قسمت هفدهم

تا کنی ایثار آن سرمایه را

از آن بام‌ست اندر ناودان آب

تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من

از بهر سبوس کی شتابد

در رخ آتش همی خندد رگش

آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی

هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر

ز امر خدایش قدم آسود درو

نور لاحولی که پیش از قول بود

جانب آن چشم خمیدن گرفت

مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

آن جان، که به خویش زنده مانم

بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو

بحر کرم وی آمد و ما آشنای او

نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

سر خود را به دست خویش بسپرد

صحتش چون ماند از تو در غلاف

وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

این آتش رخشان شرر می‌سوزدت باالله دگر

که ای در سنگ مانده پای در گل

کز شما من کی طلب کردم ثرید

گیرد خورشید و فلک کاسدی

نامبارک دم و ناساز دوائید همه

لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود

ای عدو آفتاب آفتاب

ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست

مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را

دل فرعون مجو جانب انکار مرو

وان به اصل خود که علمست و عمل

از طرف دیده و دیدار نیست

مهلت شمع ز شب تا سحر است

نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم

ناید اندر خاطر آن بدگمان

لیکش این دانش و کفایت نیست

می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو

هستشان پیش از عمارتها خراب

خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر می‌کشی

که در صاحب نصابی او حقیر است

گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد

تا شوی تشنه و حرارت را گرو

کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست

آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا

اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو

پس بدانی کز تو من غافل نیم

بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده

نخواهد بود غیر از محنت و رنج

نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند

معبد مرد لیم اسقمته

چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو

این فسون دیو پیش مصطفی

تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »

تا علمشان بدین نشان بینی

اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز

می‌خوریم ای تشنه‌ی غافل بیا

با جره و قنینه و با مشک پرشراب

تا سرمه کشد چشم عروس سحری را

که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

تا برآید از نشیب خود به بام

که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

دولت جان پرور نوروز بین

به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش

این چنین طعنه زدند آن کافران

مردی و مردانه کردی عاقبت

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی

چونک آتش شد سیاهی شد عیان

با کسان آن کن که با خود می کنی

زیرا که به اضطرار می‌پیچد

غم او چهره‌ی زردم همه وا زر زده بود

که گشادندش در آن روزی دری

تنگی دلم امان و غوغاست

لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو

شد پیاپی آن ندا را جان فدا

بوی خوش آید چو بسوزد عبیر

گفت با من، که مادر من نیست

نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم

پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

ناولتها شربه صفی لها احوالها

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی

بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک

آن گهر بودش که بند راه شد

از پی شیب تازیانه‌ی اوست

تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند

در غزا چون عورتان خانه‌اند

خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست

که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی

که هزاران آفتاب آرد پدید

دربند نسیم خوش اسحار نباشد

آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم

دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را

یک در از چوب و دری دیگر ز عاج

نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای

این چنین باشد عطا که احمق دهد

همچو آب از برق می‌رو برق‌وار

ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه

چو گشتی فارغ از کارش نمی‌آید به کارم دل

خاک مردان باش ای جان در نبرد

که قوام بندگانت بجز این چهار بادا

به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را

بی‌خطر و خوف کسی بی‌شر و شور بشری

رسته از خشم و هوا و قال و قیل

مدعیم گر نکنم جان نثار

حدیث عیان را نهان میکنم

از آن نیست کو بی‌درنگی برآید

چون ازین فتح و ظفر پر باد شد

دل‌ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را

خیر نهان برای رضای خدا کنند

تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو

کس نشان ندهد به صد ساله جهاد

تا به رسوایی نمانی باز تو

توتیای چشم خاقانی به شروان آورد

به همین مایه که: پیش در او بارم هست

در ملولان منگر و اندر جهان

بر جگر بسته است نام تو را

تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا

صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو

تا برو روید گل و نسرین شاد

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

گر که تو را بازوی زور آزماست

جز الف، از هر که بپرسیده‌ام

چیست نامت باز گو و شو مطیع

زمامست و زمامست و زمامست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

بشکست همه تیرش پیش سپر روزه

باز را از حلم گو و احتراز

از سر عمیا درین دریا مرو

همچو عطار ذره‌وارم برد

بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت

نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو

لیک خود آن صورت احیا خوشست

صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت

بدرد این بشر از شیوه تو

تا کند او جنس ایشان را شکار

این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت

هماره بهر توانا، فراخ میدانی است

پیش خلق اعزاز و اکرامم کند

مر شما را بسته می‌دیدم چنین

هنگام مردنست زمان عقار نیست

خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است

بینمت چون آفتابی بی‌حشم سلطان شده

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

کی توان گفتن ترا صاحب نظر

چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد

یک سخن اوحدی مگر برساند

پای خود بر فرق علتها نهاد

که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست

هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا

یعنی همه کیمیاست دیده

لیک حرص و آز کور و کر کند

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری

زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد

کرد ویران تا کند قصر ملوک

یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود

بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم

او به نور حق ببیند آنچ هست

ملکت بی‌منتها حالی نیافت

هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد

من از برای تو در چشم مردمان خوارم

گویدت ای کور از حق دیده خواه

دلتنگ کی بود که دلارام در کش است

گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا

پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو

تا ابد در عهد و پیمان مستمر

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

تو آگه باشی از بام و من از در

درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد

بر دل تو بی کراهت دوست اوست

خلق گردد برانندش به مضراب

وی طلعت تو جان جهان و جهان جان

بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌ای

در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم

یک نفس بیرون کنی پای از گلیم

اندر حریم کعبه‌ی پیل آفرین گریخت

کان کو غم شما خورد اینش سزا بود

شکرباره کی سوی نعمت رود

اشتر سرمست را بند دهن واجبست

آب چشمش زرع دین را آب داد

از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی

لشکر حق می‌شود سر می‌نهد

بجست و در دل مردان هوشیار آید

هر که شد صیاد، آخر شد شکار

اداکن این غزل از حسب حال ما امروز

هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد

آن باده که گفته‌ای به من ده

جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

همی‌پیچد بر خود همچو مار او

می دریغش نامد الا جز که تخت

ملک گاوان را دهند ای بی‌خبر

چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم

که پندار خویش از میان برنگیرد

یاسمن بر سر بنفشه دمید

اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا

اعتناق بی‌حجابش خوشترست

که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو

جمله آن تست کردستی قبول

عشق بچربید بر فنون فضایل

کس این دو رشته‌ی پوسیده پود و تار نکرد

کین نامه غلط کند دبیرم

ادیم یمن رنگ ازو یافته

روز و شب سرمست و سرگردان کیست

ولیکن گفته حافظ از آن به

روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته

می‌شود رویت چه حالست و نوید

کی تواند یافت از سیمرغ وصل

گر طفل نه‌ای سغبه‌ی بازیچه چرائی؟

پیش لعل لب گویای تو خاموش آید

نافه کوه را فکنده ز ناف

چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را

بگرفت خرد هوا از این جا

با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی

سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای

یا چو گفتی بیار برهانش

بدرماندگان رحم کن تا توانی

تا قلم فکر او وصف نگار تو شد

زمین ناورد تا نگوئی ببار

زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا

جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی

کسی بی‌داغ مهرش در قران کو

ای هدی چون کوه قاف و تو همای

بنگرید آخر به خورد و خواب من

آورده به بارگاه روی است

وقتی بود که دوست شود دستگیر ما

ز پهلو به پهلو شده گرد گرد

که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست

زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی

خاراذی دیدش ذتمش انیمو

هیچ لالا مرد را چون چشم نیست

در وهم نیامدی دهانت

بنام ماست، هر رمزی که اینجاست

گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر

زمین بر فلک پنج نوبت زنش

عطارد برنهد دستار امشب

چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی

و الود بالجبار من اعقاده

زاغ او را سوی گورستان برد

زان دو نیمه پاک شد در یک زمان

خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی

کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز

بر اعدای خود چون فلک چیره‌دست

که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت

زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی

تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

یا برون آید ز مسجد آن زمان

به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

جلوه‌ها بر درو روزن کردم

بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟

سخن را نکردم بر او پای بست

بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی

خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر

که تنها خورده‌ست آن را و یا بوده‌ست ساینده

متن نامه‌ی سینه را کن امتحان

دادمت مهل و نگشتم خشم‌ناک

که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد

که در بهار نباشند بلبلان خاموش

به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم

زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای دعا آن تو آمین آن تو

این حدیث راست را کم خوان غلط

که ره به عالم دیوانگان ندانستند

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست

که افکنده شد با هر افکنده‌ای

که کار او نه به میزان عقل موزونست

راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او

گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو

یافتش رهن گزافه جستنست

عشق ورزیدن برو تاوان بود

حق دل جانفشان مادر

کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب

دل از داغداران تسلیم اوست

فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست

بگرفته ساغر می‌کشد حمرای ما حمرای ما

در شهر خویش آمد عجب سرگشته‌ای آواره‌ای

هم به قدر آن شکر را می‌شکست

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

اطلس کی باشد همتای برد؟

عدل را ناقه بر بلندی راند

لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا

من نظم در چرا نکنم از که کمترم

تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته

بود آن گوهر به حق جان تو

در تموز افتاده دایم خورد و خور

کین کمان هرگز نه بر بازوی توست

چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را

آنچه دستور کرد شد معلوم

آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

درها بگداخت دانه دانه

امتحان کردم درین جرم و خطا

عیار دست بسته نباشد مگر حمول

بسی گنجینه، در پا ریختندم

دشمن چو خورد دروده باشد

از فروزندش آب باید خواست

در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی‌خوری

می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم

مشک و عنبر در هوا می‌بیختند

نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران

این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش

شهر شد ویرانه از بومی او

توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو

خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

که تو یکروزی بسوزی در شرار

ترا بدیدم و از بند او تمام برستم

مایه زو یابند هم دی هم بهار

کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها

بیا ببین ملکش دست در رکاب زده

هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی

گم شود از مرد وصف مردمی

خر جوابش می‌دهد، چند از گزاف

در شعله‌ی روی تو عیان یافت

در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود

غلغلی افتاد در بلقیس و خلق

بریز بر سر سودا شراب حمرا را

اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا

چونک آن می گرم کردش عقل یا احلام کو

شرم دار از ریش خود ای کژ امید

با قید کجا رود گرفتار

که زر و سیم کلید است کامرانی را

کو نشنود به وقت گل الا حدیث راست

بخش کردم بر یتیم و بر فقیر

نمی‌شکیبی می‌نال پیش او تنها

داده به دست ظالمی مملکت خراب را

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

آنگهان خواهی ببر کردم حلال

یک لحظه بدان شد آمد اینجا

احمد مختار شاد خوار بماناد

کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست

وز گرانی بار که جانت منم

چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا

زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما

همیان زر آورده به ایثار رسیده

صد بود نسبت بصحن خانه‌ها

گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن

جوانی بخش هستی رایگانی

تا هست و نیست صرف شود بر سال دوست

اول او لیک عقل آن را فزود

این جنس خار بودن فخرست عار نیست

بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن

به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری

که بود تمییز و عقلش غیب‌گو

ره نماند آن پیر را جز پیش شاه

چه گویم چون زبانم پر زبانه است

صد بار بدر گشت ولی در غمام بود

می‌رود می‌آید ایدر کاروان

سر طالب پرده اسرار ماست

طبل زند به دست خود باز دل پریده را

لطیف اندیش باشد مرد کم گو

دوخته در آستین جبه‌ام

از جای جراحت نتوان برد نشان را

بود کار هر کارگر را حسابی

ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم

چو گرگین و چون گیو گرد و سوار

تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا

بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را

به عشق او که آرد صبح و شام او

چون روی در سراچه‌ی لاریب؟

بر پرم با او من از ماهی به ماه

از برون عطر و از درون شرر او

به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد

مرابرکشید و به زودی بکشت

چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا

جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا

چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

از جسد فرد و از جهت بیرون

که گر به قهر برانی کجا شود مغلول

نوشتیم و به اهریمن رساندیم

هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما

بسان یکی سرو شاداب بود

نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست

ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده

کندی از دندان سر انگشت خویش

مردم بی‌سنگ کی آید به کار

خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

القصه، من از غصه‌ی او نیز برستم

ترا خامشی به که تو بنده‌ای

به فر عدل شهنشه نترسم از یغما

می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا

با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

کام را در کفت نهند کلید

چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم

این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست

کزین سوراخ گیری مار دیگر

یکی کودک آمد به مانند شاه

که یافت دولت وصلت هزار دست جدا

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

در میان پنجه صدتای او

اندر آن اختیار مجبورست

نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک

قسم جز زهر ناب می‌نرسد

چو اوحدی بنشینند سالها به غرامت

عمود گران از میان برکشید

لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد

این که یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت

برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره

خاک او قبله‌ی جهان گردد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

ز بیم لعل لب آن پری گهر بچکد

زمین پایه‌ی تخت عاج منست

چون خطاییست کز صواب گریخت

من بدنام رند لاابالی

تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره

بر بلای دگر نهند دو چشم

بهتر از صد زندگانی دراز

گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان

که چون بلبلش دل به خاری بخست

بر اسپش ندیدم فزون زان به پای

نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا

صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد

کلکله ملایکه روح میان کلکله

عزم بر نظم گهر کرده درست

که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست

بام کوتاهست، گر بسته است در

شاید که اوحدی بنویسد کتابها

که چون او بگیتی نبرده کمست

اندر طلب جهان و مطلب

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

حرمت ایمان برگو برگو

مهلش در خمول گم‌نامی

تو به لطف خود دهی او را جواب

از جرم خاک بست کمر بر میان آب

این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟

بدید آن سر وافسر شاه نو

قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها

چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

وز من انگور آرزو کردند

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

تا بدانی خلوت پاکان جداست

غره‌ی سالست مرا، اوحدی، امسال بیا

تو گفتی سپهر و ثریا نبود

که بر لبت زده‌ام بوسه‌ها و یا بر پات

به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

ما را به سه تا چه می‌فریبی تو

ور شدی متمن،حراست کو؟

کار امت روز و شب با من گذار

در عین یگانگی بقا گردد

کان بار ز اصفاهان تا خانه‌ی جی بردم

جهان پیش چشمش همه تیره شد

بعد توشان دولت و پاداریست

که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش

آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو

حوصله‌ی تنگ و حدیث فراخ

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

ز بادی جستن، از دریا گذشتن

که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد

گراینده‌ی گرز و گوینده بود

ساحر ساحرکش فتانه را

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم

در دو هزاران نبود یک کس داننده او

زان مزاج تو رطب و حار بود

هر زمان در سیر خود سر تیزتر

که ابن اربدی امروز تو نه حسانی

اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت

نسازیم پاداش او جز به بد

جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست

میوه چیدن درین چمن مشکل

که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

پیش عشاق دار و تخت یکیست

کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

ما بیاوردیم با خون جگر

رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد

که بگشای لب زین شگفتی بگوی

گر بشنود عطارد این طرقوی ما را

که خرم است بدو حال انسی و جانی

تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته

از سرش عقل رفت و از دل هوش

لیک آهی برکشیدی آن زمان

چون زین بگذشت زرق و زور است

گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش

به زر بافته پرنیایی درفش

آن سو که جعفرست خرافات فاسده‌ست

نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد

جمله خلقان را نباشد خوی تو

بر کمان ابروان از وسمه، توز

که عهد وصل را آخرزمانست

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

به رخ دوست نظر کن، که به یک بار اینجاست

همی چرخ‌گردان سزد جای تو

عجب آن طره بلغار چونست

چه توقع ز جهان گذران می‌داری

قدح پر است هین هشدار از این سو

لیک چون بشکنی، نیابی مغز

هم تو جانم را و هم جانم ترا

بس عطسه که آن زمان زند صبح

من عمر می‌فروشم و وصل تو می‌خرم

سران را بسی سر بباید برید

اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا

این غزل از من بر آن غزاله نهفته

تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

هر ورقی در نظرش گلشنی‌ست

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

چو جانم جامه‌ی ممتاز دادند

جامه‌ی این آرزو چون نه به بالای اوست

به خم کمند آنگهی برنشست

که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست

سینه گنجینه محبت اوست

از همگان می‌ببرم تا که تو از من نبری

تا مگر زین گناه پاک شوی

هیچ کس ندهد نشان از کربلا

کس پی نبرد به هیچ حالت

کان ستمگر بر سر پیمان نبود

ترا سوی این بیشه چون بود راه

ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت

سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو

دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته

از توسر ازل نهان نبود

سعدی به روی دوست همه روزه خرمست

هنرمند مردم، سبکسار نیست

هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم

همی آزمون را بیازاردش

از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست

قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو

یا برگردان ز شاعری رو

اندرین ره ز من چه خواهد خواست

و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه

مردان کعبه گنجه نشینی گزیده‌اند

دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست

زبان پر ز گفتار سهراب کرد

چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها

در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه

تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی

تا توانی به استقامت سیر

برفت در همه آفاق بوی مشکینم

تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی

این روز که اندر شب تارست ببینید

ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام

کمینه لعب آن طرار اینست

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

من از جان و جهان گویم زهی رو

نز قبول کسی قوی پنجه

ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت

پس آنگه از پی کارم فرستد

از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟

ز راه خرد سرش گشته شتاب

پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا

محتشم خسته را درد به درمان رسید

پیام‌های غریب از چنین سوار بجو

نگذرد بر زبانت گاه سخن:

که هرگز مدعی محرم نباشد

ز دمسازی یار ناسازگاری

باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست

که نازد همی بار او بر چمن

نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها

در آن حریم حرم لا اله الا الله

نه به بیگانه در رسد، نه به خویش

تن زنم، با کس نگویم هیچ راز

مال میر اثیافته تبذیر

کین عشق نه کار دیگرانست

همانگاه گیتی پرآواز گشت

خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما

که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش

حرص دهد هر نفس و آز نو

رحمتی آمد بر ایشانش پدید

دیگر همه عمرش سر بازار نباشد

این کژی و نادرستی از کجاست

و آن پیر بین که کار جوانی همی کند

مگر کاندر آن تیزی افسون برد

هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری

لایق صحبتی چنین نبود

آخر از شاه جهان چیزی بخواه

مشغول بودی به صید مادام

بدو دیدم خلاص از نفس کافر

ز مغز استخوانش برآورد گرد

رو رو که این متاع بر ما محقرست

که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم

ای دل و دیده دیده‌ای ای دل و دیده من او

سر او پیش غیر عور مکن

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

نیست هر رهپوی، از اهل طریق

گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال

بدین بارگاه آی چون کهتران

که جمله مغز شوی ای امیدوار مخسب

اگر چه مدعی بیند حقیرم

از دام رهد مرغ به مضراب رسیده

گرچه خامل بود، شود مشهور

در میان کهتران مهتر بود

همی آب ریزد به ایوانت اندر

کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت

که بودند چون گوهر نابسود

تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب

صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز

یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی

گر بگشایند در آن نیست هیچ

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

فتاد این وجود نزارم، فتاد

که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش

مرا پرورانید باید به کش

که درهم شکستست دستان ما

این سبزه که بر طرف جویبار است

هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو

چشم تنگ سیه دلان، هدفش

از رای قلبی خدا گشتی عیانش

بر لبم لعل او درافشان کرد

همه او گوید و سزا گوید

نکرد از دلیران کسی را تباه

کاندر غم او بسی طپیده‌ست

اینست که در خمارم از وی

چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو

گرد اعیان کشیده خط عدم

وین حبر که می‌رود دخانست

هیچگه چهره‌ی ما درهم نیست

جز بهر کار عشق نیاید به کار مست

پر از درد باب و پر از رنج پور

و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست

ای دود آتش‌های تو سودای سرها آمده

«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»

کز جهان نه نام داری نه نشان

منم آن کز عطا گریخته‌ام

جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم

وگر نه چو تیر از کمان ناگهان

ما و من چون گربه در انبان کیست

که ساقی از لب من آب زندگانی بست

ساقی شو و بر نهار برگو

چو گذشتی، دگر مکن یادش

دهل هرگز نخواهد بود خاموش

پا در آن ره منه، که راه بلاست

بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم

به دام خداوند شمشیر و زور

چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه‌ها

کای راهنورد، این ره صوابست

که سوی کاله فانی بود عزیمت او

جان بیدل چه در شمار آید؟

جمله گویندش ز بخت پادشاست

گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

صاع در آب و گیاه انداختند

ز پولاد میخ و ز خارا ستون

فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا

کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او

کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده

بهر ضبط گله یکرنگان تو را

گناهی نیست بر سعدی معین

که نتوانست نخ کردن بسوزن

که صورت دگران بازی و بهانه نمود

جهان پیش چشمش نیرزد به چیز

بر جان حلالت می‌کند بر تن حرامت می‌کند

ته مانده‌ی کاسه‌ی ابلیسی؟

ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو

که چو حاضر شود به معراجست

تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست

غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم

که نوشندگان را خماری نکرد

چو خواندیم آن نامه‌ی گژدهم

در فراقت مدارهارون را

بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی

بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او

نتوانند با تو همراهی

یکی تمام بود مطلع بر اسرارم

پارگی خرد است و امید رفوست

لیکن از چشم تو طرفی برنبست

بدین شادمان باش و تندی مکن

شسته نظر از حول و از خطا

بجز مار ناید به دستت ز گنج

بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده

باز در قلب هر دو استادست

عمر بگذارم خوشی این جایگاه

ظن مبر کین کار آسان اوفتاد

شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد

شدند انجمن نامور یک سپاه

در هوس آن سری اوست که هم پای ماست

خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند

در کنف غنای او ناله آز می‌کنی

بپرستند اهل معرفتش

لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

بالای تو بی‌بلا نباشد

نگر تا چه سختی رسید اندران

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

توفیق رفاقت ایشان ده

بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری

پدر آسمان نه بس باشد؟

چند شب بر هم چنان در خواب دید

نور دین منطفی نمی‌شاید

اوحدی فر و اوحدی فرهنگ

فزونی لشکر نیاید به کار

رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد

که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم

اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی

گوش به خود دار و، ز خود توشه‌گیر!

دریغ باشد پیغام ما به دست رسول

گردی از دامنی بیفشاندن

در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست

که بندد دل و جان به مهر پدر

نه از عدم آوردم کوه حرا

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو

وین چنین حالتی به بازی نیست

نفس از دل نیز هم چندان گرفت

بر سر آتش به خلوت همچنان می‌بایدت

خوب نیز از حق خویش اندر بلاست

که چون است کارت به دشت نبرد

در این جو آشنایی مصلحت نیست

که چون جریده به آن کو روی دود ز قفایت

کل سحر لدیه غاره

در صف کوته‌املان راه کن

نمی‌آید ملخ در چشم شاهین

سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه

بار بر پشتست و راهی می‌کند

نیامدش زیشان کسی را بمرد

هر چند از فراق توم دست بر سرست

نان و حلوا را بهل در گوشه‌ای

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

می‌کنم از زبان حال، خروش

برمگیر از پیش ما خوان کرم

کعبه به کعبه آمده وکامران شده

در هر محلتی که رود ماجرای اوست

به فندق گل ارغوانرا بخست

دود سیه را بنگارد سما

بازی بازی از آن ذقن حظ

ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او

فکر اسباب صورت، از کم و بیش

دو صد فریاد برخیزد ز هر سو

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد

زبون و دستخوش و رام یافتی ما را

کامکان صلح نماند هیچ

وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی

حل آن اندیشه‌ی روشندلی‌ست

آنچ می‌جویی ز خاکستر برون

یعنی که سپند عاشقان است

چون بدیدیم، ختم کار این بود

متاب از ره راستی هیچ روی

پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند

گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم

گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو

یافت کارش بر فرار آخر قرار

گمان مبر که به تنها شکار ما باشد

که بما نیز، خلق راست نیاز

تا نشود ناامید زود نیوش این غزل

نهانم پر از درد و تیمار اوست

چونک ببردیم یکی دم ضیا

موطن اصلی خود را یاد کن

کو برون است از جهان رنگ و بو

جهد آن کن که خود کسی باشی

تو یقین می‌دان کن آن گنج است بس

آب حیاتش نگر که در سخن آورد

که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد

گر از چرخ‌گردان نخواهی نهیب

گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند

که شبی دایره موی میانش باشی

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

کانچه گوید به قدر گوید و راست

ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

تا زقه‌ی این زهرش در حوصله اندازم

چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

نیست وفا خاطر پرنده را

دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت

کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله

خوب بود خال، ولی یک دو جای

وز خلافت راندن محروم بود

چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان

امشبم بنده‌ی خود خوان، که از آن به کوشم

چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست

نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست

که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت

هیچ جان را سقمی هست از این مقذر او

جا نشود منظر منظوری‌اش

حیف باشد به ترجمان گفتن

صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست

میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم

یکی خسروی تاج گوهر نگار

خانه دهد عقرب جراره را

این عدالت هست کوه بوقبیس

منزه بود از امثال و اشباه

صبح عیش از شب اندوه نمای

او چو بر حق بود حق کردی طلب

جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند

یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید

مگر آری دگر به راهم تو

پیش کشش کو شکرستان ماست

شیر دل دیوانه‌ای زنجیر خواه از موی او

زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی

از درون تهی خوش آوازند

و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم

جنبش خویش در حراسش کرد

ای دهن و کف تو گنج بقا

گبر او را یک دو نان جو بداد

ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

به حجاب خمول مستورست

کاروانی امتحانی در رسد

درین خانه‌ی خرم دلستان

خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود

برینم هر چه بادا باد! دیگر

مغز جان بگزید و شد یار قضا

نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث

سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

بخردان را قبله‌ی امید نیست

باد ریزد آب حیوان در دهن

عاجز بیچاره، توانا شدی

جلوه‌ی طاوس را ماند مدام

که گر شهری بسوزم پادشاهم

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

لیک باطن، از خرد ریان بود

نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه

پیش داننده باد باشد، باد

بس بود خسرو نشانی کار من

اما چه سود چشم و سرم شرمسار توست

که: برآید ز بلبلی آواز

مایه‌ی معدن و ذهاب شود

گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست

چهره‌ی راز مرا از تو نهان ساخته است

ای در کف صنع ما چو ماکو

نفس را عشق پاک داند کرد

خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود

از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یا این تن مرده نیز بگذار

و گر باشد بلایی نیز، گو: باش!

مست کند زلف تو صد شانه را

در خزان، باری قضا کن زینهار!

به خاطر بود قافیه گستر او

سخت به دندان بگرفتش میان

گفت برگوید بدین آواز در

ورای مذهب هفتاد و اند است

خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او

مرده‌ای، با حقیقتت یارست

به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست

محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند

در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی

به سخن پخته شود خام همه

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

دفتر و طومار خود پیچید و رفت

چون تو رفتی حدیث ما که کند؟

که باد آورده را بادی تمامست

عید باشد روزگارم روز و شب

وارهان دل از غم و جان از عنا

که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو

هم خطواتش متقارب به هم

انوار صفات و ذات مبهم

گاز ناخن بر عقاب کند

هر لحظه و هر دمیش بار است

تیغ دفع بدان تویی،یا حی

خواب کجا آید مر عشق را

چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است

در تجلی‌های او نور لقا آموخته

جان به توفان عشق، مستغرق

تا قیامت کنند و رستاخیز

ره ما را هزار رهگذر است

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

آدمی را کند چو اهرمنی

بس که جهان جان سخنور گرفت

یا برای جان خود، ای کدخدا

تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی

دیو حیلتگرش نگردد گرد

چون بدین داری رسد، حیران بود

که گر کار تو کار شست و شوی است

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

علم بر آستان او نرسد

سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب

به زبان گله زای تو دروغ

الحب شفیق لک و الله ودود

عاقلش عدل خواند، ار چه به دست

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

پای تو شکسته نردبان است

و آن پایت دلیل راه بود

در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست

ورت جرم بوده است تاوان کنند

بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌ای

پایت او باشد، اگر مانی به جای

بنده پروردن بیاموز از عمید

خود صیدکی کند سگک استخوان خورک

هم به معنی سبک‌ترم از کاه

قلم و لوح، گو: به مرد بهل

پرمغزتر از هزار جوزاست

در کان طبع نادره در های مخزنی

سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی

وین دو دیو چنین ترا همزاد

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»

پل و بندی بساز در ره سیل

که زین شمس زرکند عظیمست

قرب الجل الیه و الرسن

کز باده گلرنگ تو وارسته‌ایم از رنگ و بو

نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب

کو مرا در سایه‌ی خود داد جای

ز جشن عقل و جان و دل عبور است

جمله‌ی اعضای خویش پای سفر گیر

با زن و با مرد بگفت آشکار:

آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت

باک از هلاک محتشم ناتوان مدار

ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

صیقلی آینه‌ی خویش باش

چون چاره نماند و احتیالم

مگرت دوره‌ی شباب نبود

عشق را حمل بر مجاز مکن

کدخدا چون و خانه چند آمد؟

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

تا منزل خود با محمل تو

دیو نیز از فرشته نشناسی

نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی

زیوری جز علو نمی‌دارد

بکردار پریرویان کشمر

گر نباشد مویز و انجیرت

فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا

بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی

وی می‌دمد در وای او ای طالب معدن شده

شاخ مینا کشیده سر در هم

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک

در دم آفتابت آجر پز

هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قرعه‌ی دولتش، به نام افتاد

وز دور تماشا کن در مردم دیوانه

دایه‌ای کردند بهر او پسند

کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار

کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو

خاطری را سبب تسکین است

اختر پنج رکن و نه برج اوست

بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد

خمخانه‌ی غمش که منم جرعه خوار ازان

خیالانه تو هم ز اسرار برجه

او ببیند، که جاودان گردد

بیم آنست که شوری به جهان درفکنم

اگرت دیده‌ی بینائی هست

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

ندهد فرج را ز نسل فرج

که این عشقی که من دارم چو تو بی‌زینهار آمد

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی

تا ولی نیستی تو خوفی هست

گاه شدادش به شدت داشته

حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری

حدیث یا شکر است آن که در دهان داری

بی بر و میوه‌دار و نازک و سخت

وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود

از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون

زان سو مثل هاتف بی‌نام و نشان برگو

گاه در بزم و گاه در محراب

هر گه که در سفینه ببینند ترسخن

ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان

بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است

مسجد بصره را بصر خیره

ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد

والصبا قد فاح والقمری صدح

ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه

سر او را خزینه داری کن

چون منی بهتر ز چون تو صد هزار

بسته‌ی این بدره‌ی موزون میا

راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

هنوز از هفته‌ای شش روز باقی

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه

زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی

قیمت و قدر آن ، بدو شکنم

که به صورت نسب از آدم و حوا دارم

نه مرا بر خلاص، دسترسی است

بهشت است از آن حور پیکر شکوفه

به وصول و به قربت شاهت

گفتن اسرار تو دستور نیست

از خلاء و سطح و بعد جوهری

رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری

گر تجلی کند حقیقت دوست

تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی

ز آن قطعه‌ای که چشمه‌ی حیوان شناسمش

من نمیدانستم اینجا معدن است

خون خود را به خوان خود ریزی

زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد

کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی

سخن خاص نهان در سخن عام بگو

جز تو در عالم نبینم دیگری

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان

لوح جانش ز علم ساده شود

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

افسار بند مرکب سودا را

مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او

و آن دگر خویش را در آب انداخت

رفت سوی نانوا و نان خرید

جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه

خاک، هر سوی بود، گل زانسو است

پایمالت کنند و غم نخورند

گر چه ظالم می‌نماید نیست ظالم عادلست

اگر اینست دگر می‌شکنم سوگندی

و اختلط الشهد لنا باللبن

داند آن کش دلی خردمندست

حد امکان ما همین قدرست

کامدی در حصن تن مسجون شدی

که شهباز کبک نگارین خوهد

هر یکی دارد از حکومت بهر

کب حیات دارد با تو نشست و خاست

موعظت دیو شنیدن خطاست

فنستکفی بهذا و السلام

در دعایش ناله و زاری کنم

انما انا رحمة مهدات گفت

سر او چون دم خطاف دو نیم

خلافی به طبع مرایی مکن

چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی

تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا

که جای غیر تو در چشم تر نکرده هنوز

زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو

جلوه‌ی او حسن دگر آشکار

بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر

ای خطای تو به نزد ما صواب

دین با علم کی تمام شود؟

دل ز عشق زر چو شمع افروخته

هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی

حل دقایق ز بیان وی است

که بنیادش نه بنیادیست محکم

می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

زاده‌ی طبع مرا هست نشان شیرینی

اصل این چند فرع دانندش

کار هر ناشسته رویی نیست این

روزی که گرد روی تو گردد خزان حسن

پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی

که چو ایزد درو نگاه کند

و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست

من این قلاده‌ی سیمین، از آنزمان دارم

زود پابر آسمان نتوان نهاد

از هزاران یکی شود بینا

می‌کند با او به صد شفقت عتاب

تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار

نوبهار و مهرگان آمیخته

شاه باید بود یا شاهدپرست

ولیکن شاهد ما بی‌بدیلست

نامه‌ی جود به عنوان اسد

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت

نفسم انجیل را زبان گشته

یا ترا چون خواهم و مرد تو نه

شعار من این است و عاری ندارم

پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی

وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای

یاران چمن کند فراموش

شبان از خواب بی هنگام برخاست

کین دمم جز تو هیچ همدم نیست

رفته بر پیشگاه خواجه امام

معتکف بر خاک این کویش کنم

محرم به حریم خواصش کن

من سرمست می‌کشم ز فراتش سبو سبو

هر یک از آن دیگری افزون بود

کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن

به صاحب قرانیم اقرار دارد

رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم

میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی

هر کجا گنجی که بنهد پادشاه

پرده از چهره‌ی صد راز نهان بگشاید

از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته

دست در دامن رسول زنی

فی منظرک النهار و اللیل

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

به قطره‌ای دو که لب خشک مانده‌ام چو سفال

قاید کاروان جود تویی

ساکن شده است و خرم الاک

به چه دل بسته‌ای، به که همنفسی

بود او را به گه عبره به زیر زانو

گر شودم تن چو قفص چاک چاک؟»

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

کند احیا چو عیسی مریم

منتی بر عاشق شیدا نهاد

گنج تقدیس را طلسمی تو

جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش

عذریست چو عذر محتشم لنگ

وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی

وآنچه نی، حظ دیگران باشد

من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم

به پشت عقل باید بردباری

به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو

در باغ کرم چه می‌بندی؟

بازمانم دور مشغول سپاه

بر لوح وفا، رقمی نزدی

آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو

ور نکوهند از آن به باد مشو

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد

هر گه که داشت روی خود اندر برابرش

می‌نهاد از عمود خود داغش

خود را ز برون در نمانی

بر غیر عشق محتشم این حرف دال نیست

تویی سرلشکر اسپاه روزه

کار بر خود کنی چو قافیه تنگ؟

گردن به کمند به که مهجور

تا که مانند چرخ، روباهی است

بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج

وز به آن بیشتر مگردان چشم

این همه کار از کفی خاک او نمود

در حریم کعبه، ابراهیم پاک

در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو

وصف زهره در میان انداختی

می‌شنود تا به قیامت خروش

کانکه مرا آفرید کار طراز است

مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل

فی طریق الهوی کمایاتی

از قدم تا فرق عین درد بود

بر محتشم در جور هرچند باز باشد

نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده

زیر احکام طبیعت گشته پست

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت

رسن بازی تواند این قدر کرد

دور از انبوه و ازدحامی تو

غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام

کش جهان تن بود دروازه‌ای

آن چشمه ای که مایه دیدار آمده

عجب دیوی کند سلیمان را

نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست

پس چرا دم به گمان خواهم زد

از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را

الف او بس بود تو، نونی کن

از قدم تا فرق غرق آتشیم

که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد

کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

چون تواند که بود هستی‌بخش؟

لا تخونونی فعهدی ماانصرم

رنگرز اوست، مرا چیست گناه

خواب خوش مستیش همه عین نماز است

شاه عادل، نه شاه عادل کاه

حله درپوشیده طوقی آتشین

خویش را ضایع مکن اندر جلال

چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او

به دگر گنجها شود رهبر

خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

کان طلب اقچه سوی گاز فرست

هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود

قرة العین خاطر تیزم

تو ز نااهلی مرا بفروخته

که از بتان صنمی انجمن نشین دارد

گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره‌ای

روح تسلیم کرده پیش از مرگ

کوته کنیم که قصه ما کار دفترست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟

رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟

هر یک به بلاد دیگر افتاد

کم از آن خورد که بسیار نداشت

هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

مژده‌گویان! که بامداد پگاه

عبادت لازمست و بنده ملزوم

که گرد دایره‌ی نفی عین اثبات است

از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه

و گرش ایندو نیست دستوریست

تا تو در گشتی شوی با آفتاب

سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک

دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی

تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر

که کنی در سیه سپیدش چست

چه به کژ زو بازمانی چه به راست

جز به آن خشتها، نکرده بنی

که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی

مهر را راه آمدن گم شد

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

با هنر هاشمی با کرم برمکی

او سگ تست مرانش ز در غار بگو

هر چه حق داد در میانه نهد

گر نداری درد از ما وام‌کن

تو باری غنیمت شمار این زمانرا

که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

نقد کان از کمرش بربایی

مادام که هست امید درمان

گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران

در دمی کرده پیش یار تلف

کاشته با چون منی تخم جفا

خریداری نکردند این سرای استخوانی را

مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‌گردی

همه آن می‌کنی که می‌خواهی

مشکل توانم و نتوانم که نشکنم

آن بود جان که ز تو جانان برد

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

بدهد، تا رسد به حد بیان

بی‌قرار و بی کس و بی دل بود

سینه ز تجلی آن، طور است

وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی

شرق او غرب و غرب شرق شود

ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

مبادا خانمانی را بسوزی

گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد

پدر اندر فراق او میرد

چون ترا بیند نشانی باشدت

آمدم تا با تو باشم، یک زمان

هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو

عیب بگذارد و هنر نگرد

چه غم از چشم‌های بیدارت

گه کنند احتمال و گه نکنند

بانگ بلبل همی کند دراج

زو سر تازیانه بس باشد

یا بگو تا در خزینه می‌کشند

هرگز نخواند اهل خرد رادت

وین فکر چو اعرافی جای گنه و خرده

گرد این ثالث ثلاثه مگرد

خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

درس ادیب را چکند طفل کودنی

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

پرده بر خیزد از نمایشها

آن نظرکن تو که این از دست اوست

افضل آمد از عبادات سنین

بخوان قرآن نسوی تا بنانه

می‌نهادند به نومیدی گام

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند

کوه را حاجت گریز بود

تا برآید کار تو از دست کار

دهد «الا» ز جام وحدت، می

در وا نگشت ماندم دروا بسوخته

همتش بر کشتن ابسال بود

علمی که ره به حق ننماید جهالتست

خواجه مرا تو ره نما من به چه از رهش برم

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

نه به ریش جهان همی خندی؟

گر همه گردون بود در خون رود

از پی تمثیل قدوس و قدیم:

بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی

عشق او لازمه‌ی ذات من است

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد

ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟

تویی همدم، تویی مونس، تویی جفت

آن خود یک ره بجوی از جیب باز

بین چه حکمتهاست در این میوه‌جات

ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان

هر کسی، جز کسیکه درخوابست

که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

صلای عشق شنو هر دم از روان بلال

چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند

جمالش چشم کژبین را نشاید

حق نخواهد کرد با عثمن عتاب

نکته‌ای گفته است، هان تا بشنوی:

بیرون شد کار می‌ندانم

موج زن گشت به تحقیق سخن

سهلست جفای بوستانبان

در کوی تو همچو خاک در نیست

نقل ما جز شکر و بادام نیست

تو آزاد از منی، ای من غلامت

زان چنان بی‌بال و پر سرگشته‌ام

مصلحت مردم هشیار را

باد کویش بی‌دلان را بهتر از بوی عبیر

اشک اندوه ز مژگان پاشی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا

ایمنی یافته‌ام سوی خطر می نروم

تا جان باشد نهفته در تن

شد ز جودش وجود عالم پر

لیک او باید که خواند بنده‌ام

تا مستی و خواب تواش فسان است

چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی

به حرم راه زیارت برداشت

ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

پانصد هجرت ازو به فرزند

شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته

تیغ جهلست در غلافش کن

خاک می‌باید شدن در راه او

تسلیم شدیم و وارهیدیم

ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟

بهر آن نکته ز اسرار وی است»

به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم

اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت

بسته یابی بسان سنگ درش

در جدایی بس صبور افتاده‌ای

بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد

بطلب راه کوی جانان را

اوست کف، اوست قطره، اوست حباب

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

می‌نشناسد ز خاکساری است

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

حلق خود چون کمان مکن در بند

زانک با سیمرغ نتوانم پرید

گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر

چشم او گریان، دلش بریان بود

هر یکی راست منزلی روشن

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

نفس اماره‌ست و ما اماره اماره‌ایم

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می‌آیی

مگر از لا اله الالله

شاه اندر بحر شست اندازشد

بر حذر باش ازین گله و چوپانش

تا در بسته، بو که، بگشایی

بسته پی حفظ تو راه خیال

ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم

که دل از راه گوش می بشود

در باز تو خود را که در میکده باز است

بیوگان را سخن مگوی به خشم

پیش از آنکت جان برآید رازجوی

بر چهره چند میفکنی آژنک

روز و شب در سوز و فریادم، تو دان

شاد از آن مسکین‌نوازیهای او

پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم

احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

دور جهان، پرده ز کارم کشید

وین به تبریز دین عمارت کرد

بهترش بودی که بی‌آن رشته کار

وز جمیع ماسوی الله باش فرد

حلقه‌ی روی بهشت آساش از طاها زنند

پدرانت، کواکب گردون

تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو

که از ناله کردن چو نالی نوانی

کز پی سود به بحرین مبر مروارید

که نه‌ای هم چو سایه در پی نور

کو ندارد ریش خود را شانه‌ای

خنک آن دیده که نغنود درین بستر

چون محنت روزگار رفتم

در دم لای این شهادت نه

ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد

گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم

به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان

شهر بی‌ده زبون شود ز خراج

بتگری باشی که او بت می‌کند

به حق تقی، خسرو ملک تمکین

با خود بود، ار بود مرا جنگ

نیست به خود، هست به تو هر چه هست

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست

کسوه‌ی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار

چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی

سر بسی گردد ترا چون آسیا

یک ره از روی کرم، با من بگو

اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار می‌داری

تا نکوشی، نباشدت ظفری

هیهات از این خیال محالت که در سرست

بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم

می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را

نمودار بزرگان سلف او

ننگرد هیچ از پس و از پیش او

بردار گر که کارگری بهر کار گام

محنت آباد مقر نتوان کرد

ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

که به جان و دلم خریدارت

از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده

بنه این جام بر سر سنگم

کاتشش در زبان نمی‌افتد

در و دیوار گر زبانی داشت

کما حق العطاش الی الزلال

همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،

که رنجورند از این علت طبیبان

گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم

تاثیر اختران شما نیز بگذرد

تو خود کردی خطا، از من چه خواهی

هنوزت با دل خواجو عتابست

لطف و فیض قادر و قیوم و حی

و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری

تا نشنوند واقعه‌ی آشنای دل

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست

عیسی رسید و نوبت دجال درگذشت

کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟

راستی باید از کژیها دور

در کالبد باد دمی روح مسیحا

این بود قانون عقل جاودان

ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند

سخن کاوحدی کند بیان از بیان من

گفت خون خویشتن در گردنت

زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

خرم دل آن که در تماشاست

حجر او علاج علت‌ها

برتر از صدرنشینان جهان جای منست

هرچه آن نرود به دست جانست

رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟

کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری

که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

تو نه ای مردانه همتای تو هست

گه برین و گه بر آن نتوان نهاد

چو نظر در جحیم و ویل کند

دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ

چهار رکن و چهار صفه‌ی دین

نمانی تا درینجا پای در گل

که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی

چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم

آنگهی شکر کنی بسیارم

به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نه به آن تا ثنای من گویی

بس که دارو کردش و درمان نبرد

گویی به مزاج دیگر آمد

از مزاج ار می‌برد سودا شکر؟

کفر بود، گر بجز یکی بپرستیم

ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر

کردند ترک‌تاز و نه در خورد کرده‌اند

روزی اگر فتادی در دست من عنانت

باشدش اکثر حدیث به یاد

که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد

خونابه‌ی چشم زو روان‌تر

چون فروماندم ز جست و جوی تو

گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

که گرفتار خفت و خیز نشد

این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت

ز پنهان خرامید نیزه بدست

که بیش ازین دل ما بی‌قرار نتوان کرد

نقش سودای آن بت عیار

عنان عقل ز دست حکیم برباید

ذره که باشد چو آفتاب عیان است

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

نهی، یعنی: نمیدانم که هستی

دریغا جان مستسقی ببی هم نمی‌ارزد

پند تو صلاح کار من بود

هر چند تو را گمان نماید

من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!

اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

چیزی بمگو که من ندانم

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

مکر دنیا بدید و پستش کرد

زانک اگر پرده کنی زین قصه باز

کزین سان همی نیزه داند زدن؟

به هیچ وجه مرا نیست با تو انبازی

تا از کتاب دل بنخواند مقالتی

که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را

یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور

در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

دریغ! آن محنت بی‌حاصل من

گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد

گوان و جوانان ایرانیان

تا نیابد کس نشان و بوی تو

از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم

همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست

ز خطر زان نگریزم که در این ملک خطیرم

بوسه نی، عمر جاودان به تو داد

او مرا میکشد به سر باری

که نقد من بهمه حال برعیار خودست

بکش هر ک یابی به کین پدر

و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته

نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

اگر خورشید تو رخشان نگردد

نیارد با تو زد خورشید پهلو

بیرون کند از سر هوس خلد برین را

گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد

گرفت آن درفش همایون به دست

چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب

بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟

سوزی که در دلست در اشعار بنگرید

چون ماه از آن سفر گرفتیم

که هوا تیره از غبار من است

فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است

تا که عیسی محرم اسرار شد

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

در بند در خود، که در یار گشادند

هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای

من این بیداد بر خود می‌پسندم

منوازش که سزای ستم است

دلبرت یاری دگر بگزید رفت

که در این سلسله جمعند پریشانی چند

کیست کو للی الفاظ ترا لالا نیست

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

عراقی نیک حیران می‌نماید

تا بشنود که: من طلب یار میکنم

شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه

خدایم من خدایم من خدایم

اندکی زین نمط کفایت اوست

کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست

کس نیست که او را خبری باشد از این باب

و ز حجره‌ی غم برون نیایم

چه خلاص آن را که دست‌آویز ثعبانی بود؟

من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری

گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی

مدحت خواجه‌ی عمید بخوان

پس تو حمال بار خویشتنی

صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود

در میان هر دو حیران مانده

در حجره‌ی سرد کرده جاخوش

بیابد بهر چشمش توتیایی

تا اوحدی نبیند بی‌استخوان نواله

حیف باشد که همه عمر به باطل برود

تا چنین می در دهن می آیدم

هرگز نداده‌ام به بداندیش زینهار

نقد جان را کی دریغ از یار جانی می‌کند

او ازین بهتر چه اندیشه دگر

تا سایه برابرت نبینم

ناز تو چندان که بتوان می‌کشم

گر در پی هوای عرش ببینی که می‌چرند

تا بر سر مونس دل افشانم

که بادی فرستادمت تنگ بسته

به دست همچو منی خود نیاید آسان در

هم پایه‌ی تختش جهت علم زمین است

هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا

بگفتم سرآمد مرا روزگار

به گرد کوی او سرگشته می‌گردند چون گویی

چو ذوقی نباشد ترا اندرونی

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بی‌پایی

که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست

خویشتن گم کرد با او خوش به هم

گرامی کفش بود برنده تیغ

که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار اولی‌تر

گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم

تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر

از هستی خویش بر کران رفت

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟

گر به او یزدان نمی‌دادی دل آگاه را

تو جمادی گیر اگر مردم شدند

زو انس نشاید آرزو کرد

هیچ بیمار جز نسیم شمال

بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟

هرچ آن به آبگینه بپوشی مبینست

جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بکشم

گزنده در گریبان اوفتاده،

عکس قمر طلعتان زهره جبین است

کی سلوک این چنین ره خواهیی

کان از دل اوست وین ز جانم

چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار

گر به چنین ظل همایی رسی

مطرب ما خوش به تایی می‌زند

بیم نار بلا فرستادی

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

گرد خورشید کشی دایره‌ی مشکین را

تا از و شنوم که گوید جان بیار

خانه با رنگ او گلستانست

کز بوک و مگر جان خریدار برآمد

درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم

انده حسن دلستان برود

جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد

بپای دوست در افکند جان شیرین را

وزان ابر الماس بارد همی

دل بیچاره، تا جانش تو باشی

دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده

تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی

نام صاحب بر او به جای طراز

به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست

چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد

آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟

نزدیک شد که پر شود از من جهان همه

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

پس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم

ز عین چشمه‌ی الفاظ و از انای حروف

که تاثیر در هر دعا می‌گذارد

عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

هیچکس بر کنار می‌نشود

این کار به گفت و گوی، خاموش!

نه راهبری، نه ره بریده

هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

هنر انگشت نمای است مرا

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست

که ره به خلوت دل های محترم دارد

که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد

خون از ره دیده میدویدش

یاد آر ز من شکسته، یاد آر

این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟

که احتمال کند خوی زشت نیکو را

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟

غلیظة الحرف باء بغداد

زاده‌ی طبع ترا لل لالا لالاست

بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود

در مثال ذات تو وصف نشان انداخته

زود بر مرکب اقبال سوارم کردی

که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست

که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

«می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم»

کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را

وز قلندر عور سر بیرونش داد

وان دیده‌ی خویش باز بیند

کز پی او شرمسارم الغیاث ای دوستان

سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم

در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر

بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم

به آب چشم بشستیم خاک پای تو را

امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو

در دو عالم داروی جان درد تست

وگرنه ره ترک مالیدنا

هر چه یابی زمان زمان ز احوال

این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

علف‌خانه‌ی چارپایی نیابی

مانا شنیده بود که ارزن نداشتم

در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش

گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بشماق را

دوش گشتست بر آوازش نوش

خاص خود مست ساقیند مدام

که این عجوزه عروس هزار دامادست

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد

صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود

که شرط رهروان دامن فشانیست

وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم

به آتش غمت از بسکه آزمون کردی

عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار

من کیم خاک پای مردانم

از پس ایزد در ملک جهان بی انباز

وه که این عیش بدینسان چه خوش است

ز آن که مملوک قدیم و بنده‌ی دیرین تست

ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

رنج بر خود نهاد و منت هم

داند این آنکه ازین غم بود او را قدری

از نم ناموس و نام تیره شدست آینه

که آخری بود آخر شبان یلدا را

کاندر این دایره چون پرگارم

ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

نه ترا مردن به و نه زادنت

مبندید کس را مریزید خون

بین که کارم ز دست می‌برود

گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی

تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

تا شوی از بلای او شیفته‌ی بلا دری

شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد

دردا که مرا کار به فردای تو افتاد

بعزم ملک عدم دمبدم سفر می‌کرد

نیامد مرا این گمانی درست

صبح امید تو ز گریبان صبحگاه

مشکل کشد کمان تو چون من کمینه‌ای

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

خود به خون بی‌گناهان قایل است

جمله‌ی شب نیستت یک لحظه خواب

تا زین دو کدام بر سر آید

بی‌من تو خوشی و شادمانی

کاسمان هم باد پیمای منست

که روی در غرض و پشت برملام کنند

ز آینه‌ی رادی و بزرگی زنگ

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

با خودش گیرد، براندازد نقاب

دلش از رهی بار دارد همی

دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد

چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟

کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود

در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت

عارقم اما ندارم معرفت

چنان زر که از کان به زردی رسد

هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی

من به تو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

طالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبری

عشق با خسروان کند انباز

زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت

از دو عالم تخته‌ی جانم بشوی

تن پیلوارش به آهن بخست

دل، کز غم او امان نمی‌یابم

ماتم، نگاه کن، که نیرزد به شیونی

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

زیر قدم تو چون حصیریم

که گلوگیر گشت نان در وی

نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند

دل بریان و داغ هجر عذاب

برخاست فغان ز کوچه و راه

بیچاره عراقی از تو غافل

اکنون به شست و شوی گناه کبیره‌ایم

برگذر پیش از آن که درگذریم

که خفتان تو اطلس نیست بردست

وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر

چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

عاشقی با کافری بر می‌زند

دل او رغبت از جهان در چید

مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم

اگر چون سایه‌ای با من نیاید

الا به بلایی که ز بالای تو باشد

خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت

در سینه گره زنی هلاکست

مقصود و مرادم ز لب یار برآمد

بستان، که ملک در سر بیدادگر شود

من مستم از این معنی هشیار سری باید

نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است

بخندید و ببوسیدش بناگوش

تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است

سوی بحرین شد و للی تر گرد آورد

کش دود ز استخوان برامد

لب زیرین به دندان می‌گزیدی

زین سه، که گفتم، کرانه‌گیر، کرانه

شب به پایان رود و شرح به پایان نرود

می کشم ای دوست آری می کشم

رونق از من گرفت فصل بهار

گر به درگاه ملک بنده‌ی آزاده نبود

غرض مطالعه‌ی سر صنع یزدانیست

به یزدان حوالت کند کارها

مست و خراب آمدم، مست و خراب می‌روم

حکایت میکنی، یا شهد می‌باری؟ چه میگویی؟

دریا در و مرجان بود و هول و مخافت

هر که را یک‌دم سر این ماجراست

بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند

کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است

پشت خم ندهی و نکنی خدمتی

که نه معشوقه‌ی وفادارست

بهر صبوح به جام سکندر آورده

مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم

جعل باشد نه بلبل دشمن گل

کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست

بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است

هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب

بر در او به خدمت استادم

زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی

درد کشیدن به امید دوا

ز آفتاب شکافی شعار می‌سازد

غایت این است جمال و سخن‌آرایی را

تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید

زانک بی دوست عمر باد هواست

ولی چه سود که در سنگ می‌کشد فرهاد

یک مشفق مهربان نیابم

بجز مقامه‌ی ذکر تو نیست هیچ مقیم

تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست

گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم

این نظم در سراسر این بحر کامل است

کز گریه ابر آذری درهای غلتان پرورد

کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا

مینداز خود را چو روباه شل

که بی‌عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد

حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست

گر بمیرم به درد هجرانت

مر مرا باز در بلا مفکن

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

روح البیان بقالب الانشاء

اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد

ما انصفون ولم اجد مستنصفا

گر محتشمیم و گر گداییم

خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم

چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان

اگر چه بلبل گلزار و وردیم

ولی زین بزرگان نخواهیم یافت

پی سجود همایون سریر خاقان باش

در مفرح کی تواند دل فروخت

فتاد از بلندی به سر در نشیب

کز دیده و جانت دوست داریم

جز یکی زان هزار در پرده

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

چرا پوشد ملخ رانین دیبا

به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد

دربارگه شاه جهان بار گرفتند

خواب خوش بادت که نااهل آمدی

رغما لابلیس، لایشمت بابلاسی

تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟

که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز

که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد

از آن جا آمدن هم می رمیدم

شوقم افزون شود به هر دیدن

غلام زنگی شه روم را مسخر کرد

کو کنون آن صد هزاران جان پاک

ز جان داری افتد به خربندگی

در سرم سودای خام افتاد باز

دل شاد می‌کنیم بدین یادگار ازو

گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

کسمان با همتش هم سنگ نیست

«ز دستم بر نمی‌آید که یک دم بی تو بنشینم»

ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش

اوفتادم دست گیر من تو باش

یکی ملک عجم را از ازل شاه

در درون جان ناتوان دارد

با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟

گوشمالت خورد باید چون رباب

در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل

آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن

که با وجود جفایت سر وفا دارد

کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

چو دولاب بر خود بگریند زار

بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟

گر خود به بال جعفر طیار می‌پری

گر چو سعدی شبی بپیمایی

کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را

جائی که مهر باشد باران چه کار دارد

که حال بیخبران سخت زار خواهد بود

بریدند، ای دریغا، دست و پایم

وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟

وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند

لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم

به غمزه چون در سحر حلال بگشاید

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

دوستر دارم ز فای فلسفه

به رستم در آموزم آداب حرب

بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم

نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟

الا به فراق جسم و جانم

ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست

تا به یادت کردمی جان پروری

در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد

که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست

بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند

و اجریت الدموع من الماقی

ای که غرقی در میان اندیشه کن

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم

گربگانی که گرد خوان تواند

که به سودای محبت سر ما خواهد رفت

کند بدیده‌ی طالب نگاه در مطلوب

نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

در نهان خانه‌ی زوال شده

کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان

به دست سعی تو بادست تا نپیمایی

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

کدام پیر چنین طالع جوان دارد

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست

و کیف اصطباری عنه والشوق جاذبی

عراقی را ز بهر غم گزیدی

بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم

که بر کناری و او در میان دریاییست

من از فسردگی این عقول حیرانم

ولیکن خوشه چین خرمن تست

که فروغت همه جا خواهم دید

زانک نتوان گفت از معدوم هیچ

نه با هر کسی هرچه گویی رود

به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند

گویند: کافرین خدا بر روان او

که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش

بر خاک درم چو خاک در داشت

گر من ز محبتت بمیرم

می ز خون مژه و لعل بتان باید داد

کی چنین مستغرق اشعارمی

چو بیعقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد

من با می و معشوقه ره نار گرفتم

کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

این دامن و آستین کوتاه

که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست

من ندانم حیله‌ای زین بیش من

دگر گرد سودای باطل مگرد

نیفتم به نادانی اندر خطر

هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب

جان دادن عاشقان نجاتست

ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

نیطت بعروة برفی عفراء

که آن بیمار تیماری نیرزد

و لا الملائک فی تسبیحهم زجلا

این است خود اقتضای ساقی

سلطان زیان کند، که بنالد فقیر ازو

طامات مدعی را چندین اثر نباشد

همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم

پا بسته‌ی ریسمان معقول

تا جذبه‌ی عشق آمد و هم درد منش کرد

که خط تو بر دیده مالیده است

مپندار هرگز که حق بشنود

مدار خون صراحی حرام، باده بیار

سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری

شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

در دلش آتش عذاب انداخت

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

که رهین فلک از همت مردانه نبود

بگیر ملکت معنی که مملکت آنست

نیابی در جوابش لن ترانی

دستم نگرفت آشنایی

و وادی زنده‌رود و اصفهانی

بیا و بر دل من بین که کوه الوندست

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته

همیشه ورد زبان فرشته آمین باد

در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد

نخواهی بدربردن الا کفن

بی لب تو زندگانی ای پسر

که باد و غمزه‌ی چون تیر و باد و زلف چو شستی

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

کی برهد تا نشود مات شاه

گر تیغ برو کشد قضایی

دریغ از ناله‌ی پنهان که پیدا نیست تاثیرش

مونس این دل خراب کجاست

که نامت به نیکی بماند مخلد

از آن در آرزوی رنگ و بویی

که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان

که بمیرد بر آستان نیاز

تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم

به غیر از روی تو بستان ندارد

آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش

هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟

همه خلق را نیست پنداشتی

عشق را با غرض چه کار بود؟

تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

ذره‌ای در سایه‌ای پنهان که یافت

کش چو سگ بیرون در دارد دلم

الوصل ادلاح باء بغداد

گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد

و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما

در زحمت انتظار باشد؟

ز چندین هدایت چه دیدی؟ بگوی

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم

چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم

زین به گلگون جهان برکرد صبح

گر سر زمزمه‌ی نغمه سرایت باشد

هنوزش سر از خمر بتخانه مست

هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه

هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم

و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل

زان به سخن تیغ زبان آختیم

انداز خویشتن را در بحر بی‌نهایات

انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند

تا باشدش سری سر او و آستان ما

که بخشودست و دیگر در ربودست

بوی گل و رنگ لاله زاری؟

اینک آن افتاده‌ی زارم، خداوندا، ببخش

همه عالم به هیچ نستانیم

ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم

اسب شطرنج کجا غم خورد از بی‌کاهی

بی همت بلند خداوند هوشمند

هست این سرمایه‌ی سرمایگی

توانگر دل و دست و روشن نهاد

کمال او، که به من ظاهر است برهانش

سر نگه دار، از زبان ایمن مشو

و گر رفتم سلامت می‌رسانم

مرده‌دلی چشمه‌ی حیوان نبرد

کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست

کار است ملک و ملت و تاج و سریر را

اگر نیکو ببینی جم حجابست

باقی مباد هر که نخواهد بقای تو

آخر ز تو گوشمال تا کی؟

نگیری دل اوحدی در شماری

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

هر آن مرید که او را به عشق پروردم

هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر

خورشید یک فروغ ز سیمای او بود

از سپهر این ره عالی صفت

بغفلت شب و روز مخمور و مست

ننماید به عاشقان دیدار

تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

چندان که تو می‌خوری ندیدم

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی

که ماه عید همایون شاه ایران است

ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد

هر روز باز می‌رویش پیش، منزلی

تا تو یاد آری ز یار و خان ومان

با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم

روی محمود و خاک پای ایاز

ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد

هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست

مرا چون تو دیگر نیفتد کسی

تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ

ازان چون عقله‌ی زلف تو منکوسست کار من

نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش

که این دریا ز تو یکدم جدا نیست

عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند

گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

گر خاک شوی باد نیارد بکرانت

به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود

در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است این؟

وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم

اذن اذان یابدی بلال حقیقت

جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا

اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست

به خلعت مشو غافل از پادشاه

ناله‌ی عاشقان زار آمد

با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی

هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

تا بدو تافت اختر نبوی

دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست

چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند

گر نه آزاد شد کناره چرا کرد

که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار

بوی سر زلف دلستان کو؟

بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست

و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات

زیرا که سوار است او من در قدمش گردم

میسرت نشود تا ز خود برون نایی

جیب ملک دارد این دعای مجرب

تن لاغرم بار جان برنگیرد

کز او بوی انسی فراز آمدش

چون گشت صفات تو مبدل

دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟

که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی

یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد

بی تو جهان کلبه‌ی احزان من

حلقه‌ی زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند

تا به غفلت می‌گذاری روزگار

بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای

در جهات طبایع و ارکان

چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم

نخواهی دید در دوزخ عذابی

وانگه بکشیم و خنجر آییم

رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش

خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست

که در بهشت برین ترک خواب باید کرد

آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست

هر چه موجود ازوست بل همه اوست

که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد

که همین بود حد امکانش

زان یافته‌ام مزاج زاری

ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش

که خورشید از میان خوشه‌ی پروین شود پیدا

وان ندانم هم ندانم نیز من

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

دیده‌ی او دریچه‌ی دل اوست

ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

دانی که عجایب زمانیم

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

نطق فروغی دهد زبان قلم را

ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار

پریشان‌تر از خود ندیدم کسی

خواه یکصد شمار و خواه هزار

در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی

با همه زیرکی به دام افتاد

در فشاند در سخن همچون زبانت

آن دل که ز عشق گشت بیمار

این آهوان نگر که چه با شیر می‌کنند

که صاحب درد را درمان حجابست

تفاوتی نکند گربزی و دانایی

مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی

یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم

وین کشته رها کن که در او گله چریدست

چو عشق و دل نهان و آشکاریم

براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن

خاموش کی نشیند مرغی که نغمه‌خوان شد

زیرا که مقام دل حیران من آنجاست

تن نازنین را شود کار خام

قبله‌ی جان من آمد زین قبل ایوان دل

کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل

با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی

بر نخوردم از تو الا بدخوی

این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست

همه پروانه گرد این مشعل

چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

داری هزار چشم و نکردی یکی نظر

که ره به مجلس سلطان کامران آورد

نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم

تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق

پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید

سوخته فردا ازو اینم نه بس

زهی پارسایان پاکیزه دین!

هم دل از دست رفته، هم دلدار؟

هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری

که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده

به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید

من از خمیدن پشتی و زحمت کمری

بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است

زانرو که جمالت گل بستان کمالست

وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت

کاخر شکسته‌ای بد، روزی بر آستانم

یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

در محو نه او بود نه ماییم

«رها نمی‌کند ایام در کنار منش»

تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است

ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را

خور و خواب و ذکر و نمازش نماند

شود طبع تو را آهسته تیره

که نیرزد جهان به آزاری

و شوقنی الصبوح الی الصباح

چون جمله تویی بدین عیانی

چو موی راست شود فرق او به شانه‌ی تو

هر کجا خامه‌ی نقاش کشد تمثالش

با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد

زبانش گه کلید و گاه شمشیر

طبع آن مه به زهره مایل شد

گر زانکه هیچ کاری با بی‌نیاز داری

سرمه‌ی دیده‌ی مقصود ز خاک در شاه

رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد

درخت برومند را کی زنند؟

به جای خود و زره بی‌خبر ز تیغ و سنان

بردار مرهمت، که نمک می‌پراگنی

کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

وگر چنان که دل این است وای اندیشه

گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست

آب حیوان بی لبش لب خشک بود

که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور

یابند کوه را سبک و کاه را گران

کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی

بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی

هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم

کوشش اندر دست ما، افزار ما

که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

شادی جان کسی کو ز جهان آزادست

چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید

عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!

دست گدایان کجا رسد بتمنی

کانجا نه تویی و نه نشانی

من چنین سرفراز و نیک نهاد

زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید

بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد

محالست انگبین در کام ارقم

می‌توان نقص جمادیت بدر برد از مدر

تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟

دیگر نبیند چشمش بلائی

که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام

به وصل خویش درمان کرد ما را

که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست

باز بعضی محو و ناپیدا شدند

که حرفی بس ار کار بندد کسی

که از کرم به تو پروردگار دیان داد

ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی‌مانم

ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی

ابر را هر دیده‌ی گریان که هست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

عندلیبی باز ازین بستان پرید

زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده

ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد

چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم

که سرمه به سوی سپاهان فرستم

که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش

دانی که چیست خاک کف پای مصطفی

نباید به کس عبد و خادم نبشت

عزای سبط خیرالمرسلین است

این روز آن نبود که بارم گران کنی

حال درویش که گوید به سراپرده‌ی شاه

کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای

هیچ ننهادند نزدیک تو گام

که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست

در رهت می‌دان که صد ره زن بماند

وانتخر العظم بمراللیال

از تو من خسته را نیست توقع جز این

کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی

ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی

من برون از هر دو عالم منظری را یافتم

این چنین مزدور، اینش مزد شد

بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست

چو آب می شودش دیده از حیای شما

ولیکن زن بد، خدایا پناه!

کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته

غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه

مرا باش، تا بیش ازین آزمایی

ملک که دی و پریر از آن کیان بود!

مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان

چه شد حسرت خویش باریش نیست

به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری

ز تنگ حوصله‌گیهای عالم امکان

سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست

آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست

مراد دلبر خودکام گیرم

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

کافتاب فلکش حاجب دربار بود

همچو ما باده خوار می‌افتد

که افگنده دارد تن خویش را

تیر پر کش کرده‌ای کز صبر دارم در میان

شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن

هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته

ز خط خود به دیوانم میفکن

جان باز، که ناز در نگنجد

گرفت دامن اقبال مهد علیا را

چون بدانستم، توانستم نبود

چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین

سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل

خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی

چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند

ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم

چمن و باغ، بفرمان قضا است

تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را

که چو دیشب برند بر دوشت

نپردازد از حرف گیری به پند

یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید

در زبان این و آن افتاده‌ای

تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی

به ترک جان بگو چه جای جان است

سفید کردن آن نوعی از محالات است

کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد

که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست

و اود انی لا ازال اسیرا

جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست

صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو

خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم

ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست

شب و روز در عین حفظ حقند

ز دارای تو عهد باد استواری

چه چیز است آنکه گویندش تفکر

ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی

لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار

که در خرگهی ترکمانی خوش است

گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند

خانه‌ی پندار را در گم شدست

به در آید که درختان همه کردند نثار

مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری

که هو غیب است و غایب وهم و پندار

مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه

جان تو است جان من اختر توست اخترم

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست

ولیکن گر نگوید باغبان هیچ

که چه را ز ره باز نشناختی

ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی

چو در لفظ است گویندش بلاغت

از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی

ایوان و صدر و معرکه و میدان

از عمل جان به علمهای زبانی

معنیش در پرده‌ی خاطر مصور کرده‌اند

و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد

تیر ماه و بهار و تابستان

پیش فرماندهیش زهره‌ی نافرمانی

در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده‌ام

خروش شهپر طاوس لا مکانی کو

زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم

رو از آن خسته جوی مرهم خویش

مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش

بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد

بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار

سر اکاسره را تاج افتخار آمد

شده پیدا ز بوقلمون امکان

فرمان دهی که بنده‌ی فرمان من شوی

از روی لعبتان فلک نیلگون غطا

بهر تو نرگس مزور چشم

که به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد

گر همه کوهی نسنجی کاه تو

که پیش طایفه‌ای مرگ به که بیماری

وزان در که افتاده در خاک حیف

تو را پاکی دهد در وقت مستی

هزار نافه‌ی مشگ تتار بگشایند

ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست

دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد

پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم

عاجز است این زبان که در کام است

بصر ز ادراک آن تاریک گردد

از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی

وصف تو لایق ثنای تو است

بر عالم پر عنا بگریید

قابل دیدن آن مشرق انوار نشد

کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد

دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران

به دیده دیده را هرگز که دیده است

بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی

دست بی‌سیمان پر از زر می کنم

مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش

من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند

ز نوک غمزه‌ی خونریز ما نمی‌ترسد

سحر گه خروشان که وامانده‌اند

نسیم لطف تمامی نمی‌رسد به مشام

به هر لحظه زمین و آسمانی

چمن حکایت خوبان گلعذار کند

به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا

پس دو چشمت چهار باید کرد

آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند

مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست

که خون همی رود از دیده‌های اشجارش

یکی که آورد اندر شمار انسانم

به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

دارو طلبی بر در عطار فرود آی

چو غرق شهد چون زنبور باشم

تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

خونین دل از آن خنده‌ی لعل نمکین باش

کی دل خسته‌ی من طاقت هجران آرد

ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم

که به اویست مطابق بنای حوض جنان

خیال خلوت و نور کرامات

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی

که ازین بد بترت می‌افتد

طاقه‌ی کشمیری، از زیر بغل

زان که در حوصله‌ی وهم و گمان این همه نیست

تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست

بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران

کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر

هوالحق گو و گر خواهی انا الحق

علم مرشدی و نوبت به اسحاقی

کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم

زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را

که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را

ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست

که سر جز به طاعت فرود آوری

نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار

که را کفر حقیقی شد پدیدار

پریشان مرغ بی‌بال و پرستم

بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم

ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست

که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت

قصه‌ی خود نشنود چند از غرور

اسفک دماء العاشقین مباح؟

در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام

رسد هم نقطه‌ی آخر به اول

تا رای پیر تابع بخت جوان ماست

نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم

مردگان را چه غم ز بی‌کفنی

باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست

برگرفتش آن شبان بردش به دشت

چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی

سیه‌پوش گشتند پیر و جوان

به دست خویشتن بر وی گره زد

زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست

رادی گرفته زو رسوم و سنن

توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!

