

کردگارا ، مرا ز من برهان!

جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق

این میر و عزیز نیست برگاه

پیر و جوان بر خطر از کار تو

لطف و قهرم همه یکرنگ شده‌ست

«برگذشته همه جهان غمگین

جهان ویژه کردم به برنده تیغ

عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای

خویشتن را متابع او ساز

هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران

سودای عشق لولی دزد سیاه کار

گر خضر در بحر کشتی را شکست

تا ز هستیت شمه‌ای برجاست

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی‌بکشد

جهان را کند یکسره زو تهی

دلت انبار و لطفم اصل سنبل

در زمین و زمان و کون و مکان