قبله‌ی اهل نظر شاه ملک منظر است

بی رسن حالی فرو چاهش شدی

ن فادی الضعیف یحمل وزرا

چه سر سرمایه فخر خواقین

که می‌گردد بدو صورت محقق

همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته

به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم

این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین

زان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد

نظری کن که نه از باد هوا آمده‌ایم

که مرگ منت خواستن بر چه بود؟

زان گناه نکرده گشتم پاک

بدان خود را که تو جان جهانی

گر نشوید دست دست از وی بشوی

عطار را دل و جان در تف و تاب مانده

درد باید کشید و گرم و کرب ؟

کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را

ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم

که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان

می‌طلبی از من اندوهگین

بیفکن پوست مغز نغز بردار

سنان سرکش او هالک وجود بقا

ما باده خوریم ما چه دانیم

رو به شاهباز و به شاهین زن

که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد

برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران

که حمال عاجز بود در سفر

کمترین قایم دست فیاضش غمام

همه انجام ایشان همچو آغاز

زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی

که در دم داشتن مردانه گردد

کرد محمدرضا، نامزد او قضا

ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است

شاید ار گوئی که مهر انورم

و ها انا سکران و لست بشارب

کنی همچو خاشاک با خاک یکسان

چه داند عام کان معنی کدام است

به بوستان سخن طوطیان شکر خای

سبب قربت مفرط معزول از بصریم

زانکه «حیض الرجال» خوانندش

دست فلک از بازوی مردانه ببندند

بر حاشیه‌ی خانه‌ی خمار نویسند

بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را

همای رفعت او بال ابهت چو گشاد

به زیر پای او شد سایه پنهان

ور ثانی سحبانی و حسان زمانی

هم نگردد پخته یک سودای تو

که رضوان به دست صبا داده مجمر

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

ولی پایش به سنگ آید ز الوند

بیش زحمت مده صداع گذار

آسمان یک طاقش از روی قیاس

زمین و آسمان گردد مبدل

از چنگ برون برد بواز ربابی

چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

در آستان حجت یزدان ثوابها

روزن دیده به خوناب مگر بربندیم

به ترک مردم آزاری بگوئید

تو را سمع دراک داننده داد

نازان به آفریدن او آفریدگار

چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟

از برای حضرت سلطان مهیا کرده‌اند

و آزادگی نمودن و رادی شعار او

کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن

راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد

برآمد از نفس او نسیم مشک ختن

طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند

ز بیضه‌های عصافیر شد عقاب پران

اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی

خود را به بزم پادشه کامران فکند

آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم

خالی از نور، دیده‌ی دل و جان

تا به سحر تاب و توانت دهند

چو خسرو ملکت نوشیروان گل

اگر هوشمندی یک انداز و راست

او پناه عساکر است و جنود

چو موسی یک زمان ترک عصا کن

کان کمان بیشست از بازوی تو

یک بوسه ببخش از هزاری

زیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهری

که فلک پیرو او تا به قیامت باشد

نوای بلبل مست از ترنمست و خروش

بر سخن‌دانان سخن عیب است و شین

مگر گنجی که از گنجینه‌ی قارون بود افزون

طهارت کردن از وی هم چهار است

بشستی دست از آب زندگانی

همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم

کی خورد آب زندگانی دهر؟

که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است

اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم

فروماندگی و گناهم ببخش

هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

غلغل خواجو چه جای نغمه ساری

زیرا که عدم، عدم به نام است

او را ادب کنند به زندان پادشاه

صاحب نظم بدیع و طبع بلند است

و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند

گرفتمش که زمانی بساز با خویم

دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان

نباتت موی و اطرافت درخت است

غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا

ذره ذره سوی کیوان می روم

روز و شب اندرین تمناییم

تادید فر طلعت ظل الله را

هیهات چه جای این سخن بود

از این جا چراغ عمل برفروز

که دیگر شد چراغ دهر روشن

ز خط عارض زیبای جانان

برطرف بستان از هوا در ناله‌ی زار آمده

ما سپند روی او بر سوختیم

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد

تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال

مانند خضر گرد جهان در دویده گیر

که در عالم وجودش مایه‌ی امن و امان آمد

شدن چون بنگری جز آمدن نیست

ببرد آب آب حیات از روانی

تذهب احزاننا انت شدید المحال

که دایم بود دلگشا چون بهشت

هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند

بود که راه دهندت ببارگاه قبول

گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند

مانده رفاهیت کون و مکان

از آن درهای دوزخ نیز هفت است

گشت دور از جمال او سپری

لب میگون تو شراب بس است

مالی تسابق راسی مسرعا قدم

که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست

شام هجران خواجو ندارد سحر

ترا نبود زیان ما را بود سود

صمدیت گر آید از اصنام

حجاب تو شود عالم به یک بار

آنرا که نام سر برد و فکر جان کند

کاندر شکم فنا جنینیم

چون آفتاب سر زند از خاور

که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است

زانکه مخمور بترک می حمرا نکند

که روز پسین سر بر آری به هیچ

قرض خواهان دگر را کرده‌ام امیدوار

گهی انوار گردد گاه نیران

گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی

چو می‌جوید نشان از بی نشانی

روی او «والضحی» و مو «واللیل»

هم عزم او به کاه‌کشان برده کاه را

دیده‌ی محمود و جمال ایاز

چوبی نقش تو باشد تخت نیلست

نسخه‌ی‌های آفرینش یافت صد بار انتخاب

که تا ذاتش توانی دید فردا

از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه

چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم

مسجدی نیست بدین‌سان تازه

گفته‌ی خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد

بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم

به دست خوی بد خویشتن گرفتارند

با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار

شود صادر هزاران خرق عادت

که گیرد دست خواجو آشنائی

آن پر و بال جز وبالم نیست

باز گردید و جای می نگزید

که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

که سلطانیه بی سلطان نخواهد

اقول تحمرت بدم الکبود

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

گهی تاریک چون خال سیاه است

بشعری رفعت شعری نیابی

وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم

ز بیم جان فکندی باز پیخال

کاین جامه به اندازه‌ی هر کس نبریدند

دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم

که بر عارضم صبح پیری دمید

که می‌کندند کوه طاقت از جا

که آن از تنگ چشمی گشت حاصل

در طواف آی و حریم حرم از دست مده

از خود نه ازو بدو رسیدیم

چو کور بی‌عصا در سخت سرما

یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم

از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز

ز فیض جذبه یا از عکس برهان

دل از خون چو خانی و رخ زر خانی

یکی کف خاک گوید استخوانم

دید حالی که بود عادت شیخ

که پادشاه نشاند به صدر انجمنش

پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من

تنش طعمه کرم و تاراج مور

مصاحب به نواب صاحبقرانی

به عشوه لعل او جان می‌فزاید

« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »

پای کوبان ذره کردار آمدست

آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار

هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست

همچو چشم بد از جمال تو دور

که تا از شغلها فارغ شود شاه

که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام

به چرخ اندر همی باشند گردان

سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب

بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلام

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

آن که افتد ز چشم جانانش

در سماعست و روح در پرواز

بنالید و بگریست سر بر زمین

به دیباچه‌ی خاطر و صفحه‌ی دل

نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه

که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد

ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی

گشت تاریک چون شب دیجور

بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است

بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم

که به اندیشه‌ی شیرین ز شکر بازآمد

که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی

خواجه‌ی صاحب کرم فکر عطا کردن است

گرفته دست بتی چون نگار میید

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

وی قوت راستی! بکش کیفر

خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست

وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال

نه شرط است نالیدن از دست دوست

برتابد از مهابت او رخش را عنان

زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریده‌ی تو را

کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی

ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد

جانش از شوق ملاقات الله

فارغ ز خیال نام و ننگ آمد

هر که با نرگس سرمست تو در کار آید

بل کمترینه بنده‌ی تو پادشه نشان

برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان

آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز

فتاد دانه‌ی یاقوت نابم از دیده

ور نه من بهر خضر می نروم

در پس پرده‌ی صیانت بود

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند

قضا چشم باریک بینش ببست

صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو

که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش

به سوی بارگه شاه کامکار آرد

کس چو عطار هیچ شیدایی

مشک نباشد به خطه‌ی ختن اندر

کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد

جامه‌ی جان را بنم چشم جام

آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین

که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان

کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم

ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم

شاه علم‌آفرین و جهل پراکن

بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند

اسرار عشق بر ورق زر نوشته‌اند

به لا و نعم کرده گردن دراز

می‌آید از دعا ز قفا لشگری دگر

هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند

سرشک و گونه‌ی زردست وجه سیم و زرش

صد فتنه نشسته در پناهت

تا رود باز پس، کشد زهرش

که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است

نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد

نهند گردن تسلیم مالکان رقاب

کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم

سر سودای خود کجا داریم؟

زیور ناله دار بندد صبح

که سهیلست یا سپیده‌ی بام

نیاید به لا حول کس باز پس

بر چمن دهر چو ریزد مطر

هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را

گفت خواجو قصه‌ی شوریدگان باشد دراز

عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟

چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را

که ازین پس سخن بحر بما باز گداز

که تا وظایف طاعات ازو دانه کند

گستراند پرده‌های چشم خود آهوی چین

گر به خونش آلایی ساعد بلورین را

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

نفروشم یک ذره زین علت ناسورم

بر لب تار بجز مویه نماند

ارضیت ان الدهر یقطع ابهر

از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن

وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

از جلوسش سریر سلطانی

که سلطان تا به سلطان فرق دارد

ز می مستند و خواجو از تامل

هیچکس گفت گدا نپذیرد

فرصتی، تا نهیم در پایت

تکاد الرواسی دونها تتصدع

خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم

در مصر چنین شکر نباشد

وز بیش و کم آن چه خواست دادی

سبحه‌ی شیخ کم از حلقه زناری نیست

بی برگ درین منزل ویران نتوان بود

اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام

وز دو جانب دو تر و تازه گلستان بنگر

جلوه‌ی حسن نگار اگر بگذار

کار او بی‌نسیم لطفت خام

تپیدن گرفت از ضعیفیش دل

خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید

تا یافت مقام جان‌سپاران را

که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع

زانکه نتوان کرد الا پاک دامن رای او

عجوزه ندیدم بدین دختری»

که آن صف های مژگان آفریدند

کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود

و بعض قلوب الناس احلک من حبر

در دهر بساط عیش افکند

در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است

وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم

پیش از آن که بروم نظم غزل‌ها نکنم

سخن عشق نیز باریک است

ورکسی با تو خورد عیشی از این خوش‌تر نیست

در فروش رسته‌ی بازار عمان یافتم

نظر به حسن معادست نه به حسن معاش

به ادب گرد پیر مغبچگان

برق غیرت نگذارد اثر از آثارش

یک بیک میگزین و میاندوز

دست بر فرق چون رباب نداشت

هر چه خواهد کند، که مظلومم

دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست

ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم

الم خوشست به اندیشه‌ی شفای الم

هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر

کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش

که آفتاب شود طالع از شب دیجور

مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم

بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود

نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش

که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ

بقیمت تر از نیشکر صد هزار

شاید ار قصر شاه بگذاری

که کرده بار خدا قبله‌ی سلاطینش

که هست آتش دل غالب و سرشک تو نازل

از خوف شده مویی در خط امان مانده

صیت حسنت همه جهان بگرفت

تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش

عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف

و انفع خلیلک، و انقطع غلة الصادی

از گل و مل تو را سپاس بود

کاشوب دلی و آفت هوش

ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد

به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم

باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ

که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش

هندوی زلفش چرا بر وی تطاول می‌کند

حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان

چون رسد آن به حد استغراق

که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را

صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش

پرچشمه‌ی خون گردد جایی که کشی کین

از دل و جان اگر برون آیی

نوحا کجودی ای علاء

کسی چگونه دهد نقد خود بطراران

عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست

مانده زیر پالهنگی بودمی

تا شکر خنده‌ی آن پسته‌ی خندان چه کند

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد

کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم

نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست

اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند

وقنا ربنا عذاب النار

که محرم به اغیار نتوان گذاشت

بدو باز پیوست دری خوشاب

چه مشکل‌ها که آسان است ما را

خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می‌رود

هرچه او کرد نیست تاوانی

راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من

پر عنقا دیدبان بنمود صبح

مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون

که هیچ عین ندیدست مثل او انسان

بی‌نیاز از قبول و رد گراز

پای تا سر شده آماده‌ی نیرانی چند

که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟

ازیرا شمس آمد جان عالم

نه مجالی که بشنوم سخنت

چون به میدان تو در عین رضا می‌آید

چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود

نگردد ز دنبال بخشنده باز

گسست و پراکندشان بر هوا

ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت

از آب دیده ما زنده رود سوی عراق

جنه الفردوس خرم در نیافت

تا که نماز آورد به رب مشارق

وز دهانش در عوض آماده دشنام باش

گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم

که خود بر نام شیرینست فالش

بوی شوقش به اندرون آمد

سخت بر خویش مکن مرحله آسان را

بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم

گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم

جغد دارد هوای معماری

فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش

نگردد تهی کیسه‌ی پیشه‌ور

کرد آهنگ روضه‌ی رضوان

در جل زر کشید ادهم صبح

پر می‌زندم کبوتر دل

خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است

فر دادار بزرگ

دست را رنگ زنان دربستمی

روضه‌ی فردوس رضوانش فرستد والسلام

میان اهل مروت که «یاد باد فلان»

سوی عرش برین بانگ مذن‌های خوش الحان

که محو حسن تو در اولین نظر ماند

سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود

نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم

شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود

زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش

از چشم گهربار قلم خون بچکانیم

که جورش پسندی و بارش کشی

بر سریر صفا خلیفه شده

زانک هوا آتشیست نیست حریف تری

ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم

امسال نیارامم تا کین نکشم زوی

کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما

همان زندان و زنجیر و الم دید

گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند

جز آستانه‌ی او مقصدی و ملجایی

روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او

جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی

دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار

گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم

از غم ایام آسایش به گلزار جنان

کز خم به شیشه رفت می شادمانیت

خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن

نبیند ز طاووس جز پای زشت

صید عشق تو شاهبازانند

در آخر ستوران در پیش خر کشیدی

دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

نشناسی فراق را ز وصال

ز سرما خشک گشته پنجه‌ی تاک

دیگر متصورنشود جان و جهانش

که بعد از این همه طاعت کند به عذر گناه

می‌برد از دیار جان و تنم

آن لقمه کند هم پیشه وری

آزاده راز طعن زبان آوران چه غم

که ما زان کهربا اندر امانیم

مایل عشق بود و خالی از آن

کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله

از چه ز خاصیت اکسیر عشق

که بر خویشتن منصبی می‌نهی

میل شطرنج باختن دیدند

مدبر نورالعین منی و کاحل

خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان

چه شیرینی ز دیوان می بر آورد

آن سرشته ز نور پا تا سر

بر آن شد تا پرد زان گوشه‌ی کاخ

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی

و طول مقاساة النوی و اصطباریا

دگرم عشوه مده تو دگری

دعای خسرو عالیجناب بنویسند

ز عین رخنه اشکست نردبان داریم

تا بنماید ره دیگران

هر کجا عدل او شبان باشد

زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید

نخست آنچه گویی به مردم بکن

کاین گونه کرد سنگین بارم را

به پیش خوک کند شیر چرخ آحادی

گلچهر خود را بنگر خورآئین

نیستم آخر کم از پروانه‌ای

هم آغوش بال اثر می‌فرستم

نداری کفه میزان این نور

تا سخن ملک تو گردد بی سخن

ور به قوت عدیل سهرابی

ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست

بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی

یکایک بدیوان فرستاده‌ام

قامتش چند بود چندانم

چنان کز حمله‌ی ضرغام دین ابطال بر بیدا

سپردار ریاحین از خزان باد

زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق

گر از خاصان حضرت برکناریم

برده از ره به طره‌ی طرار

بخوانی بخوانی برانی برانی

پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید

اگر خورشید وجهی روشن آورد

شاه را خواجه، صاحب دیوان

وز او اقلیم جان کردند تسخیر

دریاب خویش را و به فریاد خویش رس

تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

مرغ روح لامکان سیرش به گلزار جنان

چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی

خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان

نی کم گردی نی شوی افزون

چو چشم شیر لعلگون قبای او

چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

به خاطر چرایی بد اندیش من؟

با جاهلان بساز، که دانشوری نماند

لما راینا، بدر الضیء

لیس فی الدار غیرکم دیار

دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد

حلقه در گوش عاشقان الست

همه تن چشم مرد حیرت افزای

بود هر آینه از ساکنان کعبه‌ی دل

عشق محمد بس است و آل محمد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی

از رخ زرد تو چونست که زر می‌روید

سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم

زآنکه شاگرد کارگاه ربیم

که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک

جز دل خونچکان کباب مکن

که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا

یک یک از دل معانی مستور

اجبیونا و اوفوا بالعقود

وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید

بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه

زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه

هنر چیزیست کان با کم کسی هست

که سرگشته و خسته مانند گویم

ولی بتخانه را از بت بپرداز

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد

ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش

بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم

که با اطفال می‌رقصد میان باغ بر یک پا

چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد

زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم

مسافر پراگنده گفتن گرفت

روی پنهان مکن ، چو بنمودی

ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن

ره پیمودم ز تنگنایی

امری الیک و منک العفو مامول

روانش در لباس زر گرفتم

باغ را رایحه‌ی سنبل تر کم نشود

چه برگیرم که در گیرد جهان را

به شریان عادات نشتر زنیم

کاین صفا از مصطفی آموختی

از حلاوت برود آب نبات از سخنم

چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

از چنگ آن گروه، نهانی

کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار

پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن

نه جلاب سرد ترش روی خور

چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب

ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی

کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود

بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

در او بحری ز خود موجش نه از باد

کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز

بصد تری فشاند قطره‌ای چند

زندگانی، که می‌دهی بر باد

شرح دهد حال من ار منکری

چنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل

دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

شیخ را گفت: بگذر و بگذار

به یکی از دو راه فرمان است

ما بر امید وعده‌ی دیدار می‌رویم

ز داروخانه‌ی سعدی ستانند

از درد ورم نموده یک چند

تو سماع جان را تر لایلایی

سیه روتر از خامه گردیده‌ام

نه غرق منی چو نو نیازان

کس نبیند ز گلرخان بیداد

عجب تدبیر و رای دلگشاییست

یک کاسه بیاور از سبویم

که امشب در شبستانش کنی دود

ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز

چو او را ببینی تو او را بدانی

بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل

سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم

از مل نشود بی خبر الا بتامل

کارش افتد به عرض صنعت کار

بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین

چو در رقص بر می‌توانند جست؟

نپیچم سر از خط فرمان او

نه چو موت کردم که دگر نه مویی

زین مردمک بد اختر چشم

مر او را نکو وصف کردن ندانی

چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش

طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز

درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر

یکی را صد مکن صد را یکی کن

مگر برآهوی چشم غزالان

مجیر خلق به بالای روح از این پستی

چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم

گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان

که دیگرت خبر از لذت معانی نیست

باده نجستی خرد و موسقی

دل ز هجر تو در خطر بسته

که در فرسودن سنگش بود دست

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل

به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری

از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

همه گفته جز حسبی‌الله نبود

که درحلقه‌ی پارسایان نشست

مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی

زانکه این کار ما حقارت نیست

اثر در کام شیرین تلخ کامیش

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌ای

دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم

به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر

وگر جاهلی پرده‌ی خود مدر

وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی

مکن و در دل او کن نظری

چو بوتیمار سر در پر کشیدی

کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی

کز جود تو مو به موی جودم

بازداران تو ، به روز شکار

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری

پدیدار همچون یقین از گمانی

به لیلی داده زنجیرش که می‌کش

که بود در خواب هر نفس و نفس

که بحرست چشمم، در او غرقه آبی

در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم

برداشته سبحه ثریا

که می‌ترسم از کاروان باز مانی

فلا ندری من‌الذاهب، ولا ندری من‌الجایی

کی شوی با عاشقانش هم عنان

دهان از هم گشوده اژدهایی

در پی هم این و آن چون روز و شب

چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

سایه‌ی مرحمت شاه سلیمان آثار

که خود را بکشتی در این آب سرد

چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

آنچه از وی قسم عطار آمدست

زند زالی به سد چون رستم زال

راز کونینش نماید آشکار

که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری

اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بر کنار کلاه گوهر گل

ندانستیم شیطان و قضا را

زیر فلک چه باشی نی ابر و اختری

گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای

که از حلوا بباید کند دندان

کو کشد پا را سپس یوم العبور

که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی

من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‌دارم

غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود

چون صراحی به اشک بیجاده

داردهمی ز ریش فراغت فراغتی

که نور عاشقان در مغز نار است

به قصد جان غم خنجر کشیده

نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر

گفتا که: « لالا ان کان سالی »

وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم

چه خون که در رحم مادران خورند اطفال

وز این شهر تا پای داری گریز

تا نرسد خلعتی دولت صدمرده‌ای

و آفریدن نیست جز اظهار تو

روان شاد و خسرو پای در گل

فاتحه در جر و دفع آمد وحید

تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی

هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم

ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان

که نرمی کند تیغ برنده کند

شب شما را روز گشت و نیست شبها را شبی

چه بسی لابه‌ها به دل ندهم

نه آن سر تا ز کار یار پیچد

زانک جنس هم بوند اندر خرد

فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری

ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

اقبال تو جهان را تا انتها بماند

گرد خاک آلوده‌ای بر آستانی گو مباش

تا بر دری چگونه صف هجر بردری

مرغی نپرد ز آشیانی

که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود

که رسول آن را پی چه گفته است

این هم ز توست مایه پندار ما تویی

مسافر امل تو رسید تا آمل

رقص کردند انجم و مه و خور

گذشتیم بر خاک بسیار کس

صور نماید و بخشد مزید براقی

دریاب که کشته‌تر کنون گشت

که بگذارد به عالم داستانی

که خبر کردند از پایانمان

که گرمدار منش باشم و خریداری

که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم

سر سروران جهان میر میران

هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود

فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

گر بدین بر خواهد آمد کام تو

نم از سرچشمه‌ی حیوان گرفته

شش جهت را مظهر آیات کرد

تو تشنگان ملک بین به وقت حرف گزاری

دولت این بس که به میدان توییم

نه سری هم که مو بر آن باشد

که فردا نماند خجل در برت

به شکر آنک درون چشمه روان داری

اگر خونین شود جان جای آن هست

که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه

که نمی‌بیند به دیده دادشان

که در خرابه بود دفن گنج بسیاری

کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم

آرایش طاق آسمان است

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

ورنه چرا بی‌دل و دستارمی؟

که می‌بارند چون باران دریغا

ز فرشش تا فراز عرش یک گام

که محمد بود محتال الیه

در خموشی‌هاست دخل آگهی

بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم

چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی

که دل زاهد از اندیشه‌ی فردا برخاست

ز آتش عشق جحیم آساستی

از میان آن وشاق افتاده است

به طوق خدمتت گردن نهاده

پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار

دو صد چشم دیگر تو داری نهانی

که این جا در کشاکش‌ها زبونم

تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام

دوان تا به شب، شب همان جا که هست

وارهد عیسی جان زین خر بلی

چند عطار را جگر بندی

که از پرده نیفتد راز بیرون

گرم کن خود را و از خود دار شرم

دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی

یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم

گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل

که خود را به از سگ نپنداشتند

ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی

آن دمش در پرده‌ی جان همدم است

که بر نظم کسان بد هم نظامی

عقل می‌کارید اندر آب و طین

ازانک می‌نگذارد که یک زمانش بخاری

تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم

بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه

برآید، به کفشش بدرم دماغ

و اجرنی، انا صید الحرم

بی او به بهشت سر فرو ناریم

ازو راحت رمد چون آهو از یوز

که گشادی از سقامت مغلقی

ور نه چون مردی به بسمل کی رسی

به شراب اختیاری که رباید اختیارم

منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار

که با دوستان و عزیزان خورند

تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی

چون بسی گفتی ز گویایی بس است

به جای تیشه سر می‌کوفت بر سنگ

چون رسد باده نیاید جام کم

پس چرا سوی نشان بگریختی

تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم

که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را

که معلوم من کرد خوی بدم

چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی

برون آرید از این در کشته مشکوی

خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب

هم از حساب رستی چون بی‌شمار گشتی

که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم

چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است

که چون نکاشته باشند مشکلست درود

تو خود را برون کن که خود را عذابی

گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد

مکن پیوند عمر از عشق پاره

که همی‌زد یک تنه بر امتی

ما را تو کش ازیرا شهوار می‌کشانی

پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم

خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند

نه چون کرم پیله به خود برتنند

که بسته کرد مرا سکر باده سحری

با تو چه کنند دوستداران

ندارم بر دل از وی هیچ باری

ایستاده مفلسان دیواروش

ایا واقد النار لا توقد

از علی تا رب اعلا می رویم

باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل

که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

بپوش خلعت میری جزای مأموری

بر دلم داغ انتظار نهاد

بهارش ایمن از باد خزانی

در در و دیوار حمامی بتافت

چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

چه شاگردان که من استاد کردم

یا ز خون شیشه‌ی خود کرده لبالب حجام

سر و تن بشویی ز گرد سفر

من غرقه شوم، در عین خوشی

جهانی زحمت اغیار دارم

کمر در عهده‌ی اینکار دربست

تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب

که زرد گفتی زر را به فن و آزردی

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد

همین بود پایان عشق، ای پسر

تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی

چون حاصل عمرم این زمان است

که از سنگی به سختی در نمانم

که رسول آموخت سه روز اختیار

خمش خمش که بس است این چه آفتی چه بلایی

چون دعوت توست نفخ صورم

نظم دو کون بر لقب نام او قرار

که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟

در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری

پروانه‌ی آن شمع طراز است چگویم

کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز

کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد

گوش را گوشوار بایستی

که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

در ذروه‌ی کمال خود از ذره کمتر است

وگر کوه بودی بکندی ز جای

زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی

ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست

ز سوز دل به خاک تیره یکسان

هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام

نی به وقت محاق چون مویی

ز آشکارا و نهان نگریختم

که از فسانه گرز تو شد به خواب گران

چو دستت در آغوش آغوش شد؟

که هم روح و هم راحت افزا تویی

تا یافته‌ام گرد رخت لاله ستانی

کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام

تا نماند دیگ محنت نیم‌خام

غریب دلبریی و بدیع انعامی

ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم

نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب

ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

با صد هزار غم که نهانند چون پری

زحمت جان تو جز جان تو نیست

یکی شیشه یکی پیمانه در دست

هم‌چو بینی بدی بر روی خوب

خوب حریفی و سودناک قماری

که هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم

بردویده به نیم تک چو خیال

چو بی‌ستر بینی بصیرت بپوش

گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری

افصح آفاق را الکن نهی

سراید «لوکشف» نطق یقینش

گویم ار شه بود صداع پذیر

بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم

که از دل برد بار محنت گرانی

تو بی دست و پای از نشستن بخیز

ز سر گیرد این تن مزاج جوانی

سر نتوانی ز آشیان داد

گشت عقل و جان و فهم هوشمند

سربلند جهان شود سرهنگ

مغز نمایم ولیک وای چو تو بشکنی

وی ز بود تو بود و باد تعال

آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز

بغلطاندم لاشه در خون و خاک

گاه روی شحنه‌ی توران شوی

روز و شب در میان جانی تو

گردشش از کیست از عقل مشیر

برگشاد از عقیق چشمه قند

که یوسفست کشنده تو ابن یامینی

چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

که جانم را مباد از وی جدایی

از دم سرد من جگر گردد

چون نی اشکم تهی در نالشی

سنگ در کوه و آب در دریاست

تو کرده‌ای ستیزه به گفتار می‌کشی

چنینی و چنانی من چه دانم

ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد

دولت آنست که محمود بود پایانش

گل به غنچه خوش دهان آید همی

در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای

تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان

پارسائیش را نبود قیاس

فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی

به سوی توست سفرهای گاه و بی‌گاهم

ضروری همه مانند حفظ یزدانی

شبت روز شد دیده برکن ز خواب

گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی

که زلفت سر به غوغا می‌درآرد

پر شود از کوزه‌ی من صد جهان

چشم را سفت و چشمه را می‌بست

درخور صیدم نیامدست شکاری

در گفتن خویش یاوه تازم

لطف یگانه دو جهان یار و یاورش

گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را

که برتر از این گنبد اعظمی

چون کس نبود محرم کوی مجاز تو

هر دو در زندان این نادانیند

همه سرها بر آستانش باد

خبرش نی ز قرب تو، که تو از قرب اقربی

دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم

آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار

نگه کن که چون سوخت در پیش جمع

مشک را انتشار بایستی

زان اصل کسی گذر ندارد

مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم

وان به دعوی که آرشی هنرم

یا جزای زلت ما می‌کنی

رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم

چون ببیند رخ مقصود که امریست محال

وز او عاقبت زرد رویی برند

گردد زرین، تو درو ننگری

جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد

جمله در لا ینفعی آهنگشان

کی خداوند روم و چین و طراز

محال هر دو جهان را چو من درآشامی

لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم

به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

که دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را

بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

وآب همه از چه ذقن برد

مال‌داران بر فقیر آرند جود

یا پیش کرد یا پیش برداشت

کفی ظریف و مبرا ز حیله حنی

با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‌ام

تیغ چو آب و باره‌ی چون باد من

روان کرد و ده مرد همراه وی

که با غمت من جفتم به هر سوی که افتم

خار را ضیمران همی‌یابم

آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

بهتر از هر سخن که بتوان گفت

پیش عقل پاسبان افکنده‌ای

سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم

که جز جان دادنش درمان نبوده

که گنج سلامت به کنج اندرست

درآ در دو دیده که خوش توتیایی

هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد

شد بیان عز نفس ناطقه

بر سر هردو هفت ساله خراج

خراب و مست ببینی به هر طرف عمری

آلاجق خود بدان کران بردم

در پناه کامران کام بخش کامکار

هم این جا که هستی بینداز رخت

کابتدا کردی و در اتمامی

وز عمر رونده داد بستان

شد ازین رنجور پر آزار و نکر

هر کرا چشم بود خواب ربود

دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی

سزد گر خویش را رنجور خواهم

نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های

نه شب زنده‌داران دل مرده‌اند

کان جان همی‌نماید در غیب دلستانی

سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد

چون اثر کردست اندر کل تن

چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟

ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟!

خوبی ملک دارد شیطان خراباتم

تو هم از لعل شیرین نوش کن قند

نه در خرابه‌ی دنیا که محنت آبادست

وی خاک در کف تو شد زر ده دهی

چند از افسانه‌ی جهان گفتن

توبه کردن می‌نیارست این عجب

آفتابش درون و ماه برون

از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه‌ای

مفخر تبریزیان آنک در او فانیم

نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین

برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!

گرد همه عالمش اسیر بر آورد

پیش من پیدا چو مار و ماهیست

کاین دل شده مغز باشد او پوست

اندر گمان مباش که آن است آن یکی

عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم

بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم

کند هستیم زیر، طبع زبون

فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

از لب او یک شکر اگر بربایی

پیش شیر ابله بود کو شد دلیر

حافظ و ناصر زمان و زمین

سرم گران شد پرسش که سرگران چونی

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

لاله‌ی نعمان شده از ژاله‌ی باران نگار

ز مردان ناپارسا بگذرند

گر ز چشم بد عثاری دیده‌ای

حاجت تو بی میی روا نتوان کرد

من نگنجم هیچ در بالا و پست

چینیان ریزه‌چین تیشه او

خواب را رانی ز نرگسدان بلی

بس گفتن بی‌شمار دیدم

در گلوی او چگونه گنجد معبد

به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد

صد جان و دل بدادی گر سینه‌ای بخستی

ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم

صافی و شایسته و فرخنده‌ایست

بگرفت زمام ناقه را سخت

فهو الکبیر یعفو لجنایة العصاری

ما گلبن گلشن یقینیم

کند بدر و برد اندوهش از دل

چه نامی که مولای نام توام؟

حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی

آنکه گیتی بدو گرفت قوام

همچو موسی زیر حکم خضر رو

زنگی بچگان تاک را سر

کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی

ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم

بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی

پیش او خود را هویدا چون کنی

چون نه‌ای در وجه او هستی مجو

عذری ز روان او بخواهی

از چه تو عذرایی اگر وامقی؟

اندیشه ابلهانه دیدم

خوشا که شرابست و کبابست و ربابست

چه نیکو بود مهر در وقت کین

وگر چه زاده طینی نه سر به سر طینی

جادو بچه‌ی سیاه برگیرد

کفر گیرد کاملی ملت شود

کاب من و سنگ خویش بردی

وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی

گر نی ما چون شیریم هم نی چون کفتاریم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

که گفتند در گوش جانش ندا

وارهان خلق را ز عین‌السو

ابر خون افشان شدم ای جان من

آب این خم متصل با آب جوست

تو در کمر که می‌زنی دست

هر نفسی زان لطف آرد غمازیی

فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم

ولیکن این خوشیها در حرامست

که بازو بگردش درآورد و دست؟

که خاک کودن از او شد مصور جانی

کمربند فلک را دست در زد

کاه هستی ترا شیدا کنند

میگون رطبش رسیده‌تر شد

جنگی نماند چون در گشایی

خود سخن بخش را نمی‌یابم

شلوار چو آستین بوعمری

بیفتد، به شمعش بجویند باز

ماتم و مات مات من باری

نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما

نیست اندر دوستی الا صور

کز بزهکاری پدر دورم

تا به فلک بررود غریو گوایی

زانک من این ز شمس دین دارم

شده نسر طایر چنان شاخ نخلی

زد دست دریغ بر سر خویش

تو نور کردگاری یا کردگار مایی

همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد

ذره‌های ریگ هم جانها گرفت

من نیز گذشته گیر هم زود

تا خانه‌ای میانه شکر گرفته‌ای

جز از او از کجا بیاموزم

ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه

کسر چون گیرم از خصومت خام

اموت و احیی، بغیر اختیاری

خاک در دیده‌ی اغیار کشی

خویشتن را گنگ گیتی می‌کند

به تک آسوده و به گام درست

بی‌تو گدایم، نشوم من غنی

در چنین ظاهر نهان که منم

گردن و گوش و دم و سم و زهار و ساق اوی

جانان طلب از جهان نترسد

و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی

رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت

جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست

بر تو عاشق شدند یوسف‌وار

چو آفتاب کنون نامشار تعیینی

غزلی پنج شش بشد منظوم

بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی

بر سنجق زر کشیده بیرق

که جان چو رعد زند در خمش علالایی

که دو انگشت حق را در درونی

بودشان قربان به اومید قبول

گنج شه در ورق شمردن تست

کرد گل را خوب عذاری

می آورد الحان تر جان مست آن الحان کنیم

کشنده نی و سرکش نی و توسن

لیلی نه گلیچه قرص ماهست

بی روی دوست چیز محقر گرفته‌ای

گفتا: یکی خجسته پی احمد یکی حسن

آن گل از اسرار کل گویا بود

باز جستند سیم ده پنجی

محو شود در صفات صورت و صورتگری

سر این ماه شبستان سپهدار ندارم

هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود

در بند ز بهر چیست با تو

که جز این دست، دست و پا داری

نتوان یافت نشان از تو

بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای

می‌میرم و می‌خورم غم تو

از رخ تو بود که انواری

کشته الله و پس اعلم شدم

چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش

گرد کن دامن از زبون گیران

کی دید پشه که او می‌کند سلیمانی

تا دهی قرب هم آوازی مرا

بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

حکم او را روان چو حکم سپهر

آن بود که گویی:« چونی ای سودایی؟»

از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم

زنخدانم به لطف از سیب کم نیست

هستند تو را نصیحت آموز

هرچند با خود بر می‌نیایی

این آرزوی او را هین باز ده جوابی

گرچه هر چه گوییش آن می‌کند

کردند سماع با حریفان

یا ابروی که بهر کمانی نهاده‌ای

خم سر خویش گرفته‌ست که من رنجورم

اقبال سمائی به رخ او متوجه

وز گفتن و هیچ ناشنیدن

فرشتگی دهی و پر و بال کروبی

سر بسی بر آستان خواهم نهاد

تو چنینی با من ای جان را سکون

از بیم دادن سلامی از دور

گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی

که هر کجا که بود گنج سر کند غماز

حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی

وین کند نقره را به زر خلاص

با فصل خزان بهار بودن

پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان

او سلیمانست وانکس هم منم

سوگند به هرچه برگزیداست

پهلوی نعنع کن گندنایی

چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر

باز دانستنشان از هم دشوار بود

رنج خود و گنج دیگران بود

عشق خونی به زخم جلادی

عابد دینداری خواهد شدن ...

یافتند و کار ایشان پیش رفت

با باد چراغ در نسازد

خسروی وز نژاد سلطانی

نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار

که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی

فتنه لعبتان چین و طراز

خضری آبخوار بایستی

نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

سوی درویشی بمنگر سست سست

گلرخی در پلاس درویشی

و یقطع عرقها قبل‌الحصول

بی‌سبلت مهر جان و آذار

در کارهای دنیی با اعتبار باشد

دور از ره دشمنان به فرسنگ

آنکه می از باغ وی افشرده‌ای

این کار کدام بلعجب کرد

انبیا و اولیا را دیده گیر

تا جمله شدند بر زمین پست

بگشاید عجیب منقاری

از تبریز آیت نو می‌رسد

دوستی از دوستان خواجه‌ی طاهر شود

و آخرالاخرین به آخر کار

انادیهم، خدونی اوصلونی

در زیر زمین چو توتیا گشتیم

آنک جانی داشت بر جانش گزید

تا ابد سر به زندگی افراخت

واسکرنی بکاسات کبار

باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ

چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز

بیگانه کسی ز در درآید

و اول حزن علی راحل؟

جاییست که آنجا رسید نتوان

بند باید کرد سیلی را ز سر

از ریگ روان عقیق می‌رست

هل عقدالبیع بلا مشتری

دگر خود را بنپرستم من امروز

چنین بندند نقش ماهپاره

شد نرگس او ز گریه گلگون

عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا

از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب

زانک اصل مهرها باشد رشد

این یک دو رمیده را رها کن

زین دو به حیرت محتمل آیی

جانب تبریز آدابی دگر

طالع سعد، همه سعد عطای تو کند

شیرگیری و اژدها شکری

تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم

بر رکوی عیسی مریم به است

تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

بیعت شهری و سپاهی داشت

تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

اندر ده ماست شاه و سالار

به ساقی گفت کو آن ساغر جم

بس قایم کافتد از سواری

از انبوه مردم ثریا شدی

سر نهاده در بیابان می‌زیم

جز بمقراض ریاضات و عمل

هر جامه که داشتی دریدی

تو تیغی و دشمن نیام تو گشت

شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار

با دگرگونه لباسی هر گهی

هستم ز غم تو اندرین کار

همی ریخت زو زهر تا گشت سست

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

نه هنر ماند درین عالم نه عیب

که باشد سخن گفتن راست تلخ

نیارد شدن پیل پیشش فراز

گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز

سنام او دو دست او عصای او

همان آنک بودند با اوسوار

گرفت آن درفش همایون به دست

تا نفس از ماجرایی می‌زنیم

شد ز بی کسبی رهین یک رغیف

ز لشکر نگه کرد خسرو به راه

که خشنود باشد جهاندار شاه

چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش

گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا

که بامن بروی اندر آرند روی

دمش زهر و او دام آهرمنست

سوز چو من شمع هر سحر که پسندد

صد خیال بد در آرد در فکر

مرا داد خواهد به جان زینهار

دلش از رهی بار دارد همی

کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار

ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها

همی‌رفت با نامور خیل خیل

چو بهرام شیراوژن و ریونیز

سوی دردی راه بر دارم ز تو

از قناعت غرق بحر انگبین

شد از زخم شمشیر و کشته ستوه

که خرسند باشید و فرخنده‌رای

مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش

مکانی بعید و فلاتی سحیقا

که تا رزم لشکر نیاید پدید

ز اختر فراوان سخنها براند

گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است

کان طمع که داشت از تو شد زیان

چوشد کندرو بخت ساسانیان

براین آستانه نهادند روی

گروه بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر

هر گه که روی خویش به راود کند همی

برو بر جهان آفرین رابخواند

که کوتاه شد رنجهای دراز

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

گوش و چشم شاه جان بر روزنست

کنی گوش ما را به آواز شاد

گرامی کفش بود برنده تیغ

وز ناقه مرده شیر کم دوش

چون بند شهریار بود صوت طیطوی

دو زاغ کمان را به زه برنهاد

نیاید همی کین و نفرین و رنج

دور از رویت ز زر نیکوتر است

روبهان مرده را شیران کند

جهان دید یکسر زلشکر سیاه

ازیرا منش بابها باشدش

که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار

چندانکه در این لشکر از پیل قطارست

که باشم شما را بدین یارمند

که از خونشان لعل شد خاک دشت

جز غم او ملک پایدار نیابی

پای بر گردون هفتم نه بر آ

کزو دید مردی و بخت و هنر

گر ایدونک پرسش نماید شمار

در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار

همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی

بدام بلا در نیاویختم

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

آتش به گرد خرمن نیلوفر

تا گمان آید که هست او خود کسی

برم هم برین گونه روشن روان

و گرنه ره ترک مالیدنا

حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز

چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر

به پیش طلسم آمد آنگاه تفت

بگفتم سرآمد مرا روزگار

چگونه لل مکنونت جویم

سوی مرغ و تاجر و هندوستان

که بودند بینا دل و نامدار

تن پیل وارش به آهن بخست

ار آن ناز و کرشمه ای فسردک

نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند

وگر گردد این کار ما با درنگ

خروشان شود زان سپس نغنود

تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب

خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد

که من کرد خواهم به لشکر نگاه

خرد برگزین این جهان خوار کن

ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر

در راغها کشید، قطار از پس قطار،

همه یک دلانید و پاکیزه رای

فروزنده‌ی تاج شاهنشهان

یک شب از گنبد گردان رفتن

حق به گوش او معما گفته است

نباید که بی‌داوری می‌خورد

چنین گفت کای شاه با داد و راست

مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور

شکر را رام و شیرین را رمیده

که دارد مر او را ز دشمن

گوان و جوانان ایرانیان

جز همان نیست اگر ششصد بار آید

از قیاس الله اعلم بالصواب

سپه را به جنگ اندر انداختند

بکش هرک یابی به کین پدر

تا که نان‌هات را ثرید کنند

بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار

به بیداد برکینها ساختن

به فرمان گرایی و گردن نهی

تنگ اسب امتحان چندی کشی

نک فنای این جهان بین وین زمان

جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر

که کای بزرگ آمدستت به روی

روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار

نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی

نهادند و پس برگشادند راه

دلاور بزرگان فریادرس

پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

من درین حبس و شما در گلستان

که از دادشان آفرین بود بهر

ز پنهان خرامید نیزه به دست

گوید بپذیر غلامی دگر

نشانی مر مرا بر پشت مزدور

دل مرد بی‌راه شد پر ز بیم

کزین سان همی نیزه داند زدن

تا چند سخن ز پرده رانی

شاخ دیگر را معطل می‌کند

ز باره یکی بهره شد ناپدید

مبندید کس را مریزید خون

کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف

رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز

مر آن را پذیرنده باشد خرد

به روی دژم گفت گشتاسپ را

کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا

تا نچربد بر شما دیو لعین

ورا باشد ایران و گنج و سپاه

بیارای پیلان و لشکر بساز

زود به من ده که خداشان گزید

هزار بار ز آهن قویترست به باس

گهی با زیانیم و گه سودمند

ابا تو چنو کرد یارد منی

خلق خود گردند جان افشان ز تو

ترسد از وی جن و انس و هر که دید

کز اختر فلاطون فگندست بن

سوی ما بیامد به پیغمبری

که تا راز گوید لب دلگشایش

گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و وثاق

پدر را همی جای خواهد گزید

بوی شاد یکچند مهمان من

نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است

تا نگویندش که هست اهل نفاق

بخواند شود شاد و روشن روان

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

دل کجا می‌رود زهی رفتار

آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ

بگرد جهان گشتن و داوری

ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد

می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من

دمگه او دمگهم محکم گرفت

بران نامه بر تنگدل گشت شاه

چو جاماسپ دستور ناباک‌دار

منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر

تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری؟

که آرایش باغ بنهفته‌ای

نیامد مرا این گمانی درست

درختی راستی بارت ز گفتار

صد قضای بد سوی او رو نهاد

نباشد کسی ایمن اندر نهان

وزان ابر الماس بارد همی

از هر دانه که دارد انبار

ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی

همی گرد آن مرغزاران بگشت

که گرد از گزیده هزاران هزار

عشق و دل ماندند با هم جاودان

از جفای آن نگار ده دله

کجا ده نبود از در مرد مه

و گر کوه آهن همان یکتنست

همان بهتر که باشد گنج مکنوز

چون مشک و در دانه بدو در پراکنی

که این مرز را از تو دیدیم ارز

ز گردان و مردان نیزه گزار

کجا شد زندت و آن زند خوانت؟

جانش رفت و جان دیگر زنده شد

بران شهریار آفرین گسترید

که بی‌تو مبیناد کس روزگار

شد منصب سلطنت مقرر

بستر نکند، وین نه نهانست عیانست

ز گردش به قیر اندر اندود چهر

که دیباست گر نقش مانی به چین

هر ذره شوند شیرخواره

هم کشیدش از بیابان تا به شهر

همان فرش دیبا و هرگونه چیز

بگویی همه شهر ترکان تراست

در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش

زمین از در بلخ تا خاوران

همی تیز کرد او دلارام را

که با لشکری جنگجو آمدست

مر این تیره گوی درشت کلان را؟

لقمه‌ی چندی درآمد ره ببست

بر آزادگان جهان مهترا

چنان زر که از کان به زردی رسد

اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار

کس را نبود مرتبت و کامروایی

سخن گفتن و رای بسیار گشت

ز گیتی نجوید همی جز نشان

یک مژه از نرگس جادوی تو

نی جدال و رو ترش کردن بود

می و رود و رامشگران خواستند

سواران جلدند و مردان فراوان

به طریق گرو و وام به چار و ناچار

تا نیکترین جایی باشد وطن من

گرت هیچ بر من بجنبید مهر

مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها

زان گنه بر خود زدن او بر بخورد

بیابی به پاداش خرم بهشت

بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر

سینه را درج در چو نار کند

هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن

گه رفتن آیدش بی‌غم بود

زین یک رمه گاو بی‌فسارم

کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار

شده قسطاس بحری آفتابش

بر او دوید از پی نام را

یکی نان بگیرد به زیر بغل

لب ببند از گفت و کم گفتار باش

واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه

فرود آمدن را همی جای جست

چو زهر است در پیش و رنج است نازش

که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»

جز این نفعی نیاید در کنارش

که ای مرد بیدار گسترده کام

تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش

زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری

چو ایوان بیابی نگار آن تست

بشنو سخن خوب ز گوینده‌ی خاموش

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد

که ای پرهنر شهریار بلند

زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش

دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس

شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری

ز کلبه سوی خانه بنهاد روی

همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم

قول همه زرق و غدر و افسون شد

که در راهش نشد با خاک هموار

نه از نامداران پیشین شنید

زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

گر چه بالاست نحس شد نامش

عروسی کلان، چون هیونی بری

به پیوند این شاه فرمانروا

چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم

تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها

بر جگرش آمد و تا پرنشست

دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز

فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟

شعر من صف‌ها زده چون بندگان اختیار

اخذت المعیشة من بابها

بدان خانه‌ی موبدان موبه دست

که به تعلیم شد جلیل جریر

مثل میوه‌ی باغ پیغمبری است

کز بلور است اصل گوهر او

ز گفت خردمند رامش برد

بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم

به اختلاط مخلد چو روغن و چو سویق

پراکند از کف اندر دیده پلپل

وزان جایگه هر زمان نو زدند

با این تن پیر پر عوارم

زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند

چه حال است این کز او می‌خیزد آواز

چو زنهار دادی مه بر تاب روی

سوی بنه بر پی و آثار خویش

تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل

ساعتکی گنج گاو، ساعتکی گنج باد

که او را نباشد کسی دوستدار

هر شب و هر روز بشوید لقاش

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

رسول روم بر در ایستاده

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

بر تارک نرگس افسر جم

که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار

چون دست راد احمد عبدالصمد بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار

همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور

نیاید از سرایش غیر فریاد

همان نیز با مرد ناپاک‌رای

سورةالفیل را بده تفصیل

ندانند افسار از پالهنگ

وزیر و شه برون راندند شبرنگ

سر راستی را بهانه منم

یک مشت گل است تن، درو مبشل

پند را باز ندانی ز لباسات و فریب

به عرض خاک بوسان می‌رساند

پدر پیش تختت به زانو بود

کرده خیره سوی گریز آهنگ

از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف

ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو

به گاه دلیری و گردی رسد

روزت خوش باد و سعی مشکور

رانده‌ی در بدر چه می‌طلبی

گشت ز گل مشربه‌ای آشکار

به راه چنین رای هرگز مگرد

چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

همچنین دان و همچنین پندار

به خاصی چند بیرون شد ز منزل

ز شمشیر باید که یابند بهر

جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟

زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند

کند به پا برد و به زندان فکند

پسر مر ورا دخمه آرام داد

چون دید که من چنو نه مستم

ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش

وزان بگشای قفل از گنج کامم

بگفت آن سخنهای باریک خویش

که ما ز مشغله‌ی تو ز خانه آواریم

که تا خود را به منزلگه رسانی

چار ستونند که از آهنند

بیامد شتابان و بردش نماز

چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟

هر نهان آشکار خواهد بود

بر سر خصم کرده میرایی

به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه

آمیزش تو بیشتر است انده کمتر

پدر پند تو و تو پند فرزند

چو با لنگر بود بر روی عمان

بسی داستان دلیران براند

در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس

کرم را سکه نو بر درم زد

که با مهتران آفرین باد جفت

اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

دل سرای خلوت دلدار کن

به ذوق بزم اول کم رسیدم

که با تو هنوزست ما را سخن

نیامد بهم تا ندادیش نم

شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش

عنان خود به دست غیر داده

ز تیمار نابوده بی‌غم شدند

از جو جو زایدو از پلپل پلپل

کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست

میان آز بگشا چابک و چست

ز گرد سواران ندیدند راه

ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

پر کن قدح و بیار برخیز

به دامن تخته‌ی تعلیمشان ماند

چو لشکر به روی اندر آورد روی

کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش

گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم

دوایی بهر درد عشقبازی

درم داد پرخاشجو مادرش

چون شکر و چون شیر و مغز بادام

تازه شد از یار هزاران قدید

غیر شهان را بود آرامگاه

فروزنده‌ی تاج و تخت و کمر

وگر چند بسته بدان گوهریم

گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

زمین را ساز کردی هفت اندام

چو بیند ورا کی گشاید زبان

بنیاد این مبارک بنیان کنم

سر برون کرده از در و دیوار

کز تو شود کام میسر مرا

که او را نشیمن بدانست و جای

پر گرد ازین شده است ریاحینم

هر دمم صد وعده‌ی موزون ز تو

ز بند غم کنم آزاد خود را

خدای بر و بوم و ورز و سرای

تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

شرق نه در پنج و نه در شش بود

همان بهتر که گویم راز با خویش

به درویش ما نازش افزون کنیم

ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

چند به گنجشک گرفتی عقاب!

به دیو جاهلی همخانه گشته

نیاکان بدو هیچ نابرده دست

همه دیگران مانده خاموش و مضطر

بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش

صنعتش از تهمت آلت مصون

بر آیین یزدان‌پرستان منم

علم عم باید تو را، پرهیز خال

امروز محققی به اطلاقی

زین بازی ملال فزای مکررت

ز نیک و بد روز دیده نشان

پیشم شده جمله تبار و آلم

خود گرسنه نادرست یا سیر

کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز

جهان را همه دل به بازار تست

پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟

چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟

بر سر آن خسته که مارش گزید

شمار سه سالش بد اندر نهفت

گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر

مژده کسی را که دهد زن طلاق

به خون آغشته بنمودش سر خویش

زره‌دار و برگستوان ور سوار

رسن جهل و سلسله‌ی وسواس

زانکه کار ناگهان خواهد بدن

ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی

که دختش همی مملکت را سزید

خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟

زانک هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور

که تا چون عشق او پاینده باشی

گو شاددل باشد و پارسا

روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

او سخن و کالبدش لعبت است

که منت بازفرستم ز پس مرگ و جدایی

به بازارگان گفت بهرام گرد

بجز حجت این زیب و این بال و یال

پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر

که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری

سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد

جامه‌ی فراخ تنگ شود بر تنش

می‌روم بسته میان بر سر دوان

ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری

که دارد روان از خرد پشت راست

سوی لاله‌ی سرخ جام عقار

بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود

چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی

همان نیز جندل که بد کامگار

سرو بستان بودم اکنون چنبرم

زانکه چشم سر نبیند جز موات

از تو گذری دو دیده را نی

فرستاد پس مهتری نزد شاه

چرا آب ناب است بر ما شرارش؟

عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر

نه آنک درربایم از تو نانی

نگویم به ایران به آزادگان

دامن مردان به کمر در زنم

تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی

اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی

ازین گردش چرخ ناپایدار

یک عاشق با سزای در خور

پرده دریست کارش نی سرسریست کارش

ز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی

ستاره پدید آمد از گرد ماه

چه نیت کردی اندر آن تحریم؟

بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

جوابش گو که مقلوب است نکته

مباشید با شهریاران سترگ

چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟

کز چه نه‌ای ای شه و مولا ترش

تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی

یکی شیر بگسست و آمد به راه

گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟

تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است

که گفت او است جان را جان فزایی

کسی را نبد کوشش ایزدی

خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف

الله الله که تو با شاه جهان نستیزی

کزان خانه بیرون نبودیش جای

راه نگیرد به دلم بر غزال

شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

که آید هنر بر نژادش پدید

از همه رنجها به عمر دراز

هزارساله ره اندر پرت نباشد دور

چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری

یکی اژدها دید چون نره شیر

سود همی گیر به رسم کرام

دل چگونه بری چو درمانی

تو مخالف کرده‌ای شان فتنه ایشان تویی

غم روز مرگ اندرآید به دل

چیز باشد جز که خاک و آب طین؟

زیر و زبر بست نور موسی عمران رسید

به معنی کی رسد چشم هوایی

در بار بگشاد و لب را ببست

مر مرا از توست دو جهانی نعیم

ناچاره ازان بترت باز آرد

گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده‌ای

نپرد بدان گونه پران تذرو

نیست به تو در طمعش جز به جان

بوی روح صنم شنگ بیار

بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی

چو دیگر کند بند پیش آوریم

مردم همه تیره او مروق

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری

بکوشید و آیین و داد آورید

چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام

تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر

کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی

زبانش گشاده به شیرین سخن

گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

زان می نفزائید که تا هیچ نسائید

که صد من نیست آن جا در شماری

که این راز در پرده‌ی ایزدست

بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

وان فلک در غم تو ترسانتر

شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش

زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه

که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی

چو ناگاه رفتی ز بالین من

زجور دهر الف چون نون شود،نون

شراب صبر و تقوا را تو بی‌اکراه و صفرا خور

اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی

هم‌آواز آن بددلی کاهلیست

تابنده روز انورش

چون نپسندی همی تو تار مرا

و اندر معنی چه خوش معینی

بزد بر کمر چار تیر خدنگ

که «مردم بنده‌ی مال است و احسان»

چنین پنداشتی دیگر مپندار

تا لطف و عنایت خدا دیدی

بیاسود طایر ز بانگ جلب

دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

تا شیوه‌ی ما بینی در سنگ اثر کرده

گهی بخشی درختی و عصایی

ز پیران و از نامداران نو

باز شد مر دهر داهی را دهن

ایا جاری ایا جاری ایا جار

جدا باشیدن ارواح تا کی

برآرم به شست اندر آرم گره

بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟

گرچه تو ندیدیش دید دانا

امروز چو سرویم سرافراز و خطابی

چنین گفت کای شاه فریادرس

به سخن جان او رسد به جنان

دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر

یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی

بینداخت تاج و بپردخت جای

شیرینیش جدا کند از رخپین

چند کشی آخر این کمان که نداری

تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی

چو من درکشم یار خواهم گزید

بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش

شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار

بدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی

حکایت کند کله‌ی قیصری را

پاینده نباشد همان پدرشان

بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش

ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

گر مرا بادی رساند سوی تو

بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی

شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی السکر

سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟

برون روژیده از دل چون دراری

گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر

اگر چه او نداند که کجایی

گفت خود گم کرده‌ای جایی ببین

ما را به سه تا چه می‌فریبی

بی‌صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر

گر وقت بدی داعیه فریادرسستی

چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی

تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش

در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی

سست دین از همت دون آمدن

که شاهان راست ز ایشان شرمساری

جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری

روغن و پینو کنی و دوغ و ماست

کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی

زدش به پای که برجه نه مرده‌ای در گور

تو حیوانی نگهبان را چه دانی

ما و دلی و جانی وقت وصال کرده

به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری

چون عادت شوم او همی داند

درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی

دوید در پی نور و نیافت الا نار

که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی

نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی

که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی

گر فلاطون بود تواش خر گیر

گفتا که نباشد این بهایی

بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد

نرستی از دل هر دو گیاهی

در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر

آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی

که جایی غرقه گردی زار زاری

مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

جمله بهانه‌ست چرا می‌کند

همچو گل در برگ ریزان از حیا می‌ریختی

مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب

در خود بترنجیده از نامی و ارکانی

ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس

دستور نه تا لبی بیالایی

که یک زمان است خوشی زمانه‌ی غدار

ببر زحمت مکن طال بقایی

تا سر بنهد هزار سرهنگ

که پاداشش ندارد منتهایی

از بهر تو کرد گوهر و زر

که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف

بس روشن جان و تیزگوشیم

از سر پی اوفتادم از آن پی نمی‌برم

که تبریز است دریای معانی

در آن عالم چه اقرار و چه انکار

چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری

که فلان ژاژ خای می‌خاید

ز اول بده ای کنون نگشتی

چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش

غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی

تا روز شمار در شماریم

گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی

چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر

بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی

تخم و چنه را بس خطر نباشد

ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی

تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در

وز خلق برآر های هایی

وز خط دو کون سر کشیده

از آن رطلی که بر مردان فرستی

خیز قدح پر کن و پیش آر زود

نمایی لطف‌های لاله زاری

تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد

آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری

بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار

ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری

به سخن روح پروریدستی

نه لیلی گنجد و نی فاطمستی

که روح سخت لطیفست عشق سخت غیور

به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی

خانه‌ای را که مقیمانش همه برسفرند

که مستغنی است خورشید از گدایی

از بصر پروحل گوهر منظر مپرس

همه کار برگزارد به سکون و مهربانی

او را بنشان ازین نشانه

نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی

که نیست مست تو را رطل‌ها و جره کفاف

حسن مستک شدی بی‌می و بر احسن بخندیدی

لشکری بسیار خوار و بی‌مر است

و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

بدر این کیسه‌های ما تو به کوری کیسه گر

با این همگی زفتی در زیر قبا چونی

پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد

که تا گردند جان‌ها جاودانی

در روضه رحمتت محرر

تن شود کلب معلم تش بی‌ناب کنی

که بر پادشاهان همه پادشاست

جان منتظر است تا چه آری

می‌گفت به زیر لب لا تخدعنی والک

یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی

جز در درون سینه تورا رهگذار کو

دانند که در هست ز دریای عطایی

درد و الم بی‌نافعی رویم چو زر بی‌سیمبر

شب چو شد روز چرا منتظر فردایی

تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند

ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی

بدان صورت که راهت بست منگر

الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‌آیی

نوری که ازوست این همه زین

در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری

نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار

ببین گردان جفان کالجوابی

این نیست سرای تو که این راه گذار است

به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی

دلخوشی‌های بی‌نشان آمد

ایمن ز شکنجه‌های والی

در حضرت قرب ذوالجلالی

تا باخبری بند سالی و جوابی

عشق نیکونردبانست ای پسر

خداخلقی عجیبی نامداری

آغاز نبوده‌است و انتها نیست

پس معتکف خانه خمار چرایی

گویدت دلبر مصور گیر

و آن صورت و قامت ظریفت

زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی

به کدام دست کردت قلم قضا مصور

چو القاب شهاب سهروردی

چون فگندندم در این زندان و بند

وین گردن خود تو می‌فشاری

زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز

بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی

دم درکش و در گمان فرو شو

سرنای تو می‌نالد هم تازی و سریانی

که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل

نهاده نردبان بالا تو دیدی

هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند

بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی

چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ

چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی

کی تواند پای بر سر داشتن

گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی

او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار

وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی

آموختنت کند بحق بینا

که تو سنگین دلی بی‌زینهاری

از مطبخ خدای نیاید صله حقیر

کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی

شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

منه تجری جمیعه الانهار

به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی

زین طبیبان که زار و بیمارند؟

بخشد به کلوخ خوش عذاری

سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز

چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده زنی

هجده هزار عالم اسرار آمده

ز فکر وهمی و نکته عمیدی

ملک باش و به آدم ملک بسپار

معراج و تجلی و مقامات افندی

گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست

ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

بگیر جام مقیم و در این مقام مترس

به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من

می‌کرد ز شاه دل بیانی

بشنود آواز الله اکبرش

وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی

تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند

نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری

نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار

همان سو پر که هر دم در مزیدی

وای من گر نفس خواهد بود زین سان رهبرم

و جنانه محیط و جنانه جنانی

تا برآرد ز آینه جانت گهر

دل من رمید کلی ز دکان و کار باری

عالم درخت برور و ایشان برو برند

مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی

باده خوش و خاصه به فصل بهار

دوباره لا تقولی لا تقولی

رواست گر بگشاید درین سفر روزه

سزد کز عشق آن سلطان نخسبی

که گرد کست و عروسی بگیرد جا در عیش

چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی

گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب

تو مطرب جانانی چون در طمع نانی

چه مملکت که بگسترد در دوار سفر

بجز دنبل ببین چیزی فزودی

دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی

گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می‌پویی

کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر

چه یار روبه و کفتار گشتی

هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را

نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری

که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ

تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌ای

مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است

بجز در عشق او تا سر نخاری

کنارش گیرد آن بدر منیرش

من چو پروانه در او او را به من پروانه‌ای

گر نه دماغت پر از فساد و بخار است

چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی

کبست خاک را و فلک را دو صد چراغ

بجهد ز دهان من خطایی

بیخود و سرگشته از تیمار او

که تو که جان آنی در فراری

پیش گازر چیست کار شیشه گر

در تو خلد آن خار که در یار خلیدی

نیابد مگر کز بنین محمد؟

پس دیوار چیزی می‌شنیدی

جمله ز بو گو که پریست یار

برای کوری دشمن بگو ما را اغا پوسی

ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری

نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی

از معده لقمه خوار عاشق

دل را چو زنان چه می‌طپانی

یا زو نر بود باب و مامش را

بگو باری عجب بیدار رفتی

طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر

دهان تو بسوزد گر بخوانی

دل در خفقان کجات جویم

یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری

ای عمر باد داده تو در نکته و رموز

ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری

طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی

ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش

سقف صبری تو که از بار گران می‌لرزی

کی سزای ناسزاواری بود

گوید او را که حریفی و ظریفی و روی

تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک

زه کوه قاف گیری چو شتر همی‌کشانی

به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

شهنشاهی و شمع ره روانی

اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار

از بحر معلق معانی

زانکه در عالم تویی مولای عشق

تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش

از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی

هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند

وز دیگ جگر دلا ابایی

روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش

تا قیامت تو که از دایره ابلیسی

کز خود و از هر دو عالم دور شد

ور دو پر ور سه پری در فخ آن دام وری

پیش این خورشید گرمی ذره‌ای باشد سعیر

که من امروز ندارم به جهان گنجایی

که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است

اسم شد پس مسما بی‌دوی بی‌توانی

صافم و آزاد نو بنده دردی فروش

محتشم بر سیم و زر بگریستی

چون سایه‌ی فتاده‌ی از در بدر زیند

به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی

آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ

به دو صد دام درآید چو تواش دانه دامی

بر عارضت ای پیر ازو نشان است

بیا در کار گر تو مرد کاری

که گرفتار شدست او به چنین علت سل

که زری نیست به وجه دگرم

در دعوت بهار ببین امتثال گل

بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست

جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال

عطار یکدم از پی اختر نمی‌شود

ز حلمی بین که خون‌ها شد ز حقی چند گون باطل

بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا

که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل

که نه مستیم ما و نه هشیار

بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش

روز و شبان زین همی مدار کند

گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر

نیست آن کار سخنور چون کنم

درد دل افزاید با درد سر

که این سرای ز مرگی در دگر دارد

که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش

رهی دارد به سوی تو سحر باز

در بیابان خورده‌ام من برگ رز

مشنو محال دهری شیدا را

از عمل آن نقمت صانع بود

ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید

اوستاد علم و نقاد نقود

باردی بهشت ماه چنین چون است؟

رسته زین آب و گل آتشکده

نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم

تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید

مغز و روغن را خود آوازی کجاست

چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم

خواجه را در خانه در خلوت بیافت

مفزای طول پیرهن و پهنا

تا ببینی دست‌برد لطفهاش

محو شوی زود تو هم ای غلام

فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود

همی خاکی خورد همواره کب او را بیاغارد

لب خموش و دل پر از آوازها

چون به ندانم که چه سان دیده‌ام

فرش خاکی اطلس و زربفت شد

لاجرم زنده و گیاخوار است

تا شناسی علم او را مستزاد

هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند

بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

گشن جعد وز لاله رخسار دارد

مرده گیرد صید کفتار مرید

بی چهره‌ی تو به در فکندم

اندر افکند آن لعین در شور و شر

مردان و زنان جمله عبیداند و امااند

چونک اندر عالم وهم اوفتاد

تو با همه ترجمان ما باش

پوز بالا کرد کای رب مجید

تا حاجت نایدت به سوگند

عهد کردم نذر کردم ای معین

بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا امین گردد نماید عکس رو

ای برادر موکل است دهور

چون مقلد بد فریب او بخورد

چون تو اندازی آن خسک نبود

که بدادی زر ز کیسه‌ی رب دین

بی من قدح به دست نگیرد همی امیر

وصف حال عاشقان اندر ثبات

وگر دارم دلی خون می‌نماید

صدعطارد را قضا ابله کند

چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟

نرگس و نسرین عدوی جان او

جز باد ز خشک و تر ندارم

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

که در هر ذره‌ای هر دو جهان دید

خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

دل مانده ز نفس راهزن باز

آنگه از حکمت ملامت بشنود

از لب او خون بهایی یافتم

که سگ شیطان از آن یابد طعام

کز بقا بس مبتلا خواهم رسید

او گدایی خواست کی میری کنم

کز تو خبری دهد زبانم

در جهان هم چیزکی ظاهر شود

روز طفلی به چمن پشت دوتا می‌آید

چیست این لاغر تن مضطر تو

دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید

نیست جز مختار را ای پاک‌جیب

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد

لطف غالب بود در وصف خدا

زین پس من و سنت رسولم

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد

حاش لله که مقامت آخرست

بر امید تو تک و تاز کند

از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم

هم وسایط رفت و هم اغیار شد

آن نواله‌ی دولت هفتاد تو

در کمال اساس محکم عشق

تنگهای قند و شکر می‌کشند

بده یک بوسه تا آسان برآید

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت

لاجرم بی‌حد و بی پایان نمود

از میان زهر ماران سوی قند

توبه کن مردانه یکباری دگر

خیز ای گرینده و دایم بخند

عطار را از آن در جز دردسر نیامد

شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز

هم نام مجوی و هم نشانش

هر که هستید ار عجوز و گر نوید

بادی به دست مانده و بر خاک آن درم

باز آوردن مر او را مسترد

روح پاکی فوق نفخ صور باش

که کنی تاویل این نامشتبه

راست گفتی که من ز جان گفتم

در گشاد حجره‌ی او رای زد

امروز بدین صفت که من هستم

که بر افشاند برو از غیب جود

نه نامی بود هرگز نه نسب بود

صنعت خلقست آن شیشه و سفال

تا خرج کنند جاودانش

ز آینه‌ی خود منگر اندر دیگران

کز ثری تا بر ثریا شد پدید

من سبب باشم شما را در نوا

نبود راه آن جهانی باز

کی بجستی کلب کهفی قلب را

قسم عطار جگر می‌آید

تا چو مالک باشی آتش را کیا

زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند

تا بریزندش به حلقوم و به کام

یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

تا به مکتب آن گریزان پای را

این همه سرسبزی سبزه ز باران می‌رسد

مانع آن بدکان عطا صادق نبود

من نه درنگ و نه درم چون کنم

هر داغ که بر جگر نهادم

کو علم چو این قدر نمی‌دانم

آه من از تو داد بستاند

هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم

رهبر عطار گشت ره زن عطار شد

چون ابراهیم بت‌شکن باش

کز دو عالم آیدش یک دانه خوش

از می معنیش مقبل چون کنم

چون شنیدم من این سخن رستم

زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود

که در هستی تورا ماننده نبود

تو می‌باید که باشی جاودانم

آنکو همه عمر در سفر بود

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

نور با آب سیه در یک مکان آید پدید

که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد

زین چشم ستاره بار درگیرم

سه کارت می‌بباید کرد ناچار

در خروش آمد که‌ای دل الحذر

با مغز در استخوان نهادم

تا به کی بی تو زیر گاز آیند

در راه تو نیست جز تو خرسنگ

رخش خورشید زیر زین دیدم

توشه‌ی این ره دراز بساز

صد توبه‌ی درست به یک پاره نان دهد

همچو من و همچو تو حیران کند

در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند

چه سود چو جان او نیاساید

می‌بگشایم هزار قیفال

هر که را پیش او مقام بود

کین پر دلی ز زلف زره‌سان گرفته‌ام

چون نداند کسی چه چاره کند

راهت از گرد توتیا بخشد

نگسلم از تو چنان در بسته‌ام

آنجا که بت ختایی آمد

نه نشان است و نه نشانه پدید

بجهد بیست رش ز بیم رشاش

ره برون زین سبز خرگاهت دهند

زهی یار و زهی کار و زهی بار

یک سوخته نیست هم نبردم

در جهان توتیا نمی‌دانم

از خری در خلاب چگشاید

ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد

از تواجد چرا شدی مدهوش

آن ترازو که بیش زر نکشد

چون دست تو به معرفت جان نمی‌رسد

مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر

زین قدم دم به دمت می‌میرم

تا بود ز عشق جان فشان بود

که من هرگز چنین طوفان ندیدم

تا نوحه‌ی تو کنیم آغاز

چکند تن در اضطراب دهد

خرقه بنهاد و در میان آمد

گه به چین در اضطراری مانده‌ام

چند بود پیش تو گوهر فروش

نماند هیچ تا آن برفشاند

تا از آن مستی دمی هشیار شد

چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد

من سوخته‌سر ز خاک بر کردم

زانکه راه عشق بی‌پایان بود

در پرده نشست و پرده در شد

شد هر دو جهان از آن سیه‌پوش

در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید

به انواع سخن گوهر فشانم

که دل صد توم نمی‌باید

لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام

بر سپهر تند فرمان می‌دهد

با غمزه مگو که هست غماز

هست یقین کان به گمان می‌کند

وین عجب عزم بارگاه کنم

خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

نه چاره نه چاره‌گر چه سازم

محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

می‌دود تا زودتر آنجا شود

زانکه با دردت ز درمان می‌بسم

طوف گرد بارگاهت نرسدش

هر دو جهان پیش آن جمال نماید

این مصیبت هر زمانی داشتم

مست و لایعقل همی کردم نظر

چون تو را در قید سلطان بسته‌اند

من چگونه پیش زخمت دم زنم

ولی نه این و نه آنش پدیدار

هر ذره که بود دیده‌بان بود

ور نه‌ای فارغی ز ناز و نیاز

وان نیز به محنت تو هم شد

مپندار سری که پندار باشد

عشق نبود در خوش آمد والسلام

غم بس بود از تو یادگارم

سر بی تو برای دار دارم

تا ز میان همگان گم شدم

جان‌فشان بر روی جانان کی شود

از کنگره‌ی عیان برآمد

چرخ را در سینه افسون می‌کند

قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم

ولی عشق تو غالب می‌نماید

زین بتر هرگز جنایت نبودش

در اندکی هر آینه بسیار می‌روند

تا هست خود این کمان به بازویش

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

تو آن انگشت جز اخگر میندیش

نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم

بحر قسم قطره‌ی مضطر رسید

هر که دمی خوش بغنود ای غلام

وین شکن زمانه را، پر بت سیم‌تن نگر

زانکه نفس کشتنی داری هنوز

که به زین شست و شویی می ندانم

هستی و نیستیش یکسان بود

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید

بی خود اندر پیرهن پنهان شدم

دست ازین قصه بدار ای غلام

پس همه پندار و گمان بوده‌ام

زانکه کوری راه‌بین می‌بایدش

چکنم گور گاهواره کنم

یکباره ز ناکسی عطارم

ازین نعلین آخر تاجور شد

تا ابد در خردلی حیران بود

تا کی باشم به زاری زار

من با تو در آن دم آشنا باشم

همه خورشید روشن می ندانم

که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد

خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم

سکه‌ی تن نیز به نامت کنم

هر که می‌خواهد که دینداری شود

من بی تو کجا سر جهان دارم

کی تواند یافت آرام ای غلام

هیچ باشد من این قدر چکنم

گفت روزی در به صحرا می‌روم

گاه پیدا کرده‌ایم و گاه پنهان گفته‌ایم

زیرا که نه مرد این مقاماتیم

از کجا من خونبهایی پی برم

که نظیر تو در جهان نرسد

ازین سر باخبر تر دامن آمد

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد

محمد عربی منشاء حکایت کن

جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم

فراز آمد از هر سوی لشکری

بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند

پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم

اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر

مبند آن زلف شمس الدین تبریز

شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست

چو زر با نقره یکچندی نشیند

دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال

دوم روز رفتند دیگر گروه

بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند

برون از نور و دود است او که افروزید این آتش

آنکه عدلش در انتظام امور

از درخت باردارش باز نشناسی ز دور

خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند

گزیده گوهر کان سخا و معدن جود

زهره در بزم خسرو از پی لهو

به راهام گفتش که رو بی‌درنگ

هرکجا سایه افکند از حلم

با خود ملک الموت بگوید هله واگرد

پیش دست و دلت چهل سالست

خمش کن که اغلب همه باخودند

چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد

سنگ شفافش آب آینه رنگ

به بندگیش رضا داده کائنا من کان

به سوگند پیمانت خواهم یکی

روز هیجاکز خروش کوس و اسب

تا روح ز مستی و خرابی

ترازویی که بدان بار بر او سنجند

در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران

کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز

فرصت عرض آن هنر یابد

ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست

کسی کو بپرهیزد از خشم ما

گمانی آمدم کانجا کسی نیست

گر فرمایی که نیست هست است

خصال خویش چون روی دلبران نیکو

تا حلقه مطربان گردون

چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم

ز اوراق کلامم بخش آن مال

قضا گفتا معاذالله مگو این

منادیگری را بفرمود شاه

جان نو داده‌ای جهانی را

همه شاخه‌هاش رقصان همه گوشه‌هاش خندان

وهمت آرد ز راز چرخ نشان

ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش

بانگ برزد مرا خرد که خموش

برگ داران شکوفه شده همراه نسیم

ای مه از گوهر آدم به شرف

دهی خرم آمد به پیشش به راه

با دل او عدیل دریابم

جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری

آن پادشهی که خسروان را

کرده مستان باغ اشکوفه

کسی به روز سفید و شب سیاه درو

اگر زین بیشتر در کشور جود

روزم از روز بهترست اکنون

ز کهتر به چیزی بیازرد شاه

تلخ همچون عیش بدخواه ملک

ز بهمان و فلان تو فارغ آیند

بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان

تا گرفتاری تو در عقل لجوج

آسمان سرگشته کی ماندی اگر

وحشی همیشه ماند این زبده‌ی زمانه

دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود

کنون غارت از تست و خون ریختن

آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک

آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن

کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست

خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌هاش

لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج

به عیش بزم اول حالتی هست

اگر جاه رفیعت خود نکردست

بدو گفت بهرام کاین گوسفند

گر با زمانه تیغ تو گوید که آب فتح

هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی

عقل خواندش حکیم بازش گفت

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

به سخن درشدیم هر سه بهم

اگر می‌بست بر خود راه سودا

جامه‌ی جاه ترا نقش همی بست قضا

دو تازی دو دهقان ز تخم کیان

تشنگان امید لطفش را

کناری گیرمش در جامه تن

ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف

بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست

صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست

ز راه رفعت او سر کشیده

لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ

وگر برگزینی ز گیتی هوا

در روح او دمیده قضا صدق چون یقین

دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد

که مستوجب فرقتت شد سه ماه این

دل منه بر هیچ چون عطار هیچ

ماه چون در حجاب می‌نوشد

رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول

زایندگی خاطر آبستنم چه سود

چو بر دجله بر یکدگر بگذرند

نهی او باس تیزه رویی چرخ

من آن آبم که ریگ عشق خوردش

فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند

چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست

بی‌عهده‌ی عهد پیمبری

نه سر پیداست نه سامان چه سازم

بس بود در معرض آرام و آشوب جهان

همه در جهان خاک را آمدیم

هر کجا قهرت گران دارد رکاب

بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من

منصب احمد چه داند کنج غار

جز که به دستوری خدای و رسولش

ندادی دل به دنیی و به عقبی

زان دو ره می‌رود یکی سوی دار

بر دوشت فلک قبای کحلی

برین کار با دایه پیمان کنی

چرا چونان که مستان شبانه

فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست

گر بداند که اختیار تو چیست

نی خواب رها کند نه آرام

با روای تو روز نامعروف

تیر که از سخت کمانی بود

فکند رای تو در خاک راه رایت مهر

همی رفت لشکر به کردار گرد

نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو

چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم

ای ترا گردش افلاک مطیع

موضع عاشقان بی سر و بن

وز اقطاع جودت رسانند ارکان

بدوز دیده ز مکرش که ریزه‌ی سوزن

آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود

چو بهرام را دید بیدار شاه

در بی‌صفتی علو نعتت

همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی

چون صبح چاک سینه درآید به معرکه

بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت

به علم تست که چندین هزار نفس نفیس

چرا انگشت جنبانی چو در مشت

همچنین جمله‌ی راهم به سلامت می‌برد

ابا ژنده پیلان و زنگ و درای

در موقف جزای مطیعان و عاصیان

به دست توست بوقلمون همه چیز

ضمیر فکرتش از سر اختران منهی

ساینده‌ی چیزی همان بساید

میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت

چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست

عرصه‌ی همتش چو گنبد چرخ

پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه

وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا

دهان بربند در دریا صدف وار

زمانه کیست که در نعمتش کند کفران

چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست

شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان

من که در گنج طلب می‌زنم

وهم از پی کبریاش می‌رفت

نهانی به پالیزبان گفت شاه

مبر امیدش از عطای بزرگ

در طالع مه چو مشتری گشتی

کوه با عزم محکم تو سبک

هرچه عطار در صفات تو گفت

پایه‌ی قدر و کمال تو برون از جنبش

پیش نعل سمند او خارا

در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید

که چشم بد از فر تو دور باد

به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین

بی‌حرف سخن گوی که تا خصم نگوید

ور زمام زمانه باز کشد

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم

قبله‌ی همت او دوست بود

برای دفع غم شد جانب دشت

هم صورت من نیند و این به

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه

وز آن پس کردش از هر جا سالی

چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش

گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر

سر تو دیگر بد، آشکار دگر

درین خلوت به راحت خفته بودم

بر فلک نسر طایر ایمن نیست

زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر

که از تو نبید کهن خواستم

کف بسته مشت است و آید درشت

به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی

پیش کز بختم خزان غم رسید

موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر

ناگه مجنون درآمد از راه

وزیر و پادشاه و خادمی چند

ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا

به دستوری بازگشتن به جای

شبی پیش زلیخا راز می‌گفت

خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو

سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح

چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند

فروآویختند آنگه به چاهش

افتاده مرا قضیه‌ای چند

هم خلال از طوبی و هم آب‌دست از سلسبیل

همه ماه‌روی و همه جعدموی

جز آیینه کسی کم‌دیده رویش

تفضل ایها الساقی و اوفر

یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس

شمس تبریز عیسی عهدی

آمد آن طرفه عرابی از راه

چون کند حمله تو رو به عدو

چرخ چون چرخ زنان نالان است

سرشت تن از چار گوهر بود

زن به گردآوری معنی رای!

به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی

چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک

در طعامی چرا کنی رغبت

به زاری دست در دامانش آویخت

اثر بخت سبز بین که نمود

مرا ز اربعین مغان چون نپرسی

به ایران بزرگیست این شاه را

از عقب داد خلیل آوازش

ما را بی‌ما چو می‌نوازی

زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون

جمله یکایک به کف او سپرد

سکندر در آن دشت پرتاب و تف

درآید یا رود فرمان شه چیست

شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر

زمانی نیامد ز بینیش خون

کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام

دخل العشق علینا بکأوس و عقار

گر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذات

در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است

گه ز ترجیع شوی بندگشای

زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه

دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس

سدگیر به کپان بسختید سیم

ز بام آسمان تا مرکز خاک

زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا

بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان

از شر بگریز یار شب باش

لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟

بنه بهر سفر رو در بیابان

میر رئیس عالم عادل شود طراز

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز

به امید کس چه باشی که تویی امید عالم

از جفتی غم به باد غصه

گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه

بساط مرحمت گسترده بودی

شد از مهابت او زهره‌ی نهنگان آب

صور روان خفته دلانیم چون خروس

وگر سستی آرد به کار اندرون

کردی ماهی ز آب، لابه

هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری

بس زورقا که بر سر گردان این محیط

که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند

ز وقت صبح تا شام کارش این بود

چاره‌ی آن زهر دل آزار جست

کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار

به یزدان خردمند نزدیک‌تر

نبینم پخته‌ی این بزم، خامی

چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه

فهرست دول موفق الدین

آتش عشق تو نتوانم نشاند

بگفت امروز دلو ما گران است

سرور غالب امیرالممنین حیدر که شد

یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح

سپینود گفت ای سرافراز مرد

عزیز اندیشه‌ی او را پسندید

تو را در چرخ آورده‌ست ماهی

در دبستان نسو الله کرده‌ام تعلیم کفر

خمش خمش که اشارات عشق معکوسست

همانا پیش چشم او نکو نیست

چوب دو شاخش چو نمود از گلو

شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست

که چندان سپه کرد آهنگ من

می‌بود بر آن سماع، رقاص

به تو درویش و با غیر تو سلطان

از خوارزم آر مهر این تب

نیک و بد و آنچه صواب و خطاست

همایون پیکری از عالم نور

گریه‌ها رفت و خنده ها آمد

نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید

به موبد چنین گفت کاین سبز جای

بس عمارت که بود خانه‌ی رنج

والله که در آن زاویه کاوراد الست است

ذوالفخر بهاء دین محمد

وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین

چو طوطی طبع را سازم شکرخا

مکن بی لنگری زنهار ازین پس

گویی برای بوس خلایق پدید شد

یکی نامه بنوشت پرآفرین

در جمله جهان یک انجمن نیست

اگر دریا ز عشق آگه نبودی

چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش

چون با خبر شوند ز یک موی زلف دوست

دریغا که بگذشت عمر شریف

یعنی که حباب بخش آفاق

جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن

نبد بر زن و زاده کس پادشا

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی

خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است

زاغ حرص و همای همت را

نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی

خرد گام‌زن از دنبالش

مشربه‌ای بود در او زر بسی

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه

چو آمدش هنگام بگشاد شست

قیس ار به رخش نظاره کردی

آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش

صانع زرین عمل، پیر صناعت علی

خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار

نیارد عاشق آن دیدار در چشم

ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب

بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی

بر مهتران زشت‌نامی بود

شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت

این‌ها همه رفت ساقیا برخیز

سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی

بر تو و برگرد تو هر کس که هست

ز قدمگاه توکل دوری

گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار

در پای هر برهنه سری خضر جان فشان

نخواهیم بر تخت زین تخمه‌کس

گر آبت زلال است و نقلت شکر،

مکرر کرد آن زن لابه کردن

تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل

خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ

به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند

قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد

دریا کنم اشک و پس به دریا

بدو گفت یزدان پاک‌آفرین

ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار

حروف تخته کانی بدین تأویل می‌خوانی

نظر چون بر رخ زیبایش انداخت

کمان اما ز بند چله آزاد

بی‌سران را که چو گویند کمر کش همه را

نبایدت کردن به رفتن شتاب

گهی سینه گهی دل می‌خراشید

به نامردی نخواهی یافت چیزی

عبد الغفار کسمان را

گر آتش است چون که در این خرمن

چون دید ز پرده روی آن ماه

فوطه‌ای چون فتیله مشعل

چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش

همه داد جویید و فرمان کنید

از این شد تن من پذیرای جان

خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین

در آینه‌ی خیالت از خود

تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری

وگر جز بدو افکنی کار را،

معلم بر رخ منظور حیران

شاهدان آب دندان آمده در کار آب

بنوش و بباز و بناز و ببخش

چشمش چو بر آن سهی‌قد افتاد

بی هوش شدیم و بس به هوشیم

نخواهم چارطاق خیمه‌ی دهر

یک همه دان در دو جهان کس ندید

بر بالش خاک و بستر خار

گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت

روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس

چو شاپور را سال شد بیست و شش

کس همنفس‌ام مباد بی‌تو!

زان گوش همی‌خارد کاومید چنین دارد

هر لحظه هاتفی به تو آواز می‌دهد

بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی

کوته کن از آن زبان مردم!

گفت بگو تا چه هوا کرده‌ای

سرو هنر چون تویی دست نشان پدر

ازان می همی کفشگر مست بود

سکندر که پرورده‌ی مهدم اوست

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه

چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن

هر که را شست ستمگر فلک آرایش

سمن با لاله و ریحان هم آغوش

خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند

تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود

همه مرز شد همچو دریای خون

حرفی که به خط بدنویسی،

وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را

مشتری عصمت و خورشید دین

به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان

دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد

چو جوهر بود آن سرچشمه‌ی نور

شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن

بفرمود تا موبد آمدش پیش

فسون خواندی بسی و افسانه گفتی

میان این چنین نوری نماید

صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد

لیکن دل و جان و عقل در تو

گفتا که: «کنون خوش است در حی

سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست

دیده‌ی بینا نه و لاف بصر

به بالای او موی زیر سرش

به رفتار آور این نخل رطب بار!

دل و جان هر دو را در نامه پیچم

قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته

ای بی‌تو حرام زندگانی

زلیخا گشت ازین معنی خبردار

عیان گردید از کیمخت گوران

امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست

بدو گفت منذر مهان را بخوان

هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام

زیبایی پروانه به اندازه شمع است

نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب

چه گوئی که فرساید این چرخ گردان

بانگ برداشته مرغ سحری

هر که را جان به رضای دل یاریست گرو

خاصانه چون خزینه‌ی خرسندی آن توست

همی آب بردم بدین مرز خویش

مرا بس بود داغ بی‌نصیبی

ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت

مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر

جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی

تو نیز بدار دست ازین کار!

گشا بند قبای خود نمایی

کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور

همی رفت با نیک‌دل رهنمون

چو باشد دو صد حاجت‌ات با خدای،

چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت

از نوحه‌ی جغد الحق مائیم به درد سر

سایه چون از ظلمت هستی برست

آن یار تمام بی‌کم و کاست

تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن

بر کعبه کنند جان فشان خلق

دگر گنج برگستوان و زره

به بالای سریر افکند خود را

چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش

از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون

چون بداند برود خاک کند بر سر او

پس از قطع هامون به کوهی رسید

منم در گوشه‌ی دوری فتاده

خاک شوره شده‌ام جهد کنم

نوندی بیامد ز کارآگهان

درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند

او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز

ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی

نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ

سخن آنجا که شود تنگ‌مجال

تف کین تو با دمسری مهر

در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان

ازان صد یکی نام بهرام بود

چو یعقوب از عقب زین کار دم زد

درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد

تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز

غبار و گرد مینگیز در ره یاری

دهانش با رفیقان در شکرخند

مرا از سیل خون چشم خونبار

جوهر و عنبر سپید است و سیاه

بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه

ولی بود او به خوبی تازه‌باغی

زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد

هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد

فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست

یکی ز آن میان گفت کز شاه چین

آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف

وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش

بدو گفت کین برادر بخواه

اگر مشاطه دید آن نرگس مست

هر روز ز تو وظیفه دارد

چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق

گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور

زره‌سان پشمشان چون موی زنگی

گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد

تا چند نان و نان که زبانم بریده باد

همه بندگانیم و ایزد یکیست

چو آرد تازه گل‌ها را در آغوش

عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری

زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید

به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر

مکن همنشینی به هر بدسرشت!

گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید

شبان باشم و زیردستان رمه

هر نکته‌ی حکمتی که گفتی

مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا

دری تنگ بینم توکل سرا را

چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب

شب و روزی عیان کردی جهان را

کوزه‌ی فصاد گشت سینه‌ی او بهر آنک

بدو گفت موبد انوشه بدی

صبح کاذب زند از کذب نفس

تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی

ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش

ای عجب بی زلف عنبر بیزتو

شاهان عجم ز بختیاری

اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش

عادل همام دولت و دین مرزبان ملک

بشد پاک دستور او با دبیر

به ما اختیاری که دادی به کار

آخر بشنو هر نفسی نعره مستان

آز در دل کنی شود آتش

زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی

حکیمان آن ناحیت را بخواند

که داد از دست فرزند شما ، داد

چون به پای علم روز، سر شب ببرند

دو تن را بفرمود زورآزمای

طاووس درخت پر بینداخت

شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره

بس کن خاقانیا مطایبه زیرا

جز که سخن، یافتن ملک را

امیدم چنانست از کردگار

ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر

گر شب گذار داد به بزغاله روز را

تو این گر دگرگونه دانی بگوی

وز آنجا به مغرب‌زمین بازگشت

آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد

شهنشاه اسلام خاقان اکبر

لب ببند از دغل و از حیلت

چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،

گر نبود آهن خارا تراش

درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان

شب تیره جوشن به بر در کشید

به روز سفید و به شام سیاه

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد

لعل در جام تا خط ازرق

چه می‌گویم که عالم صد هزاران

شب‌ها کف پای تو که بیند؟

یعنی غیاث دین محمد که درگهش

این زر اکسیر نفس ناطقه

برفتند پویان بر شهریار

بهر ادبش گشاد پنجه

خواهم که شوم شبی حریفت

از سر دین کلاه عزت رفت

وی بدن مرده برون آ ز گور

عنان بگسل ز آمال و امانی!

کره خر شیره نینداخته

به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم

ز گفت ستاره‌شمر جست گنج

ز جوی شهریاری آب خورده

ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان

از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم

چند چو رعد از تو بنالید دعد

قیس ارچه نشد بلندآواز

کعبه‌ی گل در مزن بر در دل حلقه کوب

خرد سخته را هوا مکنید

به مردی و دانش نیابی گذر

ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!

زین ترس تو حجت است بر تو

انجم نگار سقفش در روی هر نگاری

آن کس که بود مرید خورشید

لیلی که ز درد و داغ مجنون

پی آرامش آن طرفه توسن

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

چهارم لیمی که با گنج سیم

چنان لل به تابانی و خوبی

خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه

همتای تو در جهان ندیدم

به محنت خانه‌ی خود چون پی آورد

به دست آر تا می‌توان جام باده

در سجود کعبه‌ی جان ساکنان سدره را

چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت

سزاوار عقوبت نیست یوسف

هله این ناز رها کن نفسی روی به ما کن

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است

چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود

پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر

بگفتا شکرم را نرخ جان است

صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار

همه پیش بهرام گور آمدند

شعر گویم همی و انده دل

چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی

خواجه‌ی چارم بلاد، خسرو هفتم زمین

گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده

به شیرین در رسد بیچاره فرهاد

در مضیقی چو تنگنای قلم

دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید

برفتند یکسر سوی خوابگاه

مرا به حضرت اعلی همین وسیله بسست

گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو

گویند در خلافه ولیعهد آدمیم

زان پیش که دل شکسته گردد

اطلس نه توی این چرخ مقرنس شکل را

اگر خسرو نبندد پایم از راه

وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل

سپه را به هنگام روزی دهیم

به لون زر شده روی من از غبار نیاز

گرد دارایی جان مظلم ناپایدار

گنج خانه است جان خاقانی

عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد

چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم

نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح

بخت گویند که در خواب خر است

چو بشنید زو شاه سوگند خورد

رو رو! که بایستاد شبدیزم

چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه

تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست

در و دیوار نکته گویانند

یضاهی خده وردا طریا

شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری

از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد

یکایک همی راند اندر کمان

چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت

ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد

خاک درش ز چشم و لب میر زادگان

هزیمت شد همانا خیل بلبل

چو گنج از دیده‌ی مردم نهانی

غنچه و گل اشک بلبل گر نمی‌کردند پاک

چو ماندم بی‌زبان چون نای جان در من دمید از لب

بدو گفت بهرام کای بدنشان

جوانی از جوانی بهره بردار

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی

بشنوید این نفس غصه‌ی خاقانی را

برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان

عونم نکرد حکمت دور فلک نگار

خوری خلق را و دهانت نبینم

به شب گرچه پستان سیاه است بر تن

خرامان همی رفت بهرام گور

نداند هرکه او شوقی ندارد

تو خیره کشتری یا چشم مستت

نه به دل بودم این سخن نه به گوش

گفته بودی که برو ور نروی

ز دلداری که باشد دلپذیرت

جای مخالف تو دهد جان که هیچکس

همتش که اجری مسیح دهد

کجا نام او مهربنداد بود

مسافران نواحی هفت گردونند

رو کن به شهی کز او بپوشید

از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می

خاصه کسی را که جهان را همه

فغان بر گنبد گردان رسانید

روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان

عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور

گر ایدونک خاقان گنهکار گشت

مقصود می‌نیابم و می‌جویم

پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها بر مثال آن

کوه جلالت چو داد گوهر دریا

درهای رحمتند حکیمان روزگار

دگر بر عاشقان خویش خواری

فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان

پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه

برفتند هر کس که بد مهتری

گهی در خاک غلطد همچو مستان

بابرگ شد آن کلوخ جان یافت

از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک

جز که در عشق صانع عمر هرزه‌ست و ضایع

در فضل بی‌نظیر و نه مغرور

اینچنین اسبی مرا داده‌ست بی زین شهریار

این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود

همی زیست نه سال با رای و پند

ای شهرگشایی که مر ترا شه

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست

هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب

عطار از آن وطن فتاده است

منصوربن سعید خداوندی

کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی

به مغان آی تا مرا بینی

چو یک موی گردد به سر بر سپید

ضمیرش نقطه‌ی پرگار معنی

خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری

هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب

گر تو از این رو نه‌ای همچو قفا پس نشین

چنبر ماه نعل یکرانش

بکوبی زیر پای خویش خردم

طیرانت چو دور فکرت من

ازان لوریان برگزین ده هزار

قصری که برد فرخی از فر او همای

علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا

آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم

بستان بهشت‌وار شد و لاله

به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی

برهان دین سمی خلیل صنم شکن

عالم ز همه ملوک عالم

گرفتش ز کردار گیتی شتاب

سحر آمده به رغبت و اشعار

با مست خرابات خدا تا بنپیچی

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم

یا ز دیده ستاره می‌بارم

عنان بر گردن سرخش فکنده

من همی رفتم باری همه ره شادان دل

یکی دفتری سازم از راستی

چون تافته‌ی پرنیانم ایراک

تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی

بود فلک جام رنگ و جام فلک سان

اگر از نقطه‌ی تقوی بگردد یک دمت دیده

ز جور دور گردان چند نالم

حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر

بختم از سرنگونی قلمش

به جام اندرون بود می پنج من

عنان به خطه‌ی مغرب کشیده ماه تمام

خمش کن رو که قفل تو گشادند

عودی خاک آتشین اطلس کنم

گفت اگر غرقه سرکا شوم

وه که چه زیبا بود بر لب آب روان

مهین دختر نعش چون صولجانی

ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست

کدام آهو افگنده خواهی به تیر

فدای خاک در کبریات خواهد بود

بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری

اختران از پی تسبیح همه زیر آیند

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد

الها پادشاها بی‌نیازا

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند

کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ

چشم من چون دید روی آن قباد

به هر آزردنی جانی بیابد

که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را

نان زرین چرخ دیده است ابر

همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی

چنین مدهوش و رسوا چند گردم

گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم

در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل

آفتاب از درون به جلوه‌گری

گر دهر هست بوته‌ی هر تجربت چرا

من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی

تا به پای پیل می بر کعبه‌ی عقل آمده است

عطار آشکار از آن دید نور عشق

یک آفتم را هر روز صد طریق نهند

چاره‌ی باصره‌ی اعمی فطری چه کند

که به دندان بی‌دهان همه سال

بود جنسیت در ادریس از نجوم

ملکت بر فلک دعاگو باد

چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز

رستم توران ستان است این خلف کز فر او

بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن

جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد

آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی

بر تن ناقصان قبای کمال

می‌رست به باغ دل فروزی

قطره‌ی اشگ من خسته جگر در غم او

چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم

خاقانی را چنان مکن گم

منه دل بر جهان کز بیخ برکند

مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب

سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست

از این سراچه‌ی آوا و رنگ دل بگسل

من ز خاک تن بدانم کاندر آن

ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید

کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو

که از سنجاب شب تا قاقم روز

شمس تبریز همتی می‌دار

به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک

این چنین ناری کجاباشد، به زیر نارآب

یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر

غرید به شکل نره دیوی

جان‌های بندگان همه پیوند جان توست

گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات

پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس

نسترن کوتهی عمر مگر می‌داند

آفاق را که غرقه‌ی طوفان فتنه بود

تاج فرق سروری سرمایه‌ی فر و شکوه

من که باشم که در وجود نیم

پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید

با سپاهت هرکه یک ساعت به پیکار آمده

بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین

خاقانی‌وار خط واخواست

خمش کن تا خموش ما بگوید

ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود

ور فکنده‌ست او مرا در ذل غربت گو فکن

زبان سوده شد زین سخن، خامه را

هست بود همه درست به تو

نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند

تو همه طمع بر آن نه که در او نیست امیدت

شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را

باقی است چرخ کرده‌ی یزدان و، شخص تو

خرامان در چمن سرو سرافراز

اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم

سوخته بید منم زنگ زدای می خام

تازگی هر گلستان جمیل

نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب

مرو بر بوی پیراهان یوسف

از برای شادی سائل به رنگ

هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

بیا یک دم ز خود آزاد سازم

پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده

گرچه بناست وین سخن فاشست

زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان

همه جان‌ها شده لرزان در این مکمن گه هجران

به شرار دل و دود نفسم

جان آن را که زخم عشق رسید

در این سرگشتگی چونست حالت

با گیتی استوار کنم کار خویش

پیش حیات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک

از کساد آن مترس و در میفت

شیخ ابواسحاق دارای جهان خورشید مهد

بس کن و سحر مکن اول خود را برهان

زین خام که دارد جگر پخته تریزش

خاموش کن و دغا رها کن

دست در زن به دامن گل و مل

چو عمر رفته را بخت آورد باز

بر آستانه‌ی وحدت سقیم خوش تر دل

مجنون ز نوای آن کج آهنگ

تنی خسته دلی غمناک دارم

تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام

در دانه‌ی دل نماند مغز آوخ

وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد

نیست پایان شغل من پیدا

ز گنج راز در هر کنج سینه

گر آن کیخسرو ایران و تور است

بود آلایش شد آرایش کنون

در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد

نه عیدی که دو بار آید به سالی

نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد

از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان

هر نیمه شب آسمان ستوه آید

ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون

این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن

در خرگه کار خرده کاری

از آن ترسم که چون میبایدت مرد

خداوندی ز تو دور است ای دل

روی به دریا نه و چون بگذری

گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند

چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار

به روز افغانی و شب یاربی داشت

بینی ز اشک روی که چون پشت آینه

کاینچ می‌کاری نروید جز که خار

او بنده و شاگرد ملک بود

عجب مرغابی آمد جان عاشق

بر زخمها که بازوی ایام می‌زند

نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند

ز من صرف گردد همه رنج‌ها

به کوری شکر قند مکرر

کافور دان شود ز دم سرد من فلک

می‌جست کسی که آید از راه

تو ای مجنون که عاشق نام داری

به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر

سخن اندر زر است خاقانی

زیرا که نزاده‌است شما را کس و هموار

هیچ میدان فضل و مرکب عمل

ز هر پرده که بستی یا گشادی

جمعی از قهر قضا فرقت ما می‌خواهند

کان بلیس از متن طین کور و کرست

به آزرم از جمالش پرده بردار

اندر خلوت به هوی هویی

جگرم خشک شد از بس سخن‌تر زادن

پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم

به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد

به همه کار تویی راهنمای تن خویش

نراد طرب به مهره بازی

برخیز و بیا به خانه خویش

بمن پیغام دلبر باز میگفت

چو رفتی صحبت پاکان گزیدی

شاه عراقین طراز کز پی توقیع او

تا چند ز داستان عطار

اندوه من به روی تو بودی گسارده

هر آن جوهر که نایابست کانش

جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم

عام اگر خفاش طبعند و مجاز

غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم

وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو

هست به پیرامنش طوف کنان آسمان

بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او

پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر

بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر

شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک

من به که نقاب دوست باشم

نسبت از خویشتن کنم چو گهر

آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه

خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است

هنر پیشه آن است کز فعل نیک

چون ماه تو به منظر زیبا نهاد روی

ز شیرین کوهکن را داده شیون

ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم

او پریر از دار دنیا نقل کرد

ز تخم گیاهای کوهی خورد

چند مستند پنهان اندر این سبز میدان

گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز

شه شطرنجی ار تو کژ ببازی

بدو قیدروش آنچ دید و شنید

روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند

عشق تو به جان خویش دادم

سرهای تهی ز طره کاخ

که هرکس که بردارد از کوه سنگ

نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است

گه به لب‌ها ز آتش جگرم

گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا

بدو گفت زین سو گذشت اردشیر

جهان را طی کند چندی و چونی

کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد

تا بهر حیوان و نامی که نگزند

شکیبایی از ما نشاید ستد

رستم ار هم واقفستی زین ستم

اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است

بجز به عشق تو جایی دگر نمی‌گنجم

دو در بند و زندان شاه اردشیر

بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار

خلوت امروز کن که خواهد بود

پدرم دیگر است و من دگرم

کمندست گیسوش همرنگ قیر

چون که قاف یقین راسخ و بی‌لرزه بود

چشمم می لعل راوق افشاند

عسلش را به حنظل است نسب

چو از باد عنوان او گشت خشک

در آن دریا مجال غوص کس نی

راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست

در قیامت بنده را گوید خدا

به خانه شد و خایه ببرید پست

عجب آن دگر بگویم که به گفت می‌نیاید

از داده‌ی دهر است همه زاده‌ی سلوت

غیرت عشق است وگر نه زبان

ز هر بد به دادار گیهان پناه

زین خواجگان پنبه قبای سپید پر

اژدها بود خفته بر پایم

خیز تا در تو یک نظاره کنند

شنیدم که فرزند تو اردشیر

دریغا لفظ‌ها بودی نوآیین

دل سودائی خاقانی را

کنج وحدت گیر چون عطار پیش

همان مر ترا یار باشم به جنگ

طلب فرمود خاصان هنر سنج

گرچه هر دو ز جلبت سنگند

ای زبان که جمله را ناصح بدی

مرا مرده در خاک مصر آگنید

گویی بنما که ایمنی کو

شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس

میر ما سیرست از این گفت و ملول

گزیدی به رنجش علف ساختی

کجا کی روی من دیدی که بر سنگ

نوای باربد و ساز بربط و مزمار

چون ماه من اوفتاد در میغ

بیامد ز ایوان دلارای پیش

مگریز ز چشمم ای خیالش

خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل

زیر دست لشکری دشمن شناس

هم‌انگاه شد شاه را دلپذیر

مگر شد خاطر من مهر جان تاب

چون نفس می‌زنم کژم نگرد

گفت آخر من کجا دانم شدن

فرود آمد از باره شاه اردشیر

ای از رخ گلرخان غیبت

هم رد مکنش که راد مردان

تا ببینی نقش‌های دلربا

گراینده باشد به یزدان پاک

گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی

ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند

هم هنرمند و هم جهاندیده

ابا موبدان موبد تیزویر

من توام ور تو نیم یار شب و روز توام

مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید

باد بی‌تو سر زبانم شق

همه مرگ راییم تا زنده‌ایم

ترازویی که باشد بهر انگشت

تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش

هر که کردی ناگهان با لب سال

چو این نامه آرند نزدیک تو

ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست

آب رخم آتش جگر برد

بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک

به چاه اندرون آب سردست و خوش

در و بام و دیوار آن کارگاه

خوش نفس دارد خاقانی لیک

پر برآورده پای از اندامش

همی داشتش همچو فرزند خویش

مردم چشم که مردم به تو مردم بیند

شک نیست کز سلاله‌ی نثر بلند اوست

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام

درختیست ایدر دو بن گشته جفت

به گلگون بر نشست آن سرو آزاد

خمار شما ندارد آن رطلی

گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی

ز هر شهر فرزانه‌یی رای‌زن

چشم نرگس چون به ترک خواب گفت

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان

ازین جنگ گر بازگردد سپاه

هم از نارنج و اترج بی‌نیازم

مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان

مه گرد پرند زر کشیده

سپه را بران شارستان جای کرد

الا بر شاه شمس تبریز

از من اثری نماند ماناک

تا ابد گر پیش گیری راه جان

هرانکس که در جنگ سست آمدی

گدا را سر فرو ناید به شاهی

چو از خون در و دشت آلوده شد

هادی راهست یار اندر قدوم

ازان دخمه و دار وز ماهیار

شده‌ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان

جهانجوی بخشنده قیدافه بود

عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست

چو بشنید بگزید شاه اردشیر

میر نیکوکار و میر حقشناس

چو مهرک بود دشمن اندر نهان

رنج برد تو ره به گنج برد

به جان یاد دارم وفای ترا

این همه رمز است و مقصود این بود

چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر

بویات نفس باید چون عنبر

همه خاک دارند بالین و خشت

اگر بنیاد مهرش بر هوس بود

کنیزک بیامد به ایوان خویش

احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش

بدو گفت مادر که ایدون کنم

که در بزم دریاش خواند سپهر

بردند پیلان و هندی درای

قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا

بسنده نباشی تو با لشکرش

اختیار اول سلطان که از گیهان منش

ز یک دست گودرز اشکانیان

نالید چنانکه در سحر چنگ

یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی

چو آگاهی آمد به نصر قتیب

عطار به ترک جان بگوید

نژندست پرمایه جان سباک

وز آن پس لعل شکر بار بگشود

به تندی بیامد سوی هفتواد

گر نماید غیر هم تمویه اوست

ببردند نزد سکندر به شب

کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار

چو کردی جهان از بزرگان تهی

یا ساقی‌هات لا تقصر

چنان دان که ریزنده‌ی خون شاه

هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود

ز دیدار من گوی بیرون برد

کس را سوی ماه دسترس نیست

ازان پس پراگنده شد انجمن

بنگر در ماهیی نان وی و رزق او

ز هرگونه‌یی تنگ شد خوردنی

کم بیند مردم از جهان رحمت

سکندر بدو گفت نشنیده‌ام

رسیده در بر بانوی ارمن

مرا سال بر پنجه و یک رسید

ما همه گوشیم کر شد نقش گوش

برآمد ز هر دو سپه کوس و غو

تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست

نگه کرد برنا بران خوب‌روی

هر سری کو ز عشق پر نبود

بدانگه که دار مرا یار خواست

بی عود، باد، عود مثلث کند همی

برین‌گونه بر نام او از چه رفت

خود زر ده دهی به چنگ آمد

زمانی یکی باره‌یی ساخته

گر زانک بلا کوبد دل تو

به طبع این چنین هم شدست آب‌کش

هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را

ترا تنگ تابوت بهرست و بس

ز بس در وی درخت سایه گستر

دگر آنک او بزمون خرد

چون همی کرد از عدم گردون پدید

سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر

چو نام باده برم آن تویی و آتش تو

کنون با پرستنده و دایگان

این قدح از لطف نیاید به چشم

بفرمود کاسپان به نیرو کنید

نرگس چنانکه بر ورق کاسه‌ی رباب

گشاده سخن مرد با رای و کام

از نرم‌دلان ملک آن بوم

چرا بینی از من همی نیک و بد

اکل ثری تبریز مثل ترابه

بیامد ز دهلیز تا پیش اوی

کین سفله جهان به گرد آن گردد

مرا چار چیزست کاندر جهان

دهد درد شکم حلوای خامت

دگر گفت کز دست تو کس نرست

آدما معنی دلبندم بجوی

یکی مرد بد نام او شهرگیر

گردون اگر بنالد گاو است زیر بار

دران روزگاری همی بود مرد

به تنگی درفتد هرک از تو ماند

ز اندرز من سربسر مگذرید

سفالین عروسی به مهر خدای

خروش آمد از چشمه‌ی آب شور

مس چو دیدی که نقره شد به عیار

به ده پیل بر تخت زرین نهاد

زانک تردد آرد به حیرت

تنش زیر موی اندرون همچو نیل

زهی زلفت گرفته گرد عالم

تو دانش پژوهی و داری خرد

ندیده نقش پا چشم گمانش

سر اندر ستاره یکی کوه دید

جز نفخت کان ز وهاب آمدست

سیه روی و دندانها چون گراز

ازهدا فی ملاقاتی و عندی

طلایه فرستاد هر سو به راه

خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید

نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه

شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد

چنانچون ببایست بنواختشان

وانک ازو سایه گشت روی سپید

بدو گفت کین بر تو آسان شود

یا ذوفنونی، ابصر جنونی

همه انجمن خواندند آفرین

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی

سوی آتش آورد روی ا ردشیر

ز سنگ از تیشه گاهی می‌تراشید

سپهدار چون بوالمظفر بود

روز بر شب عاشقست و مضطرست

میانه گزینی بمانی به جای

هر چه خلق آموختت زان لب ببند

بداد و دهش دل توانگر کنید

واهل ز دست او را تبت بس است او را

در آز باشد دل سفله مرد

کجاست تا بیازمایم اندرین

پناهی بود گنج را پادشا

از سر دانش و کفایت خویش

چنین بود تا بود چرخ بلند

قدر وصالشان بدان یاد کن، آنک پیش ازین

به فرهنگ یازد کسی کش خرد

نه موجودم نه نیز معدومم

تو بستی ره بدسگالان ما

کنون بشنو در این دیباچه‌ی راز

هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی

گرم شد پشتش ز خورشید عرب

بشکن آن شیشه‌ی کبود و زرد را

کدوییست سرکه کدوییست باده

گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین

تا چه جمال دارد آن نادره مطرز

چون دم رحمان بود کان از یمن

هدهد چو کنیزکیست دوشیزه

بازگونه نعل در ره تا رباط

تا بدین کاخ باژگونه نورد

در عدم افشرده بودی پای خویش

مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند

کمترین لعبت او جان تست

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند

بعد از آن می‌راندشان در دشتها

ز طغیان جنون آن بند بگسست

سوی چشمه که دهان زینها بشو

عقل می‌گفتش که جنسیت یقین

گر ویست این از چه فردست و خفیست

بزنی ز بالاتر لایلالا

پس زمین‌بوس و سلام آورد او

یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن

قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود

به هر تنی که می‌اندر شود، غمش بشود

هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر

فانی آن شد که نقش خویش نخواند

سامریی خود که باشد ای سگان

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر

پس سوم بار از قبا دزدید شاخ

تو اگر عاشقی به هر دو جهان

گفت حق ادبار اگر ادبارجوست

از او بهتر نمی‌یابم در این کار

از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب

ندانم دیدنش را خود صفت چیست

آنچ تو در آینه بینی عیان

چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید

آن نسوزد وین بسوزد ای عجب

این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک

در میان مار و کزدم گر ترا

کبک دری گر نشد مهندس و مساح

گر جهاد و صوم سختست و خشن

چون سوی و طنگه آمد از راه

مر ولی را هم ولی شهره کند

بازآمدی به خانه‌ای قبله زمانه

بر سرت چندان زنیم ای بد صفات

ملک جهان گر به دست دیوان بد

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین

از آن گفتار شیرین میسرودم

دیده‌ی تن دایما تن‌بین بود

قبول است اگرچه هنر نیستش

چونک بی سوگند پیمان بشکند

دهی تو کاله فانی بری عوض باقی

شب چو روز رستخیز آن رازها

در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان

مال تخمست و بهر شوره منه

عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست

در خموشی گفت ما اظهر شود

مجنون ز شنیدن سلامش

مفلسی دیو را یزدان ما

دستور می‌دهی تا گویم تمام این را

فاش کرد اسپرد تن را در بلا

در احد چون اسم ما یک جلوه کرد

گر کند او خدمت تن هست خر

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای

بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید

زمین پیش تختش ببوسید و گفت

در شجاعت شیر ربانیستی

خموش آب نگهدار همچو مشک درست

گفت پیغامبر که جنت از اله

توبه کردم دگر نخواهم گفت

از برای مژدگانی صد نشان

چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور

کی شود دریا ز پوز سگ نجس

دخت خوارزم شاه نازپری

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر

خامش مساز بیت که مهمان بیت تو

کان تحمل از هوای نفس نیست

زین سفله جهان نفع خود بگیرد

مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ

ز تار عنکبوتش در مرتب

گشت عالی‌همت از نو چشم من

نگارنده را خو همین نقش بود

باز می‌مالید پر بر دست شاه

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید

راه شد هر یک پرد مانند باد

چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو

راند سوی او و گفتش بکر خاص

دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است

آب دریا را حکم سازید حق

من درد ستان تو نهانی

تخمها می‌کاشت تا روز اجل

شبا، در تهیج چو مار سیاهی

ای بزربفت و کمر آموخته

در جهان جان چو عطارند فرد

گفت آن شیر ای مسیحا این شکار

ولی چون لازم خوبی غرور است

من ز فخر انبیا سر چون کشم

ز مهرش بگردان چو پروانه پشت

چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه

اخلایی اخلایی خبر جان را که می‌دانم

از شتاب او و فحش اجتهاد

به دام عشق مرغان شگرفند

کانبیا را نی که نفس کشته بود

وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:

باز ارجاء خداوند کریم

زان مفرش همچو سبز دیبا

از کی خوردم شیر غیر شیر او

تا شمس حق تبریز آرد گشایشی

علم بودش چون نبودش عشق دین

همگان بر خطرند آنکه مقیم‌اند و گر

دست ما چون پای ما را می‌خورد

به عالی خطبه‌ی «الملک لله»

گر ترا بر جان زند بی‌واسطه

نبینی که در معرض تیغ و تیر

فیه آیات ثقات بینات

زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر

عکس خود در صورت من دیده‌ای

چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر

غیرت من بر سر تو دورباش

گویی به مثل بیضه‌ی کافور ریاحی

داد دریا چون ز خم ما بود

ساق چون تیر غازیان به قیاس

خواند او را قاضی از زندان به پیش

به یاد عشق شب تیره را به روز آور

پیش تو که بس گرانست و جماد

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری

چشمه‌ی حیوان و جام مستی است

ز کس گر سایه بر خاکش فتادی

آن بگو ای گیج که می‌دانیش

چو بازوی بختم قوی حال بود

کشت نو کارند بر کشت نخست

فرد چرایی تو ز من؟! اگر منی

این گهر از هر دو عالم برترست

وقت رحمست و وقت عاطفت است

جمله‌ی ذرات در وی محو شد

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

گرم پرسیدش ز حد ترک بیش

زن گفت سخن چو راست خواهی

نام هر یک می‌برد غول ای فلان

از من مپرس این و ز عقل کمال پرس

جاهدوا فینا بگفت آن شهریار

زیرا که نکرد هیچ حیوان

چون سلیمان بد وصالش را رضیع

به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ

خط با کاتب بود معقول‌تر

به تسلیم سر در گریبان برند

چونک آوازش خوش و مظلوم شد

گفتم که: « بکشی تو بی‌گنه را »

کو ره پیغامبری و اصحاب او

می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت

پنبه‌ی وسواس بیرون کن ز گوش

اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل

پس تردد را بباید قدرتی

با اینکه چو دیده نازنینی

سگ شناسا شد که میر صید کیست

گفت درختی به باد چند وزی باد گفت

تا شما بی من شبی خفاش‌وار

کی رسد آشفتگی از روزگار بوالعجب

در ره اسلام و بر پول صراط

عنان را سست کرده لعبت مست

گفت قج مرج من اندر آن عهود

قدم پیش نه کز ملک بگذری

ای دهان تو خود دهانه‌ی دوزخی

من خمش کردم، فسونم، بی‌زبان تعلیم ده

در رخت کو از می دین فرخی

کی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من

گفت جایش را بروب از سنگ و پشک

ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدین‌الله

این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است

گنجی که کشیده بود ماری

آن نه‌ای که خواجه‌تاش تو نمود

کمال وصف خداوند شمس تبریزی

مرثیه سازم که مرد شاعرم

مایه‌ی هر نیکی و اصل نکوئی راستی است

لوح را اول بشوید بی وقوف

چنان بد کن شه خوبان ارمن

گفت شاه ما همه صدق و وفاست

دل از کفر و دست از خیانت نشست

آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش

بر لب من دوش ببوسید یار

سهل دادی زانک ارزان یافتی

چونک بشستی بصر از مدد خون دل

عرضه کن بر من شهادت را که من

آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف

تا خیال عجل از جانشان نرفت

آمد بر آن سوار تازی

چون شود فانی چو جانش شاه بود

جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود

کارزو را گر نرانم تا رود

آفتابی برآمد از جانم

ور نگردد دوست کینش کم شود

وگر خواهد که با راحت فتد کار

همت سیر تنش چون این بود

چو نیک است خوی من و راستی

دوستان بین کو نشان دوستان

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم

خود نه من می‌مانم و نه آن هنر

هر کجا که کاروانی می‌رود

زشتی اعمال و شومی جحود

آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب

وانک او ینظر به نور الله بود

نام او رتبت علا دارد

گر نبندی زین سخن تو حلق را

از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است

گفت چون باشد خود آن شوریده خواب

بدو زنده گشته است مردار خاک

ترک چون باشد بیابد خرگهی

خرد خلد برینش نام کرده

تو مرا گویی که از بهر ثواب

خر وحش اگر بگسلاند کمند

عاقبت دریافت او را و بدید

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما

هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند

تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت

کزدم از گندم ندانست آن نفس

شاه ملکان پیشرو بارخدایان

یک فرح آن کز پس شصد حجاب

کز محنت خویش وارهانم

گر کند بر فعل خود او اعتراض

اژدهای عشق خوردی جمله را

حمد ایزد را که ترسی را چنین

ور گویندت ببایدت سوخت

هر زمان می‌گفت او نفرین نو

اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد

تخم نادر در فضیحت کاشتی

به صحرا برآمد سر از عشوه مست

مر بیابان را مفازه نام شد

از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا

دفع او را دلبرا بر من نویس

بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف

من چو هاروت و چو ماروت از حزن

بیامد اوفتان خیزان بر من

پاک می‌بازد نباشد مزدجو

چندان زره دو دیده خون راند

چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ

دل پشیمان شده‌ست

خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد

کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی

آتش خشم از شما هم حلم شد

گذشتی چون به طرف چشمه ساری

توبه بی توفیقت ای نور بلند

کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست

هر که با ناراستان هم‌سنگ شد

ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز

می‌نیابی هیچ نفرینی دگر

ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو

از تو بود آن سنگسار قوم لوط

گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک

ور ترازو نیست گر افزون دهیش

دل مانده شد از جگر دریدن

بر نتابد دو سخن زو هی کند

جمله خلق جهان در یک کس است

هین ببین کز تو نظر آید به کار

در آتش دل بتافتم گرم

نه حصیر و نه چراغ و نه طعام

وزان پس با هزاران دلستانی

خوش مربع چون شهان بر تخت خویش

گر از حاکمان سختت آید سخن

این سخن نی هم ز درد و سوز گفت

اگر مرد دینی بسی نقش بینی

گوهر دیده کجا فرسوده‌ای

ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی

پس مگو جمله خیالست و ضلال

اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد

در فلان بیشه درختی هست سبز

زین ناصح نصرت آلهی

ساعتی آن جایگه تشریف ده

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!

همچنان کین ظالم حق ناشناس

ای مرد خرد بر فنای عالم

گر همان عیبت نبود ایمن مباش

پر از خونش دو چشم ناغنوده

دید پیلی سهمناکی می‌رسید

بسی پای دار، ای درخت هنر

تا هلاک قوم نوح و قوم هود

من و ماست کهگل سر خم گرفته

گفت کوران خود صنادیقند پر

نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر

گفت روشن کین جماعت کشته‌اند

رسید آن نامه یعنی خنجر تیز

روزیی خواهم بناگه بی تعب

بیجان چه کنی رمیده‌ای را

ان فی موتی حیاتی یا فتی

تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز

چون رسیدم سوی یک ساحل بگام

خونی گشاد از همه سر تیزی توام

نک نشان پای دزد قلتبان

سری دارم سراسر شور و سودا

زین بتان خلقان پریشان می‌شوند

در اینان نبندد دل، اهل شناخت

تو مرا بیدار کردی خواب بود

ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی

چون رسید اینجا بیانم سر نهاد

جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست

نوش چون کردی تو چندین زهر را

گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی

تو بصورت رفته‌ای ای بی‌خبر

افتاد سلام را کزان خاک

جز به باد او نجنبد میل من

صالحت و بایعت مع‌العشق علی ان

زانک آهنگر مر آن را بشکند

نیک بنگر تا چگونه کردگار

خلم بهتر از چنین حلم ای خدا

زبان آدمی با آدمیزاد

گر دلیلی گفت آن مرد وصال

یکی صوفیان بین که می‌خورده‌اند

بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای

فکم تبکی یا عین من صدهم؟

پس چرا آمن شوی بر رای دل

منه تصفر خضره الاوراق

بازگو ای باز پر افروخته

ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه

چون مبارک نیست بر تو این علوم

بگرفت عصا چو ناتوانان

زانک دل جوهر بود گفتن عرض

تو راست کان گهر غصه دکان بگذار

او بهانه ساختی کامسال‌مان

هر روز ز لاله‌زار روی او

تخم باطل را از آن می‌کاشتند

نهد بر شاخساری آشیانه

تا که آن بیچارگان بد گمان

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر

ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی

ز مطربان خوش آواز و نعره مستان

گفت عزم تو کجا ای بایزید

پاکیزه‌لقایی که ز بس حکمت و جودش

تو بعکسی پیش کوران بهر جاه

آخر به زنم به وقت حالی

گر مرا خود قوت رفتن بدی

هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید

غایبی مندیش از نقصانشان

سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت

این سخن پایان ندارد زید کو

تویی سر رشته‌ی هر عیش و شادی

تا بظاهر مثلکم باشد بشر

زره پوش را چون تبرزین زدی

تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها

خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا

پس شما خاموش باشید انصتوا

بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک

چون بباید مر ورا پنبه کنید

رعد تبیره زنست، برق کمند افکنست

داد مر فرعون را صد ملک و مال

گرد بر گرد آن دو شیر عظیم

ندارم ازو گنج و گوهر دریغ

تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش

گر ز صورت بگذرید ای دوستان

ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت

بدو گفت کای نامور پهلوان

این ندارد حد سوی آغاز رو

تو بده رکعت نماز آیی ملول

چو طوطی کلاغش بود هم نفس

چو داراب بر تخت شاهی نشست

با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند

ما نمی‌بینیم باشد این خیال

شیره را انتظار در دل خم

و دیگر یکی دیو بد بدگمان

یکی چون روی بیماران، دوم چون روی میخواران

من ازیشان خیره ایشان هم ز من

چونکه دید آن شکوه بهرامی

بمانی تو با لشکر نامدار

هوس چه باشد ای جان مرا مخند و مرنجان

این چنین عقل و کفایت که تراست

همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد

ازان رفتگان ماند آنجا به جای

کین چه شکرست او مگر با ما بدست

سوی انگوری همی‌رانند تیز

توقع براند ز هر مجلست

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هله ای زهره زیر چادر رو

یا نویسد کاتبی بر کاغدی

ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

گردان بسان کفچه‌ای، گردن بسان خفچه‌ای

یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر

بس تیر شبان که در تک افتاد

چو آمد به نزدیک اسفندیار

دریا شود این دو چشم سرم

قوت نقاش باشد آنک او

همچو نی شو تهی ز دعوی و لاف

وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر

جمله حیوان را پی انسان بکش

ای رسول ما تو جادو نیستی

بر اوج فلک چون پرد جره باز

ز ایران سپاهی چو ابر سیاه

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی

همچنان کردند چون بشکافتند

آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا

بهر سو که بد شاه و خودکامه‌یی

عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی

گر ترا تا زانو است ای پر هنر

واحشرن اعمی ان استو جبت لائمة

چه بینم همی از تو جز پای‌بند

وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت

ورنه آن ظالم که نفس است از درون

آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان

که هرکس که آرد به دین در شکست

آینه‌ی صافی نان خود گرسنه‌ست

لیک حیوانی که چوپانش خداست

گر آنی که دشمنت گوید، مرنج

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

که تا نخست برو تابد آن تف خورشید

روز در خوابی مگو کین خواب نیست

بشکنم شیشه بریزم زیر پای

بسی آفرین یافت از رشنواد

چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی

صبر را با حق قرین کرد ای فلان

شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست

به بیشه درون شیر و نر اژدها

خنک آن زمانی که هر پاره ما

دانه‌ی معنی بگیرد مرد عقل

هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم

همی خورد افگنده مردار اوی

جمله شان گشته سواره بر نیی

خود ببیند دست رفته در ضرر

فرومانده در کنج تاریک جای

ز دیده بیامد به درگاه رفت

بهر کنارش همی کنار گشایم

این مزاجت از جهان منبسط

گه آب می‌نماید و گه آتشی کز او

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چینیان چون از عمل فارغ شدند

گر تو نقدی یافتی مگشا دهان

اخلای لاترثوا لموتی صبابة

کنون این جهانجوی نزد منست

گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق)

چون شکم خود را به حضرت در سپرد

به دین از خری دور باش و بدان

اگر دختر آید برش گر پسر

گردش این قالب همچون سپر

چشم من تاریک شد نه بهر لوت

نگه دارد از تاب آتش خلیل

ندانیم جز داد پاداش این

جدایی تن مرا خود بند کردست

هر چه غیر اوست استدراج تست

بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ

ز نخچیرگاهش زواره بدید

این زمان پیدا شده بر این گروه

گفت پیغامبر که روز رستخیز

به نقل از اوستادان یاد دارم

نبودش یکی خیمه و یار و جفت

اندر این دریا همه سود است و داد

مکسب کوران بود لابه و دعا

یکی آرام و دیگر صبر کردن

چه بودت که امروز پژمرده‌ای

باز آن جان چونک محو عشق گشت

خانه‌ی پر دود دارد پر فنی

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود

کند تخمه‌ی سام نیرم تباه

سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند

گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد

تماشا یافت آن چشم عفیفش

ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد

جانها در اصل خود عیسی‌دمند

زان سبب که جمله اجزای منید

تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس

جهاندار کاوس کی بسته بود

املا لکأس صاحبی، من دنان ابن راهب

ظاهر کافر ملوث نیست زین

بر دروغ و زنا و می خوردن

دگر پیشتر کشته و خسته بود

شب‌پران را گر نظر و آلت بدی

جمله می‌گفتند کین مسکین مست

یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌ای

گفتم آری لیک یک ساعت که من

هر چه خیال نکوست عشق هیولای اوست

که ایدون شنیدم ز دانای چین

کاشکی آن زخم بر تن آمدی

خانه‌ی معشوقه‌ام معشوق نی

جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین

نجوید همی جز همه ناخوشی

هم به کنار آمد این زمانه و دورش

حسن ظنست و امیدی خوش ترا

که گر صد سود خواهم کرد بی تو

که نفرین برین تخت و این تاج باد

در زمین و آسمان و عرش نیز

از همه اومید ببریده تمام

به انعام خود دانه دادت نه کاه

برهنه سر و پای و دوش آبکش

دولت کودکانه می‌جویند

آن دعای بی خودان خود دیگرست

دیرست که زعفران برستست

اگر دیده‌بان دود بیند به روز

صبر کن بر کار خضری بی نفاق

ور کنی با او مری و همسری

ان جار خل تستعن بنظیره

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه

در قباب حق شدند آن دم همه

بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،

تن رستم شیردل خسته شد

کهربای خویش چون پنهان کنند

ظلم مستورست در اسرار جان

مدام این دو چون حاجبان بر درند

به عشق هوا بر زمین شد گوا

به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر

چشم بر اسباب از چه دوختیم

همچو مقناطیس می‌کش طالبان را بی‌زبان

غمی دختر و کودک اندر نهان

هر که اندر وجه ما باشد فنا

سنگهایت صدهزاران پاره شد

ز مادر آمده بی‌گنج و ملک و خیل و حشم

سخنها یکایک بر و بر شمرد

این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم

هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص

چون ز غفلت درد من از حد گذشت

همان قیصر از سلم دارد نژاد

تا بدین جا بهر دینار آمدم

کرد دلداری و بخششها بداد

ز عملش ملال آید از وعظ ننگ

پرستنده از دست رودابه مار

ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی

تا که جزوست او نداند راه بحر

کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن

یکی تیر بر ترگ رستم بزد

لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم

هست سنی را یکی تسبیح خاص

رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی

زمین زو سراسر پرآشوب بود

چنانک خار سیه را بهارگه بینی

او بگفتی یا رب ای دانای راز

هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت

بدین گونه آواز پیوسته شد

او نباشد بعدی او باشد معی

گر نظر در شیشه داری گم شوی

من اینک دم دوستی می‌زنم

شما را ز من بیم و آزار نیست

آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد

نه ز غفلت بود ماندن نه خری

گویند سر بریم فلان را جو گندنا

ورا غول خوانند شاهان به نام

آن اثر می‌ماندت در اندرون

خلعت طاووس آید ز آسمان

الا انما السعدی مشتاق اهله

چرا پیش ایشان نمردم به زار

به بر و بحر فتادست ولوله شادی

خواجه تا شب بر دکانی چار میخ

سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست

بدو گفت کای نامدار سپاه

زان تعلق کرد با جسمی اله

خار سه سویست هر چون کش نهی

واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ

که سیمرغ گوید ورا کارجوی

اگر لشکر غم سیاهی درآرد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند

ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا

ز بس ناله‌ی بوق و هندی درای

مرد نحوی را از آن در دوختیم

نور این دانی که حیوان دید هم

چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بر سر دریاست چو کشتی روان

مرد آهنگر که او زنگی بود

دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست

ز دیدار آن فر و فرهنگ او

پیر چنگی کی بود خاص خدا

غره‌ی شیرت بخواهد امتحان

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

باد جاوید بر مسلمانان

چون تنازع در فتد در تنگ کاه

امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد

همانا که بر خون اسفندیار

کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش

از خورش او جذب اجزا می‌کند

خاص از برای مصلحت عام دیرسال

که پیچد سر از رای و فرمان او

کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح

جام می هستی شیخست ای فلیو

وانکس که بیافت سر این راه

چو خورشید زان چادر لاژورد

تو که در جان و دلم جا می‌کنی

تا نباید دیگران ارزان خرند

اگر یاری اندک زلل داندم

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش

آن بز کوهی بر آن کوه بلند

تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش

چو رستم نگهدار تخت کیان

بهر این ممن همی‌گوید ز بیم

نیست با ایشان بغیر یک عصا

نیاید پادشاهی زوت بهتر

بترسم که بااو نیارم زدن

چون نروی زین جهان خوی خرابات جان

گفت ای خواجه بیارم آینه

تو عورت جهل را نمی‌بینی

بیفزایدش کامگاری و گنج

لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب

هیچ یک ذره نیفتد در خیال

پی نیک‌مردان بباید شتافت

خود و بیست مرد از دلیران گرد

وصف تو بی‌مثال نیاید به فهم عام

از در دل و اهل دل آب حیات

ز رشک جاه امیرست روترش دربان

که روی سیاوش گر دیدمی

خرده گیرد در سخن بر بایزید

موسیا بسیارگویی دور شو

نه کت تفسیر وفق خواند است ابهشت

بپرهیز و با جان ستیزه مکن

چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده

هر کجا لطفی ببینی از کسی

فرو شو در ره معشوق جاوید

دو رخ را به خاک سیه بر نهاد

معشر الجن سوره‌ی رحمان بخوان

من شکستم عهد و دانستم بدست

تن کار کن می‌بلرزد ز تب

برهنه کنی تیغ و گوپال را

می مفروش از جهت حرص زر

در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی

هر که امروز کند شهوت خود را در گور

بد و نیک هر دو ز یزدان بود

سوی من منگر بخواری سست سست

چشم دریا دیگرست و کف دگر

انما قصتی کوازرة کلفها

خردمند را شاد و نزدیک دار

اگر چه موج سخن می‌زند ولیک آن به

با دل خوش شاد عمران وز نفاق

بی‌سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک

وگر بد کنی جز بدی ندروی

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

چرا آب بر جام می بفگنی

شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید

سایه در روزست جستن قاعده

غذای نفس تخم آن غرض‌هاست

چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد

بعد توبه گفتش ای آدم نه من

پادشاهی که به پیش تخت او

هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم

سکندر بیامد زی اصطخر پارس

غنچه صفت خویش ز گل درکشی

کار ترکانست نه ترکان برو

برخیز ز راه خود چو عطار

وزان چاره‌هایی که من ساختم

گفت عمر و مهلتم دادی بسی

با چنان انکار کوته کن سخن

که باری بر این رند ناپاک و مست

عجز نبود از قدر ور گر بود

ای خنک آن جان پاک کز سر میدان خاک

ای بسا نفس شهید معتمد

ترس و امید تو را هست حواله به عقل

هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم

از عدمها سوی هستی هر زمان

حیرت اندر حیرتست ای یار من

ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما

قیمتش بگذار بین تاب و لمع

ایا بدرالتمام اطلع علینا

روی باید آینه‌وار آهنین

پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،

هیچ چاره می‌ندانستم در آن

گرم و سردش نوبهار زندگیست

از برای چشم بد مردود شد

منت بنده‌ای خوب و نیکو سیر

دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر

دیوانه گشته‌ام من هر چه از جنون بگویم

بهر صورتها مکش چندین زحیر

صورت شهوتست لیکن هست

پس همه اجسام و اشیا تبصرون

دست حق باید مر آن را ای فلان

آن قراری که به زن او داده بود

همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی

گرد خواجه گرد چون امر آن اوست

چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست

بر زمین و چرخ عرضه کرد کس

هر که درمانده‌ی تو شد نرهد

گشت پیدا گفت بابا چیست این

هر که باشد در پی شیر حراب

گفت از بانگ و علالای سگان

شب و روز در بحر سودا و سوز

تو خوش و خوبی و کان هر خوشی

نفسی و عقلی در سینه ما

خلق بیرون جست زود از چپ و راست

خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی

سبح لله هست اشتابشان

گر کسی مهمان رسد گر من منم

گر فراموشم شدست آن وقت و حال

تا که در منزل حیات بود

هم‌چنانک این یک بیامد در جزا

آن که نخرید و آن که او بخرید

من بدانم در دل من روشنیست

هرکه در این آسیا بماند دیر

خود یکی بوطالب آن عم رسول

حیرتی آمد درونش آن زمان

گفت نه بر دل نزد بر دست زد

در آبی که پیدا نگردد کنار

اختیارش اختیار ما کند

گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی

راست گوی ای نفس کین حیلت‌گریست

به دست راست بگیر از هوا تو این نامه

وقت غارت خواب ناید خلق را

زانک درویشان ورای ملک و مال

لیک کی دانی که آن رنج خمار

ای که درونت به گنه تیره شد

باری این مقبل فدای این فنست

غبغب غنچه در این چمن بنخندد

آن زمان که او مقیم برج تست

زلف پریشانش به یک تار موی

سر او با من بگویید ای خسان

مرد بازرگان پذیرفت این پیام

از خیال دشمن و تصویر اوست

به قید اندرم جره بازی که بود

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود

از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

تا قیامت ماند این هفتاد و دو

رفت بالا نرست از نحسی

این دهانش نکته‌گویان با جلیس

چون گرفتی عبرت از گرگ دنی

این خسان چه لایق صدر من‌اند

به آب زر نتواند کشید چون تو الف

تا زنم من لاف کان شاه جهان

ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک

اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای

گنده است دروغ ازو حذر کن

رازگویی پیش صورت صد هزار

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ

نوندی بیامد ببردندشان

یکی طفل برگیرد از رخش بند

آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد

بیامدیم دگربار سوی آن عشقی

چنین است فرمان گردان سپهر

بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق

زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک

صد هزاران جان تلخی‌کش نگر

دوان شد بر گیو و آگاه کرد

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

محل علی گر بدانی همی

به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید

ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه

بود دریای دو عالم قطره نا افشانده‌ای

هم به روی نکوش اگر هستم

بر سماع راست هر کس چیر نیست

چو برخاست آوای کوس از درش

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت

هر که مرو را طلاق داد بجویدش

اموت بهجر، و احیی بوصل

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست

دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق

ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین

آه می‌کرد و نبودش آه سود

که این نامه از بنده‌ی کردگار

ایازی خاص و از خاصان گزیده

آن است گمانش کنون که این است

و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی

جهان از دل خویشتن پر هراس

بی جان و تن است او ولیک خوردنش

ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر

چون صفیری بشنوی از مرغ حق

چو گردن به اندیشه زیر آوری

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ

نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان

اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار

کزویست گردون گردان بپای

خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یاد آرید ای مهان زین مرغ زار

جز او را مدان کردگار بلند

چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند

ازین روغن در این هاون طلب کن

داری تکی که بگذری از خنگ آسمان

تبیره برآمد ز درگاه طوس

ساغر دل اندر آن دم دم بدم

باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق

بوی ایشان رغم آنف منکران

ز بهر سیاووش ببارید آب

چنان تنگش آگنده خاک استخوان

یک روز چونکه نیکی بلفنجی

از هیولا است صور ریگ روان

چو کاموس گو را بخم کمند

ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام

می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند

ای زبان هم گنج بی‌پایان توی

جهاندار اگر نیستی تنگ دست

رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم

آن به که چو چیز محال جوید

بس بود، این قدر بدان گفتم

چو شد شاه با داد بیدادگر

بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود

از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی

شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز

چنان برکنم بیخ او را ز بن

حرامت بود نان آن کس چشید

وگر دوشت از تو به غفلت بجست

گفت به ریحان شاخ شکوفه

فرستاده آمد به تنگی فراز

در کف عشقست مهار همه

فرزند شعر من همه و خصم شعر من

گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس

ازیشان هر آنکس که استاد بود

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری

وان چون چنار قد چو چنبر شد

پختگان را خمری، بهر خامان شیری

چو بهرام چوبینه گم کرد راه

چه سود که بی تو بر من آمد

تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل

ور پذیرایی چو بر خوانی قصص

که بارش کبست آید وبرگ خون

نه هر کس سزاوار باشد به مال

نیک‌خوئی را به ره عمر در

الهی قدیمی علی

بر شاه شد دل پر از شرم و باک

بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست

هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها

کنون روزگار تو بر سرگذشت

خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید

خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان

چو داننده آن مهره‌ها رابدید

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان

عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت

به زیر اندرون هریکی اشتری

اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی

گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را

غیر سنا وجهک لا نشتهی

چنین داد دستور پاسخ بدوی

و لا تسق بکاسات صغار

در خرابات کم گذر چونه‌ای

ای مری کرده پیاده با سوار

خروشان ازان جایگه بازگشت

نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان

چون دید شور ما را عطار آشکارا

بدین درد هر چند کین آورم

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

بوی او کش عدم نبوییدی

زن مصلا باز کرده از نیاز

همی‌تاختند اندر آوردگاه

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز

کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی

از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو

چوآگنده شد مرد بی‌تن به چیز

شاه کریمی برسید از شکار

ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک

ور بدیدی شاخی از دجله‌ی خدا

بشاه جهان گفت دستور باش

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد

اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش

فرود آمد و دست او را ببست

تو را زندان جهان است و تنت بند

قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند

گر نیندی واقفان امر کن

زن شیر زان نامه‌ی شهریار

توانا که او نازنین پرورد

پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت

لایق پشت خر نباشی تو

هم از راه یزدان بگردد به نیز

خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند

شخصی که تر از شربت تو شد جگر او

قهر شیرین را به تلخی می‌برد

نگهبان ما باد پروردگار

چگونه غم نخورد در فراق او درویش

ور دوستدار آل رسولی تو

مشک بربند کوزه‌ها پر شد

بیامد سپهدار با شش هزار

تا که باقی است از تو یک سر موی

این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی

بهر لقمه گشته لقمانی گرو

ورا شاد بر تخت باید نشاند

که بر کردت این شمع گیتی فروز؟

چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟

بسیار کوشی تا دل بپوشی

بدو گفت هرکس که پیچد ز راه

چو تو مر مردگان را می دهی جان

خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او

جشمها و خشمها و رشکها

جهاندار شاه آفریدون سه چیز

جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت

غره گردنده به دریای جهان اندر

چون خلیفه بکوفت طبل بقا

که جاوید باد افسر و تخت اوی

محمد بدان داد گنج و دفینش

تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان

آنچنان که کاتب وحی رسول

چنان شاد گشتم ز پیوند تو

نه مسواک در روزه گفتی خطاست

ای به نوروز شده همچو خران فتنه

چون دل و چشم معده نور خورد

فرخ زاد گفت و جهانبان شنید

مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر

ز نیک و بد این و آن فارغم من

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش

که بر شاه پیدا کند کار ما

لاجرم چون ستاره راست بود

همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد

هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند

من اینک پس نامه برسان باد

حلقه‌ای یافتم دو عالم را

کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند

شاخ را بر تیشه دستی هست نی

به مرد و به گنج این جهان را بدار

نکو روی و دانا و شیرین زبان

کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟

با یار رمیده یار بودن

بیابد هر آنکس که نیکی بجست

هله باقیش تو گو که به وجود چو توی

لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر

فراز آمده بود مر شاه را

بخور هرچ داری به فردا مپای

ابلهم تا هلاک جان خواهم؟

زر است علم، عمر بدین زره بده

بر آفتابست مه در کمی

به ایوان کشید آن همه گنج اوی

اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف

ای به گوهر و رای طبع و فلک

جهاندار داند که بر دشت رزم

کزان بیشتر نشنوی در جهان

به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز

اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر

عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست

لب شاه ایران پر از خنده شد

یا ز شعشاع عقیق احمدی

بنهم کله از سر و پس از غیرت

پذیرفتم از داور دادگر

چو رفتی به نزدیک او بار بد

سعدی حسبک واقصر عن مبالغة

ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان‌سان

بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را

بنانی تو سیری و هم گرسنه

نتوانیم توبه کرد ز عشق

جلال وحدت او در قدم به سرمد بود

ز هرچیز بایست بردش به کار

که غمگین نباشد به درد پدر

که لعنت بر این نسل ناپاک باد

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر

به یزدان کند پوزش او از گناه

همگان مردنیانند نمایند و نپایند

از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس

چو رویش بدیدند بر گاه بر

که یک چند باشد بری مرزبان

عقل را پرسیدم اندر عهد او

مشکن به طمع مرا تو ای ممسک

خیز به ترجیع بگو باقیش

شنیدی بسی نیک و بد در جهان

تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار

مر پسر را به تو امید کجا ماند پس

ز کشتی سبک بادبان برکشید

کجات آن همه مردی و زور و فر

چه دانی که گردیدن روزگار

بازی ز کجات می‌فراز آید

با این رمه‌ی ستور گمره

تو از آفریدون فزونتر نه ای

بگفتم شمس تبریزی کیی گفت

دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی

من اکنون ز خلخ به اندک زمان

نه گنجست بامن نه نام و نژاد

تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم

بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی

بغرید و بر زد بران سنگ دست

چو در وادی عشقت راه دادند

های های عاشقان با هوی هوی صادقان

کلاهی به سر بر نهاده دوپر

یکی نامه سوی برادر به درد

شنیدم که عیسی درآمد ز دشت

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است

به زندان پیشین درون نیستیم

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان

سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک

سرایی به پردخت مهتر بده

ز کافور منشور و ماء معین

یکی دین را ز ظلم آزاد کرده

راهبر تو چو یکی گمره است

از دیدن دگر دگر آئینش

همی‌داشت لختی به صندوق زهر

دسته‌ی گل گر تو را دهد تو چنان دانک

نارسیده به کام خویش عدو

مراورا بجوید چو جویندگان

چنین یافت پاسخ ز فرزانگان

دلارام در بر، دلارام جوی

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام

یکی دفتری دید پیش اندرش

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می

عاشق پاک باش همچو خلیل

به شمشیر برد آن زمان دست شیر

چنین گفت بهرام کورا بگوی

بهشت می‌طلبی، از گنه نپرهیزی؟

نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را

که دانست از اول، چه گوئی که ایدون

ز آخر هم آنگه یکی کره خواست

تا بلای ناگهان دیدم ز هجر

دور از آن مجلس از حرارت دل

سر انجمن بود بیگانه‌یی

بدیشان چنین گفت هرکو ز راه

اگر حاجتی داری این حلقه گیر

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن

وز بهر خز و بز و خورش‌های چرب و نرم

چو آواز آن پاسبانان شنید

چون پای نماند اندر این ره

گرت باید کزین قفس برهی

به زاولستان شد به پیغمبری

بیارم کنون پاسخ این همه

نسیمی از عنایت یار او کن

جز علم نیست بهر تو زین عالم

کرا داد چیزی کزو باز نستد؟

شما را سوی خانه باید شدن

مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد

بر سر از خاکپای مرکب او

برین گر بماند زمانی چنین

مرا رفت باید همی سوی ری

ضمیر دل خویش منمای زود

ناید ز جهان هیچ کار و باری

به خانه‌ی مهین در همیشه است پران

درخت زقوم ار به جان پروری

شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک

گرسنه بوده و پنداشت بسر کرده‌ی راه

بیاموز آیین و دین بهی

وفای یار به دنیا و دین مده سعدی

سعدی صبرا فالتصبر لم یکن

گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت

بیدارشو از خواب جهل و برخوان

بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت

در سواد اعظم فقر است آنک

پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم

به شاهی نشست تو فرخنده باد

به دروازه‌ی مرگ چون در شویم

به دیدار مسکین آشفته حال

بیرونت برند از در مرگ

صد بندگی شاه ببایست کردنم

در این کشور آسایش و خرمی

او بر سر گنج بی‌نشانی

زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست

چو گشتاسپ الیاس را دید گفت

بدو گفت سالار بیت‌الحرام

در آن ساعت که مامانیم و هوئی

جهان برین و فرودین توی خود

وین که همی بر کتف شاخ گل

گزند کسانش نیاید پسند

داند خرد که مردم این صورت بشر نیست

آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن

برو گفت و پا را به زین اندر آر

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

وصیت همین است جان برادر

گفتا که «به شب چرا نخسپی؟

بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد

سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی

بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم

مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

ای سخت دلان سست پیمان

حق را به روزگار تو بر خلق منتیست

بسوزد کژیهات چون چوب کژ

تو زخوشه عصیر چون یابی

مرا شاید انگشتری بی‌نگین

چون نه مقرم من و نه منکرم

گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست

به ایران بماند بتو تاج و تخت

میازار عامی به یک خردله

ز برنای منصف برآمد خروش

تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین

ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،

بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت

من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو

درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم

گر آن مایه نزد شهنشه رسد

سوم باب عشق است و مستی و شور

کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست

آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی

چو بی‌توشه خواهی همی برشدن

شنید این سخن پیر خم بوده پشت

پرهیز کن از جهان بی‌حاصل

رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین

همه یکسر از جای برخاستند

به خاک اندرش عقد بگسیخته

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید

پیاده به بسی از بسته برخر

هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر

چون سعدی صد هزار بلبل

چست توام ار چستم مست توام ار مستم

از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم

به شستم سال چون ماهی در شستم

گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر

چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست

قطره بس ناپدید بینم از آنک

شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب

گرامی خرامید با خشم تیز

قصه عشق را نهایت نیست

طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش

رفتم به نزد هر سرو سالاری

این بود همیشه رسم گیتی

کله گوشه بر آسمان برین

این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو

نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی

نبردی به پیوند او کس گمان

محالست این که ترک دوست هرگز

حبش را زلف بر طمغاج بندد

دویدی بسی از پس آرزوها

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ

که را جاودان ماندن امید ماند

پس خویشت کشید پنجه سال

علم خواهی مرحله‌ی علم از مژه چشمت سپر

متازید و این کشتگان مسپرید

الا یا سالیا عنی توقف

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

چون نشوئی دل به دانش همچنانک

پیش خداوند خرد بازگوی

خاکی از مردم بماند در جهان

فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود

گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب

همی رفت هر مهتری با دو اسپ

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست

نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست

گفت که «تو زنده‌تر آنگه شوی

یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت

عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید

وزن عشق تو عقل کی داند

چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست

گر او بازگردد تو زفتی مکن

دودی که بیاید از دل سعدی

توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس

چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید

ید ظلم جایی که گردد دراز

به استخوان و به خونم نظر نکردندی

رو به زیر سایه‌ی «لا» خانه‌ی «الا» بگیر

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

وگر زو تواناتری در نبرد

و من ذاالذی یشتاق دونک جنة

وامیخته شد به فر فروردین

به گاه درشتی درشتم چو سوهان

نتابد سگ صید روی از پلنگ

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند

بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

روی امید سعدی بر خاک آستانست

چو از بی دولتی دور اوفتادیم

آتش به مراد توست زنده

زهر تابنده ز چرخ تیره جرم

دیده سعدی و دل همراه توست

ساقی آمد که حریفانه بده

کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی

بدو گفت کز گردش آسمان

که دستی به جود و کرم کن دراز

به تیغ آهنین عالم گرفتی

لیکن دو راه آید پیش این روندگان را

تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه

وگر ترک خدمت کند لشکری

زاهد خام خویش‌بین هرگز

آنچه در وقعه‌ی قنوج تو کردی از زور

بماند پر از درد چون بیهشان

عجب نیست گر ظالم از من به جان

فرا می‌نمایم که می‌نشنوم

فرقی نکند میان نیک و بد

گر ندانی که این مثل بر کیست

نه شرط است وقتی که روزی خوری

سینه غار و شمس تبریزی است یار

نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز

که میخواستم کایزد دادگر

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند

کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر

اگرچه کبگ صید باز باشد

اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را

چندین هزار بوی و مزه و صورت

تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب

برادرش بد پنج دانسته راه

ملک را همین ملک پیرایه بس

صفائی بدست آور ای خیره روی

اندر این ناهر گزی از بهر آن آوردمان

دانی که چگونه گشت خواهی؟

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

میازارید از خویم که من بسیار می گویم

ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا

تو او را بدین جنگ رنجه مکن

چنان روزگارش به کنجی نشاند

لحا الله من یسدی الیه بنعمة

چون داد بخواهم از تو بس تندی

بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو

غم از دشمن ناپسندت مباد

مرا از عالمی علم شکر به

زیر امر تو نقش چار گهر

منم گفت یزدان پرستنده شاه

هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب

مگر پیش دشمن بگویند و دوست

این آز بود، ای پسر، نه دانش

اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی

سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید

تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم

شراب جنت و حور و قصور می طلبی

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

قلمست این به دست سعدی در

دگر خلاف نباشد میان آتش و آب

مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود

من دست هوا به حبل حکمت

به پوشیدن ستر درویش کوش

آنها که به تقدیر جهان داور ما را

ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید

سرت سبز باد و تن و جان درست

همه شب در این فکر بود و نخفت

کسانی که دیگر به غیب اندرند

جوینده‌ی این جوهر را دست چهار است

به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع

ای دل سعدی نه ...

زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم

چو تو در مصحف از هوا نگری

چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو

یکی خار پای یتیمی بکند

ولا تضرک عیون منک طامحة

دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند

گدایی که بر شیر نر زین نهد

تا بتان در زمین همی ریزند

غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما

بکشت از تگینان من بی‌شمار

اگر روی بر خاک پایش نهی

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم

چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من

مرا بارها در حضر دیده‌ای

بگفت ای جان برو هر جا که باشی

دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب

هنوز اندرین بد که گردی بنفش

نه باران همی آید از آسمان

بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل

تو سزائی گر بداری بنده را

بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

وگر مر خویشتن را از سخن بی‌بهره بپسندی

خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک

همانگه چو آمد به پیشش زریر

زر که بی مهر خازنت روید

چو گنجشک در باز دید از قفس

در این خانه چهارستت مخالف

لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش

رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح

وزان گرزداران و نیزه‌وران

کاندر اطراف خاوران از وی

هشیار سرزنش نکند دردمند را

اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر

ادب را به من بود بازو قوی

در مجرفه فراش مجلسش را

آنچه عطار در پی آن رفت

بنهفته به حر گنج قارون

ازین سان خرامید تا رزمگاه

آفتابی کاسمان ساکن شود

کسی گر بتابد ز محراب روی

آزاد شد ز بار همه خلق گردنم

تو که بر تخم عالمی که مر او را

زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را

زان طره روحانی زان سلسله جانی

دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات

گرانمایه فرزند گفتا چرا

معشوق بتی که هست پیوست

هر شب برود ز چشم سعدی

حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک

که حکیمان جهانند درختان خدای

چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر

این که می‌بینی بتانند، ای پسر

بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق

ز پیشش برفتند هر سه به هم

زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی

زر اندر کف مرد دنیا پرست

ز نور صبح مر شب را ببیند

وانگه مر اهل فضل اقالیم را

صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی

یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا

چندین هزار سجده بکردی ز غافلی

مگر کین غمان بر دلت کم شود

صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک

و غربیب العقائص مرسلات

مستان و بیهشان چو بدیدندم

نهاده‌ی خدای است در تو خرد

توامان با وتد و فاصله‌ی موسیقی

گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ

هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم

به پیش پدر من یکی بنده‌ام

دست قضا ز کاسه‌ی جان لقمه‌ی حیات

خلاف طریقت بود کاولیا

این خانه‌ی پنج در بدین خوبی

فعل نیکو را لباس جانت کن

با من که زمین به آشتی نیست

شمس تبریز را چو دیدم من

ورت باید که سنگ کعبه سازی

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا

وز آنجا کرد عزم رخت بستن

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی

آنها که نبودی مگر بدیشان

لمعه در سکنه‌ی کانون شده بر خود پیچان

بیا تا ببینی شگفتی عروسی

ای تو کز کوی خرابات نداری گذری

چو پیروز گردم سپارم ترا

قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر

به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود

آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد

نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

وصف تو شدست ماهرویا

من از پند کیخسرو افزون کنم

گفتا اگرچه مست و خرابم سال کن

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

دام هم از ما بساختند چو دیدند

نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است

خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند

درده از جام جمت آب حیات

گلنار که دید رنگ رویت

بران بیشه بر نگذرد نره شیر

خصم ترا به فرق برست از زمانه دست

مرا چون خلیل آتشی در دل است

در شکم مادر خود بخت نیک

من چه کردم اگر بدان جاهل

مگر اندر دعای استسقاست

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من

بر درگه تو خوار و ز دیدار تو نومید

نامه‌ی آزادی آمده است سوی من

ملکا، خسروا، خداوندا

چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب

ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا

جام ساقی بزمگاه ترا

وین که سر سوی آسمان دارد

چو او سوار شود سرو را پیاده کند

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان

مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست

برفتم مبادا که از شر من

گر خبری هست ازین سوی تو

ابر بهار و باد صبا نگذرند

بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست

در هوایش طواف سازم تا

گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم

سخن چون منش پیش خواندم ز فخر

ذهن پاک تو ناطق وحی است

اجل روی زمین کاسمان به خدمت او

امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش

سوی مادر سوسن تازه تاج

کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید

تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن

آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود

گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت

قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا

خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر

جام می از دست بیفگن که نیست

هرچه در حربه‌ی اجل قهریست

در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب

لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب

با گروهی که بخندند و بخندانند

چو گردونست قدرش نه که آنجا

ور میسر شود که سنگ سیاه

هیچ مرغ آسان سنایی را نیافت

گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید

شیر شکاری که داغ طاعت فرضش

پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک

برف آب همی دهی تو ما را

بفزاید اگر هزینه کنیش

شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش

تو را شب به عیش و طرب می‌رود

چو خیمه‌ای شود از دیبه‌ی کبود فلک

که بنده‌ی دانش‌اند این هر دو زیراک

آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد

افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو

تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب

ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد

خدای عمر درازت دهاد چندانی

به فردا چه امیدستت ؟که فردا

گر همی عاصی نگوید عاصیم

سعد و نحس مدبران فلک

گاه‌گاهی چنین شود عطار

دست بر سر ماند چون کژدم دلم

بنهفته به سحر گنج قارون

همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را

زمین مرده و ابر گریان بر او

چو زین پیش زان سان که بودی نماندی

شکم پر ز لولوی شهوار دارد

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک

چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود

جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس

کژدم دارد بسی از بهر تو

از بلندی سرای قدر ترا

جهانیان به مهمات خویشتن مشغول

هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من

علم را فرمودمان جستن رسول

مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد

صحرا به لاژورد و زر و شنگرف

اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی

آن عالم دین که از حکیمان

ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

بر شو ز هنر به عالم علوی

جمله برخود حرام کرده بدی

گرد سپاهش به روز شعله‌ی خورشید کشت

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل

جان همه عاشقان بر لب تو تعبیه‌ست

از چو منی صید نیابد هوا

ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند

بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب

بهر حمله شمال اکنون بریزد

گرد کسی گردم کز بند جهل

ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه

ز عالم شربتی بی خون نخوردم

در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود

زیرا که پل است خر پسین را

ناصر دین حق که رایت دین

ره این است اگر خواهی آموختن

از حرص بکاه و طاعت افزون کن

سیرت خوب طلب باید کرد از مرد

به زیر سایه‌ی عدل تو فتنها پنهان

بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست

تو جانی گر نه‌ای د ربر عجب نیست

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک

دست اورا در سخا تشبیه می‌کردم به ابر

نظر بر بت نهی صورت پرستی

غژغژان آمد به سوی طفل طفل

مرا دونان زخان و مان براندند

نقش مقدوری نیارد بست گردون

ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن

در غلامیت بر سنایی نیست

ناچیز گردد پیرو زرد

عطا وام ندهی عجب اینکه دایم

نگفتند حرفی زبان آوران

عقل کودک گفت بر کتاب تن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا

در زوایای فلک با وسعت او هر شبی

عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی

تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا

سخن اول آن شریف خرد

چهره‌ی باغ ز نقاش بهار

درآمد دولت از در شاد در روی

کمترین حکمت کزین الحاح تو

کافور سپید گشت ناگه

بر زبانم قضا همی راند

چون به ایمان نیامدی در دست

درد این باد هوا در تن هرکس که شود

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این

ای قضا قدرتی که با حزمت

پس ای خاکسار گنه عن قریب

جبرئیل ار سوی جیفه کم تند

گرت هوش است و سنگ‌دار حذر،

در باختر سیاست او چون کمان کشید

شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق

هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک

تو عالم خردی ضعیف و دانا

به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل

ببخشد دست او صد بحر گوهر

بر تو می‌ننهیم منت ای کریم

دین است جان جان تو، تا جان را

دامن سایه‌ی کشیده‌ی اوست

این جهان مسلخ گرمابه‌ی مرگ آمد

جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد

تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست

من محنت زده در ششدر عجز

به عذرآوری خواهش امروز کن

او مکرر کرد بر زن آن سخن

جمع کرد از خلایق انبوهی

زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند

بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لافم

دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند

گوید او آن دانه بد من دام آن

بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش

شد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام

از سر صدق شد خدای پرست

گستاخ برآمد و درآمد

تا کی باشم من شکسته

چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت

این دو همره یکدگر را راه‌زن

محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل

چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد

تاکنون کردی چنین اکنون مکن

هر چه دستور ازو به غارت برد

انصاف بده تا در انصاف تو بازست

هر کی او سایه ندارد چو فلک

شمع نور فلکی خواهد هر لحظه همی

می‌گریزند از اصول باغها

ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم

چو آب از اعتدال افزون نهد گام

آن یکی نسبت بدان حالت هلاک

پر از حکمت و حکم او شد جهان

از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت

گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو

روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک

مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز

مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش

هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی

مستفید اعجمی شد آن کلیم

ستون خرد مسند پشت او

چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف

برای عشق خون آشام خون خوار

مانند میان خود کنم نیست

نیستش درد فراق و وصل هیچ

سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد

شنیدم عاشقی را بود مستی

عقل را خط خوان آن اشکال کرد

هر آنچ آفریده است بیننده را

آفریده چکند گر نکشد بار قضا

بیم من از غرقه گشتن چون بسی است

لطف تو ببست جان و دل را

چشم احول از یکی دیدن یقین

پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند

پند دلبند تو در گوش من آید هیهات

سوی قبله باز کاو آنجای را

بریشم دمی بلکه لل سمی

تا کی این جور کردن پیوست

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود

بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید

شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه

خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری

یا بود کز لطف آن جوهای آب

تن خویش در گوشه بگذاشته

منکر مشو ازین که درین پوست نیستی

این همی‌گفت فرخی را دوش

همه شاه و گدا و میر و وزیر

سبلت تو تیزتر یا آن عاد

تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

چون می پر زهر نوشد مدبری

درعش از دست صبح نیزه گشای

به روز معرکه س المزاج نصرت را

بگفتمش چو دهان مرا نمی‌دوزی

لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش

نیست وقت مشورت هین راه کن

این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان

مخالف پس اندیش و او پیش بین

ایا زمانه مثالی که از سیاست تو

چون نعره‌زنان به میکده رفتم

عالم چو منزلست و خلایق مسافرند

صد هزاران حلم دارند این گروه

یکی ژرف دریاست بن ناپدید

من آن روز برکندم از عمر امید

پس تو خود را صید می‌کردی به دام

جهانی بدین خوبی آراستی

از جمله‌ی عاشقان تو نیست

موی در موی ببیند کژی و فعل مرا

نیست قاصر دیدن او ای فلان

پس گرفتش یک صیاد ارجمند

پیشروان بهشت بر پر و بال خرد

داد خاقان خراج و دختر و چیز

گفت رو کان وصف از آن هایل‌ترست

پراکنده از هر دری دانه‌ای

الا یا بزرگی که احوال تو

چو خود را یافتم بالای کونین

تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها

آن هلیله و آن بلیله کوفتن

دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من

خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند

خود نبودست و مبادا این چنین

چه سودست کاین قوم حق ناشناس

گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چون برآید صبحدم نور خلود

جسم ما روپوش ما شد در جهان

گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت

دارم از داده عنایت شاه

طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه

چون بر آن دود رفت گامی چند

ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ

غرق دریا گر مرا کرده است نفس

شصت سال از شست او در محنتی

شاه عادل چون قرین او شود

گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ

نه عقل است و نه معرفت یک جوم

هست این دکان کرایی زود باش

جهان آفریننده یار منست

بر کوه از آن توده‌ی کافور گرانبار

کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من

گفت احسنت و نکو گفت ولیک

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید

دامست راه عشق و نهاده به شاهراه

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

جز کسی که بر سرش اقبال ریخت

همه شهر ز آوای هندی درای

هست پرواره‌ی او را رهی از بام فلک

هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد

یار فرعون تنید ای قوم دون

هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب

در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست

بلندیت باید تواضع گزین

در نبی شارکهم گفتست حق

ابا خلعت خسروانی و تاج

صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت

من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب

یا بریزد بر گیاه رسته‌ای

عقل کامل نیست خود را مرده کن

خصال و جمال تو در چشم عقل

باد صبح از نسیم نافه گشای

غافلی هم حکمتست و این عمی

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

تا گل عارض تو دید فرو ریخت ز شرم

رستم به هزار سال چون زالی

که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن

لیک یک باشد همه انوارشان

ایا نیکوتر از عمر و جوانی

همین دیدم از پاسبان تتار

که چنین کردست مهمانت ببین

ز قنوج تا مرز کابلستان

شاید که شب و روز همه مدح تو گوییم

درسی که عشق داد فراموش کی شود

پس به صورت آدمی فرع جهان

مرد خفته در عدن دیده فرق

گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم

عمر بادت که هست بختت یار

گفت منکر گشته‌ای خلاق را

نهادند دینار و گوهر به پیش

ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق

گفتگویست در میان سپاه

مکر کن تا وا رهی از مکر خود

پس سلیمان از دلش آگاه شد

بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل

پند سعدی که کلید در گنج سعد است

که عبادت مر ترا آریم و بس

چو از کار اغریرث نامدار

نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را

چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار

جشم ضخمی داشت کس او را نبرد

تا هماره دوست بینی در نظر

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

کس به گردت رسید نتواند

آنک بی‌تعلیم بد ناطق خداست

نشان فریدون بدو زنده بود

سالها شد تا از آن آتش چو شمع

بگشای به نیستیم راهی

حفظ لفظ اندر گواه قولیست

بدر بر صدر فلک شد شب روان

ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست

به روزگار تو ایام دست فتنه ببست

پیش وهم این گفت مژده دادنست

بدو گفت هر بد که آید سزاست

فراش خاک کویت پاکان آسمانی

عالم پر شد نسیم آن گل

تو که کلی خاضع امر ویی

کوری کوران ز رحمت دور نیست

یک راه تو باش دستگیرم

داشت به خود کنیزکی چون ماه

کفر قشر خشک رو بر تافته

چو آمد سپه دید بر جای خویش

دیریست که هر زمان همی کوبند

قعر دریا چگونه داند باز

یا کسی کو در بصیرتهای من

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه

او بلبله بر دست و خرد سلسله در پای

خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی

سر ببر این چار مرغ زنده را

شماساس و دیگر خزروان گرد

سنایی را چنان باید کزین پس

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود

تا بندهی آن گواهی ای شهید

لیک او بیند نبیند غیر او

گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد

هرچه خواهد که آورد در چنگ

ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان

دوان سوی درگاه بنهاد روی

ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری

عشق را دردی بباید بی قرار

زان دو چشم نازنین با دلال

چون یقین دیدم عنایتهای تو

از شحنه‌ی شهر نیست بیمم

یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش

این مثل چون واسطه‌ست اندر کلام

به روشن دل از دور بدها بدید

آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن

بندگان خویش را بر هر دو کون

گه ندا می‌آمدت از هر جماد

مصطفی را بر زمین بنهاد او

پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ

تو شدی زنده‌دار جان ملوک

عقل چون باران به امر آنجا بریخت

اگر بار خارست خود کشته‌ای

هر روز دگر لام کشی از پی خوبی

سخنان بهار یاد مگیر

حسن دختر این خصالش آنچنان

حکم چون در دست گمراهی فتاد

آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست

گرت رای باشد به حکم کرم

گفت ای موسی چهارم چیست زود

درفش مرا دید بر یک کران

کی میوه‌ی رحمت خورد آنکس که ز اول

خمش کردم ولیکن عشق خواهد

بس بلا و رنج بایست و وقوف

نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان

زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی

شیر در جوش چون پنیر شده

ادخلی تو فی عبادی یافتی

چو آگه شد از کار دستان سام

همه شیران زمین در المند

جانم ز سر دو کون برخاست

اول از بهر دوم باشد چنان

وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا

بگشای بند مرجان تا همچو طبع بی‌جان

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

گفت پیغامبر که وقت امتحان

بباید کنون چاره‌ای ساختن

ای شوخ سیه‌گری که از تو

هر زنده‌ای را می کشد وهم خیالی سو به سو

کرم کرمی شد پر از میوه و درخت

خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند

بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را

وان دگر مشرف ممالک بود

کرده بدظن زین کژی صد قوم را

یکایک چو از جنگ برگاشت روی

دندان و لب چو سین و میمش

به یک دم کافر زلفش به مویی

اشک خونست و به غم آبی شده

سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر

در راه فنا باید جانهای عزیزان

سحر برد شخصی چراغش به سر

قبله‌ی جان را چو پنهان کرده‌اند

بپوشید چون خشک شد خود و ببر

ای بسا شرما که برد از چشمها

بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش

حرص بط یکتاست این پنجاه تاست

ای نموده ضد حق در فعل درس

نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا

تو را شرم ناید ز مردی خویش

بر خیال آن صفا و نام نیک

که آواره و بد نشان رستم است

تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح

تا دل عطار گشت بلبل بستان درد

خوشی ناز ار دمی بفرازدت

مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین

از پوست برون آی همه دوست شو ایرا

گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است

جز به مصنوعی ندیدی صانعی

چه مایه شبان دیده اندر سماک

ور ثنا خواهی که باشد جفت تو

گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم

عقلهای اولینش یاد نیست

می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد

بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ

حبذا آن شرط و شادا آن جزا

ولیکن بدین نامه‌ی دلپذیر

وز برای شکار دلها ساخت

چند کنی از سر هستی خروش

چون ندید او مار موسی را ثبات

در قبول آرند شاهان نیک و بد

بدین اتفاقی که ما را فتاد

چو آید به کوشیدنت خیر پیش

وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست

هرآنکس کجا بازماند ز خورد

تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی

بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه

شده مغرور بدان حسن ز بی‌عاقبتی

هیچ حرفت را ببین کین عقل ما

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت

عصای کلیمند بسیار خوار

از قدر اثیری شد وز طبع محیطی

چنین گفت کای پادشاه جهان

ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت

قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه

نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش

فوت کردی در که روزی‌ات نبود

زان که از بهر سنایی هر زمان

من شدم عریان ز تن او از خیال

اینجا همه لطفست کسی را که نبودست

به رستم بگفتا غم آمد بسر

پدران را خدای مزد دهاد

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد

ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت

چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند

تا بینی که همچو هر سال او

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت

کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

سخت بسیار حیله باید کرد

چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد

تا نمانی بسته‌ی زنجیر زلف یار از آنک

جواب آن غزل که گفت شاعر

هیچ کس را در جهان این مایه‌ی مردی نبود

کنون از نیام این سخن برکشیم

از گرد رکاب تو سنایی

شمس تبریز ز آفتابت

به هوا سوی کس نشاید رفت

اندر آن رقعه ثنای شاه گفت

برابر همی خندد برق از پی آن کو

این وضو از سنگ و رو محکمتر است

سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو

نه دشواری از چیز برترمنش

زدن در کوی معنی دم نیاری

ور نخواهی گشاد در بر من

پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود

هر دمش لابه کند این آسمان

روز و شب هستند همچون مادران مهربان

چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد

موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر

اگر چند باشد شب دیریاز

یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای

گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم

خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی

از گر آن احمقان طوفان نوح

راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

پیش یک نکته‌ی آن دریا دل

پی ژنده پیلان بخون اندرون

ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار

تا که بویی یافت عطار از درش

نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا

آن ندم از ظلمت غم بست بار

رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست

نطق عیسی از فر مریم بود

نزد ما این چنین سیه که تویی

یکی مژده بردند نزدیک زو

سراسر جمله عالم پر شهیدست

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی

حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو

که موافق هست با اقرار تو

نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا»

فروبند لب را از این قیل و قال

ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش

چو رستم بران مادیان بنگرید

آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند

در مجلس کم زنان قدح نوش

چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو

هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام

با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان

زنده زین دعوی بود جان و تنم

چون بپیوست غمش با رحم هستی من

زمین را ببوسید زال دلیر

ای قوم بگریید که مهمان گرامی

این سخن پایان ندارد لیک من

ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی

سر به سر شاخ پر از عارض و زلف

چنین تا شب تیره آمد به تنگ

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ

او به نسبت با صفات حق فناست

هم جان سر او که از آن ماه نخواهم

کودک حلواییی بگریست زار

چون گل از نم همی بخندد ملک

به بالین رودابه شد زال زر

عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست

تبریز ببین چه تاجداریم

آن بقعه شده به پیش فردوس

تفرقه‌جویان جمع اندر کمین

ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی

در رهگذر سیل، خانه کردن

رشته‌ی تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر

نشست از بر تخت زر پور زال

یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان

جان ستاند هر که از وی داد خواست

از پی تشریف خویش در همه چین و ختا

مال دادم بستدم عمر دراز

چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان

تا شید برآرد وی و آید به سر کوی

گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین

که ای افسر بانوان جهان

چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق

یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات

بی‌زبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس

روحهای مرده جمله پر زدند

این چرخ رونده با همه چشم

بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست

درد با پای تو ندارد پای

همانگه یکی میش نیکوسرین

این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار

مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را

چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو

مالک الملک است هر کش سر نهد

با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم

فرمود که نور من ماننده مصباح است

ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو

بدیشان چنین گفت کای بخردان

چون بدو چشم نیک درنرسد

ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا

صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش

تا ببینم غایت حلمت شها

سعی کنی وقت بیع تا چنه‌ای چون بری

تا هماره دوست بینی در نظر

دفتر خویش را ز نقش حروف

بگفتند کز ما تو داناتری

باز این خواجه‌ی زاده‌ی بی‌برگ

شربتی آب چاه نیست مرا

ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود

یار بد چون رست در تو مهر او

زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من

چو خاموشانه عشقت قوی شد

به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم

اگر با تو گردون نشیند به راز

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی

وفا کردیم و با ما غدر کردند

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

خیالش دید جانم گفت آخر

یارب، یارب، که بهائی را

ازیرا مظهر چیزیست ضدش

بر و بوم ما بود هنگام شاه

ما که جوانی به جهان داده‌ایم

بدان تا درین خانه‌ی نو کند

گفتم امشب گر مسلمانی بیا

تو ستوری هم که نفست غالبست

چونک برپرید کاسد گشت حبل

ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی

یاد دهد کار فراموش را

ز لشکر چو کشتی سراسر زمین

جمله گفتندش که جانبازی کنیم

شوی حیران و ناگه عشق آید

چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من

چونک بازش کرد آنک می‌گریخت

مرده‌تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو

بازگو از مسکن و مأوای ما

طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او

وزان روی رستم دلیر و گزین

گر بصورت آدمی انسان بدی

با خلق مرا چکار چون خود را

یکایک ماجرای اشک خواجو

بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد

گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند

بدویست گیهان خرم به پای

عقل شرف جز به معانی نداد

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور

هر چه گوید آن پری گفته بود

سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار

ای برون از فکر و قال و قیل من

چون بخسپد در لحد قالب مردار ما

پر اندیشه بنشست برسان مست

چون تو روی عذر پذیرت برند

تو مزن دم خموش باش خموش

چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان

نیست بر این کاروان این ره دراز

از ملامت‌های حسادان جگرها خون شود

نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه

آب حیات حقست وان کو گریخت در حق

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

شیفته شیفته خویش بود

تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای

نرود هوشمند در آبی

گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام

زنگی غم بر در شادی روم

خالص و صافی شوی از خاک پاک

کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد

ببرد پی بدسگالان ز خاک

گر دغلی باش بر آتش حلال

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود

ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست

هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل

بانگ زدم کای کر سقا بیا

این حضانه دید با صد رابطه

دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری

چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار

جمله آن زر که بر خویش داشت

چون شجر خوش بکشم آب حیات

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

تو به نور او همی رو در امان

به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت

گرت گله گرگ است و گر گوسفند

من یلج بین السکاری لا یفق

گه بزم دریا دو دست منست

پیر بدو گفت جوانی مکن

فری خوی آن بت که وقت شراب

دریا شودم ز اشک خونین

هین مدو اندر پی نفس چو زاغ

سکون حسن عجبتر که بی‌قراری ما

تو را در جان بدیدم بازرستم

بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند

کنون این سرای و نشست منست

هر که ازین کاسه یک انگشت خورد

طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه

لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی

چو سرخ اژدهائی به پیچندگی

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد

صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو

بدارید یکسر همه جای خویش

سوی شاهنشاه بردندش بناز

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم

دیوانه‌ئی که خاتم لعل لب تو یافت

سلاحش نه جز آهنی سر به خم

برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند

چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم

خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند

یکی کم شود باز چون بشمری

خواجه گریبان چراغی گرفت

دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری

نظر کردن به خوبان دین سعدیست

سخن ران ازان نامور خفتگان

ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل

ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

همه پهلوانان فرخنده پی

خوش نبود با نظر مهتران

فی‌الجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم

باز کن چشم جان که طائر قدس

درآمد به شمشیر بازی چو برق

جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است

کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک

ترک و رومی و عرب گر عاشق است

تو خون برادر بریزی همی

چون بامر اهبطوا بندی شدند

ای دل و جانم از کژی تو

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

دولختی دری شد به هم لخت شان

بس کنم شد ز حد گستاخی

تا که دانستی زیانت را ز سود

همچو شکر با گلت آمیختم

دگر باره چون شد به خواب اندرون

گر ندهی داد من ای شهریار

ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد

وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول

تنی چند را پی سپر کرد باز

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او

ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی

نی تب بدم نی درد سر سر می‌زدم دیوار بر

لگام از سر رخش برداشت خوار

بهر آنست امتحان نیک و بد

شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی

سعدی اگر زخم خوری غم مخور

بدان تا زباغ تو یابد بری

گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد

زین جهان تا آن جهان بسیار نیست

بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری

یکی دایه بودش به کردار شیر

تا نشان حق نیارد نوبهار

عطار اگر زبون فرغ است

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون

بر اسبی بخاری به بالای پیل

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو

که سرگردان بدین سرهاست گر نه

شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر

دگر آنکه زی او به مهمان شویم

فرق نتوان کرد نور هر یکی

تو جگرگوشه مایی برو الله معک

پرده بر خود نمی‌توان پوشید

سرآمدترین همه سروران

ای خود من گر همه سر خدایی محو شو

نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو

دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد

پرآژنگ شد روی پور پشنگ

آتش طبعت اگر غمگین کند

تا روی که بود که به بینند روی دوست

با رخت هر که ماه می‌طلبد

همه بود را هست ازو ناگزیر

ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا

قصدشان ز انکار ذل دین بده

هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

تا تو درین ره ننهادی قدم

هر چند پرستیدن بت مایه کفر است

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

چه گنج است کان ارمغانیم نیست

غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان

پیوند بایدت زدن ای عارف

طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش

ز اولاد بگشاد خم کمند

اندرین آتش بدیدم عالمی

دل چو رویش بدید دزدیده

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

به شیرین سخنهای جان پرورت

تو سرو و گلی من سایه تو

باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند

چون یافت زبان دو سه قراضه

برآهیخت جنگی نهنگ از نیام

حکم این طومار ضد حکم آن

رهین روز چرایی چو شب کند روزی

بارخدایا مهیمنی و مدبر

صد ره و مخلص بود از چپ و راست

کی یارد صید ما را قصد کردن

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی

عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب

که با ما چه کردند ایرانیان

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

هر که درین دیرخانه دردکش افتاد

شد آشیانه وحدت مقام شهبازی

زانک بخت نیک او را در شکست

ما ز زمستان نفس برف تن آورده‌ایم

زین گنه بهتر نباشد طاعتی

گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

گر نه موشی دزد در انبار ماست

تو را باد و دم شهوت رباید

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

این دو را گیرد که تاریکی دهد

شمس تبریزی یکی رویی نمای

سرالممن، فرموده نبی

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد

بسی شادی و کام دل راندم

بر جهد وان خار محکم‌تر زند

فرید امروز خوش خوان‌تر ز خطت

چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر

روز روشن هر که او جوید چراغ

دانه نمود دام تو در نظر شکار دل

دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن

دو چشم بسته تو در خواب نقش‌ها بینی

یکی برز بالا بود فرمند

دی که ز پیش تو به نخجیر شد

چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم

جان را بلند دار که این است برتری

پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم

همه پیکرش سرخ یاقوت و زر

خوش بود پیغامهای کردگار

موج می‌زد درد و زاری چون رباب

بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران

گفت آری گفت پس ای روح پاک

از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش

این کیسه گشاده از سخاوت

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

تو عدو این خوشیها آمدی

جهد بر آن کن که وفا را شوی

ای آب زندگانی با تو کجاست مردن

نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

گرچه هر غیبی خدا ما را نمود

خرما آن دم که از مستی جانان جان ما

صافی این علمها خواهی اگر

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

از پناه حق حصاری به ندید

می‌رهاند می‌برد تا معدنش

گر تو را باید که این سر پی بری

کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست

علت اولی نباشد دین او

تویی به جای موسی و ما تو را عصایی

از هر عدمی تو چند نالی

چون شدی مست او کجا دانی

آزمودم من هزاران بار بیش

هر که در این پرده نشانیش هست

برای طبع لنگان لنگ رفتم

درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست

بعد از آن برخاست آن شیر عتید

بس کن ای دل چو شدی مات شه

تا ندانسته است اعراض عدد

دفع بلای تن و آزار خلق

نه چنان مرغ قفص در اندهان

کشتن و مردن که بر نقش تنست

گرچه بود از عشق جانم پر سخن

ببریده‌اند پایم در ره زدن ولیکن

ظالمست او بر خود و بر جان خود

هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام

صد هزاران غیب پیشش شد پدید

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان

فرخ آن ترکی که استیزه نهد

گفت جوان رای تو زین غافلست

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم

به یاد روی گلبوی گل اندام

پاسخش این بود می‌نگذاردم

رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین

حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

شمس تبریزی به نور ذوالجلال

گفت من نشناسم او را کیست او

در یکی گفته کزین دو بر گذر

پرده از رخ برفکن تا گم شوم

ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم

تا بدانی که همانم در وجود

جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او

جان خوردی تن چو قازغانی

چو عقل کل بویی برد از وی

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد

فیض کرم را سخنم درگرفت

منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده

عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش

چونک جفتی را بر خود آورم

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش

سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت

هم بنسبت دان وفاق ای منتجب

گر ضعیفی در زمین خواهد امان

گفت اگر بدمستیی کردم رواست

چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم

ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست

گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان

و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود

آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند

هیچ بازرگانیی ناید ز تو

تا خط زهد تو مزور نشد

صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری

از جور تو هم در تو گیرم

راست‌گو دانیش تو از روی وصف

دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج

تا بودت شمع حقیقت بدست

ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت

گر زیادت می‌شود زین رو بود

آنک در هر چه در آید بشکند

یار عزیز است خاصه یار خرابات

راتب بران فیض نوال تو انس و جان

یک زیان دفع زیانها می‌شدی

حیلت مکن و مگو که رفتم

بیشه‌ای پر سوسن و ریحان و گل

ملک البصیره شمس دین سیدی

هیبت بانگ شیاطین خلق را

تا نکنی رهگذر چشمه پاک

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام

سخن بیرون مگوی از عشق سعدی

می‌زند او را که هین او رابزن

خمش زان نوع کوته کن سخن را

روح گرفتار و بفکر فرار

خاموش و در خراب همی‌جوی گنج عشق

تو همی‌گیری پناه ازمن به حق

می که حلال آمده در هر مقام

بغرد همچو رعدی بر سر جمع

ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو

یوسفی شد در جمال و در دلال

دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا

ای نوح زمانه هین روان کن

لباس حرف دریدم سخن رها کردم

جاریه پیش نخاسی سرسریست

گر نه درو داد سخن دادمی

ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین

این حکایت که می‌کند سعدی

ای عدو آفتابی کز فرش

گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی

گر، به دست خود فشاندی تخم آن

عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی

چون بشاید سنگتان انباز حق

پای کرم بر سر زر نه نه دست

این جهان و آن جهان و هرچه هست

اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست

حرص تو چون آتشست اندر جهان

ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی

عجزها داری تو در پیش ای لجوج

آن کس که به گردون رود و گیرد آهو

حکمت حق مانع آید زین عجل

کز قلم موی تراشی درست

تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

گر زند بر خاک دایم تاب خور

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی

بستد آن نان را و شکر او بگفت

خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش

ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام

سبزه به تحلیل به خاری شده

کافرم گر پیش روی تو مرا

خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی

از کمال حزم و س الظن خویش

بربند دهان غماز مشو

آن کو قدم تو را زمین شد

این جا شکریست بی‌نهایت

حق همی گوید که آخر رنج و درد

تا درین سکری از آن سکری تو دور

چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی

جانا دل شکسته سعدی نگاه دار

گفت عمر حاش لله که خدا

ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق

کار خود را همه با دست تو کرد

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

کفو باید هر دو جفت اندر نکاح

خویشتن آرای مشو چون بهار

بیدقی عطار در عشق تو راند

مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق

من همی دانستمت پیش از لقا

نشست نقش دعایم به عالم گردون

تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد

ز بس خون‌ها که او دارد به گردن

از جدایی باز می‌رانی سخن

چون ز کم و بیش فلک درگذشت

در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری

پاره گرداند زلیخای صبا

صد سال و صد جواب اندر دلت

چون بادی را کنی مصور

واذکرن عندی احادیث الحبیب

خاموش و تفرج چمن کن

لیک نه مرغ خسیس خانگی

جمله برانداز باستادیی

دو ضدش در زمانی و مکانی

شحنه‌ی غمزه‌ی زوبین شکنش گفت که هی

کس نمی‌داند که چون مصروع گشت

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

هر ترانه اولی دارد دلا و آخری

روی‌های زرد بین و باده گلگون بده

حاصل این آمد که بد کن ای کریم

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد

چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

خود تبوراکست این تهدیدها

پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش

زان به مجلس، زبان چو بگشاید

اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام

لی حبیب حبه یشوی الحشا

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

ما را سر بودن جهان نیست

چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث

بخت ما را بر درید آن بخت او

ای منجم اگرت شق قمر باور شد

حال‌های کاملانی کان ورای قال‌هاست

پشت ما از ظن بد شد چون کمان

تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم

عقل چون جبریل گوید احمدا

خاموش کز این کان و از این گنج الهی

گفتم آتش درزنم آفاق را

گر بیاموزم زیان‌کارش بود

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت

تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو

بعد از آن گفتند کین نعمت وراست

من بوقت چاشت در راه آمدم

او تو را نیست تا تو آن خودی

چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو

بنگرید ای مردگان بی حنوط

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن

گفت ای موسی به کف چه داری

از آن باغ‌ست این گل‌های رخسار

شیرخواره کی شناسد ذوق لوت

گفت شنیدم که سخن رانده‌ای

همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد

این دل شهر رانده در گل تیره مانده

زین خواب گران، بردار سری

یاد نگار می‌کند قصد کنار می‌کند

باد را حق گه بهاری می‌کند

خطبه چو بر نام فریدون کنند

نیفتاد آنچه از عطار افتاد

چو خواجو درین رقعه از سوز عشق

گفت نامم پیش حق عبدالعزیز

در کنج عزبخانه حوری چو دردانه

شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

برفلک پرهاست ز اشجار وفا

ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم

از عشق تو بر فراز عرشم

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

کور اگر از پند پالوده شود

چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت

مستی ز علایق جسمانی

هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر

آن طبیب و آن منجم از گمان

مرغ قفس پر که مسیحای تست

گفتی که کمند زلف من گیر

در تحت شعاع مهر رویت

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز

دانه‌ای کان در زمین غیب بود

هین ز حد کاهلی گویید باز

لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار

لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ

جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد

برو شادی کن ای یار دل افروز

عشق معشوقان دو رخ افروخته

در پی هر بیت من گویم پایان رسید

این کور دل عجوزه‌ی بی شفقت

عشق چو دل را به سوی خویش خواند

مر لیمان را بزن تا سر نهند

پره گل باد خزانیش برد

تو چه گویی، کنون چه گوید می

پیش موج محیط احسانت

مادر و بابای ما را آن حسود

ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران

تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب

دندان عدو ز ترس کندست

او چو آمد من کجا یابم قرار

چونک دارد از خریداریش ننگ

عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی

شاد شد جانش که بر شیران نر

تا بو که رسد قدم بدان جا

تا چند کنی ای شیخ کبار

نه آن شیری که آخر طفل جان را

جمله رندان چونک در زندان بوند

فهم و خاطر تیز کردن نیست راه

تا کسی جان ندهد از درد خمار

شهیدست و غازی بفتوی عشق

باز لطف آید برای عذر او

هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو

بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی

کاسه سر از تو پر از تو تهی

چونک هفت و هشت از مه بگذرید

نام احمد چون حصاری شد حصین

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

رخت عقلت با توست و عاقلی

با کی گویم به جهان محرم کو

فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه

آنچنانک چار عنصر در جهان

ابلهی صیاد آن سایه شود

می ندانم تو را بدین سختی

زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند

که اساطیرست و افسانه‌ی نژند

ز اشکست تجلی فضل دارد

ز ایمان اگرت مراد امنست

سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی

گر نبینی آب کورانه بفن

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد

این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود

روز ثالث گفت سگ با آن خروس

چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر

پس بدانی، قدرت بی‌حد او

ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا

بعد از آن گفتند با آن خادمه

لذت هستی نمودی نیست را

اگر جان عطار این بوی یابد

تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما

محتشم چون عاریت را ملک دید

عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است

باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان

گفت جفت امشب غریبی می‌روی

کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست

خواه ما را مار کن خواهی عصا

ای خواجه برو به هر چه داری

دل فرو بسته و ملول آنکس بود

گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود

باشد که شود ز وفامنشان

آخر ای جان اول هر چیز را

گفت پیغامبر سپهدار غیوب

نیست بهر نوع که بینم بسی

عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت

بده ساقی که گل برقع برافکند

باز در بستندش و آن درپرست

جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود

ور بجوشد در حضورش از دلم

گوید این مشکل و کنایاتست

پیش ترک آیینه را خوش رنگیست

در کمان ننهند الا تیر راست

غبار تن نبود ماه جان بود آن جا

سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش

گو بران بر جان مستم خشم خویش

بنده این آبم و این میراب

علمی که از آن چو شوی محظوظ

ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت

ای بنازیده به ملک و خاندان

پیر بدو گفت مرنج از جواب

صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق

خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی

بعد از آن بانگ زنبور هوا

تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی

از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی

هرچه از وی شاد گردی در جهان

این جهان زندان و ما زندانیان

هر کس که رسولی شفق را بشناسد

سعدی چو مرادت انگبینست

چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

بس قافله‌ی گم گشته است از آنروز

گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر

کو غنی است و جز او جمله فقیر

مصلت کار در آن دیده‌اند

لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم

بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی

مانع آید از سخنهای مهم

گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو

خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی

خالق عیسی بنتواند که او

خال چو عودش که جگرسوز بود

بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است

بذل روحی فیک امر هین

چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست

رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر

اشکها انجم سپهر دلند

در کاسه‌های شاهان جز کاسه شست ما نی

شکر جان نعمت و نعمت چو پوست

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

گفته بودی که خشک و تر در باز

حریم دایره‌ی امن شد چو صید حرم

تیغ تو تیغ حیدر عربی

چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله

کرا گرد دامن سزد گوی گردون

شکر و بادام بهم نکته ساز

ز هجرت می کشم بار جهانی

شیرینتر از این سخن نباشد

گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم

چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی

شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده

ور دفع دهی تو و برون جه

یک عزم تو از عهده‌ی تایید برون نیست

طفل چهل روزه کژ مژ زبان

ناله‌ی شبگیر من از حد گذشت

چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی

که به مویی فلک بیاویزد

گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل

ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو

شب خیز کنید ای حریفان

لفظ کفارت ای سلیم القلب

جز گهر نیک نباید نمود

همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران

غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس

حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد

ولی چه سود که کار بتان همین باشد

علم، پیوند روان تو همی جوید

درد هم از درد او پرسان شده

با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر

دشمن ار چه دوستانه گویدت

جان عطار از سپاه سر عشق

فتاده بر دو جهان پرتو تجلی دوست

اسباب معاشرت مهیا

خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است

می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او

دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست

درازدستی ادراک و تیزگامی وهم

داد بدو کین می جان‌پرورست

چون چنگ همی‌زارم چون بلبل گلزارم

دگر به دست نیاید چو من وفاداری

مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود

سالک بهر قدم نفتد از پا

از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک

ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی

صورت رفعت بود افلاک را

نیست فرهنگی اندر این گیتی

مطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت

ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا

خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز

در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران

چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست

به کار خادمش اندیشه‌ای همی باید

اندرین فکرت به حرمت دست بست

هر گه که خمش باشم من خم خراباتم

نشاید برد سعدی جان از این کار

بخرام که سکنه‌ی دگر هست

زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان

زندگی پر خطر و کار تو سرمستی

گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی

او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن

دو سر انگشت بر دو چشم نه

در هر دل ذره‌ای محقر

دارای هفت کشور و سلطان شش جهت

خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر

چون نامه رسید سجده‌ای کن

خاصان خاص و پردگیان سرای عشق

تا فلک در پی تحصیل کمال

مرد را بر عاقبت نامی نهد

وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما

بی مار به سر نمی‌رود گنج

هین که آمد به درت موکب میمون وزیر

ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما

می‌نیابد اختلال از هیچ چیز

ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی

آنکه عدلش در انتظام امور

حق بدور نوبت این تایید را

عطار چو این سخن بیان کرد

عروس گل ز عماری جمال بنماید

سرایمت همه جایی به شکر بلبل‌وار

روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد

نعره و فریاد زان درویش خاست

زحل پنهان بکارد تخم فتنه

چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود

که مرا فرمود حق کامروز هان

بر من مگری که زین سفر شادم

طالب آنست که از شیر نگرداند روی

موافق همچو با فرهاد شیرین

چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون

باشد که چه بعد ما عزیزی

همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند

معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست

هر نفس مکری و در هر مکر زان

مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است

گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید

آنکه لطفش مدد آبادی

هان ای مه رو برگو برگو

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر

چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست

گفتمش اسبا قدیما خرنه‌ای آخر بگوی

خارخار وحیها و وسوسه

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد

گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم

در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون

کیست تاسع نتیجه‌ی مخلص

از جهود و از جهودی رسته‌ایم

بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی

ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه

آسمان را بر زمین در لحظه‌ای اندیشه‌وار

شدی ای نی شکر ز افسون آن لب

صد بیابان زان سوی حرص و حسد

چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه

نکند آسمان به دشواری

تا کند محبوسش اندر دو گمان

بسا شیران که غریدند بر ما

داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد

کردی آراسته سرای مرا

اسپان اختیاری حمال شهریاری

جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو

عفو تو قبول شفا شکسته

رسته شود هر دو سر از درد ما

از یک یک ذره‌ی دو عالم

در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم

بودند بر من همه اصحاب مناصب

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد

گوشه‌ی عرشش به تو پیوسته است

سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست

راستی به ترا توان گفتن

درچنان ننگی و آنگه این عجب

بده آن باده جانی ز خرابات معانی

همه از دست غیر ناله کنند

دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت

قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است

گر تو وصف عقل از من نشنوی

نور و نار توست ذوق و رنج تو

تا که افلاک را در این حرکت

هر که را با اختری پیوستگیست

تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد

چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست

ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است

وان شب که صبوح او تو باشی

حالی چه زند به قال آورد

ای برق اژدهاکش از آسمان فضل

کاهنم پشت پای می‌دوزد

در ملک این لفظ چنان درگرفت

در خود و در زره چو نهان شد عجوزه‌ای

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم

عزم بر آنست که عهدی رود

هر کسی را کاین غزل صحرا شود

عزلت آمد گنج مقصود ای حزین!

طمع مدار که عمر تو را کران باشد

این یک امشب مکن به قول هوا

هر نفسی کان غرض‌آمیز شد

دلم بردی و گفتی دل نگه‌دار

خورشید پادشاه فلک شد از آنکه او

گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند

من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل

مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا

مدار این عجب از شهریار خوش پیوند

ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند

بر فلک آی ار طلب دل کنی

فطیر چون کند او فاطرالسموات است

تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد

رغبت همتش که رتبت او

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن

گفت عابد: آری این منزل خوش است

حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش

کلک فرزانگان کارگزار

مه که شود کاسته چون موی تو

این همه عطار دور از روی تو

درین دیرم چنان مظلوم و مغموم

در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

زردی رو عکس رخ احمرست

چون چنان شد که در سخن نشناخت

شکنج شرم در مویش نیاورد

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی

سعدیا زنده عارفی باشی

مکرمت کن پاره‌ای ارزن فرستش کز شره

درآ در بحر او تا همچو ماهی

الهی، به نقی، شاه عسکر

زان که بود عاشق خلوت طلب

تا اثیر از هوا لطیف‌ترست

گرامی نزلهای خسروانه

درین منزل کسی کو پیشتر رفت

چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت

ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق

تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما

خار زدی در دل و در دیدشان

تو پروریده‌ی کابوک آسمان بودی

نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز

طفت فیک البلاد یا قمرا

نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی

وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی

آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو

« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی

اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم

آن جان خرد که مر خرد را

بدین قالب که بادش در کلاهست

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

جمال دنیی ودین آنکه رای انور او

آنکه در زیر سایه‌ی عدلش

گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای

خموش باش مگو راز اگر خرد داری

برخیزم و بنگرم که حالش

به زر نز دلستان کز دین بر آید

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو

دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز

نام کار دگر همی نبرم

باقی عمر از تو نخواهم برید

یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار

عجب بر دایره خط محقق

افواه پر است از شکر شکرت

جهان خرم شد از نقش نگینش

کسی مرد است کین سر چون بدانست

عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خوانده‌اند

مشربی دادیم که شربت آن

کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست

ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش

هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت

درکام جهان آب شد از تف ستم خشک

شه از نیرنگ این گردنده دولاب

برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو

گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری

محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار

خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید

صحن درگاه دولتش را هست

شدند آن روضه حوران دلکش

حضرت به زبان حال می‌گوید

بهر سو گو مرو چشم تو زانروی

حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج

هزیمتیان که پنهان گشته بودند

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی

نه پیش آید نفاذت را توقف

که زنهار آمدن را کار فرمای

چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است

هر کو نکند به صورتت میل

موج را بحر گفته پیش دلش

خمش کردم ای جان بگو نوبت خود

رخ از دریچه‌ی معنی نمود آن که به ناز

در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را

از سیم مخالفت سخا ناید

شه از راه شکیبائی گذر کرد

نار چون از موی خاست آنجا گریخت

سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود

اینک به درم نشسته حیران

چو معنی اسب آمد حرف چون زین

واقف از سوز و لهیب آن وفود

هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت

صاحبا یارب جزایت خیر بادا خیر کن

صراحی را ز می پر خنده می‌داشت

خاموش که عاقبت مرا کار

دود از آتش می‌رود خون از قتیل

هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند

گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ

آن نرگس مست بین بلابار

فراز نخل جهان پخته‌ای نمی‌یابم

باد را سوی حضرتش تقدیر

از این اندیشه کان سرو سهی داشت

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست

وجود قدسی این پادشاه دادگر است

او تواند که کشت همت او

زهی اوصاف شمس الدین تبریز

زین سخن قاضی مگر بشناختش

ز ملک و مال عالم چاره دارم

نزد سیمرغ تب از آن خوشتر

چو نقدی را دو کس باشد خریدار

گر گویدم بی‌گاه شد رو رو که وقت راه شد

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار

به روز یازدهم از رجب روانه شدم

بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن

به من چندان گناه از بدگمانی می‌کند نسبت

پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق

چو گردون به بیداد برخاست با من

جنیبت‌های زرین نعل بسته

چون سر یک موی او بارم نداد

غنیمت شمر عیش را با جوانان

آسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنک

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود

وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء

پرنده مرغکان گستاخ گستاخ

تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی

چه کند داعی دولت که قبولش نکنند

از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ

درگذر از تنگ من ای من من ننگ من

لب می‌گریزم از حسد که دارد

سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان

دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر

ولیک از بهر جاه و احترامش

چو در خدمت چنان گردم که باید

سریر گاه چهارم که جای پادشهیست

زین قدم راه رجعتم بستست

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف

صلاح الحق و دین نماید تو را

راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر

اگر حلوای تر شد نام شیرین

ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان‌ها

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

تو و سکان سده در نسبت

زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم

قابل تیر وی ای دل چونه‌ای کاش ز دور

هر کسی دستک زنان کای جان من

کای علی خرج این حشم برگیست

ثریا بر ندیمی خاص گشته

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

دارم امید آنکه به اقبال پادشاه

مرا اندازه‌ی تمهید عذر آن کجا باشد

چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه

غلط خود تو بگویی با تو آن را

هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست

چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار

به دست آری چنان شاهانه تختی

چند به دل بگفته‌ام خون بخور و خموش کن

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر

از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر

هم آفتاب داند از شرق رو نمودن

می‌توان ساختن از دیده‌ی غماز نهان

کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید

در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت

گشاده رشته گوهر ز دیده

بر گوش آهو بدوختی پای

کمینه بنده‌ی او صد چو رستم دستان

آنچه به تاریخ زهجرت گذشت

بس کنم و رخت به ساقی دهم

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر

نی که هر شب روان تو ز تنت می‌شود جدا

هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد

روانه شد چو سیمین کوه در حال

هر سو نگری زمان نبینی

ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید

از آن پس نامزد شد «بار بک» باز

یوذ پسه بنی پوپونی لالی

هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو

گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش

مرتبه‌ی عشق چو بیچارگی است

عنایت کن که این سرگشته فرزند

چو می با ساغر صافی یکی گشت

به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف

ماند همه وقت خط سبزه‌تر

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان

گوش که با چشم همی کرد لاغ

رخی از آفتاب اندوه کش تر

ما حلقه عاشقان مستیم

فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا

چون شعب ناله ز غایت گذشت

شنیدم از دهان عشق می گفت

تا غارت بهار چمنها کند خزان

خمش باش و فنای بحر حق شو

پرستاران محرم نیز زین درد

برون آمد چه گویم چون بهاری

من چو بی‌خویشتن شدم ز خوشی

سریر بخش ممالک سنان کشور گیر

صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق

مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد

والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان

در دل تو جمله منم سر به سر

هزاران چشمه از چشمم روان است

بگفتا دوری از مه نیست در خور

یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند

دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش

به سردی نکته گوید سرد سیلی

شدم در رهش از ره خاکساری

لقمه نان را مدد جان کند

خواست کند خلق زگرمای خویش

سیاهی بر سپیدی نقش بستی

ای عجب چون بسازم این همه کار

جمال دنیی ودین خسرویکه روز نبرد

ز هستی هر چه دارد صورت بود

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب

زبان صدق و برق رو برات ممنان آمد

گرد که بادش برود چون شود

هم چو مه عید خوش وشاد بهر

ز چشم پادشاه افتاد رائی

هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

کاک در آن مرتبه رو ترش کرد

نطمع فی الزاید فازدد لنا

کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق

دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره

توان در چشم خود صد خار دیدن

پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز

فرید او را گزید از هر دو عالم

نه کسی را صبر بودی زو دمی

سری کز باد کین دیدش خطرناک

چو ما لوح خلقت ندانیم خواند

باز نفسش از مجاعت بر طپید

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک

دور زمین را به زمان باز بست

چو بر خونی فتادی چشم‌بندی

خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر

بر استوای قامتشان گویی ابروان

نخستم گفت، خسرو، تا ندانی

رخش بلند آخورش افکند پست

به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی

هزار صورت جان در هوا همی‌پرد

گر شودت خصم به تدبیر رام

برونش آرم به نیروی و به نیرنگ

از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده

تو نور هوای آن جهانی

شد اندر مجلس بانوی آفاق

از طرفی رخنه دین میکنند

تا بلاد دور رفتند این دو شه

خازن رضوان که مه جنت‌ست

همچو کمان پر خم و تیره از میان

گر این صاحب جهان دلداده تست

گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب

سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات

چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟

مرا مشتری هست گوهرشناس

کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین

خسرو تبریز تویی شمس دین

برآن گونه است صحراهای نخچیر

سهی سرو از چمن قامت کشیده

ببین کایینه‌ی کونین عالم

چون که از هر ثقبه هم چون نوحه‌گر

به رسم نذر گفت ار به شود شاه

دست نشان هست ترا چند کس

دل سیمین بری کز عشق رویش

یک نفسی بام برآ ای صنم

گر چه که آبش به نوی هست بیش

به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست

شام ما از تو صبح روشن باد

به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی

جعد که پیچیده به پا در خرام

شحنه غوغای هراسندگان

رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو

به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن

رسن باز آن به بالای رسنها

مرا گر شور تو در سر نبودی

چون نبیند پیر ره را گام گام

عشق را دردی بباید پرده‌سوز

ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار

او ز علم فتح نماینده‌تر

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر

نه در دل صبر کارد تاب دوری

مگر کز روزگار آموخت نیرنگ

همچو شب ابر که خورشید صبح

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

ز گلهای تر هندوستان هم

از آن جسم چندانکه تابنده بود

آن برگزیده‌ی یوسف مصر صفا که هست

بیند چشمش که چه خواهد شدن

رهت چون رفت خلق از دیده در پیش

چو داری در سنان نوک خامه

خواهد که بسی بگوید از تو

بودت از کافر وفا و ایمنی

هر چه گفتم زکسی باک نیست

آنکه ز مقصود وجود اولست

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش

جان روز و جان شب ای جان تو

بسی پیچه برید از جعد چون قیر

از آن او را چنین آزرم دارد

چون ببرم دست به سوی سلاح

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

کرد اشارت که دلیران رزم

عقد پرستش زتو گیرد نظام

عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض

خامش که گر بگویم من نکته‌های او را

سه دشمن در درون گشته بلا سنج

بیاورد آتشی چون صبح دلکش

بسی این راز نادانسته گفتم

حق تعالی کرده لاشی نام او

چون زمیان رفته حجاب خیال

از اثر خاک تو مشگین غبار

گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل

مست همی‌کرد وضو از کمیز

گفت پسر با پدر : اینک سریر

گلشن فرمود در شکر سرشتن

عید اکبر شمس تبریزی بود

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گر غرض شاه براید بدان

آن بدر آورده ز غزنی علم

در دل اگر عبور کند صیت صولتش

سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم

گذشت از هفت سیاره به یک دم

به می خوردن نشاند آن گه مهان را

خواجه بوسهل دادپرور و دین

آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد

مور شدم بر شکر خویش و بس

سبق برد خود را تک آهسته‌دار

تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت

چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن

چه بود آغاز فکرت را نشانی

اگر ماند بدین قوت یکی ماه

ما همه پرده دریده طلب می رفته

دگری همین حکایت بکند که من ولیکن

سر ملوک عجم مالک ممالک جم

چو در داد بیشی و پیشیت هست

بساط عاشقی طی ساز کز بهر دعای شه

چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها

کمند عالم بالاست مصرع صائب

بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق

ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان

کی روا داری که اصحاب رسول

بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه

نقطه روشن‌تر پرگار کن

زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست

وان لحظه که عشق روی بنمود

وجود هر یکی چون بود واحد

یکی گفتا سزای بزم شاهان

دام دیگر خواهم ای سلطان تخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

دوره‌ی ساقی مدام باد که خوش گفت

ره غیب ازان دورتر شد بسی

از خیل غنیم او غنیمت

پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود

جناب حضرت حق را دویی نیست

به دفترها عتاب آغاز می‌کرد

خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن

گاه در جوش آمدی از کار خویش

فروغی از لب شیرین شکرافشانت

به داد و دهش چیره بازو بود

چون تن زراق خوب و با وقار

نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش

جهان انسان شد و انسان جهانی

ز گرمی ره بکار خود نداند

هم صفیر مرغ آموزند خلق

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم

هر گهری کز دهن سنگ خاست

از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز

ز تابوت چون پرنیان برکشید

به هر لحظه جوان و کهنه پیر است

بدو گفتند بت رویان دمساز

بی نهایت بود بحر، این اختلاف

با تو گر او عشق بازد ای غلام

در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت

همان قسمت چارمین هست خاک

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

کنون بشنو ازمن یکی داستان

نمود وهمی از هستی جدا کن

حسابی بر گرفت از روی تدبیر

هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب

عطار که در عین گلابست عجب نیست

فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا

در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم

حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز

خورش خانه‌ی پادشاه جهان

مخالف هر یکی در ذات و صورت

گرفته آسمان را شب در آغوش

نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ

کار امت چون نه کار مصطفاست

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

جان تراشیده به منقار گل

طوطیان و بلبلان را از پسند

ز اسپان تازی به زرین ستام

درون هر بتی جانی است پنهان

نه از خارش غم دامن دریدن

چون ندارم عقل تابان و صلاح

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی

چو محمود با فرو فرهنگ و شرم

چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

به بوی دردیی از دست داده

نبود از تیغها پیرامن شاه

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

پیر ما لابد راه آمد ترا

کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد

همان انجم از ماه تا آفتاب

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

فریدونش فرمود تا رفت پیش

رود هر یک از ایشان سوی مرکز

شه از مستی شتاب آورد بر شیر

تو نتانی کز خیالی وا رهی

تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی

سر ملوک عجم تاجدار کشود جم

از آن سکه‌ی رفته رفتم ز جای

در محفلش به حاشیه کمترین جدار

یکی لشگری خواهم انگیختن

دگر باره شود مانند پرگار

ز بس گوهر کمرهای شب‌افروز

چون تو از آذر مزاجی دوستی با زر چرا

گرچه این قصرست خرم چون بهشت

در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب

بارگیش چون عقب خوشه رفت

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم

فلکها یک اندر دگر بسته شد

ولی و شاه و درویش و توانگر

بر این رقعه که شطرنج زیانست

کانچ اصل اصل عشقست و ولاست

مجنونم اگر بهای لیلی

کارگشای زمانه ناصردین شاه

از آن سرکشان مخالف گرای

منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

بخور می وارهان خود را ز سردی

و گر چینی ندانم در نشاندن

جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند

زین چنین بازیش بسیار اوفتد

از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین

به هر جا که باشی ز پیکار و سور

بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش

دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد

نیابد زلف او یک لحظه آرام

می‌خواند نشید مهربانی

چونک چشمش را گشاید امر قم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست

درین پاسگه هر که بیدار نیست

فرمان دهی که رونق دین محمدی

بدو گفت کای مهتر کام جوی

تو را ربع شمالی گشت مسکن

گلی کو را نبوید آدمی زاد

فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو

هرک از کوس و علم درویش نیست

در عهد ملک غم را از شهر به در کردند

گه قصب ماه گل آمیز کرد

فلسفی این هستی من عارف تو مستی من

هر آنکس که بد بر در شهریار

تنت در وقت مردن از ندامت

در ملک جهان که باد تا دیر

از وفای حق تو بسته دیده‌ای

تو خداوندگار باکرمی

عقده‌ها زد بر دل گویا که آن زلف بلند

نخستین طرازی که بست از قیاس

درون مهد زمین صد هزار طفل نبات

به شهر اندرون هر که برنا بدند

لغت با اشتقاق و نحو با صرف

کنون ترسد که مطلق دستی شاه

رهبری چون آید از تو ای فرید

گر ز من او سربریدن خواستی

در مملکت حسن بزن سکه شاهی

بسا مستا که قفل خویش بگشاد

زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود

سراپرده پرداخت از انجمن

چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست

و گر بالای مه باشد نشستم

از مبدل هستی اول نماند

دیدم همه صوفیان آفاق

به تمنای تو ای سرو خرامان تا کی

تا چون به چمن رسد تذروی

شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا

که خفته به آرام در خان خویش

نظر چون در جهان عقل کردند

مبین در آینه چین ای بت چین

از دست تو دل چگونه سوزم

آن همه دیدی و کردی احتراز

هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند

گر دل دهی ای پسر بدین پند

بنده آنم که مرا بی‌گنه آزرده کند

چو از مادر مهربان شد جدا

مراتب جمله زیر پایه‌ی اوست

برساز جهان نوا توان ساخت

دل مدزد از دلربای روح‌بخش

هیچ بلبل نداند این دستان

باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند

پری را هم دل دیوانه جوید

سرفرازی که به دست نصف کرده بلند

فریدون که بودش پدر آبتین

چو خورشید نهان بنمایدت چهر

به نومیدی دلم را بیش مشکن

هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش

ور چنانست این زمان ای بی‌خبر

راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست

ای تو به صفات خویش موصوف

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن

سه خورشید رخ را چو باغ بهشت

درآ در وادی ایمن زمانی

گر او را فیض رحمت گشت ساقی

ابر را سایه بیفتد در زمین

رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من

میراث‌ستان ماه و خورشید

گر صعوه‌ای به گوشه بامش کند مقام

نباید ز گیتی ترا یار کس

ز خط وهمیی‌های هویت

افکندن صید کار شیر است

بسی گر تو به جویی آب ندهد

آیا که چه کار و بار بینی

پیدا بود از حال پریشان فروغی

تکاور بر ره باریک می‌راند

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم

دوان آمد از بهر آزارتان

نخستین پاکی از احداث و انجاس

نه با فرش همی بینم نه با سنگ

کی توان او را فشردن یا زدن

خار سودای تو آویخته در دامن دل

پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را

همین باشد نثار افشان کویت

لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم

به گیتی درون سال سی شاه بود

به اصل خویش راجع گشت اشیا

چو بر خسرو گشادی گنج کانی

سر گنج او همه عالم پر است

زین سبب چون آتشم در جان فتاد

مشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضا

وزان بیمایگان را مایه بخشیم

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

جهان چون برو بر نماند ای پسر

چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا

چو قصاب از غضب خونی نشانی

موبه موی هر سگی دندان شده

ترک جان عزیز بتوان گفت

هوقس ساعدة الایادی اخیر

بردی ز هوا لطیف خوئی

به زمین دشمن سرکوفته‌ام رفته فرو

پذیرفت فرزند او نیک مرد

تویی در دور هستی جزو سافل

به عذر کردن چندین گناهم

تا به کلی بر نخیزی از دو کون

حق ترا پرورده در صد عز و ناز

ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش

نه یکساعت به من در تیز دیده

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ

شود شادمان دل به دیدارشان

تعین مرتفع گردد ز هستی

بیرون ز حساب نام لیلی

ساحران مهتاب پیمایند زود

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

آفتاب فلک جود ملک ناصردین

بلی تا گشتم از عالم پدیدار

بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی

نگه کن بدین گنبد تیزگرد

وگرنه رنج خود ضایع مگردان

چو طاوسان زرین ده عماری

تا که عطار این سخن آزاد گفت

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی

ازین گردابه چون باد بهشتی

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید

چو بشنید جندل ز خسرو سخن

سیاهی گر بدانی نور ذات است

رفته ز ولای عرش والا

علم آموزی طریقش قولی است

از ملامت چه غم خورد سعدی

در پای سریر ملک مملکت آرا

مکن کامشب ز برفم تاب گیرد

عون رافت گسترش در رتبه افزائی دهد

بسی رنج برد اندران روزگار

چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است

قمر در نیکوی دل داده توست

میر احمد محمد شاه سپه پناه

کز حرم در رومش افتادی مقام

شه ناصردین آن که بر رای منیرش

این پرده دریده شد ز هر سوی

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

گهی مسجد بود گاهی کنشت است

مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی

ور بخسپی مشتری بینی به خواب

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد

فرو ماندم ز تو خالی و نومید

مباش عاشق افراط و مایل تفریط

بیامد سیه دیو با ترس و باک

چو از چشم و لبش جویی کناری

سر از پس مانده میشد با دل ریش

بر دل عطار فلک هر نفس

پیر با خود گفت با لاغر خری

ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید

نصیب من ز تو در جمله هستی

چون آینه‌ی رویت دارد خطر از اشگم

بر آن باد پایان با آفرین

دلش با لطف حق همراز گردد

پذیرشها نگر در کار چون ماند

هر چه خواهد آن مسبب آورد

در میان آفتاب دلستانش

ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه

چو دور از حاضران میرد چراغی

از جوف هر حباب جهانی شود پدید

بدو داد کورا سزا بود تاج

ولی برعکس دور چرخ اطلس

تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی

اگر آنجا رسی بینی وگرنه

گفت اگر حاجت بگوید آن گدا

هم برق دم خنجر او سانحه سوز است

خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام

بگفتا چون به دست آری نشانش

چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت

گه از دیوارت آید گاهی از بام

نسازد عاشقی با سرفرازی

بانگ صورش نشات تن‌ها بود

حق تعالی داند این اسرار را

و هذه الاحرف الثلثة لی

ز قدرت در گذر قدرت قضا راست

سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را

به هستیش باید که خستو شوی

چو شهوت در میانه کارگر شد

چون موسم حج رسید برخاست

واقعه‌ی مشکل دارالغرور

در میان آه تو دانم که بود

قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر

شوم چون حلقه در طرق بر دوش

تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل

ز هر کشوری موبدی سالخورد

دلم از دانش خود صد حجب داشت

کو دل به فلان عروس دادست

از شکاف در بدید آن حال را

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری

پناه و پشت شاهان عجم کو

بام ایوان عرش سای تو را

سوی تخت جمشید بنهاد روی

غمت، گر بردهد روزی به بادم

ز اقتضای عهد استغنا خواصبت می‌شود

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

تن برهنه کرد یوسف آن زمان

یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب

چون به سعادت گذاشت پا به جهان و گرفت

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

دریغ آن کمربند و آن گردگاه

مرا بینی و خود گویی: ندیدم

زان محیط جلال هم گوهری

این زنانی کز همه مشفق‌تراند

خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو

در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان

جواب آن غزل مولوی است این صائب

و گر به شوره‌ی زمین بگذری ز رهگذرت

نبشته من این نامه‌ی پهلوی

تپشی دایم اندرو پیوست

ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت

عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است

ای ورای وصف و ادراک آمده

فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد

شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت

آن جمال و قدرت و فضل و هنر

من ندانم تو منی یا من توی

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را

به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو

در زمینی که از غبار مصاف

نخست آفرینش خرد را شناس

سال و مه جفت ناخوشی گردد

شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا

خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد

حاجت من در همه عالم تویی

گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی

ناتراشیده هیکلی ناراست

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

من اینک میان را به رومی زره

و آنچه خارج شود به راه فلک

وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج

بندگان دارند لابد خوی او

چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود

خان داراشان جم فرمان کی دربان حسین

اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

با تو عقل ار چه بس دراز استد

چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت

درداد ندا که همچو ذره

آنچ در صورت ترا رنجی نمود

شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او

رو به تحصیل علم شو مشغول

گر نشاند شوق او تیر و کمانم بر نشان

در و دشت برسان دیبا شدی

پیره‌زن نیمشب که آه کند

سگ کوچکترین غلام تو را

این خود آثار غم و پژمردگیست

قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد

از خوان قضا قسمت ابنای جهان را

هر که او نیک نامی اندوزد

عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان

گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب

طعمه میجویی، اوست راید تو

عزای شاه مظلومان حسین است

گفتم: رضا و خدمت صاحب چه کم کند

حق تعالی گفت هست او دل سیاه

تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است

اندرین بحر اگر غریق شوی

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

آخر سر ما را به مکافات بریدند

سرم از راه شد، به راه آرش

قرص خورشید از عطا می‌افکند پیش گدا

هیچ سودی نیست کودک نیستم

باز بعضی بر سر کوه بلند

گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان

شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند

به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار

مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد

کاخ و کاشانه‌ای که خواهی هشت

من که بر وی کرده‌ام صد صحبت از وقت درست

دل عطار با خاک در تو

چون کند معشوق من در نوبهار

گوئی اینک بر دژ زرین روس

نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها

عروسی بس خوشی ای دختر رز

ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد

بخت باشد، زن عطارد روی

ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست

او بمانده در میانشان زارزار

چون ز زیر پرده بیرون آمدی

قابل بندگی خواجه نگردید افسوس

مانند کودکان که فرو خندند

بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند

چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه

چند از آن مادرند و چند پدر؟

ز قحط کاه بود ماه در امساک

گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند

شست کودک دولت شاهی گرفت

برگ ریز خزان کند انجم

چون که در قصر خویش منزل کرد

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

با موکبیان جویم در موکب او جای

خوردن آب گرم وسبزه‌ی خشک

سنان و تیغ از آن جسمهای جان‌پرور

گر گدا گشتم گدارو کی شوم

زانک اگر پرده شود از کفر باز

مژگان او به جان فروغی کجا رسد

یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن

آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچ‌جا

مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی

صحن معمورت آستان سپهر

جهان در قبضه‌ی تسخیر او بادا که بیش از حد

بردی دلم و بحل بکردم

تا چو بر تو عیب تو آید گران

خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد

به کسی گفتن این نمی‌یارم:

بر یاد رای انور او آسمان به صبح

بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی

گندم بد نمی‌توانی کشت

بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان

سرمه را در گوش کردن شرط نیست

اول از پندار مانی بی‌قرار

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد

دانی که چیست حالت درویش و پادشاه

جستن چشم راست از شادی

گل گلشن شهریاری علیخان

کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش

چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید

شقه‌ی عرض عطف دامانش

اینک خفته در خون گلبن باغ بتول

تا که لعنت را نشانه او بود

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم

انبساط دل آفاق ملک ناصر دین

نمودی گردن از بهر کمین خم

محیط مرکز دوران طراز سکه‌ی شاهی

به سخا مرده‌ی صد ساله همی زنده کند

آبش از بیخ شد روان سوی شاخ

چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش

راه غیر خدا مده در دل

گر بسی بینی نه بینی هیچ تو

ز فر طلعت او آفتاب تابان شو

گر به سالیت نوبتی بینم

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

فروغی ار نشود شرم دوستی مانع

طور در طورهای بام تو درج

در ثناش به خانی چه سان زنم کورا

ترک اغلب دخل را در کشت‌زار

چون به جان دادن رسد فرمان مرا

کسی که سر کشد از حلقه‌ی کمند محبت

ز برق او را به کف شمعی که هر دم

غنچه در دیده‌ی من اخگر و گل آتش تیز

همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را

گر نه از معدلت خطاب کنند

به باد ای فلک برده آن خاک را

به یک بوسه جان مرا زنده گردان

زان به پانصد سال بعد از انبیا

ورنه خون بودی حنوط عاشقان

از ازل چون سعادت ابدیش

خدا داند که حافظ را غرض چیست

شاید اگر خوانمت فتنه‌ی دوران شاه

دل اندر روی رنگین تو بستم

حقا که گر چنین بشدی جان گداز من

گرگ نادیده که منع او بود

گر مرا در راه او بودی مقام

گفتی ز گریه یک دم فارغ نشین فروغی

شده در هر دلیش پیوندی

گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه

نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را

طمع در لعل شیرین چون نبندی؟

داد ترتیب این چنین کاخی که هست

نی که تنی نیست دو من استخوانست

پیش حیدر خیل‌ام الممنین

گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست

رخت بربست از این غمخانه

خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن

صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی

چون اساس از برای حق ننهاد

وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

چون نخواهد آمد از من هیچ کار

هیچ کس آب ز سرچشمه‌ی مقصود نخورد

جز مرادش مرا مرادی نیست

دو در را ثلث یک در داد قیمت

از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم

می خوری، اعتراف کن به گناه

چو او گشت بر اسب چوبین سوار

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

چون علی شیرحق است و تاج سر

بوالمظفر خدایگان ملوک

زلف سترده مده به باد که در شهر

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی

سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها

به وقار تو در نزول ملک

ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی

این زمان جز عجز و جز بیچارگی

فی نکهة العید عطرت نفسی

کار گیتی از اوست جمله به سامان

لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر

قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور

گر درم هست با تو در سازند

برای او ز اسماء گشته نازل

گر فروشی بر من غمکش جهان

چون به گوش جان شنیدستی الست

نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری

تبع صورت از تو لایق نیست

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

گر برفت آن ملک، به ما بگذاشت

دلم رفت و دگر باز آمد آن دل

تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود

من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش

صد هزاران جان و دل تاراج یافت

هم زرفشانده دامن هر تنگ‌دست را

می‌سزد جز به وقت دل بردن

از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند

سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی

بیندیش، ار ز من خواهی بریدن

مگذر ازین بیت که تاریخ اوست

نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست

گر بپرد جز ببینش کی بود

جام می نوش به یاد شه جمشید شعار

قاصدی شد ز شهر بر سر راه

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

بکش خنجر کین به جان فروغی

در زوایای پشت رست شود

ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو

هان مکش این زحمت و مشکن کمر

این جهان و آن جهان در جان گمست

هر جا که درآیند ملوک از در حشمت

تاب حسن تو آتشی افروخت

نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

نور علمست و علم پرتو عقل

بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ

هر که فانی شد درین دریا برست

جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست

عذر دارد هرآنکه باریکی

من غلام نظر آصف عهدم کو را

راست گفتی که رنگتازان را

دامنم زان فتوح گرما گرم

به کدامین زبان کنم آغاز

نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ

سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم

کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان

بی‌تو رفت از غزلیات فروغ

بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است

آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد

به تکبر برین زمین نرود

آن قبله‌ی امم که به تنگ است سده‌اش

وانکس که شناخت خرده‌ی عشق

بس کسا کامد بدین درگه ز دور

کمال حسن تو را من به راستی گفتم

ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور

تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد

شمایل تو به حدی رسید در خوبی

رفیق من تو خواهی بود ازین پس

سپهر سده امیری که شرفه قصرش

طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش

چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین

نقش او را، ز صانعی که ببست

لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب

هم به صورت قبله‌ی ارباب معنی

خر زه‌ی خویش در وعا می‌کرد

پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم

فرو رفتم در این وادی کم و کاست

می‌گذارد عمر در ناکامیی

در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من

ای گرسنه! جان بده به پیش نان

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

رسانید عشقم به جایی فروغی

کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟

تو چون کندی از باغ جان گلبنی را

هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر

مشکلا کارا که افتادت چه سود

یلقی کلام‌الله فارة طوره

از نسیم سحرش رایحه‌ی روح شنو

سحر ز یوسف گم‌گشته پیرهن چو نمود

فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی

کی موافق بود بر دانا؟

تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو

چرا بر دل خسته از بهر راحت

کار او بس پشت و روی افتاده است

ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!

شوق او را خفت تمکین من در خاطر است

لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده

دین ز حفظ تو پایدار بود

در این میانه من پست فطرتم خزفی

درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت

مرد می‌شد همچنان تا با عرب

داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد

چمن زر فروش است و زاغ سیاه

ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار

آفتاب فلک عدل ملک ناصردین

به بدن درج اسم ذات شدی

آستینش جبهه‌ی فرساینده‌ی میر و وزیر

درمانده‌ی این وجود خویشم

گرچه صد غم هست بر جان عزیز

شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ

هر که وفادار تو باشد بطبع

رو غریبانه سایه‌ای بر ساز

حاصل آن خان کامران که سزاست

نزد من دختر خود را بوسید

چون بر آن آتش کند روغن گذر

هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل

همه سیمین عذرا و گل رخسار

عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم

چه گفتی زان سهی بالا فروغی

گر تو خود را در آن میان بینی

چه حاجتست که او طایران دولت را

دل عطار چو این نکته شنید

هرک این سگ را به مردی کرد بند

زلف و خط و خال او فروغی

آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون

شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه

میر عادل محمد محمود

چشم بر کن به دوستان قرین

کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف

هنگام زراعت آنچه کشتستی

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را

گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را

آرزوی تو آشکار و نهان

خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف

کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان

تو و آن اختران چون ژاله

ملک می‌گفت از تسبیح من بود

گر آن نفس آشنا شوی با من

گر ترا مشغول خلد و حور کرد

در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست

علم علم با نهایت عقل

پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان

بعد از هزار خواری در باغ او فروغی

چونکه پیوند شد، به نازش دار

رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر

بکار، از کودکان پیش اوفتادن

تو چرا حرمت نمی‌داری نگاه

فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن

مر مرا خوشتر که در این دیولاخ

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را

خوی او خوب و روی چون خو خوب

سایه آنرا بود که دارد تن

محراب را که روی در او بود سال و مه

هر دو جهان دام و دانه است ولیکن

هرک را زر راه زد، گم ره بماند

ستوده ناصردین شه پناه روی زمین

اگرچه حجله‌ی رنگین به کام خویش نساخت

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب

در این خانه را که یافت کلید؟

نکرد محتشم اندر صفات این منزل

شبروان فلک از پای در آرندت

از مغیلان چگونه اندیشد

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی

درخت شکوفه ده انگشت خویش

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز

دوش برده‌ست دل از دست فروغی ماهی

زمین را از شکوهش زیب و زینست

نماند نامسخر هیچ‌جا در مشرق و مغرب

وقت نامد که عاشقان پیشت

چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر

یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی

در گذرگه کسی که اول دید

قوام دولت دنیی محمد بن علی

به گرفت فروغم همه آفاق فروغی

چون هوس کرد پنجه و کشتیش

سکندر سپاهی که فرداست و یکتا

شانه‌ی موی من، انگشت من است

مانده‌ام در چاه زندان پای بست

ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار

به یکی تنگنای مانده درون

لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین

دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست

فرع و اصل تو بار نامه‌ی دین

نگهبانان شاهش پیش خواندند

بر بناگوش توست حلقه‌ی زلف

در ظل سرادقات الفت

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

به محجوبه‌ای یار شد کز عفاف

خداوندی به جای بندگان کرد

تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان

شده از دلبران و از رندان

چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر

گر نمی‌خواهی در آتش سوختن

هرک او در آفتاب خود رسید

شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او

بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

در دور دهان و چشم ساقی

بعد از آن یا شود مدرس عام

باد بر این طرفه بنا از نشاط

تو جوهر مرد کی شناسی

من میان این دو غم در پیچ پیچ

گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی

زآن به دنبال او روان بودند

برین گر بماند زمانی چنین

آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد

چون ز خورد و خورش بپردازد

ماهی و گاو را کند افکار ثقل بار

چو گل و لاله نخواهد ماندن

هرکه او آنجا رسد سرگم کند

گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی

خیز که مرغ سحر سرود سراید

مرادش بجوید چو جویندگان

دست نقاش فلک بهر تماشای ملک

زنده‌ای را که او نخواست نزیست

حکیمان رقم سرور اهل حکمت

من نیم مطبخی زیر و زبر

در انجمن مقربان است

گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن

در سوم دور چون کنی نوشش

قضای حاجت من گر ثوابست

ما کیانها کشته بود این روبهک

بی‌نهایت درد دل دارم ز تو

فهب اللالی من اجاج اصلها

پریشان گیسوی شمشاد و افشان طره‌ی سنبل

پهلو به کنار بستر آورد

ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او

از چنین حرص و آز دوری به

که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب

گاه مرد مسجدی گه رند دیر

گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است

چرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآر

ازین سان خرامید تا رزمگاه

هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود

آب شیرین به جوی و خاک درست

دوست خورد نیشکر از فیض آن

هر که پوشد جامه‌ی نیکو بزرگ و لایق اوست

گفت مرد پاسبان را خواب نیست

کان اللیالی موقف لدعائه

دبیر خامه‌ی هاتف پی تاریخ اتمامش

چون ماه به برج خویشتن شد

نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد

خداوندا، نگه دارش ز دزدان

به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری

چون درین ره می‌نگنجد موی در

فروغی را شبی پروانه کردند

غم در آنجا مجاور و شادی

امروز همم، به مهر و پیوند

فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین

کرد هستیش اقتضای ظهور

دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید

بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک

عشق از افلاس می‌گیرد نمک

ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت

گویی پی شکست بزرگان

این خانه شکاف، ناله زار

دیدم ز محبتش فروغی

نه شب عیش و باده خوردن تست

دارم حکایتی به تو از دور آسمان

چون هویت از بطون در پرده بود

چون نبود او تا کند بیعت قبول

خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست

حیف و صدحیف از آن یگانه‌ی دهر

بهم جمله از جای برخاستند

تا با خبر نکردمت از عدل شهریار

گر به درمان خویش پردازد

جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد

همنفس قمری و بلبل شوم

هر یکی بینا شود بر قدر خویش

مظفر ناصرالدین‌شاه غازی

هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب

متازید و این کشتگان مسپرید

ظل اله ناصردین شاه دادگر

دومین پیشه‌ای بیاموزد

آن جهان بان که داده از رایش

این تکاپوی و گفت و گوی فرید

ای گرفته بر سگ نفست خوشی

از لب ساقی سر مست فروغی ما را

یار خود دیده در پس پرده

ز هر چیز بایست بردش به کار

بیشه‌های کرزوان از لاله‌زار و شنبلید

کی پسر تیر راست اندازد؟

آن را که رفیق بود دولت

خندید برو شعله که از دست که نالی

آمدی القصه پیش پادشاه

از علی عالی‌تری در عالم امکان مجوی

عتابهای غیورانه و شجاعتها

برو گفت و پا را به زین اندرآر

سلاح در خور قوت، هزار من کندی

دل دربان بلا به نرم کنی

مایه‌ی تخمیر آدم گشت نور پاک تو

در حالت بیخودی چو عطاریم

گر همه کس جز نمازی نیستی

برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

شمع من یافته ضیاء از وی

زیر تدبیر محکمش آفاق

خرد ادراک ذات او نکند

کز من و احوال من زمزمه‌ای بشنود

چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن

حیرت و سرگشتگی تا کی برم

صف ترکان ختایی همه آراسته شد

خامه‌ی هاتف رقم زد بهر تاریخش که آه

گر آن مایه نزد شهنشه رسد

همه نازیدن میر از ملک است

باغت ار هست و هیزم و میوه

بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد

گرچه هرگز نوحه‌ی ما نشنوی

آنچ فرمایی مرا آنست خواست

حلقه دیدستی به پشت آینه

و قولواله یا صاح یا غایة المنی

برادرش بد پنج دانسته راه

گه فروغش بر زمین چون لاله‌ی نعمان شود

تیغ این منهی رموز ظفر

در شوخی طبع معصیت دوست

ببخشای لختی، نگهدار دست

پس بود آنجا و اینجا کام من

آهی که دل تنگم از سینه کشد امشب

واهب اصل آلتی بخشید

وزان گرزداران و نیزه‌وران

شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر

به دست خود دل خود کرده‌ام ریش

والی والا سریر آن که بر ایوان قدر

چون به یک چو می‌نیرزیدیم ما

عقل سرکش را به شرع افکنده کرد

گر مقام از خواجه خواهی بنده‌ی چالاک شو

شیخ شطرنج خواست، وقت گزید

مردم که به زاد توأمانند

خسرو عهد فروغی نظری کرده به من

تا چو آید دل از دهان بر لب

خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند

از آن افتادن بیگه، برآشفت

عمر در بی‌حاصلی بردی به سر

فتاده‌ست کارم به رعنا طبیبی

همگی روی تا نیارد دوست

منم گفت یزدان پرستنده شاه

فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه

و گر خون شد جگر نیزت به زاری

چشم سر اغیار ببستند ز غیرت

میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد

طوق آتش از برای دوزخیست

دمعی صدید عن جروحی فی‌الحشا

آنکه اندر سرای کون و فساد

با جز تو چه کار، تا تو هستی؟!

بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را

کز خیانت نظر به کس نکند

دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

قاصرست از خرد آنکس متصور باشد

رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم

سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ

گیرم خوش و شادمان توان زیست

تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی

طلب عدل کن ز شاه و وزیر

درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود

اگر اینجا ز دریا برکناری

نه قرارش بود شب نه روز هم

ستوده پرده نشینی که فر معجز او

باز مخمور عشق را می ده

لختی چو ز بی‌دلی فغان کرد

تا دم باد صبح دم زلف تو می‌زند به هم

که آدم از جنتش نشان آورد

گرد لعل تو همی گردد نبات

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او

این سیه جامه عروسان را در پرده‌ی چشم

باری، بر آن سرم که از این سینه

خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک

در پیش‌گاه خواجه‌ی مشفق نوشته‌اند

اصل نزدیک و اصل دور یکیست

چو شکست توبه‌ی من، مشکن تو عهد، باری

زهد و علم و زیرکی بسیار هست

گر به حکم من کند ملک جهان

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب

کیست که این ساز بسازد کنون؟

از لطافت هوای رنگینست

از باده‌ی چشم او فروغی

نسازد پادشاهان را غلامی

هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان

گله‌های معنی، از فرسنگها

چون گرفت آتش ز سر تا پای او

ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه

از طواف حرم محترمش

مجنون به کنار هر سوادی

مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی

شرع را شارعیست بس باریک

درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز

نومید مشو درین ره ای عطار

بی‌شکی بر چشم آنکس کان نهد

ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری

عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش

گرامی خرامید با خشم تیز

به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را

شاید ار علم سر برفرازد

بگذر از روضه قصد جامع کن

خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد

در کتاب من مکن ای مرد راه

چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید

به هر زمین که بگذرد، بگسترد

روستایی بچه‌ای شهر بسوخت

در بزم، درمباری و دینارفشانیست

چون خیانت نکرد با دل جفت

به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم

به خون در می‌کشد دامن جهانی

سایه در گردانمش در کوی خویش

هرانکس که در سایه‌ی من پناه

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست

کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری

ما همه موسی بیابان عشق

به هوا و مجاز دم نزند

تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش

چه عجب، گر که سود خود خواهد

حدیث جان مکن خواجو که درعشق

چنین گفت پرمایه افراسیاب

در چنان حالتی که جان لرزد

گرانمایه فرزند گفتا چرا

گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی

سفره‌ی چرخ و نان شطرنجی

عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید

خط تو چون مهر نبوت به نسخ

تا که مرد نانوا نانش بداد

به بازی بکویند همسال من

چون دلت تخته را فرو شوید

آن بزرگان که همنشین ویند

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن

من کنم یاد ازو خلف گردم

در غم تو روزگارم شد دریغ!

مرا کار تو کرد آلوده دامن

اگر من بمسجد کنم دعوت دل

ابا تخت زرین سه پیل دگر

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

دل دوختن غم ار چه خونست

اشعار فروغی را با نافه رقم باید

فیض یزدان ز دل بریده نشد

عراقی، تا به خود می‌جویی او را

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش

من خریدار تو، تو بفروختیم

برین کار یزدان ترا راز نیست

چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت

به نیرنگ این پنج روزه خیال

راست گفتی نشسته‌ام بر او

سوی ده جستم از وطن دوریی

در بادیه‌ی بلا بماندم

نه دارم دست دام از هم گسستن

جمله در ماتم نشینندی ز درد

دو بازو به کردار ران هیون

دلبری دید، همچو بدر منیر

از تو خوبی چون سخن از انوری

آنجا که نهد روی به غزو و بجز از غزو

تن به تدبیر نفس انسانی

هر نفس جایی دگر پی گم کنی

یارب ابروی کژش بر جان من

شه درین اندیشه سرگردان بماند

بزد اسپ با نامداران هزار

از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق

عاشق که نظاره‌ای چنان دید

بوستان شکفته پنداری

دل خوشند ار چه در گذار استند

آن نقطه بدان که ظل نور است

سعی کن، ای کودک مهد امید

کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ

که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی

فداک ما ولدت امی و ما رضعت

به زاولستان شد به پیغمبری

تا سخنی گفته‌ام زان لب شیرین سخن

شربت آینده نزد رنجوران

بساز با من مسکین، که ساز بزم توام

دل عطار هر زمان بی تو

روی چون بنمود ما را آشکار

نباید که من با پدر جنگ جوی

پرده‌نشین حریم احمد مرسل

نی یار و نه آن وفا سگالی

از من همی جدا شوی ای ماهروی

روح او حاضرست و داننده

در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست

غارت عمر تو میکنند به گشتن

خط ایشان یوسف ایشان را بداد

به رستم چنین گفت کافراسیاب

صد ستاره مهش عرق کرده

بکشت از تگینان من بی‌شمار

فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن

هر چه ز آنجا گهر و در رفتم

مزار ز من، که هیچ هیچم

وصل تو چون به جان نمی‌یابند

بود دایم غرق نور حق شده

به کام تو شد روی گیتی همه

شو منفجر ای دل زمانه !

بازار سپید کاری تو

چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود

فال ممن فراست نظرست

تو خرم و شاد و کامران باش

چو میباید فکند این پشته از پشت

چون درآید این چنین آتش به جان

کجا گنجد او در جهان فراخ

معدلت گستری که از بیمش

آهو که خورد به دشت خاشاک

و گر تو گویی در شانش آیتست رواست

روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود

خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب

مده خود را ز پری این تهی باد

صبر دارم، ای چو ذره بی‌قرار

چنین داد پاسخ که ما را پدر

روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد

ازان جادویی در شگفتی بماند

سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان

چو دلت با زبان نشد هم عهد

روانم نیز در بسته است همت

چرا باید چنین خونابه خوردن

عاشقم اما ندانم بر کیم

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد

دل از رکاب تو خالی نمی‌شود باری

رخ شید تابان چوکام هژبر

غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب

چرخ بدین گردش و دایم خموش

چون عراقی در غزل یاد لب تو می‌کند

پست میرم عاقبت در چاه بعد

از زریش خود برون ناآمده

چنین داد پاسخ که کاووس کی

به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند

زپند توآرایش جان کنم

تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام

«کفش من»، «تاج من»، «عمامه‌ی من»

در درون ریاض او نرود

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم

روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای

ازینسان بشد تا در دژ رسید

گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران

ورا با نیاطوس رومی چه کار

خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است

شتر مست را علف چه بود؟

از تو چیزی دیده‌ام ناگفتنی

او برگرفته راه و رسم پدر

تا نیامد پیش تو محمود باز

چو بهرام و چون زنگه‌ی شادروان

طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت

نخست از سر بابکان اردشیر

نجات داد ملک هر کجا اسیری بود

تحفه‌هاییست کن فکانی این

با دل گفتم: مرا نگویی

تا که سرگشته‌ی این پست گذرگاهی

هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن

بخندید ازو رستم پیلتن

نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا

از ارمینیه نیز چندی سپاه

به سخا نامورتر از دریاست

کرد مجلد سوی جلدش چو میل

درمانده شدم، که از عراقی

پیش فکر او که رخشد شمس‌وار

آنک باشد قله‌ی آبش تمام

چو آمد تهمتن به ایوان خویش

پای و سرم در حرکت گم که شد

شنیدند گردنکشان این سخن

خسروا طبع فروغی به همین خرسند است

پرده از چهره‌ی حیا برداشت

مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج

گرچه عیسی رخت در کوی او فکند

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت

چون بخواهد سوختن در دوستی

ز پشت صلیبی بیازید دست

شاها همیشه باد ممالک مسخرت

تا ز جان او به زنگاری کمان

همه خوبان به تو آراسته‌اند

خوار از چه سبب کنی کسی را

گه ز درد عشق جان می‌سوختش

بیامد به شادی به پیران بگفت

امیدوارم از شب هجران که: عاقبت

جهانجوی با آن دو خسرو پرست

گر فروغی لب خسرو مددی ننماید

پای رفتار هست، خیز و بپوی

تا به نور روی تو بیند جمال روی تو

فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است

عود و هیزم چون به آتش در شوند

بخفت و برآسود از روزگار

اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی

هرآنکس که آهوی تو باتوگفت

ز دل برداشت خواهم بار اندوه

رخ به راه آورد، قفاش زنند

کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟

در اوهن‌البیوت چه ترسی ز عنکبوت

دست من گیر و مرا فریاد رس

به دستوری شاه دیوان برفت

از مهر تو بست چرخ نقشم

به گستهم گفت آن دلاور دومرد

هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست

نقطه‌ای زین دوایر پرکار

عراقی طالب درد است دایم

بگسترد چون جامه از بهر خواب

گر ترا سنگی زند معشوق مست

ورا نام کردند فرخ فرود

چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو

کزو بگذری هرمز و کی قباد

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

گفته جانش به صبر ایوبی

هر یک از ذره‌های لطف هواش

میر جلیل سید ابو یعقوب

هرک را نبود طلب، مردار اوست

جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز

تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران

یکی مازخسرو نگردیم باز

که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم

بی‌ملامت کردن خاطر خراش

چون دانه‌ای، دل تو که چون جوز غم شده است

از آن بزمت چنین کردند روشن

می‌طپد پیوسته در سوز و گداز

چو دارندگان ترا مایه نیست

آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من

نباشد مرا باکسی داوری

یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف

کیسه‌ی خالی و دلی خواهان

چون نیست مرا لب تو روزی

عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش

چون عمر مویی بدید از قدراو

بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه

خامش کن چون نفط، ایرا ملک

دگر گفت کز کردگار جهان

پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر

گر تو خواهی که کار دین سازی

جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید

گربه چو رنجور و گرفتار شد

هر دو گیتی از وجودش نام یافت

که با چنگ رستم ندارید تاو

هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی

زه و تیر بگرفت شادان بدست

شه ناصرالدین کز کرم وقتی که می‌بخشد درم

به محبت رسی از آن قربت

شماس چو رویش خورشید پرستی شد

چون همه مردند و می‌میرند نیز

زین سخن خفاش بس ناچیز شد

تهمتن برآشفت با شهریار

با خار ساختیم، که گل دیر بردمد

چهل مهد دیگر بد از آبنوس

گر سایه‌ی دستش به حجر برفتد از دور

صوت صیت تو در جهانگیری

پیش چشم ضمیر حق‌بینش

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

گاه شه را انتظاری می‌کنم

برآمد درخشیدن تیر و خشت

چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور

ازین شارستان سوی قیصر شوید

تا جان پاک در قدمت کرده‌ام نثار

چه تفاخر کنی به نام پدر؟

دور از لب و دندان عراقی همه کامم

شیر سیه برهنه ز هر زر و زیوری

جمله افکندید یوسف را به چاه

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر

که بهرام را دیده‌ام در سخن

فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او

بکشی سر، پسنده کی باشی؟

دیده‌ای را که روشنی نفزود

جواب داد که آئین روزگار اینست

گر ز سوی او درآید عاشقی

چو طوس و چو گودرز کشوادگان

پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند

ببینم که رومی سواران کیند

امیر عالم عادل محمد محمود

چون نهادی کلاه خرسندی

که گذارد مرا به صدر بهشت؟

تا که نشد مات فرید از دو کون

هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر

جهاندار مر پهلوان را بخواند

مکن دعوی به عشق شاهدان پر

بگوید بدو هرچ داند ز شاه

باز رشک حق دهانم قفل کرد

کفر کیشی کو به عدل آید فره

خلق را در جهان کون و فساد

ساقی میکده‌ی دهر، قضاست

کو دلی کز حلقه‌ی گردون به همت بر گذشت

تو پور گو پیلتن رستمی

جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ

نگه کردم اکنون به سود و زیان

ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه

جلوه که هر لحظه تقاضا کند

محیط خاطر من هر زمان به هر موجی

چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد

خویش را از ریش خود آگه کند

به گیتی که کشتست فرزند را

ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد

ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ

مردانه و مردرنگ باشید

صبر اگر چند که زهر آیین است

این جمله شکایت از عراقی است

هر چه بود آئینه روی تو بود

گر نیابی زنده خود را باز تو

ببستند اسپان جنگی بدوی

زود از در گوش باز گردد

همی‌راند بهرام پیش اندرون

حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی‌ها

عقل درین عقده ز خود گشته گم

چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا

مرد سگبان گفت سگ آراستست

مگر کان دلاور گو سالخورد

ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش

چوشد دامن تیره شب تا پدید

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی

کرد خاطر از وطن پرداخته

از عشق رخ تو چون عراقی

سوی مرگ، از تو بسی پیشترم

گر تو حق رابنده‌ی، بت‌گر مباش

چنان باد کاندر جهان جز تو کس

حدیث خوبی این دلبران آتش‌روی

برآمد چنین روزگار دراز

ز گولی در جوال نفس رفتی

از برای صفات او باشد

تا چشیدم جرعه‌ای از جام می

بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی

جمله زو گوید، بدو گوید همه

بشد با دلیران و کندآوران

ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست

بپرسید قیصر که هندی زراه

فزون از آن نبود کش کشد به استسقا

غول در ده مهل، که راه کند

خود را به شراب خانه انداز

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت

آب زد بر روی آن مست خراب

دگرباره مهمان دشمن شدی

مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد

نجستند جز داد و بایستگی

نار او نور شد از بهر خلیل

ورچه بی‌اختیار کارش نیست

مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم

تو او را حاصلی و او تورا گم

آن ز همت بود کان شاه بلند

از ایرانیان من بسی کشته‌ام

رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت

همی مهرگان بوید از باد تو

چشم چپم می‌پرد بازو من می‌جهد

دست آزاده‌ای به چنگ آور

بماندم در بیابان تحیر

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

بوی جمعیت نیابی یک نفس

چرا کرده‌ای نام کاووس کی

بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

و دیگر سواری ز گردنکشان

خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست

نفس تا از کژی خلاص نیافت

چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر

شاه معظم اخستان شهر گشای راستین

ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها

به آواز بر جان افراسیاب

گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی

همه شارستان ماند اندر شگفت

چون کعبه که رود به در خانه ولی

بر مراد خویشتن همت گماشت

در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم

اینهمه بخل چرا کرد، مگر

ز قطره‌ی آب دیدم که بزاید

کس از پرده بیرون ندیدی مرا

صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو

چو بشکست نیزه بر آشفت شاه

مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار

ترک یاران خویشتن دادی

جمال خویشتن را جلوه دادند

صاحب سید احمد آنک ملوک

رحم آر برین فغان و تشنیع

سپه سازد و رزم ایران کند

گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا

ببیند کنون کار مردان مرد

نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد

نتراشند جز به یک منوال

باری، به نظاره‌ای برون آی

همیشه خانه‌ی بیداد و جور، آباد است

هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو

سپارم به تو گنج آراسته

گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار

ازان شهر هم در زمان برنشست

زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی

آن خروشی که گوش جان شنود

بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست

بیش چون نقره بوی دار مباش

هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان

جهانا شگفتی ز کردار تست

از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت

چوبهرام یل رومیان راندید

ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق

مدهش جز به دست خوشخویان

پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال

می‌برم من جامه‌ی درویش عور

عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد

برفتیم با نیزه‌های دراز

خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟

نخواهد ز دارندگان باژ روم

از ابلهیست نی شجاعت

چون نبی دور شد ز بیع و شری

هر که آنجا مقصد و مقصود یافت

وی عجب در جنب عشق عاشقانت

دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش

که من زان فریبنده گفتار او

اوحدی پیش او چه داند گفت؟

نشست از بر تخت بهرامشاه

ز شمس الدین تبریزی بیابی

خال که از قاعده افزون فتد

از بیان تو شکل میم و دو نون

تو فرزندان بزیر پر نشانی

بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

قرعه‌ی خط بشارت بردنش

نه بس دیر شاهی به خسرو رسد

از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون

چون سگ گله ترا سر در کمند

تا بر من دلشده بگرید زار

از چه سینه به دلو نفس و رشته‌ی جان

لیک تو اشتاب کم کن صبر کن

همه جامه کرده کبود و سیاه

زر میخواهی ز من، ترا خود

دگر آنک بهرام در قلبگاه

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید

لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین

نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی

یکی دست زربفت شاهنشهی

من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم

جهاندار خاقان ز بهر شکار

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت

نفس و عقلند کدخدای فلک

تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم

همه مستان بهوش می‌آیند

خیال تو پیش من آمد شبی

کنون تا سلیح و سپاه و درم

سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید

گر تو جانی، غذای جان میجوی

مسلم شد آن بحر آن را که او

نیکبخت آنکه نیتش نیکوست

رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران

چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری

چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم

بر آساید از گنج و بگزایدش

غم مخور ای میر عالم زین گروه

چشم اخلاص و صدق خفته بماند

لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم

هست بغداد گرد کوه، در او

گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم

تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن

چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد

اگر خسرو آن خسروانی کلاه

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون

مونس خلوت تنهاشدگان

باشد که شود دل عراقی

نبود ار حکمتی در صحبت من

ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست

روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی

اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی

به چشم همتش ار سوی آسمان نگری

دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد

سوخت ابسال و سلامان از غمش

بهش نه پا درین وادی خون خوار

بکردار عسس، کوشید یک چند

تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را

با طالبان دنیی دون دوستی مکن

اوحدی، بر تو گر جفایی رفت

ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد

چه تقصیر کردست این عشق با تو

عقلت از عالم اله آمد

عاشق آن است کو نخواهد هیچ

رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس

تو که جنس ماهیان، سوی بحر ازان روانی

گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی

چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من

وگرنه با سلامت رو که با تو

سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود

تبش نور کبریا عشقست

و اکنون که ز جمله ناامیدم

دویدیم استخوانی را ز دنبال

نه باده دلشور و نه افشرده‌ی انگور

مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو

اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش

بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت

طبع ما خرم از اندیشه‌ی اوست

به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش

نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان

در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی

ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان

همزانوی شاه جهان نشسته

ز انبوهی دلبران و مه رویان

هر که خود را نخواست کوچک و خرد

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو

نامه‌ی عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب

عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟

باز مه بودی هر ماه دوبار

خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی

پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی

ای دوست، به کام دشمنان باز

کار کرده، صاحب کاری شده

گرد نیایند وجود و عدم

اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی

نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش

چون جام به کف گیری از زر بشود قدر

حطام خواند خدا این حشیش دنیا را

زاغ چو دید آن ره و رفتار را

به حقیقت یقین کنند که نیست

کارم از پرهیزکاری به نشد

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم

گر تو می‌خواهی که بگشاید در احسان او

میل ترکان کن، که یابی برقرار

لهجه‌ی من تیغ سلطان است در فصل الخطاب

نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود

میل سفر کرد به میل بطان

تا یک نفسی مرا بود یار

تا تو آسوده‌روی در ره خویش

چو استاره به بالا شب‌روی کن

از عفت و طهارت و پاکی و روشنی

نیست جز آتش دل محمود

به جنگ اندرون کامرانست لیکن

گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم

پر شکم شد، خر و رباب یکیست

عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند

رندی، از آتش کف دست تو خست

شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان

بس که به دود هوس خانه سیه کرده‌ای

مپسند که از فراق رویت

کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی

از حسن تو خاک هم خبر یافت

ره به سر حد خطا کم سپری

جز وجود خدای در دو جهان

اگر خون نگردد، نماند وریدی

بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته

به قول بیهوده‌کاری برون نمی‌رود این‌جا

تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه

ور نگویم، ز غمت کشته شوم

جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش

تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای

هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم

رونده روز و شب، اما نه‌اش جای

ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان

پادشاهان را نیارم در نظر

منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر

خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون

بخند موسی عمران به کوری فرعون

چون ندارم دامن قربش به دست

هر پراگنده‌ای، که جمع شود

نخستین دم، از کرده‌ی پست من

نقطه دل بی‌عدد و گردش است

نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی

وگر خامی‌کنی غافل بخسپی

تا پرستند ملک را همه شاهان جهان

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت

به ولایت چو دل ستوده شود

دل عراقی بیچاره آرزومند است

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

پنهان گشتند این رسولان

گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!

بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین

کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور

چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت

آن دل، که به کوی تو، می‌بود به بوی تو

دهر، بر کار کس نپردازد

بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت

روزی نشد که غمزه‌ی مست تو سنگدل

خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان

یمن همه بزرگان اندر یمین اوست

به مستیان درختان نگر به فصل بهار

دیگر آن را لوای شکری هست

گل مگر جلوه می‌کند در باغ؟

دیگری آهسته نزدش می‌نشست

گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند

سبب و سر این بباید دید

با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد

شمع را از باد کی باشد امان؟

هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود

اگر از دیگری اثر یابد

غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا

تا بدانی صحبت یاران خوشست

مرا جواب چو زر داد من زرم دایم

اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

اگر در قعر دریا دم برآرد

در بحر گریخت این مقالات

عشق آن دلستان به قوت درد

ای عراقی، غیر یاد او مکن

پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان

بس کن که به پیش ناطق کل

بر جویبار شکل شقایق ز روشنی

هله عیسی قران صحت رنجور گران

ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره

هین خمش کز پی باقی غزل

ای جهانی به کام، از در تو!

ایزد آخر نیافریدت تن

نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمه‌ی راه

تو سود می طلبی سود می‌رسد از یار

روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو

تا جگر گوشه‌ی خودت خواندم

شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند

چو ببیند که هیچ دم نزنی

سوختم ز آتش جدایی او

در زمستانم، تف دل آتش است

اگر دلدار گیرد در جهان کس

امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح

ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا

شنیدم که از نقره زد دیگدان

ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف

تا ترا از تو شیشه در بارست

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

بسوزد گر کسی این آشیانرا

آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح

هم تویی پرده‌ی بصیرت تو

باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو

تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد

حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود

می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب

از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد

گر هوس همدمی کنی و حریفی

من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود

از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند

هان ای دل بسته سینه بگشا

گر بگویی که: چیست در دستم؟

درد دل عراقی و درمان من تویی

بر سپهر معرفت کی بر شویم

هر که می‌بندد ره عشاق را

رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه

گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان

پس به یک ذره و یک یک وجود

ای آمده چو سردان اندر سماع مردان

دل به پروازهای روحانی

گاه بر نطع شهوتم چون پیل

زر وقت، باید به کار آزمود

تو دورای و دودلی و دل صاف آن‌ها راست

شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم

صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران

نه روشندلی زاید از تیره اصلی

روی چون ماهت اگر بنمایی

در حریم تو دویی را بار نیست

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

هر چه کردم گرد، با وزر و وبال

از دیده غیب شمس تبریز

که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند

بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می‌زند

رگ و پی در تنم در آن مجلس

رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر

به زبان نفی کن، به دل اثبات

زمزمه‌ی شعر سیف نغمه‌ی داودی است

کسی ز طعنه‌ی پیکان روزگار رهید

یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش

باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار

اگر غفلت نباشد جمله عالم

های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند

وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت

زهره گفتی شمع جمع انجم است

چمن، با سوسن و ریحان منقش

هرگز ایمن مشو، که حمله‌ی چرخ

چه کنی سری را که فنا بکوبد

سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی

روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید

بر همه عالم ستم کردست او

جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست

جلوه‌ی حسن تو در افزونی است

بگذر ازین پستی از بلندی همت

آشکار است ستمکاری دهر

یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار

نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند

چند گویی دود برهان است بر آتش خمش

سوگند خورد عاقله‌ی جان به فضل و عدل

این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی برهی

لیک دور چرخ می‌گفت از کمین:

از برای دنبه یک گوسفند

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

بگریز از من و از طالع شیرافکن من

گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی

چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه

می‌دان به یقین که با عدم خاست

آن چنگ طرب که بی‌نوا بود

هیچ مرغ اندر همه عالم نبود

نی آنکه همیشه چون عراقی

بیارامید صید، آسوده در دام

بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را

گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت

من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند

در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل

دلبری در نیکویی ماه تمام

سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن

نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند

آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد

اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن

چو خاکستر شوی و ذره گردی

گوهر آیینه کلست با او دم مزن

هست نظمی لطیف، عمر شریف

یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد

بصورت، قبله‌ی آزادگانیم

بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن

سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها

ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو

انباشت شاه معده‌ی آب روان به خاک

چو خون عقل خورد باده لاابالی وار

جامی، از آلایش تن پاک شو!

تو همه عیبی و ما یکسر هنر

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

چون کشتی نوحم اندر این خشک

درپای دار این فلک بی‌گناه کش

از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری

وانگه که ز لب شکر گشایی

شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان

این نه شب، هست اژدهای سیاه

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار

نکو کار شو تا توانی، که دائم

خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید

دریای فتنه این هوس و آرزوی تست

جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من

شیر بچه گر به زخم مور اجل رفت

آن باد بهار جان باغست

سرو نشان از قد رعناش داد

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

که برد بار تو امروز که مسکینی

پاینده عمر باد روان لطیف ما

چون اوحدی نگردی بی‌صدق یار هرگز

عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق

وانکه او مجروح گشت از عشق تو

وقتست که درتابم چون صبح در این عالم

بهره‌ی خود به دیگران چه دهی؟

بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

بدین پاکیزگی و نیک رائی

کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو

از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند

اگر خلوت نمی‌گیری چرا خامش نمی‌باشی

از سنا برق آتش شمشیر

گویی چگونه باشد آمدشد معانی

ببر از عجب، تا شوی منظور

خلقت از بهر تنی تنها نیست

یکدل ار گردیم در سود و زیان

رد او به از قبول دیگران

فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف

به نوبتگاه او بین صف کشیده

کیست کز عشق لاله‌ی رخ تو

تبریز با شراب چنان صدر نامدار

وصف خلق کسی که قرآن است

غزل عشق چون سراییدی

مرا بناز بپرورد باغبان روزی

از رشک نورها است که عقل کمال را

مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت

از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین

رفیقا مکش خویشتن در فراق

خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران

تن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

ترا پرواز بس زودست و دشوار

آنک او لقمه حرص است به طمع خامی

نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ

ملک البصیره من ممالک شیخنا

مدتی خون خوردم و راهم نبود

کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو

چکنم؟ در سرشت من اینست!

شعر من کهنه نگردد به مرور ایام

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما

هر کسی در عجبی و عجب من اینست

مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم

چنگ و قانون جهان را تارهاست

چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن

چون حقیقت نهفته در خمشیست

تو چه دانی؟ که آزمایش اوست

سیف ار ز تو می‌خواهد بوسه تو برو می‌خند

خلق بر او دوخته چشم نیاز

جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست

با خروش سینه‌ی زیرم، الهی، درپذیر

بادی که ز عشق او است در تن

نشان دو فصل اندر او بازیابی

سنگین جانی که با چنین لعل

هیچ جز بحر در جهان نشناخت

ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

بس بگشت آسیای دهر، ولیک

چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید

در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده

دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان

از عالم دل ندا شنیدن

نفس چون رخ به این چهار آورد

رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی

همه را بار بر نهند به پشت

بگو روشن که شمس الدین تبریز

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند

ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی

چون آن ذره نیافت از خجلت آن

ورای عشق هزاران هزار ایوان هست

نقش، بی‌خامه‌ی نقاش که دید؟

سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید

قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت

همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان

صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

از پی صنع زرگری کوره‌ی گرم به بود

نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت

ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر

ساغری ده، مرا ز من برهان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم

در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست

ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ

اندر آن بی‌هوشی آری هوش دیگر لون هست

غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد

رسید مژده به شامست شمس تبریزی

به لباسی دگر بر آید مرد

نوشش سبب هزار نیش است

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد

در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی

خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته

خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز

ور بپوشیم یکی خلعت نو

بود تا بود در آن پاک حریم

هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت

شد چو از پیچ و خم ره، با خبر

اگر تو زین ملولی وای بر تو

نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ

رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم

چون خیمه‌ی جمال تو از پیش برفگند

باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد

آشنا کرد تا به آن برسید

چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد

نه شما را از دهر منظوری است

خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست

مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما

دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی

به ترک سخن گفت خاقانی ایرا

کنند کار کسی را تمام و برگذرند

تاکنون عشق من آمیخته بود

گر از لبت به سخن بوسه‌ای خوهم ندهی

بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن

خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش

خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی

اول دیت خون تو جامی است به دستش

مرا خوار داری و بیقدر خواهی

مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو

بر ضعیفان روا نباشد زور

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟

هم از امروز سخن باید گفت

گر حالم وگر محالم ای جان

منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست

بیا که خرقه‌ها جمله گرو شد

نام بردار شرق و غرب تویی

اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌ای

ور بگیرد ره تو دریایی

از پی فاتحه‌ی وصل دعایی گفتم

به بیباکی بسان مردم مست

خموش باش که آن کس که بحر جانان دید

هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز

باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین

ز درد این سخن پیران ره را

ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست

آنکه او مرده زنده داند کرد

ز اندوه او چو مشعله‌ی ماه روشن است

رفتند بچابکی سبکباران

از آن مستی به تبریز است گردان

علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته

غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده

با غصه‌ی دشمنان همی ساز

من پیاده رفته‌ام در راستی تا منتها

برفلک داری، ای پسر، آیا

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

بهر نور شمس تبریزی تنم

ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟

رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری

من بی من و بی‌مایی افتاده بدم جایی

پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی

نشود جز به عشق زاینده

سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری

مرا هر سال، گردون میفرستد

که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم

سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی

بس کن این هزل چیست خاقانی

شمس تبریز کم سخن بود

از قضا صیدگری دام نهاد

با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

بویی ببری ز شمس تبریز

پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی

طفل شیر از زخم شیر ایمن بود

اگر آدم کفی گل بود گو باش

گفتی که به سوی ما روان شو

موج آن بحر به پایان چون رسید

وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز

ما شکفتیم که پژمرده شویم

عاشقان چشم غیب بگشایند

در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی

ما را بی ما چه می‌نوازی تو

گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت

اصل دم سرد مهر جانست

که جز آن جایگه سفر نکند

انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر

زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ

خویشتن را چو در کنار گرفت

از پرده برون نیامدی هیچ

نی بستیزی نی بگریزی

دل عطار نگر شیشه صفت

نیست شطرنج تا تو فکر کنی

خواب‌بین عقده‌ی انکار گشاد

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن

مرا باید دگر ترک چمن گفت

از ره کهکشان گذشت دلم

کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد

مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او

در پس زانو چو سگ نشینم کایام

هر کی خود را نکرد خوار امروز

در سخن با من بسی گوهر فشاند

از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم

حال دلی که گفتن آن ناگزیر باشد

چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او

سر من همچو شمع باز برید

گل از درون دل دم رحمان فزون شنید

همگی ملک شود مال توام،

تا تو را در دل هوای جان بود

چو تو، یکروز سیه بودم وخوش

زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر

آن برون آید از آن آتش سوزان فردا

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

سرچشمه‌ی حیوان بین در طاس و ز عکس او

پسر زاد زان شاه نیکو یکی

از عدم صورت هستی دادت

مرا از حال عشق و صبر پرسید

اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست

بدو داد شمشیرزن سی‌هزار

ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

یک ذره‌گی فرید اینجا

دو فرزند بودش چو خرم بهار

لیک نیارند به مکر و حیل

در صومعه چون راه ندادند مرا دوش

مرا همواره با خور گفتگوهاست

ز اسبان چینی و دیبای چین

با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی

کو او و کو بیچاره‌ای کو هست در تقلید خود

جام است چو اشک خوش داود و همه بزم

همی‌بود یک سال با داد و پند

هر چه درین دایره بیرون توست

ور از جهان سخن سر تو برون افتاد

چونک در جنت شراب حلم خورد

سر بار بگشاد در بارگاه

کار فتوت از دل و دست تو راست شد

شمس الحق تبریزی درتافته از روزن

دلی پر خون درین هیبت بماندست

یکی دیگری را بود پای زهر

گر بهشتی، چراش می‌مانی؟

تا دل ما در سر زلف تو شد

ور بگویی خود همینش بود و بس

چه قیصر چه خاقان چو آید زمان

دوست بیدار و دشمن اندر خواب

با غمت آموخته‌ام چشم ز خود دوخته‌ام

بهر خوان سکندر دوران

که آن را چو گردآورد رهنمای

چون توان برد نقد درویشان؟

چو معشوق رند است و می می‌خورد

بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر

هرآنگه که دانا بود پرشتاب

هست توئی، هستی مطلق تویی!

ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه

که کشد درد دلت ای عطار

ز هستی وبخشش بود مرد مه

توبه در لای این سخن در جست

برد مرا باد حوادث نوا

پس بقاصد مرد دندان سخت کرد

گزارنده‌ی خواب را خواندند

سالها بهر تو ننشستم ز پا

می به سبو ده که به تو تشنه شد

اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند

مباشید گستاخ با پادشا

هر یک از ما به صورت ذاتی

گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی

گفت یزدان که به علم روشنم

بدانش فزای و به یزدان گرای

هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد

زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در

تو روا داری که این نامه‌ی مهین

اگر پادشا را بود پیشه داد

بلند بال کند جود پست قامت را

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود

همه لشکرش گرد آن مرغزار

دولت او را به ملک داده نوید

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

مرده پیش او کشی زنده شود

نیامد همی‌زند و استش درست

شمع بختش جهان چنان افروخت

حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

چون ز بند دام باد او شکست

خالق افعال نیکی و بدی

عطار چو شرح آن ذقن داد

به نزد او همه جان‌های رفتگان جمعند

شرح روضه گر دروغ و زور نیست

ای که بمیری ز تف یک شرار

دلیل حمق تو طعن تو در سنائی بس

دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو

ذکر کوکب را چنین تاویل گفت

چو محراب بیت الخلافه برآمد

عقل آید و عالمی حشر سازد

آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد

تا بود کان را بیندازد به جا

دگر گفت: ای نمک خواران بد عهد

سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

ای پدر الانتظار الانتظار

به زاری گویمت در ساز با من

خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید

خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم

زر شدی خاک سیه اندر کفش

باستقبال مرگ از تیغ خوردن

به شب شهر غوغای یاجوج گیرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

اشتران مصر را رو سوی ما

و آن خواجه برد کلید این گنج

اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید

گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب

تا ز برگ خشک و تازه خوردنم

ولیکن بس که نامت می‌شنیدم

من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست

آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق

حق گشاده کرد آن دم پای من

مگر بشکست نای مطرب پیر

گر دل عطار شد زیر و زبر

خاموش کن ای بی‌ادب چیزی مگو در زیر لب

بعد ازین کد و مذلت جان من

مشو آتش به صحبت همسران را

وانکه را دوست بیفکند از پای

در باغ همه رخ تو بیند

چون شود بیدار از خواب او سحر

به یک تحسینت ای همدم حلال است

دست چون می نرسدم در زلف دوست

پیش خودم همی‌نشان بر سر من همی‌فشان

تنگ گرداند جهان چاره را

به چشم افشاندم از خاک درت نور

اثر عود صلیب و خط ترساست خطا

تا نگیرد دست من دامان تو

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کرد برادر کش نظارگی

سهمگین راهی فرازش ریزه‌ی سنگ سیاه

دریغ شرح نگشت و ز شرح می‌ترسم

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

دادش که: ببر بران خرابش

اگر به غصه‌ی خصمان فرو شود دل من

مرا به وصل خود ای میوه‌ی دل آبی ده

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد

چو فردا دست خون در دامن آید

چون تو جگر گوشه‌ی دل منی آخر

زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود

بر در خرگاه قدرت جان او

ور نه بدان نازکی از جای دگر

گر زمانه آیت شب محو کرد

خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را

یا خری یا گاو بهر من بجوی

هفت در از گوهر تیغ تو زنگ

خواجه ابوبکر عمید ملک

مستی آمد ملولیت رفت

جز گلابه در تنت کو ای مقل

دردت ز منست گر چه حالی

خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا

هم ز چشم تو خوب منظر روی

اختیاری هست در ظلم و ستم

فدای عشق شو گر خود مجازیست

همچو مستان غلغلی دربسته‌ای

در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی

گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار

نه پاینده است بر مردم جوانی

چون چشم برکنم؟ که سرم زیر پای توست

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

تو ز چرخ و اختران هم برتری

جست چنان هر یک از ایثار خویش

چون نتوانی محمدی یافت

چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب ار نی

خایفان راه را کردی دلیر

به املای ملک مرد هنرسنج

کافرم کافر ار به خدمت تو

پسته‌ی تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

نه که مخلوق توم گیرم خرم

به نواخت به لطف و راز پرسید

پشه‌ای را دیده‌ای هرگز که گفت

ای امن‌ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو

ور نکردی زندگانی منیر

وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد

فریاد چون کند دل خاقانی از فراق

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

دارد آوازی نه اندر خورد گوش

شدم زانگونه با دولت هم آغوش

بر آورید ز دودی کبود در شش روز

آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر

جان مجرد گشته از غوغای تن

گفت ای دل و دیده‌ی مرا نور

دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت

دانه‌ی دل پاک کردم همچو گندم با همه

منت بسیار دارم از تو من

رسید آن در بی قیمت به دریا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان

عارفان که جام حق نوشیده‌اند

چو هر کس به مقدار خود گفت چیز

قدر آن داری که طغرای قبولش درکشی

از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان

تا نشد او لعل خود را دشمنست

عنان می داد رخش کوه تن را

من می‌سوزم ازو تو از من

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او

مرده‌ی صدساله بیرون شد ز گور

به فرمان ملک گوینده در حال

بلبل اینک صفیر مدح شنو

کسی کو پیش گیرد کار عشقت

یک به یک را حاجبه جستن گرفت

رونده سرکش و جوینده بی‌حال

گفتمش از علم مرا کوه‌هاست

در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است

بی‌گناهی بی‌گزند سابقی

گفت رسولش که چو خصم درشت

مهر سپهر ملک بماناد کز کفش

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت

هر جا که نشست زار بگریست،

کی چو شمعی سوختی عطار دل

تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد

دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات

نهانی مجلسی کز هیچ سوئی

عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت

ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری

مشعله بر کرده چندین پهلوان

گر چه کند مرغ ز مستی خروش

تو که با من تخم کین کاری همه

هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته‌ست

چون ببیند نور حق آمن شود

پیاپی گر چه می میکرد بر کار

کرته‌ی فستقی فلک چاک زند چو فندقش

آن حیاتی که روح زنده بدوست

لاجرم در ظرف باشد اعتداد

دمی باز آمد از پیشینه پیوند

گر بوسه بسی نگاه داری

در منزل خود آزاد شوند

پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای

بازار جهت گذاشت بر جای

آفتاب از کفش به تب لرزه است

سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته‌ام

که برابر می‌نهد شاه مجید

به لب زان خنده‌ی شیرین مهیا

چون پیر سخن شنید جان داد

هین مشک سخن بنه به جو رو

شاه می‌دانست خود پاکی او

طرب کرد از نشاط روزی بیش

عمر پلی است رخنه‌سر، حادثه سیل پل شکن

من کیم در میانه واسطه‌ای

گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز

هر کس ز لطافت جوانیش

هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس

چو گنج جان به کنج خانه آمد

طنطنه‌ی ادراک بینایی نداشت

خون دل سوختگان باشد آب

آه کز مردان امام شهاب

چو سعدی سیف فرغانی به وصف پسته‌ی تنگت

هم ز جنس او به صورت چون سگان

مجنون، که درونه بر ز غم داشت،

در بلای نیک و بد عطار را

چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد

تا صطرلابی کند از بهر او

ز آتش گاه سرما خوش بود تاب

گوهر تاج ملک، تاج الدین

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

نه که صادق بود و پاک از غل و خشم

لب شیرین که جز با جان نسازد

از زیر حقه مهره‌ی انجم کند پدید

تو هر صورتی که مصور کنی

گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر

گفتا که: چو کردنی است کاری

نیست جز اشک کسش هم زانو

مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را

در درج عشق بر طاق دل است

وگر تو ناصبوری کز تو دورم

هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار

در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن

ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمه‌ی چشم

رسید اندر مداین باده و گیر

همه ترکان فلک را پس از این

به حسن و لطف چو او در زمانه بی‌مثل است

صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد

سزد کاین شعله گردد گیتی افروز

خوش خوش چو یهود پاره‌ی زرد

این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند

چو شد خاک رهت عطار حیران

بنای دوستی چون محکم افتد

پاک بودم دم دنیا نزدم

ز باغ طبع بی‌بارم ازین غوره که من دارم

دم فرو بست از سخن اینجا فرید

چون هست چنین امیدواریم

کعبه‌ی آسمان حرم صدر شهنشه است و بس

باده کهنه خدا روز الست ره نما

پیوستگیی چو یافت عطار

ملک سر مست و دولت سازگارش

مدبری را که قاطع ره توست

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

غسل کن اول به آب دیده‌ی من هفت بار

من که ز دم مایه ده جان شدم

خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن

اترک هذا وصف فراقا

بشکسته دلیران را از چست سواری پشت

کوته سخنی، ستوده حالیست

دل من دیگ سنگین نیست ویحک

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

خویش بر آتش زنم پروانه‌وار

چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت

دلم که آهوی فتراک اوست حبل امان

بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش

تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم

بگفتش عشقبازی را نشان چیست

بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ

بر من این داغ از آتش عشق است

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت

جانیم ده، از خزینه‌ی بیش

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

جمله جان‌هاست یکی وین همه عکس ملکی

جان آمد به لب از پسته‌ی رعنات مرا

قفل همه را کلید بر تو

گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی

هر که از بهر تو نگفت سخن

خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز

چو بخشم یک نگین را دو نگین باز

صد هزاران رفته‌اند و کس ندید

خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می‌زدی

اندک سوی من نگر اگرچه

نگر تا چند ز افسون یافتم دام

بیا تا در وفای دوستداران

درین دامگه ما چو پر کلاغ

به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن

از عشق بتی نژند گردد

گفتی برهانمت ز عطار

ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت

چون حال من سوخته دل تنگ درآمد

کمان‌ها چون هلال اندر بلندی

عطار در بقای حق و در فنای خود

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

سر باز زن چو شمع به گازی فرید را

بسی در غدر و حیلت برجهیدی

چو در عالم نمی‌بینم رفیقی

از کلبه، خیره گربه‌ی پیرم نبست رخت

یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن

گر رافضیی باشد از داد علی در ده

گلی از گلستانت باز کنم

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

آنکه پهلو نسود با موری

شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو

آستین نا کرده پر خون هر شبی

توانگر کز پی درویش دایم

دردا که ز اشتران راهش

هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او

بسی بر بوی او بودیم و بویی

تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر

هر که او پیداست درصد تفرقه است

در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم

در بند حور و چشمه‌ی کوثر مباش از آنک

سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

بویی از مجمره‌ی عشق بری

خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این

تا چند بر آفتاب بندی

آرزوها نواله‌ای چرب است

عاشقان را خط امان دادی

مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم

چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد

سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی

ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت

ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن

هر نفس سرمایه‌ی عمر است و تو زان بی‌خبر

یاد باد آن دمی که میشستم

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو

گر پنهانی برآی پیدا

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

تن زنم تا همچنینم سوی دوزخ می‌برد

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام

همچو نی دل پر خروش و تن نزار

تو ای عاشق مصیبت دار شوقی

گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم

نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم

وارهان عطار را یکبارگی

جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود

بی تو عطار را روا نبود

جواب گفته متنبی است این

گرچه از من کس سخن می‌نشنود

زخم چوگان شوق می‌باید

بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

عشق با دل گشت و دل با عشق شد

سخا و کرم دوستی علی است

این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

همچو ابروی تواش چشمی رسید

اوست پیدا و سرافراز میان خوبان

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی

تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر

سیف فرغانی چو غم از بهر اوست

شکر ریز فریدم می نباید

جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو

چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند

ای گشته ز یاد دوست غافل

گفتی که چو گم شوی مرا جوی

گر چه کژبازند و ضدانند لیک

قرن‌ها شد که نمی‌آسایند

با چنین عزت که از حسن و جمال

تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک

جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد

هر که بی او آستین در خون گرفت

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

نه ایوبم که چندین صبر دارم

عزت زر بود اگر محنت او شود شرر

طفلان زمانه‌ی خرف را

ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

یک رهم یکرنگ گردان در فنا

من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین

اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را

به مدح دایره‌ی روی او اگر نقطه است

تو ای عطار اگر چه دل نداری

بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستن

گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد

چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان

خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی

چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش

در عشق تو گر بمرد عطار

بسیار درو نمی‌توان بود

من ز عطار جان بخواهم برد

او مگر صورت عشق است و نماند به بشر

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

یک دردی درد ما در عالم رسوایی

نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو

چون کند از توکسی پهلو تهی

یا چو سگ پای آدمی گیرند

میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش

گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن

من نیم تنها که ذرات دو کون

تو طبیب عاشقان باشی، چرا

از عشوه‌های خلق به حلقم رسید جان

هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم

اگر موجی ازین دریا برآید

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین

آمد بهار عشق به بستان جان درآ

ما شب‌روان بادیه‌ی کعبه‌ی دلیم

زردشت نه‌ای چرا شدستند

چون خواب کند کسی که او را

برآرد مطبخ معده بخاری

آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید

از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار

گر جمله‌ی ما به دوزخ اندازد

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون

کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ

مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می‌شود

اگرچه من نگشایم ولیک بگشاید

ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی

بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان

دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده

غافل منشینید چنین زانکه یکی روز

سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

پای بر سر نه که اینجا کافری است

پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

تا گم شود نشانت در پای بی‌نشانی

کین گلبن نوبهار عمرت

غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری

چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه

به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع

به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن

ز شادی همه عالم شدست بیگانه

کی بینم از شعاع وصال تو آتشی

شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

چو گفته‌ست انصتو ای طوطی جان

جامه‌ها کردم رفو، اما به تن

به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی

دانستم از صفات که ذاتت منزه است

دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین

امید سیف فرغانی به وصل است

بسان سیف فرغانی بر این در

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

از روی تو چشم بر نداریم

تو بحر فضل و تو را در میانه گوهر نظم

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

وز بحر عشق او که ندارد کرانه‌ای

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

خواری‌ست گوساله‌ی سامری را

به آب چشم و به خون جگر همی گردد

گفت، افتادگی است خصلت من

گر به سیر و گشت، می‌پرداختیم

ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام

کس کاین نقش بر گل مینگارد

هم از نیش زنبور شد تلخ کام

دوست را گرنه‌ای تو نامحرم

کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی

تو را این لطف و حسن ای دلستان هست

قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

گر خورد آب حیوة زنده نگردد

چون کرد بنای آبگیری

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم

دشمن خود تویی، چو در نگری

گفت: جایی که عراقی باشد

به تیغ غمزه‌ی خون خوار، جان مجروحم

عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی

هم به چشم خود جمال خود بدید

زر، دگر ننهاد مرد کم فروش

خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

که سنگین‌تر غمی دارم ز الوند

درآمد خلیفه چو جمعه درآمد

گردنده بسان گرد بادی

وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده

جای تو ، من بنده‌ی فرمان پذیر

وان قصه که داشت باز پرسید

گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت

گاه بر نیل نخوتم چون شاه

غم فرزند و خوی ناخوش و رنج

هوایت را بصد جان می‌خریدم

پوشیده کجا شود به دیوار

ز تو ای شاه خوش دستار از این سو

بود سنه ششصد و هشتاد و هشت

خلل ز آسیب دورانش کم افتد

وین تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌ام

کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد

ساخته دارند همه ساز عزم

فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج

وان سرو رونده در چمن شد

عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره‌ای

تیغ نشاید که کشی از نیام

چو گرگ غالب از بسیاری میش

که ترا جلاد این خلقان کنم

زمین، چون صحف انگلیون مصور

وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان

که خود را سوزی، وانگه دیگران را

همه از در تاج و همتای شاه

رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو

دمیده، در چراغ جان، دم سرد

که از دود دو آتش دارد این سوز

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

سگی است دوخته بر آستان در دندان

که نتوان یار با اغیار دیدن

بنهاد به نطع بی جهت پای

روشن از پرتو یقین ویند

از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو

ز سر عشق کرد آن جمله موجود

نه کمر از دور میان تو ننگ

شد ز یک بازی شیطان روی زرد

نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود

زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است

به جز محرم نمی‌گنجید موئی

وز صفا آفتاب تابانست

از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو

لاجرمش روئی چنان مانده زرد

دیت بر خسرو و خون بر من آید

گم گشت همه به یک زمانم

اگر عاشقی پارسایی مکن

که ده آهو توان کشتن به یک تیر

چرا کم بود در حق نمک جهد

جهان را به جوشن بیاراستند

چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

درمه ذیقعده رسیدم به شهر

کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال

هست آوازش نهان در گوش نوش

سخنش در حقیقت است مجاز

دام و در از وی با مان باز رست

مرا دی آن چنان اندر کنارش

بگردید و این خستگان بشمرید

برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری

باب تیغ کردش طعمه‌ی خاک

همی شد پای کوبان سر ز گردن

بکرد چار گهر هفت قبه‌ی گردان

بارها ما را رسانیدی گزند

در پنه‌ی سایه‌ی خود جای خویش

من نیز نیم ز درد خالی

روان من از خاک بر مه رسد

تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او

که در من رسم کبر است این معانی

به جوی شیر ماند تشنه فرهاد

من ازین شیطان و نفس این خواستم

خارج از پرده‌های خویشتنی

در نزدم دست به حلوای کس

در قبله، خطاست بت‌پرستی

همه کشورت را به دین اندرآر

تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو

برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟

که دولت را درو پوشیده رازیست

خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

تیر ستاده ست و کمانش روان

گریه کند بر سر آتش کباب

بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار

ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو

پیاده در زیارتها کنم راه

که این طوطی نهد، آن بلبلم نام

بگذرد از چپ در آید در یمین

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را

مروحه‌ای بود به پیش چراغ

لاف چو خسرو مزن از عشق یار

مس گشته کیمیا از وی!

یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای

چو دلها گیسوان را در شکنها

سر به گریبان ستمگارگی

این است نشان دوستداری

چشم گر چشم شد، ابرو ابرو است

زهر نخوردم غم تریاک نیست

به رزمی آورد به صد حیله پشت

قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود

تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی

ماهی ساق آمده در پای دام

مرگ خود و زندگی یار خویش

تا پدید آید گهردانه‌ی شگفت

از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند

نه در تن دل که سازد با صبوری

از روی تو باد چشم بد دور

مرا ایزد پاک داد این کلاه

شود زیر و زبر از شیوه تو

ره‌ی خود را تو روب از دیده‌ی خویش

نورد فتنه را بگشاد تمثال

کابم از بالای سر شد چون کنم

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست

ولیکن مهرش اندر جان درون رفت

حکمت و حکمش ازلی و ابدی

خاموشی تو، همی دهد پند

دربند در گفتن بگشای در روزه

که سازد پیل معبر طعمه‌ی باز

که دید از دور ناگه کوه کن را

دیو ملعون شد به خوبی رشک حور

نهد کار دو عالم را به یک سو

شده سر گشته با دو بوستان هم

کم زنده به تو کند، نه از خویش

همی تاختند آن برین این بر آن

بینمت بی‌دود آتش گشته و برهان شده

گریه و زاری ز نهایت گذشت

به قدری تشنگی شیرین بود آب

شد زنده‌ی دایم از معانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد

از کف خورشید نهان شد اثر

شکر داند کز و چو نمی گدازد

چه کردی تو با خسرو کشورا

چو فقیران سری بنه که سلام علیکم

برون زد شعله‌ی زان دود عشاق

وزان در همچو چشم بد شدم دور

رازها دانسته و پوشیده‌اند

جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است

که آری می‌برد دیوانه زنجیر

مباش از پرده سنگ انداز با من

باشد چو خانه نزد او خاک

کان ساقی دریادل خماره ما کو

دولت من روی نماید بدان

که خود را کردم از دولت فراموش

بر زه نکند کمان ابرویش

بر خاک درت چو خاک خوار است

کهنه شود بیش کند آب خویش

ز بهر کالبد غمخور که جان رفت

دلی از کینه‌ی کشتگان پرستیز

یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌ای

بی حجبش جلوه نمود آن جمال

نمی‌رفت از سرش سودای دلدار

اندرین مهلت رهاند خویش را

چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار

زاندیشه کجا غم شکم داشت

هم هر دو به یکدگر نمانند

در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو

ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم

چو خور در بره و مه در ثریا

کس نتواند که کند کوه کاه

ز استار غیب آن مستر شکوفه،

ز قطب الدین سلطان گشت آباد

که بر می نارد امشب ناله‌ی زیر

کس در این فتنه نباشد خاموش

ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو

فخر بدین مرتبه ناچار به

در افشان شد از لب جهان شاه نیز

دورت اندازد چنانک از ریش خس

جامه‌ای دارم که چون پرویزن است

برش تحفه‌گوی گریبان فرستم

پنهان همه پدید بر تو

در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم

ساکن نشود به رازیانه

چو شود کز سر پای ملخی درگذری

نیز نهد بر سر گل پا به هوش

چون موی از وجود و عدم بی خبر زیند

بند تعلق خویش از یکدگر گشاده

طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست

کشیده پور خاقان را به زنجیر

آهنگ نشید عاشقان کرد

به خدمت گر همی‌جویی مهان کو

ار شکر ولی‌نعمت افواهی

ز شیرین هم به شکر گشت خرسند

سینه‌ام پر خون شد از شورابه‌ات

که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی

به فیض علت اولی و نفس انسانیست

حیات افزای مردم چون مسیحا

خداوند این راز که وین چه راز

یعطی و یمنع ما یشا بمراده

بپذیر از من مسلمان پند

کامید خود از درت براریم

درو نبود کانچه کاری بدروی

چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال

آنکه او مرجع و مب منست

این صفتم داد خدا زان شدم

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی

گر به مویی برو گزند کنند

باز آور به من رسان جوابش

زان فسونهایی که می‌دانی بگوی

از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک

تایید کند هرچه کند فضل الهی

نه کس را اعتماد زندگانی

ورا بیش گویند گویندگان

ناله هر تار در فرمان تو

از لوح کمانچه و چغانه

کو بر تن خویشتن نهد رنج

تا دمت روح را صفا بخشد

همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب

با رشک نهان و اشک پیدا

دیوانه و مستمند گردد

سر پوش اجل به سر در آورد

هوش بیداری کجا و رأیت احلام کو

در آن دیار شبی تا به روز نغنوده

بی گریه‌ی زار در جهان کیست؟

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

که عراقی حریف و محرم نیست

که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم

وگر دشنام گوئی هم حلالست

مگر گشت زنده زریر سوار

جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته

هیچ بی‌ارتفاع نیست برو

آمدی از رنج فتادی به ضرر

هرگز ناید به هیچ کاری

ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو

مساعد همچو با یوسف زلیخا

جفت از نسب خلیفه باری

هر زمانی لاف دیگر می‌زند

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی

بسیار سخن زدی ، ملالیست

چرک در پالیز روینده شود

به گدایان که توانگر غم زرها دارد

که کط ز شهر تموزست ویج از مرداد

بگفتا آنکه داند در بلا زیست

که نادان نهد نام او ملک و مال

پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

دایم از شوق بود ناپروای

دو خاتم نیز باید کردنم ساز

جمله جهان نیم درم ای غلام

کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه

هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای

پلان مریخ سان در زورمندی

اکنون به روایی آنچنانست

ز آنک هر حرفی از این با اژدها آمیخته

تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری

چه پنداری که بینی من صبورم

از چه زار و پشت ریش و لاغرم

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

خازن خاص ملک دارد اگر بستانی

می‌خورد، فسوس زندگانیش

که نفرین کند بر بت آزری

که شیر سجود آرد در پیش شغال تو

وگرنه نایبه‌کش بادم از غراب‌البین

وفاح الروض و ابتسم الاقاحی

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا

درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند

تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری

چشم خر شد به صفت چشم خرد

سوی باب کشته بپیمود راه

درکش که رحیق است ز اسرار رسیده

وانکه قهرش سبب ویرانی

تا بر آن دل هفت گردون حلقه‌ی در گویمی

حاتم طایی گدایی در صفش

سودش همه مایه‌ی زیان است

شکل پروین دهد به هفتو رنگ

از نور الم نشرح بی‌شرح تو دریابد

برداشت قدم که هم عنان دید

ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی

اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی

بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی

هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد

که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو

خشم تو مزاج الم گرفته

در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد

لب دوختن آفت درونست

ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری

تا مبارک مقدمت در دور عالم کی رسید

آن دم که جمال یار بینی

که رسد او را ز آدم ناحقی

نفخه‌ی صور دل است صوت مزامیر او

که به رخ همچو زر بر موسیست

مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید

هیهات که بی تو چون توان زیست

بر سر پستان شیرافزای او

مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته

نغمه‌ی خواجو بشنو مرغ خوش‌الحان چکنی

زان مهره‌ها به حقه‌ی ازرق دهد ضیا

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش

کندرین موسم بسی خیرات گوناگون کنند

جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود

بستر تهی و کنار خالی

چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو

چرخ بیرون شود از ورطه‌ی سرگردانی

از صفات واصفان پاک آمده

سبز گشته بود این رنگ تنم

تهمتی بر چشم نابینا نهاد

دارد استظهار دور از دور بی‌انجام تو

گر در ره عشق مرد کارید

رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد

ما را با ما چه می‌فریبی تو

کیست کورا هوا نکو خواهست

هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد

گر دارم ازو وگر ندارم

شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج

خواجه‌ی راستن دولت و دین

تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

و از این معامله غافل مشو که حیف خوری

جهت پختگی تو برسید امتحان تو

آنچه عزمش کند بسانی

بد به جای دست او دست رسول

پس چرا چشمت ازو مخمور نیست

چه گویم این مقیم است آن سفر کرد

دهد عزمت اندر بلا من و سلوی

وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

میان حسن و نظر سدلن ترانی بست

از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی

وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار

همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته

کوس او طبل حیدر رازی

دل خم شسته شود چون به سقایی برسد

که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

همچنین سال و مه همی آرای

کو وفاداری ترا، گر ممنی

بانگ طرفه از ورای سر و جهر

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست

این رحمت خدای به ارحام می‌رود

اینست که اشگبارم از وی

دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری

جایی که تو باشی که کند یاد چنویی

کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه

ورای هر دو عالم می‌توان دید

ذکرش ز زبان حال آگاه

وافتم پشت دست می‌خاید

شاید اگر جان من دیگ هوس‌ها پزد

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نفاقی می‌کند با تو ولیکن نیست این کاره

درع داودی کند در دستها زین پس پری

مرد ناحق را کنند از جان قبول

تا به فهم تو کند نزدیک‌تر

نه چنان دست درازم که به دیوار رسم

چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته

وگر نی ترک این خر می‌توان کرد

که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

پای بر آن عهد بخواهم فشرد

کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست

عطار سخن بگو که جانی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور ...

تیغ ترکان کاردان دارند

اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده

با طاعت اوست آشنایی

گاه در شوقش شکاری می‌کنم

آب گرداند حدید و خاره را

پای بر آب روان نتوان نهاد

در حبس تکبر از چه سانست

نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد

خط زان دو لب شکرشکن حظ

در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته

بوده سکان زمین بی‌خبر از دور زمان

به ناز جلوه‌کنان عزم جویبار کند

هر کسی خواهد که عطاری بود

رفتم به در میکده، دیدم که فراز است

حلقه‌ی زلف را ز نقطه‌ی خال

تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد

تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

این قنق خابیه پرداز نو

از آن قرار نکردی در آشیانه‌ی پست

چون بمیری کی شناسی راز تو

کو همی لاغر شود از خوف نان

کار ما جز با کمند و دام نیست

از ورای خراب و آبادست

که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد

چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی

بنگذارد تو را ای دوست خام او

که ندارند عاقلانش پی

از من خسته‌ی دلسوخته کاری که تو دانی

تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را

بسته دست و شکسته پای آرد

که از جانش هوای کافری شد

که از ما بی‌نشان است آشیانش

بی‌سر و پایان برگو برگو

طاعت کهربا ندارد کاه

عشق او با صنع می‌بازد مدام

تا ببیند صدق آن میعاد مرد

سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست

نشنیدستی ز سیم اعرابی

کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند

نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست

زبان سوسن و دست و چنار بگشایند

سزای دیده‌ی گردیده میل آتشین باشد

نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران

غم بکاهد طرب بیفزاید

دلی کو مست و بس هشیار باشد

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته

زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی

گه فرو گفتی به چه اسرار خویش

رغم تو کرباس را شلوار کرد

همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر

جز آب حیات از سر کلکت نچکیده

گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند

آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون

در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری

گهی دهند لقب احمق و سبکبارم

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

روز و شب در امتحان افکنده‌ای

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری

شد کلید و قفل را جایی سپرد

چشمی که بود بی‌نم بر روی تو حیران به

تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری

تا هوا چون اثیر شفافست

در همه کاری پناه آمد ترا

بیست عباس‌اند در انبان من

وقت آن است که جانان بنماید دیدار

کش عیادت کند غراب البین

آن جام می لعل چو عناب درآمد

غباری و بر دل غباری ندارم

چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی

هنوز دیده چو نرگس نهاده می‌نگرم

هر بامداد معتکف آستان ماست

در بر خورشید نورالنور شد

سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان

این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم

کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود

لایق بندگی خواجه جلال الدینی

بگوید او که منم لا اله الا الله

تا آن دگرت چگونه آید

ننگرستی سوی آن یک چیز باز

چون نباشد حکم را قربان بگو

داد تو را، پیک سعادت نوید

تو نیز از عنایت فرو ایستادی

گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

بادا دعای محتشمت پاسبان حسن

کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو

به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی

چو طفل بی پدر بی مادرستم

مرد دل شو جمع‌گرد و کار کن

آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟

گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری

مگر که سیمبر خوش عیار بازآید

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

کنار پرگلشان را در آن کنار بجو

چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای

مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست

از همه لرزان‌تری تو زیر زیر

از هر ورق گل، آن که بیناست

بدسگالت را حریف آب دندان یافته

تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد

کوچه‌ای هست که راه تو از آن بگشاید

یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده

تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام

شکست در مه و خورشید آسمان آورد

زلف من کشتن تو ساز کند

از دو لعل شکر فشان به تو داد

روز این عرض نیست ژاژ مخای

بر شوره اگر غبار باشد

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

تا بی‌ریا باشد طلب اندر دعای آشتی

خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری

جای حالم بود و حالم زان فتاد

می‌پرد با پر دل بی‌پای تن

از رای تیره شمع به کوران فروخته

نه دریابد دوامت را تناهی

که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد

که تیغ شرع برهنه‌ست در شریعت او

همه همشهریان و هم کویان

با این همه گردنکشی و چرب زبانی

به خاک راه حیرانم میفکن

پای دل بر فرق جان نتوان نهاد

ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری

که منکر شدی کو عطایی ندارد

که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد

شام بود سحر شود از کرم خصال تو

نیست کون و فساد کس مقصود

شهریار از مملکت برخاستی

آن کسی که گوهر تاویل سفت

که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟

همتت گفت قد ضمنت علی

برسد چون نرسد چونک رسان تو بود

کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه

تا ز تو لاف می‌زنم کم بگرفت دامن او

آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست

فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا

مستغرق داستان ما باش

کز روی تو جان ماست گلشن

زین دو تحول در محل آیی

کان شادی و آن مستی بسیار درآمد

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی

چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو

باد بیفشاند رومی قباش

راهی طلبد به سر وحدت

بشنوید ای طوطیان بانگ درا

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

دگر کیست نداند که ناپدیدستی

چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد

دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد

صد بار و هزار بار برگو

زمان را بپیمود شاید به پنگان؟

صفیر بلبل بستان لن ترانی کو

تا کند غواصی دریای تو

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

بحر بود پس تو در عشق از او کمتری

باز آن باد صبا باده ده بستان شد

ولی گه گه سزاوار طلاقی

رویی به روان‌ها کن زین گرم روان برگو

کرا برگرفت او که نفگند بازش؟

آرزوی تو که بازآیی دگر

آب صافی کن ز گل ای خصم دل

آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا

فلا کان جسم قال روحی ممائلی

وان شتر مست خوش عیار نه این بود

در لشگر وی جهان جهان باد

سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

پس یکدگر دو مخالف کبوتر

قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کرده‌اند

از سر صد هزار ناز آیند

کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید

وگر غریو کنم در میان فریادی

ساخته خویش را من ندهم در مزاد

گوشه‌گیر البته زان ابرو کمانم می‌کند

از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو

چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

کمترین چیزیش سر دار اوفتد

از چه از زهر فنا و ناگوار

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

زین نعل بازگونه غلط کار آگهی

شد یوسف خوب و دلربا شد

آئینه جمال خداوند ذوالجلال

تنشق لهوله العباره

گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

که بر مردم فتد از ناتوانی

یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای

سر عشقش مگو به محرم خویش

جمله آن شو کز خدا آموختی

بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی

دیگر شده‌است یکسره آئینم

چون برم راه اینت ظالم لشگری

نفس لوامه برو یابید دست

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

تا شرق و غرب گیرد اقبال بی‌نحوسی

ما غلامان ز تو سلطان چه شود

دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد

بر سر زر برآ که لا گر تو نه‌ای محقری

تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟

تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند

چندان که همی نظر فکندم

چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند

همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی زدی

وز مستی جمالش از خود خبیر باشد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی

شادیش غم است و شکرش سم

این جهانم و آن جهانم هم تویی

از برای خوان بالا مردوار

چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی

تو نه یک بلایی تو دو صد بلایی

خلق را دور و برکنار نهاد

اولین دولت نوید خلعت خان زمان

بسازد جان و حسی زان بخار او

بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش

پناه دین محمد امین ملک خدا

تا طهارت کرده گردی گرد هفت اعضای او

ور نه تو دوستدار خویشتنی ...

در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای

زیرا صفات خالق جبار می‌رسد

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او

چون خویشتن آراست به دیبای خصالش

غلغلی افتاد در هفت آسمان

یک دو دم ماندست مردانه بمیر

گاهی به سبزه خفته‌ام آسوده، گه به غار

وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی

هر گوشه شهر ما ختن گردد

در نه آسمان باز است و آمین گوت هفت اختر

کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده‌ست این مسله

که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش

که چون شد دگر باز ناید جوانی

او را برسان بدان وطن باز

سیاهیم و او بال رنگین خوهد

ترشی رها کن اگر آن کدویی

به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی‌هنرید

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

چو مریم از دو صد عیسی شده‌ست آبست اندیشه

کردارهای ناخوش و گفتارهای خام

چون نه بر منوال دین جستند کین

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بدین گواهی در حق او برآر انگشت

فوق‌الظنون، خرق الحیاء

جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

از هول بشکند قفس جسم مرغ جان

ور ز آنک بود سنی از عدل عمر برگو

هرگز نروم نه من حمارم

روزی به وصل خویشتنم میهمان کند

مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده

که به آب از من این نشان برود

که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی

با توکل بریز مهره چو نرد

و علم الله حسبی من سالی

می‌خواندت آب کان سقا کو

از این تیره مرکز به چرخ زحل؟

با چنین کس از چه باید جنگ کرد

گرچه بهر مصلحت در آخری

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

وجود، فی وجود فی وجود

زیرا هنگام آشنا بود

آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب

چو نقاش و خامه بود بر سر او

از بهر یک امید کزو می‌روا شدم

کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد

گر شرح دهی چنین فصولم

می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!

تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

این فقیران تراشنده همه خرادند

من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم

به گردش می‌تنیدم همچو جولاه

زشت بود شیر شکار شگال

ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر

دمدمه‌ی روبه برو سکته گماشت

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

لطیف مشتریی سودمند بازاری

شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد

باز تواند گرفت مال صعود از دخان

چون یک گره از طره پربند گشود او

اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم

به بزم شاه جهان با نثار میید

فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی

گویای خمش مهذب آمد

گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر

گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی

همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم

در صفت بیننده را گنجی نمود

جهد کن باشد بیاری‌اش به فن

پر از حلاوه‌ی علم است کاسهای حروف

که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

جاهلی و قلتبانی می‌کند

روی مزار قدسی عرش آشیان رسید

این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو

راست همه قصه و اخبار خویش

به زخم تیر فلک را به زینهار آرد

حاصلش تاریکنایی یافتم

هم ز روی تو خوب منظر چشم

کو راست در عیار گهرها مهارتی

از این دلدار ما خوشتر نگیرد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی

یاسین و به جان و به تن فرو دم

سجده می‌کردی بتی را بر دوام

باز آید سوی او آن خیر و شر

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست

جهان را بخوردی، مگر اژدهایی

دیده روح طلب را به رخش بسپارید

داد آن چنان که بود رضای خدا در آن

تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‌ای

چندین مطلب مراد این دوپل

ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد

هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری

دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم

که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی

گر جاهل از خرد نترسد

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

سوخته بادش به هردو عالم خرمن

می‌نداند، زان غلط کردست راه

جانب حجره روانه شادمان

هرگز ندید سایه‌ی پیغمبر آفتاب

والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری

شاه گوینده ما می‌آید

منم ز شست قدر خورده‌ی ناوک بیداد

از ظالم تو وز عادل تو

مر پار تو را باز همو کرد به امسال

جهانگشای جوان دولت سعادت یاب

زان چنین بی سر و بن بر سر پا می‌آید

«خوش می‌روی به تنها تنها فدای جانت»

از چه تو عذرایی اگر وامقی؟!

زنده ز شخص مرده آخر بدید باید

صورت خواجگی و سیرت درویشان است

نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی

بروی بر طریق ملعون پیل

چند گویم بیش ازین کم پیچ تو

در لهبها نبود الا اتحاد

زرش بودی ز دامان اوفتاده

چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری

در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید

به جنبشند به جنبش دهنده راه نما

هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده

نفرستاد وحی رب‌الناس؟

دعای دولت شاه از میان جان کردند

هر کجا کافر و مسلمانی

نیست چون پیه استخوان در وی

گفتا: « کذا هوالوصل غالی »

ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود

تاج تو غبن افسر دارا و اردوان

الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی

در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار

جمله‌ی مرغان شدند اینجا خموش

تا برد از حالت خورشید بو

دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر

باد بهاری کند گر چه تو پژمرده‌ای

آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید

فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج

ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه

چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول

تو توانی کرد از کفر احتراز

کان دلفروز سرمه‌ی عشقش نهان کشید

چهره‌ی گل بدامن گلزار

ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی

آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد

تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری

تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟

بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ

زانک یک من نیست آنجا دو منست

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

نی آب خضر جویی نی حوض کوثری

کو در این شب گوش می‌دارد حدیثم ای ودود

گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان

صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه

بستم به سزا و سخت بستم

هر دو بر یک جای خاکستر شودند

زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

گذشته‌ست ز اوهام جبری و قدری

الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد

گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا

یکی از عالم غدار برجه

عالم جز ازو نشد مطلق

در درون آفرینش کی بود

زان دعا و زاری و ایمای من

بر اندکی بقا بگریید

کرد خالق اساس ایجادی

تا تن فرعون وار پاک شود از جحود

ز جهان حاسد کم‌حوصله‌ام کرده فرار

وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

همچو خالی از یقین بر روی ظن

از پی خدمت غلامی همچو ماه

گر من این از سر زبان گفتم

که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ

چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

تا رود زهره به میزان چه شود

ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی

دم به دم زمزمه بی‌الف و لام بگو

ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل

بر خاک فتاده ناگهانی

شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم

با او تقرب من و با من تفضلش

تو بردار کهگل که خم شرابی

این دیده غیب دان چه می‌شد

چرخش لقب همای سپهر آشیان کند

و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی

ای خردمند، از این عظیم نهنگ

سوزنش هم بخیه بر روی او فکند

تا نثار تو شود ایثار تو

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

خراب و مست دریدیم دلق زراقی

هر سیب که بشکافت از او حور برآمد

من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او

فاد ما تسلیه المدام

نبینی که بر صورت دیگریم؟

هر دو عالم کل فراموشش شود

لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای

در مه و خور جز به خواری ننگری،

که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود

کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا

حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو

منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

می‌ندارم چاره‌ی یک بارگی

از تو این سودا همه سودا بود

ما سرافرازیم و تو بی پا و سر

او بود از صد جهان بهتر بلی

یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد

که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر

چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی

اندر پدرت نگه کن، ای پور

حسرت واماندگی از روی یار

که احتیاط و یاد در بستن نبود

عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید ...

ورنه چرا با مزه گفتارمی؟

که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند

چون سواد دیده مردم به عین احترام

دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو

چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

چار حد خویش را در گم کند

تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای

غم ز شادی دوستر دارد دلم

قانع مشو از او به مراعات سرسری

چه کنی زری را که تو را نباشد

کی باشد التفات به صید کبوترم

آن را کند پر از زر و در دیگری تسو

من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم

با بهشت عدن گردد آشنا

ز اضطرابات شک او ساکن شود

ز خواب این دیده‌ی بختت مگر یکبار برخیزد

مکن سجده آن را که تو جان آنی

چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند

چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب

هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته

به من بود چشم کتابت قریر

هیچ برناتوان نمی‌افتد

بر محک جاودانش حک نبود

ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند

براق عشق بکن تیز که بس لطیف سواری

شاهان همه صابر و امینند

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

همچو تیرند و کمان آمیخته

هر چند که جویند نیابند نشانیش؟

هر زمانش تازه بی‌آرامیی

بهر ایشان کرد او آن جست و جو

همچو سگ سر بر آستان تواند

گر عصا در پنجه موساستی

نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد

نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی

به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو

ز بهر دانش آباد است گیهان

قدح دیده‌ی من ساغر صهبای منست

فرو باریم صد طوفان دریغا

که در آل مروان نخواهیم یافت

یاتینی محیاه نصیری و شهیدی

کان گمشده در کنار آمد

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

بپر خاموش و رو تا آشیانه

با بخت گشته بر در و بر روزنش

شاهش آن حاجت بگرداند روا

شب شبیها کرده باشد روز روز

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی

از غیرت ملاحت او کور و کر کنند

چرخ نه پایه‌ی نردبان باشد

باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی

زهر است همه چون فروشد از کام

هر سر مویش به صد خون آمدی

چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم

بر دل از بهر ره نور دیدن

تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

دهان گشاید و اسرار کبریا گوید

ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی

یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی

بر زبان، فعلش همی گوید مدام

از بلی گفتن مکن کوتاه دست

کار دل را جستن از تن شرط نیست

من دهم پیوسته سعدی را جواب

چون در غمش بکشتی در غار می‌کشانی

رقصی که کنون به ساز آمد

سر از سراب برآرند زمزم و کوثر

بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده

برگ سخن گفتن است و بار فضایل

در به دریا برد و زیره به کرمان آرد

لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی

هزار بار، به روزی فگار نتوان کرد

اما تخش یا عین ان ترمد

صد سال گرم داری نانش فطیر باشد

دربند آن مباش که نشنید یا شنید

خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو

به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم

نیز می‌آید چو خواهد بود نیز

کین سخن کار دهان افتاد و حلق

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ز نور پاک خوری به که نان تنوری

کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند

ز مهر دیده‌ی یعقوب دهر شد بینا

من نه‌ام از شتردلان تا برمم به های و هو

مسعود مرا بخت و نیک فالم

نیم جو ارزد جهانی جان مرا

ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود

خلقی ز تو زند خوان معقول

که اندک اندک گستاخ کردشان هادی

عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو

مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده

شاید ار بر تن نپوشی جز جوال

چون کنی تو، چون چنین بنهاده است

دشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تب

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!

وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی

نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود

که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است

ز آسیب این دو حالت جان می‌شود فشرده

دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش

با تو گرداند همی این کار را

از ریگ روان بود نهالی

نداری صبر و شعرت شیون تست

چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری

کان طوفانست ختم میعاد

که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله

روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟

پس بیاوردید گرگی بی‌گناه

بد کسی باشد که لعنت‌جو بود

شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در

هر یک به حس درآید چونشان درآوری

ترک گفت مجاز باید کرد

چهره‌ی آسمان نهان باشد

بر موج‌ها بر می‌زند در قلزمی زخاره‌ای

پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟

کار سخت اینست استادت چه سود

خستگی بیش شد ز مرهم عشق

تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات

رو نداری وقیحه بانویی

در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

در قصر خویش یکسره مهمان کنم

در دو عالم شیرآرد در کمند

پیش بازرگان و زر گیرند سود

بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی

رهم نما و بگنجان چه آفتی چه بلایی

نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید

ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار می‌آید

جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او

چو در نار نور و چو در مشک شم

عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب

از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد

من ز نگینش چو موم نقش پذیرم

گر گوش مرا زان سو بکشی

جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‌گردی

پنهان در دل زخالق دل و جانم

عرش نیز از نام او آرام یافت

دزد نادیده که دفع او شود

تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن

که با جمع و بی‌جمع و تنها تویی

لعل و مروارید سنگش را مرید

ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم

چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی

نامور از داد گشت شهره فریدون

تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست

بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

بشکست طبل‌ها را در بزم کبریایی

کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

خداوندا ز آفاتش نگه دار

چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی

با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

پای بسته در درون چه بماند

هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد

نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی

به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند

که در آن عدد ریگ بیابان دارد

تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی

به صدر اندر آمد ز صف النعال

تا محمد یک شبی معراج یافت

از جان رمقی مانده مرا باش زمانی

دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست

رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادی

اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد

بیرون شدن از خط اعتبار است

که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی

باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز

تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد

چغد بد کی خواب بیند جز خراب

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر

به رقص اندرآید که ربی سقانی

هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید

نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین

عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی

سوی دختر نسترن گوشوار

چون بپردازم ازین مشکل دلم

پس به کنجی درشو و مستور باش

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

نخست او کند آن نور را خریداری

کز خط سیه‌تر است او کاین خط و خال گیرد

توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود

ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی

آن نوبهار اخضرش

در حقیقت توبه بشکستی چه سود

حرفت آموزی طریقش فعلی است

که مسکین طاقت هجران ندارد

هیچ کس آن بحر را ندید کناری

کو را است ملک مطیع و منقاد

زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم

که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو

تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آلا ملک العرش تبارک و تعالی

چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

مطرب آن ماه خراسان شوی

او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند

نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

راه دراز هجر ز پهنا بسوخته

طاعتش آزاد کند گردنم

مشک بوی خویش بر گیتی نثار

که چو شیشه گشته است او را بدن

بیخ کند در دلت نهال حقیقت

نیک نشانش کن و خطی بکش

این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد

که می‌گردند گوئی گرد نامش سکه‌ها بر زر

گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال

کرده نهان زیر خز و پرنیان

از وجود روغنی آید بدر

گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم

بر خاک در تو اشک گل کار،

چیزی نمی‌خریم خریدار ما تویی

کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید

لیک، گر با زهد و علم آید قرین

زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود

جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

نوحه‌ی دیگر کند نوعی دگر

نفخ تو نشو دل یکتا بود

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

یا کریما مکرما تتجمل و تطرب

بر تو حرام باشد بی‌شبهه تو جام عید

ارغوان بر سر آن شعله‌ی ریزنده شرار

که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم

یک در تو در دو دانه گوهر

چون درافتی جان کی آری با کنار

میان خاره دل پر خار دارم

سخن بگو که خموشی بود کرانه‌ی تو

بر رغم جمله چرخه دوار می‌کشی

سودای کلوخ و سنگ دارد

خاک بر فرق من و تمثیل من

بس که اندر هوس شکر او پر زده بود

عقل و سخن نیست جز که هدیه‌ی جبار

دست بر سر چند دارم چون مگس

قدرت مطلق سببها بر درد

گر از شهد کس را دهانی خوش است

که برگشاید در تو طریق اسراری

زان سوی کهکشان کشانم کرد

به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرس‌رانی

که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم

گرچه خوب است مشو غره به دیدارش

بنفس نامی و نام بزرگوار خودست

نا کرده هزار امتحانش

سزد گر به موسی عمران فرستم؟

عاشق مستی ز ما نیافت کناری

خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد

بازگو از یار بی‌پروای ما

جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار

نه کسی را تاب او بودی همی

آن نکردی اینچ کردی فرعهاست

اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد

هم از وی چشم می‌دارم رهایی

آخر نه به روی آن پری بود

دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر

گذر باد بر وجود ایاز

جست بایدت ار نباشد جز به چین

تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید

شد عمر و دلت نبود یازان

از کجا آن لانه را می‌ساختیم

بجوش ای شرابی که خوش مرهمی

چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست

آزمایشها به دشنامم کند

با تو آید به روم و هند و حجاز

کی شود این کار از حکم تو راست

ز آفتاب حسن کرد این سو سفر

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مست چه‌ام بوی گیر باده جانانیی

ز عزت و عظمت در گمان نمی‌آید

عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن

هم به سکونیست که ورزیده‌ام

مشو غره خیره به روی چو قارش

نه مسلمانم نه کافر، پس چیم

ننگری جز به سرگرانی باز

به گرد دانه‌ی دل آسیای اندیشه

آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

شرم‌ها از شرم او شرمنده باد

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

ما رای به کوی لاله‌رخان در می‌آرمست

هرچه مادون کردگار قدیم؟»

نیست کس را گنج گنج و روی زر

مشکهاشان پر ز آب جوی او

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی

به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود

گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود

که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز

وین عالم مردی بزرگ و نادان

حق‌شناسی نبود این در پیش شاه

کی شود شایسته‌ی آن آستان

چو شعر سیف فرغانی عطایی

کند میان سمن زار گلرخی دعوی

تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد

در دلت ناید ز کین، ناخوش صور

با عشق تو داد دایه شیرم

یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

از حسد دو ضره خود را می‌خورند

که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است

روح، که بود از تن خود لنگری

که تو پیرار مردی این یقین شد

میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل

گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت

حاصل آن جام مگر وای مام

شستم از خود دست و رفتم برکنار

در عدد بنگر چه اسما شد پدید

گدا بودیم سلطان کرد ما را

به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر

چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود

مکن جان من، آرزوی محال

با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟

در راه سفر خر نخستین

برگ داری لازم این شاخ باش

دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود

که بحر رحمت پوشید قالب بشری

چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید

بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب

یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب

این عنبر تر بر این عذارم

پی چو گم کردند من چون پی برم

گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو

مرا به آتش آهی و آب چشم تری

تو خورشید رزمی و صاحب لوایی

گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود

این وضو نبود، سد اسکندر است

شادم کند به دولت صبح وصال دوست

سخن آخر آن عزیز قران

گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز

تا به زر و سیم حیران بیستم

دل که ندارد بدو تعلق جانی

سایه‌ات کفتاب اسلامی

که جز خدای نداند زهی کریم و جواد

چون مجرمان عناد دل دشمن عنید

که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش

آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن

وقت صلای معجزه ایمای مصطفی

هیچم، همه‌ام، بلند و پستم

زیر مسند، تا شود قاضی خموش

گفتا عجب مدار چنان است آن یکی

کان را مه مهر جان ندارد

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

نام تو از دفتر گفتن سترد

گروهی از نماز خویش ساهون

در تو افکنده ز شهوت آتشی

یا بخسپی که از آن بیرون جهی

چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد

جمله احسان و مواسا می‌کنی

نشاید و نتواند که گرد جو گردد

وزین خاطر نشینم شد که این بار

شاخ بلند دوست به دست قصیر ما

جان نوی ز دین ندهی منشین

سوخته یا کشته‌ای او نام من

این دمش پهلوان همی‌یابم

زود از آنجای سفر نتوان کرد

وافزاید از مثال خیال مشبهی

گر ماه آن ببیند در حال سر دهد

در میان، جز یک نفس در کار نیست

تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش

خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی

گه ز نطق حق زفان می‌سوختش

پس چرا در چاه نندازم سلاح

با خودت کارزار باید کرد

قد یس‌المحزن منا، التحق الحزن بصاح

زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند

به صد افسون نشود دود ز آهک منفک

عجب مدار که بر عاشقان امیر شود

گر جهان ویران کند نبود شگفت

در چنین چاهم که گیرد جز تو دست

توبه را صد هزار باره کند

گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟

در عوض می بگیر بی‌مزه ترخینه‌ای

هزار سایه و ظل هما چه سود کند

فیض و جود و نعمت بی‌عد او

که موقوفی به این اقرار دیگر

سراب آب چهره آشنای او

گفت کاش آن مویمی بر صدر او

باز کارد که ویست اصل ثمار

زان دو لب شیرین شکر بار برآمد

در جسم‌های همچو اوانی نهاده‌ای

اندر نماز قامه بود آنگهی قعود

صعوه را بر فرق فرقد سای سیمرغ آشیان

شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود

روزیی دارند ژرف از ذوالجلال

هر که سازد نهالی از سنجاب

که به رخ همچو گلستانی تو

سیف شنودیم شعرهای ترت را

کاین ناطقه نماند در حرف معتنی

و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد

وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت

ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم

زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار

حکمتش را عشق بازی نیستی

که سوارت می‌کند بر پشت رخش

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

که شرح آن به دل و جان کنی به لب نکنی

آخر نه به روی آن پری بود

که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را

اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم

هست یا رب کاروان در کاروان

زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

متوجه به سوی ساحل شد

شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد

رو به «توحید مفضل» کن نظر

رقیب او ز بی‌سنگی به رویم سنگ دربندد

بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار

کار من بر وفق فرمانست راست

هر یکی زینها رسول مردگیست

به باد دست تو خاک دفاین کان داد

جوهر می خود بنماید زری

کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند

که مزن تا من بگویم حال راست

تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند

کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست

بازیابد در حقیقت صدر خویش

چون نباشی جمع آنجا چون کنی

در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان

بحق العشق اسمع، لاتمار

شمع وارش با شرر آمیختند

یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت

مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد

دو کتف من بسنبانی چو شاپور

زیرا که بدین قدم نشان است

ور لباسم کهنه گردد من نوم

آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب

تو مست، خفته و آگه نه‌ای ز بیداری

باقیان جمله کور و کر میرند

که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا

هر قصه، که بر سر زبانست

زین قدر از من تبرا می‌کنی

بود هم چون ذره‌ی شکل دهانش

ناکردنی بکردم و نابودنی ببود

خور ماه‌وش نماید و مه آفتاب سان

ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی

بی لطف تو جان روان ندارد

چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز»

که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما

اینهمه آمد شدنش چیست به راود

در میان این و آن حیران بماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل

رو بکش آن خار، بدان لایقی

همچو فرعون خوار خواهد بود

بقایی شاء لیس هم ارتحالا

بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش

یعجب الزراع آمد بعد کشت

بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

پایه‌اش را جز به اوج خور تماس

زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی

که مرا زخم بس گران آمد

ترا بر همان گله چوپان کنند

ناله‌ی موسیچه و قمری و سار انداختند

اسب بی‌زین همچنان باشد که بی‌دسته سبوی

من نگردم غایب از وی یک زمان

اشک را در فضل با خون شهید

زهر گیا دشمن حیوان سیر

ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی

هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید

اندر آن سله نیابی غیر مار

هم محشر و هم روز شمارست، ببینید

ظاهرش را یاد گیری چون سبق

بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا

هست بالای کعبه و خمار

مهتران بنده‌ی آن دو بنده غلام

گیرد زین قلبگاه قالب پردازیی

بهر مغز شهان عقار کند

لیک با وی، عیب زشتی نیز هست

او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست

هفتاد منی گرز شه شیر شکارست

بکشد او را و خطش بر جان نهد

بس عجب آمد از آن آن زال را

مرغان معنوی متوجه به دام تو

چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته‌ای

زودتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود

ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا

یک بوسه‌ی بی‌بها نباشد

تا که گردد جمله عالم را پناه

محو گشتم در تو و گم شد دوی

کز پرتو توست نور کونین

که ذاتش عین نور و نور عین است

شد پشیمان غریب بازاری

طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد

چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش

روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای

شد همی جاروب و غربالش بیاد

پس بخندد چون سحر بار دوم

که در فیض باریست ابر بهاری

در جنگ و محنت مست خدایی

چگونه با خبر از اشک و آه من باشی

عین ذل عز رسولان آمده

رخ او را هم او ثنا گوید

کین براق ماست یا دلدل‌پیی

که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست

تا کیت هر لحظه دلداری دگر

به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری

تا تو به خنده دهان او نگشایی

چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب

هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار

دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد

که لیمو بار دارد سرو نازم

پس برآرم آفتاب روی خویش

اذکروا اذکرکم نشنیده‌ای

چو روزه‌دار دهن بسته در مه رمضان

سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من

فریاد برآرد که تمنیت تمنا

بر بشیر نیک خواه انداختند

از پی شادی دهلها می‌زدند

ز جان اندیشه‌ی جانان حجابست

خون گرفته جگر چه می‌طلبی

برآن خجسته زمین خون فشان و خون‌باران

عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری

شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم

زیراک سوال تو بی جوابست

ولی نیم ساعت قراری نکرد

که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش

تو ز نادانی به غیری مانده باز

ماه را سایه نباشد همنشین

چو کسری و جم و دارا هزار دربان است

که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی

با مجلسیان یابم در مجلس او بار

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم

چون رسیدم مست دیدار آمدم

روی یک دیگر ندیدندی ز درد

تا بازرهی ز صلح و از جنگ

کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست

ای وسوی عشقک لا نقتنی

که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی

توبه تلقین بهائی زار

به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود

خراب از عشق چون فرهاد سازم

از فضولی رسته، مستغرق شده

درکشان اندر حدیث دیگرش

شود به جنبش طوفان نوح هم ویران

فهذاک سکری، وذاک خماری

تا بندگی سرو خرامان تو کردم

چون با همه برنایی تا روز مشین از پا

غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد

یوم تبیض و تسود وجوه

بجز راه دیر مغان برنگیرد

نیست عطار را امان از تو

حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر

ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی

گر بنگری به فقر من و احتشام او

رسوا شده‌ای و نمی‌دانی

چه کنی؟ حکم کردگار این بود

وان چنان آبی کجا باشد، به زیر آب نار

تا تو عجز خودببینی آشکار

کرده سیران خاک استفراغ

قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی

و یا که مست شدی او ز باده عنبی

نخل قدت نخله‌ی طور ای صنم

سخن کوتاه شد این بار ما را

پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم

تا بدی کایمان و دل سالم بدی

کو کنون تحصیل را عمری دگر

نخواهد بود جز حاصل زیانم

سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر

برای رشک ز ویسه خوشست رامینی

آن که به گوش فلک کشیده قنایل

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم

از آن بدبخت‌تر کو کورد باز

زنده نیست او ، صورت دیوار اوست

همه شهر لنگند تو هم بلنگ

مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون

تو معود به پشت اسپانی

این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست

بر آتش نه تو قازغان را

این بمن گویید، تا من نیز روزی می‌شمارم

چون همه تن را در آرد در ادب

شین شعرم شین شرگشتی مدام

باده بر چهره‌ی دلدار کشی

وصف ذاتت که حیرت انجام است

صفی‌القلب من غش‌الغلول

در نامه‌ی او بس که سر خامه بریدیم

سخنش جمله، قالبی آید

چو ببینند که: آن قند به خروار اینجاست

دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز

با جهانی پر سوار سرفراز

هست در عهد تو چنین بیمار

جدا کن ز هم پاک و ناپاک را

کاهل چرا شدی صفت خر گرفته‌ای

تا غلام در شاهنشه دوران شده‌ای

مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را

ازمیان همه در عشق مرا نام برفت

هست از روح مستر ای پسر

کی گذارد نام و ننگم یک زمان

هزار عرش اگر بود مختصر دیدم

دارم شکایتی به تو از جور روزگار

ز آن که اصل غذا بد انواری

من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم

تو همی پاره کنی رشته‌ی پیمانش

وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم

چو دو مار سیه بر شاخ چندن

ما وفاداری ز تو آموختیم

به شمس الدین تبریزی تو نردک

مصرع دقت اثر هشتمین

که درین کوچه آشنا داری

من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم

مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود

شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

سرخ شد چون آتشی اعضای او

مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت

تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام

در ره ما نه هر چه که داری

گویا کمین غلامی از خسرو جهانی

راه تو هرجا که روی روشناست

فریاد برآرم اوحدی‌وار

خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه

تن به جان و جان به ایمان زنده کرد

از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار

ولی سلطان ولی سلطان عادل

بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی

نظاره رخ فرخ سیر توان کردن

از خوش آوازی قفس در می‌کنند

در جام تو زین افیون یک خردله اندازم

چون در آمد تیغ و سر را در ربود

تشنه جان دادند در گرم و گزند

از هر داغی که بر نهادم

هزار زه شنود گوش گوشه‌های کمان

بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی

عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم

فکر همین است گرفتار را

نزد ترکان رو، که بینی بر دوام

با زلف ایاز و دیده‌ی فخری

دم نزد از گریه و از سوز هم

به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز

آستانش سجده‌ی فرماینده‌ی سلطان و خان

ریگ را هرزه چرا می‌شمری

بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای

بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست

اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست

کل شیء هالک نبود جزا

لرزه بر اندام ایشان برفتاد

یک تخم کشته این همه بربار آمده

که گل بوی گل داشت از نکهت آن

بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی

منتی بر سر خورشید درخشان دارم

برگیر ز عالم اولین، خبری

مهر رخش همچو جان، بر رخ احباب جا

چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی

حله از بهر بهشتی و سخیست

عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر

پایه‌ی بالائیش تا نهم ایوان رسید

مشک هم می‌درد ز بسیاری

پادشاهی کریم و پاکنژاد

دست‌های گل بجز خنجر مبادا بی‌شما

ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من

تا نگوید خضر رو هذا فراق

مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

داروی عطار غافل چون کنم

هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی

که دیو گشت ز آسیب او پری زایی

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

ور به گاو چرخ کردی شخم آن

غیر او خاطری و یادی نیست

کهن دختر نعش مانند قفلی

غرق این دریای خون ناآمده

آن صبح صفا و شیر کرار

فراز غرفه این بیستون حصار آمد

کانیس دفتری و طالب دواوینی

که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا

ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب

گرد عالم می‌رود پرده‌دران

جان اگر دارم خجل دارم ز تو

ور پیدایی نهان فرو شو

که منتظم شده در سلک درو مرجانم

هر جزوت این جا بدهد گوایی

به طوری که خواهی، به طرزی که دانی

مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد

پیل‌وش به شاه و به فرزین زن

بود هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی

نبودت پروای عیب دیگران

به زیر سایه او می‌روم نشیب و فراز

به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان

از عین بلانوشی بچری

مردم همه را خراب دیدم

آخر تو به اصل اصل خویش آ

در نیابد میان تاریکی

یک زمان زخمند و گاهی مرهمند

کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ

شد کور اگرچه دیده‌ور بود

به دانه ریزی و دام‌افکنی شود صیاد

دولت بی‌عثار بایستی

در رهگذار او مگر از خاک کمتری

گردد دل تو لوح المحفوظ

در جهان کسوت بقا دوزد

از فخر فخر باشد، از عارعار باشد

به که از غیری گهر آری به دست

که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش

از اختلاط ناصیه‌ی شاه و شهریار

دل امسال پار بایستی

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

چو گمراهان نگویم زیر و بالا

که جز آن جمله فاضل است و فضول

روزشان جولان و خوش حالت بدی

روی عاشق را بجز اشک آب نیست

فروچکید ز هر قطره‌ای دو صد دریا

پشتش خمیده ماند ز حرمان هلال‌وار

یا معتمدی و یا شفایی

چیزی که نبود در گمانم

ان عیشی من سواها لا یطیب

با هزاران هزار انده و درد

گنگ چون دریا بود با جود او دریا چو گنگ

تا بجای خود رسد ناگاه باز

حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار

که از کار جهان این عقده بگشود

ازو دور ماند گه کاملی

اندر آن تاختن بر آمد پر

آنچ چشم محرمان بیند بدید

آنکه فرزندی به فر او نزاد از مادری

تا شما را نحو محو آموختیم

که از نشیمن کثرت وحید باز آمد

که هرگز رفته‌ای آینده نبود

چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب

به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی

که در می‌خانه عمری کار هر میخواره می‌کردم

نه ز آتش خوف و نه از آب پاک

تو خود استاد این طریق شوی

مهربانتر میر و فرختر مهی

تا دمی بنشست آن آتش ز آب

دم به دم از عرش سلامی دگر

این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار

کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

که قابل نظر شاه ناصرالدینی

ز حیرت گم کند زر هم زری را

نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا

لطفها کردی خدایا با خسی

از سر شعر و سر کبری نگاه

نادیده گرد کویت مردان کار دیده

به خلوت خانه خاصش نشاندند

شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست

هم به معنی کعبه‌ی اهل یقین شد

از سر ارسطو چه می‌طلبی؟

شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بگفتا گر به سد جان رایگان است

عشق مفلس را سزد بی‌هیچ شک

برای حال من خسته جان و دل مهجور

طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام

گفت زبان جز تک پرگار نیست

آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم

یاد آورد آن دغل وان باختش

همچو غولی از آن میان برخاست

دان که کلش بر سرت خواهند ریخت

چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال

من ز هر دو جهان برون جستم

تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز

چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری

فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم

ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی

ز تفریح تسنیم و ترویح کوثر

به هر مه بردمم زین کوه چون ماه

لاجرم آن روز صد ماهی گرفت

کاندر سر شب نهند شب پوش

در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران

جز سایه خورشید رخش نیست امانی

که فارغ کردی از بالا و پستم

کی یاد کند ز آسمان‌ها

آنگه کشان پذیره شود مادر

گفت غضوا عن هوا ابصارکم

گفت اگر یک لحظه آیم کافرم

خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب

ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد

کو زهره که گویمت چرا نی

چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

نه میمنه به جای بمانم، نه میسره

زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ

گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور

که چون ماهی در این شستم من امروز

برای روز بد بادت ذخیره

طمع آن نی که گویندم فلانی

بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار

همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را

ممنان را شود ایمان تازه

سوخته هم آینه‌ی آتش‌زنه‌ست

روان با ابر آذاری بگوئید

تو خود ز برای سوختن باش

نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار

هله بازت بخریدم که نه درخورد جفایی

تا بامداد محشر مست شراب دوشم

توانا کن این خاطر ناتوانرا

که تو را نیک دوست می‌دارم

خسروی تو دل تو راهنمای تو کند

تو به عشق او به غایت لایقی

نهان شوند معانی ز گفتن بسیار

تا ابد این بانی صاحبقران

که جان را زو است هر دم جان فزایی

که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

من ازین دعوی چگونه تن زنم

بود احیای جان مسکینم

کم نیاید روز و شب او را کباب

آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من

زانکه ازین به تو غمگسار نیابی

ورنه کی می‌بست صورت امتزاج ماء و طین

از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی

اگر نیابد او را ز بهر بازی یار

گوش کن ابیات چند از مثنوی

به‌سان نیزه‌ی آشفته پرچم

نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها

آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد

که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر

افاضل پناهان پناه افاضل

گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی

هر چه امیدست مر او را رواست

او چرخ بلند هفتمین را

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

زود تسلیم ترا طغیان کنند

وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال

سیم دایم زبان بستن ز گفتار

در اقلیم گیری و کشورستانی

چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی

گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری

نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان

من ارض نجد سقاه الله من دیم

خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر

هست دریا پر نهنگ و جانور

رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار

ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی

اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی

زیرا که ثناگوی در دولت شاهم

که بپروردم ورا بی‌واسطه

بود بر صفحه‌ی جبین مسطور

در نماز اهد الصراط المستقیم

چرا که از پی آوازه می‌رود آواز

جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو

شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام

نظرت نیست به دل گر چه که صاحب نظری

دل او راد و دست چون دل راد

این بیهده گرد هوائی را

فرو مرد از نهیب باد نکبا

بی‌تاب آب درع مزرد کند همی

آتشی در پادشاهی او فکند

یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات متنف

سوار فلک را ز کف شد عنان

که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی

که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی

بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا

کرده در پای هر یکی بندی

جمله انسان را بکش از بهر هش

نیست در عاشقی هنوز تمام

هر تیر که در کمان نهادم

گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان

چه ریگی بلک بحر بی‌کناری

که فروغ رخش افتاده به هر ایوانی

کاین گمشده، سالار کاروانست

جادوی افتد میان مرد و زن اندر

وقت طرب کردنست، می خور کت نوش باد

جمله‌ی اندام سگ پر خواستست

می‌خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

در امیری به خسرویش ستود

ز انسان و ز حیوان و نمایی

پشت دین محمد مختار

در عزلت جوی ایمنی را

بار بگشاد در آن عشرتگاه

تستطیعوا تنفذوا را باز دان

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

آخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برم

بانی این جهان جهان به این‌ی

دهان بگشاده چون تمساح تا کی

از زهد برستم از ریا هم

چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

پایه‌ی دین از اوست محکم و متقن

رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز

مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

نوری عجبی دید به بالای شجر بر

بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان

تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی

خرد دشمن او در سخن مضمر اوست

منطقی بیرون ازین شادی و غم

کرد از آن حال شیخ را آگاه

که برون شد از زمین و آسمان

که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد

خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر

ز الله عطای اشتری دیدی

وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن

ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر

در بیابان و آرزوی فرات؟

هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود

جمله زو جوید، بدو جوید همه

کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش

جمال او به دل آفتاب عالمتاب

اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خواره ستی

هر شب آراسته در پرده نگار عجبی

این کشتی طبع لنگری را

دل ما را بدان بخواهد سوخت

حبذا ای سر پنهان حبذا

هر لحظه سواد کشور چشم

جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم

کالایش مرد را سبب اوست

کاین گفت کسان است و سخن‌های کتابی

تا ز سر پنجه‌ی اقبال سلیمان نشوی

گوید چه به مشهدش رسیدیم:

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

اختیار ذوالجلال اول و آخر شود

تو به جان آویخته در دام او

گفت که نار تو ز نورم رهید

داد زر و سیم و اسب خلعت

ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری

که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی

وقت شد پنهانیان را نک خروج

بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ

در مدیح این حالتت هست آزمون

که هست بنده‌ئی از بندگان بواسحق

چون چنین می‌خواست آمد تا چنان آید پدید

از تو و انفاس تو پادشه داد و دین

برهان منتظران را ز تمنای سباتی

ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم

در باغ دهر حنظل و خرما را

می‌دواند مرا به گرد جهان

غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند

کی تواند یافت از سیمرغ کام

که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل

دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید

چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری

بهر تسلی دل زارم نیامدی

ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را

آفتابی ز نو برآورده

پس چو سرکه شکرگویی نیست کس

با این بریده پائی با باد همعنانم

گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار

به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟

نبودستت بجز هم مشک زلفین تو غمازی

کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی

بهر او پالان و افساری بیار»

وز زلال شمرش خاصیت جان بنگر

ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی

ور تو مرد ایزدی، آزر مباش

خلاصه صبر می‌دانی بر آن تأویل شو عامل

از هیچ، کسی نگیرد آزار

ما را با ما چه می‌فریبی

گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زر عیار

گفتا که عصاست راه ما را

التفاتی به بی‌دلی کردن

می‌دویدند آن نفر تحت و علا

عذاب روز قیامت کدام خواهد بود

چو خونی کرده معجون می‌نماید

امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟

به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

که فارغ ز سودای شک و یقینم

نفس جز دست تو افزار نداشت

شده زر او را به جان مشتری

کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود

می‌بشولد وقت تو از یک مگس

شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار

هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر

به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی

همی‌ندانم کان تن تنست یا پولاد

ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

کو بود بر هر محالی کن فکان

چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم

زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان

نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی

زین ستوده‌ست بر اهل هنر

اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور

وی تشنه! بمیر پیش آبشخور

نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی

ریش را دستار خوان ره کند

نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر

تا ببینی ریاض رضوان را

سر پای کنی به سر بیایی

زیر اعلام همتش دنیا

شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها

فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر

مایه‌ی صدق و یقین و بندگیست

روزی خوران خوان عطای تو مور و ماه

پر همی کرد از خم خون جگر

درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی

تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی

گه شرارش بر هوا چون دیده‌ی عبهر شود

عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

همه شیرین زبان و تنگ دهان

چنان مرغی که باشد نیم بسمل

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

ای بی‌تو نگشته بخت بیدار

عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار می‌داری

چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی

جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین

سالها نسبت بدین دم ساعتی

رقم زد: شد ز حکم آصف این گلدسته آبادان

تا نگویم آنچ در رگهای تست

گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند

پر سخن دارم زبانی بی‌تو من

سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند

نشناسد هجو از ثنایی

که سر الفت رم کرده غزالی دارم

بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

کار ایران با خداست

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

مرا همان نفس از عمر در شمار آید

جامه زد چاک به زنهار از این بی‌زنهار

تا عراقی ره نیابد سوی تو

کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی

کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام

تا ببیند حال اولیان و آخریان ما

خواجه‌ی با ریو و رنگی بودمی

وقت لقمانست ای لقمه برو

نتوان نهاد در ره آزادگی قدم

ز بیم زلف مه پنهان برآید

ناشده یک لحظه همزانوی تو

تو ماه چرخ گردان را چه دانی

که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم

اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام

چون به دیوار، درشده مثقب

یا درخشنده چراغی به میان پرنا

مثل تو قلندری ندیدم

کند سجود مخلد به شکر آن توقیق

وین همه محنت پی آن می‌کشم

چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

یعنی برای آن گل تمکین خار کردم

زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را

ز مهرند حجاب او در حجاب

بر محبتهای مضمر در خفا

نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون

جان بده بار گران چندی کشی

یقین می‌دان که دربند محالی

ز تو دارند تاج شهریاری

که تو در حریم سلطان بسی احترام داری

که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

چون مدامم دهی، پیاپی ده

چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس

هیچ مطرب ندارد این آواز

اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش

و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری

ظهر السکر علینا لحبیب متوار

در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست

صورت و معنی به کلی او ربود

که فقیران، گرسنگان بودند

تلخ با شیرین کجا اندر خورد

چکنم دور فلک دور فکند از وطنم

سر مویی به عشق سر مفراز

راهم ننمود رهنمایی

قراری داشتی آخر به جایی

جمع چگونه میشود حال دل مشوشان

بر چه معنی خواهدش گفتی احد

زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من

اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق

فخر بود داغ خداوندگار

باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس

کان نور ورای جان نماید

زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی

گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم

هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما

دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ

پس تو روبه نیستی شیر منی

چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق

تا بسوزد این دل بریان ز تو

باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته

آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی

کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین

این زمین نیز آسمانی داشت

با دهر کرده‌اند تبانی

دیده‌ی هر کبککی مسکن میمی ز دم

جایی بفروشد که خریدار نباشد

جان بی‌حیلت و فرهنگ بیار

ز پرده‌ساز نباشد غریب دمسازی

که نومیدم مکن ای لالکایی

نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه

تا بدانم حد آن از کشف راز

همچو من اندر مدیح جعفر صادق

دید حکمت در خود و نور اصول

یکباره بسوخت اختر دل

دل در آن حلقه چون نگین دیدم

حاضران را چه کار با پیغام؟

با تشنه دلان نمای سقایی

و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم

بدان عسکری کز ملک داشت لشکر

حیف و صدحیف از آن وحید زمان

چنان زنگیان کاغذگران

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

همچو نار خلیل پرانوار

نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند

گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی

آن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی

دررباید جانت را او از سزا و ناسزا

شرمت ازین همه خلایق نیست؟

سر نخواهی برد اکنون پای دار

رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

نی، طمع دارد از آن لبها شکر

اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

گوی و چوگان شه به دست اندر

در علاج نفس، با تدبیر شد

گذر آنجا نکرده پنداری

جوی می پر خواهم از ذوالمنن من

سعدی از دست خویشتن فریاد

می بد را چه سود از جامش

پرتو انوار او محرق نور حجاب

اشک‌ها چون مشک‌ها بهر لقا می‌ریختی

با دولت و با لشکر انبوه و گران باد

عشق یک کرت نکردست این گنه

ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا

خود معی چه بود منم بی‌مدعی

که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن

هست دریای بی کرانه پدید

هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی کند

نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری

دارد از خلعت امیر سلب

به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

که او به حسن ز دریا برآورید غبار

که بگشاید در راحت سرایی

خمش کردم که تا نجهد خطایی

نامهربان نگاری و ناسازگار

لاجرم در نیستی می‌ساز با قید هوا

فرا پیش کرد و ربود آن عطا

سوی قصه‌ی مرد مطرب باز رو

برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش

چشم هر که افتاد بر ابروی تو

بی روی تو نیستم قراری

بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری

چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

مکرر بخشمت از لب نه شکر

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

چون نبود همچو مه منور

هیچ تر دامنی جز آب زلال

ای ماه بگو که از کجایی

ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار

چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

تن به جان مانده، جان فدا کرده

که دلم سستی گرفت از زخم گاز

همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم

زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد

کان یار لطیف مهربان کو؟

و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری

خسرو ایران نمود گوش به گفتار من

تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد

و قاک اله العالمین الدواهیا

روسیه‌تر نیستی هر روز ابلیس لعین

سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول

چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس

کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟

و اندر پس این منزل صد منزل روحانی

شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی

خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا

دل بدو داد و عشق او بخرید

یک صبوحی درمیان مرغزار

از حیا در عرق فتاده غمام

تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا

در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته

دگر خورشید و جان‌ها چون ذراری

گرچه او را کمینه فضل سخاست

گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

شد روان حاجی محمد صادق از جور زمان

کرده‌ست و بدو در ز سر بچه نشانست

زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست

آتش و خاک و آب قصه گزار

چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی

اگر تو نامه پنهان فرستی

دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی

هین مجنبان جز بدین و داد دست

که بدو نیک را ز بد بگزید

هیچ شاخ از دست تیشه جست نی

بنی آتشی تیز پوشیده‌ام

بر سخنی لا و نعم چون کنم

به بوی آنکه درمانش تو باشی

نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی

نیم من این را منکر که باشد آن منکر

کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا

با حریف ظریف می‌بازید

«الحکمة و الجود سری مفتخرا به»

چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم

ای دوست شکسته وار برخیز

جام گیتی‌نما به استقلال

آخر نه که پروانه این شمع منیری

که سخن سنج و سخن‌دان و سخن آرایی

سکون بودی جهان بی‌سکون را

رایت اوست در ولایت عقل

ننگ دارد از درون او یزید

نشود صید جز بدیده باز

گم گشته‌ی جان کجات جویم

انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه

که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی

زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی

در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما

ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود

واندر شکمشان بچه‌ای، حسناء مثل الجاریه

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر

چه سود ز عمر و زندگانی؟

در جمعیت به های هایی

من کجا نکته‌ی شیرین شکربار کجا

نطق آدم پرتو آن دم بود

بیرون کنم دل بزه‌کارم را

هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ

چو شد کشته خواجو بمیدان او

صد ناله‌ی زار زار درگیرم

کز شهر تو سوکوار رفتم

به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی

هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار

پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل

نهیب مرگ و درد ویل و وای او

چون پشت او به رشته‌ی زرین بیاژنی

دیده مجال سخن در وطن مفردی

و آنک از شکاف کوه برون می‌کشد بعیر

کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد

شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی

اندر میان خاره و اندر میان خار

که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

دوست ناگاه حلقه بر در زد

لقمه‌ی هر مرغکی انجیر نیست

رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر

محرم آن آستان خواهد بدن

زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی

لقب زرگر ما را همه قلاب کنی

چو نزد میر میران یافتم بار

چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را

بهر بشر چنگ نوازد کنون؟

از کس نخواست باید، جز از خدای یاری

همه شب خار دارم زیر پهلو

ترک کند فرد شود بی‌شقاق

بنگر که: چگونه جان سپاریم

از عربده کوران وز زخم عصا چونی

یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفت شد سوی جنان شهباز طوبی آشیان

مرغ جانت تنگ آید در قفص

عود اگر در طبله‌ی عطار نبود گو مباش

واشکم همه در گوایی آمد

آنگاه در مخزن اسرار گشادند

این باز هزار گون شکاری

در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم

ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

با تو این راز خود دلت گوید

حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری

دانی که آه سوختگان را اثر بود

ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر

شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل

آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی

چون جانوران جنبش اندر حجر آید

گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما

در پایمردی ضعفا، سروری نماند

کو رساند سوی جنس از وی سلام

چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول

تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر

در جهان هر چه ناپدید پدید

برای امن این جان‌ها در این مکمن نمی‌آیی

من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را

گیتی کجرو به زندان می‌دهد کیفر مرا

بر او بر نه زری و نه زیوری

وز دست تو هم بر تو نالم

بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش

کو بر تن خود نگشت سرهنگ

رو رو که هنوز در سالی

که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن

شمس تبریز درفشان را

جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت

همچو گل آغشته اندر گلشکر

بس بخواهند در جهان گفتن

رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام

خود را به چه حیله وارهانم؟

از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری

قوام دولت و دین محمد مختار

کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را

چیست در بر گرفته پای فقیر

سیم چون دست با حنی چهارم دست بی‌حنی

صبحدم بر یوسف گل پیرهن

نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف

هزار گوهر الهام بر سر آورده

در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی

سر مویی نمی‌ارزد وجود نافه‌ی چینی

ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

وآن آتش خود نهفته مپسند

در جهان رد گشته بودی این سخن

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

بسیار شدند خواستاران

یک یار درین زمان نیابم

تو بس خوبی ولیکن در نقابی

کاین گنج در بهار برویید از خراب

جانب بزم می‌کشی جان مرا که الصلا

صدر گزین بساط ایزد دادار

چون خواجه‌ی خطیر برد دست را به می

گر برآید در این طلب جانت

ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش سوی ما نگر

ز آفتابش نصیب گرمی بود

ای ماه بگو که کی برآیی

ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را

اللب عند اهتیاج الشوق معزول

آن سبو را او فنا کردی فنا

سوزان و میوه سخنش همچنان ترست

این زمان هیچ جا نمی‌دانم

ورای هر دو عالم می‌پریدی

که او را هست جان لالا تو دیدی

شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود

چه تو بر توست بنگر این تماشا

برآییم و با دوست ساغر زنیم

یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

فهذا یوم احسان و ایثار

که کند در طریق ارشادم؟

کای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی

جفای عشق کشیدن فن سلاطین است

آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا

به تو تیری نمی‌زند بر پوست

من نگنجم این یقین دان ای عزیز

تا نبیند نخست پایانش

از تو شب خفتن وزیشان رفتن

هر دم غزلی دگر سراییم

گشت جان پایداری از چنان داراییی

والله خجسته آمد و حقا مبارکست

پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها

امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا

می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود

آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم

نفسی ترک دغا کن چه بود مکر و دغایی

من یذق من راح روح لا یتوب

در فرقت آن شاه خوش بی‌کبر با صد کبریا

صید ناید به خاطر صیاد

از دو عالم ناله و غم بایدش

نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

که باشد یک شکر اندر دهانم

چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ

فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی

از این دو ضد را ضد خود ظهیریست

صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

کان جا شود این غرض محصل

که کرده زیب قدش را به جامه‌ی لولاک

چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

تا شوم در تو من عجب دانتر

به یک جلوه دو عالم رام کردند

پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

می‌خرامم در نهایات الوصال

پیش صدر جهان فغان دارد

رب سلم ورد کرده در نماز

داوری نیست که از وی بستاند دادم

نیم یوسف که در چاهم نشانی

حاصلم سوز دل و دیده‌ی گریان آید

چه کند دهان سایه تبعیت دهانی

همزبان اوست این بانگ صواب

روی چو زر و اشک مرا هست گواها

نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم

کامده آل علی از فرقت او در فغان

چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود

ویست اصل سخن سلطان گفتار

در دلم مهر مدام افتاد باز

که بر خسته دلانش می‌گماری

شمعست و شراب و یار تنهاست

گاهی دهلزن گه دهل تا می‌خورد زخم عصا

حل کن مشکلات ضال شده

ای زبان هم رنج بی‌درمان توی

یاری بخر و به هیچ مفروش

نشود پخته گر نهی در داش

شد علم آخرین و نخستین مقررم

می‌روم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی

مکن مبند به کلی ره مواسا را

توخته شد وام آن شیخ کبار

در دو عالم والی والا شود

وان یکی راست تا به زندان است

هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

آخر نشدی از این دغا سیر

گرفتار غم و درد فراقی

از بهر من خسته تو تدبیر نکردی

کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد

ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا

یک مشفق مهربان نمی‌یابم

بر سرش ریزد چو آب از مشکها

خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

چند گردم همچو بوقلمون ز تو

بر زبانش چنین رود گفتار

من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

نیست عجب گر سر خاریم نیست

وآن صدور از صادران فرسوده‌اند

دومین نقش چشم احوال دان

پی هلاک تو اندر میان نان دارد

ضرورتست که گوید به سرو ماند راست

تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش

ور همه خود وصال یار بود

در شکر نمود جان سپاری

هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا

مصلحت آن بد که خشک آورده بود

چون جام جهان نمای ساقی

لال باشد کی کند در نطق جوش

واجب بود احتمال زنبور

چرخ را ز انقلاب چگشاید

شناسای بحر است و دانای بر

تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات

چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را

که ره پر سنگلاخ و تو سبویی

اندکی راه بیشتر یابد

نشناسی که جگرسوختگان در المند

جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار

اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار

به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی

صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا

ز انتجاع و خواستن چاره ندید

وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم

چنین افتاده‌ام حیران چه سازم

تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست

برهد از هزار حیرانی

چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

تا وا ننماید همه رگ‌هات افندی

باران نبات‌ها را در باغ امتحانست

دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا

کز چمن ناله‌ی هزار آمد

اندوه نتیجه‌ی قضایا

مسافر تشنه و جلاب مسموم

مستانه برآورند آهنگ

جز یکی در جهان جان دیار

کاوصاف جمال رخ او نیست شماری

مشغول شد و به ترک کان گفت

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

برای آنکه منم در وجود انسانش

برون آ از لباس خود ستایی

خود چه باشد در کف حاتم درم

در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار

مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی

هر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی

اندر مقام دو رکعت کن قدوم را

که خرج کنید بی‌محابا

مرهمم نیست جز غم و تیمار

همچو در پیش مه کتان باشد

الا دهن شکرفشانت

چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر

خون گشت ز خوی تو، آخر چه خصال است این؟

دل و جان به باد دادم تو نگاه دار باری

صد سجده من بکرده بر آن عارم آرزوست

خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما

کام دل بدسگال تا کی؟

گام در این ره به ادب می‌زنم

بی خار نمی‌دمد گلستان

ولیکن اهل دل را ذوفنونی

که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟

در روزن این خانه در گردش سودایی

هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

تا مگر یاد آیدت با ذاکران

کبک خود چیست و بر سر کهسار

مباد آن روز کو برگردد از دین

تقویم طلب می‌کن در سوره والتینش

همه از بهر خوردن و خفتن

چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری

طبیبان را نمی‌شاید که عاقل متهم دارد

چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا

از معانی هر آنچه خواهی هست

رخنه گر خانه‌ی جانی بود

بر سعدی که این پاداش آنست

تا در زنم آتشی به اعمال

مثل او مادر زمانه نزاد

اجل بنمود قفلت را کلیدی

در دو عالم مایه اقرار ماست

تو دستور باشی ورا نیک‌خواه

هست او مبدا و بدوست معاد

شهر سبز چمن مسخر گل

گر جان برود شاید من زنده به جانانم

تا ببینی رنگ‌های لاله زار

شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان

اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی

در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

همی بگذرد تیز بر چشم ما

شهنشه را کمینه زیر دستم

ز انجم کرده گردون جوبه دامن

تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو

که هست گرد تو این طشت آتشین دوار

روم مرا بازخر از زنگ من

که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی

که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت

بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه

منصوبه گشای بیم و امید

که درین مهره گل گشته نهان در زنگار

که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

ولی خزینه حمام سرد دید و نفور

اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین

در گمانی تو مگر که چو کمان می‌لرزی

جز به مناجات و ثنای تو نیست

به دیده ندید آنچ بایست بود

به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

که حالی آن چنان کم می‌دهد دست

که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را

هین که بی جام جمت می‌میرم

یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان

که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

که شو بانگ زن پیش بازارگاه

کز پرده چنین به در فتادست

زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان

بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

آن سرش را ز دم مأخر گیر

تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من

که آرد آب ز آتش ارمغانی

کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد

ز عهد جهاندار بیزار گشت

بر شوق ستاره یمانی

به خاصان هر طرف راندی پی گشت

چو ترک ترک نگفتی تحملت باید

جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان

درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان

که چون یعقوب ماتم دار گشتی

شب و روز از هوس اندر جنونست

به جایی که بد در جهان مهتری

نشاطم را چو زلف خویش مشکن

بس است تلخی آب بحار شاهد حال

این عشوه دروغ دگربار بنگرید

چنین کشند به سوی جوال گوش حمار

به هجرت می خورم من نار می بین

خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

تو رکوع و سجود در صلوات

ببستند مرا دایگی را میان

که باشد خویشتن بین خویشتن بین

دگر خود را به رنگ خود نبیند

ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی

بار نفس و هوا منه بر دوش

و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین

آن زهرگیایی که در این دشت چریدی

پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست

پر از باغ و میدان و پر جشنگاه

در آبادی نه در ویرانه جوید

عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی

مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

من کی باشم که گویمت این کن

که اسیر هوس جادویی و شعبده‌ای

انتظارم انتظارم روز و شب

بگویش که این جایگاهیست تنگ

از پند پدر شوی برومند

به کوی پست قدر آن رمیده

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

لطف تو بس است گاهواره

از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان

که بی‌او یاوه گشته و بی‌مهاری

فطامست و فطامست و فطامست

که آرد بدین جای ناسودمند

توانم گردی از دامن فشاندن

ای خوشا گریه‌های خنده‌اثر

ور چو دفم پوست بدرد قفا

عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر

که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن

به رغم عید هر روزی تو عیدی

منتهایی منتهایی منتها

چنین تنگ پل را به پی بسپرند

سروی بیند به جای سروی

رنگ آیینه‌اش گل از پس سنگ

هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی

با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر

به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن

اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری

در کس زنان خویشتن نه

به هر جای تاراج و آویختن

ستورم چون سقط شد بار چون ماند

کافاق چو جسم و او چو جان است

و التدانی فرصه ما نال الا من صبر

جسم نداند می جان آزمود

روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من

بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری

برگستوان و خودش چون روغنست امشب

ازو دور گشتم چنین بی‌گناه

چو هنگام خزان آید برد باد

ز طفلان شور حسنش در دبستان

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی

عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

در هنر اقلیم‌هایی لطف کن کاشانه‌ای

این جا سر وقت پایداریست

نه جویای تریاک را آمدیم

نصیبی ده مرا نیز ار توانی

در طریق جستجویش پای گردون آبله

سعدی این دم هم ز جایی می‌زند

مستطرب و خوش خفته من در سایه‌های آن شجر

تو دگر یاری این کافر عیاره مکن

و یا محروم و باانکار رفتی

وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

چنین تا رخ روز شد لاژورد

به رویت شادم ای شادی به رویت

با همه اسبان به گرو باخته

ای برادر که عشق پرده درست

بو که این دولتش مدام بود

گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین

گشته رخ سرخ زعفرانی

به میان روان تو صفتی هست ناسزا

زبان در بزرگی گروگان کنی

روبه ز شکار شیر سیر است

تا هیچکس نماند تنها خدا بماند

گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش

کان همه خود دیده‌ای پس دیده خودبین بکن

خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی

خرد را طوق بسکسته‌ست هیهات

بمانی به چنگ هوا بی‌نوا

کوته قلم و دراز شمشیر

کارد زد و پنجه‌اش انداخت چست

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم

غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن

بر مصاف و کر و فر بگریستی

چون روی آینه که به نقش و نگار نیست

گذر زین چهارانش کمتر بود

چو نفاط از بروت آتش‌فشانی

آن سر کل در آن نهان باشد

گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست

هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس

من کشته تو تو حیدر من

بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی

کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

که از مهتر ده گل مهره خواه

اگر عذری به دست آرم بخواهم

پشت کرده مخالف از همه رو

هر که او را غم جانست به دریا نرود

روی پر اشک و روی به دیوار می‌روند

کی یارد بنده ما را خریدن

کز این الفاظ ناقص شد معانی

ظلنا به ذی عزه مرتاح

بر گور را با سرونش ببست

با هیچ سخن نداشت میلی

از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف

تا ابد تو روی با جانان مکن

تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی

زانک راهی بی‌کمین جستیم نیست

بخورد و بیاسود با رهنمون

خدا را در شب تاریک می‌خواند

چو زر باشد سبک نستاندش کس

در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده

خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان

و لکن لا براح مستعار

زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست

یکی چتر هندی به سر بر به پای

نه از شیرین جز آوازی شنیده

چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

شرح عنایات خدا می‌کند

بهر تقاضای لطف نکته کاجی است آن

تا تازه شود دلم زمانی

به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست

خود و نامداران فرخنده‌رای

ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ

جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت

که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند

در بادیه‌ی تو در تک و تاز

می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان

نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری

روح نثار می‌کند شیر شکار می‌کند

کزان نگذری جاودان اندکی

شکر مولای مولا زاده توست

مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه

گفت سعدی درنگیرد با منت

فروکن دست و او را زود بردار

طاسی که بهر سجده‌اش شد طشت گردون سرنگون

اشکوفه بریشمین قبایی

ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می‌کند

گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه

وز باد صبا عبیر بوئی

درین در بنده با او چون کند زیست

تو سیم سیاه خود نگه دار

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان

کز غیر تو است ترسگاری

از آن دولاب یابد گلستان آب

سپهبد نیامد ز خوردن ستوه

روان را زین روش پیرایه بخشیم

پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار

چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد

آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار

تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین

چو چنین باشد زندان تو چرا در غم وامی

دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست

زن بیوه و کودکان یتیم

نهد خال خجالت بر رخ ماه

نیاید چون زبان در حرف انگشت

ملک عرب و عجم ستانم

ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم

یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان

همرهان پیش شدستند که را می‌پایی

درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

همه روزگاران تو سور باد

به هر طاوس در کبکی بهاری

صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است

در صورت آدمی دوابست

ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر

جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

بر خورد از فرجه بستان بلی

دل ز همه خلق رمیدن گرفت

بداندیش را روز تاریک‌تر

جهان بر وارثانش باد باقی

دو کسوت در بر افکندی زمان را

که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

چون همی هستند در پهلوی تو

تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من

کان جهان اندر جهان آید همی

من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

تو بر خیره از راه دانش مگرد

سلامی بود و آن در نیز بستی

که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را

بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند

بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر

ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن

برسان به موم مهرش که گزیده‌تر نگینی

نقش و حسد چه باشد آیینه معایب

کجا کهترش افسر ماه را

چو ذره کو جدا ماند ز خورشید

ز تیرش پرده‌ی سر رفته بر باد

گر چه ما بندگان بی هنریم

کافری را به امتحان آمد

چند ز هیهای و ز هیهات من

برزم اندرون شیر خورشید چهر

ثم لا تبصر مضی اذ تفکر استقبالها

چو خواهی که یکسر ببخشم گناه

بدا روزا که این برف آب گیرد

چو آتش در هوای مهر جان باد

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

شعاع آینه جان علم زند به ظهور

که الله گو اعلم را رها کن

که اکنون هنرها نباید نهفت

پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها

هم آهنگ این نامدار انجمن

کانراست جهان که با جهان ساخت

سنگ کجا بت شود از بت تراش

ترک یار عزیز نتوانیم

از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است

اندر پس در مباش پنهان

که نفرین کند بر بت آزری

کاسه را پیمانه کردی عاقبت

نخواند ورا رای‌زن رهنمون

ترا بودم به جان و دل خریدار

عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز

الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران

پر اندیشه گشت این دل شادمان

پس روترشی رهایی ماست

که رفتن به زودی نباشد صواب

وان راز شنیده شد به هر کوی

به جای دانه‌ی کیمخت پیکان

سخن عشقست و دیگر قال و قیلست

جام بر یاد خداوند جهان برداشتند

ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

این صریح است این کنایت نیست

ز خاکش به یزدان پناهیم و بس

ای نهی تو منکر امر معروف

همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام

گر وقت بهارش سر گلزار نباشد

می‌گفت مرا خندان کم تکتم احوالک

کی رود بوی دل و جان یم دربار من

بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار

بگذر از این عکس که حمرا خوشست

همه جامه گوهر مه مشک موی

رهی بی‌خویشتن بگرفته در پیش

چه حاصل این زمان کز دست شد کار

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

شکر از خنده‌ی موزونت جویم

کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مبادت کیانی کمرگاه سست

که آن خوبی نمی‌گنجد در القاب

ترا ایدر آورد ز ایران زمین

کمینه بازیش بین‌الرخانست

چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان

مرده از نیشتر مترسانش

عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر

چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین

ز بیم سواران پرخاشخر

سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا

زبان را به خواهش بیاراستم

کشندش پیش از آن در دیده داغی

ز دیگر لشکری بگسسته پیوند

کزین گونه نشنیدی از باستان

فانی صفتی که در سفر شد

گوید کلابه کی بود بی‌جذبه این پیکار من

بیایم دمادم چو باد دمان

صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خورست

ز دادار بر شهریار زمین

که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی

جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار

بجنبید چون کار پیوسته شد

شهی رسید کز او طوق می شود هر غل

بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

نگهبان گیتی سزاوار گاه

زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست

سپهبد به مردم گرامی بود

هفتاد هزار پرده بالا

بر در من بهر چه جا کرده‌ای

بیاورد کاین نامه را یاد کرد

نه عشوه می‌فروشم و نه عشوه می‌خرم

بجز به کف موسی عصا نیافت برهان

ز دل کینه و آز بیرون کنم

میان زهرگیاهی چرا چرند چرا

به خوبی ز سر باز پیمان کنید

به ساحل گاه قطب آورده کشتی

جای تفاخر سر خاقان و قیصر است

ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی‌نظیر

خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان

غریبی دل آزار و فرزانه‌یی

هر خام درنیابد این کاسه را و نان را

پر از خانه و مردم و چارپای

که ابعاد ثلثش کرده اندام

که درد عشق را اینست درمان

بی‌آزاری و راستی یار بس

در هویت بس هویدا می‌روم

گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین

که بی‌دین ناخوب باشد مهی

زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است

دو پستان بسان زنان از برش

تو فرمانرانی و فرمان خدا راست

زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب

سر ایرج آمد بریده پدید

شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

که من بین درازی نمانم سخن

کای عجب این درد بی‌درمان کیست

که خاقان شب و روز بی‌اندهان

وزین افسانها بسیار خوانی

سری بر کنج رنجوری نهاده

ابا دیو مردم برآمیختن

زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی

کجاست گوش نمازی که بشنود آمین

هنرجوی و با آز جفتی مکن

زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را

چو گنجور ما برگشاید گره

که بازی برنتابد عشق بازی

شده باریک در خزیده چو نال

یکایک فرستادشان یادگار

مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن

خورشها و گستردنی هرچ به

دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را

بباید گسستن ز شادی امید

اشتر طلبید و محمل آراست

که بودش سایه از همسایگی دور

اگر کام دل خواهی آرام جوی

هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید

غماز بس است آن گوهر من

چو من دیدم افگنده روی گرزم

لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

جزو هرکسی آنک بد ناگزیر

سپهسالار و شمشیر و علم کو

مده عشرت از دست تا می‌توانی

یکی رای پاکیزه افگند بن

عشق قبله کاروانست ای پسر

دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان

سوی باب کشته بپیمود راه

سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا

چو آیند پیشت بیارای خوان

خطا گفتم که چون در حلقه در گوش

سرود بیخودی آهنگ می‌کرد

به آب اندرون غرقه کردند زین

نماند صورت و صورت نگاری

جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

فروزان به کردار آذرگشسپ

زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست

پر از خشم و پیکار و شور آمدند

گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت

به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد

شده تنگ بر آبتین بر زمین

که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز

ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من

همه کشورت را به دین اندر آر

که پاره پاره دود از کفش شدست سما

تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه

و آیت مقصود بدو منزلست

کرم زا نام حاتم بر درم بود

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

هر دو نبود کام و ناکام ای غلام

شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین

چه کردی تو با خسرو کشورا

بریزد مشتری دینار امشب

پرستش جز او را سزاوار نیست

چو داود ازو گشته پولاد نرم

آستین آن چرا خونین شد و دامان این

به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار

توکل کرده‌ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل

سر زد و همچون درختی شد عیان

بگردید و این خستگان بشمرید

مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

نبینی که آمد ز ایران سپاه

دست نشین تو فرشته است و بس

از سر زردار گرانتر بسی

همی به آسمان بر پراگند خاک

خط تو چشم بسته خال تو لال کرده

کمد به میرابی دل سرچشمه انهار من

همی رزم سالار چین خواست کرد

صف صف نشسته در هوسش بر در سرا

تن‌آسانی و داد جویم همه

تجس در او چون توانیم راند

نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز

به بند آمدند آنکه بد زان گروه

شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار

چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من

همان جاودان نام تو زنده باد

گوید سلطان غیب لست ترانی مرا

که در پادشاهی دلارام بود

به بالای مرکز شتابنده بود

که تا جنت توان شد فارغ البال

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

نور نیز از پرده با رخسار شد

وز کف او گیرم در ثمین

جهان را به جوشن بیاراستند

بهشت در بگشاید که غیر ممنونست

بدان بیشه‌ی کرگ ریزنده خون

چشمه تدبیر شناسندگان

فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد

که بود آرزومند دیدارتان

به بومی که ز دامش رست منگر

دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین

مرا ایزد پاک داد این کلاه

کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

به کشتی که دارند با دیو پای

وز قلم اقلیم گشاینده‌تر

مرا بیداد او خون خورد فریاد

ورا بود بیور که بردند نام

زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند

قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن

جهاندار باشی و پیروزبخت

هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود

سخن گفت با او ز اندازه بیش

جز بتو بر هست پرستش حرام

در این فتنه کی می‌شد گشوده

تو نیز آز مپرست و انده مخور

در چاربالش ابد او راست کار و بار

تا رسته شود ز خویش و مادون

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

بر او گمار دمی آن شراب گیرا را

که در کار پیدا کنم ارز خویش

وین زده بر سکه رومی رقم

دست اجل بود گلو گیر او

نیاورد هرگز بدو باد سرد

آن چنان دردی که بی درمان بود

نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون

مگر گشت زنده زریر سوار

گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد

سر بخت بیداد گشته نگون

پیکر آن بوم شده مشک بار

به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر

خود و تور بنشست با رای زن

منه تخضر اغصن الاشجار

میان کوه‌ها آن طور سینین

همه از در تاج و همتای شاه

برتاب و برکشش که از او روح مضطریست

همان زیچ و صلابها بر کنار

همان گوهر افشاندن بی قیاس

که شیرین می‌رود چون بر سر ناز

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

که کینه نگیرم ز بند پدر

مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا

سپه را سوی طیسفون برکشید

ز سرکوب گردش شده گردناک

کمد حریم کعبه جان ساحت درش

که موبد چو ایشان صنوبر نکشت

که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف

چه خبر گویم با بی‌خبران

کی نامدار و نکو خواه را

نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست

که از دانش افزون شود آبروی

مباش از رفیقی سزاوار دور

کنار و قعر راه پیش و پس نی

سبک تاختندش به نزدنیا

هم رقص‌کنان ز پای سر کردم

بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان

روان من از خاک بر مه رسد

تو برگ من بربایی کجا بری و کجا

جهاندار و با فره ایزدی

کتابیست کان هست گیتی شناس

که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی

برین سان بترسیدی از جان خویش

به یک دو لعب فرومانده‌ام به شش در عیش

نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

ندادی مرا این خرد وین هنر

رو بدان جایی که نور و نار ماست

خردمند گر مرد پرخاشخر

وز دگر اطراف کمین میکنند

نهد پا بر سر تخت از سردار

بکرد آشکارا همه راز خویش

سر برای تاج و افسر داشتن

بنده تر از من دل حیران من

خداوند این راز که وین چه راز

این دمشان نوبت گلزاریست

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

غاشیه را بر کتف هر که هست

نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار

که درمان ازویست و زویست درد

اشتر مستیم در این زیر بار

پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن

پیاده ببود و شد از رزم سیر

کاین قصه پرآتش از حرف برترست

چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب

جهان بخش بی هم ترازو بود

ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه

ببینم روانهای بیدارشان

هرچند که نا امید وا گشتیم

طاووس شوند و باز و شاهین

شده سر پر از کین و دلها دژم

برآید از دل پاک و نماید احسانت

پرستندگان را بفرمود شاه

فکرت خائیده به دندان دل

ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

فدی کرده پیش تو روشن روان

صور دمیدند ز عرش مجید

بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن

سر تیر مژگانت بی نم شود

که بشکسته‌ست صد پرگار چونست

ز هر بدره‌یی بر سرش افسری

با لبش از جمله دندان بهاست

ز دم زلفین آن در کرده عقرب

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی

هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من

نه پیل و نه خونریز مرد دلیر

به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا

مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش

که اندیشه آنجا رساند کسی

گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال

چو انگشتری کرد گیتی بروی

اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر

پس تیر راست را چه کمان می‌کنی مکن

بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست

بدان تا سرآرد بریشان زمان

فروغیست کاید برون از نقاب

سر شکر لبان شیرین پر فن

چه پیران که در جنگ دانا بدند

در شیوه‌ی فقر شد وفا کوش

جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین

همی تاختند آن برین این بران

مرا دین و دل و ناچار اینست

چرا تاختی باره چون بیهشان

سزد گر شوی بر کیان پیش دست

ز گردی که آید از آن طرف دامان

چه باری ز شاخ کدامین درخت

شراب در رگ خمار گم کند رفتار

جان و جهان جرعه‌ای است از شه خمار من

فرود آمد از گاه گیهان خدیو

خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت

پر از غم دل مردم پارسا

حسد را به خود راه بربسته دار

نسوده دست وهم کس عنانش

خورشگر بیاورد یک یک به جای

سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه

بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

به هر کس خروشان و جویا نشان

تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست

به خراد برزین و خورشید زرد

نکته پرگارترین سخن

خاتم دست بزرگی مایه‌ی عز و وقار

به پیش تو آرم مگر نغنوی

کی هلدم رحمت بالا ترش

هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن

دل از کینه‌ی کشتگان پر ستیز

که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها

خردمند را دلفروزی دهیم

فروماندم اندر سخن سست رای

بود سنجیدن کافور از او زشت

دریغ آن کیی برز و بالای شاه

هیچ هم زانوم نمی‌باید

مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن

پدید آمد و پیل پیکر درفش

این‌ها همه از میانه برخاست

یکی خانه دید آسمانش بلور

بدین سروری کرد شخصی به پای

دم عیسا نسیمش وام کرده

یکی تخت پیروزه پیدا شدی

دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ

خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن

ورا بیش گویند گویندگان

دو چشم باز شود پرده آن تماشا را

خردمند و در پادشاهی سری

جهانبانی او را سزاوار نیست

سر شیرین لبان شیرین پرفن

به هم بسته‌ی یکدگر راست راه

به یک شکر ز لب خوب دادگر روزه

زانک از این ناله است روشن این دل بینای من

بدین آرزو جان گروگان کنم

جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

ازان زخم شمشیر او شاد بود

گاه دف زهره درم ریر کرد

فکنده بیستون پیشش که می‌کن

همان شاه در گرد او با گروه

تا خلد در پای مرد بی‌خبر

ای جان افزا بنشین بنشین

بزد بر سر اژدهای دلیر

ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

چو مردی همه رنج ما باد گشت

من عرف الله فرو خوانده‌ایم

اگر عشقش دهد صاحب کلاهی

نگهبان جانست و آن سه پاس

وی عجب عزم فخر آب جاه کنم

ز لب ای نیشکر رو شکرها کن

روان را به فرمانش آگنده‌ام

رسته گردد زین قفص طوطی طیار ما

خورم هفت ازین بر سر انجمن

آب نزاید ز دل و چشم خاک

زمین عشق خوش روز و شبی داشت

ببندم که نگشایم از تن گره

از چهره لاله زار عاشق

پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن

به خورشید تابان برآرم ترا

و آنک دستک زن کند او جان کیست

نر و ماده بر زخم بربط سوار

دست من و دامن باغی گرفت

کزان لبهای شیرین می‌شنودم

یکی از دگر پای منهید پیش

گر نبودی همچو شمعی خام تو

بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان

رخ نرگس و لاله بینی پر آب

رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد

که بندد در کژی و کاستی

بر رق آهو کف خنیاگران

نبودش جز سیاه سایه پرور

ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »

صورت از رشک حق پرده گر جان رسید

ار نی به مرکز او نتوان به تک رسیدن

چو خورشید و تیر از بر ماه بر

کامروز نیابت دو دیده‌ست

ز هیتالیان لشکری نامدار

کاسه سر حلقه انگشت کرد

ز دارو تلخ باید کرد کامت

عاشقی و شرم، دو ضدند هم

در خلوت عاشقان طرب ساز

جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن

جهانجوی را سوی قیصر کشید

جمال شهنشاه و سلطان ما

خردمند وز هر بدی بی‌گزند

عاقبت اندیشتر از ما کسی

در افشان شد ز یاقوت گهر سنج

من بارها گزارده‌ام خونبهای او

نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال

نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ز همراهان خود پیوند بگسست

یکی بیار و عوض گیر صد هزار مخسب

که ماده جوانست و همتاش پیر

تات نخوانند چو گل زرپرست

به مشغولی دهم خود را دل آسا

گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان

بر بندد اجل نیز شما را کمر من

هم روح بود خراب و هم تن

نهاده خازن تو سد دفینه

مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست

هرکه این نقش خواند باقی ماند

چون به نورش روی آری بی‌شکی

ازو چندان که بردم رنج بس بود

ورنه کنمش قرین ترجیع

یا طول حیاتنا المقصر

عیش بیند زان سوی کون و مکان

به سد شیرینی او را کرد بدرود

اندیشه کن در این که دلارام داورست

نتواند که به جای آورد الا مسعود

سوزش از امر ملیک دین کند

عجب نیکو به پای من فتادی

بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »

داد مظلومان ازین سان می‌دهد

با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

یقین می‌دان که عالم داد بر باد

می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست

او ستاد هزار نقاشست

تیز تکی کرد و عدم گیر شد

دو سد راز درون بیرون نهادی

گر تو شیدا نشدی قصه‌ی شیدا برگو

سعادت یافت آن نفس فقیرش

حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان

نکویی علت طبع غیور است

بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست

که جایی نبودش قرار نشست

درگذر از کار و گرانی مکن

که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ

قبای ، رستمی، یا پهلوانی

آتش به مغز صخره صما دراوفتاد

چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی مکن

رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز

به هنبازی خدایی مصلحت نیست

باشد ز حدیث یارش آگاه

دشمنی عقل تو کردش حرام

به آب می‌فروشستی غباری

نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی

جانب باغ آمده قادم یزار

بروید مر تو را از خویش جوشن

به ناخن سینه گاهی می‌خراشید

سوی دل خویش بیا مرحبا

نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت

حبس خشم و حرص و خرسندی شدند

شود ایمن از آن مرغان خانه

کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن

ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

زهی کر و فر و امکان و تمکین

چو سایه در پیش افتاد فرهاد

افتد بر خاک سیه بی‌نوا

آویخته هم به طره شاخ

خود نپرستی و خدا را شوی

شد آن مه بر سر شیرین زبانی

گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »

بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ

بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین

چو اخگرها ز خاکستر نموده

باد نفس را دهد این علم‌ها

صبا کرده بار دگر جان در او

قدر به پیری و جوانی نداد

کزو گردید خاک ره زر ناب

گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان

چو پیدا شد بود نرخ گرانش

تو که برهنه نه‌ای مر تو را قباست بخسب

هم کف و هم ترنج پاره کنند

کو ز سر تا پای باشد پایدار

ز جا جستی و برپا ایستادی

ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش

میزان کجا ماند مرا در عشقت ای موزون خوش

برون کردند سر یک یک ز روزن

نمی‌بینیم بودن را در آن رای

مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند

اندک اندک تا نبینی بردنش

کند کاری که با خس می‌کند باد

پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد

گم کردم و پا و سر نمی‌دانم

مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من

که آن مسکن بر آن آسان زند دست

مست رضای دل رضوان ماست

یا بر سر مغز پوست باشم

ذره ذره اندرو عیسی‌دمی

کلاهش را طراز آید « سلونی »

کز تف او منورم، وز کف او مصورم

ز رشک روی عروس است روی شوی ترش

سنگ‌ها تابان شده با لعل گوید ما و من

اگر واقع شودخوبست بسیار

باد دهد خاطر سیاره را

بپوشند خفتان صد تو حریر

می‌نماید اهل ظن و دید را

زر خالص را چه نقصانست گاز

الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین

بانگی نشنیدم از درایی

تویی یوسف ما تویی خوب کنعان

داد صد شادی پنهان زیردست

تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند

بازگشت همه به تست به تو

معنی رفعت روان پاک را

چون علی تو آه اندر چاه کن

در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند

هر یکی حور شود مونس گور و الحدش

علف میاور پیشم منه نیم حیوان

عبد عزی پیش این یک مشت حیز

جوابش داد کاین سجده مرا بی‌اختیار آمد

که مقراض، شمع جمالش بکشت

خاک سرها را نکرده آشکار

که همی لرزید از دمشان بلاد

که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی

دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

حلقه به گوش توام و مرتهن

مر پری را بوی باشد لوت و پوت

سرور شاهان جهان علا

هم به چشم جهان پسندیده

جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه

یادمان آمد از آنها چیزکی

نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست

آن را ببین معاینه در صنع کردگار

کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن

هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک

که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب

شقایق به باران نروید ز سنگ

کی شناسد ظالم از مظلوم زار

در حقیقت در فنا او را بقاست

که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی

درهم ریزد به یک زمستان

و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن

جسم و مال ماست جانها را فدا

رقص درآر استن حنانه را

پیرایه‌ای از قصب تنیده

شکر بسی داشت وجود از عدم

هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه

تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو

کز کبر نمی‌گوید بر پار سلام علیک

برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن

ظلم بین کز عدلها گو می‌برد

تا غم دل گوید با دلربا

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

ور زر و یاقوتی از آتش منال

گمره آن جان کو فرو ناید ز تن

همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

می‌طپد تا چون سوی دریا شود

بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین

گرچه ماهیت نشد از نوح کشف

و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست

دارم سر تیغ کو سر تیغ

بر سرم این آمد و این سر به تست

تیره کردی آب را افزون مکن

گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا

با آن کمان دولت کو درمپیچ توز

دیده شدی آن من گر نبدی این من

از قضا بسته شود کو اژدهاست

تا ابد او بیند پیشانه را

خدایش برآورد کامی که جست

آفتاب از شرق اخترسوز شد

تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد

از دست خدا آمد، وز خنب عطایی

تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری

از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن

نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش

کز حدثم بازرهان ربنا

مه ز بیرون چراغ رهگذری

ورنه خود آیند و اسیرت برند

زاده از پشت جواری و عبید

بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده

باده گویا بنه بر لب مخمور خویش

تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون

تا برون آیم هنوز ای محترم

چه لطف‌ها که نکرده‌ست عقل با اجزا

جز این را کز سماعش بیقراریم

آمد پیری و جوانیش برد

بر خیالی می‌کنند آن لاغها

از ننگ و تکبر ملولان

خویش را مشغول شاغل کرده‌ام

چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران

بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش

با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت

کان اگر سنگ بود من گهرم

غلغل افتد در سپاه آسمان

کو به گورستان برد نه سوی باغ

وی آب، بر سر می‌دوی، وز بحر گوهر می‌کشی

توبه مست را مزور گیر

رفت و بنشنید علالای من

سوی معدن باز می‌گردد شتاب

از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت

بگفت ای ستمگار برگشته روز

دسته گل پشته خاری شده

نام آن نور علی نور این بود

دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست

تا که دید از رفتگان آثار او

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

با لیمان تا نهد گردن لیم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

ببرد گنج هر که رنج برد

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

تاند او آموختن بی‌اوستا

پای برهنه دل به در آید که جان کجاست

جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ

چون یقینی یافت کاسد گشت ظن

این دو ضد با ادب با بی‌ادب

چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد

که شوریده را دل بیغما ربود؟

گوش بر آواز دهل چون کنند

مردگان از گور تن سر بر زدند

بیامیزد ودانش آرد بجای

جمله را می‌باید اندر کار شد

هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان

من نگاریده‌ی پناهم در سبق

همیشه پرستنده‌ی شهریار

دست پرکن شکسته از گامش

جان او را تو بهندستان ستان

که فرو مگذارم ای حق یک زمان

ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین

چو کاریدی بروید آن به ناچار

میذن چاکوسش کالی تویالی

زانک در غیبست سر این دو رو

همی‌گشت هرکس ز بهر شکار

ستبری پیلم نمد می‌نمود

پیر چرائیم کزو زاده‌ایم

چون شدی تو صید شد دانه نهان

تو ار گنج داری نبخشی نه به

گاه خوان گاه نمکدان اسد

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

عید قربان اوست و عاشق گاومیش

گزیده نیابد ز تریاک بهر

برداشت چو غافلان غریوی

تا بسوزد بر سر شمع طراز

در پناه عاقلی زنده‌سخن

بخاک اندر آید سرش بی‌گمان

دانه و دام تو را هست شکاری وحوش

منم معشوقه زیبای مستان

گرچه از شبدیز من صبحی گشود

چه دانش مر او را چه در سر شراب

که گر بازمانی ز دد کمتری

با رفیق خود سوی شاه آمدم

ما چو دریا زیر این که در نهان

که اویست جان تو را رهنمای

یک نفس نامد زبانم کارگر

که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین

گرد بر گردش به حلقه گربگان

بیاورد یک سر همه نزد شاه

افتاد چنانکه شیشه در سنگ

کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای

در میان اژدها و کزدمان

ردان را ابر گاه بنشاندند

دری گشایم در غیب خلق را ز مقال

فاسق و اسرف سرفا مشبعا

گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی

که پیدا نبود از پدر اندکی

که هم میوه داری و هم سایه‌ور

یار من افکند و مرا برگرفت

عکس آن بر جسم افتاده عرق

بود بی‌گمان هر کس از داد شاد

از آن دوال پلنگان شکار می‌سازد

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

بند کردست و گرفته حلق را

بویژه کسی کو بود پارسا

در ز دریا گهر ز سنگ آمد

شهر به شهرش نفرستادمی

زان تلف گردند معموری تن

دو رخ را بب مسیحا بشست

حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

وز صلاح و ستر او خود عالمست

عاقلی باید که خاری برکند

چو در ریگ ماند شود پای بند

نداری پای آن خر را شکالی

حرص چون شد ماند آن فحم تباه

هر درخت از بیخ و بن او بر کند

همه نقدش چو باران برفشاند

ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من

نه از برای بوش و های و هو بود

تا تو فرو مانی و آزادیی

نه کار تو کار هیچکس نیست

سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

در دلت ناید ز کین ناخوش صور

کاه براورد و فغان برگرفت

می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال

نه از تیغش هراس سر بریدن

صد مدد آرد ز شهر لامکان

در خور تن قیمت جانیش هست

بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

عجب در ماند و عاجز شد درین باب

جز به مغز پاک ندهد خلد بو

بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست

هم آسمان ز خاک درت توتیا کند

شکاری بس شگرف افتاده تست

پس بر آن مال دروغین می‌طپید

کار نظامی ز فلک برگذشت

عیبی است بزرگ بی‌قراری

مشو غره که مشتی خاک را هست

کش بود از حال طفل من خبر

تا نکند در تو طمع روزگار

وز فن و مکرت خسته و پرخون

ز عشق لاله پیراهن دریده

جمعشان دارد بصحت تا اجل

دیده بدوتر شد و او تر نشد

گر او دوست دارد وگر دشمنم

به صحرائی چو مینو خرم و خوش

کوری حرص است که آن معذور نیست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

کور شود از دو کون و لال نماید

به می جان و جهان را زنده می‌داشت

آید آن را جفتش دوانه لاجرم

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

گر گذشت از فلک روا دارد

که از موی سیاه ما برد رنگ

خوانده‌ای القلب بین اصبعین

تا نبینی آن در و درگه مخسپ

بی‌محیطا و بالبلاد تعال

فرو خواند آفرینش آفرینش

گفتش اکنون رو بده وا گوی حال

ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم

تمنا کنند از خدا جز خدا

نخواهد شد فرود از کام شیرین

بند فرعست او نجوید اصل هیچ

دام دان گر چه ز دانه گویدت

آن دل که همی بود به خرسند خرسند

حدیث رفته بر رویش نیاورد

زان عوانان نهان افغان من

عاشق خود کرده بودی نیست را

می‌کرد به غمزه خلق سوزی

به زیبائی چو یغمائی نگاری

می‌کنش با نور جفت و آشنا

این که زیر ران تست ای خواجه چیست

شد سوی آن خانه ز گرد سفر

شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ

از فراق او بیندیش آن زمان

احمد و بوجهل خود یکسان بدی

تو بر زیردستان درشتی مکن

عطارد بر افق رقاص گشته

جاه پندارید در چاهی فتاد

زهر مدانش که به از شکرست

گویی تو که صد هزار جان بود

که باشد راست چون زرین درختی

چون نشاید عقل و جان همراز حق

رغبتی از من صد ازو بیش بود

جانیست هر آفریده‌ای را

ز ماتم داشت آیینی تمامش

معجزات از همدگر کی بستدند

با تو رود روز شمار این شمار

گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر

شکر خندیدنی از صبح خوشتر

می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

بت بود هر چه بگنجد در نظر

جاوید پادشاهی و دایم بقای تست

بهای نقد بیش آید پدیدار

پوست بشکافد در آید در میان

این کمان را بازگون کژ تیرهاست

عرشیان را سنا فرستادی

بگفت آشفته از مه دور بهتر

می‌بلرزد آفتاب و اخترش

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نفریبی چو زن که مردی مرد

که بد رائی کند در پادشائی

کز دل او تا دل او راه شد

بذل شکم کرد و شکم پیش داشت

ندید شعشعه آفتاب رخشانم

ندارد طاقت خشم خداوند

آنچنان سوزد که ناید زو ثمر

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

که پیوسته با هم نخواهند ساخت

در افکنده به کوه آواز خلخال

در میان لشکر اویی بترس

غرقه صد فرعون با فرعونیان

زخمی آید رای از مرهم زنم

سر شوریده بی‌افسر نبودی

ور نیاموزم دلش بد می‌شود

تا چه باشد ذات آن روح‌الامین

حاکمش کرد بر ولایت خویش

بدین شیرینی از شیرین بر آید

بر وی او دریست از دریای تو

تا تو درین خاک چه حاصل کنی

که روی ماه نبینیم تا در این گردیم

فرستاد از ادب سوی خزانه

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

حفره‌کن زندان و خود را وا رهان

مرقع به سیکی گرو کرده‌اند

مژه چون رشته در گوهر کشیده

چون قبول آرند نبود بیش رد

می‌دود چندانک بی‌مایه شود

کاسه‌ی یوزه است کش قرار نیابی

وز آن آتش به دلها در زد آتش

بلک مرغ دانش و فرزانگی

زهره و مریخ بهم عشق باز

می‌دید در آن درخت زیبا

گشادی لب به شکر به پسندی

تا کند آن بانگ خوش را جست و جو

کز تو خر و بار تو ببریده‌اند

بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم

شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

یا چه شد کور افتاد از بام طشت

پیر چهل ساله بر او درس خوان

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

در گستاخ بینی بسته بر روز

تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

گندم اعمال چل ساله کجاست

گر رگی بر استخوانی داشتم

غلط می‌کرد خود را کاین خیالست

هر دمی او باز آلوده شود

سود توان کرد بدین مایه سود

تو درد دل که می‌ستانی

جهان از دست شد تعجیل بنمای

بی‌شک از غیبست و از گلزار کل

غالیه‌سای صدف روز بود

بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم

دل فرزانه شاپور آگهی داشت

اه کرا باشد مجال این کرا

تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

بران از خودش تا نراند کست

ز خامی هیچ نیک و بد نداند

تا منافق‌وار نبود کار تو

دوستیی دشمنی‌انگیز شد

بهر دل مهربان مادر

به شیرین نامه شیرین نوشتن

جوش کردی گرم چشمه‌ی اتحاد

بعد یک ساعت عمر از خواب جست

نقره گر زر شود شگفت مدار

همان فرخنده بانوی جهان را

گوهر جود و سخای شاه سفت

آن کنم آن گفت یا خود ضد آن

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

میان در بست شاپور سحرخیز

بر همان اومید آتش پا شدست

آفریدم در تو آن جرم و محن

چو طاقت نماند گریبان درند

که از پیمان قیصر شرم دارد

در جزا زیرا که بودم پاک‌باز

هیچ بینی از جهان انصاف ده

به هم بودند و از هم دور هموار

نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز

گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام

فارغم از پرورش خاک و آب

بدرود که دیگرم نبینی

ز پشت کوه بیرون آورد راه

کی مفازه زفت آید با مفاز

نی بر آن کو عاریت نامی نهد

سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم

به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر

پیش آنچ دیده است این دیدها

چون انار و سیب را بشکستنست

غنیمت شمارد خلاص از قفس

عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد

سیر را نگذارد از بانگ سگان

تا که باشد اندر آید او بگفت

پیل‌فکن شیر مرغزار بماناد

علم برخاستی سلطان نشستی

تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم

از هزاران کس بود نه یک کسه

در حضرت یار خود رسانم

ز خون بر گستوانها لعل بسته

تا ابد فرعون در دوزخ فتاد

پیش ازین کردیم این ضد را بیان

تو بیا کب حیاتی که ز تو نیست گزیرم

نبود آگه ز بازیهای تقدیر

تخت ما شد سرنگون از تخت او

تا ازین مستی از آن جامی نفور

وگر نیستی، گو برو باد سنج

شکر نامی است در شهر سپاهان

کرد ویران عالمی را در فضوح

آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

با تو او نیست، اینت کار دراز

که‌ای شمع بتان چون شمع مگداز

کی فقیری بی عوض گوید که گیر

فخر دین خواهد که گویندش لقب

پرسید نشان و جست نامش

چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ

تو درین طالب رخ مطلوب بین

مر ورا با اختر خود هم‌تگیست

شمایم من شمایم من شمایم

شده خورشید را مشرق فراموش

بی توقف مردم آرد تو بتو

تا به زناری میان را بسته‌ایم

چه دریابد از جام گیتی نمای؟

به یک میدان کسی را پیش و پس راه

هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو

خنده زند چون نگرد روی نو

از در دریای تنگ‌بار چه خیزد

شکار آرزو را تنگ‌تر کرد

لو یشا یمشی علی عینی مشی

زیر تو پر دارد و بالای تست

آید به سلام آن هوسناک

پاک شود هر دو ره از گرد ما

پس کلام اللیل یمحوه النهار

لطف چون انگاشتی این قهر را

دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

آزمودم باز نزمایم ورا

می‌رسد از لامکان تا منزلت

ورنه سیمای سلیمانیش چیست

فراش او طناب در بارگاه را

که تو بر چفسیده‌ای بر یار و دوست

بلک گفتم لایق هدیه شوید

این دوم فانیست و آن اول درست

با لب خشک و چشم تر چکنم

از کدامین می بر آمد آشکار

گفت او آن ماه‌روی قندخو

بود خالص از برای اعتبار

گوش خنجر کشیده چون الماس

من نگفتم که ازو دوری گزین

پر شده نور خدا آن صحن و بام

زو دل سنگین‌دلان چون موم شد

سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم

جاهلی از عاجزی بدتر بود

مر کریمان را بده تا بر دهند

بی زبان می‌گفت من کردم گناه

ز سلطان به سلطان خبر می‌برند

هیچ واگردد ز راهی کاروان

که نباشد مثل آن در در وجود

پس تفحص کرد از اعیان خویش

گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت

واندرو قوتست و سم لاتبصرون

سوی جو آور سبو در جوی زن

که مرا کی بر کند از جای خویش

برهم مزن آشیانه خویش

باش هم‌چون طالعش شیرین و چست

با بهشتی در سال و در جواب

تا به گوشت آید از گردون خروش

چون فلک در هوا بیاموزم

در حق ما دولت محتوم بود

کز ستیزه راسخی اندر شقا

وی جهان تو بر مثال برزخی

در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم

تنقیه‌ی تن می‌کنند از بهر جان

دانک معزولست ای خواجه معین

با خیالات خوشان دارد خدا

می ز لعل عذر خواهت نرسدش

تا بنرباید کسی زو دلق را

در دلش ادبار جز این کی نهد

خارکن هر روز زار و خشک تر

بگشاد زبان به دلنوازی

وای اگر بر دل زدی ای پر خرد

مشتری را منتظر آنجا نشاند

خیر دین کی جست ترسا و جهود

سزد گر خویش را در گور خواهم

که اختیاری دارم و اندیشه‌ای

تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید

عالم از وی مست گشت و صحو شد

نکردت چو انعام سر در گیاه

که شدست این نور روز او را تبع

چونک برگیری تو دیوار از میان

گر خورد سوگند هم آن بشکند

ایت روز از مهین اختر بزاد

تات گوید روی زشت خود ببین

در کف او از برای مشتریست

در کمی افتاد و عقلش دنگ شد

از حلقه به گرد او حصاری

این نه کار تست و نه هم کار من

صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

هر که را او خواست با بهره کند

بوی رحمان از یمن می آیدم

برج سنگین سست شد چون موم نرم

اصلها ثابت و فرعه فی السما

عارض رحمت بجان ما نمود

برایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد

بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست

زین سری زان آن سری گفته بود

آه می‌کردم که ای خلاق من

منتظر بنشسته تا جان کی شود

تا فرو خواند این مذن آن اذان

در سیاستگاه شهرستان لوط

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

مردیست نه بندی و نه چاهی

وز برون آن لعل دودآلود شد

حکم غالب را بود ای خودپرست

آفتاب از جودشان زربفت‌پوش

چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم

کو کشد دشمن رهاند جان دوست

تا دلش شوریده و آوردند طشت

تو نمودی کشتی آن گرداب بود

دعا کن که ما بی زبانیم و دست

احمدا کم گوی با گبر کهن

گوییا از آدمی او خود نزاد

می‌پرد تمییز از مست هوس

به روزش سکندر دهائی نیابی

آن چنان که یار گوید پیش یار

یافت آسان نصرت و دست و ظفر

دوستان را رنج باشد همچو جان

بودش طمع وصال آن ماه

گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود

بی‌جهان خاک صد ملکش دهد

مر ترا دیدم سرافراز زمن

که هر ذره همی‌گوید که در باطن دفین دارم

خوبی و عقل و عبارات و هوس

دل در آن لحظه به خود مشغول بود

در سر آید همچو آن خر از خباط

به نابخردی شهره گرداندم

کای مقدم وقت عفوست و رضاست

می‌نبندد پرده بر اهل دول

کم افارق موطنی حتی متی

نقطه‌ی کلی به اکراهت دهند

کاندرو صد زندگی در کشتنست

که بکردی غسل و بر جستی ز جو

بی امان تو کسی جان چون برد

کش خرامی بسان کبک دری

بی‌صداع صورتی معنی بگیر

پس برو تف کرد و بر خاکش فکند

از گزافه هر خسی کرده بیان

تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم

یادگارم هست در خواب ارتحال

کو بر آرد از نهاد من دمار

کل ترا باشد ز غم یابی خلاص

که گر فاش گردد شود روی زرد؟

می‌نمودش شنعه‌ی عربان مهول

لیک ما را استخوان لطفیست عام

تا بود روز اجل میر اجل

بیم رصد چون بری که بار تو گم شد

مرده در دنیا چو زنده می‌رود

تاج و پیرایه بچالاکی ربود

نام و رنگی عقلشان را دام شد

بود آهنی آب داده چون موم

فرق نبود از امین و ظلم‌جو

ندارد همی توشه‌ی کارکرد

هم منادی کرد در قرآن ما

مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم

در شب ابری تو سایه‌جو شده

عشق عاشق جان او را سوخته

تا شناسی گرد را و مرد را

که هر کاین سعادت طلب کرد یافت

تو چرا خود منت باده کشی

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

کانک آن جان نیست جان پنداشتند

در دو عالم شد سپهبد والسلام

کز پی سنگ امر ما را بشکنند

لیک دامنهای جامه‌ی او دراز

با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای

نالید و خمید راست چون چنگ

ورنه برم از شما حلق و لسان

به بایستها بر تواناتری

بیخ او در عصمت الله بود

پست توام ار پستم هست توام ار هستم

امر شد بر اختیاری مستند

پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد

کی مرا پرورد جز تدبیر او

که این کشته دست و شمشیر اوست

جای ترکان هست خانه خانه شو

هم از گردش او نیابی جواز

که خدایی بر تراشد در جهان

روا بود که نکاهد محل روانش را

ورنه نفس شهوت از طاعت بریست

تو نگویی حال خود با این همه

ای خدا آن نور اشناسنده چیست

شمشیر خجل ز سر بریدن

بهر بنده عفو کرد از مجرمان

بپرسید رودابه از کم و بیش

آنگهی بر وی نویسد او حروف

نادره بحر و گنج و کان که منم

قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر

کز جنودا لم تروها غافلی

دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

مبادا که نخلش نیارد رطب

کم نیاید مبتدع را گفت و گو

گیاکرد بستر بسان هژبر

پس چراشان دشمنان بود و حسود

ماهی مه از آسمان برآمد

و آن دگر با حق به گفتار و انیس

شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید

ور بود تر ریز بر وی خاک خشک

برداشت تنی دو از جوانان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

سپه را بحصن اندر انداختن

چون سالست این نظر در اشتباه

گفتم اینک به گرو دستارم

همای آمد و تاج شاهی به دست

متقی و زاهد و حق‌خوان شوند

بی‌حقیقت نیست در عالم خیال

یکی مال خواهد، یکی گوشمال

هم‌انگه پذیره شدش نامدار

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید

تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم

چرا ماندم اندر جهان یادگار

باز کرده هر زبانه صد دهان

این براتی باشد و قدر نجات

چه سخن سایه وانگهی خورشید؟

که این لشکر شاه بی‌تو مباد

درفش فروزنده بر پای پیش

از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود

جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم

تنش بر زمین و سرش به آسمان

لا شجاعة یا فتی قبل الحروب

کین زمان در خصمیم آشفته‌اند

مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

ز بالا و از شاخ و آهنگ او

به خاک اندر آمد سر مایه‌دار

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

یقین دان که آن دم نه عطار باشد

به نزد جهاندار پور همای

کز فراق یار در محبس بود

راه توبه بر دل او بسته بود

بشنو دو سه حرف صبحگاهی

هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای

که زین بر زمانه چه خواهد رسید

خاصه چون باشد عزیز درگهی

سخره بهر یار غاری می کشم

همی کوه را دل برآمد ز جای

در دیش زین لطف عاری می‌کند

کان بلندیها همه در پستی است

که چون سفره ابرو بهم درکشید

بفرمود چون خنجری نامه‌یی

چنان کش بفرمود دیهیم جوی

در پی او رو بدین نقش و نشان

واصلی خوانی از پی توفیر

به یزدان که بر پای دارد سپهر

نزد عاقل اشتری بر ناودان

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

بر طبل رحیل خود دوالی

به زاری بگرید به ایوان نگار

ز کابل بیامد بهنگام بام

زانک احسان کینه را مرهم شود

کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم

چه گفتی کزان تیره گشتم روان

نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم

گفت مژده ده که دستوری رسید

غرور شناور نیاید به کار

چه خواهم ترا جز بلا و گزند

ز لشکر سواران بدیشان سپرد

ز اعتراض خود برویاند ریاض

یعنی که سر شکار دارم

دلش تاب گیرد شود بت‌پرست

یورتگه نزدیک آن دز برگزید

آتشی آید بسوزد خلق را

کس یک آماجگه نگشت از بیم

بیامد به زیر تو اندر بخفت

دل و تیغ و بازو حصار منست

اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو

تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم

که گفتی که چون تو ز مادر نزاد

ای امیر کاذبان با طبل و کوس

این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ

ببندد در خیر بر انجمن

چنین با خداوند بیگانه شد

به زین اندر آورد گرز گران

می‌زند کای خس ازینجا دور باش

قاضیی فلسفی نمی‌شاید

بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه

بار اول قهر بارد در جزا

راست را داند حقیقت از دروغ

کافسر و تخت شد بدو نامی

شکست اندرآرد بدین دستگاه

و گر پرنیانست خود رشته‌ای

در سیاهابه ز تو خوردند غوط

تا بازنیابد سبب اندیش نشانم

پس پشتشان نیزه پیوسته بود

اسپش اندر خندق آتش جهد

تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده

دمادم سر رشته خواهد ربود

ز جامه برهنه تن خوار اوی

پی اندر گرفتم رسیدم بدوی

تاب یک جرعه ندارد قی کند

که دل در عشق راغب می‌نماید

زمانی به اندیشه بر زین بخفت

ورنه تنگ آید نماند ارتیاح

من ز بد بیزارم و از حرص و کین

کز راه خود آن غبار بنشاند

خروشیدن سنگ خارا شنید

ز نالیدن بربط و چنگ و نای

نه درش معمور و نه صحن و نه بام

زنار تو بربسته هم ممن و ترسا هم

ز رنج و ز تیمار دل خسته بود

پیش زنگی آینه هم زنگیست

خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم

چو آتش شد از خشم و در من گرفت

ز چنگ زمانه نیابد رها

همان تاج زرین زبرجد نگار

تو وزیری یا شهی بر گوی راست

بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی

بی‌آرام شد مردم جنگجوی

انبیا بردند امر فاستقم

خوابناکی هرزه گفت و باز خفت

بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

که بر ما پس از ما کنند آفرین

که تاج فریدون به تو گشت نو

ور رود در بحر جان یابد گهر

که من نزدیک چون حبل الوریدم

که فرخ نژاد اورمزد منست

مر ترا لابه کنان و راست کرد

بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش

نیاید به صد رستم اندر کمند

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

زمین نعل اسپ ورا بنده بود

می‌رسد سوی محمد بی دهن

زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

کو بجان بازی بجز صادق نخاست

خار روییده جزای کشت اوست

باج خواه همه مسالک بود

ز اخترشناسان ایران زمین

برو تیرگی هم نماند دراز

در مروت خود کی داند کیستی

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

به نزدیک خورشید فرمانروا

صورت مرگست و نقلان کردنیست

با شه و با ساعدش آموخته

فتادند در هم به منقار و چنگ

به گفتار و کردار و گردنکشی

بگفت و برآشفت و شمشیر خواست

نیست جز عشق احد سرخیل من

تات چون زر اسیر گه نکنند

شب آتش چو خورشید گیتی فروز

عین جستن کوریش دارد بلاغ

خانه‌ی خود رفتمی وین کی شدی

خون در اندام زمهریر شده

بمالید بر چنگ بسیار چنگ

خروشان بدم پیش یزدان پاک

که کند از نور ایمانم جدا

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

برین کشتن و شور و تاراج باد

بانگ آب جو بنوشی ای کیا

تیغ را در دست هر ره‌زن مده

که از عاج پر توتیا سرمه دان

میانها چو غرو و به رفتن تذرو

ز تاریکی آن اژدها شد برون

ظاهر آید ز آتش خوف و رجا

به هر گامش تحیر بیشتر شد

همانا به شب خواب نشمرده‌ای

ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست

تا دهم پندش که رسوایی مجو

کوشکی برکشید سر تا ماه

که تیزی نبیند کهن بشکنی

سزاوار تختی و تاج مهان

رخت غربت را کجا خواهی کشید

شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

همی داشت آن نیکویی در نهفت

نیست تعمیقی و تحقیقی بلند

تا کند آن خواجه را از آفلان

ندانند ز آشفتگی شب ز روز

همی کرد پوزش ز کار شغاد

پر از آب رخسار و خسته جگر

ظلمت جهل از شما هم علم شد

پنبه را ز آتش کجا باشد پناه

به برف اندر ای فرخ اسفندیار

از تبار و خویش غایب می‌شوی

سست‌رای و ناقص اندر کر و فر

چست و چابک به همرکابی شاه

سپاه مرا با شما کار نیست

چنان چون ز بیجاده باشد ستون

لیک این بهتر ز بعد ممتحن

خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم

چنان کز کمان سواران سزد

علت جزوی ندارد کین او

با قج قربان اسمعیل بود

به الوان نعمت چنین پرورد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

برو خیره شد دست پور پشنگ

چشمها را چار کن در احتیاط

که به زین گفت و گویی می ندانم

ربود و گرفتندش اندر کنار

جمله با خونبها بدو بسپرد

کشف می‌کرد از پی اهل نهی

این نه کنیت هژبر و آن ضرغام

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

مر آن کره‌ی پیلتن را بدید

تا فکند اندر دل او مهر خویش

بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم

چو پرنده کوهیست پیکارجوی

داشت از خویشتن پرستی دست

نعل معکوس است در راه طلب

تو نیز جامه‌ی ازرق بپوش و سر بتراش

به روز جوانی مرو پیش دام

سخن گفت با او پدر نیز دیر

آنچ پوشیدیم از خلقان مگو

خلق تتماجی ایشان شمرند

چه بودت برین دشت نخچیرگاه

نیزش از درع ماه حلقه ربای

بد بریشان تیه چون گرداب زفت

حمل دینار و گنج گوهر نیز

یکی مطرفی کرد دیبای زرد

که از روز شادیش بهره غم است

جز به خواری نگردد اندر چمن

گر چو اسماعیل قربانت کنم

به مژگان همی خون دل برفشاند

برون زان که یاریگری خواستی

دیده‌ی جان جان پر فن بین بود

به عقبی همین چشم داریم نیز

به بندت همی برد خواهم کشان

بپیمود زی شاه ایران زمین

آن مرید افتاد از غم در نشیب

تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم

که یارد گذشتن ز پیمان او

نشان میدهند آفریننده را

یا که بی‌کاتب بیندیش ای پسر

عز نصره خدایگان ملوک

بود شادمان در سرای سپنج

نه آسانی از اندک اندر بوش

از کرم لبیک پنهان می‌شنید

دو صد تموز بجوشید از دی سردم

بکوشید وز کار کژی نبرد

مه انگشت کش گشته ز انگشت او

این چگونه و چون جان کی شد درست

هنوز ای برادر به سنگ اندرست

همی بر در رنج بستی میان

جهاندیده و کارکرده ردان

سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد

که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی

بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد

به صحرای جان توشه برداشته

چه عجب در ماهیی دریا بود

دولتش را در آن مباد درنگ

که تا دل ز کینه بپرداختم

ابا بازوی شیر و با کتف و یال

آن خیال نفس تست آنجا مه‌ایست

اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم

ندانم کزین پس چه شاید بدن

بداندیش کم مهر و او بیش‌کین

تا که ماند کی برد زین دو سبق

چنان شاد بودی که مسکین به مال

لب مرد باید که خندان بود

که بنوشت با درد دل سام پیر

جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

به بند آوری رستم زال را

برآراستم چون صنم خانه‌ای

غلغل و تشویش در ترمد فتاد

بادی از عمر و بخت برخوردار

جهان بر بداندیش تاریک دار

سرافراز بر دختران مهان

آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست

چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم

بدین تازه‌رویی نگردیدمی

برکشید از نظارگاه کوهی

مطربست او پیش داود اوستاد

به مقصوره عابدی برگذشت

پر از خنجر و غارت و چوب بود

نشستند بر تخت کاووس کی

گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه

کز روی عدل گستری و فضل پروری

ز تخم فریدون با فر و داد

خرگهی دید برکشیده بلند

مر قصابان غضب را مسلخ است

بر سواد بنفشه غالیه سای

شبی در جهان شادمان نغنوی

نکردی بران مرز ایرج نگاه

هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین

ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم

نیوشنده باش از برادر سخن

به حکم آشکارا به حکمت نهان

هین بخر زین طفل جاهل کو خرست

به غربت بگرداندش در دیار

که دیهیم شاهان بد و فخر پارس

خبر شد به نزدیک زال سوار

کای محمد ای عدو توبه‌ها

دویی گم شد می و ساغر میندیش

به روز و شبانت نسازم درنگ

رونده چو لل بر ابریشمی

از قسم راضی نگردد آگهیش

کور باد آنکه دید نتواند

نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه

بران تیر کردند هر کس نگاه

چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند

کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم

سر تنگ صندوق را برگشاد

کنند آفرین را به نفرین قیاس

در دلش بشار گشتی و زعیم

بنی آدم مرده خوردن رواست؟

ازان خستگی جان من بسته شد

بکش کرده دست و سرافگنده پست

می‌ندانم می‌ندانم در مکش

بر خسرو توران رسدش بار خدائی

ورا باشد این تاج و تخت پدر

همه بر هلاکش بسیچندگی

او ندید از آدم الا نقش طین

چند نقدست و چه دارد او ز کان

بهر گاوی کرد چندین التباس

بپیمود پیش تهمتن زمین

هل که صحت یابد آن باریک‌ریس

سگانش را چو خون اندر تغاریم

دود را با روش هم‌رنگی بود

تضرع کنان هر کسی بر دری

در قتال خویش بر جوشیده‌ای

بدست آرم، این را به نخاس بر

هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد

ز گفتار اغریرث آمدش ننگ

کو نماز و سبحه و آداب او

زیر بار مشکباری مانده‌ام

اولا آمد سوی حارس دوید

فسونی فرو دم به آشفتگان

خورده‌ام حلوا و این دم سرخوشم

چون ببینی شب برو عاشق‌ترست

کاندرو اندر نگنجد بول دیو

همو داد و داور به هر دو سرای

گر بدیدی بحر کو کف سخی

دل کتفک همی‌زند که تو خموش من کرم

بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز

ز سر تا قدم زیر پولاد غرق

پر زنان پرید گرد این مطار

بد مردم آخر چرا خواستی؟

بود بیگه گشته روز و وقت شام

همان تا در بست و زابلستان

کرد او معمار و اصلاح زمین

ز زر ساخت آلات خوان عنصری

هم تواند زشت کردن هم نکو

کز او کوه را در کشیدی به هم

که ز منع آن میل افزون‌تر شود

مصطفی زین گفت اصحابی نجوم

باد بختت بر عنایت متکی

به رزم اندرون دشمنان ماندم

در ندیدی حقه را نشکافتی

او بداند که ز خورشیدانم

گفت بهر فهم اصحاب جدال

در آن در شد آویزش سختشان

کرد رخ را از طرب چون ورد او

که آن بام را نیست سلم جز این

او فراز اوج و کشتی‌اش بپیش

به روی زمین بر نماند مغاک

کی شود خورشید از پف منطمس

پیوسته چو کردم قز در پرده‌ی پندارم

دانه آن کیست آن را کن نگاه

خروشان و جوشانتر از رود نیل

که بگویی ترک شید و ترهات

ور رود غیر از نظر تنبیه اوست

مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

همان سی بود باز چون بنگری

تن چو مرداری فتاده بی‌خبر

بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام

با حضور آیی نشینی پایگاه

نشد پیش او هیچکس رزم ساز

هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود

که نامند و ناموس و زرقند و باد

که همی‌گردد به امرش اژدها

دم آتش از بر نشست منست

که در آید در دهانش آفتاب

خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور

تا بکرد او دعوی عز و جلال

گزیده‌تر جمله‌ی پیغمبران

گوش او بشنید از حضرت جواب

کثرت اعداد از چشمم فتاد

رد نگردند از جناب آسمان

بدی را ببستند یک یک میان

گوش سوی گفت شیرینت نهند

در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم

از فلان خطه بیامد میهمان

دریغا جوانی جوانیم نیست

در جهان تو مصحفی نگذاشتی

که سلطان از این در ندارد گزیر

کو کشد کین از برای جانشان

چرا دید و بگذاشت در مرغزار

آخرستت جامه‌ی نادوخته

نه مستی کرد ونه آبستن آمد

عهد بندی تا شوی آخر خجل

خداوند بودم شدم چاکرت

غسل ناکرده مرو در حوض آب

وین بساط خاک را می‌گسترید

از بهاری خار ایشان من سمن

همان زاولستان به دست منست

آنچنان که پاک می‌گیرد ز هو

پس لاف زنی که لامکانیم

هست در ره سنگهای امتحان

به بود کس او نیست نسبت پذیر

تا ازینجا برگ و لالنگی برم

که هرگه که خواهی توانی نمود

کی رسی از رنگ و دعویها بدان

نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت

سیر جانش تا به علیین بود

برکشید آب که نی کم ز سقائید همه

مشکلاتی دارم از دور زمن

کجا موج خیزد ز دریای چین

زین کلوخان صد هزار آفت رسد

یوسفا داری تو آخر چشم باز

تا زبانتان من شوم در گفت و گو

نهادند رستمش نام پسر

ورنه آن خنده بود بر سبلتی

من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم

چه خیالست این که این هست ارتحال

بران دردها پاک درمان شویم

زین چنین نفرین مهلک سهلتر

که اوقات ضایع مکن تا توانی

با دل یوحی الیه دیده‌ور

همه شیر گیرد به خم کمند

آن طبیبم گفت کان علت شود

کور باشد این ولایت نبودش

جنتست و گلستان در گلستان

بر پهلوان اندر آمد دلیر

متصل گردد به پنهان رابطه

هین چه کردی آنچ دادم من ترا

من به پانصد در نیایم در نحول

شده زر همه ناپدید از گهر

که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ

چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم

که ندارم من ز کوشش جز طلب

که ای سرو سیمین بر ماه روی

باقیت شحمی و لحمی پود و تار

که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست

در گه و بیگه لقای آن امیر

نشستند زیر درختی بلند

هر غدیری را کند ز اشباه بحر

نه نیلوفری روید از شوره قاعی

خصم هر مظلوم باشد از جنون

بغرید چون رعد و برگفت نام

ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

چون برو بر خواند خورشید آن فسون

آخر والعصر را آگه بخوان

ز پرورده مرغی گریزی همی

پنج حس را در کجا پالوده‌ای

چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم

عشق بر نقدست بر صندوق نی

یکی تیره بنداخت اندر شتاب

آن دعا زو نیست گفت داورست

که پنداری این شعله بر من گل است

ور نه با من گنگ باش و کور شو

مست ما خود نمی‌شود هشیار

شادی آن که قبول آمد قنوت

صد در اندوه گشود ای غلام

وصف وحدت را کنون شد ملتقط

دشنه در دست، خواجه‌ی قصاب»

کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز

گاو کی داند که در گل گوهرست

کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی

تا دوی بر خیزد و کین و ستیز

گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم

می‌رسد از من همی‌جوید مناص

کام هر کس بدو رساننده

جز لب نانی نیابند از عطا

به ظاهر چنین زرد روی و نزار

خون ازو بسیار رفته بی‌خبر

جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل

حفره گر هم خشت زندان بر کند

کانکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد

در خلد وز زخم او تو کی جهی

میوه ریزنده بر سر دوران

صادقی هم‌خرقه‌ی موسیستی

وین طرف پری نیابی زو مطار

مر ورا بگشا ز اصغا روزنی

به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند

گرچه تخت و ملکتست و تاج تست

ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم

گربه آمد پوست آن دنبه ببرد

ده ده او را که ده تباه کند

که ترا گوید بهر دم برتر آ

که ای یار چند از ملامت؟ خموش

آن نجاست هست در اخلاق و دین

گر شب وصل بوسه‌ای از لب یار بشکنم

جزو را از کل چرا بر می‌کنید

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

تو گشودی در دلم راه نیاز

تا مبادا که در دیار استند

در کدامین روضه رفتند آن رمه

هست بر باران پنهانی دلیل

از قضاء الله دیوانه شدست

منت منه، که با دگران یار بوده‌ای

شهوت رانده پشیمان می‌شوند

که من گزاف کسی را به غم نیازارم

گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم

دست در هم دهد آمال توام،

در زمین آن کارد و سر را یافتند

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد

کز روی عقل دشمن خود را مسخرند

دوستان و خال و عم بابا و مام

خشنودم از کیای ری و ازکیای ری

محو شد والله اعلم بالرشاد

نیست بیرون ز دور این پرگار

بر دود از بهر خوردی بی‌گزند

از ریاض حسن ربانی چرند

زان ز شاخ معنیی بی بار و بر

اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم

دست بر سر می‌بزد کاه الفراق

از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم

بلک بود از اضطرار و بی‌خری

کودکی باشد این پشیمانی

تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

به نزدیکان حضرت بخش ما را

زانک از شیشه‌ست اعداد دوی

زیرا که یار بودن صدقست و رازداری

بی ز چاه و بی ز حبل من مسد

کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید

زانک سروی در دلش کردست بیخ

همه ز الماس تفکر سفتم

می‌نهد ظالم بپیش مردمان

که بهرجا می‌روم من ممتحن

هست جبری را ضد آن در مناص

چون مادر زمانه ز نیکی سترونی

گرگ را آنجا امید و ره کجاست

یعنی که بیا که ما چنینیم

پس چه کرمنا بود بر آدمم

اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد

نقش شیر و آنگه اخلاق سگان

هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

تار و پود جسم خود را می‌تند

بر سر آن آتش، ار تمام عیاری

سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

شمس گردون را به حربائی فرست

کافرم دان گر تو زیشان سر بری

محملی از بهر رفتن ساخته

تا بدانی که ندارم من گنه

مرد و زن از واقعه‌ی او روی‌زرد

زان جلب صرفه ز ما ایشان برند

چون به درویشان تولای منست

تا رسید آن شومی جرات بدست

ما منتظر رأیت حسنای دمشقیم

چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بر صدای فلک کند میری

یا به طعن طاعنان رنجورحال

که ننماید آیینه‌ی تیره، روی

از حروف مصحف و ذکر و نذر

همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی

سوی اصل لطف ره یابی عسی

از بصر آمد نه از مبصر رسید

کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر

عاشق چنگ و نای و دف چه بود؟

خوانش بر هر گونه‌ی آشی بود

زو نبردی زین گنه یک حبه مال

در بهشتی خارچینی می‌کنی

ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی

از مراعات شمس دین بهروز

که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم

این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو

چرخه‌ی حلاج و هزاران خروش

شکل پروین دهد به هفتو رنگ

به مهر آسمانش به عیوق برد

قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم

خطی به خون نبشته و ما در ضمان همه

چون خصم منهزم ز سنان خدایگان

که گر شایدی کشت من کشتمی

سپهر کفه‌ی او زیبد و زمین مثقال

از تپانچه بودی‌اش زانو کبود

در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل

سر نصح اندر درونشان در شدی

تیره نی چون روی بدگویی وزیر

نیم حرف از نامه‌ی خود برنمی‌خوانی چه سود؟

بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر

که پیش زخمه‌اش طنبور باشم

گر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملک

دست گرد جهان برآر و بجوی

رخت بردارد از طبیعت کین

به کشتن فرج یابی از سوختن

کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان

زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست

به ظاهر از مجاور یا مسافر

چون تو عزم رهزنی داری هنوز

شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک

راهشان بر گذر دام فتاد

که ما را اندرین حکمیست ملزم

احول ده بینی ای مادر فروش

کی روا دارد ایران را ویران یکسر

بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم

بی‌اجازت نامه‌ای از حضرت طغرل تکین

خسرو و خاقان و سنجر می کنم

آب گردد مغز گردان در عظام

فرصت اینست، فرصتی دریاب

که جان جان و قرار دلی و نور بصر

بیایند و بر خاک ما بگذرند

وی بر از گنبد اعظم به محل

دایم وجود خویشتن اندر حصار دار

تو که‌ای باری این‌چنین و چنین

آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری

گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم

صید کردی مایه‌ی امن و امان

به عمر خود جز این یک سعی مشکور

ترک قشر و صورت گندم بگوی

کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل

بر راه اوحدی نشکست آبگینه‌ای

در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر

لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

بجز کبودی گردون همی نداد نشان

داد ادیم از سر مهرش سهیل

وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

با ثبات جاه تو کردی پناه

هر کرا در قدم رود خاری

غم آنست که بیهوده درافتی به وبال

ذره ذره جامه‌ی جانان بود

اندر کدام چشمه بود گوید آن تو

شرم بگذاشت وین نوا برداشت

چون از نتیجه‌ی خلف اینجا سترونم

نوبت تو گشت از چه تن زدی

گفت با خود ای عجب نعم‌البدن بس‌اللباس

گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی

وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه

زان سر که غلام شمس دینیم

چون سه یار موافق مشتاق

هر چه دانستی ز اسباب معاش،

از سرای سپهر مینافام

به کفرش گواهی دهند اهل کوی

که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن

هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه

حکمت صرف خوانمش نه حکیم

کوره‌ی سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری

در چشم قضا نموده معلم

سخت راسست و زشت را خوبی

جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق

که بچینم درد تو چیزی نچید

واسمان جامه‌ی خودرنگ همی‌کرد به نیل

مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده

یاس تلخی نیارد اندر کام

ای به تو فخر شام و ارمن و روم

روز بد را قفا کند ز جبین

بار دنیی ز خود بیندازی

توان و سرنگونسارند و فاتر

بر خویش برد آن شبش میهمان

کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر

خویشتن را مدار در پرده

وی ترا خواجه‌ی اجرام غلام

برد ز عطار قرار ای غلام

همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر

دیده بر دستگاه همراهان

نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر

که رواج آن نخواهد هیچ خفت

در حشم صفدر طغرل تکین

زین خم سر گرفته، که در وی چو شیره‌ایم

از هیبت او فرو شود دم

که در این قمارخانه چو گواه بی‌نبردم

که خلق را برهاند ز روزی مقدور

زنده باشد، چنانکه میدانی

نبستی وهم در والا و در دون

دگر بودن آن جا مصالح ندید

به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم

کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود

قیمت یوسف چه داند قعر چاه

طراز سخن را بس آبی نبیند

ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن

تن نهادم به رنج مزدوری

قبله‌ی حکم ترا حاکم قضا برده نماز

روح را باش آن دگرها بیهدست

فرق ناکرده اهل مذهب و کیش

مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه

ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم

هر روز چو حلقه بر در آییم

وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین

وین ز تقویم و زیج ما بدرست

کوه برتابد عنان احتمال

چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز

که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست

برتر ز بیان آفرینش

بنده‌ی او از میان جان شدم

به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال

بهر دلی دان که تماشا کند

همه آن باشد اختیار جهان

هشت سال او با زحل بد در قدوم

یک جهان خیمه دارد و خرگاه

میسر میشود؟ یا خود نمی‌یاری؟ چه میگویی؟

گنبد چرخ کمترین درگاه

محمود بود چو من ایازم

شبش از روز بگسلد در حین

چون به دانجا رسد گذر نکند

چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه

دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود

نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه

دلم ز پنجه‌ی شهوت برون کشی تو سلیم

از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه

اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه

صفای خاطرش از راز روزگار آگاه

کام خواهم نه دام از در تو

با وقوف تو راز نامستور

ما همه نطقیم لیکن لب خموش

آیات کمالش همه مبین

بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی

ابر با دست بخشش تو بخیل

همچون قمریم ما چه دانیم

به کفی بربط و به دیگر جام

کرده درین فکر سر رشته گم

مایه‌ی حلم و وقار تو فزون از آرام

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام

قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز

وجوب همه لشکر آفرینش

زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر

سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر

بر در بندگی کمر بندی

چنانکه در قدح گوهرین می اصفر

از ره معنیست نی از آب و طین

کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم

آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری

ای بزرگ جهان به جرم حقیر

گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم

با کف او نظیر جیحونم

نکشی بار، بنده کی باشی؟

تا غایت این رونده طارم

چه دانی که بر ما چه شب می‌رود؟

دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو

روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی

درست مغربی مهر شد تمام عیار

تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی

به انده چه داری دلت را نژند

باز گردد، به صد جفاش زنند

پریرو روی بنماید بگلشاد

چه غمستش از سبال بولهب

بکوشد بمه ردی و گرد آورد

آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی

به رنگ می‌شده چشم من از خمار سهر

من از برای تو خود را همه نیاز کنم

بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی

ملک را از ظالم دیندار، به

سودم نداشت دانش جام جهان نمای

لب از تشنگی خشک، برطرف جوی

که چونان شگفتی نشاید نهفت

همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا

باران بهار در خزان بندم

منتظر یک همه دان بوده‌ام

مکافات بدخواه جانوشیار

برهی از مشقت غربت

بس بس! که فرو گسست خفتانم

درین قضیه که گردد جهان پیر جوان

سلیح سواران بی‌آهو کنید

گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟

بدان رونق بدان آئین که دانی

آمدم زان سر به پایان می روم

پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ

این سخن را ببین، که کم خرجست

نموده عارض نورانی از نقاب غمام

به جایی که می‌دانمت ره برم

همی گفت و رنگ رخش ناپدید

در موج او مرو، چو ندانی شناوری

خاطرم جز به شعر نگسارد

که ز هزل آفت روان بینی

چو ما را به مردم همی نشمرد

بلکه اهل خرد به آن گرود

ز دور شادمانی بهره بردار

لا أفتضح بین جیرانی و جلاسی

سواریست گوینده و یادگیر

چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟

که دل بی عاشقی کامی ندارد

پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم

برو داغ و دارو نهاد و ببست

که کند با هزار دیده نگاه

که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان

گذر کردی از مرد و بر زین زدی

که او راست بر نیک و بد دستگاه

که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی

شود زبانه‌ی آتش چو چشمه‌ی حیوان

اهل آن گنج یقین می‌بایدش

ز گفتار من هیچ مپراگنید

گوش دارش ز سنگ بدگویان

صدای ناله بر کیوان رسانید

بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو

نه کس را ز دانش رسد نیز بد

عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب

اگر البته باشد ناگزیرت

قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم

همی آید از دو لبش بوی شیر

دیده‌ی دوست بین پاینده

مثران مزاج چهار ارکانند

عجب رستی از قتل، گفتا خموش

نهادند مهری بروبر ز مشک

که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان

مقصد همی نینم و می‌تازم

تا خوانده‌ام چهارم ایشان شناسمش

ازو باز ماندیم بر خیره خیر

چهره‌ی مردمی نهفته بماند

مکن گر طاقت خواری نداری

اگر قبول کنی گوی بردی از میدان

بدو دارد امید و زو ترس و باک

اگر صد سال در شادی بمانی

کرده‌اند از بهر عالی بارگاهت برکنار

از مفخر من شمس دین از اول جف القلم

به بیچارگی در سرافگنده‌ایم

تخت مردان و تخته غسال

گهی سجده برد چون بت پرستان

سفر کرد خواهی به شهری غریب

که گنجور او رفت با اردشیر

روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم

از دو پیکر زخمها یا بیش بر پیکر زده

کان خیال از بهر مهمان بسته‌اند

پدر کشته و زنده خسته به تیر

ور تنی آش و آب و نان میجوی

در اصل بی‌قرین و نه معجب

ز فیضت قطره‌ای در کار او کن

بفرمای تا من بوم آب‌کش

میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید

کز فر اوست تازه خداوندی

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

بی‌آزار کن رای تاریک تو

کنج خلوت گزید و غار حری

روا بود که ورا چرخ در عنا دارد

دل مرده وچشم شب زنده‌دار

خود و نامداران به آیین خویش

فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

عبید را نه یکی گر هزار جان باشد

ور مسیحید که در عین خطائید همه

به نزدیک ایوان رسید اردشیر

جای در بارگاه خاص نیافت

بر کل جهان شهریار کرده

همی روند چنانک آمدند مادرزاد

پیاده ببد پیش او شهرگیر

باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم

بیچاره‌تر از نقش پرنیانم

که پیشم آ که زنده جاودانم

جدایی ندادش ز پیوند خویش

اختیار اندر اختیارش نیست

عکس گل و ارغوان سایه‌ی بید و چنار

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

نه با چاره و گنج و با افسرش

یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش

چنین تا کی بود آشفته حالم

عشق تو عقل مختصر نکشد

به کف برنهاده تن و جان خویش

خرم آن کس که سخن پیشه‌ی اوست

یا به دیده ستاره می‌شمرم

نظر به چشم ارادت نمی‌کنی سویم

نجویم به چیزی جفای ترا

که در هنگامها گوید نهان و آشکار من

سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت

من چو هیزم به سفر می نروم

سوار و پیاده نیابند راه

روی در روی نام و ننگ آور

از تو به گوش حرص شنیده

که فردا نماند مجال سخن

ز کشته به هر جای بر توده شد

وین آلت دگر همه را روی در فناست

خداوندا کریما کار سازا

بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند

همان تنگ شد راه آوردنی

آتش خرمن ریا عشقست

که من غریبم و شاه جهان غریب نواز

بسم دی که سوری ماند بیده ببدشت

به گردون برآمد سر بدنژاد

کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟

تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن

در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم

ز روی بهی یافته کام و سود

نافه‌ی چین ، لفافه‌ی سرگین

چو گردون بی سر و پا چند گردم

من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست

به هر خاری گلستانی بیابد

وای بر من گر به پا خواهم رسید

یکی پیش رو چست بر پای کرد

«رکوه‌ی من»، «عصا و جامه‌ی من»

یک اندهم را هر شب هزار باب کنند

دع النار مثوای و انت معاقبی

به آورد ناتن‌درست آمدی

چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل

چون جرم خور به برج حمل انقلاب کرد

و اندر پی روز تو من چون شب سیارم

چو بیژن که بود از نژاد کیان

با فرومایگان ستیزه نبرد

چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را

چرا جست باید به سختی جهان

که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی

هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت

ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر

جوانی گرانمایه و تیزویر

لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند

از موج خیز حادثه افکند برکنار

که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند

ز شادی همی برنگیرند بهر

سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی

گردون همی گرفت نداند عیار من؟

چون راه به خطه جنان بردم

به نزد جهانجوی گشت انجمن

عشق با هر چه باخت، با او باخت

پادشاه بحر و بر سلطان گردون اقتدار

اگر من دگر تنگ ترکان روم

هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه

نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟

گویی که هست بر تن او پر جبرئیل

پیش سگ کوی غلامت کنم

کزو بود مر مکه را فر و زیب

بر در هر که گفتگو باشد

ز مستی چشم نرگس گشته پرناز

ورا کن بندگی هم اوت بهتر

وزان راز نگشاد بر باد لب

که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی

زین بام پست پشتم چون پشت پارسا

هر گه که سخن گویم دربان خراباتم

که او را بزرگی بر افزون کنم

نفست از بارگاه شاه آمد

تا فلک را مدار خواهد بود

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

اگر دل ندارد سوی شاه پاک

از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری

کره‌ی چرخ گوی میدانش

تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب

خروش آمد و ناله‌ی کرنای

رشته‌ی جان به دست تن دادی

کاری نباشدم به جهان جز دعای تو

هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود

جز آتش نبیند به فرجام گاه

چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟

نمیگیرد ز عمر خود ملالت

من چو دل یافته‌ام سوی جگر می نروم

جهاندار بنشست با رای‌زن

قبله‌ی وحدت یکتاشدگان

می‌سرا هر دمی سنائی وار

مشک دارد نتواند که کند پنهانش

ازین انجمن کس به کس نشمرد

وانگاه چه پرده‌ها دریده

به دستی باد و دستی خاک دارم

راست اندازی چه موزون می‌کند

نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام

عمرت از دیدار او یابد نوی

حکایت های غم پرداز میگفت

تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار

پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

که زرش را هم از امروز عیاری باشد

بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار

ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم

بجنبید در قلبگه شاه نو

کرده وقت خویش وقف ماتمش

از گریه‌ی سخت وناله‌ی زارم

که در شهپرش بسته‌ای سنگ آز؟

ز کافور شد مشک و گل ناپدید

من گفته بارها و تو یک بار ناشنیده

تبسم ثغره کالا قحوانی

مرغان سلیمان و پری‌روی سبائی

از ایران بزرگان پرمایگان

بر رخ معشوق، نه موزون فتد

هست خونی که تعلق به سویدا دارد

لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما

تن آگنده کرم آن پرداختی

کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم

تو آری گرد و دیگر کس کند خورد

نه ما که کهربای عقل و جانیم

چنین ناله از دانشی کی سزد

ساخت از قید فنا آزادت

بنه در پیش او بر خاک رخسار

رمق دید از او چون چراغ سحر

خورد گنج تو ناسزاوار کس

ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن

چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید

همچو عطار با تو درماند

ز گردون پذیره همی آب خوش

تیره گردید، خاک و آب یکیست

تا گشت خداوند و اوستاد

چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر

همی آب حیوانش خواند به نام

اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

نیست یک شغل کش نه پایانیست

مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم

پراندیشه جان بداندیش اوی

سوی اقلیم جفا کم گذری

منم رنج‌ها را مگر مصدری

که افتادم اندر سیاهی سپید

نباید که یابد به پیشت گذر

راه بیرون شدش نبود، ببست

شراب شوق من در جام داری

هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد

ز فرهختگی سر برافراخته

و آن روش و جنبش هموار را

در کفایت چو تو سوار نداشت

که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری

کسی را نبود آشکار و نهان

در دو بوته دو آتشی گردد

نکو دید خود را و ابله نبود

نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم

چرا سودی ای شاه با مرگ دست

مرغ هوا گشت طفیل بطان

زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال

بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد

که یارد شدن نزد ایشان فراز

راه میپویی، اوست قاید تو

مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟

هیچ باشد همه چه چاره کنم

بر آزادگی بر سر افسر کنید

رو بدان قبله‌ی احرار نهاد

در نیم رفته دمگه گلخن چگونه‌ای

ز مسعودی به محمودی رسیده

بینداختی تاج شاهنشهی

از تو در نیم راه باز استد

گر بخت استوار کند لاد من

که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم

به دستش زن و شوی گشته اسیر

پیش او حسن همه خوبان گم است

و آرام یافتی دل من از عظات تو

که جز ما پناهی دگر نیستش

دو گوشش به کردار دو گوش پیل

نزد دانا در آن نباشد شک

درونش مهبط انوار معنی

داشت از آب خضر آبخور او

به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد

یوسف غیب تو شود رونمای

نه چو خاکسترم کز آتش زاد

در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

که ای آرزومند چندین مشور

پیش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟

دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد

ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی‌دارم

دل و بخت با او ندیدیم راست

دل ندیدند و فیض دیده نشد

همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند

که سعدی مثالی نگوید بر آن

تو گفتی که گردون بخواهد کشید

روی هفت آسمان سیاه کند

کتش دل زده در قبه‌ی بالا بینند

جمله‌ی اسلام پریشان کند

همان اندکی مرد برنا و پیر

بستن آن رخنه که آرد اجل

سرکه بر مس نهی شود زنگار

که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

چو خواهید کز جان و تن برخورید

خون بسوزاندت چو نافه‌ی مشک

ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور

ز بیم چشم بد سر نیز بستم

همی داشت لشکر ز دشمن نگاه

وندران سوز و گریه کم نزنی

چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند

که باشد زنان را قبول از تو بیش؟

ازیراک او را پسر بود هفت

چون قلم سر نهاده بر خط شوی

از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند

که حدیثت چو غیب مرموز است

دل بدسگالت هراسان شود

در غرض‌های من آویخته بود

که تاج سر آل سامان نماید

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

که آباد بادا به دادت زمین

چندشان دخترست و چند پسر؟

که ز حبل المتین کنم زنار

آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم

یکی جای شایسته بنشاختشان

که‌ش مرض قافیه‌ست و مرگ ردیف

سر دریغا کلاه می‌گوید

تواناتر از تو هم آخر کسی است

نگفتی به باد هوا راز اوی

سقف مرفوعت آشیانه‌ی مهر

دین عرب را پناه ملک عجم را فخار

هر سر مویم خریداری شود

بود روشن و مردمی پرورد

از تو تا دوست راه بسیارست

رطب پخته را دقل منهید

خالی مباش یک نفس از حال کهتران

بر سفلگان تا توانی مگرد

خبرت گوید و ز آزادی

باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار

بر آتش غم هجران حرام گشت حرام

نوازنده‌ی مردم پارسا

زشت باشد به ذکر کردن جهد

بر سر صدر زمان خواهم فشاند

مگر کز تکلف مبرا شوم

مکن روز بر تاج و بر تخت دخش

چه طمع میکنی به نطفه‌ی زشت؟

کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست

که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران

جهان را سخن گفتنش سودمند

گفت و گوی اندک و بسیار نیست

همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر

که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش

ز هند و ز چین و همالان ما

شاخ و برگش دراز گشت و فراخ

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

چگونه فاسق باشم شرابخوار توام

خردمند خوانند و پاکیزه‌رای

پسرا، میل کن سوی بابا

مختار چار ملت سردار هفت کشور

به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد

نگه کن بدین تا چه اندر خورد

ملک از زمره‌ی غلامانش

باطن او درد و ظاهرش همه صاف است

ختم همه حسن جهان می‌کند

سرلشکر از ماه برتر بود

در هیبت برو گشوده شود

ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید

یهدمها حتی عفت و اضمحلت

هر حله را که بافته در ششتر سخاش

قاف در کاف گنبدت شده خرج

شعله در چرخ اخضر اندازد

ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم

تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم

بر نپیچم سر از تو تا هستم

لاله ستان جنت و عبهرستان اوست

کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟

کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته

هر چه دادند باز باید داد

چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند

چنان که عرش به بالای نام او زیبد

در مدینه نقش دین بینی به برهان آمده

تا دلت پر شود ز عزت ذات

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

که بعد ازو متصور شود شکیبایی

به عزم رزم کنند از برای کینه سباق

هر دمی بر اخی دعا می‌کرد

دل به خاقان و خان نخواهد داد

چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم

تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان

غیر گوید ولی نمایش اوست

مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند

به توفیق حق دان نه از سعی خویش

چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن

به شکوه تو بر عقول فلک

بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند

آنگاه من آن نفس کجا باشم

در ساحت قدر اوست جولان

در قدم پاکروان خاک شو!

آتش موسی و گاو سامری در ساختند

نتواند که کژ رود جدول

بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش

تا نگردد حرام سرخ و سیاه

هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند

از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم

کردند پوستین و نکردم عتابشان

نیست داب من که بگذارم چنین !

آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار

لا تنطقن بدعوی تورث الخجلا

قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او

چشمها تیره، کوچها تاریک

که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش

که احمقی است سر کرده‌های شیطانی

وگر سازد طنابم طوق گردن

سال او از بیست کم، ابسال نام

شرح این حادثه‌ی عمر شکر بازدهید

سال دیگر که در غریبستان

مقصود نظام عقد عالم

تا ترا از درم بپردازند

هزاران نقط شیر پستان نماید

گر بالایم وگر فرودم

ریزه و استخوان نمی‌یابم

مال خود بهر دیگران چه نهی؟

که دل از راه گوش می‌بشود

ترسمت آیینه نگیرد صقال

سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان

به پا رفت و به سر باز آمد آن دل

گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد

تو می‌دانی اگر من می ندانم

دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش

گل خبر از طلعت زیباش داد

مه نه دنبال خری خواهم داشت

راست خواهی نه این نه آن خواهم

بر صدر تو جان فشان کعبه

در پس این پرده نهان بود، یافت

بر ازین نه مقرنس دوار

که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده

وز ازل سرنوشت من اینست!

این رطب بی‌استخوان خواهم گزید

هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟

صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین

نسبتش با بدن درست شود

پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده‌اند

که فک دودی از زبانه‌ی اوست

که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم

آینه‌ی چونی و بیچونی است

رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر

به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین

هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه

دست من گیر و در پناه آرش

قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار

چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم

سنبله‌ی چرخ را ابر کف شاه نم

کاندر آن عشرتگه خرم نبود

پر عقاب آفت جان عقاب شد

کز دل نشان نمی‌رود و دلنشان برفت

و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته

روشنست این سخن چه حاجت نقل؟

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

پاکم به عدم رسان به یکبار

رهروان را سرمه‌ی چشم روان آورده‌ام

گیرد از ادراک محسوسات کام

بام خم‌خانه‌ی نیلی به تبر بگشایید

ازین کمند نشاید به شیرمردی رست

همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته

بر در خلق جز به دین نرود

وز طیلسان مشتری آرند میزرش

خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم

از نخل خشک خوشه‌ی خرما برآورم

خرس خود مخلصی همی طلبید

نعلین پای هم سر تاج سکندرش

گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای

وز رنگ عید شانه زده دم احمرش

داشت از آستین مریم شرم

تا به چپ کردی حساب این فضیلت‌های راست

چون سر برآورم؟ که سرم زیر بار توست

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

نغمه، بی‌زخمه‌ی مطرب که شنید؟

به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید

که عود یار گرامی به عود جان ماند

بر دست راست بیضه‌ی مهر پیمبرش

دان که آن ملک را خراب کنند

تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند

سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم

کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او

وز خیال و ضمیر و فکر به در

ز آب خونین کاین مژه پالود و بس

ولی به کار نیاید بجز نکوکاری

عطسه‌ی مشکین زد از صبای صفاهان

یا بیفشان و حلقها ترساز

چون سخن‌های او بلند سر است

یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم

یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته

شاخ معنیش زهد بار آورد

الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند

تشوق طیر، لم یطعه جناح

چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان

مرا از مهر و کین آن و این بس

روز ندانم که از کدام برآمد

عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم

وز جیحون ساز نوش این سم

که کند عجبت از نظرها دور

رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند

و عند هجوم الناس یألف بالغدر

هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم

به قوی مظهر صفات شدی

خوش نمک در برابر افشانده است

کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری

چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم

خلق را وصف او چه امکان است؟

به طراز هنر ندوخته‌اند

مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

دل ز بوی تو با قرار بود

هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند

سرگشته که من نشانه دیدم

منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک

به وجودی دگر بزاید مرد

طوق در حلق قیصر اندازد

ز بخشایش فرو مگذار موئی

طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن

نبری بهره‌ای، زیان بینی

اره با ساق میوه‌دارکند

جهانی پر غمت آنجا نهادیم

فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته

بایدم در گفت و گوی او نشست

گرد هر نقطه و هر نکته برآی!

جور ظالم وزر اخری

کاین دامگه نه جای امان است الامان

در یکی خیمه بیست مولانا

همی راند از پردلان بسته صف

پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

دل حامله‌ی گران ببینم

گوش بر رازهای پنهانی

بکش پا از رکاب زندگانی!»

که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن

جز موی خیال سان مبینام

گوش بر دشمنان گوشه‌نشین

دید آن بدره در آن منزلگاه

حور گندم‌گون حسنا دادی احسنت ای ملک

دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او

لیک ازینها هیچ در گوشم نماند

گریان ز حضور قیس برخاست

بهشت منزل پرهیزگار خواهد بود

لاشه‌ی خر زاب خضر سیر شکم داشتن

باغ پر میوه، دشت پر لاله

از لیلی و حال او نه آگاه

ز حرمت عار می دارم از آن بر عار می گردم

طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم

از دم او نغمه‌ی اعجاز یافت

پدروارش به پیش خویش بنشاند

کاندر حساب عقل نیاید شمار آن

بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده

چنان دانم که از مادر نزادم

غم و اندوه پیشین باز می‌گفت

چون دو جهان یک همه دان دیده‌ام

چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش

روی صلح از دل تو برتابد

به من این نقد را بسپرده بودی

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من

داروی درد خویشتن سازد

نان و آبی (که) خورم و آشامم

معجز موسی و برهان توییم

دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته

زین دو شاید شد آشنای فلک

اگر صد پی به پای وهم و ادراک،

یکی دنیا به عدل آباد کرده

تمنای جلاب و مرهم ندارم

تو بر آن نور رنگ سایه مزن

چرا کردی فغان از جان پرسوز؟

داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین

حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این

همچو پاکان به دل پاک مقیم

درون از گرد محنت رفته بودم

که شاهان عجم کیخسرو و جم

زان کاتش نیاز دمیدم به صبح‌گاه

رخ این خانگی ز پرده که دید؟

می‌زد با خود ترانه‌ای خاص

ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم

دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟

قله‌ی موج به گردون سایی

کهن گرگی بر او دندان کند تیز»

خالی نباشد از خللی یا تزلزلی

آهنگ دان پرده‌ی دستان صبح‌گاه

تظلم پیش زلف من چه آری؟

میان دوستان کردارش این بود

پروانه‌ی شمع نور مشکاتیم

عامانه از فرشته‌ی روزی ضمان مخواه

خواجه دارد لوای حمد به دست

بس خرابی که بود پرده‌ی گنج

طراز شوشتر در چاج بندد

بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته

بر سرخانه سر فرازش دار

به باغ خلد کرده غارت حور

که گویی من جهانی را ستونم

ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته

یادش آمد ز مقالات مرید

که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی

صد قطره که جز گهر نباشد

چون نیستم از صفت چو ایشان

سرور خلق و سر الوالدینست

با روغن داغ، روی تابه

هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری

با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

عاقبت همچو شکر شیرین است

دو صد شعله به یک مشت نی آورد

سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند

کب حیوان شوم انشاء الله

باب و فصلت تراز خامه‌ی دین

ز حسن یوسف و عشق زلیخا

ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم

هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده

گشت بر خوان کرم دمسازش

کافسانه‌سرای این سخن نیست

کمترین دولت ایشان را بهشت برترین

صدر ازل قدر ابد قهرمان

تو می‌سوز اندرین سودا، که خامی

یقین چیزی بجز آب اندر آنست

از ننگ وجود او بریدیم

کز خط سعادت اوست عنوان

قائمی بر قدم مغروری

ز استصواب آن طبعش، بخندید

به زرین جام جای جم گرفتی

کب امید برد امید عطای نان

که فرهادی و خیلی کوه کندی

به جمع قوافی و فکر ردیف

هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

هر دو را محکوم دریا دیده‌ام

هر چه جز دوست همه پوست بود

که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!

که تیر وهم برون آید از کمان گمان

نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران

یوسف و گرگشان به یک زندان

ولیکن نقشبندی را نشایند

بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست

هم به باغ دل بهاری داشتم

فیضهاییست آسمانی این

به پایش از مژه خون جگر ریخت

ان الثعالب ترجوا فضل آساد

از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته

که در هجرم بلا خواهی کشیدن

بر در ورق گمان مردم!

سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم

گوهر دریا نه و لاف بیان

سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟»

به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف

دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم

ولیک از درون جز فضایی نبینم

گر اجازت دهی همی کشتیش

که با یارش نیفتد چشم بر چشم

به ما نرسید و ما از غم رسیدیم

عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم

سوخت او را و سلامان را گذاشت

از پیش نظر کناره کردی

الا خلیلا لم تجده نظیرا

فرزند آفتاب به معدن درآورم

یا معید و خطیب شهر و امام

سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد

سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

گام سعایت زده در خون توست

به اندازه نوش و به اندازه خور!

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

موضع هر مبضع است بر سر شریان او

شکر رزاق ورد خود سازد

به خشکی آمدی رختش ز گرداب

به میدان در از کام شیران جانور

در هر صدفی جدات جویم

چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟

ز دارنده بر روی خواهنده مشت

یطلن کلیلة الدنف الوحید

کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم

ز چشم عیب جوی زن به مزدان

امیران لشکر، امینان راه

چون مار همی‌پیچم چون بر سر گنجورم

برد ز انصاف او فصل بهاران، بها

هست که هستی بود، الحق تویی!

بپرسیدش ز هر کاری و حالی

که دست جور زمان از زمین کند کوتاه

کو عقل مرا تمام بستاند

گر کرامات نیست این پس چیست؟

رفت آگهی‌اش ز جان آگاه

خرمن پندار یکسر سوختیم

تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا

شرم بادت کافکنی از پا مرا»

ز جا برجست و سر در پایش انداخت

فی العشق الا ان یکون تکلفا

کانگه که طلب کنی نیابی

بنماند نهاد را پوشش

نشانه شوی تیر ادبار را

گر نه کوری بین که بینا می رویم

خاقانی دیگرم، نه آنم

اندر آید به موقف آتی

چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟

چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای

تا در این دور کم حزین باشم

وز هوی و هوس صبوری به

وز آن آمدم زنده‌ی جاودان

کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی

لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب

دشمنش مرده چون تواند کرد؟

بی‌خود برجست و بی‌خود افتاد

و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی

جای کشت و برو رعیت چست

بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست

چو روبه عاجز و منقاد کردم

در طبرستان طربستان طلب

سرانجام تفکر را چه خوانی

در وی همه عیب خود نویسی

که در بخشش نگردد ناخنش تر

زعفران سازم رخ زرفام خویش

که آبروی جهان به گردن تست

بیخود از زمزمه‌ی خلخالش

گرچه هر دم ماورایی پی برم

ساقی میکده به داند مقدار مرا

که نگذارد طبیعت خوی مرکز

جان داده ز درد فرقت یار

هزارم بوسه خوش داد بر روی

مانده بر عارض جعد کشنت

زانکه نورست و فاش گردد نور

به آب دیده گفت آن سر و قد را

که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

بر عالم بوالعجب کشیدم

به وحدانیت حق گشت شاهد

گل را به تپانچه ساخت رنجه

زر صامت کنی به قلابی

کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من

که کفافی از آن بر اندوزد

به گاه پویه تند و وقت زین رام

آنان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند

پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم

به تاریکی درون آب حیات است

به راه لطفش آر، از لطف رفتار!

قدم بر بت نهی رفتی و رستی

به پالکانه‌ی جنت عقیم به حورا

دور کن قسم مفلس و بیوه

پروای کس‌ام مباد بی‌تو!

حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

در خوشه‌ی عمر دانه بایستی

در آن حضرت من و ما و تویی نیست

کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری

ز سیرابی به غرق آرد سرانجام

کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب

فکر ضبط صفات او نکند

مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار

او به داند اگر سزاواریم

از دست، بنفش کرده ران را

نه ای بیگانه خود را آشنا کن

وز پهلوی خود بیفکن این بار!

و از آنجا خاست اول بت‌پرستی

چرا بیژن شد اندر چاه یلدا

بر خود او را به آقچه گرم کنی

کس نیست به گرد خیمه‌ی وی

گوید که رستم صف پیکار امجدیم

وان چو ملخ می‌برد کشته‌ی دین را نما

به این کمند ز قید زمانه بیرون آی

سلطان چمن سپر بینداخت

کلید قفل چندین گنج‌نامه

این روی تازگان که به نظم آفریده‌ام

گر کمان از دویست من سازد

بر ارباب حاجت مزن پشت پای!

کانجم جود فتح باب کند

از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم

از این پاکیزه‌تر نبود بیانی

فزون کردی بر آن درد غریبی

فموت الفتی فی‌الحب اعلی المناصب

ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا

کلک او محرز کنوز قدر

در او کنده هر سو بسی غار دید

ماه نداش می کند کز رخ تو منورم

هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد

به هر دم اندر او حشر و نشیر است

خار از کف پای تو که چیند؟

چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی

تو همه تکیه بر سخن کردی

جام بر کف رویم و جان بر لب

ز حد شام بر کنعان علم زد

چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

سازنده‌تر ز صبح دوایی یافتم

به زیر کفر ایمانی است پنهان

فتاد آنجاش میل سرمه از دست

تن خویش را کرد امروز خوار

هم به سودای تو زر بایستی

نظر از شهوت و هوس نکند

در آب انداختند از نیمه‌راهش

چو اختران سماوات از منیرانم

کاغذ شامی است صبح خامه‌ی مصری شهاب

ز ذوق نیستی مست اوفتاده

بجز شانه کسی نبسوده مویش

درنگی شد وخامشی برگزید

چار دیوار گلین را که در او مهمانم

فکر او شیث را به جان آورد

وز آن مشت گیاه او را فراغی

از من همان طلب کن زیرا من آن کنم

سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی

شده یک چیز از حکم ضرورت

مرغ معنی نگشاید پر و بال

که از داد یزدان نکردند یاد

هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب

بسی خواری که از جورت کشیدم

دلش چون نیشکر در صد گره، بند

ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون باشیم

به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی

که بد مستی به است از نیک مردی

همین عشقت دهد از خود رهایی

کزان همرهان کس نگشتند باز

حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آیمت

ما همه سایه‌ایم و نور یکیست

که گیرد ازو طبع تو خوی زشت

همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب

کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست

بر آن کاری که اول بود بر کار

هر در نصیحتی که سفتی

که آن نامور مهتر افکند بن

خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم

گو مدان نحو و حکمت و تفسیر

ز جان جز نقش جانان می‌تراشید

که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم

کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب

گهی بام آورد گاهی کند شام

پیامی‌ست پوشیده سوی تو این

بترسیم کین کارگردد دراز

فرق باشد ز منی تا به منات

راست آمد هر آن حدیث که گفت

در خیمه شنید لیلی آن راز

سرفرازش مکن ار شاه جم است

کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا

بلرزد چون زمین روز قیامت

ندادی در آن اختیار، اختیار!

اگر سر دهد گر ستاند کلاه

دانست که می ندیده خواهم

در پی آرزو قدم نزند

نور او یک دو نفس باشد و بس

پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم

چرخ، قدر نفسش نشناسد

همی‌گردد همه پیرامن حرف

ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی

سپاهی کدامند و گردان کیند

نتوانستم آن زمان برخاست

چو ندانی نهاد گام پدر

با او به هوای دوستداری

هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟

من پل همه بر زبان شکستم

هیولی نیز بی او جز عدم نیست

سرانجام کارش، چو آغاز گشت

بجام می‌اندر کنم یاد تو

اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است

چیست تا در سماط او سنجی؟

کز آن گونه کز شاهی‌ام ساخت کار،

گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده‌ام

طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا

که دل در جانب چپ باشد از تن

بود همچو نام زرش، دل دو نیم

همه راستیها گشاد ازنهفت

باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا

پشیمانی چه سود از کرده‌ی خویش؟

ورق شد سیه زین رقم، نامه را

سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است

حرمت دارند مادران را

از آنجا لفظها را نقل کردند

طفیل سکندر به مجلس نشاند

ز گوهر درفشان چو چشم خروس

چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است

جز به دریوزه از در ایشان

عقل و دین را فکنی بند به پای

بی‌بصره وجودت من یک رطب ندیدم

جنس ملک اخستان ندیده است

وجود خاکیان از سایه‌ی اوست

ز سرو جویباری آب برده

به یزدان سقف پوزش اندر گرفت

که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب

دین مباهی شود، خرد نازد

از آن رو خاطرش را میل او نیست

نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

آب حیوان به امتحان بگشاد

نماند نور ناهید و مه و مهر

زمین از سبزه‌ی تر پرنیان‌پوش

همه هرچ گویی توفرمان کنم

خطوی از این مسالک و صد خطه‌ی خطا

او کند ترک من، تلف گردم

نگردد باغبان بر وی فراموش

ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

می‌داشت دلی چو غنچه پر خون،

که از رزم دیرینه دارد نشان

از بخشش چاه است همه ریزش دولاب

ندانم تا چه رنگ آید به دستم؟

به بادی بگسلد زنجیر تدبیر

گندنا سوی حقه‌باز فرست

دربر خاک جاودان خلوت

دوم از معصیت وز شر وسواس

غبار خاطرش ز افسانه رفتی

همه نیکوی دیدم اندر نهان

تا عمر به سر شود به دردم

چشم فتان تو گر فتنه‌ی ایام نبود

طلوع اخترم بدبختی آورد

عید را قربانی اعظم شدم

آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب

دو چشمی می‌شود در وقت ریت

دواج همتش مویی ندارد

همی‌تاخت چون باد با پور شاه

گفتی او محور همی راند ز خط استوا

گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را

از سر طاق فلک تا به حد استوا

کان به جاه و منزلت زین برتر است

خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم

همه یک چیز شد پنهان و پیدا

در گنج رازش ندارد کلید

نباشند یاور مگر تازیان

بهر دنیا به ترک دین نکنند

تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند

به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم

لیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون

بهشت آمد همیشه عدل را جا

مپندار هرگز کز او برخوری

چو شد غرق پیکانش بگشاد شست

از وهم برون و از گمانم

هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست

دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی

آه من سخت کوش می بشود

که به کوشش مدتی احمر کند الماس را

نماند درنظر بالا و پستی

که ای حامل وحی برتر خرام

بگویید و گفتار او بشنوید

چو اسماعیل فرمان پدر کن

ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

به یک هفته با هم برابر شویم

ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم

چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی

تویی با نقطه‌ی وحدت مقابل

ندید و نبیند به چشم آدمی

ز شاهنشهی گردش نو رسد

در نامه‌ی اقبال همه نام تو خوانیم

حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش

که ترسد که در ملکش آید گزند

بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندان‌ها

زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین

برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

فراز آورم تو نباشی دژم

بر خاک نشستند که افلاس بیان بود

بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد

که سلطان شبان است و عامی گله

من رفتن راهوار دیدم

نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن

مر این گوید که نه آن گوید آری

نشاید دل خلقی اندوهگین

به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ

رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

این شرط وفا بود که بی‌دوست

نیست جز سایه کسش هم پیوند

سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی

گهی دوزخ بود گاهی بهشت است

نه عشقی که بندند بر خود بزور

سواریست اسپ افگن وکارکن

یک روز تو باش غمگسارم

الحق کسی نخورده‌ست زین خوب‌تر قسم را

بتندی برآورد بانگی درشت

با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم

هرگز به خدا و به رسولانش گمانی

کسی کو را طریق اعتزال است

گلزار رخ تو را غزل گوی

فرستاد و گستهم را پیش خواند

یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست

لها الشهب صوم و السموات رکع

گهرهای دندان فرو ریخته

ز بیم زنگیان بی زبانت

من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت

همی‌گردند این هشت مقوس

شب از بهر درویش، شب خانه ساخت

همی تیغ بارید گفتی ز ابر

چو غمزه سازد هاروت را نکال کند

شکرانه‌ی این شادی ساغرکش و خندان باش

گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

ناگه سر برزند از چاه غم

نه غم شادی و انده نه بهی از بتری

از آن راهی که آمد باز گردد

مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

بزد تیغ بر مغفر کینه خواه

در خدمت کمتر حشم بارگه ماست

کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را

نه مردی است بر ناتوان زور کرد

کاصحاب فیل هرچه توان کرد کرده‌اند

من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین

گهی در دل نشیند گه در اندام

صبر پیدا و درد پنهانی

تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد

زان پس دل بوستان ندارد

هل اصل یاقوت اجاج الماء

چو کس را نبینی که جاوید ماند؟

دشنه خورشید بود خنجرم

یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه

یکی مادر شد آن دیگر پدر شد

هنوز از تواضع سرش بر زمین

بزرگی و گردی و شایستگی

ما از تو فقع همی گشاییم

واقف از عدل شه کشورگشای من نبود

بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گویی

شکرش را برادر است کژور

کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو

ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت

فما قلب المعنی عنک سال

همی تا کجا برکشد پایگاه

شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب

کاین قرعه به نام رخ زیبای تو افتاد

ابو زید را اسب و فرزین نهد

رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم

هم رایت رایستی هم خانه‌ی خانستی

همه در تحت حکم او مسخر

وز وجود عاشقان خاکستری

اگر تاج جوید گر انگشتری

زان دو زلفین سیه چون مار یار

که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش

نبینی لب مردم از خنده باز

بر ازرق آسمان زند صبح

کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای

اگر جانت با دیو انباز نیست

پیداست که آتشیست پنهانی

نه لشکر فرستد بران مرز وبوم

رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین

صد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورد

بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم

مرد نبود که ... خر باشد

برش چون بر پیل و چهره چو خون

ز روبه رمد شیر نادیده جنگ

میان کیی تاختن را ببست

زان سناییت همی پند به مقدار دهد

هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند

درمان درد سعدی با دوست سازگاری

تاش بخوردی به فراق رباب؟

خشک شده سرو بن زرد شده نسترن

به تیره شب آمد چو پیران شنود

تا نپنداری که تنها می‌روی

همه رزمگه کشته و خسته دید

سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم

سر هر کوچه زنم دست به دامانی چند

دگر دست کوته کن از ظلم و آز

می نشسته به بن خم که چه من مستورم

زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب

دلیر و جوان و خردمند را

شود شاه لشکرکش از وی بری

پشیمان شده دل پر از درد و خون

گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو

دور خوشی دور شاه ناصر دین است

برنجد که دزدست و من پاسبان

چون بر در مشبک زنبور کافری

پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون

چو از تو خبر یافت اندر شتاب

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

بپرسیدن مرد یزدان پرست

که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد

بید الایادی ساعد الشعراء

از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

شد چو خرمهره همه در عدن

ابا نیزه و تیر جوشن گذار

به یک ره از نظر خویشتن بیندازی

چنین اسپ تازان به دشت نبرد

یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن

هزار تنگ شکر در نی قلم دارد

که راضی نگرد به آزار کس

تا پاک شود دهانت از گند

طب سنایی به شعر ختم کند شاعری

به خاک اندر آمد چنین یال من

که نام خداوند روزی بری؟

بدشتی دگر بود زان مرغزار

کم دید کسی سپیدکاری

کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت

کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری

هم تو، بر کار خویشتن پرداز

این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید

گراید ز بینی سوی مغز بوی

ز دوران گیتی گزندت مباد

بدست آورد سر بر آرد بماه

من سلیم از پوستینش سغبه‌تر گردم همی

که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند

جوابت نگوید به دست تهی

رایت شاه اخستان برکرد صبح

کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»

شوم خیره روی اندر آرم بروی

به خواب اندرش دید صدر خجند

بود بیشتر گر میان سپاه

ای همه با تو همه بی‌لب تو هیچکس

کاشفته‌ی گیسوی سمن‌سای تو باشد

یا هزار آستین در دری

تا زند بر آن قبای سرخ دست

زردشت به مخرق زبان بریده

چمان و چران رخش در مرغزار

که ستر خدایت بود پرده پوش

که اندر جهان تازه شد داروگیر

از خود بترس و دیده‌ی ما را چو هین مکن

بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند

پیش که داد خواهی از دست پادشاهی

به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود

«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین

شده خیره زو چشم آن انجمن

که بر یک پشیزش تصرف نماند

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

زیرا که هنوز در میانم

جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید

اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری

چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی

جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری

نیابد ازو کم شود پایگاه

دگر روز با هوشمندان بگفت

تن آسان کند رنج بفزایدش

که جان در جان در آید نه در آغوش

مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است

سجده کن آنجا که ...

کو جنب بود نشایست مرا

نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی

بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

همی آتش از کوه خارا بجست

زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت

که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود

ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای

شد سراپا از برای کار، هوش

لب به لب جوی پر از خط و ذقن

به هامون دگر نسپرد نیز پی

قرارش نماند اندر او یک نفس

گرفت از پی و از برسم بدست

شعله از مشعله‌ی روی ضیاگستر تو

که قطره را کف جودش محیط گوهر کرد

که نیست چاره بیچارگان بجز زاری

رخشان به سان عارض حورا شد

شهیدی چون حسین کربلا کو

بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید

نه بر می‌رود دود فریاد خوان

بسی بلند و پستی است زندگانی را

باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده

همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش

بدو دارد از داد گسترده مهر

کوست سردار گوهر آدم

جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن»

چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران

بجنبید بر بارگه لشکرش

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست

و یری حبیب‌الله فوق حداء

شدند آن دو بیچاره چون بیهشان

هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ

بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید

خروشید و تابوت بنهاد پیش

همی رفت گیو و فرنگیس و شاه

یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

در وی مزورست مقام و مقیم ما

حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم

بران خفتگان خواب کوتاه کرد

دل من آرزو نمی‌دارد

عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن

نیارد کسی با تو این کار کرد

جرس برکشیده نگهبان پاس

تو بپای آز کردی پایمال

خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن

تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد

همان ناله‌ی بوق و آوای کوس

تشنگان بسیار کشته است این سراب

تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی

بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

جهانجوی کیخسرو نامدار

سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست

همه بر سعادت کلی گواست

هم چشم دل روشن او حادثه بین است

بوردگه بر توان کرد بند

دم لابگک کند بنشیند پس درک

باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله

که اینت به آیین خور و ماه جفت

وزین بدتر از بخت پتیاره نیست

سعی تو بنا و سعادت بناست

نسخه‌ی دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا

فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش

ز هستی مکن پرسش و داوری

سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است

تا گرفت از جمال او تزیین

بده زود بر کام ما باژ و ساو

کزو شادمانی و زو مستمند

که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

بادام و بند خلق سنایی به دام عشق

از هم شکافت مغفر چندین سپاه را

همی کرد نفرین بر افراسیاب

که چون بشکست بتوان بست عمدا

خویشتن چون دایره بی‌پا و بی سر داشتن

مر او را بگیتی چو من دایه نیست

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

یکتن چو سنایی و تو دانی

بی همت دارای جهان هیچ ندادند

ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

که هرگز کسی این نبیند به خواب

زبان کرد کوتاه و بردش نماز

بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد

بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد

دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد

به زودی سرخویش بینی نگون

کراکند وگر آن خود هزار دینار است

ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن

شبانی و گردنکشان چون رمه

رخانش پر آب و دهانش چو خاک

آنت برسد بموسم خرمن

من هیچکسم کاش خریدار منستی

که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست

یکی چشم بگشا ز بد دور باش

جهان جم را که او افگند پیکند

بچه‌ی یک ترک نیست ناشده هندوی او

به پیش سپهدار کاووس تفت

تو گفتی که با باد انباز گشت

چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم

هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش

گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت

بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت

خاص کبوترش توئی ار همه نسر طائری

در خلد برین روی چنین جایگهی کو

پرستنده چندین بزرین کلاه

کزان پس نراند ز شاهی سخن

شانه کش گیسوی سنبل شوم

در سرا ضرب کفش درگاه باد

ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست

وگر آسمان بر زمین آورم

فانی است از انکه کرده‌ی این بی‌خرد رحاست

سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی

بسر بر فراوان شگفتی گذشت

نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه

توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند

خورشید سبک کرد مر آن بار گران را

بر خاک روضه‌وار فریبرز بگذرید

مرا خود تو گفتی ندیدست نیز

گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است

نادیده جمال تو تمامی

به ایرانیان ماند بسیار چیز

چو رخشنده گل شد به وقت بهار

نهان با شاخک پژمان چنین گفت

گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند

سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را

بران تاج دینار باید فشاند

باز کنون حالها همیدن شد

مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن

که چندین مدار آتش اندر کنار

به پیش اندر افگند و خود برنشست

وانگه به بام لانه‌ی خرد محقری

مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد

شکرلله که خدا داد همه آمالش

ندانم که کی بینم این تاج کی

پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست

چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی

همه گفت فرهاد با او براند

بران پادشاهی برافزود نیز

نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

همت شاه جهان ساکن پرواره‌ی دوست

آن که گه عدل و دادبر همه شاهان سر است

گزیده ز ترکان جنگی سوار

اگر دست یزدانش گویم رواست

کو به میدان خطر سازد برای دین وطن

یکی ترگ چینی به کردار باد

ازین بیشتر چون سراییم چیز

بداند دیو کز شاگردهای این دبستان

با گل عارض تو راست نیاید فن گل

حلقه‌ی مه همچنان بنمود صبح

شود روز روشن برو بر سیاه

چو دیدم خویشتن را آن مقامات

ز آنکه او هست مرکب سر تو

برو تلخ کردیم آرام و ناز

که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

به بدکاری بکردار هریمن

همه صورت و سیرت مصطفاست

جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم

بیایم به نزد تو ای پاک وراد

زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند

چونش گویم که چشم بد ز تو دور

ز دستان سامی و از نیرمی

درخت بهشت و می و انگبین

گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

ماننده‌ی مرکب تو چالاک

نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است

نکرد ایچ یاد از در رنج اوی

جان چشم زاصل بر ندارد

هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو

نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

بدو گفت کاین را که یارد خرید

که هیچ سود، چو سرمایه‌ی جوانی نیست

کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار

تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند

چو پرویز باتخت و افسر نه ای

هرچند که پیش گرید و زارد

خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم

بیابی بسی خلعت و خواسته

مرا بر سرگاه بودی نشست

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

نکو رو را نکو کردار باید

کی لاشه را نشان چنین تیر می‌کنند

یکی دیگر اندیشه آمد پدید

همه مدحت خواجه خواهد ز من

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

که در جنگ نه تاو داری نه پی

همیشه بدی گردیه نیک خواه

نه کارآگاهی از دام جستن

انا بحر و سعیر انت کملح و خشب

ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش

از ایران نخست او بپیچید سر

بر خاک همی زاده‌ی زاینده بزائید

شکر چون گوهری و گوهر چون شکری

زمین را به خون و گل آغشته‌ام

شما بی‌گزند از بد روزگار

تمام عمر خود را بار بردن

بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا

و ذاک عطر کباء بغداد

یکی مرد بی دانش و بد زبان

آن کسی کو به ساحل افتادست

شاه را در کلبه‌ی ادبار در زندان مکن

صنم بودی اکنون برهمن شدی

نخوانمش جز بد تن و بد گهر

سگ پندار را از پی دواندیم

درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

بگوید ز رنج و ز تیمار ما

چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

قایل عقل و قابل جان کرد

هم اشتر عماری‌کش و راه جوی

به سر برنهاده ز زر افسری

بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست

قلاش آبرویت پیران خانقاهی

زان که مست می عشق از همه هشیارتر است

ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

آتش اندر من ضعیف مزن

از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین

نباشد به هر کار فریادرس

اگر چند پرسی ز دانا مهان

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد

بدین پر هنر پاک فرزند تو

کو روی ز روی او بگرداند

بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن

همی کرد نفرین و می‌ریخت آب

همش کاربد بود هم بار بد

شکست این سر دردمندم، شکست

شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر

مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است

که فردا مگر دیگر آیدش رای

یکی نوبهاری یکی مهرگانی

یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون

به زودی به گرسیوز بدنژاد

دو سالار هر دو به دل کینه خواه

که بخشی نور، بزم بی ضیا را

ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

مباد آنک او دست بد را بشست

از بهر چه منقش و مدهون است

از حلم زمینی شد وز لطف هوایی

شود کشته بر دست این شیرمرد

گراینده گردد به آیین و راه

همه کس، باده ازین ساغر خورد

ز وصل خویش بر خوردار داری

ماب خیر فناء بغداد

نوشته کلیله بران دفترش

نیست شو اندر طلب یار، نیست

آنهمه لاف و لام لامانی

چو بهرام و چون گیو آزادگان

به زین اندرون نوز نابوده راست

اندر آن معموره معماری شده

این دبدبه بر در سرای تو

چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست

بران آرزو رای باید زدن

باغ آراسته او را به چه کار آید؟

از پی دین روا بود که روی

بمهمانی شاه هاماوران

همه کهتران خنده را بنده شد

تو ربا و رشوه میگیری بزور

نه چو ما کس که ناخلف پسریم

کی قبا چون ارغوان دربستمی

چو پنجه شتر بار دینار کرد

دل نمی‌داند که در پهلوی اوست

به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی

بسی بازگشتم ز پیکار او

همی‌داد خواهم سرخود بباد

گل پژمرده، دیگر بار نشکفت

هست دردی که بجز سوختنش درمان نیست

که ذات او سبب دستگاه ایجاد است

نزاید ز مادر کسی شهریار

ازیرا که بگزید او کم بری را

می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

بسی زین بر و بوم ویران کند

که هم زان در خانه بنمای روی

سبوئی شکست و فرو ریخت آب

او غالیه بر گوش و رهی غاشیه بر دوش

وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند

بدان تا بگویید پیش رمه

که این دیده دیدار می‌برنتابد

بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه

هم از تو شکسته هم از تو درست

ز خویشان نزدیک و بیگانگان

بباید کشتنش از ناشتائی

در هوا شیر علم بی‌المست

هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند

که زهرش نبایست جستن به شهر

هیچ نه مایه است و نیز آلت است

ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟

تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت

ز کار بزرگان و کار مهان

موش بد اندیش، در انبار شد

و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها

شکسته اختر پرویز و تاج دارا را

بگردد ندارد زبان را نگاه

دمار از صد مسلمان می برآرد

بکوش و ز امشب یکی دوش کن

همه خاک بر سر بجای کلاه

نوشت و سخنها همه یاد کرد

گر که با من، زمانه دشمن نیست

با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد

که مدار فلک و دور زمان این همه نیست

غمی گشت و زیشان دلش بردمید

نفعی که درو هیچ ضر نباشد

هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

صد از ماه‌رویان زرین کمر

جهان راهمی‌داشتی زیر پر

هر نفس، آتش من بیشتر است

گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را

مشغول تماشای ملک ناصردین باش

مکنون جبال و بحار باشد

که نه این کار اختیار افتاد

گشتم به گرد هر در و میدانی

ابا یاره و طوق و با فرهی

بر گوشه‌ی خوان کرمش ماحضر آمد

دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان

در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست

در ماتم عاشقان سیه پوش

گفت انوری بهانه چه آری گناه تست

راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند

با چندن سوده آب چون سوزن

پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا

چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست

هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید

و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست

که زیر رایت او آفتاب تابان است

به پیش دیده‌ی وهم تو رازها پیدا

در حق یاری چنین ریا نتوان کرد

مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مپسند رقیبان پر پروانه ببندند

ذره‌یی را گنج نی از بس دعای مستجاب

نه مشکل است، که آسان شود بسانی

در خانه‌ی هجر نیست کارم

تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست

خواص نطق و نظر داد بهر انهی را

ره نیابند سوی با خطران بی‌خطرند

که بی‌روغن چراغت نیست روشن

که حد خوبی گل را هزار دستان گفت

عشقش چو زمانه پر عجایب

فکند آن دزد را، یکروز در بند

مرده فرق و زنده افسر مانده‌ام

نشه‌ای هست که در خانه خماری نیست

کازادگان به خیره ترا پوستین کنند

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

پر شوخ گشت دست چو پیلسته

که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد

کان معجزه‌ی جمله‌ی اوصاف وصفاتست

من چه میخواستم از گیتی پست

زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی

علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست

تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست

که اگر زان خوری تو بگزاید؟

اندیشه‌ی تو گوش او بمالی

هم گوش داده نامه هر دادخواه را

کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد

دونده همچنان، اما نه‌اش پای

زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد

آن که به تدبیر کار از همه داناتر است

هیچ‌کس را همی نیاید یاد

کان اصل که جان است هم از خویش نهان است

مستی نشناسد او ز هشیاری

که دلش رنجه ز سر پنجه‌ی تقدیر نشد

زینست که آسمان به جنگست

چه میکردم درین صندوق آهن

بندازد از جمالت جان تاج کبریایی

که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش

قسم میراث‌خوار قارون باد

از گوهر و زر تاج و افسر

نه زنی هرگز زاده است بدین آئین

دولت بی‌منتها یاد خداکردن است

خاک درش ملوک جهان را نشیمنست

برف و باران خوابگاه و پوشش است

این نادره بین که جز شکر نیست

که سوخت خانه عالم ز شعله‌ی آهش

افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست

بگریخت از من و دوان برخاست

جز که به جعد سیه ز ننگ کلی

بل ذاب روحی فی الهوی هافا نظر

هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

اگر گل نروید، نباشد گلابی

پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش

داده موافقت را بر خوان روزگار

کسی که مسکن در خانه‌ی دو در دارد

لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟

از دام گه خاک بر افلاک پریدند

سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد

مرا چون پاسبان، بر در نشانی

کاین شعر سنایی سبب قوت جان است

تابیدن خورشید درخشنده محال است

جز به استصواب رای هوشیارت

آن شهریار کشورگیر جهان ستان

گر نبایستیش غله آسیا ناراستی

لب فرشته‌ی رحمت به ذکر آمین است

هم‌نوا با وتر و زمزمه‌ی موسیقار

زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت

مکن راز ما پیش یاران سمر

که حق بر دست او داده‌ست مفتاج جهانش را

رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار

چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

چون من ز خاندان شوی آواره

که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش

ورنه او با فلک چه سر دارد

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست

شاه می‌باید که تحسین کلام من کند

این سه نام از تو افتخار گرفت

خطی سرسبز در دیوان ندارد

پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟

نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد

نوک کلک تو منشی ظفرست

که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

با سنایی چون سنایی باش فرد

در همه حال وجودش به رجا بود، رجا

بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار

سر خویش را تاج خود بر نهد

ای مانده به قعر چاه صد بازی؟

هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز

درون پرده شود آفتاب خاور جود

خوی با گیتی رهزن کردم

بر آخور چرب دوستکانی

هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد

در پای همت تو به عبره عسیر باد

نیست استعداد بیزاری مرا

بر منظری نشسته و چشم به پنجره

یارب که خون من نشود بار گردنش

برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار

بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است

دیده‌ی شوخ خوش جادوی تو

که فرش با سلیمان فرق دارد

همه در قبضه‌ی حسام تو باد

آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب

درختی کی نشانده‌ستی که از بیخش نه برکندی؟

میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

شیر فلک را حروف لوح سرین است

جز به نان حرص، کس فربه نشد

هیچ تاوان علیک عین‌الله

که آن شمع شبستان آفریدند

نهایات جنوبست و شمالست

ما را سر یار مهربان است

که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران

جاودان باد به طومار جهان اشعارش

می‌پرستان نه مست و نه هشیار

خبر داد، خونین شده دست من

چاره و درمان آب زندگانی چون کنم

دوری از دور ملک ناصردین خوش‌تر نیست

کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت

روز و شب همچو زاغ ناهارند

گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی

زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت

در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب

سوختی، آتش نیفکندی ز دست

که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

پس چرا خاطر او مشرق انوار بود

هر دو موقوف مهر و کین تو باد

زر بداده‌ست شاه زرافشان

در گرم سیر برف به زر داده به

که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش

ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار

نیکنام آنکه نیک رفتار است

ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود

ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق

باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار

برمن از من سخت بندی برفگند

کمتر بود ز رشته‌ی یکتائی

کایمن نتوان بودن از آن غمزه‌ی بی‌باک

سقف افلاک سطح طارم باد

حساب توانائی و ناتوانی

بر فراز سرو و طرف جویبار

ملک بخش و ظفرستان ملوک

چند از این نحس بودن هموار

چون جستن او طاعت ذوالمنن

دوست ندارد هگرز شوی حلاله

تا که آلوده به خونم نکند دامان را

تهدیدکنان جدا جدا را

بسوی هر ره تاریک راهیست

کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

آن که دعا گوی او رسید به مطلب

زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست

سر یکی بود و آشکار مرا

من نخواهم که مرا همچو تو یارستی

آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت

جایش سر انگشت گهربار وزیرست

که گاه حمله‌ی او، سستی آشکار نکرد

سایه‌ی زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا

التفات کن گاهی عاشقان مسکین را

گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب

گوید: ای سرخ گل! فرو آرام

دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش

جاوید دف دریده و بربط شکسته باد

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید

ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما

تاکه در فوج اوست منصورست

از درد جهالت به نکو پند شفااند

ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی

که هر درد را بی‌دوا می‌گذارد

عقل گفت این اصل باری ناممهد می‌رود

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر

دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند

به نکویی چو نگارستانست

که تا او هست کارم اوفتادست

از تو نخواهد دگری رهبری

که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را

جهانیست از شکر در زیر وامت

گر ز امروز بگذرد، فرداست

در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها

باز نقش بهار بندد صبح

کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد

زین سان که به جنبش بسود ما را

زنهار کار خوار نینگاری

گیر و دار زلف دلداران خوشست

بی‌برون شو شده چون مهره‌ی نرد

خویش را از سلب او سازی سلب

خال تو دانه زلف دام ایزد

چنان دانم که میسوزد جهان را

بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات

بر این زندان و این بند آفرین باد

سوی خوشی‌های جسم میل و هوامان

این شکایت‌ها نیاید در میان

تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد

کان تماشا بی وجود ما خوش است

در زمانه چه کار خواهد کرد

بدین خردی دلم را آرزوهاست

قضا به زور تمامم ز زین بجنباند

همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چونان که جریر مر فرزدق را

رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

پس قضا هم بدین حدیث درست

گر به فرزینی رسد فرزانه‌ای است

نور از چشم خار خواهد کرد

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

که ازو راز روز مستورست

پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند

چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟

منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای

ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد

با من مهربان چه کین افتاد

چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا

کازین بهترش، هیچ معیار نیست

غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را

از خلق تنومند پاک جان است

شده‌ستی از شرف مردمی سوی تیسی

تا بپر و بال چوبین میپریم

باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را

تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد

عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

چون رستم نیسان به خم آورد کمان را

این همه در یکدگر از کرد ماست

وز خواب و قرار چون رمانی؟

چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست

شبنمی لب تشنه از دریای توست

همه پیراهن دعوی زنی دم

همچو ما، نفس نیز خودخواهی است

چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست

امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است

فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

زان سبب شد صید روباه فلک

زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار

چند توان ناله‌ی شبگیر کرد

در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا

هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

عید تو در وثاق نشسته در انتظار

تو را به صبر برو قصد شام باید کرد

گر تو خریدار مذهب حکمائی

زخم بس هست، ولی مرهم نیست

کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست

که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ

گویی نه مردمند همه ریم آهنند

غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

کوکبه‌ی روزگار هیچ کمین را

وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب

بیندیشی از کار و بار علی

تو اول دیدی، آنگه خواستم من

کف خضیب را کنم از خون دل خضاب

گوی از همه کس بدین سخن برد

یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم

تو چه خواهی دید با این چشم تنگ

از رای او به ریت نوشیروان رسید

وینها که چون خرند همه از پس درند

امروز چون ز خلق بیفتاد بار من

بشوق شادی روز رهیدن

حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما

درد از آن دارد که بی داروی توست

با روی تازه ساغر بر و وفا کشد

هیچکس شانه برایم نخرید

کافرینش همه در سلسله‌ی بند قضاست

از گشتن او راست‌تر گوا نیست

چون از در بودش اندرآئی

بمعنی، حامی افتادگانیم

در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد

نگر تا بدین خو که هستی نپایی

لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار

رموز کارشان تعلیم دادن

عقیق ناب چکانیده بر صحیفه‌ی زر

گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست

نپرسد که بادام یا پسته‌ای

ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

کلکت آرد ز علم غیب خبر

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ...

مردمان مردمک دیده به قربان آرند

از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت

گر نفاذ امر او گوید مگرد

که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است

نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی

حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم

ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد

کس ما نشود ولی ز ما گردد

ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار

نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن

وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب

به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند

پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

کس نپرسد که فاره یا فرسی است

وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»

گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

الا که به تقدیر و امر باری

او بسوی دادگر کار ساز

همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار

هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند

به تن زین فرودین به جان زان برینی

به گلزار از پی آموزگاری

خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند

بالای هزار خلد و حور است

وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

بایدت اندرز ما آموختن

چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار

آنگاه شود به چشم تو پیدا

چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

سیهی گشت سپیدی ناگاه

چون مزاج شراب آلت شر

پاره از من بکند و پنهان کرد

موی را شوئی به آب آمله؟

که ترا نان دهد امروز که بی نانی

کز پی دیده‌ی خود سرمه کنم خاک درش

که او بود در خور قرین محمد

در آهن و سنگ خاره پنهان

دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی

تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال

به یک‌دم آتشی در خشک و تر زد

باد عمل چون ز سر برون نهلی؟

بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان

یک الف در لا در افزودند الایی شدند

چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما

زیر خرد مرکب رهوار کن

بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه

کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند

وز صبر بسی سپاه برگیرد

تا بیلفنجیم از این‌جا مال و ملک هرگزی

هیچ گندم در آسیاب نبود

معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر

به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار

راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی

دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان

چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم

بدو پیدا شده است از باز بازی

گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند

گرچه نامد نامشان عزی و لات

که‌ت برهانند از این تیره طین»

بدین دست و در افکندیم از آندست

گاهش از قهر در پناه کند

جمال بی نشانی را نشانه است

چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی

مقصد تحقیق را پرسید و رفت

هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند

ای خورده جهان و دیده دامش را

به گه حجت، یارب تو همی دانی

نقش خود را دیدی و مفتون شدی

برین نعمت ایزد زیادت کنادم

به خلوت پیش عطارم فرستد

گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کشته‌ی بریان زبان یابد که در وی سم بود

بر امید شراب و آب سراب

لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

نه کسی را سوی شما نظر است

نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد

چون پیش تیرش گذاشتی گام

از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران

که خبر داشت که فردائی هست

لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر

بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست

گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

دیگرش پای تکاپوئی نماند

بر هر که سرست گردن افرازم

عطار ولی بود ملالت

یکباره چنین خر مباش و ساهی

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

بهر آز این چنین حقیر مباش

دسته‌ی گل نیست آن، که پشته‌ی خار است

کشیده هر یکی بر تو کناره

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر

که هرچه آن از تو آید آب جوی است

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

صفات عزت او باقیست در آزال

دانا بند خدای را مگشایاد

تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات»

حساب خار و خس را نیز دارد

کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود

پس چو ابراهیم آتش گلستان می‌بایدت

او را وطن و جای جاودانه

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

برسیده به کام خویش امم

بردهریان بس است گوا ما را

کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی

گهی پیدا و گه پنهان چرائی

لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید

امین ملت محمود پادشاه زمان

چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟

مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید

دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود

بیرون ز جهان بسی جهان یافت

گریزنده چو ز ایمانی ضلالی

بجای آنکه خداوند ملکت عجم است

غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر

از سخای تو همه خلق شدستند آگاه

به روز جوانی چو گاو جوانه

سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار

چون پای غم تو در میان است

جستن بیشی همه پیشیستی

از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟

آن چنانم که نار با نارنگ

محرم این راز نتوان اوفتاد

دولتی مرغی که این آسان‌تر است

جوینده ز نایافتن خیر امان را

همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ

عارض لشکر علی بن الحسن

تهی غاری به از پر گرگ غاری

باز بر هر سه میر و سالار است

سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس

دلت دایم ازین پاسخ نفور است

از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟

که زلفین و عارض به خروار دارد

غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود

که خود را از خرابات اوفگند است

زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی

روی و سر خویش پرغبار کند

آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود

نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران

که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری

میرم همی خطاب کند «خواجه‌ی خطیر»

باز ده وام هفت و پنج و چهار

چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد

نه موجود است همچون روز دینه

صورت گر علوی و لطیف است بدو در

فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار

ثناهای قطب المعالی نخوانی

بی‌حرمتی است عادت ناخوب بدخوان

بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا

قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد

زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو

خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستنست

شایدت اگر جسد نبود بویا

ورع چه که خود نیست در خرزه زورم

که جانم به عالم همین کار دارد

زین عالم پر عوار پر آهو

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر

هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است

به دست بیند قصاب لاغر از فربی

حلقه در گوش کرده عطارت

وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان

دیده و دل را وجود دام چو دانه است

گنه ناکرده خون لاله‌زاری

جان بدو داد و به جان فرمان برد

تا که از الات بنماید همه راه مجال

دم بی کفک و دخان خواهم زد

شمع خرد فروخته بگرفته

هر خرده‌ی او بزرگواری است

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

آن نمی‌خواهند درویشی جداست

یقینم کزین پس بر این سان نمانی

هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز

که نیست جز دل آزادگان نشان هواش

ز دست ساقی جان ساغر شراب الست

زان پس که فزودی و همی کاهی

کشته دانی که دوا نپذیرد

بر شکل پای شیر شده پنجه‌ی چنار

تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام

من که جزوم ظالم و زشت و غوی

نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد

و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ

که در جام تو نه صاف و نه دردست

تا ببینی قدرت و صنع خدا

ما نوازنده‌ی مدح ملک خوب خصال

زیر قدر تو جرم هفت ایوان

کز جان خودت عزیزتر داشت

لیک شرح عزت تست ای ندیم

چو او سر از گریبان می بر آورد

گفتم: ای عشوه فروشنده‌ی انگارده خر

چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

واسطه شرطست بهر فهم عام

نام او را همی‌برند نماز

بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم

سنگ بر شیشه مینداز امشب

تیشه بستان و تکش را می‌تراش

ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان

شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

گفت زن این هست از امرودبن

ندانم کجا راند این کامرانی

تا شوی چون کلیم محرم راز

آب حیوان زین همه حیوان که یافت

تازگی یابد تن شوره‌ی خراب

شبنمی است این جمله‌ی باران که هست

عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم

پهنور دشتی نشیبش توده‌ی ریگ روان

که ز چهره‌ی شاد دارد صد کمال

تو او را هستی اما او تورا نیست

همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران

نرد غم عشق تو آسان نبرد

که صفات او ز علتها جداست

سخن گفتن ز دلق و طیلسان است

از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود

زو گه و بیگه، آشکار و نهان

این چنین تبدیل گردد نیکبخت

و آمده تازه روی و خوش به خرام

در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار

خویشتن را امتحان خواهیم کرد

می‌نیرزد خاک خون بیهده

چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز

از پی دانه بسته‌ی دامش

همه افسون او افسانه گردد

زین برادر آن برادر را بدان

با چنان رویی به بازار آمدست

از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم

صد خوزستان زکات خواهت

هم در اموال و در اولاد ای شفق

هرجا که وجود را نظام است

نقش قرآن ترا کند در بند

به رقص آیی که خورشید آشکار است

کرده بدنام اهل جود و صوم را

همچو زیر و بم رباب بس است

چون ببویی دور باشد پایه‌ی سوسن ز سیر

گر جگر می‌خورم حلالم نیست

تا عجمیان را کند زین سر علیم

یسر همه ضعیفان اندر یسار او

هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل

یوسف برادر ملک ایران

باز هم آن سوی دیگر امتساک

کدخدای برادر سلطان

هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم

از نهاده‌ی پدر و داده‌ی دارنده اله

وا نماید هر یکی چه شمع بود

فرو شد زرد و سر در دامن آورد

بنشین یکی و سجده‌ی خود را شمار گیر

رخ چو لاله به خون خضاب نداشت

تا کنم من مشورت با یار نیک

تا ابد بویی ز مرهم در نیافت

برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی

وز طراوت دادن پوسیده‌ها

از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست

خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد

هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست

کو رها کرد آب و در آتش گریخت

تا ز دست تو سنگدل بجهم

یک در تو در دو دانه گوهر

شرح آن لایق دیوان تو نیست

بیم و ترس مضمرش بگدازدت

یکی مغاک نماید سپاه و ژرف چو چاه

آن تربه به روضه کرده رضوان

دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است

زان نماید مر شما را نیل خون

همه در جستن عطای تو است

که زمین گردون شود گردون زمین

به گل خورشید تو پنهان نگردد

خنده‌ای زد رحمةللعالمین

پس بیاورد و در کنار نهاد

آمد اکنون تا گمارد گردد عیان

در میان غمی دگر گردد

طمع یاری هم ز تو داریم و بس

چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد

وز صفت اصل جهان این را بدان

از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد

نه خوشی نه بر طریق سنتی

ز پیش چشمه‌ی حیوان حجاب برخیزد

یا بشوید روی رو ناشسته‌ای

آنچه از چشمت بدین آشفته‌کاران می‌رسد

مکر کن تا فرد گردی از جسد

بر خود متن که خود به تو چندان نمی‌رسد

ماند در مسجد چو اندر جام درد

دل لشکر خویش را شادمان

از سکون و جنبشت در امتحان

تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد

هم ازین عقلش تحول کردنیست

مست گشتی می هنوز اندر خم است

شد خلیفه‌ی راستی بر جای من

محاسن‌ها به خون دل خضاب است

تا رهد آن روح صافی از حروف

فلک پشتی دو تا در سوک بنشست

باز ایمان قشر لذت یافته

قوت من از گوشه‌ی جگر که پسندد

تا بماند لیک تا این حد چرا

در مجلس و بارگاه و بر خوان

تو ازین دهلیز کی خواهی رهید

سر به زیر پای از آن خواهم نهاد

ادخلی فی جنتی در بافتی

گفتا: یکی نیاز ولی و یکی محن

که به خواری بنگرد در واصلان

باری مکن آنچه بولهب کرد

روز و شب آرنده و رزاق را

به چو من کس به رایگان نرسد

جلوه گردد آن لجاج و آن عتو

همنشینم گنبد اعظم به است

بازگو صبرم شد و حرصم فزود

گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان

حفظ عهد اندر گواه فعلیست

عقل این سو خشم حق دید و گریخت

از طرب یکدم بجنباند سری

او به قوت کی ز کرکس کم زند

حرص شهوت مار و منصب اژدهاست

عقل گوید مژده چه نقد منست

نیکبخت آن پیس را کردند عام

که بخور تو هم شد آن خون سیاه

لیک نتواند به خود آموختن

کز نکویی می‌نگنجد در بیان

که شدن بر پایه‌های نردبان

که بیان بر وی تواند برد دست

سر مدی کن خلق ناپاینده را

هر کسی رو جانبی آورده‌اند

رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

تا دهد تدبیرها را زان نورد

بر قیاس اقترانی قانعی

آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

که شدی محبوس و محرومی ز کام

در حبال سحر پندارد حیات

بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست

وز برای حیله دم جنبان شده

تا ببرم زود زنار کهن

وا رهید او از فتادن سوی سفل

خوانت که نهد به چاشت یا شام؟

مبادا گزند سپهر بلند

ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر

مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد

بردار ز قیس‌عامری دل!

بدو گفت بهمن که گر شهریار

در گوهر می زر است و یاقوت

آتشی در جان من انداختند

به دستان داد سیمین پنجه را رنگ

یکی کار دارم تو را بیمناک

یا به صد سال پیش ازین بودم

برآمد سایه از دیوار عمرت

گر آن دلبر گهی با ما نشستی،

چو شیروی بیدار مهتر پسر

دانگی از خود باز گیرم بهر قوت

ابر و خورشید و مه و نجم بلند

ز آن ملتمسی که از پدر کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

حجرالاسود نقد همگان را محک است

بیرون ز خیالی نبد آنجا که نظر بود

گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند

بدست چپ آن جوان سترگ

پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند

در عبادش راه کردی خویش را

برای گنج بردم رنج بسیار

به مرو اندرون بود لشکر دوماه

این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست

زان باده که خواجه از کف اقبال تو خوردست

بحر هر چند که کان گهرست

چو صد مرد بیرون شد از رومیان

کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر

شادی تن سوی دنیاوی کمال

به پیش آورد آن سنگین صنم را

همی دین یزدان شود زو تباه

خاقانی فسانه شد عشقت

زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست

فراوان سال‌ها کار وی این بود

بدو گفت هرگه که فرمان دهی

مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار

لیک بعضی زین صدا کرتر شدند

فرود آییم یا بالا شتابیم

به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش

زهره‌ی اعدا شکافت چون جگر صبح دم

ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن

شد یارطلب به رسم هر بار

کنون تخمه‌ی مهتر آلوده شد

چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست

این نکردی تو که من کردم یقین

بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!

نوندی برافگند پویان به راه

من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر

بهر شرف خود چو مه چارده هر روز

چو دزدان بر سر بالینم آمد

از ایدر تو را ننگ باشد شدن

مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال

تو که کلی خوار و لرزانی ز حق

ز آسیب ره در خراش و خروش

دگر روز برگاه بنشست شاه

بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است

حدیث در دهن او تو گوییی که مگر

چو آن افسونگران آن را شنیدند

ز فرمان یزدان کسی نگذرد

جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است

در زمانه صاحب دامی بود

از پرده‌ی خیمه چهره گلگون

یکی تخت و آن گرزه‌ی گاوسار

خاقانیا بنال که بر ساز روزگار

ای آنکه جمالت از گهرها

بی‌حلقه زدن ز در درآید

همانگه رسیدند یاران اوی

مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم

یا قلم را زهره باشد که به سر

خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند

سپاه پراگنده کرد انجمن

بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی

حسن را بر چهره‌ی او بنده کرد و بر نوشت

هر تخته‌ی سنگ داشت بر خوان

خروشی برآمد ز رستم چو رعد

من بودم و یک کلید گفتار

ور بگویندت که هست آن فرع این

بگفتا: «من تفکر پیشه کردم

به روز چهارم بریشان رسید

آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان

هوش و عقلم برده‌اند از دل تمام

چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،

سپه را به در خواند و روزی بداد

خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار

بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد

چو آن ماه جهان‌آرا برآمد

چو بهرام باشد به دشت نبرد

بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چو می

از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری

کند قافیه تنگ بر من نفس

دل شاه غمگین شد از کارشان

دل خاقانی این زخم فلک راست

ما هم از وی اعجمی سازیم خویش

کشیده‌قامتی چون تازه‌شمشاد

اگر شاه بپذیرد این دین راست

یک تن آفتاب را گفتند

با سینه‌ی چاک همچو گندم

ور آن به سخن زبان گشادی

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد

به نیاز دل من در طلبت

تا رهد زین عقل پر حرص و طلب

زمین بوسید کای سرو گل‌اندام!

ابا گردیه گفت کز آرزوی

هم زهر دهد چو شاخ سنبل

چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران

که: «ای در محنت عشقت رمیده

به نیروی یزدان چنو بشنود

بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق

تا که ره بنمودن و اضلال حق

چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش

ز کرسی و خرگاه و پرده سرای

ای آنکه تا عنان به هوای تو داده‌ام

یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما

ز جور زمن آه برداشتند

ندادی ورا بار سالار بار

هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل

یار موسی خرد گردید زود

شد ملک دلش شکاری عشق

چو سال اندر آمد به هفتاد ویک

پای من زیر کوه آهن بود

با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او

زلیخا گفت کای مادر چه گویم

به جویید تا کیست اندر جهان

خاقان کبیر، کز جلالت

یا ز نور بی‌حدش توانند کاست

زلیخا را چو این غم بر سرآمد

چنین شاخ در گنج خسرو بدی

صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری

تو برو زاویه‌ی زهد نگهدار و مترس

مکن عجب را گو به دل آشیان!

بدان پر هنر زن بفرمود شاه

با قطار خوک در بیت المقدس پا منه

چشم مازاغش شده پر زخم زاغ

از این بهر گفتن زبان‌ور شدم

بیامد قلون تا به نزدیک در

قدرت ز برای کار تو ساخت

نگارا از سر آزاد مردی

گر اصلاح خلق جهان بایدت،

کنون چاره‌یی هست نزدیک من

گه به دندان ز رشته‌ی جانم

هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر

از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت

فرستاده‌ی دیگر از انجمن

خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست

ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان

ز الهام عدلم کند بهره‌مند

که کهتر نباشد به فرزند خویش

چون صفیرش زنی کژت نگرد

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند

چو ز اول تو را مادر دهر زاد

چنین گفت داننده دهقان پیر

گر برای شوربائی بر در اینها شوی

ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین

دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام

دگر زاد فرخ که نامی بدی

سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه

تا که تیشه ناگهان بر کان نهی

عنان تا کی به دست شک سپاری؟

یکی بنده بد شاه را ناسپاس

مقصد آمال ز آمل شناس

با تن چکنم نه از زمینم

شد کالبدش ز هوش خالی

ببستش بران باره بر همچوسنگ

فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک

هر امیری نیزه‌ی خود در فکند

گاهی از بهر دل غمخواره

به ایران تو را زندگانی بس است

دایم از باغ بقای تو رساد

انس سنایی بسست خاک سر کوی تو

یارب! این غیرت حورالعین را

ورا خوش نیامد بدین سان سخن

ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا

یا بگیرد بر سر او حمال‌وار

جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش

ز توران وز هند وز چین و روم

خاقانی بیاموزد در عشق

عشق تو نشاند عقل و دین را

به قانون اقبال داناش کن!

بپردازم آن گه به کار جهان

کهسار شما نیارد آن سیلی

ظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ

همخوابه چو دیده ماجرایش

به خوبی مر او را به راه آورید

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز

در خوبی خط اگر نکوشی،

که چون من فراوان به آوردگاه

ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر

گفت بی برهان نخواهم من شنید

چو بستی نرگسش را پرده‌ی خواب

فرستاد هرسو هیونان مست

دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند

ز آرزوی رخ چون ماه تو هر روز چو صبح

بستان ز هوای سرد بفسرد

پس از مرگ من یادگاری بود

مردمه‌ی چشم ساز نعل پی صوفیان

مصطفی بردش چو وا ماند از همه

یاری که ره وفا نورزد

نباید که دارد بدو کس امید

ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا

هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار

موذن از راحت شب دل کنده

ز دیبای زربفت رومی دویست

چون بهین عمر شد چه باید برد

نیم زیرش حیله بالا آن غضب

خریداران دیگر لب ببستند

همی‌داشت آن زهر با خویشتن

سگ دیوانه شد مگر آهن

جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا

بحمد الله که این نقد امانت

بر انگشتری یزدگردست نام

نان زرین به ماهی آمد باز

بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند

درین پر دغا گنبد نیلگون

ستاند ز تو دیگری را دهد

چشم بیدار شرع شد در خواب

ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد

ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر

که این کارخوارست و دشوارنیز

ای امامان و عالمان اجل

فاسقی بدبخت نه دنیات خوب

در خیمه‌ی خود نشسته تنهاست

بدو گفت شاها چه شاید بدن

خامه زده عطارد وز باجورد گردون

سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی

زین عهد که با تو بستم امروز

کجا آن شبستان و رامشگران

سپهدار اسلام منصور اتابک

یا چو آدم کرده تلقینش خدا

منه در ره دگر دام فریب‌ام!

بزد نای رویین و بربست کوس

این دو طفل نوری اندر مهد چشم

مفلس و مخلص منم زیرا مرا

از جاه هزار زیب و فر داشت

نه آوای مرغ و نه هرای دد

گر چه چون آب همه تن زرهم

که بیار آن مطهره اینجا به پیش

بحمد الله که تا بودم درین دیر

چو از خواب گودرز بیدار شد

آنک آن چشمه‌ی حیوان پس ظلمات مدر

هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین

برون از آب، در چه بود سنگی

به نزدیک افراسیاب آمدند

ماه نو در شفق و شفقشان می و جام

ای شتر که تو مثال ممنی

میان آن رمه یوسف شتابان

بدو گفت کای مرد با رنج خیز

چون آفتاب زرد و شفق خانه‌ی مرا

ترا ز ایزد پاک الهام صدق

بود پنجمین طالب پایه‌ای

سپهبد چو گفت سپهرم شنید

مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست

بط و طاوسست و زاغست و خروس

دو کس از محرمان شاه آن بوم

ز کشور برآمد سراسر خروش

ادهم شب گریخت ساقی کو

دیده‌ی جانها بخورد نوک سنانت ولیک

بلی بودند یک‌سر مکر و دستان

فرستاده شد نزد کاووس کی

آب حیات نوشد و پس خاک مردگان

چه عجب گر خالق آن عقل نیز

زبانش با حریفان در فسانه

که از بند آهرمن بد بجست

چون به خرسندی این مکانت یافت

زیبد که سبک نداری او را

گروهی نشسته در آن غارها

نشاید خور و خواب با آن نشست

ساحری از قاف تا به قاف تو داری

بر اسیر شهوت و حرص و امل

معنی آنجا که نهد پای بلند

جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز

زین دو نان فلک ار خوانچه‌ی دو نان بینید

پیش آی بتا و باده پیش آر

چو سررشته‌ی کار در دست توست

سزد گر سر پیل را روز کین

بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش

عقل رنجور آردش سوی طبیب

اقامت را به کنعان محمل افکند

شگفتی بگیتی ز رستم بس است

در طریق کعبه‌ی جان چرخ زرین کاسه را

مدر پرده‌ی ما که در عشق تو

زلیخا چون حدیث چاه بشنید

جهان پر شگفتست چون بنگری

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

صید دین کن تا رسد اندر تبع

چو دشمن به دست تو گردد اسیر،

اگر چند یابی فزون بایدت

کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج

ور داغ سنایی ننهادی صفت او

با تو نه دل عتاب دارم،

رطب ناور چوب خر زهره‌ی بار

از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر

یک زمان کارست بگزار و بتاز

به هم بسته در آن نزهتگه حور

چو در دوستی مخلصم یافتی

سیم و شکر فرستم و خجلم

چون کند سلطان علوی آرزو

که چون آدمی را مرتب بود

وگر در سرشت وی این خوی نیست

باز نونو در رحم‌های عروسان چمن

گفت چارم آنک مانی تو جوان

سخن را از دعا دادی تمامی

مگر این سیه نامه‌ی بی‌صفا

افسر خدای خسرو کشور گشای رستم

بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل

چون نیلوفر ز زخم سیلی

منه دل بدین دولت پنج روز

ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام

بس درازست این حکایت تو ملول

کالعیش! که کام شد میسر!

دمی بیش بر من سیاست نراند

به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن

خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر

در آخر نهاد اندرین تنگنای

چو پرخاش بینند و بیداد از او

شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه

اندر آتش کی رود بی‌واسطه

فراش ار حریرست و همخوابه حور،

بر آشفت عابد که خاموش باش

ای دریغ ای دریغ چندان رفت

وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو

نباشد غیر زلفش را میسر

بنشینم و صبر پیش گیرم

عهد نامه‌ی وفات زیر پر است

گر گواه قول کژ گوید ردست

چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس

خنک آن که آسایش مرد و زن

گویند عیسی دگریم از طریق نطق

گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا

که ای گلرخ به روی من نظر کن!

همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید

همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید

قشرهای خشک را جا آتش است

بفرمود تا از پی آزمون

چهارم تواضع، رضا پنجمین

هنری سرفکنده چون لاله است

همه صیت و صوت امامان دین

بیا ساقی رها کن شرمساری!

که حق مهربان است بر دادگر

بحر سعادت چو داد عنبر سارا

غافلی هم حکمتست و نعمتست

به فرقش موی، دام هوشمندان

دهان بی زبان پند می‌گفت و راز

دست قراسنقر فلک سپر افکند

مرا دیدار تو باید ولیکن

عزیز از گفتن کودکی عجب ماند

خزاین تهی کرد و پر کرد جیش

میدان سر فرازی و رضوان به خط نور

و آن دوم بهر سوم می‌دان تمام

به یک تن گفت یوسف آن فسانه

سعدیا دیگر این حدیث مگوی

مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست

شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او

بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟

کرا سیم و زر ماند و گنج و مال

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه

زان بود جنس بشر پیغامبران

از مردن شو، بهانه برساخت

گدا گر تواضع کند خوی اوست

چنان در بوته‌ی تلقین مرا بگداخت کاندر من

با کیش نه از کس و گزافست

کرم پناه جوادیکه هست در جنبش

به چشمانت که گر چه دوری از چشم

گر نیابم یار باری بر امید

باز ازین سو کرد کژ خون آب شد

به یوسف برگشاید چشم یعقوب

می‌گوید و جان به رقص می‌آید

گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم

در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو

نه بوی مستی در مغز من مگر زان می

به دیدار شیخ آمدی گاه گاه

بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح

از سر امرودبن من هم‌چنان

خونی که ز سرخ لاله بگشایم

کنونت که دست است خاری بکن

تا پشت پای سوده لباس ملک شهی

گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا

هم سماک رامحش صد تیر در دل دوخته

چو پرورده باشد پسر در شکار

خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش

فضل حق با این که او کژ می‌تند

کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار

تو هم پاسبانی به انصاف و داد

عقل اگر دم زند به دست میش

هر که را بینی پر باد ز کبر

سبحان‌الله همی نگوید کس

ولیکن خداوند بالا و پست

گر چه غم فرسوده‌ی دوران بدم

مکر کن تا کمترین بنده شوی

درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

ندیدم کسی سرگران از شراب

افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت

عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق

جوانان را طریق عشق سازد

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش

بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی

حبذا خوانی نهاده در جهان

خطبه و سکه عالی از نامش

بگفتا نگیرم طریقی به دست

شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب

نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو

چرا جز عشق چیزی پرورد دل

خداوند زر برکند چشم دیو

نیک لرزانند از مذن تسبیح فلک

حرص بط از شهوت حلقست و فرج

این جهان را به نظم شاخ زند

بهشتی درخت آورد چون تو بار

ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب

بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال

در کار روزگار و ثبات جهان عبید

کنونت به مهر آمدم پیشباز

رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره

بر خیالش گر روی تا اصل او

تصور است عدو را خیال منصب تو

چو نومید ماند از همه چیز و کس

دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت

در عاشقی آنجا که ورا پای مرا سر

گهم به سلسله قرض پای بند کند

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم

می‌فزاید در وسایط فلسفی

آن لحظه کو عزیمت ملک ظهور ساخت

طبیعت شناسان هر کشوری

آتش تیغ او گه پیکار

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تیغ تیز

مگردان غریب از درت بی نصیب

خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح

کشتی نوحیم در دریا که تا

بر من سخن نبست نبندد بلی سخن

اگر پیل زوری وگر شیر چنگ

که بر شهر فریان چه آمد ز رنج

من بنده‌ی زندگانی خویشم

طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی

این نبات از کدام شهر آرند

وگر برندارد پشیمان شود

کل خود را خوار کرد او چون بلیس

بر عمر و بر جوانی می‌گریم

چو باد صبا زان میان سیر کرد

ز بس کشته شد روی هامون چو کوه

تا چند سنایی نوان را

روزم بود خجسته و کارم بود به کار

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

شبی خفته بد بابک رود یاب (؟)

کرده ذوق نقد را معبود خلق

هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست

چو بر کار تو رای فرخ کنیم

ای در ره عصیان قدمی چند شمرده

بقای عمر تو بادا که خوشتر از همه چیز

در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش

بدان ماه گفت از کجا خاستی

مرغ کو ناخورده است آب زلال

ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد

چو نرسی و چون اورمزد بزرگ

دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی

کسی زو نشنود جز ناله آواز

با شمس و قمر به رخ مساعد

نشستنش با غرم و آهو بود

گفت پیغامبر ز غیب این را جلی

بدین دلسوخته آتش چه ریزی

آتش که بر او آب شود چیره بمیرد

نه هرکس که شد پادشاهی ببرد

نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را

از رای اوست چشمه‌ی خورشید

چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی

که بگریخت از کرم وز هفتواد

کز فضولی من چرا پرسیدمش

ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار

آری عرق ابر نوبهاری

بداند که ما تخت را مایه‌ایم

هر چند ز بخت بد به دردم

ز حالش هوشیاران کرده مستی

نواهی تو ببندد همی گذار قدر

به سالی ز دینار من صدهزار

در چه اندازم کنون تیغ و مجن

به صدق ناطقه از جان ودل زند آمین

گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد

کند بر تو آسان همه کار سخت

درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب

ای چون خرد تنت به خرد ورزی

گرنه لاف از دلت زند دریا

نبینی جز از برهنه یک رمه

بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه

پرورده به حق عدل را و تکیه

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک

بیامد هیون تگاور به راه

روح داند گشت گرد حلقه‌ی هفت آسمان

مسلمانان ملامت کم کنیدم

گرنه عدل تو داد او دادی

خم آرد ز بالای او سرو بن

زین خرابات برفشان دامن

به صدق سینه‌ی پاکان راهت

آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست

بر آمد برین کار بر پنج سال

گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را

در و گهر طبع و خاطر من

پای قدر بمالش هرگونه حادثه

ز تخت بلندی به اسپ اندر آی

مکن از کعبتین نرد و قدح

باغی است خاطر تو شکفته

ای جوادی که پیش دست و دلت

بدو گفت شاپور کای ماه‌روی

ای تافته کمالت از چار سوی ارکان

ور دل من شده‌ست بحر غمان

من روبه و پوستین به گازر

به دهلیز کردند چندان نثار

عاقبت از دشنه‌ی مژگانش روی اندر کشید

زبان چون در پیام یار بگشود

پیش پیکان گل ز بیم گشاد

به خایه نمک بر پراگند زود

از ابجد برتری ازیراک

«بعد از این دست ما و دامن دوست

حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع

تو از ما گسسته بدین گونه مهر

در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا

شهریاران همعنان و شهسواران در رکاب

سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست

بزد کودکی نیز چوگان ز راه

آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی

دمیده شعله‌ی مهر آنچنان که پنداری

بر در کس عنکبوت جور هرگز

ببردند بالای زرین لگام

از برای مدد عشق مرا بر دل من

سلام و بندگی‌های فراوان

گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست

دل مرد جنگی برآمد ز جای

ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین

بر این مجروح سرگردان ببخشای

نه به انگشت عد و حصر قضا

چنان بد که روزی به نخچیرگاه

کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه

تن مرا ز بلا آتشی برافروزند

گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن

به دانش ز یزدان شناسد سپاس

ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت

ز لطف من بخواهش عذر بسیار

دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم

ز لشکر سواری مصور بجست

در منازل از گدایی حاجیان حج فروش

هزار پیر شناسم که منکر و گبر است

تویی که معده‌ی آز از عطات ممتلی است

چو پیروز بودیم تا این زمان

بلبل و قمری همی گویند خوش

آن شهم کاردان مبارز که مثل او

گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام

تن شاه دین را پناهی بود

ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار

بر روزگار فاضل بسیار باشدم

اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک

چو آسوده گردید یکسر به بزم

کی توانم پای در عشقت نهاد

در آن تفکر مانده دلم که فردا را

جز بر در او قسمت روزی نکند بخت

نشان بس بود شهریار اردشیر

غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی

چمن چون طوطیان پر باز کرده

آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش

فرستاد نزدیک دانا به هند

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

جم ثانی جمال دنیی و دین

در حصار حمایت حزمت

شهنشاه را نامه کردی بران

لب او را که بوسه گه بودی

زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق

سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف

تو داری بزرگی و گیهان تراست

مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی

ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من

جود تو فتح بابست در خشکسال آز

ورا شاد مردم نخواند همی

تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی

تیغش چه معجزیست که از تاب زخم او

ای چو عنقا ز دام دهر برون

ورا اندر آن خضر بد رای زن

گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت

مرا تا از تو دورم نیست آرام

بحمدالله نه زان جنس است قدرش

چو نامه بخوانی هم‌اندر زمان

بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک

دلم گر ز اندوه بحری شده است

فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر

تو ایمن بباش و به شادی برو

آنچنان کعبه‌ای که هست ترا

زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این

گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او

چو بر توده خاشاکها برزدند

گاهم چو روی مائده‌ی خود بغارتند

اگر روحت ز آلایش سلیم است

برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود

برادر بود نیک‌خواهت مرا

ای پایگه امرت سرمایه‌ی درویشان

زندان خدایگان که و من که

هرچه ناکرده‌ی عزم تو، قضا فسخ شمرد

پذیره شدش با نبرده سران

چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی

عجبا این چه شوخ دیده تنی است

موج در جوی تو فلک سرعت

سکندر نهاد آینه زیر نم

در میان هوا ز جنبش خویش

تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است

چرخ را در مصاف کون و فساد

چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر

نه آویزم از کس نه بگریزم از کس

عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند

واهب روح ازپی طفیل وجودش

فروبرد کشتی هم اندر شتاب

قلب و قالب به خدمت آوردیم

من شناسم که چرخ خاک نگار

وز نژندی به چشم بدخواهت

گر آری تو این نغز دارو به جای

از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل

ترا آن به که با دردم نشینی

برگذر از ره جفا و مرا

زبان برگشاد اردشیر جوان

ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد

از روزگار باز نخواهم شدن

دمچه‌ی چشم کدامست و دماوند کدام

بود بی‌گمان پاک فرزند من

به وحدت ازلی انقسام نپذیرد

عالمی بنده‌ی اوگشته واو از سر صدق

خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد

در جهان امروز بردار برد اوست

سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت

ور نامه‌ای دهد نه به پروانه‌ی تو تیر

به اسکندر نامور شاه گفت

بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف

آباد جای نعمت نامد ترا به چشم

طاهربن المظفر آنکه ظفر

سر سندیان بود بنداه نام

باد سحری گشت چنان خوش که هوا را

که او آب و باد مرا در جهان

پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود

درختی که کشتی چو آمد به بار

مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب

جان همچو خون دیده ز دیده براندمی

قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند

فرستید زودش به نزدیک من

کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

چون بد و نیک زود می‌گذرد

ابر آبستن دریست گران

بران کوه مردم بدی اندکی

خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد

ز آتش سینه‌ی مردان که ز دل آب خورند

مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست

تو از من به هر باره‌یی برتری

روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»

خون گریم و از دو هندوی چشم

گروهی نهند از کرام ملوکت

بیاورد گنج و سلیح از حصار

از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت

بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش

دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار

که فرجام هم روزمان بگذرد

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای

نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق

رایتت آیتی که در حرفش

چو خون خداوند ریزد کسی

با این همه ما را به ازین داشت توانی

مرا یک گوش ماهی بس بود جای

مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است

چه گویی چه جویی چه شاید بدن

در دم سوار گشت بر اسب هوای تو

زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای

تا یکی روز که در بردن جان

پسر بایدی پیشم اکنون به پای

مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد

حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای

ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک

یکی ماده و دیگری نر اوی

ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی

هستند از قیاس چو فرسوده هاونی

مسرع صبح اگر درو نرسد

ز بس ناله‌ی بوق و هندی درای

چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس

خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟

جریدهای تواریخ عهد دولت تو

چو تنگ اندر آمد شبانان بدید

ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی

چرخ را هر سحر از دود نفس

با وصل به خشم گفت آری

دوان پیش او رفت و بردش نماز

از جان جهول دل فرو شویم

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس

نگیرد ز تو یاد فرزند تو

شین دین اندر غریبی از همه رسواترست

ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز

القصه از این طایفه کز روی مروت

بدان ای پسر کاین سرای فریب

مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک

چشمه‌ی خورشید لطف بل که سطرلاب روح

تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین

همی آب یابد چو گیرد کمی

در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید

بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم

عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست

ز نادان نیابی جز از بتری

ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح

وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا

که بیضه‌ی کافور زیان کرد و گهر سود

نباشد کسی را پس از من به نیز

زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک

به انصاف دریاکشانند کانجا

گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین

دگر گفت کسودی از درد و رنج

مار قانع بسی زید تو به حرص

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی

آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان

چنین گفت روشن‌دل پر خرد

سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو

ز اقبال عدل‌پرور او جای آن، بود

سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد

بسی چیز دیدی که آن کس ندید

دل کفیده ز فکرت تو یقین

آب دست و خاک پایش را ز قدر

عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر

بسی گوهر از گنج بگزید نیز

مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک

در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست

نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان

چو دیدند گردنکشان زان نشان

کار دنیا و دین امام رییس

تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند

کار بندد مسخر و منقاد

همی ژنده پیلان فرستادمش

چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را

نسبت دارند تا قیامت

ای نایب محمد مرسل روا مدار

سکندر بدانست کان مرد کیست

سرو و گل تو تازه بدانند که هستند

ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب

والی ما که سپهر است ولایت سوز است

هرانکس که دانش نیابی برش

زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان

عبد الغفار کز کمالش

آفتابی کز کسوف حادثات

دگر روز چون آسمان گشت زرد

گر دشت خرمست چرا گرید از فراز

تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست

دستور خداوند خراسان که خراسان

چو پیدا شد آن شوشه‌ی تاج شید

نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی

چون کرم پیله سرمه‌ی عیدی کشیده چشم

بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر

فغستان ببارید خونین سرشک

گه خروشان چو در نبرد تو نای

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ

کزین بگذری پنج رایست پیش

هر زمان زهره و تیر از پی یک نکته‌ی تو

با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد

نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین

چو روزش فراز آمد و بخت شوم

ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم

قبله‌ی من خاک بت‌خانه است هان ای طیر هان

چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار

فرستاد بر هر سوی لشکری

نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد

بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام

دیریست تا سپیده‌ی محشر همی دمد

پس از من شما را همینست کار

چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان

وز بر آن بزم‌گاه، نوبتی خسروی

علمها دارد سرمایه‌ی جان

سر مردمی بردباری بود

در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب

به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان

عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه

چو برگشت بهرام را روز و بخت

کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت

خویشتن خوار کرده‌ام چو مور

امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی

که پیروز نامست و پیروزبخت

عالم پس ازین دو گشت پیدا

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار

با داد تو اندر جهان نیابند

گر از کاهلان یار خواهی به کار

آفرینش نثار فرق تو اند

گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل

نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست

پراگنده شد غارت و جنگ و موش

همه در دست کار دین همه خونست راه حق

درگذر از آب و جاه پایه‌ی عزلت گزین

همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی

گرامی یکی دخترش بود و بس

کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی

نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش

سراسر جمله عالم پر امامست

سکندر بدو گفت کین نیست راست

عالمی در بادیه‌ی قهر تو سرگردان شدند

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

مجد او داشت مر سنایی را

همه تن پر از موی و موی همچو نیل

از آن با حکیمان نیارم نشستن

می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده

گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم

لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت

ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما

روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب

پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش

ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او

بلای دوستی او مرا شرابی داد

جان داروی او بیار یعنی

زیر سرو چو الف با خوی و می

دست خضر چون نیافت چشمه دوباره

ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم

تا وصل تو زان جهان نیاید

گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن

خشک‌سال آرزو را فتح باب از دیده ساز

سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر

آواز این خطیب الهی تو نشنوی

مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را

چون کنار شمع بینی ساق من دندانه‌دار

بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم

حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی

نخرامد به خاصه در معراج

از دیده نهان درون و همی

«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر

بارم انده ریخت بیخم غم شکست

نتواند که کند با تو کسی پای دراز

از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم

مایه‌ی حمد و سعادت احمد مسعود آنک

صدری که ز آفرینش او

خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع

آسمان آورده زرین آب‌دستان ز افتاب

از خداوند نترسی که بدین حال مرا

آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر

از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر

پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون

همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند

خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر

تا چو دریای موج‌زن سخنت

پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان

سخی کفی که به یک زخم زور بستاند

چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست

چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده

دست تو محیط بر ممالک

هست یک رنگ نزد من در عشق

خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را

چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل

همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند

بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند

محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او

من سلامت خانه‌ی نوح نبی بنمایمت

برون سرمه‌ای هست بر هاون اما

از جمله‌ی شرطهای توحید

در آبگینه نقش پری بین به بزم عید

امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا

آدم برای گندمی از روضه دور ماند

هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن

بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب

غلط شاعران به جامه و ریش

نایب سلطان هدی، احمشاد

چون به زن کردنی این رنج همی باید دید

از جور هفت پرده‌ی ازرق به اشک لعل

راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد

بکنم دیو دلی‌ها به سفر

از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه

این چو مگس خون خور و دستاردار

بر گوشه‌ی خورشید جز این یوسف جان را

هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید

ور ز زردشت بی‌هوا شنوی

گر دل او رخنه کرد زلزله‌ی حادثات

این نور جمال تو ببیند

می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است

روز کزین فعل زشت روز قضا

از روز روشن و شب تیره نهفته‌اند

رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین

اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل

جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل

تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر

یک سجده کن چو سحره‌ی فرعون بیریا

بنده را بنده خداوندانند

آمدم سوی تو از بهر وعده‌ی بخششت

مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست

ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام

گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند

هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو

از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند

دلش را گفته‌ام عقل مجرد

تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون

وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر

تو تازه و نو باش که فرزند حسودت

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

زهره دارد حوادث طبعی

خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی

هرکجا باره برکشد از امن

مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا

زهرها در بر بجوشد وز نهیب

یا چون نکنی طلب چو یاران

وانکه سهمش در انتقام حسود

مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز

ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل

بر طلب طاعت و نیکی و زهد

صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز

شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر

لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب

رازی است بزرگ زیر چرخ اندر

حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه

گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن

خرد گفت این حریم پادشاهیست

اکنون نچرد گوزن بر صحرا

با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور

خواهند که باشند چنو بر سر منبر

چمن را شاخ چندان زر فرستاد

خوردم ز مادران سخن هر یک

سفر مربی مردست و آستانه‌ی جاه

دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان

شاید ار در مقاومت نکند

چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت

این نه خلقست نور خورشیدست

باز کردار همی صید کند دیده و دل

خیمه‌ای دیدم از زمانه برون

مکن خویشتن مار بر من که نیست

عرصه‌ی تنگ سپهر تنگ چشم

بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج

دهد عنایت او شور و فتنه را آرام

نویدت دهد هر زمانی به فردا

چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو

تا نه بس روزگار چون خورشید

آگاه شد از پایگه خویش ولیکن

آن را که او سپر کند از طاعت

بر ذروه‌ی وجود رساند خدنگ خویش

برتر مشو از حد و نه فروتر

ز حرص آنکه ازو سائلان سال کنند

ماری است کزو کسی نخواهد رست

ور چنانست که خشنودی تو در آن هست

وانگه بی‌رنج، اگر بایدت،

ماه را نیکویی همی گفتیم

وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی

هر نماز دگری بر افق از قوس قزح

آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل

در دست تو کارنامه‌ی جود

عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند

ایا چرخ در پیش قدر تو واله

زیشان برست گبر و بشد یک‌سو

برکشد زور بازوی سخطش

بس به گرانی روی گهی سوی مسجد

که بر گردون به حسبت سایه افکند

کار سفر بساز اگرچه تو را

کشتگان را ز گرگ بستاند

تو در این قبه‌ی خضرا و بر این کرسی

کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب

فتنه کند خلق را چو روی بپوشد

آنکه ز اقبال او هر آیینه

پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز

ای نهاده به خاصیت ز ازل

از بهر علم داد تو را ایزد

بر آستانه‌ی قدرش قضا نیارد گفت

خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن

اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر

کردگارت را من در تو همی بینم

نابسته نبوده تا که بوده

زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی

تو شناسی دقیقهای سخا

گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»

وقتش نشود فوت اگرنه روز

چو خوشه‌ی نسترن پروین درفشنده به سبزه بر

از صفا و راستی چون عدل و عقل

بند قبای چاکری سلطان

ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ

خرد یافتی تا مرین هردوان را

تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی

گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی

تو ای سرور آفرینش نبینی

تو تیر خدائی سوی دشمنش

باد عمرش چو جاه روز افزون

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد

قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد

اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را

ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار

کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد

به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید

بوی اخلاقت بروم ار بگذرد

گر طمع میان تهی سه حرف آمد

چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا

پیوسته شدی به خاک تا زو

ایام امتداد نفاذ ترا بدید

چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش

با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن

در جهان دین میان خلق تا محشر همی

تیغ مریخ کند قهر تو کند

بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،

نی نی که انتقام خواهد خود آسمان

درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی

ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر

هش‌دار که عالم سرای کار است

ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست

سزای همه نعمت این و آنی

ای ز رسم تو پر سمر اقوال

غافلی اندر نماز و چشم به در،

ای ز جمشید برگذشته به ملک

زمانه هرچه دادت باز بستاند

وانکه در جنب سایه‌ی قدرش

فرمان تو را چرا مطیع است

رو که سیمرغ همت تو نشد

چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را

عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم

در معده‌ت آتش آمد مشغول شد بدو دل

بوده آنجا که ذکر حامل ذکر

علم خورد و برد خود گسترده‌اند

تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند

بل دهر درختی است و نفس مرغی

ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز

نبینی خوب را زشتی مقابل؟

تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان

که برفرازد هر بامداد مطلع صبح

عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی

تا به شرف دربود اختر قوی

بلکه به زندانی چونان که گفت

به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان

پنجاه و اند سال شدی، اکنون

تیغ مریخ در دم عقرب

کهن گشتی و نو بودی بی‌شک

چون گره بر ابروی قهرت زدند

هگرز همبر دانا نبود نادانی

ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود

درویشی اگر بی‌تمیز و علمی

هر کجا حلم او گذارد پی

این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید

دهر گفتش کریم بازش گفت

ایدون شب و روز بر ستم کردن

زانکه جز دست جود تو نکشد

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است

از ورد و تضرعت سحرگاه

نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ

ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زهی ز روی بقا در بدایت دولت

ضلالت عزت ایمان نیابد

چون عاجز شد به طیره برگشت

چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است

چو بر مرده بپراگند بی‌گمان

به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست

چو در بزم شادی نشست آوری

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

پدر چون بدید آن جهاندار نو

مادر توست این جهان بنگر کز این مادر همی

کامه وقت ارچه ز جان خوشترست

مرا یاری است چون تنها نشینم

شهنشاه چون بزم آراستی

از مکر خداوند همی هیچ نترسی

به طغرای دولت ز محمودیان

دانا مرا بجست و من او را بخواستم

ز قیصر تو را مزد بسیار باد

جستن پیشیت بفرمودمی

شربت او را ستد آن شیر مرد

کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق

سزای چنین مردگویی که چیست

نگه کن تا کجا بودی واینجا

شما کاسمان را ورق خوانده‌اید

بلی زار است کار گل ولیکن

از امروز کاری به فردا ممان

رخصت سیکی پخته بود یکی دام

چشم آدم چون به نور پاک دید

جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا

بپرسیدم از مرد نیکوسخن

در عشق و بلاش جان و دل را

از سخن او ادب آوازه‌ای

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر

بگفت‌ش خرد راکه بنیاد چیست

بنگر که صدف ز قطره‌ی باران

آتش طبعت اگر شادی دهد

زود از میان خویش براندندم

چنان هم که باید دل لشکری

به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت

دور به تو خاتم دوران نبشت

جان دانه‌ی مردم است و تن کاه است

فراوان ببار اندرون سیم و زر

هست قاضی رحمت و دفع ستیز

دور دور عیسیست ای مردمان

هست بر اسباب اسبابی دگر

بگفت آن کجا دید در خواب شاه

گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد

گرچه در آن سکه سخن چون زرست

زاهد و فاسق شد آن دم متقی

همان شاه تنها بخواب اندرون

چشم حس افسرد بر نقش ممر

غیب جوانی نپذیرفته‌اند

بوی می‌کرد آن دهانش را سه بار

ز دین پدر کیش مادر گرفت

رنج کی ماند دمی که ذوالمنن

گرچه سخن خود ننماید جمال

بعد از آن گفت از برای جانتان

که او گاه زهرست و گه پای‌زهر

چون بود آن تشنه‌ای کو گل چرد

گر تو صد سیب و صد آبی بشمری

شاه و لشکر جمله بیچاره شدند

طرایف که باشد به چین اندرون

چشمها را چار کن در اعتبار

چون خجلیم از سخن خام خویش

تو روا داری که آیم سوی ده

دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم

پس چنان بحری که در هر قطر آن

صبح که با بانگ خروسست و بس

کرد عمران خویش پر خشم و ترش

چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا

شحم تو در شمعها نفزود تاب

دگر دفتر رمز روحانیان

گفت رو کشتی شما را حق مرا

که در آفاق دیده از حکما

پیش خر خرمهره و گوهر یکیست

گر ترا قندی دهد آن زهر دان

او ازو صد گاو برد و صد شتر

در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او

هر کجا آیی تو در جنگی فراز

چو گردنده گشت آنچه بالا دوید

قاصد شه بسته در جستن کمر

چه گوهر آن که در بهای دو کون

چون بدید از وی نوای بلبلی

خشت زدن پیشه پیران بود

گفت گستاخی مکن بار دگر

چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی

ور بگویی خود نگردد آشکار

خاک تو از باد سلیمان بهست

مشکل ما حل کن ای سلطان دین

دمی کز دست چرخ فتنه پرداز

این همه ترسنده‌اند از نیک و بد

خاک دلی شو که وفائی دروست

پیششان بردم بسی جام رحیق

نرمکی طره از رخش وا کن

غیر این عجلی کزو یابیده‌ای

نوح که لب تشنه به حیوان رسید

گر سخنتان می‌نماید یک نمط

خوانده خوان نوال از همت او جن و انس

پس ز نقش لفظهای مثنوی

اینکه سگ امروز شکار تو کرد

من ترا بی این کرامتها ز پیش

آن نور دل پیمبر ماست

چون شدی نومید در جهد از کلال

اول و آخر بوجود و صفات

این هم از تاثیر حکمست و قدر

که در چشم و دل طبع سخندان تو می‌دانم

چون بگویندش که عمر تو دراز

گر نبودی کارش الهام اله

سال دیگر گر توانم وا رهید

باده‌نوشان، که کار آب کنند،

چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل

شحنه توئی قافله تنها چراست

متفق گشتند در عهد وثیق

جلیل اختر برج عالی مکانی

حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی

خطبه‌ی شاهان بگردد و آن کیا

بهر طفل نو پدر تی‌تی کند

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن

نه پائی که خود را سبکرو کنم

چه خیالست این که این چرخ نگون

بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان

هم‌چنان تا دور و طور مصطفی

سنگ شنیدم که چو گردد کهن

تا شود آن حل به صحبتهای پاک

چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان

آن طرف که بود اشک و آه او

چشمه حکمت که سخن دانیست

صورت خود چون شکستی سوختی

به زور بخت جوان داده در جهانگیری

می‌دهد حق هستیش بی‌علتی

ما عیال حضرتیم و شیرخواه

مرد رومی کو کند آهنگری

شمه‌ای از طیب خلقش در دم عیسی نهند

آن یکی دو دست بر زانوزنان

شاه فلک تاج سلیمان نگین

تا علف چیند ببیند ناگهان

از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب

پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست

فارغ از آبستنیت روز و شب

قالب خاکی فتاده بر زمین

هم مشام جانم آخر خوش شود

نور جستم خود بدیدم نور نور

گوهر سنگین که زمین کان اوست

آن یکی تا کعبه حافی می‌رود

باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه

رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم

در یکی گفته مکش این شمع را

جادوی که حق کند حقست و راست

صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس

پیش مشرق چارمیخش می‌کنند

ولیکن ز سنگ آزمایان کوه

سنگهای امتحان را نیز پیش

هم از شهادت ایشان فلک دگر باره

هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو

طالعش گر زهره باشد در طرب

ماجرای بلبل و گل گوش دار

یاری ده خویشتن درین حال

ای تن من وی رگ من پر ز تو

هر که نه گویای تو خاموش به

سگ هماره حمله بر مسکین کند

گر بر فلک سواره گذار افکند شود

هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز

نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات

صد هزاران کیمیا حق آفرید

صدای صوت توام، گرچه زار می‌نالم

من بپرسم کز کجایی هی مری

خردمندی آنراست کز هر چه هست

خواب و بیداریت آن دان ای عضد

ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست

چون نخواهی من کفیلم مر ترا

آن جوادی که جمادی را بداد

گر بهشت اندر روی تو خارجو

گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان

پس بگفتندش که والله خواب راست

وجود آفرینش بدانم درست

این نوشته گرچه خود دعوی بود

خصمت که کرده است به زر ساز کارزار

هم‌چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت

چند غرور ای دغل خاکدان

آتش ترک هوا در خار زن

تنم هم گوش می‌دارد کزین در

جیم گوش و عین چشم و میم فم

برآیی برین هفت پیروزه کاخ

ای دریغا عرصه‌ی افهام خلق

دیده‌ی جن و ملک کم دیده در یک آدمی

بر قضا کم نه بهانه ای جوان

وین نفس جانهای ما را همچنان

آن دعا حق می‌کند چون او فناست

از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای

حسد مرد را دل به درد آورد

از پس گربه دویدند او گریخت

تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید

ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم

صورت رفعت برای جسمهاست

کشتم آن را تا دهم در شکر آن

گرد بر گرد لب شیرین تو

هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید

اگر گیری از پر موری قیاس

هست معشوق آنک او یکتو بود

امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران

گر بغرد بحر غره‌ش کف شود

با من از بهر تو خرگوشی دگر

چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش

صورت سایه‌ی درختانش

گفت بسم‌الله مشرف کن وطن

بحر زمین کان شد و او گوهرش

گوش تو او را چو راه دم شود

وان چه شود خواسته جایزه‌ی من بود

حقه سربسته جهل تو بداد

هر که بی‌باکی کند در راه دوست

ای عجب این بند پنهان گران

ور یافته‌ای ازو نشانی

صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس

به مور آن دهد کو بود مورخوار

من شفیع عاصیان باشم بجان

ایالت پناهی که بختش رسانده

از برون حوض غیر خاک نیست

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست

هر زمان که قصد خواندن باشدت

مهر هر روز دمی در بنده‌ات

تا سحر جمله شب آن شاه علی

جهانگیر چون سر برارد به میغ

که نماند هیچ مهمان بی نوا

از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص

شهسواران در سباقت تاختند

منصب دامادی من بایدش

جزو از کل قطع شد بی کار شد

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم

گفت آخر چشم سوی موی نه

من به چنین شب که چراغی نداشت

مدت بسیار می‌کرد این دعا

سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان

از حجب چون حس سمعش در گذشت

داغ بلندان طلب ای هوشمند

مغز این مسکین ز سودای دراز

در آینه‌ی جهان ندیدم

هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار

به باغ مشعله دهقان انگشت

این نجاست بویش آید بیست گام

گران است آن قدرها سایه‌ی او

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

زآنک شهوت با خیالی رانده است

برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان

بر جمادات آن اثرها عاریه‌ست

روان شد نرگسان پر خواب گشته

خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست

ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان

گفت امیران را که من روزی جدا

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

با چنین برهان که باشد در جهان

سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر

سیلیش اندر برم در معرکه

مگر کز توسنانش بدلگامی

درتحیر ماندم کین قوم را

تو چون جیب جان پاره کردی گلی را

گفت مرغش پس جهاد آنگه بود

سام که سیمرغ پسر گیر داشت

ولوله در خلق افتاد آن زمان

هر یک از شعله‌های عکس صفاش

سبلتان توبه یک یک بر کنی

فکندی چون فلک در سر کمندم

گر کشانم بحث این را من بساز

وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش

سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی

هرکه درین راه منی میکند

آهن اندر دست تو چون موم شد

شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب

چون بگفت آن خسته را خاتون چنین

زمین از سبزه نزهت گاه آهو

که ببینیدم که دارم شاخها

شود نصیب که دامان سلک گوهرشان

چون چهارم بار آن ترک خطا

از عجب گفتم گر او را صد پرست

گه درختش نام شد گه آفتاب

بنمای رخت، که جان فشانم

فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون

جنوبی طالعان را بیضه در آب

بانگ چاووشان چو در ره بشنود

در زمانی که محتشم می‌کرد

آنک تخم خار کارد در جهان

عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای

شاد از غم شو که غم دام لقاست

در قصه‌ی درد من نگه کن

مار و کزدم مر ترا مونس بود

ز عکس آنچنان روشن جنابی

درمیان بحر اگر بنشسته‌ام

منبر که پایه پایه‌اش از پایبوس وی

ور برد جان زین خطرهای عظیم

صبر مرا همنفس درد کرد

گفت کور اینک سپاهی می‌رسند

ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی

پیر ایشانند کین عالم نبود

قبا بسته کمرداران چون پیل

چون نداند راه یم کی ره برد

تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول

کی کران گیرد ز رنج دوست دوست

دامنم از خار غم آسوده کرد

در همه عمرش ندید او درد سر

نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب

خشم بر شاهان شه و ما را غلام

چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت

هست قرآن مر تو را همچون عصا

دراز بخت من ناکس گناهست

گرد فارس گرد سر افراشته

آگهی از ملک سلیمانیم

با لیمان بسته نیکان ز اضطرار

زرفشان می‌کند گل صد برگ

گوش نه تو ای طلب‌کار صواب

جرس جنبانی مرغان شب‌خیز

سنی از تسبیح جبری بی‌خبر

جنبش نکردی از پی خواهش زبان من

گشت ثابت پیش قاضی آن همه

آنچ شیرینست او شد ناردانگ

ور نظر بر نور داری وا رهی

گر عراقی زبان فرو بستی

اهل دین را باز دان از اهل کین

چو می‌دانست کان نیرنگ سازی

تاجری دریا و خشکی می‌رود

دهر معلول از علاجش خسته‌ی عیسی طبیب

نور باقی پهلوی دنیای دون

در من آمد آنک از وی گشت مات

ناسپاسی و فراموشی تو

اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی

مسجدی بر جسر دوزخ ساختند

دل خسرو به نوعی شادمان شد

من چو خورشیدم درون نور غرق

درین مدت شبی بگذشت بر کس

خون کند دل را و اشک مستهان

زهد که در زرکش سلطان بود

ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای

امر را اوست اول و آخر

رو اشداء علی‌الکفار باش

ز دوری گشته سودائی به یکبار

آنچ در فرعون بود اندر تو هست

چنان که خاک شناسد خراش تیشه‌ی تیز

زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن

سبزه چریدن ز سر خاک بس

گفت رو مه تو رهی مه آینت

به جهان گوهری گرانمایه

احمدا نزد خدا این یک ضریر

گهی با گل گهی با خار سازم

ماند پیغامبر بخلوت در نماز

صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود

کس نداند از خرد او را شناخت

هر یکی از ما مسیح عالمیست

پر و مالامال از نور حقست

زمین فهم من از فیض تازه بر دارد

کشت ایشان را که ما ترسیم ازو

چهارم چون صبوری کردی آغاز

تا چهل سالش بجذب جزوها

بیند فلک مقابله‌ی آفتاب و ماه

زین نمط دارند بر خود صد نشان

نیست همه ساله درین ده صواب

بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی

من نیک بدم، تو نیکویی کن

پس کجا زارد کجا نالد لیم

بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش

این همه خوشها ز دریاییست ژرف

چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت

از خطر هاروت و ماروت آشکار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند

دست ما و پای ما و مغز و پوست

به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری

وانک نیمی آن تو بیوه بود

ز شیرین بر طریق یادگاری

گفت اطفال من‌اند این اولیا

باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم

راست گردان چشم را در ماهتاب

چون شده‌ای بسته این دامگاه

باز صندوقی پر از قرآن به است

گفتم: ای باد، باد کم‌پیمای

چون درین تزویر او یک‌دل شدی

نرفت از حرمتش بر تخت ماهی

پس در انگوری همی‌درند پوست

حوری در لباس انسانی

شاه از آن اسرار واقف آمده

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند

جنبش کفها ز دریا روز و شب

مرا چون صید خود کردی، به آخر

چونک کشته گردد این جسم گران

ز بادی کو کلاه از سر کند دور

درد بودم سر به سر من خودپسند

وان جوان دل که هست تا ابدش

گر مرا روزی بدی اندر جهان

تو مرا بگذار زین پس پیش ران

کافر بسته دو دست او کشتنیست

نور خورشید در جهان فاش است

کور نشناسد نه از بی چشمی است

چو شیرین از شهنشه بی خبر بود

درد صاحب موصلم گردن شکست

کیسه‌ی بی‌زر سفره‌ی بی‌نان دل ز بی‌برگی‌های دهر

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر

هر نفسی کان به ندامت بود

آنک می‌لرزد ز بیم رد او

امید از هر که هست اکنون بریدم

پاک کن دو چشم را از موی عیب

بر شاپور شد بی‌صبر و سامان

خواب چون در می‌رمد از بیم دلق

ملک چون جرعه‌ای زان آب نوشید

خوی کان با شیر رفت اندر وجود

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار

روح ره‌زن مرد و تن که تیغ اوست

به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام

قرب پنجه کس ز خویش و قوم او

اگر جرمیست اینک تیغ و گردن

موسیا کشفت لمع بر که فراشت

عزلت ده روزه او را بلی

این دلم هرگز نلرزید از گزاف

این طرفم کرد سخن پای بست

نه بدانجا صورتی نه هیکلی

عرش بابی، که مهر همت او

ور بیامیزی تو با من ای دنی

چو میل شکرش در شیر دیدند

هست زاهد را غم پایان کار

درین زمان که غم انگیز گشتنش می‌کرد

کو دغا و مفلس است و بد سخن

پیر در آن تیز روان بنگریست

دست کی جنبد مرا در کسر او

زان غمزه‌ی نیم مست ساقی

زخم دبوس و سوار همچو باد

شدی نزدیک آن صورت زمانی

هر دو او باشد ولیک از ریع زرع

حاصل این عالی بناصورت چو بست

ناله‌ی کافر چو زشتست و شهیق

الله الله این جفا با ما مکن

در دل شاهان تو ماهی دان سطبر

زان پدر هفت کرد و مادر چار

تو مرا در خیر زان می‌خواندی

هنوز از عشقبازی گرم داغست

شاه موصل دید پیگار مهول

این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم

در قضا یعقوب چون بنهاد سر

وعده به دروازه گوش آمده

این وصیتهای من خود باد بود

آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب

حق شب قدرست در شبها نهان

ولیکن گرچه بینی ناشکیبش

گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست

آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو

گفت او دزد و کژست و کژنشین

راست شو چون تیر و واره از کمان

هرچه او خواهد همان یابی یقین

من چو از سودای خوبان سوختم

می‌نبینی صنع ربانیت را

بیا تا یک سواره برنشینیم

که چه گویندم عرب کز طفل خود

هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه

گفت قصد کعبه دارم از پگه

با تر و خشک مرا نیست کار

جلوه کردی هیچ تو بر آسمان

بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد

این چه صبرست این صبوری ازچه روست

ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم

یا شب مهتاب از غوغای سگ

از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت

عشوه‌های یار بد منیوش هین

ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا

گفت دختر چیست این مکروه بانگ

الا یا اهل العراق، تحذ قلبی

گفت لا حول ای پدر لا حول کن

به جام خاص می می‌خورد با او

جوهرست انسان و چرخ او را عرض

محتشم اندر نظر عیب جو

یک گره را خود معرف جامه است

جولقیی سر برهنه می‌گذشت

تا که با مه چون شود او متصل

عقل در مکتب هدایت تو

از نیاز و اعتقاد آن خلیل

ز خواب ایمن هوسهای دماغش

می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ

چو تابوت او شد روان همچو تیر

بس فواید هست غیر این ولیک

لذت انعام خود را وامگیر

این خمار اشکوفه‌ی آن دانه است

تا یک نفسی مرا دهد یاری

گر کف خاکی شود چالاک او

بسا بینا که از زر کور گردد

پهلوان چه را چو ره پنداشته

بی‌طلب چون کرد جیب و آستینم پر درم

تخم اول کامل و بگزیده است

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

گرچه دانی دقت علم ای امین

هر که را دل رازدار عشق شد

آن بهاران مضمرست اندر خزان

نخستین پیکر آن نقش دلبند

عاشق و معشوق و عشقش بر دوام

گه دیر مغان مقام بودش

اعتراض او را رسد بر فعل خود

ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو

حاکمی بر صورت بی‌اختیار

روز و شب خون گریستی بر من

آتشی گر نامدست این دود چیست

به سروی زان سهی سروان بفرمود

گر حلال آمد پی قوت عوام

قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

نقش بر دیوار مثل آدمست

امر ما پیش چنین اهل فساد

ای عراقی، تو اختیار مکن

این نشان چون داد گویی پیش رو

چو خونی دیدی امید رهائی

مدت یک ماهشان تعذیب کرد

فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان

من اگر با عقل و با امکانمی

دست بدان حقه دینار کرد

آن شب آنجا سخت باران در گرفت

جهان هنر دایم‌آباد باد

باغ چه بود جان من آن شماست

بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی

هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای

شرفه غرفه‌ی تحتانی قصرت دارد

آتش حرص از شما ایثار شد

آری این اسپست لیک این اسپ کو

گر نبودیت این انایی کینه‌کش

درین میدان همی خور زخم، چون تو

جز مگر پیری که از حقست مست

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بر دل آن ساحران زد اندکی

وان هم که نداشت بخت مسعود

گرچه این دو مختلف خیر و شرند

داوری و داد نمی‌بینمت

گوش ظاهر این سخن را ضبط کن

نمی‌پزد تف غم آرزوی خام مرا

چون ملایک گو که لا علم لنا

ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن

ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را

میر سکندر سپاه آن که به پابوس او

گفت این هر دو نیم از عامه‌ام

تا تو چو عیسی به در دل رسی

مغز او خشکست و عقلش این زمان

دریاب، که مانده‌ام به ره در

من بدی کردم پشیمانم هنوز

تو را سالار ما فرمود جائی

گر نگویی راست حمله آرمت

گفتم: سال من به جهان وصل روی تست

هیچ چاره نیست از قوت عیال

نیست مبارک ستم انگیختن

عزت مخزن بود اندر بها

فلک مملکت بدو معهود

خلق مست آرزواند و هوا

طریق دوستی را ساز جستند

به عموریه در حصاری شدند

گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن

لا تخافوا از خدا نشنیده‌ای

دل به تمنا که چو بودی ز روز

همانگه چو بنشست بر پای خاست

نگاه کرد به من، دید صورت خود را

پیش بینایان کنی ترک ادب

ز دیبا و غلام و گوهر و گنج

به مردی و گردی و رای و خرد

عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل

یا چو بوی احمد مرسل بود

بود اندر منظره شه منتظر

که هرکو ز رای و ز فرمان من

دل خون شده، جان به لب رسیده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز

بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش

ز آواز اسپان و بانگ سران

سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد

چونک عمر شیخ در آخر رسید

دست بسر بر زد و لختی گریست

از آواز که آمد مر او را به گوش

المنة لله که میان گل و گلزار

پس فلک قشرست و نور روح مغز

صهیل تازیان آتشین جوش

چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر

بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده

در مروت ابر موسیی بتیه

بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر

بیاوردم از بند کاوس را

نور وحدت چو آشکار شود

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

که نتوان راه خسرو را گرفتن

بیاورد و بر تارک او نهاد

گر تو محراب هر کسی باشی

گفت ای ابله چه می‌گویی مرا

شاه از حقد جهودانه چنان

ببخشید چیزی که بد بر سپاه

با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟

باز گو ای بار عنقاگیر شاه

به شکر بر ز شیرینیش بیداد

که دریای چین تا میانش بدی

مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید

گر بکاوی کوشش اهل مجاز

زر که بر او سکه مقصود نیست

که بی‌کام او تاج بر سر نهم

بر بوی نظاره‌ی جمالت

وان مسافر نیز از راه دراز

سر زلف گره گیر دلارام

چو ساسان شنید این سخن خیره شد

چشم را گر حیرتی آرد به روی

مغز نمرود از تو آمد ریخته

دوستیی کان ز توئی و منیست

نیای من آن نامدار بلند

اندرین صورت ضعیف اساس

چون ازیشان مجتمع بینی دو یار

گرت سر در گلست آنجا مشویش

تهمتن ببردش به ایوان خویش

چون الف از عشق بگشتم به سر

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر

خوب خطی عشق نبشت آمده

که گر مست شد بنده از بیهشی

مستم از باده‌ی هوایش، مست

آن بهاران لطف شحنه‌ی کبریاست

پس آنگه حال او دیدن گرفتند

همه سیستان زو شود پرخروش

بگذار به محنت اوحدی را

چون قلم در دست غداری بود

چیست دنیا از خدا غافل بدن

تو تا بر نشستی بزین نبرد

علم علم بی‌نهایت ملک

میانش به خنجر کنم به دو نیم

در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر

سپهبد بخندید و بگشاد چشم

گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت

خنک آنک بیند کلاه ورا

با تو برون از تو برون پروریست

چو افگند سیمرغ بر زال مهر

برهنه شو ز حرف و بحر در رو

خروشید کای مهتر نامدار

متاع نیکوی بر کار می‌دید

که هرکس که او خون اسفندیار

بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار

که داند که بلبل چه گوید همی

از غم آن دانه خال سیاه

چنین دان که آن کار کرد منست

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو

فرامرز با خوارمایه سپاه

کمان کش کرد مشتی تا بناگوش

کشیدند از جای ناپاک دست

گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»

رسیدم ز هر سو به گرد جهان

هم ز حق ترجیح یابد یک طرف

برهنه دوان بر سر انجمن

هله ای شاهد جان خواجه جان‌های شهان

بدو گفت رستم که ای پهلوان

از آن سوی کهستان منزلی چند

هم‌اندر زمان بهمن آمد پدید

آنرا که خطیب سود خواند

مده از پی تاج سر را به باد

نه که تقدیر و قضای من بد آن

هنرهای شاهانش آموختم

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

همانا شنیدی که سام سوار

غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست

نباید که پیچد کس از رنج ما

کسی که صرف کند عمر خویش در کاری

ابا خواهران یل اسفندیار

کرد خدمت مر عمر را و سلام

چرا بایدم زندگانی و گاه

صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو

چنین گفت با خویشتن رشنواد

گرچه سر سروریت بینم

به بالا ز رستم همی رفت خون

اکنون درست گشت: جز احرام عشق او

بفرمود تا کهرم شیرگیر

گر نبینی این جهان معدوم نیست

میان جهان این دو یل را چه بود

هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن

تهمتن گز اندر کمان راند زود

ای صدر نشین عقل و جان هم

چو ما بازگردیم زین رزم روم

بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید

اگر پیل بیند برآرد به ابر

گر بدندانش گزی پر خون کنی

به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند

لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را

وگر بازگرداندم ناامید

میندازم چو سایه بر سر خاک

اگر بازگردی نباشد شگفت

خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست

ز بس نعره از هر سوی زین نشان

باش تا حسهای تو مبدل شود

بیاورد آزاده‌تن دایه را

خوشتر روید ای همرهان کمد طبیبی در جهان

به پیروزی اژدها باز گرد

کلیدی کن نه زنجیری در این بند

ببینی که از چنگ من اژدها

بهل عشقی که کشتست اوحدی را

شوم زود چندی پزشک آورم

نی حدیث راه پر خون می‌کند

اگر جنگ بر نادرستی کنید

قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی

هم از خون آن نامداران ما

به من در ساختی چون شهد با شیر

وزانجا بیامد سوی هیرمند

راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی

تو این تاج ازو یافتی یادگار

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار

کنون مایه‌دار تو گشتاسپ است

شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار

خوش آمد این سخن شاه عجم را

بباشید ایمن به ایوان خویش

آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع»

همه راستی کن که از راستی

شاه دید او را بسی تعظیم کرد

ز صندوق وز کودک شیرخوار

چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو

به درگاه ارجاسپ آمد دلیر

همانا کان پری روی فسون سنج

چو دوری گزیند ز کردار زشت

شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت

به نیکی بود شاه را دست‌رس

در خدای موسی و موسی گریز

زواره فرامرز را همچنین

چرایم شمس تبریزی چو شیدا

همان سلم پور فریدون گرد

گر سرو بن کهن نبیند

خروشی بلند آمد از بارگاه

اوحدی گر ز بر او برود معذورست

کسی را که داری ز پیوند من

هم فلک از شغل تو ساکن شود

ار ایدونک باشی مرا یارمند

اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا

تو برخیز و بر مهد زرین نشین

گل آن بهتر کزو گلاب خیزد

شنیدم همه هرچ رستم بگفت

صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه

نمانی همی چز سیاوخش را

یا ز قفس چنگل او کن جدا

زن گازر آن دید خیره بماند

مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است

کزان خستگی بیم جانست و بس

هر بیت که آمد از زبانش

پشوتن چنین گفت با میگسار

گر چه جزین چند بار فتنه‌ی او دیده‌ام

ازیشان و از ما بسی کشته شد

می که بود کاب تو در جام اوست

گر ایدون که اندر پذیری مرا

خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد

خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت

نور بصر بزرگواران

نه آسایشی ماند اندر تنم

دل اوحدی تکیه بر عمر داشت

یکی اندر آی و شگفتی ببین

ای تو شیری در تک این چاه فرد

به بندوی گفت ای بد چاره‌جوی

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

طبع سخاپیشه‌اش فتنه‌ی دریا و کان

کسی آن آینه بر کف چه گیرد

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار

باز با قوم خودش کردند جمع

نکوهش فراوان کند زال زر

کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند

همی کودکی بی‌خرد داندم

چون به وقت رنج و محنت زود می‌یابی درش

کفر زلف تو گرفتی همه عالم را

دگر گفتی که آنان کار جمندند

اینچنین سوداگری را سودهاست

از آن غزال شنیدم به راستی غزلی

به کردار افسانه از هر کسی

سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو

مباشید ایمن بران رزمگاه

ما غاب من قلبی شعاشع خده

جرح الحشا حاشاک حش حشاشتی

پذیرنده چگونه رخت برداشت

هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه

بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بی‌گهی و دوری ره باک نیست

کرا گوهر تن بود با نژاد

نباشد خنده جز از زعفرانش

هر سو کمین گشاده فروغی به صید من

چو دزد خانه بر کالا همی جست

جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم

زر پر مطلب، که اوحدی را

ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن

مکن رای ویرانی شهر خویش

من بخفتم تو مرا انگیختی

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید

چو دود از آتش من گشت خیزان

چون هندوان به پیش گل و بلبل

اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست

که سهرابش از پشت زین برگرفت

مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر

هران شارستانی کزان مرز بود

عشاق مذکرند وین خلق

مهر با رای منیرش ذره‌ای کمتر نماید

از خوردن من به کام و حلقی

چو چشم پاسبان، بیخواب مانده

گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او

برآویخت و بدرید قلب سپاه

گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی

نیاطوس زان جایگه برنشست

خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر

هر جفا را مرحبائی گفتمی

زنم چندان زمین را بوس در بوس

برآمد آفتابی از وجودم

سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را

نشان داد مادر مرا از پدر

گفت ز من نه بارها دیده‌ای اعتبارها

چورنگت شود سبز بستایمت

بی‌پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان

تا با شما صریح بگوید که هان و هان

جهان پیمایش از گیتی نوردی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

این آتش فراق، که بر می‌رود به سر

به گیتی دران کوش چون بگذری

بگفتا که عنایت بر فزون است

همی‌تاخت تا پیش آب فرات

برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن

ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا

هرکس که جز این سخن گشادی

سوی من خواب و خیال است جمال او

شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه

بدو گفت هومان که در کارزار

گر نبود این سخن ز من لایق

همانا مرا چشم دارد همی

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده

آگه ز صف‌آرایی دارای جهان شد

سوی گنجینه رفتند آن دو همرای

سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت

چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل

کنون با تو پیوند جویم همی

آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد

همه برنشستند گردان براسپ

ز تف دل دگر جانی بسازد

ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت

بدان تلخی که شیرین کرد روزش

هم نفسی دردکش اگر به کف آری

از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر

شنیدی که او گفت کاووس کیست

شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان

بگردنکشان گفت یاری کنید

یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن

خدام در دولت دارای گهربخش

یک امشب بر در خویشم بده بار

شهان را تاج زر بربود از سر

ساقیان بربری از پیش و پس

تو مهمان من باش و تندی مکن

کی داند چون آخر استادی بی‌چون را

بفرمود تاکوس برپشت پیل

گر چه نوای بلبلان هست دوای بی‌دلان

بسته‌ی او هر چه در کنار و میان است

نه پی در جستجوی کس فشردم

اگر مرده را زنده کردی مسیح

هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن

به زودی مرا با سواری دگر

کسی را که ربودیم و گزیدیم

برین گونه تا سال بر سی وهشت

من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم

با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید

توان دانست عالم را به غایت

بغیر جامه‌ی فرصت، که کس رفوش نکرد

آفت گرگان شدی در شهر و ده

کجا چون شب تیره من دیده‌ام

وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی

نیای تو آن شاه نوشین روان

دیو شود فرشته‌ای چون نگری در او تو خوش

فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان

نه پای آنکه راند اسب را تیز

جهد آن کن که مر مرا نکنی

همگی خاک شویم آخر کار

چنین لشکری سرفرازان جنگ

نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش

نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه

همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه

ابوالفوارس ببرافکن هژبرشکن

یکی مهدی به زر ترکیب کرده

چون تن و پیرهن نخواهد ماند

سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند

خروشی بلند آمد از دیدگاه

مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو

پیاده همی‌رفت و دیده پر آب

ز خردی تا کنون بس جا بخفتی

ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین

گلت چون با شکر هم خواب گردد

هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک

در عزیزان ره عشق به خواری منگر

ازو میخ برکند و بگشاد سر

چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان

بهر بر زنی بر علف ساختند

بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو

هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شاد کام

چو شه دانست کان تخم برومند

بیاموزندت این جرئت مه و سال

نماند بغیر از پر و استخوانی

شب تیره مست آمد از دشت سور

طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق

گر ای دون که فرمان دهد شهریار

در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی

روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی

گر او را خاک داد از تخته‌بندی

ای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کون

گر پای رقیبانت بوسند محبانت

تو هرگه که آیی به بربرستان

چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی

به آذرگشسپ آمدم با سپاه

در کدامین پرده پنهان بود عشق

ولو استطعت نثره کنوز لالی

کجا کان خسرو دنییش خوانند

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند

بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن

چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد

برو سوی ایشان ببین تاکیند

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم

شها ثنای تو در دست قدسیان افتاد

چو سیلی ریختن خواهد به انبوه

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

همه نارسیده بتان طراز

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات

بزد بر کمربند مرد سوار

بربند دهان از سخن و باده لب نوش

ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده

بگو ای دولت آن رشک پری را

نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست

از درت گرچه گدایان به درم واگردند

یکی کار ماندست کاندر جهان

ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم

بر خسرو آمد فرستاده مرد

آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور

فرزند عزیز را به صد جهد

ز سنگ خاره خون، یعنی که یاقوت

گرگ طبعم به حمله همچون شیر

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت

یکی سخت سوگند خواهم بماه

آن زنده کن این در و دیوار بدن کو

چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم

زین قصه که محکم آیتی بود

که پروردی مرا روزی در آغوش

خمش کن سیف فرغانی کزین حال

یکی یادگاری به نزدیک شاه

حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود

ازان پس پرستنده ماه روی

به پیشت دست می‌بندد ولیکن بر تو می‌خندد

آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست

خدائی ناید از مشتی پرستار

سر بتاب از حسد و گفته‌ی پر مکر و دروغ

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

بدان خنده اندر بیفشارد چنگ

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را

بگستهم گفت ای گو نامدار

اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی

هم حرف دعایش همه را ورد زبان است

ای امر تو را نفاذ مطلق

رفت به گلزار و بشاخی نشست

برون آمد و مادر خویشتن را

همی جوشن اندر تنش برفروخت

چون مرده بساز خویشتن را

بر من فرستی که از کارزار

با این همه او به بود از غافل منکر که او

ای بر در زمانه به دریوزه‌ی امان

اورنگ نشین ملک بی‌نقل

چگونه جمال تو را چشم دارم

بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم

همه کارت از یکدگر بدترست

چو طالع گشت شمس الدین تبریز

دبیرش بیاورد عهد کیان

در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه

بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش

چون قصه شنید قصد آن کرد

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار

در اوج آسمان، خورشید رخشان

بدو گفت موبد چه باید سپاه

هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش

نپیچید کس دل ز گفتار راست

گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در

سر معماری ار داری بیا ای خواجه‌ی منعم

دریغ آن شد که در نقش خطرناک

بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم

جفای تو وفا باشد ازیرا

میان بازنگشاد کس کشته را

ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود

چو از تشنگی خشک شدشان دهن

رنگ رخ و اشک روانم بس است

زنهار به مست در می‌خانه مخندید

خلاف آن شد که با من در نگیرد

چون در آخر، جمله شادیها غم است

بباید آنکه شود بزم زندگی روشن

همی آز کمتر نگردد بسال

همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن

هم اندر زمان باژ خواهد ز روم

ای بسته کمر به پیش تو جانم

طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است

جدا گشتم ز تو رنجور و تنها

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد

تنت را برین نیزه بریان کنم

مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی

همان نیز خاتون به کاخ اندورن

داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ

گفته‌ی فروغی را مطرب از نکو خواند

فیض تو که چشمه حیاتست

چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم

عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم

یکی شهر بد شاه را شاهه نام

دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد

خردمند باشید وروشن روان

ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان

ناصرالدین شه منصور که با رایت او

اگر محروم شد گوش از سلامت

باز همایون چو جغد گشت خری

بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید

ترا گر فریبد نباشد شگفت

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

زمانه ز شمشیر او تیره گشت

چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی

اوسع من فکرتی و انور من

گردن به هوا کسی فرازد

ز بازویت نربودند تا توانائی

مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک

بیامد دمان پیش گرد آفرید

صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد

چوآمد ببغداد زو آگهی

در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی

التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان

من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم

با قلب شکسته پیش صف آید

چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند

چنین گفت کاووس با پیلتن

تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر

زدین پرستندگان بر چیند

چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین

مکن بر من جفا کز هیچ راهی

فسون دیو را از دل نهفتیم

دلم که منفعت او به جان خلق رسد

ازیرا سرت ز آسمان برترست

هزار آینه و صد هزار صورت را

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

گمان برد که مگر جرم او طمع بوده‌ست

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم

فلک را قلب در عقرب دریده

به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا

با گلستان چهره‌ی او فارغ است سیف

خروشش به گوش سپهبد رسید

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا

همان زخم گوپال وباران تیر

بس سخن است در دلم بسته‌ام و نمی‌هلم

گهی ز دولت او مستحق احسان شو

عیب ارچه درون پوست بهتر

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

نا ایمن و خوار در وی امروز

کنون خوان همی باید آراستن

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی

سراسر همه تیغ برهم شکست

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

تبت یدا من یذم تربتها

ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته

گر نبودی امید، وای دلم

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

به گیتی جز از پاک یزدان نماند

امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری

چگونه نشیند بهنگام بار

قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا

دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت

شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی

مشوش گشته از محنت، خیالم

سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو

دو خانه دگر ز آبگینه بساخت

برق جست و آتشی زد در درخت

کمان را بمالید بهرام گرد

رقص هوا ندیده‌ای رقص درخت‌ها نگر

داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد

پیش آمد در رهش دو وادی

که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته

سپاهی بران سان که گفتی سپهر

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

بخوردند با شتاب چیزی که بود

ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان

شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین

ظاهر بحر بود جای خسان

دست من بستی برای یک گلیم

آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف

بدان‌گونه دیدند گردان نیو

بس کن گستاخ مرو هین خموش

پرستنده چون دید بردش نماز

گر خلق بخندندم ور دست ببندندم

خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی

شب خواب مسافری ببندی

آتش روی او بدید و بسوخت

تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان

ازان پس بسازید سهراب را

لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش

همی بستر از خاک جوید تنش

بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن

دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت

خمش کن صبر کن تمکین تو کو

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

نیک بختی را که در هر دو جهان

چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران

خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن

هم‌انگاه گور اندر آمد به سر

شهوت حلق بی‌نمک شهوت فرج پس دوک

قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید

گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق

نه فرسودنی ساخته است این فلک را

مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان

ازین دو یکی را نجنبید مهر

همچو ذره مر مرا رقص باره کرده‌ای

بگفتند با شاه چندی درشت

آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد

در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من

یکی کشت تاک و یکی چید انگور

شرح سخن محمدی کن

ز خون دشت گفتی میستان شدست

گویی خموش کن تو خموشم نمی‌هلی

همی داشتندش چنین چار سال

چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون

شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش

بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین

با کسی خویشتن قیاس مکن

ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

داد سخن دادمی سوسن آزادمی

همه نامجوی و همه نامدار

اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی

نبحت طیور النفس لی من بعدما

در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

صد از ماهرویان زرین کمر

بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق

به هر جای گستردن دست دیو

تو چندانک برتر نظر می‌کنی

گوئی اندر بر حمایل چرخ را

در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت

از نام بد ار همی بترسی

از میکده آواز برآمد که: عراقی

ور ایدون که کژی بود رای تو

گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف

بشد تیز و بر شیر غران نشست

بگریخت امام ای مذن

کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد

چو لک لک است منطق بر آسیای معنی

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است

سهل گیرد جهان و جاهش را

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست

که هرکس که از لنبک آبکش

خمش کن تا که قلماشیت گویم

به آفتاب تفاخر سزد فروغی را

گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن

این کار نه کار توست خاموش

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

از وجودش اثر بجا نهلند

نه شکر است این نوای خوش که داری

تن از رنج خسته گریزان ز بد

الحب الی المجلس والله سقانا

دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم

بدست جور کندی پایه‌ای را

جایی که در میانه معشوق هم نگنجد

چون بسی روزگارش این شد ورد

دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن

جهودیست درویش و شب گرسنه

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او

آن آسمان همت و خورشید معدلت

ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری

بی دانش آمدی و در اینجا شناختی

دلی که با غم عشق تو در میان آمد

باغبان این بدید و گفت: ای خر

تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال

بدو سرشبان گفت کای شهریار

چنین عقلی که از تزویر مو در موی می‌بیند

تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

برو به لابه کرد از عجز، کایدوست

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

گر بخواند، جدا ندانی شد

چون طاقت عقیله عشاق نیستت

تو خواهش کنی گر ترا بخشدم

چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد

گر در شاه‌وار شود بس عجب مدار

ترکی کند آن صبوح و گوید

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست

چون عراقی آستین ما گرفت

سخن در جان همی گوید خدنگم

ز کاه غم جدا کن حب شادی

به تدبیر نخچیر کشمیهن است

شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم

ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران

تو دشمن غم‌هایی خاموش نمی‌شایی

لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم

دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم

جوهر او نپوسد اندر آب

بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای

بترسد چنین هرکس از بیم کوس

می‌گشته‌ام بی‌هوش من تا روز روشن دوش من

یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن

گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد

چند که از بیم تو بگریختند

صدف مثال میان پر کند جهان از در

نحوشان عمر و وزید را شاید

برون کردند سرها سبزپوشان

نبودی ازین پیش تو بدکنش

ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت

اختر فیروز او از همه فیروزتر

چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا

شنیدم که کوته زمانی نخفت

از عکس رخت دل عراقی

کش گذر یا به زمهریر بود

فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق

بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی

ای جام شرابدار برگرد

غداه استعار و احلبة الملک فاعبدوا

می‌نرمد شیر من از آتشت

عطار که پی برد بسی دانش و بینش

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

برون آور، ترا گر حجتی هست

کلوخ انداز کن در عشق مردان

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

خامش کن و خود در یک دمه‌ای

چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش

در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست

زورقی بودی بدریای وجود

چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

وای بر خفتگان خونخواران!

بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو

چو کافور شد مشک معیوب گشت

اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو

تا روز رستخیز همین است شاه و بس

بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو

اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان

شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود

خیز و برکار کن رباطی چند

بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف

چو داردت یزدان بدو دست یاز

گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا

رخش را مه مگو هرگز فروغی

همزبان بی‌زبانان شو دلا

دیشب از من، خجسته روی بتافت

چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید

بهل آن آب را، که تر گردی

هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست

به مردی تواندر زمانه نوی

دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر

قوت فروغی از لب یاقوت او رسید

باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو

بخت جوان لب تو در دهنش کرد

تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه

زن چو خطاط شد بگیرد هم

گفتا نشود قربانی من

بر ما بباش و دل آرام گیر

بسی بهر قوافی برجهیدی

پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت

آن من است او و به هر جا رود

رهست اینجا و مردم رهگذارند

از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی

تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟

خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی

تو بر مهتران جهان مهتری

جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید

آن شه راد که در پیش کف در پاشش

از لیلی خود مجنون شده‌ام

روی تازه‌ت زی سراب او منه

از دهشت رقیبت دور است سیف از تو

نه کس در عاشقی حیران‌تر از من

گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند

بدان شد شهنشاه همداستان

همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر

بدین طمع که شود قابل سواری شاه

سن لنا سنتک المرتضی

گر سوی خشکی کنی با ما سفر

ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی

چون ز سرخاب روی شاهد شنگ

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

نگویی به بدخواه راز مرا

از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین

اعواده طوبی و مجلس مجده

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

آن همی‌گفت فرخی را دی

به پای خود به سر گنج وصل او نرسی

آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت

اگر دوران دلیل آرد در آن قال

سیم روز جشن و می و سور بود

از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما

همت سلطان عشقم داد طبع شاعری

اگر گویند ماه روزه آمد

هیمه دستم بخراشید سحر

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

جستن چشم چپ نشان جفا

الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد

چو بشنید زو این سخن باغبان

هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد

خواص باده ز آب حیات بیشتر است

خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی

خلق یکسر روی زی ایشان نهاد

سر انصاف به زیر قدم او آورد

آن که مه بشکند به نیم انگشت

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت

از ایدر برفتم به اندک سپاه

تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی

شد ناصردین کز دل دور فلکش گوید

ز مستی زلف را در هم شکسته

در همه جا خفت و به هر سو نشست

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر

فرج گورست و اندرو لحدی

در روز آدینه را کرد گلشن

ز دینار رومی به سالی سه بار

خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم

سزد گر ببوسد لبت را فروغی

مبر نام شکر گر خود نبات است

نی غلط گفتم که دل خاکی شدی

چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

چراباید شکست خویش جستن؟

خلق نکو باد مسیحا بود

سیاهی به چنگ و به منقار زرد

قند خا خاموش باش و حیف دان

روز را بکر چون برون آید

دور چو ساقی ز سر آغاز کرد

چو روشن شد رهم زان چهر رخشان

قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا

ماه نو مرغ وقت ساعت تو

نوای بار بد بر ماه می‌شد

کمان را به زه کرد و تیر خدنگ

نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او

نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف

مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد

آنها که جهان را به چراغی که خداوند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

به حدیث حیات پیوندت

حقیقت در مجاز اینک پدید است

یکی شارستان پیشش آمد به راه

اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است

گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب

چو آبی باش لطف از حد فزونش

ترا بهتر که جوید نام جوئی

دل که فرمانش بر جهان برود

چند گویی که: باده غم ببرد؟

چو دیدم خود ترا حاجت همین بود

به دستوری شاه در بر گرفت

ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی‌خری

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی

کنیز اویم ار دارد عزیزم

الحق آنجا کفتاب روی توست

گر چه شیرین بود چو نوش کنی

پیکر مردی و نکوکاری

گلشن تر شد خزان را باد بنشست

همی‌داشت یک چند گیتی بداد

یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی

ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم

اگر چه تشنه را آبی دهد خوش

جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بدهی لوت، چشمشان با تست

لطف تو انیس مستمندان

منی کرد و گفت اینت آیین و رای

فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند

برگ گل از درخت چو غازی به سعی باد

گیرم که نه‌ام به لطف در خور،

مرا از خواب نوشین دوش بجهاند

بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید

حکم قاضی به اعتماد کسان

دگر از طنز گفت اینان چه کردند؟

که هندوستان را بشویی ز بد

حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا

یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم

به خدمت بود فرتوتی کهنسال

خویشتن دیدن و از خود گفتن

یاد باد آنکه مرغزار، ز من

دلم در جستجویت جویت گرم گشته

عشق، از دو صنم بود عنان تاب

اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد

آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو

به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده

گر چه کس از خسته نه کاوش کند

بر کنار گنج ماندی خاک بیز

ازین جامه کنان کون برهنه

بر آن عزمم که: تا من زنده باشم

شمعی که بر آتش است تا روز

که جاوید تاج تو پاینده باد

چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی

هر کسی را بقدر خود روزیست

پیر از جگر شکایت اندود

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

بر آریم گرد از بساط زمین

آنکه در علمش این مقام بود

قاصد شد و آن صحیفه را برد

نیاوردی و داده بودم درم

می‌گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل

بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان

فعال مختار و مجازی به عمل

که شناسد که چیست از عالم

این عقل کور را به سوی نور روی تو

دین سر عالمی به ماه کشد

ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ

پس‌انگه بیاید از ایران سپاه

کخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته‌ست

به رونق گل این باع دل منه، زنهار!

ملک را داده گردون دوتا پشت

دهم آزردگانرا مومیائی

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را

هر زمانم نوازشی تازه

چیست که بگرفتی و بگذاشتی

به نزدیک پیش در آسیا

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود

چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من

دانی که جهان فریب ناکست

کس بنداند که دل عاشقم

هر که دل در تو بست بی بصر است

که درین قحط سال علم و عمل

گلو بسته بسی میر ولایت

دگر سال روی هوا خشک شد

خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی

اینست قرار من: کز غیر نماند کس

که از نکته بیزان دانش سکال

روز می‌بینی تو و من روزگار

من آگه بودم از پایان این کار

علم داری مشو به راه ذلیل

گفت به سیاف که شمشیر کار

چهارم هران پیر کز کارکرد

اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی

از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟

شتابان شد به صد رغبت به سویش

این شوی کش پلید هر روزی

چون روا باشد که سعدی گویدت

اینچنین خوب گوهری ناسفت

گنج خدا را تو کلید آمدی

کنام دد و دام و نخچیر باد

از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن

چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر

چنان پیوند کن مهر ابد را

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست

پادشاهی تو هم به مسکن خویش

ناسفته درت که زخزینه است

سرافراز بهرام فرزند اوست

ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی

پرده‌ی خویش را بسوز و ببین

می‌خورد ز بهر روی مادر

دل عطار چون نه مرغ تو بود

نسبت نسیان بذات حق مده

شربتی در قدح نمیریزی

شکیبا بود تا هشیاریی داشت

هیونی بر آمد ز هر سو دمان

کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری

گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک

چو شاه انگشت ساید بر نگینم

بروز عجز، دست هم بگیریم

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

تو پنداری ز دست غصه رستی

تو در کاری چنین زحمت مکش بیش

شگفتی فروماند از کار اوی

موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی

ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را

عروسی را که برقع کرده‌ام باز

آن را که نزادند مرو را و نزاید

کام خود می‌کنند شیرین لیک

هم چو سیمرغ رازهای جهان

جگرها از بلارک چاک می‌شد

سخن گوی و بشنو ازیشان سخن

همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو

دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه

گفتش پدر: ای سلیم خود رای

نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی

وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است

لشکر روح را امیر تویی

با ز چو گل رخت بریزد ز خار

من این تاج شاهی سپارم به تو

من چون سپند رقص کنان اندر او شده

گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت

حجت دیگر که ز طاووس کشم

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک

گرد میدان عشق می‌نتوان

دو سه سیب ار بما فرو دوسد

سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار

ز بد روز بی‌بیم داریمتان

غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین

هست تفاوت به قدر، ار چه به قدرت کند

کنون اقبال کرد آن کار سازی

آبرو بردم، ندیدم از تو روی

بفرمان تو صد درد است او را

زین خیالات بر کنارم کش

چنین تاشد گذر بر مرغزاری

هم‌آورد این نره شیران منم

به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان

صافی کجا شود دل او زین عتابها؟

ز سوز عشق کاتش در دل افروخت

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن

من که قدر گهر پاک تو میدانستم

هیزم خشک و برق آتش بار

گرسنه کش نباشد صبر چندان

ازین صد به پنجاه بازآمدند

آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی است

جام گیتی نمای خاطر تست

به خسرو گفت کای چشم مرا نور

از آن بازوت را دادند نیرو

داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

جوهرت را عرض زمین و زمان

در گوش من از سپهر نیلی

به دستت گرفتار شد بی‌گمان

لب شده خشک و دیده‌تر گشته

گرچه در عالم ندارد هیچ جای

بگفتش عاشقان زین ره چه پویند

ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی

بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب

لاجرم زین فضول و وسوسها

چرا خوش نایدم با چون تو یاری

چو بشنید یانس بجوشید و گفت

هر که را علم و ملک و دین باشد

با اوحدی معاشرت روح قدسیان

خدنگ افکن به عشق اندر کمان دید

تا فروزنده شود زیب و زرت

ترا، در هر کناری خواستاریست

پاک دل را زیان به تن نرسد

چه بختست اینکه چون من پادشائی

همی گفت چندی ز آرام اوی

گر شنیدی و شد تو را معلوم

آن حاکم ستیزه گر زورمند را

خواهی قلمت به حرف ساید

چون به نقطه‌ی اعتدالی راست گردد روز و شب

بر جور و جفای آن جماعت

این یکی میوه آرد، آن یک ماست

اینش ز درونه پند می‌داد

منش هست و فرهنگ و رای و هنر

هاتف عشرت نصیب از پی تاریخ او

باده‌ی ناسخته ده به سخت، که باده

سر ز آن سوی کاینات بر کرد

اوفتادستیم زیر چرخ جور

چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی

نور کلی ز سایه دور بود

وان مادر خسته‌ی جگر سوز

به رزم اندرون او گرفتار شد

ورنه، دعوی مکن، به معنی کوش

مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل

رسانیدم سخن را تا بدان جای

نام تو بدو زنده و در خانه‌ی تو سور

نیست در روم از اسلام به جز نام و شده‌ست

تو در آیی ز در، سلامش کن

اندیشه چنان کند به زارش

بگفتند با تاجور یزدگرد

شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن

گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی

فرع عنایت تو بود کوشش مرید

جوانا، بروز جوانی ز پیری

چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز

چو هستت دیگری، ما نیز باشیم

باد می‌نالد همی‌خواند تو را

به پیلانش باید کشیدن کلید

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر

یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد

از حجت اگر تو پند بپذیری

دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد

چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟

از آن شیری که جوی خلد از وی

به تیره شبان تیز بشتافتی

تا طبرزد آوری از حنظل

چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟

ندیدم من که از باد خیالی

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

از بهار تو تا تازه دل جانها

امام فاتحه خواند ملک کند آمین

فرو ماند مانی میان سخن

تا دگربار مستی آغازم

اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش

چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد

سپهر هنر خواجه‌ی نامور

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

یا برون اوفتد به دقاقی

یوسفا در چاه شاهی تو ولیک

برفتند شایسته مردان کار

در وی افواج ملایک آیند

گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت

یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی

جمال و جاه ما، بسیار بودست

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

یا به جنگیش برند و سر بدهد

مستند همه خانه کسی را خبری نیست

بباشد همه بودنی بی‌گمان

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی

ربنا افرغ علینا صبرنا

اگر تو از آموختن‌سر بتابی

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم

چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟

چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را

بدو گفت موبد که اندیشه کن

لیک اگر صادقی درین معنی

مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی

شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر

چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد

ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم

بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم

از کاسه‌های نعمت تا کاسه ملوث

چو بسیار گشت آب گستاخ شد

طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر

این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟

نم و آب حوض و جیحون همه عاریه‌ست و عارض

چیزی که شود چو بود کی باشد

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

آنکه رفت از درش نیامد باز

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

یکی مرد پیرست با رای و شرم

شد شهید و سعادتی دریافت

آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟

بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی

سیم و زر بود، خدائی گر بود

چندان بشنو که حلقه گردد

روح را قوت شباب دهد

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست

خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار

فیالها تربه کالمسک طیبة

عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر

مزن هر کوزه را در خنب صفوت

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو

خط معما شوی و نقطه زند عشق

شهر نزدیک و شیخ دانشمند

اغتنم بالراح عجل و استعد

که من چشمه‌ی سو نبینم به چشم

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست

گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن

قرنها رفت و هیچ خم نشدم

دلم از قوس ابروت آن دید

خرده‌ی نان به عاجز و درویش

از لنگی تنست و ز چالاکی دلست

همی برشکافید پرشان به تیر

طبیعت خنده زد چون خنده‌ی شیر

این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم

نگاهی می‌کند در آینه یار

وقت است کنون که که رباید

چون شد اندر سرت بضاعت شوی

تو بر تخته سیاهی گر نویسی

بهین زنان جهان آن بود

با تو بینم رقیب و من گذران

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز

ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن

مرا بازگشت، اول کار مشت

از آن ز دایره‌ی اهل عصر بیرونی

دوستی زین عمل به باد شود

بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو

مرا آزمودی گه کارزار

خرم آن روی، کش نماید دیدار

هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار

افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا

چون نتواند گشاد بسته‌ی یزدان

اندر آنجا که تیرزن گیتی است

ذات او بر وجود شاهی کرد

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

ازارش همه سیم و پیکرش زر

کلک هاتف پی تاریخ نوشت

این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر

ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها

پرویزنست سقف من، از بس شکستگی

چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش

مکن از کس اثاث خانه دریغ

رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش

به دشت آمد و لشکرش را بدید

چون که بشنید شیخ صاحب درد

گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود

گفت ار جان بایدت استاده‌ام

گفتم آخر لب تو عهد شکست

هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد

از حیا باشدش سر اندر پیش

قطب جهانی همه را رو به توست

پس انگه سوی ده روم من به هوش

جادوی اندر میان خلق میفکن

فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم

آری خوشست وقت حریفان به بوی عود

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

دم ثعبان ازو نموداریست

بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی

جهاندار بر تخت بر پای خاست